PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سلمان ساوجی



صفحه ها : 1 [2]

shirin71
07-17-2011, 03:58 PM
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود

کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟


آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ

هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟


از خیال غمزه غماز کافر کیش او

هر زمانی بر دل من تیربارانی بود


نامسلمان چشم ترکت را نمی‌دانم چه بود؟

زانکه دایم در پی خون مسلمانی بود


با خیال روی و مویش عشق بازد روز و شب

هر کجا با بنده ماهی در شبستانی بود


با ملاقات یار شو، گو از سلامت دور باش

هرکه او در عاشقی، خواهد که سلمانی بود

shirin71
07-17-2011, 03:58 PM
سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود

برود این سر سودایی و سودا نرود


پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست

که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود


پای سست است و رهم دور از آن می‌ترسم

که سر من برود در طلب و پا نرود


هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود

دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود


عشقت آمد به سرم و زمن مسکین بستند

عقل و دین هر دو و دانم که بدینها نرود


سیل خون دل ما می‌رود از دیده بگو

با خیال تو که در خون دل ما نرود


ما دلی ناسره داریم به بازار غمت

درم قلب ندانم برود یا نرود؟


چند گویی که دلم رفت به خوبان سلمان!

دیده بر دوز و دل از دست مده تا نرود

shirin71
07-17-2011, 03:58 PM
از چشم من خیال قدش کی برون رود؟

سروی است ناز از لب جو سرو چون رود؟


بنشست در درونم و غیر از خیال یار

رخصت نمی‌دهد که کسی در درون رود


دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟

وقتی که هردو عالمت از دل برون رود


از کوی دوست باز نپیچم عنان اگر

بینم به چشم خویش که سیلاب خون رود


گر نی کمند زلف درازت شود سبب

چون آه من بدین فلک نیلگون رود


واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!

کی درد عاشقی به فسان فسون رود


یک ذره از محبت سلمان اگر نهند

بر کوه، او چو ذره قرار و سکون رود

shirin71
07-17-2011, 04:04 PM
باد صبا به باغ به بوی تو می‌رود

در گلستان حکایت روی تو می‌رود


چونت خرم به جان که به بازار عاشقی

هر دو جهان به یک سر موی تو می‌رود


با باد بوی توست دل ناتوان من

گر می‌رود به باد، به بوی تو می‌رود


زان آمدم که بر سر کوی تو سر نهم

مقبل کسی که در سر کوی تو می‌رود


بامی از آن خوش است سر عارفان که می

در کاسه‌های سر ز سبوی تو می‌رود


جوری که رفت و می‌رود امروز در جهان

از چشم مست عربده جوی تو می‌رود


مشکین دلم از آنکه مرادم به دم سخن

در طره‌های غالیه بوی تو می‌رود


از جوی دیده خون جگر بیش از این مریز

سلمان که آب بحر ز جوی تو می‌رود

shirin71
07-17-2011, 04:05 PM
آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود

می‌آید او و عقل من از جا همی رود


حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد

جانیست نازنین که به تنها همی رود


از زنگبار زلف پراکنده لشگری

بر خویش جمع کرده به یغما همی رود


ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه

شکرانه می‌دهیم که بر ما همی رود


مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد

زان خسته می‌شود که به بالا همی رود


گویی چرا به منزل ما هم نمی‌رسند

آهم که از ثری به ثریا همی رود؟


دل قطره‌ای ز شبنم دریای عشق اوست

کز راه دیده باز به دریا همی رود


سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد

بس چون کند که کار به سودا همی رود

shirin71
07-17-2011, 04:05 PM
گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود

هر دو عالم در هوایش، ذره‌سان دروا شود


شمع دیدارش اگر از نور تجلی پرتوی

افکند بر کوه، چون پروانه نا پروا شود


عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟

هر کجا یابد نشان یار خود آنجا شود


در شب هجرش به بوی وعده فردای وصل

حالیا جان می‌دهم تا صبح تا فردا شود


صد هزار آیینه دارد شاهد مه روی من

رو به هر آیینه کارد جان درو پیدا شود


در سرم سودای زلف توست و می‌دانم یقین

کاین سر سودایی من، در سر سودا شود


خرقه سالوس بر خواهم کشید از سر ولی

ترسم این زنار گبری در میان رسوا شود


می‌زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان

همتی در بسته باشد تا که این در، وا شود

shirin71
07-17-2011, 04:06 PM
آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟

یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟


با تو داردم زازل سابقه عشق ولی

کار بخت است و عنایت به سوابق نشود


در سرم هست که خاک کف پای تو شوم

من برینم، مگر بخت موافق نشود


شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد

دارم امید که دودش به تو لاحق نشود


می‌کند دست درازی سر زلفت مگذار

تا به رغم دل من با تو معانق نشود


هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد

که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟


شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است

روشن این قول به بی‌شاهد صادق نشود


با دهان و لب تو جان مرا رازی هست

همه کس واقف اسرار دقایق نشود


کار کن کار که کار تو میسر سلمان

به عبارات خوش و نکته رایق نشود

shirin71
07-17-2011, 04:06 PM
دل ز وصل او نشان بی‌نشانی می‌دهد

جان به دیدارش امید آن جهانی می‌هد


جوهر فر دهانش طالب دیدار را

بر زبان جان جواب « لن ترانی» می‌دهد


جز سرشک لاله رنگم در نمی‌آید به چشم

کو نشانی زان عذار ارغوانی می‌دهد


دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش

می‌رسد وز گرد راهم ارمغانی می‌دهد


زندگی از باد می‌یابم که او در کوی دوست

می‌شود بیمار وز آنجا زندگانی می‌دهد


نرگسش در عین مستی دم به دم چشم مرا

ساغری از خون لبالب، دوستگانی می‌دهد


زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی

جان سلمان را حیات جاودانی می‌دهد

shirin71
07-17-2011, 04:06 PM
یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد

چون کند مسکین در افتادست و جانی می‌دهد؟


چون نمی‌افتد به دستش آستین وصل دوست

بر در او بوسه‌ای بر آستانی می‌دهد


گفت: لعلت می‌دهم کام دلت، باری مرا

گر نمی‌بخشد لبت کامی، زبانی می‌دهد


با وصالش می‌توانم جاودان خوش زیستن

گر فراق او مرا یکدم امانی می دهد


گو برون کن جان و دل هرکس که او چون جام می

می‌رود خود را به دست دلستانی می‌دهد


گفتمش موی تو بر زانو چه آید هر زمان؟

گفت: پیشم شرح حال ناتوانی می‌دهد


گفتم: از من هیچ ذکری می‌رود در حلقه‌اش؟

گفت: سودا بین که تشویش فلانی می‌دهد


غم مخور سلمان به غم خوردن که چرخ از خوان خویش

هر همایی را که بینی استخوانی می‌دهد

shirin71
07-17-2011, 04:06 PM
بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید

حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید


برق جمال خرمن پندار ما بسوخت

لعلت خیال پرده اسرار ما درید


زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه

زنار بسته بر سر کوی مغان کشید


خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق

بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید


اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست

سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید


خرم کسی که بر سر بازار عاشقی

کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید

shirin71
07-17-2011, 04:06 PM
دل پی دلدار رفت و دیده چو این حال دید

اشک به دندان گرفت دامن و در پی دوید


دید میان دل و دیده که خونست اشک

جست برون ز میان، رفت و کناری گزید


هر دو جهان دل به باد، که خواهد مگر

از طرف آن بهار، بوی هوایی دمید


مقصد و مقصود دل، جز دهن تنگ او

نیست دریغا که هست، مقصد دل ناپدید!


گر تو چو شمعم کشی، از تو نخواهم نشست

ور تو به تیغم زنی، از تو نخاوهم برید


از می و مطرب مکن، مدعیا منع من

تا غزلی‌تر بود، قول تو خواهم شنید


بر در ارباب دل، از در رحمت در آی

کانکه به جایی رسید، از در رحمت رسید


فتح رفیق کلید، دانی سلمان چراست؟

کز بن دندان کند، خدمت در چون کلید

shirin71
07-17-2011, 04:06 PM
مانده یک ذره از آن دل که هوای تو گزید

لله الحمد که آن ذره به خورشید رسید


این همان ذره خاکی هوادار شماست

که به جان، روز ازل، مهر شما می‌ورزید


وین همان بلبل خوش گوست که در باغ وصال

سالها بر گل رخسار شما می‌نالید


روز رخسار تو شد در شب زلفت پیدا

صبحدم فاتحه‌ای خواند و بران روی دمید


پای من در سر کوی تو نیاورد مرا

که مرا رغبت موی تو به زنجیر کشید


آن سیه روی کدام است که روی از تو بتافت

مگر آنکس که چو زلفت تو سرش می‌گرید


سر ما راه سر کوی تو خواهد پیمود

لب ما خاک کف پای تو خواهد بوسید


گر بخواهند بریدن سر ما، چون زلفت

ما دگر یک سر مو از تو نخواهیم برید


باز توفیق عنان بر طرف سلمان تافت

چون رکاب آمد و رخ بر کف پایت مالید

shirin71
07-17-2011, 04:07 PM
ما رقمی می‌کشیم، تا به چه خواهد کشید

ما قدمی می‌زنیم، تا به چه خواهد رسید


قبله و مذهب بسی است، یار یکی بیش نیست

هر که دویی در میان دید یکی را دو دید


کفر سر زلف توست، قبله آتش پرست

دید رخت کاتشی است، آتش از آن رو گزید


من ز جهان بگذرم، وز تو نخواهم گذشت

ور تو به تیغم زنی، از تو نخواهم برید


در همه بحری دهند، جان به امید کنار

لیک درین بحر ما، نیست کناری پدید

shirin71
07-17-2011, 04:07 PM
چه نویسم که دل از درد فراقت چه کشید؟

یا ز نادیدنت این دیده غم دیده چه دید؟


به امیدی که رسد در تو دل خام طمع

سالها دیگ هوس پخت و به آخر نرسید


قصه این دل دیوانه درازست و مپرس:

که در آن سلسله زلف پریشان چه کشید؟


قصه راز تو مردیم و نگفتیم به کس

بشنو این قصه که هرگز به جهان کس نشنید


عاشق صورت توست آینه و این صورت

هست در چهره آیینه چو خورشید پدید


سر زلف تو مرا توبه ناموس شکست

چشم مست تو مرا پرده سالوس درید


جرعه در دور تو رسمی است که نتوان انداخت

خرقه در عهد تو عیبی است که نتوان پوشید


دشمنان گر همه کردند زبان چون شمشیر

نیست ممکن که مرا از تو توانند برید


خواست تا شرح فراق تو نویسد سلمان

حال دل در قلم آمد ز قلم خون بچکید

shirin71
07-17-2011, 04:08 PM
پیر من از میکده بویی شنید

دست زد و جامه سراسر درید


خرقه ازان شد که فرو شد به می

خرقه صدپاره که خواهد خرید؟


جان که غمش خورد و رسیدم به لب

رفت دلم تا به چه خواهد رسید؟


مشرب صافی حقیقت کسی

یافت که او دردی درش چشید


دردی دن را که دوای دل است

درد گرفتیم بباید کشید


شور می و ساغر از آن روز خاست

کان نمکین لب، لب ساغر مکید


تلخ حدیثی است تو را دلنواز

تنگ دهانیست تو را کس ندید


سایه صفت، با همه افتادگی

در عقب وصل تو خواهم دوید


عشق تو تا ظل همایون فکند

طوطی عقل از سر سلمان پرید

shirin71
07-17-2011, 04:09 PM
مرا از آینهٔ سخت روی سخت آید

که در برابر روی تو روی بنماید


چو شانه دست به دندان اگر برم شاید

که شانه در سر زلف تو دست می‌ساید


لطیفه‌ایست دهان تو تا که دریابد

دقیقه‌ایست میان تو تا که بگشاید


عروس گل ز جمال تو چون خجل نشود

سپیده دم که به گلگونه رخ بیاراید


سر مراز سعادت به دولت عشقت

جز آستان درت هیچ در نمی‌باید


عروس خاطر سلمان که با لبت پیوند

کند هر آیینه زین گونه گوهری زاید

shirin71
07-17-2011, 04:09 PM
بگو ای ماه تا ساقی ز می مجلس بیاراید

که خورشید جهان‌آرا به دولتخانه می‌آید


به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی

به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید


ز راه موکبت نرگس، به چشمان خار برچیند

ز باد دامنت نسرین، به عارض گرد بزداید


همایون گلشنی کانجا ازین ماهی کند منزل

مبارک روضه‌ای کان را چنین سروی بیاراید


خیال سرو بالایت در آب و گل نمی‌گنجد

مقام و منزل جانان به غیر از دل نمی‌شاید


خنک بادی که از خاک سر کوی تو بر خیزد

خوشا جانی کز انفاس خوشش جانی بیاساید


سری دارم به سودای تو مستغنی ز هر بابی

که غیر از درگه وصل تو هیچش در نمی‌باید


سر شوریده را سلمان از آن رو می‌نهد بر کف

که در پایش کشد چون زلف اگر تشریف فرماید


در آن مجلس که چشم یار جام حسن گرداند

کسی گر باده پیماید حقیقت باد پیماید

shirin71
07-17-2011, 04:09 PM
از توبه ریایی، کاری نمی‌گشاید

وز ملک و پادشاهی، چیزی نمی‌فزاید


در ملک فقر دارد، درویش پادشاهی

قانع به هر چه باشد، راضی به هر چه آید


دلق کبود خواهم، کردن به باد گلگون

کاین رنگ زرقم از دل، زنگی نمی‌زداید


بردار برقع از رو، کایینه درونم

جز صورت جمالت نقشی نمی‌نماید


عشق است هر دم افزون، گویی که هر چه ما را

از عمر می‌شود کم در عشق می‌فزاید

shirin71
07-17-2011, 04:10 PM
چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمی‌آید

به چشمانت که چشمم را به جز چشمت نمی‌باید


چو چشمت چشم آن دارد که ریزد خون چشم من

اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید


هر آن چشمی که می‌بیند به غیر چشم او چشمی

چو چشمش چشم تو بیند ز چشمش چشمه بگشاید


به سوی چشم من چشمی، بکن ای نور چشم من

که تا چشمم ز چشمانت به چشمانی بیاساید


به وعده چشم تو گفته: که چشمم را به چشم آرد

به چشمت هم شتابی کن که چشمم چشم می‌باید


چه دانی حال چشم من چو چشمت نیست در چشمم؟

که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالاید


اگر چشمت به چشم آرد به چشم خویش سلمان را

خوشا چشمی که پیش چشم تو جانا به چشم آید

shirin71
07-17-2011, 04:10 PM
چون خاک شوم وز گل من خار برآید

زان خار ببوی تو همه گل ببر آید


از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است

وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید


هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد

زان خاک همه خون دل و دیده برآید


گر خاک سر کوی تو چون مشک ببویند

زان خاک معطر همه بوی جگر آید


پیوسته جمال تو بود در نظر من

خود غیر جمال تو مرا در نظر آید


کار من سودا زده عشق است و ز سلمان

جز عشق مپندار که کاری دگر آید

shirin71
07-17-2011, 04:11 PM
صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید؟

سخن درون عاشق، به زبان کجا برآید؟


چو قلم بدست گیرم که حکایتت نویسم

سخنم رسد به پایان و قلم به سر درآید


سر من فدای زلفت، که ز خاک کشتگانش

همه گرد مشک خیزد، همه بوی عنبر آید


به تصور خیالت، نرود به خواب چشمم

که به چشم من خیال تو ز خواب خوشتر آید


به قلندری ملامت، چه کنی من گدارا؟

که سکندر ار بکوی تو رسد قلندر آید


اگرم به لب رسد جان، به خدا که نیست ممکن

که به جز خیال رویت، دگریم بر سر آید

shirin71
07-17-2011, 04:11 PM
وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید

جان می‌دهم درین پی باشد مگر برآید


در کار بینوایان، گر یک نظر گماری

کار من و چو صد من، زان یک نظر برآید


در جان هر که گیرد، از سوز عشق آتش

با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآید


آتش فتاد در من، هان روشنایی از من

از من نعوذ بالله، دودی اگر برآید


ما خاک آستانت، دانیم و بس که ما را

کاری اگر برآید، زین رهگذر برآید


در صبر کوش سلمان کین کار عشق جانان

کار دلست و هرگز کی بی جگر برآید


نومید تا نگردی زین درگه گر امیدت

این بار بر نیاید بار دگر برآید

shirin71
07-17-2011, 04:11 PM
نامم به زبان بردن، گیرم که نمی‌شاید

در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید


نظاره آن منظر، صاحب نظری باید

سرگشته این سودا، ثابت قدمی شاید


بر آب زند هر دم، این دیده نمناکم

نقش تو و جز نقشت، در دیده نمی‌شاید


چون با سر زلف توست، کار من شوریده

کار من اگر دارد، پیچی و خمی شاید


با ما نظری می‌کن، گه گاه که سلطان را

درباره درویشان، کردن کرمی‌شاید


چون گشت علم سلمان، در عشق میندازش

در خیلت اگر باشد، ما را قلمی شاید

shirin71
07-17-2011, 04:11 PM
مرا که نقش خیال تو در درون آید

عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید


وثاق توست درونم، نمی‌دهد دل بار

که جز خیال تو غیری اندرون آید


کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان

که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید


هزا نقش به دستان برآورم هر دم

بدان هوس که نگارم بدست چون آید


ز غصه شد جگرم خون چو مشک و می‌ترسم

که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید


شب است و بادیه و باد و من چنین گمره

مگر سعادتی از غیب رهنمون آید


قبول خاک کف پایت افتد ار سر من

به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید


حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان

به هیچ در سخنی کز سر جنون آید

shirin71
07-17-2011, 04:12 PM
یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید

که پری پیکری از عالم جان می‌آید


سر سودای تو گنجی است نهان در دل من

به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید


من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم

چه کنم کز در و دیوار فغان می‌آید؟


به جمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید

می‌کنم در نظرم تیغ و سنان می‌آید


به حیاتت که اگر می‌خورم از دست تو زهر

خوشتر از آب حیاتم به دهان می‌آید


تا تویی در دل من کی دگری می‌گنجد؟

یا کجا در نظرم هر دو جهان می‌آید؟


مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن

زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن می‌آید


بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی

گر همه جان عزیز است، گران می‌آید

shirin71
07-17-2011, 04:12 PM
چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی‌آید

مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمی‌آید


خیال عارضت آبست، از آن در دیده می‌گردد

نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمی‌آید


مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر

دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمی‌آید


بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی

به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمی‌آید


مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را

زیاد لعل او یاد از می و ساغر نمی‌آید


حریفان را فرود شد دم، بر آرای مطرب آوازی

بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمی‌آید

shirin71
07-17-2011, 04:12 PM
کار شد تنگ برین دل، خبر یار کنید

دوستان! بهر خدا، چاره این کار کنید


سیل عشق آمد و این بخت گران خواب مرا

گر خبر نیست ازین واقعه، بیدار کنید


اثری کرد هوا در من و بیمار شدم

به دو چشمش که علاج من بیمار کنید


هیچمان از طرف کعبه چو کاری نگشود

بعد از این روی به میخانه خمار کنید


کافران تا به چنین حسن بتی را بینند

به چه رو روی به سوی بت فرخار کنید؟


در رخش آنچه من ای مدعیان می‌بینم

گر ببینید شما، همچو نی اقرار کنید


در جمال و رخ او ای مه و مهر ارنگرید

هر دو چون سایه سجودی پس دیوار کنید


می به چشم خوشش آورده‌ام اقرار مباد

که به سلمان نظر از دیده انکار کنید!

shirin71
07-17-2011, 04:13 PM
ای عمر باز رفته، نمی‌آیی از سفر

وی بخفت خفته، هیچ نداری ز ما خبر


ما همچنان خیال تو داریم، در دماغ

ما همچنان جمال تو داریم، در نظر


از بوی تو هنوز نسیم است با صبا

وز روی تو هنوز نشانی است در قمر


سر می‌زنیم بر در سودای وصل و هیچ

از سر خیال وصل نخواهد شدن بدر


دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد ازین

ماییم و آه سرد و لب خشک و چشم تر


رفتی و در پی تو نه تنها دل است و بس

جان عزیز نیز روان است، بر اثر

shirin71
07-17-2011, 04:13 PM
پرده از رویش ای صبا بردار!

وین حجاب از میان ما بردار


به تماشای جان، ز باغ رخش

دامن زلف مشکسا بردار


همرهانیم، در طریق وفا

من به سر می‌روم، تو پا بردار


چون غبار من اوفتان خیزان

می‌توانی مرا دمی بردار


بر سر کوی او چو جان بخشند

بهره‌ای بهر این گدا بردار


وز زخوان لبش نواله دهند

قسم این جام بینوا بردار


چشم عشاق را ز خاک درش

ذره‌ای بهر توتیا بردار


سرما جست و ما بفرمانش

سر نهادیم، گو بیا بردار


ای دل از منزلش صبا بویی

می‌برد هان پی صبا بردار!


دل ز تقوی گرفت سلمان را

ساقیا جام جانفزا بردار

shirin71
07-17-2011, 04:14 PM
زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار

عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟


می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم

مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟


جای عیاران سرباز است کوی عاشقی

ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟


راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است

متقی را در میان مجلس صهبا چه کار


ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم

ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟


دل برای گوهری از راه چشمم رفته است

هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟


دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق

مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟


ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس

با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟


تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست

مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟


عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش

عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟

shirin71
07-17-2011, 04:16 PM
سالک راه تو را با مالک رضوان چه کار؟

عابدان قبله را با کفر و با ایمان چه کار؟


طالب درمان نه مرد کار درد عاشقی است

دردمندان غمت را با غم درمان چه کار؟


صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه

وصل جانانست ورنی جسم را با جان چه کار؟


چون زلیخای هوایت دامن جانم گرفت

یوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار؟


عقل می‌گوید که این راهی است بی‌پایان مرو

گو برو عقلا تو را با بی سرو سامان چه کار؟


جان سپر کردیم و می‌جوییم زخمش را به جان

هر که او را نیست این قوت درین میدان چه کار؟


مدعی را از جمالش نیست خطی، کان چمن

عندلیبان راست، زاغان را در آن بستان چه کار؟


کار من عشق است و مذهب عاشقی و هر کسی

مذهبی دارد تو را با مذهب سلمان چه کار؟

shirin71
07-17-2011, 04:16 PM
زین پیش داشت یار غم کار و بار یار

آخر فرو گذاشت به یکبار کار یار


عمری گذشت تا سخنم را به هیچ وجه

در خود نداد ره، دهن تنگ بار یار


چندانکه می‌روم ز پی یار جز غبار

چیزی نمی‌رسد به من از رهگذار یار


افتاده‌ام به بحری وانگه کدام بحر؟

بحری که نیست ساحل آن جز کنار یار


بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟

جایی است دل که نیست در و غیر بار یار


نگرفته است دامن من هیچ آب و خاک

الا که آب دیده و خاک دیار یار


یار ار به اختیار تو شد نیک، ور نشد

واجب بود متابعت اختیار یار


چون غنچه‌ام اگر چه بسی خار در دل است

من دل خوشم به بوی نسیم بهار یار


بلبل گذاشت شاخ سمن، میل خار کرد

یعنی که خوشتر از گل اغیار خار یار


سلمان! تو چند دعوی یار کنی که خود

پیداست بر محک محبت عیار یار؟

shirin71
07-17-2011, 04:16 PM
چوگان زلفش از دل من برد گو ببر

ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر


در زحمتم ز درد سر و گفت و گوی عقل

ای عقل از سرم برو این گفت و گو ببر


ای آشنا چه در پی بیگانه می‌روی؟

آن را که درد توست تو درمان او ببر


صوفی هنوز صافی رندان نخورده‌ است

ساقی برای او قدحی زین سبو ببر


تا عرض رنگ و بو نکند گل به باغ رو

بویش به باد برده و رنگش ز رو ببر


گر زانکه عمر می‌طلبی کرده‌ایم گم

عمر دراز در سر زلفت بجو ببر


می‌آورم به پیش تو حاجت که گفته‌اند

حاجت به نزد صاحب روی نکو ببر


یا رب مرا به آرزوی خویشتن رسان!

یا از دل و دماغ من این آرزو ببر


خو کرده است بر دل تنگ تو جور دوست

سلمان! جفای آن صنم تنگ خو ببر

shirin71
07-17-2011, 04:17 PM
می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟


دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند

در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر


هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟

این قدر دانم که همچون شمع می‌کاهم دگر


هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم

تازه می‌گردد هوای هر سحرگاهم دگر


زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت

بعد از نیم زندگانی بس نمی‌خواهم دگر


همچو خاکم بر سر راه صبوری معتکف

باد بر بوی تو خواهد بردن از راهم دگر


یار گندمگون خرمن سوز سنبل موی من

جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر


ساقیا از آب رز یک جرعه بر خاکم فشان

هان که درخواهد گرفتن آتشین آهم دگر


در ازل خاک وجود من به می گل کرده‌اند

منع می‌خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!

shirin71
07-17-2011, 04:18 PM
یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور

سایه‌وار از آفتابی ناگهان افتاده دور


ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر

برکناری وز میان مردمان افتاده دور


رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است

بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور


چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟

جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور


بینوا چون بلبلم، بی‌برگ چون شاخ درخت

کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور


بی‌خم ابروی او پیوسته نالان می‌روم

راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور


من چو پیکان زیر پی، پیموده‌ام روی زمین

بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور


ما نمی‌بینیم عالم جز به نور طلعتت

گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور


آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت

باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور


دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟

چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور

shirin71
07-17-2011, 04:18 PM
در مسجد چه زنی اینک در میکده باز

خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز


مست رو بر در میخانه که مستان خراب

نکنند از پی هشیار در میکده باز


تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی

چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز


کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!

مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!


بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است

راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز


«هوی» صوفی چه کنی؟ آن همه رزق است و فریب

«های» مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز


مجلس خلوت انس است و حریفان سرمست

مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز


خون قرابه بریزند که خود ریختنی است

خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز


به زبانی که ندانند بجز سوختگان

می‌کند شمع بیابانی ز سر سوز و نیاز


حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب

به هوای دل خود می‌کند آخر پرواز!


آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت

گو تو باز آی که ما آمده‌ایم از همه باز


بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز

در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز

shirin71
07-17-2011, 06:07 PM
زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز

وقت من شوریده به هم بر زده‌ای باز


زان روی نکو چشم بدان دور که امروز

بر مه زده‌ای طعنه و در خور زده‌ای باز


از غالیه رسمی زده‌ای بر گل و شکر

امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز


بر ساغر عیشم زده‌ای سنگ ولیکن

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟


من سر چو قلم بر خط سودای تو دارم

با اینکه من سر زده را سرزده‌ای باز


از دود من سوخته زنهار حذر کن!

کاتش به من سوخته دل در زده‌ای باز


نقد سره قلب که پالوده‌ام از چشم

بر سکه رویم همه بارز زده‌ای باز


شبها ز غمت راست کبوتر دل سلمان

دریاب که بر صید کبوتر زده‌ای باز

shirin71
07-17-2011, 06:08 PM
بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز

گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز


گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف

تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز


بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل

امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز


آن ژاله صبح است و ا آب حیات است

یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز


گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟

بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز


هر سیم سر شکم که روان بود به سودا

بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز


بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟


همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک

بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز


گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!

در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز

shirin71
07-17-2011, 06:08 PM
کارها دارد دل من با لب جانان هنوز

دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز


در بهار حسنش از صد گل یکی نشکفته است

گرد گلزارش کنون بر می‌دهد ریحان هنوز


روزی از چوگان زلف دوست تابی دیده‌ام

لاجرم چون گوی می‌گردیم سرگردان هنوز


بر سر بازار عالم راز من در عشق تو

آشکار شد ولی من می‌کنم پنهان هنوز


همچنان سودای زلفت می‌دهد تشویش دل

همچنان خطت تصرف می‌کند در جان هنوز


خورده‌ام از دست عشقت سال‌ها خون جگر

از نفس می‌آیدم چون نافه بوی جان هنوز


رهروان عشق در بیدای سودایت به سر

سال‌ها رفتند و پیدا نیستش پایان هنوز


در بهای یک سر مویت دو عالم می‌دهم

گر بدین قیمت به دست آید، بود ارزان هنوز


نرگس رعنا، شبی در خواب چشمت دیده است

بر نمی‌دارد سر از شرم تو از بستان هنوز


بر سر کوی خودم دیروز نرمک با رقیب

گفت یعنی زنده است این سخت جان سلمان هنوز؟


دل ز دست دوست می‌نالد که از عشقش جهان

تنگ شد بر من کجایی ای دل نادان هنوز

shirin71
07-17-2011, 06:08 PM
هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس

سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس


پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح

کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟


ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت

آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس


با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان

می‌رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!


من چو چشم ناتوانت خفته‌ام بیمار و نیست

جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس


بارها از شوق رویت جان من می‌رفت باز

از قفا سودای مویت می‌کشیدش باز پس


در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست

می‌رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس


می‌فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد

می‌زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس


باز دست آموزم و سررشته‌ام در دست توست

خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس


نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش

ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس

shirin71
07-17-2011, 06:08 PM
در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس

حال شکستگان کمند بلا بپرس


وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را

ما را که کشته‌ای بجدایی، جدا بپرس


حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی

چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس


خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس

آخر چه کرده‌ام ز برای خدا بپرس


خون میرود میان دل و چشم من بیا

بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس


خواهی که روشنت شود احوال درد ما

درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس


جانها به بوی وصل تو بر باد داده‌ایم

گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس


کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و

بیگانه‌ایم این سخن از آشنا بپرس


تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست

ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس

shirin71
07-17-2011, 06:08 PM
ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس

جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس


اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا

زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس


خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش

حال بیماران ز جان ناتوان ما بپرس


انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست

گو بیا چون است سر و بوستان ما بپرس


رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان، ای طبیب!

رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس


شمع سان دارم سری بی‌آنکه باشد درد سر

قصه ما یک یک از اشک روان ما بپرس


کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی می‌کند

عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس


اینکه می‌گویی: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟

یک سخن یک بار از آن جان و جهان ما بپرس

shirin71
07-18-2011, 03:33 AM
ما از در او دور و چنین بر در و بامش

باد سحری می‌گذرد، باد حرامش!


تا بر گل روی از کله‌اش دام نهادی

مرغان ز هوا روی نهادند به دامش


ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست

گستاخ از آن می‌گذری، بر سر مباش


روی تو بهشت است که شهدست لبانش

لعل تو عقیق است که مشک است ختامش


آن روی چه رویی است که با آن همه شوکت

شد شاه ریاحین به همه روی غلامش


وقت است که سلطان سراپرده انجم

در مملکت حسن زند سکه بنامش


وصف مه روی تو و مهر دل سلمان

از بس که بگفتیم، نگفتیم تمامش

shirin71
07-18-2011, 03:33 AM
در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش

می‌کشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش


دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان

بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»


قصه حال پریشان من امشب زغمت

به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش


عاقلا پند من بیدل بیهوش مده

می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش


در خرابات مغان دلق مرقع نخرند

برو ای خواجه برو دلق مرقع بفروش


جامه زرق و لباسات در این ره عیب است

آشکارا چه کنی خرقه قبا ساز و بپوش


گر چو شمعت بکشد یار از و روی متاب

ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش


آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را

آبرو ریخته بر خاک در باده فروش

shirin71
07-18-2011, 03:34 AM
عارفا لعل لبش می می‌دهد هشیار باش

چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش


گر به دین عشق او اقرار داری، عشق او

منکر عقل است و دین، از عقل و دین بیزار مباش


عیسی لطفش دوا می‌بخشد و جان می‌دهد

گر تو داری این هوس گه مرده گه بیمار باش

shirin71
07-18-2011, 03:34 AM
کار دنیا نیست چندان کار و باری، گو مباش

اختیاری کو ندارد اختیاری، گو مباش


کار و بار روز بازار جهان هیچ است، هیچ

کار اگر این است، ما را هیچ کاری گو مباش


ما برون از شش جهت داریم عالی گلشنی

گر نباشد گلخنی بر رهگذاری گو مباش


گر سپهر از پای بنشیند، بخاری گو مخیز

ور زمین از جای برخیزد، غباری گو مباش


گر بخواهد ماند جان بر خاک، باری گوهرم

ور بخواهد رفت سر بر دوش، باری گو مباش


عارفان از نعمت دنیا و عقبی عاریند

گر نباشد این دو ما را نیست عاری، گو مباش


صد هزاران بلبل خوشگوست در باغ وجود

گر نباشد چون تویی سلمان، هزاری گو مباش

shirin71
07-18-2011, 03:34 AM
مست حسنی که ندارد خبر از آفاقش

چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟


گر چه یادم نکند، یار منش مشتاقم

یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش


کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود

گر رود سر نروم من ز سر میثاقش


دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت

گر ورق‌های گل و لاله شود اوراقش


عشق زهریست خوش ای دل که ندارد تریاق

درکش آن زهر هلاهل، مطلب تریاقش


با چنان روی لطافت ملکش نتوان گفت

جز به یک روی که باشد ملکی اخلاقش


خلق گویند که سلمان سخن عشق بپوش

چه بپوشم که شنیدنش همه آفاقش

shirin71
07-18-2011, 03:34 AM
آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش

او مرا بگذاشت، من نگذارمش


دل بدو دادم ز من رنجید و رفت

می‌دهم جان تا مگر باز آرمش


آنکه در خون دل من میرود

من چو چشم خویشتن می‌دارمش


قالبی بی‌روح دارم می‌برم

تا به خاک کوی او بسپارمش


می‌دهم جان روز و شب در کار دوست

گو مران از پیش اگر در کارمش


روی در پای تو می‌مالم مرنج

گر به روی سخت می‌آزارمش


گر چه رویش داد بر بادم چو زلف

همچنان جانب نگه می‌دارمش


هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش

آن طبیبی را که من بیمارمش


گرچه او یار منست من یار او

من نمی‌یارم که گویم یارمش


با دل خود گفتم او را چیستی؟

گفت سلمان او گل و من خارمش

shirin71
07-18-2011, 03:35 AM
چون تحمل می‌کند تن صحبت پیراهنش

چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟


دست در گردن که یار کرد با او یا که یافت

جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش


سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست

بیم آن دارم که دود من بگیرد دامنش


قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهی نماند

بس که عشقش می‌دهد بر باد جو جو خرمنش


هر دم از شوق تو عارف می‌دهد جانی چو جام

باز ساقی می‌کند روشن روانی در تنش


حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم

روی بر تابد بگردد بعد از آن پیراهنش


جست دل راهی کزان ره پیش باز آید نهان

بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش


من غبار راه یارم یار چون آب حیات

شکر ایزد را که بر خاطر نمی‌آید منش


یار می‌جویی رفیق توست و اینک می‌رود

خیز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش

shirin71
07-18-2011, 03:35 AM
نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش

نعره مستان شنید، باده درآمد به جوش


مدعیی جوش می، دید بپیچید سر

زاری چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش


رند خراباتیش، داد شرابی گران

هر که خورد جرعه‌ای باز نیاید به هوش


مطرب مجلس بساز، پرده ابریشمیت

تا همه بر هم زنیم، پنبه پشمینه پوش


هر که به صبح ازل، جای می ازین می‌کشید

در عرصاتش کشند، روز قیامت به دوش

shirin71
07-18-2011, 03:35 AM
ماییم به پای تو در افکنده سر خویش

وز غایت تقصیر سرانداخته در پیش


انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر

زان پس که برآورد به دست خودم از کیش


ای بسته به قصد من درویش میان را

زنهار میازار به مویی دل درویش


من شور تو دارم که لبان نمکینت

دارند بسی حق نمک بر جگر ریش


ساقی مکن اندیشه، بده می که ندارم

من مصلحتی با خرد مصلحت اندیش


ای جان گذری کن که ز هجران تو مردم

بیجان و جهان خود نتوان زیست ازین بیش


بازا که من افتاده‌ام و غیر خیالت

کس بر سر من نیست ز بیگانه و از خویش


عشاق سر تاج ندارند که دارند

از خاک کف پای تو تاجی به سر خویش


گفتم که دهی کام دلم گفت: لبش نی

سلمان بکش از طالب نوشی ستم نیش

shirin71
07-18-2011, 03:36 AM
نداشت این دل شوریده تاب سودایش

سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش


به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف

هزار دست پیاپی ببرد عذرایش


کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش

سیاه روی درآمد فتاد و در پایش


غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است

که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش


رخ مرا که برو سیم اشک می‌آید

بیان عشق عیان می‌شود ز سیمایش


نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه

هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش


دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم

دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش


همه امید به آلا و رحمتش دارد

وجود من که ز سر تا بپاست آلایش


گناهکار و فرومانده‌ام ببخش مرا

که هست بر من بیچاره جای بخشایش


سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود

رود ولیک بماند نشان سودایش

shirin71
07-18-2011, 03:36 AM
می‌کند غارت صبر و دل و دین سودایش

آنکه او هیچ ندارد، چه غم از یغمایش؟


گر دل و جان من دلشده بودی بر جای

کردمی در دل و جان جای چو بودی رایش


رقم هستی من عاقبت از لوح وجود

برود لیک بماند اثر سودایش


لایق ضرب محبت نبود هر قلبی

که ز اخلاص حکایت نکند سیمایش


خواب ما را ز خیالش بنمود اسبابی

بعد از آن روز ندیدیم بخواب آسایش


دست در دامن او می‌زنم و می‌کشمش

تا بر غم سر من سر ننهد در پایش


عجب آن است که در بزم ریاحین گل را

زیر شمشاد نشانند و تو بر بالایش


در پی باد صبا چند رود سرگردان

دل به بوی شکن طره عنبر سایش


که خبر یابد از آمد شدن پیک نسیم

که ز بوی سر زلف تو کند رسوایش


غم عشق تو چه خوش می‌خورد اولی خونم

که به پالوده‌ام از دیده خون پالایش


هر که امروز به خلوت نفسی با تو نشست

غالبا رغبت جنت نبود فردایش


در شب تیره زلفت دل سلمان گم شد

شمعی از چهره بر افروز و رهی بنمایش

shirin71
07-18-2011, 03:36 AM
چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع

من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع


رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند

چاره‌ای اکنون بجز مردن نمی‌دانم چو شمع


می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز

گر چه خواهد کشت می‌دانم به پایانم چو شمع


آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین

سرگذشت خود همه شب باز می‌دانم چو شمع


دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من

بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع


بند بر پای و رسن در گردن خود کرده‌ام

گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع


گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم

ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع


احتراز از دود من می‌کن که هر شب تا به روز

در بن محراب‌ها سوزان و گریانم چو شمع


رحمتی آخر که من می‌میرم و بر سر مرا

نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع


مدعی گوید که سلمان او تو را دم می‌دهد

گو دمم می‌ده که من خود مرده آنم چو شمع

shirin71
07-18-2011, 03:37 AM
درد سری می‌دهد، عقل مشوش دماغ

کو ز قدح یک فروغ، وز همه عالم فراغ


ای دم مشکین صبح، شمع سحر برفروز

تا بنشاند دمی، باد دماغ چراغ


مهر توام در دل است، مهر توام بر زبان

شور توام در سر است، بوی توام در دماغ


ناله رسول دل است، گر تو قبولش کنی

ور نکنی حاکمی، نیست بر و جز بلاغ


این سخن گرم من، هم ز سر حالتی است

ناله نیاید به سوز از دل نادیده داغ


بینظری نیست این دیده نرگس به راه

بی سخنی نیست این غلغل بلبل به باغ


شعر تو سلمان همه، قوت دل عارف است

تا ندهی زینهار! طعمه طوطی به زاغ

shirin71
07-18-2011, 03:37 AM
ای به دیدار توام، دیده گریان مشتاق!

ز اشتیاق لب لعلت، به لبم جان مشتاق


دل به سوز تو چو پروانه به آتش مایل

جان به درد تو چو بیمار به درمان مشتاق


جان محبوس تن من به تمنای رخت

عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق


چون بود سبزه پژمرده به باران مشتاق

بیش از آنم من مهجور، به جانان مشتاق


خسروا بنده به بوسیدن خاک در تو

چون سکندر به لب چشمه حیوان مشتاق


به هوای دل ما، حسن رخ خوبان است

چون به انفاس صبا، لاله و ریحان مشتاق


تشنه بادیه چون است به زمزم مایل

بیش از آنست به دیدار تو سلمان مشتاق

shirin71
07-18-2011, 03:37 AM
به غیر صورت او هر چه آیدم در دل

به جان دوست که باشد تصور باطل


به کوی دوست که خاکش به آب دیده گل است

که برگذشت که پایش فرو نرفت به گل


قتیل تیغ تو خواهیم گشت تا در حشر

بدین بهانه بگیریم دامن قاتل


همی رویم به راهی که نیستش پایان

فتاده‌ایم به بحری که نیستش ساحل


گرت ارادت پیوند دوست می‌باشد

برو نخست ز دنیا و آخرت بگسل


بجز دهان توام هیچ آروزیی نیست

ولی چه سود که هیچم نمی‌شود حاصل


حسود گفت که سلمان چه می‌روی پی یار

نمی‌روم پی دلدار می‌روم پی دل

shirin71
07-18-2011, 03:37 AM
به مهر روی تو خواهم رسید، ذره مثال

نمی‌رسد به زمین پایم از نشاط وصال


مه دوهفته درین یک دو روز خواهم دید

که کس نبیند از آن ماه در هزاران سال


سواد زلف توام خواهد آمدن در چشم

که بوی عنبر تو می‌دهد نسیم شمال


به خاک پای عزیزت که تشنه است لبم

به خاک پای عزیزت چو تشنگان به زلال


چه دم زنم چو رسم با تو آن دمم باشد

مجال آنکه کنم بر تو عرض صورت حال


دلم به پیش تو می‌خواست جان فرستادن

ولی کبوتر جان را نبود قوت بال


کشیده‌ام تب هجرت، بسی و در شب هجر

نبود بر سر سلمان کسی به غیر حال

shirin71
07-18-2011, 03:37 AM
ای جان نازنین من ای آرزوی دل

میل من است سوی تو میل تو سوی دل


بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد

وا حسرتا! اگر ندهی آرزوی دل


چون غنچه بسته‌ام سر دل را به صد گره

تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل


جان را به یاد تو به صبا می‌دهم که او

می‌آورد ز سنبل زلف تو بوی دل


تا دیده دید روی تو را روی دل ندید

با روی دوست خود نتوان دید روی دل


دیگر به دیده دل ندهم من کز آب چشم

هر بار خود درست نیاید سبوی دل


سلمان اگر ز اهل دلی نام دل مبر

جان دادن است کار تو بی‌گفتگوی دل

shirin71
07-18-2011, 03:38 AM
ساقی ایام گل آمد، حبذا ایام گل

خیز و در ده ساغری، یاقوت گون چون جام گل


گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله

که اهل دل را می‌رساند هر یکی پیغام گل


عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان

خود همه وقتی خوش آید، خاصه در ایام گل


نوبت شاهی است گل را زان سبب هر بامداد

نوبت شادی زند، مرغ سحر بر بام گل


از دم باد و نم باران، کند هر دم خراب

سقف مینا گنبد سبز زمرد فام گل


گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولی

عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل


گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر

زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل


بر هوا و بوی و رنگ و خنده و شادی نهاد

گل بنای عمر ازان، آتش بود فرجام گل

shirin71
07-18-2011, 03:38 AM
ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم

من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم


کرده‌ام نرم به فرمان تو گردن چون شمع

چه کنم من که به فرمان تو سر در نارم


گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد

تو مپندار کزین راه غباری دارم


نظری کن به من آخر که چو چشم خوش تو

مدتی شد که به هم برزده‌ای بنیادم


مشفقی بر سر من نیست که بر آتش من

زند آبی بجز از دیده مردم دارم


نیست جز صبح مرا یک متنفس همدم

کز سر مهر کند یک نفسی در کارم


شعله آتش من سوخت جهانی و هنوز

دم من می‌دهی و می‌نهی ای گل خارم


خام طبعان طبع تو به مدارید زمن

زان که من سوخته، خام خم خمارم


هست سودای ورع در سر سلمان لیکن

حلقه زلف بتان می‌شکند بازارم

shirin71
07-18-2011, 03:38 AM
آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام

وز سرم بیرون نخواهد رفتن این سودای خام


چون قدح در دل نمی‌آید مرا الا که می

چو صراحی سر نمی‌آرم فرو الا به جام


باده گر بر کف نهم، با یاد او بادم حلال

باد اگر بر من وزد، بی بوی او بادم حرام


من به بویش گه به مسجد می‌روم گاهی به دیر

مست آن بویم ندانم این کدام است آن کدام؟


گر به دیر اندر نشان دوست یابم از حرم

رخ به دیر آرم نگردم بازگرد آن مقام


ساقیا من پخته‌ام، بویی تمام است از میم

خام را ده جام و کار ناتمامان کن تمام


زاهدان خشک را در مجمع رندان چه کار؟

خلوت خاص است و اینجا بر نتابد بار عام


دیگران گر نام و ننگی را رعایت می‌کنند

هست پیش عارفان آن نام، ننگ و ننگ، نام


دشمنان گفتند: کام دوست ناکامی توست

عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد، دوستکام

shirin71
07-18-2011, 03:38 AM
من هر چه دیده‌ام ز دل و دیده دیده‌ام

گاهی ز دل بود گله، گاهی ز دیده‌ام


من هر چه دیده‌ام ز دل و دیده‌ام کنون

از دل ندیده‌ام همه از دیده دیده‌ام


آه دهن دریده مرا فاش کرد راز

او را گناه نیست، منش برکشیده‌ام


اول کسی که ریخته است آب روی من

اشک است کش به خون جگر پروریده‌ام


عمری بدان امید که روزی رسم به کام

سودای خام پخته‌ام و نا رسیده‌ام


تا مهر ماه چهره تو در دلم نشست

از مهر و ماه مهر بکلی بریده‌ام


عشقت به جان خریدم و قصدم به جان کند

بر جان خویش دشمن جان را گزیده‌ام


بازا که در غم تو به بازار عاشقان

جان را بداده و غم عشقت خریده‌ام


شیدا صفت شراب غمت خورده‌ام بسی

لیکن ز باغ وصل تو یک گل نچیده‌ام


گویند بوی زلف تو جان تازه می‌کند

سلمان قبول کن که من از جان شنیده‌ام

shirin71
07-18-2011, 03:39 AM
به چشمانت که تا رفتی، به چشمم بی‌خور و خوابم

به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم


به جان عاشقان، یعنی لبت کامد به لب جانم

به خاک پای تو یعنی، سرم کز سرگذشت آبم


به خاک کعبه کویت، به حق حلقه مویت

که ممکن نیست کز روی تو هرگز روی بر تابم


به عناب شکر بارت، کزان لب شربتی سازم

که خود شربت نمی‌ریزد، به غیر از قند و عنابم


به صبح عاشقان یعنی، رخت کز مهر رخسارت

نه روز آرام می‌گیرم، نه می‌آید به شب خوابم


به دیدارت که تا بینم جمال کعبه رویت

محال است اینکه هرگز سر فرود آید به محرابم


به جانت کز قفس سلمان بجان آمد درین بندم

که یابم فرصت بیرون شد، اما در نمی‌یابم

shirin71
07-18-2011, 03:39 AM
بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم

بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم


دریاب که زد کار جهانی همه بر هم

چشم تو و عذرش همه این است که مستم


در نامه چو من شرح فراق تو نویسم

خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم


خورشید بلندی تو و من پست چو سایه

آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم


چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل

دل گفت: بلی مست تو از روز الستم


گنجی است روان جام می و توبه طلسمش

برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم


بر سوختن و مردن من شمع شب افروز

خندید بسی امشب و من می‌نگریستم


روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان

برخیز که من نیز به روز تو نشستم

shirin71
07-18-2011, 03:39 AM
هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم

من چه گویم که چه راحت به روان می‌رسدم؟


خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد

ناوکی آخر از آن دست و کمان می‌رسدم


من که باشم که رسد دیدن روی تو به من

این قدر بس که به کوی تو فغان می‌رسدم


بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل

گر به رنگی نرسم بویی از آن می‌رسدم


ترک سودای تو هرگز نکنم، منع چه سود؟

خود گرفتم نرسم بویی از آن می‌رسدم


ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم

وینک اندر عقبش اشک روان می‌رسدم


راز سر بسته زلف تو نمی‌یارم گفت

که زبان می‌کشند چون به زبان می‌رسندم


از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم

شعله شوق تو از دل به دهان می‌رسدم


از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان

که حکایت به دل خلق جهان می‌رسندم

shirin71
07-18-2011, 03:40 AM
من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟

دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم


به کمند سر زلف تو گرفتار شدم

تا چه کردم که درین دام بلا افتادم


گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند

تا نگویی که من از باد هوا افتادم


پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی

چون زبان در دهن خلق خدا افتادم


بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من

در پی قافله باد صبا افتادم


ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین

تا بدانی که درین دام چرا افتادم

shirin71
07-18-2011, 03:41 AM
بر سر کوی دلارام، به جان می‌گردم

روز و شب در پی دل، گرد جهان می‌گردم


غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم

بخت اگر یار شود باز جوان می‌گردم


دیده‌ام طلعت زیباش که آنی دارد

این چنین واله و مست از پی آن می‌گردم


تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا

شب همه شب من بیمار به جان می‌گردم


ناوک غمزه جادو به من انداز که من

پیش تیرت ز پی نام و نشان می‌گردم


تا مگر نوش لبی چون تو به من باز خورد

چون قدح گرد لب نوش لبان می‌گردم


تو چو گل در تتق غنچه و من چون بلبل

گرد خرگاه تو فریاد کنان می‌گردم


دامن از من مکش ای سرو که در پای تو من

می‌دهم بوسه و چون آب روان می‌گردم


تو مکان ساخته‌ای در دل سلمان وانگه

من مسکین ز پیت کون و مکان می‌گردم

shirin71
07-18-2011, 03:41 AM
دیشب از خود چون مه سی روزه پنهان آمدم

لاجرم همسایه خورشید تابان آمدم


عقل را دیدم سبک سر، یافتم جان را گران

سرو را بگذاشتم در کوی جنان آمدم


پیش ازین پروانه بودم، دوش رفتم پیش یار

خدمتی کردم به سر، شمع شبستان آمدم


غرقه و محبوس خود بودم ز خود رفتم برون

چون ز ماهی یونس و یوسف ز زندان آمدم


ناتوان بودم به بویش، نیم شب برخاستم

تا به کویش چون نسیم افتان و خیزان آمدم


گفت من قصد سرت دارم، همه تن سر شدم

پیش او چون گوی من، سرگشته غلطان آمدم


تا برون آید به فتح از غنچه آن گل نیم شب

بر درش آرم ز سر، تا پای دستان آمدم


بر سر کویش که می‌رفتم ازین سر من لقب

داشتم «سلمان» ولی، زان سر سلیمان آمدم

shirin71
07-18-2011, 03:42 AM
چو شمعم در غمت سوزان و اشک از دیده می‌بارم

به روزم مرده از هجران و شب را زنده می‌دارم


چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت

الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم


خیال طاق ابروی تو در محراب می‌بینم

وگرنه من به مشتی خاک هرگز سر فرو نارم


به عکس بخت من پیوسته بیدار است چشم من

دریغ از بخت من بودی به جای چشم بیدارم


مرا جان داد عشق یار و می‌خواهم که این جان را

ز راه جان سپاری هم به عشق یار بسپارم


سهی سرورم که بر کار همه کس سایه می‌دارد

ز من کاری نمی‌آید که آرد سایه بر کارم


برش چون سایه سلمان را اگر چه پست شد پایه

مرا این سربلندی بس که من افتاده یارم

shirin71
07-18-2011, 03:42 AM
بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم

ور جنت فردوس بود، دوست ندارم


از دست رقیبان نروم، ور برود سر

من خاک در دوست به دشمن نگذارم


پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک

از دیده من رفت و نیامد به کنارم


آن دم که دهم جان و به خاکم بسپارند

من خاک درش را به دل و جان نسپارم


بر خاک درش میرم و چون خاک شوم من

زان در نتوانند برانگیخت غبارم


در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم

و آن دم که به یادت نزنم دم نشمارم


کو دولت آنم که شبی با تو نشینم؟

کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم؟


در نامه همه شرح فراق تو، نویسم

بر دیده همه نقش خیال تو نگارم


چشمان سیاه تو به اول نظرم مست

کردند و بکشتند در آخر به خمارم


یارب چه دلست آن دل سنگین که نشد نرم؟

از « یارب‌» دلسوز من و ناله زارم


گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز

گر کار به سر می‌رودم بر سر کارم

shirin71
07-18-2011, 03:42 AM
به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم

نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم


حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل

همچنان در هوست روی بدین در دارم


ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟

هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم


ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست

تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم


می‌رود در لب چون آب حیاتت سخنم

چه عجب باشد اگر من سخنی‌تر دارم؟


گفته‌ای در قدم من گهر انداز به چشم

اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم


کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر

من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟

shirin71
07-18-2011, 03:42 AM
از گلستان رویت، در دیده خار دارم

وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم


روز الست گشتم، مست از خمار چشمت

هر درد سر که دارم، من زان خمار دارم


بیمارم از دوچشمت، آشفته از دو زلفت

این هر دو حالت از تو، من یادگار دارم


گفتی: وفا ندارم، اینم نگو و باقی

هر عیب را که گویی، من خاکسار دارم


طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه

آنجاست جلوه‌گاهم، اینجا چه کار دارم؟


من هیچ اگر ندارم، زان هیچ نیست ننگم

بس نیست اینکه در سر، سودای یار دارم


در سینه از هوایش، گنجی نهان نهادم

در دیده از خیالش، باغ بهار دارم


دل را ز دست دادم، می‌ریزم آب دیده

کز دست دیده و دل، خون در کنار دارم


فرموده‌ای که سلمان، کمتر سگی است پیشم

یعنی که من به پیشت، این اعتبار دارم؟


از خون من اگر چه، دارد نگار دستش

ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟

shirin71
07-18-2011, 03:43 AM
من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم

به کوشش می‌کشم خود را که بر فتراکت آویزم


مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد

ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟


پس از من بر سر خاکم، اگر روزی گذار افتد

بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم


چنان بر صورت شیرین من بیچاره مفتونم

که در خاطر نمی‌گنجد خیال ملک پرویزم


چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروی

چو قد و قامتت بینم روان در پایش آویزم


نه جای آنکه در کوی وصال یار بنشینم

نه پای آنکه از دست فراق یار بگریزم


برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ

منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم


ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری

نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم


گهر در گوش بسیاری نماند لیک بعد از من

بسی در گوشها ماند، حدیث گوهر آمیزم

shirin71
07-18-2011, 03:45 AM
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم

به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم


در مقامی که شهیدان غمت را طلبند

من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم


گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت

من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم


چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا

تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم


عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم

نیستم دود که زود از سر آن برخیزم


تو مپندار که از خاک سر کوی تو من

به جفای فلک و جور زمان برخیزم


سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی

قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم


دو سه روز از سر سجاده بر آنم سلمان

که به عزم سفر کوی مغان برخیزم

shirin71
07-18-2011, 03:45 AM
تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم

ور به غیر از تو بود، هیچکسم هیچکسم


هر کجا تیر جفای تو، من آنجا سپرم

هر کجا خوان هوای تو، من آنجا مگسم


پس ازین دست من و دامن سودای شما

چند گردم پی سودای پراکنده بسم


تو به خوبی و لطافت چو گل و آبی و من

با گل و آب برآمیخته چون خار و خسم


کی بود کی که به وصلت رسم ای عمر عزیز؟

ترسم این عمر به پایان رسد و من نرسم


سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا

به عیادت به سرآ تا به سر آید هوسم


نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش

چه کنم چاره ز پیش آمد و دشمن ز پسم


ای صبا بلبل مستم ز گلستان وصال

بویی آخر به من آور که اسیر قفسم


کار سلمان چونی افتاد کنون با نفسی

بر لبم نه لب و بنواز چونی یک نفسم

shirin71
07-18-2011, 03:46 AM
حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم

من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم


گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم

ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم


آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟

آشفته حال داند، آشفتگی حالم


پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن

کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم


بوی شما شنیدم، کز شوق می‌دهم جان

دیر است تا بدان بو، دم می‌دهد شمالم


گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی

مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم


من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل

دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم


بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده

یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم


سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب

بر عادت عبادت، آید به سر خیالم

shirin71
07-18-2011, 03:48 AM
عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم

وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم


من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام

می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم


ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت

گر بجویی باز یابی خون او در گردنم


زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من

از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم


گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم

ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم


بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب

زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم


رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب

من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم


زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات

خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم


من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می

گردد از یاد قدح خندان روان روشنم

shirin71
07-18-2011, 03:48 AM
کمترین صید سر زلف کمند تو منم

چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟


در درونم بجز از دوست دگر چیزی نیست

یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم


درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم

آشنایی مددی دستی و پایی بزنم


جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟

یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟


با خیال تو نگردد دگری در نظرم

جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم


شور سودای من و تلخی عیشم بگذار

بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم


قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست

سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم


ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام

در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم


مطربا راه برون شد بنما، سلمان را

به در دوست که من گمشده در خویشتنم

shirin71
07-18-2011, 03:49 AM
تو می‌روی و بر آنم که در پی تو برانم

ولیک گردش گردون گرفته است عنانم


مگو که اشک مران در پیم، بگو: من مسکین

به غیر اشک چه دارم که در پی تو برانم؟


تو رفتی و من گریان بمانده‌ام، عجب از من

بدین طریق که می‌رانم آب دیده بمانم


برید ما بجز از آب دیده نیست گر از تو

اجازه هست بدیده همین دمش بدوانم


ز جان خویش جدا ماندم، ای فلک مددی ده

مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم


مرا ز پای در آورد دستبرد فراقت

به سر به خدمتت آیم به پای اگر نتوانم


مرا اگر بخوانی همین بس است که باری

ز نامه تو سلامی به نام خویش بخوانم


به مهر روی تو هر دم منورست ضمیرم

به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم


تو گفته‌ای که ز سلمان، فتاده‌ایست، چه آید؟

من اوفتاده‌ام اما چو سایه با تو روانم

shirin71
07-18-2011, 03:49 AM
بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم

برافکن پرده تا پیدا شود احوال پنهانم


بسان ذره می‌رقصند دلها در هوا امشب

خرامان گرد و در چرخ آی ای جان ماه تابانم


بزن راهی سبک مطرب ز راه لطف بنوازم

بده رطل گران ساقی ز دست خویش بستانم


گر امشب صبحدم سردی کند در مجلس گرمم

به آه سینه برخیزم چراغ صبح بنشانم


دل من باز می‌گردد به گرد لعل دلخواهش

نمی‌دانم چه می‌خواهد دگر بار این دل از جانم


شکار آن کمان ابرویم، اینک داغ او بر دل

ملامت گو مزن تیرم که من با داغ سلطانم


برو عاقل مده پندم که من دیوانه و رندم

نصیحت دیگری را کن که من مدهوش و حیرانم


اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم

وگر بندم نهد بر پا اسیری بند فرمانم


اگر بر آستانش پا نهاد از بی‌خودی سلمان

مگیر ای مدعی بر من که پا از سر نمی‌دانم

shirin71
07-18-2011, 03:49 AM
تو می‌روی و من خسته باز می‌مانم

چگونه بی تو بمانم، عجب همی مانم


تو باد پای عزیمت، چو باد می‌رانی

من آب دیده گلگون چو آب می‌رانم


تو آفتاب منیزی که می‌روی ز سرم

فتاده بر سر ره من به سایه می‌مانم


شکسته بسته زلف توام روا داری

فرو گذاشتن آخر چنین پریشانم؟


بدست لطف عنان را کشیده‌دار که من

ز پای بوس رکاب تو باز می‌مانم


نه پای عزم و نه جای نشست در منزل

بمانده‌ام ره بیرون شدن نمی‌دانم


دریغ روز جوانی که می‌رود عمرم

فسوس عمر گرامی که می‌رود جانم


تو آن نه‌ای که کنی گاگاه سلمان را

به نامه یاد و من این نانوشته می‌خوانم

shirin71
07-18-2011, 03:49 AM
به درد دل گرفتارم دوای دل نمی‌دانم

دوای درد دل کاری است بس مشکل نمی‌دانم


به چشم خویش می‌بینم که خواهد ریخت خون دل

ندانم چون کنم با دل من بیدل نمی‌دانم


بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره

ولی بخت است خواب آلود و من منزل نمی‌دانم


چه گویم ای که می‌پرسی ز حال روزگار من

که ماضی رفت و حال این است و مستقبل نمی‌دانم


مرا از دین و از دنیا همین درد تو بس حاصل

که من خود دین و دنیا را جزین حاصل نمی‌دانم


از آنت در میان دل چو جان جا کرده‌ام دایم

که من جای تو در عالم برون از دل نمی‌دانم


مرا گویند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان

من آن کس را که عاشق نیست خود عاقل نمی‌دانم

shirin71
07-18-2011, 03:50 AM
ز آب مژگان هر شبی خرقه نمازی می‌کنم

سرو قدت را دعای جان درازی می‌کنم


در رسنهای دو زلف کافرت پیچیده‌ام

غازیم غازی، به جان خویش بازی می‌کنم


کمترینت بنده‌ام کت عاقبت محمود باد

سالها شد تا بدین درگه ایازی می‌کنم


خاک پایت شد سر من بر سر من می‌گذر

تا چو گرد از رهگذارت سرفرازی می‌کنم


رفتن این راه دشوارست و این ره رفتی است

دیگران رفتند و من هم کارسازی می‌کنم


جان قلبم لایق بازار سودای تو نیست

لاجرم در بوته دل جان گدازی می‌کنم


صد رهم راندی و می‌گردم به گردت چون مگس

باز خوان یک نوبتم تا شاهبازی می‌کنم


غمزه‌ات می‌ریخت خونم گفتمش از چیست؟ گفت:

بر تو رحم آمد مرا مسکین نوازی می‌کنم


گفتمش ناز و عتابت چیست؟ با اهل نظر

گفت: سلمان این ز فرط بی‌نیازی می‌کنم

shirin71
07-18-2011, 03:50 AM
همیشه نرگس مست تو را بیمار می‌بینم

ولی در عین بیماریش مردم‌دار می‌بینم


جهان می‌گردد از سودا، سیه بر چشم من هر دم

که چشم نازنینت را چنان بیمار می‌بینم


ز شربتخانه لطفت دوایی ده که با دردت

دل سست ضعیفم را قوی افکار می‌بینم


ز باد ار می‌وزد بر من نسیم دوست می‌یابم

به آب ار می‌رسم در وی خیال یار می‌بینم


نشان طاق ابروی تو را پیوسته می‌پرسم

خیال سرو بالای تو را بسیار می‌بینم


ز باغ حسن خود بر خورد که من در سایه سروت

جهانی را ز باغ عمر برخوردار می‌بینم


رخت آیینه حسن است و حسنت صورت و معنی

من این صورت که می‌بینم در آن رخسار می‌بینم


حدیث سوزناک دل از آن با شمع می‌گویم

که بر بالین خود او را به شب بیدار می‌بینم


درون روشن سلمان که هست آیینه عشقت

بحمدالله که این آیینه بی‌زنگار می‌بینم

shirin71
07-18-2011, 03:50 AM
بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم

به از آن نیست که هم با در میخانه شوم


من اگر دیر و گر زود بود آخر کار

با سر خم روم و در سر پیمانه شوم


وقت کاشانه اصلی است مرا، می‌خواهم

که ازین مصطبه سرمست به کاشانه شوم


بوی آن سلسله غالیه بو می‌شنوم

باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم


تن و جان را چه کنم مصلحت آن است که من

ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم


گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو

تا همین دم به فدای تو چو پروانه شوم


من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم

تا به سر در طلب موی تو چون شانه شوم

shirin71
07-18-2011, 03:51 AM
در رکابت می‌دوم تا گوی چوگانت شوم

از برایت می‌کشم خود را که قربانت شوم


بر سر راهت چو خاک افتاده‌ام یکره بران

بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم


آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو

گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم


گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن

گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم


ای سهی سرو خرامان سایه‌ای بر من فکن

تا فدای سایه سرو خرامانت شوم


در سرم سودای زلف توست و می‌دانم که من

عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم


در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی

من خراب چشم مست نامسلمانت شوم


گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو

ترک جان وانگه بیا تا جان و جانانت شوم

shirin71
07-18-2011, 03:51 AM
سؤالی می‌کنم، چیزی نه بیش از پیش می‌خواهم

فقیرم، مرهمی بهر درون ریش می‌خواهم


مرا از در چه می‌رانی؟ نمی‌خواهم ز تو چیزی

ولی بستانده‌ای از من، متاع خویش می‌خواهم


به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را

شده قربان آن ترکان کافر کیش می‌خواهم


همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم

به غیر از من که درد عشق هر دم بیش می‌خواهم


مرا گفتی که چون می‌ری زیارت خواهمت کردن

پس از مرگ است این امید و من زان پیش می‌خواهم


ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد

نپنداری که این تنها من درویش می‌خواهم


عزیمت کرده‌ام سلمان که در راه غمش جان را

ببازم همت از یاران نیک اندیش می‌خواهم

shirin71
07-18-2011, 03:51 AM
ما روی دل به خانه خمار کرده‌ایم

محراب جان ز ابروی دلدار کرده‌ایم


از بهر یک پیاله دردی، هزار بار

خود را گرو به خانه خمار کرده‌ایم


بر بوی جرعه‌ای که ز جامش به ما رسد

خود را چو خاک بر در او خوار کرده‌ایم


سرمست رفته‌ایم و به بازارو جرعه‌وار

جانها نثار بر سر بازار کرده‌ایم


قندیل را شکسته و پیمانه ساخته

تسبیح را گسسته و زنار کرده‌ایم


زهاد تکیه بر عمل خویش کرده‌اند

ما اعتماد بر کرم یار کرده‌ایم


صوفی مکن مجادله با ما، که پیش ازین

ما نیز ازین معامله بسیار کرده‌ایم


امروز با تو نیست سر و کار ما که ما

عمر عزیز بر سر این کار کرده‌ایم


افکنده‌ایم بار سر از دوش در رهت

خود را بدین طریق سبکبار کرده‌ایم


ای مدعی برندی سلمان چه می‌کنی؟

دعوی که ما به جرم خود اقرار کرده‌ایم

shirin71
07-18-2011, 03:52 AM
ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم

از جفا و جور و دور آسمان آسوده‌ایم


در حضور ما نمی‌گنجد گرانی جز قدح

راستی ما از حضور این گران آسوده‌ایم


زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت

گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسوده‌ایم


چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ

هر یکی را حالتی ما در میان آسوده‌ایم


هر که را می‌بینم از کار جهان در محنت است

کار ما داریم کز کار جهان آسوده‌ایم


پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان

بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسوده‌ایم


صدر جوی بارگاه قرب می‌گردد به جان

بر بساط عجز و ما بر آستان آسوده‌ایم


زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان

کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسوده‌ایم


دوستان از بوستان جویند سلمان میوه‌ها

ما به انفاس نسیم بوستان آسوده‌ایم

shirin71
07-18-2011, 03:52 AM
از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم

تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم


ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز

آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم


چند گویند رقیبان به غریبان فقیر

که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم


سالها ما به امید نظری سرگردان

بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم


چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند

تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم


ما چو آب گذران در قدم سرو سهی

سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم


بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود

هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم


ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست

جان سپردیم به عشق تو و بی‌جان رفتیم


سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت

لله‌الحمد که ما با سر و پیمان رفتیم


عشق چون بی‌سر و پایی مرا پیش تو دید

گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم

shirin71
07-18-2011, 03:52 AM
در راه غمت کرده ز سر پای بپویم

ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم


در بحر غم عشق که پایاب ندارد

غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم


در دامن پاک تو نشاید که زنم دست

تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم


آشفته زلف تو چنانم که گل من

هر کس که ببوید شود آشفته ببویم


خون دل من دیده روان کرده بدین روی

دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟


ای محتسب از کوی خرابات مرانم

بگذار که من معتکف این سر و کویم


بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟

کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم


بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش

وز باده دوشین شده من مست ببویم


گویند که سلمان ره میخانه چه پویی

پویم که نسیمی زخم را ز ببویم

shirin71
07-18-2011, 03:53 AM
دل من زنده می‌گردد به بوی وصل دلداران

دماغم تازه می‌دارد نسیم وعده یاران


الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را

که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران


شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل

که بیمارست و می‌سوزد همه شب بحر بیماران


مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت

بده کامی که در تلخی سر آمد عمر میخواران


به هشیاران مده می را به مستان ده که در مجلس

قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشیاران


صبا از کوی او بویی، بجان گرمی دهد اینک

نشسته بر سر کویند و جان بر کف خریداران


بهر یک موی چون سلمان گرفتاریست در بندت

گرفتارت کند ترسم، شبی آه گرفتاران

shirin71
07-18-2011, 03:53 AM
ای آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاک من

در آب و آتش هر دم از خاک درت باد ختن


آب است و آتش جام می خاک است تن با دست جان

بنشان به آب آتشین، این گرد و خاک و باد من


گردم زند باد از گلت کابست و آتش خاک او

باد آتش و خاک افکند، در آْب نسرین و سمن

shirin71
07-18-2011, 03:53 AM
سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچین

بستده لشکر رومش ز حبش لشکر چین


رسته و بسته به دست بت من سنبل‌تر

وز سرش رسته فرو هشته دو صد سنبل چین


حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند

پیچ در پیچ و زره در زره و چین در چین


در خطا و ختن ای خسرو خوبان خطا

چون تو ترکی نبود در همه چین و ماچین


خواستم تا که بچینم ز لبش شفتالود

ابرویش گفت: «بچین!» غمزهٔ او گفت: «مچین!»


در چنین چین و مچین مانده، اسیرم، چه کنم؟

سر زلف بت من مرهم چین بود و مچین


حال سلمان به قلم شرح همی دادم و گفت:

خار هجرم خور و از باغ وصالم برچین

shirin71
07-18-2011, 03:54 AM
مسکین تنم به بویت، خو کرده است با جان

ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان


حیف آیدم بریدن، زلفت که آن دو زلفت

هر مورگی است کان رگ، پیوسته است با جان


بر هر طرف که سروت، یک روز می‌خرامد

می‌روید از زمین تن، می‌بارد از هوا جان


باد صبا ز کویت، جان می‌برد به دامن

در حیرتم کز آنجا، چون می‌برد صبا جان؟


از شوق وصلت آمد، جان عزیز بر لب

گر می‌شود میسر، سهل است گو بر آ جان


در گوشه‌های چشمت جان جای کرد جانا

زیرا نیافت بهتر زان گوشه هیچ جا جان


جان و دلم فتادند، اندر محیط عشقت

دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان


در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟

سلمان تنست و آنجا جای دلست یا جان

shirin71
07-18-2011, 03:54 AM
هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران

عارضی عشق است، نتوان نهادن دل بر آن


حسن دریایی است بی‌پایان و آبش گوهر است

عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران


دیگرم غیر از تو میل صحبت دیگر نماند

آنکه مشغول تو شد دارد فراغ از دیگران


چون نماید روی زیبا فتنه‌ها بینی درین

درگشاید چشم جادو پرده‌ها یابی در آن


گر به سویش راه بردی هر کسی یک سو شدی

اختلاف قبله اسلامیان و کافران


در درون پرده وصل تو کس را نیست بار

بر سر کوی تو می‌گردند سرگردان سران


چاکران و بندگان بسیار داری، نیک و بد

گیر سلمان را ز جمع بندگان و چاکران

shirin71
07-18-2011, 03:54 AM
ای چین سر زلفت، ماوای دل سلمان

ماوای همه دلها، چه جای دل سلمان؟


گر عشق تو با سلمان، زین شیوه کند آخر

ای وای دل سلمان، ای وای دل سلمان


با شمع رخت کانجا، پروانه جان سوزد

خود هیچ کرا باشد، پروای دل سلمان


از رود لبت ما را، هم گل شکری فرما

زیرا که ز حد بگذشت، سودای دل سلمان


جان و خرد و دینم، بر بود لب لعلت

آن روز که می‌کردی، یغمای دل سلمان


زلفت به سر اندازی، در باخت بسی سرها

یارب سرش آویزان، در پای دل سلمان


بر هر طرفت خلقی، سرگشته چو سلمانند

لیکن تو نمی‌گیری، جز پای دل سلمان

shirin71
07-18-2011, 03:54 AM
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن

که می‌گویند بشکن عهد و بی‌شرمیست بشکستن


حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در

ولیکن عهد بتوانم که بازش می‌توان بستن


نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی

چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن


همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی

بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن


من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم

که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن


به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم

ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن


مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو

کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن

shirin71
07-18-2011, 03:55 AM
تا کی آخر خاطر اندر بند هجران داشتن؟

یوسف جان عزیزان را به زندان داشتن


تا کی ای نور بصر کردن نظر با دیگران

همچو چشم از مردم خود روی پنهان داشتن


چند کردن روی در مشتی پریشان همچو زلف

زان سبب مجموع را خاطر پریشان داشتن

shirin71
07-18-2011, 03:55 AM
نخواهم از سر کویش، به صد چندین جفا رفتن

نشاید شیر مردان را، به هر زخمی ز جا رفتن


طریق عاشقان دانی، درین ره چیست ای رهرو؟

غمش را پیروی کردن، بلا را پیشوا رفتن


بساط حضرت جانان، به سر باید سپرد ای جان

که جای سرزنش باشد، چنان جایی به پا رفتن


مقام کعبه وصل تو، دور افتاده است از ما

نه ساز رفتن است آنجا، مرانی برگ نارفتن


ز غیرت خلوت دل را، ز غیرت کرده‌ام خالی

که غیرت را نمی‌زیبد، درین خلوت سرا رفتن


به بوی زلف مشکین تو تا جان در تنم باشد

من بیمار خواهم در پی باد صبا رفتن


خیالت آشناور شد در آب چشم من گویی

چه واجب آشنایی را چنین در خون ما رفتن


ازین در هیچ نگشاید، تو را سلمان همی باید

سر راهی طلب کردن، پی کاری فرا رفتن

shirin71
07-18-2011, 03:55 AM
خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن

به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن


چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی

ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن


ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان

ولی اکنون چه تدبیرست چون افتاده در گردن


اگر کامم نمی‌بخشی، ز لب باری، دمی می ده

که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خوردن


بده زان راه پرورده، بیادش ساقیا جامی

که می خوردن بیاد یار باشد روح پروردن


چرا در مجلست ره نیست یک شب تا در آموزم

ستادن شمع سان بر پا برت خدمت به سر بردن


اگر قصد سرم داری نزاعی نیست سلمان را

ولیکن شرم می‌آید، مرا سر پیشت آوردن

shirin71
07-18-2011, 03:55 AM
خیال خود همه باید، ز سر به در کردن

دگر به عالم سودای او گذر کردن


زمان زمان به جهانی رسیدن عشقش

وزان جهان به جهانی دگر سفر کردن


به منزلی که نباشد حبیب اگر باشد

سودا دیده نباید، در آن نظر کردن


چو شمع در نظر او شبی هوس دارم

به پا ستادن و خوش خدمتی به سر کردن


مطولست به غایت حکایت عشقش

نمی‌توان به عبارات مختصر کردن


فرو مکش سخن موی در میان ای دل

چه لازمست سخن را درازتر کردن


دل مرا که به بویی است قانع از تو چو مشک

چه باید این همه خونابه در جگر کردن؟


درین هوس که تویی باید اول ای سلمان

هوای دنیی و عقبی ز سر به در کردن


به باد، جان به تمنای دوست بر دادن

ز خاک سر به تماشای یار بر کردن

shirin71
07-18-2011, 03:56 AM
چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن

کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن


بر یاد روی خوبان، می می‌خوریم والحق

ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن


ترکان چشم مستت، آورده‌اند رسمی

از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن


از مستی صبوحی، قطعا نمی‌توانم

یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن


می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم

ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن

shirin71
07-18-2011, 03:58 AM
یار ما رندست و با او یار می‌باید شدن

غمزه‌اش مست است هان، هوشیار می‌باید شدن


تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعه‌ای

سالها خاک در خمار می‌باید شدن


بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو

عاشقان را در سر این کار می‌باید شدن


در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک

پای کوبان بر سر بازار می‌باید شدن


نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر

محرم این پرده اسرار می‌باید شدن


هفت عضو دیده را می‌بایدت شستن به آب

بعد از آنت طالب دیدار می‌باید شدن


با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب

بر سر کویش قلندر وار می‌باید شدن


من نمی‌رفتم به کویش دل کشید آنجا مرا

هر کجا دل می‌کشد ناچار می‌باید شدن


آه من بیدار می‌دارد همه شب خلق را

خلق را از آه من بیدار می‌باید شدن


گر تو می‌خواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک

اولت در چشم مردم خوار می‌باید شدن

shirin71
07-18-2011, 03:58 AM
خواهیم چون زلیخا، یوسف رخی گزیدن

بس دامنش گرفتن، وانگه فرو کشیدن


بی‌جهد بر نیاید، جان عزیز باید

جان عزیز دادن، یوسف به جان خریدن


گم کرده‌ایم خود را، راهی نمای مطرب

باشد مگر بدان ره، در خود توان رسیدن


حاجی دگر نبرد، قطعا ره بیابان

مسکین اگر تواند، یکره ز خود بریدن


نی هر دمم ز مسجد، خواند به کوی رندی

قول وی از بن گوش، می‌بایدم شنیدن


از گفتگوی واعظ، مخمور را چه حاصل؟

می‌بایدش کشیدن، وز درد سر رمیدن


باد صبا ز لفش خوش می‌جهد ندانم

کز بند او صبا را، چون دل دهد جهیدن


بر هر طرف که تابد خورشید وش عنان را

چون سایه در رکابش، خواهم به سر دویدن


سلمان بنام و نامه، درکش قلم که خو اهند

این نام‌ها ستردن، وین نامه‌ها دریدن

shirin71
07-18-2011, 03:59 AM
سر کویش هوس داری، خرد را پشت پایی زن

درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن


طریق عشق می‌ورزی خرد را الوداعی گو

بساط قرب می‌خواهی بلا را مرحبایی زن


چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا

دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن


ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا

بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن


صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده

سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن


مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید

چو زخمی می‌زنی باری، بیا بر آشنایی زن


غمش دریای بی‌پایان و ما را دستگیری نه

گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟

shirin71
07-18-2011, 03:59 AM
مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن

کام دوجهان از لب جانانه طلب کن


آن یار که در صومعه جستی و ندیدی

باشد که توان یافت به میخانه طلب کن


در کوی خرابات گرم کشته بیابی

رو خون من از ساغر و پیمانه طلب کن


مقصود درین ره به تصور نتوان یافت

برخیز و قدم در نه و مردانه طلب کن


عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دریا

گو در دل دریا رو و دردانه طلب کن


عشاق طریق ورع و زهد ندانند

زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن


ترک غم و شادی جهان غایت عقل است

سر رشته این کار ز دیوانه طلب کن


ای دل تو اگر سوخته منصب قربی

پروانه این شغل ز پروانه طلب کن


سر سخن عشق تو در سینه سلمان

گنجی است نهان گشته ز ویرانه طلب کن

shirin71
07-18-2011, 03:59 AM
نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن

ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن


غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد

عارفا از نام مستوری ورق را باز کن


گر شرابی می‌خوری، با نرگس مخمور خور

ور حریفی می‌کنی، با بلبل دمساز کن


لاله و نرگس به هم جام صبوحی می‌کشند

صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن


راستی بستان مقام دلنوازست این زمان

خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن


می‌دهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!

از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن


باد جان می‌بازد ای گل در هوایت گر تو نیز

خرده‌ای داری نثار عاشق جانباز کن


از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو

سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن


باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال

مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن

shirin71
07-18-2011, 04:00 AM
جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن

بس نازک است جانب رویش رها مکن


از من دلا منال که دادی مرا به دست

کاین جور دیده کرد تو بر من جفا مکن


دیدش نخست دیده و رفتی تو بر اثر

خود رفته‌ای و دیده شکایت ز ما مکن


درد محبتی اگرت در درون بود

زنهار جز به داغ جبینش دوا مکن


سودای مشک خالص اگر داری ای صبا!

مگذر ز چین زلفش و فکر خطا مکن


یک روز وعده‌ای به وفایی بده مرا

وانگه چنان که عادت توست آن وفا مکن


ای دوست هر جفا که تو داری بدست خصم

بر من بکن و لیک ز خویشم جدا مکن!


عشاق را کشیدن جور و جفاست خو

سلمان برو به مهر و وفا خو فرا مکن

shirin71
07-18-2011, 04:01 AM
جان قتیل توست، بردارش مکن

چون عزیزش کرده‌ای، خوارش مکن


چشم مستت را ز خواب خوش ممال

فتنه بر خوابست، بیدارش مکن


زلف را یکبارگی بر بند دست

در ستم با خویشتن یارش مکن


صوفیا صافی کن از غش قلب را

یادگر سودای بازارش مکن


عاشق خود را چرا رسوا کنی؟

کشته شد بیچاره، بردارش مکن


لاشه سلمان ضعیف افتاده است

بیش ازین بر دوش غمبارش مکن

shirin71
07-18-2011, 04:01 AM
ای وصالت آرزوی جان غم فرسود من

خود چه باشد جز تو و دیدار تو مقصود من


مایه عمرم شد و سود من از عشقت فراق

این بد از بازارسودایت زیان و سود من


تو طبیب و من چنین بیمار و شربت خون دل

با چنین تیمارگی ممکن بود بهبود من؟


آه دود آلود من، روزی خرابیها کند

هان هذر کن زینهار از آه دود آلود من!

shirin71
07-18-2011, 04:02 AM
بیخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من

غم مهر تو فشاندند، در آب و گل من


تیر مژگان تو از جوشن جان می‌گذرد

بر دل من مزن ای جان که تویی در دل من


روز دیوان قیامت که منازل بخشند

عرصات سر کوی تو بود منزل من


هر کسی می‌کند از یار مرادی حاصل

حاصل من غم یارست و خوشا حاصل من!


نه رفیقی است که باری ز دلم برگیرد

نه شفیقی است که آسان کند این مشکل من


دوش در بحر غمت غوطه زنان می‌گفتم:

چیست تدبیر من و واقعه هایل من؟


می‌شنیدم ز لب بحر که سلمان مطلب

راه بیرون شد ازین ورطه بی‌ساحل من

shirin71
07-18-2011, 04:02 AM
ای غبار خاک پایت توتیای چشم من

کمترین گردی ز کویت خونبهای چشم من


چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ رای

راستی را روشن و خوبست رای چشم من


مردم چشمی و بی مردم ندارد خانه نور

مردمی فرمای و روشن کن سرای چشم من


من ز چشم خود ملولم کاشکی برخاستی

از درت گردی و بنشستی بجای چشم من


هر کجا دردی است باشد در کمین جان ما

هر کجا گردیست گردد در هوای چشم من


تا خیالت آشنای مردم چشم من است

هر شبی در موج خون است آشنای چشم من


می‌زند چشمم رهی تر آنچنان کاندر عراق

رودها بربسته‌اند از پرده‌های چشم من


گر چه چشمم بسته است اما سر شکم می‌رود

باز می‌گوید به مردم، ماجرای چشم من


ای صبا گر خاک پای او به دست آید تو را

ذره‌ای زان کوش، داری از برای چشم من


چشم سلمان را منور کن به نور خون که هست

روی تو، آیینه گیتی نمای چشم من

shirin71
07-18-2011, 04:03 AM
ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من

عشق است عادت تو و در دست خوی من


جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد!

آن روز را که کم شود این آرزوی من


برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت:

بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من


خون می‌خورم به جای می و ذوق مستیم

داند کسی که خورد دمی از سبوی من


از چشم من برفت چو آب و در آتشم

کان رفته نیز باز کی آید به جوی من؟


آن سرو سرکش متمایل که میل او

باشد به جانب همه الا به سوی من


سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوی

فی‌الجمله تا کجا رسد این گفت و گوی من؟

shirin71
07-18-2011, 04:03 AM
قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این

اشکم روان شدست، ز عین عناست این


در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی

غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟


عمریست تا نشسته‌ام ای دوست بر درت!

نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟


می‌گفت: کام جان تو از لب روا کنم

این خود نکرد جان به لب آمد رواست این


بگذشت دوش بر من و انگشت می‌نهاد

بر دیده گفتمش: صنما بر کجاست این؟


تهدید می‌نمود ولی گفت: چشم من

دل می‌برد ز مردم والحق جفاست این


او می‌کند جفا و من انگشت می‌نهم

بر حرف عین خویش که عین خطاست این


عهدی است تا نمی‌شنوم بویت از صبا

از توست یا ز سستی باد صباست این


می‌زد غم تو حلقه و در بسته بود دل

جان گفت در مبند که دلدار ماست این


سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن!

گفتا: چه می‌کنم که محل بلاست این؟


پرسیده‌ای که ناله سلمانت از چه خواست؟

آیینه را بخواه و ببین کز چه خاست این؟

shirin71
07-18-2011, 04:03 AM
خوش آمدی، ز کجا می‌روی؟ بیا بنشین

بیا که می‌کنمت بر دو دیده جا بنشین


همین که روی تو دیدیم، باز شد دردل

چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین


مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم

مرا تو عمر عزیزی، بیا بیا بنشین


اگر به قصد هلاک آمدی هلا بر خیز

ورت ارادت صلح است، مرحبا بنشین


سواد دیده من لایق نشست تو نیست

اگر تو مردمیی می‌کنی، هلا بنشین


فراغتی است شب وصل را ز نور چراغ

به شمع گو سر خود گیر یا ز پا بنشین


میان چشم و دلم خون فتاده‌است دمی

میانشان سبب دفع ماجرا بنشین


ز آب دیده ما هر طرف روان جویی است

دمی ز بهر تفرج به پیش ما بنشین


صبا رسول دلم بود و سست می‌جنبید

شمال گفت: تو رنجوری ای صبا بنشین!


چو گرد داد به بادت هوای دل سلمان

برو مگرد دگر گرد این هوا بنشین

shirin71
07-18-2011, 04:04 AM
گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو

ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو


آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی

شیرین حدیثی می‌کند، مطرب شراب تلخ کو؟


با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا

آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو


چون دور دور من بود، پیمانه‌ای برده به من

من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو


خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان

رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟


من با می و معشوقه از دور ازل خو کرده‌ام

امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو


در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا

سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او

shirin71
07-18-2011, 04:04 AM
هندوی زلف سرکشت با تو نشسته روبرو

حال مشوش مرا با تو گشود مو به مو


از همه سوی می‌دهد، بوی حبیب لاجرم

می‌روم از هوای تو، همچو نسیم سو به سو


کرد ز سر حال من، مردم شهر را خبر

ناله من که می‌رود، خانه به خانه کو به کو


بر لب جوی نیست چون، قامت او صنوبری

باورت ار نمی‌شود، خیز به جوی جو به جو


بس که به بوی وصل خود، هر نفسی دمی زنم

خون جگر نگر مرا، بسته چو نافه تو به تو


روی گل و بنفشه را باز چه می‌کنی به پا

سنبل چین زلف آن، آهوی مشک بو به بو


من نه چو شانه کرده‌ام در سر طره تو سر

از چه سبب نشسته است، آینه با تو رو بره رو؟

shirin71
07-18-2011, 04:04 AM
با آنکه آبم برده‌ای، یکباره دست از ما مشو

باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو


تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟

آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو


من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم

بد گوی را در حق من، گوهر چه می‌خواهی بگو


ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان

دل گوی می‌گردد ترا میلی اگر داری بگو


از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان

باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو


با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر

گر راست می‌گویی چو من، رو در چمن سروی بجو


شانه شکسته بسته از زلف حکایت می‌کند

آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو


شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانه‌ام

دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو


سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد

یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او

shirin71
07-18-2011, 04:04 AM
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو

می‌کند قصد جهانی و ندارد باک او


قصد جان می‌کند و جان همه عالم اوست

می‌خورم زهر فراق و ندهد تریاک او


چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو

هیچ خوف و خطرش نیست زهی بی‌باک او


خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه

دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او


گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو

رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او


غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز

دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او


من چو صیدی به کمند سر زلفش شده‌ام

تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او


اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست

وگر از جور فراقش بگریزم پاک او


در فشانیست که کردست درین ره سلمان

مرد باید که سخن گوید از ادراک او

shirin71
07-18-2011, 04:05 AM
باز می‌افکند آن زلف کمند افکن او

کار آشفته ما را همه در گردن او


مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد

کار خود بلبل سودا زده بر دامن او


آتش عارض او از دل ماهر دودی

که برآورد بر آمد همه پیرامن او


اینکه مویی شده‌ام در غم آن موی میان

کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او


چه کنم حال درون عرض که حال دل من

می‌نماید رخ چون آینه روشن او


آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم

نکند هیچ اثر در دل چون آهن او


باز بر هم زده‌ای زلف به هم برزده‌ای

که رباید دل مسکین من و مسکن او


رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمده‌اند

مردم از شیوه چشم تو و از شیون او

shirin71
07-18-2011, 04:05 AM
ای سر سودای من رفته در سودای تو

باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو


گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو

بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو


جای سروت در میان جویبار چشم ماست

گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو


گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست

خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو


سرو لافی می‌زند یعنی که بالای توام

سرو بی‌برگی است باری تا تو بود بالای تو


چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است

چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو


رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست

بس بلند افتاد سلمان راستی رارای تو

shirin71
07-18-2011, 04:05 AM
داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو

رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو


ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان

ناله از دل می‌کند فریاد ازو فریاد ازو


در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل

دست خواهم شست ازین پس هرچه باداباد ازو


می‌نشاند باد سرد دل چراغ عمر من

حاصل عمرم نگر چون می‌رود بر باد ازو

shirin71
07-18-2011, 04:06 AM
دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو

چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو


ذره حالم نمی‌گردد ز حال ذره‌ای

کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو


گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد

بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو


کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات

تا خراب آباد جان من شود معمور ازو


ای خضر زان چشمه نوشین نشانی باز ده

کاروزی شربتی دارد دل محرور ازو


چشم مستش را ورق افشان کرد چشمم را بپرس

تا چه می‌خواهد مدام آن نرگس مخمور ازو


دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان

در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو


هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت

همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو


بر بیاض دیده سلمان می‌کند نقش سواد

کان جو بگشاید ببارد لولو منثور ازو

shirin71
07-18-2011, 04:06 AM
بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه

پیغام تو آورد صبا سلمه الله


چون خاک رهم بود قراری و سکونی

باد آمد و بر بوی توام می‌برد از ره


باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان

بادم به فدای قدم باد سحرگه


ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون

هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه


از شرم عذار تو برآورده عرق گل

وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه


بگریست به خون جگر و زار بنالید

در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه


حال من شوریده چه محتاج بیان است

رنگ رخ من بین که بیانی است موجه


از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت

سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره

shirin71
07-18-2011, 04:06 AM
ای پسر نیستی ز هستی به

بت پرستی ز خودپرستی به


چون ز خود می‌رهاندت مستی

هوشیارا ز هوش مستی به


اجلم کند پای را دو سه گام

پیش دارد که پیش دستی به


از بلندی چو باز خواهی گشت

سوی پستی، مقام پستی به


با خود آ تا خداپرست شوی

ور خود از دست خود برستی به


در همه حالتی خوش است آری

ذوق مستی، وی الستی به


در هوا تیز رو مشو، چون برق

که درین ره چو باد سستی به


ای سرشته ز آب و گل آگه

نیستی کز فرشته هستی به

shirin71
07-18-2011, 04:07 AM
ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده

گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده


از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی

در میکده‌ها چشم سیاه تو کشیده


چشمت به اشارت دل من برد و فدایت

چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!


زلف تو بپوشد سراپای قدت را

آن شعر قبایی است به قد تو بریده


سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت

فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده


چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته

دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده


ناصح سخن بوالعجم می‌شنواند

سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده

shirin71
07-18-2011, 04:07 AM
سرو سهی که کارش بالا بود همیشه

پیش تو دست بر هم بر پا بود همیشه


از تنگی دهانت یک ذره گفته باشد

هر ذره کو به وصفت گویا بود همیشه


تا شاهد جمالت مستور باشد از من

اشکم میان مردم رسوا بود همیشه


دل در هوای زلف مجنون رود مسلسل

جان از خیال رویت شیدا بود همیشه


جای دل است کویت ز آنجا مران به جورش

بگذار تا دل من بر جا بود همیشه


انوار عکس رویت در دیه و دل من

چون می در آبگینه پیدا بود همیشه


هرلحظه چشمهایت بر هم زنند مجلس

آری میان مستان اینها بود همیشه


آباد چون بماند آن دل که در سوادش

از ترک تاز چشمت یغما بود همیشه؟


آن دل که در دو عالم خواهد که با تو باشد

باید که از دو عالم تنها بود همیشه


آنکس که از دو زلفت مویی خرد به جانی

زان حلقه حاصل او سودا بود همیشه


تا در کنارم آید یک روز چون تو دری

از خون کنار سلمان دریا بود همیشه

shirin71
07-18-2011, 04:07 AM
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه

رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه


هر صورت آبادان کز باده شود ویران

معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه


سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی

در دور ازل با ما پیموده به پیمانه


دانی که کند مستی در پایه سرمستی

مردی ز سر هستی برخاسته مردانه


در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن

ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه


ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد

زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه


در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری

زنجیر کجا دارد پای من دیوانه


چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته

جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه


زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا

هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه

shirin71
07-18-2011, 04:08 AM
باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی

خون من ریختی و جان مرا پروردی


شرط کردی که دل سوختگان را نبرم

دل من بردی و آن قاعده باز آوردی


خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان

کاستین بر تو فشاند تو ازو برگردی


جز صبا نیست بریدی که برد نامه به دوست

خنکا باد صبا گر نکند دم سردی


می‌روی گردئ صفت در عقب او سلمان

به ازان نیست که اندر عقب او گردی


زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقی

ترک درمان کن اگر عارف صاحب ذوقی

shirin71
07-18-2011, 04:08 AM
دلا من قدر وصل او ندانستم تو می‌دانی

کنون دانستم و سودی نمی‌دارد پشیمانی


شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم

به دشواری توان دانست قدر آسانی


به بایدی نا گه از رویت فتادم دور چون مویت

به سر می‌آورم دور از تو عمری در پریشانی


به آب دیده هر ساعت نویسم نامه‌ای لیکن

تو حال ما نمی‌پرسی و نقش ما نمی‌خوانی


حدیث کار و بار دل چه گویم بارها گفت:

که بد حال است و تو حال دل من نیک می‌دانی


سر خود را نمی‌دانم سزای خاک درگاهت

ولیکن کرده‌ام حاصل من این منصب به پیشانی


الا ای بخت کی باشد که باز آن سرور رعنا را

بدست آری بناز اندر کنار ماش بنشانی؟


صبا چون نیست امکان تصرف در سر کویش

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!


چو زلف او مرا جانی است سودایی ز من بستان

به شرط آنکه چون پیشش رسی در پایش افشانی


برو در یک نفس بازا که یک دم ماند سلمان را

نخواهی یافتن بازش دمی گر دیرتر مانی

shirin71
07-18-2011, 04:09 AM
هر دم به تیز غمزه دلم را چه می‌زنی؟

خود را گذاشتم به تو خود در دل منی


بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من

خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمی‌زنی؟


ای رهروان عشق چو پرگار دورها

گردیده در پی تو به نعلین آهنی


سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ

مردم نهاده‌اند همه سر را به روشنی


ما و شرابخانه و صوفی و صومعه

او را می طهور و مرا دردی دنی


با من سخن غرضت دلخوشیم نیست

بر ریش پاره‌ام نمکی می‌پراکنی


امروز خاک پای سگ دوست شد کسی

کو کرد در جهان سری و دوش گردنی


ای باد اگر رهت ندهد پرده‌دار دوست

خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی


گویی که ای چو آب حیاتت به عینه

پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی


تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من

افتادگی و مسکنت است و فروتنی


سلمان تو در درون به هوای صنوبرش

غم را چه می‌نشانی و جان را چهع می

shirin71
07-18-2011, 04:09 AM
مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی

بردم به کمانخانه ابروی تواش پی


خامند کسانی که به داغت نرسیدند

من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟


ساقی به سفال کهنم جام جم آور

مطلوب سکندر بد هم در قدح کی


صد بار می لعل تو جانم به لب آورد

ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می


مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم

ساقی بده آن جام دلفروز پیاپی


در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟

شرط ادب آن است که این نامه کنم طی


بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز

صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی


بی بویت اگر برگذرد باد بهاری

حقا که بود بر دل من سردتر از دی


سلمان ره سودای تو می‌رفت غمت گفت

کین راه به پای چو تویی نیست بروهی

shirin71
07-18-2011, 04:09 AM
ماییم به کوی یار دلجوی

دیوانه زلف آن پری روی


مار است بتی که تنگ خوی است

ماییم و دلی گرفته آن خوی


چون دردل و چشم ماست جایت

غیر از تو که دید سرو دلجوی


بیمار فتاده‌ام به کویت

راز دل من، فتاده بر کوی


باد آمد و بوی زلفش آورد

آویخته جان ما به یک موی


ای خال تو گوی و زلف چوگان

در دور قمر فکنده گویی


من ترک نگار و می نگویم

ای واعظ عاشقان تو می‌گوی


سلمان چه نهی بر آب و گل دل

دست از دل و دل ز گل فرو شوی

shirin71
07-18-2011, 04:10 AM
از چنگ فراقم نفسی نیست رهایی

هر روز کشم بار عزیزی، به جدایی


خون کرد دلم را غم یک روز فراقش

خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجایی؟


هنگام وداعت سخن این بود که من زود

باز آیم و ترسم به سخن باز نیایی


رفتم که ز سر پای کنم در پیت آیم

آن نیز میسر نشد از بی سر و پایی


ای مژده رسان کی ز ره آیی به سلامت؟

ورین منتظران را دهی از بند رهایی؟


مگذار هوای دل و آب مژه‌ام را

ضایع که تو پرورده این آب و هوایی


گفتند که او با تو نیاید نشنیدم

با آنکه دلم نیز همی داد گواهی


ای مردم چشم ار چه نمی‌بینمت اما

پیوسته تو در دیده غمدیده مایی


باری تو جدا نیستی ای دل ز دو زلفش

فرخ تو که در سایه اقبال همایی


شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون

آه از تو برین دل در رحمت نگشایی


از ضعف خیالت به سرم راه نیارد

گر ناله سلمان نکند راهنمایی

shirin71
07-18-2011, 04:10 AM
تا سودا شب نقاب صبح صادق کرده‌ای

روز را در دامن مشکین شب پرورده‌ای


ای بسا شبها که با مهرت به روز آورده‌ام

تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آورده‌ای


از بخاری چشمه خورشید را آشفته‌ای

وز غباری خاطر گلبرگ را آزرده‌ای


مه رخان چین به هندویت خطی داده‌اند

زان سیه کاری که با خورشید رخشان کرده‌ای


گر چه جان بخشیده‌ای از پسته تنگم ولی

شد ز عناب لبت روشن که خونم خورده‌ای


مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست

زانکه در چشم منی وز چشم من در پرده‌ای


جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد

آن نبات تازه کز وی آب شکر برده‌ای


گرد عنبر بر عذار ارغوان افشانده‌ای

برگ سوسن بر کنار نسترن گسترده‌ای


یار کنار چشمه حیوان به مشک آلوده‌ای

یا غبار درگه صاحب به لب بسترده‌ای

shirin71
07-18-2011, 04:10 AM
لعل را بر آفتاب حسن گویا کرده‌ای

ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کرده‌ای


قفل یاقوت از در درج دهن بگشوده‌ای

گوهر پاکیزه خویش آشکارا کرده‌ای


در همه عالم نمی‌گنجی ز فرط کبریا

در دل تنگم نمی‌دانم که چون جا کرده‌ای


تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر

صدهزاران جان ز تار موی در وا کرده‌ای


نکته‌ای با عاشقان در زیر لب فرموده‌ای

عالمی اموات را در یکدم احیا کرده‌ای


بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکنده‌ای

در میان مردمم چون اشک رسوا کرده‌ای


گفته‌ای احوال ما اشک سلمان فاش کرد

از هوای خویش کن این شکوه کزما کرده‌ای

shirin71
07-18-2011, 04:10 AM
ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیده‌ای

تا بی‌گناه از ما چرا چون بخت بر گردیده‌ای؟


ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من

با دشمنان پیوسته‌ای و ز دوستان ببریده‌ای


بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی

ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیده‌ای؟


از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی

ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیده‌ای


از اشک سلمان کرده‌ای آبی روان وانگه از آن

دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیده‌ای

shirin71
07-18-2011, 04:11 AM
در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی

کردیم سوال و نشنیدیم جوابی


خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را

جز دیده که ما را مددی کرد به آبی


من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست

ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی


در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد

شرح غم هجران تو در هیچ کتابی


در خواب خیال تو هوس دارم و کو خواب

ای بخت شبی بخش بدین یکدمه خوابی


جان خواست که در لطف به شکل تو بر آید

هم رنگی طاوس هوس کرد غرابی


دی مدعیی دعوت من که سلمان

تا کی ز خرابات چه آید ز خرابی


آمد به سرم عشق که مشنو سخن او

تو روی به ما کرده‌ای او روی به آبی

shirin71
07-18-2011, 04:11 AM
جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی

بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی


بر سر من کس نمی‌آید به پرسش جز خیال

جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی


شربت قند لبش می‌سازد این بیمار را

کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟


از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب

تا بیادش هر دو می‌دارند با هم صحبتی


حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار

گر درین حسرت بمیرم دور از ازو وا حسرتی


در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی

در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی


آن همایون عید من یک روز خواهد کرد عود

جان کنم قربان گرم روزی شود این دولتی


می‌فرستم جان به پیشش کاشکی این جان من

داشتی در حلقه زلفش به مویی قیمتی


غیبتی کردند بدگویان به باطن زین جهت

یک دو روزی کرد از سلمان به ظاهر غیبتی

shirin71
07-18-2011, 04:11 AM
خنک صبا که ز زلفش، خلاص یافت نفسی

صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی


غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را

شکست قد بلندش، به راستی و درستی


بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه

هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی


ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گله‌ای چند

نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی


تو تا حدیث نکردی، مرا نگشت محقق

که چون پدید شد از نیستی لطیفه هستی؟


مرا تو عین زلالی، ولی گذشته ز فرقی

مرا تو تازه نگاری، ولی برفته ز دستی


به نور دیده سزاوار آنکه روی تو بیند

تو لطف کردی و دردی به مردمان ننشستی


ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان

تو نیز خوی فرا کن، دلا به سستی و سختی

shirin71
07-18-2011, 04:11 AM
ای میوه رسیده ز بستان کیستی

وی آیت نو آمده در شان کیستی؟


جانها گرفته‌اند تو را در میان چو شمع

جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟


هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب

معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟


جانها به غم فرو شده اندر هوای تو

باری تو خوش بر آمده جان کیستی؟


آن توایم ما همه بگذار آن همه

با این همه بگو که تو خود آن کیستی؟


سلمان مشو ز عشق پریشان و جمع باش

اول نگاه کن که پریشان کیستی؟

shirin71
07-18-2011, 04:12 AM
خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی

وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی


آخر چه شده‌ای برگ گل تازه که دیدار

از بلبل بی برگ و نوا باز گرفتی


وجهی که بدان وجه توان زیست نداریم

جز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی


چون خاک رهم ساختی از خواری و آنگه

پای از سر این بی سر و پا باز گرفتی


گیرم نگرفتی دل بیمار مرا دست

پا از سر بیمار چرا باز گرفتی؟


در حال گدایان نظری هست تو را عام

خاص از من درویش گدا باز گرفتی


شهباز دلم باز به قید تو اسیرست

این صید ندانم ز کجا باز گرفتی


دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست

ای سوخته دل راه هوا باز گرفتی

shirin71
07-18-2011, 04:13 AM
دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی

قدم مردانه نه کانجا به گردی می‌رود مردی


خبر داری که درد او برآوردست گرد از من

نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی


چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز

نمی‌آیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی


دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما

نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی


گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش

بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی


ز آب دیده سلمان نهال حسن می‌بالد

سحابی تا نمی‌گرید نمی‌خندد رخ وردی


نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او

بباید عشق جانان را درون درد پروردی

shirin71
07-18-2011, 04:14 AM
به نیازی که با خدا داری

که دلم بیش ازین نیازاری


من نیاز آرم ار تو ناز آری

من نیاز آرم ار تو ناز آری


دل من برده‌ای ز دست مده

چه شود گر دلی به دست آری


ای ز زاری عاشقان بیزار

عاشقان چون کنند بی‌زاری


زارم از بی زری و می‌ترسم

که کشد بی زری به بیزاری


چاره کار من زرست چو نیست

زاریی می‌کنم به ناچاری


بخت خود را به خواب می‌بینم

کاشکی دیدمی به بیداری


من افتاده بر توانم خواست

از سر جان اگر کنی یاری


ما نیاریم کرد در تو نظر

نظری کن به ما اگر یاری


بوی زلفت اگر مدد ندهد

برنخیزد صبا ز بیماری


بار دل بس نبود سلمان را

عشق در می‌خورد به سر، باری

shirin71
07-18-2011, 04:14 AM
چه می‌بری دل ما چون نگه نمی‌داری؟

چه دلبری که نمی‌آید از تو دلداری؟


چرا چو نافه آهو بریده‌ای از من؟

چرا چو مشک مرا می‌دهی جگر خواری؟


به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار

نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری


به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق

دو حالتی است مرا بی‌کسی و بیماری


به کویت آمدن ای یار، ما نمی‌یاریم

تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری


مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب

چو شمع سوختن و گریه است و بیداری


به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی

چنانکه داد به لعل لبت شکر باری


سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح

مگر به روز سپید آید این شب تاری


صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ

که در صباست گران خیزی و سبکباری

shirin71
07-18-2011, 04:14 AM
دل بر سر کوی تو نهادیم به خواری

جان در غم عشق تو بدادیم به زاری


دل در غم عشق تو نهادیم نه بر عمر

زیرا که مقیم است غم و عمر گذاری


تا چند بگریم من و تا چند بنالم

از شوق گل روی تو چون ابر بهاری؟


من ذره ناچیز و تو خورشید دلفروز

صد مهر مرا هست و تو یک ذره نداری


فریاد ز زلف تو که صد بار به روزی

در روز سفیدم بنماید، شب تاری


من چون به سر آرم صنما بی تو که هر شب؟

خوابم بری از چشم و خیالم بگذاری


جان مهر لبش دارد و شرطست که جان را

سلمان به همان مهر به جانان بسپاری

shirin71
07-18-2011, 04:15 AM
نمی‌پرسی ز حال ما، نه از ما یاد می‌آری

عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟


دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت

چنان دل را چنین شاید که بی‌جرمی بیازاری؟


دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی

چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری


به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون

طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری


مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی

مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری


خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت

به صبح طلعتت تا روز می‌کردم شب تاری


رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من

دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری


میان ما به غیر ما حجابی نیست می‌دانم

چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری


به زاری و فغان از من چرا بیزار می‌گردی

دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری

shirin71
07-18-2011, 04:15 AM
سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری

به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری


به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی

ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟


چومی بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی

چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری


به عهد جنس ما کم جو نشان عهد حسن از ما

برو بلبل چه می‌خواهی ز گل بوی وفاداری


مپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی

میندیش از سردار ار سردار البقا داری


رخ زر دست و آه سرد و اشک گرم و خون دل

نشان مرد درد ما تو زین معنی چها داری


مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر دویت زر

تو خود مسکین نمی‌دانی که با خود کیمیا داری


دل و جان با ختن شرط است سلمان در ره جانان

اگر جان و دلی داری بباز آخر چرا داری؟

shirin71
07-18-2011, 04:15 AM
ترک من می‌آیی و دلها به یغما می‌بری

روی پنهان می‌کنی، دل آشکارا می‌بری


دی دل من برده‌ای، امروز دین اکنون مرا

نیم جانی مانده است، آن نیز فردا می‌بری


آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت

منکرم زیرا که خود را بس به بالا می‌بری


کفر زلفت را به دین من می‌خرم زیرا به دین

سر فرو می‌آورد، لیکن تو در پا می‌بری


من نمی‌دانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟

بارها گفتی: نخواهم برد، اما می‌بری


چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن

چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما می‌بری


من چو وامق باختم در نرد سودایت روان

زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا می‌بری


هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت

زلف می‌آری به صد زنجیر و آنجا می‌بری

shirin71
07-18-2011, 04:16 AM
نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری

برو ناصح تو حال من نمی‌دانی و معذوری


خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی

عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری


بدین صورت که من در خواب مستی‌ام عجب باشد

گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری


مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی

مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری


بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان

که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری


دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را

که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری


شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد

چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری


نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان

ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری

shirin71
07-18-2011, 04:16 AM
ای نسیم صبح بوی جانفزا می‌آوری

من نمی‌دانم که این بوی از کجا می‌آوری؟


ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کرده‌ای

تا نپنداری که از باد هوا می‌آوری


گلبن بارآورش ما را نمی‌بخشید بوی

هم تو باری کز برش بویی به ما می‌آوری


گلستان شوق را، نشو و نمایی می‌دهی

بلبلان بی‌نوا را در نوا می‌آوری


ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ

از سر زلف جبینم زیر پا می‌آوری


رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای

راستی را شرط دلداری بجا می‌آوری


گرز روی لطف یکدم می‌کنی در کوی ما

وقت ما چون صبح از آن دم با صفا می‌آوری


قاصد سلمانی و یکدم نمی‌گیری قرار

روز و شب یا می‌بری پیغام یا می‌آوری

shirin71
07-18-2011, 04:16 AM
رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی

که بدست آورمت، باز به بازی بازی


بر تو چون آب من ای سرو روان می‌باشم

چه شود سایه اگر بر سر من اندازی


همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز

به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازی


دل و جان دادم و سر نیز فدا می‌کنمت

چون کنم چون تو بدین هیچ نمی‌پردازی


گفته‌ای کار تو می‌سازم اگر خواهی ساخت

ز انتظارم به چه می‌سوزی و کی‌ می‌یازی


سوخت چون عود مرا عشق و بران می‌پوشم

دامن از دود درونم نکند غمازی


پرده گل ز هوا می‌درد و کی ماند

غنچه مستور که با باد کند همرازی


درم خالص قلبم نکند میل خلاص

گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازی


پرده بردار ز رخ تا پس ازین بر سلمان

زاهد پرده نشین را نرسد طنازی

shirin71
07-18-2011, 04:16 AM
ز سودای رخ و زلفش، غمی دارم شبانروزی

مرا صبح وصال او، نمی‌گردد شبی روزی


نسیم صبح پیغامی به خورشیدی رسان از ما

که با یاد جمال او، شب ما می‌کند روزی


بجز از سایه سروش، مبادم هیچ سرسبزی!

بجز بر خاتم لعلش، مبادم هیچ فیروزی


ز مجلس شمع را ساقی، ببر در گوشه‌ای بنشان

که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزی


بسوز و گریه چون شمع ار نخواهی گشت در هجران

به یکدم می‌توان کشتن، مرا چندین چه می‌سوزی؟


اگر زخمی زنی بر من، چنانم بر دل آید خوش

که بر گل در سحرگاهان، نسیم باد نوروزی


قبای عمر کوتاهست، بر بالای امیدم

مگر باز آیی و وصلی، شبی بر دامنم دوزی


چه خواهی کرد ای سلمان، به هجران صرف شد عمرت

مگر وصلش بدست آری، وزان عمری تو اندوزی

shirin71
07-18-2011, 04:17 AM
صنما مرده آنم که تو جانم باشی

می‌دهم جان که مگر جان جهانم باشی


روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو

روشنایی دل و شمع روانم باشی


بار گردون و غم هر دو جهان در دل من

نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی


گر به سودای تو‌ام عمر زیان است چه غم

سودم این بس که تو خرم به زیانم باشی


تو سراپا همه آنی و همه آن تواند

غرض من همگی آنکه تو آنم باشی


من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست

ظاهرا با خبر از درد نهانم باشی


جان برون کرده‌ام از دل همگی داده به تو

جای دل تا تو بجای دل و جانم باشی


چون در اندیشه روم گرد درونی گردی

چو در آیم به سخن ورد زبانم باشی


در معانی صفات تو چه گوید سلمان

هر چه گویم تو منزه ز بیانم باشی

shirin71
07-18-2011, 04:17 AM
گراز دور الستت هست جامی باقی ای ساقی

بیا بشکن که مخمورم، خمارم زان می باقی


من از عشق تو می‌میرم، بگو: کاخر چه تدبیرم؟

که زد مار غمم بر دل نه تریاق است و نه راقی


ز تاب لعل و آب می، فکندی آتشی بر ما

تو در ما آخر این آتش چرا افکندی ای ساقی؟


به دردی کن دوای من که بیماران عشقت را

کند درد تو درمانی کند زهر تو تریاقی


ز شرح شوق دیدارت، مقصر شد زبان من

قلم را بر تراشیدم که گوید حال مشتاقی


من از شوق تو چون پروانه می‌سوزم چرا یک شب

دلت بر من نمی‌سوزد، نه آخر شمع عشاقی؟


تو داری طاق ابرویی که جفتش نیست در عالم

تویی آنکس که در عالم، به جفت ابروان طاقی


نکو رویی و بدخویی، رفیقانند و من باری

تو را چندانکه می‌بینم، سراپا حسن اخلاقی


ز مهر روی او عمری است تا دم می‌زنی سلمان

به مهرش صادقی چون صبح از آن مشهور آفاقی

shirin71
07-18-2011, 04:18 AM
تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی

لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!


نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز

می‌گذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!


موسم گل نبود توبه عشاق درست

تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!


اگر از روز شمارست سخن روز شمار

چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!


شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی

یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!


آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف

خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!


جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام

می‌کشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!


بی‌نوایم غزلی نو بنواز ای سلمان

در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!

shirin71
07-18-2011, 04:18 AM
ای مه برا شبی خوش، ناز و عتاب تا کی؟

وی گل نقاب بگشا، شرم و حجاب تا کی؟


ماییم تشنه و تو عین الحیات مایی

همچون سراب ما را دادن فریب تا کی؟


دل خواست از تو چیزی، فرموده‌ای که صبری

جانم رسید بر لب، صبر و شکیب تا کی؟


ای شهسوار خوبان، یکدم به من فرود آی

بردن عنان ز دستم، پا در رکاب تا کی؟


در جست و جوی وصلت، ما را چو آب و آتش

گه بر فراز رفتن، گه در نشیب تا کی؟


خواهند باز دیدن، یک روز هم حسابی

از بیدلان ستاندن، دل بیحساب تا کی؟


خوفم مده که سلمان، در غم تو را بسوزم

پروانه را ز آتش، دادن نهیب تا کی؟

shirin71
07-18-2011, 04:19 AM
نه در کوی تو می‌یابم مجالی

نه می‌بینم وصالت هر به سالی


مجالی کی بود بر خاک آن کوی؟

که باد صبح را نبود مجالی


ز مهر روی چون ماه تمامت

تنم گشت از ضعیفی، چون هلالی


خیال خواب دارد، دیده من

مگر کز وصل او، بیند خیالی


تو گر برگشتی از پیمان دل من

نگردد هرگز از حالی به حالی


نگویم بیش ازین، با تو غم دل

مبادا کز منت گیرد ملالی!


بیا کز دوری روی تو سلمان

تنش از ناله شد مانند نالی

shirin71
07-18-2011, 04:19 AM
جز باد همدمی نه که با او زنم دمی

جز باده مونسی نه که از دل برد غمی


جز دیده کو به خون رخ ما سرخ می‌کند

در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی


خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک

رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی


دریای عشق در دل ما جوش می‌زند

ز آنجا سحاب دیده ما می‌کشد نمی


سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است

زیرا که دارد او به سر خویش عالمی


زان پیش روی بر در او داشتم که داشت

روی زمین غباری و پشت فلک خمی


سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست

در زیر پرده فلک امروز مرحمی

shirin71
07-18-2011, 04:19 AM
سوز تو کجا گیرد، در خرمن هر خامی؟

مرغ تو فرو ناید، ای دوست به هر بامی


مرد ره سودایت، صاحب قدمی باید

کان بادیه را نتوان، پیمود به هر گامی


بد نام ابد کردم، خود را و نمی‌دانم

درنامه اهل دل، نیکوتر ازین نامی


از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد

زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی


دیوانه دلی دارم، کارام نمی‌گیرد

جز بر در خماری، یا پیش دلارامی


از تو نظری سلمان، می‌دارد و می‌شاید

درویشی اگر خواهد، از پادشه انعامی


لب را به سخن بگشا، زیرا که ندارد دل

غیر از دهنت کامی، و آنگاه چه خوش کامی


آغاز غمت کردم، تا چون بود انجامش

این نیست از آن کاری، کان را بود انجامی

shirin71
07-18-2011, 04:19 AM
ساقی ز جام مستی ما را رسان به کامی

تا ما ز کوی هستی، بیرون نهیم گامی


هم نیستی که دارد، ملک فنا بقایی

هم درد چون ندارد در دو دوا دوامی؟


ماییم و نیم جانی، بر کف نهاده بستان

زان می به نیم جانی، بفروش نیم جامی


عشاق را مقامی، عالی است اندرین ره

مطرب مخالفان را بنمای ازین مقامی


تا گرد ما نگردد، غیر قدح گرانی

تا بر سرم نیاید، غیر از شراب خامی


وقتی که شاهدان را، پیدا بود وفایی

احوال عاشقان، را ممکن بود نظامی


شوریدگی ما را، منکر مباش زاهد

چون نیست کار ما را، در دست ما زمامی


گر باده را نبودی، از لعل دوست بویی

کی داشتی به عالم، زین حرمتی حرامی؟


می‌گفت: ترک رندی، سلمان شنید جانش

از می جواب تلخی، وزنی شکر پیامی

shirin71
07-18-2011, 04:20 AM
همرنگ رویش در چمن، گل یاسمن گردید می

دایم به بویش چون صبا، گرد چمن گردید می


این گل به دامن چیدنم، باشد ز شوق عارضت

کو خاری از باغ تو تا دامن ز گل در چیدمی


در حلقه سودای او، مردی به گردی می‌رود

من نیز سودا می‌کنم، باری بدان ار رندمی


هر کس شناعت می‌کند، بر من که نشنیدی سخن

گر من سخن بشنید می، چندین سخن نشنیدمی


چون او نمی‌آید شبی، بر سر به پرسیدن مرا

ای کاشکی خواب آمدی، تا من به خوابش دیدمی


لب بر لب من می‌نهد، چون نی دم من می‌دهد

گردم ندادی هر دمم، چندین چرا نالید می


بوسیدن جام لبش، گر نیست روزی کاشکی

چون جرعه افتادی که من خاک درش بوسیدمی


سودای پنهانم قلم، کرد آشکارات چون کنم؟

ای کاش مقدورم شدی، کاتش به نی پوشیدمی


سلمان خیال روی او چون نامه‌ای دان در درون

گر نیستی در خویشتن چندین چرا پیچیدمی؟

shirin71
07-18-2011, 04:20 AM
رسولا، خدا را به جایی که دانی

چه باشد که از من دعایی رسانی؟


نه کار رسول است رفتن به کویش

نسیما تو برخیز اگر می‌توانی


مرا نیم جانی است بردار با خود

بکویش رسان ور کند جان گرانی


همان دم به زلفش بر‌افشان و بازا

مبادا که آنجا به جان باز مانی


ز خاک ره او به دست آر گردی

ز گرد ره آور به من ارمغانی


فروکش ز زلفش، کلامی مسلسل

بگو از دهانش حدیثی نهانی


رها کرده‌ای طره‌اش را پریشان

ز احوال او شمه‌ای باز دانی


ازان چشم خوش خفته‌اش باز پرسی

که چونی ز بیماری و ناتوانی


صبا سست می‌جنبی، آخر چنان رو

که با ناله من کنی، هم عنانی


به زیر لب این نکته را از زبانم

بگویی که ای مایه شادمانی


تو دوری و من در فراق تو زنده

زهی سست عهد و زهی سخت جانی!


به امید وصل توام لیکن

کسی را مبادا چنین زندگانی


به یاد رخت می‌کشد، دیده هر دم

ز جام زجاجی، می ارغوانی


دلی پر سخن دارم و مهر بر لب

چو نامه چه باشد مرا اگر بخوانی


گدای توام گر نرانی ز پیشم

زهی پادشاهی زهی کامرانی؟


نه آنم که بر تابم از تو عنان را

ازین در گرم صدره از پیش رانی


برآنم که بر خدمتت بگذرانم

دو روزی که باقی است زین زندگانی


درخت صنوبر خرام تو بادا

چو سرو ایمن از تند باد خزانی

shirin71
07-18-2011, 04:20 AM
هر که از روی تواضع بنهد پیشانی

پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!


همه خواهند تو را، تا تو کرا می‌خواهی؟

همه خوانند تو را، تا تو کرا می‌خوانی؟


زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو

زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی


سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز

خود به پایان نتوان برد به سرگردانی


رفت در حلقه زلف تو به مویی صد دل

دل به خود رفت از آنست بدین ارزانی


ساقیا نوبت آنست که از دست خودم

بدهی جامی و از دست خودم بستانی


گفت: درد دل خود می‌طلبم چون طلبم؟

که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی


باد پایان سخن را تو سواری سلمان

آفرین بر سخنت باد، که خوش می‌رانی

shirin71
07-18-2011, 04:20 AM
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی

دور از تو می‌گذارم، عمری چنانکه دانی


من آمدن به پیشت، دانی نمی‌توانم

اما اگر تو آیی، دانم که می‌توانی


از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم

ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی


چون مجمر از فراقت، دارم دلی پر آتش

دودم به سر بر آمد، زین آتش نهانی


از درد درد خویشم، یکدم مدار خالی

کان است عاشقان را، اسباب زندگانی


عهد جوانی من، بگذشت در فراقت

بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی


در بزم عشق او جان، باید که خوش بر آید

ور زانچه بر نیاید خوش باشد از گرانی


گرچه ز من ملول است او ای صبا چنان کن

کین نامه هر چه بادا بادا بدور رسانی


گویی چو نامه سلمان، می‌پیچد از فراقت

در خویشتن چه باشد، باری گرش بخوانی

shirin71
07-18-2011, 04:21 AM
تو در خواب خوشی، احوال بیماران چه می‌دانی؟

تو در آسایشی، تیمار بیماری چه می‌دانی؟


نداری جز دل آزاری و ناز و دلبری کاری

تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می‌دانی؟


تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش

نپیمودی درازی شب تاری چه می‌دانی؟


برو زاهد چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش؟

بپرس این شیوه از مستان تو هشیاری چه می‌دانی؟


دلا گفتم، غم خود خور که کار از دست شد بیرون

تو را غم خوردن است ای دل تو غمخواری چه می‌دانی؟

shirin71
07-18-2011, 04:21 AM
به صنوبر قد دلکشش اگر ای صبا گذری کنی

ز هوای جان حزین من دل خسته را خبری کنی


چو رسی به کعبه وصل او بکنی مقام و از ره گذر

ز پی دعا نفسی زنی ز سر صفا گذری کنی


اگرت مجال نفس زدن بود از زبان منش بگو

که چه باشد ار به وصالت این شب تیره را سحری کنی


به زیارتی چه شود که بر سر خاکیان قدمی نهی

به عیادتی چه زیان دهد که به حال ما نظری کنی؟


سحری وصال تو از خدا به دعای شب طلبیده‌ام

مگر ای سحر نفسی زنی مگر ای دعا اثری کنی


خجلم که چون برت آورم می لعل اشک و کباب دل

اگر از درون خراب من طمعی به ما حضری کنی

shirin71
07-18-2011, 04:21 AM
می‌آیی و دمی دو سه در کار می‌کنی

ما را به دام خویشتن گرفتار می‌کنی


دین می‌خری به عشوه و دل می‌بری ز دست

آری تو زین معامله بسیار می‌کنی


هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش

برمی‌کشی و باز نگونسار می‌کنی


دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو

هر جه غمی است بر دل من بار می‌کنی


از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال

زنهار فتنه‌ای را به چه بیدار می‌کنی


در حلقه‌های زلف خود آتش فروختی

وین از برای گرمی بازار می‌کنی


زان خط که گرد دایره روی می‌کشی

روز سفید ما چو شب تار می‌کنی


من پرده بر سرایر عشق تو می‌کشم

لیکن تو هتک پرده اسرار می‌کنی


سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا

چون سایه سجده پس دیوار می‌کنی

shirin71
07-18-2011, 04:21 AM
گفتم: خیال وصلت گفتا: بخواب بینی

گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی


گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟

گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی


گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور

گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی!


گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم

گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟


گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت

گفتا: که هر چه بینی مست و خراب بینی


گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را

گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی


گفتم: که روز سلمان شب شد ز تار مویت

گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی

shirin71
07-18-2011, 04:22 AM
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی

که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی


اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی

به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی


ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند

هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی


تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی

چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی


تو را چون پر طاوسان عرشی فرش می‌گردد

کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟


بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین

به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی


تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟

تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی


گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت

نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی


به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه می‌خواهی

تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی

shirin71
07-18-2011, 04:22 AM
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی

روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی


سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو

سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی


بلبل ار گل را تقاضا می‌کند عیبش مکن

این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟


دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن

تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی


ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت

نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی

shirin71
07-18-2011, 04:22 AM
مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی

همایون عرصه‌ای، کارد به سویش رخ چنین شاهی


روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟

چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی


مکن عیبم که می‌کاهم چو ماه از تاب مهر او

که گر ماهی تب مهرش کشد گویی شود کاهی


مرا نقدی که در وجهش نشیند نیست الا شک

مرا پیکی که ره آرد به کویش نیست جز آهی


تو آزادی و احوال گرفتاران نمی‌دانی

دل مسکین من با توست ازو می‌پرس گه گاهی


عزیزی کو نیفتادست در بندی چه می‌داند

که در کنعان اسیری را چه افتادست در چاهی


من خاکی نه آن گردم که از کوی تو برخیزم

عجب چون من از کوی تو برخیزد هوا خواهی


چو بادم در رهت پویان من بیمار و می‌ترسم

مبادا کز منت بر دل نشیند گرد اکراهی


نه تنها من به سودای سر زلفت گرفتارم

که زلفت رابه هر شستی چو سلمان است پنجاهی

shirin71
07-18-2011, 04:22 AM
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی

سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی


چو آب آشفته می‌گردم به هر سو تا کجا روزی

سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی


ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه می‌خواهی

ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی


نمی‌داند طبیب ای دل دوای درد عاشق را

ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی


طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی

بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی


مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو

تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی


چرا امروز کارم را به فردا می‌دهی وعده

پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی


ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان

پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی

shirin71
07-18-2011, 04:22 AM
کشیده کار ز تنهایم به شیدایی

ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی


ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق

ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی


مرا تو عمر عزیزی که رفته‌ای ز سرم

چه خوش بود اگر ای عمر رفته بازآیی


زبان گشاده کمر بسته‌ایم تا چو قلم

به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی


به احتیاط گذر بر سواد دیده من

چنانچه گوشه دامن به خون نیالایی


چه مرد عشق توام من درین طریق که عقل

درآمدست به سر با وجود دانایی


درم گشایی که امید بسته‌ام در تو

در امید که بگشاید ار تو نگشایی


به آفتاب خطای تو خواستم کردن

دلم نداد که هست آفتاب هر جایی


سعادت دو جهان است دیدن رویت

زهی سعادت اگر زانچه روی بنمایی!

shirin71
07-18-2011, 04:23 AM
چشم داریم که دلبستگی بنمایی

دل ما راست فرو بستگی، بگشایی


تو کجایی که منت هیچ نمی‌بینم باز؟

باز هر جا که نظر می‌کنمت، آنجایی


دل فرزانه من تا سر زلف تو بدید

سر برآورد به آشفتگی و شیدایی


این چه خشم است که رفتی و نمی‌آیی باز؟

عمر باز آیدم ای عمر اگر باز آیی


نتوانتم نظر از زلف تو بر بست که هست

چشم بیمار مرا عادت شب پیمایی


گو مینداز نظر بر رخ منظور دگر

آنکه چون چشم منش نیست دل دریای


تو مرا آینه جانی و در عین صفا

بمن ای آینه روی از چه سبب ننمایی


ای تو با جمله و تنها ز همه فی‌الجمله

نور چشم منی و جان و دل تنهایی


زلف را گوی که در گردن من دست مکن

این بست نیست که سر در قدمم می‌سایی؟


پخت سودای سر زلف تو سلمان عمری

لاجرم گشت به هم برزده و سودایی

shirin71
07-18-2011, 04:23 AM
تو شمع مجلس انسی و از صفا همه رویی

سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟


هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق

غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی


منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی

شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی


دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش:

که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی


به گرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم

ازو بپرس که آخر ازین حدیقه چه جویی


به کنه دایره روی او کجا رسی ای دل!

هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپویی


ز درد دردش اگر جرعه‌ای رسد به تو سلمان!

ز عین کوثر و آب حیات دست بشویی

shirin71
07-18-2011, 04:23 AM
هزارت دیده می‌بینم که می‌بینند هر سویی

دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی


چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من

به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی


نمی‌ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری

تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی


من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!

همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی


خطا می‌دانم و آهو به آهو نسبت چشمت

که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی


سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من

همی پویند و می‌بویند خاک هر سر کویی


ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی

ازان گل بی‌وفا باشد که در گل هست ازو بویی


ز سر می‌خواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن

ولی چوگان تو سر در نمی‌آرد به هر گویی


دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر

ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی