PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سلمان ساوجی



صفحه ها : [1] 2

R A H A
01-26-2011, 06:21 PM
دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا


از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ

وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا


گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا


جز به چشم آشنایانش خیال روی او

در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا


با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا


مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا


تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا


هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی

اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا


عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا


زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

R A H A
01-26-2011, 06:22 PM
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما

تو مست می حسنی، من، مست می سودا


از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا


آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا


ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟


انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟


تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا


از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا


در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا


نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا

R A H A
01-26-2011, 06:22 PM
ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را

مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را


ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی

برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را


بخدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم

بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا


پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من

به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را


من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم

که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را


دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت

مشکن که در دل شب اثری بود دعا را


طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین

بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را


همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان

که خیال دوست داند شب تیره آشنا را

R A H A
01-26-2011, 06:23 PM
بدست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا

که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را


خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش

مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا


شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم

ز رقت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را


ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی

اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را


ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته

اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را


شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری

که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را


به فردا می‌دهی هر دم، مرا امید و می‌دانم

که در شب‌های سودایت، امیدی نیست فردا را


نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی

بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را


ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد

بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را

R A H A
01-26-2011, 06:23 PM
مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را

نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را


کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین

به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را


از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت

« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را


تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را

کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را


رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز

توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را


چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت

چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا


قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس

ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگردان مارا


نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم

دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان مارا


بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش

کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را

R A H A
01-26-2011, 06:24 PM
زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را

عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را


مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار

پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟


تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت

بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را


عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود

بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را


بر ما کشید خط خطا مدعی و ما

خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را


فردا که نامه عملم را کنند عرض

روشن کنم به روی تو یک یک حساب را


یک شب خیال تو دیدم ما بخواب

زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را


بی‌وصل تو دو کون، سرابی است پیش ما

در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟


سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد

یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را

R A H A
01-26-2011, 06:25 PM
نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟


روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟


گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟


برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟


دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟


نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟


پادشاه منی و من، ز گدایان توام

از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟


در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را

«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟

R A H A
01-26-2011, 06:26 PM
نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را

ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را


چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم

آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را


عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را

مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را


چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو

دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را


ای روشنی بصر! چشم از تو دارم یک نظر

بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را


با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بیرون می‌برد

تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را


ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم، بر دشمنان

ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را


پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند

هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را


ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو

نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را

R A H A
01-26-2011, 06:27 PM
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را

کمند طره شستت، ببرد تابم را


چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم

دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را


نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر

عمارتی بکن این خانه خرابم را


نسیم صبح من، از مشرق امید دمید

ز خواب صبح در آرید آفتابم را


فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز

نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را


بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده

به پیش مردم از این پس مریز آبم را


سواد طره تو، نامه سیاه من است

نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را


منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر

قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را


دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی

سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را


خطایی ار زمن آمد، تو التفات مکن

چو اعتبار خطای من و صوابم را؟


حجاب نیست میان من و تو غیر از من

جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را


هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان

نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را


مگر به ناله من نرم می‌شود، دل کوه؟

که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟

R A H A
01-26-2011, 06:29 PM
ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!

ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!


چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان

از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا


می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم

در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا


دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است

وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا


من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی

می‌کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا


گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو

روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا


تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز

بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا


زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس

که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا


دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید

همه خون جگر از، دیده روان است مرا


می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان

خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟

R A H A
01-26-2011, 06:30 PM
ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا

سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا


گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند

کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا


کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست

عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا


به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم

چه آتش است که در اندرون گرفت مرا


زبانه می‌زند، آتش درون من زبان

از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا


ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی

نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا


غم تو بود که سلمان نبود در دل او

بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا

R A H A
01-26-2011, 06:31 PM
ای که بر من می‌کشی خط و نمی‌خوانی مرا!

بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟


رانده‌اند ازل، بر ما بناکامی، قلم

نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟


در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزیز

سر به سر بر باد رفت، اندر پیشانی مرا


می‌دهم جان تا بر آرم با تو یکدم، چون کنم

هیچ کاری بر نمی‌آید، به آسانی مرا


همچو عود از من برآمد دود، تا کی دم دهی؟

آتشی بنشان بر آتش، چند بنشانی مرا؟


مرد سودایت نبودم، کردم و دیدم زیان

وین زمان سودی نمی‌دارد، پشیمانی مرا


از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد

کس نگیرد ظاهراً، با داغ سلطانی مرا


کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز

می‌برند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا


بنده‌ای باشد تو را سلمان گران باشد که آن

یک قبول حضرت خود، داری ارزانی مرا

R A H A
01-26-2011, 06:35 PM
نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را

آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را


مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند

«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را


صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد

ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟


کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو

چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا


همه خون می‌خورم وز آنچه توان خورد، مگر

غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟


ناله در سنگ اثر می‌کند، اما چه کنم

چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را


طایر! در قفس بی‌دری افتادی اگر

راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را


راه بیرون شو اگر، می‌طلبی رو بدرش

که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را


ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!

از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را

R A H A
01-26-2011, 06:35 PM
محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را


بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را


گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را


ما ز بیرون خمستان فلک، می، می‌خوریم

گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را


ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش

در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را


عقل را با آشنایان درش بیگانگی است

ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را


جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان

این روان روشن و جامی بده، جانانه را


سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می

کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را


راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی

ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را

R A H A
01-26-2011, 06:36 PM
اگر حسن تو بگشاید، نقاب از چهره دعوی را

به گل رضوان بر انداید، در فردوس اعلی را


وگر سرور سر افرازت، زجنت، سایه بردارد

دگر برگ سر افرازی، نباشد شاخ طوبی را


بهار عالم حسنت، جهان را تازه می‌دارد

به زنگ اصحاب صورت را، به بوار باب معنی را


فروغ حسن رویت کی، تواند دیده هر بیدل؟

دلی چون کوه می‌باید، که بر تابد تجلی را


و رای پایه عقل است، طور عاشقی ورنه

کجا دریافتی مجنون، کمال حسن لیلی را؟


اگر عکس رخ و بوی سر زلفت، نبودندی

که، بنمودی شب دیجور، نور از طور موسی را؟


به بازار سر زلفت، که هست آن حلقه سودا

نباشد قیمتی چندان، متاع دین و دنیا را


اگر نقش رخت ظاهر، نبودی در همه اشیا

مغان هرگز نکردندی، پرستش لات و غری را


به وجهی تا دهان تو نشد پیدا، ندانستند

کزین رو صحبتی نیک است، با خورشید عیسی را


اگر زاهد برد بوی از، نسیم رحمت لطفت

چو گل بر هم برد صد تو، لباس زهد و تقوی را


چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر یادت

به مهر دل کند چون صبح، روشن صدق دعوی را

R A H A
01-26-2011, 06:38 PM
ره، خرابات است و درد سالخورده، پیر ما

کس نمی‌داند به غیر از پیر ما، تدبیر ما


خاک را از خاصیت اکسیر اگر، زر می‌کند

ساقیا می‌ده، که ما، خاکیم و می، اکسیر ما


ما که از دوران ازل مستیم و عاشق، تا کنون

غالبا صورت نبندد، بعد از این تغییر ما


من غلام هندوی آن سرو آزادم که او

بر سمن بنوشت خطی، از پی تحریر ما


بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر

گو حذر کن، زینهار، از ناله شبگیر ما


ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم

گر نه آب چشم ما می‌بود، دامنگیر ما


ای که می‌گویی مشو دیوانه زلفش بگو

تا نجنباند نسیم صبحدم، زنجیر ما


خدمتی لایق نمی‌آید ز ما، در خدمتت

وای بر ما، چون نبخشایی تو بر تقصیر ما


گفته ای سلمان، که من خود را فدایش می‌کنم

زودتر، زنهار کافاتست در تاخیر ما

R A H A
01-26-2011, 06:41 PM
من کیستم؟ تا با شدم، سودای دیدار شما

اینم نه بس کاید به من، بویی ز گلزار شما؟


چشمم که هر دم می‌کند، غسلی به خوناب جگر

با این طهارت نیستم، زیبای دیدار شما!


سیم سیاه قلب اگر، هرگز نپالودی مژه

کی نقد اشک ما روان، گشتی به بازار شما؟


ای هر سر موی تو را، سرمایه هستی بها!

با آن که من خود نیستم، هستم خریدار شما


باری است سر بر دوش من، خواهد فکند این بار، من

باری، چو باری می‌کشیم بر دوش هم بار شما


با آنکه مویی شد تنم، از جور هجران و ستم

حاشا که من مویی کنم، تقصیر در کار شما


دل با عذار ساده‌ات، جمعیتی دارد، ولی

تشویش سلمان می‌دهد، هندوی طرار شما

R A H A
01-26-2011, 06:42 PM
قبله ما نیست، جز محراب ابروی شما

دولت ما نیست، الا در سر کوی شما


روز محشر، در جواب پرسش سودای کفر

هیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما


ماه تابان را شبی نسبت، به رویت، کرده‌ام

سالها شد، تا خجالت دارم، از روی شما


مرده خاکم که او می‌پرورد سروی چو تو

زنده بادم که او می‌آورد بوی شما


اینکه بر چشمم، سیاه و تنگ دل یاری، ولی

کس نمی‌گوید حدیث سخت، در روی شما


بر نمی‌دارم سر از زانو، ز رشک طره‌ات

تا چرا سر بر نمی‌دارد، ز زانوی شما


چشم تنگت، تر تاز و حاجبت پیشانی است

زان نمی‌آید کسی در چشم جادوی شما


گرم بدم گویی و نیکویی، به هر حالت که هست

هست، سلمان، از میان جان، دعا گوی شما

R A H A
01-26-2011, 06:44 PM
بی‌گل رویت ندارد، رونقی بستان ما

بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما


گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح

عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما


در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند

چیست یاران، چاره غمهای بی‌پایان ما؟


دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر

چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟


در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب

سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما


در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد

دوستان بهر خدا جان شما و جان ما


در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود

می‌شنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما


بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجز است

چون تحمل می‌کند گویی دل سلمان ما؟

R A H A
01-26-2011, 06:47 PM
نوبهار و عشق و مستی، خاصه در عهد شباب

می‌کند، بنیاد مستوری مستوران، خراب


غنچه مستور صاحبدل، نمی‌بینی که چون

بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب


بوی عشرت در بهار، از لاله می‌آید که اوست

در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب


دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان

کو چو چشمت، بر نمی‌دارد سر از مستی و خواب


مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست

عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب


چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد

ترک سرمست معربد را، که می‌گوید جواب؟


ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد

تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟


نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار

تا ورق‌های گل نسرین، فرو شوید به آب


بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت

ما دعای پادشاه کامران کامیاب


سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست

آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب

R A H A
01-26-2011, 06:48 PM
چشمه چشم من از سرو قدت یابد، آب

رشته جان من از، شمع رخت دارد، تاب


تشنه لب گردد سراپای جهان، گردیدم

نیست سرچشمه، به غیر از تو و باقی است، سراب


غم سودای تو تا در دل من، خانه گرفت

خانه‌ام کرده خراب است غم خانه، خراب


آنچنان، آتش عشق تو، خوش آمد دل را

که بیفتاد، به یکبارگی از چشمم، آب


دیده از شوق تو تا، لذت بیداری یافت

هیچ در چشم من ای دوست، نمی‌آید خواب


عجب از زمره عشاق لبت، می‌مانم

که همه مست و خرابند به یک جرعه، شراب


ز چه رو بر همه تابی و نتابی، بر من

آفتابا منمت خاک و برین خاک، بتاب


روز پرسش که به یک ذره بود گفت و شنید

عاشقان را نبود جز ز دهان تو جواب


زان خلایق که درآیند، به دیوان شمار

مثل سلمان عجب از ز آنچه در آید حساب

R A H A
01-26-2011, 06:49 PM
چشمم از پرتو خورشید رخت، گیرد آب

رویت از آتش اندیشه دل یابد تاب


چشم مست تو که بر هر طرفی، می‌افتد

بر من افتاد، زمستی و مرا کرد خراب


با خیال تو مرا، خواب نیاید در چشم

کو خیالت که طلب می‌کندش، دیده در آب


اگر از دیده تو را رغبت خواب است، مگر

آب او ریزی وزین بخت، کنی خواهش آب


به تمنای لب لعل تو گردد، بر کف

آتشین جان رسانیده به لب، جام شراب


چون ترا شمع صفت، با همه کس رویی هست

من که پروانه‌ام ای شمع! ز من روی متاب


چون نه از آب و گلی، بلکه همه جان و دلی

که گر از ماء و ترابی، پس ازین ما و تراب


دیگران را هوس جنت اگر می‌باشد

روضه جنت سلمان در توست، از همه باب

R A H A
01-26-2011, 06:50 PM
جمال خود منما، جز به دیده پر آب

روا مدار، تیمم به خاک، در لب آب


تو شمع مجلس انسی، متاب روی از من

تو عین آب فراتی مده فریب سراب


کسی که سجده گهش، خاک آستانه توست

فرو نیاورد او، سر به مسجد و محراب


مکن به بوک و مگر عمر را تلف سلمان

بست که گشت بدین صرف، روزگار شباب

R A H A
01-26-2011, 06:51 PM
ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب

صحبت گل را رها کرده ببویت گلاب


سایه سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند

نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب


عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا

خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب


سر جمالت به عقل، در نتوان یافتن

خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب


گرچه رخت در حجاب، می‌رود از چشم ما

پرده ما می‌درد حسن رخت، بی حجاب


طرف عذار از نقاب، باز نما یک نظر

ورچه کسی بر نبست، طرفی از او جز نقاب


دولت دیدار را، دیده ندانست، قدر

می‌طلبد لا جرم، نقش خیالش در آب


سرو سرافراز من، سایه ز من برنگیر

ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب


بی تو من و خواب و خور؟، این چه تصور بود؟

سینه عشاق و خور دیده مشتاق و خواب؟


ساقی مجلس بده! باده که خواهیم رفت

ما به هوای لبش، در سر می، چون حباب


خاطر سلمان ازین، خرقه ازرق گرفت

خیز که گلگون کنیم، جامه، به جام شراب

R A H A
01-26-2011, 07:04 PM
غمزه سرمست ساقی، بی‌شراب

کرد هشیاران مجلس را خراب


دوستان را خواب می‌آید ولی

خوش نمی‌آید مرا بی‌دوست، خواب


تنگ شد بی پسته‌ات، بر ما جهان

تلخ شد بی‌شکرت، بر ما شراب


روی خوبت، ماه تابان من است

ماه رویا! روی خوب از من متاب


گر خطایی کرده‌ام، خونم بریز

بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب؟


گل ز بلبل، روی می‌پوشد هنوز

ای صبا! برخیز و بردار این حجاب


در جمال عالم آرایت، سخن

نیست کان روشن‌تر است از آفتاب


عقل بر می‌تابد از زلفت، عنان

عقل را با تاب زلفت، نیست تاب


چشمم از لعلت، حکایت می‌کند

می‌چکاند راستی، در خوشاب


آب، بگذشت از سر سلمان و او

همچنان وصل تو می‌جوید در آب

R A H A
01-26-2011, 07:05 PM
ز باغ وصل تو یابد، ریاض رضوان، آب

ز تاب هجر تو دارد، شرار دوزخ، تاب


بر حسن و عارض و قد تو برده‌اند، پناه

بهشت طوبی و «طوبی ابهم و حسن ماب»


چو چشم من، همه شب جویبار باغ بهشت

خیال نرگس نست تو بیند، اندر خواب


بهار، شرح جمال تو داده، در یک فصل

بهشت، ذکر جمیل تو کرده در هر باب


لب و دهان تو را، ای بسا! حقوق نمک

که هست، بر جگر ریش و سینه‌های کباب


بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید

به کام اگر برسیدی، نریختی خوناب


گمان بری که بدور تو، عاشقان مستند

خبر نداری از احوال زاهدان خراب


نقاب بازگشای، تا کی این حجاب کنی

از این نقاب چه بر بسته‌ای، به غیر حجاب


بدید روی تو را گل فتاد، در آتش

شنید بوی تو، وز شرم گشت آب گلاب


مرا به دور رخت شد، پدید جوهر لعل

پدید می‌شود از آفتاب عالم تاب

R A H A
01-26-2011, 07:05 PM
از لب لعل توام، کار به کام است، امشب

دولتم بنده و اقبالم، غلام است، امشب


آسمان گو بنشان، مشعله ماه تمام

که زمین را مه روی تو، تمام است، امشب


باده در دین من امروز، حلال است، حلال

خواب، در چشم من ای بخت، حرام است، امشب


برو ای قافله صبح! مزن دم کانجا

آفتابی است که در پرده شام است، امشب


شمع بین، سوخته آتش و او مرده شمع

گوییا عاشق ازین هردو، کدام است امشب


اثر عکس لب توست، درون می‌ ناب

که صفایی عجب، اندر دل جام است، امشب


من هوای حرم کعبه ندارم، که مرا

عرفات سر کوی تو مقام است، امشب


حاشدت را که چو عودست بر آتش، سلمان

گو همی سوز، که سودای تو خام است امشب

R A H A
01-26-2011, 07:06 PM
جان نیاید در نشاط، الا که بر بوی حبیب

تا گل رنگین نبالد، خوش ننالد عندلیب


عود خشکم؛ آتش جانسوز می‌باید، مرا

تا ز طیب جان، دماغ حاضران گردد، ز طیب


دولت بوسیدن پایش ندارد، هر کسی

این سعادت نیست، الا در سر زلف حبیب


چشم دار آخر دمی، با ما، که بادا گوش دار

ایزد از چشم بدانت، اول از چشم رقیب


خیز و بر ما عرضه کن ایمان، از آن عارض که باز

در میان آورد زلفت، رسم ز ناز و صلیب


بی‌تو جان، در تن بجایی بس غریب افتاده است

جن من دانی به تنها چون بود حال غریب؟


دست بیماران گرفتن، بر طبیبان واجب است

من ز پا افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرد طبیب


گفتمش هرگز نشد کامیم، حاصل، زان دهن

از وصالت نیست گویی، هیچ سلمان را نصیب

R A H A
01-26-2011, 07:06 PM
خسته‌ام ای یارو ندارم، طبیب

هیچ طبیبی نبودچون حبیب


آه! که بیمار غمت، عرض حال

کر دو نفر مود جوابی، طبیب


یک هوسم هست، که در پای تو

جان بدهم، کوری چشم رقیب


می‌سپرم راه هوایت، به سر

این ادب آن نیست، که داند، ادیب


عاشق مسکین، که غریب است و زار

گر بنوازیش، نباشد غریب


طالب وصل توام، اما چه سود

سعی تو چو سلمان نباشد، نصیب


تا ز در بسته نگردد ملول

« نصر من الله و فتح قریب»

R A H A
01-26-2011, 07:07 PM
به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم

نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم

حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل

همچنان در هوست روی بدین در دارم


ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟

هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم


ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست

تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم


می‌رود در لب چون آب حیاتت سخنم

چه عجب باشد اگر من سخنی‌تر دارم؟


گفته‌ای در قدم من گهر انداز به چشم

اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم


کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر

من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟

R A H A
01-26-2011, 07:08 PM
از گلستان رویت، در دیده خار دارم

وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم

روز الست گشتم، مست از خمار چشمت

هر درد سر که دارم، من زان خمار دارم


بیمارم از دوچشمت، آشفته از دو زلفت

این هر دو حالت از تو، من یادگار دارم


گفتی: وفا ندارم، اینم نگو و باقی

هر عیب را که گویی، من خاکسار دارم


طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه

آنجاست جلوه‌گاهم، اینجا چه کار دارم؟


من هیچ اگر ندارم، زان هیچ نیست ننگم

بس نیست اینکه در سر، سودای یار دارم


در سینه از هوایش، گنجی نهان نهادم

در دیده از خیالش، باغ بهار دارم


دل را ز دست دادم، می‌ریزم آب دیده

کز دست دیده و دل، خون در کنار دارم


فرموده‌ای که سلمان، کمتر سگی است پیشم

یعنی که من به پیشت، این اعتبار دارم؟


از خون من اگر چه، دارد نگار دستش

ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟

R A H A
03-12-2011, 03:49 PM
دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا


از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ

وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا


گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا


جز به چشم آشنایانش خیال روی او

در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا


با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا


مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا


تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا


هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی

اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا


عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا


زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

R A H A
03-12-2011, 03:50 PM
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما

تو مست می حسنی، من، مست می سودا


از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا


آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا


ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟


انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟


تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا


از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا


در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا


نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا

R A H A
03-12-2011, 03:50 PM
شراب لعل نوشین من رند بی نوا را

مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را


ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی

برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را


بخدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم

بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا


پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من

به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را


من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم

که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را


دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت

مشکن که در دل شب اثری بود دعا را


طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین

بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را


همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان

که خیال دوست داند شب تیره آشنا را

R A H A
03-12-2011, 03:50 PM
بدست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا

که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را


خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش

مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا


شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم

ز رقت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را


ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی

اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را


ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته

اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را


شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری

که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را


به فردا می‌دهی هر دم، مرا امید و می‌دانم

که در شب‌های سودایت، امیدی نیست فردا را


نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی

بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را


ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد

بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را

R A H A
03-12-2011, 03:51 PM
مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را

نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را


کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین

به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را


از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت

« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را


تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را

کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را


رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز

توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را


چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت

چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا


قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس

ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگردان مارا


نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم

دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان مارا


بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش

کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را

R A H A
03-12-2011, 03:51 PM
زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را

عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را


مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار

پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟


تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت

بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را


عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود

بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را


بر ما کشید خط خطا مدعی و ما

خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را


فردا که نامه عملم را کنند عرض

روشن کنم به روی تو یک یک حساب را


یک شب خیال تو دیدم ما بخواب

زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را


بی‌وصل تو دو کون، سرابی است پیش ما

در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟


سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد

یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را

R A H A
03-12-2011, 03:51 PM
نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟


روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟


گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟


برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟


دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟


نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟


پادشاه منی و من، ز گدایان توام

از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟


در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را

«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟

R A H A
03-12-2011, 03:53 PM
نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را

ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را


چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم

آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را


عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را

مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را


چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو

دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را


ای روشنی بصر! چشم از تو دارم یک نظر

بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را


با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بیرون می‌برد

تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را


ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم، بر دشمنان

ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را


پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند

هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را


ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو

نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را

R A H A
03-12-2011, 03:53 PM
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را

کمند طره شستت، ببرد تابم را


چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم

دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را


نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر

عمارتی بکن این خانه خرابم را


نسیم صبح من، از مشرق امید دمید

ز خواب صبح در آرید آفتابم را


فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز

نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را


بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده

به پیش مردم از این پس مریز آبم را


سواد طره تو، نامه سیاه من است

نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را


منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر

قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را


دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی

سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را


خطایی ار زمن آمد، تو التفات مکن

چو اعتبار خطای من و صوابم را؟


حجاب نیست میان من و تو غیر از من

جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را


هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان

نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را


مگر به ناله من نرم می‌شود، دل کوه؟

که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟

R A H A
03-12-2011, 03:53 PM
ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!

ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!


چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان

از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا


می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم

در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا


دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است

وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا


من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی

می‌کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا


گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو

روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا


تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز

بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا


زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس

که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا


دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید

همه خون جگر از، دیده روان است مرا


می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان

خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟

shirin71
07-17-2011, 11:56 AM
خواجه جمال الدین سلمان ابن خواجه علاءالدین محمد مشهور به سلمان ساوجی در دههٔ اول قرن هشتم هجری در ساوه متولد شد. وی ابتدا در خدمت خواجه غیاث الدین محمد و سلطان ابوسعید بهادر خان بوده و پس ازبر هم خوردن اساس سلطنت ایلخانان واقعی به خدمت امرای جلایر پیوست. دلشاد خاتون همسر شیخ حسن بزرگ نسبت به سلمان کمال توجه و محبت را داشت و تربیت فرزندش سلطان اویس را به او واگذار کرد. وی در اواخر عمر منزوی شد و به زادگاه خود بازگشت و در همانجا در سال ۷۷۸ هجری قمری دار فانی را وداع گفت. از وی علاوه بر دیوان قصاید و غزلیات و مقطعات، دو مثنوی به نام “جمشید و خورشید” و “فراقنامه” به جای مانده است.

shirin71
07-17-2011, 12:03 PM
دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا


از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ

وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا


گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا


جز به چشم آشنایانش خیال روی او

در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا


با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا


مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا


تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا


هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی

اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا


عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا


زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

shirin71
07-17-2011, 12:05 PM
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما

تو مست می حسنی، من، مست می سودا


از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا


آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا


ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟


انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟


تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا


از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا


در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا


نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا

shirin71
07-17-2011, 12:06 PM
ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را

مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را


ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی

برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را


بخدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم

بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا


پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من

به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را


من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم

که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را


دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت

مشکن که در دل شب اثری بود دعا را


طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین

بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را


همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان

که خیال دوست داند شب تیره آشنا را

shirin71
07-17-2011, 12:08 PM
بدست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا

که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را


خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش

مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا


شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم

ز رقت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را


ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی

اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را


ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته

اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را


شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری

که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را


به فردا می‌دهی هر دم، مرا امید و می‌دانم

که در شب‌های سودایت، امیدی نیست فردا را


نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی

بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را


ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد

بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را

shirin71
07-17-2011, 12:12 PM
مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را

نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را


کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین

به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را


از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت

« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را


تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را

کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را


رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز

توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را


چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت

چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا


قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس

ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگردان مارا


نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم

دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان مارا


بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش

کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را

shirin71
07-17-2011, 12:14 PM
زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را

عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را


مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار

پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟


تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت

بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را


عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود

بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را


بر ما کشید خط خطا مدعی و ما

خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را


فردا که نامه عملم را کنند عرض

روشن کنم به روی تو یک یک حساب را


یک شب خیال تو دیدم ما بخواب

زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را


بی‌وصل تو دو کون، سرابی است پیش ما

در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟


سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد

یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را

shirin71
07-17-2011, 12:14 PM
نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟


روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟


گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟


برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟


دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟


نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟


پادشاه منی و من، ز گدایان توام

از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟


در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را

«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟

shirin71
07-17-2011, 12:14 PM
نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را

ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را


چون تلخ و شوری می‌چشم، باری بده تا در کشم

آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را


عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را

مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را


چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو

دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را


ای روشنی بصر! چشم از تو دارم یک نظر

بی آنکه یابد زان خبر، آن غمزه غماز را


با ما کمند زلف تو، ز اندازه، بیرون می‌برد

تابی نخواهی دادن آن، زلف کمند انداز را


ناز و حفاظ دوستان، حیف آیدم، بر دشمنان

ایشان چه می‌دانند قدر این نعمت و این ناز را


پروانه پیش یار خود، میرد خود و خوش می‌کند

هل تا بمیرد در قدم، پروانه جانباز را


ترک هوای خود بگو، سلمان رضای او بجو

نتوان به گنجشکی رها، کردن چنین شهباز را

shirin71
07-17-2011, 12:15 PM
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را

کمند طره شستت، ببرد تابم را


چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم

دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را


نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر

عمارتی بکن این خانه خرابم را


نسیم صبح من، از مشرق امید دمید

ز خواب صبح در آرید آفتابم را


فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز

نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را


بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده

به پیش مردم از این پس مریز آبم را


سواد طره تو، نامه سیاه من است

نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را


منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر

قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را


دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی

سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را


خطایی ار زمن آمد، تو التفات مکن

چو اعتبار خطای من و صوابم را؟


حجاب نیست میان من و تو غیر از من

جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را


هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان

نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را


مگر به ناله من نرم می‌شود، دل کوه؟

که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟

shirin71
07-17-2011, 12:15 PM
ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!

ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!


چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان

از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا


می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم

در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا


دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است

وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا


من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی

می‌کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا


گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو

روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا


تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز

بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا


زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس

که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا


دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید

همه خون جگر از، دیده روان است مرا


می‌کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان

خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟

shirin71
07-17-2011, 12:15 PM
ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا

سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا


گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند

کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا


کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست

عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا


به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم

چه آتش است که در اندرون گرفت مرا


زبانه می‌زند، آتش درون من زبان

از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا


ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی

نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا


غم تو بود که سلمان نبود در دل او

بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا

shirin71
07-17-2011, 12:15 PM
ای که بر من می‌کشی خط و نمی‌خوانی مرا!

بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟


رانده‌اند ازل، بر ما بناکامی، قلم

نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟


در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزیز

سر به سر بر باد رفت، اندر پیشانی مرا


می‌دهم جان تا بر آرم با تو یکدم، چون کنم

هیچ کاری بر نمی‌آید، به آسانی مرا


همچو عود از من برآمد دود، تا کی دم دهی؟

آتشی بنشان بر آتش، چند بنشانی مرا؟


مرد سودایت نبودم، کردم و دیدم زیان

وین زمان سودی نمی‌دارد، پشیمانی مرا


از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد

کس نگیرد ظاهراً، با داغ سلطانی مرا


کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز

می‌برند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا


بنده‌ای باشد تو را سلمان گران باشد که آن

یک قبول حضرت خود، داری ارزانی مرا

shirin71
07-17-2011, 12:16 PM
نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را

آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را


مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند

«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را


صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد

ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟


کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو

چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تورا


همه خون می‌خورم وز آنچه توان خورد، مگر

غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟


ناله در سنگ اثر می‌کند، اما چه کنم

چون از این در دل سنگین اثری نیست تو را


طایر! در قفس بی‌دری افتادی اگر

راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را


راه بیرون شو اگر، می‌طلبی رو بدرش

که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را


ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!

از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را

shirin71
07-17-2011, 12:16 PM
محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را


بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را


گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

کرده‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را


ما ز بیرون خمستان فلک، می، می‌خوریم

گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را


ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش

در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را


عقل را با آشنایان درش بیگانگی است

ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را


جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان

این روان روشن و جامی بده، جانانه را


سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می

کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را


راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی

ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را

shirin71
07-17-2011, 12:16 PM
اگر حسن تو بگشاید، نقاب از چهره دعوی را

به گل رضوان بر انداید، در فردوس اعلی را


وگر سرور سر افرازت، زجنت، سایه بردارد

دگر برگ سر افرازی، نباشد شاخ طوبی را


بهار عالم حسنت، جهان را تازه می‌دارد

به زنگ اصحاب صورت را، به بوار باب معنی را


فروغ حسن رویت کی، تواند دیده هر بیدل؟

دلی چون کوه می‌باید، که بر تابد تجلی را


و رای پایه عقل است، طور عاشقی ورنه

کجا دریافتی مجنون، کمال حسن لیلی را؟


اگر عکس رخ و بوی سر زلفت، نبودندی

که، بنمودی شب دیجور، نور از طور موسی را؟


به بازار سر زلفت، که هست آن حلقه سودا

نباشد قیمتی چندان، متاع دین و دنیا را


اگر نقش رخت ظاهر، نبودی در همه اشیا

مغان هرگز نکردندی، پرستش لات و غری را


به وجهی تا دهان تو نشد پیدا، ندانستند

کزین رو صحبتی نیک است، با خورشید عیسی را


اگر زاهد برد بوی از، نسیم رحمت لطفت

چو گل بر هم برد صد تو، لباس زهد و تقوی را


چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر یادت

به مهر دل کند چون صبح، روشن صدق دعوی را

shirin71
07-17-2011, 12:16 PM
یارب به آب این مژه اشکبار ما

کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما


از ما غبار اگر چه بر انگیخت، درد او

گردی به دامنش مرصاد، از غبار ما


ای دل درین دیار، نشان و نامجوی

جز در دیار ما، مطلب، در دیار ما


آبی به روی کار من، آمد ز دیده باز

و آن نیز اگر چه باز نیاید، به کار ما


آب روان ما، ز گل ما، مکدر است

صافی شود چو پاک شود رهگذار ما


یا اختیار ماست ز گیتی، ولی چه سود

در دست ما چو نیست، کنون اختیار ما


غمهای عالم ار همه، بر ما شوند جمع

ما را چه غم چو یار بود، غمگسار ما


بهر غم تو داد به سلمان، که گوش دار

چندین هزار دانه در، یادگار ما


تا بر سوار مردمک دیده می‌نهد

مردم سواد این سخن آبدار ما

shirin71
07-17-2011, 12:17 PM
ره، خرابات است و درد سالخورده، پیر ما

کس نمی‌داند به غیر از پیر ما، تدبیر ما


خاک را از خاصیت اکسیر اگر، زر می‌کند

ساقیا می‌ده، که ما، خاکیم و می، اکسیر ما


ما که از دوران ازل مستیم و عاشق، تا کنون

غالبا صورت نبندد، بعد از این تغییر ما


من غلام هندوی آن سرو آزادم که او

بر سمن بنوشت خطی، از پی تحریر ما


بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر

گو حذر کن، زینهار، از ناله شبگیر ما


ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم

گر نه آب چشم ما می‌بود، دامنگیر ما


ای که می‌گویی مشو دیوانه زلفش بگو

تا نجنباند نسیم صبحدم، زنجیر ما


خدمتی لایق نمی‌آید ز ما، در خدمتت

وای بر ما، چون نبخشایی تو بر تقصیر ما


گفته ای سلمان، که من خود را فدایش می‌کنم

زودتر، زنهار کافاتست در تاخیر ما

shirin71
07-17-2011, 12:17 PM
من کیستم؟ تا با شدم، سودای دیدار شما

اینم نه بس کاید به من، بویی ز گلزار شما؟


چشمم که هر دم می‌کند، غسلی به خوناب جگر

با این طهارت نیستم، زیبای دیدار شما!


سیم سیاه قلب اگر، هرگز نپالودی مژه

کی نقد اشک ما روان، گشتی به بازار شما؟


ای هر سر موی تو را، سرمایه هستی بها!

با آن که من خود نیستم، هستم خریدار شما


باری است سر بر دوش من، خواهد فکند این بار، من

باری، چو باری می‌کشیم بر دوش هم بار شما


با آنکه مویی شد تنم، از جور هجران و ستم

حاشا که من مویی کنم، تقصیر در کار شما


دل با عذار ساده‌ات، جمعیتی دارد، ولی

تشویش سلمان می‌دهد، هندوی طرار شما

shirin71
07-17-2011, 12:17 PM
قبله ما نیست، جز محراب ابروی شما

دولت ما نیست، الا در سر کوی شما


روز محشر، در جواب پرسش سودای کفر

هیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما


ماه تابان را شبی نسبت، به رویت، کرده‌ام

سالها شد، تا خجالت دارم، از روی شما


مرده خاکم که او می‌پرورد سروی چو تو

زنده بادم که او می‌آورد بوی شما


اینکه بر چشمم، سیاه و تنگ دل یاری، ولی

کس نمی‌گوید حدیث سخت، در روی شما


بر نمی‌دارم سر از زانو، ز رشک طره‌ات

تا چرا سر بر نمی‌دارد، ز زانوی شما


چشم تنگت، تر تاز و حاجبت پیشانی است

زان نمی‌آید کسی در چشم جادوی شما


گرم بدم گویی و نیکویی، به هر حالت که هست

هست، سلمان، از میان جان، دعا گوی شما

shirin71
07-17-2011, 12:18 PM
بی‌گل رویت ندارد، رونقی بستان ما

بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما


گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح

عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما


در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند

چیست یاران، چاره غمهای بی‌پایان ما؟


دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر

چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟


در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب

سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما


در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد

دوستان بهر خدا جان شما و جان ما


در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود

می‌شنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما


بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجز است

چون تحمل می‌کند گویی دل سلمان ما؟

shirin71
07-17-2011, 12:18 PM
نوبهار و عشق و مستی، خاصه در عهد شباب

می‌کند، بنیاد مستوری مستوران، خراب


غنچه مستور صاحبدل، نمی‌بینی که چون

بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب


بوی عشرت در بهار، از لاله می‌آید که اوست

در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب


دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان

کو چو چشمت، بر نمی‌دارد سر از مستی و خواب


مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست

عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب


چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد

ترک سرمست معربد را، که می‌گوید جواب؟


ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد

تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟


نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار

تا ورق‌های گل نسرین، فرو شوید به آب


بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت

ما دعای پادشاه کامران کامیاب


سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست

آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب

shirin71
07-17-2011, 12:19 PM
چشمه چشم من از سرو قدت یابد، آب

رشته جان من از، شمع رخت دارد، تاب


تشنه لب گردد سراپای جهان، گردیدم

نیست سرچشمه، به غیر از تو و باقی است، سراب


غم سودای تو تا در دل من، خانه گرفت

خانه‌ام کرده خراب است غم خانه، خراب


آنچنان، آتش عشق تو، خوش آمد دل را

که بیفتاد، به یکبارگی از چشمم، آب


دیده از شوق تو تا، لذت بیداری یافت

هیچ در چشم من ای دوست، نمی‌آید خواب


عجب از زمره عشاق لبت، می‌مانم

که همه مست و خرابند به یک جرعه، شراب


ز چه رو بر همه تابی و نتابی، بر من

آفتابا منمت خاک و برین خاک، بتاب


روز پرسش که به یک ذره بود گفت و شنید

عاشقان را نبود جز ز دهان تو جواب


زان خلایق که درآیند، به دیوان شمار

مثل سلمان عجب از ز آنچه در آید حساب

shirin71
07-17-2011, 12:19 PM
چشمم از پرتو خورشید رخت، گیرد آب

رویت از آتش اندیشه دل یابد تاب


چشم مست تو که بر هر طرفی، می‌افتد

بر من افتاد، زمستی و مرا کرد خراب


با خیال تو مرا، خواب نیاید در چشم

کو خیالت که طلب می‌کندش، دیده در آب


اگر از دیده تو را رغبت خواب است، مگر

آب او ریزی وزین بخت، کنی خواهش آب


به تمنای لب لعل تو گردد، بر کف

آتشین جان رسانیده به لب، جام شراب


چون ترا شمع صفت، با همه کس رویی هست

من که پروانه‌ام ای شمع! ز من روی متاب


چون نه از آب و گلی، بلکه همه جان و دلی

که گر از ماء و ترابی، پس ازین ما و تراب


دیگران را هوس جنت اگر می‌باشد

روضه جنت سلمان در توست، از همه باب

shirin71
07-17-2011, 12:19 PM
جمال خود منما، جز به دیده پر آب

روا مدار، تیمم به خاک، در لب آب


تو شمع مجلس انسی، متاب روی از من

تو عین آب فراتی مده فریب سراب


کسی که سجده گهش، خاک آستانه توست

فرو نیاورد او، سر به مسجد و محراب


مکن به بوک و مگر عمر را تلف سلمان

بست که گشت بدین صرف، روزگار شباب

shirin71
07-17-2011, 12:20 PM
غمزه سرمست ساقی، بی‌شراب

کرد هشیاران مجلس را خراب


دوستان را خواب می‌آید ولی

خوش نمی‌آید مرا بی‌دوست، خواب


تنگ شد بی پسته‌ات، بر ما جهان

تلخ شد بی‌شکرت، بر ما شراب


روی خوبت، ماه تابان من است

ماه رویا! روی خوب از من متاب


گر خطایی کرده‌ام، خونم بریز

بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب؟


گل ز بلبل، روی می‌پوشد هنوز

ای صبا! برخیز و بردار این حجاب


در جمال عالم آرایت، سخن

نیست کان روشن‌تر است از آفتاب


عقل بر می‌تابد از زلفت، عنان

عقل را با تاب زلفت، نیست تاب


چشمم از لعلت، حکایت می‌کند

می‌چکاند راستی، در خوشاب


آب، بگذشت از سر سلمان و او

همچنان وصل تو می‌جوید در آب

shirin71
07-17-2011, 12:20 PM
ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب

صحبت گل را رها کرده ببویت گلاب


سایه سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند

نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب


عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا

خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب


سر جمالت به عقل، در نتوان یافتن

خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب


گرچه رخت در حجاب، می‌رود از چشم ما

پرده ما می‌درد حسن رخت، بی حجاب


طرف عذار از نقاب، باز نما یک نظر

ورچه کسی بر نبست، طرفی از او جز نقاب


دولت دیدار را، دیده ندانست، قدر

می‌طلبد لا جرم، نقش خیالش در آب


سرو سرافراز من، سایه ز من برنگیر

ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب


بی تو من و خواب و خور؟، این چه تصور بود؟

سینه عشاق و خور دیده مشتاق و خواب؟


ساقی مجلس بده! باده که خواهیم رفت

ما به هوای لبش، در سر می، چون حباب


خاطر سلمان ازین، خرقه ازرق گرفت

خیز که گلگون کنیم، جامه، به جام شراب

shirin71
07-17-2011, 12:20 PM
ز باغ وصل تو یابد، ریاض رضوان، آب

ز تاب هجر تو دارد، شرار دوزخ، تاب


بر حسن و عارض و قد تو برده‌اند، پناه

بهشت طوبی و «طوبی ابهم و حسن ماب»


چو چشم من، همه شب جویبار باغ بهشت

خیال نرگس نست تو بیند، اندر خواب


بهار، شرح جمال تو داده، در یک فصل

بهشت، ذکر جمیل تو کرده در هر باب


لب و دهان تو را، ای بسا! حقوق نمک

که هست، بر جگر ریش و سینه‌های کباب


بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید

به کام اگر برسیدی، نریختی خوناب


گمان بری که بدور تو، عاشقان مستند

خبر نداری از احوال زاهدان خراب


نقاب بازگشای، تا کی این حجاب کنی

از این نقاب چه بر بسته‌ای، به غیر حجاب


بدید روی تو را گل فتاد، در آتش

شنید بوی تو، وز شرم گشت آب گلاب


مرا به دور رخت شد، پدید جوهر لعل

پدید می‌شود از آفتاب عالم تاب

shirin71
07-17-2011, 12:20 PM
از لب لعل توام، کار به کام است، امشب

دولتم بنده و اقبالم، غلام است، امشب


آسمان گو بنشان، مشعله ماه تمام

که زمین را مه روی تو، تمام است، امشب


باده در دین من امروز، حلال است، حلال

خواب، در چشم من ای بخت، حرام است، امشب


برو ای قافله صبح! مزن دم کانجا

آفتابی است که در پرده شام است، امشب


شمع بین، سوخته آتش و او مرده شمع

گوییا عاشق ازین هردو، کدام است امشب


اثر عکس لب توست، درون می‌ ناب

که صفایی عجب، اندر دل جام است، امشب


من هوای حرم کعبه ندارم، که مرا

عرفات سر کوی تو مقام است، امشب


حاشدت را که چو عودست بر آتش، سلمان

گو همی سوز، که سودای تو خام است امشب

shirin71
07-17-2011, 12:21 PM
جان نیاید در نشاط، الا که بر بوی حبیب

تا گل رنگین نبالد، خوش ننالد عندلیب


عود خشکم؛ آتش جانسوز می‌باید، مرا

تا ز طیب جان، دماغ حاضران گردد، ز طیب


دولت بوسیدن پایش ندارد، هر کسی

این سعادت نیست، الا در سر زلف حبیب


چشم دار آخر دمی، با ما، که بادا گوش دار

ایزد از چشم بدانت، اول از چشم رقیب


خیز و بر ما عرضه کن ایمان، از آن عارض که باز

در میان آورد زلفت، رسم ز ناز و صلیب


بی‌تو جان، در تن بجایی بس غریب افتاده است

جن من دانی به تنها چون بود حال غریب؟


دست بیماران گرفتن، بر طبیبان واجب است

من ز پا افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرد طبیب


گفتمش هرگز نشد کامیم، حاصل، زان دهن

از وصالت نیست گویی، هیچ سلمان را نصیب

shirin71
07-17-2011, 12:21 PM
خسته‌ام ای یارو ندارم، طبیب

هیچ طبیبی نبودچون حبیب


آه! که بیمار غمت، عرض حال

کر دو نفر مود جوابی، طبیب


یک هوسم هست، که در پای تو

جان بدهم، کوری چشم رقیب


می‌سپرم راه هوایت، به سر

این ادب آن نیست، که داند، ادیب


عاشق مسکین، که غریب است و زار

گر بنوازیش، نباشد غریب


طالب وصل توام، اما چه سود

سعی تو چو سلمان نباشد، نصیب


تا ز در بسته نگردد ملول

« نصر من الله و فتح قریب»

shirin71
07-17-2011, 12:21 PM
باز آمد ای بخت همایون به سعادت

چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت


از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند

چون است به قصد آمده‌ای یه به عیادت؟


مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر

همچون مه نوروز به روزست سیادت


در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن

او خود، به کمند تو در آید، به ارادت


گو تیر بلا بار، که من سهم ندارم

تیری که زند دوست، بود سهم سعادت


با خون جگر ساز، دلا! ز آنکه بریدند

با خون جگر، ناف تو در روز ولادت


در صومعه، عمری به امید تو نشستم

کاری نگشاد، از ورع و زهد و عبادت


من بعد برآنیم که گرد در خمار

گردیم و نگردیم، ازین مذهب و عادت


بی‌فایده سلمان چه کنی سعی و تکاپوی؟

چون بخت نباشد، ندهد سود جلالت

shirin71
07-17-2011, 12:21 PM
در سرم زلف تو، سودا انداخت

کار من زلف تو در پا انداخت


ماند یک قطره خون، از دل ما

دیده، آن نیز به دریا انداخت


تن بی جان مرا، در پی خویش

سایه وار، آن قد و بالا انداخت


آهو از باد، چو بوی تو شنید

نافه مشک، به صحرا انداخت


وعده‌ای داد، به امروز، مرا

باز امروز، به فردا انداخت


عالمی بود، شکار غم دوست

از میان همه، ما را انداخت


بوی آن باده مرا از مسجد

به در دیر مسیحا، انداخت


پیر ما، شارع مسجد، بگذاشت

راه، بر کوچه ترسا، انداخت


عمر در میکده، سلمان گم کرد

یافت، ز آنجا و هم آنجا انداخت

shirin71
07-17-2011, 12:22 PM
به آستین ملالم مران، که من به ارادت

نهاده‌ام سر طاعت، به آستان عبادت


به کشتگان رهت، برگذر، به رسم زیارت

به خستگان غمت، در نگر، به رسم عیادت


من آن نیم که به تیغ از تو روی برتابم

جفای دوست، کمند محبت است و ارادت


به التفات تو با من، توان مشاهده کردن

که چون کند به عظام رمیم، روح اعادت؟


زما بریدن یاران، بدیع نیست که ما را

به تیغ هجر، بریدند، ناف روز ولادت


دلا ز کوی محبت، متاب روی، به سختی

که رنج و محنت این ره، سلامت است و سعادت


بیان عشق، میسر نمی‌شود به حکایت

که شرح شوق، ز حد عبارت است، زیادت


حکایت غم عشق، از درون عاشق صادق

بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت


مراست پیش تو کاری و کارهای چنین را

نسیم صبحدم، از پیش می‌برد به جلادت


جفا، طریقه توست و وفا، وظیفه سلمان

تراست، آن شده خوی و مراست این شده عادت

shirin71
07-17-2011, 12:22 PM
خوشا! دلی که گرفتار زلف دلبند است

دلی است فارغ و آزاد، کو درین بند است


به تیر غمزه، مرا صید کرد و می‌دانم

که هیچ صید بدین لاغری، نیفکندست


علاج علت من، می کند به شربت صبر

لبت، که چاشنی صیر کرده، از قند است


فراق بر دل نادان، چو کاه، برگی نیست

ولیک بر همه دان، همچو کو الوند است


طریق بادیه را از شتر سوار، مپرس

بیا ببین، که به پای پیادگان، چند است


حدیث واعظ بلبل کجا سحر شنود؟

کسی که غنچه صفت، گوش دل، در آکند ست


میانه من و تو، صحبت از چه امروز است

دل مرا ز ازل، باز، با تو پیوند است


دل از محبت خاصان، که بر تواند کند؟

مگر کسی که دل از جان خویش برکندست


اگر تو، ملتفت من شوی وگر نشوی

رعایت طرف بنده بر خداوند است


ز خاک کوی حبیبم، مران، که سلمان را

بخاک پای و سر کوی یار، سوگند است

shirin71
07-17-2011, 12:22 PM
مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است

که حضرتت به حقیقت، مقام محمود است


دریچه نظر و رهگذار خاطر من

جز از خیال تو، بر هرچه هست، مسدود است


اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است

وگر مراد تو از من وفاست، موجودست


صبا ز رهگذر کوی توست، غالیه سا

بس است باد صبا را، اگر همین سود ست


به چهره، خاک درت را نمی‌دهم زحمت

از آنکه چهره به خوناب دیده، پالودست


پناه بر دل من، به سایه زلفت

چه سایه‌ایست که بر آفتاب ممدود است؟


به بندگی، از ازل، با تو بسته‌ام عهدی

چگونه ترک کنم عادتی که معهود است؟


ز شوق بزم تو در دیده و دل سلمان

مدام، اشک صراحی و ناله عودست

shirin71
07-17-2011, 12:22 PM
هرکه از خود خبری دارد، ازو بی‌خبر است

عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است


مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست

وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است


بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد

که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست


جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری

هر که او غم جان است، به جان در خطر است


جان من، همنفس باد سحر خواهد بود

تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است


مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد

عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است


خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم

تا به خاک کف پای تو سرم، تا جور است


آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم

بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟


زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید

عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است

shirin71
07-17-2011, 12:23 PM
ترکم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست

مردانه، روی بست و دل عاشقان، شکست


ای صبر، چون رکاب زمانی بدار پای

کان شهسوار ترک، عنان می‌برد ز دست


آنکس که گشت کشته، ز سودای چشم تو

خیزد صباح روز قیامت، ز خاک مست


هر کس که در کشاکش عشق توام بدید

از صحبت کمان قد من چو تیر جست


رحمت بر آب دیده که چند آنچه راندمش

دستم ز آستین و ز دامن، نمی‌گسست


با آنک در میان تو دل بست عالمی

کس زان میان به غیر کمر، طرف بر نبست


دارم سری و از تو مرا، سر دریغ نیست

پیش تو می‌نهم، من درویش هر چه هست


ما بی‌خودیم و مدعیانند بی‌خبر

زان می که داده است به ما ساقی الست


در طیره‌ام ز طره که گستاخ در رخت

بنشست و راستی، به همه روی کج نشست


صوفی، رفیق زمره اصحاب رهروست

سلمان، ندیم مجلس رندان می‌پرست

shirin71
07-17-2011, 12:23 PM
من خراباتیم و باده پرست

در خرابات مغان، عاشق و مست


گوش، بر زمزمه قول بلی

هوش، غارت زده جام الست


می‌کشندم چون سبو، دوش به دوش

می‌دهندم چو قدح، دست به دست


دیدی آن توبه سنگین مرا؟

که به یک شیشه می چون بشکست؟


رندی و عاشقی و قلاشی

هیچ شک نیست که در ما همه هست


ما همان خاک در مصطبه‌ایم

معنی و صورت ما عالی و پست


آن زمان نیز که گردیم غبار

بر در میکده خواهیم نشست


همه ذرات جهان می‌بینیم

به هوایت شده خورشید پرست


بود در بند تعلق، سلمان

به کمند تو در افتاد و برست


ذره‌ای بود و به خورشید رسید

قطره‌ای بود و به دریا پیوست

shirin71
07-17-2011, 12:24 PM
غمزه بیمار یار، از ناتوانی خوشترست

قامتش را در طبیعت، اعتدالی دیگر است


چشم بیمار تو در خواب است و ابرو بر سرش

ای خوشا، بیمار، کش پیوسته باری بر سر است


زیر لب با ما حدیثی گو، که این بیمار را

مدتی شد کارزوی شربتی زان شکرست


آفتاب ما « بحمد الله» مبارک طالع است

پادشاه ما به نام ایزد، همایون اختر است


چون هلالش، هر زمان جاه و جلالی از نواست

چون صباحش، هر نفس نور و صفایی در خورست


ناله شبگیر سلمان، عاقبت شد کارگر

بخت، بیدارست و دولت یار و همت یاورست

shirin71
07-17-2011, 12:24 PM
دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست

ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست


ز من برید و به زلفت بریده‌ات پیوست

به پای خویش آمد به دام و شد پا بست


زهی لطافت آن قطره‌ای که مهری یافت

ربوده گشت و ز تردامنی خویش برست


تو در حجاب ز چشمم، چو ماهی اندر سی

منم اسیر به زلفت چو ماهی اندر شست


همین که چشم تو صف‌های غمزه بر هم زد

نخست قلب سلیم شکستگان بشکست


چگونه چشم تو مست است و زلفت، آشفته

چنان به روی تو آشفته‌ام به بوی تو مست


ندانم آنکه خبر هست از منت، یا نیست

که نیستم خبر، از هر چه در دو عالم هست


بیار ساقی، از آن می، که می پرستان را

به نیم جرعه دردی، کند خدای پرست


وجود خاکی سلمان، هزار باره چو خاک

به باد دادی و زان گرد، بر دلت ننشست

shirin71
07-17-2011, 12:24 PM
گر بدین شیوه کند، چشم تو مردم را مست

نتوان گفت، که در دور تو، هشیاری هست


خوردم از دست تو جامی، که جهان جرعه اوست

هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست


دارم از بهر دوای غم دل، می، برکف

این دوایی است، که بی وصل تو دارم در دست


می‌زند، حلقه زلف تو در غارت جان

نتوان، با سر زلف تو، به جانی در بست


می، به هشیار ده ای ساقی مجلس، که مرا

نشئه‌ای هست هنوز، از می باقی الست


من که صد سلسله از دست غمت، می‌گسلم

یک سر مو نتوانم، ز دو زلف تو گسست


هر که پیوست به وصلت، ز همه باز برید

وانکه شد صید کمندت، ز همه قید برست


جان صوفی نشد، از دود کدورت، صافی

نا نشد در بن خمخانه، چو دردی بنشست


با سر زلف تو سودای من، امروزی نیست

ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست


جست، سلمان ز جهان بهر میان تو کنار

راستی آنکه ازین ورطه، به یک موی بجست

shirin71
07-17-2011, 12:25 PM
ای دل شوریده جان، نیست شو از هر چه هست

کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست


منکر صورت نشد، عارف معنی شناس

راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست


از پی محنت شود، مست محبت، مدام

هر که شراب بلی، خورد ز جام الست


بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است

کز نظرش می‌شود، مردم هشیار مست


خادم نقاش فکر، نقش رخت سالها

خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست


یک سحر از خواب خوش، چشم خوشت بر نخاست

دست ندادش شبی، با تو به خلوت نشست


از سر من گر قدم، باز گرفتی چه شد

لطف تو صد در گشاد، یک دراگر بست بست


کام دل خویش یافت، هر که به درد تو مرد

درد دل خویش جست، هر که ز درد تو جست

shirin71
07-17-2011, 12:25 PM
تا بر نخیزی، از سر دنیا و هر چه هست

با یار خویشتن، نتوانی دمی، نشست


امشب، چه فتنه بود که انگیخت چشم او

کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست


عاشق ندید، در حرم دل، جمال یار

بر غیر یار، تا در اندیشه، در نبست


صوفی به رقص، بر سر کوی، بکوفت پای

عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست


ساقی قدح به مردم هشیار ده، که من

دارم، هنوز، نشوه‌ای از ساغر الست


این مطربان راهزن، امشب ز صوفیان

خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست


من جان کجا برم، ز کمندش که باد صبح

جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست


صیدی، که در کمند تو، روزی اسیر شد

ز اندیشه خلاص همه عمر، باز رست


اصنام اگر به روی تو، ماننده‌اند نیست

فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست


خواهی که سربلند شوی، از هوای او

سلمان چو خاک در قدم یار گرد پست

shirin71
07-17-2011, 12:25 PM
از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست

زاهد به خرابات مغان آمد و می‌، خواست


ما پیرو آن راهروانیم، که ما را

چون نی بنماید، به انگشت، ره راست


من کعبه و بتخانه نمی‌دانم و دانم

کانجا که تویی، کعبه ارباب دل، آنجاست


ای آنکه به فردا دهی امروز، مرا بیم!

رو، بیم کسی کن که امیدیش به فرداست


خواهیم که بر دیده ما، بگذرد آن سرو

تا خلق بدانند که او، بر طرف ماست


بنشست غمت در دل من تنگ و ندانم

با ما چنین تنگ نشینی، ز کجا خواست؟


بسیار مشو غره، بدین حسن دلاویز

کین حسن دلاویز تو را حسن من آراست


جمعیت حسنی، که سر زلف تو دارد

از جانب دلهای پراکنده شیداست


از عقد سر زلف و رقوم خط مشکین

حاصل غم عشق، آمد و باقی همه سوداست


عشق تو ز سلمان، دل و جان و خرد و هوش

بر بود کنون، مانده و مسکین‌ تن و تنهاست

shirin71
07-17-2011, 12:26 PM
بیا که بی لب لعل تو، کار من، خام است

ز عکس روی تو، آتش فتاده در جام است


مرا که چشم تو بخت است و بخت، در خواب است

مرا که زلف تو، شام است و صبح، در شام است


دلم به مجلس عشقت، همیشه بر صدر است

زبان به ذکر دهانت، مدام در کار است


طریق مصطبه، بر کعبه راجح، است مرا

که این، به رغبت جان است و آن، به الزام است


درون صافی از اهل صلاح و زهد، مجوی

که این نشانه رندان دردی آشام، است


مکن ملامت رندان، دگر به بدنامی

که هرچه پیش تو ننگ است، نزد ما، نام، است


دلا تو طایر قدسی، درین خرابه مگر

که نیست دانه و هرجا که می‌روی، دام است


محل حادثه است، این جهان، درو آرام

مکن که مکمن ضغیم، نه جای آرام است


اگر چه آخر روز است و راه منزل، دور

هنوز اگر قدمی می‌نهی، به هنگام است


برفت قافله عمر و می‌پزی، هوسی

که رهروی و درین وقت، این هوس، خام است


رسید شام اجل، بر در سرای امل

ولی چه سود سلمان هنوز، بر بام، است

shirin71
07-17-2011, 12:26 PM
تا بدیدم حلقه زلف تو، روز من، شب است

تا ببوسیدم سر کوی تو، جانم بر لب است


یا رب! آن ابرو، چه محرابی است کز سودای او؟

در زوایای فلک، پیوسته یارب یارب، است


پیش عکس عارضت، میرم که شمع از غیرتش

هر شبی تا روز‌گاهی در عرق، گه در تب است


آفتابی، امشبم، در خانه طالع می‌شود

گوییا در خانه طالع، کدامین کوکب است؟


پای دار ای شمع و منشین تا به سر، خدمت کنیم

پیش او امشب که ما را خود سر و کار امشب است


صوفیان! گر همتی دارید جامی در کشید

زان خم صافی، که صاحب همتان را مشرب است


حسن رویت قبله من نیست تنها، کین زمان

در همه روی زمین، یک قبله و یک مذهب است


جان به عزم دست بوست، پای دارد، در رکاب

گر تعلل می‌رود، سستی ز ضعف مرکب است


روح سلمان، قلب و عشقت بر ترست از طور روح

ورنه عشقت، گفتمی روح است و قلبم قالب است

shirin71
07-17-2011, 12:26 PM
از بار فراق تو مرا، کار خراب است

دریاب، که کار من از این بار، خراب است


پرسید، که حال بیمار تو چون است؟

چون است میپرسید، که بیمار خراب است


کی چشم تو با حال من افتد که شب و روز؟

او خفته و مست است و مرا کار خراب است


هشیار سری، کز می سودای تو مست، است

آباد دلی، کز غم دلدار خراب است


من مستم و فارغ ز غم محتسب امروز

کو نیز چو من، بر سر بازار، خراب است


تنها نه منم، مست، ز خمخانه عشقت

کز جرعه جامش، در و دیوار خراب است


سلمان ز می جام الست، است چنین مست

تا ظن نبری کز خم خمار، خراب است


زاهد چه دهی پند مرا؟ جامی ازین می

درکش که دماغ تو ز پندار خراب است

shirin71
07-17-2011, 12:26 PM
عاشقان را از جمالش، روز بازار امشب است

لیلة القدری که می‌گویند پندار امشب است


حلقه‌ها، بین بسته، جانها، گرد رخسارش چو زلف

قدسیان را نیز گویی روز بازار، امشب است


عاشقان! با بخت خود شب زنده دارید امشبی

ز آنکه در عمر خود آن شوریده، بیدار امشب است


پای دار، ای شمع و منشین، تا به سر خدمت کنیم

پیش او امشب، که ما را خود سر و کار، امشب است


عود در مجلس دمی خوش می‌زند بی‌همنفس

آری، آری، وقت انفاس شکربار، امشب است


جنس فردا پیش نقد جان من، امشب، به می

می‌فروشم، کان بضاعت را خریدار، امشب است


زاهدان! یک دم مجالی چون کنم تدبیر چیست؟

چون پس از عمری، مجال صحبت یار، امشب است


گفته‌ای سلمان، که سر ایثار پایش می‌کنم

گر سر ایثار داری وقت ایثار، امشب است

shirin71
07-17-2011, 12:27 PM
تا به هوای تو دل، از سر جان، برنخاست

از دل بی‌طاقتم، بار گران ، برنخاست


عشق تو تا جان و دل، خواست، که یغما کند

تا جگرم خون نکرد، از سر آن، برنخاست


بر دل نازک تو را، بود غباری، ز من

تا نشدم خاک ره، آن زمیان، برنخاست


سرو نخوانم تورا، کز لب جوی بهشت

چون قد زیبای تو، سرو روان برنخاست


زلف پریشان تو، باد به هم برزند

کز دل سودا زده، آه و فغان بر نخاست


بیش به تیغ ستم، خون غریبان، مریز

ظلم مکن در جهان، امن و امان برنخاست


پرتو مهر تو تا، بر دل سلمان، بتافت

ذره صفت از هوا، رقص کنان، برنخاست

shirin71
07-17-2011, 12:27 PM
شب فراق، چو زلفت اگر چه تاریک است

امیدوارم از آن رو، که صبح، نزدیک است


به خفتگان، خبری می‌دهد، خروش خروس

ز هاتف دگرست، آن خطاب نزدیک است


صبا، سلاسل دیوانگان عشق تو را

به بوی زلف تو هر صبح، داده تحریک است


بپرس حال من از چشم خود، که این معنی

حکایتی است که معلوم ترک و تاجیک، است


ز کفر زلف تو، دل ره نمی‌برد بیرون

که راه پر خم و پیچ و محله تاریک است


نمی‌رسد به خیال تو، آب دیده من

که دیده، سخت ضعیف است و راه، باریک است


تو مالکی به همه روی، در ممالک حسن

مرا بپرس، که سلمانت از ممالیک است

shirin71
07-17-2011, 12:27 PM
من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است

کز خیال او شوم، خالی، خیالی باطل است


چشم عیارش، به قصد خواب هرشب تا سحر

در کمین مردم چشم است و مردم، غافل است


عشق، در جان است و می، در جام و شاهد، در نظر

در چنین حالت، طریق پارسایی، مشکل است


بر نمی‌دارد حجاب، از هودج لیلی، صبا

تا خلایق را شود روشن، که مجنون، عاقل است


ما ز دریاییم، همچون قطره و دریا، زما

لیکن از ما در میان ما حجابی حایل است


یار اگر با ما به صورت می کند، بیگانگی

صورت او را به معنی، آشنایی با دل است


رحمتی بر جان سلمان کن، که رحمت، واجب است

ناتوانی را که بار افتاده در آب و گل است


ناتوان جان را به جان دادن، رسانیدم به لب

یکدم ای جان خوش برا،کین آخرینت منزل است

shirin71
07-17-2011, 12:28 PM
مستی و عشق از ازل، پیشه و آیین ماست

دین من این است و بس، کیست که در دین ماست


خاک ره مصطبه، ز آب خضر بهتر است

چشمه نوشین او، جرعه دوشین ماست


رندی و میخوارگی، قسم من امروز نیست

عادت دیرین دل، پیشه پیشین ماست


بستر و بالین من، تا نشود خاک و گل

خاک و گل مصطبه، بستر و بالین ماست


کنج خرابات اگر مسکن ما شد، چه شد؟

گنج دو عالم به نقد، در دل مسکین ماست


نقش و نگار چهان، هیچ مبین در جهان

کانچه نظر می‌کنی، نقش نگارین ماست

shirin71
07-17-2011, 12:28 PM
رفیقان! کاروان، امشب، روان است

دل مسکین من، با کاروان است


زمام اختیار، از دست ما رفت

زمام اکنون، بدست ساروان است


نگارم رفت و چشمم ماند، در راه

ولی اشکم هنوز از پی، روان است


امید زندگانی، از که دارد؟

دل مسکین من، چون او روان است


تن من با فراقش، همرکاب است

سر من با عنانش، همعنان است


زچشم عاشقانش، کاروان را

همه منزل، گل و آب روان است


طلب کاریم و مقصد، ناپدید است

گران باریم و مرکب، ناتوان است


خدا را ساربان امروز، محمل

مران کین روز برما، بس گران است


گرت سودای این راهست، سلمان

ز خود بگذر، که اول منزل، آن است

shirin71
07-17-2011, 12:28 PM
چشم سر مست خوشت، فتنه هشیاران است

هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است


در خرابات خیال تو خرد را ره، نیست

یعنی او نیز هم از زمره هشیاران است


دلم از مصطبه عشق تو، بویی بشنید

زان زمان باز مقیم در خماران است


عشق، باروی تو هر بوالهوسی، چون بازد؟

عشق، کاری است که آن، پیشه عیاران است


حال بیماری چشم تو و رنجوری من

داند ابروی تو کو بر سر بیماران، است


دارم آن سرکه سر اندر قدمت، اندازم

وین، خیالی است که اندر سر بسیاران است


شرح بیداری شبهای درازم که دهد

جز خیال تو، که او مونس بیداران است


در هوی و هوس سرو قدت، سلمان را

دیده، ابری است، که خون جگرش، باران است

shirin71
07-17-2011, 12:29 PM
زلال جام خضر، دردی مدام من است

مقیم دیر گوشه مغان، مقام من است


دلم زباده دور الست، رنگی یافت

هنوز بویی از آن باده، در مشام من است


لبم ز شکر شکر لب تو، یابد، کام

چه شکرهاست مرا، کین شکر به کام من است


مرا که نام برآورده‌ام، به بدنامی

همین بس است، که در نامه تو نام من است


هزار ساله ره آمد ز ما و من تا دوست

اگر برون نهم از ما قدم، دو گام من است


به شام و صبح کنم یاد زلف و عارض تو

که ذکر زلف و رخت، ورد صبح و شام من است


به هرکجا که رسم پای باد، می‌بوسم

که او به دوست، رساننده سلام من است


چو بود کار دلم خام، چاره کارش

ز عقل می‌طلبیدم، که او امام من است


مرا ز مصطبه، خمار گفت کای سلمان

بیا که پختن آن کار، کار خام من است

shirin71
07-17-2011, 12:29 PM
این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است

وین چه دردی است که سرمایه درمان من است


زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان، با هم

آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است؟


می‌دهم جان و به صد جان، ندهم یک ذره

خاک پای تو که سر چشمه حیوان من است


رسم عشاق وفا خوی بتان، بد عهدی است

این حکایت نه به عهد تو و دوران من است


بر دل پاک تو حاشا نبود، خاشاکی

خارو خاشاک جفایت، گل و ریحان من است


دل محزونم از و، یوسف جان را می‌جست

زیر لب گفت، که در چاه ز نخدان من است


گره موی تو بندی است که بر پای دل است

برقع روی تو، باری است که بر جان من است


شیخ می‌گویدم از دست مده سلمان دل

دل من شیخ برانی که به فرمان من است


دل من پیرو عشق است و من اندر پی دل

عشق، سلطان دل و دل شده سلطان من است

shirin71
07-17-2011, 12:30 PM
فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است

زما مپرس، که حال درون دل، چون است


به خون نوشته‌ام، این نامه را که خواهی خواند

اگر چه دود درونم، نشسته در خون است


نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر

مگر ز شوق قلم دود رفته بیرون است


نمی‌کنم سخن اشتیاق، کان تقدیر

ز طرف حرف و زحد عبارت، افزون است


بیا و قصه حالم بخوان، که بر رخ من

نوشته دیده، به خطی، چو در مکنون است


خیال روی تو دارم، مقام در چشمم

سرشک چشمم، از آن رو مقیم گلگون است


دل مقید سلمان، اسیر آن لیلی است

که در سلاسل زلفش، هزار مجنون است

shirin71
07-17-2011, 12:30 PM
شب است و بادیه و دل، فتاده از راه است

ز چپ و راست، مخالف، ز پیش و پس، چاه است


مقم تهلکه است این ولی منم، فارغ

ز کار دل، که به دلخواه یار دلخواه است


مرا سری است که دارم، بر آستانه تو

نهاده‌ایم به پیش تو هرچه در راه است


به وصل قد تو دارم بسی امید و لیک

قبای عمر به قد امید، کوتاه است


به عکس طالب منصب، شویم خاک درت

از این رفیع ترا آخر چه منصب و راه است؟


که آورد به تو احوال دیده و دل من؟

که پیک دیده، سرشک و رسول دل، آه است


منور است به مهر تو، سینه عشاق

بلی زجانب مهر است، هرچه در ماه است


پس از فراق تو گر بنده، زنده خواهد ماند

بحق وصل تو کان زیستن، به اکراه است

shirin71
07-17-2011, 12:30 PM
چشم مخمور تو در خواب مستی، خفته است

از خمار چشم مستت، عالمی، آشفته است


سنبلت را بس پریشان حال می‌بینم، مگر

باد صبح، از حال من، باوی حدیثی گفته است؟


چشم بد دور از گل رویت، که در گلزار حسن

هرگز از روی تو نازکتر، گلی، نشکفته است


دیده باریک بی‌نم، در شب تاریک هجر

بس که بر یاد لبت، درهای عدنان، سفته است


دل چو در محراب ابرو، چشم مستت دید و گفت

کافر سرمست در محراب بین، چون خفته است


خاک راهت، خواستم رفتن به مژگان، عقل گفت

نیست حاجت کش صبا، صدره به گیسو رفته است


عاقبت هم سر به جایی برکند، این خون دل

کز غم عشق تو سلمان، در درون، بنهفته است

shirin71
07-17-2011, 12:31 PM
امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است

در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است


پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست

یابد بدین طریق، که او در گرفته است


ظاهر نمی‌شود، اثر صبح گوییا

دود دلم، دریچه خاور، گرفته است


دانی که چیست، مایه آن لعل آتشین؟

کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است


خون حرام ماست که ساقی، به روزگار

در گردن صراحی و ساغر گرفته است


صبح از نسیم زلف تو، یکدم دمیده است

عالم همه شمامه عنبر، گرفته است


باد صبا به بوی تو در باغ، رفته است

بس خردها که بر گل احمر، گرفته است


آتش که اندرونی اصحاب خلوت است

شمعش نگر، که چون به زبان در گرفته است


دل با خیال قد تو، بر رست در ازل

زان روی راست، شکل صنوبر گرفته است


شکل صنوبری که دلش، نام کرده‌اند

سلمان به یاد قد تو، در بر گرفته است

shirin71
07-17-2011, 12:31 PM
تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است

کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است


بی‌اتفاق صحبت و بی‌اختیار هجر

مشکل حکایتی است که ما را فتاده است


چون شمع، می‌گدازم و روشن نمی‌شود

کین خود، چه آتشی است که در ما فتاده است؟


گر افتدت هوس، که بپرسی، دل مرا

در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است

shirin71
07-17-2011, 12:31 PM
تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است

لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است


رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من

مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است


می‌کشد مسکین دلم، تاب طناب طره‌ات

چون کند، در گردن او، این طناب، افتاده است


خیل خونخوار خیال، اطراف چشم من، گرفت

آنچنان کز دیده من، راه خواب، افتاده است


همدمی دارم عزیز، از من جدا خواهد شدن

لاجرم مسکین دلم، در اضطراب، افتاده است


چشم مستت دیده‌ام، روزی، وزان مستی هنوز

در خرابات مغان، سلمان، خراب افتاده است

shirin71
07-17-2011, 12:32 PM
روزی از رویت، مگر طرف نقاب، افتاده است

در دل خورشید و مه، زان روز تاب، افتاده است


دیده من تا به روی توست، روشن، خانه‌ای است

مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است


بس که بارید از هوا، باران محنت، بر سرم

کش به اطراف زجاجی، آفتاب افتاده است


غمزه‌ات دل می‌برد، چشم توام، خون می‌خورد

روز و شب آن در شکار، این در شراب، افتاده است


کرد چشمت، فتنه‌ای پیدا و در هر گوشه‌ای

عالمی بر فتنه بختم به خواب، افتاده است


شد دل بیمار و می‌خواهد ز لعلت، شربتی

رحمتی فرما، که این مسکین، خراب افتاده است


آفتابی، از من خاکی، جدا خواهد شدن

لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است


برمتاب از من، عنان، آخر که یکسر کار من

رفته است از دست و در پا چون رکاب، افتاده است


تا من افتادم ز کویت در حسابی نیستم

ز آنکه در کویت چو سلمان، بی‌حساب افتاده است

shirin71
07-17-2011, 12:32 PM
خواب مستی کرده چشمت، در خمار افتاده است

زلف مشکین تو، چون من، بی‌قرار، افتاده است


چشم بیمار تو را میرم، که در هر گوشه‌ای

چون من مسکین، بیمارش، هزار افتاده است


کار کار افتادگان را باز می‌بین، گاه گاه

خاصه، کار افتاده‌ای را کو، ز کار افتاده است


پای را در ره به عزت می‌نه، ای جان عزیز

زانکه سرهای عزیزان، بر گذار افتاده است


جمله ذرات وجودم، غرق بحر حیرت، است

زان میان این اشک خونین، بر کنار، افتاده است


عشق و درویشی و بیماری و جور روزگار

صعب کاری است و ما راهر چهار، افتاده است


حال سلمان گر کسی پرسد، بگو، در کوی دوست

بی‌نوایی، بی زری، بی‌زور زار، افتاده است

shirin71
07-17-2011, 12:32 PM
نه ز احوال دل بی‌خبرانت، خبری است

نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است


گفته‌ای، باد صبا با تو بگوید، خبرم

این خبر پیش کسی گو، که شبش را سحری است


بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها

می‌رود با تو نگویم، که در آن دردسری است


نظر من همه با توست، اگر گه گاهی

نکنم دیده به سوی تو درآنم، نظری است


ای دل از منزل هستی، قدمی بیرون نه

به هوای سر کویش، که مبارک سفری است


هر که خاک کف پایت نکند، کحل بصر

اعتقاد همه آن است که او بی بصری است


تو برآنی که بود جز تو کسی سلمان را

او بر آن نیست که غیر از تو به عالم، دگری است

shirin71
07-17-2011, 12:32 PM
بویی از خاک رهت، همره باد سحری است

رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است


دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است

سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است


جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم،

بر صبا نیست، وثوقی که صبا در به دری، است


بر جگر می‌زندم، چشم تو، هر دم، نیشی

خون چشمم که روان است، ازان رو جگری است


روی آتش و شش، از دیده ما پنهان است

ما از آن روی برآنیم که آن ماه، پری است


این که با سوز فراقت، دل ما می‌سوزد

تو برآنی که ز صبرست، نه از بی صبری است

shirin71
07-17-2011, 12:33 PM
مشنو، که مرا از درت، اندیشه دوری است

اندیشه اگر هست، ز هجران، نه ضروری است


دور از تو سرش باد ز تن دور، به شمشیر

آن را که به شمشیر ز کویت، سر دوری است


ما یار نخواهیم گرفتن، به دو عالم

غیر از تو تو آن گیر، که عالم همه حوری است


با آتش عشق تو، کجا جای قرار است

با این دل دیوانه، کرا برگ صبوری است


بلبل ز صبا، عشق بیاموز، که عمری

جان داده و خشنود، به بوی از گل سوری است

shirin71
07-17-2011, 12:33 PM
بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است

دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است


هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است

باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است


می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین

تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکی است


در ره کعبه، خطاب آمدم، از میخانه

که کجا می‌روی ای خواجه، همه خانه یکی است


رای کج زد، سر زلف تو، به قصد دل من

گر چه با رای دو زلفت، دل دیوانه، یکی است


من دیوانه، نه تنها سر زلفت، دارم

که درین سلسله، دیوانه و فرزانه یکی است


گرچه از سوختگان تو، یکی، سلمان است

لیکن ای شمع، نه آخر همه پروانه یکی است

shirin71
07-17-2011, 12:34 PM
حلقه زلف تو، سرمایه هر سودایی است

غمزه مست تو، سر فتنه هر غوغایی است


راز سر بسته زلفت، مگشا، پیش صبا

که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است


صورت خط تو در خاطر من می‌گذرد

باز سر برزده از خاطر من سودایی است


درد بالای تو چینم، که از آن بالاتر

نتوان گفت، که در بزم فلک، بالایی است


هر کسی را نظری باشد و رایی و مرا

دیدن روی تو رای است و مبارک رایی است


دل سودا زده در عهد تو بستیم و برین

عهدها رفت و نگویی که مرا شیدایی است


با غم توست اگر جان مرا آرامی است

در دل ماست اگر درد تو را ماوایی است


یک شب از دیده ما نیست خیالت، خالی

شبروی شب همه شب، در پی شب پیمایی است


می‌رود دل به ره دیده و تا چون باشد

سفر دیده، مبارک سفر دریایی است

shirin71
07-17-2011, 12:35 PM
باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است

که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است


دل من، تافته طره مشکین زلفی است

جانم آویخته سلسله گیسویی است


همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن

کانچه من دیده‌ام از ملک جمالش، مویی است


هر زمان حسن تو را، جلوه و رویی دگر است

لاجرم در صفتش، هر سخنم را رویی است


می‌کنی ناز به ابروی و بلی، ناز، رسد

به همه روی، کسی را، که چنان ابرویی است


به تماشا، تو مپندار که در چشم من است

هر کجا برگ گلی تازه و تر برجویی است


اگر ای دل، به غم آباد بلایی برسی

خانه در کوی رضا جوی، که ایمن کویی است


اندرین راه، بلا نیست ملامت سلمان

وین بلا آمده بر جان تو از هر سویی است

shirin71
07-17-2011, 12:35 PM
جان من می‌رقصد از شادی، مگر یار آمدست

می‌جهد چشمم همانا وقت دیدار آمد ست


جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب

قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمد ست


می‌رود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم

بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمد ست


زان دهان می‌خواهد از بهر امان، انگشتری

جان زار من که زیر لب، به زنهار آمد ست


تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک

از فراقت روز برمن، چون شب تار آمد ست


بی‌تو گرمی خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است

بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمد ست


گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست

همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمد ست


روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب

در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمد ست


گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش

بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمدست

shirin71
07-17-2011, 12:35 PM
در ازل، با تو مرا، شرط و قراری بودست

با سر زلف تو نیزم، سرو کاری بودست


پیش از آن دم، که دمد، خط شب از عارض روی

از سر زلف و رخت، لیل و نهاری بودست


بی کناری و میانی و لبی، پیوسته

در میان من و تو، بوس و کناری بودست


در جهانی که نه گل بود و نه باغ و نه بهار

از گل روی توام، باغ بهاری بودست


زین همه نقش مخالف، که برانگیخته‌اند

شد یقینم که غرض، عرض نگاری بودست


بی گل روی تو در چشم من از باغ وجود

هر چه آید، همه خاشاکی و خاری بودست


بر من این عمر، که در غفلت و وحشت بگذشت

به دو چشم تو که خوابی و خماری بودست


ای دل، از ما ببریدی و نشستی در خاک

مگر از رهگذر مات، غباری بودست


تن به غربت، بنهادی و نیامد، سلمان

هیچ یادت که مرا یار و دیاری بودست

shirin71
07-17-2011, 12:36 PM
عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست

وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست


ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر

کاسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست


عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت

شاهد حسن تو را هر دم، نقابی دیگرست


دیگران را در کمند آور، که همچون زلف تو

هر رگی در گردن جانم، طنابی، دیگرست


آتشی کردی و گفتی می‌کنم ترک عناب

زینهار ای جان مگو، کین خود، عتابی دیگرست


بخت راهی می‌زند بر خون من، من چون کنم

باز بخت خفته ما، دیده خوابی دیگرست


از رقیبم دوش می‌پرسید کاین بیچاره کیست؟

گفت: سر برگشته‌ای، مستی، خرابی، دیگرست

shirin71
07-17-2011, 12:36 PM
دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست

تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست


خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان

در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست


گر چه از نخل وجود من، خلالی باز ماند

تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست


مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست

چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست


من به وصلش کی رسم، جایی که باد صبحدم

تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست


بهر دیدار جمالش، دل به راه دیده رفت

از پی دردانه و بیچاره در دریا، نشست


جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت

جز رخت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست


هر که را با شاهدی صحبت به خلوت داد دست

بی‌گمان با حوریی در « جنته الماوی» نشست


زینهار امروز سلمان با می و حوری نشین

چند خواهی بر امید وعده فردا نشست

shirin71
07-17-2011, 12:36 PM
درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست

که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست


دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی

به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست


تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است

تو هیچ شو همه، وانگه بدان، که خود همه اوست


برای دیدن رویش مگرد، گرد جهان

که او نشسته، چو آیینه، با تو رو باروست


مشو، به نقش و نگار جمال او، قانع

که حسن طلعت آن گل، چو غنچه تو بر توست


به پیش دوست مبر، جز متاع دل، چیزی

اگر چه سنگ دلست، آن صنم، ولی دلجوست


اگر چه آب حیات لبش روانبخش است

هزار، چون خضرش، تشنه مرده بر لب جوست


اگر به تربت سلمان رسی، ببوی، گلش

که این گل، از اثر صحبت گل خوشبوست

shirin71
07-17-2011, 02:02 PM
مشک ریزان می‌جهد، باد صبا از کوی دوست

شاخه‌ای گویی ربودست، از خم گیسوی دوست


دوست می‌دارم نسیم صبح، راکو، در هوا

تا نفس می‌‌آیدش، جان می‌دهد بر بوی دوست


دوست را هر دو جهان، گر چه هوا دارند و من

دوستر می‌دارم، از هر دو جهان یک موی دوست


جان به رشوت می‌دهم، باشد که بگشاید، نقاب

چون کنم نتوان به جانی باز کردن روی دوست


منصب سکان دولت گوی خوبی می‌زند

آن سر صاحب سعادت کوکه گردد کوی دوست


یار، در میدان دولت خانه وصلم، چو نیست

می‌کنم آمد شدی، پیش سگان کوی دوست


دوست دشمن پرور است ای دوستان تدبیر چیست

خوی او این است و من خو کرده‌ام با خوی دوست


ور به زورم می‌کشد یا می‌کشد، او حاکم است

من ندارم، زور دست و پنجه و بازوی دوست


دوستان گویند: سلمان باز کش خود را ازو

می‌کشم خود را و بازم می‌کشد دل سوی اوست

shirin71
07-17-2011, 02:02 PM
من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست

بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست


با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من

جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست


پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست

کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست


ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد

جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست


آیینه صفات خدایی و خلق را

جمعیتی که روی نمود، از صفات توست


چشم بدان، ز حسن لقای تو دور باد

کاکنون بقای عالمیان، در لقای توست


آنچ از تو می‌رسد به من احسان و مردمی است

و آنها که می‌رسد، به تو از من دعای توست


موی تو بر قفای تو دیدم، بتافتم

گفتم، مگر که دود دلی، در قفای توست


مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت

سودای کج مپز، که کمند بلای توست


گر بنده می‌نوازی، ور بند می‌کنی

ما بنده‌ایم، مصلحت ما، رضای توست


ور قطع می‌کنی سرم، از تن بکن، که نیست

قطعا برین سرم سخنی، رای، رای توست


خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم

سلمان برو، که خاک درش خونبهای توست

shirin71
07-17-2011, 02:02 PM
هست آرام دل، آن را که دلارامی هست

خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست


بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز

مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست


تو یقین دان، که بجز در دهن تنگ تو نیست

هیچ اگر یک سر مو در دو جهان کامی هست


ساقی امشب، سر آن جام لبالب دارم

کاخر اندوه مرا، نیز سرانجامی هست


عود اگر دود کند، بر سر آن، دامن پوش

تا ندانند، که در مجلس ما خامی هست


حالم، از باد سحر پرس، که در صحبت او

جان تیمار مرا، پیش تو پیغامی هست


شام هجران تو را، خود سحری نیست پدید

صبح امید مرا، همنفس شامی هست


به فدای تن و اندام چو گلبرگ تو باد

هر کجا، در همه آفاق گل اندامی هست


صبر و آرام ز سلمان چه طمع می‌داری

تو برآنی که مرا صبری و آرامی هست

shirin71
07-17-2011, 02:02 PM
بی‌وفا می‌خواندم، آن بی‌وفا، پیداست کیست

من به مهرش می‌دهم جان، بی‌وفا پیداست کیست


باز بی مهر و وفا، می‌خواندم اما به گل

مهر نتوان کرد پنهان، بی‌وفا پیداست کیست


بی‌وفا آن است کو بر گردد از پیمان و عهد

ما بر آن عهدیم و پیمان، بی‌وفا پیداست کیست


جان فدای او شد و او داد جانم را به باد

در میان جان و جانان، بی‌وفا پیداست کیست


صبح با گل گفت کای گل نیستت بوی وفا

گل جوابش داد خندان، بی‌وفا پیداست کیست


یار گیرم بی‌وفا می‌گیردم، چون صبحدم

بر تو چون خورشید تابان، بی‌وفا پیداست کیست


او عتابی می‌کند، اما وفا، می‌گویدم

رو تو خوش می‌باش، سلمان، بی‌وفا پیداست کیست

shirin71
07-17-2011, 02:03 PM
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست

دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست


خاک پایش را تصور می‌کند در چشم خویش

هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار، کیست


میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد

جز که در بازار سودای تو، در بازار کیست


خواستم مردن به پیشش گفت رویش کار خود

کین نه کار توست ای جان و جهان پس کار کیست


جان من چون چشم او بیدار شد، گیرم که هست

جان من بیمار چشمش، چشم او بیمار کیست


کاشکی دیدی، گل رخسار خود در آینه

تا بدانستی که در پای دل من، خار کیست


دل ز سلمان برد و خونش خورد و می‌گوید کنون

کار عالم بین، که چون کار من بیکار کیست

shirin71
07-17-2011, 02:03 PM
سرو خواند، با تو خود را راست، اما راست نیست

سرو را این حسن و زیبایی که قدت راست نیست


راستی را سرو بس رعناست اما این که باد

در سر افکندست، یعنی با تو هم بالاست نیست


قصد جانم می‌کنی، من خود، فدایت می‌کنم

گر تو پنداری، که تقصیری که هست، از ما نیست

shirin71
07-17-2011, 02:03 PM
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست

عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست


تطاول سر زلف تو و شبان دراز

چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست


غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست

مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست


پدر به دست خودم، توبه می‌دهد وین کار

به دست و پای من رند بی سر و پا نیست


خدنگ غمزه گذر می‌کند ز جوشن جان

اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست


من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی

وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست


تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست

دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست


حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز

بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست


خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست

کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست


من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم

جواب داد، که سلمان بجز مدارا نیست

shirin71
07-17-2011, 02:03 PM
بیمار غمت را، بجز از صبر دوا نیست

صبرست، دوای من و دردا، که مرا نیست


از هیچ طرف راه ندارم، که ز زلفت

بر هیچ طرف نیست، که دامی، ز بلا نیست


عشق است، میان دل و جان من و بی‌عشق

حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست


زاهد دهدم، توبه، ز روی تو، زهی روی

هیچش، ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست


مهری و وفایی که تو را نیست، مرا هست

صبری و قراری که تو را هست مرا نیست

shirin71
07-17-2011, 02:03 PM
داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست

در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست


هر که گوید، که منم، فارغ ازین غم، غلط است

هیچ کس نیست، که او غرقه، این، دریا نیست


ای که، منعم کنی، از عشق که فردایی هست

من برآنم، که شب عشق مرا فردا نیست


شب هجران ترا هست، به غایت اثری

صبح وصل است که هیچش اثری پیدا نیست


مردگان را، اثر مرحمتت، زنده کند

این نظر باد گران است، ترا با ما نیست


خبر من، که برد غیر صبا، بر در دوست

ای صبا، خیز تو را سلسله‌ای بر پا نیست


دل و دین کرده‌ای از ما طلب و این سهل است

مشکل این است که دین و دل ما بر جا نیست


آتش آب و دل دیده سلمان، دل تو

عاقبت نرم کند، سخت‌تر از خارا نیست

shirin71
07-17-2011, 02:05 PM
چشم من گوش خیالت دارد، اما خواب نیست

هست جان را، عزم پا بوست ولی، اسباب نیست


دیده را هر شب خیالت می‌شود مهمان، ولی

دیده را اسباب مهمان در میان جز آب نیست


رویت آمد، قبله دل ابروت، محراب جان

اهل معنی را برون، زین قبله و محراب نیست


با خیالت، خواب در چشمم نمی‌گیرد قرار

خواب می‌داند که راه سیل، جای خواب نیست


رشته جانم کی آرد تاب شمع روی تو

چون چراغ عقل را با شور عشقت تاب نیست


مجلس ما روشن است، از طلعتش، مه را بگو

دیده بر هم نه، که امشب حاجت مهتاب نیست


رسم دین بگذاشت سلمان، مذهب رندی گرفت

ترک این مذهب گرفتن، مذهب اصحاب نیست

shirin71
07-17-2011, 02:05 PM
عاشق سر مست را، با دین و دنیا کار نیست

کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست


روی زرد عاشقان، چون می‌شود گلگون به می

گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست


زاهدی گر می‌خرد عقبی، به تقوی، گو، بخر

لاابالی را، سرو سودای این بازار نیست


از سر من باز کن، ساقی خرد را، کین زمان

با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست


طلعتش، آینه صنع است و در آیینه‌اش

جمله حیرانند و کس را زهره گفتار نیست


شمع ما گر پرده بر می‌دارد، از روی یقین

در حق آتش پرستان، بعد از آن انکار نیست


حال بی‌خوابی چشم من، چه می‌داند کسی

کو چو اختر هر شبی تا صبحدم بیدار نیست


دامن وصلش به جان از دست دادن مشکل است

ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نیست


دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غیرتش

گفت سلمان بس، که هر کس محرم اسرار نیست

shirin71
07-17-2011, 02:05 PM
می‌کشم دردی که درمانیش، نیست

می‌روم راهی که پایانیش نیست


هر که در خم خانه عشق تو بار

یافت برگ هیچ بستانیش نیست


بندگان دارد بسی سلطان غم

لیک چون من بند فرمانیش نیست


هر که جان در ره جانانی نباخت

یا ز دل دورست یا جانیش نیست


خود دل مجموع، در عالم که دید

کز عقب آه پریشانیش نیست


چشم ترکت کو سیه دل کافری است

هیچ رحمی، بر مسلمانیش نیست


چشم آن انسان که عاشق نیست هست

راست چون عینی که انسانیش نیست


هر که چون سلمان به زلف کافرت

نیستش اقرار، ایمانیش نیست

shirin71
07-17-2011, 02:06 PM
بهار باغ و گل امروز، گوییا خوش نیست

ندانم این ز بهارست، یا مرا خوش نیست


دلا به عز قناعت بساز و عزت نفس

که بار منت احسان هر گدا، خوش نیست


برون ز گنج قناعت، بسیط روی زمین

به پای حرص بگشتیم و هیچ جا، خوش نیست

shirin71
07-17-2011, 02:06 PM
دل می‌خرد حبیب و مرا این متاع نیست

گر طالب سرست برین سر، نزاع نیست


کاری است عشق مشکل و حالی است بس غریب

کس را به هیچ حال بران، اطلاع نیست


دنیا خرند اهل مروت به هیچ وجه

ارباب عشق را هوس این متاع نیست


در عاشقی دلا ز ملامت مشو ملول

کاحوال خستگاه هوا جز صراع نیست


در سر ز استماع الست است مستیی

ما را که احتیاج شراب و سماع نیست


چون زلف اگر به تیغ سرم قطع می‌کنی

ما را به مویی، از تو، سر انقطاع نیست


هیچ آتشی به حرقت فرقت نمی‌رسد

وان نیز دیده‌ام به سوز و وداع نیست


سلمان امید مهر از آن ماهرو مدار

زیرا میان این مه و مهر اجتماع نیست

shirin71
07-17-2011, 02:06 PM
درد عشق تو که جز جان منش، منزل نیست

در دل می‌زند و جز تو، کسی در دل نیست


این محال است که رویت به همه آیینه روی

ننمایید مگر آنجا محل قابل نیست


این چه راهی است که در هر قدمش چاهی است؟

وین چه بحری است کش از هیچ طرف ساحل نیست


چه خبر باشد از احوال من بی سر و پا؟

شمع ما را که هوا در سروپا در گل، نیست


من تنی دارم و آن همچو میانت هیچ است

غیر از این هیچ میان من و تو حایل نیست


ترک جان کردم و تن، تا به وصالت برسم

وآنکه او ترک علایق نکند، واصل نیست


عارفا عمر به باطل رودت تا نرسی

به مقامی که درو هر چه رود باطل نیست


مقبل آن است که در چشم تو آید امروز

بجز از هندوی چشم تو کسی مقبل نیست


نزد این کالبد خاک چه گردی سلمان

که بجز دردی و گردیش، دگر حاصل نیست

shirin71
07-17-2011, 02:06 PM
اگر غمی است مرا بر دل، از غمش غم نیست

مباد شاد، بدین غم، دلی که خرم نیست


همه جهان، به غمش خرمند و مسکین ما

کزان صنم به غمی، قانعیم و آن هم نیست


حسد برم که چرا دیگری خورد، غم تو

مرا به دولت عشق تو گر چه غم، کم نیست


مرا که زخم جفا خورده‌ام، دوا فرما

به ضربتی دگرم، کاحتیاج مرهم نیست


دلم که دست به حبل المتین زلف تو زد

ز ملک کوته عمرش، چه غم، که محکم نیست


مجوی محرم و همدم طلب مکن، سلمان

که در دیار تو، محرم نماند و همدم نیست


مگو به باد، غم دل که باد را در دل

اگر چه آمد و شد هست، لیک محرم نیست

shirin71
07-17-2011, 02:06 PM
حاصلی، زین دور غم فرجام، نیست

در جهان دوری، چو دور جام نیست


گر چه دورانی خوش است، ایام گل

خوشتر از دوران عشق، ایام نیست


روز حسن دلبران را شام، هست

بامداد عاشقان را شام، نیست


ساقیا جامی که ما را بیش ازین

برگ نام و ننگ خاص و عام نیست


کار خام ما لبت سازد، نه می

زانک کار پخته کار خام، نیست


فاسقان، بدنام و صالح، نیک نام

عارفان را در میان، خود نام نیست


تا چه خواهد شد مرا، فرجام عشق

ظاهرا عشق مرا فرجام، نیست


ناله می‌گوید به آواز بلند

قصه ما حاجت پیغام نیست


پیش ما باری ندارد هیچ کار

هر که صاحب درد و درد آشام نیست


جان سلمان تا نسیم دوست یافت

از هوایش چون نسیم، آرام، نیست

shirin71
07-17-2011, 02:08 PM
خسته باد آن دل، که از تیر جفایش خسته نیست

رسته باد از غم، دلی کز بند عشقش، رسته نیست


گر دوایی نیست ما را، گو به دردی ده مدد

ما به خار خشک می‌سازیم، اگر گلدسته نیست


آب خوبی و لطافت، تا به جویش می‌رود

دفتر حسن فلک را یک ورق، ناشسته نیست


شکل ماه نو، خم ابروی او را، راستی

نیک می‌ماند، دریغا ماه نو پیوسته نیست


گردن شیران، به رو به بازی آرد، در کمند

طره‌اش کز بند و قیدش، هیچ صیدی، خسته نیست


مشک را سودای زلفش، خون به جوش آورده است

بی سبب خون جگر، در ناف آهو بسته نیست


راستی از سر و قدش، طرفه‌تر در چشم من

هیچ شمشادی، به طرف جویباری رسته نیست


زهره در چنگ، این غزل از قول سلمان می‌زند

خسته باد آن دل که از تیر جفایش خسته نیست

shirin71
07-17-2011, 02:08 PM
ما را بجز از عشق تو، در خانه کسی نیست

بنمای رخ، از پرده که در خانه کسی نیست


بردار مه از سلسله تا خلق بدانند

کز سلسله داران تو، دیوانه کسی نیست


فرزانه‌تر مردم اگر، زاهد و صوفی است

ای دوست به دوران تو، فرزانه کسی نیست


در خلوت دل، ساختمت، منزل و آنکس

گر دل نکند، منزل جانانه کسی نیست


خمار به اغیار مده، باده که خام است

مطرب مزنش در، که در آن خانه، کسی نیست


سرگشته بسی‌اند، ولی، آنکه چو پرگار

دارد قدمی ثابت و مردانه، کسی نیست


دلگرمی پروانه ده‌ای شمع که در عشق

امروز، به جانبازی پروانه کسی نیست


سلمان، مطلب، یار که بسیار بجستند

زین جنس، درین منزل ویرانه کسی نیست


یاری که به کامت برساند، ز دل خود

در دور، بجز ساغر و پیمانه کسی نیست

shirin71
07-17-2011, 02:09 PM
سرو را، پیش قدت، منصب بالایی نیست

ماه را، با رخ تو، دعوی زیبایی نیست


هر که بیند، گل روی تو و عاشق نشود

همچو نرگس، مگرش دیده بینایی نیست


امشب از چشم تو مستم، مدهم، می ساقی

که مرا طاقت، درد سر فردایی نیست


گرچه آتش دهن و تیز زبانم چون شمع

در حضور تو مرا، قوت گویایی نیست


سر زلفت به قلم گفتم و این سر به کسی

بتوان گفت، که او را سر سودایی نیست


از خیالت نشود، مردم چشمم خالی

لایق صحبت تو، مردم هر جایی نیست


گر چه پروانه مسکین، رود اندر سر شمع

هیچ از صحبت او، تاب شکیبایی نیست


بجز از دیدن روی تو، ندارم رایی

بهتر از عادت یکرویی و یکرایی نیست


گو برو در وصالت مطلب، آنکس کو

که به عشق تو چو سلمان دل دریایی نیست

shirin71
07-17-2011, 02:09 PM
هر که چون سروم، گل اندامی نداشت

در جهان، از عیش خوش کامی نداشت


هر که در راهش، نشان را گم نکرد

در میان عاشقان، نامی نداشت


گفت، پیشت می‌فرستم، باد را

پیشم آمد، لیک، پیغامی نداشت


سرو خود را، با قدش می‌کرد راست

چون بدیدم، نیک اندامی نداشت


هر که سر، در پای منظوری بتاخت

راستی نیکو، سرآنجامی نداشت


دل به زلفت رفت، تا صیدست و دام

هیچ صیدی این چنین دامی، نداشت


کرد زاهد منع من، نشنید دل

پخته بود این دل، غم خامی نداشت


من لبت را، دل به رغبت داده‌ام

ورنه، با سلمان لبت وامی نداشت

shirin71
07-17-2011, 02:10 PM
تیر خدنگ غمزه‌ات، از جان ما گذشت

بر ما ز غمزه تو چه گویم، چها گذشت


وقت صباح، بر سر شمع، از ممر باد

نگذشت، آن چه بر سر ما از صبا گذشت


در حیرتم، که باد به زلف تو، چون رسید

فی الجمله چون رسید از آنجا چرا گذشت


بر ما ز آب دیده شب، دوش تا به روز

باران محتن آمد و سیل بلا گذشت


یارب چه رفت، بر سر ما دوش، کان صنم

بیگانه وش، درآمد و بر آشنا گذشت


چندان گریستیم، که من بعد اگر کسی

آید به سوی ما نتواند ز ما گذشت


سلمان دوای درد دل، از کس طلب مکن

با درد خود بساز، که کار از دوا گذشت

shirin71
07-17-2011, 02:10 PM
چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت؟

شد بپایان عمر و پایانی ندارد سرگذشت


چون نویسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت

باز سودایت چه بر طومار و بر دفتر گذشت


جانم آمد، بر لب و کشتیش بر خشک اوفتاد

آه من تا بحر نیلی رفت و زان برتر گذشت


هر خدنگی کامد، از مشکین کمان ابروت

در دل مسکین من، پیکان بماند و سرگذشت


ناوکی کز دست شستت جست، آمد بر دلم

از نسیم نوبهاری، بر دلم خوشتر گذشت


در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان

نیست جز خاک درت، چون می‌توان زان در گذشت


خاک بر سر می‌کنم، چون باد و می‌گریم چو ابر

گرچه ابرت از فراز بام و باد از در گذشت


شمع را در گیر، امشب تا بگوید روشنت

کز خیالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت

shirin71
07-17-2011, 02:10 PM
بر دل من تا خیال آن پری پیکر، گذشت

کافرم گر در خیالم، صورتی دیگر گذشت


ای بسا، کز آتش سودای آن مشکین نفس

دود پیچاپیچ من زین آبگون چنبر گذشت


از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بید

هر کجا بادی بران، شمشاد و نسرین بر گذشت


تن به پیشت، شمع سان می‌سوخت، در شب تا بمرد

دل به کویت، چون صبا می‌داد جان تا درگذشت


غرقه دریای بی‌پایان هجران را اگر

دستگیری می‌کنی دریاب، کاب از سر گذشت


اشکم افتاد از نظر زان رو، فرو رفت او به خاک

برکشیدم ناله، را تا از ثریا برگذشت


آنچه از خیل خیالت بر سر سلمان گذشت

بر سرش بگذر شبی، تا با تو گوید سرگذشت

shirin71
07-17-2011, 02:10 PM
از سر دنیا و دین، مردانه در خواهم گذشت

مست و لایعقل، به کوی یار، بر خواهم گذشت


جان سپر کردم به پیشش، پیش از آن کاندر غمش

بگذرد تیر از سپر زیر سپر خواهم گذشت


از هوا، باد صبا جان می‌دهد در کوی دوست

در هوا داری من از باد سحر، خواهم گذشت


بعد ازین، من بر خط سودای خوبان چون قلم

گر قدم خواهم نهاد، اول ز سر خواهم گذشت


عمر من در کوی او با یک دم افتاد، ای رقیب

چند گویی در گذر یکدم که در خواهم گذشت

shirin71
07-17-2011, 02:10 PM
آب چشمم راز دل، یک یک، به مردم، باز گفت

عاشقی و مستی و دیوانگی، نتوان نهفت


پرده عشاق را برداشت مطرب در سماع

گو فرو مگذار، تا پیدا شود، راز نهفت


لذت سوز غمش، جز سینه بریان نیافت

گوهر راز دلم، جز دیده گریان نسفت


تا خم ابروی شوخ او، به پیشانی است، طاق

در سر زلفش، دل من، با پریشانی است جفت


دست هجرانت، مرا در سینه، خار غم نشاند

تا ازین خار غمم دیگر چه گل خواهد شکفت


زینهار از ناله شبهای من، بیدار باش

کین زمان شبهاست، تا از ناله من کس نخفت


در صفات عارضت، تا نقش می‌بندد خیال

کس سخن نازکتر و رنگین تر از سلمان نگفت

shirin71
07-17-2011, 02:10 PM
هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت

درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت


هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی

از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت


پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل

دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت


دل ز غوغای تو و غوغای می‌آمد به تنگ

بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت


عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او

باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان بر نتافت


هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست

دل تحمل کرد، لیکن بار هجران بر نتافت


می‌شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست

بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان بر نتافت


تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد

هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان بر نتافت


قصه زلف تو می‌گفتم، رخت بر تاب شد

بود نازک دل، سخنهای پریشان بر نتافت


بر نمی‌تابد دلم بر تافتن روی از حبیب

فی‌المثل گر دیگری بر تافت، سلمان بر نتافت

shirin71
07-17-2011, 02:11 PM
دل، در برم گرفت و پی یار من برفت

لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت


چون دید دل، که قافله اشک می‌رود

با کاروان روان شد و از چشم من برفت


بلبل شنید ناله من، در فراق یار

مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت


آن کس که باز ماند ز جانان برای جان

یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت


آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت

بنشست آتش گل و آب سمن برفت


از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری

آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت


بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت


ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود

خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت


بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس

یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت


سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد

سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت

shirin71
07-17-2011, 02:11 PM
بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت

گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت


تا به مقصود از این جا که تویی، یک قدم است

قدمی از پی مقصود، فرا باید رفت


رهبری جو، که درین بادیه هر سوی رهی است

مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت


تا نگویی سفر صوب حجازست صواب

وقت باشد که تو را راه خطا، باید رفت


عاشقان را چو هوای حرم کعبه بود

بر سر خار مغیلان به صفا، باید رفت


تا غبار سر کویت نشوم، ننشینم

وگرم خود همه بر باد هوا، باید رفت


خنک آن دم، که به بوی سر زلف تو مرا

به فدای قدم باد صبا، باید رفت


غرض از کعبه و بتخانه تویی سلمان را

چه کنم خانه پی خانه خدا باید رفت


نقد گنجینه آن خانه، چو در سینه ماست

به گدایی به در خانه، چرا باید رفت

shirin71
07-17-2011, 02:11 PM
باز دل سودای آن زنجیر مو، از سر گرفت

آتشم بنشسته بود از شمع رویش، در گرفت


زهد خشک و دامن تر، آتش ما، می‌نشاند

عشقش این بار آتشی در زد، که خشک و تر، گرفت


موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت

سوی دارالملک جان، و آن مملکت، یکسر گرفت


نیم شب سودای حسنش، بر در دل حلقه زد

حلقه دیوانگی زد، عقل و راه در گرفت


یوسف از بهر دل یعقوب، باز آمد به مصر

جان به استقبال شد، دل تنگش اندر بر گرفت


زلف او جای دل من بود، و آمد غیرتم

کو به جای این دل مسکین، دلی دیگر گرفت


گرچه خورشید جمالش، روی مهر، از من بتافت

ور چه روزی چند مهرش، سایه از من، بر گرفت


بی لبش، چون گل، پر از خون باد، کام ساغرم

گر لب من خنده زد، یا دست من، ساغر گرفت


تا نپنداری که سلمان، دامن از دلبر، فشاند

دامن از دل بر فشاند و دامن دلبر، گرفت

shirin71
07-17-2011, 02:11 PM
سلطان عشق، ملک دل و دین، فرو گرفت

او حاکم است، نیست کسی را بر او، گرفت


ملک مزلزل دل دیوانگان عشق

آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت


ای گل به نازکی بنشین، بر سریر حسن

کز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت


دلها هر آنچه یافت، به یک بار جمع کرد

شهباز ما چو باز، پی جست و جو گرفت


خار درشت خوی، بسی تیغ زد، ولی

عالم بحسن خلق، گل تازه‌رو، گرفت


مطرب بساز پرده، که خون مخالفان

ساقی دور، در قدح و در سبو گرفت


گر سرو، پیش قد تو زد، لاف همسری

آن راچمن، حدیث چنار و کدو گرفت


بختم ز خواب دیده، به روی تو باز کرد

آن فال را زمانه، به غایت، نکو گرفت


سلمان غبار خاک رهش، داری آرزو

مقبل کسی که دامن این آرزو گرفت

shirin71
07-17-2011, 02:12 PM
سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت

با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت


پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر

در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت


بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت

برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت


مسکین دلم، به کوی تو رفت و مقیم شد

دیگر از آن مقام به جایی دگر نرفت


گفتم منش، که از سر آن زلف، در گذر

ز آنجا که بود یک سر مو، پیشتر نرفت


دل تا درآورد، ز درش، با وصال دوست

از هر دری، درآمد و کاری بدر نرفت


پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک

وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت


از آنچه رفت بر سر ما، از هوای دوست

بر شمع، شمه‌ای ز هوای سحر، نرفت


نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود

کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت

shirin71
07-17-2011, 02:12 PM
آمد به برج عاشقان، ماه مبارک منزلت

ای ماه مهر افزون من، بادا مبارک، منزلت


خلوت سرای چشم و دل، این شسته و آن، رفته‌ام

فرمای و بنشین، ای صنم، هر جا که می‌خواهد دلت


تو سرو باغ جنتی، از جوی جان بر خاسته

یا شاخ طوبی کاسمان، بنشاند در آب و گلت


من هودج عشق تو را، در جان و دل جا کرده‌ام

کاندر سرای آب و گل دانم، نگنجد، محملت


کردیم جان را منزلت، باشد که بر ما بگذری

بر ما گذر تا بگذریم، از آسمان، در منزلت


ای مایه شادی درا، روزی به اقبال از درم

باشد کزین غمها فرج، یابم به بخت مقبلت


دنیا ندارد حاصلی، غیر از حضور دوستان

گر دوست حاصل می‌شود، سلمان، بس است این حاصلت

shirin71
07-17-2011, 02:13 PM
هر آن حدیث که از عشق می‌کند، روایت

خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت


جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا

نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت


بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را

ز حد گذشت فراق و رسید شوق، به غایت


برفت کار ز دست و رسید عمر، به پایان

بیا و مرحمتی کن، که هست وقت رعایت


ولایت دل و چشمم سیاه شد، قدمی نه

درین سواد ز مردم، بپرس حال ولایت


توام ز چشم فکندی و من فتاده چشمم

ز چشم خود گله دارم، ندارم از تو شکایت


به رنگ روی همی دانم، آب چشم و برآنم

که رنگ و روی تو در آب دیده، کرد سرایت


بداد جان و بجان در نیافت، وصل تو سلمان

که این معامله، موقوف دولت است و هدایت


تو پادشاهی و ما را که بنده‌ایم و رعیت

ز حضرتت نظر همت است و چشم عنایت

shirin71
07-17-2011, 02:13 PM
ای جهان را چو مه عید، مبارک رویت

عید صاحب نظران، طاق خم ابرویت


گیسوی تو، شب قدرست و درو، منزل روح

خود که داند به جهان، قدر شب گیسویت


گوشه ماه ز برقع بنما، تا چو هلال

شود انگشت نمای همه عالم، رویت

shirin71
07-17-2011, 02:16 PM
آن پری چهره که ما را نگران می‌دارد

چشم با ما و نظر، با دگران می‌دارد


زیر لب می‌دهم وعده، که کامت بدهم

غالب آن است که ما را به زبان، می‌دارد


دوش گفتم که غمت، جان مرا داد به باد

گفت ای ساده، هنوزت غم جان می‌دارد


رایگان، چون سر و زر در قدمش، می‌بازم

سر چرا بر من شوریده، گران می‌دارد؟


اغی گل از حال دل بلبل بیچاره بپرس

تا این همه فریاد و فغان می‌دارد؟


گر به دیدار تو فرسوده‌ای، آسوده شود

مایه حسن رخت را چه زیان، می‌دارد؟


خبرت نیست که در باغ جمالت، همه شب

چشم من آب گل و سرو روان می‌دارد


رفته بود از سر قلاشی و رندی، سلمان

چشم سرمست تو‌اش، باز بر آن می‌دارد

shirin71
07-17-2011, 02:16 PM
بیا که ملک جمال تو را، زوال مباد

به غیر طره، پریشانیی، بدو مرساد


ز حضرتت خبری، کان به صحت است قرین

سحر گهان، به من آورد، دوش قاصد باد


نسیم « سلمه الله » اگر چه بود سقیم

به من رسید و من خسته را، سلامت داد


مرا تو جان عزیزی و جان توست، عزیز

هزار جان عزیزم، فدای جان تو باد


مزاج سر و تو را استقامتی است، تمام

ز هیچ باد و هواییش، انحراف مباد


قد بلند تو از بهر جان درازی خویش

بسی چو سرو سهی کرد بندگان، آزاد


از آنک جشم من از طلعت تو محجوب است

چو اشک مردم چشم خودم، ز چشم افتاد


همی کند به دعاهای نیمه شب، یادت

به پرسشی چه شود گر کنی، ز سلمان یاد

shirin71
07-17-2011, 02:16 PM
در ازل، عکس می لعل تو در جام، افتاد

عاشق سوخته دل، در طمع خام افتاد


جام نمام ز نقل لب تو، نقلی کرد

راز سر بسته خم، در دهن خام افتاد


خال مشکین تو بر عارض گندم گون دید

آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد


باد زنار سر زلف تو، از هم بگشود

صد شکست از طرف کفر در اسلام افتاد


دوش بر کشتن عشاق، تفال می‌کرد

اولین قرعه که زد، بر من بد نام افتاد


سوسن اندر چمن، آزادی قدش می‌کرد

نارون را ز حسد، لرزه بر اندام افتاد


صنم چین، به جمال تو، تشبه می‌کرد

نام معبودی از آن روی، بر اصنام افتاد


عشقم از روی طبق، پرده تقوی برداشت

طبل پنهان چه زنم، طشت من از بام افتاد


دوش سلمان به قلم، شرح دل خود، می‌داد

آتش اندر ورق و دود، بر اقلام افتاد

shirin71
07-17-2011, 02:16 PM
تشنه خود را دمی، لعل تو، آبی نداد

خلوت ما را شبی، شمع تو، تابی نداد


خواست که از گوشه خواب، درآید به چشم

خانه، خیال تو داشت، مدخل خوابی نداد


مست شدم بر درش، باز به یک جرعه می

حرمت مستی نداشت، داد خرابی نداد


آمدمش تشنه لب، بر لب دریای وصل

بر لب دریا مرا، شربت آبی، نداد


بر سر خوانش شبی، رفتم و کردم سوال

هیچ صلایی نزد، هیچ جوابی نداد


هیچ دلی در نیافت، نعمت روز وصال

تا به فراقش نخست، تاب عذابی نداد


نیست متمع کسی، کانچه بدست آمدش

در ره شاهد نباخت، یا به شرابی نداد


آنکه سر کوی اوست، عین روان را سراب

وعده سلمان چرا، جز به سرابی نداد

shirin71
07-17-2011, 02:16 PM
تحریر شرح شوقت، طومار، بر نتابد

تقریر وصف حالم، گفتار، بر نتابد


من بارها کشیدم، بار فراق، بر دل

ترسم که دل ضعیف است، این بار، بر نتابد


یاران مهربان را، رسم است، جور یاران

بر تافتن ولیکن، این بار، بر نتابد


ای یار بشنو از من، گر می‌کنی، جفایی

با یار خویشتن کن، کاغیار بر نتابد


از های و هوی رندان زاهد چه ذوق یابد

این نکته مست داند، هوشیار بر نتابد


کی در دماغ عاشق، سودای عقل گنجد

آری سر قلندر، دستار بر نتابد


آنکس رخ تو بیند، کز خود، نظر بدوزد

هر چشم خویشتن بین، دیدار بر نتابد


در روی یار سلمان، کم کن سخن، که نازک

درد سر حکایت، بسیار، بر نتابد

shirin71
07-17-2011, 02:17 PM
اگر روزی، نگارم را سوی بستان، گذار افتاد

همانا بر گل رویش، چو من، عاشق، هزار افتد


بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در کلام آید

بپیچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد


زرشک لاله رویش، سمن بر خاک، بنشیند

ز شرم سنبل زلفش، بنفشه، سوگوار افتد


به گرد دیده می‌گردد که تا روی و لبش بیند

دل من زان میان، ترسم، که نا گه بر کنار افتد


هرآنکس کان لب و دندان چو یاقوت و در بیند

ز چشمش بی گمان لولو و لعل آبدار افتد


ور از چین لب زلفش، صبا، بویی به باغ آرد

چمن از نکهتش، بر لادن و مشک تتار افتد


بیفتد بار اندوه فراقش، از دل سلمان

ورا گر نزد آن تنگ شکر یک لحظه، بار افتد

shirin71
07-17-2011, 02:17 PM
نه تنها، بر سر کوی تو ما را، کار، می‌افتد

که هر روی در آن منزل، ازین، صد بار می‌افتد


به بویت باد شبگیری، چنان مست است، در بستان

که چون زلفت ز مستی، بر گل و گلزار، می‌افتد


به خون مردم چشمم، شماتت کم کن، ای دشمن

چه شاید کرد، مردم را ازین، بسیار می‌افتد

shirin71
07-17-2011, 02:17 PM
من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمی‌گنجد

چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمی‌گنجد


ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر

به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمی‌گنجد


بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت

چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمی‌گنجد


به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم

سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمی‌گنجد


همه شب، دوست می‌گردد، به گرد گوشه دلها

که جز تو در دل تنگم، کسی دیگر، نمی‌گنجد


حدیثی زان دهن گفتم، رقیبم گفت: زیر لب

برو سلمان، که هیچ اینجا، حکایت در نمی‌گنجد

shirin71
07-17-2011, 02:17 PM
هر دمم، چهره به خون مژه، تر می‌گردد

حالم از عشق تو، هر روز، بتر می‌گردد


بر مگرد از من و گر زانکه تو بر می‌گردی

دین و دنیا و سعادت، همه، بر می‌گردد


روی، پنهان مکن از من، که پری رویان را

کار حسن، از نظر اهل نظر، می‌گردد


فکر، در راه هوای تو، ز پا می‌افتد

عقل، در کوی خیال تو، به سر می‌گردد


رحم کن بر دلم ای ماه، که از آه دلم

خانه ماه فلک، زیر و زبر می‌گردد


آب و سنگم همه بردی و کنون دیده من

آسیایی است که بر خون جگر می‌گردد


تا کجا باد صبا، بوی تو در یوزه کند

روز و شب بی سروپا بر همه در می‌گردد


تیغ از دست تو عمر ابدی، می‌بخشد

زهر بر یاد تو، جلاب و شکر می‌گردد


رفت بر بوک و مگر عمر تو سلمان چه کنم

کار دنیا همه، بر بوک و مگر می‌گردد

shirin71
07-17-2011, 02:17 PM
ترک چشم تو، که با تیر و کمان می‌گردد

بنشان کرده دلی، از پی آن می‌گردد


هر که سر گشته چوگان سر زلف تو شد

به سر کوی تو، چون گوی، بجان می‌گردد


آنکه پرسید نشان تو و نام تو شنید

در پی وصل تو، بی نام و نشان می‌گردد


ما کجا در تو توانیم رسیدن که فلک

در پیت بی سر و پا، گرد جهان، می‌گردد


باز شست سر زلف تو، بدوش از بن گوش

می‌کشم دایم و پشتم، چو کمان می‌گردد


نیست محتاج بیان، قصه که چون سر درون

همه بر صفحه احوال، عیان می‌گردد


ساقیا رطل گران خیز و سبک، می‌گردان

هین که کار طرب از رطل گران می‌گردد


زایر کعبه او گرد حرم، می‌گردید

این زمان، گرد خرابات مغان می‌گردد


شعر پاک سره خالص سلمان، نقدی است

که به نام تو در آفاق، روان می‌گردد

shirin71
07-17-2011, 02:18 PM
روی تو آب چشمه خورشید می‌برد

لعلت به خنده پرده یاقوت می‌درد


گر بنگرد عروس جمالت در آینه

خودبین شود هر آینه، آن به که ننگرد


گر لاله با عذار تو شوخی کند و را

معذور دار! کز سبکی باد می‌برد


چون مجمر از درون نفس گرم می‌زنم

بر بوی آنکه لطف تو دامن بگسترد


بگریست زار مردم چشم من از غمش

لیکن چه سود؟ که غم مردم نمی‌خورد


دین می‌کنم فدای سر زلف کافرت

گر زلف کافر تو بدین سر در آورد


گفتم: به خون دل به کف آرم وصال تو

بسیار ازین بگفتم و او دم نمی‌خورد


سلمان تواند از سر دنیا و آخرت

بگذشت، لیکن از سر کوی تو نگذرد

shirin71
07-17-2011, 02:18 PM
به حضرت تو، که یارد، که قصه‌ای ز من آرد؟

به غیر باد و برآنم که باد، نیز نیارد


اگر نسیم نماید، کسالتی به رسالت

سلام من که رساند، پیام من که گذارد؟


نسیمی از سر زلف تو می‌خرم به دو عالم

وگر چه خود همه عالم، نسیم زلف تو دارد


خیال روی تو در چشم ما و ما، متحیر

در آن قلم که چنین صورتی بر آب، نگارد


لبم چو یاد کند، ذوق خاکبوس درت را

ز شوق مردم چشم من، آب در دهن آرد


گرم وصال تو بگذاشت پیش از این دو سه روزی

مرا فراق تو دائم که پیش ازین، نگذارد


بروز وصل خودم وعده داده بودی، سلمان

درین هوس، همه شبهای تیره روز شمارد

shirin71
07-17-2011, 02:18 PM
مسپار دل، به هر کس، که رخ چو ماه دارد

به کسی سپار دل را، که دلت نگاه دارد


بر چشم یار شد دل، که ز دیده، داد، خواهد

عجب ار سیه دلان را، غم داد خواه دارد


تو مرا مگوی واعظ، که مریز، آب دیده

بگذار تا بریزم، که بسی گناه، دارد


خبر خرابی من، ز کسی، توان شنیدن

که دلی خراب و حالی، ز غمش تباه دارد


من بی‌نوا بر گل، ره دم زدن، ندارم

حسدست بر هزارم، که هزار راه ندارد


تو به حسن پادشاهی، دل عاشقت رعیت

خنکا رعیتی کو، چو تو پادشاه دارد


به عذار و شاهد و خط، بستد رخت دل از من

چه دهم جواب آن کس، که خط و گواه دارد


نتوان دل جهانی، همه وقف خویش کردن

به همین قدر که لعل تو خطی سیاه دارد


به طریق لطف می‌کن، نظری به حال سلمان

که همین قدر توقع، به تو گاه گاه دارد

shirin71
07-17-2011, 02:39 PM
گراز تن جان شود معزول، عشقت جای آن دارد

که در ملک دلم عشقت، همان حکم روان دارد


مرا هم نیمه جانی بود و در جان، محنت عشقت

به محنت داد جان لیکن، محبت‌ها چنان دارد


دل از من بستد ابرویت، که چون چشم خودش دارد

ازین معنیش پیوسته، سیاه و ناتوان دارد


مرا گویند در کویش، مرو کانجاست، هم جانان

کسی در منزل جانان چرا تشویش جان دارد


صبا تا پرده نگشاید، زروی غنچه، ننشیند

اگر گل می‌درد جامه و گر بلبل فغان دارد


ازین پس کرده‌ام نیت، که خاک درگهت باشم

همه همت برین دارم، گرم دولت، برآن دارد


قلم را سرزنش کردم، که ظاهر کرد راز دل

چه جای سرزنش بود این، نی آتش چون نهان دارد


اگر چون شمع قصد سر کنی، بی‌جرم سلمان را

نزاعی نیستش بر سر، سر و جان، در میان دارد

shirin71
07-17-2011, 02:40 PM
هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد

با طلعت خورشید بقا، کار ندارد


کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است

لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد


در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت

کس راه درین پرده اسرار ندارد


دامن مکش از من، که رفیق گل نازک

خارست و گل از صحبت او عار ندارد


بلبل همه شب در غم گل بر سر خار است

گو گل مطلب هر که سر خار ندارد


در آینه‌اش، جمله خلایق نگرانند

فی‌الجمله، یکی، زهره گفتار ندارد


هر آینه دارد طرف روی تو، زنگار

آن آینه کیست، که زنگار ندارد


دریاب که افتاد، زناگه، به دیارت

بیمار و غریب این دل و تیمار ندارد


در چشم تو زهاد نمایند، که چشمت

مست است و غم مردم هشیار ندارد


دارم غم جان و دل بیمار و در این حال

آنکس کندم عیب، که بیمار ندارد


آورد به کفر شکن زلف تو، سلمان

اقرار و بدین کیش، کس انکار ندارد

shirin71
07-17-2011, 02:56 PM
جان زندگی از چشمه پرنوش تو دارد

دل، بستگی از سنبل خاموش تو دارد


ای دانه و دام دل ما، حلقه کویت

باز آی که دل، منتظر گوش تو دارد


دوشت، همه قصد طرف خاطر ما بود

امشب سر زلفت، طرف دوش تو دارد


رنگی که سمن یابد، از اقدام تو یابد

بویی که صبا دارد، از آغوش تو دارد


در شرح پراکندگی ماست، وگرنه

زلف این همه سر، بهر چه در دوش تو دارد؟


از نیش، نیندیشد و از زهر، نترسد

هر کس که هوای لب چون نوش تو دارد


این جوشش خون جگر و غلغل سلمان

زان است که دیگ هوسش، جوش تو دارد

shirin71
07-17-2011, 02:56 PM
این یار که من دارم، ازین یار که دارد؟

وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟


خلقی است همه، بر در امید، نشسته

تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟


با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند

کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟


من بر سر بازار مغان، می‌روم امشب

این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟


برخاسته‌ام از سر سجاده، به کلی

یاران هوس خانه خمار، که دارد؟


خورشید رخش کرد، بر آفاق، تجلی

ای دیده وران، طاقت دیدار که دارد؟


در زیر فلک راست بگویید، که امروز

بالاتر ازین قامت و رفتار، که دارد؟


تا روی ببینند و ببینید، کزین روی

در دور قمر، عارض و رخسار که دارد؟


بر راه خیالت، همه شب، منتظرانند

با این همه تا دولت بیدار، که دارد؟


دل برد ز سلمان و کجا می‌برد این دل؟

با آن همه دلهای گرفتار، که دارد؟

shirin71
07-17-2011, 02:57 PM
دام زلف تو به هر حلقه، طنابی دارد

چشم مست تو به هر گوشه، خرابی دارد


نرگس مست خوشت، گر چه چو من بیمار است

ای خوشا نرگس مست تو که خوابی دارد


رسن زلف تو در رشته جان من و شمع

هر یک از آتش رخسار تو، تابی دارد


خونم ازدیده از آن ریخت که تا ظن نبری

که برش مردم صاحب نظر آبی دارد


حال ضعف دل سودازده خود، به طبیب

گفت سلمان و تمنای جوابی دارد

shirin71
07-17-2011, 02:57 PM
دل نصیب از گل رخسار تو، خاری دارد

خاطر از رهگذرت، بهره غباری دارد


دیده در خلوت وصل تو ندارد، راهی

کار، کار دل تنگ است، که باری دارد


غم ایام خورم، یا غم خود، یا غم دوست؟

غم من نیست از آن غم که شماری دارد


دوش صد بار به تیغ مژه‌ام زد چشمت

که به هر گوشه چو من کشته، هزاری دارد


گله کردم، دهنت گفت: مگو هیچ که او

مست بود، امشب و امروز خماری دارد


عالمی غرقه دریای هوا و هوسند

هر کسی خاطر یاری و دیاری دارد


زین میان، خاطر آسوده کسی راست که او

دامن دوست، گرفتست و کناری دارد


بحر، می‌جوشد و جز باد ندارد در کف

صدف آورده به کف، در و قراری دارد


پای باد از پی آن، هر نفسی می‌بوسم

که به خاک سر کوی تو، گذاری دارد


نیست در کوی تو کاری، دگران را لیکن

با سر کوی تو سلمان، سروکاری دارد

shirin71
07-17-2011, 02:57 PM
باد هوای کویت، گرد از جهان برآرد

آب جمال رویت، ز آتش، فغان برآرد


آبی بر آتشم زن، زان پیشتر، که ناگه

خاک مرا هوایت، باد از میان، برآرد


بر هر زمین که افتد، از قامت تو سایه

تا دامن قیامت، آن خاک جان برآرد


مثلث فلک نبیند، با صد هزار دیده

چند آنچه دیده‌ها را، گرد جهان برآرد


سلمان سری و جانی، یک دم اشارتی کن

تا آن سبک ببازد، تا این روان برآرد

shirin71
07-17-2011, 02:57 PM
نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد

نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد


چو باد راهروی صبح خیز می‌خواهم

که ناله سحر به گوش یار برد


صبا اگر چه رسول من است بیمار است

بدین بهانه مبادا که روزگار برد


فتاده‌ایم به شهری غریب و یاری نیست

که قصه‌ای ز فقیری به شهریار برد


من آن نیم که توانم بدان دیار شدن

صبا مگر ز سر خاک من غبار برد


تو اختیار منی از جهانیان و جهان

در آن هوس که ز دست من اختیار برد


غلام ساقی لعل توام که چاره من

به جرعه می‌نوشین خوشگوار برد


بیار ساقی از آن می که می‌پرستان را

دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد


می میار که درد سر و خمار آرد

از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد


هزار بار دلم هست و در میان دل نیست

در این میان دل سلمان کدام بار برد؟

shirin71
07-17-2011, 02:57 PM
کیست که قصهٔ مرا پیش نگار من برد؟

باد به گوش او مگر ناله زار من برد


نامه نوشته‌ام بسی نیست کبوتری چرا؟

کو بر من بیاید و نامه به یار من برد


بار دل و بلای جان، من به کدام تن کشم؟

لاشه ناتوان از آن نیست که بار من برد


کار زدست شد کسی چاره من نمی‌برد

هم نظر عنایتش چاره کار من برد

shirin71
07-17-2011, 02:59 PM
چشمت به خواب چشم مرا خواب می‌برد

زلفت به تاب جان مرا تاب می‌برد


من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق

چندان همی بود که مرا آب می‌برد


سودای ابروی تو مغان راز مصطبه

چون غمزه تو مست به محراب می‌برد


امشب به دوش مجلسیان را یکان یکان

بردند مست و ترک مرا خواب می‌برد


بنمای رخ که درشب تاریک طره‌ات

دل گم شده‌ست و راه به مهتاب می‌برد


دل زد در وصال تو دانم که ضایع است

رنجی که آن ضعیف درین باب می‌برد


سلمان کجا و قصه زلف تو از کجا؟

بیچاره روزگار با طناب می‌برد

shirin71
07-17-2011, 02:59 PM
ز کویش نسیم صبا بوی برد

به بویش دلم پی بدان کوی برد


دل از چنبر زلف او چون جهد؟

که باد سحر جان به یک سوی ‌برد


خیال کنارش بسی داشتند

ز هی پیرهن کز میان گوی برد!


به پشتی رویش قوی گشت زلف

دل عالمی را از آن روی برد


سهی سرو من تاز چشمم برفت

به یکبارگی آبم از جوی برد


که راز پریشان ما فاش کرد؟

که چون زلف او باد هر سوی برد


مگر زلف او گفت در گوش او

صبا در گذر بود از آن بوی برد


دلی داشت سلمان، شد آن نیز گم

چرا گم شد آن لعل دلجوی برد؟

shirin71
07-17-2011, 03:00 PM
خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد

گرد آن خاکم که باد از کوی مه رویی برد


از هوا داری بجان جویم نسیم صبح را

تا سلامی از من بیدل به دلجویی برد


چون زهر سویی نشانی می‌دهندش، می‌دهم

خاک خود بر باد تا هر ذره‌ای سویی برد


با سر زلف مرا سربسته رازی هست ازان

دم نمی‌یارم زدن ترسم صبا بویی برد


بر سرت چندان پریشان جمع می‌بینم که گر

بر فشانی عقد گیسو هر دلی مویی برد


تاب مویت نیست رویت راز پیشش دور کن

حیف باشد نازنینی بار هندویی برد

shirin71
07-17-2011, 03:00 PM
یارم به وفا وعده بسی داد و جفا کرد

هر وعده که آنم به جفا داد، وفا کرد


مهر تو بر آیینه دل پرتوی انداخت

ماننده ماه نوم انگشت نما کرد


هر جور که دیدم ز جهان، جمله جفا بود

این بود جفایش که مرا از تو جدا کرد


مسکین سر زلفت که صبا رفت و کشیدش

بر بویش اگر مست نگشت از چه رها کرد؟


بر زلف تو تا این دل یکتا بنهادم

بار دل من زلف تو را پشت دوتا کرد


هرچند که چشم تو خدنگ مژه آراست

زد بر هدف سینه، بر آنم که خطا کرد


شد باد صبا بر دل من سرد از آن روز

کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد


سلمان اگر از عشق بنالد، مکنش عیب!

با او غم عشق تو چه گویم که چها کرد؟


بلبل مکن از گل گله بسیار، که آورد

صد برگ برای تو و کارت به نوا کرد

shirin71
07-17-2011, 03:00 PM
آخرت روزی ز سلمان یاد می‌بایست کرد

خاطر غمگین او را شاد می‌بایست کرد


عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت

روز اول کار بر بنیاد می‌بایست کرد


داد من یک روز می‌بایست دادن بعد از آن

هرچه می‌شایست از بیداد، می‌بایست کرد


اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را

رحمتی بر اشک مردم زاد می‌بایست کرد


ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست

جان فدا کن، هر چه بادا باد می‌بایست کرد


صحبتش چون آینه، گر روبرو می‌خواستی

پشت بر زر روی بر پولاد می‌بایست کرد


گر تو شاهی جهان در روز و شب می‌خواستی

بندگی حضرت دلشاد می‌بایست کرد

shirin71
07-17-2011, 03:01 PM
سحرگه بلبلی آواز می‌کرد

همی نالید و با گل راز می‌کرد


نیاز خویش با معشوقه می‌گفت

نیازش می‌شنید و ناز می‌کرد


به هر آهی که می‌زد در غم یار

مرا با خویشتن دمساز می‌کرد


نسیم صبح دلبر می‌شنیدم

دلم دیوانگی آغاز می‌کرد


خیال آب رکناباد می‌پخت

هوای خطه شیراز می‌کرد

shirin71
07-17-2011, 03:01 PM
عذارت خط به بخت ما درآورد

سیه بختی است ما را ما درآورد


عذرات بود بر حسن تو شاهد

جمالت رفت و خطی دیگر آورد


چو زلفت پای در دامن کشیدست

چرا خط سیاهت سر بر آورد


خیال لعل نوشینت، به شب دوش

مرا صد پی شبیخون بر سر آورد


مرا از گلبن حسن تو ناگاه

گلی بشکفت و خاری نو برآورد


گلت بر نسترن رسمی زد از مشک

گل رویت عجب رسمی برآورد!


چه صنعت کرد خط عنبرینت؟

که خورشیدش سر اندر چنبر آورد


خنک باد صبا کامد ز زلفت

نسیمی صد ره از جان خوشتر آورد


دماغ جان سلمان را سحرگاه

به راه آورد و مشک و عنبر آورد

shirin71
07-17-2011, 03:01 PM
ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد

ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد


چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش

مست و سودا زده‌ام بر در خمار آورد


عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد

عشق را شور می لعل تو در کار آورد


صفت صورت روی تو به چین می‌کردند

صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد


منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید

هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد


خار سودای تو در دل به هوای گل وصل

بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد


با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب

عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد


گوییا دود کدامین دل آشفته مرا

به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟


رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان

که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد

shirin71
07-17-2011, 03:01 PM
لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد

دل آزرده ما را به کرم باز آورد


خاک آن پیک مبارک دم صاحب قدمم

که دلم هم به دم و هم به قدم باز آورد


هر سیاهی که شبان خط و خالت با من

کرد انصاف که لطفت بقلم باز آورد


می‌کنم خون جگر نوش به شادی لبت

که به یک جرعه مرا از همه غم، باز آورد


مدتی گردش این دایره ما را از هم

همچو پرگار جدا کرد و به هم باز آورد


خواستم رفت به حسرت ز جهان، باز مرا

کشش موی تو از کوی عدم باز آورد


خط به خون خواست نوشتن، به تو سلمان ننوشت

تا نگویی که فلان عشوده و دم باز آورد

shirin71
07-17-2011, 03:01 PM
باد سحر از کوی تو بویی به من آورد

جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد


دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت

آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد


دلها شده‌ بودند به یک بارگی از جان

لطفت به سلامت همه‌شان با وطن آورد


شد دیده یعقوب منور به نسیمی

کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد


این رایحه مشک ز دشت ختن آمد؟

یا بوی اویس است که باد از یمن آورد؟


در باغ مگر بزم صبوح است، که گل را

عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟


آن قطره عرق نیست که بر عارضت افتاد

آبی است که با روی گل یاسمن آورد

shirin71
07-17-2011, 03:02 PM
جز نقش صورتت دل، نقشی نمی‌پذیرد

تو جان نازنینی و ز جان نمی‌گزیرد


ما غرق آب و زاهد، دم می‌زند ز آتش

گو: دم مزن که این دم با ماش در نگیرد


پروانه‌وار خواهم، در پای شمع مردن

کو هر سحر به بویش، پیش صبا بمیرد

shirin71
07-17-2011, 03:02 PM
گرچه در عهد تو عاشق به جفا می‌میرد

لله الحمد که بر عهد وفا می‌میرد


هر که میرد به حقیقت بود آن کشته دوست

سخن است اینکه به شمشیر قضا می‌میرد


هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده

زنده آنست که در کوی شما می‌میرد


مرغ در دام تو از روی هوا می‌افتد

شمع بر بوی تو در پای صبا می‌میرد


مرده بودم، ز می جام تو من زنده شدم

وانکه زین جام دمی خورد چرا می‌میرد؟


ای گل تازه برین بلبل نالنده خویش

رحم کن رحم، که بی‌برگ و نوا می‌میرد!


دل من طره طرار تو را می‌خواهد

جان من غمزه بیمار تو را می‌میرد


می‌شوم زنده من از درد تو ای دوست دوا

به کسی بخش که از بهر دوا می‌میرد!


می‌کند راه خرد در شب سودای تو گم

که چراغ خرد از باد هوا می‌میرد


به سر کوی غمت خاک دوایند مرا

نفس بیچاره چه داند که چرا می‌میرد؟


نفسی ماند ز سلمان، مکنیدش درمان!

همچنینش بگذارید که تا می‌میرد!

shirin71
07-17-2011, 03:02 PM
دل برد دلبر و در دام بلاش اندازد

دل ما برد، ندانم به کجاش اندازد


هرکجا مرغ دلی بال گشاید، فی الحال

به کمان مهره ابرو ز هواش اندازد


خوش کمندی است سر زلف شکن بر شکنش

وه چه خوش باشد اگر بخت بماش اندازد!


چشم فتان تو هر جا که بلا انگیزد

ای بسا سر که در آن عرصه بلاش اندازد


عاقل آن است که در پای تو اندازد سر

پیشتر زانک فراق تو زپاش اندازد


بوی گیسوی تو هر جا که جگر سوخته‌ایست

در پی قافله باد صباش اندازد


هر که‌را درد بینداخت، دوا چاره برد

که برد چاره سلمان که دواش اندازد؟

shirin71
07-17-2011, 03:02 PM
گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد

هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد


آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد

وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد


هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد

هر می که دهد لعلت، با خون دل آمیزد


کو طاقت آن جان را، کز وصل تو بکشیبد؟

کو قوت آن دل را کز جور تو بگریزد؟


دل می‌طلبی جانا، آن زلف بر افشان تا

دل بر سر جان بارد، جان بر سر جان ریزد


تیغ غم عشقت را ازجان سپری کردم

هر کش سپری باشد، از تیغ بنگریزد


حاشا که بود گردی، بر دل ز تو سلمان را!

گر عشق تو خاکش را، صدبار فرو ریزد

shirin71
07-17-2011, 03:09 PM
آخر این درد دل من به دوایی برسد

عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد


آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا

روزی از روزنه غیب صفایی برسد


بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس

تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد


بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟

که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد


پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست

گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد


عمر بر باد هوا داده‌ام و می‌ترسم

که به گلزار تو آسیب هوایی برسد


سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا

به چنان پایه، چنین بی‌سر و پایی برسد؟


رویم از دیده به خون تر شد و می‌دانستم

که به روی من ازین دیده بلایی برسد


با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!

کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد

shirin71
07-17-2011, 03:09 PM
گل فردوس چه باشد که به روی تو رسد

یا نسیمش که به خاک سر کوی تو رسد


از خط سبز تو در آتشم ای آب حیات!

رشکم آید که خضر بر لب جوی تو رسد


ز آفتابم شده در تاب که در روی تو تافت

تاب خورشید چه باشد که به روی تو رسد؟


چشم بد دور ز روی تو و خود چشم بدان

حیف باشد که بدان روی نکوی تو رسد


کار شد بر دل من تنگ و بلی تنگ بود

کار هرگه که به بخت من و خوی تو رسد


نرسد هر سر شوریده به پای چو تویی

گر به پای تو رسد هم سر موی تو رسد


من به بوی توام ای دوست هواخواه بهار

کز نسیمش به دماغم همه بوی تو رسد


ساقی از درد سبو در تن من جانی کن!

جان چه باشد که به دردی سبوی تو رسد


منع می خوردن سلمان نکنی ای صوفی!

اگر این شربت صافی به گلوی تو رسد

shirin71
07-17-2011, 03:09 PM
جانم رسید از غم به جان، گویی به جانان کی رسد؟

وز حد گذشت وین سر گذشت، آخر به پایان کی رسد؟


حالم صبا گر بشنود، حالی رسول من شود

لیکن چنین کو می‌رود افتان و خیزان کی رسد؟


من دور از آن جان و جهان، همچون تنی‌ام بی‌روان

وز غم رسید این تن به جان، گویی به جانان کی رسد؟


کردم غمش بر جان گزین، بادش فدا صدجان ازین

جان گرچه باشد نازنین، هرگز به جانان کی رسد؟


سرو از صبا گردد چمان تا چون قدش باشد روان

ور نیز بخرامد بران سرو خرامان کی رسد؟


مه رویم آن رشک قمر، وز گل به صد رو تازه‌تر

رفت و که داند تا دگر، گل با گلستان کی رسد؟


ای دل به داغت مفتخر، درد ترا درمان مضر

جانها بر آتش منتظر، تا نوبت آن کی رسد؟


سودای وصل او مرا، اندیشه‌ای باشد خطا

سلمان به دست هر گدا، ملک سلیمان کی رسد؟

shirin71
07-17-2011, 03:10 PM
دلی که شیفته یار دلربا باشد

همیشه زار و پریشان و مبتلا باشد


بلی عجب نبود گر بود پریشان حال

گدا که در طلب وصل پادشا باشد


بهانه تو رقیب است و نیست این مسموع

رقیب را چه محل گر تو را رضا باشد


جفای دشمن و جور رقیب و طعنه خلق

خوش است بر دل اگر دوست را وفا باشد


اگر تو را گذری بر من غریب افتد

و یا تو را نظری بر من گدا باشد


از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان

وزین طرف شرف روزگار ما باشد


فگار گشت به خون جگر دل سلمان

بترس از آنکه بد و نیک را جزا باشد

shirin71
07-17-2011, 03:10 PM
بر منت ناز و ستم، گرچه به غایت باشد

حاش لله که مرا از تو شکایت باشد!


جور معشوق همه وقت نباشد ز عتاب

وقت باشد که خود از عین عنایت باشد


من نه آنم که شکایت کنم از دست کسی

خاصه از دست تو، حاشا چه شکایت باشد؟


پادشاهی چه عجب گر ز تو درویشان را

نظر مرحمت و چشم رعایت باشد!


چاره‌ای کن که مرا صبر به غایت برسید

صبر پیداست که خود تا به چه غایت باشد


روز مهر تو نهایت نپذیرد که مرا

مطلع هر غزلی صبح بدایت باشد


خاک پای تو بجان می‌خرم، ار دست دهد

اثر دولت و آثار کفایت باشد


در بیابان تمنا همه سر گردانند

تا که را سوی تو توفیق و هدایت باشد؟


نیست این بادیه را حد و درین ره سلمان

این چنین بادیه بی‌حد و نهایت باشد

shirin71
07-17-2011, 03:10 PM
ما را که شور لعلش، در سر مدام باشد

سودای باده پختن، سودای خام باشد


از جام باده حاصل، یک ساعت است مستی

وز شکر لب او، سکری مدام باشد


با قد تو صنوبر، در چشم ما نیاید

او کیست تا قدت را، قایم مقام باشد؟


جان خواست لعلت از من، گر می‌برد حلالش

جان تا لب تو خواهد، بر من حرام باشد


ساقی به ناتمامان، می ده تمام و از ما

بگذر که پختگان را، بویی تمام باشد


با این همه غم دل، گر می‌کنی قبولم

اقبال هندوی من، شادی غلام باشد


ای صد هزار طالب، جویای درد عشقت!

مخصوص این سعادت، تا خود کدام باشد؟


در سلک بندگانت گر نیست نام ما را

در نامه گدایان، باشد که نام باشد


صبح ازل نشستم، بر آستان عشقت

زین در قیام سلمان، شام قیام باشد

shirin71
07-17-2011, 03:10 PM
اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد

زهی دیوانه عاقل، که در بندی چنان باشد


به دست باد گفتم جان فرستم باز می‌گویم:

که باد افتان و خیزان است و بار جان گران باشد


کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد

که در گوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد


کسی کو بر سر کویت تواند باختن جان را

حرامش باد جان در تن، گرش پروای جان باشد


تو حوری چهره فردای قیامت گر بدین قامت

میان روضه برخیزی، قیامت آن زمان باشد


تو دستار افکنی صوفی و ما سر بر سر کویش

سر و دستار را باید که فرقی در میان باشد


ز چشمش گوشه‌گیر ای دل که باشد عین هوشیاری

گرفتن گوشه از مستی که تیرش در کمان باشد


بهای یک سر مویش، دو عالم می‌دهد سلمان!

هنوزش گر بدست، افتد متاعی رایگان باشد

shirin71
07-17-2011, 03:11 PM
صنمی اگر جفایی کند آن جفا نباشد

ز صنم جفا چه جویی که درو وفا نباشد؟


ز حبیب خود شنیدم که به نزد ما جمادی

به از آن وجود باشد که درو هوا نباشد


چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گیاهی

ندمد که بوی مهر تو در آن گیا نباشد


ز خمار سر گرانم، قدحی بیار ساقی

که از آن مصدعی را به ازین دوا نباشد


به نسیم می، چنان کن ملکان کاتبان را

که به هیچشان شعور از بد و نیک ما نباشد


به شکستگان شنیدم که همی کنی نگاهی

به من شکسته آخر نظرت چرا نباشد؟


ملکیم گفت: سلمان به دعای شب وصالش

بطلب که حاجت الا به دعا روا نباشد؟


دل خسته نیست با من که ز دل کنم دعایش

چه کنم دعا که بی‌دل اثر دعا نباشد

shirin71
07-17-2011, 03:11 PM
ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد


کی شبروان کویت آرند ره به سویت

عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد


ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده

کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد


هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید

هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد


در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد


گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی

من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد


دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟


در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد


چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق

ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد


از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش

آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد

shirin71
07-17-2011, 03:11 PM
مستور در ایام تو معذور نباشد

هر چند که این ممکن و مقدور نباشد


ماقوت رفتار نداریم، اگر یار

نزدیک‌تر آید، قدمی دور نباشد


مست می او گرد که مرد ره او را

اول صفت آنست که مستور نباشد


بی‌سر و قدت کار طرب راست نگردد

بی‌شمع رخت عیش مرا نور نباشد


با چشم تو خواهم غم دل گفت ولیکن

وقتی بتوان گفت که مخمور نباشد


ما جنت و فردوس ندانیم ولیکن

دانیم که در جنت ازین حور نباشد


از بوی سر زلف خودم صبر مفرمای

کین تاب و توان در من رنجور نباشد


هرکس که به کفر سر زلف تو بمیرد

در کیش من آنست که مغفور نباشد

shirin71
07-17-2011, 03:11 PM
دل شکسته من تا به کی حزین باشد؟

دلا مشو ملول، عاشقی چنین باشد


هزار بار بگفتم که گوشه گیر ای دل

ز چشم او که کمین شیوه‌اش کمین باشد


حدیث من نشنیدی به هیچ حال و کسی

که نشنود سخن دوست حالش این باشد


مرا دلی است پریشان و چون بود مجموع؟

دلی که با سر زلف تو همنشین باشد


دلم ربودی و گر قصد دین کنی سهل است

کرا مضایقه با چون تویی به دین باشد


بر آستان تو دریا دلی تواند زیست

که در به جای سرکشش در آستین باشد


به آروزی رخت هر گیاه که بعد از من

ز خاک من بدمد ورد و یاسمین باشد


چو سر زخاک بر آرم هنوز چون صبحم

صفای مهر تو تابنده از جبین باشد


مرا که روی تو امروز دیده‌ام فردا

چه التفات به دیدار حور عین باشد


خیال لعل لبت بر سواد دیده من

مصور است چو نقشی که بر نگین باشد


فدای یار کن این جان نازنین سلمان

چه جان عزیزتر از یار نازنین باشد

shirin71
07-17-2011, 03:12 PM
هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد؟

هر دیده کجا لایق دیدار تو باشد؟


مستان دل اغیار چه لازم که درین عهد

هر جای که قلبی است به بازار تو باشد


هر آینه آن دل که قبول تو نیفتد

کی قابل عکس می رخسار تو باشد


من خاک رهت گشتم و گردی که پس از من

برخیزد ازین خاک هوادار تو باشد


تو گرد کسی گرد که او گرد تو گردد

تو یار کسی باش که او یار تو باشد


غیر از تو نشاید که کسی در دلش آید

آنکس که دلش محرم اسرار تو باشد


سلمان اگر از یارغمی در دلت آید

باشد که غم یار تو غمخوار تو باشد


ای صوفی اگر جرعه این باده بنوشی

زان پس گرو میکده دستار تو باشد


ظاهر نشود تا همه از سر ننهی دور

فرقی که میان سر و دستار تو باشد

shirin71
07-17-2011, 03:12 PM
مجموع درونی که پریشان تو باشد

آزاد اسیری که به زندان تو باشد


دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن؟

زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد


من همدم بادم گه و بیگاه که با باد

باشد که نسیمی ز گلستان تو باشد


ای کان ملاحت، همگی زان توام من

تو زان کسی باش که اوزان تو باشد


آن روز که چون نرگسم از خاک برآرند

چشمم نگران گل خندان تو باشد


خواهم سر خود گوی صفت باخت ولیکن

شرط است درین سرکه به چوگان تو باشد


هر کس که کمان خانه ابروی تو را دید

شاید به همه کیش که قربان تو باشد


دامن مکش از دست من امروز و بیندیش

زان روز که دست من و دامان تو باشد


خلقی همه حیران جمال تو و سلمان

حیران جمالی که نه حیران تو باشد

shirin71
07-17-2011, 03:12 PM
چو زلف آن را که سودای تو باشد

سرش باید که در پای تو باشد


برون کردم ز دل جان را که جان را

نمی‌زیبد که بر جای تو باشد


خوشا آن دل که بیمار تو گردد

دلی را جو که جویای تو باشد


دل گم گشته‌ام را گر بجویی

در آن زلف سمن سای تو باشد


اگر چه حسن گل صد روی دارد

کجا چون روی زیبای تو باشد؟


نگنجد هیچ دیگر در دل آن را

که در خاطر تمنای تو باشد


اگر چه سرو دلجویی کند عرض

کجا چون قد رعنای تو باشد؟


سرو سرمایه‌ای دارد همه کس

مرا سرمایه سودای تو باشد


بسوزد سنگ بر من، گر نسوزد

دل چون سنگ خارای تو باشد


من بیدل کجا پنهان کنم دل؟

که آن ایمن زیغمای تو باشد


من مسکین کدامین گوشه گیریم؟

که آن خالی ز غوغای تو باشد


جهان هر لحظه سلمان را که در گوش

کند دری ز دریای تو باشد

shirin71
07-17-2011, 03:13 PM
خوش دولتی است عشقت تا در سر که باشد

پیدا بود کزین می در ساغر که باشد


هر عاشقی ندارد بر چهره داغ دردت

آن سکه مبارک تا بر زر که باشد


هر چشم و سر نباشد در خورد خاک پایت

تا سرمه که گردد، تا افسر که باشد؟


هر دل که دید چشمت، آورد در کمندش

ترکی چنین دلاور،در لشکر که باشد؟


گفتی که گر بیفتی من یاور تو باشم

خوش وعده‌ای است لیکن این باور که باشد؟


ای آفتاب خوبی در سایه دو زلفت

آن سایه همایون تا بر سر که باشد؟


تا دلبر منی تو، دل نیست در بر من

در عهد چون تو دلبر، خود دل بر که باشد؟


حالی غریب دارم، شرح و حکایت آن

در نامه که گنجد؟ در دفتر که باشد؟


گفتی که بر در من، منشین ز جوع سلمان

چون با در تو گردند، او با در که باشد؟

shirin71
07-17-2011, 03:13 PM
مرا که چون تو پری چهره دلبری باشد

چگونه رای و تمنای دیگری باشد؟


نه در حدیقه خوبی بود چنین سروی

نه در سپهر نکویی چو تو خوری باشد


نه ممکن است نبات خطت بر آن دال است

که خوشتر از لب لعل تو شکری باشد


خیال چشم و رخت تا بود برابر چشم

گمان مبر که مرا خواب یا خوری باشد


به خاک پات که در خاک پایت در اندازم

چو گیسوی تو به هر مویم ار سری باشد


ز عشق آن لب همچون میم، مدام از اشک

زجاج دیده پر از باده ساغری باشد


به حسن تو که وفا پیشه کن، جفا بگذار

وفا مقارن حسن ار چه کمتری باشد


ببین که پاکتر از اشک من بود سیمی

مو یا به سکه رخسار من زری باشد


بیا ببخش بر احوال زاری سلمان

بترس از آن که به حشر داوری باشد

shirin71
07-17-2011, 03:13 PM
شبهای فراقت را، آخر سحری باشد

وین ناله شبها را، روزی اثری باشد


از دیده اگر آبی خواهیم به صد گریه

آبی ندهد ما را، کان بیجگری باشد


ما بی‌خبریم از دل، ای باد گذاری کن

بر خاک درش باشد کانجا خبری باشد


دانی که کرا زیبد، چون زلف تو سودایت

آن را که به هر مویی، چون دوش سری باشد


تنها نه منم عاشق، کز خاک سر کویت

هر گرد که بر خیزد، صاحب نظری باشد


من خاکت از آن گشتم امروز که بعد از من

هر ذره‌ای از خاکم، کحل بصری باشد


مشتاق حرم را گو: شو محرم میخانه

باشد که ازین خانه، در کعبه دری باشد


چون زلف به بالایت، سلمان سر و جان ریزد

گر یک سر مو جان را، پیشت خطری باشد

shirin71
07-17-2011, 03:13 PM
دلم را جز سر زلفت، دگر جایی نمی‌باشد

خود این مشکل که زلفت را سر و پایی نمی‌باشد


دلی ارم سیه بر رخ نهاده داغ لالایی

قبولش کن که سلطان را ز لالایی نمی‌باشد


بخواهم مرد چون پروانه، پیش شمع رخسارت

که پیش از مردنم پیش تو پروایی نمی‌باشد


دلا گر غمزه مستش جفایی می‌کند شاید

که مستان معربد را ز غوغایی نمی‌باشد


بهار عالم جان است، رخسارش تماشا کن

که در عالم از آن خوشتر تماشایی نمی‌باشد


مرا دردی است اندر دل مداوایش نمی‌دانم

ولی دانم که دردش را مداوایی نمی‌باشد


تمنایی است سلمان را که جان در پایش اندازد

بجان او کزین بیشش تمنایی نمی‌باشد

shirin71
07-17-2011, 03:13 PM
مرا هوای تو از سر بدر نخواهد شد

شمایل تو ز پیش نظر نخواهد شد


اگر سرم برود گو برو مراد از سر

هوای توست مرا آن ز سر نخواهد شد


دلم به کوی تو رفت و مقیم شد آنجا

وزان مقام به جایی دگر نخواهد شد


سرم برفت به سودای وصل، می‌دانم

که این معامله با او به سر نخواهد شد


چنان ز چشم تو در خواب مستیم که مرا

ز خواب خوش به قیامت خبر نخواهد شد


به نوک غمزه چون نیشتر بخواهی ریخت

هزار خون که سر نیش‌تر نخواهد شد


خدنگ غمزه‌ات از جان اگر چه می‌گذرد

ولیکن از دل سلمان بدر نخواهد شد

shirin71
07-17-2011, 03:14 PM
من چه دانستم که هجر یار چندین در کشد؟

یا مرا یکبارگی وصلش قلم در سر کشد


اشک را کش من به خون پروردم اندازم ز چشم

ناله کز دل برون کردم به رغمم بر کشد


کمترنیش بنده‌ام بر دل کشیده داغ هجر

گر چه او را دل به خون چون منی کمتر کشد


بر امید آنکه باز آید ز در دامن کشان

مردم چشمم بدامن هر شبی گوهر کشد


در کشیدن می به یاد لعل او کار من است

پخته‌ای باید که خامی را به کار اندر کشد


بی لبش می ساقیا در جانم آتش می‌شود

بی لب او چون به کام خود کسی ساغر کشد؟


گر چه دل را نیست از سرو قدش حاصل بری

آرزو دارد که بار دیگرش در بر کشد


در ره او شد صبا بیمار و می‌خواهم که او

گر چه بیمار است، این ره زحمتی دیگر کشد


نکته‌ای دارم چو در، پرورده دریای دل

از لب سلمان برد بر گوش آن دلبر کشد

shirin71
07-17-2011, 03:14 PM
یار به زنجیر زلف، باز مرا می‌کشد

در پی او می‌روم، تا به کجا می‌کشد


نام همه عاشقان، در ورق لطف اوست

گر قلمی‌ می‌کشد، بر سر ما می‌کشد


هر چه ز نیک و بدست، چون همه در دست اوست

بر من مسکین چرا، خط خطا می‌کشد؟


بار تو من می‌کشم، جور تو من می‌برم

پرده ز رویت چرا، باد صبا می‌کشد؟


خادمه حسن توست، شمسه گردون که اوست

می‌رود و بر زمین، عطف قبا می‌کشد


حسن تو بین کز برم، دل به چه رو می‌برد

وین دل مسکین نگر کز تو چها می‌کشد


بار غمت غیر من، کس نتواند کشید

بر دل سلمان بنه، آن همه تا می‌کشد

shirin71
07-17-2011, 03:14 PM
می‌کشم خود را و بازم دل بسویش می‌کشد

مو کشان زلفش مرا در خاک کویش می‌کشد


می‌برد حسنش به روی دلستان هر جا دلی است

ورنه می‌آید دل مسکین به مویش می‌کشد


ما چو بید از باد می‌لرزیم از آن غیرت که باد

می‌کشد در روی او برقع ز رویش می‌کشد


باغ حسنش باد سبز و باردار و دم به دم

دیده‌ام از تاب دل آبی به جویش می‌کشد؟


گل چه می‌داند که بلبل را فغان از عشق او

هر چه می‌گوید صدا گفت و گویش می‌کشد؟


می‌کشیدم کوزه دردی ز دست ساقیی

کین زمان هر صوفی صافی سبویش می‌کشد


شمه‌ای از حال من شاید که آن دل بشنود

این تن مسکین به بیماری ببویش می‌کشد


خوی او هست از دهانش تنگ‌تر، وین ناتوان

بار بر دل تنگ تنگ از دست خویش می‌کشد


آرزویی نیست سلمان را به غیر از روی دوست

چون کند چون دوست خط بر آرزویش می‌کشد؟

shirin71
07-17-2011, 03:14 PM
باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد

آب خضر از لعل تو جان یافت، روان شد


بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری

حقا که بسی سردتر از باد خزان شد


خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت

بر بوی خوشت روی هوا رقص کنان شد


تا بر در میخانه جان، لعل تو زد مهر

در مصطبه‌ها رطل می لعل گران شد


سر چشمه حیوان به دهان تو تشبه

کرد از نظر مردم از آن روی نهان شد


ماه از نظر مهر رخت یافت نشانی

زان روی جهانی به جمالش نگران شد


گفتم به دل: ای دل مرو اندر پی زلفش

نشنید سخن، عاقبت اندر سر آن شد


جان بر سر بازار غمش دادم و رستم

نقدی سره باید که بدان رسته توان شد

shirin71
07-17-2011, 03:15 PM
آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد

و آن تن درست نیست که بیمار ما نشد


دل گوشمال یافت ز سودای زلف او

تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد


در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست

کو دید روی ما و هوادار ما نشد


سودی ندید آن دل بی‌مایه کو بجان

سودای ما نکرد خریدار ما نشد


سودی که رفت بر سر بازار شوق ما

خود کیست آن که در سر بازار ما نشد؟


ما گنج گوهریم به کنج خراب دل

چیزی نیافت هر که طلب کار ما نشد


ز ارباب حال نیست چو بلبل کسی که دید

ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد


در کار ما نرفت که در کار ما نرفت

فی‌الجمله که بود که در کار ما نشد


آن دیده را که صوفی صافی به هفت آب

هر دم نشست، لایق دیدار ما نشد


سلمان مگر شنید حدیثی ازین دهن

بیچاره خود به هیچ گرفتار ما نشد

shirin71
07-17-2011, 03:15 PM
نظری کن که دل از جور فراقت خون شد

نیست دل را به جز از دیده ره بیرون شد


ناتوان بود دل خسته ندانم چون رفت؟

حال آن خسته بدانید که آخر چون شد؟


تا شدم دور ز خورشید جمالت، چو هلال

اثر مهر توام روز به روز افزون شد


در هوای گل رخسار تو ای گلبن حسن

ای بسا رخ که درین باغ به خون گلگون شد


غنچه را پیش دهان تو صبا خندان یافت

آنچنان بر دهنش زد که دهن پر خون شد


صورت حسن تو زد عکس تجلی بر دل

نقش خود در آیینه بر او مفتون شد


کار برعکس فتاد آیینه و لیلی را

آیینه لیلی و لیلی همگی مجنون شد


پیش ازین صورت گل با تو تعلق سلمان

بیش ازین داشت، تصور نکنی اکنون شد

shirin71
07-17-2011, 03:15 PM
نگارینا به صحرا رو، که بستان حله می‌پوشد

به شادی ارغوان با گل شراب لعل می‌نوشد


به گل بلبل همی گوید که نرگس می‌کند شوخی

مگر نرگس نمی‌داند که خون لاله می‌جوشد؟


زبانم می‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد

مگر سوسن نمی‌داند که عاشق پند ننیوشد؟


نثار باغ را گردون، به دامن در همی بخشد

گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همی پوشد


مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی

سر انگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد


نگارا، گر چنین زیبا میان باغ بخرامی

کلاهت لاله برگیرد، قبایت سرو در پوشد


وگر سلمان میان باغ، بوی زلف تو یابد

به دل مهرت خرد، حالی به صد جان باز نفروشد

shirin71
07-17-2011, 03:15 PM
ز صبا سنبل او دوش به هم بر می‌شد

وز نسیمش همه آفاق معطر می‌شد


ز سواد شکن زلف به هم بر شده‌اش

دیدم احوال جهانی که به هم بر می‌شد


ز دل و دیده نمی‌رفت خیالت که مرا

با دل و دیده خیال تو برابر می‌شد


دهن از یاد تو چون غنچه معطر می‌گشت

سینه از مهر تو چون صبح منور می‌شد


آهم از سینه، چو عیسی، به فلک بر می‌رفت

اشکم از دیده، چو قارون به زمین برمی‌شد


بنشستم که فراقت به قلم شرح دهم

شرح می دادم و طومار به خون تر می‌شد


به گلم پای فرو رفته، چندانکه زغم

می‌زدم دست به سر پای فروتر می‌شد


روز اول که سر زلف تو را سلمان دید

دید ‌کش جان و دل و دیده در آن سر می‌شد

shirin71
07-17-2011, 03:16 PM
نمی‌دانم که نی چون من چرا بسیار می‌نالد؟

دمادم می‌زند یارش، ز دست یار می‌نالد


نشسته بر ره با دست و بادش می‌زند هر دم

از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار می‌نالد


دمیدندش دمی در تن از آنرو روح می‌بخشد

بریدندش زیار خود، از آنرو زار می‌نالد


ز بیماری چنانش تن نحیف و زار می‌بینم

که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار می‌نالد


دمی بسیار دادندش، شکایت می‌کند زان دم

جگر سوراخ کردندش، از آن آزار می‌نالد


مگر در گوش او رمزی، ز راز عشق می‌آید

دلش طاقت نمی‌آرد، ازین گفتار می‌نالد


نفس با عود زن کز یار می‌سوزد نمی‌گرید

مزن بادی که از هر باد نی چون یار می‌نالد


منال از یار خود سلمان که تشنیع است بر بلبل

اگر در راه عشق گل ز زخم خار می‌نالد


دمی بر نی بزن نی زن، که دردی هست همراهش

اگر دردی ندارد نی چرا بسیار می‌نالد؟

shirin71
07-17-2011, 03:16 PM
غوغای عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد

هم دل به غم فرو شد، هم جان به هم برآمد


بر روی اهل عالم، بودیم بسته محکم

درهای دل ندانم، عشق از کجا درآمد؟


از زلف او کشیده راهیست در دل من

وز دل دریست تا جان، عشقش از آن درآمد


یار آشناست اما نشناخت هر کس او را

زیرا که هر زمانی، بر شکل دیگر آمد


مردانه رو به کویش ای دل که رفت دیده

در خون خود چو پیشش، با دامن تر آمد


درویش بر درش رو، کانکس که بر در او

درویش رفت ازین جا، آنجا توانگر آمد


دل با سر دو زلفش، زین پیش داشت کاری

بگذشته بود از آن سر، امروز با سر آمد


از ماجرای اشکم، مطرب ترانه سازد

بس قطره‌های خونین، کز چشم ساغر آمد


هر کس که مرد، روزی دربند زلف و عشقت

از خاک او نسیمی کامد، معنبر آمد


بیمار توست سلمان، وانگه خوش آن مریضی

کز آستانت او را، بالین و بستر آمد

shirin71
07-17-2011, 03:16 PM
جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد

از سر راه عدم رقص کنان باز آمد


ای دل رفته ز پیش من و آزرده به جان

لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد


صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد

بخت بیدار من از خواب گران باز آمد


رفت و می‌گفت که ‌آیم ز درت روزی باد

هر چه او گفت ازین باب بدان باز آمد


بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست

تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد


عمر ماضی چو خبر یافت به استقبالش

حالی از راه بپیچید عنان باز آمد


در پی او دل سرگشته نایافته کام

رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد


چه طپی ای تن خشکیده چو ماهی در خشک!

جان بپرور که به جوی آب روان باز آمد


جان بر افشان به هوایش چو نسیم ای سلمان!

که بهار تو علیرغم خزان باز آمد

shirin71
07-17-2011, 03:16 PM
خوش آمد باد نوروزی، خوش آمد

بنفشه در چمن شاد و کش آمد


به آب و سبزه و گل می‌کشد دل

که آب و سبزه و گل دلکش آمد


خوش آمد پیش گل، می‌گفت بلبل

خوش آمدهای او گل را خوش آمد


گل خوشبوی نیکو رو ندانم

چرا فرجام کارش آتش آمد؟


تن چون پرنیان گل چه بینی؟

تو طالع بین که خارش مفرش آمد


از آن نرگس برآمد خوش چو پروین

کزین طاس نگون، نقشش شش آمد

shirin71
07-17-2011, 03:16 PM
گل که خوش طلعت و خوشبو آمد

عاشق روت به صد رو آمد


کاسه‌ای داشت سرم را عشقت

سر شوریده به زانو آمد


نیست از هیچ طرف راه گریز

تیرباران ز همه سو آمد


حال این چشم ضعیفم می‌گفت

قلمم، در قلمم مو آمد


سرکشی کرد و نشد با ما راست

آن سهی سرو که دلجو آمد


راز مشک سر زلف در دل

می‌نهفتم ز سخن بو آمد


سر و بالای تو می‌جست در آب

همچو سلمان که بلا جو آمد

shirin71
07-17-2011, 03:16 PM
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند

ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند


صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم

که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند


هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را

چه می‌پیچم درین سودا مرا چون او نمی‌خواند


اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را

محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند


سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندر میدان؟

قلم کو می‌رود چون آب، بر جا خشک می‌ماند


به مشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید

چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند


نهاده چشم بر راه است سلمان تا کجا بادی

ز راهش خیزد از گرد رهش بر دیده بنشاند؟

shirin71
07-17-2011, 03:17 PM
کسی که قصه درد مرا نمی‌داند

ز لوح چهره من یک به یک فرو خواند


حدیث شوق به طومار گر فرو خوانم

بجان دوست که طومار سر بپیچاند


بیا که مردم چشمم سرشک گلگون را

به جست و جوی تو هر سو چو آب می‌راند


نگویمت: به تو می‌ماند از عزیزی عمر

که عمر اگرچه عزیز است، هم نمی‌ماند


به آروزی خیال توام خوش آمد خواب

گر آب دیده من بر منش نشوراند


به آب دیده بگردانم از جفای تو دل

که آب دیده من سنگ را بگرداند


گرفت دیده من آب و دل در آن آتش

که گر خیال تو آید کجاش بنشاند

shirin71
07-17-2011, 03:18 PM
تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند

خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند


به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری

بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند


نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم

ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند


شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم

ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند


برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد

درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند


بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟

تو لب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند


قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی

قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند


امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده

برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند


به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان

متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند

shirin71
07-17-2011, 03:31 PM
جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند

عمرم از در راند و عمری بر زبان نامم نماند


لطف کرد امروز و بازم خواند و دیدارم نمود

صورتی خوشرو نمود انصاف نیکم باز خواند


خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا

خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند


آب چشمم دید و آمد بر من خاکیش رحم

باد صد رحمت بر آب دیده کین آتش نشاند


ساقیا جامی به روی دوستان پر کن که من!

جرعه این جام را بر دشمنان خواهم فشاند


آنچه چشمم دیده است از فرقتت، روزی مجال

گر در افتد اشک یک یک با تو خواهد باز راند


گر خطایی دیده‌ای از من، تو آن از من مبین

کین گناه ایام کرد و جرمش از سلمان ستاند

shirin71
07-17-2011, 03:31 PM
زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟

هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند


می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز

باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند


اشک من آنچه ز زار دل من می‌گوید

راست می‌گوید و از دیده سخن می‌راند


دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد

هیچکس نیست که داد من از او بستاند


آب چشمم ننشاند آتش و من می‌دانم

کاتش من بجز از خاک درش ننشاند


هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید

و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند


ماند سلمان ز درت دور و چنان می‌شنود:

که مراد تو چنین است و بدین می‌ماند

shirin71
07-17-2011, 03:31 PM
لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند

هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند


دامن آخر زمان دارد غبار حادثه

آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند


از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس

وندران دم بر هوای دوست، جان خواهم فشاند


پای عزلت بر سر کون و مکان خواهم نهاد

دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند


همچو گل برگی که حاصل کرده‌ام در عمر خویش

با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند

shirin71
07-17-2011, 03:32 PM
در خرابات مرا دوش به دوش آوردند

بی‌خودم بر در آن باده فروش آوردند


شهسواری که نیامد به همه کون فرود

بر در خانه خمار فروش آوردند


دوش بر دوش فلک می‌زنم امروز که دوش

مستم از کوی خرابات به دوش آوردند


مطربان زیر لب از پرده‌سرایی، بانی

تا چه گفتند؟ که نی را به خروش آوردند


ساقیان داروی بیهوشی می در دادند

دل بیهوش مرا باز به هوش آوردند


شاهدان این همه دلهای پریشان را جمع

به تماشای گل غالیه پوش آوردند


عشوه دادند فریب و دل و دین را ستدند

هوش بردند و نکات و نی و نوش آوردند


چشم و ابروی تو از گوشه خود سلمان را

در خرابات کشان از بن گوش آوردند

shirin71
07-17-2011, 03:32 PM
چشم مخمور تو مستان را به هم بر می‌زند

شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در می‌زند


دل همی نالد چو چنگ عشق تیز آهنگ او

در دل عشاق هر دم راه دیگر می‌زند


چشم عیارت به قصد خون خلقی، دم به دم

تیغ‌های تیر مژگان را به هم بر می‌زند


گوهر کان از کجا یابد دل من چو مدام

قفل یاقوت لبت بر درج گوهر می‌زند

shirin71
07-17-2011, 03:32 PM
هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا می‌کشند

چون سر زلفت بدوشم بی‌سرو پا می‌کشند


بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار

بازم اینک که در میان شهر، رسوا می‌کشند


گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس

ناتوانان را به بازوی توانا می‌کشند


ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است

تا خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشند


می‌کشم هر شب به جام چشمها، دریای خون

شادی آنانکه بر یاد تو دریا می‌کشند


خرم آن مستان که بی‌آمد شد ساغر مدام

از کف ساقی دردت، درد صهبا می‌کشند


دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار!

در گذر زینها که اینها سر به سودا می‌کشند


بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن

می‌کشند از غالیه خطی و زیبا می‌کشند


جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز

چون بنفشه دامن گلبوی در پا می‌کشند


بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان

سخت شیرین می‌کشند، بگذارشان تا می‌کشند

shirin71
07-17-2011, 03:32 PM
هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند

غمزه‌اش صد فتنه در هر گوشه‌ای پیدا کند


از می سودای چشمت خوش برآید جان من

سر خوش است امشب خمار مستیش فردا کند


پایه من بر سر بازار سودایش شدست

چون بدین مایه کسی با چون تویی سودا کند


رخت عقلم می‌برد چشمت چه می‌آید ز عقل

می‌دهد تشویش من بگذار تا یغما کند


در چمن گر ناز سروت را ببیند سروناز

از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند


در ره عشق تو من سر می‌نهم بر جای پای

عشق اگر کاری کند فی‌الجمله پا بر جا کند


گر کند میل وفایی باشدش با دیگران

ور جفایش در دل آید آن جفا بر ما کند


رفت هر جا اشک ما چندان‌که ما را برد آب

چند خود را در میان مردمان رسوا کند


همدمم باد است و راز دل نمی‌گویم به باد

باد غماز است و می‌ترسم حکایت وا کند


ابرویت پیوسته می‌گردد به هرجا تا کجا

همچو سلمان عارفی را واله و شیدا کند

shirin71
07-17-2011, 03:32 PM
حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند

ور نیز گوید: می‌کنم، هرگز کسی باور کند


شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی

شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!


رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر

دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند


چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر

ناگه خیال شاهی، از گوشه‌ای سر بر کند


آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان

فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند


من گرد مستان گشته‌ام، دانم که گردد همچنین

از کاسه سرهای ما، گر کوزه‌گر ساغر کند


کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان

کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند

shirin71
07-17-2011, 03:33 PM
هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند

کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند


تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل

گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند


از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند

وز هوا ابر بهاری گریه چون مجنون کند


زلف مشکین حلقه شب را بیندازد فلک

با جمال طلعت خورشید رو افزون کند


باد بر بوی نسیم زلف سنبل در ختن

نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند


لاله نعمان نشان جام کیخسرو دهد

نرگس رعنا خیال تاج افریدون کند


لاله همچون من دلی در اندرون دارد سیه

آن چه بینی کو به ظاهر گونه را گلگون کند


باد سوسن را زبانی گربه آزادی نداد

بی‌زبانی وین همه آزادی از وی چون کند


ساقی آن می ده که عکس او به عکس آفتاب

صبحدم خون شفق در دامن گردون کند


سوی میدان بر، کمیتی را که صبح از نسبتش

بر سواد خیل لیل از نیم شب شبخون کند


بلبل و گل ساختند از نو نوای برگ و عیش

هرکه را برگ و نوایی هست عیش اکنون کند


ای بهار عالم جان جلوه‌ای کن تا رخت

ارغوان و لاله بر حسن خود مفتون کند


در هوای عارضت عنبر همی ساید نسیم

تا به خط عنبرین اوراق را مشحون کند

shirin71
07-17-2011, 03:34 PM
هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر می‌کند

سوزش اندر هر سری سودای دیگر می‌کند


با کمال خویشتن بینی، نمی‌دانم چرا؟

هر زمان آیینه را با خود برابر می‌کند


صورت ماهیت رویش نمی‌بیند کسی

هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند


جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من

بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند


سینه‌ام پر آتش است و دم نمی‌یارم زدن

زانکه گر لب می‌گشایم دود سر بر می‌کند


در فراقش می‌نویسم نامه‌ای وز دست من

خامه خون می‌گرید و خط خاک بر سر می‌کند


شرح سودای دل ریشم، سواد نامه را

چون سواد چشم من هر دم به خون تر می‌کند


بوی انفاس نسیم خاک کویت می‌دهد

زان روایتها که باد روح پرور می‌کند


گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد؟

کوی عشق است اینکه سلمان را قلندر می‌کند

shirin71
07-17-2011, 03:34 PM
بوی زلف او دماغ جان معطر می‌کند

یاد روی او چراغ دل منور می‌کند


یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او

که به سر خود هریکی سودای دیگر می‌کند


صورت ماهیت رویش نبیند هر کسی

هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند


سینه‌ام بر آتش است و دم نمی‌یارم زدن

ز آنکه گر لب می‌گشایم شعله سر بر می‌کند


جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من

بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند

shirin71
07-17-2011, 03:34 PM
سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند

هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند


باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من

باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند


لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف

جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند


دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب

خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند


توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان

ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند


زان شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه

صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند


نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب

ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند

shirin71
07-17-2011, 03:34 PM
چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند

لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی می‌کند


تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز

جامه جان را به خون، هر دم نمازی می‌کند


باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن!

زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی می‌کند


می‌زند خورشید تابان، بر سر شمشاد تیغ

تا چرا در دور قدت سرفرازی می‌کند؟


چون نپالایم ز راه دیده، خون دل مدام

کاتش عشق تو در دل جان گدازی می‌کند


سازگاری کن دمی با من که در عشق تو جان

از تنم بر عزم رفتن کار سازی می‌کند


همچو زلفت شد پریشان حال سلمان حزین

زانکه با روی تو دائم عشق بازی می‌کند

shirin71
07-17-2011, 03:44 PM
با سر زلفش دلم، پیوند جانی می‌کند

با خیالش خاطرم، عیشی نهانی می‌کند


در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان

جان اگر خوش بر نمی‌آید، گرانی می‌کند


زنده‌ای کو مرده‌ای را دید زیبا صورتی است

راستی در صورت خوش زندگانی می‌کند


جان فدای بوی آن آهوی چین کز سنبلش

بوستان هر نوبهاری بوستانی می‌کند


گر شکایت می‌کند جان من از چشمت، مرنج

خسته‌ای نالش ز عین ناتوانی می‌کند


می‌خورم جام غمی هر دم به شادی رخت

خرم آن کس کو بدین غم شادمانی می‌کند


جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام

تازه عیشی از شراب ارغوانی می‌کند

shirin71
07-17-2011, 03:44 PM
آنها که مقیمان خرابات مغانند

ره جز به در خانه خمار ندانند


من بنده رندان خرابات مغانم

کایشان همه عالم به پشیزی نستانند


سر حلقه ارباب طریقت بحقیقت

آن زنده دلانند که در ژنده نهانند


بسیار خیال خرد و دین مپزای دل

کین هر دو به یک جرعه می خام نمانند


من جز به قدح بر نکنم دیده، چو نرگس

فردا که ز خاک لحدم باز نشانند


گر خلق برآنند که برانند ز شهرم

من نیز برانم که همه خلق برانند


ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار

بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند


نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را

شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند


روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان

بسیار دریدند و شب و روز درانند

shirin71
07-17-2011, 03:54 PM
گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند

گاه در خانقهم صوفی صافی دانند


تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما

تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند


باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟

گر چه روز و شبشان اهل سخن می‌رانند


با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان

عقل و دین هر دو به عشق تو کجا می‌مانند


تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت

گوش امید به در، منتظر فرمانند


پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد

بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند


نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی

جای آن است که بر چشم خودت بنشانند


جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی

گوی‌هایی که دوان در عقب چوگانند


با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست

مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند

shirin71
07-17-2011, 03:54 PM
خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند

زاهدان نیز در آن خم طمع خام کنند


چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن

ساقیان جان نو آرند و در آن جام کنند


عاشقان جان ز پی مصلحتی می‌خواهند

تا نثار قد و بالای دلارام کنند


شاهدان را همگی زلف نهادن بر روی

غرض آن است که صبح چو منی شام کنند


با سر زلف تو دلبستگیم دانی چیست؟

تا که دیوانه زنجیر توام نام کنند


بلبلان در سحر و شام به آواز بلند

صفت قامت آن سرو گل اندام کنند


مه رخان فلک از خانه برآیند به بام

تا تماشای تو هر شام ازین بام کنند


راه عشق تو نه راهی است که اقدام روند

شرح شوق تو نه کاری است که اقلام کنند


بت پرستان اگر از عشق تو آگاه شوند

روی در روی تو و پشت بر اصنام کنند

shirin71
07-17-2011, 03:55 PM
اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند

رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند


سخن پیر مغان است که در دیر کسی

که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند


خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا

تا مجرد نشوی از دو جهان ره ندهند


ادب آن است که هر دل که بود منزل یار

هیچ اندیشه اغیار بدان ره ندهند


راه وحدت شنو از ناله مستان که چونی

قصه گویند و سخن را به زبان ره ندهند


راه سلمان به خرابات ندادند چه شد؟

همه کس را به خرابات مغان ره ندهند

shirin71
07-17-2011, 03:55 PM
خیال زلف تو چشمم به خواب می‌بیند

دلم ز شمع جمال تو تاب می‌بیند


کسی که چشمه آب حیات لعل تو دید

برون از آن همه عالم سراب می‌بیند


به غیر عشق تو در دیده هر چه می‌آید

نظر معاینه نقشش بر آب می‌بیند


ندیم چشمم از آن است چشم مخمورت

که در زجاجی چشمم شراب می‌بیند


خیالش از دل و چشمم نمی‌رود بیرون

کجا رود که شراب و کباب می‌بیند


دلا مگرد به عهدش قوی که عهد حبیب

خرد ضعیف چو عهد حباب می‌بیند


نهاد دل، همگی بر وفای او سلمان

نهاد خویش از آن رو خراب می‌بیند

shirin71
07-17-2011, 03:55 PM
اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود

نیست ممکن که برآید ز من سوخته دود


بر سرم هرچه رود خاک رهم گو: می‌رو

نیستم باد که از کوی تو برخیزم زود


منم از باغ تو چون غنچه به بویی خوشدل

منم از کوی تو چون باد، به گردی خشنود


شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند

در فراق تو ولی عهد همانست که بود


بی‌شراب عنبی را که به موی مژه‌ام

دیده بر یاد تو از جام زجاجی پالود


خنده‌ای زد دهنت، تنگ شکر پیدا کرد

هر یکی گوهر پاکیزه خود باز نمود


عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداری

کانچه از عمر کم آمد، همه در عشق فزود


دیده از غیر تو تا خلوت دل خالی کرد

جز به روی تو مرا، هیچ دردل نگشود


وه که چون غنچه چه مشکین نفسی ای سلمان؟

نیست مشکین دمت الا زدم خون آلود

shirin71
07-17-2011, 03:55 PM
آن پری کیست که از عالم جان روی نمود؟

وین چه حوری است که بر ما در فردوس گشود؟


دل به پروانه غم شمع من از من بستند

می به پیمانه جان لعل تو بر من پیمود


گرچه آواز رباب است مخالف با شرع

راستی او ره تحقیق به عشاق نمود


در گل تیره ما گشت نهان خورشیدی

روی خورشید به گل چون بتوانم اندود


ما چو عودیم بر آتش، مکش از پا دامن

کز وفا دود برآید چه زیانت زان دود؟


عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداری

کانچه کم گشت زعمرم همه در عشق فزود


آنچنان نازکی ای گل که اگر با تو نسیم

دم زند، روی تو چون لاله شود خون آلود


دیده ما به خیال لب عنابی تو

بس که از جام زجاجی عنبی می‌ پالود


بنشستیم پس پرده تقوی، عمری

ناگهان باد هوا آمد و آن پرده ربود


سود سلمان همه این است که سر بر در تو

سود و سرمایه خود را چه زیان کرد و چه سود

shirin71
07-17-2011, 03:56 PM
آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟

در معرض خورشید، کی نور سها پیدا بود؟


رندیست کار بیدلان، تقوی شعار زاهدان

آری دلا هر کسوتی، بر قامتی زیبا بود


آنکس که آرد در نظر، روی چنان و همچنان

عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود


من در شب سودای او، دل خوش به فردا می‌کنم

لیکن شب سودای او ترسم که بی فردا بود


گرچه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم

هر چیز کاید در نظر، قدش از آن بالا بود


گفتم که بالای خوشت، اما بلایی می‌دهد

گفتی: بلی در راه ما، این باشد و آنها بود


او ریخت خون چشم من، دامن گرفت از خون مرا

او می‌کند بر ما ستم، لیکن گناه از ما بود


تابی ز شمع روی او، گر در تو گیرد مدعی!

آنگه بدانی کزچه رو پروانه نا پروا بود؟


در آب می‌جستم تو را دل گفت: کای سلمان بیا!

در بحر عشقش غوص کن، کان در درین دریا بود

shirin71
07-17-2011, 03:56 PM
دوشم آن گلچهره در آغوش بود

حبذا وقتی که ما را دوش بود


لب به لب، رخسار بر رخسار بد

رو به رو، آغوش بر آغوش بود


هرچه آن جز باده بد، مکروه گشت

آنچه غیر از دوست بد، فرموش بود


از می لعل لبش تا صبحدم

بانگ «هایاهای و نوشانوش» بود


از نشاط جرعه پیمان ما

عقل و جان سرمست و دل مدهوش بود


از خروش ما فلک بد در خروش

تا خروس صبحدم خاموش بود


زهره و خورشید را از رشک ما

بر فلم خون جگر بر جوش بود


صبح ناگه از سر ما برگرفت

پرده پب را که آن سرپوش بود


عزم رفتن کرد حالی دلبرم

آن هم از بد گفتن بد گوش بود


ریخت سلمان در پیش، از دیدگان

گوهری کز لطف او، در گوش بود

shirin71
07-17-2011, 03:56 PM
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود

گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود


گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند

گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود


گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟

گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود


گفتم که قرین بدت افکند بدین روز

گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود


گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش

گفتا که شفا در قدح باز پسین بود


گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی

گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟


گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی

گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود

shirin71
07-17-2011, 03:57 PM
ماهی ار ماه فلک را از کمان ابرو بود

سروی ار سرو سهی را عنبرین گیسو بود


ما که هر روزی به ماه طلعتت گیریم فال

روز و ماه ما مبارک، فال ما نیکو بود


ز آفتاب روی خوبت، دیده من خیره گشت

خیره گردد دیده جایی کافتاب از رو بود


سرو قدت راست جابر جویبار چشم و دل

حبذا باغی که سروش این چنین دلجو بود


بس که دم خوردم به بویت، گر نمایم حال دل

غنچه آسا در دلم خون بسته تو بر تو بود


ما به سودای سر زلف تو چون گردیم خاک

باد گردی کآورد زان خاک عنبر بو بود


زحمت سلطان مده بسیار و بگذار ای رقیب!

تا ندیم مجلس گل بلبل خوش گو بود

shirin71
07-17-2011, 03:57 PM
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود

گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود


افتاده بود دل به خم چین زلف او

شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود


دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست

بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود


دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود

جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود


می‌خواستم که عمر عزیزت کنم نثار

نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود


در خطا شده ز خال سیاه مبارکش

کش نیش لب طره سلمان نشانده بود


خالش به جای خویش گرفتم، نشسته بود

بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود

shirin71
07-17-2011, 03:57 PM
همچنان مهر توام مونس جان است که بود

همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود


شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند

در فراق تو، ولی عهد همان است که بود


کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار

که فلان باز همان یار فلان است که بود؟


ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن

یار با ما به عنایت نه چنان است که بود


بود بر جان رخم داغ توام روز ازل

وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود


بود در ملک تنم، جان متصرف و اکنون

همچنان عشق تو را حکم روان است که بود


از من ای جان شده‌ای دور و درین دوری نیز

آن ملاقات میان تن و جان است که بود


طره‌ات یک سر مو سرکشی از سر نگذاشت

همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود


تا نخوانند دگر گوشه نشین سلمان را

گو همان رند خرابات مغان است که بود