PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گزیده اشعار سنایی



صفحه ها : 1 [2]

sorna
07-17-2011, 12:25 PM
تا من به تو ای بت اقتدی کردم

بر خویش به بی دلی ندی کردم


از بهر دو چشم پر ز سحر تو

دین و دل خویش را فدی کردم


آن وقت بیا که من ز مستوری

در شهر ز خویش زاهدی کردم


همچون تو شدم مغ از دل صافی

خود را ز پی تو ملحدی کردم


در طمع وصال تو به نادانی

مال و تن خویش را سدی کردم


کز رفق سنایی اندرین حالت

از راه مغان ره هدی کردم

sorna
07-17-2011, 12:25 PM
دستی که به عهد دوست دادیم

از بند نفاق برگشادیم


زان زهد تکلفی برستیم

در دام تعلق اوفتادیم


از پیش سجاده بر گرفتیم

طاعات ز سر فرو نهادیم


وز دست ریا فرو نشستیم

در پیش هوا بایستادیم


تن را به عبادت آزمودیم

دل را به امید عشوه دادیم


اندوه به گرد ما نگردد

چون شاد به روی میر دادیم

sorna
07-17-2011, 12:26 PM
ما عاشق همت بلندیم

دل در خود و در جهان چه بندیم


آن به که یکی قلندری وار

می‌گیریم ار چه دانشمندیم


از بهر پسر به سر بیاییم

وز بهر جگر جگر برندیم


ار هیچ شکار حاجت آید

خود را به دو دست ما کمندیم


با یک دو سه جام به که خود را

زنار چهار کرد بندیم


خود را به دو باده وارهانیم

چون زیر هزار گونه بندیم


ای یار ز چشم بد چه ترسی

بر آتش می چو ما سپندیم


چندان بخوریم می که از خود

آگه نشویم زان که چندیم

sorna
07-17-2011, 12:26 PM
خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم

وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم


تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین

در گذار مهرهٔ اصل بنی آدم زنیم


جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب

پس تبرا را برو پوشیم و کف بر هم زنیم


از علایقها جدا گردیم و ساکن‌تر شویم

بر بساط نیستی یک چند گاهی دم زنیم


تیغ توحید از ضمیر خالص خود برکشیم

بر قفای ملحدان زان ضربتی محکم زنیم


آتش نفس لجوج ار هیچ‌گون تیزی کند

ما به آب قوت علوی برو برنم زنیم


بار خدمت را به کشتی سعادت در کشیم

پس خروشی بر کشیم و کشتی اندر یم زنیم


اسب شوق اندر بیابان محبت تا زنیم

گوی برباییم و لبیک اندرین عالم زنیم


پیش تا سفله زمانه بر فراقم کم زند

خیز تا بر فرق این سفله زمانه کم زنیم

sorna
07-17-2011, 12:26 PM
خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می‌زنیم

پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم


از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم

وز فروغ آتش می چهره‌ها را خوی زنیم


چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها

ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم


زحمت ما چون ز ما می پاره‌ای کم می‌کند

خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی می‌زنیم


چنگ در دلبر زنیم آن دم که از خود غایبیم

پس نئیم اکنون چو غایب چنگ در وی کی زنیم


از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل

در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم


دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک

هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم

sorna
07-17-2011, 12:26 PM
پسرا خیز تا صبوح کنیم

راح را همنشین روح کنیم


مفلسانیم یک زمان بگذار

از شرابی دو تا فتوح کنیم


باده نوشیم بی ریا از آنک

با ریا توبهٔ نصوح کنیم


حال با شعر فرخی آریم

رقص بر شعر بلفتوح کنیم


ور بود زحمتی ز ناجنسی

به نیازی دعای نوح کنیم


ور سنایی هنوز خواهد خفت

پیش ازو ما همی صبوح کنیم

sorna
07-17-2011, 12:27 PM
گفتم از عشقش مگر بگریختم

خود به دام آمد کنون آویختم


گفتم از دل شور بنشانم مگر

شور ننشاندم که شور انگیختم


بند من در عشق آن بت سخت بود

سخت‌تر شد بند تا بگسیختم


عاشقان بر سر اگر ریزند خاک

من به جای خاک آتش ریختم


بر بناگوش سیاه مشک رنگ

از عمش کافور حسرت بیختم


عاجزم با چشم رنگ آمیز او

گر چه از صد گونه رنگ آمیختم

sorna
07-17-2011, 12:27 PM
الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم

که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم


مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو

دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم


اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی

ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم


چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم

ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم


چو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری

به من ده بادهٔ سوری مگر یک ره کنی مستم


کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن

که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم

sorna
07-17-2011, 12:27 PM
من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم

کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم


داشتم در بر نگاری را که از دیدار او

پایهٔ تخت خود از خورشید برتر داشتم


نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل

تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم


بر نهاده بر بر چون سیم و سوسن داشتم

لب نهاده بر لب چون شیر و شکر داشتم


دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من

دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم


بامدادان چون نگه کردم بسی فرقی نبود

چنیر از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم


چون موذن گفت یک الله اکبر کافرم

گر امید آن دگر الله اکبر داشتم

sorna
07-17-2011, 12:27 PM
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم

تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم


اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم

گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم


ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا

زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم


به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری

ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم


میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی

لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم


بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی

ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم

sorna
07-17-2011, 12:28 PM
تا به رخسار تو نگه کردم

عیش بر خویشتن تبه کردم


تا ره کوی تو بدانستم

بر رخ از خون دیده ره کردم


تا سر زلف تو ربود دلم

روز چون زلف تو سیه کردم


دست بر دل هزار بار زدم

خاک بر سر هزار ره کردم


کردگارت ز بهر فتنه نگاشت

نیک در کار تو نگه کردم


گنه آن کردم ای نگار که دوش

صفت روی تو به مه کردم


عذر دوشینه خواستم امروز

توبه کردم اگر گنه کردم

sorna
07-17-2011, 02:26 PM
به دردم به دردم که اندیشه دارم

کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم


به وقتی که دولت بپیوست با من

بپیوست هجرش به غم روزگارم


که داند که حالم چگونست بی تو

که داند که شبها همی چون گذارم


خیالش ربودست خواب از دو چشم

گرفتنش باید همی استوارم


ز من برد نرمک همی هوشیاری

کنون با غم او نه بس هوشیارم


اگر غمگنان را غم اندر دل آمد

چرا غمگنم من چو من دل ندارم


چون آن گوهر پاک از من جدا شد

سزد گر من از چشم یاقوت بارم


وگر من نپایم به آزاد مردی

ببینند مردم که چون بی قرارم


همی داد ندهد زمانه مهان را

اگر داد دادی نرفتی نگارم


چو من یادگارش دل راد دارم

دهد هجر گویی به جان زینهارم

sorna
07-17-2011, 02:26 PM
ای یار سر مهر و مراعات تو دارم

ای دولت دل خدمت و طاعات تو دارم


طاعات و مراعات ترا فرض شناسم

جان و دل و دین وقف مراعات تو دارم


حاجات تو گر هست به جان و دل و دینم

جان و دل و دین از پی حاجات تو دارم


یک بار مناجات تو در وصل شنیدم

بار دگر امید مناجات تو دارم


هر چند به بد قصد کنی جان و سر تو

گر هیچ به بد قصد مکافات تو دارم


گر صومعهٔ خویش خرابات کنی تو

من روی همه سوی خرابات تو دارم


ششدر کن و شهمات ببر جان و دل من

کاین هر دو بر ششدر و شهمات تو دارم

sorna
07-17-2011, 02:26 PM
روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم

آن روز دل خلق و سر خویش ندارم


چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین

چون طاقت هجرت من درویش ندارم


در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم

زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم


تا سلسلهٔ عشق تو بربست مرا دست

جز سلسله بر دست دل ریش ندارم


زان غمزهٔ غماز غم افزای تو بر من

اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم

sorna
07-17-2011, 02:27 PM
الحق نه دروغ سخت زارم

تا فتنهٔ آن بت عیارم


من پار شراب وصل خوردم

امسال هنوز در خمارم


صاحب سر درد و رنج گشتم

تا با غم عشق یار غارم


قتال‌ترین دلبرانست

قلاش‌ترین روزگارم


وز درد فراق و رنج هجرش

از دیده و دل در آب و نارم


با حسن و جمال یار جفتست

با درد و خیال و رنج یارم


با آتش عشق سوزناکش

بنگر که همیشه سازگارم


گر منزل عشق او درازست

شکر ایزد را که من سوارم


در شادی عشق او همیشه

من بر سر گنج صدهزارم


منگر تو بتا بدانکه امروز

چون موی تو هست روزگارم


فردا صنما به دولت تو

گردد چو رخ تو خوب کارم


یک راه تو باش دستگیرم

یک روز تو باش غمگسارم


تا چند سنایی نوان را

چون خر به زنخ فرو گذارم

sorna
07-17-2011, 02:27 PM
می ده پسرا که در خمارم

آزردهٔ جور روزگارم


تا من بزیم پیاله بادا

بر دست زیار یادگارم


می رنگ کند به جامم اندر

بس خون که ز دیده می‌ببارم


از حلقه و تاب و بند زلفت

هم مومن و بستهٔ زنارم


ای ماه در آتشم چه داری

چون با تو ز نار نیست عارم


تا مانده‌ام از تو برکناری

جویست ز دیده بر کنارم


خواهم که شکایت تو گویم

از بیم دو زلف تو نیارم


گر ماه رخان تو برآید

از من ببرد دل و قرارم


امروز که در کفم نبیدست

اندوه جهان بتا چه دارم


مولای پیالهٔ بزرگم

فرمانبر دور بی‌شمارم


در مغکده‌ها بود مقامم

در مصطبه‌ها بود قرارم


از شحنهٔ شهر نیست بیمم

در خانهٔ هجر نیست کارم


هر چند ز بخت بد به دردم

هر چند به چشم خلق خوارم


با رود و سرود و بادهٔ ناب

ایام جهان همی گذارم

sorna
07-17-2011, 02:27 PM
چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم

که آنگه خوش بود با من که من بی‌خویشتن باشم


من آنگه خود کسی باشم که در میدان حکم او

نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم


چه جای سرکشی باشد ز حکم او که در رویش

چو شمع آنگاه خوش باشم که در گردن زدن باشم


چو او با من سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد

چو من با او سخن گویم چو موسی گاه لن باشم


سخن پیدا و پنهان‌ست و او آن دوستر دارد

که چون با من سخن گوید من آنجا چون وثن باشم


چو بیخود بر برش باشم ز وصف اندر کنف باشم

چو با خود بر درش باشم ز هجر اندر کفن باشم


مرا در عالم عشقش مپرس از شیب و از بالا

مهم تا در فلک باشم گلم تا در چمن باشم


مرا گر پایه‌ای بینی بدان کان پایه او باشد

بر او گر سایه‌ای بینی بدان کان سایه من باشم


سنایی خوانم آن ساعت که فانی گشتم از سنت

سنایی آنگهی باشم که در بند سنن باشم

sorna
07-17-2011, 02:27 PM
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم

جدا گردید یار از من جدا از یار چون باشم


به چشم ار نیستم گنج عقیق و لولو و گوهر

عقیق‌افشان و گوهربیز و لولوبار چون باشم


کسی کوبست خواب من در آب افگند پنداری

چو خوابم شد تبه در آب جز بیدار چون باشم


بت من هست دلداری و زود آزار و من دایم

دل آزرده ز عشق یار زود آزار چون باشم


دهانش نیم دینارست و دینارست روی من

چو از دینار بی‌بهرم به رخ دینار چون باشم


ز بی‌خوابی همی خوانم به عمدا این غزل هردم

«همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم»

sorna
07-17-2011, 02:28 PM
روا داری که بی روی تو باشم

ز غم باریک چون موی تو باشم


همه روز و همه شب معتکف‌وار

نشسته بر سر کوی تو باشم


به جوی تو همه آبی روانست

سزد گر من هواجوی تو باشم


اگر چشمم ز رویت باز ماند

به جان جویندهٔ روی تو باشم


اگر زلفین چوگان کرد خواهی

مرا بپذیر تا گوی تو باشم


به باغ صحبتت دلشاد و خرم

زمانی بر لب جوی تو باشم


نگارینا تو با چشم غزالی

رها کن تا غزل‌گوی تو باشم

sorna
07-17-2011, 02:28 PM
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم

دیده حمال کنم بار جفای تو کشم


ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد

چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم


چکند عرش که او غاشیهٔ من نکشد

چون به جان غاشیهٔ حکم و رضای تو کشم


چون زنان رشک برند ایمنی و عافیتی

بر بلایی که به جای تو برای تو کشم


نچشم ور بچشم باده ز دست تو چشم

نکشم ور بکشم طعنه برای تو کشم


گر خورم باده به یاد کف دست تو خورم

ور کشم سرمه ز خاک کف پای تو کشم


جز هوا نسپرم آنگه که هوای تو کنم

جز وفا نشمرم آنگه که جفای تو کشم


بوی جان آیدم آنگه که حدیث تو کنم

شاخ عز رویدم آنگه که بلای تو کشم


به خدای ار تو به دین و خردم قصد کنی

هر دو را گوش گرفته به سرای تو کشم


ور تو با من به تن و جان و دلم حکم کنی

هر سه را رقص کنان پیش هوای تو کشم


من خود از نسبت عشق تو سنایی شده‌ام

کی توانم که خطی گرد ثنای تو کشم

sorna
07-17-2011, 02:28 PM
چو دانستم که گردنده‌ست عالم

نیاید مرد را بنیاد محکم


پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم

شبان و روز با هم مست و خرم


مرا زان چه که چونان گفت ابلیس

مرا زان چه که چونین کرد آدم


تو گویی می مخور من می خورم می

تو گویی کم مزن من می‌زنم کم


فتادی تو به کعبه من به خاور

الا تا چند ازین دوری و درهم


من و خورشید و معشوق و می لعل

تو و رکن و مقام و آب زمزم


ترا کردم مسلم کوثر و خلد

مسلم کن مرا باری جهنم


به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف

به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم


تو گر هستی چو بلعم در عبادت

من آخر از سگی کمتر نیم هم


سرانجام من و تو روز محشر

ندانم چون بود والله اعلم


سخن‌گویی تو همواره ز اسلام

همه اسلام تو صلوات و سلم


زدن در کوی معنی دم نیاری

همه پیراهن دعوی زنی دم

sorna
07-17-2011, 02:28 PM
ای چهرهٔ تو چراغ عالم

با دیدن تو کجا بود غم


شد خلد به روی تو سرایم

بی روی تو خلد شد جهنم


ای شمسهٔ نیکوان به خوبی

چون تو دگری نزاد ز آدم


کوی تو شدست باغ عشاق

باریده بر او ز دیده هانم


بندیست نهان ز بند زلفت

بر جان و دل رهیت محکم


هر روز همی شود به نوعی

حسن تو فزون و صبر من کم


گر بود مرا پری به فرمان

ور باشد ملک و ملکت جم


بر زد نتوان به شادکامی

بی روی تو ای نگار یک دم


ای جان من و دو دیده بر من

چون دیدهٔ مور گشت عالم


آخر به سر آید این شب هجر

وین صبح وصال بردمد هم


گر بر لبم آید آن لبانت

هرگز نزنم من آتشین دم

sorna
07-17-2011, 02:29 PM
در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم

کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم


روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان

عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم


چون دیده کوته‌بین بود هر نقش حورالعین بود

چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم


یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن

جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم


دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر

در عاشقی یکسان شمر شیر فلک شیر علم


از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی

هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم


رو کن شراب رنگ را وز سر بنه نیرنگ را

بس کن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم


بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو

زی سر معنی باز شو شکل حروف انگار کم


بر زن زمانی کبر را بر طاق نه کبر و ریا

خواهی وفا خواهی جفا چون دوست باشد محتشم


عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد

جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم


چون از پی دلبر بود شاید که جان چاکر بود

چون زهره خنیاگر بود از حور باید زیر و بم


تا کی ازین سالوس و زه از بند چار ارکان بجه

سر سوی کل خویش نه تا نور بینی بی ظلم


از کل عالم شو بری بگذر ز چرخ چنبری

تا هیچ چیزی نشمری تاج قباد و تخت جم


گر بایدت حرفی ازین تا گرددت عین‌الیقین

شو مدحت خورشید دین بر دفتر جان کن رقم

sorna
07-17-2011, 02:29 PM
مسلم کن دل از هستی مسلم

دمادم کش قدح اینجا دمادم


نه زان می‌ها کز آن مستی فزاید

از آن می‌ها که از جانم کم کند غم


حریفانت همه یکرنگ و دلشاد

چو بسطامی و ابراهیم ادهم


جنید و شبلی و معروف کرخی

حبیب و آدم و عیسی مریم


می شوق ملک نوش از حقیقت

که تا گردد دل و جان تو خرم

sorna
07-17-2011, 02:29 PM
ای ناگزران عقل و جانم

وی غارت کرده این و آنم


ای نقش خیال تو یقینم

وی خال جمال تو گمانم


تا با خودم از عدم کمم کم

چون با تو بوم همه جهانم


در بازم با تو خویشتن را

تا با تو بمانم ار بمانم


گویی که به دل چه‌ای چو تیرم

پرسی که به تن کئی کمانم


پیش تو به قلب و قالب ای جان

آنم که چو هر دو حرف آنم


ای شکل و دهان تو کم از نیست

کی بود که کنی کم از دهانم


گر با تو به دوزخ اندر آیم

حقا که بود به از جنانم


تا چند چهار میخ داری

در حجرهٔ تنگ کن فکانم


تا چند فسرده روح داری

در سایهٔ دامن زمانم


بی هیچ بخر مرا هم از من

هر چند برایگان گرانم


مانند میان خود کنم نیست

زیرا که هنوز در میانم


با تن چکنم نه از زمینم

با جان چکنم نه آسمانم


من سایه شدم تو آفتابی

یک راه برآی تا نمانم


بگشای نقاب تا ببینم

بنمای جمال تا بدانم


خواننده تو باش سوی خویشم

تا مرکب پی بریده رانم


در دیده به جای دیده بنشین

تا نامهٔ نانبشته خوانم


تو عاشق هست و نیست خواهی

بپذیر مرا که من چنانم


در دیده ز بیم غیرت تو

اکنون نه سناییم سنانم

sorna
07-17-2011, 02:30 PM
ای دیدن تو حیات جانم

نادیدنت آفت روانم


دل سوخته‌ای به آتش عشق

بفروز به نور وصل جانم


بی‌عشق وصال تو نباشد

جز نام ز عیش بر زبانم


اکنون که دلم ربودی از من

بی روی تو بود چون توانم


دردیست مرا درین دل از عشق

درمانش جز از تو می ندانم


بر بوی تو ز آرزوی رویت

همواره به کوی تو دوانم


تا گوش همی شنید نامت

جز نام تو نیست بر زبانم


تا لاله شدت حجاب لولو

لولوست همیشه بر رخانم


گلنای بهی شدم ز تیمار

وین اشک به رنگ ناردانم


شد خال رخ تو ای نگارین

شور دل و نور دیدگانم


ای عشق تو بر دلم خداوند

من بندهٔ عشق جاودانم


وصف تو شدست ماهرویا

از وهم برون و از گمانم


پیش آی بتا و باده پیش آر

بنشان بر خویش یک زمانم


از دست تو گر چشم شرابی

تا حشر چو خضر زنده مانم

sorna
07-17-2011, 02:30 PM
آمد بر من جهان و جانم

انس دل و راحت روانم


بر خاستمش به بر گرفتم

بفزود هزار جان به جانم


از قد بلند و زلف پشتش

گفتم که مگر به آسمانم


چون سر بنهاد در کنارم

رفت از بر من جهان و جانم


فریاد مرا ز بانگ موذن

من بندهٔ بانگ پاسبانم

sorna
07-17-2011, 02:30 PM
به صفت گر چه نقش بی جانم

به نگاری و عاشقی مانم


گه چو عشاق جفت صد ماتم

گه چو معشوق جفت صد جانم


به دور نگم چو روی و موی نگار

زان که هم کفرم و هم ایمانم


گر به شکلم نگه کنی اینم

ور به خطم نگه کنی آنم


گه چو بالای عاشقان کوژم

گه چو لبهای یار خندانم


گه خمیده چو قد عشاقم

گه شکسته چو زلف جانانم


صفت خد و زلف معشوقم

تاج سرهای عاشقان زانم

sorna
07-17-2011, 02:31 PM
تا شیفتهٔ عارض گلرنگ فلانم

از درد خمیده چو سر چنگ فلانم


تنگ‌ست جهان بر من بیچارهٔ غمگین

تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم


گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز

من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم


بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را

عاجز شدهٔ آن دل چون سنگ فلانم


گنگست زبانش به گه گفتن لیکن

من شیفتهٔ آن سخن گنگ فلانم


قولش همه زرقست به نزدیک سنایی

من بندهٔ زراقی و نیرنگ فلانم

sorna
07-17-2011, 02:31 PM
هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم

من روی ترا ای بت مانند ندانم


هر گه که برآیی به سر کو به تماشا

خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم


هجرانت دمار از من بیچاره برآورد

گر دست نگیری تو مرا زنده نمانم


یک ره نظری کن به سوی بنده نگارا

ای چشم و چراغ من و ای جان جهانم


گر هیچ ظفر یابم یک روز بر آن کوی

هرگز نشوم مرده و جاوید بمانم


گر دولت یاری کند و بخت مساعد

من فرق سر از چرخ فلک در گذرانم

sorna
07-17-2011, 02:31 PM
از عشق ندانم که کیم یا به که مانم

شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم


از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی

دل سوخته پوینده شب و روز دوانم


با کس نتوانم که بگویم غم عشقش

نه نیز کسی داند این راز نهانم


ده سال فزونست که من فتنهٔ اویم

عمری سپری گشت من اندوه خورانم


از بس که همی جویم دیدار فلان را

ترسم که بدانند که من یار فلانم


از ناله که می‌نالم مانندهٔ نالم

وز مویه که می‌مویم چون موی نوانم


ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم

وی وای من ار من به چنین حال بمانم

sorna
07-17-2011, 02:31 PM
دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم

گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم


به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم

به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم


به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من

نبردست ای عجب هرگز جزین یکبار فرمانم


شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم

کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم


کنون نزدیک وی پویم وفا و مهر او جویم

مگر بر من ببخشاید چو بیند چشم گریانم

sorna
07-17-2011, 02:32 PM
روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم

گستاخ‌وار بر سر کویش گذر کنم


لبیک عاشقی بزنم در میان کوه

وز حال خویش عالمیان را خبر کنم


جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم

شهری ازین خصومت زیر و زبر کنم


یا تاج وصل بر سر امید برنهم

یا مردوار سر به سر دار برکنم

sorna
07-17-2011, 02:32 PM
ای مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون کنم

یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم


عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر

صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم


سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان

عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم


آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم

آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم


آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود

من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم


مسکن من در بیابان مونس من آهوان

هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم


گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش

طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم

sorna
07-17-2011, 02:32 PM
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم

چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم


هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند

پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم


داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی

چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم


گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست

گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم


هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق

باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم


بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار

چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم


هست آب زندگانی در لب شیرین تو

بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم


ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی

پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم


هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند

دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم


بر جهان وصل باری بنده را منشور ده

تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم


من چو موسی مانده‌ام اندر غم دیدار تو

هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم


نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا

چاره و درمان آب زندگانی چون کنم


مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی

پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم

sorna
07-17-2011, 02:32 PM
تا کی ز تو من عذاب بینم

گر صلح کنی صواب بینم


شبگیر ز خواب سست خیزم

آن شب که ترا به خواب بینم


یاد تو خورم به ساتکینی

جایی که شراب ناب بینم


امشب چه بود که حاضر آیی

تا من به شب آفتاب بینم


تا کی ز غم فراق رویت

جان و دل خود کباب بینم

sorna
07-17-2011, 02:32 PM
بی صحبت تو جهان نخواهم

بی خشنودیت جان نخواهم


گر جان و روان من بخواهی

یک دم زدنت امان نخواهم


جان را بدهم به خدمت تو

من خدمت رایگان نخواهم


رضوان و بهشت و حور و عین را

بی روی تو جاودان نخواهم


بر من تو نشان خویش کردی

حقا که جز این نشان نخواهم


بیگانه بود میان ما جان

بیگانه درین میان نخواهم


من عشق تو کردم آشکارا

عشق چو تویی نهان نخواهم


هر گه که مرا تو یار باشی

من یاری این و آن نخواهم


تو سودی و دیگران زیانند

تا سود بود زیان نخواهم


اکنون که مرا عیان یقین شد

زین پس بجز از عیان نخواهم

sorna
07-17-2011, 02:33 PM
ای دو زلفت دراز و بالا هم

وی دو لعلت نهان و پیدا هم


شوخ تنها که خواند چشم ترا

چشم تو شوخ هست و رعنا هم


بستهٔ تو هزار نادان هست

چه عجب صدهزار دانا هم


بستهٔ تست طبع ناگویا

من چه گویم زبان گویا هم


در دریا غلام خندهٔ تست

ای شکر لب چه در ثریا هم


کوه آتش همیشه همره تست

کوه آتش مگو که دریا هم


از قرینان نکوتری چون ماه

نه که چون آفتاب تنها هم


چند گویی سنایی آن منست

با همه کس پلاس و با ما هم؟

sorna
07-17-2011, 02:33 PM
ای به رخسار کفر و ایمان هم

وی به گفتار درد و درمان هم


زلف پر تاب تو چو قامت من

چنبرست ای نگار چوگان هم


خیره ماند از لب تو بیجاده

به سر تو که لعل و مرجان هم


از رخ تو دلیل اثباتست

عالم عقل را و برهان هم


در ره تو ز رنج کهسارست

بی کناره ز غم بیابان هم


بر سر کوی عاشقی صبرست

ایستاده ذلیل و حیران هم


بر دل و جان بنده حکم تراست

ای شهنشاه حسن فرمان هم


چند گویی که از تو برگردم

با همه بازیست و با جان هم؟

sorna
07-17-2011, 02:33 PM
لبیک زنان عشق ماییم

احرام گرفته در وفاییم


در کوی قلندری و تجرید

در کم زدن اوفتاده ماییم


جز روح طوافگه نداریم

کز بادیهٔ هوا برآییم


گر در خور خدمتت نباشیم

سقایی راه را بشاییم


ما در غم تو تو هم نگویی

کاخر تو کجا و ما کجاییم


بر ما غم تو چو آسیا گشت

در صبر چو سنگ آسیاییم


آهسته که عاشقان عشقیم

نرمک که غریبک شماییم


ببریدن راه را چو بادیم

افگندن سایه را هماییم


در عشق تو مردوار کوشیم

آخر نه سنایی و سناییم

sorna
07-17-2011, 02:36 PM
خورشید تویی و ذره ماییم

بی روی تو روی کی نماییم

تا کی به نقاب و پرده یک ره

از کوی برآی تا برآییم


چون تو صنم و چو ما شمن نیست

شهری و گلی تویی و ماییم


آخر نه ز گلبن تو خاریم

آخر نه ز باغ تو گیاییم


گر دستهٔ گل نیاید از ما

هم هیزم دیگ را بشاییم


بادی داریم در سر ایراک

در پیش سگ تو خاکپاییم


آب رخ ما مبر ازیراک

با خاک در تو آشناییم


از خاک در تو کی شکیبیم

تا عاشق چشم و توتیاییم


یک روز نپرسی از ظریفی

کاخر تو کجا و ما کجاییم


زامد شد ما مکن گرانی

پندار که در هوا هباییم


بل تا کف پای تو ببوسیم

انگار که مهر لالکاییم


برف آب همی دهی تو ما را

ما از تو فقع همی گشاییم


با سینهٔ چاک همچو گندم

گرد تو روان چو آسیاییم


بر در زده‌ای چو حلقه ما را

ما رقص کنان که در سراییم


وندر همه ده جوی نه ما را

ما لاف زنان که ده خداییم


از شیر فلک چه باک داریم

چون با سگ کویت آشناییم


ما را سگ خویش خوان که تا ما

گوییم که شیر چرخ ماییم


پرسند ز ما که‌اید گوییم

ما هیچ کسان پادشاییم


تو بر سر کار خویش می‌باش

تا ماهله خود همی درآییم


کز عشق تو ای نگار چنگی

اکنون نه سناییم ناییم

sorna
07-17-2011, 02:37 PM
ما را میفگنید که ما اوفتاده‌ایم

در کار عشق تن به بلاها نهاده‌ایم

آهستگی مجوی تو از ماورای هوش

کاکنون به شغل بی دلی اندر فتاده‌ایم


ما بی‌دلیم و بی‌دل هر چه کند رواست

دل را به یادگار به معشوق داده‌ایم


از ما بهر حدیث به آزار چون کشد

ما مردمان بی دل و بی مکر و ساده‌ایم


خصمان ما اگر در خوبی ببسته‌اند

ما در وفاش چندین درها گشاده‌ایم


گر بد کنند با ما ما نیکویی کنیم

زیرا که پاک نسبت و آزاده زاده‌ایم

sorna
07-17-2011, 02:37 PM
دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم

رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو

از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم


بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش

زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم


ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز

گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم


از برای کشتن ما چند تازی اسب کین

کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم


تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت

چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم

sorna
07-17-2011, 02:37 PM
ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهاده‌ایم

تا که در بند کله‌دوزی اسیر افتاده‌ایم

صد سر ار زد هر کلاهی کو همی دوزد ولیک

ما بهای هر کله اکنون سری بنهاده‌ایم


او کلاه عاشقان اکنون همی دوزد چو شمع

ما از آن چون شمع در پیشش به جان استاده‌ایم


بندهٔ او از سر چشمیم همچون سوزنش

گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده‌ایم


سینه چشم سوزن و تن تار ابریشم شدست

تا غلام آن بهشتی روی حورا زاده‌ایم


کار او چون بیشتر با سوزن و ابریشمست

لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده‌ایم


از لب خویش و لب او در فراق و در وصال

چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده‌ایم


برنتابد بار نازش دل همی از بهر آنک

دل همی گوید گر او سادست ما هم ساده‌ایم


لعل پاش و در فشانیم از دو دریا و دو کان

تا اسیر آن دو لعل و آن دو تا بیجاده‌ایم


ما ز خصمانش کی اندیشیم کاندر راه او

خوان جان بنهاده و بانگ صلا در داده‌ایم


تا سنایی وار دربستیم دل در مهر او

ما دو چشم اندر سنایی جز به کین نگشاده‌ایم

sorna
07-17-2011, 02:37 PM
تا ما به سر کوی تو آرام گرفتیم

اندر صف دلسوختگان نام گرفتیم

در آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم

در کنج خرابات می خام گرفتیم


از مدرسه و صومعه کردیم کناره

در میکده و مصطبه آرام گرفتیم


خال و کله تو صنما دانه و دامست

ما در طلب دانه ره دام گرفتیم


یک چند به آسایش وصل تو به هر وقت

از بادهٔ آسوده همی جام گرفتیم


امروز چه ار صحبت ما گشت بریده

این نیز هم از صحبت ایام گرفتیم

sorna
07-17-2011, 02:38 PM
چشم روشن بادمان کز خود رهایی یافتیم

در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم

گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون

از قناعت پایگاه پادشایی یافتیم


ما ازین باطل خوران آشنا بیگانه‌وار

پشت بر کردیم و با حق آشنایی یافتیم


هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما

کز «قل الله ثم ذرهم» مومیایی یافتیم


اول اندر نشهٔ اولا گرفتار آمدیم

آخر اندر نشهٔ اخرا رهایی یافتیم


خاکپای کمزنان شد توتیای چشم ما

کار سرمان بود و آخر کار پایی یافتیم


سر فرو بردیم تا بر سروران سرور شدیم

چاکری کردیم تا کار کیایی یافتیم


پارسایان هر زمان ناپارسا خوانندمان

ما از آن بر پارسایان پارسایی یافتیم


گر همی خواهی که باشی پادشا و پارسا

شو گدایی کن که ما این از گدایی یافتیم


ما گدایان را ز نادانی نکوهش چون کنی

کاین سنا از سینهٔ پاک سنایی یافتیم

sorna
07-17-2011, 02:38 PM
رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم

وز دام هوای تو بجستیم و برستیم

چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی

ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم


از تف دل و آتش عشقت برهیدیم

در سایهٔ دیوار صبوری بنشستیم


ور زان که تو دل بردی ما نیز ببردیم

ور زان که تو نگشادی ما نیز ببستیم


از عشوهٔ عشق تو بجستیم یکی دم

وز خار خمار تو همه ساله چو مستیم


شبهای فراق تو ندیدیم نهایت

از روز وصال تو مگر باد به دستیم


گر هیچ ظفر یابیم ای مایهٔ شادی

در خواب خیال تو بجز آن نپرستیم


چونان که تو ببریدی ما نیز بریدیم

چونان که تو بشکستی ما نیز شکستیم


زین بیش نخواهم که کنی یاد سنایی

با مات چکارست چنانیم که هستیم

sorna
07-17-2011, 02:38 PM
سر بر خط عاشقی نهادیم

در محنت و رنج اوفتادیم

تن را به بلا و غم سپردیم

دل را به امید عشق دادیم


غمخواره شدیم در ره عشق

وز خوردن غم همیشه شادیم


قصه چکنم که در ره عشق

با محنت و غم جنابه زادیم


در حضرت عشق خوبرویان

بر تارک سر بایستادیم


بی درد چو بد سنایی از عشق

از جستن این حدیث بادیم

sorna
07-17-2011, 02:39 PM
ما فوطه و فوطه پوش دیدیم

تسبیح مراییان شنیدیم

بر مسند زاهدان گذشتیم

در عالم عالمان دویدیم


هم ساکن خانقاه بودیم

هم خرقهٔ صوفیان دریدیم


هم محنت قال و قیل بردیم

هم شربت طیلسان چشیدیم


از اینهمه جز نشاط بازار

رنگی به حقیقتی ندیدیم


بگزیدیم یاری از خرابات

با او به مراد آرمیدیم


دل بر غم روی او فگندیم

سر بر خط رای او کشیدیم


او نیست کسی و ما نه بس کس

زین روی به یکدگر سریدیم

sorna
07-17-2011, 02:39 PM
نه سیم نه دل نه یار داریم

پس ما به جهان چه کار داریم


غفلت‌زدگان پر غروریم

خجلت‌زدگان روزگاریم


ای دل تو ز سیم و زر چگویی

ما جمله ز بهر یار داریم


از دست بداده دستهٔ گل

در پای هزار خار داریم


هل تا نفسی به هم برآریم

چون عمر عزیز خوار داریم


اندر بنه صد شتر بدیدیم

اکنون غم یک مهار داریم

sorna
07-17-2011, 02:39 PM
آمد گه آنکه ساغر آریم

آواز چو عاشقان برآریم


بر پشت چمن سمن برآمد

ما روی بر آن سمنبر آریم


در باغ چو بنگریم رویش

جانها به نثار بتگر آریم


اندر ره عاشقی ز باده

گر از سر لاف خود برآریم


با همت خود به عون دردی

از عالم عشق پر برآریم


یک مر صلاح را مگر ما

در ره روش قلندر آریم


چون مرکب عاشقی به معنی

اندر صف کم زنان در آریم


گر جان و جهان و دین ببازیم

سرپوش زمانه در سر آریم


در خاک بسیط چون سنایی

نعت فلک مدور آریم

sorna
07-17-2011, 02:39 PM
خیز تا می خوریم و غم نخوریم

وانده روز نامده نبریم


تا توانیم کرد با همه کس

رادمردی و مردمی سپریم


قصد آزار دوستان نکنیم

پردهٔ راز دشمنان ندریم


نشنوین آنچه ناشنودنیست

زانچه ناگفتنیست درگذریم


ما که خواهیم جست عیب کسان

عیب خود بر خودی همی شمریم


ای که گفتی که عاقبت بنگر

ما نه مردان عاقبت نگریم


بندهٔ نیکوان لاله رخیم

عاشق دلبران سیمبریم


شب نباشیم جز به مصطبه‌ها

روز هر سو به گلخنی دگریم


می کشان و مقامران دغا

همه از ما بهند و ما بتریم


پاکبازان هر دو عالم را

به گه باختن به جو نخریم


دوستار نگار و سرخ مییم

دشمن مال مادر و پدریم


پدران را خدای مزد دهاد

نه چو ما کس که ناخلف پسریم

sorna
07-17-2011, 02:40 PM
خیز تا دامن ز چرخ هفتمین برتر کشیم

هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم


هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق

شاید ار دامن ز کون مختصر برتر کشیم


نفس ما خصمی عظیم اندر نهاد راه ماست

غزو اکبر باشد ار در روی او خنجر کشیم


پای ما در دام عشق خوبرویان بسته شد

زین قبل درد و بلای عاشقی بر سر کشیم


قصر قیصروان کسری گر نباشد گو مباش

ما به مردی حلقه در گوش دو صد قیصر کشیم


گر نشیند گرد کوی دوست بر رخسار ما

خط عزل از جان و دل بر مشک و بر عنبر کشیم


این همه تر دامنان را خشک بادا دست و پا

خیز تا خط فنا گرد سنایی برکشیم


در کلاه او اگر پشمی‌ست آتش در زنیم

عقل و هوش خویشتن یک دم به مستی در کشیم

sorna
07-17-2011, 02:40 PM
ما قد ترا بنده‌تر از سرو روانیم

ما خد ترا سغبه‌تر از عقل و روانیم


بی روی تو لب خشک‌تر از پیکر تیریم

با موی تو دل تیره‌تر از نقش کمانیم


بیرون ز رخ و زلف تو ما قبله نداریم

بیش از لقب و نام تو توحید نخوانیم


در ره روش عقل تو ما کهتر عقلیم

وز پرورش لفظ تو ما مهتر جانیم


از تقویت جزع تو خردیم و بزرگیم

وز تربیت عقل تو پیریم و جوانیم


در کوی امید تو و اندر ره ایمان

از نیستی و هستی بر بسته میانیم


یک بار برانداز نقاب از رخ رنگین

تا دل به تو بخشیم و خرد بر تو فشانیم


وز نیز درین پرده جمال تو ببینیم

شاید که بر امید تو این مایه توانیم


گر ز آتش عشق تو چو شمع از ره تحقیق

سوزیم همی خوش خوش تا هیچ نمانیم


تا از رخ چون روز تو بی واسطهٔ کسب

چون ماه ز خورشید فلک مایه ستانیم


ما را غرض از خدمت تو جز لب تو نیست

نه در پی جانیم نه در بند جهانیم


شاید که شب و روز همه مدح تو گوییم

در نامهٔ اقبال همه نام تو خوانیم


زان باده که خواجه از کف اقبال تو خوردست

درده تو سنایی را چون کشتهٔ آنیم


فرخنده حکیمی که در اقلیم سنایی

بگذشت ز اندازهٔ خوبی و ندانیم

sorna
07-17-2011, 02:40 PM
گرچه از جمع بی نیازانیم

عاشق عشق و عشقبازانیم


منصف منصف خراباتیم

کعبهٔ کعبتین بازانیم


گاه سوزان در آتش عشقیم

گاه از سوز رود سازانیم


همچو مرغ از قفس شکسته شدیم

همچو شمع از هوس گدازانیم


گر چه کبکیم در ممالک خویش

مانده در جستجوی بازانیم


مرغزار وصال یافته‌ایم

چون سنایی درو گرازانیم


زاهدا خیز و در نماز آویز

زان که ما خاک بی‌نیازانیم


گر تو از طوع و طاعه می‌نازی

ما همیشه ز شوق نازانیم

sorna
07-17-2011, 02:40 PM
ما همه راه لب آن دلبر یغما زنیم

شکر او را به بوسه هر شبی یغما زنیم


هم توان از دو لبش شکر زدن یغما ولیک

هر شبی راه لب آن دلبر یغما زنیم


ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او چو ویس

رطل زیبد در چنین حالی اگر صهبا زنیم


شخص را می وار هر شب در بر ویس افگنیم

بوسه وامق‌وار هر دم بر لب عذرا زنیم


بر بخفتن گاه صحبت در بر ما افگند

لب به بوسه گاه عشرت بر لب او ما زنیم


خوش بدست امروز و دی با آن نگارین عیش ما

خوشتر از امروز و دی فردا و پس فردا زنیم


گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار

دست در عدل غیاث‌الدین والدنیا زنیم

sorna
07-17-2011, 02:41 PM
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم

یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم


هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر

تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم


تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم

تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم


گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد

گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم


گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز

ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم


گه ز رخسار بتان بر لاله و گل می‌خوریم

گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم


پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم

باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم

sorna
07-17-2011, 02:41 PM
باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان

از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان


باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد

باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان


باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم

از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان


باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند

آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان


باده‌خواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست

در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان


بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع

هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان


جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست

در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان


خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ

هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان


دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد

در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان


از برای انس جان انس و جان ای سرفراز

مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان

sorna
07-17-2011, 02:41 PM
سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان

ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان


مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را

چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان


به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را

به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان


چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت

چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان


ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست

هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان


مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا

به بوی نون شهوانی به رنگ لام جان ای جان


کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند

سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان


مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا

درین مردودهٔ ویران نیابم کام جان ای جان

sorna
07-17-2011, 02:41 PM
مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان

که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان


نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش

مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان


ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن

که دی زان لاغری دشمن مرا با تو ندید ای جان


نبردی دل ز کس هرگز که خود دلهای ما از تو

چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان


چو خوابست آتش هجرت که هر دیده کشید ای بت

چو آبست آتش عشقت که هر تن را رسید ای جان


دلم در چاکری عشقت کمر بستست تو گویی

که ایزد جز پی عشقت مرا خود نافرید ای جان


ازین یک نوع دلشادم که با عشق تو همزادم

که تا این دیده بگشادم دلم عشقت گزید ای جان


چو با عشق بتان زاید سنایی کی چنین گوید

مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنید ای جان

sorna
07-17-2011, 02:42 PM
تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان

ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان


نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند

که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان


ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد

ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان


ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد

کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان


از آن تا در دل و دیده گهر جز عشق تو نبود

برون روید گهر هر دم ز بحر و کان جان ای جان


همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده

که از کل نکورویان تویی خاص آن جان ای جان


ز بهر سرخ رویی جان چه باشد گر به یک غمزه

ز خوبان جان براندایی تو در میدان جان ای جان


به نور روی تست اکنون همه توحید عقل من

به کفر زلف تست اکنون همه ایمان جان ای جان


سنایی وار در عالم ز بهر آبروی خود

سنایی خاکپای تست سر دیوان جان ای جان

sorna
07-17-2011, 02:42 PM
ای وصل تو دستگیر مهجوران

هجر تو فزود عبرت دوران


هنگام صبوح و تو چنین غافل

حقا که نه‌ای بتا ز معذوران


گر فوت شود همی نماز از تو

بندیش به دل بسوز رنجوران


برخیز و بیار آنچه زو گردد

چون توبهٔ من خمار مخموران


فریاد ز دست آن گران جانان

بی عافیه زاهدان و بی‌نوران


از طلعتها چو روی عفریتان

از سبلتها چو نیش زنبوران


گویند بکوش تا به مستوری

در شهر شوی چو ما ز مشهوران


نزدیکی ما طلب کن ای مسکین

تا روز قضا نباشی از دوران


لا والله اگر من این کنم هرگز

بیزارم از جزای ماجوران


معلوم شما نیست ز نادانی

ای زمرهٔ زاهدان مغروران


آنجا که مصیر ما بود فردا

بی‌رنج دهند مزد مزدوران

sorna
07-17-2011, 02:42 PM
عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان

گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان


چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل

بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان


چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی

ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان


نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست

نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان


تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم

گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان


چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن

تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان


آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات

گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان


گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد

گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان


گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات

گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان


حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی

عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان


هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود

شرط ما اینست اندر دوستی دوستان

sorna
07-17-2011, 02:42 PM
چون در معشوق کوبی حلقه عاشق‌وار زن

چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن


مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن

هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن


گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین

ور عقیق و لعل خواهی تکیه بر کهسار زن


شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی

مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن


چهرهٔ عذرات باید بر در وامق نشین

عشق بوذروار گیر و گام سلمان‌وار زن


گر شکر بی‌زهر خواهی خار بی خرما مباش

صدق بوبکریت باید خیمه اندر غار زن


مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد

سر بکوب آنمار را و آتش اندر خار زن


ای سنایی چند گویی مدحت روی نکو

بس کن اکنون دست اندر رحمت جبار زن

sorna
07-17-2011, 02:43 PM
چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن

تا به شکرانهٔ نخست اندر نبازی جان و تن


یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند

یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن


هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست

وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن


گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه

تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن


راه دشوارست همره خصم و منزل ناپدید

توشه رنجست و ملامت مرکب اندوه و محن


اندرین ره گر بمانی بی‌رفیق و راهبر

دست خدمت در رکاب سید ایام زن


خویشتن را در میان نه بی‌منی در راه عشق

زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من

sorna
07-17-2011, 02:43 PM
جام را نام ای سنایی گنج کن

راح در ده روح را بی رنج کن


این دل و جان طبیعت سنج را

یک زمان از می طریقت سنج کن


تاج جان پاک را در راه دل

مفرش جانان جان آهنج کن


کدخدای روح را در ملک عشق

بی تصرف چون شه شطرنج کن


عقل دین‌دار سلامت جوی را

سنگ شنگولی عشق الفنج کن


یا همه رخ گرد چون گلنار باش

یا همه دل باش و چون نارنج باش


با عمارت چند سازی همچو رنج

با خرابی ساز و همچون گنج باش


خاک و باد و آب و آتش دشمنند

برگذر زین چار و نوبت پنج کن

sorna
07-17-2011, 02:43 PM
ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن

از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن


لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه

عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن


گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات

دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن


پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز

وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن


دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری

دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن


ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا

پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن


دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو

چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن


ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای

از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن

sorna
07-17-2011, 02:43 PM
خانهٔ طاعات عمارت مکن

کعبهٔ آفاق زیارت مکن


امهٔ تلبیس نهفته مخوان

جامهٔ ناموس قضاوت مکن


قاعدهٔ کار زمانه بدان

هر چه کنی جز به بصارت مکن


سر به خرابات خرابی در آر

صومعه را هیچ عمارت مکن


چون همه سرمایهٔ تو مفلسی‌ست

در ره افلاس تجارت مکن


چون تو مخنث شدی اندر روش

قصهٔ معراج عبارت مکن


تا نشوی در دین قلاش‌وار

خرقهٔ قلاشان غارت مکن


عمر به شادی چو سنایی گذار

کار به سستی و حقارت مکن

sorna
07-17-2011, 02:44 PM
قومی که به افلاس گراید دل ایشان

جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان


وقتی که شود کار برایشان همه مشکل

جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان


گر چند قدیمست خلاف گل و آتش

با آتش عشق‌ست موافق گل ایشان


با قافلهٔ مفلسی و مرحلهٔ عشق

جز بار ملامت نکشد محمل ایشان


پیدا ز صفاتست و نهانست معانی

در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان


جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست

پیرایه و سرمایهٔ جان و دل ایشان

sorna
07-17-2011, 02:44 PM
جوانی کردم اندر کار جانان

که هست اندر دلم بازار جانان


چو شکر می‌گدازم ز آب دیده

ز شوق لعل شکربار جانان


ز من برد اندک اندک زندگانی

خلاف وعدهٔ بسیار جانان


فغان ای مردمان فریاد فریاد

ز شوق دیدن و گفتار جانان


از آن دو نرگس خونخوار جانان

ز چشم مست ناهشیار جانان


فغان زان سنبل سیراب مشکین

دمیده بر رخ گلنار جانان


همه شب زار گریم تا سحرگاه

همی بوسم در و دیوار جانان


چو مجنونم دوان در عشق لیلی

همی جویم به جان آثار جانان


ستاره بر من مسکین بگرید

اگر گویی بدو اسرار جانان


ازین شهرم ولیکن چون غریبان

بمانده در غم و تیمار جانان


ولیکن تا روان دارم ندارم

من مسکین سر آزار جانان

sorna
07-17-2011, 02:44 PM
ز دست مکر وز دستان جانان

نمیدانم سر و سامان جانان


ز بس کاخ شوخ داند پای بازی

شدم سرگشته و حیران جانان


گشاد از چشم من صد چشمهٔ خون

دو بند زلف مشک افشان جانان


اگر چه خود ندارد با رهی دل

هزاران جان فدای جان جانان


چو زلف او رخ من پر شکن باد

اگر من بشکنم پیمان جانان


نبیند روز عمر من دگر مرگ

اگر باشم شبی مهمان جانان


سنایی تا سما گردان بود هست

همیشه در خط فرمان جانان


بود همواره از بهر تفاخر

غلام و چاکر و دربان جانان

sorna
07-17-2011, 02:44 PM
همه جانست سر تا پای جانان

از آن جز جان نشاید جای جانان


به آب روی و خون دل توان ریخت

برای چون تو جان سودای جانان


خرد داند که وصف او نداند

ازیرا نیست هم بالای جانان


چه جای دعوی سروست در باغ

چه خواهد وصف سرتاپای جانان


نیاید کس به آب چشمهٔ خضر

جز اندر نوش عیسی‌زای جانان


ندیدی دین کفرآمیز بنگر

شکن در زلف جانفرسای جانان


همی کشف خردمندان کشف وار

سراندر خود کشد یارای جانان


سنایی نیست با جان زنده لیکن

ز جانانست او گویای جانان

sorna
07-17-2011, 02:44 PM
تخم بد کردن نباید کاشتن

پشت بر عاشق نباید داشتن


ای صنم ار تو بخواهی بنده را

زین سپس دانی نکوتر داشتن


چند ازین آیات نخوت خواندن

چند ازین رایات عجب افراشتن


نقش چین باید ز سینه محو کرد

صورت مهر و وفا بنگاشتن


چند ازین شاخ وفاها سوختن

چند ازین تخم جفاها کاشتن


خوب نبود بر چو من بیچاره‌ای

لشکر جور و جفا بگماشتن


زشت باشد با چو من درمانده‌ای

شرط و رسم مردمی نگذاشتن


در صف رندان و قلاشان خویش

کمترین کس بایدم پنداشتن

sorna
07-17-2011, 02:45 PM
نی‌نی به ازین باید با دوست وفا کردن

یا نی کم ازین باید آهنگ جفا کردن


یا زشت بود گویی در کیش نکورویان

یک عهد به سر بردن یک قول وفا کردن


هم گفتن و هم کردن از سوختگان آید

باز از چه شما خامان ناگفتن و ناکردن


باور نکنم قولت زیرا که ترا در دل

یک بادیه ره فرقست از گفتن تاکردن


حاصل نبود کس را از عشق تو در دنیا

جز نامه سیه کردن جز عمر هبا کردن


خود یاد ندارد کس از زلف تو و چشمت

یک تار عطا دادن یک تیر خطا کردن


از بلطمعی تا کی بوسی به رهی دادن

وز بلعجبی تا کی گوشی به ریا کردن


تا چند به طراری ما را به زبان و دل

یک باره بلی گفتن صد باره بلا کردن


تا چند به چالاکی ما را به قبول و رد

یک ماه رهی خواندن یکسال رها کردن


گر فوت شود روزی بد عهدی یک روزه

واجب شمری او را چون فرض قضا کردن


گر بوسه‌ای اندیشم بر خاک سر کویت

صد شهر طمع داری در وقت بها کردن


در مجمع بت رویان تو بوسه دریغی خود

یا رسم بتان نبود از بوسه سخا کردن


یا خوب نباید شد تا هم تو رهی هم ما

ورنه چو شدی باری خوبی به سزا کردن


یا فتنه نباید شد تا کس نشود فتنه

ورنه چو شدی جانا این قاعده نا کردن


هر لحظه یکی دون را صد «طال بقا» گویی

زیشان چه به کف داری زین «طال بقا» کردن


چون هست سنایی را اقبال و سنا از تو

واجب نبود او را مهجور سنا کردن


با این ادب و حرمت حقا که روا نبود

سودای شما پختن صفرای شما کردن

sorna
07-17-2011, 02:45 PM
چیست آن زلف بر آن روی پریشان کردن

طرف گلزار به زیر کله پنهان کردن


زلف را شانه زدی باز چه رسم آوردی

کفر درهم شده را پردهٔ ایمان کردن


ای گل باغ الاهی ز که آموخته‌ای

دیده‌ها را به دو رخسار گلستان کردن


خاک در دیدهٔ خورشید زدن تا کی ازین

دامن شب را از روز گریبان کردن

sorna
07-17-2011, 02:45 PM
جانا ز لب آموز کنون بنده خریدن

کز زلف بیاموخته‌ای پرده دریدن


فریادرس او را که به دام تو درافتاد

یا نیست ترامذهب فریاد رسیدن


ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام

بیچاره شکاری خبه گردد ز تپیدن


اکنون که رضای تو به اندوه تو جفتست

اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن


از بیم به یکبار همی خورد نیارم

زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن


ما رخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم

ماندیم به تو آنهمه کشی و چمیدن


رفتیم به یاد تو سوی خانه و بردیم

خاک سر کویت ز پی سرمه کشیدن


در حسرت آن دانهٔ نار تو دل ما

حقا که چو نارست به هنگام کفیدن


یاد آیدت آن آمدن ما به سر کوی

دزدیده در آن دیدهٔ شوخت نگریدن؟


ای راحت آن باد که از نزد تو آید

پیغام تو آرد بر ما وقت بزیدن


وان طیره گری کردن و در راه نشستن

وان سنگدلی کردن و در حجره دویدن


ما را غرض از عشق تو ای ماه رخت بود

خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن


ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد

برخیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن


زین روی که بر خاک سر کوی تو خسبد

مولای سگ کوی توام وقت گزیدن


زنهار کیانند به زیر خم زلفت

زنهار به هش باش گه زلف بریدن


بشنو سخن ما ز حریفان به ظریفی

کارزد سخن بنده سنایی بشنیدن


پیش و بر ما ز آرزوی چشم چو آهوت

چون پشت پلنگست ز خونابه چکیدن


آرامش و رامش همه در صحبت خلقست

ای آهوک از سر بنه این خوی رمیدن


کوهیست غم عشق تو موییست تن من

هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن


ما بندگی خویش نمودیم ولیکن

خوی بد تو بنده ندانست خریدن

sorna
07-17-2011, 02:45 PM
ای به راه عشق خوبان گام بر میخواره زن

نور معنی را ز دعوی در میان زنار زن


بر سر کوی خرابات از تن معشوق هست

صدهزاران بوسه بر خاک در خمار زن


قیل و قال لایجوز از کوی دل بیرون گذار

بر در همت ز هستی پس قوی مسمار زن


تا تویی با تو نیایی خویشتن رنجه مدار

بر در نادیده معنی خیمهٔ اسرار زن


نوش شهد از پیش آن در زهر قاتل بار کن

طمع از روی حقیقت پیش زهر مار زن


چون به نامحرم رسی بدروز و کافر رنگ باش

بر طراز رنگ ظاهر نام را طرار زن

sorna
07-17-2011, 02:46 PM
ای سنایی در ره ایمان قدم هشیار زن

در مسلمانی قدم با مرد دعوی‌دار زن


ور تو از اخلاص خواهی تا چو زر خالص شوی

دیدهٔ اخلاص را چون طوق بر زنار زن


پی به قلاشی فرو نه فرد گرد از عین ذات

آتش قلاشی اندر ننگ و نام و عار زن


درد سوز سینه را وقت سحر بنشان ز درد

وز پی دردی قدم با مرد دردی خوار زن


عالم سفلی که او جز مرکز پرگار نیست

چون درین کوی آمدی تو پای بر پرگار زن


خانهٔ خمار اگر شد کعبه پیش چشم تو

لاف از لبیک او در خانهٔ خمار زن


ورت ملک و ملک باید پای در تحقیق نه

ورت جاه و مال باید دست در اسرار زن


ور نخواهی تا چو فرعون لعین گردی تو خوار

پس چو ابراهیم پیغمبر قدم در نار زن

sorna
07-17-2011, 02:46 PM
ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن

در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن


شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز

تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن


گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی

تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن


گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات

از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن


از لباس کفر و ایمان هر دو بیرون آی زود

نرد باری همچو ابراهیم ادهم‌وار زن


سالکان اندر سلامت اسب شادی تاختند

یک قدم اندر ملامت گر زنی بیدار زن

sorna
07-17-2011, 02:46 PM
ای هوایی یار یک ره تو هوای یار زن

آتشی بفروز و اندر خرمن اغیار زن


طبل از هستی خویش اندر جهان تاکی زنی

بر در هستی یکی از نیستی مسمار زن


با می تلخ مغانه دامن افلاس گیر

آز را بر روی آن قرای دعوی‌دار زن


زاهدان ار تکیه بر زهد و صیام خود کنند

تو چو مردان تکیه بر خمر و در خمار زن


دور شو از صحبت خود بر در صورت پرست

بوسه بر خاک کف پای ز خود بیزار زن


چون خوری می با حریف محرم پر درد خور

چون زنی کم با ندیم زیرک هشیار زن


گر برون هفت چرخ و چار طبع‌ست این سخن

بارگاهش هم برون از هفت و هشت و چار زن


تا تو اندر بند طبع و دهر و چرخ و کوکبی

کی بود جایز که گویی دم قلندوار زن


قیل و قال و دانش و تیمار پندار رهند

خاک بر چشم همه تیمارهٔ پندار زن

sorna
07-17-2011, 02:47 PM
گر رهی خواهی زدن بر پردهٔ عشاق زن

من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن


این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز

قصهٔ افلاک را بر تارک آفاق زن


خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند

مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن


جرعه‌ای درد صفا در ریز بر اصحاب درد

خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن


این دقیقه دید نتوان کار از آن عالی‌ترست

لاف دقاقی برو با بوعلی دقاق زن

sorna
07-17-2011, 02:48 PM
عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن

در صف مردان قدم بر جادهٔ اهوال زن


خاک کوی دوست خواهی جسم و جان بر باد ده

آب حیوان جست خواهی آتش اندر مال زن


مالرا دجال دان و عشق را عیسی شمار

چون شدی از خیل عیسی گردن دجال زن


هر که را درد سرست از دست قیفالش زنند

گر ترا درد دل‌ست از دیدگان قیفال زن


ای مرقع‌پوش بی‌معنی که گویی عاشقم

لال شو زین لاف و قفلی بر زبان لال زن


تا کی از جور تو ای گندم نمای جو فروش

رو یکی ره این جو پوسیده را غربال زن

sorna
07-17-2011, 02:48 PM
خیز ای بت و در کوی خرابی قدمی زن

با شیفتگان سر این راه دمی زن


بر عالم تجرید ز تفرید رهی ساز

در بادیهٔ هجر ز حیرت علمی زن


بر هر چه ترا نیست ز بهرش مبر انده

وز هر چه ترا هست ز اسباب کمی زن


جمع آر همه تفرقهٔ خویش به جهدت

بر ذات دعاوی ز معانی رقمی زن


از علم و اشارات و عبارات حذر کن

وز زهد و کرامات گذشته بر می زن


از کفر و ز توحید مگو هیچ سخن نیز

پیرامن خود زین دو خطرها حرمی زن


چون فرد شدی زین همه احوال به تصدیق

در شاهره فقر و حقیقت قدمی زن

sorna
07-17-2011, 02:48 PM
ای رخ تو بهار و گلشن من

همچو جانست عشق در تن من


راست چون زلف تو بود تاریک

بی رخ تو جهان روشن من


همچو خورشید و ماه در تابد

عشق تو هر شبی ز روزن من


دست تو طوق گردن دگری

عشق تو طوق گردن من


ماه را راه گم شود بر چرخ

هر شبی از خروش و شیون من


گر تو یک ره جمال بنمایی

برزند بابهشت برزن من


خاک پایت برم چو سرمه به کار

گر چه دادی به باد خرمن من


رنجه کن پای خویش و کوته کن

دست جور و بلا ز دامن من


رادمری کنی به در نبری

بنهی بار خلق بر تن من


چون درآیی ز در توام به زمان

بردمد لاله‌زار و سوسن من


تا سنایی ترا همی گوید

ای رخ تو بهار و گلشن من

sorna
07-17-2011, 02:48 PM
ای نگار دلبر زیبای من

شمع شهرافروز شهرآرای من


جز برای دیدنت دیده مباد

روشنایی دیدهٔ بینای من


جان و دل کردم فدای مهر تو

خاک پایت باد سر تا پای من


از همه خلقان دلارامم تویی

ای لطیف چابک زیبای من


چون قضیب خیزران گشتم نزار

در غمت ای خیزران بالای من


رحمت آری بر من و دستم گری

گر نیاری رحم بر من وای من


زار می‌نالم ز درد عشق زار

زان که تا تو نشنوی آوای من

sorna
07-17-2011, 02:48 PM
گر کار بجز مستی اسکندر می من

ور معجزه شعرستی پیغمبر می من


با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی

اندر دو جهان شاه بلند اختر می من


ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال

گر من به غمش نگرومی کافر می من


گر بندهٔ خوی بد خود نیستی آن ماه

حقا که به فردوس همش چاکر می من


گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد

وی گه که درین وقت چگوید درمی من


بودیش سر عشق من و برگ مراعات

گر چون دگران فاسق در کون بر می من


گر تیر برویی زندم از سر شنگی

از شادی تیرش به هوا بر پر می من


گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت

از گردن خود بفگنمی گر سرمی من


هر روز دل آید که مگر نیک شود یار

گر خر نیمی عشوهٔ او کی خر می من


گر بلفرج مول خبر یابدی از من

زین روی برین طایقه سر دفتر می من


پس در غم آنکس که ز گل خار نداند

عمر از چه کنم یاد که رشک خور می من

sorna
07-17-2011, 02:49 PM
ای دوست ره جفا رها کن

تقصیر گذشته را قضا کن


بر درگه وصل خویش ما را

با حاجب بارت آشنا کن


در صورت عشق ما نگارا

بدخویی را ز خود جدا کن


آخر روزی برای ما زی

آخر کاری برای ما کن


ماها تو نگار خوش لقایی

با ما دل خویش خوش لقا کن


من دل کردم ز عشق یکتا

تو رشتهٔ دوستی دو تا کن


اکنون که تو تشنهٔ بلایی

راضی شده‌ام هلا بلا کن


ورنه تو که سغبهٔ جفایی

تن در دادم برو جفا کن


در جمله همیشه با سنایی

کاری که کنی تو بی ریا کن

sorna
07-17-2011, 02:49 PM
ایا معمار دین اول دل و دین را عمارت کن

پس آنگه خیز و رندان را سحرگاهی زیارت کن


خرابات ای خراباتی به عین عقل چون دیدی

نهان از گوشه‌ای ما را به عین سر اشارت کن


بکش خط بر همه عالم ز بهر رند میخانه

زیارت رند حضرت را برو مسح و طهارت کن


جهان کفر و ایمان را ز سوز عشق بر هم زن

عیار نیک بر کف گیر و یک ساعت عبارت کن


به سیم و زر خراباتی همی با تو فرو ناید

تو با رند خراباتی به جان و دل تجارت کن


حرارت‌های نفسانی بسوزد دینت را روزی

اگر در راه دین مردی علاج این حرارت کن


ز دعوی گر کله داری سنایی را کلاهی نه

ز معنی گر زیان بینی عبارت را کفارت کن

sorna
07-17-2011, 02:49 PM
این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن

دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن


حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست

جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن


ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان

چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن


ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک

ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن


پیش ما گشت زمانه خرمن غم توده کرد

خرمن غمهای ما را بر بر آتش باد کن


از برای این جهان و آن جهان ای دلربای

دست آن داری به خرما را ز هجر آزاد کن

sorna
07-17-2011, 02:49 PM
ای باد به کوی او گذر کن

معشوق مرا ز من خبر کن


با دلبر من بگو که جانا

در عاشق خود یکی نظر کن


چوبی که ز هجر تو بود خشک

از آب وصال خویش تر کن


صد دفتر هجر حفظ کردی

یک صفحه ز وصل هم ز بر کن


ور نیک نمی‌کنی به جایم

با من صنما تو سر به سر کن

sorna
07-17-2011, 02:50 PM
غلاما خیز و ساقی را خبر کن

که جیش شب گذشت و باده در کن


چو مستان خفته انداز بادهٔ شام

صبوحی لعلشان صبح و سحر کن


به باغ صبح در هنگام نوروز

صبایی کرد و بر گلبن نظر کن


جهان فردوس‌وش کن از نسیمی

ز بوی گل به باغ اندر اثر کن


ز بهر آبروی عاشقان را

خرد را در جهان عشق خر کن


صفا را خاوری سازش ز رفعت

نشانرا در کسوفش باختر کن


برآی از خاور طاعات عارف

پس اندر اختر همت نظر کن


چو گردون زینت از زنجیر زر ساز

چو جوزا همت از تیغ کمر کن


از آن آغاز آغاز دگر گیر

وز آن انجام انجام دگر کن


چو عشقش بلبلست از باغ جانت

روان و عقل را شاخ شجر کن


اگر خواهی که بر آتش نسوزی

چو ابراهیم قربان از پسر کن


ورت باید که سنگ کعبه سازی

چو اسماعیل فرمان پدر کن


برآمد سایه از دیوار عمرت

سبک چون آفتاب آهنگ در کن


برو تا درگه دیر و خرابات

حریفی گرد و با مستان خطر کن


چو بند و دام دیدی زود آنگه

دف و دفتر بگیر از می حذر کن


اگر اعقاب حسنت ره بگیرد

سبک دفتر سلاح و دف سپر کن


وگر خواهی که پران گردی از روی

ز جان همچون سنایی شاهپر کن

sorna
07-17-2011, 02:50 PM
غریب و عاشقم بر من نظر کن

به نزد عاشقان یک شب گذر کن


ببین آن روی زرد و چشم گریان

ز بد عهدی دل خود را خبر کن


ترا رخصت که داد ای مهر پرور

که جان عاشقان زیر و زبر کن


نه بس کاریست کشتن عاشقان را

برو فرمان بر و کار دگر کن


سنایی رفت و با خود برد هجران

تو نامش عاشق خسته جگر کن


ولیکن چون سحرگاهان بنالد

ز آه او سحرگاهان حذر کن

sorna
07-17-2011, 02:51 PM
بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن

با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن


جامهٔ جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش

خانهٔ لهو و طرب را یک زمان در باز کن


چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم

گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن


یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی

ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن


ناز ترکان خوش بود چندان که در مستی شود

چون شوی مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن


ناز و مستی دلبران بر عاشقان زیبا بود

ناز را با مستی اندر دلبری دمساز کن


گر شکار خویش خواهی کرد جملهٔ خلق را

زلف را گه چون کمند و گه چو چنگ باز کن


مهر تو گردنکشان را صید تو کرد آنگهی

پادشه امروز گشتی در جهان آواز کن

sorna
07-17-2011, 02:51 PM
ساقیا برخیز و می در جام کن

در خرابات خراب آرام کن


آتش ناپاکی اندر چرخ زن

خاک تیره بر سر ایام کن


صحبت زنار بندان پیشه‌گیر

خدمت جمشید آذرفام کن


با مغان اندر سفالی باده خور

دست با زردشتیان در جام کن


چون ترا گردون گردان رام کرد

مرکب ناراستی را رام کن


نام رندی بر تن خود کن درست

خویشتن را لاابالی نام کن


خویشتن را گر همی بایدت کام

چون سنایی مفلس خودکام کن

sorna
07-17-2011, 02:51 PM
ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن

ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن


ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور

چون دور آسمان دگری به گزین مکن


مهری که خود نهاده‌ای آن مهر بر مدار

مهری که خود نموده‌ای آن مهر کین مکن


گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز

گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن


در خال و لب نگر سمر عز و دل مگوی

در زلف و رخ نگر سخن کفر و دین مکن


از زلف تابدار نشان گمان مجوی

نوز روی شرم دار حدیث یقین مکن


زلفت چو طوق گردن دیو لعین شدست

رخ چون چراغ حجرهٔ روح‌الامین مکن


ای ما به روح تیر تو با ما سنان مباش

ای ما به تن کمان تو با ما کمین مکن


خواهی که تا چو حلقه بمانیم بر درت

با ما چو حلقه‌دار لبان چون نگین مکن


خواهی که لاله پاش نگردد دو چشم من

از روی خویش چشم خسان لاله چین مکن


بنشانمان بر آتش و بر تیغ و زینهار

با هجر خویشمان نفسی همنشین مکن


تو هم میی و هم شکری هان و هان بتا

از خود بترس و دیدهٔ ما را چو هین مکن


ای از کمال و لطف و بزرگی بر آسمان

عهد و وفا و خدمت ما در زمین مکن


مردی نه کودکی که زنی هر دم از تری

خود را چو کودکان و زنان نازنین مکن


با تو وفا کنیم و تو با ما جفا کنی

با ما همی چو آن نکنی باری این مکن


آخر ترا که گفت که در جام بی‌دلان

وقت علاج سرکه کن و انگبین مکن


آخر ترا که گفت که با عاشقان خویش

نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن


آنان فسرده‌اند کشان پوستین کنی

ما را ز غم چو سوخته‌ای پوستین مکن


گر چه غریب و بی کس و درویش و عاجزم

ما را بپرس گه گهی آخر چنین مکن


ای پیش تو سنایی گه یا و گه الف

او را به تیغ هجر چو نون و چو سین مکن

sorna
07-17-2011, 02:51 PM
جانا دل دشمنان حزین کن

با خود شبکی مرا قرین کن


تیغ عشرت ز باده برکش

اسب شادی به زیر زین کن


من خاتم کرده‌ام دو بازو

خود را به میان این نگین کن


تا جان من از رخت نسوزد

رخ زیر دو زلف خود دفین کن


تا عیش عدو چو زهر گردد

با ما سخنان چو انگبین کن


بی باده مباش و بی رهی هیچ

کوری همه دشمنان چنین کن

sorna
07-17-2011, 02:52 PM
چشمکان پیش من پر آب مکن

دلم از عاشقی کباب مکن


ریگ را پیش چشم رود مکن

رود را پیش دل سراب مکن


به کس از ابتدا رسول مباش

رقعه‌ای آیدت جواب مکن


به صبوری توان رسید به دوست

به هم اندر مزن شتاب مکن


نه خدایی چنین مجیب مباش

دعوت خلق مستجاب مکن


با سنایی چنین توانی بود

ور نه شو خویشتن عذاب مکن

sorna
07-17-2011, 02:52 PM
مکن آن زلف را چو دال مکن

با دل غمگنان جدال مکن


پردهٔ راز عاشقان بمدر

کار بر کام بدسگال مکن


خون حرامست خیره خیره مریز

می نبیلست در سفال مکن


حال خود عالمی کند حالی

فتنهٔ نو میار و حال مکن


این چه چیزست و آن همیشه که تو

با خجسته همیشه فال مکن


با سنایی همه عتاب میار

با خراباتیان نکال مکن

sorna
07-17-2011, 02:52 PM
ای دل ار مولای عشقی یاد سلطانی مکن

در ره آزادگان بسیار ویرانی مکن


همره موسی و هارون باش در میدان عشق

فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن


بی‌جمال خوب لاف یوسف مصری مزن

بی‌فراق و درد یاد پیر کنعانی مکن


در خراباتی که این گوید که فاسق شو بشو

وندران مجلس که آن گوید مسلمانی مکن


پیشه یاجوج هوا سد سکندروار باش

ور جنان جویی غلو اندر جهانبانی مکن


آن اشاراتی که از عشقش خبر یابی مکن

وان عباراتی که از یادش جدا مانی مکن


چون ز مار و مرغ و دیو و دد بمانی باک نیست

چون ز نعم‌العبد وامانی سلیمانی مکن


پارسی نیکو ندانی حک آزادی بجو

پیش استاد لغت دعوی زبان‌دانی مکن


چون مسلم زمزم و خانی ترا شد زان سپس

قصهٔ دریا رها کن مدحت خانی مکن


از سنایی حال و کار نیکوان بررس به جد

مرد میدان باش تن درمیده ارزانی مکن

sorna
07-17-2011, 02:52 PM
جانا اگر چه یار دگر می‌کنی مکن

اسباب عشق زیر و زبر می‌کنی مکن


گویی دگر کنم مگرم کار به شود

حقا که کار خویش بتر می‌کنی مکن


منمای روی خویش بهر ناسزا از آنک

خود را بگرد شهر سمر می‌کنی مکن


بر گل ز مشک ناب رقم می‌کشی مکش

هر مشک را نقاب قمر می‌کنی مکن


ای سیمتن ز عشق لب چون عقیق خود

رخسارهٔ مرا تو چو زر می‌کنی مکن

sorna
07-17-2011, 02:53 PM
ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن

عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن


تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز

چند گویی از اویس و چند گویی از قرن


در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل

گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن


از مراد خویش برخیز ار مریدی عشق را

در یمن ساکن نگردی تا که باشی در ختن


آز را گشتن دگر آن آرزو دیدن دگر

هر دو با هم کرد نتوان یا وثن شو یا شمن


بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف

توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن


باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی

با علی در بیعت آیی زهر پاشی بر حسن


پای این میدان نداری جامهٔ مردان مپوش

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

sorna
07-17-2011, 02:53 PM
صبر کم گشت و عشق روز افزون

کسیه بی سیم گشت و دل پرخون


می‌دهد درد می‌نهد منت

یار ما را عجب گرفت زبون


صنعتش سال و ماه عشوه و زرق

سخنش روز و شب فنون و فسون


پشت کوژ و تنم ضعیف شدست

پشت چون نون و دل چو نقطهٔ نون


عقل با عشق در نمی‌گنجد

زین دل خسته رخت برد برون


حالم اینست و حرص و عشقم پیش

راست گفتند ک «الجنون فنون»

sorna
07-17-2011, 02:54 PM
ای ماه ماهان چند ازین ای شاه شاهان چند ازین

پندت سزای بند گشت آخر نگیری پند ازین


گشتی تو سلطان از کشی تا کی بود این سرکشی

عادت مکن عاشقی کشی توبه بکن یکچند ازین


با روی خوب و خوی بد از تو کسی کی برخورد

این خوی بد در تو رسد بگریز ای دلبند ازین


تا کی کنی کبر آوری چون عاقبت را بنگری

ترسم پشیمانی خوری ای یار بد پیوند ازین


اول که نامت برده‌ام صد ضربه از غم خورده‌ام

زان صد یکی نشمرده‌ام آخر شوی خرسند ازین


ای هوش و جان بی‌هشان جان و دل عاشق کشان

از جان ما چد هی نشان روزی اگر پرسند ازین


از جور تست اندر دعا دست سنایی بر هوا

از وی وفا از تو جفا آخر نگویی چند ازین

sorna
07-17-2011, 02:54 PM
ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این

وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این


کوشم به وفای تو کوشی به جفای من

کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این


نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان

در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این


شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو

ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این


هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟

گر می‌ندهی عشوه آخر چه سوالست این


خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی

تن درندهی با من آخر چه ملالست این


هر مرغ که زیرک‌تر هر مرد که عاقل‌تر

در شد به جوال تو آخر چه جوالست این

sorna
07-17-2011, 02:54 PM
خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین

توشهٔ جانها در آن گوشهٔ شبپوش بین


پیش رکابت جمال کیست گرفته عنان

چرخ جفا کیش بین لعل وفا کوش بین


گردش ایام دوش تعبیه‌ای ساختست

سوختهٔ عشق باش ساختهٔ دوش بین


برگذر و کوی او غرقه چو من صد هزار

عاشق جانباز بین مرد کفن‌پوش بین


گوش مینبار و آن نغمه و دستان شنو

دیده برانداز و آن خط و بناگوش بین


در بر تنگ شکر مار جهانسوز بین

بر سر سنگ سیاه صبر جگرجوش بین


گر چه دل ریش ما بر سر سودای اوست

بر دل او یاد ما جمله فراموش بین


صف زده در پیش او خلق خروشان شده

تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بین


بهرهٔ ما دیده‌ای ناله و فریاد ازو

بهرهٔ هر ناکسی بوسه و آغوش بین


ساقی فردوس را از پی بازار او

بر در میخانه‌ها بلبله بر دوش بین


زلفش یکسو فگن و آنگه در زیر زلف

جان سنایی ز عشق خسته و مدهوش بین

sorna
07-17-2011, 02:54 PM
خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین

لعل شکروش نگر سنبل خور جوش بین


تا که بر اسب جمال گشت سوار آن پسر

جلمهٔ عشاق را غاشیه بر دوش بین


جزع وی و لعل وی خامش و گویا شدند

جزعی گویا نگر لعلی خاموش بین


بیدل و بیجان منم در غم هجران او

خواجه سلام علیک عاشق مدهوش بین


هست سنایی ز عشق بر سر آتش مدام

گشته دل او کباب جانش پر از جوش بین

sorna
07-17-2011, 02:54 PM
جاوید زی ای تو جان شیرین

هرگز دل تو مباد غمگین


از راه وفا گسسته ای دل

بر اسب جفا نهاده ای زین


عاشق‌ترم ای پسر ز خسرو

نیکوتری ای پسر ز شیرین


عاشق خوانند مرا و بی دل

زیبا خوانند ترا و شیرین


آنم من و صد هزار چندان

آنی تو و صد هزار چندین


عشاق چو روی تو ببینند

و آن خال سیاه و زلف مشکین


بر روی توام زنند احسنت

در عشق توام کنند تحسین


هرگاه که بایدت تماشا

شو چهرهٔ خویشتن همی بین


حقا که خوشست نوش کردن

بر چهرهٔ تو شراب نوشین

sorna
07-17-2011, 02:55 PM
اسب را باز کشیدی در زین

راه را کردی بر خانه گزین


راه بیداری آوردی پیش

دل من کردی گمراه و حزین


بدل و شق بپوشیدی درع

بدل جام گرفتی زوبین


دست بردی به سوی تیر و کمان

روی دادی به سوی حرب و کمین


نه براندیشی از کرب زمان

نه ببخشایی بر خلق زمین


تا نبینم رخ چون ماه ترا

بارم از دیده به رخ بر پروین


چون بخسبم ز فراق تو مرا

غم بود بستر و حیرت بالین

sorna
07-17-2011, 02:55 PM
ای لعبت مشکین کله بگشای گوی از آن کله

می خور ز جام و بلبله با ما خور و با ما نشین


مشک از هلال انگیختی وز لاله عنبر بیختی

وز مه فرود آویختی کرده به چنگ اندر عجین


از هیچ مادر یا پدر چون تو نزاید یک پسر

خورشیدی ای جان یا قمر گر دل ببردی شو ببین


ای ماهرو نیکو سیر ای روی چو شمس و قمر

من بر تو نگزینم دگر گر تو گزینی شو گزین


کس را چو تو گل سور نی در خلد چون تو حور نی

در پردهٔ زنبور نی چون دو لب تو انگبین

sorna
07-17-2011, 02:55 PM
چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین

زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این


نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر

نیست با رخسان او بی‌شاه دارالملک دین


خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند

کفر خالی از گمان و دین جمالی از یقین


خاکپای و خار راهش دیده را و دست را

توده توده سنبلست و دسته دسته یاسمین


چون به کوی اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف

پای آن بت ز آستان چون دست موسی ز آستین


چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد

بانگ برخیزد که: هین ای آفرینش آفرین


لعبت چین خواندم او را و بد خواندم نه نیک

لاجرم زین شرم شد رویم چو زلفش پر ز چین


لعبت چین چون توان خواند آن نگاری را که هست

زیر یک چین از دو زلفش صدهزار ار تنگ چین


خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده

کافری نبود چنانی را صفت کردن چنین


خط او را گر تو خط خوانی خطا باشد که نیست

آن مگر دولت گیای خطهٔ روح‌الامین


آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت

تا من و تو رنجه دل گردیم و آن بت شرمگین


لیک چون دید آسمان کز حسن او چون آفتاب

رامش و آرامش و آرایشست اندر زمین


حسن را بر چهرهٔ او بنده کرد و بر نوشت

آسمان از مشک بر گردش صلاح‌المسلمین


از دو یاقوتش دو چیز طرفه یابم در دو حال

چون بگوید حلقه باشد چون خمش گردد نگین


دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز

موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبین


هر زمان گویی سنایی کیست خیز اندر نگر

هم سنا و هم سنایی را در آن صورت ببین


خود سنایی او بود چون بنگری زیرا بر اوست

لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سین

sorna
07-17-2011, 02:56 PM
گر نشد عاشق دو زلف یار بر رخسار او

چون ز ما پنهان کند هر ساعتی دیدار او


یک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم

این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او


غمزهٔ غماز او چون می‌رباید جان و دل

گر نشد جادو به رخ آن طرهٔ طرار او


گر نیابم وصل رویش باشد از وی اینقدر

عمر یارب می‌گذارم در غم تیمار او

sorna
07-17-2011, 02:56 PM
ای جهانی پر از حکایت تو

گه ز شکر و گه از شکایت تو


برگشاده به عشق و لاف زبان

خویشتن بسته در حمایت تو


ای امیری که بر سپهر جمال

آفتابست و ماه رایت تو


هست بی تحفهٔ نشاط و طرب

آنکه او نیست در حمایت تو


هر سویی تافتم عنان طلب

جز عنانیست بی‌عنایت تو


جان و دل را همی نهیب رسد

زین ستمهای بی نهایت تو


ای همه ساله احسن الحسنی

در صحیفهٔ جمال آیت تو


در وفا کوش با سنایی از آنک

چند روزست در ولایت تو

sorna
07-17-2011, 02:56 PM
ای شکسته رونق بازار جان بازار تو

عالمی دلسوخته از خامی گفتار تو


توشه هر روزی مرا از گوشهٔ انده نهد

گوشهٔ شبپوش تو بر طرهٔ طرار تو


خوبی خوبان عالم گر بسنجی بی‌غلط

صد یکی زان هیچ پیش کفهٔ معیار تو


عشق تو مرغی‌ست کو را این خطابست از خرد

ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو


حلقه بودن شرط باشد بر در هستی خود

هر که در دیوار دارد روی از آزار تو


نیست منزل صبر را یک لحظه پیش من چنانک

نیست قیمت شرم را یک ذره در بازار تو


زین گذشتست ای صنم در عشقبازی کار من

زان گذشتست ای پسر در شوخ چشمی کار تو


ترس من در عذر تو افزون بود از جنگ از آنک

نفی استغفار باشد عین استغفار تو


ایمنی از چشم بد زان کز صفا بینندگان

جز که شکل خود نمی‌بینند در رخسار تو


فارغی از بند پرده چون همی دانی که نیست

هیچ پرده پیش دیدار تو چون دیدار تو

sorna
07-17-2011, 02:56 PM
ای همه انصاف‌جویان بندهٔ بیداد تو

زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو


حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که نیست

جز «و یبقی وجه ربک» نقش بی‌بنیاد تو


بلفضولانرا سوی تو راه نبود تا بود

کبریا در بادبان رایگان آباد تو


آتش اندر خاکپاشان همه عالم زدند

هر کرا بر روی آب تست در سر باد تو


تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود

«لن تنالوا البر حتی تنفقوا» بر یاد تو


ای بسا در حقهٔ جان غیورانت که هست

نعره‌های سر به مهر از درد بی فریاد تو


فتنه بودی یاسمینت از برگ گل نشکفته بود

فتنه‌تر گشتی چو بررست از سمن شمشاد تو


«فالق الاصباح» بر جانهای ما داد تو خواند

هین که وقت «جاعل اللیل» آمد از بیداد تو


اندر این مجلس به ما شادی و غمگینی ز خصم

چشم بد دور از دل غمگین و طبع شاد تو


روی ما تازست تا تو حاضری از روی تو

جان ما خوش باد چون غایب شوی بر یاد تو


یکزمان خوش باش با ما پیش از آن کز بیم خصم

روز مانا خوش کند گفتار «شب خوش باد» تو


اینهمه سحر حلال آخر کت آموزد همی

گر سنایی نیست اندر ساحری استاد تو

sorna
07-17-2011, 02:56 PM
خنده گریند همی لاف زنان بر در تو

گریه خندند همی سوختگان در بر تو


دل آن روح گسسته که ندارد دل تو

سر آن حور بریده که ندارد سر تو


گاه دشنام زدن طاقچهٔ گوش مرا

حقه‌های شکرین گرد دو تا شکر تو


تا خط تو بدمیدست ز بهر خط تو

حرف بوسست چو لبهای قلم چاکر تو


شیر چرخت ز پی آب همی سجده برد

من چه سگ باشم تا خاک بوم بر در تو


نیست در چنبر نه چرخ یکی پروین بیش

هست پروین کده ره چنبری از عنبر تو


عنبر از چنبر زلفت چو خرد یافته‌ام

تا مگر راه دهد سوی خودم چنبر تو


سیم در سنگ بسی باشد لیک اندر کان

سنگ در سیم دل تست پس اندر بر تو


عارم این بس که بوم پیش‌رو دشمن تو

فخرم آن بس که بوم رخت کش لشگر تو


برده شد ز آتش تو پیش سراپردهٔ جان

آب حیوان روان ز آن دو رده گوهر تو


قطب گردم چو بگردم ز پی خدمت تو

پای بر جای چو پرگار به گرد سر تو


شمع نور فلکی خواهد هر لحظه همی

شعله از مشعلهٔ روی ضیاگستر تو


ز آرزوی رخ چون ماه تو هر روز چو صبح

دل همی چاک زند پیش درت کهتر تو


خور گردون چو مه از پیش رخت کاست کند

که ندارد خود گردون فری اندر خور تو


از سنایی به بها هر دم صد جان خواهد

بهر یک بوسه دو تا بسد جان پرور تو

sorna
07-17-2011, 02:57 PM
حلقهٔ ارواح بینم گرد حلقهٔ گوش تو

آفتاب و ماه بینم حامل شبپوش تو


بی‌دلان را نرگس گویای تو خاموش کرد

عاشقان را کرد گویا پستهٔ خاموش تو


تلخ نو شیرین‌ترست از شهد و شکر وقت کین

چون بود هنگام صلح و وصل رویت نوش تو


خواب خرگوش آمد از تو عاشقانت را نصیب

زین قبل سخره کند بر شیر و بر خرگوش تو


مرغ‌وار اندر هوای تو همی پرد دلم

بر امید آنکه سازد آشیان آغوش تو

sorna
07-17-2011, 02:57 PM
ای شادی و غم ز صلح و جنگ تو

وی داد و ستد ز سیم و سنگ تو


ای آفت و راحت شب و روزم

چشم و دهن فراخ و تنگ تو


بر نافهٔ مشک و باغ گل دایم

حقد و حسدی ز بوی و رنگ تو


عذر تو اگر چه لنگ من پیوست

خرسند شدم به عذر لنگ تو


خون جگرم چو نافهٔ آهو

از حسرت خط مشک رنگ تو

sorna
07-17-2011, 02:57 PM
ای مونس جان من خیال تو

خوشتر ز جهان جان وصال تو


جانهای مقدس خردمندان

سرگشته به پیش زلف و خال تو


کس نیست به بیدلی نظیر من

چون نیست به دلبری همال تو


گر صورت عشق و حسن کس بیند

آن مثل منست با خیال تو


لیکن چکنم چو آیدم خوشتر

از حال جهان همه محال تو


هر چند همیشه تنگدل باشم

از تیر دو چشم بد سگال تو


خرسند شوم چو گوییم یک ره

ای خسته چگونه بود حال تو


هستم به جوال عشوه‌ات دایم

وان کیست که نیست در جوال تو

sorna
07-17-2011, 02:57 PM
ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو

دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو


از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو

پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو


می نبود آنرخ نصیب چشم اکنون آمدم

تا صدف گردد مگر گوش من از پیغام تو


نیست اندر تو چو یوم‌الحشر لهو و ظلم و لغو

همچو یوم‌الحشر بی‌انجام باد ایام تو

sorna
07-17-2011, 02:58 PM
عاشقم بر لعل شکرخای تو

فتنه‌ام بر قامت رعنای تو


ماه بر راه اوفتاد از روی تو

سرو شرمنده شد از بالای تو


پوست در تن خشک دارم همچو چنگ

از هوای چنگ روح افزای تو


جان من شد مسکن رنج و بلا

تا دل مسکین من شد جای تو


مرده را زنده کنی ز آوای خویش

پس دم عیسی شدست آوای تو


باز بنما روی خود ایماهروی

گر پی وصلت بود سودای تو


تو دهی بوسه همی بر چنگ خویش

من دهم بوسه همی بر پای تو


گر سنایی گه گهی توبه کند

توبهٔ او بشکند لبهای تو

sorna
07-17-2011, 08:06 PM
تا کی از عشوه و بهانهٔ تو

چند ازین لابه و فسانهٔ تو


شور و آشوب در جهان افگند

غمزهٔ چشم جاودانهٔ تو


هیچ آشوب نیست در عالم

این چه فتنه‌ست در زمانهٔ تو


کعبهٔ عاشقان سوخته دل

هست امروز آستانهٔ تو


عاشقانت همی طواف کنند

گرد کوی و سرای و خانه تو


ای همایون همای کبک خرام

دل عشاق آشیانهٔ تو


عاشقانت همی به جان بخرند

انده عشق جاودانهٔ تو

sorna
07-17-2011, 08:07 PM
باز افتادیم در سودای تو

از نشاط آن رخ زیبای تو


دستمان گیر الله الله زینهار

زان که بنهادیم سر در پای تو


باز ما را جاودان در بند کرد

حلقهٔ زلفین عنبرسای تو


باز کاسد کرد در بازار عشق

عقل ما را لعل روح افزای تو


ما دو صد منزل دوان باز آمدیم

مردمی کن یک قدم باز آی تو


روی سوی عشق تو آورده‌ایم

گر چه آگه نیستیم از رای تو


با ملاحت خود سراسر نقش کرد

نیکویی بر روی چون دیبای تو


باز ما را عالمی چون حلقه کرد

آن دو چشم جادوی رعنای تو


مر سنایی را کنون تا جاودان

در پذیرش تا بود مولای تو

sorna
07-17-2011, 08:08 PM
ای گشته ز تابش صفای تو

آیینهٔ روی ما قفای تو


بادست به دست آب و آتش را

با صفوت و نور خاکپای تو


با تو چه کند رقیب تاریکت

بس نیست رقیب تو ضیای تو


خود قاف ز هم همی فرو ریزد

از سایهٔ کاف کبریای تو


در کوی تو من کدام سگ باشم

تا لاف زنم ز روی و رای تو


هر چند که خوش نیایدت هل تا

لافی بزند ز تو گدای تو


این هژده هزار عالم و آدم

نابوده بهای یک بهای تو


قیمت گر تو حسود بود ای جان

زان هژده قلب شد بهای تو


ای راحت تو همه فنای ما

وی شادی ما همه بقای تو


هم دوست همی کشی و هم دشمن

چه خشک و چه تر در آسیای تو


ایندست که مر تراست در شوخی

اندر دو جهان کراست پای تو


دیریست که هر زمان همی کوبند

این دبدبه بر در سرای تو


من بندهٔ زندگانی خویشم

لیکن نه برای خود برای تو


هر چند نیافت اندرین مدت

یک شعله سنایی از سنای تو


با اینهمه هست بر زبان نونو

شهری و سنایی و ثنای تو

sorna
07-17-2011, 08:08 PM
ای کعبهٔ من در سرای تو

جان و تن و دل مرا برای تو


بوسم همه روز خاکپایت را

محراب منست خاکپای تو


چشم من و روی دلفریب تو

دست من و زلف دلربای تو


مشک‌ست هزار نافه بت‌رویا

در حلقهٔ زلف مشکسای تو


دل هست سزای خدمت عشقت

هر چند که من نیم سزای تو


بیگانه شدستم از همه عالم

تا هست دل من آشنای تو


چندانکه جفا کنی روا دارم

بر دیده و دل کشم جفای تو


در عشق تو از جفا نپرهیزد

آن دل که شدست مبتلای تو


ای جان جهان مکن به جای من

آن بد که نکرده‌ام به جای تو

sorna
07-17-2011, 08:08 PM
تا بدیدم زلف عنبرسای تو

وان خجسته طلعت زیبای تو


جان‌و دل نزدت فرستادم نخست

آمدم بی‌جان و دل در وای تو


بی دل و بی‌جان ندارد قیمتی

بنگر این بی‌قیمت اندر جای تو


آستین پر خون و دیده پر سرشگ

چشم خیره در رخ زیبای تو


مشک و عنبر بارد اندر کل کون

چون فشانی زلفک رعنای تو


من نیارم دید در باغ طرب

سرو از رشک قد و بالای تو


من نیارم دیدن اندر تیره شب

مه ز رشک روی روح افزای تو


چون برون آیم ز زندان فراق

تا نیارندم خط و طغرای تو


پس بجویم من ترا و عاقبت

کشته گردم آخر اندر پای تو

sorna
07-17-2011, 08:08 PM
ای ببرده آب آتش روی تو

عالمی در آتشند از خوی تو


مشک و می را رنگ و مقداری نماند

ای نه مشک و می چو روی و موی تو


چشمکانت جاودانند ای صنم

نرگس آمد ای عجب جادوی تو


تیر عشقت در جهان بر من رسید

غازیانه زان کمان ابروی تو


زنگیانند آن دو زلف پای کوب

بلعجب اندر نظاره سوی تو


با خروش و با فغان دیوانه‌وار

خاک پاشم بر سر اندر کوی تو


هر کسی مشغول در دنیا و دین

دین و دنیای سنایی روی تو

sorna
07-17-2011, 08:08 PM
گر خسته دل همی نپسندی بیار رو

تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو


گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار

هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو


پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب

غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو


ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک

هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو


گر در بهشت باقی و تنها تو میروی

ما را تو دست گیر و به مالک سپار رو

sorna
07-17-2011, 08:09 PM
ای خواب ز چشم من برون شو

ای مهر درین دلم فزون شو


ای دیده تو خون ناب می‌ریز

ای قد کشیده سرنگون شو


آتش به صفات خویش در زن

از هستی خویشتن برون شو


زان سگ بچه‌ای به کتف برگیر

ناگاه به رستهٔ درون شو


میگیر درم قفا همی خور

با رندی و عیبها عیون شو


کر مسجد را همی نخوانی

با مهتر تونیان بتون شو

sorna
07-17-2011, 08:09 PM
خه خه ای جان علیک عین‌الله

ای گلستان علیک عین‌الله


اندرا اندرا که خوش کردی

مجلس جان علیک عین‌الله


برفشان برفشان دل و جان را

در و مرجان علیک عین‌الله


هیچ جایی نیافت از پی انس

چون تو مهمان علیک عین‌الله


مرده دل بوده‌ایم در بندت

از همه جان علیک عین‌الله


پیش خز تا کنیم بر لب تو

بوسه باران علیک عین‌الله


جان ما کن ز لحن داوودی

چون سلیمان علیک عین‌الله


باش تا ما کنیم بر سر تو

شکر افشان علیک عین‌الله


پیش کاست همی برد سجده

بت کاسان علیک عین‌الله


خاک پایت ز عشق بوسه دهد

جان خاقان علیک عین‌الله


آنچه گویند صوفیانش «آن»

تویی آن «آن» علیک عین‌الله


در غلامیت بر سنایی نیست

هیچ تاوان علیک عین‌الله

sorna
07-17-2011, 08:09 PM
ای قوم مرا رنجه مدارید علی‌الله

معشوق مرا پیش من آرید علی‌الله


گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس

یک بوسه به من صد بشمارید علی‌الله


ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق

بر قبلهٔ زهاد نگارید علی‌الله


آن خم که بر او مهر مغانست نهاده

الا به من مغ مسپارید علی‌الله


از دین مسلمانی چون نام شمار است

از دین مغان شرم مدارید علی‌الله


گشتست سنایی مغ بی‌دولت و بی‌دین

از دیدهٔ خود خون بمبارید علی‌الله

sorna
07-17-2011, 08:10 PM
ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته

جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته


تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز

کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته


بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای

طوق ایزد کرد باید در عنق چون فاخته


تا به روی آب چون مرغابیان دانی گذشت

در هوا چون فاخته پری و بال آخته


مرد این ره را گذر بر روی آب و آتشست

آب و آتش آشنا را داند از نشناخته


یاد کن آن مرد را کو پای در دریا نهاد

از پسش دشمن همی آمد علم افراخته


آب رود نیل هر دو مرد را بر سنگ زد

کم عیار آمد یکی زو روح شد پرداخته


آتش نمرود و آن لشکر نمی‌بینم به جای

زر آزر را دگر کن منجنیق انداخته


ایزدش پیرایه چون زر کرد ازین کاتش بدید

هر زری کو دید آتش کار او شد ساخته

sorna
07-17-2011, 08:10 PM
من نه ارزیزم ز کان انگیخته

من عزیزم از فلک بگریخته


چرخ در بالام گوهر تافته

طبع در پهنام عنبر بیخته


آسمان رنگم ولیک از روی شکل

آفتابی از هلال آویخته


از برای کسب آب روی خویش

آبروی خود به عمدا ریخته


از برای خدمت آزادگان

با همه کس همچو آب آمیخته

sorna
07-17-2011, 08:10 PM
ای نقاب از روی ماه آویخته

صبح را با ماهتاب آمیخته


در خیال عاشقان از زلف و رخ

صورت حال و محال انگیخته


آسمان خاک بیز از کوی تو

سالها غربال دولت بیخته


عقل ترسا روح عیسی روی را

در چلیپاهای زلف آویخته


از لطافت باد آب و آب باد

هم برون برده ز سر هم ریخته


ای سنایی بهر خاک کوی تو

ز آبروی و دین و دل بگریخته

sorna
07-17-2011, 08:10 PM
بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه

کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه


در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق

هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه


کشتن و خون ریختن در کافری

نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه


نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست

تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه


یوسف مصری تویی کز عشق تو گرد جهان

هست صد یعقوب کنعانی زهی کافر بچه


در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی

تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه

sorna
07-17-2011, 08:11 PM
با رخ چون چشمهٔ خورشید و زلف چون صلیب

تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه


هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر

صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه

sorna
07-17-2011, 08:11 PM
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده

اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده


هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر

او را بر خود بار مده بار مرا ده


مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش

تسبیح ترا دادم و زنار مرا ده


ای آنکه سر رندی و قلاشی داری

پس مرد منی دست دگر بار مرا ده


ای زاهد ابدال چو کردار برد می

سردی مکن آن بادهٔ کردار مرا ده

sorna
07-17-2011, 08:11 PM
ساقیا مستان خواب‌آلوده را آواز ده

روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده


غمزه‌ها سر تیز دار و طره‌ها سر پست کن

رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده


سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن

زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده


حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه

زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده


هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن

هم برو هم صافیان روح را ره باز ده


در هوای شمع عشق و شمع می پروانه‌وار

پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده


چنگل گیراست اینک باز و باشهٔ عشق را

صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده


پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد

غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده


پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز

پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده


ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز

نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده


گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود

جرعه‌ای زان می به صبح منهی غماز ده


روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک

باده ما را زین سپس بر رسم سنگ‌انداز ده


جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز

خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده


بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما

درپه‌ای از خامشی در بادبان راز ده


وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت

تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده

sorna
07-17-2011, 08:11 PM
ای من مه نو به روی تو دیده

واندر تو ماه نو بخندیده


تو نیز ز بیم خصم اندر من

از دور نگاه کرده دزدیده


بنموده فلک مه نو و خود را

در زیر سیاه ابر پوشیده


تو نیز مه چهارده بنمای

بردار ز روی زلف ژولیده


کی باشد کی که در تو آویزم

چون در زر و سیم مرد نادیده


تو روی مرا به ناخنان خسته

من دو لب تو به بوسه خاییده


ای تو چو پری و من ز عشق تو

خود را لقبی نهاده شوریده

sorna
07-17-2011, 08:11 PM
ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده

ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده


بسته کمر بندگی تو همه احرار

از سر کله خواجگی و کبر نهاده


دستان دو دست تو به عیوق رسیده

آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده


ابدال شکسته همه در راه تو توبه

زهاد گرفته همه بر یاد تو باده


مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد

ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده


پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت

هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده

sorna
07-17-2011, 08:12 PM
ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده

بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده


جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان

درد می درده برای درد این محنت زده


درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی

تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده


محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار

می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده


می‌ندانی کادم از کتم عدم سوی وجود

از برای مهربازان خرابات آمده


تا ترا روشن شود در کافری در ثمین

بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده

sorna
07-17-2011, 08:12 PM
از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله

بی خواب و بی‌قرارم چون بر گلت کلاله


خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان

تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله


تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم

آری نکو نماید بر روی لاله ژاله


دارم هزار بوسه بر روی و چشم تو من

گر میدهی وگرنه بیرون کنم قباله


مهمان حسن داری سیر از پی خرد را

مر تشنگان خود را ندهی یک پیاله

sorna
07-17-2011, 08:12 PM
دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه

قالت: رای فوادی من هجرک القیامه


گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم

قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه


گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را

قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه


گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی

من جرب المجرب حلت به الندامه


گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری

قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه


گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید

قالت: الست تدری العشق و الملامه

sorna
07-17-2011, 08:13 PM
پر کن صنما هلاقنینه

زان آب حیات راستینه


زان می که چو از خم سفالین

تحویل کند در آبگینه


حاجی به شعاع او به شب در

تا مکه ببیند از مدینه


آن دل که بیافت قبله‌ای زان

بهتر ز حدائق و سکینه


آن دل شود از لطافت حق

اوصاف طرایف خزینه


یکسان شود آنگهی بر او بر

مرغ و بره و غم جوینه


حیران شود او میان اصلاب

چون کبک دری میان چینه


گر نفس تو در ره خداوند

چون خوک و چو خرس شد سمینه


گر زان که شوی ز نصرت حق

مانندهٔ نوح در سفینه


گر روی کنی سوی سنایی

چون پسته خوری تو شکرینه

sorna
07-17-2011, 08:13 PM
جان جز پیش خود چمانه منه

طبع جز بر می مغانه منه


باده را تا به باغ شاید برد

آنچنان در شرابخانه منه


گر چه همرنگ نار دانه بود

نام او آب نار دانه منه


در هر آن خانه‌ای که می نبود

پای اندر چنان ستانه منه


تا بود باغ آسمان گردان

چشم بر روی آسمانه منه


روی جز بر جناح چنگ ممال

دست جو بر بر چغانه منه


گر نخواهی که در تو پیچد غم

رنج بر طبع شادمانه منه


بد و نیک زمانه گردانست

بر بد و نیک او بهانه منه


بخردان بر زمانه دل ننهند

پس تو دل نیز بر زمانه منه

sorna
07-17-2011, 08:13 PM
گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای

با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای


ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم

تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای


شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو

پس ترا پروای جان از چیست گر پروانه‌ای


جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک

همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه‌ای


عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود

گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه‌ای


زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو

روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نه‌ای


یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان

در لگد کوب همه خلقی که در استانه‌ای


هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب

تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانه‌ای


تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک

دام ما را دانه‌ای هست و تو مرد دانه‌ای


بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک

روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ای

sorna
07-17-2011, 08:13 PM
سینه مکن گرچه سمن سینه‌ای

زان که نه مهری که همه کینه‌ای


خوی تو برنده چون ناخن برست

گر چه پذیرنده چو آیینه‌ای


حسن تو دامست ولیکن ترا

دام چه سودست که بی چینه‌ای


من سوی تو شنبه و تو نزد من

چون سوی کودک شب آدینه‌ای


دی چو گلی بودی و امروز باز

خار دلی و خسک سینه‌ای


پخته نگردی تو به دوزخ همی

هیچ ندانی که چو خامینه‌ای


رو که در این راه تو تر دامنی

گویی در آب روان چینه‌ای


گفتمت امسال شدی به ز پار

رو که همان احمد پارینه‌ای


رو به گله باز شو ایرا هنوز

در خور پیوند سنایی نه‌ای

sorna
07-17-2011, 08:14 PM
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای

باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای


زین یکی شنگی بلایی فتنه‌ای شکر لبی

پای بازی سر زنی دردی کشی خونخواره‌ای


گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی

گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیاره‌ای


کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد

هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخساره‌ای


هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری

خون خلقی تازه یابی در خم هر تاره‌ای


هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته

در میان عاشقان آوازهٔ آواره‌ای


نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند

نقش حق را آخر ای مستان کم از نظاره‌ای

sorna
07-17-2011, 08:14 PM
این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای

این چه شورست که ناگاه برانگیخته‌ای


خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر

تا تو غایب شده‌ای از من و بگریخته‌ای


رخ زردم به گلی ماند نایافته آب

کابرویم همه از روی فرو ریخته‌ای


چو فسون دانم کردن چه حیل دانم ساخت

تا بدانم که تو در دام که آویخته‌ای


پس برآمیخت ندانم به جهان جز با تو

که تو شمشاد به گلبرگ برآمیخته‌ای

sorna
07-17-2011, 08:14 PM
ای جان و جهان من کجایی

آخر بر من چرا نیایی


ای قبلهٔ حسن و گنج خوبی

تا کی بود از تو بیوفایی


خورشید نهان شود ز گردون

چون تو به وثاق ما در آیی


اندر خم زلف بت پرستت

حاجت ناید به روشنایی


زین پس مطلب میان مجلس

آزار دل خوش سنایی


تا هیچ کسی ترا نگوید

کای پیشهٔ تو جفانمایی

sorna
07-17-2011, 08:14 PM
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی

کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی


ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان

خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی


گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین

گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی


از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان

چون برق میگریزی چون باد می‌ربایی


بهر سماع دنیا بر شاخهای طوبا

چون عندلیب بیدل همواره می‌سرایی


خورشیدوار کردی چون ذره‌های عقلی

دلهای عاشقان را در پردهٔ هوایی


یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را

از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی


ای یافته جمالت در جلوهٔ نخستین

منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی


روح‌القدس ندارددر خوبی و لطافت

با خاک کف پایت یکذره آشنایی


بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی

گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنایی


گویی مرا بجویی آخر کجا بجویم

در گرد گوی ارضی یا حلقهٔ سمایی


بگشای بند مرجان تا همچو طبع بی‌جان

بندازد از جمالت جان تاج کبریایی


ای تافته کمالت از چار سوی ارکان

پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی


بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد

منزل به کوی رندی یا راه پارسایی


ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن

در حجرهٔ غریبان تو خود درون نیایی


گیرم که بار ندهی ما را درون پرده

کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی


بی روی تو نگارا چشم امید ما را

باید ز نقش نامه نام تو توتیایی


نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت

بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی


نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی

در نظمهای عالی وصف ترا سنایی

sorna
07-17-2011, 08:15 PM
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی

از محنت تو نیست مرا روی رهایی


معذوری اگر یاد همی نایدت از ما

زیرا که نداری خبر از درد جدایی


در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد

بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی


من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم

ای از بر من دور ندانم که کجایی


گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر

تا که من دلسوخته را رنج نمایی


ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت

نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی


بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد

زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی

sorna
07-17-2011, 08:15 PM
از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی

هر روز همی بینم رنجی و عنایی


شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش

با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی


گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر

جز آنکه کند با من بیچاره جفایی


تا چند کند جور و جفا با من عاشق

ناکرده به جای من یکروز وفایی


تا چند کشم جورش من بنده به دعوی

یعنی که همی آیم من نیز ز جایی


دانم که خلل ناید در حشمت او را

گر عاشق او باشد بیچاره گدایی


گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل

گوید که مرا هست درین هر دو ریایی


خورشید رخست او و سنایی را زان چه

چون نیست نصیب او هر روز ضیایی

sorna
07-17-2011, 08:15 PM
ای پیشهٔ تو جفانمایی

در بند چه چیزی و کجایی


باری یک شب خیال بفرست

گر ز آنکه تو خود همی نیایی


در باختن قمار با دوست

دست اولین مکن دغایی


بیگانگی ای نگار بگذار

چون با تو فتادم آشنایی


دانم که تو نه حریفی و من

آخر نه که از برم جدایی


تاریکی هجر چند بینم

نادیده به وصل روشنایی


ای حسن خوش تو کرده کاسد

بازار روای پارسایی


وی روی کش تو کرده فاسد

اندیشهٔ مردم ریایی


بی جان بادا هرآنکه گوید

دلداری را تو ناسزایی


زین بیش مکن جفا و بیداد

بر عاشق خویشتن: سنایی

sorna
07-17-2011, 08:15 PM
ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی


تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید

هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی


گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را

گه باز کند زلف تو دعوی خدایی


با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست

کس را بگذشتن ز سر حد گدایی


در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست

جان را ز خم زلف تو امید رهایی


بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس

کاندر همه تن کس بنداند که کجایی


بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس

کان همه‌ای و همه جویان که کرایی


از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید

ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی


آنجا که تویی من نتوانم که نباشم

وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی

sorna
07-17-2011, 08:16 PM
آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی

چون تو من و من توام چند منی و تویی


گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند

در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی


نایب عیسی شدی قبله یکی کن چنو

بر دل ترسا نگار رقم دویی و تویی


صدر زمانه تویی پس چو زمانه چرا

گه همه دردی کنی گاه همه دارویی


نازی در سر که چه یعنی من نیکوم

تا تو بدین سیرتی نه تو و نه نیکویی


یک دم و یک رنگ باش چون گهر آفتاب

چند چو چرخ کهن هر دم رسم دویی


روبه بازی مکن در صف عشاق از آنک

زشت بود پیش گرگ شیر کند آهویی


با رخ تو بیهدست بلعجبی چشم تو

با کف موسی کرا دست دهد جادویی


همره درد تو باد دولت بی‌دولتی

هم تک عشق تو باد نیروی بی‌نیرویی


جز ز تویی تو بگو چیست که ملک تو نیست

چشم بدت دور باد چشم بد بدبویی


لولو حسن ترا در ستد و داد عشق

به ز سنایی مباد خود بر تو لولویی

sorna
07-17-2011, 08:16 PM
بتا پای این ره نداری چه پویی

دلا جان آن بت ندانی چه گویی


ازین رهروان مخالف چه چاره

که بر لافگاه سر چار سویی


اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان

که در عقل رعناست این تندخویی


تو جانی و انگاشتی که شخصی

تو آبی و پنداشتستی سبویی


همه چیز را تا نجویی نیابی

جز این دوست را تا نیابی نجویی


یقین دان که تو او نباشی ولیکن

چو تو در میانه نباشی تو اویی

sorna
07-17-2011, 08:16 PM
کودکی داشتم خراباتی

می کش و کمزن و خرافاتی


پارسا شد ز بخت و دولت من

پارسایی شگرف و طاماتی


شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام

صفتی بود مرورا ذاتی


آنکه والتین ز بر ندانستی

همچو بلخیر گشت هیهاتی


خوانده از بر همیشه چو الحمد

عدد سورهٔ لباساتی


گوید امروز بر من از سر زهد

مثل و نکتهٔ اشاراتی


دوش گفتم ورا که ای دل و جان

مر مرا مایهٔ مباهاتی


گر چه مستور و پارسا شده‌ای

واصل هر گونهٔ کراماتی


گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟

گفت: لا والله ای خراباتی


ای سنایی کما ترید خوشست

دل به قسمت بنه کمایاتی

sorna
07-17-2011, 08:16 PM
ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی

جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتی


آرایش دینی تو و آسایش جانی

انس دل و نور بصر و عین حیاتی


از خوبی خود غیرت خوبان جهانی

وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی


از لطف در الفاظ بشر تحفهٔ وحیی

وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی


اوصاف جمال تو همه کس بنداند

زیرا که تو توقیع رفیع‌الدرجاتی


لولاک لما کنت امینی به حیاتی

والعیش یهنی بک اذانت ثناتی

sorna
07-17-2011, 08:17 PM
غالیه بر عاج برآمیختی

مورچه از عاج برانگیختی


بر گل سرخ ای صنم دلربای

رغم مرا مشک سیه بیختی


روز فروزنده به روی و مرا

با شب تاریک برآمیختی


اشک رخ من چو عقیق و زرست

تا شبه از سیم درآویختی


با دل من نرد جفا باختی

بر سر من گرد بلا بیختی

sorna
07-17-2011, 08:17 PM
باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی

آشوب دل ما را بر جوش نهادستی


باز آن چه شگرفی را بر شعلهٔ کافوری

صد کژدم مشکین را بر جوش نهادستی


در حجرهٔ مهجوران چون کلبهٔ زنبوران

هم نیش کشیدستی هم نوش نهادستی


در غارت بی باران چون عادت عیاران

هم چشم گشادستی هم گوش نهادستی


ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو

نامش به چه معنی را شبپوش نهادستی


از جزع تو اقلیمی در شور و تو از شوخی

لعل شکرافشان را خاموش نهادستی


از کشی و چالاکی پیران طریقت را

صد غاشیه از عشقت بر دوش نهادستی


سحرا گه تو کردستی تا نام سنایی را

با آنهمه هوشیاری بی هوش نهادستی

sorna
07-17-2011, 08:17 PM
تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی

در کام دلم زهری ناکام نهادستی


زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را

در حلقهٔ مشکینش آرام نهادستی


از چهرهٔ خود باغی بر خاص گشادستی

وز غمزهٔ خود داغی بر عام نهادستی


در عالم حسن خود بی‌منت گردونی

هم صبح نمودستی هم شام نهادستی


بر جرم مه تابان مرغان حقیقت را

هم دانه فگندستی هم دام نهادستی


در مجلس طنازی بر دست گرانجانان

از بهر سبکباری صد جام نهادستی


شوریده نمی‌خواندند زین بیش سنایی را

شوریده سنایی را تو نام نهادستی

sorna
07-17-2011, 08:17 PM
اگر در کوی قلاشی مرا یکبار بارستی

مرا بر دل درین عالم همه دشخوار خوارستی


ار این ناسازگار ایام با من سازگارستی

سرو کارم همیشه با می و ورد و قمارستی


اگر نه محنت این نامساعد روزگارستی

مرا با زهد و قرایی و مستوری چکارستی


اگر در پارسایی خود مرا او را دوستارستی

سنایی را به ماه نو نسیم نوبهارستی


هرانکو در دلست او را کنون اندر کنارستی

دلش همواره شادستی و کارش چون نگارستی


دلیل صدق او دایم سنایی را بهارستی

نهان وصل او دایم بر او آشکارستی


اگر از غم دل مسکین عاشق را قرارستی

جهنم پیش چشم سر سریر شهریارستی


گل از هجران اقطارش میان کارزارستی

دل از امید دیدارش میان مرغزارستی


مرا هفتم درک با او بدان دارالقرارستی

سماوات العلی بی او حمیم هفت نارستی


چرا گویی سنایی این گر او را خود شکارستی

ز دست سینهٔ کبک دری او را در آرستی


اگر شخص سنایی را جهان سفله یارستی

چو دیگر مدبران دایم به گردون بر سوارستی

sorna
07-17-2011, 08:18 PM
دلا تا کی سر گفتار داری

طریق دیدن و کردار داری


ظهور ظاهر احوال خود را

ظهور ظاهر اظهار داری


اگر مشتاق دلداری و دایم

امید دیدن دلدار داری


ز دیدارت نپوشیدست دلدار

ببین دلدار اگر دیدار داری


مسلمان نیستی تا همچو گبران

ز هستی بر میان زنار داری


دلا تا چون سنایی در ره دین

طریق زهد و استغفار داری

sorna
07-17-2011, 08:18 PM
آن دلبر عیار من ار یار منستی

کوس «لمن الملک» زدن کار منستی


گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف

سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی


بر افسر شاهان جهانم بودی فخر

کر پاردم مرکبش افسار منستی


ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ

صحرای فلک جمله سمن زار منستی


گرهیچ عزیز دهدم از پس خواری

بالله همه گلهای جهان خار منستی


جوزای کمرکش کشدی غاشیهٔ من

گر حشمت او همره زنار منستی


ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را

هر چیز که آن مال جهان مار منستی


هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش

گر دیدهٔ شوخش نه جگر خوار منستی


یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او

شایستی اگر در دل بیمار منستی


گر هیچ قبولم کندی سایهٔ آن در

خورشید کنون سایهٔ دیوار منستی


گر لطف لبش نیستی از قهر دو زلفش

هر چوب که افراخته‌تر دار منستی


گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار

من هیچکسم کاش خریدار منستی


ور داغ سنایی ننهادی صفت او

کی خلق چنین سغبهٔ گفتار منستی

sorna
07-17-2011, 08:18 PM
یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی

کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی


ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و تیز

یا بهش تر زین بدی یا یار ازین به داشتی


عاشق بیچاره‌ای بی‌پرسشست آخر تنم

در حق بیمار خود تیمار ازین به داشتی


کار من مشکل شد ارنی دوست در دل بردنم

نرگس بیکار را بر کار ازین به داشتی


شد دلم مغرور آن گفتار جان افزای تو

آه اگر در عشق من گفتار ازین به داشتی


با سنایی عهد و پیمان داشتی در دل مقیم

گر سنایی مرد بودی کار ازین به داشتی

sorna
07-17-2011, 08:18 PM
صنما آن خط مشکین که فراز آوردی

بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی


گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز

خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی


گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز

تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی


قبله‌ای ساختی از غالیه بر سیم سپید

تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی


پیش خلق از جهت شعبده و بلعجبی

نرگس بلعجب شعبده‌باز آوردی


چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم

این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی


دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز

تو دلی سوختهٔ از گرم و گداز آوردی

sorna
07-17-2011, 08:19 PM
ای راه ترا دلیل دردی

فردی تو و آشنات فردی


از دام تو دانه‌ای و مرغی

در جام تو قطره‌ای و مردی


بی روی تو روح چیست بادی

با زلف تو شخص کیست گردی


خارست همه جهان و آنگه

روی تو در آن میانه وردی


در کوی تو نیست تشنگان را

جز خاک در تو آبخوردی


در راه تو نیست عاشقان را

جز داعیهٔ تو ره‌نوردی


در تو که رسد به دستمزدی

تا از تو نبود پایمردی


در عشق تو خود وفا کی آید

از خشک و تری و گرم و سردی


نیک‌ست که آینه نداری

تا هست شفات نیست دردی


از آینه‌ای بدی به دستت

چشم تو ترا به چشم کردی


در شهر تو نیست جز سنایی

بی‌وصل تو جز که یاوه گردی

sorna
07-17-2011, 08:19 PM
تا معتکف راه خرابات نگردی

شایستهٔ ارباب کرامات نگردی


از بند علایق نشود نفس تو آزاد

تا بندهٔ رندان خرابات نگردی


در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار

تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی


تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان

شایستهٔ سکان سماوات نگردی


تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»

اندر صف ثانی چو تحیات نگردی


شه پیل نبینی به مراد دل معشوق

تا در کف عشق شه او مات نگردی


تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق

نزد فضلا عین مباهات نگردی


محکم نشود دست تو در دامن تحقیق

تا سوخته راه ملامات نگردی

sorna
07-17-2011, 08:19 PM
زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی

مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی


کشیدی در میان کار خلقی را به طراری

پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی


دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی

به چشم مست عالمسوز حیلت گر بدر بردی


همین بد با سنایی عهد و پیمان تو ای دلبر

نکو بگذاشتی الحق نکو پیمان به سر بردی

sorna
07-17-2011, 08:20 PM
دلم بردی و جان بر کار داری

تو خود جای دگر بازار داری


نباشد عاشقت هرگز چو من کس

اگر چه عاشق بسیار داری


ز رنج غیرتت بیمار باشم

چو تو با دیگران دیدار داری


عزیزت خوانم ای جان جهانم

از آنست کین چنینم خوار داری


کسی کو عاشق روی تو باشد

سزد او را نزار و زار داری


دو چشمم هر شبی تا بامدادان

ز هجر خویشتن بیدار داری


شدم مهجور و رنجور تو زیراک

تو خوی عالم غدار داری


ترا دارم عزیز ای ماه چون گل

چرا بی‌قیمتم چون خار داری


نگر تا کی مرا از داغ هجران

لبی خشک و دلی پر نار داری


تو خود تنها جهان را می بسوزی

چرا بر خود بلا را یار داری


بکن رحمی بدین عاشق اگر هیچ

امید رحمت جبار داری


سنایی را چنان باید کزین پس

ز وصل خویش بر خوردار داری

sorna
07-19-2011, 05:04 PM
روی چو ماه داری زلف سیاه داری

بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری


خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو

هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری


زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم

گفتم که بند دارم گفتا گناه داری


یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت

تا بر گل مورد چون خوابگاه داری


دل جایگاه دارد اندر میان آتش

تو در میان آن دل چون جایگاه داری


مست ثنای عشقست در مجلست سنایی

گر هیچ عقل داری او را نگاه داری

sorna
07-19-2011, 05:04 PM
روی چو ماه داری زلف سیاه داری

بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری


خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو

هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری


زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم

گفتم که بند دارم گفتا گناه داری


یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت

تا بر گل مورد چون خوابگاه داری


دل جایگاه دارد اندر میان آتش

تو در میان آن دل چون جایگاه داری


مست ثنای عشقست در مجلست سنایی

گر هیچ عقل داری او را نگاه داری

sorna
07-19-2011, 05:05 PM
ای آنکه رخ چو ماه داری

رخسارهٔ من چو کاه داری


آیین دل سمنبران را

بر سیم ز سیب جاه داری


بر عرصهٔ شطرنج خوبی

از لطف هزار شاه داری


در مجمع خیل خوبرویان

چون یوسف پیشگاه داری


هر لحظه رهی دگر نمایی

برگوی که چند راه داری


در شوخی دست برد خواهی

کز خوبی دستگاه داری


گر قتل سناییت گناهست

دانم که بسی گناه داری

sorna
07-19-2011, 05:05 PM
ای آنکه رخ چو ماه داری

رخسارهٔ من چو کاه داری


آیین دل سمنبران را

بر سیم ز سیب جاه داری


بر عرصهٔ شطرنج خوبی

از لطف هزار شاه داری


در مجمع خیل خوبرویان

چون یوسف پیشگاه داری


هر لحظه رهی دگر نمایی

برگوی که چند راه داری


در شوخی دست برد خواهی

کز خوبی دستگاه داری


گر قتل سناییت گناهست

دانم که بسی گناه داری

sorna
07-19-2011, 05:05 PM
انصاف بده که نیک یاری

زو هیچ مگو که خوش نگاری


در رود زدن شکر سماعی

در گوی زدن شکر سواری


مه جبهت و آفتاب رویی

زهره دل و مشتری عذاری


بنوشت زمانه گویی آنجا

در جانت کتاب بردباری


بنگاشت خدای گویی اینجا

در دیده‌ت نقش حقگزاری


از لعل تو هست عاقلان را

یک نوش و هزار گونه خاری


در جزع تو هست عاشقان را

یک غمزه و صد هزار خاری


جز غمزهٔ تو که دید هرگز

یک ناوک و صد جهان حصاری


جز خندهٔ تو که داشت در دهر

یک شکر و نه فلک شکاری


در رزم تو هیچ دل نپوشد

بر تن زره ستیزه‌کاری


در بزم تو هیچ شه ندارد

بر سر کله بزرگواری


ای شوخ سیه‌گری که از تو

کم دید کسی سپیدکاری


از ابجد برتری ازیراک

نی یک نه دو نه سه نه چهاری


سرمازدگان آب و گل را

در جمله، بهار در بهاری


جان و دل و دین بنده با تست

تا اینهمه را چگونه داری


چون بازسپید دلفریبی

چون شیرسیاه جانشکاری


تا پای من اندرین میانست

دستی به سرم فرو نیاری


من پای فرو نهادم ایراک

دانم سر پای من نداری


دشنام دهی که ای سنایی

بس خوش سخن و بزرگواری


هر چند جواب شرط من نیست

با این همه صد هزار باری

sorna
07-19-2011, 05:05 PM
انصاف بده که نیک یاری

زو هیچ مگو که خوش نگاری


در رود زدن شکر سماعی

در گوی زدن شکر سواری


مه جبهت و آفتاب رویی

زهره دل و مشتری عذاری


بنوشت زمانه گویی آنجا

در جانت کتاب بردباری


بنگاشت خدای گویی اینجا

در دیده‌ت نقش حقگزاری


از لعل تو هست عاقلان را

یک نوش و هزار گونه خاری


در جزع تو هست عاشقان را

یک غمزه و صد هزار خاری


جز غمزهٔ تو که دید هرگز

یک ناوک و صد جهان حصاری


جز خندهٔ تو که داشت در دهر

یک شکر و نه فلک شکاری


در رزم تو هیچ دل نپوشد

بر تن زره ستیزه‌کاری


در بزم تو هیچ شه ندارد

بر سر کله بزرگواری


ای شوخ سیه‌گری که از تو

کم دید کسی سپیدکاری


از ابجد برتری ازیراک

نی یک نه دو نه سه نه چهاری


سرمازدگان آب و گل را

در جمله، بهار در بهاری


جان و دل و دین بنده با تست

تا اینهمه را چگونه داری


چون بازسپید دلفریبی

چون شیرسیاه جانشکاری


تا پای من اندرین میانست

دستی به سرم فرو نیاری


من پای فرو نهادم ایراک

دانم سر پای من نداری


دشنام دهی که ای سنایی

بس خوش سخن و بزرگواری


هر چند جواب شرط من نیست

با این همه صد هزار باری

sorna
07-19-2011, 05:05 PM
در ره روش عشق چه میری چه اسیری

در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری


آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق

رخها همه زردست و جگرها همه قیری


آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق

تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری


عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق

ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری


میری چه کند مرد که روزی به همه عمر

سودای بتی به که همه عمر امیری


آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت

بی غم بود از نعمت گوینده و قیری


این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست

اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری


سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر

خود سود دگر دارد سودای ضمیری


راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست

نیکو نبود در ره او جفت پذیری


خواهی که شوی محرم غین غم معشوق

بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری


تا در چمن صورت خویشی به تماشا

یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری


از پوست برون آی همه دوست شو ایرا

کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری

sorna
07-19-2011, 05:05 PM
در ره روش عشق چه میری چه اسیری

در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری


آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق

رخها همه زردست و جگرها همه قیری


آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق

تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری


عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق

ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری


میری چه کند مرد که روزی به همه عمر

سودای بتی به که همه عمر امیری


آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت

بی غم بود از نعمت گوینده و قیری


این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست

اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری


سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر

خود سود دگر دارد سودای ضمیری


راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست

نیکو نبود در ره او جفت پذیری


خواهی که شوی محرم غین غم معشوق

بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری


تا در چمن صورت خویشی به تماشا

یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری


از پوست برون آی همه دوست شو ایرا

کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری

sorna
07-19-2011, 05:06 PM
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری

هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری


از راه کج به سوی خرابات راه یافت

کفرش همه هدی شد و توحید کافری


بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل

برخاست از تصرف و از راه داوری


بیزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود

بست او میان به پیش یکی بت به چاکری


برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ

اینست دین ما و طریق قلندری


مرد آن بود که داند هر جای رای خویش

مردان به کار عشق نباشند سر سری

sorna
07-19-2011, 05:06 PM
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری

هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری


از راه کج به سوی خرابات راه یافت

کفرش همه هدی شد و توحید کافری


بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل

برخاست از تصرف و از راه داوری


بیزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود

بست او میان به پیش یکی بت به چاکری


برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ

اینست دین ما و طریق قلندری


مرد آن بود که داند هر جای رای خویش

مردان به کار عشق نباشند سر سری

sorna
07-19-2011, 05:06 PM
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری

که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری


به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده

که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری


مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ

محمد دین و آدم رای و خو کرده به بی‌مهری


به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب

ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری


اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند

ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری

sorna
07-19-2011, 05:06 PM
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری

که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری


به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده

که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری


مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ

محمد دین و آدم رای و خو کرده به بی‌مهری


به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب

ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری


اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند

ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری

sorna
07-19-2011, 05:06 PM
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی

که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی


ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب

ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی


چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی

چه فتنه‌ای تو که شبها میان روح چو رازی


چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم

تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی


پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن

جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی


گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت

گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی


نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد

عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی


ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی

ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی


چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید

زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی


جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه

بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی


بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت

که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی


چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت

رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی

sorna
07-19-2011, 05:06 PM
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی

که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی


ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب

ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی


چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی

چه فتنه‌ای تو که شبها میان روح چو رازی


چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم

تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی


پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن

جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی


گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت

گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی


نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد

عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی


ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی

ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی


چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید

زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی


جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه

بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی


بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت

که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی


چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت

رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی

sorna
07-19-2011, 05:06 PM
ای گل آبدار نوروزی

دیدنت فرخی و فیروزی


ای فروزنده از رخانت جان

آتش عشق تا کی افروزی


دل بدخواه سوز اندر عشق

چونکه دلهای عاشقان سوزی


از لب آموز خوب مذهب خوب

از دو زلفین چه تنبل آموزی


ای دریده دل من از غم عشق

زان لب چون عقیق کی دوزی

sorna
07-19-2011, 05:06 PM
تو آفت عقل و جان و دینی

تو رشک پری و حور عینی


تا چشم تو روی تو نبیند

تو نیز چو خویشتن نبینی


ای در دل و جان من نشسته

یک جال دو جای چون نشینی


سروی و مهی عجایب تو

نه بر فلک و نه بر زمینی


بی روی تو عقل من نه خوبست

در خاتم عقل من نگینی


بر مهر تو دل نهاد نتوان

تو اسب فراق کرده زینی


گه یار قدیم را برانی

گه یار نوآمده گزینی


این جور و جفات نه کنونست

دیریست بتا که تو چنینی


ای بوقلمون کیش و دینم

گه کفر منی و گاه دینی

sorna
07-19-2011, 05:44 PM
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی

شور در میراث خواران بنی آدم زنی


بارنامهٔ بی‌نیازی برگشایی تا به کی

آتش اندر بار مایهٔ کعبه و زمزم زنی


صدهزاران جان متواری در آری زیر زلف

چون به دو کوکب کمند حلقه‌ها را خم زنی


بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی

بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی


تیغ خویش از خون هر تر دامنی رنگین مکن

تو چو رستم پیشه‌ای آن به که بر رستم زنی


در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق

غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی


پاکبازان جهان چون سوختهٔ نفس تواند

خام طمعی باشد ار با خام دستان دم زنی


ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران

تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی

sorna
07-19-2011, 05:44 PM
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی

شور در میراث خواران بنی آدم زنی


بارنامهٔ بی‌نیازی برگشایی تا به کی

آتش اندر بار مایهٔ کعبه و زمزم زنی


صدهزاران جان متواری در آری زیر زلف

چون به دو کوکب کمند حلقه‌ها را خم زنی


بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی

بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی


تیغ خویش از خون هر تر دامنی رنگین مکن

تو چو رستم پیشه‌ای آن به که بر رستم زنی


در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق

غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی


پاکبازان جهان چون سوختهٔ نفس تواند

خام طمعی باشد ار با خام دستان دم زنی


ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران

تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی

sorna
07-19-2011, 05:44 PM
دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی

شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی


جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه

ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی


به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری

به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی


غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او

ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی


نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی

زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی


بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را

بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی

sorna
07-19-2011, 05:44 PM
دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی

شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی


جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه

ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی


به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری

به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی


غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او

ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی


نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی

زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی


بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را

بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی

sorna
07-19-2011, 05:44 PM
الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی

به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی


شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی

به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی


خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی

عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی


ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس

ندیدم در غمت مونس بجز باد سحرگاهی


مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین

که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی


چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله

کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی


گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی

ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی

sorna
07-19-2011, 05:45 PM
صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی

نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی


بستهٔ دام تو گشتست دل من چه شود

که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی


پختهٔ عشق شود گر چه بود خام ای جان

هر کرا روزی یک جام می خام دهی


نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی

ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی


گر دل و جان به تو بخشیم روا باشد از آنک

جان فزون گردد ز آنگه که مرا جام دهی


جامهٔ غم بدرم من ز طرب چون تو مرا

حب در بسته میان جام غم انجام دهی


بی‌قرارست سنایی ز غم عشق تو جان

چه بود گرش به یک بوسه تو آرام دهی

sorna
07-19-2011, 05:45 PM
عاشق نشوی اگر توانی

تا در غم عاشقی نمانی


این عشق به اختیار نبود

دانم که همین قدر بدانی


هرگز نبری تو نام عاشق

تا دفتر عشق برنخوانی


آب رخ عاشقان نریزی

تا آب ز چشم خود نرانی


معشوقه وفای کس نجوید

هر چند ز دیده خون چکانی


اینست رضای او که اکنون

بر روی زمین یکی نمانی


بسیار جفا کشیدی آخر

او را به مراد او رسانی


اینست نصیحت سنایی

عاشق نشوی اگر توانی


اینست سخن که گفته آمد

گر نیست درست برمخوانی

sorna
07-19-2011, 05:45 PM
گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی


بر آتش تیزم بنشانی بنشینم

بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی


ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی

ای بس که بپویی و مرا باز نبینی


با من به زبانی و به دل باد گرانی

هم دوست‌تر از من نبود هر که گزینی


من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی

من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی


گویی دگری گیر مها شرط نباشد

تو یار نخستین من و باز پسینی

sorna
07-19-2011, 05:45 PM
ربی و ربک‌الله ای ماه تو چه ماهی

کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی


مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را

گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی


با مایهٔ جمالت ناید ز مهر شمعی

در سایهٔ سلیمان ناید ز دیو شاهی


آنجا که قدت آید ناید ز سر و سروی

آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی


از جزع عقل عقلی و ز لعل شمع شمعی

از خنده جان جانی وز غمزه جاه جاهی


هر روز صبح صادق از غیرت جمالت

بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی


گرد سم سمندت بر گلشن سمایی

در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی


حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی

روح‌الامین نوازد در مجلست ملاهی


خوشخوتر از تو خویی روح‌القدس ندیدست

از قایل الاهی تا قابل گیاهی


آویختی به عمدا از بهر بند دلها

زنجیر بیگناهان از جای بیگناهی


در جنب آبرویت آدم که بود؟ خاکی

با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی


فراش خاک کویت پاکان آسمانی

قلاش آبرویت پیران خانقاهی


در تابهای زلفت بنگر به خط ابرو

ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی


عقلم همی نداند تفسیر خطت آری

نامحرمی چه داند شرح خط الاهی


در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن

نادرتر آنکه داری ملکی به بی‌کلاهی


با خنده و کرشمه آنجا که روی آری

هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی


آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم

آن حسن بی‌تباهی و آن لطف بی‌تناهی


ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان

آه از درون جانش تو در میان آهی


در جل کشید جانرا در خدمتت سنایی

خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواه

sorna
07-19-2011, 05:45 PM
صبحدمان مست برآمد ز کوی

زلف پژولیده و ناشسته روی


ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب

صبح ز تشویر همی کند روی


از پی نظارهٔ آن شوخ چشم

شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی


بوسه همی رفت چو باران ز لب

در طرب و خنده و درهای و هوی


بهر غذای دل از آنوقت باز

بوسه چنانست لبم گرد کوی


ریخت همی آب شب و آب روز

آتش رویش به شکنهای موی


همچو سنایی ز دو رویان عصر

روی بگردان که نیابیش روی

sorna
07-19-2011, 05:46 PM
برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی

وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی


با رویتان تنی را باطل نگشت حقی

با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی


جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را

از ما سجده‌گاهی وز مشک تکیه‌گاهی


جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل

از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی


نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس

در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی


با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی

با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی


از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری

ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی


چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی

چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی


از دام دل شکرتان هر دانه‌ای و شهری

ا زجام جان ستانتان هر قطره‌ای و شاهی


با جام باده هر یک در بزمگه سروشی

با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی


جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی

جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی


زینان سیاه گرتر نشنیده‌ام سپیدی

زینها سپیدگرتر کم دیده‌ام سیاهی


گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را

صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی


تا باده ده شمایید اندر میان مجلس

از باده توبه کردن نبود مگر گناهی


از روی بی‌نیازی بیجاده که رباید

ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی


از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی

آهی همی برآید جانی میان آهی

sorna
07-19-2011, 05:46 PM
ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا

وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا


از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم

از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا


کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد

کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا


بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر

شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما


هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع

هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا


ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم

همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا


بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد

شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا


تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون

پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا


گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم

پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما


آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای

می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا


شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم

شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا


روز و شب هستند همچون مادران مهربان

در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا


دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای

از برای پایداریت اهل شهر و روستا


چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم

جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا


حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه

دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا


رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو

ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا


هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل

لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها


گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل

گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا


از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش

هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا


علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم

ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها


دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل

بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا


خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم

معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها


هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس

هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا


دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ

تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها


ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک

چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها


از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس

علم باید تا کند درد حماقت را دوا


صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال

لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا


حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی

تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا


تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس

جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا


ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک

بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا


دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه

ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا


شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او

شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا


ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی

همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا


هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان

کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا


لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز

گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا


هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ

آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا


لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد

من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا


درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد

جوهری عقل داند کرد آن در را بها


تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک

بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا


تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل

در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا


از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب

وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا


باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح

باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا


بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی

از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا

sorna
07-20-2011, 11:01 PM
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا

دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا


خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق

خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا


از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان

تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا


خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر

غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا


اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را

زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا


نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود

هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا


لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت

در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا


بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک

پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا


دانهٔ در، در بن دریای الا الله درست

لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا


از کن اول برآرد شعبده استاد فکر

وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا


دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح

نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا


آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن

و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها


روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان

ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا


گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار

در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را


کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو

یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا


بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین

حاصل روحست گفتار عزیزان ختا


تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح

شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا


دور باید بود از انکار بر درگاه عشق

کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا


آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند

با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا


نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل

گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا


برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد

چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا


باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار

با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا


ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور

نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا


آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید

خطبهٔ دیوان دیگر بود و نقش کیمیا


تا برون ناری جگر از سینهٔ دیو سپید

چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا


مهره اندر حقهٔ استاد آن بیند بعدل

کز کمند حلقهٔ نظارگان گردد رها


یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل

یا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا


غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان

این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا


خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش

دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا


آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش

جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا


وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را

دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا


ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان

یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها


بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد

در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا


از سپیدی اویس و از سیاهی بلال

مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا


سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام

بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا


آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد

باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا


مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو

چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا


در نوای گردش گردون فروشد سیمجور

لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا


اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار

وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا


تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی

تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا


چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور

جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا


هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب

هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا


عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر

چون نمانم بنده‌ای گوید، سنایی شد فنا


آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق

تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا


تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»


این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد

«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

sorna
07-20-2011, 11:01 PM
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا

دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا


خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق

خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا


از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان

تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا


خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر

غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا


اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را

زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا


نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود

هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا


لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت

در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا


بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک

پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا


دانهٔ در، در بن دریای الا الله درست

لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا


از کن اول برآرد شعبده استاد فکر

وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا


دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح

نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا


آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن

و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها


روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان

ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا


گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار

در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را


کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو

یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا


بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین

حاصل روحست گفتار عزیزان ختا


تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح

شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا


دور باید بود از انکار بر درگاه عشق

کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا


آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند

با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا


نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل

گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا


برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد

چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا


باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار

با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا


ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور

نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا


آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید

خطبهٔ دیوان دیگر بود و نقش کیمیا


تا برون ناری جگر از سینهٔ دیو سپید

چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا


مهره اندر حقهٔ استاد آن بیند بعدل

کز کمند حلقهٔ نظارگان گردد رها


یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل

یا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا


غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان

این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا


خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش

دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا


آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش

جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا


وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را

دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا


ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان

یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها


بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد

در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا


از سپیدی اویس و از سیاهی بلال

مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا


سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام

بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا


آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد

باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا


مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو

چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا


در نوای گردش گردون فروشد سیمجور

لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا


اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار

وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا


تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی

تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا


چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور

جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا


هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب

هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا


عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر

چون نمانم بنده‌ای گوید، سنایی شد فنا


آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق

تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا


تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»


این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد

«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

sorna
07-20-2011, 11:02 PM
ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا


هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود

عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها


مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل

آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها


طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق

عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا


در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک

قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا


عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل

چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا


عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز

باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا


در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر

و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا


چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست

پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا


دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو

تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا


«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب

چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا


کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا

چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا


کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند

بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»


ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب

مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا


مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست

راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا


گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد

باز گردد زاستان با آستین پر دعا


چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی

سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها


کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش

کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا


این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»

و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»


تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو

ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا


زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان

گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا


حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه

بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا


بارگاه او دو در دارد که مردان در روند

یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا


در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام

تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا


عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق

عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا


با وفاداران دین چندان بپر در راه او

تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا


دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار

مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا


تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او

کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها


گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او

هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا


صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت

آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا


جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت

گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»


خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک

خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا


باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست

عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا


عارفی و زرگری گویی کزو آموختست

خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما


عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب

عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا


ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح

کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا


شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی

شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا


بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست

در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا


اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک

بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا


مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او

من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا


فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل

صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا


قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی

هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا


روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان

کاک او در شرع منصف همچو خط استوا


چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید

چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا


مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع

منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا


ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم

وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما


ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید

ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا


گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی

از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا


اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی

دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها


از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت

وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا


بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر

با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا


پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او

هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا


چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام

چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا


با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو

هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا


چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او

ساحران را اژدها شد شاعران را متکا


خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت

دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا


هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم

هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا


هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین

دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا


کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت

شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا


دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون

گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا


غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت

کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا


ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه

کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما


ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون

راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا


غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه

خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا


هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید

همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا


همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو

هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا


گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ

مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا


از شراب آب روحانی و حیوانی بشست

روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا


جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر

آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما


یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من

چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا


ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار

در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا


معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور

ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا


هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست

ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا


خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع

همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا


آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس

سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا


من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت

کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟


گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت

سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا


تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»


مالشی بایست ما را زان که بربط را همی

گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا


ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم

وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا


ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز

شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا


از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار

پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا


تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش

مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها


کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست

مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با


تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه

تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا


همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه

دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا


آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو

و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا


عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش

همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا


تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو

«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

sorna
07-20-2011, 11:02 PM
ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا


هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود

عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها


مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل

آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها


طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق

عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا


در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک

قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا


عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل

چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا


عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز

باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا


در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر

و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا


چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست

پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا


دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو

تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا


«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب

چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا


کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا

چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا


کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند

بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»


ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب

مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا


مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست

راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا


گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد

باز گردد زاستان با آستین پر دعا


چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی

سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها


کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش

کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا


این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»

و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»


تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو

ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا


زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان

گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا


حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه

بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا


بارگاه او دو در دارد که مردان در روند

یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا


در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام

تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا


عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق

عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا


با وفاداران دین چندان بپر در راه او

تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا


دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار

مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا


تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او

کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها


گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او

هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا


صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت

آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا


جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت

گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»


خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک

خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا


باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست

عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا


عارفی و زرگری گویی کزو آموختست

خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما


عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب

عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا


ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح

کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا


شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی

شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا


بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست

در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا


اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک

بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا


مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او

من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا


فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل

صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا


قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی

هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا


روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان

کاک او در شرع منصف همچو خط استوا


چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید

چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا


مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع

منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا


ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم

وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما


ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید

ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا


گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی

از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا


اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی

دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها


از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت

وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا


بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر

با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا


پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او

هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا


چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام

چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا


با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو

هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا


چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او

ساحران را اژدها شد شاعران را متکا


خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت

دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا


هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم

هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا


هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین

دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا


کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت

شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا


دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون

گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا


غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت

کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا


ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه

کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما


ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون

راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا


غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه

خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا


هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید

همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا


همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو

هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا


گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ

مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا


از شراب آب روحانی و حیوانی بشست

روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا


جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر

آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما


یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من

چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا


ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار

در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا


معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور

ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا


هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست

ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا


خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع

همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا


آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس

سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا


من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت

کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟


گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت

سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا


تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم

وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»


مالشی بایست ما را زان که بربط را همی

گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا


ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم

وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا


ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز

شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا


از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار

پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا


تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش

مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها


کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست

مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با


تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه

تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا


همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه

دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا


آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو

و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا


عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش

همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا


تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو

«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

sorna
07-20-2011, 11:02 PM
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا


شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا


گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا


هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا


آنکس که گوید از ره معنی کنون همی

اندر میان خلق ممیز چو من کجا


دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی بگزیند بر آشنا


با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا


هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»


با این همه که کبر نکوهیده عادتست

آزاده را همی ز تواضع بود بلا


گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا


با جاهلان اگرچه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما


آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دوستان مذلت و از دشمنان جفا


قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها


بر دشمنان همی نتوان بود موتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا


من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا


با من همه خصومت ایشان عجب ترست

ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها


گردد همی شکافته دلشان ز خشم من

همچون مه از اشارت انگشت مصطفا


چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا


ناچار بشکند همه ناموس جاودان

در موضعی که در کف موسا بود عصا


ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا


زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر

چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها


زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای

کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا


آنم که برده‌ام علم علم در جهان

بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا


با عقل من نباشد مریخ را توان

با فضل من نباشد خورشید را ذکا


شاهان همی کنند به فضل من افتخار

حران همی کنند به نظم من اقتدا


با خاطرم منیرم و با رای صافیم

کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی


عالیست همتم به همه وقت چون فلک

صافیست نظم من به همه وقت چون هوا


بر همت منست سخاهای من دلیل

بر نظم من بست سخنهای من گوا


هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من

کردار ناستوده و گفتار ناسزا


این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس

در نثر من مذمت و در نظم من هجا


در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر

از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا


آنرا که او به صحبت من سر درآورد

گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا


ار ذلتی پدید شود زو معاینه

انگارمش صواب و نبینم ازو خطا


اهل سرخس می نشناسند حق من

تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا


مقدار آفتاب ندانند مردمان

تا نور او نگردد از آسمان جدا


آنگاه قدر او بشناسند با یقین

کاید شب و پدید شود بر فلک سها


اندر حضر نباشد آزاده را خطر

وندر حجر نباشد یاقوت را بها


شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق

زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا


تا کلک او به گاه فصاحت روان بود

بازار او به نزد بزرگان بود روا


آن گه به کام او نفسی بر نیاورند

در دوستی کجا بود این قاعده روا


آزار او کشند به عمدا به خویشتن

زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا


در فضل او کنند به هر موضعی حسد

بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا


عاقل که این شنید بداند حقیقتی

کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا


چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل

چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا


تا ناصحان او نسگالند جز نفاق

تا دشمنان او ننمایند خود صفا


ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی

بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها


مرد آن بود که دوستی او بود بجای

لوبست الجبال و انشقت السما

sorna
07-20-2011, 11:02 PM
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا


شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا


گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا


هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا


آنکس که گوید از ره معنی کنون همی

اندر میان خلق ممیز چو من کجا


دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی بگزیند بر آشنا


با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا


هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»


با این همه که کبر نکوهیده عادتست

آزاده را همی ز تواضع بود بلا


گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا


با جاهلان اگرچه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما


آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دوستان مذلت و از دشمنان جفا


قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها


بر دشمنان همی نتوان بود موتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا


من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا


با من همه خصومت ایشان عجب ترست

ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها


گردد همی شکافته دلشان ز خشم من

همچون مه از اشارت انگشت مصطفا


چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا


ناچار بشکند همه ناموس جاودان

در موضعی که در کف موسا بود عصا


ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا


زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر

چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها


زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای

کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا


آنم که برده‌ام علم علم در جهان

بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا


با عقل من نباشد مریخ را توان

با فضل من نباشد خورشید را ذکا


شاهان همی کنند به فضل من افتخار

حران همی کنند به نظم من اقتدا


با خاطرم منیرم و با رای صافیم

کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی


عالیست همتم به همه وقت چون فلک

صافیست نظم من به همه وقت چون هوا


بر همت منست سخاهای من دلیل

بر نظم من بست سخنهای من گوا


هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من

کردار ناستوده و گفتار ناسزا


این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس

در نثر من مذمت و در نظم من هجا


در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر

از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا


آنرا که او به صحبت من سر درآورد

گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا


ار ذلتی پدید شود زو معاینه

انگارمش صواب و نبینم ازو خطا


اهل سرخس می نشناسند حق من

تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا


مقدار آفتاب ندانند مردمان

تا نور او نگردد از آسمان جدا


آنگاه قدر او بشناسند با یقین

کاید شب و پدید شود بر فلک سها


اندر حضر نباشد آزاده را خطر

وندر حجر نباشد یاقوت را بها


شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق

زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا


تا کلک او به گاه فصاحت روان بود

بازار او به نزد بزرگان بود روا


آن گه به کام او نفسی بر نیاورند

در دوستی کجا بود این قاعده روا


آزار او کشند به عمدا به خویشتن

زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا


در فضل او کنند به هر موضعی حسد

بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا


عاقل که این شنید بداند حقیقتی

کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا


چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل

چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا


تا ناصحان او نسگالند جز نفاق

تا دشمنان او ننمایند خود صفا


ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی

بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها


مرد آن بود که دوستی او بود بجای

لوبست الجبال و انشقت السما

sorna
07-20-2011, 11:02 PM
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا


بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا


گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ

نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا


نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت

نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا


سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی

مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا


شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی

همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا


نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی

کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا


چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت

پس از نور الوهیت به الله آی ز الا


ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی

به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما


درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی

گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا


چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی

قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا


عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد

که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا


عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی

که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا


بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی

که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما


به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی

که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا


چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر

چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا


گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی

زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا


سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی

تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا


تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی

که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها


اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل

که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا


همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم

اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا


ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه

چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما


جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به

تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا


گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره

که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها


از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی

ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا


پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود

که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا


گر امروز آتش شهوت بکشتی بی‌گمان رستی

و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا


تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی

مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا


که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه

بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا


ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید

میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا


مگو مغرور غافل را برای امن او نکته

مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما


چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید

گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا


نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره

نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا


ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود

تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا


به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی

به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا


ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد

خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا


ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید

که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا


تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان

مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا


چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب

چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا


از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید

مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا


به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی

که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا


قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را

نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا


ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی

ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا


ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم

ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا


تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو

تو پنداری که بر هرزه‌ست این الوان چون مینا


وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون

وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا


چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید

درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا


ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه

چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا


خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد

مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا


نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان

نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا


ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده

ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا


ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان

ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا


گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو

که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا


گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت

که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا


مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت

به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا


به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا

همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا


که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت

چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا


مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا


ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان

مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها


زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من

که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا


مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته

مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا


بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا


به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»

به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»