توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دفتر اول از مثنوی
sorna
06-22-2011, 08:54 PM
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من سر من از نالهی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد نی حریف هرکه از یاری برید
پردههااش پردههای ما درید همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
sorna
06-22-2011, 08:54 PM
کوزهی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد
صد نوا چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
sorna
06-22-2011, 08:54 PM
عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفص چون میطپید داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب مینامد بدست آب را چون یافت خود کوزه شکست
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست دردمند و خستهام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
sorna
06-22-2011, 08:55 PM
ظاهر شدن عجزحکیماناز معالجه کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجدهگاه از اشک شه پر آب شد
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو میدانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه میدانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست
چونک آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجش سحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
چون رسید آن وعدهگاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد
بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچ بنمودند سر
دید شخصی فاضلی پر مایهای
آفتابی درمیان سایهای
میرسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
نیستوش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست
آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید
شه به جای حاجیان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رف
هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چو عمر
از برای خدمتت بندم کمر
sorna
06-22-2011, 08:55 PM
ازخداوند ولیالتوفیق درخواستن توفیق رعایت ادب درهمه
حالها وبیان کردن وخامت ضررهای بیادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان در میرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
درمیان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرصآوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هر که بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب بر نور گشتست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب
sorna
06-22-2011, 08:55 PM
ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند
دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت
پرس پرسان میکشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر
گفت ای نور ح ق و دفع حرج
معنیالصبر مفتاح الفرج
ای لقای تو جواب هر سوال
مشکل از تو حل شود بیقیل و قال
ترجمانی هرچه ما را در دلست
دستگیری هر که پایش در گلست
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا
انت مولیالقوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لن لم ینته
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
sorna
06-22-2011, 08:56 PM
بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
قصهی رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست ویران کردهاند
بیخبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بروی نهفت
لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دلست
تن خوشست و او گرفتار دلست
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی کش امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد می توان هم مثل او تصویر کرد شمس جان کو خارج آمد از اثیر نبودش در ذهن و در خارج نظیر در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او
چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چونک آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم بر تافتست
بوی پیراهان یوسف یافتست
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیرالمفیق
ان تکلف او تصلف لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بیغلول
بازگو دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
افتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش از این از شمش تبریزی مگوی
آین ندارد آخر از آغاز گوی
رو تمام این حکایت باز گوی
sorna
06-22-2011, 08:56 PM
گفت ای شه خلوتی کن خانهرا
دور کن هم خویش و هم بیگانهرا
کس ندارد گوش دردهلیزها
تا بپرسم زین کنیزکچیزها
خانه خالی ماند و یک دیارنه
جز طبیب و جز همان بیمارنه
نرم نرمک گفت شهر توکجاست
که علاج اهل هر شهریجداست
واندر آن شهر از قرابتکیستت
خویشی و پیوستگی باچیستت
دست بر نبضش نهاد و یکبیک
باز میپرسید از جورفلک
چون کسی را خار در پایشجهد
پای خود را بر سر زانونهد
وز سر سوزن همی جویدسرش
ور نیابد میکند با لبترش
خار در پا شد چنیندشواریاب
خار در دل چون بود وا دهجواب
خار در دل گر بدیدی هرخسی
دست کی بودی غمان را برکسی
کس به زیر دم خر خارینهد
خر نداند دفع آن برمیجهد
بر جهد وان خار محکمترزند
عاقلی باید که خاریبرکند
خر ز بهر دفع خار از سوز ودرد
جفته میانداخت صد جا زخمکرد
آن حکیم خارچین استادبود
دست میزد جابجامیآزمود
زان کنیزک بر طریقداستان
باز میپرسید حالدوستان
با حکیم او قصهها میگفتفاش
از مقام و خواجگان و شهر وباش
سوی قصه گقتنش میداشتگوش
سوی نبض و جستنش میداشتهوش
تا که نبض از نام کی گرددجهان
او بود مقصود جانش درجهان
دوستان و شهر او رابرشمرد
بعد از آن شهری دگر را نامبرد
گفت چون بیرون شدی از شهرخویش
در کدامین شهر بودستی توبیش
نام شهری گفت و زان هم درگذشت
رنگ روی و نبض او دیگرنگشت
خواجگان و شهرها را یک بهیک
باز گفت از جای و از نان ونمک
شهر شهر و خانه خانه قصهکرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشتزرد
نبض او بر حال خود بدبیگزند
تا بپرسید از سمرقند چوقند
نبض جست و روی سرخ و زردشد
کز سمرقندی زرگر فردشد
چون ز رنجور آن حکیم این رازیافت
اصل آن درد و بلا را بازیافت
گفت کوی او کدامست درگذر
او سر پل گفت و کویغاتفر
گفت دانستم که رنجت چیستزود
در خلاصت سحرها خواهمنمود
شاد باش و فارغ و آمن کهمن
آن کنم با تو که باران باچمن
من غم تو میخورم تو غممخور
بر تو من مشفقترم از صدپدر
هان و هان این راز را با کسمگو
گرچه از تو شه کند بس جست وجو
خانهی اسرار تو چون دلشود
آن مرادت زودتر حاصلشود
گفت پیغامبر که هر که سرنهفت
زود گردد با مراد خویشجفت
دانه چون اندر زمین پنهانشود
سر او سرسبزی بستانشود
زر و نقره گر نبودندینهان
پرورش کی یافتندی زیرکان
وعدهها و لطفهای آنحکیم
کرد آن رنجور را آمن زبیم
وعدهها باشد حقیقیدلپذیر
وعدهها باشد مجازی تا سهگیر
وعدهی اهل کرم گنجروان
وعدهی نا اهل شد رنجروان
sorna
06-22-2011, 08:56 PM
دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زان شمهای آگاه کرد گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور
sorna
06-22-2011, 08:56 PM
فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت ای شده اندر سفر با صد رضا
خود بهپای خویش تا سوءالقضا در خیالش ملک و عز و مهتری
گفت عزراییل رو آری بری چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش بهپیش شه طبیب سوی شاهنشاه بردندش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز شاه دید او را بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد پس حکیمش گفت کای سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود شه بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را مدت شش ماه میراندند کام
تا بهصحت آمد آن دختر تمام بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود کاش کان هم ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان آنک کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسپد خون من بر مناست امروز و فردا بر ویاست
خون چون من کس چنین ضایع کیاست گر چه دیوار افکند سایهی دراز
بازگردد سوی او آن سایه باز این جهان کوهاست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک زانکه عشق مردگان پاینده نیست
زانکه مرده سوی ما آینده نیست عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر عشق آن زنده گزین کو باقیاست
کز شراب جانفزایت ساقیاست عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
sorna
06-22-2011, 08:57 PM
بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
کشتن آن مرد بر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم او نکشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهام اله آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آن را در نیابد عام خلق آنک از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید بود عین صواب آنک جان بخشد اگر بکشد رواست
نایبست و دست او دست خداست همچو اسمعیل پیشش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جان پاک احمد با احد عاشقان آنگه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کشند شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد تو گمان بردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی بهر آنست این ریاضت وین جفا
تا بر آرد کوره از نقره جفا بهر آنست امتحان نیک و بد
تا بجوشد بر سر آرد زر زبد گر نبودی کارش الهام اله
او سگی بودی دراننده نه شاه پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او لیک نیک بد نما گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب تو بی پر مپر آن گل سرخست تو خونش مخوان
مست عقلست او تو مجنونش مخوان گر بدی خون مسلمان کام او
کافرم گر بردمی من نام او میبلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصهی الله بود آن کسی را کش چنین شاهی کشد
سوی بخت و بهترین جاهی کشد گر ندیدی سود او در قهر او
کی شدی آن لطف مطلق قهرجو بچه میلرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام نیم جان بستاند و صد جان دهد
آنچ در وهمت نیاید آن دهد تو قیاس از خویش میگیری ولیک
دور دور افتادهای بنگر تو نیک
sorna
06-22-2011, 08:57 PM
حكايت بقال و طوطى و روغن ريختن طوطى در دكان
بود بقالى و وى را طوطيى خوش نوايى سبز و گويا طوطيى
بر دكان بودى نگهبان دكان نكته گفتى با همه سوداگران
در خطاب آدمى ناطق بدى در نواى طوطيان حاذق بدى
جست از سوى دكان سويى گريخت شيشههاى روغن گل را بريخت
از سوى خانه بيامد خواجهاش بر دكان بنشست فارغ خواجهوش
ديد پر روغن دكان و جامه چرب بر سرش زد گشت طوطى كل ز ضرب
روزكى چندى سخن كوتاه كرد مرد بقال از ندامت آه كرد
ريش بر مىكند و مىگفت اى دريغ كافتاب نعمتم شد زير ميغ
دست من بشكسته بودى آن زمان كه زدم من بر سر آن خوش زبان
هديهها مىداد هر درويش را تا بيابد نطق مرغ خويش را
بعد سه روز و سه شب حيران و زار بر دكان بنشسته بد نوميد وار
مىنمود آن مرغ را هر گون شگفت تا كه باشد كاندر آيد او بگفت
جولقيى سر برهنه مىگذشت با سر بىمو چو پشت طاس و طشت
طوطى اندر گفت آمد در زمان بانگ بر درويش زد كه هى فلان
از چه اى كل با كلان آميختى تو مگر از شيشه روغن ريختى
از قياسش خنده آمد خلق را كو چو خود پنداشت صاحب دلق را
كار پاكان را قياس از خود مگير گر چه ماند در نبشتن شير و شير
جمله عالم زين سبب گمراه شد كم كسى ز ابدال حق آگاه شد
همسرى با انبيا برداشتند اوليا را همچو خود پنداشتند
گفته اينك ما بشر ايشان بشر ما و ايشان بستهى خوابيم و خور
اين ندانستند ايشان از عمى هست فرقى در ميان بىمنتها
هر دو گون زنبور خوردند از محل ليك شد ز ان نيش و زين ديگر عسل
هر دو گون آهو گيا خوردند و آب زين يكى سرگين شد و ز ان مشك ناب
هر دو نى خوردند از يك آب خور اين يكى خالى و آن پر از شكر
صد هزاران اين چنين اشباه بين فرقشان هفتاد ساله راه بين
اين خورد گردد پليدى زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا
اين خورد زايد همه بخل و حسد و آن خورد زايد همه نور احد
اين زمين پاك و ان شوره ست و بد اين فرشتهى پاك و ان ديو است و دد
هر دو صورت گر بهم ماند رواست آب تلخ و آب شيرين را صفاست
جز كه صاحب ذوق كى شناسد بياب او شناسد آب خوش از شوره آب
سحر را با معجزه كرده قياس هر دو را بر مكر پندارد اساس
ساحران موسى از استيزه را بر گرفته چون عصاى او عصا
زين عصا تا آن عصا فرقى است ژرف زين عمل تا آن عمل راهى شگرف
لعنة اللَّه اين عمل را در قفا رحمه اللَّه آن عمل را در وفا
كافران اندر مرى بوزينه طبع آفتى آمد درون سينه طبع
هر چه مردم مىكند بوزينه هم آن كند كز مرد بيند دمبهدم
او گمان برده كه من كژدم چو او فرق را كى داند آن استيزه رو
اين كند از امر و او بهر ستيز بر سر استيزه رويان خاك ريز
آن منافق با موافق در نماز از پى استيزه آيد نى نياز
در نماز و روزه و حج و زكات با منافق مومنان در برد و مات
مومنان را برد باشد عاقبت بر منافق مات اندر آخرت
گر چه هر دو بر سر يك بازىاند هر دو با هم مروزى و رازىاند
هر يكى سوى مقام خود رود هر يكى بر وفق نام خود رود
مومنش خوانند جانش خوش شود ور منافق تيز و پر آتش شود
نام او محبوب از ذات وى است نام اين مبغوض از آفات وى است
ميم و واو و ميم و نون تشريف نيست لفظ مومن جز پى تعريف نيست
گر منافق خوانىاش اين نام دون همچو كژدم مىخلد در اندرون
گرنه اين نام اشتقاق دوزخ است پس چرا در وى مذاق دوزخ است
زشتى آن نام بد از حرف نيست تلخى آن آب بحر از ظرف نيست
حرف ظرف آمد در او معنى چو آب بحر معنى عِنْدَهُ أُمُّ الكتاب
بحر تلخ و بحر شيرين در جهان در ميانشان بَرْزَخٌ لا يبغيان
وانگه اين هر دو ز يك اصلى روان بر گذر زين هر دو رو تا اصل آن
زر قلب و زر نيكو در عيار بىمحك هرگز ندانى ز اعتبار
هر كه را در جان خدا بنهد محك هر يقين را باز داند او ز شك
در دهان زنده خاشاكى جهد آن گه آرامد كه بيرونش نهد
در هزاران لقمه يك خاشاك خرد چون در آمد حس زنده پى ببرد
حس دنيا نردبان اين جهان حس دينى نردبان آسمان
صحت اين حس بجوييد از طبيب صحت آن حس بخواهيد از حبيب
صحت اين حس ز معمورى تن صحت آن حس ز تخريب بدن
راه جان مر جسم را ويران كند بعد از آن ويرانى آبادان كند
كرد ويران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش كند معمورتر
آب را ببريد و جو را پاك كرد بعد از آن در جو روان كرد آب خورد
پوست را بشكافت و پيكان را كشيد پوست تازه بعد از آتش بردميد
قلعه ويران كرد و از كافر ستد بعد از آن بر ساختش صد برج و سد
كار بىچون را كه كيفيت نهد اين كه گفتم هم ضرورت مىدهد
گه چنين بنمايد و گه ضد اين جز كه حيرانى نباشد كار دين
نى چنان حيران كه پشتش سوى اوست بل چنين حيران و غرق و مست دوست
آن يكى را روى او شد سوى دوست و آن يكى را روى او خود روى دوست
روى هر يك مىنگر مىدار پاس بو كه گردى تو ز خدمت رو شناس
چون بسى ابليس آدم روى هست پس به هر دستى نشايد داد دست
ز انكه صياد آورد بانگ صفير تا فريبد مرغ را آن مرغ گير
بشنود آن مرغ بانگ جنس خويش از هوا آيد بيابد دام و نيش
حرف درويشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سليمى ز ان فسون
كار مردان روشنى و گرمى است كار دونان حيله و بىشرمى است
شير پشمين از براى كد كنند بو مسيلم را لقب احمد كنند
بو مسيلم را لقب كذاب ماند مر محمد را اولو الالباب ماند
آن شراب حق ختامش مشك ناب باده را ختمش بود گند و عذاب
sorna
06-22-2011, 08:57 PM
آموختن وزير مكر پادشاه را
او وزيرى داشت گبر و عشوهده كاو بر آب از مكر بر بستى گره
گفت ترسايان پناه جان كنند دين خود را از ملك پنهان كنند
كم كش ايشان را كه كشتن سود نيست دين ندارد بوى، مشك و عود نيست
سر پنهان است اندر صد غلاف ظاهرش با تست و باطن بر خلاف
شاه گفتش پس بگو تدبير چيست چارهى آن مكر و ان تزوير چيست
تا نماند در جهان نصرانيى نى هويدا دين و نى پنهانيى
گفت اى شه گوش و دستم را ببر بينىام بشكاف و لب در حكم مر
بعد از آن در زير دار آور مرا تا بخواهد يك شفاعتگر مرا
بر منادى گاه كن اين كار تو بر سر راهى كه باشد چار سو
آن گهم از خود بران تا شهر دور تا در اندازم در ايشان شر و شور
sorna
06-22-2011, 08:58 PM
تلبيس وزير با نصارا
پس بگويم من به سر نصرانىام اى خداى راز دان مىدانىام
شاه واقف گشت از ايمان من وز تعصب كرد قصد جان من
خواستم تا دين ز شه پنهان كنم آن كه دين اوست ظاهر آن كنم
شاه بويى برد از اسرار من متهم شد پيش شه گفتار من
گفت گفت تو چو در نان سوزن است از دل من تا دل تو روزن است
من از آن روزن بديدم حال تو حال تو ديدم ننوشم قال تو
گر نبودى جان عيسى چارهام او جهودانه بكردى پارهام
بهر عيسى جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر خود نهم
جان دريغم نيست از عيسى و ليك واقفم بر علم دينش نيك نيك
حيف مىآمد مرا كان دين پاك در ميان جاهلان گردد هلاك
شكر ايزد را و عيسى را كه ما گشتهايم آن كيش حق را رهنما
از جهود و از جهودى رستهام تا به زنارى ميان را بستهام
دور دور عيسى است اى مردمان بشنويد اسرار كيش او به جان
كرد با وى شاه آن كارى كه گفت خلق حيران مانده ز ان مكر نهفت
راند او را جانب نصرانيان كرد در دعوت شروع او بعد از آن
sorna
06-22-2011, 08:58 PM
قبول كردن نصارا مكر وزير را
صد هزاران مرد ترسا سوى او اندك اندك جمع شد در كوى او
او بيان مىكرد با ايشان به راز سر انگليون و زنار و نماز
او به ظاهر واعظ احكام بود ليك در باطن صفير و دام بود
بهر اين بعضى صحابه از رسول ملتمس بودند مكر نفس غول
كاو چه آميزد ز اغراض نهان در عبادتها و در اخلاص جان
فضل طاعت را نجستندى از او عيب ظاهر را بجستندى كه كو
مو به مو و ذره ذره مكر نفس مىشناسيدند چون گل از كرفس
موشكافان صحابه هم در آن وعظ ايشان خيره گشتندى به جان
sorna
06-22-2011, 08:58 PM
متابعت نصارا وزير را
دل بدو دادند ترسايان تمام خود چه باشد قوت تقليد عام
در درون سينه مهرش كاشتند نايب عيساش مىپنداشتند
او به سر دجال يك چشم لعين اى خدا فريادرس نعم المعين
صد هزاران دام و دانه ست اى خدا ما چو مرغان حريص بىنوا
دمبهدم ما بستهى دام نويم هر يكى گر باز و سيمرغى شويم
مىرهانى هر دمى ما را و باز سوى دامى مىرويم اى بىنياز
ما در اين انبار گندم مىكنيم گندم جمع آمده گم مىكنيم
مىنينديشيم آخر ما به هوش كين خلل در گندم است از مكر موش
موش تا انبار ما حفره زده ست وز فنش انبار ما ويران شده ست
اول اى جان دفع شر موش كن وانگهان در جمع گندم جوش كن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور لا صلاة تم الا بالحضور
گر نه موشى دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله كجاست
ريزه ريزه صدق هر روزه چرا جمع مىنايد در اين انبار ما
بس ستارهى آتش از آهن جهيد و ان دل سوزيده پذرفت و كشيد
ليك در ظلمت يكى دزدى نهان مىنهد انگشت بر استارگان
مىكشد استارگان را يك به يك تا كه نفروزد چراغى از فلك
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مايى نباشد هيچ غم
هر شبى از دام تن ارواح را مىرهانى مىكنى الواح را
مىرهند ارواح هر شب زين قفس فارغان، نه حاكم و محكوم كس
شب ز زندان بىخبر زندانيان شب ز دولت بىخبر سلطانيان
نه غم و انديشهى سود و زيان نه خيال اين فلان و آن فلان
حال عارف اين بود بىخواب هم گفت ايزد هُمْ رُقُودٌ زين مرم
خفته از احوال دنيا روز و شب چون قلم در پنجهى تقليب رب
آن كه او پنجه نبيند در رقم فعل پندارد به جنبش از قلم
شمهاى زين حال عارف وانمود خلق را هم خواب حسى در ربود
رفته در صحراى بىچون جانشان روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفيرى باز دام اندر كشى جمله را در داد و در داور كشى
فالِقُ الْإِصْباحِ اسرافيلوار جمله را در صورت آرد ز ان ديار
روحهاى منبسط را تن كند هر تنى را باز آبستن كند
اسب جانها را كند عارى ز زين سر النوم اخ الموت است اين
ليك بهر آن كه روز آيند باز بر نهد بر پايشان بند دراز
تا كه روزش واكشد ز ان مرغزار وز چراگاه آردش در زير بار
كاش چون اصحاب كهف اين روح را حفظ كردى يا چو كشتى نوح را
تا از اين طوفان بيدارى و هوش وارهيدى اين ضمير چشم و گوش
اى بسى اصحاب كهف اندر جهان پهلوى تو پيش تو هست اين زمان
غار با او يار با او در سرود مهر بر چشم است و بر گوشت چه سود
sorna
06-22-2011, 08:58 PM
قصه ديدن خليفه ليلى را
گفت ليلى را خليفه كان توى كز تو مجنون شد پريشان و غوى
از دگر خوبان تو افزون نيستى گفت خامش چون تو مجنون نيستى
هر كه بيدار است او در خوابتر هست بيداريش از خوابش بتر
چون به حق بيدار نبود جان ما هست بيدارى چو در بندان ما
جان همه روز از لگدكوب خيال وز زيان و سود وز خوف زوال
نى صفا مىماندش نى لطف و فر نى به سوى آسمان راه سفر
خفته آن باشد كه او از هر خيال دارد اوميد و كند با او مقال
ديو را چون حور بيند او به خواب پس ز شهوت ريزد او با ديو آب
چون كه تخم نسل را در شوره ريختاو به خويش آمد خيال از وى گريخت
ضعف سر بيند از آن و تن پليد آه از آن نقش پديد ناپديد
مرغ بر بالا و زير آن سايهاش مىدود بر خاك پران مرغوش
ابلهى صياد آن سايه شود مىدود چندان كه بىمايه شود
بىخبر كان عكس آن مرغ هواست بىخبر كه اصل آن سايه كجاست
تير اندازد به سوى سايه او تركشش خالى شود از جستجو
تركش عمرش تهى شد عمر رفت از دويدن در شكار سايه تفت
سايهى يزدان چو باشد دايهاش وارهاند از خيال و سايهاش
سايهى يزدان بود بندهى خدا مرده او زين عالم و زندهى خدا
دامن او گير زودتر بىگمان تا رهى در دامن آخر زمان
كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ نقش اولياست كاو دليل نور خورشيد خداست
اندر اين وادى مرو بىاين دليل لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ گو چون خليل
رو ز سايه آفتابى را بياب دامن شه شمس تبريزى بتاب
ره ندانى جانب اين سور و عرس از ضياء الحق حسام الدين بپرس
ور حسد گيرد ترا در ره گلو در حسد ابليس را باشد غلو
كاو ز آدم ننگ دارد از حسد با سعادت جنگ دارد از حسد
اى خنك آن كش حسد همراه نيست عقبهاى زين صعبتر در راه نيست
اين جسد خانهى حسد آمد بدان از حسد آلوده باشد خاندان
گر جسد خانهى حسد باشد و ليك آن جسد را پاك كرد اللَّه نيك
طَهِّرا بَيْتِيَ بيان پاكى است گنج نور است ار طلسمش خاكى است
چون كنى بر بىجسد مكر و حسد ز آن حسد دل را سياهيها رسد
خاك شو مردان حق را زير پا خاك بر سر كن حسد را همچو ما
sorna
06-22-2011, 08:58 PM
بيان حسد وزير
آن وزيرك از حسد بودش نژاد تا به باطل گوش و بينى باد داد
بر اميد آن كه از نيش حسد زهر او در جان مسكينان رسد
هر كسى كاو از حسد بينى كند خويشتن بىگوش و بىبينى كند
بينى آن باشد كه او بويى برد بوى او را جانب كويى برد
هر كه بويش نيست بىبينى بود بوى آن بوى است كان دينى بود
چون كه بويى برد و شكر آن نكرد كفر نعمت آمد و بينيش خورد
شكر كن مر شاكران را بنده باش پيش ايشان مرده شو پاينده باش
چون وزير از ره زنى مايه مساز خلق را تو بر مياور از نماز
ناصح دين گشته آن كافر وزير كرده او از مكر در لوزينه سير
sorna
06-22-2011, 08:59 PM
فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را
هر که صاحب ذوق بود از گفت او لذتی میدید و تلخی جفت او
نکتهها میگفت او آمیخته در جلاب قند زهری ریخته
ظاهرش میگفت در ره چست شو وز اثر میگفت جان را سست شو
ظاهر نقره گر اسپیدست و نو دست و جامه می سیه گردد ازو
آتش ار چه سرخ رویست از شرر تو ز فعل او سیه کاری نگر
برق اگر نوری نماید در نظر لیک هست از خاصیت دزد بصر
هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود گفت او در گردن او طوق بود
مدتی شش سال در هجران شاه شد وزیر اتباع عیسی را پناه
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق پیش امر و حکم او میمرد خلق
sorna
06-22-2011, 08:59 PM
پیغام شاه پنهان با وزیر
در میان شاه و او پیغامها شاه را پنهان بدو آرامها
آخر الامر از برای آن مراد تا دهد چون خاک ایشان را به باد
پیش او بنوشت شه کای مقبلم وقت آمد زود فارغ کن دلم
گفت اینک اندر آن کارم شها کافکنم در دین عیسی فتنهها
sorna
06-22-2011, 08:59 PM
بیان دوازده سبط از نصاری
قوم عیسی را بد اندر دار و گیر حاکمانشان ده امیر و دو امیر
هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع
این ده و این دو امیر و قومشان گشته بند آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله بر گفتار او اقتدای جمله بر رفتار او
پیش او در وقت و ساعت هر امیر جان بدادی گر بدو گفتی بمیر
sorna
06-22-2011, 08:59 PM
تخلیط وزیر در احکام انجیل
ساخت طوماری به نام هر یکی نقش هر طومار دیگر مسلکی
حکمهای هر یکی نوعی دگر این خلاف آن ز پایان تا به سر
در یکی راه ریاضت را و جوع رکن توبه کرده و شرط رجوع
در یکی گفته ریاضت سود نیست اندرین ره مخلصی جز جود نیست
در یکی گفته که جوع و جود تو شرک باشد از تو با معبود تو
جز توکل جز که تسلیم تمام در غم و راحت همه مکرست و دام
در یکی گفته که واجب خدمتست ور نه اندیشهی توکل تهمتست
در یکی گفته که امر و نهیهاست بهر کردن نیست شرح عجز ماست
تا که عجز خود بینیم اندر آن قدرت او را بدانیم آن زمان
در یکی گفته که عجز خود مبین کفر نعمت کردنست آن عجز هین
قدرت خود بین که این قدرت ازوست قدرت تو نعمت او دان که هوست
در یکی گفته کزین دو بر گذر بت بود هر چه بگنجد در نظر
در یکی گفته مکش این شمع را کین نظر چون شمع آمد جمع را
از نظر چون بگذری و از خیال کشته باشی نیم شب شمع وصال
در یکی گفته بکش باکی مدار تا عوض بینی نظر را صد هزار
که ز کشتن شمع جان افزون شود لیلیات از صبر تو مجنون شود
ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش بیش آید پیش او دنیا و بیش
در یکی گفته که آنچت داد حق بر تو شیرین کرد در ایجاد حق
بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر خویشتن را در میفکن در زحیر
در یکی گفته که بگذار آن خود کان قبول طبع تو ردست و بد
sorna
06-22-2011, 09:00 PM
در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه
او ز یک رنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خم عیسی خو نداشت
جامهی صد رنگ از آن خم صفا ساده و یکرنگ گشتی چون صبا
نیست یکرنگی کزو خیزد ملال بل مثال ماهی و آب زلال
گرچه در خشکی هزاران رنگهاست ماهیان را با یبوست جنگهاست
کیست ماهی چیست دریا در مثل تا بدان ماند ملک عز و جل
صد هزاران بحر و ماهی در وجود سجده آرد پیش آن اکرام و جود
چند باران عطا باران شده تا بدان آن بحر در افشان شده
چند خورشید کرم افروخته تا که ابر و بحر جود آموخته
پرتو دانش زده بر خاک و طین تا که شد دانه پذیرنده زمین
خاک امین و هر چه در وی کاشتی بیخیانت جنس آن برداشتی
این امانت زان امانت یافتست کفتاب عدل بر وی تافتست
تا نشان حق نیارد نوبهار خاک سرها را نکرده آشکار
آن جوادی که جمادی را بداد این خبرها وین امانت وین سداد
مر جمادی را کند فضلش خبیر عاقلان را کرده قهر او ضریر
جان و دل را طاقت آن جوش نیست با که گویم در جهان یک گوش نیست
هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت
کیمیاسازست چه بود کیمیا معجزه بخش است چه بود سیمیا
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست کین دلیل هستی و هستی خطاست
پیش هست او بباید نیست بود چیست هستی پیش او کور و کبود
گر نبودی کور زو بگداختی گرمی خورشید را بشناختی
sorna
06-22-2011, 09:00 PM
بیان خسارت وزیر درین مکر
همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه میزد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم صد چو عالم هست گرداند بدم
صد چو عالم در نظر پیدا کند چونک چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست پیش قدرت ذرهای میدان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست هین روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحدست نقش و صورت پیش آن معنی سدست
صد هزاران نیزهی فرعون را در شکست از موسی با یک عصا
صد هزاران طب جالینوس بود پیش عیسی و دمش افسوس بود
صد هزاران دفتر اشعار بود پیش حرف امییاش عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی چون نمیرد گر نباشد او خسی
بس دل چون کوه را انگیخت او مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو کان خیالاندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی خاک چه بود تا حشیش او شوی
چون زنی از کار بد شد روی زرد مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود
روح میبردت سوی چرخ برین سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسپ همت سوی اختر تاختی آدم مسجود را نشناختی
sorna
06-22-2011, 09:00 PM
مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Frira.ir%2Frira%2Fp hp%2F%3Fpage%3Dview%26mod%3Dclassicpoems%26obj%3Dp oem%26id%3D11075)
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصاکش چون بود احوال کور از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن امروز را فردا مکن میدهد دل مر ترا کین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریاد رس
sorna
06-22-2011, 09:00 PM
دفع گفتن وزیر مریدان را
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید پنبهی آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
sorna
06-22-2011, 09:01 PM
مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنهجو
این فریب و این جفا با ما مگو چارپا را قدر طاقت با رنه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه دانهی هر مرغ اندازهی ویست
طعمهی هر مرغ انجیری کیست طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر چونک دندانها بر آرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمهی هر گربهی دران شود چون بر آرد پر بپرد او بخود
بیتکلف بیصفیر نیک و بد دیو را نطق تو خامش میکند
گوش ما را گفت تو هش میکند گوش ما هوشست چون گویا توی
خشک ما بحرست چون دریا توی با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک بیتو ما را بر فلک تاریکیست
با تو ای ماه این فلک باری کیست صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست
sorna
06-22-2011, 09:01 PM
گفت حجتهای خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید گر امینم متهم نبود امین
گر بگویم آسمان را من زمین گر کمالم با کمال انکار چیست
ور نیم این زحمت و آزار چیست من نخواهم شد ازین خلوت برون
زانک مشغولم باحوال درون
sorna
06-22-2011, 09:01 PM
دفتر اول مثنوی (اعتراض مریدان در خلوت وزیر)
از مولوی
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفت ما چون گفتن اغیار نیست اشک دیدهست از فراق تو دوان
آه آهست از میان جان روان طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او گر چه نه بد داند نه نیک ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نه تو زاری میکنی ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو درمیان ما عدمهاییم و هستیهای ما
تو وجود مطلقی فانینما ما همه شیران ولی شیر علم
حملهشان از باد باشد دمبدم حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را لذت انعام خود را وامگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر ور بگیری کیت جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهی ما میشنود نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم پیش قدرت خلق جمله بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند دست نه تا دست جنباند به دفع
نطق نه تا دم زند در ضر و نفع تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست این نه جبر این معنی جباریست
ذکر جباری برای زاریست زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست زجر شاگردان و استادان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست ور تو گویی غافلست از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی حسرت و زاری گه بیماریست
وقت بیماری همه بیداریست آن زمان که میشوی بیمار تو
میکنی از جرم استغفار تو مینماید بر تو زشتی گنه
میکنی نیت که باز آیم به ره عهد و پیمان میکنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین پس یقین گشت این که بیماری ترا
میببخشد هوش و بیداری ترا پس بدان این اصل را ای اصلجو
هر که را دردست او بردست بو هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر گر ز جبرش آگهی زاریت کو
بینش زنجیر جباریت کو بسته در زنجیر چون شادی کند
کی اسیر حبس آزادی کند ور تو میبینی که پایت بستهاند
بر تو سرهنگان شه بنشستهاند پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زانک نبود طبع و خوی عاجز آن چون تو جبر او نمیبینی مگو
ور همی بینی نشان دید کو در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان واندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست انبیا در کار دنیا جبریاند
کافران در کار عقبی جبریاند انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار زانک هر مرغی بسوی جنس خویش
میپرد او در پس و جان پیش پیش کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند این سخن پایان ندارد لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را
sorna
06-22-2011, 09:01 PM
دفتر اول مثنوی (نومید کردن وزیر مریدان را از رفض خلوت)
از مولوی
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد روی در دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین بعد ازین دستوری گفتار نیست
بعد ازین با گفت و گویم کار نیست الوداع ای دوستان من مردهام
رخت بر چارم فلک بر بردهام تا به زیر چرخ ناری چون حطب
من نسوزم در عنا و در عطب پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین
sorna
06-22-2011, 09:01 PM
دفتر اول مثنوی (ولی عهد ساختن وزیر هر یک امیر را جداجدا)
از مولوی
وانگهانی آن امیران را بخواند
یکبیک تنها بهر یک حرف راند گفت هر یک را بدین عیسوی
نایب حق و خلیفهی من توی وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر لیک تا من زندهام این وا مگو
تا نمیرم این ریاست را مجو تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن اینک این طومار و احکام مسیح
یک بیک بر خوان تو بر امت فصیح هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا هر یکی را کرد او یکیک عزیز
هرچه آن را گفت این را گفت نیز هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود المراد متن آن طومارها بد مختلف
همچو شکل حرفها یا تاالف حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان
sorna
06-22-2011, 09:02 PM
(کشتن وزیر خویشتن را در خلوت)
از مولوی
بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست چونک خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش قیامتگاه شد خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان جامهدران در شور او کان عدد را هم خدا داند شمرد
از عرب وز ترک و از رومی و کرد خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان جای خویش آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
sorna
06-22-2011, 09:02 PM
(طلب کردن امت عیسی علیهالسلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست)
از مولوی
بعد ماهی خلق گفتند ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم چونک شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ چونک شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم از گلاب چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقاند این پیغامبران نه غلط گفتم که نایب با منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب نه دو باشد تا توی صورتپرست
پیش او یک گشت کز صورت برست چون به صورت بنگری چشم تو دوست
تو به نورش در نگر کز چشم رست نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چونک در نورش نظر انداخت مرد ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری بیشکی گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست اتحاد یار با یاران خوشست
پای معنیگیر صورت سرکشست صورت سرکش گدازان کن برنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج ور تو نگدازی عنایتهای او
خود گدازد ای دلم مولای او او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقهی درویش را منبسط بودیم یک جوهر همه
بیسر و بی پا بدیم آن سر همه یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایههای کنگره گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری نکتهها چون تیغ پولادست تیز
گر نداری تو سپر وا پس گریز پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند برخلاف آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان کز پس این پیشوا بر خاستند
بر مقامش نایبی میخواستند
sorna
06-22-2011, 09:02 PM
(منازعت امرا در ولی عهدی)
از مولوی
یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد ازو آن منست آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود آن امیران دگر یکیک قطار
برکشیده تیغهای آبدار هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست تخمهای فتنهها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیدهست نبود غیر بانگ آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیدهست او رسوا شود رو بمعنی کوش ای صورتپرست
زانک معنی بر تن صورتپرست همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی جان بیمعنی درین تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف تا غلاف اندر بود باقیمتست
چون برون شد سوختن را آلتست تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب تیغ در زرادخانهی اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهی او خبر ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو در از درج جان نامبارک خندهی آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
sorna
06-22-2011, 09:03 PM
بود در انجیل نام مصطفی
آن سر پیغامبران بحر صفا
بود ذکر حلیهها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او
طایفهٔ نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب
بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف
اندرین فتنه که گفتیم آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد یار شد
وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شومرای شومفن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان
نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روحالامین
بعد ازین خونریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر
sorna
06-22-2011, 09:03 PM
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود
گر خبر خواهی ازین دیگر خروج
سوره بر خوان واسما ذات البروج
سنت بد کز شه اول بزاد
این شه دیگر قدم بر وی نهاد
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان
در وجود آید بود رویش بدان
رگ رگست این آب شیرین و آب شور
در خلایق میرود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب
آن چه میراثست اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری
شعلهها از گوهر پیغامبری
شعلهها با گوهران گردان بود
شعله آن جانب رود هم کان بود
نور روزن گرد خانه میدود
زانک خور برجی به برجی میرود
هر که را با اختری پیوستگیست
مر ورا با اختر خود همتگیست
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران
که احتراق و نحس نبود اندر آن
سایران در آسمانهای دگر
غیر این هفت آسمان معتبر
راسخان در تاب انوار خدا
نه به هم پیوسته نه از هم جدا
هر که باشد طالع او زان نجوم
نفس او کفار سوزد در رجوم
خشم مریخی نباشد خشم او
منقلب رو غالب و مغلوب خو
نور غالب ایمن از نقص و غسق
درمیان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها
مقبلان بر داشته دامانها
و آن نثار نور را وا یافته
روی از غیر خدا برتافته
هر که را دامان عشقی نابده
زان نثار نور بی بهره شده
جزوها را رویها سوی کلست
بلبلان را عشق با روی گلست
گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را
رنگهای نیک از خم صفاست
رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچ از دریا به دریا میرود
از همانجا کامد آنجا میرود
از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشق آمیز رو
sorna
06-22-2011, 09:03 PM
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی بر پای کرد
کانک این بت را سجود آرد برست
ور نیارد در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بتها بت نفس شماست
زانک آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگست نفس و بت شرار
آن شرار از آب میگیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود
آدمی با این دو کی ایمن بود
بت سیاهابهست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمهای بر آب راه
صد سبو را بشکند یکپاره سنگ
و آب چشمه میزهاند بیدرنگ
بتشکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهلست جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصهٔ دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر وا ره از بوجهل تن
sorna
06-22-2011, 09:03 PM
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد در آتش در فکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندر آ ای مادر اینجا من خوشم
گر چه در صورت میان آتشم
چشمبندست آتش از بهر حجاب
رحمتست این سر برآورده ز جیب
اندر آ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندر آ و آب بین آتشمثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندر آ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ میدیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم رستم از زندان تنگ
در جهان خوشهوای خوبرنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسیدمی
نک جهان نیستشکل هستذات
و آن جهان هست شکل بیثبات
اندر آ مادر بحق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندر آ مادر که اقبال آمدست
اندر آ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت میکشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذابست آن همه
اندر آیید ای همه پروانهوار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ میزد درمیان آن گروه
پر همی شد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد از آن بیخویشتن
میفکندند اندر آتش مرد و زن
بیموکل بیکشش از عشق دوست
زانک شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع میکردند کآتش در میا
آن یهودی شد سیهرو و خجل
شد پشیمان زین سبب بیماردل
کاندر ایمان خلق عاشقتر شدند
در فنای جسم صادقتر شدند
مکر شیطان هم درو پیچید شکر
دیو هم خود را سیهرو دید شکر
آنچ میمالید در روی کسان
جمع شد در چهرهٔ آن ناکس آن
آنک میدرید جامهٔ خلق چست
شد دریده آن او ایشان درست
sorna
06-22-2011, 09:04 PM
آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
مر محمد را دهانش کژ بماند
باز آمد کای محمد عفو کن
ای ترا الطاف و علم من لدن
من ترا افسوس میکردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد
میلش اندر طعنهٔ پاکان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد کهمان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خندهایست
مرد آخربین مبارک بندهایست
هر کجا آب روان سبزه بود
هر کجا اشکی روان رحمت شود
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی رحم کن بر اشکبار
رحم خواهی بر ضعیفان رحم آر
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.