PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین



armin khatar
07-26-2011, 04:49 PM
فصل اول

کم کم داشت خوابم مي برد که ناگهان با صداي فرياد پدرم از خواب پريدم که مي گفت :
" خانم مگه نگفته بودم اين پسره حق نداره اينجا تلفن کنه؟ مگه يه حرف رو چند بار بايد تکرار کرد؟ به خدا قسم اگه بفهمم يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه اينجا زنگ زده کاري مي کنم که از...خوردن خودش پشيمون بشه. اينو حتماُ به سيما بگو."
و مادرم در جوابش گفت :
"جلال جون تا کي مي خواي زور بگي؟ خدايي اين پسره بدبخت چه هيزم تري به تو فروخته که چشم ديدنش رو نداري؟ميگن دوستي بي دليل مي شه، اما دشمني بي دليل نمي شه."
"من کاري به اين حرفها ندارم. همين که گفتم با من بحث نکن."
پدرم دوباره شروع کرده بود. او به هيچ وجه زير بار نمي رفت و مي گفت مرغ يک پا دارد، اما نمي دانست اگر من هم روي آن دنده بيفتم از او لجبازتر خواهم بود. به هر حال من فرشاد را دوست داشتم و چه پدرم به ازدواج ما تن مي داد و چه نمي داد اين کار را مي کردم. ديگر از وضعي که داشتم به ستوه آمده بودم. براي حرف بي منطقش هيچ دليلي هم نداشت. فقط مي خواست حرف، حرفِ خودش باشد و بگويد من هستم که بايد انتخاب کنم.
پدر ومادر فرشاد قرار بود رسماُ براي خواستگاري از يزد به تهران بيايند و من نمي دانستم با اين وضع چه جوابي به فرشاد بدهم. ديگر طاقت نياوردم. هر چه سک.ت کرده بودم انگار پدرم سوءاستفاده مي کرد. بالاخره دل را به دريا زدم و با عزمي جزم رفتم که رو در رو با او حرف بزنم. بايد خودم را براي يک مبارزه سخت اماده مي کردم.
پله ها را دوتا يکي پايين آمدم . پدرم هنوز مشغول رجز خواني و تهديد بود که گفتم :
"سلام پدر."
جوابي نداد.دوباره و اين بار بلندتر و رساتر سلام کردم.
"پدر انگارنشنيدي سلام کردم."
"چرا شنيدم، اما سلام لر بي طمع نيست! بگو چي مي خواي؟اگه اومدي درباره اون پسره شيطون حرف بزني من اصلا گوشهام نمي شنوه."
"بله پدر. هر چي که به ميلتون نباشه گوشهاتون نمي شنوه، ولي من حرفهتون رو شنيدم. بايد بگم علي رغم ميل و خواسته شما من با فرشاد ازدواج مي کنم، چون هيچ دليل محکمه پسندي نداريد تا به من ثابت کنيد که نمي تونم و نبايد با فرشاد ازدواج کنم . حرف بي منطق هم قابل قبول نيست . بنابراين با قاطعيت مي گم من تصميم خودم رو گرفتم . مخالفت شما هم براي من هيچ اهميتي نداره ، چون فرشاد رو دوست دارم و عاشقش هستم. اون جوون خوبيه و هيچ عيب و ايرادي هم نداره."
به طرفم براق شد و گفت:
" بله بله؟ چه غلطاي گنده گنده مي کني. از کي تا حالا تو صاحب اختيار زندگي خودت شدي؟ مگه از زير بوته در اومدي که براي خودت تصميم بگيري؟"
از ترس و وحشت داشتم قالب تهي مي کردم، اما با خودم فکر کردم اگر قافيه را ببازم کارم تمام است. بالاخره مرگ يکبار،شيون هم يکبار. بنابراين ، من هم فرياد زدم:
"پدر، من بيست و هشت سالمه و يه پيردختر شدم. فکر مي کنم انقدر بزرگ شدم که راه زندگيک رو خودم انتخاب کنم. اگه با شما باشه با همه ي خواستگاراي من مخالفت مي کنيد، چون هيچ کس و هيچ چيز مورد تاّييد و قبول شما نيست. پس بايد خودم براي خودم فکري بکنم. مي ترسم تا بيام بفهمم دنيا جه خبره و شما چه کسي رو براي من تعيين مي کنيد ، موهام عين دندونام سفيد بشه، اون وقت اين تارها بيخ ريش شما بسته. نه پدر ايندفعه ديگه به حرف شما گوش نمي دهم . بهتره دست از تهديد برداريد."
پدر ناگهان فرياد زد :
"کافيه دختره بي چشم و رو! دهنتو ببند. آدم با پدرش اينطوري صحبت نمي کنه. ناسلامتي من پدرت هستم. صلاح تو را مي خواهم. اين عشق پوشالي و مزخرف عقلت را دزديده و چشمت را به روي واقعيتها بسته. بدبخت نمي بيني که اون پنج سال از تو کوچکتره: خيال کردي واقعا عاشق تو واون چشم و ابروت شده؟ نه جانم اون عاشق ثروت توئه،وگرنه مي رفت دنبال يه دختري که چند سال از خودش کوچکتر باشه، نه تو که به قول خودت يه پير دختر هستي."
"پدر براي دوست داشتن سن و سال مطرح نيست. مهم عشق و علاقه و تفاهم دو طرفه. در ثاني، اين شما هستيد که نمي خواهيد واقعيت ها را ببينيد. ميلاد سي و سه سالش شده، اما هنوز نتونسته ازدواج کنه چون شما هيچ دختري را در شاّن و شخصيت خودتون و پسرتون نمي بينيد. مگه ما کي هستيم؟ تافته ي جدا بافته؟ نکنه به اتکاي ثروتتون کسي را قبول نداريد که نگذاشتيد من شوهر کنم و ميلاد زن بگيره؟ پس خدا به داد پريساي بيچاره برسه. اما پدر لطفاُ دست از اين استبداد و زورگويي هاتون برداريد و ادم ها را اون طوري ببينيد که هستند. مي ترسم يه روزي اين رفتار شما به ضرر خودتون تموم بشه و بچه هاتون شما را ترک بکنند."
" به درک اسفل السافلين! چي خيال کردي؟ هر کدوم از شما بخواهيد راهتون رو عوضي بريد در مقابلتون مي ايستم ، چون اين موها رو تو آسياب سفيد نکردم که امروز نتونم آدم ها را بشناسم . وقتي حرف مي زنم از روي شکم نيست ، حتماُ يه چيزي مي دونم که مي گم. وقتي از ارث محرومت کردم ببينم اون پسره الدنگ باز هم دنبالت مي آد و دم از عشق و عاشقي مي زنه."
"مال و منالتون ارزوني خودتون پدر. وقتي قرار باشه من از يک زندگي عادي و داشتن شوهر وبچه محروم باشم ارث و ميراث رو مي خوام چه کنم؟دنيايي هم که پول داشته باشم وقتي بعد از خودم وارثي نباشه اون ثروت به چه دردم مي خوره؟پول و ثروت وقتي خوبه که بشه ازش لذت برد و خوب استفاده کرد. بنابراين، بايد خودم بدون هيچ چشمداشتي به ثروت شما ، به فکر زندگي خودم باشم. اين حرف اخر من بود."
و پشت به او کردم تا بروم که ناگهان نعره رعد آسايش در سالن پيچيد و در جا ميخکوبم کرد:
" سيما به خداوندي خدا اگه پات رو از در اين خونه بيرون گذاشتي و با اون پسره رفتي ديگه من نه دختري به اسم سيما دارم و نه تو پدري. حالا برو هر غلطي خواستي بکن."
خيلي به خودم فشار آوردم تا خونسرديم رو حفظ کنم، اما نمي شد. سريع برگشتم و جدي و مصمم گفتم :
"باشه پدر. هر طور شما مي خواهيد من حرفي ندارم."
و با سرعت به اتاقم برگشتم. اما از شدت خشم در حال انفجار بودم، ولي از آنجايي که به فرشاد و عشقش اعتماد داشتم سعي کردم بر خشمم غلبه کنم . بعد به تلفن همراه فرشاد زنگ زدم و بالاخره پس از چند زنگ ممتد جواب داد.
"الو فرشاد منم سيما."
"سلام سيما حالت چطوره؟"
"من خوبم، ولي بايد هر چه زودتر ببينمت. مي خوام در مورد موضوع مهمي باهات صحبت کنم."
"در چه رابطه اي؟چي شده؟ اتفاقي افتاده؟انگار حالت خوب نيست. صدات داره مي لرزه."
" آره حالم خوب نيست. ساعت چهار همون جاي هميشگي مي بينمت."
"باشه عزيزم. فعلاُ خداحافظ."
گوشي را گذاشتم. حق با فرشاد بود. نه تنها صدايم مي لرزيد، بلکه تمام وجودم در حال لرزش و از هم پاشيدن بود .ترس و وحشت از آينده مرا در اتخاذ هر گونه تصميم سست مي کرد. با آنکه با پدرم در افتاده بودم اما نمي دانستم کاري که مي خواهم بکنم واقعاُ درست است يا نه. اگر پدرم به تهديداتش عمل مي کرد و مرا که فرزندش بودم کنار مي گذاشت آيا قادر بودم براي هميشه چشم از او ويا خوانواده ام بپوشم و ترکشان کنم؟ به هر حال، او پدرم بود و با تمام سختگيريهايش دوستش داشتم. به حق پدر خوبي هم بود و هرگز سابقه نداشت تا آن روز با او اين طور صحبت کرده باشم. نمي دانم چرا براي يک لحظه دچار ترديد شدم، اما چون روي حرفم ايستاده بودم بايد تا آخر راه را مي رفتم.
در حالي که طول و عرض اتاق را طي مي کردم کلافه و پريشان فکر مي کردم چه راهي را انتخاب کنم که به بن بست نرسد . نه قدرت چشم پوشي از فرشاد را داشتم و نه توان بريدن از خوانواده ام . خوانواد ه ام هميشه برايم عزيز و محترم بودند؛خصوصاُ مادرم که بي نهايت دوستش داشتم. او عاشق ما بود . زني مهربان و آرام که کمتر اتفاق مي افتاد صدايش را بر سر کسي بلند کند، مگر آنکه حرف ناحقي مي شنيد؛ مثل همين چند لحظه پيش که مجبور شد در مقابل پدرم بايستد و از من دفاع کند.

armin khatar
07-26-2011, 04:49 PM
فصل دوم

من و فرشاد در مهمانی پسرخاله ام نوید با هم آشنا شدیم. همه مدعوین جز من که دختر خاله اش بودم، از دوستان دانشگاهی اش بودند. آنها همه حدود بیست و یکی دو ساله بودند. بنابراین می شد قیاس کرد با سنی که من داشتم به جمع انها نمی خوردم، اما چون استخوانبندی ظریفی داشتم به قول نوید به قیافه ام نمی امد که بیست و هشت ساله باشم. در واقع، قاچاقی خودم را میان انها جا زده بودم و این هم به خاطر اصرار زیاد نوید بود که باید حتماُ در مهمانی اش شرکت کنم.
برای من که اغلب اوقات بیکار و در خانه بودم سرگرم کننده بود که در میان چنین جمعی باشم. پدرم آدم سخت گیری بود و نمی گذاشت هر جایی که دلمان می خواهد برویم. ما را سفت و سخت کنترل می کرد. به جرأت می توانم بگویم تا وقتی که با فرشاد آشنا شدم هیچ دوست پسری نداشتم و حتی اهل این نبودم که با دوستانم به این پارتی و آن پارتی بروم، زیرا پدرم عقیده داشت این جور محیط ها نمی تواند جای مناسبی برای جوانها باشد. چه بسا یک فرد ناباب باعث فساد و گمراهی دختر ها و پسرهای دیگر بشود. بنابراین ما، یعنی من و میلاد و پریسا خواهرم، طبق خواست پدر و مادرمان رفتار می کردیم. آن شب هم نمی دانم چطور شد که پدرم اجازه داد به مهمانی پسرخاله ام بروم.
در میان جوانهایی که آنجا بودند و می گفتند و می خندیدند فرشاد از همه شوختر و خوش سر وزبان تر بود که حسابی مجلس را گرم کرده بود. از او خوشم آمده بود. به نظر می آمد جوان خوبی است. سادگی خاصی در رفتارش بود و می شد گفت خیلی خونگرم و زود جوش است. لهجه اش به تهرانی ها نمی خورد. وقتی از نوید پرسیدم، فهمیدم که بچه ی یزد است. او همانطور که مرتب جوک می گفت و همه را دور خودش جمع کرده بود ، گاهی هم به من که در گوشه ای نشسته بودم نگاهی می انداخت. حالت نگاهش به طور غریبی مرا دگرگون می کرد؛ تا حدی که احساس شرم می کردم. ولی طرز نگاهش حالت خوبی را در من به وجود می آورد که قدری برایم ناشناخته بود. در کل، خیلی چشمم را گرفته بود و دوست داشتم بیشتر او را ببینم. در واقع، خیلی به دلم نشسته بود . از اینکه آنقدر با همه صمیمی بود لذت می بردم. به عکس من که با دیگران سخت ارتباط برقرار می کردم و این هم به خاطر خیرخواهی پدرم بود که مارا از دیگران دور نگه داشته بود تا با اولین نگاه یک مرد دست و پایم بلرزد.
همان طود که از بامزگیهایش می خندیدم در دل اورا تحیسن می کردم که می تواند آنقدر مورد توجه همه باشد. قیافه ی چندان زیبایی نداشت، اما قد بلند و شانه های پهنی داشت که او را مسن تر از سنش نشان می داد. هیچ چیز از او نمی دانستم؛ یعنی فرصتی پیش نیامده بود تا درباره ی او از پسرخاله ام بپرم. اینقدر می دانستم که دانشجوی رشته ی مهندیس برق است که روزها درس می خواند و شبها کار می کند. بیشتر از یک سال از تحصیلش نمانده بود واین نشان می داد جوان زرنگ و فعالی است که توانسته تا اندازه ای گلیم خود را ازآب بیرون بکشد.
این نگاهها ادامه داشت تا موقع شام رسید و همه دور میز حلقه زدند. من که اهل شام خوردن نبودم از جایم تکان نخوردم، اما لحظه ای بعد دیدم او با دو بشقاب سالاد و دو بسته ساندویچ به طرفم آمد و با لحنی دوستانه و صمیمی گفت:
"چرا اینقدر خودتون رو از جمع کنار می کشید؟ انگار نمی خواهید غذا بخورید؟"
"راستش من اصلا شبها شام نمی خورم."
خندید و گفت:
"ولی امشب استثنائاُ باید بخورید، چون براتون غذا اوردم.خواهش می کنم دست منو رد نکنید که بهم بر می خوره."
"از لطفتون ممنونم. باشه برای اینکه زحمت کشیدید فقط قدری سالاد می خورم."
"شما چه نسبتی با نوید دارید؟ دوست دخترش هستید؟"
خندیدم و گفتم:
"به من می آد دوست دخترش باشم؟"
"چرا که نه. اتفاقاُ به هم می آیید!"
"از چه نظر؟"
"از همه نظر. به هر حال به انتخابش تبریک می گم!"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم:
"ولی من دوست دختر نوید نیستم . ما دختر خاله و پسرخاله هستیم."
چشمانش برقی زد و گفت:
"اوه عجب! پس نکنه نامزدش هستید؟"
"نه اونم نیستم."
"پس جای خوشبختیه."
"چطور مگه؟"
قدری فکر کرد و جواب داد:
"چون من از شما خوشم اومده. راستش از همون اول که وارد شدم تمام حواسم به شما بود . به نظر می آد با دخترای دیگه فرق داشته باشین."
"ولی من با هیچ کس دیگه فرقی ندارم و مثل تمام دخترا هستم؛ فقط سنم از شماها بیشتره."
"اوه نه.اصلا به شما نمی آد، خیلی به نظر بیاد فوقش نوزده بیست سال داشته باشید."
خنده ی بلندی کردم و گفتم:
"این دیگه اغراقه ، ولی از حسن نظرتون متشکرم."
"نه. نه. باور کنید اغراق نکردم. اگه قبول ندارید از بقیه می پرسیم."
"لازم به این کار نیست. شاید من دلم نخواد بقیه بدونند."
"باشه هرطور میل شماست."
بعد همانجا ایستاد و شروع به صحبت درباره ی موضوعات مختلف کرد.
خیلی شیرین حرف می زد و من هم محو گفتار او شده بودم . تا اینکه نوید به نزد ما آمد و به فرشاد گفت:
"آقا فرشاد داری دخترخاله ی منوقر می زنی. حواست باشه این یکی واسه سرت زیاده."
"خودم فهمیدم حضرت آقا. حالا زحمت رو کم کن، داریم اختلاط می کنیم."
"باشه، اما یادت نره چی گفتم."
لبخند زنان به نوید گفتم:
"بس کن نوید از کی تا حالا جنابعالی اینقدر غیرتی شدید؟"
"از وقتی خاله زری سفارش پشت سفارش که هوایت را داشته باشم تا امثال این جوونها تو رو از راه به در نکنند. دیگه مزاحم نمی شم، اما دختر گول حرفهای اینو نخوری ها."
فرشاد دوباره خندید و گفت:
"عجب رفیق نامردی هستی. چرا بیخودی آدم رو ضایع می کنی؟ برو پی کارت."
"باشه، باشه رفتم، فقط خواستم چشم و گوش دختر خالم رو باز کتم که یه وقت گول این زبون چرب و نرمت رو نخوره."
نوید رفت و فرشاد شروع به رفع اتهام از خودش کرد و بالاخره بعد از یک ساعت که به هم صحبت کردیم احساس کردم به او تعلق خاطر پیدا کرده ام. وقتی مهمانی تمام شد از من شماره تلفن خواست و گفت که دوست دارد باز هم مرا ببیند. من هم که از او بدم نیامده بود قبول کردم ، اما نمی دانستم با خصوصیات اخلاقی پدرم و سخت گیریهای او چطور می توانم دوستی با فرشاد را ادامه دهم. از طرفی، من به سنی رسیده بودم که نباید بیش از آن زیر یوغ پدرم می ماندم. به هر حال دیر یا زود باید خودم را از این اسارت نجات می دادم. بنابرین باید فکر می کردم و راهش را پیدا می کردم.

armin khatar
07-26-2011, 04:50 PM
فصل سوم

بالاخره من وفرشاد توانستیم به دفعات در بیرون از خانه همدیگر را ببینیم. هر بار که می خواستم برای دیدارش بروم هزار جور بهانه سرهم می کردم که مادر بیچاره ام هم باور می کرد. فقط سفارش می کرد که مبادا پدرت بفهمد و من هم سعی می کردم خیلی مراقب باشم. این وضع ادامه داشت و من و فرشاد روز به روز به یکدیگر علاقمندتر می شدیم . تا اینکه روزی رسید که که فهمیدیم عاشق هم هستیم و بدون هم نمی توانیم زندگی کنیم. ان وقت بود که موضوع را به مادرم گفتم و او هم به پدرم گفت، چون خودم جرأت چنین کاری را نداشتم. گرچه وقتی پدرم از ماجرا آگاه شد در خانه قشقرق به پا کرد، اما دیگر برایم مهم نبود. باید روزی چنین اتفاقی می افتاد . پس هر چه زودتر بهتر.اما واکنش پدرم بدتر از آن بود که فکرش را می کردم. شدیداُ علم مخالفت را برداشت و حاضر نبود قبول کند که من هم حقی در زندگی دارم و باید مرد زندگی ام را خودم انتخاب کنم. باری، اوضاع خانه به هم ریخته بود و هر روز و هر شب ما با هم جنگ و جدل داشتیم.
و اکنون به مرحله ای رسیده بودم که باید هر طور بود تصمیم خودم را می گرفتم. یا زنگی زنگ یا رومی روم. در این افکار غوطه ور بودم که مادرم وارد اتاقم شد.در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت:
"سیما جان بیا دست از این عشق و عاشقی بردار و این پسره رو کنار بذار. هر کاری می کنم و هر چی می گم فایده نداره و پدرت حاضر نمی شه فرشاد را به عنوان دامادش قبول کنه.اگه بخوای روی خواستت پافشاری کنی می ترسم به ضررت تموم بشه. می دونی که وقتی حرفی رو می زنه از گفتش برنمی گرده.اون وقت من چطوری می تونم دوری تو رو تحمل کنم. هر سه تون بچه های من هستین. عشق و امید من هستین . اگه یکی از شماها نباشه دیگه زندگی برام ارزشی نداره.درسته که پدرت رو دوست دارم، ولی اگه بخواد تو رو از فرزندی خودش خلع کنه مجبورم با اون دربیفتم و بعد از این همه سال زندگی رودرروی هم بایستیم. مادر جون نخواه که اینطور بشه. اون وقت دیگه حرمتی بین ما نمی مونه."
"مامان، نمی دونم چرا نمی خواهید بفهمید من فرشاد رو دوست دارم. اون اولین کسیه که در طول زندگیم عاشقش شدم. به خدا قسم پسر خیلی خوبیه و هیچ چشمداشتی به ثروت ما نداره. این رو بارها و بارها به من گفته. پسری که هم درس می خونه و هم کار می کنه آدم بی عرضه و بی وجودی نیست . می شه مطمئن بود که می تونه منو خوشبخت کنه. مامان به من نگاه کنید . دارم پیر می شم،دارم توی این خونه می پوسم. آخه تا کی پدرمی خواد کنترل ما رو به دست بگیره؟ اون فقط می تونه زور بگه. چرا نمی خواد بفهمه منم آدمم، جوونم و احساس دارم. من دوست ندارم با مردی زندگی کنم که پدر می خواد برام انتخاب کنه. چطور می شه مردی رو دوست داشت که هیچ شناختی از روحیه اش نداری؟دیگه الان دوره ای نیست که پدرو مادر برای بچه هاشون زن و شوهر انتخاب کنند . مگه عهد شاه وزوزکه؟امروز هر کسی همسرش رو خودش انتخاب می کنه. یعنی ما که اشرف مخلوقات هستیم از حیوون ها کمتریم؟"
"همه حرفات رو قبول دارم، اما مادر جون با این وضع چطور ممکنه بتونی با فرشاد ازدواج کنی؟ به فرض که او بهترین جوون باشه،اما شهرستانیه و اخلاق و مرامشون به ما نمی خوره و همین موضوع بعدها برات مشکل ساز می شه."
فریادزنان گفتم:
"مامان این حرفها همه اش بهانه است. مگه فرشاد مال یه کره ی دیگه است؟ شهرستانی بودنش چه ربطی به عشق ما داره؟ مامان کاری نکنید که مجبور بشم بین شما و اون یکی رو انتخاب کنم."
"آخه تو هم داری لجبازی می کنی.پسره پنج سال از تو کوچیکتره. وقتی یه شکم بزایی دیگه ریخت و قیافه ات این طوری نمی مونه.آدم افت میکنه،اما اون روز به روز جوون تر می شه. اون وقته که تو دیگه به چشمش نمی آیی و می ره دنبال یکی از تو بهتر. یعنی عین روز روشنه. اگه یه روز خودش و یا خانوادش بگن تو پیردختربودی و خودت رو بستی به ریش پسر ما، می خواهی چه خاکی به سرت کنی؟ مادر جون ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم؛ یه چیزی می دونیم که می گیم. آخه هر چیزی یه حساب و کتابی داره دخترم."
"من این چرندیات رو قبول ندارم . عشق و علاقه و تفاهم دو نفر مهمه نه سن و سال."
"دخترم،عزیزم، جان من یه کمی عقلت رو به کار بنداز. پدر و مادر که بد بچه هاشون رو نمی خوان."
"اگه اینطور بود پس چرا پدر هر کس به خواستگاریم اومد یه عیب و ایرادی روش گذاشت و ردش کرد؟همین کارها رو کرد که من هنوز روی دست شما موندم. همه دوستهای هم سن و سال من ازدواج کردند و هر کدوم دو سه تا بچه دارند ، اما من چی؟ یه پدر پولدار دارم که هیچ کس را در شأن و شخصیت دخترش نمی دونه. این انصاف نیست. میلاد رو نگاه کنید. سی و سه سالشه، اما هنوز نتونسته دختری رو پیدا کنه که از هر نظر مورد تأیید پدر باشه. گرچه اون حالاحالاها برای ازدواج وقت داره.اما فرصت من داره تموم می شه. مگه من عمر ابدی دارم یا همیشه جوون می مونم؟ مامان خواهش می کنم منو در تنگنا قرار ندید.. شما زن خوب و با ایمانی هستین و خیلی دوستتون دارم. پدر را هم خیلی دوست دارم،اما به کاری مجبورم نکنید که دلم نمی خواد انجامش بدم."
"همه اینها که گفتی می دونم دخترم، اما اگه رفتی و فرشاد اون مردی نبود که فکر می کردی، چکار میکنی؟آیا روی برگشتن به خونه پدرت رو داری؟ دخترم به قول معروف تو مو می بینی و من پیچش مو. باور کن از اینجور عشقها زیاد بوده که اکثراُ به نافرجامی انجامیده.همین قدر می دونم که داری اشتباه می کنی و این اشتباه اول دامنگیر خودت می شه و بعد هم غم و غصه اش مال پدر ومادرته. هیچ چی نباشه همه تون از رگ و ریشه ما هستین. پدر دوستت داره و نمی خواد بدبخت بشی. تو همیشه در رفاه و آسایش زندگی کردی. می ترسم با دست خودت، خودت رو با طناب این پسر به چاه بندازی و یه روزی بفهمی که دیگه نه راه پس داری نه راه پیش. بقیه اش رو دیگه خود دانی. من آنچه شرط بلاغ است با تو گفتم؛ تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال. اما می خوام به یه سوال من جواب بدی. تو پدر و مادر فرشاد رو دیدی؟ می دونی اونها چه جورآدم هایی هستند؟ وصله ما هستند یا نه؟ دخترم همطرازبودن خیلی مهمه ها."
"مامان من اونها رو ندیدم. ولی مطمئنم که آدمای خوبی اند. بالاخره فرشاد پسرشونه. معلومه که پدر ومادر خوبی داره . در ثانی پدر ومادرش هر کسی و هر چیزی باشند از نظر من اهمیتی نداره. مهم خود فرشاده نه پدرو مادرش."
"به حالت تأسف می خورم. چون این عشق چنان کورت کرده که حاضر نیستی واقعیت ها رو ببینی. انان که راه دارند و بیراهه می روند ، بگذار تا بیفتند و ببینند سزای خویش . مثل اینکه هر چی می گم این گوشت درِ و اون یکی دروازه است.باشه که یه روز پشیمون بشی."
بعد مادرم رفت ومرا آشفته به حال خود رها کرد. نمی دانم چه مدت در این افکار فرورفته بودم که یکدفعه چشمم به عقربه های ساعت افتاد. ده دقیقه بیشتر وقت نداشتم. با عجله لباس پوشیدم و خیلی آرام در اتاقم را باز کردم و قدری فال گوش ایستادم. خوشبختانه هیچ صدایی نمی امد. مطمئن بودم که پدرم در استراحت نیمروزش به سر می برد. بنابراین نوک پا از پله ها پایین امدم. طوری اهسته حرکت می کردم که هیچ صدایی ایجاد نشود و بالاخره هر طور بود از ساختمان خارج شدم. از در ساختمان تا دری که به خیابان باز می شد مسیری طولانی بود. دل توی دلم نبود که مبادا کسی از پشت سر صدایم کند. تا وقتی پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم قلبم گروپ گروپ صدا می کرد، اما همین که پایم به خیابان رسید انگار از زندان آزاد شده ام نفسی به راحتی کشیدم و تا سر خیابان دویدم. نفسم داشت بند می امد که از دور چشمم به اتومبیل فرشاد افتاد. قدری ایستادم تا نفس تازه کنم که مرا دید و با عجله از اتومبیلش پیاده شد و چند قدمی به طرفم آمد و با نگرانی پرسید:
"چی شده سيما؟ چرا نفس نفس می زنی؟ حتما تمام این راه را دویدی."
"اره اما مهم نیست.نمی تونستم ماشینم را بیارم.نمی خواستم کسی بفهمه.مجبور شدم پیاده بیام. باید تو را می دیدم.حالا بیا بریم داخل ماشین;می ترسم یکی ما را ببینه. بریم در پارکی جایی بنشینیم."
"باشه هر طور میل توئه."
فرشاد پشت فرمان نشست و راه افتادیم. هنوز حالم سر جایش نیامده بود،ولی ترجیح می دادم ساکت باشم. بالاخره پرسید:
"چیزی شده سیما؟ این جور که معلومه و قیافه ات نشون میده اوضاع بر وفق مراد نیست.همین طوره؟"
"اره درست حدس زدی,اما صبر کن حالم جا بیاد بعدا همه چیز را برات میگم."
اواخر خرداد بود و هوا به شدت گرم شده بود.زیر سایه ی درختی روی چمن ها نشستیم. رطوبت زمین خنکم می کرد و دلم می خواست روی چمن ها غلت بزنم;درست مثل دوران بچگی از این کار لذت فراوانی می بردم. پشتم را به درخت تکیه دادم وفرشاد هم سمت راستم روی چمن نشست .مدتی که گذشت بی تابانه پرسید:
"مثل اینکه تصمیم نداری حرف بزنی .میگی چی شده یا نه؟"
"نمی دونم از کجا شروع کنم و چطوری بگم. راستش چیزهایی هست که تا حالا نگفته بودم و فکر می کردم همه چیز خوب پیش بره، اما با کمال تاسف باید بگم شدیدا با ازدواج ما مخالفه و حتی خط و نشون کشیده که اگر با فرشاد ازدواج کنی هم از ارث محرومت می کنم و هم از فرزندی.البته برای من مهم نیست از ارث محروم بشم،اما از اینکه دیگه اسمم را نیاره عذاب می کشم. به هر حال او پدر منه.در وضع بدی گیرافتاده ام."
"اخه چرا سیما؟به چه دلیلی؟"
"چه دلیلی بهتر از سن تو."
"اوه سیما این خیلی احمقانه است.مهم اینه که ما همدیگه را دوست داریم. حالا چه توبزرگتر باشی چه من،چندان اهمیتی ندارد."
"بله شاید تو درست بگی،اما او قبول نمی کنه و زیر بار نمیره .در این جور مسائل ادم سرسختی می شه .بنابراین تصمیم گرفتم قید همه چیز را بزنم و با تو ازدواج کنم."
فرشاد برای چند لحظه ساکت شد و سخت به فکر فرو رفت.
بعد گفت:
"نه!این راهش نیست.نمی خواهم به خاطرمن بین تو و خانواده ات فاصله ایجادبشه.اون مرد چه بخواهی چه نخواهی پدرته.توکه نمی تونی برای همیشه ترک اونو بکنی.باید باهاش صحبت کنم.شاید بتونم قانعش کنم تا از مخالفت دست برداره."
"جه خوش خیالی فرشاد. از این بحث ها و صحبت ها زیاد شده اصلا کار از بیخ و بن خرابه.در این قبیل مواقع پدرم ادم غیرقابل نفوذیه و نمی شه حریفش شد.وقتی میگه مرغ یک پا داره،یک پا داره و حاضر نمیشه از خر شیطون پایین بیاد."
"اما من می دونم چکار کنم!زبون این جور ادم ها را خوب بلدم.همه چیز را به عهده ی من.هر چقدر هم سرسخت باشه رامش می کنم.اگر قبول نکرد از یه راه دیگه وارد می شیم.باید نهایت سعی مون را بکنیم.تو نباید به خانواده ات پشت کنی.هر ادمی یه قلقی داره که باید از راهش وارد شد."
"گرچه می دونم امکان نداره بتونی موافقت پدرم را جلب کنی،اما این گوی و این میدان.برو ببینم چیکار مي كني. من كه چشمم آب نمي خوره، اما براي تو و خودم آرزوي موفقيت مي كنم. خوب بهتره من برگردم خونه. نمي خواهم اوضاع از ايني كه هست بدتر بشه."
فرشاد مرا تا سر كوچه مان رساند. وقتي وارد خانه شدم پدرم هنوز از خواب بيدار نشده بود. دوباره آهسته از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. بي اندازه نا اميد و غمگين بودم. نوجواني ام گذشته بود و حتي دوران جواني ام هم داشت سپري مي شد، بي آنكه در ازاي از دست دادنش ثمري حاصل شده باشد.
نمي دانم از كي و از چي بايد گله مي كردم؛ از خدا و يا پدرم. بي شك خدا براي بندگانش بد نمي خواهد، اين بندگان خدا هستند كه با خودخواهي و كوته فكري خود زندگي را تغيير مي دهند.فقط به صرف اينكه عقيده خودشان را تحميل كنند؛ كاري كه پدرم مي كرد و به عواطف و احساسات من اهميتي نمي داد و نمي خواست بپذيرد كه من هم براي خودم صاحب عقل و اختيار هستم و حق انتخاب دارم. با اين افكار در هم و پريشان همان طور كه روي كاناپه دراز كشيده بودم خوابم برد. وقتي بيدار شدم شب شده بود و افسرده تر از قبل از جايم بلند شدم. حال آشفته اي داشتم و اضطراب و نگراني دست از سرم بر نمي داشت. در همين اثنا چند ضربه به در خورد و سپس پريسا وارد شد و گفت:
"سيما، مامان باهات كار داره، گفت كه بري پايين."
"چيكارم داره؟"
"نمي دونم اما مثل اينكه امشب مهمون داريم. مي خوا د بري كمكش."
"خوب تو چرا كمكش نمي كني؟"
"آخه من فردا امتحان دارم و بايد درس بخونم."
"اره مي دونم مثل هميشه. باشه برو بگو الان مي آم."
"چته سيما؟ انگار حالت خوش نيست."
"آره از صبح حوصله ندارم. خيلي خسته ام."
"از چي؟"
"از همه چيز."
"موضوع مربوط به فرشاده؟"
"اِ...ي همچين."
"خوب حالا مي خواي چي كار كني؟"
"فعلا نمي دونم، ولي فردا معلوم مي شه. قرار شده خود فرشاد با بابا صحبت كنه. شايد بتونه راضيش كنه."
پريسا پوزخندي زد و گفت:
" من كه فكر نمي كنم هيچكس بتونه حريف بابا بشه، چه برسه به فرشاد كه سايه اش رو با تير مي زنه."
"همه اينها رو مي دونم. خودمم بهش گفتم، اما بايد تلاشمون رو بكنيم."
پريسا من من كنان گفت:
"سيما اگه يه چيزي بگك ناراحت نمي شي؟"
"نه بگو"
: قسم بخور كه ناراحت نمي شي."
"قسم مي خورم. خوب حالا خرفت رو بزن."
"مي دوني چيه سيما جون. من كاري به بابا ندارم اما حقيقتش رو بخواهي منم از فرشاد خوشم نمي آد. به نظر مي اد آدم صادقي نيست. خيلي زبون بازه."
عصباني شدم و گفتم:
:حالا دو كلاك هم از مادر عروس بشنو. پريسا جون اين چيزيه كه بابا توي ذهن شما تزريق كرده، وگرنه فرشاد پسر فو ق العاده با احساس و خوبيه. واقعاُ مي گم."
" نمي دونم شايد حق با توئه، ولي من كه چنين احساسي رو بهش ندارم. بهتره يه كم بيشتر به اين موضوع فكر كني. البته انكار نمي كنم كه بابا اخلاق هاي مخصوص به خودش رو داره، اما روي هم رفته مرد فهميده و دنياديده اي است. شايد درباره ي فرشاد هم بيراه نمي گه.حتماُ ذات ادنو شناخته كه درباره اش چنين قضاوتي مي كنه."
در حالي كه كفرم در آمده بود گفتم:
" خواهش مي كنم پريسا جون. فقط مونده بود كه تو نصيحتم كني."
"مي دونستم ناراحت مي شي، اما بايد واقعيت رو قبول كني . راستش من هرچي فكر مي كنم مي بينم فرشاد همچين تحفه اي هم نيست كه اينقدر عاشقش شده باشي! نه سر و قيافه ي چندان جالبي داره و نه پول و پله اي.آخه به چي چي اون دل خوش كردي؟ تو كه از اون خيلي بهتري."
"پريسا جون اولاُ مرد خوشگل مال مردمه. دوماُ، من عقده ي مال و ثروت ندارم. سوماُ، شخصيت فرشاده كه منو جذب كرده. اون خيلي مهربونه وبالاتر از همه، منو خيلي دوست داره. ديگه حرفي نيست؟"
"نه. به هر حال خودت مي دوني. من رفتم. زودتر برو مامان دست تنهاست."
" مگه امشب كي قراره بياد؟"
" نمي دونم مثل اينكه يكي از دوست هاي پدر به اتفاق خانوادش. گويا تازه به ايران برگشته اند. اين طور كه مامان مي گفت خيلي ساله همديگه رو نديدند."
" يعني مامان آشنايي قبلي با اونا داره؟"
" فكر مي كنم، خوب من رفتم. تو هم بلند شو اينقدر قمبرك نزن."
چند دقيقه بعد به طرف پايين رفتم، اما هيچ حوصله مهمان و مهمان بازي نداشتم؛ به خصوص آن هم در آن وضعيت روحي. مادرم تا مرا ديد پرسيد:
"رفته بودي ديدن فرشاد؟"
"بله مامان طوري شده؟"
"خوب چي بهش گفتي؟"
"حقيقت رو."
" اون چي گفت؟"
"هيچي! گفت بهتره خودش رودررو با بابا صحبت كنه."
"آره اينطوري بهتره. يا اين وري يا اون وري. بالاخره تكليفت مشخص مي شه."
"ولي مامان از حالا به شما بگم بابا چه موافق باشه چه مخالف، من كار خودم رو مي كنم و از حرفم برنمي گردم."
"باشه مادرجون هر چي قسمتت باشه همون مي شه. حالا بيا كمك كن كه خيلي كار داريم. مهمون ها تا يك ساعت ديگه سرو كله شون پيدا مي شه من هنوز هيچ كاري نكرده ام."
مشغول درست كردن سالاد و بقيه مخلفات شدم كه مادرم آهي كشيد و گفت:
"خوش به حال قديما! چه روزهاي خوبي بود. همه جوون بوديم. آه از اين دنيا كه همه چيز رو از آدم مي گيره."
"حالا چي شده كه ياد جوونياتون افتاديد؟ مگه حالا پيريد؟ به نظر من خيلي هم خوشگل و جوونيد."
" داري مسخره ام مي كني؟"
"نه مامان حقيقت رو مي گم. چرا خودتونو دست كم مي گيريد؟ شما هم باطن زيبا داريد و هم ظاهر زيبا. خوش به سعادت بابا كه زني مثل شما نصيبش شده. راستي مامان شما و بابا با عشق ازدواج كرديد؟"
"نه عزيزم. قديم ها كه از اين خبرها نبود. يادمه با مادرم رفته بوديم مولودي كه همون جا خانوم جانت و عمه شيرين منو ديدند و پسند كردند و قرار شد به اتفاق پدرت بيان كه منو ببينه. هفده سالم هنوز تموم نشده بود و داشتم درس مي خوندم. خواستم اين رو بهونه كنم كه مادرم گفت، مادر جون حالا بذار بيايند. خواستگار را نبايد رد كرد. شايد باب ميلت بود و او هم تو را پسنديد. اون وقت ازشون فرصت مي خواهيم كه بگذارند تو ديپلمت رو بگيري. البته اون وقت ها بچه ها حق نداشتند روي حرف پدر ومادر حرفي بزنند. دو روز بعد خواستگارها آمدند. من تو يه اتاق ديگه بودم و قرار بود هر وقت مادرم گفت با سيني چاي بيام و ضمن پذيرايي پدرت منو ببينه و من هم اونو. ولي من اونقدر خجالتي بودم كه روم نمي شد سرم رو بالا كنم .حتي چند بار نزديك بود با سيني چاي بخورم زمين، ولي هر طور بود پذيرايي كردم و فقط يه بار سرم را بلند كردم و چشمم به چشم پدرت افتاد و يك دل نه صد دل عاشقش شدم.آخه پدرت خيلي مرد خوش تيپ و خوش قيافه اي بود و چشمهاي جذاب و قشنگي داشت. انگار اون هم از من بدش نيومده بود ، چون وقتي رفتند يك ساعت بعد تلفن زدند و گفتند كه پسر ما دخترتون رو خيلي پسنديده و اجازه خواستند براي بله برون بيايند.چه دردسرت بدم؛دوهفته بعد يكدفعه خودم را سر سفره عقد ديدم. جالب اينجا بود كه من نمي خواستم ازدواج كنم، اما با ديدن پدرت دهنم بسته شد.البته همه ي اينها قسمت بود و با قسمت و سرنوشت نمي شه جنگيد. الحق والانصاف پدرتون هم مرد خوبي بود وهست و هيچ وقت منو اذيت نكرده. هيچ عيبي نداره . تنها عيبش يكدنده بودنشه كه تو هم عين اون شدي. پدر و دختر خوب به هم مي آييد!"
"مامان داريد بي انصافي مي كنيد. اگه كسي حرف حق بزنه و از حق طبيعيش دفاع كنه لجبازه؟"
"دخترم ما نمي گيم توو حرف حق نمي زني. ما مي گيم اين پسره به درد تو نمي خوره. همه حرف پدرت اينه كه سن و سال اون مناسب تو نيست. اخه مردم چي مي گن."
"مگه من براي مردم زندگي مي كنم؟ نظر اونها چه اهميتي داره. زندگي من مال خودمه نه مال مردم. اگه به مردم باشه، هر كاري بكني . هر جور راه بري يه حرفي در مي آرن."
"چي بگم مادر. اصلاُ نسل عوض شده! نسل گذشته كه ما بوديم روي حرف بزرگترها حرف نمي زديم. اونها بودند كه براي ما تصميم مي گرفتند. ولي حالا بچه ها تو روي پدر و مادر هم مي ايستند و اين يعني فاجعه. نسل فعلي عاصي شده و نمي دونه وقتي بزرگتر چيزي مي گه از روي شكم نيست، بر اثر تجربياتش حرف مي زنه.افسوس كه شما جوون ها نمي خواهيد زير بار بريد و بفهميد كه پدر ومادر دشمن بچه هاشون نيستند و جز سعادت اونها چيزي نمي خواهند. سيما ازت خواهش ميكنم پدرت را ناراحت نكن. هر چقدر فرشاد براي تو عزيز باشه ، عزيزتر از پدرت كه نيست. حرمتش رو نگه دار و كاري نكن كه بعداُ باعث تأسف و پشيمونيت بشه. من همونقدر كه شما بچه هام رو دوست دارم پرتون رو هم دوست دارم و نمي خوام يسچ كس ناراحتش كنه. اينو يادت نره. جدي گفتم."
"بله مامان مي فهمم. اما شما هم منو درك كنيد. با پدر بيشتر صحبت كنيد. اون زبون شما رو مي فهمه."
"فكر ميكني حرف نزدم؟ بارها و بارها بهش گفتم، ولي فايده نداره.انگار ميخ به سنگ كوبيدنه؛ همون طور كه تونمي خواهي بفهمي داري با خودت و زندگيت چكار ميكني. فرشاد وصله ما نيست و تو هم وصله اون نيستي. اين حرف آخر من بود. حالا اگه كارت تموم شده برو لباست رو عوض كن و بيا پايين. امشب تو بايد پذيرايي كن. از صبح تا حالا كمرم بدجوري درد ميكنه. مي ترسم دو لا و راست بشم،بيفتم توي رختخواب."
"باشه مامان، اما هيچ حوصله ديدن ريخت كسيو ندارم."
مشغول چيدن ميز شدم و وقتي كارم تموم شد رفتم تا هم قدري استراحت كنم و هم لباس بپوشم.

armin khatar
07-26-2011, 04:50 PM
فصل چهارم

جلوی آینه ایستاده بودم و فکر می کردم. چهره ام خسته و در چشمهایم سایه غمی نشسته بود. حوصله نداشتم برای پوشیدن لباس وسواس به خرج دهم. از میان لباسهایم یک بلوز بنفش با شلوار جین سفید انتخاب کردم و پوشیدم.موهایم را که لخت و پر بود دور شانه هایم ریختم و بعد از اینکه رژ کمرنگی مالیدم و کمی ریمل زدم کفش های راحتی ام را پوشیدم و اماده شدم. در همین موقع صدای زنگ به گوشم رسید. به یقین مهمانان پدرم بودند.
از پشت پنجره اتاقم،که رو به در حیاط بود، به بیرون نگاه کردم. خانه ی ما شمالی بود و حدود سه هزارمتر مساحت داشت که ساختمان در وسط آن قرار داشت و از همه طرف دید داشت.
عباسعلی در آهنی را بازکرد و اتومبیل شیک و گرانقیمت مهمان ها وارد حیاط شد. شب بود و از آن فاصله نمی شد چهره ها را درست تشخیص داد. اما انها سه مرد و یک زن بودند. پدرم به گرمی از انها استقبال کرد و صدای خوش و بش و خنده همه جا پیچید. هنوز وارد ساختمان نشده بودند که مادرم فریاد زد:
"سیما،پریسا بیایید پایین."
بناچار از اتاق بیرون رفتم که پریسا نیز همزمان با من از اتاقش بیرون آمد و در حالی که کفرش در آمده بود گفت:
"مامان برای چی منو صدا می کنه؟ می دونه که درس دارم."
"حالا نق نزن برو یه چاق سلامتی بکو و برگرد سر درست."
هر دو پایین رفتیم و همین که پایین رسیدیم انها هم وارد شدند با ورودشان پدرم بلافاصله به معرفی پرداخت:
"آقای افتخاری دخترم سیما و این یکی ته تغاری هم پریسا."
در حالی که با آقای افتخاری دست می دادم گفت:
"ماشاا...سیما خانم برای خودش خانمی شده. اون موقع فکر کنم بیشتر از هفت هشت سال نداشت. حتما ما را به یاد می آره."
سری تکان دادم و گفتم:
"متاسفانه خیر. اصلا یادم نمی آد شما را دیده باشم."
آقای افتخاری پسرهایش را معرفی کرد:
"مانی و مازیار."
دستم را جلو بردم و با انها دست دادم. در حالی که مانی جور غریبی نگاهم می کرد گفت:
"از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم."
دستم را از دستش بیرون کشیدم و با مازیار دست دادم. از چشمهایش شیطنت می بارید. چهره اش حالت شوخ و با مزه ای داشت و در حالی که با لحن خنده داری حرف می زد گفت:
"منم ته تغاری بابا هستم."
آقای افتخاری گفت:
"این ته تغاری به قول خودش همه ما را گذاشته سر کار."
همه خندیدند، اما مانی بسیار جدی و موقر بود و گاهی لبخندی بر لب می آورد. سیمین خانم مادر انها با وجود سنی که از او گذشته بود هنوز جوان و زیبا به نظر می رسید. او و مانی شباهت فوق العاده ای به یکدیگر داشتند، اما مازیار نیمی از مادر ونیمی از پدر به ارث برده بود.
آدمهای خوب و متشخصی به نظر می رسیدند. مدتی که گذشت پریسا به بهانه ی درس و امتحان میدان را خالی کرد.من هم که عهده دار پذیرایی از آنها بودم گهگاهی با جوکها و شوخی های مازیار خنده ای بر لبم می نشست. در این میان نگاههای گاه و بیگاه مانی که به من دوخته می شد مرا دستپاچه می کرد. او بسیار مؤدب و برعکس برادرش خیلی کم حرف و ساکت بود. بالاخره میلاد از راه رسید و به جمع ما پیوشت و همصحبت مانی شد. حالا دو به دو با هم حرف می زدند. من هم با مازیار صحبت می کردم که با مزه پرانی هایش موجب انبساط خاطرم می شد. این طور که می گفت قرار بود برای ادامه ی تحصیلات به کانادا برود. بالاخره فهمیدم که مانی وکیل بین المللی است و یک دفتر در شهرمونیخ آلمان دارد و یک دفتر هم در تهران. از صحبتهایشان متوجه شدم که آقای افتخاری پس از بیست سال امده که در ایران بماند. از اینکه دوباره برگشته بود بسیار راضی و خوشحال بود و می گفت هیچ کجا آب و خاک خودمان نمی شود. این طور که معلوم بود آدم ثروتمندی بود و ملک و املاک زیادی داشت. با آن که مجلس بسیار گرم و صمیمی بود ، اما من لحظه ای از یاد فرشاد غافل نمی شدم و منتظر فردایی بودم که قرار بود فرشاد با پدرم روبرو شود. بالاخره موقع شام فرارسید و همه به دور میز حلقه زدند. مادرم دستپخت خوبی داشت و غذاها و دسرها مورد قبول ذائقه آنها قرار گرفت و کلی هم تعریف کردند. روی هم رفته مهمانی به خوبی و خوشی گذشت. اما من بی اندازه خسته شده بودم و دلم می خواست زودتر بخوابم، اما نمی توانستم مادرم را دست تنها بگذارم. به نظر می آمد مهمانها قصد رفتن ندارند که بالاخره سیمین خانم به شوهرش گفت:
"حسام جون انگار خیال رفتن نداری. دیروقته و باید زحمت را کم کنیم."
دردل سیمین خانم را دعاکردم که به دادم رسیده بود. آقای افتخاری از جا بلند شد و آنها پس از تشکر فراوان ضمن اینکه برای دفعه بعد مارا به منزلشان دعوت می کردند خداحافظی کردند و رفتند و من نفسی به راحتی کشیدم. مادرم گفت:
"سیما جان امشب خیلی زحمت کشیدی.مادر، خدا آخر و عاقبتت را بخیر کنه. اگه تو نبودی نمی دونستم چکارکنم.راستی راستی که روسفیدم کردی. سیمین خانم خیلی از تو خوشش امده بود و تعریفت می کرد."
در حالی که از خشتگی روی پایم بند نبودم گفتم:
"مامان جان می شه لطفاُ این قصه ها را فردا تعریف کنید، چون از خستگی دارم هلاک می شم."
"آره دخترم. منو ببخش حق با توئه، زیاد پرچونگی کردم.برو استراحت کن."
شب بخیر گفتم و در حالی که نای بالا رفتن از پله ها را نداشتم به اتاقم رفتم. وقتی تنها شدم به تلفن همراه فرشاد زنگ زدم که طبق معمول خاموش بود و بدون آنکه موفق شوم با او صحبت کنم خوابیدم."

armin khatar
07-26-2011, 04:50 PM
فصل پنجم

با زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم و گوشی را برداشتم.
"الو بفرمایید."
"سلام سیما."
خواب آلود جواب دادم:
:سلام، توئی؟"
"بله می خواستی کی باشه؟ انگار هنوز خوابی!"
"آره، آخه دیشب دیر خوابیدم. خوب بگو ببینم بابا رو دیدی؟ با اون حرف زدی؟ شیری یا روباه؟"
اندکی مکث کرد و بعد با ناراحتی جواب داد:
"بی فایده است سیما، پدرت اونقدر عصبانی بود که جرأت و شهامت را از من گرفت. با همه ی اینها حرفم را زدم. اما آخر سر آب پاکی را روی دستم ریخت و جوابم کرد."
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. زبانم بند آمده و بغض سنگینی گلویم را گرفته بود . اشک در چشمانم حلقه بسته بود و با درماندگی گفتم:
"حالا چکار کنیم؟ من که به تو گفته بودم صحبت کردن با اون نتیجه ای نداره. این آخرین امیدم هم بر باد رفت. ولی مهم نیست ما ازدواج می کنیم."
سکوتی سنگین به وجود آمد. فقط صدای نفسهای فرشاد به گوش می رسید. تا اینکه طاقت نیاوردم و گفتم:
" فرشاد چرا حرف نمی زنی؟ برای چی ساکت شدی؟"
" می خواهی چی بگم؟ سیما من معتقدم یه کم صبر کنیم و عجولانه تصمیم نگیریم. راجع به این موضوع باید بیشتر فکر کرد. همون طور که قبلاُ گفتم نمی خواهم سد بین تو و خانواده ات بشم. حتماُ راه دیگه ای هم وجود داره."
" کدوم راه فرشاد؟ مگه راه دیگه ای هم مونده؟ همه ی درها به روی ما بسته شده. ما باید خودمون تصمیم بگیریم. دیگه نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم. هر روز که از عمرم می گذره بیشتر افسوس رفتنش را می خورم. نباید فرصت زندگی کردن را از دست بدهم. من تازه فهمیدم تا اینجا هم خیلی مطابق میل پدرم رفتار کردم، ولی دیگه تموم شد."
" سیما، سیما شلوغش نکن. نه تو بچه ای و نه من. بنابراین عاقل باش و درست فکر کن."
" فرشاد چی شده؟ جورغریبی حرف می زنی. نکنه درباره ی عشقمون شک کردی؟ اما جرأت گفتنش را نداری."
" نه، نه اصلاُ اینطور نیست. فقط ما به زمان بیشتری نیاز داریم."
" اوه، چه حرف مسخره ای. زمان برای تو یا من؟ یا حالا یا هیچ وقت!"
" ببین سیما ما هر کار بکنیم با عکس العمل تند پدرت روبرو می شیم. چه بسا از من شکایت کنه و به جرم فریب دادن تو منو به زندان بندازه. اون با پول و نفوذی که داره می تونه هر کاری بکنه. تو که اینو نمی خواهی؟"
" چیه فرشاد از تهدیدات توخالی پدرم ترسیدی؟ به همین زودی جا زدی؟ این بود عشق و علاقه ات؟چرا ساکت شدی؟ شاید هم با پول تطمیعت کرده! حرف بزن؛ آماده ی شنیدنش هستم. جرأت داشته باش."
پس از مکثی طولانی جواب داد:
"سیما فعلاُ جوابی ندارم بدم. تو الآن خیلی عصبانی هستی. بعد هم باید موضوعی را به تو بگم. قراره از طرف شرکت یکی دو ماه برم خارج از کشور. وقتی برگشتم دوباره با پدرت صحبت می کنم و با اون اتمام حجت می کنم. اگر موافق بود که هیچ، وگرنه ترتیب ازدواجمون را می دهم. به تو قول می دهم سیما."
نمی دانم چرا ناگهان احساس بد و نا خوشایندی وجودم را پر کرد. فرشاد، فرشاد قبل نبود.احساس می کردم می خواهد مرا از سر باز کند. خواستم حرفی بزنم اما فکر کردم شاید من اشتباه می کنم و اون عاقلانه تر فکر می کند. بنابراین کوتاه آمدم و گغتم:
"باشه فرشاد، منتظرت می مونم، اما فقط برای دو ماه. قبل از سفر هم می خواهم ببینمت."
من و منی کرد و گفت:
" اتفاقاُ من هم دلم می خواهد تو را ببینم اما متاسفانه وقت چندانی ندارم و همین حالا باید حرکت کنم و برم یزد خانواده ام را ببینم. گویا مادرم حالش زیاد خوب نیست. وقتی برگشتم زنگ می زنم تا همدیگه را ببینیم.فقز قول بده دختر عاقلی باشی و با پدرت بحث و جدل نکنی. این طوری به نفع هر دوی ماست."
نمی دانم چطور شده بود که فرشاد مرا نصیحت می کرد. کنجکاو شدم و پرسیدم:
" فرشاد از حرفات اینطور استنباط می کنم داری چیزی را از من پنهان می کنی. حالت حرف زدنت طوریه که انگار یکی لوله ی هفت تیر را گذاشته پشت گردنت تا هر چی اون می گه به من دیکته کنی.راستش را بگو جریان چیه؟ سعی نکن با کلمات بازی کنی و منو فریب برهی حقیقت هر چقدر تلخ باشه تحمل شنیدنش را دارم، اما دروغ نه. حالا بگو چه اتفاقی بین تو و پدرم افتاده."
با حالت عجیبی خندید و گفت:
"بچه نشو سیما، اصلا این صحبتها نیست. چه لزومی داره به تو دروغ بگم. فقط یه مقدار کارام به هم ریخته و حواسم سر جاش نیست، وگرنه بیشتر باهات صحبت میکردم تا کاملاُ روشن بشی. حالا دختر خوبی باش و سعی کن احترام پدرت را حفظ کنی."
"نمی دونم زمین به آسمون رفته یا آسمون به زمین آمده که تو اینقدر سنگ پر منو به سینه می زنی ، در حالی که اون مخالف شدید من و توست."
" می دونی چیه سیما در مرام من نمی گنجه که به بزرگترها بی حرمتی کنم، چون این کار را گناه بزرگی می دونم. هرچقدر اونها بر خلاف میل ما رفتار کنند باز هم احترامشون واجبه؛ فقط همین، وگرنه مسأله خاصی نیست."
"امیدوارم همینطور باشه. اگه پدرم می دونست جنابعالی طرفدار پرو پا قرصش هستید مطمئناُ امتیاز بیشتری برات قائل می شد."
"مهم نیست. من همینجوری هم راضیم. فعلاُ ازت خداحافظی می کنم و به خدا می سپارمت."
"منم همینطور. مواظب خودت باش و امیدوارم سفرت موفقیت آمیز باشه و با دست پر برگردی."
گوشی را گذاشتم، اما حال آشفته ای پیدا کرده بودم و دلم شور غریبی داشت. دوست داشتم یک بار دیگر فرشاد را ببینم و با او صحبت کنم. غم سنگینی روی دلم نشست و از رفتنش به شدت غصه دار شدم، ولی باید تحمل می کردم. به خودم گفتم که دو ماه خیلی زود خواهد گذشت.

armin khatar
07-26-2011, 04:50 PM
فصل ششم-1
سه ماه نزدیک به اتمام بود و در این مدت من در انتظار خبری از فرشاد روزهای سختی را گذراندم.تقریباُ یک روز بیشتر به آمدن او نمانده بود که پدرم به خانه امد و خبر داد که برای شب جمعه ی اینده به منزل اقای افتخاری دعوت شدیم. من که از قبل با پدرم بحثم شده بود و از او دلخور بودم و با او حرف نمی زدم، اعتنایی به این دعوت نکردم و تصمیم داشتم همراه انها به این مهمانی خسته کننده نروم، اما همین که دهان باز کردم و گفتم نمی ایم پدرم فریاد زد:
"تو بیجا می کنی. باید بیایی. روی حرف منم حرف نزن . بچه نیستی که بخواهم امر ونهی کنم. من پیش مردم آبرو و اعتبار دارم."
"نیومدن من چه ربطی به آبروی شما داره؟آقای افتخاری دوست شماست نه من.نیازی به بود ونبود من نیست."
"سیما اون روی منو بالا نیار، تازگی ها خیلی وقیح شدی ها. کاری نکن مجبور بشم.."
حرفش را ادامه نداد واستغفاری گفت و از اتاق بیرون رفت. بعد مادرم رو کرد به من و گفت:
"سیما دیگه داری از حد خودت تجاوز می کنی. درست نیست با پدرت این طور رفتار کنی. دخترجون از این اره و تیشه دادن چه نتیجه ای می گیری؟ یک شب که هزار شب نمی شه. دختری به سن و سال تو که نباید مثل بچه ها رفتار کنه."
"چکار کردم مامان؟ خوب از اونها خوشم نمی آد. در ثانی، حرفی ندارم باهاشون بزنم.نه همسن و سال شماها هستم نه کسی اونجا هم زبون منه. حوصله ی هیچ مهمانی ای را هم ندارم. نمی دونم تا کی باید زورگویی های بابا را تحمل کنم. مثل بچه کوچولوها با من رفتار می کنه، ان وقت توقع داره من مثل خانم بزرگ ها باشم."
مادرم وقتی دید با این زبان حریف من نمی شود لحنش را تغییر داد وگفت:
"مادر جون قربونت برم الهی. تو نباید از پدرت دلگیر بشی. به خدا توی دلش هیچی نیست و جونش برای همه تون در می ره. مگه به اخلاقش آشنا نیستی؟خوب روی تو یه حساب دیگه می کنه تا پریسا.تو برای خودت خانومی همستی و دیگران برات یه احترام دیگه قائلند.آخه دلیل نیومدنت چیه؟اون بیچاره ها که به جز احترام کاری نکردند. خواهش می کنم پدرت را با خودت سر لج نینداز و به خاطر من هم که شده بیا."
نمی توانستم به مادرم بگویم که از نگاههای مانی خوشم نمی آید. با آنکه جوان خوشقیافه و با شخصیت و برازنده ای بود از او نفرت داشتم و دلم نمی خواست بار دیگر با او روبرو شوم، اما انگار چاره ای نبود و باید به خواست آنها تن می دادم.
از طرفی بی خبری از فرشاد حال درستی برایم نگذاشته بود و حوصله ی مهمانی رفتن را نداشتم. نگرانی و اضطراب لحظه ای راحتم نمی گذاشت و آرامشم را از دست داده بودم. مدام از خودم می پرسیدم چرا؟ یعنی فرشاد به من دروغ گفته؟ آیا او و پدرم با هم تبانی کرده اند؟ ایا هنوز دوستم داره؟ یعنی او برای همیشه رفته؟ وقتی برای این سؤال جوابی نمی یافتم قلبم به درد می آمد و غم و اندوه به جانم می ریخت و آرامش رااز من می گرفت ودلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حالی داشتم که توصیفش ممکن نیست.با این اوصاف پدرم اصرار داشت در مهمانی دوستش حضور داشته باشم و در کنار آنها ساعت های کسالت آور را تحمل کنم.
با بی میلی مشغول پوشیدن لباس بودم که مادرم وارد اتاقم شد و با لحنی که از همیشه مهربان تر بود گفت:
"سیما جون بهتره یه لباس قشنگ تر بپوشی ویه دستی هم به سرو صورتت ببری."
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
"یعنی چی مامان؟ مگه این بلوز شلوار چه عیبی داره؟"
"عیبی که نداره، ولی مادر جون بلوز وشلوار را که برای مهمونی شب نمی پوشند. آخه دختری به سن و سال تو یه قدری باید خانمانه تر لباس بپوشه. خودت باید این چیزها رو بهتر از من بدونی."
"اوه مامان از دست شما و بابا دارم دیوونه می شم. نمی دونم به کدوم سازتون برقصم. همین قدر که قبول کردم به این مهمونی لعنتی بیام کافیه. دیگه لطفاُ نگید چی بپوشم و چی نپوشم. من هر چی دوست داشته باشم می پوشم . توی بلوز و شلوار راحت ترم. از لباسهای رسمی بدم می آد. در ضمن، این قدر سن و سالم ر وبه رخم نکشید. همچین حرف می زنید انگار شصت سال از عمرم رفته. اصلاُ تقصیر خودمه که هی می گم پیر شدم."
مادرم از برخوردم دلگیر شد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
"دیگه باتو کاری ندارم. هر کاری دوست داری بکن. فقط خواستم تذکر بدهم که یه لباس مناسب بپوشی."
و در را محکم به هم کوبید و رفت.چنان عصبانی شده بودم که دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم از دست همه ی شما خسته شدم، اما خودم را کنترل کردم و لبه تخت نشستم و به رفتاری که با مادرم داشتم فکر کردم. نباید او را می آزردم. چرا اینقدر حساس شده بودم ؟ چرا با کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم ؟اصلا چه مرگم شده بود؟ آخر مادر بیچاره ام چه گناهی داشت که باید سرش داد می زدم؟ بغض به گلویم فشار می آورد و دلم می خواست گریه کنم. گاه وقتی انسان راه چاره ای نمی بیند تنها به اشکهایش پناه می برد. پس از اینکه قدری گریه کردم، آرام شدم. البته ظاهراُ آرام شدم، اما از درون همچنان نگران و مضطرب بودم. بلوز وشلوار را از تنم بیرون آوردم و دوباره به سراغ لباسهایم رفتم و از میان آنها کت و دامن شیری رنگی را که می توانست مناسب آن شب باشد انتخاب کردم و پوشیدم. نمی خواستم مادرم از من دلخور باشد.بعد آرایش اندکی هم کردم و آماده ی رفتن شدم. مادرم تا چشمش به من افتاد برق رضایت در چشمانش درخشید و من تا اندازهای عذاب وجدانم تخفیف یافت.به طرفش رفتم و او را بوسیدم و گفتم:
"مامان منو ببخش. می دونم رفتارم با شما مناسب نبود. واقعاُ معذرت می خواهم.خواهش می کنم بگو که منو بخشیدی ؟"
نگاهم کرد و پس از چند لحظه گفت:
"با اینکه خیلی دلم از دستت شکست، اما می بخشمت. دل مادر جایگاه عفو و بخششه. برو از پدرت هم دلجویی کن."
"نه مامان من خطایی نکرده ام که از بابا عذر خواهی کنم."
"خیلی خوب. عصبانی نشو."
در همین اثنا میلاد و پریساهم آمدند . پدر هم بیرون منتظر بود تا به او ملحق شویم. سر راه میلاد مقابل یک گلفروشی ایستاد و به اتفاق پدرم پیاده شدند تا سبد گلی بخرند. جای تعجب بود که میلاد و پدرم دوباره با هم ایاق شده بودند. خیلی وقت بود انها روابط حسنه ای با هم نداشتند، چون میلاد هر دختری را که برای ازدواج انتخاب می کرد پدرم مخالف بود و هیچ کس را لایق پسرش نمی دید!کنجکاو شده بودم علت این آشتی را بدانم .به همین دلیل رو به مادرم کردم و پرسیدم:
"چه خبر شده که این دو تا دوباره با هم خوب شدند؟"
پریسا لبخندی زد و گفت:
"خیلی خبرها هست. براش بگید مامان."
"والا چی بگم. من هم همین بعداز ظهری فهمیدم. در واقع هنوز معلوم نبود تا اینکه اتفاقی شنیدم میلاد و پدرت با هم راجع به ازدواج حرف میزنند. وقتی ازشون پرسیدم، پدرت گفت که قراره برای خواستگاری دختر یکی از شریکهاش برند. میلاد دختره را تو شرکت دیده و ازش خوشش امده و دست بر قضا پدرت هم اونو پسندیده و خلاصه مهر تایید را زده."
چشمانم از تعجب گرد شده بود.بالاخره میلاد ازدواج می کرد.یعنی دختری پیدا شده بود که مورد پسند و سلیقه ی پدرم قرار بگیرد؟گفتم:
"گر چه هنوز باور نمی کنم، اما برای میلاد خوشحالم خدا را شکر که خودش هم دختره را دوست داره، چون اگه قرار بود با زنی زندگی کنه که فقط پدر قبولش داشت فاتحه اش خونده شده بود."
مادرم گفت:
"فعلاُ به شکمتون صابون نزنید، چون پدر و مادر دختره هنوز جواب نداده اند.احتمالا فردا معلوم می شه."
آهی کشیدم و گفتم:
"خوش به حال میلاد که تونست از هفت خوان رستم پدر بگذره.حالا کدوم یکی از شرکای پدر هستند؟"
"اقای مقانلو. فکر میکنم یکی دو بار اورا دیده باشی."
"اوه بله. یک بار افتخار آشنایی با ایشون را داشتم. خدا را شکر میلاد آخر و عاقبت بخیر شد. خوب مامان داری مادرشوهر می شی.تبریک می گم."
"ممنونم دخترم. این طور که پدرت می گفت دختره تازه از آمریکا برگشته و دختر خوب و خوشگلیه."
"ولی مامان این دلیل نمی شه که بدون عیب و ایراد باشه. یعنی پدر با یک بار دیدن تشخیص داده که دختره گل بی عیبه؟ در حالی که هیچ انساتی بی عیب نیست."
"خدا عالمه دخترم.انشاا... که این طور نباشه و این وصلت به خوبی و خوشی انجام بگیره و برادرتون سر و سامون پیدا کنه."
با برگشتن میلاد و پدرم صحبتهای ما قطع شد و به طرف خانه آقای افتخاری راه افتادیم. نیم ساعت بعد انجا بودیم.خانه ی شیک و مجللی داشتندو همه چیز حکایت از ذوق و سلیقه صاحبخانه می کرد.استقبال گرمی از ما کردند و تعارفات بود که طبق معمول رد و بدل می شد. از همان لحظه ورور دوباره با نگاههای عاشقانه مانی روبرو شدم که نفرتم را بر می انگیخت. سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیفتد و بیشتر روی صحبتم با مازیار باشد که مثل دفعه قبل بذله گویی و شیطنت می کرد.تا مرا دید لب به تحسین گشود. مرتب از من تعریف می کرد که البته آنرا به حساب شوخ بودنش گذاشتم و با شوخی به او گفتم:
:آقا مازیار اینقدر هندونه زیر بغلم نگذار. ما با این حرفها گول شما پیرها را نمی خوریم."
"به جون خودم راست می گم."
بعد رو به مانی کرد و گفت:
"تو بگو مانی. اگه دروغ گفتم دو تا چشمهام کور بشه."
و قاه قاه خندید.
مانی که از دست لودگیهای مازیار کفرش بالا آمده بود برای اولین بار با من هم صحبت شد و گفت:
"حق با برادرمه. به قول معروف چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. ممکنه مازیار طبع شوخی داشته باشه، اما واقعیت را می گه. شما واقعاُ دختر زیبایی هستید."
یکدفعه گونه هایم داغ شد و شرمگین سرم را پایین انداختم و زیر لب از او تشکر کردم.این بار مازیار با لحن خاصی گفت:
"حالا باز هم می گید هندونه زیر بغلتون گذاشتم؟"
خودم را به راه دیگری زدم و گفتم:
" به هر حال از لطفت ممنونم. تو به تمام معنی پسر با نمکی هستی مازیار."
"راست می گید؟یعنی اینقدر مورد پسند شما واقع شدم که بتونم از شما تقاضای ازدواج کنم؟"
چشمانم گرد شده بود و بِر و بِر نگاهش می کردم که آقای افتخاری مداخله کرد و گفت:
"سیما خانم حرفش را جدی نگیرید."
و رو به مازیار کرد و گفت:
" پسر جان تو دیگه واسه خودت مردی شدی. شوخی هم حد و حدودی داره."
مثل بچه ها چشمی گفت و در حالی که زیر چشمی به من و پریسا نگاه می کرد چشمکی زد و گفت:
"خواستم ورود شما را به این کلبه درویشی خیرمقدم بگم که یه وقت خدای ناکرده اینجا احساس غریبی نکنید. اصلا می دونید چیه، این آدمها چشم ندارند ببینند من با یه دختر گپ می زنم ؛ مخصوصا اگه دختره مثل شما خوشگل و خانم باشه."
داشتم از خنده می مردم به راستی او یک گلوله نمک بود. برعکس او مانی با وقار وسنگین نشسته بود و از دست برادرش و حرکات او لبهایش را می جوید و حرص می خورد.البته مازیار سن و سالی نداشت؛ شاید نوزده یا بیست سال.به هر حال مجلس را گرم کرده بود و نه تنها من و پریسا از دست او و حرفها و جوکهایش می خندیدیم بلکه بقیه هم می خندیدند.با تمام اینها من مدام فکرم پیش فرهاد بود و اینکه چرا هیچ خبری از او نیست. خانم افتخاری خیلی صحبت می کرد و توجه خاصی به من نشان می داد.دلیلش را می دانستم. معمولا در خانواده ای که پسر مجرد دارندتا دختری را می بینند فورا برای خودشان می برند و می دوزند که من از اینجور کارها نفرت داشتم.دلم می خواست هر چه زودتر مهمانی تمام شود و به خانه برگردم. دلم آنجا قرار نداشت و تشویش عجیبی داشتم، اما لحظه ها و دقایق به کندی می گذشتند. بالاخره موقع شام شد و ما را به سالنی که میز غذاخوری در آنجا قرار داشت بردند.
میز شاهانه ای بود و به نظر می رسید تزئین آن میز نمی توانست کار خود خانم افتخاری باشد و کسی را برای این کار آورده بودند.غذاها همه متنوع با دسرهای رنگین به میز شام زیبایی خاصی بخشیده بود و اشتها برانگیز بودند، اما نه برای من که احساس پیری می کردم. در واقع، هیچ میلی به غذا نداشتم و اشتهایم را تحریک نمی کرد. برعکس، از دیدن آن همه غذا دچار تهوع شده بودم. اضطراب و نگرانی که به جانم افتاده بود نمی گذاشت انطور که باید از چیزی لذت ببرم. با اینکه در آن جمع بودم به شدت احساس تنهایی می کردم و دلم شور می زد.حتماُ فرشاد من را فراموش کرده بود، وگرنه امکان نداشت خبری از خودش به من ندهد. در این افکار یأس آور غوطه ور بودم که مانی با بشقاب غذا در برابرم ظاهر شد و با نگاهی لبریز از محبت آن را به طرفم گرفت و گفت:
"سیما خانم خیلی توی فکرید. بفرمائید، برای شما کشیدم. دستپخت مامان خیلی هم بد نیست."
ناگهان به خودم آمدم و از او تشکر کردم و گفتم:
"من معمولاُ شبها شام نمی خورم، دستتون درد نکنه."
"ولی امشب استثنائاُ باید بخورید. شما با این اندام زیبا و متناسب نیازی به گرفتن رژیم ندارید."
"ولی من رژیم ندارم، فقط غذای شب سنگینم می کنه و خوابم نمی بره."
دوباره اصرار کرد.حالت و نگاه و حرف زدنش طوری بود که نتوانستم دستش را رد کنم. بنابراین بشقاب غذا را از او گرفتم و دوباره تشکر کردم و به اجبار دو سه قاشقی خوردم. پس از آن نوبت به مخلفات پس از شام رسید که به طور جدی از خانم افتخاری عذر خواهی کردم. اما به نظر می آمد ناراحت شد ه باشد. برای اینکه به او برنخورد گفتم:
"خانم افتخاری باور کنید که همه چیز عالی و بی نظیر بود و جای تشکر داره. باور کنید که من زیاد اهل غذا و این جور چیزها نیستم.مامان اینو می دونه."
تبسمی کرد و گفت:
"اشکالی نداره، من ناراحت نشدم عزیزم. فقط فکر می کنم شاید غذاها باب میلت نبوده. به هر حال هر طور که راحتی."
حوصله حرف زدن نداشتم و با تشکر از او، کنار رفتم. هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر احساس کسالت و خستگی می کردم.آن محیط برایم خفقان آور شده بود، اما پدرم انگار بعد از شام تازه شارژ شده و روی دور افتاده بود و با اقای افتخاری به یاد گذشته می گفتند و می خندیدند. مادرم هم صحبتش با سیمین خانم گل کرد ه بود و خلاصه همه دو به دو مشغول گپ زدن بودند. من برای اینکه قدری هوا بخورم آهسته از جا بلند شدم و به تراس رفتم و دیگر نفهمیدم آنها با هم چه می گفتند و می شنیدند. فقط وقتی به داخل برگشتم احساس کردم جور غریبی نگاهم می کنند؛ طوری که فکر کردم حتماِ دو تا شاخ در آورده ام. با اشاره از پریسا پرسیدم:
"جریان چیه؟"
مرموزانه لبخندی تحویلم داد که یکدفعه پدرم گفت:
" دوست عزیز من نمی دونم چه جوابی به تو بدم. این خود سیما. می تونید از خودش سؤال کنید یا اینکه خود آقا مانی باهاش حرف بزنه.آخه جوونها خودشون بهتر زبون هم را می فهمند . ناگهان قلبم به تپش افتاد و ضربانش تند تر شد...

armin khatar
07-26-2011, 04:50 PM
فصل ششم-2
...اصلاُ نمی فهمیدم در چه موردی حرف می زنند. سیمین خانم با لحنی پر از لطف و مهربانی لبخند زنان گفت:
"این باعث افتخار ماست که عروسی مثل سیما جون داشته باشیم."
من مات و مبهوت همانجا که ایستاده بودم مثل مجسمه خشکم زد. در حالی که سرم به دوران افتاده بود نگاه در مانده ام را به پدرم دوختم. خدایا از چه حرف می زدند و منظورشان چه بود؟ در همین لحظه دوباره پدرم گفت:
"سیما جون چرا ماتت برده؟بیا، بیا اینجا بنشین تا برات بگم. جریان از این قراره که ما تصمیم گرفتیم با یک وصلت مناسب و خوب دوستی مون را مستحکم تر کنیم. خوب نظرت چیه دخترم؟ فکر می کنم نظرت مساعد باشه. ماشاا.. آقا مانی از هر لحاظ تأیید شد ه است و مایله که جواب تو را بشنوه. اگه روت نمی شه جلوی ما حرف بزنی می تونید برید بیرون و با هم صحبت هاتونو بکنید."
در حالی که تمام وجودم از خشم و نفرت می لرزید نگاه خصمانه ای به او انداختم و من من کنان گفتم:
"ولی بابا، من، من..."
پدرم اصلا به روی خودش نیاورد که من در چه حال وحشتناکی هستم. لبخندزنان، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، گفت:
"تو چی؟ غافلگیر شدی؟ بله، می فهمم. خوب اشکالی نداره معمولاُ اولش همین طوره!"
در آن لحظه دلم می خواست هر چه دم دستم هست بردارم و به سر وروی پدرم بکوبم. آیا او دیوانه شده بود؟ آخر به چه حقی برایم تعیین تکلیف می کرد؟مگر من دختر بچه بودم یا اینکه زبان نداشتم؟
باید می فهمیدم این دعوت شام بدون منظور نبوده است. آنها قبلاُ قرار و مدارهایشان را با هم گذاشته بودند. حالا بیشتر از هر وقت دیگر از مانی و بقیه آنها نفرت پیدا کرده بودم. حتی ازپدرم متنفر شده بودم و اگر به خاطر حرمت بزرگتری نبود هر چه دشنام به زبانم می آمد نثار تک تک آنها می کردم.
با خشمی بی امان و در خالی که بغض گلویم را گرفته بود ، دوباره به تراس برگشتم . چطور ممکن بود پدرم تا این اندازه بی رحم و خودخواه باشد ؟ بی شک عقلش را از دست داده بود! با خودم در ستیز بودم تا جواب دندان شکنی به پدرم و بقیه بدهم که مانی پشت سرم ظاهر شد .
"سیما خانم! "
نگاه تند ی به او کردم. میخ واستم بگویم زهر مارو سیما خانم. انگار احساس کرد خیلی عصبانی هستم. گفت:
"باور کنید من بی تقصیرم. حقیقتش خودم هم غافلگیر شدم. به شما حق می دهم عصبانی باشید."
" بله، بله خیلی عصبانی هستم.پدرتون چی خیال کرده؟ مگه عهد دقیانوسه یا بنده از پشت کوه اومدم؟ جنابعالی یا خیلی از خود راضی تشریف دارید یا فکر کردید با یه دختر ابله طرفید. من به هیچ کس اجازخ نمی دهم برای زندگی من تصمیم بگیره؛ حتی پدرم."
مانی سکوت کرده بود و من پس از چند لحظه سکوت را شکستم . ادامه دادم:
"شما هم اگر جای من بودید و در چنین وضعی قرارتون می دادند همین واکنش را نشون می دادید."
"بله بعید نیست. به شما حق می دهم، ولی لین را بدونید که من از آن مردانی نیستم که بخواهم خواسته ام را به کسی تحمیل کنم. من معتقدم هر آدمی آزاده هر طور دوست داره زندگی کنه، چون زندگی هر کسی متعلق به خودشه. نباید کسی را وادار به کاری کرد که به آن تمایلی نداره، مخصوصا امر ازدواج که باید علاقه دو طرفه باشه. ولی از تمام این حرفها گذشته می خواهم از شما بپرسم ایا واقعا از من متنفرید> من شما را دوست دارم و فکر می کردم شاید شما هم نسبت به من بی نظر نباشید."
نگاهش کردم. در چهره اش جز یکرنگی و صداقت چیزی ندیدم و نگاهی لبریز ار عشق و محبت ذداشت. با همه اینها از او خوشم نمی امد و نمی توانستم دوستش داشته باشم. اما از صراحت و تندی کلامم شرمنده بودم . من هیچ وقت دوست نداشتم کسی را از خودم برنجانم؛ برای همین جواب دادم:
"حرفهای منو به دل نگیرید. من وقتی عصبانی می شم. کنترل خودم را از دست می دهم . ولی اگر حقیقت را بخواهید باید بگم من هیچ احساسی به شما ندارم و خیلی متاسفم که اینو می گم. اما ازتون متنفر هم نیستم و به عنوان یه فرد عادی برای شما احترام قائلم و در ضمن قصد ازدواج ندارم؛ نه با شما نه با هیچ کس."
کمی نزدیک شد؛ به طوری که تقریبا شانه به شانه ام قرار گرفت و خیلی آرام گفت:
"سیما خانم نمی دونم چقدر به تقدیر و سرنوشت اعفقاد دارید. من که خیلی معتقدم. گاهی تقدیر بازی های عجیبی با انسان میکنه. من نمی خواستم به ایران برگردم. حالا هم تصمیم ندارم برای همیشه اینجا بمونم،چون شغلم ایجاب میکنه مدام در سفر باشم و من کارم را خیلی دوست دارم.در زندگی شخصی ام آدم مرتب و منظمی هستم و از لحاظ اخلاقی بسیار دقیق و حساسم. از دورویی و تظاهر متنفرم و دوست دارم دیگران هم با من صادق باشند، همون طور که خودم هستم. به قول دوستان آدم با محبتی هستم چون عاشق محبتم. تا وقتی از کسی نارو نخوردم جان و مالم متعلق به اونه، اما وقتی چیزی ببینم سخت میتونم گذشت کنم. سیزده سالم بود که به اتفاق خانواده از ایران رفتیم. البته ناگفته نماند که طی این سالها چند بارهمراه مادرم به ایران امدم و تا انداز های وطنم را می شناسم. اما گاهی از شناخت هموطن هام عاجز می شم، چون وقتی اینجا هستند یه شخصیت دارند و وقتی اونجا می روند یه شخصیت دیگه پیدا می کنند؛ درست مثل آفتاب پرست. تا جایی که شناختمشون دوز و کلک زیاد دارند و به هر ترفندی دست می زنند تا بتونند کلاه همدیگر را بردارند. دروغ گفتن براشون یه امر عادیه، در حالی که نمی دونند این کارها یه روزی دامنگیر خودشون هم می شه. غربت و دور از وطن بودن چندان دلچسب نیست ، اما وقتی در وطن خودت رو دست می خودی ترجیح می دهی غربت را با تمام دلتنگیهایش تحمل کنی ولی خنجر نامردی پشتت را سوراخ نکنه. در کل من ادم با احساسی هستم. اوقاتی که بیکارم مطالعه می کنم و گوش کردن به موسیقی و دیدن طبیعت خستگی را از تنم بیرون میکنه. فکر میکنم این چیزها هرگز به ادم صدمه نمی زنه و باعث انبساط روح می شه. در زندگی احساس خوشبختی میکنم و این خوشبختی وقتی برام کامل می شه که همسر خوب و وفادار داشته باشم . نمی گم کسی در زندگیم نبوده، اما به عللی که گفتنش لزومی نداره از اون صرفنظر کردم. اون شب وقتی برای اولین بار شما را دیدم احساس کردم کسی را که همیشه به دنبالش می گشتم پیدا کردم. اما انگار شانس با من یاری نکرد تا مورد توجه شما قرار بگیرم. از این بابت برای خودم متاسفم و به اون مرد خوشبختی که شما دوستش داریر غبطه می خورم. باید آدم خوشبختی باشه. با تمام این اوصاف من امیدم را از دست نمی دهم و حاضرم ریسک کنم؛ البته آن هم بستگی به خواست شما داره."
" از حرفهاتون چیزی نمی فهممم؛ واضحتر بگید."
"باشه می گم. من با علم به اینکه شما منو دوست ندارید، می خواهم که با من ازدواج کنید و تا زمانی که به من علاقمند نشدید مثل دو تا دوست در کنار هم زندگی کنیم. هر وقت احساس کردید در قلبتون جایی دارم فقط اشاره کنید. در واقع، اونقدر شما را دوست دارم که حاضرم نفرتتون را به جون بخرم و صبر کنم تا یه روزی خودتون عاشقم بشید. اگه اینطور نشد اون وقت می تونیم از هم جدا بشیم و من از شما هیچ توقعی نخواهم داشت."
خیلی عجیب بود. انگار نمی خواست قبول کند که به هیج طریقی نمیخواهم با او ازدواج کنم. به نظرم احمق تر از آن می امد که فکرش را می کردم. با تمسخر گفتم:
"مانی خان شما می فهمید چی می گید و چی از می میخواهید؟ اصلا چنین چیزی ممکن نیست. وقتی روح و قلبم جای دیگریست چطور انتظار دارید با شما ازدواج کنم و یا احتممالا عاشق شما بشم؟همون طور که خودتون گفتید آدمها را شناختید. خوب منم یکی از اونها هستم . من و شما نمی تونیم به نقطه عطفی برسیم . وقتی هیچ علاقه ای نباشه چطور ممکنه عشقی بوجود بیاد؟ شما با روحیه ای که دارید نمی تونید با ما مردم و این محیط سازگاری داشته باشید ، فقط بیهوده وقتتون رو تلف میکنید . اینجا یک وادی بلادیده است که هرکس واویلای خودش را می زنه. اعتقاد به خوب بودن و خوبی کردن در ادم کشته می شه.وقتی کسی را دوست داری و عشق می ورزی ، سینه ات را پر از سرب نفرت می کنند تا انسانیت را فراموش کنی و مثل حیوون درنده ای بشی که حقش رو با درنده خویی و تهاجم می گیره. در هوای الوده این فضا با وجود نامردانی که با یک رفتار بیرحمانه زندگیت را نابود می کنند و حق نفس کشیدن و اظهار وجود را از تو می گیرند فراموش می کنی که آزاد به دنیا آمدی. اینجا دل ها با زبون ها یکی نیست. صداقت فقط یه شعار زیباست نه یه حقیقت محض.جوانمرد نمی بینی. هر چی هست ناجوانمردی و نامردیه . فریب و نیرنگ بین این آدمها متداول شده . اینجا بودن یعنی بیهوده دست و پا زدن در جهنمی که اسمش را زندگی گذاشتند. بنابراین غریب بودن بهتر از عزیزبودن ظاهریه. اونکه میگه دوستت دارم دوست نیست،دشمنه. وقتی می خواهی از جا بلند بشی عوض اینکه دستت را بگیرند و کمکت کنند هولت می دهند تا با سر زمین بخوری و وقتی زمین خوردی خوشحال می شوند، اما در ظاهر غمت را می خورند.پدر به فرزند و برادر به برادر رحم نمی کنه. وقتی نیاز به کمک داری رهات می کنند و وقتی نیاز به هیچ کس نداری می خواهند که اصلا نباشی. روبروت یه چیز می گن و پشت سریه چیز دیگه. مرام این مردم بوقلمون صفت و ظاهر بین باعث می شه از هر چی و هر کسی که دو ر وبرته بیزار بشی تا جایی که هیچ کس و هیچ چیز را نبینی.
می فهمید چی می گم؟ من الان همون ادمم که دلم می خواهد از همه فرار کنم و دیگه چشمم به هیچ کس نیفته، حتی خودم. شما روی ظاهر من قضاوت کردید و فکر میکنید همون دختر ایده آل شما هستم. از کجا معلوم که این طور باشه. شما بدون اینکه منو بشناسید خواهانم شدید. شیفته شدن در یک لحظه برای یک عمر زندگی کافی نیست درحالی که نمی دونید احساس من نسبت به شما چیه! مانی خان بهتره واقعیت را بپذیرید که من و شما نمی تونیم به جایی برسیم. یعنی چیزی که شما می خواهید و انتظارش را دارید از من ساخته نیست. من نمی تونم در برابر این همه صفای شما یکرنگ باشم و تظاهر به علاقه ای کنم که در قلبم وجود نداره و ممکن نیست شکل بگیره."
سرش را چند بار تکان داد و گفت:
"نمی دونم از چی و از کی ناراحتید، ولی من می تونم سنگ صبور شما باشم تا هر چی تو دلتونه سر من خالی کنید. اما قبول نمی کنم به من نه بگید.من در صبر و شکیبایی ید طولانی دارم. صبر می کنم شاید یه روزی نه چندان دور، نظر شما نسبت به من تغییر کنه."
"فکر نمی کنم مانی خان، چون من به هیچ وجه از تصمیمم برنمی گردم."
"منم مجبورتون نمی کنم،ولی امیدم را هم از دست نمی دهم."
"معلومه آدم سمجی هستید."
"تا دلتون بخواد. به هر حال از ابراز احساساتت متشکرم. کی می دونه فردا چی پیش می آد و گردونه زمان روی چه عددی می ایسته؟ باید دید سرنوشت و تقدیر چی برامون میخواد. ولی این را بدونید هر چه پیش بیاد احساسم نسبت به شما تغییر نمی کنه. اتفاقا با حرفهاتون منوبیشتر شیفته کردید و من طور دیگه ای دربارتون فکر می کنم."
دلم میخواست با مشت توی دهانش بکوبم! مخصوصا که بیش از اندازه خونسرد بود و من بیشتر حرص می خوردم. بعد در حالی که می رفت گفت:
"شب خیلی قشنگیه و وقتی قشنگتر می شه که روی پیشنهاد من فکر کنید . فعلا با اجازه شما."
و به اتاق برگشت. پشت سر او من هم به داخل رفتم. با ورودمان همه کنجکاو چشم به ما دوختند. انگار منتظر بودند تا همان موقع بله را بگویم! مخصوصا نگاه پدرم اینطور بود ، تا حدی که از ترس او پشتم به لرزه در آمد ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم نزدیک مازیار نشستم. او هم تا مرا دید اهسته در گوشم گفت:
"انگار هوا بارونی شده. معلومه که دماغش را به خاک مالوندید.حقش بود! زیادتر از گلیمش پاش رو دراز کرده بود."
با آن حال پریشانی که داشتم بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم:
"مازیار خیلی شیطونی. از کجا فهمیدی اوضاع قمر در عقربه؟"
"از قیافه درمونده و دلخورش. هیچ فکر نکردی با این کارت چه بلایی سر جوون مردم می آری. آخه چطوری دلت آمد این ننه مرده را نا امید کنی؟ خیلی حال و روزش خوب بود حالا یه چرخش هم پنچر شد. خدا ازت نگذره دختر. الهی یه شوهر کچل و شکم گنده و کوتوله گیرت بیاد . فکر می کنم همین امشب خودش را با سیفون توالت حلق آویز میکنه، اون وقت خونش می افته گردن تو."
من و پریسا از خنده در حال انفجار بودیم. مازیار ادامه داد:"به خدا پسر خوبی بود! خدا رحمتش کنه. اگه می شد لنگه اش را پیدا کنی می بستیمش به گاری و راست تاخت می زد. افسوس که بیچاره ناکام از دنیا رفت."
دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و زدیم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند، به طوری که متوجه چهره خشمگین و ناراضی بقیه نشدیم تا اینکه میلاد پرسید:
"چه حرف خنده داری می زنید؟ بگید ما هم بخندیم."
بالاخره پس از چند دقیقه ساکت شدیم و آقای افتخاری از من و مانی پرسید:
"خوب باهم صحبت کردید؟ نتیجه چی شد؟"
مانی که معلوم بود از رفتار برادرش به شدت ناراحت است در جواب پدرش گفت:
"قرار شد فعلا صبر کنیم تا سیما خانم فکرهاشون را بکنند."
من که منتظر چنین پاسخی نبودم بی اختیار دهانم بسته شد و نگاه حیرت زده و خشمگینم را به او دوختم و او با لبخندی فاتحانه سرش را خم کرد. با آن حرکتش در واقع مرا مات کرده بود و من تصمیم گرفتم به موقع او را سر جاش بنشانم. هنگام خداحافظی نزدیکم آمد و گفت:
"سیما خانم یادتون نره چی گفتم. من گوش یه زنگ جواب شما هستم و شب خوشی را براتون آرزو می کنم."
برای اینکه جواب دندان شکنی به او داده باشم گفتم:
"مانی خان زیاد منتظر نمونید، می ترسم علف زیر پاتون سبز شه."
"مهم نیست، درخت هم سبز بشه ما صبر می کنیم."
بیشتر عصبانی شدم و پشت به او راه افتادم که مازیار به کنارم آمد و آهسته گفت:
"ببین زیاد طولش نده، می ترسم مرغ از قفس بپره. دیگه کجا می خواهی همچین شوهری پیدا کنی؟ پس به نفعته زن داداشم بشی. خودم هم می شم ملیجکت."
"مازیار تو دیگه کی هستی."
و دوباره من و پریسا خندیدیم که یکدفعه مادرم عصبانی شد و سقلمه ای به پهاویم زد و گفت:
"بسه دیگه سیما! تو و پریسا شورش را در آوردید! ادم همه چیز را که به شوخی نمی گیره. هر چیز ی جای خودش را داره. پدرت از دست هر دو تاتون عصبانیه. خدا به دادتون برسه."
حق با مادرم بود. در حالی که از آقا و خانم افتخاری بابت پذیرایی آن شب تشکر می کردیم گفتم:
"خانم افتخاری ما را ببخشید، امیدوارم خنده های ما را حمل بر بی ادبی نکنید. ماشاا... این اقا مازیار اونقدر بانمکه که آدم از گفته هاش دل درد می گیره."
او هم خندید و گفت:
"نه عزیزم ما به دل نگرفتیم. شما جوون ها نخندید ما پیرها بخندیم؟ ما حریف این بچه نشدیم که اینقدر چرت و پرت نگه . شما باید ببخشید اگه بهتون بد گذشت."
"اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و همه چیز عالی و بی نظیر بود ."
بعد او را بوسیدم و از آنجا بیرون آمدیم.

armin khatar
07-26-2011, 04:51 PM
فصل هفتم
در طول راه پدرم ساکت بود که به نظر می آمد آرامش قبل از طوفان است. با آنکه شوخ طبعی مازیار مرا برای ساعتی از افکارم رها کرده بود، دوباره ذهنم به طرف فرشاد کشیده شد، اما مدتی نگذشته بود که پریسا آهسته پرسید"
"خوب نگفتی بین تو و مانی چی گذشت؟"
وقتی تمام ماجرا را برایش تعریف کردم گفت:
"سیما کار درستی نکردی. به نظر من مانی جوون برازنده ایه. خیلی از فرشاد بهتره. امتیازهاش هم خیلی بیشتره.از هر لحاظ که بگی اصلا قابل مقایسه نیستند."
"شاید اینطور باشه، اما من فرشاد را دوست دارم و عاشقشم."
"داری اشتباه می کنی. من اگر جای تو بودم همه ی پلها را پشت سرم خراب نمی کردم و سعی می کردم فرشاد را فراموش کنم. واقعا می گم اون به درد تو نمی خوره.اما مانی یه مرد کامله و دقیقا مناسب توئه. یعنی فرشاد خاک پای اون هم نمی شه. بهتره انقدر تابع احساساتت نباشی. احساس همیشه آدم روفریب می ده! من خواهرتم از تو هم کوچکترم و بدی تو را هم نمی خواهم.قصد نصیحت کردن هم ندارم، اما هر چی فکر می کنم می بینم عقل حکم می کند که مانی را انتخاب کنی."
"پریسا برای تو گفتن این حرفها آسونه. تو هنوز عاشق نشدی تا درد منو حس کنی و بفهمی من چی می گم."
من ترجیح می دم هیچوقت عاشق نشم، اما اگر روزی قراره این اتفاق بیفته لااقل عاشق کسی می شم که سرش به تنش بیرزه و خوب شناخته باشمش."
"آره منم از این حرفها زیادمی زدم، اما وقتی پیش می آد دیگه دست خودت نیست."
مادرم آهسته پرسید:
"چی دارید تو گوش هم پچ پچ می کنید؟"
فوری جواب دادم:
"هیچی داشتیم راجع به مهمونی امشب و پذیرایی سیمین خانم حرف می زدیم. معلومه خیلی کدبانوئه."
"بله، هم کدبانوئه و هم زن خوبیه.اصلا افاده و تکبر نداره، در صورتی که توپ زندگیشونو داغون نمی کنه.بیست سال پیش که هنوز نرفته بودند گاه گاهی رفت و آمد داشتیم. اخلاقش همین طور بود که الان هست. هیچ عوض نشده. آقای افتخاری هم همین طور.خوش به سعادت دختری که تو این خونواده پا می ذاره! من و پدرت هیچ فکر نمی کردیم که خواستار تو باشندو ازت خواستگاری منند. اگه قبول کنی مرد خوبی نصیبت شده."
"اگه نکنم چی مامان؟"
"هیچی از حماقتته. نهایت بی عقلیته. آخه دختر، آدم نقد را می گذاره نسیه را می چسبه؟ فرشاد چی داره که تو اینقدر واله و شیداشی. نمی دونم وا... مر غه هر چی خاک می کنهمی ریزه روی سر خودش. حالا حکایت کار توئه."
"تو رو خدا ولم کنید، مامان. شما دیگه شروع نکنید. اعصابم به اندازه کافی خرد هست."
مادرم زیر لب غرو لندی کرد و دیگر حرفی نزد.
وقتی به خانه رسیدیم خستگی را بهانه کردم و می رفتم تا بخوابم که ناگهان پدرم با لحن تندی گفت:
"سرکار خانم چند دقیقه ای تشریف داشته باشید با شما کار دارم."
یکدفعه قلبم فرو ریخت. می دانستم چکار دارد، بنابراین اهمیتی به حرفش ندادم و راهم را گرفتم تا بروم که این بار فریادش مرا در جایم میخکوب کرد؛ بطوری که از ترس قادر نبودم تکان بخورم. بازویم را گرفت و مرا به وسط سالن پرتاب کرد و نعره زنان گفت:
"دختره احمق خودسر تو امشب آبرو برای من نگذاشتی! انگار نه انگار بیست و هشت سالته و باید مثل یک خانم رفتار کنی. تو نباید به مانی جواب رد می دادی؛لااقل تا وقتی با من صحبت نکرده بودی .ولی مطمئن باش جواب این رفتارت را می دهم.تو هنوز باباتو نشناختی."
ناله کنان گفتم:
"بابا دست از سرم بر دارید.چی از جونم می خواهید؟ چرا نمی فهمید من دیگر بچه نیستم تا هرچی شما می گید و اراده می کنید کورکورانه قبول کنم؟من به سنی رسیده ام که خوب و بد را از هم تشخیص بدم. من فرشاد را دوست دارم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی از او دست بکشم."
"دِ داری اشتباه می کنی دختره ی احمق. یک بار گفتم این پسره به درد تو نمی خوره. اون مردی نیست که بتونه خوشبختت کنه.اینقدر کور این عشقی که واقعیتها را نمی بینی! اینقدر سنگ این پسره بی سرو پا را به سینه نزن. بیچاره اون فقط پول تو را می خواست نه خودتو."
"از چی حرف می زنید پدر؟"
"از حقیقت. بله از حقیقتی که تو نه حاضری بشنوی و نه می تونی بپذیری!"
مثل یخ وا رفتم. گویی ولتاژ قوی برقی را به بدنم وصل کرده اند. با زانو به زمین افتادم و پدرم ادامه داد:
"آره باور نمی کنی، اما اون رفت. با گرفتن بیست میلیون تومن .به راحتی پول را به تو ترجیح داد. این عشقیه که تو به خاطرش می خواهی بهترین موقعیتهای زندگی رااز دست بدی."
"نه نه، این امکان نداره پدر. باور نمی کنم. شما دروغ می گید. اون قول داده تا چند روز دیگه برمی گرده. ما با هم قرار گذاشته بودیم."
"تو غلط کردی. اگه خوابی بیدار شو. فرشاد رفت؛ برای همیشه هم رفت. حالا بشین و ماتمش رو بگیر. تو امشب منو سکه ی یه پول کردی."
پدرم رجز خوانی می کرد و من فقط لبهایش را می دیدم که تکان می خورد. گویی مرا در گردونه ای گذاشته بودند و می چرخاندند. همه جا و همه چیز در برابر چشمانم سیاه شد و لحظه ای بعد دیگر هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم مادرم گریان بالای سرم نشسته بود . با درد و اندوه نالیدم:
"مامان! مامان تو رو خدا بگید هر چی بابا گفت دروغه. فرشاد بر می گرده مگه نه؟"
وقتی مادرم با تاسف سرتکان داد قلبم از پذیرفتن این حقیقت تلخ و ملموس عاجز ماند و زاری کنان به دامان مادرم اویختم و در نهایت با درماندگی نالیدم:
"چرا مامان؟ چرا فرشاد این کارو با من کرد؟ مگه نمی دونست از جونم بیشتر دوستش دارم؟ شما خبر داشتید؟"
"بله دخترم. خیلی متاسفم، اما جرات گفتنش رانداشتم. می دونستم که باورش برای تو خیلی سخته. حالا به من بگو چنین آدمی ارزش عشق پاک تو رو داره؟ بلند شو عزیزم گریه نکن.اتفاقاخوشحال باش قبل از اینکه خودت را بدبخت کنی اون خودشو نشون داد.ما از اولش هم می دونستیم فرشاد یه آدم مادیه.پدرت کلی دربا ره اش تحقیق کرده بود."
کم کم همه چیز برایم روشن شد . حرفهایش، سکوتش و اینکه جواب تلفتم را نمی داد. احساس پوچی و حماقت می کردم. از جا بلند شدم و بدون انکه به پدرم نگاه کنم با کمک مادرم به اتاقم رفتم.گویی از زندگی تهی شده بودم.حتی مغزم از فکر کردن باز مانده بود.دلم می خواست بمیرم. فرشاد اولین مردی بود که او را به حریم قلبم راه داده بودم و گذاشته بودم تا در اقیانوس بی انتهای عشق انقدر پیش بروم که فراموش کنم چگونه می شود به اسانی احساس کسی را به بازی گرفت. پول، این کاغذ رنگی،تمام عاطفه ها را کمرنگ کرده و حتی توانسته بود شرف ووجدان را هم زیر سوال ببرد. تندیس وجودم در هم شکسته بود و نمی دانستم این تکه های شکسته را چگونه سر هم کنم و بار دیگر برپاخیزم.فنا شده بودم و های های می گریستم.آه فرشاد لعنت به تو. مادر بیچاره ام هم با من اشک می ریخت و قربان صدقه ام می رفت و می گفت:
"گور پدرش! اون حتی ارزش یک قطره اشک تو را نداره. اگر عاقل باشی برای همیشه فراموشش می کنی. تو باید به مردی تکیه کنی که پشتوانه ی محکمی برای تو باشه و عشقش پاک و عمیق باشه و فقط خودت رو دوست داشته باشه."
"مامان من داغون شدم. بگید من چکار کنم. دلم می خواست یک بار، فقط یک بار دیگه می دیدمش و حقیقت را از زبون خودش می شنیدم. شاید پدر به قصد منصرف کردن من این داستان را سرهم کرده."
"نه دخترم چه قصد و نیتی جزخیر و صلاح تو. همون روز که فرشاد به دیدن پدرت رفته بود وقتی خونه آمد از عصبانیت کاردش می زدی خونش در نمی آمد. می گفت فرشاد آدم رذل و پست فطرتیه،اما نخواست مستقیم به تو بگه. نمی خواست دنیای قشنگی را که برای خودت ساختی ویران کنه، چون دوستت داره.به من هم سفارش کرد حرفی نزنم. اگه امشب اندکی عاقلانه رفتار کرده بودی چه بسا هیچ وقت به تو نمی گفت. اما تو مجبورش کردی .مادر جون، عزیزم ! عشق و عاشقی و این حرفها به درد قصه میخوره نه به درد زندگی. عشق وقتی عشقه که توش ایثار، گذشت و محبت باشه، وگرنه این جوونها که ما می بینیم امروز عاشقند و فردا که خرشون از پل گذشت فارغ. به قول معمول کبوتر با کبوتر باز با باز. هر چی تو ومانی مناسب هم هستید ، فرشاد مثل وصله ناجور بود.من که خیلی خوشحالم."
"اما من خوشحال نیستم مامان. هیچ وقت خودم را مثل حالا بد بخت و درمونده احساس نکرده بودم. من به چه کسی دلباخته بودم؟ هنوز باورم نمی شه.خدایا کمکم کن. کمکم کن تا بتونم این رنج بی پایان رو تحمل کنم."
"غصه نخور دخترم. خدا کمکت می کنه . به شرطی که خودت هم به خودت کمک کنی."
بعد مرا در آغوش کشید و با من همدردی کرد. آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام شدم.اما انگار آتشی گداخته سینه ام را می سوزاند و به خاکسترم می نشاند. چطور فریب او را خورده بودم؟ چه آسان احساس مرا به بهایی ناچیز فروخته و ارزش عشق را با واژه رذالت در هم آمیخته بود. این چه حکایتی بود ؟ حکایت نامردی و بی وفایی، غصه ای که نامردانش آن را به تصویر کشیده بودند. اکنون به عمق حرفهای مانی پی برده بودم. ولی مگر او جدا از مردان دیگر بود؟ دیگر عشق را باور نداشتم و این متاعی که خیلی ارزان فروخته می شد در نظرم از اعتبار ساقط شده ونفرت و انتقام جایش را پر کرده بود . حالا که می شد احساسی را به آسانی به بازی گرفت، چرا من به این بازی نپردازم؟ همان لحظه فکری پلید در ذهنم جرقه زد و تصمیم گرفتم از تمام مردها انتقام بگیرم. شیطانی در وجودم حلول کرده بود که اگر خواسته اش را بی پاسخ می گذاشتم به او خیانت کرده بودم.بنابراین مانند مرده ای بی جان گوشی را برداشتم و به مانی تلفن زدم.بالاخره بعد از چند زنگ گوشی را برداشت:
"بله بفرمایید."
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
"الو! من سیما هستم. همون کسی که امشب بهش پیشنهاد ازدواج دادی!هنوز سر حرفت هستی؟"
"اوه. شمایید؟"
"می خواستی کی باشه؟ خب منتظر جوابت هستم."
و این بار او بود که سکوت کرد و پس از دقایقی طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:
"مردِ و حرفش. معلومه که سر حرفم هستم و می خوام باهات ازدواج کنم."
"حتی اگه از تو متنفر باشم؟"
طنین خنده اش در گوشی پیچید و جواب داد:
"همین امشب از احساس قشنگتون مستفیض شدم."
"برای چی می خندید؟فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم! "
"معذرت می خوام سیما خانم، ولی شما تو غافلگیری رو دست ندارید. آخه منتظر نبودم به این زودی جواب مثبت بدید."
"کی گفته جواب من مثبته؟ تا وقتی شرایط را نگفتم هیچ جوابی از من نمی شنوید."
"منظورتون چیه؟"
"گوش کنید تا بگم. آیااونقدر منو دوست دارید که با هر شرایطی که من پیشنهاد کنم با من ازدواج کنید؟"
کمی فکر کرد و پاسخ داد:
"البته! فقط خیلی سخت نباشه."
" ممکنه باشه . اون وقت چی؟"
" باشه قبول. حالا بگید."
" اولا ما با هم ازدواج می کنیم چون خانواده هامون اینطوری می خوان. دوما ، من همسر شما می شم، اما اسماُ. رسماُ نباید هیچ توقعی از من به عنوان همسر داشته باشید ؛ یعنی تا وقتی که این آمادگی را در خودم نبینم.سوماُ با هم زندگی می کنیم به شرطی که کاری به کار هم نداشته باشیم! چهارماُ، این موضوع باید بین من و شما مسکوت بمونه. خوب اگه با این شرایط موافقید بسم ا... من آماده ام با شما ازدواج کنم! "
با لحنی غریب پرسید:
" سیما خانم شما مطمئنید که حالتون خوبه؟این شرایط به نظر خودتون یه کمی غیر معقول نیست؟ راستی که شما زنها موجودات عجیب و غریبی هستید و گاهی کارها و رفتارتون آدم رو متحیر میکنه! "
" مانی خان بهتره روانشناسی در مورد زنها رو بذاریم کنارو بریم سر اصل مطلب. آره یا نه؟"
" خوب این که دیگه سوال نداره. آره! اما شما مطمئنید که در کمال صحت و سلامت چنین تصمیمی را گرفتید؟! "
"صد در صد. هیچ وقت به این اندازه حالم خوب نبوده."
" شما همیشه اینقدر در تصمیمگیری سرعت عمل دارید؟"
" گاهی اوقات که لازمه بله. منتظرتون هستم و برای دومین بار به شما شب بخیر می گم."
بعد گوشی را گذاشتم. احساس غریبی داشتم.مانند سرداری که در میدان جنگ شکست خورده و دروباره به پا خاسته تا شکست قبلی اش را به شکلی دیگر جبران کند.مانی اولین قربانی بود که به عنوان یک مرد می خواستم از او انتقام بگیرم. مانند مجسمه ای بی جان بلند شدم، لباس خوابم را پوشیدم و به رختخواب رفتم. در حالی که دیگر آن سیمای سابق نبودم و روح و قلبم مانند سنگ سخت و محکم شده بود. فقط به این فکر می کردم که هیچ انسانی از لحظه ی تولد پلید زاده نشده ،جز آنکه رفتارو اعمال دیگران او را به پلیدی سوق داده است. در حالی که احساس مرگ و نیستی می کردم چشمانم را بستم.

armin khatar
07-26-2011, 04:51 PM
فصل هشتم
زودتر از آنچه فکر مي کردم سر سفره عقد نشستم. دو خانواده از اين وصلت مبارک راضي بودند! مخصوصا پدرم که توانسته بود بر من غالب گردد. چون ماني مي خواست هر چه زودتر برگردد اجبارا جشن کوچک و ساده اي با حضور تعدادي از افراد فاميل دو طرف در منزل وسيع و مجلل آنها برگزار شد. انگار نه انگار که من عروس بودم و شب عروسيم است. در آن لحظات مرگبار که عاقد خطبه عقد را مي خواند خودم را در آن مجلس احساس نمي کردم. گويي فقط جسمم آنجا بود و روحم به عالمي ديگر رفته بود.لحظه اي چهره فرشاد از زير ابر ديدگانم دور نمي شد. حتي وقتي برگشتم صورت ماني را ببينم به جاي او فرشاد را ديدم که به رويم لبخند مي زند.وقتي به خودم امدم که ماني انگشتر برليان گرانقيمتي را به دستم کرد. جرات نداشتم سرم را بالا کنم و به چشمهايش نگاه کنم. در حالي که گونه ام را مي بوسيد در گوشم زمزمه کرد:
"دوستت دارم در حالي که مي دونم تو دوستم نداري؛ اما مطمئنم روزي عاشقم مي شي و من اون روز خودم رو خوشبخت ترين مرد دنيا مي دونم"
با نفرتي عميق خودم را از او کنار کشيدم. از نفسش که به صورتم مي خورد چندشم شده بود. خدايا من با خودم و زندگيم چه کرده بودم؟ چطور مي توانستم مردي را تحمل کنم که از او نفرت داشتم؟ احساس مي کردم خودم را گم کرده ام و خويشتن خويش را براي هميشه از دست داده ام. حتي خودم هم براي خودم غريبه شده بودم. نه رحم در دلم بود و نه عاطفه.
به چه کسي بايد رحم مي کردم وقتي کسي با بيرحمي زندگيم را به تباهي کشانده و شوق زيستن را از من ربوده بود ؟ بالاخره آن شب با تمام عذابي که کشيدم به پايان رسيد. از ماني خواسته بودم تا وقتي در تهران هستيم من در کنار خانواده ام بمانم و او هم عليرغم ميلش قبول کرده بود. در آن دو سه هفته اي که به رفتنمان مانده بود خيلي کار داشتم. هم بايد پاسپورتم را تمديد مي کردم و هم براي گرفتن ويزا اقدام مي کردم و بقيه کارهاي معمول که بايد اجبارا انجام مي دادم . در حالي که مانند مرده اي متحرک شده بودم. گويي نور زندگي از چهره ام رخت بربسته بود.
هيچ احساسي به جز غم و اندوه نداشتم. به طوري که مادرم کم کم نگران حالم شد و گفت:
"سيما جون بلايي سرت آمده؟ با خودت چکار کردي؟ تو ديگه اون دختر سابق نيستي . اخلاق و رفتارت صد و هشتاد درجه تغيير کرده. يعني ازدواج اينقدر آدم رو عوض مي کنه؟"
با بي تفاوتي جواب دادم:
"بله مامان! ازدواج در زندگي هر پسر و دختري يک تحوله که به دنياي تازه اي قدم مي ذاره و اين خواه ناخواه شامل همه کساني که ازدواج مي کنند ميشه. من هم از اين قاعده مستنثني نيستم. در ثاني، آدم که هميشه يه جور نمي مونه، با ازدواج روحيات و خواسته ها شکل ديگه اي پيدا ميکنه."
"ولي دخترم من حس مي کنم تو يه آدم ديگه اي شدي. گاهي وقتها فکر ميکنم اصلا تو را نمي شناسم."
"مامان شما زيادي نکته بين و حساس شديد! به هر حال بايد قبول کنيد که دختر وقتي شوهر کرد ديگه متعلق به خودشو خونوادش نيست."
"يعني اينقدر که بايد محبت و توجهش را از خانواده اش دريغ کنه؟ هيچ مي دوني توي اين مدتي که با ماني ازدواج کردي حتي يک کلام با پدرت صحبت نکردي، يا حتي با من و خواهرت؟"
"خيلي متاسفم مامان! بايد به عرضتان برسانم اون سيمايي که مي شناختيد مرد و کس ديگه اي به جاش متولد شده. خودتون مي دونيد که پدر با زندگي من چکار کرد .ديگه حرفي بين ما باقي نمونده. من طبق ميل و خواسته اون برخورد کردم و به زودي هم از اينجا مي رم تا زندگي جديدي را با همسرم شروع کنم . بنابراين بايد از خيلي دلبستگيهام چشم بپوشم و سعي کنم خودم را با زندگي جديد وفق بدهم. ولي هر کجا که باشم آرزوي سلامتي خانواده ام را دارم."
"سيما طوري حرف مي زني که انگار تصميم داري براي هميشه ترک خانواده ات را بکني."
سکوت کردم. جوابي نداشتم تا به او بدهم ، چون در واقع همين تصميم را هم داشتم. دلم مي خواست هر چه زودتر بروم و ديگر هيچ کس را نبينم. نه پدرم و نه بقيه را. فراري که لااقل مي توانست زخم خيانت را برايم قبل تحملتر کند و از ياد ببرم پدرم با من چه کرده است. با خود فکر مي کردم آيا روزي مي توانم او را ببخشم و از گناهش بگذرم؟ نه، هرگز!

armin khatar
07-26-2011, 04:51 PM
فصل نهم

بالاخره روز موعود فرا رسيد . من و ماني بار سفر بستيم و آماده رفتن شديم. شبي که صبح فردايش عازم بوديم اضطراب وحشتناکي به جانم افتاده بود. مدام دلم شور مي زد و خيلي بيقرار بودم. آن شب را هرگز فراموش نمي کنم. در وسط اتاقم ايستاده بودم و به دور وبرم نگاه مي کردم. تک تک وسايل و اشيا ان اتاق که سالها با آنها مانوس شده بودم برايم بي نهايت عزيز و با ارزش بودند. سالهاي متمادي در آن اتاق زندگي کرده بودم و خاطرات تلخ و شيريني از آن خلوتگاه مقدس در ذهن و جانم نقش بسته بود که فراموش کردنشان سخت و عذاب آور بود. تمام لحظلتي که در آن اتاق دوست داشتني سپري کرده بودم ياداور خاطراتي بود که مرا با زندگي پيوند مي داد. دوران کودکي از دبستان تا دبيرستان و بعد دانشگاه همه و همه در آنجا طي شده بود و سخت مي شد از آنجا دل کند و رفت. قفسه کتابهايم، تختخواب و ميز آرايشم، تلويزيون و کامپيوترم، عکس و تابلوهاي کجکي که همه شان را دوست داشتم و گويي هر يک از انها قسمتي اط وجودم بودند که بايد مي گذاشتم و مي رفتم؛ اشيايي که جان نداشتند، اما با من حرف مي زدند و سالهاي از دست رفته عمرم را به رخم مي کشيدند. انها را دوست داشتم چون هيچ يک مرا آزرده نکرده بودند. اما پدرم، کسي که از رگ و ريشه اش بودم، مرا نابود کرده بود. او اکنون در نظرم منفورتر از فرشاد شده بود .آن شب تا صبح نخوابيدم و اشک ريختم.تا اينکه با دميدن سپيد ه ماني زنگ زد که اماده باشم. چمدانهايم را بسته و پايين پلکان گذاشته بودم. بار ديگر با حسرت به دور و برم نگاه کردم و با همه چيزهايي که دوست داشتم با درد و اندوهي عميق وداع کردم. وقتي از پله ها پايين امدم در کمال تعجب ديدم پدرم دم در منتظر است . هيچ فکر نمي کردم آن وقت صبح بستر گرم و نرمش را به خاطر من ترک کند. مادم هم با کاسه آب و قران کنارش ايستاده بود . پريسا و ميلاد هم از خواب بيدار شده بودند . ديدن انها بي قرار ترم مي کرد تا پاي رفتن نداشته باشم. ميلاد مرا محکم در بغل گرفت و گفت:
"سيما جان مراقب خودت باش . جاي تو اينجا خيلي خالي خواهد بود. جداي از تو براي همه مون سخته."
" براي من هم همين طور ميلاد جون.تو را به خدا بعد از رفتن من مواظب مامان و بابا باش. نگذار آنها غصه بخورند."
او را بوسيدم و بعد به طرف پريسا رفتم که بي اختيار هر دو به گريه افتاديم . آه که هرگز فکر نمي کردم روزي از هم جدا شويم . لحظاتي طولاني در اغوش هم فرو رفته بوديم. تازه مي فهميدم چقدر خواهر وبرادرم را دوست دارم. او را ارام کردم وقول دادم که خيلي زود به ديدنشان بيايم. سپس مادرم را در اغوش گرفتم ، اغوش گرمي که هميشه به من ارامش مي داد و تسلاي دل خسته ام بود. صورت نرم و تکيده اش را بوسه زدم و اشکهايش را با نوک انگشتانم پاک کردم.
وقتي خواستم از او جدا شوم آهسته گفت:
"سيما پدرت رو ببوس و باهاش خداحافظي کن. آدميزاده يه وقت ديدي رفتي و ديگه اونو نديدي. ما افتاب لب بوميم .کاري نکن که بعد ها پشيمونيش براي خودت بمونه . اون وقت عذاب وجدان راحتت نمي ذاره."
"مامان اون کسي که دچار عذاب وجدان من شده باباست .خواهش مي کنم کاري را که نمي تونم انجام بدم از من نخواهيد. من ديگه خودم را هم دوست ندارم."
"ازت خواهش مي کنم دخترم. به خاطر من دل پدرت را نشکن. کينه و نفرت مال شيطونه."
" آه مامان اگه نمي دونيد حالا بدونيد که من خودم شيطونم."
"استغفرا.. دختر چرا چرند مي گي؟ مگه ديوونه شدي؟ اين دم رفتن دلمو خون نکن . اگه از اون خداحافظي نکني نفرينت مي کنه و به آق والدين گرفتار مي شي. اون وقت روي خوش تو زندگيت نمي بيني."
"مامان اگه روز خوش من امروزه پس از اين به بعد تمام روزهاي زندگي من ناخوشه . همه شما را به خدا مي سپارم."
سپس برگشتم و زير لبي از پدرم خداحافظي کردم . اول جوابم را نداد اما همين که پايم را از در بيرون گذاستم با صدايي بغض آلود گفت:
"سيما نمي خواي بابات رو ببوسي؟ يعني اينقدر از من متنفري؟"
پاهايم سست شد. همانطور که ايستاده بودم به طرفش چرخيدم و چشمان اشک آلودم را به چشمانش که موج اشک آن را پوشانده بود دوختم و با لحني بي تفاوت گفتم:
"بابا از من نخواهيد که ببوسمتون. چون بوسه نشونه عشق و محبته، در حالي که من ديگه هيچ احساسي به شما ندارم . مثل خودتون قلبم از سنگ شده. شما همه چيز را در وجودم کشتيد و از من موجودي ساختيد که فقط نفس مي کشه.خداحافظ!"
در همين موقع ماني از راه رسيد و آمد تا با خانواده ام خداحافظي کند. من هم يک بار ديگر با عزيزانم وداع کردم ، وداعي سخت و جانکاه ، و بعد به همراهي ماني از منزل خارج شديم. آژانس دم در ايستاده بود. مادرم ما را از زير قرآن رد کرد و براي ما سفرو زندگي خوشي آرزو کرد. هق هق گريه مي کردم و چنان بي تاب شده بود م که چند بار نزديک بود برگردم . اما بايد مي رفتم و دل از همه انها و خاطراتم در ان خانه مي بريدم. حال پريشاني داشتم. از اينکه با پدرم بيرحمانه رفتار کرده بودم احساس ندامت مي کردم . هنوز چند لحظه بيشتر نگذشته بود و مي توانستم رفتارم را جبران کنم ، اما غرورم اجازه نمي داد . ان وقت بود که بيش از پيش از خودم متنفر شدم. تا فرودگاه يک بند اشک ريختم . مدام چهره عزيزانم در برابر ديدگانم نقش مي بست."
هر چه از انها دورتر مي شد م ارزش وجود آنها برايم بيشتر مي شد؛ به طوري که از خودم مي پرسيدم : سيما تو چه مرگت شده؟ مگه اين تو نبودي که مدام شعارمي دادي بايد حرمت پدر و مادر را نگه داشت ؟ پس چطور شد که يکباره همه ارزشها را زيرپا گذاشتي ؟ پشت به پدرت کردي و اونو از خودت روندي. اما ديگه دير شده بود. چقدر خودم را تنها احساس مي کردم . ديگر هيچ کس را نداشتم ؛ حتي خدا را، چون او را هم از خودم رنجانده بودم .به راستي من چه کسي بودم و چه کردم؟ در وجودم اهريمني زاده شده بود که مرا براي بد بودن و بد کردن تشويق و ترغيب مي کرد.

armin khatar
07-26-2011, 04:52 PM
فصل دهم-1

ماني بيش از حد به من محبت مي کرد و مراقبم بود. با انکه مي دانست دوستش ندارم، اما لحظه اي از من غافل نمي شد. همچنان با او بيگانه بودم . حتي يکبار هم دستم را لمس نکرده بود.خودداري او برايم خيلي عجيب بود، اما از طرفي خوشحال بودم که توقعي از من ندارد. اصلا ما با اين شرط ازدواج کرده بوديم. اما نمي دانستم تا کي مي تواند انگونه صبر پيشه کند. ازدواج من با او تنها به صرف انتقام گرفتن بود ؛ انتقام از موجودي با نام مرد. چنان از آنها بيزاري مي جستم که ديگر در دلم ذره اي رحم و شفقت وجود نداشت.
تا لحظه اي که هواپيما از باند فرودگاه مهرآباد برخاست هنوز باورم نمي شد که دارم کشورم و همه علايقم را ترک ميکنم.گمگشته اي بودم که مي خواستم خودم را در غربت و دياري ديگر پيدا کنم. خوب مي دانستم از آن پس زندگيم جهنمي خواهد بود که به اجبار بايد تحملش کنم. ماني را نه تنها دوست نداشتم، بلکه هر چه مي گذشت از او و محبت هايش بيشتر بيزار مي شدم؛ بطوري که وقتي حرف مي زد سعي مي کردم نگاهش نکنم.
بيچاره ماني. اما نبايد دل به حال کسي مي سوزاندم، زيرا حماقت محش بود. ماني مشغول صحبت کردن درباره کارش بود و من بي توجه به او در دنياي خودم سير مي کردم. برايم مهم نبود مردي که با او ازدواج خواهم کرد چه شغلي دارد،اما چون همسرم خطاب مي شد بايد تحملش مي کردم. به نظر مي آمد در کارش مرد موفقي است. شايد اگر دوستش داشتم با اطمينان مي توانستم ادعا کنم همسر بهترين مرد دنيا شدم. اما افسوس که هيچ مردي در نظر من خوب نبود. او يک بند حرف مي زد و من با بي حوصلگي به حرفهايش گوش مي دادم، اما خستگي و بي خوابي شب گذشته و همچنين اعصاب بهم ريخته ام سبب شد کم کم پلکهايم سنگين شود و خوابم ببرد. وقتي بيدار شدم هواپيما در حال فرود روي باند فرودگاه مونيخ بود . اول گيچ بودم. براي چند لحظه مات و مبهوت به ماني خيره شدم. تا اينکه آهسته آهسته همه چيز را به ياد آوردم و ماني گفت:
"کمربندت را ببند هواپيما داره مي شينه"
ناگهان غم سنگيني روي قلبم فشار آورد. با اينکه به دفعات به اروپا سفر کرده بودم اما اين باربا زندگي متفاوتي پا با آنجا مي گذاشتم.موقع خروج از هواپيما مثل آدمهاي مسخ شده به دنبال ماني حرکت مي کردم. وقتي بالاخره از قسمت کنترل و بازرسي رد شديم، وارد سالن فرودگاه شديم. ماني گفت:
" قرار بود مشفق بياد. تو چند لحظه اينچا بايست ببينم پيداش ميکنم يا نه؟"
هنوز حرفش تمام نشده بود که کسي او را صدا کرد و ماني با خوشحالي برگشت و آقاي مشفق را ديد که براي ما دست تکان مي دهد.
تا رسيدن به منزل ، آقاي مشفق و ماني سخت مشغول گفتگو شدند و من هم ساکت در لاک خود فرورفتم. انقدر دلتنگ بودم که دلم مي خواست زار زار گريه کنم. احساس پوچي و بيهودگي مي کردم. آينده اي در برابرم گسترده بود که نه خودم بلکه ديگران برايم تعيين کرده بودند. بدون هيچ عشق و علاقه اي. آه که چه آرزوهايي داشتم و از عشق و زندگي دنياي زيبا و دوست داشتني براي خودم ساخته بودم. اما چه شد؟ همه آنها با نامردي فرشاد دود شد و به هوا رفت و فقط خاطره اي تلخ از آن در قلبم باقي ماند که روح و جانم را تحليل مي برد. اين واقعيت که بايد با مردي زندگي مي کردم که هيچ علاقه اي به او نداشتم بيشتر عذابم مي داد و دلم بيشتر وبيشتر مي گرفت. جاده هاي سرسبزي که از برابر ديدگانم مي گذشت بينهايت زيبا و خيال انگيز بود . منزل ماني تقريبا خارج از شهر بود و ما نيم ساعت بعد به آنجا رسيديم. خانه ويلايي قشنگي بود.
ماني به کمک دوستش وسايل را به داخل بردند . داخل خانه زيباتر از بيرونش بود . پس از مدتي اقاي مشفق خداحافظي کرد و رفت و من و او تنها مانديم . ماني دستم را گرفت و گفت:
"بيا همه جا را نشانت دهم"
به ناچار با او همراه شدم و گاهي هم از ذوق و سليقه اش تعريف و تمجيد کردم. مثل بچه ها شادي مي کرد.اندک زماني بعد خستگي را بهانه کردم و به اتاقي که برايم در نظر گرفته بود رفتم و بعد از اينکه در را قفل کردم خود را روي تخت انداختم و با سوز دل گريستم. اما چه سود که هيچ اشکي نمي تواند تالم و رنج انسان را تخفيف دهد. چند ساعتي که گذشت از جا بلند شدم . دوشي گرفتم و لباسم را عوض کردم و از اتاق بيرون امدم.
ماني روي يکي از مبلها خوابش برده بود. من هم به شدت گرسنه شده بودم. وارد آشپزخانه شدم تا چيزي براي خوردن پيدا کنم. خوشبختانه يخچال پر از مواد غذايي و يوه جات بود. دو تکه استيک و يک بسته سيب زميني آماده را برداشتم و مشغول درست کردن انها شدم. با اينکه سعي مي کردم سرو صدا ايجاد نکنم ماني هراسان از خواب بيدار شد و بي آنکه گله اي بکند لبخند زنان گفت:
"حالت چطوره؟ بهتري؟"
"آره خوبم. خوب تر هم مي شم. فعلا که خيلي گرسنه ام."
: اتفاقا من هم همينطور، غذا براي هردومونه؟"
"بله ، مگه قرار بود من تنها غذا بخورم؟"
"نه، اما فکر کردم.."
"بيخودي فکر کردي. تا اينها را آماده مي کنم تو هم کمي سالاد درست کن."
"اي به چشم همسر عزيزم.راستي که زن توي خونه چه نعمتيه"
از اينکه مثل بچه ها ذوق مي کرد خنده ام گرفته بود، اما نخنديدم . نميخواستم روش زياد شه! بايد با اوهمانطور سرد و جدي مي بودم. غذا را که اماده شده بود روي ميز گذاشتم و سپس هر دو پشت ميز نشستيم. براي تشکر دستش را پيش آورد تا دستم را بگيرد که ناخوداگاه ان را پس کشيدم و او با شرمندگي گفت:
"معذرت ميخوام."
"اشکالي نداره، غذات رو بخور."
بعد براي اينکه مرا خوشحالتر کند با لحن دوستانه اي گفت:
"راستي سيما امشب دوستام براي ما جشن گرفتند. حالش رو داري بريم؟"
"البته! چرا که نه. هر جا که بشه خوش بود من هستم."
"که اينطور."
وسپس ساکت شد و من هم در سکوت به خوردن غذايم ادامه دادم. تا اينکه دوباره گفت:
"سيما روزها که من ميرم دفتر تو اينجا خيلي تنها مي موني چطوره تو هم جايي خودت را سرگرم کار کني و يا مثلا کلاس زبان بري."
"آره فکر بدي نيست،خودم هم همين تصميم را گرفته بودم، اما فعلا فکر تنهايي منو نکن. زندگيت را همون طور مثل سابق ادامه بده، مثل قبل از ازدواجت."
سکوت کرد و اندکي بعد از پشت ميز برخاست و تشکر کرد و گفت:
"ميرم تو اتاقم کارهاي عقب مونده ام را انجام بدهم. اگر حوصله ات سر رفت مي توني کتاب بخوني ، يا تلويزيون تماشا کني يا مثلا موزيک گوش بدي. خلاصه هر کاري دوست داري انجام بده، اينجا خونه خودته"
زير لب تشکر کردم و گفتم برود و به کارهايش برسد. از اينکه با او چنان رفتار سردي داشتم نا راحت بودم؛ در حالي که او سراپاي وجودش مهر و محبت بود.اما نه، دوباره داشتم تحت تاثير قرار مي گرفتم. مدام به خودم نهيب مي زدم.بعد از رفتم او شروع به جستجو در خانه کردم تا از همه چيز و همه جا سر در بياورم. ضمن گشتن چشمم به آلبوم عکسي افتاد که در قفسه کتابها بود .آن را برداشتم و مشغول تماشاي ان شدم. آلبوم مربوط به عکسهاي ماني و دوستانش بود. عکسهايي از دوران دانشگاه و سالهاي بعد از آن. همان طور که آلبوم را ورق مي زدم چند عکس توجهم را جلب کرد. عکسهايي از ماني و دختري بسيار زيبا که در ژستهاي مختلف گرفته شده بود.اط حالت انها مي شد حدس زد خيلي به هم نزديک بوده اند؛ شايد هم عاشق يکديگر.وقتي ورقهاي بعد از آن را ديدم حدسم به يقين تبديل شد . ماني و او در حال بوسيدن يکديگر بودند.
همان موقع ياد حرفش افتادم که گفته بود دختري را دوست داشته و بنا به دلايلي نتوانسته با او ازدواج کند. مطمئناُ اين همان دختر بود.به سليقه اش آفرين گفتم. دختر بي اندازه زيبايي بود. خيلي عجيب بود که ديدن عکسها هيچگونه احساسي مثل حسادت را در من برنينگيخت. برايم فرقي نمي کرد او با چه کسي بوده يا بعد از آن خواهد بود، چون قرار ما اين بود که مثل دو تا دوست در کنار هم زندگي کنيم . بنابراين نبايد به او احساس تملک مي کردم. آلبوم را بستم و کنار گذاشتم. همين موقع ماني که گويا نگران تنهايي من شده بود ، از اتاقش بيرون آمد. وقتي آلبوم را کنار دستم ديد دستپاچه شد و خواست چيزي بگويد که لبخند زنان گفتم:
"لزومي نداره به من توضيح بدي. اينقدر شعور دارم که بفهمم. در ثاني ، تو مختاري هر طور دوست داري زندگي کني. آزادِ آزاد."
از طرز برخوردم يکدفعه جا خورد. اما به رويش نياورد و هيچ واکنشي نشان نداد. همانطور که امده بود دوباره به اتاقش برگشت.دوباره تنها شده بودم . بنابراين تلويزيون را روشن کردم و روي مبل دراز کشيدم و مشغول تماشاي ان شدم که اندک اندک سنگيني خواب بر من چيره شد و از هوش رفتم. هنگامي که بيدار شدم هوا تقريبا تاريک شده بود و به جز آباژوري که کنار مبل روشن بود بقيه چراغها خاموش بودند. از رواندازي که رويم افتاده بود فهميدم که ماني در خانه نيست.نمي دانستم که کجا رفته. حالم شديدا گرفته بود. جور غريبي دلتنگ بودم. ياد خانه مان افتادم و اشک در چشمانم حلفه بست. در اين حال بودم که ماني با لباس اسپرت از راه رسيد و شادو سرحال گفت:
"رفته بودم قدم بزنم. هواي بيرون خيلي خوبه. خوب خانم محترم يواش يواش بايد اماده شي بريم. بچه ها منتظر ما هستند."
تازه يادم افتاد که بايد به مهماني برويم . درحالي که هنوز احساس سستي و رخوت مي کردم از جا برخاستم. هرگز دوست نداشتم در جمهي خودم را انگشت نما کنم ، اما ان شب فکر کردم بد نيست چهره ام با هميشه متفاوت باشد. بنابراين در مقابل آينه نشستم و با تبحر خاصي آرايش کردم، به طوري که بعد از اتمام آن از خودم خوشم آمده بود. موهاي مشکي و نرمم را دور شانه هايم ريختم و قسمت جلو را به طرف راست کج کردم که تقريبا نيمي از صورتم را مي پوشاند و حالت قشنگي به چهره ام مي بخشيد. سپس چمدانم را باز کردم و لباس شيري رنگي را که قسمت بالاي سينه اش دکلته بود انتخاب کردم و پوشيدم. لباشم با آرايش و موهايم تضاد جالبي را ايجاد کرده بود و تقريبا مرا جوانتر نشان مي داد. به قول دوستان و آشنايان که مرا يک دختر شرقي کامل مي دانستند بدک نشده بودم. بعد کفشهايم را به پا کردم و از اتاق بيرون آمدم که يکدفعه با نگاه تحسين برانگيز ماني روبرو شدم. او تا ان لحظه مرا به آن شکل نديده بود حتي در روز عروسيمان. در حالي که ايستاده بود و مرا تماشا مي کرد گفت:
"سيما اگه بگم تو قشنگترين دختري هستي که در طول زندگيم ديده ام، دروغ نگفتم. يعني فوق العاده شدي. اصلا باورم نمي شه تو همون سيماي قبلي هستي . من از داشتن زني مثل تو احساس غرور مي کنم. بي نهايت خوشگل شدي."
نخستين بار بود که کسي از من ان همه تعريف و تمجيد مي کرد و اين جاي اميدواري بود که در مجلس ان شب مورد توجه قرار خواهم گرفت. درواقع هدف من هم از رفتن به مهماني همين بود؛ جلب توجه مردهاي ديگر؛ کاري که به خاطرش روي زندگيم قمار کرده بودم. از ماني تشکر کردم و با هم به مهماني رفتيم.
هنگامي که وارد مجلس شديم عده زيادي در انجا حضور داشتند. از جمله صاحب همان عکسي که در کنار ماني ديده بودم.صد برابر زيباتر از عکسش بود. با ماني در حالي که مرا به دوستانش معرفي مي کرد به طرف او رفتيم و مرا به او هم معرفي کرد. در نگاهش خصومت، خشم و نفرت کاملا به چشم مي خورد.وقتي دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم هيچ اعتنايي نکرد و با لبخندي استهزا آميز از ما دور شد.خيلي به من برخورده بود، اما ماني گفت:
"به دل نگير. لنا اخلاقهاي مخصوص به خودش رو داره. کلا آدم دير جوشيه."
من هم با تمسخر گفتم:
"دير جوش نيست. يا حسوديش شد يا خيلي بي ادبه."
بعد به چشمهايش نگاه کردم و گفتم:
"ماني بهتره با هم روراست باشيم. اين همون دختره نيست که قرار بود با هم ازدواج کنين؟"
سکوت کرد و صورتش را از من برگرداند. دوباره گفتم:
"خوب حالا همه چيز دستگيرم شد. اما ناراحت نباش مي توني مثل سابق رابطه ات رو باهاش ادامه بدي. براي من اصلا مهم نيست."
بعد از ماني جدا شدم و به ميان مجلس رفتم. بدون اينکه احساس غريبي کنم با همه خوش و بش مي کردم و مي گفتم و مي خنديدم.مدتي نگذشته بود که توجه همه را به خودم جلب کرده بودم. مخصوصا چند تن از دوستان ماني که مجرد بودند و خيلي دور و برم مي پلکيدند.در اين ميان هم مراقب ماني بودم که مرتب دندانهايش را روي هم مي فشرد و حرص مي خورد و هم متوجه لنا که با نخوت و غرور راه مي رفت و مدام خودش را به ماني مي چسباند.حتي چند بار متوجه شدم که با هم پچ پچ مي کنند و او چيزهايي به ماني مي گويد که او عصباني تر جوابش را مي دهد.خيلي کنجکاو بودم تا بدانم چرا ماني مرا به او ترجيح داده بود، در حالي که زيبايي خيره کننده لنا نفس هر کسي را در سينه حبس مي کرد. واقعا از هر نظر ايده آل و زيبا بود. همانطور که در ميان مهمانان مي چرخيدم و از تعريف ها و تمجيدهايشان مستفيض مي شدم با دختر جواني که تقريبا همسن و سال خودم بود برخورد کردم که با لبخندي دوستانه به من گفت:
"شما واقعا زيبا هستيد. بايد با آقاي افتخاري براي انتخابشون تبريک گفت. "
و اضافه کرد:
"ما هم تازه ازدواج کرديم. تقربا دو ماه مي شه که آمدم اينجا، ولي خيلي تنها هستم. هيچ از اين جا خوشم نمي آد .شما چطور؟"
لبخندي زدم و گفتم:
" من تازه امروز وارد شدم . فکر مي کنم حق با شما باشه. اما اگه بشه سرگرم کاري شد تنهايي دور از وطن اون قدر به آدم سخت نمي گذره."
"بله، همين طوره"
شوهرش که دوست ماني و آقاي مشفق بود گفت:
"من فکر مي کنم شبنم نياز به يه دوست خوب داره تا کار بيرون از خونه، مخصوصا که زبان هم بلد نيست و مرور زمان لازمه تا کاملا به محيط اينجا و مردمش عادت کنه."
"خوب من هم مثل شبنم خانم. از زبان آلماني هيچي نمي دونم، ولي به زبان انگليسي تسلط کامل دارم و به قول معروف مي تونم گليم خودم را از آب بيرون بکشم. فعلا هيچ علاقه اي به کارکردن بيرون از خونه ندارم؛ يعني تا وقتي با محيط اينجا آشنا نشدم. ولي مي تونم يه دوستي خوب رو بپذيرم. چون منم اينجا هستم، البته اگر شما مايل باشيد."
هر دو از سر رضايت لبخندي زدند و شبنم گفت:
"باعث افتخار منه سيما خانم . چي از اين بهتر."
دختر ساده و مهرباني به نظر مي رسيد و ما با هم دوست شديم. در حين صحبت بوديم که ناگهان با ورود مردي که دست در دست دختر جواني داشت در جا خشکم زد! به طوري که احساس کردم لحظه اي قلبم از حرکت ايستاد. با چشماني که کم مانده بود از حدقع بيرون بزند به آنها خيره شدم. فکر مي کردم آنچه مي بينم اوهام است و احتمالاُ اشتباه گرفته ام، اما وقتي صدايش را شنيدم ديگر شکي برايم باقي نماند که خودش است. فرشاد! تمام بدنم از ديدن او به لرزه افتاد، به طوري که قادر نبودم روي پاهايم بايستم. به سرعت رويم را برگرداندم و مشغول صحبت با شبنم شدم، اما ديگر دير شده بود وفرشاد مرا ديده بود. حالا اين او بود که مات و مبهوت به من خيره شده بود. رنگ از رويش پريده و مانند مجسمه اي در جا خشکش زده بود. نمي توانم حال پريشانم را در آن لحظه توصيف کنم. حالا هر دو با فاصله اي دور از هم ايستاده بوديم و يکديگر را نگاه مي کرديم. خوشبختانه مجلس شلوغ بود و کسي متوجه ما نشد، مگر شبنم و شوهرش که پرسيدند:
"چي شده سيما خانم؟ حالتون خوبه؟ اين آقا را مي شناسيد؟"
يکدفعه به خودم آمدم و تته پته کنان جواب دارم:
"اين آقا؟ راستش نمي دونم....آخه شبيه کسيه که.. بهتره حرفش را نزنيد."
اگر ماني به دادم نرسيده و مرا از آن وضعيت اسف بار نجات نداده بود نمي دانستم بايد چه جوابي به انها بدهم. ماني در حالي که بازويم را گرفته بود و از دوستش معذرتخواهي مي کرد گفت:
"عذر مي خوام تنهات گذاشتم."
"نه من تنها نبودم. مشغول صحبت با خانم دوستت بودم . تو هم انگار سرت با لنا خيلي گرم بود."
نه درباره کار دفتر صحبت مي کرديم. آخه توي اين مدتي که نبودم همه چيز به هم ريخته و بايد هر چه زودتر به اونها سر و سامان بدم."
هنوز بدنم مي لرزيد، طوري که ماني با نگراني پرسيد:
"سيما انگاري مي لرزي. نکنه سردته. اينجا که خيلي گرمه! مخصوصا با اين همه آدمي که اينجاست."
به سختي توانستم خودم را جمع و جور کنم و بگويم:
"نه حالم خوبه ، فقط قدري خسته ام."
"بله مي فهمم، اما چاره اي نيست و بايد هر طور شده امشب را تحمل کني، چون اين مهماني به خاطر ما برگزار شده . اگه زود بريم برو بچه ها ناراحت مي شن."
جوابي ندادم. حالم چندان مساعد نبود. دلم ميخواست هر چه زودتر آن مجلس را ترک کنم، ولي به قول ماني بايد دندان روي جگر مي گذاشتم . حالا نگاه دو نفر روي من و ماني متمرکز شده بود. لنا و فرشاد. سعي مي کردم از کنار ماني دور نشوم. نمي توانستم به فرشاد فرصت روبرو شدن بدهم. اما کاملا حس مي کردم مراقب من است و نگاهم مي کند.طوري که آخر ماني متوجه شد و پرسيد:
"سيما اين تازه وارد کيه که چشم از تو برنمي داره؟ اونو قبلا بين خودمون نديده بودم. اتفاقا داره مي آد سمت ما. مطمئني که نمي شناسيش؟"
فرصتي براي جواب نبود، چون همان موقع آقاي مشفق با صداي بلند همه را به سکوت فراخواند و در يک سخنراني رو به حضار گفت:
"دوستان عزيز مي خوريم به سلامتي اين زوج خوشبخت ماني و سيما که به جمع متاهلها پيوستند و با آرزوي سعادت براي آن دو."
همه گيلاسهايشان را بلند کرده و به هم زدند. همين موقع نگاهم به فرشاد افتاد که مبهوت تر از قبل به من و ماني نگاه مي کرد. از درون مانند بمبي شده بودم که با هر اشاره اي منفجر خواهد شد. سعي کردم حتي الامکان آرامش خودم را حفظ کنم، بنابراين لبخند زنان از همه تشکر کردم و براي اولين بار دست در گردن ماني انداختم و در مقابل نگاه تمام انها ماني را بوسيدم. ناگهان صداي کف زدن و هلهله مدعوين به هوا برخاست که: دوباره، دوباره. در واقع اين اولين بوسه اي بود که ميان من و او رد و بدل شده بود . اصلا نفهميدم چطور اين اتفاق افتاد ، فقط اين را مي دانستم که با اين کاربه فرشاد ولنا تو دهني زده ام و از اين بابت احساس رضايت مي کردم. اين کار باعث شد تا ماني فرصت را غنيمت شمرده و دوباره مرا ببوسد. امامن عصباني شدم و زير لب گفتم:
"تو يه فرصت طلبي. چيه نکنه فکر کردي که عاشقت شدم! تو حق نداشتي دوباره منو ببوسي.".....

armin khatar
07-26-2011, 04:52 PM
فصل دهم-2
"چرا؟ من از حق طبیعی خودم استفاده کردم. مگه تو زنم نیستی؟"
"چرا اما قرار ما چیز دیگه ای بود. من بی دلیل این کار را نکردم. فکر نکن با این بوسه اجازه داری از حریم خودت تجاوز کنی! لطفا یادت نره من، نه تو و نه هیچ مرد دیگه ای را دوست ندارم.اینو قبلا هم به تو گفته بودم."
ناگهان با حالتی عجیب نگاهم کرد و سپس نگاهی به فرشاد انداخت. انگار که به رازی پی برده باشد لبخندی زد و گفت:
"آره، باید حدس می زدم برای تحریک حسادت کس دیگری این کار را کردی درسته؟ حتما اون آدم همین پسره ژیگولوی تازه وارده. نگو که نمی شناسیش و سعی نکن منو فریب بدهی، چون به اندازه ی کافی تجربه دارم که خیلی چیزها را بفهمم."
عصبانی تر گفتم:
"چرا چرند می گی اصلا این طور نیست."
"واقعا؟ یعنی می خواهی که حرفت را باور کنم؟"
"هر طور دوست داری. من نیازی نمی بینم خودم را تبرئه کنم."
سپس از او فاصله گرفتم و به طرف شبنم رفتم. او هم مایوس و نا امید به طرف دوستانش رفت. وقتی خوب فکر می کردم، حق را به او می دادم. آن بوسه موجب شد تا حساب کار دست لنا و همچنین فرشاد بیاید.از پیروزی که به دست آورده بودم سرمست شدم و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم. خصوصا که دیگران هم خیلی به من توجه نشان می دادند.به قول معروف کبکم خروس می خواند و برای موفقیتم خوشحال بودم. پس از آن بوسه نگاه مانی شفافتر شده بود؛ همان چیزی که می خواستم. در این حال و هوا بودیم که موزیکی ملایم برای رقص نواخته شده. مانی به طرفم آمد و در حالی که سرش از نوشیدنی ها گرم شده بود گفت:
"می تونم از همسرعزیزم بخواهم که با من برقصه؟"
اول نمی خواستم قبول کنم، اما فکر کردم اگر من او را همراهی نکنم حتما لنا با او خواهد رقصید. بنابراین تقاضایش را پذیرفتم و اودست در کمرم انداخت و مرا به وسط برد و با نگاهی عاشقانه در چشمانم خیره شد و زمزمه کرد:
"سیما تو امشب خیلی خوشگل شدی. برام خیلی مشکله از تو دست بردارم. دوستت دارم و تمام وجودم تو رو طلب می کنه."
قاطع و محکم گفتم:
"امکان نداره. وقتی می تونی منو صاحب بشی که دوستت داشته باشم در غیر این صورت حتی فکرش را هم نکن."
"اوه، سیما هیچ فکر نمی کردم تا این اندازه بیرحم و سنگدل باشی."
با عصبانیت او را از خود راندم و گفتم:
"تو خوردن این زهر ماری یه کم مراعات کن.اصلا نمی فهمی چی کار میکنی و چی می گی. خواهش می کنم مواظب رفتارت باش."
"اطاعت خانم خوشگل، ولی خیلی برام سخته.نمی دونم تا کی می شه به این وضع ادامه داد. این را بفهم سیما من یه مرد و شوهرت هستم. در ثانی ٍ اگر خواسته ای از تو داشته باشم، فکر نمی کنم کاری خلاف شرع و عرف انجام داده باشم."
"اوه مانی دیگه داری با این حرفها حالم رو بهم می زنی."
"باشه دیگه هیچی نمی گم.هر چی هم گفتم شوخی بود. می خواستم بفهمم تا چه اندازه می تونم به لطف و عنایت حضرت عالی دلخوش کنم. این طور که معلومه هیچ وقت."
دیگه چیزی نگفتم و همان طور که با او می رقصیدم فرشاد را هم می دیدم که با آن دخترک در حال رقص بود. اما مدام نگاهش به من و مانی بود و من فکر می کردم چه زود سر راه هم قرار گرفته ایم؛ چیزی که حتی تصورش هم برایم ممکن نبود. موزیک به پایان رسیده بود و همه را به صرف شام دعوت کردند.
دوستان مانی سنگ تمام گذاشته بودند . معلوم بود خیلی برای او ارزش و احترام قائلند و دوستش دارند. سعی می کردم بیشتر کنار مانی باشم تا فرشاد جرات نزدیک شدن به من را نداشته باشد. نقشه های زیادی برایش داشتم که می خواستم به موقع همه را پیاده کنم. مانی بی خبر از همه جا سعی می کرد در جمع دوستانش به من خوش بگذرد. چنان دور و برم می پلکید و محبت می کرد که دچار عذاب وجدان می شدم. در حالی که نمی دانست با این کارش چگونه تشویش و اضطراب مرا دامن می زند.شاید اگر فرشادبه آن مجلس وارد نمی شد بع من خیلی هم خوش می گذشت، ولی با دیدن دوباره ی او تمام خاطرات رنج آوری که در ظهنم نقش بسته بود زنده شد و مرا عصبی کرد.چنان آشفته حال بودم که آن محیط برایم خفقان آور شده بود.؛ طوری که از مانی خواستم هر چه زودتر به خانه برگردیم.، اما مانی که تازه گرم شده بود و روی دور خوش افتاده بود حاضر نبود به آن زودی مجلس را ترک کند و از من خواست تا ساعتی دیگر دوام بیاورم. به ناچار تسلیم شدم. اما آنقدر هوای داخل سالن از دود سیگار سنگین شده بود که دیگر نمی شد آنجا ماند؛ بنابراین بی آنکه کسی متوجه شود از آنجا بیرون آمدم تا نفسی تازه کنم.هوای بیرون کمی سرد ولی بسیار تمیز بود.چند نفس عمیق کشیدم و به آسمان پرستاره خیره شدم و به یاد جمله مادرم افتادم که همیشه می گفت، هر کجا که بروی آسمان همین رنگ است.
بله چه ایران و چه آلمان و یا هر جای دیگر این کره زمین هیچ تفاوتی با هم نداشت، مگر ساکنانش که هر یک با فرهنگهای خودشان زندگی می کردند. حال غریبی داشتم. در موجودیت خود شک کرده بودم که آیا آدم بدی هستم یا تظاهر به بدبودن می کنم؟ در حالی که ذاتا از بدیها می گریختم. چرا قلبم لبریز از کینه و نفرت شده بود؟ چرا با لجاجت خود و زندگیم را به بازی گرفته بودم؟ چرا سعی داشتم از خودم موجودی بسازم که نبودم؟ چه چیزی را می خواستم ثابت کنم و به چه کسی؟ مانی مرد بسیار خوبی بود. مهربان، صمیمی، یکرنگ. چیزی کم نداشت که بشود روی او ایرادی گذاشت. چرا نمی توانستم دوستش بدارم؟ چرا فرشاد و سایه اش از زندگیم بیرون نمی رفت؟ این سیل خروشان تا کجا مرا با خود می برد؟ چرا خودم را به دست آـن سپرده بودم؟ نمی دانستم از حماقت خودم انتقام می گرفتم یا از سرنوشت و تقدیرویا از کسانی که زندگیم را به بازی گرفته بودند. از اینکه می خواستم زنی عشوه گر وسبکسر جلوه کنم، در حالی که همسر مردی باشخصیت و تحصیلکرده شده بودم، چه عایدم می شد. به راستی این کوته فکریهایم به کجا می انجامید؟در آن لحظات رنج آور به یاد پدرم افتادم و از خود پرسیدم: سیما تو از پدرت متنفری؟ به خاطر چی؟ به خاطر اینکه چشمهات روبه روی حقیقت باز کرد تا ندونسته تو چاه نیفتی یا به خاطر اینکه عشق تو رو با پول خرید؟ اگر فرشاد حقیقتا خودت را دوست داشت حاضر می شد عشق تو را با دنیا عوض کنه؟ چه برسه به چند میلیون پول. پس چطور هنوز چنین موجود پلیدی را دوست داری؟ با خودم در ستیز بودم که ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. وحشتزده به عقب برگشتم که نگاهم در نگاه فرشاد گره خورد و برای یک لحظه فراموش کردم که او با من چه کرده است. گفت:
"سیما می دونم از من عصبانی و دلخوری، ولی قسم می خورم که من بی تقصیرم، اگر دیدی رفتم و دیگه خبری ازم نشد به خاطر خودت بود. نمی خواستم وجود من سلامتی تو را به خطر بندازه."
با خشم و نفرت نگاهش کردم و گفتم:
"تو از چی حرف می زنی؟ دلیل از این احمقانه تر نبود که بخواهی عمل کثیفت را توجه کنی؟ آهان فکر کردی من یک احمقم؟آره درست فکر کردی، چون اگر احمق نبودم عاشق آدم بی سرو پایی مثل تو نمی شدم. ازت متنفرم فرشاد. تو زندگی منو خراب کردی؛ تو تمام آرزوهای منو به باد دادی؛ تمام احساس منو به لجن کشیدی. دیگه جایی برای حرف باقی نذاشتی. تو خیلی ارزون خودت رو فروختی. اگه اینقدر نیاز مالی داشتی که مجبور بودی احساس کسی را که با تمام وجود دوستت داشت زیر پا بگذاری و بی تفاوت ازش بگذری به خودم می گفتی، اما نامردی نمی کردی. حالا آمدی چی بگی؟ بگی که خوب تونستی با من مثل یه آشغال رفتار کنی؟"
"سیما، اینقدر زود قضاوت نکن. بگذار برات بگم.اون روزی که من رفتم و با پدرت صحبت کردم به من گفت که تو به بیماری ناعلاجی مبتلا هستی که اگر ازدواج کنی چه بسا منجر به مرگ تو بشه. در حالی که من نمی خواستم چنین اتفاقی بیفته! چون دوستت داشتم؛ هنوز هم دوستت دارم."
"فرشاد تو فکر می کنی من هنوز احمقم؟ نه سخت در اشتباهی. این چرندیات را به کسی بگو که حرفت را باور کنه. من هیچ وقت این مزخرفات را باور نمی کنم. اگر این طور بود چرا سعی نکردی از خودم بپرسی؟تو با گرفتن بیست میلیون تومن پول اصلا فراموش کردی دختری وجود داره که حاضره به خاطر عشق تو چشم از تمام عزیزانش بپوشه. کدوم بیماری ناعلاج؟دلیلی از این احمقانه تر نبود که بیاری؟ فرشاد تو همه حرفات دروغ بود؛ چه در مورد خودت ، چه در مورد خونوادت و چه در مورد عشقی که اصلا برای تو وجود نداشت."
"برای تو چی؟ یعنی اینقدر عاشق من بودی که بلافاصله ازدواج کردی؟ پس این تو و پدرت بودید که دروغ گفتید."
"اوه ، چه مسخره! انگار یه چیزی هم بدهکار شدیم! دست پیش گرفتی پس نیفتی؟ ازدواج کردم چون در عشقی که تو از اون دم می زدی جز ریا و تزویر چیزی نبود. تو منو فریب دادی. من به چی باید پایبند می بودم ؟ضربه ای که تو به من زدی هرگز جبران نمی شه. تو با من کاری کردی که نسبت به تمام مردها احساسی جز کینه و نفرت نداشته باشم و اول هم نسبت به خود تو. دیگه نمی خواهم ریختت را ببینم، نه حالا نه هیچ وقت دیگه. دیدن تو حالم را به هم می زنه و از هر چی عشقه بالا می آرم.برو گم شو فرشاد. تو اصلا آدم نیستی. کسی که به آسانی احساس خودش و طرف مقابلش را به چندی غازی بفروشه اصلا قابل بحث نیست که هیج حتی قابل این نیست که بهش فکر کنی."
" ولی سیما من همیشه دوستت داشتم و حالا هم دارم. توی این مدت نتونستم یک لحظه فراموشت کنم. تصمیم داشتم وقتی برگردم ایران دوباره ببینمت."
"خیلی متاسفم حضرت اقا دیر به این فکر افتادید.برو این عشق پوشالیت دو به کسی بده که مثل خودت یه احمقه!"
"خیلی خوب قبول. بهت حق می دم عصبانی باشی، اما مطمئن باش که ازت دست نمیکشم. حالا که همه چیز برام روشن شده سعی می کنم بهت ثابت کنم چقدر دوستت دارم."
"هه! چه خنده دار! این دفعه بابت دروغت چه مبلغی راضی ات می کنه؟ بیست میلیون؟ سی، چهل، چقدر؟ بگو خجالت نکش. هیچ نیازی به ثبوت عشقت نیست. خوشحالم که خیلی زود ذات خودت رو نشون دادی. فرشاد به نفعته که پاتو از زندگی من بیرون بکشی.من حالا با مرد خوب و شایسته ای ازدواج کردم که یک موی گندیده اش را به هزار تا مثل تو نمی دهم . نه به تو و نه به هیج کس اجازه نمی دهم به حریم زندگیم تجاوز کنه. شوهرم را دوست دارم ! و اون هم منو بی نهایت دوست داره . تازه فهمیدم عشق واقعی چیه!"
"دروغ می گی سیما. تو اونو دوست نداری! کاملا مشخصه که تظاهر به عشق میکنی."
"خفه شو برو پی کارت."
"باشه می رم، ولی از اینجا نه از زندگیت. مطمئن باش تا تو رو به دست نیارم دست برنمی دارم. خواهی دید."
"آره می دونم چون برات لقمه ی چرب و نرمی هستم . اما کور خوندی. اون سیمای احمقی که می شناختی مرد . برای من تنها چیزی که مهمه و می تونه آرامش رو به من برگردونه انتقام گرفتن از تو وامثال توئه، چون همه تون از یک خاک آفریده شدید."
"سیما می دونم که هنوز دوستم داری و همه ی این حرفها از علاقه ی زیادت به منه."
"متاسفم فرشاد. آدم ابلهی هستی، پس برو با همون عوالمت خوش باش. هر چه زودتر از جلوی چشمم دور شو. وجودت هوا رو متعفن می کنه، نمی خوام انگلی مثل تو مانع نفس کشیدنم بشه."
و پشتم را به او کردم. در حالی که می رفت گفت:
"سیما بگرد تا بگردیم."
احساس می کردم تمام وچودم در حال از هم پاشیدن است . دلم می خواست آنقدر قدرت داشتم که با دستهای خودم خفه اش کنم. از آن همه وقاحتش در عجب بودم و افسوس می خوردم چرا دل به چنان موجود تهی و بی مغزی سپرده بودم. اندکی بعد مانی به سراغم آمد و نگران پرسید:
"سیما تنهایی اینجا چه می کنی؟بیا تو بچه ها منتظرند."
من که دل پری از فرشاد داشتم و همچنان عصبانی و خشمگین بودم بی اختیار برسر او فریاد کشیدم:
" چرا نمی فهمی که خسته هستم و حوصله ی تو و اون دوستاتو ندارم."
حیرت زده نگاهم کرد و گفت:
"سیما تو چت شده؟ چرا داد می زنی؟ چرا اداهای بچه گونه در میاری؟"
یک آن به خودم آمدم و احساس کردم برخوردم باهاش درست نبوده،بنابراین کوتاه آمدم و همراهش به جمع آنها پیوستم که آقای مشفق گفت:
"لیلی و مجنون کجا رفته بودند؟ بیایید سیما خانم شما و مانی باید کیک رو ببرید"
در مقابل لطف ومحبت آنها از خودم خجالت کشیدم و با عذرخواهی از آنها به همره مانی کیک را بریدیم. بعد آقای مشفق بسته ای را که بسیار زیبا کادو شده بود مقابل ما گذاشت و گفت:
" سیما خانم این هدیه ناقابل از طرف همه دوستانی هست که در اینجا حضوردارند. امیدواریم که مورد پسند شما واقع بشه."
تشکر فراوانی کرده و به کارت روی آن نگاه کردم که نوشته بود:
ازدواج بهار زندگی اسن که با عشق شکوفاتر می شود. امیدواریم که هرگز خزان این بهار را نبینید. از طرف تمام دوستان با آرزوی سعادت و نیکبختی برای تو ومانی عزیز.
اشک در چشمانم حلقه بست و برای چند لحظه در سکوت به آن نوشته خیره شدم که ناگهان با صدای کف زدن ها و شعار بازش کن، بازش کن بخه خودم آمدم و با دستانی لرزان کاغذ دور بسته را باز کردم و بسته را گشودم.سرویس کامل چایخوری نقره کار دست هنرمندان اصفهانی بود که نقوش روی آن بسیار ظریف و زیبا کار شد ه بود ؛ به طوری که چشم همه را خیر ه کرده بود و به به و چه چه می گفتند؛ مخصوصا چند تن از آلمانیهایی که در آن جمع بودند. زبانم برای هرگونه تشکری بسته بود . دوستان مانی بی نهایت لطف و محبتشان را به ما نشان داده بودند. آقای مشفق که از طرف همه آنها نماینده بود گفت:
" سیما خانم این هدیه قابل شما و مانی عزیز رو نداره. یادگاریه تا همیشه ما رو به خاطر بیارید."
با زبانی الکن از تمامشان تشکر کردم و احساس کردم که ایرانی درهمه جا یک ایرانی هست که خلق و مرامش را هرگز فراموش نمی کند.آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که دلم میخواست از شوق گریه کنم. مانی دستش را دور کمرم حقله کرد و رو به دوستانش کردو گفت:
"شما دوستان خوب حسابی منو همسرم رو شرمنده کردید. برای همه چیز از شما متشکریم. امشب بهترین و خوشترین شب زندگی ما بود که هرگز از یاد نمی بریم و خوشحالم که خداوند به من لطف کرده ، هم دوستان خوبی نصیبم کرده وهم همسری بی نظیر.واقعا خودم را خیلی خوشبخت احساس می کنم."
دوباره همه کف زدند و هورا کشیدند. در این میان چشمم به لنا و فرشاد افتاد که هر دو حسادت و نفرت در چشمانشان موج می زد و من بی اعتنا و سرمست از پیروزی ساعتی بعد دست در دست مانی از آنها خداحافظی کردم و به هم به خانه برگشتیم.من یکراست به اتاقم رفتم وبرای خوابیدن آماده شدم. خیلی خسته بودم و زود خوابم برد.نیمه های شب بود که احساس کردم کسی کنارم خوابیده است. وحشت زده از خواب پریدم ومانی را در کنارم دیدم . خواستم اعتراض کنم که او فرصت نداد و مرا سخت در آغوش کشید . برای رهایی از دست او تقلا کردم ؛ حتی فریاد زدم واو را با خشم و نفرت از خود راندم، اما بی فاید ه بود. قدرت او بیشتراز من بود و بالاخره من را تصاحب کرد. چنان از او متنفر شده بودم که همان لحظه از کنارش برخاستم و به اتاق دیگری رفتم و در را از داخل قفل کردم.دیگر به التماسهای او که به شدت پشیمان بود و عذرخواهی می کرد توجهی نکردم.
از خودم و از زندگی و از مانی بیزار شده بودم. دلم می خواست همان لحظه خودم را بکشم ، ولی ترس از مرگ مرا از این کار باز داشت. تمام شب را تا صبح اشک ریختم و به زمین و زمان ناسزا گفتم . بالاخره نزدیک صبح خسته و در هم شکسته به خواب رفتم.

armin khatar
07-26-2011, 04:52 PM
فصل یازدهم
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت یازده بود. هیچ صدایی از بیرون به گوش نمی رسید. آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم ازرختخواب بیرون بیایم. انگار روح از تنم گریخته بود. تمام بدنم درد می کرد.مدتی به همان شکل دراز کشیدم . به سقف خیره شده بودم و تصویر شب گذشته و رفتار حیوانی مانی جلو چشمم رژه می رفت و عذابم می داد. احساس می کردم تنفرم از او بیشتر شده است. با آشفتگی از جا بلند شدم ، اما قبل از بیرون آمدن از اتاق گوش دادم تا او خانه نباشد و وقتی مطمئن شدم کسی در خانه نیست از اتاق بیرون امدم . حال چندان خوبی نداشتم. دوباره به اتاقم برگشتم و خودم را که سست و بی حال بودم روی تخت انداختم و سیل اشک از دیدگانم جاری شد که یکدفعه چشمم به پاکت سفیدی کنار تلفن افتاد. ان را برداشتم و با چشمانی اشک بار شروع به خواندن کردم:
"سیمای نارنینم نمی دانم به خاطر رفتار شب گذشته که بر اثر مستی و بی خبری پیش امد ، چگونه از تو عذرخواهی کنم؛در حالی که به تو قول داده بودم. می دانم که بیش از گذشته از من نفرت پیدا کردی، ولی باور کن که دست خودم نبود. صدها بار از تو طلب عفو و بخشش می کنم و قسم می خورم که دیگر تکرار نخواهد شد.
دوستت دارم.
مانی " با انزجار کاغذ را به طرفی پرتاب کردم. هرگز نمی توانستم او را ببخشم و فراموش کنم که چگونه با من رفتار کرده است. همه مردها دروغگو بودند! وقتی پای رذالت و پستی در میان باشد هیچ یک از دیگری کم نمی آورد. همه شان مثل هم هستند. بیش از پیش از موجودی به نام مرد متنفر شدم. می دانستم تا مدتها نخواهم توانست او را ببینم و با او روبرو شوم.تا بعد از ظهر در اتاق چرخیدم . دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم، در حالی که هنوز چمدانهایم را باز نکرده بودم و کلی کار داشتم.
تنهایی عذابم می داد. دلتنگ و بی قرار خانواده ، مخصوصاُ مادرم،شده بودم. بی اختیار به طرف تلفن رفتم که ناگهان تلفن زنگ زد. به خیال اینکه مانی است گوشی را برنداشتم و بالاخره بعد از چندین زنگ صدای آن قطع شد و دوباره و سه باره تلفن زنگ زد. به ناچار گوشی را برداشتم که صدای فرشاد را شنیدم. خواستم گوشی را بگذارم که ملتمسانه گفت:
"خواهش می کنم سیما قطع نکن."
من که به شدت خشمگین و بی حوصله بودم فریاد زدم :
"من با تو حرفی ندارم. دیگه اینجا زنگ نزن."
"نه سیما صبرکن. بذار برات بگم. اگه یه روز از عمرم مونده باشه بهت ثابت می کنم که هیچ وقت فراموشت نکردم و همیشه دوستت داشتم.می خواهم حقیقت را بگم.راستش چیزهایی که دیشب بهت گفتم دروغ بود. آره من از پدرت پول گرفتم و بهش قول دادم دیگه تو رو نبینم. می دونی چرا؟ چون ، چون مادرم مریض بود و باید عمل می شد و من با هر بدبختی بود باید این پول را تهیه می کردم. در ضمن، برای موقعیت تحصیلی هم که پیش آمده بود پول لازم داشتم. وقتی پدرت چنین مبلغی را پیشنهاد کرد تا دست از تو بکشم نتونستم از اون چشم بپوشم. می دونستم اگه تو بفهمی از من متنفر می شی که شدی. اما من دوستت داشتم و هنوز هم دوستت دارم و قسم می خورم همین که دست و بالم باز شد این پول رو به پدرت برگردونم. من درباره ی خونوادم با تو حرفی نزدم، چون نمی خواستم تو رو از دست بدم.می ترسیدم اگه بفهمی پدر ومادر من آدمای فقیری هستند دیگه دوستم نداشته باشی. من اون موقع در وضعیتی نبودم که بتونم انتخاب کنم، چون پای مرگ و زندگی مادرم در میان بود. بیست میلیون پول کمی نبود.می تونست خیلی از ارزوهای منو برآورده کنه. بنابراین عقل حکم می کرد پول را به تو ترجیح بدهم تا از این طریق هم جون مادرم نجات پیدا کنه و هم برای گرفتم مدرکی که آینده ام رو تضمین می کرد به اینجا بیام. در ثانی،پدرت منو تهدید کرد که اگه دوباره فیلم یاد هندستون کنه از طریق دیگه ای وارد عمل می شه. حالا خودت رو بذار جای من، اگه تو بودی چیکار می کردی؟ من مجبود بودم این کارو بکنم، چون اگر پایم گیر می افتاد دیگه کسی نبود خرج و مخارج خونوادم رو تامین کنه. من قضاوت رو به عهده خودت می ذارم. هر چی تو بگی من همون کارو می کنم، اما بدان که ذره ای از عشق تو در دلم کم نشده. خواهش میکنم یک بار دیگه به من فرصت بده."
فرشاد حرف می زد و من به این فکر می کردم که مردها چه آسان زن ها را فریب می دهند. او فکر می کرد می تواند باردیگر مرا خام خودش کند، اما نمی دانست من آن دختر ابله سابق نیستم. دیگر نه به او و نه به هیچ مرد دیگری اعتماد نداشتم. من سکوت کرده بودم و او ادامه داد:
"مطمئنم که حرف هام را باور کردی. بگو کی می تونم ببینمت؟"
در کمال خونسردی با قاطعیت جواب دادم:
"هیچ وقت. هر چی بین ما بود تموم شد فرشاد، من نه تنها دیگه دوستت ندارم بلکه ازت متنفرم. این حرف آخر من بود."
"نه اصلا حرفت را باور نمی کنم."
"هر طور دوست داری فکر کن. من حالا متعلق به مردی هستم که شوهرمه و نمی خواهم به او خیانت کنم. اگه می گی دوستم داری سایه ات را بردار و از زندگی ام برو بیرون. تو هیچ وقت با من صداقت نداشتی . قبل از اینکه منو بی خبر ترک کنی به من تلفن می زدی و حقیقت را به خودم می گفتی.اون وقت می تونستم درکت کنم، ولی متاسفانه حالا دیگه دیر شده."
و بدون خداحافظی گوشی را گذاشتم و دو شاخه را هم از پریز کشیدم. خسته تر وافسرده تر ازبودم که بتوانم به وقایع گذشته فکر کنم. تمام روز را مثل مرده ی متحرک و بی هدف در خانه چرخیدم و از خودم پرسیدم آیا هنوز فرشاد را دوست دارم؟ و در کمال تاسف دریافتم که انکار عشق او برایم ممکن نیست. اما اعتماد م از او سلب شده بود . دیگر باورهایم دربا ره اش رنگ باخته بود . پدرم، فرشاد، مانی. هر سه انها به طریقی مرا بازیچه خودشان قرار داده بودند و موجب تحلیل روح و روانم می شدند. در تنگنای عجیبی قرار گرفته بودم . چند بار به سرم زدم تا برای نجات خود از آن وضع اسفبار به ایران برگردم، اما خیلی زود از این فکر منصرف شدم، چون می دانستم اوضاع از این خرابتر می شود. پس باید چه می کردم؟ چه راه و چاره ای می جستم تا از این دام بلا خیز رهایی یابم؟ بدون شک، فرشاد نمی گذاشت با آرامش زندگی کنم. مطمئن بودم به عناوین مختلف مزاحمم خواهد شد که همین طور هم شد. ساعتی بعد که دوشاخه را به پریز زدم دوباره تلفن زنگ زد. تصمیم گرفتم اگر فرشاد باشد با او برخورد تند تری بکنم. همین که گوشی را برداشتم با عصبانیت فریاد زد:
"سیما با من لجبازی نکن. برات گرون تموم می شه."
من هم فریاد زدم:
"منو تهدید نکن. مثلا می خواهی چه غلطی بکنی؟"
"خیلی کارها!یا قرار می ذاری همدیگه رو ببینیم یه همه چیز رو به شوهرت می گم."
"حتما این کارو بکن چون من هیچ رغبتی به دیدن تو ندارم. در ضمن از تهدیدات پوچ و تو خالی تو هم نمی ترسم. چون قبل از اینکه با مانی ازدواج کنم همه چیز رو بهش گفتم و اون هم با علم به این موضوع با من ازدواج کرده. خوب حالا حرف دیگه ای باقی مونده که نگفته باشم؟"
چند لحظه ساکت شدو بعد گفت:
"خواهش می کنم سیما. التماس میکنم. فقط یه بار دیگه می خوام ببینمت . اگه حتی ذره ای از محبت من تو دلت هست این سعادت را از من دریغ نکن."
با این حرف بی اختیار سست شدم. چرا داشتم خودم را فریب می دادم. اگر زبانم می گفت متنفرم، اما ته دلم که هنوز دوستش دشتم. عاقبت در برابر التماسهای او به زانو در آمدم و برای روز بعد قرار گذاشتیم در پارکی نزدیکی های خانه مان او را ببینم. اما همین که گوشی را گذاشتم به یکبار ه احساس ندامت و پشیمانی مثل خوره به جانم افتاد . در حقیقت، شرمم می آمد در برابر آن همه صداقت همسرم خیانت کنم. اما برای اینکه کارم را توجیه کنم به خودم گفتم:
فقط همین یکبار او را خواهم دید و این اولین خطای من بود.

armin khatar
07-26-2011, 04:52 PM
فصل دوازدهم
مانی با سبد گل بسیار زیبایی وارد خانه شد و در حالی که سعی می کرد نگاهش را از من بدزده دوباره از من معذرت خواهی کرد. درواقع او گناهی مرتکب نشده بود تا قابل بخشش باشد. من زن قانونی اش بودم و او کار خطایی نکرده بود ، ولی چون هر دو توافق کرده بودیم روابطی میانمان نباش و او خلف وعده کرده بود از دستش عصبانی بودم. اما دیگر دنباله ماجرا را نگرفتم و همه چیز به همانجا خاتمه یافت. شاید هم داشتم به او آوانس می دادم تا کمتر احساس گناه کنم.
به هم نگاه نمی کردیم؛ او برای رفتاری که کرده بود و من برای گناهی که مرتکب شده و با فرشاد قرار گذاشته بودم. چند لحظه بعد هم او به اتاقش رفت و من ماندم وتنهایی و فکر وخیال و پریشانی روح. احساس خیلی بدی داشتم. مثل کسی که روی بند ایستاده و نمی داند به کدام طرف برود تا سقوط نکند. دلهره و تشویش برای روز بعد لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت و سکوت خانه هم بی قرارترم می کرد. دلم می خواست با کسی حرف بزنم و کسی هم جز مانی نبود. بااخره آنقدر بی طاقت شدم که به اتاقش رفتم و از او خواستم برای قدم زدن بیرون برویم. مانی هم بلافاصله قبول کرد. انگار منتظر بود من قدمی به سویش بردارم. وقتی نگاهش کردم چهره اش خسته و غمزده به نظر می آمد. بی اختیار دلم به حالش سوخت و از رفتاری که با او پیش گرفته بودم شرمنده شدم. بنابراین کمی مهربانتر شدم . هوای بیرون بسیار تمیز و صاف بود و بارانی که شب گذشته باریده بود لطافت هوا را دو چندان کرده بود. در کنار هم آرام و ساکت راه می رفتیم و هر یک درافکار خود غوطه ور بودیم. نمی دانستم در مورد چه چیزی با او صحبت کنم . همانطور که راه می رفتیم یکدفعه سردم شد و کمی لرزیدم که فهمید و بلافاصله گرمکنش را از روی دوشش برداشت و روی شانه ام انداخت. همان لحظه بود که پس از مدتها نگاهم در نگاهش گره خورد. نگاهی که پر از شیفتگی و عشق بود . بی اختیار دچار احساس عجیبی شدم و دستش را گرفتم و گفتم:
"مانی می دونم چه احساسی به من داری. تو هم احساس منو نسبت به خودت می دونی. بنابراین دلم نمی خواد اذیتت کنم. اگر موافق باشی می تونیم خیلی دوستانه از هم جدا بشیم."
پشتش را به من کرد و با لحن بغض آلودی گفت:
"سیما دیگه این حرف رو نزن.همونطور که قبلا گفتم من صبرم زیاده. اونقدر صبر می کنم تا روزی خودت به من بگی که دوستم داری. اگه به خاطر دیشب از من دلچرکین هستی دوباره ازت معذرت می خوام. نباید تو خوردن زیاده روی می کردم. قبلا هیچ وقت این کارو نکرده بودم؛ یعنی اصلا علاقه ای به مشروب ندارم، ولی دیشب شرایط طوری بود که کنترلم را از دست دادم . به هر حال من حتی به دوستی با تو راضی هستم. این برای ادامه زندگی ما کافی نیست؟"
کاملا خلع سلاح شده بودم. او صبورتر و با گذشت تر از آن بود که فکرش را می کردم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و او هم دستش را دور کمرم حلقه کرد، امامن اعتراضی نکردم. مدتی همین طور با هم راه رفتیم. در همین حال به فردا و دیدار م با فرشاد فکر می کردم.
وقتی به خانه برگشتیم شام مختصری خوردیم و قدری درباره مسائل مختلف با هم صحبت کردیم و بعد برای خواب هر کدام به اتاقهای خودمان رفتیم. خوابم نمی برد و مدام در رختخواب غلت می زدم . افکار مختلف و زیادی فکرم را مشغول کرده بود. به فرشاد فکر میکردم. دوستش داشتم اما نسبت به مانی احساس وظیفه و ترحم می کردم. دو احساس متفاوت. چه کارهایی می خواستم بکنم. چه نقشه هایی در سر داشتم، اما حالا می دیدم که نمی توانم پلید و کثیف باشم. یعنی ذاتم اینطور نبود .من در دامان مادری پرورش یافته بودم که متدین و معتقد بود و همیشه ما را از کارهای زشت برحذر می داشت و می گفت چشم و دل انسان باید پاک باشد و از راه کج بپرهیزد. می گفت انسان هر کار خلافی انجام دهد نه تنها بار گناه خود را سنگین تر می کند ، بلکه ضررش مستقیما به خودش بر می گردد. با این تفاسیر چگونه می توانستم راهی را بروم که هرگز درآن قدم نگذاشته بودم؟
در ثانی، اگر همه چیز را ار مانی مخفی نگه می داشتم ، خدا را چه می کردم که همیشه ناظر و شاهد اعمال بندگانش است و همه چیز را ثبت میکند؟ باید از او و عقوبتش می ترسیدم. با خودم و احساسم در جنگ بودم . در آن لجظه پس از مدتها خدا را به یاد آوردم. خدایی که فراموشش کرده بود م. گریان و پشیمان به درگاهش نالیدم تا قلم عفو به گناهانم بکشد و کمکم کند تا در راهی قدم بگذارم که شایسته خدا و خیر و صلاحم است. از او خواستم عشق فرشاد را که می دانستم به نابودی خود و زندگیم خواهد انجامید از روح و جانم پاک کند و مرا از وسوسه های شیطانی در امان بدارد و نگذارد غرق گناه شوم. خواستم کاری کند که مهر مانی در قلبم جایگزین شود و دوستش بدارم و از آن آشفتگی و پریشانی نجات یابم. آنقدر گفتم و اشک ریختم تا خسته و بی رمق خوابم برد.

armin khatar
07-26-2011, 04:52 PM
فصل سیزدهم
هراسان از خواب پریدم و وحشتزده به عقربه های ساعت نگاه کردم. فقط نیم ساعت فرصت داشتم تا آماده شوم و به دیدار فرشاد بروم. به سرعت لباس پوشیدم و بدون اینکه صبحانه بخورم از منزل خارج شدم. فاصله زیادی تا پارک بود و من مجبور شدم تا آنجا بدوم. خوشبختانه وقتی رسیدم او هنوز نیامده بود. قدری روی نیمکت نشستم تا نفس تازه کنم .بچه های قد و نیم قدی که با مادرانشان به پارک آمده بودند مشغول بازی و جست و خیز و شادی بودندکه توجه ام به یکی از آنها که دختر کوچولوی بینهایت زیبایی بود جلب شد. موهای طلایی و چشمان آبی داشت و مثل فرشته ها پاک و معصوم بود.از دیدن او حال عجیبی پیدا کردم.بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف او رفتم و به زبان انگلیسی از مادرش پرسیدم:
"می تونم دختر کوچولوتون رو ببوسم؟ آخه خیلی قشنگ و دوست داشتنیه."
او لبخند زنان اجازه داد. دخترک را در بغلم گرفتم و با اشتیاق وصف ناپذیری به سینه فشردم و بوسه ای از گونه اش گرفتم و گفتم:
"چقدر تو خوشگلی . مثل عروسکها هستی. یعنی ممکنه من هم روزی یه دختر کوچولوی قشنگی مثل تو داشته باشم؟"
با وحشت و تعجب نگاهم کرد. برای اینکه ناراحت نشود آهسته او را در آغوش مادرش گذاشتم و از اینکه اجازه داده بود دخترش را ببوسم تشکر کردم که صدای فرشاد را از پشت سرم شنیدم.
"خیلی وقته اینجایی؟"
برگشتم و در حالی که قلبم به تپش افتاده بود نگاهش کردم. کنارم نشست و پرسید؟
"حالت چطوره سیما؟ انگار دیشب خوب نخوابیدی.دور چشمهات طوق افتاده. اتفاقا من هم خوب نخوابیدم و همه اش به تو فکر می کردم."
" به من فکر می کردی یا به پولهای من؟"
"طعنه نزن سیما. اینطوری انگار کتکم می زنی. ولی برای اینکه به تو ثابت کنم پولت برام اهمیت نداره در اولین فرصت اونو برمیگردونم."
"آره، بزک نمیر بهار می آد. فرشاد این اولین و آخرین دیدار ماست. دوست ندارم تمام زندگیم در هول و هراس باشم. من آدمی نیستم که با داشتن شوهر با کسی رابطه نامشروع داشته باشم . تا وقتی ازدواج نکرده بودم و به کسی تعهدی نداشتم شاید ادامه دوستی ما ممکن بود، اما حالا چنین چیزی محاله. دوستانه از تو می خواهم منو به حال خودم بگذاری و اجازه بدی زندگیم در آرامش بگذره. تو به من بد کردی و نمی تونم هیچ وقت ببخشمت. باید جوابت رو با همون رفتار خودت بدم اما این کارو نمی کنم. فقط می گم برو دنبال زندگیت و منو فراموش کن."
" نمی تونم سیما! تو متعلق به من هستی نه اون مرتیکه عوضی که خیال می کنه از دماغ فیل افتاده."
" درست حرف بزن و حد خودت رو بشناس. اون مرتیکه شوهر منه و تو حق نداری درباره اش اینجور صحبت کنی."
"اوه! کی می ره این همه راهو. خوبه که عاشقش نیستی، وگرنه چی می شد. خیلی خوب اصلا اونو ولش کن، بیاراجع به خودمون صحبت کنیم. ببین من اینجا علاوه بر تحصیل کار می کنم و در آمد نسبتاُ خوبی دارم.یه آپارتمان نقلی هم تو حومه شهر اجاره کردم. اگه بخواهی می تونیم اونجا بدون سر خر و مزاحم همدیگر را ببینیم. خوب نظرت چیه؟"
"فرشاد انگار نفهمیدی من چی گفتم. اصرارت برای دیدن من همین بود؟ فقط می خواستی همین رو بگی؟"
"خوب نه، منظورم بیشتر دیدن تو بود. می خوام یه دل سیر نگات کنم. دیشب خیلی تو دل برو و خوشگل شده بودی. وقتی اون عوضی رو بوسیدی چیزی نمونده بود با مشت بزنم تو ی صورتش. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا عکس العمل نشون ندم. در ضمن می خوام سوالی ازت بکنم، جوابم رو می دی یا نه؟"
"تا چه سوالی باشه"
"انگار خیلی عصبانی هستی، هر چقدر هم که عصبانی باشی باز هم خوشگلی!"
"خیلی خوب اینقدر مجیز نگو، حرفتو بزن."
"البته می بخشی که اینو می پرسم. آخه وقتی فکرشو میکنم خونم به جوش می آد. نمی دونم منظورم را فهمیدی یا نه. روابط تو با اون آیا...آیا؟"
"فکر می کنم منظورت رو فهمیده باشم. می خواهی چه جوابی یهت بدم؟ خوب رابطه زناشوئی برای زن و شوهر یک امر عادیه."
"ولی من تحملش رو ندارم سیما."
"این دیگه مشکل خودته."
"یعنی تو از این موضوع راضی هستی؟"
"این هم مربوط به خودمه. مطمئنا راضی هستم که دارم باهاش زندگی میکنم."
"که این طور. یعنی می خوای بگی نسبت به من هیچ احساسی نداری؟"
"نه"
"سیما به من نگاه کن"
"برای چی؟"
"برای اینکه نگاهت همه چیز رو می گه"
"دلم نمی خواد نگات کنم، زور که نیست"
"چرا؟ جون می ترسی نگات لوت بده؟ چرا با خودت می جنگی؟ اعتراف کن که از اون خوشت نمی اد و منو دوست داری"
"اوه! مثل اینکه خیلی از خودت متشکری. چرا دوستش نداشته باشم؟ چیزی کم نداره. بیشتر ازهمه عاشقمه. حالا می گی چی؟"
محکم مرا به طرف خودش کشید ودر حالی که مجبودم می کرد به چشمهایش نگاه کنم گفت:
"تو دروغگوی خوشگلی هستی و من تو را می پرستم، اونقدر که حاضرم هر خطری رو به جون بخرم و تو مال من بشی.می دونم داری روی احساست به من سرپوش می ذاری و می خواهی تلافی کنی. باشه قبول، اما در واقع به خودت ضربه می زنی."
خواست مرا ببوسد که با دست او را به عقب هول دادم و با سرعت از جا برخواستم و پا به فرار گذاشتم تا هر چه بیشتر از او دور شوم. می ترسیدم؛ از خودم، از احساسم، از تعهدی که به مانی داشتم. او دنبالم می کرد ومن با اخرین توان می دویدم.. خوشبختانه مان موقع یک تاکسی از آنجا رد می شد که خودم را جلو انداختم و قبل از اینکه فرشاد به من برسد سوار شدم و به راننده گفتم با سرعت از آنجا برود. این کلمه را به فارسی گفته بودم که راننده متوجه نشد و به آلمانی چیزی پرسید و من هم به انگلیسی جوابش را دادم. نمی دانم فهمید یا نفهمید که پایش را روی گاز گذاشت. وقتی به پشت سرم نگاه کردم فرشاد همانجا ایستاده بود و در نظرم کوچک و کوچکتر می شد تا اینکه بالاخره از آنجا دور شدم .آن وقت تازه آدرس را به راننده دادم.. تمام بدنم می لرزیدو احساس سرمای شدیدی می کردم. گویی سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود . دندانهایم طوری بهم میخورد که مجبور شدم با دست چانه ام را نگه دارم. راننده پرسید:
" حالتون خوبه؟ اگه لازمه ببرمتون بیمارستان."
تشکر کردم و گفتم بهتر است هر چه زودتر مرا به خانه ام برساند. نمی دانم چرا انقدر ترسیده بودم. مدام فکر می کردم فرشاد در تعقیبم است و برمی گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم. تا اینکه تاکسی مقابل خانه توقف کرد.کرایه را پرداخت کردم و پیاده شدم. پاهایم چنان کوفته شده بود که قادر نبودم قدم از قدم بردارم. با هر جان کندنی بود وارد منزل شدم و خودم راروی مبل انداختم و بی اختیار سیل اشک از چشمانم جاری شد. خودم هم نمی دانستم برای چه گریه میکنم. به شدت مضطرب و عصبی بودم. حال اسفناکی داشتم . به دنبال قرص آرامبخش تمام کیفم را زیرو رو کردم تا بالاخره یکی پیدا کردم.هنوز می لرزیدم، اما با خوردن آن قرص کم کم بی حس و حال شدم و رخوتی عمیق تمام وجودم را فرا گرفت و همانجا روی مبل به خواب مدهوش کننده ای فرو رفتم. نمی دانم چه مدت در عالم بی خبری فرو رفته بودم که ناگهان با نوازش دستی که روی صورتم کشیده می شد وحشت زده از خواب پریدم.ابتدا زمان و مکان را به یاد نمی آوردم و مانی را به جای فرشاد گرفته و به حالت دفاع دست هایم را بالا بردم که مانی با لحنی مهربان گفت:
"سیما, منم. چرا اینجا خوابیدی؟ خیلی صدات کردم. خوابت خیلی سنگین بود .انگار خواب بدی می دیدی.به نظر وحشت زده می آیی. طوری شده؟"
جوای ندادم. فقط بر و بِر نگاهش می کردم. مثل اینکه برای اولین بار است او را می بینم. مردی با صلابت و مهربان با شخصیتی خوب و دوست داشتنی. خواستم از جا بلند شوم که ناگهان سرم گیج رفت و سکندری خوردم. مانی مرا گرفت و با تعجب پرسید:
"سیما چت شده؟ چرا عین مست ها شدی؟ نکنه قرصی، چیزی خوردی؟"
قادر به جواب دادن نبودم، تمام بدنم حتی زبانم شل شده بود. با عجله رفت و لیوان آبی آورد و گفت:
"بخور. چند تا قرص خوردی که اینطور کله پا شدی؟اصلا چرا قرص می خوری؟ همیشه می خوری؟"
سرم را به علامت نفی تکان دادم و در حالی که هنوز مست بودم گفتم:
"فقط یه دونه."
"خوب یه دونه که چیزی نیست. حتما ناشتا خوردی."
به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه دوباره گفت:
"قرار بود با هم روراست باشیم و هیچ چیزی رو از هم پنهان نکنیم. البته اگه قراره رابطمون مثل دو تا دوست باشه!"
"بله می دونم.اگه منظورت به خوردن قرصه، راستش حالم چندان خوب نبود و شبها خوب نمی خوابیدم. فکر کردم اگه یه قرص اعصاب بخورم برام ضرری نداشته باشه. حالا هم مساله ای نیست با خوردن مایعات این بی حسی و گیجی از سرم می پره."
" یعنی باور کنم که راست می گی؟"
"البته،چرا که نه؟ لزومی نداره دروغ بگم."
"نه سیما داری راه رو عوضی میری.هر چی تو دلت هست بیرون بریز.دیگه از چی ناراحتی؟ چرا برای فرار از اون به قرص پناه بردی؟ بگو تحمل شنیدنش رو دارم. دلم می خواد حقیقت رو از زبون خودت بشنوم."
با این حرف ناگهان تکان خوردم. کدوم حقیقت؟ راجع به چه چیزی حرف می زد؟مانی ادامه داد:
"منتظرم سیما، ولی سعی نکن منو بپیچونی، فرشاد همون کسی نیست که عاشقش بودی و قرار بود با هم ازدواج کنید؟"
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و صاف در جایم نشستم.خدایا مانی از کجا فهمیده بود؟ یعنی من و فرشاد را با هم دیده بود؟ بی اختیار خودم را جمع و جور کردم و با خودم فکر کردم دارد یکدستی می زند تا از زیر زبانم حرف بکشد. بنابراین اصلا به روی خودم نیاوردم و گفتم:
"خیالات به سرت زده! من اصلا کسی رو به اسم فرشاد نمی شناسم."
"خودتو به کوچه علی چپ نزن و انکار نکن. من بیشتر از اونی که فکر میکنی تجربه دارم. من چه خوش خیال بودم و فکر می کردم اون مرتیکه رو برای همیشه فراموش کردی. تو هیچ وقت نمی تونی منو دوست داشته باشی ، چون هنوز دلت پیش اونه.خوب چرا ساکتی؟ نمی خوای جواب بدی؟"
نگاهش کردم و در سکوت فرو رفتم. چه داشتم به او بگویم؟ اگر به گناهم اعتراف می کردم، حاضر نبود حتی یک لحظه با من زندگی کند.و اگر اینطور می شد چه خاکی برسرم می ریختم؟ جواب خانواده ام را چه می دادم؟ وقتی سکوتم را دید ناراحت و غمگین به اتاقش رفت و در را بست و من بدون هیچ تلاشی برای تبرئه خود گذاشتم تا در حدس و گمانش باقی بماند و این دومین اشتباه من بود.چند لحظه بعد وقتی ساک بدست از اتاقش خارج شد فهمیدم که قصد دارد مرا ترک کند. شکوه کنان گفتم:
"کجا می ری؟ تو که نمی خوای منو اینجا تنها بذاری؟"
لبخند تمسخر آمیزی تحویلم داد و گفت:
"نترس تنها نمی مونی، عاشق دلخسته تون نمی ذاره تنها بمونی."
عصبانی فریاد زدم:
"هیچ می فهمی چی می گی؟"
که ناگهان او هم فریادش را بلند کرد:
"البته که می فهمم. تو خیال می کنی با یه احمق طرفی؟ اگه چیزی نپرسیدم می خواستم ببینم خودت به زبون می آیی یا نه؟اما نه تنها حرف نزدی بلکه منکر همه چیز هستی. آره خودم دیدمت. وقتی داشتم به خونه برمیگشتم تا پرونده ای رو که جا گذاشته بودم بردارم جنابعالی رو توی پارک کنار اون ژیگولو دیدم.اول فکر کردم اشتباه می کنم، اما وقتی خوب دقت کردم دیدم خودت هستی که کنار اون روی نیمکت نشستی ، بنابراین از همون راهی که اومده بودم برگشتم.چون اونقدر عصبانی بودم که ترسیدم اگه باهات روبرو بشم کار دست خودم وتو بدم.سیما ممکنه من آدم ساده ای باشم ، اما احمق نیستم. سعی نکن خودت رو مظلوم و بی گناه جلوه بدی. باید همون شب وقتی نگاه فرشاد مدام دنبال تو بود می فهمیدم. خیلی متاسفم سیما درباره ی تو جور دیگه ای فکر میکردم.در حالی که دنیای من کجا و دنیای تو کجا؟"
به دست و پا افتادم و گریه کنان گفتم:
"مانی صبر کن تا حقیقت رو بگم،نمی خوام نا عادلانه درباره ام قضاوت کنی. ماجرا اون طوری نبود که تو فکر میکنی. باور کن قسم می خورم."
خصمانه نگاهم کرد و با همان لبخندکذایی گفت:
"چی رو باور کنم؟ دروغهاتو؟نه، دیگه کافیه.میرم چون به تنهایی نیاز دارم تا فکر کنم و بفهمم با تو و زندگیم چی کار کنم.در حال حاضر اصلا نمیخوام ببینمت.از سر راهم برو کنار."
:"نه مانی خواهش می کنم. تو نباید منو تنها بذاری. باید به حرفهام گوش کنی"
"هیچ حرفی بین ما نمونده سیما. خداحافظ."
درمانده فریاد زدم:
"حالا که اینطوره من برمی گردم ایران."
"هر کاری دوست داری بکن. دیگه برام مهم نیست."
با ناله و فریاد گفتم:
"این بود صبر و تحملت؟ راه نیومده رو برگردی؟من با تو رو راست بودم اما تو زیر تمام حرفهات زدی"
برگشت با نفرت نگاهم کرد و با خونسردی جواب داد:
"آره حق با توئه، فکر می کردم می تونم ذهنت رو از یاد اون پاک کنم، اما نمی دونستم خود طرف همینجاست و حضورش تلاش منو لوث میکنه. من حوصله ی جنگ و دعوا ندارم. یا منو دوست داری یا از من متنفری که البته متنفری. بنابراین به صلاح هر دومونه که هرکس راه خودش رو بره و خیلی دوستانه از هم جدا بشیم.این طوری هم تو می تونی به محبوبت برسی هم من تکلیف خودمو می دونم. بعد ساکش را به دوش انداخت و خانه را ترک کرد. اکنون تنها مانده بودم و وحشت از تنهایی به جانم ریخت . حالا چه می کردم؟ با چه رویی نزد خانواده ام باز می گشتم ؟به آنها چه می گفتم؟چنان خود را مایوس و درمانده می دیدم که احساس می کردم دیگر همه چیز تمام شده. بله هنوز آغاز نشده به پایان رسیده بود. او رفت و مرا با دنیای غم و اندوه تنها گذاشت. اوایل فکر می کردم به زودی برمی گردد و به همین خیال تا چندین روز صبر کردم. اما نیامد. پریز تلفن را هم به خاطر مزاحمتهای فرشاد کشیده بودم.دیگر نه می خواستم صدایش را بشنوم و نه او را ببینم.
با رفتن مانی گویی از خوابی گران بیدار شده بودم! خودم را روزی صدها بار لعنت می کردم که چرا به دیدن فرشاد رفتم ، اما افسوس که کار از کار گذشته و آنچه نباید بشود شده بود. به جای اینکه من از او انتقام بگیرم او زهر خودش را ریخته بود.این مار خوش خط و خال یکباردیگر چنبره اش را بر روی زندگیم گسترده بود و خیال نداشت راحتم بگذارد.به مانی حق می دادم که از من متنفر و گریزان شود.من به او و صداقتش، به وفاداری اش و به شخصیتش اهانت کرده بودم؛در حالی که او انسانی والا و شایسته با امتیازاتی بیشتر از فرشاد بود.
احساس می کردم خانه بدون او به ماتمکده ای شبیه است که خود به تنهایی مرثیه خوانش هستم و این بار سنگین غم را باید همواره به دوش بکشم. روزها و شبهایم به یاس و ناامیدی و پریشان حالی می گذشت. حال و روز خوبی نداشتم.با این که مانی را تهدید به رفتم کرده بودم،اما دلم نمی خواست به ایران برگردم ، حداقل تا وقتی حرفهایم را با او نزده بودم.چند بار تصمیم گرفتم با آقای مشفق صحبت کنم و سراغ مانی را از او بگیرم . اما این جرات را در خود نیافتم.تقریبا چهار هفته ای می شد که او را ندیده بودم.تلفن همچنان قطع بود. خودم هم هیچ تلاشی برای تماس با او نکرده بودم.دلم نمی خواست صدای هیچ کس را بشنوم.خانه زندانم شده بود و من محبوس نا امیدی بودم که در سلول خود به شمارش معکوس افتاده بودم.در چنان گردابی دست و پا می زدم که هیچ روزنه ای در تاریکیهای زندگیم نمی دیدم.حتی امید به معجزه ای هم نداشتم تا روزی مرا از آن سرگردانی نجات بخشد.آن مدت فرصتی بود تا به تمام زندگیم بیندیشم و حاصل تمام آنها این بود که هر چه زودتر از زندگی مانی بروم ، چون دیگر خود را لایق چنان مردی نمی دانستم و مطمئن بودم که او هم تمایلی به دیدن من ندارد.بنابراین باید زودتر می رفتم تا او بتواند به سر خانه و زندگیش برگردد.بودن و انتظار کشیدن من بیشتر از آن ثمری نداشت، جز اتلاف وقت.واقعیت ملموستر و دردناکتر از آن بود که بتوان آن را توجیه کرد.پس با اندوهی فراوان بلیط برگشتم را گرفتم، چمدانهایم را بستم و آماده بودم روز بعد حرکت کنم که اتفاقی مانع از برگشتنم شد.

armin khatar
07-26-2011, 04:53 PM
فصل چهاردهم

صبح وقتی از خواب بیدار شدم حالم مثل روزهای گذشته نبود. سرگیجه و تهوع چنان منقلبم کرده بود که قادر نبودم از تخت پایین بیایم. تا سرم را از روی بالش بر میداشتم دلم آشوب می شد و از ترس دوباره می خوابیدم. حال عجیبی داشتم...در آن لحظات دردناک بود که آرزو می کردم ای کاش شوهرم در کنارم بود و به من آرامش می داد. لحظه به لحظه حالم بدتر می شد و فکر می کردم دیگر با مرگ فاصله ای ندارم . از اینکه در تنهایی بمیرم خوف کرده بودم. حالت تهوع دست از سرم بر نمی داشت؛ به طوری که آخر تاب نیاوردم و خودم را به دستشوئی رساندم وآنچه در چند روز گذشته خورده بودم از گلویم بیرون آمد. گویی دل و روده ام داشت از جا کنده می شد. به هر جان کندنی بود خودم را از دستشوئی بیرون انداختم . به کمک نیاز داشتم و هیچ کس در کنارم نبود. افتان و خیزان خودم را به تلفن رساندم و شماره آقای مشفق را گرفتم. خیلی زنگ زد، داشتم ناامید می شدم که کسی گوشی را برداشت. به سختی گفتم:
"الو، آقای مشفق."
"بله بفرمایید"
"سلام، منم سیما. حالم خیلی بده. خواهش می کنم کمکم کنید. مانی... مانی..."
که دیگر نتوانستم ادامه دهم ، چشمانم سیاهی رفت و از هوش رفتم.
هنگامی که چشم باز کردم خودم را در اتاقی نا آشنا دیدم . سوزشی در دستم حس کردم و با دیدن سرمی که به دستم بود فهمیدم در بیمارستان هستم. نمی دانستم چه کسی مرا به آنجا آورده بود. ففقط یادم می آمد که در اخرین لحظه به آقای مشفق صحبت کرده بودم. بله حتما او به دادم رسیده بود. در این افکار بودم که در اتاق باز شد و مانی با چهره ای تکیده و غمزده در آستانه در ظاهر شد. بی اختیار در جایم نیمخیز شدم که به تختم نزدیک شد و خیلی رسمی و سرد گفت:
"تو باید استراحت کنی. مگه نمی بینی سرم تو دستته؟"
گرمی اشک به چشمانم دوید و نالان پرسیدم:
"چه اتفاقی برام افتاده؟ من اینجا چه می کنم؟"
"چیزی نیست. بهتره آروم باشی. تا نیم ساعت دیگه جواب آزمایش ها را می دهند."
"آزمایش برای چی؟فکر می کنم مسموم شده باشم."
"شاید. شاید هم نه. تا دکتر جواب آزمایشت رو نبینه نمی شه فهمید چی شده."
و دوباره از اتاق بیرون رفت. انگار از بودن با من وحشت داشت. بالاخره پس از نیم ساعت مانی همراه دکتر وارد اتاق شدند .دکتر درحالی که لبخندی بر لب داشت رو به من و مانی کرد و گفت:
"باید خبر خوشی را به شما بدهم آقای افتخاری. همسرتون یک ماهه بارداره و حالت تهوع و پایین آمدن فشارخونش به خاطر همین بوده. جای نگرانی نیست، فقط از نظر بدنی بی نهایت ضعیف هستند. تحرک زیادی نباید داشته باشند ، چون ممکنه هر لحظه جنین را از دست بدهند. باید کاملاُ استراحت کنند. برای حالت تهوعشان دارویی می دهم که هر وقت دچار این حالت شدند مصرف کنند. این طور که معلومه همسرتون دچار کم خونی هستند که از این نظر باید تحت نظر پزشک باشند تا بچه ای سالم و قوی به دنیا بیاوردند. وقتی سرمشان تمام شد مرخص هستند."
مانی از دکتر تشکر کرد و برای بدرقه ی او بیرون رفت. من در بهت و حیرت فرو رفته بودم . چطور این اتفاق افتاده بود؟ یکدفعه به یاد آن شب کذایی افتادم. باورم نمی شد. چطور خودم به این فکر نیفتاده بودم؟ در آن لحظه نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. مانی به اتاق برگشت. خوشحال به نظر نمی رسید. حدس می زدم در ذهنش چه می گذرد. شاید فکر می کرد فکر می کرد این بچه متعلق به او نیست. نه، این عادلانه نبود. از این که چنین فکری درباره ام داشته باشد وحشت کردم و سخت منقلب شدم. باید کاری می کردم.نباید می گذاشتم او در دادگاه افکارش مرا متهم کند . خدا می دانست من که هرگز به او خیانت نکرده بودم.
خواستم چیزی بگویم که دوباره تنهایم گذاشت و زمانی بعد برای بار سوم به اتاق برگشت که برای بردنم کمکم کند. از او تشکر کردم و گفتم:
"مانی من باید با تو حرف بزنم. خواهش میکنم این فرصت رو از من نگیر."
به سردی جواب داد:
"باشه بعدا صحبت می کنیم. فعلا باید بریم خونه استراحت کنی.اینطور که معلومه باید خیلی مراقب خودت باشی."
آنقدر سرد و بی روح و جدی حرف می زد که شهامت حرف زدن را از من گرفته بود.هنگامی که به خانه برگشتیم به زور مرا در بستر خواباند و خودش برای آشپزی به آشپزخانه رفت و خلاصه تمام روز را کمر بسته به پذیرایی از من پرداخت؛ بی آنکه حتی کلامی میان ما رد وبدل شود. حال جسمی ام قدری بهتر شده بود، اما از لحاظ روحی به شدت بیمار و افسرده بودم. اواخر شب بود که طاقت آن همه سکوت و سردی اش را نیاوردم و گفتم:
"مانی خواهش می کنم برای یک بار هم که شده به حرفام گوش بده، بعد هر طور دوست داری قضاوت کن."
در حالی که پشتش رو به من کرده بود گفت:
" سیما ترجیح می دم حرفاتو نشنوم، چون هیچ علاقه ای ندارم از ماجرای عشقی تو و وان یارو چیزی بدونم. با وضعیتی که در حال حاضر پیش اومده مجبورم تا تولد بچه ات تو تصمیمم تجدید نظر کنم."
حرفش برایم دردآور بود، طوری که طاقتم رو از دست دادم و فریاد زدم:
"تو چی گفتی؟ مگه اینی که توی شکم منه از کجا اومده؟ مگه تو پدرش نیستی؟!"
"زیاد مطمئن نیستم! وقتی معلوم می شه که به دنیا بیاد و ازش آزمایش بگیرن. اون وقت مشخص می شه پدر این بچه کیه، من یا اون."
"خفه شو مانی. از خودت خجالت بکش. تو چطور به خودت اجازه می دی که به من چنین تهمتی بزنی؟ نکنه اون شب لعنتی یادت رفته."
"نه یادم نرفته، ولی روز بعد هم تو و فرشاد همدیگه رو ملاقات کردین، درسته؟"
" بله، اما هیچ رابطه ای بین ما نبوده و نیست. نمی دونم کدوم احمقی این مزخرفاتو به خوردت داده. خوبه که یه مرد تحصیلکرده هستی. مانی از تو چنین انتظاری نداشتم. مطمئناُ کسی مغز تو رو شست و شو داده که هدفش نابود کردن زندگی ماست."
"اوه چه حرف خنده داری. زندگی ما! کدوم زندگی؟ اینکه تو از اول نخواستی منو به عنوان همسر و شریک زندگیت بپذیری؟ تو حتی از وظایفی که یه زن در مقابل شوهرش داره امتناع کردی و اگه اون شب به خاطر مستی و بی خبری من اون اتفاق نمی افتاد ، امکان نداشت اجازه بدی یا تمایل داشته باشی که بهت نزدیک شم؛ چرا، چون دلت در گرو عشق فرشاد بود و منتظر بودی تا یه روز بیاد و تو رو از اسارت نجات بده. حالا من از تو می پرسم. هدفت از ازدواج با من چی بود؟ چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟ مطمئنم که علاقه و محبتی در بین نبوده ، مگه یه چیز، اونم انتقام گرفتن و تلافی خیانتی که فرشاد در حق تو کرد. من این وسط آلت دست بودم تا از محبوبت انتقام بی وفاییشو بگیری. نگو که حرفام درست نیست. هر چی که گفتم دقیقا عین واقعیته. پس نتیجه می گیریم ادامه زندگی ما که بر اساس یه دروغ و احتمالا یه قرارداد پایه ریزی شده بی فایده است. همچین زندگی ای هرگز امنیت نداره و نخواهد داشت . تو می تونی تا هر وقت دلت میخواد اینجا بمونی؛ مخصوصا تا وضع حملت. برای تنها بودنت هم نگران نباش. به خانمی که قبلا خونه ما کار می کرده گفتم بیاد اینجا ازت مراقبت کنه. نمی خوام هیچ اتفاقی برای تو یا بچه بیفته، چون وجداناُ خودم رو مسئول می دونم.تو این وضعیت فکر رفتن به ایرانو هم از سرت بیرون کن، چون به ضرر خودت و بچه تموم می شه و ممکنه اونو از دست بدی. امیدوارم احساس مادریت اونقدر قوی باشه که تنها به فکرخودت نباشی و مواظب اون موجودی که از خون و رگ و ریشه تو شکل می گیره هم باشی. خیلی متاسفم که کار به اینجا رسید. خودت اینطور خواستی. درسته که من آدم صبوری هستم، اما نه اونقدررکه غیرت و تعصبم رو زیر سوال ببرم. اینو هیچ وقت فراموش نکن."
مانی یکریز حزف می زد و من عاجزاز هرگونه دفاعی فقط اشک می ریختم.می دانستم که برای تبرئه خودم هیچ دلیل محکمی در دست ندارم، چرا که تمام شواهد بر علیه من بود. اشتباه از خودم بود و خودکرده را تدبیر نیست . اکنون احساس می کردم با تمام وجودم از فرشاد متنفرم و در عوض احساس دیگری در دلم جوانه زده بود که برایم عجیب و باورنکردنی بود؛ آن هم احساس محبتی بود که به مانی پیدا کرده بودم و تا زه داشتم می فهمیدم که او مردی دوست داشتنی و قابل احترام و بی اندازه مهربان است. اما چه دیر این را فهمیده بودم؛ زمانی که عشق او را از دست داده بودم. وقتی حرفهایش تمام شد از اتاق بیرون رفت و مرا در حسرتی عمیق و اندوهی بی پایان تنها گذاشت. بیش از آنکه تصور کنم از من متنفر شده بود، چون موقع صحبت کردن پشتش را به من کرد. معلوم بود دوست ندارد چشمش به چشمم بیفتد. در واقع، من لیاقت چنین مردی را نداشتم. حالا به حرفهای پدرم رسیده بودم، اما سبویی شکسته و آبی ریخته بود و برای جمع کردنش راهی نبود.

armin khatar
07-26-2011, 04:53 PM
فصل پانزدهم
در طول روزهایی که از پی هم گذشتند خیلی فکر کردم. به اینکه انسان اگر خود را تسلیم هوای نفس نمی کرد و روح خود را به شیطان نمی فروخت چه بسا هرگز در زندگی اش مرتکب خطایی نمی شدکه جبران ناپذیر باشه. در حالی که می دانیم شیطان همیشه در صدد است ما را با وسوسه های خود بفریبد تا راهی را برویم که عاقبت خود باید نظاره گر رنج و بدبختی مان باشیم و آنگاه ناله سر دهیم که خدا برایمان اینطور خواسته. نه خداوند آنقدر مهربان است که هر چه به بنده اش عطا می کند خوب و به صلاح اوست. او ما را اشرف مخلوقات قرار داده تا با فکرواندیشه درست راه زندگیمان را انتخاب کنیم . اگر موقعی که فرشاد از من خواست به دیدنش بروم لحظه ای فکر کرده بودم و تحت تاثیر احساسم قرار نمی گرفتم، اکنون دچار حسرت و افسوس نمی شدم.
مانی همانطور که گفته بود خانم مسنی را برای پرستاری و مراقبت از من به خانه آورد، اما خودش دیگر نمی آمد، مگر روزهای آخر ِ هفته که خانم پرستار برای مرخصی به خانه اش می رفت. ماندن در بستر و بی هدف بودن پس از مدتی خسته ام کرده بود و به شدت عصبی و بی طاقت شده بودم، به طوری که با کوچکترین حرفی اشکم سرازیر می شد. از همه بدتر سکوت مانی بود که آزارم می داد. تنها دلخوشی ام این شده بود که آن دو روز او را در کنار خود می بینم و وجودش را حس می کنم. اما همین که نزدیک رفتنش می شد دلتنگ و بی قرار می شدم. یکی از همان دفعاتی که آمده بود و با من مطلقا صحبت نمی کرد بی اختیار گریه ام گرفت و آرام آرام شروع به اشک ریختن کردم. انگار فهمید، چون به اتاقم امد و وقتی مرا به آن حال دید پرسید:
"برای چی گریه می کنی؟ مشکلی پیش آمده؟ از چیزی ناراحتی؟"
سرم را تکان دادم و گفتم:
"نه چیزی نیست، فقط دلم خیلی گرفته. ممکنه ازت خواهش کنم یه کم پیشم بشینی."
بی آنکه نگاهم کند آمدو آرام لبه تخت نشست و من که دیگر طاقت آن همه بی مهری اش را نداشتم دستش را در دست گرفتم و بر ان بوسه زدم و در حالی که قطرات اشکم بر روی دستش می چکید گفتم:
"مانی از من متنفری؟ بگو که اینطور نیست."
لرزش محسوس دستش را در دستم حس کردم و یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد . آن وقت بود که احساس کردم در پس آن همه سردی و نفرتش گرمای محبتی نهفته است که سعی دارد از من مخفی کند. وقتی با دقت بیشتری نگاهش کردم تازه پی بردم چه چشمهای جذاب و گیرایی دارد. بی اختیار بر فشار دستم افزودم و ملتمسانه گفتم:
"مانی تا کی می خوای با من اینطور غریبه رفتار کنی؟ باور کن تحمل این وضع برام مشکله. اگه داری مجازاتم می کنی، دیگه بسه.باور کن بیشتر از این مستحقش نیستم. منم انسانم و انسان جایزالخطاست."
به سرعت از جا بلند شد و گفت:
"خواهش می کنم دوباره شروع نکن، چون بی فایده است."
"نه بذار حرفمو بزنم. بذار هر چی تو دلمه برات بگم. مگه دلت نمی خواست حقیقت رو بدونی؟ خوب می گم. زن تو شدم چون می خواستم از فرشاد و پدرم انتقام بگیرم؛ حتی از تو؛ یعنی از تمام مردها. از همه شون متنفر شده بودم. پدرم با خودخواهی زندگیم رو خراب کرده بود و فرشاد با ناجوانمردی زیر قولش زده و با گرفتم بیست میلیون تومن منو رها کرده بود. در حالی که دیوانه وار دوستش داشتم. پدرم و فرشاد با تبانی همدیگه تمام احساس و عواطفمو به هیچ شمردن. وقتی پدرم به مقصود رسید تو از راه رسیدی و عاشقم شدی و خواستی باهام ازدواج کنی، اون هم تو شرایط نامطلوبی که داشتم. اما چون از طرف هر دوی اونها ضربه خورده بودم دیگه برام فرقی نمی کرد با تو ازدواج کنم یا با مرد دیگه ای. پدرم از تو خوشش اومده بود. یعنی برای اولین بار بود که دیگه روی خواستگار من ایرادی نمی ذاشت.، چون تو پسر صمیمی ترین دوستش بودی و دلش می خواست دامادی مثل تو داشته باشه. بنابراین علی رغم میل باطنیم ازدواج با تو رو قبول کردم. اما با خودم قسم خورده بودم که حتی اگه به نابودی خودم منتهی بشه از تمام مردا حتی تو انتقام بگیرم و بشم بدترین و پلیدترین آدما. وقتی محبتهای تو رو دیدم ، وقتی دیدم با چه صبری منو رفتارمو تحمل می کنی از تو ، از خودم و از هدفی که داشتم خجالت کشیدم. دلم نمی خواست به تو که اونقدر خوب و با گذشت بودی خیانت کنم. اگه به دیدن فرشاد رفتم فقط به این دلیل بود که تهدید کرده بود همه چیز رو به تو می گه. خواستم با مسالمت شرش رو از زندگیم کم کنم. قسم می خورم که همین طور بود و این اولین و اخرین دیدار من با اون بود."
"یعنی می خوای بگی وقتی برای دیدنش رفتی هیچ احساس بهش نداشتی؟"
"چرا، اما..."
"اما چی؟"
"نسبت به تو و صداقتت احساس تعهد می کردم. چون زن تو بودم و خیانت رو گناه بزرگی می دونستم."
"پس احساس گناه وادارت کرد که به روابطت با اون خاتمه بدی ؟ خب. باز جای شکرش باقیه که از خدا ترسیدی."
"نه! فقط این نبود. از تو هم می ترسیدم. نمی خواستم در برابر وجدانم شرمنده ی تو باشم و نیستم."
"توقع داری حرفاتو باور کنم؟"
"نمی دونم. این به انصاف خودت بستگی داره که چطور قضاوت کنی."
به فکر فرو رفت و پس از مدتی سکوت گفت:
"ببین سیما. به نظر من با احساسی که تو نسبت به من داری باور کردن حرفات برام خیلی مشکله. در واقع نمی تونم قبول کنم. مساله مهم اینه که از اول عشق و علاقه ای در کار نبوده وحالا هم نیست. بهتره نه سر خودت رو کلاه بذاری و نه سر منو! علاقه و محبت باید دو طرفه باشه. یه طرفش به قول معروف باعث دردسره."
خواستم بگم مانی حالا احساس من به تو عوض شده و دوست دارم با تو و کنار تو بمونم، اما انگار زبونم قفل شده بود. نمی دونم چرا نمی تونستم اونچه که تو دلم می گذشت رو بگم. این قدر می دونستم که اگه حتی بگم دوستش دارم باور نخواهد کرد. بنابراین سکوت کردم و او ادامه داد:
"راستش منم دیگه مثل گذشته نیستم . یعنی خودت اینطور خواستی. به قول معروف برای کسی بمیر که برات تب کنه. توی این مدت خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که در انتخابم اشتباه کردم . خوب پای اشتباهم ایستادم . اونم اینه که تا موقع وضع حملت مواظب و مراقبت باشم و هستم، ولی بیشتر از این از من انتظار نداشته باش."
و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
"در ضمن، سه روز دیگه وقت دکتر داری، یادت که نرفته؟"
"نه یادم نرفته."
وقتی تنها شدم بیش از پیش احساس غم و اندوه کردم . مانی با حرفهایی که زده بود این طور به من فهماند که دیگر دوستم ندارد و قلبم از درک این حقیقت تلخ به درد آمد.

armin khatar
07-26-2011, 04:53 PM
فصل شانزدهم
وارد پنجمین ماه بارداری شده بودم که برای اولین بار تکان خفیفی را زیر شکمم احساس کردم. شوقی فزاینده تمام وجودم را پر کرده بود. تازه می فهمیدم مادر شدن چه لذتی دارد. در حالی که دستم را روی شکمم گذاشته بودم تا وجود کوچکش را حس کنم با خدای خودم گفتم: خدایا از این که لطف بی کرانت رو شامل حالم کردی و نعمت مادر شدن رو به من بخشیدی از تو سپاسگزارم و از تو می خواهم که فرزندی سالم و صالح به من بدهی تا وجودش بتونه من و مانی رو به هم نزدیک کنه، چون دوستش دارم و می خوام که باور کنه.
چند روز بعد طبق معمول هر ماه نزد پزشک رفتیم تا از سلامت خود و جنینم اطلاع حاصل کنیم. هنگامی که دکتر در حال معاینه بود و دستگاه پورپ رو روی شکمم می چرخوند نگاهم به چهره مانی افتاد که با اشتیاق چشم به صفحه مانیتور دوخته بود. اون وقت بود که قلبم از شادی لبریز شد ، اماهمین که متوجه شد نگاهش می کنم بلافاصله چشم از مانیتور برداشت و حالت چهره اش همان سردی و بی تفاوتی قبل را به خود گرفت. در این حال بودم که دکتر سوال کرد:
"دوست داری بچه ات چی باشه؟"
"فرقی نمی کنه، اما ترجیح می دم دختر باشه."
رو به مانی کردو از او هم پرسید و مانی جواب داد:
"بچه، بچه است. چه پسر چه دختر هر دو هدیه خداوندند و دوست داشتنی و عزیز."
همان طور که کنار تختم ایستاده بود بی اختیار دستش را گرفتم و فشردم. دلم می خواست تمام احساسم را در نگاهم بگنجانم و به او بگویم چقدر دوستش دارم، اما او به سرعت دستش را از دستم بیرون کشید و از من فاصله گرفت.بغض گلویم را گرفت، اما خیلی به خودم فشارآوردم تا در برابرش گریه نکنم. نمی خواستم بداند تا چه اندازه مفلوکش شده ام و رفتارهایش چقدر عذابم می دهد. به روی خودم نیاوردم، اما خیلی حالم گرفته شده بود. مانی پرسید:
"آقای دکتر فکر می کنید بچه کی متولد بشه؟ می شه تاریخ معینی رو براش تعیین کرد؟"
"اگه به طور طبیعی وضع حمل کنند حدودا پانزده تا شانزده هفته در غیر اینصورت برای سزارین زودتر از موعد باید اقدام کنیم . ولی جای نگرانی نیست. فعلا که اوضاع هر دو خوب و رضایت بخشه و مطمئنا زایمان هم بدون دردسر خواهد بود. به شرطی که به همین شکل مراقب خودشون باشند. احتمالا بچه دختره، اما ماههای بعد بیشتر مشخص می شه."
از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم که دکتر گفت:
"خیلی عجیبه که شما دختر دوست دارید! در حالی که اغلب خانم ها دوست دارند اولین فرزندشون پسر باشه."
مانی گفت:
"آخه دختر بیشتر مونس مادره"
که در واقع همین طور بود. من عاشق دختر بودم؛ مخصوصا از روزی که آن دختر کوچولوی زیبا را در پارک دیده بودم.
معاینه تمام شده بود و مانی کمک کرد تا از تخت پایین بیایم. وقتی نزدیکم بود و نفسش به صورتم می خورد دچار حال غریبی می شدم و دلم می خواست او را در اغوش بگیرم و صورتش را غرق بوسه کنم.به راستی هر چه بیشتر می گذشت احساسم به او قویتر می شد و از اینکه او پدر فرزندم بود احساس غرورو سعادت می کردم؛ در حالی که می دانستم او دیگر مرا دوست ندارد.
هنوز خانواده ام خبر نداشتند که منتظر فرزندی هستیم؛ ولی حالا موقعش رسیده بود تا آنها در جریان قرار بگیرند. وقتی به خانه برگشتم و مانی رفت ، گوشی را برداشتم و به آنها زنگ زدم. برخلاف همیشه که مادرم گوشی را بر می داشت این بار پدرم گوشی را برداشت. از وقتی آمده بودم حتی یک بار هم با پدرم صحبت نکرده بودم. با اینکه از دستش دلخور و ناراحت بودم ، اما دلم برایش خیلی تنگ شده بود. در این مدت غرورم اچازه نداده بود با او صحبت کنم.همین که صدایم را شنید ذوق زده شد و با لحنی بی اندازه مهربان و پدرانه پرسید:
"سیما جان حالت چطوره؟ چه عجب یادی از پدر پیرت کردی! از اینکه صدات رو شنیدم خیلی خوشحال شدم. فعلا ازت خداحافظی می کنم، گوشی رو می دم به مامانت!"
و قبل از اینکه بتوانم با او حرف بزنم مادرم گوشی را گرفته بود. در حالی که بغض سنگینی به گلویم فشار می آورد گفتم:
"مامان سلام، حالتون چطوره؟"
"حال تو چطوره دخترم؟ خیلی وقت بود ازت خبری نداشتم. معلومه خیلی بهت خوش می گذره که یادی از مانمی کنی!چند بار زنگ زدم اما کسی گوشی رو بر نمی داشت. خواستم بهت خبر بدم تا دو ماه دیگه عروسی برادرته، باید با مانی بیایید."
"اوه، مامان خیلی دلم می خواست، امامتاسفانه نمی تونم."
"چرا عزیزم؟ آخه عروسی که بدون تو ومانی لطفی نداره. اصل شماها هستین."
"آخه مامان وضعیت من زیاد مناسب سفر نیست."
مادرم وحشت زده پرسید:
"چرا مادر جون؟ نکنه خدا نکرده طوریت شده!"
"نترسید طوری نشده. راستش من و مانی منتظر یه مسافر کوچولو هستیم . آخه من پنج ماهه باردارم و دکتر سفر رو برام ممنوع کرده."
ناگهان مادرم با شادی فریاد زد:
"تو چی گفتی ؟ حامله ای؟ اوه خدای من چه خبر خوبی. چرا زودتر به ما نگفتی؟"
و سپس پدرم را صدا کرد:
"آه جلال بیا ما داریم نوه د ار می شیم."
صدای پدرم که از خوشحالی می خندید از آن طرف شنیده می شد که می گفت:
"از طرف من به سیما تبریک بگو و بگو این بهترین خبری بود که تو عمرم شنیدم."
آن وقت مادر با نگرانی پرسید:
"سیما جان می خوای من بیام اونجا؟ لازمه؟"
" نه مامان. مانی به اندازه کافی مراقبم هست. خودم هم مواظبم."
"الهی قربونت برم دخترم. حالا که اینطوره ما عروسی رو عقب میندازیم."
" نه مامان، لزومی نداره."
"پدر و مادر مانی هم می دونند؟"
"نمی دونم مامان، ولی حتما مانی به اونها می گه."
"مطمئنم که اونها هم به اندازه ما خوشحال می شوند. عزیزم خیلی مراقب خودت باش و خوب غذا بخور و تقویت کن تا یه بچه سالم داشته باشی."
و خلاصه کلی سفارشهای مادرانه به من کرد و سپس خداحافظی کردیم. هرگز فکر نمی کردم خانواده ام تا این اندازه از این خبر خوشحال شوند. احساس خیلی خوبی داشتم. احساس زندگی، احساس بودن و از همه بالاتر ، احساس عشقی که به همسرم پیدا کرده بودم. بله حالا با اطمینان می توانستم ادعا کنم همان طور که مانی خواسته بود عاشقش شده بودم و از اینکه در کنارم نبود رنج می بردم و حتی در اوج شادی غمی سنگین روی سینه ام فشار می آورد. نمی دانستم با به دنیا آمدن بچه بدون او چه خواهم کرد.قدر مسلم او را دوست داشتم و حاضر با جدایی نبودم. هر چه بیشتر او را می شناختم به صفات خوب وجودش بیشتر پی می بردم و افسوس می خوردم چرا زودتر از اینها چشمهای واقع بینم را باز نکرده بودم تا چهره حقیقی اش را ببینم . در این افکار بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد. به تصور اینکه مانی است بلافاصله گوشی را برداشتم. اول صدایی شنیده نشد. چند بار الوالو گفتم تا بالاخره جواب داد:
"الو سلام، منم فرشاد .حالت چطوره؟"
فرصت ندادم تا بقیه حرفش را بزند و فورا گوشی را گذاشتم. از شنیدن صدایش چندشم شده یود. تلفن دوباره و سه باره زنگ زد و من بی اعتنا گوشی را برنداشتم. خانم مارتا که برای مراقبت از من آنجا بود متعجب شده بود که به او گفتم:
"مزاحمه، گوشی رو بر ندار."
"نمی دانستم دیگر از جانم چه می خواهد. خدا را شکر می کردم که مانی آنجا نبود. اما دیگر اعصاب برایم نمانده بود، چون تمام روز تلفن بارها و بارها زنگ زد ومن از برداشتن گوشی خودداری کردم. آن شب به سختی کذشت تا اینکه صبح روز بعد مانی سراسیمه به خانه آمد و در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
"از دیروز تا حالا هر چی زنگ می زنم چرا گوشی رو بر نمی داری؟ نکنه این هم جز برنامته که اعصاب منو به هم بریزی!"
خانم مارتا که کاملا در جریان بود به دفاع از من برخاست و به آلمانی چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد مانی به طرفم برگشتو با همان لحن عصبانی گفت:
"سیما نمی دونم با تو چی کار کنم. خواهش میکنم بگو هدفت از این بازیها چیه ؟" من که دیگه تحمل آن همه فریادش را نداشتم، کنترل خودم را از دس دادم و مثل خودش داد زدم:
" تو خیال میکنی کی هستی که اینقدر سر من داد می زنی؟ چه هدفی؟ چه چیزی؟ چرا باید آزارت بدم؟ اگه خیلی نگرانم هستی برگرد خونه، وگرنه هیچ نیازی به دلسوزی تو ندارم. فعلا که زندگیم رو می کنم. تو هم برو دنبال زندگیت. به اندازه کافی اعصابم داغونه، دیگه خط خطی ترش نکن. اگه به خاطر این بچه لعنتی نبود یک دقیقه هم اینجا نمیموندم."
"آره می دونم خیلی دلت میخواد زودتر از دست من خلاص بشی . یه چند ماه دیگه طاقت بیار، بعد آزاد آزادی و می تونی بری پیش هرکسی دوست داری."
"آه مانی تو دیوونه ای. از اینجا برو بیرون. دیگه نمی خوام ببینمت. نه تو و نه هیچ کس را.شما مردها همتون از یه قماشید. از همتون متنفرم."
"معلومه که از من متنفری. از اول هم بودی؛ فقط من خیلی احمق بودم. باشه می رم و دیگه هم بر نمی گردم."
این را گفت و با همان حالت از خانه بیرون رفت. با رفتن او بی تابانه و با سوز دل گریستم. همه چیز تمام شده بود و او را برای همیشه از دست داده بودم. چرا این اتفاق افتاد؟ به خودم لعنت می فرستادم که چرا برسرش فریاد کشیدم . باید می دانستم او اتشی است زیر خاکستر. مسبب تمام بدبختی های من فرشاد بود . ای کاش می توانستم او را با دست های خودم خفه کنم. به راستی اگر در آن وضعیت بحرانی نبودم بی درنگ به سراغش می رفتم و حسابم را با آن رذل نا مرد تسویه می کردم. خانم مارتا که شاهد مشاجره ما بود به شدت ناراحت شده بود، به طوری که به دلجویی ام پرداخت . دچار چنان حالت رقت انگیزی شده بودم که قادر نبودم از جایم تکان بخورم؛ به خصوص که درد وحشتناکی در قسمت کمر و زیر شکمم پیچیده بود و نمی گذاشت نفسم بالا بیاید .
فکر اینکه بچه را از دست بدهم غم دنیا را به دلم می نشاند. او را دوست داشتم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. حالم چندان خوب نبود.قرصهای اعصاب را هم به خاطر جنین نمی توانستم مصرف کنم. مثل مار به خودم می پیچیدم و آرام و قرار نداشتم. خانم مارتا وقتی حال و روزم را دید مثل مادری مهربان بلافاصله جوشانده ای درست کرد و گفت که هیچ ضرری برای بچه ندارد. به ناچار آن را خوردم و ساعتی بعد که قدری اعصابم آرام گرفت به خواب عمیقی فرو رفتم، به طوری که چندین ساعت در خواب بودم.وقتی بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود. به جان خانم مارتا دعا می کردم که از ان وضع کشنده نجاتم داده بود. ولی از لحاظ روحی همچنان بهم ریخته بودم. مانی رفت و دیگر نیامد. نه آن روز، نه روز بعد ونه روزهای بعد از آن و من هر روز در اندوهی کشنده انتظارش را می کشیدم . حتی در روزهای تعطیل هم پیدایش نشد. در حالی که می دانست دو روز اخر هفته را خانم مارتا به خانه اش می رود و من تنها می مانم. هیچ فکر نمی کردم انقدر سنگدل و بی رحم باشد که مرا با آن حال و روز تنها بگذارد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. هر گونه فعالیت سنگین برایم خطر ناک بود . از بس در رختخواب خوابیده و فقط تلویزیون تماشا کرده بودم از هر چه تلویزیون و برنامه های تلویزیونی بود حالم بهم میخورد.
عید کریسمس و سال نو مسیحی نزدیک بود. خانم مارتا تصمیم داشت برای تعطیلات نزد دخترش به هامبورگ برود. فکر اینکه یک هفته باید تنها بمانم وحشت را به جانم می ریخت . اگراتفاقی برایم می افتاد باید چه می کردم؟ چنان عاجز و درمانده شده بودم که احساس می کردم موجودی از من بدبخت تر در دنیا نیست بدبختی اینجا بود که غرور لعنتی ام نمی گذاشت پیشقدم شوم و به خاطر رفتارم از مانی عذر خواهی کنم. به هر حال، برای تنهایی او باید فکری می کردم. تنها کسی که می توانستم امیدی به او داشته باشم شبنم همان دختر جوانی بود که در شب مهمانی با او و شوهرش آشنا شده بودم. اما یکدفعه یادم افتاد که شوهرش یکی از دوستان مانی است و اگر به مانی خبر بدهد، ممکن است اوضاع بدتر شود . بنابراین از این فکر منصرف شدم. در حالی که امیدم از همه جا قطع شده بود خودم را به خدا سپردم.

armin khatar
07-26-2011, 04:54 PM
فصل هفدهم

تلویزیون یکسره روشن بود. چون از سکوت و تاریکی وهم آور شب می ترسیدم، مخصوصا همه چراغها رو روشن گذاشته بودم. شب کریسمس و هوا سرد و برفی بود. مسیحیان تولی عیسی را جشن گرفته بودند و شادی ها می کردند. صدای آواز گرم و ملکوتی آنها را می شنیدم و به حالشان غبطه می خوردم و ارزو می کردم ای کاش می تونستم با آنها همراه شوم. اما افسوس که نمی شد. در اوج اندوه و نا امیدی بودم که صدای باز و بسته شدن در را شنیدم. از ترس سرم را زیر لحاف بردم و هق هق به گریه افتادم که ناگهان دستی روی لحاف کشیده شد.قلبم داشت از جا کنده می شد. نفس را در سینه حبس کرده بودم و جرات نداشتم سرم را از زیر لحاف بیرون باورم. زبانم بند آمده بود و در دل دعا می خواندم که لحاف آهسته از روی صورتم کنار رفت. همان طور که گریه می کردم با چشمان بسته التماس کنان گفتم:
"خواهش می کنم به من کاری نداشته باش. هر چی تو خونه هست بردار وبرو."
که در کمال حیرت صدای مانی را شنیدم:
"سیمام منم چشمت رو باز کن."
باورم نمی شد آیا خواب می دیدم؟ به سرعت چشمهایم را باز کردم و به او خیره شدم.در حالی که به تته پته افتاده بودم گفتم:
" مانی توئی؟ بالاخره اومدی؟"
"بله خانم مارتا تلفن کرد و گفت داره برای تعطیلات می ره و تو تنها هستی. راستش وجدانم قبول نکرد تو رو به این حال رها کنم. اومدم تا این یه هفته رو اینجا باشم."
بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و سر و رویش را غرق بوسه کردم و گرمای وجودش را به جانم ریختم. اما او مانند کوه یخ سخت و سرد بود. با اشتیاق بیشتری او را در آغوشم فشردم. دیگر برایم مهم نبود دوستم دارد یا نه. همین که امده بود در کنارم باشد کافی بود. وقتی آرام گرفتم و از آن ترس و وحشتی که مرا به حال مرگ انداخته بود رها شدم مرا از خود جدا کرد و گفت:
" هیجان برات خوب نیست. بهتره آروم باشی. برم برات غذا آماده کنم."
در حالی که از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم گفتم:
" ممنونم که اومدی. خیلی ترسیده بودم."
" خیلی خوب، حالا نگران نباش"
بعد از کنارم برخاست و رفت که برایم غذا بیاورد. مدتی بعد با سینی پر برگشت و ان را در مقابلم گذاشت و گفت:
"من همین جا توی سالن هستم، اگه کاری داشتی صدام کن. حالا غذاتو بخور."
مثل بچه ها با من رفتار می کرد. لحنش آرام اما سرد بود. گویی این مانی ان مانی نبود که دیوانه وار دوستم داشت. اما من حالا برای ذره ای از محبتش پرپر می زدم و حاضر بودم جانم را بدهم. با همه بیگانگیهایش به همان اندک توجهش راضی بودم و خدا را شکر می کردم. از ظهر آن روز چیزی نخورده بودم، بنابراین تمام غذایی که برایم آورده بود با ولع خوردم. وقتی آمد تا سینی را از مقابلم بردارد گفت:
"حالا می تونی راحت بخوابی. فعلا شب بخیر."
"مانی؟"
"چیه؟"
" از اینکه اومدی تا تنها نباشم باز هم ازت تشکر میکنم."
"خواهش میکنم وظیفم بود."
"مانی؟"
"دیگه چیه؟"
" میشه چنددقیقه ای اینجا بشینی؟"
آرام لبه تخت نشست. خودم را به او نزدیک کردم و ملتمسانه گفتم:
"میشه بغلم کنی؟ خواهش می کنم."
مرا در آغوش کشید و من دستانم رادور گردنش انداختم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و برای لحظاتی طولانی که دلم می خواست تا ابدیت طول بکشد به همان حال ماندم. آغوش گرمی که می توانست بهترین و دوست داشتنی ترین مامن و پناهم باشد. همان طور که سرم را روی سینه اش گذاشته بودم بی اختیار این کلمات از دهانم خارج شد:
" مانی دوستت دارم و برای همه چیز ازت معذرت میخوام."
به سرعت مرا از خود جدا کرد و با همان لحن سردش گفت:
" دختر خوبی باش و بگیر بخواب."
حرفش را گوش کردم و سرم را روی بالش گذاشتم و او لحاف را رویم انداخت و دوباره شب بخیر گفت، اما قبل از اینکه اتاق را ترک کند مثل بچه ها پرسیدم:
" مانی وقتی بیدار شم تو هستی؟"
"بله نگران نباش. حالا بخواب."
در حالی که احساس می کردم پاپا نوئل مراهم فراموش نکرده و هدیه بزرگی به من داده خوابیدم. با آرامشی که مدتهای مدید از آن بی بهره بودم پلکهایم را روی هم گذاشتم و چند لحظه بعد در خوابی شیرین فرو رفتم.

armin khatar
07-26-2011, 04:54 PM
فصل هجدهم
هنگامی که از خواب بیدار شدم اشعه طلایی خورشید از پشت پنجره به درون می تابید و بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود. یکدفعه اشتهایم تحریک شد و در تخت نیمخیز شدم. خواستم از جا بلند شوم و به حمام بروم که مانی بلافاصله خودش را رساند و دستم را گرفت و با تکیه بر او به حمام رفتم و آنقدر پشت در ایستاد تا بیرون آمدم و دوباره مرا به سر جایم بر گرداند. بعد خودش رفت و با سینی صبحانه برگشت و در حالی که نگاهم می کرد گفت:
"موهات خیسه، ممکنه سرما بخوری. حوله رو بپیچ دور سرت."
دوباره حرفش را گوش کردم و خوشحال از توجه اش مشغول خوردن صبحانه ام شدم.لبخند زنان گفتم:
"این بهترین صبحانه ای است که می خورم."
" نوش جان تو و اون کوچولو. حالش چطوره؟"
"خوبه، تازگیا خیلی شیطون شده، لگد پرونی می کنه"
"معلومه بچه سالمیه"
"اوهوم."
دلم می خواست به چشمهایش نگاه کنم، اما خجالت می کشیدم. بوی ادکلن خوشبویش کاملا گیجم کرده بود.سرم پایین بود، اما متوجه سنگینی نگاهش به روی خود بودم و تمام وجودم از شوق و هیجان می لرزید. حتی دست هایم. بی اختیار سرم را بالا گرفتم. در حالی که با حالت خاصی نگاهم می کرد پرسید:
"چرا دستات می لرزه؟ حتما سردت شده بذار پتو رو بندازم روی شونه هات."
"آره سردم شده. خیلی ممنون می شم."
"خوب حالا صبحونتو بخور. من می رم بیرون تا راحت باشی."
"نه مانی دوست دارم همینجا بشینی."
دوباره روبرویم نشست و من با اشتها صبحانه ام را خوردم. قدری مهربانتر ازروز قبل شده بود.در واقع، او مهربانترین مرد دنیا بود و من در کنارش احساس می کردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم؛ چیزی که حتی تصورش برایم ممکن نبود .همان موقع بچه در شکمم تکان خورد و ذوق زده گفتم:
"اوه مانی دستتو بیار."
دستش را روی شکمم گذاشتم و او با لمس تکانهای جنین لبخندی بر لبش نشست. انقدر صورتش به من نزدیک بود که نتوانستم از بوسیدنش خودداری کنم. و او بی هیچ ممانعتی اجازه داد تا ببوسمش. تپش قلبش را که روی سینه ام می کوبید کاملا احساس می کردم.حالا تا اندازه ای به محبتش امیدوار شده بودم. اما چرا از بروز احساسش خودداری می کرد؟ این را نمی دانستم. همین قدر که از سردی رفتارش کاسته شده بود به من نوید می داد تا دوباره در قلبش جایی داشته باشم.
روزهای پس از آن در آرامشی مطبوع طی شد. وجودش در خانه و درکنارم همچون شمع روشنی بود که به زندگی سردم گرمای تازه ای می بخشید. فقط همان یکبار موفق به بوسیدنش شده بودم، اما برای من کفایت می کرد تا به آینده با دید دیگری بنگرم. ان هفته خیلی زور به پایان رسید ؛ مانند شادیها که زیاد دوام نمی آورند. روز اخری که قرار بود برود تلفن لعنتی دوباره زنگ زد و این بار خودش گوشی را برداشت و هر چه الو الو کرد جوابی نشنید. دوباره و سه باره تلفن زنگ زد. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. مطمئن بودم فرشاد است. در حالی که با شک و تردید نگاهم می کرد طعنه زنان پرسید:
"این همون مزاحم تلفنیه که می گفتی؟"
درمانده جواب دادم:
"نمی دونم کیه و نمی خوامم بدونم .اصلا برام مهم نیست.مهم تویی که اینجا هستی."
دوباره رفتارو نگاهش تغییر کرد وحالت بیگانه ای به خود گرفت.بدون آنکه حرفی بزند یا سوالی بکند لباسش را پوشید ، وسایلش را در کیفش گذاشت و گفت:
" خانم مارتا امروز می یاد .اگر احیانا نیومد به من تلفن کن تا بیام.فعلا خداحافظ."
"مانی برای همه چیز ازت متشکرم"
"خواهش می کنم، کار مهمی نکردم."
آنگاه سرش را پایین انداخت و با عجله خانه را ترک کرد و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود رفتنش را نظاره کردم. دوباره همان سکوت و تنهایی همدمم شد و من باید دوام می آوردم.آن یک هفته همچون رویایی کوتاه اما بس شیرین و لذت بخش به پایان رسیده و من بی اندازه غمگین و غصه دار شده بودم.چشمانم را بستم تا تمام لحظه های آن یک هفته را در نظرم مجسم کنم.

armin khatar
07-26-2011, 04:54 PM
فصل نوزدهم-1

هر وقت تلفن زنگ می زد وحشتی عظیم تمام وجودم را پر می کرد. خانم مارتا را مامور کرده بودم تا جواب تلفنها را بدهد، زیرا مطمئن بودم خود فرشاد است که مرتب تلفن می کند و سعی دارد به هر نحو شده زندگیم را ویران کند.هر چه فکر می کردم راهی برای این مشکل پیدا کنم عقلم به جایی قد نمی داد، تا این که تصمیم گرفتم این بار که زنگ زد جوابش را بدهم و بپرسم هدفش از این همه مزاحمت چیست؟ و بالاخره با اولین زنگ تلفن خودم گوشی را برداشتم:
"الو بفرمایید"
" به به چه عجب بالاخره تصمیم گرفتی جوابمو بدی! خوب حالت چطوره؟ انگار خیلی از ما بیزاری! کجا رفت اون همه عشق و عاشقی؟ چی شد اون همه مهر و وفا که ازش حرف می زدی؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار؟ حالا دیگه اینطوری با من تا می کنی؟ باشه باشه. یه جایی به هم می رسیم خانوم خانوما."
با شدت هر چه تمام تر فریاد زدم:
"فرشاد حرف حسابت چیه؟ از من و زندگیم چی می خوای؟ نمی دونم با چه زبونی بگم که دست از سرم برداری. من در مورد تو اشتباه کرده بودم. تا کی باید تاوان حماقت خودمو پس بدم؟ خواهش می کنم اگه ذره ای رحم و مروت داری و مردی و مردونگی سرت می شه فراموش کن کسی رو با اسم سیما می شناختی. یک بار، صدبار، هزاران بار بهت می گم من شوهرمو دوست دارم و به زودی ازش بچه دار می شم. زندگیمو ویرون نکن. یک بار این کارو کردی، اما دیگه کافیه. ازت خواهش میکنم فرشاد، التماس می کنم دیگه اینجا زنگ نزن. اگه انسانیت تو وجودت پیدا می شه این کارو نکن. اگه همون طور که می گی منو دوست داری بذار آسوده زندگی کنم. می فهمی؟"
" آره می فهمم. منم قصد مزاحمت ندارم، اما با مشکلی که برام پیش اومده مجبور شدم بهت زنگ بزنم؛ اونم به عنوان یه دوست تو یه کشور غریب.حقیقتش اینه که یه ترم دیگه ازدرسام مونده اما پولوشو ندارم! تا حالا هم خیلی زحمت کشیدم. نمی خوام حالا که خودم رو تا اینجا رسوندم دستم از همه جا کوتاه بشه .خواهش می کنم کمکم کن. اگه بتونی این پولو برام جور کنی دیگه هرگز مزاحمت نمی شم. راستش به خیلیها رو انداختم، اما هیچ کس جوابمو نداد."
با عصبانیت گفتم:
" بابت چی باید پول بدم؟ برای عیاشی و خوشگذرونیات؟ تازه از کجا؟"
گوش کن سیما. تو هم خودت خیلی پولداری و هم شوهرت وضعش توپه. بنابراین به جاییتون بر نمی خوره."
"یعنی می گی به جنابعالی باج بدم؟"
"نمی دونم اسمشو هر چی می خوای بذار!"
"داری تهدیدم می کنی؟"
"مساله تهدید نیست سیما"
"پس چیه فرشاد؟ این کار اسمش چیه؟ حق السکوت مگه نه؟ اما نمی دونم به خاطر چی و چرا. من و تو ففط با هم دوست بودیم. بنابراین هیچ دلیل و مدرکی نداری که بخوای از من اخاذی کنی."
"سیما خواهش می کنم. از همهی این حرفا گذشته من هموطن تو هستم. دلت راضی میشه تو خیابونا ویلون و سرگردون بشم؟ نه تنها پول دانشگاهمو ندارم، بلکه اجاره خونمم عقب افتاده. من همین که مدرکم رو بگیرم بلافاصله بر می گردم ایران و دیگه هیچ وقت منو نمی بینی. خوب کمکم می کنی؟"
درمانده از جواب سکوت کردم. نمی دانستم چه کنم. یعنی اگرپول را به او می دادم شرش را از سرم کم می کرد یا همچنان به مزاحمتش ادامه می داد؟ برای حفظ زندگیم با چه کار می کردم؟ همچنان در فکر بودم که دوباره پرسید:
"خوب چرا جواب نمی دی. آره یا نه؟"
"چه تضمینی وجود داره تا حرفتو باور کنم؟ تو اونقدر پست و رذلی که حرمت هیچ چیز رو نگه نداشتی. گر چه پول زیادی ندارم، اما بگو چقدر؟"
"پنج هزار تا. البته اگه دلار باشه بهتره."
از شدت عصبانیت کارد می زدی خونم در نمی اومد. خیلی وقیح و بی حیا بود. گفتم:
" حالا می فهمم که پدرم تو رو خوب شناخته بود."
با وقاحت تمام گفت:
"چه کنم؟ زندگی این طور ایجاب می کنه.همه که مثل شما تو پر قو زندگی نمی کنن! شاید تو هم اگه تو موقعیت من قرار داشتی خیلی کثیفتر از اینها می شدی! ولی نگران پولت نباش به عنوان قرض ازت می گیرم و تو اولین فرصت همین که دست و بالم باز شد بهت پس می دم. خوب حالا کی این پولو بهم می رسونی؟"
"همون پارک کذایی. به شرطی که بعد از این نه صدات رو بشنوم نه ریختتو ببینم. تا یک ساعت دیگه اونجا هستم."
گوشی را روی دستگاه کوبیدم. بی نهایت عصبانی بودم. فقط دلم می خواست او را بکشم.
با وضعیتی که داشتم صلاح نبود تنها بروم. بنابراین از خانم مارتا خواستم تا آژانس بگیرد و همراهم بیاید، چون پنج هزار دلار پول کمی نبود.
از ده هزار دلاری که در خانه داشتم نصفش را برداشتم و سپس به کمک خانم مارتا لباسم را عوض کردم.اما دل توی دلم نبود و خدا خدا می کردم کسی ما را نبیند.
تاکسی سرویس دم در منتظر بود. آهسته قدم بر می داشتم و با کمک خانم مارتا سوار اتومبیل شدم. هوای بیرون هنوز سرد بود.اگر حالم خوب بود می توانستم با لذت آن هوا را استنشاق کنم. در طول آن مدتی که مجبور به استراحت در خانه بودم فقط مواقعی که برای معاینه نزد پزشکم می رفتم از خانه بیرون می آمدم. خانم مارتا به راننده گفت که آهسته برود.
نیم ساعت بعد در پارک بودم و پانزده دقیقه ای در اتومبیل منتظر نشستم تا سر وکله اش پیدا شد. اتومبیل را کناری پارک کرد و با چهره و لبخندی فاتحانه به طرف ما آمد. به راستی از دیدنش مشمئز شده بودم. از اینکه روزی عاشقش بودم از خودم نفرت پیدا کردم، چون او لیاقت عشق مرا نداشت. شاید اگر همان زمان به ماهیت او پی برده بودم امکان نداشت حتی نگاهش کنم. آهسته پیاده شدم و چند قدم به طرفش رفتم، اما فاصله ام را با او حفظ کردم که زیاد به من نزدیک نشود. سلام کرد. جوابش را ندادم و در حالی که پاکت پول را به طرفش گرفته بودم گفتم:
"فرشاد اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه تلفن کنی و بخوای منو تحت فشار بذاری از دستت به پلیس شکایت می کنم. قسم می خورم این کارو بکنم."
خنده ای چندش اور تحویلم داد و گفت:
"عوض سلام و احوالپرسی داری منو چوبکاری می کنی> می بینم که حسابی ریخت و قیافت بهم ریخته. حالا کی بچت به دنیا می اد؟"
"به تو ربطی نداره. تو پولتو بگیر و گورتو گم کن و یادت نره چی گفتم.در ضمن به اون زنیکه هرزه که باهاش هستی بگواگه شده با چنگ و دندون زندگیم رو حفظ می کنم، چون شوهرم رو دوست دارم و اونم منو دوست داره، بنابراین برای من توطئه چینی نکنید."
"نمی فهمم راجع به کی حرف می زنی سیما!"
"خودت بهتر می دونی چه کسی رو می گم. همون منشی شوهرم لنا رو میگم. من همه چیز رو می دونم و می دونم که تو و اونبه هم همدست شدید تا به هر نحو شده منو از چشم شوهرم بندازید، اما کور خوندید."
خیلی مطمئن ابرویی بالا انداخت و با لبخندی گفت:
"عزیزم برات خیلی متاسفم! اون سالهاست که معشوقه شوهرته و الان هم با هم هستند. دلم به حالت می سوزه که اینقدر ساده ای. تو خونه نشستی و خبر از هیچ کجا نداری، ولی من از همه چیز خبر دارم؛ مخصوصا از روابط تو و شوهرت. پس زیاد خودتو هلاک اون مرتیکه نشون نده. اون دو تا سالهاست که با هم هستند.یعنی قبل از اینکه مانی با تو ازدواج کنه با او بوده و حالا هم با اونه. من و لنا فقط با هم دوستیم و هیچ روابط نزدیکی نداریم."
با شنیدن این حقیقت تلخ تمام وجودم مرتعش شد، اما نخواستم حرفهایش را باور کنم. در حالی که سعی می کردم خونسردیم را حفظ کنم و مستمسک دست او ندهم گفتم:
" تو دروغ می گی. میخوای از آب گل آلود ماهی بگیری. سعی نکن ذهن منو نسبت به همسرم خراب کنی ؛ چون حرفاتو باور نمی کنم."
"باشه. پس بیا اینا رو نگاه کن شاید از حماقت خودت دست برداری."
سپس دست در جیب کتش کرد و پاکت سفیدی را بیرون آورد و مقابلم گرفت و گفت:
"فکر می کنم اینها بتونه ثابت کنه که شوهرت اونقدر ها هم آدم خوب و پاکی نیست که تو فکر می کنی!"

...........

armin khatar
07-26-2011, 04:54 PM
فصل نوزدهم-2

با دستانی لرزان و نگاهی حیرت زده پاکت را گرفتم. چند قطعه عکس بود. وقتی آنها را بیرون آورده و نگاه کردم برای لحظه ای احساس کردم که قلبم از ضربان ایستاد. مانی و لنادر حالت های مختلف در آغوش هم بودند و یکدیگر را می بوسیدند. با دیدن آنها انگار دنیا را بر سرم خراب کردند. دیگر قادر نبودم روی پاهایم بایستم. شاید اگر فرشاد مرا نگرفته بود نقش بر زمین می شدم. اشک در چشمانم جمع شده بود اما خودم را کنترل کردم. نمی خواستم جلوی فرشاد گریه کنم و نقطه ضعف دستش بدهم. بنابراین مغرورانه سرم را بالا گرفتم و با لحنی جدی و سرد گفتم:
"فرشا اگه فکرمیکنی با نشان دادن چنین عکسای مزخرفی می تونی خللی تو زندگی زناشوئی من ایجاد کنی سخت در اشتباهی. مطمئنا این عکس ها مربوط به قبل از ازداوج با منه."
"سیما چرا سعی داری خودت رو فریب بدی؟ چرا نمی خوای واقعیتها رو قبول کنی؟ اون داره به تو خیانت می کنه. از خواب بیدار شو وبفهم با کی زندگی می کنی. من دوستت دارم که خواستم روشنت کنم."
"آره می دونم، اما لطفت مایه ی دردسره"
"به هر حال هر وقت احساس کردی ادامه ی زندگی با اون ممکن نیست من همیشه منتظرت هستم و مشتاقانه پذیرای وجودتم."
"هرگز فرشاد. فکرش رو هم از سرت بیرون کن. من وتو همینجا و برای همیشه از هم خداحافظی می کنیم."
بعد با حالی دگرگون بدن بی حس و حالم را داخل ا تومبیل انداختم به راننده گفتم هر چه زودتر آنجا را ترک کند. وقتی به خانه رسیدم آن سیمای قبل از رفتن نبودم.نمی خواستم باور کنم مانی و لنا هنوز با هم رابطه دارند.
نه این عادلانه نبود. من سزاوار چنین مجازاتی نبودم. اول فرشاد و حالا مانی.مردی که فکر می کردم در درستی و پاکی نظیر ندارد.با حالی آشفته در حالی که تمام بدنم را رعشه گرفته بود در بستر افتادم و اشک ها ریختم و از بخت و اقبال خود م ناله ها کردم. من دختری با دنیایی آرزو و احساس خود را موجود تباه شده ای می دیدم. دیگر حاضر نبودم مانی را ببینم. خرابتر و ویران تر از آن بودم که بتوان تصور کردو گویی کوهی بودم که تبدیل به تلی خاک شده ام. از همه چیز بدم آمده بود.هنگامی که خانم مارتا برایم غذا آورد با نفرت آن را پس زدم. چه فایده داشت؟ چرا برای نابودیم همه دست به یکی کرده بودند؟ خانم مارتا که حال پریشان من را دید بی اندازه ناراحت شد برای نخستین بار کنارم نشست و مادرانه نوازشم کرد و با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:
"دخترم سن و سالی از من گذشته. اگه مشکلی هست به من بگو، اینقدر غصه نخور. نه برای خودت خوبه نه برای بچه ای که تو شکمت داری.نمی دونم چه رابطه ای بین شما و اون پسر جوون بوده، اما من احساس کردم اون آدم خوبی نیست و می خواد از شما سو استفاده کنه. اما آقای افتخاری مرد خوبیه و شما رو خیلی دوست داره. من ایشون و خانوادشون رو سالهاست که می شناسم. وقتی اینجا زندگی می کردند به من خیلی محبت داشتند. من زندگی خودم و دخترم رو مدیون آقای افتخاری می دونم . چرا به خودت صدمه می زنی؟"
با درد و اندوه پرسیدم:
"اگه سالهاست با اونا آشنایی، حتما باید لنا دوست دختر مانی رو بشناسی."
"بله چند باری دیدمش. قرار بود با هم ازدواج کنن. ما خانواده آقای افتخاری مخالفت کردن. فکر می کنم برای همین از اینجا رفتن.ولی فکر نمی کردم ایشون دوباره برگرده. پسر خوب و مهربونیه. با آدمای دیگه خیلی فرق می کنه. باور کنین به شما خیلی علاقه داره. مدام سفارش شما رو به من میکنه و نگران شماست."
" نه نمی تونم باور کنم. دیگه نه."
"البته نمی خوام دخالت کنم، اما این پسر جوون که امروز ملاقاتش کردین چه نسبتی با شما داره؟ چرا سعی داره مرتب مزاحمتون بشه؟"
بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و گریه کنان همه ماجرا را برایش گفتم. وقتی حقیقت را فهمید سری تکان داد وبا لحنی مهربان گفت:
" خانم سیما شما نباید دیگه اونو ببینید، چون به ضرر زندگیتون تمموم می شه. بهتره حقیقت رو به همسرتون بگید ، وگرنه هربار به بهانه ای شما رو تحت فشار قرار می ده تا ازتون پول بگیره.چرا به پلیس شکایت نمی کنین؟"
بله حق با خانم مارتا بود نباید به فرشاد باج می دادم. ما د ر مورد مانی و خیانتش چه باید می کردم؟ وقتی موضوع را با خانم مارتا در میان گذاشتم گفت:
" بهترین راه سکوت و مبارزه برای حفظ زندگی زناشوئی است."
"چطوری خانم مارتا؟ تا وقتی مجبورم اینجا بیفتم چه کاری از دستم ساخته است؟ در حالی که می دونم مانی اعتمادش از من سلب شده و حالا من هم از او."
"تا دو ماه دیگه بچتون به دنیا می آد ، اون وقت می تونین وارد عمل بشین. من هم کمکتون می کنم. من شما رو مثل دخترم دوست دارم. آقای افتخاری رو هم مثل پسرم دوست دارم. بهتره خودتون رو ناراحت نکنین و به روی شوهرتون نیارین. گاهی اوقات سکوت و صبر می تونه خیلی از مشکلات رو حل کنه. خوب حالا غذاتونو بخورین؛ نه به خاطر خودتون به خاطر بچه ای که از وجود شما تغذیه می کنه. مگه نمی خواین بچه سالم و قوی داشته باشین؟ با نخوردن غذا به اون و خودتون لطمه می زنین. وقتی غذاتونو خوردین ماجرایی رو براتون تعریف می کنم. در واقع ماجرای آشناییم با آقای افتخاری و خونوادشو که تقریبا شبیه حکایت شماست.!"
با اینکه غم و غصه راه گلویم را بسته بود و میلی به غذا نداشتم، اما یه اصرار خانم مارتا چند لقمه ای را به زور فرودادم تا او قصه اش را تعریف کند.
خان مارتا با همان انگلیسی دست و پا شکسته شروع به تعریف ماجرا کرد:
"یک دختر بیشتر ندارم و همه زندگیم رو برای اون گذاشتم. از تمام لذتها چشم پوشیدم تا اونو به ثمر برسونم.تازه دوسال بود که تو دانشگاه تحصیل می کرد که با پسری آشنا شد. وقتی برای اولین بار اون پسر رو دیدم ازش خوشم نیومد و به نظرم آدم حقه بازی اومد. پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود اما فقط سر و شکل داشت. وقتی موضوع رو به دخترم گفتم از من ناراحت شد و تا مدتی هم با من قهر کرد و ازخونه رفت.به خاطرش شب و روز گریه می کردم و دست به دامان عیسی مسیح شدم تا به خونه برگرده.آخه خیلی دوستش داشتم؛ اون همه ی زندگیم بود. همه ی امید و مایه ی حیاتم بود. تمام جوونیمو به پاش ریخته بودم. دلم می سوخت که به این آسونی از دستش بدم. اون رفت و مدتها با اون پسر زندگی کرد. تا اینکه بعد از چند ماه پشیمون و نادم در حالی که از اون مرد دو ماهه باردار بود به خونه برگشت. وقتی فهمیدم چه بلایی سر خودش آورده و اون پسر هم ترکش کرده انگار با خنجر سینم رو شکافتن. می سوختم و رنج می بردم و فکر می کردم چطور می تونم از پس خرج و مخارج زندگی بر بیام؛ خصوصا که یه بچه نامشروع هم به بدبختیام اضافه شده بود. دخترم چند بار تصمیم کرفت بچه رو سقط کنه، اما من دلم نیومد یه موجود بی گناه رو از بین ببریم که برای به وجود اومدنش هیچ تقصیری نداشته. ناچارا بچه موند؛ در حالی که دخترم دانشجو بود و درس می خوند.
از طرفی روح و روان دخترم به شدت صدمه دیده بود و از اینکه به چنان مردی دلباخته و به خاطرش منو ترک کرده بود عذاب می کشید و روزی صد بار می خواست تا ببخشمش. من مادر بودم و دوستش داشتم. مگه می شد اونو نبخشم. به هر حال بچه بعد از نه ماه به دنیا اومد. پسر قشنگ و شیرینی بود. خودم تمام مسئولیتش رو به عهده گرفتم و نذاشتم تا اون ناراحت باشه. وادارش کردم تحصیلش رو تموم کنه. برای اینکه بتونه باری از دوش من برداره کاری نیمه وقت پیدا کرد و اون هم مشغول کار شد. حالا هم درش می خوند هم کار می کرد. تا اندازه ای از ناراحتیهاش کم شده بود و رفته رفته به حال عادی بر می گشت.
تحصیلاتش تازه تموم شده بود که مرد خوب و شایسته ای که وضع مالی خیلی خوبی هم داشت پیدا شد. عاشق دخترم بود و خاطرش رو خیلی می خواست، اما دخترم به خاطر پسرش حاضر به ازدواج با او نمی شد. انقدر گفتم و گفتم تا بالاخره راضی شد به شرطی که اون مرد از وجود بچه خبر دار نشه با اون ازدواج کنه. لزومی هم نداشت اون بدونه، چون مایکل همیشه با من بود.با من بیشتر انس و الفت داشت تا مادرش. نوه ام رو خیلی دوست داشتم. شاید بیشتر از دخترم.خلاصه اونا با هم ازدواج کردن و از اون شهر رفتن، ولی هر ماه به بهانه دیدن من می اومد تا پسرشو ببینه. هیچ مشکلی در زندگیش نداشت و در کنار شوهرش احساس سعادت و خوشبختی می کرد. تا اینکه مایکل پنج ساله شد و بی اندازه شیرین و دوست داشتنی. همون موقعها بود که سر و کله پدر مایکل پیدا شد و سراغ دخترم رفت و اونو تحت فشار قرار داد که اگه هر ماه پول درخواستی اونو نده حقیقت رو به شوهرش می گه. از طرفی دخترم و شوهرش بعد از چهار سال زندگی هنوز نتونسته بودن بچه دار بشن و بالاخره بعد از کلی مداوا معلوم شد که دامادم عقیمه و هرگز نمی تونه صاحب فرزند بشه. نمی دونم شاید خواست خدا بود این اتفاق بیفته که دختر بیچاره من مجبور نباشه هر ماه به اون پست فطرت حق السکوت بده. پدر مایکل مرد هرزه و لاابالی بود. کار اونا به دادگاه کشیده شد ، چون فهمیده بود دخترم ازش فرزندی داره. ادعاش این بود که مایکل پسر اونه و اونم بچشو می خواد. اینجا بود که دخترم برای اینکه پسرشو از دست نده حقیقت رو به همسرش گفت. وقتی دامادم فهمید برحلاف تصور ما از این موضوع بسیار استقبال کرد و گفت، حالا که من نمی تونم صاحب فرزند بشم چه بهتر که مایکل رو بیاریم پیش خودمون و این طور شد که مایکل رفت پیش مادرش و بار بزرگی از دوش من و دخترم برداشته شد.ولی هنوز مشکل سر جای خودش باقی بود. اون مرد خبیث شکایت کرده بود که بچشو می خواد. اون وقت دخترم به توصیه یکی از دوستانش به سراغ آقای افتخاری رفت تا وکالتش رو به عهده بگیره. من هم در تمام مراحل پا به پاش بودم. آقای افتخاری وکالت دخترم رو قبول کرد و خیلی تلاش کرد تا تونست توی دادگاه ثابت کنه که اون مرد صلاحیت نگه داشتن بچه رو نداره و همه چیز به نفع دخترم تموم شد. البته خیلی عذاب کشیدیم. الان مایکل دوازده سالشه. ناپدریش بی نهایت دوستش داره؛ درست مثل بچه ی خودش. در واقع، مایکل اونو پدر خودش می دونه و بی اندازه بهش دلبسته است. می تون ادعا کنم که دخترم واقعا خوشبخت شد و پسرش هم صاحب پدری خوبتر.
تو همون روزایی که با آقای افتخاری برخورد داشتم ایشون رو مردی باشخصیت و بی نهایت انساندوست دیدم.با رفتن مایکل خیلی تنها شده بودم و نیاز به کاری داشتم تا کمتر جای خالی نوه ام رو احساس کنم؛ چون سالها اون بچه با من بود. بنابراین به آقای افتخاری رو انداختم و خواستم تا برام کاری پیدا کنه که در رابطه با بچه ها باشه. همیشه بچه ها رو دوست داشتم وبودن با اونها برای من بی اندازه لذت بخش بود. وقتی آقای افتخاری بهم خبر داد که به عنوان پرستار بچه می تونم تو خونواده ای مشغول به کار بشم از خوشحالی روی پاهام بند نبودم.
حدود دو سال پرستار یه بچه ی دو ساله بودم تا اینکه اونا همگی به آمریکا عزیمت کردند و دوباره بیکار شدم و دوباره به آقای افتخاری پناه بردم. این بار خود ایشون از من خواست اگه مایل باشم به اینجا بیام و برای خونوادشون کار کنم.من هم خوشحال شدم و بلافاصله قبول کردم و تو همین خونه مشغول به کار شدم. خونواده آقای افتخاری هم مثل خودش خوب و مهربون بودند و من هیچ بدی ازشون ندیدم و از خدمت کردن به اونها لذت می بردم. طوری با من رفتار می کردند که انگار عضوی از خونواده ی اونا هستم و این برای من خیلی با ارزش بود. اما وقتی فهمیدم قصد دارن به ایران برگردن خیلی غصه دار شدم. هیچ فکر نمی کردم آقای افتخاری دوباره به اینجا برگردن، اما چون اینجا رو نفروخته بودند تا حدی امیدوار بودم. وقتی اومد و گفت که به یه دختر خوب ایرانی ازدواج کرده خیلی خوشحال شدم و وقتی که خواست بری خدمت به شما اینجا بیام خوشحال تر شدم.
در مورد خانم لنا باید بگم با اینکه هموطن منه، اما از شخصیتش خوشم نمی آد. هم آدم مغرور و خودخواهیه و هم جاه طلب و مادر؛ کمی هم موذی و مکار. شما باید خیلی مراقب زندگیتون باشید. هیچ نقطه ضعفی دست اون ندید، چون با همون حربه با شما مقابله می کنه. به حرف این و اون هم توجهی نکنید. از من می شنوید عکس ها رو جایی پنهان کنید و اصلا به روی خودتون نیارید چه اتفاقی افتاده ، وگرنه خودتون هم باید جوابگو باشید. این نصیحت رو از من قبول کنید و قدر زندگی رو بدونید و به هیچ کس اجازه ندید به زندگیتون صدمه بزنه."
به خانم مارتا نگاه کردم. با آن موهای جوگندمی و چشمان مهربانش خیلی شبیه مادرم بود. با همان زبان الکن توانسته بود آنچه را لازم است به من بفهماند. اما هنوز نمی توانستم خیانتی را که مانی به من کرده بود فراموش کنم، زیرا قلبم شکسته بود و متاثر و غمگین بودم. احساس می کردم زندگیم با او مانند زورق شکسته ای اشت که با هر جزر و مدی بالا و پایین می رود و هر آینه ممکن است در دریای طوفانی غرق شود. در حالی که دلباخته بودم و با تمام وجود دوستش داشتم در نهایت تاسف باید از او دل می بریدم، زیرا او لنا را به من ترجیح داده بود و با او زندگی می کرد. تمام آن هفته را در اندوهی بی پایان گذراندم تا اینکه طبق معمول هر هفته شنبه و یکشنبه با رفتن خانم مارتا مانی به خانه آمد. به نظر خیلی شاداب و سرحال می امد و وقتی او را دیدم برعکس همیشه و برخلاف میلم با او سرسنگین برخورد کردم. حتی وقتی حالم را پرسید به طعنه گفتم:
" به حال جنابعالی نمی رسه."
متعجب شد و گفت:
"منظورت چیه؟ چرا با کنایه حرف می زنی؟ طوری شده؟"
سکوت کردم که یکدفعه لحن صدایش تغییر کرد و با عصبانیت گفت:
" از تو سوال کردم و دوست دارم جوابم رو بشنوم."
یکباره طاقتم رو از کف دادم و فریاد زدم:
" من از این وضع خسته شدم. شوهر نکردم که همیشه تنها باشم. اگه قرار بود اینطوری زندگی کنم تو خونه پدرم بودم و حضرتعالی هم می تونستید با دوست دخترتون خوش باشین"
حیرت زده نگاهم کرد و گفت:
"سیما زده به سرت؟ کدوم دوست دختر؟نمی فهمم از چی و از کی حرف می زنی."
"خوب هم می فهمی. نمی خواد خودت رو به اون راه بزنی مانی. فکر کردی با یه آدم ابله طرفی؟ بهتره با من موش و گربه بازی نکنی. اگه فقط به جرم یه دیدار کوتاه مستحق مجازاتم؛ تو برای کارهای ناشایستت مستحق چه مجازاتی هستی؟ خوی جواب بده"
" برای کاری که نکردم جوابی هم ندارم. داری مغلطه می کنی تاهمه چیزو به نفع خودت تموم کنی، ولی باید خدمت حضرتعالی عرض کنم اولا من با هیچ کس نیستم. دوما هیچ لزومی نمی بینم به تو جواب پس بدم. سوما، کافر همه را به کیش خود پندارد.من اگه ریگی هم به کفشم باشه نه از تو می ترسم نه از هیچ کس دیگه. از طرفی ما هیچ تعهدی به هم نداریم. تو قبل از ازدواج با من انتخابت رو کرده بودی. حالا اگه خودم رو موظف می دونم که تو این وضعیت مراقبت باشم فقط به خاطر احساس مسئولیت در قبال اون بچه و خونواده ی توست، وگرنه هیچ اجباری نیست بیام اینجا به چرندیات تو گوش بدم!"
" من چرند نمی گم. با من هم اینطوری صحبت نکن. خیال می کنی به خاطر مرد بودنت می تونی منو مجبور به سکوت کنی؟ من هیچ گناهی نکردم که از تو ترس و واهمه داشته باشم و در برابرت کوتاه بیام. اتفاقا برعکس، من هم می تونم تو رو محکوم کنم و ثابت کنم که تو هم به من خیانت می کنی."
خشمگین نگاهم کرد و گفت:
"بس کم سیما دیگه شورشو در آوردی. اصلا حوصله شنیدن این اراجیفو ندارم. یک کم تحمل کن تا بارتو زمین بذاری، اون وقت تو رو به خیر و ما رو به سلامت."
با آخرین کلامش انگار آتشم زد؛ به طوری که میخواستم عکسها را جلویش پرتاب کنم و بگویم این هم مدرک، اما ترسیدم اگه عکسهارو رو کنم، بگویم چه کسی آنها را به من داده است؟ بنابراین در نهایت عجز و درماندگی از این کار چشم پوشیدم و مثل همیشه اشکم سرازیر شد که مانی پوزخند زنان گفت:
"خوبه دیگه گریه شده حربه ات! وقتی تو جواب دادن کم می یاری می زنی زیر گریه. اما من دیگه گول این چیزا رو نمی خورم. ما تا زمان به دنیا اومدن بچه صبر می کنیم و بعد هم خیلی دوستانه از هم جدا می شیم و به خونواده هامون می گیم از نظر اخلاقی با هم تفاهم نداشتیم. این طوری به نفع هر دومونه."
در حالی که خودم را در این بازی احمقانه شکست خورده می دیدم با بی تفاوتی جواب دادم:
"باشه هر طور میل شماست. حالا از اتاق برو بیرون و منو تنها بذار."
دوباره همه چیز سر جای اولش برگشته بود. آنچه بدان دلبسته بودم مثل حبابی محو و نابود شد. تمام آن روز را بدون خوردن غذا گذراندم. از شدت فکر و خیال و ناراحتی چیزی از گلویم پایین نمی رفت. آش نخورده و دهن سوخته شده بودم. تا یه ماه دیگه من و اون از هم جدا می شدیم . به قول معروف دیگه حنام پیش اون رنگی نداشت و اگه به تمام مقدسات عالم هم قسم میخوردم ، او باورم نمی کرد. خود را تهی از زندگی می دیدم و امید از دلم رخت بربسته بود. سرگردانی و پریشانی روحم را آزار می داد. وقتی امتناع مرا از غذا خوردن دید بنای فریاد را گذاشت. بدون آنکه حتی کلامی بگویم در سکوت مطلق فرو رفتم و این رفتار من او را بیشتر عصبانی کرد و دوباره فریاد زد:
" سیما با کی لجبازی می کنی؟ با خودت یا من؟ می دونی که من حوصله ی این اداهای بچه گونه ات رو ندارم."
برگشتم و نگاه بی روحم را به او دوختم و عاقبت گفتم:
" می خوام برگردم. لطفا برام بلیط بگیر. لااقل اونجا کنار خونوادم هستم."
"نه امکان نداره. سفر برات خطر ناکه؛ هم برای خودت هم برای بچه"
" دیگه هیچی برام مهم نیست. فکر می کنم از مرحله خطر گذشته ام. تازه اگرم اتفاقی افتاد مسولیتش با خودمه. مطمئن باش که کسی تو رو مقصر نمی شناسه. چون من با این وضع دیگه نمی تونم ادامه بدم. خسته شدم. می فهمی؟ خسته شدم! اگه تو این کارو نکنی خودم می رم بلیط می گیرم."
" تو هیچ جا نمی ری؛ یعنی من اجاز ه نمی دم. اصلا تلفن می کنم تا پدر ومادرت بیان اینجا."
" لازم نکرده،نمی خوام هیچ کسو ببینم. تو هم برو گم شو."
" این حرف آخرت بود؟ باشه می رم، اما یادت نره که خودت این طور خواستی."
جوابش رو ندادم و او خشمگین و عصبانی بلافاصله خانه را ترک کرد. پس از رفتنش دوباره اشکهایم سرازیر شد. چه بدبخت بودم. چه روزهای رنج آوری رو گذرونده بودم؛ به امید اینکه روزی همه چیز درست خواهد شد. چرا نمی خواست بفهمد که دوستش دارم و با تمام وجودم می پرستمش؟ چگونه می توانستم بی گناهی ام را ثابت کنم، در حالی که روز به روز روح و روانم تحلیل می رفت؟.....

armin khatar
07-26-2011, 04:55 PM
فصل بیستم
وقتی خانم مارتا آمد و فهمید که قصد برگشتن به ایران را دارم متاسف شد و گفت:
"شما نباید صحنه رو خالی کنید. باید بمونید و مبارزه کنید."
گریان نالیدم:
" چطوری؟ وقتی در این بازی شکست خوردم و دیگر قدرتی برام نمونده چطوری مبارزه کنم؟ مبارزه ای که مطمئنم پیروز نمی شم چه فایده ای داره؟"
"نه، نه شما هیچ وقت نباید امیدتان را از دست بدهید و خدا را فراموش کنید."
" آه خانم مارتا من از همه چیز خسته شدم. دیگه دوست ندارم اینجا بمونم. از خودم و از این خونه و از همه چیزهای اطرافم متنفرم. اینجا برام مثل زندون شده و داره خفه ام می کنه."
"غصه نخورید همه چیز درست می شه. اگر شما همسرتان را ترک کنید دشمن از موقعیت استفاده می کنه. شما که نمی خواهید مردی رو که دوست دارید از دست بدید؟"
" نه، ولی چطور می تونم این زندگی رو که پایه هاش بر مبنای بی اعتمادی است حفظ کنم؟ از هر دری وارد می شم اون رو به روی خودم بسته می بینم."
"حالتون رو می فهمم سیما خانم؛ اما وقتی بچه به دنیا بیاد خود به خود علاقه و محبت همسرتون به طرف شما و بچه اش جلب می شه. گرچه حالا هم دوستتون داره."
" اوه خانم مارتا شما چه خوش باورید. اصلا این طور نیست. انقدر از من متنفره که هر کار می کنم براش علی السویه است. بدتر می شه که بهتر نمی شه. دلم نمی خواد پای خونوادم به این ماجرا کشیده بشه. اگه پدرم بفهمه که من زندگی خوبی ندارم از غصه دق می کنه. ترجیح می دم که خودم این مشکل رو حل کنم. اما به تنهایی نمی تونم.باید کسی کمکم کنه. باید بفهمم و مطمئن بشم که بین لنا و مانی چه رابطه ای هست. هو می تونی به من کمک کنی؟ باهاش صحبت کنی و نظرش رو درباره ی من بفهمی. این طوری لااقل تکلیفم روشن می شه."
"ولی من صلاح نمی دونم. اگه آقای افتخاری بفهمند که من در کارهای خصوصیشان مداخله کردم ممکنه عذر منو بخوان. ایشون به گردن من خیلی حق دارن. نمی خوام محبت هاشون رو با ناسپاسی جواب بدم."

" خانم مارتا وقتی با فرشاد آشنا شدم هیچ فکر نمی کردم روزی او مسبب تمام بدبختی هایم بشود. آن موقع فکر می کردم عاشقش هستم، اما حالا می بینم اون عشق نبود، یک احساس زود گذر بود. عشق واقعی اینه که من به مانی دارم. نمی دونم تا چه اندازه عشق رو می شناسی. تو عاشق شدی و ازدواج کردی یا بعد از ازدواج عاشق همسرت شدی؟"
" نه دخترم، من و هاتریش قبل از ازدواج به هم دل باختیم،عشق ما بسیار پاک و بی غل و غش بود. چون هر دو آدمهای فقیر و زحمت کشی بودیم. از طلوع صبح تا دیروقت شب کار می کردیم تا بتوانیم زندگی بخور و نمیری را بگذرانیم . ولی چون همدیگر را دوست داشتیم به این مساله اهمیتی نمی دادیم. من خیلی زود ازدواج کردم ، چون هیچ کس را در این دنیا نداشتم. وقتی پنج ساله بودم پدر و مادرم را در یک بمباران هوایی از دست دادم. زمان جنگ بود و انگلیسی ها با حملات پی در پی روی سر ما بمب می ریختند
و مردم زیادی خانه و زندگی و عزیزانشان را از دست می دادند.پدر و مادرم هر دو شاغل بودند، به خاطر همین هر روز صبح من و برادرم را خانه ی همسایه مان می گذاشتند و سر کار می رفتند. تا اینکه یکی از همان روزهای جهنمی که آلمان زیر شدیدترین بمبارانها قرار داشت و همه جا با خاک یکسان شده بود ، خبر دادند که پدر و مادرما هم کشته شدند. در یک کارخانه کار می کردند.نمی دانم چه کارخانه ای بود، اما یادم می آید دست های مادرم همیشه پر از تاولهای زیادی بود که شبها دردش بیشتر می شد.با مرگ آنها من و برادرم تنها و بی سرپرست شدیم . خانم همسایه ای که از ما مراقبت می کرد همین که فهمید خانواده ام کشته شده اندفورا ما را به یتیم خانه سپرد، چون خودش هم چند تا بچه قد و نیم قد داشت و نمی توانست از ما هم نگهداری کند. آنجا جای خوبی نبود و خیلی به ما سخت می گذشت. من و برادرم که از من بزرگتر بود ، خیلی همدیگر را دوست داشتیم. اما دست سرنوشت قویتر از عشق ما بود . بعد از مدتی خانواده ای آمدند و او را با خود بردند. با رفتن او تا مدتها گریه می کردم و غصه میخوردم. در عالم کودمی می دانستم که او را برای همیشه از دست دادم. نیاز به محبت کسی که از جانم بیشتر دوستش داشتم خلا بزرگی در درونم ایجاد کرد، اما رفته رفته با گذشت زمان که مرهم خوبی برای دلهای شکسته است به همه چیز حتی دوری از او عادت کردم و زندگی را با تمام رنجها و بدبختی هایش پذیرفتم.چاره ای هم غیر از این نداشتم. به هر حال، همه چیز با تمام نکبتش گذشت تا اینکه هجده ساله شدم و باید پرورشگاه را ترک می کردم و د ر این دنیا یکه و تنها روی پای خودم می ایستادم. این در حالی بود که سالها از دنیای بیرون بی خبر بودم . هنگامی که با یک معرفی نامه یتیم خانه را ترک کردم تازه فهمیدم اول بدبختی است.جوان بودم و اب و رنگی داشتم و می ترسیدم برای کار هر جایی بروم. ولی باید کار می کردم. پولی که به من داده بودند کفایت یک ماهم را آنهم با امساک و قناعت می کرد. هر روز از صبح زود تا شب به دنبال کار این طرف و آن طرف می رفتم و به هر جا سرک می کشیدم اما از کار خبری نبود. بالاخره موسسه ای را پیدا کردم که برای منزل عیان و اشراف خدمتکار استخدام می کرد. وقتی معرفی نامه را به او نشان دادم و چهره خسته و بی رمق مرا دید انگار دلش به حال من سوخت و فورا استخدامم کرد و به خانه ای فرستاد که خانواده خیلی خوبی بودند. من هم کارم را خوب انجام می دادم و کاملا از من رضایت داشتند. اما از بخت بد من تمام اعضای خانواده به کشور دیگری رفتند . دو باره بیکار شده بودم و به دنبال کار سرگردان به هر موسسه ای مراجعه می کردم و شب ها هم برای خواب به جایی می رفتم که برای آدمهایی مثل من درست کرده بودند. یک عده زن و مرد فقیر که مثل کرم در هم می لولیدیم تا شب را صبح کنیم. بعضی شبها از شدت سرما خواب به چشمانم نمی آمد و تا صبح چمباتمه می زدم و فکر می کردم. دیگر به جز چند سکه پولی برایم نمانده بود و اگر انهم تمام می شد باید از گرسنگی کنار خیابونها می مردم. اما از اونجایی که خدا مهربونه در آخرین روزهایی که کاملا امیدم را از دست داده بودم موسسه ای مرا به عنوان نظافتچی هتل استخدام کرد. همانجا بود که با شوهرم هاتریش آشنا شدم. او هم در رستوران همان هتل گارسون بود. وضعش خیلی بهتر از من بود. لااقل می توانست از ته مانده غذای مشتریان شکمش را سیر کند. آن شب برف سنگینی همه جا را سپید پوش کرده بود. سوز و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد و من خسته و بی رمق با کفشهای سوراخ شده از هتل بیرون آمدم. چند روز بود که غذا نخورده بودم و استراحت کافی هم نداشتم. همین که چند قدمی از هتل دور شدم احساس کردم همه چیز و همه جا دور سرم می چرخد و یکدفعه چشمهایم سیاهی رفت. اما قبل از اینکه زمین بخورم احساس کردم دستی مرا گرفت و بعد بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم و چشمم را باز کردم جونی را دیدم که با نگرانی چشم به من دوخته بود. انگار تمام وجودم یخ زده بود چون زبانم حس نداشت تا جواب سوالهای او را بدهم. وقتی مرا به آن حال دید زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد تا روی پا بایستم و بعد بع خانه اش که همان نزدیکی ها بود برد. خانه که چه عرض کنم، اتق نموری در یک زیر زمین.
وقتی وارد آنجا شدم پیرزنی را دید که روی صندلی نشسته و چرت می زند. با ورود ما چشمهایش را باز کرد که مرد جوان گفت: مادرمه، گوشش کمی سنگینه.
بعد به مبل رنگ و رو رفته ای که کنار اتاق بود اشاره کرد و گفت اینجا بنشین و به طرف مادرش رفت و او را بوسید . با صدای بلند گفت، مامان مهمان داریم. با این حرف پیرزن برگشت و با دقت به من نگاه کرد. چهره ی پاک و مهربانی داشت؛ درست مثل پسرش از روی صندلی بلند شد و با لبخند به طرفم آمد و به من خوش آمد گفت.بعد از قابلمه کوچکی که روی اجاق بود و صدای قل قلش می آمد با ملاقه کمی سوپ توی بشقابی ریخت و با تکه ای نان جلویم گذاشت.
من که چند روزبود غذا نخورده بودم آن سوپ آبکی برایم یهترین و مطبوع ترین غذاها بود که با ولع شروع به خوردن کردم. هاتریش پرسید، معلومه چند روزه غذا نخوردی.
و من همانطور که مشغول خوردن بودم گفتم، چهار روزه.
خواستم از جا بلند شوم که هاتریش گفت، بنشین تا قدری گرم بشی.
گرچه دلم نمی خواست مزاحم ان مادرو پسر باشم، اما وقتی یاد سرمای بیرون می افتادم تر جیح می دادم همان جا بمانم. تمام مدتی که اونجا بودم هاتریش نشسته بود و فقط نگاهم می کرد. بعد در مورد زندگی و کارم سوال کرد. من هم با صداقت همه را جواب دادم. آنقدر با من صمیمانه رفتار می کرد که انگار سالها بود مرا می شناسه! و این به من جرات داد تا با او اعتماد کنم و تمام قصه ی زندگی ام را برایش تعریف کردم. وقتی حرفهام تموم شد خیلی دوستانه گفت:
ما چیزی از مال دنیا نداریم زندگی من در کارم و مادرم و این اتاق خلاصه می شه و مثل خودت آدم زحمتکشی هستم. حالا اگر دوست داری شبها برای خواب بیا اینجا. درست نیست دختر جوونی مثل تو توی آن محیطها بخوابه.من و مادرم آدم تنهایی هستیم. اگر قبول کنی خیلی خوشحال می شویم.
انقدر صادقانه حرفش را گفت که سخت تحت تاثیرقرار گرفتم . بلافاصله دعوتش را پذیرفتم و این آغازی برای دوستی من و هاتریش شد. هر روز با هم سرکار می رفتیم و شبها با هم به همون اتاق محقر اما گرم و با صفا بر می گشتیم. هاتریش هیچ توقعی از من نداشت. همین که من کنارشان بودم باعث شادی شان شده بود. مادرش زن خوب و نازنینی بود. درست مثل خودش که همیشه و در هر حالی تبسم از لبش دو ر نمی شد. رفته رفته این دوستی تبدیل به عشقی عمیق شد؛ به طوری که روزی احساس کردم بدون هاتریش زندگی برایم ممکن نیست. وقتی هاتریش به من ابراز علاقه کرد و بعد هم پیشنهاد ازدواج داد بی درنگ قبول کردم و خیلی زود با هم ازدواج کردیم و با تکیه بر همین عشق و تلاش بی وقفه توانستیم از آن اتاق نمور و تاریک زیرزمینی به دو اتاق بزرگتر و افتابگیر طبقه اول یک ساختمون نقل مکان کنیم. با اینکه هر دو سخت کار می کردیم اما خیلی خوشبخت و راضی بودیم. هاتریش مرد بی نظیری بود و در خوبی وپاکی و مهربانی همتا نداشت. در کنار او تمام رنجهای زندگی و گذشته ام را فراموش کرده بودم. او بهترین و با ارزش ترین امید و تکیه گاهم بود. نمیتوانم به شما بگم چقدر خوشبخت بودیم؛ به طوری که از آن همه آرامش و سعادت احساس وحشت می کردم. خلاصه بعد از دو سال زندگی زناشویی ما بچه دار شدیم. با به دنیا آمدن مریلین، دخترم، سعادتمان کامل شده بود. هر روز که من و هاتریش سر کارمی رفتیم مادرش از دخترمان مراقبت می کرد.
خیلی دوستش داشتم. به اندازه ی مادرم. او هم مرا خیلی دوست داشت و همیشه با من با محبت رفتار می کرد. چنان با جان و دل از دخترمان مراقبت می کرد که از هر بابت خیالم راحت بود. زندگی ساده ما با کم و زیاد با خیر و خوشی می گذشت تا اینکه مریلین دو ساله شد. همان موقع ها بود که مادر هاتریش بیمار شده بود و چند روز بعد از دنیا رفت. مرگ او ضربه ی سنگینی برای من و هاتریش بود؛ مخصوصا برای هاتریش که عاشقانه مادرش را دوست داشت. او بعد از مدتی از غصه ادرش دچار افسردگی شد و خیلی سخت با این حقیقت کنار آمد. با رفتن مادربزرگ که مهره اصلی زندگی ما بود دست تنها شدم و برای نگهداری دخترم مجبور شدم خانه نشین شوم. نمی خواستم او را به کسی بسپارم. همین میاله باعث شد تا درآمد ما نصف شود . بنابراین تصمیم گرفتم حالا که نمی تونام بیرون از خانه کار کنم در خانه مشغول کار شوم تا از فشاری که روی هاتریش بود کم شود.
شروع به پختن کیک و شیرینی و مرباجات کردم. گرچه زحمت زیادی داشت خیلی به زندگیمان کمک می کرد. با تمام این سختیها همچنان راضی و خوشحال بودم و چون هاتریش را داشتم با عشق به شوهر و فرزندم تمام سختی ها را تحمل می کردم و خم به ابرو نمی اوردم.
اما از اونجایی که خداوند نمی خواهد هیچ بنده ای بی درد و غم باشد، اتفاق وحشتناکی افتاد. آشپزخانه هتل دچار حریق شد و هاتریش همسر خوب و مهربانم جان خودش را در آن اتش سوزی از دست داد. با مرگ او ورق زندگیم برگشت. اگار تمام آن سالها را در رویایی کوتاه گذرانده بودم. مرگش برایم خیلی دردناک و غم انگیز بود . آنقدر دوستش داشتم که هنوز بعد از سالها نتوانستم فراموشش کنم. غول مشکلات در برابرم قد علم کرده بود. مریلین تازه شش ساله شده بود و درک مرگ پدر که شدیدا با او وابسته و علاقمند بود خیلی برایش دشوار بود. انگار که تمام بدبختی ها یکباره سرم ریخته بود. نمی دانستم چکار کنم. از یک طرف باید برای امرار معاش خود و دخترم کار میک ردم و از طرفی نمی دانستم دختر شش ساله ام را به کی بسپارم. با مرگ هاتریش آن پول کمی که از پختن شیرینی و مرباجات به دست می اوردم دیگر کفاف زندگی ما را نمی داد، بنابراین مجبور شدم مریلین را به یک مدرسه شبانه روزی بفرستم و خودم شب و روز کار کنم. انقدر که گاهی فراموش می کردم که یک شبانه روز لب به غذا نزده ام. زندگیم فقط در کار خلاصه شده بود و این باعث می شد کمتر به مرگ هاتریش فکر کنم. در درجه اول تمام هدفم این بود که پولی جمع کنم و دوباره دخترم را پیش خودم برگردانم. دلم نمی خواست دور از من باشد. او تنها یادگار عشقم و مرد زندگیم بود.ن گاهش، رفتارش و بیشتر خصوصیات اخلاقی اش شبیه پدرش شده بود و خلا وجود او را برایم پر می کرد. زندگی سخت بود و تنهایی و بی پناهی سخت ترش کرده بود.هیچ کس را نداشتم تا به من کمک کنه. اگه شب و روز کار نمی کردم باید از گرسنگی و بدبختی می مردم. بالاخره بر ار تلاش بی وقفه بعد از چند سال موفق شدم یک آپارتمان کوچک چهل متری در یکی از نقاط ارزان قیمت شهر پیدا کنم و آن را به اقساط بخرم. حالا دیگر مریلین بزرگ شده بود و تا اندازه ای میتوانست مراقب خودش باشد و توی خانه تنها بماند. او دختر فوق العاده خوبی بود و خیلی خوب وضع مرا درک می کرد. همین برای من کافی بود تا با خیالی اسوده بری او و آینده اش زحمت بکشم. با استعداد فوق العاده ای که داشت در سن شانزده سالگی دبیرستان را تمام کرد . اما برای رفتن به دانشگاه و مخارج سنگینش پولی در بساط نبود. در حالی که او عاشق درس و تحصیل بود. بنابراین تصمیم گرفت خودش مشغول به کار شده و خرج تحصیلش را تامین کند.
بالاخره بعد از مدتی در رستورانی که من در آنجا کار می کردم به عنوان پیشخدمت استخدام شد و بعد هم وارد دانشگاه شد. شبها کار می کرد و روزها هم درس می خواند. از اینکه کنار خودم بود خوشحال بودم. سه سال از تحصیلش گذشته بود که با پدر مایکل آشنا شد و بعد هم بقیه داستان را می دونی که چه اتفاقاتی افتاد.
در حال حاضر خدا رو شکر می کنم که دخترم با تمام رنجها و بدبختی هایی که کشید حالا زندگی بسیار مرفه و آرامی دارد. من از این بابت هیچ دغدغه خاطری ندارم و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد."
پرسیدم:
"خانم مارتا شما که چنین مادر و انسان فداکاری برای دخترت بودی چرا مریلین نمی خواهد که با انها زندگی کنی؟"
"دخترم خیلی دوست داشت، حتی همسرش هم خیلی به من اصرار کرد اما من خودم قبول نکردم و دوست داشتم برای خودم مستقل بمانم و مزاحم هیچ کس نباشم. از وقتی با آقای افتخاری و خونواده اش آشنا شدم و محبت و لطف آنها شامل حالم شد، زندگی برایم خیلی آسانتر شده. به نظر من ایرانی ها مردمان مهربان و خونگرم و همراهی هستند، در حالی که هموطنهای من چنین ادمهایی نیستند. تا وقتی که زنده باسم هرگز محبتهای این خانواده را فراموش نمیکنم و در هر حالی که باشم از خدمتگزاری برای آنان فروگذار نیستم. شما هم مثل همسرتان مهربان هستید. ایشان هم شما را دوست دارند. تا آنجایی که با روحیاتشان آشنا هستم، مطمئنم که نسبت به شما وفادارند. این را با اطمینان به شما می گویم. هرگز خدا را فراموش نکنید. همه چیز را باید از خودش درخواست کرد و ایمان داشته باشید که درخواستتان بی پاسخ نمی ماند ؛ همانطور که برای من نماند."
دستش را با احساس عمیقی فشردم و به خاطر رنج هایی که در طول زندگیش متحمل شده بود او را تقدیس کردم. در حالی که بی اختیار قطرات اشک به روی گونه ام می چکید گفتم:
"مارتا حکایت غم انگیز زندگی تو و دخترت واقعا مرا سخت تحت تاثیر قرار داد. تو را باید به عنوان بهترین مادر وانسانی شایسته شناخت. تو با ایمانی قوی به مبارزه با زندگی برخاستی. خوشحالم که با تو آشنا شدم و تو در کنار من هستی. دلم می خواهد همیشه با ما باشی. من به وجود انسانی مثل تو نیاز دارم تا با تجربیات تلخ و شیرینش بتواند با من درس زندگی و مقاومت بدهد. آرزو می کنم هر چی درباره همسرم گفتی حقیقت داشته باشد، چون هر چی می گذره بیشتر نسبت به او احساس وابستگی می کنم. در حال حاضر از این وضعیت خیلی رنج می برم."
"غصه نخورید. امیدتان به خدا باشد. فعلا باید به فکر کوچولویی باشید که رشته زندگیش به وجود شما پیوسته."
بله شاید حق با او بود. شناختی که اکنون از خانم مارتا به دست آورده بودم و شنیدن سرگذشت غم انگیزش مرا به وی نزدیکتر کرده بود. در واقع او را مثل مادرم مهربان و فداکار می دیدم که می توانست تا اندازه ای جای خالی او را در آن موقعیت حساس برایم پر کند.
....

armin khatar
07-26-2011, 04:56 PM
فصل بیست و یکم

مانی دوباره قهرکرده و رفته بود. دیگر نمی دانستم با او چگونه رفتار کنم تا اعتمادش را بار دیگر بدست اورم. خودم را مانند غریقی می دیدم که بیهوده برای نجاتش از دریای طوفانی دست و پا می زند، اما لحظه به لحظه به غرق شدن نردیکتر می سود. تنها دالخوشی ام این شده بود که مدام به آن یک هفته رویایی که مانی تمام مدت در کنارم بود و حضورش به من آرامش می بخشید فکر کنم. خداوندا چطور عشق فرشاد عقلم را بوده بود که نتوانسته بودم احساس مردی را که تمام وجودش عشق و محبت بود درک کنم؟ من با نادانی او را از خودم رانده و گذاشته بودم بنای زندگی ام متزلزل شود و حالا بر ویرانه هایش ناله می کردم. یاد ضرب المثلی افتادم که مادرم همیشه می گفت: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. بله مقصر اصلی خودم بودم که با غرور بیجا و احساسی نابخردانه مانی را به طرف لنا سوق داده و گذاشته بودم آزادانه با او رابطه داشته باشد. در حالی که نمی دانستم روزی معبود قلبم خواهد شد.
به راستی رمز زندگی و زندگی کردن در چه بود و حقایق حول چه محوری می چرخید؟ دست بازیگر سرنوشت چگونه مهره های تقدیر را جا به جا می کرد تا مکان خود را بازیابند؟ دل و جان من کجا آرامش پیدا می کرد؟ ای کاش می شد همه چیز را به عقب باز گرداند و با عقل و درایت از نو شروع کرد. خود را مانند کودکی می دیدم که فاقد عقل و شعور است و با رفتارهای ناهنجار خوشبختی را از خود رانده است. حق با مانی بود. تنها کاری که بلد بودم گریه کردن بود.
چرا اینقدر ضعیف و بیچاره شده بودم؟ از هر چه در اطرافم بود متنفر شده بودم؛ حتی از موجودی که در شکم داشتم. با رفتن مانی آشفتگی و پریشانی ام بیشتر شده بود ، اما هنوز غرور لعنتی ام اجازه نمی داد به او تلفن کنم و بخواهم دوباره به نزدم برگردد و مرا از این نابسامانی نجات دهد.روزهای کسالت آور و خسته کننده از پی هم می گذشتند و من در اوج نا امیدی به او فکر می کردم.
خانم مارتا همان طور که قول داده بود بالاخره توانست خبرهایی از مانی و لنا برایم بدست اورد. گویا مانی دوباره او را استخدام کرده بود؛ چون کسی را بهتر از او که در کارش استاد و به همه امور وکالت وارد باشد پیدا نکرده بود. لنا بیشترین تحقیقات را درباره موکلین مانی جمع آوری می کرد.معلوم بود زن با هوش و زیرکی است که توانسته در کار خود انقدر موفق باشد و همین ها بود که می توانست مانی را در چنگ خود داشته باشد. در واقع، او زرنگتر از آن بود که بهانه دست کسی بدهد. همیشه رندانه عمل می کرد. برای همین خودم را در مقابل چنین زنی ابله و نادان می دیدم. او با تسلطی که روی مانی و همه امور داشت قدرت هر گونه مبارزه را از من می گرفت. درست مثل یک کاراگاه شده بودم و حدس می زدم که با فرشاد هم بی ارتباط نیست. انگار هر دو قسم خورده بودند به هر طریق شده زندگیم را از هم بپاشند. با اطلاعاتی که خانم مارتا بدست آورده بود به من هشدار می داد تا با چشم و گوش بازتری مراقب اطرافم باشم.
وارد نهمین ماه بارداریم شده بودم که بالاخره مانی پس از مدتهای طولانی سر و کله اش پیدا شد. تصمیم گرفته بودم این بار که آمد با او قاطعانه صحبت کنم، حالا چه حق با من بود و چه نبود. بنابراین تا او را دیدم با لحن تندی گفتم:
" برای چی اومدی؟ برو همون جایی که بودی"
" نکنه فراموش کردی که اینجا خونه ی منه!"
"بود، اما حالا دیگه نیست. دلم نمی خواد دیگه تو رو ببینم تا زمانی که از هم جدا شیم. اونهم بعد از تولد بچه، همون طور که خودت خواستی"
قدری این پا و ان پا کرد و من من کنان گفت:
" بالاخره راضی شدی که از هم جدا شیم. اخه قبلا موافق طلاق نبودی."
"ولی حالا هستم. دیگه لزومی نمی بینم به این زندگی نفرت انگیز ادامه بدم. تو قبل از اینکه با من ازدواج کنی انتخابت رو کرده بودی، بنابراین برو دنبال همون."
"آره درست مثل تو. ولی تو حق نداری به من تهمت بزنی، چون خودم می دونم که هیچ خطایی نکردم"
" معلومه، هیچ کس نمی گه ماست من ترشه. سرت رو عین کبک کردی زیر برف و فکر میکنی هیچ کس از کارات خبر نداره!"
" نمی دونم از چی و از کی حرف می زنی، اما من کاری نکرده ام که قابل دیدن و شنیدن باشه. یکبار این رو گفتم و اگه لازم باشه هزار بار دیگه هم می گم.فکر می کنم خیالباف شدی. ابته به تو حق می دم. من هم اگه جای تو بودم از بیکاری و تنهایی برای خودم از کاه کوه می ساختم. اون کسی که باید مورد اتهام قرار بگیره تویی . اونقدر در موردت مدرک دارم که بتونم غیابی طلاقت بدم. اونهم بدون هیچ حق و حقوقی."
یکدفعه از کوره در رفتم و فریاد زدم:
" دیگه کافیه! برای من از حق و حقوق حرف نزن. من هیچ نیازی به پول و ثروت تو ندارم. خودت هم می دونی. مهم غرور و شخصیتمه که نمی خوام بیشتر از این خورد بشه. اونهم توسط یک زن هرزه."
متعجب گفت:
" منظورت رو نمی فهمم؟"
"خوب هم می فهمی. نمی خواد خودت رو به اون راه بزنی، ولی دیگه برام مهم نیست که چه غلطی می کنی. فکر میکردم تو با مردهای دیگه خیلی فرق داری و نمی تونی مثل اونها باشی، ولی هستی. حتی بدتر از اونا."
" اتفاقا من هم درباره تو همین فکررو می کنم"
" آره می دونم. هر طور دوست داری فکر کن.میگن طلا که پاکه چه منتش به خاکه."
" خیلی از خودت مطمئنی!"
"چرا نباشم؟ مانی سعی نکن منو گمراه کنی. اگه بخوام می تونم خیلی چیزها رو علیه تو، تو دادگاه رو کنم که کاملا محکومت منه."
با تمسخر خندید و گفت:
" حتما این کارو بکن. اون وقت من هم رو دست تو یه تک خال می زنم که کاملا خلع سلاح بشی. شیرفهم شدی؟"
با آخرین کلامش یکدفعه پشتم لرزید و برای چند دقیقه ساکت شدم. او که سکوت مرا حمل بر گناهم کرد این بار با قاطعیت گفت:
" خوب چرا ساکت شدی؟ تو که خیلی توپت پر بود و هارت و پورت میکردی. فراموش نکن که من یه وکیلم، قبل از اینکه تو بخوای منو محکوک کنی من با مدرکی که دارم محکومت میکنم. حالا اگه لطف بفرمایید و اجازه بدهید میخوام مقداری از وسایلم رو بردارم. ممکنه از سر راهم بری کنار؟"
در حالی که از شدت خشم و ناراحتی می لرزیدم خودم را از سر راهش کنار کشیدم. وقتی داشت از کنارم رد می شد لحظه ای ایستاد. با اینکه خودم را سرد و بی تفاوت نشان می دادم، اما به شدت دلم برایش تنگ شده و چیزی نمانده بود خودم را در اغوشش بیندازم. بوی تنش همراه با ادوکلن خوشبویی که زده بود ارام و قرار را از من می گرفت و گیجم می کرد. کافی بود تا نگاهم در نگاهش بیفتد. به سختی توانستم نگاهم را از او بدزدم که گفت:
" فکر می کنم سه هفته بیشتر به زایمانت نمونده، درسته؟"
جوابش را ندادم. بغض سنگینی که در گلویم بود مانع از حرف زدنم می شد. فقط خدا خدا می کردم زودتر از آنجا برود. دوست نداشتم بیشتر از آن عجز و درماندگی ام را ببیند. می خواستم در مقابلش مثل کوه محکم باشم تا فکر نکند ذلیلش شده ام. به اتاقش رفت و چیزهایی را که لازم داشت در ساک کوچکی ریخت و با یک خداحافطی تند وسرسری از خانه خارج شد. وقتی از رفتنش مطمئن شدم ناگهان بغضم ترکید و با صدای بلند به گریه افتادم و ساعتی را به همان حال اشک ریختم. اگر تا ان لحظه کوچکترین امیدی در دلم بود، اکنون به خاموشی گرایید و مرا در اندوهی بی پایان باقی گذاشت. همه چیز بین ما قبل از اینکه شروعی داشته باشد تمام شده بود؛ با انکه بی نهایت دوستش داشتم دیگر مایل نبودم او را ببینم، چون با هر بار دیدنش درد و عذابم بیشتر می شد و این همان چیزی بود که مانی میخواست تا به دست و پایش بیفتم و التماسش کنم که دوباره دوستم داشته باشد. اما من هرگز این کار را نمیکردم.
هنگامی که خانم مارتا از خرید برگشت و حال و روزم را دید فهمید که مانی به خانه آمده و رفته است. می خواست به او تلفن کند اما نگذاشتم. دلم خیلی شکسته بود، به طوری که حاضر نبودم حتی موقع زایمان کنارم باشد. بنابراین به خانم مارتا گفتم:
"ازت خواهشی دارم و امیدوارم کمکم کنی، چون به تنهایی نمی تونم؛ یعنی با این وضع برام ممکن نیست"
"چه کاری خانم سیما؟"
گ همین امروز بگرد و برام یه اپارتمان پیدا کن. باید از اینجا برم. دیگه نمی تونم اینجا بمونم. در ضمن ازت میخوام برای وضع حملم به مانی خبر ندی! از این موضوع هیچ کس به جز من و تو نباید چیزی بدونه. من همین حالا به پدرم تلفن می کنم و ازش میخوام برام پول بفرسته. بنابراین برای هزینه بیمارستان و اپارتمانی که اجاره می کنی نگرانی نداشته باش."
" ولی خانم سیما این کار درست نیست. من در مقابل آقای افتخاری مسوولیت دارم. اگه بفهمه من شما رو تو این تصمیم گیری عجولانه همراهی کردم، مواخذه ام می کنه. اون وقت چه جوابی بدم؟"
"باشه اگه مایل نیستی کمکم کنی خودم این کارو می کنم. فکر میکنم از مرحله ی خطر گذشتم و دیگه نیازی به مواظبتت نیست."
قدری فکر کرد و از روی ناچاری گفت:
" باشه باشه، اما قول بدید مسوولیت هرگونه پیش امد رو خودتون به گردن بگیرید."
" قول می دم. از این بابت خیالت راحت باشه!"
همان موقع به پدرم تلفن کردم و از او خواستم تا مقداری پول برایم بفرستد.اول تعجب کرد و بعد پرسید:
"سیما برای چی پول میخوای؟ مگه شوهرت بهت نمی ده؟"
به او گفتم برای مورد بخصوصی میخواهم ، اما از توضیح دلیلش امتناع کردم واطمینان دادم که به موقع همه چیز را برایش خواهم گفت و تاکید کردم از این موضوع با هیچ کس حتی مادرم صحبتی نکند. وقتی گفت مادرت تا دوهفته دیگر نزد تو می آید مخالفت کردم و گفتم:
"بهتره نیاد، چون بعد از زایمان خودم می ام پیشتون!"
این بار با نگرانی پرسید:
"سیما اتفاقی افتاده؟مشکلی پیش اومده؟ اگه چیزی هست می تونی به من اعتماد کنی."
"بابا فعلا چیزی از من نپرسید. فعلا در حال جابجایی هستم . وقتی که مستقر شدم چگونگی را بعدا خواهم گفت."
به ناچار پذیرفت و گفت پول را تا فرا دریافت خواهی کرد. می دانستم پدرم در انجا حساب بانکی دارد ودوستانی هم دارد که می تواند توسط انها برایم پول بفرستد. بنابراین با خیال آسوده به این موضوع فکر کردم.
خانم مارتا همان روز اپارتمانی مناسب پیدا کرد و قرار شد روز بعد به آنجا نقل مکان کنیم، اما خیلی نگران بود و نصیحتم می کرد که:
" خانم سیما رفتن ما از اینجا وضع رو برای شما خرابتر میکنه"
" فکر نمی کنم از این که هست خرابتر بشه. اون تصمیمش برای طلاق جدیه. حتی علیه من مدرک جمع کرده خنده دار نیست؟ من مطمئنم که دست هایی تو کاره و احتمال می دم که لنا و فرشاد با هم تبانی کرده باشن. صبر کن خودم بعدا به حساب هر دو انها می رسم. فقط ازت خواهش میکنم اگه سعادت منو مانی رو میخوای چیزی به اون نگو. بذارهمونطور که من عذاب می کشم اون هم یه قدری عذاب بکشه."
بیچاره خانم مارتا مانده بود چه کند. ولی به هر حال باید مرا همراهی می کرد، چون قول داده بود کمکم کند
فردای ان روز قبل از اینکه خانه را ترک کنیم یکی از دوستان پدرم آمد وپول درخواستی را به من داد. حتی بیشتر از آنچه بود که خواسته بودم. خوشحال شدم و به پدرم تلفن کردم تا ار او تشکر کنم که گفت:
"سیمانمی دونم چی شده، ولی خیلی زود خودم میام اونجا. قبل از حرکتم بهت تلفن می زنم."
از این موضوع استقبال کردم و بسیارخوشحال شدم. تا اندازه ای دلم گرم شده بود.حضور پدرم به منم آرامش می داد تا کمتر برای زایمانم اضطراب داشته باشم. با پولی که در دست داشتم می توانستم تا مدتها به راحتی زندگی کنم.
همان روز من وخانم مارتا به آپارتمان جدید رفتیم. مدتها بود که از خانه بیرون نرفته بودم و اکنون هوای تازه حالم را جا اورده بود. با اشتیاق به خیابانها و فروشگاها نگاه می کردم و در همان حال فکر میکردم این بهترین تصمیمی است که برای زندگیم گرفته ام. وقتی رسیدیم و انجا را دیدم خیلی خوشم امد.یک مجتمع وسیع با امکانات کافی. به سلیقه خانم مارتا افرین گفتم و از او به خاطر زحماتش تشکر کردم و تصمیم گرفتم محبتش را جبران کنم.
خوشبختانه اپارتمان مبله بود و نیازی به اثاث اضافه نداشت . وقتی مستقر شدیم به خانم مارتا گفتم به فروشگاه برود و خودش هرچه لازم است برای نوزاد تهیه کند، چون هنوز هیچ چیز برای بچه نخریده بودم. خانم مارتا قبول کرد ، اماهمچنان نگران بود و گفت:
"خانم سیمانمی دونم هدفتون از این کارها چیه، ولی امیدوارم که نتیجه معکوس نداشته باشه."
دوباره به او اطمینان خاطر دادم و گفتم:
"مگه از من نخواستی بمونم و مبارزه کنم؟ خوب من هم موندم و میخوام با روش خودم عمل کنم."
با آنکه هنوز باور نمی کرد، تسلیم شد و گفت:
" باشه اگه این طوره من در کنارتون هستم."

armin khatar
07-26-2011, 04:56 PM
فصل بیست و دوم
چند روز بعد دوباره به پدرم تلفن کردم و آدرس جدیدم را دادم. بعد،از پزشکم وقت گرفتم تا به نزدش بروم که در تمام مراحل خانم مارتا پابه پایم بود و لحظه ای تنهایم نمی گذاشت. روز بعد در ملاقات با دکتر از او خواستم تا سزارینم کند؛ ان هم چند روز قبل از تاریخی که تعیین کرده بود. دکتر مانعی در این کار ندید، اما گفت که باید همسرم باشد و پای ورقه را امضا کند. آن وقت بود که متوسل به دروغ شدم و گفتم، متاسفم برای همسرم کاری پیش آمده و به سفر رفته است و من می خواهم قبل از آمدنش او را غافلگیر کنم، ولی برای امضای ورقه پدرم به جای او خواهد آمد. او موافقت کرد. تا اینجا نقشه ام کامل پیش رفته بود.
دو هفته بعد پدرم با کلی سوغات و هدایا وارد شد. درست دو روز به زایمانم مانده بود. از دیدنش آنقدر خوشحال شده بودم که یکباره تمام دلخوریهای گذشته از دلم بیرون رفت. پدرم تا مرا با ان ریخت و قیافه و شکم برآمده دید به خنده افتاد و باورش شد که دارد صاحب نوه می شود. در حالی که مرا در آغوش گرفته بود و غرق بوسه می کرد با خنده گفت:
" سیما جان قیافه ات خیلی خنده دار شده!"
از خنده اش خنده ام گرفت. با حالت خاصی نگاهم می کرد. انگار تازه مرا شناخته بود. نگاهش لبریز از محبت و احترام بود. وقتی از دیدار یکدیگر فارغ شدیم سراغ مانی را گرفت وپرسید:
"شوهرت کجاست؟ فکر می کردم برای استقبال از پدرزنش می آید فرودگاه!"
"نگران نباشید می آید، راستش گرفتار کارش بود."
"خوب از حال و روز خودت بگو. پول رو برای چه کاری می خواستی و چرا نمی خواستی کسی در این باره چیزی بدونه؟ راستش تواین مدت خیلی نگرانت بودم."
قدری سکوت کردم تا افکارم را متمرکز کنم، اما قبل از اینکه ماجرا را به طور سربسته برای پدرم بگویم از او قول گرفتم هیچ گونه قضاوتی نکند مگر اینکه عادلانه باشد و او هم قول داد. در ابتدا به خاطر رفتار گذشته ام با او، عذرخواهی کردم و گفتم:
"بابا شما بهترین پدر دنیا هستیدو من خیلی دوستتان دارم."
یک لحظه برق اشک را در چشمان مهربانش دیدم و آنگاه ناباورانه گفت:
" اینو جدی می گی سیما؟ یعنی تو از من دلخور نیستی؟ یعنی منو بخشیدی؟"
"این شما هستید که باید منو به خاطر رفتارهای گستاخانه ام ببخشید و هر چی که اتفاق افتاده رو به حساب جوونی و جهالتم بذارید."
" عزیز دلم هیچ پدرو مادری از بچه شون کینه به دل نمی گیرند و من هم نگرفتم. اما خیلی برام عجیبه که تو اینقدر عوض شدی! اصلا اون سیمای گذشته نیستی. خیلی خانم تر و عاقل تر شدی. خیلی خوشحالم دخترم."
"خدا کنه همین طور باشه. من وقتی با مانی ازدواج کردم ازش متنفر بودم ولی حالا..."
و سپس به نقل ماجرا که در آن مدت بر من گذشته بود، پرداختم با این تفاوت که نخواستم شخصیت شوهرم را در نزد پدر بی ارزش کنم. وقتی قصه ام تمام شد پدرم به فکر فرو رفت و بعد از مدتی طولانی گفت:
" من پدر این پسره رو در می آرم. کاری می کنم که از زندگی سیر بشه. چطور جرات کرده از تو اخاذی کنه؟ مرتیکه آشغال بی سروپا."
" بابا نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرین. بذارین همه چیز رو خودم به موقعش درست می کنم. شما فقط منو همراهی کنید و هوام رو داشته باشید. حتی نمیخوام مانی بدونه که شما اینجا هستید. خواهش میکنم برای یه بار هم که شده به من اعتماد کنید. همون طور که خودتون متوجه شدید من دیگه اون ادم سابق نیستم و زندگی رو اون طوری نمی بینم که قبلا می دیدم. و اما در مورد فرشاد باید بگم اون ادم بدبختیه.قبول کنید فقر گاهی ادم ها روبه کارهایی وادار می کنه که در شان انسان و انسانیت نیست و باعث می شه برای رسیدن به آمال و آرزوهاش همه چیز رو زیر پا بذاره و به هر کار ناشایستی دست بزنه. در واقع، این خود من بودم که به چنین موجود پستی بها دادم و ارزشهای خود وخونوادم رو زیر پا گذاشتم و خودم رو گرفتار چنین مخمصه ای کردم.وقتی به شخصیت پوچ و توخالی فرشاد پی بردم تازه فهمیدم مرتکب چه خطای بزرگی شدم. شاید اگه مخالفت شما نبود امروز بدبخت تر از این بودم. من از شما بی نهایت ممنونم که نذاشتید تو منجلابی گرفتار بشم که هرگز نتونم پیش دوست و دشمن سر بلند کنم. حالا مطمئن هستم که پدر ومادر جز خوبی و سعادت بچه هاشون هیچی نمی خوان و باید از تجربیات و اندوخته های اونها درس گرفت. بابا جان من به وچود شما افتخار می کنم و از ته دل دوستتان دارم. امید وارم با قلب مهربونی که دارید منو ببخشید."
پدرم عاشقانه مرا در آغوش کشید و در حالی که آرام به پشتم می زد با بغضی که از شادی در گلویش جمع شده بود گفت:
"دخترم من هم تو رو دوست دارم؛ بیشتر از اونچه که فکر کنی. شماها نور چشم من هستید. معلومه که مادر شدن در تو تغییر زیادی به وجود آورده! هیچ فکر نمی کردم اون دختر یکدنده و لجباز حالا به خانمی فهمیده و منطقی تبدیل شده باشه. جای مادرت خالیه تا ببینه سیما همون دختری شده که همیشه دلم می خواست باشه. خوب از این حرفها گذشته بگو ببینم نقشه ات چیه می خوای چی کار کنی؟"
" بهتره فعلا در باره اش حرف نزنیم همه چیز رو بذاریم برای بعد از زایمانم. در حال حاضر هیچ کاری از دستم ساخته نیست."
"من توی این ماجرا چه نقشی دارم؟"
"نمی دونم بابا، باید دید چی پیش می آد. باید درس خوبی به این منشی خوشگل شوهرم بدم. یا مانی می دونه و خودش رو به اون راه زده ، یا نمی دونه و ناآگاهانه تحت تاثیر فتنه های لنا قرار گرفته که دست از من و زندگیش کشیده.مانی هنور منو نشناخته، وقتی اون روی سگم بالا بیاد دیگه خودم نیستم!"
"دخترم کاری نکن که بیشتر از این پیش شوهرت خراب بشی. اون وقت ممکنه همه چیز به ضرر خودت تموم شه."
"بابا جون یا زنگی زنگ یا رومی روم. من تکلیفم رو باید با اونها یکسره کنم. حالا شما تازه از راه رسیدید و خسته هستید. خانم مارتا اتاقتون رو آماده کرده. فعلا استراحت کنید تا بعد ببینیم چی پیش می آد."

armin khatar
07-26-2011, 04:56 PM
فصل بیست و سوم
صبح زود از خواب بیدار شدم. از شب قبل وسایلم را آماده کرده بودم تا به بیمارستان بروم. با بودن پدر احساس امنیت و آرامش می کردم. آنقدر وزنم بالا رفته بود که به سختی راه می رفتم. طبق دستور پزشک شب قبل را کمتر غذا خورده بودم و صبحانه هم چیزی جز یک لیوان شیر نخوردم. اضطراب زیادی داشتم و مرتب زیر لب دعا می خواندم.
به همراه پدرم و خانم مارتا که مثل مادری مهربان مراقبم بود به بیمارستان رفتیم . هر چه به بیمارستان نزدیکتر می شدیم دلهره و تشویشم بیشتر می شد . احساس می کردم بدنم یخ کرده است. به بیمارستان که رسیدیم وحشتم بیشتر شد وبدنم حالت انقباض به خود گرفت. وقتی پرستار مرا به اتاق مخصوص هدایت کرد ضربان قلبم زیاد شده بود. یک لحظه برگشتم و به پدرم وخانم مارتا نگاه کردم. خانم مارتا خودش را به من رساند و لبخند زنان گفت، نگران هیچ چیز نباشم بعد برایم دعا خواند و صلیب کشید و گفت:
"قوی باش عزیزم"
اشک در چشمانم حلقه بست. او را بو سیدم و بعد همراه پرستار وارد اتاق شدم. همان جا لباسم را عوض کرد و گفت که متنظر باشم. پانزده دقیقه بعد دکتر بالای سرم بود. وقتی معاینه ام کرد گفتکه باید آرامش خودم را حفظ کنم، چون عمل سزارین ساده ترین عمل هاست و جای هیچ گونه نگرانی نیست. بعد به زبان آلمانی با پرستار صحبت کرد و چند دقیقه بعد روی تخت چرخان قراررگرفتم و مرا به اتاق عمل بردند. با دیدن آنجا و سرمای محیط احساس لرز و تهوع کردم. بوی مواد ضد عفونی کننده و برودت خاصی که در اتاق جراحی بود بدنم را مور مورمی کرد. از روی تخت به روی تخت زایمان قرار گرفتم . دکتر با من به زبان انگلیسی شروع به صحبت کرد که دکتر بیهوشی با یک سرنگ به نزدم امد و آن را در دستم فرو کرد و قبل از اینکه بتوانم به سوالات دکتر پاسخ دهم همه چیز در برابر دیدگانم به چرخش در امد و از هوش رفتم.
نمی دانم چه مدت در بیهوشی کامل بودم که با شنیدن صداهای مبهمی پلکهایم را از هم گشودم و بی اختیار دستم را به روی شکمم کشیدم و فهمیدم که عمل به پایان رسیده است . اما قدرت اینکه چشمهایم را باز نگه دارم نداشتم و دوباره در عالم بی خبری فرو رفتم. وقتی برای بار دوم به هوش آمدم. وقتی برای بار دوم به هوش آمدم انگار غباری بر چشمانم نشسته بود و تقریبا اطرافم را تار می دیدم که احساس کردم بوسه ای بر گونه ام نشست و زمزمه ای که گویی از فاصله ای دور به گوش می رسید گفت:
"عزیزم، دخترم! حالت خوبه؟ قدم نورسیده ات مبارک. بچه صحیح و سالمه. حالش هم خوبه."
بی اختیار دست پدرم را فشردم. آرامشی مطبوع تمام وجودم را پر کرد و خوابی شیرین مرا در خود فرو برد. دیگه نه از درد خبری بود و نه از هیاهو و غوغای زندگی و چه حالت خوبی بود!
وقتی برای بار سوم به هوش آمدم و کاملا چشمهایم را باز کردم چهره نگران و منتظر پدرم و همچنین خانم مارتا را دیدم که کنار تختم ایستاده بودند. با بی حالی تبسمی کردم و ناله کنان پرسیدم:
"بابا بچه ام زند ه است؟ حالش چطوره؟"
"آره دخترم بالاخره با هوش اومدی؟ تو که ما رو نصفه جون کردی."
"منو ببخشید. خیلی اذیت شدید؟"
" نه عزیزم، اتفاقا خیلی خوشحالم که تو چنین موقعیتی کنارت بودم و خوشحال تر اینکه سعادت دیدار نوه ام رو داشتم. یه دختر کوچولوی تپل و بامزه است. درست شبیه بچگی های خودت"
" اوه، بابا کی می تونم ببینمش؟"
" همین که حالت بهتر شد. در ضمن می خواستم بدونم هنوز سر تصمیمت هستی و نمی خوای مانی رو ببینی؟"
" نه بابا، حالا نه"
"ولی اون الان اینجاست! نمی دونم چطوری فهمیده. البته من هنوز ندیدمش. با خانم مارتا برخورد کرده و گویا شدیدا از دستت عصبانیه"
از فرط تعجب کم مانده بود دو تا شاخ در آورم. از کجا و چطور فهمیده بود؟ وجشت زده پرسیدم:
"خانم مارتا کجاست؟"
" همین جا دخترم. بیرون از اتاق. این طور که می گفت مانی رفته با دکترت صحبت کنه"
" ممکنه صداش کنید؟ باید باهاش حرف بزنم"
پدرم بیرون رفت و لحظه ای بعد خانم مارتا وارد شد. آنگاه با صدایی لرزان پرسیدم:
" خانم مارتا شما که به مانی خبرندادید؟"
" نه نه به عیسی مسیح قسم می خورم من این کار را نکردم. اتفاقی به ایشان برخوردم.رفته بودم برای خودم و پدرتان از تریای بیمارستان قهوه بگیرم. وقتی از آسانسور بیرون اومدم با اقای افتخاری سینه به سینه برخورد کردم. بقیه ماجرارو دیگه خودتون حدس بزنید. خیلی بد شد. از دست من به شدت عصبانیه. خواهش می کنم به او بگویید که من بی تقصیرم. نمی خوام فکر کنن در برابر محبتهاشون ناسپاس بودم."
" بهشه نگران نباش، ولی تمام نقشه های من بهم خورد. دلم نمیخواست حالا ببینمش"
که ناگهان صدایی از پشت سر خانم مارتا شنیده شد:
" اما من دلم می خواست ببینمت و دلیل این کارت رو بپرسم"
مانی با چهره ای بر افروخته و خشمگین در آستانه در ایستاده بود. بعد از یک سلام و احوالپرسی سر سنگین با پدرم رو به من کرد و گفت:
"لزومی نداشت بی خبر از من فرار کنی و منو دچار این همه دردسر کنی. نمی دونم و نمی تونم بفهمم این حرکت تو چه معنی داره. من فکر می کردم با شعورتر از این حرفها هستی! اگه منظورت عذاب دادن من بود خوب باید بگم موفق شدی، ولی به خاطر این کارت هرگز نمی بخشمت."
بعد رو به پدرم کرد و با لحنی سرزنش امیز گفت:
"آقای کاوشی شما دیگه چرا؟ شما که سنی ازتون گذشته چرا با دخترتون علیه من همدست شدید؟از هر کسی انتظار داشتم جز شما! خیلی متاسفم، خوب بود قبل از اینکه خودتون رو وارد این ماجرا کنید اول با من صحبت می کردید، مثل دو تا مرد."
"چه صحبتی؟ وقتی تو با دختر من ازدواج کردی نگفتی که میخوای باهاش همچین رفتاری بکنی، اون هم تو یه کشور غریبه. اگه سیما نادونی کرده، شما چرا باید مقابله به مثل کنی و اون تو این وضعیت بحرانی تنها بذاری؟ اگه باهاش مشکل داشتی با خودم مطرح می کردی. در ثانی اگه کسی باید شاکی باشه اون من هستم. چون دخترم رو دستت سپرده بودم و تو وظیفه داشتی به نحو احسن از همسرت مراقبت کنی. فکر می کردم لیاقت دخترم رو داری و می تونی شوهر ایده آلی براش باشی، نگو جنابعالی اینجا نم کرده تو آب خوابونده بودی. اگه از اول می دونستم که هدفت چیه، امکان نداشت سیما رو بهت بدم."
مانی با عصبانیت فریاد زد:
" آقای کاوشی شما دارید عجولانه قضاوت می کنید. من اگه رفتم دخترتون این طور می خواست. منو دوست نداشت و به عنوان شوهر نخواست منو بپذیره، چون قلبش در گرو مرد دیگه ای بود. شما اگه جای من بودید چی کار می کردید؟ با این حال این مدت مراقبش بودم و همه جور بهش رسیدگی کردم. در ضمن، برای اطلاعتون باید بگم به خانوم مارتا حقوق می دادم تا ازش مراقبت کنه. اگه باور نمی کنید از خودش بپرسید."
"فرض کن که این طور باشه مانی خان. اما شما شوهرش بودی. وظیفه یک همسر ایجاب می کنه کنار زنش باشه، نه اینکه اونو به حال خودش رها کنه. شما منو از خودتون نا امید کردید. من در مورد شما طور دیگه ای فکر می کردم. بدتر از همه اینها دخترم رو متهم به خیانت کردید؛ اونهم بدون مدرک . فقط بر اساس هجویاتی که دیگران به خوردتون دادند. مطمئن هستم که یک روزی از این کارتان پشیمان می شوید."
" آقای کاوشی خیلی برای شماو دخترتون متاسفم. برخلاف تصور شما من با مدرک محکم ثابت می کنم که دختر شما به من خیانت کرده وچه بسا این بچه هم بچه اون مرد باشه. برای همین از دکتر خواستم تا ازش تست بگیره و گرنه نمی تونم این بچه رو قبول کنم!"
با حال و وضعی که داشتم بیش از اون نمی توانستم طاقت بیاورم و شاهد گفتگوی تند و چنش آور او با درم باشم. اتهامی که به من می زد دوز از حقیقت بود. فریاد زدم:
" کافیه مانی. از اینجا برو بیرون و راحتم بذار. دیگه نمی خوام حرفهاتو بشنوم. افسوس که نتونستم بهت ثابت کنم اشتباه می کنی. همین که حالم بهتر شد برمی گردم ایران. تو هم با مدارکی که داری می تونی طلاقم بدی. ولی برات متاسفم مانی! نمی دونم تحت تاثیر چی و کی قرار گرفتی و چشمهات رو روی حقیقت بستی. امیدوارم به زودی بفهمی با من و زندگیت چی کار کردی. حالا برو دست از سرم بردار. دیگه تحمل شنیدن این مزخرفات رو ندارم. در مورد دخترم هم باید بگم اون بچه متعلف به تست و من هرگز به تو خیانت نکردم. می خوای باور کن می خوای نکن."
در حالی که از اتاق بیرون می رفت طعنه زنان گفت:
" بالاخره معلوم می شود."
هنگامی که در پشت سرش بسته شد پدرم با عجله از اتاق بیرون رفت و خانم مارتا که تا ان لحظه نا باورانه شاهد آن صحنه بود به خودش امد و به من که گریه می کردم گفت:
" خانم سیما این طور بی تابی نکنید. براتون خوب نیست."
"دیگه هیچی برام مهم نیست. خانم مارتا دیدی اخر چی شد. اخه چه مدرکی از من داره که این طور با اطمینان از اون حرف می زنه؟ چرا اینقدر روی این مساله پافشاری میکنه؟ چرا اینقدر مطمئنه که من بهش خیانت کردم؟ خودتون شاهد بودید که من این نه ماه رو چطور تو گوشه ای ازخونه گذروندم. اخه این همه درد رو با خودم کجا ببرم؟ باور کنید دلم داره می ترکه. چرا نمی خواد بفهمه که دوستش دارم؟ خدایا چط.ری بهش ثابت کنم بی گناهم."
می گفتم و های های گریه می کردم. به حدی که حالم بد شد. خانم مارتا بلافاصله پرستار را صدا زد و او فورا یک آمپول ارامبخش در سرمم تزریق کرد و من دوباره در عالم بی خبری فرو رفتم و ای کاش درهمان عالم می ماندم. ساعت های پس از ان را نفهمیدم چگونه گذراندم تا اینکه نیمه های شب از خواب بیدار شدم. هیچ کس در اتاق نبود. احساس یاس و نا امیدی بر قلبم سنگینی می کرد. دلم می خواست بمیرم. درد کشنده ای در شکمم احساس می کردم. به ناچار دکمه کنار تختم را فشردم و لحظه ای بعد پرستار بر بالینم حاضر شد. ناله کنان به او حالی کردم که شکمم می سوزد و درد می کند. نمی دانم فهمید یا نفهمید ، اما قرصی را با لیوانی آب به دستم داد و من بلافاصله ان راخوردم.بالاخره پس از ساعتی دردم کم شد و توانستم دوباره بخوابم.
داشتم خواب می دیدم که با تکان دستی پلکهایم را از هم گشودم و چشمم به خانم پرستار افتاد. در حالی که تبسمی به لب داشت به زبان انگلیسی گفت:
" نمی خوای دخترت رو ببینی؟ باید شیرش بدی. خیلی گرسنه است. اگه نمی تونی کمکت کنم."
و من متحیرو خواب الود به آن موجود کوچک نگاه کردم. موهای سیاه و کرک مانندش از زیر ملحفه بیرون آمده بود. از دیدنش بی اختیار رعشه ای بر اندامم افتاد و شوقی فزاینده وجودم را پر کرد. حیرت زده به او خیره شدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بود. دستهای سفید و کوچکش را به ارامی در دستم گرفتم. مثل گلهای بهاری نرم و لطیف بود. با ولع تمام انگشتش را می مکید و فین و فون می کرد. بی اختیار اشک شادی از دیدگانم جاری شد و او را از پرستار گرفتم. اصلا نمی دانستم با آن موجود ظریف وشکننده چه کنم. پرستار کمکم کرد تا سینه ام را شست وشو داده و او را شیر بدهم. وقتی دهان کوچکش سینه ام را لمس کرد دردی جانفرسا در جانم پیچید. چنان سینه ام را مک می زد که گویی هرگز سیر نخواهد شد. به نطر می آمد از آن بچه های شکمو باشد! به طور غریبی از حرکات او خنده ام گرفته بود.شیر چندانی نداشتم، اما همان اندازه هم کافی بود تا شکمش را پر کند. سپس آهسته او را در کنارم خواباندم و به تماشایش نشستم. هر چه بیشتر نگاهش میکردم به عظمت خالقی که او را آفریده بود بیشتر پی می بردم و زبانم برای سپاس ار نعمت های او قاصر بود غایت آرزوی هر زن این است که او را با نام مادر بخوانند، اما بحرانی که با ان دست به گریبان بودم مرا از تمام خیالهای خوشم دور می کرد. چهره پاک و معصومش که گاه مثل غنچه به تبسمی گشوده می شد و گاه در اخمی دوست داشتنی فرو می رفت مرا متحیر می ساخت که چه چیزی باعث لبخند و چه چیزی باعث اخم او می شود.
برایم بسیار عجیب بود و می اندیشیدم این موجود فرشته گون چه چیزی را می بیند که ما نمی بینیم؟ چرا می خندد چرا گریه می کند و در کدام عالم به سر می برد؟ به راستی او مانند گلهای بهاری لطیف و زیبا بود . در حالی که قطرات اشکم به روی چهره قشنگش می چکید با خودم گفتم: ای کاش پدرت تو رو می دید تا مثل من شیفته ی تو نازنین می شد.
بوسه ای آرام بر موهای شبق گونه اش نشاندم. بوی نفسش مستم می کرد و لحظه به لحظه از آن همه شگفتی خلقت در عجب می شدم. طوری محو او شده بودم که ورود پدرم را با اتاق احساس نکردم. تا اینکه به کنارم امد و مثل من مشغول تماشای او شد وبا بوسه ای بر دستهای کوچک و سفیدش زمزمه کرد:
" نمی دونم با چه زبونی از خدا تشکر کنم که به من این سعادت رو عطا کرد تا نوه ام رو ببینم. می بینی چقدر دوست داشتنیه؟"
"بله پدر، این قدر که حاضر نیستم با هیچ چیزی تو دنیا عوضش کنم."
" خدا اون بهت ببخشه. از این به بعد می فهمی که عشق به فرزند چه عشقیه؛ طوری که دلت میخواد تمام خارای بیابون به پای تو بره اما یکیش به پای جگر گوشه ات نره. عشق پدر ومادر به فرزند پاکترین و مقدس ترین عشق هاستو این عشق رو خداوند تو دل پدر ومادر گذاشته؛ مخصوصا مادر. امیدوارم حالا که خداوند به تو چنین لطف بزرگی کرده و این نعمت و رحمت رو بهت بخشیده ، مادر خوبی برای بچه ات باشی؛ همون طور که مادرت برای شماهابود. این رو هم بدون که از این لحظه به بعد دیگه متعلق به خودت نیستی. سعی کن برای اسم مادرو مقامش ارزش زیادی قائل باشی. این روهرگز فراموش نکن دخترم. در ضمن باید موضوعی رو بهت بگم. من با مانی صحبت کردم. خیلی از دستت عصبانی و دلخوره. با شنیدن حرفهاش فهمید م کاری که کردی اصلا صحیح و منطقی نبوده. فرار کردن بدون خبر از شوهرت و خونه و زندگیش جرم محسوب می شه. اگه می دونستم تصمیم به چنین کاری گرفتی، نمی ذاشتم مرتکب این حماقت بشی. آدم نباید با احساسات خودش تصمیم به کاری بگیره . اون هم بدون مشورت با یه بزرگتر.با کاری که کردی گناه خودت رو در نظرش سنگین تر کردی. من هم بهش حق می دم. از من خواسته به دفترش برم. گرچه زیاد مطمئن نیستم برای آشتی دعوتم کرده باشه، اما یک در صد امیدوارم این طور باشه، چون از ظواهر امر بر می اد که دیگه حاضر به زندگی با تو نیست."
"ولی بابا من حاضر به جدایی نیستم"
"بله تو نیستی، اما اون می تونه غیابی طلاقت بده، اون وقت می خوای چی کار کنی؟"
" بابا شما طوری صحبت میکنید انگار گناهای منو تایید کردید؟ خوب قبول دارم که برای تغییر جا و همچنین زایمانم اون بی اطلاع گذاشتم ولی این نمی تونه تنها دلیل جدایی از من باشه. اون دنبال بها نه است تا از شر من خلاص بشه و چه بهانه ای بهتر از این"
" نه سیما فقط این نیست. نمی دونم، یا تو چیزی رو از قلم انداختی و به من نگفتی یا مانی داره دروغ می گه. شاید هم به قول تو دست کس دیگه در کاره! به هر حال فردا معلوم می شه"
"بابا باور کنید من هیچ دروغی به شما نگفتم. بهترین شاهد من خانم مارتاست؛ می تونید ازش بپرسید. می دونم تمام هدفش اینه که به طریقی منو به فرشاد وصل کنه، اما کاملا در اشتباهه. من خیلی برای خودم متاسفم. احساس میکنم مانی ذهن شما رو نسبت به من تغییر داده. خواهش می کنم پدر شما یکی دیگه پشت منو خالی نکنید.:"
" فعلا خودت رو ناراحت نکن. برات خوب نیست. باید حرفهای اون رو هم بشنوم. نمی خوام به صرف اینکه تو دخترم هستی حقیقت رو ندیده بگیرم. مطمئن هستم که من درباره ی مانی اشتباه نکرده بودم، چون حسام ، پدرشو خوب می شناختم و بر اساس همین شناخت خواستم که تو باهاش ازدواج کنی. شاید اگه پدر ومادرشو نمی شناختم با اوضاعی که پیش اومده می گفتم گور پدرشان، دخترمو بر می دارمو می رم، اما نمی تونم با مانی و خونوادش که برای من خیلی عزیز ومحترم هستند چنین رفتاری بکنم"
" باشه بابا هر طور میل شماست، ولی من از خودم مطمئنم"
و بالاخره پدرم پس از ساعتی رفت تا مانی را ببیند و مرا در افکاری پریشان تنها گذاشت. نمی دانستم مانی تحت تاثیر چه کسی این همه تغییر جهت داده است. عقلم کار نمی کرد. حسابی برید ه بودم و هیچ راهی به نظرم نمی رسید. اگر طلاقم می داد چه باید می کردم؟ چه گناهی کرده بودم که مستحق چنان مجازاتی باشم؟ من که خطاهای خودم را پذیرفته بودم و به آن هم اعتراف داشتم و حاضر بودم به خاطر آن از مانی عذر خواهی کنم، بنابراین با کدام دلیل و برهان می خواست از من و دخترش چشم بپوشد که حتی حاضر نشده بود برای یک بارهم او را ببیند!

armin khatar
07-26-2011, 04:57 PM
فصل بیست و چهارم-1

نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که از خانم مارتا هیچ خبری نبود. در انتظاری کشنده به سر می بردم و دقایق و ساعتها برایم به کندی می گذشت. حال خوشی نداشتم. انگار تب کرده بودم. وقتی پرستار برایم درجه گذاشت دو درجه تب داشتم. بی اختیار به یاد مادرم و محبتهایش افتادم و ارزو کردم کاش کنارم بود که همان موقع تلفن زنگ زد. گیج و منگ گوشی را برداشتم و در کمال تعجب صدای مهربان مادرم را شنیدم. قربان صدقه ام می رفت و تولد دخترم را تبریک گفت و بعد هم پریسا و میلاد و همسرش یکی پس از دیگری گوشی را گرفتند و تبریک گفتند و احساس خوشحالی کردند.
از اینکه به یادم بودند بسیار خوشحال شدم. اما همه یک طرف و مانی طرف دیگر ! ارزو می کردم در باز می شد و او برای دیدن من ودخترش می امد تا تمام الام مرا تسکین دهد ، اما نیامد و هیچ وقت هم نمی امد. از پدرم هم خبری نبود. حالم لحظه به لحظه بدتر می شد. خدا خدایی می کردم اشنایی از راه برسد . تنهایی و غربت در آن اتاق غم گرفته بیمارستان بیشتر روحیه ام را تضعیف می کرد. فکر و خیال مثل خوره به جانم افتاده بود و احساس می کردم خیلی زن بدبختی هستم. اشکهایم بند نمی امد و در تبی سوزان می سوختم و هذیان می گفتم. همین که پلکهایم را روی هم گذاشتم دچار کابوس شدم. آن شب طولانی گویی صبحی در پی نداشت و ملتهب و مضطرب در حال جان کندن بودم. پرستار مدام می آمد و می رفت و وضعیت جسمی ام را کنترل می کرد، اما هیچ تغییری در حالم به وجود نیامده بود و همچنان در اتش تب می سوختم.انگار که دارو هم اثر خود را برایم از دست داده بود.
بالاخره شب به پایان رسید ، اما من بی اندازه تحلیل رفته بودم. آن قدر عرق کرده بودم که بستر وتمام موهایم خیس شده بود واحساس سرما می کردم. غمی به اندازه یک کوه روی سینه ام سنگینی می کرد. افسرده بودم، افسرده تر هم شدم. حتی دلم نمی خواست دخترم را ببینم. در این حال و روز اسفناک بودم که پدرم به همراه مانی از در وارد شدند و پرستار به آنها گفت که شب سختی را پشت سر گذاشته ام.
چشمان پدرم پر از اشک شدند و مانی با نگاهی بیگانه و گاه آشنا به من خیره شده بود. آه که چقدر دلم می خواست خود م را در آغوشش بیندازم و بگویم دوستش دارم و بدون او زندگی برایم ممکن نیست، اما قدرت اینکه حتی دستم را بلند کنم نداشتم . نمی دانم پدرم به پرستار چه گفت که او رفت و چند لحظه بعد بچه را آورد و در کنارم گذاشت. باید شیرش می دادم اما ضعف بدنی مانع از این کارمی شد. به پرستار اشاره کردم که نمی توانم و او را ببرد، اما مانی اجازه نداد و آهسته بچه در آغوشش گرفت و برق اشک در چشمانش درخشید. خدایا ممکن بود او با من و فرزندش بر سر مهر بیاید و دست از ستیزه جویی بردارد و از گناه ناکرده ام بگذرد؟ نگاهش به روی دخترم ثابت مانده بود. بوسه ای بر پیشانی اش نشاند و بعد او را به پرستار داد و بدون هیچ کلامی از اتاق خارج شد و دوباره مرا در عالم اندوهبارم تنها رها کرد. نگاه سرزنش آمیز پدرم به رویم دوخته شده بود و سپس کلماتی از میان لب هایش خارج شد :
"متاسفم سیما! خودت کردی و خودکرده را تدبیر نیست."
ناله کنان گفتم:
"خواهش می کنم بابا. اینقدر عذابم ندید. چرا تیشه برداشتید و به ریشه ام می زنید؟ عوض اینکه دردی از دلم بردارید با این حرفها به غم و اندوهم اضافه می کنید؟ مگه من چی کار کردم؟ آدم که نکشتم.ناسلامتی شما پدر من هستید و باید از حق من دفاع کنید ، نه اینکه به مانی بال و پر بدید. خواهش می کنم منو تنها بذارید"
"نمی تونم تنهات بذارم. همین که حالت بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدی با هم بر می گردیم ایران. دیگه موندنت اینجا بی فایده است. شوهرت دیگه تو رو نمی خواد. حق هم داره! من هم اگه جای اون بودم برای همیشه تو رو از زندگیم می نداختم بیرون. به قول معروف مال بد بیخ ریش صاحبش. تنها لطفی که می تون بهت بکنم اینه که اجازه بدم توی خونه ام بمونی تا بیشتر از این آبرو و حیثیت ما رو نبری."
مات و مبهوت به او نگاه کردم از حرفهایش چیز نمی فهمیدم و لحظه به لحظه بر تعجبم افزوده می شد. حا ضر بودم همه زندگیم را بدهم اما بدانم چه اتفاقی افتاده و به چه جرمی محکوم شده ام.من سزاوار این همه بی رحمی نبودم. او یکریز حرف می زد و من ساکت و آرام نگاهم به نقطه ای متمرکز شده بود .وقتی حرفهایش تمام شد بی خداحافظی مرا ترک کرد و من مثل ادمی که به او شوک سنگینی وارد شده باشد همانطور خشکم زده بود. مات ومبهوت شده بودم و برای هرگونه دفاع از خود به جز ناله های جانسوزم به در گاه خداوند کاری از دستم ساخته نبود.
سه روز بعد ، در حالی که روحیه را کاملا از دست داده بودم، از بیمارستان مرخص شدم. خانم مارتا بی خبر رفته بود. به طور حتم مانی از او خواسته بود تا برود . زن بیچاره به خاطر من اعتبارش را نزد مانی از دست داده بود. باید قبل از رفتنم هر طور بود مانی را می دیدم و از او رفع اتهام می کردم.
پدرم دوباره با من غریبه شده بود و مطلقا حرف نمی زد؛ مگر مواقعی که کاری داشت. من هم در سکوت و خاموشی فرورفته بودم. حرفی نبود تا با او بزنم!
وقتی دوران نقاهت را پشت سر گذاشتم برای برگشتن به ایران آماده شدیم. مدتها بود که مانی را ندیده بودم. دو روز قبل از اینکه برگردیم به بهانه دکتر رفتن ا خانه بیرون امدم و به دفتر مانی رفتم. وقتی تاکسی در مقابل ساختمان ایستاد و می خواستم پیاده شوم زانوانم شروع به لرزیدن کرد. در واقع تمام بدنم می لرزید. چیزی شبیه یک قلوه سنگ راه گلویم را سد کرده بود . راننده منتظر بود تا کرایه اش را بپردازم، اما من اصلا حواسم نبود. بالاخره به خودم امدم و کرایه را پرداختم و بعد با قدم های لرزان به طرف ساختمان راه افتادم . اما فکر اینکه اکنون در دفتر با چه منظره ای روبرو خواهم شد مرا از رفتن باز می داشت. چند بار تصمیم گرفتم از همانجا برگردم ولی دوباره پشیمان شدم . باید او را یک بار دیگر می دیدم. می دانستم که این آخرین دیدار ماست . بالاخره بعداز اینکه کلی با خودم کلنجاررفتم وارد ساختمان شدم و دکمه آسانسور را فشار دادم. به طور وحشتناکی قلبم در سینه می کوبید. آسانسور پایین امد وچند نفری ازآن بیرون آمدند و من وارد شدم و دکمه طبقه هفتم را فشار دادم. همین که در بسته شد و خودم را در اینه اسانسور دیدم متوجه شدم رنگم مثل گچ سفید شده ، اما چهره ام با طراوت به نظر می رسید. مدام به خودم می گفتم: سیما قوی باش و اعتماد به نفست را حفظ کن. در همین حال آسانسور ایستاد و از ان بیرون آمدم. دکمه زنگ را فشار دادم و منتظر ایستادم. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که در به رویم باز شد و چشمم به لنا افتاد که پشت میزش نشسته و سرش پایین بود. همین که مرا دید با تعجب به من خیره شد. نزدیک به یک سال می شد او را ندیده بودم. بدون انکه سلام کنم با لحن سردی گفتم:
" اومدم شوهرم رو ببینم"
با شتاب از پشت میز برخاست و در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت:
"لطفا بنشینید. ایشون مشغول صحبت با یکی از موکلینشون هستن"
چاره ای جز نشستن و انتظار کشیدن نداشتم . هیچ یک به هم نگاه نمی کردیم. کمی که گذشت پرسید ایا قهوه میل دارم. تشکر کردم وگفتم نه.
و دوباره در سکوت فرورفتم. با اینکه نگاهش نمی کردم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم. در ان لحظه دلم می خواست می توانستم با دستهای خود م خفه اش کنم ، چون همه فتنه ها زیر سر خودش بود . از حرص دندانهایم را به روی هم می فشردم. بالاخره پس از نیم ساعت انتظار که به اندازه قرنی گذشت موکل شوهرم از اتاق خارج شد . منتظر نشدم تا لنا برایم اجازه ورود بخواهد و بی اعتنا به او وارد اتاق شدم. مانی سرش پایین بود وداشت پرونده روی میزش را جمع می کرد. به خاطر همین فکر کرد لنا وارد شده که گفت:
" برای امروز کسی رو نپذیرید، چون هیچ حوصله ندارم..بگید نیستم"
با صدای لرزانی گفتم:
"خیلی بده که ادم دروغ بگه"
ناگهان با تعجب سرش را بالا گرفت و چشم در چشم هم شدیم. همانطور که نشسته بود انگار وا رفت! چند ثانیه ای حرف نمی زد تا اینکه از چشت میز برخاست و در حالی که به طرفم می امد با لحن سردی پرسید:
"اینجا چی کار می کنی؟"
خود را نباختم و گفتم:
" اومدم قبل از رفتن ببینمت وازت خداحافظی کنم"
"لزومی نداشت به خودت زحمت بدی و بیای اینجا، چون خودم می اومدم تا با پدرت خداحافظی کنم.حال بچه چطوره؟"
طعنه زنان گفتم:
"بچه؟ کدوم بچه؟ اون بچه اسم داره و دختر خودته"
جوبی نداد و سکوت کرد. اما پس از چند لحظه دوباره گفت:
"خیلی خوب بگذریم، حالا کی عازم هستید؟"
"پس فردا. اما قبل از رفتنم لازم دونستم ببینمت و در مورد خانم مارتا باهات صحبت کنم و بگم که اون تو این ماجرا تقصیری نداشته. من وادارش کردم با من همکاری کنه، وگرنه اون موافق نبود. حتی اصرار داشت تا تو رو در جریان بذارم ، ولی من در شرایطی نبودم که بفهمم دارم چی کار میکنم. فقط قصدم این بود تا تو رو از شر خودم خلاص کنم تا سر خونه و زندگیت برگردی. نمیخواستم بیشتر از اون مزاحمت باشم و نفرت رو توی چشمات ببینم ، چون تحملش برام سخت بود"
پشتش را به من کرد و به طرف پنجره رفت. بی اختیار به طرفش رفتم و از پشت دستم را دور کمرش انداختم و گفتم:
" نمی دونستم تا این اندازه از من متنفری"
خواست خودش را از حلقه دستانم بیرون بکشد که نگذاشتم و دوباره گفتم:
"مانی بذار بغلت کنم. بذار خاطره این لحظه رو با خودم ببرم! می خوام بوی وجودت همیشه با من باشه و بهش فکر کنم. می ودنم دوستم نداری، می دونم از من بیزاری، اما من...... من دوستت دارم؛ اونقدر که خودت هم نمی تونی باور کنی و بدون که من بی گناهم."
آن وقت رودررویش قرار گرفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و سخت او را در اغوشم فشردم. در حالی که قطرات اشک از دیدگانم جاری بود گونه اش را بوسیدم واو بی آنکه حتی تکان بخورد فقط مرا نگاه می کرد. مثل یک مجسمه شده بود! انگار با احساسش در مبارزه بود. با چشمان اشک آلود به چشمانش خیره شدم. چه چشمهای قشنگی داشت! اما سرد و بی روح بود. نمی دانستم در آن لحظه چه احساسی دارد ، اما اجازه داده بود تا لمسش کنم و همین برای دل رنج دیده ام کافی بود.دیگر به غرور پایمال شده ام فکر نمیکردم، فقط می خواستم برای اولین و اخرین بار اورا به عنوان مردی که می پرستیدم حس کنم، بعد از آن دیگر نفهمیدم چگونه و چطور از آنجا گریختم . هنگامی به خودم امدم که با شتاب در خیابان می دویدم و سیل اشک از چشمانم سرازیر بود.
وقتی به خانه رسیدم به شدت آشفته بودم....

armin khatar
07-26-2011, 04:59 PM
فصل بیست و چهارم
قسمت دوم

خوشبختانه دخترم، ساناز، خواب بود ومزاحمتی برای پدرم ایجاد نکرده بود و پدرم در کنار او دراز کشیده بود. خودم را روی مبل انداختم و به فکر برو رفتم. به اینکه تادو روز دیگه باید جایی را ترک میکرم که عشقی پرشکوه در دلم جوانه زده بود و به گل نشسته بود . محبوبم را با تمامی بی رحمی اش با تمام تنفری که از من داشت دوست داشتم. چشم هایم رابسته بودم و به لحظه ای اندیشیدم که مانی را در آغوش گرفته بودم و این تمام دلخوشی و هستی ام شد تا با یادش سفری را آغاز کنم که تازه غربتش آغاز شده بود؛ غربتی بی انتها در کویر داغ تنهایی و سکوت. یکدفعه به یاد حرفش افتادم که گفته بود ، کاری میکنم یک روز عاشقم بشی.
حالا چنان عاشق و دلبسته اش شده بودم که حتی گذشت زمان هم نمیتوانست از شدت آن بکاهد. آن وقت بود که با حسرتی عمیق به خودم گفتم: آه مانی ای کاش فقط یک بار دیگر به من میگفتی که دوستم داری تا همه زندگیم را به پایت بریزم. اما دریغ و درد که چنین آرزویی بر آورده نمیشد!
ساعت رفتن مان نزدیک میشد.ساناز در آغوش پدرم خوابیده بو و من مشغول جمعآوری وسایلم بودم، اماکلافه بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. بعضی که از صبح آن روز در گلویم پیچیده بود به قلبم فشار می اورد. انگار سر بریده ای در دلم انداخته بودند. مانی گفته بود می آید تا با پدرم خداحافظی کند، اما هنوز نیامده بود. دیگر از آمدنش ناامید شده بودم که ناگهان زنگ به صدا در آمد. با آنکه روحم برای دوباره دیدنش پرواز میکرد، اما از این خواسته چشم پوشیدم و خودم را در اتاق مخفی کردم. لای در را باز گذاشتم؛ طوری که ممکن نبود او مرا ببیند. اما من میتوانستم به راحتی او راببینم. میخواستم آزادانه با دخترش وداع کند.وارد شد. مثل همیشه خوش تیپ و بسیار شیک و آراسته بود. با ورودش بوی ادکلن گرانقیمت و خوشبویش در فضای خانه پیچید. خیلی گرم با پدرم خوش و بش کرد و نگاه بی قرارش را به ساناز دوخت که پدرم بلافاصله او را در آغوشش گذاشت.چنان فرزندش را در آغوش گرفته و به خود میفشرد که گویی جدایی از او برای بی اندازه سخت و دردناک است.چندین بار او را بوسید و بویید و قربان صدقه اش رفت وسفارشش را به پدرم کرد که مراقبش باشد. بعد از جیب کتش پاکت سفیدی را بیرون آورد و به پدرم داد و گفت:
" این همان چیزی بود که میخواستید، اما خواهش میکنم در جایی مخفی کنید تا دست کسی نیافتد. اگر احیانا پدر و مادرم درباره ی جدایی من وسیما از شما سوالی کردند لزومی ندارد جوابی بدهید. این را حتما به سیما هم بگویید. من خودم با آنها صحبت میکنم. نمیخواهم هیچ کس بویی از این ماجرا ببرد.این موضوع باید بین من و شما مسکوت بماند. خواهش میکنم مرد ومردانه به من قول بدهید. اگر زمانی مشکلی پیش آمد مرا حتما در جریان بگذارید؛ مخصوصا اگر مربوط به دخترم باشد"
بعد به دور و برش نگاهی انداخت و پرسید:
" انگار سیما خونه نیست."
پدرم به دروغ جواب داد:
" نه، چیزی را فراموش کرده بود برای بچه بگیره فکر میکنم یکی از همین مغازه های اطراف رفته.همین حالا برمیگردد."
"باشه از قول من از او خداحافظی کنید.شما و دخترم را به خدا می سپارم و سفر خوبی برای شما آرزو میکنم"
متشکرم پسرم. تو هم مراقب خودت باش. اگر فرصت داشیت برای عروسی بیا"
" انشاا... فعلا میخواهم مدتی به سفر بروم . نیاز به تنهایی دارم،چون در این مدت تنش های عصبی زیادی داشتم و کارم هم سنگین بود و کمی خسته هستم."
"امیدوارم خوش بگذرد. بابت همه چیز از تو ممنونم. و برای خیلی چیزهای دیگر متاسف و شرمنده"
مانی در حالی که یک بار دیگر ساناز را میبوسید با پدرم دست داد واز آنجا رفت. بعد از رفتن او با صدای بلند شروع به گریه کردم. گریان از مخفیگاه خود خارج شدم که پدرم گفت:
" دیگه کافیه سیما.همه چیزتموم شد. حالا بنشین و برای تمام عمرت گریه کن! تو مردی رو از دست دادی که هرگز نظیرش را پیدا نمیکنی. آماده شو تا زودتر برویم. باید دو ساعت قبل از پرواز در فرودگاه باشیم. تا اونجا هم راه زیادیه"
بیش ازآن نتوانستم خودم را کنترل کنم.فریاد زدم:
" شما هم بس کنید بابا. این قدر مرا سرزنش نکنید. به عوض این حرفها بگویید گناه من چیه؟ تا کی باید تاوان کاری را که نکردم پس بدهم؟ یه قاتل را به جرم قتل و آدم کشی محاکمه میکنند، اما شما و مانی مرا به خاطر جرمی که نکردم در دادگاه افکارتون محاکنه و اعدام کردید. این عادلانه نیست."
"بیخود داد و بیداد نکن.هر وقت موقعش رسید همه چیز را میگویم، اما حالا بهتر ه دست ازگریه کردن برداری. امان از دست شما زن ها. فقط بلدید گریه کنید. گریه هیچ دردی را دوا نمیکند. و فقط ضعف و بیچارگی انسان را میرساند. خوب بود این گریه را وقتی میکردی که راه و چاره داشتی."
حرفهای پدرم مثل پتک مدام بر مغزم کوبیده میشد و دردم را صدها برابر میکرد.آماده رفتن شدیم.دلم خون و اعصابم متشنج و به هم ریخته بود. فکرم کار نمیکرد . گویی روح از بدنم جدا شده بود. رفتار پدرم با من بی اندازه توهین آمیز بود. درست مثل این بود که زنا کرده ام. انگار برای همیشه باید داغ ننگی را بر دوش میکشیدم که هرگز مرتکب نشده بودم. خدا را با دل شکسه به یاری طلبیدم تا شر فتنه انگیزان را به خودشان برگرداند. خود رابه او و تقدیر سپردم و با خودم فکر کردم، سر بیگناه تا پای دار میرود، اما بالای دار نمیرود. فعلا باید میسوختم و می ساختم

armin khatar
07-26-2011, 04:59 PM
فصل بیست و پنجم
قسمت 1

سفرم با اندوهی بی پایان همراه بود وهرگز آن روز و آن لحظات دردناک را از یاد نمیبرم. در طول پرواز ساناز آرام بود و برایم دردسری به وجود نیاورد؛ مگر در مواقعی که فشار هوا کم و زیاد میشد و گوشهایش را اذیت میکرد. اینقدر در عالم اندوهبار خود خودم غرق بودم که اصلا آن چند ساعت پرواز را حس نکردم و وقتی به خودم آمد م که هواپیما در باند فرودگاه تهران به زمین نشست. پاهایم حرکت میکرد اما گویی روح از بدنم گریخته بود. تنها کسی که برای استقبال از ما به فرودگاه آمده بود میلاد، برادرم، بود. وقتی مرا با آن حال و روز دید نگران شد و پرسید:
"سیما تو چت شده؟ انگار سفر خیلی خسته کرده! اصلا رمق راه رفتن نداری"
لبخندکم رنگی بر لبم نشست و گفتم:
" دقیقا همین طوره. حالم چندان خوب نیست."
چه میدانست که در وجود ویران شده ام چه میگذرد. از اینکه باید تظاهر به شادی میکردم عذاب می کشیدم. دلم میخواست زودتر به خانه برسم و به خلوتی پناه ببرم. دیدار عزیزانم دیگر خوشحالم نمیکرد، وقتی که دل و جانم را از دست داده بودم.خدا خدا میکردم خانواده مانی در منزل ما نباشند. هیچ آمادگی روبرو شدن با انها و جواب دادن به سوالاتشان را نداشتم. اما همه انجا بودند ومشتاق دیدن نوه شان. با رسیدن به خانه سیمین خانم مادر شوهرم زودتر از همه به پیشوازمان آمد و در حالی که هیجان زده بود ساناز را از بغلم گرفت و برد که همه او را ببینند. تنها مادرم بودکه پیش از بقیه به من اهمیت داد و دلتنگ مرا در آغوش گرفت و بوسه های فراوانی به سرو رویم میزد.بی اختیار خودم را در آغوشش انداختم و پس از مدتها از مهر و محبتش برخوردار شدم.
اکنون بعد از مانی تنها آغوشی که میتوانست به من آرامش دهد آغوش گرم و مهربان مادرم بود. بالاخره پس از تازه شدن دیدارها به علت خستگی ازهمه عذرخواهی کردم و به اتاقم رفتم؛ خلوتگاه مقدسی که مدتهای طولانی از آن دور بودم. میخواستم با آنچه روح و قلبم را به رنج و اندوه کشانده بود تنها باشم. خودم را موجودی از هم گسسته و سرخورده احساس میکردم و با تمام اینها باید از فرزندم مراقبت میکردم؛ در حالی که خود شوق زندگی را از دست داده بودم. مدام سرم گیج میرفت. بدنم سست و متزلزل و روحم افسرده بود.دوست نداشتم کسی را ببینم.وقتی نمیتوانستم آن چیزی باشم که دیگران انتظار داشتند سعی میکردم تا کناره جویی کنم.پس از اینکه همه رفتند مادرم به سراغم آمد و با حالی نگران پرسید:
" سیما جون چت شده مادر؟ نخواستم جلوی خانواده شوهرت حرفی بزنم، ولی فکر نمیکنی این بی توجهی تو به آنها نارحت شان میکند و ممکنه به آنها بر بخورد؟ چه بلایی سرت آمده؟چرا زیر چشم هایت گود افتاده؟ گفتند بچه داری سخته اما نه اینقدر که تو به این روز و حال افتادی! تازه اول راهی. به گمانم تا این بچه هفت هشت ساله بشود زبانم لال تو هفت کفن پوساندی. جه اتفاقی برایت افتاده؟ پدرت هم یک جور غریبی در خودش فرو رفته و هرچه از او میپرسم جواب نمیدهد. مانی کجاست؟ جرا او با شماها نیامد؟"
"مامان خواهش میکنم فعلا چیزی از من نپرسید. اجازه بدهید سر فرصت با هم حرف بزنیم. الان هم خیلی خسته ام،هم حوصله ندارم "
"سیما تو که اخلاق منو میدونی. من تا امشب نفهم چه خبر شده دست بردار نیستم. نکند منو غریبه میدونی یا قابل نمیدونی با مادرت حرف بزنی!"
"نه مامان. شما همه امید من هستید و بی نهایت دوست تان دارم. فقط فعلا آمادگی ندارم.در ثانی، اگر با حرف زدن تمام مشکلات حل میشود حاضر بودم یک شبانه روز یک بزند حرف بزنم"
یکدفعه مادرم عصبانی شد و فریاد زد:
"من که نصف العمر شدم.میگویی چی شده یا نه؟ نا سلامتی مادرت هستم نمیتوانم تو را اینطوری پریشان حال ببینم. رنگ به صورتت نمانده؛ مثل یه مرده شدی. انگار تمام و غم و غصه ها و بدبختی های دنیا را ریختند توی دلت"
"آره مامان حق با شماست، اما چی بگویم که ناگفتنش بهتر از گفتنش است.چی بگویم و از کجا بگویم که شما بتوانید دردی از دردهایم را دوا کنید. فقط بدانید که دخترتان خیلی بیچاره و بدبخته."
آن وقت اشک ریزا سر بر دامانش گذاشتم و آهسته، آهسته همه چیز راگفتم و در آخر اضافه کردم:
"مامان دلم میخواهد شما مرا باور کنید و باور کنید که من شوهرم را دوست دارم. قسم میخورم که به او خیانت نکردم.اگر روزی از غصه مردم بدانید برای چی بوده. بدانید که دیگر تحملش را ندارم.مامان تو را خدا بگویید چکار کنم؟"
حالامادر هم با من اشک میریخت. تا اینکه عاقبت گفت:
"چی بگم مادر. نه از چیزی خبر داشتم و دارم و نه میدونم که شوهرت چرا چنین کاری کرده. حتما برای کارش دلیل محکمه پسندی داره یا مدرکی که گناه تو رو ثابت میکند؛ البته از نظر او. اما مناینقدر میدونم دختری که در دامنم بزرگ کردم چنین وصله هایی به او نمیچسبد. از طرفی، پدرت آدمی نیست که همین طوری حرفی را قبول کنه. "
با این حرف مادرم یک دفعه به یاد آن پاکت سفید افتادم که ماین به پدرم داده بود. یقینا هر چه بود در آن پاکت بود که مانی سفارش کرده بود پدرم از آن باکسی حرف نزند. مادرم گفت:
"من فکر میکنم آن پسر رذل و پست فطرت برایت توطئه چینی کرده. آره کار خودشه. جقدر به تو گفتم که این لقمه باب دهن تو نیست، ولی تو گوش نکردی. حالا فهمیدی که پدر و مادر دشمن بچه هایشان نیستند؟ باید با پدرت صحبت کنم و هر طور شده بفهمم ماجرا از کجا آب میخوره و هدف مانی ازاین کارها چی بوده. شاید از روز اول تو را نمیخواسته و همه ی این حرفها بهانه است برای از سرباز کردن تو. اگر اینطور باشد من میدانم و مانی وپدر و مادرش. من تا امشب از این ماجرا سر در نیارم خواب به چشمانم نمیرود. تو خسته ای، بهتره استراحت کنی. من میروم با پدرت حرف بزنم."
و سپس در حالی که به شدت خشمگین و عصبانی بود، مصمم از جا بلند شد و رفت.
از شدت فکر و خیال خوابم نمیبرد. خیلی بی قرار بودم.دخترم خوابیده بود اما من آشفته حال در اتاق راه می رفتم و به آن پاکت سفید فکر میکردم. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که ضربه ای آرام به در خورد و پریسا سرش را از لای در تو آورد و گفت:
"سیما بابا احضارت کرده. برو پایین من اینجا پیش ساناز هستم."
متعجب و وحشتزده پرسیدم:
"بابا بامن چکار داره؟"
"نمیدانم اما احساس میکنم که خیلی ناراحت و عصبانیه.چی شده سیما؟ دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟ هم تو و هم بابا عجیب و غریب شدید."
جوابی ندادم.با ترس و لرز رفتم تا پدرم را ببینم. دلم شور غریبی داشت و احساس بدی پیدا کرده بودم. انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون می آمد. پشت دراتاق رسیدم و در زدم.پدرم گفت:
"بیا تو در را هم ببند."
لحنش تحکم آمیز بود. در همان نگاه اول فهمیدم که اوضاع قمر در عقرب است.مادرم باچهره ای عصبانی اما ساکت گوشه ای ایستاده بود و پدرم بی قرار در حالی که دست هایش را از پشت به هم قلاب کرده بود در اتاق راه میرفت. و گاه خصمانه نگاهم میکرد تا اینکه گفت:
"بگیر بنشین"
چشمی گفتم و ساکت نشستم. پس از چند لحظه گفت:
"سیما فکر میکنم به سنی رسیدی که لازم نباشه توبیخ وتنبیه ات کنم. اما با کاری که کردی مجبورم از حالا به بعد طور دیگری با تو رفتار کنم. حتا خیلی دلت میخواهد بدانی چرا مانی از تو جدا شد. "
با شنیدن این حرف مثل اینکه دنیا را بر سرم خراب کردند. به زور کلمات از دهانم خارج شد:
"چی ؟ مانی از من جدا شد؟ نه نه این امکان ندار...شما...شما دروغ میگویی. باور نمیکنم اوه خدای من این ممکن نیست. یعنی همه چیز تمام شد؟ به همین سادگی؟"
"بله به همین سادگی. این خاکی بود که خودت بر سرخودت ریختی. هر بلایی سر آدم می آید به خاطر جهل و نادانی خودش است. بچه نبودی که بگویم عقلت نمیرسید فکر نمیکردم دختر من تا این اندازه وقیح و بی حیا و کثیف باشد.توکاری کردی که دیگر نمیتوانم به روی مانی و خانواده اش نگاه کنم. یعنی آن پسره آشغال کثافت ارزش این را داشت که تو خودت و خانواده ات را پیش شوهرت بی آبرو کنی؟ تو از خودت خجالت نکشیدی؟ تو همچین دختر بودی و ما نمیدانستیم؟ با این کار من مجبورم از این لحظه به بعد شدیدا کنترلت کنم و نگذارم بدون اجازه من پایت را از در بیرون بگذاری یعنی نه حق داری با تلفن صحبت کنی و نه بدون من یا مادرت جایی بروی، چون دیگر به تو اعتماد ندارم."
گریه کنان فریاد زدم:
"آخه بگویید چی شده. چه مدرکی وجود دارد که نشان میدهد شما را بی آبرو کردم؟"
آن وقت بود که پدرم از کوره در رفت و پاکتی را که مانی به او داده بود به طرفم پرت کرد وفریاد زنان گفت:
"بگیر و خوب نگاهش کن؛ شاید بفهمی چه گندی بالا آوردی و از خودت خجالت بکشی. جدا از داشتن دختری مثل تو شرم میکنم."
با دستانی لرزان پاکت را برداشتم و چند قطعه عکسی را که در آن بود بیرون آوردم. و ناباورانه به آن تصاویر مستهجن و نفرت انگیز خیره شدم.
آن عکس ها که بدن عریان مرا در حالت های مختلف در آغوش فرشاد نشان میداد فقرات پشنم را به لرزه در آورد، نه،این ممکن نبود.این یک تهمت بزرگ بود؛ یک دسیسه بر علیه من وزندگیم بود. مغزم داغ شده بود. تمام وجودم مثل بید میلرزید و قلبم در سینه سنگینی میکرد؛ گویی وزنه ای روی آن گذاشته اند.نفسم بالا نمی آمد. نگاه درمانده ام را ابتدا به پدر و سپس به مادرم دوختم و ناگهان زمین زیر پایم خالی و خالی تر شد و دردی کشنده در قفسه سینه ام پیچید و همه چیز در برابر دیدگانم دور و دورتر شد؛ گویی در فضای لایتنهاهی رها شدم که جز سیاهی هیچ چیز در آن نبود.
هنگامی که چشم باز کردم در یک محفظه شیشه ای قرار داشتم، در حالی که هیچ چیز به خاطر نمی آوردم. دردی که در سرم دنگ دنگ میکرد اجازه نمیداد تا فکر کنم. حسی در بدنم و جود نداشت تا به خودم حرکتی بدهم. در این موقع پرستار جوانی به تختم نزدیک شد.پلک هایم را بیشتر از هم گشودم که ناگهان با خوشحالی گفت:
"خدا را شکر!"
وسپس پزشک معالج را صداکرد.
"آقای دکتر انگار بیمار از کما خارج شده."
بلافاصله دکتر بالای سرم آمد.از حرفهایشان چیزی سر در نمی آوردم، اما شنیدم که پرستار گفت:
"بله انگار حق با شماست.خطر را پشت سر گذاشته. باید به خانواده اش اطلاع بدهیم"
و دوباره پلک هایم سنگینی کرد و به روی هم افتاد.

armin khatar
07-26-2011, 04:59 PM
فصل بیست و پنجم- 2

خیلی سعی کردم به مغزم فشار بیاورم، اما قدرت نداشتم. بنابراین دست از تلاش کشیدم.
برای بار دوم که هوشیارتر شدم فهمید م در بیمارستان هستم. لوله اکسیژنی که در بینی ام قرار داشت اذیتم می کرد و دستم درد می کرد ومی سوخت، اما دیگر در آن محفظه شیشه ای نبودم. با صدایی که به سختی از گلویم خارج می شد نالیدم :
"کمکم کنید."
پرستار که همان اطراف بود فورا آمد.
" آرام باش. چیزی نیست. بهتره به خودت فشار نیاری. الان دکتر رو خبر میکنم. همین که حالت بهتر شده جای شکرش باقیه."
اشاره کردم که لوه را از بینی ام خارج کند. اما گفت:
"باید یک کم دیگه تحمل کنی. فعلا نمی شه"
و سپس به پرستار دیگری که آنجا بود اشاره کرد دکتر را خبر کند. وقتی دکتر معاینه ام کرد لبخند رضایت بخشی بر لبش نشست و گفت:
" خوشبختانه وضعیت بیمار به حال عادی برگشته و جای نگرانی نیست. اگه به همین شکل پیش بره می تونه فردا به بخش منتقل بشه."
و در حالی که روی صورتم خم شده بود با مهربانی پرسید:
"در قفسه سینه یا سرت دردی احساس نمی کنی؟ یادت هست چه اتفاقی برات افتاده؟"
" نه نه. هیچی یادم نمی آد"
" دست هات چی؟ می تونی اونها رو حرکت بدی؟"
سعی کردم کمی انها را بالا بیاورم، اما سنگین بودند. حتی پاهایم حسی نداشت. دکتر متفکرانه نگاهش را به من دوخت و پس از چند لحظه اهسته با پرستار مشغول گفت و گو شد .نمی دانستم چه بلایی سرم آمده و چرا اعضای بدنم حس نداشت. مدتی بعد با تزریق یک آمپول به خواب عمیقی فرورفتم. در رویای بیمار گونه ام تنها تصویر یک بچه را می دیدم؛ بچه ای که نمی دانستم کیست و با من چه ارتباطی دارد، اما به او احساس دلبستگی می کردم و تا حدی چهره اش برایم آشنا بود و من مشغول شیر دادن به او بودم. وقتی هراسان از خواب پریدم لباسم از شیری که از سینه ام تراوش کرده بود خیس بود. با درماندگی به دور وبرم نگاه کردم. هیچ کس درآن اطراف نبود. به همان وضع اسف بار بود م تا اینکه سر و کله یکی از پرستارها پیدا شد و به او اشاره کردم لباسم را عوض کند. بالاخره پرستار با زحمت فراوان لباس را عوض و بسترم را تمیز کرد. از اینکه تا آن اندازه نا توان شده بودم گریه ام گرفت و در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم گفتم:
" چی شده؟ چرا من اینجا هستم؟!"
پرستار دلسوزانه دست نوازشی بر سرم کشید و با تبسمی گفت:
"ناراحت نباش، خوب می شی. همیشه که اینطوری نمی مونی. ولی واقعا نمی دونی چرا اینجا هستی؟"
"نه نه اصلا. نمیدونم کی هستم. یعنی هیچ چیز رو به خاطر نمی آرم."
" اسمت سیماست. الان هم پدذ و مادرتبیرون منتظرت هستن و می خوان ببیننت"
نگاه غریبانه ام را به او دوختم و با تعجب گفتم:
"پدر و مادرم؟ کدوم پدر و مادر؟"
" مگه می شه آردم پدرو مادرش رو نشناسه؟ بذار اونها رو ببینی اون وقت می شناسیشون"
به مغزم فشار آوردم. شاید چیزی را به خاطر آورم اما فکرم یاری نمی کرد. پرستارلبخند زنان از کنار بسترم دور شد و لحظه ای بعد همراه خانمی که او را مادرم خطاب میک رد وارد شد. آن زن با چشمانی اشک آلود به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و یک بند قربان صدقه ام می رفت و می گفت:
"دختر قشنگم، عزیز دلم. ای کاش می مردم و تو را به این روز نمی دیدم. مادر تو رو خدا حرف بزن. چیزی بگو. چرا اینطوری منو نگاه می کنی؟ من هستم مادرت! یعنی منو نمی شناسی؟"
و من بی تفاوت مثل یک غریبه نگاهش می کردم. به راستی تمام خاطرات زندگیم از ذهنم گریخته و تلاشم برای به یاد آوردن آنها بیهوده بود. او رفت و مرد میانسالی که بسیار شیک و خوش لباس بود وارد شد و از فاصله دوری ایستاد و با چشمان اشکبار نگاهم کرد و سپس با سرعت از آنجا بیرون رفت. وقتی آن دو ملاقات کننده رفتند دو باره به فکر فرو رفتم و در زوایای روحم به جست و جو پرداختم شاید نشانه یا خاطره ای از آنها که خودشان را پدر ومادر معرفی کرده بودند در ذهنم بیاید. اما بی نتیجه بود وفقط سرم درد می گرفت. دلم می خوایت بخوابم تا دوباره تصویر ان کودک زیبا را ببینم. مرتب آمپول به من تزریق میکردند تا هیجان و اضطراب را از من دور کنند. دوباره خوابم برد و دوباره همان رویا این بار با وضوح بیشتری به سراغم امد و طی چند روز بعد که حالم بهتر شده بود هر بار چشمم را می بستم این رویا بارها و بارها تکرار می شد. اکنون خودم را در دنیای جدیدی که برایم ایجاد شده بود رها کردم و تحت حمایت ان مرد و زن مرخص شده وبه خانه شان رفتم. وقتی وارد منزل شدم و به اطراف نگاه کردم حس آشنایی به من دست داد. مثل اینکه همه را در رویاهایم دیده بودم. تا اینکه دختر جوانی در حالی که بچه ای را در بغل داشت به نزدیکم امد و گفت:
" سلام سیما جون. حالت چطوره؟ نمیخوای دختر قشنگت رو ببینی؟ این یک هفته که نبودی خیلی خوب ازش مراقبت کردم.بیا بیا نگاش کن."
با دیدن او ناگهان بند دلم پاره شد. این چهره ی همان بچه ای بود که در رویاهایم دیده بودم. با عشقی فراوان او را در آغوشم گرفتم و به گوشه ای خزیدم و مشغول نگاه کردنش شدم. انگشتش را به دهان برد و مک زد. بی اختیار تحت یک احساس نا شناخته سینه ام را که لبریز از شیر بود بیرون اوردم و در دهانش گذاشتم و او با ولع تمام شروع به خوردن کرد. وقتی کاملا سیر شد به خوابی آرام فرو رفت. به هیچ چیز وهیچ کس توجهی نداشتم مگر ان بچه. تنها دلخوشی ام ان بود که مدام او را در اغوش بگیرم و بر سینه ام بفشارم. احساس خوبی از این کار به من دست می داد . او برایم از هر آشنایی آشناتر بود .لحظه ای از کنارش دور نمی شدم. تمام روز وشبم را در سلولی که اتاق می نامیدمش با ان موجود بی ازار ودوست داشتنی سپری می کردم و کسی هم کاری به کارم نداشت. خوشحال بودم. فقط گاه گاهی ذهنم از دیدن تصاویر ناخوشایندی که به خاطرم می امد به هم می ریخت، اما هر چه سعی میک ردم نمی توانستم آنها را به هم مرتبط کنم و از این موضوع رنج می بردم. تمام افراد آن خانه نهایت لطف و محبتشان را به من و ان بچه ارزانی می داشتند و همین برایم کافی بود تا احساس ارامش کنم.

armin khatar
07-26-2011, 04:59 PM
فصل بیست و ششم

زندگی به طور معمول برایم می گذشت و لذت وجود ان کودک عوالم و احساساتم را تحت الشعاع قرار داده بود و شادی خاصی به من می بخشید. دیگر با افراد خانه احساس بیگانگی نمی کردم. با انها کنار امده و به وجودشان عادت کرده بودم و گاه با انها به کوچه و خیابان و خرید می رفتم. تا اینکه روزی بر حسب تصادف به چهره ای برخوردم که موجب شد جرقه ای در ذهن خاموشم زده شود. مرد جوانی که در حال عبور از عرض خیابان بود توجهم را جلب کرد . هر چه نزدیکتر می شد احساس من بیدار تر می شد . خیلی به خودم فشار اوردم که ناگهان تمام خاطرات تلخ گذشته مثل سیلی به ذهنم هجوم آورد. بی آنکه متوجه باشم مانند ادم های هیپنوتیزم شده از اتوموبیل پیاده شدم و به طرف او رفتم . هر چه به او نزدیکتر می شدم خشمی که مثل آتش زیر خاکستر در درونم خاموش مانهد بود ، شعله ورتر می شد؛ به طوری که ناگهان اختیار از کف دادم ودر یک لحظه فریاد زدم:
"فرشاد"
با شنیدن اسمش به طرفم برگشت. حالا چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتیم. مشتاقانه به طرفم امد و رودررویم قرار گرفت و با تعجب گفت:
" آه سیما تو هستی؟ کی برگشتی؟ خیلی از دیدنت خوشحالم. حالت چطوره؟"
به جای جواب با چشمانی خون گرفته دستم را بلند کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم. طوری که تعادل خود را از دست داد و چند قدمی به عقب رفت. در حالی که دیوانه شده بودم فریاد زدم:
"می کشمت کثافت آشغال"
و به طرفش حمله ور شدم. قدرت عجیبی پیدا کرده بودم . در همین اثنا مردی که حالا کاملا او را می شناختم وکسی جز پدرم نبود خودش را به ما رساند و میان من وفرشاد قرارگرفت و با دادن دشنام فریاد زد:
"می کشمت فرشاد. پدرت رو در می ارم. خوب شد که بالاخره پیدات کردیم. خیلی وقت بود دنبالت می گشتم. پست فطرت راه بیفت بریم."
و پشت یقه اش را سفت چسبید. اما فرشاد با تلاش فراوان کوشید تا خود را نجات دهد که باهم گلاویز شدند و چون جوان تر و پر زورتر بود خودش را از دست پدرم بیرون کشید و با سرعت تمام به طرف اتوموبیلش دوید و پشت فرمان نشست و به سرعت از صحنه گریخت. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که باور کردنی نبود .مثل اینکه همه چیز را در خواب می دیدم. به طوری که تا مدتهای طولانی همچون مجسمه ای در جا خشکم زده بود . پدرم که تازه به خودش امده بود رو به من کرد و با نگرانی پرسید:
"دخترم تو که حالت خوبه؟ صدمه ای ندیدی؟"
"بله بابا.من خوبم"
با حیرت به من خیره شد و با خوشحالی فریاد زد:
:سیما تو... به من چی گفتی؟! بابا آره همینو گفتی؟ تو حافظه ات رو بدست اوردی؟ خداروشکر. دیگه از این بهتر نمی شه. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. بیا بریم. باید این خبر خوش رو به همه بدیم."
بی اختیار خود مرا در اغوشش انداختم و اشکهایی که ماهها بود در چشمه ی چشمانم خشکید ه بود ناگهان فوران کرد.
اکنون همه چیز حال وهوای دیگری برایم پیداکرده بود.شوک دیدن فرشاد و بلایی که او به سرم اورده بود. خاطرات تلخ و اندوهبارگذشته را به یاد م اورد. حال غریبی داشتم.هم خوشحال یودم که از آن سردرگمی نجات پیدا کرده ام و هم ناراحت وشرمنده از پدر ومادرم به خاطر ان عکسها! انها سند معتبری بودند که گناه ناکرده ام را ثابت میکردند.از یاداوری انها سخت عذاب می کشیدم وعرق شرم بر بدنم می نشست. اما نباید خودم را می باختم؛ نباید از پا می نشستم تا زمانی که به همه ثابت کنم ان عکسها جعلی است و ساخته وپرداخته دست فرشاد ولنا بوده است. مطمئن بودم که آنها در این توطئه خائنانه همکاری داشتند. باید بار دیگر وجود از هم گسسته ام را باز می یافتم.
هنگامی که به خانه رسیدیم انگار برای اولین بود که مادرم و بقیه را می دیدم. با شادی تمام فریاد زدم.:
"مامان، پریسا، میلاد ما اومدیم."
همه ناگهان با چشمانی که از تعجب گرد شده بود خودشان را رساندند. مادرم از خوشحالی گریه می کرد . در حالی که مرا در آغوش گرفته بود ، هم می خندید و هم گریه می کرد.باورش نمی شد و مدام می گفت:
"سیما جان مادر، توخوب شدی، تو خوب شدی، خدا رو شکر. دوباره شدی دختر خودم. اما چطور این اتفاق افتاد؟"
سپس پدرم به نقل ماجرا پرداخت. از آن پس پدر و مادرم دیگر موضوع عکسها را عنوان نکردند. هیچ کس هیچ چیز نمید انست جز آن دو نفر. لااقل از این بابت آسوده بودم و خجالت بقیه رانداشتم. پدر ومادر مانی فکر می کردند من از غم و غصه به آن روز افتاده ام، اما شوک وارده در آن شل که دور از توان و تحمام بوده مرا برای ماهها دچار فراموشی ساخته و مغزم دچار ضایعه شده بود. این طور که پدرم برایم تعریف کرد دکترها متفق القول بودند که یک شوک دیگر می تواند دوباره مرا به حال عادی بازگرداند و این شوک هم در اثر دیدن فرشاد به وجود امده بود. از اینکه دوباره خود وعزیزانم را بازیافته بودم وخصوصا دختر قشنگم را می شناختم، بی اندازه خوشحال بودم. مثل این بود که از خوابی طولانی بیدار شده ام. همه چیز و همه جا برایم جذابیت خاصی پیدا کرده بود و با لذتی وصف ناپذیر جلوه گر می شد.
دوباره گرمای عشق مانی و نیاز به او را در تمام ذرات وجودم احساس می کردم. با اینکه می دانستم برای همیشه ترکم کرده، اما همچنان به او عشق می ورزیدم و یاد و خاطره اش از ذهنم نمی رفت. خوشبختانه وجود دخترم می توانست یاد او را همیشه برایم زنده نگه دارد .عشق او برایم جلوه ای از زندگی بود که با تمام وجود میخواستمش.این عشق خاموش را در دلم نگه داشته بودم و درباره ی او نه از کسی چیزی می پرسیدم و نه حرفی می زدم. میلاد برادرم به خطر بیماری من به یک عقد ساده اکتفا کرد و منتظر بودند تا هر وقت من سلامتی ام را بدست آوردم جشن عروسیشان را برپا کنند.
پدرو مادرم رفتارشان با من کاملا تغییر کرده بود. دیگر از آن همه بی مهری و خشم خبری نبود و رفتاری بسیار محبت امیز و ترحم انگیز از خود نشان می دادند. اماهنوز کاملا مراقبم بودند و آزادم نمی گذاشتند. البته من زیاد به این مساله اهمیت نمی دادم ، چون تمام دلخوشی و تفریحم در وجود یگانه فرزندم خلاصه می شد و بس.
ساناز روز به روز شیرین تر ودوست داشتنی تر می شدو محبوب خانواده ی خودم و مانی بود. سیمین خانم مرتب به دیدن ما می امد یا اینکه گاهی من به نزد انها می رفتم. البته تحت ا لحمایه برادر یا پدرم.
اکنون جشن عروسی برادرم نزدیک بود و این طور که از زمزمه های اطرافیان می شنیدم قرار بود مانی هم بیاید. البته در این مورد هیچ کنجکاوری به خرج نمیدادم، اما از ته دل خوشحال بودم. می دانستم در جشن عروسی او را خواهم دید. تصمیمی داشتم در آن شب قشنگ ترین لباس را بپوشم و به زیباترین شکل خود را بیارایم تا مورد توجه وی قرار بگیرم. هنوز این امید را به خودم می دادم که شاید وجود ساناز بار دیگراین رشته ی از هم گسسته را به هم پیوند زند.

armin khatar
07-26-2011, 05:00 PM
فصل بیست و هفتم
قسمت 1

مشغول تمیز کردن قفسه های اتاقم بودم که ناگهان زیر یکی از چمدان ها چشمم به عکس هایی افتاد که در آن روز کذایی فرشاد به من داده بود؛همانهایی که نظیرش را از من و فرشاد درست کرده بودند. گرچه آنها واقعی تر به نظر میرسید، اما هدف برای کسی که قصد نابودی زندگی مرا کرد یکی بود. با دیدن آنها قلبم از دید به هم فشرده شد. علی رغم مانی من آنها را برای کسی رو نکردم، در حالی که میتوانستم با نشان دادن آنها ثابت کنم کسی که خیانت کرده من نبودم بلکه شوهرم بوده که این خط مرزی را شکسته و به تمام اخلاقیات پشت پا زده بود. در آن لحظه فکری از ذهنم گذشت که آنها را به پدرم نشان بدهم، ولی وقتی خوب فکرش را کردم صلاح ندانستم مقابله به مثل کنم. بنابراین از این فکر منصرف شدم و گذاشتم تا هر وقت زمانش فرا رسید آنها را رو کنم؛ آن هم فقط برای خود مانی. دوباره عکس ها را در جای مطمئنی مخفی کردم، اما فکر آنها از سرم بیرون نمیرفت. انگار دوباره دداغ دلم تازه شده بود. از اینکه مانی و لنا با نبودن من آزادانه با هم رابطه داشتند و به هم عشق می ورزیدند حرص میخوردم و فکر میکردم اکنون لنا چقدر خوشحال است که توانسته مرا از میدان به در کند و به جای من باشد. چنان خشمگین شدم که برای یک لحظه نسبت به مانی احساس تنفر کردم؛ به طوری که اشتیاقی برای دیدنش در خود احساس نمیکردم. با این افکار دست به گریبان بودم که پریسا خواهرم وارد اتاق شد و گفت:
"سیما مامان میگه پس چرا نمی ایی؟مگه وقت نگرفته بودی بری آرایشگاه؟"
نگاهش کردم و گفتم:
"دیگه نه. راستش حوصله اش را ندارم."
"چرا؟"
"چون نمیخواهم بیام عروسی!"
"آخه خیلی بد است، سیما. میلاد این همه مدت به خاطر تو صبر کرده.حالاطاقچه بالا گذاشتی و میگویی نمیخواهی در عروسی برادرت باشی؟ هیچ میدانی با این حرکات و رفتار همه را ناراحت میکنی؟ تازه انگار مانی هم دیشب آمده. یعنی حتی دلت نمیخواهد او را ببینی؟"
"نه هیچ وقت. وقتی او تمایلی به دیدن من ندارد چه لزومی داد من مشتاق دیدن ایشان باشم؟"
"اما سیما داری اشتباه میکنی. برعکس، من فکر میکنم اگر دوباره با هم روبرو شوید شاید خیلی چیزها تغییر کند."
"نه پریسا جون به دلایلی این امر غیر ممکنه. خواهش میکنم دیگر در این باره با من حرف نزن."
"معلومه که هنوز دوستش داری."
"چه فرقی در اصل ماجرا داره؟"
"سیما بالاخره که چی؟ چه بخواهی و چه نخواهی او پدر بچه ت است.شاید آمده که دخترش را ببیند."
"باشه از نظر من مساله ای نیست. حق طبیعی و قانونیشه. هر وقت مایل بود میتواند بیاید. بدون حضور من، چون بیشتر از این نمیخواهم خودم را خوار و ذلیل کنم. به اندازه کافی عذاب کشیده ام. دیگر دلیلی نمیبینم قصه تمام شده را دوباره تکرار کنم. اگر او مرا میخواست و یا حتی به عنوان مادر فرزندش علاقه ای به من داشت در این مدت سعی میکرد لااقل احوالی از من و دخترش بگیرد. اما هیچگونه تلاشی نکرد."
"نمیدانم چی بگویم سیما جون. خودت بهتر میدانی ، ولی گاهی وقت ها تازه شدن یک دیدار چه بسا ثمر بخش باشد و خیلی چیزها را تغییر بدهد."
"به شرطی که طرف مقابل هم مایل باشد. میدانی چیه پریسا جان من این حقیقت تلخ را پذیرفتم و خودم را با آن وفق دادم. پس بهتره این آتش زیر خاکستر خاموش بماند."
پریسا کمی فکر کرد و سپس گفت:
"سیما اگر یک سوالی از تو بکنم راستش را میگی؟"
"اگر لازم باشه آره. خوب حالا چی میخواستی بپرسی؟"
"نمیدونم چطوری بگم، اما من با این عقل ناقصم فکر میکنم دلیل جدایی توو مانی فقط عدم تفاهم نبوده، یک چیزی مهم تر از این حرفها بوده. میدانم تو و مامان و بابا چیزی را از همه پنهان میکنید و نمیخواهید کسی چیزی بدونه.آره؟"
"شاید حق با تو باشد. فعلا چیزی از من نپرس. شاید روزی برایت گفتم،اما حالا اصلا نمیخواهم راجع به آن حرف بزنم."
"نکنه قضیه مربوط به فرشاده؟"
"نمیدانم. فقط یک روز مانی آمد و گفت دیگر نیمخواهد با من زندگی کند.حالا راضی شدی؟"
"نه این جواب سوال من نبود. میدانم که داری دروغ میگویی. ولی باشد نمیخواهم خاطرات گذشته را به یادت بیاورم تا ناراحت شوی."
در حال رفتن بود که یکدفعه برگشت و گفت:
"راستش چند روز پیش که از دانشگاه برمیگشتم متوجه یه پاترول مشکی رنگ شدم که بالاتر از خانه پارک شده بود. کنجکاو شدم تا راننده اش را ببینم. وقتی با دقت نگاه کردم حدس میزنی کی را دیدم؟ فرشاد! البته یک عینک خیلی شیک به چشمش زده بود که کسی نشناسدش، اما من شناختمش. وقتی دید نگاهش میکنم برایم چراغ زد. آنوقت مطمئن شدم که خودش است.میخواستم بروم جلو و بگویم اینجا چی کار داری که یکدفعه گاز داد و رفت. به نظر می آید وضعش خوب شده."
با حرفهای پریسا ناگهان قلبم فرو ریخت و احساس خطر کردم. در حالی که سعی میکردم حالت عادی خودم را حفظ کنم و بی تفاوت باشم گفتم:
"اگر یک بار دیگر او را این طرفها دیدی اصلا محلش نگذار و فورا بیا به بابا بگو."
"چطور مگه؟"
"همین که گفتم. احتمالا میخواهد دردسر درست کند."
به او نگفتم که من و پدر هم او را دیدیم و حتی باپدر هم گلاویز شدند ،چون در آن صورت باید تا آخر ماجرا را هم میگفتم. بنابراین سر و ته قضیه را به همان جا ختم کردم که دوباره پریسا پرسید:
"سیما حالا که جواب آن یکی از سوالم را درست ندادی لااقل جواب این یکی را بده. تو هنوز فرشاد را دوست داری؟یعنی هنوز به او فکر میکنی؟"
"نه تنها به او فکر نمیکنم، بلکه از او متنفر هم هستم. حالا دیگر کارآگاه بازی کافیه.برو میخواهم تنها باشم و درباره فرشاد هم دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم."
"حالا چرا عصبانی شدی؟"
و سپس با لبخندی عجیب از اتاقم بیرون رفت و مرا در افکار آشفته ام باقی گذاشت. حالا که مانی آمده بود اگر بو میبرد ک دوباره سر و کله فرشاد پیدا شده چه فکری میکرد؟به طور حتم مرا به او ربط میداد. به طور غریبی وحشت به دلم افتاد. نمیدانستم هدفش از پرسه زدن در کوچه ما چیست. او که میدانست پدرم به خونش تشنه است، چرا این اطراف کشیک میداد؟ نکند فهمیده بود که مانی به ایران آمده! هیچ دلم نمیخواست آرامشی را که بسختی به دست آورده بودم دوباره از دست بدهم. احساس میکردم مغزم کشش فکر کردن را ندارد. بنابراین خیلی زود او را از ذهنم راندم و مشغول بازی با دخترم شدم؛ آنقدر که خسته شد و در آغوشم به خواب رفت. برای این که دچار فکر و خیال نشوم کتابی برداشتم و مشغول مطالعه شدم که مادر عصبانی وارد اتاق شد و گفت:
"سیما، پریسا چی میگه؟ نمیخواهی در جشن عروسی برادرت شرکت کنی؟"
"بله مامان.راستش آمادگیش را ندارم. ترجیح میدهم در خانه بمانم.اینطوری هم برای ساناز بهتره و هم خودم آرامش دارم."
"آخه دخترم بگو از چی فرار میکنی؟"
"از هیچی مامان!"
"نکنه به خاطر مانی نمیخواهی بیایی؟"
"شاید بله. تا زمانی که نتوانتم بی گناهی ام را ثابت کنم حاضر نیستم مانی را هیچ کجا ببینم."
"آخه چطور ممکنه وقتی اینقدر دوستش داری از دیدنش صرفنظر کنی؟"
"فکر میکنم اینطوری به صلاح هر دومونه."
"خوب از همه اینها گذشته هیچ فکر میکنی برادرت و زنش دلخور میشوند؟ برادرت به خاطر تو این همه صبر کرد تا تو حالت خوب بشود؟ از طرفی، تو که نمیتوانی منکر وجود پدر بچه ان باشی. خواه ناخواه امروز وفردا مانی می آید اینجا تا دخترش را ببیند. آن وقت چی؟"
"نمیدانم مامان تو را خدا دست از سرم بردارید. چرا نمیگذرید به حال خودم باشم؟تا الان پریسا استنطاقم میکرد ،حالا نوبت شما شده؟ با نیامدن من نه دنیا آخر میشود، نه عروسی به هم میخورد. زیاد اصرار نکنید ،چون من روی حرفم باقی هستم."
مادرم برای اینکه نظرم را تغییر بدهد این با لحن نرم تری گفت:
"سیما جان، دخترم تودیگر بچه نیستی. برای خودت خانمی شدی . در ثانی، یک مادری. مردم روی تو و شخصیت تو حساب میکنند؛ مخصوصا پدر و مادر مانی.اینطوری ارزش خودت را پیش دیگران از دست میدهی. ببین همین که شوهرت خودش را در این ماجرا مقصر قلمداد کرده و همه حرفها را به جان خریده نشان داده که برای تو ارزش قائل بوده."
"خواهش میکنم اینقدر این مساله را به رخم نکشید. تا کی باید چوب شیطان صفتی دیگران رابخورم؟ بیشتر از اینکه تا پای مرگ رفتم؟ اصلا برای مانی مهم بود که من زنده ام یا مرده؟ پس هیچ توقعی از من نداشته باشید.دلم نمیخواهد بیشتر از این خودو شخصیتم پایمال بشه.شماها مرا به خاطر آش نخورده کنترل میکنید؛ آن هم با این سن و سال.خیال میکنید نمیفهمم چقدر مراقبم هستید که مبادا دست از پا خطا کنم؟ممکنه به زبان نیاورید، اما رفتارتان نشان میده که اعتمادتان از من سلب شده و هنوز مرا گناهکار میدونید. دیگه بسه مامان ،تا همینجا هم خیلی تحمل کردم. من آدمم نه یک زندانی.نیاز به آزادی و آزاد بودن حق هر آدمی است. تا کی میخواهید مرا حبس کنید؟ به خدا خسته شدم.این وضع دیگر برایم قابل تحمل نیست.وقتی قضاوت شما پدر و مادر درباره ام این باشد، دیگران چطور درباره ام فکر میکنند؟ بگذارید با درد خودم بسوزم و بسازم. در ثانی، هر کاری دلش خوش میخواهد؛ حتی عروسی برادر! خیلی متاسفم مامان فکر کنید دختری به اسم سیما ندارید. اگر نگران آبروی پسرتان هستید خودم یک جوری حالیش میکنم که ناراحت نشود. شما بهتره به آن یکی دخترتان برسید که میتواند به آرزوها و خواسته هایتان جامه عمل بپوشاند، نه من که باعث ننگ و بی آبرویی تان شدم.پریسا هم خوشگل تر از منه و هم عاقل تر و فهمیده تر و میتواند باعث سربلندی و افتخارتان باشد."
مادرم متحیر و ناراحت دستش را روی دست دیگرش کوبید:
"وای خدا مرگم بده سیما.این حرفها چیه؟مگه زده به سرت؟ چرا بیخودی مغلطه میکنی؟ اگر میبینی مراقبت هستیم فقط به خاطر خودته. در ثانی، مادرجون میگن در دروازه را میشه بست، اما در دهن مردم را نمیشه. اجتماع ما نمیتواند این مسائل را بپذیرد. زنی که طلاق میگیرد میشود نقل دهن مردم ولنگار. هر کاری بکند یک طومار برایش حرف در می آوردند.در ثانی، عزیز دلم اگر مواظبت هستیم به خاطر سفارش دکتر است که نگذاریم تنها بمانی و یک وقت حالت بهم بخورد!"
"مامان میدانم همه ی این حرفها بهانه است برای توجیه رفتارتان.به هر حال من نه آرایشگاه میایم و نه عروسی."
"سیما دوباره روی دنده چپت افتادی ها. آخه ما با تو چه کنیم؟"
"همان که گفتم. بگذارید به حال خودم باشم."
با نگاهی سرزش آمیز، در حالی که غرولند میکرد، از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتن او یکدفعه احساس پشیمانی کردم و از اینکه دلش را شکسته و برخورد تندی با او کرده بودم بی نهایت شرمند شدم. آخر مادر بیچاره ام چه گناهی داشت که دق دلی ام را سر او خالی میکردم؟ اما دیگر جانم به لبم رسیده بود.از طرفی روحم برای دیدن مانی پرواز میکرد، اما غرورم برایم ارزش بیشتری داشت و طرف دیگر پیدا شدن فرشاد بی اندازه فکرم را پریشان کرده بود و مانع میشد تا اعصابم را کنترل کنم. در کل، عرصه برایم تنگ شده بود و اگر به خاطر یگانه فرزندم نبود چه بسا به زندگیم خاتمه میدادم. ازاینکه با مانی روبه رو شوم و نفرت رادر چشمانش ببینم واهمه داشتمف چراکه با تمام وجودم دوستش داشتم و عشقش ذره ذره در جانم نشسته و با خونم عجین شده بود. کاملا گیج و پریشان بودم و به این فکر میکردم که اگر به طور اتفاقی با مانی روبرو شوم چه خواهم کرد.آیا نظرت نسبت به من همچنان مثل گذشته است یا اینکه مرور زمان در احساسش تغییر به وجود آورده است؟ هیچ نمیدانستم و جرات این را هم نداشتم تا درباره ی او از کسی چیزی بپرسم. مددام احساس گناهی که به من تقلین شده بود مرا از این کار باز میداشت. در عالم افکارم بودم که با زنگ تلفن از جا پریدم. هیچ وقت گوشی را برنمیداشتم؛ حتی اگر کسی در خانه نبود. اما انگار زنگ تلفن از صدا نمی افتاد. به ناچار گوشی را برداشتم.
"الو بفرمایید....الو...."
لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد صدای جذاب و گرم مانی در گوشی پیچید.
"منزل آقای کاوشی؟"
"بله.بفرمایید."
و دوباره سکوت . تمام وجودم از شوق میلرزید.چنان قلبم در سینه میکوبید که قادر نبودم گوشی را نگه دارم.گفت:
"سلام سیما منم مانی. حالت چطوره؟"
"خوبم.شما...شما چطورید؟"
"منم خوبم.حال ساناز چطوره؟ حتما بزرگ شده.مامان خیلی از شیرین کاری هاش تعریف میکنه."
"بله بزرگ و شیطون شده. تازگی ها هم راه افتاده و شیطون تر شده."
و سپس ساکت شدم.او هم ساکت شده بود. میدانستم به چه منظوری تلفن کرده. مطمئنا دلش هوای دخترش را کرده بود. بنابراین سکوت را شکستم و گفتم:
"هر وقت مایل بودی میتوانی بیایی او را ببینی. اگر هم دلت نخواست این جا بیایی با مامان میفرستمش اونجا."
"نه لازم نیست فکر میکنم طرف های عصربیایم اونجا.البته اگر مزاحم نیستم."
"نه خواهش میکنم."
"خوب.پس فعلا خداحافظ."

armin khatar
07-26-2011, 05:00 PM
فصل بیست و هفتم-2

خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. احساس خستگی می کردم و بغض سنگینی در گلویم پیچیده بود که مانع نفس کشیدنم می شد. لحظه ای بعد قطرات اشک را روی گونه ام احساس کردم. چقدر صدایش سرد و بی محبت بود. خداوندا من به چه چیزی دلخوش کرده بودم؟ مانی همان ادم سابق بود، بدون هیچ گونه عطوفتی. اگر تا آن لحظه به مرحمتش امید داشتم حالا دیگر کاملا نا امید شدم.
با گریه و اندوهی عمیق ساناز را حمام کردم. بعد غذایش را خورد و بعد از کمی بازی و جست و خیز خواباندمش تا بعد از ظهر که پدرش می اید سرحال و شاداب باشد. وقتی خوابش برد خود م هم دوش گرفتم و با خوردن یک قرص آرامبخش در کنار او دراز کشیدم.
نمی دانم چه مدت خوابیدم که با سر و صدایی که از طبقه پایین می امد از خواب پریدم. به طور حتم مادرم و پریسا از سالن آرایشگاه برگشته بودند. ساناز هم بیدار شد. او را بوسیدم و گفتم:
"ملوسکم، عزیزدلم. بلند شو که امروز یه روز دیگه است."
با لبخند شیرین و قشنگش لبهایش را غنچه کرد. هر وقت می خواست مرا ببوسد همین کار را می کرد. او را روی زانوانم نشاندم و موهای طلایی و قشنگش را که قدری هم بلند شده بود شانه زدم و با روبان صورتی از دو طرف صورتش بستم و قسمتی از آن را روی پیشانی اش آوردم. درست مثل یک عروسک خوشگل و دوست داشتنی شده بود.دستهای کوچک و تپلش را به گردنم اویخت و خود را در آغوشم رهاکرد. اه که نفسم به نفس او بسته بود و احساس می کردم که بی او لحظه ای زنده نخواهم بود. او نه تنها عزیز دل و روح و جانم بود، بلکه قسمتی از وجود پدرش بود و من هر دوی آنها را تا سر حد مرگ می پرستیدم.
ساناز با هرلبخند یا حرکت شیرینش شوق زندگی را در من برمی انگیخت تا به خاطر وجود نازنینش همه رنجهای دنیا را تحمل کنم.
خودش را از اغوشم بیرون کشید و در حالی که روی دو پایش ایستاده واحساس پیروزی می کرد چند قدمی راه رفت و دوباره به زمین خورد. تشویقش کردم تا بلند شود و راه برود که پریسا امد و گفت:
"سیما می دونی کی اومده؟"
ناگهان ضربان قلبم تندتر شد و با حالتی متفاوت گفتم:
"آره اومده دخترشو ببینه."
"یعنی تو می دونستی؟"
"اوهوم.قبل از ظهر زنگ زده بود."
"خوب تو نمی خوای ببینیش؟"
"نه می تونی سانی رو ببری پایین"
"ولی سیما بهتره خودت این کارو بکنی"
"نه پریسا نمی تونم. برام خیلی سخته. بهتره اصرار نکنی. اماده اش کردم."
ساناز به پای پریسا اویخت. علاقه ی زیادی به پریسا داشت. پریسا او را بغل کرد و با نگاه غریبی دوباره گفت:
"از کارهایت سر در نمی اورم! منو بگو که فکر می کردم برای دیدنش خیلی منتظر و مشتاقی."
"اتفاقا درست فکر کردی.خیلی مشتاقم، اما با احساسی که اون به من داره، یعنی پای تلفن انقدر سرد و رسمی با من حرف زد که بهتره جلوش نیام. اون فقط برای دیدن ساناز اومده .همین و بس. حالا ببرش."
"داری اشتباه می کنی سیما"
"آره می دونم. همه همیشه فکر میک نن من اشتباه میکنم! همه اشتباه فکر میکنم هم اشتباهی زنده موندم.خواهش می کنم زودتر برو پریسا، دیگه حوصله جر و بحث کردن با تو یکیو ندارم."
"باشه خودت می دونی، از ما گفتن بود"
وقتی پریسا رفت آهسته از اتاقم خارج شدم و در پاگرد پله ها ایستادم. طوری که کسی مرا نمی دید اما من قسمتی از سالن پذیرایی را که مانی انجا نشسته بود به خوبی می دیدم. با دیدن او ناگهان زانوانم شروع به لرزیدن کرد و در حالی که اشکهایم ارام ارام روی گونه هایم می چکید به تماشایش نشستم. مثل همیشه بود. حتی خوش قیافه تر از قبل. دوباره بوی ادوکلن مخصوصش فضای خانه را انباشته بود. همین که چشمش به ساناز افتاد با اشتیاقی وصف ناپذیر به او خیره شد و سپس او را در آغوش کشید و سر و رویش را غرق بوسه کرد . خیلی عجیب بود که سانی نسبت به پدرش هیچ احساس غریبی نمی کرد. پدرم که در گوشه دیگر مبل نشسته بود و شاهد دیدار پدر و فرزند بود لبخند زنان گفت:
" مانی هیچ می دونی این یه الف بچه همهی ما روسر کار گذاشته و صفای دیگه ای به این خونه داده؟ نمی دونی که نوه چقدر شیرینه . گاهی وقتها همچین من و پدرت رو مچل خودش می کنه که نگو. در واقع، نشون می ده که یه دختره با همون ناز و اداهایی که دخترا دارن. من یکی که جونم واسش میره. اگه یه روز نبینمش دیوونه می شم."
مانی با لحنی غرور امیز و تبسم کنان گفت:
"هیچ فکر نمی کردم دخترم اینقدر خوشگل و مامانی باشه. شبیه من که نشده. بیشتر شبیه سیماست!"
پدرم جواب داد:
" مانی جان دیگه شکسته نفسی نکن، هم شکل توئه هم شکل سیما؛ فقط بعضی از اداها و حرکاتش شبیه بچگی های سیماست"
با این حرف مانی دیگر طاقت نیاورد و پرسید:
"راستی سیما کجاست؟ حالش خوبه؟"
پدرم کمی مکث کرد و بعد گفت:
"نمی دونم شاید فکر کرده تو مایل به دیدنش نیستی که نیومده"
این بار مانی بود که ساکت شد و حرفی نزد. اما من ان بالا نشسته بودم و اشک می ریختم. اشک حسرت و افسوس به خاطر تمام چیزهای خوبی که داشتم و قدر و ارزشش را ندانستم. بدن سست و لرزانم را تکان دادم و از جا برخاستم و به اتاقم برگشتم، اما مثل مرغ پر کنده پر و بال می زدم. تا اینکه پس از ساعتی صدای او را شنیدم که داشت خداحافظی می کرد. بلافاصله خودم را پشت پنجره رساندم و گوشه ی پرده را کنار زدم تا باردیگر او را ببینم. مانی در حالی که سر در گریبان کشیده بود و با سستی قدم بر می داشت ناگهان به طرف پنجره اتاقم برگشت و به بالا نگاه کرد. گرچه سریع خودم را عقب کشیدم اما او متوجه من شده بود . با چشمی گریان و قلبی مالامال از درد و اندوه روی زمین چمباتمه زدم، سرم را روی زانوهایم گذاشتم و با صدای بلند های های گریستم؛ به طوری که اصلا متوجه امدن پدرم به اتاق نشدم. وقتی سنگینی دستش را روی شانه ام احساس و با چشمانی اشکبار به دیدگان نمناک او نگاه کردم بی اختیار خود م را در اغوشش انداختم و با سوز بیشتری گریستم. سرم را روی سینه اش گذاشت و در سکوت نوازشم کرد. انگار فهمیده بود چه رنجی می برم. وقتی قدری سبک شدم با لحن ملایمی گفت:
"دخترم چرا نیومدی ببینیش؟"
"چطوری بابا؟ وقتی احساسش رو نسبت به خودم می دونم با چه شوقی به دیدنش می اومدم؟ من بیشتر از اینها ویرانم که بتونم تحمل نگاه نفرت بارش ر وداشته باشم. من زن بدبختی هستم بابا. سعادتی رو از دست دادم که هرگز به دستش نخواهم اورد. اون برای همیشه منو از زندگیش بیرون انداخته. خودتون هم می دونید. بابا نمی دونید چه عذابی می کشم. کمکم کنید این درد بی درمون رو تحمل کنم"
"غصه نخور دخترم. این طوری صدمه می خوری. چه می شه کرد جز صبر و بردباری؟ با حال و روزی که تو داری غم و غصه برات خوب نیست . فراموش نکن که هنوز تحت درمان هستی و داروی اعصاب مصرف میکنی. به فکر سانازباش. اگه خدای نکرده اتفاقی مثل دفعه ی قبل واست بیفته دیگه جون سالم به در نمی بری. اون وقت چی به سر این طفل معصوم می آد. پدرش که اینجا نیست، از محبت مادر هم محروم می شه.توکه نمی خوای همچین اتفاقی بیفته. بنابراین به فکر سلامتی خودت باش تا بتونی بچه ات رو به ثمر برسونی. یک چیزی هم بگم، این طور که من احساس کردم شوهرت هنوز دوستت داره و هنوز نتونسته با این مساله کنار بیاد وهضمش کنه.خوب طفلک تقصیری هم نداره، باید بهش فرصت داد"
خیلی عجیب بود که پدرم هنوز ساز خودش را می زد. انگار هنوز باور نکرده بود که من بی گناهم. بحث کردن با او را بی فایده دیدم ، زیرا متقاعد کردن او کاری جز اتلاف وقت نبود. خوشبختانه با ورود پریسا که سانازرا با خود اورده بود به صحبت با او خاتمه دادم و دخترم را که بی قرار وبی تاب شده بود در اغوش کشیدم و مشغول رسیدگی به او شدم و نفهمیدم چه موقع پدرم بیرون رفت. بعد از غذا دادن و خواباندن ساناز به طبقه پایین رفتم. از صبح ان روز مادرم را ندیده بودم. گویا به خاطر نرفتن به عروسی با من قهر کرده بود ، ولی اهمیتی ندادم و تا چشمم به او افتاد شادی کنان گفتم:
"سلام به مامان خوشگلم. چقدر رنگ موهاتون قشنگ شده"
و رو به پدرم کردم و گفتم:
"می بینید بابا. هنوز مامان خوشگله. کافیه فقط یه دست به سر و صورتش بکشه.کلی تغییر می کنه"
پدرم گفت:
"مادرت همیشه خوشگل بوده."
مادرم زیر لبی و سرسنگین تشکر کرد که پدرم دوباره گفت:
" این طور که معلومه زری از چیزی ناراحته. چی شده زری خانم؟"
مادرم عصبانی جواب داد:
"نمی دونم از دخترت بپرس که پاش رو کرده تو یه کفش و میگه عروسی نمی ام که نمی ام. دیگه شورش رو در اورده!"
جوبی ندادم و ساکت نگاهش کردم که پدرم جانب مرا گرفت و گفت:
"زری جان به نظر من حق با سیماست. می دونی چرا؟"
مادرم فرصت نداد تا حرف پدرم تمام شود .خشمگین غرید:
"دست شمت درد نکنه حضرت آقا! منو ببین به چه کسی شکایت می کنم"
"زری جان چرا بیخود خون خودت رو کثیف می کنی؟ تو که از این اخلاقها نداشتی. شما اجازه بده من حرفم رو بزنم، اگه دیدی حق با من نیست به روی چشم حرف شما قبول. ببین فک و فامیل این طرفی و اون طرفی همه می دونن که این دوتا از هم جدا شدن. خوب حالا فکر کن هر کس بخواد تا سیما رو دید بازپرسی کنه که چرا و به چه دلیل از شوهرت جدا شدی، تا اخر شب باید جوابگوی ادمهای یاوه گویی باشه که کاری جز فضولی بلد نیستن. مگه تو نمی دونی این مردم فقط دنبال سوژه می گردن؟ بنابراین بهتره سیما توی خونه بمونه. لااقل اعصابش راحته. این طوری هم برای خودش خوبه هم برای ساناز."
مادرم دوباره گفت:
" خوب اگه پرسیدن چرا سیما توی عروسی برادرش نیس چی بگیم؟"
"هیچی می گیم حال بچه خوب نبوده"
"یعنی دروغ بگیم؟"
"چه اشکالی داره زری جان؟ دروغ مصلحت امیز بهتر از راست فتنه انگیزه. فعلا هیچ چاره ای نیست. درثانی، این بچه تازه راه افتاده وسخت می شه کنترلش کرد . تو که نمی خوای سیما تو عذاب و ناراحتی باشه، اون هم تو این موقعیت"
مادرم ناگهان از خشم و خروش افتاد و ساکت شد. از اینکه پدرم به حمایت از من برخاسته بود بی اندازه خوشحال شدم .درواقع تنهایی را به جشن شلوغ عروسی ترجیح می دادم. به طرف مادرم رفتم و اورا بوسیدم و گفتم:
" مامان منو ببخشید امروز با شما خیلی تند صحبت کردم"
نگاه مهربانش را که تا چند لحظه پیش لبریز از خشم بود به من دوخت و گفت:
"اشکالی نداره. من هم اگه حرفی زدم به خاطر خودت بود . اخه این تنهایی و دوری از مردم، ادم رو بیشتر افسرده می کنه. تو خیلی از همه کناره می گیری. مدام توی اتاقت هستی و با این بچه سرو کله می زنی. همین ها باعث می شه افسرده تر شی. تو هنوز جوونی و نیاز به تفریح و شادی داری.اخه دنیا که با نبودن مانی تمام نشده.همون طور که اون زندگیش رو می کنه تو هم زندگی کن و از چیزهای خوبی که خدا بهت داده لذت ببر. تو با این کناره گیریها به خودت صدمه می زنی."
"بله مامان حق با شماست. اما هر کاری دل خوش می خواد، حتی عروسی رفتن. ولی به شما قول می دم از این به بعد نصیحت شما رو گوش کنم و تو زندگیم تجدید نظر بکنم."
هر طوری بود مادرم را از دلخوری درآوردم. انقدر دوستش داشتم که نمی خواستم از من دلگیر باشد، زیرا رضایت و شادی او را رضایت خدا می دانستم.

armin khatar
07-26-2011, 05:00 PM
فصل بیست و هشتم

همه در تکاپو و رفت و آمد بودند. اتومبیل شیک و گرانقیمتی که برادرم به تازگی خریده بود به طرز زیبایی گل آرایی شده بود. قرار بود مجلس عقد در هتل باشد، اما خانواده عروس نپذیرفته بودند و قرار شده بود عقد در منزل آنها انجام پذیرد. برای میلاد خیلی خوشحال بودم. بالاخره دختر موردعلاقه اش را پیدا کرده بود. میلاد از آن جوان هایی بود که اهل هیچ فرقه ای نبود و مثل بعضی ها وقت خودش را به بطالت نگذرانده بود. بسیارخانواده دوست و مسوولیت پذیر بود. خیلی کم حرف میزد و به کار دیگران کاری نداشت و سرش به کار خودش بود. با اینکه فوق لیسانس روانشناسی بود، اما ترجیح داده بود وارد بازار کار شود و یک شرکت حمل و نقل تاسیس کند. در آمد خوبی هم داشت و میشد گفت اصلا نیازی به ثروت پدر ندارد.
جوان منطقی و فهمیده ای بود و مثل مادرم قلبی رئوف داشت و هیچ وقت آزارش به کسی نرسیده بود. در کل، طبیعت ملایم و قابل انعطافی داشت و به سبب همین خصوصیات، مورد محبت و علاقه همه بود.نسبت به من همیشه رعایت احترام را میکرد. در تمامی مدتی که از مانی جدا شده بودم هرگز علت جدایی ام را نپرسیده بود. فقط مرا تشویق میکرد در رویایی و مبارزه با مشکلات زندگی قوی و استواز باشم. خیلی دوستش داشتم و به وجود چنان برادری افتخار میکردم. خوشبختانه با دختری ازدواج کرده بود که هر نظر شایسته بودو مطمئن بودم آنها زوج خوشبختی خواهند شد. فقط به حال خودم تاسف میخوردم که چرا نفهمیدم چگونه زندگی کنم . اما صد افسوس که گذشته بود و تاسف خوردن برای آنچه گذشته بود دردی را دوا نمیکرد.
میلاد در مقابل آیینه ایستاده بود و مشغول بستن گره کراواتش بود. معلوم بود که بی اندازه مضطرب است. معمولا این حالت را هر جوانی در شب عروسی اش دارد و عروس و داماد به جای آنکه لحظه هایشان لبریز از آرامش و شادی باشد، توام با اضطراب و نگرانی است و نمیتوانند آنطوری که باید از این شب پرشکوه زندگی شان لذت ببرند.
در حالی که به او نگاه میکردم لبخند زنان در مقابلش ایستادم و گفتم:
"میلاد جون میخواهی کمکت کنم؟ انگار نمیتوانی گره کراواتت را درست ببندی؟"
"اگه ممکنه خیلی هم ممنون میشم."
در نهایت آرامش و به سرعت گره کراواتش را بستم و پس از یک نگاه دقیق به سراپایش گفتم:
"چه داماد خوشگل و خوش تیپی شدی."
"ممنونم خواهر جون. باور کن دل تو دلم نیست."
و ادامه داد:
"راستی سیما اینطور که شنیدم تصمیم نداری امشب بیایی؟"
"متاسفانه بلهو البته من آرزو داشتم توی جشن عروسی برادر عزیزم حضور داشته باشم ،ولی با وضعیتی که دارم عذر مرا بپذیر و از من دلگیر نشو."
"آره درک میکنم، اما اگر بودی خوشحالم میکردی عزیزم. به هر حال من آسایش و راحتی تو را میخواهم.شاید هم بهتر باشد که نیایی."
"میلاد خیلی خوشحالم که وضع مرا درک میکنی و ا ز خدا میخواهم که زندگی خوب و موفقی با همسرت داشته باشی. پانته آ از هر نظر برازنده است و تو واقعا لیاقت چنین همسری را داشتی."
"مانی هم مرد خوبی بود سیما مگه نه؟"
با حسرت آهی کشیدم که میلاد دوباره مرا بوسید وگفت:
"سیما یک حسی به من میگوید همه چیز بین تو و مانی درست میشود و شما دوباره با هم زندگی میکنید. این حرف من یادت نره."
"اوه میلاد واقعا به حرفی که میزنی ایمان داری؟"
"البته.چرا ک نه؟ فقط باید کمی صبر کنی."
"چقدر؟ چند سال؟ وقتی که پیر شدم؟ دیگر چه فایده؟"
"نه خواهر من. خودت را تو آینه نگاه کن. آخه کجای توپیره. خیلی به نظر بیایی بیست و دو سه ساله باشی. آنهم به خاطر ظرافت اندامت است. بنابراین امیدوار باش . هم خوشگلی و هم خوش قد و بالا. فقط کمی بیشتر به خودت توجه کن. زن هر چقدر خوشگل باشد وقتی خودش را ول کند دیگر خوشگلی اش به چشم نمی آید. من اگر جای تو بودم به عوض گوشه نشینی و فرار از دیگران سعی میکردم یک تغییری در زندگی ام بدهم. آن وقت میبینی هم اعتماد به نفست چند برابر میشود و هم کلی طرفدار و خواهان پیدا میکنی."
"اوه میلد جون زیادی از خواهرت تعریف میکنی.دیگر از این خبرها هم نیست."
"چرا عزیزم. باور کن دروغ نمیگویم. این را از چشم یک مرد گفتم نه برادرت."
"خیلی ممنونم. اگه همینطور باشه که گفتی، کلی به من اعتماد به نفس و روحیه دادی. قربان آن شکلت بروم که اینقدر مهربانی. بیا برو اینقدر وسواس به خرج نده. عین یک تیکه ماه شدی. میترسم دل عروس خانم آب بشه."
با نگرانی پرسید:
"به نظر تو همه چیز خوبه؟ هیچ عیب و ایرادی در ریخت و لباسم نیست؟"
"نه عزیزم. اصلا حرف نداری."
صدای مادرم از پایین آمد که گفت:
"میلاد بجنب پس چرا اینقدر معطل میکنی؟ دیر شد."
"آمدم مامان خوشگلم."
انوقت مرا در آغوش کشید و گونه ام را بوسید و هیجان زده گفت:
"اگر ندیدمت خداحافظ. ما فردا پرواز داریم."
"آره میدانم. انشاا...ماه عسل تان خوش بگذره."
"ممنون خواهر جون.مواظب خودت و آن فرشته کوچولو باش. دلم برات تنگ میشود."
"من هم همینطور . خوشبخت باشی میلاد. از قول من به پانی سلام برسان و عذرخواهی کن."
او را با اشک شادی بدرقه کردم و برایش دعای خیر خواندم. وقتی به طبقه پایین آمدم تا با بقیه خداحافظی کنم مادرم و پریسا را در لباس های شیک شان دیدم. هر دو خیلی خوشگل شده بودن رو به پدرم کردم و به خنده گفتم:
"باباجون امشب خیلی مواظب باشید!"
"چطور مگه؟"
"آخه مامان خیلی زیبا شده، از دستتون ندزدنش."
پدرم قهقهه ای زد و در جواب گفت:
"ازاین بابت نگران نیستم. آنقدر عاشق منه که هیچ مردی را به جز من نمیبینه. منم هنوز عاشقشم."
مادرم از سر غرور و رضایت لبخندی زد و گفت:
"اوه آقا چقدراز خودش متشکره!"
"چرا که نه زری جان. تو باری من همان زری هیجده سالگیت هستی و من هم برای تو همینطور،مگه نه؟"
"وقتی خودت میبری و میدوزی پس جوابت را هم خودت بده."
"بله حق به جانب شماست."
آنوقت رو کرد به من و گفت:
"دخترم اگر مشکلی پیش آمد به من تلفن کن."
"چشم بابا، نگران نباشید. به همه تان خوش بگذره."
مادرم در حین رفتن نگاهی به من انداخت و گفت:
"سیما باور کن خوشی این عروسی به من زهرمار میشود . نمیدانم با نیامدن تو جواب فک و فامیل شوهرت را چی بدهم."
"شوهرم؟او که دیگر شوهر من نیست.چه بسا امشب با پیدا کردن یک دختر خوب دورباره ازدواج کند."
پدرم گفت:
"نه زیاد مطمئن نباش."
جوابی ندادم، اما عمیقا دلم میخواست همانی باشد که پدرم گفت.پس از رفتن آنها ناگهان خانه در سکوت عمیقی فرو رفت و این بهترین فرصت بود تا دوباره در لاک خودم فرو بروم.سانی خواب بود و من هم یک فنجان چای برای خودم ریختم و نشستم و به خودم، به دخترم، به مانی و حتی به فرشاد و به روزها و سالهایی که گذشته فکر کردم.به راستی در زندگی هیچ کمبودی نه از لحاظ معنوی و نه مادی نداشتم. پدر و مادرم زن و شوهر سعادتمندی بودند.زندگی شان همیشه با آرامش توام بود که این آرامش به ما هم انتقال یافته بود. و ما بچه های آرام و ساکت و بی دردسری برای پدر و مادر بودیم. دوران تحصیلم را از دبستان تا اتمام دانشگاه به خوبی سپری کرده بودم و در رشته مترجمی زبان انگلیسی فوق لیسانس شدمو باید که از موقعیت های خوب زندگی م نهایت استفاده را میبردم. تنها چیزی که به آن فکر میکردم عشق سوزانیبود که بتواند مرا به اوج سعادت برساند. آن وقت در اولین برخورد با فرشاد عاشقش شدم و به آن عشق پر و بال دادم؛ بدون آنکه بدانم در چه راهی قدم گذاشته ام و مردی که به او دلباخته ام از چه قماشی است. چنان فریفته اش شده بودم که باعث شد تا چشم به روی واقعیت ها ببندم و فکر کنم هرگز هیچ مردی را به اندازه فرشاد دوست نخواهم داشت.اما نمیدانستم دست تقدیر خواب دیگری برایم دیده است و روزی با مردی ازدواج میکنم که مطلقا او را دوست ندارم و بعدها او محبوب و معبود قلبم شود.
به آینده می اندیشیدم؛ به زمانی که دخترم بزرگ شده و پدرش را از من خواهد خواست. آن وقت چه جوابی داشتم به او بدهم؟ نیاز او به پدر و محبتش چگونه باید برآورده میکردم؟اگر واقعیت را بفهمد چه واکنشی نشان خواهد داد که دردی بر دردهایم اضافه نکند و بپذیرد که مادرش قربانی یک توطئه شده است و جانب عدالت را بگیرد؟ آیا افکار کودکانه اش میتوانست عاری از هرگونه قضاوتی باشد؟ نمیخواستم وقتی به سن بلوغ رسید و خوب وبد را از هم تشخصیص داد پدرش را مردی بی عاطفه و هوسران بداند، زیرا مانی مرد خوبی بود و اگر زندگی مشترکمان ادامه پیدا میکرد میتوانست پدر بی نظیری برای دخترش باشد. از این بابت مطمئن بودم . اما دریغ و درد که من و دخترم باید تنها و بدون او زندگی میکردیم.بی اختیار چشم هایم را بستم و به یاد روزهایی افتادم که دوستم داشت و مثل پروانه دورو برم میچرخید. به راستی چه روزهای با ارزشی بودند. با صدای گریه ساناز از عوالم خوشم بیرون آمدم، ولی فقط خدا میدانست چقدر خودم را تنها میدیدم.

پایان فصل بیست و هشتم

armin khatar
07-26-2011, 05:00 PM
فصل بیست و نهم
قسمت 1

عروسی به پایان رسیده بود و میلاد و همسرش همان فردای ازدواج شان به ماه عسل رفتند. مشغول پوشاندن لباس دخترم بودم که پریسا به سراغم آمد وگفت:
"سیما دیشب جایت خیلی خالی بود. خیلی ها سراغت را گرفتند."
دلم میخواست بدانم آیا مانی هم سراغم را گرفته یا نه که پریسا ادامه داد:
"از تو چه پنهان مانی هم پرسید که چرا سیما نیامده، اینطور که من احساس کردم از نیامدنت حسابی دمغ شده بود.وقتی پدر به اوگفت که ساناز تب کرده و به خاطر همین نیامدی قانع شد. امانمیدانی چه تیپی زده بود. زن ودختری نبود که توی مجلس نگاهش نکنند. چند تا از دخترهای فامیل شان هم برای قر و غمزه می آمدند تا شاید به آنان توجه کند، اما مانی اصلا نگاه هشان نمیکرد. راستش از این کارش خیلی خوشم آمد. از آن مدرهای باوقار و سنگینه . چند دفعه سیمین خانم میخواست کسی را بفرستد دنبالت، اما مامان نگذاشت. تمام مدت از کنار پدر جّم نخورد و با هم آهسته مشغول صبحت بودند. من با این عقل ناقصم فکر میکنم مانی هنوز تو را دوست دارد، اما چرا پا جلو نمیگذارد قدری باری من عجیب است. "
با حرف های پریسا دوباره بغض در گلویم پیچید؛ بغضی از سر شادی و دلتنگی. من هم دوستش داشتم؛ بیشتر از آنچه که خودش فکر کند، اما راه و چاره ای نداشتم جز صب ر کردن و در دل از خدا خواستم که قدرت بیشتری به من دهد تا دوام بیاورم.
هنگامی که با ساناز به طبقه پایین رفتم پدرم که از شب گذشته او را ندیده بود اظهار دلتنگی کرد و گفت:
"باور کن سمیا انگار یک سال بود این بچه را ندیده بودم. گاهی اوقات فکر میکنم اگر یک روزی شما از این جا بروید من از غصه دق میکنم. میگویند نوه شیرینه، اما نه تا این اندازه."
ساناز که از بدو تولد فقط پدرم را دیده بود علاقه مفرطی به او داشت و هر وقت او را میدید بی تاب خود را در آغوشش می انداخت تا از نوازش و محبت او برخوردار شود وپدرم را ساعت ها به خود مشغول میکرد. مادرم در حالی که میز صبحانه را میچید گفت:
"سیما دیشب خیلی جای خالی ات احساس میشد. چند دفعه از ناراحتی نزدیک بود بزنم زیر گریه. عمه شیرینت بیشتر ازهمه دلتنگت بود و میگفت سیما را مدتی بفرستید آنجا تا کمی آب و هوا عوض کند."
بی اختیار گفتم:
"اتفاقا بد پیشنهادی نیست. شاید هم رفتم. البته بستگی به حال و روز من دارد و موافقت شما."
پدرم بلافاصله گفت:
"چرا موافق نباشم؟ شاید ما هم آمدیم. دخترم زیادی گوشه خانه نشستن کسالت روح می آره."
خیلی عجیب بود که موضع پدرم عوض شده بود و با سفر رفتن من موافق بود. در حالی که قبلا اجازه نمیداد پا از خانه بیرون بگذارم. عمه شیرینم را دوست داشتم . زن خونگرم و مهربانی بود و بسیار دانا و با تجربه.به طوری که هر یک از فامیل به مشکلی برمی خورد یکراست به سراغ او میرفت. چه از لحاظ مادی و چه معنوی، میشد رویش حساب کرد. شوهرش یکی از ملاکین بنام بابلسر بود و زندگی شاهانه و مرفهی داشتند. خیلی کم به تهران و به خانه ما می آمدند، اما روابطش همیشه با پدرم خوب و صمیمی بود.
عمیقا خوشحال میشدم برای مدتی ازآن محیط کسالت آورد که عمرم بیهوده درآن طی میشد دور شوم، ولی باید وسایلش فراهم میشد و من آمادگی اش را پیدا میکردم. از اینکه پدرم در مورد من تغییر روش داده بود بی اندازه خوشحال بودم و از او به خاطر لطفی که در حقم میکرد تشکر کردم. اواخر فروردین بود و هوای شمال میتوانست در روحیه ام که به شدت خسته بود تاثیر مثبتی بگذارد. با این اندیشه روزم را شروع کردم. پس از صرف صبحانه و قدری کمک به مادرم سانار را بغل کردم و با مقداری از اسباب بازی هایش به حیاط رفتیم تا هم او روی چمن ها بازی کند و هم من از هوای لطیف و آفتابی و لذتبخش آن روز لذت ببرم. پدرم قسمتی از زمین چمن را به خاطر ساناز نرده های چوبی زده بود که در حین بازی به طرف استخر نرود.

armin khatar
07-26-2011, 05:01 PM
فصل بیست و نهم-2

همانجا بساطم را پهن کرده وگذاشتم تا دخترم بازی کند و خودم هم روی پتو دراز کشیدم و بدنم را در مقابل نور آفتاب قرار دادم.هوانه گرم بود و نه سرد. نمی دانم حرفهای خواهرم در مورد مانی باعث شده بود احساس شادی کنم یا تغییر رفتار پدرم. هر چه بود حالم با همیشه متفاوت بود. هر از گاهی چشمهایم را باز می کردم و سانی را نگاه می کردم تا مطمئن شوم مشغول بازی است و دوباره چشمهایم را می بستم و به لحظه های خوب و اندکی که با مانی داشتم فکر میکردم. با آن فکر ها تمام وجودم غرق لذت می شد، به طوری که احساس می کردم واقعا در کنارش هستم و او مرا در اغوش گرفته و نوازشم می کند. حتی گرمی بوسه اش را هم حس می کردم. با این افکار خوش همراه با گرمای مطبوع آفتاب گویی چریان خون در رگ هایم سریعتر شده بود. در همین حال، یک لحظه صدای سانی را نشنیدم و سپس سایه ای مانع تابیدن نور به رویم شد. اول فکرکردم پریسا بالای سرم ایستاده، بنابراین با همان چشمان بسته گفتم:
"پریسا برو کنار مزاحم نشو. مگه نمی بینی دارم آفتاب می گیرم؟ می خوام بدنم برنزه بشه. اینطوری پوستم قشنگتر می شه"
که ناگهان صدایی گفت:
" تو همین جور هم قشنگی. نیازی به حموم آفتاب نیست!!"
مثل فنر از جا پریدم و چشمان متعجبم را به مانی دوختم که با لبخندی به من خیره شده بود.نمی توانم حالم را در آن لحظه توصیف کنم .هنوز فکر می کردم آنچه را می بینم و می شنوم در افکار ورویاهایم است. حتی قدرت اینکه آب دهانم را فرو بدهم نداشتم. با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود وچیزی نمانده بود از حدقه بیرون بزند بر و بر نگاهش می کردم و هیچ متوجه نبودم سر و سینه و چاهای عریانم را در معرض نگاه او گذاشته ام و او مات و مبهوت من شده است تا اینکه با جیغ کوتاهی که سانی از شادی کشید به خودم امدم و سریع هوله ای را که در کنارم بود به خود پیچیدم و با تته پته گفتم:
"سلام...تو...تو...اینجا چیکار میکنی؟...من.."
قدری نزدیکتر شد و تقریبا روبرویم قرار گرفت. به طوری که گرمی نفس هایش را روی صورتم حس می کردم.بی اختیار چشمانم را بستم و تمام بدنم را سستی خاصی فرا گرفت.
آه خداوندا چقدر دلم می خواست خودم را در آغوشش انداخته و همه وجودش را غرق بوسه کنم، اما نتوانستم چون همان موقع ساناز به پایم آویخت. وقتی چشمانم را گشودم نگاه شیفته و بی قرارم در نگاه مشتاق او گره خورد. کاملا حس کردم که او هم حال مرا دارد.این را از نگاه و چهره اش می خواندم، اما سعی می کرد خودش را کنترل کند. بعد خم شد و سانی را که به پاهای من اویخته شده بود از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و با او سرگرم شد. اندک اندک آن هیجان و التهاب درونم فروکش کرد و توانستم بر حال منقلبم فائق آیم که گفت:
"این طور که شنیدم دیشب سانی تب کرده بود! واقعا همین طور بوده یا اینکه به این بهانه خواستی عروسی نیای؟"
با صدایی که لرزش محسوسی به خود گرفته بود جواب دادم:
"امادگی اش را نداشتم. در ثانی، ترجیح می دهم دیگران را با دیدار خود معذب نکنم"
جوابی نداد اما چند لحظه بعد دوباره گفت:
"منو ببخش که مزاحمت شدم. راستش از دیشب تا حالا به خاطر سانی کلافه بودم و دلم طاقت نیاورد تا بعداز ظهر صبر کنم."
"از نظر من مساله ای نیست"
وآنگاه مشغول جمع آوری وسایلم شدم. سانی همچنان درآغوش پدرش بود و شادی می کرد و از سر و کله اش بالا می رفت و مانی برایش شکلک در می آورد و او را می خنداند. دیدن ان صحنه برایم بی نهایت لذتبخش بود و فکر کردم چه خوب بود اگر دوباره با هم زندگی می کردیم، اما این فقط یک رویای شیرین بود که دسترسی به آن امکان نداشت! از این که چنان اندیشه خوشی را به مخیله ام راه داده بودم بر حماقت خود خندیدم. زیرا واقعیت و آنچه مانع نزدیکی ما می شد تلخ تر از ان بود که اجازه تحقق چنین رویایی را یدهد. این را هر دو می دانستیم.
به در ساختمان رسیده بودیم که ساناز را زمین گذاشت و گفت:
"سیما تو مادر خیلی خوبی هستی! معلومه که خیلی به ساناز توجه و رسیدگی می کنی.این طورکه نشون می ده بچه ی سرحال و شادابیه و از لحاظ استخون بندی کمی درشت تر از بچه های همسن خودشه."
" به خودت رفته نه به من"
" آره منم همین فکر رو می کنم، چون ظرافت تو رو نداره"
"از لطفت تشکرم"
"نه حقیقت رو گفتم، آخه اغلب خانم هایی که بچه دار می شن با اولین زایمان فرم اندامشان را از دست می دهند، اماتو همان طور مثل گذشته هستی"
از این که هنوز به من توجه داشت غرق لذت شده بودم و احساس غرور می کردم. در حال رفتن به داخل ساختمان یکی از اسباب بازیها از دستم افتاد . خم شدم تا آن را بردارم که او هم با من خم شد و دوباره نگاهمان درهم گره خورد و در همان حال گفت:
"سیما موهات چقدر قشنگ و بلند شده، مخصوصا وقتی توی صورتت می ریزه. هیچ وقت اونها رو کوتاه نکن! خیلی بهت میآد"
ناگهان صورتم داغ شد و خون به چهره ام دوید. نگاه شیفته اش را برای لحظاتی طولانی به من دوخت؛ به طوری که حسابی دست و پایم را گم کرده بودم وملتهب شدم. دلم می خواست آن لحظه شیرین تا ابدیت طول بکشد، اما با نق و نوق ساناز دوباره توجهش به او جلب شد و در آغوشش گرفت و نوازش کنان وارد سالن شدیم. من جلوتر از او حرکت می کردم، امان گاه سنگینش و نوازش ان نگاه را از پشت سر روی خودم احساس می کردم. با ورود ما مادرم با چهره ای خندان و گشاده جلو امد و گفت:
"دخترم معلومه آفتاب خوبی گرفتی!"
"بله مامان خیلی خوب بود"
و سپس رو به مانی کرد و گفت:
" مانی جان الان جلال تلفن زد و گفت که حتما برای ناهار نگهتان داریم"
"از محبتتان ممنونم زری خانم، ولی اجازه دهید زحمت را کم کنم."
" نه نه شما عزیز ما هستید. درست است که شما و سیما از هم جدا شدید، اما ما شما را هنوز داماد خودمان می دانیم و از دیدنتان خوشحال می شویم.خواهش می کنم دعوت مارا رد نکنید."
خدا خدا می کردم قبول کند که گفت:
" حالا که اینقدر اصرار می کنید باشد می مانم"
از خوشحالی می خواستم بال در آورم.روی پایم بند نبودم . به بهانه ی حمام کردن ساناز را به اتاقم بردم و بالاخره بعد از استحمام دستی به سرورویم بردم و با پوشیدن شلوار جین و بلوزی که رنگ آن به صورتم می آمد به طبقه پایین برگشتم. حالا پریسا هم آمده بود وبا مانی مشغول صحبت بودند.
من هم غذای ساناز را آماده کردم و او را روی صندلی مخصوصش نشاندم و ضمن غذا دادن به او به حرفهای مانی و پریسا گوش می دادم. مادرم بعد از اینکه کارهایش تمام شد آمد و کنار مانی نشست. جمع خوبی بودیم. هر از گاهی بر میگشتم و به مانی نگاه می کردم که متوجه می شدم او هم به من نگاه می کند و توجهش به من وسانی است. سانی با اداهایی که از خودش در می آورد موجب خنده همه شده بود و مادرم مرتب قربان صدقه اش می رفت . تا اینکه ساعتی بعد پدر هم به آن جمع خوب پیوست. ساناز مثل همیشه تا چشمش به پدرم افتاد از خوشحالی جیغ کشید و دستهایش را به طرف او دراز کرد تا پدرم بغلش کند. سر وصورتش را پاک کردم و او را در آغوش پدرم گذاشتم و پدرم با عشقی فراوان خطاب به مانی گفت:
"مانی جان هیچ می دانی این فسقلی قند عسل منه.اصلا بگو همه ی شیرینی های دنیا. از جونم بیشتر دوستش دارم."
مانی با حسرت اهی کشید و گفت :
"بله پدر حق با شماست. این طور که معلومه خیلی به شما علاقمنده"
"آخه می دونه که پدر بزرگش کشته مردشه. خوب حالت چطوره مانی جان؟خیلی خوش اومدی"
آنها مشغول گفت و گو شدند و من هم ساناز را که خوابش گرفته بود بردم که بخوابانم.خیلی خسته بود و خوشبختانه زود خوابش برد. با خوابیدن او دوباره به نزد بقیه برگشتم.
میز ناهار را پریسا چیده بود. روی یکی از صندلیها که تقریبا روبروی مانی قرار داشت نشستم .با اینکه دستپخت مادرم حرف نداشت اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. با این حال کمی غذا در بشقابم ریختم، اما فقط با آن بازی می کردم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. شاید از هیجان زیاد بود که احساس سیری می کردم. به هر حال دیدارما بعد از یک سال و اندی و این طور دور هم جمع شدن سبب شده بود دچار چنین حالتی شوم.دلم میخواست فقط به اونگاه کنم، اما شرم و غرور مانع می شد. با یاداوری آن تصاویر مستهجن خجالت می کشیدم نگاهش کنم و سعی می کردم نگاهم را از او بدزدم.پس از مدتی پدرم یکدفعه پرسید:
"سیما جان ، بابا امروز خیلی ساکتی! تو هم یه چیزی بگو."
لبخند زنان گفتم :
"چی بگم بابا؟ ترجیح می دهم شنونده باشم و به حرفهای جالب شما گوش بدم"
آن وقت مانی دستهایش را در هم قلاب کرد و زیر چانه اش گذاشت و با نگاهی که تمام وجودم را مرتعش می شاخت به من زل زد .حسابی دستپاچه شدم، طوری که نزدیک بود پارچ آب را روی او برگردانم که خندید و گفت:
"سیما ممکنه خواهش کنم یک لیوان آب به من بدهی؛ البته تا برنگشته"
از کنایه اش حرصم گرفت، اما لیوان را پر کردم و به دستش دادم که دستش با دستم تماس پیدا کرد ومن مثل برق گرفته ها به سرعت دستم را پس کشیدم و دوباره گونه هایم داغ شد ، اما او کاملا خونسرد بود.سرم را پایین انداختم و مشغول خوردن غذایم شدم. می ترسیدم نگاهش کنم. مطمئن بودم به هیجان درونم پی برده است. خیلی دلم می خواست بداند که چقدر دوستش دارم، اما نمی دانستم واقعا به احساسم پی برده یا نه.هنگامی که صرف غذا به پایان رسید همه از دور میز بلند شدند و من هم به بهانه آوردن چای به آشپزخانه رفتم تا کمی آرام شوم. کاملا گیج شده بودم .نمی دانستم به او امیدوار باشم یا نه؟ وقتی برگشتم و سینی چای را مقابلش گرفتم با لحن خاصی گفت:
"چای بخوریم یا خجالت سیما خانوم؟"
می خواستم جوابش را بدهم، اما سکوت کردم. لرزش دستانم به طور محسوسی آشکار بود. با هوش تر از آن بود که نفهمد چه حالی دارم.قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد . مثل این بود که برای اولین بار با او روبرو شده ام .در کل ، رفتار و برخوردش خیلی تغییر کرده بود و مرا به این فکر فرومی برد که شاید حقیقت ماجرا برایش روشن شده و از این طریق می خواهد گذشته را جبران کند . لحظات به سرعت می گذشتند و من دوست نداشتم آن دقایق پر خاطره بعد از ظهر پایان پذیرد . نزدیکی های غروب بود که به قصد رفتن از جا بلند شد وپس از تشکر فراوان از پذیرایی آن روز، خداحافظی کرد. بغض سنگینی در گلویم پیچیده بود ودلم فریاد می زد: مانی نرو. اینجا بمون. در کنار من و دخترت بمون که خیلی به تو و محبتت نیاز داریم.
حالتی که در نگاهم وجود داشت او را بر آن داشت تا لحظه ای مکث کرده و نگاهم کند. آن وقت بود که به وضوح برق اشک را در چشمان قشنگش دیدم و تمام وجودم به لرزه در آمد .او رفت و مرا در اندوهی جانکاه باقی گذاشت.اکنون آن غروب بهاری برایم غم انگیزترین غروبی شد که به عمرم دیده بودم.با رفتنش گویی روحم را با خود برده بود.حال غریبی داشتم ، به طوری که به خلوتم پناه بردم وهای های گریه کردم .نمی دانستم باید از چه چیزی و چه کسی گله مند باشم. از خدا، از دیگران یا از خودم. چه بخت و اقبال سیاهی داشتم. تا کی باید به انتظار معجزه می نشستم ؟ در حالی که لحظه ها و روزهای عمرم در تنهایی غم و اندوه طی می شد. در همین حال بودم که پدرم به اتاقم امد.انگار حرفی برای گفتن داشت، اما مردد بود که بگوید یا نگوید.بالاخره پرسید:
"سیما اگه یه سوالی ازت بکنم راستش رو می گی؟"
"دلیلی نداره دروغ بگم بابا.خوب سوالتون رو بکنید."
"این روزها فرشاد اینجا تلفن نزده؟"
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
" چی گفتید؟ فرشاد! بابا منو دست انداختید؟ یا اینکه یکدستی می زنید؟ من با فرشاد چی کار دارم؟"
با تردید نگاهم کرد و گفت:
"باشد، باشد حرفت را باور کردم.البته منظوری نداشتم همین طوری پرسیدم. ببینم دخترم مثل اینکه امروز خسته شدی، ولی روز خوبی بود، مگه نه؟"
"آره بابا، کاش همه روزهای زندگیم مثل امروز بود.اما چه زود گذشت."
دست نوازشی برسرم کشید و گفت:
"غصه نخور جان دلم. انشا.. همه چیز درست میشه. باید امیدوار بود و صبر کرد. فقط خدا کنه که..."
"که چی بابا؟ چی شده؟ چرا در لفافه حرف می زنید؟دارید مرا به شک می اندازید؟ نکند مانی تصمیم دارد با کس دیگری ازدواج کند؟"
"نه دخترم، اما فعلا اجازه بده حرفی نزنم. چون خودم هم زیاد مطمئن نیستم. هر وقت معلوم شد تو را در جریان می گذارم. خوب حالا کمی استراحت کن. خیلی رنگ و رویت پریده. می دانی که نباید زیاد خودت را خسته کنی."
"بابا شما با این حرفهاتان فکر مرا مغشوش کردید.خواهش می کنم اگر چیزی هست به من بگویید.تحملش را دارم."
"گفتم که چیزی نشده. دیگر مزاحمت نمی شوم.سانی که بیدار شد بیایید پایین."
و سپس مرا تنها گذاشت.با فکر وخیال و گرفتاری که داشتم، با حرفهای پدرم بیشتر پریشان و افسرده تر شدم ، مخصوصا با سوالش درباره ی فرشاد .چرا بی مقدمه حرف او را پیش کشیده بود ؟ چه چیزی را می خواست بداند؟ هر چه بیشتر فکر می کردم عصبی تر می شدم، بنابراین دوباره به قرصهایم پناه بردم تا شاید قدری آرامش پیدا کنم و سعی کردم به روزی فکر کنم که در کنارمانی گذرانده بودم.

armin khatar
07-26-2011, 05:01 PM
فصل سی ام

از آن روز یکهفته گذشت ودیگر مانی به دیدارمان نیامد؛ در حالی که فکر میکردم روزهای آینده او را بیشتر خواهم دید. هر روز که از خواب برمیخواستم به امید دیدن دوباره اش دقیقه شماری میکردم.اوایل هفته بود که پدرم وقتی به خانه برگشت مثل همیشه سرحال نبود. جرات نمیکردم ازاو چیزی بپرسم. تا اینکه مادرم نگران شد و پرسید:
"جلال چیه؟ انگار کشتی هات غرق شده.مشکلی پیش آمده؟ توی شرکت با کسی حرفت شده؟"
سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
"چی بگم. راستش مانی زنگ زد و گفت دارد برمیگردد آلمان! اول جا خوردم. نخواستم در کارش فضولی کنم، ولی انتظار داشتم حالا که دارد برمیگردد بیاید بچه اش را ببیند. وقتی پرسیدم کی برمیگردی، گفت با خداست، هر وقت فرصتش پیش آمد. فقط گفت از طرف من از سیما خداحافظی کن."
با آخرین کلام پدرم مثل یخ وا رفتم و تمام بدنم شل شد. دیگر حتی قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم.چشمانم پر از اشک شد و در دل گفتم: خدایا چه خیالهای خوشی برای خودم داشتم . فکر میکردم آمده که بماند. هیچ سر در نمی آوردم چرا با این عجله میخواست برود؟ به طور حتم هیچ احساسی به من و فرزندش نداشت، وگرنه بدون آنکه حتی دخترش را ببیند نمیرفت. با این فکر قلبم به درد آمد ودوباره در تالمات اندوهبارم فرو رفتم و ریشه امید در دلم خشکید.
آه چقدر احمق بودم که به تصوراتم رنگ دیگری داده بودم. احساس حماقت و پوچی میکردم. دلم میخواست برای همیشه فراموشش کنم تا بیش تر از آن رنج نبرم؛ اما چطور فراموشش میکردم وقتی که تا سر حد جان میپرستیدمش؟ به راستی باید چه میکردم تا بیش از آن در ورطه نابودی قرار نگیرم؟ تمام آن شب را فکر کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که هر طور شده باید خودم را سرگرم کاری کنم تا احساس نکنم چه زندگی جهنمی دارم. برای اولین بار کوشیدم با این واقعیت تلخ کنار بیایم و آن را با تمام دردناکی اش بپذیرم که مانی دیگر هیچ احساسی به من ندارد. بله حقیقت همین بود . مثل این بود که انها در بیابانی رها شده ام و دیگر هیچ راهی پیدا نمیکنم تامرا به سر منزل مقصود برساند.
نباید میگذاشتم پیش از آن درمانده و عاجز شوم. نباید با مرگ تدریجی روزهای گرانقدر جوانی ام را میگذراندم. من زنده بودم و باید زندگی میکردم؛ حتی بدون وجود مانی! همانطور که او زندگی میکرد. چنان در افکارم غوطه ور بودم که وقتی دست پدرم روی شانه ام قرار گرفت ناگهان از جا پریدم. پدرم گفت:
"نمیخواستم بترسانمت عزیزم."
در نگاهش یک دنیا شفقت ومهربانی موج میزد. به چشم های خیسم خیره شد و پس از کمی سکوت ادامه داد:
"دخترم خوب میدانی که با غم و غصه کاری ازپیش نمیرود راستش من فکرهایی کردم و یه تصمیم هایی برایت گرفتم که فکر میکنم برای روحیه ات خوب باشد. تو از نظر من امتحان خودت را پس دادی و ازآن پیروز درآمدی. حالا دیگر مطمئنم که عاشق مانی هستی. بنابراین بهتر نیست به این انزوا و گوشه نشینی پایان بدهی؟ وقتی مشغول کاری باشی گذر زمان و رنج وگرفتاری روزگار را حس نمیکنی."
حرف اورا تصدیق کردم و گفتم:
"با شما موافقم بابا. خوم هم دیگر از این وضع خسته شده ام.اما من که نیاز مالی ندارم."
"نیاز روحی که داری دخترم"
"بله بابا جان حق با شماست، ولی نمیدانم از کجا شروع کنم وچطور شروع کنم."
"فکرش را نکن.خوشبختانه من همه جا دستم باز است، اما باید دید تو به چه کاری علاقه داری؟ دوست داری که دارالترجمه داشته باشی؟ درآمدش هم بد نیست . خیلی هم سرگرم کننده است."
"اوه نه بابا جان حوصله دفتر و دستک را ندارم.راستش بیشتر به تدریس علاقه مندم. آنهم نه در دبیرستان و موسسه ،در دانشگاه و به طور مجانی."
پدرم فکری کرد و گفت:
"آره فکر خوبیه .با نظرت موافقم. ولی مطمئنی که از عهده اش بر می آیی؟"
"بله بابا من فقط میخواهم وقتم پر بشوم ؛در ضمن با قشر جوان بودن تاثیر مثبتی در روحیه آدم دارد. من باید هر طور شده خلا وجود مانی رو پر کنم."
بعد به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود نگاه کردم و گفتم:
"با اینکه من واو از هم جدا شده ایم، من هیچ وقت حلقه ازدواجش را از دستم بیرون نمی آرم و همیه خودم را متعلق به او میدانم."
"خوب دخترم اگر او دوباره ازدواج کند باز هم خودت را متعلق به او میدانی؟"
"بله بابا.به هر حال نمیشود انکار کرد که اوپدر بچه من است و از این لحظه به بعد زندگیم تنها در وجود دخترم و کارم خلاصه خواهد شد . همین و بس."
"منظورت این است که اگر یک خواستگار خوب برایت بیاید رد میکنی؟"
"متاسفانه بله بابا ،چون قلب من فقط به خاطر یک مرد میتپدر، او هم مانی پدر بچه ام است.من میتونم با یاد و خاطره اش زندگی کنم."
پدرم آهی کشید و گفت:
"از خدا میخواهم که هر چه زودتر حقایق برای مانی روشن شود و بفهمد که تو بیگناهی.امیدوارم آن روز خیلی دیر نباشد. آخرین باری که با هم صحبت میکردیم از حرفهایش استنباط کردم که هنوز نتوانسته این ماجرا را برای خودش هضم کند."
"بابا جان خواهش میکنم دیگر درباه اش حرف نزنید. بگذارید فراموش کنم."
"بله دخترم حق با توست. معذرت میخواهم"
گفتگوی من و پدرم همانجا خاتمه یافت و سعی کردم دیگر فکرش را نکنم. پدرم طری روزهای بعد به من خبر داد که به زودی میتوانم به عنوان استاد زبان انگلیسی در دانشگاه تدریس کنم.

پایان فصل سی ام

armin khatar
07-26-2011, 05:02 PM
فصل سی و یکم
قسمت 1

اکنون دو ماه از شروع کارم در دانشگاه میگذشت و من روحیه ام خیلی عوض شده بود و کمتر قرص های اعصاب میخوردم. از اینکه توانسته بودم وارد جمع جوانان شوم و در مسائل و مشکلات آنها شریک باشم احساس خوبی داشتم و هر روز که میگذشت خود را سرحالتر میدیدم . احساس اینکه وجودم مفید است اعتماد به نفس از دست رفته ام را به من بازگردانده بود. دانشجوهایی که با آنها در تماس بودم، اعم از دختر و پسر، دوستم داشتند و من هم آنها را دوست داشتم. گاهی اوقات بعد از اتمام ساعات تدریس با هم مینشستیم و در مورد مسائل مختلف بحث و گفتگو میکردیم و همین باعث میشد بر تجربیاتم اضافه گردد. بعضی از آنها بسیار پرانرژی و با استعداد بودند و من ازآنها انرژی مثبت میگرفتم و با عشق وعلاقه بیشتری سرکلاس حاضر میشدم.
حسابی وقتم پر شده بود و نمیفهمیدم روزم چگونه به پایان میرسد. حتی خستگی اش برایم دلپذیر بود. وقتی هم به خانه برمیگشتم بقیه وقتم را با دخترم ورسیدگی به او اختصاص میدادم که همه ی اینها در کل مرا از عاطل و باطل بودن نجات داده بود،به طوری که وقتی سرم را روی بالش میگذاشتم بدون هیچ فکر و خیالی به خوابی شیرین فرو میرفتم.البته یاد مانی همیشه و در همه حال با من بود و همچنان در عشقم به او پایدار بودم.
روزهای تعطیل گاهی با ساناز به خانه پدر و مادر مانی میرفتم.اما هیچ وقت درمورد او از کسی چیزی نمیپرسیدم و کنجکاوی نمیکردم که او چه میکند.از حق بناید گذشت خانواده ای او هم از هیچ گونه محبتی در حق من و دخترم فروگذار نبودند. تقریبا زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتم و کارم برایم بی اندازه سرگرم کننده و لذتبخش بود. خانواده ام از اینکه مشغولیتی پیدا کرده بودم بسیار خوشحال بودند و کمتر غصه میخوردند.
با علاقه ای که به شاگردانم داشتم سعی میکردم به طریقی با آنها ارتباط برقرار کنم و در مشکلاتشان کمک شان کنم. از جمله یکی از دانشجوهایم پسری خجول و ساکت بود که همیشه آخر کلاس مینشست و کمتر میدیدم در مورد درس ها سوالی کند یا درباره ی افکارش حرفی بزند. گاهی که بی اختیاز توجهم به او جلب میشد در چشمانش سایه غمی را میدیدم که مرا به فکر فرو میبرد. چندین بار سعی کردم به او نزدیک شوم و از مشکلش در دربیاورم ، اما طوری برخورد میکرد که این جرات را در خودم نمیدیدم.
ازسر و وضعش پیدا بود وضع مالی خوبی ندارد.زمختی دستهایش نشان میداد جوان زحمتکشی است که غیر از درس خواندن کار هم میکند. چهره نسبتا خوبی داشت . خیلی به دل مینشست و میشد گفت پسر دوست داشتنی و جذابی است. کاراکتر پیچیده و بخصوصی داشت. اینطور به نظر میرسید که دخترها هم بی توجه به او نیستند، ولی خودش اجازه نزدیک شدن را به آنها نمیدهد. خلاصه طوری شده بود که دلم میخواست از زندگیش سر در بیاورم. تا اینکه یک روزوقتی از پارکینگ دانشگاه بیرون آمدم تا به خانه بروم یکدفعه اتومبیلم وسط خیابان خاموش شد. هرچه استارت زدم روشن نمیشد که نمیشد. حسابی کلافه شده بودم و با اعتراض رانندگان و بوق های کرکننده شان به کل دست و پایم را گم کرده بودم، اما چون از مکانیکی ماشین سردرنمی آوردم مستاصل ایستاده و به این طرف وآن طرف نگاه میکردم شاید کسی یا آشنایی پیدا شود و به دادم برسد. در این هول و ولا سر میبردم که خدا میثاق، همان دانشجوی خجل و ساکت، را مثل یک فرشته نجات بالای سرم نازل کرد. نزدیک آمد و پرسید:
"چی شده استاد؟ انگار به مشکل برخوردید. میخواهید کمک تان کنم؟"
"نیکی و پرسش؟ چرا که نه؟ میبینید چه ترافیکی شده؟ میترسم اگر یک کمی دیگر اینجا بمانم تیکه بزرگه گوشم باشه."
برای نخستین بار تبسم محوی گوشه لبش نشست و با نگاهی لبریز از محبت گفت:
"همین حالا درستش میکنم.شما بنشینید پشت فرمان استارت بزنید ببینم عیب از کجاست."
به دستورش عمل کردم و استارت زدم، اما روشن نشد که نشد.
میثاق گفت:"خاموش کنید."
آن وقت شروع کرد به ور رفتن داخل موتور و پس از چند لحظه دوباره گفت:
"یه بار دیگه استارت بزنید."
و اینبار تا سوئیچ را چرخاندم اتومبیل روشن شد. آنقدر خوشحال شده بودم که نمیدانستم چگونه از محبتی که کرده بود سپاسگزاری کنم. بالافاصله اتومبیل را به کنار خیابان بردم تا راه باز شود، ولی همچنان از فحش و ناسزای رانندگانی که از کنارم میگذشتند متسفیض میشدم! اهمیتی ندادم و تمام توجهم به میثاق بود. چند برگ دستمال کاغذی به او دادم تا دستهایش که سیاه شده بود پاک کند و گفتم:
"آقا میثاق خیلی زحمت کشیدید. چطور میتوانم جبران کنم؟ باور کنید چیزی نمونده بود فریاد بزنم. این مردم کم صبر و تحمل هم که حاضر نیستند موقعیت کسی را که تو مخمصه می افتاده درک کنند. شما را واقعا خدا رساند."
در حالی که سرش پایین بود و سعی میکرد به من نگاه نکند جواب داد:
"استاد کاری نکردم. سر باطری ماشین شل شده بود که درستش کردم."
"به هر حال مرا نجات دادید."
"وظیفه ام بود. اگر امری هست بفرمایید."
"خیلی متشکرم. بی نهایت لطف کردید."
"خواهش میکنم. میتوانید با خیال راحت به منزل بروید. فعلا با اجازه شما."
"آقا میثاق مقصدتان کجاست؟ خوشحال میشوم تا یک مسیری تو را برسانم.اینطور که از هوا معلومه میخواهد باران ببارد."
"مهم نیست استاد. ما از این بارانها زیاد خوردیم. شما تشریف ببرید. مزاحم تان نمیشوم."
بالاخره با اصرار من راضی شد تا مسیری او را برسانم. در طول راه همچنان ساکت بود و فقط من حرف میزدم.تا اینکه پرسیدم:
"شما اهل تهران هستید؟"
"نه من بچه آبادانم؛ یعنی زادگاهم اونجاست.پدرم تهرانی بود و مادرم اهل آبادان."
"خوب مگر حالا نیستید؟"
"متاسفانه نه. اونها سالهاست که عمرشان را به شما داده اند. خدا رحمتشان کند."
"چه اتفاقی برای آنها افتاد؟"
"همان اوایل جنگ شرکتی که در آنجا کار میکردند مورد اصابت موشک عراقی ها قرار گرفت. من دو سال و نیمه بودم."
"آنها را به خاطر دارید؟"
"نه زیاد"
"اوه خیلی متاسفم آقا میثاق."
"نه متاسف نباشید. بازی سیاست از این حکایت ها زیاد دارد. پدر و مادر من اولی نبودند و آخری هم نیستند. لطفا همین کنارها نگه دارید."
و قبل از اینکه فرصت سوال دیگری را به من بدهد از اتومبیل پیاده شد. آن وقت سرش را پایین آورد وگفت:
"خیلی متشکرم استاد. اگر مشکلی برای ماشین تان پیش آمد در خدمتگزاری حاضرم. خداحافظ."
"دوباره متشکرم آقا میثاق. این محبت تان را هیچ وقت فراموش نمیکنم."
"خواهش میکنم قابلی نداشت. خدا نگهدار."
وقتی از آینه او را نگاه کردم به طرف تعمیرگاه ایران خودرو که آن طرف خیابان بود رفت و وارد آنجا شد. فهمیدم آنجا کار میکند.

armin khatar
07-26-2011, 05:02 PM
فصل سی و یکم -2

شخصیت مبهمی داشت، اما برایم جالب بود. به رغم آنچه نشان می داد پسر بسیار مهربانی بود.دلم می خواست بهتر او را بشناسم و از آن روز به بعد در صدد بودم تا با او صحبت کنم.اما دیگر نشد تنها گیرش بیاورم.
زندگی حکایت غریبی است. هرکس قصه و غصه ای دارد و با آن زندگی می کند. قصه هایی که هر یک حماسه ساز سرنوشت انسانی است و این حماسه ها گاه به تلخی می انجامد و گاه به شیرینی و بالاخره با مرگ به رنج بشر پایان می دهد .اکنون زندگیم در مسیر مشخصی افتاده بود. با عشقی خاموش اما گرم و عمیق. بی نهایت دلتنگ مانی بودم و هر از گاهی چنان از خود بیخود می شدم و هوایش را می کردم که گفتنی نبود ؛ مانند تشنه ای در بیابان که آب را طلب میکند اما به آن دسترسی ندارد. ماها بود که از رفتن او می گذشت، اما یادش لحظه ای و دقیقه ای از ذهن من بیرون نمی رفت. می سوختم و می ساختم و همه چیز در نهایت آرامش می گذشت و هر کس زندگی خودش را می کرد.
برادرم میلاد زندگی آرام و سعادتمندی داشت و به زودی پدر می شد؛ واقعه ای که برای هر زوجی لریز از لذت و شیرینی است.
در حالی که این لذت برای من توام با تلخ ترین زهری بود که به کامم ریخته شد و دوران بارداری ام را با رنج اورترین لحظه ها بدون وجود مردی که دوستش داشتم سپری کرده بودم . گرچه گذشت زمان مرهم هرزخمی است، اما برای من این زخم نه تنها ترمیم نشده بود بلکه عمیق تر هم شده بود و مرا می سوزاند.
با تمام اینها از یک چیز خیلی خوشحال و شاکر بودم. آن هم وجود نازنین دخترم ساناز بود که به من انگیزه و شوق زندگی می داد. اکنون دخترم در اوج شیرینی بود و چقدر دلم میخواست که پدرش او را ببیند و از وجودش همچون من لذت ببرد. اما نبود و این فکر همیشه آزارم می داد که چرا باید مردی را دوست بدارم که نه مرا دوست می داشت و نه فرزندش را و هیچ وقت سعی نکرده بود حقیقت را از زبان خودم بشنود و هزاران چرای دیگر که پاسخی برای آنها نمی یافتم.
باری زمان در روند بی وقفه ی خود می گذشت. تا هفته ها تنوانستم با میثاق صحبت کنم. با اینکه همیشه سر کلاس حاضر بود ، فرصت تنها شدن با او پیش نمی امد . دانشجوی مرتبی بود وبرخلاف بعضی از دانشجوها همیشه سر کلاس حضور داشت و معلوم بود که به درس و تحصیلش اهمیت فراوانی می دهد. ولی یک روز سر کلاس نیامد و روزهای بعد هم پیدایش نشد. بی اندازه نگرانش بودم و از هر کسی درباره اش سوال می کردم.همه می گفتند ما هیچ چیزی از او نمی دانیم. بنابراین تصمیم گرفتم هر طور شده خودم او را پیدا کنم و تنها جایی که می توانستم سراغش را بگیرم همان تعمیرگاه ایران خودرو بود. آن روز کلاس را زودتر تعطیل کردم و یکراست به طرف همان تعمیرگاه که در مسیرم بود راه افتادم. خیابان بر اثر بارش برف خیلی شلوغ بود و به سختی می شد حرکت کرد. وقتی به تعمیرگاه رسید م یکراست به طرف دفتر رفتم. خدا خادا میردم که حدسم درست باشد و او انجا کار کندو وقتی وارد شدم مردی میانسال و فربه که پشت میز نشسته بود پرسید:
"چه فرمایشی دارید؟"
"ببخشید جناب، راستش نمی دونم درست اومدم یا نه، می خواستم بپرسم آیا جوونی به اسم میثاق کیانفر اینجا کار می کنه؟"
قدری فکر کرد و سپس جواب داد:
"منظورتون همون پسر قد بلند وسبزه روست؟"
"بله بله خودشه، اون دانشجوی منه. چند روزیه که سر کلاس نمی آد. حقیقتش نگران شدم. چون هیچ وقت سابقه نداشت غیبت کنه. اتفاقی براش افتاده؟"
"متاسفانه بله، چند روز پیش به به دلیل بی احتیاطی یکی از کارگرها موقع تعمیر جک در رفت و اتومبیل افتاد رو پاش! خوشبختانه به موقع به دادش رسیدند، ولی خوب یکی از پاهاش شکست و مجبور شدند گچ بگیرند. فعلا باید تا مدتی استراحت کنه و حالا هم توی خونه خوابیده."
" شما می دونید منزلش کچاست؟"
"نه من نمی دونم، ولی فکر می کنم کارگری که با اون کار می کرده خونش ر وبلد باشه. اجاز ه بدید صداش کنم."
آن وقت به یکی از کارگرهایی که همان نزدیکی ها بود گفت:
" برو به مجتبی بگو بیاد اینجا"
"چشم آقا"
جوانک رفت و مجتبی را با خودش آورد.
"مجتبی خونه ی میثاق ر وبادی؟"
"بله چطور مگه؟"
"هیچی این خانوم استاد دانشگاشه و می خواد اونو ببینه. بهتره ایشون ر وتا اونجا هدایت کنی و سریع برگردی. در ضمن بپرس چیزی لازم نداره."
و ر وبه من کرد و گفت:
"فکر میکنم خونش همین نزدیکی ها باشه. می تونید پیاده برید"
از او تشکر کردم و همراه پسرک به راه افتادم.دو کوچه بالاتر از تعمیرگاه به خانه ای مخروبه رسیدیم که در حال فروریختن بود. پسرک ایستاد و گفت:
" همینجاست"
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
"مطمئنی همینجایت؟آخه اینجا خرابه است!"
لبخند محزونی بر لبش نشست و با لحن دردمندی گفت:
" برای ما فقیر بیچاره ها این هم زیادیه خانم. خیال کردید میثاق چی داره؟ البته من میثاق رو خیلی دوست دارم و براش احترام زیادی قائلم. اون یک انسان بهتمام معناست. با اینکه خیلی فقیر و زحمتکشه و مثل خودم چیزی از مال دنیا نداره، اما قلب بزرگ و مهربونی داره. می خواهید بهش بگم شما تشریف اوردید؟"
"نه نه لازم نیست. شما می تونید برگردید سر کارتون. تا همینجا هم خیلی زحمت کشیدید متشکرم."
"باشه خانوم. هر طور میل شماست."
بعد راهش را گرفت و با سرعت رفت. چند لحظه ای ایستادم و با آنجا نگاه کردم. از در ودیوارش غصه وغم می بارید .گویی خانه ی مردگان است. یکدفعه دلم به شدت گرفت و چشمانم چر از اشک شد. عاقبت جلو رفتم و در زدم اندکی بعد چیر مردی خمیده و نزار در را باز کرد و پرسید:
"با کی کار دارید؟"
"سلام آقا"
"علیک سلام بفرمایید"
"می تونم اقا میثاق رو ببینم؟؟"
پیرمرد لحظه ای درنگ کرد. انگار تردید داشت راهم بدهد. دوباره پرسید:
"شما کی هستید؟ با میثاق چه کار دارید؟"
حوصله توضیح دادن نداشتم. فقط گفتم:
" با ایشان کار مهمی دارم. حالا می تونم بیام داخل؟؟"
از جلوی در کنار رفت:
"نمی دونم با میثاق چه کار دارید. اما بفرمایید"
وارد شدم. آن حیاط کوچک مخروبه تر از بیرون بود. فقریبا شصت متری می شد. پیرمرد به اتاقی که زیر پلکان قرار داشت و بیشتر شبیه یک زیر زمین بود اشاره کرد. هنوز باورم نمی شد میثاق در چنان دخمه ای زندگی کند. با تردید به پشت در رسیدم و چند ضربه به آن زدم اما صدایی نشنیدم. اهسته در را باز کردم و سرم را داخل بردم که یکدفعه بوی رطوبت و نفت مشامم را ازرد. اتاق تقریبا تاریک بود ، اما می شد او را دید که روی تخت زهوار در رفته ای خوابیده است. چهره اش در خواب بسیار معصوم بود. با دیدن او در آن حال و وضع بغضی سنگین در گلویم پیچید. همانطور که ایستاده بودم و نگاهش می کردم ناگهان از خواب پرید و با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود به من خیره شد. باورش نمی شد مرا در آنجا ببیند.تا خواست نیم خیز شود از درد پا ناله ای کرد و دوباره روی تخت افتاد. من من کنان پرسید:
"نمی دانم خواب می بینم یا واقعا شمایید استاد؟"
لبخند زنان به طرفش رفتم و گفتم:
" خواب نمی بینید آقای کیانفر. راستش سه چهر روزه سر کلاس حاضر نشدید نگرانتان شدم!!!. چون هیچ وقت سابقه نداشت غیبت کنید. با خودم گفتم حتما اتفاقی برایتان افتاده. پس درست حدس زدم"
در حالی که ابراز شرمندگی می کرد گفت:
"استاد اینجا در شان شما نیست. چرا منو خجالت دادید؟ از کجا خونه ر وپیدا کردید؟"
"داستانش مفصله. این طور که به نظر می آد تا مدتها نمی تونید بیاید دانشگاه"
"متاسفانه بله استاد. هم نمی تونم سر کلاس بیام و هم سر کارم برگردم."
"نگران کارتان نباشید. یک آدم فنی همیشه کار برایش هست! مهم سلامتی شماست. فقط بگویید برایتان چکار می توانم بکنم؟"
"خواهش می کنم بیشتر از این منو شرمنده نکنید. تا همینجا هم روم نمی شه نگاهتون کنم. خیلی معذرت می خوام که چیزی برای پذیرایی از شما ندارم. راستش من.."
حرفش را قطع کردم و گفتم:
"من که مهمونی نیومدم. حالا بگید ببینم از دیروز تا حالا چیزی خوردید یا نه؟"
"زیاد به شکم اهمیت نمی دم."
"شما اهمیت نمی دید اما من می دم"
بعد با دقت به دور و بر اتاق نگاه کردم. نه چیزی برای خوردن داشت نه اثاث قابل توجهی، جز یک قوری و یک بخاری علا الدین که بوی نفتش نفس را تنگ می کرد و هوای اتاق را سنگین کرده بود . بنابراین گفتم:
"اجازه بدید من الان بر می گردم"
و به سرعت از آنجا بیرون آمدم. ابتدا نفس عمیقی کشیدم و سپس رفتم تا برایش مقداری غذا و میوه بگیرم. خوشبختانه چند سوپر مارکت آن اطراف بود که توانستم چیزهای لازم را بخرم. وقتی دوباره برگشتم با لحنی درمانده گفت:
"خانم استاد چرا این کارو کردید؟ باور کنید راضی به زحمت شما نبودم. آخه اینطوری خیلی بد شد"
لبخند زنان گفتم:
"چرا بد شد؟ اولا کاری نکردم، دوما اگر ما موقع احتیاج به داد هم نرسیم پس انسانیت به چه درد میخ وره؟ شما هم مثل برادرم، هیچ فرقی نمی کنه."
و در حالی که ساندویچی را به همراه آب میوه به دستش می دادم گفتم:
" من قعلا زحمت رو کم می کنم تا شما راحت باشد. خواهش میکنم به سلامتی خودتان بیشتر توجه کنید . دوباره به دیدنتون می ام."
"نه نه خواهش میک نم زحمت نکشید. همین قدر که بتونم روی پام بایستم با چوبدستی می آم دانشگاه."
"می دونم .اما من خودم برای بردنت می ام. تا وقتی پاتون خوب نشده بردن و اودنتون با من. چون منزل شما سر راه منه و هیچ زحمتی نداره. اتفاقا خوشحال هم می شم."
" اوه استاد این کارها چیه میکنید؟ من قابل این همه لطف و محبت نیستم. همین اندازه هم مرا شرمنده خودتان کردید و نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم. شما واقعا مهربانید؛ یعنی این رو از همون روز اول در چهره تون خوندم. شما با همه آدمهاییکه تا حالا دیدم فرق میک نید!"
"این نظر لطف شماست آقای کیانفر. این قدرها هم که می گویید آدم خوبی نیستم."
"دارید شکسته نفسی میکنید. خودتون رو دست کم می گیرید. به هر حال برای همه چیز از شما ممنونم و امیدوارم به زودی بتونم جبران کنم."
" من کاری نکردم که قابل جبران باشه. انشاا... هر چه زودتر حالتون خوب بشه. فعلا خداحافظ تا بعد.."
خواست از جا بلند شود و ادای احترام کند که مانعش شدم و از اتاق بیرون آمد.. در حالی که قلبا احساس شادی و آرامش میکردم . نمی دانم چه چیز در وجود میثاق بود که باعث می شد بیشتر به او توجه کنم. بنابراین تصمیم گرفتم تا زمانی که درخانه بستریست از او عیادت کرده و به او رسیدگی کنم. از اینکه نیز انسانی را بر اورده کنم لذت می بردم و خودم را فرد مفیدی احساس می کردم . وقتی به خانه رسیدم حال دیگری داشتم. . تمام ان شب را به میثاق و زندگی فقیرانه اش فکر کردم و اینکه چگونه می توانم به او کمک کنم. او انسان لایق و قابل احترامی بود وباید موقعیت پیشرفت و ترقی برایش فراهم می شد .نمی توانم بگویم آدم شناس بودم،اما این لیاقت رادر وجود او کاملا احساس می کردم.بنابراین به دنبال راهی بودم تا او را از وضعی که داشت نجات دهم.

armin khatar
07-26-2011, 05:02 PM
فصل سی و دوم
قسمت 1

دو روز بعد یک چوب زیر بغل برایش گرفتم و همراه با مواد غذایی به دیدنش رفتم. برخلاف دفعه قبل برخوردش صمیمی تر شده بود و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد و من هم جرات کردم تا درباره زندگی اش بیشتر بدانم، اما قبل از اینکه چیزی بپرسم او گفت:
"خانم استاد میتوانم سوالی از شما بپرسم؟"
"البته.چرا که نه؟ فقط سوالی باشد که بتوانم جواب بدهم."
"نه سوال غیر معقولی نیست. راستش میخواستم بپرسم شما ازدواج کردید یا نامزد دارید؟"
"چطور مگه؟"
"آخه از حلقه ای که به انگشت دارید فهمیدم."
نمیخواستم بداند که از همسرم جدا شده ام. فقط گفتم:
"بله ازدواج کرده ام و یه دختر دوساله دارم."
"خدابراتون نگهش داره.باید برای دخترتان مادر خیلی مهربانی باشید. من که از این نعمت بی بهره شدم؛ آنهم موقعی که واقعا به وجودش نیاز داشتم."
کلامش چنان لبریز از سوز و حسرت بود که تا عمق وجودم نفوذ کرد و اشک را به چشمانم آورد. درحالی که نگاهش میکردم گفتم:
"درسته که من نمیتونم جای مادر شما باشم، اما میتونم یه خواهر یا یه دوست براتون باشم. در ثانی غصه چیزی را که از دست دادید نخورید. انشاا..وقتی با یک دختر خوب ازدواج کردید جای همه کس را براش ما پر میکند. خداوند آنقدر مهربانه که بندگانش را از رحمت بیکرانش نا امید نمیکند. من ایمان دارم روزی شما به این مرحله از زندگی خواهید رسید. حالا من از شما سوالی دارم و امیدوارم جواب درستی بشنوم. حقیقتش این است که گذشته از مرگ پدر و مادر و فقدان آنان چه چیزی باعث شده همیشه سایه غمی در چشمانت دیده بشه؟"
برای لحظاتی سکوت کرد. انگار دلش نمیخواست حرف بزند. اما بالاخره به حرف آمد و گفت:
"قصه ی زندگی من خیلی رنج آوره. بهتره خاطرتان را با گفتن آن مکدر نکنم!"
"باشد هر طور میل شماست. ولی گاهی اوقات درددل کردن میتواند بار غم آدم را سبک کند. به هر حال من آدم رازداری هستم و همینطور یک شنونده خوب."
"در این که شکی نیست استاد. اما اگر راستش را بخواهید من در مورد زندگی ام تا حالا با هیچ کسی حرف نزدم.یعنی کسی نبود و یا کسی نخواسته که قصه ی غصه های مرا بشنود، ولی حالا که شما اینقدر علاقه مندید باشد برای شما میگویم، اما خواهش میکنم در مورد من با کسی صحبت نکنید."
"از این بابت مطمئن باشید. من قلبم صندوقچه اسراره."
سپس نگاهش را به نقطه ای دوخت و چنین آغاز کرد:
"تا آنجایی که یادم است و برایم تعریف کرده اند پدرم مهندس بوده و در شرکت نفت کار میکرده. همان جا با مادرم آشنا میشود و بعد از یک عشق زیبا و رمانتیک با هم ازدواج میکنند و بالافاصله من به دنیا می آیم. اینطور که دوست پدرم میگفت آنها زندگی سعادتمندی داشتند تا اینکه باشروع جنگ شهرهای جنوب زیر بمباران ها و حملات عراقی ها قرار گرفت و ساکنان این شهرها، مخصوصا خرمشهر که تحت اشغال عراقی ها قرار گرفته بود، مجبور شدند شهر و دیارشان را ترک کنند و به شهرهای دیگر از جمله تهران پناه بیاورند. اما پدر و مادر من قبل از این کار کشته شدند. آن موقع من پیش یکی از دوستان پدر و مادرم بودم. روزها وقتی آنها سر کار میرفتند خانم دوست پدرم از من نگهداری میکرده. با از بین رفتن خانواده ام و نا امنی و جنگ آنها هم تصمیم به کوچ گرفتند ومرا همراه خودشان به تهران آودند. آنها هیچ کدوم از اقوام مرا نمیشناختند تا مرا به آنها بسپارند.بنابراین من یکی از اعضای خانواده شان شدم . آنها خودشان هم سه تا بچه داشتند؛ یک دختر و دو پسر. آن موقع ها با اینکه خیلی کوچک بودم در عالم بچگی خود احساس میکردم اتفاقی برای پدر ومادرم افتاده که دیگر اونها را نمیبینم، ولی چون بچه بودم خیلی زود به اوضاع پیش آمده عادت کردم. آن خانم که حالا او را مادر دوم خودم میدانستم اوایل خیلی به من محبت میکرد و مرا مثل بچه های خودش دوست داشت، اما رفته رفته این محبت رنگ باخت و رفتار آنها با من تغییر کرد. مخصوصا دو پسر خانواده از هر آزاری در مورد من کوتاهی نمیکردند و هر کار خطایی هم میکردند، تقصیرش را به گردن من می انداختند. تنها کسی که محبتش نسبت به من کم نشده بود و همیشه هوای مرا داشت ستاره دخترشان بود.ما دو تا درآن عالم پاک کودکی خیلی همدیگر را دوست داشتیم. به طوری که وقتی من مورد تنبیه قرار میگرفتم و به خاطر گناه نکرده توبیخ میشدم و جزایم این بود که شام و ناهار محروم شوم، ستاره پنهان از چشم پدر و مادرو برادرهایش برای من نان و پنیر می آورد که مثلا از گرسنگی نمیرم و همین ها باعث شد تا محبت او در دلم بیشتر شود. با بزرگ شدن مان این عشق و علاقه رنگ عوض میکرد. ولی در همه حال از کتک ها و تحقیرهای برادرهای ستاره بی نصیب نبودم. آنها به هر عنوانی که شده از آزار و اذیت من دریغ نمیکردند و به هر بهانه ای دستم می انداختند، تا جایی که مرا به اوج خشم و عصبانیت می رساندند ومن برای دفاع خودم محکم در برابرشان می ایستادم و این رفتار من آنها را بیشتر عصبانی میکرد و سعی میکردند به هر طریقی شده مرا از چشم ستاره بیندازند ،اما ستاره هم مرا میشناخت و هم دوستم داشت و این برای من کافی بود تا همه تحقیرها و رنج ها را به خاطر او و عشقش تحمل کنم. ما آنقدر همدیگر را دوست داشتیم که یک لحظه بدون هم نمیتوانستیم زندگی کنیم. طوری به هم وابسته شده بودیم که انگار یک روح بودیم در دو جسم.با گذشت زمان که بزرگ میشدیم و به جوانی و هیجان ها و التهابات جوانی میرسیدیم،کم کمانس و الفت ما به هم ناگسستنی تر میشد. وقتی پدر و مادرش حس میکردند که ما دیگر آن بچه های کوچک نیستیم از وجود من احساس خطر میکردند و کم کم رفتارشان تغییر کرد. حس کردم دوست دارند هر طورشده مرا دست به سر کنند تا هم نان خور اضافه نداشته باشند و هم دردسری برای آینده دخترشون! چون علاقه بیش از حد من و ستاره به همدیگر باعث وحشت آنها شده بود. اما از طرفی با فرستادن من به جای دیگر میترسیدند به ستاره صدمه بخورد، بنابراین بیشتر از پیش من و ستاره را کنترل کردند و سعی میکردند به هر طریق شده مرا از او دور نگه دارند؛ مثلا روزهای که به مدرسه میرفتم، بعد از ظهرها باید در کارگاه چوب بری پدربزرگ ستاره کار میکردم. وقتی هم به خانه برمیگشتم ساعت نه شب بود که آن موقع ستاره خوابیده بود و من از دیدنش محروم میشدم. شام هم ته مانده غذاهایشان را به من میدادند و من از شدت گرسنگی با اکراه آنرا میخوردم و مینشستم سر درس هایم و تا دیروقت درس میخواندم و آنقدر خسته میشدم که گاهی با همان حال سرم روی دفتر و کتاب می افتاد و خوابم میبرد. فقط دلم به جمعه ها خوش بود که آن هم اغلب طوری ترتیبش را میدادند که مهمانی بروند. اما من و ستاره به سنی رسیده بودیم که بفهمیم این همه مراقبت به خاطر چیست، بنابراین پنهان از چشم آنها بیرون از خانه وقتی که مدرسه ها تعطیل میشد همدیگر را میدیدم و خلاصه این برنامه تا مدتها ادامه داشت. حالا دیگر زندگی کردن توی آن خانه برایم سخت شده بود. برادرهای ستاره بیشتر از همه اذیتم میکردند . شده بودم سپر بلای آنها!
یادم است یک روز تعطیل بود و ستاره و پدر و مادرش قرار بود مهمانی بروند. سعید و مسعود درس خواندن را بهانه کردن و دنبال انها نرفتند، اما همین که آنها پایشان را از در بیرون گذاشتند فورا به دوست هایشان تلفن کردند که بیایند آنجا،آنها هم از خدا خواسته با دو سه تا دختر ریختند توی خانه. دیگر خودتان حدس بزنید با آمدن آن همه دختر و پسر که صدای ضبط را هم تا آخر بلند کرده بودند چه وضعی درست میشود. من همان موقع به اتاقم رفتم و به آنها گفتم کارشان درست نیست ،ولی به حرفم اهمیت ندادند و کارخودشان را کردند. تا اینکه یک ساعت بعد ستاره و پدر و مادرش به خانه برگشتند. برای صاحبخانه اتفاقی افتاده بود و مهمانی به هم خورده بود. وقتی وارد خانه شدند و اوضاع را دیدند قشقرقی به پا کردند که نگو. اما از بدشانسی من همه ی کاسه وکوزه ها سر من شکست و آنها با ناجوانمردی مرا متهم کردند که میثاف این برنامه را چید و ما را وسوسه کرد که از موقعیت استفاده کنیم. سعید و مسعود از آن بچه های پر دردسر بودند، ولی طوری وانمود میکردند و جانماز آب میکشیدند که همه ی آتش ها زیر سر من است. چه دردسرتان بدهم. همان شب پدر ستاره ساک لباس و خرت و پرت هایم را به دستم داد و شبانه از خانه بیرونم کرد و سرزنش کنان گفت، حیف از آنهمه زحمت که پای تو کشیدیم، اما تو لیاقت خوبی و انسانیت ما را نداشتی.هر چه گریه و التماس میکردم که این ماجرا به من ربطی نداشته ومن بی گناهم، حرفم را باور نکردند. فقط ستاره چون برادرهایش را خوب میشناخت حرفم را باور کرد. او مثل ابر بهار گریه میکردم و به پدر و مادرش میگفت که میثاق را بیروننکنید. از خدا بترسید. او هیچ کس و هیچ جا را ندارد، اما هیچ کس به حرفش اعتنا نکرد. توی آن سرما که استخوان های آدم میترکید بیرون آمدم، اما نمیدانستم کجا بروم و چکار کنم .نه کسی را داشتم،نه جایی را بلد می بودم ونه پناهی جز خدا داشتم. با همان حال کاپشنم را دورم پیچیدم و پشت در چمباتمه تا صبح نشستم، اما از سرما تا صبح مژه نزدم. بدبختی موقع امتحانات بود که دربدر کوچه و خیابان شدم. هر طوربود فردای آن روز رفتم و امتحان دادم، ولی باید فکری به حال خودم میکردم. هیچ پولی نداشتم ،بنابراین شب ها با شکم گرسته توی پارک میخوابیدم، اما شکم برایم مهم نوبد. طاقت گرسنگی را داشتم، اما طاقت ندیدن ستاره را نداشتم. از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم و با کوچکترین بادی سرما میخوردم.آه استاد، خدا آدم را یتیم و بی کس نکند.خیلی سخت است؛ مخصوصا اینکه آش نخورده و دهن سوخته باشی.
ساعت دو نیم آن روز نزدیک مدرسه ستاره رفتم تا برای اخرین بار او را ببینم و با او خداحافظی کنم.وقتی ستاره از مدرسه بیرون آمد و چشمش به من افتاد با خوشحالی به طرفم دوید و در حالی که هر دو گریه میکردیم، گفتم غصه نخور، خدای منم بزرگه. روزی پدرومادرت می فهمند که درباره ی من اشتباه کردند.
او گفت، میدانم. آنها اشتباه میکنند . من میدانم تو پسر خوب و پاکی هستی، برای همین دوستت دارم. سپس دست داخل کیفش برد و گفت بیا میثاق این تمام پس انداز من بود. تا مدتی میتوانی روزگارت را بگذرانی. به پدربزرگ هم تلفن زدم و ماجرا را گفتم. او هم به من قول داده که بگذارد شب ها در کارگاه بخوابی.
با این خبر انگار دنیا را به من داده بود. از او به خاطر تمام محبت هایش تشکر کردم و بعد از یک ساعتی که با هم بودیم از هم جدا شدیم و یکسره به کارگاه رفتم.پدربزرگ ستاره، حاج اسماعیل ،مرد خوب و متدینی بود و خیلی هم ستاره را دوست داشت. همینقدر که به من پناه داده بود خدا را شکر میکردم ،اما دیگر مسیر زندگی ام عوض شده بود و باید بیشتر دل به کار میدادم تا لااقل خرجم را دربیاورم و دست نیاز به طرف کسی دراز نکنم. غذای نهار و شام من نان و پنیر بود. سعی میکردم پول هایم را جمع کنم و زیاد ولخرجی نکنم. تصمیم داشتم به جان کندنی بود دیپلمم را بگیرم و بعد هم دانشگاه بروم، چون عاشق درس و تحصیل بودم. چند ماهی به همین شکل گدشت.به همه سختی ها و مشقت ها عادت کرده بودم و همینقدر که هر روز ستاره را میدیدم برایم کافی بود که در مقابل سختی ها زندگی قوی باشم.تا اینکه یک روز سعید برادر ستاره ما را با هم دید و فورا به پدر ومادرش خبر داد و بعد هم خبر به گوش حاجی رسید . او هم بالافاصله مرا از کارگاه بیرون انداخت و این تنها امید را هم از من گرفتند. حالا نه دیگر کار داشتم، نه جایی برای خوابیدن و نه میتوانستم ستاره را ببینم. ویلان وسرگردان کوچه و خیابون شدم. مایوس و نا امید از ادامه ی زندگی چند بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اما میترسیدم، یعنی ازخدا میترسیدم شاید هم زندگی را دوست داشتم، آنهم به خاطر ستاره. به خودم میگفتم همیشه وضع اینطور نمیماند و بالاخره من روزی گلیمم را ازآب بیرون میکشم. با این حرفها به خودم قوت قلب میدادم که در برابر سرنوشت کوتاه نیایم و محکم بایستم و با مشکلا دست و پنجه نرم کنم.
حالا دیگر ستاره به شدت تحت کنترل بود. با این وجود من هر روز نزدیک مدرسه اش میرفتم و دو را دور نگاهش میکردم . فقط خدا خدا میکردم که او هم مرا ببیند و بفهمد که هنوز دوستش دارم و حاضرم به خاطرش هر خفتی را به جان بخرم که بالاخره یک روز مرا دید و برای اینکه پدر و مادرش نفهمند توسط یکی از دوستانش برایم نامه دادو او شد واسطه ی بین من و ستاره به هم نامه میدادیم و از عشق و هجران با هم حرف میزدیم؛ در حالی که دربدری و مشکل زندگیم سر جای خودش باقی بود. حدود یک ماه هر شب در آن سرمای طاقت فرسا توی پارک میخوابیدم و با همان نان و پنیر سدجوع میکردم. اینقدر که شکمم خالی نباشد.ستاره هم که میدانست با چه مشقتی زندگی میکنم توسط همان دوستش گاه گداری برایم پول می فرستاد. روی هم رفته وضع اسفباری داشتم. خیلی ها سر راهم آمدند تا دست به کار خلاف بزنم، اما من نه اهلش بودم و نه این کارها را دوست داشتم؛ یعنی خمیره ام اینطور ساخته نشده بود. عشق ستاره که تنها مونس و همدم تنهایی و دربدری ام بود نمیگذاشت به راهی پا بگذارم که برگشتش ناممکن باشد. فقط به این امید زندگی میکردم که وقتی درسم تمام شد باید به خواستگاری ستاره بروم. فکر میکردم اگر پدرو مادر ستاره ببینند که من شرافتمندانه درس خوندم و زندگی کردم، روی من حساب دیگری میکنند و همین افکار بود که مرا تا رسیدن به هدفم مقاوم نگه میداشت.در واقع من زندگی و مشکلاتش را آنقدر جدی نگرفته بودم و فکر میکردم از پس همه ی سختی ها بر می ایم. آن وقت ها هم مثل حالا خجول و ساکت بودم . نه دوستی داشتم و نه با کسی دوست میشدم.دوست نداشتم کسی درباره زندگی من چیزی بداند. هم کلاس هایم همه بچه پولدار بودند و کافی بود مستمسکی به دست بیارند. وانمود میکردم که زندگی خوبی دارم ،در حالی که اینطور نبود. کمبود تغذیه و نداشتن سر پناه روز به روز جسم و روحم را تحلیل میبرد و ضعیف تر میشدم؛تا آنجا که گاهی از شدت گرسنگی ازحال میرفتم، اما غیرتم قبول نمیکرد پیش هر کسی دست دراز کنم. تا اینکه روزی یکی از همکلاسی هایم که نسبت به بقیه بچه ها مهربان تر بود به طور اتفاقی مرا توی پارک دید که روی نیمکت در حال چمباتمه خوابیده بودم و از سرما میلرزیدم. فکر میکردم دیگر روزهای آخر عمرم را سپری میکنم. تا اورا دیدم خواستم یک جوری خودم را از چشمش مخفی کنم،اما دیگر دیر شده بود.او جلو آمد و پرسید:
" میثاق؟ اینجا چیکار میکنی؟ آنهم این موقع شب و تویاین سرما.مگر خانه زندگی نداری؟ نکنه با پدرت دعوایت شده با اینکه معتاد شدی و از خانه بیرونت کرده اند!"
صاف سرجایم نشستم و گفتم:
"قیافه ی من به معتادها میخوره؟"
"خدایی نه، اما آخه..."
آنوقت مجبورم شدم برای اولین بار و به خاطر حفظ آبرویم واین که فردا تو دهن ها نیافتم، تمام ماجرای زندگی ام را برایش تعریف کنم. وقتی سرگذشتم را شنید بی اندازه ناراحت شد. در حالی که تاسف میخورد گفت، میثاق چرا زودتر نگفتی تا کمکت کنم. حالا هم بلند شو امشب را برویم خانه ماتا فردا ببینم چکار میتوانم برایت بکنم. پدرم دوست و آشنا زیاد دارد؛ به او میگویم کاری برایت جور کند.با این وضع اگر تا حالا توی کار خلاف نیافتادی هیچ بعید نیست ازاین به بعد بیفتی! آدم هایی که دنبال طعمه هایی مثل تو میگردند، زیادند. رنگ ورویت هم خیلی پریده. برویم یک چیزی بخوریم، بعد میرویم خانه.پدرم آدم بدی نیست.
بعد از مدت ها امید تو دلم جوانه زد و در دل به خدا پناه بردم. همراه او به ساندویچی رفتیم و من بعد از ماه ها غذایی خوردم و بعد هم به خانه شان رفتیم. مجسم کنید ان وقت شب به خانه کسی رفتن، آنهم با اوضاعی که من داشتم، چه تصوری برای صاحبخانه به وجود می آورد. پدر و مادردوستم اول از دیدنم زیادخوششان نیامد ، اما وقتی دوستم همه ی ماجرا را برای آنها تعریف کرد سخت تحت تاثیر قرار گرفتند و پدرش قول داد خیلی زود کاری مناسب برایم پیدا کند که بتوانم روزها درس بخوانم و شب ها کار کنم. آن شب بعد از مدت ها دربدری توانستم توی یک بستر گرم شب را به صبح برسانم. "

armin khatar
07-26-2011, 05:03 PM
فصل سی و دوم
قسمت 2

صحبتش را قطع کردم و پرسیدم:
"در فاصله این مدت ستاره را ندیدی؟"
"چرا گهگاهی میدیدمش؛ آنهم از دور. خیلی مراقبش بودند. یک روز سعید می آمد دنبالش، یک روز مسعود.میدانستم اگر خودم راآفتابی کنم از کـُشتنم دریغ نمیکنند، بنابراین به همان وضع راضی بودم، امادلم ضعف میرفتم تا صدایش را بشنوم. میدانستم که حالاو هم بهتر از من نیست. این را در نامه هایش میخواندم. خلاصه آن روز با حال خوبی از خواب بیدار شدم و با خوردن صبحانه ی مفصلی جان گرفتم. حالا رفتار دوستم با من خیلی تغییر کرده بود و خیلی محبت میکرد؛ در حالی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی علاقه ای به دوستی با من داشته باشد. شب بعد هم آنجا ماندم تا اینکه پدرش آمد و گفت که یک کار خوب تو رستوران یکی از دوست هایش برایم جور کرده . با شنیدن این خبر قلبم پر از شادی شد و میخواستم دست و پای آن مرد مهربان را ببوسم که مانع شد و نگذاشت. روز بعد همین که از دبیرستان برگشتم همراهش به همان رستوران رفتیم و مرا به دوستش معرفی کرد وگفت که میتواند روی قولش در مورد من حساب کند. از همون شب به عنوان گارسون اونجا استخدام شدم. شب ها هم توی انباری که مواد غذایی را نگهدای میکردند میخوابیدم. آنقدر بدبختی کشیده بودم که آنجا برایم بهترین جا بودم.بیشتر تکالیفم را در دبیرستان انجام میدادم تا شب بتوانم کارم را خوب انجام بدهم و رضایت صاحب کارم را جلب کنم. رستوران در منطقه خوبی قرار داشت و مشتری هایش اغلب آدم های سرشناسی بودند.هر میزی را که سرو میکردم انعام خوبی میگرفتم.آنقدر با دل و جان کار میکردم که مدتی بعد صاحب کارم مرا تشویق کرد و گفت چون جواب جوان خوب و ظیفه شناسی هستم و تا حالا کارم را خوب انجام داده ام حقوقم را اضافه میکند. باور کنید آن لحظه از شادی دلم میخواست فریاد بزنم. برای من که در زندگی هیچی نداشتم هر صناری از آن پول ارزش زیادی داشت و با امساک خرج میکردم. در واقع خرجی هم نداشتم. غذایم را در رستوران میخوردم و برای جای خواب هم پولی نمیپرداختم. بنابراین توانستم پول خوبی پس انداز کنم تا خرج دانشگاهم جور بشود.یک سال و اندی در رستوران بودم! یعنی تا وقتی دیپلم گرفتم. به نظر میآمد همه چیز بر وفق مرادم است. برایم فرقی نمیکرد روی حصیر و گوشه انبار بخوابم یا روی تخت خواب گرم و نرم.فقط به هدفم فکر میکردم؛ هدفی که میتوانست مرا به آمال و آرزوهایم، مخصوصا ستاره، برساند. ولی از بدشانسی صاحت رستوران سکته کرد و مـُرد و رستوران به دست وراث افتاد. آنها هم سر مال دنیا به جان هم افتادند و به زودی رستوران را از اعتبار و ارزش انداختند و درش بسته شد. دوباره دربدری و خانه به دوشی من شروع شد ،اما چون پولهایم را جمع کرده بودم دلم گرم بود. حالا دیگر برای درس خواندن غصه ای نداشتم. با خودم میگفتم اگر دانشگاه قبول شدم شبانه درس میخوانم و روزها کار میکنم. بنابراین دوباره دنبال کار گشتم. هر جا میرفتم از من سابقه کاری میخواستند که نداشتم. بالاخره تصمیم گرفتم بروم سراغ کار فنی، چون خیلی علاقه داشتم و بالاخره توی همین تعمیرگاه فعلی به حقوق خیلی کم استخدام شدم. البته قرار شد وقتی به امور فنی اتومبیل وارد شدم حقوقم بیشتر بشود. سال او در کنکور قبول نشدم، ولی امیدم را از دست ندادم و تلاش کردم و بیشتر درس خواندم تا اینکه بالاخره سال دوم در همین رشته زبان که خیلی هم به آن علاقه دارم قبول شدم. حالا هم کار داشتم و هم وارد دانشگاه شده بودم. این اتاق را هم یکی ازمشتری ها برای من جور کرد که از پس اجارهاش بر بیایم و سقفی باشه که شب ها از سرما و گرما ویلان کوچه ها نباشم و خدا را شکر کنم که،ولی... "
آه پر سوزی کشید واشک در چشمانش حلقه زد. طاقت نیاوردم و پرسیدم:
"ولی چی؟ بالاخره ستاره چی شد؟"
"ستاره یاد و خاطره اش رفت به آسمون دلم و برای همیشه ماندگار شد."
"منظورتان چیه؟"
"هیچی استاد،من دیگه نتوانستم ستاره را ببینم، چون شوهرش دادند و ازایران رفت. وقتی همان دوستش که واسطه بود به من خبر داد که دارند ستاره را به یک مرد پولدار شوهر میدهند، سراسیمه خودم را خانه شان رساندم و به دست و پای پدرش افتادم که او را شوهر ندهد. به او گفتم هر کاری باشد میکنم، فقط اورا از من نگیرند؛ به طوری که ضجه های من به گوش ستاره که توی اتاق حبسش کرده بودند رسید و با ناله و شیون نمیخواست تن به آن ازدواج اجباری بدهد، اماچه فایده. نه گوشی برای شنیدن درد من و او بود و نه قلبی برای درک احساس دوجوان. بعد ازآن همه التماس، سیعد و مسعود کتک مفصلی به من زدند و از خانه بیرونم انداختند. تامدت ها از کتکی که خورده بودم بدنم کوفته و دردناک بود.وقتی حالم بهتر شدو سرپا شدم خواستم دوباره بروم سراغ ستاره که دوستش آمد و گفت ستاره شوهر کرد و رفت. دیگر دستم از همه جا کوتاه شده بود و شب و روزم شده بود اشک و آه. نه خواب داشتم و نه خوراک. مثل دیوانه ها شده بودم. انگار دنیا و تمام دلبستگی هاش برای من به آخر رسیده بود.یاد ستاره لحظه ای راحتم نمیگذاشت و تاب و تحمل را از من گرفته بود. خیلی دوستش داشتم . او همه ی زندگی من بود. فقط به عشق او درس خواندم. تنها به امید او زنده بودم و تلاش میکردم. با رفتنش انگار روح وقلب مرا هم با خودش برده بود. اغلب بیمار بودم و گاه چندین شبانه روز توی بستر می افتادم. آخر بعد از ستاره زندگی به چه دردی میخورد؟ دلم خوش بود که گاهی از دور قد و بالاش را میدیدم. آن چشم های قشنگ و معصومش، آن چهره ی مثل برگ گلش. همه و همه ثانیه های حیات مرا تشکیل میداد تا با آن نفس بکشم. نمیدانید چقدر خوشگل بود، چقدر مهربان بود. اصلا فرشته بود. فکر میکردم تا روزی که بخواهد شوهرکند من میتوانستم به تمام آرزوهایم جامه ی عمل بپوشانم و با دست پر به خواستگاریش بروم، اما آنچه که من میخواستم نشد، همانی شد که خدا خواست و من نتوانستم به عهد و پیمانی که با ستاره بسته بودم عمل کنم. ستاره من رفت بدون اینکه یک باردیگر ببینمش. فقط با یادش دلخوش بودم.برایش دعا میکردم که هر کجا هست سالم باشد و مرا فراموش کند.
چند ماهی گذشت؛ لحظه ها و دقایقی که به اندازه یک قرن بر من گذشت. تا اینکه یک روز دوستش را در خیابان دیدم و حال و احوال ستاره را ازش پرسیدم که یک مرتبه زد زیر گریه و گفت که وقتی ستاره از اینجا رفت مریض شد و همین چند وقت پیش در اثر بیماری سرطان خون از دنیا رفت. اما مادرش میگفت تا آخرین لحظه اسم تو را می آورده. شنیدن این خبر جانگداز که دیگر ستاره ی من در این دنیا نیست کمرم را شکست و هوش و حواس را از سرم برد. لحظه ای آرام و قرار نداشتم. درس و دانشگاه را ول کردم و مثل مجنونی سرگشته شب وروز در خیابان ها پرسه زدم. دلم میخواست عمر من هم مام میشد و به ستاره ملحق میشدم. دنیا دیگر بدون ستاره کور و تاریک بود. دیگر تلالو هیچ ستاره نمیتوانست قلب تاریک و سردم را روشن کند. آه استاد هنوز که هنوزه قلب و روحم در سوگش عزاداره. ستاره من زیباترین ستاره ها بود. او گلی بود که در جهنم خودخواهی پدر ومادرش سوخت و پرپر شد. او خیلی جوان بود."
میثاق می گفت و های های گریه میکرد . قلبن داشت از جا کنده میشد. آنقدر بی طاقت شده بودم که برای چند لحظه اتاق را ترک کردم. آخر میدانستم هجران عشق چگونه میسوزاند و وجود را خاکستر میکند و هرگز پایانی ندارد. انگار قصه غم انگیز عشق میثاق قلب مرا هم داغدا کرده بود و دوباره یاد مانی وجودم را متلاطم و پریشان کرد. چگونه میتوانستم تسلایش دهم و کدام تسلایی میتوانست جواب گوی دل عاشقی باشد که از اوان کودکی با آن در آمیخته و عجین شده بود؟ تنها مرهم گذشت زمان بود این زخم عمیق و کهنه را درمان ببخشد. نمیدانستم چه کنم. در حالی که بی اندازه متاثر و غمگین شده بودم دوباره به اتاق برگشتم. حالا آرام گرفته بود. آرامشی همانند آتش زیر خاکستر که با کوچک ترین نسیمی پدیدار میشد و شعله میکشید برای خودم هم تسکین دهنده باشد او را آرام کنم. از زیر تشک پاکتی را بیرون آورد و گفت:
"بگیرید بخوانید. این آخرین نامه ی ستاره برای من بود.وفتی رفتم تا پدر و مادرش را ببینم، مادرش آن را به من داد و گفت که از کرده ی خود پشیمان است. اما کدام پشیمانی ستاره را برمیگرداند. روزی صد ها بار این نامه را خواندم و میخوانم تا حس کنم که اینجا در کنار من است. آره او همیشه با من است."
نامه را که بسیار زرد و کهنه شده بود گرفتم و با دیدگانی اشکبار خواندم:

میثاق من! امروز که این خطوط را مینگارم لحظه های واپسین حیات را میگذرانم و به میثاقی که با تو بستم وفادارم و همیشه دوستت داشته ام. الان غروب آفتاب است واحساس میکنم این آخرین غروبی است که میبینم. تو اینجا در قلب منی. صدایت را میشنوم، حتی وجودت را در کنارم حس میکنم. دست هایت را به من بده تا با گرمای آن زندگی را باز پس گیرم. آه گفتم زندگی. چه حرف احمقانه ای. بی رحم تر از آن است که دلش به حال عاشق ها بسوزد. دلم نمیخواهد بمیرم، چون تو را دوست دارم.منستاره آسمان دل تو هستم وتومیثاق من با خدایی. هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن. شاید میان تمام ستاره ها پیدایم کنی. آرام جانم! مرا ببخش که تنهایت میگذارم. دستانم میلرزد و رمق اندک اندک از جانم میرود و فروغ زندگی در وجودم خاموش میشود. اما عشق تو هرگز از یادم نمیرود. حتی در آن دنیا. گاهی فکر میکنم چه خوب شد که با هم نیستیم وگرنه قدرت فراق نداشتی. تو را می شناسم. آن قلب مهربانت را میشناسم و میدانم وقتی بفهمی به این زودی ترکت کرده ام چه میکنی. اما نه، نه اگر دوستم داری، اگر به عشق مان ایمان داری پس از مرگم صبور باش و زندگی کن. تنها نمان، چون تمام سال های عمرت تنها بوده ای. اگر کسی به اندازه من دوستت داشت دست رد به سینه اش نزن،چون مجبور میشوی به خاطرش بهای سنگینی بپردازی. به مادرم و پدرم گفتم که هرگز آنها را نخواهم بخشید، چون خار مغیلان شدند و ما را از هم جدا کردند و وای ب ه حال کسانی که قلب های علشق را ندیده می انگارند، زیرا ما زاییده خلقتی هستیم که عاشق است و برای عشق و عشق ورزیدن حرمتی دیگر قائل است. آه آرام جانم! فرشته ها نزدیک شده اند.دارم آنها را میبینم. بال های سفیدشان را مدام بر هم میزنند. میخواهند مرا با خود ببرند. از آنها خواستم صبر کنند تا من آخرین کلامم را با تو بگویم و این خط را در لوح جان بنویسم که: تو سپیدار عمر منی که اکنون شکسته و دیگر نمیتوانند برپا بماند. جان شیفته ام در یاد تو میمیرد و رنگ میبازد. همه اطرافم را نور پوشانده و چشمانم از این همه تلالو قادر به دیدن نیست. فرصت تمام شده است میثاق من مـ....

نامه از دستان لرزانم رها شد. حالا این من بودم که سیل اشک از دیدگانم فرو میبارید. میثاق گفت:
"اینطور که ماردش میگفت با آخرین کلامی که مینوشت روح از بدنش بیرون رفته و به عالم اعلا می پیوندد. آه استاد به شما گفتم که خاطر عزیزتان مکدر میشود. من موجود بدبختی هستم که خدا هرگز نمیخواهد روی سعادت را ببینم. این عطا را به لقاش بخشیدم و آرزو میکنم که هر چه زودتر به زندگی سراسر نکبت بارم خاتمه بدهد، چون از کودکی تا حالا چیزی از زندگیم نفهمیدم...."

armin khatar
07-26-2011, 05:04 PM
فصل سی و دوم -3

هر چی بوده و هست رنج و فلاکت و بدبختی بوده و روزگار برای من ارمغانی به جز غم و اندوه نیاورد. اصلا خدا مرا فراموش کرده و اسمم رااز ذفترش قلم زده. باور کن سگ بهتر از من زندگی میکند!"
"آقای کیانفر نا امید نباش. خداوند بندگان صبور و پرطاقتش را امتحان می کند و در یک جا و یک وقتی درهای خوشبختی را به روش باز می کند. مشکلات و نامردی ها جز قانون زندگی است که با بشر زاده می شود تا انسان را وادار به تلاش و مبارزه کند و زندگی را بیهوده و عبث نداند و بالاخره همهی اینهاست که به حیات ما تداوم می بخشد. مشکلات و سختی ها متعلق به انسان است . حالا برای هر کس به فراخور قدرت تحملش انتخاب می شه، ولی در همه حال از رحمت خداوند نباید ناامید بود و به آن ایمان دارم"
"ولی خانم استاد اگه شما زندگی منو داشتید مطمئنم اعتقاد و ایمانتون از همه چی سلب می شد؛ حتی از خدایی که ما رو آفریده. مگه چیزی هم از من باقی مونده که بخوام امتحان پس بدم. چه خیری دیدم جز رنج و بدبختی و دربدری؟ می دونم تا اخرهم همینطوره. به قول معروف نه آفتاب از این داغتر می شه نه کولی از این سیاه تر. با رفتن ستاره زندگی من هم تموم شد."
"اما من با نظرتون موافق نیستم. چه بسا فردای بهتری در انتطارتون باشه. آره به فردا و فردا ها فکر کنید؛ اون هم با دید مثبت. اسیر غم و اندوه شدن فقط اتلاف وقت و ضعف نشون دادن در مقابل غول زندگیه.اما نباید این طور باشه. میدون مبارزه برای همه ما به یک انداز ه است. فقط اندکی همت و اراده لازم دارید تا بیایید وسط و حرف رو شکست بدید. با مرگ ستاره دنیا تموم نشده. اگه واقعا هنوز عاشقش هستین و دوستش دارین سعی کنین زندگیتون رو طوری بسازید که روح ستاره از شما راضی باشه. ممکنه جسم فنا بشه، اما روح در عالم همیشه زنده است. بدونید که درهمه حال مراقب و نگران شماست. شما که نمی خواید روح ستاره در عذاب باشه؟"
" معلومه که نمی خوام"
"پس بیایید همت کنید من هم کمکتان میک نم"
" چطوری خانم استاد؟ وقتی قلبم شکسته و روحم دستخوش سرگشتگی و اندوهه چطور می تون به کاری همت کنم که برای ادامه اش هیچ انگیزه ای ندارم؟ فرداهایی که شما از اون حرف می زنید دیگه برای من وجود نداره، چون هیچ فردایی رو بهتراز امروز نمی بینم."
"آقای کیانفر دیگه قرار نشد حرف از یاس و نا امیدی بزنید. باید از همین لحظه به من قول بدید این افکار سیاه رو از ذهنتون بیرون کنید و به چیزهای خوب و قشنگ زندگی فکر کنید. اون وقت می بینید هر چی دو رو برتون وجود داره تغییر می کنه.انسانی موفق است که پیروزی را جایگزین شکست کند و تا شکست نباشد ارزش پیروزی معلوم نمی شود. همه ی ما روزی از این دار پر بلا می رویم ، اما چرا با رنج و عذاب؟ کسی که تحصیل علم می کند باید خوب هم فکر کند. اندیشه ی خوب داشتن خودش عبادت و سپاسگذاری از نعمتهای خداست . اگه به تاریخچه ی انسانهای موفق نگاه کنیم می بینیم که همه ی اونها رو شکست به سر منزل مقصود رسونده . یک دونده خوب کسیه که هرگز اجازه نده یاس و ناامیدی بر اون غلبه کنه . اگه یک لحظه فکر کنه که می بازه، حتما می بازه. من که اینجا روروتون ایستادم یک روز ی مثل شما فکر می کردم، اما حالا..."
"پس شما هم؟"
"بله همه ی ما به نحوی با سختی های زندگی روبرو شدیم. مهم اینه که چطور و چگونه از مهلکه جون سالم به در ببریم"
"با همه ی اینها استاد نمی شه با حرفهای قشنگ دل خوش کرد. واقعیت خیلی تلخ تر و ملموس تر از حرف است"
" بله می دونم، اما اگه یه کمی از تلخی و یک کمی از شیرینی با هم قاطی کنیم می شه اون رو پذیرفت و از نیش زندگی در امان بود. باید به من قول بدید خوب غذا بخورید، ورزش کنید و به سلامت خودتون کمک کنید. به قول معروف عقل سالم در بدن سالمه. شما خیلی ضعیف شدید و ضعف زیاد باعث سستی تمام اعضای بدن می شه. بنابراین از شما انتظار دارم برای یک بار هم که شده روش زندگیتون رو عوض کنید. اون وقت فردی موفق خواهید شد و به حرفها و فکرهای امروزتون می خندید. من امروز خیلی حرف زدم. فکر میکنم درس دیگه کافی باشه. فردا دوباره به دبدنتون می یام و می خوام که شما رو بهتر از امروز ببینم. حالا اگه اجازه بدید زحمت رو کم کنم، چون دختر کوچولوم از دیر رفتنم بی تابی میکنه"
برای نخستین بار گل لبخند بر لبش نشست:
" دختر کوچولوتون چند سالشه؟ البته یک بار گفتید اما فراموش کردم"
"اون تقریبا دو سالشه و اسمش سانازه"
" اوه چه اسم قشنگی. حتما خیلی خوشگله"
"ای بدک نیست!"
" دوست دارم ببینمش"
" حتما می بینیش، به شرطی که این آدمی که هستی دیگه نباشی"
سری تکان داد و گفت:
"گرچه برای باور دروغهای زندگی توانی در خودم نمی بینم، اما چون شما توصیه می کنید سعی میکنم جهت زندگیم رو عوض کنم. برای همه چیز از شما متشکرم. مخصوصا گوش کردن به قصه ی خسته کننده ای که خاطرتون رو آزرده کرد. از اینکه به این کلبه ی حقیر قدم رنجه فرمودید یک دنیا ممنونم و خودم رو لایق این همه انسانیت و محبت نمی دونم."
"آقای کیانفر دیگه این صحبتها رو نکنید. من و شما خواهر و برادریم. بنابراین وظیفه یک خواهر اینه که به برادرش کمک کنه تا از گرداب غم و اندوه بیرون بیاد. مطمئنم اگه روزی من هم نیاز به کمکتون پیدا کنم دریغ نمی کنید"
"بله همین طوره استاد. من کوچیک و خاک پای شما هستم. برای یک دوست و یک انسان خوب سر دادن کمه باید جان فدا کرد"
" بیشتر از این منو شرمندهن کنید آقای کیانفر. به امید دیدار"
" خدا نگهددارتان استاد"
از خانه بیرون آمدم؛ در حالی که زندگی یک ورق دیگر برایم زده بود وقصه ای باعث شده بود تا رنج عشق خود را فراموش کنم.
میثاق کیانفر از آن دسته از انسانهایی بود که محنت روزگار و خنجر نامردان زخمی اش کرده بود ؛ زخمی عمیق که زمان لازم بود تا تاولهای چرکین آن ترمیم یابد و دوباره انسانی دیگر شود . با تمام وجودم می خواستم کمکش کنم. نه از روی ترحم و دلسوزی بلکه با محبت و احترام به موجودی که محروم از عشق پدر و مادر و عشق دختریست که از دست داده و دل و جانش سوگوار است. در آن لحظه احساس خوبی داشتم. دلم میخواست شوق زندگی را در قلب انسانی برانگیزم که سالها در او مرده بود ؛ سالهای گمگشتگی در دنیای آمال و آرزوهایش که نیاز به اندک محبتی شهامت بودن و زیستن را از او گرفته بود.
به ساعتم نگاه کردم. یک ساعت دیر کرده بودم. مطمئنا مادرم نگران شده بود. بنابراین با تلفن همراه به او زنگ زدم تا از نگرانی درآید.
وقتی چشت فرمان نشستم، تا رسیدن به منزل به این فکر میک ردم که اگر انسانهایی نظیر میثاق احساس کنند که هنوز کسانی وجود دارند که دوستشان بدارند و به خاطرشان نگران خواهند بود ، همه چیز برایشان متفاوت خواهد گردید و عشق به زندگی در انها تجلی خواهد یافت.

armin khatar
07-26-2011, 05:04 PM
فصل سی و سوم

وقتی به خانه رسیدم و پدرم هم به منزل امد قصه ی زندگی میثاق کیانفر را برای او و مادرم تعریف کردم. میدانستم که آنها هم مثل من تحت تاثیر قرار خواهند گرفت که همین طور هم شد. طوری که پدرم گفت:
"به چنین آدمی باید کمک کرد.نباید این جور ادمها را فراموش کرد. به کسانی مثل این جوان که دود چراغ خورده و زجر روزگار را چشیده اند باید میدان داد و موقعیت را برای ترقی و پیشرفتشان فراهم کرد، چون لیاقت خیلی چیزها را دارند"
سپس مکثی کرد و با نگاه تیزبینش به چشمان من زل زد. با ابنکه کلامی نگفه بود از نگاهش افکارش را خواندم و بلافاصله گفتم:
"پدر خواهش میکنم منو اینطوری نگاه نکنین! من هرچی در مورد میثاق گفتم عین حقیقت بود و نظر خاصی بهش ندارم،مگه به عنوان یه انسان که نسبت به انسان دردمند دیگه احساس وظیفه میکنه. اون برای من مثل برادره و دلم می خواد تا جایی ک در توانم هست دستش رو بگیرم از اون وضع نجاتش بدم وبهش ثابت کنم که زندگی همیشه یه روی سکه نیس. هدفم دستگیری یه انسانه ونه بیشتر از این. حالا اگه شما هم کمکم کنین چه بهتر، وگرنه به تنهایی این کارو می کنم. دلم می خواد برای یه بار هم که شده طعم سعادت و خوشبختی رو بچشه."
پدرم بلافاصله دستها را بالا برد و لبخند زنان گفت:
" معذرت می خوام دخترم من تسلیم هستم و به خواست و عقیده ی تو احترام می ذارم، اما تا جایی که به اعتماد و اطمینان من خیانت نشه! در اونصورت هرگز نمی بخشمت!"
"پدر خیلی متاسفم که هنوز در باره من این طوری فکر میکنید. انگار هنوز باور نکردید که من عاشق مانی هستم و عاشقش می مونم و تا زمانی که بی گناهیم ثابت نشه به روی هیچ مردی ولو بهترین مردها نگاه نمی کنم."
بالاخره پدر و مادرم راضی شدند تا یک شب او را به خانه مان دعوت کنم و از نزدیک با میثاق آشنا شوند.
روزهای پس از آن همین که از دانشگاه بیرون می امدم یکزاست به سراغ او می رفتم ، زیرا با این دیدار کاملا تغییر روحیه اش را احساس می کردم و از این بابت خوشحال بودم. بالاخره بعد از یک ماه و اندی گچ پایش را باز کرد وسلامتی خود را بدست آورد. بی نهایت خوشحال بود که به یر کارش و دانشگاه باز می گردد. همان روز بود که او را برای آخر هفته به خانه مان دعوت کردم تا با خانواده و دخترم آشنا شود. ابتدا باور نمی کردو فکر می کرد بااو شوخی می کنم یا دستش انداخته ام ، اما وقتی مرا جدی دید باور کرد و از شادی سر از پا نمی شناخت . وقتی چهره راضی و شاد او را دیدم احساس لذت و آرامش کردم . دو روز آخر هفته کلاس نداشتم و فرصتی بود تا به کارهای حودم و کارهای خانه برسم و ضمنا برای تهیه شام پنجشنبه شب به مادرم کمک کنم. میلاد وهمسرش را هم گفته بودم بیایند.
دوست داشتم میثاق بار دیگر خود را در جمع گرم خانواده احساس کند. چیزی که سالیان متمادی از آن محروم بود.. ضمن گفت و گویی که با مادرم داشتم به او گفتم:
"مامان میثاق بچه ساده و خوبیه. مطمئنم که همه ی شما ازش خوشتون می آد."
نگاه غریبی به من کرد و گفت:
" سیما جان، با محبتهایی که به این پسر میک نی نکند دلبسته تو شود. ان وقت کار بدتر از بد می شود."
" اوه مامان، هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته.یعنی من طوری رفتار کردم که اون هرگز به خودش چنین اجاز ه ای رو نده. بهش نگفتم که از همسرم جدا شدم. یعنی لزومی ندیدم که در مورد زندگی شخصیم چیزی بدونه. اتفاقا پسر خیلی منطقی و باشعوریه. حتی در برخوردمون همیشه سعی کردم حالت شاگرد استادی حفظ بشه. من تمام سعی و تلاشم اینه که این پسر احساس کنه وجودش برای دیگران با اهمیته و همه دوستش دارن. اگه بتونیم گاهی اوقات اونو تو جمع خودمون بپذیریم بزرگترین سعادت رو بهش بخشیدیم و خدا رو هم از خودمون راضی کردیم"
مادرم قانع شد و گفت:
" آره شاید حق با تو باشه. من همون نظر اول که ببینمش می فهمم چه جور آدمیه. اگه واقعا همون طور بود که تو تعریف میکنی چرا که نه؟ محبتش می کنیم .خیلی هم ثواب داره. چه کاری از این بهتر که دل بنده ای رو شاد کنیم که از شادیها بی بهره بود"
گرچه ظاهرا به حرف و نظر مادرم اهمیتی ندادم، اما عمیقا به فکر فرو رفتم که نکند حدسش درست باشد . دلم نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد. زیرا تمام هدف من جلب اعتماد او به زندگی و آدمها بود، نه اینکه بخواهم او را فریفته خودم کنم. باید در روابطم با او احتیاط بیشتری می کردم. با این فکر مشغول به کارشدم.

armin khatar
07-26-2011, 05:04 PM
فصل سی و چهارم

همه برای استقبال و پذیرایی از میثاق آماده بودیم. قدری دیر کرده بود و دلواپس بودم که نکند از آمدن پیشمان شده باشد. شاید هم خجالت میکشید. آخر برای او که سال ها گوشه انزوا اختیار کرده بود قدری مشکل بود میان جمعی ظاهر شود که هیچ شناختی ازآنها ندارد.میدانستم که برایش آسان نیست و اگرنمی آمد معنی اش این بود که هنوز با خود و زندگی آشتی نکرده و تمام زحمات من بیهوده بوده است. در همین افکار غوطه ور بودم که زنگ در به صدا در آمد و اندکی بعد میثاق کیانفر با چهره و تیپی متفاوت در آستانه در ظاهر شد. لبخند زنان به استقبالش شتافتم . دسته گل بسیار زیبایی در دستش بود که تقریبا آن را حائل صورتش کرده بود. به نظر می آمد اعتماد به نفسش را از دست داده است. کاملا دست و پای خود را گم کرده بود و به نظر میرسید می لرزد. بنابراین آهسته گفتم:
"آقای کیانفر، اینجا را منزل خودتان بدونید و راحت باشید. بفرمایید خیلی خوش آمدید."
و سپس او را به همه اعضای خانواده ام معرفی کردم و همه او را با روی باز پذیرا شدند. فقط پریسا نبود که او هم چند لحظه بعد وارد شد. همینکه میثاق چشمش به اوافتاد ناگهان چهره اش تغییر حالت داد و در حالی که رنگش مثل گچ سفید شده بود مات و مبهوت به پریسا خیره شد. پدرم که با دقت او را زیر نظر گرفته بود با علم و اشاره از من پرسید:
"مگر چه شده؟"
خودم هم نفهمیدم در آن لحظه چه اتفاقی افتاد که یکدفعه میثاق با دیدن پریسا دگرگون شد. به طوری که همه برای دقایقی طولانی از تغییر حالت او ساکت شدیم. جو سنگین شده بود و من برای اینکه به آن وضع خاتمه بدهم رو به میثاق گفنم:
"آقای کیانفرف این هم خواهر کوچولوی من."
میثاق به خودش آمد و نگاه خیره اش را از پریسا برداشت و با لبخندی که به زور روی لب هایش شکل گرفته بود من من کنان گفت:
"منو ببخشید. پس این دختر کوچولوی شماست. ماشاا... چقدر خوشگل و بانمکه."
ساناز قدری خودش را عقب کشید، اما کنجکاوانه میثاق را نگاه میکرد. دل توی دلم نبود که خانواده ام از او خوش شان نیامده باشد که میلاد به دادم رسید و با او شروع به صحبت کرد. اندک اندک یخ مجلس باز شد و پدر هم وارد صحبت شد و درباره موضوعات مختلفی شروع به گفتگو کردند. عجب اینجا بود که میثاق در هر موردی که از او سوال میشد سلیس و روان جواب میداد . گویی اطلاعاتش در همه موارد کامل بود و در برابر پدر و برادرم هیچ کم نمی آورد. از چهره و رفتار صمیمانه پدرم فهمیدم که از میثاق خیلی خوشش آمده است. از اینکه میثاق اعتماد به نفسش را به دست آورده بود در دل او را تحسین میکردم و بیشتر از شخصیتش خوشم آمده بود. ولی هرازگاهی متوجه میشدم که با حالت غریبی پریسا را نگاه میکرد و به نظر می آمد پریسا هم از او بدش نیامده است، چون با دقت به حرفهایش گوش میکرد و تمام توجهش را به او داده بود. و خلاصه به رغم آنچه تصور میکردم میثاق مورد توجه تمام اعضای خانواده قرار گرفت. هنگامی که صرف شام به پایان رسید میثاق گفت:
"خانم کاوشی از وقتی به یاد دارم و خودم را شناختم هیچ شبی مثل امشب در زندگی ام نداشتم. شما و خانواده تان بی نهایت مرا مورد لطف ومحبت خود قرار دادید. حالا احساس میکنم زندگی هنوز هم میتواند با انسان های خوبی مثل شما ادامه پیدا کند و سرشار از زیبایی و مهر و محبت باشد.بایدبگویم با تمام ذرات وجودم از همه ی شما ممنون و متشکرم که این افتخار را به من داید تا در جمع صمیمی شما حضور داشته باشم. این شب را به عنوان زیباترین و بهترین شب زندگی ام در خاطره ام حفظ کنم."
میثاق چنان بی ریا و صادقانه احساش را بیان کرده بود که اشک در چشم ما حلقه بست. مادرک که با آن قلب رئوف و مهربانش سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
"پسرم از این لحظه به بعد میتوانی اینجا را خانه خودت بداین. همه ی ما از دیدار و بودن با تو درکنارمان خوشحال میشویم."
پدرم در ادامه صحبت مادرم افزود:
"بله حق با زری خانومه.ما واقعا خوشحال میشویم تاشما را بیشتر در جمع خودمان ببینیم.دخترم سیما میداند من آدمی نیستم که هر کسی را بپذیرم، آما آنقدر از شما تعریف کرده بود که مشتاق بودیم شما را ببینیم و حالا میتوانم ادعا کنم که سیما در تشخیص خود نسبت به شخصیت شما اشتباه نکرده. با سن و سالی که من دارم، آدم شناس خوبی هستم و شما را جوان پاک و صادق و شریفی میبینم و این برای یک انسان یعنی همه چیز.بنابراین حاضرم کمکت کنم تا زندگی بهتری برای خودت درست کنی. فکر میکنم به اندازه کافی در زندگیت صدمه خوردی. حالا دیگر وقتش است گذشته را فراموش کنی وزندگی تازه ای را شروع کنی.بنابراین هر وقت خواستی روی کمک من حساب کن."
خدا میداند در آن لحظه چه حالی داشتم. انگار روی ابرها راه می رفتم. دیدن چهره غرق در شادی و چشمان لبریز از اشک میثاق چنان مرا از خود بیخود کرده بود که قادر نبودم به خاطر آن همه محبتی که پدرم در حق میثاق کرده بود ازاو تشکر کنم.میثاق دست هایش را روی صورتش گذاشت و در حالی که بغض شادی در گلویش پیچیده بود با صدای لرزانی گفت:
"آقای کاوشی من خودم را لایق این همه لطف نمیبینم. شما واقعا یک انسانید. بیهوده نیست که خانم استاد چنین شخصیت برجسته ای دارد و اینقدر مهربان است؛ چون فرزند شماست. چی میشد اگر تمام آدم ها به خوبی شما بودند؟ آه اصلا باور نمیکنم. نمیدانم دارم خواب میبینم یا همه چیز واقعیت دارد."
پدرم به طرفش رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و با لحن مهربانتری گفت:
"آدم هایی که در مقابل مشکلات زندگی صبر میکنند و شرافت و وجدان خودشون را نمیفروشند به یقین لایق بهترین ها هستند. تو هم مثل پسر من. از این لحظه به بعد دیگر تنها نیستی."
میثاق دست های پدرم را بوسید و دوباره ازاو تشکر کرد . به این ترتیب، میثاق کیانفر قدم به زندگی ما گذاشت. برایش خیلی خوشحال بودم.میدانستم وقتی کسی یا چیزی مورد تایید و توجه پدرم قرار بگیرد از هیچ کاری برایش فروگذار نخواهد کرد. همانطور که چند روز بعد میثاق را به نزد خود فراخواند و او را به عنوان کارمند در شرکتش استخدام کرد.
الحق و الانصاف میثاق پس از مدتی نه چندان طولانی لیاقت و شایستگی خود را به نحو احسن نشان داد و خود را بیشتر در دل پدرم جا کرد.او هر وقت مرا میدید با لحن سپاسپگذارنه ای میگفت:
"شما را خداوند مامور کرد تا با برکت وجودتان آسمان تاریک زندگیم را روشن کنید و فرشته نجاتی باشید برای رهایی من از دنیای اندوهباری که در آن دست و پا میزدم."
البته هر کدام ا زما برای جاری شدن امر وسیله ای بیش نیستیم. آنکه معجزه میکند، آنکه رحمت و نعمتش را بی دریغ نثار بندگان ستمدیده اش میکند. تنها خداوند یگانه و سبحان است. نه من و یا من نوعی. میثاق از نظر روحی اصلا قابل مقایسه با گذشته نبود. دیگر این من نبودم که او را به خانه مان دعوت میکردم، بلکه پدر و مادرم بیشتر اوقات از او میخواستند تا در جمع ما باشد و او هم می آمد و ساعت ها با ساناز که بی اندازه به او علاقه مند شده بود بازی میکرد. از علاقه اش به ساناز معلوم بود که خیلی بچه ها را دوست دارد. در این میان از نگاه هایی که بین پریسا و میثاق رد و بدل میشد فهمیدم که نسبت به هم بی احساس نیستند. اما موضوعی فکر مرا به خود مشغول میکرد و آن اینکه در اولین دیدار چرا میثاق با دیدن پریسا به چنان حالی دچار شده بود. این را باید می فهمیدم، ولی قبل ازاینکه با میثاق صحبت کنم روزی پریسا به سراغم آمد و گفت:
"سیما میتوانم چند دقیقه با تو صحبت کنم؟"
"آره چرا که نه؟"
"نمیدانم چطوری بگویم..."
"خوب هر طور دوست داری، ولی قبل از اینکه حرفی بزنی میدانم چی میخواهی بگی."
"از کجا میدونی؟ من که هنوز حرفی نزدم.مگه علم و غیب داری؟"
"نیازی به داشتن علم و غیب نیست. نکند خواهرت را دست کم گرفتی؟ خوب حالا بگو."
"سیما تو نسبت به میثاق چه احساسی داری؟ یعنی منظورم این است که..."
"که چی؟ عاشقشم؟"
"آره همین."
"ببینم رفتارم چی نشان میدهد؟ تو فکر میکنی عاشقش هستم؟"
"دقیقا نمیدانم. آخه از رفتار محبت آمیزت به او این احساس را کردم."
"اوه اشتباه کردی. من عاشق هیچ مردی نیستم مگر مانی. اگر میبینی به میثاق محبت میکنم به خاطر کمبودهایی است که در زندگیش داشته و به خاطر تنهایی و بی همدمی اوست؛ به خاطر تمام چیزهایی که من وتو از درک آنها عاجزیم. من او را درست مثل میلاد دوست دارم و به خاطر شخصیت خوب و صمیمی اش به او احترام میگذارم. میثاق جوان بی نظیری است و اگراو را بیشتر بشناسی به حرف من ایمان می آوری. او داشت از دست میرفت. یعنی اگه به موقع به دادش نرسیده بودم چه بسا تا حالا خودکشی کرده بود. اگر می بینی مرا دوست دارد و به من احترام میگذارد به خاطر این است که به حسابش آوردم، و به حرفهایش گوش دادم، به همراه او گریه کردم و خندیدم، کمکش کردم تا خودش را پیدا کند و خیلی چیزهای دیگر. بدبختی هایی که او در طول زندگیش متحم شده کافیست یک فیل را از پا بیاندازد، چه برسدبه جوانی به سن و سال او. اوروحش زخمی است و تا این زخم ها بخواهد التیام پیدا کند سال ها طول دارد. نه مادر داشته و نه پدر ونه هیچ دلسوزی و غمخواری. خودش بوده و باری که سال ها از نامردی آدم ها به دوش کشیده. میفهمی چی میگویم پریسا؟ نگاهش نکن اینجا که می آید آرام و ساکت است. او از درون بی قراره. کافیه با یه تلنگر برگرده به همون جای او. از همه مهم تر، موجودی را از دست داده که ازکودکی عاشقش بوده و با نفس او نفس می کشیده. دختری که کعبه آمال و آرزوهایش بوده. وقتی من او را شناختم یک مرده بود . آره پریسا جان من مدت هاست که میدانم به او علاقه مندی، ولی آیا انقدر دوستش داری که زخم های تاول زده و روح افسرده او را مداوا کنی و با او همراه شوی یا فقط یک احساس زودگذر داری؟ در ضمن دو تا مشکل بزرگ سر راهت است. یکی پدر که ممکن است با فهمیدن این قضیه میثاق را برای همیشه طرد کند و یکی خودش که بفهمی او هم متقابلا چنین احساسی را به تو دارد که البته فهمیدن آن خیلی آسون است.بنابراین در وهله اول باید عقیده پدر ومادر را بدانی تا ماجرای من و فرشاد دوباره تکرار نشود. "
"آره، ولی مساله تو و فرشاد فرق میکرد. پدر برای میثاق ارزش دیگری قائل است."
"بله ممکنه حرف تو درست باشد، اما فقط در حد انسانی که خواسته کمکش کند.مثل خیلی های دیگر که پدر کمک شان کرده و میکند.به هر حال، این را بدان که احساس من به میثاق همن است که گفتم. اگر بدانم او هم تو را دوست دارد چه بسه کمک تان کنم. به شرطی که اول نظر پدر و مادر را بدانیم و بعد برویم سراغ میثاق و علاقه او نسبت به تو."
وقتی صحبت هایمان تمام شد پریسا به فکر فرورفت و بالاخره پس از چند لحظه گفت:
"در اینکه میثاق رو دوست دارم وعاشقش شدم شکی نیست. یعنی از همان برخورد اول شیفته ی شخصیت و اخلاقش شدم و محبتش را به دل گرفتم و وقتی بیشتر شناختمش، بیشتر خوشم امد. در حالی که اصلا فکر نمیکردم روزی عاشقش بشوم، چون برای ازدواج معیار دیگری داشتم. ولی حالا تمام معیارهایم غلط از آب در آمده. اوه سیما نمیدانم چکار کنم. من فکر میکنم گره این مشکل به دست تو باز میشود. بابا به حرفهای تو بیشتر اهمیت میدهد."
"زیاد مطمئن نباش خواهر من، چون من هم اشتباه کردم و هنوز دارم تاوان اشتباهم را پس میدهم. یادت هست یک روز از من سوال کردی دلیل جدایی من و مانی چی بود؟"
"بله یادمه که گفتی عدم تفاهم بوده ، یعنی این نبوده؟"
"نه، حالا میگویم، بشرط آنکه قول بدهی این راز را در سینه ات حفظ کنی و به هیچ کس نگویی؛ حتی به میثاق.چون که او نمیداند من و مانی از هم جدا شده ایم."
و سپس به تعریف ماجرا پرداختم.وقتی صحبتم تمام شد پریسا به شدت ناراحت شد و گفت:
"الهی برای بمیرم سیما. این خیلی دردناکه.آخه چطور مانی نخواسته قبول کنه که این عکس ها ساختگیه و خیلی آسون میشه با کامپیوتر چنین تصویرهایی را ساخت؟"
"شاید هم فهمیدهف اما چون به زن دیگری علاقه مند بود ه، نخواسته این موضع را جدی بگیره و روی آن فکر کند. به هر حال من دوستش دارم و از خدا میخواهم تا یک روز به این حقیقت پی ببرد . فرشاد آدم رذلی است که از هیچ کاری ابا ندارد. آن روز که تو گفتی این اطراف پرسه میزده داشتم سکته میکردم که این دفعه چه نقشه ای کشیده و چه بلایی میخواهد به سرم بیاره، ولی انگار به خیر گذشت و دیگر این طرفها پیدایش نشد. "
"میدانی چیه سیما؟ نخواستم به تو بگویم، ولی گاهی اوقات او را میبینم."
ناگهان دلم فرو ریخت. وحشت زده گفتم:
"دروغ میگویی پریسا."
"نه راست گفتم.باور کن، اما چون تو گفته بودی با او صحبت نکن من هم این کار را نکردم، ولی وقتی از خانه بیرون میروی مراقب خودت باش."
"آه خوب شد که گفتی تا حساب کار دستم بیاد. اما آخه چی از جونم میخواهد؟ چه خوابی برایم دیده؟ چه منطوری از این تعقیب و گریز داره؟"
"فکرش را نکن سیما. ولی اگه صلاح بدونی این دفعه که دیدمش برم ازش بپرسم برای چی این طرف ها پرسه میزنه؟"
"نه نه این کار را نکن.مار خوش خط و خالیه! با آن سر و زبونی که دارد ممکنه تو را هم خام کند. اصلا نباید به او رو داد.ولی فکرم را ناراحت کردی."
و قبل از اینکه بیرون برود تاکید کرد تا با پدر و مارد حرف بزنم . به او قول دادم که در اسرع وقت این کار را بکنم. حرف های پریسا مراسخت به فکر فرو برده بود. مدت ها بود که به فرشاد و اینکه با من زندگی ام چه کرده است فکر نکرده بودم.بدبختانه دستم از همه جا کوتاه بود. نمیدانستم چه کنم. باید موضوع را به پدرم میگفتم یا خودم به تنهایی با او صحبت میکردم؟ نمیخواستم اشتباه گذشته را دوباره تکرار کنم. در حالی که میدانستم اگر پدرم بهمد لحظه ای در کشتنش درنگ نمیکند. با افکار آشفته ای دست به گریبان بودم و به دنبال راهی برای حل این معضل میگشتم، ولی با اعصاب به هم ریخته ای که داشتم ممکننبود بتوانم درستی بگیرم. باید در این باره با کسی صلاح و مشورت میکردم و خودم به تنهایی وارد میدان نمیشدم. ممکن بود فرشاد نقشه ی تازه ای برایم کشیده باشد.
پایان فصل سی وچهارم

armin khatar
07-26-2011, 05:04 PM
فصل سی و پنجم

اکنون وجود میثاق در خانواده تثبیت شده بود و همه دوستش داشتیم. وقت آن رسیده بود تا با پدرم درباره ی او و پریسا صبحت کنم. به دنبال فرصتی بودم تا این موقعیت فراهم شود،چون پدرم به شدت گرفتار کارهایش بود و کمتر او را در خانه میدیدم. تا اینکه این فرصت به علت کسالت پدرم که در خانه مانده بود پیش آمد.
آن روز مادرم و پریسا برای خرید بیرون رفته بودند که به نزد پدرم رفتم و با پیش کشیدن موضوعات مختلف حرف را به میثاق کشیدم و پرسیدم:
"راستی بابا جان از میثاق راضی هستید؟ یعنی کارش تو شرکت مورد قبول و رضایت شما هست؟"
"بله دخترم، پسر خوب وظیفه شناسیه و از همه مهم تر بی اندازه درستکار و صدیقه.چندبار امتحانش کردم و حتی رمز گاوصندوق را به او گفتم تا ببینم چقدر جنبه داره، خوشبختانه همانطور که فکر میکردم از امتحان سر بلند بیرون آمد. توی این دوره و زمانه نظیر این گونه پسرها کم پیدا میشود که در نهایت تنگدستی اینقدر امین باشد. البته اگر خطایی هم بکند نمیشود به او ایرادی گرفت، بالاخره جوانی است و هزار آمال و آرزو. اما الحق و الانصاف کارش خیلی درسته.معلومه شیر پاک خورده است.خیلی هم با هوش و با استعداده، کافی است هر کاری را یک بار به او واگذار کنی. خیلی خوب خودش رانشان داده،برای همین به فکرم رسیده اصول کارم را یادش بدهم و او را جانشین خودم کنم.البته از دور و نزدیک مراقبش هستم.راستش از این همه برو بیا و فعالیت خسته شدم.باید خودم را بازنشسته کنم و از این باقیمانده ی عمرم استفاده کنم و همراه مادرتان به سیر و سفر بروم. زری هم خیلی خسته شده. حالا اگر ناله و زاری نمیکند ازنجابت و خانومی اش است. "
"بابا اینطور که معلومه میثاق حسابی اعتمادتان را جلب کرده و تصمیم دارید او را جانشین خودتان کنید. خوب با این تفاسیر میخواهم سوالی از شما بکنم. البته فقط در حد یک حرف است، میخواستم بدانم میاثق را اونقدر قبول دارید که بتوانید به عنوان دامادتان بپذیرید؟"
اول کمی جا خورد و به فکر فرو رفت. اما چند لحظه بعد جواب داد:
"از تو چه پنهان سیما جان خودم هم به این موضوع فکر کردم. در این چند ماه اخیر میثاق را همه جور محک زدم. چیزی یا کاری برخلاف نظرم از او ندیدم. میداانی من آدمی نیستم که بیگدار به آب بزنم و در هر موردی مو را از ماست میکشم و تا صحت هر چیزی برایم ثابت نشود امکان نداارد همین طوری و بر اساس یک احساس زودگذر قبول کنم. در مورد میثاق میتوانم ادعا کنم روی همه افعالش میشود حساب کرد. هم با عرضه و زیرک و هم نجیب و زحمتکش و مسئولیت پذیر است و خلاصه هر چه خوبان همه دارند او تنها دارد. بنابریان چننی لقمه ی پاکی را نباید از دست داد. ثروت ندارد که نداشته باشد. مگر من میخواهم مال دنیا را با خودم کجا ببرم؟ هر چی دارم مال شماهاست. من فقط امانتدارم. چرا که نه؟ بدم که نمی اید، اتفاقا خیلی هم خوشحال میشوم. چی از این بهتر، به شرطی که هر دو طرف مایل باشند. تنها خواست من مطرح نیست.اما..."
"اما چی بابا؟"
"چرا تو این موضوع را مطرح کردی؟ حتما منظوری از این سوال داشتی؟"
"منظور خاصی نداشتم. همینطوری پرسیدم. ولی از حرفهایتان اینطور دستگیرم شد که اگر میثاق پریسا را از شما خواستگاری کند جوابتان مثبت خواهد بود."
"بله دخترم . او دود چراغ خورده است و قدر همه چیز را میداند. میثاق و نظیر میثاق هستند که میتوانند به جایی برسند، نه نور چشم هایی که آب تو دل شان تکون نخورده و همیشه همه چیز برایشان مهیا بوده. میثاق جوان فعال و زرنگیه که پله های ترقی را زود طی میکند و چه بسا روزی مرد ثروتمندی بشود.ولی همه ی اینها یک طرف، نجابت و حیای او یک طرف. سرو شکلش هم بد نیست. مورد تایید است. روی هم رفته بچه ی خیلی خوبیه. اصالتی در وجودش هست که نشان میدهد پدر ومادرش آدم های درست و حسابی بوده اند."
"حالا یک سوال دیگر بابا، چرا در مورد فرشاد چنین نظری نداشتید و از اومتنفر بودید؟"
"اوه سیما اصلا صحبت آن پسره آشغالرا نکن.میثاق کجا و فرشاد کجا؟ او از اول نبریده بود. مثل روز برایم روشن بودکه میخواست مثل بختک خودش را بندازد روی ثروت تو.آدم شارلاتانی بود.خوبه که به خودت هم ثابت شد و خدا راشکر که بموقع حقیقت را فهمیدی."
"بله کاملا حق با شماست. من هم خدا را شکر میکنم که در دام او نیفتادم، وگرنه حالا چه روزگاری داشتم، گرچه در زندگی زناشویی ام شکست خوردم، ولی به شکستی که بعدها از فرشاد خوردم شرف دارد. میدانم که خودم اشتباه کردم، وگرنه مانی مرد خیلی خوب بود و من دیر به این حقیقت پی بردم.از اول پایه ی زندگیم را خراب گذاشتم تا اعتمادش از من سلب شد. به قول شما خود کرده را تدبیر نیست. گاهی وقت ها آنقدر دلتنگش میشوم که نهایت ندارد واحساس میکنم زندگی ام بدون او چه سرد و غم انگیزه. بی آنکه امیدی وجود داشته باشد. "
"غصه نخور دخترم. بالاخره یک طوری میشود. من هم خیلی ناراحتم،اما چه میشود کرد. اون هم برای خودش دلایلی دارد که قابل قبول است. افسوس خوردم به حال گذشته دردی را دوا نمکیند.به نظر من بهتر است به فکرآینده ات باشی.اگر مرد خوب و شایسته ای سر راهت پیدا شد دوباره ازدواج کن، چون اگر مانی خیال برگشتن داشت باید تا حالا برمیگشت، اماهیچ خبری از او نیست. فکر نمیکردم مانی حتی نسبت به بچه اش تا این حد بی تفاوت باشد؛ آن هم بچه نازنیننی مثل این عروسک که آدم جونش واسه او در میره.من اگر جای او بودم یک موی گندیده ی دخترم را به دنیا نمیدادم.گاهی وقت ها تعجب میکنم چطور ممکن است پدری از خودش سلب مسوولیت کند و فراموش کند که این موجود را خودش به وجود آورده . من هر چقدر به این بچه محبت کنم نمیتوانم جای پدرش را بگیرم. این بچه وقتی بزرگ بشود و نیاز و وجود پدر را احساس کندچطور میشود متقاعدش کرد که پدرش به خاطر چی از او دست کشیده؟ این میتواند ضربه سنگینی به این بچه وارد کند که با هیچ طریقی نشود جبران کرد. باور کن سیما خیلی نگران آینده ی این بچه هستم.اگر قبلا یک ذره امید داشتم که مانی برمیگردد،حالا دیگر ندارم. افسوس.افسوس که آدم ها قدر نعمت هایی را که خدا به آنها میدهد نمیدانند. مانی هم یکی از اونهاست. "
انگار که دوباره داغ دلش تازه شده بود. به او حق میدادم. در واقع، خودم بارها و بارها به این مسئله فکر کرده بودکه در آینده به دخترم چه بگویم. تا کی میتوانستم او را بفریبم. با غمی که روی قلبم سنگینی میکرد، گفتم:
"بابا نمیخواهم شما را ناراحت ببینم، چون عذابم بیشتر میشود. حتما تقدیرم این بوده. باید تسلیم بود. من این واقعیت را پدیرفتم، بنابراین باید راضی باشم به رضای خدا. دیگر نمیخواهم درباره او چیزی بشنوم، چون هر بار که حرفش پیش می آید تا چند روز منقلبم و مدام خودم را سرزنش میکنم.من میدانم مانی دیگر برنمیگردد، مگراینکه معجزه ای رخ بدهد."
"بله دخترم. مرا ببخش.دیگر حرفش را نمیزنیم."
گفتگوی من و پدرم خاتمه یافت ،اما تمام شب را تا صبح به یاد مانی اشک ریختم ومانند مرغ سرکنده از این دنده به آن دنده غلتیدم و فکر کردم و فکر کردم. همیشه سعی میکردم با سرکوب کردن احساساتم با هر چه مقدرم بود کنار بیایم، اما گاهی وقت ها چنان لبریز میشدم که طاقت از کف میدادم. به هر حال من یک زن بودم با تمام نیازها و خواسته های طبیعی که در هر زنی وجود دارد. مخصوصا وقتی عشاق مردی باشد، اما هیچ وقت اورا در کنار خود نداشته باشد.
تنهای و خلایی که از نبودن مانی در کنار خودم احساس میکردم مانند آتشی زیر خاکستر بود که با کوچکترین اشاره ای شعله ور میشد و تمام وجودم را مسوزاند و تنها اشک هایم بود که در این شوریدگی آرامم میکرد، ان هم برای مدتی.
اما با کوچکترین حرفی دوباره دل بیقرارم بی قرار تر میشد و به سینه میکوبید. در اینگونه مواقع بسیار حساس و زودرنج میشدم، به طوریکه به هر بهانه کوچکی اشک از دیدگانم جاری میشد. باید دل از مهر مردی میبریدم که دل از من بریده بود، اما هر چه میکردم بدتر میشد، گویی مغناطیس وجودش حتی از دور مرا به طرف خود جذب میکرد و بی آنکه بخواهم دل دیوانه ام دیوانه تر میشد. به راستی که زندگی برایم غیر قابل تحمل شده بود. روزها و هفته ها و ما هها وزنه سنگینی بودند که هر چه میگذشت سنگینی اش را بیشتر روی سینه ام حس میکردم و در چنین حال و روزی باید در برابر دیگران حفظ ظاهر میکردم و خود را خوشحال هم نشان میدادم. باید به دخترم و تک تک اطرافیانم محبت و شادی عرضه میکردم اما در اندرون پرهیاهوی خود مانند شمع ذوب میشدم. در این شیفتگی جان باید همچون دریا آرام و خاموش میماندم تا موجب رنج و اندوه عزیزانم نگردم. گرچه پدر و مادرم سعی میکردند غم و ناراحتی شان را از من مخفی کنند، اما خوب میدانستم که چقدر نگران آینده ی من ودخترم هستند. هر بار که با نگاه مهربان پدرم روبرومیشدم تنها به لبخندی اکتفا میکردم که نفهمد در اندرون خسته ام چه میگذرد و یا مادرم که مادرم که مدام آه میکشید. درواقع هر سه نفر ماسعی میکردیم ناراحتی مان را بروز ندهیم، ولی هر کدام به نوعی در خفا رنج میبردیم.

پایان فصل سی و پنجم

armin khatar
07-26-2011, 05:04 PM
فصل سی و ششم
قسمت 1

آن روز صبح خسته و کسل از بستر بیرون آمدم . سانی هنوز خواب بود. حوصله ی رفتن به دانشگاه را نداشتم، اما مجبور بودم بروم. مدتی بود که دیگر از این کار خسته شده بودم. در حقیقت حوصله ی هیچ کار و هیچ کس را نداشتم و دوباره سر جای اولم برگشته و افسرده شده بودم.وقتی برای شستن دست و صورت مقابل آیینه قرار گرفتم برای لحظاتی طولانی به خودم خیره شدم. پژمردگی چهره ام کاملا مشخص بود و خطوط ریزی که در اطراف چشمانم پدیدار شده بود به همراه چند تار موی سفید نشان از گذرزمان میداد. آن وقت بود که احساس کردم دارم پیر میشوم.بدون آنکه لذت زندگی را چشیده باشم. نمیدانستم چه کنم. آیا باید به توصیه پدرم گوش میکردم و مانی را برای همیشه به دست فراموشی میسپردم؟ اما من چنین قدرتی را در خود نمیدیدم. ازدواج با مرد دیگری برایم حکم مرگ را داشت! حتی تصورش برایم کشنده بود که مردی به جز مانی وجودم را لمس کند. بی اختیار منقلب شدم و از جلوی آینه کنار رفتم تا آن حقیقت تلخ و انکار ناپذیر را نبینم. غصه و فکر وخیال عمر و جوانی انسان را به تاراج میبرد؛ به جایی که میگویند مرز پیری و من به این مرز رسیده بود. بغضی سنگین گلویم را در هم فشرد. چقدر بدبخت بودم. مگر به جز اشک ریختن بر حال زار خود کاری از دستم ساخته بود؟با حالی متفاوت لباسم را پوشیدم و سپس بوسه ای بر گونه دخترکم که آرام خوابیده بود نشاندم وآهسته از اتاق خارج شدم.
هنگامی که سر میز صبحانه نشته بودم ابتدا مادرم و سپس پدرم سر میز آمدند و همین که مادرم چهره به غم نشسته ام را دید نگران پرسید:
"سیما جان! مادر،چرا اینقدر صورتت خسته است؟ مگه دیشب نخوابیدی؟ نکنه دوباره فکر و خیال کردی؟چقدر به توبگم خودتو اذیت نکن.آخه از این همه فکر کردن چه نتیجه ای حاصل شده جز درب و داغون شدن اعصابت."
پدر هم حرف او راتایید کرد و من با درماندگی گفتم:
"مگر میشود فکر نکرد؟ مگر میوشد غصه نخورد؟ در انتظاری نشستم که نمیدانم آخر چه میشود. احساس بلاتکلیقی میکنم.بابا حرف های دیشب شما مرا به این فکر انداخته که چرا مانی حتی سراغی از دخترش نمیگیرد؟ یعنی انقدر از ما متنفره؟ مگراین بچه چه گناهی کرده که باید از محبت و توجه پدرش محروم باشد؟ باور کنید دارم دیوانه میشوم. مثل کسی شده ام که توی باتلاق افتاده وبرای نجاتش بیهوده دست و پا میزند. اوه پدر بیشتر از این تحمل ندارم.نمیدانم فکر میکنم دیگر به آخر خط رسیده ام.شما بگویید من باید چکار کنم. یک راهی جلوی پایم بگذارید.تا از این سردرگمی و پریشانی خلاص بشوم."
"تنها راه نجات تو ازدواج دوباره است که هم خودت سرو سامانی بگیری و هم سانی صاحت پدر بشود. دیگر نباید منتظر برگشتن مانی بنشینی. راستش من هم دیشب خیلی فکر کردم و به همین نتیجه رسیدم."
مادرم یکدفعه عصبانی شد وگفت:
"نه، نباید یک اشتباه را با اشتباه بزرگرت جبران کرد. میترسم وضع از این بدتر بشود. هر وقت احساس کردی میتونی مانی را فراموش کنی عاقلانه اس که با مرد دیگری ازدواج کنی، در غیر این صورت ماجرا تو و فرشاد دوباره تکرار میشود.تو که نمیخواهی چنین اتفاقی بیافتد. تو که تا حالا صبر کردی باز هم صبر کن، اما زندگی را به خودت و به آن بچه و همه ی ما زهرمار نکن."
""
"مامان چقدر صبر کنم؟ تا کی؟ دارم داغون میشوم.پدر و مادر مانی که هیچی نمیگویند. هیچ خبری از پسرشان ندارند که کجاست و چه غلطی میکند. اگر دوباره ازدواج کرده بگویند تا من تکلیف خودم را بفهمم. سکوت مانی و پدر ومادرش باعث عذاب روح و جسمم شده . نمیدانم دلم را به چه چیزی خوش کردم. قدر مسلم این است که از ما دست کشیده."
"منظورت چیه؟ مگر ممکنه پدری از بچه خودش دست بکشد؟ چرا طور دیگری فکر نمیکنی؟شاید اتفاقی برایش افتاده. اگر فکر میکنی با ازدواج مجدد همه چیز درست میشود، خوب پس معطل چی هستی؟ ازدواج کن. ما خوشبختی تو را میخواهیم نه اینکه ببینیم هر روزی که از عمرت میگذرد پژمرده تر و افسرده تر میشودی. اگر تو عذاب میکشی من و پدرت هم کمتر از تو نمیکشیم. چون پدر ومادر هستیم. فقط به روی خودنمی آوریم که مبادا به آتیش دلت بزنیم و داغت تازه بشود. چه بخواهی و چه نخواهی او اسماً و رسماً پدر بچه است، بالاخره یک روز می آید سراغ دخترش. بنابراین کاری نکن که پشیمانی اش برای خودت بماند و بگویی عجب غلطی کردم. آنوقت نه راه پس داری و نه راه پیش. خلاصه از ما گفتن بود، دیگر خود دانی."
پدرم مداخله کرد و گفت:
"ممکن است سال ها طول بکشد تا مانی به اشتباهش پی ببرد. آن وقت دیگر از سیما چی مانده؟"
"بله این هم یک حرفی است، اما چه میشود کرد. به هر حال من موافق نیستم سیما ازدواج کند. لااقل فعلا نه."
شاید حق با مادرم بود. من هم مایل به ازدواج مجدد نوبدم. به قول معروف سری که درد نمیکرد چرا باید دستمال میبستم؟تا همین جا هم کلی دردسر و مشکل داشتم. بنابراین باید صبر میکردم.گفتم:
"پدر، بهتره صحبت ازدواج را کنار بگذارید. اگر هوس بود همین یکبار بس بود. من نمیتوانم پدری برای دخترم عـَلـَم کنم که نمیتواند احساس واقعی یک پدر را داشته باشد. بالاخره یک خاکی به سرم میکنم. فعلا باید بروم دانشگاه.امروز خیلی دیرم شده. بعدا راجع به این موضوع صحبت میکنیم."
سپس با عجله لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. آن روز واقعا خـُلقم تنگ بود. جور غریبی از همه کس و همه چیز نفرت پیدا کرده بودم.طبق معمول همیشه خیابان ها شلوغ و پرترافیک بود و به سختی به مقصد رسیدم. همین که وارد کلاس شدم چشمم به میثاق افتاد.تازه یادم آمد که باید با او صحبت کنم. بنابراین پس از اتمام کلاس به میثاق گفتم:
"اگر وقت درای میخواهم با تو حرف بزنم."
لبخندی زد و گفت:
"اتفاقا من هم با شما حرف داشتم.ولی اینطور که به نظر می آید امروز زیاد سرحال نیستید. از ساعت ورودتان به کلاس احساس میکردم حال تان چندان خوبنیست."
"چیز مهمی نیست، یک کمی اعصابم به هم ریخته. گاهی اوقات حال و هوایم یک جور دیگر میشود.خوب دیگر بگو ببینم چه صحبتی با من داشتی؟"
کمی این پا و آن پا کرد ودرحالی که سعی میکرد نگاهش به من نیفتد جواب داد:
"والله چه عرض کنم. از شما چه پنهان من...من..."
"تو چی میثاق؟"
"البته جسارته، اما بیشتر از این نتوانستم خودم را نگه دارم. موضوع راجبع به پریسا خانمه."
از اینکه خودش به زبان آمده بود قلباً خوشحال شدم و یک امتیاز برای پریسا قائل شدم. گفتم:
"خجالت نکش میثاق بگو. من گوش میکنم."
در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:
"نمیدانم یادتان هست که درباره ی ستاره برایتان حرف زدم؟"
"بله خوب هم یادم است. خوب حالا چی شده؟پریسا چه ربطی به ستاره داره؟"
"روزی که به منزل شما آمدم و برای اولین بار پریسا را دیدم حتما متوجه شدید که یکدفعه حالم منقلب شد."
"اوه،بله. اتفاقا چندبار تصمیم داشتم در موردش با تو حرف بزنم، اما فرصتی پیش نیامد."
"بله داشتم میگفتم.آن روز تا پریسا خانم وارد اتاق شد با دیدنش تمام وجودم به لرزه در آمد. چون شباهت بی نظیری به ستاره داشت....

armin khatar
07-26-2011, 05:05 PM
فصل سی و شش
قسمت 2

انگار خودش بود که در برابرم ایستاده بود، با این تفاوت که پریسا خانم بلندقدتر از ستاره است. اصلا شوکه شده بودم و برای چند لحظه احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.
" بله. بله کاملاًبه خاطر دارم که رنگ از رویتان پریده بود؛ به طوری که من نگرانتون شده بودم. فکر می کردم ممکنه پریسا را جایی دیده باشید. پس ماجرا از این قرار بوده. خوب حالا می خواهی چی بگی؟"
همان طور که سرش پایین بود و به زمین نگاه می کرد واب داد:
" راستش من....آخه...."
" تو چی؟ خجالت نکش حرفت رو بزن. خیلی خوب من میگم از پریسا خوشت آمده و او می تواند برایت یک ستاره ی دیگر باشد. درسته؟"
" بله من نه تنها از پریسا خوشم آمده، بلکه احساس عجیبی به او دارم. این احساس برای خودم هم ناشناخته است. نمی دانم اسمش را چی بگذارم. عشق یا یک رابطه نزدیک تر. شاید هم شباهت فوق العاده او با ستاره این احساس را در من به وجود آورده که انگار نیمه ی خودم را دوباره پیدا کرده ام. انگار که ستاره دوباره زنده شده؛ پخته تر و با نشاط تر از او. در حالی که ستاره چنین حالتی را نداشت و همیشه غم غریبی تو چشم هایش بود. مثل اینکه خودش می دانست عمر زیادی نمی کند. با تمام اینها دوستش داشتم."
" هنوز هم به یادش هستی و هرگز نمی تونی فراموش کنی. مگه نه؟"
" بله شاید. عشق اول هرگز از یاد آدم نمی رود، فقط با مرور زمان کمرنگ تر می شود، اماخاطره اش برای همیشه در ذهن آدم می ماندو به هر حال ستاره دیگر در این دنیا نیست و همان طور که خودش خواسته نمی خواهد من تمام عمر تنها بمانم و با یادش زندگی کنم؛ چون زندگی ادامه دارد و هر لحظه در حال تغییر و تحول است. چه در درون انسان و چه در بیرون. این را هم می دانم که پایم را از گلیمم درازتر کردم. بین من و زندگی پریسا یم دنیا فاصله است و شاید چنین تقاضایی رو نباید داشته باشم، ولی باید بگویم پریسا رو بی نهایت دوست دارم. نه فقط به خاطر شباهتش به ستاره بلکه به خاطر خصوصیات اخلاقیش. اما می ترسم لب از لب باز کنم مورد خشم پدرتان قرار بگیرم. بنابراین فکر کردم اول با شما مطرح کنم تا شما یک راهی جلوی پایم بگذارید. من شما را تنها دوست و خواهر خودم می دونم و می خواهم بدونم می تونم روی کمک شما حساب کنم؟ در حالی که می دونم ممکنه لایق پریسا خانم و خانواده شما نباشم!"
در کمال خونسردی نگاهش کردم و گفتم:
" چرا اینطوری فکر می کنی؟ تو چیزی از پسرهای دیگه کم نداری. چرا اینقدر خودت را دست کم میگیری میثاق؟ به نظر من تو جوان خوب و نازنینی هستی. از تو چه پنهان شب گذشته در مورد تو با پدر صحبت کردم. احساس کرده بودم که به پریسا تعلق خاطر پیدا کرده ای و می خواستم عقیده پدر را نسبت به تو بدانم. حالا که خودت عنوان کردی باید خبر خوشی به تو بدهم که می توانی روی همه چیز حساب کنی و خودت با پریسا حرف بزنی. فکر می کنم با هم به توافق برسید؛ بدون واسطه. من از طرف پدر و پریسا به تو این اجازه را می دهم. برو ببینم چیکار می کنی."
چشم هایش از فرط تعجب گرد شده بود و ناباورانه نگاهم می کرد. از حالت چهره اش خنده ام گرفته بود. به طوری که گفتم:
" میثاق باید قیافه ات را تو ایینه ببینی. فقط مانده دو تا شاخ در بیاری.باور کن هر چی گفتم عین حقیقت بود. تو در این مدت با رفتار و کردارت لیاقت خودت را به پدرم ثابت کردی و یکشبه ره صد ساله را پیمودی. در واقع، چنان مورد اعتماد و احترام او قرار گرفتی که بدون چون و چرا بله را گفت! به تو تبریک می گویم و بدان که این آرزوی من بود تا یک روز چهره ی تو را مثا حالا خوشحال ببینم."
بالاخره به زبان آمد و تته پته کنان گفت:
" یعنی... یعنی پریسا خانم... اون هم مرا دوست دارد؟ این را خودش به شما گفت؟ شما مطمئن هستید؟ نکند شوخی می کنید؟"
" نه من با کسی شوخی ندارم؛ پدرم هم همین طور. پس تا دیر نشده شروع کن."
ناگهان دست هایش را به هم کوبید و فریاد شادی سر داد:
" اوه خدای من نکند دارم خواب می بینم."
" نه خواب نمی بینی. هر چی می بینی رحمت خداوند و اجر خوب بودن و خوب زندگی کردن است. یادت است یکروز بهت چی گفتم؟ هنوز هم سر حرفت باقی هستی که خدا اسم تو رو از دفترش خط زده؟"
" اوه نه، دیگر نه. از وقتی با شما اشنا شدم و شما شدید فرشته نجاتم همه چیز برایم عوض شد. شما دنیایی را برایم ساختید که هرگز باورش نمی کردم. آه سیما خانم چطور از شما و خدای مهربان تشکر و سپسگزاری کنم؟"
" میثاق هر انسانی در این دنیا قسمتی دارد که خدا برای او تعیین کرده و بموقع نصیبش می شود. زندگی همیشه سرربالا نیست، سرازیری هم دارد؛ جایی که باید نفس تازه کنی تا بتوانی به بقیه راه ادامه بدهی. حالا همون موقع است. هیچ وقت امیدت را از دست نده و هرگز در رحمان و رحیم بودن خداوند شک نکن که خودش عالم پنهان و آشکار است و می داند چکار کند. فعلا من باید بروم. بعداً می بینمت، چون قرار است با هم فامیل بشویم."
و او خنده ای از ته دل سر داد. در اوج غم و اندوهی که به دل داشتم وقتی عظمت شادی را در چهره و چشمان محجوبش دیدم به یکباره تمام غم هایم را فراموش کردم و با خودم فکر کردم هیچ چیز زیباتر و باشکوه تر از دیدن یک چهره راضی و خوشحال نیست که به یقین مستحق بهترین ها بود.
وقتی به خانه برگشتم پریسا نگران و مضطرب منتظرم نشسته بود. حالش را فهمیدم. شبیه حالی بود که خودم داشتم. قبل از اینکه فرشاد به من خبر بدهد که آیا پدرم با ازدواج مان موافقت کرده است یا نه. اما فرشاد کجا و میثاق کجا؟یکی رذل و پلید و یکی صادق و پاک و وفادار به عهد و پیمان.
پریسا مشوش پرسید:
" سیما شیری یا روباه؟ چی شد؟"
" چی می خواستی بشه؟"
" یعنی؟"
"آره همون که دلت می خواست."
ناباورانه نگاهم کرد. چهره اش درست حالت چهره میثاق را پیدا کرده بود. هنوز حرفم تمام نشده بود که تلفن زنگ زد و پریسا شتابان برای برداشتن گوشی دوید و اندکی بعد لبهای قشنگش به گل لبخند شکفته شد. فهمیدم ان طرف خط کسی جز میثاق نیست. تنهایش گذاشتم و به سراغ دخترم رفتم. احساس می کردم بیش از هر وقت دیگر دلتنگ دخترکم شده ام. موجودی که ثمره شبی کوتاه بود که می توانست آغاز عشقی عمیق باشد، اما من با نادانی به رایگان از دستش داده بودم.
ساناز با گام های کوچکش که تازه راه افتاده بود به طرفم دوید. آغوش گرمم را به رویش گشودم و او را در بغل گرفتم و سخت به خود فشردم. مادرم بی خبر از همه جا پرسید:
" پریسا با کی حرف می زنه؟"
" با میثاق"
" چی کارش داره؟"
وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم حیرت زده گفت:
" چرا زودتر به من نگفتی؟ از کی تا حالا من تو این خونه غریبه شدم؟"
او را بوسیدم و گفتم:
" دلگیر نشوید مامان. فکر می کردم بابا به شما گفته. اخه دیشب با هم صحبت کردیم. حتما فراموش کرده. خوشحال نیستید مامان؟"
" چرا، اما خوب این رسمش نبود."
"اوه مامان گله گذاری را بگذارید کنار. الان وقت این حرفها نیست. شما که بیشتر از همه برای میثاق سر و دست می شکنید و دوستش دارید. نمی دانید امروز چقدر خوشحال بود وقتی فهمید که می تواند عضوی از خانواده ی ما باشد. انگار که خدا دنیا را به او داده بود. فقط دو تا بال کم داشت تا پرواز کند."
در حالی که خود را تسلیم نشان می داد دوباره گفت:
" باشد، ولی باور نمی کنم جلال بهه این سادگی ها قبول کرده باشد. خیلی عجیبه. گاهی وقت ها از کارهای پدرت حیران می مانم. خوب پریسا خودش چه نظری دارد؟"
" مطمئناً نظرش مثبت بود که من با بابا صحبت کردم. می بینید مامان قسمت و مقدرات چیکار می کند؟ باید همه چیز دست به دست بدهد و پسری مثل میثاق سر راه من سبز شود و بشود داماد آقای کاوشی؛ کسی که هر کس و هر چیزی باب میل و سلیقه اش نبود. وای از وقتی که خدا چیزی را برای بنده اش بخواهد. میثاق بعد از ان همه دربدری و یتیمی باید به جایی برسد که بشود نور چشم بابا. یک میثاق می گوید و صد میثاق از دهنش درمی آید. نمی دانید چقدر دوستش دارد و چه ارزش و احترامی برایش قائل است و مطمئنم همسر خوبی برای پریسا می شود. میثاق تشنه ی عشق و محبت است. اگر پریسا بتواند همان کسی باشد که میثاق دنبالش است، باور کنید خوشبخت ترین زوج ها می شوند که همه حسرتشان را بخورند."
" خدا از دهانت بشنود دخترم. مثل تو نشود که هیچی از شوهر و زندگیت نفهمیدی و سیاه بخت شدی."
" اوه مامان خواهش می کنم دیگر صحبت زندگی مرا نکنید. حتی حرف زدن درباره اش مرا ناراحت می کند. شاید من لیاقت چنان مردی را نداشتم، و گرنه او مرد خوبی بود. شاید هم این یکی از امتحان های خداست که دارم پس می دهم و یا یک جور مجازاته. به هر حال هر چی قلمزن رقم زده همان می شود. چه کنم؟ چاره چیه؟ آیا می شود بیشتر از این به درگاهش گله و شکایت کنم؟ باید راضی باشم به رضای خودش."
"نمی دانم مادر جون. شاید حق با تو باشد. پس باید منتظر باشیم ببینیم خدا چی می خواهد."
در همین اثنا پریسا هم به ما پیوست و شاد و خندان مرا بوسید و گفت:
"ممنون سیما جون. هرگز محبتت را فراموش نمی کنم"
مادرم با طعنه گفت:
" خوبه والله انگار ما اینجا چوب الفیم. بیا این هم مزد بچه بزرگ کردن"
پریسا به طرفش رفت و در حالی که او را در آغوش می کشید گفت:
" ماماجون اگر چیزی به شما نگفتم به خاطر این بود که مطمئن نبودم با هم به توافق می رسیم. قراره امشب میثاق بیاید اینجا و با شما و پدر صحبت کند."
"خب مبارکه. دیگر صحبت نمی خواهد. خودتان بریدید،خودتان هم دوختید!"
" مامان جان خواهش می کنم دلخور نشوید، و گرنه تمام خوشحالی ام از بین می رود و دلم می گیرد."
" نه بیشتر از من که دخترم بدون مشورت با مادرش تصمیم گرفته!"
" یعنی می خواهید بگویید میثاق را دوست ندارید؟ او شما را خیلی دوست دارد و برای شما احترام زیادی قائل است."
با این حرف پریسا مادرم کوتاه آمد، اما معلوم بود که هنوز دلخور است. از طرفی می دانستم زود فراموش می کند، چون آدمی نبود که کینه به دل بگیرد و همان طور که حدس می زدم مدتی بیشتر طول نکشید که مادرم خندید و گفت:
" خوب حالا بگویید برای امشب چی درست کنیم؟ باید به میلاد و پانته آ هم بگویید بیایند."
من و پریسا به هم نگاه کردیم و خندیدیم و گفتیم:
" هر چی نظر مامان عزیز ماست."
" خیلی خوب دخترها بیایید کمک که من به تنهایی دیگر از عهده برنمی آیم."
خلاصه با کمک یکدیگر شام ان شب را تهیه کردیم. پس از فارغ شدن از کارها پریسا را به اتاقم بردم و گفتم:
" پریسا باید چند نکته را به تو بگویم. آن هم این اسن که باید در زندگیت با میثاق ایثارگر باشی، چون از نظر عاطفی خیلی ضربه پذیره و خیلی هم حساس. مثل شاخه تردی می ماند که با کوچکترین اشاره ای می شکند. تو باید با عشق و محبت تمام خلا زندگی او را پر کنی. مبادا با غرور و نخوت با او برخورد کنی. با او یکرنگ و یکرو باش. به او بها بده! از ابراز عشق و محبت دریغ نکن. تو برای او می توانی همه چیز باشی و جای مادر و خواهر و دوست و همسر را پر کنی، به شرطی که راهش بدانی. باید به او خیلی اهمیت دهی. حتی اگر عیبی در وجودش هست ندیده بگیری و با درایت و سیاست رفعش کنی. اگر چیزهایی را که گفتم رعایت کنی قول می دهم که همیشه محبوب و معبود قلبش و خوشبخت ترین زن باشی. هرچقدر عزیز و ناز پرورده پدر و مادر باشی در مقابل شوهر و مرد زندگیت باید تواضع و فروتنی کنی و خالص باشی. خودخواهی، غرور و تکبر، زندگی زناشویی را نابود می کند. تو باید کاری کنی که تمام گذشته تلخ میثاق ا از ذهنش پاک کنی. اگر فکر می کنی از پس همه اینها بر می آیی کلمه بله را بگو، و گرنه نه زندگی او را خراب کن و نه خودت را. شاید اگر کسی قبلا این حرفها را به من زده بود امروز اینقدر بدبخت و تنها نبودم و چه بسا سر زندگیم بودم و شوهرم را داشتم، ولی افسوس که خیلی زود از این سعادت محروم شدم و عشق او را برای همیشه از دست دادم. با اینکه مانی از لحاظ شخصیتی و عاطفی غنی بود، اما یک مرد بود با نیازهای مردانه. زمانی به او که خیلی دوستش دارم که دیگر خیلی شده بود. زندگی من باید برای تو عبرت باشم. به هر حال لازم دانستم این چیزها را به تو بگویم."
" ممنونم خواهر جون. سعی می کنم تمام نصایح تو را در زندگی ام به کار بگیرم. من میثاق رو خیلی دوست دارم. در واقع، همان مردی هست که همیشه در رویاهام دنبالش بودم، ولی باور نمی کردم روزی با چنین مردی برخورد کنم. من این سعادت را مدیون تو هستم. برایم نه ثروت مهم است و نه جاه و نه مقام، چون از تمام اینها بی نیازم. آنچه که نیاز است تفاهم است و رابطه دوستانه و صمیمی با همسرم است و اینکه کانونی لبریز از ارامش و عشق و محبت بسازم و می توانم همه اینها را با میثاق داشته باشم. و اما در مورد عشقی که از دست داده، خودش همه چیز را به من گفت. کاملا درک می کنم و به احساسش در مورد ان دختر که حالا نیست احترام قائل هستم و سعی می کنم حتی الامکان جای او را در قلبش پر کنم. من همیشه دنبال یک زندگی آرام بودم و هیچ وقت دوست نداشتم با احساس کسی بازی کنم. کل زندگی من در درس و تحصیل خلاصه می شد و میثاق اولین پسری است که به او دل باختم. در واقع، همیشه معتقد بودم نباید با عشق ازدواج کرد، چون ان وقت نمی توانی معایب طرف را ببینی، ولی طی این چند ماه او را خوب شناختم و با شناخت کافی و بر اساس عقل و منطق انتخابش کردم، بعد به خود اجازه دادم عاشقش بشوم و حالا بیشتر از انچه که خودش فکر کنه دوستش دارم. بنابراین، از هیچ تلاشی برای خوشبخت کردنش دریغ نخواهم کرد و قول می دهم همسر خوبی برای اون و مادر مهربانی برای بچه هامان باشم."
او را بوسیدم و گفتم:
" در عقل و شعور تو شک ندارم پریسا جون و فکر می کنم خدا به میثاق لطف خاصی داشته که تو را نصیبش کرده. برای هر دو شما اروزی سعادت و خوشبختی دارم."

armin khatar
07-26-2011, 05:06 PM
فصل سی و هشتم-قسمت اول

اکنون با رفتن پریسا خانه سوت و کور شده بود و من بیشتر احساس تنهایی و دلتنگی میکردم؛ مخسوسا دخترم که خیلی به خاله اش وابسته بود. البته پدر و مادرم که جای خود را داشتند.
حکایت زندگی حکایت غریبی است و من در گذر آن همچنان سرگردان بودم . درد انتظاری می کشیدم که سخت و کشنده بود. هر روز صبح که از خواب برمی خاستم و طلوع آفتاب را نظاره می کردم می دیدم و می اندیشیدم که چگونه روزها و هفته ها و ماهها بی وقفه از پی هم می گذرند. خورشید هر روز طلوع می کرد و داستان زندگی با ان تداوم می یافت. تقریبا دو سه ماهی می شد که از رفتن پریسا گذشته بود. پدرم دیگر مثل سابق سرحال و قبراق نبود و اغلب از رفتن به شرکت شانه خالی می کرد و به بهانه های مختلف در خانه می ماند . به نظر می آمد چندان حوصله ندارد.چون به تاز گی خیلی کم حرف و ساکت شده بود و گاهی حرفهایی می زد که عمیقا مرا به فکر فرو می برد که نکند بیمار شده باشد.نمی دانم، شاید غمی در دل داشت که ذره ذره وجودش را تحلیل می برد. تا اندازه ای می توانستم حدس بزنم از چه چیز رنج می برد، اما برای درمانش کاری نمی توانستم بکنم.می ترسیدم از غصه من دق کند، زیرا آنچه نشان می داد آدم خودداری بود و سعی می کرد ناراحتی هایش را به کسی بروز ندهد و هر چه بود در دلش می ریخت. به خاطر همین سخت نگرانش بودم و می کوشیدم حتی الامکان غم و اندوهم را از او پوشیده نگه دارم.
آن روز تاز ه از راه رسید ه بودم و به شدت خسته بودم. مادرم مشغول خواباندن ساناز بود و پدرم در استراحت نیم روزش به سر می برد که صدای زنگ در خانه پیچید. من و مادرم با تعجب نگاهی به هم انداختیم و گفتیم:
"این وقت روز کیه؟"
لحظه ای نگذشت که عباسعلی شتابان آمد و گفت:
" خانم آقای جوانی دم در ایستاده و می گه باید حتما آقای کاووشی رو ببینم"
پرسیدم:
"اسمش ر ونگفت؟"
" نه خانم . گفت که شما و آقا می شناسید."
ناگهان قلبم فروریخت. در همین اثنا پدرم از اتاقش بیرون آمد و من به عباسعلی گفتم:
"برو یگو آقا خونه نیستن. ما اصلا کسی رو نمی شناسیم، مگه اینکه اسمش رو بگه!"
هنوز حرفم تمام نشده بود که فرشاد در آستانه در ظاهر شد. با دیدن او شوکه شدم. طوری که قدرت هرگونه حرکتی از من سلب شد و مانند مجسمه خشک زده و مبهوت به او خیره ماندم. وقتی به خودم اومدم که صدای فریاد پدرم در اومد:
"تو به چه حقی و با اجازه ی چه کسی وارد خونه ی من شدی؟ مگه اینجا طویلست که مثل گوساله سرت رو پایین انداختی و اومدی تو؟ برو بیرون مرتیکه ی آشغال"
و رو به عباسعلی گفت:
" عباسعلی این پسره ی بی سروپا رو بندازش بیرون"
عباسعلی بی درنگ به سمتش رفت و بازویش را گرفت که فرشاد خشمگین خودش را عقب کشید و عباسعلی را به عقب پرت کرد و با لحنی تند گفت:
"آقای کاوشی مراقب حرف زدنتون باشید. در ثانی، اگه من گوساله هستم، پس اون گدای پاپتی که دامادتون شده چیه؟ شما فقط ضرب و زورتون ر وبرای من داشتین که اجازه ندادین با دخترتون ازدواج کنم؟ درسته که منو با پول خریدین اما اگه اون موقع مجبور نبودم هرگز قبول نمی کردم. خوبه که این داماد با شخصیتتون هم دخترتون رو قال گذاشت و رفت، اونهم با یه بچه"
"اولا به تو ربطی نداره. دوما من تو رو اصلا قابل نمی دونم که بخوام باهات بحث کنم. سوما اون گدای پاپتی یه موی گندیدش می ارزه به هیکل تو آدم حقه باز و پست فطرت. چهارما تو حق نداری اسم دامادای منو به زبون کثیفت بیاری"
خنده ی کریهی کرد و گفت:
"دامادهای شریفتان. اگه اون آقای وکیل رو می گید باید یه عرضتون برسونم زیادی براتون جانماز اب کشیده.ولی چون شما دنبال اسم و رسم و ثروت بودین چشمهاتونو باز نکردین ببینین کی نصیبتون شده. اگه به رذلی و کثیفی باشه اون از من کثیفتره.می گید نه؟ از دخترتون بپرسید.خوب سیما چرا نمی گی شوهرت باهات چی کار کرده؟ نکنه هنوز عکسها رو به پدرت نشون ندادی؟"
فریاد زدم :
"خفه شو فرشاد. برو گم شو از اینجا. چی از جونم می خوای؟ همه ی آتیشا زیر سر توئه. تو منو بدبخت کردی. دیگه بیشتر از این چی می خوای؟"
"من...من تو رو بدبخت کردم؟ من میخواستم چشم و گوشت رو باز کنم تا بفهمی با چه کسی زندگی میکنی و بدونی من دوستت داشتم. هنوز هم دوستت دارموبرای اینکه حسن نیتمو ثابت کنم و باور کنی تو رو برای پول نمی خواستم، تمام پولی رو که پدرت به من داده و پولی که از تو قرض گرفته بودم اوردم بهتون بدم"
وسپس دست در چیب کتش برد و چک پولها رو دراورد و روی میز گذاشت که پدرم فریاد زد:
"پول رو بردار و گورت رو از اینجا گم کن. من فکر می کنم پولی رو که بابت رشوه بهت دادم صدقه سر بچه هام دادم و در مورد عکسها به گمونم همونطور که با عکسهای جعلی زندگی دختر منو تباه کردی عین همون ها رو هم برای مانی ساختی. اما کور خوندی. درسته که اونها رو ندیدم اما مطمئن هستم میخوای به داماد من تهمت بزنی و از آب گل الود ماهی بگیری. ولی خاطر جمع باش که من نعش سیما رو هم روی دوش تو نمی ذارم."
دوباره از همان خنده های کذایی تحویل داد و گفت:
"کدوم داماد؟ اون که دخترت رو طلاق داد و رفت و الان هم داره با معشوقه ی سابقش زندگی میکنه. سیما خودش بهتر از من می دونه. مگه نه سیما؟ انگار بابات خیلی از مرحله پرته"
می دیدم که لحظه به لحظه حال پدرم بدتر می شود. صورتش قرمز و رگهای گردنش متورم شده بود و با چشمانی قرمز که شعله های خشم از انها زبانه می کشید به او نگاه می کرد که ناگهان مثل ببری خشمگین به طرفش یورش برد و از چپ و راست او را به باد مشت و لگد گرفت؛ طوری که فرشاد تعادل خود را از دست داد و به عقب پرتاب شد و از پشت سر به زمین خورد. چنان سریع این اتفاق افتاد که من قدرت هر گونه حرکتی را از دست داده بودم. تا اینکه با صدای فریادهای مادرم به خودم اومدم که بلافاصله فرشاد از جا برخاست و در کمال خونسردی، انگار نه انگار که چنان کتکی از پدرم خورده بود، صاف ایستاد و در چشمهای پدر م زل زد و گفت:
" می دونم که خیلی وقته چنین کینه ای از من به دل داشتین. باشه عیبی نداره، ولی این لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم و بالاخره یه روز تلافی می کنم. در ضمن باید بگم عکسهای من و سیما ساختگی نیست. من و سیما قبل از ازدواجش با هم رابطه داشتیم. این عکسها هم مال همون موقع است"
آه خدای من! باز داشت دروغ می گفت و چه آسان و راحت دروغ می گفت. نه، نه دیگه طاقت نیاوردم و مثل دیوونه ها فریاد زدم و گلدونی رو که دم دستم بود به طرفش پرتاب کردم که جاخالی داد و با سرعت از اونجا فرار کرد و من دنبالش کردم تا با دستهای خودم خفه اش کنم. اما اون فرزتر و زرنگ تر از من بود و تونست خودش رو از مهلکه نجات بده که ناگهان صدای فریادهای مادرم که کمک می طلبید مرا به خود اورد. وقتی برگشتم پدرم را دیدم که روی زمین افتاده و صدایی شبیه خر خر از گلویش خارج می شود و مادرم که شیون کنان بر سر و روی خود می زد و پدرم را صدا می کرد.

armin khatar
07-26-2011, 05:07 PM
فصل سی و هشت
قسمت 2


با دیدن ان صحنه کاملا هوش و حواس خودم را از دست دادم. علوه بر شیون های مادرم ساناز هم به شدت گریه می کرد . شاید اگر عباسعلی به دادمان نرسیده بود پدرم از دست رفته بود. بلافاصله تلفن زدیم و اورژانس آمد و پس از معاینه تشخیص دادند که باید فورا او را به بیمارستان منتقل کنند. دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم. گیج و منگ شده بودم و تمرکزم را از دست داده بودم و نمی دانستم چه کنم.
مادرم گریه کنان فریاد زد:
" پس چرا معطلی؟ پدرت از دست رفت."
با همان اورژانس پدرم را سریعاً به بیمارستان رساندیم؛ در حالی که با لباس منزل و سراپا برهنه بودم. وقتی به بیمارستان رسیدیم پدرم را فورا به ای سی یو انتقال دادند و من بی جان و بی رمق با حالی اسفناک همانجا پشت در روی زمین ولو شدم و های های به گریه افتادم. انگار تازه فهمیده بودم چه بلایی به سرمان امده است. نیم ساعت بعد میلاد و میثاق سراسیمه آنجا حاضر شدند. با دیدن انا ضجه هایم بیشتر شد و دست در گردن برادرم انداختم و زار زدم. میلاد که هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده مرا به باد سوال گرفته بود و مرتب می پرسید:
" سیما چی شده؟ با هم حرف تان شده؟ کسی چیزی گفته؟ خبر شنیدی؟ تو را خدا حرف بزن."
که میثاق مداخله کرد و گفت:
" ممیلاد خان. الان سیما در وضعیتی نیست که جواب شما را بدهد. مگر نمی بینید چه حالی دارد؟ صبر کنید من الان با دکتر صحبت می کنم."
و به طرف پرستاری که از ای سی یو بیرون آمد رفت. پس از چند دقیقه با چشمانی لبریز از اشک برگشت و در حالی که لحن صدایش توام با بغض سنگینی بود گفت:
" متاسفانه پدر سکته مغزی کرده و رفته تو کما! خدا به داد همه ی ما برسه!"
شنیدن این خبر کاملا من را از پا انداخت و همه چیز در برابر نگاهم به رقص درآمد و ناگهان از هوش رفتم. هنگامی که به هوش امدم میثاق و پریسا بالای سرم بودند و با نگرانی چشم به من دوخته بودند. با دیدن چشم های متورم و سرخ پریساآه از نهادم برآمد و درمانده نالیدم:
" اوه پریسا بابا مرد؟ مرد؟"
پریسا اشکش سرازیر شد و در حالی که سرش را تکان داد و گفت:
" نه او نمرده، اما با یک مرده دیگر فرقی ندارد. تو هم که بدتر از او. آخه یکدفعه چی شد سیما؟"
در حالی که اشک می ریختم ماجرا را به طور خلاصه برایش تعریف کردم، اما گویی دنیا برایم به اخر رسیده بود. خداوندا پدرم در حال مرگ بود. اما نمی توانتسم باور کنم. نه او نباید می مرد. اگر او هم می مرد من هم می مردم. حالا بیش از همیشه از خودم و از زندگیم متنفر و بیزار شده بودم و خود را مسبب چنان بدبختی بزرگی می دیدم. حالا می فهمیدم که چقدر دوستش دارم. لحظه ها و دقایق لبریز از انتظار تمام توانم را از من گرفته بود. و حال بقیه هم بهتر از من نبود. همه در انتظاری مرگ آور به سر می بردیم. همه چیز را در ان لحظات دردناک فراموش کرده بودم؛ حتی وجود دخترم را و به این می اندیشیدم که اگر پدرم بمیرد هرگز خود را نخواهم بخشید، زیرا او به خاطر من به چنین روزی افتاده بود. با امدن مادرم و چهره ی به غم نشسته اش که از شدت گریه چشمانش متورم شده و از هم باز نمی شد خچات کشیدم. نای حرف زدن نداشت. یک بند اسم پدرم را می آورد. جرات نگاه کردن به چهره دردناکش را نداشتم. در این حال میثاق به طرفم آمد و با چشمی گریان گفت:
" سیما اینقدر بی تابی نکن. ما باید دعا کنیم. کاری غیر از این نمی شود کرد."
بله از دست هیچ کس جز خدا کاری ساخته نبود. لعنت به فرشاد که دودمانم را به باد داده بود. بالاخره اخرین ضربه اش را بر پیکر بی جان من زده بود. به اصرار میثاق به خانه برگشتم؛ خانه ای که اکنون برایم شبیه ماتمکده ای بود که دیگر سالار خانه در ان وجود نداشت. مادر بیچاره ام را چه می کردم؟ چگونه به او دلداری می دادم؟ چگونه قلب مصیبت زده اش را تسکین می دادم؟ پنته آ که خود آخرین ماه های بارداری اش را می گذراند مراقب ساناز بود.
انگار وجودم تکه تکه شده بد. نه در بیمارستان ارام و قرار داشتم و نه در خانه. مادرم از قوت و غذا افتاده بود و اشک چشماانش بند نمی آمد. هیچ یک حال درستی نداشتیم و هر یک به نوبت در بیمارستان بودیم، اما هنوز هیچ گونه تغییری در حال پدر حاصل نشده بود. در این گیر و دار عمه شیرین هم با مطلع شدن از بیماری پدر سراسیمه خودش را رساند و شیون و واویلا به راه انداخت. پدر مانی هم که صمیمی ترین دوست پدر به شمار می آمد تمام مدت در بیمارستان بود. خلاصه همه فامیل به خاطر پدر به هم ریخته بودند. رفت و آمدهای اقوام ان هم در موقعیتی که ما داشتیم به شدت عذاب اور بود. مطلقاً حوصله دیدن کسی را نداشتم و دلم می خواست از پشت شیشه نگاهش می کردم و روح و روانم اشفته تر می شد؛ یه طوری آرزو می کردم خدا جان مرا بگیرد اما پدرم زنده بماند. کارم شده بود گریه و التماس و التجاه به درگاه خدا. از غم و غصه چند کیلو وزن کم کرده بودم، چون نه خواب داشتم و نه خوراک. اگر لحظه ای هم چشمم گرم می شد با دیدن کابوس های وحشتناک هراسان از خواب می پریدم. اکنون یک هفته می شد که پدرم در کما به سر می برد و مطلقاً آثار حیات در او دیده نمی شد. در حالی که زیر نظر مجرب ترین زشکان بود. هیچ یک نتوانسته بودند زندگی را به او بازگردانند. مگر اینکه خدا می خواست. کسی نبود که پدرم را بشناسد و برای او دعا نکند. نذر و نیازهای زیادی کرده بودیم که حتی اگر یکی از انها مورد اجابت قرار می گرفت می شد امیدوار بود که پدرم از مرگ نجات یابد.
به راستی که انسان موجود ضعیف و درمانده ای است که تنها باید به خالق مطلق دل ببندد و چه کسی از او والاتر و بالاتر؟ آنکه به ما جان می دهد و جان می گیرد و هستی و نیستی ما از اوست. من دل به رحمان و رحیمی او بسته بودم. شب و روز می خواستم که اگر پدرم در زندگیش حتی یک کار خوب انجام داده باشد او را مورد رحمت خود قرار داده و بار دیگر حیات را به او بازگرداند.
در این رفت و امدها سیمین مادر مانی مانند خواهری مهربان در کنار مادرم بود و لحظه ای او را تنها نمی گذاشت. از ساناز هم مراقبت می کرد، چون حال روحی من چندان خوب نبود تا بتوانم به دخترم رسیدگی کنم.
در این میان چندین بار خواستم درباره مانی از او سوال کنم، اما غرورم اجازه نمی داد و منتظر بودم خودش سر صحبت را باز کند که بالاخره همین طور هم شد و گفت که اگر مانی می دانتس چه اتفاقی برای اقای کاوشی افتاده حتما می امد تا او را ببیند. بله هیچ خبری از او نداشتند و مدام از من و مادرم به خاطر بی توجهی مانی و اینکه سراغی از دخترش نمی گیرد ابراز تاسف و شرمندگی می کردند. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود، جز پدرم و اینکه زنده بماند. نمی دانم شاید هم مانی ازدواج کرده بود و نمی خواستند بگویند. زیاد در این مورد کنجکاوی به خرج نمی دادم، ولی مطمئن بودم که با لنا زندگی می کند. فقط من این وسط زیادی بودم که باید به طریقی از صحن بیرون می رفتم. گرچه فرشاد در این ماجرا مقصر اصلی بود و علیه من و زندگی ام توطئه کرده بود، اما مانی هم عمداً و یا غیر عمد نخواسته بود چشمانش را به روی واقعیت ها باز کند و همه اینها موجب می شد شخصیت مانی به عنوان مردی که دوستش داشتم در نظرم تنزل یابد. شکی نداشتم که همین مساله سبب از هم پاشیدگی پدرم شد تا خود را یک فریب خورده احساس کند. مخصوصاً زمانی که فرشاد به دروغ اعتراف کرد که عکس ها واقعی است پدرم یکباره درهم شکست و فرو ریخت و عاقبت از پا درآمد. بیچاره پدرم و بیچاره مادرم و بیچاره من که قربانی دسیسه های دیگران شده بودیم.


پایان فصل 38

armin khatar
07-26-2011, 05:07 PM
فصل سی و نهم
دیگر همه امیدمان را برای بهبودی پدر از دست داده بودیم و هر لحظه منتظر بودیم تاخبر فوت او را بشونیم. همه در بیمارستان حضور داشتیم و گریه میکردیم که ناگهان پرستار آی سی یو بیرون آمد و به ما که جان به سر شده بودیم با خوشحالی گفت:
"به شما مژده میدهم. معجزه ای که منتظرش بودید بالاخره اتفاق افتاد و بیمارتان از کما خارج شد. چیزی که هیچ کدام از ما باور نمیکردیم؛ مخصوصا دکترها. نمیدانم دعای کدام شما به درگاه خدا مستجاب شده که بیمارتان از مرگ حتمی نجات پیدا کرد."
مادرم ناگهان فریادی کشید و به حالت سجده به زمین افتاد. من و خواهر و برادرم دست در گردن هم حلقه کرده و حالا از خوشحالی گریه میکردیم. خداوندمهربان درهای رحمتش را به روی ما گشوده و به دعاها و استغاثه های ما پاسخ گفته بود. یا شاید هم به خاطر کار ثوابی، مزد بزرگی به او داده و دوباره او را به زندگی بازگردانده بود.
البته هنوز خیلی مطمئن نبودیک که حال او کاملا خوب شود، اما طبق نظر پزکش معالج همین قدر که از کما خارج شده بود پنجاه درصد جای امیدواری بود که حالش رو به بهبود برود. هنوز باورم نمیشد و آرزو میکردم که خداوند یک فرصت دیگر به پدرم بدهد.
طی روزهای بعد اندک اندک از وخامت حالش کاسته شد، اما هیچ کس را نمیشناخت و نیمی از بدنش فلح شده بود. برای مردی مثل پدرم که همیشه فعال و پر انرژی بود.این یعنی مرگ تدریجی. ولی همه ی ما به همین هم راضی بودیم که وجودش در خانه شمع زندگی مان باشد.
هنگامی که او را به بخش منتقل کردند و توانستیم دور و برش باشیم قدری از اضطراب و نگرانی ما کاسته شد. حال و روزش چندان خوب نبود. نگاهش مثل مرده مات و مبهوت شده بود با آن وصف وقتی نگاهش میکردم حالت غریبی را در نگاهش میدیدم که به شدت برایم عذاب آور بود. احساس یمکردم از من به شدت متنفر شده و برای همیشه عشق و محبتش را از دست داده ام؛ همانطور که عشق شوهرم را از دست داده بودم. این احساس که منفور همه هستم مرااز خودم بیزار و گریزان میساخت. حتی رفتار مادرم با من تغییر کرده بود. انگار که مرا مسبب تمام بدبختی ها و گرفتاری هایش میدانست. با آنکه ابراز نمیکرد، اما کاملا مشخص بود و میشد فهمید که دیگر در نزد آنها وجهه سابق را ندارم. چون هر بار می آمدم تا به جای مادرم در بیمارستان کنار پدر بمانم، به طریقی ممانعت میکرد و میگفت، لزومی ندارد تو اینجا بمانی. برو به بچه ات برس. من خودم هستم و یا شبیه این حرف ها که بقیه هم میگفتند و من دلشکسته و رنجیده خاطر در حالی که تمام هوش و حواسم پیش پدر و در بیمارستان بود به خانه برمیگشتم.
وقتی بعد از سه هفته پدر را به خانه آرودیم تصمیم گرفتم تا پای جان از او مراقبت کنم که دوباره مادرم مانع شد و گفت که بهتر است مراقب ساناز باشم تا سر و صدا نکند.
آنوقت بود که طاقت نیاوردم و شکوه کنان گفتم:
"مگر چه شده مامان؟ چرا هر بار می آیم کاری برای پدر انجام بدهم شما مخالفت میکنید؟ یکمرتبه بگویید از خانه بروم بیرن تا دیگرریخت مرا نبینید."
نگاهسرد و بی تفاوتش را به من دوخت و با لحن تندی جواب داد:
"سیما درسته که بچه ام هستی و دوستت دارم، ولی باید بهت بگم بلایی که سر پدرت آمده فقط و فقط به خاطر تو و مشکلات زندگی تو بوده. او از غصه ی تو به چنین روزی افتاده. شما بچه ها جزدردسر و بدبختی و غصه برای پدر و مادرتان چیزی ندارید. این را بدان اگر یک روز پدرت از میان بره دیگر نمیخواهم هیچ کدام از شماها را ببینم، چون پدرت همه زندگی منه؛ آبرو، حیثیت، عشق، احترام،خلاصه همه چیز فهمیدی؟ بنابراین حواست را جمع کن تا زیاد دور و برش نگردی. خودم تا زمانی که زنده است و زنده هستم،اگر شده با چنگ و دندان از او مراقبت میکنم و نیازی هم به کمک هیچ کدام شما ها ندارم، مگر اینکه بمیرم."
در کمال ناباوری گفتم:
"مامان معلوم هست چه میگویید؟ چرا با من اینطوری رفتار میکنید؟ مگر من دشمن شما و پدرم هستم؟"
"نه تو بلکه همه بچه ها دشمن جان و عمر پدر و مادرشان هستند.تو هم مثل بقیه. هیچ بچه ای نیست که باری از دوش پدر و مادرش بردارد جز اینکه بار غم و غصه شان را بیشتر کنند. اگر یک جو عقل توی کله ات بود نه خودت امروز دچار بدبختی میشدی و نه برای ما این همه گرفتاری به وجود می آوردی. من صلاح را در این میدانم تا بهتر شدن حال پدرت ساناز را برداری و مدتی بروی پیش عمه شیرینت تا ببینم خدا چه میخواهد. در حال حاضر دیدن تو و این بچه پدرت را ناراحت میکند."
در حالی که سوزش اشک به چشمانم فشار می آورد در کمال خونسردی گفتم:
"باشه مامان. هر طور میل شماست. همین فردا از اینجا میروم."
آنوقت ساناز را برداشتم و به اتاقم رفتم و با چشمانی اشکبار تمام لوازم ضروری خودم و دخترم را در چمدان ریختم تا صبح فردا آنجا را ترک کنم. مادرم خیلی محترمانه عذر مرا خواسته بود واحساس میکردم من موجود نفرین شده ای هستم که تا اخرین لحظه عمرم باید همواره کوله بار غم و اندوه را با خودم بکشم. حالا دیگر تکلیف خودم را میدانستم. باید خود به تنهایی عهده دار زندگی ام میشدم و فکر میکردم که هیچ کس را در این دنیا ندارم. آن موقع بود که یاد خانم مارتا و قصه زندگیش افتادم. بالاخره من هم خدایی داشتم.حالا که کار به اینجا رسیده بود و از خانه ام طرد شده بودم باید تمام مشکلات را به جان میخریدم و دل را به دریا میزدم. با حقوقیکه از تدریس در دانشگاه میگرفتم میتوانستم زندگی بخور و نمیری داشته باشم و این به بودن در خانه پدر و مزاحم خانواده بودن شرف داشت. باید به همه ثابت میکردم؛ حتی به خودم. با این فکر بدون آنکه از اتاقم بیرون بروم خوابیدم. اما تا صبح مژه بر هم نزدم و به فردا و فرداهای مبهم خود می اندیشیدم.
با دمیدن سپیده صبح خسته و بی رمق از بستر بیرون آمدم. ابتدا لباس های دخترم را همانطور که خواب بود به او پوشاندم و بعد خودم هم آماده شدم وسانی را بغل کردم و وسایلم را برداشتم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین آمدم واز ساختمان خارج شدم.باید بدون خبر میرفتم. حالا که هیچ کس دوستم نداشت و وجود خودم و دخترم مایه ی عذاب همه شده بود چه فرق میکرد از آنها خداحافظی کنم یا نه. آهسته در صندوق عقب ماشین را باز کردم و چمدانم را در آن گذاشتم و سپس دخترم را در صندلی اش نشاندم و پشت فرمان قرار گرفتم. میخواستم طوری اتومبیل را بیرون ببرم که عباسعلی هم بیدار نشود، اما همین که سوئیچ را چرخاندم و صدای موتور بلند شد، عباسعلی هراسانا از اتاقش بیرون دوید و خواب آلود پرسید:
"سیما خانم این وقت صبح کجا میروید؟"
"سرو صدا نکن عباسعلی دارم می روم سفر."
"سفر؟ آنهم به تنهایی؟ این کار خطرناکی است. اگر یک وفت توی جادده اتفاقی برای خودتان یا بچه بیفتد یا احتمالا ماشین خراب بشود چکار میکنید؟"
گفتم:
"نمیخواهد نگران این چیزها باشی.تا بابلسر چند ساعتی بیشتر نیست. در ثانی، ماشین های امداد رسانی در جاده ها هستند. اگر مامان سراغم را گرفت به او بگو رفتم پیش عمه شیرین."
"ولی خانم درست نیست یک زن جوان تنها سفر کند خوب بود کسی همراه تان می آمد."
"نیازی به کسی ندارم."
میدانستم از روی نگرانی و دلسوزی حرف میزند. مرد مهربانی بود و سال های زیادی در خانه ی ما کار میکرد و مثل عضوی از خانواده شده بود. ظاهرا به حرفش توجهی نکردم، اما هشدارش مرا ترسانده بود. سعی میکردم هر طور شده بر ترس و وحشتم غلبه کنم، چون چاره ای نداشتم.دلم نمیخواست دوباره با چهره ناراحت و ناراضی مادرم روبرو شوم. گرچه امام فکرم پیش پدرم بود و دلواپس او بودم، اما شاید بهتر بود جلوی چشمش نباشم. خوشبختانه اتومبیل را تازه سرویس کرده بود و از این بابت خیالم راحت بود که مشکلی پیش نمی آید. بنابراین با امید و توکل به خدا راه افتادم.
هوای صبحگاهی لطافت خاصی داشت . خیابانها هم خلوت بود، بنابراین خیلی زود به جاده آبعلی رسیدم.تا آن زمان سابقه نداشت که تنها سفر کرده باشم و این اولین سفر و اولین تجربه ام از سفر بود. مقداری از راه را رفته بودم که با دیدن کامیون ها و تریلر ها وحشت کردم، به طوری که تمام بدنم از ترس یخ کرده بود و می لرزیدم. تازه متوجه شدم چه کاری کرده ام. ساناز هم بیدار شده بود و گریه میکرد. به ناچار اتومبیل را کنار جاده کشیدم تا او را آرام کنم، اما چیزی نمانده بود که خودم هم گریه کنم. چندبار به سرم زد راه رفته را بازگردم، اما پیشمان شدم. حالا که آمده بودم، باید میرفتم.باید یک بار به خودم فرصت میدادم تا سختی های زندگی را تجربه کنم. وقتی سانی آرام گرفت او را در صندلی اش نشاندم و دوباره راه افتادم. فقط خدا خدا میکردم در طول راه اتفاقی نیافتد و سفری بی دردسر داشته باشم.خدارا شکر دخترم آرام گرفته بود و مشغول تماشای بیرون بود. مدام به خودم دلداری میدادم که: سیما تو نباید بترسی، خدا باتوئه. از او بخواه که حامی و پشتیبانت باشد. در طول راه به همه چیز فکر میکردم. کم کم کوه های سرسبز و جنگل ها پوشیده از درخت ها سرو پدیدار میشدند. هوا هم تغییر کرده بود و رطوبتش کاملا حس میشد. هر چه بیشتر میرفتم رطوبت وگرمای هوا بیشتر میشد. چیزی به پارک جنگلی نمانده بود.تصمیم گرفتم برای رفع خستگی در آنجا توقف کنم وسانی را در پارک بگردانم. در واقع، نیاز به کمی استراحت داشتم و بالاخره به آنجا رسیدیم. اتومبیل را کناری پارک کردم و آمدم تا دخترم را پیاده کنم که ناگهان بنز سیاه رنگی مثل باد از کنارم گذشت و با فاصله ای دورتر از ما توقف کرد و من در کمال حیرت و تعجب مانی را دیدم که از اتومبیل پیاده شد. اول فکر کردم چشمم به خطار رفته است، اما وقتی خوب دقت کردم فهمیدم که اشتباه نکرده ام. در حالی که کم مانده بود دوتا شاخ در بیاورم سر جایم خشکم زده بود و قلبم به شدت میزد. چنان تپشی که اسحاس میکردم هر آینه ممکن است از قفسه سینه ام بیرون بزن. چطور ممکن بود؟ مانی اینجا چه میکرد؟کی آمده بود؟ چرا هیچ س در این مورد چیزی به من نگفته بود؟ افکارم مختل شده بود و کنترل اعصبام را از دست دادم بودم و آشفته و پریشان به روبرو خیره مانده بودم تا اینکه ساناز به نق و نوق افتاد. به خودم آمدم و با اعصابی متشنج وارد پارک شدم و روی نیمکتی نشستیم تا چیزی بخوریم. اما تمام حواسم به روبرویم بود تا اینکه او و دوستانش بعد از کمی توقف دوباره همگی سوار شدند و رفتند. آنوقت بود که نفسی به آسودگی کشیدم و سپس ساناز را در پارک گرداندم و وقتیخوب خسته شد دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.حال عجیبی داشتم.انگار تمام قوایم را از دست داده بودم، زیرا ضعف زیادی بر من غلبه کرده بود.مدام از خودم میپرسیدم: چرا هیچ کس به من نگفت که مانی برگشته واینجاست؟ به چه دلیل آمدنش را از من مخفی کرده بودند؟ هیچ سر درنمی آوردم. افکار گیج کننده ای در سرم دوران پیدا کرده بود و هر لحظه ممکن بود تصادف کنم؛ بنابراین سعی میکردم خیلی آرام رانندگی کنم.به هر بدبختی بود به شهر بابلسر رسیدیم، اما یادم نمی آمد از کدام طرف باید به منزل عمه شیرین بروم. انگار سلسله اعصاب مغزم از کار افتاده بود و ذهنم مطلقا یاری نمیکرد. نمیدانم چه مدت به ان حال سرگردان بودم تا بالاخره آدرس یادم افتاد و به طرف آنجا راندم. وقتی پشت در آهنی بزرگ توقف کردم انگار دنیا را دور زده ام تا به آنجا رسیده ام. دستم را روی بوق گذاشتم وچند لحظه بعد سرایدار آمد و در را باز کرد و من وارد جاده شنی شدم که به ساختمان منتهی میشد.
عمه شیرین در تراس نشسته بود و تا چشمش به من افتاد ذوق زده و با شتاب از پلکان پایین آمد و طرفم دوید که ناگهان همه جا به دور سرم چرخید و ازحال رفتم و اصلا نفهمیدم پس از آن چه اتفاقی افتاد. وقتی چشم گشودم که توی اتاق روی مبل بودم و چشم های نگران و وحشت زده عمه شیرین به رویم دوخته شده بود.
پرسیدم:
"سانی کجاست؟"
"نترس همینجاست. دختر جان تو معلومه چت شده؟ چطور جرات کردی با این حال و روزت تنها رابه بیفتی بیایی؟ اگر خدای ناکرده توی جاده به این حال می افتادی چی به سر تو و این بچه می آمد؟"
"حالا که طوری نشده عمه جان."
"دیگر میخواستی چی بشه؟ برو جلوی آینه ریخت و قیافته ات را نگاه کن. رنگ به رویت نمونده. عین مرده شدی . به خدا داشتم از ترس سکته میکردم سیما. حالا بیا این شربت را بخور تا قدری حالت جا بیاد. معلومه که فشارت پایین افتاده. چرا مادرت خبر نداد که توداری می آیی؟"
"داستانش مفصله عمه جان. بگذارید قدری حالم بهتر شود بعدا میگویم راستش یکدفعه زد به سرم راه بیافتم بیایم. مامان خبر نداره.یعنی..."
حرفم با صدای زنگ تلفن نیمه تمام ماند. خدمتکار که گوشی را برداشته بود خطاب به عمه ام گفت:
"خانم با شما کار دارند. انگار از تهرانه."
عمه شیرین نگاه سرزنش بارش را به من کرد و سری تکان داد و گفت:
"به گمانم مادرته. حالا چی بهش بگم؟"
"هر چی دل تان خواست بگویید، جز اینکه حالم بهم خورده. نمیخواهم نگران بشود."
عمه شیرین گوشی را گرفت و پس از سلام و احوالپرسی یکدفعه ساکت شد . فقط میدیدم که مرتب سرش را تکان میدهد و بله بله میگوید و هر چند دقیقه یکبار نگاهش را به من میدوزد. فهمیدم که مادرم به شدت عصبانی است. صدایش را تا اندازه ای از تلفن میشنیدم که عمه شیرین گفت:
"زری جان نگران نباش. خدا را شکر حالا که به سلامت رسیده و ایجاست. میخواهی گوشی را بهش بدهم."
اشاره کردم که صحبت نمیگم و بهانه ای بیاورد. عمه شیرین اجباره متوسل به دروغ شد و پس از احوالپرسی از پدرم گفت که به او سلام برساند. همین که گوشی را گذاشت نگاه شماتت بارش را به من دوخت و گفت:
"سیما جان کار خوبی نکردی.بیچاره زری داشت از نگرانی میمرد. مادرت به اندازه کافی بدبختی دارد. تودیگر نباید به غم و غصه اش دامن بزنی. خدا را خوش نمی آید. نمیدانی چقدر عصبانی بود .میگفت که آخر از دست تو دق میکند و گفت که به تو بگویم به خاطر این کار هرگز تورا نمیبخشد."
"آره عمه جان میدانم.من گندم خوردم و از بهشت رانده شدم. سنی از من گذشته، اماهنوز با من مثل بچه ها رفتار میکنند. دیگر خسته شدم. از خودم، از آدم ها، از همه چیز متنفرم. به خدا قسم اگر شهامت داشتم خودم را میکشتم."
به نوازشم پرداخت و با لحنی مادرانه گفت:
"چی شده؟ چرا خودت را عذاب میدهی؟ قربانت بروم مادر که بد بچه اش را نمیخواهد. باید به او حق بدهی."
"بله حق میدهم اما کی به من حق میدهد؟ مدام باید سرکوفت بشنوم. خودش خواست تا از خانه بروم. خوب من هم رفتم. دیگر چی میگوید. انگار نه انگار که من بچه اش هستم. با من مثل دشمن رفتار میکند."
"خیلی خب عصبانی نشو.آرام باش و بگو ماجرا از چه قراره؟"
نمیتوانستم خیلی حرفها را بزنم و سفره دلم را پیش او باز کنم.
فقط گفتم:
"مامان مرا مقصر میشناسد و میگوید پدرت از غصه تو این طوری شد. و من به او حق میدهم، اما نه آنقدر که مرا از نگهداری و مراقبت پدرم محروم کند. همانقدر که شوهرش را دوست دارد، من هم پدرم را دوست دارم.گناه من چیه که سرنوشت و تقدریم این بود؟ مگر من کم زجر کشیدم و میکشم. چرا هیچ کس نیست حرف مرا بفهمد و مرا درک کند؟ خیال میکنید افسردگی حال خوب است؟ چند سال است که دارم قرص میخورم.و قتی حالم بد میشود دنیا برایم مثل قفس میشود. من که اینجوری نبودم، چرا به این روزافتادم؟ من که نخواستم غم و دردم را به کسی منتقل کنم.همه چیز را میریزم توی دلم تا کسی ناراحت نشود."
میگفتم و های های گریه میکردم . تا اینکه عمه شیرین مرا در آغوش گرفت ونوازش کنان گفت:
"غصه نخور عزیزم. هم چیز درست میشود. از مادرت هم دلگیر نباش. اگر دوستت نداشت نگرانت نمیشد و اینجا تلفن نمیزد.انشاا... یک کمی که حال پدرت بهتر شد با هم برمیگردیم تهران. نگران پدرت هم نباش. اگر زری خودش نتوانست از عهده ی نگهداریش بر بیاید، حتما پرستار استخدام میکند.در ثانی، حال خان داداشم انشاا... خوب میشود. اون همیشه آدم قوی ای بوده. معمولا برای آدم هایی که سکته میکنند سکوت و آرامش خیلی موثره. بهتره این مدتی که اینجا هستی کاملا خوش باشی و استراحت کنی. تو هم بعد از این همه درگیری نیاز به آرامش داری.خیلی ضعیف شدی. برای دخترت هم خوبه. آتوسا و آرمین هم با برو بچه هاشون تا دو هفته دیگه از سوئد می ایند. با آمدن آنها کلی سرت گرم میشود. اتفاقا چند روز پیش که با آتوسا صحبت میکردم سراغ تورا میگرفت. میگفت مدتهاست که دایی جان و برو بچه هایش را ندیده ام. بهت قول میدهم اینجا آنقدر به تو خوش بگذرد که اصلا تهران را فراموش کنی. "
"چه فایده عمه شیرین؟ وقتی فکرم برای پدرم ناراحته چطور میتوانم خوش باشم؟"
"دخترم باید خدا را شکر کنیم که از مرگ نجات پیدا کرد و مهم همینه. خوب حالا برو یک دوش بگیر تا خستگی راخ از تنت بیرون برود، بعد مینشینیم و حسابی با هم گپ میزنیم."
با سستی از جای برخاستم وسانی را برداشتم و به حمام رفتم. ازلحظه ای که چشمم به مانی افتاده بود حال و روزم به هم ریخته بود.
ان صحنه مثل یک فیلم مدام از برابر دیدگانم میگذشت ،به طوری که چند دقیقه یکبار تمام بدنم داغ میشد و احساس خفگی میکردم. با اینکه بارها به خودم گفته بودم هر چه بین من و مانی بوده تمام شد، و هر کدام باید زندگی خودمان را بکنیم، اما باز هم تا اورا میدیدم فیلم یاد هندوستان میکردو بی قرار و نا آرام میشدم. امیدوار بودم که او با فهمیدن حقیقت به طرفم بیاید و مرا در قلب خود بپذیرد، اما هر چه بیشتر میگذشت این انتظار و امید کمرنگتر میشد و من همچنان در حماقت خود باقی بودم. شاید حق با مادرم بود و من هنوز بچه بودم.ولی مگر من چه کرده و چه خواسته بودم که اینقدر در نظر دیگران نادان و احمق جلوه میکردم.
میدانستم که اگر بخواهم میتوانم مورد توجه و محبت مردی قرار بگرم، اما من فقط یک مرد را دوست داشتم و او هم کسی جز پدر بچه ام نبود. آیا این همه عذاب کافی نبود تا مانی بفهمد چقدر دوستش دارم و عاشقش هستم؟ به راستی چه کسی و چرا میان ما فاصله انداخته بود و این قصه تلخ کی به فرجام میرسید؟چرا من همچان در دنیای واهی و خیالی خود دست و پا میزدم، در حالی که روزهای گرانقدر جوانیم به یغما میرفت و هزاران چراهای دیگر که مغزم از فکر کردن به آنهاخسته شده بود.

پایان فصل سی و نهم

armin khatar
07-26-2011, 05:08 PM
فصل 40


عمه شیرین نهایت سعی اش را می کرد تا به من خوش بگذرد. هر شب به اتفاق آقا اسفندیار، شوهرش، برای شام به بهترین و شیک ترین رستوران های شهر می رفتیم. گرچه به دخترم خوش می گذشت و با عمه شیرین و اقا اسفندیار دوست شده بود، اما من در اوج بهترین لحظات همچنان خود را تنها می دیدم؛ تنهایی و خلائی که رهایی از ان ممکن نبود. تا اینکه یکی از همان شبها که به رستوران لب دریا رفته بودیم آقا اسفندیار با یکی از دوستانش که به اتفاق همسرش پسر جوانش آمده بودند برخورد کرد و از انها دعوت کرد تا سر میز ما بیایند و با هم باشیم. آنها هم بدون هیچ تعارفی پذیرفتند. بعد اقا اسفندیار مرا به انها معرفی کرد. پسرشان که شهاب نام داشت. درست روبروی من نشسته بود و یک لحظه چشم از من برنمی داشت. با انکه خیلی خوش صحبت و بذله گو بود و با گفتن لطیفه های گوناگون همه را می خنداند، اما من از او خوشم نیامده بود و از طرز نگاهش بی اندازه معذب بوودم. در واقع حوصله چنین افرادی را نداشتم و سعی می کردم تا نگاهم به او نیفتد. پس از صرف شام هم خستگی را بهانه کردم و به عمه شیرین گفتم می روم کمی قدم بزنم.
آسمان صاف و پر از ستاره بود. قرص ماه هم کامل هم بود و با نور نقره فامش تلالو خاصی بر سطح آب دریا داشت و گاهی طنین ارام بر سینه ساحل می خورد و سکوت شبانگاهی را درهم می شکست. منظره بدیعی بود که انسان را به تعمق و تفکر فرو می برد. بی احتیار هوس کردم تا کفش هایم را درآورم و پابرهنه روی ماسه ها بدوم. از این کار لذت می بردم. هنوز گرمای افتاب روی ماسه ها احساس می شد. نسیمی که از جانب دریا می وزید ذرات اب را به اطراف می پراکند و رطوبت ان را روی صورتم می نشاند. شب بسیار قشنگی بود و اگر مانی هم در کنارم بود فراموش نشدنی می شد. بنابراین چشم هایم را بستم تا او را احساس کنم و لااقل با خیالش خوش باشم که ناگهان صدایی از پشت سرم گفت:
" سیما خانم انگار در این عالم نیستید."
هراسان برگشتم و شهاب را پشت سرم دیدم که لبخند زنان نگاهم می کند.
" عذر می خوام، انگار مزاحم عوالم خوش تان شدم؟"
" نه نه، راستش داتشم فکر می کردم."
" همیشه اینقدر متفکرید؟"
" نه زیاد، فقط گاهی وقت ها."
" برای همین این قدر ساکتید؟"
"شاید. راستش من آدمپر حرفی نیستم."
سپس روی زانو نشست و شروع کرد با ساناز بازی کردن و گفت:
" دختر کوچولوی قشنگی دارید؛ درست مثل خودتان."
"شما لطف دارید. ممنونم."
از اینکه مزاحم خلوتم شده بود از دستش عصبانی بودم. بنابراین گفتم:
" اگه اجازه بدید برگردیم پیش بقیه؟"
" البته هر طور میل شماست."
آن وقت شانه به شانه هم راه افتادیم و گفتگو کنان به سر میز رسیدیم. عمه شیرین نگاه موشکافانه ای به من انداخت که از طرز نگاهش اصلا خوشم نیامد. یک لحظه این تصور برایم پیش امد که نکند عمه شیرین از قبل این برنامه را طرح ریزی کرده تا مرا با شهاب روبرو کند و احتمالا اگر مورد پسند هم قرار گرفتیم بیکار ننشیند. او از این کارها زیاد می کرد. در حالی که به شدت عصبانی بودم گفتم:
" عمه شیرین ممکنه برگردیم. چون ساناز خسته شده و خوابش گرفته."
"حالا چه عجله داری عزیزم. هوای به این خوبی و شب به این قشنگی حیف نیست برگردیم خونه؟"
"ممنونم عمه جان اگر شما دوست دارید می تونید بمانید، اما من باید بروم خونه. چون حال خودم هم زیاد خوش نیست و سرم درد می کنه."
آنها دلخور وناراضی از مهمان هایشان خداحافظی کردند و از رستوران بیرون آمدیم. وقتی تنها شدیم عمه شیرین گفت:
" سیما تو با این رفتارت همه را از خودت دور می کنی."
"منظورتان چیه عمه جان؟ چکار کردم؟ توقع داشتید انجا برقصم؟"
" حالا چرا عصبانی می شوی دخترم. منظورم این است که آدم باید اجتماعی باشد. این طرز رفتار برازنده خانمی مثل تو نیست. در ثانی، آقا و خانم کیانی و پسرشان شهاب دوست چندین و چند ساله ما و بسیار آدم های خوب و شریفی هستند."
" خوب به من چه عمه جان. تو را خدا برای من از این تیکه ها نگیرید. من قصد ازدواج مجدد با هیچ کس را ندارم. آنها خوب هستند یا بد به من هیچ ربطی ندارد."
آقا اسفندیار نگاهی به عمه شیرین کرد و گفت:
" شیرین گرچه نیت تو همیشه برای همه خیر بوده، اما نمی شود کسی را مجبور به کاری کرد که دوست ندارد. به نظر من حق با سیما خانم است."
عمه شیرین بلافاصله سگرمه هایش درهم رفت و گفت:
" خوب حالا مگه چی شده؟ زمین که به اسمان نرفته. آنها هم پشت در نایستادند و التماس می کنند. اصلا مگر من کف دستم را بو کرده بودم که انها هم می ایند؟ اینجا یه شهر کوچیکه و این طور برخوردها هم عادیه. در ثانی، در همین برخورد هاست که آدمها با هم اشنا می شوند وچه بسا با پسند هم ازدواج می کنند. مگر این چه عیبی دارد؟ شهاب جوانی خوب و شایسته است. پدر و مادرش هم ادم های خوبی هستند. شهاب چیزی کم ندارد. هم خوشگل است و هم خوش تیپ و هم تحصیلکرده امریکاست. از مال دنیا هم بی نیازند. به قول معروف مرگ می خواهی برو هندوستان!"
" عمه جان انگار شما متوجه حرف من نشدید. نه شهاب بلکه از شهاب بهتر هم نمی تواند جای پدر بچه ام را بگیرد."
" خوب دختر جان چه فایده؟ پدری که بچه اش را ول کرده و رفته دنبال کار خودش و اصلا نمی گوید دختری هم دارد، به انتظار چنین ادمی نشستن حماقت نیست؟ خوب همین چیزها بود که برادر بیچاره ام را به این روز انداخت. از بس غصه زندگی تو را خورد."
" اوه عمه شیرین لطفا شما دیگه به من سرکوفت نزنید. واقعاً تحملش را ندارم. خیلی متاسفم ولی من روی شما حساب دیگری می کردم. اگر وجودم باعث ناراحتی شماست همین فردا برمی گردم تهران."
انگار متوجه رفتارش شد و در صدد رفع و رجوع برآمد و گفت:
" خیلی خوب عصبانی نشو. حالا من یگ چیزی گفتم. کفر که نگفتم. من هم مثل مادرت. بدی تو را که نمی خواهم. برعکس، دلم می خواهد از این سرگردانی و بی هدفی رهایی یابی."
" خیلی از لطفتان ممنونم عمه. اگر اجازه دهید خودم می دانم چکار کنم. بنابراین با این حرفه بیشتر عذابم ندهید."
" اوه سیما جان. تو خیلی حساس شده ای. من معذرت می خواهم. اصلا فراموش کن. تو برادرزاده و عزیز دل من هستی و با بچه های خودم هیچ فرقی نداری، ولی این را بدان وقتی بزرگترها حرف می زنند دلیل بر این نیست که مزاحم و سربار کسی هستی یا خدای ناکرده کسی تو را احمق و نادان فرض کرده باشد عزیزم. هر طور تو دوست داری، اینجا خانه خودت هست. تا هر وقت هم که مایل بودی بمان. قدمت روی تخم چشم های من. بیشتر از اینها دوستت دارم که بخواهی ناراحتی تو را ببینم. حالا اخم هایت را باز کن، و گرنه عمه دلخور می شود."
نگاهش کردم و از اینکه آن قدر زود کنترل خودم را از دست داده بودم خجالت کشیدم. بنابراین، صورت مهربانش را بوسیدم و از او به خاطر رفتارم عذرخواهی کردم و ماجرا با خوبی و خوشی همانجا خاتمه یافت.


پایان فصل 40

armin khatar
07-26-2011, 05:08 PM
فصل 41


اکنون سه هفته از امدنم نزد عمه شیرین می گذشت، ولی در تمام مدت فکرم پیش پدرم بود که او در چه حال و روزی است. گرچه هر روز عمه شیرین تلفنی با مادرم صحبت می کرد و از حال پدر جویا می شد، اما شنیدن کی بود مانند دیدن. از طرفی فکر مانی و این که او را در بین راه دیده بودم لحظه ای از فکرم خارج نمی شد. هنوز فکر می کردم شاید اشتباهی او را دیده بودم لحظه ای ا زذهنم خارج نمی شد. هنوز فکر می کردم شاید اشتباهی او را دیده ام یا از بس به فکرش بوده ام وهم و خیال برم داشته است. در این باره به عمه شیرین چیزی نگفته بودم تا اینکه یک روز عمه شیرین به اتفاق اقا اسفندیار برای خرید به بازار رفته بودند که وقتی برگشتند عمه شیرین هیجانزده و سراسیمه آمد و گفت:
" سیما اگر بگویم توی بازار کی را دیدم ممکنه باور نکنی و از تعجب شاخ دربیاری."
بیدرنگ فهمیدم که باید مانی را دیده باشد. ان وقت بود که فهمیدم دیدن او وهم و خیال نبوده. عمه شیرین ادامه داد:
" تا دیدمش با عجله دویدم جلو تا باهاش حرف بزنم که یکدفعه بین جمعیت غیبش زد. خیلی دنبالش گشتم، اما انگار یک قطره اب شد و فرو رفت به زمین."
بی اختیار خندیدم و گفتم:
"عمه جان با این همه تعاریف نگفتید چه کسی را دیدید؟"
" آخ عجب حواس پرتی دارم! خوب مانی شوهرت را دیدم!"
آقا اسفندیار به طعنه گفت:
"شیرین جان حالا مطمئنی اشتباه نکردی؟"
آن وقت بود که گفتم:
" نه اقا اسفندیار عمه شیرین درست دیده، چون خود من هم او را درجاده دیدم، اما او متوجه ما نشد. با دوست هاش بود. برای همین وقتی عمه شیرین گفت زیاد تعجب نکردم. باید به پریسا تلفن کنم و از او بپرسم."
همان موقع با پریسا تماس گرفتم و پس از اینکه قدری گله گذاری کرد پرسیدم ایا مانی به تهران امده یا نه؟ او اظهار بی اطلاعی کرد و گفت که اگر آمده بود همه می فهمیدیم و مثل همیشه که همه مرا در اشتباه می دانستند، گفت که خیالاتی شده ام، اما من زیاد اهمیت ندادم چون گوشم از این حرفها پر شده بود. بنابراین از حال پدر پرسیدم که جواب داد:
" کمی بهتر شده، اما هنوز در صحبت کردن مشکل دارد. سیما نمی خواهی برگردی؟"
" فعلاً چند مدت دیگه اینجا هستم، چون قرار است آرمین و آتوسا بیایند. فکر می کنم این طوری برای همه ما بهتر باشد."
به او نگفته بودم که مادرمان محترمانه مرا از خانه بیرون انداخته است. شاید هم می دانست اما به روی خودش نمی آود. ولی دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. اکنون که اعتبار و ارزش خود را در خانواده از دست داده بودم چه فرقی می کرد کجا هستم و چه می کنم. آنگاه پس از یک خداحافظی کوتاه ارتباط را قطع کردم. عمه شیرین پرسید:
" خوب پریسا چی گفت؟"
" چی می خواستید بگوید؟ گفت که من اشتباه می کنم و خیال کرده ام به هر حال مانی اینجاست، ولی چرا نخواسته کسی بفهمه عقلم به جایی نمی رسد. به هر حال ماه زیر ابر نمی ماند."
" خوب اگر دوباره به او برخوردی می خواهی چیکار کنی؟"
" نمی دانم عمه جان در این باره فکر نکردم. اینقدر می دانم اگر تمایلی به دیدن ما داشتحتما برگشتنش را به همه اطلاع می داد."
عمه شیرین پوزخندی زد و گفت:
" آن وق تو برای یک چنین مردی نشسته ای و غصه می خوری. در حالی که بهترین روزهای عمرت دارد تند و تند می گذرد. دخترم برای کسی بمیر که برایت تب کند. من اگر جای تو بودم با یک مرد خوب دیگر ازدواج می کردم."
" نه عمه جان زندگی من در زندگی دخترم خلاصه شده و بس."
"سما جان امروز سانی کوچیکه و به وجود تو نیاز دارد، اما وقتی بزرگ و بالغ شد دیگر تو را نمی خواهد، زمانی این واقعیت را می فهمی که چیزی ازت باقی نمانده، جز حسرت برای عمری که به پای بچه سوخت و هدر رفت. بهتر نیست بیشتر به فکر خودت باشی؟ هر چیزی به جای خود. نمی گویم دست از بچه ات بکش، اما می ترسم وقتی بفهمی با زندگیت چه کردی که تمام موهایت سفید شده و گرد پیری روی صورتت نشسته. درسته که پدر و مادرها در مقابل بچه هایمان مسوولیم اما نه انقدر که خودمان را فراموش کنیم. مردی که بدون هیچ دلیل محکمه پسندی، فقط به بهانه عدم تفاهم، غیابی طلاقت داده آن وقت تو منتظر ان روز نشستی که بیاید و به دست و پایت بیفتد؟ سیما به این نمی گویند وفاداری در عشق، می گویند حماقت محض. می دانم از حرفهایم ناراحت می شوی، اما به خودت بیا و یک کمی جرف گوش کن. باور کن دوستت دارم که اینها را می گویم. حالا خود دانی."
می دانستم عمه شیرین بی منظور این حرفها را می گوید. شاید هم درست می گفت. اما نه برای من که تمام مردها متنفر بودم. برای اینکه اب پاکی را روی دستش بریزم و خودم را از این نصایح خلاص کنم گفتم:
" عمه جان همه اینها رو که گفتید خودم فوت ابم. ای قدر شعورم می رسد که این چیزها را بفهمم و بدانم چه اینده ای انتظارم را می کشد، اما چه کنم که دست خودم نیست. اصلا بگذارید راستش را به شما بگویم، تا زمانی که مانی ازدواج نکرده من هم ازدواج نمی کنم."
" از کجا معلوم که تا حالا این کار را نکرده باشه؟"
" نمی دانم اگر هم چنین چیزی باشد هنوز علنی نشده تا من هم تکلیف خودم را بدانم."
عمه شیرین دوباره از همان خنده ها کرد و گفت:
" دلم برایت می سوزد سیما، خیلی ساده ای دختر. این مردهایی که من می شناسم یک روده صاف در شکم شان نیست. اگر بخواهند پنهانی کار کنند صد سال هم بگذرد هیچ کس نمی فهمد، چه برسد به مانی که اونور دنیاست و هر غلطی بکند هیچ کس خبردار نمی شود."
بله به ظاهر حق با عمه شیرین بود، اما من نمی توانستم همه اسرار دلم را بازگو کنم. حرفم را باور نمی کرد هیچ، ته مانده اعتبار خودم را هم نزد بقیه فامیل از دست می دادم. بنابراین گذاشتم تا هر طور دوست دارد فکر کند.


پایان فصل 41

armin khatar
07-26-2011, 05:08 PM
فصل چهل و دوم

روزهای یکنواخت و خسته کننده به طور معمول می گذشت بدون آنکه اتفاق تازه ای بیفتد. هر روز با پریسا تلفنی صحبت می کردم و حال پدر را می پرسیدم. او تحت درمان بود و هرروز فیزیوتراپی می شد و این طور که پریسا می گفت خیلی بهتر شده بود. از این بابت احساس آسودگی می کردم و منتظر بودم تا دختر و پسر عمه ام بیایند که خبر دادند آمدنشان دو هفته به تعویق افتاده است. دیگر حسابی خسته شده بودم و هوای شرجی آنجا هم آزارم می داد. اما چاره ای نداشتم آنجا تعبیدگاهم بود و باید تحمل می کردم. همه ی این مسائل روی اعصابم تاثیر گذاشته بود و مجبور شده بودم قرصهای اعصابم را بیشتر کنم. گاهی اوقات برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم و هوایی بخورم سانی را بر می داشتم و با اتومبیل به کنار ساحل می رفتیم تا هم او قدری در آب بازی کند و هم خودم آرامشم را به دست بیاورم . از آنجایی که همیشه غروب دریارا دوست داشتم و برایم از ابهت خاصی برخوردار بود می نشستم و به دور دستها خیره می شدم و به افق سرخ رنگ غروب نگاه می کردم. صدای امواج توام با نوای مرغان دریایی همچون موسیقی روحم را نوازش می داد و به من لذت عمیقی می بخشید و مرا به رویاهای شیرینی فرو می برد که خالی از هر گونه دغدغه ی زندگی بود تا احساس کنم که خداوند سبحان هیچ چیز را در عظمت خلقتش از قلم نینداخته و همه چیز را در اوج خود آفریده است. انقدر در آنجا می ماندم تا هنگامی که ستاره ها در آسمان پدیدار شوند. ان وقت راهم را می گرفتم و به خانه بر می گشتم، ولی همچنان احساس سردرگمی می کردم. تنها امیدم این بود که با تمام شدن تعطیلات تابستان به سر کارم بر می گردم.
با اینکه هنوز از دست مادرم ناراحت بودم، اما دلم برای او و پدرم خیلی تنگ شده بود. شاید هم به همین خاطر آرام و قرار از من سلب شده بود. هنگامی که به خانه رسیدم عمه شیرین گفت:
"سیما بیا برامون مهمون اومده"
خواستم بپرسم کیست که میثاق در آستانه در ظاهر شد.
"سلام سیما.حالت چطوره؟ معلومه اینجا خیلی بهت خوش گذشته"
از دیدنش متعجب شدم و گفتم:
" میثاق اینجا چی کار میکنی؟ پریسا هم اومده؟"
" نه نیومد. چون حالش برای سفر زیاد مناسب نبود."
" اوه..نکنه.."
"بله درست حدس زدی. شما به زودی خاله خانوم می شی. خوب خاله سیما خودتو خوب برنزه کردی.اتفاقا چقدر این رنگ پوست بهت می آد."
خندیدم و گفتم:
" مگه کار دیگه ای هم ازم ساخته بود؟"
اون وقت با اشتیاق ساناز را در آغوش گرفت و در حالی که بر سر و رویش بوسه می زد گفت:
"ماشاا... چه تپل مپل شده.مادر و دختر خودتون رو چه خوب ساختین. مثل اینکه اینجا زیاد هم بد نگذشته!"
" چرا بد بگذره؟ کنار عمه شیرین و مهمون نوازی و محبتهاش به همه خوش می گذره. خوب بگو ببینم اوضاع خونه چطوره؟ چی شده تو اینجا اومدی؟"
"وا.. چه عرض کنم. اوضاع بر وفق مراده. یعنی همه چیز خوبه خوبترم می شه. راستی سیما تصمیم نداری برگردی؟ نکنه اومدی اینجا وردل عمت بمونی؟"
لبخند تلخی زدم و گفتم:
"آه میثاق دست به دلم نذار. چی بگم و از کجا برات بگم؟"
" بهتره هیچی نگی و دلخوریها رو فراموش کنی"
"ای کاش می شد خیلی حرفها رو فراموش کرد. ای کاش می شد رفتار آدمها رو از یاد برد. ای کاش می شد چشم ها رو ببندی و باز کنی و ببینی همه چی مثل روز اول شده. اما افسوس که نمی شه. کجا برگردم میثاق؟ به خونه ای که وجودم اونجا زیادیه؟ نه.اگه هم برگردم می رم یه اپارتمان می گیرم و تنها زندگی میکنم. باید خیلی وقت پیش این کارو می کردم. تا حالا احترامم حفظ می شد."
" دیگه نداشتیم ها خانم استاد! کی گفته به وجود شما نیازی نیست؟ شما سرور و تاج سر ما هستی و همه بی نهایت دوستت داریم.من به شخصه احترام زیادی برات قائلم. خودت می دونی که هرگز نمی تونم محبت هات رو فراموش کنم. بنابراین همه دلمون می خواد برگردی. پدر حالش خیلی خیلی بهتر شده. حالا می تونه با عصا راه بره. تازه صحبت کردنش هم خیلی بهتر شده، اما دکترا گفتن که به مرور زمان خوب می شه.تازگیها خیلی بهونه ی تو و سانی رو می گیره و مدام می پرسه سیما چرا برنمی گرده؟"
"جدی می گی میثاق یا برای دلخوشی من این حرفها رو می زنی؟"
"چرا باید این کارو بکنم؟ خودت می دونی من ادم دروغگویی نیستم. یه بحثی بین تو و مادرت پیش اومده، دلیل نمی شه اون رو کنار بذاری و کینه به دل بگیری. تو اون موقع جساس نمی فهمید چی می گه و چی کار میکنه. به تنها چیزی که فکر میکرد سلامتی پدر بود.اگه حرفی زده از روی عصبانیت بوده، وگرنه هیچ مادری با بچه اش خصومت نداره."
"خوب پس چرا تو این مدت حتی یکبار هم نخواست با من صحبت کنه؟"
"منصف باش سیما و بهش حق بده. با اون وصعی که تو خونه رو ترک کردی می خواستی چی کار کنه؟ شاید اگه تو هم جای اون بودی و دخترت باهات این رفتارو می کرد ازش دلگیر می شدی. به هر حال من کوچیکتر از اون هستم که بخوام نصیحتت کنم.اما کاری که تو کردی و بی خبر رفتی درست نبود. قبول کن که اشتباه کردی. بنابراین برای آشتی با مادرت ، تو باید پیشقدم بشی. اون دوستت داره، غصه ات رو می خوره. اگه خدای ناکرده اتفاقی برای تو و سانی می افتاد کی جوابگو بود؟ جز اینکه رنج و عذاب بی اندازه ای رو برای اونها باقی می ذاشتی . راستش وقتی فهمیدم از تو تعجب کردم.در واقع تو رو عاقلتر از این حرفها می دونستم.بالاخره هر مشکلی راه حلی داره. خواهش می کنم از حرفهای من ناراحت نشو."
" نه نارحت نمی شم. حالا می گی چی کار کنم؟ تلفن بزنم و از مامان عذرخواهی کنم، در حالی که خودش اینطور خواسته بود؟ خودت رو بذار جای من. چی کار می کردی؟ یعنی واکنشت چی بود؟"
"هیچی سعی می کردم وضع اونو تو اون حالت بحرانی درک کنم. من همه چیز رو درباره ی جدایی تو از مانی می دونم. یعنی پریسا برام گفته. مطمئنم که وضعیت زندگی تو در بیماری پدر بی تاثیر نبوده."
با شنیدن این حرف شرمنده سر به زیر انداختم و در دل پریسا را لعنت کردم که میثاق جواب داد:
" من تو رو باور می کنم، چون تو رو بهتر از خودت می شناسم . می دونم که مظلوم واقع شدی. خیلی هم عذاب کشیدی. وقتی پریسا ماجرا رو به من گفت خیلی ناراحت شدم، چون خودم این درد رو تجربه کردم و می دونم متهم شدن به گناهی که نکردی چه رنجی داره؛ اون هم وقتی آدم طرفش رو خیلی دوست داشته باشه و بخواد حقیقت رو بهش بفهمونه.اما اون نخواد که بفهمه. خیلی سخته می دونم. اما بالاخره یه روزی همه چیز روشن می شه و تو نتیجه ی این همه صبرت رو می گیری. بهت قول می دم سیما."
حرفهای میثاق و قضاوتش به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد، به طوری که نتوانستم از ریزش اشکهایم جلو گیری کنم . میثاق گفت:
" تو باید مثل کوه مقاوم و قوی باشی. به قول معروف طلا که پاکه چه منتش به خاکه. هیچ حقیقتی پنهون نمی مونه سیما. مطمئن باش روزی این مساله به مانی ثابت می شه سیما. نه به اون، بلکه به همه. اون روز تو می تونی سرت رو بالا بگیری و به این همه صبری که کردی افتخار کنی. افتخار به ایثاری که تو عشق داشتی،به اینکه مادر خوبی برای فرزندش بودی و خیلی چیزهای دیگه که تو رو سربلند می کنه. حالا گریه نکن. دوست ندارم اشکهای خواهرم رو ببینم"
نگاهش کردم و در چشمهای مهربانش خیره شدم.خدایا چقدر او فهمیده و با شعور بود؛ چقدر انسان و وارسته بود. دلم میخواست مانند برادری دست در گردنش انداخته و او را به خاطر آن همه محبت ببوسم. اما افسوس که به من محرم نبود. با کلماتی که اوج محبتم را می رساند گفتم:
" میثاق تو واقعا منو درک میکنی و این برام خیلی مهمه. می دونی تو این چندسال هیچ کدوم از افراد خونوادم چنین حرفهایی رو بهم نزده بودند و این طور با اطمینا بی گناهی منو باور نکرده بودند؟ اما تو... به تمام معنی با دیگران فرق داری. تو چقدر خوب و نازنینی. چقدر پریسا پیش خدا ارج و منزلت داشته که همسری مثل تو نصیبش شده. همیشه فکر میکردم اگه تو جریان زندگی منو بفهمی راجع به من چطور فکر میکنی. اما تو اونقدر فهمیده هستی که خودم رو در برابرت شرمنده می بینم."
"وجود تو برای من عزیز و قابل احترامه و روی این اصل اومدم تا برت گردونم. چون خونه بدون تو و سانی صفا نداره. حالا برو وسایلت رو جمع کن تا با هم برگردیم. در ضمن می دونم از شنیدن این خبر خوشحال می شی، آره مانی برگشته و تهرانه. یه بار هم به دیدن پدرت اومده."
با تعجب پرسیدم:
"کی برگشته؟"
"نمی دونم ولی انگار چند روزی بیشتر نیست."
حرفی از دیدن مانی به او نزدم اما مطمئن بودم نه چند روز بلکه ماهاست که برگشته است. گفتم:
"پس چرا پریسا حرفی به من نزد؟"
"چون هیچکدوم از ما نمی دونستیم. البته من هنوز افتخار آشنایی باهاش رو پیدا نکردم.مردی که تو رو شیفته خودش کرده تا به خاطرش اینهمه صبر کنی کیه؟...خوب حالا چه میکنی؟ با من بر می گردی یا نه؟"
"دلم می خواد اما.."
"اما بی اما. خواهرت دستور اکید داده که بدون سیما بر نگرد. وگرنه خونه رات نمی دم! تو که نمی خوای من دوباره دربدر کوچه و خیابون بشم."
خندیدم و گفتم:
" یعنی اینقدر مهم شدم و خودم خبر ندارم؟"
" از اول مهم بودی"
عمه شیرین مداخله کرد و گفت:
" بچه ها بهتر نیست امشب رو بمونید و فردا صبح که هوا خنکه راه بیفتید؟"
من و میثاق نگاهی به هم کردیم و میثاق جواب داد:
"بله این هم فکر خوبیه.با شه می مونیم. به هر حال باید این خانم رو کت بسته تحویل خونوادش بدم، وگرنه تیکه بزرگم گوشمه."
به راستی میثاق نمونه یک انسان کامل بود. یعنی نمی شد روی او عیبی گذاشت.حالا بیشتر از گذشته دوستش داشتم . رفتم و وسایلم را جمع کردم تا صبح اول وقت حرکت کنیم، اما هنوز برای رفتن تردید داشتم. با اینکه محیط آنجا برایم یکنواخت و خسته کننده شده بود ، اما از روبرو شدن با مادرم واهمه داشتم. به طور حتم باید خودم رااماده هر مجازاتی می کردم. چون مادرم آدمی نبود که به همین سادگیها از تقصیرم بگذرد. به هر حال تا ابد هم نمی توانستم مزاحم عمه ام باشم. با این افکار مشغول جمع آوری وسایلم شدم.در عین حال به مانی فکر می کردم. به اینکه آیا دوباره او را خواهم دید و این بار هم مانند دفعات قبل بی تفاوت از کنارم خواهد گذشت؟ هیچ نمیدانستم و زیاد هم به مرحمت او امیدوار نبودم، ولی ته دلم خوشحال بودم.

armin khatar
07-26-2011, 05:09 PM
فصل چهل و سوم
قسمت 1

گاهی انسان در زندگی به مرحله ای میرسد که با کوچکترین اشاره ای میخواهد بذر امید را در دلش بارور کند تا در پناه شاخ و برگ آن آسوده بیاساید ،حتی اگر واقعیت آن نباشد که فکر میکند. من برای به دست آوردن دوباره همسرم تاوان گزافی پرداخته بودم، اما هنوز دستم از همه جا کوتاه بود و همچنان در دنیای اندوهبار خود رها بودم. هر بار که او به ایران برمیگشت به خودم نوید میدادم که اینبار آمده است ما را باخود ببرد ،اما دریغ و درد که چنین نبود.
روز بعد با یک دنیا شادی و امید برای دیدن عزیزانم همراه بهترین دوست و برادرم میثاق به طرف تهران حرکت کردیم. حالا دیگر میثاق همه چیز را در مورد زندگیم میدانست و من با خیال آسوده تری میتوانستم با او راز دل بگویم ،زیرا او با محبت های بی شائبه اش این اعتماد و اطمینان را در من به وجود آورده بود که او را یک دوست واقعی بدانم.
بالاخره راه طولانی سفر به پایان رسید. نزدیکی های خانه بودیم که میثاق چند لحظه کناری توقف کرد و گفت:
"سیما میخواهم قبل از اینکه به خانه برسیم قولی به من بدهی."
"چه قولی؟ چی شده؟"
"اینکه هر برخوردی از مادرت دیدی نه به روی خودت بیاوری و نه به دل بگیری؛ حتی اگر با یک سیلی از تو استقبال کرد و اگرچه حق با تو باشد."
"با ایتکه تحمل اینگونه رفتارخیلی سخت است، اما به خاطر تو باشد."
آنوقت در نهایت صمیمت و صداقت گفت:
"سیما میخواهم حقیقت دیگری را هم به تو بگویم که تا حالا نگفته بودم. با اینکه من و پریسا همدیگر را خیلی دوست داریم و از چشمم بدی دیدم از خانواده تان ندیدم، اما وقتی تو آنجا نیستی خیلی احساس غریبی میکنم. نمیدانم چرا، ولی حضور تو باعث میوشد که بین خانواده ات احساس غربت نکنم. نمیدانم منظورم را میفهمی؟"
بی اختیاز اشک در چشمانم حلقه بست و گفتم:
"بله خوب هم میفهمم. درست مثل بچه ای که مادرش همراهش نیست."
خندید و با خجالت گفت:
"ای تقریبا یه همچین احساسی."
در حالی که اشکم سرازیر شده بود گفتم:
میثاق تو مرا حیرت زده میکنی.نمیدانم چه بگویم. انگار به خاطر تو هم که شده باید رفتار دیگران را با خودم ندیده بگیرم. باور کن من هم نسبت به تو همین احساس را دارم. با اینکه چند سالی از تو بزرگتر نیستم، ولی اگر بودم میگفتم تو را مثل پسر خودم میدانم و دوستت دارم. ولی انگار باید به همان خواهر بودن اکتفا کنم و مواظب برادر خوب ومهربانم باشم."
"متشکرم سیما. در واقع تو به من اعتماد به نفس میدهی تا خودم را گم نکنم. خلاصه خیلی برای من عزیزی."
"تو هم برای من همینطور."
سپس اتومبیل را روشن کرده و راه افتادیم.
وقتی که پشت در رسیدیم اضطراب و هیجان زیادی داشتم. پاهایم میلرزید. خیلی احمقانه بود که من در آن سن و سال حالت بچه ها را داشتم. احساس غریبی بود؛ همه چیز غریب به نظر می آمد. عباسعلی با شادی فراوان به استقبال مان آمد.از دیدنش خوشحال شدم.سانی با خوشحالی روی سنگفرش ها به طرف ساختمان دوید. انگارفهمیده بود به خانه بازگشتیم. لحظه ای ایستادم تا تمرکز خود را به دست اوردم که میثاق گفت:
"بیا بریم بیخود نگرانی.تا منو داری غصه نخور."
"اوه میثاق دل تو دلم نیست.انگار برای اولین بار است که به این خانه پا میگذارم. و میخواهم با آدم های غریبه آشنا بشوم. به نظر تو خنده دار نیست؟"
"به نظر من خیلی طبیعیه. معمولا وقتی بین دو نفر کدورتی پیش می آید و از هم فاصله میگیرند وقتی میخواهند دوباره با هم روبرو شوند دچار چنین حالتی میشوند."
به ناچار پشت سر میثاق راه افتادم. همین که به در ساختمان رسیدیم پریسا در را باز کرد و با دیدن ما از خوشحالی جیغی کشید.
"وای سیما چه بی سر و صدا آمدید. سلام حالت چطوره؟"
و مرا در آغوش گرفت و بوسید و سپس رو به میثاق کرد و در حالی که نگاه لبریز از محبتش را به او دوخته بود گفت:
"میثاق جان، ممنونم. هیچ فکر نمیکردم موفق شوی و این خواهر لجباز مرا با خودت بیاری."
"اوه پریسا دست بردار من کجا لجبازم."
"آره، کم نه."
بعد ساناز را در بغل گرفت و تند وتند بوسید و قربان صدقه اش رفت. ایستادم و برای لحظاتی به دور وبرم نگاه کردم. گویی سال ها از آنجا دور بوده ام. اندکی بعد صدای مادرم مرا به خود آورد.
"حالت چطوره؟"
"سلام مامان. من...من..."
"حالا بیا تو پدرت منتظرت است."
نمیدانم چرا نتوانستم جلو بروم و او را ببوسم؛ در حالی که تمام وجودم برای در اغوش کشیدنش می لرزید. انگار او هم متقابلا احساس مرا داشت، چون برای بوسیدنم هیچ رغبتی از خود نشان نداد. حتی رفتارو برخوردش سرد هم بود، به طوری که یک لحظه از برگشتنم پشیمان شدم، اما یکدفعه نگاهم به نگاه میثاق افتاد که با اشاره به من فهماند دلخور نشوم. بنابراین من هم به دل نگرفتم و یکراست به سراغ پدرم رفتم. آهسته چند ضربه به دراتاقش زدم و وارد شدم. کنار پنجره نشسته بود و مشغول تماشای باغ بود وقتی که وارد شدم پرسید:
"تا حالا کجا بودی؟"
به سختی حرف میزد. با شتاب به طرفش رفتم و از پشت سر بغلش کردم. در حاالی که گریه امانم نمیداد، گفتم:
"بابا مرا ببخشید. دوست تان دارم و خیلی دلم برایتان تنگ شده بود."
"برای همین گذاشتی رفتی؟"
"نه، من رفتم تا باعث عذاب تان نباشم."
"عذاب من یا عذاب خودت؟"
روبرویش قرار گرفتم و اشک ریزان نالیدم:
"هر دو باا. من دختر خوبی برای شمانبودم.این وضعی که برای شما پیشآمده تقصیر منه. مگه نه؟ این من بودم که با دردسرهای زندگیم موجب ناراحتی و غصه شما شدم. به خدا اصلا دلم نمیخواست شما را در این وضع ببینم."
نگاه بیمار و مهربانش را به چشمان اشک آلودم دوخت و گفت:
"چه میشود کرد؟ اتفاقیه که افتاده، ولی ای کاش همه چیز درست میشد و تو سر خانه و زندگیت برمیگشتی. ان وقت من هم با خیال راحت از این دنیا میرفتم. آدم هر چی میکشد از دست شما بچه هاست. غم و غصه هایتان پدر و مادر را داغون میکند. مدت ها بود از این آن طعنه و کنایه میشنیدم، حرفهایی که هضمش برایم خیلی سنگین بود. به شماها نمیگفتم. هر چی بود میرفتم توی دلم و دم نمیزدم. تا آن روز که آن پسره رذل و پست فطرت آمد و تیشه برداشت و به ریشه ام زد و از هستی ساقطم کرد. دلم میخواهد هر چه زودتر برم. دیگر زندگی با این وضع اسفبار برایم قابل تحمل نیست. من آدمی نبودم که لحظه ای بیکار بنشینم، ولی حالا مدت هاست از پر و پا افتاده ام و در گوشه ی خانه ثانیه ها و دقیقه ها را میشمارم. هرگز دوست نداشتم به روزی بیافتم که وجودم باعث زحمت اطرافیانم خصوصا مادرت بشود، اما درست برخلاف آن شد که میخواستم. تو سیما هنوز فکر میکنی بچه هستی؟چرا بی خبر گذاشتی و رفتی؟ تاکی میخواهی به این کارهایت ادامه بدهی؟ ماردت کم دردسر داشته و دارد؟ اگر اتفاقی می افتاد ما چکار میکردیم؟ پدر و مادر اگر حرفی نمیزنند، حتی اگر سرزنش باشد به صلاح بچه است که گوش بدهد. تو با این کار میخواستی چه چیزی را ثابت کنی؟ درسته که شیرین خواهرمه و برام خیلی عزیزه، اما نمیشه که همه سیر تا پیاز زندگی آدم رو بدونند. یه کمی عقل ، یه کمی سیاست تو زندگی لازمه. تو با این حرکتت هم مادرت را سکه یه پول کردی ،هم اعتبار و شخصیت خودت را زیر سوال بردی. به فرض که مادرت تو را از خونه بیرون کرده، باید شیپور برداری و دار دار کنی؟ چرا باید با آن وضع میرفتی؟ فکر نکردی من و مادرت پیش آنها آبرو داریم؟ وقتی از مادرت میپرسه دلیل جدایی مانی وسیما چی بوده و چرا از خونه بیرونش کردید ،مادر بیچاره ات چی میتونه بگه جز اینکه سر افکنده و خجالت زده بشه؟ پریسا چند سال از تو کوچکتره اما اندازه یک شصت ساله عقل و شعور داره. همه اش ندونم کاری، همه اش اشتباه. تو حتی اینقدر سیاست نداشتی تا شوهر و زندگیت را حفظ کنی. صداقت و سادگی خوبه ،اما به شرطی که به حماقت تبدیل نشه که به زندگی آدم صدمه بزنه. اما از من که گذشت و آفتاب لب بومم، اما تو باید زندگی کنی. مانی آمده بود اینجا؛ وقتی ماجرای عکس ها را عنوان کردم منکر شد و گفت که چنین چیزی حقیقت نداره. منم زیاد پاپی نشدم. نخواستم حرمت چندین و چند ساله خانوادگی مان از میان بره. بهتر دیدم جایی برای چون و چرا باقی بگذارم. به نظر میرسید خیلی عوض شده. چه بسا بخواهد دوباره زندگی کنه؛ به شرطی که تو رفتاری شایسته شخصیتت پیش بگیری. خوشبختی و بدبختی انسان دست خودشه.حالا خود دانی."

armin khatar
07-26-2011, 05:09 PM
فصل چهل و سوم
قسمت 2

پدر عین مسلسل یکریز حرف میزد و من ساکت ایستاده بودم و فقط گوش میکردم.قدرت دفاع نداشتم، چون ملاحظه حالش را میکردم. از اینکه دیگران درباره ام چنین قضاوتی داشتند خون خونم را میخورد و رنج میبردم، اما مثل اینکه مهر محکومیت برایهمیشه بر پیشانی ام حک شده بود. وقتی نصایح پدرم تمام شد بدون هیچ جوابی از اتاق بیرون رفتم.
حالاباید منتظر میشدم تا یک سری هم از مادرم بشنوم. در آشپزخانه بود و پشت به من داشت. به طرفش رفتم و همانطور که ایستاده بود بغلش کردم و از او عذرخواهی کردم که ناگهان برگشت و سیلی محکمی توی صورتم خواباند. تا مغز استخوانم تیر کشید، اما سرم را پایین انداختم.به سختی توانستم اشکهایم را که در حال فرو ریختن بود مهار کنم که گفت:
"این سیلی را زدم تا دیگر از این غلط ها نکتی . چه با من که مادرتم و چه با دیگران"
سپس بغلم کرد و مرا بوسدی. گرچه سیلی اش درد را به جانم ریخته بود، اما مرا از خواب بیدار کرد.این سیلی را خوردم تا سیلی روزگار ویرانم نکند. بدون آنکه احساس ناراحتی کنم او را بوسدیم و دوباره عذرخواهی کردم .حرفی نزد، اما احساس میکردم خیلی پشیمان است. هرگز به یاد نداشتم تلنگری به ما بچه ها زده باشد. چه بسا اگر قبلا میثاق ندا را نداده بود به شدت ناراحت میشدم و واکنش نشان میدادم. اکنون میفهمیدم که مادرم آنقدر دلشکسته بود که چنین کارری کرد.
از آن لحظه به بعد همه چیز تغییر کرد و دوباره جای خودم را خانواده پیدا کردم و شدم دختر مهربان مادرم او مدام سعی میکرد به طریقی ازمن دلجویی کند. حالش را میفهمیدم و بیشتر از همیشه دوستش داشتم تا فکر نکند از او رنجیده خاطر شده ام. بیشتر از سابق دور و برش میپلکیدم و محبتش را میکردم و میکوشیدم تا حتی الامکان کدورت گذشته را برطرف کنم.
با برگشت ما به خانه حال و هوای پدرم هم عوض شده بود. لحظه ای از او غافل نمیشدم و میخواستم که تمام وجودم را وقف او کنم. از هیچ کاری که او را خوشحال میکردم دریغ نمیکردم و همه اینها در بهبودیش اثر مستقیم داشت. تقریبا سه هفته ازآمدنم گذشته بود. تازه دخترم را حمام کرده و مشغول پوشاندن لباس هایش بود که صدای زنگ در را شنیدم و چند لحظه بعد صدای آشنای مانی به گوشم خورد. بی اختیار تمام وجودم شروع به لرزیدن کرد و ضربان قلبم شدت گرفت. به چنان هیجانی دچار شده بودم که گفتنی نبود. هنگامی که خودم را در آینه نگاه گردم گونه هایم کاملا گل انداخته بود. با عجله سانی را آماده کردم و موهایم را که خیس بود با سرعت سشوار کشیدم. بعد بلوز و شلوار قشنگی پوشیدم و منتظر نشستم تا کسی صدایم کند.
اما هیچ خبری نشد. دقایقی بعد با ضربه ای به در از جا پرسیدم.ابتدا فکر کردم مادرم به دنبالم آمده که گفتم:
"مامان بیاید تو."
در باز شد و من با تعجب مانی را دیدم که در آستانه در ایستاده است. نمیتوانم حالم را در آن لحظه بیان کنم. برای مدتی او ایستاده و به من زل زده بود و من هم مات و مبهوت به او خیره شده بودم تا اینکه سلام کرد و گفت:
"حالت چطوره سیما؟ انگار بد موقعی مزاحم شدم."
تته پته کنان جواب دادم:
"نه نه، خواهش میکنم.داشتم آماده میشدم بیایم پایین."
حالا دیگر چشم از او برداشته بودم و سعی میکردم نگاهم به او نیفتد. نمیخواستم بفهمد از دیدنش چقدر هیجان زده شده ام.نمیدانم شاید همان غرور لعنتی ام نمیگذاشت تا احساس واقعی ام را بروز بدهم. فقط میدانستم که این بار نباید بیگدار به آب بزنم. تقریبا دو سال و اندی میشد که او را ندیده بودم.سانی با بیگانگی نگاهش میکرد و قدری هم ترسیده بود که مانی در برابرش زانو زد و برای در آغوش کشیدنش بازوانش را از هم گشود. سانی قدمی به عقب برداشت و خودش را پشت من پنهان کرد. آن وقت من هم زانو زدم و در حالی که نوازشش میکردم گفتم:
"سانی جان نمیخواهی پاپا را ببوسی؟"
اخم های قشنگش را در هم کشید و لب هایش را غنچه کرد و به حالت قهر سرش را بالا انداخت که مانی عروسک کوچک و قشنگی از جیب کتش بیرون آورد و به طرفش گرفت و با لحنی لبریز از عشق و محبت به او گفت:
"بیا عزیزم این مال توئه."
سانی با تردید نگاهی به او و نگاهی به عروسک انداخت که دوباره دوباره لبخند زنان او را بوسیدم و گفتم:
"اوه نگاه کن چه عروسک خوشگلی. درست شکل خودته.میتونی اونو از پاپا بگیری. "
آنوقت دستش را با احتیاط جلو برد و با نگاهی به من عروسک را از پدرش گرفت و مانی از فرصت استفاده کرد و او را بوسید. انگا سانی از این حرکت خوشش نیامد که دوباره اخم هایش را در هم کشید. گفتم:
"تقصیری ندراه خیلی وقته که تورا ندیده. باید به او فرصت بدهی...

armin khatar
07-26-2011, 05:10 PM
فصل چهل و سه
قسمت 3


او فقط یک بچه است"
" بله می فهمم. حق با شماست. خیلی متاسفم."
دلم می خواست به او بگویم باید هم متاسف باشد. پدر که فقط دوبار فرزندش را دیده باشد باید هم برایش حکم غریبه را پیدا کند. مگر غیر از این انتظاری هم می رود؟ او دیگر سعی نکرد سانی را در اغوش بگیرد و فقط با حسرت نگاهش می کرد. انگار تازه فهمیده بود برای به دست آوردن محبت دخترش باید خیلی بیشتر از یک عروسک مایه بگذارد؛ حتی برای لحظه لحظه هایی که از او دور بوده. سانی سرگرم با بازی عروسک شده بود که مانی گفت:
" آمده ام با تو حرف بزنم البته بدون حضور سانی."
خوشبختانه همان موقع مامان با سینی چای و شیرینی وارد اتاق شد که مانی با شرمندگی تشکر کرد و من هماز مادر خواهش کردم سانی را با خودش ببرد.
هنگامی که تنها شدیم سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود. فقط صدای نفسس هایمان شنیده می شد ضربان قلبم که بی اندازه تند می زد. بالاخره او سکوت را شکست و پرسید:
" چرا با فرشاد ازدواج نکردی؟ مگر دوستش نداشتی؟ او که خیلی برای تو سر و دست می شکست! پس کجا رفت این عاشق سینه چاک و دل خسته؟"
با کلام طعنه امیزش انگار تیری بر قلبم رها کرده بود که سوزش ان را تا عمق وجودم احساس کردم و نگاهم را به زمین دوختم. او دوباره سوالش را تکرار کرد. این بار نتوانستم خاموش بمانم. سرم را بالا گرفتم و در چشم هایش زل زدم و جواب دادم:
" این به خودم مربوطه. در ثانی دوستش نداشتم."
به تمسخر گفت:
" واقعاً؟ یعنی عشقی که مرا به خاطر ان کنار گذاشتی اینقدر تهی و بی محتوا بود؟"
" اشتباه نکن مانی این تو بودی که مرا به خاطر چند تا عکس مبتذل و ساختگی کنار گذاشتی. در حالی که فرشاد عین همان عکس ها را از تو و ان دختر به من داد. اما من هرگز انها را به کسی نشان ندادم؛ حتی به خودت."
" داری بلوف می زنی و می خواهی با این حرف ها خودت را تبرئه کنی."
" نه این طور نیست. اتفاقاً انها را نگه داشتم برای روز مبادا. مثل حالا که به تو ثابت کنم من هم می توانستم کوس رسوایی تو را همه جا بزنم، اما این کار را نکردم. نمی خواستم مستمسک دست کسی بدهم و ارزش تو را پیش دیگران پایین بیارم. اما تو چیکار کردی؟ فرصت هیچ دفاعی به من ندادی و تنها به قاضی رفتی و راضی برگشتی."
" می توانم ان عکس ها را ببینم؟"
در کمرم را باز کردم و پاکت عکس ها را در آوردن و در مقابلش گذاشتم. انگار هنوز باورش نمی شد. با تردید عکس ها را از پاکت بیرون آورد و یکی یکی از نظر گذراند. با دیدن هر کدام از انها خطوط چهره اش را درهم می کشید. در اخر با عصبانیت انها را پاره کرد و گفت:
" این امکان ندارد. من بعد از ازدواجم با لنا هیچ رابطه ای نداشتم. این عکس ها متعلق به زمانی است که با تو ازدواج نکرده بودم. این کار همان پسر احمقه."
" شاید هم خود لنا و شاید هم با هم همدست شدند."
" نه نه، چنین چیزی ممکن نیست. لنا هرگز چنین کار احمقانه ای را نمی کند. من او را می شناسم."
" متاسفانه خوب نشناختیش. مگر قرار نبود با هم ازدواج کنید؟ خوب این موضوع می توانست بهانه ای باشد برای انتقام گرفتن از تو، البته به هدفش هم رسید. فقط این تو بودی که نخواستی حقایق را همان طور که هست ببینی."
" اتفاقاً بر خلاف تصور تو چشمم را باز کردم و واقعیتی را دیدم که برایم بی اندازه مشمئز کننده و رنج آور بود. ان هم رابطه مخفیانه تو و فرشاد بود! واقعیتی از این ملموس تر؟ اگر تو واقعا او را دوست نداشتی و می دیدی مزاحم زندگیته، خوب بود موضوع را با من در میان می گذاشتی تا کاری کنم که هرگز اسمی از تو نیاره. اما تو چکار کردی؟ با او قرار گذاشتی و به دیدنش رفتی. حتی به او پول دادی. چرا چون هنوز هم دوستش داشتی. نگو نه که باور نمی کنم. سیما من از دروغ و دروغ گویی متنفرم. اگر یادت باشه این را همان اول اشنایی با تو هم گفته بودم. ولی انگار حرف و عقیده من برای تو مهم نبوده و راه خودت را رفتی. مخصوصا با ان شرایط که برای من تعیین کرده بودی. چطور ممکن بود به زندگی با تو ادامه بدهم وقتی که در قلبت جایی نداشتم؟ من چی بودم جز یک مزاحم و یک ساده لوح احمق؟ بنابراین تصمیم گرفتم خودم را از سر راهت کنار بکشم و آزادت بگذارم و به تو فرصت انتخاب بدهم؛ یعنی فرصتی که به قول خودت پدرت ازت گرفته بود. سیما تو از اول با من یکرنگ نبودی و زندگی که بنیادش با دروغ باشد نمی تواند دوام پیدا کند. بنابراین همان کاری را کردم که لازم بود؛ آزاد کردن تو از بند خودم."
" آه بله. می دانم. جنابعالی این از خود گذشتگی را کردید تا بتوانید آزادانه به روابطت با لنا ادامه دهی. بگو که توهم با من روراست نبودی."
" نه من انگار نمی کنم که با او رابطه داشتم، اما بعد از جدایی از تو. در تمام مدتی که تو همسرم بودی با تمام نیازهایی که داشتم هرگز نه به سراغ لنا و نه سراغ هیچ زن دیگری نرفتم. می خواهی باور کن، می خواهی باور نکن. برایم مهم نیست. مهم این است که در صداقت گفتار خودم شک ندارم."
" بله هیچ کس نمی گوید ماست من ترشه. اگر تو حرف خودت را قبول داشته باشی من باید داشته باشم؟"
" این دیگه مشکل خودته سیما. به هر حال گذشته ها گذشته و صحبت در این مورد جز اتلاف وقت چیزی نیست. من آمدم اینجا تا در مورد دخترم و نحوه زندگیش حرف بزنم. یک روز تو با من شرط و شروط کردی، حاالا نوبت من است که با تو شرط وشروط کنم. البته این هم بستگی به خودت داره. نمی خواهم ئقتی دخترم بزرگ شد من را پدر بی فکری بداند که فقط او را به وجود آورده ام و بعد هم به حال خودش رهایش کردم و رفتم، چون دوستش دارم و همه زندگیم متعلق به او است. بنابراین تصمیم گرفتم او را با خود ببرم و برای رسیدن به مقصود هر کاری می کنم. اگر دوست داری مادر فرزندت باشی و با اون زندگی کنی؛ یعنی با من و اون بسم ا... بفرما. با این تفاوت که هیچ انتظاری از من به عنوان شوهر نداشته باشی و مثل دو تا دوست زندگی کنیم. در غیر این صورت خودت می دانی. این گذشت را هم به خاطر دخترم می کنم که احساس کند از کانون گرم خانواده برخوردار است. در غیر اینصورت ناچارم از طریق قانون عمل کنم. در ضمن، نسبت به پدرت که دوستی دیرینه با پدرم داشته احساس وظیفه می کنم، چون برایش احترام زیادی قائلم و این موضع باید بین من و تو مخفی بماند،دلی در ظاهر وانمود می کنیم که با هم اشتی کردیم و زندگی سعادت مندی داریم. پدرت مرد خوبی است و می دانم که جدایی ما باعث عذابش است. می خواهم از این بابت خیالش را اسوده کنم. حالا دیگر تصمیم با خود شماست."
با اینکه خیلی دوستش داشتماز شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. به طوری که هر ان ممکن بود سرش داد بزنم. اما با تمام توانم کوشیدم تا خونسردی خود را حفظ کرده و واکنش تندی نشان ندهم. اما چرا؟ چرا مرا زیر تازیانه نفرتش گرفته بود و می خواست تنها امید و دلبستگی مرا از من بگیرد؟ مگر ممکن بود بدون سانی لحظه ای زنده بمانم؟ اما زندگی او که تصویرش را در برابرم گسترده بود رنج مضاعفی بود که محکوم به قبولیش بودم. آن هم به خاطر یگانه فرزندم. نگاهش کردم و اندیشیدم آیا این همان مرد مهربان و با گذشتی است که شناختم و این همه دوستش داشتم؟ نه او نبود. او غریبه ای بود که برای نابودی روح و جانم از راه رسیده بود تا مابقی ذره های وجودم را از من بستاند. خداوندا چی کار باید می کردم؟ چگونه ان همه خفت را به جان می خریدم و شاهد بی مهری مردی می شدم که بند بند وجودم او را فریاد می کرد؟ چرا نمی خواست این را بفهمد؟ چه نقشه ای در سر داشت؟ آیا می خواست به جبران گذشته از من انتقام بگیرد و یا غرور جریحه دار شده اش را با در هم کوبیدن من ترمیم کند یا حقیقاً برای عشق به فرزندش بود که از خرد کردن من ابایی نداشت؟ نه این عادلانه نبود. آخر به کدام گناه؟ چگونه می توانتسم نظاره گر بی محبتی هایش باشم؟ بی اختیار قطرات اشک از دیدگان خونبارم جاری شد و با نگاهی عاجزانه و ملتمس نالیدم:
" چرا مانی؟ چرا این کار رو با من می کنی؟ در حالی که همیشه دوستت داشتم."
با تمسخر خندید و گفت:
" دوستم داشتی؟ اوه نه سیمت. تو هنوز هم دروغ میگی. اما من دیگر حرفهای تو را باور نمی کنم. نه تو بلکه حرف هیچ زنی را باور نمی کنم. همه زنها از یک قماشند. هر وقت ایجاب می کند می شوید فرشته، در حالی که با ابلیس پیمان بستید! بهتر است برای من نقش بازی نکنی. خیلی وق است که دستت برای من رو شده. فکرهایت را بکن و زودتر به من جواب بده. من باید هرچه زودتر برگردم. یا با شرایط من موافقی یا مخالف. به هر حال من امده ام تا سانی را با خوردم ببرم."
فریاد زدم:
" اما من به تو اجازه نمی دهم. تو خیلی ادم خودخواه و مغروری هستی."
" نه به اندازه تو. اگر تومادرش هستی و دخترت را دوست داری، من هم پدرش هستم. آن بچه از رگ و ریشه من است و دوستش دارم. می توانی انکار کنی؟"
در حالی که زار می زدم روی دو زانو افتادم.
" نه مانی تو حق نداری تنها ارتباط من را با زندگی قطع کنی. من بدون او می میرم."
" سیما حقیقت را قبول کن و فقط حرف خودت را نزن. تا حالا هم خیلی اهمال کردم. درست است که خانواده تو سانی را خیلی دوست دارند و از هیچگونه توجه و محبتی در حقش دریغ نمی کنند، اما برای او کانون خانواده یعنی داشتن پدر و مادر و اینکه چگونه تربیت و پروش پیدا کند خیلی مهمه. برای من هم مهمه. هر محبتی در جای خودش با ارزش است. بنابراین خودم را در قبال او مسول می دانم و باید که در مقام پدر به وظایفم عمل کنم. نمی خواهم وقتی به سن رشد رسید احساس ناامنی کند و فکر کنه از داشتن خانواده محروم بوده و خیلی مسائل دیگر که می تواند در اینده برای او و حتی برای خود ما مشکل ساز بشود. ما او را به وجود آوردیم و باید هم به خاطر او خودمان را فراموش کنیم. امیدوارم که عاقلانه تصمیم بگیری. منتظر جوابت هستم."
سپس سرد و بی تفاوت به طبقه پایین رفت.
او رفت و مرا با دنیایی از افکار پریشان باقی گذاشت. به راستی نمی دانستم چه کنم. نه پای رفتن داشتم و نه پای ماندن. دوری از دخترم به منزله مرگی بود که ذره ذره جانم را می ستاند. در حالی که حق طبیعی و قانونی او بود که دخترش را بخواهد. از طرفی، بیش از ان نمی خواستم موجب رنج و اندوه خانواده ام باشم. به اندازه کافی و شاید هم بیشتر از توانشان مشکلات من و زندگیم را بر خود هموار کرده بودند. انصاف نبود ب غم و ناراحتی شان اضافه کنم. همان طور که مانی خواسته بود نباید خانواده ام بویی از این ماجرا می بردند. ولی در این مورد باید با کسی حرف می زدم؛ کسی که بتواند کمکم کند تا در اینباره تصمیم درستی بگیرم. بنابراین به میثاق تلفن کردم و از او خواستم همان روز یکدیگر را ببینیم و سپس به طبقه پایین رفتم. وسط پلکان رسیده بودم که ایستادم و او را از پشت سر نگاه کردم که ناگاه برگشت و با نگاهی عجیب به من خیره شد؛ نگاهی که برایم خیلی اشنا بود. اما بیش از چند لحظه نپایید و دوباره همان احساس تردید مثل همیشه بر جانم سایه افکند. سانی مشغول جست و خیز و بازی بود. تا چشمش به من افتاد به طرفم دوید تا بغلش کنم. آه کهحالا بیشتر و بیشتر به او احساس وابستگی می کردم. او را چنان در اغوش فشردم که انگار همین حالا می خواهند او را از من بگیرند. دوباره اشک در چشمانم دوید و چشمانم را بستم. هنگامی انها را گشودم که صدای تق تق عصای پدر آمد. مانی در نشستن کمکش کرد. پدرم از دیدن مانی خوشحال به نظر می رسید. به طرف انها رفتم و سانی را د راغوش پدر گذاشتم. دیگر غریبی نمی کرد، بلکه با حرکات شیرینی که با عروسکش انجام می داد سعی داشت توجه انها را به خود جلب کند و مانی با عشقی فراوان نگاهش می کرد. آنگاه بوسه ای از گونه اش گرفت و قربان صدقه اش رفت. پدرم از جوی که به وجود خیلی خوشحال بود. گرچه مانی بیش از یک ساعت انجا نماند، اما قول داد که روز بعد به دیدن پدرم بیاید.
با رفتن او پدر گفت:
" سیما هیچ متوجه شدی که مانی خیلی تغییر کرده؟"
" بله بابا درست."
" به نظرم این دفعه به قصد اشتی امده. یعنی ممکن است من ان روز را ببینم که زندگی شما دوتا دوباره سر گرفته؟"
" تا خدا چی بخواهد بابا. غصه هیچ چیز را نخورید."
پدرم دوباره اهی کشید و گفت:
" از بابت میلاد و پریسا هیچ دل نگرانی ندارم و می دانم که انها خوشبخت هستند، فقط می ماند تو و این بچه که باید سایه پدر بالای سرش باشد. دا لعنت کند فرشاد را که این روزگار را برای ما درست کرد."
در این میان مادرم مداخله کرد و گفت:
" جلال تو بهتره به فکر سلامتی خودت باشی. این طور که من احساس می کنم مانی یک تصمیم هایی دارد. بالاخره معلوم می شود."
بله حق با انها بود. اما نمی دانستند مهره ای که مانی می خواست جابه جا کند مات کردن من در صحنه زندگی و فاتح شدن خودش بود. دیگر اب از سرم گذشته بود و نه تنها به خاطر دخترم بلکه به خاطر ارامش خانواده ام مجبور بودم هر خفتی را به جان بخرم. دیگر به خودم فکر نمی کردم.
راس ساعت چهار بود که خود را مقابل شرکت رساندم و به انتظار میثاق نشستم. ربع ساعتی بعد امد و با دیدن حال اشفته ام پرسید:
" چی شده سیما؟ چرا اینجا قرار گذاشتی؟ خوب می آمدی خونه."
" نه ترجیح می دهم پریسا چیزی نفهمد، چون ممکن است به مامان و دیگران بگوید. برای همین گفتم اینجا می بینمت. البته زیاد وقتت را نمی گیرم. راستش باید با کسی حرف می زدم. ان هم کسی جز تو نبود."
"خوب حالا بگو ببینم چی شده؟"
ماجرا را به طور مفصل برایش تعریف کردم و او با شنیدن حرفهایم در فکر فرو رفت و پس از دقایقی طولانی گفت:
" سیما از این که من را قابل دانستی خیلی از تو ممنونم. راستش اگر نظر مرا بخواهی باید بگویم شناختی از مانی ندارم، چون هنوز ندیدمش و نمی دانم هدف از این کار چیست. اما در مورد دخترش تقریبا حق با اوست که به فکر اینده بچه اش باشد. درواقع، خواسته او خواسته بی ربطی نیست و تو باید در این باره جدی فکر کنی. با بزرگ شدن سانی مشکلات هم بزرگتر می شود. ان وقت تو نمی توانی به تنهایی جوابگو باشی؛ مخصوصا در مورد پدرش. نه تو و نه هیچ کس این حق را ندارد تا دخترش را از او جدا کند. سانی همان قدر که نیاز به مادر داره به پدر هم دارد. این حق دخترت است. الان تمام بچه هایی که قربانی طلاق هستند، آدم های نرمالی نیستند، چون عقده و کمبود هایی که در اثر نبود یکی از طرفین در انها ایجاد می شود جبران ناپذیر است. امروز که کوچک است می توانی فریبش بدهی، اما وقتی یک روز مقابلت ایستاد و گفت پدرم کجاست و چرا از هم جدا شدید می خواهی چه جوابی بدهی؟ ممکن است دلایل تو منطقی و قابل قبول باشد، اما نه برای دخترت که کمبود محبت پدر ذهن او را نسبت به مردی که پدرش بوده خراب کرده. نه تو و نه هیچ کس حق ندارد فقط به خاطر خودش یک زندگی طبیعی را از او دریغ کند. خودت بهتر از من می دانی که انسان وقتی صاحب فرزند شد دیگر متعلق به خودش نیست. بنابراین تو وطیفه داری اول به فکر سعادت دخترت باشی. اگر می خواهی او را به ثمر برسانی خوب چه عیبی دارد که پدرش هم سهمی از این مسولیت را به عهده بگیرد تا دخترتان در کنار هر دوی شما احساس امنیت کند. در ثانی، من فکر می کنم مانی احتمالاً به ساختگی بودن این عکس ها پی برده و می خواهد به بهانه طلب کردن دخترش با تو اشتی کند. فقط می خواهد به غرورش برنخورد. اگر نظر مرا بخواهی من می گویم حالا که چنین فرصتی پیش امده ان را از دست نده. چه بسا بعد از مدتی همه چیز مثل سابق شده و تو بالاخره بتوانی عشق و محبت همسرت را به دست بیاریو از تمام اینها گذشته تو هنوز هم عاشق مانی هستی، پس بهتر نیست کنارش باشی؟ این طوری هم سر خونه و زندگی خودت برگشتی و هم با عشق و محبت می توانی این اطمینان را در او بوجود بیاری که واقعاً دوستش داری و عاشقش هستی. آن وقت است که دست از عناد با تو و خودش برمی دارد. به عقیده من اکر به پیشنهاد مانی جواب مثبت بدی ممکن است سودی عایدت نشود، اما ضرر هم نمی کنی. اتفاقا من به این مساله خوش بین هستم. گرچه رفتن تو و سانی همه ما رو غصه دار می کنه، اما من یکی دوست دارمتو را خوشحال و خوشبخت ببینم، چون این حق تو است. بنابراین هیچ تردیدی به خودت راه نده. به قول معروف از محبت خارها گل می شود. مطمئنم هرچه بذر عشق و محبت بکاری نتیجه بهتری خواهی گرفت. هر چقدر هم با تو غریبه بود تو قوی باش و گذشت کن. من هم از این موضوع با هیچ کس صحبت نمی کنم. ولی تماست را با من قطع نکن. هر کجا به هر مشکلی برخوردی یادت نره که من هستم. پس روی من حساب کن."
" آه میثاق تو چه پسر خوبی هیتی. درک و فهمت بیشتر از سن و سالت است. تو بار سنگینی را از روی دوشم برداشتی. واقعا نمی دونستم چکار کنم. اما حالا احساس می کنم بعد از سالها آرامشی را که می خواستم به دست آوردم. حالا بیشتر از هر وقت دیگر به تو احترام می گذرام."
خندید و گفت:
" متشکرم خانم استاد، اما ما قابل این حرف ها نیستیم. من مخلص و خاک پای خواهر زن عزیزم هستم و در خدمت گذاری به جناب استاد اماده ام. شما فقط اشاره کنید تا ما جون بدهیم."
" جانت سلامت. الهی که همیشه زنده و موفق باشی. تو نه تنها یک شوهر خواهر خوب هستی، بلکه دوست نازنینی برای من هستی و مطمئنم که پدر فوق العاده ای برای بچه ات خواهی بود."
" نه بابا این خبرها نیست. من هم مثل تمام ادمهای دیگر، با این تفاوت که رنگ و وارنگ های زیادی دیدم. سیما قسم نمی خورم، ولی باور کن همیشه در این فکرم که چطور می تونم محبت های تو رو جبران کنم."
" اوه بس کن میثاق. اگر یک دفعه دیگر از این حرف ها بزنی حسابی ازت دلخور میشم. چی از این بهتر که کمکم کردی راه درست را انتخاب کنم؟ سعی می کنم از این لحظه به بعد برداشتم از زندگی را عوض کنم. واقعا تو با حرف هایت من را متحول کردی. حالا احساس خیلی خوبی دارم. به این انرژی مثبت واقعاً نیاز داشتم."
" امیدوارم همین طور باشد/ وقتی رفتی زیاد فکر اینجا رو نکن؛ مخصوصا پدر و مادرت. خاطرت اسوده باشد من و پریسا مواظب شان هستیم و نمی گذاریم کمبود وجود شما را احساس کنند. محبت های عمیق و پاک را باید خالصانه جوابگو بود. من اگر کسی یک قدم برایم بردارد هزار تا قدم برایش می روم. خوشبختی و شادی دیگران شادی من است؛ به خصوص کسانی که برایم عزیز هستند. برایت دعا می کنم سیما و منتظر روزی هستم که به من بگویی عشق دوباره همسرت را به دست آورده اس و ان روز خیلی دور نیست. فقط بستگی به صبر و تحمل خودت دارد. از همه بالاتر باید غرورت را کنار بگذاریو غرور برای کسی که دوستش داری یک افت است. البته بعضی مواقع لازمه که ادم غرور و شخصیتش را حفظ کنه، اما نه برای کسی که از جان و دل دوستش دارد. حتی اگر با این دوتا چشم هایت خطایی از شوهرت دیدی انگار ندیدی. ان وقت موفقیت از ان تو خواهد بد. خوب خانم استاد عوض اینکه شما سخنرانی کنید من زیاد وراجی کردم. خودم هم خبر نداشتم معلم اخلاق شدم."
بعد خندید و در حالی که از ماشین پیاده می شد با تمام وجودم از او تشکر کردم و با حالی متفاوت به طرف خانه راه افتادم. و در میان راه قرص هایم را از داروخانه گرفتم تا دروغگو در نیایم. شاید هم دیگر نیازی به انها پیدا نمی کردم، چرا که مانی حالا به هر دلیلی به غیر از وجود دخترمان بار دیگر مرا به حریم زندگیش خوانده بود. مهم این بود که در کنارش باشم، حتی در مقام یک دوست. همین به من امید می بخشید تا به روزهای بهتری فکر کنم.

پایان فصل چهل و سه

armin khatar
07-26-2011, 05:10 PM
فصل چهل و پنجم

یک هفته با سرعت گذشت و اماده بودیم تا صبح فردا به همراه مانی و دخترم به المان بر گردیم.فقط خدا می داند چه حالی داشتم. انگار گذشت سالها احساس و عواطفم را نسبت به خانواده ام عمیقتر کرده بود . پای رفتن نداشتم. هنگامی که مشغول خداحافظی با تک تک عزیزانم بودم چشمم به چهره ی غم زده ی میثاق افتاد. با احساسی که به من داشت می دانستم در آن لحظه چقدر غصه دار است .بنابراین به او گفتم:
" میثاق دوست دارم گاهگداری به ما زنگ بزنی. من هم اگه تونستم به تو و پریسا تلفن می کنم. ولی یادت باشه که اینجا همه دوستت دارن.مخصوصا مامان و بابا. هیچ وقت با اونها احساس بیگانگی نکن و بدون که جایگاه خاصی تو قلب بابا داری. قول بده مراقب مامان و بابا و پریسا باشی تا من هم اونجا خیالم راحت باشه."
در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:
" قول می دم سیما، اما جای تو و سانی اینجا خیلی خالی می شه. خودت می دونی که شماها رو چقدر دوست دارم."
"غصه نخور میثاق. چند وقت دیگه بچه خودت به دنیا می آد.اون وقت من و سانی رو فراموش میکنی."
"نه نه.هرکس چای خودش رو تو قلبم داره. به هر حال خوشبختی تو برام بیشتر از اینها ارزش داره.مراقب خودت و سانی باش."
از او به خاطر محبتها و راهنماییهایش فروان تشکر کردم و به خواهرم بیشتر سفارش میثاق را کردم.سپس به سراغ پدرم رفتم که با چشمانی مملو از اشک در صندلی اش نشسته بود و با حسرتی عمیق من و ساناز را نگاه می کرد.خودم را در آغوشش انداختم و دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آه که چقدر برایم عزیز و دوست داشتنی بود. با دردو اندوه از خود می پرسیدم، آیا دوباره او را خواهم دید؟ در حالی که از او برای تمام ناراحتی هایی که برایش فراهم آورده بودم عذرخواهی می کردم .او را بوسیدم ودر آغوشم فشردم. بعد نوبت مادرم بود که سعی می کرد گریه نکند، اما مطمئن بودم بعد از رفتنم غصه خواهد خورد .دیگه چاره ای نبود و باید می رفتم. جداشدن از کسانی که دوستشان داشتم همیشه سخت بوده و حالا برایم سخت تر شده بود. لحظه ی وداع را هرگز دوست نداشتم.

armin khatar
07-26-2011, 05:11 PM
فصل چهل و ششم
قسمت 1

در طول پرواز ساکت بودم. حالا دیگر سانی و پدرش لحظه ای از هم جدا نمیشدند. مرتب از سر و کول پدرش بالا میرفت و مانی سعی میکردم به جبران زمانی که با او نبوده تمام عشق و محبتش را نثار او کند. ساناز دخترک ملوس و قشنگی بود و توجه تمام مسافران را به خود جلب کرده بود. مخصوصا وقتی صحبت میکرد خیلی شیرین و با نمک حرف میزد.دختر شیطان و سرزنده ای بود. هر بار که مهماندارها می آمدند و میرفتند کلی سر به سرش میگذاشتند و او را میبوسیدند و مانی از داشتن چنان دختری غرق لذت شده بود. خییلی خوشحال بودم که آنقدر زود با پدرش مهربان شده بود. از حق نباشد گذشت مانی پدر بسیار خوب و مهربانی بود. حالا دیگر ما یک خانواده شده بودیم؛ چیزی که فرزندم به آن نیاز داشت تا خود را کامل ببیند.
بالاخره سفر چند ساعته ما به پایان رسید و هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمنی نشست و خاطرات گذشته با تلخی بیشتری برایم تکرار شد؛ با این تفاوت که حالا سن ام بالاتر رفته و بر تجربیاتم افزوده شده بود. خیلی عجیب بودکه دوباره آقای مشفق برای بردن مان به فرودگاه آمده بود. تا چشمش به من افتاد خندید و گفت:
"سیما خانم هیچ فکر نمیکردم شما را اینطور ببینم.مرور زمان هیچ تغییری در چهره تان ایجاد نکرده و حتی زیباتر از قبل شده اید!"
آنگاه نگاهی به مانی کردو چشمکی زد. متوجه این حرکتش نشدم اما وقتی به چهره مانی نگاه کردم هیچ تغییری در چهره او ندیدم. آن وقت بود که برایم مسجل شد حقیقتا از من متنفر است. این احساس بیش از پیش به رنج درونم دامن زد، اما چاره ای جز تحمل نداشتم، زیرا هر واکنشی نشان میدادم به ضرر خودم تمام میشد. حالا دیگر این مانی بود که قدرت را به دست گرفته بود، وگرنه همه چیز مثل سابق بود. حتی به منزلی برگشتیم که قبلا زندگی زناشویی مان را در آنجا آغاز کرده بودیم و اتاقی که یادآور دوران سخت تنهایی و بارداری ام بود. با تمام اینها ته دلم خوشحال بودم که در کنار مانی خواهم بود و فرزندم را از عشق ومبحت پدرش سیراب خواهم کرد.
هم از لحاظ روحی و هم جسمی به شدت خسته وکسل بودم.فقط توانستم دخترم را حمام کنم و خودم هم دوش بگیرم و بخوابم. مانی با گفتن یک شب بخیر و بوسیدن سانی به اتاقش رفت تا به کارهای عقب افتاده اش برسد.
هنگامی که سرم را روی بالش گذاشتم بی اختیار اشکم سرازیر شد؛اینقدرکه با چشمان گریان خوابم برد و تا صبح بیدار نشدم. وقتی چشمانم را گشودم و به ساعت نگاه کردم شش و نیم صبح بود و چون از شب گذشته چیزی نخورده بود از گرسنگی دلم ضعف میرفت. بنابراین به آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم وقتی از جلوی اتاق مانی میگذشتم لحظه ای ایستادم و از لای در او را که خواب بود نگاه کردم. طاقباز خوابیده بودودو دوستش را روی سرش گذاشته بود و به آرامی نفس میکشید. یک لحظه وسوسه شدم تا بروم و او را در خواب ببوسم ، اما جراتش را در خود ندیدم. آهسته در اتاق را بستم و برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم و پس از درست کردن چای و چیدن میز نشستم به فکر کردن.به اینکه چه تقدیری داشتم و چرا باید زندگیم به اینجا میرسید. نمیدانم چه مدت آنجا نشسته بودم و فکر میکردم که به نظرم آمد ساناز بیدار شده. همین که از پشت میز برخاستم تا به اتاق بروم ناگهان سینه به سینه مانی برخورد کردم. برای چند لحظه نگاهم در نگاهش گره خورد و بی اختایر رخوتی خاص وجودم را در برگرفت.بالافاصله چشم هایم را بستم و به سرعت از کنارش گذشتم. ساناز بیدار شده بود. بچه خوش اخلاقی بود . در حالی که لبخند میزد پرسید:
"مامی پاپا کجاست؟"
که مانی در آستانه در ظاهر شد و گفت:
"من اینجا هستم عزیزم. بیا بغل پاپا."
سانی هم از خداخواسته دست های کوچکش را دور گردن پدرش حلقه کردو سرش را روی شانه اش گذاشت. مانی او را از اتاق بیرون برد و من هم به دنبالشان راه افتادم. او را روی زانوانش نشاند و قربان صدقه اش رفت و گفت که خودش صبحانه اش را میدهد.هیچ ممانعتی نکردم. این اولین صبحانه ای بود که ساناز با پدرش صرف میکرد و از این کار لذت فراوانی میبرد؛ به طوری که وقتی من برایش لقمه گرفتم از دستم نگرفت و خواست که پدرش این کار را بکند و این شروع اولین روز زندگی ماپس از چهار سال بود. احساس میکردم از آن پس باید قلبم مثل سنگ باشد و مثل سنگ باشد و مثل کوه مقاوم ومثل دریا آرام و عمیق باشم. به قول معروف دیگر متاعم پیش او خریدار نداشت و برای او حکم پرستار بچه اش را داشتم. نه بیش از آن. بعد از رفتن او تلفن زنگ زد. همین که گوشی را برداشتم، صدای میثاق را شنیدم. بینهایت خوشحال شده بودم . از لحن صدایش معلوم بود بغض در گلو دارد. از حال من و سانی پرسید و همچنین از سفرم به او گفتم که همه چیز امن وامان است؛ درست همانطورکه حدس میزدم، دوباره مرا تشویق به صبرکرد. خلاصه پس از قدری گفتگو و احوال پرسی تک تک خانواده خداحافظی کردیم. وقتی گوشی را گذاشتم احساس کردم برای تمام شان دلم تنگ شده. در همین افکار بودم که مانی دوباره برگشت و با لحن مشکوکی گفت:
"انگار مشغول صحبت با تلفن بودی!"
"آره میثاق زنگ زده بود تا حال ما را بپرسد. خیلی هم به تو سلام رساند."
زیر لب تشکر کرد و با خود گفت:
"نمیدانم گوشی ام را کجا گذاشتم . وسط راه متوجه شدم همراهم نیست."
"حتما توی اتاقته."
"شاید ممکنه خواهش کنم برام بیاری؟"
"بله، البته."
بلافاصله به اتاقش رفتم و آن را از روی میز کنار تختش برداشتم و آوردم تا به او بدهم که پرسید:
"کسی به من تلفن نزده؟"
"نه تلفنت زنگ نزد."
با حالت غریبی نگاهم کرد و از خانه بیرون رفت.
با رفتن او مشغول رسیدگی به کارهای خانه و جابجا کردن وسایلم شدم تا به طریقی سرم را گرم کنم. سانی هم برای خودش مشغول بازی شد و بالاخره آن روز وروزهای پس از آن خیلی آرام و بدون آنکه اتفاق خاصی بیفتد گذشت. هر چه بیشتر میگذشت روابط پدر و دختر صمیمانه و عمیق تر میشد. کافی بود تا ساناز آخ بگوید، آن وقت انگار که دنیا برای مانی تمام شده است. معلوم بود که او را بی نهایت دوست دارد. وقتی به خانه بازمیگشت و تازمانی که بیدا ربود تمام مدت با او به بازی و خنده میپرداخت؛ به طوری که وجود من دیگر به حساب نمی آمد. گاهی وقت ها از خودم میپرسیدم من آنجا چه میکنم در حاالی که برای او غریبه ای بیش نیستم؟ در اینگونه مواقع به شدت دلم میگرفت و افسرده میشدم که دوباره قرص هایشم را بیشتر میکردم تا در چنبره این بیماری گرفتار نشوم.
مدتی بودکه از خانواده ام خبری نداشتم و بی اندازه دلتنگ آنها بودم.بنابراین یک روز به آنها تلفن کردم، اما انگار هیچ کس در خانه نبود.نگران شدم و به شرکت زنگ زدم که خوشبختانه میثاق گوشی را برداشت و همین که صدایم را شنید گفت:
"حلال زاده بودی سیما. همین الان میخواستم به تو تلفن کنم. حالت چطوره؟ اوضاع و احوال روبراهه؟"
من هم احوالپرسید کردم و گفتم:
"ای بدک نیستو. معمولی میگذره."
حال پدرم را پرسیدم.گفت که آنها خوبند و همراه مامان نزد عمه شیرین رفته اند. از شنیدن این موضوع خوشحال شدم وبالاخره با جویا شدن از احوال تک تک خانواده خداحافظی کردیم و داشتم گوشی را میگذاشتم که مانی زودتر از همیشه به خانه برگشت. گوشی را گذاشتم و از جا بلند شدم که نگاه مظنونی به من انداخت و پرسید:
"با کی حرف میزدی؟ چرا تا من آمدم تلفن را قطع کردی؟ لزومی به پنهان کاری نیست. از هفت دولت آزادی با هر کس دوست داری حرف بزنی! "
سکوت کردم و در دل هم از برداشت او خنده ام گرفته بود و هم عصبانی شده بودم و سعی میکردم در برابرش قیافه جدی بگیرم و این بار با لحن تندتری گفت:
"چیه جوابی نداری بدهی؟"
"مانی منظورت از این حرفها چیه؟ من هیچ ترس و واهمه ای از تو ندارم که بخواهم به تو جواب پرس بدهم.در ثانی، به میثاق زنگ بده بودم تا حال خانواده ام را بپرسم، وقتی تو از راه رسیدی صحبت مان تمام شده بود."
ناگهان به طرفم براق شد و در حالی که شانه هایم را در دست های قوی و مردانه اش گرفته بود و به شدت تکان میداد خشمگین فریاد زد:
"بله حق با جنابعالیه چرا باید جواب پس بدهی؟ اصلا من چه خری هستم که بخواهم در کار تو دخالت کنم.مگر نه؟ "
چشمانش برق عجیبی پیدا کرده بود که در آن زل زده بودم. گرمای نفسش به صورتم میخورد که گفتم:
"چیه حسودیت میشه؟ مگر خودت اینطور نخواستی؟ ما هیچ تعهدی به هم نداریم، بنابراین هیچ لزومی نمیبینم جوابگوی اراجیف تو باشم."
که ناگهان مرا رها کرد و به عقب هل داد، به طوری که به دیوار خوردم و درد در پشتم پیچید. ناله را در گلویم خفه کردم تا صدایم در نیاید که خونسردانه گفت:
"من و حسادت؟ چرا باید حسودیم بشه؟ حسادت در مورد کسی صدق میکنه که طرفش را دوست داشته باشد، در حالی که من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم. حالا روشن شد."
این کلام را چنان قاطعانه و با سردی و نفرت بیان کرد که قدرت هر گونه واکنشی را از من گرفت. مثل اینکه آب سرد رویم ریخته باشند یکدفعه تمام بدنم سست شد، اما نباید در برابرش کم می آوردم؛ بنابراین یک دستی زدم و گفتم:
"دروغ میگویی، حرف دلت با نگاهت یکی نیست. مطمئن هستم که داری رل بازی میکنی. بهتره خودت را فریب ندهی و وانمود نکنی که دوستم نداری."
بی تفاوت تر از قبل جواب داد:
"دلم به حالت میسوزد سیما. من چه احساسی میتوانم به تو داشته باشم جز نفرت؟ من تو را فقظ به چشم مادر بچه ام میبینم و نه بیشتر. در ثانی، این تو هستی که همیشه رل باز کردی. حالا هم همینطور."
به طرفش رفتم و رو در رویش قرار گرفتم. در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود گفتم:
"به من نگاه کن."
صاف و مستقیم نگاهم کرد. بدون آنکه مژه بزند. نگاهی شبیه نگاه یک مرده سرد و بی روح. اما احساس کردم تظاهر میکند، چون عضلات صورتش مثل کسی که به خودش فشار می آورد تا چیزی باشد که نیست، منقبض شده بود.به طوری که مرا در تردید و دودلی فرو برد تا بدون هیچ سختی از کنارش بگذرم.

armin khatar
07-26-2011, 05:11 PM
فصل چهل و ششم
قسمت 2

به اتاقم رفتم. اما باور نفرت او تا این اندازه برایم ممکن نبود. آشفته حال سرم را که مثل یک کوه سنگین شده بود میان دست هایم گرفتم و به فکر فرو رفتم. آیا با چنان وضعی میشد ادامه داد؟ آیا به همان زودی باید دست از مبارزه میکشیدم؟ در حالی که میان عشق و نفرت او مردد بودم بی اختیار به یاد حرفهای میثاق افتادم: به هیچ طریقی دست از مبارزه برندار. زمانی موفق خواهش شد که سماجت کنی.
بله همینطور بود. خودم را مثل جسم بی جانی روی تخت انداختم و به اشک هایم اجازه دادم تا رها شوند. به راستی در هم شکسته بودم و شکسته تر شدم و قلبم مالامال از اندوهی عمیق و بی پایان بود. در همان حال خوابم برد و هنگامی از خواب بیدار شدم که تاریکی بر همه جا حکمفرما شده بود و از سرما تنم مورمور میشد. با وحشت به اطرافم نگاه کردم. برای چند لحظه زمان و مکان را از یاد بردم تا اینکه چشمم به جای خالی دخترم افتاد که با شنیدن صدای او از بیرون فهمیدم که مشغول بازی با پدرش است. بی رمق از جا برخاستم و به بیرون رفتم که سانی با دیدنم به طرفم دوید. او را بوسیدم و نوازشش کردم که مانی گفت:
"اگر ممکنه برو لباست را عوض کن. قرار است تعدادی از دوستانم بیایند اینجا. فکر میکنم تا یک ساعت دیگر سر و کله شان پیدا شود."
خیلی سرد جواب دادم:
"آنها دوست های تو هستند. هیچ نیازی نمیبینم در جمع شما حضور داشته باشم."
"ولی باید باشی، چون آنها از زندگی خصوصی من چیزی نمیدانند؛ حتی مشفق. بنابراین باید حفظ ظاهر کنیم."
بله حق با او بود. باید حفظ ظاهر میکردیم تا همه فکر کنند ما زن و شوهر خوشبختی هستیم. به راستی که خیلی احمقانه بود. اما انگار چاره ای نداشتم. نمیخواستم بهانه دستش بدهم.دوباره به اتاقم برگشتم تا خودم را آماده پذیرایی از آنها بکنم. با بی میلی لباسی انتخاب کردم و پوشیدم و دستی هم به سر و صورتم بردم.موهایم را که اغلب میبستم باز کرده و به دور شانه هایم ریختم و تا آمدن مهمانان از اتاق خارج نشدم. احساس میکردم هنوز شروع نکرده تمام شده ام. حال غریب و پریشانی داشتم؛ مثل دونده ای که در نیمه راه ناگهان احساس میکند هر چقدر هم تلاش کند هرگز برنده نخواهد شد، زیرا برای ادامه بازی رمقی ندارد. با شنیدن صدای زنگ از جا پریدم.
با دیدن آقای مشفق که همیشه ارادت خاصی به من داشت خوشحال شدم. انگار پناهی پیدا کرده بودم. آقای مشفق بسیار بانزاکت ، آداب دان و همیشه برخوردش توام با لبخندی از سر مهر و محبت بود.در حالی که به طرفش میرفتم، خوشامد گفتم که دسته گل بسیار زیبایی به طرفم دراز کرد و گفت:
"سیما خانم این برای شماست."
از او تشکر کردم و گفتم:
"آقای مشفق خیلی لطف کردید . شما واقعا به من محبت دارید و این را بدانید که ما هم شما را دوست داریم و بهترین و عزیزترین دوست خودمان میدانیم."
"متقابلا همین طور. دوستی من و مانی قدمت زیادی دارد و سال هاست که همدیگر را میشناسیم. من او را مثل برادر خودم میدانم و هر کسی را او دوست داشته باشد من هم دوستش دارم."
نگاهی به مانی کردم و به او گفتم:
"واقعا؟"
"چطور مگه سیما خانم؟ نکنه در علاقه مانی به خودتان شک دارید؟"
"اوه نه، چرا باید شک داشته باشم؟ مانی میداند که من هم خیلی دوستش دارم."
دستم را در بازویش حلقه کردم و لبخند زنان گفتم:
"مگه نه عزیزم؟"
"بله همینطوره."
و این اولین بار بود که دستش را لمس کرده بودم. با آنکه تظاهر میکردم، اما عمیقا از اینکه آنقدر به او نزدیک شده بودم حال خوشی به من دست داده بود. تا اینکه با ورود مهمان دیگری به سرعت دستش را از دستم بیرون کشید.اهمیتی ندادم. فکر میکردم مهمانانش همان چهار نفر هستند یعنی آقای مشفق و سه تن دیگر، اما نیم ساعت بعد لنا به اتفاق پسر جوانی به جمع مهمانان پیوست و او را برادرش معرفی کرد که به تازگی به گروهشان ملحق شده بود. با دیدن او حالم دگرگون شد.در حالی که برای دست دادم دستش را پیش آورده بود سلام کرد و گفت:
"خوشحالم که دوباره شما را میبینم."
هیچ رغبی برای دست دادن با او نداشتم. او همچنان دستش در هوا بود تا اینکه دستش را عقب کشید.اما در نگاهش حالتی وجود داشت که مرا میترساند. خوشبختانه هیچ کس جز مانی متوجه برخورد ما نشد. برای همین مرا به کناری کشید و گفت:
"سیما لااقل رعایت ادب رابکن. این چه طرز رفتار و برخورده؟"
با غیظ گفتم:
"من از او متنفرم. برای چی آمده اینجا؟ حتما تو دعوتش کردی."
"خوب بله من دعوتش کردم.باید از تو اجازه میگرفتم؟"
"نه ولی..."
"ولی چی؟ مگر خودت نگفتی ما هیچ تعهدی به هم نداریم . بنابراین هیچ ادعایی هم نمیتونی بکنی. ما فقط دور هم جمع شدیم تا قدری به دور از مشغله کاری تفریح کنیم. اشکالی داره؟ بهتر است خودت را به این برنامه ها عادت بدهی."
سپس پشتش را به من کرد و به طرف مهمانانش از جمله لنا رفت که با لبخند فاتحانه ای به من نگاه میکرد. حالم بد بود، بدتر هم شد. دلم میخواست فریادم را بر سر همه آنها بلند کنم و بگویم بروید گم شودی ،اما مثل همیشه صدا را در گلویم خفه کردم. بغض مثل یک قلوه سنگ در گلویم گیر کرده بود. سانی در خانه این طرف و آن طرف میدوید و شیرین کاری هایش مورد توجه همه قرار گرفته بود؛ به غیر از لنا که با حسادت نگاهش میکرد. کوشیدم تا حتی الامکان خودم و رفتارم را کنترل کنم و سپس به پذیرایی از مهمانان شوهرم پرداختم، اما زیر چشمی مراقب مانی و لنا بودم. اینطور که ظاهر امر نشان میداد مانی هیچ تمایلی برای نزدیک نداشت، اما لنا هر از گاهی به او نزدیک میشد و آهسته چیزی به او میگفت. از شدت خشم و عصبانیت مثل مار به خودم میپیچیدم. برای اینکه بیشتر از آن شاهد دلربایی لنا نباشم گوشه ای خزیدم و درلاک خود فرو رفتم که اندکی بعد آقای مشفق به کنارم آمد و گفت:
"سیما خانم امشب خیلی ساکت شدید؛ بر عکس بار اول که تو جشن ازدواج تان حسابی مجلس را قبضه کرده بودید."
"متاسفانه حوصله آن وقت ها را ندارم آقای مشفق. راستش مراقبت از ساناز حسابی انرژیم را گرفته. آدم اخلاق و روحیاتش تغییر میکند، ولی شما مثل هما ن وثت ها روحیه شادتان را حفظ کردید."
آنوقت نگاهم به دست چپش افتاد که حلقه ای در آن بود. بی اختیار پرسیدم:
"آقای مشفق انگار نامزد کردید، همین طوره؟"
خندید و گفت:
"ا؟ مگه مانی به شما نگفت؟"
"نمیدانم شاید هم گفته اما من حواسم نبوده، تبریک میگویم. هموطنه یا خارجی؟"
"معلومه که هم وطنه . میدانید که زن های خارجی زبان ما را نمیفهمند و ما هم زبان آنها را. بنابراین صلاح دیدم که با هموطن خودم ازدواج کنم."
چند بار به زبانم آمد تا از او درباره ی لنا و مانی بپرسم، اما جرات نکردم.درضمن، مانی قبلا گفته بود که مشفق هیچ چیز درباره ی زندگی خصوصی او نمیدانند. در این افکار بودم که آقای مشفق دوباره پرسید:
"راستی موندن تان در تهران خیلی طولانی شد. دیگر داشتم فکر میکردم نکنه شماها از هم جدا شدید. البته مانی گفته بود که شما به خاطر حال پدرتان مجبور شدید در ایران بمانید."
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
"بله همینطوره. خدا را شکر با بهبودی پدرم دیگر لزومی ندیدم بمانم."
"کار خوبی کردید برگشتید، چون مانی واقعا تنها بود و لازم بود که شما و دخترتان کنارش باشید."
از حرفهای آقای مشفق بینهایت تعجب کردم. این خیلی مسخره بود. یعنی او واقعا نمیدانست مانی و لنا سالهاست با هم رابطه دارند؟ حتما میدانست و وانمود میکرد که چیزی نمیداند. در واقع خودش را به نفهمی میزد که جانب دوستش را بگیرد. خوب حق هم داست. شاید اگر من هم جای او بودم همین کار را میکردم. با طعنه گفتم:
"آقای مشفق شاید من زن ساده ای باشم، اما ابله نیستم. با بودن چنین لعبتی(اشاره به لنا کردم)مانی واقعا تنها بوده؟"
با نگاهی متعجب پرسید:
"سیما خانم میتوانم بپرسم از این کنایه چه منظوری داشتید؟ بارو کنید این وصله ها به مانی نمیچسبه. شما جدا اشتباه میکنید."
"واقعا؟ نمیدانم شاید هم بهتر است فراموش کنید. من چی گفتم و یا چی فکر میکنم."
در همین حال مانی به طرف ما آمد و با لحنی که هم جدی بود و هم شوخی گفت:
"تو گوش زن من چی میگویی؟ نکند از راه به درش کنی. بلند شو بیا پیش بقیه همین روزها خودت هم عیالوار میشوی و طوق لعنت برگردنت می افتد. آنوقت میفهمی زن و بچه داشتن یعنی چه."
نگاهی عاقل اندر سفیه به او کردم.کله اش حسابی گرم بود و چرت و پرت میگفت.بنابراین ؟آنها را تنها گذاشتم تا ساناز را که خسته شده بود باری خواب آماده کنم و در ضمن بیش از آن شاهد عشوه گری های لنا نباشم که مدام دور و بر مانی میپلکید و سعی داشت با هر ترفندی توجه او را به خود جلب کند . باور نمیشد یک زن آنقدر وقیح باشد که جلوی چشم همسر طرف چنان رفتار زشتی از خود نشان دهد.

armin khatar
07-26-2011, 05:12 PM
فصل چهل و شش
قسمت 3


پس از خواباندن ساناز بالاجبار از اتاق بیرون آمدم که چشمم به انها افتاد. مانی روی مبل لم داده بود و لنا سرش را روی شانه اش گذاشته بود. همین که مرا دید فورا خودش را جمع و جور کرد، ولی مانی در خامی که نگاه . لبخندش حالت خاصی داشت، به همان حالت ماند. طوری که مشخص بود می خواهد مرا ازار دهد، رفتار می کرد. بند بند وجودم به لرزه در آمده بود، به طوری که قاقدر نبودم از جایم تکان بخورم. خداوندا مانی با این کارها چه چیزی را می خواست به من بفهماند؟ به سختی توانتسم خودم را سرپا نگه دارم تا پس نیافتم. بنابراین دوباره به اتاق برگشتم و در را از داخل قفل کردمو از خودش و از تمام دوستانش متنفر شده بودم. مانی دیگر ان مردی نبود که قبلا می شناختم. او تا پست ترین درجه تنزل کرده بود. تمام وجودم مثل بید می لرزید. به جای یک قرص چندین قرص را با هم خوردم. گویی رمق از جانم رفته بود. سردم شده بود. خودم را زیر لحاف کشیدم و نیم ساع بعد در اثر رخوت قرص ها با تمام سر و صداهای بیرون به خواب عمیقی فرو رفتم.
هنگامی بیدار شدم که سانی مشغول بازی با موهایم بود. او را بوسیدم و کنار خودم خواباندم و او با خنده های شیرین و کودکانه اش مرا وادار ساخت تا روزی دیگر را با عشق اغاز کنم. لباس پوشیدم و به اتفاق برای اماده کردن صبحانه از اتاق بیرون رفتیم که متوجه شدم مانی مشغول اماده کردن صبحانه است و بدون انکه نگاهش کنم زیر لب سلام کردم و او هم زیر لبی جواب سلامم را داد و سپس سانی را بغل کرد و با او مشغول بازی شد و صبحانه اش را داد. من هم برای خودم چای ریختم که با لحن تحکم آمیزی گفت:
" نمی تونستی دیشب دوام بیاری؟ فکر نکردی من پیش دوستاهم ابرو دارم؟"
جوابی ندادم و سکوت کردم. نمی دانم ان همه رو از کجا آورده بود که این بار صدایش را بلندتر کرد:
" با دیوار حرف نمی زنم"
خیلی عادی جواب دادم:
" برای تو با دیوار فرقی نمی کنم. لزومی ندیدم بمونم و حرکات چندش آور شماها را ببینم. نکند تماشاچی می خواستی تا شیرین کاری هایت را ببیند. متاسفم من اهلش نیستم. یعنی اینقدر دیدم که دیگر حالم از این شاهکارهای جنابعالی به هم می خورد."
فاتحانه لبخندی گوشه ابش نشست :
" که اینطور. پس من باید چی بگم که خلنا! سند شاهکارهای جنابعالی را رویت کردم؟"
خونسرد جواب دادم:
" این بستگی به عقل و منطق خودت دارد. دیگر سعی نمی کنم بی گناهی ام را ثابت کنم. یعنی خسته شدم. وقتی چشکی برای دیدن واقعیت ها نیست تلاش من بیهوده است!"
انگار حرفهایم خیلی برایش گران امد، چون بلافاصله از پشت میز برخاست که ناگهان دستش به فنجان چای خورد و روی پاهایم ریخت. انگار که اتش به جانم انداخته بوبدند. از سوزش ان ها نعره جانخراشی کشیدم و بالا و پایین می پریدم که وحشت زده به طرف قفسه ها دوید و پماد سوختگی را آورد و روی پاهایم مالید. مرتب عذرخواهی می کرد ومی گفت باور کننفهمیدم. در این میان ساناز از سرو صدا و ضجه های من به گریه افتاده بود. مانی کاملا کلافه شده بود و نمی دانست به کدام یک از ما برسد. خوشبختانه پماد خیلی سریع اثر کرد و از سئزش پایم اندکی کاسته شدو اما روی رانم متورم و قرمز بود. خدا خدا می کردم تاول نزند، وگرنه کارم به درازا می کشید. مانی پیشنهاد کرد که مرا به بیمارستان ببرد، اما قبول نکردم. سوختگی تقریبا سطحی بود و نیاز به بیمارستان نبود. اما با این اتفاق به حقیقت شیرینی پی بردم؛ این که او علی رغم رفتار و برخوردش دوستم داردو این سبب می شد تا سوختن را هرچند جانفرسا باشد با جان و دل تحمل کنم و منتظر روزی باشم که خودش پیشقدم شده و ابراز عشق کند. از ان لحظه به بعد ستاره امید در دلم به سوسو نشست.

armin khatar
07-26-2011, 05:12 PM
فصل چهل و هفت


اکنون یک سال از امدنم به المان می گذشت و ائ همچنان مانند سدی نفوذناپذیر از هرگونه ابراز علاقه، لجوجانه خودداری می کرد. ولی گاه از نگاهش می خواندم که زیاد هم نسبت به من بی رغبت نیست. بنابراین تصمیم گرفتم خودم پیش قدم بشم و ابراز علاقه کنم که اتفاقی مانع از این کار شد. از ان شب مهمانی نه لنا را دیده بودم و نه خبری از او داشتم. تا اینکه یکی از همان روزها وقتی مانی منزل نبود بی خبر به دیدنم آمد. با دیدن او دوباره حالم منقلب شد، ولی به روی خودم نیاوردم و منتظر شدم تا علت آمدنش را بگوید. قدری کلافه بود. از رنگ و رویش معلوم بود حال خوبی ندارد.اول ساکت بود تا اینکه پرسیدمک
" برای چی اومدی؟ از من و از زندگیم چی می خواهی؟"
برای جواب دادن مردد بود، اما بالاخره با زبان نیمه فارسی و نیمه انگلیسی گفت:
" من چی می خواهم یا تو؟ چرا برگشتی؟ به خاطر دخترت یا به خاطر مانی؟ تو می دانتسی او دوستت ندارد. فکر می کنم وقتش رسیده که به این مبارزه پنهان با من خاتمه بدهی. تو می دانی من هم می دانم که تو و مانی هیچ وقت هیچ رابطه زناشویی با هم نداشتید مگر همون یک شب. اگر دوباره باهات ازدواج کرده دلیل بر این نیست که دوستت دارده. فقط به خاطر دخترش تو رو قبول کرده که پرستارش باشی. نمی دونم چرا نمی خواهی این حقیقت را قبول کنی که برای مانی هیچ وقت مطرح نبودی و تو را نخواسته و نمی خواهد. بنابراین به صلاح توست خودت را کنار بکشی و بی سر و صدا راهت را بگیری و بری. من و او سال هاست که همدیگه رو دوست داریم."
با اینکه مثل بمبی در حال انفجار بودم و دلم ی خواست با دست هایم خفه اش کنم سعی کردم تا می توانم خونسردیم را در برابر او حفظ کنم که فکر نکند جا زده ام. چون هدفش از آمدن همین بود که مرا از میدان به در کند. به اندازه کافی سالها عذاب کشیده بودم. حالا که پای مبارزه در میان بود باید قاطع و محکم می ایستادم. با لبخندی ظاهری گفتم:
" خیلی متاسفم لنا این بار کور خوندی. دیگر به تو اجازه نمی دهم مانع خوشبختی من بشی. اگر شده با چنگ و دندان زندگیم را با مانی حفظ می کنم و حاضر به ترک شوهر و بچه ام نیستم. این تویی که باید راهت را بگیری و بری و این پنبه را از گوشت دربیاری که بتوانی مرا از سر راهت برداری. باید این کارها را سالها پیش می کردم، ولی حالا هم دیر نشده، من شوهرم را دوست دارم. او همسر قانونی من و در بچه ام است. بنابراین نه تو و نه هیچ کس دیگه حق ندارد او را از ما بگیرد. بیخودی هم از عشقتان حرف نزن. اگه عشقی بوده باید تا بحال به ثمره رسیده بود. شوهر من تو را فقط به عنوان یک معشوقه برای وقت گذرانی می خواهد."
این بار خشمگین فریاد زد:
" تو یه زن احمقی. اتفاقا بر خلاف تصوور تو عشق ما به ثمر رسیده و من حالا دوماهه از او باردارم! خوب حالا چی می گی؟"
باورم نمی شد. این ممکن نبود. ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت و احساس کردم همه چیز دارد دور سرم می چرخد. پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت. مثل شاخه ای که در برابر تندبادی عظیم قرار بگیرد شکستم و فرو ریختم. دستم را به لبه میز گرفتم تا زمین نخورم. بعد نگاه درمانده ام را به او دوختم اما زبانم نچرخید تا جوابش را بدهم. برق موفقیت را در چشمانش می دیدم که پیروزمندانه سرش را بالاتر گرفت و پوزخندزنان گفت:
" تحمل شنیدنش را نداشتی؟ ولی حقیقت دارد. خیلی متاسفم. مثل اینکه جوابی نداری؟"
"نه . نه . این دروغه. چنین چیزی امکان نداره."
ورقه ای را از داخل کیفش درآورد و در مقابل دیدگان حیرت زده ام گرفت و پیروزمندان گفت:
" بیا این هم جواب ازمایش. می توانی ببینی."
قبل از اینکه کاغذ را بگیرم و نگاه کنم بدنم سست و سست تر شد و غباری محو بر چشمانم سایه افکند و چهره لما با همان لبخند کذایی اش در برابر نگاهم به رقص درآمد. احساس کردم دارم کوچک و کوچک تر می شوم و ناگهان مثل نقطه ای در فضا رها شدم. نمی دانم چه مدت د رعالم بی خبری فرو رفته بودم که با صدای گریه دخترم چشم گشودم. مثل مرده ای روی زمین افتاده بودم و قادر به حرکت نبودم. اشک های سانی روی چهره ام می چکید. دلم می خواست او را در اغش بگیرم و نوازشش کنم و به او بگویم حالم خوب است، اما حتی کلمات از زبانم گریخته بود. فقط با درد و اندوهی درمانده به چهره غرق در اشک او که بی تابی می کرد خیره شدم.
دخترم با ان جثه ظریف و کوچکش تلاش می کرد تا مرا از جا بلند کند، اما هر بار تلاشش بی حاصل می ماند. در همان گیر و دار مانی از رااه رسید و با دیدن من و سانی وحشت زده به طرف ما دوید و شروع به سوال و جواب کرد و من با نگاهی ملتمس و زبانی خاموش به او نگاه کردم. مانی که حال و روز مرا دید بلافاصله با بیمارستان تماس گرفت. پس از ان دوباره از هوش رفتم. وقتی به هوش امدم خودم را در تخت بیمارستان دیدم. احساس می کردم این بار جان سالم به در نخواهم برد. بدنم هیچ احساسی نداشت، اما عقلم هنوز سر جایش باقی بود. در همان حال به یاد دخترم افتادم که تنها شده بود. نمی دانتسم بدون من چه می کرد. این افکار در ان لحظات بحرانی بر وخامت حالم افزود و مرا دچار التهاب و تشنج کرد و درد سنگینی به سینه ام فشار آورد و برای بار سوم در عالم بی خبری فرو رفتم. جایی که نمی دانتسم کجاست و من انجا چه می کردم. همه جا روشن روشن بود؛ آنقدر که چشمم را می زد. اما کم کم به ان همه نور عادت کردم. در انجا احساس سبک بالی می کردم و جسمم مثل پر کاهی بود که در فضا شناور باشد. پس از گذشتن از مسیری به مکانی مصفا رسیدم. درخت و ها و گل هایی که هرگز نظیرشان را ندیده بودم و چشمه های شفاف و زلال اب با نغمه پرندگانی که هر یک به رنگی بودند را می دیدم. عطر عجیبی در هوا پراکنده بود که انسان را مدهوش می کرد و هر چه می دیدم و لمس می کردم نرم ولطیف و سبک بود؛ حتی لباسی که بدنم را پوشانده بود. گویی نه روی زمین بودم و نه روی هوا. شبحی بودم که هر جا می خواستم می رفتم. ناگهان نسیمی خوش وزید که چهره ام را قلقلک داد. آنگاه از میان غباری شیشه ای که شبیه ابر بود زنی با جامه سفید در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت در برابرم ظاهر شد. از دیدن او حیرت کردم. خداوندا خانم جان انجا چه می کرد. او سال ها می شد که از دنیا رفته بود. مرا در اغوش کشید و به من خوشامد گفت. از دینش خوشحال شده بودم. آخر خیلی دوستش داشتم. تبسم کنان مرا در کنار خود روی سنگ سفید و مرمرینی که کنار چشمه قرار داشت نشاند. بی انکه با من سخنی بگوید سرم را روی دامانش گذاشت و نوازشم کرد و من با احساس ان دست های گرم و مهربان پلک ایم را روی هم گذاشتم که گفت:
" سیما اومدی اینجا چه کنی؟ هنوز زمان موعود فرا نرسیده، چشم هایت را باز کن. برای خوابیدن وقت زیادی داری."
آهسته سرم را از روی دامانش بلند کردم و به او و اطرافم خیره شدم. همه چیز می درخشید. صورت خانم جان را نوری احاطه کرده بود که توصیف شدنی نبود. حتی سقف اسمان هم رنگ خاصی داشت. حالتی بین شب و روز. به هر چه نگاه می کردم سرشار از زیبایی و طراوت با آرامشی مطبوع و دلپذیر بود. دلم می خواست برای همیشه کنار خانم جان باشم، اما ام دستم را گرفت و گفت با او بروم. با او همراه شدم. همه چیز در انجا بی انتها بود. مرا در همه جا گرداند و در آخر به در بزرگی رسیدیم که گفت سیما حالا وقتشه که برگردی. دخترت منتظرته.
دلم نمی خواست انجا را ترک کنم. التماسش کردم تا بمانم، اما چهره درهم کشید و گفت: نه تو باید برگردی.
دوباره نسیمی وزید و همان غبار شیشه ای بع وجود آمد و خانم جان با همان حالی که آمده بود در میان غبار محو شد. ناگهان با بوسه ای گرم چشمانم را گشودم و به ان موجود دوست داشنتی خیره شدم. به سختی کلمات از میان لب هایم برخاست:
"ما...ما...ن...شما....!"
" چیزی نگو دخترم. آره خودمم، مادرت. خدا را شکر، خدا را شکر."
آنگاه اشک های گرمش چهره ام را نوازش داد. در طواف دیدار او قلبم از محبتی عظیم انباشته شد. آه که چقدر به وجودش نیاز داشتم. هنوز فکر می کردم که در همان عالم هستم که با خانم جان بودم که مادرم گفت:
" سیما الهی درد و بلات به جونم. نگفتی اگر نباشی چه به سر مادر بیچاره ات می اید؟ مادرت بمیرد الهی با خودت چی کار کردی؟ چرا این اتفاق افتاد؟ فکر نمی کردم دیگر به دنیا برگردی. آه از دست تو یک دونه دختر دلم خون شد. به خدا قسم مردم و زنده شدم. این چند روزه خیلی به درگاه خدا عجز و لابهکردم و دست به دامان مقربینش شدم تا دوباره تو رو به ما برگردونه. نمی دانم چطوری سجده شکر به جا بیارم!"
مادر می گفت و مثل ابر بهار گریه می کرد. اما من همچنان منگ بودم؛ منگ دنیایی که در کنار خانم جانم دیده بودم. اندک اندک همه چیز به ذهنم سرازیر شد و وحشت زده به یاد دخترم افتادم و پرسیدم:
" مامان سانی کجاست؟ اون... اون...."
" نمی خواهد غصه بچه ات را بخوری پیش باباشه. نگرانش نباش."
دوباره پلک هایم را روی هم گذاشتم. برای به خاطر آوردن انچه پیش امده بود زمان می خواستم که مادرم دوباره وحشت زده گفت:
" سیما، سیما تو را خدا چشم هایت را باز کن."
پلک هایم را از هم گشودم. می اندیشیدم که خداوند بار دیگر این فرصت را به من داده بود تا به دنیا بازگردانم؛ دنیایی که برایم ارمغانی جز رنج و درد و اندوه نداشت. ای کاش با خانم جان می ماندم.
" زیر لب چه می گویی سیما؟ چرا با خودت حرف می زنی؟ کجا می موندی؟"
سرم را تکان دادم:
" هیچی مامان. من چند وقته اینجام؟ شما چطور آمدید؟"
" چی بگم؟ هنوز خودم هم باور نمی کنم با ان همه مشکلاتی که برای امدن وجود داشت چطوری خودم را اینجا رساندم. خدا رو شکر پدرت در سفارت اشنا داشت، و گرنه امکان نداشت به این زودی بتوانیم بیاییم. الان نزدیک یک هفته است که تو اینجا بی هوش افتادی. من هم دو روزه آمدم. خلاصه همه مان را نصف جان کردی. بیچاره شوهرت بدبخت حال و روز ندارد. هیچ فکر نمی کردم اینقدر خاطرت را بخواهد. از غصه چند کیلو وزن کم کرده."
جوابی به جرف های مادر ندادم. ترجیح می دادم سکوت کنم. وقتی مادر گفت که مانی می خواهد مرا ببیند امتناع کردم و گفتم که حاضر به دیدن هیچ کس نیستم. علتش را پرسید، اما جوابم همچنان سکوت بود و سکوت.
می دانتسم اگر چشمم به مانی بیافتد بدون شک حالم بدتر می شود و ممکن است هرگز نتوانم سلامتی ام را به دست بیاورم. به جز دست چپک که حسی در ان نبود بقیه اعضای بدنم خوشبختانه حرکت داشت. از اینکه مادرم در کنارم بود خیالم تا اندازه ای برای دخترم راحت بود که از او خوب مواظبت می کند. در ان حال نگران پدرم شدم که حالا تنها مانده بود، اما وقتی مادرم گفت که پدرم هم همراه او آمده است انگار خدا دنیا را به من داد و بیشتر خوشحال شدم. اکنون با دیدن عزیزانی چون مادر و پدر در کنار خود آرامش خاصی پیدا کردم.


پایان فصل 47

armin khatar
07-26-2011, 05:13 PM
فصل چهل و هشتم- قسمت اول

بالاخره پس از مدتی از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم، اما دیگر علاقه ای به بودن در انجا نداشتم. به هیچ کس حتی به خود مانی درباره ی دیدارم با لنا حرفی نزده بودم. حتی یادش مرا آشفته می شاخت.ولی با دل سوخته انها را به خدا واگذار کردم.زیرا عدل او را بالاتر از قضاوت خود می دانستم.
بنابراین پس از بهبودی کامل دلتنگی را بهانه کردم و به همراه خانواده ام به ایران بازگشتم، اما قبل از ترک انجا نامه ای برای مانی نوشتم و ان را در کشوی میزش گذاشتم. بدین مضمون:
نمی دانم چه بگویم و از کجا شروع کنم تا عشق را با تمام عظمتش برایت به تصویر بکشم، اما می دانم که عشق پاک و خالص با هیچ دسیسه و نیرنگی زنگار نمی بندد. از نخستین دیدارمان بگویم که خود به ان آگاهی . بله دوستت نداشتم و تنها به صرف انتقام گرفتن تو را مستمسک قرار دادم تا بتونم زخمی را که از نامردی نامردان خورده بودم تلافی کنم. گرچه کوشیدم در این راه به مقصود برسم ، اما وقتی شرایط آماده شد با عجز و درماندگی دریافتم نمی توانم قدمی خلاف انچه هستم بردارم . زیرا در ریزش باران محبت و عشق پاک و خالص تو خودم را حقیر دیدم و شرمم آمد صربه ای بر پیکر تو و عشقت وارد آرم.نمی دانم این وجدان بیدارم بود یا تعهد به پیمانی که با تو بسته بودم یا ذات و سرشت وجودم که باعث شد از پلیدی ها و پلید بودن بگریزم. من موجودی بودم با احساسی لطیف و شکننده، اما شکستی که در اولین عشق خود خورده بودم غروری در من به وجود اورد که که نمی خواستم در مقابل هیچ مردی سر تسلیم فرود اورم. با آنکه فرشاد را دوست داشتم اما هرگز به خودم اجاز ه ندادم حریم زندگیم با تو را به آلودگی بکشانم. بنابراین با خود به مبارزه پرداختم تا بتوانم یاد او را از دل بیرون و عشق تو را که همسر قانونی ام بودی جایگزین آن کنم. زمانی که این احساس در من شکل گرفت و دریافتم که تو را دوست می دارم خود را سعادتمند دیدم و خواستم تا انجا که ممکن است آنچه را از قلب و روحم تراوش میکند با تمام وجود تقدیمت کنم ، ولی از آنجایی که اقبال از من برگشته بود همه چیز رنگ عوض کرد و ناگهان خود را در چنبره ی یک دروغ بزرگ دیدم که رهایی از آن و ثابت کردن بی گناهی ام ممکن نبود ، چون برای بطلان حکمی که ناعادلانه برایم صادر شده بود هیچ مدرکی در دست نداشتم. حالا دیگر می دانستم که دیوانه وار دوستت دارم، اما دریغ و درد که فرصتها از دست رفته بود و تو از من دور و دورتر شده بودی. تا اینکه حکم طلاق را در دفتر زندگیم ثبت کردی و دستم را بستی . در حالی که اگر می خواستی می توانستی واقع بینانه تر به این ماجرا نگاه کنی. تعجبم از این بود که وکلا بدون دلیل و مدرک قانع کننده اتهام موکل خود را نمی پذیرند، اما تو آگاهانه پذیرفتی. اتهامی که ان زن پلید با همکاری کردی خبیث تر از خود بر پیشانیم نهادند تا به خاطرش سالهای پربهای عمر و جوانیم را در انودهی بی پایان از دست دهم . ولی با همه ی رنجی که می کشیدم نخواستم نا امیدی را به دل راه دهم و همیشه منتظر بودم تا روزی چشمهای واقع بین تو باز شود و به حقیقت آگاه شوی و این انتظار به طول انجامید . با انکه امکان ازدواج مجدد برایم وجود داشت اما از آن سرباز زدم. چون دلم در گروی عشق تو بود و تمام لحظه های زندگیم در یاد تو می گذشت و هیچ کس را نمی دیدم مگر چهره ی مهربان تو. چه روزها و شبها و چه هفته ها و چه ماهها خودم را سرزنش نکردم و چه عذابی که نکشیدم و چه حرفهایی که نشنیدم ، اما همه را با صبر و شکیبایی تحمل می کردم و به انتظار ان روز موعود بودم تا دوباره مرا به حریم قلبت راه دهی . بالاخره ان زمان فرارسید ، اما با شکل و رنگی متفاوت. اکنون برایم مهم نبود که وجودت متعلق به من باشد یا نه.همین قدر که خود را در کنار تو می دیدم برایم کفایت می کرد تا زندگی را با تمام سختی هایش دوست بدارم. وجود دخترمان به من این امید را می بخشید تا بهم رحمت تو دل خوش کنم. به خودم می گفتم سیما باز مقاومت کن.عاقبت روزی پیروز می شوی.به قول معروف نابرده رنج گنج میسر نمی شود.عشق تو گنج من بود که برای به دست آوردن دوباره اش حاضر بودم نه در مقام مادر فرزندت بلکه به عنوان خدمتکار دخترمان تمامو جودم را وقف تو و زندگیت بکنم.شاید تو بر سر لطف آیی و گناه ناکرده ام را ببخشایی و داشتم به این اعتاد می رسیدم که دوستم داری . آه مانی لحظاتی می رسید که وجودم در اشتیاق با تو بودن می سوخت وناز به آغوش گرم او چنان مرا بی تاب می ساخت که حاضر بودم قدم پیش گذارم و محبت را از تو گدایی کنم! شاید که این بار مرا در سرای خود بپذیری.اما ناگهان طوفانی سهمگین وزیدن گرفت و هر چه بود از بیخ و بن کند و با خود برد و بر ویرانه های آن شادمانه خندید.شاید ندانی چه چیزی یا چه کسی مسبب از هم پاشیدگی من شد که در هنگامه ی مرگ و زندگی قرار بگیرم و چه بسا جان خود را از دست دهم. هر چند جان باخته تر از آن بودم که چان واقعی ام را در برابرش از دست دهم. اما چرا مانی؟ چرا با من چنان بی رحمانه رفتار کردی؟
آیا پیش از آن می خواستی بال و پرم را بشکنی تا قدرت پرواز را برای همیشه ار من بستانی؟ آخر به چه گناهی؟ اگر می دانستم تاوان عشق این همه سوختن است، هرگز عاشقت نمی شدم . به خدا قسم که ویرانم کردی .به خدا که پریشان و بیچاره ام کردی.
آن روز شوم و لعنتی لنا به دیدارم امد و حقیقتی را فاش کرد که جان و روحم تاب تحملش رانیاورد و در هم شکستم. اینکه از تو فرزندی در شکم دارد. نه مانی این دیگر قابل تحمل نبود. به هرچیز راضی بودم جز این خفت و بیچارگی. حالا می دانم که قلب و روح تو متعلق به من و دخترت نیست. جز اینکه خار زندگیت باشیم. می روم تا تو با عشقت آسوده زندگی کنی. ما را فراموش کن. همان طور که ما تو را فراموش میکنیم.هرگز به دخترمان نخواهم گفت که تو چگونه عهد شکستی . نمی خواهم از تو تصویری بی عاطفه و هرزه در ذهن بسازد . نه چنین نمی کنم زیرا پریشانی او پریشانی من است. ولی این را بدان که هرگز و هرگز به تو خیانت نکرده ام و جز عشق فراوان به تو که اکنون از ان خالی شده ام ، احساسی نداشتم. تو را به خودت و خدا می سپارم.
باید برای همیشه می رفتم و فراموشش میکردم. پدرو مادرم هیچ یک نمی دانستند جه اتفاقی برایم افتاده است و از اینکه همراه اننها به ایران برمیگشتم هم خوشحال و هم به خاطر تنها ماندن شوهرم ناراحت بودند. در حالی که نمی دانستند زندگی من و مانی هرگز یک زندگی واقعی نبوده که بخواهد ادامه پیدا کند. اما مجبود بودم به خاطر انها حفظ ظاهر کنم وفکر کنند برای مدت کوتاهی نزد انها می روم.تنها نگرانی ام این بود که با طولانی شدن اقامتم در ایران چه جوابی به انها بدهم.انقدر از زندگی خسته و وازده بودم که گویی سالهای طولانی از عمرم می گذرد . قبلا اگر ذره ای امید در دلم وجود داشت اکنون آن کورسوی امید هم دیگر نبود تا بدان دلخوش کنم. در شرایط روحی بدی قرار داشتم. نمی دانستم خط طالعم را با کدام قلم سیاهی رقم زده بودند.
بار دیگر به خانه پدر باز گشتم.اما به عنوان مهمانی که باید خیلی زود به خانه اش برگردد. چه می دانستند که دخترشان چه موجود بدبختیست؟ آخر به کجا بر می گشتم؟ نزد چه کسی؟ مردی که از معشوقه اش منتظر فرزندی بود؟ موجود سرگردانی بودم که دلم دریای خون بود و قلبم انباشته از رنجی بی پایان.اخر مگر من از سنگ و اهن ساخته شده بودم ؟ هر بار پدرم می پرسید که کی می خواهم برگردم ، درمانده از جواب خود را به راه دیگری می زدم و با شوخی و خنده سوالش را بی پاسخ می گذاشتم.حتی جرات نداشتم با میثاق حرف بزنم. کافی بود زبان باز کنم تا باران سرزنش بر سرم باریدن بگیرد که عرضه و لیاقت نداشتم زندگی و شوهرم را حفظ کنم.
روزهای عذاب اوری را می گذراندم. قفس زندگی هر روز برایم تنگتر و تنگ تر می شد، طوری که روزی هزار بار آرزوی مرگ می کردم ، شاید که در ان دنیا به آرامش واقعی دست پیدا کنم.
هر وقت میثاق و پریسا را می دیدم که انقدر شاد و خوشبختند حسرت می خوردم که چرا من نباید ذره ای از این خوشبختی ها را احساس کنم.
سکوت و خاموشی من و همچنین افسردگی ام کم کم مادرم را مشکوک کرده بود، طوری که روزی پرسید:
" سیما تو هنوز به ما نگفتی چی شد که یکدفعه با اون حال و روز افتادی. این طور که من احساس میکنم ماجرا به این سادگیها نبوده. نکنه دوباره با شوهرت اختلاف پیدا کردی. با این که ساکتی و حرف نمی زنی اما من بچه خود م رو می شناسم.مطمئن هستم که چیزی رو از ما پنهان می کنی. یعنی چشمهات این رو می گن. خوب حالا بگو موضوع از چه قرار بوده."
" اوه مامان چه موضوعی؟ چه ماجرایی؟ باور کنید مساله خاصی پیش نیومده بود. من فقط زیادی اونجا احساس تنهایی می کردم. اخه مانی تمام مدت گرفتار کار و دادگاه و موکلهاش بود و ما خیلی کم اونو می دیدیم. همین ها باعث شد دوباره اعصابم تحت فشار قرار بگیره."
مادرم ظاهرا پذیرفت ااما در باطن باور نکرد. تا اینکه چند روز بعد دوباره شروع به سوال و جواب کرد. طوری که درمانده و مستاصل از جواب به دورغ- که دیگر در ان خبره شده بودم- متوسل شدم و گفتم:
گنمی خواستم به شما و پدر بگم..میخواستم سورپریزتون کنم. اما حالا که اینقدر اصرار می کنین باشه می گم.راستش مانی تصمیم گرفته برای همیشه برگرده ایران. قراره با پدرش صحبت کنه و اینجا خونه ای بخره تا وقتی مانی به کارهاش سر و سامان داد و برگشت همه چی اماده باشه.به خاطر همین من همینجا موندم."
یکدفعه مادرم پرسید:
"پس چرا تو این مدت حتی یک بار سراغی از شماها نگرفته؟ یعنی وقت نداره یه تلفن بزنه؟"
" مامان اون خیلی گرفتاره"
" خوب اون گرفتاره تو چرا بهش تلفن نمی کنی؟"
"راست می گین مامان. باشه حتما امروز بهش تلفن میکنم تا ببینم کی برمی گرده."
"سیما منو رنگ نکن. دستت برامن رو شده. از کی تا حالا انقدر دروغ گو شدی که من خبر نداشتم. از اون روز تا حالا هر چی گفتی هیچی نگفتم. فکر میکنی می تونی سر مادرت کلاه بذاری؟ نه جانم من صد تا مثل تو رو درس می دم ..خوب حالا بگو ماحرا از چه قراره؟مطمئن باش حرفی به بابات نمی زنم. ولی توی دلت نریز."

armin khatar
07-26-2011, 05:13 PM
فصل چهل و هشتم
قسمت 2

خیال میکنی نیمفهمم روز به روز مثل شمع آب میشوی.نه درست غذا میخوری، نه دیگر به بچه ات توجه چندانی نشان میدهی و نه به فکر حال و روز خودت هستی. نمیدانم تازگی ها خودت را در آینه دیدی یا نه. عین مرده ی متحرک شدی. به خدا قسم اگر حرف نزنی همین حالا به مانی تلفن میکنم. اخلاق مرا که میدانی."
بله مادرم واقعا سمج بود. پشتکار عجیبی داشت و تا به منظور و مقصود نمیرسید دست بردار نبود. اگر سر همه را میتوانستم کلاه بگذارم، سر او را نمیتوانستم. با این همه ممکن نبود درباره ی مانی و اینکه چه چیزی باعث فرار من شده حرفی بزنم. در بد وضعی گیر افتاده بودم. یا باد خودم را آماده برگشتن میکردم که مساوی با به لجن کشیدن شخصیتم بود یا باید حقیقت رامیگفتم. آنوقت معلوم نبود چه بلوایی به پا خواهد شد. یا شاید هم فکر میکردم این بار هم خیالبافی کرده ام و از کاه کوه ساخته ام. در این سرگردانی به سر میبردم که اتفاق تازه ای افتاد. آقای مشفق که به ایران آمده بود برای جشن عروسی اش به منزل ما آمد و برایم کارت دعوت آورد. با دیدن او انگار خدا دنیا را به من داد. تصمیم گرفتم به سیم آخر بزنم و همه چیز را به او بگویم، اما همین که آمدن دهان باز کنم یادم افتاد اگر بخواهم سفره دلم را برای او باز کنم باید ناگفته ها را هم بگویم. آنوقت بود که خودم زیر سوال میرفتم. پس به ناچار دم فرو بستم تا اینکه خودش پرسید:
"سیما خانم میتوانم سوالی از شما بپرسم؟ چه اتفاقی بین شما و مانی افتاده؟ اینطور که من حس کردم باید مساله مهمی پیش آمده باشد. چون مدتیه که مانی خیلی ناراحته. بارها و بارها دلیلش را پرسیدم، اما هیچ وقت جواب درستی به من نداد.خواهش میکنم شما بگویید موضوع از چه قرار است؛ شاید من بتوانم کمکی بکنم. مانی بهترین و عزیزترین دوست من است و نمیتوانم ببینم ناراحت است؛ شما را هم همینطور."
مستاصل نگاهش کردم و در حالی که سوزش اشک به چشمانم فشار می آورد جواب دادم:
"چی بگویم آقای مشفق. مسائل زیادی هست که ترجیح میدهم راجع به آنها حرفی نزنم.اما یک سوال از شما دارم. شما میدانستید لنا و مانی سال هاست با هم رابطه دارند؟"
"خوب بله.آنها با هم کار میکنند، نه بیشتر."
"یعنی میخواهید بگویید در همین حد میدانید؟ شما چه جور دوست و رفیقی هستید که خبر ندارید؟ یا شاید هم خبر دارید و نمیخواهید بروز دهید؟"
"باور کنید سیما خانم عین حقیقت را گفتم. راستش مانی آدمی نیست که راجع به مسائل خصوصی زندگیش با کسی، حتی من حرفی بزند. من هم هیچ وقت به خودم اجازه ندادم سر از کارش در بیاورم. یعنی عقیده دارم زندگی خصوصی هر کسی به خودش مربوط است."
"فرمایش شما صحیح، اما به نظر شما یک دوست خوب نباید بیشتر هوای دوستش را داشته باشد و گاهی اوقات او را راهنمایی کند؟ البته وقتی میبیند راهی که میرود اشتباه است."
"منظور شما را نمیفهمم سیما خانم. ممکن است یه کمی واضح تر صبحت کنید؟"
"دیگر واضح تر از این بگویم آقای مشفق؟ مانی و لنا با هم رابطه ای غیر از چیزی که شما اسمش را همکار گذاشتید دارند. در واقع او خودش را همسر مانی میداند و در حال حاضر از او بارداره؛ یعنی این حرفی بود که خود لنا به من زد."
"چی گفتید؟ نه نه، این امکان نداره. من باور نمیکنم. مانی از این جور آدم ها نیست. متاسفانه سخت در اشتباهید."
"آقای مشفق خواهش میکنم برای من رل بازی نکنید و خودتان را به آن راه نزنید. این من هستم که نباید حرف شما را باور کنم. باشد اگر مایل به گفتن حقیقت نیستید اصرار نمیکنم. به شما حق میدهم جانب دوستتان را بگیرید،، ولی دیگر مهم نیست. آب از سر من گذشته. با من مثل یک بچه کودن رفتار نکنید، چون از شما توقع ندارم. من شوهرم را عاشقانه دوست داشتم، اما او در عین نامردی ضربه هولناکی به من زد. اگر او را دوست داشت چرا دوباره آمد سراغ ما؟ از این کار چه هدفی داشت؟ فقط میخواست این بچه را به خودش وابسته کند؟ یا عذاب مرا بیشتر کند؟"
آقای مشفق سکوت کرد و به فکر فرو رفت. در حالی که مرتب سرش را تکان میداد، گفت:
"نه من نمیتوانم این چیزها را درباره ی مانی باور کنم. واقعا نمیدانم چی بگویم. تا آنجایی که من به یاد دارم و میدانم مانی فقط شما را دوست دارد و همیشه هم راجع به شما با من حرف میزند، نه لنا. البته قبل از ازدواج مانی آنها با هم بودند ،ولی بعد از آن تمام شد. "
"خیلی متاسفم آقای مشفق انگار شما خیلی از مرحله پرتید، یا خیلی خوش باورید. اگر حرف های مرا قبول ندارید وقتی برگشتید آلمان میتوانید از خود لنا بپرسید یا حتی خود مانی. آنوقت متوجه میشوید که من حقیقت را گفتم. به هر حال برای من همه چیز تمام سده و دیگر هرگز اونجا بر نمیگردم. ولی در حال حاضر توی بد مخمصه افتاده ام.میدانید پدرم بعد از آن سکته ای که کرد دیگر آدم سالمی نشد. آنها همه اش غصه من و مانی را میخوردند و توی این ماجرا همیشه مرا مقصیر می شناختند و روی مانی قسم میخوردند.در واقع بنده به خاطر حفظ آبرو و حیثیت و همچنین شخصیت شوهرم سپر بالا و چوب دو سر طلا شدم، اما شوهر من هیچ وقت اینها را نفهمید. وقتی به من میگویند برگرد پیش مانی نمیدانم چه جوابی به آنها بدهم، مخصوصا پدرم که از هر گونه استرسی باید دور باشد. با این اوضاع شما بگوئید چطور میشود حقایق را به آنها گفت؟"
قدری فکر کرد و گفت:
"بله کاملا صحیح میفرمایید. به نظر من هم صلاح نیست.ولی اگر نظر مرا به عنوان یه برادر یا دوست بخواهید باید خدمت تان عرض کنم که شما در قضاوت تان عجله کردید. چه بسا آن چیزی که من و شما فکر میکنیم نباشد. من و مانی بیست سال است که با هم رفیقیم؛ یعنی از وقتی که با هم به دبیرستان میرفتیم تا حالاو خیلی بهتر و بیشتر از شما او را میشناسم. به تمام روحیاتش آگاهم.میدانم چه خصوصیات اخلاقی مثبت و یا منفی دارد.وقتی کسی را دوست دار سرو جان از خودش نیست. چنان با طرف یکرنگ و صادق است که گاهی وقت ها مرا عصبانی میکند و به او میگویم نباید انقدر ساده لوحانه رفتار کند.ولی خدا نکند که طرفش به او نارو بزند، آن وقت دیگر آدمی نیست که من و شما میشناسیم. اصلا جور بخصوصی تغییر میکند و پشت آن چهره آرام و مهربانش انگار سنگ در سینه دارد و ممکن نیست بشود در قلبش نفوذکرد. این تنها عیب است، وگرنه آدم بی نظیر و وارسته ای است که همه درباره ی او فکر میکنند. من نمیدانم چه مساله ای بین شما پیش آمده ،اما فقط نمیشود یک طرف را مقصر شناخت. به طور حتم شما هم بی تقصیر نیستید و مساله مهم همینه. "
"اوه آقای مشفق من چه تقصیری دارم؟چه خطایی کردم جز اینکه واقعا دوستش داشتم؟"
"دوستش داشتید درست، اما آیا فقط در حد حرف یا عمل؟ این دوتا خیلی با هم تفاوت دارد. سیما خانم باید بگویم یکی از چیزهایی که سبب تزلزل زندگی دونفر میشد و میتواند سم مهلکی برای زن و شوهر باشد غرور بی اندازه است و به زبان نیاوردن و عمل نکردن به آنچه که احساس میکنید. البته مرا ببخشید که اینقدر صریح و بی پرده صبحت میکنم ،اما بدانید که از روی صمیمیت و خیر خواهی است، چون مانی برای من گذشته از یک دوست یک برادر است و تحمل دیدن رنج و عذابش را ندارم. توی این سال ها که بین شما فاصله افتاده همیشه میدیدم در لاک خودشه و توی جمع دوست ها حاضر نمیشود. هر وقت دلیلش را میپرسیدم مدام خستگی و کار را بهانه میکرد. من حرفش را باور نمیکردم اما به مرور زمان حس کردم که در زندگی زناشویی مرد خوشبختی نیست. او هیچ وقت نخواست من یا کس دیگری چیزی بداند. بنابراین نتیجه میگرم که شما به خاطر ابراز نکردن علاقه تان و یا هر مساله دیگری که خودتان بهتر میدانید مقصرید. این شما بودید که باید یک قدم به طرفش برمیداشتید. آخر ما مردها یک عیب دیگر هم داریم و آن هم کله شقی ماست که سخت میتوانیم احساس مان را بیان کنیم."
"آقای مشفق شما ناعادلانه قضاوت میکنید .من به شخصه تا جایی که ممکن بوده عشق و محبتم را به او نشان دادم. ایراد از دوست شماست نه من."
"چطور نشان دادید سیما خانم؟ با سکوتتان؟ یا بی تفاوتی نشان دادن درباره کارهاش یا با فرارتان از صحنه؟ هیچ یک از اینها نمیتواند مشکلی را حلکند جز اینکه به آن اضافه کند. انسان برای هر چیزی که میخواهد باید مبارزه کند و واکنش نشان بدهد.بدون وقتی ویروز دارد با زدن پادرزهر عکس العمل نشان میدهد . باید نشان میداید که وجودش برای شما مهم است. یک کمی حسادت، یک کمی خشم. یک کمی گذشت، یک کمی تواضع چاشنی یک زندگی موفش است. در حالی که شما برای نگه داشتم مردی که دوستش داشتید هیچ کدام از این کارها را نکردید و فقط تا باد مخالف ورزید یا سکوت کردید و یا فرار. سیما هانم اینها غرور شما را میرساند و همچنین بی اهمیت جلوه داده خواست ها و تمایلات همسرتان. هماطنور که گفتم مانی هرگز با من صحبتی نکرده، اما گاهی وقت ها که با هم صحبت میکردیم متوجه میشدم که شما توجه لازم را به او نداشتید.مثلا یک نمونه آن شب مهمانی یادتان می آید؟ وقتی دیدید لنا سرش را روی شانه مانی گذاشته چرا عکس العمل نشان ندادید؟ یا حتی صدایتان را بلند نکردید که مانی بفهمد حرکتش شما را عصبانی کرده؟ خشم شما در آن موقع نشان دهنده ی حسادت بود و حسادت نشان دهنده ی عشق به طرف مقابل است. آن لحظه همه فکر میکردیم شما قشقرق به پا میکنید! "
"آقای مشفق اگر من سر وصدا به پا میکردم شما و بقیه دوست های مانی راجع به من چه فکر میکردند؟ در حالی که من همیشه سعی کردم ادب و احترام به شوهرم را جلوی دیگران رعایت کنم. در واقع این طوری تربیت شدم.در ثانی، رفتار آن زن آنقدر زشت و نفرت انگیز بودکه در شان و شخصیت خودم ندیدم باهاش در بیفتم."
"نکته همینجاست . شاید مانی میخواسته با این کار میزان عشق و علاقه شما را بسنجد.گاهی اوقات آدم باید خودی نشان بدهد. البته نه همیشه.میدانید چیه سیما خانم بدی ما آدم ها این است که هیچ وقت نمیخواهیم به نقایصی که در وجودمان هست با صراحت اعتراف کنیم و در صدد اصلاحش بر بیاییم. میدانم حرفهای من ناراحت تان میکند، ولی به قول معروف دوست آن است که آدم را بگریاند، دشمن آن است که آدم را بخنداند. گاهی وقت ها لازمه یک کسی به آدم تلنگر بزند تا ازعالمی که برای خودش ساخته رها بشود. بهتره بیشتر فکر کنید و تنها با قاضی نروید. مانی هر کی یاهر چی باشد در درجه اول پدر بچه شماست ودر درجه دوم شوهر شما. "
"اوه آقای مشفق به نظر می آید کم لطفی می فرمایید. بعد از این همه عذاب و ناراحتی تازه بدهکار هم شدم وهمه تقصیرها به گردن من افتاد؟"
"نه نه ،اشتباه نکنید سیما خانم من چنین چیزی نگفتم.منظورم این است که با توجه بیشتری به زندگی تان نگاه کنید. مانی هم بی تقصیر نیست . توی زندگی مشترک زناشویی هر اختلافی پیش بیاید هر دو طرف مقصرند، حالا یکی بیشتر و یکی کمتر."
آهی کشیدم و گفتم:
"آقای مشفق خیلی متاسفم که نمیتوانم بعضی از مسائل را عنوان کنم و یا علتش را بگویم. همانطور که فرمودید نباید تنها با قاضی رفت. حضور شما کمابیش در زندگی ما بوده ،اما در حاشیه. بنابراین برای قضاوت بین من و دوست تان فقط به آنچه دیدید و شنیدید بسنده نکنید، چرا که مشکل من و مانی خیلی عمیق تر از این حرفهاست که شما تصور میکنید. بگذراید دردم توی دل خودم بماند و ساکتباشم، چون هر چه بگویم انگار خودم میگویم و خودم میشنوم. شما خیلی بیشتر از آنچه که گفتید میدانید. به همین زودی ها شما هم به جرگه متاهل ها میپیوندید و شبیه چنین مشکلاتی ممکن است در زندگی شما هم پیش بیاید. البته امیدوارم چنین اتفاقی نیافتد، ولی مطمئن باشید زندگی هیچ دو نفری نیستکه بدون دردسر باشد. به هر حال از پندو اندرز شما ممنونم و سعی میکنم به حرفهایتان فکر کنم."
سپس سر سنگین خداحافظی کردم که پرسید:
"سیما خانم عروسی که حتما می ایید؟"
لبخندی زدم و گفتم:
"انشاا... اگر مساله ای پیش نیاید خدمت میرسیم."
آنگاه برایش آرزوی خوشبختی کردم و او رفت.

پایان فصل چهل و هشتم

armin khatar
07-26-2011, 05:13 PM
فصل چهل و نه
قسمت 1


تا جایی که به یاد داشتم همیشه سعی کرده بودم عشق و محبت همسرم را به دست آورم و در این راه از هیچگونه تلاشی دریغ نکرده بودم. اما نمی دانستم چرا اقای مشفق چنین تلقی از من داشت، مگر اینکه مانی همه چیز را به او گفته باشد. برای یک لحظه پشیمان شدم و از خودم متنفر شدم که چرا در مورد زندگی خصوصی ام با او صحبت کردم. از فکر حرف هایش بیرون نمی رفتم و روزی صد بار از خودم می پرسیدم: آیا واقعا تقصیر من بود؟ آیا در برابر شوهرم زیادی غرور به خرج داده بودم؟ و صد ها ایای دیگر که مثل خوره مغزم را می خورد و جوابی برای ان نمی یافتم. زندگیم مانند قایق شکسته ای شده بود که هر ان با موج عظیمی به طرفی پرتاب می شد. در این گرفتاری مداوم نمی دانتسم چه چیزی را باور نکنم.
از مانی هیچ خبری نبود. حتی نفهمیدم ایا نامه ام را خوانده یا نه. به طور حتم برایش علی السویه بوده که هیچ گونه واکنشی نشان نداده بود. اما هر روز که می گذشت حلقه محاصره در خانه برایم تنگ تر می شد و من به شدت عصبی و کم طاقت و کم حوصله شده بودم. به طوری که خودم هم از دست خودم خسته شده بودم. در این کشمکش عصبی بودم که خبردار شدم مازیار برادر مانی از کانادا برگشته و بسیار مشتاق است که برادرزاده اش را ببیند. گرچه از همه بریده بودم و علاقه ای به دیدن کسی نداشتم، اما به خاطر حفظ احترام خانواده همسرم و رعایت ادب با پدر و مادرم به دیدن او رفتیم. از طرفی، هیچ یک از انها نمی دانستند بار دیگر من و مانی از هم جدا شده ایم. گویا مانی هم در این باره حرفی نزده بود. از این بابت جای خوشوقتی بود، چون از بس دیگران نصیحتم کرده بودند جان به سر شده بودم. تصمیم گرفته بودم اگر کسی خواست دوباره پند و اندرزم بدهد با او برخورد کنم. بنابراین به دیدن مازیار رفتیم. مثل همیشه سیمین خانم و اقای افتخاری خیلی با احترام و محبت از ما پذیرا شدند، اما از نیامدن مانی ناراحت بودند. وقتی از من سوال کردند، اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم:
" من خبر نداشتم. احتمالا مانی فراموش کرده آمدن برادرش را به من اطلاع بدهد."
به انها اطمینان خاطر دادم که حتما می آید، در حالی که خودم هم به حرفم مطمئن نبودم. در همین اثنا مازیار به سالن پذیرایی امد و ما پس از پنج سال او را دیدیم. با دیدن او واقعاً حیرت کردم. انگار که مانی جوانتر شده بود! چه شباهت فوق العاده ای با او داشت. اما همچنان مثل گذشته سرحال و خندان بود. آغوشش را روی ساناز گشود و با لذتی عمیق به او خیره شد و سپس او را در میان بازوانش گرفت. جای تعجب بود که ساناز هیچ اعتراضی نکرد و خیلی زود شروع کرد با عمو حرف زدن که تو کی هستی و کجا بودی و مازیار هم با خنده و شوخی و بوسه های فراوان سر به سرش می گذاشت و با دقت به سوال هایش پاسخ می گفت و هر از گاهی هم به من نگاه می کرد. در نگاهش یک دنیا سپاس و تشکر بود. به راستی مازیار برای خودش مرد کاملی شده بود و از حالت بچگی و نوجوانی درآمده بود. آرام و متین صحبت می کرد، به طوری که همه کس را به احترام وامی داشت و من هم سعی می کردم تا با او محترمانه تر صحبت کنم که خندید و گفت:
" سیما خانم با من لفظ قلم حرف نزنید. من همان مازیار خل و چل هستم، فقط فشار روزگار باعث شده مثل مجسمه باشم."
البته همه اینها را با شوخی می گفت و مرا می خنداند.اما من طاقت نیاوردم و گفتم:
" مازیار هیچ فکر نمی کردم اینقدر عوض شده باشی. معلومه که غربت حسابی از تو یه ادم دیگر ساخته!"
قهقهه ای زد و گفت:
" استغفرا... من از اولشم ادم نیودم که، فرشته بودم."
" اوه مازیار هنوز هم شوخی می کنی، مثل همان وقت ها. باز جای شکرش باقیه."
" چه کنم سیما خانم. جون به جون مون کنند همان بی کله ای که بودیم هستیم. خوب شما بگید چه می کنید؟ شنیدم که شما و مانی هم از هم جدا شده بودید؟"
در حالی که نگاهم را از او می دزدیدم پاسخ دادم:
" ای یه همچین چیزهایی."
" چرا؟ دلیلش چی بود؟ عدم تفاهم از طرف اون یا شما؟ اگر از طرف او بوده پس چرا دوباره رجوع کرد؟ حتما مخش پاره سنگ برداشته."
خندیدم و گفتم:
" این هم برای خودش داستانی داردو فعلا که با هم زندگی می کنیم."
" سیما خانم یک جوری حرف می زنید که انگار مجبورتان کردند."
"نه این طور نیست. اصلا بهتره راجع به من و مانی حرف نزنیم. خوب از خودت بگو. این طور که معلومه تصمیم نداری ازدواج کنی."
" چرا اگه یه مال خوب به پستم بخوره خریدارم. چرا که نه. اگه سراغ داری نعطلش نکن."
" مازیار شوخی می کنی یا جدی می گی؟"
" منو شوخی. جدی جدی گفتم. اصلا تقصیر منه که همه حرف هام رو شوخی می گیم. چه کنم ترک عادت موجب مرضه."
بعد خیلی جدی ادامه داد:
" حرفم را باور کن. دوست داری یه دختری مثل خودت برام پیدا کنی."
" من؟!"
" آره چرا که نه؟"
" دست بردار مازیار من که تحفه ای نیستم."
" داری شکست نفسی می کنی زن داداش."
" از لطفت ممنونم."
" لطف نکردم. راست میگم. می دانی که من ادم رکی هستم و بی رو در بایستی حرفم را می زنم."
" ولی مازیار بهتره اول نظر برادرت را درباره من بدانی، بعداً تصمیم بگیری که می خواهی با دختری مثل من ازدواج کنی یا نه."
" باید به عرض سرکار علیه برسانم که من خودم تشخیص دادم نیازی به توصیه برادرم ندارم. می دانم که نمی خواهی خیلی چیزها رو بگی، وای من خودم می فهمم. تعجبم از این است که مانی خودش عاشق تو شده بود، پس چطور شد این تب تند زود عرق کرد؟ به نظر من که جدایی اش از تو کار احمقانه ای بوده."
خنده کنان گفتم:
" مهم نیست. حالا که دوباره برگشته و من هم سعی کردم گذشته ها رو فراموش کنم. بالاخره هر انسانی اشتباه می کند. شاید هم من نتوانستم ان طور که باید توقعاتش را برآورده کنم و ایده الش باشم. از شوخی گذشته مانی مرد خوبیه و من واقعا دوستش دارم."
آهی کشید و گفت:
" خوش به حالش که اینقدر شانس و اقبال دارع. دست راستش زیر سر من."
" اوه مازیار بس کن. اینقدر پشت سر برادرت غیبت نکن. او تو را خیلی دوست دارد."
" آره می دونم. اونقدر دوستم داره که به خودش زحمت نداده دست از کار و کاسبی اش بکشد و برای دیدنم بیاد!"
" نگران نباش همین روز ها سر و کله اش پیدا می شود."
وباره داشم دروغ می گفتم. چون هیچ خبری از او نداشتم و نمی دانستم کجاست و چه می کند. چه آدم بدی شده بودم. چرا اینقدر دروغ می گفتم؟ در این عوالم بودم که مازیار سرش را جلو آورد و آهسته به طوری که بقیه نشنوند پرسید:
" سیما خانم یک سوال از تو بکنم راستش را میگی؟ نکند ان عفریته وبالش شده؟"
بی اختیار لرزشی بر اندامم افتاد، اما خودم را به ان راه زدن و گفتم:
" عفریته؟ کدوم عفریته؟"
"همون آلمانیه که قبلا سریش شده بود و می خواست آویزون مانی بشه. نکنه علت همونه؟"
یکدفعه رنگم پرسد و تته پته کنان جواب دادم:
" مازیار اصلا نمی فهمم در مورد کی حرف می زنی. دخترهای المانی زیاد بودند، کدوم یکی شونو میگی؟"
" دیگه نداشتیم زن داداش. خودتونو به اون راه نزنید. لنا رو میگم. اره حتما اون باعث جدایی شما شده. حدس می زدم. خیلی سمح و پررو و مادی بود. می دونستم بالاخره یک روز زهر خودشو می ریزه. خوب حالا برام تعریف کن."
مازیار باهوش تر از ان بود که فکرش را می کردم. انگار همه چیز را از قبل می دانست و کتمان کردن از او کار دشواری بود:
" مازیار خواهش می کنم بیا درباره روابط آنها حرفی نزنیم، چون اعصابم خط خطی می شود. من روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم و ترجیح می دم هیچ چی درباره انها نشنوم."
به حالت تسلیم دست هایش را بالا برد و گفت:
" باشه، باشه دیگه حرفی نمی زنم. تا ته ماجرا رو خوندم. ولی فکر نمی کردم برادر من تا این حد احمق باشد که نتواند خودش را از پنبره این عفریته نجات بدهد. از ان هفت خط های روزگاره. حتما هنوز هم با هم هستن."
در حالی ک بغضی گلویم را گرفته بود سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم، بنابراین پرسیدم:
" مازیار چه مدت ایران هستی؟"
" فکر می کنم حداکثر دو ماه. باید برگردم و فوق لیسانسم بگیرم. بعداً برمی گردم ایران. آب و هوای آنجا زیاد به مزاج ما سازگار نیست. همیشه سرد و بارانیه. مخصوصاً ان شهری که من هستم زمستان های خیلی سرد و وحشتناکی دارد."
و خلاصه به این شکل مسیر گفتگوی ما تغییر کرد و یکی دو ساعت بعد به قصد برگشتن از جا بلند شدیم که سیمین خانم مانع شد و گفت:
" بعد از این همه مدت امدید. امکان ندارد شام بگذارم بروید. نمی بینی این بچه اینقدر خوشحالی می کند؟ بالاخره ما هم از این نوه سهمی داریم و دوست داریم بیشتر پیش مان باشد."
انگار جای چون و چرا نبود. پدرم از بودن در کنار آقای افتخاری بدش نمی آمد. مادرم هم همصحبت خوبی برای سیمین خانم بود. بنابراین بی تعارف سر جایمان نشستیم. در واقع به سانی خیلی خوش می گذشت و مرتب از سر و کول مادربزرگ و پدربزرگش و همچنین مازیار بالا می رفت. به نظر می رسید که مازیار را به جای پدرش گرفته است. با حال غربی ان دو را نگاه می کردم و چنان در عالم خودم بودم که هیچ متوجه زنگ در نشدم که ناگهان در کمال ناباوری مانی را هیجان زده و مشتاق در استانه در دیدم. بدون اینکه به حضور من ودخترش توجه کند یکراست به طرف برادرش رفت و او را در اغوش کشید. دیدن این صحنه اشک شوق را در چهره هم نشاند. از جمله سیمین خانم که از خوشحالی امدن دو پسرش گریه می کرد. اما من همچون مجسمه ای بر جا خشکم زده بود، چون مطلقاً تصور نمی کردم که ان شب ممکن است مانی بیاید و من او را ببینم. شاید اگر مادرم نبود مات و مبهوت از جایم تکان نمی خوردم. مادرم گفت:
" سیما چرا عین مجسمه ابوالهول شدی؟ برو جلو از شوهرت استقبال کن."
با زانوانی لرزان چند قدمی به طرفش برداشتم. او سعی داشت نگاهم نکند و حضور مرا در ان جمع ندیده بگیرد. فقط لحظه ای جواب سلامم را داد و بعد ساناز را در اغوش گرفت و بوسید، به طوری که مازیار متوجه سردی و برخورد او با من شد و نگاهی به من و سپس به او انداخت و من تحقیر شده دوباره به سر جایم برگشتم.
در واقع حرکت او باعث شد همه بفهمند که میان ما شکرآب شده است. دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا در خود ببلعد. تصمیم گرفتم فوراً انجا را ترک کنم که بی احتیار به یاد حرف های آقای مشفق افتادم. بنابراین با تمام عذابی که در ان لحظه می کشیدم ترجیح دادم بمانم، اما هر ثانیه اش برایم کشنده بود. دیگه نطقم کاملا کور شده بود و نه حرفی می زدم و نه اظهار نظری می کردم. حالا ساناز خسته شده بود و خوابش می آمد و شروع کرده بود به اذیت کردن. تقریبا کلافه شده بودم و این بهانه خوبی شد تا بتوانم ان محیط خفقان آور را ترک کنم. با آمدن مانی و رفتار بی تفاوتش جو مهمانی تغییر کرده بود و نگرانی در چهره یک یک انان دیده می شد؛ به طوری که وقتی برای خداحافظی از جا بلند شدیم هیچ یک برای ماندن اصراری نکردند. مادر و پدرم در حالی که از برخورد مانی با من بی اندازه ناراحت شده بودند با انها خداحافظی کردند تا به خانه برگردیم. مازیار تا دم در ما را بدرقه کرد، اما مانی بدون رعایت ادب و احترامی خستگی را بهانه کرد و از بدرقه ما خودداری وزید. مازیار آهسته در گوشم گفت:
" انگار اوضاع خیلی قمر در عقربه. همین طوره؟"

armin khatar
07-26-2011, 05:14 PM
فصل چهل و نه
قسمت 2


"متاسفانه بله"
" این دفعه دیگه چی شده؟"
با حال اشفته ای جواب دادم:
" بهتره از خان داداشت بپرسی. دست پیش گرفته پس نیافته. راستی راستی که خیلی رو می خواهد."
چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه، اما خیلی به خودم فشار آوردم. مازیار دستش را پشتم گذاشت و گفت:
" غصه نخور همه چیز درست میشه."
" دیگه مهم نیست. خداحافظ."
از آنجا بیرون آمدیم. در طول راه هیچ کدام حرفی نزدیم. معلوم بود که هر دو به شدت عصبانی هستند. از اینکه دوباره مورد مواخذه قرار بگیرم هم وحشت داشتم و جانم به لب رسیده بود. همیشه کوشیده بودم رفتارهای غیر معقولی مانی را به طریقی توجیه کنم که در نزد خانواده ام حرمتش حفظ شود. نمی خواستم اب گفتن سخن های نابجا همه پل های پشت سرم را خراب کنم. کافی بود خانواده ام کینه او را به دل بگیرند. آن وقت اگر از سر و روی مانی جواهر می بارید امکان نداشت پدرم روی خوش نشان دهد و اتفای که نباید بیفتد، افتاد. اما تا کی می شد به این وضع نابسامان ادامه داد؟ دیگر تشخیص عشق و تنفر برایم غیرممکن شده بود. اینقدر می دانستم کاسه صبرم دیگر لبریز و طاقتم طاق شده است. از خودم و از اشتیاقی که نسبت به او داشتم منزجر و گریزان شدم و خود را بی ارزش تر از ان می پنداشتم که بودم. دیگر تمایلی به دیدنش نداشتم، زیرا او با رفتارش ارزش و شخصیتم را نزد دیگران پایین آورده بود. باید در برابرش می ایستادم. باید هر طور شده از حق و حقوق پایمال شده ام به عنوان یک زن دفاع می کردم و این تنهای راهی بود که اب رفته را به جوی بازمی کرداند.
وقتی به خانه رسیدیم پدرم با لحن تحکم آمیزی گفت:
" سما وقتی بچه را خواباندی بیا پایین کارت دارم."
بله منتظرش بودم. این بار هم مثل دفعات قبل. در حالی که به شدت خسته و عصبی بودم گفتم:
" بابا خواهش می کنم دوباره شروع نکنیئ. امشب واقعاً شب مزخرفی بود و هیچ حوصله جر و بحث با شما رو ندارم."
مادرم برای اولین به دفاع از من برخاست و گفت:
" سیما راست میگه جلال. ولش کن. تا کی باید ما این دختر را مقصر بدانیم؟ تا کی باید نصیحتش کنیم؟ تا کی باید سرزنشش کنیم؟ فکر می کنم سیما به سنی رسیده که بتونه خوب و بد رو از هم تشخیص بدهد. در ثانی، چقدر صبر، چقدر تحمل؟ چند بار؟ حال و روزش رو نمی بینی؟ مگه چند سالشه که باید اینقدر افسره بشه؟ مثل قرص و نبات قرص می خوره. مگه نم بچه ام را از سر راه آوردم که سر راه بدهم؟ ندیدی دامادت امشب چی کار کرد؟ مانی دیگر شورش را درآورده. هر چیزی هم حد و اندازه داره. خون که نکرده. آدم که نکشته. چرا ما باید همیشه کوتاه بیاییم و جانب او را بگیریم؟ مگه نمی بینی اعصاب و روان بچه من داغون شده؟ خون دلم خوردم تا به اینجا رسیده/ شخصیت ما و دخترمان خیلی بالاتر از این حرف هاست که مانی به خودش اجازه بدهد پیش خانواده اش له کند. من بچه خودمو می شناسم. همیشه خواسته حفظ آبرو کند. زیادی به نجابت خرج داده. انگار فکر می کند نوبرش را آورده. نه جلال دیگه این تو بمیری از ان تو بمیری ها نیست. این بار خودم جلوی مانی می ایستم. از حق بچه ام دفاع می کنم. حالا می بینی."
ناگهان پدرم خشمگین فریاد زد:
"نه، تو هیچ کاری نمی کنی. ما نباید در کار زن و شوهر دخالت کنیم، فقط می توانیم راهنمایی شون کنیم. در ثانی، نه سیما یه دختر ده ساله است و نه مانی یک پسر هیجده ساله. فکر می کنم هر دو به سنی رسیده باشند که بدانند چکار می کنند. اگر حقی از سیمیا ضایع شده این خودش است که برای احقاق حقش باید تصمیم بگیرد. دخالت تو و من جز دامن زدن به مشکل دردی را دوا نمی کند. باید دید این بار مانی به کدام دلیل محکمه پسندی چنین رفتاری را پیش گرفته و این خود سیماست که باید دلیلش را بگوید، و گرنه هیچ علتی بی معلول نیست."
گفتگوی تند پدر و مادرم و سر و صدای انها حالم را به هم ریخته و سرم را منگ کرده بود. برای اینکه دوباره نعش زمین نشوم میانه را گرفتم و گفتم:
" مامان خواهش می کنم حرص و جوش نخورید. حق با باباست. من بچه نیستم که بخواهید به جای من حرف بزنید و تصمیم بگیرید. خودم می دانم با او. ای را هم گفته باشم که اگر سرم را از تنم جدا کنید محاله حرفی از دهن من بشنوید. بنابراین وقت خودتان را تلف نکنید. دلم نمی خواهد برای شما و پدر اتفاقی بیافتد."
"باشه حرفی نمی زنم، اما تا کی می خواهی خودخوری کنی؟ ندیدی دو دفعه رفتی ان دنیا و برگشتی؟ من هم مادرم. خودت را بگذار جای من ببین چه به روزت می آید وقتی می بینی بچه ات جلوی چشمت پرپر می زند و هیچ کاری از تو ساخته نیست جز التماس به درگاه خدا."
به چشم های مهربانش که لبریز از اشک شده بود نگاه کردم و او را در آغوش کشیدم و بر چهره تکیده اش بوسه ها زدم و گفتم:
" مادر عزیز من به شما حق می دهم. اما بیشتر از این نگران من و زندگی ام نباشید. دیگر نمی گذارم چنین اتفاقی بیافتد. تازه فهمیدم باید چکار کنم. شما فقط بنشینید و تماشا کنید. یا زنگی زنگ یا رومی روم! یا برای همیشه به این بازی خاتمه می دهم یا دوباره برمی گردم سر زندگیم، اما نه مثل سری قبل. به خودم صدمه نمی زنم. دیگر فکرش را هم نمی کنم. نه برای من شوهر قحطه و نه برای او زن. من هر چه تحمل کردم به خاطر دخترم بوده، ولی از حالا به بعد همه چیز عوض می شود. به شما قول می دهم، ولی خواهش می کنم شما و پدر خودتان را از این ماچرا کنار بکشید. نمی خواهم احترامتان از بین برود. نباید شما با او رو در رو قرار بگیرید و خدای نکرده حرف و سخنی رد و بدل شود که نتواند جبران کرد. من یک موی شما و بابا را به دنیا نمی دهم."
با درماندگی در چشمانم نگاه کرد و گفت:
" باشه مادر هرچه تو بخواهی، اما به شرط اینکه نگذاری بیشتر از این عزت و حرمتت از بین برود. رفتار امشب مانی خیلی به ما کران آمد. نمی خواهم بیشتر از این تحقیر شوی. آخر به خاطر چی؟ ای کاش دردت را می گفتی تا درمانش کنیم."
" مامان این فکرها را نکنید. من هیچ وقت خوار و حقیر نشدم. چیزی کم ندارم تا چنین احساسی را بکنم. مانی هم همچین آدمی نیست."
بله مثل همیشه داشتم از او دفاع می کردم و علی رغم آنچه زبانم می گفت غرور و شخصیتم پایمال شده بود و این چیزی نبود که بشود به اسانی از ان گذشت. ولی سعی می کردم به عزیزترین عزیزانم ارامش ببخشم. به طوری که پدرم در اخر گفت:
" می بینی زری خانم هنوز شوهرش را دوست دارد و حاضر به اعتراف نیست. حاضره خودش را بکشه، اما احترام شوهرش را حفظ کنه. بنابراین دخالت من و تو بی مورد است. بله اگر به جایی رسید که دخالت ما لازم بود و سیما خودش اجازه داد ما پا پیش می گذاریم، و گرنه زن و شوهر مشکل شان را باید خودشان حل کنند و در این صورت ما هیچ کاره ایم."
بعد پدرم مرا مخاطب قرار داد و در دنباله سخنانش گفت:
" دخترم احساس می کنم دیگر نیازی که تو را پند و اندرز بدهم و یا ملامت کنم. این زندگی توست و خودت باید تصمیم بگیری. اگر فکر می کنی مانی در ازدواج با تو حقوقت را ندیده گرفته و موجب رنج و عذابت می شود این رشته را پاره کن. نه به خودت سخت بگیر و نه عرصه را برای او تنگ کن. یک وقت هست که می شود در مقابل خیلی از مسائل و مشکلات ایستاد و پایداری کرد که نتیجه بدهد، اما وقتی تلاش یک انسان برای نگه داشتن زندگی بیهوده است پس مقاوم بودن برای هیچ و پوچ ارزشی ندارد. هر وقت احساس کردی حضور ما در صحنه لازم است فقط اشاره کن. ما طالب سلامتی و سعادت تو هستیم."
" متشکرم باباجون. همین اطمینان و اعتماد شما به من نیرو می دهد تا دوباره ان سیمای از دست رفته را پیدا کنم. بابا واقعا از شما ممنونم که تا همین حالا هم به خاطر من صبر و بردباری نشان دادید. باور کنید روحاً و جسماً خسته تر از ان هستم که بشود تصورش را کرد. اگر اجازه بدهید بروم بخوابم."
" برو دخترم شبت بخیر. خوب بخوابی. فردا روز دیگری از روزهای خداست."
آنها را بوسیدم و ساناز را برداشتم و به اتاقم رفتم.

armin khatar
07-26-2011, 05:14 PM
فصل پنجاه


با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم. وقتی به ساعت نگاه کردم ده صبح بود. سابقه نداشت تا ان موقع صبح خوابیده باشم. شب بدی را گذرانده بودم. تا امدم گوشی را بردارم که زنگ تلفن از صدا افتاد و به دنبال ان صدای مادر را شنیدم که گفت:
" سیما جان اگر بیداری گوشی را بردار."
هنوز حالم سر جا نیامده بود که گوشی را برداشتم. صدای شاد مازیار در گوشی پیچید:
" صبح بخیر زن داداش خوشگلم. حالت چطوره؟ امیدوارم خوب سرحال باشی."
" اوه مازیار تویی؟ صبح تو هم بحیر. حالت چطوره؟"
" ما خوبیم. اون دختره شیطون و بلا چطوره؟ حسابی دل عموش رو برده. هیچ فکر نمی کردم برادرزانده ام اینقدر مامانی و تو دل برو باشه. ببین وقتی بزرگ بشه چه معرکه ای می شه. مثل عسل شیرینه. از دیشب تا حالا دلم براش یه ذره شده. اجازه دارم بیام ببینمش؟"
" البته چرا که نه؟ اتفاقا خیلی هم خوشحال می شویم."
" پس تا صبحانه ات را بخوری من اونجا هستم. فعلا خداحافظ."
گوشی را گذاشتم. اما هنوز منگ منگ بودم. قرصی که شب گذشته خورده بودم تمام بدنم را سست کرده بود. همیشه از قرص های اعصاب متنفر بودم. از بی حالی و رخوتش بدم می آمد. اما چاره ای نداشتم، اگر نمی خوردم معلوم نبود چه حالی می یافتادم. این تحفه ای بود که از عشق مانی نصیبم شده بود. ساناز بیدار شده بود. او را بوسیدم. آه که چقدر دوست داشتنی بود. وای اگر او را نداشتم به یقین تا حالا مرده بودم. تنها وجود او بود که مرا با زندگی پیوند می داد. با موهای ژولیده و چشمانی خواب الود پرسید:
" مامی کی بود تلفن کرد؟"
" عمو مازیار. می خواهد بیاد اینجا. بجنب تا نیومده صبحانه ات را بخور."
"پاپا هم می آد؟"
" اگر کاری نداشته باشه البته."
خودش را در اغوشم انداخت و حلقه دستانش را به دور گردنم انداخت و در حالی که گونه ام را می بوسید گفت:
" مامی با پاپا قهری؟ چرا دیشب با هم حرف نمی زدید؟"
از سوالش یکه خوردم. هیچ تصور نمی کردم در حالی که سرگرم بازی با عمویش بوده متوجه من و پدرش شده باشد. دوباره پرسید:
" مامی ما دیگه نمی ریم پیش پاپا زندگی کنیم؟"
کاملا غافلگیر شده بودم و نمی دانستم چه جوابی به او بدهم. قدری فکر کردم و گفتم:
" چرا عزیزم. کی گفته ما برنمی گردیم پیش پاپا؟ اگر زید اینجا ماندیم به خاطر حال من و به خاطر پدرجان و مامان زریه. آخه آنها خیلی دوست دارند من و تو پیش شان باشیم. خوب حالا دیگر سوال کردن بسه. بجنب که دیر شد."
قدری روی تخت بالا و پایین پرید و شادی کنان با من پایین آمد. همین که وارد اشپزخانه شدیم مادر وحشت زده گفت:
" الهی مادرت بمیره. این چه ریخت و قیافه ای پیدا کردی؟ تو را سیما برو دستی به سر و صورتت بکش. اصلا رنگ به رو نداری. راستی مازیار چی کار داشت؟"
" برای دیدن ساناز می آید اینجا."
" تنها یا با برادرش؟"
" نمی دانم مامان نپرسیدم. احتمالا تنهاست"
" خیلی خوب. پس زودتر صبحانه ات را بخور و برو آماده شو."
ساناز پشت میز نشست و از مادرم پرسید:
" مامان زری پدرجون کجا رفته؟"
مادرم او را بوسید و قربان صدقه اش رفت و گفت:
" رفته توی الاچیق نشسته و دارد هوا می خورد. خیلی منتظر شد تا تو از خواب بیدارش شوی. می دانی امروز کی می آید اینجا؟ حاله پریسا و پژمان و عمو میثاق."
از خوشحالی بالا و پایین پرید و تند تند گفت:
" آخ جون، آخ جون."
پریسا و میثاق صاحب پسر دوست داشتنی شده بودند. با ان که خیلی کوچک بود و نمی داتونست همبازی ساناز باشد، امام ساناز او را بی نهایت دوست داشت و مانند عروسک با او بازی می کرد. در این میان مادرم گفت:
" نظرت چیه مازیار را برای ناهار نگه داریم؟"
" فکر بدی نیست. البته اگر یماند. شاید هم بخواهد کنار خانواده خودش باشد. به هر حال من تعارفش می کنم."
" اتفاقاً قراره امروز اقدس خانم هم بیاید. باید تا حالا آمده باشد."
اقدس خانم کارگری بود که هفته ای سه چهار روز می آمد تا به مادرم در کار خانه کمک کند. چون مادرم به آرتروزی شدیدی مبتلا شده بود و دکتر کار زیاد و سرپا ایستادم را برای او ممنوع کرده بود. هنوز صبحانه ام را تمام نکرده بودم که زنگ زدند. فکر کردم مازیار است که به ان زودی امده . دستپاچه از پشت میز برخاستم که چند لحظه بعد اقدس خانم مثل همیشه با چهره ای گشاد، در حالی که چند بسته نابلون در دست داشت، هن هن کنان از در وارد شد. زن دلسوز و خوشرو و مهربانی بود. هیچ یک از ما با او مثل یک کارگر رفتار نمی کردیم. بلکه مثل عضوی از خانواده به او احترام می گذاشتیم و او هم متقابلا ما را دوست داشت. سال ها بود که شوهرش را از دست داده بود و خودش نون آور خونه شده بود. دو دختر و یک پسر داشت که یکی از انها به تازگی ازدواج کرده و به خانه بخت رفته بود و یک دختر و پسرش مشغول تحصیل بودند. او به من و دخترم محبت خاصی داشت و هر وقت از در وارد می شد با لحنی لبریز از محبت و صفا می گفت:
" امروز حال خانم خوشگلم چطوره؟ انشا.... که از روز پیش بهتر باشه."
از او تشکر کردم و بوسیدمش. اما وقتی خوب به چهره رنگ پریده ام نگاه کرد نگران شد و پرسید:
" چی شده مادر؟ نبینم اینقدر کسل باشی."
" چیزی نیست اقدس خانم. آدمیزاده دیگه. یه روز خوبه، یه روز بد."
مادرم گفت:
" دیشب شوهرش اومده."
تقریبا چیز هایی از زندگی ما می دانست، برای همین خوشحال شد و گفت:
" چشم و دلت روشن عزیزم. حتما سانی جون خیلی خوشحاله."
ساناز نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
" می دونی چرا حال مامی امروز خوب نیست؟ آخه پاپا باهاش قهر کرده و اصلا هم باهاش حرف نزده."
نگاه تندی به او کردم و گفتم:
" دخترم هر وقت از شما سوال شد جواب بده."
اقدس خانم مدتی ساکت شد، اما چند لحظه بعد خندید و گفت:
" عزیز دلم تو غصه نخور. قهر و اشتی زن و شوهر شیرینی زندگیه. اینم از علاقه زیادش به مامی توئه دختر خوشگلم."
سپس دلسوزانه دستش را پشت من گذاشت و با همان لحن مهربانش ادامه داد:
" سیما خانم فکر خودت باش که دنیا ول معطله."
و بعد هم به سراغ کارش رفت و مادرم دستورهای لازم را برای تهیه نهار به او داد. از پشت سر نگاهش کردم. قد کوتاه جثه بسیار نحیفی داشت رنج و مشقت زیادی در زندگی اش متحمل شده بود. اما هرگز شکوه و شکایتی از زندگی نمی کرد بلکه همیشه می گفت:
" خدا هر کس را به اندازه توانش ازمایش می کند و باید که به داده هایش راضی باشد و شکرش را به جا آورد."
بله وقتی او به تمام بدبختی های روزگار چنان عقیده ای داشت، چرا من که همیشه در رفاه و آسایش بودم نباید می داشتم؟ انسان هایی که با صبر و بردباری سختی های زندگی را پشت سر می گذراند همواره اسطوره ای می شوند برای انانی که از لذت ها و خوشی های زندگی بهره برده اند، اما هرگز شاکر نبوده اند. او با دست خالی اما با قلبی بزرگ زحمت می کشید تا فرزندانش با احترام و ابرو زندگی کنند. آن طور که خودش تعریف می کرد همسرش مردی لاابالی و خوش گذران بوده است. هر روز او را کتک می زده و عذابش می داده است. تا اینکه یک شب بر اثر مستی در جاده چالوس اتومبیلش واژگون شده و به ته دره می رود و در جا کشته می شود؛ به طوری که به سختی لاشه او را از میان اهن پاره ها بیرون می آورند. گرچه گذران زندگی و تامین مخارج آن هم با سه بچه قد و نیم برای او اسان نبود، اما پس از مرگ همسرش توانسته بود با دسترنج خود فرزندانی سالم و صالح تحویل اجتماع بدهد که شاید با بودن پدری مثل او انها هم به راه او کشیده می شدند.
در این افکار بودم که اقدس خانم برگشت و نگاهش به نگاه خیره ام افتاد و لبخند زنان پرسید:
" به چی فکر می کنی خانم خوشگلم؟ اینقدر فکر نکن. تا بیایی بفهمی دنیا چه خبره تموم شده. عمر مثل برق و باد می گذره. سعی کن از لحظه های زندگیت لذت ببری."
خندیدم و گفتم:
" داشتم به شما و زندگی تان فکر می کردم اقدس خانم."
" آه دخترم مدینه گفتی و کردی و کباب. تموم شد. پرش رفت و کمش مونده. باز هم الهی شکر که به من اینقدر توان داد تا خودم و بچه هام را به اینجا برسونم. مادرجون اونی که خوشه و اونی که ناخوشه هر دو براشون می گذره. خدا کنه که با دست پر از دنیا بریم که فقط همین برای آدم می مونه."
" انشاا... ه زنده و سلامت باشید اقدس خانم. شما یک انسان به تمام معنا و یکی از بهترین بندگان خدا هستید."
" ای کاش همین طور باشه دخترم. من که شک دارم."
با بی حالی از پشت میز برخاستم. هیچ حالم خوب نبود، ولی باید خودم را برای پذیرایی از مازیار آماده می کردم.


پایان فصل پنجاه

armin khatar
07-26-2011, 05:14 PM
فصل پنجاه و یکم
قسمت 1

پدرم زیر آلاچیق نشسته ودر صندلی اش فرو رفته بود و سخت غرق در فکر بود. انگار که درآن حال و هوا به سر نمیبرد. اواسط ماه اسفند بود و چند هفته ای بیشتر به نوروز نمانده بود. عباسعلی مشغول کاشتن بنفشه های رنگارنگ و زیبا در باغچه بود.هوا بسیار مطبوع بود وکاملا بوی عید به مشام میرسید. درختان مخصوصا درخت بید مجنون با جوانه های کوچک و سرسبزش که بر شاخه های عریان روئیده بود خبر از زندگی دوباره میدا. به راستی که فصل بهار پیام آور زیبایی های زندگی است و اگر کسی عاشق یاشد سرمستی اش را بیشتر احساس میکند.ساناز با علاقه مفرطی که به پدرم داشت شادی کنان به طرف آلاچیق دوید. پدرم با شنیدن صدای او از عالم خود جدا شد و با شوقی فراوان آغوشش را برای گشود. به نظر خسته وتکیده می آمد. انگار در آن یک سال واندی بیشتر و سریعتر پیشر شده بود. بی اختیار اندوهی عمیق و اشکی گرم بر چشم و دلم نشست که اگر روزی او نباشد چه خواهم کرد. به راستی فقدان چنان پدری را چگونه میشد تحمل کرد.قدم زنان به طرفشان رفتم و از پشت دستانم را دور گردنش حلقه کردم و سرش را که موهای سپیدش اندکی ریخته بود بوسیدم. برگشت و نگاهم کرد که گفتم:
"بابا خیلی دوستتان دارم؛ اینقدر که هرگز نمیتوانید تصور کنید."
برای اینکه چشمان پر اشکش را نبینم خود را مشغول بازی با ساناز کردو تبسم کنان گفت:
"من هم دوستت دارم دخترم. شماها ثمره ی جان و عمر من هستید. نمیخواهم خار به پای هیچ کدام تان برود. خیلی نگرانت هستم سیما. در این سال ها با اینکه چیزی نمیگفتی با درد و اندوه شاهد تحلیل رفتنت بودم. مرا ببخش دخترم . من در حق تو کم گذاشتم. گاهی وقت ها فکر میکنم اگر گذاشته بودم تو با فرشاد ازدواج کنی شاید امروز خوشبخت بودی و این همه غصه ات را نمیخوردم و خودت هم این همه صدمه نمیدید. راستی که نمیشود با سرنوشت جنگید. به قول قدیمی ها هر چه نصیب است همان میدهند، گر نستانی به ستم میدهند."
قربان صدقه اش رفتم و گفتم:
"بابا جون این حرفها را نزنید . چرا خودتان را سرزنش میکنید؟ این قسمت و تقدیر من بوده. چه بسا ازدواج با فرشاد هر جور دیگری موجب رنج و عذابم میشد. به هر حال روزگارم باید به این شکل میگذتش. یعنی سهم من از زندگی بیشتر از این نبوده. ولی مطمئن هستم یک روزی به آرامش میرسم. خدا خیلی مهربانتر از این حرفهاست."
"بله دخترم در این که شکی نیست ، ولی هیچ میدانی خیلی صبور و آرام شدی؟ هیچ وقت فکر نمیکردم آن دختر پر سر و صدا و شلوغ یک روزی اینقدر افتاده و ساکت بشود. میبینی گذر زندگی اناسن را چه آب دیده میکند؟"
"بله بابا. گاهی وقت ها خیلی احساس پیری میکنم.احساس اینکه سال ها زیادی از عمرم رفته و به شدت خسته هستم."
"حق داری دخترم . تو هم مثل مادرت خیلی خودداری، ولی نباش. سعی کن هر چی دلت را به درد می آره. بیرون بریزی، وگرنه از درون داغون میشوی."
بله در واقع شده بودم.مدت ها بود که چنین احساسی داشتم، ولی برای اینکه به ناراحتی پدرم دامن نزنم دوباره او را بوسیدم و لبخندزنان گفتم:
"این طور نیست بابا جون. من مشکل آنچنانی نداشتم تا به خاطرش صدمه ببینم. جز ماجرای همان عکس ها که موجب از هم پاشیدگی زندگیم شد.ولی خدا را شکر که مانی بالاخره فهمید."
"دخترم چرا دروغ میگویی؟ از رفتار و برخورد شوهرت پیدا بود که هنوز باور نکرده تو بیگناهی."
"مهم نیست بابا جون. اینقدر این مساله را برای خودتان بزرگ نکنید. مشکل من و مانی چیزی نیست که شما فکر میکنید .مشکل من تنهایی و دور بودند از مانی بود که آن هم با آمدنش به ایران حل میشود."
پدرم آهی کشیدو گفت:
"با اینکه میدانم حقیقت را نمیگویی، اما خدا کند که مشکل فقط همین باشد. "
ساعتی بعد مازیار با یک بسته بزرگ شاد وخندان وارد شد. ساناز با خوشحالی به طرفش دوید و مازیار او را در آغوش گرفت وچرخ زنان گفت:
"حال خانم کوچولو چطوره؟ بیا ببین چی برات اوردم."
ساناز در حالی که از هیجان و شادی چشمانش برق میزد بسته را گرفت و کاغذ دور آن را باز کرد. خرس پشمالوی سفید و قشنگی را که به اندازه قد و بالای خودش بود بیرون آورد و در بغل گرفت و شروع کرد به غلت روی چمن ها . معلوم بود که هدیه عمویش شگفت زده اش کرده است.او را به حال خود گذاشتیم و مازیار برای سلام و عرض ادب به طرف پدرم رفت و منهم رفتم تا برای پذیرایی از او جای و شیرینی بیاورم. از دیدن او اسحسا سرور خاصی به من دست داده بود.به راستی او جوان زنده دل و خوش مشربی بود؛ برخلاف مانی که اغلب ساکت وجدی بود. وقتی به نزدشان برگشتم اورا سخت مشغول گفتگو و خنده با پدرم دیدم.منهم کنارشان نشستم.تا اینکه پدرم پس از صرف چایش از جا برخاست و گفت:
"مزاحم تان نمیشوم. به اندازه کافی از نور آفتاب استفاده کردم."
با رفتن پدرم من و مازیار تنها شدیم . ساناز هم با خرسش مشغول بازی بود.داشتم نگاهش میکردم که مازیار گفت:
"سیما به نظر می آید حالت چندان خوب نیست."
"آره اگر تو جای من بودی الان چه حالی داشتی؟"
"بله به تو حق میدهم.به خاطر شب گذشته و رفتار برادرم من از تو عذرخواهی مکینم. خیلی مایلم اصلا ماجرا را بدانم.مطمئنم هر چی هست زیر سر آن دختره است.به من بگو سیما، بگو شاید بتوانم کمکت کنم."
"نه مازیار کار از این حرفها گذشته. نه تو و نه هیچ کس دیگر نمیتواند کمک کند، مگر خود مانی که انهم شک دارم."
"سیما من یک حدس هایی زدم.اتفاقا دیشب بعد از رفتن شما، مامان وبابا هر دو از دست مانی به شدت عصبانی شدند و او را به خاطر رفتارش با تو سرزنش کردمد.مانی هم بدون هیچ دفاعی از خودش ساکت بود؛ مثل کسی که خطای خودش را پذیرفته باشد. من فکر میکنم رفتار مانی به خاطر همین مساله بوده.ولی این را بدان که همه ی ما تورا دوستداریم و همیشه مدافعت هستیم."
"از همه شما ممنونیم؛ مخصوصا از تو که اینقدر به من لطف داری . ولی متاسفم که نمیتونم حرفی بزنم. من برخلاف آنچه مانی فکر میکند هنوز هم دوستش دارم، اما ادامه زندگی با او دیگر برایم ممکن نیست. یعنی تا وقتی که..."
"که چی سیما؟ چرا چیزی نمیگی؟ باور کن من میخواهم کمکت کنم.خواهش میکنم بگو."
"نه نه، نمیتونم."
"اوه سیما تو آدم را کلافه میکنی. در حالی که حرف مانی یک چیز دیگر است."
کنجکاو شدم تا بدانم مانی به آنها چه گفته که مازیار ادامه داد:
"او میگوید تو هیچ وقت دوستش نداشتی و از سر اجبار به خاطر حفظ دوستی دو خانواده این ازدواج را قبول کرده ای."
"مازیار واقعا تو این مزخرفات را باور کردی؟ دوستی پدر های ما یک دوستی قدیمی و پایداره. چرا باید من به خاطر دیگران زندگی کنم؟ او برای توجیه کارهای خودش چنین موضوع مسخره ای را عنوان کرده. اگر اینطور بود پسر چرا غیابی طلاقم داد و چرا دوباره ازدواج کرد؟ نه مازیار موضوع چیز دیگری است. من صبرم زیاده. در حال حاضر تنها چیزی که به خاطرش نگرانم و ناراحتم میکند این است که ساناز دوست دارد برگردیم پیش پدرش او خیلی باهوشه و بیشتر از سنش میفهمه، اما نه آنقدر که بتواند وضعیت موجود را درک کند. واقعا نمیدانم چکا رکنم."
یکدفعه لحن مازیار جدی شدو گفت:
"سیما به من نگاه کن.لنا...؟ نمیدانم چطوری بگم...لنا از مانی باردار شده؟ مشکل همینه؟"
ناگهان رنگ از رویم پرید و نگاهم را به زمین دوختم و سکوت کردم. مازیار گفت:
"حالا فهمیدم.پس موضوع ایمه. بالاخره این زنیکه کار خودشو کرد.عجب حرومزاده ایه."
"نه مازیار مقصر تنها او نیست. حتما مانی خودش خواسته.ولی خواهش میکنم از این ماجرا با کسی حرف نزن."
"چرا صحه روی کار زشتش میگذاری؟ فکر نمیکنی به ضرر خودت ودخترت تمام بشود؟ اما توچطوری فهمیدی؟ شاید دروغ گفته."
"نه ورقه آزمایشش را نشان داد. البته در آن لحظه من هیچی نفهمیدم، چون از هوش رفتم و بعد هم دوهفته تو بیمارستان بین مرگ و زندگی دستو پای میزدم. ازاین احساس که هیچ وقت برای شوهرم مطرح نبودم و هرگز مرا دوست نداشته رنج میبردم. گرچه اول ازدواج مان من هیچ علاقه ای به برادر تو نداشتم، اما رفته رفته به او علاقه مندبشدم تا این که روزی فهمیدم که سخت عاشقش هستم، اما انگار دیر به این موضوع پی بردم. در این سالها هم خیلی چیزها را تحمل کردم و دم بر نیاوردم.اما با این اتفاقی که افتاد دیگر زندگی مشترک ما ممکن نیست، مگراینکه عکس این موضوع به من ثابت بشود."

armin khatar
07-26-2011, 05:16 PM
فصل پنجاه و یکم- 3

نیاورده بودم. به هرحال چیزی که موجب غم و اندوه و تالمات روحی انسان میشود نامش بدبختی و درماندگی است ومن درمانده از هرگونه تصمیمی برای زندگی زناشویی ام بودم. نمی دانستم در مقابل مردی که خیانت کرده بود چگونه عمل کنم. آیا باید چشمانم را به روی حقایق ملموسی که موجب تحلیل رفتن روح و روانم شده بود می بستم یا این رشته را برای همیشه از هم میگسسستم؟ در آن صورت دخترم را چه میکردم که با وجود پدرش کامل می شد؟ به راستی در سر درگمی عجیبی قرار گرفته بودم.
از آن روز به بعد به انتظار نشستم، انتظاری کشنده و رنج آور شاید که خبری از مانی بشود و این انتظار به طول انجامید. مایل نبودم به هیچ طریقی برای آشتی خود قدم پیش گذاشته و بیش از آن مورد توهین و تحقیر قرار بگیرم.در این آشفتگی روحی به سر می بردم که یکباره دخترم بیمار شد. نزدیکی های صبح بود که با صدای ناله های او هراسان از خواب پریدم. ساناز به سختی نفس میکشید و از شدت تب هذیان میگفت. وحشت زده او را در آغوش گرفتم و در حالی که بی اختیار گریه میکردم فریادزنان مادرم را به کمک طلبیدم.همین که امد و بچه را با آن حال و روز دید پریشانتر از من شیون کنان بر سر و رویش کوبید.هر دو دستپاچه شده بودیم و نمی دانستیم چکار کنیم.دخترم داشت از دست می رفت و لحظه به لحظه حالش وخیمتر می شد. باید کاری می کردم. نشستن و گریه کردن دردی را دوا نمی کرد. بنابراین با سر و پایی برهنه او را بغل کردم و نفهمیدم چطور به بیمارستان رساندم.اتومبیل را به همان حال وسط پارکینگ بیمارستان رها کردم و در حالی که بدن سوزان دخترکم را به سینه می فشردم سراسیمه وارد بیمارستان شدم.مادرم هم به جای آنکه در آن لحظات بحرانی به من آرامش دهد یکسره گریه می کرد و به سر و صورت خودش چنگ می کشید.
با ورودم به بیمارستان پرستاری جلو دوید و ساناز را که در حال مرگ بود از من گرفت ودر حالی که مرا به آرامش دعوت می کرد.فورا برای معاینه به اتاقی برد. من هم با همان حال به دنبالش می دویدم.تا دکتر بالای سرش حاضر شد بلافاصله دستور داد او را به اتاق ویژه انتقال دهند. وقتی او را بردند سرم را به دیوار کوبیدم و زار زدم. چه بلایی سر نازنین دلم امده بود.چرا؟ در آن دقایق و لحظات سخت گویی خود در حال جان کندن بودم.
نفسم بالا نمی امد که ناگهان پرده ای در برابر چشمانم قرار گرفت و از هوش رفتم.وقتی به هوش امدم روی تخت خوابیده بودم و پرستاری بالای سرم بود .با دیدن او ملتمسانه گفتم:
" خانم پرستار دخترم..دخترم مرده؟ اون مرده؟ تو رو خدا به من بگین"
بیچاره مادرم با حال زاری که داشت میکوشید به من آرامش دهد. به طور حتم دخترم مرده بود که مادرم انطور بی تابانه گریه میکرد.بی اختیار شانه هایش را گرفتم و فریاد زدم:
"مامان مامان چه بلایی سر سانی اومده؟ چرا هیچی نمی گین؟ آره آره اون مرده.وگرنه شما اینطور اشک نمی ریختین.اما اون نباید بمیره.اون زندگی منه. من بدون اون می میرم."
مثل دیوونه ها خودمو به تخت میکوبیدم و فریاد می زدم. به طوری که پرستار مجبور شد با تزریق آرامبخشی منو ساکت کنه. دوباره مانند مرده ای بی حال روی تخت افتادم و در حالتی میون خواب و بیداری فرو رفتم.نمی دونم چه مدت و یا چند ساعت تو اون بی خبری غوطه ور بودم که ناگاه دستی گرم پیشانی ام را لمس کرد و بوسه ای بر آن نشاند و همراه با اشکی که روی صورتم میچکید کنار گوشم زمزمه کرد:
"اخه تا کی باید تو عذاب بکشی و من شاهد این همه رنج تو باشم و غصه ات رو بخورم؟"
با سستی پلکهایم را از هم گشودم و چهره ی خسته و دردمند پدرم رو دیدم که به رویم خم شده بود.چشمم که به او افتاد انگار دوباره داغ دلم تازه شد. ناله ای جانسوز از سینه ام بیرون خزید و همه چیز به یادم آمد. مرگ فرزندک مصیبت جانسوزی بود که برای باورش دیگر توانی درمن نمانده بود.دوباره سیل اشک از دیدگان خونبارم سرازیر شد و بی طاقت تر از قبل مویه کنان پرسیدم:
" بابا سانی من کجاست؟ دختر قشنگم، امید زندگیم کجاست؟ به این زودی منو تنها گذاشت؟ آخه چرا؟"
پدرم با حالی منقلب و پریشان جواب داد:"
سیما بابا چرا اینطوری میکنی؟ کی گفته اون مرده؟ زبونت رو گاز بگیر. خدانکنه بمیره. اگه مرده بود من هم دیگه اینجا نبودم. می دونی که جونم به جونش بستست.اون حالش خوب میشه بابا. این تویی که شمع وجودت داره خاموش می شه. به خداوندی خدا دیگه بیشتر از این طاقت ندارم تا هر روز نظاره گر فنای تو باشم. اگه تو مادری ، من هم پدرم. غصه ی تو یکی دلم رو خون کرد."
ناباورانه نگاه گریانم را به اودوختم و گفتم:
"اه بابا چرا به من دروغ میگین؟"
"چه دروغی دخترم؟ خدا رو شکر به موقع به دادش رسیدی.اگه دیرتر جنبیده بودی حالا دیگه وجود نازنینش در بین ما نبود."
مادرم با چشمانی لبریز از اشک به کنارم امد و درحالی که نوازشم می کرد گفت:
"خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت، اما نمی دونم با تو و این حال و روزت چه کنم؟ اه سیما تو نه تنها خودت رو نابود میکنی، مارو هم باخودت نابودکردی. اخه نمی دونی اگه تو نباشب بچه ی بدون مادر رو چه کنم؟ هربار با این حال و روز میافتی منو پدرت رو نصف العمر میکنی"
نفسی به آسودگی کشیدم و پلکهایم رو بستم و در دل خداوند رو به خاطر لطف بزرگی که به من کرده بود سپاس گفتم. همین جا حالم قدری بهتر شد به سراغ دخترم رفتم.با دیدن اون زیر چادر اکسیژن احساس کردم بند بند وجودم در حال از هم گسستن بود. مثل فرشته ای در بستر آرمیده بود و به آهستگی نفس میکشید. به سختی توانستم صدایم را درگلوخفه کنم. کنار تختش زانو زدم و با چشمانی اشکبار به او خیره شدم. به راستی بدون او از زندگی تهی میشدم و مرگ را به هرچه در دنیا بود ترجیح میدادم. بازگشت دوباره ی او به زندگی بازگشت من بود، زیرا نفس من به نفس او بسته بود.
به دستور پرستار اجبارا او راتنها گذاشتم و پشت در اتاق به انتظار نشستم.طاقت نداشتم لحظه ای از او دور باشم. مادر و پدرم با نگرانی از من خواستند تا حالم بدتر نشده همراه آنها به خانه بازگردم، اما مگر میشد لحظه ای از پاره ی جگرم دور باشم؟ با انکه سر و وصع مناسبی نداشتم و بیشتر شبیه دیوانه ها شده بودم، اما ترجیح می دادم به همان حال ساعتها آنجا بنشینم. به ناچار انها رفتند. اکنون در مقام یک مادر رنج فراوان والدینم را حس میکردم ومیدانستم همانقدر که من از حال فرزندم غصه میخورم انها دو صد چندان غم هر دو ما را میخورند.
در حال رفتن بودند که از پشت سر نگاهشان کردم. پدرم با آن قامت بلندش که اکنون قدری خمیده تر شده بود عصا زنان در کنار مادرم قدم بر میداشت.یک آن اندیشه رفتن او به ذهنم امد و بی اختیار قلبم در هم فشرده شد و آشفته حال به دنبالش دویدم و فریاد زدم:
"بابا"
وحشت زده ایستاد و روی پاشنه پا به طرفم چرخید . هنوز نم اشک در چشمان مهربانش دیده می شد. یکدفعه دست در گردن او و مادرم انداختم و انها را فراوان بوسیدم و از زحماتشان تشکر کردم. در ان لحظه احساس غریبی داشتم که خودم هم از آن سر در نمی اوردم.این قدر می دانستم که ان موجودات عزیز بی نظیرترین پدر و مادرها هستند. پدرم تبسم کنان دست نوازشی برسرم کشید و پرسید:
"چی شد دخترم؟"
"هیچی بابا می خواستم بگم خیلی دوستتون دارم و نمی خوام یک مو از سرشماها کم بشه. خواهش میکنم بیشتر از این غصه منو نخورین.همه چیز درست می شه."
مادرم پوزخندی زد و گفت:
" هوم تو که لالایی بلدی چرا برای خودت نمی خونی مادر جون؟ عزیز من یادت نره که همیشه و در همه حال یکی مراقب ماست و دلسوزانه غم بنده هاش رو میخوره که توکل همه باید به اون باشه."
" می دونم فقط من بنده ی کم طاقتی هستم. چه کنم این هم از بخت بد منه. هرگز چنین لحظه های تلخی رو تجربه نکرده بودم، جز زمانی که بابا حالش بد بود. میدونم که تو زندگی برای شما به جز دردسر چیزی نداشتم، به خاطر همین از شما طلب عفو و بخشش میکنم"
پدرم پیشانی ام را بوسید و مرا در آغوش فشرد و گفت:
" این طور نیست عزیز دلم. زندگی تا بوده همین بوده. هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. خدارو شکر که به خیر گذشت. اینها همش امتحان خداست. اگه توانش رو داشتم پیشت می موندم. انشاا.. اگه عمری باقی بود فردا می بینمت."
" نه بابا دیگه زحمت نکشید. شاید تا فردا حال مانی خوب بشه و برگردیم خونه."
" با همه ی اینها من باید هرروز نوه ام رو ببینم.میدونی که اگه یه روز نبینمش اون روز برام روز نیست."
انگاه کادرم زیر بازویش را گرفت و با هم رفتند. پس از رفتن آنها می اندیشیدم که آنها در طول عمرشان با هم چه زوج خوشبختی بوده اند و چه خوب در کنار هم تلخی ها و شیرینی های زندگی را لمس کرده و به زندگیشان دوام بخشیده بودند. در دل از خدا خواستم تا عمرشان را طولانی و سلامت بدارد.
داشتم به طرف اتاق دخترم می رفتم که از پشت سر و صدای مازیار رو شنیدم. وقتی برگشتم اونو به مراه پدر و مادر شوهرم دیدم. اما مانی همراه اونها نبود. مازیار با وحشت نگاهم کرد و با لحنی ناباورانه پرسید:
" سیما چی به روزت اومده؟ سانی چی شده؟"
با اون حال اسفناک ماجرارو برای اونها گفتم. سیمین خانم گریان منو در اغوش گرفت و ابراز همدردی کرد و پدر مانی در حالی که سر به زیر انداخته بود تا اشکهایش را نبینم زیر لب گفت:
"سیما جان ما شرمنده ی روی تو هستیم. تو رو به خدا هر کاری لازمه بگو تا انجام بدیم. این طور که معلومه خودت بیشتر از دست رفتی.رنگ به صورتت نمونده."
از اونها تشکر کردم که مازیار گفت:
" سانی که حالش خوب بود، چرا یه دفعه این اتفاق افتاد؟ حالا خطر برطرف شده یا نه؟"
به طور خلاصه براشون تعریف کردم که سانی دیفتری گرفته و خدا رو شکر از مرگ نجات پیدا کرده و بی اختیار پرسیدم:
" پس مانی کجاست؟ یعنی براش مهم نبوده که بچش تو چه حاله؟!"
هر سه سرشان را پایین انداختند و در سکوت چشم به زمین دوختند تا اینکه مازیار به زبون اومده و گفت:
:" متاسفانه اینجا نبود. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که از اونجا تلفن زدند هر چه زودتر خودش رو برسونه. یعنی آقای مشفق تلفن کرد. همین دیشب رفت. ولی برمیگرده. چون نصف وسایلش ر ونبرده."
با حالتی بی تفاوت گفتم:
" دیگه مهم نیست چکار میکند. به محضی که سانی خوب بشه این بار خودم تقاضای طلاق میکنم. دیگه خسته شدم. تا حالا هم زیادی نجابت نشون دادم. مانی دیگه شورش ر ودراورده."
عصبانی پشت به انها کردم که آقای افتخاری گفت:
" صبر کن سیما جان.درسته که مانی درمورد تو و دخترش خیلی کوتاهی کرده، اما دخترم زود قضاوت نکن. این طورها هم که تو فکر میکنی مانی نسبت به تو و بچش بی تفاوت نیست."
" آه بس کنین آقای افتخاری. بیشتر از این صحه روی کارهای پسرتون نذارین. اون اگه واقعا علاقه ای به بچش داشت مدتی که اینجا بود لا اقل به دیدنش می اومد.حالا من هیچی. نه، دیگه مطمئن شدم که مانی حتی دختر خودش رو هم دوست نداره. به هر حال من تصمیمم رو گرفتم"
این بار مازیار بود که گفت:
" سیما بهتره عجولانه تصمیم نگیری. قعلا نمیتونم حرفی بزنم. صبر میکنیم تا مانی برگرده. تو باید حرفهای اونو هم بشنوی. اگه موافق نبودی اون وقت تقاضای طلاق کن، ابته اگه آینده ی دخترت برات مهم نیست."
عصبانی فریاد زدم:
"معلومه که مهمه، اما نه با این راهی که مانی در پیش گرفته."
"آه سیما اروم باش. الان تو وضعیتی نیستی که بخوای اعصابت رو خورد کنی. ما اومدیم سانی رو ببینیم.اجازه ملاقات داره؟"
"متاسفانه خیر. به خودم هم اجازه ندادند توی اتاقش بمونم. ولی اگه تافردا حالش بهتر شد می ارنش بخش کودکان."
سیمین خناوم پیشنهاد کرد پیشم بماند که تقاضایش را رد کردم و خیلی سرسنگسن گفتم که لزومی به ماندن هیچ یک از انها نیست. بنابراین انها دست خالی برگشتند اما مازیار پیشم ماند. با انکه حوصله ی هیچکدامشان را نداشتم اما بودن او تا اندازه ای به من تسکین می داد. مخصوصا اینکه سانی عمویش را خیلی دوست داشت و ممکن بود با دیدن اوزودتر خوب شود. پس از رفتن پدر و مادرشوهرم مازیار گفت:
"سیما میدونم که از دست همه ناراحتی اما مامان و بابا گناهی ندارن. اونها همیشه مدافع تو بودن و تو و سانی رو خیلی دوست دارند. درست نبود با اونها اینطور سرد برخورد کنی."

armin khatar
07-26-2011, 05:16 PM
فصل پنجاه و یک
قسمت 4

" مازیار من از دیشب تا حالا لحظات دردناکی را پشت سر گذاشتم. هنوز هم مطمئن نیستم که سانی حالش خوب می شود یا نه. نتوانتسم خودم را کنترل کنم. بعداً از اونها عذرخواهی می کنم."
" بله می فهمم. معلومه که حالت زیاد خوش نیست. می دانم که حالا وقت صحبت کردن نیست، اما باید بگویم من با مانی زیاد حرف زدم و در ضمن گفتگو فهمیدم که او هم دلایلی برای خودش داره. ولی روی هم رفته امیدوار بود این سوتفاهمی که بین شما به وجود آمده به زودی برطرف می شود."
نگاه بی تفاوتم را به او دوختم و گفتم:
" ولی مازیار من دیگه نمی خواهم برادرت را ببینم. به اندازه کافی، شاید هم خیلی بیشتر، عذاب کشیدم. نوشدارو بعد از مرگ سهراب به درد نمی خورد."
" یعنی می گویی دوسش نداری؟"
" ان هم نمی دانم. من حتی خودم را دوست ندارم. تنها چیزی که فعلا برایم مهم است سلامتیه سانیه. مانی برای من وجه خودش را از دست داده. مخصوصا با این رفتار اخیرش به من خیلی چیزها فهماند."
" تو اشتباه می کنی سیما. اتفاقا خلاف ان چیزی است که فکر می کنی."
" این تصوری است که تو داری، ولی بگذار اب پاکی رو روی دستت بریزم. من هیچ علاقه ای به زندگی با برادرت ندارم. او یک ادم خودخواه و متکبر که فقط حرف و منطق خودش را قبول دارد. صبر و تحمل هم حدی دارد. اصلا نمی خواهم ریختش را ببینم. اگر شده با چنگ و دندان تلاش می کنم تا نگهداری از دخترم را خودم به عهده بگیرم، هرگز او را به پدرش نمی دهم."
" سیما. سیما اینقدر خودت را ازار نده. همه این حرف ها از روی عصبانیت است، ولی حرف این دلت نیست. من مطمئن هستم که این طور نیست. تو علی رغم چیزی که می گویی و نشان می دهی هنوز عاشق مانی هستی. خود نفرت هم از عشق سرچشمه می گیرد. بنابراین بیخود تلاش نکن این طور وانمود کنی."
" متاسفم مازیار. باید بگویم در این چند سال اخیر نه تنها اعصاب و روان خودم داغون شده، بلکه لطمه جبران ناپذیری به سلامتی پدرم خورده. این چیزهایی نیست که بشود ساده از کنارش گذشت. من به خاطر همه رنج هایی که خودم و خانواده ام کشیدیم هرگز او را نمی بخشم. امروز من یک ادم عاصی و درهم شکسته هستم. هیچی از من باقی نمونده. می خواهم ان تنها باقی مانده وجودم را به خاطر دخترم حفظ کنم. او هم برود هر غلطی که می خواهد بکند. حتی نمی خواهم کلامی درموردش بشنوم. تا وقتی اینجا هستی هر زمان مایل بودی می توانی برای دیدن سانی بیایی، ولی به من بگو دیگر جلوی چشمم ظاهر نشود. حالا هم برو و مرا تنها بگذار، چون خیلی خسته ام؛ خسته از شمارش روزها و لحظه های بیهوده برای ادمی که هیچ ارزشی دوست داشتن را نداشت. خداحافظ مازیار."
مازیار با تواضع سر فرود آورد و در حالی که لحن گفتارش مهربان تر شده بود گفت:
" کاملا مشخصه که خیلی خسته ای. ولی من تنهایت نمی گذارم، لااقل تا وقتی که احساس کنم ارامشت را به دست آوردی. هر چقدر دلت می خواهد گریه کن بگذار غصه های دلت خالی بشود. می دانم هر چی بگویی حق داری. برای این همه صبر و تحمل به تو تبریک می گویم. می توانی به جای مانی مرا مورد حمله قرار بدهی. من هیچ ناراحت نمی شوم، چون حالت را درک می کنم."
وقتی عصبانیتم فروکش کرد، از رفتاری که با او داشتم عذرخواهی کردم. او پیش من ماند. حالا هر دو انتظار می کشیدیم. می دانستم که سعی می کند جای خالی برادرش ا در ان لحظات بحرانی پر کند، در حالی که نمی دانتس هر گلی بوی خود را دارد. بنابراین گفتم:
" مازیار بهتر برگردی خونه و استراحت کنی. هر وقت دکتر اجازه ملاقات داد خبرت می کنم."
کخالفت کرد و گفت:
" اینقدر اینجا می مانم تا سانی را ببینم و در ضمن تو هم تنها نباشی. این جور مواقع تنهایی بیشتر از همیشه ادم را ناراحت می کند. اگر خوابم گرفت همین جا نشسته یه چرتی می زنم. فعلا که طوری نیست. بهتر است تو هم کمی استراحت کنی."
آهی کشیدم و با درد و اندوه گفتم:
" خواب و بیداری من هر دو بلاست. وای از خواب من و وای از بیداری من. چه خوابی؟ مگر غم و غصه می گذارد خواب به چشمم بیاید؟"
همان طور که به در اتاق خیره شده بودم رستار بیرون امد. با عجله از جا برخاستم و به طرفش رفتم و نگران پرسیدم:
" خانم پرستار حال دخترم چطوره؟"
تبسمی کرد و جواب داد:
" لحظه به لحظه بهتر می شود. اگر به همین شکل پیش برود انشاا... فردا چادر اکسیژن را از رویش برمی داریم و شما می توانید کنارش باشید. اما فعلا بهتر است از دیدنش خودداری کنید. چون هرگونه هیجان به تارهای صوتی اش فشتر می آورد."
به ناچار قبول کردم و سر جایم برگشتم.

armin khatar
07-26-2011, 05:16 PM
فصل پنجاه و دو


شب طولانی رو به پایان و سپیده در حال دمیدن بود. بیست و چهار ساعت می شد که چشمم روی هم نرفته بود. حتی نتوانسته بودم چیزی بخورم به غیر از اب. مازیار روی نیمکت نشسته و همان طور که سرش را به دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود. من پت پنجره ایستاده بودم و تماشاگر آغاز روزی دیگر بودم؛ روزی مانند تمام روزها همراه با خوشی و ناخوشی ها. اغلب درختان از ان حالت شادابی و سرسبزی درآمده و برگ های شان به زردی گراییده بود. اسمان را تکه ای ابر پوشانده بود و بادی ملایم می وزید. در محوطه بیرون بیمارستان عده ای مشغول رفت و آمد بودند. گاهی امبولانس آژیر کشان وارد می شد و من با خودم می گفتم اکنون کدام بیماری است که همراهش مانند من برای بهبود او دل به رحمت خدا بسته و یا کدام عزیزی است که اطرافیانش را در رفتن خود از این دار فانی سوگوار و عزادار ساخته است. آه که زندگی چه حکایت غریبی است. خدواند فرزندم را مورد عنایت قرار داده و او را به من بازگردانده بود و باید که شکر نعمتش را به جای می آورم. ناخود آگاه به یاد سال های گذشته افتادم. زانی که هیچ قید و بندی نبود که من را اسیر کند. سرشار از شور زندگی و جوانی بودم، بدون انکه نگران فردایی باشم که نمی دانستم چه در استین خود دارد. هرگز در تصورم نمی گنجید سرنوشتم چنین باشد. با آنکه وجود دخترم مرا به ادامه زندگی وادار می کرد، اما همیشه احساس تنهایی می کردم؛ خلائی که همیشه در ان دست و پا می زدم. به رغم انچه به مازیار گفته بودم هنوز در گوشه قلبم عشق مانی وجود داشت. چرا نمی توانتسم فراموشش کنم و با ان همه بی مهری و بی وفایی همچنان به او عشق می ورزیدم؟ با انکه خاطره خوشی از زندگی با او نداشتم، مدام به او می اندیشیدم و وجودم همچون تشنه ای در طلبش بود. اما غرور جریحه دار شده ام را چه می کردم؟ هرگاه یاد اخرین برخوردش می افتادم قلبم از درد به هم فشرده می شد. انگار که آتشی گذاخته ان را می سوازند. در این افکار غوطه ور بودم که صدای مازیار مرا به خود اورد.
" سیما خیلی تو فکری. چرا نخوابیدی؟ این طور از پا درمی آیی ها."
برگشتم و چشمان خسته و بی فروغ ام را به او دوختم و گفتم:
" اما تو خوب خوابیدی. توی خواب شکل بچه ها شده بودی."
خندید و گفت:
" چه خوب. ولی ای کاش توی همان عوالم بچگی هم می ماندیم. آخر دنیای بچه ها خیلی پاک و بی غل و غشه. کاش ادم هیچ وقت بزرگ نمی شد. هر چند که بچه ها هم توی دنیای خودشان مشکلاتی دارند اما نه به اندازه ی وقتی که بزرگ می شوند. حتما داشتی به زندگی ات فکر می کردی."
" از کجا فهمیدی. مگر علم غیب داری؟"
" نه اما مشخصه. آخه خیلی ارومتر از دیروز شدی. دیروز توپت خیلی پر بود."
" هنوز هم هست."
" نه نیست. آنجا را نگاه کن. دکتر و پرستار دارند می روند به اتاق سانی. بیا باید او را ببینیم."
در اتاق باز و دکتر مشغول معاینه دخترم بود. همانجا در استانه در ایستادم. دختر قشنگم چشمانش را باز کرده بود. دکتر با او به نرمی صحبت می کرد و گاهی هم نوازشش می کرد. آنگاه رو به پرستار کرد و گفت:
" حالش خیلی بهتر شده و دیگر نیازی به چادر اکسیژن نیست."
وارد اتاق شدم که یاناز چشمش به من و مازیار افتاد. دست هایش را به طرف ما دراز کرد. زیرا صدایش در نمی آمد تا به راحتی صحبت کنم. از دور برایش بوسه فرستاد و اشاره کردم که ساکت باشد. آن وقت دکتر گفت:
" خانم اگر به سلامتی بیمارتان اهمیت می دهید خواهش می کنم با او زیاد صحبت نکنید. به جز شما هیچ ملاقات کننده ای نباید داشته باشه و تا دو روز دیگر هم باید در بیمارستان بماند و تحت نظر باشد. تا اینجا که به درمان خوب پاسخ داده. انشاا... در روزهای بعد بهتر هم می شود."
ازدکتر تشکر کردم و پس از خارج شدن او از اتاق کنار سانی نشستم و دست های کوچکش را در دست گرفتم و بوسیدم و گفتم:
" عزیز دلم. دختر خوب و قشنگم تو اصلا نباید حرف بزنی. من اینجا کنار تو می مانم. عمو مازیار هم آمده که پیش تو باشد."
چهره قشنگش به تبسم گشوده شد. اما نای تکان خوردن نداشت. پرستار دوباره به اتاق برگشت و تاکید کرد که او را خسته نکنیم، چون هرچه کمتر با او صحبت کنیم حالش زودتر خوب می شود.
مازیار در حالی که پرده ای از اشک چهره اش را پوشانده بود نگاهش می کرد و قربان صدقه اش می رفت. انگاه خم شد و بر دست هایش بوسه زد که ساناز با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد از او پرسید:
" عمو مازیار پس پاپا کجاست؟ او نیامده؟"
مازیار نگاه مستاصلش را به من دوخت و من به جای او جواب دادم:
" چرا عزیزم. اتفاقا دیشب تا صبح اینجا بود، اما چون خسته بود رفت خونه تا کمی استراحت کند. می دانی که پاپا تو رو خیلی دوست داره."
و او فقط لبخند زد و بالاخره پس از چند لحظه گویی خسته شده باشد چشمانش را بست که پرستار گفت:
" هیچ نگران دخترتان نباشید. آنتی بیوتیک ها خیلی ضعیف اش کرده. بنابراین هرچه بیشتر استراحت کند برای خودش بهتره."
به ناچار از کنارش برخاستم. اکنون قلبم آرام گرفت بود. در این حال مازیار گفت:
" سیما حالا که خیالت راحت شده بهتره برگردی خونه و دوش بگیری و به سر و وضعت سر و سامان بدهی. خیلی به هم ریخته شدی. پای چشمهات حسابی گود افتاده و طوقه بسته. من اینجا هستم تا تو برگردی"
حق با مازیار بود. بنابراین پیشنهادش را پذیرفتم و به خانه برگشتم و به پدر و مادرم که اماده رفتن به بیمارستان بودند گفتم که رفتن شان بی فایده است و هنوز دکتر اجازه ملاقات نداده، اما حال او رو به بهبود است. وقتی تا اندازه ای خیال شان آسوده شد مادرم گفت:
" سیما برایت خبری دارم. مانی تلفن زده بود. به او گفتم که ساناز حالش خوب نیست و در بیمارستان بستری شده. خیلی ناراحت شد. تا چند دقیقه ای حرف نمی زد. انگار می خواست با تو حرف بزنه. به نظر می آمد که حال خودش هم چندان خوب نیست. یعنی لحن صدایش یک جوری بود؛ مثل کسی که زیاد گریه کرده."
" برایم مهم نیست که در چه حالیه. بود و نبودش به حال ما فرقی نمی کنه. "
" این چه حرفیه دخترم. او هنوز شوهر تو و پدر بچه ات هست."
" بود، اما دیگر نیست. اصلا نمی خوام راجع به اون چیزی بشنوم."
پدرم مداخله کرد:
" چه شوهری؟ چه پدری؟ که اسمی از زن و بچه اش نیاورده. مگر اینکه نبینمش. تا حالا خیلی دندون روی جیگر گذاشتم و دم بر نیاوردم. آنهم فقط به خاطر سیما."
برای نخستین بار بود که پدرم حمایتی از مانی نمی کرد و برعکس خیلی هم عصبانی بود. هنگامی که به زیر دوش رفتم با خودم گفتم:
سیما فکر کن که مردی به نام مانی افتخاری اصلا توی زندگیت وجود نداشتهو
با ریزش اب و گرمای مطبوع ان احساس ارامش کردم و اندیشیدم اگر عشقی هم به او داشته باشم تنها برای دل خودم خواهد بود و نه بیش از ان.


پایان فصل پنجاه و دو

armin khatar
07-26-2011, 05:16 PM
فصل پنجاه و سوم
قسمت 1

پس از چند روز ساناز را به خانه آوردیم، اما همچنان به مراقبت احتیاج داشت.اندکی صدایش باز شده بود، انگار فهمیده بود که در مورد پدرش به او دروغ گفته ام، چون دیگر سراغی از او نمیگرفت. اما مازیار می آمد و تمام روز را در کنار او می ماند و شب ها دیروقت به خانه شان باز میگشت. حدود یک هفته گذشت.هوا قدری خنک تر شده بود. دخترم که دوران نقاهتش را میگذراند نباشد از خانه خارج میشد و هوای اتاقش باید ملایم و مرطوب می بود. بنابراین تمام وقتم را به او اختصاص داده بودم و طبق دستور پزشک عمل میکردم. خوشبختانه با این تدابیر روز به روز حال او بهتر میشد. ولی من دیگر خسته شده بودم و تا ساناز خوابش میبرد برای استفاده از هوای آزاد از اتاق خارج میشدم و در باغ کوچک منزل مان به پیاده روی و ورزش مشغول میشدم. روحیه ام رفته رفته بهتر شدهب ود.دیگر مثل گذشته فکر نمیکردم و میکوشیدم تا غم و اندوه را از خودم دور کنم. نمیخواستم پیری را به آن زودی بپذیرم. گرچه گاه گاهی فکر و خیال مثل خوره به جانم می افتادو پریشانم میکرد، اما نباید خودم رادرآن غرق میساختم . سی و چند سال سنی نبود تا خود را چنان پیر و فرتوت احساس کنم و بلاخره با این روش پس از مدتی شادابی گذشته را به دست می آوردم ؛به طوری که همه مخصوصا والدینم متوجه تغییر حالتم شده بودند. آن روز هم طبق معموا هر روز در حال پیاده روی و ورزش بودم. آقتاب پاییزی چندان گرمایی نداشت اما لذتبخش بود. برای همین روی صندلی کنار استخر نشستم و خودم را در معرض نور آفتاب قرار دادم.نمیدانم از خستگی بود یا گرمای نور آفتاب که رخوت خاصی وجودم را گرفت و بی اختیار چشمانم گرم شد و خوابم برد. در خواب رویای عجیبی دیدم.
کنار جاده ای ایستاده بودم که گویی انتها نداشت. آنگاه از دور چشمم به شبحی افتاد که به من نزدیک و نزدیک تر میشد تا وقتی که در برابرم قرار گرفت و من در کمال حیرت خانم جانم را دیدم که مانند همان دفعه قبل لبخند بر لب دارد. از دیار دوباره اش آنقدر به وجد آمده بودم که بی اختیار او را در بغل گرفتم و به سینه ام فشردم که گفت:
"سیما خیلی لاغر شدی. میدانم روزهای بدی را گذراندی ،اما دیگر تمام شد.بیا ببین چی برایت آوردم. مدتی پیش میخواستم این را به تو بدهم ،اما صبر کردم تا وقتش برسد."
سپس انگشتری زمردین و پر تلالویی را به انگشتم کرد و گفت:
"این انگشتر قصه عجیبی دارد.وقتی در دستت باشد دنیا برایت یک رنگ دیگر میشود، اما مواظب باش گمش نکنی."
همین که انگشتر به انگشتم رفت دنیای اطرافم تغییر کرد و همه چیز و همه جا در رنگ ها ی بدیع و زیبا در برابر دیدگانم به رقص در آمد. ناگهان خود را سبکبال و رها احساس کردم و شعف و سرور فراوانی وجودم را فرا گرفت و مانند پرند ه ای به پرواز در آمدم. آه که چه حال خوب و لذت بخشی داشتم. چرخ زنان در اطراف میگشتم که خانم جان دوباره گفت:
"دخترم! مراقب این انگشتر باش. من بایدبروم.منتظر مهمان عزیزی هستم" و سپس همانطور که آرام آمده بود به عقب برگشت و آهسته آهسته در انتهای جاده ناپدید شد. به دنبالش رفتمکه ناگهان خود را بر لبه پرتگاهی دیدم.در حال سقوط بودم که یکباره دستی قوی مرا از پشت گرفت.هراسان از خواب پریدم. به خیال انکه هنوز انگشتر در انگشتم است به آن نگاه کردم. از انگشترخبری نبود، اما انگشت دست چپم که همیشه حلقه ام را در آن میکردم به شکل یک حلقه دورش قرمز شده بود. طوری در بحر آن فرو رفته بودم که گویی از این عالم جدا شده ام که ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد . بی اختیاز ترس برم داشت وبرای چند لحظه مانند مجسمه ای خشکم زد و نفس در سینه ام حبس شده بود، به روی که قادر نبودم تکان بخورم که صدایی ازپشت سر مرا خطاب کرد:
"سیما..."
حیرت زده برگشتم.نه باورم نمیشد.نگاه متعجبم را به اودوختم و تته پته کنان گفتم:
"ما..مانی تو...تویی؟"
"بله خودمم، چرا تعجب کردی؟"
"ولی تو؟!"
"میدانم چی میخواهی بگویی . همین امروز صبح رسیدم. حالت چطوره؟"
نگاهش کردم.
"برای تو چه فرقی میکند؟"
سرش را پایین انداخت.چهره اش خسته و گرفته بود و ته ریشی که او را پیرتر نشان می داد.حالتی رقت آور و ترحم انگیز پیدا کرده بود.یک لحظه دچار احساسات رقیقی شدم،اما فورا به خودم گفتم نباید به حال او دل بسوزانم.همانطور که سر به زیر داشت زیر لب گفت:
"حال سانی چطوره؟از وقتی فهمیدم لحظه ای آرام و قرار نداشتم،اما چه کنم که در گیر بودم.باید به کارهایم سروسامان می دادم تا بتوانم برگردم.حالا هم آمدم با تو حرف بزنم."
"اما من با تو حرفی ندارم مانی،حرف هایمان را در دادگاه می زنیم،این بار من هستم که تقاضای طلاق می کنم."
"اما من طلاقت نمی دهم."
"نمی توانی."
"چرا می توانم.فقط در یک صورت می توانی از من جدا شوی.فکر می کنم دخترم به سنی رسیده که بتوانم او را از تو بگیرم.یعنی این حق من است."
"کدام حق حضرت آقا؟اصلا تو حقی نسبت به ما نداری.به گمانم این بار هم می خواهی همان داستان قبلی را تکرار کنی و بچه را مستمسک قرار بدهی،اما اشتباه کردی.من از تهدیدات تو واهمه ای ندارم.اگر شده تمام زندگیم را بدهم ساناز را به تو نمی دهم،چون تو در حق او پدری نگردی که حق تصاحبش را داشته باشی.تو فقط به فکر خودت و آن زنیکه آشغال بودی.مگر غیر از اینه؟"
روبرویم نشست و صاف به چشم هایم زل زد.من هم به او زل زدم.نمی دانم چه مدت یا چند سال بود که اینگونه در چشم هایش نگاه نکرده بودم.انگار با نگاهش هیپنو تیزمم کرده بود،به طوری که قادر نبودم چشم از او بردارم،احساس می کردم مردمک دیدگانش هر لحظه به رنگی در می آید.رنگی از محبت،عشق،نفرت،کینه،انتقام .کاملا گیج شده بودم.تا بالاخره خسته شد و چشم از چشمم برداشت و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
"مطمئنی که این طور بوده؟"
"البته.مگه دروغ گفتم؟"
"شک دارم راست بگی."
"خجالت بکش مانی.دست پیش گرقتی که پس نیفتی؟عوض اینکه بابت سال های از دست رفته زندگیم من از تو طلبکار باشم،تو طلبکاری؟"
"پس سال های از دست رفته زندگی من چی می شود که با نفرت تو گذشت؟"
"کدام نفرت مانی؟اگر یک کم منطقی تر به مسائل نگاه می کردی همه چیز را می فهمیدی.مقصر خودتی که عینک بدبینی و سوءظن را به چشم هایت زده بودی،اگر نه من عاشقت بودم."
"کدام عشق؟کدام محبت؟کی به زبان آوردی تا من بدانم عشق و علاقه ای هم هست؟"
"مگر تنها به ابراز کردن است تا کسی بفهمد طرف دوستش دارد؟"
"معلومه که هست.ولی تو اینقدر مغرور و خودخاوه بودی که حاضر نبودی به زبان بیاری.تا اونجایی که می دانم و من به یاد دارم تو عاشق فرشاد بودی و هر وقت آمدم باورت کنم به طریقی روی باورهای من خط بطلان کشیدی.تو از اول زندگی مان برایم خط و نشان کشیدی که مبادا دستم به دستت بخوره،نکنه یادت رفته؟"
"نه یادم نرفته،اما این مربوط به همان اوایل زندگی مان می شد.بعدا همه چیز تغییر کرد و من..."
"و تو چی؟می بینی هنوز هم نمی خواهی اعتراف کنی.اوه بس کن سیما.این خود تو بودی که مرا به طرف زن دیگری هل دادی!در درجه اول من یک مرد بودم و در درجه دوم شوهر تو که انتظاراتی از تو داشتم.اما تو چکار کردی؟برگرد و به گذشته عفکر کن.من با دلیل و مدرک می دانستم که علاقه ای به من نداری.در حالی که عاشقت بودم و نیاز به محبت و توجه تو داشتم.اما تو همیشه طوری برخورد کردی که به خودم اجازه و جرات نمی دادم به تو نزدیک شوم،بنابراین به خاطر نیازهای جسمی و روحی ام که یک امر طبیعی مجبور بودم ان را در وجود زن دیگری پیدا کنم؛کسی که همیشه دوستم داشت.اما با تمام اینها وقتی با تو عهد بستم هرگز به تو خیانت نکردم،چون هیچ وقت نتوانستم زن دیگری را جایگزین تو کنم.می فهمی چی می گویم سیما؟"
"دروغ می گویی."
"نه من هیچ وقت آدم دروغگویی نبودم و نیستم.این هم یکی دیگر از اشتباهات توست که نخواستی این زحمت را به خودت بدهی تا شوهرت را آنطور که هست بشناسی.به خاطر همین برای خودم متاسف بودم که چرا باید عاشق زنی می شدم که یاد و خاطره مرد دیگری را تو قلبش حفظ کرده.حتما یادت هست نزدیک زایمانت چطور گذاشتی رفتی و من در آن مدت چه رنج و عذابی کشیدم.تا وقتی پدرت را دیدم.من حتی شک داشتم که این بچه متعلق به من باشد!"
"بهتر است ساکت شوی.تو حق نداری در باره ی من این طوری قضاوت کنی."
"چرا حق دارم.وقتی همه چیز را بدانی می فهمی اگر تو هم به جای من بودی غیر از این تصوری نداشتی.دیدار اول تو با فرشاد در آن مهمانی که وقتی از تو پرسیدم او را میشناسی انکار کردی و بعد هم در دیدارهای مجدد تو با او و بعد حق السکوت دادن به او تا رازت را فاش نکند.حتی نامه هایی که بین تو و او رد و بدل شد و همچنین تلفن های گاه و بیگاهش که خودم شاهادش بودم. در آخر هم آن عکس های کذایی.آیا این همه مدرک کافی نبود تا از سر راهت کنار بروم؟اما من همه این ها را تحمل کردم و به رویت نیاوردم.حتی به کسی هم نگفتم.تو را آزاد گذاشتم تا هر طور دوست داری انتخاب کنی،اما تو با دیدن یه ورقه و یک جواب مثبت که حتی توجهی به اسم روی آن نکردی برای خودت بریدی و دوختی و بدون اینکه حتی کلامی با من حرف بزنی به همراه پدر و مادرت برگشتی ایران.حتی به من فرصت ندادی تا به تو ثابت کنم که همه چیز از پایه و اساس دروغه.آیا این خودخواهی تو را نمی رساند؟تو با کوته بینی و یکطرفه قضاوت کردنت همه درها را به روی من بستی.سیما اگر تو رنج کشیدی من صدها برابر تو رنج کشیدم.شب و روز هایی را گذراندم که هرلحظه و هر دقیقه اش برای من قرنی گذشت.لحظه هایی بود که تو را با تمام وجودم می خواستم و تشنه عشق و محبتت بودم.اگر تو غرور داشتی من هم داشتم؛بیشتر از تو.نمی خواستم عشقی را به تو تحمیل کنم که خریدارش نبودی.همیشه می ترسیدم اگر زبان یاز کنم مورد نفرت تو قرار بگیرم.بنابراین در تمام این سال ها دندان روی جگر گذاشتم و هرچی بود توی دلم ریختم.نمی گویم اشتباه نکردم.خطا و اشتباه مخصوص انسانه.من هم از این قاعده مستثنا نبودم،اما فرار و سکوت تو مثل خنجری بود که مدام تو سینه ام فرو می رفت،به طوری که جانم به لبم رسید و غیابی طلاقت دادم.به خودم می گفتم اگر واقعا عاشق سیما هستی او را از زندان زندگیت آزاد کن و آزادت کردم.اما خودم در زندان غم و اندوه و جدایی از تو اسیر شدم.
لحظه ای نبود از یادم بروی.هر شب خوابت را می دیدم.دلم برایت تنگ شده بود.در تمام آن یک سال خیلی با خودم و دلم جنگیدم،اما دیدم نمی توان فراموشت کنم.مخصوصا با تعریف هایی که مامان از دخترم میکرد. دیگر آرام و قرار نداشتم و روحم برای دیدن هر دو شماها پرواز میکرد. تا اینکه بالاخره طاقت از دست دادم و برای دیدن شماها به ایران آمدم. یادم است آن روز که کنار اسختر خوابیده بودی وآفتای میگرفتی با دیدن تو حال غریبی پیدا کردم. دلم میخواست ساعت ها بایستم و تماشایت کنم، اما تومتوجه شدی و فورا بلند شدی. نزدیکت شدم.نفست به صورتم میخوردم.گرمای وجودت در وجودم میریخت و چیزی نمانده بود اختیار از کف بدهم و بغلت کنم و سر رو رویت رو غرق بوسه کنم. چشم ها ونگاهت که برق قشنگی ازش میتابید دیوانه امکرده بود. اصلا حال خودم را نیمفهمیدم. آن همه عشق ،آن همه پیمان از درون بی تابم کرده بود. احساس میکردم تو هم حال مرا داری، اما مطمئن نبودم خیلی برایم سخت بود که احساسم را کنترل کنم و خودم را رسوا نکنم. به خودم گفتم مانی قدری دیگر تحمل کن بگذار چند روز بگذرد ودوباره ازسیما تقاضای ازدواج کن. شاید او هم عاشق تو شده باشد. چه بسا این بار هم چیز تغییر کرده باشد. میخواستم به این باور شیرین که تو هم دوستم داری بال و پر بدهم که با رسیدن نامه ای از فرشاد به دستم همه باورهای قشنگم مثل حبابی تو خالی محو و نابود شد. فرشاد نوشته بود بیهوده تلاش نکنم، چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و نخواهی داشت وخیلی حرفهای دیگری که باعث شد دوباره از تو دست بکشم و بروم. رفتم و تو دنیای غمبار خودم رها شدم و سه سال تمام از همه کس و همه چیز شستم و گوشه ای انزوا اختیار کردم. شاید که بتوانم فراموشت کنم. اما مثل دفعه قبل در جنگ با خودم شکست خوردم. این بارتصمیم گرفتم حالا که دخترم بزرگ تر شده به بهانه ی گرفتن او وادارت کنم با من ازدواج کنی. شنیده بودم که چقدر به دخترمان عشق میورزی.میدانستم کهدوری از او برایت غیر ممکن است. بنابراین مجبور میشدی به خاطر سانی قبول کنی. به همین هم راضی بودم تا کنارم باشی.ولی برای اینکه به احساس واقعی تر پی ببرم شرط گذاشتم ببینم تا چه اندازه میتوانم به توامیدوار باشم که اگر تو یک قدم به طرفم برداری من صد قدم بردارم.، اما تو نه تنها آن یک قدم را برنداشتی بلکه فاصله ات را با من بیشتر و بیشتر کردی تا آن روز کذایی که لنا به دیدن تو آمده باود با نشان دادن یک ورقه آزمایش ساختگی تورا از من دور و دورتر کرد؛ به طوری که حاضر نشدی نه در بیمارستان با من روبرو شوی و نه درباره اش حرفی بزنی. درست مثل همیشه با سکوتت مرا عذاب دادی . یک هفته بعد از رفتن تو نامه داخل کشوی میزم راپیدا کردم. نمیدانستم برای آن همه زود باوری تو تاسف بخورم یا به حماقت خودم و یا از سرنوشت و تقدیر گله مند باشم. اینقدر فهمیده بودم که کسی یا کسانی هستند که برای نابودی زندگی ما از هیچ تلاشی کوتاهی نمیکنند. خوب تا اندازهای هم موفق شدند، اما..."
آنگاه از سخن گفتم ایستاد و ساکت شد. من همچنان سکوت کرده بودم و به حرفهایش فکر میکردم تا اینکه پس از دقایقی طولانی دوباره ادامه داد:

armin khatar
07-26-2011, 05:17 PM
فصل پنجاه و سوم -2


" من نیامدم اینجا تا خاطرات گذشته را مرور کنم، ولی همین گذشته است که بنیانگذار آینده می شود. امدم اینجا از تو به خاطر قصوری که در زندگیمان کردم معذرت بخواهم. حالا همه چیز برایم روشن شده و به بی گناهی تو در این ماجرا پی بردم و درکمال شهامت و شجاعت میخواهم اعتراف کنم که عکس ها و نامه هایی که گاه و بی گاه به دستم می رسید تا ذهن مرا نسبت به تو الوده کند چیزی نبوده جز یک دسیسه خائنانه که من به نادانی باورش کرده بودم. من به دشمن فرصت داده بودم تا در عمق زندگی ما نفوذ کند ، تا حدی که به هم از پاشیدگی زندگی ما منجر شد. بعد از رفتن تو مشاجره سختی بین من و لنا در گرفت. یعنی مدتی بود که احساس کرده بودم لنا در این ماجرا بی تقصیر نیست و هر چی هست زیر سر اوست. آن شبی که برای دیدن مازیار امده بودی و من از راه رسیدم شرمم امد به تو نگاه کنم.. حتی چند روز بعد از ان هم رویم نشد به دیدنت بیایم. با خودم در جدال بودم که مشفق از المان تلفن زد و گفت اگر آب در دست داری زمین بگذار و خودت را برسان. گفت که لنا تصادف کرده و امیدی به زنده ماندنش نیست و میخواهد قبل از مرگش تورا ببیند .من هم بدون معطلی راه افتادم و رفتم وقتی باقی نبود. همین که هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست و از آنجا خلاص شدم یکسره به بیمارستان رفتم.فقط خدا خدا میکردم بتوانم قبل از مرگش او را ببینم .انگار چشم انتظار بود تا من برسم.وصع اسفناکی داشت. از آن چهره ی زیبا دیگر خبری نبود. در یکی از شاهراهها موقع سبقت چپ کرده بود که ماشینش آتش می گیرد و به سختی او را بیرون می کشند.نصف صورتش و حتی بدنش دچار سوختگی عمیق شده بود . وضع رقت باری داشت. در آخرین لحظات اعتراف کرد که تو بی گناهی بلکه خودش بوده که با همدستی فرشاد دست به چاپ آن عکسها زده بودند. فرشاد آدم رذل و کثیفی است. اگر روزی پیدایش کنم بی برو برگرد او را میکشم. لنا جواب اعمالش را گرفت .امیدوارم که فرشاد هم جزای کارهایش را ببیند.لنا قبل از مرگش از من خواست تا به تو بگویم از گناهانش بگذری. افسوس که من ندانسته به خرمن زندگیم اتش زدم.سیما می دانم نمی توانم سالهای از دست رفته را به تو باز گردانم، اما یک فرصت دیگر به من بده تا جبران کنم و این را بدان تاوقتی تو همسرم بودی به تو خیانت نکردم . میدانم که باورش برای تو سخت است اما باور کن.به هر حال انچه نگفته باقی مانده بود گفتم.دیگر بستگی به عدالت خودت دارد که چه تصمیمی بگیری."
در سکوت نگاهش کردم. نمی دانم چرا زبان در دهانم نمی چرخید تا جوابش را بدهم.همیشه به لحظه ای فکر کرده بودم که بی گناهی ام ثابت می شود و مثل همان لحظه مانی از من طلب عفو و بخشش کند که همان طور هم شده بود . اما نتوانستم عقده های ان چند سال رنج و عذابی را که کشیده بودم بر سرش خالی کنم.چون به انازه یکافی شرمنده بود.ولی عمیقا خوشحال بودم.گویی بار سنگینی از روی دوشم برداشته اند. سبکبال و رها از هر گونه عذابی و سربلند به خاطر صبر و شکیبایی که از خود نشان داده بودم. به سبک سنگین کردن احساسم پرداختم و به او و اعترافاتش و همچنین زیر پاگذاشتن غرورش اندیشیدم.مرا متحیر ساخته بود.نمی دانستم آیا واقعا پشیمان است یا فقط به خاطر دخترمان من را میخواهد.اگر او را از من میگرفت- که خواسته اش هم بی منطق نبود- چه باید میکردم؟
به یقین حاضر نبودم دوباره با او به ان کشور لعنتی برگردم.از انجا متنفر بودم، چرا که رنج آورترین دوران تلخ و دردناک زندگی ام را تداعی میکرد که هر گز خاطره اش از لوح وجودم پاک نمی شد. در ثانیٍ جدایی از خانواده ام مخصوصا پدرم با ان حال نامساعدش برایم ممکن نبود. همه ی اینها در مجموع باعث می شد تنها به یک راه فکر کنم، ان هم جدایی از مانی! از طرفی باید برای گرفتن حضانت دخترم خیلی تلاش میکردم، زیرا در افتادن با وکیل زبردستی مثل مانی کار آسانی نبود. با این افکار به نزد بقیه بازگشتم.
مانی هنوز انجا بود و با پدرم گفت و گو میکرد. بدون آنکه مزاحم صحبت انها شوم به طبقه ی بالا رفتم تا اگر ساناز بیدار شد هاست بیاورمش تا پدرش او را ببیند. با ورودم او ازخواب بیدار شد و مثل همیشه لبخند زنان گفت:
" مامی کجا بودی؟"
او را بوسیدم و گفتم:
" همینجا دخترم. منتظر بودم تا تو بیدار شی و لباست رو عوض کنی و بریم پایین"
" مهمون داریم مانی؟"
" مهمون که نه ولی کسی اومده که تو خیلی دوستش داریوپ."
چشماش برقی زد و گفت:
"خاله پریسا؟"
" نه عزیزم بگو چه کسیو خیلی دوست داری تا بگم کی اومده!"
چشمان قشنگش به نقطه ای خیره ماند و اندکی بعد با خوشحالی گفت:
"عمو مازیار اومده؟ آره؟ عمومازیار.اخ جون!"
"نه اما یه کمی دیگه بیشتر فکر کن ببین کیو از همه بیشتر دوست داری"
این بار چشمان درشتش درشت تر شد و با جیغ کوتاهی فریاد شادی سر داد:
"پاپا. پاپا اومده؟"
"گر چه یه کمی دیر گفتی اما درست گفتی. حالا بجنب که پاپا منتظره تا دختر خوشگلش رو ببینه"
یکباره اخم شیرینی کرد و گفت:
" نه نمی ام.با پاپا قهرم. چرا وقتی مریض بودم نیومد؟ مثل عمو مازیار"
حرف او قدری ناراحتم کرد و گفتم:
"تو نباید با پاپا قهر کنی. اون تو رو خیلی دوست داره.اگه نیومده اینجا نبوده. وگرنه حتما می اومده.حالا دختر خوبی باش و بلند شو.اگه دیر بجنبی ایندفعه پاپات قهر میکنه و می ره."
نگاهی به من کرد و در فکر فرو رفت.اما معلوم بود که شوق و هیجان زیادی برای دیدار پدرش دارد که بالاخره رضایت داد و برای پوشیدن لباسش اماده شد.
از شوق دیدار پدرش دوان دوان از پلکان پایین رفت و به سمت او دوید و خودش را در اغوش او انداخت. مانی در حالی که او را بغل گرفته بود وسخت به خود می فشرد اشک در چشمانش حلقه بست و سر و روی او را غرق بوسه ساخت.گویی که سالهاست او را ندید هاست. دیدن این صحنه بی اختیار اشک را به چشمانم اورد و اندیشیدم : خدایا چطور میتوانم آن دو را از هم جدا کنم. عشقی که میان آن دو وجود داشت ناکسستنی و انکار ناپذیر بود.نگاه اشکبارم به پدرم و سپس به مادرم افتاد. که اشک در چشمان انها هم به وضوح دیده می شد .ساناز عاشقانه به پدرش نگاه میکرد و با دستهای کوچکش چهره ی او را آرام نوازش می داد؛ به طوری که قدرت مرا برای اتخاذ هرگونه تصمیمی سست می کرد. اشفته حال دوباره به اتاقم برگشتم. انقدر ماندم تا مانی رفت. هنگامی که دوباره پایین امدم با چهره ی غم زده ی دختر م روبرو شدم.به طرفش رفتم تا او رادر آغوش بگیرم و نگذارم ناراحت پدرش شود که به ناگاه مرا پس زد و با لحت تندی گفت:
"تو با پاپا قهری. دیگه دوستت ندارم.!"
بی اختیار قلبم دره م فشرده شد و به گریه افتادم که پدر م گفت:
"سیما باید باهات حرف بزنم. فعلا بچه رو به حال خودش رهاکن. اون الان ناراحته.در ضمن اون فقط یه بچه است نباید از حرفش ناراحت شی"
سپس به مادرم اشاره کرد تا او را با خود از اتاق بیرون ببرد.
پدرم پس از اندکی سکوت گفت:
"سیما هنوز تصمیم داری از شوهرت جدا شی؟"
"بله بابا"
"چرا مگه دوستش نداری؟ مگه منتظر نبودی تا یه روز بی گناهیت ثابت بشه؟"
"چرا ، اما.."
"اما چی؟ نمی خوای یه فرصت دیگه بهش بدی؟حالا که خودش به اشتباهش اعتراف کرده چه دلیلی داره طلاق بگیری؟"
"بابا جان درسته که من منتظر چنین روزی بودم ، اما بعد از این همه سال و بعد از ین همه رنج و مرارت همه چیز لطفش را برایم از دست داده. شما فکر میکنید با این اوصاف میتوانم دوباره از نو شروع کنم؟در حالی که روحم اونقدر لطمه دیده که تقریبا جای هیچگونه مرمتیباقی نمونده."
"ببین دخترم. اینجا دیگه مساله ی خواست و احساس تو نیست. دردرجه ی اول باید به فکر دخترت باشی.این بچه همونقدر که تو رو دوست داره پدرش رو هم دوست داره و میخواد کنارش باشه.همین الان ندیدی چه واکنشی از خودش نشون داد؟ می ترسم بعد از جدایی خصمانه تر با هات برخورد کنه. اون وقت عذابت بیشتر می شه. تو که نمی خوای عشق و علاقه ی دخترت رو از دست بدی؟"
" نه بابا اگه چنینی اتفاقی بیفته از غصه می میرم."
" خوب حالا که اینطوره بهتره تو تصمیمت تجدید نظر کنی و اون کاری که به خیر و صلاح همست رو انجام بدی.این طور که از حرفهای مانی برداشت کردم اومده اینجا بمونه.تصمیم دار همینجا به کار وکالتش ادامه بده . بیشتر به خاطر تو و دخترش. ولی اگه بخوای جدا شی دخترش رو بر می داره و برمیگرده آلمان."
" شما مطمئن هستین بابا؟"
" البته. و باید این نکته رو اضافه کنم که پدر ومادر در مقابل بچه هاشون مسئولند. اگه امروز به خاطر جدایی پدر و مادر لطمه ی عاطفی بخورن هرگز نمی تونن تو زندگی به ارامش برسن. چون وحشت دارن هر کسی رو که دوست داشته باشن از دست می دن و همون طور که میدونی سانی از نظر عقلی چند سال بزرگترو باهوشتر از بچه ها ی همسن خودش هست و همین مساله باعث می شه تا جدایی شما لطمه ی جبران ناپذیری به روح و روانش بزنه و یک بچه ی عاصی و بی قرار بشه که نه هیچ حسابی از تو ببره و نه از پدرش. همیشه که پنج ساله نمی مونه.بچه های طلاق تو تموم عمرشون پدر و مادرشون رو به خاطر ندیده گرفتنشون مقصر می دونن و چه بسا دست به هر کار خلافی بزنن تا عقده ها و کمبودهایشان را جبران کنن. بنابراین تو نباید چنین ظلمی در حق بچت بکنی ، این درست نیست دخترم. حالا وقت اون رسیده که گذشته رو فراموش کنی، فقط به خاطر ساناز."
"بله بابا حق با شماست. راجع به اون فکر میکنم."
"حتما خدترم و سعی کن برای شوهرو بچت کانون گرم و پر محبتی بسازی که هم خدا از تو راضی باشه هم من و مادرت که نگران اینده ی تو هستیم. نمیخوام وقتی از دنیا می رم روحم تو عذاب باشه"
"اه بابا این حرفها چیه؟ خدا اون روزو نیاره"
"اینا همش تعارفه دخترم. به قول معروف دیر وزود داره اما سوخت و سوز نداره. این شتریه که درخونه ی همه میخوابه. باید این واقعیت رو پذیرفت. خدا بیامرز خانوم جان همیشه میگفت قدر لحظه های با هم بودن رو بدونین.وقتی رفتیم دیگه رفتیم.پس کاری نکنیم بعدها داغ حسرت به دلتون رو بسوزونه.آره دخترم حالا که خودش اومده و اظهار تاسفو پشیمونی می کنه ببخشش. در عف لذتی هست که در انتقام نیست. حالا که هر دو کامل شدید و تلخی ها رو با جبر زندگی تجربه کردید بهتره همه رو مثل اشغال توز باله دونی زمان بریزین و از حالا به بعد طعم سعادت رو بچشین.. من مطمئنم این بار خوشبختی به سراغت می اد.قول می دم یه روز بگی، پدر خدا بیامرزتت که منو راهنمایی کردی و درس زندگی و گذشت به من آموختی"
گریه کنان او را در اغوش گرفتم و گفتم:
"اه بابا جون اگه یه روز چنین اتفاق وحشتناکی بیفته شک دارم که بعد از شما زنده بمونم"

armin khatar
07-26-2011, 05:17 PM
فصل پنجاه و سوم -3

" نه دخترم تو نمی میری. هیچ کس بعد از مرگ عزیزانش نمرده و همچنان به زندگی ادامه داده. وقتی تو و شوهرت کنار هم باشید تموم مصائب رو با بردباری تحمل میکنید .زن و شوهر حکم ستون خونواده رو دارن که بنای زندگی روی اونها قرار گرفته. هر کدوم که دچار تزلزل بشه عاقبت فرو می ریزه. من و مادرته میشه با عشق با هم زندگی کردیم. از خدا خواستم که زودتر از اون بمیرم ، چون تحمل دوریش برام سخته. اخه من ادم پر طاقتی نیستم."
" اه بابا جان شما چرا امروز اینجوری صحبت میکنین؟ به خدا دلم خون شد"
" من واقعیت رو گفتم دلبندم. از تو میخوام روی پدرت رو زمین ننداری و سر خونه زندگیت برگردی.میخوام تا زندم شاهد خوشبختی تو باشم. چون خیلی نگران تو و اینده ات و حتی نگران اینده ی نوه ی عزیزم هستم. می دونی که اونو از جونم بیشتنر دوست دارم."
" باشه بابا هر چی شما بخواین . فقط خواهش میکنم دیگه حرفی از مرگ و مردن نزنین چون تحمل شنیدنش رو ندارم."
خنده ی عجیبی کرد و گفت:
" خیلی خوب دخترم. هر چی تو بخوای. راستی مانی موقع رفتن اینو داد تا بهت بدم. امروز خیلی دلم به حالش سوخت.موهای سفیدی که تو سرش پیدا شده بود خبر از رنج درونش می داد.فکر میکنم کمتر از تو عذاب نکشیده. خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو."
نامه ر واز دست پدرم گرفتم. حرفهای او و پند و اندرزهایش مرا سخت تحت تاثیر قرار داده بود. هنگامی که تنها شدم بیشتر و بیشتر به حرفهایش فکر کردم. بله علی رغم آنچه می گفتم هنوز مانی را دوست داشتم. اما این بار می ترسیدم که قدرت گذشته را نداشته باشم و در برابرناملایمات تحمل نیاورم. بنابراین برای تصمیم گیری همچنان مردد بودم تا اینکه نامه را باز کردم و خواندم:
من در اغاز این راه طولانی
حدیث غریبانه عشق می سرایم
و در انتظاری عبث به تو می اندیشم
به تو می اندیشم شاید که بستر خیالم با یاد تو پر شود
اگر که حضورت دوباره با کلام دلم آشتی کند و مرهم دل خسته ام گردی تا من از شور زندگی لبریز شوم.
گم کرده در نیمه راه حسرتم و نمی دانم بی تو زندگی را چگونه بجویم وقتی که یاس با شیفتگی جان در امیخته است و اندوه همواره همنشینم شده.
بگو در تداوم لحظه های بی قراری چگونه دل آرام گیرد وقتی که بال و پر شکسته و نظاره گر فنای خود شده ام.
به تو می اندیشم شاید که مهر وجودت بار دیگر مرا در سرا پرده ی قلبت جای دهد و هستی را با تو دریابم که بی تو گذر عمر احساس بودن را از من می ستاند و مفهوم زیستن را لوث میکند.
سیما دوستت دارم. همیشه دوستت داشته ام. با من بمان. حتی اگر از من متنفر باشی.ای کاش می شد تا دوباره برق قشنگ عشق را در چشمان زیبایت ببینم و از ان سرمست شوم.در ناتظار لحظه ای هستم تا تو تنها با اشاره ای مرا به سوی خود فراخوانی و بار دیگر به حریم قلبت راهم دهی و شوق زندگی را در من برانگیزی و پذیرای این وجود خسته و در هم شکسته باشی که بی تو و دخترم مرور روزها و شبها تکراریست بیهوده از گذر عمر که به ناچار باید به آن تن دهم."
بی اختیار سیل اشک از دیدگانم جاری شد. خداوندا چه باید می کردم؟ به راستی فراموش میکردم که آن چند سال چه بر من گذشته و چگونه اعصاب و روانم تحت سخت ترین فشارها قرار گرفته است؟ ایا همیشه باید من گذشت می کردم؟ چقدر و تا کجا؟ نه یک بار بلکه چندین بار نامه را خواندم و هر بار بیشتر و بیشتر متاثر شدم. آیا واقعا دوستم داشت؟ آیا بار دیگر در پی آزارم نبود؟ می ترسید مدیگر توان نداشته باشم که مورد امتحان و آزمایش قرار گیرم ، زیرا انقدر صدمه خورده بودم که دیگر آن آدم سابق نبودم. من که ساهل در انتظار چنین روزی لحظه شماری میکردم، پس چرا حالا که اتظار به سر امده بود نمی توانستم بر ترس و تردیدم فائق آیم؟حال غریبی داشتم و با خود در جنگ و ستیز بودم که مادرم به سراغم امد و گفت:
" سیما چرا دوباره نشستی و قنبرک زدی؟ این که دیگه فکر کردن نداره مادر جون. بیا برو سر خونه زندگیت و بچسب به اون تا بقیه عمرت به هدر نرفته."
"اه مامان گفتن این حرف برای شما آسونه. سالها به بازی گرفته شدم.غرورم ، شخصیتم ، تمام احساس و عواطفم به هیچ شمرده شد.چطور میتوانم این همه را فراموش کنم و با یک عذرخواهی آقا برگردم سر خونه زندگیم؟ در خالی که خوب می دونید دیگه آدم سالمی نیستم و مدام باید قرص ودارو بخورم تا سرپا باشم.جواب اینها رو کی می ده؟مانی یا پدر و مادرش یا بقیه؟ زجری که من کشیدم مانی هرگز نکشید، چون این من بودم که کورد اتهام قرار گرفتم و به خاطرش تاوان سنگینی پرداختم و سلامتی و بهترین لحظات عمرم رو از دست دادم. خواهش میکنم از من نخواین به همین زودی تصمیم بگیرم.چون نمی تونم. باید بیشتر فکر کنم."
" چقدر؟ چند سال دیگه؟ به خودت تو آینه نگاه کردی؟ هردوتون دارین پیر می شین. اینو که نمیتونی انکار کنی. پس تاهمین یه ذره آب رنگم واست باقی مونده و میتونی مورد توجه شوهرت قرار بگیری به خودت بیا. چشم به هم بذاری می شه چهل و چند سالت. چطوری بگه پشیمونه و دوستت داره. خونو با با خون نمی شورن. انسان جایزالخطاست. نکنه اصلا دوستش نداری و همه ی این حرفها بهانست؟"
" اوه مامان چرا مغلطه میکنین؟ معلومه که دوستش دارم"
" پس منتظر چی هستی؟من اگه جای تو باشم همین الان راه می افتم می رم سراغش . در ثانی، جواب دختر ت رو چی میخوای بدی که مدام بهونه ی پدرش رو میگیره؟ از لحظه ای که مانی اومده و رفته بچه غصه دار شده و یه گوشه کز کرده و اصلا نه بازی میکنه نه حرف می زنه.خیال نکن. با وجود بچگیش همه چیو خوب میفهمه.بسه دیگه. هر دوی شما تو این چند سال با هم لجبازی کردین و چوبش رو این بچه خورد که از محبت و توجه پدر بی بهره موند.حا لا دیگه وقتشه تا به این وضع خاتمه بدین . وگرنه سیما ازت راضی نیستم و شیرم رو حلالت نمی کنم.پدرت هم همینطور.می ترسم اخر از غصه ی تو دق کنه و بمیره."
مادرم یکریز حرف می زد. طوری که یکمرتبه احساس کردم سرم مثل کوه سنگین شده که ناگهان طاقت از دست دادم و فریاد زدم:
" کافیه مامان! خواهش میکنم بیشتر از این عذابم ندین.منو بیشتر ازخودم متنفر نکنین تا فکر کنم ادمی بدبخت تر و احمق تر از من تو دنیا نبوده و نیس. حالا راضی شدین؟"
از واکنشی که نشان داده بودم مادرم به شد تناراحت شد و بلافاصله منو تنها گذاشت. اونقدر آشفته حال و پریشان بودم که هیچ کنترل رفتارم رو نداشتم. نمی دانستم چه کنم. مانی رو با تمام عذابی که به من داده بود همچنان دوست داشتم ، اما نمی دانستم چرا به خودم و او عناد می ورزم. اینقدر می دانستم که عادلانه نیست بیش از ان فرزندم را از محبت و توجه پدرش محروم کنم. بنابراین پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که چشمم رو به روی گذشته ببندم و سعی کنم خاطرات تلخ و اندوهبار اون ر وبه دست فراموشی بسپرم . از اون م تنهایی و بلاتکلیفی و ستیز کردن با خود خسته شده بودم و به دنبال سکوت و ارامش بودم و اگه مانی راست گفته باشه و مثل گذشته دوستم بدارد دیگر معطلی جایز نبود. این بار اگه او را از دست می دادم باید برای همیشه دل از مهر او می بریدم و فراموشش می کردم و این مطلقا در توانم نبود.

armin khatar
07-26-2011, 05:17 PM
فصل پنجاه و چهارم

صبح روز بعد با اندیشه و دیدگاهی متفاوت از روز پیش اماده شد متا به نزد مانی بروم. با اینکه دخترم هنوز با ن حالت قهر داشت اما وقتی فهمید تصمیم دارم او را به نزد پدرش ببرم با شادی فراون دست در گردنم حلقه کرد و گفت:
" مامی تو دیگه با پاپا قهر نیستی؟"
" نه دخترم چرا باید قهر باشم؟ همون قدر که تو رو دوست دارم اونو هم دوست دارم"
مادرم نگاه تحسین برانگیزی به من کرد و گفت :
" دخترم این بهترین تصمیمیه که تو زندگیت گرفتی"
و پدرم در ادامه افزود:
" معلومه که دختر عاقلی شدی حالا از طرف تو خیالم راحت شد و می تونم نفس راحتی بکشم که بالاخره عاقبت بخیر شدی . شوهرت مرد خوبیه. این تویی که باید چشم و گوشت رو باز کنی و با سیاست و درایت زندگی و عشق شوهرت رو حفظ کنی . برو دخترم برات ارزوی موفقیت میکنم"
اون وقت بود که بعد از سالها لبخند رضایت و خشنودی را بر لب ان دو عزیزانم دیدم.
و این بار نه دیگر به غرورم می اندیشیدم و نه به شخصیتی که در طی آن سالها پایمال شده بود. بلکه به انچه در قلبم می گذشت و احساسم میگفت فکر می کردم.گویی برای نخستین بار بود که میخواهم با مرد زندگیم روبرو شوم.اضطراب و هیجان زیادی داشتم. احساس میکردم ان روز با تمام روزهای دیگر فرق میکند. و دنیا به رنگ دیگری در امده. همان رنگی که درخواب با خانم جانم دیده بودم! زیبا و دوست داشتنی و لبریز از عشق به زندگی ومردی که محبتش سالها درگوشه ی دلم ماوا گزید ه بود و من از ابراز آن دریغ کرده بودم. لحظه ای به چهره ی شکفته از شادی دخترم نگاه کردم. از اینکه تصمیم درستی گرفته بودم خوشحال و راضی بودم . ساناز با خود اوازی را زیر لب زمزمه می کرد . هر وقت خیلی خوشحال بود چنان حالتی می شد. به راستی هر لبخند او برایم دنیایی از امید بود. اه که زندگی گاه چنان پیچیده و مبهم می شود و گاه چه ساده و شیرین. وقتی می شود با اندک گذشتی با ان معنا و مفهوم بخشید، چرا با غرور و تکبر ان را به جهنمی تبدیل کنیم که فرزند یا فرزندانمان قربانی سوخته این جهنم باشند؟
هنگامی که به منزل آنها رسیدیم ضربان قلبم شدت پیدا کرد و با دستی لرزان انگشتم را روی دکمه زنگ گذاشتم و اندکی بعد در به رویمان باز شد.ساناز دوان دوان گویی که پرواز میکند به طرف مادربزرگش دوید . سیمین خانم با چهره ای گشاده و لبخندی از سر لطف و مهربانی به پیشوازمان امد و ساناز را در آغوش گرفت و پس از بوسیدن او رو به من کرد و گفت:
"سیما جون امروز خیلی ما رو خوشحال کردی. هیچ فکر نمی کردم که بیای.گ
تنها به لبخندی اکتفا کردم و پرسیدم:
" مانی کجاست؟"
" توی اتاقشه. هنوز بیدار نشده دخترم. اخه دیشب سردرد خیلی بدی گرفته بود و تا صبح نخوابید. تقریبا هوا روشن شده بود که سردردش کمی بهتر شد و خوابش برد.من هم مزاحمش نشدم. میخوای برم صداش کنم؟"
" نه سیمین خانم. اگه اجاز ه بدین خودم برم سراغش. فقط تا وقتی نگفتم ساناز رو پیش خودتون نگه دارین"
" هر چی تو بخوای عزیزم"
بدون اونکه سرو صدا کنم اهسته وارد اتاق شدم. پرد هها کشیده و اتاق تقریبا نیمه تاریک بود، اما می شد چِهرَشو تو خواب دید. لحظاتی همانجا به تماشایش ایستادم و بی اختیار سیل خاطرات و مرور سالها به ذهنم سرازیر شد. طاقباز خوابیده و دستش را روی پیشانی گذاشته و آرام نفس میکشید.قدری نزدیکتر شدم و تقریبا کنار تختش قرار گرفتم. روی زمین نشستم و بر دستش که روی پیشانی اش بود بوسه زدم. این نخستین بار بود که میتوانستم به راحتی وجود او را لمس کنم. قدری تکان خورد، اما همچنان خواب بود. نوک انگشتانم را نوازش گونه روی چهر ه اش کشیدم . دلم میخواست او را ببوسم اما شرمم می امد.نمی دانم چرا هنوز از او خجالت میکشیدم. همچنان که به او خیره شده بودم تکانی خورد تا بغلتد ، اما انگار متوجه حضورم شد که به ناگاه پلکهایش را از هم گشود. برای دقایقی طولانی مات و مبهوت نگاهم کرد . گویی باورش نمی شد . بار دیگر پلکهایش را رو ی هم گذاشت تا فکر کند ایا خواب دیده یا بیدار است.دوباره چشمان خود را باز کرد و این بار با تعجبی زایدالوصف به من خیره شد و با کلماتی بریده بریده گفت:
" سیما؟ تو.... تو... تویی؟ یعنی خواب نمی بینم؟"
لبخند زنان او را بوسیدم. نیم خیز شد. ناگهان مرا در اغوش کشید و به سینه اش فشرد. هیچ یک از ما دران لحظه قدرت بیان نداشتیم. در اغوش گرمش فرو رفتم و این بار با تمام وجودم احساسش کردم.؛ بدون هیچ گونه ترس و وحشتی. چنان مرا به خود می فشرد که گویی هر آینه مرا ازدست خواهد داد و من غرق لذت و شادی در آغوشش ارمیده بودم. تا اینکه مرا ازخود جدا و با نگاهی لبریز از عشق و محبت زمزمه کرد:
" سیما نمی دونم، یعنی نمیتونم باور کنم. هنوز خوابم یا بیدار؟ این تو هستی؟ سیمای من؟زنی که همیشه می پرستیدمش؟"
انگشت سبابه ام را روی لبهایش گذاشتم و او را به سکوت فرخواندم. می خواستم به همان شکل ساعتها در اغوشش بمانم و گرمای وجودش را در وجودم بریزم تا احساس کنم که زنده ام، که میتوانم در کنار او و با او به حیاتم ادامه دهم و به آن معنا ببخشم. آنگاه زمزمه کنان گفتم:
"مانی دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم، اما شهامت ابرازش رو نداشتم.بدون حضور تو دلم با زندگی آشتی نمی کنه.بگو که همیشه دوستم داری"
در حالی که نوازشم میکرد بر چشمانم بوسه زد و گفت:
" همیشه و همیشه دوستت دارم و بی تو و دخترم زندگی برایم ممکن نیست.ممنونم سیما ، به خاطر همه چیز. سعی میکنم اونقدر خوشبختت کنم تا خاطرات تلخ گذشته از ذهنت پاک بشه.اینو بهت قول میدم. چون به تو خیلی مدیونم.برای همه چیز.."
همون موقع صدای ساناز از بیرون شنیده شد.
"پاپا..پاپا..."
مانی با شتاب از جا برخاست که ساناز وارد اتاق شد و با اشتیاق فراوان به طرف پدرش دوید و خود را در اغوشش رها کرد. بعد یک دستش را در گردن من و دست دیگرش را در گردن پدرش انداخت و هر دوی ما را بوسید. از چشمان قشنگش شادی و هیجان می بارید. مثل ان بود که به تمام آرزوهایش رسیده است. بله تنها وجود او بود که نگذاشت تا این رشته از هم گسسته شود.
اکنون ک ه این کتاب را به پتیان می برم سالها گذشته است و من و مانی و فرزندانمان سانار و سهیل ، از زندگی سعادتمندی برخوردارم. من این سعادت بازیافته را مدیون نصایح خوب پدرم که اکنون روحش به ملکوت اعلا پیوسته است می دانم و همچنین صبر ی که به خاطر عشقم نشان دادم تا غایت ارزو را در اغوش کشم واما.... از انجایی که هیچ کس از عقوبت اعمالش در امان نخواهد ماند فرشاد هم نماند و با اتهام در یک کلاهبرداری کلان سالهای سال عمرش را پشت میله های زندان گذراند. همان زندانی که برای من ساخته بود...

پایان...