PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روایتی از زنان



mozhgan
03-31-2010, 02:28 AM
روایتی از زنان


بنده خدايي، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد ...

نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت :
خدايا! ميشود تنها آرزوى مرا برآورده كنى؟!
ناگهان، ابرى سياه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى زد و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى به گوش رسيد كه مي گفت: چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من؟!

مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى كريم! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !!!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه: اى بنده ى من! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟
هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم؟! هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟! من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى؟
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونیشان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟!!
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه اى بنده من! آن جاده اى را كه می خواستى، دو باندى باشد يا چهار باندى؟!!