توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ♔♔داستان های کوتاه ، کتاب : نشان لیاقت عشق ♔♔
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:03 PM
آنگاه که پروردگار فرشتگان را فرمود که من در زمین نایبی خواهم گماشت . گفتند :
پروردگارا آیا کسانی خواهی گماشت که در زمین فساد کنند و خون ها ریزند ، حال آنکه ما خود تورا تقدیر و تسبیح می کنیم ؟
خداوند فرمود من چیزی از اسرار خلقت بشر می دانم که شما نمیدانید
سوره بقره آیه 30
نشان لیاقت عشق
گلچینی از داستان های کوتاه است که با داستان محوری عشق و ایمان گردهم آمده اند و در نهایت سادگی حوادث می کوشند نگاهی تازه به معنویت و نشانه های والای آن داشته باشند .
داستان های این مجموعه از نویسندگان ناشناس گردآوری شده اند ،
شاید آنها نیز با باقی نگذاشتن نامشان می خواستند توجه و نگاه ما را صرفاً به متن محدود و گسترش بخشند .
برگردان : بهنام زاده
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:03 PM
ایمان
مردجواني که مربی شنا و داراي چند مدال طلای المپیک بود به خدا اعتقادي نداشت
شبي مرد جوان به استخر اموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود .
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه بزند .
ناگهان سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پايين امد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد .
.
.
.
.
.
.
اب استخر براي تعمير خالي شده بود..............
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:04 PM
من با خدا غذا خوردم
پسرکی بود که می خواست خداراملاقات کند . او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور ودرازی را بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید ، سفر خودش را شروع کرد.
چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید. پیرمردی رادید که درحال دانه دادن به پرندگان بود. رفت پیش او و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید. پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن غذا کردند.
آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند ، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد ، پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد ، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت. پیرمرد با محبت اورا بوسید و لبخندی به او هدیه داد.
وقتی پسرک به خانه برگشت ، مادرش با نگرانی از او پرسید تا این وقت شب کجابودی ؟
پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید ، جواب داد: پیش خدا !
پیرمرد هم به خانه اش رفت . همسرش با تعجب از او پرسید : چرا اینقدر خوشحالی ؟
پیرمرد جواب داد : امروز بهترین روز عمرم بود . من امروز با خدا غذا خوردم
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:06 PM
سکه
در خلال یک نبرد بزرگ,فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان وی دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد ,سکه ای از جیب خود بیرون آورد , رو به سربازان کرد و گفت:سکه ای را بالا می اندازم,اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم.
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.سربازان همه به دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.
سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد,معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:قربان,شما واقعا میخواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟ فرمانده با خونسردی گفت:بله و سکه را به او نشان داد...
هر دو طرف سکه رو بود .
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:06 PM
پنجره
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است .
پرستار پاسخ داد : ولی آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:07 PM
دیوار
مادر خسته از خرید برگشت وبه زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود جلو دوید و گفت:مامان مامان!وقتی من در حیاط بازی می کردم وبابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!
مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت.
تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد:تو پسر خیلی بدی هستی وتمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوستت دارم!
مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت ویک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:07 PM
خانه
یک نجار مسن، به کارفرمایش گفت که می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری کند.
کار فرما از اینکه کارگر خویش را از دست می داد ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. کار فرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برای او بسازد و بعد باز نشسته شود.
نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمی بست، چون می دانست که کارش آینده ای نخواهد داست. از چوب های نا مرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را سر سیری انجام داد.
وقتی کار فرما برای دیدن خانه آمد، کلید خانه را به نجار داد و گفت: «این خانه هدیه من به شماست، بابت تمام زحماتی که در طول این سال ها برایم کشیده اید!»
نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودشش بود و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی کند که اصلا خوب ساخته نشده بود...!
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:07 PM
کفش های طلایی
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد.
من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم.
جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش میفشرد.
لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میکرد که انگار گنجینهای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت: 6 دلار
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر میکنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش ...
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!
دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:08 PM
قلب ماسه ای
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترين قلب ممکن را توی ساحل با يک چوب روی ماسه ها ترسيم می کرد.
شايد فکر می کرد که هر چه اين قلب را بزرگتر درست کند يعنی اينکه بيشتر دوستش دارد
بعد از اينکه قلب ماسه ايش کامل شد سعی کرد با دستهايش گوشه هايش را صيقل دهد تا صاف صاف شود
شايد می خواست وقتی دريا آن را با خودش می برد، اين قلب ماسه ای جايی گير نکند!
از زاويه های مختلف به آن نگاه کرد، شايد می خواست اينطوری
آنرا خوب خوب بشناسد و مطمئن شود همان چيزی شده که دلش می خواست!
به قلب ماسه ايش لبخندی زد و از روی شيطنت هم يک چشمک به قلب ماسه ای هديه داد.
دلش نيامد که يک تيرماسه ای را به يک قلب ماسه ای شليک کند
برای همين هم خيلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل يه پيکان گذاشت روی قلب ماسه ای
حالا ديگر کامل شده بود و فقط نياز به مواظبت داشت.
نشست پيش قلب ماسه ای و با دستش قلب ماسه ای را نوازش کرد
و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا هميشه مواظبش باشد
برای اينکه باد قلبش را ندزدد با دستهايش يک ديوار شنی دور قلبش درست کرد.
دلش می خواست پيش قلب ماسه ايش بماند ولی وقت رفتن بود.
نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت
چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برگردد و بقيه راه را دويد
فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چيد و رفت به ديدنش.
وقتی به قلب ماسه ای رسيد، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ريخت
قلب ماسه ای با عبور چرخ يک ماشين شکسته شده بودش باشد
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:09 PM
مرواريدهاي زيبا
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش ميخرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد.
ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب ميکرد و به مادر کمک ميکرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا ميرفت، آن را با خودش ميبرد.
ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه ميگفت تا او بخوابد.
شبي بعد از اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟
ماري گفت: معلومه که دوست دارم.
بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده!
ماري با دلخوري گفت:نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما ميدهم، باشد؟
بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونهاش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانهاي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي!
بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيرد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:09 PM
سنگتراش
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور می کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قویتر می شدم !
در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حال که روی تختی روان نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود فکر کرد که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. آین بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره ای رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که پس صخره قوی ترین چیز در دنیاست و تبدیل به آن شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:10 PM
شمع فرشته
مردي كه همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسيــار دوست مي داشت
دخترك به بيماري سختي مبتلا شد
پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي اش را دوباره بدست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد
ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد...
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد. با هيچكس صحبت نمي كرد سركار نمي رفت.
دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.
شبي پدر روياي عجيبي ديد، ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند همه فرشته هاي كوچك در حال شادي بودنند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يكي روشن بود
مرد جلوتر رفت و ديد فرشته اي كه شمعش خاموش است، همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد
از او پرسيد : دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترك به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن مي شود، اشكهاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي، من هم غمگين مي شوم هر وقت تو گوشه گير مي شوي من نيز گوشه گير مي شوم نمي توانم همانند بقيه شاد باشم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.
اشكهايش را پاك كرد، ناراحتي و غم را رها كرد و به زندگي عادي خود بازگشت.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:11 PM
پول
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:11 PM
انعکاس زندگی
پدر و پسري مشغول قدم زدن در كوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فرياد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد.
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:11 PM
راز زندگی
http://tbn0.google.com/images?q=tbn:lybHk3PDVPh0jM:http://www.spiritdaily.com/pictur104.jpgدر افسانه ها آمده ٬ روزی که خداوند جهان را آفرید ٬ فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا ٬ آنرا در زیر زمین مدفون کن .
فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده.
و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده.
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم ٬ فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند ٬ در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا! ای خدای مهربان ٬ راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده ٬ زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:58 PM
بانک زمان
تصور کنيد بانکي داريد که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واريز مي شود و تا آخرشب فرصت داريد تا همه پولها را خرج کنيد چون آخر وقت حساب خود به خود خالي مي شود!
دراين صورت شما چه خواهيد کرد؟!
البته که سعي ميکنيد تا آخرين ريال را خرج کنيد!
هر کدام از ما يک چنين بانکي داريم، بانک زمان.
هرروز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانيه اعتبار ريخته مي شود و آخر شب اين اعتبار به پايان مي رسد. هيچ برگشبي نيست و هيچ مقداري از اين زمان به فردا اضافه نمي شود.
ارزش يک سال را دانش آموزي که مردود شده مي داند.
ارزش يک ماه را مادري که فرزندي نارس به دنيا آورده مي داند.
ارزش يک هفته را سردبير يک هفته نامه مي داند.
ارزش يک دقيقه را شخصي که از قطار جا مانده.
و ارزش يک ثانيه را آنکه از تصادفي مرگبار جان بدر برده مي داند.
هر لحظه گنج بزرگي است، گنجتان را مفت از دست ندهيد!
باز به خاطر بياوريد که زمان به خاطر هيچکس منتظر نمي ماند.
ديروز به تاريخ پيوست،
فردا معماست،
و امروز هديه است.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 09:58 PM
دسته گل
روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود.
پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي هانشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .
زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه ، پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.))
دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست .
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:44 PM
تصمیم مهم
در یکی از روستاهای ایتالیا ، پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد .
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد وبه او گفت : هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی ، یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب .
روز اول ، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید . پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند . پسرک تلاشش را کرد و
تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد .
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تاهر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند ، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد .
روزها گذشت تا اینکه ی روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت : بابا ، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم !
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند ، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت : آفرین پسرم . کار خوبی انجام دادی . اما به سوراخهای دیوار نگاه کن . دیوار دیگر مثل گذشته صاف وتمیز نیست . وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی ، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند .
تو می توانی چاقوی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری ، اما هزاران با عذر خواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند .
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:44 PM
خانم نظافتچی
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری ، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود . من دانشجوی زر نگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم : نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته من چندین بار این خانم را دیده بودم ؛ ولی نام او چه بود ؟!
من کاغذ را تحویل دادم ، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود .
پیش از پایان آخرین جلسه یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود ؟
استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید . همه ی آنها شایسته ی توجه و مراقبت شما هستند . باید آنها را بشناسید و به آنها محبت کنید ، حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد !
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:45 PM
جای پا
شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید، او در عالم رویا دید پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زندو در همان حال ، در آسمان بالای سرشخاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است.
او که محو تماشای زندگیش بود ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شودو آن هم وقت هائی است که او دوران پر درد و رنج زندگی اش را طی میکرده است .
بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش بود ، گفت :پروردگارا ، تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آوردو تو را دوست بدارد در تمام مسیر زندگی ، کنارش خواهی بودو او را محافظت خواهی کرد پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگیم ، فقط جای پای یک نفر وجود داردچرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی ؟
خداوند لبخند زد و گفت : بنده عزیزممن هرگز تو را تنها نگذاشته امزمان هایی که تو در رنج و سختی بودیمن تو را در آغوش گرفته بودم تا به سلامتی از موانع عبور کنی
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:49 PM
جعبه خالی
در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر پنج ساله اشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان مقدار پول هم به سختی به دست می آمد.
دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است.
پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد.
داخل جعبه خالی بود!
پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟
اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: باباجان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم.
چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:49 PM
تزریق خون
سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار مي کردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.
او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج مي شد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت مي روم؟!
پسرک فکر مي کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:50 PM
استعفا
بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک 8ساله را قبول می کنم !
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج
ستاره است !
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است ، چون می توانم آن را بخورم !!!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم !
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .
می خواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، وقتی داشتم رنگها ،جدول ضرب و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم ، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم ...
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم ، نمی خواهم زندگی من پرشود ازکوهی از مدارک اداری ، خبرهای ناراحت کننده ، صورتحساب ،
جریمه وبیکاری و جدایی ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت به صلح ، به فرشتگان ، به باران ، و به ...
این دسته چک من ، کلید ماشین ، کارت اعتباری و بقیه مدارک ، مال شما.
" من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم!!! "
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:50 PM
نشان لیاقت عشق
فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟
سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسيد: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:51 PM
سم
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند .
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سَمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند .
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد .
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند .
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است .
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:51 PM
گربه در معبد
در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استاد بزرگی بود، که اندیشه های نوینی را درس می داد. در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سر و صدا می کرد و حواس شاگردان را پرت میکرد.
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکیل می شود، گربه را زندانی کنند.
چند سال بعد استاد درگذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی می شد.
بعد از مدتی گربه هم مرد. مریدان استاد بزرگ گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد آن را در قفس زندانی کردند!
قرنها گذشت و نسل های بعدی درباره تاثیر زندانی کردن گربه ها بر تمرکز دانشجویان، رساله ها نوشتند!!!
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:52 PM
جواز بهشت
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: ...
من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:52 PM
درس بزرگ
روزی مردی سعی داشت تا بره مورد علاقه اش را داخل خانه ببرد. اورا از پشت هل می داد ولی بره پاهايش را محکم به زمين فشار می دادواز دست او فرار می کرد.
خدمتکار منزل وقتی اين وضع را ديد، نزديک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت.بره شروع به مکيدن انگشتش کرد.خدمتکار داخل خانه رفت وبره هم به دنبالش راه افتاد!
مرد از اين اتفاق ساده ،درس بزرگی آموخت.فهميد که برای تاثير گذاشتن بر ديگران ابتدا بايد خواسته های آنها را درک کرد .
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:52 PM
صلح واقعی
روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.
در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.
همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است.
در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.
وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.
همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:53 PM
اشتباهات
توماس اديسون دو هزار آلياژ مختلف را براي اختراع لامپ روشنايي
آزمايش كرد .
وقتي هيچكدام از اين مواد در آزمايش درست جواب ندادند دستيار او
با ناراحتي گفت : بيهوده است ما هيچ چيز جديدي ياد نگرفتيم .
ولي اديسون با اطمينان جواب داد : نه ما پيشرفت كرده ايم و خيلي
چيزها ياد گرفته ايم . ما اكنون مي دانيم كه دو هزار آلياژ وجود دارند
كه نمي توانند در لامپ روشنايي ايجاد كنند !
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:53 PM
صورتحساب
شبی پسر کوچکمان نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود رفت ویک برگ کاغذ را به او داد.
همسرم دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند.
پسرمان با خط بچه گانه نوشته بود:
صورتحساب
کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
مرتب کردن اتاق خوابم 1 دلار
مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار
بیرون بردن سطل زباله 2 دلار
نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار
جمع بدهی شما به من ۱۷ دلار
همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرمان این عبارت را نوشت:
بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا نظافت تو و اسباب بازیهایت هیچ
و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسرمان آنچه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد گفت:مامان.....دوستت دارم.
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:قبلآ به طور کامل پرداخت شده!
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:54 PM
ساحل
پيرمردي در ساحل دريا در حال قدم زدن بود.
به قسمتي از ساحل رسيد كه هزاران ستاره دريايي به خاطر جزر و مد در آن جا گرفتار شده بودند و دختركي را ديد كه ستارهاي دريايي را به دريا ميانداخت.
پيرمرد به سمت دخترك رفت و به او گفت: دختر کوچولوی احمق ، "تو كه نميتواني همه ستارههاي دريايي را نجات بدهي، آنها خيلي زياد هستند"
دخترك لبخندي زد و گفت: "مي دانم؛ ولي اين يكي را که ميتوانم نجات بدهم" بنابراين يك ستارهي دريايي را به دريا انداخت "و اين يكي را" و آن را به دريا انداخت و این یکی .
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:55 PM
هر زنی زیباست
پسرک از مادرش پرسید : مادر چرا گریه میکنی ؟!
مادر فرزندش را درآغوش گرفت و گفت : نمیدانم عزیزم ! نمیدانم !
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا چرا مامان همیشه گریه میکند ؟! او چه می خواهد
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش میرسید این بود : همه زنها گریه میکنند !!!! بی هیچ دلیلی !
پسرک بزرگ شد ولی هنوز از اینکه همه زنها خیلی راحت به گریه می افتند متعجب بود!
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ،از خدا پرسید : خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند ؟
خدا جواب داد من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .
به بدنش قدرتی دادم تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه می دهد .
به او احساسی داده ام ٬ تا با تمام وجودش به فرزندانش عشق بورزد ! حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند !
به او قلبی داده ام ٬ تا همسرش را دوست بدارد و از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد !
و بالاخره به او اشکی داده ام تا هر هنگام که خواست فرو ریزد ! این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام ٬ تا هر هنگام نیاز داشت بتواند از آن استفاده کرده و آرام شود !
زیبائی یک زن به لباسش ٬ موها و یا اندامش نیست ! زیبائی زن را باید در چشمهایش جستجو کرد ! زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست !
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:55 PM
فرشته یک کودک
کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: «مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آن جا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.»
اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خواهد برود يا نه.
کودک دوباره پرسید : اما اينجا در بهشت من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم. اين ها براي شادي من کافي هستند.
خداوند لبخند زد: «فرشته ي تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي شد.»
کودک ادامه داد: «من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آن ها را نمي دانم ؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زيباترين و شيرينترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.»
کودک با ناراحتي گفت: «وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»
خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت: «فرشته ات دست هايت را کنار هم مي گذارد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني.»
کودک سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند. چه کسي مرا محافظت خواهد کرد؟»
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
کودک با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.»
خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد. وبه تو راه بازگشت نزد مرا خواه آموخت؛ اگرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند. او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا ! اگر بايد همين حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني .»
M.A.H.S.A
03-27-2012, 10:55 PM
فرشته بیکار
روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد كه رفته پيش فرشته ها وبه به كارهاي اونها نگاه مي كنه .
هنگام ورود دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند باز مي كنند و آنها را داخل جعبه هايي مي گذارند.
مرد از فرشته پرسيد: شما داريد چه كار مي كنيد؟
فرشته در حالي كه داشت نامه اي راباز مي كرد گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعا ها و تقاضا هاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم .
مرد كمي جلو تر رفت ، باز دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذ هايي را داخل پاكت مي كنند و انها را توسط پيكهايي به زمين مي فرستند.
مرد پرسيد شما چه كار مي كنيد؟
يكي از فرشته گان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين ميفرستيم .
مرد كمي جلو تر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته.
مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما اينجا چه مي كنيد و چرا بيكاريد؟ فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است .
مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب ميدهند.
مرد از فرشته پرسيد: مردم چه گونه ميتوانند جواب بفرستند ؟
فرشته پاسخ داد : بسيار ساده ، فقط كافيست بگويند خدايا شكر.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:09 PM
شناخت
کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید.
پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن ! و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متو جه نشد.
کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من نشان بده ویک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.
کودک در نا امیدی گریه کرد وگفت: خدایا مرا لمس کن وبگذار تو را بشناسم ،
پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و
در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:10 PM
اطلاعات لطفاً
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
“انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد.
تشکر کردم و قطع کردم . منظورش را می دانستم ....
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:48 PM
اطلاعات لطفاً
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
“انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد.
تشکر کردم و قطع کردم . منظورش را می دانستم ....
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:51 PM
یک ساعت
یادش می آید وقتی که کوچک بود.روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد.او دم در به انتظار پدر نشسته بود.
گفت بابا یک سوال بپرسم؟
پدرش گفت:بپرس پسرم چه سوالی؟
پرسید شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
پدرش پاسخ داد چرا چنین سوالی می کنی؟
-فقط می خواهم بدانم. پدرش گفت اگر می خواهی بدانی میگویم، ساعتی ٢٠ دلار
پسرک در حالی که سرش پایین بود آه کشید و گفت:می شود لطفا ١٠ دلار به من بدهید؟
پدر عصبانی شد و گفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال این بود که برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری ، سریع به اتاقت برو.من خیلی خسته ام و برای چنین رفتار های بچه گانه ای وقت ندارم.
پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست .
پدر نشست و باز هم عصبانی تر شد . پیش خودش گفت : چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین چیزی بپرسد؟
بعد از حدود یک ساعت پدر آرام تر شد و فکر کرد که با پسرش خیلی تند رفتار کرده.به خصوص که خیلی کم پیش می آمد پسر از او درخواست پول کند. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته .
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت:با تو بد رفتار کردم . امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.بیا این ١٠دلاری که خواسته بودی.
پسرک خندید و فریاد زد : متشکرم بابا.بعد دستش را زیر بالش کرد و دو اسکناس ۵ دلاری مچاله شده درآورد.پدر وقتی دید پسر خودش پول داشته ،دوباره عصبانی شد و گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره از من درخواست پول کردی؟
پسرک گفت: برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان ٢٠ دلار دارم.پدر آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زودتر خانه بیایید و با ما شام بخورید؟
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:53 PM
یک بستنی ساده
هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده. وقتی که آدمهای رنگارنگ رو میبینم که به زور دارند به هم لبخندمیزنندحالم به همميخورد.
بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی ازاین کافی شاپها، همینطور که داشتم به مردم نگاه میکردمدیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو ورفت پشت یک میز نشست.
برایم جالب بود پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش میشد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد.
دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت پولش را میدهم هیچ چیز مجانیای نمیخواهم.
کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیرنگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت یه بستنی میوهای چند است؛
پیشخدمت با بیحوصلگی گفت: پنج دلار.
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش رابیرون آورد و شروع به شمردن پولهایش کرد.
بعد دوباره گفت: یک بستنی ساده چنداست.
پیشخدمت بيحوصلهتر از قبل گفت: سه دلار.
دختر آدامس فروش گفت: پس یک بستنی ساده بدهید.
پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمیکنم زیاد ساده بود، احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقیه بستنیها.
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوقداد و رفت.
وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام!!!.
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:54 PM
هر زنی زیباست
پسرک از مادرش پرسید : مادر چرا گریه میکنی ؟!
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمیدانم عزیزم ! نمیدانم !
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا چرا مامان گریه میکند ؟! پدرش تنها دلیلی که به ذهنش میرسید این بود : همه زنها گریه میکنند !!!! بی هیچ دلیلی !
پسرک بزرگ شد ولی هنوز از اینکه همه زنها خیلی راحت به گریه می افتند متعجب بود !
یک شب در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند ٬ از خدا پرسید :
خدایا چرا زنها راحت گریه میکنند ؟
خداوند پاسخ داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریدم ٬ به شانه هایش قدرتی دادم تا بتواند بار سنگین مشکلات را بر دوش کشد !
به بدنش قدرتی داده ام ٬ تا بتواند درد سخت زایمان را تحمل کند !
به دستانش نیروئی داده ام ٬ که حتی اگر تمام کسانش دست از کار
بکشند ٬ او بتواند باز هم بکار ادامه دهد !
به او احساسی داده ام ٬ تا با تمام وجودش به فرزندانش عشق بورزد ! حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند !
به او قلبی داده ام ٬ تا همسرش را دوست بدارد و از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد !
و بالاخره به او اشکی داده ام تا هر هنگام که خواست فرو ریزد ! این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام ٬ تا هر هنگام نیاز داشت بتواند از آن استفاده کرده و آرام شود !
زیبائی یک زن به لباسش ٬ موها و یا اندامش نیست ! زیبائی زن را باید در چشمهایش جستجو کرد ! زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست !
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:55 PM
معجزه
وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود , شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت ميكنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند . پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنيد كه پرد آهسته به مادر گفت : فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار .
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود .
دخترك پاهايش را به هم زد و سرفه ميكرد , ولي داروساز توجهي نميكرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت .
داروساز جا خورد , رو به دخترك كرد و گفت : چه ميخواهي ؟
دخترك جواب داد : برادرم مريض است , ميخواهم معجزه بخرم .
داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد !؟
دخترك توضيح داد : برادر كوچك من , داخل سرش چيزي رفته و بابايم ميگويد كه فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد , من هم ميخواهم معجزه بخرم , قيمتش چند است ؟
داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولي ما اينجا معجزه نميفروشيم .
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا , او خيلي مريض است , بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است . من كجا ميتوانم معجزه بخرم ؟
مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت , از دخترك پرسيد : چقدر پول داري ؟
دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندي زد و گفت : آه چه جالب , فكر ميكنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد !
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت : ميخواهم برادر و والدينت را ببينم , فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشد .
آن مرد , دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود .
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت .
پس از جراحي , پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم , نجات جان پسرم يك معجزه واقعي بود , ميخواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم ؟
دكتر لبخندي زد و گفت :فقط 5 دلار
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:58 PM
فرشته
در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد.
دکتر: در را شکستی بیا تو.
در باز شد و دختر کوچک نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید((آقای دکتر! مادرم!)) و در حالی که نفس نفس میزد، ادامه داد:((التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.))
دکتر: ((باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه ی کسی نمی روم.))
دختر:(( ولی دکتر ، من نمی توانم.اگر شما نیایید او میمیرد!)) و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول وقرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت:(( باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی!))
مادر با تعجب گفت:(( ولی دکتر ، دختر من سه ساله که از دنیا رفته!)) و به عکس بالای تخت اشاره کرد.
پاهای دکتر با دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود ! فرشته ای کوچک و زیبا!
M.A.H.S.A
03-27-2012, 11:58 PM
برادر
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.
پدر و مادر میترسیدند تامی هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند. برای همین به او اجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند.
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد.
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم میره!
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:00 AM
زخم های عشق
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند.
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:01 AM
یاد
دو دوست با پای پياده از جاده ای در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعی اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.
يکی از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگری سيلی زد.
دوستی که سيلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چيزی بگويد،روی شنهای بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلی زد.))
آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادی رسيدند. تصميم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سيلی خورده بود؛ لغزيد و در آب افتاد. نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ بر روی صخره ای سنگی اين جمله را حک کرد:((امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد))
دوستش با تعجب پرسيد:((بعد از آنکه من با سيلی تورا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بيابان نوشتی ولی حالا اين جمله را روی تخته سنگ حک ميکنی؟))
ديگری لبخند زد و گفت:((وقتی کسی ما را آزار ميدهد؛ بايد روی شنهای صحرا بنويسيم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما ميکند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آن را از يادها ببرد.))
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:02 AM
سیرک
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند .
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد .
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیط می خواهید ؟ » پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان . »
متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت :
- ۲۰ دلار!
پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید ، گفتید چه قدر ؟ » متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد .
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! »
مرد که متوجه موضوع شده بود ، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : « متشکرم متشکرم آقا . »
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد .
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم .
ما آن شب به سیرک نرفتیم
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:04 AM
عروسک
با عجله وارد فروشگاه شدم. بادیدن آن همه جمعیت شوکه شدم.کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید آنجا آمده بودند.
با عجله از بین جمعیت به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه ی کوچکم میگشتم. میخواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را براش بخرم.
در حالی که برچسب قیمت عروسک ها را می خواندم ، پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود پنچ سال داشت. پسر عروسک زیبایی را آرام دربغل گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد.
در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی میخواهد. چون پسر بچه هااغلب به اسباب بازی هایی مثل هواپیما و ماشین علاقمند هستند.
پسر بچه پیش خانومی رفت و گفت :
عمه جان مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است؟
عمه اش(در حالی که خسته وبی حوصله بود) جواب داد :
گفتم که پولمان کم است.
سپس به پسربچه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد.
پسرک عروسک را در اغوش گرفته بود و دلش نمی آمد آن را برگرداند .
بادودلی پیش او رفتم و پرسیدم :
پسر جان این عروسک رابرای چه کسی میخواهی؟؟
جواب داد :من وخواهرم چند بار به اینجا امده ایم .
خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه ارزو میکرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد.
به او گفتم :خوب شاید بانوئل این کار را بکند.
پسر گفت :نه بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته برود.
من باید عروسک را به مادرم بدهم تا برایش ببرد.
از او پرسیدم که خواهرش کجاست؟؟
به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد : او پیش خدا رفته.
پدر میگوید که مامان هم میخواهد پیش او برود تا تنها نباشد.
انگار قلبم از تپیدن ایستاد ! پسر ادامه داد : من به پدرم گفتم از مامان بخواهد تا برگشتنم از
فروشگاه منتظر بماند.
بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت :
این عکسم را هم به مامان میدهم تا انجا فراموشم نکند.
من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر میگوید که خواهرم انجا تنهاست و غصه میخورد.
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.
طوری که پسر متوجه نشود .
دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون اوردم.
از او پرسیدم :
میخواهی یک بار دیگر پول هایت را بشماریم . شاید کافی باشد؟؟
او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت فکر نمی کنم :
فکر نمی کنم .چند بارعمه انها را شمرده است ولی هنوز خیلی کم است.
من شروع به شمردن پول هایش کردم.بعد به او گفتم :
این پول ها که خیلی زیاد است.حتما میتونی عروسک را بخری!!
پسر باشادی گفت : اه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!!
بعد رو به من کرد و گفت :
من دلم می خواست که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم.
http://images.flowers.vg/250x300/roses-yellow-white.jpg (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fimag es.flowers.vg%252F1024x768%252Froses-yellow-white.jpg)
چون مامان گل رز سفید رو خیلی دوست دارد .
ایا با این پول که خدا برایم فرستاده . میتونم گل هم بخرم؟؟
اشک از چشمانم سرازیر شد.بدون انکه به او نگاه کنم. گفتم :بله عزیزم .
میتونی هرچقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری .
چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم
و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسرحتی یکلحظه از ذهنم دور نمی شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم :
کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد . دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
فردای ان روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم.
پرستار بخش.خبر ناگواری به من داد :زن جوان دیشب از دنیا رفت.
اصلا نمی دانستم ایا این حادثه به پسر مربوط میشود یا نه.
حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم.
در مجلس ترحیم کلیسا تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک .
یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:10 AM
داستان عاشقانه و رمانتیك پسر و دختر دانشجو
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمیدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:12 AM
حصار
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:16 PM
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت:
"عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
خدا گفت:
"آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد"،
آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد، اما ميترسيد حركت كند، ميترسيد راه برود، ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت:
"وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟
بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد.
فرداي آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:38 PM
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت:
"عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
خدا گفت:
"آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد"،
آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد، اما ميترسيد حركت كند، ميترسيد راه برود، ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت:
"وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟
بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد.
فرداي آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:50 PM
استاد
پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد .
استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد .
یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"
استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."
پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد .
چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که مسابقه او را می دیدند ، بشدت تشویقش می کردند.
پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد .
مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید .
داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ."
پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!
همه سالن پسر را تشویق می کردند و پدر و مادرش از شوق اشک می ریختند .
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "
استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی . "
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:51 PM
چند دقیقه شادی
روزی در پارک شهر ، زنی با یک مرد ، روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند.
زن رو به مرد کرد و گفت : “پسری که لباس ورزشی قرمز به تن دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است.”
مرد در جواب گفت : “چه پسر زیبایی!” و در ادامه گفت : “او هم پسر من است.” و به کودکی اشاره کرد که داشت تاب بازی می کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : “تامی ، وقت رفتن است. “
اما تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت : ” بابا جان فقط 5 دقیقه دیگه ، باشه ؟ ”
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقایقی گذشت و پدر دوباره صدا زد : “تامی! دیر می شود ، برویم.” ولی تامی باز خواهش کرد : 5 دقیقه ، این دفعه قول می دهم. ”
مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. در همین هنگام زن رو به مرد کرد و گفت : “شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟ ”
مرد جواب داد : “دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم . ولی حالا تصمیم گرفته ام این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم .
تامی فکر می کند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آنست که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم.”
5 دقیقه ای که دیگر نمی توانم بودن در کنار سام از دست رفته ام را تجربه کنم .
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:52 PM
کمک
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند.
زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟
زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:53 PM
نشانه
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود.
ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: «پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت: « خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت: « این هم نشانه بهشت!»
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:55 PM
مشعل
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستشمشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.
مردجلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟
فرشته جواب داد:میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.آنوقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد؟
M.A.H.S.A
03-28-2012, 12:55 PM
ملاقات
ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:
امیلی عزیز!
عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.
با عشق خدا
امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟
او که آدم مهمی نبود.
در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:
من که چیزی برای پذیرایی ندارم.
پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید وقتی از فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!
در راه برگشت زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند مرد فقیر به امیلی به امیلی گفت:
"خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"
امیلی جواب داد:
"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."
مرد گفت:
"بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:
"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
امیلی عزیز!
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .
با عشق خدا
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.