PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نیوشا | لیلا رضایی



sorna
03-06-2012, 01:08 PM
نویسنده لیلا رضایی
رمان نیوشا

منبع:98دیا

sorna
03-06-2012, 01:08 PM
در چشماهای سیاه و جسورش خیره شد و آهسته پرسید
_پس کجاست آن همه جسارت و شجاعتی که در چشمایت موج می زد ؟چرا جایش را ترس و وحشت پر کرده ؟
_شجاعت؟او بود که به من شجاعت بخشیده بود و حالا با رفتنش هم چیز را با خودش می برد شجاعتم را جسارتم اطمینانم.
_جا خالی کردی؟می خواهی دایی اردشیر رو از خودت نامید کنی؟
_یعنی اون هم متوجه می شد که ترسیدم ؟!
اگر همین طوری ادامه بدی اوهم می فهمد ناامیدش نکن سعی من عادی برخورد کنی مثل همیشه باش فهمیدی؟
_نه ...نفهمیدم چون من دارم خودم رو برای یک تجربه تلخ آماده می کنم.این که آدم بدونه یه تجربه داره انتظارش رو می کشه وحشتناکه تو فکر نمی کنی وحشتناک نیست.
_در تجربه تلخ زندگی سخت .
_خب اینکه وحشتناک تره صحبت از یک عمر زندگیه.
_اصلا چرا ترسیدی؟مگه غیر از اینه که داری میری به جایی که به اون متعلق داری.
_اما نداره حالا که میدونی قبول این زندگی اجتناب ناپذیره بجای ترس صبر و تمرین کن تا بعد بتونی با بردباری سختی ها رو تحمل کنی و پست سر بگذاری شاید...شاید...چی؟هیچ امیدی به آینده نیست نه...نه...نه نیوشا هیچی وجود نداره دای اردشیر درمان پذیر نیست راهی برای نجات اون وجود نداره همه چیز حقیقت داره یک حقیقت تلخ.
_تو قصه چی رو می خوری غصه اردشیر رو که داره می میره یا غصه خودت رو که فکر می کنی که داره خوشیهات تموم شده؟که این طور!غصه خودت را می خوری اینقدر خودخواه شدی ؟
_آره...آره به خودم که نمی تونم دروغ بگم . بیشتر دارم غصه خودم رو می خورم .با مرگ دای اردشیر نه تنها حامی ام رو از دست دادم بلکه همه چیز های خوبم و همه آرزوهام رو از دست دادم خب...خب بخاطر اردشیر هم غصه می خورم.می دونه که می میره خیلی زجر می کشه با مرگ از من تنها می شم .دایی اردشیر همه چیز و هم کس من است.
نیوشا از مقابل آینه برخاست و با اندوه گفت.
_با خودت خلوت کردی دختر مجبوری خودت را دلداری بدهی ولی قبول کنی حامیت چند روزه دیگه تو رو برای همیشه ترک خواهد کرد.
نیوشا نگاهی به اطراف اتاقش انداخت و به فکر فرو رفت.
ده سال قبل او به شکل یک دختر روستایی در یکی از روستاهای مازندران زیر سایه ی پدری زحمت کش و مادری مهربان زندگی می کرد .عبدالله پدرش یک دهقان ساده بود چون مردان دیگر آن روستا در زمینهای اربابی و رعیتی می کرد طایفه ی پدر و مادرش هردو اصلا مازندرانی بودند. بات این تفاوت که طایفه مادرش خانواده گسترده پدرش محدود شده بود به مادرش شیرین و دایی اردشیر .
اردشیر پانزده سال از خواهرش بزرگ تر بود و با ازدواجش با یک دختر پولدار تهرانی همراه خواهرش شیرین به تهران نقل مکان کردند.شیرین چند سال بعد با ازدواج با عبدالله بار دیگر به همان روستابازگشت.
او نیوشا را بعد از سه سال زندگی مشترک با دارو و درمان و نذر و نیاز های فراوان باردار و بازگشت.کمتر استراحت مطلق را به او توصیه کرده بود اما شیرین یک زن روستایی بود ونمی توانست نه ماه کنج خانه به استراحت بپردازد.
رایط زندگی در روستا چنین چیزی را غیر ممکن می ساخت .اما اردشیر این بار هم به کمک خواهرش شتافت او را همراه خود به تهران برد تا خواهرش را از خطر مرگ نجات دهد
نه ماه پایان رسید و نور چشمی اردشیر دختر عبدالله و شیرین قدم به دنیا نهاد. یک زیبایی بی نظیر با چشمهایی محصور کننده.
گرچه اردشیر خود صاحیب 3فرزند بود اما او همیشخ آرزوی فرزندی دختر داشت. نیوشا با بدنیا آمدنش آرزوی او را تحقق یافته دانست.اردشیر به بهانه سر زدن به خواهرش در اصل دیدن نیوشا رفت و آمدش به روستا را بیشتر کرد او هر بار با دستهایی پر از هدایای رنگارنگ به دیدن خواهرزاداش و بالاخره توجهات بیش از حدش به نیوشا . به همه فهماند اردشیر چون پدری عاشق و شیفته نیوشا است.توجهاتش به نیوشا از او دختر منحصر به فردی درمیان روستا به وجود آورد.
در حالی که دختران هم سن او کار قالی بافی و حصیر بافی و پختن نان می پرداختند.نیوشا در میان اسباب بازی های زیبا و غافلگیر کننده اردشیر شور و نشاط دوران کودکی را تجربه می کرد .خنده های کودکانه و شیرین زبانی های دخترانه اش اردشیر را به سر شوق می آورد حتی اعتراضات شیرین و عبدالله به خاطر رفتارش به نیوشا هیچ اثری نداشت .
و باعث نمی شد نیوشا از محبت ها و توجهاتش به نیوشا بکاهد.آنها مجبور بودند برای حفظ احترامش همان طور که او می خواست با نیوشا رفتار کنند و سعی نکردند نیوشا را از دنیای عروسک و اسباب بازی بیرون بکشانند و پشت دار قالی و پای تنور بنشانند .روزگار بر وقف مراد شیرن بود برای بار دوم با باردارشد. در هشتمین ماه از دوران بارداری شیرین طوفان ناموفق بر زندگی اش ورزید و آن خوشی در زندگی ساده عبدالله وجود داشت یک باره همراه خود برد .زایمان زود هنگام شیرین منجر به مرگ نوزاد پسرش شد و سه روز بعد شیرین در تب وهذیان بدرود حیات گفت.

نیوشا پر از هیاهو یکه تازه روستا افسرده و غمگین در غم از دستدادن مادرش سوگ وار گوشه نشین گشت . بی ها و بهانه جویی ها او برای مادرس .صبر و تحمل را از عبدالله گرفته بود چرا که خود اونیز عاشق همسرش بود هیچ کس یاری آرام ساختن نیوشا را نداشت .به جز اردشیر و بالاخره اردشیر این دایی مهربان تصمیم گرفت با رضایت عبدالله او را ازآن محیط حزن انگیز دور سازد .اما مخالفت های عموی بزرگ نیوشا نصرالله رفتن او را به تعویق انداخت.
لت مخالفت نصرالله آداب و روسوم قومی بود نصرالله از همان دوران نوزادی نیوشا را برای پسرش عروس آینده اش از دور شود .
واز محیط ساده روستا وارد محیط رنگارنگ پایتخت شود .اردشر اگر چه عمیقا مخالف این رسم و روسوم کهنه و پوسیده بود اما به خاطر نیوشا که روز به روز پزمرده تر می شد قول داد تا نیوشا را در سن ازدواج به روستا بازگرداند و نیوشا همراه اردشیر به تهران رفت.

sorna
03-06-2012, 01:09 PM
نيوشا زيبا جسور بي باك بزرگ شد زدر مسايل درسي پيشرفت بسزايي كردو همين امر باعث شد به تاخير افتادنش به روستا و نارضايتي و اعتراف نصرالله شد.
نيوشا در تجمل و رفاهي رشد مي كرد كه اردشير با ثرفت همسرش برايش فراهم مي نمودزسيما همسر اردشير با اينكه قلبا كارهاي اردشير ناخشنود بوى امابه دليل علاقه اي كه به او مهر سكوت بر لب زده بود هر قدر كه مي خواهى براي نيوشا دست و دل بازي كند و اردشير مشتاقانه اين كار را مي كرد .
خبر قبولي نيوشا در دانشگاه در رشته رياضيات نوجومي از شادي و شعف براي اردشير به ارمغان اورد.

ين در حالي بود كه نصرالله بر سر برادرش غر مي زد كه تمام اختيار دخترش را به اردشير بسرده
ولي عبدالله قلبا پيشرفت تنها فرزندش راضي بود و خودش را مديون محبت هاي بي ىريغه اردشير مي دانست.
اما نارضايتي هاي نصرالله و وابسته بودن رسم و رسومات وسن خانوادگي و قومي وادار مي كرد نيوشا را به روستا بازبفرستدزاما اردشير كه نهال خود را در حال شكوفايي ميديد.
الي رقم قولي كه داده بود مخالفت مي كرد و نيوشا هم نيز از ترس عمو اش قدم به روستا نذاشته بود .نيوشا دومين سالش را در دانشگاه را اغازكرده بود .كه اردشير ىجار بيماري مرموزه لا علاجي شد حتي دكتراي خارج هم از درمان او عاجز بودند اردشير قوي ناتوان و ضعيف در بستر بيماري وروز به روز ضعيف تر و نحيف تر شد.
رنگ كم كم بر جهره اش اين موضوع نيوشا را غمگين و غصه دار كرد.اين واقيت كه مىت كمي بزگترين حامي اش را از دست مي دهد دلش را لرزاند .مي دانست بعد از فوت اردشير بايد انجا را ترك كند و به ان روستايي ساحلي برگردد.وبنا به رسم و روسومات قومي با پسر عمويش ازدواج كند.
احمد از ديد همه پسر سالم و ساده اي بود.اما ان كه نيوشا بزرگ شده بود به جيزي فراتر از سادطي نياز داشت.
فرياد بلند سياوش نيوشا را از افكارش بيرون راند.
_هي خانوم خوشگله كجا سير مي كني بگو با هم بريم.
نيوشا با ناراحتي گفت
_نمي توني قبل از ورود در بزني در ضمن خيلي به تو گفتم منو اينجوري صدا نزن.ا گه جرعت ىاري يه بار ديگه در برابر دايي جان اينطور من رو صدا كن.
ياوش در حالي كه داشت ادامس را با لود گي مي جويد گفت
_نكنه واقعا فكر كردي خيلي خيلي ونوسي نخير فقط از سر مهرو محبت اينطور صدات مي زنم.
نيوشا از جا برخاست و گفت
_من احتياج به لطف و محبت سبك سري مثل تو رو ندارم .واگر هم مي بيني تا به حال از جلف بازي ها و رفتار نا مناسبت به دايي جان و احترام او بوده.
سياوش اخم هايش را در هم كشيد.
اگر رفتار من مورد قبول حضرت والا نيست مي توني بارو بنديلت رو بذاري رو كولت و برگردي دهاتت.شايد هم مي ترسي حرفاي من كمي از نامزد دهاتيت كم كنه.
يوشا با عصبانيت فرياى زد
_خفه شو...تو...تو يه دلقكي ...تو.
سياوش خنده اي سر داد وگفت
_جوش نزن خوشگله چند روز ديگه طاقت بيار
اشك در نگاه نيوشا حلقه زد.نمي توانست باور كند سياوش با ان همه رذالت و گستاخي
رزنى اردشير باشد.باور نم كردسياوش انقدر راحت ازمرگ باباش صحبت مي كردسياوش
بي اعتنا به حال دگرگون نيوشا در را محكم بست.
ويا طوفاني بود براي برهم زدن خاطره ازده ىه او بار ديگر در اتاق باز شد نيوشا بسمت
ر نگاه كرد و با ديدن داريوش فورا اشك هايش را زدود داريوش در حال وارد شدن به اتاق
گفت.
معذرت مي خوام در زدم ام جواب ندادي ... اگر...دوست داشته باشي مي توني با
ماشين من بري دانشگاه فكر مي كنم دير شده باشه .
يوشا به داريوش نگاه كرد و گفت
نه...نه...يعني نمي خواهم ادامه بدهم.
واسه جي بخاطر اينكه فقط بابا تا...
نيوشا حرف اون رو قطع كرد و با اندوه گفت
دايي اردشير همه هستي منه است...بيماري او مرا داغون كرده جطور بايى تحمل كنم.
داريوش كنارش نشست و با لحني تسلي جويانه گفت
_مر گ حقه است.همه ما يه روزي خواخيم مرد و همه بايد اين حقيقت را باور كنيم.
نيوشا با نااميدي گفت
اما چرا براي او انقدر زود؟ چراحالا؟زز
داريوش گفت
شايد فكر ميكني با مرگ بابا تنها مي شوي؟اما اين درست نيست همه ما در كنارت هستيم
من بابا...
نيوشا به داريوش نگاه ىقيقي و متفكرانه گفت
_ چه اتفاقي داره مي افته.بعد از مرگ دايي چه بلايي بر سرم مي ياى؟
بعى شرمگين اؤ خواخواهي اش سرش راپايين انداخت وبا بغض گفت
_متاسفم من خيلي خوىخواهم انگار فقط نگران خودم هستم و اين كه أينده ام ...
داريوش لبخند گفت زد و گفت
هر كس ديگه اي هم كه جايه تو بود همين طور فكر بازگشت به ان روستا براي ادمي كه
سال هاي زيادي از عمرش را در تهران و در رفاه گذرانده وحشتناكه و دردناكه.
نيوشا از همدردي داريوش احساسا طغيان شده بود.
دايي اردشير زندگي جديدي به من بخشيده بود.بعد از مرگ مادرم اگر در اون روستا مي
وندم مطمنان يك دختر گوشه گير و بيسواد مي شدم كه مجبور بود با سن و سال كم با پسر
مويم ازدواج كنم.اما دايي اردشير مرا هم همراه خود اورده و حمايتم كرد.حالا كه به
دواران طلايي زندگيم دست يافته ام بايد بروم .
داريوش گفت
چه كسي گفته كه تو بايد بروي؟
نيوشا لبخند زد و گفت
دايي اردشير تنها حامي و پشتيبان من در برابر خواسته نصرالله و مادي به من صدمات
زيادي مي زند.بايد ترك تحصيل كنم به روستا برگردم و به خواسته عمو نصرالله گردن نهم.
اريوش با كمي مكث گفت
ا گر...ا گر...با كسي كه دوست داري ازدواج كني...
نيوشا حرف اون رو قطع كرد و گفت
زدواج من با كسي به غير از احمد يعني خون به با
دن تو از رسم و روسومات ما بي اطلاعي و نميداني عمو نصرالله خيلي هاي ديگه سخت
ان عمل مي كند من حاضرم با احمد ازدواج كنم اما دوست دارم قبل از اون تحصيلاتم رو
ادامه بدهم...
داريوش باناباوري او را نگاه كرد و گفت
تو حاضري با اون بي سواى ازدواج كني؟با مردي كه فقط يكي دوبا اون رو ديدي !واي
نيوشا نگو مسايلي براي يك زندگي مشترك لازم است را نمي داني.
نيوشا با دلخوري گفت
_اولا احمد بي سواد نيست او معلم است در ثاني من كاري جز ازدواج نمي تونم بكنم .
داريوش با جديت گفت
تو مجبور نيستي... وقتي با فردي كه دوستش دارى فرار كني ...
نيوشا لبخند تلخي زد و گفت
بس كن داريوش اين افكار كودكانه رو دور بريز من چنين عاشق سينه چاكي
ندارم.
داريوش بدون معطلي گفت
نيوشا تو دختر فوق العاده اي هستي . چشم هاي تو جسارت تو و بي باكين تحسين بر
انگيزاست و خيلي ها شيفته مي كند.
نيوشا به شوخي گفت
شما لطف كنيد و يكي از اين عاشق سينه چاك را كه خودم نمي شناسم را به من معرفي
كنيد.
داريوش با كمي ترديد و مكث گفت
_خب...خب...من.

sorna
03-06-2012, 01:09 PM
خنده از لبان نيوشا رخت بست و عرق سردي برتمام وجودش نشست هميشه داريوش را در برادر خود مي ديد با جديت گفت

_تو ...!بس كن داريوش من هميشه به تو به چشم يه برادر نگاه مي كرىم.درسته رفتار من هميشه با تو ملايم تر از سياومك و سياوش بود اما فكر نمي كنم اين دليلي باشه كه من....
داريوش بي صبرانه گفت
_تقصير من چيه ؟كه هميشه محصور چشمهاي سياه و با جسارتت بودم ؟نيوشا اگه با من بيايي با هم ازدواج مي كنيم .تو به درست ادامه مي دي .
نيوشا سريع از جا برخاست و با كمي خشونت گفت
_بس كن داريوش ديگه بسه مي خواهم تنها باشم.
داريوش با رنجيد گي از جا برخاست و نگاه كوتاهي انداخت به نيوشا و تنهايش گذاشت.
يه مدت بود كه حال اردشير به وخامت گذشته بود و سيما و نيوشا از پسرها نگران بودند اما ان روز كمي سرحال تر شده بود و توان نشستن در بستر را داشت هنگامي كه سيما ليوان شير را براي همسرش به اتاق مي برد از او خواست تا نيوشا را به اتاق او بفرستد.سيما بدون اينكه سوالي در اين مورد به اتاق نيوشا رفت و خواسته اردشير را با او در ميان گذاشت.
اردشير ناراحت و مريض احوال در بستر دراز كشيده بود صداي در چشمهايش را باز كرد و با صداي ضعيفي گفت
_بياتو عزيزم.
اردشير به سختي لبخندي بر لب نشاند و گفت
_سلام دخترم بيا اينجا كنار من بشين.
نيوشا به تخت اردشير نزديك شد و كنار او روي تخت نشست و حالي كه سعي مي كرد اندوه اش را مخفي كند گفت.
_با من كاري داشتيد.
اردشير مكث كوتاهي كرد و گفت.
_داريوش مي گفت ديگه به دانشگاه نمي ري حقيقت داره؟
نيوشا با شرم ساري به او نگاه كرد و سرش راپايين انداخت اردشير كه سكوت او را ديد گفت
_پس حقيقت داره...اما چرا؟
نيوشا با اهنگ محزوني گفت
_كمي كسالت داشتم.
اردشير گفت .
اما داريوش حرف ديگه اي مي زد.
نيوشا دلخور از دخالت هاي داريوش گفت
_حتما اشتباه كرده.
اردشير اه ااندوه باري زد و گفت
_خيلي دلم مي خواست اون شكوفايي و موفقيت تو رو ببينم اما تو هم خوب مي وني زند گي من رو به افول است .
نيوشا با ياداوري موضوع غمباري كه دير يا زود حادث ميشد بغض كرد و گفت
_بس كن دايي جان .خدا به شما طول عمر بدهد . چرا حرف از مرگ مي زنيد.
اردشير همراه با چند سرفه كوتاه شديد و كوتاه خنديد و گفت
بگو خدا شما رو بيامرزد. چرا بايد خودم را گول بزنم وقتي كه مي دانم چيزي از زندگي من نمانده روزيتو رو با خودم اوردم تهران برايت ارزوي بزرگي داشتم تو مثل دختر نداشته


خودم بودي ومن در سر ارزوهايي بدرانه مي بروراندم ...اه ...نيوشا عزيز من سرتاسر وجودم ارزوي قشنگي بود براي تو داشتم تا به نيوشا داريوش
اينجا همه موقيت ها خوب بود و من راضي بودم.از پشت كارت پيشرفتت تو اما حالا...حالا با نزديك شدن به مرگ بيشتر براي تو نگرانم.شايد باورنكني بيشتر از ان كه ازمرگ بترسم ازاينده تو نگرانم هستم و مي ترسم . گاهي خودمرا نفرين مي كنم كه تو را به تهران اوردم تو در تهران بزرگ شدي اينجا به دنيا اومدي با اينجا و محيط اينجا خو گرفتي در رفاه و اسايش در شهر با فرهنگي جدا از اداب و روسوم روستاينمان رشد کرده ای و حالا فکر بازگشت تو به آن محیط ناآشنا و سخت مرا دل گیر و نگران کرده است چطور خواهی با مشکلات زندگی در روستا دست و پنجه نرم کنی؟هرچند تو آنقدر شجاع و قوی هستی که از پس مشکلات برآیی اما اصلا ندارم نیوشا من طعم تلخ سختی ها را چشد در این چند روز بارها آرزو کردم ایکاش این همه پول و ثروت ازآن من بود و من می توانستم قسمتی از آن را برای آسایش تو به ارث بگذارم انا خودت خوب می دانی تمام این ثروت از آن سیماست و من از خودم چیزی ندارم.
نیوشا آرام گفت.
_اما دایی جان اصلا چیزی نمی خواهم و نگرا ن نیستم.
اردشیر با لبخند تحویل دروغ مصلحتی نیوشا دادو گفت
_می دانم و مطمئنم سیما بعد از مرگم چیزی به تو نخواهد دا.نمی گویم زن بد جنس و دل تاریکی داست. او در تمام این سال ها هرگز ثروتش را برسرم نکوبید و مانع ولخرجی های من برای تو نشد. اما خودش ذرهای بخشندگی ندارد و به تو کمک نخواهد کرد. تا حالا هم که در ایران مانده فقط بخاطر ومن است بعد از مرگم مطمئنم تمام مالکیتش را می فروشد و به ایتالیا برمیگردد به جايي كه همه فاميل ها و كس و كارش انجا هستند ... وتو دلم مي خواهد بدانم مي خواهي چه بكني.؟
نيوشا هم كه ىر سكوت به حرفها گوش ميداد.در حالي كه سعي مي كردصدايش به خاطر بغضش نلرزد.
_خب...برمي گردم به روستا.
اردشيرگفت.
_همانطور كه نصرالله مي خواهد.من هم نگران همين موضوع بودم تا اين كه ديشب داريوش امد اينجا با حرف هايي كه زد نه تنها ذوق كرد بلكه از دلوا پسي هم خلاصم كرد.
اردشير مكثي كرد و به نيوشا چشم دوخت تا تاثير حرف هايش را در قيافه نيوشا ببيند چشمهاي نيوشا از اشك لبريز شد.اردشير دستش را روي صورت نيوشا كشيد گرمايي دست اردشير مثل پدري بود اهسته گفت.
_داريوش تو را از من خواستگاري كرده.
بغض ناشناخته نيوشا شكست و شرو به باريدن كرد.فرو شكست سرش را روي سيينه اردشير گذاشت خم كرد جايي را مخفي كردن اندوهش با گريه گفت.
اه دايي اردشير شما نبايد دخترتان رو تنها بزاريد.من مي ترسم از تنهايي از فقدان شما از نبود يمك مامن من تكيه گاه بايد چه كار كنم.؟
ردشير دستهايي محبتش را برسر نيوشا كشيد و گفت.
_ارام بگير دخترم به هر حال من يه روزي مي ميرمردم و تو تنها مي گذاشتم .درسته كه مر گ بد موقعه اي به سراغم امد اما...به داريوش اعتماد كن .او همه را همين طور هست نگاه مي دارد.
او پسر خوبي است و عزيز تر از سيامك و سياوش .نه به خاطر كم بودن سنش نسبت به ان دو خودت مي داني سيامك چه كند كاري هايي در ايتاليا به بار اورد.و سياوش هم تا چندي ديگر به او ملحق شد.در اين بين داريوش پسر سر به راهي بود.اگر جوابت مثبت است من تا قبل از مرگم سور و سات عروسي را بر پا مي كنم و شما را مي فرستم خارج تا از جانب نصرالله گزندي به شما نرسد.
نيوشا سرش را از روي سينه اردشير برداشت و اشك هايش راپاك كرداردشير گفت.
_اول بگو ببينم به داريوش تا چه حدي علاقه داري ؟
نيوشا به فكر رفت تا ان سال ها به عشق و علاقه فكر نكرده بود. پس چطور مي تونست به عشق جوابي فكر كند.كه با هم زير يه سقف بزرگ شدند. چطور مي توانست به اردشير بگويد داريوش را مثل برادري دوست دارد.اردشير سكوت او را شكست.
_چرا ساكت شدي.
نيوشا سرش را پايين انداخت واهسته گفت.
_نمي دانم داي جان. هيد وقت به اين موضوع فكر نكرده بودم .
اردشير لبخند زد و گفت.
_بسيار خوب !در مورد اين مساله فكر كن و فردا جوابش رو به من بده.
نيوشا دستهاي اردشير را با عطوفت بوسيد و تنها راه ادامه تحصيل و فرار از زندگي كابوس وار در روستا را.ازدواج با داريوش دانست.وقتي تصميم نهايي اش را گرفت صبح سر زنده بود. چشمهاي خسته اش را بر هم نهاد تا لختي بياسايد اما صدايي ناله و شيون سيما او را به سمت حقيقتي تلخ سوق داد.اردشير مرد در حالي كه نتوانسته بود نيوشا را از كابوس برهاند.
مراسم خاكسپاري هفتم وچهلم اردشير در فضايي غم زده و پاييزي صورت گرفت و به پايان رسيد.در تمام اين مدت نصرالله انتئار بازگشت عروس اينده اش را مي كشيد.

sorna
03-06-2012, 01:09 PM
عبدالله نيوشا را در اغوش كشيد ولي نيوشا با اغوش او بيگانه بودسال ها بود كه اردشير را بجاي او قبول كرده بود.نيوشا از بيگانه گي بر خود لرزيد. چرا كه فكر مي كرد وجود پدرش جاي اردشير را بر خواهد كرد.اما از ديدن عبدالله هيج احساسي به او دست نداد.نه شوق نو شعف از ديدار بدر نه اسودكي به او دست نداد.براي لحظهاي از خودش بدش امد.كه هيج محبتي ازپدرش در دلش ندارد. عبدالله او را از خود جدا كرد با لبخندي گرم به او نگاه كرد.و گفت.
_در اين 1سال كه نديدمت خيلي خانوم شدي.
نيوشا بي مقدمه و گلايمندانه گفت.
_فكر مي كردم خودتان را به مراسم 40 دايي مي رسانيد فكر نمي كنيد دايي اردشير زحمت هاي بي دريغي كشيده؟
عبدالله شرمسارسرش را پايين انداخت و اهسته گفت
درسته دخترم اردشير در حق ما خيلي لطف كرده و من مديون اون هستم اما تو از وصضع كار من بي خبري خسروخان ارباب را مي گوييم خيلي سخت گير هست .يك روز غيبت سر كار باعث اخراج هميشگي از كار مي شود.همه جا مشاور ها و سر كارگرها مراقب هستند.
حالا هم كه مي بيني اين جا هستم ارباب مريض شده و تو مريض خانه خوابيده و كارها نابسمان است من هم فرصت را غنيمت شمردم.
نيوشا از رفتار تندش شرمنده شد.با خود انديشيد((حق ندارم عقده هايم را سر مرد بيچاره در بيارم به هر حال او پدر من است .))
عبدالله بار ديگر گفت.
_نصرالله منتظر ماست.
دل نيوشا فرو ريخت بازگشت به ان روستا مثل كابوسي برايش وحشتناك بود.در ان مدت سعي كرده بود واقعيت را بپذيرد.اما موفق نشد بود.
عبدالله بي خبر از ناراحتي و انقلاب دروني نيوشا ادامه داد.
_اين طور پيدا ست كسي هم در خانه نيست بهتره زودتر وسايلت رو جمع كني و راه بيفتي.
نيوشا باز هم سكوت كرد نمي خواست پدرش بفهمد هنوز 50 روز از مرك اردشير نكذشته بود همسرش دست به فروش مالكيتش كرده بود. تاهر چه زودتر به ايتاليا مهاجرت كند.دلش نمي خواست بياد بياورد كه داريوش از او خواستگاري كرده است يا پدرش بفهد فرزند بزرگ اردشير هرگز به ايران نيامد.نمي خواست بياد بياورد سياوس شب ختم باباش در خوشگذراني به سر مي برد.با عجله برخاست تا هرچه زودتر از انجا برود بعد بياد اورد سيما به او رك و پوست كنده به او گفته بود زحمت را كم كند.نيوشا در حالي كه وسايلش را جمع مي كرد اشك هاي مخفي صورتش را مي شست.
هنوز مردن اردشير را باور نداشت.و از اينده نامعلومش وحشت داشت قاب عكس اردشير را برداشت .قيافه او را بوسيد وبعد ان لباسهايش قرار داد.با بسته شدن در چمدانش احساس كرد هيچگاه به انجا قدم نمي زارد.قصه طلايي زندگيش به اخر رسيده بود.و او بايد مي رفت و قدم به ايندهنامعلومش مي گذاشت .بايد مي رفت.تا به زندگي نااشنا اشنا شود.

************************************************** ******



مسافت تهران تا مازندران را با اتوبوس پيمودند.نيوشا همراه باباش در جاده ي خاكي در يك سمت ان جنگل انبوه و پاييوي قرار داشت در انتظاره وسيله نقليه به سر مي بردند.بالاخره بعد از يك ساعت انتظار ميني بوسي درب و داغان كه مملو از جمعيت بود مقابلشان ايستاد نيوشا با اناجاو به ميني بوس گرد و غبار و كثافت بي نظير بود نگاه كرد و پرسيد
_بايد با اين برويم؟
عبدالله در ميني بوس را براي نيوشا با كرد وگفت
_اره ...بابا سوار شو.
و اولين پله را كه بالا رفت بوي به مشامش خورد عرق ناگهان احساس تهوع كرد.مي خواست برگردد اما با فشاري كه عبدالله براي داخل كردنش كرد بي فايده بود همه ي نگاه ها به نيوشا برگشت راننده نيوشا را از اينه ديد وگفت
دخترته
عبدالله جوابب داد
_اره نيوشاست.
راننده بار ديگر نيوشا را از اينه نگاه كرد يكي از مرد ها بلند شد و به نيوشا تعارف نشستن كرد نيوشا هم نشست مي خواست دستس را روي بينيش بگيرد ولي دور از ادب بود نگاهي گذرا به جمع انداخت همه استخواني تكيده بودند.بي نظمي به وضوح در قيافه اشانم معلوم مي شد د رنج در سختي در قيافشان هويدا بود.دست هاي پينه بسته حكايت از مرارتها و زحمت كشيدن هايشان بود.به ناگاه غمي عظيم در دل نيوشا نشست.
عظيم ترين غم غم از دست دادن اردشير بود.از خودش پرسيد
((ايا زحمات فروان و رنج بي كرانشان علت اين همه بي نظمي و نامرتب بودنشان بود؟))
خيرشان قبل از انكه شرمنده و عصباني كند.دلش را بهدرد اورد.هيچ دوست نداشت در بدوه ورودش با چنين منظره غم انگيزي رو برو شود غم خودش كم نبود وديگر نمي توانست غم ديگرا نرا بكشد.ناگهان چشمش به دست هاي پينه بسته وچروكيده پدرش افتاد.كه ميله ميني كيني بوس را مي فشرداؤ خودش پرسيد
((چطور تا به حال متوجه دستهاي زبر و خشن او نشدم.؟!مگر او چند سال داشت؟ايا دستهاي مردي 43 ساله است؟))

و بعد به ياد دستهاي سفيد و لطيفه اردشير افتاد.و ان دستهاي گريزان از كارهاي سخت .با لحن سرزنش باري به خودش گفت

((چرا هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم كه در خوشي و شادي زندگي مي كنم پدرم و ديگران چطور گذران زندگي مي كنند. يا وقتي برايم پول مي فرستاد بدون زحمت به دست اورده ان بيانديشم پول ها را به راحتي خرج مي كردم واي بر من... چقدر دور شدم از پدرم از مردمم از اصالتم.))


نيوشا نگاهش را از دستهاي پدرش گرفت و به زني كه با لباس محلي زني كهنه و مدرس بودند.دامن بلند گلدارش از جنس ابريشم تنش بود و جليقه كهنه اي به تن داشت روسري بزرگش راچنان از پشت سر گره زده بود كه او احساس خفگي مي كرو.تازه مي فهميد چرا با ورودش به ميني بوس با هجوم نگاه ها مواجه گشته است .طرز لباس پوشيدنش براي انها تعجب اور بود.

sorna
03-06-2012, 01:10 PM
نيوشا پشت حصار و به خانه وسط حياط دوخت.از وقتي كه به تهران امده بود 4يا 5 بار به انجا امده بود و طي سال هاي اخير اين عبدالله بوده كه به ديدن او امده مي رفت.
يوشا با خود حساب كرده تا ببيند چند سال به انجا دور بوده .10سال انجا را ترك كرده بودو در5سال نگذشته از ترس نصرالله انجا نيامده است . هيج چيز پيشرفت نكرده بود.بلكه همه چيز رو به تخريب و نابودي بوده است.و درختان خانه قديمي تر و كهنسال تر شده بود.حصاري دور حياط باران خورده پوسيده شده بود.تنوري كه مادرش در ان غذا درست مي كردهنوز كوشه حياط به چشم مي خورد و لانه مرغ و خروس ها با بر جا بودند انباري گوشه حياط هنوزپا بر جا بودبا بر جا بود.و چاه اب و چرخ جاه و حوضچه ي كوچكي كه از اناب جاه بر بود .سمت راست حياط قرار داشت فضاي انجا سال ها بود كه درتصور كم كشته بود و حالا جاني دوباره نگرفته بود با خود اندشيد. ((چطور بايد اينجا زندگي كنم بعد از اين كه 10 سال عمرم را در تهران با امكانات رفاهي كامل در فرهنگي رو به رشد سپري كردم؟)) عبدالله كه تازه متوجه ناسازگار بودن نيوشا با اون محيط شده بود دستپاچگي گفت.
_خب بايد خيلي بهتر از اينا بود.لا اقل كه براي دختر من كه با همه فرق داره.و در ناز و نعمت بزرگ شده. وقتي اردشير تو رو با خودش برد خيلي غصه خوردم وقتي فهميدم اونجا راحت و راضي تر زندگي مي كني خوشحال شدام حالا كه اردشير مرده............خب...........مي دانم...........كه در اين روستا كه هيچ امكاناتي نيست براي تو سخته اما كاري نميشه كرد. و من دلم مي خواد تحمل كني.
نيوشا لبخند تلخي زد واقعا غير از تحمل چاره اي نبود ىر برابر حرف هاي باباش سكوت كردو در برابر حقايقي كه باباش بيان مي نمود هيج تعارف دروغي پيدا نبود تا تحويلش دهد. عبدالله بار ديگر سكوت را شكست وگفت.
_نمي خواي بياي داخل.
نيوشا به همراه عبدالله وارد حياط شدعبدالله جلوي در ورودي حياط ساختمان كهنه و قديمي كه رسيد با صدايي بلند گفت
_كوكب..........كوكب...........بيا ما امديم ببين كي اومده
اسم كوكب ياد و خاطره عمه سخت گير و عنقش را تداعي داد.با خودش گفت((او اينجا چه مي كند.))
خواست سوال كند كه در باز شد و كوكب با هيكل تنومندش پوشيده در لباس محلي در چارچوب در ظاهر شد .با اولين نگاه به نيوشا حالتي تهاجمي به خود گرفت وگفت
_ پس بالاخره خانم تشريف اوردن!البته شانس با ما يار بود كه اردشير زود مرد والله به اين زودي ها موفق به زيارت شما نمي شديم.
نيوشا دلخور از برخورد غيره منتظره كوكب گفت.
_عليك سلام عمه جان خوشبختانه مرگ نصيبه همه مي شه يعني چيزي هست كه لياقت نمي خواد.
كوكب با ناباوري گفت
_مي گفتند شهر ادمها را خيره سر و زبان دراز مي كنه اما باور نمي كردم .
نيوشا گفت
_فكر مي كردم با رويي گشاده از من استقبال مي شود اما انگار از من استقبال مي شود اما اشتباه مي كردم در ضمن دوستت ندارم اين طور بي رحمانه در مورد دايي اردشير صحبت كنيد.يعني اجازه نمي دم.
كوكب كه از حاضر جوابي نيوشا حصابي عصباني شده بود گفت

_خوب گوشات رو باز كن دختر خانوم اينجا اجازه تو دست ماست نه اجازه دست تو .دوم اين لازمه در مورد لباس هاي زننده تو بحث داغ محفل خاله زنكها بشه.
عبدالله پا در ميوني كرد وقبل از اينكه نيوشا حرفي بزنند گفت
_خيله خب ابجي هر دوي ما خسته ايم بعد درباره ي تمام مسايل صحبت مي كنيم وقت زياد است حالا اگر زحمتي نيست براي ما صبحانه اماده كن.
كوكب با نگاه كوتاه به نيوشا رفت.وبه سمت اشبخانه رفت.
نيوشا با دلخوري وارد شد نگاهي كوتاه به درو بر اتاق ها انداخت .بسيار ساده .اما مرتب و تميز عبدالله چمدان ها ي نيوشا را داخل يكي از اتاق ها برد و خطاب به نيوشا گفت
_از عمت نرنج خب درسته كه اخلاق تندي داره اما قلب مهربوني داره.
نيوشا گفت
_اومده اينجا چي كار مي كنه.؟
عبدالله گفت
_راستش وقتي دختر و پسراش رو فرستاد خونه بخت تنها شد من هم خواستم باد اينجا كه هردو از تنهايي در بياييم نزديك 6 سال است با هم زند گي مي كنيم.
نيوشا گفت
_واويلا در اين مدت سوهان روح هم هستيم اينجا مي شه ميدون جنگ.
عبدالله بي مقدمه گفت
_اين چند وقته رو تحمل كن تا عروسي تو با احمد سر بگيره.
نيوشا نگاهي گذرا انداخت و حرفي نزد.به هر حال اين اتفاق مي افتاد.هر چند او هرگز به احمد و موضوع ازدواج با او فكر نكرده بود. و براش مهم نبود در همين هنگام كوكب با سيني صبحانه وارد اتاق شد و در حالي كه سيني را مقابل عبدالله و نيوشا روي زمين قرار مي داد گفت
_من مي رم به نصرالله خبر بدهم كه از راه رسيديد .خيلي مشتاق عروس فراريش است .لابد اگر در اين سر وضع ببيندش از خوشحالي سكته مي كند.
عبدالله براي جلوگيري از جنگ لفضي فورا حرف را عوض كرد.
_ پس براي شام دعوتشان كن بگو بيايند تا دور هم باشيم.
وكب در حالي كه به سمت در مي رفت گفت
_باشه اين طوري بهتره شايد اين دختره تا اون موقع شكل و شمايلش ما را برداشت.
واز اتاق خارج شد.
نيوشا بعد از صرف صبحانه به حياط رفت هوا نمدار و مرطوب بود بوي پاييز انجا سال ها بود كه از خاطر برطه بوط.حياط پر از درخت و زمين خاكي اش براي او پر از خاطرات كودكي بود خاطراتي از دورانحياط عبدالله و همسرش نگاهش به حوضچه گوشه حياط بود صداي چرخش چرخ چاه هنوز هم در گوشش زنگ مي خورد وخودش و شيطنت هايش.
قيز............قيز..............نيوشا دخترم برو كنار ........ده برو كنار اؤ توي حوض خيس ميشي .............برو كنار وروجك شالاب...........ريزش اب در حوضچه كه پر كردنش تنها به وسيله ي دست هاي پر توان مادر بود.لبخندي زد به سمت ان رفت.هوس كرد براي 1 بار هم كه شده ان را امتحان كند.وسعي كرد.اما سطل سنگين تر از ان بود كه بتواند.ان را بالا بكشد و يا شايد او انقدر قدرت نداشت تا ان حركت دهد. صداي كوكب كه از پشت حصارها وارد حياط مي شد او را به خود اورد.


_كار هر بز نيست خرمن كوفتن.زياد عجله نكن اب كشيدن هم مي رسيم صبر داشته باش اول اتش تنور و بعد خنكاي اب .

نيوشا بي اعتنا به حرف هاي نيش دار كوكب از كنار چاه فاصله گرفت و نگاهش به انباري .به ياد اسباب بازي هايش و دوچرخه دووران كودكيش افتاد با به ياداوردن قبل از ترك انجا باباش تمام اسباب بازي هاش را در انباري قرار داده بود.
نمي دانست ان دوچرخه هنوز هم تحمل وزنش را دارد يا نه بدش نم امد ان را امتحان كند به ياج دوران كودكيش و به ياد دوران كودكيش را زنده مي كرد ياد و خاطره ارطشير بر ان بنشيند و چرخي بدند.يك راست به سمت انباري رفت و قلاب ان را باز كرد .هنوز وارد نشده بود كه از ميان تاريكي موجودات پشمالويي به سمت او هجوم اوردند. نيوشا جيغي كشيد و عقب عقب رفت و با ديدن گوسفندان كه بع بع به سمتش مي دويدند فرياد زد.
_برين كنار.........برين كنارحيوناي كثيف..........برين كنار.
از صداي نيوشا كوكب و عبدالله هراسان به حياط امدند .عبدالله از ديدن ان صحنه خنده سر داد و كوكب در حالي كه به هر سمت دنبال گوسفندان مي دويد.فرياد زد.
_از همين حالا خراب كاري ها شروع شد اصلا بگو با اغل چي كار داشتي.؟
نيوشا جواب داد.
-اغل.؟!تا اونجايي كه من مي دونستم اينجا انباري نه گوسفند دوني شما.
كوكب در حالي كه گوسفندان را يكي يكي داخل اغل مي برد گفت
_بله دتر خانم انباري بود اما تا جايي هم كه من به ياد دارم 5 سالي مي شه كه افتخار نداديد و به اين جا قدم نگذاشتي .
نيوشا به كوكب كه در حال بستن در اغل بود نگاه كرد و گفت
_اسباب بازي هام رو.............

چرخ نا گهاني كوكب به سمت او و تعجب زده نيوشا را به سكوت وادار كرد و كوكب گفت
_چي اسباب بازي هايت ؟! نكنه مي خواهي خاله بازي كني خجالت بكش دختر اگر اردشير به تو حالي نكرده وقت شوهر كردنت است بگو تا من به تو بفهمانم.
نيوشا به دنبال كوكب به راه افتاد وگفت.
_فقط مي خوام نگاهي به انها بيندازم حالا مي گي كجاست.؟
كوكب بودن جواب دادن به نيوشا وارد اشبزخانه شد نيوشا از بي اعتنايي كوكب لجاجت كرد و گفت
خيلي خب نگو .....اما مطمن باش خودم پيداش مي كنم.

sorna
03-06-2012, 01:10 PM
نصرالله هیچ تغییری نکرده بود. چهره ی خشن و سبیلهای پر پشت چخماقیش مثل همیشه بود و سمیه زن نصرالله که همیشه نارضایتی خود از این وصلت را در رفتار وگفتارش نشان می داد فربه تر از قبل شده بود و احمد اخرین فرزند نصرالله با اندامی لاغر وکشیده موهای صاف که به یک سمت شانه زده بود همانطور خجالتی و مودب به نظر می رسید وعلارغم بیست وچهار سال سن وشغل معلمی در بین جمع خیلی کم رو و کم حرف بود ورود انها در خانه ی عبدالله هیچ احساس مطبوعی در نیوشا به وجود نیاورد. نصرالله با اغوش باز عروسش را پذیرفت و در حالی که از او تعریف و تمجید می کرد به نظر می رسید موجبات شرمندگی احمد را فراهم می کند زن نصرالله هم با انزجار و کمی پرهیز با نیوشا حال واحوال سردی کرد چرا که همیشه مایل بود دختر خواهر خودش را به عقد پسرش در اورد و احمد در حالی که سرش پایین بود اخرین نفری بود که با نیوشا احوالپرسی کرد . بعد از این که همه در اتاق گرد هم نشستند نصرالله فورا سر صحبت را باز کرد و خطاب به کوکب که در حال ریختن چای بود گفت: خواهر چرا یک دست لباس مناسب واسه عروسم ندوختی تا وقتی می اید اینجا بی لباس نماند ؟ قبل از اینکه کوکب جوابی بدهد نیوشا گفت: من که بی لباس نماندم به لطف دایی اردشیر یک چمدان لباس همراه خودم اوردم. کوکب چشم غره ای به نیوشا رفت و گفت : اینغدر پز داییت را نده . او را به رخ ما نکش خوب شد که مرد . نصرالله بی توجه به حرف های کوکب به نیوشا گفت : ولی عموجان این لباس ها مناسب اینجا نیست مردم با دیدن تو در این لباس ها برایت حرغ در می اورند . نیوشا پوزخندی زد و گفت :مردم ...من برای مردم لباس نمی پوشم که از حرف زدن انها بترسم .اصرالله که از چواب نیوشا کمی ولخور شده یود گفت : درسته اما از قدیم گفتند خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو باید تو هم مثل این مرئم لباس بپوشی و سنتها را محترم بشماری . نیوشا گفت : دلم می خواهد به سلیقه ی خودم لباس بپوشم این لباس های دست و پا گیر عصبانیم می کند . نصرالله با جدیت گفت : سلیقه ی تو مخالق با رسم ورسومات ماست و من دوست ندارم فردا بگویند عروس نصرالله سبک سر و خود رای است . عبدالله فورا گفت : برادر امشب دخترم را به حال خودش بگذارهنوز با حال و هوای اینجا غریب نا اشناست . نصرالله با همان لحن گفت: بسه دیگه هر چی دختر تو بود و تو هم اختیارش را سپردی دست ان دایی قرتی اش دوره دختر بودنش برای تو تمام شد حالا او عروس خانه ی من است و هرچه من می گویم باید بگوید چشم نه این که روی حرف من حرف بزند توی روی من بایستد و با من یکی به دو کند . نیوشا حالت مدافعی به خود گرفت ودلخور از حرف های نصرالله گفت :فصدم مجادله با شما و ایستادن در برابر شما و بی احترامی کردن نبود فقط می خواستم بگویم مطابق سلیقه ی خودم لباس می پوشم و رفتار می کنم. نصرالله گفت : تو زنی ویک زن هم باید تابع مردش باشد مرد گفت بمیر باید بمیرد گفت بخور باید بخورد گفت برو باید برود احمد هم دوست ندارد تو این طور لباس بپوشی و در انظار مردم بگردی نیوشا ناباورانه گفت : لباس پوشیدن من به کنار اما فکر نمی کنم زن ها برده دست شما مرد ها باشند یعنی مطمونم که نیستند اصلا این چه رسم ورسوی است که شما دارید ؟زن همیشه باید زیر دست مرد باشد برده حلقه به گوش باشد واز همه بدتر با کسی که دیگران تعیین می کند ازدوتج کند . نصرالله بر افروخته از صحبتهای نیوشا خطاب به عبدالله گفت: دخترت چه می گوید عبدالله ؟ نکنه بعد از این همه سال که ما را علاف خودش کرده می خواهد از ازدواج با احمد طفره برود قبل از این که عبدالله پاسخی بدهد کوکب گفت: غلط کرده ........ نیوشا که انتظار چنین حرفی را نداشت با عصبانیت به ک.کب گفت : خوبه که بابام هنوز زنده است . عبدالله باز هم پا در میانی کرد و گفت : اگر نیوسا مخالف این ازدواج بود همراه من به اینجا نمی امد در حالی که دایی زاده ها و زن دایی اش به او اصرار فراوانی کردند که همان جا نزد انها بماند و به درسش ادامه دهد این دروغ مصلحتی عبدالله همان قدر که موجب تعجب نیوشا شد خشم نصرالله را هم فروکش کرد و اخمهایش از هم باز شد گفت : پس حق بت توست عروس گلمهنوز با محیط نا اشناشت عروسم حالا بگو تو این ده سال که توی شهر بودی وبااز ما بهتر ها زندگی می کردی چه هنرهایی یاد گرفتی دلم می خواهد جلای همه پزش را بدهم . نیوشا نگاهی به بقیه انداخت لبخند تمسخر امیز سمیه از نظرش دور نماند سمیه بلافاصله گفت : دوست داری چه هنری یاد داشته باشه قالی ببافه سبد ببافه شاید دلت می خواهد برایت نون بپزد . نه اقا توی شهر همه هنرشون دایره تنبک زدن و رقصیدن وشعر و قصه خوندنه. نصرالله با تعجب به نیوشا نگاه کرد و گفت: یعنی می خواهی بگویی عروس من هیچ کدام از این هنر ها را ندارد ؟ نیوشا با صراحت جواب داد : نه عموجان یاد ندارم . توی تهران اگر نون بخواهی نانوایی است اگر فرش بخواهی فرش فروشی هست خیاطی هست و خیلی چیزهای دیگر . هنزی که من دارم شما ان را هنر نمی دانید و به ان می گویید وقت تلف کردن و علافی . من موسیقی بلدم در سم را هم که خواندم واگر بخت با من یار بود ... نصرالله زد زیر خنده و در حالی که قاقاه می خندید گفت : لااقل انقدر صداقت داری که خودت اعتراف کنی درس خواندن و از یک تا بیست شمردن و تنبک زدن هنر نیست اما عیبی نداره ور دست خواهرم همه هنر ها را یاد می گیری و اوستا می شی. سمیه معترضانه گفت: مگه چقدر دیگه می تونیم صبر کنیم طفلک پسرم موهاش هم داره مثل دندوناش سفید میشه اون وقت هنوز باید صبر کنیم تا نیوشا این کارها را ور دست عمه اش یاد بگیرد . کوکب که از علت بهانه ی زن برادرش با خبر بود به پشتیانی از نیوشا گفت: نیوشا انقدر باهوش هست که همه ی این کارها را در عرض چند ماه یاد می گیره . توی این چند ماه هم موهای بچه ات سفید نمی شه . سمیه کمی خودش را جمع وجور کرد و با چاپلوسی گفت : انشاالله که همینطوره. نیوشا به افکار پوچ انها لبخند زد و به حال خودش تاسف خوردچطور می توانست در محیطی که هنر زنانش تنها قالی بافی و پختن نان بود از نمرات درخشانش در دانشگاه صحبت کند می دانست هر چه هم از علم و تحصیل و سواد حرف بزند در دل و فکر این روستاییان زحمت کش دور افتاده از علم وصنعت اثری نخواهد داشت وقتی به خودش امد محور بحث به سمت ارباب و املاکش کشیده شده بود عبدالله می گفت: بد یا خوب بودن حال او چه فرقی به حال ما می کند خسروخان هم که بمیره یکی دیگه پیدا می شه که به جاش از گرده ما کار بکشه و حق وناحق کند نصرالله گفت: خدا کنه یک ارباب باشه و چند تا نشه چون ممکنه خسروخان حق برادرهاش رو که پدرش پایمال کرده طی وصیت نامه ای به انها باز گرداند و ان وقت سر وکله همه اشان پیدا می شه زمینها را مثل گرگ گرسنه بر سر لاشه تکه تکه می کنند بعد هم کار ما زار است با چند تا ارباب که هر کدام یک سازی می زنند و ما هم باید برقصیم . عبدالله با خنده گفت : این ارباب ها انقدر طماع هستند که حتی دم مرگ هم دل از زمین ها و باغ هایشان نمی کشند و حق را به حق دار نمی دهند . نصرالله گفت: خدا کنه چون این بار ناحقی کردنش به نفع ما رعایاست

sorna
03-06-2012, 01:11 PM
کوکب با عصبانیت پتو را از رو نیوشا کنار کشید و گفت: یاالله بلند شو چقدر می خوابی امروز خیلی کار داریم تا خمیر ترش نشده باید برویم خانه ی نصرالله . نیوشا از جا بر خاست و روی رخته خوابش نشست فقط رختخواب او در اتاق پهن بود همانطور که نشستهبود به ساعتش نگاه کرد ساعت شش صبح بود از کوکب پرسید : بابا کجا رفته ؟ کوکب با تمسخر پاسخ داد :رفته دنبال یک لقمه نون . رفته باغ مرکبات بنده خدا از صبح کله سحر می ره تا بعد از ظهر بر می گرده . نیوشا از جایش برخاست در حال جمع کردن رختخوابش گفت : گفتید می رویم خانه عمو نصرالله ؟ صبح به این زودی ؟کوکب گفت : صبح زود ! ساعت خواب خانم . زودتر اماده شو تا خمیر ترش نشده . نیوشا گفت : چرا همین جا ذرست نمی کنید ؟ کوکب با بی حوصلگی گفت: والله این تنور احتیلج به تعمیر داره حالا اگر وراجی هایت تمام شد برو اون لباس های سر میخ را بپوش نیوشا نگاهی به لباس های محلی که به سر میخی اویزان بودنگاه کرد و گفت: فکر می کنید لباس های شما اندازه ی من هست ؟ من توی اون اباس ها گم می شوم کوکب گفت: خوبه...خوبه بهانه در نیار . اونا لباس های مادرته . مجبوری تا دو سه لباس برات می دوزم از اونا استفاده کنی . نیوشا لباس ها را برداشت به صورتش نزدیک کرد و انها را بو کشید احساس کرد هنوز بوی مادرش در لابه لای تار وپود لباتس ها پیچیده دلتنگی غریبی به دلش چنگ انداخت به سمت کوکب برگشت و گفت : اجازه بدهید اول تا سر خاک مادرم بروم . کوکب گفت: لازمنکرده صبح به این زودی یدارت نکردم که بری فات خوانی واسه این کار وقت زیاده بیچاره مادرت اگر بفهمد دخترش اینقدر بی دست و پا و بی هنر ه استخوان هاش توی گور می لرزه خودش از هر انگشتش یک هنر می ریخت از همچون مادری چنین دختری بعیده نیوشا که اول صبح حوصله ی جر وبحث را نداشت سکوت کرد به اتاق دیگری رفت و لباس هایش ا عوض کرد چاره ای جز اطاعت نداشت می دانست هر چقدر ر برابر انها پافشاری کند بی فایده است و تنها نتیجه اش شکسته شدن حرمت هاست خودشرا به دست سرنوشت سپرده بود روسری گلداری را سه گوش کرد و گره ای به ان داد اما ره بزرگ مثل یک توپ کوچک زیر گلویش را می ازرد در ثانی قیافه ی مسخره ای به بخشیده بود کوکب وارد اتاق شد وبا دیدن او که هیچ تاثیری در زیباییش نگذاشته بود لبخندی زد و با حالتی جدی گفت: این چهمدل روسری بستن است ؟ نیوشا با کلافگی گفت: این روسری انقدر بزرگ است که گره اش ازارم می ده. کوکب به سمت نیوشا رفت در حالی که گره روسری را باز می کرد و از پشت برایش می بست گفت : اینقدر ادا در نیار .هنوز یک روسری بستن را یاد نگرفته ای ؟ نیوشا معترضانه گفت : بی انصاف لااقل گره اش را شل تر ببند دارم خفه می شوم . کوکب روسری را محکم گره زد و گفت : اینقدر غر نزن کم کم عادت می کنی زودنر راه بیافت. ببینم اینجا رسم نیست صبحانه بخورند؟ کوکب با تمسخر گفت: چرا رسم هست منتها نه وقتی کار زیاده . با شکم خالی که نمی شه کار کرد کوکب گفت : اتفاقا شکم خالی به تو کمک می کنه تا بهتر و زدتر پختن نان را یاد بگیری اون وقت اولین نونی را که پختی فراموش نمی کنی نیوشا به دنبال کوکب راه افتاد دوست نداشت زخم زبان های کوکب را بشنود کوکب ظرف بزرگ وسنگین خمیر را برداشت وبا یک حرکت ان را روی سرش جا داد نیوشا از دیدن ان ظرفبزرگ روی سر کوکب لبخندی زد و گفت اگر ان ظرف روی سر او قرار بگیرد گردنش حتما خواهد شکست . کوکب که متوجه خنده ی نیوشا شده بود گفت: این درس اول است اما چون می ترسم گردن نازکت این زیر تاب نیاره و عبدالله و نصرالله را بیاندازی به جانم می گذارمش برای یک وقت دیگر نیوشا در حالی که از حصار ها عبور می کرد گفت: باور نمی کنم باید این کار ها را انجام دهم اصلا یک حسی به من می گه که هیچ وقت این کارها را انجام نخواهم داد . کوکب به تمسخر گفت : بهتر این فکر ها را از کله ات بیرون بریزی دور و اینقدر خوش خیال و راحت طلب نباشی . شاید فکر مردی احمد ئاست نوکر می گیره تا به جای تو این کارهارو انجام بده یا سمه می شه کلفت حلقه به گوشت . نیوشا اعتنایی به حرف های کوکب نکرد در حالی که حسی قوی به او می گفت احتیاجی نیست که نگران اینده اش باشد . در طول مسیر راه کوکب به هر کس می رسید میایستاد و خوش و بش می کردو نیوشا را در مقابل نگاه های کنجکاوشان معرفی واین معطلی نیوشا را کلافه کرده بود بالاخره بع از کلی توقف در بین را به منزل عبدالله رسیدندخانه نصرالله ظاهری بهتر از خانه ی عبدالله داشت بهدلیل این که نصرالله به عنوان یکی از سر کار گرها حقوق بیشتری دریافت می کرد در حالی که عبدالله به عنوان کارگر و رعیت حقوق کمتری در برابر زحماتش دریافت می کرد و مقداری از همان حقوق را برای نیوشا می فرستاد تا شرمنده ی اردشیر نباشد .کوکب وارد حیاط شد وبا صدایی بلند زن نصرالله را دا کرد :سمیه زن داداش کجایی .سمیه در ورودی ساختمان قدیمی را باز کرد و گفت : سلام چرا اینقدر دیر کردی ؟ کوکب در حالی که به نیوشا اشاره می کردگفت: تا بوق بیدار باش را برای عروست زدم. توتنستم اماده اش کنم کلی طول کشید نیوشا با خود اندیشید صحبت های او در راه خیلی بیشتر از اماده شدن من طول کشید زن نصرالله نگاهی به نیوشا انداخت . برخلاف تصورش او در ان لباس ها زیباتر شده بود بدون این که حرفی به نیوشا بزند گفت:لابد صبحانه هم نخورده اید تا شما تنور را راه می اندازید من هم برایتان صبحانه می اورم کوکب در حالی که ظرف را پایین می گذاشت گفت: تو هم خمیر کردی؟ سمیه گفت : اره ولی هنوزخمیرش درست و حسابی ور نیامده تا نان های تو بپزد خمیر من هم ور می یاد فرستادم دنبال گلی تا بیاد کمکمان. دیگه باید برسد بعد از اتمام حرف هایش وارد اشپزخانه شد کوکب بار دیگر ظرف خمیر را برداشت و خطاب به نیوشا گفت :چرا وایستادی با من بیا تا ببینی چطور تنور اماده می کنند نیوشا نمی فهمید چرا وقتی قرار است با احمد ازدواج کند و وارد شهر شود باید ان کارهای سخت را یاد بگیرد.

sorna
03-06-2012, 01:11 PM
نیوشا با کلافگی خمیر را داخل ظرف انداخت و با عصبانیت گفت
_نمی شه ....نمی شه ...من اصلا یاد نمی گیرم .
کوکب زیر چشمی به سمیه که به استقبال دخترش می رفت گفت.
برو بمیر حیف از اون همه هوش و ذکاوت تو کردم.انگار زن عموت بیشتر از من عروس
يندش رو می شناسد که گفت به این زودی یا یاد نمی گیری حالا تا آبروی من و بابا ت رو
جلوی این زن وراج نبردی دست به خمير ببر و دوباره امتحان كن.نگاه كن چه به روز
لباست اوردي انگار تو خاك غلت مي زده.
نيوشا به دامن بلندش كه جمع كردنش براي مشكل بود .كرد ودستش را به سمت ظرف خمير
بردو خواست بارديگر امتحان كند.
كه از پشت سر صدايش كردند.
_نيوشا سلام.
نيوشا سر برگرداند و در مقابل خود زن بارداري را ديد كه دست كودك3 ساله خود را به
دست داشت خود داشت خوب كه به چهره زن نگاه كرد گفت
_گلي ؟درست گفتم گلي هستي.

گلي فرزند اخر نصرالله همسن با نيوشا بود لبخندي زد و گفت.
_اره خيلي تغيير كردم كه با ترديد مي پرسي گلي هستم.
نيوشا با تعجب گفت
_دخترته.؟
گلي باز خنديد گفت
اره چطور مگه
نيوشا گفت
_اصلا باور باور كردني نيست.
كوكب وسط گفتگوي انها پريد و لا طعنه خطاب به نيوشا گفت
_چرا باور كردني نباشه ؟چون كه خودت هنوز شوهر نكردني اين حرف را نمي زني؟
ازه يكي هم توي راه داره .توهم اگر دنبال دايي ات راه مي زني؟تازه يكي هم توي راه داره
تو هم اگر دنبال دايي ات راه نمي افتادي بري تهرون حالا براي خودت كدبانو و مادري بودي.
نيوشا با تاسف سرش را تكان داد
فكر مي كنيد ازدواج زود هنطام و بچه دار شدن شانسه است باعث سرافرازيه اما همين
ه تا رفته بفهمد زندكي چيه شوهر كرده هم يك بچه امده توي دامنش و شد مادر. واقعا كه
وحشتناكه.
وحشتناك تو خونه موندنه فكر كردي ا گر مثل تو تا الان شوهر نكرده بود كسي بود كه باز
م بياد خواستگاريش.تازه مي خزاد بفهمه زندكي چيه كه غم و غصه اش زياد بشه اينجا
خترا مثل تو با ناو و ادا بزرگ نم شن .از همان بچهگي يا پاي تنور نون هستند يا پشت دار
گلي مي گذرانند.روي تار و پود قالي يا توي زمين اربابا رعيتي مي كنند.وهمه دلواپس
ستند كه نكنه 1 وقت مسي زياد سراغشون و اسم تو خونه مونده رويشان بماند.و بشوند
سربار بابا.
نيوشا دل گرفته از واقعيت هاي روستا يي به قيافه غم گرفته گلي نگاه كرد و به ياد كودكي
ان افتاد.انها هميشه هم باوي هم بودند .به ياد أورد چقدر در ان حياط مي دويد و بازي مي


كردند.اما ساعت بازي گلي خيلي كوتاه بود.در حالي كه يه دختر بچه 6 ساله بود.همراه مادر
وديگر خواهرنش پشت دار قالي مي نشست و مي بافت.
نقدر صميمي بودند كه اغلب شب ها در يك بستر به خواب رفتند.با خود انديشيد.((لابد او هم
ازدواج كررده صاحب فرزند است.))
صداي كوكب او را از افكارش بيرون اورد
چرا وايستادي ؟بشين كارات را بكن .نمي تواني از زيرش در بري بالاخره كه بايد ياد
بگيري.
نيوشا خواست درباره ي ريحانه از كوكب سوال كنه اما سوالش را سريع فورا پشيمان شد و
تصميم گرفت در اولين فرصت خودش به منزل انها برود واؤ مادر ريحانه ديدن كند.دوباره
پاره ي ظرف خمير نشست گرمايي تنور عرق از سر رويش كوكب جاري كرده بود.سميه
در حالي كه جايي براي خود باز كرد خطاب به نيوشا گفت.
بلند شو دختر جان بسه هر چي يادگرفتي بلند شو.وهمراه گلي صبحانه عمو و پدرت رو ببر
لابد.تا حالا از گرسنگي ضعف كردند.
يوشا سريع براي فرار از اين كار هايه طاقت فرسا از جا برخاست.و به همراه گلي وارد
اشبزحانه شد.و با كمك او وسايل صبحانه را در زنبيلي قرار داد .و به اصرار گلي زنبيل
اگرفت و هردو از جاده خاكي كه دو طرفش اربابي به راه افتاد.مسافتي از احاطه كرده بود
ه سمت باغ هاي اربابي به را افتاد.مسافتي از راه را هر دو سكوت كردند.تا اينكه نيوشا
سكوتشان را شكست.
_از شوهرت راضي هستي؟
گلي لبخندتلخي زد وگفت
_بايد راضي باشم.
نيوشا با تعجب گفت.
_بايد؟! چي كاره است؟
گلي گفت
_مثل همه ي مردهاي اينجا رعيت ارباب ها هستند.
نيوشا پرسيد
_چرا گفتي بايد راضي باشي.
گلي اهي كشيد و گفت.
به قول تو ما هرگز از زندگي لذت نمي بريم تا مي خواهيم چيزي از زندگي بزور شوهرت
مي دن.وازچاله مي افتن تو چاه 13 سالم بود ازدواج كردم 16 سالم بود بچه دار شدم.تازه
مدم خستگي بزرگ كردن ا بچه شدم .و از بيدار خوابي نجات پيدا كنم .درد زايمان را
راموش كنم شوهرم دوباره هوس بچه كرد .,نمي دانم اينها چه فكري دارند .با مزده رعيتي
هي هوس بچه مي كنند.سرمايشان شده بچه .راستش هميشه به تو حسودي مي كردم.درسته
محبت مادري نديدي اما دايي ات كم از مادر نبود.تو را از غمكده به جايي برد.كه معني زندگي
واقعي را بفهمي حداقل در كنار غمش 1 خوش هم بود نه مثل ما كه تمام زندگيمان كار است
فكر كردن رنج و اندوه .حالا كه ازدواجت است ازدواج مي كني ان هم با مردي كه از ديد
ازتري به زندگي نگاه مي كند.نمي خوام از برادرم تعريف كنم لااقل درس خوانده است رعيت
ارباب خشن نيست.
حرف هاي گلي به اينجا رسيد قدم به قسمت خلوت و ساكت جاده گذاشتند كه 2 طرش را
درختان متنوعي پوشانيده بود.سكوت همه جا را فرا گرفته بود.بادي كه در لابلاي درختان
زان زده مي وزيد.صداي دل انگيزي در فضا منعكس و برگ هاي زرد و نارنجي را برسر
انها مي پاشاند.
بيا زود تر از اينجا دور شويم .اين منطقه خلوت هميشه پاتوق جوان هاي است كه كارشان
مزاحمت است نيوشا علي رغم ميل باطني اش همگام با گلي به سرعت از انجا دور شد.

sorna
03-06-2012, 01:12 PM
یک هفته كسالت بار به سختي براي نيوشا گذشته بوددر ان 1هفته بدون هيچ هم زبان صحبتي به غرولند و امرو نهي هاي كوكب گوش سپرده بود وگاهي كه كاسه صبرش لبريز مي شد جواب كوكب را مي داد.و به قول كوكب اين حاضر جوابي هاش باعث جنگ لفضي مي شد.
كه باز با پا در مياني هايه عبدالله بود كه هميشه از او جانبداري مي كرد.علاوه هم بر اتفاقي كه در خانه در حال وقوع بود اتفاقات جديدي در سطح روستا به وقوع بيوسته بود.خسرو خان ارباب و مالك زمين ها و باغ ها طي 1 بيماري كوتاه بدرود حيات گفته بود و همان طور كه عبدالله حدس زده بود زمين قطعه قطعه نشد بلكه به جواني خشن و بي منطق به ارث رسيد(شاهرخ)در طي أن مدت علي رغم فوت پدرش هر روظ بر سر باغ هاي مركبات حاضر مي شد تا از پيشرفت كارها مطلع شود و رفتار و عملكرد او بحث جديد و داغ بين روستاييان شده بود.
عبدالله قليان را مقابل برادرش قرار داد و گفت.
_اين ارباب تازه جوان روزگار همه ما را سياه مي كنه.
نصرالله قليان را پيش كشيد وگفت
_راست گفتند كه قدر عافيت را بايد در وقت بيماري دانست خسروخان خودش به اين بي رحمي و سخت گيري نبود.
عبدالله گفت.
درسته سن و سال زيادي داشت ولي خشن رفتار نمي كرد.
نصرالله لبش را از قليان گرفت و گفت.
-مي گويند سحر و جادو شده مي گويند مادر بزرگش است هرچه مي گويد نه نمي اورد و اطاعت مي كند.
بدالله گفت
_شنيدم يه قمار باز به تمام معناست و به زودي تمام زمين هارا توي قمار مي بازد و ان وقت روزگار ما از سياه هم سياه تر مي شود.
نصرالله پك ديگري به قليان مي زند و بعد گفت.
_خدا مي دانه و بس بهتره بريم سر اصل مطلب .راستش أمدم اينجا تا خبر بدهم پس فردا شب را براي تعيين مهريه و شير بها ونامزد كردن نيوشا درنظرگرفتم.يه عده از فاميل و اشنايان را هم دعوت كردم مردم مي گويند درست نيست تا زمان عروسي عروست را بي نشان بگذاري راست مي گويند.فعلا نامزدشان مي كنيم تا تابستان بساط عروسي را بر پا كنيم.
بدالله لبخند زد و گفت
_قدمت به روي چشم دختر و پسر هر دو از خودت هستند.
نصرالله گفت
اينطوري هم نيوشا پا بند مي شه كوكب مي گفت خيلي سر به حواست
بدالله گفت

_اينطوري ها هم نيست درسته با هم نمي سازندالبته بيشتر تقصيره كوكبه زيادي به پر و
پا اين دختر مي پيچه
نصرالله گفت
به پر و پا پيچيدن نيست هر چي كه مي گه به صلاح خودش است كوكب مي گفت تن به كار نمي ده هنوز باور نكرده مي خواد بره خونه شوهر مي گفت حال و هواي شهر توي سرش است.واسه همين است مي گويم قبل از عقد نامزدشان كنيم تا دل به كار دهد.
عبدالله گفت

_به هر حال اختيار دار شما هستيد.
ر همين حال كه اين 2 برادر درحال صحبت بودند نيوشا فرصت كرد سري به دوست كودكي اش بزند.منزل انها چند خانه پايين تر انها قرار داشت.نيوشا پشت حصار ها ايستاده بود و به حياط چشم دوخت .كسي داخل حياط نبود .از داخل تك اتاقي كه گوشه حياط قرار داشت صداي بافتن قالي به گوشش رسيد و به ياد اورد ريحانه و مادرش هميشه در ان اتاق فالي بافي مي كردند.نيوشا مثل زمان كودكي با اجازه خودش وارد حياط شد .دختركي بود كه
پشت به در رو به دار قالي مشغول به كار بود .
نيوشا با ترديد و با صدايي اهسته گفت
_ريحانه...........
دختر ك با شتاب به پشت سرش نگاه كرد و با قيافه اي نيمه أسنايي مواجه گشت .نيوشا در را تا اخر باز كرد و هر دو به هم نگاه كردند تا اينكه با لبخند نيوشا ريحانه با هيجان فرياد زد.
_نيوشا...نيوشا...اين تو هستي!
با شتاب از مقابل دار قالي برخاست و به سمت او رفت .هر دو يكديگر را در اغوش كشيدند .ريجانه نيوشا را از خودجدا كرد وبا هيجاني وشادماني گفت
_واي چقدر تغيير كردي .اصلا نشناختمت .
نیوشا همراه لبخنچ گفت.
تو هم همینطور خیلی تغییر کردی.
ریحانه دست نیوشا را کشید .اورا به قسمت دار قالی کشانید و گفت.
_بیا اینجا... بیا اینجا بشین .شنیده بودم که از تهران برگشتی خیلی دلم می خواست بعد ا. 5یا 6 سال ببینمت.یادت هست آخرین باری که آمدی اینجا تا از من خداحافظی کنی فکر کنم 12 یا13 ساله بودم.
نیوشا همراه او روی نیمکت نشست و گفت.
_ریحانه دست را به دست گرفت و در حالی که دقیقا نگاهش می کرد گفت.
چقدر زیبا شدی نمی دانی چقدر دلم می خواست تو رو ببینم
نیوشا با دلخوری گفت.
_برای همین به دیدنم آمدی؟
ریحانه شرمنده گفت.
_معذرت می خوام نتونستم تو چطور بعد از 1 هفته آمدی ؟
نیوشا گفت.
_دلم می خواست زودتر بیام اما از وقتی پایم رسیده اینجا عمه کوکب مجبورم کرده که توی خونه بمونم و هزار جور کار یاد نداشته را یاد بگیرم.من هم آنقدر کودن هستم که تاحالا چیزی باد نگرفتم .
ریحانه با خنده گفت.
_کودن؟آدم کودن که توب دانشگاه اون هم رشته ریاضی قبول نمیشه.
تو اصلا برای کارها سخت ساخته نشدی جاموندی و به درست ادامه می دادی .هر چند که با آمدنت به اینجا مرا ا. تنهایی در آوردی.
نیوشا با اندوه گفت
_بعد ا. مرگ دایی اردشیر زن دایی هم ایتالیا رفت .دیگه کسی نبود که ا. نظر مالی حمایتم کند.
ریحانه گفت.
_معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتت کنم.
نیوشا لبخندی زد و گفت.
_به هر حال توی این 1هفته مرگ دایی اردشیر را باور کردم .راستی من فکر می کردم تو هم ازدواج کردی .
ریحانه لبخندی زد و گفت.
_می بینی که هنوز کسی پیدا نشده منو بخواد.
نیوشا با شوخی گفت
_پس ا. این به بعد با وجود تو می تونم به عنوان صلاحی دربرابر عمه کوکب استفاده کنمدائم میگه دخترهای هم سن و سال تو صاحب شوهر فرزند هستند.
ریحانه گفت
_اما تو که قراره با احمد ازدواج کنی .
نیوشا گفت.
_چرا اما اون معتقده که این ا. دواج هر چه زود تر می بایست صورت می گرفت.
می گه اگر تو احمد به نام هم نبودید سرت کلاه می ماند.
بعد دور و برش رو نگاه کرد گفت.
_پس مادرت کجاست.
چهره ریحانه در غمی ناشناخته فر رفت .بعد از مکثی کوتاهی گفت
_1هفته بعد ازرفتن تو بابام به بهانه اینکه این مادرم باردار نمی شه طلاقش داد.1ماه بعد و آزارش کردند و نیش و کنایه اش .دند دق مرگ شد .
نیوشا با اندو گفت
_من نمی دانستم واقعا متاسفم . کسی به من نگفته بود .
ریحانه گفت.
_مهم نیست به هر حال چند ماه بعدش با زن بیوه ای که 2 تا دختر یکی 10 ساله و دیگری 12 ساله ازدواج کرد .محبتش توی دل بابام وقتی .یاد شد که 1 پسر برای بابام آورد دختر بزرگش چند ماه قبل ازدزدواج کرد دختر کوچیکشم چند ماه دیگه ازدواج می کنه .منتظرند که قالی تمام بشه تا جهزیه اش درست بشه.
نیوشا با ناراحتی گفت
_توقالی می بافی که جهزیه دختر هی زن بابات را درست کنی!این بی اعدالتیه.
نیوشا متاثر به ریحانه نگاه کرد و گفت
عدالتی وجود نداره که در حق من انجام بشه
نیوشا گفت.
پس تورو نگاه داشتند که کلفتی شان رو بکنی
ریحانه چشمکی زد و گفت
_خودت رو ناراحت نکن چون این موضوع به نفع من است که در انتظارم
نتظار ؟نکنه 1مجنون بیابانگرد عاشقت شده
یحانه لبخند زد و گفت
_یک فرهاد کوه کن .
نیوشا با هیجان گفت.
_وای خدای من. پس قضیه واقعا رمانتیکه خب این فرهاد کیه ؟یاالله بگو......... یاالله...........
ریحانه با تردید گفت
_بعدا...بعدا...حالانه بهتره تو از خودت بگی.
نیوشا گفت
_می ترسی راز نگه دار نباشم.
ریحانه گفت
_نه فقط می خواستم فرصت مناسب تری پیدا کنم نمی خوام همین اول فکر کنی دختر خیره سری شدم.
نیوشا معترضانه گفت
_ریحانه نفکر می کنی من آدم خشک مغزی هستم و عشق را گناه کبیره می دونم و مخالف عشق ورزیدن هستم .
ریحانه سرش را پایین انداخت و گفت
علی 1ماه دیگه سربازی اش تمام می شه
نیوشا کمی توفکر رفت بعد با ناباوری گفت
_پسر کبری خانوم؟!
ریحانه با سر تائید کرد نیوشا ادامه داد.
خیلی وقته ندیدمش اما خوب یادم هست که پسر سر به راهی بود ساکت و آروم
ریحانه گفت
_درسته خوب حالا تو از خودت بگو از تهران از زندگیت.
نیوشا کمی مکث کرد و گفت
_حالا که فکر می کنم می بینم زندگی من تو تهران بیشتر شبیه رویا ست تا واقعیت .ا. اون زندگی طلایی چیزی جز یه مشت خاطره چیزی نمانده و اینجا...
اوایل چیزی مثل کابوس بود .یعنی تا وقتی نیامده بودم .اما حالا سعی می کنم با این زندگی کنار بیام .حالا هم تو را دارم دیگه غمی ندارم .بعد برایش از فراگیری رانندگی قبولیش در دانشگاه و احساس داریوش نسبت به خودش صحبت کرد.بعد ازپایان صحبت هایش ریحانه از او پرسید.
_چقدر به احمد علاقه داری ؟اصلا دوستش داری؟
نیوشا صادقانه گفت.
_باور کن اصلا به این موضوع که دوستش دارم یا نه فکر نکردم.
یحانه پرسید
از دیدنش هیجان زده نمی شی احساس خوبی به تو دست نمی ده
نیوشا گفت.
تویه این 1هفته فقط یک بار دیدمش .وقتی هم دیدمش هیچ احساسی به من دست نداد.
ریحانه گفت.
_پس چطوری می خوای با او ازدواج کنی.
نیوشا گفت
_خب مطمئنا تو هم تویه جریان هستی از وقتی بچهبودیم مارا به ام هم کردندوبه قول بزرگتر ها شگون نداره این رسم و رسومات را زیر پابگذاریم .درثانی فکر می کنم یک عمر زندگی اینجا مرا دیوانه می کند. از طرفی هیج کدام از کارایه زنایه روستایی که باید یاد داشته باشه یاد ندارم لا اقل ازدواج با احمد این مزیت رو دارد که از این روستا دور می شوم.
ریحانه گفت
_تو فکر می کنی تو روستایه بالا زنا از اینکارا نمی کنند.
نیوشا متعجب و سردرگم پرسید .
_روستای بالا؟احمد تو روستایه بالا معلمی می کنه؟
ریحانه ناباورانه گفت
_یعنی تو نمی دانستی احمد تو روستایه بالا بچه های خانواده ارباب ها رو درس می ده یعنی تا به حال فکر می کردی توی شهر درس می ده و تورو تو شهر می بره.
نیوشا ناراحت و افسرده گفت.
_اما کسی در این باره با من صحبت نکرده بود
ر یحانه گفت
_ تو خودت باید می پرسیدی که او کجا درس میده آخه از کجا می دانستی تو چه فکر می کنی.؟
_احمد 1 سال تو شهر درس می داد .ارباب ده بالا آموزش پرورش تقاضای 1 معلم کرد و احمد هم داوطلبانه این کار را قبول کرد .
نیوشا هنوز هم گیج و سردرگم بود .دقایقی بعد نگران از آینده گنگ و مبهمش آنجا را ترک کرد.

sorna
03-06-2012, 01:12 PM
با ورود نیوشا به اتاق نیوشا با عصبانیت گفت:معلوم هست کجا هستی سرت را می اندازی پایین حاجی حاجی مکه.نیوشا گفت : شما که سرگرم گوسفندانتان بودید بابا هم سرگرم صحبت با عمو نصرالله بود . می خواستید بمانم شما را تشویق کنم کوکب گفت: اخر ان زبان درازت کار دستت می دهد حالا این لباس را بپوش تا ببینم عیبی ندارد .نیوشا پیراهن چین دار بلند را از کوکب گرفت و گفت: شما چه را به من نگفته بودید که احمد توی شهردرس نمی دهد کوکب گفت: مگه فرقی هم می کند نیشا گفت: بله خیلی فرق می کند تازه فهمیدم اقا معلم ده بالاست بچه های قوم و خویش ارباب را درس می دهد گلی را بگو که یک طوری حرف می زد که انگار .... کوکب وسط حرف نیوشا پرید و با لحنی که گویا چیز مهمی را کشف کرده باشد گفت : پس بگو .... بگو چرا واسه ازدواج با احمد اعتراض نکردی توی این مدت سعی نکردی چیزی یاد بگیری . فکر کردی فکر کردی می ری توی شهرواحتیاجی به این کارها نداری .نه دخترخانوم از این خبرها نیست این لباس را هم واسه پس فردا اماده کرده ام تا از خواب خیال زود تر بیدارت کرده باشم . نیوشا با سردر گمی گفت: پس فردا ؟!مگه چه خبره؟ کوکب گفت: خبرهای خوب وقتی یک دقیقه توی خانه نمی مانی باید هم از همه جا بی خبر باشی عمو نصرالله امده بود تا خبر بده پس فردا مراسم نامزدی تو را می گیرند بنده خدا انگار می دانست عروسش تو عالم هپروت سیر می کنه که خواست با این نامزدی از خواب بیدارش کنه و... نیوشا این بار حرف او راقطع کرد وکفت: نامزدی؟! یعنی چه ؟اونا که هنوز نیامدند خواستگاری تا ما هنوز حرف هایمان را نزدیم شاید با هم تفاهم نداشته باشیم . کوکب با جدیت گفت: خواستگاری از تو هجده سال پیش انجام شده ومادر و پدرت بله را دادند. نیوشا گفت: این من هستم که باید بله را بگویم . کوکب با تمسخر گفت: دختر خانوم ان موقع تو هنوز زبان باز نکرده بودی که بله بگویی در ضمن غصه نخور سر عقد بله را می گویی توی یک عمرت یک حرف درست میزنی .نیوشا با ناراحتی گفت:اما من باید ازنظرات و عقاید او مطلع شوم من فقط دو سه بار با احمد برخورد داشتم ان هم فقط در حد یک سلام و احوالپرسی . کوکب با بی حوصلگی گفت:ببین دختر اینجا تهران نیست هرجایی هم رسم ورسوم خود را دارد تازه برو خدا را شکر کن همون دو سه بار هم شوهر ایندتو دیدی اینجا بزرگتر ها تصمیم می گیرند و کوچکتر ها هم مثل تو اینقدر چون و چرا نمی کنند من خودم تا سر سفره ی عقد شوهرم را ندیدم تازگی ها این قرتی بازی ها در اومده که باید نامزد بمونند و همدیگر ببینند . به هر حال توی زندگیم هیچ مشکلی پیش نیامد هر چند ان خدا بیامرز هم سنش از من خیلی بیشتر بود هم از اول یک تار مو توی سرش نبود و کچل بود حالا هم احمد نه کچله نه سن بابات را دارد . نیوشا گفت: چه فایدهبا هم تفاهم نداشته باشیم کوکب گفت :تفاهم باز چه صیغه است . نیوشا گفت: تفاهم یعنی مشترک اندیشی در خیلی از موارد مهم در زندگی یعنی .. کوکب حرف او را قطع کرد و گفت:اووووو...بسه..بسه من حوصله شنیدن حرف های قلمبه سلمبه ی تو را ندارم برو زودتر لباس را اندازه ی تنت کن تا ایرادهایش را رفع کنم کلی کار واسه پس فردا داریم نی.شا خواست حرفی بزند ولی باز همان حس درونی او را وادار به سکوت کرد و باز هم به او الهام نمود که هیچ اتفاق نا خوشایندی نخواهد افتاد وباید خود را به دست سر نوشت بسپارد. از ظهربه بعد جنب جوی تازه در خانه عبدالله پدیدار شد نصرالله مدام در رفت و امد به انجا بود تا چیزی کم کسر نباشد تا از مهمانان به خوبی پذیرایی شود نیوشا به سلیقه ی خودش وبا صبر و حوصله با کمک ریحانه میوه ها و شیرینی ها را در ظرف ها قرار داده بود و در دلش هیچ احساسی نسبت به ان روز نداشت نه احساس شوق و نه احساس ترس داشت و عادی رفتار می کرد کوکب هم به دنبال این که اثرات زندگیدر تهران می باشد حرفی به او نمی زد بالاخره ساعت هفت شب مهمانان و اقوام یکی یکی از راه رسیدند ونیوشا در لباس تازه و جدیدش زیبا تر از همیشه به دستور کوکب در اتاقی که به زن ها اختصاص یافته بود و به مهمانان غریبه و اشنا می نگریست در بین زنان و دخترانی که به مراسم نامزدی نیوشا امدند چند نفر بودند که روبند به چهره داشتند روبن ها از بینی تا زیر چانه اشان را می پوشاند و فقط چشمهایشان نمایان بود نیوشا در حالی که متعجب به انها نگاه می کرد از ریحانه که کنارش نشسته بود پرسید:اینها چرا نقاب زدند ؟ ریحانه لبخندی زد و گفت :اینها هم مثل تو نامزد دارند وتا شب عروسی به جز توی خانه هایشان حق برداشتن ان را ندارند این هم یک رسمیه . نیوشا با نارضایتی گفت : چی ؟ یعنی من هم بایداز امشب این طوری نقاب ببندم ریحانه گفت : درسته مهمانی امشب هم مختص به تعیین شیر بها ومهریه است بعد از تعیین انها داماد حلقه را به انگشت عروس می شونه بعد هم روبند عروس را می بنده نیوشا با انزجار گفت: خیلی مسخره است وقتی که تا قبل از نامزدی همه تو را دیده اند اون پارچه اضافی یکئ چیز زیادی است لابد توی گرمای تابستان هم نفس بند می شوی و می میری . ریحانه از حرف های نیوشا لبخندی زد و گفت : خب این هم یک رسمه و همه اینجا از اون تبعیت می کنند تا حالا هم کسی خفه نشده .با صدای صلواتی که از اتاق مرد ها بگوش رسید زن ها از همهمه و گفتگودست برداشتند و همه گوش سپردند بنا بر توافق طرفین شیربها و مهریه نیوشا تعیین شد و بعد از ثبت ان توسط یکی از طرفین خوانده شد و به سمع همه رسید بعد از امضای ان توسط حاضرین و احمد و نیوشا بار دیگر صلواتی ختم شد و خانه در سکوت فرو رفت.

sorna
03-06-2012, 01:12 PM
ریحانه اهسته در
گوش نیوشا گفت : الان احمد می اید و حلقه را به دستت می کند و روبنت را می بندد چه احساسیداری ؟ نیوشا با بی تفاوتی گفت : هیچ احساسی ندارم فقط حلقه ی احمد کو ؟ریحانه سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد و گفت : چی مثل این که از همه احتیاجی نیست که تو حلقه ای به دست احمد ببری . نیوشا گفت : اما تهران این طوری بود دو طرف حلقه را به انگشت هم می کردند . ریحانه گفت : هر جایی رسمی دارند هر طایفه ای هم عقاید خودش را دارد این تو هستی که قرار زن احمد بشی این حلقه حلقه مطیع بودن تو در... نیوشا با ناراحتی حرف ریحانه را قطع کرد فهمیدم این حلقه حلقه بردگی من است بهتر نبود یک ریسمان می اوردند و توی گردنم می انداختند . عجب فرهنگ و تمدنی دلم به حال خودم می سوزه . ریحانه گفت : هیس ..همه دارند نگاهت می کنند در همین هنگام احمد به همراه نصرالله وکوکب یاالله گویان وارد اتاق شدند احمد سرش پایین بود و از چهره ی قرمز شده اش معلوم بود حسابی شر منده است در دستهای کوکب یک سینی کوچک حامل روبند و حلقه ی زریف طلا قرار داشت با ورود انها صدای پچ پچ وخنده ی ریز دختر ها اتاق را پر کرد . احمد مقابل نیوشا نشست کوکب خم شد سینی را روی زمین قرار داد و دست چپ نیوشا را مقابل احمد گرفت با نشاندن حلقه توسط احمد بر انگشت نیوشا صدای کف زدنها به هوا برخاست احمد در مقابل صدای کل کشیدن ها و کف زدن ها روبند را به صورت نیوشا بست در تمام این مدت احمد حتی نگاه کوتاهی به نیوشا نینداخت درحالی که نیوشا دقیقا به او نگریست تا در خود علاقه یا حسی نا اشنا نسبت به احمد بیابد احمد از جا برخاست و اجازه داد تا دیگران هدایایشان را به نیوشا تقدیم کنند نصرالله یک سینه ریز قدیمی واز مد افتاده به نیوشا هدیه کرد زن نصرالله یک جفت گوشواره به او داد و کوکب یک پارچه پیراهنی محلی به نیوشا هدیه کرد باقی هم به مقدار وسعشان پولی را به عنوان هدیه به او دادند بعد از ان مراسم که برای نیوشا علی رغم تازگی اش کسل اور بود مرد ها به رقصو پای کوبی پرداختند و کوکب و عدهای دیگر از زنان فامیل به پذیرایی از حاضرین مشغول شدند در ان لحظات که نیوشا در صدای ساز و نوا به حلقه اش چشم دوخته بود تنها یک ارزو داشت ارزو می کرد ایکاش می توانست ان حلقه بردی را در اورد وبه گوشه ای بیاندازد تازه داشت به احساسش شک می برد به ان احساس که به او میگ گفت اسوده باش وبه اینده امیدوار باشد ناگهان صدای رقص و پایکوپی قطع شد صدای داد و فریاد از اتاق مردها به گوش رسید زن ها به خیال این که دعوایی صورت گرفته سکوت کردند و به صداها گوش سپردند صدای نصرالله به وضوح در اتاق پیچید :ارباب باور کنید دزد مالتان اینجا نیست امشب شب نامزدی پسر من است ..من خودم تک تک میهمانان را می شناسم حاضرم قسم بخورم . صدای مباشر به هوا رفت :برو کنار ببینم من خودم دزد را دیدم و می شناسم احتیاجی به قسم تو نیست سکوت بر قرار شد حاکی از ان بود که مباشر در حال برسی چهره تک تک مردان حاصرین در مجلس است بعد از دقایقی مباشر رو به ارباب کرد و گفت :نه ارباب..نه..اینجا نیست صدای ارباب در اتاق طنین انداخت توی ان اتاق راهم بگردید عبدالله و نصرالله و دیگر برادر ها سراسیمه جلوی در اتاق را گرفتند و نصرالله گفت : ارباب این اتاق زن هاست هیچ مردی هم انجا نیستارباب باخشم گفت : برو گم شو کنار والله دستور می دهم همه اتان را زیر شلاق بگیرند . مباشر و همراهان ارباب یکی یکی انها را از جلوی در هل دادند ارباب لگد محکمی به در زد در به شدت به دیوار بر خورد زنان غافلگیر شدند و هراسان داد و بیداد راه انداختند همه به یکباره از جا بر خاستند ترس در چشمهای همه اشان جا باز کرده بودتنها کسی که خیلی ارام و بی تشویش ان ماجرای پر از ظلم و ستم را می نیوشا نگریست نیوشا بود با باز شدن در چهره تک تک افراد در میانه درظاهر شد و نیوشا توانست برای اولین بار ارباب و مباشر مخصوصش راببیند مباشر مرد چاق و کوتاه قد بود که سرش نیمه تاس بود و چهره ای پر از فریب داست و میانسال به نظر می رسید در عوض ارباب جوانی بلند بالا با موهای لخت و خرمایی رنگ بود که از فرق سر موهایش شانه زده شده بود و با حالتی زیب روی شقیقه هایش حالت گرفته و رها شده بود چشمهای خمار و عسلی رنگش در پناه انبوه مژگان و ابروان کشیده اش تک تک زنان را از زیر نظر گذراند چکمه های بلند و سوار کاری به پا داست و شلاق مهتریش رابا غضب در دست می فشرد در این بین کوکب بیشتر از ان که ناراحت مجلس بر هم خورده باشد خشمگین از ان بود که ارباب و همراهانش بدون در نظر گرفتن ادب و شئونات با کفش و چکمه وارد منزل شده بودندارباب شلاق مهتریش را به سمت ان عده از دختران که نقاب داشتند گرفت و گفت :نقاب هایتان را بردارید فورا . دختر ها با چشمانی وحشت زده به حاضرین نگاه کردند نصرالله جلو رفت و چون خودش را مسئول به دفاع از ناموسش می دید گفت : ارباب به خدا این ها دخترند و تاموعد عروسیشان نباید نباید نقاب هایشان را جلوی چشم نامحرم بردارند ارباب بی اعتناع به خواهش ها و گفته های نصرالله فریاد زد : گفتم نقابهایتان را بردارید دختران وحشت زده به هم نگاه کردند هیچ کس جرات برداشتن نقابش را نداشت نصرالله جلوی زنان رو به ارباب ایستاد و گفت : من اجازه نمی دهم حتی اگر خودشان بخواهند ارباب با سر به مباشر اشاره کرد و او با لگد محکمی نصرالله را به کنجی از اتق انداخت . صدای جیغ و ناله زنان به هوا رفت و گریه سر دادند مباشر با وحشی گری و بی ملاحظه یکی یکی نقابها را از چهرا دختران می گشید وانها به خیال خودشان به خاطر رسوایی به بار امده نالان و گریان به اغوش مادرشان پناه می بردند و ارباب بالبخند تمسخربار ان صحنه را می نگریست و ناگهان نگاهش به دو چشم سیاهی افتاد که از وراء نقاب بدون هیچ گونه ترس ووحشتیبه او وعمالش می نگریست نگاهش روی نیوشا ثابت باقی ماند جسارت در چشمهای او برق می زد و می درخشید نیوشا در حالی که او را می نگریست در دل به او ناسزا می گفت به هر حال او هم عضوی از همان مردم بود و ظلم و ستم ارباب بر مردمش او را رنجیده خاطر می ساخت و احساسات لطیفش را جریحه دار می کرد ارباب اهسته به سمت او رفت دستش را پیش برد تا نقاب را از چهره ان دختر نترس بردارد که با پیچیدن فریادی در هوا از این کار باز داشته شد

sorna
03-06-2012, 01:13 PM
مرد بشدت وست اتاق افتاد زن ها خود را عقب کشیدند و این بار در سکوتشان به آن مرد دزد که مسبب تمام آن بلایا بود نگریستند .هیچ کس او را نمی شناخت.
ارباب در حالی که آرزو می کرد چهر هی پنهان زیر قاب را ببیند چشم از نیوشا برگرفت و به سمت مرد دزد چرخید نگاهی به او انداخت و با صدایی محکم آهنگین و پرا از خشم گفت
_پس تو به خودت جرات دادی روز روشن اسب محبوبه من رو بدزدی .
مباشر گفت
_ارباب این مرد از روستایه ما نیست.
ارباب با خشم گفت
_از هر جهنم دره ای که هست عبرتی بهش بدین که هم برایه همه عبرت بشه و هم مرغایه آسمون بحالش گریه کنند.
وبا یک حرکت سریع شلاق رو بالا برد و بر تن مرد جوان زد نیوشا از دیدن آن صحنه ی رغبت بار جیغی کشید و خودش را در آغوش ریحانه رها کرد ارباب فورا به سمت صدا برگشت وبا دیدن نیوشا که لحضاتی قبل بی باکانه رفتار و اعمال او را می نگریست لبخندی زد.بار دیگر شلاق را بالا برد واز ضربه سنگین شلاق لباس مرد پاره گشت وجویی از خون از پشت مرد دزد نگاه می کردند و هیچ کس جرات اعتراض به تنبیه سنگین ارباب را نداشت.بالاخره نیوشا طاقت از کف داد خودش را ازآغوش ریحانه بیرون کشید و با خشم فریاد زد.
_بس کن بس کن بی رحم این چه عدالتیه ؟حتی اگر او را تویه دادگاه محاکمه کنند چنین مجازات سختی برایش در نظر نمی گیرند .این همه بی رحمی و قساوت از یک آدم بعیده.
دهانه همه از تعجب و اعتراضات بی محابای نیوشا باز ماند.
رباب به سمت نیوشا برگشت و گفت
_این همه گستاخی و جسارت هم از تو که یک دختر دهاتی و رعیت زاده هستی بعیده .و اما اینجا دادگاه وقاضی هم خود من هستم مجازات را تعیین می کنم. در ضمن زبان آدمن های گشتاخی مثل تو را هم قطع می کنم.
وبعد خشم بیشتری رو به مردم فریاد زد.
_فکر می کنم همه شما دیده و فهمیده باشید که با دزد و غرتگر چطور رفتار می کنم من مثل پدرم نیستم که اجازه بدهم رعیت و روستایی غارتم کنند و همه چیزم را به تاراج ببرند .
نیوشا بی محابا گفت
_فعلا که شما ارباب ها هستید که مثل یه غارتگر همه مردم راچپاول می کنید.
ارباب که از خشم می لرزید و انتظار چنین جوابی را نداشت فریاد زد و گفت.
صاحب این گستاخ و هرزه کیه؟اگه نمی تونه زبان درازش رو کوتاه کنه خودم این کار رو می کنم.
عبدالله با تضرع خودش را روی چکمه هایه ارباب رها کرد و ملتسمانه گفت
_ارباب...ارباب بخاطر خدا ببخشید این دختر تازه به روستا آمده و هیچ چیز خبر ندارد .نمی داند شما آقایه ما هستید نمیداند نصفه این روستا نمک پروده شماست و اورا به جوانیش ببخشید.
ارباب با لگد محکمی عبدالله را از خودش دور کرد و گفت
_برو گمشو وخدا رو شکر کن که طلب بخشش کردی وگرنه همینجا یر شلاقم برایه همیشه ساکتش می کردم.
سپس به مباش و دیگر همراهانش دستور داد که مرد دزد را بلند کنند و آنجا را ترک کنند .خودش بعد از همه اتاق را ترک کرد برای آخرین بار به عقب برگشت و به آن چشمای سیاه و جسور را به خاطرش سپرد .با رفتن آنها لحظاتی به سکوت گذشت بعد فریاد کوکب بر سره نیوشا فرود آمد.
_به تو چه ربطی داره چرا بلبل زبونی کردی ؟از جونت سیر شدی یا قصده بی آبرویی ما رو داشتی؟
نیوشا با ناراحتی گفت
_اگر شما طاقت دیدن آن صحنه رو دارید یا اگهبرایه شما عادی شده است .برای من نه عادی بود و نه طاقت دیدنش رو داشتم هر شلاق بر تن اون دزد بیچاره مثل خنجری بر دل من فرود می آمد.
نصرالله فریاد زد و گفت
_خفه شو تا خودم ساکتت نکردم تو یه زن شوهر دار از یه مرد اجنبی که دزد هست و مجلس ما رو بهم زده جانب داری می کنی .
نیوشا گفت
_این انسانیته که حکم می کنه از مظلوم در برابر ظالم دفاع کنیم.وقتی شما مرد نشستید و دارید بروبر نگاه می کنید بالاخره باید یکی پیدا می شد که جلوی این همه ظلم را بگیرد.
همهمه در جمعیت بر پا شد و نصرالله با همان جدیت و خشم گفت
_ببر صدات رو فکر کردی ما چه کار می تونیم بکنیم اون اربابه و ما رعیت های او.در ضمن دیگه نمی خوام به قول خودم به خاطر مظلوم ها.حیثیت خوانوادگی ما را زیر سئوال ببری.
مراسم آن شب به همان جا ختم شد و یکی پس از دیگری مجلس را ترک کرد همان شب سمیه زی گوش نصرالله نق زد که دختر برادرت شوم و بدقدم است که در چنین شبی چنان اتفاقی افتاد و رسوایی به بار آورد .نصرالله خشمگین از اتفاقات و صحبت هایه نیوشا بر سرش فریاد زد که شایعات درست نکند و ساکت شود

sorna
03-06-2012, 01:13 PM
یک هفته از آن شب می گذشت و فقط احمد روزه جمعه توانسته بود به دیدن نامزدش به روستا بیاید. در این هفته هنوز بحث بر سر آن شب داغ بود و ادامه داشت.
کوکب در حال درست کردن خمیر نان با عصبانیت خطاب به نیوشا گفت
_آب بریز.
نیوشا آب را روی آردها ریخت و. کوکب بشدت خمیر را ورز می داد غر غر کنان گفت
_اگر آن شب بلبل زبونی نمی کردی مثل همه زبون به دهن می گرفتی حالا این همه حرف و حدیث پشتت نبود که بگن این دختره بدقدم و شومه و احمد اون رو نمی خواد.
نیوشا لبخند تمسخر آمیزی بر لب نشاند و گفت
_آمدن ارباب و به هم ریختن مجلس چه ربطی به بلبل زبونی من داره.
تازه احمد نمی تونه هر روز برای دیدن من از ده بالا بیاید اینجا تا جلوی شایعات را بگیرد.
کوکب گفت
_من هی سر می آورم تو هم هی بگو بدوز . من که از پس زبونه تو برنمی آیم خود به من و تو رحم کنه که شش هفت ماه دیگهباید همدیگه رو تحمل کنیم.
نیوشا رویه پله ها نشست و گفت
_من حرفه حق می زنم نمیدانم چرا برایه شما سخت میاد ک.کب چشم غره ای به او رفت و گفت
_یعنی من ناحقم؟بلند شو بلند شو تا دوباره دعوا درست نکردی زنبیل رو بردار و ناهار پدرت و ببر باغ.
نیوشا گفت
_چی؟برم باغ؟من...؟
کوکگب با تمسخر گفت
_چیه دختر خان؟نکنه خجالت می کشی زنبیل به دست ناهار پدرت رو ببری؟
نیوشا گفت
_گلی می گفت اون جاده امن نیست تو همون جاده چند تا مزاحم جلوی...
کوکب حرف اون رو قطع کرد و گفت
_این اتفاق واسه چند سال پیشه .درضمن لابد اون دختره خودش تقصیر داشته که دنبالش افتادن وتالا این همه سال آن جاده رفت و آمد شد و همان یک بار چنین اتفاقی افتاده.
نیوشا گفت
_به هر حال اتفاقی یک بار افتاده.
کوکب گفت
_اگه سرت رو بندازی پایین و بلبل نکنی اتفاقی نمی افتاده حالا پاش و به جایه بهانه گیری ناهار پدرت رو ببر.
نیوشا کمی مکث کرد بعد ناهار عبدالله رو آماده نمود و به راه افتاد.
وقتی وارد باغ زیبا و بی اعنتها رسید . بدون بیاد آوردن ترس و وحشت آن جاده را طی کرد و رفت .و میوه چین ها در حال چیدن میوه بودند چیدن پرتقال .نیوشا گشتی در باغ زد تا این که بالاخره توانست پدرش را پیدا کند .عبدالله با دیدن او دست از کار کشید وبه استقبالدخترش رفت و با گشاده رویی گفت
سلام دخترم چرا زحمت کشیدی
نیوشا لبخندی تحویل پدرش زد که زیر نقابش پنهان ماند.وبعد گفت
_سلام خسته نباشید.
عبدالله گفت
_تا تو سفره رو پهن می کنی من هم می رم دست و صورتم رو بشورم وعموت رو خبرمی کنم.
نیوشا زنبیل را روی زمین قرار داد خودش هم روی زمین نشست و مشغول خارج کردن محتویات زنبیل شد .کم کم کارگر ها دست از کار می کشیدند و برای صرف ناهارگرد هم جمع می شدند.عبدالله و نصرالله هر دو باهم از راه رسیدند در حالی که نصرالله داشت با نیوشا خوش و بش می کرد کنار سفره ساده نشستند کههنوز یک لقمه در دهان نذاشته بودند که صدای توقف جیپه ارباب آمد که همه رااز ونرود ارباب با خبر کرد دختر جوانی همراه او بود که آرایش غلیظی کرده بود دفتری بزرگ در دستش بود ارباب شلواری سفید رنگ به پا داشت زاکت کرم صورتش را با اینکه جوان بود جوان تر نشان می داد کلاه لبه داری برسرش داشت که علی رغم نور کم جان آفتاب پاییزی عینکی آفتابی بر چشم داشت و شلاق مهتری اش هم را در دست می فشرد و با دیدن میوه چین ها را درهم کشید و گفت.
_من اشتباهی وارد رستوران شدم یا باغ من است که شده مهمان سرا ؟
تن صدایش این بار چیزی مثل ترس و دلهره در دلش به وجود آورد نصرالله که جزو سرکارگر ها بود از جا برخاست و تعظیمی کرد.
_اراباب الان وقته ناهراه و کارگر ها درحین غذا خوردن و خستگی هم از تن در می کردند.
ارباب با عصبانیت گفت
_دیروز که آمدم در حال صبحانه خوردن بودید عده ای هم در حال نماز خودن بودند امروز هم که بساطه ناهار پس شما فقط سه نوبت در حال خوردن و استراحت هستید چه وقت به کار ها می رسید ؟
نصرالله گفت
_ارباب زمان حیات پدرتون هم به همین منوال بود ایشان هم شکایتی نداشتن .
این بار شلاقش رو بالا برد و در حال فرود آوردن و صدای رعب انگیز نصرالله که خودش را با وحشت خودش را عقب می کشید و ارباب گفت
دوران ارباب بودن پدرم سر آمده حالا من ارباب شما هستم و من دستور می دم . از همین حالا هم می گویم فقط وقت ناهار اجازه دارید دست از کار بکشید این هم ماه هم ازحقوق همه تان کم می شود تا یادتان نره چه دستوری دادم و اربابتون کیه
نصرالله برایه دفاع از رعیتها گفت
_ولی ما سر وقت محصول رو تحویل می دیم پس جایه نگرانی نیست.
نگاه ارباب به نیوشا افتاد و دیدن او کمی از خشمش کاست . در حالی که از پشت عینک آفتابیش به نیوشا نگاه می کرد گفت
_همین که گفتم در ضمن ورود افراده متفرقه ممنوعه.
نصرالله نگاهی به نیوشا انداخت و گفت
_مجبور ناهار ما را بیاورند.
رباب در حالی که نگاهش را از نیشا می گرفت گفت
_بیاورید اما توقف نکنند حالا همه به صف باستید تا حقوقتون رو بپردازم.
مشاور ارباب دو صندلی تاشو را وسط باغ قرار داد ارباب یکی از صندلی ها نشست و دختر جوان روی صندلی دیگرقرار گرفت و دفترش را روی پایش باز کرد میوه چین ها در صفی مرتب قرار گرفتند.
نیوشا آهسته به پدرش گفت
_اون زن جوان کیه؟
عبدالله گفت
_حسابداره حالا تا دیر نشده برگرد خانه.خودم زنبیل را می آورم .برو تا این ارباب پاچه تو رو هم نگرفته.

sorna
03-06-2012, 01:13 PM
ریحانه پشت دار قالی نشسته بود و ماهرانه قالی می بافت نیوشا روی بافته ها دستی کشید وگفت:خیلی قشنگه . ریحانه لبخند زد و گفت: چشمات قشنگه خانوم. نیوشا با شوخی گفت: اون که صد البته ریحانه با خنده نیشگونی ازصورت او گرفت وگفت : دختر بپا یک وقت خودت را چشم نکنی حالا بلند شو تا از این جا بریم می ترسم پرز قالی اذییت کنه ان وقت احمد را بیاری سر وقتم.نیوشا گفت : از احمد می ترسی یا ناخوشی من؟ معلومه از ناخوشی تو. نیوشا گفت :با یک ساعت اینجه نشستن مریض نمی شوم غصه خودت را بخور که از صبح تا شب تو این اتاق نمور وکم نور نشستی و می بافیاخه واسه کی؟ واسه دختر های زن بابات.ریحانه لبخند تلخی زد و گفت:دیگه داره تمام می شه قالی بعدی را برای خودم و علی گره می زنم. نیوشا گفت انشاا.... و بعد نگاه عمیقی به ریحانه انداخت و گفت: معلامه که خیلی به او علاقمند هستی . ریحانه تبسمی شیرین بر لب نهاد و گفت: اگر بگویم نه دروغ گفتم می دونی قرار بعد از پایان خدمتش همان جا مشغول به کارشه حرفه اصلی علی جوشکاریه خب حالا تو از احمد بگو نیوشا با بی تفائتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:چیری برای گفتن ندارم اصلا به غیر از سلام واحوالپر سی لا هم حرفی نزدیم توی این یک ماه فقط یکبار به دیدنم اومده امروز هم ناهار اینجاست ریحانه با تعجب پرسید : پس تو چرا اینجا نشستی؟ تو الان باید بفل دست نامزدت نشسته باشی و زمزمه های غاشقانه اش را گوش کنی نیوشا خنده ریزی کرد و گفت ولش کن اون اصلا بلد نیست صحبت کنه چه برسه که بخواهد واسه من نطق عاشقانه بکنه. الان هم نشسته یک گوشه و داره با موج رادیوش ور میره و عمه کوکب هم بغل گوشش وراجی می کنه . ریحانه گفت : فکر میکردم بعد نامزدیتان ورد زبان می شوید اما حالا می بینم همین دختر و پسر های بی سواد از شما بهتر راز ونیازهای عاشقانه دارند با نامزدی شما هیچ اتفاقی رخ نداد نیوشا گفت :راستش کمی از دستور ها و نگرانی هایم نسبت به اینده کم شده هر چند که مطمئن نیستم علتش نامزدیم با احمد یا نه . ریحانه با حدیت گفت : چرا از او نمی پرسی برای چی می خواهد با تو ازدواج کندتا مطمئن بشی به تو علاقه دارد یا نه اصلا خودت چی؟از خودت پرسیدی که واقعا به احمد علاقه داری یا نه؟نیوشا سرش را پایین انداخت و گفت : راستش من...من هیچ احساسی نسبت به احمد ندارم از دور بودنش غمگین می شوم نه از امدنش خوشحال . ریحانه گفت : من فکر می کردم تو دختر تحصیل کرده ای هستی می دانی شرط اول ازدواج علاقه است اما انگار .... نیوشا گفت : اما چی ؟ اشتباه کردم؟ من خودم همه ی این مسائل را می دانم اما این رسوم و سنتهای پوچ و پوسیده دست و پای مرا حسابی بسته . من تمام تلاش خودم را کردم تا به انها بفهمانم افکار و عقایدشان اشتباه است . ریحانه گفت ک بله این سنتها پوسیده است و با اشاره ای از هم می پاشد پس تو خودت نخواستی که به دیگران بفهمانی این ازدواج اشتباه است . چون با مرگ اردشیر فکر کردیفرقی نمی کنه که با چه کسی و چطور زندگی کنی تو باید با پدرت حرف بزنی و به او بفهمانی که به احمد هیچ علاقه ای نداری با این کار به خودت کمک کردی می فهمی ؟ نیوشا گفت: می خواهی خون به پاشه حتی قبل از نامزدی هم جرات چنین کاری را نداشتم ریحانه با تاسف گفت :فکر می کردم خیلی بی باکی پس جبهه گرفتن هایت جلوی تصرالله و کوکب همه اش در حد یک حرف بود تو خودت را با انها تطبیق دادی طرز فکر انها را عوض نکردی .نیوشا بااندوه گفت : درسته این من هستم که عوض شدم اولین بار که چشمم به مردم روستا افتاد فکر کردم بین انها مثمرثمری هستم حتی احساس کردم با وجودم می توانم درد ورنج انها را کم کنم اما حالا به تمام افکار پوچم می خندم حالا می فهمم بی فایده ترین شخص در روستا من هستم حتی یاد نگرفته ام چطور یک اب ساده را با ارد مخلوط کنم تا خمیر نان به وجود بیاد ان وقت می خواستی.... ریحانه گفت : برای اینکه تو برای این کارها ساخته نشدی نیوشا گفت: این ساده ترین کاریست که در عمرم دیدم اما هنوز یاد نگرفتموقتی عمه کوکب خمیر را ورز می دهد و به انگشتانش خیره می شوم به یاد دورانی می افتم که می خواستم از دایی اردشیر رانندگی یاد بگیرم داریوش رفت اوزش اما من با دایی اموزش دیدم دستم را می گذاشت روی دنده و بعد خودش دنده ها را عوض می کردم این دنده یک این دو این سه..کلاج ترمز گاز ..دنده عقب..خیلی زود یاد گرفتم حالا چرا نبیاید کارهای ساده را یاد بگیرم ؟حالا چرا نمی توانم اظهارنظر کنم و برای زندگی اینده ام تصمیم بگیرم ؟خودم خودم به تنهایی. ریحانه گفت : می توانی اما نمی خواهی ببین نیوشا با احمد صحبت کن.سعی کن حقیقت را بفهمی بفهمی که واقعا تورا دوست داره . اگر اینطور باشه تورا هم به خودش علاقمندمی کند اگر هم مثل توبنا بر رسم و رسوم و حرف بزرگترهاست که قصد ازدواج داره که مطمئنا هم همین طوره.باید هر دو تایی با خانواده اتان صحبت کنید تو خودت خوب می دونی زندگی که علافه در ان نباشه خسته کننده وکسالت بار است و با تلنگری از هم فرو می پاشد مثل پدر و مادر من نثل زندگی خیلی های دیگه نیوشا تو خودت رابهتر از همه می شناسی و می دانی که ده سال زندگی توی شهر و پایتخت با فرهنگی رو به رشد از تو یک ادم دیگه ساخته ادمی متفاوت از همه ی ادم های اینجا ازمن از پدرت و متفاوت از احمد .اینجا زندگی یک زن را خلاصه می کنند توی شوهر داری ،بچه داری ،زحمت کشی و هم پای مرد ، کارگری کردن . تو که اینها را نمی خواهی می خواهی ؟ نیوشا متفکرانه به ریحانه نگاه کرد . او هیچ یک از اونها را نمی خواست . حتی اندیشیدن به چنین زندگی راکد و مرداب گونه ای او را عصبی می ساخت . دلش می خواست مثل یک شورشی ،سر به طغیان بگذارد ودر برابر همه فامیل قد علم کند . اما آن حس ، آن حس غریب اورا به آرامش دعوت می کرد و جلوی جوش وخروشاو را گرفته بود . همان ندا باز هم به نهیب زد : خودت را بسپار به دست سرنوشت . همه چیز همانطور می شود که باید . ریحانه سکوت نیوشا را شکست و گفت : میشه امیدوار بود که این قرارتو ، آرامش قبل از طوفان است . نیوشا گفت :چرا دوست داری بر خلاف نظر دیگران رفتار کنم ریحانه گفت: چون نظر دیگران رفتار کنم ریحانه گفت : چون نظر دیگران استباهه تو بیشتر از چیزی هستی که فقط بخواهی زن احمد بشی . نیوشا گفت: شدم یک برزخی نه راه به دنیا ندارم نه به اخرت فقط یک حس غریبی مرا وادار به سکوت کرده باید خودم را بسپارم به دست سرنوشت . ریحانه به بافته هایش چشم دوخت وگفت: یک حسی هم مرا وادار می کند که تورا از ازدواج منصرف کنم بی کار ننشین نیوشا . نیوشا از جا برخاست و گفت : باسه با احمد صحبت می کنم فعلا باید برگردم حوصله غر غر های عمه کوکب را ندارم نیوشا به خانه برگشت و همان طور که حدس زده بود احد در حال ور رفتن به امواج رادیو بود با ورود او کوکب باناراحتی گفت: گفتی زود بر می گردم این زود برگشتنت بود ؟ نمی گی احمد اینجا ست اصلا هیچی برایت اهمیت ندارد نیوشا نقابش را برداشت به احمد نگاهکرد و گفت : احمد با من کاری ندارد می بینید که با رادیو سرگرمه کوکب گفت :اگر اینجا باشی این بنده خدا مجبور نمی شه با رادیو خودش را سرگرم کند واسه دیدن تو امده نه گوش دادن به رادیو احمد فورا رادیو را کنار گذاشت میوشا با عصبانیت به احمد نگاه کرد از ظاهر سازی هایش کلافه شده بود با عصبانیت گفت : من نمی توانم یک گوشه بنشینم و به او نگاه کنم که با رادیو سرگرمه کوکب گفت : زود برو ناهار پدرت را ببر اینقدر هم با من جنگ و دعوانکن نیوشا نگاه عمیقی به احمد انداخت انتظار داشت یا او را همراهی کند یا خودش بردن غذا را به عهده بگیرد اما احمد هیچ حرکتی نکرد و این موضوع از دید کوکب دور ناند کوکب تا جلوی حصار ها نیوشا راهمراهی کرد و نیوشا با ناراحتی گفت : چرا باید من این کار را انجام دهم وقتی احمد بیکار نشسته ؟لا اقل می تواند همراهم باشه تا تنها نباشم کوکب گفت : وقتی خودش نمی خواهد ن که نمی تونم خودم ر سبک کنم واز او بخواهم همراهت بیاد حالا هم زودتر برو و برگرد زن عمویت هم ناهار می یاد اینجا مولظب خودت هم باش . منیوشا با بی میلی زنبیل را ابه دست گرفت و به راه افتاد در طول مسیر راه به حرف های ریحانه اندیشید از حرکات سرد و خشک احمد به حقیقت حرف های ریحانه می توانست پی ببرد . می توانست بفهمد که احمد نه به خاطر عشق و علاقه بلکه تنها به خاطر رسم ورسومات و حرف های بزرگ تر ها تن به این ازدواج داده و او اصلا این موضوع را نمی پسندید چرا که در خود عیبی نمی دید که کسی نخواهد به او علاقمند شود و با عشق با او ازدواج کند . این ازدواج تحمیلی و نحمیل شدنش به احمد عصبیش می کرد و باعث شکست غرورش می شد در افکارش غوطه ور بود که با صدایی به خود امد : همی خانوم بک وبنها تو این جاده کجا می ری همراه نمی خواهی نیوشا به سمت صدا برگست دو جوان با لباس هایی که شهری بودنشان را ثابت می نمود با لبخندی معنا دار به او نگاه می کردند نیوشا با ترس عقب عقب رفت و دو جوان با احتیاط به او نزدیک می شدند یکی از انها گفت : نترس ما کاری با تو نداریم فقط همراهت می اییم تا تنها نباشی نیوشا به یاد حرف های گلی افتاد و ناگهان به خودش نهیب زد چرا وایستادی ؟ فرار کن نیوشا . و پا به فرار گذاشت تمام قدرتش را در پا هایش جمع کرده بود و می دید قلبش چون گنجشکی در دام افتاده می تپد دایش در گلو خفه شده بود و نمی توانست فریاذ بکشد انقدر منگ ود که تنها صدای نفس های به شماره افتاده اش و ضربان قلبش را می شنید در ان جاده انبوه از درخت هیچ جنبنده به چشم نمی خ.رد و نیوشا جرات ان را نداشت که به پشت سرش نگاه کند و فاصله ی ان دو جوان با خودش را ببیند فقط دوید و حتی درد را در پاهایش احساس نمی کرد ناگهان دامن بلند و محلی اش زیر پایش امد جیغی کشید و روی زمین افتاد زنبیل از دستش رها شد ودر فاصله چند قدمی از او بر زمین افتاد با فریاد گفت : ولم کنید کثافتها ولم کنید مگر خودتان ناموس ندارید : هر دو مزاهم خنده ای سر دادند و گفتند چرا ترسیدی؟ یکی از انها دستش را به سمت نیوشا دراز کرد تا او را از روی زمین بلند کند نیوشا جیغی کشید و صورتش را به سمت دیگری گرفت.در حالی که به انها ناسزا منتظر بود تا مزاحمین او را کشان کشان با خود ببرند اما صدای ضربات پی درپی شلاق به او فهماند که نجات پیدا کرده است نیوشا به پشت سرش نگله کرد مزاحمین در حال فرار بودن ناجی اش سوار بر اسبی زیبا او را می نگریست نیوشا در اولین نگاه ان چشم های خمار را شناخت در حالی که نگاهشان در هم گره خورده بود ارباب گفت : خب فکر می کنم این چشمهای سیاه و جسور را جایی داده ام چرا زبونت بند امده ؟ ان شب که خوب زبان درازی می کزدی حالا از ترس زبانت بند امده که نمی توانی از من تشکر کنی یا گستاخیت این اجازه را به تو نمی دهد نیوشا با سیاد اوری حرکات وحشیانه او در ان شب با خشم گفت: هر کس دیگر هم جای تو بود همین کار را می کرد بدون این که محتاج نشکر باشد اما انگار شما عقده تشکر از زیر دستانتان را به دل دارید اتش خشم در وجود ارباب نشست شلاققش را بالا برد نیوشا فوا صورتش را به سمت دیگری گرفت و دستش را حائل ان کرد شلاق را با شدت بردست نیوشا فرود امد و همزمان دردی سخت و جان افزا در دل نیوشا نهاد جوی باریکی از خون از شکاف ضربه روان گشت اشک در چشمهای نیوشا نشست و ارباب با خشم بدون تاثر از کار انجام شده گفت: این را زدم تا فراموش نکنی در مقابل اربابت متواضع باشی و اگر حتی وظیفه ای را در قبالت انجام داد از او تشکر کنی . نیوشا با چشم های اشک الود به او نگاه کرد و با نفرت گفت : تو ارباب نیستی فقط بنده ای بنده خشم و غرورت تا به امروز ادمی به قساوت و بی رحمی تو ندیده بودم . ارباب بار دیگر شلاقش را بالا برد اما از دیدن دست غرق در خون نیوشا و شکاف عمیقی که از ضربه او بر دستش ایجاد شده بود دستش لرزید خشمش فروکش کرد و دستش ارم پایین افتاد و با صدایی ارام گفت : خیلی گستاخی دختر گستاخ و جسور و فکر می کنم این شلاق فقط نیش و کنایه های تو را سوزناکتر می کند منتظر پاسخ نیوشا نماندو متحیر از تاثر غیر منتظره اش اسبش را هی کرد و به تاخت دور شد نیوشا چند لحظه مات و مبهوت برجا نشست و به راه رفته ارباب نگاه کرد سپس چن ادم هایی که از خوابی سنگین بیدار شده اند از جا برخاست و به سمت زنبیل رفت تمام غذاها روی زمین ریخته بود ظرف غذا را داخل زنبیل قرار داد و راه منزل را در پیش گرفت دستش به شدت می سوخت و از ان خون جاری بود اما به تنها چیزی که می اندیشید جمله اخر ارباب و نگاه اخرش بود وقتی به خانه رسید زنبیل را با عصبانیت به گوشه ای انداخت و یک راست به سمت حوض رفت و دستش را در اب فرو کرد اب سرد اول سوزش ان رابیشتر کرد اما بعد دردش را تسکین داد. کوکب از سر و صدای بوجود امده وارد حیاط شد با دین لباس های خاکی و وضع اشفته نیوشا با نگرانی پشت دستش زد و گفت : یا خدا چه اتفاقی افتاده ؟

sorna
03-06-2012, 01:14 PM
زن عمو کوکب و نصرالله هم با صدای کوکب به حیاط شتافتند نیوشا با خونسردی گفت
_شلوغ نکن عمه چیزی نشده فقط خوردم زمین کوکب به سمت اون رفت و گفت
_آخه چرا اینقدر سر به هوایی دختر؟چرا حواست را جمع نمی کنی.
زن عمو باشک تردید دست نیوشا را از آب ببرون درآورد و گفت
_چطور خوردی زمین که اینطور دستت شکاف خورده؟
نیوشا نگاهی به احمد و کوکب انداخت و دستش را از دسته سمیه بیرون کشید و گفت
_نمی دونم .
سمیه گفت
_نمی دانی...راستش رو بگو بگو تا بدانیم چه بلایی سرت اومده .
نیوشا کمی مکث کرد و بعد گفت
_تو جاده دو تا مزاحم جلوم رو گرفتند...
کوکب محکم بر سرش کوبید و گقت
_پس حسابی بی آبرو شدی...
نیوشا با عصبانیت از لبه حوض برخاست و گفت
_شما که فرصت حرف زدن به آدم نمیدید منم تا مانی که پدرم نیاد صحبت نمی کنم
واز کنار احمد که حالا به خوبی از باطنش با خبر بود گذشت و وارد اتاق شد.
*************
نیوشا سکوت کرد و کنج اتاق نشسته بود وکوکب دائم ومی گفت
_خب حرف بزن چرا لال شدی؟بگو کی بود تا دمار از روزگارش بیاریم.
سمیه پشت پنجره ایستاده بود وکشیک می داد وو گاهی هم به دستش می زد و می گفت
_این چه بلایی بود سرمان آمد؟دیگه چه فایده چه فایده که بدانیم طرف کی بود .آب ریخته که جمع نمی شه آبروی براباد رفته هم برنمی گردد. بیچاره پسرم بعد از اینهمه انتظار.
کوکب که آتش خشمش با حرفهایی سمیه شعله ور می شد وگفت
_چرا لالمونی گرفتی؟خب حرف بزن حرف بزن تا ماهم بدانیم چه بلایی سرت آمده.
اما سکوت نیوشا ادامه داشت و نمی شکست حرکت سمیه به پشت پنجره ورود عبدالله و نصرالله به منزل بود.سمیه در را باز کرد و قبل ا اینکه شنونده اعتراضات آن دو درباره گرسنگی شان باشد با حاتی ساختگی و ناله و زاری گفت
_بیا...بیا نصرالله چه بلایی سرمان آمد .بیا عبدالله بیا که بی آبرو شدیم.
نصرالله خشمگین از داد هوار زنش گفت
_چه خبر زن؟صدایت رو بیار پایین این حرفها چیه؟
کوکب فورا خشمش را جلویه در رساند گفت

_بیاید داخل خوبیت نداره داخل حیاط داد وهوار راه انداخته اید در و همسایه که بشنوند یه کلاغ چهل کلاغ می کنند.
نصرالله و عبدالله بی معطلی گفت چی سپردند و هراسان وارد اتاق شدند نصرالله بی معطلی گفت
_چی شده؟چه خبر شده؟
سمیه گفت
_از عروست بپرس وقتی برای شما ناهار می آورد چه بلایی سرش آوردن.
عبدالله کنار نیشا نشست و گفت
_چی شده بابا؟! زن عموت چی می گه ؟!
نیوشا سکوتش را شکست و گفت
_هیچی فقط گمان هایش را می گوید در حالی که هیچ اتفاق نا خوشایندی نیو فتاده است داشتم به باغ می اومدم که دو تا مزاحم سر راهم سبز شدند .اما ارباب آنها رو فراری داد .خواست به خاطر کمکش تشکر کنماما من سرپیچی کردم و جوابش را دادم .او هم عصبانی شد و باشلاق جلادش به جانم افتاد.
عبدالله به دست باند پیچی شده نیوشا نگاه کرد و گفت
_خدا لعنتش کنه.
کوکب که خیالش راحت شده بود گفت.
از بس که زبان درازی !چه قدر بگم دختر زبانت را نگه دار
نصرالله نفسی باآسودگی کشید و رو به زنش گفت
_این همه دادو هوار برای همین بود؟گستاخی کرده مجازاتش را هم دیده.
سمیه گفت
_همین؟!این گفت و شما هم باور کردید !اگر راست می گهچرا همان اول این حرف ها رو نزد و گفت خوردم زمین .نشسته فکر کرده یک دروغ سرهم کرده و تحویل ما داده ما باور کنیم و گول بخوریم.
نیوشا گفت
_اصلا فکر نمی کردم چنین طرز فکری داشته باشی و یک اتفاق ساده را اینقدر بزرگش کنید.
نصرالله گفت
_حرف حسابت چیه زن؟
سمیه گفت
_بر فرظ هم این ارباب ظالم اون دوتا مزاحم رو فراری داده نمی خوائید فکر کنید چرا اباب به فر نجات یک رعیت افتاده!اون جوان آنقدر ظالم بوالهوس هست که واسه خودش این کار رو کرده.
نیوشا خشمگین از اهانت سمیه گفت
_شما فکرتون است برای همین حرفهایم را باور نمی کنید.
سمیه بدون توجه به حضور مردها گفت
_باور می کنم ولی زمانی که یک قابله تو را...
نیوشا با عصبانیت از جا برخاست و گفت
_شما حیثیت مرا زیر سوال برده اید.
سپس رو به احمد کرد وگفت
_تو چرا حرف نمی زنی چرا
سمیه حرف او را قطع کرد و گفت
_چی داره بگه پسر بیچاره ام؟
کوکب با نارحتی گفت
_خجالت بکش زن این حرفا چیه؟
سمیه گفت
_حقیقت فهمیدی حقیقت...
فریاد نصرالله در هوا پیچید
خفه شو زن...این حرف ها بی خود نزن
.
نیوشا به اتاق پناه برد تا بیش از آن شرمزده نشود سمیه روی زمین نشست و با گریه زاری گفت
_من نمی گذارم ...نمی گذارم این عروسی سر بگیرد تا حرف این دختره ثابت بشه.
نصرالله عصبانی از حرکات زنش گفت
_زبان به دهن بگیر مرد می خوای با بردن عروست پیش اون قابله دهن لق رسوایی عالممان کنی ؟می خوای فردا مردم بگویند نصرالله به عروسش شک داشت ؟اگر حرفایش راست باشد هم شرمنده او می شویم هم مظحکه مردم.
سمیه اشک هایش را پاک کرد از جا برخاست و گفت
_باشه...باشهماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه .شب عروسی همه چیز معلوم می شه اما اگر دروغ گفته باشد زن نصرالله نیستم اگر طلاقش را همان جا را همان جا نگیرم.
سپس رو به احمد کرد وگفت
_بلند شو بدبخت بلند شو بریم.

sorna
03-06-2012, 01:14 PM
کوکب وارد اتاق شد و به نیوشا که مشغول مطالعه بود کرد و گفت
_بلند شو شام بخوریم چرا تو اتاقت نشستی داری غصه می خوری؟
نیواش سرش رو بالا آورد و گفت
_غصه ؟من دارم کتاب می خونم درضمن اردشیر به من یاد نداده این مسائل جزئی و کوچک وحرف یه عده آدم بی منطق و احمق بخورم اگر می بینید از اتاقم بیرون نیامدم بخاطر این دلیل است که بعد ا آن حرف های شرمانه زن عمو روبه رو شدن با پدرم رو ندارم .واقعا مردم اینجا خود را پایبنده روسوماتی کردید که هیچ فایده ای ندارد در حالی که از شرم و حیا و عقل هیچ نمی دانند
وکب گفت
_به همه توهین نکن دختر جان در ضمن تقصییر خودت هستمی خواستی لال شوی زبان به زبان ارباب نگذاری چند دفعه گفتم زبان درازت رو کوتاه کن به حرفم گوش ندادی این هم نتیجه اش .اگر امروز از ارباب تشکر کرده بودی نه آبرویت زیر سوال رفته بود نه جلوی پدرت شرمنده می شدی .
نیوشا گفت
_آدم هایی مثل ن عمو نصرالله نمی توانند آبروی مرا زیرسوال ببرند عیب از زبان من نیست عیب از دلسوزی من برای مردم زحمت کش است دلم به حال پدرم و رعیتا می سوزه که تو سرما و گرما برای برپا کردن محصولات جان می کنند آن وقت در برابر چند در غاز حقوق غرورشان توسط اون قسی القلب و مشاوراش باید شکسته بشه شما اگر از اون جلوی او ایستاده بودید حالا این همه مورد ظم قرار نمی گرفتید.
کوکب گفت
_خوبه خوبه ...تو لازم نکرده دل بسوزی و در برابر ارباب ر شاخ وشنه بکشی تو اگه خیلی مردی کلاه خودت رو نگه دار باد نبره.
نیوشا گفت
_من از عهده خودم بر می آیم البته اگر شما اجازه بدهید.
کوکب گفت
_معلومه اگه اجازه بده سر هممون رو به باد می دهی.
نیوشا گفت
_اتفاق تقصیر شماست چند بار گفتم من توی آن جاده خلوت نمی رم شما به گوشت نرفت.امروز هم که نخواستیدغرورتان رو بشکنید و به احمد بگید چون خودش پیشنهاد نداده بود.
کوکب با نارحتی گفت
_خوبه خوبه ...حالا همه تقصیرها را بنداز گردن من .اگر تو خیلی به حرف من گوش میدی چند متر از اون زبانت رو کوتاه کن تا یک روستا را به جانمان نیندارزی لااقل از بلبل زبونی هایت را برای ارباب کم کن.
نیوشا لبخند معناداری زد و گفت
_من این ارباب رو هم ادب می کنم هم...
کرکب فورا وست حرف او پرید وگفت
_بس کن دختره چقدر گستاخ شد .بلند شو بلند شو. غذا یخ کرد.
*************
سه روز از ماجرای جاده گذشته بود و سمیه به خاطر تهدیدات شوهرش از اون موضوع جایی حرفی نزند و موضوع پیش خودشان محفوظ ماند و جایی درز نکرد بود . از آن به بعد میوه چینی و تمام کار باغ مرکبات عبدالله چون باقی رعیتا خانه نشین شده بود و درآن مدت هر لحظه شاهد جرو بحث دختر و خواهرش بود.آن روز هم کوکب بعد جر و بحث مفصلی که با نیوشا راه انداخته بود قهر کرده بود و با نیوشا حرف نمی زد.
نیوشا زیر کرسی نشسته بود و کتابی را که با خود از تهران آورده بود را مطالعه می کرد که صدای ریحانه که او را مخاطب می کرد با عجله برخاست و به حیاط رفت و با دیدن ریحانه پشت حصار ها لبخندی زد و در حالی که به مت او می رفت گفت
_سلام ریحانه جان چرا نمی آیی داخل.
ریحانه به گرمی پاسخش را داد.
_سلام همین جا خوبه راستش نخهام تموم شده مینی بوس روستا هم خراب شده برای همین مجبورم برم سرجاده تا مینی بوس ده پایین که رد می شه به یکی سفارش بدهم برام نخ بیاره خواستم ببینم همرام می آی.
نیوشا گفت.
_چرا نه کم کم داشت حوصله ام س می رفت. کلافه شدم بس که توی خ.نه نشستم .فقط کمی صبر کن تا آماده بشم .
ریحانه گفت
_نمی خوای از کوکب اجاه بگیری.؟
نیوشا کمی صدایش را پایین آورد و گفت
_خوشبختانه بامن قهر کرده و لازم نیست یک ساعت منتش را بکشم تا اجازه بده همرایت بیام.فقط بابام می گم دارم همراه تو می آم چند لحظه صبر کن تا برگردم.
لحظاتی بعد هر دو دوشادوش در جاده سرد و خزان زده خاکی نهادند .نیوشا در حالی که از سوز کمی برخورده می لرزید و گفت
_این روبند هم چیز بدی نیست بدرد سرمای هوا می خوره.
ریحانه لبخندی زد و گفت
_واقعا ؟راستی نگفتی این بار سر چی با عمه حرفت شده؟
نیوشا با یاد آوری ایراد هایه کوکب اخمهایش را درهم کشید و گفت
_مقصر عمه است سر هرچیز کوچیکی داد هوار راه می اندازه و دائم می گه تو فقط زبون درازی عوض این کار ند متر از اون زبونت را کوتاه کن.امروز هم کمی غذا شور شد.نمی دونی چقدر غر زد نق کرد.من هم ناراحت شدم و گفتم به شوری نون های دفعه قبل تو نیست که خیلی عصبانی شد و گفت نمی دونم کی قراره دست از زبان درازی برداری من هم گفتم هر وقت شما دست از غرزدن برداری کم مونده بود سکته کنه وقتی دید حریف من نمی شه رو به بابام کرد و گفت تقصیر توسط که این دختره اینقدر بان به زبان من می گذاره و حرمت مرا نگاه نمی دارد بابا هم طرف مرا گرفت و بهش گفت نباید اینقدر سر به سرش بذاری عمه هم قهر کرد و دیگر هم حرفی نزد.
ریحانه گفت
_بهتر نیست تو کوتاه بیایی؟
نیوشا گفت
_نه اگر کوتاه بیام هزار و یک حرف دیگه هم به من می اندازه مدام جریان سه روز پیش را به رخم می کشه.
ریحانه گفت
_اما توی اون قضیه که تو مقصری نبودی.
نیوشا گفت
_درسته خودش هم خوب میدونه اما فقط می خواد کفر مرا در بیارد.
ریحانه گفت
_خلباصه احمد سه تا چهار ماه دیگه از دست غر زدن هایه کوکب نجات می ده.
یوشا با تمسخر گفت
احمد ...بره بمیره ...دیگه حاضر نیستم قیافه اش رو ببینم.پسره بزدل و ترسو اونقدر تنبل بود که حاضر نشد غذا رو اون ببره .اگر تنبلی را کنار می گذاشت اون اتفاق نمی افتاد . از طرفی خدا رو شکر می کنم اون اتفاق افتاد تا خودش رو به من نشان داد.
ریحانه گفت
_تو فکر می کنی به خاطر تنبلی و بی مسولیتی غذا رو نبرده یا بزدلی که از تو طرفداری نکرده؟فقط اگر او به تو علاقه داشت همراهت می اومد.
نیوشا مکثی کرد گفت
_خودم به این موضوع پی بردم .
ریحانه گفت
قرار بود در این باره با او صحبت کنی نکنه فراموش کردی.
نیوشا گفت
_فراموش نکردم قرار بود اون روز باهاش صحبت کنم که اون اتفاق افتاد حالا هم باید ا جمعه بعد صبر کنم تا بیاد باهاش حرف بزنم.تکلیفم رو روشن کنم.
نیوشا به شوخی گفت
_نکنه تو قصد داری من بیخ ریش بابام بمونم.
ریحانه با جدیت گفت
_اگر تو خونه بمونی خیلی بهتر از اینکه با آدم ریا کاری مثل احمد ازدواج کنی.
نیوشا با تعجب گفت
_صب کن ببینم...مث اینکه تو چیزی راجع به احمد می دونی نمی خوای به من بگی.
ریحانه گفت
_دلم می خواست از زبون کسدیگه ای بشنوی ولی انگار کسی نمی دونه یااگه می دونه ساکته.
نیوشا با کنجکاوی پرسید
_چه موضوعی.
ریحانه گفت
_من می دونم احمد دختر خالش رو دوست داره .خودم چند بار اونا رو دیدم دارن با هم ملاقات می کنند طرف باغ ارباب نزدیک رودخانه .قبا که اون اطراف می رفتم چند باری دیده بودمشان.
نیوشا با ناراحتی گفت
_پسره احمق خودم از زیر زبونش می کشم نمی ذارم منو به بازی بگیره
ریحانه گفت
_فکر نمی کردم نارحتت کند.
نیوشا گفت
_احمد هیچ وقت برام اهمیت نداشته حالا با دانستن این موضوع که دختر خاله اش علاقه داره ناراحت بشم. فقط دلم نمی خواست تویه همین یه مدت کوتاه هم بازیچه دست اون بشم و یه آدم تحمیلی باشم.
ریحانه بحث رو عوض کرد و گفت
_راستی نمی خوای یه بار دیگه درباره بلبل زبونی هات در برابر ارباب برام تعریف کنی.
نیوشا خندید محکم پشت ریحانه زد وگفت
_بیا تا جلوی جاده مسابقه بگذاریم هر کی زودتر رسید.
ودامنش رورابالا گرفت و شروع بع دویدن کرد ریحانه با خندهگفت
_اما نیوشا ...نیوشا
نیم ساعتی بعد آن ها به جلویه جاده رسیدند و درست آن موقع مینی بوس آمد نیوشا با ددن آن مینی بوش یاد اولین روز ورودش به روستا افتاد چقدر از دیدن آن چهره های تکیده رنج کشیده بود ریحانه سفرسش را به یکی از آشناین داد و بعد از رفتن مینی بوس به سمت نیوشا که کناردرختی نشسته بود کرد و گفتخب کارم تموم شد
نیوشا گفت
من که دیگه نایه راه رفتن ندارم
ریحانه گفت
_بس که دوید یهمه نگاهمون می کردند باز فرا یه الم شنگه دیگه تو خونه برپاست.
نیوشا لبخند زد و گفت
_اما خیلی کیف یاد بچه گی هامون افتادم ببینم ریخانه میان بری یاد نداری که از اونجا بریمپ
یحانه گفت
چرا هست ولی خیلی ساکته و خلوته
نیوشا گفت
پس لازم نیست این همه راه رو دوباره برگردیم
ریحانه با تعجب گفت
_مثل اینکه جران 3روز پیش درس عبرت نگرفتی و نترسیدی این همه راه هم خلوت است و ترسناک.
نیوشا گفت
_ما که الان 2 نفریم خب از کدوم طرف باید بریم .؟
یحانه گفت
_من می گم نر تو مب گی بدوش من می گم اون راه ترسناکه
نیوشا از جا برخاست و گفت
_دلم می خواد اون راه ترسناک رو ببینم راه بیفت .
ریحانه مکثی کرد و گفت
_باشه اما قبول کن که خیلی یک دنده ای بعضی وقت ها کوکب حق داره به جونت غر بزنه.
نیوشا لبخندی زد و همره ریحانه به راه افتاد . قسمتی از راه را هر دو سکوت کرده بودند و مناظر خزان زده اطراف را نگاه می کردند.
بالاخره ریحانه سکوت را شکست و گفت
_تو به خاطر موضوعی که راجبه احمد گفتم ناراحت نشدی.
ریحانه گفت _نه دلگیر شدم نه غصه می خورم بهتر فراموشش کنی حالا از علی برایم بگو.
ریحانه با ناباوری محبوبش لبخندی زد
_تازگی ها خدمتش تموم شده برگشته روستا .چند روزی اینجا می ماند و بعد بر می گردد شهر پیش عموش بره سره کار گفتم که جوشکاره
یوشا گفت
پس توام چند روز دیگه از اون دخمه نمناک نجانت پیدا می کنی

sorna
03-06-2012, 01:15 PM
زیحانه گفت
_وقتش که رسید همین کار را می کند . فعلا مدتی دیگه باید صبر کنیم تا دختر کوچیک زن بابام برود سر خونه و ندگی.
نیوشا گفت
_اما تو که گفته بودی اون از نظر سنی چند سالی از تو کوچیک تر است.
ریحانه گفت
_درسته ولی تا وقتی دخترش ازدواج نکرده و قالی که من برای جهزیه او می بافم تمام نشده زن بابام دل از من نمی کنه.
نیوشا با ناراحتی گفت
این واقعا بی انصافیه تو خودت دائم شعار می دی که نباید زیر حرف زور برم بعد خودت در برابر این همه بی انصافی ساکت نشستی
یحانه گفت
قضیه تو فرق داره
نیوشا نا خودآگاه به سمت چپ محل عبورشان نگاه کرد .میان درختان تنگ و پراکنده حصارهایی فلی نقرهای رنگی به چشمش خوردو گفت
_ریحانه اونجا کجاست ؟ویلاست؟
ریحانه کنار نیوشا ایستاد و گفت
_بله ویلایه ارباب با چند تا از آدم هایه پولدار اونجا بنا شده اون که حصارهای نقرهای داره ویلای اربابه پشت ویلا منظر چشم نواز دریا قرار گرفته.
نیوشا دست ریحانه رو کشید وگفت
_بیا بریم نزدیک محل سکنت اون ظالم راببینم.
ریحانه در حالی که به دنبال نیوشا کشیده می شد و گفت
_صبر کن دختر چقدر کنجکاوی به خرج می دی.این طورها خونه که نباید باعث کنجکاوی تو بشه. خودت هم تو همچین خانه ای بزرگ شدی.
نیوشا به نزدیک یه جاده رسید و گفت
_فقط می خوام ببینم ویلایه ارباب چطوریست.
ریحانه به همراه نیوشا از جاده گذشت و ملتسمانه گفت
_بیا برگردیم دیر می شه و به تاریکی می خوریم.
نیوشا خودش را به حصار رساند و گفت
_نگاه کن درش هم بازه بیا سرکی بکشیم.
ریحانه گفت
_نه نیوشا...نه دیگه داخل نمی رویم.
حسی مرموز نیوشا را به داخلویلا کشانید در را هل داد و آهسته گفت
_بیا تو فقط یک نگاه کوتاه.
ریحانه دست نیوشا را گرفت و گفت
_ببین نیوشا مردم حرفهایه وحشتناکی درباره این محیط می زنند.می گویند اینجا پاتوق جوان های قمار باز میخواست.همه جای باغ سگ درنده هست.
نیوشا گفت
_آدم هایه قمار باز داخل ساختمان هستند سگی هم اگر وجود داشته الان یکی باید جلوی در واق واق می کرد میریم. تا با چشم های خودمون ببینیم.
وبعد بدون توجه به ریحانه وارد شد جادهی شنی به جلو گام بر میداشت ویلای ارباب زیباتر ازآنچه که تصورش را می کرد بود حوضچه مرمرین همراه مجسمه های زیبایی از قو و پری در جای جای باغ به چشم می خورد نیوشا آهسته گفت
_می بینی ریحانه این ارباب چطور حق این رعیت ها رو بالا می کشه وبرای خودش بهشت می شازد. مردم بیچاره باید آب خوردشان را به هزار زحمت تامین کنند آن وقت اینجا آب فواره ها را بالا می رود هدر می رود.
ریحانه گفت
_برای بعضی ازاین رعیت ها ظلم این اربا کم هست یکی مثل پدر خودم حالا بیا تا کسی نیاده برگردیم.
نیوشا گفت
_چرا باید این همه تفاوت طبقاتی وجود داشته باشد .؟
ریحانه گفت
_همین جا همین است فکرنکن جایی که تو زندگی می کرد اختلافات طبقاتی وجود داشته رئیس و مرئوس بوده.
ریحانه گفت
_نکنه می خوای به دست شورشی ها بپیوندی.
هر دو از این تعبیر خندیدند که ناگهان صدایه ورود ماشینی به باغ پیچید.هردوهراسان به اطراف نگاه کردند نیوشا دست ریحانه رو کشید تا ما بین درختان پنهان شوند اما دیگر در شده بود ماشین سفید رنگ به آنها رسیده بود وجلوتر از آنها ترمز زد و متوقف شد ریحانه با ترس گفت
_خونه خراب شدیم بیا دختر فرارکنیم.
درب ماشین باز شد ارباب جوان پیاده شد و به سمت آنها رفت و با جدیت گفت
شما کی هستید؟با کی کار داشتید.ریحانه بادستپاچکی جواب داد
_ارباب ...ارباب در بازبود...دربا بود ما آمدیم...آمدیم ویلای شما را ببییم آخه...
صدای فریاد ارباب در فضا پیچید.
_شما غلط کردید که بدون اجازه من وارد ملک شخصی من شدید .چه چیز این ویلا برای 2رهگذر جالب است؟شاید هم اشیاه گرانقیمتش چشمتان را گرفته.
نیوشا با نارحتی گفت
_شما حق ندارید به ما تهمت دزدی بزنید.
ارباب که تازه متوجه حضور نیوشا شده بود با اولین نگاه به آن چشمای او را شناخت و گفت
_باز هم تو دخترک جسور به خودت اجازه گستاخی در برابر مرا دادی!مثل اینکه فراموش کردی دفعه قبل چطور جواب گستاخیت رو دادم.
با صدایه بلند باغبان را صدا زد
_قاسم...آهای قاسم کدوم گوری رفتی؟
از میان درختان پیرمردی سفید موی با صورتی پر از چین و چروک وقامتی لاغر و نحیف نمایان شد و در حالی که نفس نفس می زد گفت
_بله ارباب...بله...اینجا هستم.
ارباب با خشم گفت
_معلوم هست کجایی؟اینها چطوری وارد باغ شدند؟
قاسم نگاهی به آندو انداخت و گفت
_داشتم به درخت ها میرسیدم شاهرخ خان.
رباب که او را شاهرخ می نامید باعصبانیت فریاد زد
_اگر به جاه تو یه سگ جلویه در می بستم وظیفه اش رو بهتر از تو انجام می داد
چرا درباز مردک؟
قاسم سر افکنده گفت
_لابد خواهرتون که رفتند در را باز گذاشتند.
شاهرخ با همان عصبانیت فریاد زد.
_پس تو اینجا چکارهای؟معلوم هست چه غلطی می کنی.؟
قاسم گفت
_قربانت شوم گفتم که به درختها رسیدگی می کردم.ومتوجه...
شاهرخ حرف او را قطع کر وگفت
_این دو تا رو از باغ بنداز بیرون بعد خودت هم بیا دفتر آدم به دست و پاچلفتی تو تو این باغ نیاز نداریم.
قاسم از ترس بی کار شدنش التماس کرد.
_آقا شما به جان عزیزتان دم پیری من رو بی کار نکنیند.
در این فصل سرما بعداز40 سال خدمت خانوادتان و رسیدگی به این باغ حق نیست که به خاطر یک اشباه بیرنم کنید.
شاهرخ با عصبانیت گفت
_گریه زاری راه ننداز زودتر بیا دفتر اول این دوتا رو بفرست برن پی کارشان.
نیوشا گفت
_این بیچاره که گناهی مرتکب نشده که می خواهید این طورنادعادلانه تنبیه اش کنید.
نیوشا نگاهی به دست بام پیچی شده نیوشا انداخت و گفت
_پس تو دوست داری دوباره تنبیه بشی ومطمئنم می دنی با آدمایه دزد و یاغی هم چطور رفتار می کنم.
ریحانه وحشت زده خودش رو عقب کشید و گفت
_به خدا ما دزد نیستیم ارباب.
شاهرخ با عصبانیت گفت
_زود از جلوی چشم من دور بشید که بخاطر گستاخیتان تنبیه نشوید.
نیوشاگفت
_پس تکلیف باغبانتان چی می شود؟می خواید به خاطر کا رما اخراجش کنید؟؟؟شاهرخ نگاه عمیقی به او اداخت و گفت
_به خودم مربوطه حالا زود تر برو تا بلایی دوباره سرت نیاوردم برو.
ریحانه دست نیوشا راکشید وگفت
_بیا بریم...بیا دیگه.
نیوشا که با خشم شاهرخ را که هم چنان به او نگاه می کرد نگریست و سپس همراه قاسم به راه افتاد.
_آخه پدر آمرزیده ها آومدید اینجا که چه نان مرا سنگ کنید؟
حالا اگر اخراجم کنه سر پیری چه کارکنم؟این جوان کله شق هر کاری از دستش برمی آید.
نیوشا با ندامت و تاسف گفت
_ما را ببخشید قصد نداشتیم باعث آزردگی شما شویم .اصلا فکرش را نمی کردم که تا این حد بی رحم باشد.
قاسم در رابرای آن دو باز کرد وگفت
-تا هوا تاریک نشده برگردید روستا فقط دعا کنید اخراجن نکند.
ریحانه گفت
_مطمئنان شما مارو شناخته ایداما...شما که به خانواده های ما حرفی نمی زنید.
قاسم لبخند تلخی زد و گفت
_بروید ...یروید تاشب نشده...

sorna
03-06-2012, 01:15 PM
*****************
شاهرخ روی صندی نشسته بود وپاهایش را رو هم انداخته بود و در حالی که به صندلی اش تکیه داشت.سیگار می کشید .و به قاسم چشم دوخته بود.قاسم مقابل لو با درماندگی ایستاده و سر پایین بو شاهرخ دود سیگارش رابیرون داد و گفت
_خب بگو ببینم اون دو تا رو شناختی یا نه.
قاسم درحالی که سرش پایین بود گفت
_پدر این دو بینوا هم از رعیتهایه شما هستند این دو تا جوانی کردند کمی کنجکاوی کردند و آمدند داخل باغ اصلا مقصر من بودم حواس پرتی در را باز گذاشتم.
شاهر سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و گفت
_پس خودت پی به اشتباهت بردی حالا هر چی از اون دختره که نفاب داشت می دونی بگو.
قاسم گفت
_گفتم آقا پدرش از رعیتها ی شماست بیچاره...
شاهرخ حرفش را قطع کرد وبا نارختی گفت
گفتم از خود دختره بگو نه از پدرش
قاسم اینبار سرش را بالا کرد و به شاهر خ نگاه کرد وگفت
_من که زیاد تو روستایه بالا رفتو آمد ندارم اما زنم می گفت تازه از تهرون برگشته.یعنی بعد از مرگ مادرش با دایی اش راهی اونجا شده حالا هم بعد از 10سال برگشته.
شاهرخ مکثی کرد وگفت
_خیله خوب برو به کارت برس.
قاسم باتردید گفت
_یعنی اخراجم نمی کنید؟
شاهرخ از میان نگاه مار عسلی رنگش او را از نظر گذراند و گفت
_اگر دلت بخواد چرا که نه.
قاسم با دستپاچگی گفت
_نه آقا...نه...
شاهرخ گفت
_اما دفعه بعد بخششی در کار نیست و بدون معطلی اخراجت می کنم.خودت که خوب میدونی آدم با گذشتی هستم.این دفعه به خطر علاقه ای که پدرم به تو داشت.یک چیز دیگه نمی خواهد کسی در این باره چیزی بدونه فهمیدی؟
قاسم از شاهرخ تشکر کرد و اتاق راترک کرد.

sorna
03-06-2012, 01:15 PM
احمد لب حوض نشست مشغول شست وشوی دستهایش بود نیوشا که در پی فرصتی برای تنها بودن با او بود رفت به حیاط مقابل او ایستاد.
_می خواستم باهات صحبت کنم.
احمد سرش را بلند کرد و به نیوشا نگاه کرد و گفت
_در چه موردی؟
نیوشا گفت
_درباره خودمون می خواستم ات سوالی کنم و دوست دارم حقیقت رو از تو بشنوم.
احمد از جا برخاست و با تردید گفت
_خب بپرس
نیوشا گفت
_تو چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
احمد از سوال نابهنگام نیوشا یکه ای خورد و گفت
این چه سوالیه؟وبرایه فرار کردن بهسوال نیوشا به اتاق رفت.نیوشابا عجله به سمت او رفت مقابلش ایستاد و گفت
_چرااز جواب دادن طفره می ری؟
احمد گفت
_چرا طفره برم؟
نیوشا گفت
_پس جواب بده چرا می خوای ا من ازدواج کنی؟نگو به من علاقه داری چون دروغ می گی.
احمد سرش را پایین انداخت و کتمان حقیقت از کسی که همه چیز را می دانست احمقانه بود آهسته گفت
_تو درست می گی.
احمد انتظار داشت نیوشا عصبانی و ناراحت شود اما او گفت
_پس تو هم داری به خاطر رسم روسومات و حرف بزرگترها تن به این ادواج می دی.
احمد با تعجب نگاهش کرد و نیوشا ادامه داد.
_درسته من هم هیچ علاقه ای به تو و این وصلت ندارم فکر نکن شخص دیگری توی زندگی من است.
احمد گفت
_چاره ای غیر از این هم هست.؟
نیوشا گفت
_بله که هست این زندگی ماست من حاضر نیستم خوشبختی و آیندم رو با اطاعتهای احمقانه از بزرگترها و مهر سکوت بر لب زدن تباه کنم فکر میکنی چقدر می توانیم همدیگر را تحمل کنیم؟
احمد گفت
_منم دوست ندارم خوشبختی ایم تباه بشه و همه چیزهایی که تو گفتی را می دانم .اما از دست من کاری بر نمیآید چون نمی تونم در این باره با پدرم صحبت کنم.
نیوشا این بار با عصبانیت گفت
_چرا؟می ترسی؟آره تو آدم بزدل و ترسویی هستی.
احمد گفت
_صحبت ترس نیست اما اگر من بخوام مخالفت کنم...
نیوشا گفت
_اگه مخالفت کنی؟به دارت می کشند؟
احمد گفت
_ببین دختر عمو اگر من ساز مخالف بزنم پدرم فکر می کنه من حرف مادرم رو گوش کردم و به خاطر او هر کاری می کنم
نیوشا گفت
_پس درست حدس زده بودم. مادرت مخالف این وصلت است.اما من اگر جایه تو بودم و پای عشقم وست بود به خاطر او هر کاری می کردم.
احمد با دستپاچگی گفت
_منظورت ازعشق چیه نکنه فکر می کنی پای کس دیگه ای وسط است
نیوشا با عصبانیت بیشتری گفت
_احمد بس کن خیلی وقته چهره واقعیت رو نشون دادی و من فهمیدم تو عاشق دختر خالت هستی .حالا که عرضه ابرازاتت را نداری.خودم می رم و با پدرم و عم نصرالله صحبت می کنم نمی خوام عمرمم به پای مردی تلف بشه که تنوانسته احساساتش رو بیان کند و از عشقش حرف بزند.
احمد گفت
_تو قصد نداری از دختر خالم حرف بزنی.
یوشا با تمسخر گفت
_نتر س.من اصلا پای تو رو وست نمی کشم چون می دونم آنقدر بزدلی ه منکر حرفهات می شی ودرضمن من اینکار رو فقط بخاطر خوشبختی خودم انجام می دهم.حالا هم می تونی با خیال راحت بری و این خبر را به خاله ات بدهی.
سمیه که از پشت پنجره ناظره آنها بود از کوکب پرسید
_چی دارند به هم می گویند.
کوکب گفت
_به تو چه زن ؟اون دو تا نامزدند. ازحالا داری زاغ سیاهشون رو چوب می زنی.
سمیه گفت
_زاغ سیاه کدومه ؟معلومه نیست این دختره چی به بچه ایم گفت که رفت تو هم.
کوکب با تمسخر گفت
_اینقدر دلواپس بچه ات نباش .تحفه نیست. بچه هم نیست .واسه خودش مردی شده.
سمیه گفت
_نه تحفه نه بچه ولی می ترسم حریف سرکشی هایه این دختر برادرتنشه.
کوکب با جدیت گفت
_خوبه خوبه دیگه زیادی رویت رو زیاد نکن .نیوشا از سر پسرت هم زیاد هست.صد تا خواستگار بهتر از احمد داشت.
سمیه هم در پاسخش گفت
_ایکاش اون صدتا خواستگار همون موقع که احمد را داشتند نامش می کردند پیداشان می شد.
کوکب با ناراحتی گفت
_تو اجازه نمی دی این دو تا با هم زندگی کنند چون چشمت دنبال دختر خواهر بد ترکیبت است
سمیه هم در جوابش با دالخوری گفت
_دست شما درد نکنه حالا دختر خواهر من بد ترکیبه حالا هر چی هست هزار تا هنر داره و زبون دراز نیست.
بحثشان کم کم به جنگ تبدیل میشد که نیوشا وارد اتاق شد و باناراحتی گفت
_عمه من دارم می رم خونه.
کوکب با تعجب گفت
_خونه؟واسه چی؟
نیوشا با جدیت گفت
_من دیگه اینجا کاری ندارم.
کوکب گفت
_وایستا دختر ببینم چی شده؟نکنه با احمد حرفت شده.
نیوشا نگاهی به سمیه انداخت و بدون پاسخش را بدهد حلقه اش را درآورد و در برابر چشماهای تعجب زده کوکب و لبخند پیروزمندانه سمیه به همراه روبندش جلوی در گذاشت و آنجا را تر ک کرد.
از قید و بند رها شد .به سوی منزل رفت.

sorna
03-06-2012, 01:16 PM
صدایه فریاد اعتراض آمیز عبدالله فضای خانه را پر کرده بود نیوشا مشوش ا عاقبت کار به اتاق پناه برده بود. پشتش را به در تکیه داده بود و به جر و بحث ها گوش می داد. به خوبی می توانست چهره در خشم فرو رفته نصرالله را درآن حات عصبانیت تصور کند.
نصرالله با لحنی تند و اعتراض آمیز گفت
_این دختره دیوانه شده داره باآبرویه ما بازی می کنه اما تو که خوب می فهمی چرا به حرف دخترت گوش کردی؟چرا عقلت را دادی دست اون؟
عبدالله مثل همیشه با صدایی آرام گفت
_نه برادر نیوشا قصد بی آبرو کردن تو را ندارد . بامن کلی حرف زده به قول خودش دلیل آورده .حرفهایش زیاد بی راه نیست .حداقل مرا قانع کرد. نصرالله با همان لحن تند و برنداش گفت
_چی ؟قانع شدی؟بی خو کردی .بعد از این همه سال مرا معطل خود کرده اید. حالا قانع شده اید که پدرو دختر مرا بی آبرو کرده اید و بعد از این همه اسم این کاررو می گذارید خیرو صلاح نمی دانم چه هیزم تری به تو فروختم چه دشمنی با من داری که اینطور مرا به بازی گرفتی و قصد بی آبرو کردنم را داری.عبدالله با همان آرامش اولیه گفت
_چرا خونه خودت رو کثیف می کنی؟کدوم هیزم تر این دختره می گه من به احمد علاقه ندارم.
یک لحظه قلب نیوشا از حرکت ایستاد پدرش به او قول داه بود هنگام دعوا حرف آن دختره را به میان نکشد و عبدالله هوشیار بود و سر قول خودش ادامه داد.
_فکرش رو می کنم می بینم حق بال اونه تو این زندگی هایه بی سرو سامان تنها چیزی که باعث دلخوشی است علاقه اگر علاقه نباشد...
نصرالله حرف او را قطع کرد و گفت
این چرتو پرت ها چیه؟اصلا بگو ببینم تکلیف ما این وست چیه؟البته واسه پسر من دختر فراونه کافی لب تر کنم تا دخترشان رو بفرستند کنیزی احمد سر به راه نبوده یه مادرش باعث بهم خوردن این وصلت بوده و حسادت کزده .فکر نمی کنند کرم از دختر برادر من بوده فکر نمی کنند که دخترههوایی شده قرتی بازی اش گل کرده
نیوشا طاقت از کف داد و گفت
_من هوایی نشدم اما اگر می ترسید مردم عیب رو احمد و مادرش بگذارند می تونید هر جا می رید بگید که دختره هوایی شده چشمم دنبال کسه دیگه است.
نصرالله با خشم به طرف نیوشا رفت عبدالله فورا مقابل او ایستاد و گفت
_صبر کن برادر چه قصد داری؟
نصرالله که از خشم و غضب برافروخته شده بود و رو به انفجار بود گفت
_ولم کن ولم کن تا تربیتی را که تو از این دختر زبان دراز دریغ کردی من به او ارزانی کنم.اون رو همراه دایی قرتی اش راهی تهران کردی هرزگی و گستاخی را به جای تر بیت یادش بدهد...بفرمااین هم حاصلش...
نیوشا با ناراحتی گفت
_شما اجازه ندارید تهمت هرزگی بزنید اما گستاخیم زبان درایم چون در برابر رفتار شما چاره ای جز این نیست.
نصرالله خشمش رفت به جنون مبدل شت.عبدالله را به سویی هل داد و به طرف نیوشا رفت
وخشم و غضبش را بامشد و لگد بر سش فرود آورد کوکب فریاد زد
_ولش کن مرد ولش کن مرد او را می کشی.
عبدالله برخاست و به سمت نصرالله رفت و سعی کرد او را از دخترش دور کند .سمیه که تا آن لحظه ناظر ماجرا و در دل خوشحال بود به احمد اشاره کرد او هم جلو رفت و دست پدرش را گرفت و گفت
_ولش کن بابا من از خیر این دختر گذشتم اگر خودش هم به غلط کردن بیافته دیگه نمی بخشمش
حرف احمد آتشی در دل نیوشا به پا ساخت برای لحظه اب قو و قرار با احمد را فراموش کرد و تصمیم گرفت دست او را رو کند اما زود پشیمان شد بالاخره با پادرمیانی عبدالله و احمد و کوکب نصرالله کمی آرام گرفت نیوشا زیر مشت و لگد های نصرالله حسابی داغان شده بود شکاف دستش که بر اثر ضربه شلاق ایجاد شد بود بار دیگر سر باز کرد و خون از آن جاری بود ولی در حالی که سعی می کرد درد را از خود دور سازد اشک و غرورش رانشکند گفت
_برام مهم نیست اگر مرا بکشید لااقل از این زسمو روسومات پوچ راحت می شوم.
سمیه برای زخم زبان زدن به نیوشا گفت
_تو که از اول احمد رو نمی خواستی چر ا لال شده بودی حرفی نزدی؟
نیوشا به جای پاسخ نگاه پر از نفرتش را به احمد دوخت و سپس آنجا را ترک کرد و کوکب به جایه نیوشا گفت
_به هر حال این جریان به نفع تو تمام شد. اصلا همه اینها زیر سر تو . اون خواهر عفریته ات این دختر رو جادو کرده اید که لگد به بختش بزند.
صرالله به جای سمیه جواب داد
جادو جنبل کدوم آبجی اینها همه خرافاته این دختره معلومه نیست چه مرگش شده معلوم نیست کجا خودش را باخته حالا از ترس رو شدن قضیه از ازدواج می ترسه
بدالله این بار با عصبانیت گفت
_بس کن...بس کن...اینقدر به دختر من تهمت ناپاکی نزن .حتی حرمت برادریمان رو نگه نداشتی و هر چی از دنت در آمد ب ما انداختی .این همه سال احترامت رو نگاه نداشتیم که امروز این همه حرف از تو بشنوم و پاره تنم رو زیر مشت و لگدت ببینم.
نصرالله گفت
_مقصر تو هستی تو اگه می ذاشتی من به زور اینو سر سفره عقد می شندم و امروز اینجوری رو در رویه هم نمی ایستادیم.
عبدالله گفت
_نه ...دیگه نه با این اتفاقات که افتاده من خیلی چیزها را فهمیدم و حالا دیگه اجازه نمی دم دخترم زیر دست تو اون زنت و اون پسره ماشاالله خوش غیرتت .
نصرالله گفت
_داری طعنه می زنی؟داری می گی پسر من بی غیرته ؟
عبدالله گفت
_خب اگه داشت که نمی ذاشت بابای عصبانی اش دست روی یک دختر بلند کنه اگه داشت که اجازه نمیداد نامزدش تنهایی راه بیفته توی اون جاده خلوت که حالا این همه حرف و حدیت دنبال سر دختر پاک من باشه.
نصرالله گفت
پس بگو دلت از کجا می شوزه . ازحرف و حدیثهای اون اتفاق.
عبدالله گفت
_حرفه این چیزا نیست .حرف اینه که دخترم هیچ محبتی از شما ندیده به زندگی با پسر تو دل خوش بکنه حالا می فهمم...
نصرالله با عصبانیت گفت
_تف به تو اون دخترت من میرم دیگه پشت سرمم هم نگاه نمی کنم فقط فراموش نکن به خاطر یک دختر خودسر و گستاخ رشته برادری را از هم گسیختی.
سپس رو به نش و کوکب گفت
_یاالله یاالله راه بیفتید دیگه اینجا جایه ما نیست.
کوکب با تردید به عبدالله نگاه کرد و نصراللهکه تردید او را ترک آنجا دید با جدیت گفت
_برو خواهر هر زمان که آمدی قدمت روی چشم همیشه به روی سرم جا داری

sorna
03-06-2012, 01:16 PM
هرچند که بعد از آن طوفان به پا شده آرامشی عمیق در دل نیوشا به پا شده بود اما موج شایعات نادرست و تهمتهایه ناروا و بحپ های که در مورد برهم خوردن نامزدی نیوشا به گوش عبدالله می رسید او را نگران و مشوش ساخته بود چهار روز ا رفتن کوکب گذشته بود و نیوشا تازه پی به ارزش عمه اش برده بود.

عبدالله از گریه نیوشا که سکوت را شکسته بود عبدالله ا اتاق خارج شد. نیوشا داخل آشبزخانه سر به زانوانش نهاده بود و می گریست . عبدالله با دیدن دست هایه آغشته نیوشا به خمیر در ظرف خمیر همه چیز را دریافت. نان تمام شده بود و نیوشا سعی کرده بو بود خودش خمیر کند و نان خانه را تهیه کند اما چون سر رشته ای از آن نداشت خمیر خراب کرده بود و به خاطر ناشی گریش دل شکسته و غمگین می گریست .عبدالله با درماندگی به آن صحنه نگاه می کرد چه می توانست بکند؟ناگهان فکری از سرش گذشت و آنجا را ترک کرد . از خانه خارج شد یک راست به سراغ ریحانه رفت او داخل حیاط مشغول پهن کردن لباس ها بود . با دیدن پدر نیوشا آخرین لباس را هم روی بند انداخت . به سمت او رفت و گفت
_سلام عمو جان چه عجب از این طرفا.
عبدالله جواب سلامش را داد و گفت
_بفرماید داخ جلوی در بد هست بابا توی اتاق است.
عبدالله با تردید گفت
_راستش...راستش می خواستم زحمتی به خودت بدهم.
ریحانه لبخندی زد و گفت
_این حرفا چیه کاری اگر از دستم بر می آید بگویید.
عبدالله گفت
_حتما می دانی کوکب رفته.
ریحانه برای راحتی عبدالله گفت
_بله نیوشا همه چیز رو برام گفته.
عبدالله با خود اندیشید ((نیوشا هم حرفی نمی زد بالاخره خبرش با کلی شایعه به گوشش می رسید.))
ریحانه او را از افکارش بیرون آورد و گفت
_نگفتید چه کاری از من ساخته است؟
عبدالله ادامه داد.
_راستش نانمان تمام شده مثل اینکه نیوشا سعی داشته خمیر کنه خراب کرده .من هم که از این کارها چیزی نمی دانم که کمکش کنم . نشسته پای ظرف خمیر و گریه می کنه . می خواستم ببینم می توانی کمکمان کنی؟
ریحانه از حیاط خارج شد و گفت
_حتما ...حتماعمو.
قدم به آشپزخانه که گذاشت نیوشا دست از گریه کشیده بود و عاجزانه به طرف خمیر نگاه8 می کرد.
ریحانه از دیدن آن ظرف پر ازآب لبخندی زد و گفت
_به به ...می بینم که کم کم داری نونوا می شی.
نیوشا با تعجب از حضور ناگهانی ریحانه گفت
_تویی؟
و بعد دستهایش را که آغشته به خمیر بود به سمت او گرفت و گفت
_می بینی ریحانه چه گندی زدم .همین طور که عمه کوک می گفت من به هیچ دردی نمی خورم عمه حق داشت آنقدر بر سرم نق بنه .وای ریحانه فکر می کنم اشتباه بزرگی مرتکب شدم حداقل این فقط به فکر خوشبختی خودم بودم.
ریحانه کنار او نشست و با الحنی تسلی جویانه گفت
_فقط بخاطر اینکه خمیر رو خراب کردی این حرف رو میزنی و از سر عقایدت برگشتی ولی بهتره این را بدانی آدم در امر ازدواج باید تنها به فکر خودش باشه و همسر آیندت تو فکر می کنی اگر قبول می کردی که با احمد ازدواج کنی فکر می کردی با این بی علایقی که به هم داشتین چکر دوام می آوردی؟زندگیت تباه می شد و باعث اختلاف و ناراحتی بین دو خانواده می شدی.
نیوشا گفت
_مگه حالا کم باعث اختلاف دو خانواده شدم؟بیچاره پدرم همه فامیل از او رو برگردوندن.
ریجانه گفت
_اشتباه نکن اگر با احمد ازدواج می کردی وبدبخت می شدی پدرت بیچاره میش د. حالا با داشتن داشتن دختری خوشبختی است.حالا بلند شو تا خرابکاری هات رو درست کنیم.
ریحانه کنار ظرف خمیر نشست نیوشا با تردید نگاههش کرد و او گفت
_بلند شو ...بلند شو دیگه همه چیز درست می شه حداقل این خمیر با کمی آرد راست راستی خمیر می شه
وبا شوخی گفت
_دست بجنبون دختر دست بجنبون .
نیوشا که با حرف های ریحانه آرام گرفته بود لبخندی زد و با سرعت از جا برخاست و به کمک هم خمیر را درست کردند در آخر ریحانه پارچه تمیز رو ظرف انداخت و گفت
_خب حالا خمیر می مونه تا ور بیاد فکر کنم تا آخر های شب بتونیم نون بپزیم.
هر دو خندیدند . نیوا در حالی که دستهای ریحانه آب میریخت گفت
_نمی دونم چطور باید از تو تشکر کنم .
ریانه دستهایش را با گوشه دامنش خوش کرد و گفت
_تو عالم دوستی تعارف نکن خب من دیگه میرم برایه پختن نون می آم فعلا خداحافظ.
ریحانه هنوز قدم به اتاق نذاشته بود که زن باباش با نارحتی گفت
_معلوم هست کارت رو ول کردی کجا رفتی؟
ریحانه گفت
_رفته بودم تا به نیوشا کمک کنم.
زن باباش جواب داد.
_بی خود کردی اصلا با اجازه گرفتی.
ریحانه گفت
واسه کمک کردن به دوست و آشنا اجازه نمی خواد
زن باباش صداش رو بلند کرد و گفت
_با اون دختره گشتی زبون دراز شدی مگه نمی بینی مردم چه حرف های افتضاحی پشتش می زنن نمی دانی مردم چه حرف هایی می زنند . می ری آنجا تا واسه تو هم حرف درست کنند و ما را بدنام کنی!
ریحانه گفت
_مردم چی گفتند؟
زن باباش چند قدم جلوتر آمد با عصبانیت گفت
_می گویند تو جاده باغ اربا و دو سه تا مشاورش قرار می گذاشته و ...واسه همین عبدالله نامدی را بهم زده.دختره دختر نیست.
ریحانه با نارحتی گفت
_مردم بی خود کردند من می دانم که نیوشا از گل پاک تر است درضمن این نیوشا بود نامزدی را بهم زد چون از اون پسره ریاکار و بچه ننه متنفر بود.
زن باباش گفت
_من کاری به این کارها ندارم .تو هم حق نداری پایت را بگذاری اونجا.
ریحانه با جدیت گفت
_باید برم چون می خوام توی پختن نان به نیشوا کمک کنم .خودت هم خوب می دونی اگه بابا را بیاندازی به جانم دیگه دست به قالی نمی نم.

sorna
03-06-2012, 01:17 PM
آخرین فصل هایه سال با بارش شدید ترین می رفت که به پایان برسد .عبدالله نگاهی مظطرب سقف اتاق را که چکه می کرد از نظر گذارند و گفت
_باید یه جوری جلو ریزش باران رو بگیرم تا امشب سقف خانه ریزش نکنه.
نیوشا گفت
_زیر این بارون چطور می خواید این سقف شیروانی را درست کنید؟
عبدالله کلاهش را روی سرش گذاشت و گفت
_فعلا باید جلوی نفوذ آب رو بگیریم وقتی هوا بهتر شد یک تعمیر کلی لازم تو فقط بیا نردبان را نگاه دار تا من نگهی به آن بیاندازم فقط خودت رابپوشان.
نیوشا به همراه پدرش از اتاق خارج شد . باران شدت می بارید وسطح حیاط کاملا گل آلود شده بود صدای شر شر بارن تمام فضا را پر کرد و هوا بشدت سوز داشت .عبدالله از وسط حیاط گل آلود به سرعت رد شد و نردبان را ازگوشه آغل خالی گوسفند کوکب برداشت و همراه خود آورد .آن را به شیروانی تکیه داد و بالا رفت. نیوشا زیر باران رفته رفته خیس می شد عبدالله نگاهی به سطح شیبدار بام کرد و ترکی که موجب نفوذ آب به سقف یرین می شد را پیدا کرد .رو به نیوشا کرد و گفت
_برو ت آغل گوسفند همان گوه کنار یک نایلون برگ هست ورش دار بیار.
نیوشا برایه یافتنه آنچه پیچیده بود با دست جلوی بینی ا ش را گرفت و در تاریکی به دنبال نایلون گشت.آهسته قدم بر می داشت تا مبادا زمین بخورد . بالاخره نایلون را پیدا کرد اما قبل از اینکه آن را بردارد صدای مهیب گرومب و فریاد ناله وار پدرش او را هراسان و مشوش به حیاط کشاند . پله پوسیده نردبان تحمل وزن پدرش او را هراسان و مشوش به حیاط کشاند پله پوسیده نردبان تحمل وزن عبدالله را نداشته سعی کرد او را ا روی زمین و میان گل و لای بلند کند بغض درهمان حال گفت
_بابا...بابا...چیزیتون که نشد؟
عبدالله سعی کرد به کمک نیوشا برخیزد اما از دد فریادش به هوا برخاست .
_وای...وای...مثل این که پام شکسته نه...نه دختر تو نمی تونی مرا بلند کنی برو...برو دنبال کسی ...برو کمک بیار.
نیوشا با دستپاچگی از جا برخاست و در حالی از حیاط خارج می شد که از لباسهایش آب می چکید بعد از لحظاتی با تعدادی همسایه برگشت.
*******************
شکسته بند در حالی پای عبدالله را آتل بندی می کرد که ناله هایش فضا را پر کرد بود و نیوا به آرامی می گریست شکسته بند تجربی روستا گفت
_باید بری شهر تا پات رو گچ بگیرند فکر کنم استخوان پایت بدجوری شکسته و احتیاجبه عمل داری .از دست من کای بر نمیآید فقط آمپول مسکن بهت تزریق می کنم تا کمی برنمی آد ساکت کند.
عبدالله ناله وار گفت
_هر چی سنگه دم پا لنگه توی این فصل زمستون توی این فصل بی کاری هرچی پس انداز داریم باید خرج این پای شکسته ام کنم.این طور هم تو می گویی باید کلی هم قرض کنم...آخ...آخ...
دکتر گفت
_خدا بزرگه به هر حال هر چه زود تر برو شهر چطور دیشب اینهمه درد رو تحمل کردی
عبدالله گفت
_دیگه عادت کردیم آنقدر درد ها را کشیدیم که پوستمان کلفت شده .
شکسته بند گفت
_این درد فرق داره درد استخون حسابی خرد شده.
وبعد آمپول مسکن را برای تزریق آماده کرد.
در همین هنگام در منزل نصرالله بین خواهر و برادرجنگ لفضی بر پا بود نصرالله با عصبانیت گفت
_باز راهآفتادی که چی؟
کوکب پاسخ داد.
اینگار نشنیدی مردم چی می گن دیشب عبدالله از نردبون افتاده پاش بدجوری شکسته
نصرالله پوزخندی زد و گفت
_داره تاوان کارهایش رو پس میده مگه او کمر مرا نشکست؟
کوکب با تعجب گفت
_عبدالله ؟عبدالله کمر تو رو شکست؟
نصرالله گفت
_همون موقع عوض این یه سیلی بزند تو صورت دختر و مر بگیرجانب مرا بگیرد حق به اون دختر داد رسمو روسومات رو کنار گذاشت کمر م شکست آبروم تو روستا رفت
کوکب گفت
_عبدالله نمی تونست تنها فرزندش که یادگار زنش است به زیر بار کتک ببند در ضمن اون کسی که آبرویش باشه عبدالله است نه تو زن تو به دروغ تو روستا پر کرد که مشاوران ارباب به نیوشا تجاوز کردند و نیوشا دختر نیست ؟گوسفندام رو هم می برم فردا بر میگردم.
نصرالله مصرانه گفت
_لازم نکرده غصه اونو بخوری دختر زبون درازش همه فن حریفه.
کوکب گفت
_زبون داره ولی دست و پا نداره این کار رو بکنه.
نصرالله با لجاجت گفت
_اگه رفتی دیگه برنمی گردی دیگه جایی پیش من نداری.
کوکب نگاهی به نصرالله انداخت دلش برای سکوت عبدالله تنگ شده بود از طفی دلش برای زبان درازی هایه نیوشا و از پشت چشم نازک کردن سمیه و ریا کاری های احمد به دنبل بهانه ای میگشت که برود نز عبدالله این که دل برادر بزرگش را بشکند.حالا فرصت پیش آمده بود اما نصراله دست از یکدندگی و لجاجت برنمی داشت و او هم طاقتش تمام شد و با لحنی نصیحت گویانه گفت
_از این همه لجبازی و یکدندگی دست بردار و دت ر از این کینه و نفرت پاک کن عبدالل به تو که بزرگش هستی تیاز دارد.
سعی نکن با این حرفها مرا خام کنی اگر مرا بزرگتر خودش می دانست که نمی ذاشت دختر ش تو رویه من باایستد .بعد پیش قدم به آشتی شوم تا انگشت نمایه مردم شوم می خوای فردا همه بگویند نصرالله به غلط کردن افتاده؟
کوکب سری با تاسف تکان داد بحث بیش ازآن بی فایده می دانست و بعد گفت.
باشه من میرم اگه خواستی در خونه ات رو به روم باز نکن ول بدان ارت اشتباه ات.
و بعد از گفتن آخرین نصایح به نصرالله آنجا را ترک کرد زمانی که به خانه نصرالله رسیده بود نیوشا با چهرهای درهم کشیده در غم نشسته شکسته بند را بدرقه می کرد. نیوشا با دیدن کوکب مثل همیشه با نگاهی خشک به او خیره شد بود .اما کوکب مثل همیشه با نگاهی خشک به او خیره شده بود. کوکب به او نگاه می کرد و میدید در آن مدت چقدر ضعیف شده است با لحن همیشگی گفت
_چیه چرا ماتت برده دختر؟نکنه روح دیدی.
شنیدن صدای کوکب صبر و قرار را از او گرفته بود و ناخودآگاه به سمتش دوید کوکب با لبخندی او را درآغوش کشید نیوشا گریه را سر داد کوکب گفت
_نکنه اشتباه می کنم و تو اون دختر جسور و زبان دراز و محکم برادر من نیستی!خیلی خب خیلی خب دختر خجالت نمی کشه این طور گریه می کنه.
نیوشا محکم تر او را به خود می فشرد و حالا می فهمید در پس آن چهره سرد قلبی مهبان نهفته است قلبی که کنجی از آن مامن او و پدرش می باشد کوکب را بس کن نیوشا من آمدم همه کارها را بسپار به من.
_خیله خب گریه نکن من آمدم همه کار ها را بسپاربه من.
واین اولین باری بود که کوکب او را به اسم صدا می کرد .
همان طور که شکسته بند گفته بود استخوان رون عبدالله شکسته بود و برای بهبود احتیاج به جراحی داشت کوکب برای خرج برادرش تنها سرمایه های خود را به چوب حراج زد و همان تعداد کم گوسفندانش را فروخت تا خرج جراحی و بیمارستان را بپردازد.
بعد از جراحی دکترمعلج به کوکب گفت
_عبدالله تا آخر عمر لنگ می زنه کارهای سخت و سنگین برایش ممنوع می باشد این دو مطلب آخر کوکب را سخت نگران آتیه اش ساخت.
**************************
نیوشا گاهی اوقات فکر می کرد در کابوسی هولناکی قرار گرفته است که هیچ راه فراری ندارد ازآن و جود ندارد .از بعد از این که عبدالله دچار شکستگی پاشده بود روزهایشان در فقر و تنگدستی سپری می شد 4راس گوسفند کوکب به علاوه اندک اندوخته عبدالله خرج مداویش شد و حالا نیوشا طعم تلخ زندگی فقرانه به خوبی می چشید او هرگز تصور چنین روزهای سختی را نداشت.
اردیبهشت ماه هم به پایان رسید ه بود اما پای همچنان درگچ بود . فصل میوه چینی و کار روی زمین های کشاورزی به پایان رسیده بود اما عبدالله ناچار و درمانده وعلیل کنج خانه غصه روزیش را می خورد که کوکب آستین های همتش را بالا بزند و اسم خودش و نیوشا را برای کار در باغ بنیسد چون زن بودند نصف حقوق مردا را دریافت می کردند برای هم کوکب مجبور شد برای گذراندن زندگی اسم نیوشا را هم بنویسد و ازنیروی او هم استفاه کند.نیوشا هرگز تصور کار در باغ رعیتی را نمی کرد برای او که در رفاه بزرگ شده بود کار سخت و طاقت فرسایی بود بود. اما به خاطر پدرش سعی می کرد خود را از خود راضی نشان ندهد درست همان زمان بود که ؛آن ندای درونی پوزخند زد و خودش را آدمی خوش باور و خوش خیال دانست. 1هفته از کار در باغ می گذشت او هم باتنی خسته و کوفته سر بر بالش می گذاشت و صبح به سختی از خواب بیدار می شد پوست لطیف و زیبایش به خار گرد غباری که روی میوه ها نشسته بود وسم موجود برآن ها و برخورد با شاخ برگ درختان زخمی زبر و خراشیده شده بود .هفته2 کار در باغ بی انتهایه ارباب را شروع کرد که سرو کله ارباب پیداشد.به همراه 2مباشر ینش در باغ قدم می زد. هم از لطافت هوای بهاری استفاده می کرد و هم تلاش میوه چینها و برداشت محصولات را نظاره می نمود که با دیدن صحنه غیره منتظره بر جایش میخکوب شد یکی از مباشران با دیدن شاهرح در آن حالت گفت
__اتفاقی افتاده شاهرخ خان؟
شاهرخ بدون اینکه نگاهش را زا آن صحنه بردارد گفت
_نه چیزی نشده شما بروید قسمت های دیگر باغ من بعد می آیم.
2مباشر با تعجب از او شانه بالا انداختند و رفتند آنچه لابهلای شاخ و برگ درختان یده بود چشم سیاه دخترک جسوری بود که 3بار آن را از ورا نقابش دیده بود و هر بار لرزه بر وجودش افکنده بود آهسته جلو رفت و از فاصله ای نه چندان دور در حالی که عینک آفتابی اش را برمی داشت و شاخه مزاحم درخت را خم می کرد به تماشای او ایستاده .تمام چهرهاش زیر نور خورشید چون فرشته ای می درخشید و این اولین باری بود که می توانست او را بدون نقاب ببیند.آثار خستگی در صورت زیبایش موج می زد و تلاش داشت گیلاسی را که بر شاخه درخت تنها بود جدا سازد اما تلاشش بی فایده بود زیر لب گفت
این هم سهم گنجشکها
و بعد آهسته روی زمین نشست .دامنش به زیبای روی زمین پهن شد خودش را زیر سایه درخت کشید خودش را زیر سایه درخت شید و با دستمال عرقهایش را پاک کرد و به جعبه گیلاس چشم دوخت ناگهان احساس کرد کسی او را زیر نظر دارد .با یک حرکت به سمت جایگاه شاهرخ چرخید و شاهرخ سریع تر ازآن شاخه را ول کرد و خودش را مخفی کرد . نیوشا از جا برخاست جعبع گیلاس را به زحمت لند کرد و به سمت دیگری رفت در حالی که شاهرخ با عجله بدون بازرسی کل باغ راتمام کند آنجا را ترک کرد.

sorna
03-06-2012, 01:17 PM
قاسم داخل محوطه مشغول آبیاری بود که فریاد شاهرخ که اورا صدا میزد دست از کار بکشد و با عجله خودش را به رساند شاهرخ تازه از راه رسیده بود و کنار ماشین در انتظار قاسم ایستاده بود قاسم نفس زنان مقابل او ایستادو گفت
_بله ...بله ارباب اتفاقی افتاده؟
شاهرخ گفت
_می خوام برایم کاری انجام بدهی.
قاسم گفت
شما امر بفرمایید آقا
شاهرخ گفت
_گفتی پدر اون دخترک را می شناسی؟
قاسم که منظور او را از دخترک را نفهمیده بود با تعجب گفت
_کدوم دخترک قربانت شوم؟!
شاهرخ با بی حوصلگی گفت
_همان دخترکی که سال گذشته بی اجازه وارد باغ شد
.قاسم گفت
_کدوم یکی آقا؟
شاهرخ با عصبانیت گفت
_همان یکی کهنقاب داشت.
قاسم گفت
_بله ...بله فهمیدم آقا .خب حال من باید چی کار کنم.
شاهرخ ادامه داد
_می دانی که خانم به یه مستخدم نیاز داره بعد از مرگ زینت کسی پیدا نشده جایش را بگیرد .می خواهم بری هر جور شده بابای اون دخترک رو راضی کنی بیا ری اینجا؟
قاسم تعجب زده گفت
_اما آقا دختر عبدالله آنقدر نازک و نارنجی و...
شاهرخ حرف او را قطع کرد و گفت
_نازک و نارنجی که تو باغ گیلاس میوه چینی می کنه؟همین حالا میری می خواهم تادو زوز دیگه اینجا باشی.
قاسم گفت
_آخه ارباب ممکنه راضی نشه آخه...
شاهرخ حرف او را قطع کرد و گفت
_ازحقوق مزایای اینجا تعریف کن تا می تونی با آب و تاب از اینجا صحبت کن.
قاسم گفت
_آخه قربانت شوم بحث حقوق و مزایا که نیست بحث سر این است که...
شاهرخ حرف او را قطع کرد و با بی صبری گفت
_همین که گفتم زود برو.
قاسم با درماندگی گفت
_اگه راضی نشد ؟
شاهرخ با جدیت گفت
اگر راضی نشد حکم اخراجت رو میزه بیا رش داره برو پس سعی کن پدر دختره رو راضی کنی راستی وای به حالت اگه بفمم من چنین تقاضایی کردم زودتر برو...زودتر یادت نره پس فردا که بر می گردی دختره هم همرات باشه
قاسن با ناچاری گفت
چشم سعی خودم رو می کنم
-در حالی که از او فاصله می گرفت زیر لب گفت
_ ای خدا چی کار کنم؟معلوم نیست واسه دختره چه نقشه ای بیچاره کشییده اگر نیاوردمش اخراج می شم اگر بیاورمش ممکنه بلایی سرش بیاد و من عمری شرمنده او و خانواده اش باشم.
دایا خودت کمکم کن
درهمان حال شاهرخ لبخندی بر لب نشاند و گفت
_کاری می کنم که گستاخی و جسارتت را فراموش کنی فریاد ارباب گفتنت همه جارو پر کنه.
*********************

قاسم که پشت حصارهای منزل عبدالله رسید با تردید به حیاط نگاه کرد. نمی دانست چه بهانه ای برای حضورش به آنجا بیاورد سالها بود که پایش را به منزل عبدالله نگذاشته بود و گهگاهی در روستا عبدالله را می دید و با یک سلام و احوال پرسی ساده از کنارش می گذشت.
بالاخره با یاد آوری هایه تهدیدات شاهرخ دلش را به دریا زد ویاالله گویان وارد شد .باصدای او کوکب به حیاط شتافت و بادیدن قاسم کمی تعجب کرد و گفت
_سلام عمو قاسم از این طرفا نکنه راه گم کردی ؟
قاسم به زور لبخندی زد و گفت
_سلام عمو جان .من همیشه به یاد شما هستم آمدم احوال پرسی عبدالله حاش چطوره؟
کوکب به خیال اینکه قاسم از حال و روز عبدالله خبر دارد و برای عیادت از او آمده بالحنی اندوه باری گفت
_ای بابا همینطور خونه نشینه دیگه یه گوشه نشسته به پایه لنگش نگاه می کنه. و واسه از کار افتادگی اش غصه می خوره.
قاسم که از همه جا بی خبر بود و حالا علتی برایه حضورش پیدا کرده بود نف راحتی کشید و گفت
_خدابزرگه غصه نخور.
کوکب به او تعارف کرد به منزل برود و او همراه کوکب وارد اتاق شد عبدالله گوشه ای نششسته بود وپایه معیوبش را دراز کرده بود .باورد قاسم عبدالله خواست از جاش برخیزد که قاسم دستش را بر روی شانه او گذاشت و گفت
_راحت باش عمو جان.
عبدالله سر جایش نشست و گفت
_چه عجب از این طرف ها.
قاسم درحای که از دروغ هایش نارحت بود گفت
_شنیدم زمین گیر شدی زود تر از اینا باید می اومدم عیادت.
عبدالله با اندوه گفت
_ای عمو...ای...هرچی سنگه دمه پایه لنگه ومی بینی چه بلایی سرم اومده آدم کارگر به تندرستی نیاز داره این هم خدا از ما گرفت .آخر عمری باید بشینیم کنج خونه و از دسترنج خواهر دختر جونم شکم رو سیر کنم روزم رو بگذرونم.
قاسم گفت
_خدا خودش کذیمه حتما حکمتی در کار بوده .
عبدالله گفت
چ_چه حکمتی عمو قاسم چه حکمتی؟کفر نمی گم اما چرا هر چی بدبختی است نصیبه ما آدم های بیچاره می شه .این بدبختیها چه حکمتی داره؟
قاسم کمی مکث کرد و گفت
_من و تو از اول بی خبریم اما نباید دست رویه دست گذاشت به هر حال باید فکری برای بعد بکنی.محصولات باغ تموم بشه زنها بی کار می شوند .خودت میدانی ارباب واسه کارویزمین ها از کارگرزن استفاده نمی کنه.
عبدالله گفت
_همه غم و غصه من همینه.
کوکب سینی چای را مقابلش گذاشت و گفت
_تا اون موقع خدا بزرگه.
قاسم گفت
_بله خدا همیشه بزرگه اما از قدیم گفتند از تو حرکت از خدابرکت.
عبدالله غم دلش تازه شد و گفت
_تو می گی چه خاکی بر سرم کنم.
کوکب وقتی دید قاسم دل نگرانی هایه برادرش را بیشتر کرده با ناراحتی گفت
_عمو جان این بدبخت به اندازه کافی غم و غصه داره فکر آینده داره مثل خوره افتاده به جونش شما در عوض این که امیدوارش کنید بیشتر به فکرش می اندازید .
قاسم گفت
_منظوری نداشتم .راستش منهم اومدم عیادت هم اومدم به این دل نگرانی ها خاتمه بدم.
بدالله و کوکب هردو هم زمان گفتند
_چطوری؟
اسم با کمی تردید گفت
_راستش تو ویلایه اربا به یه خدمتکار نیاز دارند کارش هم ثابت است اگر دوست داشته باشید.
عبدالله با دلخوری گفت
_نه...نه...نه...عموقاسم بعد از این همه عمر یعنی می گی خواهرم رو بفرستم کلفتی ارباب اون هم بخاطر من و نیوشا اگرم می بینی کوکب اینجاست فقط بخاطر من و دخترم .4 تا راس گوسفندی رو داشت به خاطر من فروخت حالا هم هر جا که بره خونه هر کدوم از برادرهاش رو که بزنه قدمش روی چشمامون جا داره.
قاسم گفت
_بله حرفهات درسته اما من منظورم دخترت بود نه کوکب.
کوکب معترضانه گفت
_چی نیوشا؟!نه من اجازه نمی دم دختر جون بیاد تو اون خونه معلوم نیست چه کسی رفت و آمد نداره و چه خبر ها هست.
قاسم گفت
_-من همه عمرم رو تو این ویلا گذروند همه این حرفها شایعه است اونجا امن و امان است و از اتفاقای که مردم در موردش 2تا خدمتکار زن دیگه هم ائنجا کار می کنند کارش هم آنقدر سخت نیست اما دائمی است حقوق خوبی هم داره.
بدالله گفت
قرار نیست تمام عمرم رو به علیل بمونم .من نمی خوام دخترم عمرش رو به کلفتی تموم بشه.
قاسم گفت
_خدا اون روز رو نیاره علیل بشی ولی آدم از آیندشم هم خبر نداره.
عبدالله گفت
_همین ک کار روی زمین ها شروع بشه من هم از جا بلند می شم.
قاسم گفت
_انشاا...اما از نظر من اینه که دخترت رو بفرستی اونجا اگر انشاا...وقتی سر کار اون وقت برگرده.
کوکب و عبدالله نگاهی رد وبدل کردند و قاسم که متوجه تردید آنها شد گفت
_من خودم اونجا مواظبش هستم فقط شما زودتر تصمیم بگیرید . این کار کار خوبیه و ممکنه خدمتکار ها و خدمه ویلا یکی رو معرفی کنند.تا به حال هم دو سه نفری اومدند اما خانوم بزرگ از هرکدوم ایرادی گرفته
رکب پرسید
_تو مطمئنی اونجا واسه یه دختر جون امنه؟
قاسم دردلش جواب منفی داد ولی به کوکب گفت
_بله مطمئنم.
عبدالله گفت
_ما باید فکرامونو بکنیم باید بانیوشا صحبت کنیم خودت خبر داری چقدر ناز پرورده اردشیر است.
قاسم گفت
_اون دختر فهمیده ای هست موقعیت تو رو درک می کنه من امشب تو ده هستم فردا صبح باید برگردم اگر راضی شد فردا با من راهیش کنید.
پس چایش را خورد و بعد در حال ی که دچار عذاب وجدان شده بود دعا می کرد این کار ختم به یر شود آنجا را ترک کرد
نیوشا که ازاتاق دیگر تمام حرف ها راشنیده بود دچار اندوه شد . اصلا فکرش را نمی کرد روزی در باغ رعیتی و روز دیگر در کلفتی ارباب رو بکند این موضوع سنگین و قابل هضم بود. او که در جایی زندگی کرده بود که بهترین غذاها بهترین لباس ها را را پوشیده بود و درچمع افراد سرشناس حضور پیدا کرده بود اما با یادآوری انکه او دختر عبدالله است و حال فعلی اش پای شکسته پدرش و از گذشته گی پدرش دیافت
((دریافت باید بازمان زندگی کند نه با گذشته قشنگ و غیر قابل بازگشتم.من باعث تمام این مصائب شدم من نخواستم با احمد ازدواج کنم اگر روی حرف عمو نصرالله حرف نمی زدم حالا به ما کمک می کردند من از این کارم پشیمانم نیستم و تا آخرش ادامه می دهم))
بار دیگر صدای کوکب راشنید می گفت
_اگر صلاح بدونی من بجای این دختر برم سر کار من که نمی تون به خودم اجازه بدهم این دختر جوون رو بفرستم اونجا .
قبل از اینکه عبدالله پاسخی بدهد نیوشا در اتاق را باز کرد و با اطمینان گفت
_نه عمه جان شما خیلی در حق من و و پدرم دیگه نمی تونیم خودمون اجازه بدهیم به خاطر ما کلفتی ارباب رابکنیدهمانطور که پدرم گفت شما در منزلهر کدوم از عموها را بزنید قدمتان را روی چشمهایشان می گذارید حالا هم اجازه بدهید که من برم زیر بار سرزنش فامیل کمرخم کنه.
قاسم با اندوه سرش را پایین انداخت و کوکب رای این که اشکهایش رانبیند اتاق را تر کرد .

sorna
03-06-2012, 01:17 PM
صبح روز بعد چشم گریان کوکب و دل شکسته عبدلله بدرقه راه او شد و او همراه قاسم آنجا را ترک کرد.
نیوشا همراه قاسم وست سالن بی نظیری ایستاده بودو بانگاهی کنجکاو اطراف را می نگریست .مبلمان و کارهایی چوبی سالن تماما از چوب آبنوس تهیه شده بود .کف سالن با فرش دست باف ایرانی مفروش شده بود .دیوار ها با تابلو های نقاشان معروف معزین شده بود درها پنجره ها با پرده هایی حریر و روکش مخمل زرشکی تزئین شده بود و تمام وسایل مبل و بوفه ها و لوستر ها بهترین در نوع خود بودند. در اطراف سالن 4 در به چشم می خورد و در اتنهایی سالن پله هایی چوبی باحالتی مارپیچی طبقه هم کف را به طبقه بالا متصل می کرد .نیوشا با آن که در پایتخت ودر منزل زیباییدایی اش زندگی کرده بود. هیچگاه چنان سالن بزرگ و وسایل نفیس ندیده بود .درحال بررسی آنجا بودکه یکی از درها باز شد .زنی نسبتا چاق و بلند قد با موهایی طلایی رنگ و آرایش داده سالن شد.80 سال به نظر می رسید و سعی کرده بود گردن چروکیده اش را زیر گردنبند های مرواریدش پنهان سازد. لباس زرشکی خوشرنگی به تن داشت و با سن و سالی که ا او گذشته بود هنوز قدرت و جذبه در چهر اش فریاد می کشید .نیوشا در خود ترسی غریب ازآن زن حس کرد .او با دیدن نیوشا خطاب به قاسم گفت
_این همون دختریست که صحبتش را کردی؟
قاسم گفت
_بله خانم.
بدرالزمان مادر بزرگ شاهرخ نگاهی به سراپای نیوشا انداخت و با انزجار گفت
_این لباس مسخره و دست و پا گیر چطور می خوای کار کنی؟
قاسم در عوض نیوشا گفت
_خانم لباس هایشان رو عوض می کند.
بدالزمان نگاه سرزنش باری به قاسم انداخت و گفت
_من از تو سوال نکردم.
سپس رو به نیوشا کد و گفت
_چند سال داری؟
یوشا پاسخ داد
20سال
بدرالزمان پرسید
_چقدر سواد داری؟خوندن و نوشتن بلدی؟
نیوشا گفت
_بله دیپلم ریاضیات دارم .1سال هم توی دانشگاه درس خوندم.
بدالزمان با تعجب گفت
_دانشگاه؟!
سپس با حالتی عادی گفت
_خب برو قسمت خدمتکارا و وظایفت آشنا شو.
لباسهایت رو عوض کن .بعد کتابخونه .تحصیلات برام اهمیت نداره اما برام جالبه بدونم رعیت زاده چطور جرات کرده وارد دانشگاه بشه.
نیوشا خشمش را نسبت به بدرالزمان و حرفهایش فرو خورد و به همراه قاسم از دردیگری سالن را ترک کرد . در سالن به راهرویی نه چندان طویل متصل کرددرانتهای آن یک سالن مدور با چند در دیگر وجود داشت قاسم مقابل یکی از درها ایستاد و آن را باز کرد.باباز شدن در آشبزخانه نسبتا وسیعی پدیدار گشت .وسط آشبزخانه میز و صندلی های غذاخوری قرار داشت که در اطراف آن دو زن و یک مرد مشغول صرف صبحانه بودند. با ورود آنها نگاه ها به سمتشان چرخید و روی نیوشا ثابت شد .قاسم بی مقدمه به نگاه ها پرسش آمیز پاسخ دا.
_به جای خورشید آمده.
یکی از خدمتکارا گفت
بیا جلوتر دختر جان
نیوشا وارد آشبزخانه شد و گفت
سلام من نیوشا هستم
همان خدمتکار لبخندی زد و گفت
_من هم نیره هستم مسئول آشپزی .این اشرف مسئول نظافت است .این آقا هم راننده شخصی خانوم بزرگ است.
نیوشا گفت
_پس وظیفه من چیه ؟
نیره لبخندی زد و گفت
_نترس بی کار نمی مونی آنقدر اینجا کار هست نظافت این ویلا بزرگ و رسیدگی به امورش کار آسونی نیست .تو اینجا کمک دست منو اشرف هستی .همون کاری که خورشید انجام می داد .امیدوارم تو هم مثل اون خدابیامرز خوب وظایفت را یاد بگیری.
ودرحالی که پشت میز بلند می شد گفت
_همراه من بیا.
و از آشبزخانه خارج شد وادامه داد.
_همه ما اینجا برایه خودمون اتاقی داریم البته وسایل چندانی نداره اگر چیزی کم داشتی باید خودت همراهت بیاری.
سپس مقابل دری ایستاد و آن را باز کرد و گفت
_اینجا اتاق خرشید بود تو می تونی از لباس هایه کمد استفاده کنی تقریبا هم سایز تو بود.
یوشا وارد اتاقبا فرشی دوازده متری شده بود تخت خواب کمد و لباس و میز و صندلی تنها وسایل اتاقو تخت کنار پنجره ای بزرگ قرار داشت که رو به باغ می شد نیوشا در حالی که اتاق را مگاه می کرد پرسید
_چرا خورشید مرد؟
نیره گفت
_دختره بیچاره تصادف کرد و مرد .17 سالش بود آمد اینجا برای اینکه خرج زندگی مادر بیمار و برادر کوچکش را تامین کند شروع به کار کرد . وقتی مرد 21 سالش بود توی شهر اتفاق برایش افتاد ارباب و خانوم هیچ مسئولیتی رو به عهده نگرفتند . معلوم نشد بعد از مرگ اون چه بلایی سر مادر و برادرش اومد .بیچاره خیلی به کس و بی کار بودند.
وبعد در حالی که سعی می کرد اندوه رااز خود دور ساد گفت
_خیلی خوب وقت واسه این حرفا زیاده زودتر آماده شو .
واتاق رو ترک کرد .بعد از رفتن نیره نیوشا به سمت کمد لباس ها رفت. از این به بعد رفتن نیره به سمت کمد لباس هایش رفت . از این یک دست لباس ها رااز کمد خارج کرد و به سرعت آمده شد وقتی پیشبند سفید را روی لباسش بست و مقابل آینه ایستاد در آینه تصویری از یک خدمتکار را مشاهده کرد و به یاد خدمتکار منزل دایی اش افتاد و از بازی سرنوشت لبخندی تلخ برلب نهاد.
بعد از اینکه به کتابخانه رفت و به سوالات بدالزمان پاسخ داد و گفت و در برابر توهیناتش باز هم سکوت کرد اولین کارش چیدن میز ناهار شروع کرد . چون خانواده نسبتا متمول اردشیر بزرگ بود و از نزدیک شاهد چیدن میز توسط خدمتکار مخصوصشان بود با مهارت کامل و سلیقه ای خاص میز راچید. سپس چند قدم عقب رفت تا از نتیجه کارش اگاه لبخند تلخی زد و با خودش گفت
((خب مثل اینکه از پس این کارا برمی آیم))
سپس سینی را از روی میز برداشت و خواست از اتاق خارج شود که در با شد و شاهرخ میانه در ظاهر شد با دیدن نیوشا فهمید قاسم از عهده ماموریتش برآمده لبخندی پیروزمندانه بر لب نشاند و گفت
_به به...مثل اینکه من تو رو جایی دیگه ای هم دیدم!اووو...آره ...یادم اومد صاحب اون چشم های گستاخ و جسور یک زبون دراز هم داره درسته
نیوشا از او فاصله گرفت و با خشم به چشم های خمار و عسلی رنگ شاهرخ نگاه کرد به کلی او را از یاد بود.شاهرخ نگاه عمیقی به سر تا پای او انداخت و گفت
_نمی خوای بگویی اینجا چی کار می کنی؟نکنه برای انتقام از من آمدی؟
نیوشا پوزخندی زد و گفت
_این کارم رو هم می کنم.
شاهرخ چخی به دور او زد و گفت
_که اینطور ببینم شوهر بی غیرتی کرده که نامزدش رو واسه کلفتی و انتقام فرستاده یا پدرت؟
نیوشا خشمگین از لغت بی غیرت که در مورد پدرش استفاه شده بود گفت
_کسی منو مجبور به کار نکرده شما و ظلم و ستمهایتان بوده.
من نمی دانم مادربزرگم با چه اجازه ای تو رو استخدام کرده اما این و هم بدون به تواجازه فرصت انتقام زبون درازی نمیدم چنان خردت می کنم که صدای شکستن استخوان هات به گوش نامزدت و پدرت برسه حالا تا تکلیفت معلوم نشده جلوی چشم من ظاهر نشو
نیوشا نگاه پر نفرتش رو به او دوخت و اتاق را ترک کرد در حالی که می دانست شاهرخ حکم اخراجش را را به دستش خواهد داد با اندوه وارد آشپزخانه شد و در مقابل سوال اشرف و نیره هم چیز را تعریف کرد.اشرف بعد از سکوت او گفت
_غصه نخور دختر جان ما با ارباب صحبت می کنیم از وضعیت زندگیت بهش می گیم تو هم از این به بعد در برابر توهیناتش سکت کن دفاع از خودت حکم اخراجت امضا می کنه.
بعد از رفتن شاهرخ پشت میز نشست به میز نگاهی انداخت و گفت
_دست مریزاد به قاسم معلوم نیست با چه حقه و کلکی این باهوش جسور رو اینجا کشوند.
در همین هنگام بدالزمان به همراه شیلا خواهر شاهرخ وارد اتاق شدند بی مقدمه گفت
_شما این دختره رو استخدام کردید؟
بدالزمان درحالی که روی صندلی می نشست گفت
_بله من استخدام کردم اتفاقی افتاده؟
شاهرخ گفت
_زیادی زبون دراز و گستاخه باید ادب بشه.
شیلا گفت
_مادربزگ میگه تحصیل کرده است.دیپلم ریاضیات داره و یک سال هم توی دانشگاه درس خونده تو باورت می شه.
شاهرخ در نهایت تعجب گفت
_چی؟واقعا.
بدالزمان گفت
_خودش که اینطور می گفت.
شاهرخ گفت
_البته زبان درازی و جسارتش حرفش رو تایید می کنه.
ر همین هنگام در بتز شد و نیره میز چرخدار را که روی آن دو نوع نوشیدنی قرار گرفته بود واردشد . شیلا از او پرسید
_پس خدمتکحار جدید کجاست؟
نیره در حال کشیدن غذا گفت
_شاهرخ خان از او خواسته که جلوی چشمش نباشد.

sorna
03-06-2012, 01:18 PM
شاهرخ در برابر نگاه های پرسش آمیز شیلا و بدالزمان رو به نیره گفت
_بعد از ناهار بفرستش دفتر کارم.
نیره گفت
_شاهرخ خان اون بیچاه وضع مالی خوبی نداره خواهش می کنم...
شاهرخ با عصبانیت گفت
_ساکت شو اجازه نداری واسه من تعیین تکلیف کنی .تو فقط کاری و که گفتم بکن.
نیره غذا ها را کشید و از اتاق خارج شد بدالزما گفت
_می خواهی چی کار کنی؟بهتر قبل از اخراجش به فکر یکی باشی
شاهرخ لبخندی مر موزانه زد و گفت
_اخراج؟گفتم که باید ادب بشه به هر حال خودتون به فکر یک خدمتکار دیگه باشید.


* * * * * *
نیره نیوشا را که پشت در دفتر در طبقه بالا قرار گرفته بود رسانید و خودش رفت . نیوشا از همان جا حکم اخراجش را روی میز شاهرخ می دید و صدای کوکب را می شنید که می گفت
باز هم زبون دازی کار دستت داد
نیوشا نفس عمیقی کشید و عزمش را جزم کرد که به هیچ قیمتی غرورش را دربرابر آن مرد مغرور و از خوراضی نشکند .چن ضربه به نواخت.باصدای شاهرخ پشت میز مستطیل شکل و شلوغی نشسته بود . صندلی تکیه اد . پاهایش را روی هم انداخته ود و سیگار می کشید نیوشا زیر نگاه ای سنگین او لحظاتی منتظر ماند بالاخره سکوتش را شکست و گقت
_بیا جلوتر.نیوشا گفت
-نه همین جا خوبه
و قبل از که بخواهد حرفی بزند در مورد اخراجش از زبان او بشنود گفت
_خودم قصد دارم برم من نمی تانم اونطور که دیگران می خواهند هر رو زیر توهینات شما خرد بشم آنقدر که صدای خرد شدنم را دیگران بشنوند.
شاهرخ لبخندی زد و گفت
همان جا ایستادی که روی حرف من حرف زده باشی حالا هم در مورد اخراجت پیش دستی می کنی آنقدر مغرور و خودخواه هستی دلت نمی خواد حکم اخراجت رو بدهم به دستت نمی خواهی تحت امر ارباب باشی .
نیوشا نیم نگاهی بع آن چهره زیبا که می توانست پر از محبت و مردانگی باشد انداخت و چیزی نگفت شاهرخ سیگارش را خاموش کرد و از جا برخاست به سمت او رفت و گفت
_شنیدم تحصیلات خوبی داری !
نیوشا پاسخ داد فکر نم کنم برای خواندن اخراجم نیازی به تحصیلات عالیه داشته باشم .
شاهرخ گفت
_درسته اما برای این که بتوانی جای حسابدار اخراجی را بگیری به این تحصیلات نیازی داری.
نیوشا نگاهش را به دوخت و شاهرخ ادمه دا.
_خب چی می گی؟حاضری به عنوان حسابدارم کار کنی؟البته احتیاجی به زبون درازت ندارم.
نیوشا گفت
_من اصولا آدم پر حرفی هستم شما بهش می گید زبون درازی نمی توانم ساکت بشینم .
شاهرخ لبخندی زد و گفت
باشه ...باشه اگر جرات کردی و توانستی به گستاخیهات هم ادامه بده
نیوشا گفت
_من باید در مورد قبول این کار فکر کنم.
شاهر خ با عصبانیت گفت
_فکر کردن نمی خواد آره یا نه؟از کلفتی کردن که بهتر نیست؟
نیوشا با ناراحتی گفت
_کلفتی رو هم شما بع من تحمیل کردید . اگر واسه کارگر بیچارتون حق از کار افتادگی در نظر می گرفتید من و امثال من مجبور به کلفتی نبودیم .به هر حال حاضم گرسنه بمونم اما برا حرف زدن تحریم نشم.
شاهرخ خنده کوتاهی کرد و گفت
_گفتم که می تونی زبون درازت رو هم سر کار بیاری البته اگر جراتش رو پیدا کردی .درضمن اگر بخوام واسه رعیاتا چنین حقوق و مزایایی در نظر بگیرم همه اشان به یک باره علیل از کار افتاده می شوند.
نیوشا گفت
_مگه همین شما نبودید چند ساعت پیش گفتید نمی خوایید جلوی چشمتون باشم حالا پی شده می خواهید مرا چندین ساعت تحمل کنید ؟
شاهرخ جلوی خنداش را گرفت و با جدیت گفت
_اگر قبول داری زیر این برگ را امضا کن و اگر نه همین حالا ویلا رو ترک می کنی.
نیوشا برگه رو از دست او گرفت و گفت
_این حق رو دارم که بدونم برایه چی من رو برای این کار انتخاب کردید.
شاهرخ به او خیره شد و گفت
_برای اینکه می خوام تو کارهایه حسابداری من رو انجام بدی و من هم به تو درس رعیتی رو می دم.
نیوشا نگاهی به برگه ها کرد شاید با قبول این کار می تونست کاری برایه رعیت ها کند شاید می تونست حقشام رو بگیرد با یه مطالعه سطحی زیر برگه رو امضا کرد و گفت
_برم جالبه که بدونم چطور می خوایید به من درسه رعیتی بدهید .درضمن مفاد ایم برگه تماما به نفع شماست اما فعلا مجبورم که قبولش کنم.
شاهرخ گفت
_از فردا صبح می تونی کارت رو تو این اتاق شروع کنی.
نیوشا نگاهی به دفتر شلوغ وبه هم ریخته انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد .شاهرخ برگه را از روی میز برداشت با دیدن امضا او دچار حاتی عجیب شد
_نیوشا گلدره
خودش را رو مبل انداخت و دلیل اینکه او رو حسابدار خود کرد برای توجیه خودش گفت
_خب اونقدر ساده است که دست به حسابها نبره.
نیوشا بعد از ترک آنجا به آشپزخانه رفت ودر پاسخ به نگاه های پرسش آمیز نیره و اشرف با خونسردی گفت
_اخراجم نکرد به جای حسابدار استخدامم کرد.
نیره و اشرف هردو ناباورانه گفتند
استخدامت کرد
نیوشا گفت
_خب آره برایهخودمم باور نکردنی بود.
نیره گفت
_دختر جان چرا قبل از مشورت اینکارو انتخاب کردی.
نیوشا گفت
_براچی من که اشکالی در کار نمی بینم.
اشرف گفت
_تو تازه واردی اصلا می دونی سر حساب داره قبلی چه بلایی اومده
نیوشا کنجکاوانه گفت
_بلا؟چه بلایی؟
اشرف ادامه داد.
_دختر بیچاره رو بی حیثیت کرد بعد فرستاد پی کارش چرا قصد استخدام تو رو دار؟فکر نکردی چندین ساعت باید تنها با اون عیاش اون بالا تنها باشی؟
نیوشا به یاد حرف هایه شاهرخ افتاد
_می خوام ادبت کنم.
با این که مشوش شده بود به خودش مسلط شد و گفت
_اون جرات تعرض و دست درازی به منو پیدا نمی کنه.
نیرعه که متوجه تشویش نیوشا شده بود گفت
_اشرف زیادی قضیه رو بزرگ می کنه مقصر خود دختره هم بود خیلی به خودش می رسید لباس های تنگی که نمی پوشید. دائم مقابل آیته بود. حالاهم که تو قبول کردی سعی کن زیاد جلبه توجه نکنی مرتب بودن با جلف بودن فرق می کنه .مرتب بودن در کار اما...خب تو با اون دختر فرق داری.حالا برو اتاقت استراحت کن.

sorna
03-06-2012, 01:18 PM
نیوشا آهسته دستگیره در را فشرد و در نیمه باز کرد صدای در باعث شد که شاهرخ سرش را بالا بگیرد با دیدن او کفت
_بیا داخل
نیوشا در را تاآخر باز کرد و گفت
_فکر نمی کردم به این زودی آمده باشید.
شاهرخ با جدیت گفت
_قبل از سلام دادن داری خودت رو به خاطر دیر آمدن تبرئه می کنی .از فردا قبل از من توی دفتر حاضری .هرروز دیر اومدنت برابر میشه با کم کدن حقوق یک روزت حالا بیا سرکارت خیلی واسه ات کار دارم 3ماه که حسابدارم اخراج شده و کلی حساب عقب افتاده.
نیوشا پشت میزی که متعلق به او بود قرار گرفت شاهرخ از جا برخاست و در حالی که در بین دفتر ها به دنبال چیزی می گشت گفت
_کلید اتاق داخل کشوی میز است بعد از اتمام کار در را قفل کن.
سپس دفتر مورد نظر را پیدا کرد و به سمت نیوشا رفت دفتر را روی میز او گذاشت و گفت
_داخل این دفتر خرج کرده و سود و حقوق کار گرها ثبت کن مواظب باش چیزی کم زیاد نشه.
شاهرخ پشت میزش نشست. نیوشا رسیده ها و فاکتور ها را مرتب کرد و مشغول به کار شد سکوت فضای اتاقرا در برگرفته بود.تنها صدای برهم خوردن برگه ها و ورق دفاتر سکوت فضا را شکست زیر چشمی به نیوشا نگاه می کرد وقتی نیوشا یاد حرف نیره و اشرف افتاد ترس تنها بودن با مردی جوان که در پی تنبیه و انتقام از او تمام وجودش رو لرزاند .سعی کرد به خودش بقبولوند که او جسارت تعدادی را ندارد اما نمی توانست خودش را راضی کند که بی دلیل حسابدار ارباب باشد شده. آنقدر افکارش مغشوش بود که تمرکزی برکارش نداشت به شاهرخ نگاه کرد دریافت را زیر نظر گرفت
شاهرخ مقابل میز او ایستاد و دستش را روی میز قرار داد. به یمت نیوشا خم شد و با عصبانیت گفت
_حسابدار قبلی من بخاطر این اخراج شده بود که به خاطر اینکه تو حساب ها دست برده بود مبلغ زیادی دزدی کرد . نزدیک 1ملیون البته اعتراف می کرد می بخشیدمش اما مثل تو جسور بود و با جسارت تمام انکار کرد .بعد قصه که می دونم دیروز شنیدی برا همه تعریف کرد حالا....تو خوب گوشا ت رو باز کن تو زیر برگه رو امضا کردی.پس راه بازگشتی نداری تنها تا وقتی در امانی که خیانت نکنی .اما وای به حالت اگر بفهمم تو هم توی حساب ها دست بردی اون وقت همون بلایی رو سرت می آرم که حسابدار قبلی ام آرزوش رو داشت.
نیوشا به زور آب دهنش رو قورت داد و برخود لعنت فرستاد بدون فکر و مشورت کار حسابداری را قبول کرده بود شاهرخ دریافت برای اولین بار نیوشا را از خودش ترساند لبخندی زد و گفت
_خیلی خوب حالا به کارت برس من برای سرکشی به زمین ها می رم اگر کسی شخصا یا تلفنی با من کار داشت پیغامش رو دریافت کن و تو ی دفتر براش برام یادداشت کن.
من تاظهر برمی گردم.
نیوشا این یار نفس راحتی کشید و مشغول به کار شد . دقایقی که گذشت انگشتانش خسته از ثبت ارقام خودنویس رارها کرد. چند بار دستش رو بازو بسته کرد . برای رفع خستگی از جا برخاستبه سمت قفسه ها رفت از بین دفاتر به هم ریخته یک دفتر که مال 3 سال قبل بود برداشت و درمیان آنها دنبال نام پدرش گشت بعد از مدتی یافت در 12 ساعت کار حقوق ناچیزی دریافت می کرد نیوشا تک تک اسم ها رو نگاه کرد .همه آنها با زمان کاری بالا حقوق ناچیزی دریافت می کردند. با تاسف سرش را تکان داد و دفتر را همره خودش پشت میز برد تا کاملا مطالعه بکند.

* * * * * * *
شاهرخ همراه دو مباشر خود دور تر از زمین ایستاده بود و در حالی که به تلاش دهقانا چشم دوخته بود به گزارش دو مباشرش به ظاهر گوش سپرده بود . خودش آنجا بود تمام فکرش حول حوش دفتر و نیوشا می چرخید . نمی فهمید چر از لحظه ای که دفتر ا ترک کرد و برای بازگشت به آنجا بی تابی می نمود. احساس می کرد کار مهمی کار نیمه تمامی دارد. بالاخره طاقت از کف داد و به سمت جیپش به راه افتاد دو مباشر هم به دنال او به راه افتاد یکی ازآن دو گفت
_شاهرخ خان می رید زمین بالا ؟
شاهرخ حین سوار شدن به جیپ گفت
_کار مهمی برام پیش اومده. خودتون به کارها برسید.
سپس ماشین روشن کرد و به سرعت از آنجا دور شد .تمام راهرا فکر کرد تا شاید به یاد آورد آیا قرار مهمی داشته با دوستانش جایی دعوت داشته یا باید به انبار ها کارخانه اش سرکشی می کرد اماهرچه فکر کرد به نتیجه ای نرسید .وقتی به ویلا رسید با عجله خودش رابه دفتر رسانید چنان با شتاب در را باز کرد گویی قصد دستگیری مجرمی را دارد نیوشا غافلگیر شد و از جابرخاست و به شاهرخ نگریست . ناه هردو در هم گره خورد. نگاه نیوشا آرام و قرار را به شاهرخ بازگرداند . کلاه حصیری و لبه دارش رابرداشت و اجازه داد و بار دیگر موهای خرمایی رنگ و خوش حاتش روی پیشانی اش رها شود و خودنمایی کند . حالتی جدی به خود و گرفت و گفت
_کاهایت تموم شد؟
نیوشا با دستپاچگی گفت
_نه ...هنوز نه.
شاهرخ جلو رفت و مقابل میز او ایستاد و دفتری را که دست نیوشا بود نگاه دکرد و گفت
_این دفتره حساب دهقانها تو سه سال گذشته است.
نیوشا گفت
_بله می خواستم ببینم پدرتان هم مثل شما حق رو ناحق می کرد . متاسفانه نصف دستمزی را هم که باید در قبال ساعت کاریشان می گرفتند به آنها داده نشده.
شاهرخ دفتر را از دست نیوشا بیرون کشید و گفت
_به شما این فضولی ها نیومد من به شما گفتم به حساب هایه عقب افتاده رسیدگی کنید نه این که وکیل وصی دهقانها شوید.
نیوشا گفت
_چی می شه اگر حق دهقانها را منصفانه پرداخت کنید؟
شاهرخ با عصبانیت گفت
_گفتم این فوضولی ها به تو نیامده.
سپس به سمت قفسه ها رفت و دفتر را داخل آن گذاشت .نیوشا پشت میز نشست و گفت
_شما ارباب ها همیشه مثل ببر درنده هستید و فکر می کنید هیچ کس جرات رویاویی با شما را نداره.
شاهرخ پشت میز نشست و گفت
_دارم دربرابر تو خیلی کم می آیم اما دیگه کم کم صبرم داره تمو می شه و اعصبابم را با جسارتهایت بهم می ریزی.
نیوشا گفت
_هنوز اعصابتون بهم نریخته اگر هم بشه اتفاق مهمی نمی افته. با اون شلاق مهتری می افتید به جان رعیتتان.
شاهرخ گفت
_می تونی بیشتر زبون درازی کنی تا این اتفاق بیافتد.

نیوشا گف
_پس قبول دارید همه را به شکل اسب می بینید که دائم شلاق مهتری به دست می گیرید و باآن به جان رعایا می افتید.
شاهرخ به نیوشا نگاه کرد .نمی توانست بفهمد چرا در برابر زخم زبان ها و فضولی های این دختر خشمگین نمی شود سکوت می کند. نگاهش را از نیوشا گرفت
_باید همه را به شکل اسب دید .چون آدم ها همیشه در برابرنرمش گستاخی و جسارت به خرج می دهند .حالا به کارت برس در ضمن فردا که می آیم دفتر باید همه جا مرتب باشه.
نیوشا بدون این که پاسخ را بدهد مشغول به کار شد

sorna
03-06-2012, 01:19 PM
نیوشا با عجله وارد اشپز خانه شد و گفت : صبحتان بخیر نیره و اشرف با خوش رویی جوابش را دادند نیوشا در حال ترک اشپزخانه بود که نیره گفت : کجا نمی خواهی صبحانه بخوری
نیوشا جلوی در ایستاد و گفت توی این سه روز هر وقت رفتم دفتر شاهرخ خان زود تر از من داخل دفتروی دفتر بوده این سه روز حقوقم هیچی شده از اول قرار گذاشته بود اگر بعد از اون توی دفتر حاضر بشم از حقوق خبری نیست دیگه نمی خوام دیرتر از اون توی دفتر حاضر بشم
نیره با تعجب گفت: اما این مکان نداره اخه شاهرخ خان بعد از این که تو می ری سرکارت تازه واسه صبحانه می اید پایین .
نیوشا با تعجب گفت : چی؟ تازه می اید که صبحانه بخوره.
اشرف در تایید حرف نیوشا گفت : بله اصلا او هیچ وقت عادت نداشته که زئد از صبح بیدار بشه.
نیوشا مگثی کرد و گفت: به هر حال بهتر امروز زود تر برم
از اشپز خانه خارج شد و با خودش گفت: عجب ادم بد جنسی است.برای این حقوق نده قبل از خوردن صبحانه می اید توی دفتر می نشیند بغد به بهانه ی کار واسه صرف صبحانه می ره بیرونخیلی خب امروز حسابم را با این ادم کلاه بدار تصفیه می کنم .
وقتی وارد دفتر شد طبق معمول شاهرخ خان پشت میز نشسته بود و ظاهرا خودش را مشغول کار کرده بود با ورود او سرش را بالا گرفت و گفت: خوب مثل این که دوست داری واسه من مجانی کار کنی عیبی نداره هر جوردوست داری اما امروز باید این دفتر مرتب بشه نیوشا فکری از ذهنش گذشت و گفت: اگر اجازه بدهید برم وسایل نظافت را بیاورم
شاهرخ گفت: زود برگرد چون برای انجام کاری باید برم
نیوشا بلافاصله دفتر تزک کرد
شاهرخ خنده ای سر داد و گفت:
خوب گذاشتمت سر کار خانم زرنگ و حاضر جواب انقدر مجانی از تو کار بکشم که به پایم بیافتی . فکر کردی گستاخی هات را بی جواب گذاشتم چقدر ساده لوح هستی فقط زبون درازی همین.
لحظاتی بعد نیوشا همراه با یک جارو برقی و چند دستمال گردگیری وارد اتاق شد شاهرخ از جا برخاست وگفت:
زیادغصه نخور دستمزد نظافتت را می دم .
وخنده ای از روی تمسخر سر داد .
نیوشا بدون اینکه پاسخی بدهد دفترها را که به طورنامرتب داخل قفسه ها قرار داشت را روی زمین قرار داد و با دستمال مشغول تمیز کردن قفسه های چوبی شد شاهرخ خاندر الی که به سمت در می رفت گفت:
میز مرا هم مرتب کن تا یک ساعت دیگر بر می گرم
در همین هنگام چند ضربه به در نواخته شد شاهرخ خودش در باز کرد و با تعجب اشرف راسینی به دست دید اشرف گفت:
اقا صبحانه اماده است . خانم گلدره گفتند صبحانه اتان را توی دفتر می خورید .
شاهرخ که غافل گیر شده بود به سمت نیوشا چرخید . او بدون اینکه به او نگاه کند با جدیت مشغول تمیز کردن قفسه ها بود شاهرخ از جلوی در رفت عقب و در حالی که سعی داشت خودش را نبازد گفت:
خیلی خب بگذارش روی میز .
اشرف سینس صبحانه را روی میز وسط اتاق قرار داد و انجا را ترک کرد شاهرخ در را پشت سر اشرف بست به سمت نیوشا رفت و با جدیت گفت:
به چه اجارهای این کار را کردی ؟
نیوشا دست از کار کشید . به او نگاه کرد و گفت: به همون حقی که قص داشتید سر مرا کلاه بگذارید فکر کرده اید چقدر احمق هشتم یا فکر کرده بودید تا به کی می توانید به این بازی ادامه دهید ارباب ؟
شاهرخ نگاهش را از او گرفت. حتی در برابر لحن تمسخر امیزش هم نمی توانست انقدر عصبانی شود که مثل گذشته داد هوار راه بیاندازد به سمت میز رفت . روی کاناپه نشست و گفت:
به خیال خودت مچم را گرفتی نخیر خانوم زرنگ من توی این مدت به دلیل کار های عقب افتاده زود تر از همیشه توی دفتر حاضر می شدم بعد هم واسع صرف صبحانه می رفتم به هر حال این بار به خاطر کاری که کردی می بخشمت یادت باشه دفعه ی دیگه توی کار های من فضولی نکنی . نیوشا بار دیگر مشغول کار شد شاهرخ از این که دستش را خوانده بود کمی عصبی شده و بر خود لعنت می فرستاد که در مقابل او محتاطانه ترو هوشیار تر مل نکرده بود نگاهی به نیوشا که در حال گذاشتن دفاتر در قفسه ها بود انداخت و گفت:
شما که صبحانه خورده اید ؟
نیوشا در حال انجام کار گفت:
نخیر نخوردم .
شلهرخ در حال ریختن چای در فنجان گفت:
بعد از تمام شدن کارت برو صبحانه ات را بخور بعد هم اماده شو تا برای سرکشی به زمین ها همراهم بیایی.
نیوشا به سمت او چرخید و با دسپاچگی گفت:
من؟ من دیگه برای چی بیام؟
شاهرخ با جدیت گفت:
برای اینکه اربابت دستور می ده واسه این که حسابدارم هستی فکرمی کنم قبلا مرا با سابدارم توی باغ دیدای.
نیوشا که دوست نداشت کسی از رعایا او را با شاهرخ ببیند و از حسابدار بودنش با خبر شود گفت:
بله ولی اون موقع حقوق دادن به دهقان ها بود .
شاهرخ گفت:
من بیشتر مواقع همراه او به زمین ها می رفتم گاهی ذر حین سرکشی به زمین ها به طلبکار ها و بدهکار ها سری می زدم و حساب ها را تصفیه می کردم می رفتم شهر و به کار های کار خامجاتم رسیدگس می کردم .
نیوشا ملتمسانه گفت:
اما حضور من....
شاهرخ حرفش را قطع کرد و باجدیت گفت: همین که گفتم.تو به عنوان حسابدار من موظفی هر کاری که می گویم انجام بدهی .حالا زود تر کارت را تمام کن. نیوشا می دانست با حضورش سر زمین ها و باغ ها خبر حسابدار شدنش به گوش عبدالله و کوکب می رسید و مطمئنا ان دو مخلف کار نیوشا بودند اما با این فکر که بالاخره انها این موضوع را می فهمند ئلش را به دریا زد .نظافت دفتر را سریعا انجام داد و برای صرف صبحانه رفت. بعد از ان لباس مناسبی پوشید وبه دفتر برگشت. شاهرخ هم اماده داخل دفتر انتظار او را می کشید با ورودش از جا برخاست و کلاهی که به دست داشت را به سمت نیوشا گرفت و گفت: بگذار سرت تا افتاب صورتت را نسوزاند
نیوشا با تمسخر گفت: چه فرقی با رعیت های دیگه دارم ؟اونا هم ادم هستند در حالی که ساعت ها زیر افتابکار می کنند و حتی ....
شاهرخ حرف او را قطع کرد و او هم با تمسخر گفت:
میشه بگی تا چند ماه پیش کجا بودی و چقدر حال و روز مردم برایت مهم بود؟
نیوشا در یافت که از زندگی گذشته اش توسط مادر بزرگش باخبر شده و قصد سرکوب کردن او را دارد برای توجیه او گفت:
بله من در اون زمان و ظلمی که در حقشون روا می شد بی خبر بودم حالا که از نزدیک شاهد همه چیز هستم قصد دارم به اونا کمک کنم و اجزه ندهم این ظلم ادامه پیداکند.
شاهرخ پوزخندی زد و گفت: پس تو یک شورشی هستی بسیار خب کمکشون کن حتما با سوزاندن پوستت نفعی به اونها می رسونی
سپس کاله را روی میز انداخت و کاله لبه گرد خودش را روی سرش گذاشت .عینک افتابی اش را روی چشمهایش گذاشت.شلاق مهتریش را به دست گرفت و از اتاق خارج شد نیوشا به کلاه لبه حصیری روی میز نگاه کرد و اندیشید برای اولین بار حرف درستی از زبان او شنیده. نگذاشتن کلاه روی سرش هیچ نفعی به رعایا نمی رسانید کلاه را روی سرش گذاشت در دفتر را قفل کرد و دفت. شاهرخ داخل ماشین در انتظار او او نشسته بود از داخل ایینه بل نیوشا را دید که کلاه حصیری راروی سرش گذاشته لبخند کمرنگی زد و ماشین را روشن کرد نیوشا با تردید سوار ماشین شدو همراه او به طرف زمین ها حرکت کرد در بین راه شاهرخ سکوت بینشان را شکست و گفت:
چرا توی تهران نماندید ؟
نیوشا بدون معطلی پاسخ داد :قسمت در این بود که بیایم اینجا و دنیای پر از ظلم ارباب رعیتی را از نزدیک ببینم
شاهرخ لبخندی زد ک از دید منیوشا پنهان نماند و گفت:
خب ارزشش را داشتکه زندگی مرفه ات را را کنی بیتیی در این روستادست به هر کار سختی بزنی میوه چینی کنی...
و ناگهان سکوت کرد. نیوشا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
شما این اطلاعات را در مورد من از کجا به دست اورده اید؟!
شاهرخ گقت: من ارباب این روستا هستم و از چیزی بی اطلاع نمی مونم .
نیوشا باطعنه گفت:
بله فراموش کرده بودم . شما مهتر خوبی برای اسبهایتان هستید
شاهرخ در حین رانندگی گفت:فقط نمی دونم مار خوش خط و خال و خطر ناکی مثل تو از کجا سر کله اش توی مانژ من پیداش شد می ترسم اسب هایم را تار و مار کنی
و هر دو تا زمین ها سکوت کردند ماشین که در کنار زمین ها متوفق شد دو نفر از دهقان ها که مشغول کار بودند دست از کار کشیدند شاهرخ و نیوشا از ماشین پیاده شدند نیوشا به دنبال شاهرخ از کنار زمین ها عبور کرد یکی از دهقان ها نیوشا را شناخت و ناباورانه گفت:
اون دختر عبدالله نیست؟
پدر ریحانه هم که در انجا مشغول به کار بود سر بلند کرد او نیوشا راچندین بار از نزدیک دیده بود با دیدن نیوشا که همراه ارباب از ماشین پیاده شده بود با تعجب گفت:
چرا خودش است ام همراه این اجنبی با این لباس و شکل و شمایل چه کار می کند ؟نکنه عبدالله غیرتش را هم ه باد داده !
طولی نکشید که همه ی دهقان ها از حضور نیوشا با خبر شدند و با اشاره سر او را به یکدیگر نشان می دادند و هرکس حرفی در مورد او و عبدالله می زد. این موضوع از دید شاهرخ پنهان نماند از پشت عینک افتابیش به نیوشا چشم دوخت او دورتر از شاهرخ خارج از زمین ها ایستاده بود و شاهرخ در حالی که وانمود می کرد به گزارش مباشرش توجه دارد تمام حواسش به نیوشا بود که با ایماء و اشاره و پچ پچ دهقانها رنگ می باخت . او به شاهرخ نگاه کرد تا در یابد او رازیر نظر دارد یا نه. ام شیشه های ودی عینکش این امر را غیر ممکن می ساخت شاهرخ همان طور که به وراجی های مباشرش گوش فرا داده بود عینک رت تز چشمانش برداشت دقایقی به نیوشا نگاه کرد و بعد لبخندی تحویل او داد . نیوشا با این حرکت شاهرخ خشمش را بروز داد با عصبانیت از زمین ها دور شد و با خشم گفت: پس مرا اوردی تا مردم مرا همراه تو ببینند همه از من صحبت می کنند تو با رعایات و رسم و سنتهایشان به خوبی اشنا هستی.
شاهرخ با لبخند گفت:
افرین... افرین پس بالاخره فهمیدی ارباب یعنی چه؟ خیلی خب حالا سوار شو باید به چند جای دیگه هم سر بزنیم باید همه ا حسابدار جدید من اشنا شوند باید مطمئن شوند یکی از خودشان حسابدار اربابشان است
نیوشا برای این که بر خلاف حرف او عمل کرده باشد پیاده راه افتاد شاهرخ ماشین را اهسته را انداختو گفت: پس علت رنگ به رنگ شدنت ایماء و اشاره دهقانها بود فکر می کنی در این باره چه قضاوتی می کنند ؟عبدالله غیرتش را فروخته یا نه دخترش بی بند و بار و خیره سر شده اه باید می گفتم شوهرت بی غیرت شده.
نیوشا گفت:
شما خوب این مردم ساده را می شناسید می دونستید هر چیزی را که ببینند همانطور در باره اش به قضاوت می نشینند
شاهرخ که دلیل دیکری برای اوردن نیوشا به زمین ها داشت دست از شیطنت برداشت و گفت:
بسیار خوب . سوار شو برگردیم ویلا مراسن معارفه ت باشه برای اینده.نیوشا ایستاد و به او نگاه کرد با خود اندیشید چه چیزی باعث می شه تاحد جنون خشمگین و وحشی شود ؟ حالا چرا اینقدر نرمش و ملایمت به خرج می دهد ؟
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
سوار نمی شی؟
نیوشا سرش را پایین انداخت و سوار شد.

sorna
03-06-2012, 01:20 PM
نیوشا سخت مشغول کار بود که چند ضربه به در نواخته شد همانطور که مشغول کار بود گفت:
بفرمایید .
در باز شد و او بو این که سرش را بلند کند گفت:
شاهرخ خان نیستند تاده دقیقه دیگر می ایند
نصرالله با خشم و غضب فیاد زد :
ای بی حیا!
نیوشا با شنیدن صدای نصرالله از جا برخاست . با دیدن چهره برافتوخته نصرالله و حضور غیر منتظره اش با دسپاچگی گفت:
سلام عمو جان شما هستید؟
نصرالله فریاد زد:
سلام و زهرمار !انتظار نداشتی که من را اینجا ببینی ؟پس مردم راست می گفتند.درست دیده بوده اند این دختر بی شرم و حیا که دنبال اون اجنبی راه می افته تو زمین ها دختر برادر بدبخت من است.
نیوشا از پشت میز بیرون امد و در حالی که سعی می کرد با ارامش برخورد کند گفت:
مگه من چه خطایی کردم عمو جان که از دست من عصبانی هستید ؟
نصرالله گفت:
غلط از این بیشتر !لومدی قرتی بازی هایت را اینجا پیاده کنی؟
نیوشا باز هم خود را کنترل کرد و گفت:
من اینجا فقط کار می کنم تا خرج خودم و پدرم رو در بیارم.
نصرالله گفت:
از تهران اومدی اینجا چی؟
باید از همن اول می دونستم دست پرورده اردشیر چی می شه.توبرای خانواده ما ابرو نگذاشتی . حالا هم گورت را گم کن برگرد همون جهنمی که بودی تا بیشتر از این فامیل را بی ابرو نکردی و به گند نکشیدی.
نیوشا این بار با عصبانیت گفت:
ابرو؟اگر ابرو برایتان مهم بود از من و پدرم رو بر نمی گردوندید.
نصرالله سیلی محکمی به صورت نیوشا نواخت و قبل از این که ومین سیلی را هم بزند صدای شاهرخ در فضای اتاق طنین انداخت :
نصرالله از همین حالا اخراجی.
نصرالله به سرعت برگشت.با دیدن اربابش و حکمی که برای او صادر شده بود به دست و پا افتاد و با تضرع گفت:
ارباب... ارباب به خدا قصدم توهین به شما نبود .
شاهرخ در اتاق را تا اخر باز کرد وگفت:
برو بیرون همین حالا .
نصرالله ملتمسانه گقت:
ارباب به خدا مردم حرف های نامربوطی ....
شاهرخ فریاد کشید:
گفتم اخراجی .خودت خوب می دونی حرفم را پس نمی گیرم حالا تا بیشتر عصبانی نشدم برو بیرون.
نصرالله نگاهی به نیوشا انداخت و ناچارا دفتر را ترک کرد.شاهرخ در راپشت سر او بست.به سمت نیوشا نگاه کرد وگفت:
جالبه حق پدر شوهری را این طور به جا می اورند!
نیوشا پشت میزش نشست.سرش را پایین انداخت و گفت:
این سیلی حقم بود.من باعث اختلاف میان او و پدرم شدم.لااقل نگذازید باعث بیکاری عمو نصرالله باشم.
شاهرخ به سمت او رفت و کنجکاانهپرسید:چرا علت اختلاف دو برادر شدی؟
نیوشا سکوت کرد.در همین هنگام چند ضربه به در نواخته شد شاهرخ به سمت در رفت و ان را باز کرد قاسم نگاهی به شاهرخ کرد وگفت:
قربانت شوم این بنده یخدا مگه چه گناهی کرد که اخراجش کردید؟

sorna
03-06-2012, 01:20 PM
شاهرخ با ناراحتی گفت:
خوبه خوبه حالا باید یرای کار هایم دلیل بیاورمو به همه توضیح بدهم.اصلا بگو بدونم مگه من به تو نگفته بودهر کسی با من کار داشت تا توی دفتر راهنمایی می کنی و بعد اگر اجازه دادم می تونی بری؟
قاسم که خودش هم گیر افتاده بود گفت:
اخه قربانت شوم نصرالله از سر کارگر های مورد اطمینان شماستاز طرفی گفت:می خواهد عروسش را ببینه و اومده بود برای مراسم عروسی پسرش از شما مرخصی بگیرد.شاهرخ فورا به سمت نیوشا چرخید .به او نگاه کرد و ناباورانه گفت: عروسی پسرش؟
نیوشا فورا سرش را پایین انداخت قاسم گفت:
بله ارباب من از کجا می دونستم می یاد و شما را عصبانی می کنه.
شاهرخ گت:
برو به نصرالله بگو شاهرخ خان گفت به ادم های گستاخ و دهان بین احتیاجی ندارد.برو.
در را به روی قاسم بست.در حالی که غمی غریب در دلش نشسته بود پشت میز نشست و اهسته از نیوشا پرسید :
کی قراره عروسی کنی؟چرا خودت از من برا رفتن اجازه نگرفتی؟
نیوشا سرش همان طور پایین بود نمی دانست چه پاسخی باید به او بدهد شاهرخ که در حال انتظار پاسخ او می سوخت با عصبانیت فریاد کشید:
با تو هستم چرا ساکت شدی؟
نیوشا سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد و گفت:
برای این که نمی خواستم بروم.
شاهرخ پرسید :
یعنی تو را مجبور به این ازدواج کرده اند؟
نیوشا گفت:
کسی نمی تونه من رامجبوربه کاری کنه من نامزدی ام را با پسر عمویم به هم زدموپا روی رسم ورسومات خانوادگی گداشتم.عمو نصرالله هم تمام خانواده رو از رفت و امد با ما منع کرد.من باعث اختلافو جداییپدرم با خانواده هاش شدم.
نیوشا خودش هم نمی دانست چرا این موضوع را برای شاهرخ بازگوکردهشاهرخ با شنیدن این خبر لبخندی زد .از جا برخاست .به سمت او رفت و گفت:
پس نصرالله را حسابی داغ کردی.
شاهرخ هم علت شاذیش از شنیدن ان خبر را نمی دانست.نیوشا برق خاصی در نگاه او میدید او در حالی که مقابل میز نیوشا ایستاده بود با لحنی خود مانی گفت:
خیلی خب حالا اخمات راباز کن.باید خوشحال باشی که هیچ کس نمی تونه عقیده وخواسته اش رو به تو تحمیل کنه حتی من.
نیوشا نگاهش را از او گرفت وگفت:
اگر اشکالی نداره فردا رو برم مرخصی.
شاهرخ گفت: ایرادی نداره اگر فکر می کنی که احتیاج است برو.اما زود برگرد.
نیوشا پشت حصار ها ایستاد و ب حیاط چشم دوختاحساس می کرد سالیان سال از انجا دور بوده باید در انتظار تغییرات زیادی باشد.درست مثل زونمانی که از انجا به تهران باز گشته بودم همان حس غریب و بیگانگی در وجودش نشست. باگامهایی سست وارد حیاط شد برای لحظه ای از خودش پرسید:برای چی اومدم اینجا؟اومدم از چه چیزی با خبر شوم؟
نوز از حیاط نگذشته بود که کوکب از اشپزخانه او رادید و بلند گفت: نیوشا...
نیوشا سرجایش میخکوب شدبه سمت کوکب برگشتوگفت:
سلام عمه جان.
کوکب لحظاتی در سکوت به او نگاه کردو بعد چون کوهی از اتش منفجر شد:معلوم هست توی خانه ارباب چه کار می کنی؟مردم چه می گویند؟حرفهاشون که حقیقت نداره!تو که حسابدار ارباب نشدی؟پس اگر نشدی نصرالله دروغ گفته.حرف بزن دختر.
نیوشا پاسخ داد :من حسابدار ارباب شدم.
پاهای کوکب سست شدروی زمین نشستو با درماندگی گفت:چرا فکر هیچ چی را نمی کنی؟چرا فکر ابروی پدرت را نمی کنی؟اون بنده خدا به خاطر تو با خانواده اش قطع رابطه کرد.همه فامیل به خاطر سنت شکنی تو به او پشت کرده اند.اگر مطمئن بشه که تا این حد سر خودو بی حیا شدی دق می کنه
نیوشا بی اعتنا به حرف های کوکب وارد اتاق شد.باید با پدرش صحبت می کرد و او را از اشتباه بیرون می اورد مطمئنا حرفش را قبول می کردعبدالله با حالتی غصه دار کنج اتق نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود نیوشا با دیدن پدرش در ان وضعاندوهبار مقابلش نشست وگفت:
سلام بابا چرا اینقدر ناراحتی ؟عبدالله سرش را بلند کرد به نیوشا نگاه کرد و کفت:چی کار کردی بابا؟!
نیوشا گفت:
حسابدار شدن اینقدر منفوره که شما به خاطرش زانوی غم به بغل گرفته اید؟من این کار را قبئل کردم تا شاید بتوانم حق رعیتها و دهقانها را از اون بگیرم.
عبدالله گفت: به چه قیمتی می خواهی این کار را بکنی ؟ به قیمت ابروی من و حیثیت خودت !اصلا چطور می خواهی این حق رااز ون ادم عیاش و حیوان صفت بگیری؟
نیوشا با ناراحتی از جا برخاست وگفت:شما دیگه چرا پای ابرو و حیثیت مرا وسط می کشید ؟این کار هیچ ربطی به ابروی من و شما ندارد.
عبدالله گفت:
چرا...چرا خیلی ربط داره اون ادمی که تو واسش کار میکنی و شدی حسابدارش از یک حیوان پست تره ابرو و حیثیت سرش نمی شه.
نیوشا گفت:
شما اشتباه ی کنید.انقدر ها هم که مردم می گویند بد نیست.اون هم ادمه.
عبدالله گت: باشه همین طوره که تو می گی.منو قانع کردی .منو از اشتباه در اوردی. جلوی دهان مردم را هم می توانی ببندی ؟ می توانی کاری کنی که فردا حرف های بدتری وزشت تری پشت سر تو و در باره یتو نزنند ؟
نیوشا گفت: وقتی ببینند که حقشان را از او گرفتم ...
عبدالله حرفش را قطع کردو گفت: اگر نتوانستی چی؟ فقط خودت را خرد کردی .
نیوشا با اطمینان گفت:من می توانم
عبدالله گفت:
دیگه اجازه نمی دهم برگردی . ن ذیگه نمی گذارم.
نیوشا گفت:
من با ارباب قرار داد بستم اگر برنگردم مطمئنا به زور مرا بر می گردانه. این طوری خیلی بدتر میشه.
عبدالله با عصبانیت گفت:
غلط کرده دیگه نمی خواهم .دیگه نمی توانم حرفهای مردم را بشنوم.
نیوشا گفت: اصلا بگویید بدانم مردم چی گفتند که شما اینقدر ناراحت کرده .
در همین هنگام کوکب وارد اتاق شد و چون سئوال او را شنیده بود با جدیت گفت:
دلت می خواهد بدانی ؟پس خوب گوش کن . می گن این دختره از پایتخت برگشته طاقت زندگی سخت تو خونه پدرش رو نداشته رفته ویلای ارباب به عنوان حسابدار دار واسش کار می کنه تا زندکیش سخت نگذره.. داره با ارباب حق مردم را بالا می کشه.دختره چیزی واسش مهم نیستحاضر حیثیتش را بده ولی راحت باشه.
نیوشا باناراحتی گفت:
مگه تا حالا من بودم که ارباب حشان را می خورده؟همه اش دروغه.
کوکب گفت:
پس حرف نصرالله چی؟میگه به خاطر این که به تو سیلی زده اخراجش کرده.
نیوشا با سردر گمی گفت:
به خاطر من؟این طور نیت اون..اون به ارباب اهانت کرد.
در حالی که خودش هم مطمئن نبود شاهرخ به خاطر اهانت هایی که شنیده نصرالله را اخراج کرده یا به خاطر او .
کوکب گفت:به هر حال دیگه نباید یرگردی اگر ابرو برات مهمه دیگه نباید برگردی فهمیدی !

sorna
03-06-2012, 01:20 PM
قابل ساختمان تعداد زيادي ماشين در مدلهاي مختلف پارك شده بود زاز داخل ساختمان صداي موزيك همهمه و خنده به گوش مي رسيدنيوشا متوجه شد كه داخل ساختمان جشني بر پاست زخودش رابه پشت ساختمان رسانيدواز در مخصوص خدمتكاران وارد شد واز جلوي اشبزخانه نيره متوجه بازگشت او شد و گفت

_ چه بد موقع اومدي نيوشا اگرخسته نيستي و برات ممكنه به من و اشرف كمك كن خانوم يه ميهماني ترتيب داده ما هم دست تنها هستيم.
نيوشا علي رغم اينكه اصلا حوصله درست و حسابي نداشت گفت
_باشه اجازه بديد اول لباسام رو عوض كنمز
ودر حالي كه چمدان لباس هاش را باخود حمل مي كرد به اتاقش رفت.بعد از جر و بحثي كه با كوكب و عبدالله كرده بود تا انها را متقاعد كند هيچ خطايي از ارباب سر نزده حال و حوصله دلرست و حسابي نداشت .از شنيدن حرف هاي مردم درباره خودش حسابي دلخور بودزبدون اينكه برق اتاق را روشن كند در تاريكي لباس هايش را تغيير دادو به اشبزخانه رفت زنيره يك سيني به دستش داد و گفت
_لطفا اينها رو ببر سالن بگذار روي ميز.
نيوشا سيني را گرفت و از اشبزخانه بيرون رفت وارد سالن پذيرايي كه شد هجوم سرو صدا اورامتشنج كردزسالن ازدود سيگار و بوي ادكلن پرگشته بود.ادم هاي مختلف با لباس هاي شيك ومد روزشان در همه جاي سالن به چشم مي خوردند.عده اي روي سن با هم ميرقصيدند . پيرترها به بحث و گفتگو مشغول بودندو عده اي د يگه هم ورق بازي ميكردند.
گيج و سردر گم از اين كه چه بكند وسط سالن ايستاده بود كه شخصي او را صدا زد نيوشا به سمت نيوشا صدابرگشت وشاهرخ را ديداو با نگاه مشتاقش نيوشا را مي نگريست بار ديگر گفت
_خانوم گلدره لطفا بياييد اينجا.
نيوشابه سمت شاهرخ رفت.او همراه چند دختر و پسر جوان جوان ديگر گرد ميزي نشسته بودند و مشغول ورق بادي بودند نيوشا سيني را روي ميز كناز دست شاهرخ گذاشت .شاهرخ در حالي كه سيگار مي كشيد پرسيد
_كي برگشتي؟
نيوشا گفت
_همين حالا.
شاهرخ صاف روي مبل نشست و اهسته گفت
_پس اينجا چي كار مي كني ؟
وبدون اينكه منتظر جواب او بماند گفت
_برگردد اتاقت نمي خوام اينكارو تو انجام بدي؟
قبل از اينكه نيوشا انجا رو ترك كند شيلاگفت
_نمي خواي خانوم گلدره رو معرفي كني به دوستان؟
شاهرخ به تندي به شيلا نگاه كرد و به اجبارگفت
_خانوم گلدره حساب داره من هستند.
شيلا كه منتظر چنين فرصتي بود با تمسخر گفت
_البته مادر بزرگ بجاي ايشون كسي رو تو اشبزخانه انتخاب نكرده
حضار همگي خنديدند .شاهرخ با خشم به شيلا نگاه كرد و به نيوشا با ناراحتي در چهره اش موج مي زد نگاه كرد و بعد به نبوشا كه با ناراحتي درچهره اش موج ميزد نگاه كرد و گفت
_لطفا برگرد اتاقت.

شيلا بار ديگر گفت
_حالا كه تشريف فرما شدي چند تا بطري از روي زمين ببر.
نيوشا در حالي كه از خشم عصبانيت در حال انفجار بود خودش را به ميز وسط سالن رساند.باديدن بطري هاي مشروب متوجه منظور شيلا شد.تمام بدنش خيس عرق شد.دستهايش براي برداشتن بطري ها پيش نمي رفت . گرچه در تهران اينطور مجالس فراوان برگزار مي شد و او وصفش را شنيده بود اما اردشير هميشه او را از محيء هاي ناسالم و اين طور مجالس دور نگاه مي داشت و او حالا تك و تنها بدون يك حامي در محيطي الوده به مشروب و قمار ايستاده بود.از خودش پرسيد((چطور اينجا كشيده شده ام؟))
داي شاهرخ او را بار ديگر از افكارش بيرون اورد
_گفتم برگرد تو اتاقت.
يوشا برگشت و سينه به سينه شاهرخ شد بوي الكل را به خوبي استشمام مي كرد.در نگاه خمارش ان جلوه زيباي هميشگي وجود نداشت
شاهرخ با نگاه به دلش فرو ريخت.از خودش پرسيد((كجا و كي دل به اين نگاه باختم؟مي خواستم خودم رو گول بزنم كه از جسارتش بيزارمدر حالي كه اون همه شجاعت برايم تحسين برانگيز بود؟خودم را فريب دادم كه او را برايه انتقام و تنبيه به اين ويلا مي اورم در حالي كه محتاج لحظه لحظه حضورش در كنار خودم مي باشم ؟))
سپس با بي ميلي نكاهش از او گرفت .بيش از ان نمي توانست مقابلش با ايستد.3بطري برداشت و رفت سمت دوستان .نيوشا همان جا مسخ شىه ايستاده بود و با چشمايي اندوه بار شاهد نوشيدني هايه مردي بود كه مي توانست هرگز لب مشروب نزند و هيج گاه دست به قمار نبرد و هميشه طراوت و شادابي در نگاهش وج بزند .نمي خواست باور كند شاهرخ جواني عياش و خوش گذران باشد .شاهرخ 3 گيلاس را به لبش نزديك كرد متوجه شد نيوشا هنوز در سالن حضور دارد و او را مي نگرد. گيلاس را پايين گذاشت .و نگاهش به او باعث شد نيوشا در اوج غم و نا اميدي سالن را ترك كند.

sorna
03-06-2012, 01:21 PM
نيوشا متاثر از صحنه اي كه ديده بود سر ميز صبحانه نشست و قبل از هر سخني خطاب به اشرف و نيره گفت
_از بابت ديشب معذرت مي خوام شاهرخ خان اجازه نداد براي پذيرايي به شما كمك كنم .
نيره فنجان را مقابل نيوشا قرار داد وگفت
_مهم نيست عزيزم ديشب خودش ديشب وقتي رفتي اتاقت اومد اينجا گفت دلم نمي خواد حسابدارم جزو خدمتكارا باشه.
اشرف نگاهي به نيوشا انداخت و گفت
_ديشب تو سالن اتفاقي افتاد ؟
نيوشا گفت
_نه چطور مگه؟
شرف گفت
_اخه خيلي ناراحت به نظر مي رسي ديشبم از سالن كه اومدي حرفي نزدي رفتي تو اتاقت
نيوشا بدون اينكه جواب اشرف بدهد گفت

_من بايد برم سر كارم؟
اشرف گفت
_لازم نيست اينقدر زود بري .ديشب تا جايي كه جا داشته خورده بود و حالش خراب بود .فكر نكنم امروزسر كار نيادز
قاسم زير چشمي به نيوشا نگاه كرد و گفت
_هميشه اين بلا رو سرش ميارن باهزار تا حقه و كلك حسابي مستش مي نند بعد مي كشانند پاي قمار و بعد هم گوشش رو مي برند.
نيره كه تا اون لحظه ساكت بود گفت
_مگه بچه اس كه به خوردش بدهند؟
وبعد خطاب به نيوشا گفت
_به هر حال امروز اومد سر كار حواست باشه وقتي مي خوره تا 3 يا4 روز اينه سگا باغ مي افته به جون ادم ها .
نيوشا كه طاقت ان حرف ها را نداشت بدون معطلي اشبزخانه را ترك كرد و رفت
شرف با تعجب گفت
اين دختره يه چيزيش مي شه ها
نيوشا با بي حالي كليد انداخت و در رو باز كرد و پشت ميز نشست و سعي كرد خودش را مشغول كند..............
اهرخ باسستي و رخوت لبه تخت نشست .سرش به شدت درد مي كرد و تمام بدنش سست بود عين حال رفتن به دفتر بي تاب بود.به ياد2 رود قبل افتاد كه نيوشا برايه ديدن پدرش رفت و او انقدر دلتنگ شده بود كه مي خواست همان حالا بر گرداندز علي رقم رخوتي كه داشت از جا برخاست و براي انكه سستي را از خود دور كند دوش گرفت و لباسش را
پوشيد و اتاق رو ترك كرد.شاهرخ جلوي در تك سرفه اي كرد تا او متوجه حضورش سازد و چون بي فايده بود در را بست و به سمت ميزش رفت گويا روحي بود كه چشم زميني نيوشا متوجه حضورش نمي شد.قبل از اينكه بنشيند پرسيد.
_كسي نيومد ؟
نيوشا بدون اين كه سرش را بلند كند به سردي پاسخ دادز
-نه ارباب
شاهرخ كه انتظار چنين رفتار سردي را از او نداشت روي صندلي نشست و بادلخوري به نيوشا نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهي گفت
_خانوم گلدره تلفن هم نداشتم؟
نيوشا با همان لحن سرد جواب داد
_توي دفترچه ياداشت كردم ارباب.
شاهرخ با كمي عصبانيت سيگارش رو روشن كرد به دفتر پيغام ها نگاه كرد و پرسيد.
_اتفاقي افتاده خانوم گلدره؟
نيوشا با سردي پاسخ داد
_نخير ارباب
شاهرخ پرسيد
_پدرت رو ديدي؟
نيوشا گفت
_بله ارباب.
خشم شاهرخ فوران كرد بعد از أخرين پاسخ نيوشا مجسمه گچي را برداشت و بدون اين كه عواقبش فكر كند به سمت او پرت كرد و فرياد زد
_لعنت به تو!

sorna
03-06-2012, 01:21 PM
جسمه از كنار گوش نيوشا گذشت و به در شيشه اي اثابت كرد و شيشه باصداي مهيبي درهم شكست .نيوشا اول شيشه شكسته شده و بعد به شاهرخ كه خشم در چهرش موج ميزد
نيوشا با خونسردي كامل دفتر مقابلش را بست وبهقصد خروج از دفتر از پشت ميز بيرون رفت شاهرخ فرياد زد
_كجا ميري
نيوشا بدون اينكه باستد
كارم تموم شد
شاهرخ فرياد زد
_اما ميز منو هنوز مرتب نكردي
نيوشا ايستاد و به سمت او چرخيد و با جديت گفت
_من ديگه ميز شما رو مرتب نمي كنم بهتره كمي منظم باشيد اگر هم از كارم ناراضي هستيد حرفي نيست مي توانيد اخراجم كنيد.
سپس در را به شدت پشت سرش بست شاهرخ مشت گلره كرده اش را محكم روي ميز كوبيد و فرياد زد
_لعنت به تو لعنت به تو كه صد داري همه چيز و همه وجودم را به تاراج ببري.

لحظاتي بعد از جا برخاست و به سمت بالكن رفت .سطح ان پر شده وبود از خرده شيشه .دستهايش را در جيبش فروكرد و از ان بالا به محوطه چشم دوخت .ديدن نشوا بار ديگر ارامش را به وجودش بخضشيد او كنار قام ايستاده در حال رسيدگي به گلها و درختها و مشغول گفتگو با او بود با صايي بلند فرياد زد.
_قاسم اهاي قاسم !
قاسم به سمت شاهرخ برگشت و او را روي بالكن طبقه بالا ديد و باصداي بلند گفت
_بله اقا.
اهرخ كه انتظار داشت نيوشا هم با شنيدن صدايش به سمت او برگردد اما او همچنان به
گلها خيره شده بود شاهرخ خطاب به قاسم گفت
يكي رو بفرست اين خرده شيشه رو جم كنه
قاسم پاسخ
_بله اقا .
شاهرخ تكه اي از مجسمه خرد شده را با نوك پايش پس زد و فت .وقتي به محوطه رسيد قاسم به تنهايي مشغول رسيدگي به الاچيق ها بود مقابل او ايستاده و گفت
_گفتي بيايند شيشه ها رو جمع كنند؟
قاسم پاسخ داد
_بله اقا گقتم .
شاهرخ با كمي مكث گفت
_چي مي گفت؟
قاسم به شاهرخ نگاه كرد و با سردگمي گفت
_كي أقا..............؟اهان خانوم گلدره هيجي اقا گفت شبها صداي امواج دريا مي شنوه من هم گفتم او اتاق خواب ها بالا ساحل به خوبي ديده مي شه پرسيد پس خيلي نزديكه من هم گفتم از پشت ويلا بايد بره.فكر كنم توي ساحل.
شاهرخ گفت
_خيلي خب كارت تموم شد برو شيشه بالا رو بنداز بزن بعد برو شهر يك ششه بر بردار بيا .مي خوام فردا مي خوام فردا كه مي رم دفتر شيشه مثل اولش باشه.
قاسم گفت
چشم اقا
اهرخ كليد را به قاسم داد وگفت
_اين هم كليد ها كارت كه تموم شد در دفتر را قفل كن.
قاسم كليد را گرفت بار ديگر گفت
_چشم اقا حواسم جمعه.


* * * * *

نيوشا روي صخره اي نشسته بود وا زانوانش را بغل گرفته بود و به دريا چشم دوخته بود .نسيم كه از مت دريا مي وزيد موهايش را پريشان مي كرد.شاهرخ از پشت به او نزديك شد وكلاه حصيري راروي سر او گذاشت نيوشا به پشت سرش برگشت نگاه كرد شاهرخ لبخندي زد و گفت
اين كه از دست يكي ديگه دلخور باشيد و تلافي رو سر من در بياوريد خيلي بي انصافي است
نيوشا دوباره به دريا چشم دوخت و گفت
_من از كسي دلخور نيستم ارباب.
شاهرخ گفت
_كلمه ارباب رو از اخر جمله هات حذف كن والا اين بار سرت رو مي شكنم .
و با صداي اندكي كنار او نشست و ادامه داد.
به خاطر حرف هايي كه خواهرم به شما زده معذرت مي خوام
نيوشا با لحني تمسخر اميز گفت
_حقيقت رو گفت اتفاقا من از دست خواهرتون ناراحت نيستم .دراين مدت كه به اينجا باز گشتم از هر كس حرفي شنيدم اما هرگز دلخور نشدم.ديشب چيزهايي دردناك تر از حرف هاي خواهر تان مرا رنجاند.
شاهرخ سيگارش را بيرون أورد و گفت
_اجازه هست سيگار بكشم؟
نيوشا با لحني تمسخر اميز بار ديگري زد گفت
_شما ارباب هستيد اجازه داريد هر كاري دوست داريد انجام بدهيد.
شاهرخ سيگارش را روشن كرد و پكي به ان زد و گفت
_نمي دونم چرا اينقدر نسبت به نيش و كنايه هاي تو دختر گستاخ بي تفاوتم.
نيوشا گفت
_هميشه هم بي تفاوت نبوده ايد شلاق مهتري مجسمه گچي مي توانيد ادامه داشته اشد.
شاهرخ لبخند تلخي زد و گفت
_كاش دفعه پيش انقدر با شلاق مي زدم كه تا تلافي براي نيش و كنايه هاي امروزت باشه.
شاهرخ با خودش گفت من در تلاش جبران ان هستم تو مي خواهي ان را تكرار كني
و بعد در جواب نيوشا گفت
_اوردن شلاق كاري نداره فقط مي ترسم با كلي حساب و كتابي كه مانده و دست تنهايي بگذاري
نيوشا گفت
فكر نمي كنم ديگه كاري زيادي مانده باشه در ثاني فراموش نكنيد ما قرار داد داريم
شاهرخ گفت
_بحث عوض نكنيد مي خواهم علت ناراحتيت را بدانم.
نيوشا گفت
_ناراحت نبودم فقط...........
و سكوت كرد.
شاهرخ گفت
_فقط چي گفتيد چيز دلادناكي كه باعث ناراحتي و رنجش شما شده
نيوشا گفت
_درسته چندين سال در تهران زندگي كردم ولي دايي من هميشه من رو از اينجور مجالس منظورم محيط ديشب است اون بطري ها ميز هاي قمار و..............
شاهرخ به ياد ديشب افتاد حالت نگاه نيوشا چه بود ترس از او ان حال اعتراض سبت به اعمالش و حضور در ان مجلس جا گرفته بود
نيوشا ادامه داد
_جز خرابي روح و جسم چه سودي داره ؟!
اهرخ لبخند زد و با زيركي گفت
_شما نگران چي هستيد؟فساد خودان!من هم براي همين گفتم بريد اتاقتون .
نيوشا لبخنده تمسخر اميز زد و گفت
_واقعا مسخره هست من با ديدن او صحنه الوده و فاسد نمي شم ولي حقيقت تلخي رو با چشمايه خودم ميبينم كه نمي توانم باورشان كنم و همين موضوع مرا افسرده مي سازد .
شاهرخ مستقيما به نيم رخ او نگاه كرد و گفت
_چرا براي تو سلامتي من مهم هست كه من الوده هر خطايي نشوم؟چرا ديدن من توي او حالت رنجاند؟چرا نمي خواي باور كني من چنين مردي هستم ؟
يوشا تمسخر اميز گفت
_پاسخ به سوال شما فايده اي نداره شما كه كار خودتان رو مي كنيد چه اهميتي به حرف رعيتا مي دي
شاهرخ با كمي عصبانيت گفت
_تو رعيت نيستي تو..............

sorna
03-06-2012, 01:22 PM
نيوشا ادامه داد
_حسابدارتن هستم به هر حال فرقي تمي كنه من هم يكي از زير دستايه شمام ديگه كه روزي با شلاق مهتريان تنبيه ام كرديه اي من هم مثل ديگران فقط بايد در برابر خواسته ها و اموامرتان مطيع باشم و در قبال كاري كه انجام مي دم بگوييم متشكرم ارباب.
اهرخ عصباني از كنايه هاي نيوشا گفت
_ايكاش مي توانستم با ضربات شلاق تمام زخم زبانهايت را پاسخ دهم.
نيوشا خيره در نگاه خمار او گفت
_حالا كه شلاقتان همراهتان نيست اما مي توانيد بنويسيد به حسابم.
شاهرخ كم كم طاقتش را از دست مي داد چيزي نمانده بود مان جاي به پاي او بيوفتد و اعتراف كند
_بگو كه تو هم گرفتار شدي بگو به دردر من مبتلا شدي تا هر چه بگويي اجرا كنم و انجام دهم.
نيوشا برخاست و قدم زنان از او دور شد شاهرخ قلبي مالامال از عشق او ته سيگارش را به موج امواج سپرد و گفت
_اوردمت اينجا كه مطيعت كنم اما حلقه بردگي به گردنم انداختي تاراجم كردي شدي مالك جسم و روحم.
ناگهان از جا برخاست و به سمت نيوشا برگشت و با صدايي بلند گفت
_بسيار خب گرد اين دو تا رو هم خط مي كشم
نيوشا همان طور كه به سمت ويلا مي رفت لبخندي بر لب نشاند .زمان مي توانست گفته هاي او را تاييد مي كند .

*******************************
شاهرخ كه وارد شد نيوشا با لباس هاي جديدش پشت ميز مشغول كار بود.با ورود او سرش را بالا گرفت
سلام
شاهرخ با تبسمي جواب سلام او را داد و گفت
_زود امدي كه زودتر كار رو تعطيل كني؟
نيوشا اشاره كرد وگفت
_ساعت 9 است.
شاهرخ به سمت قفسه ها رفت را بيرون كشيد پشت ميزش نشست و خطاب به نيوشا گفت:
_بيا اينجا مي خوام برام حساب كني چطور بايد سود حاصله رو بين يك ارباب بمونه رعيت حقش پايمال نشه.
نيوشا ناباورانه به او نگاه كرد از جا برخاست و گفت
_كدوم ارباب مي خواهد منصفانه رفتار كند؟
بعد سمت راست شاهرخ نشست شاهرخ در جوابش لبخندي زد و گفت:
_همين اربابي كه عقلش رو داده دست تو!
نيوشا با ترديد گفت
_اين كارو واسه من ميكني يا........
شاهرخ شانه هاش رو بالا انداخت و گفت
نمي دونم ولي خيلي حرفات فكر كردم احساس مي كنم يه تحولي در شرف و قعه
رهمين هنگام به درب ضربه اي خورد و همزمان گفتند
_بفرماييد.
درباز شد و پيرمندي رنجور و نحيف با لباس هايي روستايي وارد شد در حالي كه كلاهش را در دستش مي فشرد گفت
_سلام ارباب
شاهرخ اخمهايش را درهم كشيد و گفت
_چي كار داري ؟
پيرمرد با كمي دستپاچگي گفت
_ارباب زنم مريضه و توي شهر بستري شده.بايد بالا سرش باشم مش خواستم بزرگواري كني اجازه بدهيد تا چند روزي برم شهر نمي خوام برگردم از كار بي كار شده باشم.
شاهرخ گفت
_اول بگواول بمن بگو كي به تو اجازه داده بياي اينجا رو داده؟
پيرمرد با همان دستپاچكي گفت
_عمو قاسم رو فرستادم تا از شما اجازه بگيريد تا به حضورتان برسم .
شاهرخ نگاهي به نيوشا كه سرش پايين انداخته بود كرد و گفت
خيلي خب مي توني بري
پيرمرد در رفتن ترديد داشت و پفت
_ارباب شما لطف كنيد يك.......يك مقدار پول به عنوان قرض اخه دستم خيلي خاليه از حقوقم كم كنيد
شاهرخ با عصبانيت فرياد كشيد
نكنه فكر كردي اينجا مسسه خيريه است
نيوشا از فرياد بلند او چشمهايش را برهم گذاشت شاهرخ با كمي مكث بسته اي اسكناس از كشوي ميزش بيرون اورد وگفت :
_بگير اما ادرس اين خيريه رو به كس ديگه ندهي.
پيرمرد پول را از دست او گرفت و در حالي كه او را دعا مي كرد از دفتر خارج شد
شاهرخ گفت
_معلم خوبي واسه اين دهاتيا شدي.حالا خودت فهميدي چرا گفتم نيوشا يعني غارتگر؟
نيوشا با دلخوري گفت
_لابد معناي اسم شما هم ببر خشمگين
شاهرخ اخمهايش را باز كرد و گفت
_ببر خشمگين كه از ترس رام كنند ه اش حمله كردن رو يادش رفته اين طور نيست؟
نيوشا دفتر را كشيد و براي عوض كردن بحث گفت
_من كه عيبي در كمك كردن به ديگران نمي بينم.
شاهرخ گفت
_بله شما همه چيز رو بي عيب مي دونيد حالا بهتره بريم سركار خودمون بايد پرداخت حقوق دهقانها هم برم.
نيوشا شروع كرد به محاسبه كردن و اينكه بايد به دهقانها چقدر پول بهدند شاهرخ در تمام ان مدت با حسرت به نيوشا چشم دوخته بود ناگهان نيوشا دست از محاسبه كشيدو گفت:
-شما چقدر تحصيلات داريد؟
شاهرخ فورا نگاهش را از او دزديد و گفت
_خب يه خورده اي بيشتر از شما.
نيوشا با عصبانيت گفت:
_پس داريد من رو مسخره مي كني

پبگببچ
شاهرخ زيركانه گفت
_نه فقط خواستم بدونم معلوماتتان تا چه حدي است يا فقط شعار مي دهيد يا...............
نيوشا با ناراحتي گفت:
_يا چيزي سرم نمي شه .

sorna
03-06-2012, 01:22 PM
شاهرخ گفت
_معذرت می خوام حالا باید برای پرچاخت پول دهقانها برم.
نیوشا گفت
_من هم همراتان می آیم.
شاهرخ دسته کلیدی خارج کرد از جیبش در گاو صندوق را باز کرد چند ایکناس از داخل آن برداشت و درون قرار داد بعد ا. قفل کردن گاو صندوق یکی از کلید ها رو جدا کرد و به سمت نیوشا گرفت و گفت
_این کلید یدک گاو صندوق می خوای پیش خودت نگه داری .گاهی اوقات که می رم شهر و چند روزی نیستم ممکنه برای خرج و مخارج زمین ها و خرید بذر به پول احتیاج داشته باشی.
نیوشا کلید رو گرفت گفت
_نمی ترسید گاو صندوق را خالی کنم و برم؟
شاهرخ خندید و گفت
_اخطار به وقعی بود چون هنوز رمز گاو صندوق را به تو ندادم.
و بعد روی تکه کاغذی چند شمار یادداشت کرد به دست او داد و گفت
_واما این هم رمز این رو هم بدون اگر این کار را کنی از زیر سنگ هم که شده پیدات می کنم و..........
در ادامه حرفش لبخند زد وگفت
_خیلی خب بریم داره دیر می شه.
نیوشا مثل دفعه قبل همراه شاهرخ سوار جیپ شد و به طرف زمین حرکت کردند در بین راه نیوشا گفت
_می توان از شما خواهشی کنم؟
شاهرخ گفت
_فعلا که شما اینجا امر می فرمایید و ما اجرا.
نیوشا لبخندش را پنهان کرد به تازگی واقعیت های زیادی را دریافته بود .فهمید بود علت تغییرات رفتاری و اخلاقی او خودش می باشد و احساس کرده دلش راه پیدا کرده و وری او نفوذ زیادی دارد شاهرخ می خواست با ایما اشاره سعی کرده بود موضوع را به او بفهماند اما نیوشا که نمی خواست موضوع مورد علاقه به وجود آمده آشکار شود حرف های پر ا. اشاره او را ناشنیده می گرفت هنوز نمی توانست به آینده او امیدوار باشد و با دید مثبتی به او نگاه کند شاهرخ سکوت او را دید نگاهی به او انداخت و گفت
_خب نگفتی ه امری داشتید؟
نیوشا گفت
_می خوام به هر دلیل که ار عموی من خشم گرفته اید ببخشید و به کارش بازگردانید.
شاهرخ گفت
-چی؟!برگچانمش سرکار؟اصلا حرفش رو هم نزن .گفتی حقوق دهقانها رو زیاد کن قبول کردم خواستی دور و قمار مشروب خط بکشم باز هم قبول کردم گفتی زیر دستانم اسب نیستد شلاق مهتری رو راکنار گذاشتم حالا می خوای کارگری رو که اخراج کردم با ندامت سرکارش بازگردانم!دیگه این یکی رو قبول نمی کنم.
نیوشا با دلخوری گفت
_چرا با ندامت؟درضمن هر کدوم از کارهایی رو که من خواستم انجام بدهید هیچ نفعی به حال من نداشت فقط به نفع خودتون بود
شاهرخ زیر چشمی درهم رفته او را نگاه کرد و گفت
_باشه عموت رو سرکار برمی گردونم ولی یادت باشه همه ی کارهای که تو خواستی انجام دادم ولی تو در قبالش هیچ کاری نکردی پس می نویسم به حساب
نیوشا این بار لبخند د و شاهرخگفت
_حالا در قبال قبول در خواستت باید درخواست من رو قبول کنی
نیوشا چشمهایش راتنگ کرد و با تردید گفت
_چخ درخواستی؟
شاهرخ عینکش را به چشمش زد و گفت
_می خواهم به حساب های کارخونه هم رسیدگی کنی یعنی بشی حسابدار کارخونه البته توی همون دفتر کار کنی.
نیوشا حسابدار کارخونه رو هم اخراج کردید؟
شاهرخ گفت
_شاید اخراجش کنم حالا قبول می کنی؟
نیوشا لبخندی زد و گفت
پس فقط من یکی نتونستم چیزی از شما بدزدم
شاهرخ هم خندید گفت
_اشتباه نکن تو ذره ذره اموالم رو غارت کردی متوجه نیستم خب نگفتی قبول می کنی یا نه.
نیوشا کمی مکث کرد می دانست رسیدگی به حساب های کارخونه بهانه ای است برای حضورش در ویلا با آغاز فصل سرما کار حسابداری هم تقریبا به حات نیمه تعطیل در می آمد سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت
_باید بهم فرصت بدی تا در موردش فکر کنم .
شاهرخ با دلخوری گفت
_حالا به شماثابت شد که کدوم یکی از ما خودخواهیم من بدون تامل خواسته هایت رو قبول می کنم یا تو که برای انجام ه کاری فرصت فکر کردن می خواهی.
نیوشا گفت
_برای انجام هر کاری باید فکر کرد تقصیر من چیه شما فرصتی برای فکر کردن نمی خواهید؟
شاهرخ گفت
_مگه اخمایه تو جایی برای فکر کردن می گذارده؟
نیوشا گفت
_خیلی خوب قبول می کنم اما دستمزدم دو برابر می شه بلاخره من هم خرج دارم .
شاهرخ ازماشین پیاده شد و گفت
_باشه حالا بفرماییدپایین .باید بروی یه موضوع جدید واسه وراجی و شایعه سازی دست مردم عزیزت بدهی.
نیوشا از ماشین پیاده شد و گفت
_شایعه؟
شاهرخ گفت
_بله تا.گی ها نرفتی توی روستا تا ببینی دلسوزی های تو چه نتایج قشنگی و شایعات داغی در برداشته می خواهی بدونی شایعات چیه؟
نیوشا تا حدودی از شایعات را حدس زد بود و گفت
_نه...نه...بالاخره به گوش خودم هم می رسه.
شاهرخ خندان سر داد و گفت
-باشه صبر می کنم تا به گوشت برسه.
پایان فصل 7.............ادامه دارد..............
فصل8
در آن مدت که نیوشا به عنوان حسابدار شاهرخ در انجا مشغول به کارشده بود وفقط یک بار به دیدن کوکب و پدرش رفته بود بعد از آن کمتر به روستا می رفت به دلیل مخالفت هایه پدرش و کوکب.اما هر بار هم که درخواست مرخصی می کرد شاهرخ به یک دلیل مخالفت می کرد از زمانی که نیوشا علاقمند شده بود از پذیرفتن رفقاتیش مخالفت می کردبرای همه جایه تعجب بود چگونه مردی چنان عیاش و از هم گسیخته به یک باره آن همه تغییر رفتار داده باشد. دست از عیاشی کشیده و عاقلانه تر رفتار کند.تنها قاسم این باغبان پیر و آشنا با ان خانواده ارباب منشانه علت آن همه تغییر و تحول را می دانست.
نیوشا مثل روزهایه دیگر داخل دفتر نشسته بود و مشغول انجام کارهایش بود شاهرخ بی کار روی صندلی نشته به ان تکیه زده بود به نیوشا می نگریستا نیوشا زیر چشمی او را نگاه می کرد و چرسید
_شما کاری ندارید
شاهرخ گفت
فعلا بی کارم
نیوشا گفت
_واقعا شما از زندگی چی می خواهید همیشه می خواستم بدونم ادمایی که به اخرین درجه رفاه رسده اند از زندگی چی می خواند همه مثل شمابه صندلی لم می دند و به تلاش کسی که برای یه لقمه نان زحمت می کشن نگاه می کنند و طعم تلخ رو که هیچ کس حس نکگردند رو می چشند.
شاهرخ لبخندی بر لب آورد و گفت
_اولا ادم هایی که به رفاه کامل می رسند سعی دارند اون رو بیشتر کنند و یا ثابت نگاه دارند که یه چشم سیاه جسور تمام اموالش رو غارت نکنند دوم اینکه احتمالا کسایی مثل من که به یه صندلی لم می دنند و نه سعی دارند طعم تلخ زندگی رو حس کنند بلکه برای بیان احساس جانسوزش قدم جلو بگذاره بدون این که زخمی بخوره.
نیوشا از حرف هایه شاهرخ برخود لرزید و برای اینکه شاهرخ را به هدفش برساند گفت
_پس شما منو یه غارتگر می بینید که تمام دارایی اتان را نابود کنم.
شاهرخ تیکیه اش را از صندلی گرفت و گفت
_و در مورد قسمت هایه دوم صحبتام چه نظری دارید؟
نیوشا دفترش را ورق زد و گفت
_این حرف شما آنقدر مرا رنجاند که باقی صحبت های شما رو نشنیدم من چه کار کردم که فکر می کنید اموالتان را نابود می کنم در حالی که اگر بخواهم خیلی زیرکانه از حسابدار قبلی اتان خیلی بیشتر از شما دزدیدم و بعد چنان غیب می شدم که زیر سنگ هم پیدا نمی کردید.
شاهرخ که متوجه نارحتی نیوشا شد گفت
_پس با تو باید پثل خودت رفتار کرد جواب زخم زبان هایت روهم تلافی کرده باشم .
چر همین هنگام در باز شد و شیلا بی مقدمه خطلاب به شاهرخ گفت
_بلند شو سولماز و ساسان اومدند ساسان می خواد تو رو ببیند.
شاهرخ دوباره به صندلیش تکیه داد و گفت
_بهتر نیست قبل لز وارد شدن تو هم مثل همه در بزنی.
شیلا با تمسخر گفت
_واقعا...واقعا باید در می زدم؟این اداها رو برای من نریز حالا .ود بیا طبقه پایین عموزاده ها منتظرند.
شاهرخ گفت
_برو بگو سرش شلوغ امروز خیلی کار داره .
نیوشا نگاه سرزنش باری به او انداخت و شیلا گفت
_کارهایت را بعد انجام بده مادربزرگ می خواهد همین حالا بیای پایین.
بدون معطلی آنجا رو ترک کرد.
شاهرخ با بی میلبی برخاست و خطاب به نیوشا گفت
_شما می توانید کارتان رو تعطیل کنید یا که...نه همین جا باشد من تا نیم ساعت دیگه بر می گردم
واز اتاق خارج شد.
نیم ساعت به ساعهت اضافه شد ولی شاهرخ برنگشت نیوشا مثل همیشه راس ساعت کارش را تعطیل کرد .در اتاق راقفل کرد و به طبقه پایین رفت وارد آشزخانه شد نیره و اشرف در تکاپوی آماده کردن ناهار بودند و قاسم در انتظار ناهار نشسته بود نیره با دیدن نیوشا گفت
_فکر می کردم امروز که شاهرخ خان مهمون داره زودتر تعطیل کنی.
نیوشا پشت میز نشست و گفت
قرار بود نیم ساعته برگرده
اشرف ظرفها را روی میز گذاشت و با خنده گفت
_آخه دختر جون وقتی آقا ساسان و سولما خانوم بیایند اینجا اون می چسپه به کار؟نه دخترم به این راحتی از اوانا دل نمی کنه.
نیره گفت
_حالا بهتره دستت رو بشوری تا غذا را بکشم.
نیوشا از جا برخاست در حال شستن دستهایش گفت
_امروز ناهار شاهرخ خان و خانواده اش را زودتر برده اید؟
اشرف گفت
_بله چون مهمان داشتند مهمون نه صاحبخانه.
نیوشا بشقاب را از دست نیره گرفت مقابل قاسم گذاشت و پرسید
_چرا صاحبخانه ؟
نیره گفت
_بالاخره عروس دوماد آینده اینجا هستند؟

sorna
03-06-2012, 01:22 PM
نیوشا با سردرگمی گفت
_یعنی چی؟
نیره بار دیگر پاسخ داد:
_خانوم بزرگ خیلی وقته رضایت ازدواج این عمو زاده ها رو داده خیلی هم اصرار به این کار داره علی رقم رضایت دو طرف اما معلون نیست چرا این کارو به تعویغ انداخته.
با صحبت نیره دل نیوشا فرو ریخت و رنگ چهره اش پرید قاسم زیر چشمی نگاه به او کرد و در حال صرف ناهارش گفت:
_فقط خانوم راضی فکر کنم شاهرخ خان راضی به این وصلت نیست.
اشرف گفت:
_چه فرقی می کنه به هر حال همه از خانوم حساب می برندمخصوصا شاهرخ خان و خواهرش چه بهتر از اون دختره بی بند و بار هر دو هم بهم می خورند من اگر مجبور نبودم حاضر نمی شدم حتی یه لحظه اینجا بمونم دائم بشورمو بپزم برای یه مشت آدمی که بویی از انسانیت نبردند همین نیم ساعت پیش بخاطر زهرماری که خورده بود همه جا رو به کثافت کشیدند خودشون که تمیز نمی کنند.
قاسم معترضانه گفت:
_بس کن دیگه حال ما رو بهم زدی.
نیوشا ناباورانه گفت
_بازم مشروب من فکر می کردم خیلی وقته شاهرخ خان سراغش نرفته.
قاسم گفت:
_درسته یه مدت سراغش نمی رفت معدشم از عادت افتاده بود که امروز حاش رو به هم زد.
بغضی سنگین گلوی نیوشارا می فشرد او گفته بود هرگز دیگر دست به قمار نخواهد زدبا خود گفت((حتما غمار هم کرده می دونستم نباید بهش اطمینان می کردم))
قاسم نیوشا را از افکارش بیرون راند و گفت:
_البته پدرش پدر بزرگش اهل این ام الخبائث نبودند البته اهرخ خان را هم به طرفش هل می دهند والا...........
اشرف با تمسخر گفت:
_من نمی دونم تو چرا همیشه همین حرف و می زنی؟کی هلش می ده ؟اصلا فراموش کنیم.بهتره ناهارمون رو بخوریم اعصابمون را به خاطر یک عده عرق خور خرد نکنیم .


* * *
نیوشا با دلخوری به کوکب و عبدالله نگاه کرد و گفت
_چرا حرف نمی زنید چرا مثل بچه ها قهر کردید
کوکب با ناراحتی گفت:
_مثل اینکه یاد رفته سری قبل چطور از اینجا رفتی.
نیوشا گفت:
_پس دلخوری شما به خاطر اون دفعه است.
کوکب گفت
_نه واسه اینه که سر خود شدی اگه می خوای بهت احترام بگذاریم به خواسته ها و حرف هایه ما احترامبگذار به فکر آبرویه خودت نیستی به فکر آبرویه پدرت باش هزار و یک حرف پشت سرت است.وشدی حرفه سره زبون ها بابایه بیچارتم صبح تا شب غصه می خوره برا هواخوریم جرات بیرون رفتن نداره بنده خدا آخره عمری هم خانه نشین شده هم مضحکه دست مردم مردم می گویند عبدالله دخترش رو فرستاده...نیوشا دست از این کارا بکش تا حرف ها تموم بشه نصرالله پایش رو هم این دور و برها نمی گذاره.نیوشا گفت
_عمو نصرالله دلش از جایه دیگه می جوشه اینکه حقوق دهقانها زیاد شده عمو نصرالله برگشت سر کار چه ربطی به من داره اگه این حرفا به گوش شاهرخ خان برسه روزگارشون رو از قبل سیاه تر می کنه.
کوکب گفت:
_مردم چیزی رو که میبینن قضاوت می کنن اصلا تو بمن بگو با اون عیاش اجنبی چراراه میفتی تو زمین و باغ ها؟از همه بدتر سوار ماشین اون شدی بعدشم تو اون دفتر تک و تنها با اون این کم گناهی نیست.
نیوشا گفت
_همه این حرفا به خاطر اینه که شما به شاهرخ خان بدبین هستید درسته خیلی ظلم کرده اما........
کوکب حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت
چشمم روشن تا حالا تو روش وای می ستادی حالا چی شده طرفداریش رو می کنی
بین نیوشا اگر می خوای پدرت رو دق مرگ کنی برگزد ولی اگر هم رفتی دیگر حق نداری برگردی کوکب سکوت کرد
نیوشا هم حرفی نزد می توانست بگوید میلی به بازگشت ندارد بعد از کاری که شاهرخ کرده بود دیگر با چه امیدی می توانست بازگردد؟
باخودش گفت. چطور می تونم به عشق من باعث تغییرات اخلاقی در او شده چرا یک دفعه همه چیز را فراموش کرد؟اون می تونه کارایه گذشتش رو دوباره شروع کنه نمی خوام بخاطر اون آبرویه پدرم را از دست بدم به دک که دوباره وحشی می شه می افته به رعیتها دیگه به من ارتباطی نداره))
نیوشا سکوت را شکست و گفت
_خیلی خوب عمه دیگه بر نمی گردم.
کوکب گفت
_مطمئن هستی
نیوشا گفت
_مطمئن باشید


***************************************
صبح روزه بعد شاهرخ از خواب بیدار شد به سمت دفتر رفت خودش قفل رو باز کرد نیم ساعت گذشت اما از او خبری نشد از جا برخاست و کمی قدم زد این بار پشت میز نیوشا نشست شاهرخ نگران از عدم حضورش شد.این بار از جا برخاست و از دفتر بیرون رفت با ورودش به آشپزخانه نیره و اشرف مشغول پاک کردن سبزی بودند.
هر دو از جا برخاستند و به او سلام کردند شاهرخ نگاهی گذرا به آشپزخانه انداخت و گفت
_خانوم گلدره کجاست؟
اشرف و نیره با تعجب گفت:
_مگه خودتان نفرستادینش که بره؟
شاهرخ با تعجب گفت
_بره ؟!کجا بره ؟!
نیره گفت:
دیروز بعد از ناهار تمام وسایلش رو جمع کرد و رفت وقتی ازش پرسیدیم کجا گفت
میره روستا پرسیدیم چرا؟اما پاسخی نداد.
شاهرخ با سردرگمی دستی به موهایش کشید و گفت
_اتاقش کجاست؟
یره گفت
_با من بیاید.
نیره در اتاقش رو باز کرد شاهرخ وارد شد و کمد در را باز کرد خالی بود سپس به سمت نیره برگشت و پرسید:
_قاسم کجاست
نیره هم با سردرگمی گفت:
_توی باغ است.
شاهرخ ناباورانه به باغ رفت در حالی که نمی فهمید چرا نیوشا او را ترک کرده فقط مطمئن بود که برایه همیشه از آنجا رفته.
قاسم گفت
سلام آقا
شاهرخ بی مقدمه گفت:
_قاسم خانوم گلدره کجا رفت واسه چی رفته؟
قاسم که متوجه شد حدسش در مورد رفتن نیوشا درست بوده گفت:
_پس حدسم درست بوده؟خودش رفته شما به مرخصی ندارید.
شاهرخ گفت:
_نه من به او مرخصی ندادم
قاسم گفت
_دیروز وقته ناهار حسابی دلخور و ناراحت شد.
شاهرخ با عصبانیت گفت:
_چه کسی جرات کرده به او حرفی بزنه و ناراحتش کنه؟
قاسم دوباره نشست و با قیچی باغانی گلهای پرمرده را از شاخه جدا می کرد گفت:
_خود شما آقا
شاهرخ با تعجب گفت:
_من؟!
قاسم گفت:
-بله آقا شما جارته اما وقتی فهمید دوبارهبعد از یه مدت لب به مشروب زدید خیلی بهعم ریخت
سپس رو به قاسم کرد وگفت
ببین قاسم تو چی می خوای بگی از کجا مطمئنی
قاسم گفت:
_من واقعیتا رو می دونم آقا تغییر شما فقط بخاطر خانوم گلدره است.
شاهرخ گفت :
_واقعیت ها رو می خوام فقط تو دلت نگه داری حالا هم می خوام بروی دنبالشو برگردونیش.
قاسم گفت:
_فکر می کنید برگرده.
شاهرخ گفت
_به او یادآوری کن ما باهم قرار داد داریم مجبورش کن برگرده .
قاسم از جا برخاست گفت
_فکر می کنم تو این مدت فهمیده باشید که این دختر با دخترایه دیگه برخورد داری .
شاهرخ گفت:
_تو می توانی می توانی برگردانیش خودم تو رو آنجا می رسانم همین حالا برو.

sorna
03-06-2012, 01:23 PM
قاسم پشت حصار هایه چوی ایستاده و با صدای بلند گفت:
_یاالله یاالله عمم عبدالله خانه ای
کوکب از آشپزخانه سرک کشید و با دیدن قاسم گفت
_چیکارش داری؟
قاسم متوجه برخورد سرسنگین کوکب شد بدون اینکه به روی خود بیارد گفت
_سلام عمو جان.
کوکب گفت
_علیک سلام عبدالله نیست.
قاسم این بار هم فهمید که کوکب دروغ گفته قاسم گفت
_شاهرخ خان منو فرستاده دنبال نیوشا مثل اینکه بدون اجازه اش .....
کوکب حرف قاسم را با ناراحتی قطع کرد و گفت:
_برو به اربابت بگو نیوشا دیگه به اون خرابه برنمی گرده.
قاسم گفت:
_واسه چی؟مگه خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟
کوکب گفت
_نگو که خبر نداری لابد زنت شایعات رو به گوشت روسونده.برو عمو قاسم برو نگذار دهانم باز بشه و هرچی می خواد بگوییم از من دلخور بشی.
قاسم گفت
_این حرفا چیه؟من فقط اومدم پیغام شاهرخ خان را به نیوشا برسانم.
کوکب با ناراحتی گفت
_لابد یه چیزی هم به تو میرسه که آنقدر اصرار داری نیوشا برگرده.
قاسم با دلخوری گفت:
_لا الا الله ...این حرفا چیه میزنی ؟لااقل نیوشا رو صدا کن تا پیغام شاهرخ خان را به او برسانم و جوابش رو بگیرم
کوکب گفت
_نیوشا هم نیست پیغامت رو بده به من .
قاسم گفت
_شاهرخ خان گفت نیوشا با من قرار داد یک ساله بسته فراموش نکنه اگه نیمه کاره بذاره بره باید خسارت بده.
کوکب گفت
_از طرف من به او اربابت بگو خیلی بیس خود کرده خسارت می خواد با آبرویه ما بازی کرده حالا ادعای خسارت می شه خیال نکن اربابی هر کاری دلت می خواد بکنی وقتی پای ناموس وسط بیاد ارباب رعیتی هم تموم می شه.
قاسم گفت
من که نمی تونم اینا رو به ارباب بگم .
کوکب با عصبانیت گفت
_اصلا می دونی چیه عمو قاسم این نونی بود که تو تو دامن ما گذاشتی پایه این دختره رو به فساد خانه باز کردی مگر قرار نبود هوایه این دختره رو داشته باشی.حالا هم برو خودت درستش کن نیوشا دیگه بر نمی گرده برو بگو نیوشا مرده.
وبدون اینکه منتظر جواب قاسم باشد رفت تو آشپزخانه.
شاهرخ اول جاده خانه های روستایی در انتظار قاسم جلوی ماشینش ایستاده بود با دیدن قاسم جلو رفت و بی صبرانه پرسید:
_خب چی شد؟
قاسم گفت:
_هیچی آقا این کوکب عمه اش را می گویم آتیشش از شایعات خیلی تند بود حتی اجازه نداد نیوشا را ببینیم گفت دیگه بر تمی گرده هر چی دلش خواست به من گفت.
شاهرخ با عصبانیت گفت:
_یهنی چی که اجازه نمی ده بر گرده؟ما با هم قرار داد بستیم.مقصرخودم هستم که در برابر این مردم نرمش نشان دادم.حالا خودم می روم به زور هم که شده می آورمش سر کارش.
قاسم جلوی شاهرخ را گرفت و گفت:
_نه شاهرخ خان شما این مردم را نمی شناسید.وقتی پای ناموس و آبرو در میان باشد خون جلوی چشمایشان را می گیرد و دیگه این شما ارباب هستید برایشان فرقی نمی کنه.
شاهرخ با کلافگی گفت:
_من با ناموس و آبروی آنها چیکار دارم؟مگه تعرضی کردم؟
قاسم گفت:
_نه قربانت شوم نمی شه کاری کرد تا نیوشا نخواهد نمی توان کاری کرد. باید خودش بخواهد که برگردد چند روزی صبر کنید. به من فرصت بدید خودم برمی گردونمش .
نیوشا گفتگوی عبدالله و کوکب را شنید .شاهرخ بدون او دوباره همان ارباب سابق می شد.......
************************************************** *********
با بازگشت نیوشا از موج تهمتهای ناروا تا حدودی کاسته شد و کوکب توانسته بود خیلی از جله سمیه زن نصرالله که از شایعه سازان بود را مواخذه کند و آنها را متهم به تهمت و شایعه سازی کند اما نیوشا بر حرف ریحانه می افتاد.باز بر سر دوراهی . تمام روز به فکر شاهرخ بود تصور او و دفتر کارش در ذهنش می بست.
نیوشا آن روز مشغول پهن کردن لباس ها روی بند بود که بار دیگر سر کله قاسم پیدا شد . نیوشا با دیدن او لبخندی بر لب نشاند . در این آن یک هفته انتظار کشیده تا شاهرخ بار دیگر قاسم را به سراغش بفرستد و او را در تصمیم مصمصم تر کند. جلوی حصارها رفت و گفت:
_سلام عمو قاسم حالت چطوره؟
قاسم گفت:
_سلام دخترم تو چطوری؟
نیوشا گفت:
_خوبم چه خبر عم قاسم؟
قاسم صدایش را پایین آورد و گفت:
_یواش تر صحبت کن نمی خوام کوکب و پدرت بفهمند که مت اینجا هستم.
نیوشا با تعجب گفت:
_برا چی؟
قاسم گفت:
_واسه اینکه این دفعه کوکب با چوب چماق به جانم می افته.اگر اینجا ببیند مطمئنا که آمدم دنبال تو.
نیوشا با حالتی قهر آمیز گفت:
_ببین عمو قاسم من دیگه حاضر نیستم با مردی کا رکنم که دست به هر کثافتی می بره. کارهای او باعث شده مردم تهمت های ناروایی به من بزنند .اگر آدم درستی بود این حرف ها پشت سر من گفته نمی شد. اصلا من نمی دونم شما که او رو می شناسید چرا اینقدر دارید من برگردم اونجا.
قاسم گفت:
_به خاطر اینکه تو فقط می تونی اونو اصلاح کنی.
نیوشا گفت:
_من هم نمی توانم.دیدید که چه اتفاقی افتاد؟
قاسم گفت:
_تقصیر اون نیست زمینه سازی می کنن بعد به طرف هر کاری هلش می دهند. هر کاری که می کنه به او تحمیل می شه.
نیوشا گفت:
_اینها همه حرفه آدم باید خودش نخواد.
قاسم گفت:
_اگر قول بده دیگه تکرار نکنه خودتم می دونی چقدر از نظر روحی به تو علاقه داره.
نیوشا گفت:
_شما قول چنین آدم هایی رو قبول دارید که من قبول کنم . از طرفی اون هیچ احتیاجی به من نداره.
قاسم گفت:
_خودت هم خوب می دونی هیچ کس به اندازه تو روش نفوذ نداره. همین یک بار رو قبول کن اگر این دفعه دست از پا خطا کرد....
نیوشا با ناراحتی گفت:
_شما می گید من خودم رو فدایه یه آدم عیاش کنم.
قاسم گفت:
_خیلی خوب پس بشین اول نابودی شاهرخ خان و بعد هم نابودی رعیتها را ببین.
نیوشا سکوت کرد و قاسم ادامه داد.:
_اول ذاتا آدم بدی نیست.
نیوشا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
_مشخصه.
قاسم گفت:
_اون از نسل زنی است از همین مردم یک زن رنجیده .
نیوشا اینبار با تهجب به قاسم نگاه کرد و گفت:
_آره خون مردم توی رگهاش جاریه اون هم قسمتی از مردم فقط می خواهند با تحمیل زشتیها به او او را از اصل و ریشه اش دور کنند.
نیوشا با کنجکاوی پرسید:
_منظورتون چیه؟این حرفا چه معنی دارد.
قاسم مکثی کرد و گفت:
_من از پیش کشیدن گذشته واهمه دارم گفتنش به تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه فقط باید وقتش برسه اون وقت مجبورم همه چیز رو رو کنماین یک راز است. فقط به حرف های من اعتماد کن و برگرد اگر نیای نابودش می کنی.
نیوشا گفت
_چرا حقایقی که می دنید را به شاهرخ خان نمی گویید؟
قاسم گفت:
اونقدر وحشتناکه که باورش نمی کند. باید فرصتی مناسب به دست بیاید .
نیوشا گفت:
_من هم نباید بدانم؟
قاسم گفت:
_بهتره تا خودش نمی دونه کس دیگه ای هم با خبر نشه.شاهرخ خان جلوی جاده منتظر شماست.
نگاهی به خانه پدرش کرد اگر می رفت دیگر جایی نداشت اگر هم می ماند این آخرین فرصتش بود رو به قاسم کرد و گفت
_من امشب فکرامو کنم حالا تاکسی تو رو ندیده برو.
حدسش درست بود صبح روز بعد کوکب با فهمیدن حقیقت اولین بار از ناراحتی غش کرد و عبدالله چون آدم های مسخ شده نظاره گر ترک نیوشا بود و نیوشا مطمئن بود راه بازگشتی ندارد.
شاهرخ درحالی که به صندلیش تکیه زده بود به صندلی نیوشا چشم دوخته بود در آن هفته بارها بر خود لعنت فرستاده بود که چطور توانسته دست از پا خطا کند و موجبات رنجش و قهر او را فراهم سازد در دفتر باز شد دیگر نتوانست هیجان درونی اش را پنهان کند با سرعت از جا برخاست و ناخودآگاه گفت:
_نیوشا...بلاخر برگشتی؟
نیوشا بدون این که عکس العملی نشان دهد یک راست به سمت میزش رفت و گفت:
_این بآخرین باری بود که...
شاهرخ لبخند زد و گفت
_که مرا بخشیدی؟
شاهرخ از پشت میزش خارج شد در حالی که به سمت او می رفت گفت:
_بله اشتباه کردم این اعتراف به کناه تو رو راضی می کند؟
نیوشا که انتظار داشت مطمئن شود که دست از پا خطا نمی کند گفت:
_نه.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_شما آدم زیاده خواهی هستی؟
نویشا نگاه سرزنش آمیزی به کرد و گفت :
_شما چطور؟
شاهرخ گفت:
_من؟خب ...خب اون چیزی رو که حالا می خوام بیانش کنم مرا زیاده خواه کرده و چیزهایی را که دارم تحت تاثیر خودش قرار داده راستش این یه هفته که...
سپس دفترش را باز کرد شاهرخ دفتر را از دست او بیرون کشید و گفت:
_منظورم این نبود برای این کارها فرصت زیاد است حالا می خوام بدونم چرا تزلزل من تا این حد برایت مهم است؟
نیوشا با خودش گفت((خدواندا نمی خوام اعتراف کنه حالا وقتش نیست))
سپس گفت:
_شما فراموش نکنید شما یکی از زمین دار هایه بزرگ این منطقه هستید تعدادی زیادی از مردم روستا برای شما کار می کنند. مطمئنا اعمتال و رفتار شما روی مردم هم تاثیر می گذاره.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_فقط همین؟!باور کنم؟!
نیوشا دفتر را از دستش کشید و گفت:
_بله...و بعد اولین فاکتور را برای ثبت مقابلش گذاشت هم بازی درآورده بود و نمی نوشت.
شاهرخ گفت:
_بهتر نیست واقعیت را بگید
نیوشا سعی کرد لرزش دستهایش را پنهان کند تکانی محکم به خودنویس داد که باعث شد مرکبش برروی دفتر بریزد صدای شلیک خنده شاهرخ فضا را پر کرد نیوشا با ناراحتی گفت
_شما چی رو می خوایید بدونید ؟خیلی خوب من برگشتم تا دوباره شلاق مهتری به دست نگیرید و به جان کارگرهایتان نیافتید برگشتم تا باز حق ناحق نشه.
شاهرخ دست از خنده کشید نگاه مشتاقش در چشماهای خمار و عسلس رنگش موج می زد آهسته گفت:
_دلم می خواد جایه اون دهقانها بودم که سعی داشتی از زیر ضربات شلاق و بی عدالتی ها نجاتش بدهی اما چه کنم همیشه زیر ضرباتت خرد شدم.
نیوشا برایه فرار از نگا ها او فرار کرد از جا برخاست و قصد ترک اتاق به سمت در رفت.شاهرخ بدون مکث مکث و تردید زیر بازوی او رو گرفت و گفت:
_من از قاسم خواستم که تو رو از باغ گیلاس به اینجا بکشاند.من تو رو در شب نامزدیت در حال فرار از دست مزاحمین و توی باغ گیلاس هنگام کار می خواستم تو را مطیع خودم کنم اما مطیعت شدم جایی قرار گرفتی که همیشه خالی مانده بود. در قلبم یعنی...یعنی ا حالا نفهمیدی فهمیدی فهمیدی نیوشا که چقدر دوست دارم.
نفس گرم و به شکار افتاده8 شاهرخ به صورت نیوشا بر خورد می کرد. نیوشا سرش را پایین انداخت و سعی کرد خود را از دستهای نیرومنده شاهرخ نجات دهد اما شاهرخ محکمتر بازوانش را فشرد و گفت:
هر چی بخوای هر کاری که بگویی انجام می دم فقط بگو این ببر خشمگین و از بند گسیخته را که رام خودت کردی دوست داری نویشا حاضرم به خاطر تو تمام ثروتم را به رعیتها ببخشم و خودام بشوم رعیت تو. نیوشا به خدایی که می پرستی این عشق حقیقی است بگو که دوستم داری.
نیوشا سر بلند کرد در حالی که بند بند وجودش می لرزید گفت:
_دارید چی کار می کنی؟اصلا متوجه حرف هایی که می زنید هستید.
شاهرخ مصرانه گفت:
_آره آره می فهمم شدم بت پرستت.
در همین هنگام در دفتر باز شد شاهرخ در برابر چشمهای حیرت زده شیلا نیوشا را رها کرد نیوشا با شرمندگی انجا را ترک کرد شاهرخ با عصبانیت گفت:
_چرا قبل از ورودت در نمی زنی؟
شیلا با ناراحتی و در نهایت ناباوری گفت:
_ا بین روستاییا معشوقه پیدا کردی؟می دانی اگر دختر حرفی از روابطتان بزند این مردم خونه خراب می کنند فامیل این دختر نگاه نمی کنند که تو کار فرما و اربابشان هستی یا نه...
شاهرخ با عصبانیت صحبت هایه اورا قطع کرد و گفت:
_ساکت شو شیلا نیوشا معشوقه من نیست .عشق و هستی من است .حالا جلوی دهانت رو می گیری وای به حالت اگر بدالزمان یا هر کس دیگه ای در مورد در این مورد چیزی بفهمد.
شیلا با تمسخر گفت:
_بدالزملان یا همان مادربزرگ جنابعالی مرا فرستاده تا به تو یاد آوری کنم مورد ازدوج با سولماز هر چه زودتر اقدام کنی تو و حسابدار عزیزت .اون هم مادربزرگ و خواسته اش.

sorna
03-06-2012, 01:24 PM
نیوشا با صدای نیره کمی جا به جا شد وقتی چشم گشود او را بالای سرش دید نیره گفت:حالت خوبه؟نیوشا از جا برخاست روی تخت نشست و گفت:خوبم نیره گفت:چرا اینقدر دیر بیدار شدی ؟تازه هرچه صدات کردم جواب ندادی.نیوشا گفت: ساعت چنده؟نیره گفت:ساعت نه و نیم صبح است.فکر می کردیم بدون صرف صبحانه رفتی سر کارت.بعد در حالی که به سمت در می رفتگفت:فکر می کنم شاهرخ خان را خیلی عصبانی کردی مرا فرستاد دنبالت . و بعد اتاق را ترک کرد نیوشا با یاد اوری اتفاقات روز قبل بار دیگر بند بند وجودش لرزید .از این که شیلا انها را ر ان حالت دیده بود احساس ناراحتی می کرد .از وقتی هم دفتررا ترک کرده بود به اتاقش پناه اورده بود و بن اینکه چطوربه شاهرخ دل سپرده اندیشیده بود و حالا به این فکر می کرد که چطور باید با او روبرو شود از روی تخت برخاست و زیر لب گفت:خدایا حالاچطورباید با او روبرو شوم ؟بدتر این که خواهرش ما را دید حالا چه فکری در مورد من می کند ؟اگر حرفی در این باره به دیگران بزند چی؟
و بعد با تردید مشغول عوض کردن لباس های شد سعی داشت خیلی ارام کارهایش را انجام دهد تا وقت گذرد.بالاخرهساعت ده از اتقش خارج شد واز مقابل اشپزخانه که می گذشت نیره صدایش زد نیوشا نمی خاهی صبحانه بخوری؟اما نیوشا انقدر در افکارش قوطه ور بود که صدای نیره را نشنید اشرف گفت:فکر نمی کنی مرض احوال باشه ؟نیره گفت:خوذش که می گفت خوبم. نیوشا پشت در دفتر رسید دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد تمام وجودش می لرزید نگاه مشتاق و انتظار کشیده شاهرخ را از همان جا هم احساس می کردهرچه کرد نتوانست وارد شود تصمیم گرفت به اتاقش برگردد.انقدر انجا بماند که همه چیز را فراموش کند اما با خودش گفت:تاچه وقت باید خودم را حبس کنم تا این عشق دست از سرم بردارد؟ ناگهان در دفتر باز شدو نیوشا که غافلکیر شده بود به شاهرخ نگاه کردشاهرخ پس از مکث کوتاهی گفت:سلام امروز خواب موندی؟سپس از جلوی در کنار رفت گفت: نمی خواهی بیای داخل . نیوشا اهسته از کنار او عبور کرد و وارد دفتر شد وپشت میزش نشست شاهرخ در را بست و بی مقدمه گفت:نیوشا می خواهم با تو صحبت کنم.نیوشا گفت :بله می دانم با کلی کار عقب افتاده دیر سر کار حاضر شدم.شاهرخ به سمت او رفت و گفت:خودت هم خوب می دونی از دیر امدنت شکایتی ندارم.می خواهم در مورد خودمون و صحبت های دیروز حرف بزنم.
سپس روی مبل کنار میز نیوشا نشست و ادامه داد:خودم هم خوب می دانم که نه گذشته یخوبی داشتم و نه می توانی بهاینده ام اطمینان کنی بدرفتار بودم با دوستان ناباب گشتم و ...همه را می دونی حالا که به گذشته ام نگاه می کنم به خاطر رفتارم تاسف می خورم و سعی دارم جبران کنم فقط...فقط دلم می هواهد به من کمک کنیو ..برای همیشه کنارم بمونی نه به عنوان حسابدار ... مکث کوتاهی کرد چشم از نیوشا برداشت و به نقطه دیگری نگاه کرد و گفت:می خواهم که با من ازدواج کنی. سپس سکوت کردو منتظر پاسخ نیوشا نشست.نیوشا کمی مکث کرد . سپس با صدایی اهسته گفت:ما با هم خیلی فرق داریم پس این علاقه شما فقطبه این خاطر است که من در برابر قدرتتان قد علم کردم و به قول خودتان جسارت و گستاخی به خرج دادم شاهرخ گفت:قبول دارم که از نظر رفتاری خیلی متفاوتیمتو ارام و صبوری و من هم به قول تو خشمگین .درنده و عجول اما در این مدت سعی کردم خودم را تغییر دهم .در ضمن علت علاقمندی وتوجه من به تو جسارت و شجاعی تو نبود. نیوشا گفت:می خواهم بدونم چی باعث شد که به من علاقمند شوید حق دارم بدونم درسته؟ شاهرخ لبخندی زد و گفت:بسیار خوب اعتراف می کنم که در وهله اول سرکشی هات مرا متوجه تو ساخت اما فقط این نیست. نیوشا گفت: دیگه چی؟شاهرخ ادامه داد :پاکی و صداقت کلام ورفتارت.تو با همه متفاوتی. نیوشا پرسید :پاکی و صداقت برای شما مهمه؟ شتهرخ اخم هایش را در هم کشید و با دلخوری گفت:انقدرمرا فاسد . به دور از صداقت تصور کرده ای؟البته حق داری چیزهایی دیدی که تو را نسبت به صفات وجودی من مشکوک و بد گمان کرده. نیوشا متوجه دلخوری او شد و گفت:از این ها گذشته که من صبورم و شما عجول و هزار و یک صفت دیگه موارد اختلافی ماست اما منظور من..... شاهرخ حرف او را قطع کرد .و گفت:تو را به خدا بس کن من اربابم تو رعیت زاده پدر من..پدر تو...خانواده من ....خانواده تو... منظورت همین هاست اینها همه اش بهانه است.اما نیوشا من فقط تو را می خواهم . دوستت دارم و حاضرم به خاطر تو هرچه که بخئاهی انجام بدهم این برایت کافی نیست ؟نیوشا گفت: تا چه وقت سر حرف تان می مانید؟ شاهرخ گفت:فکر می کنی اصلاح پذیر نیستم ؟مستقیما بگئ چرا طفره می روی ؟می خواهی روی اوردنم یه مشروب را به رخم بکشی قصد مواخذه ام را داری؟نیوشا گفت:نباید این طور فکر کنم؟نباید مواخذه اتان کنم ؟شاهرخ گفت:چرا ..چرا ..حق داری که این طوری فکر کنی .متاسفم که سر جرفم نبودم و دوباره به سمتش رفتم اما یک فرصت دیگه..قثط یک فرصت دیگر دیگه.قول من برای تو قابل قبول هست.اگر بگویم هرگز تکرار نمی کنم؟ نیوشا گفت:پس اجازه دهید زمان همه چیز را مشخص کنه.شاهرخ گفت:زمان؟فکر می کنی تاکی می توانم در برابر عشق جانسوز تو دوام بیاورم شاید دیدن جسم بی جانم به تو بباواراند که تمام گفته هایم حقیقت داشته این طور می خواهی؟نیوشا سکوت کرد و شاهزخ بعد از مکث کوتاهی پرسید:تو چرا به من علاقمند شدی؟نیوشا با جدیت گفت:من گفتم که به شما علاقمند شدم؟! شاهرخ از جا برخاست وبا ناراحتی گفت:پس راست گفتی که باز هم به خاطر مردمت برگشتی.اون عده از مردمت که زیر دست من کار می کنند فقط انها.نیوشا گفت:می شه باز هم مثل گذشته کار کنیم؟شاهرخ با همان ناراحتی گفت:می شه ...می شه..اما وقتی که از تو عشقی در دلم نبود.نیوشا من با همه ی وجود دوستت دارم اما تو...چقدر از من متنفری؟نیوشا نگاهش را به چشمهای پر از عشق و التماس او دوخت.نمی توانست فرار کند نه از ان نگاه و نه از حقیقت درونی خودش .حقیقتی که هر روز در او فریاد می کشید که علی رغم تمام اشتباهاتش دوستش داری شاهرخ اون ادمی نیست که در ظاهر نشان می دهد او اصلاح پذیر است. کسی دیگر است.همهن که تو می خواهی.شاهرخ زمانی لبخند بر لب نشاند که در نگاه نیوشا اثری از نفرت ندید

sorna
03-06-2012, 01:24 PM
شیلا با تردید و دو دلی دارد کتابخانه شد.بدرالزمان مشغول صحبت تلفنی بود و او لحظاتی منتظر ماند تا مکالمه او به پایان برسدپس از پایان صحبت بدرالزمان شیلا مقابل او روی مبل نشست و با من من گفت:مادر بزرگ باید..باید در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم بدرالزمان به مبل تکیه زد و گفت:موضوع مهم راجع به چی؟شیلا با تردید گفت:راجع به شارهرخ اون ...اون این روزها خیلی تغییر کرده رفتارش حرکاتش و اخلاقش فرق کرده و مرا ترسانده . بدرالزمان گفت:چرا فکر می کنی تغییر کرده؟شیلا در حالی که با دستمال حریرش بازی می کرد گفت:خب..خب گوشه گیر شده دلش نمی خواهد توی جمع حاضر بشهاز قبول دوستانش حتی س.لماز و ساسان سر باز می زند .بدرالزمان نگاه مرموزانه ای به او کرد و گفت: این از که دست از قمار و خوردن مشروب کشیده برای تو نگران کننده است.؟شیلا گفت: نه..نه این اواخر مطمئن شده بودم که با این کارش تمام املاک و ارثیه پدرمان را به باد می دهد.اما خوشبختانه یک پیزی باعث شد دست که او دست از قمار بکشد.بدرالزمان که متوجه شده بود او می خواهد راجع به کسی صحبت کند گفت:چیزی یا کسی؟ شیلا کمی سکوت کرد و گفت:شما درست حدس زده اید کسی باعث شده که او این همه تغییر بکنه .ابن که از قمار و مشروب دور شده خوبه اما...شما فکر نمی کنید زیادی دل به اون دفتر کار بسته ؟ بدرالزمان که از طفره رفتن شیلا عصبی شده بود گفت:شیلا حرفت را بزن.برو سر اصل موضوع . اون کسی که تو را نگران کرده کیه؟من در شاهرخ تغییراتی مثل گوشه کیری یا فرار از جمع را ندیدم.پس اینقدر مقدمه چینی نکن. شیلا با نگرانی گفت:قول بدهید که به شاهرخ حرفی نمی زنید او مرا تهدید کرده که اگر حرفی به شما بزنم....بذرالزمان حرف او را قطع کزد و با بی حوصلگی گفت: خیلی خوب حالا حرفت را بزن. شیلا با تاسف گفت:اون دختر دهاتی حسابدارش را می گویم .بدرالزمان راست روی مبل نشست وبا کنجکاوی گفت: اون !از کجا اینقدر مطمئنی؟ شیلا گفت: دیروز ..دیروز ..توی دفتر غافلگیرشون کردم من به شاهرخ اغتراض کردم.که نمی بایست از بین روستاییان معشوقه می گرفت. یمن از روستاییان و تعصبشان می ترسیدم می ترسیدم بلایی سر شاهرخ بیاورند اما اون خیلی عصبانی شد و فریاد کشید که نیوشا معشوقه من نیست دوستش دارم....اما مادر بزرگ اون حق نداره با این انتخاب احمقانه اش ما را مسخره دست فامیل کند .من نمی توانم قبول کنم یک رعیت زاده همسر اینده برادرم باشه چطور جلوی فامیل سر بلند کنیم؟بدرالزمان به فکر فرو رفت و گفت:پس این طور.... شاهرخ خان سر انگشت دختر دهاتی می پرخد .سحر و جادوی چشم های سیاهش شده .مثل موم تو دستاش نرم شده .خیلی خوب تو بروومن خودم او را سر عقل می اورم.شیلا در حالی که از جا بر میساخت گفت:فرامئش نکنید اگر حرفی از من بزنید حسابم را می رسد شاهزخ تهدیدم کرده که .....بدرالزمان گفت :فراموش نمی کنم حالا برو تا چاره ای بیاندیشم بعد از خروج شیلا بدر الزمان بلافاصله به سمت تلفن رفت.و شماره مورد نظرش را گرفت.دقایقی بعد که ارتباط بر قرار شد بی مقدمه گفت:سلام فرزاد باید ببینمت ..در مورد این پسره احمق شاهرخ ...همین امروز ..نه..اینجا نه....من می ایم اونجا همین حالا ...بله..بله..همه رشته هایم پنبه شد....باید ببینمت و توضیح بدم.فعلا خداحافظ .بهد از قطع تماس از انجا خارج شد و همراه راننده مخصوصش به منزل پسرش فرزاد رفت .فرزاد بلافاصله بعد از ورود مادرش گفت:چه اتفاقی افتاده که اینقدر با عجله و سراسیمه خودتان را به اینجا رساندید؟بدرالزمان روی مبل نشست و بی مقدمه گفت:ما باید هر چه زودتر شاهرخ و سولماز را به هم جوش بدهیم.هرچه زودتر .فرزاد معترضانه گفت:ولی این قرار ما نبود . بدرالزمان با جدیت گفت:لازمه که این اتفاق بیافتهاین حسابدار تازه شاهرخ داره تمام زحمات ما را به هدر می ده. فرزاد کنار او نشست گفت:منظورتون چیه؟بدرالزمان گفت:یعنب املاک بی املاک .قدرت بی قدرت.ثروت بی ثروت اون شاهرخ احمق عاشق اون دحتر دهاتی شده و مثل بره رامش شده.فرزاد ناباورانه گفت:این غیر ممکنه.اخه چطور ممکنه شاهرخ به یک دختر هیچی ندار دل ببندهحتما اشتباه کرده اید.بدرالزمان با تمسخر گفت:چرا ممکن نباشه؟اون هم نوه اسفندیاره خون اون تو رگهاش جریان داره.از نسل پدر دهاتی اش است.فرزاد گفت:باید چی کار کنیم؟ بدرالزمان گفت:البته فکر می کنم شیلا قضیه را داغ تر از واقعیت برایم تعریف کرده.ولی در هر صورت من با شاهرخ صحبت میکنم اگر واقعا عاشق اون دخترک شده باشد باید هرچه زود تر دست به کار شویم .فرزاد گفت:شما فکر می کنید اگر واقعا عاشق شده باشه به راحتی دست از اون دختره می کشه راضی به ازدواج با سولماز می شه.؟بدرالزمان گفت:نه....گفتم که اون هم نوه اسفندیار . باهمون حماقت ها با همون دید احمقانه مطمئنم به همین راحتی دست از اون دختره نمیکشه و کار ما را مشکل تر می کنه فرزاد با تردید گفت:پس می خواهید که... بدرالزمان حرف او را قطع کرد و گفت: بهترین راه اینه که نظر شاهرخ رو در مورد اون دختره عوض کنیم این طوری از شرش راحت می شویم . فرزاد گفت:چرا باید این همه وقت صرفش کنیم؟خیلی راحت می توانیم دو نفر را بفرستیم سراغ دخترتا شرش را کم کنند.البته اگر فکر می کنید خیلی خطرناکه با مرگ دهتر شاهرخ دیونه میشهاگر واقعا عاشقش باشه صبر و تحمل این غم را نداره و می زنه به سیم اخر .بدرالزمان گفت:وجود دختره واقعا خطرسازه اما نباید ریسک کنیم.سر به نیست کردنش باشه واسه اخرین راه وقتی که تیر هایمان به سنگ خورد باید فکر همه جا را بکنیم دلم نمی خواهد به خاطر مرگ یک دختر پاپتی تمام مایملک را از دست بدهیم و ارزوی چندین ساله ام به باد بره فرزاد گفت:پس شما سعی کنیدهرچه زودتر واقعیت را بفهمید ببینید چطور می شه اون دختره را از شاهرخ دور کرد .بدرالزمان متفکرانه با خشم و غضب گفت:هر طور شده حقمان را پس خواهیم گرفت.کاری می کنم استخوانهای اون اسفندیار احمق توی گور فریاد بکشند .به اون می فهمانم قدرت همیشه توی دستان من بوده و اونو خانم گلش هیچی نبودند هیچی

sorna
03-06-2012, 01:24 PM
دو مباشر ارباب پول ها را دسته روی میز نیوشا چیدند و به دستور شاهرخ اتاق را ترک کردند. در حالی که نیوشا با به دستور شاهرخ اتاق را ترک کردند.درحالی که نیوشا با چشمهایی متعجب به پول ها نگاه می کرد شاهرخ نگاه مشتاقش را به او دوخته بود نیوشا ناباورانه گفت:

_یعنی هر سال این همه سود نصیب شما می شه و این مردم اینقدر بی چیند؟!
شاهرخ لبخندی د و گفت:
_البته امسال از خیر و برکت یه غزال گریز پا محصولاتمان دو برابر سال های گذشته سود داشته.
نیوشا دسته ای از اسکناس را برداشت و گفت:
_چرا برکت قدم غزال...چرا سعی و تلاش دهقانها نباشه؟چرا حاصل تغییر رفتار ارباب نباشه.
شاهرخ از جا برخاست و گفت:
_اما رعیتهای من همون رعیتهای سال قبل هستند.
نیوشا گفت:
_اربابشون چی؟مطمئنا تحت تاثیر رفتار شما کار بهتری رو تحویل دادند .
شاهرخ مقابل میز نیوشا ایستاده و گفت:
_شاهرخ مقابل میز نیوشا ایستاده و گفت:
_حرف دلت رو بزن .این بار چه در خواستی داری که اینقدر سنگ آنها را بع سینه می زنی؟
نیوشا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
_بهتر نیست از این خیر برکت چیزی به عنوان پاداش نصیب آنها بشه؟
شاهرخ ناباورانه گفت:
_چی؟پاداش؟خدایا تو این دختر را برای غارت اموالم فرستادی یا غارت دلم.
نیوشا پاسخ داد:
_غارت چیه؟این حقه حق اونا.
شاهرخ گفت:
_ودلم حق توست باشه غارتش کن .اما نه به این شکل.
نیوشا سرش را پایین انداخت و شاهرخ ادامه داد:
_حق؟!جالبه تو از غارت من لذت می بری و اگر اجازه بدهم همه دارایی مرا جز حق مردمت می کنی.
نیوشا به او نگاه کرد و گفت:
_درسته من لذت می برم از این که می توانم حق این مردم را از غارتگری چون شما بگیرم.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_هر چی می خوای بگو بدون این که از من بترسی دیگه نه شلاق مهتری وجود داره نه اون ببر درنده ای که به روی هر کسی پنجه می کشید . حالا من موندم و یک دل درد مند اما این رو بدون که تو هم مرا غارت کردی و دلم را به یغما بردی .اولین شبی رو که دیدمت به یاد داری؟
نیوشا در حافظه اش به دنبال آن شب گشت .تمام لحظه به لحظه اش را همراه با صحبت های شاهرخ جلوی نظر آورد. شاهرخ ادامه داد:
_شب مراسم نامزدیت بود .اون شب یک نقاب سیاه صورتت را پوشانده بود اما اون نقاب سیاه صورتت را پوشانده بود اما اون نقاب نتوانسته بود گرانبها ترین قسمت صورتت را پنهان کند کرده بود چشمایت را چشمایی که ترسی از قدرتو ظلم من به خودش راه نداد نترسید نه تو مثل دخترای دیگه از این که نقاب رو از صورتت بردارم نترسیدی .آنقدر عاقل بودی که به خاطر یه موضوع بی اعمیت نترسیدی و جیغ و داد راه ننداختی اما ضربات شلاق روی بدن اون مرد نشست دلت را به رحم آورد. فکر می کردم ترسیدی و من دلم می خواست ترس رو در چشمهایت ببینم اگر فریاد اعتارض آمیزت را نمی شنیدیم آنقدر وحشتناک او رات می زدم تا می مرد و من می توانستم ترس را تا سر حد مرگ تو چشماهایی زیبا بود و جسور فقط دلم می خواست برگردم و نقاب رو از چشمهات بردارم دیگر فقط یه لحظه دیگر مباشرم از راه نرسد بود اعلام نمی کرد که دزد پیدا شده نمی توانستم نقاب رو از صورتت کنار بکشم این طوری شد .
و دستش ا به صورت نیوشا که محو گوش دادن بود برد نیوشا از این حرکت شاهرخ یکه خورد و جیغ کشید. صدای خنده شاهرخ فضای اتاق را پر کرد.
نیوشا خودش را جمع و جور کرد و با دلخوری گفت:
_از موضوع اصلی دور شدیم . به هر حال شما باید پاداش دهقانها را بدهید.
شاهرخ دست از خنده کشید و گفت:
_باید...باید...باید تو امر کنی تا دل به یغما رفته من اجرا کند.چقدر از این پول ها رو سهم داهقانها می دونی؟چقدرش دل رئوف تو رو آروم کنه؟بردار هر چه که می خواهی .
نیوشا با تردید به شاهرخ نگاه کرد و گفت:
_واقعا؟
شاهرخ دستهایش دستهایش را روی میز قرار داد. کمی به سمت نیوشا خم شد و آهسته گفت:
_فکر می کنی دیونه شدم؟درست فکرکردی. دیونه شدم دیونه تو. حاضرم تمام این پول ها را به دهقانها ببخشم به شرط این که بدانم جدای از گذشته ام دوستم داری . به شرط این که بفهمم جدای از گذشته دوستم داری.به شرط این که بفهمم مطمئن بشم مرا به اندازه مردمت می خوای برای همیشه می فهمی؟
نیوشا با جدیت گفت:
_می خواهم بدون هیچ شرطی از روی این پول ها حق دهقانها را بردارم .
شاهرخ لحظاتی به نیوشا خیره ماند.بعد نفس عمیقی کشید روی مبل نشست و با صدایی گرفته گفت:
_بردار بدون هیچ شرطی نمی خوام به این زودی بفهمم که از من بیازی.
نیوشا نگاهش را از گرفت سعی داشت با شمارش پول ها خودش را از آن احساس رها سازد.احساس می کرد هنوز هم برای ابراز عشق زود است و خودش را مشغول شمردن پول ها کرد.
شاهرخ همان حال به او چشم دوخت .هربار با دیدن نیوشا آتش به جانش می افکند.اما او آن سوختن را دوست داشت.فقط دعا می کرد هر چه زودتر نیوشا را به وسیله عشق جانسوزش از پا بیاندازد ناگهان به یاد آورد که نیوشا به چه علت به آنجا آورده بود و حالا............
صدای شلیک خنده شاهرخ باعث شد که نیوشا با تعجب به او نگاه کند.شاهرخ در حین خندیدن گفت:
_می خوای بدونی واسه چی می خندم؟به حرفای خودم یادت هست بهت گفتم می خوام بهت درس رعیتی بهت یاد بدم . می خوام بهت یاد بدم چطور در برابر اربابت رفتار کنی. اما نمی دونستم که تو به من درس بندگی می دهی نمی دانستم که تو به درس بندگی می دهی نمی دانستم تو مالک ذره ذره وجودم می شوی و من...
نیوشا حرف او را قطع کرد و گفت:
من چنین احساسی ندارم و دوست ندارم مالک ذره ذره وجود کسی بشم.
و پس از کمی مکث ادامه داد:
_من سهم دهقانها و کارگرها را برداشتم.
شاهرخ از جاش برخاست و گفت:
_سهم خودت ؟

نیوشا با بی تفاوتی شاهنه هاش را بالا انداخت و گفت:
_من برای بدست آمدن این سود هیچ زحمتی نکشیدم.
شاهرخ گفت:
_من حق تو رو در نظر گرفتم.
و دو دسته از اسکناس ها را مقابل نیوشا قرار داد و گفت:
_چرا فکر می کنی هیچ زحمتی نکشیدی در حالی که کار اصلی رو تو انجام دادی ؟مگه نگفتی تغییر رفتار من روی کار دهقانها تاثیر گذاشته ؟خب تو باعث شدی که من از دست درنده خوبی بکشم و ...
نیوشا فورا گفت:
_لطفا این بحث رو تمام کنید. دیگه نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم.
شاهرخ سکوت کرد و نیوشا بعد از مکث کوتاهی پول ها را پس د و گفت:
_متشکرم .من به هیچ وجه نمی توانم پول ها را قبول کنم .اگر قصدتان خوشحال کردن من بود مطمئن باشید که خوشحال شدم حالا بهتره این پول ها را ببرید و به دهقانها بدهید.
شاهرخ گفت:
_مگه تو نمی خوای همراه من بیای و شادی مردمت را ببینی؟
نیوشا گفت:
_بودن من در کنار شما شادی آنها را زایل می کند.
شاهرخ گفت:
_از من متنفر هستند یا از تو؟اگر می دونی که از تو متنفرند چرا اینقدر در راه آسایش اونا زحمت می کشی .
نیوشا گفت:
_نه از من متنفرند نه از شما بلکه دوست ندارند دختری از طایفه و قومشان را در کنار شما ببینند شما برای اونا یه ارباب یک مرد غریبه خودشان را دارند و این طرز تفکر عقاید به اونا اجازه نمی ده با دیدن من در کنار شما چیزی بهتری فکر کنند.
شاهرخ گفت:
_بهتری مثل...
نیوشا فورا گفت:
_بهتری مثل همکاری صادقانه.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_همکاری صادقانه ...بله حتما همین طوره...خب من تا ظهر برنمی گردم قبل از این که پول ها را از گاو صندوق بردارد یک بار دیگر همشمارش کرد بعد از این که کارت تموم شد می تونی بری .
سپس پول ها را داخل کیفش قرار داد و قبل از اینکه از اتاق خارج شود نیم نگاهی به نیوشا انداخت و بعد اتاق را ترک کرد.
پس از خروج او نیوشا نفس عمیقی کشید.احساس کرد اگر یک دقیقه بیشتر او در اتاق می ماند زیر نگاه پر از عشق و التماسش خرد می شد.

sorna
03-06-2012, 01:25 PM
بدالزمان همراه شیلا داخل حیاط نشسته بودند که شاهرخ با کیف حامل پول برای رفتن به زمین از کنار آنها عبور کر بدالزمان با صدایی رسا خطاب به او گفت:
_شاهرخ صبر کن کارت دارم .
شاهرخ به سمت او برگشت و گفت:
_متاسفانه امروز کار دارم.باید کارخونه هم سرکشی کنم.
بدالزمان به صندلی مقابلش اشاره کرد و گفت:
_بشین مضوع مهمی است .مهم تر از کارهای تو.
شاهرخ روی صندلی نشست و گفت:
_فقط زودتر.
بدالزمان گفت چون عجله داری یه راست می رم سر موضوع اصلی می توان قرار نامزدی تو سولماز را با فرزاد بگذارم؟
شاهرخ برخاست و گفت:
_باشه برای بعد قصد داشتم در این مورد با شما صحبت کنم.
برالزمان دست شاهرخ گرفت و گفت:
_بعدی وجود نداره همین حالا صحبت بشه بایدم وقت نداشته باشی چون همه وقته را توی دفتر با معشوقه ات می گذارانی.
شیلا با چشمهایی گرد به او نگاه کرد شاهرخ با عصبانیت از جا برخاست و گفت:
_می شه در مورد حسابدار من صادقانه حساب و کتاب امور مالی خونواده رو به عهده گرفته اینقدر بی رحم نباشیدذ بدون تهمت و افتاره شما به اندازه کافی آزارو اذیت خانوده و مردمش قرار گرفته.
بدالزمان گفت:
_یعنی دروغه ؟یعنی شیلا تو رو با یکی دیگه تو دفتر کارت غافلگیر کرده.
شیلا با ناراحتی گفت:
_مادربزرگ!
شارهخ به شیلا نگاه کرد و گفت:
_دوست ندارم به خاطر کارهای که انجام می دم توضیح بدهم اما در این مورد وقتی برگشتم صحبت می کنیم.
بدون معطلی از آنها دور شد.
شیلا هم با دلخهوری او را ترک کرد .
و قصد ترک باغ رو داشت که قاسم را همراه مردی دید و قاسم را صدازد.
قاسم گفت:
_بله خانوم امری داشتید؟
بدالزمان مرد میانسال اشاره کرد و گفت:
_ایشون با کب کار دارند؟
مرد میانسال فورا خودش رو معرفی کرد:
_مهرپور هستم .وکیل امور مالی هستم با خانوم گلدره کار داشتم .نیوشا گلدره .گویا حسابدار شما هستند.
بدالزما گفت
_وکیل امور مالی؟به هر حال همین طور که خودتون هم گفتی خانوم گلدره حسابدار ما هستند.پس لازمه بدونم که به چه دلیل یک وکیل ر. به اینجا دعوت کرده.
مهرپور گفت:
_ایشون از من دعوت نکردند که به اینجا بیام .در حقیقت اصلا از وجود من بی اطلاع هستند .مدتی است که من دنبال ایشون می گردم.
بدالزمان گفت:
_دنبالش می گردید ؟اشکالی نداره اگر بیشتر تو ضیح بدهید؟
مهرپور گفت:
_نخیر خانوم .موضوع سری نیست .در حقیقت من وکیل دایی مرحومشان بودم .اگر اجازه بدهید داخل منزل براتون توضیح می دهم.

sorna
03-06-2012, 01:25 PM
شاهرخ سيگارش را در جا سيگاري خاموش كرد .برگه اي را از روي ميزش برداشت و به سمت نيوشا رفت كه پشت در شيشه اي ايستاده و به منظره چشم دوخته بود كنار او ايستاد و گفت:
_لطفا اسامي را توي دفتر يادداشت كنيد.
نيوشا نيم نگاهي به برگه انداخت شاهرخ اضافه كرد:
_اسم كساني هم كه در باغ در جمع اوري محصول باغ قراراست كار كنند.
نيوشا برگه اي راگرفت نگاهي به اسم انداخت و با ديدن نام پدرش گفت:
ديگر بيشتر از اين نمي تونم اينجا باشم باورم ميشه شما ادم فوق العاده خودخواهي هستيد .
و بادلخوري رويه صندليش نشست.دفتر را پيش كشيدو به ثبت اسامي مشغول شد شاهرخ پشت سر نيوشا ايستاد .دستهايش را به تگيه گاه صندلي او زد و گفت:
_براي جي مي خواي بري؟فكر مي كني از تو استقبال مي كنند؟به خاطر پاداشي كه دريافت كردند تشكر مي كنن؟
نيوشا باناراحتي جواب داد:
_هيج كدوم من نه احتياجي به استقبال گرمشان دارم محتاج تشكر و عذرخواهي اونا نيستم فقط مي خوام به بابام سر بزنم.اما شما اين حق رو از من سلب مي كنيد.
شاهرخ گفت:
_بايد بفهمي كه چرا من نمي تونم بذارم بري.
نيوشا گفت:
_نمي فهمم و نمي خوام بفهمم
شاهرخ مكثي كرد سپس گفت:
_مگه خودت نگفتي كه با دعواى از انها جدا شدي؟مگه خودت نگفتي عمه ات تهديدت كرده با برگشتن به اينجا ديگه جاي نداره بيشه اونا ؟باز مي خواي بري خودت رو حقير كني؟
نيوشا درحال ثبت اسامي گفت :
_درسته ولي اونا تو مشكل مالي گير كردند من بايد كمكشون كنم؟
شاهرخ به سمت او برگرشت وجواب داد:
_از كجا انقدر مطمن هستي؟
نيوشا باسخ داد:
_از اونجا كه اسم بابام تو اين ليست هست؟
ارهخ به كنار او امد وا جواب داد
_باشه من به قاسم ميگم به اونا پول برسونه.
نيوشا با عصبانيت گفت:
_نه...من بايد خودم برم.
شاهرخ با دلخوري گفت:
_ديدي همه اش بهانه است.
نيوشا دست از نوشتن كشيد:
فقط مي خوام بابام رو ببينم.
هردو به هم زل زدند شاهرخ نگاهش را از او گرفت بشتش رو به اون كرد وگفت:
_كي برمي گردي؟
نيوشا با مكث گفت:
_يكي دو روزه .
شاهرخ گفت:
_يه پول رسوندن اين همه معطلي داره ؟
نيوشا بانارحتي از جا برخاست و گفت:
_من به اونا احتياج دارم و حوصله سين جيم ها شمارو هم ندارم.
شارهخ به سمت نيوشا برگشت:
و من هم به تو احتياج دارم.
هردو مدتي در سكوت به هم نگاه كردند شاهرخ نگاهش عشق رو فرياد مي زدشاهرخ سكوت را شكست وگفت:
_برو ولي زود برگرد هر جه مي دونم برا عداب دادن من دير برمي گردي حالا زودتر برو تا نظرم عوض نشده و ياحسادت بهجان كسي نيافتم كه جاي مرا در قلبت اشغال كرده اند بلند شو .
نيوشا لبخندش را قايم كرد و باخود گفت:
_از كجا اينقدر مطمني كه به درد تو گرفتار نشدم اما چاره اي جز اين ندارم.
سپس از جاش بلند شد و به سمت در رفت جلوي در مكث كوتاهي كرد و به شاهرخ نگاهي انداخت كه پشت به او به روي صندلي نشست .

sorna
03-06-2012, 01:26 PM
نیوشا به طف خونه ریحانه شون رفت وقتی به منزل ریحانه رسید.زن بابای ریحانه بادیدن او بی شرمانه گفت:
_زود گورت رو از اینجا گم کن
نیوشا از همان کلام اول او دریافت که موج شایعات تا چه حدی درموردش شدت گرفتهو بی اعتنا به او وارد حیاط شد زن بابای ریحانه بار دیگر گفت:
_مگه نشنیدی چی گفتم؟از اینج برو نکنه اومدی اینجا رو به کثافت بکشی؟
این بار نیوشا ایستاد آن حسی را که از او در دل داشت نگاهش منتقل کرد.خشم ونفرت نگاهش اورا وادار ساخت این بار به داخل خانه عقب نشینی کند.بعد از رفتم او یک راست بهسوی جایگاه ریحانه رفت.دار قالی کاملا بافته شده بود نگاهی به اطراف اتاق انداخت انچه دید اهی سوزناک کشید ریحانهدر بستری در انتهای اتاق آرامیده بود.
_ریحانه ریحانه ...حالت خوبه نیست؟چرا این وقت روز...؟
ریحانه بر چهره اش مرگ بسته بود لبخندی به لب نهاد و اهسته و اندوهناک گفت:
_چه اتفاقی برات افتاده ریحانه؟
ریحانه مصرانه گفت:
_جلوتر نیا برو عقب نمی خوام به تو سرایت کنه.
نیوشا ناباورانه سرش رو تکان داد گویا قصد داشت افکار وحشتناک را از سرش بیرون کند وبعد گفت:
_نه...نه...ریحانه واقعیت نداره تو چیزیت نیست تو...
ریحانه لبخند تلخی زد و گفت:
_واقعیت داره همه جیز واقعیت داره و خوشحالم.فقط تو باید دعا کنی تا زودتر راحت شوم واز این زندگی نجات پیدا کنم.
نیوشا کنار ریحانه نشست و با بغض گفت:
_این چه حرفیه؟دلت می اید مرا تنها بگذاری؟باید درمان شوی توی بیمارستان .قالیت هم که تمام شد.مگه خودت نمی گفتی با تموم شدن قالی رنج و اندوهت هم تمام میشه؟
ریحانه گفت:
_درسته و داره تموم می شه.
نیوشا گفت:
_پس...پس علی...اون حالا باید اینجا باشه و...
با جاری شدن اشک نیوشا ریحانه گفت:
_خواهش میکنم از اینجا برو نیوشا برو نیوشا...
نیوشا دست او را به دست گرفت و با اشک گفت:
_بلند شو برو نیوشا اینجا جای تو نیست .برگرد همونجایی که بودی تا نصرالله و زنش هستند اجازه نمی دهند مردم بفهمند چه خدمتی در حقشان کرده ای.هیچ کس قدر تورو نمی دونهنیوشا بی توجه به ریحانه گفت:
_پس علی کجاست؟نکنه خبر نداره که تو مریضی.
ریحانه گفت:اره می دونه ولی نمی تونه بیاد رنج می بره.صدای هق هق گریه هردو در فضا پیچید ریحانه با بغض ضعیفی گفت:
_زنده موندم تا قالیام تمام کنم تمام شد اما باز هم زنده بودم فهمیدم این نف که نمی بره ارزوی یک بار دیگر دیدن تورو داره و حالا دلیلی برای نرفتن نداره.
نیوشا ملتمسانه گفت:
_نه ریحانه...نه ریحانه من هنوز هم به وجود تو احتیاج دارم همیشه ... همیشه.
ریحانه کمی آرام گرفت و گفت:
_وتو باید برگردی نیوشا دفعه قبلی رفتی شایعات اوج گرفت فقط از اینجا برو زودتر برگرد تاکسی باخبر نشده از امدنت.
نیوشا آرام گفت:
_خداحافظ ریحانه
ریحانه با اندوهی فراوارن پاسخ داد:
_خداحافظ نیوشا خداحافظ.
نیوشا پشت حصارها ایستاده بود عبدالله وحشت زده از خشم برادرش خودش را به نیوشا رساند و خطاب به نصرالله گفت:
_نه نصرالله من اجازه نمی دم که دست روی نیوشا بلند کنی.

نصرالله مثل شیر زخم خورده فریاد کشد و گفت:
_تو فقط اردشیر اجازه می دادی هرطور دوست داره با دخترت رفتار کنه ابرویه مارو برده نمی تونیم تو کوچه سرمون رو بلند کنیم مبادا حرفی از کثافت کاری هایه تو بشنوند.
نیوشا معترضانه گفت:
_من هیچ اشتباهی مرتکب نشدم دچار کوچکترین لغزشی نشدم دراین میان زن تو شایعات دامن زنی کرده همه اینها به خاطر کینه توزی شما است
نصرالله با خشم گفت :
_خفه شو....کی به تو اجازه داده پایت رو اینجا بگذاری ؟تازه خیلی خوشحالم که خدا خواسته و وصلت تو با پسرم بهم خورده حالا می فهمم با چه هرزه کثیفی طرفم.
نیوشا یک قدم جلو گذاشت حرفهای نصرالله آتش به جانش می زد با ناراحتی گفت:
_نیامدم اینجا که به ناسزا هایه شما گو کنم آمدم تا به پدرم و عمه علیل و از کار افتادام کمک کنم تا مجبور نباشه برای یه لقمه نون تو باغ کار کنه
نصرالله دیگه اجازه صحبت کردن رو به نیوشا نداد .به سمت او رفت و وحشیانه او را به باد کتک گرفت کوکب ناله کنان از مردم تقاایه کمک می کرد نصرالله نیوشا را رها کرد و نفس نفس زنان تهدیددکنان گفت:
_به همون خدا قسم اگه فردا اینجا ببینمش تیکه تیکه اش می کنم باید برگرده به همون کثافت خونه.
سپس به نیوشا رو کرد و گفت:
_گورت رو گم کن
نیوشا با نا امیدی به ویلا برگشت

****************************

نیوشا حراصان به طرف در اتاق کار رفت و ان را باز کرد وشاهرخ گفت:
_اتفاقی افتاده؟
نیوشا قادر به تکلم نبود و همچنان می گریست شاهرخ سراسیمه به سمت او رفت و گفت:
_نیوشا چه اتفاقی افتاده ؟چی باعث ناراحتی ات شده؟
نیوشا سرش را از روی میز بلند کرد و گفت
_باید به من کمک کنی؟
شاهرخپاسخ داد:
_تو هر کمکی از من بخوای دریغ نمی کنم حالا خواهش میکنم بگو چی شده
نیوشا همهن طور که سرش پایین بود گفت:
_ریحانه دوستم
در همین هنگام شاهرخ موشکافانه لب او شد وجلوتر رفت و با جدیت گفت:
_سرت رو بالا بگیر نیوشا؟
نیوشا بی توجه به حرف او گفت:
_فقط به اون کمک کن.
شاهرخ محکم تر گفت:
_گفتم سرتو بالا بگیر
وچون نیوشا از انجام این کار امتناع کرد با دست سر او رو بالا گرفت با دیدن چهره نیوشا با خشم فریاد زد:
_کدوم پدرسوخته ای جرات کرده دست روت بلند کنه ؟پدرت؟
نیوشا سرش رو پایین انداخت و گفت:
_نه...نه...
شاهرخ باهمهن عصبانیت گفت:
_نصرالله؟
و چون جوابی دریافت نکرد فریاد زد:
می کشمش ...مش کشمش نمی گذارم از این به بعد یه آب خوش از گلوش پایین بره دست به هر غلطیی می زنه به چه جراتی دست رو تو بلند کرده

sorna
03-06-2012, 01:26 PM
و درحالیس که به سمت در می رفت گفت:
_بلایی به سرش بیارم که مرغ هایه آسمون به حالش زار بزنند
نیوشا با عجله برخاست به سمت در رفت و گفت:
_نه ...نه...خواهش می کنم.
شاهرخ گفت:
_این دفعه دیگه به حرف تو گوش نمی کنم .ادب باید بشه کاری می کنم به پات بیفته.
نیوشا با درماندگی گفت:
_خواهش می کنم به خاطر من شاهرخ...به خاطر من.
شاهرخ با شنیدن نامش برای اولین بار از زبان نیوشا سر جایش ایستاد مکث کوتاهی کرد به سمت در رفت و با لحنی اندوه بار گفت:
_آخر من گفتم نرو چرا رفتی ؟چرا رفتی عزیزمن؟
نیوشا گفت:
_باید کمک کنید این اشکها من نه از درد کتک است نه از زهر زخم زبان مردم از دردیاست که در دلم نشسته ریحانه عزیزترین دوست من دچار بیماری سل شده تمام زندگی زجر و زحمت بوده نمی خوام این طوری اینطوری زندگی وداع کنه باید اونو به بیمارستان برسانیم والا می میمره خواهش می کنم
شاهرخ گفت:
_بسایر خوب بلند شو می رویم تا بهش کمک کنیم.
نیوشا همراه شاهرخ با ماشین به روستا رفت دیگر برایش مهم نبود مردم تا چه حدی درباره شایعه سازی خواهند کرد حتی برایش مهم نبود که نصرالله تهدادی را عملی کند شاهرخ ماشینش را کنار جاده خاکی مقابل حصارهای منل ریحانه پارک کرد. نیوشا از ماشین پیاده شد و با سرعت خودش رو به حیاط رساند و یک راست به حیاط رفت جای خالی ریحانه او را به وحشت انداخت .تمام منزل را گشت کسی نبود با سرگردانی نزد شاهرخ برگشت:
_فکر می کنی کجا هستند؟
درهمین هنگام یکی از روستاییان درحالی که با تعجب نگاه می کرد از کنارشان عبور کرد
نیوشا با عجله خودش رو به او رساند
_شما باید ریحانه رو بشناسید شما همسایه آنها هستید لابد می دانید کجاست.
مرد مکث کوتاهی کرد و گفت:
_همه اشان رفتند قبرستن آخه دیشب نزدیک هایه سحر دخترک بیچاره تموم کرد.
پاهای نیوشا سست شد باخودش تکرار کرد:
_اون مرده...ریحانه مرده...مرده...من نتوانستم کاری برایش انجام بدهم هیچ کاری.
وروی زمین نشست.
شاهرخ با عجله از ماشین پیاده شد و معترضانه سر مرد فریاد کشید:
این چه طوره خبر دادن است احمق؟
مرد از ترس ارباب پا به فرار گذاشت نیوشا به آرامی می گریست و پی در پی حقیقت تلخه مرگ ریحانه در آستانه جوانی بود و احساس پوچی می کرد شاهرخ با لحنی تسلی جویانه گفت:
_من باید برم اونجا باید ببینمش باید مطمئن بشم.
شاهرخ ملتمسانه گفت:
_من باید برم اونجا باید ببینمش باید مطمئن بشم.

شاهرخ گفت:
_برگردیم نیوشا...خواهش می کنم اینجا جای تو نیست.
نیوشا باخشم فریاد زد و گفت:
_دیگه هیچی برام مهم نیست می فهمی؟
شاره گفت:
_من اجاز نمی دهم تنها بری اونجا نمی خواهم این دفعه بگذاریم تنها بری بین آدمهای که چشم دیدنت رو ندارند من هم همراهت میام.
هردوسوار ماشین نشستند مسیر راه رو گریه می کرد مسیر با صدایی گریه های تلخ و سوزناک نیوشا طی شد.وقتی به آنجا رسیدند که مراسم خاکسپاری به پایان رسد بود و جسم رنج کشیده ریحانه درزیر تلی از خاک به آسایش رسده بود.تعدادی از اقوام و آشنایان گرداگد قبر ایستاده بودند صدای گریه عدهای از میان جمعیت به گوش می رسید.به خاطر چی می گریستند؟ریحانه>به یاد خاطر روزی که خود نیز زیر تلی از خاک خواهد پوسید؟
این افکار از ذهنش می گذشت آهسته آهسته همراه شاهرخ به سمت قبر ریحانه می رفت می رفت.چند نفری که متوجه حضور شاهرخ نیوشا شدند دیگران را نیز از وجود انها باخبر ساختند .صدای گریه قطع شد تمام نگاه هایه کنجکاو به سوی آنها کشیده شد چشم شاهرخ به نصرالله افتاد که با غضب به نیوشا نگاه می کرد چون ماری چنبره زده و آماده حمله به نیوشا نگاه می کرد.
ترسی از خشم نیوشا نداشت همان جا نصرالله رو جلوی مردم تنبه می کرد.هر چند که دیگر نصرالله به عنوان سرکارگر پیش او کار نمی کرد.نیوشا همچنان می گریست خود را بر روی خاک انداخت و های های گریست.بعد از ساعتی.
شاهرخ طاقت اشکهایه نیوشا رو نداشت دربرابر چشمهای حیرت زده مردم با گامهای بلند جلو رفت و گفت:
_نیوشا ...بلند شو باید برگردیم اشکاهای تو او را برنمی گرادند. اما نیوشا همچنان می گریست .باخودش گفت((دیگه هیچ اهمیتی نداره که شایعات تا چه حدی پیش خواهد رفت؟فقط باید نیوشا را از این ماتم سرا دور کنم))
خم شد زیر باززوی او را گرفت و با اصرار او بلند کرد:
_بس است نیوشا باید برگردیم. این حرکت شاهرخ باعث شد آتش به جان نصرالله انداخت باید می مرد تا نتواند شاهد آن صحنه باشدروستاییان ناباورانه به او نگاه می کردند چطور ارباب به خودش اجازه می داد زیر بازوی دخترکی روستایی را به عنوان کمکک بگیرد؟پس آن حرف ها شایعه نبود حقیقت محض است نصرالله حق داشت.

sorna
03-06-2012, 01:27 PM
شاهرخ پشتپنجره رو به باغ ایستاده بود و باغ را که در زیر شلاق ها بادهای پاییزی رنگ عوض مینمودرا نگاه می کرد.شه روز از مرگ ریحانه دوست نیوشا گذشته بود و در این مدت نیوشاقدم بر دفتر نگذاشته بودو شاهرخ نمی توانست بفهمد چرا نیوشا او را در مرگ دوستشمقصر می داند.چند ضربه به در نواخته شد

_بفرمایید

درباز شد وقاسم درمیانه در ظاهر شد و گفت:

_آقا خانومگلدره همین حالا از اتاقشون بیرون اومدند و رفتن سمت ساحل می ترسم با این حالی کهدارهدست خودش نیست

شاهرخ گفت:

_فکرکردیآنقدر احمق است که به خاطر مرگ دوستش دست به خودکشی بزنه

قاسم گفت:

_نه آقا...منظورم این نبود اون حواسش به اطرافش نیست ممکنه...

شاهرخ گفت:

_خیلی خوبفهمیدم خودم می روم ساحل

شاهرخپالتویش را برداشت و به سمت ساحل رفت خودش را به او رسانید و آهسته او را صدا زد:

_نیوشا

نیوشا سرجایش متوقف شد بدون اینکه به سمت او برگرد بادی که از سمت دریا می وزید موهایش رابه هم ریخت شاهرخ چند قدم دیگر برداشت مقابل او ایستاد و گفت:

_خودت روتوی اینه نگاه کردی از پا در اومدی تقاص دوست جوانمرک شدتت را از چه کسی می گیری؟از خودت ازمن؟از چی....

نیوشا صبرشتمامشد و فریاد زد :

_اون مردبه خاطر فقر تنگدستی که تو باعسش پس تو لونو کشتی.تو...تو...

شارخ شانههای نیوشا را با خشم می لرزید گرفت و گفت:

_اما خودتمخوب می دونی که من جدیدا به مایملم این زمین ها رسیدم خودت هم می دونی تو این چندسال سعی کرد همان باشم که تو میخوای

اشک باردیگر بر بر صورتش چکید خودش را از دست های شاهرخ رهانید رنج و ناامیدی بر دلش چنگمی زد در حالی که خودش هم نمی فهمید مشتهایش را گره کرد و در حالی که خودش نمیفهمید مدام بر سینه شاهرخ می کوفت و فریاد می زد:

_کمبود...کم بود...تو باید جبران اشتباهای پدرت را هم می کردی شما پول دارا فقط بهفکر خودتون هستید.

شارهخدستهای نیوشا را در هوا نگاه داشت و گفت:

_به من رحمنمی کنی به دستهای ظریف خودت رحم کن.

نیوشادستهایش را بیرون کشید و همان جا نشست شاهرخ مقابل اون نشست و گفت:

_نیوشا توهر چقدر گریه کنی اشک بریزی حتی مرا زیر بار مشت بگیری اون بر نمی گرده

نیوشاچشمهایه خمارش و نگاه ملتمسش شاهرخ نگریست محتاج دست های او بود شاهرخ ادامه داد

_خب سعی ام را بیشتر می کنم آنقدر که حداقل دهقانها و رعیتهایم در مضیقه نباشند.

نیوشانگاهش را از او گرفت به دریا چشم دوخت از خودش پرسد((چرا مثل احمق ها و دیوانه هابه او حمله کردم؟چرا او را متهم مرگ ریحانه کردم ؟برای چی خودم را سه روز حبس کردم؟ هر چه هست اجاه نداشتم با مشت به او حمله کنم.))


نیوشا بابغض گفت:

__زندگی؟بهخاطر چه کسی؟

شاهرخ گفت:

_به خاطرهمه اونایی که تا حالا زندگی کردی.

نیوشالبخند تلخی زد و گفت:

_حالا کهمی دونم که همه اونا به هبچ وجه مرا نمی خواهند همه مرا از خودشان طرد کرده اند.هیچ کس نمی تواند نظرشان را راجع به من عوضش کند همه اونا رو از دست دادم همهاونایی که فکر می کردم دوستم خواهند داشت.

شاهرخ بااحتیاط دستهای نیوشا را به دست گرفت و گفت:

_همه را؟پیمن؟من هستم همیشه و تا ابد در کنار تو هنوز هم برایت بی اهمیت ؟

نیوشا گفت:

_خسته شدماز این زندگی از این دنیا از این غربت حتی از خودم اول مادرم بعد دایی اردشیر حالاهم ریحانه هر کسی رو که دوست داشتم از دست دادم هر وقت فکر کنم کسی مرا می فهمدمرا از تنهایی در می آورد تنها شدم کم کم خرافاتی می شوم .به خودم می گویم تا بهحال هر کسی را با خودم یکی دانستم از دست داده ام دیگه نباید با کسی یکی بشنومنباید به کسی دل ببندم.

شاهرخ بهآرامی بر دستهایش فشار وارد کرد و گفت:

_خودت هممی دانی همه اینها افکار پوچ و بی اساس است .مرگ اونا ربطی به دلبستگی تو نداره؟

نیوشا گفت:

_پس اینچیه که توی دلم سنگینی می کنه؟

شاهرخ گفت:

_ناگفتنیهایع است که تو را می رنجاند از همون اول که دیدمت غمی توی نگاهت بود.هنوز هم هستو هنوز هم از گفتن امتناع می کنی.

نیوشا باتاسف سرش رو تکان داد و گفت:

_دلم میخواهد زمان به عقب بر می گشت ب مانی که مادرم فوت کرد اون وقت با تملم بچگی ام بیقراری و ناآرامی نمی کردم.و همراه دایی اردشیر به تهران نمی رفتم با محیط انس نمیگرفتم مثل مردمم بودم و بین انها بزرگ می شدم.

شاهرخ گفت:

_و حالا مننیوشا مطمئن باش بهتر از دوستت تو رو درک می کنم فقط باید مرا قبول کنی باور کنیکه من آن شاهرخگذشته نیستم و نخواهم بود.چرا نمی خواهی مرا ببینی؟نمی خواهی باور کنی ؟باید چی کار کنم تا قبولم داشتهباشی؟

نیوشا سرشرا پایین انداخت و گفت:

_من ازآینده می ترسم.

شاهخ گفت:

_ان ترسبای همه است فقط کمی به من اعتماد کن من رفعش می کنم

سپس از جابرخاست دستش رو به سمت نیوشا دراز کرد و گفت:

_بهت قولمی دهم نیوشااین بار کاری کنم که ازاعتماد به من پشیمان نشی.

نیوشا بهدستی که به سویش دراز شده بود نگاه کرد به اون انگشتانه کشیده و صفت دستهایه اوهیجگاه طعم تلخ مرارت را نخواهد داشت با خود گفت:

(((یک باردیگه هم بهش فرصت می دهم همین یه بار نیوشا به خاطر عشق)))


دستش را بهسپرد نا حدودی مطمن ساخت که شاهرخ که به وجودش سرازیر گشت تا حدودی او را مطمنساخت که شاهرخ می تواند تگیه گاه محکمو مناسبی برایش باشد از جا برخاست و شارخپالتویش را روی شانه های نیوشا انداخت و هردو دوشادوش هم در سکوتی عاشقانه به سمتویلا بازگشتند.

sorna
03-06-2012, 01:27 PM
شاهرخ بهروی تخت دراز کشیده بود وبه سالهایه گذشته می اندیشید به گذر زمان به اولین باریکه نیوشا را دیده بود و به ساعتی قبل که برای اولین بار دستهای او را لمس کرده بودبه لحظه ای که به عشقش پاسخ مثبت داداه بود به آینده روشنی که با وجود او میتوانستپیش رو داشته باشد لبخندی بر لبنشاند.همیسه سرازیر می کرد صادق و جسورش همیشه قلبش را می لراند .

شاهرخ درحال پوشیدن پالتویش لبخند زنان گفت:

_تازگیمادر بزرگم هم به امور خونواده علاقمند شده پس کی می خوای به کارخونه سر بزنی نکنهگذاشتی همه چیز اونجا بالا بره

نیوشا گفت:

_اما شماتازگی ها اونجا بودید.

شاهرخ گفت:

-درسته فکرکنم مادربزرگ به حساب و کتاب های اونجا اطمینان دار.

مکث کوتاهیکرد و بعد گفت:

_پس چرانشسته ای؟

نیوشا باسردرگمی گفت:

_باید چهکار کنم؟

شاهرخ گفت:

_می خواهیبا همین لباس ها بیای؟

نیوشا گفت:

_بیام!کجا؟

شاهرخ گفت:

_خب معلومهکارخونه؟مگه به قول ندادی که به حساب های کارخونه رسیدگی کنی؟

نیوشا بهصندلی تکیه داد و گفت:

_بله قولدادم و سر قولم هستم اما اومدن من به اونجا ضرورتی نداره.

شاهرخ گفت:

_چراضرورتی نداشته باشه؟من نمی توانم اون همه دفتر باز کنم و بیارم اینجا تا تو بهآنها رسیدگی کنی.

شاهرخ نگاهعمیقی به نیوشا انداخت :

_این مثلرو شنیدین تو بزن چهچها بلبل..... باید هم بهانه بیاوری یادمه وقتی این قول را بهمن می دادی از من خواسته بودی نصرالله رو برگردونم.

نیوشا لبخندیزد و گفت:

_اما عمویمن که دیگه پیش شما کار نمی کنه.

شاهرخ گفت:

_به هر حالفرقی نداره من اگه بخوام می تونم کاری کنم ده تا روستا اون طرف ترم به اون کارندهند در ضمن تو هم داری بهانه می اوری.

نیوشا باهم لبخندی زد وگفت:

_این تهدیده هم تحریک می خواهید با این حرفا مرا با خودتون ببرید باشه می آیم اما نه به خاطرتهدیداته شما.

و بعد ازجا برخاست و به سمت در رفت:

_می رمآماده شم.

شاهرخ لبخندیزد و فگت:

_توی ماشینمنتظر شما هستم.زمانی که نیوشا سوار بنز سفید رنگ شاهرخ می شد بدالزمان لبخندی زد.

شاهرخ به نیوشا نگاهش را به جاده دوخت بعدپرسید.

_خطرات مرامرور می کنید.

نیوشا ازاین که شاهرخ نگاهش را دقیقا خوانده بود لبخندی به لب نشاند و گفت:

_1 سال ونیم قبل که از مسیر عبور می کردم فکر نمی کردم که چنین اتفاقفی برایم با افتد اززندگی در روستا با امکانات ناچیزش وحشت داشتم و انتظار نداشتم به محض امودنم مراسر سفره عقد بنشانند.

شاهرخ گفت:

_همانبهتره که اون پسره بی لیاقت و جعلق ارزش تو رو نفهمید و خودش رو کنار کشید.

نیوشا گفت:

_جعلق بیلیاقت نبود فقط عاشق نبود.

شاهرخ خندهکوتاهی کرد وگفت:

_عشق تو هملیاقت می خواد خانوم حسابدار.

نیوشا گفت:

_و شمالیاقت رو در خودتون دیدید.

شاهرخ لبخندیبر لب نشاند و گفت:

_وای...وایاز این نیش و کنایه ها خدا می دونی تا کجایه مرا می سوزونه.

نیوشا گفت:

_نیش وکنایه؟!این فقط یه سوال بود

شاهرخ گفت

_سوالقشنگی بود از این به بعد از این به بعد می شینم فکر کنم لیاقت عشق تو رو دارم یانه؟

شاهرخ خمشد و داشبورت را باز کرد و از داخل آن فندک را برداشت نیوشا نگاهی به داخل داشبورتانداخت به شاهرخ گفت:

_شما باخودتون اسلحه حمل می کنید

شاهرخ گفت:

_خب یهاسلحه برای افرادی در موقعیت من ضرورت دارد.

نیوشا اسلحهرا از داخل نایلون دراورد و گفت:

_پس داریداعتراف می کنید که موقعیت بدی دارید.

شاهرخ اخمیکرد و فگت:

_کجا منگفتم موقعیت بدی دارم.

نیوشا گفت:

_خب باشهشوخی کردم.

sorna
03-06-2012, 01:28 PM
نیوشا باشاهرخ رفتن به کارخونه و فردی که کارهایه کارخونه رو امجام می داد کاملا دقیق بودو بعد از 1 ساعت برگشتند در راه برگشتند
نیوشا گفت:
_باور نمیکردم کارخونه چنین ادمی داشته باشه شما به چنین شخصیتی شک می برید.
شاهرخ گفت:
_من به اونشک نمی برم.
نیوشا گفت:
_پس چرا ازمن خواستید حساب هایه کارخونه رو مرور کنم.
شاهرخلبخندی زد و فگت:
_اوردمت کارخونه حساب ها به دستم بیاد بعد راحت تر بتونی غارت کنی.
نیوشا بادلخوری گفت:
_خیلیممنون.
شاهرخ خندهای سر داد و گفت:
_نارحتشدی؟خوبه بالاخره یه دفعه هم اید تو رو برنجانم درست مثل خودت.
و بار دیگراز آینه به جاده نگاه کرد ماشین قرمز رنگ هنوز در تعقیب آنها بود. با کمی تردید ازسرعتش کاست ماشین قرمز رنگ به سرعت از کنارش عبور کرد نیوشا با کم شدن سرعت نگاهیبه شاهرخ انداخت و گفت:
_اتفاقیافتاده
شارهخ گفت:
_نه موافقی همین جا بریم رستوران نهار بخوریم
نیوشا گفت:
_موافقم.
بعد ازتمام شدن نهار از پنجره شاهرخ بیرون رو نگاه کرد ماشین قرمز یه گوشه نگاه داشتهبود.بعد از اینکه سوار ماشین شدند نیوشا گفت:
_داره میاد.
شاهرخنگاهی از اینه کرد گفت:
_پس متوجهشدی.
نیوشاباخونسردی گفت:
_اره منظورت همون ماشین قرمز هست.
شاهرخ گفت:
_نیوشاکمربندت رو ببند این مزاحم ها دست بردار نیستند.
وپایش رورو پدال گاز گذاشت.نیوشا وحشت زده از سرعت شاهرخ و ان جاده پر پیج و خم با دره هایعمیق و سراشیبی های خطرناکش فریاد زد.:
_معلوم هست چی کار می کنی ؟اونا دارند راه خودشان را می روند نگرانی تو بی مورده.
شاهرخ باجدیت گفت:
_گفتمکمربندت رو ببند دختر لجباز.
نیوشاکمبرندش رو بست.
ماشینتعغیب کننده لحظه به لحظه نزدیک تر می شد ویراز داد و به ماشین شاهرخرسید ضربه ایغالگیر کننده به ماشین شاهرخ وارد کد ساخت به علت زیادی سرعت در سراپشیبی تندیافتاد.
شاهرخ تلاشش را می کرد ماشین را نگاه دارد بادرختن برخورد کرد هنگامی که از سراپشیبی پایین می اومد.
نیوشاموهایش رو عقب زد و درحالی که تمام بدنش از ترس می لرزید کمربندش را باز کرد شاهرخنگاهی به نیوشا انداخت و گفـت:
_حالت خوبه.
نیوشا کهتوان صحبت کردن را از دست داده بود سرش را تکان داد.شارهرخ برای تایید حرف نیوشابا دست سر نیوشا را به سمت خود کشید و چون جراعتی ندید نفس راحتی کشید
نیوشا ازماشین پیاده شد هوای ازد کمی او را آرام تر کرد با خشم گفت:
_اون احمقها چی کار کردند؟
شاهرخ هماز ماشین پیاده شد و گفت:
اگر کمربنهایمان را به موع نسته بودیم حالا دیگه زنده نبودیم
وبعد ببالای سراشیبی نگاه کرد و به سمت ماشین رفت و اسلحه را از داخل داشبورت بیرونکشید.و بعد به نیوشا گفت
_سریع بیادنبال من
نیوشاهمراه شاهرخ از کنار درختان می رفت تا اینکه شاهرخ گفت همینجا بمون تا هیچی نگفتمنمی خواد بیایای اسلحه هم بگیر لازمت میشه
نیوشا گفت:
_من بخاطرتو ادم نمی کشم
شارهرخ گقت:منم بخاطر خودم نگفتم بخاطر تو گفتم
شاهرخ بهجایه قبلش برگشت و ارامومنتظر انها شدناگهان سه مردنقاب پوش زده امدند شاهرخ چند قدم به عقب گذاشت و گفت:
_شما کیهستید.
یکی ازمردا گفت:
_بعدا میفهمی شاهرخ خان خب معشوغه قشنگت کجاست.
شاهرخ باکمی دلهر گفت:
_منظورتانچیه؟
همان مردیک باره با جدیت بیشتری گفت:
_گفتمدختره کجاست؟کجا قایمش کردی؟
یکی از3مرد با تنفگ شکاری به سمت شاهرخ هجونم برد با تفنگ به شانه او کوبید :
_الان بهتمی فهمونم کدوم دختره
شاهرخ روبه بار کتک بستند و در آن میان شاهرخ فریاد زد:
_نیوشا...فرار کن ..فرار کن.
یکی از مردها به سمت نگاه شاهرخ رفت نیوشا هم هنگامی که مرد به سمت جلو می رفت اسلحه رو پشتسرش گذاشت و گفت:
_فقط کافیه...کافیه که برگردی اون وقت شلیک می کنم.
مرد کهغافلگیر شده بود سرجایش خشکش زد نیوشا این بار با اعتماد به نفس بیشتری گفت:
_حالااسلحطه رو بنداز پایین بعد هم دستهایت رو ببر بالا زود باش.
مرد اسلحههمراهش را روی زمین انداخت و دستهایشرا بالابرد نیوشا این بار محکمتر
گفت:
_حالا راهبیفت برو جلو به دوستانت بگو شاهرخ خان رو آزاد کنند والا شلیک می کنم.
نیوشاهمراه مرد پیش ان دو رفت
مردحالتتمسخر آمیزی گفت:
_یعنیاینقدر دل و جارت داری!از یه دخترک دهاتی می ترسی.
نیوشا گفت:
_می توانیامتحان کنی اما به ضررت تموم میشه.
وقتی بهنزدیکی انها رسید مرد نقاب زده با صدایی تغییر یافته فریاد زد :
_بسه...ولشکنید.
شاهرخ براثر ضربات ان دو مرد که به شکمش وارد شده بود روی زمین خم نشسته بود سرش را بلندکرد و با دیدن نیوشا با صدایی که بی رمق بود آهسته گفت:
_مگر نگفتم...فرار کن دختره لجباز یک دنده....اینها دیونه اند می زنند می کشند.
یکی ازمردا به نیوشا نزدیک شد و فگت:
_اسلحه روبه من بده خانوم کوچولو وگرنه همین جا شاهرخ عزیزت رو بکشم.
نیوشا باعصبانیت و جدی گفت:
_همونجاوایسا اگه یه قدم جلو بذاری می کشمت.
مرد خندهای کرد و چون حرف هایه نیوشا را باور نداشت گفت:
_مهم نیستفهمیدی خانوم خوشکله می توانی بکشیش .
و به سمتنیوشا رفت نیوشا چند قدم عقب رفت فریاد زد:
_گفتم جلونیا ...برگرد
و ناخوداگاه دستش به ماشه خورد صدای شلیک و فریاد مرد در فضا پیچید. خون از بازوی مرد امد
مرد زخمیفریاد زد:
_کثافتها...خودم می کشمشان که ولش کنید .
و دو مردبا ترس و وحشت به او کمک کردند و رفتند و با ترس بالای دره رفتند.

sorna
03-06-2012, 01:28 PM
شاهرخ کهمتوجه حال نیوشا شد گفت:
_نیوشابلند شو برو باید خودتو رو به جاده برسونی.
نیوشا گفت:
_من تنهانمی رفم.
شاهرخ گفت:
-باید بروینمی شود همین طور اینجا بشینی باید بروی و یک کمک بیاوری من که با این پا نمی تونمبرم
نیوشا گفت:
_اگه اونادبرگردند چی؟
شاهرخ گفت:
_اون ارازلها با من کاری نداشتند با تو کار داشتند
نیوشا گفت:
-اگهاتفاقی می افتاد اگر تو رو می کشتند من باید چی کار می کردم.
و بعدصورتش را در بین دستانش پنهان کرد
شاهرخ همبه خوبی می دانست شجاعت و اعتماد به نفس نیوشا آنها را از دست مزاحمان دور کردهلنگان لنگان خودشو را به نیوشا رساند کنارش نشستو دستهای نیوشا را از صورتش جدا ساخت و گفت:
_اوا دیگهبر نمی گردند عزیز من.
نیوشا باچشمهایی اشک آلورد به چشمهای خمار و پر از عشقشاهرخ نگاه کرد و بعد گفت:
_هنوز همدرد دارید.
شاهرخ گفت:
_وجود توهمه درد هایم را تسکین می ده.
نیوشا بااندوه گفت:
_وقتی شمارو آن طور بی رحمانه می دند من...من...
و بار دی
و بار دیگراشک از چشمهایش جاری شد شاهرخ با احتیاط خودش را به نیوشا نزدیک کرد
سرش را رویشانه اش فشرد و گفت:
_من هم فقطنگران تو بودم. حالا که هردو خوب هستیم.
سپس نیوشارا از شانه هایش جدا کرد و دست برد زیر چانه نیوشا قرار داد و گفت:
_متاسفمنباید تو رو همراه خودم می اوردم.
نیوشا برایفرار اتز نگاه پر از عشق و التماس شاهرخ چشمهایش را بست دقاقیقی که بران دو گذشتپر از عشق وتمنای خواستن بود و هردو از این موضوع را از ضربان تند قلب هایشان ونفس هایه پر حرارتشان می فهمید
شاهرخ دستنیوشا رو گرفت و به لبانش نزدیک ساخت. حرارت لب هایش شاهرخ باع شد نیوشا فوراچشمهایش را باز کند . وحشت زده از گناه و لغزش دستهایش را فورا عقب کشید
شاهرخ سرشرو بلند کرد و گفت:
_دوستتدارم نیوشا نترس عزیزم عشقمآتش هوسنمی سوزاند هیچ و قت به خودم اجازه تعدی نمیدم.
نیوشا نفساسوده ای کشید و شانه های گرم شاهرخ تکیه داد بدون هیج ترس و واهمه ای
اما بهسرعت گذشت نیوشا ناگهان از جایش بلند شد خودش را ازن اب و هوا دور ساخت و گفت:
_شب شده مندیگه باید برم سپس مکثی کرد و چشم به چشم هایه او دوخت و گفت:
نیوشا توهمه هستی منی.

sorna
03-06-2012, 01:34 PM
دکتر پس از پانسمان پای شاهرخ از جا برخاست و گفت:
_آسیب دیدگی شدید بوده اما خوشبختانه شکستگی وجود نداره آمپول مسکن بهتون زدم دو تا هم براتون نسخه کردم اگر احساس ناراحتی کرید آمپولها رو استفاده کنید زیاد پایتان فشار نیاورید تا دردتان کمتر بشه و زودتر بهبود پیدا کند تا دو سه روز آینده حتما درد خواهید داشت اما اگر شدت گرفت حتما به مطبم سری بزنید.
شاهرخ از دکتر تشکر کرد و بدالزمان او را تا جلوی در ساختمان هراهی کرد
بعد ا خروج دکتر شیلا لبه تخت شاهرخ نشست و گفت:
_چطور این همه درد رو تا امروز تحمل کردی ؟اگر می دونستم اینقدر درد داری همون دیشب می فرستادم دنبالت.
شاهرخ گفت:
_دیشب آنقدر خسته بودم که خوابم برد و چیزی نفهمیدم
شیلا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
_بالاخره فهمیدی مزاحم کی بوده؟
شاهرخ روی تخت دراز کشید و گفت
_نه گفتم که صورتشان رو پوشونده بودند.
شیلا گفت:
-باید هم بپوشانند چی می دانستند تو آنها را می شناسی خودت هم خوب فهمیدی که اون مزاحم ها کی بودند اما دلت نمی خواهد بگویی اما من می گویم اونا همین دهاتها بودند که رگ غیرتشان جنبیده و به اصطلاح خودشان می خواستند از جنا بعالی انتقام بگیرند.
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:عجب حس شمشی هم داری استلال خوبی هم کردی اما بگو کدوم یکی از این دهاتیها بیچاره ماشین گرون قیمت داره یا کدومشون یکی شون ممکن است دست به فرمونش اینقدر خوب باشه ؟اصلا از کجا رفتند تعلیم دیدند ؟مجوز ها هفت تیر رو چطور گرفتند؟
شیلا گفت:
_این مردم رو دست کم نگیر از اینا هر چیزی بگی بر میاد وقتی پای نامسوشون بیاد وسط دست به هر کاری می زنند مثلا همین خانوم حسابدارتون!هیچ فکر کردی که یکی از همین رعیت زاده هاست ها بتواند بره دانشگاه به هر حال امروز رو باید استراحت کنی و توی اتاقت بمونی اون خانوم حسابدار خودشون خیلی خوب از عهده کارها بر می آید
شاهرخ گفت:
-اتفاقا امروز اصلا نمی توانم توی اتاقم بمونم باید برم باغ پرتقال کار پرتقال چینی شروع شده
و من اصلا فرصت نکردم برم سرکشی.
شیلا گفت:
-چرا حسابدارت رو نمی فرستی ؟اون که از پس هر کاری بر می آد.
شاهرخ لبخند دیگری زد و فگت:
_دوست ندارم تنها بفرستمش ممکنه چشم زخمی بهش برسه.
شیلا با تمسخر گفت:
_تو که گفتی خیلی شجاعه
شاهرخ گفت:
_اون از چیزی نمی ترسه ولی این من هستم که باش نگرانم.
شیلا با نارحتی گفت:
_باشه بمونی استراحت کنی شاید عقلت برگشت سرجاش.
شاهرخ گفت:
_باشه می مونم اما مطمن باش دیونته تر می شم.
شیلا با عصاانیت از جا برخاست و گفت:
_یه روز که سر عل اومدی به خودت فحش و ناسزا می دی.
وبلا فاصله از اتاق خارج شد.صدای خنده شاهرخاو را کفری کرد.
شیلا از ترک اتاق شاهرخ رفت و مثل همیه سرزده در اتاق را باز کرد نیوشا فوا سرش را به سمنت در چرخاندو شیلا را در آستانه در دید شیلا در را به شدت به هم زد و با عصبانیت گفت:
_به تو یاد ندادن وقتی کار فرمات وارد می شه از جا بلند بشی.؟
نیوشا که متوجه حالت تهاجمی شیلا شد از جا برخاست و شیلا قدم زنان به سمت او رفت و گفت:
_البته انتظارش می ره که اینقدر پرو باشی بالاخره برادرم را اینطور بار آورده.
نیوشا گفت:
_امرتون رو بفرمایید.
شیلا گفت:
_مثل ایمن که حال اربابت برایت مهم نیست.
نیوشا با کلافگی پرسید :
_حالش چطوره؟
شیلا یک ابرویش را بالا اندات و باتمسخر گفتک
_حالشون چطوره؟چرا نمی گویی شاهرخ چطوره؟نکنه خجالت می کشی؟خجالت رو بگذار کنار البته فکر نمی کنم دختری تا ایت حد بی شرم و حیا و با لغت خجالت آششنا باشه.
نیوشا با نارحتی گفت:
_ببینید خانوم من از اون دسته آدمهایی نیستم که به هر کسی که از راه می رسه اجازه اهانت بدهم پس مجبورم نکنید جواب اهانتهایتان را مثل خودتان با بی ادبی پاسخ بدهم.
شیلا با عصبانیت گفت:
_فراموش نکنید خانوم برادر شما تا همین دیرزو تو غمارو مشروب غرق شده بود و اگر من از راه نمی رسیدم و به قول شما گستاخی به خرج نمی دادم معلوم نبود چه به روز برادرتون اومده بود.
شیلا با همان عصبانیت غرق شدنش توی قمار خیلی بهتر از حال و روز امروزش بود.امروز توی دستجادوگری اسیر شده که داره مثل یک زالو از اون استفده می کنه و پولش رو بالا می کشه.
نیوشا گفت:
_پس این طور !نگران پول های برادرتون هستید نه
همون اول باید می فهمیدم براتان مهم بود که از منجلابی که درآن گرفتار شده بود نجاتش بدهید اما خیلی احت می شستید و نوشیدنی های پی در پی و باخت های اموالش رو نگاه می کردید.اون روز براتان مهم بود که برادرتون چه بر سرش می اد؟مهم بود که با قمار هم خودش رو هم ثروتش رو به باد می ده؟
شیلا با تمسخر گفت:
_پس تو سهمت رو می خوای برای اینکه نذاشتی برادرم ثروتش رو توی قمار از دست بده حق الزحمه می خوای!چرا این رو ودتر نگفتی؟
نیوشا پوزخند زد و گفت:
_پول شما برای من ذره ای ارزش نداره اگر می بینید اینجا هستم نه به خاطر پول برادرتون است نه به خاطر احتیاجاتم خوشبختانه منبع درامد خوبی دارم.
شیلا با عصبانیت گفت:
_پس چرا دمت رو نمی گذاری روی کولت رو ری بری و گورت رو گم کنی؟
نیوشا لبخند تمسخر باری تحویل او داد و گفت:
_گفتم به پولتان احتیاجی ندارم امتا به شاهرخ فوق العاده نیاز دارم.
حدستون در مورد اسارتش توی دستهای من درست بود .بهتر بدونید من هم به همان اندازه در عشقش گرفتار م.آنقدر که هر چقدر شما دیگران تلاش کنید نمی توانید مرا از او دور کنید.
شیلا در نهایت عصبانیت گفت:
_تو دختر گستاخ و دهاتی حق نداری...حق نداری...
نیوشا فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
_من حق هر کاری رو دارم حالا تا اهانتهایی که به من کرده اید رو به گوش شاهرخ نرسوندیم اینجا رو فورا ترک کنید.
شیلا از خشم به حد انفجار بود با عبانیت رو فورا ترک کنید .
شیلا از خشم رو به انفجار بود با عصبانیت گفت:
_آشغال ...آشغال...
و از اتاق خارج شد و نتاگهالن با شاهرخ برخود کرد کمی خودش را عقب کشید .منتظر مجازتی سخت بود که شاهرخ با نارحتی بازوی او رو گرفت کمی ا دفتر فاصله گرفت و در حالی که بازوی او را فشار می دادگفت:
_اگر چیزی بهت نمی گم فقط بخاطر نیوشا هست که جوابت رو به نحو احس داد والا اگر در مقابت سکوت می کرد خودم چنان تنبیه ات می کردم که در فکرت هم نمی گنجید.من نمی دانم چرا با این دختر خصومت داری اما بدان در موردش اشتباه می کنی.
و بعد متوجه فاشری که به بازوی شیلا وارد می آورد شد بازویش را رها کرد و و با لحت صمیمانه تری گفت:
_شیلا این بار اول و آخرت باشه که به نیوشا توهین کردی قصد دارم به زودی از اون خواستگاری کنم و با اون ازدواج کنم و همسر بردارت می شه .دلم نمی خواهد از همین اول روابط بی شما تیرو تار بشه.
عصبانیت گفت:
_تو دیونه ای...دیونه.
و سریع از پله ها پایین رفت
شاهرخ آخرین صحبت های ردو بدل شده بین سیلا و نیوشا رو شنید.از این که نیوشا بی پرده از عشق در برابر او صحبت می کرد در پوست خود نمی گنجید.لبخندی بر لب نشاند و در حالی که می لنگید وار اتاق شد.
نیوشا غرق در افکارش را بین دستهایش گرفته بود
شاهرخ تک سرفه ای کرد که او را متوجه خود ساخت.
نیوشا فورا از جاش بلند شد و گفت:
__سلام صبحتون بخیر

sorna
03-06-2012, 01:35 PM
شاهرخ در بست و به چهره در هم رفته نیوشا نگاه کرد و گفت:
_سلام صبح شما هم بخیر امیدوارم با این همه اخم بخیر باشه.
نیوشا بار دیگر سرجاش نشست و گفت:
_پاتان بهتر شده؟
شاهرخ لنگان لنگان به سمت میزش رفت و گفت:
_پس نگران حال من هستید که اخمهایتان در هم است چیز مهمی نیست
دکتر گفت فقط آسیب دیده و باید استراحت کنم.
نیوشا گفت:
_من نه اخم دارم و نه نگران حال شما هستم.
شاهرخ گفت:
-می دانستم وقتی برگردیم نیوشا مهربون هم ناپیدید می شود و من می مانم و یک خانوم حسابدارا نامهربان.
نیوشا گفت:
_منظو.رم این بود یه آسیب دیدیگی جزیی دلواپسی نداره.
شاهرخ گفت:
_زیاد هم جزیی نیست اگه دیدم خوب نشه باید برم مطب.
نیوشا دفتر را پیش کشید و بعد از مکثی گفت:
_بخاطر دیشب کلی بازجویی شدم و حرف شنیدم .نیره اشرف و قاسم...فکرش رو هم نمی کردم که اونا هم به من شک ببرند.اونا که دیگه اینجا هستند و از نزدیک شاهد همه چیز هستند. پس دلیلی برای ظن و گمان نیست.
شاهرخ روی صندلیش جا به جا شد و گفت:
_فکر می کردم دیگه این حرف ها عادت کرده ای اگر تو رو آزرده کرده اند می توانم...
نیوشا فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
_عادت؟نخیر لازم نکرده شما کاری کنید من تا حالا فقط تحمل کردم اما صبر و تحمل هم اندازه ای دارد هر سی ظرفیتی دارد صبر و تحمل و ظرفیت من هم دیگه تموم شده دیگه طاقت شنیدن اهانتی رو ندارم نخیر دیه طاقت ندارم.
شارهخ می دونست که پرخاشهای و حر هایه شیلا باعث دلگیری او شد و بعد از مکثی گفت:
_نیوشا ازدواج من و تو تمام این شایعاتخاتمه می ده تمام این حرف ها تمام می شود.پس از اجازه بده که رسما تو از پدرت خواستگاری کنم.
با این تقاضا بار دیگر دل نیوشا فرو ریخت هنوز آمادگی پذیرش یک زندگی زناشویی را نداشت.
از طرفی ترس از آن داشت که روابط شان تنگ تر و صمیمی تر شود.آنقدر هر دو برابر خواسته ها و تمناهای درونی و جسمانیشان طاقت نیاورد و مرتکب لغزش و اشتباه شود.همانطور که روز قبل در برابر خواسته شاهرخ و تمایلات خودش تسلیم شده بود اجازه داد بود شاهرخ او را در آغوش بگیرد و نوازشش کند و دستهایش را ببوسد و او خود محتاج آن همدردی ها و ملاطفت ها دیده بود هیچ اعتراضی نکرده بود .اجازه داده بود تا شاهرخ علنا مخالفتش را با حضور او در ویلا در کنار برادرش ابراز کرده بود.صدای شاهرخ او را از افکارش بیرون راند.جلوی میز و ایستاده بود پالتویش به دستش بود وبا چشمهای خمار و عسلی رنگش او را می کاوید .لبخندی بر لب نشاند و گفت:
_خب موافق هستی؟یا هنوز هم می خوای صبر کنی و تحملت رو محک بزنی؟
نیوشا سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:

_فکر می کنم باید تحمل کنم.
شاهرخ کمی خم شد سرش را به سمت او پیش برد و با جدیت پرسید:
_نیوشا از چی ترسیدی؟
و چون پاسخی نشنید ادامه داد:
_نکنه فکر می کنی بعد از ازدواجمان قول و قرارمون رو فراموش می کنم می شم همون ادم خشن و خوش گذرون ؟یعنی این برای تو کافی نیست ؟نیوشا تو هم زندگی ها چنین ریسکهایی وجود داره پس از چی می ترسی؟
نیوا آهسته گفت:
_اجازه بده تا با خودم کنار بیام فکر می کنم امادگی یه زندگی جدید رو ندارم.
شاهرخ نفس عمیقی کشید و در حالی که پالتویش را می پوشید گفت:
_ دارم می رم باغ پرتغال اما می دانم رفتنم بیهوده است نمی توانم به کارها درست و حسابی برسم .
نیوشا از جا برخاست گفت:
_حتی اگر من هم هماتان باشم؟
شاهرخ به نیوشا نگاه کرد و لبخندی به لب نشاند و گفت:
_توی ماشین منتظرتم.
در همان حال که نیوشا و شاهرخ در حال رفت به باغ بودند بدالزمان همراه دو فرزندش در سالن نشیمن مشغول بودند.
بدالزمان روی کاناپه نشسته بود و درحالی که عصبانیت در چهرش مشهود بود ولی سعی داشت اهسته صحبت کند
خاک برستان نمی تونستید از پس کاری به این سادگی بر نیومدیااگر دست و پاجلفتی نبودید اسفندیار دست شما حنا نمی گذاشت.خوب فرزندش را شناخته بود.خسرو مرد یرک و سیاستمداری است

sorna
03-06-2012, 01:35 PM
فرزاد با دلخوری معترضانه گفت:
_مقصر ما نیستم شما باید می دونستید که شاهرخ با خودش اسلحه حمل می کند اگر اون اسلحه لعنتی نبود همه چیز حالا رو به راه بود
فریبرز در حالی که با سر گفته هایه او را تایید می کرد در ادامه حرف های برادرش گفت:
_اون دخترک انقدر نترس و جسور بود که نزدیک بود ساسان بیچاره رو بکشد
خوبه فقط یه زخم سطحی برداشته شما انقدر گفتید دخترک دهاتی که ما اصلا فکرش رو نمی کردی ....
بدالزمان حرف فریبرز رو قطع کرد و گفت:
_اینها همش بهانه هست کارهایی که از پیش نبردید نزدیک بود همه چی رو خراب کنید.شماها بی لیاقتها همان بهتر که باایستید و پول شمردن شاهرخ رو نگاه کنید باید ثروت بیکران پدرتان توی دستهای یک الف بچه باشه و شما حسرت بخورید
فرزاد گفت:
_حالا اتفاق خاصی نیفتاده شما نقشه اتون رو اجرا کنید.
بدارزمان به تمسخر گفت:
_اره اصلا اتفاقی نیفتاده ساسان زخمی شده البته ممکن بود ناکار بشه دست همه ما رو کند و اصلا مهم نبود.
و بعد حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
_این چه حماقتی بود که شما مرتکب شدید چرا ساسان را با اون احنق های بی دست و پا فرستادید.
فرزاد گفت:
_هر سه نفرشون نقب زده بودند امکان نداره شناخته شده باشند اگر شاهرخ آن ها را می شناخت که تا حالا ما را رسوا کرده بود از طرفی ساسان را فرستادیم تا مطمن بشویم کار تموم شده است.
بدالزمان پوزخندی زد و گفت:
_به آدم های خودتان هم اعتماد ندارید به هر حال این ماجرا حماقت هایه شما باعث شد که دخترک قبل همه پیش شاهرخ عزیزتر شود. به هر حال من نفشه خودم رو اجرا می کنم اگر خراب کاری های شما اجازه بده تا چند روزه بده تا چند روز دیگه به حماقان می رسیم آن وقت به من آفرین می گویید.
**********************************


شارهخ از پله ها بالا می رفت که صدای قاسم او را متوف کرد:
_ارباب این نامه برای خانوم گلدره رسیده خودم ببرم یا خودتون زحمت می کشید.
شاهرخ به پاکت نامه نگاه کرد و با کمی مکث گرفت و در حالی که به آدرس فرستندهاش نگاه می کرد پرسید:
_کی رسیده؟
قاسم گفت:
_همین الان پست چی اوردش.
شاهرخ گفت:
_بسیار خوب خوب می تونی بری.
و بعد خودش از پله ها بالا رفت یک راست وارد دفتر شد نیوشا مشغول مرتب کردن قفسه ها و دفتر کار بود با ورود شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_به همین زودی برگشتی؟
شارهخ گفت:
_کلید رو فراموش کردم داتم می اومدم که کلید ها ر بردارم قاسم این نامه را به من داده مال توست نگفته بودی تهران هنوز آشنا داری!
نیوشا به سمت نامه رفت و با سردرگمی گفت:
-نامه؟من آشنایی در تهران ندارم.
و نامه رو از دست شاهرخ گرفت و از همان اولین نگاه دست خط داریوش را شناخت زیر لب گفت ((داریوش ؟اون ایرات چی کار می کنه ؟یعنی برگشته تهران؟))
به نام هستی دوستی و یکتای هستی.
سلام نیوشا جان حالت چطوره؟امیدورام مثل همیشه خوب و سرزنده باشی لابد از دیدن نامه و این که من در تهران چه می کنم متعجب شدی مطمنا تا به حال فکر کنم تا به حال فکر می کردی در ایتالیا هستم اما اشتباه کردی من دو سه ماه بعد از این رفتم ایتالیا هستم .اما اما اشتباه کردی من 2 و یا سه ما بعد برگتم محیط اونجا اصلا با روحیات من سازگاری نداشت.

sorna
03-06-2012, 01:36 PM
ادامه نامه(((درست برعکس مادر و 2برادرم در این مدت هم در تهران مشغول به کار بودم و متاسفانه روستایتان رو بلد نبودمو به علت نا آشنایمم با آن منطقه علی رغم امدنم به رامسر نتوانستم تو را بیایم تا این ک طی یک اتاق ساده با وکیل پدرم ملاقات کردم و آنجا بود که فهمیدم او تو را دیده و ادرس تو را از او گرفتم لابد می خواهی بدانی با اینکه ادر ست رو داشتم چرا به دیدنت نیامدم ولی جواب سوالت باشه برایه بعد از طریق وکیل پدرم فهمیدم در انجا به عنوان حسابدار یکی از ملاکین مشغول به کار هستی و این یعنی که تو با احمد ازدواج نکردی درسته؟درضمن فهمیدم که پدرم زمین هزار متری که تا چندی بی ارزش بوده برای تو به ارث گذاشته بالاخره قیمت زمین رفته رفته بالا می رود و چندین برابر قیمت اولیش می شود.
وکیل پدر می گفت ان وقت که سراغ تو و از طرف تو وکالت یا فته تا زمین بفروش برساند و در یک شرکت تجاری برایت سهام بخرد.از این باب خیلی خوشحالم که با احمد ازدواج نکردی حالا که وضع مالی خوبی داری برایه چی در اونجا زندگی می کنی؟تو که احتیاجی بس چرا به عنوان حسابدار مشغول کاری.؟
با خود فکر کردم چون کسی رو نداشتی همانجا مانده ای و خودت را سرگرم کرده ای نامه را نوشتم تا تو را مطلع کنم که به ایران بازگشتم و می توانم مثل پدرم حامی تو باشم.می تونی رویه من حساب باز کنی و خواهش می کنم به تهران برگردی تو برای زندگی در آن محیط دور افتاده حیف هستی.تو مطعلق به اینجا هستی.استعداد هایه تو نتنها در آنجا شکوفا نواهد شد بلکه در زیر تلی از عقب ماندگی ها و بی علاقگی ها خواهدشد.برگرد تهران نیوشا من شرکت ساختمکانی بزرگی راه اندازی کرده ام مامان نیمی از ثروتش را بین ماتقسیم کرده.حالا اگر برگردی می تونیم با هم زندگی کنیم .برای ورود شرکت من احتیجی به سهام و سرمایه نداری.من تو را در سهام شرکت شریک می کنم فقط...قول بده برمیگردی.هرچه زودتر نیوشا برایت داخل نامه شماره تلفن منزل و شرکت رو هم یاد داشت کرده ام می تونی هر وقت خواستی بیام دنبالت.خیلی با تو حرف دارم و خیلی دوست دارم بدانم چطور ادواج نکردی امیدورام به زودی تو را ببینم دیگر مزاحم اوقاتت نمی شوم.
خداحافظ به امید دیدار
(دوست دار تو داریوش)
نیوشا با یاد آوری داریوش لبخند بر لب نشاند و به یاد دوران خوش کودکی و رقابت های دوران نوجوانیش افتاد نیوشا همیشه داریوش را مثل برادر خود می دانست و مدافع سرسخت او در برابر مزاحمت های سیاوش و مخالفت های مادرش بود.صدای شاهرخ او را به خود اورد :
_خبر خوبی بود؟
نیوشا که تعجب شاهرخ که همچنان وسط دفتر ایستاده بود او را می نگریست نگاه کرد و گفت:
_ بله خبر خوبی بود داریوش پسر عمه ام در تمام این مدت ایران بوده و من فکر می کردم
خیلی خوشحالم برگشته تهران
شاهرخ دلخوری گفت:
_که اینطور!این پسر دایی تازه پیدا شده به چه علت برایتان نامه نگاری فرمودند.
نیوشا کمی اخم کرد و گفت:
_فکر می کنم تا نم ساعت پیش می گفتید خیلی دیر شده و برای بستن قرار داد عجله دارید.
شاهرخ گفت:
_نخیر فراموش نکردم از دیرم دیر تر شده مننیم ساعت وسط دفتر معطل نماندم تا به من یادآوری کنید دیرم شده یا نه
نیوشا با شیطنت گفت:
-خب اون توی تهران شرکت ساختمانی راه اندازی کرده معتقدم که عمرم در این روستا تلف میشه از من خواسته بدون هیچ پولی سهام داره شرکت شم و به تهران بگردم.
شارهخ با نارحتی فریاد زد:
_پس فردا که بر می گردم نیوشا همین جاست ...همین جا پشت میز و برای همیشه اینجا می مونه.
و به سرعت به سمت دفتر را ترک کرد نیوشا آهسته خندید و گفت:
_برای همیشه همین جا هستم اقای حسود!حتی اگر خودت طردم کنی.
بچه ها ببخشید این 10 صفحه برام چاپش قاطی افتاده خودمم نخوندم شرمنده.
نیوشا به جاده چشم دوخته بود و از دیدن شاهرخ متعجب شد و گمان نمی کرد ان به این زودی برگردد عرض جاده را طی کرد و خود را به شاهرخ رساند
شاهرخپیش دستی کرد و گفت:
-سلام خانوم گلدره می تونم بپرسم کجا تشریف می برید؟
نیوشا که تا ان لحظه گمان می کرد می تواند دلشوره مربوط به شاهرخ باشد با دیدن شاهرخ که در سلامتی کامل و رفع شدن دلشوره گفت:
-سلام خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت .
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
_متشکرم خب نگفتی با این عجله کجا می ری.
نیوشا گفت:
_می رفتم روستا.
شاهرخ ناباورانه گفتک
_روستا نکنه دیونه شدی.
نیوشا که نمی دانست چطور دلتنگیش را را برای شاهرخ توصیف کند.
_می خوام یه سری به پدیم بزنم.
شاهرخ لبخند طنز امیزی زد و گفت:
_پس بگو چشم کارفما رو دور دیدم از زیر کار فرار کردم فکرش رو هم نمی کردی به این زودی برگردم.
نیوشا با جدیت گفتک
_خواهش می کنم حالا وقت شوخی نیست.
شاهرخ هم حالت جدی به خودش گرفت و گفت:
_یعنی تو واقعا داری می ری روستا؟نمی خوام اتفاقی برات بیفته یعنی این بار روستا رو با خاک یکسان می کنم.
نیوشا گفت:
_از شب دچار دلشوره شدم اونقدر دل نگرانبودم که نتونستم منتظر برگشتن شما برگشتن شما بشم.
خیلی خوب همراهت میام.
شاهرخ گفت:
_نمی تونی باور کنی منم دلشوره داشتم.
نیوشا ناباورانه گفت:
_جدا..!؟
شاهرخ گفت:
_احساس می کردم برایه تو اتفاقی افتاده بخاطر همین حتی قرار داد نبستم اومدم.
نیوشا گفت:
_من به هبچ فکر کردم نمی تونید باور کنید چقدر دل نگرانم.
شاهرخ گفت:
_من مطمن هستم نگرانی تو بی مورده.
نیوشا گفت:
_امیدورام همین طور باشه اما احساس خستگی می کنم.می تونم چند روزی مرخصی بگیرم
شاهرخ ماشین رو متوقف کرد و گفت:
-همینجا می مونم تا برگدی همین جا منتظت می مونم اگر بخواهی می رسونمت.
نیوشا با نارحتی گفت:
_مثل این که متوجه تقاضای من نشدید.
شاهرخ گفت:
_متوجه شدم اگر پدرت احتیاج به تو داشته می توانی بمانی.
نیوشا گفت:
_منظورتون چیه؟یک پدر همیشه به فرزندش احتیاج داره .
شاهرخ گفت:
_منظورم این بود که اگر مریض احوال بود می تونی بمانی والا بر می گردی من همین جا منتظرتم.
نیوشا گفت:
_من بدون هیچ دلیلی بمونم بدون هیچ علتی احتیاج به استراحت دارم
شاهرخ نگاهی به نیوشا کرد و گفت:
_اینجا برای استراحت مناسب نیست بدون می تونی دو سه روز یک هفته توی
شاهرخ گفت:
_بسیار خوب پس من همینجا منتظر می مونم.
نیوشا گفت:
بهتره که خودتان را اینجا علاف نکنید البته اگر دوست دارید می توانید تا دو سه روز دیگه همین جا می مونم
از ماشین پیاده شد
شاهرخ با جدیت گفت:
_من به تو چنین اجازه ای نمی دهم.
شاهرخ یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-جدا پس می تونی امتحان کنی و تا یک ساعت دیگه ان وقت می بینی منتظر اجازت می مانم یا نه حتی اگر شده...حالا زودتر برو چون از همین حالا ساعتت شروع شد.
سپس شیشه ماشین را بالا کشید و به صندلی تکیه داد نیوشا با بی تفاوتی شانه هایش بالا انداخت و رفت.

sorna
03-06-2012, 01:36 PM
نیوشا وقتی به خانه رفت با تعجب دید که داریوش هم در اینجاست بعد از بحث و گفتگو با داریوش داریوش از او درخواست کرد که به تهران برگرد ولی نیوشا در رابطه کار با شاهرخ و وضعیتش در چند زمان اخیر که گذشته گفت ناگهان به ساعت نگاه کرد 4 ساعت گذشته بود یاد حرف شاهرخ افتاد نگراان بلند شد و خداحافظی کرد داریوش هم بهترین فرصت را برای خداحافظی انتخاب کرد و با هم رفتند بیرون شاهرخ جلوی ماشین تکیه داده بود
************
شاهرخ داخل ماشین به حالت منتظر نشسته بود و به مناظر اطرافش نگاه می کرد .نیوشا با تردید در ماشین رو باز کردنیوشا به او نگاه کرد که بی توجه به او به جلو نگاه می کند خشم و عصبانیت
در چهراش به خوبی مشهود بود نیوشا قبل از این که سوار شو گفت:
_معذرت می خوام امیدورام مرا ببخشید واقعا نمی دونستم بیام یعنی...
شاهرخ نیوشا نگاه کرد و حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
_خب حالا دیگه معلوم شد دل نگرانی من بی دلیل نبوده دلواپسی و نگرانی شما هم معلوم شد.معلوم شد چه چیزی تو رو به اینجا کشانده
نیوشا سوار ماشین شد و گفت:
دارید اشتباه می کنید
شاهرخ گفت:
_این تو هستی که داری اشتباه می کنی فکر کرده بودی من به خودم اجازه نمی دهم بیام جلوی منزلت ام من بعد از 4 ساعت انتظار این حق را به خودم دادم و خوشبختانه یا متاسفانه موضوع رو فهمیدم چرا از من پنهان کردی.
نیوشا با نارحتی حرف او را قطع کرد و گفت:
_لازم نمی بینم توضیح بیشتر بدم چون اولا من از شما نخواسته بودم مرا برسانید در ثانی اصلا برایم مهم نیست در مورد من چه قضاوتی می کنید.
شاهرخ در حالی که سعی در مهار خشمش داشت گفت:
_تو مجبوری که به من توضیح بدی چون4 ساعت تمام من را خسته و گرسنه تو سرما نگه داشتی درسته که خودم خواستم بمانم اما تو حق نداری
این طور بی رحمانه با من رفتار کنی در ضمن خیلی خودمو کنترل کردم که نیام داخل و کسی موجب نگرانی و بی رحمی تو شده رو رو نبینم.
نیوشا گفت:
_اون اقا داریوش پسر دایی من بود و اصلا هم بجای نگرانی وجود ندارد در ضمن او باعث تغییرات رفتار من نیست.من هم نمی دانستم که او اینجاست.
شاهرخ با تمسخر گفت:
_اوه بله اصلا جای نگرانی نیست و قتی خودتو با این عجله اینجا رسوندی و بعد از چندین ساعت انتظار
بازگشت خودت می گذرانی و بعد هم من متوجه حضور داریوش خان در منزلت می شوم اینها اصلا نگرانی نداره......چی خب چی می گفتید.؟
نیوشا صورتش را به سمت دیگری گرفت و با خونسردی گفت:
_اصلا خودم رو ملزوم به توضیح نمی بینم(قربونت بشم گلم خوب حالش رو گرفتی)
شاهرخ برای اولین بار با عصبانیت غیر قابل تصور فریاد زد:
_نیوشا.........
فریاد شاهرخ دل نیوشا را لرزاند و با ترسی که باعث شد نیوشا بفهمد در مورد غیر منصفانه رفتار می کند
نیوشا گفت:
_هیچی داریوش از من خواست توی شرکتش در تهران کار کنم و سهامی رو به نام من کند همین
شارهخ فورا گفت:
_تو که قبول نکردی؟
نیوشا گفت:
_خواهش می کنم انقدر با دید شک به من نگاه نکن.
شاهرخ کمی آرام شد و گفت:
_من فقط ترسیده بودم ترسیدم بگذاری و بروی .با حرف های اون روز توی دفتر...تو که این کارو نمی کنی؟
نیوشا لبخند زد و با شوخی گفت:
_حالا دیگه جایی امنی پیدا کردم برای فرار از دست تو پیدا کردم .اگر اذیت ادامه بدهی همین کارو می کنم.
شاهرخ گفت:
_خدایا این دختره چطور موجودی است!
و بعد رو به نیوشا کرد و گفت:
_این تو هستی که منو عذاب می دهی نه من تو را پس کاری نکن که از دست تو سر به صحرا بگذارم وقتی دیدم سر یک ساعت نیامدی فکر کردم قصد اذیت مرا داری اما بیشتر از آن که عصبی شوم نگرانت شدم.اما وقتی پسر دایی ات را دیدم دیگه حسابی کفری شدم خودم ببرم.داشتم سکته می کردم و دلم می خواست او را از حسادت بمیرد
نیوشا لبخندی بر لب نشاند وگفت:
_بس کن شاهرخ بین من و داریوش یک رابطه صمیمانه برقرار است اما مثل یک وخواهر و برادر فراموش نکن ما با هم بزرگ شدیم اون مثل یک برادر حامی من است.
شاهرخ در حال روشن کردن ماشین گفت:
_او او ....پس من باید از این داریوش که نقش برادر شما را ایفا می کند حساب ببرم
(چشمت کور حساب ببر مگه می میری)
نیوشا لبخند زد و گفت:
_بهتره که این کارو بکنی.

sorna
03-06-2012, 01:37 PM
صدای رعد و برق و ریزش شدید باران نیوشا را از کابوسی وحشتناک نجات داد. با دلهره از جا برخاست و روی تخت نشست کابوسی تکرای تمام بدنش خیس عرق بود و تشویش دلهره هنوز دست برنداشته بود
این بار آن جسم خونین چهرا اش دزیر نور نقره ای رنگ ماه در میان انبوهی از درختان به خوبی نمایان می شد.
شاهرخ در دفتر حضور داشته باشد هوا آنقدر گرفته بود که نمی توانست حدس بزند چه ساعتی از روز است شاهرخ پشت میز نشسته بود با ورود او سرش را بلند کرد و گفت:
_سلام خانوم گلدره ظهر بخیر
نیوشا نگاهی به ساعت دیواری انداخت 11 را نشان می داد باور نمی کرد آنقدر خوابید باشد شاهرخ گفت:
_نگرانت شدم نیره رو فرستادم تو اتاقت گفت راحت خوابیدی اجازه ندادم بیدارت کنند.
نیوشا پشت میز نشست و گفت:
_معذرت می خوام صبح خوابم برد دیشب اصلا نتوانستم بخوابم.
شاهرخ گفت:
_برای چی؟
نیوشا گفت:
_این دلشوره لعنتی دست از سرم بر نمی نداشته.دائم فکر می کنم
اتفاق ناگوار قراره بیا فته اجازه بدهید چند روزی بروم مرخصی.
شاهرخ گفت:
_فکر می کنی این اتفاق ناگوار قرار برای چه کسی بیافته؟
نیوشا مطمن بود اگر اسمی از داریوش ببرد او را روی این مسئله حساس خواهد کرد اگر کابوسهای شبانه اش که همیشه در آن داریوش را زخمی و غرق در خون می دید حرفی به میان اورد حسادت او بر انگیخته می سازد به همین دلیل گفت:
_نمی دونم
حس ششم که ندارم اما دلشوره هایم عجیبه است.
شاهرخ گفت:
_فقط به خودت تلقین می کنی.بهتره برگردی به اتاقت و کمی استراحت کنی.
نیوشا گفت:
-یعنی اجازه نمی دید برم مرخصی؟
شاهرخ کمی مکث کرد و گفت:
_بسیار خوب بهتره خودمم تسلیم خواسته های تو بشم تا این که مجبور به این کار کنی می توانی بروی و هر وقت نگرانی هات تموم شد برای پدرت به پایان رسید بگردی.
نیوشا لبخندی رضایتمندانه بر لب نشاند و
از جا برخاست و گفت:
_از شما متشکرم و قول می دهم زود برگردم.
شاهرخ هم از جا برخاست و گفت:
_تا تو اماده بشی.من هم لباسامو می پوشم .توی این بارون نمی توانی بروی خودم می برمت جلوی منزلتان می رسانمت.
نیوشا لبخندی بر لب نشاند و رفت که امده بشود.
شاهرخ به نیوشا گفت :
نیوشا در حالی که چمدانی به دست داشت و پالتوی در دست گفت:
_ببین وقتی من نبودم کسی به اینجا بودم کسی به دیدن من نیامده
نیوشا گفت:
_نه
شاهرخ همه را جمع کرد هر کی یه بهانه ای می اورد تا اینکه شیلا به نیوشا گفت :
_چمدان رو باز کن شاید کار تو باشه
شاهرخ به شیلا گفت:
_دهنتو ببن
ولی شیلا چمدان را از دست نیوشا کشید و شاهرخ با یک حرکت عصبی چمدان رو از ست شیلا بیرون کشید وسط اتاق رها کرد.همین امر موجب شد کف چمدان از جا در بیاید و مقابل چشمهای حیرت زده حاضرین پول ها از کف آن بیرون بریزد نیوشا با ترس و ناباوری از جا براخاست و در مقابل نگاه خشمگین شاهرخ و لبخند پیروزمندانه شیلا با دستپاچگی گفت:
_من...من نمی فهمم که...
فریاد شاهرخ او را وادار به سکوت کرد:
_ساکت شو....تو مرا...
و بعد رو به بقیه کرد و با خشم فریاد زد:
_همه از این اتاق برید بیرون همین حالا.
شیلا با لبخندی تمسخر امیز و بدالزمان با برقی رضایت و قاسم با ناباوری اتاق را ترک کردند
شاهرخ دار را به شدت بست در حالی که از خشم تمام وجودش می لرزید ناباورانه گفت:
_تو مرا به بازی گرفته بودی در تمام این مدت فکر این بودی چطور می توانی پول را از گاو صندوق بگیری
یک دفعه سرو کله دایی زادت پیداش میشه بعد قصد پنهان ملاقاتش رو اری به حرفایه قشنگت اعتما کردم احق بودم که عاشق ظاهر پر از فریبت شدم.
نیوشا ناباورانه گفت:
_باور کن من نمی دونم این پول ها چطور وراد چمدان من شده شاهرخ باور کن ...
شاهرخ فریاد کشید:
_خفه نیوشا
دیگه اسم مرا نبر فقط بگو چرا...چرا این کار را کردی؟به خاطر احتیاجت.به خاطر چی؟من که حاضرم بودم تمام ثروتم را بپات بریزم مرا نمی خواستی آخه چرا؟
من که تمام وجودم را متعلق به تو می انستم یگه چی می خواستی لعنتی چی؟
نیوشا بحث را در آن حالت روحی و روانی شاهرخ بی فایده می دانست با آرامش گفت:
_تو آدم عجولی هستی تو حتی نمی دانی که من هیچ احتیاجی نه تنها به این پول ها بلکه به کار کردن برای تو هم نداشتم و ندارم.
شاهرخ خنده ای عصبی کرد و گفت:
_بس کن...حقه باز!تو که گفته بودی که اگر بخواهی مرا چپاول کنی سرم کلاه بذاری چه بلایی سرت می آورم گفته بودم نه...فراموش که نکردی؟
وچند قدم به سمت نیوشا برداشت نیوشا هم انطور که ایستاده بود گفت:
_اینقدر عجولانه رفتار نکن باید به حرفایهمن هم گوش بدی می توانی هر طور دلت بخواهد قضاوت کنی.

sorna
03-06-2012, 01:37 PM
نیوشا نا امید ساک هایش را بست و رفت شاهرخ هم همانجا رویه مبل ولو شد و با یک دنیا نا امیدی به حال روز خود لعنت فرستاد
*************************
از آخرین پله هایه اتوبوس که پا بر زمین گذاشتم مث حصاری بود نا آشنا دلم گرفته بود خیلی زیاد اهی بر نهادم دلم می سوخت
در شماره خونه را گرفتم پیرزنی پاسخ داد
_سلام بفرماید
نیوشا گفت سلام خانوم می توانم با آقا داریوش صحبت کنم
لحن حرف دنش پیرزن تغییر کرد و با عصبانیت گفت:
_دختر جون تو مگه شرم و حیا نداری؟چرا اینقدر زاحم می شی؟اگر بدونم کی هستی ابرویت رو می برم
نیوشا با عجله گفت:
_شما اشتباه می کنید خانوم..
واراتباط قطع شد
نیوشا پس از تماس هایه پی در پی توانست به پرزن بفهماند مزاحم نیست:
_می بخشیددخترم اخه از صبح تا شب خونه تنها هستم البته گاهی اوقات با دوستان قدیم ام رفت و آمد می کنم اه راستی داریوش خونه نیست اگه کاره مهمی داری بگو وقتی برگشت بهش بگم.
نیوشا گفت:
_نه متشکرم فعلا خداحافظ
نیوشا خیلی صبر کرد بالاخره موضوع رو برایه خاله خانوم تعریف کرد و گفت که در تهران هست و وقتی به انجا رسید خاله خانوم به گرمی از او پذیرایی کرد نیوشا فورا از او پرسی:
_داریوش چه وقت می آد خونه

پرزن گفت:
_گفتم که امشب نمیاد می بینی که خیلی پرحرف و وراج هستم اون هم برای فرار از وراجی های من به منزل دوستانش پناه می برد.
سپس اهسته اهسته وارد اشپزخانه شد بعد با صدایی بلند که به گوش نیوشا برسد گفت:
_از رامسر که برگشت خیلی آشفته بود گفته بود می اد به دیدنت هر کاری می کردم بروز نداد که چه اتفاقی افتاده گفت قصد ازد.اج اری من هم فهمیدم دلش از کجا پر است با 100 امید و ارزو اومده بود رامسر.
و باسینی چای و شیرینی وارد سالن شد نیوشا که از بی پرده گویی های خاله خانوم هم شرمنده و متعجب شده بود لبخند کمرنگی بر لب نشاند و گفت:
_من و داریوش هر دو مثل خواهر و برادر بودیم حدس شما اشتباه است
خاله خانوم لبخند کوناهی زد و گفت:
_ حب این نظر داریوش...انگار شما ازدواج نکردید.
نیوشا با مکث کوتاهی گفت:
_فعلا نه...
نیمه های شب بود که صدای داریوش امد
_خاله خانوم خوابیدی.
نیوشا فورا اشکهایش را پک کرد تا آ لحظه فکری برای علت ورود ناگهانش نکرده بود خودش را برای رویاروی با درایوش اماده کرد با دیدن لامپ اتاقش اتاق را روشن کرد و با تردید به سمت در رفت داریوش با دیدن نیوشا لبخدی بر لب نشاند و گفت:
_خواب می بینم واقعا خودت هستی.
نیوشا لبخند کمرنگی زد و گفت:
_بیداری..بیدار..بیدار..سلام
داریوش تازه متوجه چشمهایی متورم نیوشا شد و گفت:
_تو گریه کردی عزیزم.
نیوشا با نشنیده گرفتن کلمه اخر در حالی که سخت محتاج یک آشنا بود بار دیگر اشکهایش جاری شد داریوش در اتاق را بست مقابل نیوشا ایستاد و با ظطراب گفت:
_اتفاقی افتاده نیوشا نیوشا سکوت کرد و بعد گفت:
_چیزی نیست اتافاقی نیفتاده فقط فقط اتز دیدن اینجا احساس ساتی شدم.
داریوشا گفت:
مرا ترساندی حضور ناگهانی ات این وضع خواهش می کنم نیوشا توضیح بده
نیوشا به روی خودش نیاورد چه اتفاقی افتاده و سریع از اتاق خارج شد.
تمام ساکنین ویلا برایه برگزاری جشن به تکاپو افتاده بودند.
شاهرخ عصبانی بود با هیچ کس حرفی نمی زد و همه برای برگزاریه این جشن مسخره خوشحال بود
**************************
نیوشا گوشه ای از اتاق نشسته بود و سعی داشت کوکب ناراحتی و عصبانیتش گفت:
_اصلا برای چی برگشتی ؟نکنه زده به سرت تک تنها راه افتادی اومدی اینجا که چی ؟این هم با چه ماشینی
نیوشا آهسته گفت:
_عمه جان وقتی خودم این شایعات و حرف های برام مهم نیست و اپری برام ندارد
کوکب گفت:
_اینقدر خودخواه نباش دختر منم می دانم حرف هایه مردم برات مهم نیست اگه بود که اینقدر بامبولها را نمی زدی نمی بینی که پدرت چی شده؟
نیوشا نگاه ترحریم داری به پدرش انداخت عبدالله با سکوتش با چهرای تکیده و مظلوم تسبح می اندخت نیوشا با دلخوری گفت:
_من کاری تکردم از دیگران پنهان کنم نمی دونم با چه زبونی باید از شما معذرت بخوام اما تا حالا باور نمی کردم که باعث سر افکندگی شما بوده باشم.
کوکب گفت:
_تو باعث سرافکندگی و دردسر ما نیتس مردم می گو یند اردشیر تو رو برد تهران به تو درس دزدی و پست فطرتی بده می فهمی دختر یعنی چی.....
عبدالله حرف او را قطع کرد و گفت:
_بس کن دیگه کوکب گور پدر مردم
نیوشا سکوتش را شکست و گفت:
_باشه عمه جان من از اینجا می رم می رم به شاهرخ ثابت می کنم که تا شما احساس شرمندگی نکنید.
**********************
شاهرخ در تخت خود خوابیده بود و با ورود سولماز به اتاق ملافه خود را کشید دستش را به حالت نوازش روی موهای شاهرخ کشید و گفت:
_عزیزم حالت خوش نیست؟
_شاهرخ با انزجار دست سولماز را پس زد و گفت:
_چی باعث شده فکر کنی من ناراحتم و حالم خوش نیست
سولماز اشاره به سرو وضعش کرد و گفت:
_تا جایی که من یاد دارم دیشب اصلا لب به مشروب نزدی و در رختخواب و سر میز صبحانه حاضر نشدی.
شاهرخ با ناراحتی گفت:
_از چی ناراحت هستی؟از این ک مشروب نخوردم یا اینکه با لباس اومدم تو رختخواب.
سولماز با نارحتی گفت:
_وای چقدر بداخلاق و ملافه رو از روی او کشید و گفت بلند شو اقایه اخمو
شاهرخ با پرخاش گفت:
_فقط می خوام تنها باشم
سولماز با حالتی تصننی از خاطر رنجید گفت:
_فکر می کنی نمی دانم چرا بهمن بی اعتنایی می کنی شنیده که به حسابدارت علاقمند شدی
شاهرخ روی تخت نیم خیز شد و گفت:
_کی در مورد اون با تو صحبت کرده
سولماز گفت:
_نترس عزیزم برام مهم نیست فقط خودت برام مهمی این که پی به..
شاهرخ حرف او را قطع کرد و با عصبانیت فریاد د
گفتم کی در مورد این حرف با تو صحبت کرده.
سولماز گفت:
-شخص خاصی نبود هر جا قدم می ذاری همه می گن
شاهرخ گفت:
-دیگه حق نداری اینطور صحبت کنی شاید و اون دهان گشادت رو باز کنی و در مورد من و حسابداره قبلیم حرف بزنی
سولماز گفت:
- هم خودتو گول می زنی اما عزیزم اما اون عروسک خوش آب رنگ که لحاظات گرم و شیرینی رو برات فراهم می کرد حقه باز جایی بود حالا حالا هم رفته جایی که بتوانه..

sorna
03-06-2012, 01:37 PM
شاهرخ فریاد زد و گفت:
_خفه شو...خفه شوسولماز..برو بیرون ...
سولماز با نازو عشوه رفت.
شاهرخ اماده شد و برای اینکه چرخی بزند بیرون رفت با ماشینش
نیوشا ه که در تعقیب او بود شاهرخ هنگامی که او را دید از ماشین پیاده شد و با قدمهای بلند خود را به او رساند شاهرخ گفت:
_بله کسی که راحت می تونه پول از گاو صندوق بدزده حتما پول های کلانی هم ازحساب ها برده است
نیوشا گفت:
-نیومدم که پوستم را بکنی و دباغی کنی اومدم توضیح بدم که امید داشتم حرف هام رو گوش کنی
شاهرخ با عصبانیت فریاد زد و گفت:
_بیا پایین خانوم گلدره امروز روز تصفیه حسابه است نه گفته بودی می خوای توضیح بدی
و بعد فریاد زد بیا بیرون کثافت
_نیوشا بیرون امد و شاهرخ او را به سمت جنگلی کوچک حل داد که در آن نزدیکی ها بود بعد هم
شاهرخ اسلحه برای او کشید
نیوشا گفت:
-میبینم هنوز هم ک با خودت اسلحه بر می داری محبوب همه.
شاهرخ گفت:
_گفته بودم که توام باید با خودت اسلحه حمل کنی
نیوشا گفت:
_اگر قسمت من مرگ باشهت مام اسلحه های دنا هم خودم رو حمل کنم می میرم
نیوشا فریاد زد
_شلیک کن
_شاهرخ دلش نمی امد این کار رو بکند برای خالی کردنه خشمش یک تیر هوایی زد و گفت:
-گم شو ...گم شو نمی توانم به تو دختره حقه باز شلیک کنم.
نیوشا لبخندی بر لب نهاد
_شاهرخ با تمسخر گفت:
_پس اومدی بهم تبریک بگی این همه راه رو از تهران کوبیدی اومدی اینجا به من تبریک بگی
نیوشا که دچجار نزلزل شده بود ناباورانه به شاهرخ نگاه کرد نمی توانست باور کند با ناراحتی راهش را کج کرد و رفت سوار ماشین شد و به سمت تهران حرکت کرد.

************************************
داریوش تصمیم داشت مکانی را برای روستا به عنوان خانه بهداشت به همراه نیوشا بسازد
داریوش به نیوشا گفت:
-تو سرحال نیستی توی این برف سرما نیوشا حواست کجاست تو خودت اینجای
ولی فکرت جایه دیگه است
نیوشا با دستپاچگی گفت:
_نه من حواسمم اینجاست تو فقط زیادی به من حساس شدی.
داریوش گفت:
_فراموش کردی که با هم بزرگ شدیم
راستی در مورد ساختمان خانه بهداشت
نگران نباش باید چند روزی صبر کنی یک کاری برای شرکت پیش اومده وقتی برگشتم دوباره رو براه میکنم.
***************
شیلا با ماشین وارد ویلا شد برف به شدت می بارید و او مجبور شد برف پاکن ها را بزند هنوز انقدر از ویلا دور نشده بود که در سمت راست جاده متوجه مده جوانی شد که با دست به او علامت می دهد.
شیلا شیشه ماشین رو پایین کشید و داریوش خم شد و گفت:
-سلام خانوم.
شیلا گفت:
_سلام...مشکلی براتان پیش آمده آقا.
داریوش گفت:
_مشکل نخیر می خواستم بدونم شما آقای شاهرخ اسفندریاری رو می شناسید.
شیلا با تردید گفت:
-بله ...بله من خواهرشان هستم اشکالی پیش اومده؟
داریوش لبخند زد و گفت:
_چه عالی می خواستم چند تا سوال درباره حسابدارشون بپرسم.
شیلا در ماشین رو باز کرد تا داریوش سوار بشود و قبل از این که حرفی بزند شیلا گفت:
_شما کارفرمای خانوم گلدره هستید.؟
داریوش از شخصیت جدید و بجای که شیلا به او داده بود لبخندی زد و گفت:
_بله..بله من صاحب یک شرکت ساختمانی هستم.
شیلا گفت:
_دختره دروغگو گفته بود بک ارثیه کلان از دایی اش بهش رسیده باید می فهمیدم که دروغ میگه
داریوش گفت:
_از چندتا کارمندامم شنیدم که اینجا کار می کرده
شیلا خنده کوتاهی کرد و گفت:
_بله بله اینجا کار می کرد ولی برادرم به خاطر دزدی که کرد انداختش بیرون
آقای محترم از من می شنوید تا دیر نشده اون خانوم رو از شرکتتان بیرون کنید لابد سمت حسابدار هم داره
بله خانوم حسابدار شرکت من هست ممنون از راهنماییتون.
شیلا گفت:
_از برادر من مقدار قابل توجهی پول دزدیده بود بردارمم مثل یه آشغال انداختش بیرون
داریوش با دهانی باز به حرف هایه شیلا گوش می داد
شیلا که مدت طولانی سکوت او را دید گفت:
_اقا حالتون خوبه؟
داریوش گفت:
-ببخشید می تونم بپرسم این اتفاق کی اتاد
_بله دو هفته پیش
شیلا گفت:
_مطمن هستید از شرکت شما چیزی سرقت نکرده
داریوش پوزخندی زد و گفت:
_مطمن هستم.

sorna
03-06-2012, 01:37 PM
ساعتی بعد داریوش در جاده منتظر شاهرخ بود وقتی شاهرخ اومد چند متری رفت ان طرف تر کنار او امد و ناگهان ماشین رو جلویش نگاه داشت داریوش از ماشین پیاده شد و به سمت او رفت با خشم یقه او را گرفت و گفت:
_می کشمت ...می کشمت کثافت ...تو حق نداشتی با احساس اون بازی کنی.
و این بار مشتی حوالش کرد (دست گلت درد نکنه دلم خنک شد)
اما این بار شاهرخ حالت دفاعی گرفت و دست داریوش را که در هوا مشت کرده بود گرفت و گفت:
_دیوانه زنجیری ...معلوم هست چه غلطی می کنی!احمق مرا اشتباه گرفتی
داریوش گفت:
_این تو هستی که مرا نشناختی اگر مرا می شناختی که پا به فرار می ذاشتی من داریوش هستم دایی زداه نیوشا هنوز انقدر نگذشته که فراموش کرده اشی.
شاهرخ در حالی که با دستمال کاغذی بینی اش را گرفته با تعجب به داریوش نگاه کرد با اولین نگاه او ا شناخت آنقدر افکارش مغشوش بود ک ااو را نشناخته و بعد گفت:
_تو...؟اینجا چی کار می کنی؟
وبا لحنی تمسخر امیز گفت:
_نکنه تو رو فرستاده که به زور کتک از من اخاذی کنی
کاری که خودش نتونست با عشوه گری بکنه(بی ادب کجا نیوشا عشوه اومد)
داریوش با عصبانیت گفت:
_خفه شو تو لیاقت چپاول هم نداری پول های کثیف تو فقط باید سوزونده بشه و من و نیوشا به اون پولها هیچ احتیاجی نداریم تو بی لیاقت و پست فطرت اون بیچاره اون هنوز هم به تو فکر می کنه.تو هزار چهره فریبکار .
شاهرخ با تمسخر گفت:
_به من فکر می کنه؟یا به پول هایه من.
داریوش گفت:
-انقدر پول هات رو به رخ اون نکش نیوشا به پول های تو هیچ احتیاج نداره.
شارهخ گفت:
-شاید هم به همین دلیل پول ها رو از گاو صندوق من سرقت کرده.
داریوش گفت:
_نیوشا هنوز هم به تو اطمینان داره تا چند ساعت پیش هی چیز نمی دانستم اون هیچ چیز به من نگفت تگفت چه بلایی سرش اوردی اون به خاطر علاقه به تو و مردمش تو این شرکت لعنتی حسابدار تو شده بود فکر نکردی نیوشا با اون ارثیه ای که پدرم برایش گذاشته بود...
شاهرخ دستمال خونی را از جلوی بینی اش گرفت حرف او را قطع کرد و با تعجب گفت :
_گفتی ارثیه این حقیقت داره دروغه دروغه ارثیه ای وجود نداره
داریوش با تمسخر گفت:
_باز هم دورغ باز هم فریب حتی خواهرتم از این موضوع با خبره
شاهرخ با فریاد گفت:
-داری دروغ میگی می خوای با وکیلش صحبت کنی؟
شاهرخ گفت:
-باور کن من خبر نداشتم چطور می تونستند دست به چنین کاری بزننند صداقتش مهربانیش در حق مردمی که در پاسخ محبت هاش شایعه مس ساختن فقط با دیدن پول های تووی چمدان همه چیز برایم رنگ دیگه ای گرفت
؟چرا آنقدر حماقت به خرج دادم؟
و آهسته زیر لب گفت:
-خدایا من او رو باختم چه گناهی مرتکب شدم
داریوش که مطمن بود شاهرخ هیچ نقشی در آن قضیه نداشته دستش رو روی شانه ی او گذاشت گفت:
_هنوز برای جبران دیر نیست می تونم کمکت کنم.
**********************
شارهخ هنگامی که به خانه برگشت درس حسابی به شیلا و کسانی که در آن قضیه تقصیر کار بودند داد

قاسم قصه ی زندگی شارهخ را برایش تعریف کرد
سالها قبل وقتی پدرم در اینجا باغبانی می کرد و من هم یک کودک دو ساله بودم پدرم هم سن و سال اسفندیار بود من تمام این حوادث را برایت بازگو می کنم پدربزکتان که خیلی رویه پدرتان حساس بود برایه او دختری از تهارن برعکس همسرش که تک دختر یکی از کارخونه دار ها بود زنی زیبا فریبنده شیطلانی بود اسفندریار از همان اول با این ازدواج مخالف بود تا اینکه که به زودی بچه دار شدن و اسفندیار فریاد می کشید از دست بچه هایش که انقدر اذیتش می کردند تا اینکه به ده پایین رفتند و دختری از رعیت ها رو دید و عاشق او شد. سر همین قضیه جنگ ها صورت گرفت ارباب ها که 2 یا 3 زن اختیار می کردند امری عادی ب.د اما مشکل این بود ک اسفنیار عاشق یک رعیت زاده بود.خبر به گوش سالار خان رسید اراباب ده پایین به اسفنیار پیشنهاد می دهد عوض ازدواج با شیرین باید زمین هایه کنار رودخانه را به نام او بکند اما او که اجازه چنین کاری را از پدرش نداشت پاسخ او را با خشم و تهدید داد سلار خان هم خانواده دختر را تهدید کر اگر جواب بدهند تمام فک و فامیلش رو نابود خواهد کرد بلاخره عشق شرین 16 ساله در دل اسفندیار 25 ساله جا کرده بود و این آتش را به پا کرد و هیچ تهدیدی را متوجه نبود و چندین روز را در کلبه ای که در چنگل دور از چشم هم ساته بود پنهان می کند تا آبها از اسیاب بیفد سلار خان چون ببری خشمگین و عصبانی بود شبانه دون اینکه کسی بفهمد شیرین رو می دزد مردم بیچاره که کلافه شده بودند به کلانتری منتطقه پیام دادند تمام ده پایین برای یافتن شیرین بسیج و شیرین بلاخره عروس ان خانه شد شدند شیرین با برخورد هایش و شیرین زبانی هایه خسرو در دل حتی پدر و اسفندیار خان جایی به خوص پیدا کرده بودپدرش در حین بیماری از او خواست شیرن را طلاق بدهد اما او شیرین را بیشتر از پدرش دوست داشت شیرین از اسفندیار خواهش کرد اما باز هم بی جواب بود و بدالزمان هم تصمصم گرفت طعم اخره بچه دار شدنش را بکشد و بچه هایه اخر او فرزاد و فریبرز
شیرین همراه خسرو ناپدید شد و بعد از چندی گشتن شیرین را کنار رودخانه توسط مردم بعد از چند روز هم خسرو را در یک کلبه شکارچی پیدا کردند مادرو فرزند توسط افرادی به داخل رودخانه سقوط کردند و قبل از اینکه بیفتند فریاد های شیرین و گریه های کودک باعث شده او خودش را برساند و شکارچی فقط توانسته خسرو را نجات دهد
واب شیرین را همراه خود برده است
شارهخ با ناباوری گفت:
_پس شیرین مادره منه او مادربزگ من بود و بدالزمان آنها را...خدای من...خدای من باور نمی کنم...
قاسم گفت:
-بله همه اینها حقیقت دارد
در ماشین نیوشا باز شد وداریوش به نیوشا گفت:
-سلام عجب به موقع رسیدی گفته بوید رامسر منتظر هستی.
نیوشا با تعجب گفت:
_تو اینجا چی کار می کنی گفته بودی هتل رامسری
داریوش که درحال پاک کرد سر شانه هایش از برف بود گفت
می اومدم روستا که ماشینم خراب شد.
نیوشا گفت:
_ فکر می کنی تو این سرما میشه کارو شروع کرد
اجازه بده درهای ماشین رو قفل کنم بعد در این باره صحبت می کنیم.
می خواهی همین جا ماشین رو بگذاری.
داریوش گفت:
_حالا ..

sorna
03-06-2012, 01:38 PM
شاهرخ فریاد زد و گفت:
_خفه شو...خفه شوسولماز..برو بیرون ...
سولماز با نازو عشوه رفت.
شاهرخ اماده شد و برای اینکه چرخی بزند بیرون رفت با ماشینش
نیوشا ه که در تعقیب او بود شاهرخ هنگامی که او را دید از ماشین پیاده شد و با قدمهای بلند خود را به او رساند شاهرخ گفت:
_بله کسی که راحت می تونه پول از گاو صندوق بدزده حتما پول های کلانی هم ازحساب ها برده است
نیوشا گفت:
-نیومدم که پوستم را بکنی و دباغی کنی اومدم توضیح بدم که امید داشتم حرف هام رو گوش کنی
شاهرخ با عصبانیت فریاد زد و گفت:
_بیا پایین خانوم گلدره امروز روز تصفیه حسابه است نه گفته بودی می خوای توضیح بدی
و بعد فریاد زد بیا بیرون کثافت
_نیوشا بیرون امد و شاهرخ او را به سمت جنگلی کوچک حل داد که در آن نزدیکی ها بود بعد هم
شاهرخ اسلحه برای او کشید
نیوشا گفت:
-میبینم هنوز هم ک با خودت اسلحه بر می داری محبوب همه.
شاهرخ گفت:
_گفته بودم که توام باید با خودت اسلحه حمل کنی
نیوشا گفت:
_اگر قسمت من مرگ باشهت مام اسلحه های دنا هم خودم رو حمل کنم می میرم
نیوشا فریاد زد
_شلیک کن
_شاهرخ دلش نمی امد این کار رو بکند برای خالی کردنه خشمش یک تیر هوایی زد و گفت:
-گم شو ...گم شو نمی توانم به تو دختره حقه باز شلیک کنم.
نیوشا لبخندی بر لب نهاد
_شاهرخ با تمسخر گفت:
_پس اومدی بهم تبریک بگی این همه راه رو از تهران کوبیدی اومدی اینجا به من تبریک بگی
نیوشا که دچجار نزلزل شده بود ناباورانه به شاهرخ نگاه کرد نمی توانست باور کند با ناراحتی راهش را کج کرد و رفت سوار ماشین شد و به سمت تهران حرکت کرد.

************************************
داریوش تصمیم داشت مکانی را برای روستا به عنوان خانه بهداشت به همراه نیوشا بسازد
داریوش به نیوشا گفت:
-تو سرحال نیستی توی این برف سرما نیوشا حواست کجاست تو خودت اینجای
ولی فکرت جایه دیگه است
نیوشا با دستپاچگی گفت:
_نه من حواسمم اینجاست تو فقط زیادی به من حساس شدی.
داریوش گفت:
_فراموش کردی که با هم بزرگ شدیم
راستی در مورد ساختمان خانه بهداشت
نگران نباش باید چند روزی صبر کنی یک کاری برای شرکت پیش اومده وقتی برگشتم دوباره رو براه میکنم.
***************

sorna
03-06-2012, 01:38 PM
شیلا با ماشین وارد ویلا شد برف به شدت می بارید و او مجبور شد برف پاکن ها را بزند هنوز انقدر از ویلا دور نشده بود که در سمت راست جاده متوجه مده جوانی شد که با دست به او علامت می دهد.
شیلا شیشه ماشین رو پایین کشید و داریوش خم شد و گفت:
-سلام خانوم.
شیلا گفت:
_سلام...مشکلی براتان پیش آمده آقا.
داریوش گفت:
_مشکل نخیر می خواستم بدونم شما آقای شاهرخ اسفندریاری رو می شناسید.
شیلا با تردید گفت:
-بله ...بله من خواهرشان هستم اشکالی پیش اومده؟
داریوش لبخند زد و گفت:
_چه عالی می خواستم چند تا سوال درباره حسابدارشون بپرسم.
شیلا در ماشین رو باز کرد تا داریوش سوار بشود و قبل از این که حرفی بزند شیلا گفت:
_شما کارفرمای خانوم گلدره هستید.؟
داریوش از شخصیت جدید و بجای که شیلا به او داده بود لبخندی زد و گفت:
_بله..بله من صاحب یک شرکت ساختمانی هستم.
شیلا گفت:
_دختره دروغگو گفته بود بک ارثیه کلان از دایی اش بهش رسیده باید می فهمیدم که دروغ میگه
داریوش گفت:
_از چندتا کارمندامم شنیدم که اینجا کار می کرده
شیلا خنده کوتاهی کرد و گفت:
_بله بله اینجا کار می کرد ولی برادرم به خاطر دزدی که کرد انداختش بیرون
آقای محترم از من می شنوید تا دیر نشده اون خانوم رو از شرکتتان بیرون کنید لابد سمت حسابدار هم داره
بله خانوم حسابدار شرکت من هست ممنون از راهنماییتون.
شیلا گفت:
_از برادر من مقدار قابل توجهی پول دزدیده بود بردارمم مثل یه آشغال انداختش بیرون
داریوش با دهانی باز به حرف هایه شیلا گوش می داد
شیلا که مدت طولانی سکوت او را دید گفت:
_اقا حالتون خوبه؟
داریوش گفت:
-ببخشید می تونم بپرسم این اتفاق کی اتاد
_بله دو هفته پیش
شیلا گفت:
_مطمن هستید از شرکت شما چیزی سرقت نکرده
داریوش پوزخندی زد و گفت:
_مطمن هستم.

ساعتی بعد داریوش در جاده منتظر شاهرخ بود وقتی شاهرخ اومد چند متری رفت ان طرف تر کنار او امد و ناگهان ماشین رو جلویش نگاه داشت داریوش از ماشین پیاده شد و به سمت او رفت با خشم یقه او را گرفت و گفت:
_می کشمت ...می کشمت کثافت ...تو حق نداشتی با احساس اون بازی کنی.
و این بار مشتی حوالش کرد (دست گلت درد نکنه دلم خنک شد)
اما این بار شاهرخ حالت دفاعی گرفت و دست داریوش را که در هوا مشت کرده بود گرفت و گفت:
_دیوانه زنجیری ...معلوم هست چه غلطی می کنی!احمق مرا اشتباه گرفتی
داریوش گفت:
_این تو هستی که مرا نشناختی اگر مرا می شناختی که پا به فرار می ذاشتی من داریوش هستم دایی زداه نیوشا هنوز انقدر نگذشته که فراموش کرده اشی.
شاهرخ در حالی که با دستمال کاغذی بینی اش را گرفته با تعجب به داریوش نگاه کرد با اولین نگاه او ا شناخت آنقدر افکارش مغشوش بود ک ااو را نشناخته و بعد گفت:
_تو...؟اینجا چی کار می کنی؟
وبا لحنی تمسخر امیز گفت:
_نکنه تو رو فرستاده که به زور کتک از من اخاذی کنی
کاری که خودش نتونست با عشوه گری بکنه(بی ادب کجا نیوشا عشوه اومد)
داریوش با عصبانیت گفت:
_خفه شو تو لیاقت چپاول هم نداری پول های کثیف تو فقط باید سوزونده بشه و من و نیوشا به اون پولها هیچ احتیاجی نداریم تو بی لیاقت و پست فطرت اون بیچاره اون هنوز هم به تو فکر می کنه.تو هزار چهره فریبکار .
شاهرخ با تمسخر گفت:
_به من فکر می کنه؟یا به پول هایه من.
داریوش گفت:
-انقدر پول هات رو به رخ اون نکش نیوشا به پول های تو هیچ احتیاج نداره.
شارهخ گفت:
-شاید هم به همین دلیل پول ها رو از گاو صندوق من سرقت کرده.

sorna
03-06-2012, 01:38 PM
داریوش گفت:
_نیوشا هنوز هم به تو اطمینان داره تا چند ساعت پیش هی چیز نمی دانستم اون هیچ چیز به من نگفت تگفت چه بلایی سرش اوردی اون به خاطر علاقه به تو و مردمش تو این شرکت لعنتی حسابدار تو شده بود فکر نکردی نیوشا با اون ارثیه ای که پدرم برایش گذاشته بود...
شاهرخ دستمال خونی را از جلوی بینی اش گرفت حرف او را قطع کرد و با تعجب گفت :
_گفتی ارثیه این حقیقت داره دروغه دروغه ارثیه ای وجود نداره
داریوش با تمسخر گفت:
_باز هم دورغ باز هم فریب حتی خواهرتم از این موضوع با خبره
شاهرخ با فریاد گفت:
-داری دروغ میگی می خوای با وکیلش صحبت کنی؟
شاهرخ گفت:
-باور کن من خبر نداشتم چطور می تونستند دست به چنین کاری بزننند صداقتش مهربانیش در حق مردمی که در پاسخ محبت هاش شایعه مس ساختن فقط با دیدن پول های تووی چمدان همه چیز برایم رنگ دیگه ای گرفت
؟چرا آنقدر حماقت به خرج دادم؟
و آهسته زیر لب گفت:
-خدایا من او رو باختم چه گناهی مرتکب شدم
داریوش که مطمن بود شاهرخ هیچ نقشی در آن قضیه نداشته دستش رو روی شانه ی او گذاشت گفت:
_هنوز برای جبران دیر نیست می تونم کمکت کنم.
**********************
شارهخ هنگامی که به خانه برگشت درس حسابی به شیلا و کسانی که در آن قضیه تقصیر کار بودند داد

قاسم قصه ی زندگی شارهخ را برایش تعریف کرد
سالها قبل وقتی پدرم در اینجا باغبانی می کرد و من هم یک کودک دو ساله بودم پدرم هم سن و سال اسفندیار بود من تمام این حوادث را برایت بازگو می کنم پدربزکتان که خیلی رویه پدرتان حساس بود برایه او دختری از تهارن برعکس همسرش که تک دختر یکی از کارخونه دار ها بود زنی زیبا فریبنده شیطلانی بود اسفندریار از همان اول با این ازدواج مخالف بود تا اینکه که به زودی بچه دار شدن و اسفندیار فریاد می کشید از دست بچه هایش که انقدر اذیتش می کردند تا اینکه به ده پایین رفتند و دختری از رعیت ها رو دید و عاشق او شد. سر همین قضیه جنگ ها صورت گرفت ارباب ها که 2 یا 3 زن اختیار می کردند امری عادی ب.د اما مشکل این بود ک اسفنیار عاشق یک رعیت زاده بود.خبر به گوش سالار خان رسید اراباب ده پایین به اسفنیار پیشنهاد می دهد عوض ازدواج با شیرین باید زمین هایه کنار رودخانه را به نام او بکند اما او که اجازه چنین کاری را از پدرش نداشت پاسخ او را با خشم و تهدید داد سلار خان هم خانواده دختر را تهدید کر اگر جواب بدهند تمام فک و فامیلش رو نابود خواهد کرد بلاخره عشق شرین 16 ساله در دل اسفندیار 25 ساله جا کرده بود و این آتش را به پا کرد و هیچ تهدیدی را متوجه نبود و چندین روز را در کلبه ای که در چنگل دور از چشم هم ساته بود پنهان می کند تا آبها از اسیاب بیفد سلار خان چون ببری خشمگین و عصبانی بود شبانه دون اینکه کسی بفهمد شیرین رو می دزد مردم بیچاره که کلافه شده بودند به کلانتری منتطقه پیام دادند تمام ده پایین برای یافتن شیرین بسیج و شیرین بلاخره عروس ان خانه شد شدند شیرین با برخورد هایش و شیرین زبانی هایه خسرو در دل حتی پدر و اسفندیار خان جایی به خوص پیدا کرده بودپدرش در حین بیماری از او خواست شیرن را طلاق بدهد اما او شیرین را بیشتر از پدرش دوست داشت شیرین از اسفندیار خواهش کرد اما باز هم بی جواب بود و بدالزمان هم تصمصم گرفت طعم اخره بچه دار شدنش را بکشد و بچه هایه اخر او فرزاد و فریبرز
شیرین همراه خسرو ناپدید شد و بعد از چندی گشتن شیرین را کنار رودخانه توسط مردم بعد از چند روز هم خسرو را در یک کلبه شکارچی پیدا کردند مادرو فرزند توسط افرادی به داخل رودخانه سقوط کردند و قبل از اینکه بیفتند فریاد های شیرین و گریه های کودک باعث شده او خودش را برساند و شکارچی فقط توانسته خسرو را نجات دهد
واب شیرین را همراه خود برده است
شارهخ با ناباوری گفت:
_پس شیرین مادره منه او مادربزگ من بود و بدالزمان آنها را...خدای من...خدای من باور نمی کنم...
قاسم گفت:
-بله همه اینها حقیقت دارد
در ماشین نیوشا باز شد وداریوش به نیوشا گفت:
-سلام عجب به موقع رسیدی گفته بوید رامسر منتظر هستی.
نیوشا با تعجب گفت:
_تو اینجا چی کار می کنی گفته بودی هتل رامسری
داریوش که درحال پاک کرد سر شانه هایش از برف بود گفت
می اومدم روستا که ماشینم خراب شد.
نیوشا گفت:
_ فکر می کنی تو این سرما میشه کارو شروع کرد
اجازه بده درهای ماشین رو قفل کنم بعد در این باره صحبت می کنیم.
می خواهی همین جا ماشین رو بگذاری.
داریوش گفت:
_حالا ..

sorna
03-06-2012, 01:39 PM
در رو باز کرد و رفت سمت ماشین شاهرخ و گفقت الان وقتشه.
شاهرخ گفت:
به خاطر همه چیز متشکرم.
شارهخ به طرف ماشین نیوشا رفت و گفت:
_سلام نیوشا اجازه میدی من رانندگی کنم؟
نیوشا سکوت کرد و گفت:
_((پس همه اینا نقشه بود))
نیوشا با ناراحتی گفت:
-من با شما حرفی ندارم
شاهرخ گفت:
_اما تو باید به حرفایه من گوش کنی
نیوشا با عصبانیت گفت:
_باید در کار نیست حق نداری من رو تهدید کنی
شاهرخ ملتمسانه گفت:
-تو باید من رو ببخشی
نیوشا پاسخ او را نداد و گاز داد رفت
_لعنت به تو دختر
به سمت دیگر نگاهکرد داریوش در هم رفته درست زمانی که فکر می کرد همه چی تمام بهم خورد
ماشینی مقابلش توقف کرد نیوشا بود شاهرخ در را باز کرد وگفت:
_نیوشا اجازه می دی من رانندگی کنم.
بغض نیوشا ترکید و گریه کرد و گفت:
_تو خیلی بدی ...خیلی شاهرخ
و خودش را روی ان یکی صندلی انداخت
شاهرخ دستهایه نیوشا را از جلو چشمهایش کنار زد و گفت:
-من اشتباه کردم من رو ببخش عزیزم.
نیوشا دستهایش را از دست او بیرون کشید و گفت:
_پس برای چی برگشتی خواستی من رو رنج بدی مگه تو ازدواج نکردی
شاهرخ خندید گفت:
-نه عزیزم می خواستم او روز حرص تو در بیارم
و شاهرخ مشکلات و کسانی که این مشکل رو برایش پیش اورده بودند را توضیح داد
شارهخ و نیوشا در تدارکات عروسی بودند و شاهرخ قاتع گفت که سولماز را نمی خواهد هیچ کس دیگر نمی توانست روی حرف او حرف بزند تا اینکه
یه روز که شاهرخ و داریوش با هم رفته بودند در تدارکات عروسی را سفار بدهد ماشینی جلوی ان ها نگه داشت و انها را با خود برد در کلبه ای این اتفاق را قاسم دید
چند روزی از این اتفاق گذشت و همه بی خبر از داریوش و شاهرخ بودند تا اینکه دیگر قاسم نتوانست طاقت بیاورد و ادرس و مکانی کهع انها را برده بود به نیوشا داد
نیوشا هم بی درنگ به دنبال انها رفت
در این چند روزه شاهرخ و داریوش را حسابی کتک زده بودن و علاوه به کتک به شاهرخ مواد هم تزریق کرده بودند.
نیوشا که در ان جا سرک می کشید یکی از انها او را گرفت و با خود برد و فریاد زد:
_سیا سیا کجایی؟بیا بین چی شکار کردی
تمام وجود نیوشا لرزید و نیوشا رو با خودش انخت در کلبه یهو شاهرخ و داریوش او را دیدند شاهرخ گفت:
-نیوشا عزیز من.
نیوشا وقتی ان دو را دید چه بلایی سرتون اومه
شاهرخ گفت:
-چیزی نیست عزیزم
نیوش فریاد د بگید چی شده
داریوش گفت:
-مواد بهش تزریق می کنند بعد از اون هم حسابی کتکش می زنن ساسان وارد شد شاهرخ فریاد د :
_ای مارمولک پس همه اینه زیر سر تو با اون بدالزمان هست
ساسان گفت:
اره عزیزم می دونی خوشگله سالهاست که چیزی رو که ما دوست داریم توی دستهای نامزدت بوده و ما حسرت او رو می خوردیم اما حالا برگ عض شده اون چیزی رو که شارهخ می پرسته تو دستهایه منه من می خوام باهاش کاری کنم که تمام وجودش اتش بگیره
کثافت کثافت با اون چی کاری نداشته باش
ساسان گفت:
-اول بذار یه نامحرم کم بشه اسلحه رو به او داد و اشاره کرد به داریوش و گفت:
_او را بکش سریع عوضی تند بکشش

sorna
03-06-2012, 01:39 PM
ساسان فریاد زد
_بزن لعنتی هفت تر را از دست شاهرخ سر خورد و روی زمین افتاد ساسان لبخندی موذیاه زد و هفت تیر را برداشت و گفت:
_آشه خالته بخوری پاته نخوری پاته همین قدر هم که اثر انگشتت روی هفت تیر باشه بسه فقط لذت ادم کشی رو از دست دادی
شاهرخ فریاد زد :
_تو دیوانه ای تو جانی هستی یه جانمی دیوانه
ساسان با تبسمی وحشیانه او را نشانه گرف و نیوشا در حالی که چشم از شاهرخ بر نمی داشت با التماس گفت:
_نه نه این کارو نکنت به خاطر خدا خواهش می کنم هر چی بخوای به تو می دهیم ولی ولی
نیوشا این بار فریاد زد :
_خواهش می کنم.
و صدایی شلیک هفت تیر و خونه گرمی که از پیشانی داریوش اد و داریوش برکف مین افتاد
نیوشا مسخ شده و با چشمهایی که غمبار و دلی پر از خون از مرگ داریوش که شاهردش بوده
****************
و قاسم به پلیش خبر داده بود و پلیس امد با یک اورژانس جنازه داریوش را روی ان انداخت و ساسان و بقیه افرادش را دستگیر کرد ولی شاهرخ افتاده بود شاهرخ رو هم به اورازانش بردند
نیوشا گریان به دکتر می گفت:
_می میره می میره
دکتر می گفت:
_زیادی بهش مواد رسیده دکتر جلو رفت و نبضش را گرفت گفت:
-دچار شوک شدید شده.
و پردهی سیاهی که بر روی تمام تصاویر کشیده شد او را از آن هیاهو و جنجال رهانید نیوشا بی هوش کف اتاق افتاد.
*******************
شاهرخ طی یک درمان بلند مدت دو ماه در بیمارستان به سلامتی خود باز یافت و زهر مواد مخدر برای همیشه از بدن او خارج شد بدالزمان به همراه دو فرزندش به علت دسایس و جنایت مرتکب شده به حبس ابد محکو شد ساسان که توسط اخرین کارگاه شلیکی اثابت کرده شده بود به او کشته شده و در روستا دفن شد
و جسد داریوش حضور جمع کثیری از مردم روستا و همکارانش زیر نگاه مبهوت مادرش و خاله پیر دلشکسته اش در کنار اردشیر به خاک سپرده شد
واما..نیوشا میخ شده از مرگ داریوش و دیدن ان حوادث شوم 6 ماه تمام بهت زده به انچه اتافق افتاد بود اندیشید .تا اینکه بلاخره با توجهات شاهرخ و خانوادش و الهامات دو دوست مهربانش به حالت عادی بازگشت و یک سال از ان اتافاق گذشت....
دسته ای از گل رز و داوودی بر روی سنگ قبر نقش بست بوی عطر فضا را پر کرده بود تور طلایی رنگ خورشید بر گیسو خرمنی شب گون می تابید.صدای آهنگین در گورستان پیچید.
_سلام ریحانه منم نیوشا باز هم خسته اومدم به دیدنت از تو تشکر کنم از تو داریوش اگر در ان حالت به راغم نمی امدید به من تلقین نمی کردیئ که ان حوادث تلخ و ناگولار تنها دست سرنوشت نقش داشته سال ها همانطور بهت زده خودم را مقر مرگ داریوش و عذابهای جسمانی شارهخ می دانستم به خاطر همه چیز از شما متشکرم یک خبر خوب مهم هم براتان دارم دیگه از تکیه گاه بودن خسته شدم می خواهم کمی نفس بکشم می خواهم به مردی تکیه کنم که...
دست گرم شاهرخ به دور شانه های خسته نیوشا حلقه شد. او را به سمت خود کشید و به خود فشرد و آهسته با شوخ طبعی گفت:
_به مردی تکیه کن که تا آخر عمر مدیون چشمهای غارتگر . دستهای مهربانت است.

sorna
03-06-2012, 01:40 PM
«««پایان»»»