PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار سیف فرغانی



sorna
06-22-2011, 11:05 PM
در خانه‌ی دل عشق تو مجمع دارد
و از دادن جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص به تو کردم که وجود

نظمی است که از روی تو مطلع دارد

sorna
06-22-2011, 11:05 PM
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک
بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک
حد بدی و غایت نیکی این است

کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک

sorna
06-22-2011, 11:05 PM
ای نور تو آمده نقاب رخ تو

خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو
هر دل که هوای تو برو سایه فگند

در ذره ببیند آفتاب رخ تو

sorna
06-22-2011, 11:05 PM
ای سوخته شمع مه ز تاب رویت
و ز خط تو افزون شده آب رویت
این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا

جز وقت زوال آفتاب رویت

sorna
06-22-2011, 11:05 PM
هر بوسه کز آن تنگ دهان می‌خواهی
عمری است که از معدن جان می‌خواهی
در ظلمت خط او نگر زیر لبش

از آب حیوة اگر نشان می‌خواهی

sorna
06-22-2011, 11:06 PM
خط تو که ننوشت کسی ز آن سان خوش
چون شمع وصال در شب هجران خوش
آورد به بنده شاهدی خوش گرچه

شاهد که خط آرد نبود چندان خوش

sorna
06-22-2011, 11:06 PM
گر ز آن توام هر دو جهانم بستان
با کی نبود، سود و زیانم بستان
بازآی به پرسش و ببین چشم ترم

لب بر لب خشکم نه و جانم بستان

sorna
06-22-2011, 11:06 PM
عشقت که به دل گرفته‌ام چون جانش
در دست و به صبر می‌کنم درمانش
وز غایت عزت که خیالت دارد

در خانه‌ی چشم کرده‌ام پنهانش

sorna
06-22-2011, 11:06 PM
در دیدن این مدینه‌ی زمزم آب
از مکه اگر سعی کنی هست صواب
زیرا که درو مقام دارد امروز

رکنی که ازو کعبه‌ی دلهاست خراب

sorna
06-22-2011, 11:06 PM
دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟
من زنده به عشق توام ای دوست ولیک

از آرزوی روی تو مردم، چه کنم؟

sorna
06-22-2011, 11:07 PM
ای کرده غم عشق تو غمخواری دل
درد تو شده شفای بیماری دل
رویت که به خواب در ندیده‌ست کسش

دیده نشود مگر به بیداری دل

sorna
06-22-2011, 11:07 PM
آنی که منور است آفاق از تو
محروم بماندم من مشتاق از تو
این محنت نو نگر که در خلوت وصل

تو با دگری جفتی و من طاق از تو

sorna
06-22-2011, 11:07 PM
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد
و از بهر تو زهر اندهی نوش نکرد
ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد

آن را که تو را هیچ فراموش نکرد

sorna
06-22-2011, 11:07 PM
دیده تحمل نمی‌کند نظرت را

پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را

نزد من ای از جهان یگانه به خوبی

ملک دو عالم بهاست یک نظرت را


مشکلم است این که چون همی نکند حل

آب سخن آن لبان چون شکرت را


عشق تو داده است در ولایت جان حکم

هجر ستمکار و وصل دادگرت را


منتظرم لیک نیست وقت معین

همچو قیامت وصال منتظرت را


میل ندارد به آفتاب و به روزش

هر که به شب دید روی چون قمرت را


پرده برافگن زدور و گرنه به بادی

گرد به هر سو بریم خاک درت را


پر زلی شود چو بحر کنارش

کوه اگر در میان رود کمرت را


مصحف آیات خوبیی و به اخلاص

فاتحه خوانیم جمله‌ی سورت را


خوب چو طاوسی و به چشم تعشق

ما نگرانیم حسن جلوه گرت را


مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر

زلف تو خوش‌بو کند کنار و برت را


چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت

سیف شنودیم شعرهای ترت را


مس تو را حکم کیمیاست ازین پس

سکه اگر از قبول ماست زرت را


وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم

فاش کنیم اندرین جهان خبرت را


بر سر بازار روزگار بریزیم

بر طبق عرض حقه‌ی گهرت را


گرچه زره‌وار رخنه کرد به یک تیر

قوس دو ابروم صبر چون سپرت را


پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز

بیهده بر سنگ دیگران تبرت را


بر در ما کن اقامت و به سگان ده

بر سر این کو زواده‌ی سفرت را


بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار

گر که و دانه فزون کنند خرت را


تا نرسد گردنت به تیغ زمانه

از کله او نگاه دار سرت را


جان تو از بحر وصلم آب نیابد

تا جگرت خون وخون کنم جگرت را


گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی

جمله ببینند از آسمان گذرت را


تا به نشان قبول مات رساند

بر سر تیر نیاز بند پرت را


رو قدم همت از دوکون برون نه

بیخ برآور ازین و آن شجرت را


ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس

سنگ خور ار میوه‌ای بود زهرت را


زنده شود مرده از مساس تو گر تو

ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را


قصر ملوک است جسم تو و معانی‌ست

این همه دیوارهای پر صورت را


دفتر اسرار حکمتی و یدالله

جلد تو کرده‌ست جسم مختصرت را


مریم بکر است روح تو به طهارت

ای مدد از جان دم مسیح اثرت را


در شکم مادر ضمیر چو خواهم

عیسی انجیل خوان کنم پسرت را


کعبه‌ی زوار فیض مایی و از عشق

یمن یمین‌الله است هر حجرت را


چون حرم قدس عشق ماست مقامت

زمزم مکه است تشنه آبخورت را


و از اثر حکم بارقات تجلی

فعل یکی دان بصیرت و بصرت را


تا ز تو باقی‌ست ذره‌ای، نبود امن

منزل پر خوف و راه پر خطرت را


چون تو زهستی خویش وانرهی سیف

زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را

sorna
06-22-2011, 11:08 PM
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

خطبه‌ی شعر مرا شد پایه‌ی منبر بلند

ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا


بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا


اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت

خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا


خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان

با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا


شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا


خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری

تیره نبود آب عز از ذل بی‌نانی مرا


صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا


گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا


در بدی من مرا علم‌الیقین حاصل شده‌ست

وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا


غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا


دانه‌ی دل پاک کردم همچو گندم با همه

آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا


چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا


از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

میوه‌ی مذهب که هست از فرع نعمانی مرا …

sorna
06-22-2011, 11:08 PM
گر سایه‌ی جمال تو افتد بر آفتاب

فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب

وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع

پیش رخ تو سجده‌ی خدمت هر آفتاب


خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن

ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب


اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو

از پسته‌ی دهان لب چون شکر آفتاب


تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد

در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب


گردن ز حلقه‌ی سر زلف تو چون کشم

اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب


از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو

ناچار ذره رو بنماید در آفتاب


بر روی همچو دایره شکل دهان تو

یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب


رویت بدان جمال مرا روزگار برد

ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب


بر دل ثنای خویش کند عشق باختن

بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب


دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟

زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟


گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق

هرگز ندید سایه‌ی پیغمبر آفتاب


این عقل کور را به سوی نور روی تو

هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب


اندر دلم نتیجه‌ی حسن تو هست عشق

روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب


از صانعان رسته‌ی بازار حسن تو

یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب


از سایه‌ی تو خاک چو زر می‌شود، چه غم

گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟


گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر

ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب


فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی

تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!


هفت آسمان به حسن تو کردند محضری

چون ماه شاهدی‌ست بر آن محضر آفتاب


بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن

ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب


گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال

ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!


بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر

بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب


گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد

چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب


گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین

ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،


جویای کوی تو ننهد پای بر فلک

مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب


ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان

از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب …

sorna
06-22-2011, 11:08 PM
برون زین جهان یک جهانی خوش است

که این خار و آن گلستانی خوش است

درین خار گل نی و ما اندرو

چو بلبل که در بوستانی خوش است


سوی کوی جانان و جانهای پاک

اگر می‌روی کاروانی خوش است


تو در شهر تن مانده‌ای تنگ دل

ز دروازه بیرون جهانی خوش است


ز خودبگذری، بی خودی دولتی‌ست

مکان طی کنی، لا مکانی خوش است


همایان ارواح عشاق را

برون زین قفس آشیانی خوش است


تو چون گوشت بر استخوانی درو

که این بقعه را آب و نانی خوش است


ز چربی دنیا بشو دست آز

سگ است آن که با استخوانی خوش است


اگرچه تو هستی درین خاکدان

چو ماهی که در آبدانی خوش است،


کم از کژدم کور و مار کری

گرت عیش در خاکدانی خوش است


مگو اندرین خیمه‌ی بی‌ستون

که در خرگهی ترکمانی خوش است


هم از نیش زنبور شد تلخ کام

گر از شهد کس را دهانی خوش است


به عمری که مرگ است اندر قفاش

نگویم که وقت فلانی خوش است


توان گفت، اگر بهر آویختن

دل دزد بر نردبانی خوش است


برو رخت در خانه‌ی فقر نه

که این خانه دار الامانی خوش است


که مرد مجرد بود بر زمین

چو عیسی که بر آسمانی خوش است


به هر صورتی دل مده زینهار

مگو مرمرا دلستانی خوش است


به خوش صورتان دل سپردن خطاست

دل آنجا گرو کن که جانی خوش است


الهی تو از شوق خود سیف را

دلی خوش بده کش زبانی خوش است

sorna
06-22-2011, 11:08 PM
دنیا که من و تو را مکان است

بنگر که چه تیره خاکدان است

پر کژدم و پر ز مار گوری

از بهر عذاب زندگان است


هر زنده که اندروست امروز

در حسرت حال مردگان است


جایی‌ست که اندرو کسی را

نی راحت تن نه انس جان است


در وی که چو خرمنت بکوبند

گردانه به که خری گران است،


بیدار درو نیافت بالش

کاین بستر از آن خفتگان است


این دنیی دون چو گوسپند است

کش دنبه چو پاچه استخوان است


زهری‌ست هزار شاه کشته

مغزش که در استخوان نهان است


در وی که شفا نیافت رنجور

پیوسته صحیح ناتوان است


از بهر خلاص تو درین حبس

کاندر خطری و جای آن است،


دست تو گسسته ریسمانی‌ست

پای تو شکسته نردبان است


نوشش سبب هزار نیش است

سودش همه مایه‌ی زیان است


نا ایمن و خوار در وی امروز

آن کس که عزیز انس و جان است


چون صید که در پی‌اش سگانند

چون کلب که در پی کسان است


هر چند که خواجه ظالمان را

همواره چو گربه گرد خوان است،


چون سگ شکمش نمی‌شود سیر

با آنکه چو سفره پر ز نان است


آن کس که چو سیف طالبش را

دیوانه شمرد عاقل آن است

sorna
06-22-2011, 11:09 PM
آن خداوندی که عالم آن اوست

جسم و جان در قبضه‌ی فرمان اوست

سوره‌ی حمد و ثنای او بخوان

کیت عز و علا در شان اوست


گر ز دست دیگری نعمت خوری

شکر او می‌کن که نعمت آن اوست


بر زمین هر ذره‌ی خاکی که هست

آب خورد فیض چون باران اوست


از عطای او به ایمان شد عزیز

جان چون یوسف که تن زندان اوست


بر من و بر تو اگر رحمت کند

این نه استحقاق ما، احسان اوست


از جهان کمتر ثناگوی وی است

سیف فرغانی که این دیوان اوست

sorna
06-22-2011, 11:09 PM
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت

که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت

اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار

زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت


چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست

نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت


چو دست می‌ندهد لعل او، از آن حسرت

همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت


به جستن گل وصلش شده‌ست پای دلم

به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت


شده‌ست در خم گیسوش بی‌قرار دلم

چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت


هزار بار تو را گفتم ای ملامت‌گر

خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت


خطی که گویی مشاطه‌ی چمن گل را

به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت


درین صحیفه به جز حرف عشق بی‌معنی است

چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت


به بین که دست دلم را چگونه در غم او

ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت


چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم

اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت


به حسن و لطف چو او در زمانه بی‌مثل است

بدین گواهی در حق او برآر انگشت


به پای خود به سر گنج وصل او نرسی

وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت


ایا ز قهر تو در پنچه‌ی غمت شمشیر!

ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت!


چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون

زنان مصر بریدند زارزار انگشت


ز درد و حسرت عمری که بی‌تو رفت از دست

گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت


به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را

همی درآید در سنگ اضطرار انگشت،


کنند دست دعا سوی آفتاب رخت

چنان که سوی مه عید روزه‌دار انگشت


سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم

ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت


حدیث ما و غمت قصه‌ی شتربان است

شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت


ز بهر آنکه شوم کاسه‌لیس خوان وصال

شده‌ست دست امید مرا هزار انگشت


همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت

وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت …

sorna
06-22-2011, 11:09 PM
درین دور احسان نخواهیم یافت

شکر در نمکدان نخواهیم یافت

جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت

درو عدل و احسان نخواهیم یافت


سگ آدمی رو ولایت پرست

کسی آدمی سان نخواهیم یافت


به دوری که مردم سگی می‌کنند

درو گرگ چوپان نخواهیم یافت


توقع درین دور درد دل است

درو راحت جان نخواهیم یافت


به یوسف‌دلان خوی لطف و کرم

ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت


ازین سان که دین روی دارد به ضعف

درو یک مسلمان نخواهیم یافت


مسلمان همه طبع کافر گرفت

دگر اهل ایمان نخواهیم یافت


شیاطین گرفتند روی زمین

کنون در وی انسان نخواهیم یافت


بزرگان دولت کرامند لیک

کرم زین کریمان نخواهیم یافت


سخاوت نشان بزرگی بود

ولی زین بزرگان نخواهیم یافت


سخا و کرم دوستی علی است

که در آل مروان نخواهیم یافت


وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است

در ایام ایشان نخواهیم یافت


درین شوربختی به جز عیش تلخ

ازین ترش رویان نخواهیم یافت


درین مردگان جان نخواهیم دید

و زین ممسکان نان نخواهیم یافت


توانگر دلی کن، قناعت گزین

که نان زین گدایان نخواهیم یافت


ازین قوم نیکی توقع مدار

کزین ابر باران نخواهیم یافت


درین چهارسو آنچه مردم خرند

به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت


مکن رو ترش ز آنکه بی‌تلخ و شور

ابایی برین خوان نخواهیم یافت


چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس

مقام عزیزان نخواهیم یافت


به جز بیت احزان نخواهیم دید

به جز کید اخوان نخواهیم یافت


به دردی که داریم از اهل عصر

بمیریم و درمان نخواهیم یافت


بگو سیف فرغانی و ختم کن

درین دور احسان نخواهیم یافت

sorna
06-22-2011, 11:10 PM
ای که ز من می‌کنی سؤال حقیقت

من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت

عقل سخن پرور است جاهل ازین علم

نطق زبان آور است لال حقیقت


تا ز کمال یقین چراغ نباشد

رو ننماید بجان جمال حقیقت


بدر تمام آنگهی شوی که برآید

از افق جان تو هلال حقیقت


طایر میمون عشق جو که در آرد

بیضه‌ی جان را به زیر بال حقیقت


جمله سخن حرفی از کتابه‌ی عشق است

جمله کتب سطری از مثال حقیقت


دل که نباشد مدام منشرح از عشق

تنگ بود اندرو مجال حقیقت


راه خرابات عشق گیر که آنجاست

مدرسه‌ای بهر اشتغال حقیقت


ساقی آن میکده به جام شرابی

لون دو رنگی بشست از آل حقیقت


حی علی العشق گوید از قبل حق

با تو که کردی ز من سال حقیقت ،


گر نفسی از امام شرع مطهر

اذن اذان یابدی بلال حقیقت


شاخ درخت هوا چو گشت شکسته

بیخ کند در دلت نهال حقیقت


خط معما شوی و نقطه زند عشق

صورت حال تو را به خال حقیقت


هست درخشان برون ز روزن کونین

پرتو خورشید بی‌زوال حقیقت


کرده طلوع از ورای سبع سماوات

اختر مسعود بی‌وبال حقیقت


با مه دولت قران کنی چو شرف یافت

کوکب جانت به اتصال حقیقت


تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل

مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟


نیست شو از خویشتن که عرصه‌ی هستی

می‌نکند هرگز احتمال حقیقت


شمسه‌ی حق‌الیقین چو چشمه‌ی خورشید

شعله زنان است در ظلال حقیقت


سفته گر در علم گفت روا نیست

از صدف شرع انفصال حقیقت


تیره مکن آب او به خاک خلافی

کز تو ترشح کند زلال حقیقت


نشو نیابد نهالت ار ندهد آب

شرع چو ریحانت از سفال حقیقت


آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی

سنبل جان تو را غزال حقیقت


وه که ز زاغان اهل قال چه آید

بر سر طوطی خوش مقال حقیقت


حصن تن او خراب شد چو سپردید

قلعه‌ی جانش به کوتوال حقیقت


نفس شریفش رسیده بد به شهادت

پیشتر از مرگ در قتال حقیقت


گر دل تو از فراق جان بهراسد

تو نشوی لایق وصال حقیقت


جان و جهان را چو باد و خاک شماری

گر بوزد بر دلت شمال حقیقت


در کف صراف شرع سنگ و ترازوست

معدن جود است در جبال حقیقت


بر در آن معدن از جواهر عرفان

سود کند جان به راس مال حقیقت


والی ملک است شرع تند سیاست

در ملکوت‌آ ببین جلال حقیقت


کوس شریعت کند غریو به تشنیع

گر تو بکوبی برو دوال حقیقت


شرع که در دست حکم قاضی عدل است

مسند او هست پای مال حقیقت


گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت

روی چو بنماید اعتدال حقیقت


عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم

دمدمه می‌کرد در جدال حقیقت،


رستم آن معرکه نبود، از آنش

پنجه بهم در شکست زال حقیقت


جمله شرایع اگر زبان تو باشند

و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،


تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد

شرح یکی خصلت از خصال حقیقت


مسله‌ای مشکل است یک سخن از من

بشنو و دم در کش از مقال حقیقت


محرم این سر، روان پاک رسول است

جان وی است آگه از کمال حقیقت

sorna
06-22-2011, 11:10 PM
ای مرد فقر! هست تو را خرقه‌ی تو تاج

سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج

تو داد بندگی خداوند خود بده

و آنگاه از ملوک جهان می‌ستان خراج


گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق

چون بیضه‌ای نهی مکن آواز چون دجاج


محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست

این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج


چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی

بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج


در نصرت خرد که هوا دشمن وی است

با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج


گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج


چون نفس تند گشت به سختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج


با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج


مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج


هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج


ز اندوه او چو مشعله‌ی ماه روشن است

شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج


مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج


گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟

خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟


گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل

از خاک ره چو قطره‌ی شبنم فتد عجاج


خود کام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج


گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج

sorna
06-22-2011, 11:10 PM
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد


باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد


آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد


ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد


چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد


در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد


آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد


بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد


زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد


ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد


این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد


بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد


بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد


در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد


آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد


ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد


پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد


ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

sorna
06-22-2011, 11:10 PM
چه خواهد کرد با شاهان ندانم
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مهربانی کرد و آنگاه
چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
به رفتن آسمانها را زمین کرد
چو اسبان کره‌ی تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نه شیطان را توان روح الامین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از تو سیف فرغانی سخن راند
همه آفاق پر در ثمین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد

sorna
06-22-2011, 11:11 PM
خسروا خلق در ضمان تواند

طالب سایه‌ی امان تواند


غافل از کار خلق نتوان بود

که بسی خلق در ضمان تواند


ظلمها می‌رود بر اهل زمان

زین عوانان که در زمان تواند


چون نوایب هلاک خلق شدند

این جماعت که نایبان تواند


هیچ کس را نماند آسایش

تا چنین ناکسان کسان تواند


مایه بستان ازین چنین مردم

کز پی سود خود زیان تواند


بر کن آتش چو پیهشان بگداز

ز آنکه فربه بب و نان تواند


با تو در ملک گشته‌اند شریک

راست، گویی برادران تواند


دست ایشان ز ملک کوته کن

ور چو انگشت تو از آن تواند


رومیان همچو گوسپند از گرگ

همه در زحمت از سگان تواند


همچو سگ قصد نان ما دارند

گربگانی که گرد خوان تواند


یا چو سگ پای آدمی گیرند

همچو سگ سر بر آستان تواند


کام خود می‌کنند شیرین لیک

عاقبت تلخی دهان تواند


مردم از سیم و زر چو صفر تهی

از رقوم قلم زنان تواند


به زبانشان نظر مکن زنهار

که به دل دشمنان جان تواند


دعوی دوستی کنند ولیک

دوستان تو دشمنان تواند


تو به رفعت، سپاه تو به اثر

آسمانی و اختران تواند


در زمین مشتری اثر بایند

اخترانی کز آسمان تواند


نیکویی کن که نیکوان به دعا

از حوادث نگاهبان تواند


در زوایای مملکت پیران

داعی دولت جوان تواند


ناصحان همچو سیف فرغانی

سوی فردوس رهبران تواند


آن که منبر نشین موعظتند

به سوی خلد نردبان تواند


تا که بر نطع مملکت ای شاه

دو سه استیزه‌رو رخان تواند


اسب دولت به سر درآید زود

کاین سواران پیادگان تواند

sorna
06-22-2011, 11:11 PM
هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود

همه دانند که از بهر سجود آمد وجود

تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز

مرد، همکاسه‌ی نعمت نشود با محمود


هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت

بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود


ای که بر خلق حقت دست و ولایت داده‌ست

خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود


آتش اندر بنه‌ی خویش زدی ای ظالم

که به ظلم از دل درویش برآوردی دود


گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب

زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود


ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت

من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود


زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد

که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود


تا گریبان تو از دست اجل بستانند

ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود


پیش ازین بی‌دگران با تو بسی بود جهان

پس ازین با دگران بی‌تو بسی خواهد بود


گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است

هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود


ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن

نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود


نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است

سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود


این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است

هست همچون درم قلب و مس سیم اندود


عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !

دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!


رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد

تا درین خاک بود آب خورد خون آلود


عاقبت بد به جزای عمل خود برسید

خار می‌کاشت از آن گل نتوانست درود


نیک بختان را مقصود رضای حق است

بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود


گر درم داری با خلق کرم کن زیرا

«شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»


سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان

سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود

sorna
06-22-2011, 11:11 PM
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود

چیزی طلب که زندگی جان به آن بود

هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار

تا در زمین جسم تو آب روان بود


آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا

روح سبک ز بار محبت گران بود


چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار

عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود


معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ

از هفت عضو هستی تو جان ستان بود


آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،

کب حیوة از آتش عشقش روان بود


از تو چه نقشهاست در آیینه‌ی مثال

دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود


این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود

لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود


با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست

جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود


ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به

خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟


خود را مکن میان دل و خلق ترجمان

تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود

sorna
06-22-2011, 11:12 PM
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود

کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!

بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!

بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!


بر سر خاکی که پایگاه من و تست

خون عزیزان بسان آب روان بود


تا کند از آدمی شکم چون لحدپر

پشت زمین همچو گور جمله دهان بود


این تن آواره هیچ جای نمی‌رفت

بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود


آب بقا از روان خلق گریزان

باد فنا از مهب قهر وزان بود


ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف

عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود


رایت اسلام سر شکسته، ازیرا

دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود


بر سر قطب صلاح کار نمی‌گشت

چرخ که گویی مدبرش دبران بود


مردم بی‌عقل و دین گرفته ولایت

حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟


بنگر و امروز بین کزآن کیان است

ملک که دی و پریر از آن کیان بود!


قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند

ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود


ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی

آنچه به میراث از آن آدمیان بود


آنک به سر بار تاج خود نکشیدی

گرد جهان همچو پای کفش کشان بود


گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را

هر که به اصل و نسب امیر کسان بود


نفس نکو ناتوان و در حق مردم

نیک نمی‌کرد هر کرا که توان بود


هر که صدیقی گزید دوستی او

سود نمی‌کرد و دشمنیش زیان بود


تجربه کردیم تا بدیش یقین شد

هر که کسی را به نیکوییش گمان بود


سر که کند مردمی فتاده ز گردن

نان که خورد آدمی به دست سگان بود


دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب

خون جگر خورده هر که را غم نان بود


همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن

مرگ ز راحت به خلق مژده‌رسان بود


زر و درم چون مگس ملازم هر خس

در و گهر چون جرس حلی خران بود


من به زمانی که در ممالک گیتی

هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،


شرع الاهی و سنت نبوی را

هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،


نیک نظر کردم و بهر که ز مردم

چشم وفا داشتم به وعده زبان بود


ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان

مادر ایام را چنین پسران بود


آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم

جام طربشان به لهو جرعه فشان بود


کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن

دست همه بهر قبض همچو بنان بود


زاستدن نان و آب خلق چو آتش

سرخ به روی و سیاه‌دل چو دخان بود


شعر که نقد روان معدن طبع است

بر دل این ممسکان به نسیه گران بود


بوده جهان همچو باغ وقت بهاران

ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود


از پی آیندگان ز ماضی و حالی

گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود


هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت

روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود


مسکن من ملک روم مرکز محنت

آقسرا شهر و خانه‌دار هوان بود


حمد خداوند گوی سیف و همی کن

شکر که نیک و بد جهان گذران بود


سغبه‌ی ملکی مشو که پیشتر از تو

همچو زن اندر حباله‌ی دگران بود


همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا

دیده‌وری کو به آخرت نگران بود


در نظر اهل دل چگونه بود مرد

آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود

sorna
06-22-2011, 11:12 PM
حسن هر جا که در جهان برود

عشق در پی چو بی‌دلان برود

حسن هر جا به دلستانی رفت

عشق بر کف نهاده جان برود


حسن لیلی صفت چو حکمی کرد

عشق مجنون سلب بر آن برود


در پی حسن دلربا هر روز

عشق بی‌بال جان فشان برود


گر تو شرح کتاب حسن کنی

مهر و مه چون ورق در آن برود


هر چه در مکتب خبر علم است

جمله بر تخته‌ی عیان برود


نقطه‌ی عشق اگر پذیرد بسط

بت به مسجد فغان کنان برود


عشق خورشید و بود ما سایه است

هر کجا این بیاید آن برود


سر عشقم چو بر زبان آمد

گر بگویم مرا زبان برود


ره‌نورد بیان چو سربکشد

ترسم از دست من عنان برود


به سخن گفتم از دل تنگم

انده حسن دلستان برود


بر من این داغ از آتش عشق است

که به آب از من این نشان برود


دل که فرمانش بر جهان برود

کرد حکمی که جان بر آن برود


گرد میدان انفس و آفاق

همچو گویی به سر دوان برود


از نشانهای او دل است آگاه

هر کجا دل دهد نشان برود …

sorna
06-22-2011, 11:13 PM
چو دلبرم سر درج مقال بگشاید

ز پسته‌ی شکرافشان زلال بگشاید

چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة

از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید


چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود

چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید


سپید مهره‌ی روز و سیاه دانه‌ی شب

مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید


به روز نبود حاجت چو پرده‌ی شب، زلف

ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید


پرآب نغمه‌ی تردست او ز رود و رباب

هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید


عقیق بارد چشمم چو لعل‌گون پرده

ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید


بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه‌ی ماست

چو جیب گل که به باد شمال بگشاید


به پای شوق کنم رقص و سر بیفشانم

چو دست وجد گریبان حال بگشاید


به چشم روح ببینم جلال او چو مرا

دل از مشاهده‌ی آن جمال بگشاید


حدیث جادویی سامری حرام شناس

به غمزه چون در سحر حلال بگشاید


به مدح دایره‌ی روی او اگر نقطه است

عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید …

sorna
06-22-2011, 11:13 PM
ای قوم درین عزا بگریید

بر کشته‌ی کربلا بگریید


با این دل مرده خنده تا چند

امروز درین عزا بگریید


فرزند رسول را بکشتند

از بهر خدای را بگریید


از خون جگر سرشک سازید

بهر دل مصطفی بگریید


وز معدن دل به اشک چون در

بر گوهر مرتضی بگریید


با نعمت عافیت به صد چشم

بر اهل چنین بلا بگریید


دلخسته‌ی ماتم حسینید

ای خسته دلان، هلا! بگریید


در ماتم او خمش مباشید

یا نعره زنید یا بگریید


تا روح که متصل به جسم است

از تن نشود جدا بگریید


در گریه سخن نکو نیاید

من میگویم شما بگریید


بر دنیی کم بقا بخندید

بر عالم پر عنا بگریید


بسیار درو نمی‌توان بود

بر اندکی بقا بگریید


بر جور و جفای آن جماعت

یک دم ز سر صفا بگریید


اشک از پی چیست تا بریزید

چشم از پی چیست تا بگریید


در گریه به صد زبان بنالید

در پرده به صد نوا بگریید


تا شسته شود کدورت از دل

یک دم ز سر صفا بگریید


نسیان گنه صواب نبود

کردید بسی خطا بگریید


وز بهر نزول غیث رحمت

چون ابر گه دعا بگریید

sorna
06-22-2011, 11:13 PM
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر

سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر

پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو

کای همه ایام تو میمون‌تر از روز ظفر


اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین

ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر


مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف

نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر


هم به تیغی ملک دار و هم به ملکی کامران

هم به اصلی پادشاه و هم به عدلی نامور


ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم

ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر


باز را کوته شود از بال او منقار قهر

گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر


آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشه‌ها

آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر


ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم

وی معالی جمع در تو چون معانی در صور


ای به دولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر

وی به شادی مشتغل، انده گنان را غم بخور


هم به دست عدل گردان پشت حال ما قوی

هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر


کاندرین ایام ای خاقان کسری معدلت

ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر


تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان

اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر


عارفان بی‌جای و جامه عالمان بی‌نان و آب

خانقه بی‌فرش و سقف و مدرسه بی‌بام و در


هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل

هم غذای روح درویشان شده خون جگر


خرقه می‌پوشند چون مسکین خداوندان مال

لقمه می‌خواهند چون سایل نگهبانان زر


قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز

کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر


مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر

چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر


ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه‌کنان

هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه‌گر


ظالمان خون ریز چون فصاد و زیشان خلق را

خون دل سر بر رگ جان می‌زند چون نیشتر


هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند

ظالمان خانه‌سوز و کافران پرده در


از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار

یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده‌تر


اشکم گور است و پهلوی لحد بر پشت خاک

گر کسی خواهد که اندر مامنی سازد مقر


چون نزول عیسی اندر عهد ما ناممکن است

عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر


عدل تو درشان ما دولت بود درشان تو

در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر


دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره‌دار

کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر


از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم

و از برای بار حاجت نیست عیسی را به خر


نام ظالم بد بود امروز و فردا حال او

آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر


چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو

اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر


محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک

ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر


با شما بودند چندین ملک جویان همنشین

وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر


حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان

ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر


هر یکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان

هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر


تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان

هر که او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر


روز دولت را اگر باشد هزاران آفتاب

شب شمر هر گه که مظلومی بنالد در سحر


بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست

ملک دنیا بی‌زوال و کار دولت بی‌غیر


عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت

اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر


ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک

وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر،


سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی بازگفت

باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر


سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود

خوش بود در کام اگر چه بی‌نمک باشد شکر


یادگیر این پند موزون را که اندر نظم اوست

بیتها بحر معانی، لفظها گنج گهر


چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست

این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر


من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را

از برای حق نعمت پند دادم این قدر


خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس

مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر


ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم

گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر


تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد

تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر،


هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان

باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر


همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف

قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر

sorna
06-22-2011, 11:14 PM
ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر

وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر

خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم

ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر


سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب

غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر


دختر نعش گواهی نتواند دادن

که چنو زاده بود مادر ایام پسر


در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک

به نکویی نبود جنس تو از نوع بشر


به جمال تو درین عهد نیامد فرزند

وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر


حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان

پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر


آفتابی تو و هر ذره که یابد نظرت

نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر


رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله

بوی از طره‌ی مشکین تو دارد عنبر


گل رو خوب به حسن است ولی دارد حسن

از گل روی تو زینت چو درختان ز زهر


نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن

حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر


با چنین حسن و جمال ار به خودش راه دهی

از تو آراسته گردد چو عروس از زیور …

sorna
06-22-2011, 11:14 PM
من بلبلم و رخ تو گلزار

تو خفته من از غم تو بیدار

جانا تو به نیکویی فریدی

وین زلف چو عنبر تو عطار


گفتم که چو روی گل ببینم

کمتر کنم این فغان بسیار


شوق گل روی تو چو بلبل

هر لحظه در آردم به گفتار


من در طلب تو گم شده‌ستم

خود گم شده چون بود طلبکار؟


بر من همه دوستان بگریند

هر گه که بنالم از غمت زار


دل، خسته نگردد از غم تو

هرگز نبود ز مرهم آزار


از دانه‌ی خال تو دل من

در دام هوای تو گرفتار


بسیار تنم بجان بکوشید

تا دل ندهد به چون تو دلدار


با یوسف حسن تو نرستم

زین عشق چو گرگ آدمی‌خوار


چون جان به فنای تن نمیرد

آن دل که ز عشق گشت بیمار


چون کرد بنای آبگیری

بر خاک در تو اشک گل کار،


وقت است کنون که که رباید

رنگ رخ من ز روی دیوار


در دست غم تو من چو چنگم

و اسباب حیوة همچو او تار


چنگی غم تو ناخن جور

گو سخت مزن که بگسلد تار


ای لعل تو شهد مستی انگیز

وی چشم تو مست مردم آزار


دریاب که تا تو آمدی، رفت

کارم از دست و دستم از کار


اندوه فراخ رو به صد دست

بر تنگ دلم همی نهد بار


دور از تو هر آن کسی که زنده‌است

بی روی تو زنده ای‌ست مردار


در دایره‌ی وجود گشتم

با مرکز خود شدم دگربار


بر نقطه‌ی مهرت ایستادم

تا پای ز سر کنم چو پرگار


افتاد از آن زمان که دیدیم

ناگه رخ چون تو شوخ عیار،


هم خانه‌ی ما به دست نقاب

هم کیسه‌ی ما به دست طرار


در دوستی تو و ره تو

مرد اوست که ثابت است و سیار


گر بر در تو مقیم باشد

سگ سکه بدل کند در آن غار


آن شب که بهم نشسته باشیم

در خلوت قرب یار با یار


هم بیم بود ز چشم مردم

هم مردم چشم باشد اغیار


پر نور چو روی روز کرده

شب را به فروغ شمع رخسار


در صحبت دوست دست داده

من سوخته را بهشت دیدار


در پرسش ما شکر فشانده

از پسته‌ی تنگ خود به خروار


کای در چمن امید وصلم

چیده ز برای گل بسی خار


جام طرب و هوای خود را

در مجلس ما بگیر و بگذار


آن دم به امید مستی وصل

بر بنده رگی نماند هشیار


بیرون شده طبع آرزو جوی

بی خود شده عقل خویشتن دار


بر صوفی روح چاک گشته

در رقص دل از سماع اسرار


در چشم ازو فزوده نوری

در خانه ز من نمانده دیار


چون از افق قبای عاشق

سر بر زده آفتاب انوار


او وحدت خویش کرده اثبات

اندر دل او به محو آثار


ای از درمی به دانگی کم

خرم به زیادتی دینار


مشتی گل تست در کشیده

در چشم هوای تو چو گلنار


دلشاد به عالمی که در وی

کس سر نشود مگر به دستار


دستت نرسد بدو چو در پاش

این هر دو نیفگنی به یکبار


تا پر هوا ز دل نریزد

جانت نشود چو مرغ طیار


ای طالب علم! عاشقی ورز

خود را نفسی به عشق بسپار


کاندر درجات فضل پیش است

عشق از همه علمها به مقدار


در مدرسه‌ی هوای او کس

عالم نشود به بحث و تکرار


گر طالب علم این حدیثی

بشکن قلم و بسوز طومار


چون عشق لجام بر سرت کرد

دیگر نروی گسسته افسار


تو مؤمن و مسلمی و داری

یک خانه پر از بتان پندار


در جنب تو دشمنان کافر

در جیب تو سروران کفار


تو با همه متحد به سیرت

تو با همه متفق به کردار


دایم ز شراب نخوت علم

سر مست روی به گرد بازار


جهل تو تویی تست وزین علم

تو بی‌خبر ای امام مختار


تا تو تویی ای بزرگ خود را

با آن همه علم جاهل انگار


رو تفرقه دور کن ز خاطر

رو آینه پاک کن ز زنگار


کاری می‌کن که ننگ نبود

از کار جهان پر و تو بی کار


وین نیز بدان که من درین شعر

تنبیه تو کرده‌ام نه انکار


گر یوسف دلربای ما را

هستی به عزیز جان خریدار،


ما یوسف خود نمی‌فروشیم

تو جان عزیز خود نگهدار


مقصود من از سخن جز او نیست

جز مهره چه سود باشد از مار


من روی غرض نهفته دارم

در برقع رنگ پوش اشعار

sorna
06-22-2011, 11:14 PM
چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار

یاد او می‌دهدم رنگ گل و بوی بهار

بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک

در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار


چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟

خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار


من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون

حسن رخسار گل افزود جمال گلزار


باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه

دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار


ز آتش لاله علمدار شده دامن طور

شاخ چون جیب کلیم است محل انوار


دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است

بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار


آب روی چمن افزوده به نزد مردم

شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار


لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی

که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار


رعد تا صور دمیده‌ست و زمین زنده شده

همبر سدره و طوبی‌ست درخت از ازهار


راست چون مرده‌ی مبعوث دگر باره بیافت

کسوه‌ی نو ز ریاحین چمن کهنه شعار


حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت

وقت آن است که جانان بنماید دیدار

sorna
06-22-2011, 11:14 PM
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار

بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه‌دار

ناگهان چون بگشادی در دکان جمال

گل فروشان چمن را بشکستی بازار


سوره‌ی یوسف حسن تو همی خواند مگر

آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار


دهن خوش دم تو مرده‌ی دل را عیسی

شکن طره‌ی تو زنده‌ی جان را زنار


صفت نقطه‌ی یاقوت دهانت چه کنم

کاندر آن دایره اندیشه نمی‌یابد بار


به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند

پسته‌ی چرب زبان و شکر شیرین کار


قلم صنع برد از پی تصویر عقیق

سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار


برقع روی تو از پرتو رخساره‌ی تو

هست چون ابر که از برق شود آتش‌بار


آتش روی تو را دود بود از مه و خور

شعر زلفین تو را پود بود از شب تار


با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید

شود از عکس رخت دانه‌ی در چون گلنار


بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج

گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار


باز سودای تو را زقه‌ی جان در چنگل

مرغ اندوه تو را دانه‌ی دل در منقار


تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان

من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار


سپر افگندم در وصف کمان ابروت

بی‌زبان مانده‌ام همچو دهان سوفار


آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود

طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار


ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او

شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار


حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست

جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار


مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم

مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار


آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند

از غبار درت اشباح و صور بر دیوار


آسمان را و زمین را شود از پرتو تو

ذره‌ها جمله چو خورشید و کواکب اقمار


من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر

خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار


می‌نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین

خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار


عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش

همچو حلاج زند مرد علم بر سردار


ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن

تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار


گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن

پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار


ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود

آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار


بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد

خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار


ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد

ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار


عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان

ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار


چه کنم وصف جمال تو که از آرایش

بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار


با مهم غم عشق تو به یکبار ببست

در دکان کفایت خرد کارگزار …

sorna
06-22-2011, 11:15 PM
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!

امیر سخت دل سست رای بی‌تدبیر!

به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت

اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر


تو ای امیر! اگر خواجه‌ی غلامانی

تو بنده‌ای و تو را از خدای نیست گزیر


جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند

که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر


ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف

ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر


به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه

امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر


دلت که هست به تنگی چو حلقه‌ی خاتم

درو محبت دنیاست چون نگین در قیر


ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی

ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر


کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان

بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!


تو راست میل و محابا که زر برد ظالم

تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر


شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل

وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر


تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر

دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر


زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را

برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر


تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار

که تن پرست کند در نجات جان تقصیر


تو تن‌پرست و تو را گفته روح عیسی نطق

برای نفس که خر چند پروری به شعیر!


ز قید شرع که جان است بنده‌ی حکمش

دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر


به نزد زنده‌دلان بی‌حضور خواهی مرد

که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر


رعیت‌اند عیالت ، چو مادر مشفق

بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر


که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک

مدام بر سر این قطب می‌کند تدویر


ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی

تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر


بگیردت به ید قدرت و کند محبوس

و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر


چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی

رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر


سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید

وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر


عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد

که آتش است و گر شعله‌ای ندارد اثیر


به موعظت نتوانم تو را به راه آورد

سفال را نتواند که زر کند اکسیر


به میل من نشود دیده‌ی دلت روشن

که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر


اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد

که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر


و گر به نزد تو خار است عارفان دانند

که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر


خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد

اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر


به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان

به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر


چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی

چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر

sorna
06-22-2011, 11:15 PM
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر


بر چهره‌ی کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر


چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر


از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر


از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر


با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر


بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر


در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر


علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست

خلوت نشین فکر به بیغوله‌ی ضمیر


اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر


دانستم از صفات که ذاتت منزه است

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر


در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر


هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو

در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر


اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر


منظومه‌ی ثنای تو تالیف می‌کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر


تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایه‌ی تو شوم جامع کبیر


کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر


گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر


در آروزی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!


رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر

رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر


گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر


ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر


روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!


گهواره‌ی زمین چو بجنبد به امر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،


با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر


من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر


از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر


نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر


تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر


فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس

ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!

sorna
06-22-2011, 11:15 PM
ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر


چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر


چون تو نه آنی که ره بری به معانی

جمله جهان نیکوان خوب صور گیر


گر بجهد آتشی ز زند عنایت

سوخته‌ی دل به پیش او بر و در گیر


یار اگرت از نگین خویش کند مهر

نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر


پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید

جمله‌ی آفاق را به زیر نظر گیر


باز دلت چون به دام عشق در افتاد

خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر


مرغ سعادت به شام چون نگرفتی

دام تضرع بنه به وقت سحر گیر


جان شریف تو مغز دانه‌ی نفس است

سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر


چون سر تو زیر دست راهبری نیست

جمله‌ی اعضای خویش پای سفر گیر


بگذر ازین پستی از بلندی همت

وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر


صدق ابوبکر را علم کن و با خود

تیغ علی‌وار زن، جهان چو عمر گیر


سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

دامن معشوق را به دست ظفر گیر


عیب عملهای خویشتن چو ببینی

بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

sorna
06-22-2011, 11:16 PM
ما را به بوسه چون بگرفتیم در برش

آب حیوة داد لب همچو شکرش

گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز

او دست در بر من و من دست در برش


در وصف او اگر چه اشارات کرده‌اند

ما وصف می‌کنیم به قانون دیگرش


بسیار خلق چون شکر و عود سوختند

ز آن روی همچو آتش و خط چو عنبرش


بفروخت در زجاجه‌ی تاریک کاینات

مصباح نور اشعه‌ی خورشید منظرش


بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ

در سایه‌ی حمایت روی منورش


سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست

این مه که مفردات نجومند لشکرش


طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش

جبریل آشیانه کند زیر شهپرش


آرایش عروس جمالش مکن که نیست

با آن کمال حسن، نیازی به زیورش


خورشید کیمیایی گر خاک زر کند

با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش


دل سست گشت آینه‌ی سخت روی را

هر گه که داشت روی خود اندر برابرش


هر کو چو من به وصف جمالش خطی نوشت

شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش


آب حیوة یافت خضروار بی‌خلاف

لب تشنه‌ای که می‌طلبد چون سکندرش


آن را که آبخور می عشق است حاصل است

بر هر کنار جوی، لب حوض کوثرش


صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می

هر کو شراب عشق در آمد به ساغرش


آن دلبری که جمله جمال است نعت او

نام‌آوری‌ست کاسم جمیل است مصدرش


در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را

هر در که یافت گوش ز لعل سخنورش


رو مستقیم باش اگر خوض می‌کنی

در بحر عشق او که صراط است معبرش


بی‌داروی طبیب غم او بسی بمرد

بیمار دل که هست امانی مزورش


هر ذره‌ای که از پی خورشید روی او

یک شب به روز کرد مهی گشت اخترش


بر فرق خویش تاج حیوة ابد نهاد

آن کس که باز یافت به سر نیش خنجرش


و آن را که نور عشق ازل پیش رو نبود

ننموده ره به شمع هدایت پیمبرش


ای دلبری که هر که تو را خواست، وصل تو

جز در فراق خویش نگردد میسرش


نبود به هیچ باغ چو تو سرو میوه‌دار

باغ ار بهشت باشد و رضوان کدیورش


نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح

آن معدن جمال که هستی تو گوهرش


فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد

مرده سری بر آورد از خاک محشرش


در بوته‌ی جحیم گدازند هر که را

بی سکه‌ی غم تو بود جان چون زرش


پیوستگان عشق تو از خود بریده‌اند

آن کو خلیل تست چه نسبت به آزرش …

sorna
06-22-2011, 11:16 PM
ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!

به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف

به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی

به ملک عالم معنی نگر ورای حروف


مدبرات امورند در مصالح خلق

ستارگان معانیش بر سمای حروف


عروس معنی او بهر چشم نامحرم

فرو گذاشته بر روی پرده‌های حروف


خلیفه‌وار بدیدی امام قرآن را

لباس خویش سیه کرده از کسای حروف


ز وجد پاره کنی جامه‌گر برون آید

برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف


عزیر قرآن در مصر جامع مصحف

فراز مسند الفاظ و متکای حروف


شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف

نمود از دل جام جهان نمای حروف


حدیث گنج معانی همی کند با تو

زبان قرآن، در کام اژدهای حروف


دل صدف صفتت بر امید در ثواب

ز بحر قرآن قانع به قطره‌های حروف


به کام جان برو آب حیوة معنی نوش

ز عین چشمه‌ی الفاظ و از انای حروف


مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را

پر از حلاوه‌ی علم است کاسهای حروف


قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا

نهاده خازن رحمت برو غطای حروف


عرب اگر چه به گفتار سحر می‌کردند

از ابتدای الف تا به انتهای حروف،


حبال دعوی برداشتند چون بفگند

کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف


به دوستانش فرستاد نامه‌ای ایزد

که ره برند به مضمونش از سخای حروف


پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه

چنان که حرف الف هست پیشوای حروف


به آفتاب هدایت مگر توانی دید

که ذره‌های معانی است در هوای حروف


اگر مرکب گردد چو صورت و بیند

بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،


به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل

خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف


بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم

که ترک علم معانی مکن برای حروف …

sorna
06-22-2011, 11:16 PM
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!


ای از برای بردن گنجینه‌های مور

چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!


زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست

جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک


ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!


فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!


ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!


در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور

تن پروری به نان و به آب از برای خاک


در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک


بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک


آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک


ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را

خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!


داروی درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک


زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالب است درین دور انای خاک


در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک


بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند به زیر غطای خاک


ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک!


گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفته‌ی نادلگشای خاک


بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!


از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک


دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک


بستان عدن پر گل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک


ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک


جانت بسی شکنجه‌ی غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانه‌ی وحشت‌فزای خاک


در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک


خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک


آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک


خود شیر شادیی نرساند به کام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک


عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است

آیینه‌ی مکدر عبرت نمای خاک


گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک


آتش مثال حله‌ی سبز فلک بپوش

بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک


بی‌عشق مرد را علم همت است پست

بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک


ره کی برد به سینه‌ی عاشق هوای غیر

خود چون رسد به دیده‌ی اختر فدای خاک


تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک


و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک


حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک


گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک


ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک


از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند

در سایه‌ی عنایت تو ذره‌های خاک


تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک


از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک

ناورد محنت است درین تنگنای خاک

sorna
06-22-2011, 11:16 PM
سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ

که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ

چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای

چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ


اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم

به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ


عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من

به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ


کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت

چو صیرفی‌ست که با زر کند برابر سنگ


تو همچو آب لطیفی از آن همی داری

مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ


چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک

رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ


کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه

اولاغ عمر سقط می‌شود بهر فرسنگ


پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم

به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ


دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد

چرا ز مرکز خود می‌کنی فروتر سنگ


مرا به چنگ جفا می‌زنی و می‌گویی

که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ


ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش

که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ


بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند

که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ


نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل

نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ


ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد

ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ


نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل

نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ


بنای کعبه‌ی مهرت چو می‌نهاد دلم

به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ


مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت

فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ


حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر

رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ


ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک

در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ …

sorna
06-22-2011, 11:17 PM
ای که اندر ملک گفتی می‌نهم قانون عدل

ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل

این امیرانی که بیماران حرص‌اند و طمع

همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل


دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم

بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل


ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد

خانه‌ی دین را که بس باریک شد استون عدل


ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور

گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل


چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام

هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل


دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند

وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل


آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین

چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل


گر چه عدل و دین نمی‌دانی ولی می‌دان که هست

راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل


اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،

بهر عریانان ظلمت صدره‌ای زاکسون عدل


حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند

مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل


باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را

خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل


آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته

مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل


تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک

هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل


گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو

جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل


تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین

خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل


ظلمت ظلمت‌گر از پشت زمین برخاستی

روی بنمودی به مردم چهره‌ی گلگون عدل


حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را

گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل


سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم

راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل

sorna
06-22-2011, 11:17 PM
زهی بر جمال تو افشانده جان گل

ز روی تو بی‌رونق اندر جهان گل

ز وصف تو اندر چمن داستانی

فرو خواند بلبل برافشاند جان گل


چو بلبل به نام رخت خطبه خواند

اگر همچو سوسن بیابد زبان گل


ز روی تو رنگی رسیده است گل را

که اندر جهان روشناسست از آن گل


اگر همچو من از تو بویی بیابد

چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل


به باد هوای تو در روضه‌ی دل

درخت محبت کند هر زمان گل


گر از گلشن وصل تو عاشقی را

به دست سعادت فتد ناگهان گل،


در اطوار وحدت بدو رو نماید

به رنگی دگر جای دیگر همان گل


گرم گل فرستد ز فردوس رضوان

مرا خار تو خوشتر آید از آن گل


همه کس گلی دارد اندر بهاران

چو تو با منی دارم اندر خزان گل


تو پایی بنه در چمن تا بگیرد

ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل


گل لاله رخ روی بر خاک مالد

چو بر عارض تو کند ارغوان گل


تو در خنده آیی به صد لب چو غنچه

چو بر چهره‌ی من کند زعفران گل


درین ماه کاندر زمین می‌درفشد

بدان سان که استاره بر آسمان گل


به پشتی آن سخت گستاخ‌رو شد

که خندید در روی آب روان گل


ازین غم که با بلبلان سبک دل

به میوه کند شاخ را سر گران گل


درون چون دل غنچه خون گشت ما را

برون آی تا چند باشد نهان گل


چو روی تو بیند یقین دان که افتد

میان خود و رویت اندر گمان گل


ز بهر زمین بوس در پیش رویت

برون آورد صد لب از یک دهان گل


اگر خود به خاری مدد یابد از تو

برون آورد آتش از روی نان گل


چو نزدیک آتش شوی دور نبود

که آتش شود لاله، گردد دخان گل


چو تو با منی پیش من خار، گل دان

چون من بی‌توام نزد من خاردان گل


چو در گلستان بگذری در بهاران

ایا مر تو را همچو من مهربان گل،


فرود آی تا چشم بد را بسوزد

سپندی بر آن روی آتش فشان گل


گر از بهر نزهت ز باغ جمالت

به رضوان دهی دسته‌ای در جنان گل،


نه در برگ سدره بود آن لطافت

نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل


و گر چه شب و روز بیش از ستاره

کند مرغزار فلک ضیمران گل


جهان سر به سر خرمی از تو دارد

برین هست یک شاهد از روشنان گل


چو برجی است باغ جمالت که دایم

درو می‌کند با شکوفه قران گل …

sorna
06-22-2011, 11:17 PM
ای بلبل بوستان معقول

طوطی شکر فشان معقول

ای بر سر تو لجام حکمت

وی در کف تو عنان معقول


مشاطه‌ی منطق تو کرده

آرایش دختران معقول


وی از پی طعن دین نشانده

بر رمح جدل سنان معقول


وی ناخن بحث تو ز شبهه

رنگین شده بر میان معقول


رو چهره‌ی نازک شریعت

مخراش به ناخنان معقول


پنداشته‌ای که از حقیقت

مغزی است در استخوان معقول


بر سفره‌ی حکمت آزمودند

بس بی‌نمک است نان معقول


تیر نظرت ز کوری دل

کژ می‌رود از کمان معقول


سر بر نکنی به عالم قدس

از پایه‌ی نردبان معقول


با حبل متین دین چرایی

پا بسته‌ی ریسمان معقول


زردشت نه‌ای چرا شدستند

خلقی ز تو زند خوان معقول


شرح سخن محمدی کن

تا چند کنی بیان معقول


بر شه‌ره شرع مصطفی رو

نه در پی ره‌زنان معقول


کز منهج حق برون فتاده‌ست

آمد شد رهروان معقول


بانگ جرس ضلالت آید

پیوسته ز کاروان معقول


گوش دل خویشتن نگه‌دار

از بوعلی آن زبان معقول


نقد دغلی به زر مطلاست

در کیسه‌ی زرگران معقول


در خانه‌ی دین نخواهی آمد

ای مانده بر آستان معقول


بی فر همای شرع ماندی

چون جغد در آشیان معقول


چون باز سپید نقل دیدی

بگذار قراطغان معقول


اینجا که منم بهار شرع است

و آنجا که تویی خزان معقول


در معجزه منکری که کردی

شاگردی ساحران معقول


سودی نکنی ز دین تصور

این بس نبود زیان معقول


روشن دل چون چراغت ای دوست

تاریک شد از دخان معقول


هرگز نبود حرارت عشق

در طبع فسردگان معقول


از حضرت شاه انبیا علم

ای سخره‌ی جاودان معقول،


ما را ز خبر مثالها داد

نافذ همه بی‌نشان معقول

sorna
06-22-2011, 11:18 PM
به جای سخن گر به تو جان فرستم

چنان دان که زیره به کرمان فرستم

تو دلدار اهل دلی شاید ار من

به دلدار صاحب دلان جان فرستم


سخن از تو و جان ز من این به آید

که تو این فرستی و من آن فرستم


اگر چه من از شرمساری نیارم

که شبنم سوی آب حیوان فرستم


توی بحر معنی و من تشنه‌ی تو

نگویی زلالی به عطشان فرستم؟


چو قانون فضلم نجات است جان را

شفایی به بیمار نالان فرستم؟


و گر چه من از حشمت تو نیارم

که پای ملخ زی سلیمان فرستم


ازین شمسه نوری به خورشید بخشم

وزین پنجه زوری به دستان فرستم


بر برق رخشنده آتش فروزم

سوی ابر غرنده باران فرستم


بخندد بسی معدن لعل بر من

که خر مهره سوی بدخشان فرستم


به کوری کند حمل صاحب بصیرت

که سرمه به سوی سپاهان فرستم


خواری‌ست گوساله‌ی سامری را

سزد گر به موسی عمران فرستم؟


تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر

پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟


پراگنده گویم شود نام ترسم

بدان جمع اگر زین پریشان فرستم


به ریحان گری عیب باشد اگر من

سوی باغ فردوس ریحان فرستم


منم مالک آتش طبع حاشا

که خاشاک گلخن به رضوان فرستم


چه عذر آورم گر طنین مگس را

سوی بلبلان سحر خوان فرستم


تبر خورده شاخی به گلزار بخشم

خزان دیده برگی به بستان فرستم


کواکب بخندند چون صبح بر من

که ذره به خورشید تابان فرستم


شفق‌وارم از شرم رو سرخ گردد

که کوکب بر ماه تابان فرستم


تو ای یوسف مصر دولت نگویی

بشیری به محزون کنعان فرستم؟


تنی را که رنجی است راحت نمایم

دلی را که دردی است درمان فرستم


سوی سیف فرغانی آن مخلص خود

چو دانا خطابی به نادان فرستم


بمن گر سخن از پی آن فرستی

که تا من سخن در خور آن فرستم


صف لشکر من ندارد سواری

که با رستم او را به میدان فرستم


من از همت تو چو آنجا رسیدم

که بار فصاحت به سحبان فرستم،


به منشور سلطان ولایت گرفتم

خراج ولایت به سلطان فرستم

sorna
06-22-2011, 11:18 PM
ایا نگار صدف سینه‌ی گهر دندان

عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان

نهفته‌دار رخ خویش را ز هر دیده

نگاه‌دار لب خویش را ز هر دندان


ز سعی و بخت نه دور است اگر شود نزدیک

لب تو با دهنم چون به یکدگر دندان


چو تو به خنده در آیی و عاشقان گریند

ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان،


لبان لعل تو بر دارد از گهر پرده

دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان


اگر تو برق درافشان ندیده‌ای هرگز

بگیر آینه می‌خند و می‌نگر دندان


ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست

که از لب تو به کامی رسد مگر دندان


چو خضر چشمه‌ی حیوان شده‌ست مورد او

چو از دهان تو کرده‌ست آبخور دندان


همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد

غم تو در دل من همچو کرم در دندان


شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا

غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان


به جای خون دهنم پر عسل شود گر من

فرو برم به لب تو چو نیشکر دندان


ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل

سگی است دوخته بر آستان در دندان


دلم که منفعت او به جان خلق رسد

درو نهاد غمت از پی ضرر دندان


چو آفتاب رخ تو به دلبری بشود

ورا ستاره نهد گرد لب قمر دندان


چو سنگ پای تو بوسم به روی شسته ز اشک

گرم چو شانه برآید ز فرق سر دندان


دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده

که هست درج دهان تو را گهر دندان


بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد

لب افق چو بدید از شعاع خور دندان


ز سوز عشق تو لب چون چراغ می‌سوزد

مرا کز آتش آه است چون شرر دندان


به مرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا

به کلبتین رود از جای خود بدر دندان


ز ذوق عالم عشق است بی‌اثر عاقل

ز چاشنی طعام است بی‌خبر دندان


به شعر نظم معانی وصفت آسان نیست

چو نقش کردن نقاش در صور دندان …

sorna
06-22-2011, 11:18 PM
دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان

که نور دوستی پیداست در سیمای درویشان

برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی

چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان


بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را

توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان


چو مهر خوب رویان است در هر جان تو را جانی

اگر دولت تو را جا داد در دلهای درویشان


مقیم مقعد صدقند درویشان بی‌مسکن

بنازد جنت ار فردا شود ماوای درویشان


مبر از صحبت ایشان که همچون باد در آتش

در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان


فلک را گر چه بازیهاست بر بالای اوج خود

زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان


به تقدیر ار چه گردون را همه زین سو بود گردش

بگردد آسمان ز آن سو که گردد رای درویشان


شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را

اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان


اگرچه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید

به تن در روی جان بیند دل بینای درویشان


بزیر پای ایشان است در معنی سر گردون

به صورت گر چه گردون است بر بالای درویشان


ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند

سلاطین ملک می‌یابند از درهای درویشان


چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی

ز دل اندوه درویشی، ز سر سودای درویشان

sorna
06-22-2011, 11:18 PM
نمی‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن

به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن

شبی بی‌فکر، این قطعه بگفتم در ثنای تو

ولیکن روزها کردم تامل در فرستادن


مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی

که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن


مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم

که مس از ابلهی باشد به کان زر فرستادن


چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم

که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن


حدیث شعر من گفتن به پیش طبع چون آبت

به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادن


بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد

که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن


ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان پرور

بر او جرعه‌ای نتوان ازین ساغر فرستادن


سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن

سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن


بر جمع ملک نتوان به شب قندیل بر کردن

سوی شمع فلک نتوان به روز اختر فرستادن


اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد

به ابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن


ز باغ طبع بی‌بارم ازین غوره که من دارم

اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن


تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر

چنین لشکر تو را زیبد به هر کشور فرستادن


مسیح عقل می‌گوید که چون من خرسواری را

به نزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟


چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد

ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن


سعادت می‌کند سعیی که با شیرازم اندازد

ولیکن خاک را نتوان به گردون برفرستادن


اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی

نباشد کم ز پیغامی به یکدیگر فرستادن؟


سراسر حامل اخلاص ازین سان نکته‌ها دارم

ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن


در آن حضرت که چون خاک است زر خشک سلطانی

گدایی را اجازت کن به شعر تر فرستادن

sorna
06-22-2011, 11:19 PM
در شب زلف تو قمر دیدن

خوش بود خاصه هر سحر دیدن

تا به کی همچو سایه‌ی خانه

آفتاب از شکاف در دیدن


پرده بردار از آن رخ پر نور

که ملولم ز ماه و خور دیدن


گر چه کس را نمی‌شود حاصل

لذت شکر از شکر دیدن


هست دشوار دیدن تو چنان

که ز خود مشکل است سر دیدن


روی منما به هر ضعیف دلی

گر چه ناید ز بی‌بصر دیدن


که چو سیماب مضطرب گردد

دل مسکین ز روی زر دیدن


میوه‌ای ده ز باغ وصل مرا

که دلم خون شد از زهر دیدن


آشنای تو را سزد زین باغ

همچو بیگانگان شجر دیدن


طالب رؤیت مؤثر شد

چون کلیم‌الله از اثر دیدن


گر چه صبرم گرفته است کمی

شوقم افزون شود به هر دیدن


زخم چوگان شوق می‌باید

بر دل از بهر ره نور دیدن


گرد میدان عشق می‌نتوان

به سر خود چو گوی گردیدن


ای دل، ای دل تو را همه چیزی

شد میسر ازو مگر دیدن


به فروغ چراغ عشق توان

هر دو عالم به یک نظر دیدن


جان معنی و معنی جان را

در پس پرده‌ی صور دیدن


اوست پیش و پس همه چیزی

چون غلط می‌کنی تو در دیدن؟


علم رسمیت منع کرد از عشق

به صدف ماندی از گهر دیدن


مرد این ره نظر به خود نکند

از عجایب درین سفر دیدن


گر سر این رهت بود شرط است

پای طاوس را چو پر دیدن


نزد ما از خواص این ره هست

در یکی گام صد خطر دیدن


چند خود را خلاف باید کرد

در مقامات خیر و شر دیدن


تا دل و دیده اتفاق کنند

روی او را به یکدگر دیدن

sorna
06-22-2011, 11:19 PM
زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن

تو روشن کرده‌ای او را و او کرده جهان روشن

اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت

نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن


چراغ خانه‌ی دل شد ضیای نور روی تو

وگرنه خانه‌ی دل را نکردی نور جان روشن


جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب

که در آفاق می‌گردند این تاریک و آن روشن


اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید

که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن


چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را

نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن


اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید

کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن


وگر از ابر لطف تو به من بر سایه‌ای افتد

چو خورشید یقین گردد دل من بی‌گمان روشن


میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی

به بوسه می‌توان خوردن شرابی زان لبان روشن


قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا

رخت بر صفحه‌ی رویت چو گل در گلستان روشن


خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده

براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن


دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین

رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن


کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم

مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن


من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم

جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن


اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد

به ره بینی شود چون چشم میل سرمه‌دان روشن


مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد

ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن


فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره

کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟


رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان

که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن


چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد

مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن


مرا در شب نمی‌باید چراغ مه که می‌گردد

به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن


ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد

ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن


ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد

بسان تیره‌شب کز برق گردد ناگهان روشن


ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را

چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن


به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره

تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن …

sorna
06-22-2011, 11:19 PM
ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین


ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین


نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین


قدر دنیا را تو می‌دانی که گر دستت دهد

یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین


قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی

یک جو او را خریداری به ده خروار دین


خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار

چون خریداران زر مفروش در بازار دین


کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین


از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

در پی این سروران از دست دادی پار دین


مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز

تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین


دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت

این که در دنیا نگه‌داری سلیمان‌وار دین


حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین


کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین


بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین


آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

تا تو را حاصل شود بی‌بحث و بی‌تکرار دین


چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

تا گشاید بر دلت گنجینه‌ی اسرار دین


دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

نقطه‌ی دل را که زد بر گرد او پرگار دین


کار من گویی همه دین است و من بیدار دل

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین


نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده‌ای

پرده‌ی بیرون در نقشی است بر دیوار دین …

sorna
06-22-2011, 11:20 PM
چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو

در آن غفلت به بی‌کاری بشب شد روز کار تو

چو عمر تو بنزد تست بی‌قیمت، نمی‌دانی

که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو


چو روبه حیله‌ها سازی ز بهر صید عوانی

تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو


تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی

مگر سیری نمی‌داند سگ مردار خوار تو


طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید

ز بی نانی اگر از حد گذشته‌ست اضطرار تو


ز بیماری مزورهای چون کشکاب می‌سازد

ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو


تو بی‌دارو و بی‌قوت نیابی زین مرض صحت

بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو


تو را زان سیم می‌باید که در کار خودی دایم

چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو


ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو

ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو


زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود

بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو


ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید

به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو


کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟

که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو


چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند

سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو


به جامه قالب خود را منقش می‌کنی تا شد

تکلفهای بی‌معنی تو صورت نگار تو


بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی

بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو


ازین سیرت نمی‌ترسی که فردا گویدت ایزد

که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو


ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش

که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو!


ملک شمشیر زن باید، چو تو تن می‌زنی ناید

ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو


نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست

نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو


عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن

چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو


مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر

که مروارید اشک اوست در گوشوار تو


خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین

دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو


چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم

از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو


چو تو بی‌رای و بی‌تدبیر او را پیروی کردی

تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو


به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی‌خشیت

نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو


نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو

نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو


به شادی می‌کنی جولان درین میدان، نمی‌دانم

در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟


بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر

و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو


ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!


چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان

و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو


به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو


چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمی‌گیرد

دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو


به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه

ز خرمنهای درویشان، خران بی‌فسار تو


به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو


به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی

به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو


ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله‌ی زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو


بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه می‌باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟


چو سنگ آسیا روزی ز بی‌آبی شود ساکن

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو


نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی‌شک

چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو


تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود

به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو


رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا

چو قارون در زمین مانده‌ست مال خاکسار تو


ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو

به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو


تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می‌کند هر دم، سپیدی عذار تو


مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو


تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوش‌تر

که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو


حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنه‌ها دارد ز حزم استوار تو


ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان

به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!


گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری

عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو


قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در

دواتت سله‌ی ماری کزو باشد دمار تو


خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه

چو در دیوان شه گردد سیه‌سر زرده مار تو


تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی

کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو


ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور

که بی دینی است دین تو و بی‌شرعی شعار تو!


دل بیچاره‌ای راضی نباشد از قضای تو

زن همسایه‌ای آمن نبوده در جوار تو


ز بی‌دینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو

ز بی‌علمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو


چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق

تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو


اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری

مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو


تو را در سر کله‌داری‌ست چون کافر، از آن هر شب

ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو


چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل

درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو


کنی دین‌دار را خواری و دنیا دار را عزت

عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو


دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند

تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو


تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده

زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو


ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین

چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو!


تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی

به بازار قیامت در پدید آید خسار تو


ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش

به نزد ره روان بازی‌ست رقص خرس‌وار تو!


چه گویی، نی روش اینجا به خرقه‌ست آب روی تو

چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو


بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه

ز دست جبر در بندست پای اختیار تو


به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن

گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو


به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر

جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو


تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن

چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو


ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت

چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو


تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل

وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو


سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل

چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو


تو چنگی در کنار دهر و صاحب‌دل کند حالت

چو زین سان در نوا آید بریشم‌وار تار تو


چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی!

غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو

sorna
06-22-2011, 11:20 PM
بسی نماند ز اشعار عاشقانه‌ی تو

که شاه بیت سخنها شود فسانه‌ی تو

به بزم عشق ترشح کند چو آب حیوة

زلال ذوق ز اشعار عاشقانه‌ی تو


به مجلسی که کسان ساز عشق بنوازند

هزار نغمه‌ی ایشان و یک ترانه‌ی تو


چو بر رباب غزل پرده‌ساز شد طبعت

به چنگ زهره بریشم دهد چغانه‌ی تو


چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی

دمی ز شاه معطل نبود خانه‌ی تو


چو دام شعر تو را گشت مرغ جانها صید

میان دانه‌ی دلهاست آشیانه‌ی تو


کسی که حلقه‌ی آن در زند به پای ادب

بیاید و بنهد سر بر آستانه‌ی تو


ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی

ادام ز آب دهن یافت خشک نانه‌ی تو


به نزد تو زر سلطان سفال رنگین است

از آنکه گوهر نفس است در خزانه‌ی تو


بدین صفت که تو را سرکش بنان شد رام

مگر عصای کلیم است تازیانه‌ی تو


ز جیب فکر چو سر برکند سخن در حال

چو موی راست شود فرق او به شانه‌ی تو


تو بحر فضل و تو را در میانه گوهر نظم

سخن بگو که خموشی بود کرانه‌ی تو


از آن ز دایره‌ی اهل عصر بیرونی

که غیر نقطه‌ی دل نیست در میانه‌ی تو


از آن به خلق چو سیمرغ روی ننمایی

که ناپدید چو عنقا شده‌ست لانه‌ی تو


ترازویی که گرت در کفی بود دنیا

ز راستی نگراید جوی زبانه‌ی تو


ترا که کرسی دل زین خرابه بیرون است

بهشت وار ز عرش است آسمانه‌ی تو


بترک ملک دو عالم چهار تکبیر است

یکی نماز تهجد یکی دو گانه‌ی تو


ز خمر عشق قدحهاست هر یکی غزلت

چو آب گشته روان از شرابخانه‌ی تو


نشانه‌ای ست سخنهای تو ولی نه چنانک

به تیر طعنه‌ی مردم رسد نشانه‌ی تو


ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامی‌ست

که مرغ روح همی پرورد به دانه‌ی تو


به دولت شرف نفس تو عزیز شود

متاع شاعر که خوار است در زمانه‌ی تو

sorna
06-22-2011, 11:20 PM
به سوی حضرت رسول‌الله

می‌ورم با دل شفاعت خواه

نخورم غم از آتش، ار برسد

آب چشمم به خاک آن درگاه


هیچ خیری ندیدم اندر خود

شکر کز شر خود شدم آگاه


گشت در معصیت سیاه و سپید

دل و مویم که بد سپید و سیاه


ره بسی رفته‌ام فزون از حد

خر بسی رانده‌ام برون از راه


هیچ ذکری نگفته بی‌غفلت

هیچ طاعت نکرده بی‌اکراه


ماه خود کرده‌ام سیه به فساد

روز خود کرده‌ام تبه به گناه


خود چنین ماه چون بود از سال؟

خود چنین روز کی بود از ماه؟


شب سیاه است و چشم من تاریک

ره دراز است و روز من کوتاه


بیژن عقل با من اندر بند

یوسف روح با من اندر چاه


هم به دعوی گران ترم از کوه

هم به معنی سبک‌ترم از کاه


گاه بر نطع شهوتم چون پیل

گاه بر نیل نخوتم چون شاه


گرگ طبعم به حمله همچون شیر

سگ سرشتم به حیله چون روباه


دین فروشم به خلق و در قرآن

خوانم: الدین کله لله


نفس من طالب است دنیا را

چه عجب التفات خر به گیاه


ای مرقع شعار کرده! چه سود

خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!


نه فقیری نه صوفی، ار چه بود

کسوتت دلق و مسکنت خانقاه


نشود پشکلش چو نافه‌ی مشک

ور شتر را تبت بود شبگاه


کس به افسر نگشت شاه جهان

کس به خرقه نشد ولی اله


نرسد خر به پایگاه مسیح

ورچه پالان کنندش از دیباه


نشود جامه باف، اگر گویند

به مثل عنکبوت را جولاه


لشکر عمر را مدد کم شد

صفدر مرگ عرضه کرد سپاه


ای بسا تاجدار تخت نشین

که به دست حوادث از ناگاه،


خیمه‌ی آسمان زرین میخ

بر زمین‌شان زده است چون خرگاه


دست ایام می‌زند گردن

سر بی‌مغز را برای کلاه


از سر فعلهای بد برخیز

ای به نیکی فتاده در افواه


گر چه مردم تو را نکو گویند

بس بود کرده‌ی تو بر تو گواه


نرهد کس به حیله از دوزخ

ماهی از بحر نگذرد به شناه


سرخ رویی خوهی به روز شمار

رو به شب چون خروس خیز پگاه


ناله کن گر چه شب رسید به صبح

توبه کن گر چه روز شد بیگاه


مرض صد گنه شفا یابد

از سر درد اگر کنی یک آه


چون ز من بازگیری آب حیات

گر به خاکم نهند، یا رباه!،


مر زمین را بگو که چون یوسف

او غریب است اکرمی مثواه


و آن چنان کن که عمر بنده شود

ختم بر لا اله الا الله

sorna
06-22-2011, 11:20 PM
ای هشت خلد را به یکی نان فروخته!

وز بهر راحت تن خود جان فروخته!

نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب

تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته


نان تو آتش است و به دینش خریده‌ای

ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!


ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،

اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!


ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!

وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!


ای خانه‌ی دلت به هوا و هوس گرو!

وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!


ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز

انگشتری ملک به دیوان فروخته!


ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!

وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!


ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده

بهر سراب چشمه‌ی حیوان فروخته!


ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش

جاروب تر خریده و ریحان فروخته!


تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب

شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته


دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو

از رای تیره شمع به کوران فروخته


دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم

ای نیل را به قطره‌ی باران فروخته!


از بهر جامه جنت ماوی گذاشته

وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته


کرده فدای دنیی ناپایدار دین

ای گنج را به خانه‌ی ویران فروخته!


ترک عمل بگفته و قانع شده به قول

ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته!

sorna
06-22-2011, 11:21 PM
منم یارا بدین سان اوفتاده

دلم را سوز در جان اوفتاده

غم چندین پریشان حال امروز

درین طبع پریشان اوفتاده


چو بسته زیر پای پیل ملکی

به دست این عوانان اوفتاده


نهاده دین به یک سو و زهر سو

چو کافر در مسلمان اوفتاده


ببین در نان خلق این کژدمان را

چو اندر گوشت کرمان اوفتاده


عوانان اندرو گویی سگانند

به سال قحط در نان اوفتاده


همه در آرزوی مال و جاهند

به چاه اندر چو کوران اوفتاده


شکم پر کرده از خمر و درین خاک

همه در گل چو مستان اوفتاده


تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر

که از جوعی بدین سان اوفتاده،


که بینی از دهان ملک بیرون

سگان را همچو دندان اوفتاده


به جای عنبر و مشکش کنون هست

گزنده در گریبان اوفتاده،


توانگر کز پی درویش دایم

زرش بودی ز دامان اوفتاده


ازین جامه کنان کون برهنه

که بادا سگ در ایشان اوفتاده،


بسی مردم ز سرما بر زمین‌اند

چو برف اندر زمستان اوفتاده


دریغا مکنت چندین توانگر

به دست این گدایان اوفتاده


از انگشت سلیمان رفته خاتم

ولی در دست دیوان اوفتاده


زنان را گوی در میدان و چوگان

ز دست مرد میدان اوفتاده


چو مرغان آمده در دام صیاد

چو دانه پیش مرغان اوفتاده


به عهد این سگان از بی‌شبانی ست

رمه در دست سرحان اوفتاده


رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ

همه در گوسپندان اوفتاده


پلنگی چند می‌خواهیم یا رب

درین دیوانه گرگان اوفتاده


ز دست و پای این گردن‌زنان است

سراسر ملک ویران اوفتاده


ایا مظلوم سرگشته که هستی

چنین محروم و حیران اوفتاده


ز جور ظالمان در شهر خویشی

به خواری چون غریبان اوفتاده


اگر صبرت بود روزی دو بینی

عوانان کشته، میران اوفتاده


امیرانی که بر تو ظلم کردند

به خواری چون اسیران اوفتاده


هر آن کو اندرین خانه مقیم است

چو دیوارش همی دان اوفتاده


جهانجویی اگر ناگه بخیزد

بسی بینی بزرگان اوفتاده


ببینی ناگهان مردان دین را

برین دنیا پرستان اوفتاده


چه می‌دانند کار دولت این قوم

که در دین‌اند نادان اوفتاده


به فرمان خداوند از سر تخت

خداوندان فرمان اوفتاده


کلاه عزت اندر پای خواری

ز سرهای عزیزان اوفتاده


به آه چون تو مظلوم افسر ملک

ز فرق تاجداران اوفتاده


گرش گردون سریر ملک باشد

برو صد ماه تابان اوفتاده


ز بالای عمل در پستی عزل

چنین کس را همی دان اوفتاده


تو نیز ای سیف فرغانی چرایی

حزین در بیت احزان اوفتاده


برین نطع ای پیاده ز اسب دولت

بسی دیدی سواران اوفتاده


هم آخر دیگری بر جای اینان

نشسته دان و اینان اوفتاده


درین باغ این سپیداران بی‌بر

به بادی چون درختان اوفتاده


خدا درمان فرستد مردمی را

کزین دردند نالان اوفتاده

sorna
06-22-2011, 11:21 PM
زهی رخت به دلم رهنمای اندیشه

رونده را سر کوی تو جای اندیشه

به خاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه

تو باش هم به سخن رهنمای اندیشه


که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند

ز دره‌ی دهنت در هوای اندیشه


چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال

فگند سایه برین دل همای اندیشه


دل مرا که تو در مهد سینه پروردی

بشیر مادر اندوه زای اندیشه،


چو پیر منحنی، اندر مقام دهشت بین

مدام تکیه زده بر عصای اندیشه


سپاه شادی پیروز بود بر دل، اگر

غم تو نصب نکردی لوای اندیشه


دل چو گنج مرا مار هجر تو به طلسم

نهاد در دهن اژدهای اندیشه


غم تو در دل چون چشم میم من پنهان

چنان که پنهان در گفتهای اندیشه


به روزگار تو اندیشه را درین دل تنگ

شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه


اگر چنین است اندیشه وای این دل وای

وگر چنان که دل این است وای اندیشه


به آب چشم و به خون جگر همی گردد

به گرد دانه‌ی دل آسیای اندیشه


دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود

چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه


به دست انده تو همچو نبض محروران

دلم همی تپد از امتلای اندیشه


یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد

حسین دل را در کربلای اندیشه


تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی

ولی نرست ازو جز گیای اندیشه


من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب

چو نیست گردن جان بی درای اندیشه


به هیچ حال زمن رو همی نگرداند

براستی خجلم از وفای اندیشه


غم فراخ رو تو روا نمی‌دارد

که دل برون رود از تنگنای اندیشه


چو کرد جان من اندیشه‌ای ورای دو کون

مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه


چو زاد حاجی اندر میان ره برسید

در ابتدای رهت انتهای اندیشه


نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت

ز قامت تو دلم را صلای اندیشه


به وصف روی تو گلها شکفت جانم را

به باغ دل ز نسیم صبای اندیشه


ولی نبرد به سر وصف روی گل رنگت

که خار عجز درآمد به پای اندیشه


چو جان خوش است از اندیشه‌ی تو دل، گر چه

که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه


درخت طوبی قد تو در بهشت وصال

وگر به سدره رسد منتهای اندیشه


جز این نبود مراد دلم در اول فکر

خبر همین است از مبتدای اندیشه


چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی

به خدمتت رسم، ای مبتغای اندیشه!


به یاد مجلس وصلت خورم مدام شراب

به جام بی می گیتی نمای اندیشه


مرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد

ز وصف تست نمک در ابای اندیشه


ز بهر پختن سودای وصل تست مدام

نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه


به ناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی

ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه!،


ز راستی که منم، بر نیارم آوازی

مخالف تو پس پرده‌های اندیشه …

sorna
06-22-2011, 11:23 PM
عروس چمن راست زیور شکوفه

سر شاخ را هست افسر شکوفه

کنون بر سر شاخ فرقی ندارد

شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه


به فصل خزان بود صفراش غالب

کنون باغ را هست در خور شکوفه


به صد پرده بلبل نواساز گردد

چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه


در آن دم که شاخ آستین برفشاند

همی آر دامان و می‌بر شکوفه


یکی عاشقی نازنین است بلبل

یکی شاهدی ناز پرور شکوفه


چو آگه شد از بی نوایی بلبل

ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه


درختان بی‌برگ را کرد آنک

به سیم و زر خود توانگر شکوفه


به رغم زمستان ممسک به هر سو

گل سیمتن می‌کند زر شکوفه


به یک هفته چون گل جهانگیر گردد

که سلطان بهار است و لشکر شکوفه


درخت است طوبی صفت زآنکه بستان

بهشت است از آن حور پیکر شکوفه


ز نامحرم و مست چون باغ پر شد

ز استار غیب آن مستر شکوفه،


برون آمد و مادر خویشتن را

در آورد در زیر چادر شکوفه


شراب از کجا خورد؟! مطرب که بودش؟!

که شاخ است سرمست و ساغر شکوفه


چو نقاش قدرت روان کرد خامه

قلم راند بر نقش آزر شکوفه


ز نفخ لواحق شود همچو عیسی

به روح نباتی مصور شکوفه


ازین پس کند شاخ همچون عصا را

چو دست کلیم پیمبر شکوفه


زمین مدتی بود چون خارپشتی

کشیده درون چون کشف سر شکوفه


کنون زینت بال طاوس یابد

چو بگشاد در گلستان پر شکوفه


ازین پیش با خار و خس بود ملحق

که در شاخ تر بود مضمر شکوفه


کنون سبزه را خفته در زیر سایه

در آغوش گل بین و در بر شکوفه


جهان آنچنان شد که هر جا که باشد

کند مست پیوسته قی بر شکوفه


چو آوازه‌ی روی آن سرو گل رخ

بگیرد همی هفت کشور شکوفه


به بستان درآی و ببین بامدادان

به یاد گل روی دلبر شکوفه


سهی سرو باغ جمال آن نگاری

که از حسن باغیست یکسر شکوفه …

sorna
06-22-2011, 11:24 PM
ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه

آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب

وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه


من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست

تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه


پیش روی تو که آب از لطف دارد، می‌کند

از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه


از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین

سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه


گرچه دودش بر نمی‌آید ز سوز عشق تو

آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه


معدن حسنی و از تاثیر خورشید رخت

همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه


آینه از روح باید کرد رویت را از آنک

برنتابد پرتو روی تو را هر آینه


آب روی تو ببیند در رخت از روشنی

با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه


بهر روی تو بجز آیینه‌ی چینی مهر

دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه


چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین

چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه


پسته‌ی تنگت تبسم کرد چون آیینه دید

همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه


شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود

بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه


گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان

پیش نقش روی تو الله اکبر آینه


چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف

ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه


زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل

عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه


عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من

می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه


عاشق رویت به دم آیینه‌ها روشن کند

وز دم این دیگران گردد مکدر آینه


گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب

گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه


آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک

بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه


غره‌ی روز رخت چون پرتوی بر وی فگند

هر شبی چون ماه نو گردد فزون‌تر آینه


آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست

صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه


تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند

تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه


کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو

گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه


زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود

بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه


صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض

داشتم خورشید را اندر برابر آینه


چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد

گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه


گر تو بی آیینه رو بنموده‌ای عشاق را

بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه


حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت

آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه


در جهان تیره جز روشن‌دلان عشق را

همچنین در طبع کی گردد مصور آینه


عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن

بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه


من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق

بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه


از دل روشن برای روی چون تو دلبری

همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه


زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت

آهنی داری که دروی هست مضمر آینه


از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد

چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه


سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست

از درون چون صبح روشنگر برآور آینه

sorna
06-22-2011, 11:24 PM
زهی ز طره‌ی تو آفتاب در سایه

به پیش پرتو روی تو ماه و خور سایه

هوای عشق تو را مهر و ماه چون ذره

درخت لطف تو را هر دو کون در سایه


بنزد عقل چو خورشید روشن است که نیست

کسی به قامت و بالای تو مگر سایه


چو سایه بر من بی‌نور افگنی گویند

که آفتاب فگندست سایه بر سایه


چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت

که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه


چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل

چو شمع نور شد از پای تا به سر سایه


ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند

گر آفتاب نباشد همان اثر سایه


چو خواست کز من شیرین سخن بر آرد شور

نبات خط تو افگند بر شکر سایه


چه گردنان که کله زیر پایت اندازند

چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه


ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه

چو آفتاب کند خاک را گهر سایه


ز روز اول هستند روشن و تاریک

ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه


به اعتدال شود چون هوای فصل ربیع

اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه


تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر

که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه


تو آفتاب زمینی وگر خوهی ندهد

به آسمان و به ماه از تو زیب و فر سایه


ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد

مدام در شب تاریک جلوه‌گر سایه


ز تاب مهر تو در روی ذره‌های حقیر

چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه …

sorna
06-22-2011, 11:24 PM
در خانهٔ دل عشق تو مجمع دارد

و از دادن جان کار تو مقطع دارد

در شعر تخلص به تو کردم که وجود

نظمی است که از روی تو مطلع دارد

sorna
06-22-2011, 11:24 PM
بر کردهٔ خویشتن چو بگمارم چشم

بر هم زدن از ترس نمی‌یارم چشم

ای دیدهٔ شوخ، بین که من چندین سال

بد کردم و نیکی از تو می‌دارم چشم!

sorna
06-22-2011, 11:24 PM
ای نور تو آمده نقاب رخ تو

خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو

هر دل که هوای تو برو سایه فگند

در ذره ببیند آفتاب رخ تو

sorna
06-22-2011, 11:25 PM
ای سوخته شمع مه ز تاب رویت

و ز خط تو افزون شده آب رویت

این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا

جز وقت زوال آفتاب رویت

sorna
06-22-2011, 11:25 PM
هر بوسه کز آن تنگ دهان می‌خواهی

عمری است که از معدن جان می‌خواهی

در ظلمت خط او نگر زیر لبش

از آب حیوة اگر نشان می‌خواهی

sorna
06-22-2011, 11:25 PM
خط تو که ننوشت کسی ز آن سان خوش

چون شمع وصال در شب هجران خوش


آورد به بنده شاهدی خوش گرچه

شاهد که خط آرد نبود چندان خوش

sorna
06-22-2011, 11:25 PM
گر ز آن توام هر دو جهانم بستان

با کی نبود، سود و زیانم بستان


بازآی به پرسش و ببین چشم ترم

لب بر لب خشکم نه و جانم بستان

sorna
06-22-2011, 11:26 PM
عشقت که به دل گرفته‌ام چون جانش

در دست و به صبر می‌کنم درمانش


وز غایت عزت که خیالت دارد

در خانهٔ چشم کرده‌ام پنهانش

sorna
06-22-2011, 11:26 PM
در دیدن این مدینهٔ زمزم آب

از مکه اگر سعی کنی هست صواب


زیرا که درو مقام دارد امروز

رکنی که ازو کعبهٔ دلهاست خراب

sorna
06-22-2011, 11:26 PM
دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟

دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟


من زنده به عشق توام ای دوست ولیک

از آرزوی روی تو مردم، چه کنم؟

sorna
06-22-2011, 11:26 PM
ای کرده غم عشق تو غمخواری دل

درد تو شده شفای بیماری دل


رویت که به خواب در ندیده‌ست کسش

دیده نشود مگر به بیداری دل

sorna
06-22-2011, 11:26 PM
آنی که منور است آفاق از تو

محروم بماندم من مشتاق از تو


این محنت نو نگر که در خلوت وصل

تو با دگری جفتی و من طاق از تو

sorna
06-22-2011, 11:27 PM
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد

و از بهر تو زهر اندهی نوش نکرد


ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد

آن را که تو را هیچ فراموش نکرد

sorna
06-22-2011, 11:27 PM
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را


بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!


ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را


از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را


از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را


در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را


ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت

باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را


تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را


ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را


مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد

این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را


من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی

می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را


گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی

حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را


از دهشت رقیبت دور است سیف از تو

در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را


سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»

sorna
06-22-2011, 11:27 PM
چنان عشقش پریشان کرد ما را

که دیگر جمع نتوان کرد ما را


سپاه صبر ما بشکست چون او

به غمزه تیر باران کرد ما را


حدیث عاشقی با او بگفتیم

بخندید او و گریان کرد ما را


چو بر بط برکناری خفته بودیم

بزد چنگی و نالان کرد ما را


لب چون غنچه را بلبل نوا کرد

چو گل بشکفت و خندان کرد ما را


به شمشیری که از تن سر نبرد

بکشت و زنده چون جان کرد ما را


غمش چون قطب ساکن گشت در دل

ولی چون چرخ گردان کرد ما را


کنون انفاس ما آب حیات است

که از غمهای خود نان کرد ما را


بسان ذرهٔ بی‌تاب بودیم

کنون خورشید تابان کرد ما را


«مرا هرگز نبینی تا نمیری»

بگفت و کار آسان کرد ما را


چو بر درد فراقش صبر کردیم

به وصل خویش درمان کرد ما را


بسان سیف فرغانی بر این در

گدا بودیم سلطان کرد ما را


نسیم حضرت لطفش صباوار

به یکدم چون گلستان کرد ما را


چو نفس خویش را گردن شکستیم

سر خود در گریبان کرد ما را


کنون او ما و ما اوییم در عشق

دگر زین بیش چتوان کرد ما را

sorna
06-22-2011, 11:27 PM
اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را

و گر تن است به دل می‌کشد جفای تو را


به یاد روی تو تا زنده‌ام همی گریم

که آب دیده کشد آتش هوای تو را


کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان

نه مردم ار بگذارم در سرای تو را


اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست

به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را


بگیر دست من افتاده را که در ره عشق

به پای صدق به سر می‌برم وفای تو را


چه خواهی از من درویش چون ادا نکند

خراج هر دو جهان نیمهٔ بهای تو را


برون سلطنت عشق هر چه پیش آید

درون بدان نشود ملتفت گدای تو را


سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل

که کس به غیر تو شایسته نیست جای تو را


مرا بلای تو از محنت جهان برهاند

چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را


اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود

برای خویش نکردم خلاف رای تو را


به دست مردم دیده چو سیف فرغانی

به آب چشم بشستیم خاک پای تو را

sorna
06-22-2011, 11:28 PM
ای رفته رونق از گل روی تو باغ را

نزهت نبوده بی‌رخ تو باغ و راغ را


هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل

آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را


در کار عشق تو دل دیوانه را خرد

ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را


زردی درد بر رخ بیمار عشق تو

اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را


دل را برای روشنی و زندگی، غمت

چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را


اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود

مزد هزار شغل دهند این فراغ را


از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند

طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را

sorna
06-22-2011, 11:28 PM
تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را

مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را


چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو

مسخر گشت بی‌لشکر ولایت چون تو سلطان را


به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر

تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را


دلم کز رنج راه تو به جانش می‌رسد راحت

چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را


ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت

وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را


چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او

چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را


به عهد حسن تو پیدا نمی‌آیند نیکویان

ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را


بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم

شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را


اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن

مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را


وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو

مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را


همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد

از آن باکس نمی‌گویم غم شبهای هجران را


وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز

که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را


مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان

ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را


به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین

از آن لب یک شکر کم کن گرامی‌دار مهمان را


به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش

که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را

sorna
06-22-2011, 11:28 PM
ای بدل کرده آشنایی را

برگزیده ز ما جدایی را


خوی تیز از برای آن نبود

که ببرند آشنایی را


در فراقت چو مرغ محبوسم

که تصور کند رهایی را


مژه در خون چو دست قصاب است

بی تو مر دیدهٔ سنایی را


شمع رخسارهٔ تو می‌طلبم

همچو پروانه روشنایی را


آفتابی و بی تو نوری نیست

ذره‌ای این دل هوایی را


عندلیبم بجان همی جویم

برگ گل دفع بی‌نوایی را


بی‌جمالت چو سیف فرغانی

ترک کردم سخن سرایی را


چارهٔ کارها بجستم و دید

چاره وصل است بی‌شمایی را

sorna
06-22-2011, 11:28 PM
ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را


عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را


گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است

کب چشمم بکشد آتش بینایی را


ذره‌ها گر همه خورشید شود بی‌رویت

نبود روز شب عاشق سودایی را


من شوریده سر کوی تو را ترک کنم

گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را


در دهان طمعم چون ترشی کند کند

لب شیرین تو دندان شکر خایی را


دهن تنگ تو چون ذرهٔ در سایه نهان

نفی کرده‌است ز خود تهمت پیدایی را


صبر با غمزهٔ غارت‌گرت افگند سپر

دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را


هوس نرگس شیر افگن تو در کویت

با سگان انس دهد آهوی صحرایی را


بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد

ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را


سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی

غایت این است جمال و سخن‌آرایی را


سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست

چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را


مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک

خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را

sorna
06-22-2011, 11:29 PM
ای خجل از روی خوبت آفتاب

روز من بی تو شبی بی‌ماهتاب


آفتاب از دیدن رخسار تو

آنچنان خیره که چشم از آفتاب


چون مرا در هجر تو شب خواب نیست

روز وصلت چون توان دیدن به خواب


بر سر کوی تو سودا می‌پزم

با دل پر آتش و چشم پر آب


عقل را با عشق تو در سر جنون

صبر را از دست تو پا در رکاب


خون چکان بر آتش سودای تو

آن دل بریان من همچون کباب


در سخن ز آن لب همی بارد شکر

در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب


چشم مخمورت که ما را مست کرد

توبهٔ خلقی شکسته چون شراب


از هوایی کید از خاک درت

آنچنان جوشد دلم کز آتش آب


جز تو از خوبان عالم کس نداشت

سرو در پیراهن و مه در نقاب


بی خطاگر خون من ریزی رواست

ای خطای تو به نزد ما صواب


تو طبیب عاشقان باشی، چرا

من دهم پیوسته سعدی را جواب


سیف فرغانی چو دیدی روی دوست

گر به شمشیرت زند رو برمتاب

sorna
06-22-2011, 11:29 PM
ای پستهٔ دهانت شیرین و انگبین لب

من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب


بودیم بر کناری عطشان آب وصلت

زد بوسهٔ تو ما را چون نان در انگبین لب


هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش

هر کو نهاده باشد باری دهان برین لب


عاشق از آستینت شکر کشد به دامن

چون تو به گاه خنده، گیری در آستین لب


تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد

روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب


از بهر آب خوردن باری دهان برو نه

تا لعل تر بریزد از کوزهٔ گلین لب


با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من

از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب


از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم

هم شکر آب دندان هم پسته آتشین لب


دل تلخکام هجر است او را به جای باده

زین بوسه‌های شیرین درده به شکرین لب


تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را

چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب


تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین

خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب


چون فاخته بنالم اکنون که مر تو را شد

همچون گلوی قمری ز آن خط عنبرین لب


هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان

ز آن سان که در خموشی با لب بود قرین لب

sorna
06-22-2011, 11:29 PM
ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت

مستی امشبم از بادهٔ دوشین لبت


نیست شیرین که ز فرهاد برای بوسی

ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت


وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست

تا به امسال خوش از بوسهٔ پارین لبت


محتسب سال دگر بر سر کویت آرد

همچنین بی خودم از بادهٔ نوشین لبت


طبع شوریدهٔ من این همه شیرین کاری

می کند در سخن امروز به تلقین لبت


سیف فرغانی چون وصف تو می‌کرد گرفت

طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت

sorna
06-22-2011, 11:29 PM
تبارک‌الله از آن روی دلستان که توراست

ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست


گمان مبر که شود منقطع به دادن جان

تعلق دل از آن روی دلستان که توراست


به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب

شکر بریزد از آن پستهٔ دهان که توراست


ز جوهری که تو را آفریده‌اند ای دوست

چگونه جسم بود آن تن چو جان که توراست


ز راه چشم به دل می‌رسد خدنگ مژه

مرا مدام ز ابروی چون کمان که توراست


چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند

به بوسه ز آن لب لعل شکر فشان که توراست


به غیر ساغر می کش بر تو آبی هست

به بوسه‌ای نرسد کس از آن لبان که تو راست


اگر کمر بگشایی و زلف بازکنی

میان موی تو گم گردد آن میان که توراست


چو عندلیب مرا صد هزار دستان است

به وصف آن دورخ همچو گلستان که توراست


صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم

هزار جان بدهم من بدین نشان که توراست


بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی

ندارد آب سخن اینچنین روان که توراست

sorna
06-22-2011, 11:29 PM
دلم بربود دوش آن نرگس مست

اگر دستم نگیری رفتم از دست


چه نیکو هر دو با هم اوفتادند

دلم با چشمت، این دیوانه آن مست


نمی‌دانم دهانت هست یا نیست

نمی‌دانم میانت نیست یا هست


تویی آن بی‌دهانی کو سخن گفت

تویی آن بی‌میانی کو کمر بست


بجانم بندهٔ آزاده‌ای کو

گرفتار تو شد وز خویشتن رست


دگر با سیف فرغانی نیاید

دلی کز وی برید و در تو پیوست


گدایی کز سر کوی تو برخاست

به سلطانیش بنشاندند و ننشست

sorna
06-22-2011, 11:30 PM
دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است

وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است


شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی

فرهاد جان سپرده و مجنون بی‌دل است


گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته‌ام

جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است


گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست

شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است


در روز وصلت از شب هجرم غم است و من

روزی نمی‌خوهم که شبش در مقابل است


دل را مدام زاری از اندوه عشق تست

اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است


روز وصال یار اجل عمر باقی است

وقت وداع دوست شکر زهر قاتل است


بیند تو را در آینهٔ جان خویشتن

دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است


هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است

این شاهباز را سخنش با جلاجل است


من چون درای ناله کنانم ولی چه سود

محمول این شتر چو جرس آهنین دل است


اشعار سیف گوهر دریای عشق تست

این نظم در سراسر این بحر کامل است

sorna
06-22-2011, 11:30 PM
دلبرا عشق تو نه کار من است

وین که دارم نه اختیار من است


آب چشم من آرزوی تو بود

آرزوی تو در کنار من است


آنچه از لطف و نیکوی در تست

همه آشوب روزگار من است


تا غمت در درون سینهٔ ماست

مرگ بیرون در انتظار من است


عشق تا چنگ در دل من زد

مطربش ناله‌های زار من است


شب ز افغان من نمی‌خسبد

هر که را خانه در جوار من است


خار تو در ره من است چو گل

پای من در ره تو خار من است


دوش سلطان حسنت از سر کبر

با خیالت که یار غار من است،


سخنی در هلاک من می‌گفت

غم عشق تو گفت کار من است


سیف فرغانی از سر تسلیم

با غم تو که غمگسار من است،


گفت گرد من از میان برگیر

که هوا تیره از غبار من است

sorna
06-22-2011, 11:30 PM
یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است

خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است


نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او

سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است


دید خورشید رخش وز سر انصاف به ماه

گفت من سایهٔ او بودم و خورشید این است


با رخ او که در او صورت خود نتوان دید

هر که در آینه‌ای می‌نگرد خودبین است


پای در بستر راحت نکنم وز غم او

شب نخسبم که مرا درد سر از بالین است


خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی

رویش از خون جگر چون رخ گل رنگین است


دلستان تر نبود از شکن طرهٔ او

آن خم و تاب که در گیسوی حورالعین است


در ره عشق که از هر دو جهان است برون

دنیی ای دوست ز من رفت و سخن در دین است


گر کسی ماه ندیده‌ست که خندید آن است

ور کسی سرو ندیده‌ست که رفته است این است


سیف فرغانی تا از تو سخن می‌گوید

مرغ روح از سخنش طوطی شکرچین است

sorna
06-22-2011, 11:31 PM
دوست سلطان و دل ولایت اوست

خرم آن دل که در حمایت اوست


هر که را دل به عشق اوست گرو

از ازل تا ابد ولایت اوست


پس نماند ز سابقان در راه

هر که را پیش رو هدایت اوست


عرش بر آستانش سر بنهد

هر که را تکیه بر عنایت اوست


در دو عالم ز کس ندارد خوف

هر که در مامن رعایت اوست


چون ز غایات کون در گذرد

این قدم در رهش بدایت اوست


منتها اوست طالب او را

مقبل آن کس که او نهایت اوست


با خود از بهر او جهاد کند

اسدالله که شیر رایت اوست


گو مکن وقف هیچ جا گر چه

مصحف کون پر ز آیت اوست


خود عبارت نمی‌توان کردن

ز آنچه آن انتها و غایت اوست


سیف فرغانی ار سخن شنود

اندکی زین نمط کفایت اوست

sorna
06-22-2011, 11:31 PM
همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟

یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟


دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب

که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست


ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست


هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم

گویم المنةلله که مرا یاری هست


گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست


هر که روی چو گلت بیند داند به یقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست


«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»

قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست


هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست


تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت

هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست


گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک

«مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست»


سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست

sorna
06-22-2011, 11:31 PM
در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست

در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست


ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او

لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست


دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد

چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست


ای به شیرینی ز شکر در جهان معروف‌تر

شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین‌کار نیست


چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من

گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست


بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود

کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست


تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است

خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست


مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب

کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست


گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی

چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست


در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو

صورتش گر جان بود آن لفظ معنی‌دار نیست


هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهره‌ای

هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست


سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن

عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست


چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود

«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»

sorna
06-22-2011, 11:31 PM
کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست

کو کسی کو به دل و دیده خریدار تو نیست


دور کن پرده ز رخسار و رقیب از پهلو

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست


در تو حیرانم و آنکس که ندانست تو را

وندر آن کس که بدانست و طلب کار تو نیست


در طلب کاری گلزار وصالت امروز

نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست


شربت وصل تو را وقت صلای عام است

ز آنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست


من به شکرانهٔ وصلت دل و جان پیش کشم

گر متاع دل و جان کاسد بازار تو نیست


در بهای نظری از تو بدادم جانی

بپذیر از من اگر چند سزاوار تو نیست


وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی

چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست


سیف فرغانی از تو به که نالد چون هیچ

«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست»

sorna
06-22-2011, 11:32 PM
چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!

صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست


مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست

بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست


چه بود سود از آن عمر که بی‌دوست رود

چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست


بر سر کوی تو در قید وفای خویشم

ورنه نارفتنم ای دوست ز بی‌پایی نیست


من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است

بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست


گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را

بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست


دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست

ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست


در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی

گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست


سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو

دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست

sorna
06-22-2011, 11:32 PM
آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت

بی رخش آیینهٔ دل، زنگ داشت


و آن هلال ابرو که چون ماه تمام

غره‌ای در طرهٔ شبرنگ داشت


یک نظر کرد و مرا از من ببرد

جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت


چون نگین بر دل نشان خویش کرد

یار نام‌آور که از ما ننگ داشت


دل برفت و خانه بر غم شد فراخ

کانده او جای بر دل تنگ داشت


بی غم او مرده کش باشد چو نعش

قطب گردونی که هفت اورنگ داشت


هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ

گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت


صد نوا شد پردهٔ افغان من

ارغنون عشقش این آهنگ داشت


روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد

آب خامش چون گذر بر سنگ داشت


سیف فرغانی به صلحش پیش رفت

گر چه او در قبضه تیغ جنگ داشت


آفتابی اینچنین بر کس نتافت

تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت

sorna
06-22-2011, 11:32 PM
جانم از عشقت پریشانی گرفت

کارم از هجر تو ویرانی گرفت


وصل تو دشوار یابد چون منی

مملکت نتوان به آسانی گرفت


گرسعادت یار باشد بنده را

سهل باشد ملک و سلطانی گرفت


دست در زلفت به نادانی زدم

مار را کودک به نادانی گرفت


دوست بی‌همت نگردد ملک کس

ملک بی‌شمشیر نتوانی گرفت


حسن رویت ای صنم آفاق را

راست چون دین مسلمانی گرفت


بر سر بالین عشاقت به شب

خواب چون بلبل سحر خوانی گرفت


گفتمت کامم بده، گفتی به طنز

من بدادم گر تو بتوانی گرفت


در بهای وصل اگر جان میخوهی

راضیم چون نرخش ارزانی گرفت


اینچنین ملکی که سلطان را نبود

چون تواند سیف فرغانی گرفت ؟

sorna
06-22-2011, 11:32 PM
طوطی خجل فروماند از بلبل زبانت

مجلس پر از شکر شد از پستهٔ دهانت


جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت

حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت


ما را دلی است دایم درهم چو موی زنگی

از خال هندو آسا وز چشم ترک‌سانت


همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت

ما را به تیر غمزه ابروی چون کمانت


سرگشته‌ای که گردن پیچید در کمندت

دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت


ز آن بر درت همیشه از دیده آب ریزم

تا خون دل بشویم از خاک آستانت


جانم تویی و بی‌تو بنده تنی است بی‌جان

وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت


با آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی

منشور ملک حسن است این خط بی‌نشانت


گر با چنین میانی از مو کمر کنندت

بار کمر ندانم تا چون کشد میانت


در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی

بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت


پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف

روزی اگر فتادی در دست من عنانت


ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی

«خوش می‌روی به تنها تنها فدای جانت»

sorna
06-22-2011, 11:33 PM
ای مه و خور به روی تو محتاج

بر سر چرخ، خاک پای تو تاج


چه کنم وصف تو که مستغنی ست

مه ز گلگونه گل ز اسپیداج


هر که جویای تو بود همه روز

همه شبهای او بود معراج


پادشاهان که زر همی‌بخشند

به گدایان کوی تو محتاج


ندهد عاشق تو دل به کسی

به کسی چون دهد خلیفه خراج


عیب نبود تصلف از عاشق

کفر نبود اناالحق از حلاج


عشق را باک نیست از خون ریز

ترک را رحم نیست در تاراج


چاره با عشق نیست جز تسلیم

خوف جان است با ملوک لجاج


دل نیاید بتنگ از غم عشق

کعبه ویران نگردد از حجاج


دل به تو داد سیف فرغانی

از نمد پاره دوخت بر دیباج


سخن اهل ذوق می‌گوید

بانگ بلبل همی کند دراج

sorna
06-22-2011, 11:34 PM
زهی با لعل میگونت شکر هیچ

خهی با روی پر نورت قمر هیچ


عزیزش کن به دندان گر بیفتد

ملاقاتی لبت را با شکر هیچ


عرق بر عارض تو آب بر آب

حدیثم در دهانت هیچ در هیچ


ز وصف آن دهان من در شگفتم

که مردم چون سخن گویند بر هیچ


من از عشق تو افتاده بدین حال

نمی‌پرسی ز حال من خبر هیچ


چنان بیگانه گشته‌ستی که گویی

ندیده‌ستی مرا بر ره‌گذر هیچ


نشستم سالها بر خوان عشقت

بجز حسرت ندیدم ما حضر هیچ


دلی از سیف فرغانی ببردی

چه آوردی تو ما را از سفر؟ هیچ!

sorna
06-22-2011, 11:34 PM
حق که این روی دلستان به تو داد

پادشاهی نیکوان به تو داد


در جهان هر چه می‌خوهی می‌کن

که جهان آفرین جهان به تو داد


در جهان نیکوان بسی بودند

بنده خود را از آن میان به تو داد


دل گم گشته باز می‌جستم

چشم و ابروی تو نشان به تو داد


مرغ مرده است دل که صید تو نیست

به تو زنده است هر که جان به تو داد


حسن روی تو بیش از این چه کند

که دل و جان عاشقان به تو داد


آفتاب ار چه صورتش پیداست

معنی خویش در نهان به تو داد


ز آسمان تا زمین گرفت به خود

وز زمین تا به آسمان به تو داد


هر که یک روز در رکاب تو رفت

گر بدوزخ بری عنان به تو داد


بخ بخ ای دل که دوست در پیری

اینچنین دولت جوان به تو داد


روی نی، شمس غیب با تو نمود

بوسه نی، عمر جاودان به تو داد


آن حیاتی که روح زنده بدوست

از دو لعل شکر فشان به تو داد


بر در دوست سیف فرغانی

سگ درون رفت و آستان به تو داد


بر سر خوان لطف او اصحاب

مغز خوردند و استخوان به تو داد


آنکه عشقش به روح جان بخشد

دل به غیر تو و زبان به تو داد

sorna
06-22-2011, 11:34 PM
دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد،

سر خود گیر که این کار خطرها دارد


دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن

اندرین بحر که این بحر گهرها دارد


ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی

قصب السبق کمال تو شکرها دارد


آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقی‌ست

وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد


آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو

چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد


همه دانند ز درویش و توانگر در شهر

کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد


گر چه در صف غلامان تو دارم کاری

شاخ دولت به جز این میوه ثمرها دارد


کیسه پر کرده‌ام از نقد امید و املم

بر میان از پی این کیسه کمرها دارد


هفت عضوم ز غم عشق تو خون می‌گریند

اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد


از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم

از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد


گر به تیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع

گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد


انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر

به گدایان که توانگر غم زرها دارد


سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند

پس هر پرده که در پیش سقرها دارد

sorna
06-22-2011, 11:35 PM
نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد

ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد


اگر چه آتش مجمر ندارد شعلهٔ پیدا

ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد


کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل

اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد


کسی کز سوز عشق تو ندارد جان و دل زنده

بسان خاک گورستان درون پرمردگان دارد


طریق عشق جان بازی‌ست تا خود زین جوانمردان

کرا دولت کند یاری، کرا همت بر آن دارد


چو فرهاد از غم شیرین ز بهر دوست می‌میرم

که این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد


مرا با دوست این حال است و با هر کس نمی‌گویم

اگر یک جان دو تن پرورد و گر یک تن دو جان دارد


به جان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل

صدف مجروح از آن گردد که لؤلؤ در میان دارد


همیشه فتنهٔ خوبان بود در شهر و کوی ما

گل آنجا می‌شود پیدا که بلبل آشیان دارد


اگر چون حلقه نتوانی که رویی بردرش مالی

سری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان دارد


پناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق را

به جز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد


بلندی جوی و در پستی ممان چون سیف فرغانی

که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد

sorna
06-22-2011, 11:35 PM
دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد


از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم

دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد


مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن

او نوش لب و غمزهٔ چون نیش ندارد


از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ

آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد


خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند

چون آینهٔ روی تو در پیش ندارد


از دایرهٔ عشق دلا پای برون نه

کن محتشم اکنون سر درویش ندارد


چون سیف هر آن کس که تو را دید به یکبار

بیگانه شد از خلق و سر خویش ندارد

sorna
06-22-2011, 11:36 PM
کسی کو همچو تو جانان ندارد

اگر چه زنده باشد جان ندارد


گل وصلت نبوید گر چو غنچه

دلی پر خون لبی خندان ندارد


شده چون تو توانگر را خریدار

فقیری کز گدایی نان ندارد


نخواهم بی تو ملک هر دو عالم

که بی تو هر دو عالم آن ندارد


غم ما خور دمی کآنجا که ماییم

ولایت غیر تو سلطان ندارد


تویی غمخوار درویشان و هرگز

دل شادت غم ایشان ندارد


گداپرور نباشد آن توانگر

که همت همچو درویشان ندارد


به من ده ز آن لب جان بخش بوسی

که درد دل جز این درمان ندارد


دلم چون جای عشق تست او را

بگو تا جای خود ویران ندارد


غم عشق تو را عنبر مثال است

که عنبر بوی خود پنهان ندارد


گل حسنی که تا امروز بشکفت

به غیر از روی تو بستان ندارد


امید سیف فرغانی به وصل است

که مسکین طاقت هجران ندارد


بفرمان تو صد درد است او را

وگر ناله کند فرمان ندارد

sorna
06-22-2011, 11:36 PM
چشم تو کو جز دل سیاه ندارد

دل برد از مردم و نگاه ندارد


بی رخت ای آفتاب پرتو رویت

روز من است آن شبی که ماه ندارد


با همه ینبوع نور چشمهٔ خورشید

با رخ تو شکل اشتباه ندارد


با همه خیل ستاره ماه شب افروز

لایق میدان تو سپاه ندارد


بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید

رقعهٔ شطرنج حسن شاه ندارد


عاشق تو نزد خلق جای نجوید

مردهٔ بی‌سر غم کلاه ندارد


گر برود از بر تو راه نداند

ور برود بر در تو راه ندارد


بر در مردم رود چو سگ بزنندش

هر که جزین آستان پناه ندارد


درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم

از تو به جز تو گریزگاه ندارد


درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است

طاقت ناله، مجال آه ندارد


وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد

خرمن مه بهر گاو کاه ندارد


از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار

جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد


دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد

ملک عمارت چو پادشاه ندارد

sorna
06-22-2011, 11:36 PM
مه نکویی ز روی او دارد

شب سیاهی ز موی او دارد


خود بدین چشم چون توان دیدن

آنچه از حسن روی او دارد


از سر کوی او به کعبه مرو

کعبه خانه به کوی او دارد


گل به بستان جمال ازو گیرد

مشک در نافه بوی او دارد


نه تو تنهاش آرزومندی

هر چه هست آرزوی او دارد


ذره گر در هوا کند حرکت

هوس جست و جوی او دارد


نالهٔ بلبل از پی گل نیست

روز و شب گفت و گوی او دارد


من به جان مایلم بدان عاشق

که دلش میل سوی او دارد


سیف از گریه خاک را تر کرد

آبها سر به جوی او دارد

sorna
06-22-2011, 11:37 PM
در حلقهٔ زلف تو هر دل خطری دارد

زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد


بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم

تا باد هوای تو بر من گذری دارد


من در حرم عشقت همخانهٔ هجرانم

در کوی وصال آخر این خانه دری دارد


تو زادهٔ ایامی مردم نبود زین سان

این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد


از تو به نظر زین پس قانع نشوم می‌دان

زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد


تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین

ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد


جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا

انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد


در مذهب درویشان کذب است حدیث آن

کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد


کردم به سخن خود را مانند به عشاقت

چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد


من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان

عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد


نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش

در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد

sorna
06-22-2011, 11:38 PM
نگار من چو اندر من نظر کرد

همه احوال من بر من دگر کرد


به پرسش درد جانم را دوا داد

به خنده زهر عیشم را شکر کرد


ز راه دیده ناگه در درونم

درآمد نور و ظلمت را به در کرد


به شب چون خانه گشتم روشن از شمع

که چون خورشیدم از روزن نظر کرد


زهر وصفی که بود او را و اسمی

به قدر حال من در من اثر کرد


به گوشم گوش شد با چشم شد چشم

ز هر جایی به نسبت سر به در کرد


به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار

به لب چون مرغ عیسی جانور کرد


چو سایه هستیم را نور خود داد

چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد


دلم روشن نگردد بی رخ او

که بی آتش نشاید شمع برکرد


برین سر راست ناید تاج وصلش

ز بهر تاج باید ترک سر کرد


بجان در زلفش آویزم چه باشد

رسن بازی تواند این قدر کرد


مرا از حال عشق و صبر پرسید

چه گویم این مقیم است آن سفر کرد


خمش کن سیف فرغانی کزین حال

نمی‌شاید همه کس را خبر کرد

sorna
06-22-2011, 11:40 PM
هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد

مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد


تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید

هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد


در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز

جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد


عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی

بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد


سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز

بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد


سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی

به مقامات عنایت به عنایی نرسد


هر که را هست مقام از حرم عشق برون

گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد


تندرستی که ندانست نجات اندر عشق

اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد


دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا

خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد


خوان نهاده‌ست و گشاده در و بی خون جگر

لقمه‌ای از تو توانگر به گدایی نرسد


ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب

شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد


سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل

می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!

sorna
06-22-2011, 11:40 PM
این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد


ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد


از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

کاین آب و لطف هرگز در ماء و طین نباشد


ای خدمت تو کردن بهتر زدین و دنیا!

آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد


مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد

انگشتری جم را ز آهن نگین نباشد


چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد

بیچاره‌ای که جانش در آستین نباشد


هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه

اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد


اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن

گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد


مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی

عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد


آن کو به عشق میرد اندر لحد نخسبد

گور شهید دریا اندر زمین نباشد


الا به عشق جانان مسپار سیف دل را

کز بهر این امانت جبریل امین نباشد

sorna
06-22-2011, 11:40 PM
قومی که جان به حضرت جانان همی برند

شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند


بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند

این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند


جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل

پای ملخ به نزد سلیمان همی برند


آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست

خرما ببصره زیره بکرمان همی برند


تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند

سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند


اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز

دلق گدا و افسر سلطان همی برند


این راه را که ترک سر است اولین قدم

از سر گرفته‌اند و به پایان همی برند


میدان وصل او ز پی عاشقان اوست

وین گوی دولتی‌ست که ایشان همی‌برند


بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست

آنچه ز دوست یافته‌اند آن همی برند


گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار

آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند

sorna
06-22-2011, 11:40 PM
آه درد مرا دوا که کند؟

چارهٔ کارم ای خدا که کند؟


چون مرا دردمند هجرش کرد

غیر وصلش مرا دوا که کند؟


از خدا وصل اوست حاجت من

حاجت من جز او روا که کند؟


من به دست آورم وصالش لیک

ملک عالم به من رها که کند؟


دادن دل بدو صواب نبود

در جهان جز من به این خطا که کند؟


لایق است او به هر وفا که کنم

راضیم من به هر جفا که کند


دی مرا دید، داد دشنامی

این چنین لطف دوست با که کند؟


ای توانگر به حسن غیر از تو

جود با همچو من گدا که کند؟


وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟

ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند


جان به مرگ ار زتن جدا گردد

مهرت از جان به من جدا که کند؟


سیف فرغانی از سر این کوی

چون تو رفتی حدیث ما که کند؟

sorna
06-22-2011, 11:41 PM
ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند

گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند


هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو

هرگز استاره به خورشید نباشد مانند


با وجود تو که هستی ز شکر شیرین‌تر

نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند


کبر شاهانهٔ تو شاخ امیدم بشکست

ناز مستانهٔ تو بیخ قرارم برکند


ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین

شربتی داد خوش و شور تو درما افگند


عاشق روی تو از خلق بود بیگانه

مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند


در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد

ز آنکه درویش تو نبود به کسی حاجتمند


گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی

نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند


هر که را عشق تو بیمار کند جانش را

ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند


دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا

نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند


دست تدبیر کسی پای گشاده نکند

چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند


هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا

چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند


سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار

خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل می‌خند

sorna
06-22-2011, 11:41 PM
دردمندان غم عشق دوا می‌خواهند

به امید آمده‌اند از تو تو را می‌خواهند


روز وصل تو که عید است و منش قربانم

هر سحر چون شب قدرش به دعا می‌خواهند


اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی

که ملوک از در تو نان چو گدا می‌خواهند


بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم

پادشاهان همه نان از در ما می‌خواهند


ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور

در شگفتم که ز تو جز تو چرا می‌خواهند


زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس

طاعتی کرده و فردوس جزا می‌خواهند


عمل صالح خود را شب و روز از حضرت

چون متاعی که فروشند بها می‌خواهند


عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین

که ولایت ز کجا تا به کجا می‌خواهند


عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس

با قفس انس ندارند هوا می‌خواهند


تو به دست کرم خویش جدا کن از من

طبع و نفسی که مرا از تو جدا می‌خواهند


عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق

عاقلان نعمت و عشاق بلا می‌خواهند


سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی

از خدا خواهد و این قوم خدا می‌خواهند


در عزیزان ره عشق به خواری منگر

بنگر این قوم کیانند و کرا می‌خواهند

sorna
06-22-2011, 11:41 PM
دوشم اسباب عیش نیکو بود

خلوتم با نگار دلجو بود


اندر آن خلوت بهشت آیین

غیر من هر چه بود نیکو بود


با دلارام من مرا تا روز

سینه بر سینه روی بر رو بود


سخنش چاشنی شکر داشت

دهنش پستهٔ سخن‌گو بود


نکنی باور ار تو را گویم

که چه سیمین بر و سمن بو بود


بود در دست شاه چون چوگان

آن که در پای اسب چون گو بود


آسیای مراد را همه شب

سنگ بر چرخ و آب در جو بود


من به نور جمال او خود را

چون نکو بنگریستم او بود


زنگی شب چراغ ماه به دست

پاسبان وار بر سر کو بود


دوری از دوست، سیف فرغانی!

گر ز تو تا تو یک سر مو بود

sorna
06-22-2011, 11:41 PM
مشکل است این که کسی را به کسی دل برود

مهرش آسان به درون آید و مشکل برود


دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت

دیر باید که مرا نقش تو از دل برود


بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق

کشتی من نه همانا که به ساحل برود


بی وصال تو من مرده چراغم مانده

همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود


در عروسی جمال تو نمی‌دانم کس

که ز پیرایهٔ سودای تو عاطل برود


با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور

که به تبریز کسی آید و عاقل برود


آمن از فتنهٔ حسن تو درین دوران نیست

مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود


لایق بدرقهٔ راه تو از هر چه مراست

آب چشمی است که آن با تو به منزل برود


خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم

چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟!


عهد کرده است که در محمل تن ننشیند

جانم، آن روز که از کوی تو محمل برود


سیف فرغانی یار است تو را حاصل عمر

چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟

sorna
06-22-2011, 11:42 PM
رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود

و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمی‌رود


گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست

الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود


تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو

از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود


گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست

کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود


خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب

کز حوض قالب آب روانم نمی‌رود


چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ

از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود


ذکر لب تو کرده‌ام ای دوست سالها

هرگز حلاوتش ز دهانم نمی‌رود


از مشرب وصال خود این جان تشنه را

آبی بده که دست به نانم نمی‌رود


دانم یقین که ماه رخی قاتل من است

جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود


آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم

اینم همی نیاید و آنم نمی‌رود


از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی

ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود

sorna
06-22-2011, 11:42 PM
دلم بوسه ز آن لعل نوشین خوهد

و گر در بها دنیی و دین خوهد


لب تست شیرین، زبان تو چرب

چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد


جهان گر سراسر همه عنبر است

دلم بوی آن زلف مشکین خوهد


نگارا غم عشقت از عاشقان

چو کودک گهی آن و گه این خوهد


مرا گفت جانان خوهی جان بده

درین کار او مزد پیشین خوهد


چو خسرو اگر می‌خوهی ملک وصل

چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد


چو خندم ز من گریه خواهد ولیک

چو گریم ز من اشک خونین خوهد


نه عاشق کند ملک دنیا طلب

نه بهرام شمشیر چوبین خوهد


کند عاشق اندر دو عالم مقام

اگر در لحد مرده بالین خوهد


به ما کی درآویزد ای دوست عشق

که شاه است و هم خانه فرزین خوهد


چو من بوم را کی کند عشق صید

که شهباز کبک نگارین خوهد


درین دامگه ما چو پر کلاغ

سیاهیم و او بال رنگین خوهد


بر آریم گرد از بساط زمین

اگر اسب شطرنج شه زین خوهد


به دست آورم‌گر، ز چون من گدا

سگ کوی او نان زرین خوهد


تو از سیف فرغانیی بی‌نیاز

توانگر کجا یار مسکین خوهد

sorna
06-22-2011, 11:43 PM
در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید

از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید


در آرزوی رویش چندین عجب نباشد

گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید


چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون

بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید


گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم

از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید


از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر

از ابر در ببارد وز خاک زر برآید


گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد

چون بر گل عذارش ریحان تر برآید


من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش

چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید


جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد

آنرا که دوست چون گل بی‌جامه در برآید


دامن به دست چون من بی‌طالعی کی افتد

آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید


باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان

تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید

sorna
06-22-2011, 11:43 PM
بیا که بی‌تو مرا کار بر نمی‌آید

مهم عشق تو بی‌یار بر نمی‌آید


مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده

که جز به یاری تو کار بر نمی‌آید


مقام وصل بلند است و من برو نرسم

سگش چو گربه به دیوار بر نمی‌آید


از آن درخت که در نوبهار گل رستی

به بخت بنده به جز خار بر نمی‌آید


چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است

از آن چو موی به یکبار بر نمی‌آید


به آب چشم برین خاک در نهال امید

بسی نشاندم و بسیار برنمی‌آید


سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال

که آنچه کاشته‌ام پار، بر نمی‌آید


ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی

که آن حدیث به گفتار بر نمی‌آید


میان عاشق و معشوق بعد ازین کاری‌ست

که آن به گفتن اشعار بر نمی‌آید

sorna
06-22-2011, 11:44 PM
حدیث عشق در گفتن نیاید

چنین در هیچ در سفتن نیاید


ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت

چو واو عمرو در گفتن نیاید


جمال عشق خواهی جان فدا کن

که هرگز کار جان از تن نیاید


شعاع روی او را پرده برگیر

که آن خورشید در روزن نیاید


از آن مردان شیرافگن طلب عشق

کزین مردان همچون زن نیاید


ز زر انگشتری سازند و خلخال

ولی آیینه جز ز آهن نیاید


غم عشق از ازل آرند مردان

وگر چه آن به آوردن نیاید


سری بی‌دولت است آنرا که با عشق

از آنجا دست در گردن نیاید


غمش با هر دلی پیوند نکند

شتر در چشمهٔ سوزن نیاید


چو زنده سیف فرغانی به عشق است

چراغ جانش را مردن نیاید


بدان خورشید نتوانم رسیدن

اگر چون سایه‌ای با من نیاید

sorna
06-22-2011, 11:44 PM
ای تو را تعبیه در تنگ شکر مروارید

تا به کی خنده زند لعل تو بر مروارید


چون بگویی بفشانی گهر از حقهٔ لعل

چون بخندی بنمایی ز شکر مروارید


بحر حسنی تو و هرگز صدف لطف نداشت

به ز دندان تو ای کان گهر مروارید


در دندان بنمای از لب همچون آتش

تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید


ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو

بر زمین ریختم از دیدهٔ تر مروارید


ریسمان مژه‌ام را به در اشک ای دوست

چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید


گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی

ز آنکه غواص نجوید ز شمر مروارید


لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف

کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید


در سخن جمع کنم در معانی پس ازین

درکشم از پی گوش تو به زر مروارید


سخن بنده چو آبی‌ست که کرده‌است آن را

دل صدف وار به صد خون جگر مروارید


شعر خود نزد تو آوردم و عقلم می‌گفت

کز پی سود به بحرین مبر مروارید


سیف فرغانی گرچه همه عیب است بگوی

کز تو نبود عجب ای کان هنر مروارید

sorna
06-22-2011, 11:44 PM
ای نامهٔ نو رسیده از یار

بی‌گوش سخن شنیده از یار


در طی تو گر هزار قهر است

لطفی‌ست به من رسیده از یار


ای بوی وفا شنیده از تو

این جان جفا کشیده از یار


وی دیده هر آنچه گفته از دوست

وی گفته هر آنچه دیده از یار


هرگز باشد که چون سوادت

پر نور کنیم دیده از یار


اندر شب هجر مطلع تو

صبحی‌ست ولی دمیده از یار


ای حظ نظر گرفته از دوست

وی ذوق سخن چشیده از یار


گر باز روی ز من بگویش

کای بی‌سببی رمیده از یار،


انصاف بده که چون بود سیف

پیوسته چنین بریده از یار

sorna
06-22-2011, 11:44 PM
ایا نموده دهانت ز لعل خندان در

سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در


غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد

تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در


به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن

مرا چو چشم در اندازد از گریبان در


دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت

که کس به شهد نپرورد در نمکدان در


چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی

لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در


سال بوسهٔ ما را ز لب جوابی ده

به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در


دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت

که از دهان تو آید مرا به دندان در


به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم

بده ز لعل شکر بار قند و بستان در


دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی

بده زکات که مستظهری به چندان در


به دست من گهر وصل خویش اکنون ده

که هست در صدف قالب من از جان در


حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است

به دست همچو منی خود نیاید آسان در


گر از لبت به سخن بوسه‌ای خوهم ندهی

شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در


غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم

چو در دهان صدف رفت گشت باران در


مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو

که در طویلهٔ تو با شبه‌ست یکسان در


سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت

غلط مکن که نساید کسی به سوهان در


به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی

کسی به مصر شکر چون برد به عمان در


ز شاعران سخن عاشقان جان‌پرور

طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در

sorna
06-22-2011, 11:45 PM
دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر

طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر


ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم

شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر


عقل در سایهٔ حیرت شده زآن رو و دهان

که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر


خط ریحانی بر چهرهٔ مشکین خالش

همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر


وصف آن حسن درازست و من کوته بین

به معانی نرسیدم ز تماشای صور


پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور

کمتر از نقطه بود دایرهٔ روی قمر


هست آن میوهٔ دل نوبر بستان جمال

وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر


خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس

حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر


از پی حسن بهین همه اجزا شد روی

وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر


هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک

دایم از آب لطافت گل رخسارش تر


او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز

ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر


اوست پیدا و سرافراز میان خوبان

همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر


سر انصاف به زیر قدم او آورد

سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر


بر جگر تیغ زند غمزهٔ تیر اندازش

دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر


سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است

نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر

sorna
06-22-2011, 11:45 PM
مست عشقت به خود نیاید باز

ور ببری سرش چو شمع به گاز


ای به نیکی ز خوب رویان فرد

وی به خوبی ز نیکوان ممتاز


هر که در سایهٔ تو باشد نیست

روز او را به آفتاب نیاز


هر که را عشق تو طهارت داد

در دو عالم نیافت جای نماز


قبله چون روی تست عاشق را

دل به سوی تو به که رو به حجاز


عشق تو در درون ما ازلی‌ست

ما نه اکنون همی کنیم آغاز


هیچ بی‌درد را نخواهد عشق

هیچ گنجشک را نگیرد باز


عشق بر من ببست راه وصال

شیر بر سگ نمی‌کند در باز


تا سخن از پی تو می‌گویم

بلبل از بهر گل کند آواز


عشق سلطان قاهر است و کند

صد چو محمود را غلام ایاز


همچو فرهاد بی‌نوایی را

عشق با خسروان کند انباز


هر که از بهر تو نگفت سخن

سخنش در حقیقت است مجاز


دلم از قوس ابروت آن دید

که هدف از کمان تیرانداز


به تو حسن تو ره نمود مرا

بوی مشک است مشک را غماز


نوبت تست سیف فرغانی

به سخن شور در جهان انداز


کآفرین می‌کنند بر سخنت

شکر از مصر و سعدی از شیراز


سوز اهل نیاز نشناسد

متنعم درون پردهٔ ناز

sorna
06-22-2011, 11:45 PM
ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز

عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز


شوق لقاء تو بادهٔ طرب انگیز

عشق جمال تو آتشی است جهان سوز


در دل مجنون چه سوز بود زلیلی

هست مرا از تو ای نگار همان سوز


خلق جهان مختلف شدند نگارا

پرده برانداز از آن یقین گمان سوز


کرد سیه دل مرا به دود ملامت

عقل که چون هیزم تر است گران سوز


رو غم آن ماه‌رو مخور که ندارد

هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز


در ره سودای او مباش کم از شمع

گر نکشندت برو بمیر در آن سوز


با که توان گفت سر عشق چو با خود

دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز


در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت

تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز

sorna
06-22-2011, 11:45 PM
ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز

قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز


به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد

به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟


اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند

بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز


بریز پای میاور چو خاک و برمگذر

مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز


گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم

نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز


من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب

نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز


کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش

از آب گرد برآرد به آه دردآمیز


به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی

که مرده خفته نماند به روز رستاخیز


از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد

چو وجد گفتهٔ شیرین اوست شورانگیز

sorna
06-22-2011, 11:46 PM
جرعه‌ای می نخورده از دستش

بیخودم کرد نرگس مستش


هر که از جام عشق او می‌خورد

توبه گر سنگ بود بشکستش


به کسی مبتلا شدم که نرست

مرغ از دام و ماهی از شستش


به همه جای می‌رود حکمش

به همه کس همی رسد دستش


از عنایت مپرس کن معنی

نیست در حق بنده گر هستش


هر که عاشق نشد، به دامن دوست

نرسد دست همت پستش


سیف از مشک بوی دوست شنید

بر گریبان خویشتن بستش

sorna
06-22-2011, 11:46 PM
گر چه جان می‌دهم از آرزوی دیدارش

جان نو داد به من صورت معنی‌دارش


بنگر آن دایرهٔ روی و برو نقطهٔ خال

دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش


بوستانی‌ست که قدر شکر و گل بشکست

ناردان لب و رخسارهٔ چون گلنارش


ملک خسرو برود در هوس بندگیش

آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش


نقد جان رفت درین کار خریدارش را

برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش


از پی نصرت سلطان جمالش جمع است

لشکر حسن به زیر علم دستارش


تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی

کام شیرین نکنی از لب شکربارش


عشق دردی‌ست که چون کرد کسی را بیمار

گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش


لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت

کآب بر وی گذرد محو کند آثارش


آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست

گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش


سیف فرغانی نزدیک همه زنده‌دلان

مرده‌ای باش اگر جان ندهی در کارش

sorna
06-22-2011, 11:46 PM
قند خجل می‌شود از لب چون شکرش

قوت دل می‌دهد بوسهٔ جان پرورش


زهر غمش می‌خورم بوک به شیرین لبان

کام دلم خوش کند پستهٔ پر شکرش


لذت قند و نبات چاشنیی از لبش

چشمهٔ آب حیوة رشحهٔ لعل ترش


از دهنش قند ریخت لعل شکربار او

در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش


دل شده را قوت جان از لب لعل وی است

هر که بهشتی بود آب دهد کوثرش


پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد

معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش


از کله و از قبا هست برون یار ما

یار شما خرگهی‌ست خیمه بود چادرش


در بر او دیگری می‌خورد آب حیوة

ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش


دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد

گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش

sorna
06-22-2011, 11:47 PM
شبی از مجلس مستان برآمد نالهٔ چنگش

رسید از غایت تیزی به گوش زهره آهنگش


چو بشنودم سماع او، نگردد کم، نخواهد شد

ز چشم ژالهٔ اشک وز گوشم نالهٔ چنگش


چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را

که گل با رنگ و بوی خود نموداری است از رنگش


لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری

به آب چشمهٔ حیوان شکر در پستهٔ تنگش


کفی از خاک پای او به دست پادشا ندهم

وگر چون من گدایی را دهد گوهر به همسنگش


مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم

بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش


فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی

به گوش عاشقان آمد سحرگه نالهٔ چنگش

sorna
06-22-2011, 11:47 PM
ترکی است یار من که نداند کس از گلش

او تندخو و بنده نه مرد تحملش


پسته دهان که در سخن و خنده می‌شود

ز آن پسته پر شکر طبق روی چون گلش


پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش


بی او ز زندگانی چون سیر گشته‌ام

ز آن جان خطاب می‌کنم اندر ترسلش


چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش


آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش


دیوانه‌ای شود که نیاید به هوش باز

هر عاقلی که دید به مستی شمایلش


هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش


او زیور عروس جمال خود است و نیست

بهر مزید حسن به زیور تجملش


او شاه بیت نظم جهان است زینهار

جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش


آن کس که اسب در پی این شهسوار راند

رختش به آب رفت و خر افتاد بر پلش


جان برد و عشوه داد و همه ساله آن بود

با او تقرب من و با من تفضلش


با گلستان چهرهٔ او فارغ است سیف

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش

sorna
06-22-2011, 11:47 PM
آنچه ز تست حال من گفت نمی‌توانمش

چون تو بمن نمی‌رسی من به تو چون رسانمش


هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند

هر چه به من رسد ز تو دولت خویشن دانمش


زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو

گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش


زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش

رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش


ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو

اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش


تیر که از کمان تو در طرفی روان شود

برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش


مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد

خون دلی که همچو اشک از مژه می‌چکانمش


دل به تو داده‌ام ولی باز درین ترددم

تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش


سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا

«دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش»

sorna
06-22-2011, 11:47 PM
چو شد به خنده شکر بار پستهٔ دهنش

شد آب لطف روان از لب چه ذقنش


از آنش آب دهن چون جلاب شیرین است

که هست همچو شکر مغز پستهٔ دهنش


گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش

کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش


کمان ابروی او تیر غمزه‌ای نزند

که دل نگیرد همچون هدف به خویشتنش


بر آفتاب کجا سایه افگند هرگز

مهی که مطلع حسن است جیب پیرهنش


برهنه گر شود آب روان جان بینی

چو در پیاله شراب از قرابهٔ بدنش


چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود

به زیر موی چو شعر سیه، حریر تنش


به زیر هر شکنش عنبر است خرواری

که باربند عبیر است زلف چون رسنش


میان آتش شوقند و آب دیده هنوز

به زیر خاک شهیدان سوخته کفنش


مرا که در طلبش خضروار می‌گشتم

چو آب حیوان ناگاه بود یافتنش


کجا رسم ز لب او به بوسه‌ای چو دمی

«رها نمی‌کند ایام در کنار منش»

sorna
06-22-2011, 11:48 PM
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش

ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش


از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی

دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش


دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش

گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش


نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت

حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش


راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان

گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش


ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب

افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش


وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند

دست او در گردنم یا خون من در گردنش


با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان

یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش


دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز

آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش


گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا

ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش


سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت

ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش

sorna
06-22-2011, 11:48 PM
من ز عشق تو رستم از غم خویش

ور بمیرم گرفته‌ام کم خویش


در درون خراب من بنگر

لمن الملک بشنو از غم خویش


زیر ابروت ماه رخسارت

بدر دارد هلال در خم خویش


کای تو در کار دیگران همه چشم

نیک بنگر به کار درهم خویش


بی‌من ار زنده ای به جان و به طبع

تا نمیری بدار ماتم خویش


ور سلیمان دیو خود باشی

ای تو سلطان ملک عالم خویش،


همچو انگشت خود یدالله را

یابی اندر میان خاتم خویش


شمع ارواح مرده را چو مسیح

زنده می‌کن چو آتش از دم خویش


همت اندر طلب مقدم دار

می‌رو اندر پی مقدم خویش


هر دم اندر سفر همی کن شاد

عالمی را به فر مقدم خویش


گر دلی خسته یابی از غم عشق

رو از آن خسته جوی مرهم خویش


دوست را گرنه‌ای تو نامحرم

سر عشقش مگو به محرم خویش


سیف فرغانی اندرین پرده

هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش

sorna
06-22-2011, 11:48 PM
دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق

اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق


چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد

دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق


خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده

ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق


چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی

که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق


تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی

که دوستی حدث بشکند طهارت عشق


گرت دل است که سرمایه‌دار وصل شوی

ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق


چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم

همیشه کور بود مرد بی‌بصارت عشق


ورای عشق خرابی است تا سرت نرود

برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق


غلام‌وار همی کن ایاز را خدمت

که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق


شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین

چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق


دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی

تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق

sorna
06-22-2011, 11:48 PM
مرا که در تن بی‌قوت است جانی خشک

ز عشق دیدهٔ تر دارم و دهانی خشک


تو را به مثل من ای دوست میل چون باشد

که حاصلم همه چشمی تر است و جانی خشک


ز چشم بر رخم از عشق آن دو لالهٔ تر

مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک


درو ز سیل بلایی بترس اگر یابی

ز آب دیدهٔ من بر زمین مکانی خشک


اگر لب و دهن من به بوسه تر نکنی

بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟


بر توانگر و درویش شکر کم گوید

گدا چو از در حاتم رود به نانی خشک


به آب لطف تو نانم چو تر نشد کردم

همای‌وار قناعت به استخوانی خشک


ز خون دیده و سوز جگر چو مرغابی

منم به دام زمانی تر و زمانی خشک


ز سوز عشق رخ زرد و اشک رنگینم

بسان آبی تر دان و ناردانی خشک


سحاب‌وار به اشکی کنم جهانی تر

چو آفتاب به تابی کنم جهانی خشک


ز آه گرمم در چشمهٔ دهان آبی

نماند تا به زبان تر کنم لبانی خشک


مرا به وصل خود ای میوهٔ دل آبی ده

از آنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک


میان زمرهٔ عشاق سیف فرغانی

چو بر کنارهٔ بام است ناودانی خشک

sorna
06-22-2011, 11:49 PM
هلال حسن به عهد رخ تو یافت کمال

که هم جمال جهانی و هم جهان جمال


ز روی پرده برافگن که خلق را عید است

هلال ابروی تو همچو غرهٔ شوال


محیط لطف چو دریا مدام در موج است

میان دایرهٔ روی تو ز نقطهٔ خال


رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند

که بر رخ گل سرخ است روی لالهٔ آل


ز نور چهرهٔ تو پرتوی مه و خورشید

ز قوس ابروی تو گوشه‌ای کمان هلال


به پیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ

به روشنی اگر آیینه باشد آب زلال


ز خرقه‌ها بدر آیند چون کند تاثیر

شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال


به وصف آن دهن و لب کجا بود قدرت

مرا که لکنت عجز است در زبان مقال


گدای کوی توام کی بود چو من درویش

به نزد چون تو توانگر عزیز همچون مال


ز شاخ بید کجا بادزن کند سلطان

وگرچه مروحه گردان ترک اوست شمال


چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن

به قطره‌ای دو که لب خشک مانده‌ام چو سفال


رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی

چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال


بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم

«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال»

sorna
06-22-2011, 11:49 PM
ای ز زلفت حلقه‌ای بر پای دل

گر درین حلقه نباشد وای دل


هر که را سودای تو در سر بود

در دوکونش می‌نگنجد پای دل


غرقهٔ گرداب حیرت از تو شد

کشتی اندیشه در دریای دل


آن سعادت کو که بتوانیم گفت

با تو ای شادی جان غمهای دل


نه دلم را در غمت پروای من

نه مرا در عشق تو پروای دل


رفته همچون آب در اجزای خاک

آتش عشق تو در اجزای دل


چون غمت را غیر دل جایی نبود

هست دل جای غم و غم جای دل


هر دو عالم چیست نزد عارفان

ذره‌ای گم گشته در صحرای دل


سیف فرغانی چو حلقه بسته‌دار

جان خود پیوسته بر درهای دل

sorna
06-22-2011, 11:49 PM
تنی داری بسان خرمن گل

عرق از وی روان چون روغن گل


صبا از رشک اندام چو آبت

فگنده آتش اندر خرمن گل


چمن از خجلت روی چو ماهت

شکسته چون بنفشه گردن گل


گر از رویت بهار آگاه باشد

پشیمان گردد از آوردن گل


به سیل تیره ابر نوبهاری

بریزد آب روی روشن گل


غم تو در گریبان دل من

چو خار آویخته در دامن گل


منم از خوردن غمهای تو شاد

چو زنبور عسل از خوردن گل


اگر از خاک کویت بو بگیرد

قبای غنچه و پیراهن گل


چو در برگ از خزان زردی فزاید

ز روح نامیه اندر تن گل


مها از سیف فرغانی میازار

نخواهد عندلیب آزردن گل


گلت را همچو بلبل دوست‌دارست

جعل باشد نه بلبل دشمن گل

sorna
06-22-2011, 11:49 PM
چو بیند روی تو ای نازنین گل

کند بر تو هزاران آفرین گل


تو با این حسن اگر در گلشن آیی

نهد پیش رخت رو بر زمین گل


اگر بلبل کند ذکر تو در باغ

ز نامت نقش گیرد چون نگین گل


چو از ذکر لبت شیرین کند کام

شود در حلق زنبور انگبین گل


گلی تو از گریبان تا به دامن

بهر جانب بریز از آستین گل


اگر در خانه گل خواهی به هر وقت

برو آیینه برگیر و ببین گل


ندارد باغ جنت همچو تو سرو

نباشد شاخ طوبی را چنین گل


به رنگ و بو چو تو نبود که چون تو

خط و خالی ندارد عنبرین گل


اگر با من نشینی عیب نبود

که دایم خار دارد همنشین گل

sorna
06-22-2011, 11:50 PM
چو روی تو گل رنگین ندیدم

تو را چون گل وفا آیین ندیدم


من اندر مرکز رخسار خوبان

چو خالت نقطهٔ مشکین ندیدم


ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست

ز مشغولی به مه پروین ندیدم


چو تو ای بت رخت را سجده کرده

بت سنگین دل سیمین ندیدم


برآرم نعرهٔ عشقت چو فرهاد

که چون تو خسرو شیرین ندیدم


چو تو در روم نبود دلستانی

نه اندر چین ولی من چین ندیدم


به سوی سیف فرغانی نظر کن

که چون او عاشق مسکین ندیدم

sorna
06-22-2011, 11:50 PM
گر کسی را حسد آید که تو را می‌نگرم

من نه در روی تو، در صنع خدا می‌نگرم


من از آن توام و هر چه مرا هست توراست

روشن است این که به چشم تو، تو را می‌نگرم


خصم گوید که روا نیست نظر در رویش

من اگر هست و اگر نیست روا، می‌نگرم


تشنه‌ام، نیست شگفت ار طلبم آب حیوة

دردمندم، نه عجب گر به دوا می‌نگرم


نور حسنی‌ست در آن روی، بدان ملتفتم

من در آن آینه از بهر صفا می‌نگرم


روی زیبای تو آرام و قرار از من برد

من دگر باره در آن روی چرا می‌نگرم


هر طرف می‌نگرم تا که ببینم رویت

چون تو در جان منی من به کجا می‌نگرم


به حیات خودم امید نمی‌ماند هیچ

چون به حال خود و انصاف شما می‌نگرم


مدتی شد که به من روی همی ننمایی

عیب بخت است نه آن تو چو وامی‌نگرم


سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی

گل چو دستم ندهد ز آن به گیا می‌نگرم


ور میسر نشود دیدن رویت چه کنم

«می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم»

sorna
06-22-2011, 11:50 PM
تا نقش تو هست در ضمیرم

نقش دگری کجا پذیرم


آن هندوی چشم را غلامم

و آن کافر زلف را اسیرم


چشم تو به غمزهٔ دلاویز

مستی است که می‌زند به تیرم


ای عشق مناسبت نگه‌دار

او محتشم است و من فقیرم


صدسال اگر بسوزم از عشق

و این خود صفتی است ناگزیرم،


باشد چو چراغ حاصلم آن

کاخر چو بسوختم بمیرم


گر عشق بسوزدم عجب نیست

کو آتش تیز و من حریرم


شمعم که به عاقبت درین سوز

هم کشته شوم اگر نمیرم


در گوش نکردم از جوانی

پندی که بداد عقل پیرم


برخاسته‌ام بدان کزین پس

«بنشینم و صبر پیش گیرم»


دل زنده به عشق تست غم نیست

گر من ز محبتت بمیرم

sorna
06-22-2011, 11:50 PM
ای غم تو روغن چراغ ضمیرم

کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم


کز مدد روغن تو نور فرستد

سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم


چون به هوای تو عشق زنده دلم کرد

شمع مثال ار سرم برند نمیرم


یوسف عهدی به حسن و گرچه چو یعقوب

حزن فراق تو کرده بود ضریرم


چون ز پی مژدهٔ وصال روان شد

از در مصر عنایت تو بشیرم


از اثر بوی وصل چون دم عیسی

نفحهٔ پیراهن تو کرد بصیرم


سوی تو رفتم چو مه دقیقه دقیقه

کرد شعاع رخ تو بدر منیرم


سلسله در من فگند حلقهٔ زلفت

همچو نگین کرد پای بسته به قیرم


مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد

تاختن آورد و عشق برد اسیرم


بر در شهر دلم نقاره زد و گفت

کز پی سلطان حسن ملک بگیرم


جان بدر دل برم چو اسب به نوبت

چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم


خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت

من ز نگینش چو موم نقش پذیرم


کس به جز از من نیافت عمر دوباره

ز آنکه جوان شد ز عشق دولت پیرم


از پی شاهان اگر چو زر بزنندم

من بجز از سکهٔ تو نام نگیرم


من به سخن بانگ زاغ بودم و اکنون

خوشتر از آواز بلبل است صفیرم


وز اثر قطره ابر عشق، صدف وار

حامل درند ماهیان غدیرم


چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت

با زر خالص برابر است شعیرم


رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم

بزم بیا را که خمر گشت عصیرم

sorna
06-22-2011, 11:51 PM
از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم

چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم


از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب

چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم


در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی

بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم


در عشق که مردم را از پوست برون آرد

از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم


هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد

چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم


دانش نکند یاری در خدمت او کس را

من خدمت او کردن از عشق وی آموزم


چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین

خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم

sorna
06-22-2011, 11:51 PM
ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم

لطف کن تا من دل داده به دلدار رسم


او ز من بنده به این دیدهٔ خون‌بار رسد

من از آن دوست به یاقوت شکربار رسم


عندلیبم ز چمن دور زبانم بسته است

آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم


تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست

بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم


نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش

جنتم یاد نیاید چو به دیدار رسم


کس بدان یار به رفتن نتوانست رسید

برسانیدن آن یار بدان یار رسم


گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست

تا نگویی که بدان دوست به رفتار رسم


دوست پیغام فرستاد که در فرقت من

صبر کن گرچه به سالی به تو یک‌بار رسم


گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن! گفت:

من گلم وقت بهاران به سر خار رسم


نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع

گر کنی شکر چو مردان به تو بسیار رسم


تو چو بیماری و، چون صحت راحت‌افزای

رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم


از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من

نه چنان دست درازم که به دیوار رسم


از درت گرچه گدایان به درم واگردند

چه شود گر من درویش به دینار رسم


من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی

ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسم


سیف فرغانی در کار تویی مانع من

پایم از دست بهل تا به سر کار رسم

sorna
06-22-2011, 11:51 PM
ای منور به روی تو هر چشم

در دلم نور تو چو در سر چشم


هر دم از حسن تو دگر رنگی

روی تو جلوه کرده بر هر چشم


مه چو خورشید جویدت هر روز

تا به رویت کند منور چشم


دست صدقم کشد به میل نیاز

خاک پایت چو سرمه اندر چشم


به خیال تو خانهٔ دل را

هر نفس می‌کند مصور چشم


تا مرا در غم تو با لب خشک

دل به خون جگر کند تر چشم


هر که را آب چشم بهر تو نیست

همچو سیلش شود مکدر چشم


بچشم، زهرم ار کنی در جام

بکشم، بارم ار نهی بر چشم


دل چو مست می محبت شد

خمر عشق تو بود و ساغر چشم


از سر ناز در چمن روزی

ای مه لاله روی عبهر چشم


هست در باغ همچو من بیمار

بهر تو نرگس مزور چشم


هم ز چشم تو خوب منظر روی

هم ز روی تو خوب منظر چشم


هر که دل در تو بست بی بصر است

گر گشاید به روی دیگر چشم


پرده بر وی فروگذار که هست

این دل همچو خانه را در چشم

sorna
06-22-2011, 11:51 PM
گر عیب کنی که زار می‌نالم

من زار ز عشق یار می‌نالم


بلبل چو بدید گل بنالد، من

بی دلبر گل عذار می‌نالم


از عشق گل رخش به صد دستان

دلسوزتر از هزار می‌نالم


بی‌قامت همچو سرو او دایم

چون فاخته بر چنار می‌نالم


در چنگ فراق آهنین پنجه

باریک شدم چو تار می‌نالم


گرچه به نصیحتم خردمندان

گویند فغان مدار، می‌نالم


چون دیگ پرآب بر سر آتش

می‌جوشم و زار زار می‌نالم


چون چنگ فغانم اختیاری نیست

از دست تو ای نگار می‌نالم

sorna
06-22-2011, 11:52 PM
عشق تو زیر و زبر دارد دلم

وز جهان آشفته‌تر دارد دلم


پیش ازین شوریده دل بودم ولیک

این زمان شوری دگر دارد دلم


لاف عشقت می‌زند با هر کسی

زین سخن جان در خطر دارد دلم


دست در زلف تو زد دیوانه‌وار

من نمی‌دانم چه سر دارد دلم


عشق چون پا در میان دل نهاد

دست با غم در کمر دارد دلم


در حصار سینه تنگیها کشید

ز آن ز تن عزم سفر دارد دلم


تا مدد از روی تو نبود کجا

بار غم از سینه بردارد دلم


کمتر از خاکم اگر جز خون خویش

هیچ آبی بر جگر دارد دلم


دور کن از من قضای هجر خود

از تو اومید این قدر دارد دلم


نزد من کز سیم و زر بی‌بهره‌ام

ورچه گنجی پر گهر دارد دلم،


ملک دنیا استخوانی بیش نیست

کش چو سگ بیرون در دارد دلم


سیف فرغانی چو غم از بهر اوست

غم ز شادی دوستر دارد دلم

sorna
06-22-2011, 11:52 PM
مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم

ز لبهای تو می‌نوشم، ز رخسار تو گل چینم


شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم

اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم


مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی

به هر چیزی که روی آرم درو روی تو می‌بینم


اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری

من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم


خراج جان و دل خواهی تو را زیبد که سلطانی

زکات حسن اگر بدهی به من باری که مسکینم


جهانی شاد و غمگین‌اند از هجر و وصال تو

به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم


دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت

مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم


زکین و مهر دلداران، سخن رانند با یاران

تو با من کین بی‌مهری و با تو مهر بی‌کینم


نظر کردم به تو خوبان بیفتادند از چشمم

چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم


مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی

که من بی‌وصل تو بی‌جان و بی‌عشق تو بی‌دینم


چنان افتادهٔ عشقت شدم جانا که چون سعدی

«ز دستم بر نمی‌آید که یک دم بی تو بنشینم»

sorna
06-22-2011, 11:52 PM
ای گشته نهان از من پیدات همی جویم

جای تو نمی‌دانم هرجات همی جویم


بر من چو شوی پیدا من در تو شوم پنهان

از من چو شوی پنهان پیدات همی جویم


اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی

هر چند نیم زیبا زیبات همی جویم


چون تو به دلی نزدیک از چه ز تو من دورم

هر جا که رود این دل آنجات همی جویم


ز آن پای تو می‌بوسم کانجاست سر زلفت

یعنی سر زلفت را در پات همی جویم


هر چند تو پیدایی چون روز مرا در دل

من شمع به دست دل شبهات همی جویم


با دنیی و با عقبی وصل تو نیابد سیف

دل از همه برکندم یکتات همی جویم

sorna
06-22-2011, 11:52 PM
از لطف و حسن یارم در جمع گل عذاران

چون بر گل است شبنم چون بر شکوفه باران


در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم

شمعی به پیش کوران گنجی به دست ماران


ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل

من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران


در طبع من که هستم قربان روز وصلت

خوشتر ز ماه عیدی در چشم روزه‌داران


سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان

برقع فگنده بر روی از شرم تو نگاران


هنگام باده خوردن از لعل شکرینت

ز آب حیوة پر شد جام شراب خواران


در خدمت تو شیرین همچون شراب وصل است

این بادهٔ به تلخی همچون فراق یاران


در دوستیت خلقی با من شدند دشمن

رستم فرو نماند از حرب خرسواران


چون گل جهان گرفتی ای جان و ناشکفته

در گلشن جمالت یک غنچه از هزاران


ای صد هزار مسکین امیدوار این در

زنهار تا نبندی در بر امیدواران


در روزگار عشقش با غم بساز ای دل

کاین غم جدا نگردد از تو به روزگاران


ای رفته وز فراقت مانند سیف شهری

نالان چو دردمندان، گریان چو سوگواران


ای عقل در غم او یک دم مرا چو سعدی

«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»

sorna
06-22-2011, 11:53 PM
ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان

ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان


بازار حسن داری دکان درو ملاحت

و آن دو عقیق شیرین دروی شکر فروشان


خون جگر نظر کن سوداپزان خود را

با گوشت پارهٔ دل در دیگ سینه‌جوشان


خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم

چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان


هر شب ز بار عشقت در گوشه‌های خلوت

گردون فغان برآرد از نالهٔ خموشان


با محنتی که دارند از آشنایی تو

بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان


از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را

مجلس به هم برآید ز افغان باده نوشان


چون سیف بر در تو بی‌کار مزد یابد

محروم نبود آن کو در کار بود کوشان


تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی

کوته نظر که دارد طبع درازگوشان

sorna
06-22-2011, 11:53 PM
ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان

تا من دمی برآرم اندر کنار جانان


در خواب کن زمانی آسودگان شب را

کان ماه رو نترسد ز آواز صبح خوانان


ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو

گل را چه قدر باشد در دست باغبانان


کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد

کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان


در عشق صبر باید تا وصل رو نماید

اینجا به کار ناید تدبیر کاردانان


پیران کار دیده گفتند راست ناید

پیراهن تعشق جز بر تن جوانان


لب بر لب چو شکر آن را شود میسر

کو چون مگس نترسد از آستین فشانان


رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم

آن کو به گرد کویت می‌گشت شعر خوانان


ز افغان سیف ای جان شبها میان کویت

«خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان»

sorna
06-22-2011, 11:53 PM
بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن

بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن


چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه

آن شربت هجران را تلخی به شکر بشکن


دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد

آن طرفه غزل برخوان و آن مهر بزر بشکن


گر کان بدخشان را سنگی است برو رنگی

تو حقهٔ در بگشا سنگش به گهر بشکن


ور نیشکر مصری از قند زند لافی

تو خشک نباتش را ز آن شکر تر بشکن


دل گنج زرست، او را در بسته همی دارم

دست آن تو زربستان، حکم آن تو، در بشکن


در کفهٔ میزانت کعبه چه بود؟ سنگی

ای قبلهٔ جان ز آن دل ناموس حجر بشکن


هان ای دل اشکسته گر دوست خوهد خود را

از بهر رضای او صدبار دگر بشکن


رو بر سر کوی او بنشین و به دست خود

پایی که همی بردت هر سو به سفر بشکن


چون سیف به کوی او باید که درست آیی

خود عشق تو را گوید کز خود چه قدر بشکن

sorna
06-22-2011, 11:53 PM
عشق را حمل بر مجاز مکن

جان ده ار عاشقی و ناز مکن


با خودی گرد کوی عشق مگرد

مؤمنی بی‌وضو نماز مکن


دست با خود به کار دوست مبر

به سوی قبله پا دراز مکن


با چنین رو به گرد کعبه مگرد

جامهٔ کعبه بی‌نماز مکن


چون دلت نیست محرم توحید

سفر کعبه و حجاز مکن


از پی تن قبای ناز مدوز

مرده را جز کفن جهاز مکن


قدمت در مقام محمودی‌ست

خویشتن بندهٔ ایاز مکن


راز در دل چو دانه در پنبه است

همچو حلاج کشف راز مکن


به نسیمی که بر دهانت وزد

لب خود همچو غنچه باز مکن


باز کن چشم تا ببینی دوست

چون بدیدی دگر فراز مکن


تا توانی چو سیف فرغانی

عشق را حمل بر مجاز مکن

sorna
06-22-2011, 11:54 PM
بپوش آن رخ و دلربایی مکن

دگر با کسی آشنایی مکن


به چشم سیه خون مردم مریز

به روی چو مه دلربایی مکن


ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع

به هر مجلسی روشنایی مکن


مرو از بر ما و گر می‌روی

دگر عزم رفتن چو آیی مکن


به امثال من بعد ازین التفات

به سگ روی نان می‌نمایی، مکن


سخن آتشی می‌فروزی، مگوی

نظر فتنه‌ای می‌فزایی، مکن


مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت

تو نیز ای فلان، بی‌وفایی مکن


به چشمی که کردی به ما یک نظر

به دیگر کس ار آن نمایی، مکن


چو شمع فلک نور از آن روی تافت

تو روشن‌دلی تیره‌رایی مکن


گر او را خوهی ترک عالم بگوی

تو سلطان وقتی گدایی مکن


محبت وفاق است مر دوست را

خلافی به طبع مرایی مکن


چو معشوق رند است و می می‌خورد

اگر عاشقی پارسایی مکن

sorna
06-22-2011, 11:54 PM
ای شکر لب نظری سوی من مسکین کن

ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن


دهن و قند لبت پستهٔ شکر مغزست

تو از آن پسته مرا طوطی شکرچین کن


نرگس مست بگردان، دل و جان برهم زن

سنبل جعد بیفشان و جهان مشکین کن


ز آن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید

دم به دم پیرهنی پر ز گل و نسرین کن


تو ز کار دگران هیچ نمی‌پردازی

تا بگویم که نگاهی به من غمگین کن


همه ذرات جهان از تو مدد می‌خواهند

آفتابا نظری سوی من مسکین کن


عالمی بیدق نطع هوس وصل تواند

آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن


با تو در هر ندبم دست عمل جان بازی است

ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن


نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست

روی چون آینه بنما و مرا خودبین کن


آستان در تو خواستم از دولت، گفت

تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن


گفت هیهات که آن خوابگه شیران است

آن به تو کی رسد از خاک چو سگ بالین کن


از پی فاتحهٔ وصل دعایی گفتم

تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن


سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو

تو به شیرین لب خود شور ورا تسکین کن

sorna
06-22-2011, 11:54 PM
ای چشم من از رخ تو روشن

چشمی به کرشمه بر من افگن


اکنون که به دیدن تو ما را

شد چشم چو آب دیده روشن،


جان و دل و عقل هر سه هستند

در عشق تو چون دو چشم یک تن


ای مردم چشم دل خیالت!

دارم ز تو من درین نشیمن،


در جامه تنی چو ریسمانی

در سینه دلی چو چشم سوزن


دل در طلب تو هست فارغ

چون مردم چشم از دویدن


روی تو به نیکویی مه و نور

چشم من و خواب آب و روغن


شد چشم بد و زبان بدگوی

اندر حق تو ز همت من،


نابینا همچو چشم نرگس

ناگویا چون زبان سوسن


ای دلبر دوست تو همی باش

ایمن پس ازین ز چشم دشمن


تا چشم بود نهاده در سر

تا جان باشد نهفته در تن


از روی تو چشم بر نداریم

کز روی تو جان ماست گلشن

sorna
06-22-2011, 11:54 PM
ای لب لعلت شکرستان من!

وی دهنت چشمهٔ حیوان من!


تا سر زلف تو ندیدم دگر

جمع نشد حال پریشان من


درد فراق تو هلاکم کند

گر نکند وصل تو درمان من


بی‌لب خندان تو دایم چو آب

خون چکد از دیدهٔ گریان من


هست بلای دل من حسن تو

باد فدای تن تو جان من


من تنم و مهر تو جان من است

من شبم و تو مه تابان من


جز تو در آفاق مرا هیچ نیست

ای همه آن تو و تو آن من


گر به فراقم بکشی راضیم

هم نکنی کار به فرمان من


گر چه فغان می‌نکنم آشکار

الحذر از نالهٔ پنهان من


ناله چو بلبل کنم از شوق تو

ای رخ خوب تو گلستان من


سیف همی گوید تو یوسفی

بی تو جهان کلبهٔ احزان من

sorna
06-22-2011, 11:55 PM
مرغ دلم صید کرد غمزهٔ چون تیر او

لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او


باز سپید است حسن، طعمهٔ او مرغ دل

شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او


عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست

ترک دو عالم شناس اول تکبیر او


هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت

فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او


عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست

بر دل هر کس که تافت نور تباشیر او


خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل

بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او


عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن

در تو عملها کند حزن به تقریر او


عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد

خانقه دل که بود عقل کهن پیر او


مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی

زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او


گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع

دوست به حسن آیتی‌ست وین همه تفسیر او


ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را

خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او


زمزمهٔ شعر سیف نغمهٔ داودی است

نفخهٔ صور دل است صوت مزامیر او

sorna
06-22-2011, 11:55 PM
به رنگ خود نیم زان رو وز آن مو

که گل را رنگ بخشد مشک را بو


دو چشمم خیره شد دروی ندانم

نگارستان فردوس است یا رو


ندارد هیچ خوبی فر آن ماه

ندارد پر طاوسان پرستو


دهان چون پسته و پسته پر از قند

لبان چون شکر و شکر سخن‌گو


عجب گر ملک روم و چین نگیرد

نگار ترک رو با خال هندو


ز من چون شیر از آتش می‌گریزد

بلی از سگ گریزان باشد آهو


نهاده دام اندر حلقهٔ زلف

فگنده تاب در زنجیر گیسو


ایا چون ساحری کار تو مشکل

ایا چون سامری چشم تو جادو


اگر در گلشن آیی، سرو آزاد

زند در پیش بالای تو زانو


کسی را وصل تو گردد میسر

که جان بر کف بود زر در ترازو


اگرچه آسمانش پشت باشد

نیارد با تو زد خورشید پهلو


کسی کو پیش گیرد کار عشقت

نهد کار دو عالم را به یک سو


جفای تو وفا باشد ازیرا

ز نیکو هرچه آید هست نیکو


از آن ساعت که تیر غمزه خوردم

من از دست کمانداران ابرو،


هماندم سیف فرغانی بدانست

که جرم عاشقان جرمی است معفو

sorna
06-22-2011, 11:55 PM
چو هیچ می‌نکنی التفات با ما تو

چه فایده است درین التفات ما با تو؟


برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟

چو در میانه مسافت همین منم تا تو


ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید

خیالم است که در جامه این منم یا تو


به چشم معنی چندان که باز می‌نگرم

ز روی نسبت ما قطره‌ایم و دریا تو


پس این تویی و منی در میانه چندان است

که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو


ترا به بردن دلهای خلق معجزه‌ای است

که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو


اجل به کشتن من قصد داشت، عشقت گفت

که این وظیفه از آن من است فرما تو


شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت

منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو


بدان که هست تو را با دهان من نسبت

که در جهان به سخن می‌شوی هویدا تو


فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد

چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو


ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی

توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو!

sorna
06-22-2011, 11:55 PM
ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو

خبری از من دلداده به دلدار بگو


از رسانیدن پیغام رهی عار مدار

به گلستان چو درآیی سخن خار بگو


چون به حضرت رسی امسال، بدان راحت جان

آنچه از رنج رسیدست به من پار، بگو


ور به قانون ادب بر در او ره یابی

با شفا یک دو سخن از من بیمار بگو


خبر آدم سرگشته به رضوان برسان

قصهٔ بلبل شوریده به گلزار بگو


چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی

بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو


غزلی کز من گوینده سماعت باشد

به اصولی که در آن طبع کند کار بگو


ور بپرسد که به رویم نگرانی دارد

شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو


خادمانی که در آن پردهٔ عزت باشند

در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو


ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت

وقت اگر دست دهد جمله به یک بار بگو


کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف!

او سگ تست مرانش ز در غار بگو


سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید

ای صبا قصهٔ عشاق بر یار بگو

sorna
06-22-2011, 11:56 PM
ای رقعهٔ حسن را رخت شاه

ماییم ز حسن رویت آگاه


روی تو مه تمام بر سرو

رخساره گل شکفته بر ماه


در کوی تو کدیه کردن ای دوست

نزد همه همچو مال دلخواه


ما از همه کمتریم در ملک

ما از همه پس تریم در راه


کس نور صفا ندید در ما

کس آب بقا نیافت در چاه


نی مسند فقر را ز من صدر

نی رقعهٔ عشق را زمن شاه


بربسته گلو چو میخ خیمه

پوشیده نمد چو چوب خرگاه


از صورت من جداست معنی

آمیخته نیست دانه با کاه


زین خرقه بود فضیحت من

کز پوست بود هلاک روباه


بر کسوت حال من چنان است

این خرقه که بر پلاس دیباه


آلوده به صد دراز دستی

این دامن و آستین کوتاه


ای گشته ز یاد دوست غافل

ذکرش ز زبان حال آگاه


چندان بشنو که حلقه گردد

در گوش دل تو های الله


تا دوست به دامت اوفتد سیف

از خویش خلاص خویشتن خواه

sorna
06-22-2011, 11:56 PM
ای پستهٔ دهانت نرخ شکر شکسته

وی زادهٔ زبانت قدر گهر شکسته


من طوطیم لب تو شکر بود که بینم

در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته


آنجا که چهرهٔ تو گسترده خوان خوبی

گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته


چون باز گرد عالم گشتم بسی و آخر

در دامت اوفتادم چون مرغ پر شکسته


نقد روان جان را جو جو نثار کردم

زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته


من خود شکسته بودم از لشکر غم تو

این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته


وز طعنه‌های مردم در حق خود چه گویم

هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته


بارم محبت تست ای جان و وقت باشد

کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته


گر من شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان

هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟


امشب ز سنگ آهم در کارگاه گردون

شد شیشه‌های انجم در یکدگر شکسته


دی گفت عزت تو ما را به کس چه حاجت

من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته


از هیبت خطابت شد سیف را دل ای جان

همچون ردیف شعرش سر تا بسر شکسته

sorna
06-22-2011, 11:56 PM
ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده

لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده


ای ماه بندهٔ تو هر لحظه خندهٔ تو

ز آن لعل همچو آتش لؤلؤی تر گشاده


بهر بهای وصلت عشاق تنگ‌دل را

دستی فراخ باید در بذل زر گشاده


در طبعم آتش تو آب سخن فزوده

وز خشمم انده تو خون جگر گشاده


تن را به گرد کویت پای جواز بسته

دل را به سوی رویت راه نظر گشاده


تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را

بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده


چون زلف بر گشایی زیبد گرت بگویم

کبک نگار بسته، طاوس پر گشاده


شب در سماع دیدم آن زلف بستهٔ تو

چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده


روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت

گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده


گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا

صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده


تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد

از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده


از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان

بند تعلق خویش از یکدگر گشاده


عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم

همچون عصای موسی آب از حجر گشاده


ز آن سیف می‌نیاید در کوی تو که دایم

در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده

sorna
06-22-2011, 11:56 PM
ای پیش تو ماه آسمان خیره

وز روی تو آب روشنان تیره


در چشم تو روی مردمی پیدا

در روی تو چشم مردمان خیره


بر درج درت ز لعل پیرایه

بر طرف مهت ز مشک زنجیره


با چشم تو نرگس است همخوابه

با لعل تو شکر است همشیره


همواره درون من به تو مایل

پیوسته رقیب تو ز من طیره


شیرین سخن تو تلخ شد با ما

آری به مرور می‌شود شیره


سیف از در تو شکسته باز آمد

چون لشکر کافر از در بیره

sorna
06-22-2011, 11:57 PM
از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه

دوشم به لب شیرین جان داد به هر بوسه


از بهر غذای جان ای زنده به آب و نان

بستد لب خشک من ز آن شکر تر بوسه


ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله

وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه


مه نور همی خواهد از روی تو در پرده

جان راز همی گوید با لعل تو در بوسه


نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند

ای گنج گهر ز آن لب مفروش به زر بوسه


ای قبلهٔ جان هر شب بر خاک درت عاشق

چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه


چون جوف صدف او را پر در دهنی باید

و آنگاه طلب کردن ز آن درج گهر بوسه


خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت

رو آینه بین وز خود بستان به نظر بوسه


چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده

بر ذره به مهر دل داده مه و خور بوسه


هر جا که تو برخیزی از پای تو بستاند

زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه


لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را

از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه


سیف ار ز تو می‌خواهد بوسه تو برو می‌خند

کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه


گر پای رقیبانت بوسند محبانت

ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه

sorna
06-22-2011, 11:57 PM
از آن شکر که تو در پستهٔ دهان داری

سزد که راتبهٔ جان من روان داری


به بوسه تربیتم کن که من برین درگه

نه آن سگم که تو تیمار من به نان داری


نظر در آینه کن تا تو را شود روشن

چو دیگران که چه رخسار دلستان داری


اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری

تو خویشتن بستانی که دست آن داری


جماعتی که در اوصاف تو همی گویند

که قد سرو و رخ همچو گلستان داری،


نظر در آن گل رو می‌کنند، بی‌خبرند

ز غنچه‌ها که بر اطراف بوستان داری


پیام داد به من عاشقی که ای مسکین

که همچو من به سخن رسم عاشقان داری،


به روی گل دگران خرمند چون بلبل

تو از محبت او تا به کی فغان داری؟


چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند

تو نیز قصهٔ خود بازگو، زبان داری!


به بوسه‌ای چو رسیدی از آن دهان زنهار

ممیر کز لب لعلش غذای جان داری


چو دوست گفت سخن، گفت سیف فرغانی

حدیث یا شکر است آن که در دهان داری

sorna
06-22-2011, 11:57 PM
ای که از سیم خام تن داری

قامتی همچو نارون داری


در قبایی کسی نمی‌داند

که تو در پیرهن چه تن داری


تا نگفتی سخن ندانستم

که تو شیرین زبان دهن داری


تو بدان دام زلف و دانهٔ خال

صد گرفتار همچو من داری


تو چنین چشم و ابروی فتان

بهر آشوب مرد و زن داری


زیر هر غمزه‌ای نمی‌دانم

که چه ترکان تیغ زن داری


در همه شهر دل نماند درست

تا چنان زلف پر شکن داری


زنده در خرقه‌های درویشان

چه شهیدان بی‌کفن داری


در فراق تو سیف فرغانی

می‌کند صبر و خویشتن داری

sorna
06-22-2011, 11:57 PM
ای ز آفتاب رویت مه برده شرمساری

پیداست بر رخ تو آثار بختیاری


اندر بیان نگنجد وندر زبان نیاید

از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری


ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته

با مرهمی چنینم چون خسته می‌گذاری


افغان و زاری من از حد گذشت بی تو

گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری


امیدوار وصلم از خود مبر امیدم

صعب است ناامیدی بعد از امیدواری


چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو

هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری


من با چنین ارادت در تو رسم به شرطی

کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری


شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود

فرهادوار هر دم سوزی ز من برآری


ای خوب‌تر ز لیلی هرگز مده چو مجنون

دیوانهٔ دلم را زین بند رستگاری


گل را نمی‌توانم کردن به دوست نسبت

ای گل به پیش جانان در پیش گل چو خاری


هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش

«چون است حال بستان ای باد نوبهاری»

sorna
06-22-2011, 11:58 PM
جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری

دردم همی فزایی و درمان همی‌بری


روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان

دشوار می‌نمایی و آسان همی بری


اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل

دزدیده می‌درآیی و پنهان همی بری


گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی

گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری


چون آب و آتشند در و لعل در سخن

تو آب هر دو ز آن لب و دندان همی‌بری


خوبان پیاده‌اند و ازیشان برین بساط

شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری


با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت

گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری؟


عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند؟

دیوانه را بدیدن مستان همی بری!


دل جان به تحفه پیش تو می‌برد سیف گفت

خرما به بصره زیره به کرمان همی بری!

sorna
06-22-2011, 11:58 PM
دلبرا حسن رخت می‌ندهد دستوری

که به هم جمع شود عاشقی و مستوری


آمدن پیش تو بختم ننماید یاری

رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری


اگر از حال منت هیچ نمی‌سوزد دل

تو که این حال نبوده‌ست تو را معذوری


پیش عشاق تو بهتر ز غنا، درویشی

نزد بیمار تو خوشتر ز شفا، رنجوری


گر به نزدیک تو سهل است مرا طاقت نیست

اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری


گر به دست اجل از پای درآید تن من

از می عشق بود در سر من مخموری


ما جهان را به تو بینیم که در خانهٔ چشم

دیده مانند چراغ است و تو در وی نوری


پرده از روی برانداز دمی تا آفاق

به تو آراسته گردد چو بهشت از حوری


سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار

پادشازادهٔ ملکی چه کنی مزدوری؟

sorna
06-22-2011, 11:58 PM
ای رخ تو شاه ملک دلبری

همچو شاهان کن رعیت پروری


تا تو بر پشت زمین پیدا شدی

شد ز شرم روی تو پنهان پری


با چنین صورت که از معنی پر است

سخت بی‌معنی بود صورت‌گری


ز آرزوی شیوهٔ رفتار تو

خانه بر بامت کند کبک دری


خسروان فرهادوارت عاشقند

ز آنکه از شیرین بسی شیرین‌تری


چشم تو از بردن دلهای خلق

شادمان همچون ز غارت لشکری


دلبری ختم است بر تو ز آنکه تو

جان همی افزایی ار دل می‌بری


از اثرهای نشان و نام تو

جان پذیرد موم از انگشتری


عشق تو ما را بخواهد کشت، آه

عید شد نزدیک و قربان لاغری


در فراق تو غزلها گفته‌ام

بی شکر کردم بسی حلواگری


کاشکی از دل زبان بودی مرا

تا به یادت کردمی جان پروری


با چنین عزت که از حسن و جمال

در مه و خور جز به خواری ننگری،


چون روا باشد که سعدی گویدت

«سرو بستانی تو یا مه یا پری»


سیف فرغانی همی گوید ترا

هر که هست از هر چه گوید برتری

sorna
06-22-2011, 11:58 PM
ای که تو جان جهانی و جهان جانی

گر به جان و به جهانت بخرند ارزانی


عشق تو مژده‌ور جان به حیات ابدی

وصل تو لذت باقی ز جهان فانی


خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند

آفتاب ار نبود مه نشود نورانی


ز آسمان گر به زمین درنگری چون خورشید

غیر مه هیچ نباشد که بدو می‌مانی


ماه در معرض روی تو برآید چه عجب

شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی


ظاهر آن است که در باغ جمال کس نیست

خوب تر زین گل حسنی که تواش بستانی


از سلاطین جهان همت من دارد عار

گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی


شرمسار است توانگر ز زرافشانی خود

چون گدای تو کند دست به جان افشانی


از چنین داد و ستد سود چه باشد چو به من

ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی


خستهٔ تیغ غمت را به بلا بیم مکن

کشته را چند به شمشیر همی ترسانی


سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه

پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی

sorna
06-22-2011, 11:59 PM
کیست درین دور پیر اهل معانی

آن که به هم جمع کرد عشق و جوانی


قربت معشوق از اهل عشق توان یافت

راه بود بی شک از صور به معانی


گر تو چو شاهان برین بساط نشینی

نیست تو را خانه در حدود مکانی


در نفسی هر چه آن تست ببازی

در ندبی ملک هر دو کون نمانی


نور امانت ز تو چنان بدرخشد

کآتش برق از خلال ابر دخانی


خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه

آب در اجزای تو کند حیوانی


علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج

گویی انا الحق و نام خویش ندانی


همچو عروسان به چشم سر تو پیدا

رو بنمایند رازهای نهانی


جسم تو ز آن سان سبک شود که تو گویی

برد بدن از جوار روح گرانی


فاتحهٔ این حدیث دارد یک رنگ

ست جهت را بنور سبع مثانی


هر که مرو را شناخت نیز نپرداخت

از عمل جان به علمهای زبانی


گر خورد آب حیوة زنده نگردد

دل که ندارد بدو تعلق جانی


من نرسیدم بدین مقام که گفتم

گر برسی تو سلام من برسانی

sorna
06-22-2011, 11:59 PM
ایا خلاصهٔ خوبان کراست در همه دنیی

چنین تنی همگی جان و صورتی همه معنی


غم تو دنیی و دین است نزد عاشق صادق

که دل فروز چو دینی و دل‌ربای چو دنیی


بر آستان تو بودن مراست مجلس عالی

به زیر پای تو مردن مراست پایهٔ اعلی


اگر چه نیست تویی و منی میان من و تو

منم منم به تو لایق تویی تویی به من اولی


تو در مشاهده با دیگران و من شده قانع

ز روی تو به خیال و ز وصل تو به تمنی


خراب گشتن ملک است دل شکستن عاشق

حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی


ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین

به مرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی


چراغ ماه نتابد به پیش شمع رخ تو

شعاع مهر چه باشد به نزد نور تجلی


به دست دل قدم صدق سیف بر سر کویت

نهاده چون سر مجنون بر آستانهٔ لیلی

sorna
06-22-2011, 11:59 PM
دی مرا گفت آن مه ختنی

که من آن توام تو آن منی


ما دو سر در یکی گریبانیم

چو جدامان کند دو پیرهنی؟!


گو لباس تن از میانه برو

چون برفت از میان ما دو تنی


گر فقیری به ما بود محتاج

حاجت از وی طلب که اوست غنی


دوست با عاشقان همی گوید

به اشارت سخن ز بی‌دهنی


عاشقان از جناب معشوقند

گر حجازی بوند و گر یمنی


همچو قرآن که چون فرود آمد

گویی آن هست مکی آن مدنی


علوی سبط مصطفی باشد

گر حسینی بود و گر حسنی


گر چه گویند خلق سلمان را

پارسی و اویس را قرنی


عاشق دوست را ز خلق مدان

در بحرین را مگو عدنی


روی پوشیده و برهنه به تن

مردگان را چه غم ز بی‌کفنی


غزل عشق چون سراییدی

خارج از پرده‌های خویشتنی


عاقبت مطربان مجلس وصل

بنوازندت ای چو دف زدنی


دوست گوید بیا که با تو مرا

دوی‌یی نیست من توام تو منی


سیف فرغانی اندرین کوی است

با سگان همنشین ز بی وطنی

sorna
06-22-2011, 11:59 PM
ای لب لعل تو را بنده بجان شیرینی

لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی


نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم

همچنان است که در آب روان شیرینی


لب نانی که به آب دهنت گردد تر

شهد دریوزه کند ز آن لب نان شیرینی


بوسه‌ای داد لبت، قصد دگر کردم، گفت

کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی


ز آن به وصف تو زبانم چو لبت شیرین شد

که بلیسیدم از آن لب به زبان شیرینی


ز آن لب ای دوست به صد جان ندهی یک بوسه

شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی


چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند

بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی


خوش در آمیخته‌ای با همگان، و این سهل است

که خوش‌آمیز بود با همگان شیرینی


تلخی عیشم از این است و نمی‌یارم گفت

که تو با من ترش و با دگران شیرینی


بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی

اگر از آب نرفتی به زبان شیرینی


سخن هر کس امروز نشانی دارد

زادهٔ طبع مرا هست نشان شیرینی


شعر من کهنه نگردد به مرور ایام

که تغیر نپذیرد به زمان شیرینی


بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید

گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی


سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی

با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی

sorna
06-22-2011, 11:59 PM
ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی

عادت طبع من از وصف تو شکرخایی


ماه را زرد شود روی چو در وی نگری

روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی


یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق

یا چنان کن که چنین روی به کس ننمایی


بوسه‌ای دادی و پس طیره شدی، لب پیش آر

تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی


ز انتظار شب وصل تو مرا روز گذشت

می‌ندانم که چرا منتظر فردایی


بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست

خواب را آب ببرد از حرم بینایی


ای دل خام طمع آب برین آتش زن

چند بر خاک درش باد همی پیمایی


ذرهٔ گم شده‌ای در هوس خورشیدی

قطرهٔ خشک لبی در طلب دریایی


من از این در نروم ز آنک گروهی عشاق

روی معشوق بدیدند به ثابت رایی


بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند

زاغ بر مزبله گردد چو بود هرجایی


سیف فرغانی تا کی به تمنا گوید

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

sorna
06-23-2011, 12:00 AM
اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی

تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی


سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید

که در تو خیره می‌ماند چو من چشم تماشایی


میان جمع مه رویان همه چون شب سیه مویان

تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی


ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت

عجب نبود که چون مجنون برآرد سر به شیدایی


منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو

مگس از بهر شیرینی ست در دکان حلوایی


اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران

من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی


مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت، مدان مایل

مسلمان چون کند نسبت مسیحا را به ترسایی


میان صبر و عشق ای جان نزاع است از برای دل

که اندر دل نمی‌گنجد غم عشق و شکیبایی


حرم بر عاشقان تنگ است از یاران غار تو

چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی


عزیز مصر اگر ما را ملامت‌گر بود شاید

تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی


ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود

که من در راه عشق تو به سر رفتم ز بی‌پایی


چو سعدی سیف فرغانی به وصف پستهٔ تنگت

چو طوطی گر سخن گوید کند ز آن لب شکرخایی


چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید

«تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی»

sorna
06-23-2011, 12:00 AM
زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی

در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی


به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را

تو بی‌زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی


تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو

کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی


اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی

که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی


هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری

ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسیمایی


اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود

که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی


چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو

نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی


من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه می‌آیم

ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمی‌شایی


اگر چه دیدهٔ مردم بماند خیره در رویت

ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی


تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو

مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی


مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز

که من از خود روم آن دم که گویندم تو می‌آیی


چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت

جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی


کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره

برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی

sorna
06-23-2011, 12:00 AM
دل در غم چون تو بی‌وفایی

در بستم و می‌کشم جفایی


عمرت خوانم از آنکه با کس

چون عمر نمی‌کنی وفایی


هر روز به هر کسیت میلی

هر لحظه به دیگریت رایی


گر نیست دل تو راست با ما

می‌زن به دروغ مرحبایی


گم گشت و نشان همی نیابم

مسکین دل خویش را به جایی


در کوی خود ار ببینی او را

از ما برسان بدو دعایی


در دل غم غیر تست ای دوست

در خانهٔ کعبه بوریایی


ای مرهم انده تو کرده

درد دل ریش را دوایی


وی مصقلهٔ غم تو داده

آیینهٔ روح را صفایی


گر سود کند زیان ندارد

در کوی تو گه گهی گدایی


سیف از غم عشق تو سپر کرد

گر تیغ برو کشد قضایی

sorna
06-23-2011, 12:00 AM
تو قبلهٔ دل و جانی چو روی بنمایی

به طوع سجده کنندت بتان یغمایی


تو آفتابی و این هست حجتی روشن

که در تو خیره شود دیدهٔ تماشایی


به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویم

بنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی


ز روی پرده برانداز تا جهانی را

بهاروار به گل سر به سر بیارایی


چگونه با تو دگر عشق من کمی گیرد

که لحظه لحظه تو در حسن می‌بیفزایی


به دست عشق درافگند همچو مرغ به دام

کمند عشق تو هر جا دلی است سودایی


بر آستان تو هستند عاشقان چندان

که پای بر سر خود می‌نهم ز بی‌جایی


به لطف بر سر وقت من آ که در طلبت

ز پا در آمدم و تو به دست می‌نایی


به هجر دور نیم از تو زآنکه هر نفسم

چو فکر در دل و در دیده‌ای چو بینایی


اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم

که روز و شب غم تو من خورم به تنهایی


درآمدن ز در دوست سیف فرغانی

میسرت نشود تا ز خود برون نایی

sorna
06-23-2011, 12:01 AM
الا ای شمع دل را روشنایی

که جانم با تو دارد آشنایی


چو دل پیوست با تو گو همی‌باش

میان جان و تن رسم جدایی


گرفتار تو زآن گشتم که روزی

به تو از خویشتن یابم رهایی


دلم در زلف تو بهر رخ تست

که مطلوب است در شب روشنایی


منم درویش همچون تو توانگر

که سلطان می‌کند از تو گدایی


مرا دی نرگس مست تو می‌گفت

منم بیمار تو نالان چرایی؟


بدو گفتم از آن نالم که هر سال

چو گل روزی دو سه مهمان مایی


نه من یک شاعرم در وصف رویت

که تنها می‌کنم مدحت سرایی،


طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»

دلم هست «انوری» دیده «سنایی»


اگر خاری نیفتد در ره نطق

بیاموزم به بلبل گل ستایی


من و تو سخت نیک آموخته‌ستیم

ز بلبل مهر و از گل بی‌وفایی


تو را این لطف و حسن ای دلستان هست

چو شعر سیف فرغانی عطایی


گشایش از تو خواهد یافت کارم

که هم دلبندی و هم دلگشایی

sorna
06-23-2011, 12:01 AM
دیده تحمل نمی‌کند نظرت را

پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را


نزد من ای از جهان یگانه به خوبی

ملک دو عالم بهاست یک نظرت را


مشکلم است این که چون همی نکند حل

آب سخن آن لبان چون شکرت را


عشق تو داده است در ولایت جان حکم

هجر ستمکار و وصل دادگرت را


منتظرم لیک نیست وقت معین

همچو قیامت وصال منتظرت را


میل ندارد به آفتاب و به روزش

هر که به شب دید روی چون قمرت را


پرده برافگن زدور و گرنه به بادی

گرد به هر سو بریم خاک درت را


پر زلی شود چو بحر کنارش

کوه اگر در میان رود کمرت را


مصحف آیات خوبیی و به اخلاص

فاتحه خوانیم جملهٔ سورت را


خوب چو طاوسی و به چشم تعشق

ما نگرانیم حسن جلوه گرت را


مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر

زلف تو خوش‌بو کند کنار و برت را


چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت

سیف شنودیم شعرهای ترت را


مس تو را حکم کیمیاست ازین پس

سکه اگر از قبول ماست زرت را


وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم

فاش کنیم اندرین جهان خبرت را


بر سر بازار روزگار بریزیم

بر طبق عرض حقهٔ گهرت را


گرچه زره‌وار رخنه کرد به یک تیر

قوس دو ابروم صبر چون سپرت را


پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز

بیهده بر سنگ دیگران تبرت را


بر در ما کن اقامت و به سگان ده

بر سر این کو زوادهٔ سفرت را


بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار

گر که و دانه فزون کنند خرت را


تا نرسد گردنت به تیغ زمانه

از کله او نگاه دار سرت را


جان تو از بحر وصلم آب نیابد

تا جگرت خون وخون کنم جگرت را


گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی

جمله ببینند از آسمان گذرت را


تا به نشان قبول مات رساند

بر سر تیر نیاز بند پرت را


رو قدم همت از دوکون برون نه

بیخ برآور ازین و آن شجرت را


ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس

سنگ خور ار میوه‌ای بود زهرت را


زنده شود مرده از مساس تو گر تو

ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را


قصر ملوک است جسم تو و معانی‌ست

این همه دیوارهای پر صورت را


دفتر اسرار حکمتی و یدالله

جلد تو کرده‌ست جسم مختصرت را


مریم بکر است روح تو به طهارت

ای مدد از جان دم مسیح اثرت را


در شکم مادر ضمیر چو خواهم

عیسی انجیل خوان کنم پسرت را


کعبهٔ زوار فیض مایی و از عشق

یمن یمین‌الله است هر حجرت را


چون حرم قدس عشق ماست مقامت

زمزم مکه است تشنه آبخورت را


و از اثر حکم بارقات تجلی

فعل یکی دان بصیرت و بصرت را


تا ز تو باقی‌ست ذره‌ای، نبود امن

منزل پر خوف و راه پر خطرت را


چون تو زهستی خویش وانرهی سیف

زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را

sorna
06-23-2011, 12:02 AM
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا


خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند

ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا


بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا


اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت

خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا


خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان

با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا


شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا


خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری

تیره نبود آب عز از ذل بی‌نانی مرا


صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا


گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا


در بدی من مرا علم‌الیقین حاصل شده‌ست

وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا


غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا


دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه

آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا


چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا


از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا

sorna
06-23-2011, 12:02 AM
گر سایهٔ جمال تو افتد بر آفتاب

فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب


وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع

پیش رخ تو سجدهٔ خدمت هر آفتاب


خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن

ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب


اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو

از پستهٔ دهان لب چون شکر آفتاب


تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد

در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب


گردن ز حلقهٔ سر زلف تو چون کشم

اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب


از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو

ناچار ذره رو بنماید در آفتاب


بر روی همچو دایره شکل دهان تو

یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب


رویت بدان جمال مرا روزگار برد

ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب


بر دل ثنای خویش کند عشق باختن

بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب


دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟

زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟


گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق

هرگز ندید سایهٔ پیغمبر آفتاب


این عقل کور را به سوی نور روی تو

هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب


اندر دلم نتیجهٔ حسن تو هست عشق

روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب


از صانعان رستهٔ بازار حسن تو

یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب


از سایهٔ تو خاک چو زر می‌شود، چه غم

گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟


گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر

ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب


فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی

تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!


هفت آسمان به حسن تو کردند محضری

چون ماه شاهدی‌ست بر آن محضر آفتاب


بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن

ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب


گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال

ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!


بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر

بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب


گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد

چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب


گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین

ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،


جویای کوی تو ننهد پای بر فلک

مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب


ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان

از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب …

sorna
06-23-2011, 12:02 AM
برون زین جهان یک جهانی خوش است

که این خار و آن گلستانی خوش است


درین خار گل نی و ما اندرو

چو بلبل که در بوستانی خوش است


سوی کوی جانان و جانهای پاک

اگر می‌روی کاروانی خوش است


تو در شهر تن مانده‌ای تنگ دل

ز دروازه بیرون جهانی خوش است


ز خودبگذری، بی خودی دولتی‌ست

مکان طی کنی، لا مکانی خوش است


همایان ارواح عشاق را

برون زین قفس آشیانی خوش است


تو چون گوشت بر استخوانی درو

که این بقعه را آب و نانی خوش است


ز چربی دنیا بشو دست آز

سگ است آن که با استخوانی خوش است


اگرچه تو هستی درین خاکدان

چو ماهی که در آبدانی خوش است،


کم از کژدم کور و مار کری

گرت عیش در خاکدانی خوش است


مگو اندرین خیمهٔ بی‌ستون

که در خرگهی ترکمانی خوش است


هم از نیش زنبور شد تلخ کام

گر از شهد کس را دهانی خوش است


به عمری که مرگ است اندر قفاش

نگویم که وقت فلانی خوش است


توان گفت، اگر بهر آویختن

دل دزد بر نردبانی خوش است


برو رخت در خانهٔ فقر نه

که این خانه دار الامانی خوش است


که مرد مجرد بود بر زمین

چو عیسی که بر آسمانی خوش است


به هر صورتی دل مده زینهار

مگو مرمرا دلستانی خوش است


به خوش صورتان دل سپردن خطاست

دل آنجا گرو کن که جانی خوش است


الهی تو از شوق خود سیف را

دلی خوش بده کش زبانی خوش است

sorna
06-23-2011, 12:02 AM
دنیا که من و تو را مکان است

بنگر که چه تیره خاکدان است


پر کژدم و پر ز مار گوری

از بهر عذاب زندگان است


هر زنده که اندروست امروز

در حسرت حال مردگان است


جایی‌ست که اندرو کسی را

نی راحت تن نه انس جان است


در وی که چو خرمنت بکوبند

گردانه به که خری گران است،


بیدار درو نیافت بالش

کاین بستر از آن خفتگان است


این دنیی دون چو گوسپند است

کش دنبه چو پاچه استخوان است


زهری‌ست هزار شاه کشته

مغزش که در استخوان نهان است


در وی که شفا نیافت رنجور

پیوسته صحیح ناتوان است


از بهر خلاص تو درین حبس

کاندر خطری و جای آن است،


دست تو گسسته ریسمانی‌ست

پای تو شکسته نردبان است


نوشش سبب هزار نیش است

سودش همه مایهٔ زیان است


نا ایمن و خوار در وی امروز

آن کس که عزیز انس و جان است


چون صید که در پی‌اش سگانند

چون کلب که در پی کسان است


هر چند که خواجه ظالمان را

همواره چو گربه گرد خوان است،


چون سگ شکمش نمی‌شود سیر

با آنکه چو سفره پر ز نان است


آن کس که چو سیف طالبش را

دیوانه شمرد عاقل آن است

sorna
06-23-2011, 12:03 AM
بیا بلبل که وقت گفتن تست

چو گل دیدی، گه آشفتن تست


به عشق روی گل قولی همی گوی

کزین پس راستی در گفتن تست


مرا بلبل به صد دستان قدسی

جوابی داد کاین صنعت فن تست


من اندر وصف گل درها بسفتم

کنون هنگام گوهر سفتن تست


به وصف حسن جانان چند بیتی

بگو آخر نه وقت خفتن تست


حدیث شاعران مغشوش و حشوست

چنین ابریز پاک از معدن تست


الا ای غنچهٔ در پوست مانده

بهار آمد گه اشکفتن تست


گل انداما! از آن روی از تو دورم

که چندین خار در پیرامن تست


تویی غازی که صد چون من مسلمان

شهید غمزهٔ مردافگن تست


من آن یعقوب گریانم ز هجرت

که نور چشمم از پیراهن تست


مه ارچه دانه‌ها دارد ز انجم

ولیکن خوشه چین خرمن تست


تو ای عاشق مصیبت دار شوقی

نداری صبر و شعرت شیون تست


چو شمع اشکی همی ریز، و همی سوز

چراغی، آب چشمت روغن تست


ولی تا زنده‌ای جانت بکاهد

حیوة جان تو در مردن تست


چه بندی در به روی آفتابی

که هر روزش نظر در روزن تست


چه باشی چون زمین ای آسمانی!

درین پستی، که بالا مسکن تست


چو در گلزار عشقت ره ندادند

تو خاشاکی و دنیا گلخن تست


درین ره گر ملک بینی، پری وار

نهان شو زو که شیطان رهزن تست


چو انسان می‌توان سوگند خوردن

به یزدان کن ملک اهریمن تست


چنین تا باریابی بر در دوست

درین ره هر چه بینی دشمن تست


بزن شمشیر غیرت زان میندیش

که همتهای مردان جوشن تست


نکو رو یوسفی داری تو در چاه

تو را ظن آنکه جانی در تن تست


کمند رستمی اندر چه انداز

خلاصش کن که در وی بیژن تست


تو در خوف از خودی، از خود چو رستی

از آن پس کام شیران مامن تست


سر اندر دام این عالم میاور

وگرنه خون تو در گردن تست


دل کس زین سخن قوت نگیرد

که یاد آورد طبع کودن تست


ز دشمن مملکت ایمن نگردد

به شمشیری که از نرم آهن تست

sorna
06-23-2011, 12:03 AM
آن خداوندی که عالم آن اوست

جسم و جان در قبضهٔ فرمان اوست


سورهٔ حمد و ثنای او بخوان

کیت عز و علا در شان اوست


گر ز دست دیگری نعمت خوری

شکر او می‌کن که نعمت آن اوست


بر زمین هر ذرهٔ خاکی که هست

آب خورد فیض چون باران اوست


از عطای او به ایمان شد عزیز

جان چون یوسف که تن زندان اوست


بر من و بر تو اگر رحمت کند

این نه استحقاق ما، احسان اوست


از جهان کمتر ثناگوی وی است

سیف فرغانی که این دیوان اوست

sorna
06-23-2011, 12:03 AM
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت

که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت


اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار

زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت


چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست

نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت


چو دست می‌ندهد لعل او، از آن حسرت

همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت


به جستن گل وصلش شده‌ست پای دلم

به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت


شده‌ست در خم گیسوش بی‌قرار دلم

چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت


هزار بار تو را گفتم ای ملامت‌گر

خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت


خطی که گویی مشاطهٔ چمن گل را

به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت


درین صحیفه به جز حرف عشق بی‌معنی است

چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت


به بین که دست دلم را چگونه در غم او

ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت


چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم

اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت


به حسن و لطف چو او در زمانه بی‌مثل است

بدین گواهی در حق او برآر انگشت


به پای خود به سر گنج وصل او نرسی

وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت


ایا ز قهر تو در پنچهٔ غمت شمشیر!

ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت!


چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون

زنان مصر بریدند زارزار انگشت


ز درد و حسرت عمری که بی‌تو رفت از دست

گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت


به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را

همی درآید در سنگ اضطرار انگشت،


کنند دست دعا سوی آفتاب رخت

چنان که سوی مه عید روزه‌دار انگشت


سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم

ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت


حدیث ما و غمت قصهٔ شتربان است

شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت


ز بهر آنکه شوم کاسه‌لیس خوان وصال

شده‌ست دست امید مرا هزار انگشت


همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت

وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت …

sorna
06-23-2011, 12:03 AM
درین دور احسان نخواهیم یافت

شکر در نمکدان نخواهیم یافت


جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت

درو عدل و احسان نخواهیم یافت


سگ آدمی رو ولایت پرست

کسی آدمی سان نخواهیم یافت


به دوری که مردم سگی می‌کنند

درو گرگ چوپان نخواهیم یافت


توقع درین دور درد دل است

درو راحت جان نخواهیم یافت


به یوسف‌دلان خوی لطف و کرم

ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت


ازین سان که دین روی دارد به ضعف

درو یک مسلمان نخواهیم یافت


مسلمان همه طبع کافر گرفت

دگر اهل ایمان نخواهیم یافت


شیاطین گرفتند روی زمین

کنون در وی انسان نخواهیم یافت


بزرگان دولت کرامند لیک

کرم زین کریمان نخواهیم یافت


سخاوت نشان بزرگی بود

ولی زین بزرگان نخواهیم یافت


سخا و کرم دوستی علی است

که در آل مروان نخواهیم یافت


وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است

در ایام ایشان نخواهیم یافت


درین شوربختی به جز عیش تلخ

ازین ترش رویان نخواهیم یافت


درین مردگان جان نخواهیم دید

و زین ممسکان نان نخواهیم یافت


توانگر دلی کن، قناعت گزین

که نان زین گدایان نخواهیم یافت


ازین قوم نیکی توقع مدار

کزین ابر باران نخواهیم یافت


درین چهارسو آنچه مردم خرند

به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت


مکن رو ترش ز آنکه بی‌تلخ و شور

ابایی برین خوان نخواهیم یافت


چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس

مقام عزیزان نخواهیم یافت


به جز بیت احزان نخواهیم دید

به جز کید اخوان نخواهیم یافت


به دردی که داریم از اهل عصر

بمیریم و درمان نخواهیم یافت


بگو سیف فرغانی و ختم کن

درین دور احسان نخواهیم یافت

sorna
06-23-2011, 12:06 AM
ای که ز من می‌کنی سؤال حقیقت

من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت


عقل سخن پرور است جاهل ازین علم

نطق زبان آور است لال حقیقت


تا ز کمال یقین چراغ نباشد

رو ننماید بجان جمال حقیقت


بدر تمام آنگهی شوی که برآید

از افق جان تو هلال حقیقت


طایر میمون عشق جو که در آرد

بیضهٔ جان را به زیر بال حقیقت


جمله سخن حرفی از کتابهٔ عشق است

جمله کتب سطری از مثال حقیقت


دل که نباشد مدام منشرح از عشق

تنگ بود اندرو مجال حقیقت


راه خرابات عشق گیر که آنجاست

مدرسه‌ای بهر اشتغال حقیقت


ساقی آن میکده به جام شرابی

لون دو رنگی بشست از آل حقیقت


حی علی العشق گوید از قبل حق

با تو که کردی ز من سال حقیقت ،


گر نفسی از امام شرع مطهر

اذن اذان یابدی بلال حقیقت


شاخ درخت هوا چو گشت شکسته

بیخ کند در دلت نهال حقیقت


خط معما شوی و نقطه زند عشق

صورت حال تو را به خال حقیقت


هست درخشان برون ز روزن کونین

پرتو خورشید بی‌زوال حقیقت


کرده طلوع از ورای سبع سماوات

اختر مسعود بی‌وبال حقیقت


با مه دولت قران کنی چو شرف یافت

کوکب جانت به اتصال حقیقت


تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل

مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟


نیست شو از خویشتن که عرصهٔ هستی

می‌نکند هرگز احتمال حقیقت


شمسهٔ حق‌الیقین چو چشمهٔ خورشید

شعله زنان است در ظلال حقیقت


سفته گر در علم گفت روا نیست

از صدف شرع انفصال حقیقت


تیره مکن آب او به خاک خلافی

کز تو ترشح کند زلال حقیقت


نشو نیابد نهالت ار ندهد آب

شرع چو ریحانت از سفال حقیقت


آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی

سنبل جان تو را غزال حقیقت


وه که ز زاغان اهل قال چه آید

بر سر طوطی خوش مقال حقیقت


حصن تن او خراب شد چو سپردید

قلعهٔ جانش به کوتوال حقیقت


نفس شریفش رسیده بد به شهادت

پیشتر از مرگ در قتال حقیقت


گر دل تو از فراق جان بهراسد

تو نشوی لایق وصال حقیقت


جان و جهان را چو باد و خاک شماری

گر بوزد بر دلت شمال حقیقت


در کف صراف شرع سنگ و ترازوست

معدن جود است در جبال حقیقت


بر در آن معدن از جواهر عرفان

سود کند جان به راس مال حقیقت


والی ملک است شرع تند سیاست

در ملکوت‌آ ببین جلال حقیقت


کوس شریعت کند غریو به تشنیع

گر تو بکوبی برو دوال حقیقت


شرع که در دست حکم قاضی عدل است

مسند او هست پای مال حقیقت


گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت

روی چو بنماید اعتدال حقیقت


عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم

دمدمه می‌کرد در جدال حقیقت،


رستم آن معرکه نبود، از آنش

پنجه بهم در شکست زال حقیقت


جمله شرایع اگر زبان تو باشند

و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت،


تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد

شرح یکی خصلت از خصال حقیقت


مسله‌ای مشکل است یک سخن از من

بشنو و دم در کش از مقال حقیقت


محرم این سر، روان پاک رسول است

جان وی است آگه از کمال حقیقت

sorna
06-23-2011, 12:06 AM
ای مرد فقر! هست تو را خرقهٔ تو تاج

سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج


تو داد بندگی خداوند خود بده

و آنگاه از ملوک جهان می‌ستان خراج


گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق

چون بیضه‌ای نهی مکن آواز چون دجاج


محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست

این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج


چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی

بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج


در نصرت خرد که هوا دشمن وی است

با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج


گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج


چون نفس تند گشت به سختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج


با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج


مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج


هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج


ز اندوه او چو مشعلهٔ ماه روشن است

شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج


مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج


گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟

خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟


گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل

از خاک ره چو قطرهٔ شبنم فتد عجاج


خود کام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج


گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج

sorna
06-23-2011, 12:06 AM
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد


وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد


باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد


آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد


ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد


چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد


در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد


آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد


بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد


زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد


ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد


این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد


بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد


بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد


در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد


آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد


ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد


پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد


ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

sorna
06-23-2011, 12:07 AM
چه خواهد کرد با شاهان ندانم

که با چون من گدایی عشقت این کرد


از اول مهربانی کرد و آنگاه

چو با او مهر ورزیدیم کین کرد


گدایی بر سر کویت نشسته

به رفتن آسمانها را زمین کرد


چو اسبان کرهٔ تند فلک را

سر اندر زیر پای آورد و زین کرد


ز ما هرگز نیاید کار ایشان

چنان مردان توانند این چنین کرد


نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت

نه شیطان را توان روح الامین کرد


کسی کز غیر تو دامن بیفشاند

کلید دولت اندر آستین کرد


تویی ختم نکویان و ز لعلت

نکویی خاتم خود را نگین کرد


چو از تو سیف فرغانی سخن راند

همه آفاق پر در ثمین کرد


غمت را طبع او زینسان سخن ساخت

که گل را نحل داند انگبین کرد

sorna
06-23-2011, 12:07 AM
خسروا خلق در ضمان تواند

طالب سایهٔ امان تواند


غافل از کار خلق نتوان بود

که بسی خلق در ضمان تواند


ظلمها می‌رود بر اهل زمان

زین عوانان که در زمان تواند


چون نوایب هلاک خلق شدند

این جماعت که نایبان تواند


هیچ کس را نماند آسایش

تا چنین ناکسان کسان تواند


مایه بستان ازین چنین مردم

کز پی سود خود زیان تواند


بر کن آتش چو پیهشان بگداز

ز آنکه فربه به آب و نان تواند


با تو در ملک گشته‌اند شریک

راست، گویی برادران تواند


دست ایشان ز ملک کوته کن

ور چو انگشت تو از آن تواند


رومیان همچو گوسپند از گرگ

همه در زحمت از سگان تواند


همچو سگ قصد نان ما دارند

گربگانی که گرد خوان تواند


یا چو سگ پای آدمی گیرند

همچو سگ سر بر آستان تواند


کام خود می‌کنند شیرین لیک

عاقبت تلخی دهان تواند


مردم از سیم و زر چو صفر تهی

از رقوم قلم زنان تواند


به زبانشان نظر مکن زنهار

که به دل دشمنان جان تواند


دعوی دوستی کنند ولیک

دوستان تو دشمنان تواند


تو به رفعت، سپاه تو به اثر

آسمانی و اختران تواند


در زمین مشتری اثر بایند

اخترانی کز آسمان تواند


نیکویی کن که نیکوان به دعا

از حوادث نگاهبان تواند


در زوایای مملکت پیران

داعی دولت جوان تواند


ناصحان همچو سیف فرغانی

سوی فردوس رهبران تواند


آن که منبر نشین موعظتند

به سوی خلد نردبان تواند


تا که بر نطع مملکت ای شاه

دو سه استیزه‌رو رخان تواند


اسب دولت به سر درآید زود

کاین سواران پیادگان تواند

sorna
06-23-2011, 12:07 AM
هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود

همه دانند که از بهر سجود آمد وجود


تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز

مرد، همکاسهٔ نعمت نشود با محمود


هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت

بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود


ای که بر خلق حقت دست و ولایت داده‌ست

خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود


آتش اندر بنهٔ خویش زدی ای ظالم

که به ظلم از دل درویش برآوردی دود


گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب

زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود


ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت

من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود


زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد

که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود


تا گریبان تو از دست اجل بستانند

ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود


پیش ازین بی‌دگران با تو بسی بود جهان

پس ازین با دگران بی‌تو بسی خواهد بود


گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است

هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود


ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن

نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود


نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است

سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود


این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است

هست همچون درم قلب و مس سیم اندود


عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !

دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!


رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد

تا درین خاک بود آب خورد خون آلود


عاقبت بد به جزای عمل خود برسید

خار می‌کاشت از آن گل نتوانست درود


نیک بختان را مقصود رضای حق است

بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود


گر درم داری با خلق کرم کن زیرا

«شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»


سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان

سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود

sorna
06-23-2011, 12:07 AM
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود

چیزی طلب که زندگی جان به آن بود


هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار

تا در زمین جسم تو آب روان بود


آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا

روح سبک ز بار محبت گران بود


چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار

عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود


معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ

از هفت عضو هستی تو جان ستان بود


آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،

کب حیوة از آتش عشقش روان بود


از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال

دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود


این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود

لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود


با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست

جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود


ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به

خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟


خود را مکن میان دل و خلق ترجمان

تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود

sorna
06-23-2011, 12:08 AM
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود

کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!


بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!

بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!


بر سر خاکی که پایگاه من و تست

خون عزیزان بسان آب روان بود


تا کند از آدمی شکم چون لحدپر

پشت زمین همچو گور جمله دهان بود


این تن آواره هیچ جای نمی‌رفت

بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود


آب بقا از روان خلق گریزان

باد فنا از مهب قهر وزان بود


ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف

عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود


رایت اسلام سر شکسته، ازیرا

دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود


بر سر قطب صلاح کار نمی‌گشت

چرخ که گویی مدبرش دبران بود


مردم بی‌عقل و دین گرفته ولایت

حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟


بنگر و امروز بین کزآن کیان است

ملک که دی و پریر از آن کیان بود!


قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند

ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود


ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی

آنچه به میراث از آن آدمیان بود


آنک به سر بار تاج خود نکشیدی

گرد جهان همچو پای کفش کشان بود


گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را

هر که به اصل و نسب امیر کسان بود


نفس نکو ناتوان و در حق مردم

نیک نمی‌کرد هر کرا که توان بود


هر که صدیقی گزید دوستی او

سود نمی‌کرد و دشمنیش زیان بود


تجربه کردیم تا بدیش یقین شد

هر که کسی را به نیکوییش گمان بود


سر که کند مردمی فتاده ز گردن

نان که خورد آدمی به دست سگان بود


دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب

خون جگر خورده هر که را غم نان بود


همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن

مرگ ز راحت به خلق مژده‌رسان بود


زر و درم چون مگس ملازم هر خس

در و گهر چون جرس حلی خران بود


من به زمانی که در ممالک گیتی

هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،


شرع الاهی و سنت نبوی را

هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،


نیک نظر کردم و بهر که ز مردم

چشم وفا داشتم به وعده زبان بود


ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان

مادر ایام را چنین پسران بود


آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم

جام طربشان به لهو جرعه فشان بود


کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن

دست همه بهر قبض همچو بنان بود


زاستدن نان و آب خلق چو آتش

سرخ به روی و سیاه‌دل چو دخان بود


شعر که نقد روان معدن طبع است

بر دل این ممسکان به نسیه گران بود


بوده جهان همچو باغ وقت بهاران

ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود


از پی آیندگان ز ماضی و حالی

گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود


هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت

روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود


مسکن من ملک روم مرکز محنت

آقسرا شهر و خانه‌دار هوان بود


حمد خداوند گوی سیف و همی کن

شکر که نیک و بد جهان گذران بود


سغبهٔ ملکی مشو که پیشتر از تو

همچو زن اندر حبالهٔ دگران بود


همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا

دیده‌وری کو به آخرت نگران بود


در نظر اهل دل چگونه بود مرد

آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود

sorna
06-23-2011, 12:08 AM
حسن هر جا که در جهان برود

عشق در پی چو بی‌دلان برود


حسن هر جا به دلستانی رفت

عشق بر کف نهاده جان برود


حسن لیلی صفت چو حکمی کرد

عشق مجنون سلب بر آن برود


در پی حسن دلربا هر روز

عشق بی‌بال جان فشان برود


گر تو شرح کتاب حسن کنی

مهر و مه چون ورق در آن برود


هر چه در مکتب خبر علم است

جمله بر تختهٔ عیان برود


نقطهٔ عشق اگر پذیرد بسط

بت به مسجد فغان کنان برود


عشق خورشید و بود ما سایه است

هر کجا این بیاید آن برود


سر عشقم چو بر زبان آمد

گر بگویم مرا زبان برود


ره‌نورد بیان چو سربکشد

ترسم از دست من عنان برود


به سخن گفتم از دل تنگم

انده حسن دلستان برود


بر من این داغ از آتش عشق است

که به آب از من این نشان برود


دل که فرمانش بر جهان برود

کرد حکمی که جان بر آن برود


گرد میدان انفس و آفاق

همچو گویی به سر دوان برود


از نشانهای او دل است آگاه

هر کجا دل دهد نشان برود …

sorna
06-23-2011, 12:08 AM
چو دلبرم سر درج مقال بگشاید

ز پستهٔ شکرافشان زلال بگشاید


چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة

از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید


چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود

چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید


سپید مهرهٔ روز و سیاه دانهٔ شب

مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید


به روز نبود حاجت چو پردهٔ شب، زلف

ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید


پرآب نغمهٔ تردست او ز رود و رباب

هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید


عقیق بارد چشمم چو لعل‌گون پرده

ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید


بیاد دوست دل تنگ همچو غنچهٔ ماست

چو جیب گل که به باد شمال بگشاید


به پای شوق کنم رقص و سر بیفشانم

چو دست وجد گریبان حال بگشاید


به چشم روح ببینم جلال او چو مرا

دل از مشاهدهٔ آن جمال بگشاید


حدیث جادویی سامری حرام شناس

به غمزه چون در سحر حلال بگشاید


به مدح دایرهٔ روی او اگر نقطه است

عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید …

sorna
06-23-2011, 12:09 AM
ای قوم درین عزا بگریید

بر کشتهٔ کربلا بگریید


با این دل مرده خنده تا چند

امروز درین عزا بگریید


فرزند رسول را بکشتند

از بهر خدای را بگریید


از خون جگر سرشک سازید

بهر دل مصطفی بگریید


وز معدن دل به اشک چون در

بر گوهر مرتضی بگریید


با نعمت عافیت به صد چشم

بر اهل چنین بلا بگریید


دلخستهٔ ماتم حسینید

ای خسته دلان، هلا! بگریید


در ماتم او خمش مباشید

یا نعره زنید یا بگریید


تا روح که متصل به جسم است

از تن نشود جدا بگریید


در گریه سخن نکو نیاید

من میگویم شما بگریید


بر دنیی کم بقا بخندید

بر عالم پر عنا بگریید


بسیار درو نمی‌توان بود

بر اندکی بقا بگریید


بر جور و جفای آن جماعت

یک دم ز سر صفا بگریید


اشک از پی چیست تا بریزید

چشم از پی چیست تا بگریید


در گریه به صد زبان بنالید

در پرده به صد نوا بگریید


تا شسته شود کدورت از دل

یک دم ز سر صفا بگریید


نسیان گنه صواب نبود

کردید بسی خطا بگریید


وز بهر نزول غیث رحمت

چون ابر گه دعا بگریید

sorna
06-23-2011, 12:09 AM
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر

سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر


پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو

کای همه ایام تو میمون‌تر از روز ظفر


اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین

ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر


مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف

نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر


هم به تیغی ملک دار و هم به ملکی کامران

هم به اصلی پادشاه و هم به عدلی نامور


ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم

ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر


باز را کوته شود از بال او منقار قهر

گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر


آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشه‌ها

آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر


ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم

وی معالی جمع در تو چون معانی در صور


ای به دولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر

وی به شادی مشتغل، انده گنان را غم بخور


هم به دست عدل گردان پشت حال ما قوی

هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر


کاندرین ایام ای خاقان کسری معدلت

ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر


تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان

اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر


عارفان بی‌جای و جامه عالمان بی‌نان و آب

خانقه بی‌فرش و سقف و مدرسه بی‌بام و در


هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل

هم غذای روح درویشان شده خون جگر


خرقه می‌پوشند چون مسکین خداوندان مال

لقمه می‌خواهند چون سایل نگهبانان زر


قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز

کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر


مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر

چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر


ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه‌کنان

هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه‌گر


ظالمان خون ریز چون فصاد و زیشان خلق را

خون دل سر بر رگ جان می‌زند چون نیشتر


هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند

ظالمان خانه‌سوز و کافران پرده در


از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار

یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده‌تر


اشکم گور است و پهلوی لحد بر پشت خاک

گر کسی خواهد که اندر مامنی سازد مقر


چون نزول عیسی اندر عهد ما ناممکن است

عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر


عدل تو درشان ما دولت بود درشان تو

در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر


دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره‌دار

کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر


از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم

و از برای بار حاجت نیست عیسی را به خر


نام ظالم بد بود امروز و فردا حال او

آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر


چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو

اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر


محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک

ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر


با شما بودند چندین ملک جویان همنشین

وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر


حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان

ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر


هر یکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان

هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر


تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان

هر که او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر


روز دولت را اگر باشد هزاران آفتاب

شب شمر هر گه که مظلومی بنالد در سحر


بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست

ملک دنیا بی‌زوال و کار دولت بی‌غیر


عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت

اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر


ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک

وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر،


سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی بازگفت

باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر


سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود

خوش بود در کام اگر چه بی‌نمک باشد شکر


یادگیر این پند موزون را که اندر نظم اوست

بیتها بحر معانی، لفظها گنج گهر


چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست

این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر


من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را

از برای حق نعمت پند دادم این قدر


خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس

مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر


ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم

گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر


تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد

تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر،


هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان

باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر


همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف

قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر

sorna
06-23-2011, 12:09 AM
ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر

وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر


خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم

ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر


سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب

غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر


دختر نعش گواهی نتواند دادن

که چنو زاده بود مادر ایام پسر


در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک

به نکویی نبود جنس تو از نوع بشر


به جمال تو درین عهد نیامد فرزند

وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر


حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان

پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر


آفتابی تو و هر ذره که یابد نظرت

نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر


رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله

بوی از طرهٔ مشکین تو دارد عنبر


گل رو خوب به حسن است ولی دارد حسن

از گل روی تو زینت چو درختان ز زهر


نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن

حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر


با چنین حسن و جمال ار به خودش راه دهی

از تو آراسته گردد چو عروس از زیور …

sorna
06-23-2011, 12:10 AM
من بلبلم و رخ تو گلزار

تو خفته من از غم تو بیدار


جانا تو به نیکویی فریدی

وین زلف چو عنبر تو عطار


گفتم که چو روی گل ببینم

کمتر کنم این فغان بسیار


شوق گل روی تو چو بلبل

هر لحظه در آردم به گفتار


من در طلب تو گم شده‌ستم

خود گم شده چون بود طلبکار؟


بر من همه دوستان بگریند

هر گه که بنالم از غمت زار


دل، خسته نگردد از غم تو

هرگز نبود ز مرهم آزار


از دانهٔ خال تو دل من

در دام هوای تو گرفتار


بسیار تنم بجان بکوشید

تا دل ندهد به چون تو دلدار


با یوسف حسن تو نرستم

زین عشق چو گرگ آدمی‌خوار


چون جان به فنای تن نمیرد

آن دل که ز عشق گشت بیمار


چون کرد بنای آبگیری

بر خاک در تو اشک گل کار،


وقت است کنون که که رباید

رنگ رخ من ز روی دیوار


در دست غم تو من چو چنگم

و اسباب حیوة همچو او تار


چنگی غم تو ناخن جور

گو سخت مزن که بگسلد تار


ای لعل تو شهد مستی انگیز

وی چشم تو مست مردم آزار


دریاب که تا تو آمدی، رفت

کارم از دست و دستم از کار


اندوه فراخ رو به صد دست

بر تنگ دلم همی نهد بار


دور از تو هر آن کسی که زنده‌است

بی روی تو زنده ای‌ست مردار


در دایرهٔ وجود گشتم

با مرکز خود شدم دگربار


بر نقطهٔ مهرت ایستادم

تا پای ز سر کنم چو پرگار


افتاد از آن زمان که دیدیم

ناگه رخ چون تو شوخ عیار،


هم خانهٔ ما به دست نقاب

هم کیسهٔ ما به دست طرار


در دوستی تو و ره تو

مرد اوست که ثابت است و سیار


گر بر در تو مقیم باشد

سگ سکه بدل کند در آن غار


آن شب که بهم نشسته باشیم

در خلوت قرب یار با یار


هم بیم بود ز چشم مردم

هم مردم چشم باشد اغیار


پر نور چو روی روز کرده

شب را به فروغ شمع رخسار


در صحبت دوست دست داده

من سوخته را بهشت دیدار


در پرسش ما شکر فشانده

از پستهٔ تنگ خود به خروار


کای در چمن امید وصلم

چیده ز برای گل بسی خار


جام طرب و هوای خود را

در مجلس ما بگیر و بگذار


آن دم به امید مستی وصل

بر بنده رگی نماند هشیار


بیرون شده طبع آرزو جوی

بی خود شده عقل خویشتن دار


بر صوفی روح چاک گشته

در رقص دل از سماع اسرار


در چشم ازو فزوده نوری

در خانه ز من نمانده دیار


چون از افق قبای عاشق

سر بر زده آفتاب انوار


او وحدت خویش کرده اثبات

اندر دل او به محو آثار


ای از درمی به دانگی کم

خرم به زیادتی دینار


مشتی گل تست در کشیده

در چشم هوای تو چو گلنار


دلشاد به عالمی که در وی

کس سر نشود مگر به دستار


دستت نرسد بدو چو در پاش

این هر دو نیفگنی به یکبار


تا پر هوا ز دل نریزد

جانت نشود چو مرغ طیار


ای طالب علم! عاشقی ورز

خود را نفسی به عشق بسپار


کاندر درجات فضل پیش است

عشق از همه علمها به مقدار


در مدرسهٔ هوای او کس

عالم نشود به بحث و تکرار


گر طالب علم این حدیثی

بشکن قلم و بسوز طومار


چون عشق لجام بر سرت کرد

دیگر نروی گسسته افسار


تو مؤمن و مسلمی و داری

یک خانه پر از بتان پندار


در جنب تو دشمنان کافر

در جیب تو سروران کفار


تو با همه متحد به سیرت

تو با همه متفق به کردار


دایم ز شراب نخوت علم

سر مست روی به گرد بازار


جهل تو تویی تست وزین علم

تو بی‌خبر ای امام مختار


تا تو تویی ای بزرگ خود را

با آن همه علم جاهل انگار


رو تفرقه دور کن ز خاطر

رو آینه پاک کن ز زنگار


کاری می‌کن که ننگ نبود

از کار جهان پر و تو بی کار


وین نیز بدان که من درین شعر

تنبیه تو کرده‌ام نه انکار


گر یوسف دلربای ما را

هستی به عزیز جان خریدار،


ما یوسف خود نمی‌فروشیم

تو جان عزیز خود نگهدار


مقصود من از سخن جز او نیست

جز مهره چه سود باشد از مار


من روی غرض نهفته دارم

در برقع رنگ پوش اشعار

sorna
06-23-2011, 12:10 AM
چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار

یاد او می‌دهدم رنگ گل و بوی بهار


بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک

در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار


چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟

خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار


من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون

حسن رخسار گل افزود جمال گلزار


باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه

دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار


ز آتش لاله علمدار شده دامن طور

شاخ چون جیب کلیم است محل انوار


دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است

بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار


آب روی چمن افزوده به نزد مردم

شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار


لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی

که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار


رعد تا صور دمیده‌ست و زمین زنده شده

همبر سدره و طوبی‌ست درخت از ازهار


راست چون مردهٔ مبعوث دگر باره بیافت

کسوهٔ نو ز ریاحین چمن کهنه شعار


حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت

وقت آن است که جانان بنماید دیدار

sorna
06-23-2011, 12:10 AM
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار

بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه‌دار


ناگهان چون بگشادی در دکان جمال

گل فروشان چمن را بشکستی بازار


سورهٔ یوسف حسن تو همی خواند مگر

آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار


دهن خوش دم تو مردهٔ دل را عیسی

شکن طرهٔ تو زندهٔ جان را زنار


صفت نقطهٔ یاقوت دهانت چه کنم

کاندر آن دایره اندیشه نمی‌یابد بار


به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند

پستهٔ چرب زبان و شکر شیرین کار


قلم صنع برد از پی تصویر عقیق

سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار


برقع روی تو از پرتو رخسارهٔ تو

هست چون ابر که از برق شود آتش‌بار


آتش روی تو را دود بود از مه و خور

شعر زلفین تو را پود بود از شب تار


با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید

شود از عکس رخت دانهٔ در چون گلنار


بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج

گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار


باز سودای تو را زقهٔ جان در چنگل

مرغ اندوه تو را دانهٔ دل در منقار


تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان

من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار


سپر افگندم در وصف کمان ابروت

بی‌زبان مانده‌ام همچو دهان سوفار


آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود

طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار


ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او

شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار


حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست

جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار


مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم

مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار


آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند

از غبار درت اشباح و صور بر دیوار


آسمان را و زمین را شود از پرتو تو

ذره‌ها جمله چو خورشید و کواکب اقمار


من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر

خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار


می‌نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین

خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار


عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش

همچو حلاج زند مرد علم بر سردار


ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن

تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار


گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن

پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار


ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود

آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار


بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد

خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار


ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد

ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار


عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان

ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار


چه کنم وصف جمال تو که از آرایش

بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار


با مهم غم عشق تو به یکبار ببست

در دکان کفایت خرد کارگزار …

sorna
06-23-2011, 12:10 AM
ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر

به نکته لعل تو می‌بارد از زبان گوهر


ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی

سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر


دل مرا که به باران فیض تو زنده است

ز مهر تست صدف‌وار در میان گوهر


بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست

و گرنه قیمت خود می‌کند بیان گوهر


دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد

که جمع می‌نشود خاک با چنان گوهر


نمود عشق تو از آستین غیرت دست

فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر


درم ز دیده چکد چون شود به گاه سخن

زناردان شکر پاش تو روان گوهر


تو راست ز آن لب نوشین همه سخن شیرین

تو راست ز آن در دندان همه دهان گوهر


ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی

دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر


چو در به رشته تعلق گرفت عشق به من

اگر چه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر


همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد

به جای بیضه نهد اندر آشیان گوهر


نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا

که دید هرگز با بحر توامان گوهر؟


صدف مثال میان پر کند جهان از در

چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر


دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی

همی کند لب لعلت درو نهان گوهر


به جان فروشی از آن لب تو بوس و این عجب است

که در میانهٔ معدن بود گران گوهر


ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد

چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر


ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست

بلی از آتش و آب است بی‌زیان گوهر


عروس حسن تو در جلوه آمد و عجب است

که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر


چو چنگ وقت سماع از میان زیورها

چو تو به رقص در آیی کند فغان گوهر …

sorna
06-23-2011, 12:11 AM
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!

امیر سخت دل سست رای بی‌تدبیر!


به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت

اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر


تو ای امیر! اگر خواجهٔ غلامانی

تو بنده‌ای و تو را از خدای نیست گزیر


جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند

که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر


ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف

ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر


به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه

امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر


دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم

درو محبت دنیاست چون نگین در قیر


ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی

ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر


کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان

بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!


تو راست میل و محابا که زر برد ظالم

تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر


شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل

وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر


تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر

دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر


زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را

برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر


تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار

که تن پرست کند در نجات جان تقصیر


تو تن‌پرست و تو را گفته روح عیسی نطق

برای نفس که خر چند پروری به شعیر!


ز قید شرع که جان است بندهٔ حکمش

دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر


به نزد زنده‌دلان بی‌حضور خواهی مرد

که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر


رعیت‌اند عیالت ، چو مادر مشفق

بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر


که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک

مدام بر سر این قطب می‌کند تدویر


ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی

تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر


بگیردت به ید قدرت و کند محبوس

و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر


چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی

رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر


سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید

وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر


عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد

که آتش است و گر شعله‌ای ندارد اثیر


به موعظت نتوانم تو را به راه آورد

سفال را نتواند که زر کند اکسیر


به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن

که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر


اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد

که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر


و گر به نزد تو خار است عارفان دانند

که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر


خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد

اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر


به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان

به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر


چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی

چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر

sorna
06-23-2011, 12:11 AM
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر


فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر


بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر


چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر


از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر


از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر


با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر


بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر


در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر


علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست

خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر


اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر


دانستم از صفات که ذاتت منزه است

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر


در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر


هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو

در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر


اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر


منظومهٔ ثنای تو تالیف می‌کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر


تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر


کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر


گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر


در آروزی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!


رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر

رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر


گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر


ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر


روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!


گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،


با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر


من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر


از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر


نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر


تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر


فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس

ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!

sorna
06-23-2011, 12:11 AM
ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر


در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر


چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر


چون تو نه آنی که ره بری به معانی

جمله جهان نیکوان خوب صور گیر


گر بجهد آتشی ز زند عنایت

سوختهٔ دل به پیش او بر و در گیر


یار اگرت از نگین خویش کند مهر

نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر


پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید

جملهٔ آفاق را به زیر نظر گیر


باز دلت چون به دام عشق در افتاد

خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر


مرغ سعادت به شام چون نگرفتی

دام تضرع بنه به وقت سحر گیر


جان شریف تو مغز دانهٔ نفس است

سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر


چون سر تو زیر دست راهبری نیست

جملهٔ اعضای خویش پای سفر گیر


بگذر ازین پستی از بلندی همت

وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر


صدق ابوبکر را علم کن و با خود

تیغ علی‌وار زن، جهان چو عمر گیر


سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

دامن معشوق را به دست ظفر گیر


عیب عملهای خویشتن چو ببینی

بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

sorna
06-23-2011, 12:12 AM
ما را به بوسه چون بگرفتیم در برش

آب حیوة داد لب همچو شکرش


گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز

او دست در بر من و من دست در برش


در وصف او اگر چه اشارات کرده‌اند

ما وصف می‌کنیم به قانون دیگرش


بسیار خلق چون شکر و عود سوختند

ز آن روی همچو آتش و خط چو عنبرش


بفروخت در زجاجهٔ تاریک کاینات

مصباح نور اشعهٔ خورشید منظرش


بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ

در سایهٔ حمایت روی منورش


سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست

این مه که مفردات نجومند لشکرش


طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش

جبریل آشیانه کند زیر شهپرش


آرایش عروس جمالش مکن که نیست

با آن کمال حسن، نیازی به زیورش


خورشید کیمیایی گر خاک زر کند

با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش


دل سست گشت آینهٔ سخت روی را

هر گه که داشت روی خود اندر برابرش


هر کو چو من به وصف جمالش خطی نوشت

شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش


آب حیوة یافت خضروار بی‌خلاف

لب تشنه‌ای که می‌طلبد چون سکندرش


آن را که آبخور می عشق است حاصل است

بر هر کنار جوی، لب حوض کوثرش


صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می

هر کو شراب عشق در آمد به ساغرش


آن دلبری که جمله جمال است نعت او

نام‌آوری‌ست کاسم جمیل است مصدرش


در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را

هر در که یافت گوش ز لعل سخنورش


رو مستقیم باش اگر خوض می‌کنی

در بحر عشق او که صراط است معبرش


بی‌داروی طبیب غم او بسی بمرد

بیمار دل که هست امانی مزورش


هر ذره‌ای که از پی خورشید روی او

یک شب به روز کرد مهی گشت اخترش


بر فرق خویش تاج حیوة ابد نهاد

آن کس که باز یافت به سر نیش خنجرش


و آن را که نور عشق ازل پیش رو نبود

ننموده ره به شمع هدایت پیمبرش


ای دلبری که هر که تو را خواست، وصل تو

جز در فراق خویش نگردد میسرش


نبود به هیچ باغ چو تو سرو میوه‌دار

باغ ار بهشت باشد و رضوان کدیورش


نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح

آن معدن جمال که هستی تو گوهرش


فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد

مرده سری بر آورد از خاک محشرش


در بوتهٔ جحیم گدازند هر که را

بی سکهٔ غم تو بود جان چون زرش


پیوستگان عشق تو از خود بریده‌اند

آن کو خلیل تست چه نسبت به آزرش …

sorna
06-23-2011, 12:12 AM
ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!

به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف


به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی

به ملک عالم معنی نگر ورای حروف


مدبرات امورند در مصالح خلق

ستارگان معانیش بر سمای حروف


عروس معنی او بهر چشم نامحرم

فرو گذاشته بر روی پرده‌های حروف


خلیفه‌وار بدیدی امام قرآن را

لباس خویش سیه کرده از کسای حروف


ز وجد پاره کنی جامه‌گر برون آید

برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف


عزیر قرآن در مصر جامع مصحف

فراز مسند الفاظ و متکای حروف


شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف

نمود از دل جام جهان نمای حروف


حدیث گنج معانی همی کند با تو

زبان قرآن، در کام اژدهای حروف


دل صدف صفتت بر امید در ثواب

ز بحر قرآن قانع به قطره‌های حروف


به کام جان برو آب حیوة معنی نوش

ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف


مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را

پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف


قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا

نهاده خازن رحمت برو غطای حروف


عرب اگر چه به گفتار سحر می‌کردند

از ابتدای الف تا به انتهای حروف،


حبال دعوی برداشتند چون بفگند

کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف


به دوستانش فرستاد نامه‌ای ایزد

که ره برند به مضمونش از سخای حروف


پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه

چنان که حرف الف هست پیشوای حروف


به آفتاب هدایت مگر توانی دید

که ذره‌های معانی است در هوای حروف


اگر مرکب گردد چو صورت و بیند

بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،


به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل

خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف


بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم

که ترک علم معانی مکن برای حروف …

sorna
06-23-2011, 12:12 AM
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!


آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!


ای از برای بردن گنجینه‌های مور

چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!


زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست

جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک


ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!


فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!


ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!


در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور

تن پروری به نان و به آب از برای خاک


در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک


بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک


آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک


ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را

خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!


داروی درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک


زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالب است درین دور انای خاک


در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک


بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند به زیر غطای خاک


ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک!


گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک


بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!


از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک


دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک


بستان عدن پر گل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک


ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک


جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانهٔ وحشت‌فزای خاک


در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک


خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک


آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک


خود شیر شادیی نرساند به کام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک


عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است

آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک


گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک


آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش

بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک


بی‌عشق مرد را علم همت است پست

بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک


ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر

خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک


تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک


و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک


حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک


گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک


ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک


از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند

در سایهٔ عنایت تو ذره‌های خاک


تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک


از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک

ناورد محنت است درین تنگنای خاک

sorna
06-23-2011, 12:13 AM
سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ

که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ


چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای

چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ


اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم

به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ


عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من

به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ


کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت

چو صیرفی‌ست که با زر کند برابر سنگ


تو همچو آب لطیفی از آن همی داری

مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ


چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک

رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ


کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه

اولاغ عمر سقط می‌شود بهر فرسنگ


پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم

به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ


دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد

چرا ز مرکز خود می‌کنی فروتر سنگ


مرا به چنگ جفا می‌زنی و می‌گویی

که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ


ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش

که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ


بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند

که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ


نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل

نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ


ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد

ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ


نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل

نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ


بنای کعبهٔ مهرت چو می‌نهاد دلم

به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ


مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت

فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ


حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر

رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ


ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک

در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ …

sorna
06-23-2011, 12:13 AM
ای که اندر ملک گفتی می‌نهم قانون عدل

ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل


این امیرانی که بیماران حرص‌اند و طمع

همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل


دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم

بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل


ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد

خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل


ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور

گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل


چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام

هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل


دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند

وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل


آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین

چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل


گر چه عدل و دین نمی‌دانی ولی می‌دان که هست

راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل


اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،

بهر عریانان ظلمت صدره‌ای زاکسون عدل


حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند

مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل


باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را

خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل


آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته

مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل


تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک

هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل


گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو

جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل


تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین

خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل


ظلمت ظلمت‌گر از پشت زمین برخاستی

روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل


حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را

گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل


سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم

راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل