king 2011
03-26-2011, 01:37 AM
جشن مهرگان
فریدون نخستین روز مهر ماه به تخت نشست و تاج کیانی بسر گذاشت. مردم به شاهنشاهی او دل آسوده گشتند و شادی کردند و آتش افروختند و باده نوشیدند و جشن به پا کردند و آن روز را عید خواندند و این عید سالیان دراز در میان ایرانیان بنام «جشن مهرگان» پایدار ماند.
فرانک، مادر فریدون، هنوز از به تخت نشستن فرزندش آگاه نبود. چون آگاه شد خداوند را نیایش کرد و سرو تن را شست و به پیشگاه فریدون آمد و سر بر آستان گذاشت و خداوند را سپاس گفت و شادمانی کرد و آنگاه به چارهی نیازمندان پرداخت. درویشان و تهیدستان را در نهان مال و خواسته داد و تا هفت روز بخشش میکرد، چنانکه تهیدستی نماند آنگاه ساز بزم کرد و خوانی آراسته انداخت و بزرگان و فرزانگان را به سپاس بر افتادن ضحاک مهمان کرد. سپس گنج هایی را که تا آن زمان پنهان داشته بود بگشود و جامه و گوهر و زین افزار و سلاح و کلاه و کمر بسیار با خواسته فروان به فرزند تاجدارش ارمغان کرد.
گردن فرازان و بزرگان لشکر فریدون و فرانک را ستایش کردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را به هم آمیختند و بر تخت شاهنشاه فرو ریختند و آفرین یزدان را بر آن تاج و تخت رنگین خواستار شدند و برای پادشاه برومندی و جاودانی خواستند.
فریدون چون پاد شاهیش استوار شد به گرد جهان بر آمد تا در آبادانی زمین بکوشد و دست بدی و زشتی را کوتاه کند . فریدون پانصد سال زیست . در روزگار وی جهان، خرم و آباد و آراسته شد و ویرانیهای ضحاک ناپدید گردید.
فرزندان فریدون
فریدون در پنجاه سال نخستین زندگی سه فرزند یافت:
به بالا چون سرو و به رخ چون بهار به هر چیز مانندهی شهریار
چیزی نگذشت که پسران فریدون بالیدند و جوان شدند.فریدون بر آنها نظر کرد ، هر سه را برومند و دلیر و در خور تاج و تخت دید . در اندیشه پیوند آنان افتاد.
فریدون دستوری آزموده و خردمند بنام جندل داشت . وی را پیش خواند و اندیشهی خود را با وی در میان گذاشت و گفت پسران من بزرگ شدهاند و هنگام پیوند ایشان است. باید دخترانی در خور ایشان جست. تو که خردمند و فرزانهای جستجو کن مگر سه خواهر از یک پدر و مادر که نیک چهره و فرخ نژاد باشند بیابی.
جندل چند تن از یاران نیکخواه خود را برداشت و سیر و سفر آغاز کرد و از هر کس جویا میشد تا آنکه به یمن رسید و وصف دختران پادشاه یمن را شنید. خوب جستجو کرد و دانست که سزاوار پسران فریدون این دختراناند.
جندل و شاه یمن
بدر بار پاد شاه یمن رفت و بار خواست. پادشاه مقصود او را جویا شد. جندل زمین را بوسه داد و پادشاه را آفرین خواند و گفت من پیامی از فریدون شاهنشاه ایران دارم . فریدون ترا درود فرستاده است و میگوید که در جهان گرامی تر از فرزند نیست و من سه فرزند دارم که آنها را چون دیدگانم عزیز میدارم و اکنون هنگام پیوند ایشان است و خردمندان هیچ چیز را برای فرزندان برتر از پیوند شایسته نمیدانند. مرا کشوری آباد و شایسته هست و سه فرزندم خردمند و با دانش و در خور تاج و گاهاند. شنیدم که تو ای پادشاه سه دختر خوب چهره و پاکیزه خوی داری . از این مژده شادکام شدم و میبینم که این گوهران سزاوار یکدیگرند و شایسته آنست که بفرخندگی و خجستگی پیوند آنان را سامان دهیم.
پادشاه یمن چون گفتار جندل را شنید رخسارش پژمرده شد و در دل با خود گفت که دختران من نور دیدگان مناند و در هر کار دستگیر و انباز من. اگر در کنار من نباشند روز من چون شب تار خواهد شد . پس نباید در پاسخ شتاب کنم تا چارهای بیندیشم.
فرستاده فریدون را جایگاهی شایسته بخشید و از او خواست درنگ کند تا پاسخ بایسته بشنود. آنگاه سران آزموده را پیش خود خواند و راز را با آنان در میان نهاد و گفت فریدون دختران مرا برای فرزندان خود خواسته است و میدانید این دختران تا چه اندازه در دل من جا دارند. نمیدانم از این دام چگونه بگریزم. اگر بگویم میپذیرم راست نگفته ام و دروغ از شاهان پسندیده نیست، و اگر دخترانم را به وی سپارم با آتش دل و آب دیده و غم دوری چه کنم، و اگر سر باز زنم از آزار او چگونه ایمن باشم . فریدون شهریار زمین است و شنیدید با ضحاک چه کرد . کین وی را به خود خریدن آسان نیست . اکنون راهنمائی شما چیست؟
دلاوران یمن پاسخ دادند که ما درست نمی دانیم که تو به هر بادی از جائی بجنبی . اگر فریدون شهریاری تواناست ما نیز بنده و افتاده نیستیم:
سخن گفتن و بخشش آئین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم
اگر فرزندان فریدون را می پسندی و ارجمند میشماری به پذیر و لب فروبند . اما اگر در پی آنی که چاره ای بسازی و از کین فریدون هم ایمن باشی ، از او آرزوهایی بخواه که انجام دادنش دشوار باشد.
آنگاه پادشاه یمن جندل را پیش خود خواند و با وی فراوان سخن راند و گفت فریدون را درود برسان و بگو که من کهتر شهریارم و آنچه را او فرمان دهد به جان میپذیرم. اگر کام شهریار این است که دختران من به این پیوند سر افراز شوند من به فرمان وی شادم. اما همانگونه که پسران شاهنشاه نزد وی ارجمندند دختران من نیز جگر گوشه مناند و اگر شاهنشاه سرزمین مرا وتاج وتخت مرا ویا دیدگان مرا میخواست مرا آسانتر از آن بود که دخترانم را از خود دور کنم. با این همه چون فرمان شاهنشاه این است کار جز به کام او نخواهد بود ، جز آنکه فرمان دهد فرزندان وی به یمن نزد من آیند تا چشمان من به دیدارشان روشن شود و داد و راستی آنها را بشناسم و دست آنان را به پیمان به دست بگیرم و آنگاه نور دیدگان خود را به آنها بسپارم.
جندل تخت را بوسه داد و درود گفت و با پیام پادشاه یمن رهسپار درگاه فریدون گردید و آنچه را شنیده بود باز گفت.
اندرز فریدون
فریدون پسران خود را پیش خواند و گفت: «اکنون شما باید آهنگ یمن کنید و با دختران پادشاه یمن که از آنان خوبرو تر و پسندیده تر نیست باز آئید. اما باید هشیار باشید و پاکیزه و آراسته سخن بگویید و پارسایی و پاکدینی و خردمندی خود را آشکار کنید که پادشاه یمن پادشاهی ژرف بین و روشندل و با دانش است و گنج و لشکر بسیار دارد. نباید که شما را کند و زبون بیابد وافسونی در کار شما کند. وی نخستین روز بزمی خواهد ساخت و سه دختر خود را آراسته و پر از رنگ و نگار در برابر شما بر تخت خواهد نشاند . این سه ماهرو به بالا و دیدار یکیاند و جز چند تنی نمیدانند بزرگتر و کوچکتر از آنها کدامند. اما دختر کهین پیش مینشیند و دختر مهین در پس و دختر میانه در میان. از شما آنکه کوچکتر است نزد دختر کهین بنشیند ، و آنکه بزرگتر است نزد دختر مهین ، و آنکه که میانه است نزد دختر میانه. پادشاه یمن از شما خواهد پرسید که از این دختران بزرگتر و کوچکتر و میانه کدام است؟ و شما چنانکه دریافتید پاسخ گویید، تا هوشمندی شما آشکار شود.»
پسران ، شاد و پیروز از پیش پدر بیرون آمدند و خود را آماده ساختند و لشکری گران آراستند . رو به درگاه شاه یمن نهادند.
پادشاه یمن با لشکری انبوه به پیشباز آمد و مردم یمن از مرد و زن برای دیدن شاهزادگان بیرون آمدند و زر و گوهر و مشک و زعفران نثار کردند و جام باده را بگردش درآوردند. چنان شد که یال اسبان بمی و مشک آغشته شد و مردم بر زر و دینار افشانده راه میرفتند.
پادشاه یمن شاهزادگان ایران را در کاخی پر شکوه فرود آورد و روز دیگر چنان که فریدون گفته بود بزمی ساخت و دختران خود را آراسته بیرون آورد، بدان امید که شاهزادگان آنها را از یکدیگر نشناسند و پادشاه نادانی آنان را بهانه سرپیچی کند.
اما پسران که افسون او را میدانستند به خردمندی پاسخ گفتند و دختران را چنان که از پدر آموخته بودند بدرستی باز شناختند. شاه یمن و بزرگان درگاه وی در شگفت ماندند و دانستند که نیرنگ در کار پسران نمیتوان کرد. چون عزری نماند پیوند فرزندان فریدون را با شاهزادگان یمن پذیرفتند و دختران زیبا روی به خانه باز رفتند.
افسون پادشاه یمن
اما پادشاه یمن که جادو و افسون میدانست تاب جدائی نداشت . چارهای دیگر اندیشید و بر آن شد تا فرزندان فریدون را به افسونی دیگر بیازماید تا اگر با افسون گرفتار شدند دخترانش آزاد شوند و نزد وی بمانند.
تا دل شب در بزم به شادی پیوند نو باده خورده بودند . هنگامی که می بر خردها چیره شد و آرزوی خواب در سر مهمانان پیچید ، پادشاه فرمود تا بستر آنان را در بوستان زیر درختان گل افشان ، درکنار آبگیری از گلاب گستردند.
چون شاهزادگان به خواب رفتند پادشاه یمن از باغ بیرون آمد و افسونی آراست و نا آگاه بادی دمان بر خاست و سرمایی سخت بر باغ و چمن چیره شد و همه چیز بیفسرد و از جنبش باز ایستاد. شاهزادگان ایران که افسون گشایی را از پدر آموخته بودند ناگهان از خواب برجستند و به نیروی فره ایزدی که رهنمون خاندان شاهی بود راه را بر جادو بستند و از زخم سرما در امان ماندند.
روز دیگر چون خورشید سر از تیغ کوه برزد ، پادشاه افسونگر به گمان آنکه سه شهزاده را یخ زده و کبود چهره و بی جان خواهد یافت به باغ آمد. اما با شگفتی دید که سه پاهزاده چون ماه نو بر تخت نشستهاند. دانست که افسون وی کارگر نخواهد شد و دختران وی از آن فرزندان فریدوناند.
چون چاره نماند رضا داد و بشایستگی به بستن بار عروسان پرداخت. در گنجینههای کهن را باز کرد و زر و گوهر بسیار بیرون آورد و با خواسته فراوان بر پشت هیون بست و دختران خود را با آیین و فر همراه شاهزادگان کرد و رهسپار دربار فریدون ساخت.
چون پسران به درگاه پدر نزدیک شدند فریدون که افسونگری میدانست برای آنکه فرزندان خود را بیازماید خود را به صورت اژدهایی خروشان و آتش بیز در آورد و راه را بر شاهزادگان گرفت. فرزندان به نوبت، خردمندی و دلیری و هوشیاری خود را آشکار کردند و از زبان اژدها در امان ماندند. فریدون خشنود شد و بازگشت و پدر وار پیش آمد و دست فرزندان خود را به مهربانی گرفت و آنان را نوازش کرد و درود و آفرین گفت.
آنگاه دختران پادشاه یمن را نام پارسی بخشید: همسر سلم را که پسر بزرگتر بود «آرزو» نام کرد و همسر تور پسر میانه را «ماه» و همسر ایرج را که پسر کهتر بود «سهی» خواند.
:^::^::^::^:
فریدون نخستین روز مهر ماه به تخت نشست و تاج کیانی بسر گذاشت. مردم به شاهنشاهی او دل آسوده گشتند و شادی کردند و آتش افروختند و باده نوشیدند و جشن به پا کردند و آن روز را عید خواندند و این عید سالیان دراز در میان ایرانیان بنام «جشن مهرگان» پایدار ماند.
فرانک، مادر فریدون، هنوز از به تخت نشستن فرزندش آگاه نبود. چون آگاه شد خداوند را نیایش کرد و سرو تن را شست و به پیشگاه فریدون آمد و سر بر آستان گذاشت و خداوند را سپاس گفت و شادمانی کرد و آنگاه به چارهی نیازمندان پرداخت. درویشان و تهیدستان را در نهان مال و خواسته داد و تا هفت روز بخشش میکرد، چنانکه تهیدستی نماند آنگاه ساز بزم کرد و خوانی آراسته انداخت و بزرگان و فرزانگان را به سپاس بر افتادن ضحاک مهمان کرد. سپس گنج هایی را که تا آن زمان پنهان داشته بود بگشود و جامه و گوهر و زین افزار و سلاح و کلاه و کمر بسیار با خواسته فروان به فرزند تاجدارش ارمغان کرد.
گردن فرازان و بزرگان لشکر فریدون و فرانک را ستایش کردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را به هم آمیختند و بر تخت شاهنشاه فرو ریختند و آفرین یزدان را بر آن تاج و تخت رنگین خواستار شدند و برای پادشاه برومندی و جاودانی خواستند.
فریدون چون پاد شاهیش استوار شد به گرد جهان بر آمد تا در آبادانی زمین بکوشد و دست بدی و زشتی را کوتاه کند . فریدون پانصد سال زیست . در روزگار وی جهان، خرم و آباد و آراسته شد و ویرانیهای ضحاک ناپدید گردید.
فرزندان فریدون
فریدون در پنجاه سال نخستین زندگی سه فرزند یافت:
به بالا چون سرو و به رخ چون بهار به هر چیز مانندهی شهریار
چیزی نگذشت که پسران فریدون بالیدند و جوان شدند.فریدون بر آنها نظر کرد ، هر سه را برومند و دلیر و در خور تاج و تخت دید . در اندیشه پیوند آنان افتاد.
فریدون دستوری آزموده و خردمند بنام جندل داشت . وی را پیش خواند و اندیشهی خود را با وی در میان گذاشت و گفت پسران من بزرگ شدهاند و هنگام پیوند ایشان است. باید دخترانی در خور ایشان جست. تو که خردمند و فرزانهای جستجو کن مگر سه خواهر از یک پدر و مادر که نیک چهره و فرخ نژاد باشند بیابی.
جندل چند تن از یاران نیکخواه خود را برداشت و سیر و سفر آغاز کرد و از هر کس جویا میشد تا آنکه به یمن رسید و وصف دختران پادشاه یمن را شنید. خوب جستجو کرد و دانست که سزاوار پسران فریدون این دختراناند.
جندل و شاه یمن
بدر بار پاد شاه یمن رفت و بار خواست. پادشاه مقصود او را جویا شد. جندل زمین را بوسه داد و پادشاه را آفرین خواند و گفت من پیامی از فریدون شاهنشاه ایران دارم . فریدون ترا درود فرستاده است و میگوید که در جهان گرامی تر از فرزند نیست و من سه فرزند دارم که آنها را چون دیدگانم عزیز میدارم و اکنون هنگام پیوند ایشان است و خردمندان هیچ چیز را برای فرزندان برتر از پیوند شایسته نمیدانند. مرا کشوری آباد و شایسته هست و سه فرزندم خردمند و با دانش و در خور تاج و گاهاند. شنیدم که تو ای پادشاه سه دختر خوب چهره و پاکیزه خوی داری . از این مژده شادکام شدم و میبینم که این گوهران سزاوار یکدیگرند و شایسته آنست که بفرخندگی و خجستگی پیوند آنان را سامان دهیم.
پادشاه یمن چون گفتار جندل را شنید رخسارش پژمرده شد و در دل با خود گفت که دختران من نور دیدگان مناند و در هر کار دستگیر و انباز من. اگر در کنار من نباشند روز من چون شب تار خواهد شد . پس نباید در پاسخ شتاب کنم تا چارهای بیندیشم.
فرستاده فریدون را جایگاهی شایسته بخشید و از او خواست درنگ کند تا پاسخ بایسته بشنود. آنگاه سران آزموده را پیش خود خواند و راز را با آنان در میان نهاد و گفت فریدون دختران مرا برای فرزندان خود خواسته است و میدانید این دختران تا چه اندازه در دل من جا دارند. نمیدانم از این دام چگونه بگریزم. اگر بگویم میپذیرم راست نگفته ام و دروغ از شاهان پسندیده نیست، و اگر دخترانم را به وی سپارم با آتش دل و آب دیده و غم دوری چه کنم، و اگر سر باز زنم از آزار او چگونه ایمن باشم . فریدون شهریار زمین است و شنیدید با ضحاک چه کرد . کین وی را به خود خریدن آسان نیست . اکنون راهنمائی شما چیست؟
دلاوران یمن پاسخ دادند که ما درست نمی دانیم که تو به هر بادی از جائی بجنبی . اگر فریدون شهریاری تواناست ما نیز بنده و افتاده نیستیم:
سخن گفتن و بخشش آئین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم
اگر فرزندان فریدون را می پسندی و ارجمند میشماری به پذیر و لب فروبند . اما اگر در پی آنی که چاره ای بسازی و از کین فریدون هم ایمن باشی ، از او آرزوهایی بخواه که انجام دادنش دشوار باشد.
آنگاه پادشاه یمن جندل را پیش خود خواند و با وی فراوان سخن راند و گفت فریدون را درود برسان و بگو که من کهتر شهریارم و آنچه را او فرمان دهد به جان میپذیرم. اگر کام شهریار این است که دختران من به این پیوند سر افراز شوند من به فرمان وی شادم. اما همانگونه که پسران شاهنشاه نزد وی ارجمندند دختران من نیز جگر گوشه مناند و اگر شاهنشاه سرزمین مرا وتاج وتخت مرا ویا دیدگان مرا میخواست مرا آسانتر از آن بود که دخترانم را از خود دور کنم. با این همه چون فرمان شاهنشاه این است کار جز به کام او نخواهد بود ، جز آنکه فرمان دهد فرزندان وی به یمن نزد من آیند تا چشمان من به دیدارشان روشن شود و داد و راستی آنها را بشناسم و دست آنان را به پیمان به دست بگیرم و آنگاه نور دیدگان خود را به آنها بسپارم.
جندل تخت را بوسه داد و درود گفت و با پیام پادشاه یمن رهسپار درگاه فریدون گردید و آنچه را شنیده بود باز گفت.
اندرز فریدون
فریدون پسران خود را پیش خواند و گفت: «اکنون شما باید آهنگ یمن کنید و با دختران پادشاه یمن که از آنان خوبرو تر و پسندیده تر نیست باز آئید. اما باید هشیار باشید و پاکیزه و آراسته سخن بگویید و پارسایی و پاکدینی و خردمندی خود را آشکار کنید که پادشاه یمن پادشاهی ژرف بین و روشندل و با دانش است و گنج و لشکر بسیار دارد. نباید که شما را کند و زبون بیابد وافسونی در کار شما کند. وی نخستین روز بزمی خواهد ساخت و سه دختر خود را آراسته و پر از رنگ و نگار در برابر شما بر تخت خواهد نشاند . این سه ماهرو به بالا و دیدار یکیاند و جز چند تنی نمیدانند بزرگتر و کوچکتر از آنها کدامند. اما دختر کهین پیش مینشیند و دختر مهین در پس و دختر میانه در میان. از شما آنکه کوچکتر است نزد دختر کهین بنشیند ، و آنکه بزرگتر است نزد دختر مهین ، و آنکه که میانه است نزد دختر میانه. پادشاه یمن از شما خواهد پرسید که از این دختران بزرگتر و کوچکتر و میانه کدام است؟ و شما چنانکه دریافتید پاسخ گویید، تا هوشمندی شما آشکار شود.»
پسران ، شاد و پیروز از پیش پدر بیرون آمدند و خود را آماده ساختند و لشکری گران آراستند . رو به درگاه شاه یمن نهادند.
پادشاه یمن با لشکری انبوه به پیشباز آمد و مردم یمن از مرد و زن برای دیدن شاهزادگان بیرون آمدند و زر و گوهر و مشک و زعفران نثار کردند و جام باده را بگردش درآوردند. چنان شد که یال اسبان بمی و مشک آغشته شد و مردم بر زر و دینار افشانده راه میرفتند.
پادشاه یمن شاهزادگان ایران را در کاخی پر شکوه فرود آورد و روز دیگر چنان که فریدون گفته بود بزمی ساخت و دختران خود را آراسته بیرون آورد، بدان امید که شاهزادگان آنها را از یکدیگر نشناسند و پادشاه نادانی آنان را بهانه سرپیچی کند.
اما پسران که افسون او را میدانستند به خردمندی پاسخ گفتند و دختران را چنان که از پدر آموخته بودند بدرستی باز شناختند. شاه یمن و بزرگان درگاه وی در شگفت ماندند و دانستند که نیرنگ در کار پسران نمیتوان کرد. چون عزری نماند پیوند فرزندان فریدون را با شاهزادگان یمن پذیرفتند و دختران زیبا روی به خانه باز رفتند.
افسون پادشاه یمن
اما پادشاه یمن که جادو و افسون میدانست تاب جدائی نداشت . چارهای دیگر اندیشید و بر آن شد تا فرزندان فریدون را به افسونی دیگر بیازماید تا اگر با افسون گرفتار شدند دخترانش آزاد شوند و نزد وی بمانند.
تا دل شب در بزم به شادی پیوند نو باده خورده بودند . هنگامی که می بر خردها چیره شد و آرزوی خواب در سر مهمانان پیچید ، پادشاه فرمود تا بستر آنان را در بوستان زیر درختان گل افشان ، درکنار آبگیری از گلاب گستردند.
چون شاهزادگان به خواب رفتند پادشاه یمن از باغ بیرون آمد و افسونی آراست و نا آگاه بادی دمان بر خاست و سرمایی سخت بر باغ و چمن چیره شد و همه چیز بیفسرد و از جنبش باز ایستاد. شاهزادگان ایران که افسون گشایی را از پدر آموخته بودند ناگهان از خواب برجستند و به نیروی فره ایزدی که رهنمون خاندان شاهی بود راه را بر جادو بستند و از زخم سرما در امان ماندند.
روز دیگر چون خورشید سر از تیغ کوه برزد ، پادشاه افسونگر به گمان آنکه سه شهزاده را یخ زده و کبود چهره و بی جان خواهد یافت به باغ آمد. اما با شگفتی دید که سه پاهزاده چون ماه نو بر تخت نشستهاند. دانست که افسون وی کارگر نخواهد شد و دختران وی از آن فرزندان فریدوناند.
چون چاره نماند رضا داد و بشایستگی به بستن بار عروسان پرداخت. در گنجینههای کهن را باز کرد و زر و گوهر بسیار بیرون آورد و با خواسته فراوان بر پشت هیون بست و دختران خود را با آیین و فر همراه شاهزادگان کرد و رهسپار دربار فریدون ساخت.
چون پسران به درگاه پدر نزدیک شدند فریدون که افسونگری میدانست برای آنکه فرزندان خود را بیازماید خود را به صورت اژدهایی خروشان و آتش بیز در آورد و راه را بر شاهزادگان گرفت. فرزندان به نوبت، خردمندی و دلیری و هوشیاری خود را آشکار کردند و از زبان اژدها در امان ماندند. فریدون خشنود شد و بازگشت و پدر وار پیش آمد و دست فرزندان خود را به مهربانی گرفت و آنان را نوازش کرد و درود و آفرین گفت.
آنگاه دختران پادشاه یمن را نام پارسی بخشید: همسر سلم را که پسر بزرگتر بود «آرزو» نام کرد و همسر تور پسر میانه را «ماه» و همسر ایرج را که پسر کهتر بود «سهی» خواند.
:^::^::^::^: