توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تنهایی و آرامش
shirin71
08-05-2011, 06:51 AM
زمن هر آنکه او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک از او جدا جدا من
ستاره ها نهفتند در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
shirin71
08-05-2011, 06:51 AM
با اینکه همش سر زبونتن٬با اینکه دلت می خواد دادشون بزنی
با اینکه راه نفستو می بندن٬با اینکه هر روز سنگین تر میشن٬پشتتو خم می کنن٬
ولی
بعضی حرفارو نمی شه زد.
از همون جور حرفایی که تا بهشون فکر میکنی٬ بغض گلوتو می گیره
که تا میای بگیشون٬اشکات سرازیر میشه و تو٬ فقط خجالت میکشی...
حرفایی که آخر همشون٬ به جای نقطه٬ علامت سؤاله
سؤالایی که نمی دونی از کی باید جوابشونو بگیری
و تو فقط دلت می سوزه...
خدایا!کمکم کن...خدایا٬خیلی کمکم کن٬خیلی...
خدایا٬همه ی وجودم نفرت شده...کمکم کن...همه ی وجودم ترس شده...کمکم کن...
منو ببر پیش خودت...خیلی خسته ام...خدایا٬دلم از دست بنده هات خیلی شکسته٬خیلی گرفته.
مگه جای تو٬توو دل آدما نیست؟مگه قرار نیست هروقت دل کسی میشکنه٬عرش تو به لرزه دربیاد؟
خدایا یه کاری کن...
خدایا٬یه جایی٬یه جوری٬نذار بسوزم...کمکم کن...نذار غرق بشم...نذار ـ بیشتر از این ـ خرد شم...
خدایا٬آغوشتو باز کن
shirin71
08-05-2011, 06:51 AM
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.
shirin71
08-05-2011, 06:51 AM
من هم مثلِ شما
نازکتر از گُل وُ
ناگفتهتر از سکوت،
بسيار شکستهام.
(آدم وقتی خيلی تنهاست
اول آرامآرام با خودش حرف میزند،
بعد ... بی که همسايهای بفهمد
شروع میکند به خواندنِ يک آوازِ خيلی دور،
خودش میداند اين حرفهای نزديک به دُرُشتیِ دريا
ممکن است برای فانوسِ شکستهی ساحلی
مشکل و معنای پوشيدهای پيش بياورد،
اما باز میخواند، میخواند، بلند هم میخواند
shirin71
08-05-2011, 06:52 AM
خودت بگو:
زنجير اگر برای گسستن نبود
پس اين دستهای بسته را
برای کدام روزِ خسته آفريدهاند.
shirin71
08-05-2011, 06:52 AM
گسستن اینچنین زنجیر محكم-------نه كار همچو من در این زمانه ست
دو دستم بسته و چشمم به دیوار---------------رهایی از قفس خواب و فسانه ست
shirin71
08-05-2011, 06:52 AM
همچون گلی به دامن سرد و سیاه شب!
یاد تو در میان دلم نشسته است...
shirin71
08-05-2011, 06:52 AM
جهان
پيرتر از آن است
که بگويم دوستت میدارم،
من اين راز را به گور خواهم برد.
مهم نيست!
shirin71
08-05-2011, 06:52 AM
بلبل مستم كه آهنگ فغان گم كرده ام
صد نوا دارم به لب اما زبان گم كرده ام
زير هر برگي تماشايي است در گلزار و من
در چنين فصلي كليد گلستان گم كرده ام
shirin71
08-05-2011, 06:52 AM
گفتم به گل زرد چرا رنگ مني
افسرده و دلتنگ چرا مثل مني
من عاشق اويم که رنگم شده زرد
تو عاشق کيستي که هم رنگ مني
shirin71
08-05-2011, 06:52 AM
الهي! به تو روي مي آورم با توسل به پيامبر (ص) برگزيده ات كه اجابت و شفاعت را به او بخشيدي و بر اهل طاعت،
برتريش دادي و به وصي برگزيده اش كه نزد تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ است؛ و به فاطمه (س) سيده زنان، و
فرزندانش كه پيشوايان و جانشينان اويند و به تمامي فرشتگاني كه به وسيله اينان به تو روي مي آورند و آنان را شفيع خود
قرار مي دهند كه اين خاندان خاصان درگاه تواند. پس برايشان درود فرست و مرا از خاصان و دوستانت قرار ده و از اضطراب
ملاقاتت در امان دار.
shirin71
08-05-2011, 06:53 AM
به ريزش اوار دردهايم خيره ماندم
لمس وجودشان هرچه داشتم با خود ربود
كجا ايستاده ام كه اين نشانه هارا نمي بينم
كجاست نور گمشده اي كه
هنوز منتظرم؟
اگر به من خنديدي به يادت هست
كه چطور فراموش كردم هواي تورا
مي دانم مهربانم
به وسعت بي انتهايت سجده مي كنم
تا با هم بخنديم
shirin71
08-05-2011, 06:53 AM
دلم گرفته عزیزم!
کمی سه تار بزن
تمام غربت آیینه را هوار بزن
و حرف های دلت را که مثل من تنهاست!
بخوان و در غزلت شاعرانه جار بزن
دوباره چتر خودش را خزان گشوده به باغ
سری به وسعت بهار بزن.....
shirin71
08-05-2011, 06:53 AM
ديگر دير است بدانم
در غيابِ سايه، به آفتاب چه میگويند.
شبی که از وحیِ واژه
به حيرتِ سايهروشنانِ تو رسيدم
عجيب
چراغها ديدم شکسته به دستِ باد
هم با ملايکی غمگين
که نجاتِ مرا
به خطِ روشنترين کاتبانِ شهيد مینوشتند.
حالا هی حضرتِ علاقه
ديگر چه آمدن، چه آوازی؟
من که خرابِ خوابِ تو میروم از گريههای بلند!
shirin71
08-05-2011, 06:53 AM
خدایا یاریم ده که برای امروز زندگی کنم . دریابم که باید بپذیرم هر آنچه را که در کف اختیار نمی توانم و همه چیز را این همه جدی نگیرم . کار کنم تا رسیدن به هدفهایم و بدانم که به دست خواهند آمد و به جانب رویاهایم دست بر آرم با توان و با تصمیم و ایمان ....
امین .....
shirin71
08-05-2011, 06:54 AM
پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو همسفر نيست؟
چرا خون مي چكد از شاخه ي گل؟
چه پيش آمد ، كجا شد بانگ بلبل؟
چرا سر برده نرگس در گريبان؟
چرا بنشسته قمري چون غريبان؟
چرا پروانگان را پر شكسته است؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟
چرا مطرب نمي خواند سرودي؟
چرا ساقي نمي گويد درودي؟
چرا خورشيد فروردين فرو خفت؟
بهار آمد گل نوروز نشكفت؟
مگر دارد بهار نو رسيده
دل و جاني چو ما در خون كشيده
shirin71
08-05-2011, 07:24 AM
از چنگ من صداي دلم ناشنفته ماند
هر زخمهاي گسست ز من بندِ تارها
در زورق شکستهاي با بار غم روان
ساحل کجاست تا که سپاريم بارها
من راوي حکايت دوران غم شدم
تقدير با چه حادثه آورد کارها
چندان نشستهام به چمن بيبهارها
ساري ندانم و نشناسم قنارها
shirin71
08-05-2011, 07:24 AM
اين گُلِ كوچك را بچين و برگير، درنگ مكن! مي ترسم مبادا پژمران، سرفروفكنده، به خاك افتد.
شايد در گل آويزت جايي نيابد، اما با سرانگشتانت بر آن دست بكش، آن را بزرگي ده و بچين. مي ترسم مبادا روز
به پايان رسد پيش از آنكه خبر گردم و زمانِ دهش درگذرد.
هرچند رنگش ژرف و شميم اش ديرپا نباشد، اين گل را به خدمت گير و بچين، كه زمان اين همه نيست.
shirin71
08-05-2011, 07:25 AM
دلم تنگ است دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبريز است
صدايم خيس و باراني است
نمي دانم چرا در قلب من پاييز طولاني است
shirin71
08-05-2011, 07:25 AM
شبی که در دل من آفتاب می خندید
سراب بود که در شکل آب می خندید
و دور از از همه،
روح غریب یک شاعر
به مرگ ثانیه ها
در سراب می خندید...
shirin71
08-05-2011, 07:25 AM
خداي من بگو
بگو به من و مرا نيست كن
اگر ....
بگو كه صدايم را مي شنوي
بگو كه دستم را مي گيري
بگو كه دنياي وجودم مي سوزد
به هر لحظه كه مي گذرد
اشك هايم را بشمار
وبخوان همه را
مي دانم مهربانم كه مي داني
چه اواري به رويم مي ريزد
وتو كمكم كن مثل هميشه
كه لبخندت را مي ديدم
shirin71
08-05-2011, 07:25 AM
تو چون بودی ، با تو تنها بودم
تو خاموش و من هم گویا بودم
تو چون رفتی ، من سراپا دردم
چو باز آیی ، خاکستر سردم
***
نه آن ابرم که دهم به جهان ثمری
نه آن برقم که بود به سرم شرری
مگر دودم یا رب !
نه آن بادم که گلی شکفد ز دمم
نه آن رنجی که خوشی بود از عدمم
چه نقشی بودم یا رب!
shirin71
08-05-2011, 07:25 AM
با همین واژههای معمولی با خــــدا حرف میزنم هر شب
گرچه آن سوی آسمان برپاست، شب شعر ستارهها در شب
حرفهایم گرچه تکراریست، جملههایم گرچه بی معناست
تا زمانی که با خدا هستم، اسم هر گفت وگوی ساده، دعاست
shirin71
08-05-2011, 07:25 AM
گر چه زندگی با درد و غم همراه است ٬
اما مسیر از شادمانی های بسیار نیز خالی نیست .
اگر دنیای خود را فرو ریخته یافتی ٬
تکه های سالم را بر گیر و براه ادامه بده ٬
چون در پایان آرزوهایت را برآورده خواهی یافت .
به یاد داشته باش که ،
در پایان همین فراز و فرودهاست که یکدیگر را توازن می بخشند .
بگذار اشکهایت جاری شوند ٬
بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد ٬
اما تسلیم ٬ هرگز ! هرگز !
به یاد آر که در تو نیرویی هست
که نوید واقعیت یافتن رویاهایت را می دهد ٬
حتی آن زمان که بسیار دور می نمایند .
shirin71
08-05-2011, 07:26 AM
ميروي و من فقط نگاهت ميکنم تعجب نکن که چرا گريه نميکنم بي تو،
يک عمر فرصت براي گريستن دارم اما براي تماشاي تو،
همين يک لحظه باقي است
و شايد همين يک لحظه اجازه زيستن در چشمان تو را داشته باشم
shirin71
08-05-2011, 07:26 AM
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرامتر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج بگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
shirin71
08-05-2011, 07:26 AM
ای خدای بزرگ هر روز به یادمان بیاور که از همۀ نعمتهایی
،که به ما ارزانی داشته ای، بالاترین آن محبت است
.اگر چه کافی نیست که به عزیزانمان محبت کنیم
.خدایا دلهایمان را بگشا، نه فقط به روی نزدیکانمان، بلکه به روی همۀ انسان ها
shirin71
08-05-2011, 07:26 AM
خداي مهربانم هوايت را مي خواهم
دلم سيراب نمي شود از تو
به اشكهايم نگاهي كن
كه لمس دست تو
زيباترين رهايي هاست
لمس ناب وجود تو
رنگ نگاه تو
به زانو مي زند همه را
بگو به من كه محو تو بودن
چرا گاهي دورست
در اغوش باران مهرباني تو
بهترين نوازش گونه هاي خيس من ست
shirin71
08-05-2011, 07:27 AM
کاش خورشيد غروب نمي کرد به اين زوديها
کاش کشتي عمرت سلامت مي رسيد به اين ساحل ها
تا من تمام حر ف هاي دلم را برايت مي خواندم
آنقدر چشم براهت ماندم وگريستم که رودخانه ي چشمانم خشکيد
آنقدر در کنار جاده ي زندگي ايستادم تا شايد تو را در کوچه پس کوچه هاي تنهايي بيابم
اما افسوس از آن روزي که شنيدم دفتر زندگيت با يک خط نوشته به پايان رسيد
خورشيد عمر تو غروب کرد و تو ستاره اي شدي در دل سياه شب
و خاطره اي غم انگيز که هميشه در دل تنها و شکسته ي من باقي خواهد ماند
shirin71
08-05-2011, 07:27 AM
سکوت و رنج تنهایی شکستنها
و دست خویش بر گیسوی بردنها
ترا تا انتهای رویش گلهای وصلت دوست می دارم
ترا تا چشمک مستانه نرگس
ترا تا روزگار رقص گلها دوست می دارم...
دیرگاهی است که غم مهمانم
رنج هم همقدم در گذر از جاده ی تاریک غم است
من پر از داغ شقایق در دشت
پرم از ناله کبوتر در باغ!
shirin71
08-05-2011, 07:27 AM
ديشب به ياد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ي غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه اي از نو شکسته شد
در التهاب ِ خيس ِ ورق ها ، دلم گرفت !
از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در انتظار تا که بگيرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نيست خلوتِ سرد دلم ولي
از ارتباطِ مردم ِدنيا دلم گرفت !!
يک رد ِ پا که سهم ِ من از بي نشاني است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اينجا منم و خاطره هايي تمام تلخ
اقرار ميکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
نه اينکه فکر کني دل ، از تو کنده ام !
يا اينکه از محال ِ تمنا دلم گرفت !
از لحظه اي که هر دو نگاهم اسير شد
در امتداد هيچ ِ قدم ها دلم گرفت
از لحظه اي که خيس شدم در خيال تو
آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت
ازين که باز تو نيستي کنار من
ازين که باز خسته و تنها ... دلم گرفت
تکرار مي کنم اين سطرهاي کهنه را ...
تکرار مي کنم که خدايا !! دلم گرفت
shirin71
08-05-2011, 07:27 AM
از آن روز که خدا
ماهی ها را
به زمین فرستاد
از دلتنگی
آنقدر گریه کردند ،
اشک ریختند
که دریا شد ،
اقیانوس شد
شوری دریا
گواه اینست .
ماهی ها
هنوز هم گریه می کنند
و خدا
حتی صدای آن ماهی
که در اعماق اقیانوس ها
گریه می کند را هم
می شنود
اما خدا
اشک ماهی ها را پاک نمی کند
او می داند
آنها بدون دریا
خواهند مرد .
shirin71
08-05-2011, 07:28 AM
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه ي همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سال هاست كه در گوش من آرام
خش خش گام تو تكراركنان مي دهد آزارم
ومن انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا؟!
خانه ي كوچك ما سيب نداشت...
shirin71
08-05-2011, 07:28 AM
ای بنده من، انگاه که به نماز می ایستی، من انچنان گوش می دهم
که گوئی همین یک بنده را دارم و تو انچنان از من غافلی
که گوئی چند خدا داری
حديث قدسي
shirin71
08-05-2011, 07:28 AM
و کبوتر در باغ چنان پرپر شد
که غمی در پاییز،
که انیسی در باد
ای رفیق گلفام،
برفی خانه بدوش
ابرک، سینه سیاه
باز کن، بالت را
و ببار و ببار
آه، ای باران قبل از طوفان...
shirin71
08-05-2011, 07:29 AM
راستی هيچ میدانی من در غيبت پُر سوالِ تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم که حتی يکی خط ساده هم به مقصد نرسيد؟!
رسيد، اما وقتی
که ديگر هيچ کسی در خاموشیِ خانه
خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خويش را نمیديد
shirin71
08-05-2011, 07:29 AM
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم- کشتم.
من بهار عشق را دیدم . ولی باور نکردم. یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم . تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم.
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت.
بهارم رفت عشقم مرد .یارم رفت.
shirin71
08-05-2011, 07:29 AM
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
ز حال ما خبر گردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت
از اين بودن از اين بدعت
خداوندا
نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا
چه دشوار است
چه زجري مي کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است
shirin71
08-05-2011, 07:29 AM
خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگيره
بی بهونه می باره
به کسی توجه نميکنه
از کسی خجالت نميکشه
می باره و می باره و می باره
اينقدر می باره تا آبی بشه
کاش
کاش می شد مثل آسمون بود
کاش می شد وقتی دلت گرفت آنقدر بباری تا
بالاخره آفتابی بشی
بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده
انگار نه انگار که غمی بوده
همه چيز فراموشت بشه...!!!
کاش می شد.
shirin71
08-05-2011, 07:29 AM
وای ؛ باران باران
شیشه ی پنجره را بَاران شست.
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
پرمرغان نگاهم را شست
shirin71
08-05-2011, 07:30 AM
آن چه برای من از ميلِ رفتن مهمتر است
نان و چراغ و چيزهای چندانی نيست،
راستش اين روياها
آنقدر پيشِ پا افتادهاند
که دست از سرِ احوالِ آدمی برنمیدارند،
حالا سالهاست که به اين آينه عادت داريم،
عينِ آينه میآييم و شبيهِ ستاره میشکنيم.
خُب، هر کس به راه خويش
shirin71
08-05-2011, 07:35 AM
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند!
رنگها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده بجا میماند...
shirin71
08-05-2011, 07:35 AM
در این غروب دلگیر
با مساعدت قلم و تکیه کاغذی که در دست دارم
پرسه ای در دنیای تنهایی خویش می زنم
و بدینسان می خواهم بنویسم
اما نگارش برایم بسی سخت است
و سخت تر از ان باور حقایقی است که باید به درازای یک جاده
تولد تا مرگ پنجه در پنجه کنم
اما با هر مقوله ای که است
باز هم قلم را به یاری حرفهای خویش می طلبم
و با رقص ان با سپیدی کاغذ چند سطری را برای
تسکین لحظه های دلتنگی خود خواهم نوشت
و تقدیم خواهم کرد
به ساکنان وادی دل و به همراهان همیشگی خودم
تقدیم به کسانی که از زندگی
جز کوله باری ارزو چیزی ره توشه سفر ندارند
تقدیم به کسانی که قلبهایشان در گذر
جاده ناهموار زندگی نا خواسته شکسته است
تقدیم به کسانی که از زندگی جز رنج ندیده اند اما دل پاکی دارند
تقدیم به کسانی که پرواز را می فهمند
ولی دنیای بی رحم بال و پروازشان شکسته
و قدرت پرواز و فریاد از انها گرفته است
تقدیم به کسانی که همچو من گوشه ای با خود خلوت کرده اند
و حرفهای دلشان را بر تن سفید کاغذ می نویسند
shirin71
08-05-2011, 07:35 AM
برو!
فعلا دارم به همين سنجاقکِ خفته
بر چينِ پرده نگاه میکنم.
برو!
تو را نخواهم نوشت،
دست از سَرَم بردار، برو!
shirin71
08-05-2011, 07:36 AM
چو ماه از کام ظلمت ها دميدي
جهاني عشق در من آفريدي
دريغا با غروب نا بهنگام
مرا در ظلمت شبها کشيدي
shirin71
08-05-2011, 07:37 AM
با من بمان اي نازنين دور از تو من را تاب نيست
بي تو در اين شب هاي تار تصويري از مهتاب نيست
شمع وجودم آب شد، احوال مجنون ياد شد
بي نام تو ليلاي من كاخ دلم را باب نيست
shirin71
08-05-2011, 07:37 AM
بروم پای سپیدار
و بیارم با خود هیات شادی را
بروم تا کبوتر که در آن فاصله هاست
عرض حالی بدهم
و بگویم به پوپک قاصد
هیچ آگه هستی؟
باغ ما نیز پرپر شده است!
shirin71
08-05-2011, 07:37 AM
ما همیشه صداهای بلند را می شنویم.پررنگ ها را می بینیم .سخت ها را می خواهیم .غافل از اینکه خوب ها اسان می آیند بی رنگ می مانند و بی صدا می روند.
shirin71
08-05-2011, 07:38 AM
خدايا
پشت پردههايی که تو از گفت و گوی ما
خبر به عبرتِ ملايک بردهای، بگو:
کو آسمان که از وحیِ واژه نبارد
کو شب که نه فانوسش اين همه بلند
کو شکسته که نه کاملش به خواب
shirin71
08-05-2011, 07:38 AM
حالم خوب است
هنوز خواب میبينم
ابری میآيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه میکند.
تابستان که بيايد
نمیدانم چندساله میشوم
اما صدای غريبی
مرتب میگويَدَم:
- پس تو کی خواهی مُرد!
shirin71
08-05-2011, 07:38 AM
تو نگو
بگذار بقيه بگويند!
خانه از سهمِ سکوتِ خويش
به خواب میرود
من از شمارشِ اين همه هنوز
در بازیِ سرانگشتانِ خويش بيدارم
shirin71
08-05-2011, 07:38 AM
اي كاش
كلمه ي حقيقت آنقدر با لب ها صميمي بود كه براي بيان كردنش نيازي به شهامت نبود...
shirin71
08-05-2011, 07:38 AM
پيش میآيد زودا
زودا که پيش خواهد آمد
آنگونه زودا
که من میطلبم
که من خواستهام
که من خواب ديدهام به بيداری!
shirin71
08-05-2011, 07:38 AM
جهان، واژهی دُرُشتیست
سنگين است، صبوری میخواهد،
اما همين جهان
به خاطرِ من باز
رو به روشنايی ... آغوش خواهد گشود
ما به اقليمی آسوده خواهيم رفت
و روياهای خويش را از خوابِ ناممکنِ گريه باز خواهيم گرفت
shirin71
08-05-2011, 07:39 AM
من آن میرم،که از دست تو، صد فریاد خواهم زد
فسونها هر زمان،با خاطر ناشاد، خواهم زد
هزاران طعنه بر جان کندن فرهاد خواهم زد
به بازار قیامت خواهم آمد،داد خواهم زد
دگر بر دل منه داغ،این اسیران جگر خون را!
shirin71
08-05-2011, 07:39 AM
خاطره های لعنتی !چرا ولم نمی کنید؟!
مث شناسنامه شدم که باطلم نمی کنید!
یه دل پر از غصه دارم که بی خیاله عالمه!
چشمای سردمو ببین!
مگه چیم از مرده کمه؟!
shirin71
08-05-2011, 07:39 AM
سفر اينگونه آغاز میشود
روشنتر از اين تماشا
تنها نوشتن است که مرگ را
پشتِ دَرِ اتاق و آينه مشغول شمردن کلمات خواهد کرد!
shirin71
08-05-2011, 07:40 AM
خدایا
به هرکه دوست میداری بیاموز که
عشق
از زندگی کردن بهتر است
و به هر که دوستتر میداری
بچشان که
دوست داشتن
از عشق بر تر است
shirin71
08-05-2011, 07:40 AM
چرا از اين که به رويای آن پرندهی خاموش
خبر از باغات آينه آوردهام، سرزنشم میکنيد!؟
خب به فرض که در خواب اين چراغ هم گريهام گرفت
بايد برويد تمام اين دامنه را تا نمیدانم آن کجا
پُر از سايهسارِ حرف و حديث کنيد،
يعنی که من فرقِ ميانِ دعای گريه و گيسو بُران باران را نمیفهمم؟!
خستهام، خسته،
shirin71
08-05-2011, 07:40 AM
..بارها شنیده بودم که تو منتظر دیدار در غروبی !
ب
ب
خ
ش
با تاخیر به طلوع رسیدم!
این بار هم؛
ن
د
ی
د
م
ت!
shirin71
08-05-2011, 07:41 AM
ای یار سبز خورشید چه بی بهانه رفتی
سرخی قلب من را سبزینه کرده رفتی
پرواز کن پرنده بنگر به اوج هستی
دل را خزان نمودی تو چون بهار رفتی
shirin71
08-05-2011, 07:41 AM
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند
ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان
حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
shirin71
08-05-2011, 07:41 AM
باراني ام , باراني ام , باراني از آتش
يك روح بي پروا و سرگرداني از آتش
اين كوچه ها , ديوارها , اصلاً تمام شهر
سوزان و من محبوس در زنداني از آتش
shirin71
08-05-2011, 07:44 AM
و من چه خسته تو را چون سراب مي جويم
چه فصل خالي و تلخي ست سهم من زين خواب!
كجاست آنكه ز من آتشي بگيراند
بسازد از تن من قطعه قطعه هاي مذاب
خدا کند که غزلهای آخرم باشد
خدا کند که شوم در غمت خراب،خراب
چه روزگار غریبی ست نازنین، آری
نه حرف مانده برایم ، نه عشق های مجاب
shirin71
08-05-2011, 07:44 AM
ناله سر کن ای قناری
سایه کن ابر بهاری
که شکسته بغضم امروز
تو ولی فردا رو داری
تو یه شاه ماهی شیدا
من یه دریایی رسوا
من همه تحمل غم
تو تموم آرزوها
من اگه غمین وتنهام
من اگه غروب دریام
تو بشو بوسه ی بارون
روی خاک خستگیهام
من اگه شعر زمستون
من اگه تلخی زندون
تو همون عشق بزرگی
واسه این سینه ی داغون
واسه من که رفتم از یاد
تو ستیغ غم فرهاد
تو یه شیرین دوباره
تو بشو تموم فریاد
تو مث نگاه شبنم
روی دلتنگی مریم
سایه کن تا به همیشه
قطره قطره ناب و کم کم
shirin71
08-05-2011, 07:44 AM
دريچه ها
ما چون دو دريچه،روبهروي هم،
آگاه زهربگو مگوي هم.
هرروز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آينده.
عمر آينه بهشت،اما...آه
بيش از شب و روز و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست،
زيرا يكي از دريچه ها بسته است.
به مهر فسون ،نه ماه جادو كرد،
نفرين به سفر ،كه هر چه كرد او كرد.
shirin71
08-05-2011, 07:45 AM
ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ
غریب واره دیر آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلند پایه بالا بلا خدا حافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بد ماجرا خدا حافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سراب تفته چشمه نما خدا حافظ
« میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم »
بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -
اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا
ولی برای همیشه تو را خدا حافظ
بهروز یاسمی
shirin71
08-05-2011, 07:45 AM
خداوندا :
براي همسايه كه نان مرا ربود، نان !! براي عزيزاني كه قلب مرا شكستند، مهرباني !! براي كساني كه روح مرا آزردند، بخشش !! و براي خويشتن خويش ، آگاهي و عشق مي طلبم....
shirin71
08-05-2011, 07:45 AM
خسته ام ..........خسته از این روزای طولانی که نمی گذره..........
اونقدر خسته که دوست دارم برم توی یک بیابون دور افتاده تنهای تنها باشم .....
اونجا فقط من هستم و خدای من ..........
خدایی که بهترین هست.........
shirin71
08-05-2011, 07:46 AM
فصل دلتنگي ما ادمها وقتيست كه دلمان نمی خواهد از هیچ جا ِ هیچ صدایی بشنویم ِ مگر صدایی که ما را بیشتر و بیشتر در عمق خودمان فرو ببرد و از نگاه اطرافیانمان در امانمان بدارد
shirin71
08-05-2011, 07:46 AM
به زمزمه های دوردست گوش می سپارم
طوفان پیش روست...
و پشت سر، پل ها همه شکسته
راهی نیست؛
محکوم به رفتنیم
دستی مرا از پس خویش می کشد
پاهایم در اختیار نیست
دچار گشته ام
دچار بی سببی...
هوا پر از رفتن است
باید بروم
...به خویشتن نمی روم این راه را،
تو می دانی؛
در من حس غریبی ست که رنج روزگار را می شوید
با غبار خسته ی تن خویش،
گردی به زمان می فشانم زین سفر؛
در پس این زخم های تیره،
نوری نهفته است؛
دچار گشته ام...
می دانم صبور باید بود
صبور باید بود،
عبور باید کرد...
گشاده و پربار؛
سکوت سنگینی ست؛
چه می توان کردن؟!
که راه در پیش است؛
shirin71
08-05-2011, 07:46 AM
نوشتن و نوشتن هنوز مي ماند
وصف هر برگه كتاب زندگي من
پاياني نيست
و مي نويسم هنوز از هرچه مرا ساخت
shirin71
08-05-2011, 07:46 AM
چه كسي بود كه شب را حس كرد ؟قاصدك را فهميد ،موج را در كش كرد ،ابرها را بوييد
و به من گفت كه يكسان منگر در همه چيز
هر چه در آيينه هست هدفي است،هدف غايي يك جسم برون
در نمودار شدن زير يك بوته ي كوتاه زمان
و زمان مي گذرد ،همچو يك ساعقه اندر دل ابر
چه دلي دارد ابر
كاش ابري بودم ،مي زدم نعره و مي رعشاندم
هر دلي را كه در آن مهر ندارد جايي
شايد اينگونه سبكتر شود اندوه دلم
shirin71
08-05-2011, 07:47 AM
بس که جفا ز خار و گل ديد دل رميده ام
همچو نسيم از اين چمن پاي برون کشيده ام
shirin71
08-05-2011, 07:47 AM
بهش گفتم چون دوستم داری بهم نیار داری یا چون بهم نیاز داری دوستم داری؟
بعد از سکوتش خندید و گفت جمله قشنگیه !!! ولی .........
چرا هیچ وقت به جمله ی قشنگم پاسخی نداد؟
اما ......اگه اون یک روزی این سوال رو ازم می پرسید بهش می گفتم :
چون دوستت دارم بی نیازترین آدم شهره زمینم.
shirin71
08-05-2011, 07:47 AM
آنها برای آشیانه ی ویران شده،
توقع تشکر و قدردانی دارند!
زیرا قفس هایی که ساخته اند،
خوش ریخت و امن است!!!
shirin71
08-05-2011, 07:47 AM
برو...
خورشید وآسمان ومهتاب دریا وبرف و جنگل بامن غریبه شده اند!
برو...فاصله ی من و دریا ، به اندازه من و دل توست و کسی صدای امواجش را
به من نمی رساند ! برو دلم گرفته از هوای گرفته ی با تو
ولی بی تو ! تو تنها به بهانه سنگی از پیش من رفتی !
در دلم همیشه عشق تو بود و انتظار تنها بهانه ی من بود ! فاصله ها یاد تو را
به من می رساندند ومن آواره شدم ، ولی ...برو برو...! تو مهربان من نبودی،
تو نیلوفر وفایت را شکستی ! برو...! تاب نامهربانی ات را ندارم. بیش
از این آزارم مده ! تو با یاد او نفس می کشی
نامهربان من !...
shirin71
08-05-2011, 07:47 AM
کودکان؛
از بقایای ویرانه ی شادمانیهای وحشت،
خانه ای برای عروسکها می سازند...
shirin71
08-05-2011, 07:47 AM
دردی بزرگتر از این نیست که کسی رو دوست داشته باشی اون هم تو رو دوست داشته باشه اما به خاطره خودش دست ازش بکشی تا جلوی پیشرفت و موفقیت اون رو نگیری و خودت رو فدا کنی ...و همیشه حسرت بخوری و پشیمون باشی که چرا از دستش دادی اما باز هم به خاطره خودش مقاومت کنی ...
shirin71
08-05-2011, 07:48 AM
اي مسافر غريب، در ديار خويشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همين مسير
از کوير سوت و کور، تا مرا صدا زدي
ديدمت ولي چه دور! ديدمت ولي چه دير
اين تويي در آن طرف، پشت ميله ها رها
اين منم در اين طرف، پشت ميله ها اسير
shirin71
08-05-2011, 07:54 AM
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي، لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
shirin71
08-05-2011, 07:54 AM
تنها اگر به خلوت رويا نشسته ام
شادم كه با خيال تو تنها نشسته ام
چون باغبان به پاي تو اي غنچه مراد
در بوستان عمر شكيبا نشسته ام
با داغ سينه سوز به دامان زندگي
مانند لاله در دل صحرا نشسته ام
دارم دلي شكسته و موجي ز اشك و خون
با قايق شكسته به دريا نشسته ام
گفتم به غم كه خانه ي ويرانه ات كجاست
گفتا ببين كه در دل شيدا نشسته ام
shirin71
08-05-2011, 07:55 AM
خدايا...
پروردگارا...کمکم کن، کمکم کن که بتوانم پنچره ي دلم را رو
به حقيقت بگشايم...
خدايا...
ياريم کن که مرغ خسته دلم راکه ديري است دراين قفس زنداني
است، درآسمان آبي عشق تو پرواز دهم...
خدايا..
پروردگارا...ياريم کن که شوق پروازراهميشه درخود زنده نگه دارم .....
خدايا...
توخود مي داني که بدترين درد براي يک انسان دورماندن ازحقيقت خويشتن
و رها شدن درگرداب فراموشي وسر درگمي است...
پس تواي کردگار بي همتا مرا ياري کن که به حقيقت انسان بودن پي ببرم
تابتوانم روز به روز به تو که سر چشمه تمام حقيقت هايي نزديک ونزديکتر
شوم....
خدايا، مرا فرصتي ده تاپاک بودن راتجربه کنم وبتوانم حتي براي يک لحظه
آنچه باشم که تومي خواهي.
shirin71
08-05-2011, 07:55 AM
ما اين گونه ارزان
ما اين گونه ساده
ما اين گونه بیخيال
راحت و آسوده از اقليم خيال و
خوابِ جهان در گذشتهايم.
shirin71
08-05-2011, 07:55 AM
خدای خوبم ،
امروز صبح را به تو می سپارم .
لطفاً نا امیدی دیروزم را دور کن تا :
آن چه را سبب درد و رنجم شده است ،
و آن چه را محدود و محصورم می کند ،
ببخشم.
به من کمک کن تا دوباره شروع کنم .
لطفاً به زندگیم برکت ببخش. و ذهنم را روشن کن .
روزی را که در پیش رو دارم ،
به تو می سپارم.
لطفاً به هر کس و هر موقعیتی که با ان روبه رو می شوم
برکت ببخش .
از من انسانی بساز که خودت می خواهی ،
تا کاری را انجام دهم که تو می خواهی .
لطفاً به درو قلبم نفوذ کن
و همه ی خشم ، ترس و درد درونم را دور کن .
روحم را جانی تازه ببخش
و ذهنم را آزاد کن .
خدایا ، برای امروز از تو متشکرم .
shirin71
08-05-2011, 07:55 AM
هيچكس از جاي او آگاه نيست
هيچكس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است
تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ،دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
shirin71
08-05-2011, 07:55 AM
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود
تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
shirin71
08-05-2011, 07:56 AM
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
ميتوان مثل علف ها حرف زد
با زبان بي الفبا حرف زد
ميتوان درباره هر چيز گفت
مي شود شعري خيال انگيز گفت....
تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر
کاش الان آغوش گرمت سرپناه خستگیم بود و دو تا چشمانت پر از اندوه واسه دلشکستگیم بود.
ميخواهم همگام با سايه تنهايم در خيال باراني ام قدم بزنم و
چتر شکسته بغضم را بگشايم
مي خواهم شاعر لحظه هاي تارم باشم و غزل غزل گريه کنم
ميخواهم در کنار درياي دلواپسي انتظار،
در انتهاي جاده غربت بنشينم و
نگاهم را به روزي بدوزم که همه تلخيها و ناباورانه ها از ديارم کوچ کنند
ميخواهم آنقدر اشک بريزم تا که ابرها نزد چشمم خجل شوند
shirin71
08-05-2011, 07:56 AM
و مرا صدفی که مرواریدم توئی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینه ای که دلم توئی
و خود را معبدی که راهبش منم
و مرا قلبی که عشقش توئی
و خود را شبی که مهتابش منم
و مرا قندی که شیرینی اش توئی
و خود را طفلی که پدرش منم
و مرا شمعی که پروانه اش توئی
و خود را انتظاری که موعودش منم
و مرا التهابی که آغوشش توئی
و خود را هراسی که پناهش منم
و مرا تنهائی که انیسش توئی
shirin71
08-05-2011, 07:56 AM
هی بهارْبهار ... برای باغ بابونه آرزو میکنم.
حالا همين شوقِ بیقيمت و قاعده
همين حدود رويا و رفتنِ از پی نور، ما را بس،
تا بر اقليم شقايق و
خيالِ پروانه پادشاهی کنيم
shirin71
08-05-2011, 07:56 AM
سوختم باران، بزن شايد تو خاموشم كني
شايد امشب سوزش اين زخم ها را كم كني
آه باران من سرا پاي وجودم آتش ست
پس بزن باران ، بزن شايد تو خاموشم كني
shirin71
08-05-2011, 07:57 AM
من آن میرم،که از دست تو صد فریاد خواهم زد
فسونها هر زمان،با خاطر ناشاد خواهم زد
هزاران طعنه بر جان کندن فرهاد،خواهم زد
به بازار قیامت خواهم آمد،داد خواهم زد
دگر بر دل منه داغ،این اسیران جگر خون را
shirin71
08-05-2011, 07:57 AM
اگر تو بازنگردی...
اگر تو بازنگردی
قناريان قفس ، قاريان غمگين را
كه آب خواهد داد؟
كه دانه خواهد داد ؟
اگر تو بازنگردی
بهار رفته ،
در اين دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل ، غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان ديده تور سبزش را
به سر نمی بندد
اگر تو بازنگردی
كبوتران محبت ، كبوتران جوان را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شكوفه های درختان باغ حيران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردی
به طفل ساده خواهر
كه نام خوب ترا
زنام مادر خود بيشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
كه برنمی گردی
و او كه روی تو هرگز نديده در عمرش ،
و نام خوب تو در ذهن كودك معصوم
تصوری است هميشه ،
هميشه بی تصوير
هميشه بی تعبير
اگر تو بازنگردی
نهال های جوان اسير گلدان را
كدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه كس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
اميد آمدنت را به گور خواهم برد
و كس نمی داند
كه در فراق تو ديگر
چگونه خواهم زيست
چگونه خواهم مرد
حميد مصدق
shirin71
08-05-2011, 07:58 AM
دوباره دوست پيشت هست اما--------------تو خود خواهي كه ديگر او نبيني
قناري قاريان اين قفس را-------------------ز لطف دوست باشد همنشيني
بهار رفته باز آيد به اين دشت---------------مشو محزون و دلگير از زمانه
به روي شاخه گل غنچه خندد--------------ببين احوال پاك عاشقانه
شده جور خزان بر هر درختي----------------ولي تسليم غم هرگز نگشتند
به وقت سبزه و فصل بهاران------------------به سرهاشان ز تور سبز بستند
تا مجالي ديگر
shirin71
08-05-2011, 07:58 AM
چشم من ، چشمه زاينده اشک ،
گونه ام بستر رود .
کاشکی همچو حبابی بر آب ،
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .
شب تهی از مهتاب ،
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
آسمان را يکسر .
ابر خاکستری بی باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !
سخت دلگير تر است.
shirin71
08-05-2011, 07:59 AM
خدایا
کمکم کن
من جزتو کسی رو ندارم
من میخوام مال تو باشم
فقط تو
فقط تو
الهی وربی من لی غیرک
shirin71
08-05-2011, 07:59 AM
كنار پنجره مي نشينم و بازش مي كنم و مي خواهم از تو
تا بيائي
هر چه منتظر مي مانم تا .......... خبري از تو نمي شود
دستهايم را روبروي صورت مي گيرم و دعا مي كنم
تا دو دقيقه
تا دو ساعت
تا دو روز ...............
تا دو هفته ، دو ماه ، دو سال
****
مي دانم كه هيچوقت نمي آئي
.
.
.
.
.
براي اينكه دارم احساس مي كنم
كه از همان دقيقه اول
تا هميشه
كنارم بوده اي
shirin71
08-05-2011, 07:59 AM
من نمازم اما
خواندن آیاتی ست
که در این صبح امید
زنگار سیاهی را از آینه روحم
می زداید
باورم بود که روزی به سراغم می آید
اما اکنون
مطمئن هستم که نمی آید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چون همیشه با من بوده ست
عشق را می گویم
خدا را می گویم
shirin71
08-05-2011, 08:00 AM
من با تو مي نويسم و مي خوانم
من با تو راه ميروم
وز شوق اين محال:
كه دستم به دست توست !
من جاي راه رفتن
پرواز ميكنم...........
shirin71
08-05-2011, 08:00 AM
اي خداي تنهايان و بي کسان وبي مونسان
اي مخاطب اشناي دردهاي نگفتني اگر بنا است بسوزيم طاقتمان ده
واگر بنا است بسازيم قدرتمان ده
اي محبوب جاوداني! اگر نبود عطر حضور تو چگونه تاب مي اورديم
واگر نبود گرماي دستهاي تو در اين سرماي بي کسي چگونه سر مي کرديم؟
shirin71
08-05-2011, 08:00 AM
اي نسيم سحر با تو خواهم گفت از ضمير دردناك خويش
با تو خواهم گفت از اندوه بي كران دردهاي خفته
روزي دوست داشتن را غزلواره اي مي پنداشتم بس زيبا و دلكش
اما امروز دوست داشتن را چون سرابي ديدم سرگردان در انديشه هاي وهم آلود
و وفاداري را در پشت ميله هاي جفا اسير بي مهري ها يافتم
و صداقت را ديدم كه چون خورشيد در پشت ابرهاي تيره و تار دروغ صورت پوشاند
و چه سنگين است حيات بدون عشق
shirin71
08-05-2011, 08:00 AM
كاش گوشها آنقدر شنوا بود كه سكوت را هم مي شنيد
و كاش چشم ها آنقدر بينا بود كه احساس را مي ديد
shirin71
08-05-2011, 08:01 AM
الهي
صدايم کن ،انگونه که شايسته بنده نوازيت باشم
سبزم گردان ،انگونه که برازنده بهار آفرينشت باشم
مرا روشن ساز ،آنگونه که خورشيد فروزانت،
تاريکي هاي جهل و غفلت را مي پوشاند و
مرا لبريز کن از عشق محبانت
تا آنگونه که مي خواهي تو را ثنا گويم
shirin71
08-05-2011, 08:01 AM
من خدا را دیده ام
بین تابش های نور
روی اکلیل دعا
عمق دریا های شور
آشنا و مهربان
مثل شبنم روی گل
مثل ذرات عبور
روی تنهایی پل
جاری و بی انتها
روی امواج غروب
زیر پرهای نسیم
آبی و تنها و خوب
در سکوت لحظه ها
می شود نزدیک من
مثل خونی در رگم
در شب تاریک من
دانه های سبز عشق
در تمام جان من
مانده جای خنده ای
در غم پنهان من
رو به رویم شاپرک
می پرد تا بیکران
پوستم گل می دهد
غنچه های بی زبان
روی این سکوی دل
پله پله تا بلور
می روم اما کمی
و حشت از مرز عبور
سر به ایوانش زدم
او صدایم را شنید
بین گنجشکان من
یک نفس تااو پرید
قلب من یک قاصدک
او چنان نوری عظیم
شرم مانده در تنم
از زمانهای قدیم
آرزوها را فقط
لا به لا و تو به تو
پرده پرده می زدم
تا هوای جستجو
روی این حوض حضور
من چو خاکستر شدم
یا گیاهی بوده ام
این زمان پرپرشدم
من فقط بازیچه ام
روی گرداب امید
انتظار و انتظار
فکر فردای سپید
من که همپای دعا
آمدم تا این حریر
جای خواهش مانده است
ای خدا دستم بگیر
shirin71
08-05-2011, 08:01 AM
کاش می شد قلب ها آباد بود !
کینه و غمها به دست باد بود !
کاش می شد دل فراموشی نداشت !
نم نم باران هم آغوشی نداشت !
کاش می شد کاش های زندگی !
گم شوند پشت نقاب بندگی !
کاش می شد کاش ها مهمان شوند !
در میان غصه ها پنهان شوند !
کاش می شد آسمان غم گین نبود !
رد پای قهر و کین رنگین نبود !
کاش می شد روی خط زندگی !
با تو باشم تا نهایت سادگی
shirin71
08-05-2011, 08:01 AM
خدايا به من زيستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زيستن گذشته است
حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بيهودگی اش سوگوار نباشم
shirin71
08-05-2011, 08:02 AM
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی كه كمی فكر خودم باشم و آن وقت
جزعشق تودرخاطرمن مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست
shirin71
08-05-2011, 08:02 AM
نامه اي در جيبم
و گلی
در مشتم
پنهانست
غصه ای دارم
با
نی لبکی
سر کوهی
گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم
عشق
جایش
تنگ است
shirin71
08-05-2011, 08:02 AM
سفینه ی دل نشسته در گل چراغ ساحل نمی درخشد
در این سیاهی سپیده ای کو که چشم حسرت در او نشانم
الا خدایا، گره گشایا، به چاره جوئی مرا مدد کن
بود که بر خود دری گشایم، غم درون را برون کشانم
shirin71
08-05-2011, 08:02 AM
از دست من گريخته اي!
و از خود،تنها اشاره اي لطيف
بر آبي آسمان به جا گذاشته اي،
انگاره اي خيالي در باد
كه در ميان سايه ها مي گردد...
shirin71
08-05-2011, 08:02 AM
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
چو بیایی کشدم عشق و نیایی کشدم غم من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی
shirin71
08-05-2011, 08:02 AM
كاش از شاخه ي سرسبز حيات
گل اندوه مرا می چيدی
كاش در شعر من ای مايه ي عمر
شعله ي راز مرا می ديدی
shirin71
08-05-2011, 08:03 AM
با تو بودن هميشه پرمعناست
بی تو روحم گرفته و تنهاست
با تو يک کاسه آب يک درياست
بی تو دردم به وسعت صحراست
با تو آسان هزار کار خطير
با تو ممکن جهاد با تقدير
بی تو با غم برهنه همچون کوير
با تو يک غنچه دشتی از گلهاست
با تو بودن هميشه پرمعناست
ای تو ! تعريف ناپذيرترين
بی تو من کوچک و حقير ترين
shirin71
08-05-2011, 08:03 AM
نغمه ي درد
اين منم ، اي غمگساران اين منم
اين شرار سرد خاكستر شده ؟
اين منم اي مهربانان اين منم
اين گل پژمرده ي پرپر شده ؟
اين منم يا نغمه يي كز تار عشق
جست و غوغا كرد و خاموشي گرفت ؟
اين منم يا نقش صدها آرزو
كاين چنين گرد فراموشي گرفت ؟
خنده بودم بر لبان زندگي
ناگهان در وحشتي پنهان شدم
ناز بودم در نگاه آرزو
اشك خونين درد بي درمان شدم
در كف بد مست بودم جام و او
بر سر سنگي شكست اين جام را
چهره شد تاريخ غم تقويم درد
بس كه بردم محنت ايام را
اين منم ؟ نه ! من كجا و غم كجا ؟
خنده هاي جانفزاي من چه شد ؟
از چه رو اين گونه افسردم چرا ؟
جان شادي آشناي من چه شد ؟
از چه چون لعلش به دستم بوسه داد
جان دگر شيدا نشد رسوا نشد ؟
از چه چون اشكش به پايم اوفتاد
شور عشقي در دلم پيدا نشد ؟
از چه چشمم ، از نگاه او گريخت
اشتياق ديده را ناديده كرد ؟
از چه دل ، در پاسخ سرمستيش
سر گراني كرد و ناسنجيده كرد
هيچ باور مي كنيد اي دوستان
كاين منم ، اين شاخه ي بي بر منم ؟
اين منم اين باغ بي روح خزان
اين منم اين شام بي اختر منم ؟
shirin71
08-05-2011, 08:03 AM
و چه بي قافيه من مي گريم
و چه پر غم لب من مي خندد
و پر از اندوه است
بغض سنگين وجودم امشب.
غم ِِ اين حادثه ي شوم ِ شبانه
كه ميان ِ تن ِ من رخنه نموده
بغض را مي شكند
اشك را مي ريزد.
چشم من اشك آلود
قلب ِ من خون آلود
و سياهي امشب
زير مهتاب وجودم جاري ست.
نورِ خورشيد هم اگر مي تابيد
چشمه ي تگرگي چشم مرا
ناتوان بود كه پرنور كند.
اين همه غم كه ز من مي شنوي
شاد باش
كه با تو من هم شادم.
لبخند بزن كه از تو من خندانم.
دوست دار كه دوستت مي دارم.
با توام دوست! كه از تو زنده ام.
با توام يار!
كه با تو بيدار.
با تو شاد و با تو من پر نور
shirin71
08-05-2011, 08:03 AM
من از آن حُسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را !
shirin71
08-05-2011, 08:03 AM
اين كه ميگويند كمي عاشق شوم
اينكه مي گويند كمي جاهل شوم
كس چه مي داند كه من ويرانه گشتم
از فراق عشق او، با جاهلي همسايه گشتم....
ببخشيد اگر بد بود في البداهه بود....
shirin71
08-05-2011, 08:04 AM
قفس داران سكوتم را شكستند
دل دائم صبورم را شكستند
به جرم پا به پاي عشق رفتن
پر و بال عبورم را شكستند
مرا از خلوتم بيرون كشيدند
چه بي پروا حضورم را شكستند
تمنا در نگاهم موج مي زد
ولي روياي دورم را شكستند
shirin71
08-05-2011, 08:05 AM
كاش مي شد لحظه اي از خود گريخت
مثل برگ از اضطراب شاخه ريخت
كاش مي شد پلك ها را بست و خفت
چشم را از وحشت ديدن نهفت
كاش مي شد لحظه اي از ياد برد
بغض را تا لحظه ي فرياد برد
كاش مي شد گريه را با خنده گفت
اشك را با قهقهي ديگر نهفت
گل : سرآغاز خط پژمردگي
شوق : جاي خالي افسردگي
زندگي : ويرانه اي از ساختن
بر صليب روز و شب جان باختن
كاش مي شد عاشقي از سر گرفت
راه سوي مقصدي ديگر گرفت
در نگاه خسته شب را دار زد
با زبان مردمك ها جار زد
shirin71
08-05-2011, 08:05 AM
من بیشتر از آن گوشه ی دنج
آن گوشه ی مهربان که عطر چای در فضا می پیچد
و طراوت داغ ِ چای در فنجان سرازیر می شود
کنجی نمی خواهم.
من بیشتر از آن سقف بلند
که تو و مهربانی ات در آن خیمه زده اند
و سایه سار نوازشت را ارزانی ام می کنند
پناهی نمی خواهم.
من بیشتر از آن لحظه ی آرام
که عمق حضورت زیر پوست انگشتانم بازی میکند
ساعتی نمی خواهم.
مرا به عطر چای گرمی که در سیاه چادرت می پیچد مهمان کن
که من جز نوازش سایه ی مهربانت، آفتابی نمی خواهم.
shirin71
08-05-2011, 08:06 AM
پروردگارا...ياريم کن که بتوانم پنچره ی دلم راروبه حقيقت بگشايم...
خدايا...ياريم کن که مرغ خسته دلم راکه ديری است دراين قفس زندانی است،
دراسمان آبی عشق تو پرواز دهم...
خدايا..پروردگارا...ياريم کن که شوق پروازراهميشه درخود زنده نگهدارم .....
خدايا...توخود می دانی که بدترين دردبرای يک انسان دورماندن ازحقيقت خويشتن و
رهاشدن درگرداب فراموشی و سردرگمی است...
پس توای کردگار بی همتا مرا ياری کن که به حقيقت انسان بودن پی ببرم
تا بتوانم روزبه روزبه تو که سر چشمه تمام
حقيقت هايی نزديک و نزديکتر شوم....
خدايا...هميشه گفته ام که تورادوست دارم...حالا هم باتمام وجود فرياد می زنم:
خدايا دوستت دارم.....دوستت دارم...دوستت دارم
shirin71
08-05-2011, 08:06 AM
خدایا دوستت دارم به خاطر همه اون چیزایی که بهم دادی واون چیزایی که ندادی چون میدونم هر چی بهم دادی یا ندادی به صلاحم بوده پس راضیم به رضایت
shirin71
08-05-2011, 08:06 AM
چه هوای غریبی است،
می خواهم فریاد بزنم،شاید افتاب صدایم را بشنود!
حال ای افتاب سوزان کجایی که ببینی
چگونه موج سرما سرزمینت را به یغما برده!
دیگر از سرزمین افتاب خبری نیست
دیگر از گرمای سوزانش اثری نیست.
دیگر از روشنایی بی همتایش شرری نیست.
امروز فقط سپیدی برف ویخ است
که حکم می راند بر این سرزمین!
می خواستم گریه کنم که شاید اشکهایم مرا
تسکین دهد اما افسوس اشکهایم یخ زده است ......
می خواستم با خون خود به سرما
درس عشق وگرما بچشانم ولی صد افسوس که
خون هم در رگهایم لخته شده ......
نمی دانم چه کنم یاد ان روزها ازارم می دهد،
تحمل این روزها هم همچنین،بی شک
یک راه بیشتر نمانده،این راه هم نابودم می کند،
این راهی که هیچ تمایلی ندارم حتی به ان فکر کنم !
راهی که باید تمام علایقم،تمام امیدم،تمام وجودم را
زیر پای حسرت مدفون کنم
چه روزگار غریبی است...
هر گاه گريه ميکنم
تو را در اشکهايم می بينم
اشکهايم را پاک ميکنم تا کسی تو را نبيند...
shirin71
08-05-2011, 08:06 AM
در تنهایی می گریم
ودر باران
خود را به باد می سپارم
و قلبم سکوت می کند
این پایان راه
و اغاز خوشبختی است
انگاه که بتوانم
بدرود بگویم زندگی را
سلام دهم ابد یت را
وجاودانگی را
وعظمت را
shirin71
08-05-2011, 08:06 AM
چنين بی کس شدن در باورم نيست
اگر اين آخرا بی عاقبت بود
به جز افسوس هوايي در سرم نيست
همه رفتن کسی با ما نموندش
کسی خط دل ما رو نخوندش
همه رفتن ولی اين دل ما را
همون که فکر نميکرديم سوزندش
عجب بالا و پايين داره دنيا
عجب اين روزگار دل سرده با ما
يه روز دور و برم صد تا رفيق بود
منو امروز ببين تنهای تنها
خيال کردم که اين گوشه کنارا
يکی داره هوای کار ما را
يکی غمگينمون دلسوز ما هست
نداره آرزو آزار ما را
shirin71
08-05-2011, 08:06 AM
نه من نمی خواهم به تیرگی عادت کنم ؛
نمی خواهم تاریکی را بسرایم و در باتلاق ناامیدی فرو روم؛
من می خواهم در لحظه رفتن آخرین نگاهم شاد و امیدوار به لبخند شکفتن ها باشد.
shirin71
08-05-2011, 08:07 AM
فقط دشتهاي شقايق تا ابد مهربان ميمانند.
فقط پرستو ها هستند که پس از بازگشت از کوچ آشيانه ي ويران شده ي خود
را عاشقانه از نو ميسازند...
اي کاش ما انسانها مثل انها ميتوانستيم هميشه مهربان باقي بمانيم...
shirin71
08-05-2011, 08:07 AM
افق تاريك؛
دنيا تنگ؛
نوميدى توانفرساست.
مىدانم.
وليكن رهسپردن در سياهى
رو به سوى روشنى زيباست؛
مىدانى؟
به شوق نور؛ در ظلمت قدم بردار.
به اين غمهاى جان آزار؛ دل مسپار!
كه مرغان گلستانزاد؛
- كه سرشارند از آواز آزادى -
نمىدانند هرگز؛ لذت و ذوق رهايى را.
و رعنايان تن در نور پرورده؛
نمىدانند در پايان تاريكى؛ شكوه روشنايى را
shirin71
08-05-2011, 08:08 AM
میخواهم پرواز کنم تا شاید اندکی به تو نزدیک شوم و زیر چتر مهربان دستهایت پناه بگیرم.میخواهم نفسهای بریده ام را به نفسهای گرم تو پیوند بزنم تا شاید تب سرد تنهایی در من فروکش کند...
shirin71
08-05-2011, 08:09 AM
چه سخت و طاقت فرسا است آنكه روزي غمخوار رنجهايت بود و رازدار اسرار و سنگ صبور دردهايت ، خود غمي شود از پس غمها و رنجي از فراسوي دردها .
و چه سخت است ...
shirin71
08-05-2011, 08:09 AM
فلاني مي داني ؟
مي گويند رسم زندگي چنين است:
مي آيند
مي مانند
عادت مي دهند
و مي روند
و تو در خود مي ماني
و تو تنها مي ماني
راستي نگفتي ؟
رسم تو نيز چنين است ؟
مثل تمام فلاني ها ...
shirin71
08-05-2011, 08:10 AM
شايد اين سكوت بود كه بين من و تو فاصله انداخت....
كاش به اندازه ي آهي مي شكست تا مي توانستم باز بسوي تو پرواز كنم.....
shirin71
08-05-2011, 08:11 AM
ازوقتی تو رفتی ابر ها بهترین بهانه شان را برای گریستن به دست اوردند
ومن حرفهای دلم را به دست خورشید و ماه و نسیم دادم تا شاید به گوش تو برسد...
shirin71
08-05-2011, 08:11 AM
غمي غمناك
شب سردي است ، و من افسرده.
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.
سهراب
shirin71
08-05-2011, 08:11 AM
حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی، وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی، لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی... ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
shirin71
08-05-2011, 08:12 AM
یارب...
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
از درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و من هم نروم.
shirin71
08-05-2011, 08:12 AM
رحمانا
وقتی همه چیز از آن توست و
همه چیز به دست تو ،
داشتن چه معنایی دارد بی تو و
بی خواست تو ؟!
(خودت را دارایی ما قرار بده ...)
رحیما
هیچ سختی نیست که با حضور تو آسان نشود و
هیچ مشکلی نیست که با یاد تو سامان نگیرد.
( خودت را از ما مگیر ...)
مهیمنا
غم و تنهایی و غریبی ،
رزق مدام عزیزان توست .
(ما را عزیز بدار ...)
عزیزا
اگر نگاه عطف تو با ماست ،
چه باک اگر تمام خلایق ،
روی از ما برگردانند و
اگر نیست ،
چه سود اگر همه خلایق
به ما رو کنند
shirin71
08-05-2011, 08:12 AM
مهربان من
اگرچه دلم آواره بیابان حیرت است و چشمهایم مضطرب تر از هر روز ،اگرچه یک دریا اشک، در چشمهایم به تلاطم است وگلویم به بغضی سنگین گرفتار آمده،اما باز هم به سرفصل نگاه تو می رسم...به نگاهی که از آن سوی ابدیت به خاموشی این خاک می تابانی.نگاهی که شعله ور تر از عشق است و خیس تر از اشک
حریر تر از رؤیاست و نافذتر از شمشیر، نگاهی که دل را ،جان را و چشم را هم می سوزاند و هم می نوازد.
و باز مرا می خوانی،با یک سبد گل نور،یک دریا ستاره و یک کهکشان خورشید...
بتاب نازنین ،بتاب که فصل غربت نور را خزان کنی.ببار ای پاکترین که کویر تفتیده ی چشمها تشنه ی باریدن توست.
shirin71
08-05-2011, 08:12 AM
با کدامین گناه ...
بی تو هر شب می نشینم در کنار خویشتن .
اشک می ریزم بحال روزگار خویشتن .
لحظه هایم بویی از پاییز غربت می دهد.
دوست دارم زندگی را در حصار خویشتن...
سخت دلتنگم از این پس کوچه های زندگی ، می گذارم
غم بماند یادگار از روزگار خویشتن...
shirin71
08-05-2011, 08:13 AM
ما بعد تو با شعر و غزل قهر شدیم
انگشت نمای مردم شهر شدیم
با هر که رسید گفتی و خندیدی
مائیم که در کام تو چون زهر شدیم
shirin71
08-05-2011, 08:14 AM
با من بمان که ظلمت شب از راه می رسد.
وقتی که هیچ یاری نیست و آسایش گریخته است ،
خدایا ، ای یاور بی کسان با من بمان
در هر لحظه به حضور تو نیازمندم.
چه چیزی جز لطف تو می تواند ترسها را در هم شکند؟
چه کسی جز تو می تواند راهنما و پناه من باشد؟
در روزهای ابری و آفتابی با من بمان!
از هیچ دشمنی نمی هراسم، چون تو در کنار منی
آنجا که تو هستی اشک ها سوزنده نیستند،
مرگ هم تلخ نیست.
اگر با من بمانی ، همیشه پیروزم.
shirin71
08-05-2011, 08:15 AM
کاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گام ها تقسيم کرد
کاش مي شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تقديم کرد
کاش مي شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش مي شد با پري از برگ ياس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
shirin71
08-05-2011, 08:15 AM
پاييز
آغاز اين سروده ي حزن انگيز
تسليم برگ در برابر بادى كه مى وزد
و باغ در سكوت شبى و همناك
آه
در زير نور ماه
ماه پريده رنگ
بى برگ و بى گياه
shirin71
08-05-2011, 08:15 AM
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم ؟ غمی که خدا می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل
ای اشک شوق ، آینه ام پاک کن ولی
رنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
shirin71
08-05-2011, 08:15 AM
احساس می کنم که غریبم میانتان
بیگانه با نگاه شما ، با زبانتان
بال مرا به سنگ شکستید و خواستید
عادت کنم به کوچکی آسمانتان
قندیل های یخ ، دلتان را گرفته است
دیریست رخنه کرده زمستان به جانتان
دیگر تمام شد ، به نمک احتیاج نیست
از پا فتاد ، زخمی زخم زبانتان
خود را کنار ثانیه ها دفن می کنم
شاید ، چنین جدا بشوم از میانتان ...
shirin71
08-05-2011, 08:16 AM
می باری ای باران و می شویی زمین را
اما نمی شویی دل اندوهگین را
سنگین ترینی بی شک اما ، اندکی نیز
تسکین نخواهی داد این غمگین ترین را
shirin71
08-05-2011, 08:16 AM
پروردگارا*
یاری ام ده تا راست بگویم و عیب مجویم.*
حرمت پیران آزموده نگه دارم *
و بر هیچ آفریده ای منَت نگذارم*
از آنچه نکاشته ام ، دانه ای بر خود روا ندارم*
و تا آنگاه که نفسی هست ،از آموختن دست برندارم.*
دستگیرم شو تا بر بیهوده طمع نبندم *
و گرفتار آرزوها نگردم.*
تا در کردارم آن چنان باشم که قبول در گاه تو گردد.*
پس مرا امیدی عطا کن تا پیوسته بر در تو آیم*
که همیشه باز است*
وگِرد خانه ای بگردم که صاحب آن بی نیاز است.*
shirin71
08-05-2011, 08:16 AM
عجب صبري خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم، بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
استاد معینی کرمانشاهی:!:
shirin71
08-05-2011, 08:16 AM
هر وقت به ياد تو مي افتم احساس مي كنم چيزي بايد بنويسم .
چند خط از دريا .چند خط از فرشته ها چند خط از مهرباني ......
در اين زمانه اي كه نه روي سنگها ميشود چيزي نوشت و نه روي آبها،
براي تو نوشتن چه لذتي دارد . بايد از تو بنويسم .
خوب مي دانم چرا؟
وقتي در هواي تو نفس مي كشم چشمهايم جز تو را نمي بيند
و دستهايم جز تو را لمس نمي كنند .
وقتي سر گشتگي و تنهايي ام را به مهماني خلوتم مي برم
درهاي خيال را بر روي خود مي بندم در انتهاي اين بن بست هم ميدانم كه بايد از تو بنويسم.
مهربانم !چشمهايت را دوست دارم .
مرا به ياد روياهاي سبز و دلپذيرم مي اندازد .
دنيا را بارها در چشمهايت ديده ام.
خودم ديدم يك روز صبح خورشيد چشمهايم را باز كرد و آرام از آن بيرون آمد .
چشمهاي خودم را خيلي دوست دارم .
shirin71
08-05-2011, 08:17 AM
خدایا می خواهم ...
توان آن را داشته باشم که ادامه دهم
اگر زمانه بر وفق مراد نگشت از نو آغاز کنم
زیبایی را ببینم هنگامی که دیگران ناتوان از دیدن آنند
می خواهم...
امید رویایی نو داشته باشم و شکیبا
تا رویاهایم همچنان ادامه یابد...
و خردمند
آنگونه که به آینده چشم داشته باشم...
shirin71
08-05-2011, 08:17 AM
تقدير چنين بود
که ما هر کدام بر صفحه اي بنشينم
و گاه گاهي که چشم هايمان به هم مي افتد
دل بر تنهايي هم بسوزانيم
در ناگزير بازي شطرنجي
که مي دانيم مات خواهيم شد
چگونه سر از فرمان برگيريم؟!
shirin71
08-05-2011, 08:17 AM
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که نیستی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد
shirin71
08-05-2011, 08:17 AM
و من چقدر دلم میخواهد همه داستانهای پروانه هارا بدانم
که بی نهابت بار در شعله ها و شعر ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند .....
shirin71
08-05-2011, 08:17 AM
خداوندا! به دلهاي شكسته
به تنهايان در غربت نشسته
به آن عشقي كه از نام تو خيزد
بدان خوني كه در راه تو ريزد
به مسكينان از هستي رميده
به غمگينان خواب از سر پريده
به مرداني كه در سختي خموشند
براي زندگي جان مي فروشند
همه كاشانه شان خالي از قوت است
سخنهاشان نگاهي در سكوت است
به طفلاني كه نان آور ندارند ـ
سر حسرت ببالين ميگذارند
به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ
نهد فرزند خود را بر سر راه
بآن كودك كه ناكام است كامش
ز پا ميافكند بوي طعامش
به آن جمعي كه از سرما بجانند
ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند
به آن بيكس كه با جان در نبرد است
غذايش اشك گرم و آه سرد است
به آن بي مادر از ضعف خفته ـ
سخن از مهر مادر ناشنفته
به آن دختر كه ناديدي گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش
به آن چشمي كه از غم گريه خيز است
به بيماري كه با جان در ستيز است
به داماني كه از هر عيب پاك است
به هر كس از گناهان شرمناك است ـ
دلم را از گناهان ايمني بخش
به نور معرفت ها روشني بخش
(مهدی سهیلی)
__________________
دلم میخواست بهت بگم تو خوابم نیا .
دیگه نمی خوام شب ها تو خوابم باشی.
من نمی تونم به تو تکیه کنم.....
من اشتباه کردم ودر سوگ اشتباه خویش می گریم.
من سزای دل شکسته ی تو را پس دادم.....
پر از ترنم باران شده نگاهت..
shirin71
08-05-2011, 08:18 AM
راستی اين همه چَرت و پَرتِ عجيبِ قشنگ
با ما چه نسبتی، چه ربطی، چه حرفی دارند؟
خدا شاهد است
يک شب از اين همه دريا که من گريستهام
شما تا دَمْدَمای همين دقيقه هم سَر نخواهيد کرد!
shirin71
08-05-2011, 08:18 AM
روزي كه به يارت همگي وقت گذشت---------------مستانه گذشت و دلت آگاه نگشت
امروز كه شد روز جدايي شما----------------------از داغ فراقش شده اي در دل دشت
shirin71
08-05-2011, 08:19 AM
نیستیم......
به دنیا می آییم.عکس یک نفره می گیریم!
بزرگ می شویم .عکس دو نفره می گیریم!
پیر می شویم .عکس یک نفره می گیریم......
وبعد ......دوباره باز
نیستیم........
حسین پناهی
shirin71
08-05-2011, 08:19 AM
چون فراموشي بيايد سوي ما؟------------------دل ز غربت ميسرايد ناله ها
حالت ما در پريشاني ببين-------------------لحظه اي از همدمي با ما نشين
خود ستاره بيند اين تنهائيم------------------------شب گواه اين دل شيدائيم
جاي نسيان نيست در خلوت مرا---------------زخم چركينم نمك پاشي چرا؟
__________________
shirin71
08-05-2011, 08:19 AM
خدایم ای پناه لحظه هایم صدایت میزنم بشنو صدایم
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان نگردان
عطا کن دست بخشش همتم را
خجل از روی محتاجان نگردان
الهی کیفرم را می پذیرم
که از تو ذات خود را پس بگیرم
کمک کن که تا با نا حق نسازم
برای عشق و آزادی بمیرم
shirin71
08-05-2011, 08:20 AM
صدايت بشنود آن رب يكتا--------------------هماره ميرسد فيضش به هر جا
نياز ما همه بر ذات ايزد------------------------كه روزي بر همه هستي بريزد
مبادا رو به نامردان بياري-----------------------از آن سودي بجز خجلت نداري
در بخشش گشا از جود و همت---------------كه از آن حق نمايد بر تو رحمت
به هر خوب و بدي باشد سزايي----------------نبيني غير آن هرگز خطايي
به ياري دست همنوعان بگيريم---------------براي عشق و آزادي بميريم
shirin71
08-05-2011, 08:20 AM
اي نَفس چقدر مزخرفي ! تو که مرا بيچاره کردي ؛ چرا دست از سرم بر نمي داري؟ بيست و اندي سال است که حال مرا گرفته اي ، اگر نوبتي هم باشد نوبت من است که حال تورا بگيرم . بايد بيچاره ات کنم ، هست و نيستت را به بازي بگيرم . تو خجالت نمي کشي ؟ تا کي مي خواهي ادامه بدهي ؟ من که مي دانم از کجا عصباني هستي ، از همان روزي که با خودم نيت کردم که رزمنده اي باشم درخط شهدا ، من را بيشتر اذيت کردي . اما اين را بدان که من آخر سر جواب تو را مثل مهدي ميرزائي خواهم داد ، کسي که گفت : "من دلم را دار خواهم زد" . مگر حرف سيد مرتضي آويني را نشنيدي که گفت : "اي دل تو چه مي کني ؟ مي روي يا مي ماني ؟ داد از آن انتخاب که تورا از حسين ( ع ) جدا کند ... " پس ديگر چرا دست و پاي بيهوده مي زني ؟ به محمود کاوه نگاه کن ... دشمن چگونه از او مي ترسيد ! چونکه نفسش از اوخيلي مي ترسيد . اصلا به بچه رزمنده ها نگاه کن که چگونه با يک " يا زهرا " تورا به زير ست و پا پرت مي کردند! ... بله درست شنيدي " يا زهرا " ... چرا که زهرا ( س ) همان اسم مقدسي است که پليد ترين نفوس عالم از اسمش به لرزه افتاد. زهرا ( س ) همان اسمي است که يل ترين يلان عالم از او مدد مي گرفت . پس حواست را خوب جمع کن که رزمنده ها همان رزمندهايند و رمز همان رمز قديم است ، همان رمز بزرگ ، همه با نام خدا " يا زهـرا "
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.