mohamad.s
05-06-2011, 11:58 PM
داستان بسیار زیبای برای خدا (حتما بخوانید )
داستان بسیار زیبای برای خدا (حتما بخوانید )
“امیلی ” دختر فقیر و یتیمی بود که با مادر پیر و مریضش در یک خانه پنجاه
متری که در کلیسا به طور موقت در اختیارشان گذاشته بود زندگی
میکرد<<امیلی>> هر روز از صبح تا غروب در یک کارخانه به سختی کار
میکرد تا فقط بتواند شکم خودش و مادرش را سیر کند.یک روز زمستانی وقتی او
خسته و سرمازده از سر کار به خانه برگشت ،نامه ای بدون تمبر و مهر و امضا
زیر در خانه شان مشاهده کرد که رویش نوشته شده بود:<<امیلی عزیز تا یک
ساعت دیگر من به دیدنت می آیم ،لطفا برایم شام حاضر کن!از طرف خداوند>>
امیلی که به خاطر آمدن خدا به منزلشان خوشحال بود ،آخرین پولی را که در خانه
داشت شمرد. دو دلار و پنجاه سنت پول برداشت و از رستوران نزدیک خانه غذا
خرید و با عجله به خانه برگشت . اما در بین راه پیرزنی را با کودک مریضش
دید که به<<امیلی>> گفت:<<فرزندم دارد از گرسنگی می میرد… به ما کمک
کنید.>>
<<امیلی>> نگاهی به غذا انداخت و با خود فکر کرد:<< خدا که به غذا احتیاج
ندارد اما بچه این پیر زن…>> سپس غذاها را به پیرزن بخشید و به خانه برگشت
و منتظر آمدن خداوند ماند و… آخر شب بود که یک بسته به داخل خانه انداخه
شد. <<امیلی>> آن را باز کرد و یک سند همراه یک دفتر چه بانکی دید. همراه
با این نامه:<<امیلی عزیز خدا از دیدن تو و از پذیرایی ات خوشحال شد، این سند
همین خانه است، همراه با این دفتر چه بانکی که هر ماه مبلغ هشتصد دلار (سه
برابر حقوق ماهیانه امیلی) به تو میپردازند. مراقب مادرت باش از طرف
خداوند>>
<<امیلی>> از این اتفاق خوشحال و خندان بود در آن سوی شهر<<پطرس
مقدس>> کشیش بزرگ شهر به دستیارش گفت:<< پسرم یادت باشد هنوز چند
خانواده فقیر در این شهر زندگی میکنند و امیلی آخرین نفر بود.>
داستان بسیار زیبای برای خدا (حتما بخوانید )
“امیلی ” دختر فقیر و یتیمی بود که با مادر پیر و مریضش در یک خانه پنجاه
متری که در کلیسا به طور موقت در اختیارشان گذاشته بود زندگی
میکرد<<امیلی>> هر روز از صبح تا غروب در یک کارخانه به سختی کار
میکرد تا فقط بتواند شکم خودش و مادرش را سیر کند.یک روز زمستانی وقتی او
خسته و سرمازده از سر کار به خانه برگشت ،نامه ای بدون تمبر و مهر و امضا
زیر در خانه شان مشاهده کرد که رویش نوشته شده بود:<<امیلی عزیز تا یک
ساعت دیگر من به دیدنت می آیم ،لطفا برایم شام حاضر کن!از طرف خداوند>>
امیلی که به خاطر آمدن خدا به منزلشان خوشحال بود ،آخرین پولی را که در خانه
داشت شمرد. دو دلار و پنجاه سنت پول برداشت و از رستوران نزدیک خانه غذا
خرید و با عجله به خانه برگشت . اما در بین راه پیرزنی را با کودک مریضش
دید که به<<امیلی>> گفت:<<فرزندم دارد از گرسنگی می میرد… به ما کمک
کنید.>>
<<امیلی>> نگاهی به غذا انداخت و با خود فکر کرد:<< خدا که به غذا احتیاج
ندارد اما بچه این پیر زن…>> سپس غذاها را به پیرزن بخشید و به خانه برگشت
و منتظر آمدن خداوند ماند و… آخر شب بود که یک بسته به داخل خانه انداخه
شد. <<امیلی>> آن را باز کرد و یک سند همراه یک دفتر چه بانکی دید. همراه
با این نامه:<<امیلی عزیز خدا از دیدن تو و از پذیرایی ات خوشحال شد، این سند
همین خانه است، همراه با این دفتر چه بانکی که هر ماه مبلغ هشتصد دلار (سه
برابر حقوق ماهیانه امیلی) به تو میپردازند. مراقب مادرت باش از طرف
خداوند>>
<<امیلی>> از این اتفاق خوشحال و خندان بود در آن سوی شهر<<پطرس
مقدس>> کشیش بزرگ شهر به دستیارش گفت:<< پسرم یادت باشد هنوز چند
خانواده فقیر در این شهر زندگی میکنند و امیلی آخرین نفر بود.>