PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : متن کامل شاهنامه



sorna
06-16-2011, 12:40 AM
آغاز کتاب
آغاز کتاب
به نام خداوند جان و خرد خداوند نام و خداوند جای خداوند کیوان و گردان سپهر ز نام و نشان و گمان برترست به بینندگان آفریننده را نیابد بدو نیز اندیشه راه سخن هر چه زین گوهران بگذرد خرد گر سخن برگزیند همی ستودن نداند کس او را چو هست خرد را و جان را همی سنجد اوی بدین آلت رای و جان و زبان به هستیش باید که خستو شوی پرستنده باشی و جوینده راه توانا بود هر که دانا بود از این پرده برتر سخن​گاه نیست
کزین برتر اندیشه برنگذرد خداوند روزی ده رهنمای فروزنده ماه و ناهید و مهر نگارنده​ی بر شده پیکرست نبینی مرنجان دو بیننده را که او برتر از نام و از جایگاه نیابد بدو راه جان و خرد همان را گزیند که بیند همی میان بندگی را ببایدت بست در اندیشه​ی سخته کی گنجد اوی ستود آفریننده را کی توان ز گفتار بی​کار یکسو شوی به ژرفی به فرمانش کردن نگاه ز دانش دل پیر برنا بود ز هستی مر اندیشه را راه نیست

sorna
06-16-2011, 12:41 AM
ستایش خرد
کنون ای خردمند وصف خرد کنون تا چه داری بیار از خرد خرد بهتر از هر چه ایزد بداد خرد رهنمای و خرد دلگشای ازو شادمانی وزویت غمیست خرد تیره و مرد روشن روان چه گفت آن خردمند مرد خرد کسی کو خرد را ندارد ز پیش هشیوار دیوانه خواند ورا ازویی به هر دو سرای ارجمند خرد چشم جانست چون بنگری نخست آفرینش خرد را شناس سه پاس تو چشم است وگوش و زبان خرد را و جان را که یارد ستود حکیما چو کس نیست گفتن چه سود تویی کرده​ی کردگار جهان به گفتار دانندگان راه جوی ز هر دانشی چون سخن بشنوی چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدین جایگه گفتن اندرخورد که گوش نیوشنده زو برخورد ستایش خرد را به از راه داد خرد دست گیرد به هر دو سرای وزویت فزونی وزویت کمیست نباشد همی شادمان یک زمان که دانا ز گفتار از برخورد دلش گردد از کرده​ی خویش ریش همان خویش بیگانه داند ورا گسسته خرد پای دارد ببند تو بی​چشم شادان جهان نسپری نگهبان جانست و آن سه پاس کزین سه رسد نیک و بد بی​گمان و گر من ستایم که یارد شنود ازین پس بگو کافرینش چه بود ببینی همی آشکار و نهان به گیتی بپوی و به هر کس بگوی از آموختن یک زمان نغنوی بدانی که دانش نیابد به من

sorna
06-16-2011, 12:41 AM
گفتار اندر آفرینش عالم
از آغاز باید که دانی درست که یزدان ز ناچیز چیز آفرید سرمایه​ی گوهران این چهار یکی آتشی برشده تابناک نخستین که آتش به جنبش دمید وزان پس ز آرام سردی نمود چو این چار گوهر به جای آمدند گهرها یک اندر دگر ساخته پدید آمد این گنبد تیزرو ابرده و دو هفت شد کدخدای در بخشش و دادن آمد پدید فلکها یک اندر دگر بسته شد چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ ببالید کوه آبها بر دمید زمین را بلندی نبد جایگاه ستاره برو بر شگفتی نمود همی بر شد آتش فرود آمد آب گیا رست با چند گونه درخت ببالد ندارد جز این نیرویی وزان پس چو جنبنده آمد پدید خور و خواب و آرام جوید همی نه گویا زبان و نه جویا خرد نداند بد و نیک فرجام کار چو دانا توانا بد و دادگر چنینست فرجام کار جهان
سر مایه​ی گوهران از نخست بدان تا توانایی آرد پدید برآورده بی​رنج و بی​روزگار میان آب و باد از بر تیره خاک ز گرمیش پس خشکی آمد پدید ز سردی همان باز تری فزود ز بهر سپنجی سرای آمدند ز هرگونه گردن برافراخته شگفتی نماینده​ی نوبه​نو گرفتند هر یک سزاوار جای ببخشید دانا چنان چون سزید بجنبید چون کار پیوسته شد زمین شد به کردار روشن چراغ سر رستنی سوی بالا کشید یکی مرکزی تیره بود و سیاه به خاک اندرون روشنائی فزود همی گشت گرد زمین آفتاب به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت نپوید چو پیوندگان هر سویی همه رستنی زیر خویش آورید وزان زندگی کام جوید همی ز خاک و ز خاشاک تن پرورد نخواهد ازو بندگی کردگار از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر نداند کسی آشکار و نهان

sorna
06-16-2011, 12:41 AM
گفتار اندر آفرینش مردم
چو زین بگذری مردم آمد پدید سرش راست بر شد چو سرو بلند پذیرنده​ی هوش و رای و خرد ز راه خرد بنگری اندکی مگر مردمی خیره خوانی همی ترا از دو گیتی برآورده​اند نخستین فطرت پسین شمار شنیدم ز دانا دگرگونه زین نگه کن سرانجام خود را ببین به رنج اندر آری تنت را رواست چو خواهی که یابی ز هر بد رها نگه کن بدین گنبد تیزگرد نه گشت زمانه بفرسایدش نه از جنبش آرام گیرد همی ازو دان فزونی ازو هم شمار
شد این بندها را سراسر کلید به گفتار خوب و خرد کاربند مر او را دد و دام فرمان برد که مردم به معنی چه باشد یکی جز این را نشانی ندانی همی به چندین میانچی بپرورده​اند تویی خویشتن را به بازی مدار چه دانیم راز جهان آفرین چو کاری بیابی ازین به گزین که خود رنج بردن به دانش سزاست سر اندر نیاری به دام بلا که درمان ازویست و زویست درد نه آن رنج و تیمار بگزایدش نه چون ما تباهی پذیرد همی بد و نیک نزدیک او آشکار

sorna
06-16-2011, 12:41 AM
گفتار اندر آفرینش آفتاب
از یاقوت سرخست چرخ کبود به چندین فروغ و به چندین چراغ روان اندرو گوهر دلفروز ز خاور برآید سوی باختر ایا آنکه تو آفتابی همی
نه از آب و گرد و نه از باد و دود بیاراسته چون به نوروز باغ کزو روشنایی گرفتست روز نباشد ازین یک روش راست​تر چه بودت که بر من نتابی همی

sorna
06-16-2011, 12:42 AM
در آفرینش ماه
چراغست مر تیره شب را بسیچ چو سی روز گردش بپیمایدا پدید آید آنگاه باریک و زرد چو بیننده دیدارش از دور دید دگر شب نمایش کند بیشتر به دو هفته گردد تمام و درست بود هر شبانگاه باریکتر بدینسان نهادش خداوند داد
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ شود تیره گیتی بدو روشنا چو پشت کسی کو غم عشق خورد هم اندر زمان او شود ناپدید ترا روشنایی دهد بیشتر بدان باز گردد که بود از نخست به خورشید تابنده نزدیکتر بود تا بود هم بدین یک نهاد

sorna
06-16-2011, 12:42 AM
گفتار اندر ستایش پیغمبر
ترا دانش و دین رهاند درست وگر دل نخواهی که باشد نژند به گفتار پیغمبرت راه جوی چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی که خورشید بعد از رسولان مه عمر کرد اسلام را آشکار پس از هر دوان بود عثمان گزین چهارم علی بود جفت بتول که من شهر علمم علیم در ست گواهی دهم کاین سخنها ز اوست علی را چنین گفت و دیگر همین نبی آفتاب و صحابان چو ماه منم بنده​ی اهل بیت نبی حکیم این جهان را چو دریا نهاد چو هفتاد کشتی برو ساخته یکی پهن کشتی بسان عروس محمد بدو اندرون با علی خردمند کز دور دریا بدید بدانست کو موج خواهد زدن به دل گفت اگر با نبی و وصی همانا که باشد مرا دستگیر خداوند جوی می و انگبین اگر چشم داری به دیگر سرای گرت زین بد آید گناه منست برین زادم و هم برین بگذرم دلت گر به راه خطا مایلست نباشد جز از بی​پدر دشمنش هر آنکس که در جانش بغض علیست نگر تا نداری به بازی جهان همه نیکی ات باید آغاز کرد
در رستگاری ببایدت جست نخواهی که دایم بوی مستمند دل از تیرگیها بدین آب شوی خداوند امر و خداوند نهی نتابید بر کس ز بوبکر به بیاراست گیتی چو باغ بهار خداوند شرم و خداوند دین که او را به خوبی ستاید رسول درست این سخن قول پیغمبرست تو گویی دو گوشم پرآواز اوست کزیشان قوی شد به هر گونه دین به هم بسته​ی یکدگر راست راه ستاینده​ی خاک و پای وصی برانگیخته موج ازو تندباد همه بادبانها برافراخته بیاراسته همچو چشم خروس همان اهل بیت نبی و ولی کرانه نه پیدا و بن ناپدید کس از غرق بیرون نخواهد شدن شوم غرقه دارم دو یار وفی خداوند تاج و لوا و سریر همان چشمه​ی شیر و ماء معین به نزد نبی و علی گیر جای چنین است و این دین و راه منست چنان دان که خاک پی حیدرم ترا دشمن اندر جهان خود دلست که یزدان به آتش بسوزد تنش ازو زارتر در جهان زار کیست نه برگردی از نیک پی همرهان چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی

sorna
06-16-2011, 12:42 AM
گفتار اندر فراهم آوردن کتاب
سخن هر چه گویم همه گفته​اند اگر بر درخت برومند جای کسی کو شود زیر نخل بلند توانم مگر پایه​ای ساختن کزین نامور نامه​ی شهریار تو این را دروغ و فسانه مدان ازو هر چه اندر خورد با خرد یکی نامه بود از گه باستان پراگنده در دست هر موبدی یکی پهلوان بود دهقان نژاد پژوهنده​ی روزگار نخست ز هر کشوری موبدی سالخورد بپرسیدشان از کیان جهان که گیتی به آغاز چون داشتند چه گونه سرآمد به نیک اختری بگفتند پیشش یکایک مهان چو بنشیند ازیشان سپهبد سخن چنین یادگاری شد اندر جهان
بر باغ دانش همه رفته​اند نیابم که از بر شدن نیست رای همان سایه زو بازدارد گزند بر شاخ آن سرو سایه فکن به گیتی بمانم یکی یادگار به رنگ فسون و بهانه مدان دگر بر ره رمز و معنی برد فراوان بدو اندرون داستان ازو بهره​ای نزد هر بخردی دلیر و بزرگ و خردمند و راد گذشته سخنها همه باز جست بیاورد کاین نامه را یاد کرد وزان نامداران فرخ مهان که ایدون به ما خوار بگذاشتند برایشان همه روز کند آوری سخنهای شاهان و گشت جهان یکی نامور نافه افکند بن برو آفرین از کهان و مهان

sorna
06-16-2011, 12:44 AM
داستان دقیقی شاعر
چو از دفتر این داستانها بسی جهان دل نهاده بدین داستان جوانی بیامد گشاده زبان به شعر آرم این نامه را گفت من جوانیش را خوی بد یار بود برو تاختن کرد ناگاه مرگ بدان خوی بد جان شیرین بداد یکایک ازو بخت برگشته شد برفت او و این نامه ناگفته ماند الهی عفو کن گناه ورا
همی خواند خواننده بر هر کسی همان بخردان نیز و هم راستان سخن گفتن خوب و طبع روان ازو شادمان شد دل انجمن ابا بد همیشه به پیکار بود نهادش به سر بر یکی تیره ترگ نبد از جوانیش یک روز شاد به دست یکی بنده بر کشته شد چنان بخت بیدار او خفته ماند بیفزای در حشر جاه ورا

sorna
06-16-2011, 12:44 AM
بنیاد نهادن کتاب
دل روشن من چو برگشت ازوی که این نامه را دست پیش آورم بپرسیدم از هر کسی بیشمار مگر خود درنگم نباشد بسی و دیگر که گنجم وفادار نیست برین گونه یک چند بگذاشتم سراسر زمانه پر از جنگ بود ز نیکو سخن به چه اندر جهان اگر نامدی این سخن از خدای به شهرم یکی مهربان دوست بود مرا گفت خوب آمد این رای تو نبشته من این نامه​ی پهلوی گشتاده زبان و جوانیت هست شو این نامه​ی خسروان بازگوی چو آورد این نامه نزدیک من
سوی تخت شاه جهان کرد روی ز دفتر به گفتار خویش آورم بترسیدم از گردش روزگار بباید سپردن به دیگر کسی همین رنج را کس خریدار نیست سخن را نهفته همی داشتم به جویندگان بر جهان تنگ بود به نزد سخن سنج فرخ مهان نبی کی بدی نزد ما رهنمای تو گفتی که با من به یک پوست بود به نیکی گراید همی پای تو به پیش تو آرم مگر نغنوی سخن گفتن پهلوانیت هست بدین جوی نزد مهان آبروی برافروخت این جان تاریک من

sorna
06-16-2011, 12:44 AM
در داستان ابومنصور
بدین نامه چون دست کردم دراز جوان بود و از گوهر پهلوان خداوند رای و خداوند شرم مرا گفت کز من چه باید همی به چیزی که باشد مرا دسترس همی داشتم چون یکی تازه سیب به کیوان رسیدم ز خاک نژند به چشمش همان خاک و هم سیم و زر سراسر جهان پیش او خوار بود چنان نامور گم شد از انجمن نه زو زنده بینم نه مرده نشان دریغ آن کمربند و آن گردگاه گرفتار زو دل شده ناامید یکی پند آن شاه یاد آوریم مرا گفت کاین نامه​ی شهریار بدین نامه من دست بردم فراز
یکی مهتری بود گردنفراز خردمند و بیدار و روشن روان سخن گفتن خوب و آوای نرم که جانت سخن برگراید همی بکوشم نیازت نیارم به کس که از باد نامد به من بر نهیب از آن نیکدل نامدار ارجمند کریمی بدو یافته زیب و فر جوانمرد بود و وفادار بود چو در باغ سرو سهی از چمن به دست نهنگان مردم کشان دریغ آن کیی برز و بالای شاه نوان لرز لرزان به کردار بید ز کژی روان سوی داد آوریم گرت گفته آید به شاهان سپار به نام شهنشاه گردنفراز

sorna
06-16-2011, 12:45 AM
ستایش سلطان محمود
جهان آفرین تا جهان آفرید چو خورشید بر چرخ بنمود تاج چه گویم که خورشید تابان که بود ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت زخاور بیاراست تا باختر مرا اختر خفته بیدار گشت بدانستم آمد زمان سخن بر اندیشه​ی شهریار زمین دل من چو نور اندر آن تیره شب چنان دید روشن روانم به خواب همه روی گیتی شب لاژورد در و دشت برسان دیبا شدی نشسته برو شهریاری چو ماه رده بر کشیده سپاهش دو میل یکی پاک دستور پیشش به پای مرا خیره گشتی سر از فر شاه چو آن چهره​ی خسروی دیدمی که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه یکی گفت کاین شاه روم است و هند به ایران و توران ورا بنده​اند بیاراست روی زمین را به داد جهاندار محمود شاه بزرگ ز کشمیر تا پیش دریای چین چو کودک لب از شیر مادر بشست نپیچد کسی سر ز فرمان اوی تو نیز آفرین کن که گوینده​ای چو بیدار گشتم بجستم ز جای بر آن شهریار آفرین خواندم به دل گفتم این خواب را پاسخ است برآن آفرین کو کند آفرین
چنو مرزبانی نیامد پدید زمین شد به کردار تابنده عاج کزو در جهان روشنایی فزود نهاد از بر تاج خورشید تخت پدید آمد از فر او کان زر به مغز اندر اندیشه بسیار گشت کنون نو شود روزگار کهن بخفتم شبی لب پر از آفرین نخفته گشاده دل و بسته لب که رخشنده شمعی برآمد ز آب از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد یکی تخت پیروزه پیدا شدی یکی تاج بر سر به جای کلاه به دست چپش هفتصد ژنده پیل بداد و بدین شاه را رهنمای وزان ژنده پیلان و چندان سپاه ازان نامداران بپرسیدمی ستارست پیش اندرش یا سپاه ز قنوج تا پیش دریای سند به رای و به فرمان او زنده​اند بپردخت ازان تاج بر سر نهاد به آبشخور آرد همی میش و گرگ برو شهریاران کنند آفرین ز گهواره محمود گوید نخست نیارد گذشتن ز پیمان اوی بدو نام جاوید جوینده​ای چه مایه شب تیره بودم به پای نبودم درم جان برافشاندم که آواز او بر جهان فرخ است بر آن بخت بیدار و فرخ زمین

sorna
06-16-2011, 12:45 AM
کیومرث
کیومرث1
سخن گوی دهقان چه گوید نخست که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد مگر کز پدر یاد دارد پسر که نام بزرگی که آورد پیش پژوهنده​ی نامه​ی باستان چنین گفت کآیین تخت و کلاه چو آمد به برج حمل آفتاب بتابید ازآن سان ز برج بره کیومرث شد بر جهان کدخدای سر بخت و تختش برآمد به کوه ازو اندر آمد همی پرورش به گیتی درون سال سی شاه بود همی تافت زو فر شاهنشهی دد و دام و هر جانور کش بدید دوتا می​شدندی بر تخت او به رسم نماز آمدندیش پیش پسر بد مراورا یکی خوبروی سیامک بدش نام و فرخنده بود به جانش بر از مهر گریان بدی برآمد برین کار یک روزگار به گیتی نبودش کسی دشمنا به رشک اندر آهرمن بدسگال یکی بچه بودش چو گرگ سترگ جهان شد برآن دیوبچه سیاه سپه کرد و نزدیک او راه جست همی گفت با هر کسی رای خویش کیومرث زین خودکی آگاه بود یکایک بیامد خجسته سروش بگفتش ورا زین سخن دربه​در سخن چون به گوش سیامک رسید
که نامی بزرگی به گیتی که جست ندارد کس آن روزگاران به یاد بگوید ترا یک به یک در به در کرا بود از آن برتران پایه بیش که از پهلوانان زند داستان کیومرث آورد و او بود شاه جهان گشت با فر و آیین و آب که گیتی جوان گشت ازآن یکسره نخستین به کوه اندرون ساخت جای پلنگینه پوشید خود با گروه که پوشیدنی نو بد و نو خورش به خوبی چو خورشید بر گاه بود چو ماه دو هفته ز سرو سهی ز گیتی به نزدیک او آرمید از آن بر شده فره و بخت او وزو برگرفتند آیین خویش هنرمند و همچون پدر نامجوی کیومرث را دل بدو زنده بود ز بیم جداییش بریان بدی فروزنده شد دولت شهریار مگر بدکنش ریمن آهرمنا همی رای زد تا ببالید بال دلاور شده با سپاه بزرگ ز بخت سیامک وزآن پایگاه همی تخت و دیهیم کی شاه جست جهان کرد یکسر پرآوای خویش که تخت مهی را جز او شاه بود بسان پری پلنگینه پوش که دشمن چه سازد همی با پدر ز کردار بدخواه دیو پلید

sorna
06-16-2011, 12:45 AM
کیومرث2
دل شاه بچه برآمد به جوش بپوشید تن را به چرم پلنگ پذیره شدش دیو را جنگجوی سیامک بیامد برهنه تنا بزد چنگ وارونه دیو سیاه فکند آن تن شاهزاده به خاک سیامک به دست خروزان دیو چو آگه شد از مرگ فرزند شاه فرود آمد از تخت ویله کنان دو رخساره پر خون و دل سوگوار خروشی برآمد ز لشکر به زار همه جامه​ها کرده پیروزه رنگ دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند با سوگواری و درد نشستند سالی چنین سوگوار درود آوریدش خجسته سروش سپه ساز و برکش به فرمان من از آن بد کنش دیو روی زمین کی نامور سر سوی آسمان بر آن برترین نام یزدانش را وزان پس به کین سیامک شتافت خجسته سیامک یکی پور داشت گرانمایه را نام هوشنگ بود به نزد نیا یادگار پدر نیایش به جای پسر داشتی چو بنهاد دل کینه و جنگ را همه گفتنیها بدو بازگفت که من لشکری کرد خواهم همی ترا بود باید همی پیشرو پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش که جوشن نبود و نه آیین جنگ سپه را چو روی اندر آمد به روی برآویخت با پور آهرمنا دوتا اندر آورد بالای شاه به چنگال کردش کمرگاه چاک تبه گشت و ماند انجمن بی​خدیو ز تیمار گیتی برو شد سیاه زنان بر سر و موی و رخ را کنان دو دیده پر از نم چو ابر بهار کشیدند صف بر در شهریار دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ برفتند ویله کنان سوی کوه ز درگاه کی شاه برخاست گرد پیام آمد از داور کردگار کزین بیش مخروش و بازآر هوش برآور یکی گرد از آن انجمن بپرداز و پردخته کن دل ز کین برآورد و بدخواست بر بدگمان بخواند و بپالود مژگانش را شب و روز آرام و خفتن نیافت که نزد نیا جاه دستور داشت تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود نیا پروریده مراو را به بر جز او بر کسی چشم نگماشتی بخواند آن گرانمایه هوشنگ را همه رازها بر گشاد از نهفت خروشی برآورد خواهم همی که من رفتنی​ام تو سالار نو ز درندگان گرگ و ببر دلیر

sorna
06-16-2011, 12:45 AM
کیومرث3
سپاهی دد و دام و مرغ و پری پس پشت لشکر کیومرث شاه بیامد سیه دیو با ترس و باک ز هرای درندگان چنگ دیو به هم برشکستند هردو گروه بیازید هوشنگ چون شیر چنگ کشیدش سراپای یکسر دوال به پای اندر افگند و بسپرد خوار چو آمد مر آن کینه را خواستار برفت و جهان مردری ماند از وی جهان فریبنده را گرد کرد جهان سربه​سر چو فسانست و بس
سپهدار پرکین و کندآوری نبیره به پیش اندرون با سپاه همی به آسمان بر پراگند خاک شده سست از خشم کیهان دیو شدند از دد و دام دیوان ستوه جهان کرد بر دیو نستوه تنگ سپهبد برید آن سر بی​همال دریده برو چرم و برگشته کار سرآمد کیومرث را روزگار نگر تا کرا نزد او آبروی ره سود بنمود و خود مایه خورد نماند بد و نیک بر هیچ​کس

sorna
06-16-2011, 12:45 AM
هوشنگ
هوشنگ1
جهاندار هوشنگ با رای و داد بگشت از برش چرخ سالی چهل چو بنشست بر جایگاه مهی که بر هفت کشور منم پادشا به فرمان یزدان پیروزگر وزان پس جهان یکسر آباد کرد نخستین یکی گوهر آمد به چنگ سر مایه کرد آهن آبگون یکی روز شاه جهان سوی کوه پدید آمد از دور چیزی دراز دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ به زور کیانی رهانید دست برآمد به سنگ گران سنگ خرد فروغی پدید آمد از هر دو سنگ نشد مار کشته ولیکن ز راز جهاندار پیش جهان آفرین که او را فروغی چنین هدیه داد بگفتا فروغیست این ایزدی شب آمد برافروخت آتش چو کوه یکی جشن کرد آن شب و باده خورد ز هوشنگ ماند این سده یادگار کز آباد کردن جهان شاد کرد چو بشناخت آهنگری پیشه کرد چو این کرده شد چاره​ی آب ساخت به جوی و به رود آبها راه کرد چراگاه مردم بدان برفزود برنجید پس هر کسی نان خویش بدان ایزدی جاه و فر کیان جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به جای نیا تاج بر سر نهاد پر از هوش مغز و پر از رای دل چنین گفت بر تخت شاهنشهی جهاندار پیروز و فرمانروا به داد و دهش تنگ بستم کمر همه روی گیتی پر از داد کرد به آتش ز آهن جدا کرد سنگ کزان سنگ خارا کشیدش برون گذر کرد با چند کس همگروه سیه رنگ و تیره​تن و تیزتاز ز دود دهانش جهان تیره​گون گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ جهانسوز مار از جهانجوی جست همان و همین سنگ بشکست گرد دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ ازین طبع سنگ آتش آمد فراز نیایش همی کرد و خواند آفرین همین آتش آنگاه قبله نهاد پرستید باید اگر بخردی همان شاه در گرد او با گروه سده نام آن جشن فرخنده کرد بسی باد چون او دگر شهریار جهانی به نیکی ازو یاد کرد از آهنگری اره و تیشه کرد ز دریای​ها رودها را بتاخت به فرخندگی رنج کوتاه کرد پراگند پس تخم و کشت و درود بورزید و بشناخت سامان خویش ز نخچیر گور و گوزن ژیان به ورز آورید آنچه بد سودمند

sorna
06-16-2011, 12:46 AM
هوشنگ 2
ز پویندگان هر چه مویش نکوست چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم برین گونه از چرم پویندگان برنجید و گسترد و خورد و سپرد بسی رنج برد اندران روزگار چو پیش آمدش روزگار بهی زمانه ندادش زمانی درنگ نپیوست خواهد جهان با تو مهر
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست چهارم سمورست کش موی گرم بپوشید بالای گویندگان برفت و به جز نام نیکی نبرد به افسون و اندیشه​ی بی​شمار ازو مردری ماند تخت مهی شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ نه نیز آشکارا نمایدت چهر

sorna
06-16-2011, 12:46 AM
طهمورث
طهمورث1
پسر بد مراو را یکی هوشمند بیامد به تخت پدر بر نشست همه موبدان را ز لشکر بخواند چنین گفت کامروز تخت و کلاه جهان از بدیها بشویم به رای ز هر جای کوته کنم دست دیو هر آن چیز کاندر جهان سودمند پس از پشت میش و بره پشم و موی به کوشش ازو کرد پوشش به رای ز پویندگان هر چه بد تیزرو رمنده ددان را همه بنگرید به چاره بیاوردش از دشت و کوه ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز بیاورد و آموختن​شان گرفت چو این کرده شد ماکیان و خروس بیاورد و یکسر به مردم کشید بفرمودشان تا نوازند گرم چنین گفت کاین را ستایش کنید که او دادمان بر ددان دستگاه مر او را یکی پاک دستور بود خنیده به هر جای شهرسپ نام همه روزه بسته ز خوردن دو لب چنان بر دل هر کسی بود دوست سر مایه بد اختر شاه را همه راه نیکی نمودی به شاه چنان شاه پالوده گشت از بدی برفت اهرمن را به افسون ببست زمان تا زمان زینش برساختی چو دیوان بدیدند کردار او شدند انجمن دیو بسیار مر
گرانمایه طهمورث دیوبند به شاهی کمر برمیان بر ببست به خوبی چه مایه سخنها براند مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه پس آنگه کنم درگهی گرد پای که من بود خواهم جهان را خدیو کنم آشکارا گشایم ز بند برید و به رشتن نهادند روی به گستردنی بد هم او رهنمای خورش کردشان سبزه و کاه و جو سیه گوش و یوز از میان برگزید به بند آمدند آنکه بد زان گروه چو باز و چو شاهین گردن فراز جهانی بدو مانده اندر شگفت کجا بر خرو شد گه زخم کوس نهفته همه سودمندش گزید نخوانندشان جز به آواز نرم جهان آفرین را نیایش کنید ستایش مراو را که بنمود راه که رایش ز کردار بد دور بود نزد جز به نیکی به هر جای گام به پیش جهاندار برپای شب نماز شب و روزه آیین اوست در بسته بد جان بدخواه را همه راستی خواستی پایگاه که تابید ازو فره​ی ایزدی چو بر تیزرو بارگی برنشست همی گرد گیتیش برتاختی کشیدند گردن ز گفتار او که پردخته مانند ازو تاج و فر

sorna
06-16-2011, 12:46 AM
طهمورث 2
چو طهمورث آگه شد از کارشان به فر جهاندار بستش میان همه نره دیوان و افسونگران دمنده سیه دیوشان پیشرو جهاندار طهمورث بافرین یکایک بیاراست با دیو چنگ ازیشان دو بهره به افسون ببست کشیدندشان خسته و بسته خوار که ما را مکش تا یکی نو هنر کی نامور دادشان زینهار چو آزاد گشتند از بند او نبشتن به خسرو بیاموختند نبشتن یکی نه که نزدیک سی چه سغدی چه چینی و چه پهلوی جهاندار سی سال ازین بیشتر برفت و سرآمد برو روزگار
برآشفت و بشکست بازارشان به گردن برآورد گرز گران برفتند جادو سپاهی گران همی به آسمان برکشیدند غو بیامد کمربسته​ی جنگ و کین نبد جنگشان را فراوان درنگ دگرشان به گرز گران کرد پست به جان خواستند آن زمان زینهار بیاموزی از ماکت آید به بر بدان تا نهانی کنند آشکار بجستند ناچار پیوند او دلش را به دانش برافروختند چه رومی چه تازی و چه پارسی ز هر گونه​ای کان همی بشنوی چه گونه پدید آوریدی هنر همه رنج او ماند ازو یادگار

sorna
06-16-2011, 12:46 AM
جمشید
جمشید1
گرانمایه جمشید فرزند او برآمد برآن تخت فرخ پدر کمر بست با فر شاهنشهی زمانه بر آسود از داوری جهان را فزوده بدو آبروی منم گفت با فره​ی ایزدی بدان را ز بد دست کوته کنم نخست آلت جنگ را دست برد به فر کیی نرم کرد آهنا چو خفتان و تیغ و چو برگستوان بدین اندرون سال پنجاه رنج دگر پنجه اندیشه​ی جامه کرد ز کتان و ابریشم و موی قز بیاموختشان رشتن و تافتن چو شد بافته شستن و دوختن چو این کرده شد ساز دیگر نهاد ز هر انجمن پیشه​ور گرد کرد گروهی که کاتوزیان خوانی​اش جدا کردشان از میان گروه بدان تا پرستش بود کارشان صفی بر دگر دست بنشاندند کجا شیر مردان جنگ آورند کزیشان بود تخت شاهی به جای بسودی سه دیگر گره را شناس بکارند و ورزند و خود بدروند ز فرمان تن​آزاده و ژنده​پوش تن آزاد و آباد گیتی بروی چه گفت آن سخن​گوی آزاده مرد چهارم که خوانند اهتو خوشی کجا کارشان همگنان پیشه بود
کمر بست یکدل پر از پند او به رسم کیان بر سرش تاج زر جهان گشت سرتاسر او را رهی به فرمان او دیو و مرغ و پری فروزان شده تخت شاهی بدوی همم شهریاری همم موبدی روان را سوی روشنی ره کنم در نام جستن به گردان سپرد چو خود و زره کرد و چون جو شنا همه کرد پیدا به روشن روان ببرد و ازین چند بنهاد گنج که پوشند هنگام ننگ و نبرد قصب کرد پرمایه دیبا و خز به تار اندرون پود را بافتن گرفتند ازو یکسر آموختن زمانه بدو شاد و او نیز شاد بدین اندرون نیز پنجاه خورد به رسم پرستندگان دانی​اش پرستنده را جایگه کرد کوه نوان پیش روشن جهاندارشان همی نام نیساریان خواندند فروزنده​ی لشکر و کشورند وزیشان بود نام مردی به پای کجا نیست از کس بریشان سپاس به گاه خورش سرزنش نشنوند ز آواز پیغاره آسوده گوش بر آسوده از داور و گفتگوی که آزاده را کاهلی بنده کرد همان دست​ورزان اباسرکشی روانشان همیشه پراندیشه بود

sorna
06-16-2011, 12:47 AM
جمشید2بدین اندرون سال پنجاه نیز ازین هر یکی را یکی پایگاه که تا هر کس اندازه​ی خویش را بفرمود پس دیو ناپاک را هرانچ از گل آمد چو بشناختند به سنگ و به گج دیو دیوار کرد چو گرمابه و کاخهای بلند ز خارا گهر جست یک روزگار به چنگ آمدش چندگونه گهر ز خارا به افسون برون آورید دگر بویهای خوش آورد باز چو بان و چو کافور و چون مشک ناب پزشکی و درمان هر دردمند همان رازها کرد نیز آشکار گذر کرد ازان پس به کشتی برآب چنین سال پنجه برنجید نیز همه کردنیها چو آمد به جای به فر کیانی یکی تخت ساخت که چون خواستی دیو برداشتی چو خورشید تابان میان هوا جهان انجمن شد بر آن تخت او به جمشید بر گوهر افشاندند سر سال نو هرمز فرودین بزرگان به شادی بیاراستند چنین جشن فرخ ازان روزگار چنین سال سیصد همی رفت کار ز رنج و ز بدشان نبد آگهی به فرمان مردم نهاده دو گوش چنین تا بر آمد برین روزگار جهان سربه​سر گشت او را رهی
بخورد و بورزید و بخشید چیز سزاوار بگزید و بنمود راه ببیند بداند کم و بیش را به آب اندر آمیختن خاک را سبک خشک را کالبد ساختند نخست از برش هندسی کار کرد چو ایران که باشد پناه از گزند همی کرد ازو روشنی خواستار چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر شد آراسته بندها را کلید که دارند مردم به بویش نیاز چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب در تندرستی و راه گزند جهان را نیامد چنو خواستار ز کشور به کشور گرفتی شتاب ندید از هنر بر خرد بسته چیز ز جای مهی برتر آورد پای چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت ز هامون به گردون برافراشتی نشسته برو شاه فرمانروا شگفتی فرومانده از بخت او مران روز را روز نو خواندند برآسوده از رنج روی زمین می و جام و رامشگران خواستند به ما ماند ازان خسروان یادگار ندیدند مرگ اندران روزگار میان بسته دیوان بسان رهی ز رامش جهان پر ز آوای نوش ندیدند جز خوبی از کردگار نشسته جهاندار با فرهی

sorna
06-16-2011, 12:47 AM
جمشید3

یکایک به تخت مهی بنگرید منی کرد آن شاه یزدان شناس گرانمایگان را ز لشگر بخواند چنین گفت با سالخورده مهان هنر در جهان از من آمد پدید جهان را به خوبی من آراستم خور و خواب و آرامتان از منست بزرگی و دیهیم شاهی مراست همه موبدان سرفگنده نگون چو این گفته شد فر یزدان از وی منی چون بپیوست با کردگار چه گفت آن سخن​گوی با فر و هوش به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به جمشید بر تیره​گون گشت روز یکی مرد بود اندر آن روزگار گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد که مرداس نام گرانمایه بود مراو را ز دوشیدنی چارپای همان گاو دوشابه فرمانبری بز و میش بد شیرور همچنین به شیر آن کسی را که بودی نیاز پسر بد مراین پاکدل را یکی جهانجوی را نام ضحاک بود کجا بیور اسپش همی خواندند کجا بیور از پهلوانی شمار ز اسپان تازی به زرین ستام شب و روز بودی دو بهره به زین چنان بد که ابلیس روزی پگاه دل مهتر از راه نیکی ببرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست
به گیتی جز از خویشتن را ندید ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس چه مایه سخن پیش ایشان براند که جز خویشتن را ندانم جهان چو من نامور تخت شاهی ندید چنانست گیتی کجا خواستم همان کوشش و کامتان از منست که گوید که جز من کسی پادشاست چرا کس نیارست گفتن نه چون بگشت و جهان شد پر از گفت​وگوی شکست اندر آورد و برگشت کار چو خسرو شوی بندگی را بکوش به دلش اندر آید ز هر سو هراس همی کاست آن فر گیتی​فروز ز دشت سواران نیزه گذار ز ترس جهاندار با باد سرد به داد و دهش برترین پایه بود ز هر یک هزار آمدندی به جای همان تازی اسب گزیده مری به دوشیزگان داده بد پاکدین بدان خواسته دست بردی فراز کش از مهر بهره نبود اندکی دلیر و سبکسار و ناپاک بود چنین نام بر پهلوی راندند بود بر زبان دری ده​هزار ورا بود بیور که بردند نام ز روی بزرگی نه از روی کین بیامد بسان یکی نیکخواه جوان گوش گفتار او را سپرد پس آنگه سخن برگشایم درست

sorna
06-16-2011, 12:47 AM
جمشید4

جوان نیکدل گشت فرمانش کرد که راز تو با کس نگویم ز بن بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید پدرکش پسر چون تو بود زمانه برین خواجه​ی سالخورد بگیر این سر مایه​ور جاه او برین گفته​ی من چو داری وفا چو ضحاک بشنید اندیشه کرد به ابلیس گفت این سزاوار نیست بدوگفت گر بگذری زین سخن بماند به گردنت سوگند و بند سر مرد تازی به دام آورید بپرسید کین چاره با من بگوی بدو گفت من چاره سازم ترا مر آن پادشا را در اندر سرای گرانمایه شبگیر برخاستی سر و تن بشستی نهفته به باغ بیاورد وارونه ابلیس بند پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه سر تازیان مهتر نامجوی به چاه اندر افتاد و بشکست پست به هر نیک و بد شاه آزاد مرد همی پروریدش به ناز و به رنج چنان بدگهر شوخ فرزند او به خون پدر گشت همداستان که فرزند بد گر شود نره شیر مگر در نهانش سخن دیگرست فرومایه ضحاک بیدادگر به سر برنهاد افسر تازیان چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
چنان چون بفرمود سوگند خورد ز تو بشنوم هر چه گویی سخن چه باید همی با تو اندر سرای یکی پندت را من بیاید شنود همی دیر ماند تو اندر نورد ترا زیبد اندر جهان گاه او جهاندار باشی یکی پادشا ز خون پدر شد دلش پر ز درد دگرگوی کین از در کار نیست بتابی ز سوگند و پیمان من شوی خوار و ماند پدرت ارجمند چنان شد که فرمان او برگزید نتابم ز رای تو من هیچ روی به خورشید سر برفرازم ترا یکی بوستان بود بس دلگشای ز بهر پرستش بیاراستی پرستنده با او ببردی چراغ یکی ژرف چاهی به ره بر بکند به خاشاک پوشید و بسترد راه شب آمد سوی باغ بنهاد روی شد آن نیکدل مرد یزدان​پرست به فرزند بر نازده باد سرد بدو بود شاد و بدو داد گنج بگشت از ره داد و پیوند او ز دانا شنیدم من این داستان به خون پدر هم نباشد دلیر پژوهنده را راز با مادرست بدین چاره بگرفت جای پدر بریشان ببخشید سود و زیان یکی بند بد را نو افگند بن

sorna
06-16-2011, 12:47 AM
جمشید5

بدو گفت گر سوی من تافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی جهان سربه​سر پادشاهی تراست چو این کرده شد ساز دیگر گرفت جوانی برآراست از خویشتن همیدون به ضحاک بنهاد روی بدو گفت اگر شاه را در خورم چو بشنید ضحاک بنواختش کلید خورش خانه​ی پادشا فراوان نبود آن زمان پرورش ز هر گوشت از مرغ و از چارپای به خویش بپرورد برسان شیر سخن هر چه گویدش فرمان کند خورش زرده​ی خایه دادش نخست بخورد و برو آفرین کرد سخت چنین گفت ابلیس نیرنگساز که فردات ازان گونه سازم خورش برفت و همه شب سگالش گرفت خورشها ز کبک و تذرو سپید شه تازیان چون به نان دست برد سیم روز خوان را به مرغ و بره به روز چهارم چو بنهاد خوان بدو اندرون زعفران و گلاب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد بدو گفت بنگر که از آرزوی خورشگر بدو گفت کای پادشا مرا دل سراسر پر از مهر تست یکی حاجتستم به نزدیک شاه که فرمان دهد تا سر کتف اوی چو ضحاک بشنید گفتار اوی
ز گیتی همه کام دل یافتی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی دد و مردم و مرغ و ماهی تراست یکی چاره کرد از شگفتی شگفت سخنگوی و بینادل و رایزن نبودش به جز آفرین گفت و گوی یکی نامور پاک خوالیگرم ز بهر خورش جایگه ساختش بدو داد دستور فرمانروا که کمتر بد از خوردنیها خورش خورشگر بیاورد یک یک به جای بدان تا کند پادشا را دلیر به فرمان او دل گروگان کند بدان داشتش یک زمان تندرست مزه یافت خواندش ورا نیکبخت که شادان زی ای شاه گردنفراز کزو باشدت سربه​سر پرورش که فردا ز خوردن چه سازد شگفت بسازید و آمد دلی پرامید سر کم خرد مهر او را سپرد بیاراستش گونه گون یکسره خورش ساخت از پشت گاو جوان همان سالخورده می و مشک ناب شگفت آمدش زان هشیوار مرد چه خواهی بگو با من ای نیکخوی همیشه بزی شاد و فرمانروا همه توشه​ی جانم از چهرتست و گرچه مرا نیست این پایگاه ببوسم بدو بر نهم چشم و روی نهانی ندانست بازار اوی

sorna
06-16-2011, 12:47 AM
جمشید6

بدو گفت دارم من این کام تو بفرمود تا دیو چون جفت او ببوسید و شد بر زمین ناپدید دو مار سیه از دو کتفش برست سرانجام ببرید هر دو ز کفت چو شاخ درخت آن دو مار سیاه پزشکان فرزانه گرد آمدند ز هر گونه نیرنگها ساختند بسان پزشکی پس ابلیس تفت بدو گفت کین بودنی کار بود خورش ساز و آرامشان ده به خورد به جز مغز مردم مده​شان خورش نگر تا که ابلیس ازین گفت​وگوی مگر تا یکی چاره سازد نهان از آن پس برآمد ز ایران خروش سیه گشت رخشنده روز سپید برو تیره شد فره​ی ایزدی پدید آمد از هر سویی خسروی سپه کرده و جنگ را ساخته یکایک ز ایران برآمد سپاه شنودند کانجا یکی مهترست سواران ایران همه شاهجوی به شاهی برو آفرین خواندند کی اژدهافش بیامد چو باد از ایران و از تازیان لشکری سوی تخت جمشید بنهاد روی چو جمشید را بخت شد کندرو برفت و بدو داد تخت و کلاه چو صدسالش اندر جهان کس ندید صدم سال روزی به دریای چین
بلندی بگیرد ازین نام تو همی بوسه داد از بر سفت او کس اندر جهان این شگفتی ندید عمی گشت و از هر سویی چاره جست سزد گر بمانی بدین در شگفت برآمد دگر باره از کتف شاه همه یک​به​یک داستانها زدند مر آن درد را چاره نشناختند به فرزانگی نزد ضحاک رفت بمان تا چه گردد نباید درود نباید جزین چاره​ای نیز کرد مگر خود بمیرند ازین پرورش چه​کردوچه خواست اندرین جستجوی که پردخته گردد ز مردم جهان پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش گسستند پیوند از جمشید به کژی گرایید و نابخردی یکی نامجویی ز هر پهلوی دل از مهر جمشید پرداخته سوی تازیان برگفتند راه پر از هول شاه اژدها پیکرست نهادند یکسر به ضحاک روی ورا شاه ایران زمین خواندند به ایران زمین تاج بر سر نهاد گزین کرد گرد از همه کشوری چو انگشتری کرد گیتی بروی به تنگ اندر آمد جهاندار نو بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه برو نام شاهی و او ناپدید پدید آمد آن شاه ناپاک دین

sorna
06-16-2011, 12:48 AM
جمشید7

نهان گشته بود از بد اژدها چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ به ارش سراسر به دو نیم کرد شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ازو بیش بر تخت شاهی که بود گذشته برو سالیان هفتصد چه باید همه زندگانی دراز همی پروراندت با شهد و نوش یکایک چو گیتی که گسترد مهر بدو شاد باشی و نازی بدوی یکی نغز بازی برون آورد دلم سیر شد زین سرای سپنج
نیامد به فرجام هم زو رها یکایک ندادش زمانی درنگ جهان را ازو پاک بی​بیم کرد زمانه ربودش چو بیجاده کاه بران رنج بردن چه آمدش سود پدید آوریده همه نیک و بد چو گیتی نخواهد گشادنت راز جز آواز نرمت نیاید به گوش نخواهد نمودن به بد نیز چهر همان راز دل را گشایی بدوی به دلت اندرون درد و خون آورد خدایا مرا زود برهان ز رنج

sorna
06-16-2011, 12:48 AM
ضحاک
ضحاک 1

چو ضحاک شد بر جهان شهریار سراسر زمانه بدو گشت باز نهان گشت کردار فرزانگان هنر خوار شد جادویی ارجمند شده بر بدی دست دیوان دراز دو پاکیزه از خانه​ی جمشید که جمشید را هر دو دختر بدند ز پوشیده​رویان یکی شهرناز به ایوان ضحاک بردندشان بپروردشان از ره جادویی ندانست جز کژی آموختن چنان بد که هر شب دو مرد جوان خورشگر ببردی به ایوان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی دو پاکیزه از گوهر پادشا یکی نام ارمایل پاکدین چنان بد که بودند روزی به هم ز بیدادگر شاه و ز لشکرش یکی گفت ما را به خوالیگری وزان پس یکی چاره​ای ساختن مگر زین دو تن را که ریزند خون برفتند و خوالیگری ساختند خورش خانه​ی پادشاه جهان چو آمد به هنگام خون ریختن ازان روز بانان مردم​کشان زنان پیش خوالیگران تاختند پر از درد خوالیگران را جگر همی بنگرید این بدان آن بدین از آن دو یکی را بپرداختند برون کرد مغز سر گوسفند
برو سالیان انجمن شد هزار برآمد برین روزگار دراز پراگنده شد کام دیوانگان نهان راستی آشکارا گزند به نیکی نرفتی سخن جز به راز برون آوریدند لرزان چو بید سر بانوان را چو افسر بدند دگر پاکدامن به نام ارنواز بران اژدهافشن سپردندشان بیاموختشان کژی و بدخویی جز از کشتن و غارت و سوختن چه کهتر چه از تخمه​ی پهلوان همی ساختی راه درمان شاه مران اژدها را خورش ساختی دو مرد گرانمایه و پارسا دگر نام گرمایل پیشبین سخن رفت هر گونه از بیش و کم وزان رسمهای بد اندر خورش بباید بر شاه رفت آوری ز هر گونه اندیشه انداختن یکی را توان آوریدن برون خورشها و اندازه بشناختند گرفت آن دو بیدار دل در نهان به شیرین روان اندر آویختن گرفته دو مرد جوان راکشان ز بالا به روی اندر انداختند پر از خون دو دیده پر از کینه سر ز کردار بیداد شاه زمین جزین چاره​ای نیز نشناختند بیامیخت با مغز آن ارجمند

sorna
06-16-2011, 12:48 AM
ضحاک 2

یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا نباشی به آباد شهر به جای سرش زان سری بی​بها ازین گونه هر ماهیان سی​جوان چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست خورشگر بدیشان بزی چند و میش کنون کرد از آن تخمه داد نژاد پس آیین ضحاک وارونه خوی ز مردان جنگی یکی خواستی کجا نامور دختری خوبروی پرستنده کردیش بر پیش خویش چو از روزگارش چهل سال ماند در ایوان شاهی شبی دیر یاز چنان دید کز کاخ شاهنشهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان کمر بستن و رفتن شاهوار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ همی تاختی تا دماوند کوه بپیچید ضحاک بیدادگر یکی بانگ برزد بخواب اندرون بجستند خورشید رویان ز جای چنین گفت ضحاک را ارنواز که خفته به آرام در خان خویش زمین هفت کشور به فرمان تست به خورشید رویان جهاندار گفت که گر از من این داستان بشنوید به شاه گرانمایه گفت ارنواز توانیم کردن مگر چاره​ای سپهبد گشاد آن نهان از نهفت چنین گفت با نامور ماهروی
نگر تا بیاری سر اندر نهفت ترا از جهان دشت و کوهست بهر خورش ساختند از پی اژدها ازیشان همی یافتندی روان بران سان که نشناختندی که کیست سپردی و صحرا نهادند پیش که ز آباد ناید به دل برش یاد چنان بد که چون می​بدش آرزوی به کشتی چو با دیو برخاستی به پرده درون بود بی​گفت​گوی نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش نگر تا بسر برش یزدان چه راند به خواب اندرون بود با ارنواز سه جنگی پدید آمدی ناگهان به بالای سرو و به فر کیان بچنگ اندرون گرزه​ی گاوسار نهادی به گردن برش پالهنگ کشان و دوان از پس اندر گروه بدریدش از هول گفتی جگر که لرزان شد آن خانه​ی صدستون از آن غلغل نامور کدخدای که شاها چه بودت نگویی به راز برین سان بترسیدی از جان خویش دد و دام و مردم به پیمان تست که چونین شگفتی بشاید نهفت شودتان دل از جان من ناامید که بر ما بباید گشادنت راز که بی​چاره​ای نیست پتیاره​ای همه خواب یک یک بدیشان بگفت که مگذار این را ره چاره چوی

sorna
06-16-2011, 12:48 AM
ضحاک 3
نگین زمانه سر تخت تست تو داری جهان زیر انگشتری ز هر کشوری گرد کن مهتران سخن سربه سر موبدان را بگوی نگه کن که هوش تو بر دست کیست چو دانسته شد چاره ساز آن زمان شه پر منش را خوش آمد سخن جهان از شب تیره چون پر زاغ تو گفتی که بر گنبد لاژورد سپهبد به هرجا که بد موبدی ز کشور به نزدیک خویش آورید نهانی سخن کردشان آشکار که بر من زمانه کی آید بسر گر این راز با من بباید گشاد لب موبدان خشک و رخساره تر که گر بودنی باز گوییم راست و گر نشنود بودنیها درست سه روز اندرین کار شد روزگار به روز چهارم برآشفت شاه که گر زنده​تان دار باید بسود همه موبدان سرفگنده نگون از آن نامداران بسیار هوش خردمند و بیدار و زیرک بنام دلش تنگتر گشت و ناباک شد بدو گفت پردخته کن سر ز باد جهاندار پیش از تو بسیار بود فراوان غم و شادمانی شمرد اگر باره​ی آهنینی به پای کسی را بود زین سپس تخت تو کجا نام او آفریدون بود
جهان روشن از نامور بخت تست دد و مردم و مرغ و دیو و پری از اخترشناسان و افسونگران پژوهش کن و راستی بازجوی ز مردم شمار ار ز دیو و پریست به خیره مترس از بد بدگمان که آن سرو سیمین برافگند بن هم آنگه سر از کوه برزد چراغ بگسترد خورشید یاقوت زرد سخن دان و بیداردل بخردی بگفت آن جگر خسته خوابی که دید ز نیک و بد و گردش روزگار کرا باشد این تاج و تخت و کمر و گر سر به خواری بباید نهاد زبان پر ز گفتار با یکدیگر به جانست پیکار و جان بی​بهاست بباید هم اکنون ز جان دست شست سخن کس نیارست کرد آشکار برآن موبدان نماینده راه و گر بودنیها بباید نمود پر از هول دل دیدگان پر ز خون یکی بود بینادل و تیزگوش کزان موبدان او زدی پیش گام گشاده زبان پیش ضحاک شد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد که تخت مهی را سزاوار بود برفت و جهان دیگری را سپرد سپهرت بساید نمانی به جای به خاک اندر آرد سر و بخت تو زمین را سپهری همایون بود

sorna
06-16-2011, 12:49 AM
ضحاک 4

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد چو او زاید از مادر پرهنر به مردی رسد برکشد سر به ماه به بالا شود چون یکی سرو برز زند بر سرت گرزه​ی گاوسار بدو گفت ضحاک ناپاک دین دلاور بدو گفت گر بخردی برآید به دست تو هوش پدرش یکی گاو برمایه خواهد بدن تبه گردد آن هم به دست تو بر چو بشنید ضحاک بگشاد گوش گرانمایه از پیش تخت بلند چو آمد دل نامور بازجای نشان فریدون بگرد جهان نه آرام بودش نه خواب و نه خورد برآمد برین روزگار دراز خجسته فریدون ز مادر بزاد ببالید برسان سرو سهی جهانجوی با فر جمشید بد جهان را چو باران به بایستگی بسر بر همی گشت گردان سپهر همان گاو کش نام بر مایه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر شده انجمن بر سرش بخردان که کس در جهان گاو چونان ندید زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی فریدون که بودش پدر آبتین گریزان و از خویشتن گشته سیر از آن روزبانان ناپاک مرد گرفتند و بردند بسته چو یوز
نیامد گه پرسش و سرد باد بسان درختی شود بارور کمر جوید و تاج و تخت و کلاه به گردن برآرد ز پولاد گرز بگیردت زار و ببنددت خوار چرا بنددم از منش چیست کین کسی بی​بهانه نسازد بدی از آن درد گردد پر از کینه سرش جهانجوی را دایه خواهد بدن بدین کین کشد گرزه​ی گاوسر ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش بتابید روی از نهیب گزند بتخت کیان اندر آورد پای همی باز جست آشکار و نهان شده روز روشن برو لاژورد کشید اژدهافش به تنگی فراز جهان را یکی دیگر آمد نهاد همی تافت زو فر شاهنشهی به کردار تابنده خورشید بود روان را چو دانش به شایستگی شده رام با آفریدون به مهر ز گاوان ورا برترین پایه بود بهر موی بر تازه رنگی دگر ستاره​شناسان و هم موبدان نه از پیرسر کاردانان شنید به گرد جهان هم بدین جست و جوی شده تنگ بر آبتین بر زمین برآویخت ناگاه بر کام شیر تنی چند روزی بدو باز خورد برو بر سر آورد ضحاک روز

sorna
06-16-2011, 12:49 AM
ضحاک 5

خردمند مام فریدون چو دید فرانک بدش نام و فرخنده بود پر از داغ دل خسته​ی روزگار کجا نامور گاو برمایه بود به پیش نگهبان آن مرغزار بدو گفت کاین کودک شیرخوار پدروارش از مادر اندر پذیر و گر باره خواهی روانم تراست پرستنده​ی بیشه و گاو نغز که چون بنده در پیش فرزند تو سه سالش همی داد زان گاو شیر نشد سیر ضحاک از آن جست جوی دوان مادر آمد سوی مرغزار که اندیشه​ای در دلم ایزدی همی کرد باید کزین چاره نیست ببرم پی از خاک جادوستان شوم ناپدید از میان گروه بیاورد فرزند را چون نوند یکی مرد دینی بران کوه بود فرانک بدو گفت کای پاک دین بدان کاین گرانمایه فرزند من ترا بود باید نگهبان او پذیرفت فرزند او نیک مرد خبر شد به ضحاک بدروزگار بیامد ازان کینه چون پیل مست همه هر چه دید اندرو چارپای سبک سوی خان فریدون شتافت به ایوان او آتش اندر فگند چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بر جفت او بر چنان بد رسید به مهر فریدون دل آگنده بود همی رفت پویان بدان مرغزار که بایسته بر تنش پیرایه بود خروشید و بارید خون بر کنار ز من روزگاری بزنهار دار وزین گاو نغزش بپرور به شیر گروگان کنم جان بدان کت هواست چنین داد پاسخ بدان پاک مغز بباشم پرستنده​ی پند تو هشیوار بیدار زنهارگیر شد از گاو گیتی پر از گفت​گوی چنین گفت با مرد زنهاردار فراز آمدست از ره بخردی که فرزند و شیرین روانم یکیست شوم تا سر مرز هندوستان برم خوب رخ را به البرز کوه چو مرغان بران تیغ کوه بلند که از کار گیتی بی​اندوه بود منم سوگواری ز ایران زمین همی بود خواهد سرانجمن پدروار لرزنده بر جان او نیاورد هرگز بدو باد سرد از آن گاو برمایه و مرغزار مران گاو برمایه را کرد پست بیفگند و زیشان بپرداخت جای فراوان پژوهید و کس را نیافت ز پای اندر آورد کاخ بلند ز البرز کوه اندر آمد به دشت که بگشای بر من نهان از نهفت

sorna
06-16-2011, 12:49 AM
ضحاک 6

بگو مر مرا تا که بودم پدر چه گویم کیم بر سر انجمن فرانک بدو گفت کای نامجوی تو بشناس کز مرز ایران زمین ز تخم کیان بود و بیدار بود ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بد ترا و مرا نیک شوی چنان بد که ضحاک جادوپرست ازو من نهانت همی داشتم پدرت آن گرانمایه مرد جوان ابر کتف ضحاک جادو دو مار سر بابت از مغز پرداختند سرانجام رفتم سوی بیشه​ای یکی گاو دیدم چو خرم بهار نگهبان او پای کرده بکش بدو دادمت روزگاری دراز ز پستان آن گاو طاووس رنگ سرانجام زان گاو و آن مرغزار ز بیشه ببردم ترا ناگهان بیامد بکشت آن گرانمایه را وز ایوان ما تا به خورشید خاک فریدون چو بشنید بگشادگوش دلش گشت پردرد و سر پر ز کین چنین داد پاسخ به مادر که شیر کنون کردنی کرد جادوپرست بپویم به فرمان یزدان پاک بدو گفت مادر که این رای نیست جهاندار ضحاک با تاج و گاه چو خواهد ز هر کشوری صدهزار جز اینست آیین پیوند و کین
کیم من ز تخم کدامین گهر یکی دانشی داستانم بزن بگویم ترا هر چه گفتی بگوی یکی مرد بد نام او آبتین خردمند و گرد و بی​آزار بود پدر بر پدر بر همی داشت یاد نبد روز روشن مرا جز بدوی از ایران به جان تو یازید دست چه مایه به بد روز بگذاشتم فدی کرده پیش تو روشن روان برست و برآورد از ایران دمار همان اژدها را خورش ساختند که کس را نه زان بیشه اندیشه​ای سراپای نیرنگ و رنگ و نگار نشسته به بیشه درون شاهفش همی پروردیدت به بر بر به ناز برافراختی چون دلاور پلنگ یکایک خبر شد سوی شهریار گریزنده ز ایوان و از خان و مان چنان بی​زبان مهربان دایه را برآورد و کرد آن بلندی مغاک ز گفتار مادر برآمد به جوش به ابرو ز خشم اندر آورد چین نگردد مگر ز آزمایش دلیر مرا برد باید به شمشیر دست برآرم ز ایوان ضحاک خاک ترا با جهان سر به سر پای نیست میان بسته فرمان او را سپاه کمر بسته او را کند کارزار جهان را به چشم جوانی مبین

sorna
06-16-2011, 12:49 AM
ضحاک 7

که هر کاو نبید جوانی چشید بدان مستی اندر دهد سر بباد چنان بد که ضحاک را روز و شب بران برز بالا ز بیم نشیب چنان بد که یک روز بر تخت عاج ز هر کشوری مهتران را بخواست از آن پس چنین گفت با موبدان مرا در نهانی یکی دشمن​ست به سال اندکی و به دانش بزرگ اگر چه به سال اندک ای راستان که دشمن اگر چه بود خوار و خرد ندارم همی دشمن خرد خوار همی زین فزون بایدم لشکری یکی لشگری خواهم انگیختن بباید بدین بود همداستان یکی محضر اکنون بباید نوشت نگوید سخن جز همه راستی زبیم سپهبد همه راستان بر آن محضر اژدها ناگزیر هم آنگه یکایک ز درگاه شاه ستم دیده را پیش او خواندند بدو گفت مهتر بروی دژم خروشید و زد دست بر سر ز شاه یکی بی​زیان مرد آهنگرم تو شاهی و گر اژدها پیکری که گر هفت کشور به شاهی تراست شماریت با من بباید گرفت مگر کز شمار تو آید پدید که مارانت را مغز فرزند من سپهبد به گفتار او بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید ترا روز جز شاد و خرم مباد به نام فریدون گشادی دو لب شده ز آفریدون دلش پر نهیب نهاده به سر بر ز پیروزه تاج که در پادشاهی کند پشت راست که ای پرهنر با گهر بخردان که بربخردان این سخن روشن است گوی بدنژادی دلیر و سترگ درین کار موبد زدش داستان نبایدت او را به پی بر سپرد بترسم همی از بد روزگار هم از مردم و هم ز دیو و پری ابا دیو مردم برآمیختن که من ناشکبیم بدین داستان که جز تخم نیکی سپهبد نکشت نخواهد به داد اندرون کاستی برآن کار گشتند همداستان گواهی نوشتند برنا و پیر برآمد خروشیدن دادخواه بر نامدارانش بنشاندند که بر گوی تا از که دیدی ستم که شاها منم کاوه​ی دادخواه ز شاه آتش آید همی بر سرم بباید بدین داستان داوری چرا رنج و سختی همه بهر ماست بدان تا جهان ماند اندر شگفت که نوبت ز گیتی به من چون رسید همی داد باید ز هر انجمن شگفت آمدش کان سخن​ها شنید

sorna
06-16-2011, 12:50 AM
ضحاک 8

بدو باز دادند فرزند او بفرمود پس کاوه را پادشا چو بر خواند کاوه همه محضرش خروشید کای پای مردان دیو همه سوی دوزخ نهادید روی نباشم بدین محضر اندر گوا خروشید و برجست لرزان ز جای گرانمایه فرزند او پیش اوی مهان شاه را خواندند آفرین ز چرخ فلک بر سرت باد سرد چرا پیش تو کاوه​ی خام​گوی همه محضر ما و پیمان تو کی نامور پاسخ آورد زود که چون کاوه آمد ز درگه پدید میان من و او ز ایوان درست ندانم چه شاید بدن زین سپس چو کاوه برون شد ز درگاه شاه همی بر خروشید و فریاد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد خروشان همی رفت نیزه بدست کسی کاو هوای فریدون کند بپویید کاین مهتر آهرمنست بدان بی​بها ناسزاوار پوست همی رفت پیش اندرون مردگرد بدانست خود کافریدون کجاست بیامد بدرگاه سالار نو چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بیاراست آن را به دیبای روم بزد بر سر خویش چون گرد ماه
به خوبی بجستند پیوند او که باشد بران محضر اندر گوا سبک سوی پیران آن کشورش بریده دل از ترس گیهان خدیو سپر دید دلها به گفتار اوی نه هرگز براندیشم از پادشا بدرید و بسپرد محضر به پای ز ایوان برون شد خروشان به کوی که ای نامور شهریار زمین نیارد گذشتن به روز نبرد بسان همالان کند سرخ روی بدرد بپیچد ز فرمان تو که از من شگفتی بباید شنود دو گوش من آواز او را شنید تو گفتی یکی کوه آهن برست که راز سپهری ندانست کس برو انجمن گشت بازارگاه جهان را سراسر سوی داد خواند بپوشند هنگام زخم درای همانگه ز بازار برخاست گرد که ای نامداران یزدان پرست دل از بند ضحاک بیرون کند جهان آفرین را به دل دشمن است پدید آمد آوای دشمن ز دوست جهانی برو انجمن شد نه خرد سراندر کشید و همی رفت راست بدیدندش آنجا و برخاست غو به نیکی یکی اختر افگند پی ز گوهر بر و پیکر از زر بوم یکی فال فرخ پی افکند شاه

sorna
06-16-2011, 12:50 AM
ضحاک 9

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه بران بی​بها چرم آهنگران ز دیبای پرمایه و پرنیان که اندر شب تیره خورشید بود بگشت اندرین نیز چندی جهان فریدون چو گیتی برآن گونه دید سوی مادر آمد کمر برمیان که من رفتنی​ام سوی کارزار ز گیتی جهان آفرین را پرست فرو ریخت آب از مژه مادرش به یزدان همی گفت زنهار من بگردان ز جانش بد جاودان فریدون سبک ساز رفتن گرفت برادر دو بودش دو فرخ همال یکی بود ازیشان کیانوش نام فریدون بریشان زبان برگشاد که گردون نگردد بجز بر بهی بیارید داننده آهنگران چو بگشاد لب هر دو بشتافتند هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی جهانجوی پرگار بگرفت زود نگاری نگارید بر خاک پیش بر آن دست بردند آهنگران به پیش جهانجوی بردند گرز پسند آمدش کار پولادگر بسی کردشان نیز فرخ امید که گر اژدها را کنم زیر خاک فریدون به خورشید بر برد سر برون رفت خرم به خرداد روز
همی خواندش کاویانی درفش به شاهی بسر برنهادی کلاه برآویختی نو به نو گوهران برآن گونه شد اختر کاویان جهان را ازو دل پرامید بود همی بودنی داشت اندر نهان جهان پیش ضحاک وارونه دید به سر برنهاده کلاه کیان ترا جز نیایش مباد ایچ کار ازو دان بهر نیکی زور دست همی خواند با خون دل داورش سپردم ترا ای جهاندار من بپرداز گیتی ز نابخردان سخن را ز هر کس نهفتن گرفت ازو هر دو آزاده مهتر به سال دگر نام پرمایه​ی شادکام که خرم زئید ای دلیران و شاد به ما بازگردد کلاه مهی یکی گرز فرمود باید گران به بازار آهنگران تاختند به سوی فریدون نهادند روی وزان گرز پیکر بدیشان نمود همیدون بسان سر گاومیش چو شد ساخته کار گرز گران فروزان به کردار خورشید برز ببخشیدشان جامه و سیم و زر بسی دادشان مهتری را نوید بشویم شما را سر از گرد پاک کمر تنگ بستش به کین پدر به نیک اختر و فال گیتی فروز

sorna
06-16-2011, 12:50 AM
ضحاک 10

سپاه انجمن شد به درگاه او به پیلان گردون کش و گاومیش کیانوش و پرمایه بر دست شاه همی رفت منزل به منزل چو باد به اروند رود اندر آورد روی اگر پهلوانی ندانی زبان دگر منزل آن شاه آزادمرد چو آمد به نزدیک اروندرود بران رودبان گفت پیروز شاه مرا با سپاهم بدان سو رسان بدان تا گذر یابم از روی آب نیاورد کشتی نگهبان رود چنین داد پاسخ که شاه جهان که مگذار یک پشه را تا نخست فریدون چو بشنید شد خشمناک هم آنگه میان کیانی ببست سرش تیز شد کینه و جنگ را ببستند یارانش یکسر کمر بر آن باد پایان با آفرین به خشکی رسیدند سر کینه جوی که بر پهلوانی زبان راندند بتازی کنون خانه​ی پاک دان چو از دشت نزدیک شهر آمدند ز یک میل کرد آفریدون نگاه فروزنده چون مشتری بر سپهر که ایوانش برتر ز کیوان نمود بدانست کان خانه​ی اژدهاست به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک بترسم همی زانکه با او جهان بیاید که ما را بدین جای تنگ
به ابر اندر آمد سرگاه او سپه را همی توشه بردند پیش چو کهتر برادر ورا نیک خواه سری پر ز کینه دلی پر ز درد چنان چون بود مرد دیهیم جوی بتازی تو اروند را دجله خوان لب دجله و شهر بغداد کرد فرستاد زی رودبانان درود که کشتی برافگن هم اکنون به راه از اینها کسی را بدین سو ممان به کشتی و زورق هم اندر شتاب نیامد بگفت فریدون فرود چنین گفت با من سخن در نهان جوازی بیابی و مهری درست ازان ژرف دریا نیامدش باک بران باره​ی تیزتک بر نشست به آب اندر افگند گلرنگ را همیدون به دریا نهادند سر به آب اندرون غرقه کردند زین به بیت​المقدس نهادند روی همی کنگ دژهودجش خواندند برآورده ایوان ضحاک دان کزان شهر جوینده بهر آمدند یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه همه جای شادی و آرام و مهر که گفتی ستاره بخواهد بسود که جای بزرگی و جای بهاست برآرد چنین بر ز جای از مغاک مگر راز دارد یکی در نهان شتابیدن آید به روز درنگ

sorna
06-16-2011, 12:50 AM
ضحاک 11

بگفت و به گرز گران دست برد تو گفتی یکی آتشستی درست گران گرز برداشت از پیش زین کس از روزبانان بدر بر نماند به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ طلسمی که ضحاک سازیده بود فریدون ز بالا فرود آورید وزان جادوان کاندر ایوان بدند سرانشان به گرز گران کرد پست نهاد از بر تخت ضحاک پای برون آورید از شبستان اوی بفرمود شستن سرانشان نخست ره داور پاک بنمودشان که پرورده​ی بت پرستان بدند پس آن دختران جهاندار جم گشادند بر آفریدون سخن چه اختر بد این از تو ای نیک​بخت که ایدون به بالین شیرآمدی چه مایه جهان گشت بر ما ببد ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت کش اندیشه​ی گاه او آمدی چنین داد پاسخ فریدون که تخت منم پور آن نیک​بخت آبتین بکشتش به زاری و من کینه جوی همان گاو بر مایه کم دایه بود ز خون چنان بی​زبان چارپای کمر بسته​ام لاجرم جنگجوی سرش را بدین گرزه​ی گاو چهر چو بشنید ازو این سخن ارنواز بدو گفت شاه آفریدون تویی
عنان باره​ی تیزتک را سپرد که پیش نگهبان ایوان برست تو گفتی همی بر نوردد زمین فریدون جهان آفرین را بخواند جهان ناسپرده جوان سترگ سرش به آسمان برفرازیده بود که آن جز به نام جهاندار دید همه نامور نره دیوان بدند نشست از برگاه جادوپرست کلاه کیی جست و بگرفت جای بتان سیه​موی و خورشید روی روانشان ازان تیرگیها بشست ز آلودگی پس بپالودشان سراسیمه برسان مستان بدند به نرگس گل سرخ را داده نم که نو باش تا هست گیتی کهن چه باری ز شاخ کدامین درخت ستمکاره مرد دلیر آمدی ز کردار این جادوی بی​خرد بدین پایگه از هنر بهره داشت و گرش آرزو جاه او آمدی نماند به کس جاودانه نه بخت که بگرفت ضحاک ز ایران زمین نهادم سوی تخت ضحاک روی ز پیکر تنش همچو پیرایه بود چه آمد برآن مرد ناپاک رای از ایران به کین اندر آورده روی بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر گشاده شدش بر دل پاک راز که ویران کنی تنبل و جادویی

sorna
06-16-2011, 12:50 AM
ضحاک 12

کجا هوش ضحاک بر دست تست ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک همی جفت​مان خواند او جفت مار فریدون چنین پاسخ آورد باز ببرم پی اژدها را ز خاک بباید شما را کنون گفت راست برو خوب رویان گشادند راز بگفتند کاو سوی هندوستان ببرد سر بی​گناهان هزار کجا گفته بودش یکی پیشبین که آید که گیرد سر تخت تو دلش زان زده فال پر آتشست همی خون دام و دد و مرد و زن مگر کاو سرو تن بشوید به خون همان نیز از آن مارها بر دو کفت ازین کشور آید به دیگر شود بیامد کنون گاه بازآمدنش گشاد آن نگار جگر خسته راز چوکشور ز ضحاک بودی تهی که او داشتی گنج و تخت و سرای ورا کندرو خواندندی بنام به کاخ اندر آمد دوان کند رو نشسته به آرام در پیشگاه ز یک دست سرو سهی شهرناز همه شهر یکسر پر از لشکرش نه آسیمه گشت و نه پرسید راز برو آفرین کرد کای شهریار خجسته نشست تو با فرهی جهان هفت کشور ترا بنده باد فریدونش فرمود تا رفت پیش
گشاد جهان بر کمربست تست شده رام با او ز بیم هلاک چگونه توان بودن ای شهریار که گر چرخ دادم دهد از فراز بشویم جهان را ز ناپاک پاک که آن بی​بها اژدهافش کجاست مگر که اژدها را سرآید به گاز بشد تا کند بند جادوستان هراسان شدست از بد روزگار که پردختگی گردد از تو زمین چگونه فرو پژمرد بخت تو همه زندگانی برو ناخوشست بریزد کند در یکی آبدن شود فال اخترشناسان نگون به رنج درازست مانده شگفت ز رنج دو مار سیه نغنود که جایی نباید فراوان بدنش نهاده بدو گوش گردن​فراز یکی مایه ور بد بسان رهی شگفتی به دل سوزگی کدخدای به کندی زدی پیش بیداد گام در ایوان یکی تاجور دید نو چو سرو بلند از برش گرد ماه به دست دگر ماه​روی ار نواز کمربستگان صف زده بر درش نیایش کنان رفت و بردش نماز همیشه بزی تا بود روزگار که هستی سزاوار شاهنشهی سرت برتر از ابر بارنده باد بکرد آشکارا همه راز خویش

sorna
06-16-2011, 12:51 AM
ضحاک 13

بفرمود شاه دلاور بدوی نبیذ آر و رامشگران را بخوان کسی کاو به رامش سزای منست بیار انجمن کن بر تخت من چو بنشنید از او این سخن کدخدای می روشن آورد و رامشگران فریدون غم افکند و رامش گزید چو شد رام گیتی دوان کندرو نشست از بر باره​ی راه جوی بیامد چو پیش سپهبد رسید بدو گفت کای شاه گردنکشان سه مرد سرافراز با لشکری ازان سه یکی کهتر اندر میان به سالست کهتر فزونیش بیش یکی گرز دارد چو یک لخت کوه به اسپ اندر آمد بایوان شاه بیامد به تخت کیی بر نشست هر آنکس که بود اندر ایوان تو سر از پای یکسر فروریختشان بدو گفت ضحاک شاید بدن چنین داد پاسخ ورا پیشکار به مردی نشیند به آرام تو به آیین خویش آورد ناسپاس بدو گفت ضحاک چندین منال چنین داد پاسخ بدو کندرو گرین نامور هست مهمان تو که با دختران جهاندار جم به یک دست گیرد رخ شهرناز شب تیره گون خود بترزین کند چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو
که رو آلت تخت شاهی بجوی بپیمای جام و بیارای خوان به دانش همان دلزدای منست چنان چون بود در خور بخت من بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای همان در خورش باگهر مهتران شبی کرد جشنی چنان چون سزید برون آمد از پیش سالار نو سوی شاه ضحاک بنهاد روی سراسر بگفت آنچه دید و شنید به برگشتن کارت آمد نشان فراز آمدند از دگر کشوری به بالای سرو و به چهر کیان از آن مهتران او نهد پای پیش همی تابد اندر میان گروه دو پرمایه با او همیدون براه همه بند و نیرنگ تو کرد پست ز مردان مرد و ز دیوان تو همه مغز با خون برامیختشان که مهمان بود شاد باید بدن که مهمان ابا گرزه​ی گاوسار زتاج و کمر بسترد نام تو چنین گر تو مهمان شناسی شناس که مهمان گستاخ بهتر به فال که آری شنیدم تو پاسخ شنو چه کارستش اندر شبستان تو نشیند زند رای بر بیش و کم به دیگر عقیق لب ارنواز به زیر سر از مشک بالین کند که بودند همواره دلخواه تو

sorna
06-16-2011, 12:51 AM
ضحاک 14

بگیرد ببرشان چو شد نیم مست برآشفت ضحاک برسان کرگ به دشنام زشت و به آواز سخت بدو گفت هرگز تو در خان من چنین داد پاسخ ورا پیشکار کزان بخت هرگز نباشدت بهر چو بی​بهره باشی ز گاه مهی چرا تو نسازی همی کار خویش ز تاج بزرگی چو موی از خمیر ترا دشمن آمد به گه برنشست همه بند و نیرنگت از رنگ برد جهاندار ضحاک ازان گفت​گوی چو شب گردش روز پرگار زد بفرمود تا برنهادند زین بیامد دمان با سپاهی گران ز بی​راه مر کاخ را بام و در سپاه فریدون چو آگه شدند ز اسپان جنگی فرو ریختند همه بام و در مردم شهر بود همه در هوای فریدون بدند ز دیوارها خشت و ز بام سنگ ببارید چون ژاله ز ابر سیاه به شهر اندرون هر که برنا بدند سوی لشکر آفریدون شدند خروشی برآمد ز آتشکده همه پیر و برناش فرمان بریم نخواهیم برگاه ضحاک را سپاهی و شهری به کردار کوه از آن شهر روشن یکی تیره گرد پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
بدین گونه مهمان نباید بدست شنید آن سخن کارزو کرد مرگ شگفتی بشورید با شوربخت ازین پس نباشی نگهبان من که ایدون گمانم من ای شهریار به من چون دهی کدخدایی شهر مرا کار سازندگی چون دهی که هرگز نیامدت ازین کار پیش برون آمدی مهترا چاره​گیر یکی گرزه​ی گاوپیکر به دست دلارام بگرفت و گاهت سپرد به جوش آمد و زود بنهاد روی فروزنده را مهره در قار زد بران باد پایان باریک بین همه نره دیوان جنگ آوران گرفت و به کین اندر آورد سر همه سوی آن راه بی​ره شدند در آن جای تنگی برآویختند کسی کش ز جنگ آوری بهر بود که از درد ضحاک پرخون بدند به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ پیی را نبد بر زمین جایگاه چه پیران که در جنگ دانا بدند ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند که بر تخت اگر شاه باشد دده یکایک ز گفتار او نگذریم مرآن اژدهادوش ناپاک را سراسر به جنگ اندر آمد گروه برآمد که خورشید شد لاجورد ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

sorna
06-16-2011, 12:51 AM
ضحاک 15

به آهن سراسر بپوشید تن به چنگ اندرون شست یازی کمند بدید آن سیه نرگس شهرناز دو رخساره روز و دو زلفش چو شب به مغز اندرش آتش رشک خاست نه از تخت یاد و نه جان ارجمند به دست اندرش آبگون دشنه بود ز بالا چو پی بر زمین برنهاد بران گرزه​ی گاوسر دست برد بیامد سروش خجسته دمان همیدون شکسته ببندش چو سنگ به کوه اندرون به بود بند او فریدون چو بنشنید ناسود دیر به تندی ببستش دو دست و میان نشست از بر تخت زرین او بفرمود کردن به در بر خروش نباید که باشید با ساز جنگ سپاهی نباید که به پیشه​ور یکی کارورز و یکی گرزدار چو این کار آن جوید آن کار این به بند اندرست آنکه ناپاک بود شما دیر مانید و خرم بوید شنیدند یکسر سخنهای شاه وزان پس همه نامداران شهر برفتند با رامش و خواسته فریدون فرزانه بنواختشان همی پندشان داد و کرد آفرین همی گفت کاین جایگاه منست که یزدان پاک از میان گروه بدان تا جهان از بد اژدها
بدان تا نداند کسش ز انجمن برآمد بر بام کاخ بلند پر از جادویی با فریدون به راز گشاده به نفرین ضحاک لب به ایوان کمند اندر افگند راست فرود آمد از بام کاخ بلند به خون پری چهرگان تشنه بود بیامد فریدون به کردار باد بزد بر سرش ترگ بشکست خرد مزن گفت کاو را نیامد زمان ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ نیاید برش خویش و پیوند او کمندی بیاراست از چرم شیر که نگشاید آن بند پیل ژیان بیفگند ناخوب آیین او که هر کس که دارید بیدار هوش نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ به یک روی جویند هر دو هنر سزاوار هر کس پدیدست کار پرآشوب گردد سراسر زمین جهان را ز کردار او باک بود به رامش سوی ورزش خود شوید ازان مرد پرهیز با دستگاه کسی کش بد از تاج وز گنج بهر همه دل به فرمانش آراسته براندازه بر پایگه ساختشان همی یاد کرد از جهان آفرین به نیک اختر بومتان روشنست برانگیخت ما را ز البرز کوه بفرمان گرز من آید رها

sorna
06-16-2011, 12:52 AM
ضحاک 16

چو بخشایش آورد نیکی دهش منم کدخدای جهان سر به سر وگرنه من ایدر همی بودمی مهان پیش او خاک دادند بوس دمادم برون رفت لشکر ز شهر ببردند ضحاک را بسته خوار همی راند ازین گونه تا شیرخوان بسا روزگارا که بر کوه و دشت بران گونه ضحاک را بسته سخت همی راند او را به کوه اندرون بیامد هم آنگه خجسته سروش که این بسته را تا دماوند کوه مبر جز کسی را که نگزیردت بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه اندرون تنگ جایش گزید بیاورد مسمارهای گران فرو بست دستش بر آن کوه باز ببستش بران گونه آویخته ازو نام ضحاک چون خاک شد گسسته شد از خویش و پیوند او
به نیکی بباید سپردن رهش نشاید نشستن به یک جای بر بسی با شما روز پیمودمی ز درگاه برخاست آوای کوس وزان شهر نایافته هیچ بهر به پشت هیونی برافگنده زار جهان را چو این بشنوی پیر خوان گذشتست و بسیار خواهد گذشت سوی شیر خوان برد بیدار بخت همی خواست کارد سرش را نگون به خوبی یکی راز گفتش به گوش ببر همچنان تازیان بی​گروه به هنگام سختی به بر گیردت به کوه دماوند کردش ببند نگه کرد غاری بنش ناپدید به جایی که مغزش نبود اندران بدان تا بماند به سختی دراز وزو خون دل بر زمین ریخته جهان از بد او همه پاک شد بمانده بدان گونه در بند او

sorna
06-16-2011, 12:52 AM
فریدون
فریدون 1

فریدون چو شد بر جهان کامگار به رسم کیان تاج و تخت مهی به روز خجسته سر مهرماه زمانه بی​اندوه گشت از بدی دل از داوریها بپرداختند نشستند فرزانگان شادکام می روشن و چهره​ی شاه نو بفرمود تا آتش افروختند پرستیدن مهرگان دین اوست اگر یادگارست ازو ماه مهر ورا بد جهان سالیان پانصد جهان چون برو بر نماند ای پسر نماند چنین دان جهان برکسی فرانک نه آگاه بد زین نهان ز ضحاک شد تخت شاهی تهی پس آگاهی آمد ز فرخ پسر نیایش کنان شد سر و تن بشست نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی آفرین خواند بر کردگار وزان پس کسی را که بودش نیاز نهانش نوا کرد و کس را نگفت یکی هفته زین گونه بخشید چیز دگر هفته مر بزم را کرد ساز بیاراست چون بوستان خان خویش وزان پس همه گنج آراسته همان گنجها راگشادن گرفت گشادن در گنج را گاه دید همان جامه و گوهر شاهوار همان جوشن و خود و زوپین و تیغ همه خواسته بر شتر بار کرد
ندانست جز خویشتن شهریار بیاراست با کاخ شاهنشهی به سر بر نهاد آن کیانی کلاه گرفتند هر کس ره ایزدی به آیین یکی جشن نو ساختند گرفتند هر یک ز یاقوت جام جهان نو ز داد و سر ماه نو همه عنبر و زعفران سوختند تن آسانی و خوردن آیین اوست بکوش و به رنج ایچ منمای چهر نیفکند یک روز بنیاد بد تو نیز آز مپرست و انده مخور درو شادکامی نیابی بسی که فرزند او شاه شد بر جهان سرآمد برو روزگار مهی به مادر که فرزند شد تاجور به پیش جهانداور آمد نخست همی خواند نفرین به ضحاک بر برآن شادمان گردش روزگار همی داشت روز بد خویش راز همان راز او داشت اندر نهفت چنان شد که درویش نشناخت نیز مهانی که بودند گردن فراز مهان را همه کرد مهمان خویش فراز آوریده نهان خواسته نهاده همه رای دادن گرفت درم خوار شد چون پسر شاه دید همان اسپ تازی به زرین عذار کلاه و کمر هم نبودش دریغ دل پاک سوی جهاندار کرد

sorna
06-16-2011, 12:52 AM
فریدون2

فرستاد نزدیک فرزند چیز چو آن خواسته دید شاه زمین بزرگان لشگر چو بشناختند که ای شاه پیروز یزدانشناس چنین روز روزت فزون باد بخت ترا باد پیروزی از آسمان وزان پس جهاندیدگان سوی شاه همه زر و گوهر برآمیختند همان مهتران از همه کشورش ز یزدان همی خواستند آفرین همه دست برداشته به آسمان که جاوید بادا چنین شهریار وزان پس فریدون به گرد جهان هران چیز کز راه بیداد دید به نیکی ببست از همه دست بد بیاراست گیتی بسان بهشت از آمل گذر سوی تمیشه کرد کجا کز جهان گوش خوانی همی ز سالش چو یک پنجه اندر کشید به بخت جهاندار هر سه پسر به بالا چو سرو و به رخ چون بهار از این سه دو پاکیزه از شهرناز پدر نوز ناکرده از ناز نام فریدون از آن نامداران خویش کجا نام او جندل پرهنر بدو گفت برگرد گرد جهان سه خواهر ز یک مادر و یک پدر به خوبی سزای سه فرزند من به بالا و دیدار هر سه یکی چو بشنید جندل ز خسرو سخن
زبانی پر از آفرین داشت نیز بپذرفت و بر مام کرد آفرین بر شهریار جهان تاختند ستایش مر او را زویت سپاس بد اندیشگان را نگون باد بخت مبادا بجز داد و نیکی گمان ز هر گوشه​ای برگرفتند راه به تاج سپهبد فرو ریختند بدان خرمی صف زده بر درش بران تاج و تخت و کلاه و نگین همی خواندندش به نیکی گمان برومند بادا چنین روزگار بگردید و دید آشکار و نهان هر آن بوم و برکان نه آباد دید چنانک از ره هوشیاران سزد به جای گیا سرو گلبن بکشت نشست اندر آن نامور بیشه کرد جز این نیز نامش ندانی همی سه فرزندش آمد گرامی پدید سه خسرو نژاد از در تاج زر به هر چیز ماننده​ی شهریار یکی کهتر از خوب چهر ارنواز همی پیش پیلان نهادند گام یکی را گرانمایه​تر خواند پیش بخ هر کار دلسوز بر شاه بر سه دختر گزین از نژاد مهان پری چهره و پاک و خسرو گهر چنان چون بشاید به پیوند من که این را ندانند ازان اندکی یکی رای پاکیزه افگند بن

sorna
06-16-2011, 12:52 AM
فریدون3

که بیدار دل بود و پاکیزه مغز ز پیش سپهبد برون شد به راه یکایک ز ایران سراندر کشید به هر کشوری کز جهان مهتری نهفته بجستی همه رازشان ز دهقان پر مایه کس را ندید خردمند و روشن​دل و پاک​تن نشان یافت جندل مر اورا درست خرامان بیامد به نزدیک سرو زمین را ببوسید و چربی نمود به جندل چنین گفت شاه یمن چه پیغام داری چه فرمان دهی بدو گفت جندل که خرم بدی از ایران یکی کهترم چون شمن درود فریدون فرخ دهم ترا آفرین از فریدون گرد مرا گفت شاه یمن را بگوی بدان ای سر مایه​ی تازیان مرا پادشاهی آباد هست سه فرزند شایسته​ی تاج و گاه ز هر کام و هر خواسته بی​نیاز مر این سه گرانمایه را در نهفت ز کار آگهان آگهی یافتم کجا از پس پرده پوشیده روی مران هرسه را نوز ناکرده نام که ما نیز نام سه فرخ نژاد کنون این گرامی دو گونه گهر سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی فریدون پیامم بدین گونه داد پیامش چو بشنید شاه یمن
زبان چرب و شایسته​ی کار نغز ابا چند تن مر ورا نیکخواه پژوهید و هرگونه گفت و شنید به پرده درون داشتن دختری شنیدی همه نام و آوازشان که پیوسته​ی آفریدون سزید بیامد بر سرو شاه یمن سه دختر چنان چون فریدون بجست چنان چون به پیش گل اندر تذرو برآن کهتری آفرین برفزود که بی​آفرینت مبادا دهن فرستاده​ای گر گرامی رهی همیشه ز تو دور دست بدی پیام آوریده به شاه یمن سخن هر چه پرسند پاسخ دهم بزرگ آنکسی کو نداردش خرد که بر گاه تا مشک بوید ببوی کز اختر بدی جاودان بی​زیان همان گنج و مردی و نیروی دست اگر داستان را بود گاه ماه به هر آرزو دست ایشان دراز بباید کنون شاهزاده سه جفت بدین آگهی تیز بشتافتم سه پاکیزه داری تو ای نامجوی چو بشنیدم این دل شدم شادکام چو اندر خور آید نکردیم یاد بباید برآمیخت با یکدگر سزا را سزاوار بی​گفت​وگوی تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد بپژمرد چون زاب کنده سمن

sorna
06-16-2011, 12:52 AM
فریدون4

همی گفت گر پیش بالین من مرا روز روشن بود تاره شب سراینده را گفت کای نامجوی شتابت نباید بپاسخ کنون فرستاده را زود جایی گزید بیامد در بار دادن ببست فراوان کس از دشت نیزه​وران نهفته برون آورید از نهفت که ما را به گیتی ز پیوند خویش فریدون فرستاد زی من پیام همی کرد خواهد ز چشمم جدا فرستاده گوید چنین گفت شاه گراینده هر سه به پیوند من اگر گویم آری و دل زان تهی وگر آرزوها سپارم بدوی وگر سر بپیچم ز فرمان او کسی کو بود شهریار زمین شنیدستم از مردم راه​جوی ازین در سخن هر چه دارید یاد جهان آزموده دلاور سران که ما همگنان آن نبینیم رای اگر شد فریدون جهان شهریار سخن​گفتن و کوشش آیین ماست به خنجر زمین را میستان کنیم سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند و گر چاره​ی کار خواهی همی ازو آرزوهای پرمایه جوی چو بشنید از آن نامداران سخن فرستاده​ی شاه را پیش خواند که من شهریار ترا کهترم
نبیند سه ماه این جهان​بین من بباید گشادن به پاسخ دو لب زمان باید اندر چنین گفت​گوی مرا چند رازست با رهنمون پس آنگه به کار اندرون بنگرید به انبوه اندیشگان در نشست بر خویش خواند آزموده سران همه رازها پیش ایشان بگفت سه شمع​ست روشن به دیدار پیش بگسترد پیشم یکی خوب دام یکی رای بایدزدن با شما که ما را سه شاهست زیبای گاه به سه روی پوشیده فرزند من دروغم نه اندر خورد با مهی شود دل پر آتش پر از آب روی به یک سو گرایم ز پیمان او نه بازیست با او سگالید کین که ضحاک را زو چه آمد بروی سراسر به من بر بباید گشاد گشادند یک​یک به پاسخ زبان که هر باد را تو بجنبی ز جای نه ما بندگانیم با گوشوار عنان و سنان تافتن دین ماست به نیزه هوا را نیستان کنیم سربدره بگشای و لب را ببند بترسی ازین پادشاهی همی که کردار آنرا نبینند روی نه سردید آن را به گیتی نه بن فراوان سخن را به خوبی براند به هرچ او بفرمود فرمانبرم

sorna
06-16-2011, 12:53 AM
فریدون5

بگویش که گرچه تو هستی بلند پسر خود گرامی بود شاه را سخن هر چه گفتی پذیرم همی اگر پادشا دیده خواهد ز من مرا خوارتر چون سه فرزند خویش پس ار شاه را این چنین است کام به فرمان شاه این سه فرزند من کجا من ببینم سه شاه ترا بیایند هر سه به نزدیک من شود شادمان دل به دیدارشان ببینم کشان دل پر از داد هست پس آنگه سه روشن جهان​بین خویش چو آید بدیدار ایشان نیاز سراینده جندل چو پاسخ شنید پر از آفرین لب ز ایوان اوی بیامد چو نزد فریدون رسید سه فرزند را خواند شاه جهان از آن رفتن جندل و رای خویش چنین گفت کاین شهریار یمن چو ناسفته گوهر سه دخترش بود سروش ار بیابد چو ایشان عروس ز بهر شما از پدر خواستم کنون تان بباید بر او شدن سراینده باشید و بسیارهوش به خوبی سخنهاش پاسخ دهید ازیرا که پرورده​ی پادشا سخن​گوی و روشن دل و پاک​دین زبان راستی را بیاراسته شما هر چه گویم ز من بشنوید یکی ژرف​بین است شاه یمن
سه فرزند تو برتو بر ارجمند بویژه که زیبا بود گاه را ز دختر من اندازه گیرم همی و گر دشت گردان و تخت یمن نبینم به هنگام بایست پیش نشاید زدن جز به فرمانش گام برون آنگه آید ز پیوند من فروزنده​ی تاج و گاه ترا شود روشن این شهر تاریک من ببینم روانهای بیدارشان به زنهارشان دست گیرم به دست سپارم بدیشان بر آیین خویش فرستم سبکشان سوی شاه باز ببوسید تختش چنان چون سزید سوی شهریار جهان کرد روی بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید نهفته برون آورید از نهان سخنها همه پاک بنهاد پیش سر انجمن سرو سایه فکن نبودش پسر دختر افسرش بود دهد پیش هر یک مگر خاک​بوس سخنهای بایسته آراستم به هر بیش و کم رای فرخ زدن به گفتار او برنهاده دوگوش چو پرسد سخن رای فرخ نهید نباید که باشد بجز پارسا به کاری که پیش آیدش پیش​بین خرد خیره کرده ابر خواسته اگر کار بندید خرم بوید که چون او نباشد به هرانجمن

sorna
06-16-2011, 12:53 AM
فریدون6

گرانمایه و پاک هرسه پسر ز پیش فریدون برون آمدند بجز رای و دانش چه اندرخورد سوی خانه رفتند هر سه چوباد چو خورشید زد عکس برآسمان برفتند و هر سه بیاراستند کشیدند با لشکری چون سپهر چو از آمدنشان شد آگاه سرو فرستادشان لشکری گشن پیش شدند این سه پرمایه اندر یمن همی گوهر و زعفران ریختند همه یال اسپان پر از مشک و می نشستن گهی ساخت شاه یمن در گنجهای کهن کرد باز سه خورشید رخ را چو باغ بهشت ابا تاج و با گنج نادیده رنج بیاورد هر سه بدیشان سپرد ز کینه به دل گفت شاه یمن بد از من که هرگز مبادم میان به اختر کس آن​دان که دخترش نیست به پیش همه موبدان سرو گفت بدانید کین سه جهان بین خویش بدان تا چو دیده بدارندشان خروشید و بار غریبان ببست ز گوهر یمن گشت افروخته چو فرزند را باشد آئین و فر به سوی فریدون نهادند روی نهفته چو بیرون کشید از نهان یکی روم و خاور دگر ترک و چین نخستین به سلم اندرون بنگرید
همه دل​نهاده به گفت پدر پر از دانش و پرفسون آمدند پسر را که چونان پدر پرورد شب آمد بخفتند پیروز و شاد پراگند بر لاژورد ارغوان ابا خویشتن موبدان خواستند همه نامداران خورشیدچهر بیاراست لشکر چو پر تذرو چه بیگانه فرزانگان و چه خویش برون آمدند از یمن مرد و زن همی مشک با می برآمیختند پراگنده دینار در زیر پی همه نامداران شدند انجمن گشاد آنچه یک چند گه بود راز که موبد چو ایشان صنوبر نکشت مگر زلفشان دیده رنج شکنج که سه ماه نو بود و سه شاه گرد که از آفریدون بد آمد به من که ماده شد از تخم نره کیان چو دختر بود روشن اخترش نیست که زیبا بود ماه را شاه جفت سپردم بدیشان بر آیین خویش چو جان پیش دل بر نگارندشان ابر پشت شرزه هیونان مست عماری یک اندردگر دوخته گرامی به دل بر چه ماده چه نر جوانان بینادل راه جوی به سه بخش کرد آفریدون جهان سیم دشت گردان و ایران​زمین همه روم و خاور مراو را سزید

sorna
06-16-2011, 12:53 AM
فریدون7

به فرزند تا لشکری برگزید به تخت کیان اندر آورد پای دگر تور را داد توران زمین یکی لشکری نا مزد کرد شاه بیامد به تخت کیی برنشست بزرگان برو گوهر افشاندند از ایشان چو نوبت به ایرج رسید هم ایران و هم دشت نیزه​وران بدو داد کورا سزا بود تاج نشستند هر سه به آرام و شاد برآمد برین روزگار دراز فریدون فرزانه شد سالخورد برین گونه گردد سراسر سخن چو آمد به کاراندرون تیرگی بجنبید مر سلم را دل ز جای دلش گشت غرقه به آزاندرون نبودش پسندیده بخش پدر به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین فرستاد نزد برادر پیام بدان ای شهنشاه ترکان و چین ز نیکی زیان کرده گویی پسند کنون بشنو ازمن یکی داستان سه فرزند بودیم زیبای تخت اگر مهترم من به سال و خرد گذشته ز من تاج و تخت و کلاه سزد گر بمانیم هر دو دژم چو ایران و دشت یلان و یمن سپارد ترا مرز ترکان و چین بدین بخشش اندر مرا پای نیست هیون فرستاده بگزارد پای
گرازان سوی خاور اندرکشید همی خواندندیش خاور خدای ورا کرد سالار ترکان و چین کشید آنگهی تور لشکر به راه کمر بر میان بست و بگشاد دست همی پاک توران شهش خواندند مر او را پدر شاه ایران گزید هم آن تخت شاهی و تاج سران همان کرسی و مهر و آن تخت عاج چنان مرزبانان فرخ نژاد زمانه به دل در همی داشت راز به باغ بهار اندر آورد گرد شود سست نیرو چو گردد کهن گرفتند پرمایگان خیرگی دگرگونه​تر شد به آیین و رای به اندیشه بنشست با رهنمون که داد او به کهتر پسر تخت زر فرسته فرستاد زی شاه چین که جاوید زی خرم و شادکام گسسته دل روشن از به گزین منش پست و بالا چو سرو بلند کزین گونه نشنیدی از باستان یکی کهتر از ما برآمد به بخت زمانه به مهر من اندر خورد نزیبد مگر بر تو ای پادشاه کزین سان پدر کرد بر ما ستم به ایرج دهد روم و خاور به من که از تو سپهدار ایران زمین به مغز پدر اندرون رای نیست بیامد به نزدیک توران خدای

sorna
06-16-2011, 12:54 AM
فریدون8

به خوبی شنیده همه یاد کرد چو این راز بشنید تور دلیر چنین داد پاسخ که با شهریار که ما را به گاه جوانی پدر درختیست این خود نشانده بدست ترا با من اکنون بدین گفت​گوی زدن رای هشیار و کردن نگاه زبان​آوری چرب گوی از میان به جای زبونی و جای فریب نشاید درنگ اندرین کار هیچ فرستاده چون پاسخ آورد باز برفت این برادر ز روم آن ز چین رسیدند پس یک به دیگر فراز گزیدند پس موبدی تیزویر ز بیگانه پردخته کردند جای سخن سلم پیوند کرد از نخست فرستاده را گفت ره برنورد چو آیی به کاخ فریدون فرود پس آنگه بگویش که ترس خدای جوان را بود روز پیری امید چه سازی درنگ اندرین جای تنگ جهان مرترا داد یزدان پاک همه بآرزو ساختی رسم و راه نجستی به جز کژی و کاستی سه فرزند بودت خردمند و گرد ندیدی هنر با یکی بیشتر یکی را دم اژدها ساختی یکی تاج بر سر ببالین تو نه ما زو به مام و پدر کمتریم ایا دادگر شهریار زمین
سر تور بی​مغز پرباد کرد برآشفت ناگاه برسان شیر بگو این سخن هم چنین یاد دار بدین گونه بفریفت ای دادگر کجا آب او خون و برگش کبست بباید بروی اندر آورد روی هیونی فگندن به نزدیک شاه فرستاد باید به شاه جهان نباید که یابد دلاور شکیب کجا آید آسایش اندر بسیچ برهنه شد آن روی پوشیده​راز به زهر اندر آمیخته انگبین سخن راندند آشکارا و راز سخن گوی و بینادل و یادگیر سگالش گرفتند هر گونه رای ز شرم پدر دیدگان را بشست نباید که یابد ترا باد و گرد نخستین ز هر دو پسر ده درود بباید که باشد به هر دو سرای نگردد سیه​موی گشته سپید که شد تنگ بر تو سرای درنگ ز تابنده خورشید تا تیره خاک نکردی به فرمان یزدان نگاه نکردی به بخشش درون راستی بزرگ آمدت تیره بیدار خرد کجا دیگری زو فرو برد سر یکی را به ابر اندار افراختی برو شاد گشته جهان​بین تو نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم برین داد هرگز مباد آفرین

sorna
06-16-2011, 12:54 AM
فریدون9

اگر تاج از آن تارک بی​بها سپاری بدو گوشه​ای از جهان و گرنه سواران ترکان و چین فراز آورم لشگر گرزدار چو بشنید موبد پیام درشت بر آنسان به زین اندر آورد پای به درگاه شاه آفریدون رسید به ابر اندر آورده بالای او نشسته به در بر گرانمایگان به یک دست بربسته شیر و پلنگ ز چندان گرانمایه گرد دلیر سپهریست پنداشت ایوان به جای برفتند بیدار کارآگهان که آمد فرستاده​ای نزد شاه بفرمود تا پرده برداشتند چو چشمش به روی فریدون رسید به بالای سرو و چو خورشید روی دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم نشاندش هم آنگه فریدون ز پای بپرسیدش از دو گرامی نخست دگر گفت کز راه دور و دراز فرستاده گفت ای گرانمایه شاه ز هر کس که پرسی به کام تواند منم بنده​ای شاه را ناسزا پیامی درشت آوریده به شاه بگویم چو فرمایدم شهریار بفرمود پس تا زبان برگشاد فریدون بدو پهن بگشاد گوش فرستاده را گفت کای هوشیار که من چشم از ایشان چنین داشتم
شود دور و یابد جهان زو رها نشیند چو ما از تو خسته نهان هم از روم گردان جوینده کین از ایران و ایرج برآرم دمار زمین را ببوسید و بنمود پشت که از باد آتش بجنبد ز جای برآورده​ای دید سر ناپدید زمین کوه تا کوه پهنای او به پرده درون جای پرمایگان به دست دگر ژنده پیلان جنگ خروشی برآمد چو آوای شیر گران لشگری گرد او بر به پای بگفتند با شهریار جهان یکی پرمنش مرد با دستگاه بر اسپش ز درگاه بگذاشتند همه دیده و دل پر از شاه دید چو کافور گرد گل سرخ موی کیانی زبان پر ز گفتار نرم سزاوار کردش بر خویش جای که هستند شادان دل و تن​درست شدی رنجه اندر نشیب و فراز ابی تو مبیناد کس پیش​گاه همه پاک زنده به نام تواند چنین بر تن خویش ناپارسا فرستنده پر خشم و من بیگناه پیام جوانان ناهوشیار شنیده سخن سر به سر کرد یاد چو بشنید مغزش برآمد به جوش بباید ترا پوزش اکنون به کار همی بر دل خویش بگذاشتم

sorna
06-16-2011, 12:54 AM
فریدون10

که از گوهر بد نیاید مهی بگوی آن دو ناپاک بیهوده را انوشه که کردید گوهر پدید ز پند من ار مغزتان شد تهی ندارید شرم و نه بیم از خدای مرا پیشتر قیرگون بود موی سپهری که پشت مرا کرد کوز خماند شما را هم این روزگار بدان برترین نام یزدان پاک به تخت و کلاه و به ناهید و ماه یکی انجمن کردم از بخردان بسی روزگاران شدست اندرین همه راستی خواستم زین سخن همه ترس یزدان بد اندر میان چو آباد دادند گیتی به من مگر همچنان گفتم آباد تخت شما را کنون گر دل از راه من ببینید تا کردگار بلند یکی داستان گویم ار بشنوید چنین گفت باما سخن رهنمای به تخت خرد بر نشست آزتان بترسم که در چنگ این اژدها مرا خود ز گیتی گه رفتن است ولیکن چنین گوید آن سالخورد که چون آز گردد ز دلها تهی کسی کو برادر فروشد به خاک جهان چون شما دید و بیند بسی کزین هر چه دانید از کردگار بجویید و آن توشه​ی ره کنید فرستاده بشنید گفتار اوی
مرا دل همی داد این آگهی دو اهریمن مغز پالوده را درود از شما خود بدین سان سزید همی از خردتان نبود آگهی شما را همانا همین​ست رای چو سرو سهی قد و چون ماه روی نشد پست و گردان بجایست نوز نماند برین گونه بس پایدار به رخشنده خورشید و بر تیره خاک که من بد نکردم شما را نگاه ستاره شناسان و هم موبدان نکردیم بر باد بخشش زمین به کژی نه سر بود پیدا نه بن همه راستی خواستم در جهان نجستم پراگندن انجمن سپارم به سه دیده​ی نیک بخت به کژی و تاری کشید اهرمن چنین از شما کرد خواهد پسند همان بر که کارید خود بدروید جزین است جاوید ما را سرای چرا شد چنین دیو انبازتان روان یابد از کالبدتان رها نه هنگام تندی و آشفتن است که بودش سه فرزند آزاد مرد چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی سزد گر نخوانندش از آب پاک نخواهد شدن رام با هر کسی بود رستگاری به روز شمار بکوشید تا رنج کوته کنید زمین را ببوسید و برگاشت روی