PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حیــــــــــــــــــدر بابایه سلام (شهـــــــــریار)



صفحه ها : 1 [2]

shirin71
07-14-2011, 10:55 AM
خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد


گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات

گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد


ماه درویش نواز از پس قرنی بازم

مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد


دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد

تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد


وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر

پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد


ایرجا یاد تو شادان که از این بیت تو هم

چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد


یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد

خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد


شهریارا دل عشاق به یک سلسله اند

عشق از این سلسله خود سلسله جنبان آم

shirin71
07-14-2011, 10:55 AM
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سیمای شب آغشته به سیماب برآمد


آویخت چراغ فلک از طارم نیلی

قندیل مه آویزه محراب برآمد


دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم

یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد


چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد

تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد


ماهم به نظر در دل ابر متلاطم

چون زورقی افتاده به گرداب برآمد


از راز فسونکاری شب پرده برافتاد

هر روز که خورشید جهانتاب برآمد


دیدم به لب جوی جهان گذران را

آفاق همه نقش رخ آب برآمد


در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود

جانم به لب از صحبت احباب برآمد

shirin71
07-14-2011, 10:56 AM
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند

مگر به ماتم پروانه سوگوارانند


چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه

که این ستاره شماران ستاره بارانند


مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد

در این بهار که بر سبزه میگسارانند


به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب

چو لاله بر لب نوشین جویبارانند


بغیر من که بهارم به باغ عارض تست

جهانیان همه سرگرم نوبهارانند


بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها

چو گل شکفته به دامان کوهسارانند


نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود

که بلبلان تو در هر چمن هزارانند


پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد

که مات عرصه حسن تو شهسوارنند


تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین

که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند


به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم

که تشنگان همه در انتظار بارانند


مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید

که کافران به نعیمش امیدوارانند


جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه

که جلوه گاه جلالش گناهکارانند


تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست

که بندگان در دوست شهریارا نههند

shirin71
07-14-2011, 10:56 AM
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند


در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند


چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را

چو ماه نوسفر من سمند ناز براند


به ماه من که رساند پیام من که ز هجران

به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند


بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز

نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند


چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان

زبان مرغ حزین شکسته بال نداند


دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین

کتابتی بنوسید کبوتری بپراند


من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم

مهی که خود همه دان است باید این همه داند


بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری

که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند


به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران

کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند

shirin71
07-14-2011, 10:56 AM
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند

دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند


گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو

به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند


خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان

که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند


بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست

وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند


بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست

حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند


بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل

کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند


سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست

خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند

shirin71
07-14-2011, 10:57 AM
بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند

به گوشم ناله بلبل هزاران داستان خواند


به مرغان بهاری گو که این مرغ خزان دیده

دگر سازش غم انگیز است و آواز خزان خواند


دل وامانده ام بس همرهانش کاروانی شد

اگر خواند به آهنگ درای کاروان خواند


چه ناز آهنگ ساز دل که هم دلها به وجد آرد

اگر از تازه ها گوید و گر از باستان خواند


اگر تار دل و مضراب سوز جادوان داری

به سازی پنجه کن جانا که سیمش جاودان خواند


دلا ما را به خوی خوانده ست دکتر مرتضای شمس

نه آخر شمس ملا را به آذربایجان خواند


به پشت اشتران کن شهریارا بار مولانا

که شمست مرحبا گویان سرود ساربان خواند

shirin71
07-14-2011, 10:57 AM
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند

تا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند


لاله از خاک جوانان می دمد بر دشت و هامون

یا درفش سرخ بر سر انقلابیون گرفتند


خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدند

زان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند


با دمی پنهان چو اخگر عشق را کانون بیفروز

کوره افروزان غیرت کام از این کانون گرفتند


خوف کابوس سیاست جرم خواب غفلت ما

سخت ما را در خمار الکل و افیون گرفتند


کار با افسانه نبود رشته تدبیر می تاب

آری ارباب غرائم مار با افسون گرفتند


خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشان

خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند


شهریارا تا محیط خود تنزل کن بیندیش

کاین قبا بر قامت طبع تو ناموزون گرفتند

shirin71
07-14-2011, 10:57 AM
روشنانی که به تاریکی شب گردانند

شمع در پرده و پروانه سر گردانند


خود بده درس محبت که ادیبان خرد

همه در مکتب توحید تو شاگردانند


تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند

تو به جانستی و این جمع جهانگردانند


عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا

نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند


اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران همه بی دردانند


بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا

مرو ای مرد که این طایفه نامردانند


آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست

وینهمه بی خبرانند که خون سردانند


چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند

عاشقان زر وجودند که رو زردانند


شهریارا مفشان گوهر طبع علوی

کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند

shirin71
07-14-2011, 10:58 AM
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند


جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین

که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند


برون رو از خود و آنگه درون میکده آی

که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند


کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت

که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند


چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست

که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند


چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید

که پاسبان در این بلند بارگهند


تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش

که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند

shirin71
07-14-2011, 10:58 AM
شبها به کنج خلوتم آواز می دهند

کای خفته گنج خلوتیان باز می دهند


گوئی به ارغنون مناجاتیان صبح

از بارگاه حافظم آواز می دهند


وصل است رشته سخنم با جهان راز

زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند


وقتی همای شوق مرا هم فرشتگان

تا آشیان قدس تو پرواز می دهند


ساز سماع زهره در آغوش طبع تست

خوش خاکیان که گوش به این ساز می دهند


آنجاکه دم زند ز تجلی جمال یار

فرصت به آبگینه غماز می دهند


سازش به هر سری نکند تاج افتخار

آزادگی به سرو سرافراز می دهند


ما را رسد مدیحه حافظ که وصف گل

با بلبلان قافیه پرداز می دهند


آنجاکه ریزه کاری سبک بدیع تست

ما را به مکتب قلم انداز می دهند


دیوان تست یا که پس از کشتگان جنگ

رختی به خانواده پسر باز می دهند


هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست

نرگس که از خم ازلش ناز می دهند


بار دمه و ستاره در ایوان شهریار

کامشب صلا به حافظ شیراز می دهند

shirin71
07-14-2011, 10:58 AM
تا که از طارم میخانه نشان خواهد بود

طاق ابروی توام قبله جان خواهد بود


سرکشان را چو به صاف سرخم دستی نیست

سر ما خاک در دردکشان خواهد بود


پیش از آنی که پر از خاک شود کاسه چشم

چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود


تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود


هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات

گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود


حافظا چشمه اشراق تو جاویدانی است

تا ابد آب از این چشمه روان خواهد بود


صحبت پیر خرابات تو دریافته ام

روحم از صحبت این پیر جوان خواهد بود


هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است

به هواداری آن سرو روان خواهد بود


تا چراگاه فلک هست و غزالان نجوم

دختر ماه بر این گله شبان خواهد بود


زنده با یاد سر زلف تو جان خواهم کرد

تا نسیم سحری مشک فشان خواهد بود


ای سکندر تو به ظلمات ابد جان بسپار

عمر جاوید نصیب دگران خواهد بود


شهریارا به گدایی در میکده ناز

که دلت محرم اسرار نهان خواهد بود

shirin71
07-14-2011, 10:58 AM
شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود

عقلی درید پرده که دیوانه تو بود


خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست

خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود


پیرخرد که منع جوانان کند ز می

تابود خود سبو کش میخانه تو بود


خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر

ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود


تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل

هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود


دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو

مرغان باغ را به لب افسانه تو بود


هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی

بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود


برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک

کورا هوای دام تو و دانه تو بود


بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز

هر چند آشنا همه بیگانه تو بود


همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار

تا بانک صبح ناله مستانه تو بود

shirin71
07-14-2011, 10:59 AM
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود


در کهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود


سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود


آسمان همره سنتور سکوت ابدی

با منش خنده خورشید نثار آمده بود


تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند

هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود


عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید

می درخشید بدان مژده که یار آمده بود


سروناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود


خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود


لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود


چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود


مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود


آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود


شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید

چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود

shirin71
07-14-2011, 10:59 AM
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود


امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جانبود


کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود


دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود


تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود


از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغیر محبت روا نبود


گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود


سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود

shirin71
07-14-2011, 11:00 AM
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود

از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود


مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود

دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود


دیگر شکسته بود دل و در میان ما

صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود


او بود در مقابل چشم ترم ولی

آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود


حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت

با روی زشت زیور گوهر نکو نبود


اشکش نمی‌مکیدم و بیمار عشق را

جز بغض شربت دگری در گلو نبود


آلوده بود دامن پاک و به رغم عشق

با اشک نیز دست و دل شستشو نبود


از گفتگو و یاد جفا کردنم چه سود

او بود بی‌وفا و در این گفتگو نبود


ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است

عطری نماند از گل رنگین که بو نبود


آزادگان به عشق خیانت نمی کنند

او را خصال مردم آزاده خو نبود


چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار

جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود

shirin71
07-14-2011, 11:01 AM
گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید

از در آشتیم آن مه بی مهر درآید


آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان

با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید


خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب

به تماشای من از روزنه کلبه درآید


دلکش آن چهره که چون لاله بر افروخته از شرم

بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید


سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل

گر تو هم یادت ازین قمری بی‌بال و پرآید


شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست

تا نسیم سحرم بال و پرافشان ببرآید


رود از دیده چو با یادمنش اشک ندامت

لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید


شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار

کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید

shirin71
07-14-2011, 11:01 AM
تا دهن بسته ام از نوش لبان میبرم آزار

من اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار


تا بهار است دری از قفس من نگشاید

وقتی این در بگشاید که گلی نیست به گلزار


هرگز این دور گل و لاله نمی خواستم از بخت

که حریفان همه زار از من و من از همه بیزار


هر دم از سینه این خاک دلی زار بنالد

که گلی بودم و بازیچه گلچین دل آزار


گل بجوشید و گلابش همه خیس عرق شرم

که به یک خنده طفلانه چه بود آنهمه آزار


چشم نرگس نگرانست ولی داغ شقایق

چشم خونین شفق بیند و ابر مه آزار


ابر از آن بر سر گلهای چمن زار بگرید

که خزان بیند و آشفتن گلهای چمن زار


شهریارست و همین شیوه شیدایی بلبل

بگذارید بگرید بهوای گل خود زار

shirin71
07-14-2011, 11:01 AM
دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز

سرم آمد به بر سینه سلام ای شیراز


وامداریم سرافکنده ز خجلت در پیش

که پس انداخته ایم اینهمه وام ای شیراز


توسن بخت نه رام است خدا می داند

ورنه دانی که مرا چیست مرام ای شیراز


نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان

از نسیمم بنوازند مشام ای شیراز


نرگسم سوی چمن خواند و سروم سوی باغ

من مردد که دهم دل به کدام ای شیراز


به قیام از بر هر گنبد سبزی سروی

چون عروسان خرامان به خیام ای شیراز


توئی آن کشور افسانه که خشت و گل تست

با من از عهد کهن پیک و پیام ای شیراز


سرورانت مگر از سرو روانت زادند

که در آفاق بلندند و به نام ای شیراز


قرن ها می رود و ذکر جمیل سعدی

همچنان مانده در افواه انام ای شیراز


خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست

تا به لب راند همه جان کلام ای شیراز


زان می لعل که خمخانه به حافظ دادی

جرعه ای نیز مرا ریز به جام ای شیراز


زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقیم

گوشه ای نیز مرا بخش مقام ای شیراز


ترک جوشی زده ام نیم پز و نامطبوع

تب عشقی که بتابیم تمام ای شیراز


شهسوار سخنم لیک نه با آن شمشیر

که به روی تو برآید ز نیام ای شیراز


شاید از گرد و غبار سفرم نشناسی

شهریارم به در خواجه غلام ای شیراز

shirin71
07-14-2011, 11:01 AM
فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز

خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز


در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم

پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز


دارم آن حجب جوانی که زبانبند منست

لب همه خامشیم دل همه فریاد هنوز


فرخ خاطر من خاطره شهر شماست

خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز


دوری از بزم تو عمریست که حرمان منست

زدم و میزنم از دست غمت داد هنوز


با منت سایه کم از گلشن آزادی چیست

می برم شکوه ات ای سرو به شمشاد هنوز


یاد گلچین معانی و نوید و گلشن

نوشخواری بود و نعشه معتاد هنوز


بیست سال است بهار از سرما رفته ولی

من همان ماتمیم در غم استاد هنوز


صید خونین خزیده به شکاف سنگم

که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز


شهریار از تو و هفتاد تو دلشاد ولی

خود به شصت است و ندیده است دل شاد هنوز

shirin71
07-14-2011, 11:02 AM
شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز

بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز


به گوشوار دلاویز ماه من نرسد

ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز


به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا

گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز


چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز

بهار عشق و شبابست این شب پائیز


عروس گل که به نازش به حجله آوردند

به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز


شهید خنجر جلاد باد می غلتند

به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز


خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد

بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز


خزان صحیفه پایان دفتر عمر است

باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز


به سینمای خزان ماجرای خود دیدم

شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز


هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی

به غیر خون دلم باده در پیاله مریز


شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد

دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز


عزیز من مگر از یاد من توانی رفت

که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز


پری به دیدن دیوانه رام می گردد

پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز


نوای باربدی خسروانه کی خیزد

مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز


به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک

که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز


تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی

که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز

shirin71
07-14-2011, 11:02 AM
اگر که شبرو عشقی چراغ ماهت بس

ستاره چشم و چراغ شب سیاهت بس


گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست

به ارزیابی صد کعبه یک نگاهت بس


جمال کعبه چمن زار می کند صحرا

برو که خار مغیلان گل و گیاهت بس


تو خود چو مرد رهی خضر هم نبود نبود

شعاع چشمه حیوان چراغ راهت بس


دلا اگر همه بیداد دیدی از مردم

غمین مباش که دادار دادخواهت بس


نصیب کوردلان است نعمت دنیا

تو چشم رشد و تمیزی همین گناهت بس


چه حاجت است به دعوی عشق بر در دوست

دل شکسته و اشگ روان گواهت بس


به تاج شاهی اگر سرگران توانی بود

گدای درگه میخانه پادشاهت بس


ترا که صبح پیاله است و آسمان ساقی

چو غم سپاه کشد پای خم پناهت بس


بهار من اگرت با خزان نبردی بود

قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بس


چنین که شعله زدت شهریار آتش شوق

به جان خرمن غم یک شرار آهت بس

shirin71
07-14-2011, 11:02 AM
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس

کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس


جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است

شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس


قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین

سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس


تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده

شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس


تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی

حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس


عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده

عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس


جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است

برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس


به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما

خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس


سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی

نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس


به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید

چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس


گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز

به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس

shirin71
07-14-2011, 11:02 AM
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس


گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس


مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس


سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس


گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس


عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس


بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس


این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس


دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس


شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

shirin71
07-14-2011, 11:03 AM
شعر معروف شهریار در رثای استاد ابوالحسن صبا
ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیست
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

shirin71
07-14-2011, 11:03 AM
به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ


ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم

که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ


من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم

نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ


تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما

به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ


بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین

دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ


در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است

تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ


تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری

نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ


مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز

که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ

shirin71
07-14-2011, 11:03 AM
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک

که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک


چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین

شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک


سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر

بدان امید که آلاله بردمم از خاک


چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین

چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک


بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری

که ساز من همه راه عراق میزد و راک


به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک


ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی

که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک


تو شهریار به راحت برو به خواب ابد

که پاکباخته از رهزنان ندارد باک

shirin71
07-14-2011, 11:03 AM
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل

اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل


گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ

از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل


تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن

غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل


دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز

نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل


این غم غبار یار و خود از ابر این غبار

سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل


ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی

زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل


غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر

این جوهر جلی که جلا می دهد به دل


قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش

با همتی که بال هما می دهد به دل


تسلیم با قضا و قدر باش شهریار

وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل

shirin71
07-14-2011, 11:03 AM
گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام

شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام


گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه

چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام


شکوه در مذهب درویش حرامست ولی

با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام


ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید

از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام


می چرانم به غزل چشم غزالان وطن

مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام


شهریار از سخن خلق نیابم خللی

که بنای سخن بی خللی ساخته ام

shirin71
07-14-2011, 11:04 AM
دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام

نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام


شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر

پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام


از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار

کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام


جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار

آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام


دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس

من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام


تنها نه حسرتم غم هجران یار بود

از روزگار سفله دو چندان کشیده ام


بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو

بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام


دور از تو ماه من همه غم ها به یکطرف

وین یکطرف که منت دونان کشیده ام


ای تا سحر به علت دندان نخفته شب

با من بگوی قصه که دندان کشیده ام


جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم

افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام


از سرکشی طبع بلند است شهریار

پای قناعتی که به دامان کشیده ام

shirin71
07-14-2011, 11:04 AM
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آئی که نیستم


در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم


پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم


طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم


گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم

shirin71
07-14-2011, 11:04 AM
برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم


عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم


به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم


تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم


زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خس بادیه بستر کردم


در و دیوار به حال دل من زار گریست

هر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردم


در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم

اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم


اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم


بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم


ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم


جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم


شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

shirin71
07-14-2011, 11:05 AM
نفسی داشتم و ناله و شیون کردم

بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم


گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من

لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم


لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست

اشک چون لاله سیراب به دامن کردم


در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ

که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم


شبنم از گونه گلبرگ نگون بود که من

گله زلف تو با سنبل و سوسن کردم


دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ

شمع عشقی که به امید تو روشن کردم


تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی

تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم


آشیانم به سر کنگره افلاک است

گرچه در غمکده خاک نشیمن کردم


شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جام

سال هابر در این میکده مسکن کردم

shirin71
07-14-2011, 11:05 AM
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم


چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم


خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم


فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم


فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم


صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم


ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم


تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم


حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم


ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

shirin71
07-14-2011, 11:05 AM
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم


آن که می خواست برویم در دولت بگشاید

با که گویم که در خانه به رویش نگشودم


آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت

من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم


آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید

آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم


یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا

که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم


ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را

گو به سر می رود از آتش هجران تودودم


جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس

این شد ای مایه امید ز سودای تو سودم


به غزل رام توان کرد غزالان رمیده

شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم

shirin71
07-14-2011, 11:05 AM
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا
بي‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي‌خواستي حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من که يک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنينا ما به ناز تو جواني داده‌ايم
ديگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زير افکنده بود
اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چرا

وه که با اين عمرهاي کوته بي‌اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا

اي شب هجران که يک دم در تو چشم من نخفت
اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي‌کند
در شگفتم من نمي‌پاشد ز هم دنيا چرا

در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا

شهريارا بي‌جيب خود نمي‌کردي سفر
اين سفر راه قيامت ميروي تنها چرا

shirin71
07-14-2011, 11:05 AM
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
يا حريفي نشود رام چه خواهد بودن

حاصل از کشمکش زندگي اي دل نامي است


گو نماند ز من اين نام چه خواهد بودن


آفتابي بود اين عمر ولي بر لب بام


آفتابي به لب بام چه خواهد بودن


نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل

من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن


چند کوشي که به فرمان تو باشد ايام

نه تو باشي و نه ايام چه خواهد بودن


گر دلي داري و پابند تعلق خواهي

خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن


شهرياريم و گداي در آن خواجه که گفت

«خوشتر از فکر مي و جام چه خواهد بودن»

shirin71
07-14-2011, 11:06 AM
آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفري
ما هم از کارگه ديده نهان شد چو پري

باز در خواب سر زلف پري خواهم ديد


بعد از اين دست من و دامن ديوانه سري


منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس


سوخت در فصل گلم حسرت بي بال و پري


خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت


اينهمه عمر به بي‌حاصلي و بي‌خبري


دوش غوغاي دل سوخته مدهوشم داشت

تا به هوش آمدم از ناله‌ي مرغ سحري


باش تا هاله صفت دور تو گردم اي ماه

که من ايمن نيم از فتنه‌ي دور قمري


منش آموختم آئين محبت، ليکن

او شد استاد دل‌آزاري و بيدادگري


سرو آزادم و سر بر فلک افراشته‌ام

بي ثمر بين که ثمردارد از اين بي ثمري


شهريارا بجز آن مه که بري گشته ز من

پري اينگونه نديديم ز ديوانه بري