PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رویاهای خاکستری | معصومه پریزن



sorna
02-27-2012, 10:00 AM
نویسنده : پریزن - معصومه

تعداد صفحه : ۳۹۲







منبع:98دیا

sorna
02-27-2012, 10:09 AM
ابرهای سرخ و نارنجی همچون تارهای در هم تنیده ی عنکبوت لحظه به لحظه بیشتر در هم فرو می رفتند و فضا را تاریک و تاریک تر می کردند. نسیمی سرد می وزید. هنوز آسمان از باران چند لحظه پیش دلگیر بود و زمین به وجد آمده از سخاوت آسمان. بوی خاک باران خورده فضای کوچه را پر کرده بود. آخرین دقایق بعد از ظهر بود. هوا کم کم رو به بیرنگی می نهاد و حال و هوایی غریب ایجاد می کرد.خورشید که پشت انبوه ابرها به اسارت درآمده بود، می رفت تا غروب کند. مردم از ترس بارش دوباره ی آسمان دلگیر، کودکانشان را به پناه خانه فرا خوانده بودند و کوچه را سکون و سکوتی غریب فرا گرفته بود. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای خش خش اندک برگ هایی بود که بر شاخه درختان باقی مانده بود. سیمای خاکستری شهر، غریب و ماتم گرفته می نمود، شهری در شمال غربی کشور.
اواخر آبان ماه بود. چفت در خانه به آرامی باز شد و دختری سرش را از لای در بیرون کرد. سطل آبی در دست داشت هیجان زده می نمود. نگاهی گذرا به کوچه انداخت و آهسته در را بست. لحظهای بعد دوباره در را باز کرد نگاهی دیگر انداخت. بی حوصله شده بود و سطل آب را که همچون پیراهنش بنفش رنگ بود، به در کوبید و آب درون آن را به اطراف می پاشاند. ناگهان صدای در خانه ی بغلی را شنید و به سرعت به اتاقش برگشت که پنجره ای مشرف به کوچه داشت و بی توجه به سوال خدمتکارشان زینت که دلیل شتاب او را جویا می شد، به انتظار ایستاد.
مردی حدودا سی و یکی دو ساله از خانه مجاور بیرون آمد. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید قالب اندام بلند بالایش بود و مانند همیشه اتو کشیده و مرتب. آهسته و محتاط گام برمی داشت تا مبادا کوچه خیس و گل آلود کفش های واکس خورده اش را کثیف کند. با ورود او به کوچه، مانند همیشه فضا پر از بوی ادکلن شد. مرد چترش را در هوا تاب می داد و نزدیک می شد.
رویا رنگ به رو نداشت. صدای ضربان قلب خود را می شنید و احساس می کرد نفسش از حصار سینه بیرون نمی آید. هر چه مرد نزدی تر می شد،اضطراب رویا افزایش می یافت، به طوری که دستانش دیگر قدرت نگه داشتن سطل را نداشت.
خانه ی آنان دو نبش بود و پنجره ی اتاق رویا در کوچه ای فرعی باز می شد که خانه ی مرد در آن قرار داشت. مرد به زیر پنجره ای رسید که رویا پشت آن به انتظار ایستاده بود. در همین لحظه رویا چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و آب سطل را بی آنکه به مرد مجال گریز دهد، روی سر او خالی کرد و از سر شیطنت لبخندی زد. برای لحظه ای مرد مانند برق گرفته ها بر جا میخکوب شد. سپس کم کم به خود آمد و در حالیکه صورتش را با آستین کتش که کمتر خیس شده بود، پاک می کرد، به سرعت سرش را بالا کرد.
رویا بی آنکه حتی تظاهر به دستپاچگی کند، حق به جانب نگاهی به مرد سراپا خیس کرد و شانه ای بالا انداخت. مرد بی هیچ کلامی سرش را به نشانه تاسف تکان داد و دوباره راه خانه را در پیش گرفت.
رویا بی معطلی از اتاق بیرون دوید، طول حیاط بزرگ خانه را طی کرد و خود را به در رساند. در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، نفس زنان در را باز کرد. مرد به در خانه اش رسیده بود و در جیبهایش به دنبال کلید می گشت. باد سرد آزارش می داد و می بایست هر چه زودتر لباسش را عوض می کرد.
ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد.
واقعا معذرت می خوام، دکتر پژمان. خیال نمی کردم این موقع روز کسی از کوچه رد بشه.
مرد رویش را برگرداند و نگاهی به دخترک انداخت که لباس نمناکش نشان می داد مدتی زیر باران ایستاده و احتمالا منتظر فرصت بوده است، و آرام و شمرده گفت:مهم نیست، ولی بهتره از این به بعد آب سطل را توی کوچه خالی نکنین، به خصوص از پنجره.
رویا که هنوز سطل را در دست داشت، لب به دندان گزید و سعی کرد خنده اش را پس براند. معصومانه به دکتر پژمان اندیشمند خیره شد و با لحنی شرمنده گفت: « باشه، ولی حالا شما چی کار می کنین؟ »
پژمان کلید را در قفل چرخاند و در حالی که در را باز می کرد، گفت: « خوب، معلومه.»
و همزمان نگاهش را به پشت سر رویا دوخت و در حالیکه دستش را روی سینه می گذاشت، گفت: « سلام، حاج آقا. بفرمایین در خدمت باشیم.»
رویا به پشت سرش نگاه کرد. چیزی نمانده بود از شدت ترس قلبش از حرکت باز ایستد. فکر کرد: چرا به این زودی برگشته؟
زبانش بند آمده و آب دهانش خشک شده بود و هاج و واج پدرش را نگاه می کرد. آنچه را می دید، باور نداشت. یعنی آرزو می کرد واقعیت نداشته باشد.
عبدالله خان در حالی که چپ چپ به رویای سطل به دست و مرد سراپا خیس نگاه می کرد، با لحنی تند و دستوری به رویا گفت: « برو ببین این بوی سوختگی از آشپز خونه ی ماس؟ »
مزخرف می گفت. وسعت حیاط به قدری زیاد و فاصله ی در تا داخل خانه به قدری بود که حتی اگه آشپزخانه آتش هم می گرفت، ممکن نبود کسی از بیرون متوجهش شود. رویا به وضوح خطر را احساس کرد و بی آنکه جرات نگاه کردن به دکتر پژمان را داشته باشد، بدون خداحافظی عقب عقب وارد حیاط شد، به طوری که هر بیننده ای تشخیص می داد به شدت ترسیده است.
پژمان که از اخلاق تند عبدالله خان و پیامد ماجرا خبر نداشت، به گمان اینکه علت تند خویی اش خیس شدن اوست، لبخندی زد و گفت: « مهم نیست، حاج آقا. تقصیر منم بود که درست از زیر پنجره رد شدم. »
عبدالله خان فقط سری تکان داد و داخل شد، و در را چنان محکم به هم کوبید که کم مانده بود از جا کنده شود.
پژمان حیرت زده شانه ای بالا انداخت و با خود گفت: عجب آدمی بدهکار هم شدیم.
رویا به سرعت خود را به اتاقش رساند و در را پشت سرش قفل کرد.

sorna
02-27-2012, 10:10 AM
عبدالله خان خشمگینانه در راهرو را باز کرد و بی آنکه زحمت بستن آن را به خود دهد، همان طور با کفش وارد خانه شد. به هیچ وجه نمی توانست این رفتار رویا را تحمل کند. با اینکه اخلاق پدرش را می دانست و با وجود آنهمه گوشزد، از خانه بیرون رفته و بدتر از همه اینکه با مردی غریبه حرف زده بود، اعمالی که از نظر عبدالله خان قابل بخشش نبود.
او نعره زنان رویا را صدا می زد و وقتی به اتاق او رسید و در را قفل دید، با مشت و لگد به جان در افتاد و همچنان نعره می کشید.
زینت سراسیمه خود را از آشپزخانه به آنجا رساند. با آن اندام چاق و قد کوتاهش به نفس نفس افتاده بود. او مدت ده سال بود که در آن خانه کار می کرد و شوهرش رحیم نیز دز کشتارگاه عبدالله خان آبدارچی بود. از آنجا که آنان از نعمت داشتن فرزند بی بهره بودند، او رویا را به شدت دوست داشت و هر بار که عبدالله خان دخترک را به باد کتک می گرفت، دل زینت ریش می شد، اما می دانست هیچ کاری از دستش ساخته نیست. هر بار به دست و پای عبدالله خان می افتاد و گریه کنان التماسش می کرد دست از سر دخترک بردارد، اما بیهوده.
ولی رویا سرسخت تر از آن بود که گریه یا التماس کند. اکنون ساکت و آرام در کنار پنجره ایستاده بود و به فریادهای پدرش که با رعد و برق آسمان ابری در هم می آمیخت، گوش می داد. هر چند لحظه یکبار هم پرده ی زخیم پنجره را کنار می زد و نگاهی به کوچه می انداخت تا بلکه پژمان را ببیند. ناگهان مادر و برادرش را دید که به کوچه پیچیدند و بی درنگ از پنجره دور شد و به کنج اتاق پناه برد. می دانست به محض آنکه مادرش از راه برسد، پدرش حرص خود را سر او خالی خواهد کرد و آنوقت رویا مجبور می شد در را باز کند و خود را به قضا و قدر بسپارد.
عبدالله خان یک بند نعره می کشید.« دختره ی بی چشم و رو. روزگارت رو سیاه می کنم. مگه نگفته بودم حق نداری از در بیرون بری؟ حالا کارت به جایی رسیده که با مردای غریبه هم دل میدی و قلوه می گیری؟ »
و مشتهایش را محکم تر بر در می کوبید. « در رو وا می کنی یا بشکنمش؟ »
انگار آسمان هم لب به سرزنش رویا گشوده بود. رگبار تگرگ بی محابا به شیشه ی پنجره می کوبید. رویا از لرزش بدنش بیزار بود، اما این بار نمی بایست اهمیت می داد، چرا که آنچه باعث شده بود خشم پدر برانگیخته شود، با دفعات قبل بسیار فرق داشت.
آسیه به محض ورود قضی ه را به طور مختصر از زبان زینت شنید و دانست این بار رویا بیش از حد پیش رفته است و خشم شوهرش گریبانگیر همه ی آنان خواهد شد. در حالی که اندام ظریف و بلند بالایش از شدت تشویش به لرزه افتاده بود، به طرف راهرو به راه افتاد.
محسن و مسعود، برادران دو قلوی رویا، جرات نکردند وارد شوند و همچنان زیر تگرگ در گوشه ای از حیاط ایستادند و آگاه از آنچه در انتظار رویا بود، به حالش دل سوزاندند.
ولی رویا خیال نداشت لذت گفتگو با پژمان را خراب کند. بنابراین بار دیگر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت تا شاید دوباره او را ببیند که می رود. آنگاه می توانست با خیال راحت در اتاق را باز کند و به استقبال سرنوشت برود.
و او را دید. پژمان در حالیکه چترش را بالای سرش گرفته بود، از پیچ کوچه گذشت وبا حفظ فاصله از پنجره، مبادا دوباره مجبور شود برای تعویض لباس به خانه برگردد، به سمت خیابان رفت.رویا دور شدن او را تماشا کرد. چقدر با وقار راه می رفت. چقدر آقا و متین بود. رویا از خودش بدش آمد. چرا او را آزرده بود؟ همچنان که به گامهای آرام و استوار پژمان چشم دوخته بود، در دل آرزو می کرد روزی با آن گامها همراه شود.
وقتی پژمان از خم کوچه گذشت و از نظر ناپدید شد، رویا به خود آمد و گوشهایش که با ورود پژمان به کوچه بر روی فریادهای پدرش بسته شده بود، با رفتن او باز شد و دوباره صدای پدر را که اکنون بیشتر اوج گرفته بود، شنید و دست به کار شد. او گوشواره و گردنبند طلایش را درآورد تا در این کشمکش آسیبی نبیند. سپس موهایش را زیر بلوزش پنهان کرد و یک روسری به سرش بست، چرا که اصلا خوشش نمی آمد موهایش را بکشند. چنان خود را آماده کتک خوردن می کرد که انگار برای کاری مهم مجهز می شود.
وقتی صدای ملتمسانه ی مادرش و زینت بالا گرفت، جلو رفت و بعد از اندکی تامل، در را باز کرد. و همچون همیشه، به محض باز شدن در، عبدالله خان دست از سر آسیه برداشت، و به طرف رویا هجوم برد و او را زیر مشت و لگد گرفت. یک نفس ناسزا می گفت و او را متهم می کرد.
آسیه نیز همچون همیشه، خود را روی پاهای شوهرش انداخت و التماس کنان تقاضای بخشش کرد. گریه می کرد و می گفت:« ولش کن، مرد! می کشیش! »
عبدالله خان تا وقتی خسته نشد، دست نکشید. سپس نیم نگاهی تند به آسیه انداخت به طرف اتاقش به راه افتاد. لحظاتی بعد با دسته ای اسناد و مدارک بیرون آمد و در حالیکه به سمت در می رفت، رو به رویا که آسیه و زینت کمکش می کردند برخیزد، کرد و با لحنی تند گفت:« اگه یک بار دیگه از این غلطها بکنی، کاری می کنم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن. »
و از راهرو خارج شد. وقتی از حیاط می گذشت، متوجه پسرها شد که زیر باران مثل موش آب کشیده شده بودند و ته مانده ی خشمش را سر آنان خالی کرد.
« شماها چرا اینجا وایسادین و بر و بر منو نگاه می کنین؟ گم شین برین تو!»

عبدالله خان اندام قوی و بالا بلندش را از لای در عبور داد، وارد کوچه شد و در را محکم پشت سرش بست. پالتو پوست بلندش را روی شانه جابجا کرد، دستی به سبیل پا پشت و از بنا گوش در رفته اش کشید، چینی به ابروان شبیه سبیلش داد و تا رسیدن به اتومبیلش که کمی دورتر از خانه پارک شده بود، زیر لب غرولند کرد و ناسزا گفت. وقتی پشت فرمان قرار گرفت، اتومبیل را چنان به حرکت در آورد که انگار با آن هم سر جنگ دارد.
دلش نم خواست گذشته تکرار شود. از رسوایی می ترسید. از تکرار روزهای سخت گذشته واهمه داشت، همچنان که خیابان ها را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشت، با حرص دنده عوض می کرد و فرمان را می چرخاند. باران شدت گرفته بود و برف پاک کن جوابگو نبود. احساس می کرد آسمان هم بر حال او می گرید. در دلش کوهی از غم تلنبار شده بود و بخوبی می دانست از چه چیزی رنج می برد.
با افکاری پریشان وارد محوطه ی کشتارگاه شد و به سلام نگهبان هم توجهی نشان نداد. انگار هیچ صدایی نمی شنید. غوغای وجودش گوشهایش را پر کرده و آن را به روی هر صدایی خارجی بسته بود. با ورود او، تمام کارگران سریع تر و جدی تر به کار مشغول شدند. و او بر خلاف همیشه، بی توجه به آنان و بدون ایراد گیریهای معمول، از کنارشان رد شد به سمت اتاقش رفت. در را محکم پشت سرش بست، پشت میزش نشست و سرش را میان دستهایش پنهان کرد. دستهایش به وضوح می لرزید. چه چیز غرورش را جریحه دار کرده بود؟
پس از مدتی کوتاه، دستهایش را از روی شقیقه هایش برداشت. مشتی محکم حواله ی میزش کرد و با خشونت صندلی گردانش را به طرف گاو صندوقی که سمت راستش قرار داشت، برگرداند و آن را باز کرد. او تنها کسی بود که حق داشت آن را باز کند. وقتی اسناد را در گاوصندوق گذاشت، بی اختیار چشمش به عکسی که به در گاوصندوق چسبانده بود، خیره شد و پرده ی اشک جلوی دیدش را گرفت، اما قبل از آنکه بر گونه اش جاری شود، آن را با پلک زدن پس راند و در گاوصندوق را محکم بست.
لحظه ای در سکوت نشست و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نمی توانست یک جا بند شود. اعصابش به شدت در هم ریخته بود. در آن لحظات با زمین و زمان سر جنگ داشت. از آن دکتر جوان و خوش لباس بدش می آمد، چرا که احساس می کرد مسبب تکرار گذشته خواهد شد.
در گوشه ای از سالن کشتارگاه ایستاد و اطراف را تماشا مرد. فقط سی کارگر در آنجا کار می کردند و بیست کارگر دیگر نیز به کارهای دیگر کشتارگاه اشتغال داشتند. در آن سالن، لاشه های گاو و گوسفند را از پوست جدا و قطعه قطعه می کردند. همیشه وقتی او به این سالن قدم می گذاشت، همه چیز را فراموش می کرد، چرا که به کارش عشق می ورزید. اما آن روز همه چیز خسته کننده به نظرش می رسید و لحظه به لحظه بیشتر احساس خفگی می کرد، بخصوص که هوا هم تاریک شده بود. کارگری که عبدالله در نزدیکی اش ایستاده بود، ساطور را تندتر و محکم تر بر لاشه می کوبید تا بیشتر جلب توجه کند. این ضربات بر ناراحتی عبدالله خان می افزود و با هر آهنگ ضربتی که کارگر فرود می آورد، او متشنج تر می شد. چشمهایش به سرخی گراییده بود. حال خود را نمی فهمید. دستانش به وضوح می لرزید. مشتهایش را گره کرده بود و لبهایش را به دندان می گزید. ناگهان طاقتش طاق شد، با گامهایی محکم و سریع به کارگر نزدیک شد و ساطور را از دستش گرفت. مرد که از لحاظ هیات و هیبت کم از عبدالله خان نداشت، کمی ترسید و بی هیچ مقاومتی ساطور را تسلیم او کرد. عبدالله خان پس از تصاحب ساطور، چنان ضرباتی بر لاشه فرود آورد که انگار دشمن چندین ساله اش را به چنگ آورده است. کارگران دیگر نیز دست از کار کشیدند و به تماشای او ایستادند. سکوت همه جا را فرا گرفت. انگار ضربات تند و محکم عبدالله خان هم جزئی از آن سکوت بود.

sorna
02-27-2012, 10:19 AM
رویا جلوی دستشویی ایستاده بود و بینی و دهان خون آلودش را می شست. آسیه هم یک نفس می گریست و به زینت کمک می کرد تا جای پاهای گل آلود عبدالله خان را از روی رش پاک کند و همزمان گاهی رویا و عبدالله خان و گاهی خودش را نفرین می کرد.
او همان طور کهنه به دست به سمت دستشویی رفت و گفت:« آخه دختر، دیگه هفده سالته! مگه اخلاق گند باباتو نمی دونی؟ به خدا که بعضی وقتها از کارهای تو شاخ درمیارم. آب ریختنت روی سر اون بنده خدا چی بود؟ معذرت خواهی ت چی بود؟ »
رویا بی توجه به غرولند مادر، در آیینه به ضورتش نگاه می کرد. آسیه که بی اعتنایی دخترش را دید، دستش را محکم پشت دست دیگرش کوبید و انگار با خودش حرف می زند، ادامه داد:« ای،ای،ای... محسن و مسعود که دیگه برای خودشون مردی شده ن، فوقش دو سال از تو کوچیک ترن، وقتی بابات بهشون نگاه می کنه، از ترس شلوارشونو خیس می کنن. من نمی دونم تو به کی رفتی که این طور خیره سری! »
رویا باز هم اعتنایی نکرد.
مادرش که خسته شده بود، در حالیکه به طرف آشپزخانه می رفت، غرولند کنان زیر لب گفت:« من که حریف هیچ کدومتون نمی شم. هر چی دلتون می خواهد بزنین توی سر هم. »
و رویا بی اعتنا به اطراف به تصویر خود در آیینه نگاه می کرد و غرق در رویاهایی بود که در شبهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان به هم بافته بود، رویاهایی که به امید تحقق یافتن آنها روزگار می گذراند.
روسری اش را برداشت و موهای طلایی آبشارگونش را روی شانه رها کرد. از جلوی آیینه شانه ای برداشت و موهایش را که از معرکه ی لحظاتی پیش آشفته شده بود، مرتب کرد. با هر شانه ای که به موهایش می کشید، دردی در سرش حس می کرد، انگار پوست سرش را می کشیدند. بنابراین زیاد وسواس به خرج نداد. در آیینه نیمرخ و سه رخ و تمام رخش را نگه کرد و بعد چشمان بادامی آبی رنگش را به نظاره ی رویاهایی کشاند که دوست داشت در عالم واقع نظاره گرش باشد، روزهایی که بتواند در کنار شهزاد خیالی اش، که او را در قالب پژمان به تصویر کشانده بود، خوشبختی را با حواس پنجگانه اش لمس کند. در این فکر بودکه چگونه ناخواسته او را فرمانروای وجود خود کرده و در قلبش بر تخت نشانده بود؟ او را ستایش می کرد و به این امید زندگی می کرد که نام او را برای همیشه در شناسنامه ی خیالی سرنوشتش حک شود و قانون آرزوها حکم کند که شهزادش برای همیشه متعلق به اوست.
دیده از چشمان خود بر گرفت و بینی و لبهایش را ورانداز کرد. سپس موهایش را جمع کرد و دوباره روسری اش را روی سر دردناکش بست و بار دیگر خود را ورانداز کرد، و در همان حال فکر کرد: این آقای دکتر هم چه آدم عجیبیه! مردای دیگه آرزو دارن نگاهی بهشون بندازم. اون وقت با این آقا زاده حرف زدم و محلم نذاشت.
بعد از اینکه لحظاتی به چهره اش نگاه کرد، چشمهایش به نشانه ی فرو رفتن در اندیشه ای عمیق بر یک نقطه خیره ماند و بعد از لحظاتی، انگار فکری به مغزش خطور کرد. لبانش به خنده باز شد، سر را به نشانه ی تایید تکان داد و از دستشویی بیرون آمد.
آهسته به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی گذرا به مادرش انداخت. آسیه سرگرم رسیدگی به امور شام شب بود و متوجه او نشد. سپس رویا به طرف اتاق محسن و مسعود رفت و گوش ایستاد. مشغول گفتگو بودند.
محسن با لحنی پر هیجان می گفت:«جرات رویا خیلی زیاده. من که بهش حسودی م می شه. می بینی چقدر راحت با بابا لجبازی می کنه؟ »
رویا با شنیدن این حرف خنده ای کرد و آرام به سمت هال رفت. دو شاخه ی تلفن هال را از پریز بیرون آورد و به سراغ تلفنهای دیگری رفت که در خانه بود. وقتی همه تلفنها قطع شد، تلفن اتاق مادرش را برداشت و به اتاق خودش رفت. اتاق او تنها اتاق خانه بود که تلفن نداشت. او حتی اجازه نداشت به تلفن جواب دهد، بخصوص وقتی پدرش در خانه بود.
دو شاخه ی تلفن را وصل کرد و شماره گرفت. پس از چند لحظه، کسی از آن سوی خط گوشی را برداشت.
«الو،، بفرمایین.»
« سلام. خسته نباشین. می بخشین، می شه بدونم امشب شیفت کدوم دکتره؟»
« یه لحظه گوشی... دکتر اندیشمند.»
« متشکرم، خداحافظ.»
آرام گوشی را گذاشت، تلفن را به اتاق مادرش برگرداند و بعد از اینکه بقیه ی تلفنها را وصل کرد، راه انباری را در پیش گرفت. بالای پله ها که رسید، ایستاد و به عظمت خداوند چشم دوخت. از نظر او پاییز براستی پادشاه فصلها بود. ابرها چنان یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند که انگار می خواستند برای همیشه پاییز را میهمان بزمشان کنند. اکنون خورشید هم در دل کوهها به قهر آرام گرفته بود. باران بند آمده و باد سوز سردش را از سر گرفته بود. انگار قطرات باران در هوا حل شده باشد، بوی باران می آمد. شاخه های عریان درختان و علفهای زرد شده، به وجد آمده از شوق باران لحظاتی پیش، خود را به دست باد سپرده بودند و می رقصیدند. سایه های دراز شب روی شهر می خزید تا حکومت شبانه اش را آغاز کند. رویا با یاد آوری رویاهایش که تحقق آن را صرفا با حضور پژمان در سرنوشتش ممکن می دید، ریه هایش را از هوای تازه پر کرد، از سر اکراه آن را بیرون راند و به طرف انباری به راه افتاد. وقتی قدم به انباری گذاشت، بوی نا مطبوع نم، بوی مطبوع باران را از مشامش زدود. تاریکی و سکوت وحشت زا بود، به طوریکه حتی نور تک لامپ بالای سقف هم نتوانست از خوف انباری بکاهد. انگار انباری می خواست با شمایلی که برای خود ساخته بود به رویا گوشزد کند که خطایی کوچک او را از اوج خوشبختی به قعر بد بختی خواهد کشاند، مراحلی سنجش ناپذیر که صرفا دیواری نا مرئی بین آن دو قرار گرفته است.
رویا بی توجه به این گوشزدها، از داخل انباری یک کیسه ی نایلونی حاوی گردی سفید رنگ برداشت و از آنجا خارج شد. سپس به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب به اتاقش برگشت. گرد سفید را با آب مخلوط کرد، با یک دست بینی اش را گرفت و با دست دیگر لیوان را به دهان برد و محتویاتش را سر کشید. آن قدر بود که کارش به بیمارستان بکشد.
فکر کرد: اگه با مظلوم نمایی اونو عامل مظلومیتم قرار بدم، راحت تر گول می خوره.
وبعد از کمی مکث آهسته زیر لب گفت:« رویا هر چی رو اراده کنه، به دست میاره.»
سپس آرام روی تختش دراز کشید. در همان اولین دقایق، احساس کرد گر گرفته است، انگار جگرش را به آتش کشیده بودند. دچار حالت تهوع شده و دل درد گرفته بود. به خوبی می دانست کار دست همه، حتی خودش داده است، ولی دم بر نمی آورد. سعی کرد هر طور هست تحمل کند. ساعتی گذشت. هیچ کس از غیبت نا بهنگام او تعجب نمی کرد، چرا که او بیشتر عمرش را در تنهایی گذرانده بود.
بالاخره عبدالله خان به خانه برگشت و آسیه، زینت را پی رویا فرستاد. وقت شام بود. طولی نکشید که صدای فریاد زینت در خانه پیچید و آسیه را به اتاق رویا کشاند. وقتی آسیه صورت رنگ پریده و پیکر بی جان رویا را دید، ترس با سرعتی باور نکردنی در تک تک سلولهایش حلول کرد. نمی توانست باور کند. این اولین بار نبود که رویا کتک می خورد. از این گذشته، آن همه جسارت و گستاخی اش کجا رفته بود؟ آسیه او را سر سخت تر از آن می دانست که تسلیم شود. مانده بود چه کند. با دیدن گرد حشره کش و ته مانده ی محلول در لیوان حدسش تبدیل به یقین شد و با فریاد شوهرش را صدا زد.

sorna
02-27-2012, 10:20 AM
اما نیازی به فریاد نبود. عبدالله خان خود به دنبال آسیه آمده و اکنون نادم و رنگ پریده در درگاه ایستاده بود. ولی به محض اینکه نگاه آسیه را به سمت خود دید، به سرعت رنگ عوض کرد و ابرو در هم کشیده آنجا ایستاد.
آسیه بی اعتنا به شوهرش رو به زینت کرد و گفت:« زود باش! باید برسونیمش بیمارستان.»
عبدالله خان با لحنی متعجب پرسید:«بیمارستان؟!»
آسیه عصبانی شد، تشر زد:« بازم که شروع کردی! بمیریم هم نباید بریم دکتر؟»
عبدالله خان عبوسانه راه حیاط را در پیش گرفت و با صدای بلند گفت::« بلندش کنین بیارینش توی ماشین.»
محسن و مسعود دستپاچه و نا باور شاهد بلوای تازه بودند. آسیه خدا خدا می کرد دیر نشده باشد و خود را نفرین می کرد که دختر دلتنگ و به غم نشسته اش را تنها گذاشته بود.
بالاخره به بیمارستان رسیدند. طبق معمول شلوغ بود، انگار عالم و آدم بیمار بودند.عبدالله خان که در تمام مدت عمرش فقط چند بار به آن مکان رفته بود، مانند آدمهای گیج و گنگ اطراف را نگاه می کرد.عاقبت اتومبیل را جلوی در اورژانس متوقف کرد و به سرعت رویا را به داخل بخش اورژانس برد. حال خودش را نمی فهمید و اصلا اهمیت نداد که اتومبیل آخرین مدل و گران قیمتش را بی آنکه درش را قفل کند، همانجا رها کرده است.
رویا را بلافاصله بستری کردند و پزشک شیفت شب را فرا خواندند. دقایقی بیش نگذشته بود که دکتر اندیشمند وارد اتاق شد و به محض اینکه چشمش به رویا افتاد، او را شناخت. قبل از هر چیز به شدت تعجب کرد. باور نمی کرد همان دختر شاد و سرخوش دم غروب، دست به خود کشی زده باشد.
دکتر اندیشمند معاینه را شروع کرد. همزمان پرستار برای او توضیح داد که بنا به گفته ی مادر دخترک، گویا او گرد حشره کش خورده است. اقدامات لازم شروع شد. دکتر اندیشمند و دستیارانش یکی دو ساعتی مشغول شستشوی معده و مداوای رویا بودند. او فاصله ای با مرگ نداشت، اما دکتر پژمان همچون فرشته ی نجات عفریت مرگ را در چنگ گرفت و آن را از لابلای وجود رویا بیرون کشید. رویا می توانست بار دیگر طلوع خورشید را ببیند.
دکتر اندیشمند بعد از صدور دستورهای لازم، خسته و کوفته از اتاق بیرون آمد.و تازه آن موقع بود که متوجه پدر و مادر رویا شد.عبدالله خان مشغول غرولند بود. اما آسیه بی اعتنا به آنچه شوهرش به هم می بافت، با چشمانی همچون دو کاسه ی خون به در اورژانس چشم دوخته بود. اصلا حرفهای عبدالله خان را نمی شنید. دلش پی جگر گوشه اش بود که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. ناگهان دکتر را دید که از بخش بیرون می آمد ولی از ترس شوهرش جرات نداشت جلو بدود و حال دخترش را بپرسد. عبدالله خان هم عبوسانه به او نگاه می کرد و از سر غرور حاضر نبود جلو برود.
دکتر اندیشمند با توجه به حال و روز آنان و آنچه حرفه اش ایجاب می کرد، به سمت آنان رفت و لبخند به لب گفت:« نگران نباشین، حالش خوبه.»
سپس دکتر اندیشمند برسم همسایگی سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد، « چرا دختر خانمتون این کار رو کرد؟»
آسیه ترجیح داد سکوت کند. عبدالله خان نیز در حالیکه پالتویش را روی شانه جابجا می کرد، فقط گفت:« من چه می دونم؟»
در همین لحظه در بخش باز شد و عموی رویا هراسان از راه رسید. عزت دو سال از عبدالله خان کوچکتر بود ولی پیرتر از او می نمود، شاید به این دلیل که زودتر ازدواج کرده و مسئولیت زندگی را به گردن گرفته بود. با این حال آن دو به قدری به یکدیگر شباهت داشتند که مردم اغلب آنان را با هم عوضی می گرفتند.
عزت بی توجه به دکتر اندیشمند به ظرف عبدالله خان رفت و با لحنی شکوه آمیز گفت:« بالاخره به کشتنش دادی! دلت خنک شد؟ به تو هم میگن پدر؟ چرا این قدر این طفل معصوم را کتک می زنی؟ هر کی دیگه بود، تا حالا هفت تا کفن پوسونده بود.»
دکتر اندیشمند که از سر تعجب به تازه وارد نگاه می کرد، گفت:« آقا عزت،شما با ایشون نسبتی دارین؟»
عزت به طرف صدا برگشت. با دیدن پژمان نگاهش رنگ آشنایی به خود گرفت و گفت:« سلام، دکتر. چطوری؟»
سپس پوزخندی زد و ادامه داد:« معلومه که نسبت داریم. برادرمه، اما دیگه کفرم را درآورده.»
و سرش را بالا کرد، دستهایش را رو به آسمان گرفت و خطاب به عبدالله خان گفت:« خدا ح این دختر را ازت می گیره. خیال نکن دنیا بی در و پیکره. به خدا که هر کی به این بچه نگاه کنه، یاد یتیمهای مدینه میفته. روت شد بیای شاهدمرگ بچه ت باشی؟»
و دوباره رو به پژمان کرد،« واسه چی نیروی انتظامی رو خبر نکردین تا اونو ببرن و چند روزی یه لنگه پا نگهش دارن؟»
پرستاری جلو دوید تا عزت را که داد و قال راه انداخته بود، دعوت به سکوت کند. عزت که تمام مدت اشک در چشمانش حلقه بسته بود، روی یکی از نیمکتها نشست و با بغضی در گلو گفت:« آدم نمی دونه چه کار کنه.»
عبدالله شرمنده و پشیمان به طرف برادرش رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت، اما عزت او را از خود راند و بی خداحافظی بخش را ترک کرد.
پژمان پا در میانی کرد و گفت:« ناراحت نباشین، حاج آقا. به دل نگیرین.»
عبدالله خان با اخمهایی در هم رو به او کرد و تشر زد:« شما لازم نیست کاسه ی داغ تر از آش بشین.»
« من که حرف بدی نزدم.»
« ول کن، آقا. همه ی این بلاها از گور شما بلند می شه.»
« من؟ چرا من؟»
عبدالله خان بی آنکه جواب او را بدهد، راه خروج را در پیش گرفت.
پژمان هاج و واج به آسیه نگاه کرد، ولی آسیه سرش را پایین انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت:« کی اجازه می دین ببریمش خونه، آقای دکتر»
« امشب باید اینجا بمونه، حاج خانم.»
« می شه پیشش بمونم؟»
« نه. لازم نیست. تازه بیمارستان هم اجازه نمیده.»
سپس پژمان کمی این پا و اون پا کرد پرسید: حاج خانم، چرا حاج آقا گفت تقصیر من بود؟
آسیه نگاهی به راهروی خلوت بیمارستان کرد و با یادآوری اخلاق تند عبدالله خان، گفت:« نمی دونم.»
و خداحافظی سریعی کرد و رفت. اصلا دلش نمی خواست دردسر گفتگو با مردی غریبه را به جان بخرد. ازسوی دیگر، آنچه را می خواست شنیده و دلش آرام گرفته بود. بنابراین لزومی به ماندن نمی دید.

sorna
02-27-2012, 10:25 AM
وقتی پژمان تنها ماند به سراغ رویا رفت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. پژمان نبض او را گرفت و نگاهی به سرم انداخت. چیزی نمانده بود تمام شود. پرستاری را صدا زد تا سرم او را عوض کند ودستور داد به بخش منتقلش کنند.
سپس از بخش اورژانس بیرون آمد و به اتاق خودش رفت. کنار پنجره ایستاد و غرق در فکر به نمای حیاط بیمارستان وشهر چشم دوخت. خیلی دلش می خواست بداند برای چه او را مقصر دانسته اند. هزاران سوال همچون خوره به جانش افتاده بود. ناخواسته به ماجرایی وارد شده بود که از آن سر در نمی آورد.
کمی بعد دوباره به سراغ رویا رفت تا نگاهی به او بیندازد. رویا به هوش آمده و در خواب فرو رفته بود.
از اتاق او بیرون آمد. چیزی رو قلبش سنگینی می کرد و قرار و آرام را از او گرفته بود. راه حیاط بیمارستان را در پیش گرفت. باران شدت گرفته بود و صدای رعد گوش را می آزرد. شروع به قدم زدن زیر باران کرد. این بار اهمیت نمی داد خیس شود. حرف عبدالله خان و طرز برخورد او ناراحت و عصبیش کرده بود. اصلا سر در نمی آورد چه کار کرده که باعث شده بود دخترک قصد خود کشی کند. او حتی نام دخترک را نمی دانست.
پس از مدتی دوباره به بخش برگشت و به سراغ رویا رفت. او در اتاقی دو تخته روی تخت کنار پنجره ی مشرف به حیاط خوابیده بود. هم اتاقی نداشت. ظاهرا بیمار تخت بغلی بتازگی مرخص شده بود چون برچسب نام و مشخصات او هنوز بالای تخت بود.
بمحض اینکه پژمان پا به درون اتاق گذاشت، پرستاری نیز پشت سرش وارد شد. پژمان به تخت نزدیک شد، کنار رویا ایستاد و نبضش را گرفت. پرسید:« مشکلی نداشته؟»
پرستار گفت:« نه، دکتر. شما برین استراحت کنین.»
بعد نگاهی از سر تعجب به پژمان انداخت و گفت:« سر تا پاتون خیسه.»
پژمان گفت:« آره. توی حیاط بودم.»
هر چند آهسته گفتگو می کردند، رویا بیدار شد. تکانی به خود داد و چشمهایش را باز کرد. ابتدا کمی گیج بود. نمی دانست کجاست، اما وقتی نگاهش به پژمان افتاد، همه چیز را به یاد آورد. از اینکه او را کنار خود می دید، بسیار خرسند بود. لحظاتی با شکوه و رویایی بر او می گذشت. دوست داشت زمان متوقف شود و او در همان حال باقی بماند.
اما زمان صبر نکرد تا ببیند رویا با رویاهایش چه می کند. پرستار شروع به حرف زدن با دکتر کرد و او را از عالم خیال بیرون آورد. نشنید پرستار چه گفت. پاسخ پژمان را هم نشنید. چه اهمیت داشت؟ فقط به معبودش دیده دوخته بود. انگار می خواست تصویر او را در ذهن طراحی کند. چقدر از دیدن شانه های پهن و اندام مردانه ی او مشعوف بود. چقدر موهای سیاه و پر پشت او را که تارهایی سفید در جای جای آن به چشم می خورد، دوست داشت.
پرستار رفت، اما پژمان ماند. چند لحظه ای ایستاد، سپس روی صندلی کنار تخت نشست. اکنون فقط او بود و محبوبش.
پژمان نگاهی به سرم رویا انداخت، بعد به او نگاه کرد و گفت:« خوب، حال خانم سطل به دست چطوره؟»
رویا دوست نداشت از آن حس بیرون بیاید. حرف زدن را نمی پسندید، چرا که می ترسید آنچه را که دوست می دارد، نشنود. به هر حال با شنیدن حرف پژمان کمی سرخ شد و گفت:« من که قبلا معذرت خواستم.»
پژمان خندید و آرام گفت:« شوخی کردم. خواستم کمی سر حال بیای. خوب، حالا برام تعریف کن چرا این کار رو کردی.»
» مگه باید دلیل داشته باشه؟»
« خوب، ببین خانم...»
ونگاهی به کارت مشخصات بیمار که بالای تخت به دیوار نصب بود، انداخت و ادامه داد:«خانم تیموری... رویا تیموری، درسته؟»
رویا آرام و ملیح جواب داد:« بله.»
« ببین خانم تیموری، من باید بدونم چرا این کار رو کردی. نمی تونم دلیلش رو بگم. اما باید بدونم.»
نهایت آرزوی رویا این بود که نام خود را از زبان پژمان بشنود، اما او بی رحمانه فقط نام خانوادگی اش را گفته بود. به هر حال دوست نداشت در این مورد صحبتی به میان آید. در بد مخمصه ای افتاده بود. اصلا انتظارش را نداشت. نه می توانست واقعیت را بگوید، چرا که معتقد بود هنوز زود است.، نه دروغی به ذهنش می رسید. بنابراین، بنا به عادت همیشگی، گفت:« از دست بابا، دنیا رو برام جهنم کرده.»
پژمان ساکت ماند تا شایدرویا ادامه دهد، اما وقتی با سکوت او مواجه شد، گفت:« ببین، خواهش می کنم راستشو بگو. توی دلت چی می گذره؟»
رویا برای لحظه ای به او خیره ماند. سپس گفت:« در دلم یه کوه عشقه، یه دنیا آرزو و امیده، هزاران رویاست، یه گورستان بغض فرو خورده ویه عالم غمه.»
پژمان جا خورد. کلمات رویا چون پتکی بر سرش فرود آمد. چطور ممکن بود دختری به این سن و سال زندگی را اینگونه توصیف کند؟ پس از در شوخی وارد شد و گفت:« چطور ممکنه کسی به این جوونی این همه غم واسه خودش بتراشه، خانم کوچولو؟»
« مگه من مرض دارم واسه خودم غم بتراشم. اطرافیانم ذله م کرده ن.»
« اصلا منظورت را نمی فهمم. لطفا واضح تر حرف بزن. من دکترم نه شاعر.»
رویا سکوت کرد. دیگر از آن روحیه ی شاد و شلوغ خبری نبود. او دختری عجیب بود. در اوج احساس شلوغ بود و در اوج شلوغی خود را حساس نشان می داد. پژمان به دلیل شوخ طبعی و شیطنت چند ساعت قبل رویا، از در شوخی وارد شده بود، اما حالا با دیدن حالت چهره ی او از کار خود پشیمان بود.
رویا رو به پنجره کرد و به آسمان دیده دوخت. ستاره ها بر خلاف خورشید بر آسمان فایق آمده بودند و کم کم خود را به رخ می کشیدند. او با همان احساسی که بخوبی قادر بود از عهده اش برآید، تا جایی که می توانست از پدرش و زندگی اش تعریف کرد. گفت که پدرش چقدر غیرتی و غیر طبیعی است. از محرومیتهایش گفت، از ترک تحصیل اجباری بعد از گذراندن سال دوم راهنمایی، از قفل بودن درها و پنجره ها، محرومیت از استفاده از تلفن و گردش و مهمانی و...
لحظه ها از پی هم می گذشت و پژمان در سکوت به حرفهای رویا گوش می کرد. طلوع در راه بود. هوای گرگ و میش به رویا آرامش می داد و بیش از آن، از اینکه در کنار پژمان بود. خود را آسوده احساس می کرد. نسیم سرد شب خود را از درز پنجره به داخل می کشید و از لای پرده به اطاق راه می یافت.
رویا کم کم به خواب رفت. پژمان گیج و کلافه، پتو را روی او مرتب کرد و آهسته از اتاق خارج شد. سری به میز پرستاری زد و بعد به اتاقش رفت تا کمی بیاساید.

sorna
02-27-2012, 10:30 AM
صبح که پژمان از بیمارستان خارج می شد، بیرون در با پدر و مادر رویا مواجه شد، اما آنان بی اعتنا به او وارد ساختمان شدند. انگار نه انگار که او را می شناختند. پژمان هم بی آنکه اهمیتی دهد، به راه خود ادامه داد. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند. از اینکه میدید دختری در همسایگی او اینچنین رنج می کشد، در عذاب بود. اکنون منظور عزت را از حرفهایی که زده بود، درک می کرد و باور داشت که عبدالله خان پا را از حیطه ی غیرت فراتر نهاده است. او معتقد بود هر چیز به اندازه نیکوست و افراط و تفریط انسان را به درد سر می اندازد.
پژمان غرق در تفکر هنگامی به خود آمد که به خانه رسیده بود. وقتی کلیدش را از جیب در می آورد، نا خواسته قدمی به عقب برداشت تا خانه ی رویا را بهتر ببیند. خانه را دیوارهایی بلند در بر گرفته بود و از دید اغیار پنهان می کرد. او کمی عقب تر رفت و گردن کشید. شیشه ی تمام پنجره ها مات بود و با این حال، مشخص بود که پرده هایی ضخیم در پشت آن آویزان است. کاملا معلوم بود خانه متعلق به مردی ثروتمند و غیرتی است.
از اینکه بعد از شش ماه، تازه متوجه خانه ی بغل دستی شده بود، تعجب می کرد. به هر حال در را باز کرد و وارد حیاط خانه ی خود شد. ظاهرا صاحب خانه بیرون رفته بود. از نظر او فرقی نمی کرد. راه طبقه ی دوم را در پیش گرفت و بی آنکه وارد اتاقش شود، از راهرو به بالکن رفت. از آنجا می توانست خانه ی عبدالله خان را بهتر ببیند، زیرا دیوار بلند خانه به بالکن خانه ی او نمی رسید. پژمان به گوشه و کنار حیاط و در و دیوار خانه نگاه کرد و هر آن به دلیلی دیگر برای اثبات حرفهای رویا دست می یافت.
غرق در افکارش بود که زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. پژمان به خود آمد، به سراغ تلفن رفت و دکمه ی پخش صدا را زد. حوصله ی برداشتن گوشی را در خود نمی دید. هنوز از بی خوابی شب پیش گیج بود. به صندلی کنار میز تلفن تکیه دادا و گفت:« بفرمایین.»
صدایی زنانه به گوشش رسید:«پژمان!»
پژمان دستپاچه گوشی تلفن را برداشت و ذوق زده گفت:« چه عجب سودا خانم یادش اومد یه شوهری هم توی این دنیا داره؟!»
« من یادم نرفته. این تویی که باید مثل دارو دنبالت گشت.»
« مگه چه کار کردم که شایسته ی ملامتم؟»
« خودتو لوس نکن، پژمان. از دیشب تا حالا صد دفعه تلفن کردم. نبودی. نگرانت شدم. واسه همین امروز دانشگاه نرفتم تا ببینم چه بلایی سرت اومده.»
« کشیک بودم.»
« به بیمارستان هم تلفن زدم توی اتاقت نبودی.»
« بمیرم برات. پس حسابی کلافه شدی، نه؟ اون قدر که می خوای سر به تنم نباشه.»
« یعنی تو می گی این کارها از سودا بر میاد؟ نه، خودت بگو.»
« اگه از این کارها ازش بر میومد که پژمان اینقدر خاطرشو نمی خواست. به هر حال معذرت می خوام که خانم دکتر خوشگلم رو نگران کردم.»
« باز که خودتو لوس کردی. هنوز یک سال مونده تا من دکتر بشم. نمی خواد مسخره م کنی.حالا بگو کجا بودی.»
« والله عرضم به حضور شما...»
و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای سودا تعریف کرد و گفت که چقدر دلش برای رویا سوخته است و خیال دارد به نحوی کمکش کند.»
سودا بعد از شنیدن ماجرا، گفت:« مردم اون شهر همه شون بد اخلاقن؟»
« اینطوری قضاوت نکن، خانم نازم. اینجا هم مثل تمام شهرهای دنیا، هم خوب داره هم بد. اتفاقا خوبهاش صد برابر بیشتر از بدهاشه. اگه خدا بخواد، یه بار میارمت اینجا تا از نزدیک ببینی. مثلا همین آقا عزت که تعریفشو برات کردم، برادر عبدالله خانه، ولی اصلا شبیه هم نیستن.»
پژمان مدتی کوتاه بعد از ورود به آن شهر با آقا عزت آشنا شده و صمیمیتی بینشان به وجود آمده بود.
سودا پرسید:« حتما علتی داره که باباش این طوریه.»
« دختره چیزی در این مورد نگفت، ولی گمونم هر چی هست، مربوط به گذشته س.»
« راست می گی. این جور آدمها از یه چیزی رنج می برن و به همین دلیل دیگران رو هم عذاب میدن. پژمان، خیال کن این دختره خواهرته و یه جوری کمکش کن.»
« حالا که جنابعالی می فرمایین، به روی چشم.»
« مسخره بازی در نیار. دیگه باید برم. کلاسم دیر می شه. کاری نداری؟»
« زن مارو باش! فقط همین؟»
« عزیز دل سودا، خودت که بهتر می دونی چقدر دلم برات تنگ شده، ولی خوب، چه کار می شه کرد؟»
« شوخی کردم خانومم. کاش تو هم اینجا بودی. اون وقت هم درد دل منو دوا می کردی، هم با همدیگه به این دختره کمک می کردیم.»
خداحافظی کردند و پژمان گوشی را گذاشت. سپس چند لحظه همانجا ایستاد و فکر کرد. آرزو می کرد می توانست در کنار همسرش باشد. به هر حال تقدیر این طور خواسته بود.
او آهی کشید و نگاهی به خانه ی اجاره ای کوچکش انداخت که شامل یک هال و یک اتاق و آشپزخانه ای کوچک بود. در هال به راهرویی باز می شد که به راه پله منتهی می شد. اتاق خواب پنجره ای سر تا سری رو به بالکنی داشت که تا جلوی آشپزخانه امتداد می یافت.
پژمان نا خود آگاه دوباره به بالکن رفت و به خانه ی رویا نگاه کرد. بابت اتفاقی که هیچ تقصیری در آن نداشت، عذاب وجدان گرفته بود. مانده بود چه کند. همچون کسی بود که انگار بزور وادارش کرده اند به دیگران کمک کند.

sorna
02-27-2012, 10:36 AM
عبدالله خان ناسزا گویان وارد خانه شد و در راهرو را چنان پشت سر خود به هم کوبید که صدایش در تمام خانه پیچید. زینت چاقو به دست سرآسیمه از آشپزخانه بیرون آمد. همزمان آسیه هم از اتاقش خارج شد و وسط هال ایستاد و منتظر ماند. او بیست و سه سال از شوهرش کوچکتر بود و جرات نمیکرد از او باز خواست کند. تنها کسی که در آن خانه جرات ابراز وجود داشت، رویا بود که او هم پس از قضیه ی خودکشی کمتر جلوی چشم پدر ظاهر می شد.
عبدالله خان بی وقفه در و همسایه را به باد ناسزا گرفته بود که نشان می داد قصد بازگو کردن اصل قضیه را ندارد، و این بیشتر آسیه را نگران می کرد. دوقلوها حتی جرات بیرون آمدن از اتاقشان را هم نداشتند، چرا که اگر خشم پدر متوجه آنان می شد، کتکهایی صد برابر بدتر از آنچه رویا می خورد، نصیبشان می شد.
رویا که تمام این مدت پشت در اتاقش گوش ایستاده بود تا ببیند عاقبت این ناسزا گوییها به کجا می کشد، بالاخره کاسه ی صبرش لبریز شد و از اتاق بیرون آمد. رو به پدر ایستاد و با صدایی رسا گفت:« انگار آرامش به این خونه حرومه!»
عبدالله خان که گویی منتظر جرقه ای بود، از کوره در رفت و به طرف رویا یورش برد، اما رویا زرنگی کرد، وارد اتاقش شد و سریع در را پشت سرش قفل کرد.
عبدالله خان خشمگین و بر افروخته به در مشت می کوبید و فریاد می کشید:« هر چی می کشم از دست توئه.»
آسیه برای اینکه غایله را بخواباند، جلو رفت و گفت:« آخه مرد، چرا نمیگی چی شده؟»
« چی بگم زن؟ چی بگم؟ این همه به این مرتیکه گوشزد کردم، تمنا کردم، التماس کردم که طبق ی دوم خونه شو طوری بسازه که توی خونه ی ما دید نداشته باشه، به خرجش نرفت که هیچ، یه بالکن هم جلوش ساخت که کار مستاجرهای فضولش راحت تر باشه.»
« حالا مگه چی شده؟»
« چی می خواستی بشه؟ صبح که دارم میرم سر کار، این یارو دکتره مثل دیده بانها اینجا رو میپاد، وقتی هم بر میگردم، می بینم اون بالا وایساده.»
« خون خودتو کثیف نکن، عبدالله خان. حتما اتفاقی بوده.»
« تو دیگه چرا این قدر ساده ای؟ خودتم خوب می دونی که هیچکس اتفاقی روزی چند دفعه این کار رو نمی کنه.»
« والله چی بگم؟!»
ابتدا این سر و صدا و جنجال برای رویا نا خوشایند بود و از تصور اینکه دوباره آرامش از خانه شان سلب شود، دلشوره گرفت اما وقتی نام پژمان را شنید، گوشهایش را تیز کرد تا بفهمد موضوع چیست، و بمحض اینکه فهمید، دیگر به صدای پدر و مادر اجازه نداد وارد گوشهایش شود. در آن لحظه فقط آینده پیش رویش شکل گرفت. روزی را دید که معبودش برای همیشه او را از این بیغوله بیرون می برد و با هم دنیایی خواهند ساخت که خشت خشتش از عشق و محبت و در و پنجره اش از آرامش و صفاست و برق نگاههای عاشقانه شان دنیای شیرینشان را روشن خواهد کرد.
رویا آهسته از در فاصله گرفت و خود را به پنجره ی اتاقش رساند. پرده را کمی کنار زد و پنجرو را باز کرد. می دانست اگر پدرش بفهمد روزگارش را سیاه خواهد کرد. اما اتاق گنجایش نداشت رویاهای بزرگ او را در خود نگه دارد.
آسمان بر خلاف شب قبل صاف و ساکت بود. ماه سر برآورده بود و خود را به رخ می کشاند. ستارگان گرداگرد ماه همچون پروانه هایی بودند که شمع را ستایش می کنند. نسیمی ملایم می وزید و بر دل تب دار رویا مرهم می نهاد. چقدر دوست داشت بداند در آن لحظه پژمان چه می کند و در چه فکری است. چقدر دوست داشت در کنار او بود و کد بانوی خانه اش. خود را مجسم می کرد که در کنار اوست و برایش از عشق سخنها می گوید. خبر خوشی که پدرش با داد و قال به او رسانده بود، پژمان وقت بی وقت خانه ی آنان را زیر نظر داشت و رویا بغیر از در دام افتادن او، هیچ دلیلی برای این کارش نمی یافت. دیگر مطمئن بود که موفق شده است.
آن شب پدرش مقرراتی تازه برای اهل خانه، بخصوص رویا وضع کرد. از آن پس رویا به هیچ عنوان حق نداشت موقعی که مرد همسایه در خانه است، پا به حیاط بگذارد و چند مورد دیگر نظیر این... و در صورت تخطی، بقیه ی اهل خانه موظف بودند مراتب را گزارش کنند. اما هیچ یک از اینها سد راه عشق رویا نمی شد. این محدودیتهای تکراری قادر نبود خوشحالی رویا را از شنیدن این خبر ضایع کند.
با اینکه آن شب جو خانه متشنج بود، رویا احساس آرامش می کرد. پژمان به او توجه داشت، و همین برایش کافی بود. تا کنون هیچ گاه خود را تا این حد سبکبال و رها نیافته بود. سنگینی جسم خود را احساس نمی کرد. دلش می خواست پژمان را هر چه بیشتر به پیشروی وادارد. می دانست اکنون او بر لبه ی پرتگاه خیالی اش قرار دارد و تنها یک هل کوچک کافی بود تا برای همیشه به دره ی خوش آب و هوای صمیمیت سقوط کند، ولی چگونه؟
آن شب هم صبح شد و روزی دیگردر پی آن آمد و رفت. رویا آزادانه در حیاط به تفکر نشسته بود، چرا که آنروز پژمان در بیمارستان کشیک داشت. آسیه او را می پایید. از قیل و قال جوانی در او خبری نبود و هر وقت این گونه در سکوت غرق می شد، آسیه را نگران می کرد که دوباره در ذهن کنجکاو دخترش چه می گذرد. به سراغ رویا رفت و از هر دری سخن گفت تا شاید او را به حرف وا دارد، اما بیهوده. حصاری که رویا به دور خود کشیده بود، نفوذ ناپذیر می نمود.
روز به شب گرایید و شب نیز گذشت. آن روز پژمان در خانه بود و رویا گیج و کلافه، چرا که هنوز عامل هل دهنده را نیافته بود. اکنون بر خلاف روز قبل، آشوبی به پا کرده بود، انگار آسمان ابری و گرفته، روحیه ی سرکش رویا را تحریک می کرد. به قدری سر و صدا کرد و آزار داد که برادرانش از خانه فراری شدند و بیرون زدند. رویا از فرصت استفاده کرد و طبق معمول به وارسی اتاق آنان پرداخت. کار دستی محسن روی زمین افتاده بود. رویا بی توجه مشغول وارسی بود که ناغافل پایش به میخ کاردستی گیر کرد و خراشی برداشت. کار دستی نیمه کاره را با لگد به سویی پرت کرد و زیر لب گفت:« تلافی شو سرتون در میارم.»
هنوز جمله اش را به پایان نرسانده، فکری در ذهنش جرقه زد و همچون کاشفی که به کشف خود نایل آمده است، لبخندی بر لبانش نشست. کار دستی را از گوشه ی اتاق برداشت، میخ مجرم را یافت و دستی روی آن کشید. تیز و برنده بود. کمی دیگر فکر کرد، سپس آن را وسط اتاق گذاشت و عقب رفت. خود نیز نمی دانست کارش صحیح است یا نه. تردید داشت. قدمی به سویش برداشت و باز ایستاد. دوباره عقب رفت. کلافه بود. به خود دلداری داد و بار دیگر جلو رفت، اما بی فایده. دست آخر، پس از چند بار عقب نشینی، چشمانش را بست و مضطرب نگران جلو رفت. عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود. از درون می لرزید. لب پایین را به دندان گزید، مشتها را به هم گره کرد، آهسته جلو رفت و بالاخره کف پایش را روی میخ گذاشت. همزمان جیغی کشید و روی زمین غلتید.
زانو را در بغل گرفته بود و به خود می پیچید. درد پا او را به خود آورد و از کرده پشیمان شد. حماقت کرده بود. نمی بایست جسمش را فدای عشقش می کرد. اما به ذهنش رسید که هدفی دارد و باید به آن برسد. زیر لب گفت:« اگه لازم باشه، تک تک سلولهامو فدا می کنم.»

sorna
02-27-2012, 10:37 AM
زینت با شنیدن صدای جیغ او سراسیمه از راه رسید و وقتی او را دید، با صدای بلند آسیه را مخاطب قرار داد. « چیزی نیست، خانم. کار دستی پسرها رو لگد کرده.»
و به سمت او آمد و ادامه داد:« همینجا بشین تا یه چیزی بیارم زخمتو ببندم.»
رویا عصبانی شد. فریاد زد:« مگه نمی بینی چه خونی ازش میاد؟ شاید بخیه بخواد. باید بریم دکتر.»
امیدوار بود دکتر همسایه را خبر کنند.
آسیه که اکنون به درگاه اتاق رسیده بود، حرفهای او را شنید و گفت:« بذار نگاهی بهش بندازم.»
و جلو رفت. « نخیر. زخم شمشیر که نیست. زینت برو باند و مرکورکرم بیار.»
رویا از کوره در رفت. رو به زینت فریاد کشید:« لازم نکرده. برو بیرون و تنهام بذار.»
زینت به روی خود نیاورد، اما از چهره اش معلوم بود دلگیر شده است. آسیه در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت:« پاشو، زینت. ولش کن.»
هر در رفتند و رویا تنها ماند. نقشه اش نگرفته بود. حالا می بایست چه کار می کرد؟ کمی فکر کرد. شاید برانگیختن حس ترحم پژمان کاری از پیش می برد. از جا بلند شد. دلش می خواست اول به سراغ زینت می رفت و از دل او در می آورد. هر چه بود، زینت برایش کم از مادر نبود و به گردن او حق داشت. اما تصمیم گرفت این کار را بگذارد برای بعد. کاری مهم تر داشت.
آهسته از جا بلند شد. جرات نمی کرد پای زخمی اش را زمین بگذارد، اما چاره ای نبود. آرام پایش را کجکی زمین گذاشت. درد در سر تا سر بدنش پیچید، طوری که اشک به چشمانش آورد، اما هر طور بود پایش را زمین گذاشت و به راه افتاد. با قدم اول، چنان دردی احساس کرد که تعادلش را از دست داد و دوباره نقش زمین شد. چقدر دلش می خواست بنشیند و گریه کند، اما صلاح نمی دانست. می بایست بلند می شد. اینبار هم با مشقت از جا برخاست و آرام و محتاط شروع به راه رفتن کرد. بعد از دو سه قدم، راه رفتن برایش آسان تر شد، اما به وضوح می لنگید و این خوب بود، زیرا به پیشبرد هدفش کمک می کرد. با هر قدمی که بر می داشت، ردی از خون بر جا می گذاشت. وارد راهرو شد.
آسیه در راه آشپزخانه متوجه لنگیدن او شد و جلو آمد.« بذاری ه نگاهی بهش بکنم مادر.»
رویا آرزو کرد مادرش رد خون را نبیند.گفت:« چیزیم نیست، مامان.»
« چرا جلوی پاتو نگاه نمی کنی؟»
« گفتم که چیزیم نیست.»
لحن متغیر رویا باعث شد آسیه کوتاه بیاید و برود. وقتی او وارد آشپزخانه شد، رویا آهسته به سمت حیاط رفت. دعا می کرد زینت و مادرش متوجه نشوند که او به حیاط رفته است، اگر چه می دانست آنان برای خواباندن جنجال او را لو نخواهند داد. به هرحال طول حیاط را تا جایی که بالکن همسایه قابل رویت بود، طی کرد. بالکن را خالی و پنجره را بسته یافت. بیهوده این همه درد کشیده بود. راه را کج کرد و به سمت ساختمان برگشت. با هر قدمی که بر می داشت، خون بیشتری از پایش بیرون می زد، به طوری که دمپایی اش پر از خون شده بود.
بمحض اینکه وارد راهرو شد،صدای باز شدن پنجره ی بالکن پژمان را شنید که اگر چه نو ساز بود، صدایی گوشخراش داشت. برای لحظه ای در جا میخکوب شد. سپس با لی لی خود را به آیینه ی راهرو رساند. خدا خدا می کرد پژمان مدتی آنجا بماند. نگاهی درآیینه انداخت و روسری اش را صاف کرد. سپس نگاهی به پیچ و خم اندام باریک و بلندش انداخت و بی معطلی وارد حیاط شد. زیر چشمی مواظب بود، اما به روی خود نیاورد که می داند او آنجاست. چقدر خوشحال بود که او مشتاقانه به نظاره ایستاده است. برای رسیدن به مقصود، کافی بود تا ته حیاط برود و برگردد. آهسته و لنگان راه می رفت. خود را چنان معصوم نشان می داد که دل سنگ دل ترین افراد نیز به رحم می آمد، اما او برای خاطر هر کسی این کار را نمی کرد، چرا که از ترحم بیزار بود. دل پژمان به رحم می آمد، کافی بود.
وقتی نقشه اش را کامل شده دید، راه خانه را در پیش گرفت. تا کسی متوجه نشده بود. می بایست به اتاقش بر می گشت. دلش می خواست می توانست سر بلند کد، دیده در دیده ی او بدوزد و بگوید که چقدر در آرزوی لحظه ای است که با هم طول حیاط را طی کنند و با عشق و احترام استقبال شوند.
با اینکه آسمان دلگی بود، انگار از شوق رویا به شوق آمده بود و هر لحظه چهره اش باز و بازتر می شد. حیاط بزرگ مملو از برگهای زردی بود که از درختان ریخته و خود را به دست باد سپرده بودند و سر مستانه می رقصیدند. انگار آنها هم در شادمانی رویا سهیم بودند.
بالاخره وقتی رویا وارد ساختمان شد، طاقتش تمام شد. دیگر توان برداشتن قدمی دیگر را نداشت. پس به تندی مادرش و زینت را صدا زد تا زخمش را که خون زیادی از آن رفته بود، مرهم گذارند.

sorna
02-27-2012, 10:42 AM
پژمان که هنوز مساله ی مقصر بودن خود را حل نشده می دید،کنجکاو بود از قضیه سر در بیاورد. وقتی رویا را لنگ لنگان دید، حس ترحم نیز با کنجکاوی اش همگام شد. در حیرت بود که چگونه عبدالله خان دلش می آید این طور بی رحمانه به جان دخترکی بی پناه بیفتد و چه بسا کاری کند که یک عمر پشیمانی به بار بیاورد؟
هر چه فکر می کرد، هیچ سر نخی به دست نمی آورد که به او مربوط باشد. سر در نمی آورد چرا او را مقصر خوانده اند و همین او را وا میداشت ادامه دهد. در دلش غوغایی به پا بود که در آن هیچ کس ساز موافق با دیگری کوک نمی کرد. رویا را دختری مرموز یافته بود که ورود به قلمرو سلطنتش را کار هر کسی نمی دید، و عبدالله خان را قلدری زورگو که کسی را یارای مقابله با او نبود.پس چگونه می توانست پلی شود تا آنچه را لازم بود به هم وصل شود، به هم اتصال دهد؟ چیزی غریب و غیر ملموس روی دلش سنگینی می کرد. دلش می خواست با کسی درد دل می کرد و آنچه را در این چند روزه دیده و شنیده بود، همچنین ستمی را که بر آن دخترک روا داشته بودند و او چند لحظه پیش شاهدش بود می گفت.
بار دیگر حس کنجکاوی وادارش کرد به بالکن بیاید، اما حیاط را ساکت و خلوت دید و به داخل باز گشت. همچون کسی بود که از ترس تنهایی همدمی جستجو می کند. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت، اما کسی جواب نداد. ده بیست دقیقه بعد، باز سعی کرد اما باز هم بیهوده. نمی دانست چه کند.کلافه بود. پالتویش را برداشت و از خانه بیرون زد. خانه دلگیر به نظرش می رسید. دلش می خواست از آن بگریزد و رفت تا بلکه در میان مردم خود را فراموش کند. احساس می کردبد جوری درگیر این قضیه شده است.
بعد از ساعتها قدم زدن، زمانی که خورشید می رفت در پشت کوه ها پناه گیرد و سوز سرد پاییزی به کسی اجازه ی خیابان گردی نمی داد، به سمت خانه اش به راه افتاد. باد بی رحمانه می وزید و آنچه را دم دست داشت، با خود به هوا می برد و دورتر محکم به زمین می کوبید.
وقتی به نزدیکی خانه رسید، متوجه برو بیایی در خانه عبدالله خان شد. دلش می خواست بداند آنجا چه خبر است و به سرعت راه خانه اش را در پیش گرفت. در خانه با صاحب خانه اش روبه رو شد، اما به سلام و علیکی بسنده کرد و پله ها رو دو تا یکی بالا رفت. دلش می خواست بداند در خان ی همسایه چه خبر است. وارد بالکن شد و به تماشا ایستاد. ظاهرا ضیافتی بر پا بود، چرا که تمام چراغهای عمارت و حیاط روشن بود و به آن خانه ی بزرگ عظمتی بیشتر می بخشید. درختان تنومند سر به آسمان کشیده و گلکاری های زیبا، همچنین پله هایی که با پیچ و خمهایی زیبا و حساب شده گوشه و کنار حیاط را زنجیر وار به هم وصل کرده بود. در زیر نورهای مصنوعی جلوه ای شاعرانه به خانه می بخشید.
پژمان غرق در آن همه زیبایی، سری به نشانه ی تاسف تکان داد و زیر لب گفت:« اسارت در بهشت.»
برو بیایی بود. ناگهان چشم پژمان به آقا عزت افتاد که برای لحظه ای بالای پلکان ورودی ساختمان ظاهر شد و فکری به ذهنش خطور کرد. بهانه ی خوبی بود تا از ته و توی قضیه سردر بیاورد. و به سرعت وارد اتاقش شد و گوشی تلفن را برداشت. شماره تلفن خانه ی عبدالله خان را از پرونده ی رویا برداشته بود. شماره گرفت. بعد از چندین زنگ پیاپی، کسی گوشی را برداشت و پژمان گفت که با آقا عزت کار دارد. وقتی آقا عزت پشت خط آمد، بعد از سلام و احوال پرسی معمول، گفت که نگران حال بیمارش بوده و چون از هیچ طریقی نمی توانسته جویای احوال او شود، مزاحم آقا عزت شده است. آقا عزت دوباره سر درد ودلش باز شد و شروع به گله و شکایت از برادرش کرد. در همین موقع، چشمش به رویا افتاد که از اتاق بیرون می آمد. به پژمان گفت که می تواند خودش حال رویا را بپرسد و رویا را صدا زد.
لحظه ای بعد، صدای لطیف و دلنواز رویا در گوشی تلفن پیچید. پژمان با شنیدن صدای او حالی غریب پیدا کرد که برای خودش هم نا شناخته بود. می دانست که به رویا علاقه مند شده است، اما در عین حال می دانست که این علاقه عاشقانه نیست.
بعد از اینکه حال رویا را جویا شد،، پرسید:« مطمئنی که مشکلی نداری؟؟»
« بله، آقای دکتر. طوری نیست. می بخشین که باعث شدم شما توی درد سر بیفتین.»
« مهم نیست. فقط می خوام مطمئن بشم تو مشکلی نداری.»
« خیالتون راحت باشه. من خوبم.»
پژمان با به یاد آوردن اینکه می خواهد از زبان رویا حرف بکشد در حالی که حتما عمویش بغل دستش ایستاده است، به حماقت خود خندید. بنابراین شماره تلفن خانه اش را به رویا داد تا اگر مشکلی برایش پیش آمد، بتواند با او تماس بگیرد.
رویا که خود را به مقصود نزدیکتر می دید، از خوشحالی در پوست نمی گنجید. لبخندی زد و گفت:«دلم نمی خواد مزاحم شما بشم.»
« اصلا اینطور نیست. می تونی به من اعتماد کنی.هر مشکلی داشتی خبرم کن، چه روحی، چه جسمی.»
رویا در عرش سیر می کرد. رویاهایی که در آن لحظات در سر می پروراند، مانع از این می شد کهبه مقصود واقعی پژمان از این ابراز محبت پی ببرد.
ناگهان صدای بوق اتومبیل عبدالله خان شنیده شد که خبر از بازگشت او به خانه می داد. آقا عزت به او اشاره کرد خداحافظی کند. رویا اصلا دلش نمی خواست گوشی را بگذارد، اما مجبور بود. اگر پدرش می فهمید، شب را بر همه حرام می کرد.

sorna
02-27-2012, 10:43 AM
این مکالمه ی تلفنی برای رویا موقعیتی طلایی محسوب می شد، اما برای پژمان آرامش خاطر بود. از اینکه توانسته بود جاده ای ارتباطی بسازد تا شاید از این طریق به رویا کمک کند، خوشحال بود.

در خانه ی عبدالله خان ماجراها از پی هم ردیف می شد. بعد از صرف شام، همه در سالن پذیرایی بزرگ خانه روی مبلها لم داده بودند و پذیرایی می شدند. آقا عزت که بهتر از هر کسی با اخلاق برادرش آشنا بود، پسرهایش را همراه نیاورده و فقط با همسر و دو دخترش در آن مهمانی شرکت کرده بود.همه مشغول گفتگو بودند و از هر دری حرف می زدند. آقا عزت تقریبا ساکت بود و این پا و آن پا می کرد. ظاهرا قصد داشت بحثی را پیش بکشد ولی بقیه فرصت نمی دادند. بالاخره بعد از سر کشیدن دومین استکان چای، کاسه ی صبرش لبریز شد. تسبیحی از جیب در آورد، یک پایش را روی پای دیگر انداخت و در حالیکه به تندی تسبیح می انداخت، رو به عبدالله خان کرد که رو به روی او روی مبلی تکی نشسته بود.
« دیگه داری پیر می شی، داداش.وقتشه بچه هاتو یکی یکی عروس و داماد کنی.»
عبدالله خان نگاهی به برادرش کرد. نمی دانست منظور او از پیش کشیدن این بحث چیست. با دست راست، پای چپش را روی پای دیگر انداخت و گفت:« روزگاره دیگه. یه وقت می بینی کفن پوش توی گور می ذارنت.»
« خدا نکنه. فعلا وقت این حرفها نیست.هنوز کارهای مهمتری داری.»
و پس ازمکثی کوتاه ادامه داد:« اصلا چرا حاشیه بریم؟ تو داداشمی و آسیه خانوم هم زن داداشم رویا هم برادر زاده ام. تو که خودت محمد را بهتر از من می شناسی. توی کشتارگاه دم دستت کار کرده و اون قدر که پیش تو بوده، پیش من نبوده. همه خیال می کنن پسرته. پس بیا و به غلامی قبولش کن.»
مجلس از روال عادی خارج شد. همه به یکدیگر نگاهی انداختند. هاجر، همسر آقا عزت اندام لاغر و کوچکش را روی مبل جابجا کرد و با آن چشمهای ریز و مرموزش به عبدالله خان چشم دوخت. اصلا تعجب نکرده بود. ظاهرا از قضیه با خبر بود و تنها با گفتن اینکه عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمانها بسته اند، رضایت خود را اعلام کرد. عبدالله خان هم چندان باکش نبود. بدش نمی آمد رویا را هر چه زودتر سر و سامانی دهد تا بلکه از این لج و لجبازی دست بردارد، اما تصمیم نداشت با اعلام موافقت سریع، دخترش را سبک کند. آسیه هم عقیده ی عبدالله خان را داشت. دیگر از بگو مگوهای هر روز آنان بر سر مسایل پیش پا افتاده خسته شده و از ایراد گیریهای ریز و درشت عبدالله خان به تنگ آمده بود. از ذهنش گذشت هر چه زودتر رویا روانه ی خانه ی بخت شود، هم برای او بهتر است هم برای خودش. از آنجا که محمد را پسری عاقل و فهمیده می دانست، لام تا کام سخن نگفت و به عبدالله خان چشم دوخت. بهناز و نازنین، دخترهای آقا عزت هم که بی شباهت به مادرشا نبودند،در حالی که نگاهشان به رویا بود، در گوشی پچ و پچی کردند و خندیدند.
اما رویا دگرگون بود. حال خود را نمی فهمید. تا آن لحظه عمویش را حامی خود می دانست، اما اکنون او را از پدرش هم بدتر می دید. به تک تک حاضران نگاهی انداخت. ظاهرا همه موافق بودند. چقدر دلش می خواست دست کم یک نفر ساز مخالف کوک می کرد و به حمایت از او بر می خواست.هیچ گاه تا این حد خود را بی کس و بی پناه نیافته بود.در اوج بی پناهی چشمان لبریز از التماس و دلهره اش را به پدر دوخت. از پاسخ مثبت او واهمه داشت. برای اولین بار در عمرش دوست داشت در مقابل پدر زانو بزند و عاجزانه تقاضا کند او را به این کار وادار نکند.
ناگهان صدای پدرش او را از عالم خیال به در آورد. لحن کلامش بر خلاف همیشه آرام بود.« در اینکه محمد پسر خوبیه که حرفی نیست. ولی داداش، منم حرفایی برای گفتن دارم.»
رویا حال خود را نمی فهمید. انگار کسی به قلبش چنگ انداخته بود و می خواست آن را از قفسه ی سینه اش بیرون بکشد. پدرش با این حرف نشان داده بود که نظر رویا مهم نیست. عرقی سرد بر تنش نشست. سرش روی سینه سنگینی می کرد. چقدر دلش می خواست بگوید که مگر درباره ی او حرف نمیزنند؟ پس چرا باید بی توجه به خواسته ی او از کنارش بگذرند؟ چرا نمی بایست در سرنوشت خودش دخالتی داشته باشد؟
صدای عمو عزت او را به عالم واقع برگرداند.« هر چی بگی، روی چشم می ذارم. ما که با هم این حرفا رو نداریم.»
عبدالله خان گفت:« بهتره با هم بریم توی حیاط. هم هوایی تازه می کنیم، هم حرفامونو می زنیم.»
رویا دانست که جواب پدرش مثبت است.سرش به دوران افتاد. آنان حتی حاضر نبودند در حضوراو درباره ی آینده اش حرف بزنند.
وقتی آنان بیرون رفتند، هاجر به آرامی گفت:« حالا اگه عروس خوشگلم یه چایی برام بیاره می خورم.»
رویا بی هیچ کلامی از جا بلند شد و بی آنکه نیم نگاهی به کسی بیندازد، از سالن بیرون رفت و به اتاق خود پناه برد. در را پشت سرش قفل کرد و بی آنکه چراغ را روشن کند به طرف پنجره ای رفت که رو به حیاط باز می شد. پرده را به آرامی کنار زد. عمو و پدرش کنار استخر نشسته بودند و حرف می زدند. احساس خفگی می کرد. با یک حرکت روسری رااز سر برداشت و گیره ی موهایش را باز کرد. نگاه از عمو و پدرش بر گرفت و به آسمان چشم دوخت. دوباره ستاره ها پشت ابرهای غم گرفته پنهان شده بودند.
همچنان که به آسمان ابری می نگریست، زیر لب گفت:« خوش به حالت ای آسمون که هر وقت دلگیری، می تونی بی هیچ دغدغه ای گریه کنی.»
دلش گرفته بود. به بخت سیاه خود لعنت می فرستاد. نمی دانست چرا خانواده اش به جای اینکه تکیه گاه باشند، با او چنین می کنند، می بایست کاری می کرد. می بایست خود را از این مخمصه می رهانید. اما چگونه؟ در وادی تنهایی و بی کسی به اسارت در آمده بود. احساس می کرد بدبختی و تنهایی از گوشه و کنار او را به خود می خواند. هیچ داد رسی نمی یافت که دست یاری به سویش دراز کند. کاسه ی صبرش لبریز شده بود. احساس می کرد اگر دیر بجنبد، برای همیشه باخته است.
به یاد پژمان افتاد. پرده را انداخت، به دیوار تکیه داد و نجوا گونه گفت:« چطوری می تونم بهب بفهمونم که دارم چی می کشم؟ چرا نمیای تا ببینی چی به روز من میارن؟ کاش میومدی و منو از این بد بختی و فلاکت نجات می دادی. من یه نگاه تو رو با دنیا عوض نمی کنم.»
و چشمهای او را در نظر آورد که به سیاهی شبهایی بود که رویاهایش را درآن می پروراند. آرزو می کرد همان لحظه در باز شود، شهزاد رویاهایش از راه برسد و او را برای همیشه با خود ببرد. ولی افسوس که این سرابی بیش نبود.
اشک در چشمان به ماتم نشسته اش حلقه زد. با دلی حسرت بار از دیوار فاصله گرفت و طوری که انگار پاهایش تاب تحمل بدن در غم فرو رفته اش را ندارد، خود را کف اتاق انداخت و به سقف چشم دوخت، سقفی که شاهد تمام رویاهای او بود. دلش می خواست با صدای بلند گریه کند، ولی نمی بایست ضعف نشان می داد. سرش درد می کرد. خوشی و لذتی که از گفتگوی چند ساعت پیش با پژمان بر او مستولی شده بود، با این خواستگاری نا منتظر بر هم خورد. دلش می خواست بیرون برود، مقابل پدر بایستد و قاطعانه مخالفت کند. اما یرای اولین بار از واکنش او ترسید. مانده بود چه کند. خدا خدا می کرد هر چه زودتر شب به پایان برسد تا او بتواند با گفتگو با پژمان و تعریف ماجرا از اندوهش بکاهد.
با صدای هلهله ای که از اتاق پذیرایی برخاست، رویا از قعر رویاهایش بیرون آمد و دانست که پدرش موافقت کرده است بی آنکه عقیده ی او را جویا شود.
ضربه ای به در اتاقش نواخته شد. آسیه بود. آمده بود تا رویا را نزد میهمانها ببرد. رویا انگار در خواب راه می رود، گیج و گنگ به دنبال مادر به راه افتاد و وقتی هاجر او را بوسید و انگشتری درشت و گران قیمت در انگشتش کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. خیال می کرد تمام این صحنه ها را در خواب می بیند و وقتی بیدار شود، همه چیز تمام شده است. شاید اگر پای پژمان در میان نبود، مثل همیشه داد و قال راه می انداخت و با پدرش مخالفت می کرد، ولی صرفا تحمل کرد و بغضش را بابت نابودی آرزوهایش فرو خرد.

sorna
02-27-2012, 11:12 AM
عصر روز بعد، عصری دلگیر بود. آسمان چنان ابرهایش را در هم تنیده بود که آدمی را به وحشت می انداخت.انگار چنان بر زمین خشم گرفته بود که می خواست آن را از روشنایی محروم کند. سوزی سرد می وزید. برگها زیر دست و پای باد به ستوه آمده و با صدایی رساخش خش ناله سر داده بودند. در خانه ی پژمان سکوتی پر صدا حکمفرما بود. باد پنجره ها را می لرزاند. و صدای تق تق نوار کاست به آخر رسیده به گوش می رسید، همچنین صدای جلز و ولز غذا روی اجاق گاز که هر لحظه بوی سوخته گی اش بیشتر و بیشتر می شد. صدای زنگ تلفن نیز که از چند لحظه پیش بلند شده بود، با صداهای دیگر در هم آمیخته بود. به نظر می رسید خانه در طلسم فرو رفته است و هیچ چیز نمی تواند از حالو هوای سخت آن بکاهد.
پژمان کنار دستشویی زانو زده و سر را میان دستانش گرفته بود. ظاهرا امواج فکری اش قویتر از آن بود که اجازه دهد مغزش صداهای اطراف را جذب کند. صدای زنگ تلفن قطع شد و دقیقه ای بعد دوباره فضا را پر کرد. پژمان از سر بی حوصله گی از جا بلند شد، شیر آب سرد را تا ته باز کرد و سرش را زیر آن گرفت. شاید اگر برای بار سوم صدای زنگ تلفن بلند نمیشد، فراموش می کرد سرش را از زیر آب بیرون بیاورد. شیر را بست و در آیینه به نظاره پرداخت. از شدت دلهره و اظطراب رنگ از رویش پریده بود و قلبش بی محابا به سینه می کوبید. بسختی نفس می کشید. چطور ممکن بود آنچه را دقایقی پیش شنیده بود، هضم کند؟
تلفن برای چندمین بار شروع به زنگ زدن کرد. پژمان بی حوصله و کلافه، در حالیکه از سر و رویش آب می چکید، به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت و با صدایی گرفته گفت:« بفرمایین.»
صدای سودا در گوشی پیچید:« چرا جواب نمیدی؟»
آهنگ صدای سودا همیشه او را به وجد می آورد و باعث می شد غمهایش را به فراموشی بسپارد، ولی این بار نا بهنگام بی جذبه بود، و حتی اندکی مزاحم.
سرد و بی اعتنا گفت:« گوشی رو نگه دار.»
در حالیکه پاهایش روی زمین می کشید به آشپزخانه رفت و اجاق گاز را خاموش کرد. سپس به اتاق برگشت و پخش صوت را هم خاموش کرد. از دستشویی هم حوله ای برداشت و روی سرش انداخت. بعد در حالیکه سنگینی وزنش را با مبل تقسیم می کرد، گوشی را برداشت و سعی کرد لحنش طبیعی جلوه کند و گفت:« چطوری سودا؟»
« از احوال پرسیهای شما. اون قدر زود به زود زنگ می زنی که موندم چی بگم.»
« ببین، سودا، امروز اصلا حال شوخی ندارم.»
« من که حرف بدی نزدم.»
« منو ببخش، عزیزم. بد موقع زنگ زدی، حسابی کلافه ام.»
« مگه چی شده؟»
از آنجا که او دوست نداشت سودا را آزرده خاطر کند، به دروغ گفت:« چیز بخصوصی نشده، فقط امروز یکی از مریضهام جلوی چشمهام جون داد.»
« تو که دیگه باید به این چیزها عادت کرده باشی.»
« چه می دونم، خوب من اینطوری م دیگه.»
« بیا بحث رو عوض کنیم. از رویا چه خبر؟»

sorna
02-27-2012, 11:12 AM
پژمان با شتیدن نام رویا عصبی تر شد. چیزی نمانده بود هوار بکشد و بگوید که دلش نمی خواهد در این مورد چیزی بشنود و به اندازه ی کافی از این بابت در عذاب است. خود را لعنت می کرد که وارد این ماجرا شده است، از طرفی می ترسید، همسرش ناراحت شود. اما به هر حال می بایست می گفت.
« همین چند دقیقه پیش تلفنی باهاش حرف زدم.»
« مگه نگفتی خیلی محدوده و اصلا اجازه نداره به کسی تلفن بزنه؟»
« یواشکی اینکار رو می کنه. توی خونه شون چند تا تلفن هست و خونه انقدر بزرگه که بالاخره از یه گوشه ای این کار رو می کنه.»
« خوب، چی گفت؟»
« عموش اونو برای پسرش خواستگاری کرده.»
« مبارکه. اینکه بد نیست.»
« چی چی رو مبارکه؟ اون طور که دختره می گفت، پسر عموش صنار نمیارزه.
« مگه تو پسره رو نمی شناسی؟»
« نه. من فقط باباشو می شناسم.»
« به هر حال کاری از دست ما بر نمیاد. مگه نمی گی باباش پولداره؟حتما زیر بال و پرش را می گیره.»
پژمان جوابی نداد. برای لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:« حال خودت چطوره؟»
« چه عجب یادت اومد؟ می خواستم یه خبر داغ بهت بدم، اما ظاهرا سر دماغ نیستی.»
« سر به سرم نذار. حرفتو بزن.»
« یادت میاد حالم خوش نبود، دکتر آزمایش نوشت؟ خوب، امروز، جوابشو گرفتم.»
« نتیجه؟»
« همین جور الکی که نمی شه نتیجه رو گفت.»
« سودا!»
« باشه باشه، عصبانی نشو. بدون مژدگانی به جنابعالی اعلام می کنم که بزودی پدر می شی؟»
پژمان چنان به وجد آمد که در چشم بر هم زدنی تمام آنچه را که غصه دارش کرده بود، فراموش کرد. حتی تصورش را نمی کرد شنیدن چنین خبری از زبان زنی که آدم دوستش دارد، اینقدر دلنشین باشد. با یک حرکت از روی مبل بلند شد و با فریادی از خوشحالی که لحظاتی پیش از آن خبری نبود، گفت:« جدی می گی؟»
« نه بابا دروغ گفتم.»
پژمان شوخی سودا را نا دیده گرفت و ادامه داد:« ببین، خانومه، خودت بهتر می دونی باید چی کار کنی. مراقب خودت باش. تا نصف شب نشین درس بخون، منم سعی می کنم کارهامو ردیف کنم و بیام پیشت.»
« نمی خواد خودتو اذیت کنی. من مشکلی ندارم.»
« مگه می شه؟ زنم منو پدر کرده، اون وقت به عیادتش نرم؟»
« نه بابا! چند لحظه پیش کی بود می گفت بی موقع زنگ زدم؟»
« اگه گوشه و کنایه فروشی بود، تو میلیونر می شدی.»
« بهتره تا دعوامون نشده خداحافظی کنیم. من کلاس دارم. دیرم می شه.»
« دیگه سفارش نمی کنم. مواظب خودت باش.»
« باشه خداحافظ.»
« هی، سودا.»
« باز چیه؟»
« ببخش که اونطوری برخورد کردم. دست خودم نبود.»
« اگه قرار بود فقط خوبیهای پژمان رو بخوام که سودا نبودم.»
وقتی پژمان گوشی را گذاشت، سر از پا نمی شناخت. احساسی خوب و دلنشین داشت. سوت زنان به سمت آشپزخانه به راه افتاد. حالا مسئولیت کودکی را بر دوش داشت و از اینکه نا خودآگاه به سمتی دیگر سوق داده شده بود، راضی بود. وقتی به اجاق گاز رسید و غذای سوخته را دید، دوباره به حال و هوای قبل برگشت. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا او را آزار دهند. پیشنهاد عجیب و نا منتظر رویا گیجش کرده بود. اصلا باور نمی کرد دختری شانزده- هفده ساله از او تقاضای ازدواج کرده باشد. نمی دانست چه کند. برای مدتی کوتاه خود را بر سر دو راهی دیده بود، اما حالا می دانست باید طرف سودا را بگیرد. از طرفی، سر باز کردن دختری مثل رویا آسان نبود. از شخصیت رویا دریافته بود که به آسانی جواب رد را نمی پذیرد و میدان را خالی نمیکند.
می بایست مشکل را به نحوی حل می کرد که بعدها پشیمانی به بار نیاید . تنها فکری که در ان لحظه به ذهنش خطور کرد، فرار بود. می بایست می رفت، دست کم برای مدتی تا آبها از آسیاب بیفتد.

sorna
02-27-2012, 11:20 AM
« کی پشت خط بود؟»
سودا در حالیکه همچنان با کامپیوتر کار می کرد، این را پرسید. پژمان همچون مسخ شده ها، در حالی که آنچه را شنیده بود باور نداشت، به اتاق مطالعه آمد.
گفت:« اگه بگم، شاید باور نکنی.»
« نصفه جونم کردی. یه هفته س اومدی و همه ی کارها و حرفات مرموزه. نمی گی نگران می شم و نگرانی هم برام خوب نیست؟
پژمان منگ تر از آن بود که به این مسائل توجه کند. کلافه بود. بی اختیار دستهایش را باز و بسته می کرد. چشمهای بادامی سیاهش گرد شده بود. رنگ به رو نداشت و لب پایینی اش با لب بالا جفت نمی شد. با لکنت پرسید:« ساعت چنده؟»
سودا سر در نمی آورد. کم کم نگران می شد. گفت:« این طوری حرف نزن می ترسم. تو رو به خدا بگو چی شده؟»
« پرسیدم ساعت چنده؟»
سودا که کم مانده بود به گریه بیفتد، ناله کنان گفت:« مگه خودت ساعت نداری؟ یازده و نیمه.»
« اگه بهت بگم رویا پشت خط بود، باور می کنی؟»
سودا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا بگم چی کارت کنه که اینطور منو ترسوندی. خوب که چی؟»
« مگه حالیت نیست؟ رویا ساعت یازده ونیم شب توی ترمینال تهرون چی کار می کنه؟»
سودا در فکر فرو رفت. بعد در حالیکه از پشت میز بلند می شد، پرسید:« نگفت چرا اینجاس؟»
« نه. فقط گفت برم دنبالش.»
سودا کامپیوتر را خاموش کرد، کتابهایش را کناری گذاشت، به طرف کمد لباسهایش رفت و مانتواش را پوشید.
پژمان نا باورانه او را نگاه می کرد. پرسید:« می خوای چی کار کنی؟ کجا میری؟»
« میرم عروسی. خوب، معلومه. مگه نمی گی رویا، توی ترمینال منتظره. باید بریم بیاریمش. تو که می دونی ترمینال چقدر شلوغه. خوب نیست اونجا تنها باشه.»
پژمان بنا به دلایلی در مورد پیشنهاد رویا چیزی به سودا نگفته بود. اول اینکه اصولا پیشنهاد او را عملی بچه گانه و نا معقول می پنداشت، دوم اینکه از واکنش سودا می ترسید و نمی خواست در چنین وضعیتی او را ناراحت کند. به همین دلیل، ابتدا مرخصی گرفته و در طول این مدت تقاضای انتقال داده بود.
افکارش مغشوش بود. نمی دانست رویا چگونه شماره ی تلفن او را در تهران به دست آورده و چطور جرات کرده است به چنین سفری تن دهد. به هر حال، صدای سودا که از او می خواست هر چه زودتر راه بیفتد، او را به خود آورد و چند دقیقه بعد هر دو با رنوی سودا که هدیه ی پدر شوهرش سر سفره ی عقد بود، راهی ترمینال غرب شدند.
شبی سرد بود و آسمان نیمه ابری. در تمام طول راه هیچ یکی از آن دو کلامی بر زبان نمی راند. پژمان هنوز گیج بود. تا کنون فقط در قبال سودا احساس مسئولیت می کرد ولی حالا مسئولیت رویا نیز به گردنش افتاده بود. دلش می خواست زود تر می رسیدند تا رویا در آن هوای سرد زیاد معطل نشود.
از گوشه ی چشم نگاهی به سودا انداخت. آرزو می کرد او را همراه نیاورد بود. آن دو از لحاظ ظاهر یک دنیا با هم تفاوت داشتند، که البته پژمان اصلا به این موضوع اهمیت نمی داد. او به قدری سودا را دوست داشت و شخصیتش را محترم می شمرد که هیچ چیز نمی توانست خللی در احساس او به وجود آورد. اما با رویا که زندگی اش را برای خاطر او تباه کرده بود می بایست چه می کرد؟ هیچ گاه اینگونه خود را درمخمصه ندیده بود.
سودا هیجان پژمان را احساس می کرد اما اهمیت نمی داد. آن را به حساب این می گذاشت که همراه یکدیگر وارد مجموعه ای ماجرای هیجان انگیز خواهند شد. خود او نیز از اینکه برای اولین بار با شخصیتی روبرو می شد که وارد زندگیشان شده بود، هیجان زده بود. از سوی دیگر، رویا را بیماری می دانست که مداوایش در تخصص اوست.
بالاخره به مقصد رسیدند. ترمینال مثل همیشه شلوغ و پر تردد بود، انگار شب و نصف شب نمی شناخت. همچون نمایشگاهی بین المللی بود که مردم از اقصا نقاط در آن گرد آمده بودند.
سودا در حالیکه به جمعیت نگاه می کرد، پرسید:« نگفت کجا منتظر می مونه؟»
پژمان گفت:« چرا. دم در اطلاعات.»
و خدا خدا می کرد موضوع دروغ باشد. هنوز نمی توانست باور کند که رویا تک و تنها تا آنجا آمده باشد.
سودا بی توجه به همسرش که رنگ به رخسار نداشت و مانند جن زده ها به جمعیت خیره شده بود، به سمت اطلاعات به راه افتاد، اما هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و گفت:« نه من اونو می شناسم نه اون منو. پس راه بیفت.»
پژمان به خود آمد و با سودا همگام شد. بالاخره قسمت اطلاعات را پیدا کردند و پژمان توانست در میان جماعتی که در هم می لولیدند، رویا را ببیند که آرام در گوشه ای روی ساک بنفش رنگش نشسته است و با چشمان آبی براقش اطراف را می کاود. بمحض اینکه چشم پژمان به او افتاد شروع به لرزیدن کرد. می دانست لرزشش نه به علت سرما، بلکه به دلیل احساس ناخواسته ایست که به وجودش چنگ انداخته است، و خدا را شکر می کرد که در آن لحظه سرما به فریادش می رسید.
رویا هم پژمان را دید و ذوق زده به طرفش دوید. چقدر از دیدن او خوشحال بود. احساس می کرد حالا دیگر می تواند تمام غمهای پشت سر گذاشته اش را فراموش کند. هنوز چند قدمی مانده بود به او برسد که زنی به رویش آغوش گشود و شروع به خوش آمدگویی و تعارف کرد. رویا که به شدت جا خورده بود، در حالی که سعی می کرد او را از خود دور کند، ناباورانه به پژمان چشم دوخت، اما پژمان در جا میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. سودا متوجه واکنش رویا شد و مسیر نگاهش را دنبال کرد و ابتدا نگاهی به پژمان انداخت که رنگ به چهره نداشت و زبان در دهانش قفل شده بود. شپش دوباره به رویا چشم دوخت و گفت:« ظاهرا پژمان یادش رفته بگه زن داره... خوب، من...»

sorna
02-27-2012, 11:20 AM
رویا دیگر نمی شنید. همان یک عبارت ساده کافی بود تا او را در هم کوبد و خاکستر کند. نا خواسته جمله ی سودا را در ذهن تکرار می کرد، جمله ای که تمام رویاهای او را از هم پاشید. بغضهای فرو خورده اش از قعر گورستان سینه سربرآورد. چیزی نمانده بود اشکهایش سرازیر شود، اما، غرور همان چیزی که همیشه گورکن بغضهای درونش یود، او را به خود آورد و دوباره جان بخشید.محکم واستوار بر جا ایستاد و به حرکت لبهای زنی نگاه کرد که خود را همسر شهزاد رویاهای او معرفی کرده بود. گوشهایش نمی شنید. نمی خواست بشنود. سرش گیج می رفت. چشم از لبان سودا برگرفت و به هیاتی دیده دوخت که همچون دیوی بد سرشت او را از فرشته ی نجات خیالی اش دور می کرد. با نگاه کردن به جثه ی ریز و لاغر سودا بر سر گیجه اش افزوده شد. دلش نمی خواست او را با خودش مقایسه کند،اما این کار را کرد. از مقایسه ی صورت بیضی و گوشت آلود خود با صورت استخوانی سودا سرش سوت کشید.سودا حدود پانزده سانتی متر از او کوتاهتر بود، در حالیکه پژمان حدود پانزده سانتی بلندتر از او می نمود. احساس بدی داشت. از پژمان دلگیر بود که باعث شده بود کار او به اینجا بکشد. زبانش بند آمده بود. تنش نه از سرما بلکه از کرده اش می لرزید. دلش می خواست با تمام وجود فریاد بزند و مشتهایش را نثار سینه ی پهن پژمان کند که چرا زودتر او را از وجود همسرش آگاه نکرده است. وجود سودا او را به یاد رویاهای بر باد رفته اش می انداخت. ناله نمی کرد اما دلش می خواست با پنج انگشت لرزانش کشیده ای جانانه به صورت گوشتی و اصلاح شده ی پژمان بنوازد که باعث شده بود او بیش از پیش در میدان سرنوشت به بازی گرفته شود. به تعارفها و خوش آمدگوییهای سودا که همانند سیل به سویش روانه بود، اهمیت نمی داد. خوش آمدگویی پژمان را هم بی جواب گذاشت. سرش سنگین تر از آن بود که با این حرفها سبک شود. سعی می کرد با خود کنار بیاید، اما تصور تقسیم کردن عشقش با دیگری عذابش می داد. رویاهای به هم بافته اش را در هم ریخته و قصر بلورینش را ویران می دید و شاهزاده ی سوار بر اسب سفید رویاهایش را راهزنی بی خاصیت.
چنان در دریای تفکراتش غرق بود که وقتی سودا او را به داخل اتومبیل هدایت می کرد، هیچ واکنشی از خود نشان نداد. از لحظه ی برخورد با آنان هنوز کلامی بر زبان نرانده بود. پژمان هم دست کمی از او نداشت، با این تفاوت که رویا دیگری را مقصر در سرنوشت شوم خود می دانست و پژمان خود را سرزنش می مرد که مسیر سرنوشت دیگری را به بیراهه کشانده است. آنچه بیش از همه رویا را عذاب می داد، این بود که پژمان سرخوش و راضی به نظر می رسید.
اما در دل پژمان نیز غوغایی به پا بود. به پیشنهاد سودا پشت فرمان نشست. از واکنش سودا تعجب می کرد. شاید اگر او را دلگیر و عصبانی می دید، کمی آرام کمی می گرفت اما برخورد متین و آرام او نگرانش کرده بود، بی خبر از اینکه سودا اصولا نمی دانست در دل رویا و همسرش چه می گذرد.
سوز سردی که می وزید، تن لرزان رویا را بیشتر در ماتم رویاهای بر باد رفته اش به انجماد می کشاند. روی صندلی عقب جا گرفته و به آسمان چشم دوخته بود و آرزوهایش را به یاد می آورد و هدفش را از آمدن... آمده بود تا با پژمان همگام شود و به سوی آینده پیش برود. بی خبر از اینکه او از قبل همسرش را یافته بود و در آتیه غوطه می خورد. دلش می خواست هوار بکشد و زمین و زمان را به هم بدوزد، ولی انگار گلویش را گرفته بودند و می فشردند. از حرفها وسوالهای سودا که بی امان بر سرش فرود می آمد، چندشش می شد. کاش کسی صدای او را خفه می کرد. نگاه های نفرت بارش را بر سر و روی سودا فرو می ریخت و دوباره به مقایسه پرداخت. وقتی به سیمای سیه چرده و شانه های لاغر سودا نگاه می کرد و بعد شانه های پهن و چهره ی مردانه ی پژمان را در نظر می آورد، نفرتی توام با تعجب بر وجودش مستولی می شد. حال کسی را داشت که برای اولین بار با هوویش رو به رو شده است. هر چه بیشتر فکر می کرد، کمتر می توانست خودش را راضی کند که پژمان را با آن زن شریک شود.
در تمام طول راه، رویا و پژمان ساکت بودند و سودا پر حرفی می کرد. بالاخره به خانه رسیدند. وقتی وارد شدند، رویا با دیدن خانه و زندگی آنان وحشت کرد و بیشتر باورش شد که تمام نقشه هایش نقش بر آب است. هیچ توجهی به پذیرایی و محبتهای سودا نشان نمی داد و تمام مدت که نشسته بود، نه چیزی خورد و نه حرفی زد. فقط گوش می داد.
از نظر پژمان، او در حکم ماری زخم خورده بود. از نگاه کردن به چشمان زیبا و مسخ کننده اش پرهیز می کرد. او نیز تمام مدت ساکت بود. می ترسید حرفی بزند و باعث شود عقده های رویا سر باز کند. بنابراین برای فرار از نگاه های انتقام جوی او، از سودا خواست هر چه زودتر جای خواب او را در اتاق مطالعه آماده کند.
سودا از پا فشاری رویا در حفظ سکوت، بیشتر مطمئن شد که با بیماری روحی روبروست و موقع خواب که روی تخت در کنار پژمان آرام گرفت، شروع به تشریح برنامه هایی کرد که برای کمک به رویا وبهبود او در سر داشت. پژمان بی آنکه اظهار نظری کند، پشتش را به او کرد و شب بخیر گفت.
خواهان سکوت بود تا بتواند هر چه بیشتر در افکار خود غرق شود. سودا بی آنکه به روی خود بیاورد، این عمل توهین آمیز پژمان را نیز نادیده گرفت. همین گذشت ومتانتش بود که پژمان را عبد و عبید او کرده بود.
سودا شب بخیری گفت و طولی نکشید که خواب او را در ربود، اما چشمان خسته ی پژمان سیاهی شب را در نوردید و به پیشواز سپیده رفت. از اینکه به رویا اجازه داده بود تا بدان حد پیش بیاید که به او پیشنهاد ازدواج دهد، و از اینکه از همان ابتدا او را از وجود سودا آگاه نکرده بود، خود را مقصر می دانست. نمی دانست با افکار دو گانه اش چه کند. بر سر دو راهی مانده بود و نمی دانست کدام راه را بپیماید که پشیمان نشود.
اما مسائل در نظر رویا پیچیده تر از این بود که حتی بتواند دراز بکشد. حضور او در خانه ی پژمان را جزئی از رویاهای شیرینش میدید، ولی حضور شخصی دیگر را آرمیده در کنار او مانعی می دانست که خوشبختی اش را تبدیل به سراب می کرد.
اکنون ماه از زیر ابر سر بیرون آورده بود و رویا که عمری به شیشه های مات و پرده های ضخیم عادت داشت، از اینکه می توانست ماه را از پشت پرده ی توری و شیشه ی بی رنگ ببیند، ذوق زده شده بود. به دور و بر نگاهی انداخت. فرشی نقره ای رنگ کف اتاق را زینت بخشیده بود و فضا را دلباز جلوه می داد. سمت چپ پنجره میزی قرار داشت که کامپیوتری روی آن بود و یک صندلی در پشت آن. قفسه ی کتابها سمت دیگر اتاق به همراه میز تحریر و کامپیوتر نشان می داد که آنجا اتاق مطالعه است. رویا خشت خشت آن خانه را مقدس می دانست.خانه ای کوچک و نقلی بود ولی از آنجا که پژمان فرمانروایی اش را به عهده داشت، از نظر او همچون قصر بلورین رویاهایش بود. اما آیا می توانست ملکه ی قصر باشد؟ شک داشت. حس حسادت با سرعتی باور نکردنی در بند بند وجودش ریشه می دوانید. خیال می کرد با آمدن به تهران رویاهایش را تحقق می بخشد، ولی اکنون دستیابی به خوشبختی همچون سراب می نمود. خیال می کرد به استقبال روز می رود، ولی اکنون به شب رسیده بود. کم کم فکر خانواده در ذهنش تجسم یافت.اکنون چه آشوبی در خانه بر پا بود! با تجسم فریاد های گوش خراش پدر، نگاه های اشکبار مادر و ترس و دلهره ی برادرانش، از ترس بر خود لرزید. چشمهایش را بست و باز کرد تا بلکه خیال آنان را از سر به در کند. همان قدر که می دانست با خود چه کرده است، کافی بود. دیگر نیازی به شکنجه ی روحی خود نمی دید. به صدای زوزه ی باد گوش سپرد و به ماه دیده دوخت تا بلکه از افکاری که او را در چنگ گرفته بود، خلاص شود. صدای باد بر عذاب روحی اش می افزود و ماه نیز نمی توانست از سیاهی افکار سیاه او بکاهد، و اشکهایش سرازیر شد، چیزی که پیش از این افتخارش نصیب هیچ کس نشده بود. به آرامی زانوانش را در میان حلقه ی بازوانش گرفت، سر بر زانو گذاشت و تلخ گریست. خود را با بن بستی مواجه می دید که راه برگشت او را نیز سد کرده بود.ترس و دلهره با پنجه های آهنینش بر وجود او چنگ انداخته بود. نمی دانست چه کند. با کاری که کرده بود، آینده ای نا معلوم را در انتظار خود می دید. با تمام غمهایش به نحوی کنارآمده بود، ولی غم تازه اش تحمل ناپذیر می نمود. حس حسادت یک آن رهایش نمی کرد. دست آخر گریه هایش به هق هق تبدیل شد و به گوشهای بیدار پژمان رسید.
پژمان با شنیدن صدای گریه ی رویا دلش به درد آمد و بر خود لعنت فرستاد. بی اختیار جشمانش به نم نشست. نمی دانست چه کند. تصمیم گرفت به سراغ او برود. آهسته از جا برخاست و بیرون رفت. پشت در اتاق مطالعه ایستاد. عاقبت بر تردیدش غلبه کرد و آرام ضربه ای به در نواخت. جوابی نیامد. رویا همچنان می گریست و گوشهایش را به روی هر صدایی خارجی بسته بود.. طاقت پژمان تمام شد و به آرامی در را باز کرد. رویا در اوج بی پناهی زانوی غم بغل گرفته بود . می گریست. از همیشه بی کس تر می نمود.
پژمان که از خودش بدش آمده بود، با لحننی آرام گفت:« خواهش می کنم گریه نکن. بگیر بخواب تا ببینیم خدا چی می خواد.»
رویا جوابی نداد، فقط هق هقش شدیدتر شد.
پژمان دوباره به نجوا در آمد:«« باور کن من تقصیری ندارم. من...»
رویا همچون پلنگ تیر خورده از جا جهید. از اینکه میدید پژمان این گونه برایش دلسوزی می کند و خیال تبرئه ی خود را دارد، چندشش شد. با قدمهایی آرام و سنگین که انگار می خواست دل زمین را سوراخ کند، به طرف پژمان رفت. اشکهایش خشک شد و با چشمان آبی از حدقه در آمده اش به او نگاه کرد، بتندی به در اشاره کرد و گفت:« برو بیرون! برو نمی خوام ریختت رو ببینم.»
«ولی...»
« ولی بی ولی. برو بیرون.»
پژمان از ترس اینکه مبادا سودا بی دارشود، قصد رفتن کرد و قبل از ایینکه بیرون برود کفت:« به خدا من فقط می خوام مثل برادر حمایتت کنم.»
کلمه ی « برادر» همچون نیزه ای تیز بر سینه ی رویا فرود آمد و قلبش را از هم درید. دلش می خواست فریاد بکشد، اما فقط ایستاد و نگاه کرد. وقتی پژمان رفت، آهسته از اتاق بیرون آمد و راه حیاط را در پیش گرفت. احساس خفقان می کرد. از راهرویی که به حیاط منتهی می شد، گذشت وارد حیاط شد. رفت تا تنهایی اش را با شب تقسیم کند. روی بالاترین پله نشست و به حیاط نگاه کرد. اگر چه در مقایسه با حیاط خانه ی خودشان هیچ بود، از نظر رویا زیبا و دوست داشتنی می نمود. این همان خانه ای بود که رویا در رویاهایش می دید و دلش می خواست با پژمان در آن زندگی کند. خانه ای که دیوار هایش به بلندی دیوارهای خانه ی پدرش نبود... و اکنون میدید که خانه همان خانه است ولی او هی جایگاهی در آن نداشت.

sorna
02-27-2012, 11:21 AM
بر خلاف چند روز گذشته، هوا سر سازگاری داشت. هیچ اثری از ابرهای باران زا دیده نمی شد. نسیمی ملایم می وزید و احساس سر خوشی را در انسان زنده میکرد. خیابانها مل همیشه شلوغ و پر تردد بود و مردم در رفت و آمد. سودا در یکی از خیابانهای نسبتا خلوت به سوی آزاد راه می راند. رویا بغل دستش نشسته بود و هیچ نمی گفت. راهی کرج بودند. از وقتی رویا به تهران آمده بود، سودا مرخصی گرفته بود تا او احساس تنهایی نکند. بی هیچ چشمداشتی به رویا محبت می کرد. او را به سینما و پارک و گردش در خیابانها می برد تا کمتر احساس دلتنگی کند، و همین طور هم بود. رویا چنان مات و مبهوت اطراف میشد که کاملا معلوم بود برایش تازگی دارد. در نتیجه، حال رویا نسبت به روزهای اول به گونه ای محسوس بهتر بود. سودا ناخود آگاه حساس میکرد باید به رویا کمک کند و حالا هم او را می برد تا روی دیگر زندگی را نیز نشانش دهد.
اتومبیل در جاده پیش میرفت. سودا بر خلاف روزهای گذشته که پر حرفی میکرد تا بلکه رویا را به حرف بکشد و بنحوی کمکش کند، ساکت بود. رویا از این مساله کمی تعجب کرده بود، ولی چنان درگیر سرنوشت خودش بود که فرصتی برای فکر کردن در مورد اعمال و رفتار دیگران در خود نمی دید. بنابراین، او هم طبق معمول در دنیای خود سیر می کرد. سرش را به شیشه چسبانده بود و مناظر را از نظر می گذراند، چیزی که یک عمر از آن بی نصیب بود. به همین علت، رفتارش کمی عادی شده بود. البته رویا ذاتا پرخاشگر و نا آرام نبود و جبر زمانه وادارش می کرد واکنش نشان دهد. با این حال، هنوز دل زخم خورده اش سر جایش بود و سرمای زندگی را زیر پوستش حس می کرد. در این چند روزی که نزد این زوج جوان زندگی می کرد، بخوبی دریافته بود که رابطه ی آنان خلل ناپذیر است و تعجب می کرد که سودا با آن قیافه ی معمولی چگونه توانسته است پژمان را مجذوب خود کند. حالا دیگر افسانه ی لیلی و مجنون را باور می کرد. یکی از روزها که سودا سر موقع به خانه نرسیده و کمی دیر کرده بود، اضطراب و دلواپسی پژمان به او ثابت کردکه سودا نیمه ی دیگر وجود پژمان است و او هرگز نخواهد توانست رقیب را از میدان به در کند. از آن به بعد کمتر سودا را آزار می داد و از محبتهای بی دریغ او شرمنده میشد. از اینکه سودا همچون خواهری دلسوز او را زیر بال و پر می گرفت و بزرگوارانه گناه او را نا چیز می شمرد، خجالت می کشید ولی در عین حال، او را بزرگترین دشمن و سد راه خوشبختی خود می دانست. و همچنان که جاده بسرعت از پیش چشم رویا عبور میکرد، این افکار نیز از ذهنش می گذشت.
سودا هم با افکار خود دست و پنجه نرم می کرد. غمی نا خواسته بر تک تک سلولهایش چنگ انداخته بود واو را می آزرد. نمی توانست آنچه را که شب پیش شنیده بود، از ذهن بیرون براند و با یاد آوری آن زخمی دیگر بر وجودش می نشست.
وقتی از اتاق رویا بیرون آمده بود،پژمان آشفته و مضطرب بیرون در ایستاده و پرسیده بود:« چی کار میکنه؟»
« هیچی، مثل فرشته ها خوابیده. وقتی پتو رو کشیدم روش، بیدار شد اما خوب، اگه این کار رو نمی کردم سرما می خورد.»
« ببین خانومم، نمی خواد زیاد لی لی به لالاش بذاری.»
« تو که بهتر از من می دونی اون به کمک احتیاج داره.»
پژمان ناراحت و کلافه از اینکه مجبور بود زخمهای دلش را به همسرش نشان دهد، دست او راگرفته و به اتاق برده بود. به گونه ای محسوس بی قرار بود. ابتدا پنجره را باز کرده و نفسی عمیق کشیده بود. سپس رو به او کرده و با تانی گفته بود:« خیلی وقت پیش می بایست اینو بهت می گفتم، اما می ترسیدم با این وضعی که داری دچار مشکل بشی.»
سودا که این روزها به دلیل بارداری و ویارش بسیار حساس و زود رنج شده بود، با دلهره و وحشت از آنچه قرار بود بشنود، گفته بود:« لازم نیست نگران وضع من باشی. اگه چیزی هست، دلم می خواد بدونم.»
« ببین، برای این میگم زیاد دور و پرش نپلک، چون اون تورو اولین دشمن خودش می دونه.»
« چرا؟ مگه من...»
پژمان حرف او را قطع کرده و با لحنی تند گفته بود:« این قدر با من یکی بدو نکن. هر چی میگم به نفع خودته.
« ولی من باید بدونم چرا منو دشمن خودش می دونه.من که...»
« سودا، مجبورم نکن چیزی رو که دلم نمی خواد بگم.»
« نصف عمرم کردی. خوب بگو دیگه.»
پژمان مکثی کرده و گفته بود:« یادت باشه خودت خواستی.»
و بعد از لحظه ای تامل گفته بود:« اون تورو هووی خودش میدونه.»
با اینکه پژمان حرفش را با مقدمه ای ناشیانه آغاز کرده بود، حتی اگر سالها برایش مقدمه چینی می کرد، فرقی نداشت چون آدم از هیچ راهی نمی تواند احساس دل آشوبه ای را که بعد از شنیدن چنین حرفهایی به هر زنی دست می دهد، کاهش دهد. سودا هم با شنیدن این حرف حالش بد شده و سر گیجه گرفته بود. از تصور اینکه شاید پژمان مجبور به انتخاب شود، تمام تنش منقبض شده و زانوانش به لرزه افتاده بود. این اولین بار نبود که می دید شوهرش طرف توجه زنی قرار گرفته است، اما اولین بار بود که بابت عادی بودن قیافه اش تاسف خورده و نا امید پرسیده بود:« مگه نمی دونست تو زن داری؟»
« اصلا دلم نمی خواد به یاد اشتباهم بیفتم...»
سودا در سکوتی مرگ بار که در واقع محتاج آن بود، به حرفهای پدر فرزندش گوش داده بود؛ حرفهایی که هر کلمه اش همچون نیزه ای تیز و برنده قلبش را نشانه می گرفت و می شکافت. دلش می خواست فریاد بکشد، اما صبر که یکی از برترین صفات او بود، به یاری اش شتافته و دل ماتم گرفته اش را مرهم گذاشته و وادار به تحملش کرده بود. با این حال آرزو می کرد تمام آن حرفها قصه باشد. شاید اگر آن حرفها را کسی دیگر می زد، او براحتی می توانست گوشش را به روی آنها ببندد، اما کسی سخن می گفت که صدایش برای او صدای زندگی بود. وقتی دیده بود شوهر محبوبش بسختی تلاش می کند تا حرفهایش هر چه کمتر آزار دهنده باشد و طنین عشق را در آهنگ کلام او حس کرده بود، اصلا دلش نیامده بود کینه ی او را به دل بگیرد.
بالاخره وقتی پژمان ساکت شده بود، او به خود آمده و در حالی که سعی کرده بود حالت ظاهری اش عادی باشد، رو به پژمان کرده و گفته بود:« خوب، پس چرا معطلی؟ عقدش کن تا همگی از بلا تکلیفی بیرون بیاییم.»
« اصلا از تو انتظار نداشتم، شکر خانوم. من دارم میگم این دختره مشکل داره، اون وقت تو اینطوری میگی؟ ببین، به نظر من این دختره رویاییه و منم توی یکی از رویاهاش جاگیر شده م. اولا که دلم می خواد، بهم کمک کنی از عالم خیال بیرون بیاد و بره سر خونه و زندگیش. دوم اینکه اگه یه بار دیگه، نه حالا بلکه تا آخر عمرمون از این شعارها بدی، نه من نه تو!»
گوشه ی لبان سودا به خنده باز شده بود، چرا که در واقع با این حرف می خواست نومیدانه امیدش را امیدوار کند. پس راضی و خشنود گفته بود:« روزی سر سفره ی عقد به تو بله گفتم، فقط به ازدواجمون بله نگفتم، بلکه به تمام مشکلاتی که ممکن بود سر راهمون سبز بشه بله گفتم. حالا هم اگه این مساله باعث رهایی تو از این مشکل میشه، حتی به قیمت از دست دادن تو، راضیم.»
« اگه بخوای از این حرفها بزنی، همین حالا اونو از این خونه بیرون می کنم. نمی دونم چرا اصرار داری بنیان زندگیمونو سست کنی؟ به خدا هیچ زنی نمی تونه جای تو رو بگیره. پس با این حرفای صد تا یه غاز آزارم نده.»
« شوخی کردم، فدات شم. کی می خوای راست و شوخی منو بفهمی؟ حالا هم لازم نیست هی سبز و آبی بشی. بگو می خوای چیکار کنی.»
« می خوام یا آقا عزت تماس بگیرم و بگم این دختره اینجاس، و بعد از اینکه روحیه ش مناسب بود، برش می گردونیم.»
« خیال می کنی قبول کنن؟»
« مجبورن.»
و تا وقتی خواب بر آنان مستولی شده بود، به نجوا با هم گفتگو کرده بودند. با اینکه در تمام سخنان پژمان حتی کلمه ای نبود که روزنه ای به سوی نا امیدی بگشاید، ترسی نهفته بر وجود سودا چنگ انداخته بود؛ ترسی که خود دلیلی برای آن نمی دید. دلش می خواست به نحوی رویا را از زندگی خود خارج کند اما از سوی دیگر، دلش به حال او می سوخت و او را معصوم تر و بچه تر از آن میدید که زندگی به کامش تلخ شود.
بالاخره به مکان مورد نظر رسیدند. سودا اتومبیل را پارک کرد و پیاده شدند. بمحض اینکه رویا پیاده شد و چشمش به تابلویی افتاد که روی در نصب بود و روی آن نوشته شده بود « مرکز نگهداری از دختران بی سرپرست »، در جا ایستاد. خیال کرد سودا می خواهد او را تحویل آن سازمان بدهد تا از شرش خلاص شود، و ازاینکه فریب او را خورده و این همه راه دنبالش آمده بود، هم از دست خود عصبانی بود و هم از دست پژمان که بیرحمانه او را به جرم عاشقی محکوم به حبس در این جای دور افتاده کرده بود.
سودا که چند قدمی جلو رفته بود، به سوی او برگشت و گفت: « پس چرا نمیای؟»
رویا نگاه نفرت بارش را به او دوخت و فریاد زد:«چی خیال کردی؟ خیال کردی تو و اون شوهرت هر کاری دلتون بخواد می تونین با من بکنین؟»
سودا هاج و واج به او نگاه کرد. سپس جلو رفت، دستش را روی بازوی او گذاشت و گفت:« مگه ما می خوایم با تو چیکار کنیم، دختر؟»
« من ابله نیستم. هرگز اجازه نمی دم منو به این مرکز تحویل بدی.»
سودا که تازه منظور او را فهمیده بود، با صدای بلند خندید و گفت:« کی می خواد تو رو تحویل بده؟ بیا بریم. هم فاله هم تماشا. من اینجا با یکی دو تا از دوستام قرار دارم. به خودم گفتم بد نیست تو هم اینجا رو ببینی.»

sorna
02-27-2012, 11:21 AM
« ببینم تا بفهمم کار دخترای فراری به کجا می کشه؟»
« تو فراری نیستی. اگه آدم بره خونه ی خواهرش، فراری محسوب می شه؟»
رویا جا خورد. اصلا انتظار چنین حرفی را از سودا نداشت. مطمئن بود سودا می داند او چه احساسی نسبت به شوهرش دارد، با این حال صبورانه به او محبت می کرد، چیزی که در تمام مدت عمرش کمتر شاهد آن بود. بنابراین اختیار خود را به دست او سپرد و همراهش به راه افتاد.
از در آهنی بزرگی که نگهبانی پشت آن نشسته بود، گذشتند وارد حیاطی بزرگ شدند که ساختمانی بزرگ شبیه خانه ای معمولی در انتهای آن قرار داشت. تعداد زیادی دختر در گوشه و کنار دیده می شدند. چند نفری روی نیمکتهای کنار باغچه نشسته بودند. بعضی قدم میزدند و عده ای هم مشغول بازیهایی مانند والیبال و بدمینتون بودند که با ورود آنان همگی سرهایشان را برگرداندند. رویا احساس می کرد آنان با نگاههای سنگین و مایوس خود او را بابت کاری که کرده است، ملامت می کنند. سرش را پایین انداخت و کمی خود را به سودا چسباند، اما احساسی که در او به وجود آمده بود، سر جایش باقی ماند.
وارد ساختمان شدند و در طبقه همکف به اتاق دوم پیچیدند. زنی پشت میزی نشسته بود که با دیدن آنان از پشت میز بلند شد، سودا را در آغوش گرفت و با هم روبوسی و احوالپرسی کردند. سپس نشستند و از هر دری گفتگو کردند. کم کم خیال رویا راحت شد که سودا به دیدن دوستش آمده است و چون از صحبت های آنان خسته شده بود، اجازه گرفت و بیرون رفت.
به محض اینکه او از اتاق خارج شد، سودا فرصت را غنیمت شمرد و گفت: « راستش بیشتر واسه خاطر این دختر اومدم، نسترن جون.»
« چطور؟ مگه اونم...؟»
« نه. منظورم این نیست. اون قوم و خویش شوهرمه و کله اش بوی قرمه سبزی میده. گفتم اگه بیاریش اینجا، شاید در روحیه اش تأثیر بذاره.»
« دختر به این خوشگلی چرا می خواد خودشو بدبخت کنه؟»
سودا رنگ به رنگ شد. همه متوجه زیبایی رویا می شدند و از تصور اینکه پژمان هم به این مسأله واقف است و احتمالاً هر روز او را با رویا مقایسه می کند، ناراحت شد. اصلاً نمی توانست درک کند که چرا پژمان او را به رویا ترجیح می دهد.
به هر حال به روی خود نیاورد و گفت:« اگه ممکنه، یه مجوز بده که بتونیم به طبقات دوم و سوم بریم و با چند تا از این دخترها حرف بزنیم.»
وقتی نسترن ورقه ای مهر شده را به دست او می داد، رویا وارد شد. عصبی بود. گفت:« اصلاً از اینجا خوشم نمیاد. بیا بریم.»
و همانجا جلوی در به انتظار سودا ایستاد. خود را سرزنش می کرد که دنبال سودا به راه افتاده بود.
سودا با دوستش خداحافظی کرد و بیرون آمد. رویا بی توجه به دنبال او به راه افتاد ولی وقتی دید او به طرف پله ها می رود که به طبقه دوم منتهی می شود و ورقه ای نیز در دست دارد، ترسید. از ذهنش گذشت که شاید سودا خیال دارد او را همانجا بگذارد. از تصور زندگی در میان دخترانی که به جز بدبختی چیزی را مزه نکرده و به دنبال چراهای زندگی، آینده خود را به تباهی کشانده اند، تنش لرزید. در مدتی که در حیاط بود، با چند نفری صحبت کرده و نه از آنان خوشش آمده بود و نه از محیط. بنابراین ایستاد و بالحنی که سعی می کرد لرزش ناشی از ترس در آن مشهود نباشد، گفت:« من که گفتم از اینجا خوشم نمیاد. دلم می خواد برم.»
« حالا بیا بریم بالا بریم ببینیم چه خبره.»
« تو هرجا دلت می خواد بری، برو. من کلفتت نیستم که مدام بهم امر و نهی می کنی.»
سودا که مقاومت رویا را دید، تسلیم شد و باهم از آنجا بیرون آمدند. اما چقدردلش می خواست دست کم با چند تا از آن دختر ها حرف می زدند تا رویا ببیند دنیا همانی نیست که دخترها در تنهایی برای خود می سازند، و زشتیهایی هم دارد. دلش می خواست رویا بداند که این گونه دختران در آن اسارتگاه بلورین به دور از امیال و آرزوها نظاره گر صحبت های بی فروغ و غروب های دلگیر هستند و هر لحظه اشک حسرت می ریزند. دلش می خواست رویا بداند که باید چشم را به همه زیبایی های دنیا باز کرد نه به روی زشتیهایش که همچون تار عنکبوت در جای جای آن تنیده شده است.
اما رویا نخواست ببیند. بنابراین سودا نومیدانه به سمت تهران به راه افتاد. رویا بار دیگر در سکوت نشست و در افکارش غرق شد. اما این بار سنگینی پلکهایش مانع از ادامه خیالبافیهایش شد و طولی نکشید که خواب او را در ربود.
دوباره مه بود و سکون. خود را در مسیری مه گرفته یافت که بیش از چند قدمی اش را نمی دید. دائم چشم هایش را تنگ می کرد تا بلکه بهتر ببیند، اما هر لحظه مه غلیظ تر می شد و دید او کمتر.با این حال می دانست جاده مه گرفته به خانه ای منتهی می شود. و سر انجام به خانه رسید. با اندکی تغییر شبیه خانه خودشان بود. رحیم آقا در باغچه کار می کرد. جلو رفت و در مقابل او ایستاد ولی رحیم آقا بی توجه به کارش ادامه داد. هرچه سعی می کرد او را از حضور خود آگاه کند، بیهوده بود. ناگهان صدای خرناسی شنید و رویش را برگرداند. سگی سیاه با دهانی کف کرده و چشمان خون آلود در فاصله کمی از او ایستاده بود و دندانهای سفید و تیزش را به او نشان می داد. خواست فریاد بکشد، اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. دوباره سعی کرد، اما بی فایده. تصمیم گرفت فرار کند، ولی پاهایش نیز نافرمانی می کرد. انگار آنها را به زمین دوخته بودند. سگ قدمی به جلو بر داشت. همچنان خرناس می کشید و دندانهایش را نشان می داد. نومیدانه ایستاده بود و نزدیک شدن سگ را نگاه می کرد. تمام تنش می لرزید. ناگهان سگ خیز بر می داشت. او وحشت زده روی زمین چمپاته زد و دیگر صدایی نشنید. صدای خرناس سگ قطع شده بود. وقتی سرش را بالا کرد، خود را در مکان دیگر دید. انگار دستی از غیب به کمکش آمده و او را به جایی دیگر برده بود. به دور و بر نگاه کرد. آنجا راهروی خانه شان بود ولی در و دیوارش سیاه و دود زده بود. فرش راهرو زیر خروارها خاک مدفون شده بود. از آنجا بلند شد و راه خروج را پیش گرفت. می بایست از آن مکان دلگیر و نفرت زا خارج می شد. به نیمه راه رسیده بود که صدای شیون و ضجه زنی به گوشش رسید. انگار از دیوار ها بیرون می آمد.کم مانده بود از ترس سکته کند. نه توان ایستادن داشت، نه اراده رفتن. چیزهایی روی پایش وول می خورد. پایین را نگاه کرد ، حشراتی از پایش بالا می آمدند. به طرف در خروجی دوید و پایش به چیزی گیر کرد. زنی خون آلود کف راهرو افتاده و حشرات موزی سرتاسر بدنش را پوشانده بودند، که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد. به جسم خون آلود نگاه کرد و او را شناخت. مادرش بود. نمی توانست باور کند. دولا شد تا او را از روی زمین بلند کند. ناگهان متوجه چاقویی شد که تا دسته در سینه ی او فرو رفته و ماری با چشمهای قرمز دور دسته ی آن پیچیده بود. از ترس فریادی کشید اما فریاد رسی نبود. ناگهان مادرش چشمان درشت و آبی رنگش را گشود و به او خیره شد و با صدای گوشخراش شروع به قهقهه زدن کرد؛ کاری که هرگز قبلا نکرده بود. خنده اش همیشه متین و ملایم بود. از جا بلند شد و عقب عقب رفت. با صدایی خفه فریاد می کشید. به انتهای راهرو رسیده بود که ناگهان سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد. فشار دست زیاد بود و ناخنهای تیز و بلندش در گوشت تن او فرو می رفت. فریادی از درد کشید ولی باز هم صدایش یاری نکرد. آهسته سرش را به عقب برگرداند و نگاه کرد. شانه اش خون آلود بود. نگاهش را بالا گرفت و او را دید. پدرش بود. چشمانش گود افتاده و خون آلود بود. دندانهایی گراز مانند داشت و صدایی خوفناک از گلو بیرون می داد. آهسته سرش را جلو آورد. اکنون دندانهایش گردن او را لمس می کرد. در اوج نا امیدی فریادی کشید و انعکاس صدای خود را که در خانه می پیچید، شنید.

sorna
02-27-2012, 11:22 AM
« خواب بد دیدی؟»
رویا هنوز منگ بود. موقعیت خود را تشخیص نمی داد. به اطراف نگاهی کرد و به یاد آورد. سودا اتومبیل را کنار کشیده و توقف کرده بود. هنوز تمام تنش می لرزید و عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود. دستی به پیشانی اش کشید و گفت:« راه بیفت بریم. مهم نیست.»
« ولی...»
« گفتم مهم نیست. راه بیفت. حوصله ام از این ابوطیاره ات سر رفت.»
گرچه مفهوم و لحن کلام رویا توهین آمیز بود، سودا مثل همیشه به روی خود نیاورد و بقیه ی راه در سکوت طی شد. هر دو در اندیشه ای متفاوت سیر می کردند. ترس از بازگشت چنان در وجود رویا رخنه کرده بود که حتی نمی توانست در موردش فکر کند. می دانست چه آشوبی در خانه به پاست و چه چیزی در انتظار او. وقتی به خانه رسیدند، سودا کلید را به رویا داد و گفت به خرید می رود و زود بر می گردد. رویا در را باز کرد و وارد شد. در پناه آن دیوارها خود را در امان می دید. خسته و بی رمق از کابوسی که دیده بود، وارد راهرو شد و به سمت اتاق مطالعه رفت. در نیمه ی راه با شنیدن صدای پژمان در جا میخکوب شد. او در اتاق خواب خو بود و تلفنی با کسی حرف می زد. رویا پاورچین پاورچین جلو رفت و در پشت در اتاق گوش ایستاد. نفس را در سینه حبس کرده بود. به گونه ای ناخوشایند احساس می کرد حادثه ای بد در راه است.
پژمان سکوت کرده بود. ظاهرا به حرف طرف مقابل گوش می داد. بعد از لحظه ای گفت:« فعلا بهتره به پدرش حرفی نزنی. هر وقت تونستم راضیش کنم، خودم برش می گردونم.»
«...»
« در این صورت به زور.»
«...»
« نه آقا عزت. قربون شما. به خونواده سلام برسون.»
و گوشی را گذاشت.
رویا به سرعت خود را به حیاط رساند و این بار با سر و صدا داخل خانه شد، از دست پژمان کفری بود. پژمان اصلا رعایت او را نمی کرد. بی توجه به حضور او با همسرش گرم می گرفت، به او کم محلی می کرد، و حالا هم از اعتماد او سوء استفاده کرده و به خانواده اش خبر داده بود.
اشک در چشمانش حلقه بست. چرا پژمان نمی فهمید او لحظه به لحظه بیشتر در دریای متلاطم عشقش فرو می رود؟ چرا نا جوانمردانه تیرهای بی اعتنایی را در قلب او فرو می کرد؟ بغض راه گلویش را بسته بود، طوری که مجبور بود با دهان باز نفس بکشد. احساس می کرد به آخرین نقطه ی دنیا رسیده است؛ نقطه ای که او را در حصار تنگش به اسارت کشیده بود. زخم کهنه اش سر باز کرده بود و کم کم دردش را حس می کرد. حالا دیگر مطمئن بود زندگی اش را به تباهی کشانده است. کم کم پژمان از چشمش می افتاد. اکنون شعله های سرکش عشقش به جرقه هایی کوچک تبدیل شده بود که هر لحظه خطر خاموش شدن تهدیدش می کرد. آتشفشان عشقی که آنچنان فوران کرده بود، یکباره خاموش شده بود.
وارد هال شد و به سلام پژمان پاسخ نگفت. تنها نگاه چپ چپ و از سر دلخوری اش را لایق او دانست و بی اعتنا وارد اتاقش شد.
پژمان به خیال اینکه رنجش او به موضوع سابق بر می گردد، به دنبالش به راه افتاد و پرسید:« پس سودا کو؟»
رویا به حد انفجار رسیده بود. دیگر تحمل این پرسش را نداشت. اگر پژمان کلامی دیگر بر زبان می آورد، با رگبار ناسزا و فحش روبرو می شد. برای لحظه ای نگاه پر نفرتش را به او دوخت و در را محکم به روی او بست، طوری که اگر پژمان دیر جنبیده بود، حتما صورتش داغان شده بود.
رویا با دلی شکسته بدن سنگین از بار غم خود را به طرف پنجره کشاند و به آسمان دیده دوخت. با اینکه آفتاب به طور مایل بر زمین می تابید، هوا سرد بود. اواخر آذر ماه بود و از روزی که سطل آب را روی پژمان خالی کرده بود، حدود یک ماه می گذشت.چقدر همه چیز سریع و در عین حال کند گذشته بود. حالا می بایست چه کار می کرد؟ اگر می ماند و تحمل می کرد، چطور می توانست با غمهایش کنار بیاید، در حالی که رفتن مساوی بود با از بین رفتن رویاهایش که آن نیز غمی تحمل ناپذیر به شمار می آمد؟ دیگر نمی توانست تحمل کند که پژمان وجود او را نادیده بگیرد و با زندگی اش بازی کند. ده_دوازده روزی بود که در خانه ی پژمان اقامت داشت و هر لحظه ای که می گذشت، بیشتر باور می کرد زندگی همان نیست که او در رویاهایش به هم می بافت. اکنون میان زندگی و آرزوهایش کوههایی سر به فلک کشیده و نفوذ ناپذیری می دید و هر لحظه نا امید تر می شد.
درختان عریان و بی برگ حیاط او را به یاد وجود بی ثمرش می انداخت. طبیعت کم کم از حال و هوای پاییزی بیرون می آمد و رخت زمستان به تن می کرد.چقدر زندگی اش سرد زمستانی بود!
در همین موقع در حیاط باز شد. سودا برگشته بود. بی توجه به اطراف به طرف پله های ورودی آمد. رویا هم بی اعتنا به اینکه توجه او را جلب می کند، ایستاد و نگاهش کرد. این زن ریز نقش و بی جذبه چگونه توانسته بود با همدستی شوهرش او را در قعر چاه فلاکت و بد بختی بیندازد و تنها بی کس رهایش کند؟ دلش بد جوری گرفته بود و از اشکهایش که به فرمانش گردن نمی نهادند و جاری نمی شدند، دلگیر بود.
رویا در سوگ زندگیش به عزا نشسته بود. نه او حال همراهی با لحظات را داشت نه لحظات بر جا می ماندند. هر دو بی میل از همراهی یکدیگر پیش می رفتند. ظهر شد. رویا احساس تشنگی و گرسنگی می کرد، اما بیش از آن محتاج چیزی بود تا بر دل دردمندش مرهم نهد. وقتی به یاد می آورد که اکنون عمویش میداند او به کدام سو گریخته است، غمهایش را فراموش می کرد و به ترس اجازه می داد بر وجودش حکومت کند، چرا که می دانست دانستن عمو یعنی دانستن پدر، و دانستن پدر یعنی لحظاتی شوم که در انتظار اوست، و چه بسا مرگ. از اینکه نقل مجلس زنان محله شود و هر روز متلکی بار زینت کنند، می ترسید. از اینکه محمد او را تحقیر کند و نجابتش را زیر سوال ببرد، وحشت داشت. اگر او را نمی کشتند، حتما کتک و حبس در انبار در انتظارش بود، و او از صدای موشها و جیر جیرکهای داخل انبار نفرت داشت. و برای رهایی از تمام این نا ملایمات، چاره ای جز این نمی دید که عشقش را به سودا واگذار کند و برود.

sorna
02-27-2012, 11:22 AM
ضربه ای به در خورد. حتما سودا آمده بود او را برای نهار ببرد.رویا به سرعت روی زمین دراز کشید وخود را به خواب زد. بر خلاف هر روز که برای یک لحظه دیدن پژمان جان می داد، حالا اصلا تحمل ریخت او را نداشت.
سودا ضربه ای دیگر به در نواخت و وارد شد. وقتی رویا را در خواب دید، لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد. چقدر متاسف بود که نمی تواند به او کمک کند. رویا چیزی را از او می خواست که حیاتش وابسته به آن بود و آن را نه تنها با رویا بلکه با هیچ کس دیگر نمی توانست قسمت کند. آهی کشید و از در بیرون رفت بی آنکه آن را ببندد. پس از لحظه ای با یک پتو برگشت، آن را روی رویا انداخت و آهسته بیرون رفت و به آرامی در را بست.
رویا بلند شد و خود را به در رساند و گوش ایستاد. گرچه آهسته حرف می زدند، صدایشان را می شنید. آهسته لای در را باز کرد. پشت میز آشپزخانه نشسته بودند و سودا برای پژمان غذا می کشید؛ همان چیزی که رویا بابتش این همه حقیرو مفلوک شده بود.
صدای پژمان را شنید که می پرسی:« چرا نیومد ناهار بخوره؟»
« خوابیده بود. نخواستم بیدارش کنم.»
« امروز چه اتفاقی افتاده بود؟»
« چطور مگه؟»
« وقتی اومد، اوقاتش تلخ بود. حتی جواب سلامم رو نداد.»
« ببین آقای به اصطلاح دکتر، این دختر حال روحی درستی نداره، پس نباید کارهاشو به دل گرفت.»
رویا چنان عصبانی شد که برای لحظه ای تصمیم گرفت در را باز کند و حق او را کف دستش بگذارد. حالا می فهمید محبتهای او از سر ترحم است. از اینکه دربدری او را دلیل دیوانگی اش می پنداشتند، احساس بدی داشت. دلش برای خودش می سوخت که اینگونه نا جوانمردانه به بازی اش گرفته بودند. حالا فقط در فکر راه فراری از آن بهشت جهنم آسا شده بود تا بتواند به دور از نگاههای ترحم بار آنان روزگار بگذراند.
صدای سودا او را به خود آورد.« راستی پژمان، امروز وقت داری؟»
« واسه چی می پرسی؟»
« جواب سونوگرافی حاضره. گفتم اگه کاری نداری، زحمتش رو تو بکشی.»
« تو فقط دستور بده. خودم تنهایی غلام حلقه به گوشتم.»
« حالا دلت دختر می خواد یا پسر؟»
رویا دیگر گوش نداد. نمی خواست بشنود. نمی توانست وزن سرش را تحمل کند. تمام رویاهایش را نقش بر آب می دید. سینه اش می سوخت. انگار گلوله ای آتش روی قلبش گذاشته بودند. تنها روزنه ی امیدش را گل گرفته می دید. از حلقه به گوش بودن پژمان بیشتر از خبر بارداری سودا زجر می کشید. بی وقفه آه می کشید بی آنکه صدایی از گلویش درآید و بی محابا اشک می ریخت بی آنکه قطره اشکی بیفشاند. ماندن در آنجا دیگر به صلاحش نبود. می بایست هر چه زودتر می رفت. هر لحظه بیشتر احساس خطر می کرد. نمی دانست هنوز از آن عشق آتشینش چیزی باقی مانده است یا نه، ولی اگر هم باقی مانده بود، می بایست آن را فدای خوشبختی معشوق می کرد. خانه ای که روزی قصر رویاهایش بود، اکنون ماتمکده ای تحمل ناپذیر می نمود. می بایست میرفت. می بایست فرار می کرد، اما به کجا؟ نمیدانست.
سرش درد گرفته بود. سر جایش برگشت، پتو را بر سر کشید و در خلوت مظلومانه اش شروع به گریستن کرد. چقدر تحقیر شده بود و چقدر نادم. خوابش گرفت. این روزها خوابهای بی موقع او را از فکر و خیال نجات می داد.
حدود ساعت دو بعد از ظهر از شدت سر درد بیدار شد. نای بلند شدن نداشت. به سختی روی پا ایستاد و آهسته از اتاق خارج شد. خانه در سکوت فرو رفته بود. احساس تشنگی وجودش را می سوزاند. بنابراین راه آشپزخانه را در پیش گرفت. تلو تلو می خورد. دستش را به دیوار گرفت و جلو رفت. چشمش به آیینه ی روی دیوار افتاد. موهایش آشفته و در هم ریخته بود و چشمهایش قرمز و متورم. لبهایش خشک شده بود و نفسش به سختی بالا می آمد. این اواخر چندان اهمیتی به سر و وضعش نمی داد، اگر چه همان طوری هم زیبا بود.
وارد آشپزخانه شد. لیوانی برداشت و به سراغ یخچال رفت. وقتی لیوان را به طرف لبهایش می برد، متوجه ورق کاغذی روی در یخچال شد. انگار سودا حدس می زد وقتی رویا بیدار شود، به آنجا می رود. روی کاغذ نوشته شده بود:
رویا جان.
منو پژمان کاری داشتیم که می بایست بیرون می رفتیم. تا ساعت سه- چهار بر می گردیم. اگه گرسنه ات شد، غذا توی یخچال است.
قربانت سودا
رویا خوشحال شد. فرصتی را که می خواست، زودتر از آنچه تصورش را می کرد به دست آورده بود. سریع برگشت و نگاهی به ساعت انداخت. دو و ده دقیقه بود. می بایست عجله می کرد. بسرعت به اتاق مطالعه رفت، وسایل اندکش را جمع کرد و وارد هال شد. وقتی از جلوی اتاق خواب آنان می گذشت، پاهایش از رفتن باز ایستد. مکثی کرد و وارد شد. این اولین بار بود که به اتاق خواب آآآنان پا می گذاشت. در درگاه ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت تا ببیند با اتاق رویاهایش همخوانی دارد یا نه. فرشی فیلی رنگ کف اتاق پهن بود و تختخوابی دو نفره با فاصله ی کمی از پنجره ی بزرگ دیوار روبرو دیده می شد که نشان از طبیعت دوستی صاحبش داشت. کمد و میز توالتی نیز در سمت دیگر اتاق قرار داشت و همخوانی وسایل نشان می داد که جزو جهیزیه ی سوداست. فرق چندانی با رویاهای رویا نداشت و دیدن آنها دلتنگش کرد. عکسهای دو نفری عروسی آنان در قابهای زیبا به دیوار نصب بود که رویا را به یاد ادامه ی رویاهایش انداخت. در رویایش، دیوار های کلبه ی عشقش را پر از عکسهایی کرده بود که هر دو در حالتهای مختلف انداخته بودند.اما اکنون سفید پوشی که کنار آهوی رمیده ی او ایستاده بود، چهره ای متفاوت داشت. براستی که پژمان در لباس دامادی چقدر زیبا و برازنده بود. و آنچه بیش از همه رویا را آزار میداد، این بود که می دید کت و شلوار سرمه ای پژمان که او سطل آب را روی آن خالی کرده بود، لباس دامادی اش بود.
سودا چندان تغییری نکرده بود. از نظر رویا، همان طور خشک و بی جذبه، حتی در لباس عروسی. همچنان که به عکسها خیره مانده بود بارها و بارها عکسهای خیالی اش را با آنها مقایسه کرد و ناگهان به مرز جنون رسید. ناسزا گویان عکسها را از دیوار پایین کشید و به زمین کوفت.لوازم آرایش روی میز توالت را در هم ریخت و با رژ لبی قرمز رنگ روی دیوار نوشت: خائن. تند و مقطع نفس می کشید. صورتش خیس عرق شده بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. با غیض از اتاق بیرون آمد و در حالی که زیر لب ناسزا می گفت، وارد حیاط شد. در خانه را باز کرد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند، بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید.

sorna
02-27-2012, 11:22 AM
عزت به آرامی از درگاه گذشت و وارد راهرو شد. آنچه را می دید باور نمی کرد. انگار طوفانی در آنجا در گرفته بود. تمام اثباب اثاثیه به هم ریخته و نا مرتب بود، طوری که به سختی می شد قدم از قدم برداشت. سکوت وحشت باری که خانه را فرا گرفته بود، به سنگینی جوٌ اطراف افزود. عزت همانطور که جلو می رفت ، با پا اثاثیه ای را که سر راه بود ، کنار می زد.به شدت تعجب کرده بود. اصلاً نمی توانست باور کند این همان خانه ایست که زینت برای تمیز و مرتب بودنش آن همه وسواس به خرج می داد.
وقتی به انتهای راهرو رسید، زینت را دید که با چشمهای اشک بار مشغول جمع و جور بود. با دیدن آقا عزت فقط سلامی کرد و دوباره سر گرم کار شد . به قدری گرفته و ناراحت به نظر می رسید که انگار دختر خودش فرار کرده بود . آقا عزت برای لحظه ای به تماشای او ایستاد و بعد پرسید که آسیه خانم کجاست و بعد از اینکه زینت در یک کلام به او گفت که آسیه در اتاق خودش است ، آقا عزت او را به حال خودش گذاشت و راه اتاق آسیه را در پیش گرفت.
طبقه دوم از وضعیت بهتری بر خوردار بود، انگار از معرکه دور مانده بود. وقتی عزت به پشت در اتاق آسیه رسید مکث کرد، دودل بود. ولی بعد از چند لحظه ، انگار تصمیمش را گرفته باشد ، ضربه ای به در نواخت و با اجازه آسیه وارد شد.
آسیه پشت میز توالت نشسته و صورتش را با دستهایش پوشانده بود. وقتی در باز شد، سرش را برگرداند و با دیدن آقا عزت از جا بلند شد و به استقبال رفت. بعد از حال و احوالی کوتاه و مختصر ، آقا عزت لبه تخت نشست و آسیه هم روی صندلی مقابل او.
آقا عزت به راحتی می توانست غم را در چهره ی در هم رفته ی آسیه ببیند و درد دل ماتم گرفته اش را حس کند نه تنها برای او ، بلکه برای تمام اعضای آن خانواده متأثر بود. بوضوح می دید که سرنوشت چه بازیها دارد. گاهی آدم را تا عرش بالا می برد و گاهی تا قعر به زیر می آورد.
آسیه در اثر این مصیبت بشدت لاغر و نزار شده بود. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از فاجعه ای داشت که زندگی همه را به تباهی می کشاند ، لبان ترک خورده اش داستانی غم بار به تصویر می کشید که به شدت پایانی نا خوشایند داشت، و رنگ زرد چهره اش بی چون و چرا مؤید دردی بود که پوست و گوشت را شکافته و تا مغز و استخوان پیش رفته بود.
عزت که از آشوب و بلوای اخیر بی اطلاع بود ، با لحنی آرام که شاید دل پر تشویش آسیه را آرامش بخشد ، گفت:« زن داداش ، چرا خونه اینقدر به هم ریخته س؟»
آسیه که انگار اشکهایش را به بهانه ای سد کرده و در پس پرده ای نا مرئی به اسارت کشیده بود، با این سوأل دوباره هق هق گریه اش را از سر گرفت و به اشکهایش اجازه داد که بریزد تا بلکه تسلای دل درد مندش شوند.
سپس فین فین کنان گفت:«دیدی، آقا عزت؟ دیدی چطوری بی آبرو شدیم؟»
«آخه تعریف کن ببینم باز چی شده؟»
«چی می خواستی بشه؟از وقتی این دختره فرار کرده،روزگارمون همینه که می بینی.»
«داداشم کجاس؟»
« توی اتاقش. بعد ار این معرکه گیری رفت بخوابه. تازه اگه خوابش ببره.»
« حالا واسه چی این کار رو کرد؟»
« ای داداش، نیستی که ببینی دارن چه بلایی سرمون میارن...»
« حالا که هستم، بگو چی شده؟»
« والله چی بگم. نمی دونم کدوم نمک به حروم ذلیل شده ای توی خیابون عبدالله رو به باد متلک گرفته و بهش گفته که بی غیرته.»
« به مردم چه مربوط؟ خودشون هزار و یک عیب دارن و برای اینکه عیبهای خودشونو بپوشونن، عیب و ایراد این و اونو سر علم می کنن.»
«خودت که حال و روز عبدالله رو می دونی. مونده م رویا چطور توانست این کار رو بکنه؟ اون بهتر از هر کسی می دونست نصف مردم این شهر منتظرن یه نقطه ضعف از عبدالله بگیرن.»
« والله داداش هم دیگه شورش رو درآورده بود از بس به مردم پیله می کرد و ازشون ایراد می گرفت. خوب، مردم هم حق دارن تلافی کنن.»
« می دونی که عبدالله دست خودش نیست.عادت کرده.»
« بیخود عادت کرده. یه بار خودم توی قهوه خونه شاهد بودم چه بلایی سر یه یارو که می گفتن خواهرشو با یه پسره دیدن، آورد. خوب، تو هم اگه جای اون یارو بودی، حالا واسه این قضیه خیرات نمی کردی.»
« حالا که دیگه هر چی بوده، گریبون خودمونو گرفته.»
بعد از فرار رویا، آسیه و زینت یک شبانه روز قضیه را پنهان نگه داشته و به بهانه های مختلف، مانند اینکه رویا خوابیده یا به حمام رفته است، غیبت او را توجیه کرده بودند به این امید که او هر کجا هست، برگردد. اما شب دوم، عبدالله خان که بد گمان شده بود، پیله کرده و بعد از اینکه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است، چنان جنجالی به پا کرده بود که همان شبانه تمام همسایه ها خبردار شده بودند. آن شب هیچ یک از افراد خانه، حتی زینت، از مشت و لگدهای او در امان نمانده بود.
آقا عزت پرسید:« هنوز هیچ اقدامی برای پیدا کردنش نکردین؟»
« چه اقدامی؟ عبدالله از ترس متلکها و نگاه های تمسخر آمیز مردم حتی جرات نداره سر کارش بره، چه برسه به اینکه پیگیر رویا بشه.»
« زن داداش، خیال می کنی کجا رفته باشه؟»
« والله چی بگم؟ تمام امیدمون به اینه که خونواده ی پسری که رویا باهاش فرار کرده، پا پیش بذارن و قضیه به خیر و خوشی تموم شه. اما فعلا که هیچ خبری نشده.»
عزت که از وضعیت رویا مطلع بود و می دانست جای او در خانه ی پژمان امن است، با این حرف آسیه کمی جا خورد. او به هر حال رویا را به عنوان عروسش قبول داشت و مطمئن بود رویا صرفا به دلیل سختگیریهای پدر از خانه فرار کرده و به دکتر اندیشمند و همسرش پناه برده است.

sorna
02-27-2012, 11:23 AM
او با لحنی تعجب زده گفت:« زن داداش، چرا خیال می کنی حتما اون با یه پسر فرار کرده؟»
« اگه این طوری نیست، پس کجا رو داره بره؟»
در همین موقع، صدای نعره ی دلخراش عبدالله خان به گوش رسید که آسیه را فرا می خواند. فریاد عبدالله خان که انگار حادثه ای دیگر را هشدار می داد، باعث شد رنگ از روی آسیه بپرد ونشانه های ترس با سرعتی باور نکردنی در چهره اش آشکار شد. سپس در حالیکه می لرزید، از جا بلند شد و به طرف در به راه افتاد تا مبادا اندکی تاخیر بهانه ای دیگر برای جنجال آفرینی به دست عبدالله خان دهد.
قبل از اینکه آسیه به در برسد، آقا عزت پیشدستی کرد و قبل از آسیه از اتاق بیرون پرید و با گامهایی پر شتاب که بیشتر به دویدن می مانست، به طرف اتاق برادرش به راه افتاد. آسیه هم وحشت زده از اینکه چه چیز خشم شوهرش را برانگیخته است، به دنبال عزت راهی شد. از اینکه در چنین موقعیتی او را همراه داشت، اندکی آرام به نظر می رسید، اما با این حال هنوز ترسی انکار ناپذیر در حرکاتش مشهود بود.
هنگامی که سرآسیمه وارد اتاق شدند، عبدالله خان را دیدند که مشت خون آلودش را در دست چپش گرفته است بی آنکه دم برآورد، آن را می فشارد. در درون می نالید و دردش را بروز نمی داد؛ همان چیزی که آن را به رویا به ارث داده بود.
آسیه و عزت با نگاه های وحشت زده اطراف را از نظر گذراندند. آیینه ی قدی کنار اتاق خرد شده و تکه هایش روی زمین پخش بود.
عبدالله خان متعجب ازحضورعزت، سرش را به طرف پنجره ی مشرف به حیاط برگرداند و همچون کودکی که ازنگاه جمع فرار می کند، چشمانش را بست. عزت بی توجه به مشت خون آلود او، با دلی سرشار از اندوه و خنده ای تصنعی بر لب، جلو رفت. دستش را روی شانه ی برادر گذاشت و گفت:« سلام، خان داداش. چه خطایی مرتکب شده م که از ما رو بر می گردونی؟»
عبدالله خان از این حرف عزت، انگار دشنه ای در قلبش فرو کرده اند، مشت خون آلودش را فراموش کرد و درد دل را به یاد آورد. بند بند وجودش با شنیدن صدای برادر منقبض شد، طوریکه احساس می کرد خون بسختی در رگهایش جریان دارد و ششهایش ازسر اکراه اکسیژن را با دی اکسید کربن معامله می کند. آهسته سرش را پایین انداخت و با ناله ای که بسختی اثری از آن در صدایش مشهود بود، گفت:« شرمنده م. به خدا رو ندارم توی روت نگاه کنم.»
عزت با شنیدن این حرف از آمدنش پشیمان شد. از روزی که رویا رفته بود، او برادرش را ندیده بود. دلش نمی خواست با او روبرو شود. با آسیه تماس داشت و کم و کیف قضیه را از او می شنید، اما با شناختی که از برادرش داشت، صلاح نمی دید با او روبرو شود. اکنون به وضوح می دید که عمق درد تا کجا در جسم برادرش حلول کرده و او را از پا درآورده است.
او آهسته جلو رفت، برادرش را به گرمی در آغوش گرفت و بر سینه فشرد. انگار می خواست تمام غم های او را از وجودش بیرون بکشد و از آن خود بکند. همچنان که او را تنگ در بر گرفته بود ، احساس کرد برادرش دیگر همچون گذشته قوی و تنومند نیست. انگار تک تک سلولهایش دچار رخوت شده بود. شانه هایش فرو افتاده و پشتش خم گشته بود. ریشی که همیشه آن را برای بهتر نمایاندن سیبیل کلفتش می تراشید تا مردانگی اش را هرچه بیشتر به رخ دیگر مردان بکشد، اکنون به عزای آبروی از دست رفته، تمام صورتش را پوشانده بود. دیگر از آن موهای مرتب که هر دقیقه با ذوق و شوقی وصف ناپذیر آنها را شانه می زد ، خبری نبود. انگار موهای سفید با سرعتی باور نکردنی رخ نموده بودند و او را پیرتر نشان می دادند.
عزت با دیدن حال و روز برادر چنان منقلب شد که خواست همان لحظه به او بگو
ید رویا در خانه دکتر اندیشمند و همسرش است و به زودی بر می گردد،ولی از واکنش برادرش بعد از شنیدن اسم دکتر ترسید و ترجیح داد فعلاً چیزی نگوید. در عوض، همانطور که عبدالله خان را در میان بازوانش گرفته بود، گفت: « دشمنت شرمنده باشه، اصلاً از این حرف ها نزن که دلگیرم می کنی. حالا مگه چی شده؟ آسمون که به زمین نیومده.»
عزت می دانست در دل برادرش چه غوغایی برپاست. می توانست ساعت ها بنشیند و به درد و دل او گوش کند و بر حرف هایش مهر تأیید بزند، اما ترجیح داد سکوت کند. دوست نداشت با ادامه این حرف ها به زخم او نمک بپاشد و او را بیش از این در گل و لای غصه فرو برد، چرا که بعید نبود عاقبت باتلاقی گردد و برای همیشه او را در میان بگیرد. دلش می خواست به برادرش کمک کند، اما فعلا ًوقت را مناسب نمی دانست. از اینکه مردم ماجرا را فهمیده بودند، ناراحت بود. رویا را پاک تر از آن می دانست که بی جهت این گونه بد نام شود و هر کس و ناکس به خود اجازه دهند او را به بی آبرویی متهم کند. از سویی دیگر، نگرانی اینکه مبادا محمد پشیمان شود و نخواهد با رویا ازدواج کند، او را می آزرد. می ترسید محمد با آن همه امکانات رفاهی ، حاضر به ازدواج با دختری فراری و بد نام نباشد. از طرفی، متعجب بود که چرا محمد نه قبل از خاستگاری و نه بعد از فرار رویا هیچ کلامی بر زبان نیاورده و اظهار نظر نکرده بود.
او بعد از اندکی تفکر، از دنیای درون بیرون آمد و به اطراف نظر انداخت. آسیه و زینت خرده های آیینه را جمع می کردند بی آنکه جرأت بازگو کردن کلامی را داشته باشند. او که خود را تنها ناطق جمع می دید ، به اشاره آسیه روبه عبدالله خان کرد و گفت: «حالا چرا آیینه را شکستی؟ نگفتی خطرناکه؟»
عبدالله خان در میان بهت و حیرت آنان، با لحنی که هرگز کسی از او ندیده بود ، گفت:«شاید باورتون نشه، اما حقیقتاً که آیینه هم داشت بی توجه به دل زخم دیده ام، به من می خندید.»
عزت با این کلام برادر به راستی دلش ریش شد. از این که می دید دختری به سن رویا توانسته است کمر مردی همچون عبدالله خان را خم کند، کلافه بود. اکنون باور می کرد که بادی ملایم می تواند درختی تنومند را درجا بلرزاند . از اینکه می دید برادرش با آن همه کبکبه و دبدبه این گونه مفلوک و بی پناه شده است احساسی نا خوشایند داشت ونمی دانست چه کند. در دل هزار بار به تقدیر نا خوشایند خود نفرین فرستاد. بیش از آن،دردش از این بود که خود را مقصر می دانست، چرا که از پژمان شنیده بود رویا به علت اجبار به ازدواج با محمد فرار کرده است. بنابراین دلش می خواست هر طور هست به برادرش که بعد از مرگ پدر تنها حامی او بود، کمک کند و رویا را نیز از این بی سرانجامی نجات دهد.
بعد از اینکه به کمک آسیه دست مجروح برادر را مرهم گذاشت، از زینت خواست قرصی آرام بخش برای او بیاورد. سپس آن را به او خوراند و قبل از رفتن بوسه ای بر پیشانی داغ و عرق کرده اش نشاند، همراه بقیه از اتاق بیرون آمد و به آرامی در را در لولای خود جا داد. سپس بی هیچ کلامی یکراست به سمت حیاط رفت.
آسیه او را تا دم در همراهی کرد. ناراحت به نظر می رسید. انگار دوست نداشت عزت آنان را ترک کند. یا شاید دلش می خواست همراه او از این مکان جهنمی بگریزد. دستهایش بوضوح می لرزید و پاهایش نای ایستادن نداشت.
عزت بخوبی می دانست که او بیش از عبدالله خان به همدردی احتیاج دارد. بنابراین مانند برادری دلسوزکه با خواهر درد مندش همدلی می کند، گفت:« غصه نخور، زن داداش. یادش میره. زیاد طول نمی کشه تا این دوران هم مثل همه ی روزهای تلخ و شیرین زندگی بگذره.»
لحن ملایم و برادرانه ی عزت باعث شد دوباره اشکهای آسیه سرازیر شود و در حالی که نگاه معصومانه اش را به او دوخته بود، گفت:« درد من که یکی دو تا نیست، آقا عزت. از طرفی دارم واسه خاطر عبدالله خان از بین میرم، از طرف دیگه واسه دخترم. دلم براش یه ذره شده. از وقتی به دنیا اومد تا به حال حتی یه شب هم ازم دور نبوده. هم دلتنگش هستم و هم نگرانش. آخه من فقط همین یه دختر رو دارم. هر شب تا صبح بیدارم و گریه می کنم. نمی دونم سرش رو کجا زمین می ذاره و چه می کنه. خودشو نابود کرد. نمی دونم حالا پشیمونه یا راضی. خدا کنه هر جا هست خوشبخت باشه. طفلک یه روز خوش توی زندگیش ندید.»
آسیه می گفت و اشک می ریخت. آرزو داشت فقط یک بار دیگر جگر گوشه اش را ببیند و با گرمای وجودش زندگی خود را گرما بخشد، اما احساس می کرد این آرزویی نا ممکن است و انگار کسی می خواهد برای همیشه او را از دیدار فرزند محروم کند.
« من برای خاطر رویا هر کاری می کردم، آقا عزت. اون تنها دلخوشیم بود. همه سختی ها رو واسه خاطر اون تحمل می کردم، ولی اون نتونست واسه خاطر من طاقت بیاره و تحمل کنه. دلم بیشتر از این می سوزه که یه بار هم درست و حسابی بهش نفهموندم چقدر دوستش دارم و بدون اون نمی تونم زندگی کنم.»
هق هق گریه به آسیه اجازه نداد ادامه دهد.عزت هم بغض کرده بود، اما خودش را مهار کرد و بی هیچ کلامی از خانه بیرون رفت. می دانست اگر دهان کند، بعضش می ترکد و هیبت مردانه اش زیر سوال می رود. از سوی دیگر، می دانست هیچ کلامی نمی تواند دل دردمند مادری را که در غم از دست دادن فرزند به عزا نشسته است، مرهم بگذارد.
آسیه گیج ومنگ ایستاد و با چشمان اشک بار دور شدن عزت را تماشا کرد. سپس همان جا روی پله ها نشست و زانوانش را در میان حلقه ی دستانش قرار داد و گریه از سر گرفت. با اینکه هوا زیاد سرد نبود، بند بند وجود او از سرمایی که در درونش جاری بود، می لرزید. امروز بیش از روزهای پیش دلشوره داشت، انگار احساس مادرانه اش به او می گفت که از این پس دخترش براستی بی پناه شده است.

sorna
02-27-2012, 11:23 AM
بر خلاف صبح، عصر آن روز تاریک و دلگیر و مه آلود بود، طوری که دل آدمی را به ماتم می نشاند. دوباره خورشید در مقابل ابرها سر تسلیم فرود آورده و آنها را به زندان بانی اسارتگاه خود انتخاب کرده بود. ابرها بی توجه به دل سوزنده ی خورشید که به حال خود دل می سوزاند، در جای جای آسمان به رقص درآمده بودند و می خواستند بزمشان را با شکرانه ی باران آغاز کنند. بادی سرد و ملایم می وزید. عصری وحشت زا بود. سایه های وحشتناک اجسام بر روی زمین تا آخرین حد توان خود را گسترده و نقطه به نقطه ی زمین را در ظلمات فرو برده بودند. درختان لخت و عریان، از این همه نا ملایمات طبیعت به جان آمده بودند اما دم بر نمی آوردند. تنها با نوای آرام باد، برای برگهای از شاخه افتاده شان زمزمه وار ذکر خدا می گفتند و بر خلاف دیگر موجودات زمین، در مقابل عوامل طبیعت سر تسلیم فرود آورده بودند و راضی و خشنود فقط در این فکر بودند که هر چه بیشتر در دل زمین ریشه بدوانند.
در میان این همه تنهایی و سکون، آنچه بیش از همه رویا را می آزرد، تنهایی اش بود. به یاد می آورد در این ساعت از روز، به دور از چشم پدر در اتاقش به تماشای سیمای خاکستری شهر می نشست و شیشه ی باران خورده ی پنجره اتاقش را که صحنه ی رقص باران شده بود، نگاه می کرد. ولی اکنون تنها و بی کس، خطر ضربات مستقم باران که می خواست بر سر و صورتش ببارد، او را تهدید می کرد و به یادش می آورد که مفلوک زمانه است.
چشمانش در حسرت از دست رفته ها، گستره ای را میدید که وحشت در دلش می افکند؛ گستره ای ساکت و ترسناک. پارک به آن بزرگی و عظمت در چشم اشکبار رویا خلوت به نظر می رسید، که شاید دلیلش بارانی بود که مردم چشم براهش بودند. این اولین بار بود که رویا از خدا می خواست که آسمان به ناله در نیاید و خورشید در پشت کوهها به قهر نرود، چرا که با آغاز شب ظلمانی ، گرگها به قصد شکار از کمینگاه خود بیرون می آیند. و اکنون رویا شکاری ناب به شمار می رفت.
رویا ساکت و آرام روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بود و اطراف را از نظر می گذراند.در واقع چشمهای او زمان حال را نمی دید و تنها در گذشته سیر می کرد؛ گذشته ای که رویا آن را برای گذشتگان گذاشته بود. می خواست در آن پیچ و خم به زردی گراییده ی پارک، جاده ی سبز و مستقیم زندگی اش را بیابد؛ جاده ای روشن که با انوار پر فروغش او را به سوی خود بخواند، ولی اکنون در آن کوره راه پر پیچ و خم ، حتی روزنه ای خاکستری هم به نظرش نمی رسید که دست کم به آن دل خوش کند. در عوض، هر چه بود، سیاهی بود.
چند ساعتی می شد که از خانه ی پژمان بیرون آمده و در تمام این مدت تا توانسته بود، با گامهایی سست و افکاری نابهنجار از آن محل دور شده بود تا مبادا او را پیدا کنند و به اسارتگاه برش گردانند. اکنون به یقین می دانست آنان خبردار شده اند که آن غزال رمیده دوباره از قفس رمیده است.
در این افکار غوطه ور بود که صداهایی پسرانه او را از عالم خیال به در آورد. چند پسر جوان به او نزدیک می شدند. با دیدن آنان به گونه ای ناخوشایند احساس خطر کرد. از راه رسیدن زود هنگام صیادان او را به شدت ترساند. بیش از همه از دیدن قیافه های آنان ترسیده بود. تا کنون هیچ پسری را شبیه آنان ندیده بود. پسرانی با موهای روغن زده، شلوارهای تنگ و پیراهن های گشاد و آویزان به روی آن گردنبندهای طلا و نقره به گردن.. و سیگاری که گوشه ی لب چند تن از آنان دیده می شد. انگار رویا را نشان کرده باشند، با نگاه های خیره و خنده های جلف، بی خبر از توفانی که در دل او پدید آورده بودند، به سویش می آمدند.
رویا دستپاچه از جا بلند شد، خود را جمع و جور کرد و به راه افتاد. تا کنون در چنین موقعیتی گیر نکرده بود. تنها واکنشی که می توانست نشان دهد، لرزشی بود که ترس به بند بند وجودش هدیه کرده بود. چشمهایش سیاهی می رفت و قدرت ایستادن از او سلب شده بود. درست مثل کابوس بود که در آن هیچ کاری از دست آدم بر نمی آید. خدا خدا می کرد کسی در پارک رخ نشان دهد و به فریادش برسد، ولی بی فایده بود. هیچ کس آنجا نبود.
پسرها با قهقهه های چندش آور هر لحظه به او نزدیک تر می شدند. حالا دیگر رویا متلکهای آنان را هم می شنید که کلمه به کلمه اش جلف و دور از شان بود. نمی دانست چه کند. به راه افتاد و گامهایش را تندتر کرد تا بلکه معجزه ای شود و او را از مهلکه برهاند.
پسرها به او رسیدند و دوره اش کردند؛ همچون عنکبوت چنان ماهرانه به دورش تار تنیدند که انگار کار هر روزشان است. رویا در میان حلقه ی محاصره با فاصله ی یک متر از آنان گیر افتاده بود و با نگاه هایی که هیچ حالتی در آن دیده نمی شد، آنان را از نظر می گذراند. در نگاهش نه التماس موج میزد، نه تهدید و نه ترغیب. و از آنجا که این نگاه ها برای پسرها نا آشنا بود، دستها را به هم داده بودند و با فریادهای شادمانه ای که سر می دادند، دل رویا را بیشتر از جا می کندند. به نظر می رسید هدفشان صرفا ترساندن رویاست، چرا که به آرامی جلو و عقب می رفتند. رویا رنگ به رو نداشت. چشمان آبی اش خیره و لبان سرخ رنگش باز مانده بود، که دندانهای سفید و مرتبش را به نمایش می گذاشت. و تمام اینها نه تنها از زیبایی اش نمی کاست ، بلکه او را صد چندان جذاب تر نشان می داد و باعث می شد آنان بیش از پیش زبان به تمجیدش بگشایند. از دیدن این گرگان آدم نما به یاد فیلم هایی جنایی می افتاد که او را به وجد می آورد و خشم پدر را بیشتر برمی انگیخت. خدایا، یعنی کسی نبود او را از این مهلکه نجات دهد؟ نه قدرت التماس داشت و نه توان پرخاش.
پسرها قدمی جلو گذاشتند، رویا از شدت ترس چشمهایش را با دست پوشاند. دلش نمی خواست گریه کند. ازاین کار در ملاء عام بیزار بود. احساس می کرد به آخر خط رسیده است و به یکباره تمام زندگی اش را نابود و شیشه ی بلورین جسمش را در خطر شکستن دید. گوشهایش از شنیدن آن اصوات نا خوش آیند به ستوه آمده بود که ناگهان صدای دلنشین و متفاوت با صداهای قبلی او را به خود آورد.

sorna
02-27-2012, 11:23 AM
« با خواهر من چیکار دارین، آشغالهای بی سر و پا؟»
این کلام اگر چه خشن ادا شد، بر دل رویا نشست. پسرها که انتظار چنین چیزی را نداشتند، قدمی به عقب برداشتند و پراکنده شدند.
مرد جوان پرخاش کنان گفت:« بزنین به چاک.»
بعد رویش را به رویا کرد وبا همان لحن تند گفت:«اصلا معلومه اینجا چیکار می کنی؟ همه نگرانت شدن. راه بیفت بریم.»
رویا هاج و واج از حرفهای مرد و خوشحال از اینکه از مخمصه نجات یافته است، بی هیچ حرفی به دنبال او به راه افتاد. از خوشحالی گریه اش گرفته بود، اما هنوز دست و پایش می لرزید. مرد گامهای بلند و تند بر میداشت و رویا تقریبا به دنبال او می دوید. همچنان که می رفتند، از پشت سر به مرد نگاهی انداخت و به پسرها حق داد که از او بترسند، چرا که رویا با آن قد بلند و کفشهایی با پاشنه های پنج سانتی متری ، فقط تا سر شانه ی او می رسید. و شانه های پهن و عضلانی اش که هیاتش را خوفناک تر جلوه می داد، نشان از ورزشکار بودنش داشت. مرد هنگام راه رفتن دستهایش را دور از بدن نگه داشته بود و گامهایی سنگین بر می داشت. رویا خودش هم کم کم داشت از آن مرد می ترسید. در طول مسیر، مرد حتی کلامی سخن نگفت و به رویا اجازه داد در دریای پر تلاطم سوالاتش غوطه بخورد.
بالاخره از پارک خارج شدند و مرد یکراست به سمت پیکانی شیری رنگ رفت و سوار شد. درهای اتومبیل قفل نبود و رویا با نگاهی به پشت سر فهمید که مرد فقط برای نجات او در آنجا توقف کرده است، چرا که از آن نقطه بخوبی جایی که رویا گرفتار پسرها شده بود، پیدا بود. و این رویا را شرمنده کرد.
او همان جا در جا میخکوب شده بود واگر مرد صدایش نمی زد و از او نمی خواست سوار شود، هیچ تکانی به خود نمی داد. رویا که هنوز بهت زده بود، حرکت کرد و یکراست رفت و روی صندلی جلو نشست. به گونه ای عجیب در کنار آن مرد جوان احساس امنیت می کرد و بدش نمی آمد هر چه زودتر از آن مکان دور شود.
مرد جوان لبخندی زد و اتومبیل را به حرکت درآورد. رویا کم کم داشت از سوار شدنش پشیمان می شد. نمی بایست بی عقلی می کرد و سوار اتومبیل مردی غریبه می شد. ترس به وجودش چنگ انداخته بود. بالاخره بعد از اینکه مدتی با خودش کلنجار رفت، بر ترس و خجالتش غلبه کرد و پرسید:« کجا دارین می رین؟»
مرد بی آنکه به رویا نگاه کند، دنده را عوض کرد و گفت:« از اینجا دور می شیم که دوباره سر و کله ی اون پسرا پیدا نشه.»
رویا سرش را پایین انداخت. با اینکه آن مرد به او نگاه نمی کرد، رویا احساس بدی داشت. می ترسید مبادا مرد او را به چشم دختری هرزه و خیابانی دیده باشد. پس به آرامی گفت:« چرا منو خواهر خودتون معرفی کردین؟»
مرد در حالیکه همچنان به روبرو نگاه می کرد ، باخنده ای شیرین که دندانهایش را از زیر سبیل باریک و مردانه اش آشکار می کرد، گفت:« همه ی دخترا مثل خواهر آدم هستن.»
« اصلا چی شد که تصمیم گرفتین به من کمک کنین؟»
مرد دوباره لبخندی زد و گفت:« راستش هر کس دیگه ای جز شما بود، محال بود کمکش کنم.»
رویا انتظار داشت او برای این حرفش دلیل بیاورد، اما انگار مرد خیال نداشت حرفش را تمام کند و همچنان در سکوت به رانندگی ادامه داد.
رویا که کلافه شده بود به حرف آمد و گفت:« خوب، داشتین می فرمودین.»
« برای اینکه از سادگی شما خوشم اومد. معلوم بود از اون دخترای ولگرد خیابونی نیستین. آخه می دونین، توی این شهر بی درو پیکر دخترای محدودی هستن که سادگی خودشونو حفظ کردن. وقتی شما رو دیدم که بی پناه چشمهاتونو با دست گرفتین، فهمیدم که شما با اونای دیگه فرق دارین.»
سپس برای اولین بار از زمانی که سوار اتومبیل شده بودند، نگاهی به رویا انداخت، که باعث شد رویا سرش را پایین بیندازد، و گفت:« شما حتی یه ذره هم آرایش ندارین. مثل شما کم پیدا می شه. مخصوصا با این حجابتون خیلی به دلم نشستین. اگه خواهر داشتم، دلم می خواست مثل شما بود.»
رویا از خجالت سرش را پایین انداخت. قضاوت آن مرد شرمنده اش کرد و برای اولین بار در عمرش پی برد که پدرش چه می گفت و عقیده ی او را تحسین کرد. فهمید چرا به او اجازه ی خیلی کارها را نمی داد زیرا می دانست مردان خواهان چگونه اخلاق و رفتاری هستند. پدرش بی هیچ چشمداشتی ، صرفا کمی افراطی می خواست این را به او بفهماند، ولی افسوس که او دیر فهمیده بود. درک تازه نیز غمی شد و غبارش بر دل او نشست. پس سکوت اختیار کرد، چرا که حرفی برای گفتن نداشت. از سر بی احتیاطی خود را به دست جریان تند روخانه ی سرنوشت سپرده بود و فقط می تونست نظاره گر کوبیده شدنش به سنگ وصخره باشد.
مرد دوباره به حرف آمد و گفت:« راستی، شما تک وتنها توی اون پارک چی کار می کردین؟ اونم این موقع روز که هوا کم کم داره تاریک می شه.»
رویا احساس کرد دوباره به مخمصه افتاده است و از اینکه سوار اتومبیل او شده بود، بیشتر پشیمان شد. به دنبال دروغی می گشت که آن را تحویل مرد دهد و خود را از شر سوال وجواب برهاند.
بالاخره گفت:« اونجا با یکی از دوستام قرارداشتم.»
« ببین، دختر جون، دوستی که توی پارک با آدم قرار بذاره، دوست واقعی نیست. چرا توی خونه با هم قرار نذاشتین؟»
« آخه اون اجازه نداره بره خونه ی دوستاش.»
« به هر حال این جور قرار و مدارها صحیح نیست.»
رویا که احساس می کرد اگر این سوال وجواب ادامه پیدا کند، مشتش باز خواهد شد، برای رهایی از دست آن مرد، بی آنکه با خیابانی که در آن بودند آشنایی داشته باشد، گفت:« ممنون، خونه مون توی همین خیابونه. از کمکتون متشکرم.»
مرد بی هیچ اعتراضی آهسته اتومبیل را کنار کشید و توقف کرد. سپس رویش را به او کرد و گفت:« بذار یه نصیحتی بهت بکنم. همه ی آدما مثل هم نیستن. دیگه خودت باید اینو فهمیده باشی. پس همینطور الله بختکی سوار ماشین کسی نشو. خطر داره.»
جمله ی مرد همچون پتکی محکم بر فرق سرش فرود آمد و تمام تنش از سر نا فرمانی بی حس شد. در دل با خود گفت: با خودت چه کردی رویا؟
برای لحظه ای می خواست تمام حرفهای دلش را برای آن مرد جوان بگوید، ولی زبان به فرمانش نمی چرخید. غرور مانعش می شد. بنابراین در حالی که سعی می کرد لحنش طوری باشد که آن مرد نفهمد او نیز از آن پس جزو دختران خیابانی است، از نصیحت او تشکر کرد و ادامه داد:« بابت همه چیز ممنون، اما من اونقدرها از خونه بیرون نمیام که فرصت سوار شدن در ماشین های مختلف رو داشته باشم. این یه بار هم پیش اومد.»
مرد گفت:« از آشنایی با دختری مثل شما خوشحال شدم.»
رویا پیاده شد و در را پشت سرش بست. مرد جوان قبل از اینکه اتومبیل را به حرکت در بیاورد، به سمت رویا خم شد و گفت:« مروارید صدفت را حفظ کن، خواهر. حیفه که اونو به تاراج ببرن.»
و حرکت کرد. رویا انگار سرب مذاب رویش ریخته باشند، بند بند وجودش از هم گسست و کلام مرد جوان را در عمق وجود خود جای داد. همچنان ایستاد و چشمانش بی میل به تعقیب، رفتن او را نظاره کرد بی آنکه پلک بزند.

sorna
02-27-2012, 11:24 AM
وقتی فرشته ی نجاتش در پیچ خیابان از نظر نا پدید شد، رویا دلگیر و تنها به جماعتی نگاه کرد که بی تامل از کنارش می گذشتند بی آنکه به چشمان ماتم گرفته ی او نگاهی بیندازند. دلش گرفته بود. در میان آن همه همنوع ، خود را غریب و تنها می دد. براستی که هر قدر تعدادانسانها بیشتر می شود، به همان نسبت میزان مهر و محبت کاهش می یابد تا جایی که تنها غباری از آن در جاده ی سرنوشت باقی می ماند. و این همان چیزی است که باید تنها را بلرزاند.
آسمان کم کم داشت لباس سیاهش را به تن می کرد و بار دیگر شب را به مهمانی خانه هایی می برد که ساکنانش می رفتند تا خستگی روز را در سکوت شب به در کنند. به زودی از میزان شلوغی و رفت و آمد کم می شد. در این میان، فقط رویا بود که بی کس و بی پناه درلابلای مردمی که در هم می لولیدند، پیش می رفت. نه هدفی داشت و نه مقصدی، صرفا طول خیابان را طی می کرد، در حالی که افکاری نا گوار بر روح و جسمش حاکم بود؛ افکاری که تا سر حد انجماد سلولهایش را می آزرد. ولی باز هم رویاهایش بود که امید را در قالبی دیگر پی ریزی و وادارش می کرد پیش برود. با اینکه تمام رویاهای به هم بافته اش در هم ریخته بود، مولد رویا وخیال هنوز در وجودش پا بر جا بود و رویاهایی تازه را در ذهن او به تصور می کشید. می خواست تنها و مستقل زندگی کند و به مقامی عالی دست یابد. بنابراین به امید اینکه شب زندگی اش از راه آمده باز گردد، شب را همراهی می کرد تا بلکه روز بعد برای خود و سرنوشتش کاری کند.
با این حال ، آنچه او را از رویاهای تازه اش دور می کرد، زخمی بود که بر دل داشت و او را وادار به کاری کرده بود که راه بازگشتی نداشت. چقدر ازکاری که کرده بود پشیمان بود. از همه چیز و همه کس بیزار بود؛ از خودش، از آنچه نا خواسته سرشت خویش کرده بود، از آوارگی داوطلبانه اش، از وجودی که نبودنش را آرزو می کرد، از زخمی که مرهمش را طلب میکرد، از رخوتی که خود را میهمان آن کرده بود، از درد فراق و رنج دلتنگی برای مادرش و زینت و غیره...
تمام اینها همچون سوهان روح او را میسایید. و در این میان، آنچه به فریادش رسید و ذهنش را منحرف کرد، وحشتی بود که بر وجودش مستولی شد، چرا که برای اولین بار خود را تنهای تنها یافت. اطراف به گونه ای ترس آور برایش تازگی داشت. از ساختمانهای کوتاه وبلند، حتی از نگاه کودکی که مشتاقانه لبخندی را گدایی می کرد، می ترسید. بی هدف طول خیابان را می پیمود و دم بر نی آورد. غصه هایش را برای بغضهایش باقی گذاشته بود. خستگی بر تن و جانش چیره شده بود، اما رنجهایی که در وجودش ریشه دوانده بود، اجازه نمی داد خستگی جایی برای خود باز کند و آرامش بطلبد.
او بی توجه به تن خسته و فداکارش پیش می رفت. تا اواخر شب ، خسته و گرسنه رو به جلو در حرکت بود و در دل بر بی پناهی اش می گریست ، ولی وقتی جماعت زن و مرد جای خود را به مردان آخر شب دادند و خیابان خلوت شد، ترس به معنای واقعی بر وجودش مستولی شد. حالا به خوبی می فهمید که دنیا چهره هایی یگر هم دارد که به انسانها نشان می دهد زندگی همان نیست که آنان در رویاهای شیرینشان به تصویر می کشند.
دورانی را به یاد می آورد که در بی خبری به سر می برد و با وجود سر پناهی امن، هوس آزادی و بی پناهی می کرد. از خودش بدش می آمد که چرا هیچ گاه به ذهنش نمی رسید آوارگی تا بدین حد سخت و کشنده است؟
در تاریکی پیش میرفت تا کسی متوجه حضورش نشود. به دنبال کوچه ای می گشت تا در آن پناه گیرد. کوچه را امن تر از خیابان می دانست. دست کم تردد در آنجا کمتر بود و امکان اینکه گزندی بر او وارد شود نیز کمتر.
سکوتی مرگ بار همه جا را احاطه کرده بود و همچون گرازی خون آشام دندانهای تیز و بلندش را به او نشان می داد. هیچ عابری در خیابان دیده نمی شد، فقط گهگاه اتومبیلی عبور می کرد. دلهره بیش از پیش بر وجودش چنگ انداخته و دوباره دچار حالت تهوع شده بود.
در آن سوی خیابان چشمش به کوچه ای افتاد وتصمیم گرفت وارد آن شود. از دیوار فاصله گرفت و به سمت خیابان رفت. در همین هنگام اتومبیلی از راه رسید، راننده از سرعت خود کاست و متلکهایی زننده بار او کرد که تک تک آنها برایش تازگی داشت. رویا هراسان و خجالت زده، گوشهایش را با دو دست پوشاند و با سرعتی باور نکردنی طول خیابان را طی کرد. آنچه شنیده بود، همچون نیزه هایی زهر آگین بر روحش نشسته بود و آزارش می داد. چنان احساس پستی وحقارت می کرد که دوست داشت همانجا در دم جان بسپارد. برای لحظه ای از ذهنش گذشت به خانه ی پژمان برگردد. دست کم در آنجا سر پناهی داشت، اما با وضعیتی که آنجا را ترک کرده بود، روی برگشتن نداشت. از طرفی، راه بازگشت را نمی دانست. پس بی پناهی اش را محرز وافسوس خوردن را بیهوده می دید. اکنون سقفش آسمان بود که آن هم به چکه کردن افتاده بود.
تن خسته و باران خورده اش را به داخل کوچه کشاند و با قدمهایی سست به سمت انتهای کوچه به راه افتاد. خواب نیز بی رحمانه بر او تاخته بود و قصد تاراج داشت. چشمهایش را به سختی باز نگه می داشت و پاهایش را روی زمین می کشید. باران هم که دقایقی بود بازی آغاز کرده بود، بر کندی حرکتش می افزود. خود را تسلیم زمانه کرده بود و بی هیچ شکایتی با شانه های فرو افتاده به راهی که می دانست به هیچ جا ختم نمی شود ، ادامه می داد.
اندک زمانی بود که گوشهایش را به روی هر صدایی بسته بود و هیچ نمی شنید. ولی برای لحظه ای در جا میخکوب شد. صداهایی که به گوش می رسید، حکایت از شوربختی دیگری داشت. ترس بیش از پیش بر وجودش غلبه کرد. پاهایش به لرزه افتاد. حتی دندانهایش از شدت ترس به هم می خورد. گوشهایش را تیز کرد تا شاید عوضی شنیده باشد، اما حقیقت داشت. درست شنیده بود. صداهایی مردانه بود که از سر کوچه به گوش می رسید و نزدیک می شد.
رویا نومیدانه به اطراف نگاهی انداخت تا بلکه پناهگاهی بیابد. نفسش به شماره افتاده و رنگ از رویش پریده بود. برای لحظه ای به خود تلقین کرد که ترس معنا ندارد و نفسی عمیق کشید، اما بخوبی می دانست که می ترسد. تصمیم گرفت قبل از اینکه دیده شود، بگریزد. اما به کجا؟ چشمش به کوچه ای فرعی افتاد و وارد آن شد. صداها نزدیکتر می شد. گفتگویی آرام و دوستانه بود و هیچ شباهتی به لاف زنیهای ولگردان بی سر و پا نداشت، اما رویا مار گزید ای بود که از ریسمان سیاه سفید می ترسید.
از آنجا وارد کوچه ای دیگر شد، اما انگار پسرها قصد مقصد او را کرده باشند، همچنان نزدیک می شدند. رویا سرش را پایین انداخته بود و پاهای بی حسش را جلو می کشید. ناگهان سر بلند کرد و خود را مقابل دیواری بلند دید. کوچه بن بست بود. آنگاه از شدت ترس دچار حالت تهوع شد و با اینکه از صبح چیزی نخورده بود، بالا آورد. چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شود، اما مقاومت کرد. می بایست کاری می کرد. عرقی سرد برتنش نشسته بود ودر لرزاندن او به سرمای هوا کمک می کرد.
صدای بگو و بخند پسرها نزدیک تر می شد. رویا بر بخت بد خود لعنت فرستاد، ولی ناگهان با دیدن چیزی برق خوشحالی در چشمانش درخشید. آنچه می دید، از نظر رویا خوش شانسی دقیقه ی نود بود. بسرعت دست به کار شد و زیر کامیونی خزید که در گوشه ی سمت راست کوچه پارک بود.
ورود پسرها به کوچه ی بن بست، دوباره اضطراب را میهمان بزم رویا کرد. گامهای پسرها که روی آسفالت سکوت شب را می شکست ، بر ترس و دلهره ی رویا می افزود. دیگر واقعا داشت گریه اش می گرفت؛ کاری که این روزها عادتش شده بود؛ شاید به این دلیل که تازه مزه ی تلخ زندگی را می چشید. وحشت اینکه شاید پسرها جای او را شناسایی کرده اند که به طرفش می آیند، نفسش را بند آورده بود. اما پسرها درست روبروی محل اختفای او کلیدی را در قفل دری چرخاندند.بمحض اینکه در باز شد، رویا نفسی راحت کشید و از شدت خوشحالی اشکهایش سرازیر شد. باور نمی کرد بار دیگر نجات یافته است.
اما انگار روزگار با رویا سر لج افتاده بود. درست در لحظه ای که محیط سکوتی مطلق را می طلبید تا بکلی خطر رفع شود، گربه ای سیاه از کنار لاستیک کامیون جستی زد و این جهش نا بهنگام ،چنان ترسی بر دل وحشت زده ی رویا انداخت که باعث شد جیغ بکشد. با اینکه جیغی کوتاه بود، سدی شد در برابر ورود پسرها به خانه.
یکی از پسرها وحشت زده به اطراف نگاه کرد و گفت:« صدای چی بود؟»
دومی کمی از خانه فاصله گرفت و یکراست به طرف کامیون رفت. شاید با این کار می خواست شجاعتش را به رخ دوستش بکشد. با بد گمانی به اطراف کامیون نگاهی انداخت و گفت:« به نظرم صدای یه زن بود.»
اولی گفت:« بیا بریم تو. من می ترسم. به ما چه چی بود.»
« ساکت باش ببینم چه خبره.»
پسر به راه افتاد تا آن طرف کامیون را نگاه کند. همچنان که نزدیک می شد، دل رویا بیشتر فرو می ریخت و بر بخت خود لعنت می فرستاد. نمی توانست جلو آمدن آن پسر را تحمل کند، بنابراین چشمهایش را بست. روحیه اش را کاملا باخته بود.احساس می کرد نفسش بالا نمی آید. به هر حال ترجیح می داد نفس نکشد مبادا صدای نفسهایش را بشنوند و لو برود. گله مند از اینکه چرا باید این گونه مظلوم واقع شود، به حال خویش افسوس می خورد. درست بود که خطایی مرتکب شده بود. اما آیا سزاوار بود در عوض اینکه دستش را بگیرند و از گل و لای بیرون بکشند، او را بیشتر در آن فرو برند؟
به هر حال این افکار او را نجات نمی داد و خود نیز این را می دانست. همچنان که چشمانش را بسته بود ، احساس می کرد پسر هر لحظه جلوتر می آید و از اینکه دختر به دنیا آمد بود، از خودش بدش آمد.
ناگهان ابتدا صدای جیغ گوشخراش گربه و سپس فریاد ناشی از ترس پسر را شنید وچشمهایش را باز کرد. ظاهرا همان گربه ای که این مکافات را برای او پیش آورده بود، از سر ندامت به فریادش رسیده و با بیرون پریدن از زیر کامیون و ترساندن پسر جوان، او را از دردسر احتمالی نجات داده بود. پسرک که قبلا لاف شجاعت زده بود، برای اینکه پیش دوستش ضایع نشود، با فحش و ناسزا گربه را دنبال کرد. پسر دیگر که تا آن موقع آب دهانش خشک شده بود، با دیدن آن صحنه خنده ای بلند سر داد و گفت:« باید به بابات بگم برات زن بگیره. بنده خدا نمی دونه پسرش صدای گربه رو با صدای زن عوضی می گیره.»
و هر دو خنده کنان وارد خانه شدند و در را بستند.
لبان رویا هم به خنده باز شده بود. نمی توانست باور کند براستی این بار هم نجات یافته است. خدا را بابت کمکی که به او کرده بود، هزاران بار شکر کرد و همچنان که در فکر این خوش بیاری بود، خواب او را در ربود. دیگر نه چشمانش نم نم باران را دید ونه گوشهایش شرشر باران را شنید.
اکنون باران به شدت می بارید و هوا بسیار سردتر شده بود، ولی تن خسته ی رویا نا توان تر از آن بود که چیزی بر آن تاثیر بگذارد.

sorna
02-27-2012, 11:24 AM
رویا در حالی که نفس نفس می زد، خود را به کوچه ای خلوت رساند و در پشت دیوار خانه ای پناه گرفت. مدتی همانجا ایستاد تا نفسش جا بیاید. بشدت مضطرب بود. از رنگ پریده ی صورتش و چشمان گرد شده اش می شد به میزان ترس و وحشتش پی برد. بدنش بوضوح می لرزید. لرزشش نه از سرما، بلکه از سر رسیدن صاحب کامیون بود. کیف دستی اش را محکم در بغل می فشرد و مدام اطرافش را نگاه می کرد. بعد از مدتی که کمی آرام گرفت، سرش را آهسته از دیوار جدا کرد و به بالا و پایین کوچه نگاهی انداخت. کسی تعقیبش نمی کرد. نفسی راحت کشید، دوباره سرش را به دیوار تکیه داد و چشمهایش را از سر راحتی خیال روی هم گذاشت. اما گرسنگی دیگر امانش را بریده بود. می بایست فکری می کرد و آهسته به راه افتاد.
برای اولین بار در عمرش شاهد طلوع با عظمت خورشید بود که به آرامی از پناه کوهها به ناز بالا می آمد و رخ نشان می داد تا زیباییهای طبیعت را به چشم جهانیان آشکار کند. در آن هوای گرگ و میش، ابرها به یمن سخاوت خورشید که پرتو طلایی رنگش را بر آنها می تاباند، زیبایی آسمان را صد چندان کرده بودند. و زمین مرطوب و به نم نشسته، حکایت از این داشت که با بارانی شباه همگام بوده است. نسیم ملایمی که هوای تازه و باران خورده را به حرکت در می آورد، تن خیس و خاک آلود رویا را بیشتر به سرما می کشاند.
رویا نا آشنا به کوچه هایی که شب پیش با ترس آنها را در تاریکی طی کرده بود، راه آمده را بازگشت و به خیابانی رسید که در تاریکی شب به عظمت آن پی نبرده بود،وعجیب اینکه با وجود هوای تاریک و روشن ، خیابان شلوغ بود و جمعیتی نسبتا قابل توجه در رفت و آمد، که رویا را هم به وحشت انداخت و هم آرامش بخشید؛ وحشت از اینکه شاید باز کسی سوهان روحش شود و آرامش به سبب وجود آنان که از سنگینی بار تنهایی اش می کاستند. حالت غریب و دو گانه اش بیش از شرایط و مشکلات موجود عذابش می داد.
با دیدن دخترانی که بتنهایی یا دسته دسته روانه ی مدرسه بودند، زخم کهنه اش سر باز کرد. از وقتی با آن همه استعداد و عشق به تحصیل، بعد از کلاس دوم راهنمایی از رفتن به مدرسه محروم شده بود، در درون اشک میریخت و همیشه به حال تک تک دخترانی که به مدارج عالی دست می یافتند، غبطه می خورد. اما حالا با کاری که کرده بود، بسیار چیزهای دیگر وجود داشت که غبطه شان را بخورد.
شکمش به قار و قور افتاده بود. می بایست فکری به حالش می کرد. کمی جلوتر به یک فروشگاه مواد غذایی رسید، ایستاد و در کیفش به دنبال پول گشت، ولی هیچ پولی نداشت. فقط طلاهایش را داشت؛ طلاهایی که در روزهای خوب زندگی اش از پدر و مادرش هدیه گرفته بود. پدرش از دادن پول به او امتناع می کرد و معتقد بود صلاح نیست دختری جوان پول نقد داشته باشد. او خود تمام مایحتاج رویا را فراهم می کرد و حتی چیزهایی برایش می خرید که بیشتر دختران حسرت آن را داشتد. با این حال، داشتن پول نقد، هر چند نا چیز، برای رویا عقده شده بود. دلش می خواست پول داشت تا می توانست
به سلیقه ی خودش هر چه دلش می خواهد بخرد. بنابراین به آنچه برایش می خریدند ایراد می گرفت و از استفاده کردن از آنها امتناع می کرد. و هر بار هم که از پدرش دلخور می شد، آنچه را او برایش خریده بود خراب می کرد و به باد فنا می داد. اکنون با به یاد آوردن آن روزها، از دست خودش عصبانی بود. به هر حال، هر چه بود گذشته بود و یادآوری گذشته نه تنها شکم خالی اش را پر نمی کرد، بر زخم دلش هم نمک می پاشید.
برای سیر کردن شکمش تنها راهی که به ذهنش رسید، آب کردن طلاهایش بود. از سوی دیگر، صلاح نمی دید آن همه طلا را همراه خود این ور و آن ور بکشد. دوباره به راه افتاد. به دنبال جایی خلوت می گشت تا به دور از چشم اغیار بتواند محتویات کیفش را بررسی کند. وارد کوچه ای خلوت شد، روی پله های ورودی خانه ای نشست و طلاهایش را در آورد. در بین آنها گشت، یک جفت گوشواره انتخاب کرد و بقیه را سر جایش گذاشت. گوشواره را به آرامی در مشت فشرد و غمگینانه گذشته را به خاطر آورد. به یاد روزی افتاد که دستهایی مهربان آن را به گوشهای او آویخته بود. آهسته مشت گره کرده اش را از هم باز کرد و به گوشواره خیره شد. با نگاه کردن به آن گوشواره ی بی جان، موجی از عشق در چشمانش جان گرفت و سوار بر اسب زمان به سالهایی دور برگشت که رویاهای در هم فرو ریخته اش را شکل می داد.
بار دیگر به آرامی گوشواره را در دست فشرد و بعد از نشاندن بوسه ای بر آن، گوشواره را جدا از بقیه ی طلاها در جیب کوچک کیفش نهاد و در پی یافتن طلا فروشی راه خیابان را در پیش گرفت. در طول مسیر در این فکر بود که خود را از قید تمام طلاهایی که در اسارت داشت، برهاند و با بهای آزادی آنها، در مکانی سکنا یابد و سپس به دنبال کاری بگردد تا بتواند روزگار بگذراند. آن قدر طلا داشت که بتواند با فدا کردن آنها جایی برای خود دست و پا کند. از سوی دیگر، بدش نمی آمد از آنچه یاد آور زندگی اش در خانه ی پدری بود، رها شود.
به پاساژی رسید و وارد آن شد. مغازه های زیادی در آنجا بود، ولی هیچ کدام طلا فروشی نبود. بنابراین از آنجا بیرون آمد و به راهش ادامه داد.
و بالاخره مقصد را یافت. وارد پاساژی شد که بیشتر مغازه هایش طلا فروشی بود. پاساژ همچون معدن طلا به نظر می رسید و چنان شکوهی داشت که هر مشکل پسندی را وسوسه می کرد. به طرف اولین مغازه به راه افتاد ولی با دیدن پسر جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، قدمی به عقب برداشت و به راه خود ادامه داد تا به مغازه ای رسید که مردی میانسال آن را اداره می کرد و وارد شد. برای لحظه ای از کاری که می خواست انجام دهد، پشیمان شد. انگار می خواست از عزیزانش دل بکند. آنها یاد آور روزهای خوب زندگی اش بود. اما چاره ای نداشت. بنابراین سعی کرد در موردش فکر نکند و جلو رفت.
مرد بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، بی خبر از غوغایی که در درون او بر پا بود، از او خواست خواسته اش را بگوید. رویا با لحنی آرام و کمی لرزان، در حالی که سعی می کرد به قیافه ی آن مرد که هیات پدرش را تداعی می کرد، نگاه نکند، گفت:« ببخشین، آقا. شما طلا می خرین؟»
مرد دسته اسکناسی را که در دست داشت، در گاو صندوق گذاشت و گفت:« تا چه طلایی باشه. خرت و پرتهای دخترونه رو نمی خرم.»
« ولی آقا، طلاهای من خرده ریز نیست.»
« بذار روی پیشخون تا ببینم.»
رویا بی معطلی تمام طلاها را از کیفش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. مرد ابتدا نگاهی گذرا به آنها انداخت ولی بناگاه نگاهش روی طلاها خیره ماند.
« کاغذ خرید اینارو داری؟»
« نخیر آقا، پدرم اینا رو بهم هدیه کرده.»
مرد پوز خندی توهین آمیز زد و لحظاتی طولانی با نگاهی تحقیر آمیز که همچون سیلی بر صورت رویا فرود می آمد، وراندازش کرد. رویا احساس کرد مرد با نگاههایش او را تحقیر می کند. مانتویش به برکت باران شب پیش خیس و گل آلود بود و چند پارگی هم داشت که هنگام فرار از زیر کامیون به وجود آمده بود.
مرد همچنان به دختری که ادعای مالکیت آن همه طلا را می کرد، چشم دوخته بود. از نظر او؛ دخترک بیشتر به گداها می مانست تا دختری اعیان. بنابراین دوباره پوزخندی زد و گفت:« پس اینا رو بابا جونت بهت هدیه داده! ولی به نظر من بهتر بود از بابا جونت می خواستی اول یه مانتو برات بخره.»
سپس با لحنی تند فریاد زد:« دروغگوی دزد! بگو اینارو از کدوم بد بختی دزدیدی؟»
رویا که اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت، ابتدا از کوره در رفت. آن مرد چطور جرات می کرد آن طور طعنه آمیز با او سخن بگوید و بعد هم صدایش را بالا ببرد و او را دزد خطاب کند؟ می بایست به نحوی او را وادار به معذرت خواهی می کرد. تا به امروز که هفده بهار از عمرش می گذشت، بغیر از پدر کسی جرات نکرده بود با او تندی کند.
اما هر چه فکر کرد، کمتر دریافت که چه بگوید. تا کنون به چنین موردی بر نخورده بود. سرش گیج می رفت و چشمانش بر تصویر ثابت آن مرد فایق نمی آمد. حالت تهوع دوباره بر او چیره شده بود. نهایت تلاشش را کرد و توانست با لکنت بگوید:« فقط بگو طلاهای منو می خری یا نه. اینکه مانتوم چه شکلیه به خودم مربوطه.»
و با غروری که هنگام شنیدن توهین به او دست می داد، دستش را جلو برد تا طلاها را بردارد، ولی مرد پیشدستی کرد و آنها را برداشت و در ویترین زیر پیشخوان قرار داد. سپس گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد.
رویا که از این کار مرد بشدت عصبانی شده بود فریاد زد:« دزد منم یا تو؟ زود طلاهامو پس بده. اونا مال خودمه.»
مرد همچنان که شماره می گرفت. گفت:« وقتی پلیس بیاد، معلوم می شه.»
رویا با شنیدن نام پلیس چنان لرزه ای بر اندامش افتاد که احساس کرد استخوانهایش نیز به لرزه درآمده است. از دست خودش عصبانی بود که عجولانه اقدام کرده بود. در حالی که برق کینه از چشمانش می بارید، پرخاش کنان گفت:« تو باید اونا رو به من پس بدی.»
مرد بی توجه به او، به کارش اددامه داد و گفت:« ببخشین، اداره ی پلیس؟»
با این حرف مرد، ناگهان دنیا به گونه ای نا هماهنگ دور سر رویا به چرخش درآمد.نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. انگار به بدنش برق وصل کرده بودند، در جا خشک شده بود. چشمانش سیاهی می رفت. چقدر دلش می خواست می توانست بماند و به آن مرد ثابت کند که دزد نیست، اما برای اثبات این مساله چاره ای نداشت جز اینکه ابتدا هویتش را فاش کند که آن نیز بی شک پای خانواده اش را به میان می کشید. نمی بایست پایش به اداره ی پلیس کشیده می شد. بنابراین قدمی به سوی در برداشت و فریاد کشید:« الهی طلاهام توی گلوت گیر کنه و ازشون خیر نبینی.»
وبسرعت از در بیرون رفت. مرد که به شدت یکه خورده بود، گوشی تلفن را رها کرد و از در مغازه بیرون دوید، اما هیچ اثری از آثار دخترک نبود.
ترس و وحشت سرعتی ورای سرعتهای معمولی می آفریند. بنابراین ترس به رویا کمک کرد که مسافتی طولانی را در مدت زمانی کوتاه بپیماید. به قدری وحشت زده و شوکه بود که بی توجه به نگاه مردمی که با ولع او را از نظر می گذراندند، می گریخت و خود نمی دانست به کجا؟ شاید اگر گرسنگی مانعش نمی شد، با سرعتی که داشت، نیمی از شهر را زیر پا می گذاشت. اما گرسنگی توانش را گرفت و بی توجه به آنچه روز قبل از سر گذرانده بود، وارد پارکی کوچک شد و روی یکی از نیمکتهای نزدیک خیابان نشست. سرش را در میان دستاش گرفت و محکم آن را فشرد. سر درد امانش را بریده بود. در حالی که نشسته هم سرگیجه داشت. از سوی دیگر ، معده اش به شدت درد گرفته و منقبض شده بود. بغضی که راه گلویش را بسته بود، تا پای چشمهایش می رفت و با اخم و تخم غرور دوباره با ناز سر جایش برمی گشت. آرزو داشت می توانست با اشکهایش دل شکسته اش را التیام بخشد و تمام دردها و زخمهای درون را با اشک چشم بشوید و از دل بیرون براند. اما افسوس که این آرزویش نیز رویایی بیش نبود. گریه به قهر به قعر وجودش پناه برده بود و قصد آشتی نداشت، چرا که غرور بی رحمانه آن را محکوم به اسارت کرده بود.

sorna
02-27-2012, 11:25 AM
از شذت خشم بی قرار بود. دلش می خواست می توانست انتقامش را از آن مرد بستاند و به او نشان دهد دنیا آنقدرها هم بی در و پیکر نیست که هر کس بتواند از بی کسی دختری سوء استفاده کند. ولی افسوس که راه به جایی نداشت و تنها کاری که می توانست بکند، این بود که به رویاهایش پناه ببرد که او را تا عرش اعلا بالا می برد و بر تخت سلطنت می نشاند. در رویای خود بارها به آن مغازه رفت و کاری کرد که مرد التماس کنان خود را روی پای او بیندازد و طلب بخشش کند. اما چه فایده که تمام آنها رویا بود و خار فرو رفته در قلب او را بیرون نمی آورد.
رویا متوجه نشد مدت طولانی ست روی آن نیمکت نشسته است. انگار هوای فرح بخش و دلپذیر زمان را برایش کوتاه کرده بود. هوا و زمین باران خورده دست به دست هم داده و فضایی مطبوع را ایجاد کرده بود.معده اش نیز از ناله و فعان به ستوه آمده و بی توجه به ضعف و نا توانی صاحبش، آرام گرفته بود.
بی هیچ حرکتی نشسته بود و درباره ی بدبختی تازه اش می اندیشید که باعث شده بود ابن بار براستی خود را در تنگنا بیابد و به انتظار پایان بنشیند.ساکت و آرام به نقطه ای خیره مانده بود که صدایی دخترانه او را به خود آورد.
« واسه چی دلخوری؟»
رویا سرش را بالا کرد. دختری جوان مقابلش ایستاده بود. رویا گفت:« دلخور نیستم.»
دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت:« چرا می زنی؟ می خوای باش، می خوای نباش. اصلا به من چه؟!»
سپس کنار رویا روی نیمکت نشست و بسته ای آدامس از جیبش درآورد. یکی در دهان خودش گذاشت و یکی هم به رویا تعارف کرد. ولی رویا گرسنه تر ازآن بود که حتی بتواند تصور جویدن آن را بکند. از آدامس جویدن دخترک هم حالش به هم می خورد. بنابراین رو به او کرد و گفت:« می شه لطفا آدامست رو در بیاری؟ حالمو به هم می زنه.»
دخترک که معلوم بود مایل به همصحبتی با اوست، بی معطلی آدامسش را درآورد. آن را روی زمین انداخت و گفت:« اینکه آدم از آدامس جویدن بدش بیاد و حالش به هم بخوره، فقط ممکنه دو علت داشته باشه. عصبانیت و گرسنگی.
« حالا تو کدومش هستی؟»
سپس نگاهی به رویا کرد تا تاثیر حرفش را در چهره ی او ببیند.
حالت چهره رویا از شنیدن این حرف تغییر کرد، چرا که دخترک درست به هدف زده بود. رویا هم به شدت گرسنه بود، هم واقعا عصبی و کلافه، و آرزو می کرد به نحوی از شر هر دو حالت خلاص شود. ولی به روی خود نیاورد و گفت:« باید خدمتتون عرض کنم من آمار فضولها رو می گیرم.»
دخترک دستش را جلو آورد و گفت:« پس بزن قدش. درست اومدی.»
رویا اخمهایش را در هم کشید و رویش را به طرفی دیگر برگرداند. اما دخترک بی توجه به حرکت و رفتار توهین آمیز او همچنان نشسته بود. رویا به یاد آورد که دختر عموهایش بابت چنین رفتاری ماهها با او قهر می کردند. ولی ظاهرا این دختر عین خیالش نبود. رویا از گستاخی او بدش آمد، و بیشتر از آن، قیافه ی او حال رویا را بهم می زد. آرایشی غلیظ داشت و مانتو و شلواری پوشیده بود که اصلا برازنده ی دختری به سن و سال او نبود.
صدای دخترک او را به خود آورد:« لباس خاکی و پاره پوره ت نشونه ی آوارگیه نه فقر، چون دستهای نرم و لطیفت نشون می ده در ناز و نعمت بزرگ شده ی. بنابراین می شه گفت تو هم از خونه ت فرار کرده ی.»
رویا متجب بود که او کاملا درست حرف می زند و به هوش او آفرین گفت. آرزو می کرد مردک طلا فروش هم به اندازه ی این دخترک با هوش بود. به هر حال، آنچه توجه او را جلب کرده بود، قسمت آخر جمله ی دختر بود. بنابراین رو به او کرد و پرسید:« ببینم، مگه خود تو هم ...؟»
دخترک با نفسی عمیق حرف رویا را قطع کرد و گفت:« آره جونم. من فراری و آواره م.»
رویا دوباره نگاهی به سر و وضع او انداخت. نشانه ای از آوارگی در او دیده نمی شد. همچنان که نا باورانه نگاهش می کرد، گفت:« اما سر و وضعت اینو نشون نمیده.»
« در مدرسه به ما یاد می دادن ظاهر آدما باطنشون رو بر ملا نمی کنه. منم ...»
رویا دیگر توجهی به حرفهای او نمی کرد. چنان احساسی پیدا کرده بود که دلش نمی خواست با گوش دادن به حرفهای او خرابش کند. احساسی خوب و وصف نا پذیر. خوشحال بود که همدمی پیدا کرده است و از شکرانه ی این خوش بیاری در پوست نمی گنجید. باورش نمی شد از آن پس می تواند همراهی داشته باشد.کسی که بتواند سنگینی بار غم آوارگی اش را با او تقسیم کند و گوشی شنوا برای شنیدن تمام رویاهایی که او در سر میپروراند، داشته باشد
بنابراین گفت:« جدی میگی؟ یعنی تو هم توی این شهر تنها و بی پناهی؟»
« کاش می تونستم بگم نه، ولی افسوس که باید بگم آره.»
رویا که بعد از چندین روز غصه خوردن، از شادی در پوست نمی گنجید، از جا بلند شد، دستهایش را رو به آسمان بلند کرد وگفت:« خدا جون، برای این کسی که سر راهم قرار دادی، شکرگزارت هستم.»
« منو میگی؟ وجود من که شکر نداره.»
« واسه من که مدتیه تک و تنها مزه ی آوارگی رو می چشم، داره.»
دخترک برای لحظه ای به دور دست خیره شد. معصومیت رویا او را به یاد اولین روزهای دربدری اش می انداخت؛ زمانی که او هم تشنه ی همدمی بود که سیرابش کند. پس دوباره به سر و وضع به هم ریخته ی او نگاه کرد و گفت:« حالا چرا ریختت اینطوری شده؟ انگار ار جنگ برگشته ی.»
« اون شرایطی که من از سر گذروندم، بد تر از صد تا جنگ بود.»
دخترک احساس کرد که رویا به دنبال گوشی شنواست. بنابراین صمیمانه گفت:« اگه دلت بخواد، می تونی منو محرم رازت بدونی.»
رویا که همچون تشنه ای در کویر سرابها را پشت سر گذاشته بود، از خدا خواسته تمام درد و دلش را برای کسی که تازه با او آشنا شده بود، بازگو کرد و گفت که چگونه عشق او را از قله ی خوشبختی به دره ی ژرف دربدری افکند و چه شد که خود را آواره ی دیار غربت کرد. از اینکه با او حرف می زد، احساسی خوب داشت، چرا که هرگز در زندگی اش چنین فرصتی برایش پیش نیامده بود که با دختری همسن و سال خود به گفتگو بنشیند؛ با همدمی که حتی قبل از اینکه او کلامی بر زبان آورد، میدانست او چه در دل دارد. پس با احساسی که بخوبی از عهده ی آن برآمد، دردهایش را بیرون ریخت و دخترک در آن سوز سرد ، بگرمی گوش جان سپرد و حتی برای یک بار حرف او را قطع نکرد.
وقتی رویا ماجرای طلا فروشی را گفت ودست آخر حرفهایش را با ملاقات او در پارک به پایان رساند، در چهره ی دختر خیره شد تا تاثیر حرفهایش را درعمق چشمان او بخواند و ببیند آیا از نظر او محکوم است یا نه.
صورت دخترک از اشک خیس بود، اشکهایی که نیمی را به حال خود و نیمی را به حال رویا فرو می بارید. از آن حالت جاهل مآب در او اثری دیده نمی شد و تنها در دیدگانش درد موج میزد، دردی آشنا که رویا آن را با نگاه کردن در آیینه در چشمان خود دیده بود و همین او را ترساند. و این در حالی بود که حتی چشمهایش به غم نشسته بود، چرا که لزومی به حضور اشک نمی دید.
و این مساله کنجکاوی دختر را برانگیخت، که چطور دختری به سن وسال او قادر است غصه هایی تا بدین حد سوزناک را اینچنین خشک و رسمی بیان کند؟ او نیز به نصیحتی که خود به رویا کرده بود توجهی نکرده و تنها ظاهر آرام رویا را قضاوت کرده بود. پس اشکهایش را پاک کرد، دستهای رویا را که هر دو از سرمای بیرون وسردی درون یخ زده و بی حس بود، در میان دستهایش گرفت و گفت:« دیگه فکرشو نکن. همونطور که خودت گفتی، گذشته رو به گذشته بسپر. اگه ما مثل دو تا خواهر باشیم، هیچی کم نداریم. با همدیگه غمهامونو از یاد می بریم و شادیهامونو صد چندان می کنیم.»
رویا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.به آرامی دستان او را فشرد وگفت:« درست مثل دو تا خواهر دلسوز، پناه بی پناهی همدیگه می شیم.»
چقدر از این اتفاق راضی و خوشحال بود، آن چنان که خستگی و گرسنگی را به فراموشی سپرده بود.
دختر به آرامی دستهای رویا را رها کرد و گفت:« من تنها نیستم. ما یه گروه سه نفره ایم که با هم کار می کنیم.»
« پس بقیه کجان؟»
« خوب معلومه، سر کارشون.»
« کارشون چیه؟ درآمدش خوبه؟ تحصیلات می خواد؟»
درآمدش بدک نیست، تحصیلات هم نمی خواد، ولی خوشگلی می خواد که تو داری. پس از همین الان رسما استخدامی. بعدا بفهمی کارت چیه بهتره. فعلا باید سر و وضعت رو درست کنیم.»
و بعد از اندکی مکث پرسید:« چیز میزی برات باقی مونده؟»
« نه... ولی چرا. یه چیزی مونده. اما دلم نمیاد بفروشمش.»
« دختر، تو اون همه طلا رو از دست دادی، حالا دلت واسه این یه تیکه می سوزه؟»
« آخه اگه اینو هم بفروشم، یعنی تمام گذشته و خاطرات و همون چیزی رو که واسه خاطرش آواره شدم فروخته م.»
« اگه راستشو بخوای، گذشته و خاطرات ما همون لحظه ای که خودمونو آواره کردیم فروخته شد. چنان فروختنی که خودتو بکشی هم نمی تونی دوباره اونو بخری... حالا اینی که باقی مونده چی هست؟»
رویا آهسته دستش را در جیب کیفش کرد، گوشواره ها را بیرون آورد و آن را به دست دختر داد.بند بند وجودش از این کار ناراضی بود. گریه اش گرفته بود اما، خود داری اش را حفظ کرد.
دخترک گوشواره ها را کمی در دست بالا و پایین کرد و گفت:« والله من که هر چی نگاه میکنم، چیزی به اسم گذشته توی اینا نمی بینم.»
« اگه بگم تمام بدبختیهام زیر سر همین گوشواره هاس، باور می کنی؟»
دخترک با سکوت خود، تمایلش را به شنیدن حرفهای رویا نشان داد، چرا که رویا با یک جمله عزیز ترین چیزش را محکوم کرده بود.
و رویا بی محابا ماجرایی را که همچون کوه غم روی دلش تلنبار شده بود، خاطره ای را که از دوران کودکی میکشید، تعریف کرد.

sorna
02-27-2012, 11:25 AM
این گوشواره ها هدیه ی زن و شوهریه که بچه دار نمی شدن و به همین دلیل جونشون واسه من در می رفت. مرده مهندس بود و پدرم استخدامش کرده بود تا بر ساختمون کشتارگاه نظارت کنه. چون کار ساختمون طول می کشید، پدرم اتاق ته حیاط را به اونا داد تا موقتا اونجا زندگی کنن. اگه بدونی چه حال و هوایی داشتن. زندگیشون منو وادار کرد رابطه ی بین پدر و مادرم رو با رابطه ی اونا مقایسه کنم. شاید باورت نشه، ولی زندگی اونا واقعا ذهن منو که یه بچه ی شش ساله بودم، به خودش مشغول کرده بود. غذا خوردنشون، حرف زدنشون، گردش رفتنشون، خلاصه همه ی کارهاشون به قدری صمیمانه و دوست داشتنی بود که من توی عالم بچگی، با اینکه هیچ تصوری از زندگی مشترک نداشتم، آرزو می کردم عروسی کنم. این آرزو به قدری درذهنم قوت گرفته بود که یه بار همون طور که اون، اسمش امیر بود. منو بغل کرده بود و بالا می انداخت و دوباره منو می گرفت و قربون صدقه م می رفت، با همون شیرین زبونی بچه گانه م ازش پرسیدم:« منو خیلی دوست داری؟»
گفت:« معلومه که دوستت دارم.»
به زنش که اسم اونم نرگس بود، اشاره کردم و پرسیدم:« حتی بیشتر از اون؟»
هر دو زدند زیر خنده و امیر خان گفت:« حتی بیشتر از اون.»
من گفتم:« پس چرا با من عروسی نمی کنی؟»
که یکدفعه هر دوشون از خنده منفجر شدن. این کارشون باعث شد به غرورم بربخوره و به حالت قهر از اتاقشون بیرون رفتم. اما حالا که فکرش رو می کنم، از خودم خجالت می کشم که اون همه پر رو بودم.
خلاصه زندگی اونا چنان منو مجذوب کرده بود که دم به ساعت پیش اونا بودم. طوری که وقتی زینت منو به خونه بر می گردوند، با گریه و زاری خوابم می برد. دست آخر، وقتی پدرم این وضعیت رو دید، از اونا خواست از خونه ی ما برن و به هزینه ی خودش براشون یه خونه گرفت. روزی رو که داشتن می رفتن، خوب به یاد دارم. منو بغل کرده بودن و زار می زدن. من خیال می کردم دارن میرن مسافرت و بزودی بر می گزدن. اون موقع هنوز نمی دونستم چیزی به اسم جدایی هم توی زندگی آدم وجود داره.
همون روز بود که این گوشواره ها رو بهم دادن و مادم برام نگهشون داشت، چون کمی برام بزرگ بود. خلاصه، وقتی غیبت اونا طولانی شد، تازه فهمیدم دوری یعنی چه، و دلتنگی و بهانه جوییهام شروع شد. طوری که از صبح تا شب می رفتم توی اون اتاق خالی و با خودم حرف می زدم. پدرم که مستاصل شده بود، اون اتاق کوچیک رویاهای بچگی منو خراب کرد تا بلکه از صرافتش بیفتم، اما کارم به جایی رسید که یه هفته توی بیمارستان بستریم کردند.
ولی خوب، مثل تمام چیزای دیگه ی زندگی، به دوری اونا هم عادت کردم و زندگیم روال عادی خودشو در پیش گرفت. همه خیال می کردن یاد اونا دراندیشه های کودکانه ی من محو شده، در حالیکه تمام مدت، روزی هزار بار طرز زندگی اونا رو توی ذهنم مرور می کردم و بابت زندگی سرد و خشک پدر و مادرم افسوس می خوردم.
تا روزی که پژمان وارد زندگیم شد. نمی دونی وقتی دیدمش چقدر جا خورم. با امیر مو نمی زد. درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن. خنده ش، نگاه کردنش، حرف زدنش، راه رفتنش... اون نیمه ی گمشده م بود. اون بود که توهمات کودکیم رو برام زنده کرد. منو به عالم رویا کشوند و باعث شد بخوام رویاهای کودکیم رو تحقق بخشم.
چشمان رویا به اشک نشسته بود. پس برای اینکه با بازگو کردن گذشته ها اشکهایش را سر لج نیاورد، ساکت شد.
وقتی رفیق تازه اش سکوت او را دید، گفت:« پس برای فراموش کردن روزهای بچگی ت هم که شده باید اینارو از خودت دور کنی.»
رویا کلامی نگفت. سکوتش رضایت او را می رساند، اما در واقع بند بند وجودش ناراضی بود. با این حال راه دیگری نبود. به پول احتیاج داشت و برای بدست آوردنش در خود نمی دید به کسی التماس کند.
با شنیدن صدای دخترک به خود آمد.« خوب دیگه، بلند شو بریم.»
و از جا بلند شد و به راه افتاد. رویا مردد فریاد زد:« کجا میریم، خانوم؟»
دخترک به آرامی نگاهش را به رویا دوخت و با خنده ای شیرین که چهره اش را دوست داشتنی تر می نمود، گفت:« اولا خانم نه و عطیه. ثانیا میریم اینارو آب کنیم تا برات لباس بخریم.»
رویا با شنیدن نام او که مختص دختران خطه ی جنوب بود، فهمید پوست سبزه و چشم وابروی مشکی او از کجا آب می خورد و از خود می پرسید چه چیز او را از جنوب به تهران کشانده و آواره ی کوچه پس کوچه های این شهر بی در و پیکر کرده است. آنچه او را بیشتر به تعجب وا می داشت این بود که تا کنون خیال می کرد حتما دختران بندری چهره ای زشت و ناخوشایند دارند که نقاب بر صورت می گذارند، اما با دیدن قیافه ی جذاب و شیرین او نظرش عوض شد و بی هیچ کلامی به دنبال او به راه افتاد.
این بار گشت وگذار برای رویا خوشایند بود، چرا که دیگر از نگاه های مردم گریزان نبود. با اینکه عطیه همسن وسال خود او بود، وجودش برای او دلگرمی محسوب می شد وبه هیچ وجه دلش نمی خواست با افکار تکراری این دلگرمی را از دست بدهد.
رویا از ورود به طلا فروشی امتناع ورزید، چرا که عطیه فروشتده ای جوان را انتخاب کرده بود. پشت ویترین ایستاد و دید که عطیه چطور صمیمانه وخودمانی با مرد غریبه به گفت وشنود پرداخت. از این کار خوشش نیامد، اما نمی توانست ایرادی به او بگیرد. می ترسید او رهایش کند و تنهایش بگذارد. وقتی مرد جوان گوشواره ها را برداشت رویا گرمی اشک را بر روی گونه هایش احساس کرد و دم بر نیاورد.
آن روز رویا همچون آدم آهنی به دنبال عطیه میرفت و به آنچه می گفت، گردن می نهاد. کمی از ظهر گذشته بود و آنان خسته و گرسنه در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پیش می رفتند.
رویا نا راضی و دلخور به مانتوی کوتاه و تنگ و شلوار راسته ای که به تن داشت، نگاهی کرد و گفت:« گمون نمی کنی این مانتو شلوار کمی نا مناسبه؟»
عطیه ایستاد. به نشانه ی تاسف سری تکان داد و دوباره به راهش ادامه داد. رویا دوباره به حرف آمد و گفت:« سینه م معلومه. این روسری اصلا مناسب مانتویی با این یقه ی باز و گشاد نیست.»
عطیه آهی کشید و گفت:« اگه می دونستی چقدر به این سر و وضع احتیاج داری، خودت بد ترش رو انتخاب می کردی. تازه باید برای آرایش صورتت هم فکری بکنیم.»
« آخه من نباید بفهمم این چه کاریه که به قیافه ی جلف و زننده احتیاج داره؟»
عطیه از این سوال توهین آمیز رویا ناراحت شد. رویا ندانسته سر و وضع او را محکوم کرده بود. حالت چهره ی عطیه به گونه ای وحشتناک تغییر کرد. روبروی او ایستاد، یقه اش را گرفت، او را به دیوار چسباند و گفت:« اون وقتی که از خونه ی بابا جونت بیرون میومدی ، می بایست می دونستی قرار نیست مریم مقدس باقی بمونی.»
رویا مضطرب و عصبانی گفت:« یقه ام را ول کن، همه دارن نگاهمون می کنن.»
راست میگفت، هم سر و وضعشان جلب توجه می کرد و هم رفتارشان، و نگاه تحقیر آمیز همه عابران به آنان بود.
عطیه با این حرف به خود آمد. یقه ی او را رها کرد و به راهش ادامه داد. از شدت عصبانیت، کارد می زدی خونش در نمی آمد. از اینکه دختری مانند رویا او و رفتارش را محکوم می کرد، عذاب می کشید و بیش از آن ، از این رنج می برد که رویا حق داشت.
رویا از ترس تنها ماندن به دنبالش به راه افتاد و دلجویانه گفت:« منظوری نداشتم. تو که می دونی من در چه محیطی بزرگ شده م. تمام اینا برام تازگی داره.»
عطیه جوابی نداد. همچنان جلو را نشانه گرفته بود و پیش می رفت. رویا که احساس کرده بود عطیه بی اندازه از دست او عصبانی است، یک قدم از او جلو زد و در حالیکه عقب عقب راه میرفت، خواست معذرت خواهی کند، اما با دیدن چشمان گریان او، زبان در دهانش قفل شد.عطیه بی توجه به نگاه مردم، اشک را میهمان چشمانش کرده بود. چقدر برای رویا عجیب بود که عطیه از نگاه مردم شرم نداشت و خود را با او مقایسه می کرد که حتی در خلوت هم بندرت می گریست. بنابراین بگرمی دستهای او را در دست گرفت و گفت:« معذرت می خوام. به خدا قصدم رنجوندن تو نبود.»
عطیه با نفسی که در گلو داشت، ناله کنان گفت:« تهرون اومدن بدون فکر همین بد بختیها رو هم به دنبال داره. بالاخره باید یه جوری شکممونو سیر کنیم. کی به ما کار میده؟ بغیر از کارهایی که ما مجبوریم بکنیم، مگه راه دیگه ای هم هست؟ کی حاضره به یه دختر فراری کار بده؟ تو برام کار پیدا کن. اگه توالت شویی هم باشه، قبول می کنم. اما نیست. الان برای دخترای خونواده دار و تحصیلکرده هم کار پیدا نمی شه، چه برسه به امثال ما. هر جا بری ازت ضمانت می خوان، رضایتنامه می خوان. کدومشو داری؟ حالا هنوز یه شبه از آوارگیت می گذره. وقتی مثل من شش ماه دربدری کشیدی، اون وقت بلبل زبونی کن. فقط اینو بدون آدم هر بار شانس نمیاره و بالاخره اونچه نباید بشه می شه.»
حرفهای عطیه واقعیتهای تلخ را به رویا می نمایاند و لحظه به لحظه بیشتر از آنچه خود بر سر خویش آورده بود، پشیمان می شد و از آنجا که می دانست پشیمانی سودی ندارد، آرام و بی صدا در جمعیت پیش می رفت و در مورد حرفهای تلخ عطیه می اندیشید. به دنبال او می رفت بی آنکه بداند چه سرنوشتی در انتظارش است. تنها دلخوشی اش این بود که دیگر تنها نیست.

sorna
02-27-2012, 11:25 AM
« حالا که شکمت سیر شد، دیگه وقت کاره.»
عطیه این را گفت و به راه افتاد.ساعت حدود سه بعدازظهر بود و به علت کوتاهی روز در ایام پاییزی، چند ساعتی بیشتر به شب نمانده بود. عطیه بی هیچ کلامی در خیابان اصلی پیش می رفت و رویا را به دنبال خود می کشاند. به نبش اولین خیابان که رسید، باز هم بی هیچ توضیحی در آنجا توقف کرد و رویا که هاج و واج به دنبال او در حرکت بود، این بار نیز به درخواست بی صدای او سر تسلیم فرود آورد و در کنارش ایستاد.
خودروها بی وقفه در دو سوی خیابان در حرکت بودند و صدای رفت و آمدنشان گوش را به روی هر صدای دیگری می بست. رویا نگاهی به آسمان خاکستری انداخت. ابرها به ته رنگ سیاه سفید زیبایی فصل را به رخ مخلوقات زمین می کشاندند و با در هم تنیدنشان در دل یکدیگر، همبستگی خود را به مردمی که همنوعان خود را به حال خویش رها می کردند، نشان می دادند. در این میان خورشید که در پس ابرها به اسارت رفته بود، جسورتر از همیشه می کوشید پرتو فروزان خود را از لابلای ابرها با گرمایی اندک بر زمین بتاباند تا شاید به مردم بفهماند هیچ کوششی بی ثمر نیست و هر رنجی، گنجی به همراه دارد. باد نیز بر این غوغای طبیعت افزوده شده و هوا را نسبت به روز پیش کمی خنک تر کرده بود.
رویا مطیع عوامل طبیعت، دستها را در جیب فرو برد تا از سرما محفوظ بماند. سپس رو به عطیه کرد و پرسید:« ما اینجا منتظر چی هستیم؟»
« یه ماشین که کارمونو راه بندازه.»
« پس چرا جلوی تاکسیها رو نگرفتی؟تا حالا چند تاشون رد شدن.»
در همین هنگام پیکانی شیری رنگ جلوی پایشان توقف کرد. راننده اش پسری جوان بود که طرز لباس پوشیدن و حرف زدنش بی شباهت به پسرانی که رویا را در پارک محاصره کرده بودند، نبود؛ به طوری که انگار همگی در یک مکتب درس خوانده اند، صدای پخش صوت اتومبیل تا آخرین حد باز بود. پسرک با لبخندی مشمئز کننده برلب، از آنان خواست که سوار شوند، اما عطیه پشتش را به او کرد و نگاهش را به جهت مخالف دوخت. پسرک بعد از اندکی اصرار، از بی اعتنایی و لجبازی آنان خسته شد و رفت.
این حرکت عطیه از نظر رویا تحسین برانگیز بود. از اینکه می دید عطیه این طورها هم که او تصور می کرد خلاف نیست، خوشحال شده بود. پس رو به او کرد و گفت:« خوشم اومد. خوب ردش کردی.»
غطیه جواب داد:« این پسری که من دیدم، اگه آویزانش هم می کردی ، چیزی ازش نمی ریخت.»
«مگه قرار بود چیزی ازش بریزه؟»
بمحض اینکه عطیه لب باز کرد تا جواب او را بدهد، ناگهان حالت چهره اش عوض شد و هیجان زده گفت:« این شد یه چیزی.»
رویا مسیر نگاه عطیه را دنبال کرد. یک دووی سرمه ای رنگ که سر نشینی جوان داشت، جلو می آمد. پسر جوان با دیدن آنان ترمز کرد. صدای سی دی خودرو او هم به نوبه ی خود تا آسمان می رفت. موسیقی جاز بود.
عطیه بی توجه به رویا، در جلو را باز کرد و خواست سوارشود که رویا بازوی او را گرفت و گفت:« کجا؟! این که تاکسی نیست.»
« سوار شو تا بهت بگم.»
« پس چرا می خوای جلو بشینی؟»
« گفتم سوارشو. تو هم وقت گیر آوردی ها!»
پسرک که شاهد بگو مگوی آنان بود، نگاهی به رویا انداخت و ازعطیه پرسید:
« چی میگه؟»
عطیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:« هیچی. خانوم یه کمی غیرتی تشریف دارن.»
رویا به ناچار در صندلی عقب جا گرفت. حالش دگرگون شده بود. از دست عطیه عصبانی بود و دلش می خواست سر سختانه درمقابل او ایستادگی می کرد و می گفت که هرگز همچون او نخواهد شد، ولی ترس از آوارگی و بی پناهی مانعش شد. پس ساکت و آرام نشست و در حالیکه به گفتگوی صمیمانه ی آن دو و شوخیهای بی پروای عطیه با راننده گوش می داد، به خیابان چشم دوخت.
ناگهان سنگینی نگاهی را به سوی خود احساس کرد و با نیم نگاهی به جلو، متوجه شد راننده از آیینه به او نگاه می کند. عمل نا شایست عطیه از یک طرف، و نگاه های هیز و چندش آور پسرک از سوی دیگر، امانش را بریده بود. بشدت سعی می کرد به روی خود نیاورد و تحمل کند تا بالاخره پیاده شوند، اما بالاخره از نگاه های او به ستوه آمد و پرخاش کنان گفت:« مگه می خوای منو بخری که بر و بر نگاهم می کنی؟»
« نه خوشگلیت متعجبم کرده.»
« پس بپا شاخ در نیاری.»
« در مقابل خوشگلی تو شاخ درآوردن هم کمه.»
« پس یه دم هم در بیار که کامل بشی.»
عطیه از بی توجهی پسر نسبت به خود کلافه بود و بدش نمی آمد هرطور هست تلافی این کار را سر او در بیاورد، اما از آنجا که رفتار توهین آمیز رویا نسبت به رفتار پسرک آنچه را او در سر می پروراند قوت می بخشید، درحالیکه رویا را در دل تحسین می کرد، برای تکمیل نقشه اش از در سیاست وارد شد و رو به رویا کرد و گفت:« چه خبرته، رویا!؟»
« چرا به من میگی؟ به این نره خر بگو.»
« این حرفا زشته. از ایشون معذرت بخواه.»
پسر که انگار گستاخی رویا بیشتر دلش را برده بود، بی توجه به وجود عطیه، بار دیگر از آیینه به او نگاه کرد و گفت:« اگه ما بخوایم افتخار داشتن دوست دختری مثل شما نصیبمون بشه، چه کسی رو باید ببینیم؟»
رویا چشم غره ای رفت و گفت:« عزراییل رو.»
پسر با شنیدن این حرف قهقهه ای بلند سر داد، آنچنان که تن رویا را ازعاقبت راهی که در پیش گرفته بود، لرزاند. سپس مرد آهسته اتومبیل را در کناری متوقف کرد، به سمت رویا برگشت و همانطور که نگاهش را به صورت او دوخته بود، دستش را به طرف گونه ی برآمده و خوش فرم او جلو برد و گفت:« گستاخی تو مشتاق ترم میکنه خوشگله.»
قبل از اینکه دست پسرک با صورت رویا تماس پیدا کند، او با کوله پشتی اش که صبح آن را خریده بود، دست پسرک را پس زد و گفت:« پیاده شو بریم، عطیه. ظاهرا با یه باغ وحش طرفیم.»
عطیه که دید نقشه اش دارد به باد می رود، عصبانی شد و گفت:« میشه یه لحظه آروم بگیری؟»
رویا با لحنی تند گفت:« تقصیر من چیه؟ اینه که ...»
« خواهش می کنم تمومش کن.»
رویا که مقابله با عطیه را به ضرر خود می دید، به پسرک چشم غره ای رفت و رویش را به طرف خیابان کرد. پسرک سری تکان داد و دوباره مشغول رانندگی شد.
لحظاتی بعد، عطیه به حرف آمد و گفت:« میشه خواهش کنم یه جا وایسی یه لیوان آب برای دوستم بگیری؟ حالش خوب نیست.»
پسر اتومبیل را در کناری پارک می کرد و در حالی که پیاده می شد گفت:« واسه اون جون بخواه.»
بمحض اینکه او پیاده شد و در را بست، رویا دلخور به عطیه رو کرد تا به او اعتراض کند، که متوجه شد او مشغول درآوردن سی دی ازداخل دستگاه است و نا باورانه گفت:« داری چی کار می کنی؟»
« انتقام تو رو ازش می گیرم.»
« با دزدی؟»
عطیه در حالیکه در داشبورد را باز می کرد، گفت:« چه فرقی میکنه؟ نشین منو نگاه کن. بگرد ببین چیز به درد بخوری اون عقب هست یا نه. تا نیومده باید در بریم.»
حالا رویا می فهمید چرا عطیه تمام حرفهای مرد را به جان خریده و برخورد وقیحانه اش را نا دیده گرفته بود. و پی برد که داشتن سر پناه به بهای دزدی تمام می شود و از این پس کارش دزدی خواهد بود.
حالا عطیه تمام سی دی ها و آنچه را در داشبورد بود، برداشته بود و آنها را در کوله پشتی اش می ریخت. سپس به سرعت پیاده شد و از رویا هم خواست که پیاده شود. اما رویا قبل از پیاده شدن روی صندلی جلو خم شد و پیچ گوشتیی را که در داشبود دیده بود، برداشت.
عطیه با دیدن پیچ گوشتی پرسید:« اینو می خوای چیکار؟»
رویا بی آنکه جواب او را بدهد، پیاده شد و وقتی عطیه مطمئن شد که او هم پیاده شده است، با قدمهای تند به راه افتاد ولی کمی جلوتر متوجه شد که رویا همراهش نیست. رویش را برگرداند تا او را وادار به تعجیل کند. ولی در کمال تعجب رویا را دید که با پیچ گوشتی به جان لاستیک اتومبیل افتاده است. درحالی که خنده اش گرفته بود گفت:« داری چی کار می کنی؟ زود بیا. الان پیداش می شه.»
رویا بی توجه به اخطار عطیه، بالاخره با چند ضربه متوالی توانست لاستیک را پنچر کند، اما انگار هنوز عقده اش خالی نشده بود، شروع به خط انداختن روی بدنه ی اتومبیل کرد و آنچنان با حرص نوک پیچ گوشتی را روی اتومبیل می کشید که انگار با آن طرف دعواست.
عطیه جلو آمد، بازوی او را گرفت و گفت:« بیا بریم، دیوونه. ما که نمی خوایم بد بختش کنیم.»
رویا در حالیکه عطیه او را به دنبال خود می کشید، پیچ گوشتی را به سمت اتومبیل پرت کرد و گفت:« نمک به حروم موذی. تا تو باشی ناموس مردم رو دید نزنی.»

sorna
02-27-2012, 11:26 AM
حالا هر دو بر سرعت قدمهایشان افزوده بودند تا هر چه بیشتر از آن نقطه دور شوند، چون با بلایی که رویا سر اتومبیل درآورده بود، هر دو می دانستند در صورت گیر افتادن، حسابشان با کرم الکاتبین است.
بالاخره وقتی به اندازه ی کافی دور شدند، روی نیمکتی در خیابان نشستند. عطیه بعد از اینکه چند نفس عمیق کشید. گفت:« چرا اون بلا رو سر ماشینش آوردی؟ برامون نفعی که نداره، هیچ. اگه گیر می افتادیم، پدرمون رو در می آوردن.»
« چرا نفع نداره؟ واسه خاطر خطهایی که روی ماشین افتاده، چشماشو در میارن.»
« کی؟»
« باباش.»
« ببین، رویا نباید زیاد نسبت به نگاه های پسرا حساسیت به خرج بدی.»
« ولی اون خیلی پر رو بود.»
« اتفاقا اینطوری بهتره. تحمل کن. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه.»
رویا چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« خوشم باشه با این کاری که پیدا کردم.»
عطیه بی اعتنا به حرف رویا،داخل کوله پشتی اش را نگاه کرد و گفت:« اگه بچه ها کار و کاسبی امروز ما رو ببینن، کف می کنن.»
« پس اونا هم اینکاره ن؟»
« آره جونم. پس خیال کردی پشت میز مدیر عاملی می شینن؟»
رویا دچار احساساتی متضاد بود. ازیک طرف ناراحت بود که مجبور است از این به بعد دزدی کند و از عاقبت کار می ترسید. از سوی دیگر، خوشخال بود که حال پسرک را به آن صورت جا آورده بود.
مدتی به سکوت گذشت. رویا سرش را در میان دستهایش گرفته و نشسته بود. سپس سرش را بالا آورد و گفت:« نمی ترسی یه روز گیر بیفتی؟»
« چرا. به هر حال تا حالا که قسر در رفتیم. اما با کارهایی که تو می کنی، بعید نیست گیر بیفتیم.»
« حالا واسه چی اینجا نشستیم؟»
عطیه نگاهی به ساعتش انداخت. بعد بالا و پایین خیابان را نگاه کرد و گفت:« قراره بچه ها بیان اینجا. « الان دیگه پیداشون می شه.»
« گمون می کنی منو قبول کنن؟»
« چه حرفا می زنی! به اونا چه مربوط؟ هر کی خرج خودشو می ده. چطوره؟ خوشت میاد؟»
« خوشم نیاد چه غلطی بکنم؟»
در همین موقع، دو دختر که از لحاظ ظاهر از عطیه هم بی بند و بارتر بودند، به آنان نزدیک شدند. کمی کوتاه قد تر از عطیه و رویا بودند. همچنان که جلو می آمدند، یکی از آنان انگشت شستش را به نشانه ی پیروزی بالا آورد که عطیه هم در مقابل همان کار را انجام داد.
رویا با دیدن آنان اندکی دلشوره گرفت. می ترسید با عضویتش مخالفت کنند و مجبور باشد شب را در کوچه و خیابان به صبح برساند.
وقتی دختر ها به آنان رسیدند، با عطیه سلام واحوالپرسی کردند، برای رویا سری تکان دادند و در حالیکه خستگی از سر و رویشان می بارید، روی نیمکت ولو شدند. دختری که رو به رویا نشسته بود و نگاههایی گرم داشت، رو به عطیه کرد و گفت:« نمی خوای این خانومو به ما معرفی کنی؟»
عطیه گفت:« بذار از راه برسی.»
سپس اضافه کرد:« ببین، بچه ها، این خانم خوشگله از امروز عضو جدید گروهه و اسمش هم رویاس.»
مراسم معارفه در چند جمله ی کوتاه خاتمه یافت. عطیه زیاد در مورد رویا توضیح نداد، آنان هم کنجکاوی نکردند. رویا از این بابت خشنود بود. دخترها لیلا و شاپرک نام داشتند. لیلا کمی لاغرتر از شاپرک بود و نگاههایی گرم و دوستانه داشت. ولی شاپرک با اینکه بگرمی از رویا استقبال کرد، چشمان سبز رنگش که به گونه ای مرموز به رویا دوخته شده بود، او را ترساند و رویا سعی می کرد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند.
آنان مدتی طولانی آنجا نماندند و از جا بلند شدند و در حالی که با هم گفتگو می کردند، به راه افتادند. در این میان، تنها رویا بود که ساکت و آرام همچون حیوان خانگی به دنبال آنان می رفت، چرا که احساس می کرد موضوع بحث آنان به او مربوط نیست. دخترها بی توجه به رویا بر سر فروش اجناس دزدی بحث می کردند. حرکات و رفتارشان مردانه بود و کمترین نشانه ای از ناز و ادایی که ساعتی پیش رویا در رفتار عطیه دیده بود، در هیچ یک از آنان دیده نمی شد. بخصوص شاپرک که سرسختی و رفتار بی ظرافتش رویا را به یاد پدرش می انداخت. رویا می ترسید روزی او نیز مانند آنان شود و بی توجه به نگاه های عابران، با صدای بلند در خیابان حرف بزند.
با افکار تلخ خود دست و پنجه نرم می کرد که متوجه شد دریک ساندویچ فروشی است و همراه آنان به طبقه ی بالا رفت. شام با شوخی و مزه پراکنی و تعریف وقایع روز صرف شد. بعد از پرداخت صورت حساب از آنجا بیرون آمدند و مشغول پرسه زدن در خیابانها و متلک گفتن به تک تک عابرانی شدند که خسته و بی حوصله از کنار آنان رد می شدند.
رویا به دور از گفتگوی دخترها، در دل تاریکی پیش می رفت و نقطه ای امن را می طلبید تا اندکی بیارمد. با اینکه سوز و سرما سخت تر از شب پیش بود، رویا احساسی بهتر داشت، از اینکه سه دختر دیگر با او همگام بودند، خرسند بود. از این رو، سعی می کرد کمتر حرف بزند زیرا هیچ مطلبی جز ایراد گرفتن از آنان به ذهنش نمی رسید. در کمال بهت وحیرت رویا، دوستان تازه اش به متلک پسرها چنان پاسخهایی می دادند که او را به وحشت می انداخت. می ترسید او نیز زمانی همچون آنان رفتار کند. حرکات و رفتار آنان بر تصوراتی که رویا از فرار در ذهن داشت، خط بطلان می کشید. هر چه بیشتر می دید و می فهمید، بیشتر از خود کرده اش پشیمان می شد.
همچنان در خیابانها راه می رفتند. پاهای رویا بی حس شده بود. با این حال دندان روی جگر گذاشته بود و حرفی نمی زد مبادا اعتراضش خشم آنان را برانگیزد. ولی وقتی خواب نیز بر او چیره شد، دیگر طاقت نیاورد. خود را به عطیه رساند و آهسته در گوشش گفت:« می خواین تا صبح راه برین؟»
عطیه لبخندی زد و گفت:« نه. الان می رسیم.»
« کجا؟»
« الان خودت می فهمی. جایی که می شه توش خوابید.»
ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود. رویا با آن پلکهای سنگین از خواب و پاهای خسته، دیگر رمقی برایش نمانده بود. بالاخره نزدیک یک دکه ی روزنامه فروشی در دل تاریکی ایستادند. شاپرک به تنهایی جلو رفت، وارد دکه شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد و به آنان اشاره کرد جلو بروند. لیلا و عطیه در حالی که اطراف را می پاییدند، رویا را به سمت دکه هدایت می کردند. لحظه ای بعد، همگی در داخل دکه نشسته بودند تا از بیرون دیده نشوند. فضا تنگ بود اما برای هر چهار نفر جا داشت.
صاحب دکه که مردی میانسال بود، با دیدن رویا نگاهی مشکوک به او انداخت و پرسید:« تازه وارده؟»
عطیه به جای جواب گفت:« می خوای کرایه رو بالا ببری؟»
مرد گفت:« نه. همین طوری پرسیدم.»
و بی آنکه منتظر جواب بماند، وسایل بیرون دکه را به داخل آورد، دریچه ی کوچک جلوی دکه را بست و قبل از بیرون رفتن، چراغ را هم خاموش کرد. با بسته شدن در، تاریکی مطلق در فضای داخل مستولی شد. کوچکترین نوری به چشم نمی رسید. ترس تمام وجود رویا را در بر گرفته بود. دلش می خواست هوار بکشد تا کسی به فریادش برسد و او را از آن تاریکی نجات دهد، ولی قدرت این کار را در خود نمی دید. انگار چیزی روی سینه اش سنگینی می کرد. تمام عضلاتش منقبض شده بود. بوضوح صدای نفسهایش را می شنید. نمی دانست چه کند. دخترها بی توجه به تاریکی کماکان با هم حرف میزدند و رویا احساس کرد یکی از آنان چیزی روی زمین پهن کرد و صدای عطیه به گوش رسید که او را مخاطب قرار می داد:« خوب دیگه، رویا. وقت خوابه.»
رویا او را در کنار خود احساس کرد. دستش را گرفت و فشرد. عطیه آهسته طوری که فقط او می شنید، گفت:« چیه؟ می تر سی؟»
رویا گفت:« نه. ولی یه طوری م.»
« عادت می کنی. چشمهاتو ببند و سعی کن بخوابی.»
اما وحشت بیش از آنچه رویا تصورش را می کرد در وجودش ریشه دوانده بود. با جشمان باز سعی می کرد برتاریکی غلبه کند و چیزی ببیند، ولی بی فایده بود. کنار عطیه روی زمین دراز کشید. از سوی دیگر، خجالت می کشید که جای آنان را تنگ کرده است و سعی می کرد زیاد مزاحمشان نباشد. کم کم چشمانش به تاریکی عادت کرد و همراه آن به دنیای گذشته اش برگشت. به شهر و خانه ای برگشت که اکنون آن را در قالب خاطره ای دور به یاد می آورد؛ در خیال، خود را از نرده های دیوار بالا کشید و در حالی که آهسته به بالکن پا می گذاشت، اطراف را هم از نظر می گذراند و مراقب بود که دیده نشود. در تاریکی طول بالکن را طی کرد و از یکی از پنجره ها که باز بود، داخل شد. می دانست آن پنجره همیشه باز است. آهسته وارد اتاق شد و چراغ قوه ای را که همراه آورده بود، روشن کرد و نورش را به اطراف چرخاند. کمدی در کنار تختخوابی یک نفره قرار داشت.کشوهای آن را یکی یکی امتحان کرد ولی فقط یکی از آنها قفل نبود که وسایل پزشکی و اوراقی در آن بود. همچنان که در میان اوراق می گشت، چیزی توجهش را جلب کرد؛ عکسی بود که چند مرد جوان را در روپوش پزشکی نشان می داد. بدقت عکس را از نظر گذراند و توانست در میان آنان محبوبش را تشخیص دهد. پژمان در گوشه ی سمت چپ عکس به حالت نشسته قرار داشت. رویا دستی روی عکس کشید، آن را در سینه اش پنهان کرد و راه آمده را برگشت، اما وقتی به بالای نرده ها رسید، پایش لیز خورد و پایین افتاد. درد در تمام بدنش پیچید، اما از ترس اینکه مبادا پدر و مادرش متوجه شوند، صدایش در نیامد. لنگ لنگان طول حیاط را پیمود و به داخل اتاقش برگشت.
رویا با یاد آوری این خاطره، دستش را از یقه در سینه اش فرو برد و همان عکس را بیرون آورد. نگاهی بر آن انداخت. ولی جز سیاهی چیزی ندید. آنجا تاریک تر از آن بود که چیزی دیده شود.سپس عکسی را که برای به دست آوردنش آن همه تلاش کرده بود، آهسته پاره کرد. احساس می کرد از مردی که او را به زنی تا بدان حد معمولی ترجیح داده بود، متنفر است. با یاد آوری آنچه بر او گذشته بود، بغض فرو خورده اش بر گلو نشست و در تاریکی خود را مجبور به موافقت به حضور اشک کرد. بغضی که چندین روز بود در سینه حبس کرده بود، آزاد کرد و اشکهایش را از اسارتگاه بیرون آورد.
در حالیکه سه دوست تازه اش خسته از روزی پرمشقت در خواب به سر می بردند، رویا گریه را میهمان محفلش کرد بود و برای دردی می گریست که درمانی برایش نمی یافت.

sorna
02-27-2012, 11:26 AM
شب آرام و بی صدا بساط حکومتش را بر زمین گسترده و آسمان از سر دلتنگی خفته بود. باد به آرامی می وزید و ابرها را در بزم شادمانی و رقص شرکت می داد. همه جا ساکت و آرام بود. بیشتر مردم در خواب بودند. فارغ از تمامی مشکلات روزگار آرام گرفته بودند و در دنیایی سیر می کردند که همه چیزش غیر واقعی و کم دوام است.
در این میان، صدای تیک تاک ساعت سکوت رابه یغما می برد و او را لحظه به لحظه کلافه تر می کرد که چرا ثانیه ها چنان سریع و پی در پی می آیند و می روند. نوای ساعت او را بر آن می داشت تا هر چه زودتر اقدام کند، چرا که لحظات در پی هم می گذذشت و زمان غیبت رویا را طولانی تر می کرد. او مایوسانه می اندیشید و در پی راهی بود که این نا بسامانی را سامان دهد و این بی سرانجامی را سرانجام بخشد. سر درد آزارش می داد. از شروع این ماجرا سر درد داشت و احساس می کرد دردش ابدی خواهد بود. بیشتر از همه، از این عذاب می کشید که رشته ی کاراز دستش بیرون رفته است و کاری از او ساخته نیست. شاید اگر در آن لحظات سردرگمی سودا را در کنار نداشت، تحمل مشکل برایش کشنده تر می شد. ولی سودا محکم واستوار حمایتش می کرد و به اندوه ناامیدی اجازه نمی داد در وجود او ریشه بدواند.
پژمان طاقباز روی نخت دراز کشیده و در حالیکه دستهایش را زیرسر در هم گره کرده بود، به نوشته ی روی دیوار که رویا آن را به یادگار گذاشته بود، می نگریست. کلمات رویا روزگار پژمان را نا بهنجارکرده و او را مفلوک تر و بیچاره تر از قبل، همراه با عذاب وجدان در این ماجرا بر جا گذاشته بود. سرش را در میان دستهایش فشرد. نمی دانست چه کند. راه به جایی نداشت. از طرفی نگران سودا بود و دلش نمی آمد اجازه دهد او در این آتش بسوزد و از طرف دیگر، دلش به حال رویا می سوخت و می ترسید با راهی که در پیش گرفته است، خانواده ای را به رسوایی بکشاند. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند و دستانش را همچون طنابی محکم در دست او بگذارد و از دره ی عمیق بدبختی بالا بکشدش. اما نمی دانست که آیا رویا در آن شرایط روحی بر دست او چنگ می زند و خود را بالا می کشد یا او را نیز همراه خود تا عمق فلاکت فرو می برد؟ نمی دانست چه کند. نا خواسته پایش به این ماجرا کشیده شده بود و نا خواسته نیز لحظه به لحظه درگیرتر می شد. از تقدیر خود می نالید و از اینکه می بایست زندگی زیبایش را با افکاری شوم و زشت خدشه دار می کرد، عذاب می کشید. بیش از هر چیز دلش برای سودا شور می زد و می ترسید مبادا در این میان بلایی جبران ناپذیر بر سرش بیاید.
نگاه از نوشته ی روی دیوار برداشت، چرخی زد و نگاهش را به همسرش معطوف کرد که به آرامی در کنار او خوابیده بود. اکنون سودا پا به چهار ماهگی گذاشته و ظاهرش کمی تغییر کرده بود. ویار توانش را گرفته و باعث شده بود لاغرتر از قبل شود. گونه هایش استخوانی تر شده و پای چشمانش گود افتاده بود. لبانش به بیرنگی می زد. با این حال، پژمان با نگاه کردن به چهره ی او تمام غمهای دنیا را به فراموشی می سپرد. تعجب می کرد که چطور خداوند دل سودا را به این بزرگی آفریده بود؟ او چگونه می توانست تمام بدیها را ببخشد و خوبیها را برای جبران در دل نگه دارد؟ چرا در تمام این مدت کوچکترین شکایتی نکرده بود که هیچ، به او در یافتن رویا هم کمک می کرد؟ با وجود آن همه توهینی که رویا با شکستن قاب عکسهای عروسی شان به آنان کرده بود. او از همان لحظه ی اول فقط نگران این بود که بفهمد رویا کجاست و کدام رفتار آنان دخترک بی پناه را دلگیر و وادار به فرار کرده است.
پژمان با وجود شناختی که از سودا و قلب رئوفش داشت، باز هم از بزرگی و متانت او تعجب می کرد و در دل از اینکه همسرش این همه برای خاطر او عذاب می کشید، شرمنده بود و به دنبال راهی برای جبران می گشت.
همچنان که او در افکار خود غوطه می خورد، سودا به آرامی چشمهایش را باز کرد، خمیازه ای کشید و با دیدن پژمان خنده ای تحویلش داد و گفت:« هنوز نخوابیده ی؟»
« نه. خوابم نمی بره. افکارم به شدت مغشوشه.»
« می خوای یه آرام بخش برات بیارم؟»
« نه. خیال نمی کنم این افکار با این چیزا دست از سرم برداره.»
«یه کم که کمکت می کنه.»
« توی بیداری حالم بهتره. دست کم واقعیات رو سبک سنگین می کنم. وقتی خوابم، کابوس یه لحظه هم راحتم نمی ذاره.»
« گاهی خیلی نگرانتم. می ترسم بلایی جبران نا پذیر سرت بیاد.»
« تو خودت بدتر از منی، سودا خانوم. اونی که باید مواظب خودش باشه، تویی نه من.»
« راستی ... فردا می خوای به کجاها سر بزنی؟»
« والله راستش، نمی دونم. توی این چند روز به هر جا عقلم می رسیده رفته م.»
« قرار بود به کلانتری خبر بدی، دادی؟»
« آره، اما اونا عکسش رو هم می خوان که ما نداریم.»
« با این حساب کار چندانی از دست ما بر نمیاد. من به بیشتر همکارام در بیمارستان سپردم که اگه دختری رو با این مشخصات دیدن، خبرمون کنن.»
پژمان آهی کشید وگفت:« ولی من که چشمم آب نمی خوره پیداش کنیم.»
« این قدر آیه ی یاس نخون. هیچ تلاشی بی ثمر نیست.»
پس از آن برای مدتی سکوت برقرار شد. در چند روز اخیر، سودا با اینکه به روی خود نمی آورد، به شدت نگران بود؛ نگران پژمان که لاغر و رنگ پریده تر شده بود و نگران اینکه مبادا این قضیه خللی در ارتباط آنان ایجاد کند.دلش می خواست می توانست خار فرو رفته در دل همسرش را بیرون بکشد، ولی هر چه بیشتر سعی می کرد، کمتر موفق می شد.
بالاخره خسته از اندیشه ای مغشوش، گفت:« به آقا عزت خبر دادی که رویا پیش ما نموند؟»
« نه که ندادم. خبر بدم تا در جا سکته کنه؟ اگه بفهمه، برامون خیلی بد می شه. آخه اونو به من سپرده بود و به گفته ی من صبر کرد.»
« پس تا آخر عمر می خوای بگی پیش ماس؟»
« خودمم می دونم این امکان نداره. فقط امیدوارم زودتر پیداش کنم.»
« ببین، اگه اونا هم بدونن، می تونن در پیدا کردنش کمکمون کنن.»
« حرفا می زنی ها! اگه اونا بدونن یه هفته س دخترشون توی این شهر ویلونه، خیال می کنی به همین سادگی قبولش کنن؟»
« اینم برای خودش حرفیه.»
«برای همینه که نگرانم. کاش اون روز تنهاش نذاشته بودیم.»
« ما از کجا می دونستیم؟ اولین بار نبود که تنها مونده بود.»
پژمان سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:« خدا خودش کمکمون کنه.»
« خدا بزرگه زیاد فکرت رو خسته نکن. بگیر بخواب.»
سودا که انگار خواب بر او چیره شده بود، خمیازه ای کشید و وقتی سکوت طولانی پژمان را دید، پشتش را به او کرد و سعی کرد بخوابد. از اوضاع موجود به شدت رنج می کشید. از اینکه زندگی شان دستخوش ماجرایی شده بود که ربطی به آنان نداشت، ناراحت بود. آرزو می کرد هر چه زودتر رویا پیدا شود و با برگشتن سر خانه و زندگی اش، زندگی آنان هم به حالت عادی برگردد.
پژمان که خیال می کرد سودا خوابش برده است، آهسته از تخت به زیر آمد. احساس می کرد هوای اتاق قادر نیست خواهش سینه اش را برآورده کند. احتیاج به هوای آزاد داشت. به آرامی، طوری که ملکه اش را بیدار نکند، از اتاق بیرون خزید و یکراست به حیاط رفت. ندانسته از همان راهی رفت که شبی رویا آن را پیموده بود و در همان نقطه ای ایستاد که آن شب رویا در آنجا ایستاده بود. از خود می پرسد چرا می بایست دل دختری را می شکست و اصولا چرا همسرش را وارد این ماجرا کرده بود؟ روزهای گذشته را مرور می کرد و از تصور روزهایی که در پیش بود لرزه بر اندامش می افتاد. می بایست هر طور بود او را پیدا می کرد و به سوی سرنوشتی روانه اش می کرد که از آن گریخته بود. جز این، هیچ چاره ای نداشت.

sorna
02-27-2012, 11:26 AM
عطیه با قدمهای تند خود را به نیمکت پارک رساند و نشست. سپس رو به رویا که هنوز چند متری با او فاصله داشت کرد و گفت: « بیا. اینجا خوبه.»
رویا نا آرام می نود. کنار او نشست و گفت:« به نظرت اینجا مناسبه؟»
« آره. اولین بار همینجا بود که اون زن به من پیشنهاد کار داد.»
« تو که می دونستی شغل بهتر و پردرآمد تری هم هست، چرا نگفتی؟»
« خیال نمی کردم قبول کنی.»
« چرا قبول نکنم؟ از دزدی و یه نون بخور و نمیر که بهتره. تازه، ندیدی چه بلایی سر لیلا و شاپرک اومد؟؟»
« چرا. ولی نمی دونم چرا یادم نبود بگم.»
رویا بی حوصله از جا بلند شد و به اطراف نظر انداخت. عصبی به نظر می رسید. دائم دست مشت کرده اش را به دست دیگرش می کوبید و جلوی عطیه رژه می رفت. نگران به نظر می رسید. از آنچه از قبل پیش بینی اش را کرده بود، می ترسید. از چند روز پیش که فهمیده بود شاپرک و لیلا در یک مورد سرقت گیر افتاده اند و بازداشت شده اند، حاضر نشده بود دست به دزدی بزند. وقتی مجسم می کرد که همچون آنان دستگیر شود، بدنش می لرزید. و وقتی عطیه امتناع رویا را در ادامه ی کار دید، به او گفت: که چند ماه پیش کاری را رد کرده است. به او گفت که از کم و کیف کار بی اطلاع است و همین قدر می داند که کاری است راحت و پولساز.
رویا مقابل او ایستاد و گفت:« نیومد.»
عطیه گفت:« چه عجله ای داری؟ کم کم داری حوصله مو سر می بری.»
رویا در دل به عطیه حق می داد که عین خیالش نباشد. او با رویا فرق داشت و این طور که رویا در این یک ماه متوجه شده و از زبان دوستان دیگرش شنیده بود، هیچ کس در پی یافتن او نبود و رویا کنجکاو بود بداند چه چیز باعث شده است بودن یا نبودن این دختر به حال کسی فرق نکند. اما در مورد خودش احساس می کرد که کسی سایه به سایه در تعقیب اوست و بالاخره روزی او را می یابد و به این زندگی تیره اش پایان می دهد.
دوباره به سراغ عطیه رفت و پرس:« پس چی شد؟»
عطیه گفت:« نمی دونم. باور کن اون روز نیم ساعت هم اینجا نشسته بودم که اومد سراغم.»
« اینم از بد شانسی منه.»
ناگهان عطیه با اشاره به چند متر دورتر، گفت:« اوناهاش.خودشه.»
رویا مسیر نگاه او را دنبال کرد زنی متوسط القامه را دید که مانتو شلواری کرم رنگ بر تن داشت و عینک تیره ای روی بینی ظریفش دیده می شد. سر و وضعش نشان می داد خوش سلیقه و اوضاع مالی اش روبراه است.
زن با خنده ای تصنعی بر لب که دندانهای خرگوشی اش را آشکار می کرد، جلو آمد و کنار عطیه نشست. رویا هنوز سر پا ایستاده بود. زن سلام و احوالپرسی کرد و رو به عطیه پرسید:« هنوز دلت نمی خواد با من کار کنی؟»
عطیه با اشاره به رویا گفت:« چرا. اتفاقا این دوستم هم دلش می خواد کار کنه.»
زن نگاهی به رویا انداخت، به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:« براش گفتی کارمون چیه؟»عطیه گفت:« بله. همون قدر ک شما برام توضیح داده بودین.»
زن گفت:« فعلا همین اندازه کافیه.»
سپس از جا بلند شد، بند کیفش را روی شانه انداخت و گفت:« پس بهتره راه بیفتیم.»
رویا که شرایط را بسیار آسان یافت، به حرف آمد و گفت:« خانوم. نمی خواین سوالی از ما بکنین؟»
زن گفت:« تصور می کنی لازمه؟»
« خوب، این حق شماست که بدونین ما کی هستیم.»
زن قیافه ای جدی به خود گرفت و در حالی که به راه می افتاد گفت:« ما به دختر فراری بی سر پناه احتیاج داریم که شما هم هستین.»
این توهین آشکار، حقیقتی را بر رویا آشکار می کرد که دلش می خواست کیلومترها از آن دور شود. اکنون می دید که کابوسهای شبانه اش هر یک در قالبی دیگر به حقیقت می پیوندند؛ حقیقتی که نا خواسته خود را در مسیر آن قرار داده بود و نا خواسته آن را طی می کرد، در حالیکه می دانست چه بسا به دره ای منتهی شود که هر غافلی را به قعر خود می کشاند. با این حال از سر ناچاری به دنبال عطیه که با زن همراه شده بود، به راه افتاد.
زن در تمام مسیر حتی کلامی بر زبان نیاورد و با سکوتش به رویا و عطیه فهماند که جای هیچ سخنی نیست. مسیر را پیاده طی کردند. البته لزومی هم به وجود خودرو نبود، چرا که مسیر کوتاه بود. زن آنان را به هتلی در همان نزدیکی برد و برایشان اتاقی گرفت. وقتی می رفتند تا زن آنان را به اتاقشان هدایت کند، تمام سوالات رویا که می خواست علت این کار او را بداند، بی جواب ماند. زن در جواب هر سوال فقط نگاهی به رویا می انداخت که رویا مفهومی جز تحقیر در آنها نمی یافت. رویا بببشدت احساس می کرد در دام افتاده اند و شاید اگر عطیه و حرفهای تسکین دهنده اش نبود، رویا بی برو برگرد با آن زن درگیر می شد.
وقتی به اتاق مورد نظر رسیدند، زن آن دو را به داخل اتاق راند و خود نیز در پی آنان وارد شد. در را بست و بی معطلی به طرف پنجره رفت، پرده را کشید و رو به آنان گفت: « از حالا به بعد، شما برای من کار می کنین. می تونین شهین صدام کنین، و باید یادتون باشه که گوش به فرمان من هستین و کاری رو می کنین که من می گم. حالا من می رم و فردا بر می گردم. نه از اتاق خارج می شین، نه جلوی پنجره می رین. تا وقتی من نیومده م، همینجا می مونین. غذا به اندازه ی کافی تو یخچال هست. پس لازم نیست از اینجا خارج بشین. یادتون بشه از حالا به بعد عضو یک گروه سری هستین.»
و بی اعتنا به نگاههای غضبناک رویا از دز بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد. بمحض اینکه او رفت، رویا که از آن همه دستور دادنها و منم زدنها کفری شده بود و خود را در حصار بی ارادگی گرفتار می دید، از کوره در رفت و گفت:« با این اعجوبه که نمی شه کار کرد.»
« خوب، صاحب کارمونه دیگه. بایدم این رفتارو داشته باشه.»
« دیگه چرا ما رو زندانی کرد؟»
عطیه که بی حوصله شده بود، گفت:« با با ولمون کن، دختر. تو هم چقدر حوصله داری. بیا بگیر یه کم بخواب.»
و قبل از اینکه به رویا فرصت اعتراض دهد، لباسهایش را درآورد، روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست.
وقتی رویا بی اعتنایی عطیه را دید، کنار پنجره رفت، رده را کنار زد و به وسعت شهر چشم دوخت. همان قدر می دانست که در طبقه ی پنجم یا ششم هتلی ده طبقه است. تمامی شهر از آن ارتفاع حال و هوایی دیگر داشت. مهی غلیظ شهر را پوشانده بود و منظره را بیشتر به رویا شبیه می کرد تا واقعیت. بی شباهت به رویاهایی نبود که او نیمی از واقعیت زندگیش را بابت آن از دست داده بود. به علت وجود مه، سطح زمین به زحمت دیده می شد. مه غلیظ و درهم فشرده رویا را به عالم رویا فرو برد. احساس می کرد قصر بلورینش بر بالای ابرها قرار گرفته است. خود را بر فراز ابرها تصور می کرد، چیزی که همیشه آرزو داشت برای یک بار هم که هست، تجربه اش کند. و اکنون احساس می کرد با شکوه تر از آن است که تصورش را کرده بود. دلش می خواست پنجره را بگشاید و فارغ و رها بر روی ابرها به پرواز درآید و بی هیچ قید و بندی زندگی مردم را نظاره کند. دلش از خیلی چیزها خون بود؛ از اینکه کسی را فراموش کرده بود که برای خاطرش زندگی اش را تباه کرده بود، از اینکه بی پناه مانده و خود را آواره کرده بود، و از بسیاری چیزهای دیگر. دلش می خواست می توانست زمان را به عقب برگرداند و دوباره تصمیم گیری کند. هنگامی که پدرش را با شهین مقایسه می کرد، درمی یافت چندان فرقی با هم ندارند. تنها تفاوتشان در این بود که نگاههای پدرش گرم و پر مهر بود، ولی نگاههای شهین همه از روی تحقیر و توهین. از اینکه عطیه تا این حد راحت با سرنوشتش کنار آمده بود، تعجب می کرد. او چگونه می توانست بی اعتنا از کنار زندگی تباه شده اش بگذرد و عین خیالش نباشد که سرنوشت چه نا ملایماتی برایش به ارمغان آورده است؟
همچنانکه دیده به آسمان دوخته بود و روزهای از دست رفته اش را مرور می کرد، بناگه بغض آسمان ترکید و با شکوه و جلال تمام گریست. صدای رعد بی وقفه به گوش می رسید و ناله های آسمان را تداعی می کرد. رویا محو عظمت خداوند، خود را از یاد برد و طبیعت را همراهی کرد. قطرات باران تند و بی وقفه به شیشه ی پنجره می خورد و نا امید پایین می لغزید. رویا که در برابر آن همه عظمت خود را پشت شیشه حبس می دید، احساس خفقان کرد و بی توجه به هشدار شهین و عصبانیت احتمالی او، پنجره را گشود و به باران اجازه داد صورتش را صحنه ی رقص خود کند. باران بر سر و رویش می بارید و رویا آرزو می کرد پایانی برآن نباشد، اگر چه بخوبی می دانست هر آغازی را پایانی ست.
و در این میان، یاد مادرش بود که به سویش می شتافت؛ مادری که همواره سنگر بلاهایش بود، تنها عزیزی که همیشه به وجودش عشق می ورزید. خاطره ی لحظاتی که مادرش او را در تماشای باران یاری می کرد، آزارش می داد. و خود را لعنت کرد که چرا قدر آن لحظات را ندانسته و هر بار مادر را به بهانه ی نیاز به تنهایی و خلوتی که هیچ گاه ثمری جز افکار و رویاهای تباه کننده برایش نداشت، از خود رانده بود. یاد مادرش چشمهایش را به اشک نشاند. چشمهای به ماتم نشسته ی رویا به دور دست خیره شد. نگاهش مهر و محبتی را جستجو می کرد که مفت آن را از دست داده بود. پس اشکهای به اسارت کشیده اش را آزاد کرد تا به آرامی همراه با اشکهای آسمان که صورتش را صیقل میداد، به روی گونه فرو غلتد. در آن لحظات، همچون مفلوکی بود که در تنهایی با خود به درد دل می نشیند. و هنگامی که به حضور اشکهایش پی برد، از پنجره فاصله گرفت تا بداند آیا براستی آنها سر به شورش برداشته اند؟ سپس نا خشنود از این همه ضعف و درماندگی، اشکهایش را با پشت دست پاک کرد، پنجره را بست و قبل از اینکه روی تخت دراز بکشد، کتاب مورد علاقه اش را از کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. عاشق دیوان حفظ بود. همیشه آن را همراه داشت و زندگی اش را بر اساس آن بنا می نهاد. اما اکنون احساس می کرد در گوشه ای از زیر بنا ، پایه را کج نهاده است. همچنان که با حافظ خلوت کرده بود، خستگی بر او چیره شد و خواب او را در ربود.

sorna
02-27-2012, 11:27 AM
نفهمید چقدر گذشته بود که با صدای هق هقی آرام از خواب بیدار شد. احساس کرد نیمه های شب است. تعجب کرد که چگونه ممکن است این همه مدت بدون احساس گرسنگی و تشنگی بخوابد و دلیلش را خستگی زیاد تعبیر کرد. نوری بنفش رنگ از بیرون به داخل می تابید و رویا با نگاهی به اطراف، عطیه را دید که با موهای پریشان به روی شانه پشت به رویا کنار پنجره ایستاده و در حای که سرش را به پنجره چسبانده است، می گرید. رویا تماشایش کرد. با آن موهای پرپشت سیاه به ملکه ها می مانست. ابتدا رویا تصمیم گرفت او را به حال خود بگذارد. اما وقتی صدای گریه ی او اوج گرفت، رویا از تخت به زیر آمد. وقتی از جا بلند شد، کتاب حافظ از روی سینه اش پایین افتاد. رویا خم شد، آن را از روی زمین برداشت و دوباره در کیف گذاشت. سپس به طرف عطیه رفت، دستش را روی شانه ی فرو افتاده ی او گذاشت و او را به طرف خود چرخاند.
برای یک لحظه چیزی نمانده بود قلب رویا از شدت ترس باز بایستد. اما بی درنگ به خود آمد و توانست ترس خود را مهار کند. عطیه نقاب سنتی جنوبیها را به چهره زده بود. تنها لبها و چشمانش از پشت آن پیدا بود و اشکهایی که از زیر نقاب پایین می آمد و از چانه فرو می غلتید.
عطیه با دیدن رویا خود را در آغوش او را کرد و بشدت گریست. رویا نمی دانست چه کند. از روز اول آشنایی احساس کرده بود عطیه دوست ندارد درباره ی گذشته اش حرف بزند و اکنون نیز رویا دلش نمی خواست با پرسش او را در معذور قرار دهد. بنابراین همچنان که او را در آغوش داشت، تنها به نوازش موهای آشفته اش رضایت داد. عطیه در اوج بی پناهی در آغوش رویای بی پناه می گریست و رویا دلش به حال خودش و عطیه و تمام کسانی که در جای جای این کره ی خاکی بخت برگشته و بی پناه بودند، سوخت.
باران بند آمده بود و بوی هوای باران خورده از درز پنجره خود را به داخل می کشید. رویا همچنان که عطیه را نوازش می کرد، بوی باران را به مشام کشید. این اولین بار بود که عطیه را این چنین آشفته می دید. خیلی دلش می خواست بداند در ذهن او چه می گذرد. او هرگز از گذشته اش حرفی نزده و در برابر سوال رویا و دیگر دوستانش با لبخندی ملیح از زیر بار جواب شانه خالی کرده بود. بنابراین رویا که صلاح نمی دید علت گریه اش را از او بپرسد، به حرفهای کلی بسنده کرد.
« سرشت آدم به گونه ایه که نیمی از وجودش به حال خودش دل می سوزونه و نیمی دیگر وجودش به حال اون نیمه اول . و این دل سوزوندنها و غصه خوردن ها باعث میشه کوهی از غم روی دل آدم تلنبار بشه.»
عطیه همچنان هق هق کنان گفت: «پس کو اون دلی که به به حال ما بسوزه؟»
«بزار روزگار کماکان سرسختیشو به رخمون بکشه و منتظر هیچ دلسوزی هم نباش.»
عطیه سرش را در شانه رویا فرو برد و گفت:«فقط همین قدر می دونم که الان از دنیا و تمام متعلقاتش متنفرم.»
سپس خود را از میان بازوان رویا بیرون کشید و در حالی که پشت سر هم واژه متنفرم را تکرار می کرد، به طرف تختش رفت، خود را روی آن انداخت و گریه از سر گرفت.
رویا ترجیح داد دیگر مزاحم او نشود و اصلاً متوجه نشد که چه موقع از هوای ابری دل کند و از پنجره دور شد و به تختخوابش برگشت.
صبح روز بعد، ابر ها به افتخار حضور خورشید کنار رفته بودند. صبحی زیبا و آفتابی، و در عین حال سرد بود.
عطیه بیدار شده بود و موهایش را مرتب می کرد که رویا در رختخواب نیم خیز شد و صبح بخیر گفت. عطیه با شنیدن صدای او به عقب برگشت و با لبخندی بر لب سری تکان داد و دوباره رو به آینه مشغول برس کشیدن به موهایش شد.
رویا محو تماشای موهای زیبای عطیه بود که کلید در قفل چرخید و بعد از لحظه ای ، شهین با ابهتی نا گفتنی وارد اتاق شد. با ورود او، عطیه از روی صندلی جلوی میز توالت بلند شد و رویا هم از تخت به زیر آمد. شهین نگاهی سریع به پرده کشیده انداخت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و با لحنی خشک و رسمی گفت:« از امروز کارتون شروع می شه.»
بعد کمی آنان را بر انداز کرد و گفت:«باید از این حالت دخترونه بیرون بیاین. این طوری زود شناسایی می شین. از حالا به بعد، هرچی ما می گیم می پوشین، هرچی ما می گیم می خورین و هر کاری که ما می گیم می کنین.»
رویا از این همه امر و نهی دچار حالت تهوع شده بود، اما ترجیح داد سکوت کند. شهین لای در را باز کرد و رو به بیرون گفت:«بیاین تو.»
به دستور او ، دو زن میانسال که قیافه ای نسبتاً کریه داشتند، وارد شدند و بی آنکه توجهی به آندو کنند، در سکوت از داخل صندوقی که همراه داشتند، دو پیشبند سفید در آوردند و به خود بستند و مشغول آماده کردن دیگر وسایل شدند. شهین بی صدا روی یکی از تختها نشست و مشغول روزنامه خواندن شد. عطیه و رویا هاج و واج به آن دو زن نگاه می کردند و نمی دانستند چه چیز در انتظارشان است.
یکی از زنها به طرف عطیه آمد و او را روی صندلی نشاند. لچکی به سرش بست و نخ بند را به دست گرفت. ظاهراً قرار بود صورتش را بند بیندازد و ابروانش را بردارد.
زن دیگر دست رویا را گرفت تا او را روی صندلی بنشاند،اما رویا دست او را کنار زد و روبه شهین پرخاش کرد:«واسه چی باید ابروهامونو برداریم؟»
شهین همچنان که نگاهش به روزنامه بود ، گفت:«قیافه دخترونه کار دستمون میده بهتره شبیه زنها باشین»
«ولی اگه ما نخوایم شبیه زنها باشیم چی؟»
شهین نگاهی خشم آلود به او انداخت و گفت:«بیخود می کنین، از دیروز که قبول کردین برای ما کار کنین ، دیگه اختیارتون دست خودتون نیست.»
سپس روزنامه را زمین گذاشت، از جا بلند شد و در حالی که یقه رویا را گرفته بود، گفت:«شنیدی که چی گفتم؟!»
رویا دست زن را کنار زد و گفت:«من ابرو بردار نیستم که نیستم.»
شهین عصبانی شد و یک سیلی محکم نثار صورت رویا کرد و به محض اینکه دستش را برای سیلی دوم بالا برد، رویا دست او را گرفت و با دست دیگرش سیلی اهدایی او را پس داد. دو زن همراه شهین به سمت آنان آمدند و رویا را گرفتند. شهین عصبانی از حرکت توهین آمیز رویا، با مشت و لگد به جان او افتاد.
وقتی عطیه دید که آنان سه نفری به رویا حمله کرده اند، در حالی که از پشت شهین را گرفته بود سعی می کرد متوقفش کند، گفت:« ولش کن. اون که برده ی تو نیست.»
شهین خود را از حلقه ی دستان او آزاد کرد و گفت:« هر دوی شما برده ی من هستبن.»
« ولی اگه ما از همکاری با تو پشیمون شده باشیم چی؟»
« غلط می کنین. شماها تصمیمتون رو گرفتین. راه برگشتی نیست.»
شهین لگدی دیگر حواله ی رویا که روی زمین افتاده بود، کرد بتندی گفت:« من عجله دارم. زود پاشین کا رو تموم کنین.»
عطیه که از اول مقاومت را بی نتیجه دیده بود، در مقابل کاری که می خواستند با او بکنند، هیچ واکنشی نشان نداد و رویا هم که بی جان شده بود، اگر هم می خواست، نمی توانست مقاومت کند. وقتی صورتش را بند می انداختند، درد ناشی از کنده شدن موهای صورتش با درد بر جا مانده از سیلی و مشت شهین در هم ادغام می شد.
کار بند و ابرو نیم ساعت بیشتر طول نکشید. عطیه در آیینه نگاه کرد. ابروان پر پشت و پیوسته اش تبدیل به ابروانی باریک شده و زیبا ترش کرده بود. سپس به سمت رویا برگشت که کماکان عصبانی روی صندلی نشسته بود، و با دیدن او فریاد زد:« وای دختر، چقدر ماه شدی.»
رویا رویش را از او برگرداند. بغض راه گلویش را بسته بود. از اینکه می دید یکی دیگر از رویاهایش تبدیل به سراب گشته است، بشدت غمگین بود. همیشه در رویاهایش روزی را از نظر می گذراند که برایش مراسم بند اندازان می گیرند و او ابروان برداشته اش را به نامزدش پژمان نشان می دهد واو را به وجد می آورد.
زنها پیشبند ها را باز کردند و به سراغ صندوق رفتند. و همچنان در سکوت دو دست لباس از داخل آن بیرون آوردند و آنها را به دست رویا و عطیه دادند.
عطیه نگاهی به لباس انداخت و رو به شهین پرسید:« اینارو چی کار کنیم؟»
شهین پرخاش کنان گفت:« بخوریدش! خوب معلومه، باید اونا رو بپوشین دیگه.لباسهای خودتون رو هم بندازین دور.»
عطیه به طرف رویا رفت و در گوشش نجوا کرد:« تورو خدا پاشو اینا رو بپوش. می دونی که مقاومت بی فایده س.»
رویا از سر غیظ نگاهی به عطیه انداخت تا به او بفهماند بی عرضگی هم حدی دارد، ولی با دیدن نگاه معصوم و پر تمنای عطیه که اکنون با ابروان باریک زیباتر شده بود، حالش دگرگون شد و ر تسلیم فرود آورد، اما همچنان این پا و آن پا می کرد.
شهین که زیر چشمی مراقب آنان بود، بتندی گفت:« زود باشین! تا کی می خواین معطلش کنین؟»
« اما آخه جلوی چشم شماها...؟»
این حرف رویا، شهین را بیش از پیش عصبانی کرد و فریاد زد:« ارواح بابات اگه این قدر با حیایی، پس اینجا چیکار می کنی؟»
این حرف چنان وجود رویا را در هم کوبید که رمقش را گرفت، اما می بایست تن می داد. می ترسید دوباره او را به باد کتک بگیرند و تحقیرش کنند. بنابراین بسرعت لباسهایش را درآورد ولباسهایی را که شهین داده بود پوشید.
شهین به طرف رویا رفت و گفت:« هیکل خوبی داری. تا حالا کسی اینو بهت گفته؟»
رویا نگاه خشم آلودش را به او دوخت و گفت:« تو هم شبیه یه چیزی هستی، تا بهحال کسی بهت گفته شبیه چی؟»
« نه. دوست دارم از زبون تو بشنوم.»
« شبیه یه ماده گرگ درنده.»
شهین با شنیدن این حرف قهقهه ای زد. سپس در حالی که تکه ای از موهای رویا را که روی شانه اش ریخته بود، در دست می پیچاند، گفت:« زبونت خیلی درازه. خودم برات قیچی ش می کنم.»
سپس همه با هم از اتاق بیرون آمدند. شهین از زنها خواست که آن دو را به داخل اتومبیل ببرند و خود به طرف میز پذیرش رفت تا حساب هتل را تسویه کند.
ده دقیقه بعد ، همگی سوار بر پرایدی سیاه رنگ بودند و شهین در حالی که همان عینک دودی را به چشم داشت، رانندگی می کرد. رویا و عطیه و یکی از زنها عقب نشسته بودند و زن دیگر در کنار شهین. رویا نگاهی به شهین انداخت. وقتی صورت بزک کرده ی خود را با او مقایسه می کرد،فرق زیادی می دید. اکنون او کاملا آرایش کرده بود و لباسی جلف به تن داشت، در حالی که شهین چندان آرایشی نداشت و لباسش بسیار پوشیده و خانمانه بود. در واقع، همین باعث شده بود که رویا فریب او را بخورد.
همچنان که در افکار خود سیر می کرد، اتومبیل در کوچه ای تنگ و خلوت توقف کرد و همه پیاده شدند. آنان عطیه رویا را به داخل خانه ای قدیمی هدایت کردند که دیوارهای گلی داشت و حوضی نسبتا بزرگ وسط حیاط حدودا پانزده متری اش خودنمایی می کرد. چند درخت چنار هم در گوشه ای از حیاط سر به آسمان ساییده بود. خانه خالی و ساکت به نظر می رسید.
شهین در حالی که لبه ی حوض به لجن نشسته می نشست، با صدای بلند گفت:« کجایی، ملکا؟»
چند ثانیه بعد، زنی حدودا بیست هفت- هشت ساله از داخل یکی از اتاقها بیرون آمد. به شهین سلام کرد و نگاهی به رویا و عطیه انداخت.
شهین گفت:« اینا همونایی هستن که حرفشونو زدم. از امروز اونا رو به تو می سپرم. راهشون بنداز. تازه کار نیستی. خودت می دونی باید چی کار کنی. برای بقیه ی وسایلشون هم اقدام می کنیم.»
« خیالتون از این بابت راحت باشه.»
« راحته. بیشتر از اونچه تصورش رو بکنی بهت اعتماد دارم.»
« نظر لطفتونه.»
شهین به عطیه و رویا رو کرد و گفت:« از حالا به بعد سر و کارتون با این خانومه. حرفش حرف منه. دستمزدتون رو هم همین خانوم میده. فهمیدین یا دوباره بگم؟»
عطیه جواب او را داد:« بله. فهمیدیم. هر چی شما بگین.»
این طرز حرف زدن عطیه حال رویا را به هم میزد. از این همه بی ارادگی تعجب می کرد.
شهین از جا بلد شد و بی آنکه حرف دیگری بزند، همراه آن دو زن از حیاط بیرون رفت. ملکا تا دم در آنان را بدرقه کرد، بعد برگشت و از عطیه و رویا خواست همراه او به اتاق بروند و صبحانه بخورند. بر خلاف شهین، ملکا مهربان به نظر میرسید.[/justify]
[justify]وقتی شهین و همراهانش سوار اتومبیل شد، شهین ضربه ای روی فرمان زد و گفت:« دختره ی وقیح بی چشم و رو.»
یکی از زنها که جلو نشسته بود، گفت:« خودتونو ناراحت نکنین. جوونه.»
« نمی ذارم از جوونیش خیر ببینه.»
« خیال نمی کنین وجودش برای گروه خطرناکه؟»
شهین در حالی که به انتهای کوچه خیره مانده بود، انگار با خودش حرف می زد،گفت:« بلایی به ست بیارم که از زندگیت بیزار شی. این طوری دیگه نمی تونی برامون خطر داشته باشی.»

sorna
02-27-2012, 11:28 AM
صدای قدمهای سنگینی که به آرامی نزدیک می شد، تمام صداها را تحت الشعاع قرار داده بود و به گونه ای ترسناک بر گوش می نشست. آن قدمها، قدمهایی معمولی نبود، بلکه قدمهای پر از حرص مردی بود که پیش می آمد تا عقده ای دیرین را تلافی کند و به واسط ی آن مرحمی بر زخم کهنه ش بگذارد و وجود ویران شده اش را بازسازی کند.
هیچ یک از کارکنان کشتارگاه از مفهوم صدای قدمهایی که در سالن پیچیده بود، آگاه نبود اما همگی انگار خطر را احساس کرده باشند، مضطربانه ورود آن مرد را نگاه می کردند، در حالیکه هیچکس از ترس عبدالله خان که بعد از فرار رویا برای دومین بار بود به آنجا پا گذاشته بود، جرات نداشت از کار دست بکشد و حس کنجکاوی اش را فرو بنشاند.
عبدالله خان بی توجه به تازه وارد ، در انتهای سالن مشغول وارسی کارهایش بود. نسبت به قبل آرام تر به نظر می رسید، ولی همچنان عصبی و تحمل ناپذیر بود.
مرد بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، به طرف عبدالله خان می رفت. وقتی به چند متری او رسید، با صدایی بلند و راسخ که حاکی از عقده های درونش بود، گفت:« سلام، عبدالله خان. منم.صابر. منو یادت میاد؟»
عبدالله خان با شنیدن صدای صابر سرش را بالا کرد و نگاه بی فروغ اما مردانه اش را به صابر دوخت که با حرص او را زیر نظر گرفته بود. سپس پشتش را به او کرد و با صدای بلند فریاد برآورد:« کی این لاشخور رو به اینجا راه داده؟»
صابر از ترس اینکه مجال حرف زدن نیابد، سریع گفت:« اومده م چیزی رو گوشزد کنم که شاید ازش بی خبر باشی.»
عبدالله خان که از حضور صابر ناراحت و کلافه بود، بدش نمی آمد که او زودتر حرفش را بزند و برود. اما از طرفی می ترسید آنچه صابر می خواست بگوید، همان باشد که او از وقوعش بر خود می لرزید. بنابراین با فریادی که انگار می خواست بی آبرویی اش را با آن تلافی کند، گفت:« چه چیزی رو؟»
صابر دل خون و سراپا حرص بابت آنچه از دست داده بود، آتشفشان وجودش فوران کرد و با لحنی پر کینه که انگار کلمه به کلمه ی حرفهایش مرهمی بر داغ دلش بود، طوری که دیگران نیز بشنوند، گفت:« اینو که الان دختر خانومت چطوری و کجا داره عشق و حال می کنه.»
صدای او در سالن طنین افکند و همه گوشهایشان را تیز کردند تا ادامه را بشنوند. مطمئنا عبدالله خان نیز این توهین آشکار را بی جواب نمی گذاشت.
عبدالله خان که پیش بینی اش به حقیقت پیوسته بود، با شنیدن این کلمات به گلوله ای آتشین تبدیل شد، با قدمی بلند و سریع خود را به صابر رساند و قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد، یقه اش را گرفت و او را محکم به یکی از دستگاهها که از بقیه نزدیک تر بود، کوبید و فریاد زد:« حرف بزن،نفله.»
صابر هم که چنین وضعیتی را پیش بینی کرده بود، سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد، اما با دیدن چشمان از حدقه درآمده و صدای گوشخراش عبدالله خان، بی اختیار شروع به لرزیدن کرد و بریده بریده گفت:« ولم کن تا بگم.»
عبدالله خان یقه ی او را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. بشدت مشتاق بود بداند او رویا را کجا دیده است. از سویی می ترسید حرفهایی که او در ملاء عام می زند، صحت داشته باشد.
صابر پشت دردناکش را از دستگاه جدا کرد، قدمی عقب تر رفت تا از حمله ی احتمالی عبدالله خان در امان باشد و در حال که سعی می کرد خود را بی گناه جلوه دهد، گفت:« با دیدن اون صحنه خونم به جوش اومد، به خودم گفتم آدم با غیرتی مثل شما، حیفه دخترش تو تهرون از این کارها...»
عبدالله خان دوباره جوش آورد. دلش می خواست دوباره به او یورش ببرد و حقش را کف دستش بگذارد که او را در حضور کارکنانش بی غیرت می نمایاند، اما ترجیح می داد تمام حرفهای او را بشنود. بنابراین با مشتهای گره کرده به او دیده دوخت و با نگاه به او فهماند، مایل است باقی را بی حاشیه روی بشنود.
صابر که متوجه خشم او شده بود، ادامه داد:« به خدا با همین دو تا چشمای خودم دیدم که ... چطوری بگم... با سر و وضعی زننده داشت سوار ماشین می شد. چند تا زن دیگه هم بودن.»
عبدالله خان نمی توانست آنچه را شنیده بود، باور کند، یعنی دلش نمی خواست باور کند، چرا که باور آن به معنای قبول بی آبرویی محرز بود بجز این، آنچه آزارش می داد، یکی شرم از حقیقتی بود که چند لحظه پیش شنیده بود و از سوی دیگر، گستاخی مردی مثل صابر را که تره هم برایش خرد نمی کرد، تحمل کند و ببخشد.بنابراین با یک جست او را به چنگ آورد و به زیر مشت گرفت. از آنجا که صابر لاغر و ریز نقش بود، اگر هم می خواست نمی توانست در مقابل عبدالله خان درشت اندام و قوی مقاومت کند، و چون عبدالله خان هم دست بردار نبود، اگر کارکنانش پا در میانی نمی کردند، کشته شدن صابر حتمی بود.
عبدالله خان به اصرار دیگران دست از صابر برداشت و قبل از رفتن، لگدی دیگر نثارش کرد و گفت:« آخرش خودم عزراییلت می شم.»
و با قدمهای سنگین به سمت اتاقش به راه افتاد. از خبری که شنیده بود بیشتر کفری بود تا از کار صابر. از اینکه تمام اطرافیانش دردش را کوچک می پنداشتند، عذاب می کشید. دلش می خواست فریاد بزند و غم دلش را بر همه نمایان کند، ولی می ترسید کسی حرفهایش را به خلاف بشنود و او را بیش از پیش رسوای خاص و عام کند. پس وارد اتاقش شد و در را محکم به هم کوبید.
کارکنان عبدالله خان شگفت زده از اینکه صابر با آن جثه ی نحیفش توانسته بود او را با آن همه ابهت به زانو درآورد، تا وقتی در اتاق عبدالله خان بسته شد، جرات حرف زدن نداشتند و پس از اطمینان از رفتن او، صابر را که صورتش خونین بود، از روی زمین بلند کردند و نشاندند.
یکی از آنان که دست خود را تکیه گاه او کرده بود، گفت:« مرد حسابی، به تو چه مربوط که می خوای بیخودی هم خودتو به کشتن بدی هم اون دختر بیچاره رو؟ تو که عبدالله خان رو می شناسی. پس چرا این چرندیات رو تحویلش دادی؟»
هر کس چیزی می گفت و او را محکوم می کرد. وقتی صابر یکصدا شدن کارکنان عبدالله خان را دید، در حالیکه از درد به خود می پیچید، سخن آغاز کرد و آنچه را مدتها بود در سینه دفن کرده بود با بغضی که در گلو داشت، بیرون ریخت.
« اون روز که عبدالله خان منو جلوی خاص عام رسوا کرد، کجا بودین؟ کجا بودین که ببینین چطوری آبرو مو جلوی سر و همسر برد؟ کجا بودین اشکهای خواهرمو که بی گناه از خونه بیرونش کردم و باعث شدم خودشو سر به نیست کنه، ببینین؟ درسته که اون با یکی فرار کرده بود، اما بعد زنش شده بود و طفلک وقتی پنج- شش ماهه باردار بود، شوهرش در یه تصادف مرده بود. اون بیچاره به من رو آورد، اما همین عبدالله خان باعث شد بیرونش کنم. اونم رفت و خودشو کشت.»
صابر ساکت شد، چشمان به اشک نشسته اش را با پشت دست پاک کرد و دوباره به حرف آمد.

sorna
02-27-2012, 11:28 AM
« یکی نبود اون موقع به عبدالله خان بگه به تو چه مربوط؟ اگه فشارهای اون نبود، من خواهر آواره م رو زیر بال و پر می گرفتم و گناه نکرده ش رو می بخشیدم. عبدالله خان بود که او را به سمت گناهی بزرگ تر سوق داد. امیدوارم خدا از سر تقصیرش نگذرد.»
صابر دوباره ساکت شد تا بغضش را فرو دهد. همه در سکوت او را نگاه می کردند. هیچ یک از آنان جمله ای نمی یافت تا با آن بتواند از عبدالله خان دفاع و صابر را محکوم کند.
صابر ادامه داد:« می دونم دخترش گناهی نداره و من نمی بایست اونو علیه دختر بیچاره می شوروندم. می دونم خودش باعث شده دختره فرار کنه. فقط می خواستم بهش ثابت کنم هر کسی ممکنه اشتباه کنه.»
یکی از آنان پرسید:« حالا واقعا دختره رو با وضع ناجور توی تهرون دیدی؟»
صابر گفت:« دیدم ولی نه اون طوری. اتفاقا خیلی هم سنگین و با وقار بود.»
مردی که همسن و سال عبدالله خان نشان می داد و در واقع دوست صمیمی او بود، آهی کشید و با صدای نخراشیده اش گفت:« من عبدالله را بهتر از همه تون می شناسم. با این حرفایی که تو زدی، گور دختره رو کندی.»
سپس از جا بلند شد و گفت:« همه ی حرفات قبول، اما فکر کن ببین فرق بین تو و عبدالله خان که میگی باعث مرگ خواهرت شد چیه.»
و رویش را برگرداند و در حالی که به طرف اتاق عبدالله خان می رفت، فکر کرد: چی می شد وقتی آدما می دیدن مشکلات زندگی یه نفر به گره ای کور تبدیل شده، به جای گره رو کورتر کنن یا کلا نخ رو قطع کنن، سعی می کردن گره رو باز کنن؟
او نگران رویا بود. از بچگی او را می شناخت و می دانست دختری نیست که مرتکب خلافی شود، اما می ترسید چرخ زمانه بر وفق مراد نچرخیده و او لاجرم در منجلاب فساد غرق شده باشد.
پشت در اتاق عبدالله خان رسید. مردد بود داخل شود و حصار تنهایی عبدالله خان را در هم بشکند یا نه. چند لحظه ای تامل کرد و بالاخره ضربه ای به در نواخت و وارد شد.
عبدالله خان پشت میزش نشسته و سرش را در میان دستش گرفته بود. با شنیدن صدای در سرش را بالا کرد و وقتی دوست قدیمی اش را دید، با لحنی پر درد که هنوز غرور و ابهت مردانه اش در آن آشکار بود گفت:« می بینی، قاسم؟ می بینی روزگار چقدر بی رحم و لا کرداره؟ چقدر پست و ظالمه؟ اون قدر که یکی مثل صابر بیاد و منو، عبدالله خان تیموری را به باد تمسخر بگیره و جلوی کارکنانش سکه ی یه پول کنه؟»
قاسم جلو رفت و روی صندلی کنار میز نشست. با یک نگاه می توانست به تاثیر حرفهای صابر در او پی ببرد. بعد از آن ماجرا، شاهد بود که چطور این کوه پر استقامت همچون شمعی می سوزد و رو به نابودی می رود. دیگر از آن همه هیبت و رفتار غرور آمیز چیز زیادی باقی نمانده بود. حتی کسی که او را نمی شناخت، با دیدنش به عمق مصیبت وارد بر او پی می برد.
قاسم نمی دانست چه بگوید و در پی یافتن کلامی تسلا بخش چشمانش را اطراف اتاق می گرداند. همیشه از خود می پرسید چرا عبدالله خان با آن همه جلال و جبروت اتاقی را به عنوان دفتر کار برگزیده است که هیچ پنجره ای به بیرون ندارد و تنها منبع روشنایی اش لامپهایی است که به دیوار و سقف نصب شده است؟
قاسم پس از مدتی سکوت سرش را پایین انداخت و گفت:« مگه نشنیدی میگن جبر روزگار شاه رو محتاج گدا می کنه؟»
« ولی کدوم جبر صابر رو روبروی من قرار داده؟»
« همون چیزی که خودت باعث و بانی ش بودی.»
« چه کار کنم؟ به هر دری می زنم، بی فایده س. این تقدیر شوم ارثیه ایه که از پدرم بهم رسیده. همون تقدیری که پشت پدرمو، سالار خان تیموری رو شکست و تا آخر عمر بد بختش کرد.»
« چرخ گردون پدر و پسر نمی شناسه. مصیبت آدما رو انتخاب نمی کنه. همه دچارش می شن. هر کی به یه نحو.»
عبدالله خان ساکت ماند. از وقتی صابر در حضور دیگران او را تحقیر کرده بود، برای لحظه ای پدرش از جلوی چشمانش دور نمی شد. به یاد زمانی افتاده بود که پدرش رسوا و انگشت نمای خاص و عام شده بود.اکنون احساسات پدرش را درک می کرد. به عمق تاثر او پی می برد و می فهمید داغ ننگ بر روی پیشانی یک مرد، چقدر سخت و سنگین می نشیند.آیا او دوباره می توانست کمر راست کند و همچون گذشته به زندگی ادامه دهد؟
عبدالله خان از پشت میزش بلند شد، پالتوی پوستش را روی شانه انداخت و بی توجه به حضور قاسم به قصد خروج از کشتارگاه از اتاق بیرون رفت. با خود می گفت: قاسم نمی تونه احساس منو درک کنه. اون که بی آبرو نشده. اونو که مسخره و انگشت نما نکردن. پس نمی فهمه من چی می گم.
سوار اتومبیلش شد و بر پدال گاز فشار آورد. اتومبیل بشدت از جا کنده شد و همراه با جیغ صدای لاستیکها به روی اسفالت، حرکت کرد.
خاطرات گذشته دست از سرش بر نمی داشت، خاطراتی که عمری آنها را به دنبال خود کشیده بود و به واسطه ی آن خانواده اش را بدان حد تحت فشار گذاشته بود که باعث شده بود دخترش از خانه بگربزد. سرنوشتی همچون سرنوشت پدرش. ماجرایی که پدرش سالار خان را به ذلت و بد بختی کشانده بود.
وقتی مادر او را وادار کرده بودند به عقد سالاد خان شصت ساله درآید، شانزده سال بیشتر نداشت و دل سپرده ی پسر همسایه بود. سالار خان که ثروت و مکنتش زبانزد خاص عام بود، بعد از فوت همسر پیرش تصمیم به ازدواج دوباره گرفته و ریحان را به عنوان قربانی برگزیده بود. پدر و مادر ریحان که ثروت سالار خان کورشان کرده بود، دخترک را واداشتند تن به ازدواج با مردی دهد که در واقع می توانست پدر بزرگش باشد.
سالار خان از همسر اولش صاحب دو پسر شده بود که هر دو در عنفوان جوانی دار فانی را وداع گفته بودند و بعد از ازدواج با ریحان، در عرض چهار سال صاحب دو فرزند پسر شده و آنان را عبدالله و عزت نام نهاده بود. از نظر او، همه چیز بر وفق مراد بود، اما ریحان با اینکه از مال دنیا بی نیاز بود
و در میان طلا و جواهر غلت می زد، همیشه فقدان چیزی را در خود احساس می کرد. و سرانجام پس از اینکه از زندگی اجباری با پیرمردی که هیچ احساسی نسبت به او نداشت خسته شد، تن به ادامه ی رابطه ای داد که از زمان دختر بودنش آغاز شده بود و تا بدانجا پیش رفت که حاضر شد از فرزندانش چشم پوشی کند و با معشوق خود بگریزد. آن زمان، عبدالله پنج- شش ساله و عزت بیست ماهه بود. او با فرار خود داغ ننگ و رسوایی را بر پیشانی سالار خان شصت و هفت ساله گذاشت. سالار خان به دنبال ریحان شهرها را زیر پا گذاشت و در هر گوشه و کناری جستجو کرد، اما کوچکترین سر نخی از او به دست نیاورد.
با اینکه عبدالله خان در آن زمان سنی نداشت، به خوبی همه چیز را به خاطر سپرده بود. به یاد می آورد که چگونه پدرش از این مصیبت رنج می برد و چگونه انگشت نمای مردم کوچه و خیابان شده بود. می دید که پدر پیرش با آن همه عظمت و ابهت در اتاق مطالعه اش می نشست و در خفا می گریست.
و بخوبی یاد داشت که پدرش بعد از دو ماه جستجوی بی حاصل، کمر به قتل دو کودک معصومش بست، چرا که زنی همچون ریحان آنان را زاده بود. عبدالله می دانست که خانواده مادری اش نیز از خشم سالار خان در امان نمانده و عده ای آواره و چند نفری سر به نیست شده بودند، و بخوبی روزی را به یاد می آورد که پدرش به دور از چشم دیگران او و برادرش را بالای کوهی برد تا آنان را خلاص کند، روزی که عبدالله از نگاههای خشمگین پدر لرزه بر اندامش افتاده بود، در حالی که عزت به روی او لبخند می زد و ...
ناگهان اتومبیلش به شدت به درختی برخورد کرد. برای لحظه ای نفهمد چه شده است، اما بعد متوجه شد که از پیشانی اش خون می آید. احتمالا در اثر برخورد با فرمان زخمی شده بود. سر زانوانش هم درد می کرد. چند ثانیه ای سرش را روی فرمان گذاشت. سپس سرش را بالا کرد، مشتهایش را محکم روی فرمان کوبید و نعره کشید:« به مردونگی هر چی مرده قسم، تا وقتی سرتو از تنت جدا نکنم، آروم نمی گیرم.»

sorna
02-27-2012, 11:28 AM
شب چنان با شکوه می نمود که دل هر دردمندی را آرام می کرد. نور ماه از پس ابرهای پاره پاره زیباتر از همیشه بر زمین می تابید. به نظر می رسید دوباره آسمان دوباره هوای گریستن دارد. باد که با هر یک از عوامل طبیعت همگام بود، بار دیگر بی توجه به عالم و آدم، وزیدن آغاز کرده بود و این بار سردتر و سخت تر، به طوری که هر چه را سر راه می دید، در هوا شناور می کرد.
خانه ی عبدالله خان در سکوتی خوفناک فرو رفته بود و انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند، ساکت و ماتم زده می نمود. مدتها بود که صدای خنده های شادمانانه از آن خانه رخت بربسته بود، حتی دیگر صدای داد و فریاد هم از آن به گوش نمی رسید.
عبدالله خان از پشت پنجره به عظمت شی چشم دوخته بود و افکارش در دنیایی دیگر سیر می کرد. با وجود دردی که در روح و قلبش رخنه کرده بود ، جایی برای توجه به درد جسمانی باقی نمانده بود. روی تختخواب بزرگش دراز کشیده بود و بیرون را تماشا می کرد. در آن لحظه نمی دانست خواستار چیست و از روزگار غدار چه می طلبد. همین قدر می دانست نه توان حرکت دارد، نه دل و دماغ خوابیدن. اسیر افکار مغشوش و در هم ریخته اش بود و بیش از هر چیز، بلاتکلیفی عذابش می داد. از تصور اینکه او باعث شده بود تنها دخترش از خانه بگریزد، به خود می پیچید و هیچ راه چاره ای نمی یافت. تا کنون به این دل خوش کرده بود که سرانجام رویا به همراه پسری که دوستش داشت و برای خاطرش فرار کرده بود، باز می گردد و او به ازدواج آنان رضایت خواهد داد. اکنون زیاد مطمئن نبود و وقتی تصور می کرد دخترش در شهری مانند تهران بی کس و بی پناه است، مغزش سوت می کشید. دلش می خواست بداند او چگونه روزگار می گذراند و کجا سر بر بالین می نهد.
سرش را در میان دستانش گرفت. چقدر این لحظات برایش درد آور بود. آرزو می کرد بمیرد تا شاید در پناه مرگ بتواند این دوران سخت و کشنده را فراموش کند.
غرق در افکار خود بود که ضربه ای به در نواخته شد و پس از آن، ابتدا عزت و به دنبال او محمد از در وارد شدند. عبدالله خان با دیدن محمد رنگ عوض کرد. از او بیشتر خجالت می کشید تا از برادرش، چرا که معتقد بود دخترش آبروی او را نیز به باد داده است.
آقا عزت یکراست به طرف او رفت و لبه ی تخت نشست. محمد نیز به کنار پنجره رفت و رو به آنان ایستاد. عزت نگاهی به سر و روی زخمی و باند پیچ او انداخت و گفت:« با خودت چه کردی، داداش؟ بچه که نیستی. این از خودت، اونم از ماشینت. یه جای سالم براش نمونده. حالا ماشین به جهنم، چرا فکر خودت نیستی؟»
عبدالله خان به محمد نگاه کرد. محمد رویش را به طرف حیاط برگرداند و بیرون را تماشا کرد. عبدالله خان گفت:« اگه می دونستی چی می کشم،اینو نمی گفتی.»
عزت که از بابت رویا خیالش راحت بود و خیال می کرد جای او امن است، با لحنی بی اعتنا که تعجب عبدالله خان و محمد را برانگیخت، گفت:« همچی حرف میزنی که هر کی ندونه، میگه چی شده!»
« دیگه از این بدتر هم می شه.»
« نه، ولی نمی دونم چرا ته دلم احساس می کنم همه چیز بر وفق مراد تموم می شه.»
عبدالله خان نگاهش را از محمد که اکنون به او نگاه می کرد، برگرفت و رو به آقا عزت گفت:« کدوم وفق مراد؟»
« ای داداش. توهم که فقط بلدی آیه ی یاس بخونی.»
« چطور نخونم؟ تو که امروز توی کشتارگاه نبودی ببینی با عبدالله خان تیموری چه کردن.»
« چرا، خوب می دونم. قسم برام تعریف کرد. تازه داداش، این نون رو خودت توی سفره ت گذاشتی. می بایستی منتظر یه همچی روزی می بودی.»
« تو دیگه نمی خواد نمک به زخمم بپاشی. گفتم بیای چون کارت داشتم، یعنی در واقع با کحمد کار داشتم.»
وقتی عبدالله خان نام محمد را بر زبان آورد، برای لحظه ای نگران واکنش او شد، اما او مثل همیشه ساکت ماند و هیچ واکنشی از خود نشان نداد. عبدالله خان از این بابت متعجب بود و بخوبی می دانست هر کسی به جای محمد بود، با این کاری که رویا کرده بود، چنان قشقرقی به پا می کرد که حکایتش را در کتابها بنویسند.
محمد به طرف عبدالله خان به راه افتاد، سرش را به نشانه ی ادای احترام کمی خم کرد و گفت:« چه کاری از دست من ساخته س، عمو جان؟»
عبدالله خان با نیم نگاهی به آقا عزت، گفت:« والله اگه عزت اجازه بده، دلم می خواد یه مدتی بیای با هم بریم تهرون.»
عزت از جا برخاست و گفت:« تهرون واسه چی؟»
« واسه اینکه تا اون ورپریده بیشتر از این آبرومونو نبرده، پیداش کنیم.»
« چرا مثل بچه ها رفتار می کنی، داداش؟ حالا صابر یه حرفی زده تو که نباید باور کنی.»
« باور نکنم چه کنم؟ تو خودت بودی، دنبالش نمی گشتی؟»
« حالا چرا بگردیم؟»
« تو هم حرفا! می زنی ها، پس تا قیام قیامت اونو به حال خودش رها کنیم؟»
عزت دیگر حرفی نزد. فکر کرد اگر به این ترتیب ادامه دهد، یا لو می رود یا عبدالله خان این طور برداشت می کند که او برای آبرویش ارزشی قایل نیست. بنابراین به محمد چشم دوخت تا ببیند او چه می گوید.
محمد گفت:« من حاضرم، عمو جان. اما من چند روزی کار دارم. کارهامو که کردم بعد با هم می ریم.»
عبدالله خان دیده به زمین دوخت و گفت:« باشه. پس کارهاتو روبراه کن. هر چه زودتر بریم، بهتره.»
« چشم، عمو جان.»
سپس محمد اجازه ی مرخصی گرفت و با همان آرامشی که وارد شده بود، از اتاق بیرون رفت. رفتار محمد عجیب بود. او همیشه کم حرف و آرام بود، اما حتی در این مورد نیز که نیمی از آن به او مربوط بود، حرفی نمی زد و اظهار نظری نمی کرد. شاید همین بی اعتنایی محمد نسبت به مسایل بود که رویا را از او زده کرده بود.
وقتی محمد بیرون رفت، آقا عزت شروع به حرف زدن کرد و این بار حسابگرانه.« اگه از من می پرسی، داداش، یه کم دیگه صبر کن ببینیم چی می شه.»
« آخه برادر من، اینم راهه پیش پام می ذاری؟ چطوری می تونم تحمل کنم؟»
« حالا شاید خودش پشیمون شد و برگشت.»
« یه طوری حرف می زنی انگار می دونی چه خیالی داره.»
اگر چه عبدالله خان این حرف را بی منظور بر زبان آورد، رنگ از روی آقا عزت پرید و این مساله از چشم تیزبین برادرش دور نماند، اما به روی خود نیاورد و گفت:« می دونی عزت، از وقتی این دختره رفته، هوش و حواس ندارم. نمی دونم چی کار کنم. بدجوری توی مخمصه افتاده م. باید یه جوری این داغ ننگ رو از روی پیشونیم پاک کنم. ولی نمی دونم چه جوری. چطوری دلش اومد این کار رو با ما بکنه؟ آخه مگه ما چی کارش کرده بودیم؟»
عزت برای تمام این سوالها جواب داشت، اما ترجیح می داد حرفی نزند. فکر کرد باید کاری کند و برادرش را از سر درگمی نجات دهد و عزمش را جزم کرد که با وجود امتناع دکتر اندیشمند، از او بخواهد هر چه زودتر رویا را برگرداند.
آقا عزت و محمد تا پاسی از شب گذشته، در خانه ی عبدالله خان ماندند و به دلداری او که از بی آبرویی می نالید و همسرش که درد دوری دخترش را داشت، پرداختند. بعد از رفتن رویا، خانه ی آنان به ماتمکده ای خوفناک تبدیل شده بود. آسیه پوست و استخوان شده و هیچ اثری از آن همه شادابی و نشاط در او باقی نمانده بود.
آن شب، عزت و محمد شاهد تمام این نا ملایمات بودند. عزت برای دلداری آنان تا جایی که در توان داشت، حرف زد اما محمد همچنان لبخند بر لب سکوت اختیار کرده بود و حرفی نمی زد. آسیه چندان دل خوشی از محمد نداشت و زیاد محلش نمی گذاشت، چرا که او را عامل فرار دخترش می دانست، ولی از طرفی از روی عزت هم خجالت می کشید که دخترش داغ ننگ را بر پیشانی آنان نشانده است. و تمام اینها از چشم آقا عزت پنهان نمی ماند. بعد از فرار رویا، این اولین بار بود که محمد به خانه ی عمویش می آمد و بی آنکه به گوشه کنایه ی این و آن اهمیت دهد، با لبخندی مرموز بر لب به حرفهایی که رد و بدل می شد، گوش می داد. عزت به دلیل شرایط نا هنجار برادر و زن برادرش فرصت دقیق شدن در رفتار پسر را نداشت و با این باور که محمد نسبت به این قضیه کاملا بی اعتناست او را با افکارش به حال خود رها کرده بود.
اواخر شب، عزت و محمد با کوله باری از غم راه خانه خود را در پیش گرفتند. عزت در این فکر بود که آیا صابر راست می گفت که رویا را در تهران دیده است؟ مساله ی دیگری که فکر او را به خود مشغول کرده بود، رفتار زینت بود. او بیش از حد مضطرب و پریشان به نظر می رسید و عزت از خود می پرسید آیا دلیل آشفتگی زینت صرفا به دلیل عشقی است که به رویا دارد؟ دلش می خواست از این راز سر دربیاورد. به گونه ای غریب احساس می کرد رازی در میان است. آیا او در فرار رویا دست داشت و به نحوی کمکش کرده بود؟
وقتی به خانه رسیدند، محمد بی هیچ کلامی به اتاق خود رفت و عزت نیز راه اتاق کار خود را در پیش گرفت؛ اتاقی که هیچ کس جز او و همسرش اجازه ی ورود به آن را نداشت. او به محض ورود به اتاق، در را پشت سر خود قفل کرد، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت.
بعد از چند زنگ پیاپی، صدایی خواب آلود جواب داد:« الو.»
« سلام دکتر. حالت خوبه؟»
« سلام آقا عزت. من خوبم. شما چطوری؟»
« خوبم. ببخش که بی موقع مزاحم شدم. رویا چطوره؟»
پژمان آشکارا دستپاچه شد. نمی دانست این بار برای غیبت رویا چه بهانه ای بتراشد. من من کنان گفت:« خوبه. خیلی خوبه.»
« می تونم باهاش حرف بزنم؟»
پژمان از این تقاضای نامنتظر یکه خورد و عرقی سرد بر پیشانی اش نشست. گفت:« این موقع شب؟ اون خوابیده.»
« مهم نیست. بیدارش کن. باید باهاش حرف بزنم.»
« آخه نمی شه، آقا عزت اون هنوز نمی دونه که من به شما خبر دادم اون اینجاس. هر وقت بهش گفتم، خودم با شما تماس می گیرم.»
این چندمین بار بود که پژمان سعی می کرد به بهانه ای آقا عزت را دست به سر کند و آقا عزت که به او بد گمان شده بود، این بار تندی کرد و گفت:« ببین، دکتر، اون برادر زاده ی منه و من می گم بیدارش کن.»
« ولی آخه...»
« آخه چی؟ بگو و خلاصم کن. منو سر کار گذاشتی، آره؟»
« به خدا، نه.»
« پس چی؟ از اول بیخودی گفتی اون پیش شماس؟»
« به خدا بود، ولی... راستش چند وقت پیش...»
عزت بی هوا یک دستی زده بود و حالا احساس می کرد آن طورها هم که تصور میکرد، اوضاع بر وفق مراد نیست. هر چه سکوت پژمان طولانی تر می شد، بر نگرانی او افزوده می شد. بالاخره پرخاش کنان گفت:« نصف عمرم کردی. چند وقت پیش چی؟»
« از اینجا رفت.»
آقا عزت وا رفت. ناله کنان گفت:« رفت؟ به همین سادگی؟»
« متاسفم، ولی...»
« ولی چی؟ تاسف تو به چه درد من می خوره؟ چرا همون روز خبر ندادی؟ اگه این موضوع واسه ی تو جنبه ی سرگرمی دارد، برای ما موضوع آبرو و حیثیته.»
« این طورها هم که شما خیال می کنی نیست، آقا عزت. در این مدت حتی یه شب هم یه خواب راحت نکردم. هر جا رو بگی، گشتم. راستش نمی دونستم چطوری به شما بگم.»
سکوتی کوتاه حکمفرما شد. بعد آقا عزت گفت:« خوب، حالا چرا رفت؟»
« نمی دونم، فقط حدس می زنم شاید مکالمه ی من و شما رو شنیده باشه.»
اگر چه پژمان منظوری به خصوص نداشت، جمله اش همچون پتک بر سر آقا عزت فرود آمد. از اینکه می دید فرار دوباره ی رویا این بار هم به علت حضور بی موقع او صورت گرفته است، از خودش بیزار شد. حالا دیگر پژمان را مقصر نمی دانست. بنابراین با لحنی ملایم گفت:« معذرت می خوام که این وقت شب مزاحم شدم.»
« این چه حرفیه، آقا عزت؟ به خدا هر چی بگی حق داری.»
« نه پسر. تقصیر تو نیست. تقصیر روزگار لا کرداره. خوب دیگه، کاری نداری؟»
« فقط خواهش می کنم به منم خبر بدین چی کار کردین. من که آروم نمی شینم. انقدر می گردم تا پیداش کنم.»
« زنده باشی. به خانومت سلام برسون. خداحافظ.»
« بزرگیتون رو می رسونم. خدا نگهدار.»
آقا عزت گوشی را گذاشت و سرش را در میان دستانش گرفت. این بار براستی نمی دانست چه کند. کوهی غم روی دلش تلنبار شده بود. بشدت احساس گناه می کرد. می بایست کاری می کرد تا بلکه کمی احساس آرامش کند.

sorna
02-27-2012, 11:29 AM
چند روز بیشتر به بهمن ماه باقی نمانده بود و با اینکه هوا به قدری سرد بود که انگار می خواست دلهای گرم را در سینه به انجماد بکشاند، هنوز چشمان مردم به بارش برف روشن نشده بود.
رویا و عطیه با گامهایی سست از سرما در پیاده رو پیش می رفتند و چنان در خود فرو رفته بودند که انگار جزو جهانیان نیستند. قدمهای آرام و بی شتابشان حاکی از آن بود که چندان میلی هم به رسیدن به مقصد ندارند. رویا از سر بی حوصلگی که اکنون فرمانروای وجودش شده بود، به اولین نیمکت که رسید، روی آن نشست و عطیه را نیز که هاج و واج به او می نگریست، دعوت به نشستن کرد. عطیه به خواهش او سر تسلیم فرود آورد، در کنار او نشست و محو زیبایی طبیعت شد. درختان دو طرف خیابان به ماتم از دست دادن برگهایشان در خود فرو رفته بودند و کلاغهایی که تک و توک روی بعضی شاخه ها دیده می شدند، انگار مانده بودند تا به آرامی در گوش درختان نجوای امیدواری سر دهند. مردم اندکی که گهگاه از مقابل آنان رد می شدند، از شدت سوز و سرما سر در بالاپوش خود فرو برده بودند و بی توجه به آنان عبور می کردند.
رویا بسته ای کوچک را از داخل کیفش بیرون آورد و آن را جلوی چشم زیر و رو کرد تا بلکه بفهمد در آن بسته ی مرموز که چندی است آن را با خود حمل می کند و به نقاط مختلف می رساند، چیست. دلش می خواست بداند این بسته های کوچک چه چیزی را در خود جای داده اند که او به یمن وجود آن توانسته است به آرامش و مکنت دست یابد.
او سرش را بالا کرد، نگاهی به صورت سرخ و یخ زده ی عطیه انداخت و با نگاهی دوباره به بسته، گفت:« آخرش باید سر دربیارم توی این بسته چیه. آخه اصلا معنی نداره برای کار به این آسونی که یه بچه هم می تونه انجامش بده، این همه به ما برسن.»
عطیه سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:« با این کار لگد به بخت خودت می زنی. بیکاری؟ به من و تو چه؟ الحمدالله وضعمون خیلی خوبه. اون روز ندیدی چطوری اون دختره رو گرفتن و بردن؟»
« این چه ربطی داره؟»
« گرفتنش چون جا و مکان نداشت. اگه اونم مثل ما یه کار داشت و سقفی بالای سرش بود که گیر نمی افتاد.»
« اما من خیال نمی کنم این کاری که ما داریم می کنیم، اونقدرها هم بی درد سر باشه.»
« ببین، من نه الان حوصله کارآگاه بازی دارم، نه دنبال درد سر می گردم. سرت به کار خودت باشه. ما که مشکلی نداریم.»
رویا به طرف عطیه چرخید، مستقیم در صورت او نگاه کرد و گفت:« بد بخت ساده، هیچ به فکرت رسیده چرا این قدر پنهان کاری می کنن؟»
« اگه این طور باشه که تو می گی، یعنی بلایی سرمون میاد؟»
رویا نفسی عمیق کشید و گفت:« من چی میگم، این چی میگه! من دارم می گم چرا به ما نمی گن موضوع چیه؟»
« رویا، کم کم دارم می ترسم.»
« غلط کردم. ول می کنی؟»
عطیه از روی نیمکت بلند شد، ساکش را روی شانه انداخت و رو به رویا که هنوز نشسته بود، گفت:« پاشو بریم. راهمون دوره.»
« تو هم توی این سرما حوصله داری ها. یه کم دیگه بشین.»
« دختر خوب، مگه ملکا نگفت هیچ وقت کاری نکنین که جلب توجه کنین؟ اینجا نشستن که ما رو انگشت نما می کنه.»
رویا بی توجه به آنچه عطیه گفته بود، چنان در عمق چشمان او غرق بود که عطیه را به اعتراض وا داشت.« چته؟ چرا بروبر منو نگاه می کنی؟»
رویا سرش را کج کرد و گفت:« عطیه می شه یه بارم تو درد دل کنی؟»
« پاشو تو هم حوصله داری.»
« همیشه برام سواله که تو کی هستی، از کجا اومدی، چی کار می کردی. اصلا این همه توداری رو از کی به ارث بردی؟ باورت می شه بعضی وقتها به این خصوصیت تو حسودیم می شه؟ من هنوز از راه نرسیده سفره ی دلمو پهن کردم،ولی تو تا به حال یه کلمه هم راجع به گذشته ت نگفتی. حتی نگفتی اهل کجایی.»
سپس از جا بلند شد، دستان سرد عطیه را که با شنیدن این حرفها سرد تر شده بود، در دست گرفت و خیره در چشمان حیران او گفت:« واقعا داری از کدوم گذشته فرار می کنی؟ اصلا چی شد که فرار کردی؟ مگه چی به تو گذشته که حتی نمی خوای یه کلمه در موردش بگی؟»
عطیه دستهایش را از میان دستهای رویا بیرون کشید، به زحمت نگاهش را از نگاه او برگرفت و به مسیری دیگر دوخت و با لحنی بی قرار گفت:« حالا بیا بریم، یه وقت دیگه سر فرصت برات تعریف می کنم.»
رویا شانه های عطیه را گرفت و او را به طرف خود چرخاند. در آن سرما، دانه های عرق بر چهره ی عطیه نشسته و چشمانش به وضوح بی فروغ شده بود. رویا با دیدن چهره ی در هم رفته ی عطیه، برای یک لحظه از کرده اش پشیمان شد، ولی با این باور که اگر عطیه حرف دلش را با کسی در میان بگذارد، هم سبک میشود و هم این ترس از وجودش بیرون می رود، با لحنی آرام گفت:« عطیه جون، راحت بگو و خودتو خلاص کن. خیلی سخته که آدم غصه هاشو توی دلش تلنبار کنه و هر بار سر به شورش بر می دارن، یه تنه جلوشون وایسه.»
عطیه نگاهش را به دور دست دوخت و گفت:« شنیدن قصه ی غصه که این قدر خواهش و تمنا نمی خواد.»
رویا خنده ای کرد و چانه ی عطیه را گرفت، روی او را به طرف خودش بر گرداند و خواست چیزی بگوید تا بلکه عطیه را به حرف وا دارد، اما با دیدن چشمهای او حرفش را خورد، چرا که در کمال نا باوری، عطیه هنوز حرفی نزده، چشمانش به نم نشسته بود. بنابراین رویا با لحنی بی اعتنا گفت:« اگه اذیتت می کنه، خوب نگو.»
و دوباره خنده ای کرد و گفت:« هیچ کی نمی دونه، منم روش.»
ناگهان عطیه بی توجه به مردم، خود را در آغوش رویا رها کرد و به هق هق افتاد. بغض راه گلوی رویا را گرفته بود. دلش می خواست خود را شریک دردهای عطیه کند و پا به پای او اشک بریزد. اما افسوس که اشکهای او به فرمان دلش نبودند و به دستور غرور او عمل می کردند. بنابراین تنها به نوازش او تن داد.عطیه در میان هق هق به حرف آمد و گفت:« نمی دونی چقدر سخته که آدم دائم در تنهایی قصه های غصه هاشو مرور کنه و بار سنگین غمهاشو به دوش بکشه. نمی دونی چقدر دلم می خواد هر چی توی دلم هست بریزم بیرون و خودمو سبک کنم، اما می ترسم.»
« از چی؟ از کی؟»
« از تو. از اینکه تو هم تنهام بذاری و دوباره تنها بشم.»
رویا شانه های لرزان عطیه را گرفت، او را از آغوش خود بیرون کشید، در چشمان پر از اشکش نگاه کرد و گفت:« از منی که هر شب با کبوس از دست دادن تو از خواب می پرم؟»
و پس از مکثی کوتاه با لحنی ملایم تر گفت:« آدو از خواهر خودش نمی ترسه، می ترسه؟»
« من تو رو خیلی دوست دارم و ترسم از اینه که از دستت بدم.»
رویا به شدت هیجان داشت و مشتاق بود بداند در گذشته بر عطیه چه حادث شده است که این چنین از گفتنش می ترسد و مهم تر از آن، نگران از دست دادن اوست؟ به هر حال، به پاس خوبیهایی که عطیه در حق او کرده بود، گفت:« ببین، اگه واقعا تصورت در مورد من اینه، نمی خوام چیزی بشنوم.»
و رویش را از عطیه برگرداند و ساکش را از روی نیمکت برداشت تا راهی شوند. اما عطیه بازوی او را گرفت و گفت:« نرو، رویا. نرو. بذار برات بگم. بذار خودمو سبک کنم. شاید بتونی دردمو تسکین بدی.»
رویا با شنیدن حرفهای عطیه که کلمه به کلمه اش سوز دلش را نمایان می کرد، آرام برگشت، بازوی او را گرفت، او را کنار خود روی نیمکت نشاند و با نگاههایی مشتاق عطیه را به سخن گفتن دعوت کرد. مدتی به سکوت گذشت و بالاخره عطیه در حالیکه دیده بر آسمان ماتم زده دوخته بود، لب به سخن گشود.

sorna
02-27-2012, 11:29 AM
« چندین سال پیش، حدودا هفده- هجده سال پیش، در یکی از روستاهای دور افتاده ی یکی از شهرستان های جنوب، به این دنیای افسونکار لعنتی پا گاشتم. نمی دونم دست تقدیر بود یا به قول مردم، قدمم نحس بود که آخر و عاقبت خودم رو هم به تباهی کشوند. اون طور که می گفتن، همون شبی که من به دنیا اومدم، کد خدای ده صحیح و سالم یک دفعه افتاد و مرد. ده روزه شده بودم و می خواستن منو برای حموم ده روزگی به حموم ببرن که همون روز بیماری وبا در روستا شیوع پیدا کرد و در ظرف چند روز نیمی از اهالی رو تلف کرد. چون در اون روزها من تنها بچه ای بودم که به دنیا اومده بودم، بی رحمانه تمام مصائب و مشکلات رو به حساب بد قدمی من گذاشتن و از همون بدو تول، مهر بد یمنی و بد شگونی به پیشونیم چسبید، طوری که هنوز جای اونو رو پیشونیم حس می کنم. مردم خیلی بی رحم بودن. شایدم حق داشتن، چون بعد از اون پشت سر هم بلا نازل می شد و مصیبت از پی مصیبت. خونواده ی خودمم مصون نموند. دو سه ماهه بودم که برادر هفت ساله م بر اثر ابتلا به وبا جون داد. یه ساله شده بودم که پدر بزرگم همراه تعدادی از اهالی روستا در مسیر شهر به روستا در تصادف ماشین کشته شد. طولی نکشید که مادر بزرگم از غصه ی شوهرش دق کرد و مرد. حالا همه با من سر لج افتاده بودن و پدر و مادرمو با گوشه و کنایه و نگاه های تحقیر آمیز آزار می دادن. من که یکی- دو ساله بودم، از هیچ یک از اون مسایل سر در نمی آوردم. مادرم که دائم حرفهای در گوشی مردم رو می شنید و اتفاقهای نا گوار رو می دید، کم کم داشت باور می کرد که واقعا دخترش، بد قدمه. البته پدرم به این خرافات اهمیت نمی داد، اما خوب، به تنهایی نمی تونست جلوی همه در بیاد.
من روز به روز بزرگتر می شدم و اوضاع بهتر که نمی شد هیچ، بد تر هم می شد. به هر جا پا می ذاشتم، یا یه چیزی می شکست، یا یه چیزی خراب می شد و یا یکی می مرد. نمی دونم چرا، ولی خودمم دیگه باورم شده بود قدمم نحسه. هر کاری می کردم یا به هر جا می رفتم، یه دسته گل به آب می دادم. واقعا شده بودم مصیبت روستامون. توی هیچ مجلسی منو راه نمی دادن، نه عزا، نه عروسی، نه هیچ جای دیگه. رویا، نمی دونی چقدر برام سخت بود وقتی می دیدم بچه های همسن وسالم خوشحال و خندان راهی عروسی هستن و من حتی حق ندارم همراهی شون کنم. دلم برای خودم می سوخت. بیشتر وقتها با چشمهای گریان نگاهشون می کردم.
خوب یادمه یه بار که دیدم بچه ها با ذوق و شوق به عروسی یکی از پولدارهای روستا می رن، یواشکی به دور از چشم پدر و مادرم دنبالشون رفتم، ولی... ولی چشمت روز بد نبینه. همین که صاحب مجلس منو بین بجه ها دید، با عصبانیت به طرفم اومد، به بازوم چنگ انداخت، منو کشون کشون از حیاط بیرون برد و پرتم کرد توی کوچه. همه ی تنم درد گرفته بود و وقتی بلند شدم، سر تا پام خاک آلود بود و لباسم پاره پاره. بچه ها وایستاده بودن به من می خندیدن. رنجیده و گریان روانه ی خونه شدم. وقتی مادرم سر و وضع منو دید و فهمید چی شده، چادرشو بست کمرش و روانه ی مجلس عروسی شد. پدرم منو برد توی حیاط، سر و صورتمو شست و وقتی داشت موهامو شونه می کرد، دیدم که داره گریه می کنه. وقتی ازش پرسیدم چرا گریه می کنه، جوابمو با یه لبخند داد، ولی من با اینکه بجه بودم، می دونستم آدما موقعی گریه می کنن که ناراحتن. وقتی مادرم برگشت، اونم گریه کرده بود و یه بند مردمو ناله و نفرین می کرد.
از اون روز تصمیم گرفتم دیگه از اون هواها به سرم نزنه، ولی خوب، بچه بودم و مثل همه ی بچه ها خیلی آرزوها داشتم.
شش ساله که شدم، دوستم، تنها دوستی که داشتم، بر اثر ابتلا به اسهال مرد و از اون موقع بود که واقعا معنی تنهایی رو حس کردم. دیگر هیچ کس به بچه ش اجازه نمی داد به من نگاه کنه، چه برسه به اینکه با من بازی کنه. روز به روز درکم از بی رحمی دنیا بیشتر می شد. همیشه زنهای روستا سر اینکه چرا مادرم منو توی خونه حبس نمیکنه و اجازه می ده این آفت روستا توی کوچه پس کوچه ها ول بگرده، با اون دعوا می کردن. مطمئنم اگه بچه نبودم، به چهار میخم می کشیدن. ای کاش اون موقع از صفحه ی روزگار پاکم کرده بودن.
عطیه ساکت شد. گریه مجال صحبت را از او گرفته بود. آهسته از جا بلند شد و کمی دورتر به درختی تکیه داد و سیر گریست.
رویا که اکنون جواب بسیاری از پرسش هایش را گرفته و فهمیده بود درد و رنج عطیه از زمانی پا گرفته که او از خود هیچ اختیاری نداشته است، با دلی مالامال از اندوه جلو رفت، دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:« همه ی آدما که خوشبخت نمی شن. قانون زندگی اینه که تعدادی مثل ما بد بخت بشن تا خوشبختها قدر خوشبختی شونو بدونن.»
« ولی این عادلانه نیست که یکی تا قعر دره پایین بره و یکی تا عرش اعلا بالا بره.»
رویا دستش را جلو برد و با انگشتان بلند و کشیده اش که اکنون به دستور ملکا جهت هماهنگی با دختر های دیگر ناخن بلند لاک زده داشت، اشکهای روی گونه های عطیه را پاک کرد و با لحنی بسیار آرام گفت:« عقده هاتو بریز بیرون. نذار اون قدر توی دلت بزرگ بشه که خفه ت کنه.»
و عطیه که حالا کمی آرام تر شده بود، ادامه داد:
« همراه با تمام او مکافاتها و کنایه های چندش آور، پا به هفت سالگی گذاشتم. گمون نمی کنم ذوق و شوقی رو که پدرم برای فرستادن من به مدرسه داشت، تابه حال هیچ پدری داشته، چرا که پدرم احساس می کرد با رفتن من به مدرسه این مسایل حل می شه و منم از تنهایی بیرون میام. آخه کارم فقط این بود که گوشه ی حیاط خاک بازی کنم و با خودم حرف بزنم. ولی افسوس که اهالی روستا دست به یکی کردن و نذاشتن که به مدرسه برم. اونا از دیدن من بیشتر وحشت می کردن تا از دینن دیو دو سر.
به هر حال، روز اول مدرسه هم از اون روزاییه که یادش برای همیشه در خاطرم ثبت شد. روپوشم رو پوشیدم و کیفم رو پر از دفتر و مداد کردم. از خوشحالی دور حیاط لی لی می کردم. پدر و مادرم با قیافه های در هم نگاهم می کردن، و همین که خواستم به قصد مدرسه از خونه بیرون برم، مادرم مانعم شد، کیفم رو از دستم گرفت و گریه کنان به اتاق برگشت. از شدت ناراحتی روی زمین نشستم و ضجه زدم. اون روز با تمام وجود گریه می کردم. همون طور که هق هق می کردم، پدرم جلو آمد، بغلم کرد و دلداریم داد. اون روز پدر منو همراه خودش به مزرعه برد، برام قصه گفت و سعی کرد سرگرمم کنه، اما من به قدری دلم گرفته بود که هیچ چیز نمی تونست آرومم کنه. به هر حال، این بار هم بزور مردم روستا مجبور شدم از درس خوندن هم مثل خیلی چیزای دیگه محروم بشم. بیشتر روزها رو با پدرم می گذروندم. اواخر هت سالگی م بود که دیگه پدرم بیشتر اوقاتش رو در خونه می گذروند. منو روی پاهاش می نشوند، از سرزمینهای دور برام حکایت می گفت و سعی می کرد دست کم حرف زدن صحیح رو یادم بده. موفق هم شد.
طولی نکشید که روزگار زشت ترین چهره ش رو نشونم داد. پدرم سرفه های شدید می کرد، طوری که دیگه نمی تونست حرف بزنه. اون موقع هنوز مفهوم بیماری رو نمی دونستم و نمی فهمیدم چرا پدرم عذاب می کشه و روز به روز لاغرتر می شه. بعدها فهمیدم که اون سرطان ریه داشته. اون بیماری فقط پدرم رو از میون بر نداشت، بلکه روزگار منو هم سیاه کرد. پدرم رو خیلی دوست داشتم، اون قدر که با هیچ مقیاسی نمی تونم توصیفش کنم. اون همه چیز من بود. همه کس و تنها دلخوشیم بود. وقتی از دنیا رفت، چیز زیادی نفهمیدم. تعجب می کردم که چرا مردم گریه و زاری می کنن. به هر حال، مثل همیشه در مراسم عزا داری پدر خودمم راهی نداشتم. مردم مرگ اونو هم به حساب بد قدمی من گذاشته بودن.
در طول یه هفته ای که مردم به خونه ی ما میومدن و می رفتن، من بیشتر وقتم رو توی طویله می گذروندم و در خفا گریه می کردم. بالاخره وقتی مراسم تموم شد، من موندم و مادرم، و تازه اون موقع بود که فهمیدم مرگ یعنی چی. فهمیدم پدرم رفته و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده. و تنهایی من به اوج خودش رسید. کم کم داشت حرف زدن یادم می رفت و اگه خاطره ی پدرم نبود، حتما یادم می رفت. هر وقت کتکم می زدن یا اذیتم می کردن، عکس اونو توی دستم می گرفتم، باهاش حرف می زدم و ازش می خواستم مثل اون وقتها نوازشم کنه و دلداریم بده، ولی بی فایده...»
عطیه چشم در چشم مرطوب رویا دوخت و گفت:« پدرم برای همیشه منو ترک کرد و با رفتنش خوشی و آرامش زندگی منم به یغما رفت.»
رویا دستش را روی دست عطیه گذاشت و گفت:« آروم باش، عطیه. مرگ پدر تو رو ازت گرفت، پدر منو غرور و تعصب بیجای اون از من گرفت.»
رویا برای اولین بار کمبود محبت پدر را احساس کرد. دلش می خواست پدر او هم مانند پدر عطیه رئوف و مهربان بود تا او می توانست سر بر شانه اش بگذارد و احساس امنیت و آرامش کند.
عطیه دوباره به سخن درآمد و این بار به میل خود.
بعد از اون واقعه، به اجبار مردم، مادرن دار و ندارمونو به حراج گذاشت و از اون روستای لعنتی رفتیم، در واقع فرار کردیم و به شهری دور رفتیم. به جایی که هیچ کس ما رو نمی شناخت و صحبتی از بد قدمی و این حرفا به میون نمیومد. این جابجایی یه مزیت برام داشت و اون این بود که تونستم به مدرسه برم و دوستانی پیدا کنم. احساس می کردم زندگی روی خوش به مانشون داده، اما اون وضع یه سال بیشتر دوام نیاورد. مادرم با یکی از اقوام صاحب خونه مون ازدواج کرد و من زیر سایه ی نا پدری قرار گرفتم. نا پدریم با تند خوییها و آزار کردنهاش، روزی هزار بار منو یاد پدرم مینداخت. سرت رو درد نیارم، روزگارم سیاه بود تا همین پارسال که یهو نا پدریم خوش اخلاق شد و یه ماهی به من محبت کرد، ولی طولی نکشید که فهمیدم می خواسته خرم کنه تا زن داداش دیوونه ش بشم. داد و بیداد راه انداختم، فحش دادم و نا فرمانی کردم، و نا پدریم جوش آورد و افتاد به جونم. تا می خوردم کتکم زد. مادرمم بی نصیب نموند و یه کتک سیر خورد. وقتی نا پدریم از کتک زدن ما خسته شد، از خونه بیرون رفت و اونوقت بود که سرنوشت آوارگی من رقم زده شد.
مادرم در حالیکه گریه می کرد و از درد می نالید، سرم فریاد کشید که هر چی بد بختی می کشه از دست منه. گفت که از روز اول بد قدم بودم و اونو به خاک سیاه نشوندم. گفت سد راه خوشبختی ش هستم و دیگه ازم که وجودم مصیبته، خسته شده. آرزو می کرد خدا یا منو بکشه یا اونو. و من می دونستم شوهر و بچه هاشو چقدر دوست داره، همون شب از خونه فرار کردم. به همین دلیله که هیچ کس دنبالم نمی گرده. هیچ کس به سراغم نمیاد چون کسی رو ندارم، رویا. می فهمی؟ بی کسم، بی پناهم، یه موجود بد شگون که توی آسمون یه ستاره هم نداره و مرگ تنها مروارید زندگیشو که پدرش بوده ازش گرفته. پدری که اگه بود، می تونست با حضورش خوشی رو مهمون جسم یخ کرده ی دختر کوچولوش کنه.»

sorna
02-27-2012, 11:30 AM
رویا سرا پا گوش تمام سخنان عطیه را به گوش جان خریده بود، دلش از گذشته ی اندوه بار او به درد آمد. وقتی زندگی خود را با زندگی عطیه مقایسه می کرد، می دید از او بد بخت تر هم هست. از اینکه در تمام مدت آشنایی شان عطیه گذشته ی خود را به دنبال می کشید و جرات بازگو کردنش را نداشت، از خود خجالت می کشید، چرا که احساس می کرد نتوانسته بود اعتمدی را که لازمه ی دوستی متقابل است به او القا کند. از سوی دیگر، باور داشت که زندگی با کسی سر شوخی ندارد و هر حقیقتی را انسان به خود بقبولاند، زندگی به زور آن را به او تحمیل می کند.
عطیه همچنان هق هق می کرد. رویا او را در آغوش گرفت و گفت:« دیگه نشنوم از این حرفا بزنی. تو بد شگون نیستی. اینو می فهمی؟»
و ار را چنان محکم بر سینه فشرد که انگار می خواست غمها و شادیهایشان را با هم درآمیزد تا از این پس دلهایشان بهتر بتوانند با هم کنار بیایند.
عطیه در میان گریه گفت:« یعنی تو بعد از اینم با من دوست می مونی؟»
« معلومه دیوونه. ما تا آخر عمر با همیم.»
سپس او را از خود جدا کرد، به چهره ی غمگینش دیده دوخت و گفت:« حالا بهتره به کارمون برسیم. تو هم دیگه فکر گذشته و هر چیزی رو که مربوط به اون می شه، از سر بیرون کن.»
و آهسته به راه افتاد، در حالی که کلمه به کلمه ی حرفهای عطیه را در ذهن مرور می کرد و هر چه پیش می رفت، بیشتر به عمق اندوه و مشقات او پی می برد.
عطیه هم ساکش را برداشت و به دنبال او به راه افتاد. حالا خودش را سبک و آرام تر حس میکرد. وقتی به رویا رسید، گفت:« یعنی واقعا برات مهم نیست که من به علت بد قدمی محکوم به آوارگی شدم؟»
رویا ایستاد. از اینکه می دید عطیه تا این حد نا امید است، متاسف بود و متعجب از اینکه چرا او باید او را سربار زندگی دیگران بداند. پس برای اینکه بتواند یاس را از وجود او بیرون براند، گفت:« از نظر من همه ی محکومان تبرئه اند.»
بقیه ی راه را با تاکسی طی کردند. عطیه بر خلاف روزهای پیش ساکت بود و سر به سر راننده تاکسی نمی گذاشت. رویا هم چندان سر حال به نظر نمی رسید. احساسی بد و نا خوشایند داشت و نمی دانست علتش چیست.
بالاخره به مقصد رسیدند و مقابل خانه ای بزرگ در یکی از کوچه های خلوت تهران از تاکسی پیاده شدند. از آنجا که عطیه هنوز تحت تاثیر یادآوری خاطرات گذشته در رخوت به سر می برد، رویا جلو رفت و دکمه ی آیفون را فشار داد. بعد از چند لحظه صدای پسری جوان به گوش رسید که وقتی فهمید چه کسی پشت در است، در را باز کرد.
رویا و عطیه وارد حیاطی بزرگ و زیبا شدند. درختان قطور حیاط حکایت از قدمت خانه می کرد. استخری بزرگ و باز سازی شده در وسط حیاط قرار داشت. با اینکه زمستان بود و باد خزان از قبل برگهای درختان را به یغما برده بود، محیط شکوه و جلالی به خصوص داشت. رویا به محض ورود در حال و هوایی غریب فرو رفت. آنجا بسیار شبیه به حیاط خانه ی خودشان داشت.
در کنار یکدیگر طول حیاط را طی کردند و وارد ساختمان شدند. سکوتی که بر داخل خانه حکمفرما بود، کمی عجیب می نمود. هر دو بلا تکلیف و کمی مضطرب وسط سرسرا ایستادند. دقایقی بعد، صدای همان پسری که به زنگ در جواب داده بود، به گوش رسید که آنان را به طبقه ی بالا فرا می خواند. رویا و عطیه نگاهی به یکدیگر انداختند. دو دل بودند که بروند یا نه. به هر حال می بایست بسته را تحویل میدادند. بنابراین شانه به شانه ی یکدیگر از پله ها بالا رفتند. پسرک وسط اتاقی ایستاده بود و به آنان اشاره کرد وارد شوند.
ابتدا عطیه وارد شد و بلافاصله پشت سرش رویا، و به محض اینکه هر دو از درگاه گذشتند، در بسته شد و رویا و عطیه خود را در محاصره سه چهار پسر جوان دیدند که به نظر می رسید تحت تاثیر الکل قرار دارند. عطیه با دیدن آن منظره کم مانده بود قالب تهی کند. همچنان که با چشمان از حدقه در آمده به آنان خیره مانده بود، به رویا نزدیک شد و خود را به او چسباند.
اما رویا مصمم وبا اراده ایستاده بود و با ابروان در هم کشیده به آنان نگاه می کرد. چند ماه آوارگی و تنهایی او را شجاع تر و جسور تر کرده بود. از سوی دیگر، احساس می کرد اگر ضعف نشان دهد، سقوطش حتمی است. اینجا نیز غرور همیشگی اش به فریادش رسید و با لحنی محکم گفت:« این مسخره بازیها یعنی چه؟»
یکی از پسرها که از شدت مستی روی پا بند نبود، گفت:« مسخره بازی نیست. جیگر، خیمه شب بازیه.»
پسرها با شنیدن این حرف از خنده منفجر شدند و صدای قهقهه شان به هوا رفت. عطیه کاملا روحیه اش را باخته بود، ولی رویا تمام سعی خود را می کرد تا ترس و دلهره میهمان وجودش نشود. در غیر این صورت امکان نداشت موفق شود. پس با لحنی محکم تر گفت:« گوش کنین ببینین چی می گم، معتادهای بی سر و پا. با زبون خوش در رو باز می کنین، یا هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین.»
پسرها از خنده روده بر شده بودند. عطیه که آشکارا می لرزید، نجوا کنان در گوش رویا گفت:« حالا چه وقت قلدریه؟ ما که حریف اینا نمی شیم.»
رویا چشم غره ای به او رفت و آهسته گفت:« اما اونا مستن.»
پسرها مشغول خنده و مزه پرانی بودند. عطیه نجوا کنان گفت:« ولی هر چی باشه هم پسرن، هم تعدادشون از ما بیشتره.»
رویا بی آنکه اعتنایی به عطیه کند، حواسش را متوجه پسرها کرد. یکی از آنان به سمت او می آمد. رویا احساس کرد پاهایش بی حس شدند. ترسیده بود، اما نمی بایست خود را می باخت.
پسرک که همچنان نزدیک می شد، نگاه مشمئز کننده اش را روی سر تا پای رویا به حرکت درآورد و گفت:« چه لقمه ی چرب و نرمی! اما یه کم زبون درازه.»
سپس در حالی که سعی می کرد لحنش جدی تر باشه، ادامه داد:« خودم زبونت رو کوتاه می کنم.»
و دستش را به طرف صورت رویا جلو برد.
رویا به سرعت دست او را پس زد و مشتی حواله ی صورتش کرد. پسرک که از قبل چندان تعادلی نداشت، باقیمانده را نیز از دست داد و عقب عقب رفت و روی زمین در غلتید.
رویا در حالیکه نگاه پر غرورش را از روی او به دیگر پسران می گرداند، گفت:« خیلی ها سعی کردن زبونمو کوتاه کنن، اما جیگرشو نداشتن.»
سپس در چشم بر هم زدنی یک چاقو از کیفش بیرون آورد و گفت:« حالا اگه مردین، بیاین جلو.»
پسری که روی زمین افتاده بود، از جا بلند شد. دستی به لبان خون آلودش کشید و جلو آمد. رویا معطل نکرد. کیفش را در هوا چرخاند و ضربه ای نثار او کرد. این بار نیز پسرک تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. رویا جلو رفت، کنار او نشست، چاقویش را روی شاهرگ او گذاشت و رو به دیگران گفت:« دست از پا خطا کنین، شاهرگش رو می زنم. امتحانش مجانیه.»
و در حالی که چشم از آنان بر نمی داشت، گفت:« حالا برین یه گوشه جمع شین.»
سپس رو به عطیه کرد و گفت:« کلید رو از روی در بردار و برو بیرون.»
به محض اینکه عطیه بیرون در قرار گرفت، رویا جستی زد، از در بیرون رفت و در را پشت سرش بست و قفل کرد. تمام تنش می لرزید. نگاهی به عطیه انداخت. او هم رنگ به رو نداشت. رویا دست عطیه را گرفت و او را به دنبال خود تا پایین پله ها کشاند و هر دو از ساختمان خارج شدند.
حالا در حیاط بودند. رویا ایستاد و نگاهی به طبقه ی بالا انداخت. پسرها کنار پنجره بودند، رویا کلید را لبه ی حوض گذاشت و با صدای بلند گفت:« اینم کلید، نره غولهای عوضی. هر وقت بابا جونتون اومد، بگین در رو براتون باز کنه.»
و در حالی که عطیه را به دنبال خود می کشید، از خانه خارج شد و به قدری شتاب داشت که حتی در را پشت سر خود نبست.
وقتی کمی دور شدند، ایستادند تا نفسی تازه کنند. عطیه در دل به شجاعت رویا غبطه می خورد و از اینکه خود تا آن حد دست و پایش را گم کرده بود، خجالت می کشید.
رو به او کرد و گفت:« نگفته بودی کونگ فو کاری.»
رویا لبخندی زد و گفت:« پشیمون نیستی از اینکه منو مسخره می کردی چرا چاقو توی کیفم می ذارم؟»
عطیه لبخندی بی رنگ زد. از داشتن دوستی مثل رویا به خود می بالید. این دومین بار بود که رویا او را از مخمصه می رهاند. بار اول نزاع با دخترهای همکارشان بود که رویا بالای او درآمده بود. شب اول اقامتشان در خانه ی ملکا بود. دخترها سر به سر عطیه گذاشته بودند و به او متلک می گفتند، به طوری که چیزی نمانده بود اشکهای او سرازیر شود. رویا دخالت کرده و کار به دعوا کشیده بود، اما دست آخر دخترها بودند که لت و پار این گوشه وآن گوشه ولو شده بودند، روز بعد از او به شهین شکایت کرده بودند، اما با اینکه شهین دل خوشی از رویا نداشت، از این موضوع نا راضی به نظر نمی رسید و دخترها را به نحوی مجاب کرده بود. از نظر او، رویا به درد گروهشان می خورد. از آن پس، دخترها پا روی دم رویا نمی گذاشتند و صدقه سر او، عطیه هم از مزه پرانیهای آنان راحت بود.
عطیه رو به رویا کرد و گفت:« همیشه حق با توئه. بابت همه چیز ممنون. اگه تو نبودی، خدا می دونه چه بلایی سرمون میومد.»
« مدیون خدا باش نه من. خوب دیگه، راه بیفت بریم.»

sorna
02-27-2012, 11:30 AM
محمد ایستاد. باور نمی کرد درست دیده باشد. به خیال اینکه چشمان همیشه منتظرش قصد فریب او را دارند، چند بار پلک زد. خیابان خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد، ولی امکان نداشت اشتباه کرده باشد. هر چه بیشتر مرور می کرد، بیشتر مطمئن می شد یکی از دو دختری که شتاب زده از خانه ای بیرون دویده و در جهت مخالف او از نظر پنهان شده بودند، محبوب او بوده است. در عین حال تردید داشت. دختری که او می شناخت و همچون جان دوستش می داشت، این طور آرایش نمی کرد و لباس نمی پوشید، محبوب او دختری پاک و محجبه بود که امکان نداشت بدین نحو در انظار ظاهر شود.
آهسته به سمت دری که دخترها از آن بیرون دویده بودند، به راه افتاد. در باز بود. محمد نگاهی به داخل انداخت. تردید داشت وارد شود یا نه. مکثی کرد و وارد شد. می بایست سر در می آورد. به وسط حیاط رسیده بود که صدایی توجهش را جلب کرد.
« هی داداش، قربون دستت. اون کلید رو بردار و ما رو از اینجا بیار بیرون.»
محمد سرش را بالا کرد. چند پسر جوان با سرو روی آشفته کنار پنجره ای در طبقه ی دوم ساختمان ایستاده بودند. محمد نا باورانه نگاهشان کرد.
یکی از پسرها گفت:« چرا معطلی؟ کلید لبه ی حوضه.»
بالاخره محمد بر بهت خود فایق آمد و پرسید:« کی شما رو حبس کرده؟»
همان پسر گفت:« ای آقا، بجنب دیگه! دو تا دختر اومدن و سکه ی یه پولمون کردن.»
آنچه او می گفت بدین معنا بود که محمد در دنیای خیالی به سر نمی برد و به راستی آن دو دختر را دیده بود. اما آیا به راستی یکی از آنان گمشده اش بود؟ تردید داشت. مگر نه اینکه عاشق همیشه در خیال به سر می برد و به هر که می نگرد معشوق را می بیند؟
صدای پسرها او را به تعجیل وا می داشتند، از عالم خیال به درش آورد. کلید را از همانجا که پسرها نشانی اش را می دادند، برداشت و وارد ساختمان شد. به محض اینکه در اتاق مورد نظر را باز کرد. مشمئز شد. بوی مشروب و سیگار فضای اتاق را پر کرده بود؛ بوی دو عنصر خانمان سوز که جوانان غافل و نا غافل را به نابودی می کشاند.
محمد همان جا در درگاه ایستاد. هنوز وارد نشده، دچار سرگیجه شده بود. بینی اش را با دست گرفت و به اطراف نگاه کرد. اتاقی بود بزرگ و جا دار که از وسایلش به نظر می رسید اتاقی شخصی است. در گوشه ی سمت چپ اتاق نزدیک پنجره تختخوابی یک نفره و نا مرتب قرار داشت. در کنار آن کمد لباس دیده می شد که درش باز بود و داخلش به هم ریخته. در سمت دیگر اتاق، میزی سه طبقه قرار داشت که وسایل صوتی تصویری روی آن چیده شده بود. میزی هم در وسط اتاق دیده می شد که گیلاسهای نیمه پر و چند بطری مشروب به طور نا مرتب روی آن پخش بود. ولی جالب تر از وضع اتاق، سر و وضع افراد حاضر در اتاق بود که محمد را به حیرت وا می داشت. جوانانی ژولیده که دگمه ی پیراهنشان نیمی باز و نیمی بسته بود، همگی گردنبند و دستبند طلا یا نقره به خود آویخته بودند و از ظاهرشان پیدا بود همگی نشئه ی الکل هستند.
یکی از پسرها که گوشه ی لبش خون آلود بود و از گفته اش بر می آمد صاحبخانه باشد، او را مخاطب قرار داد و گفت:« دمت گرم. اگه تو نبودی اوضاع خیط بود.»
سپس رو به بقیه کرد:« حالا خوب شد مردونگی کرد و در حیاط رو نبست، وگرنه همینجا حبس می موندیم تا بابام بیاد. اون وقت خر بیار و باقالی بار کن.»
یکی از آنان که از همه بلند قد تر بود، گفت:« ولی پسر، عجب تیکه ای بود!»
صاحبخانه گفت:« خوشگلی ش به کنار. چقدر جسور بود.»
« همینو بگو. فکر کن آدم زنش اینطوری باشه.»
آنان وجود محمد را از یاد برده بودند که یا از شدت هیجان بود، یا یه دلیل مستی و یا هر دو.
صاحبخانه گفت:« یادتون باشه به مادر کیوان مژده بدیم امروز یه دختر تلافی تمام دق و دلهای اونو سر پسرش در آورد.»
و در حالی که صدای قهقهه اش با قهقهه ی دیگران در هم می آمیخت، ادامه داد:« اما جدی چه دست بزنی داشت! وقتی چاقو رو گذاشت پس گردن کیوان، گفتم اجلش رسیده.»
کیوان که مشغول پاک کردن خون گوشه ی لبانش بود، عصبانی از این گوشه و کنایه ها، رو به آنان کرد و گفت:« لا اقل من یه کاری کردم. شماها که اصلا جرات نکردین جلو برین.»
صاحبخانه که حالا روی کاناپه ولو شده بود، گفت:« اولا که ما جلو نیومدیم چون روی پا بند نبودیم. ثانیا، اون دختره دیوونه بود. تو که رفتی جلو، چه گلی به سرت زد؟»
پسری که از همه بلند قد تر بود، گفت:« بله به سرش گل نزد. کله شو شکل گل سرخ کرد.»
همه زدند زیر خنده، به جز کیوان. او که از شدت عصبانیت مستی از سرش پریده بود، مشتی بر دیوار کوبید و گفت:« اگه مست نبودم، حالیش می کردم.»
یکی از پسرها که تا آن موقع ساکت نشسته و در بحث شرکت نکرده بود، پکی محکم به سیگارش زد و در حالی که سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند، به سمت کیوان رفت. وقتی به او رسید، ایستاد، پکی دیگر به سیگارش زد، آرام دودش را از بینی قلمی اش بیرون داد و با حالی که سعی می کرد او را جدی بنمایاند، گفت:« اگه مست هم نبودی، هیچ غلطی نمی تونستی بکنی. ضربه های اون دختره فنی بود.»
سپس مکثی کرد تا پکی دیگر به سیگارش بزند، که دود آن را در صورت کیوان بیرون داد و با اشاره به زخم گوشه ی لب او گفت:« اینم دلیلش.»
کیوان که از خنده و تمسخر آنان خونش به جوش آمده بود، فریاد زد:« تلافی این کارشو سرش در میارم. حالا می بینین.»
و به راه افتاد تا از اتاق بیرون برود که با محمد سینه به سینه شد و گفت:« تو که هنوز اینجایی!»
محمد که به شدت کنجکاو شده بود، گفت:«نمی شه به منم بگین چی شده؟»
صاحبخانه جواب او را داد:« یعنی هنوز نفهمیدی؟»

sorna
02-27-2012, 11:33 AM
« نه.»
« پیش پای تو دو تا دختر اینجا بودن که طاقت شوخی نداشتن.»
« یعنی چی؟»
« ای بابا. عجب خنگه.»
محمد توهین او را نا دیده گرفت و پرسید:« واسه چی اومده بودن؟»
پسرک صاحبخانه به محمد خیره شد. نمی توانست حقیقت را بگوید. با اینکه آن مرد به آنان کمک کرده بود، به هر حال غریبه بود. بنابراین جواب داد:« همین طوری اومده بودن.»
محمد پرسید:« بدون اطلاع شما؟»
یکی از پسرها جواب داد:« اگه اجازه می گرفتن که کار به اینجا نمی کشید.»
و همزمان به صورت زخمی کیوان اشاره کرد.
محمد که هنوز تردید داشت، برای اطمینان خاطر گفت:« ببینین، یکی از اونا قد بلند و سفید رو و چشم آبی نبود؟»
« زدی توی خال، داشی. همون بود که آقا رو لت و پار کرد. اون یکی جرات پلک زدنم نداشت.»
محمد هیجان زده شد. پرسید:« نفهمیدین اسمش چیه؟»
« چرا. بلقیس.»
پسرها با شنیدن این حرف از زبان دوستشان زدند زیر خنده. محمد به شدت عصبانی شد. هرگز تصورش را نمی کرد حتی با چنین افرادی همصحبت شود، اما دست سرنوشت او را وادار به این کار کرده بود. پس با لحنی جدی گفت:« من با کسی شوخی ندارم.»
پسرها از دیدن قیافه ی جدی و عبوس محمد که حکایت از مصیبتی دیگر می کرد، ترسیدند. کیوان زودتر از بقیه به خود آمد و با لحنی دوستانه گفت:« آخه برادر من. اگه اون قدر باهاش قاطی بودیم که اسمشو بدونیم که این بلا رو سرمون نمی آورد.»
محمد حیران تر از پیش، پرسید:« مگه می شه یه غریبه، اونم دختر، بیاد توی خونه ی آدم؟»
یکی از پسرها که سماجت محمد را دید، به خیال اینکه او هم از جانب دخترک گزندی دیده است، دل را به دریا زد و گفت:« ببین، آقا، از این دخترا کم نیستن. ما فقط می دونیم اونا مواد توزیع می کنن. این جور دخترا اون قدرها هم سالم...»
محمد دیگر چیزی نمی شنید. دنیا پیش چشمانش سیاه شده بود. نمی توانست باور کند. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید رویای او این کاره نیست، رویای او پاک و محبوب است، ولی زبانش در دهان نمی چرخید.
بالاخره برای دلداری خود ناله کنان پرسید:« پس چرا با شما درگیر شد؟»
« چون تازه کار بود. همشون اولش این طوری هستن. بعد از مدتی رام می شن.»
این جمله به معنای واقعی کلمه محمد را در هم ریخت. احساس می کرد نمی تواند روی پاهایش بایستد. سرش گیج می رفت. دلش می خواست حق آن پسرها را برای توهینی که به رویا کرده بودند، کف دستشان بگذارد اما خود را ناتوان تر از آن می دید که واکنشی نشان دهد. بنابراین همچنان که دردل تکرار می کرد امکان ندارد، با بغضی که راه گلویش را بسته بود، به راه افتاد و از خانه برون رفت.
سر در گریبان فرو برده در خیابان راه می رفت و سعی میکرد آنچه را که شنیده بود، تکذیب کند. خیابان شلوغ پر رفت و آمد بود، اما غوغای درونی او به حدی بود که هیچ صدایی نمی شنید. نفهمید چه مدت است بی هدف در خیابانها راه می رود. افسرده و ماتم زده خود را در پارکی دید. روی نیمکتی نشست و غرق در اندوه به درختان لخت و عریان چشم دوخت. تمام آرزوهایش را بر باد رفته می دید و بنا به عادت دیرین، قلم و کاغذی از جیب درآورد و شروع به نوشتن کرد. همیشه احساس می کرد با این کار می تواند تمام دردهایش را بی هیچ شرمی باز گو کند و از روزی که رویا رفته بود، کاغذ را گورستان بغضهای فرو خورده اش کرده و کمی تسکین پیدا کرده بود. در آن لحظه نیز نیاز به تسکین داشت و شروع به نوشتن کرد.

با نام اوآغاز می کنم که انتظارم را همدم لحظات تنهاییم کرده است. در انتظارش به درد دل نشسته ام و از رنج انتظاری بی پایانم سخن می رانم. دیگر طاقتم طاق شده است و نمی دانم چه کنم. از دست سرنوشت عصبانی ام. از دست خودم عصبانی ام و بیش از همه از دست او که اینگونه مرا آواره ی غربت کرده است. کاش می دانستم چرا لحظات دیو سرشت انتظار تا بدین حد از من خوشش می آید و بر عکس، لحظه ی شیرین وصال از من گریزان است؟ هر چه به کارنامه ی اعمال و رفتارم می نگرم، چیزی نمی یابم که با آن دلگیرش کرده باشم. اما چه بگویم از دلی که در سینه ی خودم می تپد و زیباترین احساس زندگی را به همراه تحمل ناپذیرترن رنج دوران درخود جای داده و تمام هستی ام را به یک نقطه معطوف کرده است؟ به نقطه هایی که می توانم بگویم کلید بقا و روزنه ای است به روی تمام خوشبختیها... اما اگر نقطه ی پایان باشد چه؟
پس در این لحظه که آسمان ابری خیال گریستن دارد و اطرافم خاکستری است، نقطه را نگین می نامم که براستی برازنده ی زیبا رویی همچو اوست. اما این کلمه دلم را بیش از پیش به درد می آورد، چرا که نگین زندگی ام را از دست داده ام. از این پس چگونه با درد انتظارم کنار بیایم وباور کنم که برای همیشه از لذت دیدارش محرومم؟ کاش جسارتش را داشتم که تن رنج کشیده ام را میهمان گور سرد و تاریک کنم، اما افسوس که امید دیدارش وادارم می کند بردباری پیشه کنم و همچنان منتظر بمانم.

دیگر نمی توانست ادامه دهد. باران سطح کاغذ را خیس کرده بود. سر و روی او نیز خیس بود. نگاهی به جملاتی انداخت که قطرات باران کم کم آنها را روی کاغذ پخش می کرد کاغذ را روی نیمکت گذاشت. هنوز از آنچه ساعتی پیش دیده و شنیده بود، در التهاب بود. احساس می کرد تهدید آن مردک خلافکار جدی است و می ترسید پیش از آنکه خود بتواند رویا را پیدا کند، او موفق شود و گزندی به محبوبش برساند. از اینکه خود را نا توان می دید، در عذاب بود. سرش را رو به آسمان کرد و به باران اجازه داد صورت تب دار او را هدف قطرات ریز و مداوم خود کند. لحظه ای بعد، دهان گشود و همراه با بغضی که در گلو داشت نعره کشید:« خدا...!»

sorna
02-27-2012, 11:33 AM
شبی سرد بود، آن قدر سرد که مو بر اندام راست می کرد. ابرها چنان در هم فرو رفته بودند که آسمان همچون مخملی تیره می نمود. ستاره ها هراسان از خشم آسمان، تلاشی برای رخ نمو دن نمی کردند و در این میان، باد چنان سرد وسوزنده می وزید که شهین احساس می کرد که هر آن از زمین کنده خواهد شد. او همچنان که پالتویش را محکم به دور خود پیچیده بود، با ترس و لرز در محوطه ی تاریک باغ گام بر می داشت و همچنان که در مسیر سنگفرش راه می رفت، دائم اطراف را می پایید و می کوشید بر ترس خود غلبه کند. بالاخره به ساختمان رسید و با دیدن نوری که از درون می تابید، از شدت خوشحالی بر سرعت قدمهایش افزود تا هر چه زودتر از آن باغ خوفناک بگریزد.
خدمتکاری در را به رویش گشود و او را به طبقه ی دوم هدایت کرد، اگر چه نیازی به راهنمایی نبود. او خود به خود راه را می دانست. داخل ساختمان نیز نیمه تاریک بود. چند تا از بر و بچه های گروه دور میزی در سر سرای ورودی نشسته بودند. شهین بی اعتنا به آنان به سمت پلکانی رفت که به طبقه ی دوم منتهی می شد. در سرسرای طبقه دوم، پشت در چوبی بزرگ و قهوه ای رنگی ایستاد و ضربه ای به در نواخت.
« بیا تو.»
آهسته وارد شد.
«در رو ببند.»
در را بست و همانجا ایستاد.
اتاقی بود نسبتا بزرگ که آباژوری روشن نور آن را تامین می کرد و پرده های ضخیم و تیره ای که پنجره ی سر تا سری روبه روی در ورودی را می پوشاند، بر تاریکی اتاق می افزود. در گوشه ی سمت راست اتاق تلویزیونی خاموش و مبلی راحتی مقابل آن قرار داشت که به نظر می رسید طرف صحبت شهین روی آن نشسته است، زیرا دود سیگار از پشت آن به هوا می رفت. چند صندلی راحتی دور میزی چهار گوش در قسمتی دیگر از اتاق چیده شده بود و در کنار دیوار نزدیک به آن، میزی جرخدار دیده می شد که روی آن پر از گیلاس و مشروبات مختلف بود.
« خبرایی شنیدم.»
لحن مردهمان بود که شهین را به وحشت می انداخت و همیشه سعی می کرد کاری نکند که مجبور به شنیدن این لحن کلام شود. می دانست که وقایعی نا خوشایند به دنبال دارد. مرد ادامه داد:« امروز مشترک صد و بیست و چهار گزارش داده با مامور ما درگیر شده.»
شهین با لکنت زبان به حرف آمد:« درگیر قربان؟»
مرد با لحنی جدی و محکم گفت:« حرفای منو تکرار نکن!»
شهین با صدایی لرزان گفت:« بله، قربان.»
« می خوام بدونم چه کسی برای تحویل اون سفارش رفته بود.»
شهین جواب داد:« اگه اجازه بدین همین الان با سرپرست پستها تماس می گیرم و پیگیر قضیه می شم.»
« این کار رو بکن. ظاهرا پست شماره 15 سفارش رو گرفته.»
شهین از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاق تلفنخانه در طبقه ی اول به راه افتاد.
پست شماره پونزده تحت سرپرستی ملکا بود و احساسی درونی به او می گفت پای چه کسی در میان است.
تلفنچی مردی حدودا چهل و پنج- شش ساله بود که پشت دستگاه تلفن مرکزی روی صندلی اش نشسته بود و چرت می زد، و بمحض اینکه چشمش به شهین افتاد، خواب از سرش پرید و بسرعت سلام کرد. شهین از او خواست ارتباطش را با پست شماره پانزده برقرار کند و خود روی صندلی کنار در به انتظار نشست.
چند دقیقه بعد، مرد با اشاره به تلفنی که روی میز گوشه ی اتاق بود، رو به شهین کرد و گفت:« خط سه.»
شهین گوشی را برداشت.« ملکا؟»
صدای خواب آلود و هراسان ملکا به گوش رسید.« سلام، خانوم. چی شده که این موقع شب تماس گرفتین؟»
« ظاهرا یکی از دخترا گل کاشته.»
نفس ملکا بند آمد. بخوبی می دانست حتی خطایی پیش پا افتاده مجازاتی سنگین به دنبال دارد. با صدای لرزان پرسید:« کدوم یکی؟ چی شده؟»
« نمی دونم. فقط بهم بگوسفارش مشترک صد و بیست و چهار رو کی تحویل داده؟»
« باید نگاه کنم. چند لحظه گوشی.»
« زود باش!»
شهین سرا پا دلهره به انتظار ایستاد و تمام مدت ناخنهای بلندش را روی میز می کوبید. از لحظه ای که رئیس احضارش کرده بود تا حالا، همچون عمری بر او گذشته بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده است، اما حدس می زد قضیه جدی است چرا که رئیس حتی تا صبح صبر نکرده و نیمه شب او را احضار کرده بود.
صدای ملکا به گوش رسید.« رویا و عطیه، خانوم.»
« حدس می زدم کار اون زبون دراز باشه. حالا کجان؟»
« خوابن. صداشون کنم؟»
« نه. فقط دعا کن.»
« آخه چی شده، شهین خانوم؟»
« خودمم نمی دونم.»
« به منم خبر بدین. دارم از ترس می میرم.»
شهین از شدت عصبانیت قرار و آرام نداشت. دخترک هنوز از راه نرسیده درد سر درست کرده بود، اما او بیش از همه از این کفری بود که رویا پیشدستی کرده و قبل از اینکه او به رویا نیش بزند، از او نیش خوده بود.
او بسرعت به طبقه ی بالا برگشت و این بار بعد از اینکه ضربه ای به در زد، منتظر اجازه نماند و وارد شد.
مرد همچنان پشت به در روی مبل نشسته بود. گفت:« خوب؟»
« دو نفر بودن، قربان. رویا و عطیه. همونایی که چند هفته پیش وارد گروه شدن.»
« کدومشون؟ چشم آبی قد بلنده؟»
« قد هر دو شون بلنده، قربان، ولی چشم آبیه رویاس.»
« شنیدم خیلی خوشگله.»
« همچین تحفه ای هم نیست، قربان.»
« کسی نظر تو رو نخواست. طرف گفته حاضره برای دو روز یه میلیون تومن بابت اون بده.»
دهان شهین از تعجب باز ماند. باور نمی کرد کسی حاضر شده باشه چنین مبلغی برای رویا بپردازد.
صدای رئیس او را به خود آورد.« عکسشو نداری؟»
شهین جواب داد:« خیر، قربان. خودتون دستور دادین هیچ مدرکی از اونا همراهمون نباشه.»
سکوتی سنگین بر اتاق حکمفرما شد. شهین هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده است که این موقع شب او را به این مکان دور افتاده در خارج شهر احضار کرده اند. بنابراین دل را به دریا زد و با صدای لرزان پرسید:« چی کار کرده، قربان؟» و بر خلاف انتظارش، مرد با لحنی آرام گفت:« باورت می شه همین چشم آبیه پسره رو کتک زده و با چاقو تهدیدش کرده و تونسته از دست خودش و دوستاش فرار کنه؟ تازه، در اتاق رو هم رو اونا قفل کرده.»
« جسارتا باید عرض کنم منتظر چنین اتفاقی بودم، قربان.»
« چطور مگه؟»
« روز اول که می خواستیم برای کار آماده ش کنیم، مقاومت میکرد و در ازای کشیده ای که بهش زدم، چنان کشیده ای توی گوشم خوابوند که هاج و واج موندم.»
مرد با شنیدن این حرف چنان قهقهه ای زد که تن شهین لرزید. مرد همچنان که می خندید گفت:« خوب، بقیه ش؟»
« دختر عجیبیه. از هیچ کس حرف شنوی نداره. نمی دونم از کجا فرار کرده، اما ظاهرا زیر دست یه گردن کلفت بزرگ شده. دست هر چاقو کشی رو از پشت می بنده. باور بفرمایین تا حالا چند بار با دخترا درگیر شده. حالا که کار به اینجا کشیده، گمان می کنم برامون خطر ساز باشه. اگه جازه بفرمایین...»
مرد حرف او را قطع کرد.« چه خطری؟ مگه جز خونه ای که توش زندگی می کنه، جایی دیگه رو هم بلده؟ اون خونه هم که مشکل نداره.»
« ولی من چشمم از این دختره آب نمی خوره، قربان.»
« اونی که تصمیم می گیره، منم نه تو. سرت به کار خودت باشه.»
رنگ از روی شهین پرید و رعشه بر اندامش افتاد. حالا بیش از پیش از رویا متنفر بود. چرا که برای خاطر او موقعیت خود را در خطر می دید. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش آشکارا می لرزید. گفت:« بله، قربان. دیگه تکرار نمی شه. حالا چی دستور می فرمایین؟»
« پستش رو عوض کنین.»
چشم، قربان. سعی خودمو می کنم.»
مرد پرخاش کنان گفت:« سعی بی سعی. کاری رو که گفتم بکن. هفته ی دیگه همین موقع منتظرم گزارش بدی چی کار کردی.»
« بله، قربان. در مورد سارش یه میلیونی چی می فرمایین؟»
« فراموشش کن. اونو واسه خودم می خوام. مواظبش باش تا خبرت کنم.»
شهین بار دیگر از شدت تعجب خشکش زد. نزدیک به هشت سال بود برای آن مرد کار می کرد، در تمام این مدت نزدیک به صد دختر را به کار گرفته ولی تا کنون چنین حرفی از او نشنیده بود.
وقتی از اتاق نیمه تاریک بیرون آمد، هنوز هاج و واج یود. در همان حال از پله ها سرازیر شد و به سمت در خروجی به راه افتاد. مردانی که هنگام ورود او دور میز سرسرا نشسته بودند، هنوز آنجا بودند. وقتی شهین از نزدیک میز رد میشد، یکی از آنان با لبخندی کریه بر لب گفت:« هی، شهین خوشگله، آقا ازت سیر شده که نگهت نداشت؟»
شهین بی اعتنا به راه خود ادامه داد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که یکی دیگر از مردان گفت:« اگه دلت می خواد ما حاضریم جورش رو بکشیم.»
شهین که اینبار کاسه ی صبرش لبریز شده بود، رویش را برگرداند و با لحنی تند گفت:« منو با آبجی ت اشتباه گرفته ی.»
وبی آنکه منتظر جواب بماند، از ساختمان بیرون رفت. این بار فشار روحی اش به حدی بود که تاریکی باغ هیچ تاثیری بر او نداشت. از اینکه تا این حد در منجلاب فساد فرو رفته بود، از خود بیزار بود و بیش از آن، از این عذاب می کشید که هر لات بی سر و پایی به خود اجازه می دهد او را به لجن بکشد، اما بخوبی می دانست هیچ کاری از دستش ساخته نیست و راه بازگشتی وجود ندارد.
وقتی گذشته اش را مرور می کرد، دلش به درد می آمد. از اینکه در عنفوان جوانی به حرف مادر بیوه اش گوش نداده و با پسر همسایه که خواستگارش بود ازدواج نکرده بود، پشیمان بود. اگر زیر بار رفته بود، اکنون صاحب شوهری خوب واحتمالا چند فرزند بود و زندگی آرام وآبرومندی داشت، اما هوای زندگی مستقل در سر داشت و بعد از فوت مادرش به دنبال سبکسریهای دوران جوانی با افرادی ناباب دمخور شده، دست آخر به گروهی پیوسته بود که هیچ راه بازگشتی نداشت.
در تمام طول مسیر تا وقتی به خانه رسید، خاطره ی گذشته و احساس ندامت لحظه ای رهایش نمی کرد. در این میان، فکر رویا نیز قوز بالا قوز شده بود. از اینکه می دید براحتی تسلیم شرایط موجود نمی شود و از پس مشکلات بر می آید، به او رشک می ورزید و در عین حال جرات و جسارتش را تحسین می کرد. او با همه فرق داشت. دختران زیادی بودند که بعد از چند سال خدمت هنوز رئیس نام آنان را نمی دانست، در حالی که رویا تنها پس از چند هفته پیوستن به گروه مورد توجه رئیس قرار گرفته بود. شهین با وجود تنفری که از او داشت، برایش متاسف بود، چرا که می دانست هر قدر هم جسور و زرنگ باشد، نمی تواند خود را از چنگ رئیس برهاند.

sorna
02-27-2012, 11:33 AM
صدای زنگ تلفن او را از خواب بیدار کرد. سرش از کم خوابی شب قبل و از افکار در هم و تلخی که تا سپیده دم رهایش نکرده بود، سنگین بود. از سر اکراه دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت. ملکا بود.
« سلام، شهین خانوم. بیدارتون کردم؟»
« اشکالی نداره، ملکا. دیگه می بایسی بیدار می شدم.»
« چرا دیشب زنگ نزدین. از اون موقع صد دفعه مردم و زنده شدم.»
شهین روی تختخواب نشست و گفت:« اصلا حواسم نبود.خودتو ناراحت نکن. الان میام اونجا.»
« میشه بگین چی شده تا خیالم راحت بشه؟»
« گفتم که خودتو ناراحت نکن. موضوع زیاد هم مهم نیست.»
ملکا از سر راحتی خیال نفسی کشید و گفت:« خدا رو شکر. شما کی میای؟»
« الان راه می افتم. نذار عطیه و رویا برن بیرون.»
شهین بسرعت حمام کرد، لباس پوشید و به آشپزخانه رفت. اشتهای چندانی نداشت و پس از خوردن یک فنجان قهوه راهی خانه ی ملکا شد.
نزدیک ساعت نه بود که به آنجا رسید. باران شب قبل، هوای صبح را پاک و فرح بخش کرده بود و این احساس را در او زنده کرد که انگار به روستایی خوش آب و هوا قدم گذاشته است، چرا که خانه ی ملکا خانه ای قدیمی با دیوارهای کاهگلی در کوچه پس کوچه های پر دار و درخت شمیران بود. طبق دستور رئیس، هیچ یک از خانه هایی که افراد گروه در آن زندگی می کردند، نمی بایست طوری بود که جلب نظر می کرد.
شهین اتومبیلش را کنار در چوبی پارک کرده و پیاده شد. سطح کوچه گل آلود بود و در بیشتر قسمتهایش آب جمع شده بود. شهین در حالی که مراقب بود پاچه ی شلوارش گلی نشود، در چوبی را با کلیدی که به همراه داشت، باز کرد و داخل شد.
منظره ی حیاط بسیار رویایی تر از بیرون بود. شاخه های باران خورده ی درختان کهنسال و زمین سنگفرش چشم را خیره می کرد، ولی شهین چنان مغشوش بود که بی توجه به آن همه زیبایی یکراست به طرف اتاق ملکا رفت که نزدیک ترین اتاق به در ورودی ساختمان بود. خانه کلا شامل راهرویی طولانی بود که چندین اتاق در دو طرفش قرار داشت و بجز اولین اتاق که مختص ملکا بود، بقیه خوابگاه دانشجویان را تداعی می کرد. در هر اتاق چند تخت دیده می شد که هر کدام به یکی از دخترها تعلق داشت.
ملکا با شنیدن صدای پای شهین به استقبالش رفت و او را به داخل اتاق هدایت کرد. اثاثیه ی اتاق را یک تختخواب و یک میز توالت و مبلی رنگ و رو رفته در کنار پنجره تشکیل می داد. شهین روی مبل نشست و ملکا هم پایین پای او روی فرش. چشمان گود افتاده اش حاکی از نگرانی و شب بیداری بود و تمام مدت که شهین حرف می زد، او در سکوت گوش داد.
وقتی حرفهای شهین تمام شد، ملکا گفت:« یعنی ممکنه رئیس این قدر نامرد باشه؟»
شهین سری تکان داد، از جا بلند شد و در کنار پنجره ی رو به حیاط ایستاد. رویا کنار حوض ایستاده بود و با عطیه حرف می زد. شهین همچنان که او را نگاه می کرد، گفت:« نامرد؟ اینا دست هر چی حیوونه از پشت بستن.»
او در عین حال که به زیبایی رویا حسادت می ورزید، برایش متاسف بود که زیبایی اش همچون ماری به گردنش پیچیده است و عنقریب خفه اش خواهد کرد، و زیر لب زمزمه کرد:« حیوونکی!»
ملکا گفت:« حالا به نظر شما حتما این کار رو می کنه؟»
شهین به آرامی به طرف ملکا برگشت، به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:« راستش نمی دونم. فعلا بگو رویا بیاد تا ببینم چی می شه.»
« عطیه چی؟»
« اون نه. بعدا خودت یه گوشمالی بهش بده.»
ملکا از اتاق بیرون رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که ضربه ای به در خورد. شهین برای لحظه ای متشنج شد. از اینکه می بایست رویا را با خود ببرد، ناراحت بود. از سویی می دانست دختری به پرخاشگری رویا به آسانی زیر بار نمی رود، اما دستور رئیس بود و اجتناب نا پذیر. پس با لحنی محکم به او گفت وارد شود. رویا وارد شد و سلام کرد.
شهین چند ثانیه ای به او نگاه کرد و بعد خشک وجدی گفت:« خوب، جناب بروسلی، توضیحی برای کارت داری؟»
رویا از همان لحظه ی اول دریافت که اشاره ی شهین به ماجرای روز قبل است، اما خود را به آن راه زد و گفت:« کدوم کار؟»
شهین عصبانی شد و در حالی که روی مبل نیم خیز می شد، گفت:« تو خجالت نمی کشی این کارهاا رو میکنی، دختر؟»
رویا در کمال خونسردی جواب داد:« زیادی کشیدمش، پاره شد.»
ظاهرا چند هفته همنشینی با سایر دختران او را جسورتر و گستاخ تر کرده بود. شهین عصبانی از این جواب سر بالا فریاد زد:« خفه شو!»
رویا از کوره در رفت.« اما اونا حقشون بود. ما فقط مامور بودیم کاری رو که شما خواسته بودین انجام بدیم نه کاری رو که اونا می خواستن.»
« و اگه ما همون کار رو از شما بخوایم، چی؟»
« کور خوندین! این کاریه که فقط به میل خودم انجام می دم نه کسی دیگه.»
« خانم خیال دارن تا کی مریم مقدس باقی بمونن؟»
« تا وقتی شوهر کنم.»
اینجا بود که شهین از سر تمسخر قهقهه ای سر داد. بعد از چند ثانیه از خنده باز ایستاد و ریشخند کنان گفت:« خوب، حالا از بین خواستگارها کدومشونو می پسندی؟ دکتره یا مهندسه؟»
و در حالی که به سر و وضع رویا اشاره می کرد، گفت:« خیال می کنی با این ریخت و قیافه کسی می گیردت؟»
رویا که تمام مدت از شدت خشم دندان به هم می سایید، چشمهایش را تنگ کرد و جواب داد:« برایم مهم نیست کسی منو بگیره یا نه، مهم اینه که همون طور که دلم می خواد باقی بمونم.»
شهین بدش نمی آمد باز هم رویا را ریشخند کند، اما از آنجا که نمی خواست پرده ی حجاب بیش از این بینشان دریده شود، لحنش را عوض کرد و گفت:« از این به بعد کاری دیگه انجام می دی.»
رویا جوابی نداد. سرش را پایین انداخته و با یک پا روی زمینن ضرب گرفته بود.
شهین ادامه داد:« با من کار می کنی. همون کاری که من با تو و بقیه کردم.»
رویا باز هم جوابی نداد.
شهین گفت:« هی، با توام. شیر فهم شد؟»
رویا سرش را بالا کرد و یک ابرویش را بالا داد. ترفیع گرفته بود، اما دلش نمی خواست نشان دهد که آن قدرها برایش مهم است. گفت:« شد.»
« گمون می کنی از عهده ش بر بیایی؟»
« من از عهده ی هر کاری بر میام. از کی باید شروع کنم؟»
« از همین الان. برو آماده شو. با هم می ریم.»
رویا جا خورد. گفت:« من از اینجا میرم؟»
شهین پوزخندی زد و گفت:« نخیر، خانوم. هنوز خیلی مونده از این زباله دونی بیرون بیای. میریم کارتو یادت بدم.»

sorna
02-27-2012, 11:34 AM
رویا از اینکه به این سرعت توانسته بود ترفیع بگیرد، به خود می بالید ودر حالی که زیر لب زمزمه می کرد، از راهرو گذشت و وارد اتاق شد.
عطیه سراسیمه به استقبالش آمد و پرسید:« چی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟»
رویا همچنان که به طرف کمد می رفت تادیوان حافظ را در آن بگذارد و لباسش را عوض کند، گفت:« دیدی، عطیه خانوم گل؟ تو نه تنها بد قدم نیستی بلکه خیلی هم خوش قدمی.»
عطیه ابروانش را بالا داد و پرسید:« چطور؟»
رویا که جلوی آیینه ی قدی ایستاده بود و دکمه های مانتویش را می بست، به سمت عطیه برگشت و گفت:« چطور نداره، جانم، من ترفیع گرفتم.»
اشک در چشمان عطیه جمع شد. از تصور اینکه رویا موقعیت تازه اش را به حساب خوش قدمی او می گذارد، از خوشحالی در پوست نمی گنجید. از پشت رویا را بغل کرد و با صدایی لرزان گفت:« نمی دونی چقدر خوشحالم.»
بعد مکثی کرد، از رویا فاصله گرفت و گفت:« یعنی می خوای منو تنها بذاری؟»
رویا لحظه ای وا رفت. از اینکه خودخواهانه موقعیتش را به رخ دوستی می کشید که عهد کرده بود تا ابد همگام با او پیش برود، از خودش بدش آمد. رویش را به عطیه کرد، او را در آغوش کشید و گفت:« نه، عزیز دل رویا. مگه می شه تو رو تنها بذارم؟ من همینجا هستم، فقط کارم با کار تو فرق می کنه.»
عطیه آرام شد و پرسید:« کارت چیه؟»
وقتی رویا دید که عطیه آرام شده است، او را رها کرد، رو به آیینه ایستاد و همچنان که به سر و صورت خود ور می رفت، گفت:« خودمم درست نمی دونم. داره منو می بره فوت و فن کار رو یادم بده.»
کارش تمام شده بود. به حالت تحسین یه ابرو را بالا داد. نگاهی به سر تا پای خود در آیینه انداخت، برگشت وبا عجله بوسه ای به گونه ی عطیه زد و گفت:« وقتی برگشتم همه چی رو برات تعریف می کنم.»[/justify]
[justify]خانه ساکت بود. همه ی دخترها رفته بودند و بجز عطیه و ملکا کسی در خانه نبود. عطیه کنار حوض نشسته بود و با چوبی که در دست داشت دایره هایی روی آب ایجاد می کرد. وقتی رویا همراه شهین از خانه بیرون می رفت، دلش می خواست به او بگوید که نمی تواند دوری اش را تحمل کند، ولی می دانست اگر لب باز کند، بغضش خواهد ترکید. بنابراین فقط ایستاده و رفتنش را تماشا کرده بود.
صدای پایی شنید. می دانست که ملکاست. در این مدت کوتاه، عطیه توانسته بود ارتباطی صمیمانه با او برقرار کند. شاید به دلیل خوش قلبی و مهربانی بیش از حدش بود که ملکا بیش از بقیه به او توجه داشت.
او جلو آمد، لبه ی حوض کنار او نشست و گفت:« نبینم توی خودت باشی.»
عطیه رو به او کرد، آهی از سینه بیرون داد و پرسید:« ملکا، چه اتفاقی داره میفته؟»
ملکا جا خورد. گفت:« اتفاق؟ منظورت چیه؟»
عطیه با سر به سمت در حیاط اشاره کرد و گفت:«واسه رویا نگرانم.»
ملکا دستی به بازوی عطیه زد و گفت:« خدا بگم چیکارت نکنه. گفتم ببینی چی شده! اون ترفیع گرفته، تو عزا گرفتی؟»
« نمی دونم چرا، اما احساس می کنم رویا داره بد بخت می شه.»
ملکا تعجب کرد که چطور عطیه توانسته است از طریق ندای درون به عمق مصیبت پی ببرد. به هر حال برای تسلای او گفت:« این حرفها چیه می زنی، دختر؟»
عطیه گفت:« نگرانم. دلم براش شور می زنه. می ترسم این فقط یه تله باشه. می ترسم بلا ملایی سرش بیارن.»
از جا بلند شد و در حالی که دائم طول حوض را بالا و پایین می رفت، ادامه داد:« رویا اصلا اون طوری نیست که همه خیال می کنن. اون داره دوران محکومیتش رو می گذرونه. خودش خودشو محکوم کرده. اونم فقط به جرم عاشقی.»
ایستاد، مقابل ملکا سر پا نشست، دستهای او را در دست گرفت و گفت:« ملکا، اگه اون طوریش بشه، من نابود می شم. تا قبل از دیدن رویا، اصلا نمی دونستم عشق یعنی چی و چطوری می شه کسی رو دوست داشت. اما من عاشق رویام. رویا همه کس و همه چیز منه. اگه اتفاقی براش بیفته من می میرم.»
و گریه امانش را برید و به او اجازه نداد بیش از آن حرفهای تلنبار شده در دلش را بیرون بریزد. ملکا که دلش به درد آمده بود، تن لرزان او را به سینه فشرد و به آرامی به نوازش موهایش پرداخت. برای تسکین او هیچ کلامی نمی یافت. می ترسید چیزی بگوید و بعدها به واسطه ی همان محکوم شود.
عطیه تمام طول روز را در انتظار سپری کرد. نه چیزی خورد، نه چیزی نوشید. دائم چشمان سیاه و خمارش به در بود تا رویا برگردد. حالا هوا تاریک شده بود و او همچنان چشم انتظار بود. در این مدت هزار بار گریه کرده بود و نیمی از دفعات را در آغوش ملکا، که به گریه های گاه و بیگاه دختران عادت داشت.
نیمه شب بود که رویا خوشحال و خندان بازگشت، عطیه را که روی تخت به انتظار نشسته بود، در آغوش کشید و هیجان زده گفت:« خوشبخت شدیم رفت پی کارش.»
عطیه خود را از آغوش او بیرون کشید و با لحنی غمزده گفت:« شدی، نه شدیم.»
و از اینکه می دید نمی تواند شریک شادی رویا باشد، از خودش بدش آمد.
رویا کنار او نشست و گفت:« شدیم آبجی. مگه قرارمون همین نبود؟»
عطیه احساس کرد اشک در چشمانش جمع شد. متاسف بود که از این پس دیگر نمی توانند در غم و شادی با هم باشند. پس خود را در آغوش رویا رها کرد و برای هزار و یکمین بار در آن روز گریست.
رویا که دلیل گریه ی او را درک نمی کرد، گفت:« ببینم، نکنه دلت می خواد بد بخت بمونیم؟»
عطیه دلش نمی خواست شب خوش رویا را خراب کند. پس از سر سیاست گفت:« گریه ی شوقه»
رویا گفت:« می دونم.»
بعد در حالی که بلند می شد تا لباسش را عوض کند، گفت:« امروز من و این شهین زاغ سیاه اون قدر توی سر و کله ی همدیگه زدیم که نگو.»
و شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:« کارمون خیلی آسونه. می ریم دخترها رو گول می زنیم و می کشونیمشون اینجا.»
عطیه که از سر اکراه به حرفهای او گوش می داد، گفت:« با کی؟»
رویا به طرف او برگشت و تعجب زده گفت:« تو هم چه حرفا می زنی ها! مگه ما با هم نیستیم؟»
عطیه جا خورد. لحظه ای مکث کرد، بعد هیجان زده از جا پرید و گفت:« جدی میگی؟»
« آره. به این یارو شهینه گفتم یا با عطیه یا هرگز! اونم بعد از کلی متلک و گوشه و کنایه قبول کرد.»
و این بار به واقع اشک شوق از چشمهای عطیه سرازیر شد. معصومیت موجود در نگاهش چنان در رویا تاثیر کرد که جلو رفت، دستهای لرزان او را در دست گرفت و گفت:« اما هر چی کار سخته، مال توئه. من زورش رو می زنم، تو لطف می کنی و اشک شوق می ریزی.»
بعد برای اینکه عطیه را سر حال بیاورد، با لحنی شوخ گفت:« این قدر زحمت نکش خسته می شی.»
عطیه بی توجه به شوخی رویا، در چشمان آبی زیبای او که انسان را به یاد آبی آب و آسمان می انداخت دیده دوخت و گفت:« بازم ممنون، رویا جون.»
« منم که دائم مجبورم این جمله رو از تو بشنوم. ول کن بیا بریم شام بخوریم که دارم ضعف می کنم.»
عطیه که مطمئن بود او با شهین شام خورده است، تعجب زده پرسید:« یعنی تا این موقع شب شام نخوردی؟»
« رفتیم رستوران. هر چی شهین اصرار کرد، گفتم یکی منتظرمه. ببینم، نکنه تو شامت رو خوردی،کلک؟»
دوباره اشکهای عطیه سرازیر شد. این همه محبت را باور نداشت و خود را لایق آن نمی دانست. رویا برای آرام کردن او هیچ تلاشی نکرد. بشدت در فکر فرو رفته بود. با اینکه سعی کرده بود خود را خوشحال نشان دهد، بوضوح خطر را حس می کرد. نا خودآگاه احساس می کرد این روی فریبنده ی قضیه است و در پس آن فاجعه ای پنهان است.
با این افکار دست عطیه را در دست گرفت و همچنان که او را به دنبال خود به طرف آشپزخانه می کشید، به اشکهایش اجازه ی خود نمایی داد.

sorna
02-27-2012, 11:34 AM
رویا وعطیه با گامهایی سست خود را روی سنگفرش پارک می کشیدند و بی هدف جلو می رفتند، طوری که هر رهگذری براحتی از حالت آنان درمی یافت نسبت به زندگی و سرنوشت خود بی اعتنایند. در آن صبح زمستانی که همچون دیگر صبحهای این فصل هوا سرد و زمین یخ زده بود، آن دو با جسم و روحی کرخت به آرامی در پارکی که شهین نشانی اش را داده بود، در حرکت بودند. چند روزی بود که به کار تازه شان مشغول بودند و بیهودگی این کار چنان مایوس و سر خورده شان کرده بود که شهین را هم به ستوه آورده بود و به طور مداوم آنان را شماتت می کرد. از اینکه می دیدند زندگی آن نیست که در خیال خود می پرورانند، بیش از پیش از هستی خود بیزار می شدند، اما همچنان از سر اکراه تن به سرنوشت داده و روحشان دستخوش بی ارادگی شده بود.
ولی با وجود روح زخم خورده، جسمشان در آن هوای سرد از آرامشی محسوس برخوردار بود، چرا که سهمیه ی لباس آنان را داده بودند و هر کس بسته به سلیقه ی خود چیزی انتخاب کرده بود. رویا با انتخاب بارانی چرمی سیاه رنگ خلق و خوی رام نشدنی خود را به اثبات رسانده و عطیه بنا به روحیه ی صاح طلبش کاپشنی بنفش رنگ را برگزیده بود.
همچنان که آهسته راه می پیمودند، عطیه بناگه ایستاد، سرش را رو به آسمان گرفت و در حالی که دور خود می چرخید و درختان سر به فلک کشیده را از نظر می گذراند، گفت:« کار خدا رو می بینی که چه با شکوه تار و پود ابرها را طوری در هم تنیده که در ته مایه ی رنگهای مختلف به چشم ما می رسه؟»
رویا به تقلید از او به آسمان نگاه کرد و گفت:« اما واقعا که چقدر با هم هماهنگی دارن.»
« چیا؟»
« درختها با آسمون.اگه الان درختها برگ داشتن، با آسمون خاکستری اصلا جور در نمیومد. همین طور به عکس. درخت بی برگ با آسمون بهاری جور در نمیاد.»
رویا این را گفت و دوباره به راه افتاد. آرام تر از قبل قدم بر می داشت، طوری که انگار می خواست جزئی از طبیعت شود که همه چیز آن در سکوتی رضایت بخش روزگار می گذراند. عطیه نیز به تبعیت از او قدمهایش را آهسته کرد و همچنان که به آسمان نگاه می کرد، با دیدن توده ای ابر که بی اراده خود را به دست باد سپرده بود، آهی بلند کشید و گفت:« همیشه از باد بدم میومد. احساس می کنم می خواد خوشبختی آدمو با خودش ببره.»
رویا جواب داد:« کدوم خوشبختی؟ چرا خیال نمی کنی می تونه بد بختی رو با خودش ببره؟»
عطیه ایستاد، به رویا نگاه کرد و گفت:« یعنی تو با من هم عقیده نیستی؟»
« معلومه که نیستم. من همیشه به جسارت و سر سختی باد حسودیم شده. بهش غبطه می خورم که براحتی می تونه از هر درز و داونی رد بشه و هیچ کس نمی تونه اسیرش کنه و هر بلایی دلش می خواد سرش بیاره.»
سپس رویا به توده ابری که در آسمان در حرکت بود، اشاره کرد و ادامه داد:« می بینی این حاکم مطلق چقدر راحت هر جا بخواد میره بی اونکه دیده بشه؟»
عطیه معترضانه گفت:« با این حال نمی تونه برای خودش کاری کنه. ممکنه از بد بختی فرارکنه اما چون نمی مونه، نمی تونه از خوشبختی هم لذت ببره.»
رویا جوابی نداد، عطیه هم دیگر دنباله اش را نگرفت.
همچنان بی هدف راه می رفتند. رویا با نوک کفشش قلوه سنگی را به جلو پرتاب می کرد. ناگهان عطیه جیغی کوتاه کشید و ایستاد. رویا که قدمی از او جلوتر بود، چرخی زد و جهت نگاه او را دنبال کرد. از پشت بوته های شمشاد یک جفت پا با کفشهایی زنانه پیدا بود. عطیه در جا میخکوب شده و به لکنت افتاده بود، ولی رویا بعد از مکثی کوتاه، در حالی که اخمها را در هم کشیده بود، به آن سمت به راه افتاد. کمی ترسیده بود، اما حس کنجکاوی او را به جلو سوق می داد.
عطیه که از شدت ترس رنگ به رو نداشت، به سوی او دوید، بازویش را گرفت و با صدایی لرزان گفت:« کجا میری؟»
« می خوام ببینم اون کیه؟»
« کارآگاه بازی در نیار، رویا. بیا از اینجا بریم.»
رویا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:« تو هم دیگه شورش رو درآوردی ها. دختر به این ترسویی نوبره. بذار ببینم چه خبره!»
عطیه دلگیر شد. احساس می کرد رویا احساسی را به زبان آورده که مدتها در دل نگه داشته و به روی او نمی آورده است. از خودش خجالت می کشید که ترسوست، اما با این حال نمی توانست بر ترسش غلبه کند. بنابراین در حالی که خود را به رویا چسبانده بود، به دور و بر نگاهی انداخت و پرسید:« می خوای چی کار کنی؟»
« گفتم که. می خوام ببینم اون کیه.»
« بیا و از خیرش بگذر. اگه گیر بیفتیم چی؟»
« واسه چی گیر بیفتیم؟ ما که کاری نکردیم. اگه می ترسی، تو نیا.»
رویا از عطیه فاصله گرفت و با چند قدم بلند خود را به شمشادها رساند. عطیه هم به دنبال او رفت، اما وقتی چشمش به پشت شمشادها افتاد، قدمی به عقب برداشت و بی اختیار جیغی کشید. دختری حدودا شانزده- هفده ساله غرق در خون روی زمین افتاده بود. رویا چند لحظه ای ایستاد و نگاه کرد. تردید داشت جلو برود یا نه. بالاخره بر تردیدش غلبه کرد و ترسان به روی دخترک خم شد تا بفهمد زنده است یا نه. به نظر می رسید زنده است اما به سختی نفس می کشید. رویا او را تکانی داد. دخترک به زحمت چشمان بی فروغش را باز کرد و بلافاصله آن را روی هم گذاشت. اگر چه چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید، رویا در نگاه او به عمق مصیبتی که دچارش شده بود، واقف شد و به راحتی توانست اندوه و التماس را از چشمان او بخواند؛ نگاههایی آشنا که رویا شبیه آن را در گذشته های دو در آیینه دیده بود، و مصمم شد کمکش کند. آهسته ضربه ای روی گونه ی او زد و گفت:« چه بلایی سرت اومده؟»
دخترک سعی کرد حرفی بزند، اما لبانش فقط تکانی خورد و دوباره بی حرکت شد. رویا بر آن شد که منشا خونریزی را پیدا کند و خیلی زود موفق به این کار شد. دخترک رگ دستش را بریده بود.
رویا معطل نکرد. روسری دخترک را دو نیم کرد، نیمی از آن را محکم بالاتر از قسمت مجروح بست تا از جریان خون جلوگیری کند. این کار را از مادرش آموخته بود. یک بار که پدرش از سر بی احتیاطی دستش را با ساطور بریده بود، مادرش همین کار را کرده بود.
سپس به عطیه که همچنان بهت زده ایستاده بود، رو کرد و گفت:« برو ببین کسی رو پیدا می کنی کمکمون کنه؟»
عطیه انگار حرف رویا را نشنیده، همچنان مات ومبهوت در جا خشکش زده بود. رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را نیم خیز کند، متوجه شد عطیه هنوز آنجاست و خشمگین از این همه سستی و رخوت، فریاد کشید:« نشنیدی چی گفتم؟ زود باش، داره می میره.»
عطیه بی هیچ حرفی شروع به دویدن کرد.
رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را بیدار نگه دارد، گفت:« اسمت چیه؟» دخترک دوباره چشمهایش را باز کرد و به سختی به کیفی که بغل دستش روی زمین افتاده بود، اشاره کرد. رویا کیف را برداشت و درش را باز کرد. امیدوار بود چیزی در کیف باشد که هویت دخترک را مشخص کند. کیف پر از خرت و پرتهای معمولی مخصوص دختران، مانند برس و آیینه و چند قلم لوازم آرایش بود. یک کیف پول هم در آن بود که به جز چند اسکناس دویست تومانی، چند عکس هم در جا عکسی آن دیده می شد. یکی ازعکسها عکسی دسته جمعی بود که دخترک نیز در جمع حضور داشت و بخوبی می شد حدس زد عکسی است خانوادگی، ولی آنچه عجیب می نمود، این بود که با خودکار قرمز وسیاه دور تصویر زن و مردی که به نظر می رسید پدر ومادر او هستند، خط کشیده شده بود و تنها تعبیری که رویا برای آن داشت، نمادی از خون و مرگ بود. چند عکس دیگر هم در کیف پول بود که مهم به نظر نمی رسید. رویا کیف پول را سر جایش گذاشت و به جستجو ادامه داد. در جیب کوچک کیف یک نامه پیدا کرد و عکسی که پسری جوان و خوش قیافه را نشان می داد که به درختی تکیه داده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت.
رویا به شدت کنجکاو بود که نامه را بخواند، اما در همین موقع صدای گامهایی شتاب زده را شنید که نزدیک می شد و رویش را برگرداند تا ببیند آیا عطیه است که می آید؟ و برای لحظه ای همچون برق گرفته ها در جا میخکوب شد. نمی توانست باور کند. عطیه بود به همراه زن و مردی که رویا با دیدن آنان زخم کهنه اش سر باز کرد. زن با شکمی بر آمده به سختی گام برمی داشت و مرد....
رویا یکباره به خود آمد و بسرعت کیف را رها کرد و همچنان که نامه و عکس را در دست داشت، دولا دولا از آنجا دور شد و پشت درختی پناه گرفت.
عطیه به همراه زن و مرد بالای سر دختر مجروح رسید و چون رویا را آنجا ندید، تعجب زده به اطراف نگاه کرد و وقتی از یافتن رویا مایوس شد، به خیال اینکه از ترس گریخته است، توجهش را به مرد که مشغول معاینه ی دخترک بود، معطوف کرد.
رویا نیز تمام توجهش به مرد بود که بسار برازنده تر و موقرتر از قبل به نظر می رسید. با دیدن او زخم کهنه اش را به یاد آورد و دخترک را فراموش کرد. احساس می کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است. سرش را به درخت تکیه داد. نفسی عمیق کشید و با خود گفت: خدایا، چطوری دلم اومد اونو برای رقیب باقی بذارم؟ اون همه عشقی که بهش داشتم کجا رفته بود که کمکم کنه رقیب رو از میدون به در کنم؟ یعنی هنوز جای امیدواری هست؟

sorna
02-27-2012, 11:35 AM
ویا خود را به دست خیال سپرده و با یاد آوری گذشته و آنچه از دست داده بود، خود را سرزنش می کرد. از سوی دیگر، تردید داشت آیا هنوز احساس قدیم به همان شدت در او باقی است؟ و برای اطمینان خاطر، آهسته گردن کشید تا یک بار دیگر در چهره ی پژمان دقیق شود، اما او را ندید. آنان رفته بودند. رویا همچون دیوانه ها از جا جست و به اطراف چشم دواند. عطیه و پژمان دخترک را حمل می کردند و سودا با کمی فاصله پشت سرشان راه می رفت. به نزدیکی در ورودی پارک رسیده بودند. او همان طور که به هیات مردانه و با وقار پژمان نگاه می کرد. سیل حسرت سرا پای وجودش را در بر گرفت، حسرت تصاحب کسی که تمام زندگی و گذشته اش را فدای او کرده و در پایان تمام رشته هایش پنبه شده بود. دوباره دلش هوای پژمان را کرد، هوای حرف زدنش، نگاه کردنش و خنده های مردانه اش. دوباره در رویایی فرو رفت که شب و روز در سر می پروراند، اما بخوبی می دانست اکنون راهش با راه سرنوشت پژمان موازی است و حتی اگر تا ابد ره بپیماید، باز هم نا کام می ماند.
غم درونش باعث شده بود غم آن دختر را به فراموشی بسپارد. در آن لحظه، دلش فقط برای خودش می سوخت که این گونه تنها محروم مانده است. دوباره به یاد آورد که چگونه همه چیزش را فدای عشقی بی سرانجام کرده بود. به یاد خانه اش افتاد. از تصور اینکه پدرش تا چه حد عصبانی و غضبناک است، وحشت کرد. به یاد مادرش افتاد و وقتی مجسم کرد از دوری او چه رنجی می کشد و بابت فرار او چه زخم زبانهایی را به جان و دل می خرد، از کرده پشیمان شد. دلش برای همه کس و همه چیز تنگ شده بود. برای خانه اش، مادرش، برادرش، زینت و حتی برای پدرش و کتکهایی که از او می خورد، دلتنگ بود.
صدای فریادهای شادمانه ی چند بچه او را از عالم خیال به در آورد و با نگاهی به نامه و عکس که در دست داشت، به یاد دخترک افتاد. کنجکاو بود نامه را بخواند، اما از ترس اینکه مبادا عطیه همراه پژمان برگردد، بهتر دید هر چه زودتر از آنجا برود، و راه خانه را در پیش گرفت.
وقتی به خانه رسید، یکراست به اتاقش رفت، در را پشت سرش بست، روی تخت نشست و نامه را باز کرد. در بعضی قسمتها، کاغذ چروک خورده و اندکی برآمده شده بود که رویا حدس زد جای اشکهایی است که از چشمان دخترک فرو غلتیده اند. از اولین سطر نامه چنین برمی آمد که نام دخترک سحر است، و رویا شروع به خواندن کرد.

با نام آن که آشنایی را مقدمه ای برای جدایی کرد.
سحر نازنینم، ای که نامت زیبایی و عظمت سپیده دمهایی را برایم تداعی می کند که اندیشه ی عشق با شکوه تو را در سر داشتم. این بار نیز همچون همیشه حرفهایی را که از قعر وجودم برمی خیزد، شنوا باش و به دور از هر حب و بغضی، عادلانه قضاوت کن.
اکنون که هر دو با هم در دل این شب تاریک با اتوبوسی که نام کجاوه ی سرنوشت بر آن نهاده ای، از خانواده و تقدیری که برایمان رقم زده بودند، می گریزیم، می خواهم آنچه را در دل دارم برایت بگویم. سحرم، من آن نیستم که تو تصور می کنی. آن نیستم که همراهش به مصاف دنیا بروی و به امیدش از همه چیزت بگذری. من همانا مفلوکی تو خالی هستم که لیاقت همراهی تو را ندارم. تو پاک تر و معصوم تر از آنی که به پای همچو منی حرام شوی. اکنون که در کنار من روی صندلی کجاوه ی سرنوشت به خواب رفته ای، می خواهم برایت اعتراف کنم که حق با پدر و مادرت بود و دنیای من دنیای کثیف و نا بخشودنی است. دلم می خواهد باور کنی که زندگی مشترک دیوی همچو من و فرشته ای چون تو پایدار نخواهد بود. تو مرا در برابر عملی انجام شده قرار دادی، اما دلم می خواهد بدانی که راهت را به اشتباه برگزیده ای و من لایق همسری ات در جاده ی سرنوشت نیستم.
سحرم، عزیز دل شهرام، تو نمی بایست مرا مجبور می کردی همراهت بگریزم، چرا که من آن نیستم که تو برایش نجواهای عاشقانه سر می دادی. شهرامی که اکنون در کنار تو نشسته است، کسی است که تا گلو در باتلاق اعتیاد فرو رفته و عنقریب است که برای همیشه از صحنه ی روزگار محو شود. نمی دانم چه مدت در این منجلاب دوام می آورم، اما بدان که رفتنی ام. پس برگرد و بگذار روی زیبای زندگی به رویت لبخند بزند. تو سزاوارش هستی. و هرگز خودت را سرزنش نکن که مرا به حال خود رها کردی، چرا که من مستحق عذابم.
وقتی از خواب بیدار شدی و شهرامت را نیافتی، ترس به خودت راه نده، به خانه ات برگرد و مرا در لجنزار اعتیاد باقی بگذار. عزیز دلم، با عشقی به عظمت کوه تو را به خدا می سپارم و برایت آرزوی خوشبختی دارم.[/justify]

که نا خواسته تو را فدای اعتیاد کرد،
شهرا م

رویا از خواندن دست کشید. هم دلش به حال دخترک می سوخت و هم به او حسادت می کرد که معشوقش تا بدان حد عاشق بوده است. او حتی یک بار هم از زبان کسی که زندگی اش را فدای عشق او کرده بود، نشنیده بود که او را رویایم بنامد و افسوس می خورد که خود را فدای عشقی یک طرفه و نا برابر کرده است.
نا خودآگاه عکس معشوق سحر را برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد. اکنون احساس می کرد او را می شناسد. جرقه های عشق را در نگاهش دید و بار دیگر به سحر غبطه خورد.
پس از مدتی عکس پسرک را از نظر گذراند، آن را زمین گذاشت و نامه را برداشت که به نظر می رسید ادامه ی آن را سحر نوشته است، و شروع به خواندن

sorna
02-27-2012, 11:36 AM
شهرامم، با اینکه می دانستی نامه ات را خواهم خواند، سلام نداده بودی. با اینکه می دانم چشمانت هرگز با این کلمات تلاقی نخواهد کرد، به تو سلام می کنم... سلام. سلام به یگانه محبوب زندگی ام. عزیز دلم، اگر تو کار خود را فداکاری می نامی، من آن را بی وفایی تفسیر می کنم. چطور توانستی با من چنین کنی، در حالی که به خوبی می دانی که تمام هستی ام در وجود تو خلاصه شده است و نمی توانم بی تو ادامه دهم. شاید اگر می گفتی مرا نمی خواهی، راحت تر با قضیه کنار می آمدم و دلخوش بودم که محبوبم در گوشه ای از این دنیای بزرگ بخوشی روزگار می گذراند، اما اکنون که می گویی در انتظار مرگ نشسته ای، بیهوده تصور می کنی من در قبال این مصیبت تنها می نشینم و افسوس می خورم. اگر بناست تو نباشی، من زودتر از تو پا به دیار باقی خواهم شتافت، عزیز دلم، و در دنیای دیگر، در قالبی دیگر منتظرت خواهم بود.
سحر

رویا به شدت احساس کمبود می کرد. در این فکر بود که برای اثبات عشقش چندان تلاشی هم نکرده بود که از پژمان انتظار جبران داشت. با یادآوری گذشته و احساس خود نسبت به پژمان، از خود می پرسید اوج احساس آدمی تا به کجا باید برسد که بتواند قید زندگی خود را بزند و از حیات چشم بپوشد؟ دلش می خواست به نحوی به آن دو دلداده کمک کند. می بایست تا بهبود کامل سحر صبر می کرد، سپس به همراه او به یافتن شهرام همت می گماشت. با این تصمیم از جا برخاست و در حالی که آرزو میکرد عطیه هر چه زودتر باز گردد، به حیاط رفت و به انتظار او کنار حوض نشست.
عکس آسمان خاکستری در حوض افتاده بود. همچنانکه به آن می نگریست، فکر کرد که اگر آسمان آیینه بود، براحتی همه از حال یکدیگر با خبر می شدند. چقدر دلش گرفته بود. در طول چند ساعت اخیر، توفانی از نا ملایمات را از سر گذرانده و میزبان قصه ی غصه هایی شده بود که بر زخم دل خودش نیز نمک پاشیده بود. دیدار دوباره ی پژمان به همان اندازه که خوشحالش کرده بود، دل رنجورش را به درد آورده بود.
دستش را در آب حوض فرو برد و همچنان که آن را تکان می داد، بی صبرانه چشم به در دوخت تا عطیه از در وارد شود و با تعریف ماجرا، ذهن او را به نام و یاد پژمان مزین کند.
عطیه و سودا در حالی که از سرما دستها را در بغل فرو برده بودند، در حیاط بیمارستان به دنبال پژمان می گشتند. سرانجام او را در حیاط پشتی بیمارستان نزدیک سردخانه در حالی پیدا کردند که دست به سینه به درختی تکیه داده و به دوردست خیره شده بود.
سودا با دیدن او نفسی راحت کشید و جلو رفت.« اینجا چی کار می کنی، پژمان؟ خیلی دنبالت گشتم.»
اما پژمان همچون سنگ ایستاده بود. نه پلک می زد، نه حتی معلوم بود نفس می کشد. تنها حرکتی که در او مشهود بود، موهایش بود که باد آن را تکان می داد.
سودا ادامه داد:« طوری شده، پژمان؟»
پژمان باز هم جوابی نداد.
عطیه دخالت کرد.« یه چیزی بگو، دکتر. دختره چطوره؟ من دیرم شده. باید برم. خونواده م نگران می شن.»
این را گفت تا آنان به آوارگی اش پی نبرند و در دل آرزو کرد که حرفش حقیقت داشت. وقتی سودا دید که پژمان خیال ندارد حرف بزند، به التماس افتاد و گفت:« تو رو به خدا یه چیزی بگو. الان دلم میاد توی حلقم.»
پژمان آهسته دستانش را پایین انداخت، به صورت سودا چشم دوخت و با صدایی گرفته که بسختی شنیده می شد، گفت:« سودا، اگه امروز به جای این دختره شاهد جسم بی جون رویا می شدم، می بایست چه کار می کردم؟ چطوری می تونستم خودمو ببخشم؟»
سپس سرش را رو به آسمان گرفت و این بار با صدایی رسا تر گفت:« خدایا، به من بگو چی کار کنم. کمکم کن اونو پیدا کنم. آخه من چه گناهی کرده بودم که باید این جوری تقاص پس بدم؟ رویا چه گناهی کرده بود؟ اون فقط عاشق بود...»
و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه عشق گناهه؟»
عطیه هاج و واج به او نگاه می کرد. وقتی فکرش را می کرد، می دید می بایست از غیبت رویا بالای سر دخترک می فهمید که این همان پژمان است که رویا درباره اش می گفت.
پژمان رو به سودا کرد، بازوهای او را در دست گرفت وبا لحنی آرام ادامه داد:« سودا، چطور می تونم انتظار داشته باشم رویا منو ببخشه در حالی که خودم نمی تونم خودمو ببخشم؟ من باعث شدم که اون دوباره فرار کنه.»
بر زبان نیاورد بود، اما عطیه از حالت چهره و لحن کلام او فهمید که دل در گرو عشق رویا دارد و نه فقط بابت فرار او، که برای عشقی که به او دارد نیز احساس گناه می کند. در این میان، قیافه ی سودا دیدنی بود. بوضوح رنج می برد و به نظر میرسید نمی داند چه واکنشی نشان دهد که غرورش خدشه دار نشود.
عطیه در این فکر بود که آیا باید به مردی که این چنین زجه می زند، بگوید که می داند گمشده اش کجاست؟ نه... نمی بایست می گفت. نه به او می گفت رویا کجاست نه به رویا می گفت عشقش آنچنان که تصور می کند یک طرفه نیست، چرا که در این صورت بی تردید رویا را از دست می داد و این چیزی بود که دلش نمی خواست.
او آهسته از پژمان و رویا فاصله گرفت و غرق در فکر به سمت در خروجی به راه افتاد. از حرفهای پژمان دریافته بود که دخترک مرده است. مرگ دخترک اعصابش را به هم ریخته بود، اما با یادآوری تصمیم گستاخانه اش در مورد خیانت به رویا، بیشتر دلش آشوب می شد.

sorna
02-27-2012, 11:36 AM
آفتاب سرد و بی رنگ زمستان بزحمت خود را از لا به لای ابرهای خاکستری باران زا بیرون می کشید و بر زمین می تابید. فضا حال و هوایی دلگیر داشت و دل داغدیده ی تمام کسانی را که برای تسلای خویش راهی گورستان شده بودند، به یخ می نشاند.
رویا غمگین و مستاصل پیش می رفت و فضای اطراف را از نظر می گذراند. این اولین بار بود که به گورستان قدم می گذاشت. صحنه هایی از آن را در تلویزیون دیده بود، اما خود هرگز به هیچ گورستانی نرفته بود. پدرش اجازه ی این کار را به او نمی داد، و چه بسا حق داشت زیرا اکنون رویا از احساسی نا خوشایند که این مکان در او به وجود آورده بود، راضی به نظر نمی رسید. احساس حضور مردگانی که روزی با غمها و شادی هایشان روزگار می گذراندند و اکنون در دل خاک خفته بودند، وحشتناک بود. دیدن ردیف گورهای کنار هم و برگهایی که از درختان جدا شده و سنگ قبرها را پوشانده بود، این حقیقت تلخ را بر او آشکار می کرد که هیچ چیز دنیا پایدار نیست.
رویا چنان پریشان و در هم بود که بسختی می توان حال و روزش را توصیف کرد. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از چندین شب بی خوابی می کرد و لبان خشک و ترک خورده اش حکایت از این داشت که چند روزی است بخوبی غذا نخورده است. رویا رویای سابق نبود. مرگ سحر بسیار بر او تاثیر گذاشته و نقطه عطفی در زندگی اش شده بود.
حال و روز عطیه هم که پیشاپیش رویا حرکت می کرد، بهتر از رویا نبود، با این تفاوت که تحمل فضای دلگیر گورستان برای ار آسان تر به نظر می رسید، چرا که از بدو تولد بارها مجبور به حضور در چنین مکانی شده بود.
هر دو دلگیر و آشفته، بی آنکه دستی به سر و وضع خود بکشند از خانه بیرون آمده بودند. در واقع از روزی که عطیه خبر مرگ سحر را به رویا داده بود، این اولین بار بود که رویا از خانه بیرون می آمد و عطیه فقط یک بار به دنبال پیدا کردن سرنخی از آخر و عاقبت سحر، خانه را ترک کرده بود.
همچنان که از میان سنگ قبرها می گذشتند، رویا به آرامی پرسید:« روی قبرش سنگ گذاشتن؟»
عطیه همچنان که قبرها را از نظر می گذراند، گفت:« بهشت زهرا خودش برای همه سنگ می ذاره.:
« پس کجاس؟»
عطیه بی آنکه جوابی دهد، شماره ی قبرها را می خواند و جلو می رفت، و رویا هم به دنبالش. او در ظرف چند روز گذشته احساسی غریب داشت. نمی دانست چرا، اما احساس می کرد آینده ای همچون آینده ی سحر در انتظارش است، و این وحشتش را بر می انگیخت. در این چند روز بسیار اندیشیده بود؛ درباره ی زندگی گذشته و حال و آینده اش، و نتیجه ی این تفکر حال و روز نزارش بود.
رویا عجیب دگرگون شده بود، انگار مرگ سحر واقعیتی دیگر را بر او آشکار کرده بود؛ این واقعیت که شاید چرخ روزگار بر وفق مراد نچرخد.
سیل افکار تلخ چنان رویا را با خود می برد که از روی حواس پرتی پایش به سنگی گیر کرد و نقش زمین شد. عطیه سراسیمه به عقب برگشت و او ا از زمین بلند کرد. وقتی او را در بغل گرفت، دریافت از آن ماهیچه های سفت و خوش ترکیب اثری نیست و رویا به شدت ضعیف و رنجور شده است.از اینکه می دید رویا این طور آشفته و پریشان است، عذاب می کشید. در این فکر بود که آیا مرگ سحر تا این حد روی ار تاثیر گذاشته است یا او آن روز پژمان را دیده و با یادآوری گذشته به این روز افتاده است؟ باور نمی کرد مرگ دختری نا شناس توانسته باشد رویا را این چنین دگرگون کند. در مورد پژمان هم حرفی به او نزده و چون رویا هم هیچ اشاره ای به این مساله نکرده بود، عطیه تصور نمی کرد رویا او را دیده باشد. عطیه فقط برای رویا توضیح داده بود که زن و مردی به او کمک کرده و سحر را به بیمارستان رسانده بودند. او هنوز نمی دانست چرا رویا بی خبر پارک را ترک کرده بود. رویا در برابر این پرسش شانه ای بالا انداخته و سکوت اختیار کرده بود.
همچنان که دست در دست یکدیگر راه می رفتند، عطیه گفت:« آدم اینجا دلش می گیره.»
رویا فقط سری تکان داد.
کمی بعد عطیه کنار گوری ایستاد و رویا نیز نا خودآگاه از حرکت باز ماند. از خاک تازه ی اطراف گور پیدا بود که تازه است و سنگی خاکستری رنگ نیز روی آن خود نمایی می کرد.
و آنچه بیش از همه تعجب رویا را بر انگیخت، نوشته ی روی آن بود. روی سنگ به غیر از شماره ی قطعه و ردیف، فقط نوشته شده بود: گمنام.
رویا به عطیه نگاه کرد و گفت:« اینکه قبر اون نیست!»
عطیه نگاهی به شماره ی روی سنگ انداخت و گفت:« چرا، خودشه. بیمارستان همین نشونیها رو داد.»
رویا پرسید:« پس چرا اینجا نوشته ن گمنام؟»
عطیه که هنوز از ماجرای نامه و عکس و باقی قضایا بی خبر بود، گفت:« خوب چی می نوشتن؟ بیخودی که نمی شه واسه مردم اسم گذاشت.»
« اگه یه کم تحقیق می کردن، می فهمیدن»
« ببین، رویا جون، ما دخترای فراری مطرود تر از اونیم که نازمونو بکشن.»
رویا نگاهی غضبناک به عطیه انداخت و پشتش را به او کرد، کنار قبر نشست و در حالی که انگشت خود را روی سنگ می کشید، انگار با خود حرف می زد، زمزمه کرد:« ولی این دلیل نمی شه اینطور گمنام از دنیا بریم.»
عطیه که برای اولین بار درد و رنج را در لحن کلام رویا احساس می کرد، جلو رفت. دستانش را روی شانه های افتاده ی او گذاشت و گفت:« ولی باید قبول کنیم که ما همیشه برای هم نا شناسیم. همون زن و شوهری که این دختره رو بردن بیمارستان، اون همه وقت با من بودن، اما نفهمیدن فراری م.نا شناس بودن که شاخ و دم نداره.»
« این چه حرفیه؟ یعنی هر کی خودشو معرفی نکرد، فراریه؟»
« ممکنه ما بتونیم همه ی مردمو فریب بدیم، اما خودمونو که نمی تونیم. باید قبول کنیم با کاری که کردیم، هم خودمونو به لجن کشیدم، هم جامعه رو.»
رویا جوابی نداد. چیزی نداشت بگوید. به خوبی می دانست حق با عطیه است، اما فعلا حوصله نداشت در این مورد فکر کند. تنها چیزی که می خواست، این بود که عطیه او را به حال خودش بگذارد تا بتواند یک دل سیر برای سحر گریه کند. چمهایش از تمنای اشک به سوزش افتاده بود گریه تنها چیزی است که می تواند آتش سوزنده ی دل را خاموش کند.
عطیه بی توجه به بی اعتنایی رویا ادامه داد:« هیچی نمی گی برای اینکه می دونی حق با منه. اگه ما فرار نمی کردیم و بی سر پناه نمی موندیم، امثال شهین و ملکا برای بد بخت کردن جوونای مردم از کی استفاده می کردن؟ درسته که من از روی احتیاج تن به این کار میدم، ولی خدا شاهده راضی نیستم. من فرار کردم، قبول، اما دلیلش گذشته ی ننگین و کثافتکاری که نبوده. فرار کردم چون ظرفیتم کم بود تحمل کوته فکری خونواده مو نداشتم، و حالا که تا گلو توی لجن فرو رفته م، می فهمم یه لقمه نونی که نا پدریم با کتک بهم می داد، هزار مرتبه بهتر از چلوکبابیه که شهین با توهین و منت جلوم می ذاره و مجبورم بابتش نگاه تحقیر آمیز خیلیها رو تحمل کنم.»
رویا تعجب می کرد که عطیه بر خلاف همیشه این قدر حرف می زد و آنچه را در دل داشت بیرون می ریخت. و همین باعث شد موقعیت و شرایط موجود را فراموش کند.
عطیه انگار با آسمان درد دل می کرد، سرش را بالا کرده بود و رو به خورشید که کم کم می رفت تا نقش غروب را بر آسمان بگستراند، حرف می زد.
« وقتی راه افتادم بیام اینجا، اصلا تصورشو نمی کردم این طوری بشه. چی فکر می کردم، چی شد! کی به ذهنش خطور می کنه کارم به اینجا کشیده؟ عطیه، دختر سر به زیر و نجیب قلی خان، حالا دست کمی از هرزه های خیابون گرد نداره. می دونی چیه، وضعیت من با همه فرق می کنه. آوارگی بد جوری شخصیتم رو عوض کرد.»

sorna
02-27-2012, 11:37 AM
و در حالی که ناگهان اشک از دیدگانش سرازیر شده بود، رو به رویا کرد و در حالی که ضجه می زد، گفت:« هیچ می دونی چطوری به این شهر اومدم؟ با یه چادر مشکی و برقع. از کل بدنم فقط پیشونی و چونه و پشت دستام پیدا بود. ولی حالا چی؟ حالا چی، رویا؟ حالا دست هر سلیطه ی بی حیایی رو از پشت بستم.»
عطیه ساکت شد. گریه امانش را بریده بود. و این اولین بار بود که رویا او را این گونه می دید. از نظر او، عطیه دختری ترسو و بی اراده بود که حتی نمی توانست یک جمله را درست و کامل ادا کند. اکنون یک بند حرف می زد و انصافا تمام جملاتش تاثیر گذار بود. نگاهش گنگ و معصوم نبود، بلکه به ماده شیری می مانست که توله اش را از او ستانده باشند. رویا حیران بود که چه چیز باعث شده است او اینگونه نا منتظر تغییر کند. وقتی طول مسیر را مرور می کرد، هیچ دلیلی برای عصبیت او نمی دید. فکر کرد شاید چون در چند روز اخیر در خود فرو رفته و از او غافل مانده دوست و رفیق راهش را آزرده است. پس از جا بلند شد، دستهای او را در دست گرفت و گفت:« چته، عطیه؟ چرا امروز اینطوری شدی؟»
عطیه هق هق کنان در حالی که بینی اش را بالا می کشید، با مشت روی قبر سحر کوبید و گفت:« چرا نمی خوای بفهمی، رویا؟ آخر و عاقبت ما اینه، بعد از اینکه شهین و امثال او رس ما رو کشیدن، میارنمون اینجا و زیر خروارها خاک چالمون می کنن و روی سنگ قبرمون می نویسن گمنام.»
و در حالی که گریه باعث می شد صدایش به زحمت شنیده شود، ادامه داد:« قبر من با قبر تو و قبر تو با قبر این دختره هیچ فرقی نداره. روی قبر همه مون یه گمنام می نویسن و میره پی کارش. آینده ی همه مون مثل نوشته ی روی سنگ قبرمون شبیه به همدیگه س. شاید دلیلش فرق کنه، اما آخر و عاقبتش یکیه.»
او حق داشت. رویا فکر کرد تفاوتی که عطیه از آن حرف می زند، شاید این است که بعضیها مانند سحر کمی در اندوه غرق می شوند و به سرعت جان می بازند و بعضیها همچون او و عطیه بعد از مدتها زجر کشیدن و فرو رفتن در منجاب فساد، رخت بر می بندند. اکنون در می یافت که علت آشفتگی عطیه چیست. او تمام این چند روز، این افکار را به دوش می کشید و روح خود را می خراشید.
رویا که دلش می خواست به نحوی او را تسکین دهد، گفت:« افسوس خوردن واسه خودمون بی فایده س. دلت واسه اونایی بسوزه که از سر نفهمی الان دارن نقشه ی فرار می کشن. شاید سرنوشت ما این بوده. مگه خودت همیشه زیر گوشم نمی خوندی آدما دو دسته ن؟ یه دسته بد بخت و یه دسته خوشبخت. خوب، دسته ی اول باید باشن تا دسته ی دوم قدر خوشبختی شونو بدونن.»
عطیه نگاه غضبناکش را به رویا دوخت به تندی گفت:« مگه تو خوشبخت نبودی؟ پس چرا از بد بختی بد بختیهای دیگران مثل من درس عبرت نگرفتی؟»
جمله عطیه همچون پتک بر فرق رویا فرود آمد و چنان داغی بر دلش نهاد که تسکینش محتاج گذر زمان بود. چه جوابی داشت به او بدهد؟
اندکی بعد، وقتی سرش را بالا کرد تا بلکه به بهانه ی عشق پژمان خطای خود را توجیه کند، عطیه رفته بود. رویا به اطراف نگاهی انداخت و عطیه را دید که دستهایش را در جیب کاپشنش فرو کرده و آهسته از او دور می شود. خواست صدایش کند، اما فکر کرد شاید در خلوت بهتر بتواند تسکین پیدا کند. از طرفی، خود او هم بدش نمی آمد تنها باشد. نگاهی به گور انداخت و کنار آن زانو زد. دلش از حرفهای عطیه گرفته بود. از تصور اینکه ممکن است روی سنگ قبر او هم چنین چیزی بنویسند، وحشت می کرد. مدتی به سنگ قبر خیره شد و بعد نجوا کنان شروع به حرف زدن کرد.
« سحر، منم، رویا. صدامو می شنوی؟ چرا با خودت این کار رو کردی؟ چرا؟»
و در حالی که بر نوشته ی روی سنگ دست می کشید، ادامه داد:« می بینی، سحر؟ می بینی چطور توی تاریخ سرنوشت گم شدی؟ عطیه می گه آینده ی همه مون مثل همدیگس. می شه بهم بگی از اینکه هیچ نامی ازت باقی نمونده چه احساسی داری؟»
بی اختیار اشکهایش روی گونه جاری شد. با اینکه فقط دقایقی کوتاه سحر را دیده بود، انگار سالها بود او را می شناخت و نسبت به او احساسی غریب داشت.
« با اینکه نمی شناختمت، دلم بد جوری برات تنگ شده. کاش این کار رو با خودت نمی کردی. در این صورت شاید الان در جمع ما بودی. نامه ت رو خوندم، سحر. می خوام یه قولی بهت بدم. تمام سعی م رو می کنم که شهرامت را پیدا کنم و نامه ی خداحافظیت رو براش بخونم. دلم می خواد بدونه با ندونم کاریهاش چه بلایی سرت آورد»
انگار با آدمی زنده صحبت می کند، ادامه داد:« خیلی دوستش داشتی، نه؟ تو واقعا عاشق بودی. خوش به حالت.»
و در حالی که سعی میکرد بغضش را فرو دهد، گفت:« منم عاشقم، سحر، اما نه مثل تو. وضع من فرق می کنه. از بچگی مدام توی گوشم می خوندن که دل به دل راه داره و من باورم شده بود، ولی تجربه به من ثابت کرد که اصلا این طور نیست. اون منو دوست نداشت و حالا فرسنگها با هم فاصله داریم.»
به آرامی اشکهایش را با انگشتان قلمی و کشیده اش از روی گونه پاک کرد و گفت:« سحر، من قول دادم شهرام تو رو پیدا کنم. تو هم در عوض یه ولی به من بده. قول بده توی اون دنیا لیلی و مجنون، شیرین فرهاد یا هر عاشق نا کام دیگه ای رو پیدا کنی و ازشون بپرسی اونجا به وصال همدیگه رسیدن یا نه؟ اگه این طور باشه، دیگه هیچ غمی ندارم...»
از شدت گریه به هق هق افتاده بود. نمی دانست برای خودش گریه می کند یا برای سحر.لبخندی تلخ زد و گفت:« حالا لابد میگی رویا اومد و به جای همدردی با من سنگ خودشو به سینه زد و رفت. عیبی نداره. بگو. ولی تو که دیگه درد نداری که همدرد بخوای. تو از هر درد و غمی فارغی. این منم که تمام غمهای دنیا روی دلم سنگینی می کنه. از وقتی تو رفتی، بارها به سرم زده منم یه طوری خودمو از شر این زندگی خلاص کنم. دلم می خواد... دلم می خواد بمیرم.»
سرش را روی زانویش گذاشت و دقایقی طولانی زار زد. بعد سرش را بالا کرد و به آرامی گفت:« سحر، هیچ می دونی تنها کسی هستی که اشکهای منو دیدی؟ می دونم گریه آدمو سبک می کنه ولی هیچ وقت غرورم بهم اجازه نداده جلوی کسی گریه کنم. در واقع توی خلوت خودمم کمتر اشک می ریزم. دلم می خواد سرمو روی سینه ی یه دوست بذارم و یه دل سیر گریه کنم، ولی نمی تونم. خنده داره، نه؟»
رویا سرش را رو به آسمان بالا کرد، بینی اش را بالا کشید و زهرخندی زد. احساس می کرد سبک شده است. احساس کرد عطیه به او نزدیک می شود و رویش را برگرداند تا چشمان پف آلود و قرمزش رسوایش نکند.
عطیه گفت:« پاشو بریم، رویا. توی قبرستون دلم بد جوری می گیره.»
رویا بی آنکه به او نگاه کنه، گفت:« تو یواش یواش برو، منم الان میام.»
عطیه به راه افتاد، اما کمی جلوتر مکث کرد، رویش را برگرداند و در حالی که نگاهش روی سنگ قبر سحر بود، گفت:« شاید باید بگم خوش به حالت که راحت شدی و مرگ چیز خوبیه، اما هم من می دونم و هم تو، که مرگ هم واسه ی خودش حساب و کتابی داره.»
و راهش را کشید و رفت.
رویا آن قدر عطیه را نگاه کرد تا دور شد. سپس رو به قبر سحر گفت:« به دل نگیر. امروز بد جوری آشفته س، شاید احساس میکنه یه روز توی کوچه پس کوچه های سرنوشت مجبور شه کاری رو بکنه که تو کردی.»

sorna
02-27-2012, 11:37 AM
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
ای درد توام درمان در بستر نا کامی وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی
رویا این اشعار را زیر لب زمزمه می کرد و راه می رفت؛ اشعاری که هر کلمه اش به بند بند وجود او بسته بود و غیر مستقیم به رویاهای دست نیافته اش اشاره داشت. سرحال تر از روزهای اخیر به نظر می رسید و خود نیز نمی دانست چرا. شاید دلیلش وصالی بود که شب قبل آن را در خواب دیده بود. پنج روز از روزی که همراه عطیه از سر مزار سحر به سوی سرنوشت تکراری و قابل پیش بینی اش بازگشته بود، می گذشت و بی عطیه از خانه بیرون زده بود.
از آنجا که تمام این مدت در فکر قولی بود که به سحر داده بود، نا خواسته در میان چهره ها چشم می دواند تا بلکه آشنای گمشده ی سحر را بیابد و به او بگوید نه تنها سحر را به سوی خوشبختی سوق نداده بلکه سریع تر از آنچه تصورش را می کرد، او را به نابودی کشانده است. با اینکه هدف داشت، از دقیق شدن در چهره ی نا محرمان که کم از چشم چرانی نداشت، عذاب می کشید.
از پیاده رو وارد خیابان شد و کنار جدول به انتظار تاکسی ایستاد. بارانی اش را دور خود محکم کرده بود و مسیر اتومبیل رو را نگاه می کرد. این بار سوز سرما خبر از برکت برف می داد که پیش بینی هم شده بود. رویا معتقد بود زمستان بدون حضور برف صفایی ندارد، اما از آنجا که بارش برف کار آنان را دشوار می کرد، چندان میلی به بارش این موهبت الهی نداشت.
در عرض بیست دقیقه ای که به انتظار تاکسی ایستاده بود، چند خودرو شخصی توقف کرده و سرنشینان پیر و جوان آن او را دعوت به سوار شدن کرده بودند. رویا نگاهی به ساعتش انداخت. هفت و نیم را نشان می داد که خود دلیلی بود برای توجیه سرمایی که از شب قبل باقی مانده بود، زیرا هنوز خورشید آنچنان بالا نیامده بود تا گرمایش را بر زمین بتاباند. رویا صبح زود از خانه بیرون آمده بود تا چند قلم جنس مورد نیازش را بخرد و قبل از ساعت نه که کارش شروع می شد، به خانه برگردد.
تمام تاکسیها پر بود. بالاخره یک تاکسی از دور پیدا شد که به نظر می رسید یکی دو مسافر بیشتر ندارد. راننده جلوی پای رویا نیش ترمزی زد.
رویا با صدای بلند گفت:« مستقیم.»
و راننده پا را روی پدال گاز گذاشت و به حرکت ادامه داد.
رویا در جا میخکوب شده بود. آیا درست دیده بود؟ برای یک لحظه نفسش بند آمد و رنگ صورتش به سفیدی گرایید. نمی توانست باور کند کسی که روی صندلی عقب تاکسی نشسته بود، او باشد. از تصور رویارویی با او بدنش به لرزه افتاد. می بایست می گریخت. پس در حالی که از شدت ترس، و نه به دلیل سرما، تنش می لرزید و نای راه رفتن از او سلب شده بود، به پیاده رو برگشت و در جهت مخالف حرکت تاکسی شروع به دویدن کرد. باز در حال فرار بود، فراری که جزئی از زندگی اش شده بود. یک بار به شوق دیدن محبوب به آن تن داده و اکنون روزی هزار بار مجبور بود بگریزد. گریز از قانون، گریز از نگاه های تحقیر آمیز این و آن، گریز از خود.[/justify]
راننده بی اعتنا به دختری که در سرما رهایش کرده بود، به راهش ادامه داد. مرد میانسالی که روی صندلی جلو کنار راننده نشسته بود، گفت:« به راهت که می خورد چرا سوارش نکردی؟»
راننده شانه ای بالا انداخت و گفت:« مگه عقلم کم شده. راه ما با این هرزه های خیابون گرد یکی نیست.»
ناگهان مسافری که روی صندلی عقب نشسته بود، چند ضربه روی پشتی صندلی جلو زد و سراسیمه فریاد زد:« نگه دار، آقا.»
راننده دستپاچه از غرش ناگهانی مسافر صندلی عقب، تاکسی را کنار کشید و توقف کرد. مرد جوان در حالی که پیاده می شد، اسکناسی بیش از آنچه کرایه اش می شد روی صندلی پرت کرد و بی آنکه در تاکسی را ببندد، با قدمهای بلند و سریع راه آمده را بازگشت. اما وقتی به آنجا رسید، اثری از دختری که گمان می کرد رویاست، ندید. سراسیمه چند متری بالا و پایین دوید، ولی بیهوده. دست آخر روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست و سرش را در میان دستان مردانه اش گرفت. از دست خودش عصبانی بود که چرا زودتر اقدام نکرده و از تاکسی پیاده نشده بود. تردید داشت که درست دیده باشد و وقتی کلمات توهین آمیز راننده تاکسی را به یاد می آورد، به خود نهیب می زد که مطمئنا اشتباه دیده است.
تنش از سرمای هوا و لرزشی که از تصور دیدن رویا به او دست داده بود، کرخت شده بود. بغض راه گلویش را بسته بود و اشکهای مردانه ی او را می طلبید. سعی می کرد به خود بقبولاند صدایی که شنیده، صدای محبوبش نبوده است، اما تلاشش بیهوده بود. کدام عاشق ممکن است صدای معشوق را با صدای کسی دیگر اشتباه بگیرد؟
به زحمت از جا برخاست و سر به زیر وارد کوچه ای خلوت شد. اکنون تنها بود و همین که به تنهایی خود واقف شد، به قطرات اشکی که بی محابا می کوشید راهی به سوی خارج باز کند، اجازه ی خروج داد.
[justify]رویا سرا پا ترس و واهمه از برخوردی که قطعا عاقبتی شوم داشت، به سمت خانه می دوید. وقتی وارد کوچه ای شد که خانه ی ملکا در آن قرار داشت، پاهایش بی حس شده بود و در اثر لغزشی نا خواسته به زمین در غلتید، اما بی اعتنا به دردی که در زانوانش پیچیده بود، به سرعت بلند شد و به دویدن ادامه داد.
ساعتی بعد، همچنان مشوش در گوشه ای کز کرده و به رو به رو خیره مانده بود. درتمام این مدت عطیه سعی کرده بود با جوابهای من درآوردی، دخترها را که به هوای پی بردن به موضوع به اتاق می آمدند، دست به سر کند و رویا را تنها گیر بیاورد تا بفهمد کدام نا ملایم توانسته است دل همدم روزهای آوارگی اش را به غم بنشاند.
بالاخره وقتی تنها ماندند، روی زمین مقابل رویا زانو زد و در حالی که دستهای قفل شده به دو زانوی او را نوازش می کرد، گفت:« فدات شم. بگو چی شده؟ دارم از دلشوره می میرم.»
رویا دلش می خواست حرف بزند و خودش را سبک کند، اما ترس سرازیر شدن اشکهایش مانع می شد دهان باز کند.
عطیه دوباره با لحنی مشوش تر از قبل گفت:« تو رو خدا بگو چی شده؟ قلبم داره میاد توی حلقم.»
رویا بغض خود را فرو داد و در حالی که سعی می کرد اختیار را از دست ندهد، به آرامی گفت:« می دونی کیو دیدم؟»
عطیه با شنیدن این حرف وا رفت و رنگش به سفیدی گرایید. با این تصور که رویا به خیانت او واقف شده است، من من کنان گفت؟« پژ... پژمان؟»
نام پژمان قلب رویا را در هم فشرد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت:« نه. پسر عمومو. نامزدم محمد رو.»
و ملتمسانه اضافه کرد:« چی کار کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟»
عطیه که خیالش از بابت آنچه انتظار شنیدنش را داشت راحت شده بود، نفسی عمیق کشید و پرسید:« اونم تو رو دید؟»
« نه. یعنی نمی دونم. گمون نمی کنم.»
« خوب، پس حله.»
رویا نگاهی خشم آلود به عطیه انداخت و پرخاش کنان گفت:« چی چی رو حله، نابغه. وجود پسر عموی لعنتی م توی تهرون، یعنی پدرمم اینجاس و جستجو شروع شده.»
از آنجا که عطیه هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و خیالش بابت بعدا هم راحت بود، اصلا نمی توانست احساس رویا را درک کند. به هر حال برای خیال او را هم راحت کند، گفت:« نگران نباش. اگه یه لشکرم دنبالت بگردن، توی این شهر بی در و پیکر پیدات نمی کنن.»
رویا عصبانی از اینکه عطیه تا این حد خونسرد با قضیه برخورد می کند و از اهمیت آن غافل است، از جا بلند شد و با صدایی بغض آلود فریاد زد:« بایدم این طور خونسرد باشی. بایدم عین خیالت نباشه، چون هیچ کس نیست بیاد ببینه داری چه گندی بالا میاری. اما من چی؟ می دونی اگه منو پیدا کنن چی می شه؟ تو نمی فهمی. نمی تونی بفهمی. اگه یه بابا مثل بابای من داشتی، می فهمیدی چی دارم میگم. اگه یه شهر دشمن بابات بودن و واسه اذیت و آزار اونم شده بود، می خواستن از کارت سر در بیارن و رسوات کنن، می فهمیدی من چی میگم.»
رویا ساکت شد. احساس می کرد اگر یک کلمه ی دیگر حرف بزند، اشکهایش سرازیر می شوند و این چیزی بود که نمی خواست. به عطیه پشت کرد، لبه ی پنجره رو به حیاط نشست و با حالتی عصبی شروع به خط خطی کردن شیشه ی بخار گرفته با انگشت کرد.
عطیه به طرف بخاری علاءالدینی رفت که وسط اتاق روشن بود و دستهای یخ کرده اش را روی آن گرفت. از اینکه روا بی کسی او را به رخش کشیده بود، رنجیده بود، گفت:« آره، رویا جون. من نمی فهمم تو چی میگی چون واقعا بی کس و کارم. نمی تونم بفهمم چی میگی چون واقعا بد بخت و بیچاره م. ولی این باعث نمی شه خیال کنی نمی ترسم. من به همون شدت که می ترسی یه روز پیدات کنن و برت گردونن، منم می ترسم تو رو پیدا کنن و بدون تو بی کس تر از اینکه هستم بشم.»
و در حالی که با دست اشکهایی را که بر گونه اش جاری شده بود، پس می زد، ادامه داد:« حالا خودت بگو کدوممون باید بیشتر بترسیم؟ تویی که یه ایل کس و کار داری یا من بی کس و کار؟»
رویا که می دید نسنجیده حرفهایی زده که بر خلاف وعده های قبلی اش تنها دوستش را دلگیر کرده است، پشیمان از کرده جلو رفت تا از او دلجویی کند. دلش می خواست می توانست با معذرت خواهی تن یخ کرده ی عطیه را گرم کند، اما از آنجا که این کارها با مزاجش سازگار نبود، تنها دستانش را جلو برد، دستان عطیه را گرفت و آن را به گرمی فشرد. گرمای حاصل از دستان رویا چنان گرم تر از حرارت شعله های علاءالدین زهوار در رفته بود که عطیه خود را در آغوش رویا رها کرد و گریست.
اندکی بعد که عطیه کمی آرام گرفت، رویا او را از آغوش خود بیرون کشید، و همراه خود روی فرش نشاند و همین که نگاهشان در هم تلاقی کرد، بی اختیار هر دو شروع به خندیدن کردند؛ خنده هایی که اگر چه تلخ تر از هزاران قطره اشک بود، چهره ی خوش ترکیب و زیبای آنان را دوست داشتنی تر کرد.
هنگامی که از خندیدن فارغ شدند، عطیه گفت:« رویا، خیلی وقته می خواستم یه چیزی ازت بپرسم ولی می ترسیدم ناراحت بشی.»
رویا روسری اش را از سر برداشت و در حالی که به لا به لای موهایش پنجه می کشید تا آنها را رام کند، گفت:« بپرس.قول میدم ناراحت نشم.»
عطیه شروع به بازی با ناخنهای بلندش کرد و گفت:« چرا دلت نمی خواست زن محمد بشی؟»
رویا انگشتانش را لای موهایش متوقف کرد، یک ابرویش را بالا داد و گفت:« راستش خودمم نمی دونم. تا حالا در موردش فکر نکرده م»
عطیه پا فشاری کرد:« خوب، حالا فکر کن.»
رویا در فکر فرو رفت. از روزی که خانه ی پدری را ترک کرده بود، حتی یک بار هم به یاد محمد نیفتاده بود. به آرامی گفت:« می دونی چیه؟ به نظرم عشق پژمان ذهنمو روی هر چیز و هر کس دیگه ای بسته بود.»
« خوب، حالا اگه بیاد و ازت بخواد زنش بشی چی؟»
این سوالی بود که رویا حتی نمی خواست درباره اش بیندیشد، چرا که بدین معنا بود که از وصال پژمان نا امید شده است. پس بی آنکه جواب عطیه را بدهد، روسری اش را روی سر انداخت، از جا بلند شد و در برابر چشمان بهت زده ی عطیه به سمت در اتاق به راه افتاد، اما قبل از اینکه بیرون برود، لحظه ای مکث کرد، آهسته به طرف عطیه برگشت و در حالی که سعی می کرد بغضش را با آهی عمیق عقب براند، گفت:« اون موقع که می تونستم در موردش فکر کنم، نکردم. حالا دیگه مطمئنم آدمی با اون همه فیس و افاده، دختری مثل منو نمی خواد.»
و بی آنکه منتظر واکنش عطیه بماند، از اتاق بیرون رفت و مطمئن از اینکه عطیه به نبالش نخواهد رفت، در پناه درختی کهنسال ایستاد و در فکر فرو رفت. لحظاتی را به یاد می آورد که با محمد رو به رو شده و هرگز ندیده بود او نگاه از زمین برگیرد و عاشقانه نگاهش کند. از این رو، این قضیه برایش حل نشده بود که چرا او به خواسته ی پدرش گردن نهاده و برای خواستگاری آمده بود. اکنون نیز نمی توانست بفهمد چرا محمد در تهران است؟ آیا در پی او راهی شده بود؟
رویا سر درگم و عاجز از پاسخ به سوالاتی که به ذهنش می رسید، زمزمه کرد:« خدایا، چی می خواد بشه؟ چرا محمد اومده اینجا؟»
و اشکهایش که اکنون به دور از اغیار راه خروج را یافته بود، بر گونه هایش جاری شد.

sorna
02-27-2012, 11:38 AM
آسیه به حالت خمیده، طوری که انگار تمام غمهای دنیا روی شانه هایش سنگینی می کرد، کنار حوض نشسته و در اعماق نگاه آبی اش که آن را به عمق آب دوخته بود، دلهره و نگرانی موج می زد. در تمام مدتی که از فرار رویا می گذشت، آسیه دل و دماغ جلوی آیینه رفتن را پیدا نکرده بود. حالا آب زلال حوض که خود را میزان برگهای بی جان درختان کرده بود، او را وا می داشت در چهره ی خود دقیق شود. او به وضوح می دید که شکسته و داغان شده است. ریشه ی موهای رنگ شده اش که هنوز در نیامده رنگ می شد، حالا به چند سانتی متر رسیده و ابروهایش مانند ابروهای دخترها پر شده بود. گونه های خوش ترکیبش گود افتاده و دستان گوشتالودش مانند دست پیرزنان استخوانی شده و رگهایش بیرون زده بود. با اینکه تفاوت سنش با عبدالله خان خیلی بود، حالا با این قیافه چندان جوان تر از او به نظر نمی رسید. با دیدن رنگ رخسار، دلش را پی روزهایی فرستاد که بی رحمانه او را به خاک سیاه نشانده و در عنفوان جوانی به مردی چهل ساله شوهر داده بودند. یاد آوری آن دوران عذابش می داد، پس سعی کرد خود را از قید افکار مربوط به گذشته برهاند و سرش را رو به آسمان ابری و ماتم زده بالا کرد.
ناگهان در باز شد و محمد قدم به حیاط گذاشت. آسیه صدای زنگ را نشنیده بود. محمد همچنان که سرش پایین گرفته بود، در حیاط را پشت سرش بست و بی آنکه متوجه حضور آسیه شود، به سمت ساختمان به راه افتاد.
وقتی آسیه پی برد که محمد متوجه او نشده است، از جا بلند شد و با صدایی گرفته و غم زده گفت:« سلام، آقا محمد. از این طرفا!»
محمد با شنیدن صدای آسیه رو به او کرد و با دیدنش به طرف او به راه افتاد. وقتی به او رسید، با دیدن نگاههای عاری از مهر و پر کینه ی آسیه، سرش را پایین انداخت و همچنان که با پا برگهای فرو ریخته بر سنگفرش حیاط را خرد می کرد، گفت:« سلام، زن عمو. عمو جون خونه س؟»
آسیه از ترس اینکه برخورد سرد او کینه ی محمد را نسبت به رویا افزایش دهد، لحنش را ملایم کرد و گفت:« نه، پسرم. رفته کشتارگاه. گفت اگه اومدی، بری اونجا.»
محمد با یک خداحافظی کوتاه عزم رفتن کرد، و این همان واکنشی بود که آسیه را می ترساند. می بایست با او حرف می زد تا بلکه فکر انتقام را از ذهن او دور کند. پس سریع گفت:« صبر کن.»
محمد ایستاد، رو به او کرد و منتظر ماند. دلش می خواست آسیه هر چه زودتر حرفش را بزند و او را به حال خود بگذارد، چرا که چشمهای آبی اش او را به یاد چشمان رویا می انداخت. هنوز تحت تاثیر صدای او که چند روز پیش به گوشش خورده بود، گیج و منگ بود.
صدای آسیه او را از عالم خیال به در آورد. « درست بیست سال پیش، موقعی که هجده سال داشتم، یه روز عموم اومد و گفت یه خواستگار خوب برام پیدا شده که پولش از پارو بالا میره. اولش زن عموم مخالفت کرد. خودش هفت تا دختر دم بخت داشت که بدش نمیومد اونا رو سر و سامون بده، اما وقتی فهمید خواستگار من بیست و دو سال از خو دم بزرگتره، رضایت داد. اون موقع زیبایی من زبونزد اهل محل بود. خواستگارای زیادی داشتم که همه شون هم جوون بودن، اما این یکی پول زیادی بابت من به عموم و زن عموم می پرداخت. اینم یکی از دردهای یتیمی!»
محمد تعجب می کرد که آسیه این طور بی مقدمه سفره ی دلش را پیش او باز کرده و از گذشته حرف می زند، اما از طرفی هم خوشحال بود، چرا که همیشه دلش می خواست بداند چه چیز باعث شده است زنی تا بدان حد زیبا و جوان به همسری عموی پیر او رضایت دهد.
« همون روزهای اول بود که فهمیدم چرا تا حالا زن نگرفته. یادم میاد وقتی فهمید من اون قدر جوونم، می خواست منو پس بفرسته، اما من روی پاهایش افتادم و التماس کردم که این کار رو نکنه»
آسیه مکثی کرد، آهی بلند کشید و ادامه داد:« اون موقعها با حالا خیلی فرق داشت، دختری رو که یکی دو روز بعد از عروسیش پس می فرستادن، یعنی ننگ و بی آبرویی. اون زیادی غیرتی بود و به همه زنها شک داشت و تنها گناه من این بود که جوون بودم. اما هنوزم که هنوزه، نفهمیدم این دو تا چه ربطی به هم دارن... به هر حال، زندگی من با ذلت شروع شد. خیلی مواظب بودم کاری نکنم که به شک بیفته. بارها ازش شنیدم که می گفت هر وقت از زندگی با او خسته شدم، بگم تا طلاقم بده، وای به حالم اگه رسوایی به بار بیارم. هنوزم آش همونه و کاسه همون. همیشه اون ارباب بوده و من کلفت. اما این شامل حال رویا نمی شد...»
محمد منتظر همین بود. می دانست ماجرا به کجا می کشد.
آسیه ادامه داد:« از روزی که چشم باز کرد، دائم توی گوشش خوندم که آدم نباید به ازدواج با هر کس و نا کسی تن بده. و هر وقت سر موضوعی با عبدالله خان دعوام می شد، همینا رو می گفتم، غافل از اینکه رویا اینو الگوی زندگیش قرار می ده و بهش عمل می کنه.»
آسیه از گفتن باز ماند و در چشمان عسلی رنگ محمد نگاه کرد تا تاثیر حرفهایش را در او دریابد، اما نا کام ماند چون محمد بسرعت سرش را به زیر انداخت تا غلیان احساسش لو نرود.
آسیه دوباره به حرف آمد.« منظور من اینه که ما نباید رویا رو مقصر بدونیم. درسته ک خطا کار اصلی اونه، ولی دلیل نمی شه همه ی تقصیرها رو به گردن اون بندازیم.»
محمد دلش می خواست هر چه زود تر از جایی که در آن رویا را وادار به گریز کرده بودند، بگریزد. از سوی دیگر، از اینکه برایش مسلم شده بود رویا به علت نفرت از او پیه آوارگی را به تن مالیده است، عذاب می کشید و دلش می خواست فریاد برآورد چرا باید پدران و مادران آن قدر خود خواه باشند که از فرزندان خود نپرسند خواسته شان چیست.
همین که محمد قصد رفتن کرد، آسیه به طرفش دوید و ملتمسانه گفت:« محمد، منو به جای رویا قصاص کن. اون رگ حیات منه. اگه قطع بشه، می میرم... خواهش می کنم.»
و اشکهایش سرازیر شد. محمد دست و پایش را گم کرده بود. نمی توانست تحمل کند که آسیه این طور عجز و لابه می کند. دلش می خواست می توانست برای او بگوید احساسی که نسبت به رویا دارد، راه هر گونه انتقام جویی را بر او می بندد.
و شاید آسیه این را از نگاه او خواند که گفت:« من رویامو از تو می خوام. اونو به من برگردون. مطمئنم اون از پدرش فرار کرده نه از تو.»
کلام آسیه به دل محمد نشست و برای اولین بار در تمام این مدت، وصال معشوق را ممکن دید. سرش را بالا کرد، نگاهش را در دیدگان مرطوب آسیه دوخت و آنچه را قدرت بیانش را نداشت، به زبان نگاه به او فهماند. سپس بی هیچ کلامی رفت و آسیه را با لبخندی نا محسوس بر روی لبانش که نشان از امیدواری داشت، بر جا گذاشت.
محمد به آرامی روی پیاده روی سنگفرش قدم بر می داشت. با اینکه فاصله ی بین خانه ی عبدالله خان و کشتارگاه زیاد نبود، طی مسیر در آن هوای سرد اراده ی قوی و جان سخت می خواست، که محمد داشت. صبح اول وقت مسعود زنگ زده و به محمد گفته بود پدرش با او کار دارد، اما نه محمد پرسیده بود کجا باید به دیدن او برود، نه مسعود اشاره ای به این مساله کرده بود. محمد از این بابت خوشحال بود چون به حمایت زن عمویش امیدوار شده بود.
به قدری ذهنش مشغول بود که اصلا متوجه نشد چه مدت در راه بوده است. وارد کشتارگاه شد و یکراست راه اتاق عبدالله خان را در پیش گرفت. ضربه ای به در زد و بعد از ورود با صحنه ای عجیب رو به رو شد. اتاق به شدت در هم ریخته و بلبشو بود. بعد از فرار رویا، این اولین بار بود که محمد وارد اتاق عمویش در کشتارگاه می شد و پیش از آن هرگز به یاد نداشت آنجا را این طور نا مرتب دیده باشد. سر و وضع عبدالله خان هم دست کمی از اتاقش نداشت. موهایش ژولیده بود و ریش نتراشیده اش گونه های فرو رفته اش را لاغرتر نشان می داد. به نظر می رسید بر تعداد چین و چروکهای دور چشمانش هم افزوده شده است. محمد در حالی که سعی می کرد آت و آشغالهای کف اتاق را لگد نکند، جلو رفت و روی مبل مقابل میز عبدالله خان نشست. نمی دانست چه بگوید. در واقع بعد از سلامی که هنگام ورود به او کرده بود، جرات حرف زدن نداشت.
عبدالله خان به چشمان نجیب محمد خیره شد و با صدایی ضعیف اما همچون گذشته پر صلابت، گفت:« به نظرم دیگه وقتشه بریم ببینیم چه بلایی سرمون اومده.»
محمد جوابی نداد.
عبدالله خان که به سکوت محمد عادت داشت، ادامه داد:« اگه موافق باشی، فردا صبح اول وقت حرکت می کنیم.»
محمد شمرده و آرام گفت:« می خواین چی کار کنین؟»
عبدالله خان متعجب از اینکه محمد زبان باز کرده است، ابرو در هم کشید و گفت:« خوب، معلومه. میریم ببینیم اوضاع به همون بدیه که خیال می کنیم یا نه.»
محمد جواب را می دانست، اما آیا می توانست بروز دهد؟
عبدالله خان که دوباره از حرف زدن محمد نا امید شد، ادامه داد:« احساسی غریب دارم، این دختره حق نداشت این بلا رو سر ما بیاره. مگه من جز عصمت و طهارت چی ازش می خواستم؟ راستش می ترسم که...»
محمد می دانست ادامه ی جمله ی نا تمام عبدالله خان چیست، اما عبدالله خان ادامه اش نداد، محمد هم با سکوت مرگبار همیشگی اش او را یاری کرد. هر دو از دوری عزیزی که دلشان را شکسته بود، دلگیر بودند.
بعد از سکوتی نسبتا طولانی، عبدالله خان صندلی اش را به طرف گاو صندوق چرخاند و در آن را باز کرد. داخل گاو صندوق پر از اسکناسهای درشت بود که در دسته های صد تایی روی هم چیده شده بود.
عبدالله خان با اشاره به آنها گفت:« همه میگن پول مساویه با خوشبختی، من حاضرم تمام ثروتم رو به کسی بدم که خوشبختی مو بهم برگردونه.»
سپس دسته ای از اسکناسها را روی میز پرت کرد و گفت:« میگن با پول همه کار می شه کرد. بیا این پول. یکی بیاد و با این پولها آبرومو بهم بر گردونه.»
زهرخندی زد، چند بسته ای دیگر اسکناس روی میز انداخت و رو به محمد که متفکرانه اسکناسها را نگاه می کرد، گفت:« اگه خیال می کنی واسه خرج سفرمون کافیه، بذارشون توی کیف.»
محمد به تبعیت از دستور عمویش از جا بلند شد و همین که روی میز خم شد تا اسکناسها را بردارد، نگاهش روی تصویری آشنا که به در گاو صندوق چسبیده بود، ثابت ماند و نجوا کنان گفت:« این عکس رویاس!»
عبدالله خان سراسیمه دستش را به طرف گاو صندوق دراز کرد. از اینکه از سر حواس پرتی راز دلش فاش شده بود، از دست خودش عصبانی بود. به سرعت عکس را از روی در برداشت، آن را چند تکه کرد و در حالی که تکه پاره های عکس را روی زمین می ریخت، گفت:« اینو وقتی هفت سالش بود ازش گرفتیم. حواسم نبود برش دارم.»
محمد به خوبی احساس می کرد که او نمی خواهد متهم به دوست داشتن دختری شود که آبروی پدر را به باد داده بود و این کشف نیز بر میزان امیدواری اش افزود، اما بهتر دید که به روی خود نیاورد. بنابراین بی اعتنا به واکنش عبدالله خان، پولها را در کیف گذاشت و گفت:« دم ماشین منتظرتون می مونم.»
و به آرامی از اتاق بیرون رفت.
با بسته شدن در، عبدالله خان نگاهی به تکه پاره های عکس انداخت. کلافه بود. پالتویش را روی شانه انداخت و با پا گذاشتن روی تکه ای از عکس به راه افتاد، اما به قدم دوم نرسیده بود که ایستاد. از واهمه ی نگاه های غیر، نگاهی به اطراف انداخت. سپس خم شد، تکه های عکس را جمع کرد و خواست آنها را در گاو صندوق بگذارد، اما برای لحظه ای دستانش پیش نرفت. آنها را مقابل صورت گرفت و بوسه ای پر مهر بر آن نهاد؛ بوسه ای که آرزو می کرد سر سفره ی عقد بر پیشانی جگر گوشه اش بزند. با یادآوری آرزوهای بر باد رفته اش نم اشک را در چشمانش احساس کرد. به آرامی در گاو صندوق را باز کرد، تکه های عکس را مهربانانه در آن نهاد و با چند گام بلند از اتاق بیرون رفت.

sorna
02-27-2012, 11:39 AM
بارش برف به زیبایی و شکوه آغاز شده و سیل شادمانی و لذت را به دلها سرازیر کرده بود. ذرات درشت برف همچون نقاطی نورانی در هوا چرخ می زد و عظمت آن شب تاریک را صد چندان می کرد. بچه های کوچک در آرزوی رسیدن صبح و بازی زمستانی، گهگاه از پنجره به بیرون نگاه می کردند و بیشتر بزرگسالان خوشحال از بارش این موهبت الهی به بیرون سرک می کشیدند تا سرمای آن را زیر پوست خود احساس کنند.
در خانه ی ملکا نیز شوق بارش برف همه را به وجد آورده و به پای پنجره ها کشانده بود. عطیه به همراه چند دختر دیگر به حیاط رفته و با شور و شوقی وصف ناپذیر روی اندک برفی که بر زمین نشسته بود، راه می رفت. حال و هوای موجود برای عطیه که از جنوب آمده بود، لذت بخش بود و با اینکه سوز سرما تا مغز استخوانش نفوذ می کرد، دلش نمی آمد به داخل باز گردد.
رویا که از پشت پنجره شاهد هیاهوی شادمانه ی عطیه و دیگر دختران بود، با نواختن ضرباتی به شیشه به عطیه اشاره کرد که سرما می خورد. اما عطیه بی اعتنا به خواهش او، با صدای بلند گفت:« خیلی کیف دارد. تو هم بیا هوا عوض کن. از بس چسبیدیم به بخاری، داریم بو می گیریم.»
رویا خنده ای کرد وبا تکان دادن سر همچنان به تماشا ایستاد. حضور برف برای رویا که از دامنه های شمال غربی آمده بود، عادی تر بود تا برای عطیه. پس همان طور که نگاه می کرد، خاطرات دلنشین گذشته را به یاد آورد. پدرش هر سال به خواهش و اصرار آنان یکی دو تا از کارگرانش را می آورد تا در جای جای حیاط آدم برفی درست کنند و آدم برفیها چنان ماهرانه درست می شد که تا اواخر زمستان سر جا ثابت می ماند. به یاد برف بازی با برادرانش افتاد. همیشه مغلوب آنان می شد و سر تا پا خیس به داخل خانه باز می گشت. احساس کرد سختگیریهای پدرش محاسنی هم داشت که او از سر بی تجربگی آن را درک نمی کرد.
غرق در افکار بود که فشار دستی گرم را روی شانه اش احساس کرد و برگشت تا ببیند در این وانفسای بی خبری چه کسی به یاد دل تنهای او افتاده است. ملکا بود که به رویش لبخند می زد. رویا نیز لبخند او را با لبخند پاسخ گفت و هر دو به تماشای شکوه و جلال شب برفی ایستادند. ملکا آشکارا کلافه بود و این پا و آن پا می کرد. رویا دلش می خواست بداند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است، و بالاخره ملکا به حرف آمد.
« چرا زندگی آدما اونی نمی شه که دلشون می خواد؟»
رویا برای لحظه ای به او چشم دوخت. بعد پرسید:« چیه؟ امشب دلت گرفته؟»
ملکا گفت:« فقط نگرفته. داره می ترکه.»
رویا به طرف او چرخید و همان طور که به چشمان خیس از اشک ملکا نگاه می کرد که به حیاط دوخته شده بود، گفت:« اتفاقی افتاده؟»
ملکا همچنان خیره به بیرون، گفت:« آره. سالها پیش اتفاقی افتاد که قراره امشب هم بیفته.»
رویا گیج شده بود. گفت:« چی شده ملکا؟ گیجم کردی.»
« گیجی که احساس تازه ای نیست. مگه نه اینکه همه مون گیج و منگ روزمونو شب می کنیم؟»
رویا گفت:« امشب تو یه چیزیت هست، ملکا. می تونم کمکت کنم؟»
اشکهای ملکا سرازیر شد،اشکهایی که غبار گذشته را به همراه داشت. نگاه پر هراسش را به چشمان متعجب رویا دوخت، دست او را در دست گرفت و ملتمسانه گفت:« به من نه. به خودت کمک کن.»
« چی شده، ملکا؟»
« از من نشنیده بگیر، اما تو باید خودتو نجات بدی، فرار کن.»
رویا هاج و واج مانده بود.
« این طور نگاهم نکن، رویا. عجله کن، باید از این کثافت خونه دور بشی.»
« آخه یه کلمه بگو چی شده؟»
« نپرس. فقط اینجا نمون. حیف توئه که مثل من و شهین و خیلیهای دیگه بشی.»
رویا متفکرانه به ملکا نگاه می کرد که معلوم نبود برای چه گریه و التماس می کند.
ملکا دوباره شروع کرد.« چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ پاشو برو دیگه.»
« آخه من نباید بفهمم چرا باید فرار کنم؟ از چی؟ از کی؟ همین طور سرمو بندازم پایین و توی این سرما برم بیرون؟ حالا کجا برم؟»
ملکا یک ابرویش را بالا داد و همچنانکه غضبناک به رویا نگاه می کرد، گفت:« باشه. نرو، اما نگو بهم نگفتی.»
و وقتی نگاه بهت زده ی رویا را دید، دوباره به التماس افتاد.« چرا نمی خوای بفهمی موندن به صلاحت نیست؟»
رویا گفت:« نه، جانم. هیچ دختر عاقلی این وقت شب تنها بیرون نمی ره.»
و ملکا نا امید از تلاشی بیهوده ی خود، دوباره به حیاط چشم دوخت و انگار با خودش حرف می زد، زیر لب گفت:« دختر! دیگه دختر بی دختر!»
و در همین موقع در حیاط باز شد و شهین با ناز و فخر پا به درون گذاشت. ملکا با دیدن او به سرعت به راه افتاد تا شهین او را در اتاق رویا غافلگیر نکند، و همچنانکه بیرون می رفت، دوباره گفت:« هنوزم دیر نشده رویا. بجنب!»
و از اتاق بیرون رفت.
رویا بهت زده بر جا انده بود. نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. دلشوره به جانش افتاده بود. هم از رفتن می ترسید و هم از ماندن. همچنان که با تردید خود دست و پنجه نرم می کرد، شهین و ملکا از در وارد شدند. این اولین بار بود که شهین به سراغ یکی از آنان می آمد. معمولا در اتاق ملکا می نشست و آنان را احضار می کرد.
او بی مقدمه و بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، گفت:« حاضر شو بریم. باید با من بیای.»
رویا نگاهی به ملکا و بعد به او انداخت و پرسید:« کجا؟»
« بعدا می فهمی.»
« تا نفهمم نمیام.»
شهین مثل همیشه از سماجت رویا کفری شد. غضبناک در چشمان او نگاه کرد و گفت:« این وقت شب حوصله ی کلنجار رفتن با تو رو ندارم، نکبت. رئیس کارت داره.»
رویا نفهمید چرا با شنیدن نام رئیس ذوق زده شد. پرسید:« کدوم رئیس؟»
شهین پوزخندی زد و گفت:« رئیس اعظم! انگار بخت بهت رو کرده، رتیل.»
رویا توهین او را نا دیده گرفت. پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
شهین برای لحظه ای جوش آورد، اما خشم خود را مهار کرد. نگاهی مرموز به رویا کرد و با لحنی متفاوت گفت:« خصوصیه، جونم. گفت فقط به تو و اون مربوطه.»
رویا در فکر تریع بود. احساس می کرد زندگی اش دستخوش تحول شده است و رو به بهبود می رود، اما در ته قلبش می ترسید. حرفهای ملکا بد جوری او را ترسانده بود. به هر حال به طرف کمدش به راه افتاد. دل و دماغ آرایش کردن نداشت و به آرایشی که از عصر روی صورتش مانده بود، رضایت داد. داشت لباسش را عوض می کرد که عطیه وارد اتاق شد.
« چی شده، رویا؟ می خواد تو رو کجا ببره؟»
رویا رویش را برگرداند. اصلا متوجه نشده بود شهین ملکا از اتاق بیرون رفته اند. شانه ای بالا انداخت و گفت:« نمی دونم. باید برم ببینم. میگه رئیس می خواد منو ببینه.»
« خیال می کنی پای ترفیع وسطه؟»
« خدا کنه.»
« پس چرا این قدر ناراحتی؟»
« نمی دونم چرا ملکا نگران این قضیه س.»
« از حسودیشه. فکرشو نکن، رویا جون. لابد می شه زیردست تو.»
رویا جوابی نداد. از اتاق بیرون رفت و به دنبال شهین راه حیاط را در پیش گرفت. شهین همین طور که راه می رفت دستکشهای خز دارش را به دست کرد و با هم از در بیرون رفتند. رویا گردن نهاده به تقدیر، بی هیچ واکنشی سوار پراید شهین شد و به محض اینکه در را بست، شهین بر پدال گاز فشار آورد و دنده عقب از کوچه بیرون راند.
عطیه و ملکا که برای بدرقه آنان آمده بودند، ایستادند و دور شدن اتومبیل شهین را تماشا کردند که در آن تاریکی فقط چراغهایش پیدا بود و رقص زیبای برف در زیر نور آن.
وقتی اتومبیل در پیچ کوچه ناپدید شد، عطیه به حیاط برگشت و چون دید که ملکا همچنان جلوی در ایستاده است، رو به او کرد و گفت:« چرا نمیای تو؟ می خوای ازت آدم برفی درست بشه؟»
ملکا آهسته گفت:« کاش می شد آدم برفی بشم. هر چی می شدم، وضعم از اینکه هست بهتر بود.»
عطیه که صرفا مزه پرانی کرده بود، از پاسخ تلخ ملکا جا خورد و گفت:« چی شده؟ چرا این قدر دلخوری؟»
ملکا همان طور که به مسیر اتومبیل شهین دیده دوخته بود، زهرخندی زد و گفت:« دلخور! کجای کاری؟ جیگرم داره آتیش می گیره.»
عطیه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به شوخی گفت:« ما که آتیشی نمی بینیم.»
« دیدنش چشم بصیرت می خواد که تو نداری.»
عطیه احساس کرد قضیه جدی است. گفت:« چی شده ملکا؟ امشب یه جور دیگه شده ی. چرا مرموز حرف می زنی؟»
ملکا جوابی نداد. عطیه را در میان امواج پر تلاطم کنجکاوی تنها گذاشت و راه اتاقش را در پیش گرفت. عطیه تصمیم گرفت به دنبال او برود و سعی کند از قضیه سر در بیاورد، اما بعد فکر کرد شاید حدسش در مورد ترفیع رویا درست بوده و ملکا را به آتش کشیده است و از تصمیمش منصرف شد.

sorna
02-27-2012, 11:40 AM
رویا در سکوت به حرکت برف پاک کن نگاه می کرد که مامور پاک کردن برف از روی شیشه بود، ولی ظاهرا شدت برف بر سرعت حرکت برف پاک کن فایق می آمد، چرا که هنوز برف پاک کن نیم دایره ای نچرخیده، دوباره سطح شیشه پر از برف می شد.
شهین طبق عادت همیشگی اش ساکت بود، ولی می شد اضطراب را در چهره اش خواند. بالاخره رویا حوصله اش سر رفت، رو به شهین چرخید و گفت:« جدی تو از هیچی خبر نداری؟»
« نه.»
« ببین، درسته که ما از همدیگه خوشمون نمیاد ولی لطفا جوابمو بده.»
« گفتم که نه،نه،نه،نه! زبون آدمیزاد سرت نمی شه؟»
رویا ساکت شد و دوباره به بیرون نگاه کرد. بارش برف مانع از آن می شد که بتواند مسیر را شناسایی کند. هم از کنجکاوی کلافه شده بود و هم از طول مسیر. بنابراین گفت:« مگه داری عروس می بری که این طور یواش میری؟»
شهین شرورانه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به طعنه گفت:« آره. اونم چه عروسی!»
رویا عصبانی شد، گفت:« هر هر هر، مردم از خنده! این قدر مزه نریز.»
و دوباره رویش را برگرداند و به بیرون خیره شد. فهمیده بود سوال کردن از شهین بی فایده است. در تمام مدتی که با هم کار می کردند، شهین حتی یک بار هم به او روی خوش نشان نداده بود. اما لحظاتی بعد، شهین خودبخود شروع به حرف زدن کرد و با لحنی متفاوت گفت:« درسته چشم دیدنت را ندارم، ولی این دلیل نمی شه دلم برات نسوزه. هر چی باشه هر دو زنیم و نسبت به همجنسهام حس همدردی دارم.»
بعد نگاهی در آیینه عقب انداخت و گفت:« نمی خوام بعدها ناله و نفرینم کنی. باید بدونی من مامورم و معذور.»
رویا که وجه تشابهی در حرفهای شهین و ملکا می دید، گفت:« از حرفات سر در نمیارم.»
شهین در حالی که به سمت شرق اشاره می کرد که در پس انبوهی از ابرهای برف زا پنهان شده بود، گفت:« خورشید که بالا بیاد سر در میاری.»
شهین لب فرو بست و رویا هم دیگر سوالی نکرد. احساس می کرد حکم محکومی را دارد که او را به طرف چوبه ی دار می برند. افکارش مغشوش بود. با شناختی که از شهین داشت، تصور نمی کرد به صلاح و مصلحت او قدمی بردارد. از طرفی، تمام حرفهای او را به حساب حسادتش می گذاشت. به شدت بی قرار بود که هر چه زودتر از این تردید خلاص شود. احساس می کرد آن شب زندگی اش متحول خواهد شد و آرزو می کرد به جای شهین پشت فرمان بود و تا آخر روی پدال گاز فشار می آورد.
کنجکاو بود بداند رئیس چگونه آدمی است و در کجا زندگی می کند؟ مطمئن بود در خانه ای همچون قصر اقامت دارد، اما جوان بود یا پیر؟ بعد از لحظه ای، خیال پردازیش به او نهیب زد که حتما رئیس جوان است، زیرا رهبری باندی به این بزرگی از یک پیرمرد بر نمی آمد. رویا چهره در هم کشید و با خود گفت که نمی بایست با این سر و وضع نا مرتب می آمد.
افکاری این چنینی هر لحظه او را برای رسیدن به مقصد مشتاق تر می کرد. تصور می کرد حتما در خیابانهای بالای شهر حرکت می کنند، اما شدت برف از بیرون و بخار روی شیشه از داخل مانع دید و در نتیجه تشخیص او می شد. بنابراین شیشه را کمی پایین کشید تا بلکه بهتر ببیند، اما سرمایی که به داخل تنوره کشید، منصرفش کرد و شیشه را بالا کشید. سردش شده بود. دستهایش را با بخار دهان گرم کرد و کاپشنش را محکم تر به دور خود پیچید.
شهین نگاهی به او انداخت. لبان قلوه ای رویا از شدت سرما قرمز شده و گونه هایش نیز گل انداخته بود، که با دریای آبی چشمانش و آن ابروان باریک و بلند، عظمتی دیگر را ترسیم می کرد و شهین را به حیرت وا می داشت، به طوری که برای یک لحظه از سر تحسین آن همه زیبایی سری تکان داد و احساس کرد اگر کمی درنگ کند، از بردن دخترک زیبا و معصوم پشیمان می شود. پس همان طور که رویا آرزو داشت، بر پدال گاز فشار آورد و سرعت خودرو را روی آسفالت سفید پوش زیاد کرد.
بالاخره اتومبیل وارد کوچه ای تنگ و باریک شد. در و دیوار خانه ها رویا را به یاد زاغه نشینها انداخت و تعجب زده رو به شهین کرد و گفت:« اینجا که محله ی گداهاس!»
شهین در حالی که سعی می کرد اتومبیل را طوری در کوچه ی تنگ و یخ زده هدایت کند که به در و دیوار نمالد، گفت:« که چی؟»
« یعنی رئیس با اون همه دنگ و فنگ اینجا زندگی می کنه؟»
اتومبیل متوقف شد. شهین موتور را خاموش کرد و رو به رویا گفت:« احمق جون، اگه قرار بود مقر رئیس تابلو باشه که الان باند سر پا نبود.»
« حالا واسه چی وایسادی؟»
« پیاده شو. بقیه رو پیاده میریم. ماشین رو نیست.»
رویا از اینکه می دید آنجا آنچنان که تصور می کرد، با شکوه نیست، کمی نا امید شد اما به شوق ترفیع و آینده ی بهتر به دنبال شهین به راه افتاد. هر دو در سکوت پیش می رفتند و برای دید بهتر در آن برف و بوران که اکنون شدت گرفته بود، دست را سپر صورت کرده بودند.
محله حال و هوایی عجیب داشت. دیوارها کاهگلی و درب و داغون بود و با وجود سنگینی برف، بوی گند آشغالهایی که در کوچه ریخته بود، بینی را می آزرد. رویا کلافه شده بود، ولی همگام با شهین پیش می رفت. به کوچه ای بن بست رسیدند که دو نفر در کنار هم به سختی از آن رد می شدند. دو طرف کوچه دیواری کاهگلی و بلند قرار داشت و دری چوبی در انتها دیده می شد.
به محض اینکه به نبش کوچه رسیدند، در چوبی باز شد و دو مرد از آن خارج شدند. شهین کنار دیوار ایستاد و خود را حایل رویا کرد تا آنان رد شوند. وقتی مردها به آنان رسیدند، هر دو نیششان را تا بناگوش باز کردند و بعد از سلامی چندش آور به شهین، رویا را زیر نظر گرفتند.
یکی از آنان گفت:« بفرما، شهین خانوم. رئیس گشنه س! معطلش نکن.»
شهین بی اعتنا به آنان وارد کوچه شد و رویا هم به دنبالش، و شنید که یکی از مردها به دیگری گفت:« عجب لقمه ی چرب و نرمی!»
و شهین قدمهایش را تند کرد، چرا که می ترسید رویا چیزی دستگیرش شود. همین حالا هم از چشمان گشاد شده ی او به آشفتگی و ترسش پی برده بود.
از در چوبی گذشتند و روی پله هایی قدم گذاشتند که به حیاطی قدیمی و مخروبه منتهی می شد، داخل حیاط پر از آت و آشغال و ظرف و ظروف شکسته بود. در آن طرف حیاط نیز پلکانی در هم شکسته قرار داشت که به ساختمان می رسید. خانه ساکت و تاریک بود و وحشت رویا را بر انگیخت. شاید اگر به جای شهین با عطیه همراه بود، بازوی او را می گرفت و بر می گشت. ولی دلش نمی خواست شهین او را ترسو تلقی کند.
از پله ها بالا رفتند و وارد راهرویی بزرگ شدند. به محض ورود، رویا متوجه شد که خانه بر خلاف تصورش خالی نیست. نوری ضعیف از زیر در اتاقی در انتهای راهرو به بیرون می تابید. شهین با قدمهای سریع جلو رفت و رویا هم به دنبالش، ولی وقتی به اتاق مزبور رسیدند، شهین با اشاره ی دست رویا را متوقف کرد و خود به تنهایی داخل شد.
رویا همانجا ایستاد و به راهروی تاریک و مخروبه نگاه کرد. برای اولین بار از اینکه شهین همراهش بود، راضی بود. آن خانه احساسی بد و هراس آور در او ایجاد می کرد و در تمام این احساسات هول آور، سرما نیز اضافه شده بود.
کمی بعد، شهین از اتاق خارج شد و در حالی که دستکشهایش را در دست می کرد، گفت:« خوب دیگه، من میرم.»
رویا جا خورد. پرسی:« واسه چی منو تنها می ذاری؟»
« چیه، خانوم شجاع؟ می ترسی؟»
« نه! نمی ترسم.»
« به هر حال رئیس می خواد تو رو تنها ببینه. می فهمی که؟ محرمانه س!»
رویا که با شنیدن کلمه ی آخر کمی اعتماد به نفس پیدا کرده بود، پرسید:« پس من با کی برگردم؟»
« میام دنبالت.»
« کی؟»
« هر وقت کار تموم شد.»
« دیر نکنی.»
« چیه؟ انگار...»
« نه. نمی ترسم. برو.»
شهین با لبخندی شیطنت آمیز بر لب که رویا را در فکر فرو برد، در تاریکی گم شد.
چند دقیقه ای از رفتن گذشته و رویا هنوز مردد پشت در اتاق ایستاده بود. از آمدن پشیمان بود. نه جرات ماندن در تاریکی را داشت و نه توان داخل شدن. چند دقیقه ای گذشته بود که صدایی کلفت و پر صلابت او را به داخل فرا خواند. رویا دلشوره گرفت. می بایست چه می کرد؟ نفسی عمیق کشید و بر تردیدش فایق آمد. آهسته در را باز کرد، قدم به داخل گذاشت و از آنچه دید، حیرت کرد.
بر خلاف انتظار، داخل اتاق مرتب و با اثاثیه ای نسبتا آبرومند تزیین شده بود. میزی با دو مبل در کنار آن در گوشه ای از اتاق قرار داشت که روی آن یک بطری مشروب و دو گیلاس دیده می شد، و در گوشه ی دیگر اتاق تختخوابی دو نفره که مردی شکم گنده و کله طاس روی آن لمیده بود و با ورود رویا نیم خیز شد. رویا بی هیچ حرفی به او خیره ماند. انتظار آنچه را می دید، نداشت.
مرد گفت:« تو شماره ی دویست دو هستی، نه؟»
رویا سری تکان داد و آهسته گفت:« بله.»
مرد گفت:« و اسمت رویاس.»
رویا سعی کرد بر ترس خود غلبه کند. گفت:« بله، قربان. با من کاری داشتین؟»
مرد پوزخندی زد و گفت:« اوامری داشتم.»
و بعد از کمی مکث گفت:« شنیدم از سرشاخ شدن با مردا خوشت میاد.»
رویا تعجب کرد، جواب داد:« نه، قربان. خلاف به عرض رسوندن.»
مرد بی آنکه جواب رویا را بدهد، از جا بلند شد و به طرف رویا به راه افتاد. حالا رویا بهتر می توانست او را ور انداز کند. حدودا پنجاه ساله می نمود. سبیلی پر پشت داشت و حالت نگاهش طوری بود که حال رویا را به هم می زد، اما از آن سر در نمی آورد. مرد بی اعتنا از کنار رویا گذشت، در را قفل کرد و گفت:« حالا می بینیم خلاف به عرض رسوندن یا نه.»

sorna
02-27-2012, 11:40 AM
سکوتی مرگبار بر اتاق حاکم بود، اما گوشی شنوا می توانست فریادهایی را بشنود که هر یک از زخمی کهنه سر برمی آورد و حکایت از روزهای تلخ هجران داشت. از عصر برف به آرامی شروع به باریدن کرده و مردم را به سکون وا داشته بود. پنجره ی نیمه باز به ورود ذرات برف کمک می کرد و به همراه آن سوزی سرد به داخل می وزید که پرده ی تور را به حرکت وا می داشت. و در این میان، چشمان منتظر و گریزان از خواب محمد به ذرات برف دوخته شده بود که به ناز از عرش آسمان فرود می آمد. در آن وقت شب که همه در بستر گرم خود جای گرفته بودند تا به میهمانی آرامش بخش خواب بروند، تن یخ کرده ی محمد بی اعتنا به سوز سردی که به داخل می وزید، در پی گرم شدن نبود. دلش در جایی دیگر بود و افکارش در دنیای خاطرات سیر می کرد. سوار بر بال خاطره به گذشته سفر کرد. انگار سالها از آن روز گذشته بود، یا شاید همین دیروز بود؟ نمی دانست. زمان را از دست داده بود. می بایست به یاد می آورد. پس در جستجوی چیزی دستش را دراز کرد و از داخل کمد کتابی خاک گرفته را بیرون کشید؛ کتاب شعری که خاکهای نشسته بر روی آن حکایت از گذشت طولانی زمان می کرد و به زمانی بر می گشت که همه چیز بر وفق مراد او بود.
آهسته نگاهی به طرف در اتاق انداخت. اگر چه چراغ را خاموش کرده و به نور ضعیف هوای برفی رضایت داد بود، می ترسید کسی وارد شود و راز او را در یابد.
ورقه های کهنه ی کتاب حکایت از این داشت که بارها و بارها خوانده شده است. کتابی بود که سالها پیش، وقتی رویا دخترکی خردسال بود، آن را به محمد داده و از او خواسته بود درباره اش به کسی چیزی نگوید. ظاهرا آسیه به اشعار آن کتاب عشق می ورزید و بیشتر اوقات را به خواندن آن سپری می کرد و این حس حسادت رویا را برانگیخته بود و محمد در تمام این سالها راز رویا را حفظ کرده و کتاب را دور از چشم دیگران نگه داشته بود.
اما آنچه محمد به دنبالش بود، صرفا خود کتاب نبود، بلکه قطعه عکسی بود که از همان ابتدا لای کتاب بود و رویا بی خبر از وجود آن، کتاب را به محمد داده بود. بنابراین محمد به آرامی، طوری که خاطراتش همراه خاک تکانده نشود، کتاب را تکاند و عکسی که به دنبالش بود، از لای آن بیرون افتاد.
عکس را برداشت و نگاه مشتاقش را بر آن دوخت. برای دیدن آن احتیاجی به نور نداشت. محمد بیشتر شبهای تنهایی اش را در تاریکی گذرانده بود، اما به جز این، جزییات آن تصویر بر ذهنش نقش بسته بود. از برق چشمان محمد که در آن تاریکی می درخشید، برق دلنشین و آشنای چشمانی عاشق، به راحتی می شد فهمید او تصویر چه کسی را در دست دارد.
عکسی بود از رویا در هفت- هشت سالگی که در آغوش پدرش جای داشت. با اینکه رویا در آن عکس کم سن و سال بود، محمد با نگاه کردن به آن، رویای امروز را با آن اندام کشیده و صورت زیبا در نظر مجسم می کرد. در این فکر بود که اگر رویا نیز همچون او تن به تقدیر سپرده بود، اکنون در کنار یکدیگر در این اتاق بارش برف را نظاره می کردند و این شب زیبا را با هم به صبح می رساندند. ولی افسوس که اکنون بین آن دو فرسنگها فاصله بود و پیمودن آن مستلزم صبری عظیم و دلی به وسعت دریاها.
محمد همراه با خطراتی که همچون سیل بر ذهنش هجوم می آورد، خاطراتی که در جای جای آن رد پای رویا به چشم می خورد، در کنار پنجره ایستاد و در ذهن به عکسی خیره شد و صفحه ی صاف و صیقلی آن را لمس کرد. دلش می خواست فریاد برآورد و بر سرنوشت شوم خود لعنت بفرستد. دلش می خواست دردهای کهنه ی دل را بیرون بریزد تا همه بدانند چقدر رویا را دوست دارد و نیازمند اوست.
ولی در این شب برفی و ساکت چیزی دیگر نیز بر وجود او چنگ انداخته بود، ترس. ترس از آنچه ممکن بود با آن رو به رو شود. فردا می بایست با عمویش راهی دیاری می شد که فرمانروای وجودش در آن خیمه زده بود و او از عاقبت این سفر وحشت داشت.
امشب به گونه ای غریب دلشوره داشت و نمی دانست چرا، مسلما ترس از فردا یا درد هجران دلیل دلشوره اش نبود. هر چه بود، خواب را بر او حرام کرده بود. در این فکر بود که اکنون رویا کجاست و چه می کند؟ از شدت دلشوره دل آشوبه گرفته بود. احساس می کرد پشت پرده ی زندگی رخدادی شوم در شرف وقوع است که هستی اش را به آتش خواهد کشید.
احساس می کرد فضا برایش تنگ شده است. پنجره را باز کرد و نفسی عمیق کشید. نمای شهر سفید پوش از پنجره ی اتاقش پیدا بود. نگاهی کرد و نا خودآگاه چشمانش برای یافتن ماه آسمان را جستجو کرد و ناکام از یافتن آن، زیر لب زمزمه کرد:« ای یار شبهای تنهایی م، مگه تو هر شب قاصد من نمی شدی تا پیغام منو به اون برسونی؟ پس چرا خودتو پنهون کردی؟ کاش می تونستی بهم بگی الان به محبوبم چی می گذره؟»
و مثل همیشه میل به نوشتن در او سر برآورد. حرف زدن دل پر دردش را آرام نمی کرد. هرگز نتوانسته بود آنچه را در ذهن دارد بر زبان بیاورد. پس آهسته از پنجره دور شد، پشت میزش نشست و چراغ مطالعه را روشن کرد. دفترچه ای را که رنگ سبز جلدش همرنگ تمام رویاهای شیرینش بود، روی میز گذاشت و پس از رد کردن چند صفحه ی سیاه شده، شروع به نوشتن کرد. عکس رویا را نیز روی میز گذاشته بود و در حالی که می نوشت، هر چند دقیقه یک بار به آن نگاهی می انداخت. نوشته اش را با این جمله آغاز کرد؛ به نام آنکه رویایم را برای من آفرید و سرنوشتی مقدر کرد که او را از من باز ستاند.
و سرنوشت. از تنهایی اش نوشت و گله کرد که چرا از میان این همه آشنا، غریب است؟ چرا هیچ کس نمی خواهد بداند بر او چه می گذرد و همه آرامش ظاهرش را به حساب بی خیالی اش می گذارند؟ و از عشق و دلدادگی اش نوشت و دست آخر، از درد هجران.
و همچنان که می نوشت سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد. وقتی از نوشتن دست کشید، چراغ مطالعه را خاموش کرد و به محض اینکه تاریکی بر اتاق حاکم شد، بغض فرو خورده اش ترکید و اشکهایش بی محابا بر روی گونه سرازیر شد. هرگز در تمام طول عمرش اینچنین اشک نریخته بود.
وقتی از گریستن باز ایستاد، سر را در میان دستانش گرفت و در فکر فرو رفت. هنوز دلشوره داشت. پس چرا گریه آرامش را به او باز نگردانده بود؟ دلش می خواست بداند راست است که می گویند کسی که به واقع عاشق است، حتی با وجود فرسنگها فاصله، حال معشوق را احساس می کند؟ آیا رویا در معرض خطر بود؟ آیا...؟
نه حتی تصورش لرزه بر اندام او می انداخت. رویا مغرور تر از آن بود که مروارید صدفش را به باد یغما دهد. اما اگر این چنین می شد، آیا محمد به راحتی از عشق خود صرف نظر می کرد.
با یادآوری دریای آبی چشمان عزیزترین عزیز زندگی اش، بار دیگر قلم به دست گرفت و نوشت:

قسم به بزرگی خداوند، به رحمت بی کرانش ، به عرش اعلا، به عظمت عشق و به تمام کائنات، تا آن هنگام که مرگ مرا سفید پوش و عزیزانم را سیاه پوش کند، با تمام وجود دوستش خواهم داشت.
و در حالی که اشکهایش را با انگشتان مردانه اش پس می زد، زیر لب گفت:« هر طوری که باشی، بازم با دلی لبریز از عشق می خوامت.»

sorna
02-27-2012, 11:41 AM
« واسه چی در رو بستی، رویا؟ بذار بیام تو.»
عطیه دلواپس و نگران با مشت به در می کوبید، ولی هیچ صدایی از داخل اتاق شنیده نمی شد. اگر عطیه هم ساکت می شد، در آن ساعت روز، خانه در سکوتی سنگین فرو می رفت. ساعت ده بود، دخترها و حتی ملکا رفته بودند و به جز عطیه و رویا که خودش را در اتاق حبس کرده بود، هیچ کس در خانه نبود. ولی عطیه بی تاب تر از آن بود که زبان به دهان بگیرد. تا صبح با دلشوره چشم به راه بازگشت رویا بود و نگرانی اش زمانی به اوج رسیده بود که ملکا برای اولین بار ساعت شش صبح از خانه بیرون رفته و خانه را به او سپرده بود. عطیه نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. از ساعت هشت و نیم و نه، دخترها هم یکی یکی بیرون رفته بودند و مدت کوتاهی بعد، او همچنان دل نگران در آشپزخانه بود که صدای باز و بسته شدن در را شنیده بود. با عجله از آشپزخانه سرک کشیده و رویا را دیده بود که آشفته وارد اتاق شده و در را محکم به هم کوبیده بود.
حالا عطیه با ترسی که بر جانش افتاده بود، پشت در التماس می کرد که رویا در را باز کند و همچنان دستگیره ی در را بالا و پایین می کرد.
« این دیگه چه صیغه ایه؟ چرا در رو قفل کردی؟»
شاید اگر دست کم صدای گریه ی رویا به گوشش می رسید، راحت تر می توانست با قضیه کنار بیابد، ولی با شناختی که از رویا داشت، اوضاع را هشدار دهنده می دید. نگرانی و دلهره ای که از بدو فرار در وجود عطیه ریشه دوانده بود، اکنون صد چندان شدید تر بر وجودش چیره شده بود. بنابراین بعد از چند بار التماس و تهدید دیگر که همگی بی نتیجه ماند، یکراست راه اتاق ملکا را در پیش گرفت. از آنجا که با ملکا رابطه ای نزدیک بر قرار کرده بود، تا حدی به اوضاع و احوال اتاق او آشنایی داشت و پس از کمی جستجو، کلیدهای یدک اتاقها را پیدا کرد و به راهرو برگشت.
وقتی اولین کلید را در قفل انداخت، فهمید که تلاشش بی فایده است. کلید از پشت روی در بود. مکثی کرد و فکری به ذهنش رسید. سنجاق سرش را درآورد و در قفل فرو کرد تا بلکه بتواند کلید را بیندازد. و متعجب از اینکه چرا رویا در قبال این حرکات هیچ واکنشی نشان نمی دهد، به تلاشش ادامه داد و بالاخره موفق شد. سپس شروع به امتحان کردن کلیدهای یدک کرد. طولی نکشید که کلید مورد نظر را یافت و آن را در قفل چرخاند. در باز شد ولی ترس از آنچه ممکن بود با آن رو به رو شود، او را به درنگ وا داشت. بالاخره می بایست کاری می کرد. بنابراین بر ترسش غلبه کرد و به آرامی در را گشود. صدای دلخراش باز شدن در بر اضطراب عطیه افزود و آهسته سرش را داخل برد.
بخاری علاءالدین در وسط اتاق قرار داشت و با شعله ی آبی می سوخت. دو تختخواب دو نفره که تختخواب کنار پنجره به او و رویا تعلق داشت. تخت رویا خالی بود ولی تخت خودش که طبقه ی پایینی آن بود، اشغال بود. رویا روی آن خوابیده و ملافه را روی سرش کشیده بود.
عطیه آهسته جلو رفت. فضای اتاق گرمتر از فضای راهرو بود، با این حال عطیه در راهرو احساس بهتری داشت. حالا آشکارا می لرزید. وقتی نزدیک شد، پاهای رویا را که از ملافه بیرون بود، دید و تعجب کرد که او با کفش خوابیده است. برای لحظه ای نگرانی اش را فراموش کرد و عصبانی شد که رویا با کفشهای خیس و گل آلودش ملافه های او را کثیف کرده است. بنابراین با حرص طول اتاق را پیمود، خود را به تخت رساند و در حالی که قصد داشت ملافه را کنار بزند، پرخاش کنان گفت:« می شه بگی این لوس بازیها واسه ی چیه؟»
ولی رویا چنان بر ملافه چنگ انداخته بود که عطیه نتوانست آن را کنار بزند. نگاهی کرد و او را به دقت از نظر گذراند. به نظر می رسید زیر ملافه می لرزد. بنابراین عطیه به آرامی لبه ی تخت نشست و این بار با لحنی ملایم تر گفت:« چی شده، دختر؟ بذار ببینمت.»
رویا باز هم جوابی نداد.
عطیه گفت:« نصفه جونم کردی. بگو چی شده؟ دیشب کجا بودی؟»
باز هم جوابی نیامد.
عطیه هر چه فکر می کرد، عقلش به جایی قد نمی داد. بنابراین برای اینکه شاید او را به حرف وا دارد، گفت:« نکنه بازم محمد رو دیدی؟»
و از آنجا که باز هم جوابی نگرفت، فکر کرد شاید نام پژمان باعث شود رویا واکنشی نشان دهد، و گفت:« یا شایدم پژمان رو...؟»
و رویا واکنشی نشان داد. بر لرزش اندامش افزوده شد و این عطیه را ترساند. احساس می کرد این لرزشی است که از فوران آتشفشان درون وجود رویا ناشی می شود و وقتی احساس کرد گدازه های آن به صورت اشک از چشمان او جاری است، نا باورانه به ملافه که با لرزش او می لرزید، چشم دوخت. این اولین بار بود که می دید رویا گریه می کند و همچنان که صدای هق هق او اوج می گرفت، عطیه متعجب تر و در عین حال نگران تر می شد. مطمئن بود مصیبت وارد بر رویا عظیم تر از آن است که در تصور می گنجد.
عطیه که خود نیز چشمانش از اشک خیس شده بود، عزم خود را جزم کرد و با حرکتی سریع، ملافه را از روی او کنار زد. اما رویا به همان سرعت صورتش را با دستان ظریف و کشیده اش پوشاند و پشتش را به او کرد، انگار می ترسید دیده شود.
عطیه حیرت زده بر جا ماند. گریه ی رویا به جای خود، ایکه رویش را از او بر میگرفت، برایش عجیب بود. پس همچنانکه به اشکهایش مجال خودنمایی می داد، گفت:« یعنی اینقدر باهات غریبه شدم که روتو از من بر می گردونی؟»
رویا کماکان می گریست و جواب نمی داد.
عطیه گفت:« تو رو خدا بگو چی شده؟ دلم داره می ترکه. تو رو خدا یه چیزی بگو.»
و وقتی جوابی نشنید، طاقتش طاق شد، شانه های رویا را گرفت، او را به سمت خود برگرداند وبا وجود اینکه رویا مقاومت می کرد، به زور توانست دستان او را از روی صورتش کنار بزند و با دیدن صورت او جیغی کشید. نمی توانست آنچه را می دید، باور کند.
رویا چشمانش را بسته بود تا نگاهش با نگاه او تلاقی نکند، ولی عطیه چشم از او بر نمی داشت. همچنان که صدایش می لرزید، فریاد زد:« کی این بلا رو سرت آورده؟»
رویا با چشمان بسته می گریست و می لرزید. گونه های همیشه گلگونش کبود بود. گوشه ی لبش پاره شده و خون روی آن دلمه بسته بود. پای چشم راستش کبود و متورم بود. جلوی مانتواش سرتاسر پاره بود و در کل، سر و وضعی آشفته داشت.
عطیه ضجه زنان گفت:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا هیچی نمی گی؟ چرا نمیگی کی این بلا رو سرت آورده؟»
و دست آخر رویا چشمانش را گشود و به چشمان از حدقه درآمده ی عطیه نگاه کرد. چشمان آبی اش با وجود کبودی زیر آن، فروغ خود را از دست نداده بود. بای لحظه ای به عطیه خیره ماند و بعد ناگهان از جا بلند شد و به سمت در دوید.
عطیه برای لحظه ای در جا خشکش زد، اما به سرعت به خود آمد و با یک جست، در وسط اتاق به او رسید و هر دو به زمین غلتیدند، ولی از آنجا که رویا حتی در همان حال قوی تر از عطیه بود، خود را از چنگ او خلاص کرد، اما قبل از اینکه از جا برخیزد، بسته ای قرص از جیب مانتویش بیرون افتاد که فقط عطیه متوجه آن شد و رویا همچنان که بیرون می دوید، صدای وحشت زده ی او را شنید که می پرسید:« این قرصها چیه؟»
رویا برگشت، قرصها را از دست او قاپید و بیرون رفت. عطیه به خیال اینکه رویا به قصد خود کشی آن قرصها را خریده است، سراسیمه به دنبال او بیرون دوید.
بر خلاف شب و روز قبل که هوا ابری و برفی بود، حالا هوا صاف اما سرد بود، آنقدر سرد که مغز استخوان را می سوزاند. رویا در برفی که تا مچ پاهایش می رسید، رو به دیوار حیاط ایستاده بود. عطیه از شدت سرما می لرزید، اما با این حال به طرف رویا رفت، او را از پشت بغل کرد و گفت:« جون پژمان بگو چی شده؟»
رویا به آرامی برگشت و رو در روی عطیه قرار گرفت، اشکهایی را که شوری اش زخمهای صورتش را می آزرد با پشت دست پاک کرد، چشم در چشم عطیه دوخت و با صدایی گرفته گفت:« واقعا دلت می خواد بدونی این قرصها چیه؟»
عطیه بی هیچ حرفی به او چشم دوخت.
و رویا ادامه داد:« قرص زد بارداری. می فهمی یعنی چی؟»

sorna
02-27-2012, 11:41 AM
محمد از پنجره ی هواپیما به بیرون نگاه می کرد. پرواز بر فراز ابرها به او آرامش می داد. خود را به دور از هر سرابی به آرزوهایش نزدیک می دید و به گونه ای ناآشنا از حضور در آن ارتفاع خرسند بود.
ناگهان صدای عبدالله خان او را به خود آورد.« هواپیما آدمو خسته می کنه. اصلا ازش خوشم نمیاد.»
محمد سری تکان داد و برای اینکه جوابی داده باشد، گفت:« بله، خان عمو.»
عبدالله خان گفت:« وقتی رسیدیم، اولین کاری که می کنیم اینه که بریم یه هتل و چرتی بزنیم. راستش دیشب درست نخوابیدم.»
محمد در حالی که سعی می کرد لحنش زیاد معترضانه نباشد، گفت:« هتل؟ ولی خان عمو، پدرم گفت...»
« می دونم چی گفت. گفته بریم خونه ی این دکتره. ولی مگه عقلم کم شده. راحت میرم هتل، مهمون جیب خودم می شم و منت مردمو نمی کشم.»
محمد خودش را روی صندلی صاف و صوف کرد و گفت:« ولی پدرم معتقده اون می تونه در پیدا کردن رویا کمکمون کنه.»
محمد با بر زبان آوردن نام رویا شرمگنانه سرش را پایین انداخت و منتظر واکنش تند عمویش شد، ولی عبدالله خان که حالت محمد را حمل بر نفرتش از رویا تلقی کرده بود و خیال می کرد او به قصد تلافی و انتقام از جگر گوشه اش به تین همراهی تن داده است با لحنی آرام جواب داد:« من که میگم همه ی آتیشا از گور این دکتره بلند می شه.»
« چرا، خان عمو؟»
« واسه اینکه تا سر و کله ی اون توی زندگی ما پیدا شد، این دختره زد به سرش. حالا تو و بابات می گین سرمو بندازم پایین و برم خونه ی کسی که باعث و بانی بی آبروییم بوده؟»
محمد با حالتی که انگار از گفتن حرفش ابا دارد، من من کنان گفت:« ولی خان عمو، پدرم به اون گفته ما کی می رسیم... میاد فرودگاه.»
عبدالله با غیظ مشتی روی پایش کوبید و گفت:« امان از دست این عزت! اون می دونه من اسم این مرتیکه رو هم نمی خوام بشنوم، چه برسه به اینکه... استغفرالله.»
محمد حرفی نزد. از عاقبتش می ترسید. ولی ظاهرا عبدالله خان زیاد هم در فکر آن قضیه نبود، چون در حالی که رو به رو را نگاه می کرد، به آرامی گفت:« یکی نیست به این دختره بگه بچه جون چی چیت کم بود که خودتو اول عمری آواره کردی و منو این آخر عمری بی آبرو؟» محمد احساس کرد عبدالله خان قصد دارد حرفهایی نگفته را بیرون بریزد. بنابراین سکوت کرد و اجازه داد عموی پیرش به دل راحت حرف بزند.
عبدالله خان ادامه داد:« وقتی بابات آسیه رو برام تیکه گرفت، دلم می خواست خفه اش کنم. زن جوون نمی خواستم و نزدیک بود همه چی رو به هم بزنم...»
مکثی کرد و گفت:« ولی بعد دیدم اون طوری که خیال می کردم نیست... تا حالا جلوش نگفتم، ولی حقیقتا هر کی بود جا زده بود. هیچ کی مثل اون نمی تونست با اخلاق سگ من بسازه و دم نزنه... مدت زیادی نگذشته بود که امتحانشو پس داد. اون موقع بود که دنیا به کامم شد، ولی...»
عبدالله خان نفسی عمیق کشید که بیشتر به آهی سوزناک شبیه بود و ادامه داد:« ... ولی اونی که پشتمو خم کرد، دختر خودم بود نه دختر مردم... دختری که از گوشت و پوست و استخوان خودم بود.»
محمد به حرفهایی که از دل به غم نشسته ی پیرمرد بر می آمد، گوش سپرده بود و سعی می کرد در لا به لای آن کلمات پر درد چیزی بیابد که نشان دهنده ی عشق او نسبت به رویا باشد و در دل می گفت امکان ندارد پدری آنقدر سنگدل باشد که به هیچ وجه نتواند از گناه جگر گوشه اش بگذرد، ولی حرفهای بعدی عبدالله خان بر افکار او خط بطلان کشید.
عبدالله خان در حالی که دستان پیرش را مشت کرده بود، گفت:« اون باید تاوان پس بده. باید تاوان تمام این بی آبروییها رو پس بده.»
ولی عبدالله خان که زبانش به این کلمات می چرخید، دلش حکایتی دیگر داشت. او بیش از هر چیز قصد داشت واکنش محمد را ببیند و بفهمد او با این بی آبرویی چطور کنار آمده است؟ احساس می کرد اگر به جای محمد پای بیگانه ای در میان بود، راحت تر می توانست با قضیه کنار بیاید، اما اکنون نمی دانست با پسر برادرش چه کند، غافل از اینکه در پس ظاهر سرد و بی احساس محمد کوه از عشق وجود دارد که حتی بزرگترین گناه محبوبه اش نیز ذره ای از آن نمی کاهد.
عبدالله خان به گمان اینکه رنگ باختگی محمد به دلیل حس انتقام جویی است، گفت:« محمد، همینجا بهت قول میدم انتقام بی آبروییت رو از اون می گیرم.»
پس از آن تا رسیدن به مقصد، هر دو غرق در تفکر، سکوت را میهمان محفلشان کردند و هر یک در اندیشه ای خلاف تصور آن دیگری.
عبدالله خان در این فکر بود که چگونه می تواند دختر بی پناهش را که رگ حیات او بود، قصاص کند؟ و محمد از ترس اینکه مبادا عبدالله خان قصد جان رویا را داشته باشد، عزمش را جزم کرد که قبل از او رویا را بیابد.
وقتی میهماندار اعلام کرد که به زودی فرود خواهند آمد و از مسافران خواست کمربندها را ببندند، هر دوی آنان به تماشای شهر تهران که اکنون سفید پوش بود، نگاهی انداختند و هر یک از خود می پرسید پایان این سفر به کجا خواهد انجامید.
پژمان و عبدالله خان همزمان یکدیگر را دیدند. پژمان جوانی را که همراه عبدالله خان بود، نمی شناخت اما حدس می زد محمد پسر آقا عزت و نامزد رویاست. به محض اینکه آن دو از در شیشه ای گذشتند و وارد سالن انتظار فرودگاه شدند، پژمان جلو رفت و سلام کرد. عبدالله خان که با دیدن پژمان تمام آرزوهای بر باد رفته اش را به یاد آورده بود، در پاسخ به سلام او به تکان دادن سر اکتفا کرد. اما محمد به امید همکاری پژمان، به گرمی با او دست داد و خود را معرفی کرد.
پژمان بیآنکه کم محلی عبدالله خان را به روی خود بیاورد، گفت:« خیلی خوش اومدین، حاج آقا. می بخشین که همسرم برای استقبال نیومد. توی خونه موند براتون تدارک ببینه.»
عبدالله خان که با این حرف پژمان بیشتر کفری شده بود، به تندی گفت:« ما که نیومدیم عروسی!»
پژمان باز هم به روی خود نیاورد. به زور لبخندی زد و گفت:« از این طرف، لطفا. ماشین توی پارکینگه.»
عبدالله خان نگاهی غضبناک به او انداخت و گفت:« ما با تاکسی میریم.»
پژمان گفت:« ولی حاج آقا...»
عبدالله خان حرف او را قطع کرد.« به هتل هم میریم.»
پژمان مات و مبهوت ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید. محمد که اوضاع را خراب دید، به قصد دلجویی از پژمان گفت:« خان عمو توی هتل راحت ترن.»
عبدالله خان راه افتاده بود و محمد و پژمان تقریبا به دنبالش می دویدند.
پژمان با اینکه عادت نداشت خودش را سبک کند، از آنجا که خود را درگیر ماجرا می دید و سرنوشت رویا برایش مهم بود ، همچنان بی اعتنا به کم محلی عبدالله خان ، گفت:« دست کم اجازه بدین شما رو برسونم.»
تمام طول مسیر فرودگاه تا هتل به سکوت گذشت. در سالن هتل، عبدالله خان بی اعتنا به پژمانیکسره به سراغ متصدی پذیرش رفت و در خواست اتاقی دو تخته کرد. وقتی پذیرش انجام گرفت، عبدالله خان همچنان بی اعتنا به محمد و پژمان که پشت سرش ایستاده بودند، به دنبال پادوی هتل به راه افتاد.
پژمان که دیگر کفری شده بود ، جلو دوید، راه بر او بست و گفت:« آقای تیموری من باید چی کار کنم؟»
عبدالله خان غرید:« پاتو بکش کنار این یه مسئله خونوادگیه.»
و راهش را کشید و رفت.
پژمان برای لحظه ای همانجا ایستاد و او را که سوار آسانسور می شد، نگاه کرد. سپس رویش را برگرداند، نگاهی به محمد انداخت و راه خروج را در پیش گرفت. محمد نمی توانست بگذارد او برود. به کمکش احتیاج داشت. پس با چند قدم بلند خود را به او رساند و گفت:« ما باید با هم حرف بزنیم.»

sorna
02-27-2012, 11:41 AM
پژمان به سردی گفت:« در مورد چی؟»
«رویا.»
پژمان ایستاد.موضوعی نبود که به راحتی از آن بگذرد.
وقتی پشت میزی در سالن هتل نشستند، محمد گفت:« از خان عمو دلگیر نشو. منظوری نداره.»
پژمان لحظه ای به او خیره شد و پرسید:« خیال داره چی کار کنه؟»
محمد گفت:« نمی دونم.»
پژمان کمی این پا و آن پا کرد و با لحنی مردد پرسید:« خود تو چی؟»
محمد هم مردد به نظر می رسید. گفت:« واسه چی می خوای بدونی؟»
پژمان جواب داد:« چون برام مهمه.»
محمد مانده بود چه بگوید. به یاد حرفهای عبدالله خان افتاد که می گفت پژمان مسبب فرار رویا بوده است. در این فکر بود که اگر عشق او رویا را به فرار وا داشته باشد، قاعدتا می بایست با او تندی کند.
اما از طرفی آرمانی داشت که چه بسا به کمک پژمان به آن دست می یافت. پس برای رهایی از تردیدی که به جانش افتاده بود، پرسید:« راسته که رویا منو به تو فروخت؟»
پژمان جا خورد. می دانست که پاسخ مثبت است، اما بهتر دید صلاح رویا را در نظر بگیرد. پس گفت:« نه، این طور نیست.»
محمد که متوجه تاثیر حرفش در پژمان شده و بی رنگ شدن لبان او را دیده بود، به سردی گفت:« خدا کنه راست گفته باشی.»
پژمان دلش می خواست می توانست حرف دلش را بزند و بگوید که رویا برای خاطر او مهر ننگ را بر پیشانی زده است. بگوید که او هم نا خواسته اسیر عشق رویا شده است و اگر چاره داشت، او را به همسری بر می گزید. دلش می خواست بداند در دل محمد چه می گذرد؟ آیا می بایست آرزو می کرد از رویا بیزار باشد یا عاشق او؟ به چشم رقیب به او نگاهی انداخت.چیزی کم نداشت. نمی توانست بفهمد رویا چه چیز او را به پسر عمویش ترجیح داده است؟ پژمان اصلا احساس نمی کرد چیزی دارد که برتری اش را نسبت به محمد می رساند و به واسطه ی آن می تواند به خود ببالد.
صدای محمد او را به خود آورد. جمله ای کوتاه بود، اما همچون پتکی آهنین بر قصر بلورین رویاهای پژمان فرود آمد و آن را در هم شکست. محمد به آرامی گفت:« دست خودم نیست، دوستش دارم.»
پژمان نالید:« کی رو؟
« رویا رو.»
پژمان مانده بود چه بگوید. ناخودآگاه از محمد بدش آمد. حالا می فهمید زمانی که رویا از وجود سودا آگاه شد، چه حالی داشت. حالا می بایست چه کار می کرد؟ می کوشید تا به نحوی او را از صحنه به در کند؟ بعد چه؟ سودا چه می شد؟ هر چه فکر می کرد، هیچ امتیازی نسبت به محمد در خود نمی دید. رویا را دوست داشت ولی در قبال عشق خالصانه ی محمد خود را خلع صلاح می دید. این به نفع رویا بود.
در حالی که به زور سعی می کرد لبخند بزند، گفت:« پس قصدت انتقام نیست.»
« نه.»
« می خوای چی کار کنی؟»
« اگه خدا بخواد، ازدواج.»
« با کی؟»
محمد تعجب زده به پژمان نگاه کرد. گفت:« خوب، معلومه. با رویا. کمکم می کنی؟»
« بله... بله، البته. ولی... عبدالله خان چی؟»
محمد با شنیدن نام عبدالله خان سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« نباید چیزی بفهمه.»
« باشه. منظورت رو می فهمم.»
« خوشحالم.»
« واسه چی؟»
محمد احساس می کرد پژمان پرت و پلا می گوید و درک نمی کرد چرا. و پژمان که خود به وضوح احساس می کرد نمی تواند دستپاچگی اش را پنهان کند، در حالی که از جا بلند می شد، گفت:« هر کمکی از دستم بر بیاد، می کنم.»
محمد هم از جا بلند شد، لبخندی زد و در حالی که او را بدرقه می کرد، گفت:« اگه زودتر از من پیداش کردی، بهش بگو واسه خاطر خودش دوستش دارم.»
پژمان ایستاد. سعی می کرد در چشمان او نگاه نکند. گفت:« اگه اونی نباشه که خیال می کنی چی؟»
« منظور؟»
پژمان من من کنان گفت:« خوب... بعد از این همه مدت... توی تهرون... شاید همونی نباشه که قبلا بود.»
« می دونم.»
« با این حال...؟»
« مهم نیست چه اتفاقی افتاده باشه. می بخشمش.»
« خدا کنه راست بگی.»
« خدا کرده.»
« خوشحالم.»
و این پیوندی بود که در خفا میان آنان بسته شد.
وقتی پژمان از هتل خارج شد، محمد پشت شیشه ی در ورودی ایستاد و نگاهش کرد. چنان به او خیره شده بود که انگار سعی می کرد حقیقت آنچه را از زبان عبدالله خان شنیده بود، از زیر پوست او بیرون بکشد. دستپاچگی و حواس پرتی پژمان هنگام گفتگو با او بد گمانش کرده بود، اما آیا اینها دلیلی قانع کننده برای اثبات افکارش بود؟

sorna
02-27-2012, 11:42 AM
سودا آهسته لای در اتاق مطالعه را باز کرد و نگاهی به داخل انداخت؛ اتاقی که چند صباحی ماوای رویا بود. پژمان پشت میز مطالعه نشسته و از پنجره به بیرون زل زده بود. آسمان صاف و پر ستاره، اما هوا سرد بود، به طوری که برف سنگینی که باریده بود، همچنان باقی بود.
سودا نگران پژمان بود. چند شب بود که در اتاق مطالعه خلوت می کرد و پشت میز می نشست، بی آنکه کاری کند و سودا به وضوح می دید که او هر روز زردتر و لاغرتر می شود. اولین شبی که پژمان بعد از ملاقات با خانواده ی رویا به خانه برگشته بود، سودا دیده بود که او گریه می کند، اما نخواسته بود خلوتش را بر هم بزند. به خوبی می فهمید که خوشبختی اش دستخوش توفان حوادث است و عذاب می کشید.
امشب پژمان آرام تر به نظر می رسید. بنابراین سودا اشکی را که در گوشه ی چشمانش جمع شده بود، با دست سترد و طوری که پژمان را از وجودش مطلع کند، در را باز کرد و داخل شد. پژمان با شنیدن صدای در روی صندلی چرخید و با نگاه کردن به سودا که با شکم برآمده به طرف او می آمد، شرمنده از اینکه مدتها از او غافل بوده است، به رویش لبخندی زد. سودا جلو آمد، کنار میز ایستاد و خود را به جمع آوری وسایل در هم ریخته ی روی میز مشغول کرد.
پژمان در سکوت به تماشای او نشست. تعجب می کرد که چگونه جبر زمان با او کاری کرده است که نزدیک شدن تولد اولین فرزندش را به دست فراموشی بسپارد. حیران بود رویاهایی که در دوران نامزدی با سودا برای آینده شان در سر می پروراندند، کجا رفته اند؟ در این فکر بود چرا باید از کسی غافل بماند که پیش از ازدواج حاضر بود برای یک نگاهش زمین و زمان را به هم بدوزد؟
حالا سودا در کنار او به نحوی خود را مشغول کرده بود بی آنکه نگاهش کند. معلوم بود گریه کرده است. پژمان از خود خجالت کشید. دستش را دراز کرد، روی دست او گذاشت و به آرامی گفت:« چرا تا این وقت شب بیداری؟ نمیگی برای حالت خوب نیست؟
سودا نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت:«« تو خودت بیداری. اون وقت می خوای من برم بخوابم؟»
پژمان لبخندی زد و با اشاره به شکم برآمده ی او گفت:« وضع من با تو فرق میکنه، خانومم.»
سودا نگاهی به شکمش انداخت، دستی روی آن کشید و بعد دستش را حایل کمرش کرد و گفت:« نمی خواد گولم بزنی. من چیزیم نیست، ولی تو یه چیزیت هست!»
پژمان سرش را پایین انداخت و خودش را با مدادی که روی میز بود، مشغول کرد.
سودا خم شد، صورتش را مقابل صورت پژمان گرفت و گفت:« تو یه چیزیت هست، پژمان. چرا از من پنهان می کنی؟»
پژمان سکوت کرد؛ سکوتی که سودا را می ترساند، می ترسید به نقطه ی پایان رسیده باشند. پس با بغضی در گلو گفت:« به من بگو، پژمان. هر چی هست بگو. باور کن تحملش رو دارم.»
ولی پژمان انگار از بدو تولد کلامی نیاموخته و لب به سخن نگشوده بود، همچنان به میز خیره شده بود. آتشفشان خفته ی درون سینه اش بیدار شده بود و دلش نمی خواست سودا به بیداری آن واقف شود. عقلش به او نهیب می زد که سودا را دریابد، ولی دلش سازی دیگر کوک می کرد. تنها چیزی که خواهان آن بود، تنهایی بود تا در پناه آن بتواند با خود کنار بیاید.
صدای سودا را شنید که می گفت:« خیلی به خودم می بالیدم. همیشه خیال می کردم اگه یه زن و شوهر عاشق و سازگار توی دنیا باشه، اون ماییم.»
لحن سودا گله مند بود و پژمان برای لحظه ای از خودش خجالت کشید، اما بعد فکر کرد آیا سودا حق دارد گله کند؟ رویا با وجود عشقی که به او داشت، از او کم محلی دیده اما نه تنها شکایتی نکرده بود بلکه از وجود خود پلی ساخته بود تا او و سودا به هم برسند، آن وقت سودا چند شب سکوت و تنهایی او را نمی توانست تحمل کند.
سودا او را از عالم خیال به در آورد. چانه اش را گرفت، صورتش را به طرف خود برگردان و ملتمسانه گفت:« چه بلایی داره سر زندگیمون میاد، پژمان؟ چرا روزگار می خواد به زور هم که شده ما رو از هم...»
سودا حرفش را خورد. از ابراز آن وحشت داشت. برای او که عمری را عاشقانه زیسته بود، سخت بود واژه ی جدایی را بر زبان براند. واژه ای که شاید مهم جلوه نکند، ولی هر کسی به خوبی می داند دردناک ترین روزها و شبها را در خود جای داده است.
پژمان از جا بلند شد. نمی توانست بی قراری او را تحمل کند. وقتی به چشمان گریان سودا نگاه کرد که ملتمسانه بی پناهی اش را به رخ می کشید، عقل به او نهیب زد که سودا نباید تقاص بد رفتاری او را به رویا پس بدهد. بنابراین مقابل او ایستاد، شانه های لرزانش را گرفت و همین که خواست لب باز کند، سودا پیشدستی کرد.
« من وقتی خوشبختم که تو خوشبخت باشی، پژمان، و موقعی خوشحالم که تو خوشحال باشی. پس اگه خیال می کنی با کسی دیگه خوشبخت تری، من حرفی ندارم.»
پژمان جا خورد. شانه های او را تکان داد و گفت:« هیچ می فهمی داری چی میگی؟»
سودا می فهمید. به خوبی می فهمید. از روزی که رویا خانه ی آنان را ترک کرده و پژمان روز به روز آشفته تر شده و بیشتر در خود فرو رفته بود، سودا همه چیز را فهمیده بود. سری تکان داد و گفت:« اصلا دلم نمی خواد تعهدی که به من داری مانع تصمیمت بشه. من دوست ندارم هیچ کس به چشم مزاحم بهم نگاه کنه.»
« سودا...»
« لازم نیست چیزی بگی. من می دونم که اون هم از من خوشگل تره، هم جوون تر. پس...»
پژمان دستش را روی دهان سودا گذاشت. دلش نمی خواست او ادامه دهد. با دست دیگرش شانه ی سودا را گرفت و گفت:« ولی تو دوست داشتنی تری.»
جمله ی کوتاه اما پر مغز پژمان دریچه ی امید را به روی سودا باز کرد. همچنان که چشمان اشک آلودش را به او دوخته بود، خواست حرفی بزند که پژمان در حالی که با انگشت اشکهای او را از روی گونه می سترد، گفت:« خوشگلی رویا به من ربطی نداره. مبارک پسر عموش باشه. تنها کسی که همه چیزش به من مربوطه، تویی که با دنیا هم عوضت نمی کنم.
و لبخندی زد و ادامه داد:« قبلا می خواستیم رویا را پیدا کنیم و تحویل باباش بدیم، اما حالا قضیه فرق می کند. باید سعی کنیم زودتر از باباش پیداش کنیم و دستشو توی دست پسر عموش بذاریم.»
« ولی... من اصلا متوجه منظورت نمی شم.»
« راستش برای خودمم عجیب بود. اما واقعیتش اینه که این پسره تا سرحد جنون رویا رو دوست داره.»
« تو از کجا می دونی؟
« نا سلامتی یه هفته س باهاش در تماسم.»
این حرفها برای رویا قاصد امید و آرامش بود. حالا دیگه خیالش راحت بود که هیچ کس معبودش را از او نخواهد ستاند. با این حال باز هم اشکهایش سرازیر شد، که هم او و هم پژمان می دانستند اشک شوق است. در حالی که سرش را روی شانه ی پژمان گذاشته بود و می گریست، هق هق کنان گفت:« فقط دعا کن موقعی تو را از دست بدم که مرده باشم.»
پژمان در مقابل گریه ها و حرفهای سوزناک سودا بی دفاع بود. نمی دانست چه جوابی به او بدهد که جبران تمام حرفهای عاشقانه ی او را بکند. متاسف بود که در چند روز اخیر آنچنان در خود غرق بود که او را از یاد برده بود. همچنان که سودا سر بر سینه ی او نهاده بود و می گریست، پژمان موهای کوتاه و رنگ شده ی او را نوازش می کرد و بر بی پناهی اش دل می سوزاند. او هم گریه اش گرفته بود. هم به حال سودا، هم به حال خودش و هم به حال رویا. در این فکر بود رویا چه حرفها که برای گفتن به او داشته است و او بی رحمانه مهر سکوت بر دهانش زده بود. و خود را در نظر می آورد که درمانده تر از همه بر جای مانده بود و چاره ای نداشت جز اینکه برای همیشه عشق رویا را در گورستان سینه اش دفن کند. سودا را هم دوست داشت. از سوی دیگر، نسبت به او متعهد بود و در توان خود نمی دید بر خلاف مردانگی عمل کند. پس هنگامی که سودا کمی آرام گرفت، او را از سینه ی خود جدا کرد، اشکهایش را از روی صورت سترد و آهسته شروع به حرف زدن کرد.

sorna
02-27-2012, 11:42 AM
« سودا.»
« بله.»
« معذرت می خوام.»
« بابت چی؟»
« بابت تمام چیزایی که بابت بعضی چیزا از گفتنش عاجزم.»
سودا بعد از گریستنی طولانی، خنده ای شیرین بر لبانش نشاند و گفت:« نمی بخشمت.»
پژمان تعجب زده پرسید:« چرا؟»
« بابت همون بابتی که میگی.»
« ای شیطون.»
اینجا بود که نقش زیبای لبخند لبان زوج دلشکسته و چهره ی درد مندشان را آذین بست.
سودا آهسته گفت:« نمیای بریم بخوابیم؟»
پژمان مکثی کرد و جواب داد:« تو برو. منم میام»
سودا لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. پژمان نگاهی به میز شلوغ و در هم و بر هم انداخت. هرگز میزش را تا این حد بلبشو ندیده بود. اول فکر کرد بعد به آن می پردازد، اما بعد از لحظه ای بهتر دید کمی آنرا مرتب کند.
دقایقی بعد، صدای او که با فریاد سودا را فرا می خواند، در خانه پیچید. سودا سراسیمه از اتاق خواب بیرون آمد، خود را به اتاق مطالعه رساند و گفت:« چه خبره؟ مردم خوابن! مطمئنم اگه حنجره ت اجازه می داد، بلند تر از این داد می زدی.»
پژمان بی اعتنا به کنایه ی سودا، در حالی که تکه کاغذی را به سمت او تکان می داد، گفت:« امروز یه خانومی هفت- هشت دفعه زنگ زد و باهات کار داشت. آخر سر کفرم رو در آورد و بهش گفتم معلوم نیست کی برگردی. این شماره رو داد و گفت هر وقت برگشتی بهش زنگ بزنی.»
« حالا این وقت شب که دیگه دیره!»
« خیلی اصرار داشت. گفت هر وقت زنگ بزنی مهم نیست.»
سودا کاغذ را گرفت، به شماره تلفن و نامی که روی آن نوشته شده بود، نگاهی انداخت و پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
« نه، ولی خیلی اصرار داشت.»
« واسه همینم این قدر زود بهم گفتی؟»
« ببخش. یادم نبود.»
سودا نگاهی به ساعتش انداخت. دیر وقت بود اما به هر حال می بایست زنگ می زد. با چند قدم بلند خود را به هال رساند و گوشی تلفن را برداشت. بعد از چند دقیقه ی نسبتا طولانی ارتباط برقرار شد.
« نسترن، منم، سودا. چی شده؟»
صدای خواب آلود دوست سودا در گوشی پیچید:« سلام، خانوم خانوما. تو که این قدر عجول نبودی!»
« ببخش که بیدارت کردم. خودت گفته بودی هر وقت شده زنگ بزنم.»
« یعنی می خوای بگی الان برگشتی خونه؟»
« نه، بابا. من با یه نابغه زندگی می کنم که مغزش عین کامپیوتر کار می کنه. حالا چی شده؟»
وقتی سودا این حرف را می زد، نگاه شیطنت آمیزش را به پژمان دوخته بود.
نسترن گفت:« ببین، راجع به بیمه ی خدمات درمانی اون مریضی که می گفتی، هنوز کمی کار داره، ولی همکارم دنبالشه.»
« زحمت کشیدی، با مزه. این بود کارت؟»
« نه، بابا. موضوع مهم تره.»
« چیه؟ نکنه خیر سرت خیال داری شوهر کنی؟»
« نه، نمکدون. امروز صبح اومده بودیم اداره ی منکرات تهرون. یکی از دخترای مرکزمون فرار کرده، داریم دنبالش می گردیم. رفته بودیم دخترایی رو که در چند روز اخیر بازداشت کردن، ببینیم.»
« خوب؟»
« بگو چه کسی رو دیدم؟»
« بیست سوالیه؟»
« دانشمند، همون دختره رو که دو- سه ماه پیش آورده بودیش کرج.»
سودا وا رفت. انگار سطلی آب سرد رویش ریخته بودند. هیجان زده فریاد زد:« مطمئنی؟»
با صدای فریاد او پژمان از اتاق بیرون آمد و با ابروان در هم کشیده از تعجب در کنار او ایستاد.
« آره. منم باورم نمی شد، ولی خودش بود. وقتی منو دید، رنگش پرید اما خودشو زد به کوچه ی علی چپ.»
سودا نمی دانست چه بگوید. زبانش بند آمده بود.
نسترن ادامه داد:« سودا راست می گفتی فامیل شوهرته؟ این دختره دست هر چی لات ولگرده، از پشت بسته.»
سودا آهسته گفت:« امکان نداره!»
و مکثی کرد و پرسید:« جرمش چیه؟»
« فساد اخلاقی.»
حالت چهره ی سودا، پژمان را به شدت کنجکاو کرده بود و دائم با اشاره ی سر می پرسید موضوع چیست. نسترن کماکان حرف می زد.
« سودا جون، اگه همون موقع که آوردیش پیش ما، گفته بودی فراریه، نمی ذاشتیم کار به اینجا بکشه. اما اینی که من می دیدم، دیگه اصلاح پذیر نیست.»
سودا همچنان بهت زده از آنچه می شنید، نگاهش را به پژمان دوخت و جواب داد:« همین دختر به قول تو اصلاح ناپذیر، چند تا عاشق سینه چاک داره که پاش وایسادن. به هر حال باید فکری به حالش بکنم. متشکرم که خبرم کردی.»
وقتی سودا خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، پژمان که فهمیده بود موضوع مربوط به رویاست، بی آنکه به جمله ی طعنه آمیز سودا اعتنایی کند، پرسی:« موضوع چیه؟«
سودا لحظاتی طولانی به پژمان خیره شد. سپس گفت:« توی زندانه.»
لازم نبود از کسی نام ببرد. به خوبی می دانست که پژمان می داند.
پژمان مات و مبهوت به او نگاه کرد. آیا می بایست از روزگار گله می کرد که آدمها را در کوچه پس کوچه های سرنوشت سر راه یکدیگر قرار می دهد، یا از خودش که برای انتقال از شهر زادگاه رویا اقدام کرده و چندین نفر را آواره کرده بود؟
در حالی که بغض راه گلویش را سد کرده بود، با صدایی گرفته گفت:« آقای تیموری حق داره. همه ش تقصیر منه.»
سودا تعجب زده گفت:« چرا؟»
« اگه همونجا می موندم و مثل ترسوها فرار نمی کردم، نه اون فرار می کرد، نه زندگی ما به اینجا می کشید.»
نفس در سینه ی سودا حبس شد. لرزان گفت:« یعنی می خوای بگی...؟»
« نه، سودا. می خوام بگم می بایست می موندم و به رویا می فهموندم دنیای اون با دنیای من فرق می کنه. اگه همون موقع از وجود تو با خبر می شد، کار به اینجا نمی کشید.»
سودا گفت:« نگران نباش، پژمان. همه چی درست می شه؟»
پژمان نگاه غمزده اش را به او دوخت. آیا به راستی همه چیز درست می شد؟

sorna
02-27-2012, 11:42 AM
فضای ساکت و سنگین خیابان برف گرفته، محمد غمزده را دلگیرتر می کرد. بی قرار منتظر در کنار پژمان طول پیاده رو را بالا و پایین می رفت و دست آخر خسته از تکرار، از حرکت باز ایستاد. احساس می کرد پاهایش تاب تحمل بار اندوه درونش را ندارد. پژمان همچنان رژه می رفت و محمد در این اندیشه که چه نیرویی او را اینگونه به حرکت وا می دارد، نگاهی به خیابان یک طرفه انداخت که در آن مدت فقط چند خودرو از آن عبور کرده بود. ولی خلوتی خیابان نبود که محمد را به وحشت می انداخت، بلکه تصور حضور رویا در پشت دیوار بلند و خاکستری رنگی که پیش رویش قرار داشت و عاقبتی که در انتظارش بود، نفس را در سینه ی او حبس کرده و ترس را بر وجودش غالب کرده بود. خسته از انتظار، به طور مداوم اطراف را می پایید، انگار می ترسید نگاههای ریشخند کنان او را زیر نظر گرفته باشد.
برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و دانه های ریزش تن یخ زده ی او را می سوزاند. پژمان کنار محمد ایستاد، دستانش را با بخار دهان گرم کرد و گفت:« پس چرا این قدر معطلش کردن؟»
محمد نگاهی به در بزرگ و آهنین زندان انداخت و گفت:« ما رو که هیچ کاره ایم، از دیروز تا حالا علاف کردن. می خوای اونو که اصل کاریه، به سه شماره بفرستن بیرون؟»
پژمان دو روز قبل به آنجا مراجعه کرده و جواب شنیده بود که فقط اعضای خانواده ی شخص زندانی حق ملاقات با او را دارند و پس از تحقیق پی برده بود که می تواند رویا را به قید ضمانت آزاد کند، اما از آنجا که او به سن قانونی نرسیده است، فقط او را تحویل خانواده اش می دهند. بنابراین پژمان مجبور شده بود به سراغ محمد برود تا با هم ادام کنند. صبح روز بعد، او و محمد به کمیته ی مرکزی رفته بودند. محمد با ارائه ی مدرک ثابت کرده بود که پسر عموی اوست و چون در موقعیت فعلی هیچ امکاناتی نداشت، پژمان ضمانت رویا را کرده بود.
حالا دو- سه ساعتی بود که بیرون در منتظر بودند تا رویا بیرون بیاید.
محمد گفت:« میگم بیا بریم سراغ نگهبانه و ازش بپرسیم چی شد.»
پژمان گفت:« اون بنده خدا از کجا بدونه؟»
« خوب، شاید بدونه. حالا پرسیدن که ضرر نداره.»
هر دو یه راه افتادند. محمد به سرعت و پژمان با تانی. قدمهای سریع محمد به پژمان می فهماند که او صرفا حرف نمی زند بلکه از صمیم قلب عاشق است؛ عاشق کسی که به عشق او پشت پا زده بود. پژمان جرقه های عشق را در قدمهای مشتاق او می دی. خود نیز مشتاقانه قدم بر می داشت، اما به سستی. می دانست می رود تا عشق خود را فدای عشق بزرگ و با شکوه مردی کند که انصافا سزاوار تر از او بود. بنابراین آهسته قدم بر می داشت و سعی می کرد دل ناراضی اش را راضی به کاری کند که به صلاح همه بود.
وقتی جلوی در رسید، با دیدن محمد که به انتظار او این پا وآن پا می کرد، فهمید که خود باید پیشقدم شود. پس جلو رفت و آنچه را می خواست، از نگهبان پرسید.
نگهبان گفت:« من اینجا وایسادم، آقا. از اون تو که خبر ندارم.»
لهجه داشت و پژمان از لهجه ی او تشخیص نداد اهل کجاست. گفت:« ولی آخه دو ساعته ما معطلیم.»
نگهبان گفت:« گفتم که به من مربوط نیست.»
پژمان شانه ای بالا انداخت و به محمد ملحق شد.
چند دقیقه بعد، نگهبان در حالی که به دقت آن دو را زیر نظر گرفته بود، پرسید:« قوم و خویشته؟»
پژمان ابتدا به محمد و بعد به نگهبان نگاه کرد و پرسید:« کی؟»
« همین که قراره آزاد بشه.»
پژمان دوباره به محمد نگاه کرد و وقتی دید او خیال جواب دادن ندارد، گفت:«آره.»
نگهبان گفت:« زنه یا دختر؟»
پژمان جواب داد:« دختره. هفده سالشه.»
« چه کار کرده؟»
« راستش... راستش درست نمی دونم.»
نگهبان پوزخندی زد و گفت:« همین که آوردنش اینجا، معلومه چه کاره س.»
محمد منقلب شد. نمی توانست به راحتی چنین توهینی را هضم کند.
پژمان سرش را پایین انداخت و با نوک کفش به آرامی مشغول بازی با برف شد.
نگهبان ادامه داد:« اینان که مملکتو به لجن می کشن. بهتره بمیرن و...»
محمد بقیه ی حرفهای او را نمی شنید. احساس خشم و شرمندگی دریچه ی گوشهایش را به روی هر صدایی بسته بود. احساس می کرد دنیا و آنچه در آن است، در سکوتی سنگین و وحشت زا فرو رفته است. بی هیچ کلامی سرش را پایین انداخت و به آرامی راهش را به طرف انتهای خیابان کج کرد. توان ماندن را در خود نمی دید. می بایست می رفت تا بلکه در تنهایی بتواند آنچه را شنیده بود برای خود توجیه کند.
پژمان که حواسش به نگهبان بود، مدتی طول کشید تا متوجه شد محمد از او دور می شود و بی اعتنا به نگهبان که همچنان حرف می زد، به سمت او دوید.
« هی، کجا میری؟»
« تحملشو ندارم. نمی تونم هضم کنم.»
« این بود اون عشقی که سنگشو به سینه می زدی؟ این بود ظرفیتت؟ تو با حرف یه نگهبان که تازه تو رو نمی شناسه، این طور جا می زنی. پس وقتی گوشه و کنایه های دوست و آشنا رو بشنوی که مطمئنا می شنوی، می خوای چی کار کنی؟»
حق با پژمان بود. در واقع، محمد پیش از این فکر مه چیز را کرده بود و می دانست چه چیز در انتظار اوست، اما در واقعیت با آن رو به رو نشده بود. به آرامی گفت:« حق با توئه، اما باید با خودم کنار بیام. خودمو برای برخورد با رویایی آماده کنم که این یارو ازش حرف می زد.»
« می خوای از واقعیت فرار کنی؟»
« نه. اما به نظرم هنوز قبولش نکردم. میرم باهاش کلنجار برم.»
پژمان نمی دانست چه بگوید. پرسید:« بهش چی بگم؟»
« همه چی رو.»
« همه چی چیه؟»
محمد نگاه غمزده اش را به او دوخت و گفت:« بگو دوستش دارم. بگو با دل صاحاب مرده م کنار اومده م، فقط باید با عقل لعنتی م کنار بیام.»
« ولی...»
محمد نایستاد تا بقیه ی حرف پژمان را بشنود و در پیچ خیابان از نظر ناپدید شد.[/justify]
[justify]پژمان کلافه به دیوار تکیه داده بود و می اندیشید اکنون باید به رویا چه بگوید؟ غرق در افکار متضاد به زمین خیره شده بود که صدای نگهبان توجهش را جلب کرد.
« صبر کن خانوم، برگه ی ترخیصت کو؟»
پژمان سرش را بالا کرد و رویا را دید. در حالی که دستان ظریف و کشیده اش در دو طرف اندام بلند و خوش ترکیبش آویزان بود، مقابل نگهبان ایستاده بود. دستش را بالا آورد و ورقه ای را به دست نگهبان داد.
نگهبان به ورقه نگاهی انداخت و گفت:« وایسا! باید تو رو تحویل ضامنت بدم.»
و در کمال نا باوری، پژمان صدای رویا را شنید که گفت:« بکش کنار، نفله! ضامن دیگه کدوم خریه؟»
نگهبان سلاحش را به نشانه ی تهدید بالا آورد و پژمان برای اینکه غایله را ختم کند، به سرعت جلو رفت و رو به نگهبان گفت:« من اینجام. از زحمتتون ممنونم.»
رویا با شنیدن صدای پژمان در جا میخکوب شد. باور نمی کرد درست می شنود. جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند. نمی دانست باید خوشحال باشد یا متاسف.
نگهبان گفت:« ورش دار برو. بهتره از تو خیابونا جمعش کنی.»
پژمان سری تکان داد و آهسته خطاب به رویا گفت: « بیا بریم.»
رویا بی آنکه سرش را بالا کند، چرخی زد و به دنبال او به راه افتاد. پژمان اتومبیلش را آن سوی خیابان پارک کرده بود. همچنان که به آن سمت می رفت، سرش را برگرداند و نگاهی انداخت. رویا آهسته و سر به زیر به دنبالش می آمد. به اتومبیلش رسید، سوئیچ را درآورد و به محض اینکه خواست در را باز کند، صدای قدمهای سریع رویا توجهش را جلب کرد. رویش را برگرداند و رویا را دید که به سمت انتهای خیابان می دود، به همان سمتی که ساعتی پیش محمد پیموده بود. پژمان برای لحظه ای در جا میخکوب بود. سپس به خود آمد و به سرعت شروع به دویدن به دنبال او کرد.
رویا سریع تر از آن می دوید که از دختران انتظار می رود و پژمان بی توجه به موقعیت اجتماعی و خصوصیت شخصی اش بی محابا او را دنبال می کرد. بالاخره پس از طی مسیری نسبتا طولانی، به او رسید و بازویش را گرفت. رویا سعی کرد دستش را از دست او بیرون بکشد، و وقتی تلاشش بی نتیجه ماند، فریاد کشید:« چی از جونم می خوای؟»
پژمان نفس زنان گفت:« آروم باش، رویا. باید باهات حرف بزنم.»
رویا با شنیدن نام خود از زبان پژمان، سست شد و از تقلا دست کشید. این اولین بار بود که پژمان، مردی که رویا زندگی اش را برای خاطر او به تباهی کشانده بود، با این لحن نام او را بر زبان می آورد. برای لحظه ای به او خیره شد. راه بازگشتی وجود نداشت. دیگر هیچ نیرویی نمی توانست خوشبختی اش را به او باز گرداند.
آهسته بازوی خود را از دست او بیرون کشید و با لحنی نه چندان خوشایند گفت:« ما هیچ حرفی نداریم به هم بزنیم، آقا پسر. حالا بزن به چاک!»
پژمان بهت زده به او خیره شده بود. آنچه را می شنید، باور نمی کرد.
رویا دستی به بارانی سیاه رنگش کشید، آن را صاف و صوف کرد و گفت:« شیر فهم شد، آقای دکتر؟!»
پژمان سری تکان داد. زبانش بند آمده بود. پس در حالی که سعی می کرد بر حیرتش فایق آید، گفت:« ولی من حتما باید باهات حرف بزنم.»
رویا پوزخند زنان گفت:« چیه؟ برام نقشه داری؟»
پژمان کفری شده بود. پرخاش کنان گفت:« بسه دیگه! راه بیفت بریم.»
رویا جا زد. خود نیز باور نمی کرد این اوست که این حرفها را می زند. سرش را پایین انداخت و تحت فرمان نیروی عشق که هنوز بر وجودش حاکم بود، به دنبال پژمان به راه افتاد.
کمی جلوتر، رویا مقابل مغازه ای ایستاد و گفت:« هی، وایسا.»
پژمان ایستاد و رویش را برگرداند.
رویا در حالی که دستهایش را در جیبی بارانی اش کرده بود، گفت:« داری یه دویست- سیصد تومنی بهم بدی؟»
پژمان پرسید:« می خوای چی کار؟»
رویا جلو رفت، دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:« دویست- سیصد تومن که بازجویی نمی خواد.»
پژمان سری تکان داد، دست در جیب شلوارش کرد، دسته ای اسکناس بیرون آورد و از میان آن، اسکناسی هزار تومانی بیرون کشید و در دست رویا گذاشت. رویا بی آنکه تشکر کند، به طرف مغازه به راه افتاد و همزمان گفت:« وضعت بد نیست، دُکی.»

sorna
02-27-2012, 11:43 AM
پژمان حیران مانده بود. خوشحال بود که محمد نماند تا رویا را در این حال و روز ببیند. کم کم ترس و تردید بر وجودش غلبه می کرد. پشیمان بود که به محمد قول داده است با رویا صحبت کند. به چنین موجودی چه می توانست بگوید؟
رویا از مغازه بیرون آمد و در میان چشمان بهت زده ی پژمان سیگاری از پاکت سیگاری که خریده بود، درآورد. پاکت سیگار را در جیب گذاشت، سپس کبریت کشید، سیگارش را روشن کرد و در حالی که به طرف پژمان می رفت، پکی عمیق به آن زد و با نزدیک شدن به پژمان، دود سیگارش را در صورت او فوت کرد و گفت:« خوب، حالا می تونیم بریم.»
پژمان با دست دود سیگار را پس زد و پرخاش کنان گفت:« این اداها چیه در میاری؟»
رویا دود پک دوم را از دهان بیرون فرستاد و با نگاهی تهدید آمیز به او، گفت:« صداتو بیار پایین. دلخوری، ولم کن برم.»
پژمان چند لحظه به او نگاه کرد، سپس بی هیچ حرفی به طرف اتومبیل به راه افتاد. همان نگاه کافی بود تا دوباره رویا را خلع سلاح کند. سیگارش را به گوشه ای پرت کرد و به دنبال او روانه شد. از اینکه خود را وا می داشت چنین رفتاری پیشه کند، در دلش آشوبی به پا بود، اما برای ارضای حس انتقام جویی خود و خلاصی از دست پژمان، راه دیگری به ذهنش نمی رسید.
بالاخره به اتومبیل رسیدند. این بار پژمان ابتدا در را برای رویا باز کرد و بعد از اینکه او سوار شد، خود اتومبیل را دور زد، پشت فرمان در کنار او قرار گرفت و حرکت کرد.
در سکوت خیابانها را طی می کردند. رویا به یاد رویاهای سراب گشته اش افتاده بود؛ رویاهایی که برای تحقق بخشیدن به آن، زندگی اش را به تباهی کشانده بود. چقدر دلش می خواست لب به سخن می گشود و می گفت تا چه حد دوستش دارد و عشقش او را به کجا کشانده است، اما عقل به او نهیب می زد و از این کار بازش می داشت.
در دل پژمان نیز آشوبی به پا بود و احساسات متضاد دست از سرش بر نمی داشت. خوشحال بود که سرانجام رویا را یافته است و او را در کنار دارد. در عین حال می دانست که نباید احساسش را بروز دهد. دلش نمی خواست دوباره او را به دنیای خیال برگرداند و بیهوده امیدوارش کند. پس برای اینکه ذهن او را از اینکه مشتاقانه به دنبالش می گشته است، منحرف کند و به جانب کسی برگرداند که قول پیدا کردن رویا را به او داده بود، گفت:« محمد ازم خواست ضمانتت رو بکنم.»
جمله ی کوتاه و ناگهانی پژمان همچون نیزه ای قلب رویا را نشانه رفت. شنیدن نام محمد به وضوح حالش را دگرگون کرد و از آنجا که می دانست این تغییر بر پژمان نیز پوشیده نماند، برای اینکه ذهن او را از ترسی که به وجودش افتاده بود، منحرف کند، پاکت سیگارش را از جیب درآورد، سیگاری روشن کرد و همچنان که دود آن را بیرون می داد، گفت:« بیجا کرد. کسی از اون کمک نخواسته بود.»
پژمان ته دلش از این بی اعتنایی خوشحال شد، اما قولی داده بود که می بایست به آن عمل می کرد. پس گفت:« می خواد باهات ازدواج کنه.»
نفس رویا بند آمد. فضای داخل اتومبیل برایش تنگ شده بود و احساس خفگی می کرد. به بهانه ی بیرون راندن دود سیگار، شیشه را پایین کشید و در حالی که سینه ی پر دردش را از هوای سرد و تازه پر می کرد، گفت:« چه خیال باطلی!»
پژمان نگاهی به او کرد و گفت:« عاشقته، بیشتر از اونچه تصورشو بکنی. آدم عاقل یه عشق با شکوه رو از دست نمی ده.»
رویا به سرعت به سمت او برگشت، اخمهایش را در هم کشید و گفت:« راستی؟»
پژمان به خوبی منظور او را می فهمید. چقدر دلش می خواست به او می گفت که دوستش دارد، به عشقش ارج می نهد و اگر او نمی گریخت، شاید قضیه فرق می کرد و سرنوشتشان در هم گره می خورد. اما می دانست که این به صلاح هیچ یک از آنان نیست و گفت:« اون تو رو می خواد، باید باور کنی.»
رویا ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و با لحنی کنایه آمیز گفت:« محمد این رویا رو نمی خواد. اونی رو می خواد که قبلا می شناخت.»
و در حالی که تقریبا فریاد می کشید، گفت:« برو بهش بگو اون رویایی که تو می شناختی، مرد. می فهمی؟ مرد.»
بغض راه گلویش را بست و با لحنی آرام تر ادامه داد:« چرا دست از سرم ور نمی دارین؟ چرا نمی ذارین به درد خودم بمیرم؟»
پژمان آشفتگی رویا را احساس می کرد و از آشفتگی او آشفته شده بود. می بایست به نحوی تسکینش می داد. در مقابل محمد نیز مسئولیتی داشت. گفت:« تو اشتباه می کنی. محمد تو رو همین جوری که هستی می خواد.»
رویا نگاهش را معطوف پژمان کرد. دلش می خواست می توانست حرف او را باور کند. به عشق و عاشقی اهمیت نمی داد، اما از آوارگی و زندگی در لجنزار خسته شده بود. دلش می خواست در خانه ای امن در کنار مردی قابل اعتماد در آرامش زندگی کند، اما به خوب می دانست نه محمد و نه هیچ کس دیگر در این شرایط تن به ازدواج با او نمی دهد. پس گفت:« مزخرف میگه. شعار میده. اگه منو ببینه، نظرش عوض می شه. واقعیت با خیال فرق می کنه.»
پژمان لبخندی زد و گفت:« از کجا می دونی تو رو ندیده؟»
رویا وحشت زده چشمان آبی اش را به پژمان دوخت.« یعنی می دونه؟»
« آره. می دونه. مگه نه اینکه تو رو از اونجا بیرون آورد؟»
رویا جوابی نداد.
پژمان ادامه داد:« اگه خودم باهاش حرف نزده بودم، منم باور نمی کردم... باید خودت بودی و می دیدی که...»
پژمان همچنان حرف می زد و رویا نا باورانه گوش می کرد. به قدری حواسش متوجه پژمان بود که نفهمید چطور گذشت و ناگهان متوجه شد که اتومبیل توقف کرد. کوچه به نظرش آشنا می آمد. پرسید:« منو کجا آوردی؟»
« خونه ی خودم. از همینجا با محمد تماس می گیریم تا...»
رویا پرخاش کنان گفت:« کور خوندی.»
و با یک حرکت در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد.
پژمان فریاد زد:« کجا می خوای بری؟»
« همونجایی که تا حالا بودم.»
« همونجا که تو رو به ان ریخت درآورد؟»
رویا خم شد، بازویش را لبه ی پنجره ی اتومبیل گذاشت و گفت:« نه. همونجا که تو روانه م کردی.»
جمله ی طعنه آمیز رویا همچون آبی سرد بر تن تب دار پژمان فرو ریخت. رویا هم او را محکوم می کرد و این خارج از توانش بود. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش لرزان و لحنش ملتمسانه بود. گفت:« خواهش می کنم، رویا. به ما فرصت بده همه چیز رو درست کنیم.»
رویا فکر کرد اگر هفته ی پیش چنین درخواستی از او می کردند، به راحتی آن را می پذیرفت، اما اکنون چگونه می توانست؟ پس در حالی که سعی می کرد اندوه موجود در صدایش آشکار نشود، گفت:« دیگه دیر شده. خیلی دیر.»
و راه افتاد که برود.
پژمان دستپاچه از اتومبیل پیاده شد و فریاد زد:« جواب محمد رو چی بدم؟»
رویا ایستاد. مکثی کرد، سپس رویش را برگرداند، جلو آمد، مقابل پژمان ایستاد و گفت:« بهش بگو دنیا حقیقته نه خیال. بگو به جای خیالبافی، دنیا رو لمس کنه. بگو دنیا خیال نیست، واقعیته. بگو دنیا و سرنوشت آدما یه حقیقت تلخه، نه یه رویای شیرین.»
و رفت و پژمان را سرگردان در میان یافته های تلخش باقی گذاشت. پژمان می دانست برای اینکه به راحتی گذاشته بود رویا برود، ملامت می شود، ولی آیا یارای مقابله با او را داشت؟[/justify]
[justify]رویا بی خبر از حال پژمان، می رفت تا هر چه سریع تر از آن کوچه خارج شود و خلوتی بیابد و بغض فرو خورده اش را رها کند. دلش می خواست با صدای بلند گریه کند.حالا می دانست محمد بر خلاف تصور او به اجبار پدرش به ازدواج با او رضایت نداده بود و از اینکه می دید همان کاری را با او کرده بود که با خودش کرده بودند،عذاب می کشید. همچنان در خیابانهای پوشیده از برف راه می رفت و فکر می کرد.نمی دانست چه کند. نه دلش می خواست پیش برود، نه راه بازگشت به رویش باز بود. هیچ چاره ای نداشت جز اینکه همچنان بگریزد، تنها واقعیت پیش رویش این بود که به لجنزار ملکا و شهین بازگردد، چرا که خود را لایق چیزی جز این نمی دید.
دلش می خواست خیال محمد و پژمان را از سر بیرون کند. دلش می خواست هر چه زود تر به خانه برسد تا در کنار عطیه تسکین یابد و راز دل بگوید. می خواست ملکا را به باد انتقاد بگیرد که چرا گذاشته است او در بازداشت بماند؟
و غرق در این افکار به خانه رسید و زنگ زد. جوابی نیامد. به در کوبید، باز هم جوابی نیامد. خسته از انتظار و نگران از اینکه چه اتفاقی افتاده است، زنگ خانه ی همسایه را به صدا در آورد که ساکنش پیرزنی تنها بود.
پیرزن در را باز کرد و رویا را شناخت. گفت:« تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه با بقیه نرفتی؟»
رویا وحشت زده نالید:« کجا؟»
پیرزن بی خبر از توفانی که به جان رویا افکنده بود، گفت:« همه شون رفتن. ملکا خانوم اسباب کشی کرد. نمی دونم کجا رفت. همین پریروز...»
رویا بهت زده به پیرزن نگاه می کرد. بقیه ی حرفهایش را نمی شنید. چه فرقی می کرد؟ او را رها کرده بودند، بار دیگر تنها و بی پناه مانده بود، و این بار حتی وسایل شخصی اش را نیز از دست داده بود. سرش روی تنش سنگینی می کرد. پیرزن همچنان حرف می زد که او به راه افتاد و با دلی لبریز از درد از کوچه بیرون رفت. به کجا می توانست برود؟ کجا را داشت؟ حتی عطیه هم او را تنها گذاشته بود. به چه کسی می بایست اعتماد می کرد؟ او را همچون زباله دور انداخته بودند. اکنون هیچ چیز نداشت که به آن ببالد. نه غروری برایش مانده بود، نه پاکدامنی اش. آنچنان خوار و پست شده بود که به هیچ نحو نمی خواست حقی برای خود قایل باشد.
برف شدت گرفته بود و خورشید پنهان در پس ابرهای خاکستری می رفت تا در افق رو پنهان کند. رویا درمانده و مستاصل راه می رفت. می بایست چاره ای می اندیشید و سر پناهی می یافت.

sorna
02-27-2012, 11:45 AM
می دانم از کجا شروع کنم و کدام نقطه به پایان برسانم، چرا که اعتراف به آنچه در ذهن دارم، برایم دشوار است. می خواهم از عشق بگویم و از فراق، که به راستی هر یک همچون نیزه ای سمی در قلبم فرو می رود و قصد نابودی ام را دارد. می خواهم بنویسم و می دانم او هرگز نوشته ام را نخواهد خواند و اگر هم روزی بر این نوشته ها دست یابد، به مفهومش پی نخواهد برد. خدایا دل شکسته ام را چه موقع مرهم خواهی نهاد و محبوب سنگدلم تا کی قصد عذاب مرا دار؟

محمد قلمش را زمین گذاشت و از پنجره به شهر پوشیده از برف دیده دوخت. از بعد از ظهر یک بند برف می بارید و خیال بند آمدن نداشت. سکوتی سرد بر همه جا حاکم بود. محمد نگاه غمزده اش را از شهر بر گرفت و با دستی لرزان قلم را بر روی کاغذ دواند.

چندی است آسمان دلگیر است و آرام و صبورانه می بارد. بارشش بر دلم می نشیند، چرا که با نگاه کردن به آسمان دلگیر به یاد ابرهای سیاه و متراکم وجودم می افتم که اشک می طلبد، ولی بغض قهر کرده ام خیال آشتی ندارد. نمی دانم چه بر سرم خواهد آمد. امروز حرفهایی شنیدم که همچون آبی سرد روی سرم فرود آمد. می ترسم از خودم، از او، از آنچه بر سرمان خواهد آمد. می خواهمش، اما آیا تاب تحمل نیش و کنیه ها و نگاههای تمسخر آمیز این و آن را خواهم داشت؟
د
وباره نوک قلمش از کاغذ جدا شد و همان طور که لبه ی پنجره نشسته بود، به بیرون نگاه کرد و در فکر فرو رفت. نفهمید چه مدت طول کشید تا دوباره شروع به نوشتن کرد و این بار محکم تر از قبل قلم را بر کاغذ نشاند.

خواهم داشت. تاب تحمل هر نا ملایمی را خواهم داشت مگر... مگر اینکه مرا نخواهد. چرا نماندم و خود به استقبالش نرفتم؟ آیا سرزنشم نخواهد کرد؟ آیا خواهد فهمید برای این بود که می خواستم دل بی قرارم را آرام کنم یا همچون همیشه رفتنم را به حساب بی خیالی ام خواهد گذاشت؟

محمد پنجره را باز کرد. نفسش تنگ شده بود. نیاز به هوای تازه داشت. با باز شدن پنجره، هوای سرد به داخل تنوره کشید. محمد مشتاقانه آن را به درون سینه فرستاد و دوباره نوشت:
به خوبی احساس می کنم که خورشید وجودم راه غروب را در پیش گرفته است؛ غروبی که شاید هرگز شاید طلوعی به همراه نداشته باشد و این لحظات برای همیشه در گورستان سرنوشت مدفون باقی نماند...


چقدر دوست دارم دنیا را پایان بخشم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را ندارم... چگونه می توانم به این زندگی ادامه دهم؟ بند بند وجودم در حال فرو پاشی است. به خوبی احساس می کنم تمام رگهای بدنم منقبض شده اند، چشمانم نای نگاه کردن ندارد، توان خنده از لبانم سلب شده است، و تمام اینها برای خاطر کسی است که برایم پشیزی ارزش قایل نیست. هر چه می کوشم خود را قانع کنم که از او بیزار باشم، بیهوده است. چقدر دلم می خواست می توانستم همان کاری را با او کنم که او با من کرد. دلم می خواهد فریاد برآورم مگر او کیست که گذاشته ام این گونه بر روح و جسم و هستی ام چنگ بیندازد، وجودم را به آتش بکشاند و خود به عشوه و ناز روی برگرداند؟ غیر از این است که نا غافل او را به قلبم راه دادم و او بود که نتوانست در آن جا خوش کند؟ پس مرا چه باک، که من میزبانی شایسته بودم و او میهمانی بی لیاقت. چقدر دلم می خواست می توانستم از او متنفر باشم، اما افسوس!

قلم کاغذ از میان انگشتان مردانه ی او رها شد. قلم نقش زمین شد و کاغذ به آرامی همراه باد در فضای برفی شناور گشت، به طوری که پس از چند لحظه، چشمان محمد دیگر قادر به دیدن آن نبود. باد حرفهای دل او را می برد تا در گوشه ای از آن شهر بزرگ آنرا زیر خروارها برف دفن کند. و محمد بی اعتنا به آسمان خیره شده بود. انگار می خواست در دل تاریکی به روی خوش زندگی بیابد.
صدای زنگ تلفن او را از دنیای فکر و خیال بیرون آورد. این همان چیزی بود که از بعد از ظهر او را اسیر آن کرده بود. پس شتاب زده از جا برخاست و خود را به تلفن رساند. پژمان بود.
گفت:« متاسفم.»
محمد وا رفت. پرسید:« برای چی؟»
« برای اینکه رفت.»
« رفت؟!»
« آره. متاسفم.»
« می دونستم میره. بهش گفتی؟ حرفای منو بهش گفتی؟»
« آره، همه شو.»
« خوب!»
محمد احساس کرد عنقریب است قلبش از سینه بیرون بزند. به نفس نفس افتاده بود. به شدت هیجان داشت.
بر خلاف انتظار او، پژمان به جای جواب پرسید:« محمد، واقعا فکراتو کردی؟ می خوای با اون زندگی کنی؟»
« واسه چی می پرسی؟»
« ببین... آخه... آخه رویا اون رویای سابق نیست. تو واقعا اونو می خوای؟»
« خوب، آره.»
« مطمئنی؟»
محمد مکث کرد. نمی دانست منظور پژمان از این پرسش چیست. به هر حال او تصمیمش را گرفته بود. پس گفت:« رویا رو می خوام، به اخلاقش هم کاری ندارم. اونو می خوام چون نیمه ی نا تموم وجودمه. با اون کامل می شم. شاید باور نکنی، ولی رد پای رویا توی جاده ی سرنوشتم خالیه و مجبورم این خلاء رو پر کنم.»
« خوشحالم. پس می تونی امیدوار باشی.»
محمد از خوشی در پوست نمی گنجید. شاید اگر شرایط روحی اش اجازه می داد، از شادی فریاد می کشید، اما از سوی دیگر، می دید که اوج عشق او به چیزی فراتر از فریادی رسا نیاز دارد. پس سکوت اختیار کرد؛ سکوتی که هیچ نا گفته ای در آن باقی نماند.
پژمان ادامه داد:« اما... مشکل اینجاس که چطوری دوباره پیداش کنیم؟»
و در کمال بهت پژمان، محمد با لحنی خونسرد و آرام گفت:« لازم نیست پیداش کنیم. فقط منتظر می شینم. خودش میاد.»
« از کجا می دونی؟»
« به دلم برات شده.»
پژمان چشمش آب نمی خورد. رویایی که او دیده بود، قدمی به بازگشت بر نمی داشت. پس گفت:« زیادم امیدوار نباش.»
محمد گفت:« امیدوار نیستم، مطمئنم.»
پژمان لبخندی زد. آشکارا محمد عاشق تر از او بود. گفت:« خیلی خوب، پس بعدا با هم تماس می گیریم.»
خواست گوشی را بگذارد که صدای محمد را شنید.
« پژمان.»
« بله؟»
« وقتی از من حرف می زدی، توی چشماش چی دیدی؟»
« هیچی، چون داشتم رانندگی می کردم.»
محمد لبخندی زد.« از صداش چی فهمیدی؟»
« هیجان.»
« نفهمیدی بابت چی؟»
« نمی دونم. شاید از شنیدن موضوعی نا منتظر.»
« بازم متشکرم.»
این بار پژمان خنده ای صدا دار تحویل او داد. خنده ای که باعث شد دل محمد آرام بگیرد.
وقتی محمد گوشی را گذاشت، جانی تازه گرفته بود. دلش می خواست از هتل بیرون برود و پای برهنه روی برفها بدود، ولی این را دور از شان خود می دید. پس همانجا کنار پنجره ایستاد و در سکوت وسعت شهر را زیر نظر گرفت. شهری بزرگ و بی انتها. شهری که رویا در گوشه ای از آن ماوا داشت. حرفهای پژمان بار دیگر ترس را بر وجود او حاکم کرده بود. ترس از واکنش خانواده و دوست و آشنا. در قبال این کار به او چه می گفتند؟ قدر مسلم مادرش ناراضی بود و پدر او را نیز با خود همصدا می کرد. و خواهرانش. خودش می دانست نیش زدن کار همیشگی شان است. رویا چگونه می توانست بعد از این همه در به دری و مشقت با آن همه نابسامانی کنار آید؟
صدای باز شدن در و ورود عبدالله خان به محمد کمک کرد از این خیالات آزار دهنده بیرون بیاید. به احترام او از جا برخاست و به استقبالش شتافت. پالتوی او را گرفت و تکاند. از انبوه برف روی پالتو به خوبی معلوم بود که عبدالله خان مسافتی طولانی را پای پیاده پیموده است. سر و روی او خیس آب بود. محمد به سرعت حوله ای از داخل حمام آورد و آن را روی سر عبدالله خان انداخت، و در حالی که او را روی مبل کنار شوفاژ می نشاند، گفت:« نمی گین سرما می خورین؟»
« به درک! کاش بمیرم.»
محمد به خوبی می دانست جای هیچ گونه حرف و سخنی نیست. عموی پیرش دردمند تر از آن بود که بتوان با کلام تسکینش داد. پس همچنان که شانه های او را که چیزی جز پوست و استخوان از آن باقی نمانده بود، مالش می داد، گفت:« خدا نکنه.»
« چرا نکنه؟ همه کار کرده، بذار این یکی رو هم بکنه.»
محمد هیچ نگفت.
عبدالله خان همچنان که دیده به زمین دوخته بود، دوباره به حرف آمد. « نمی دونی چه بلبشوییه. امروز جلوی چشمم چند تا دختر رو گرفتن. وقتی از یکی پرسیدم اینا چی کار کردن، گفت ولگردای بی بابا و ننه ن. می گفت بیشترشون فرارین... نمی دونم چرا همون لحظه نمردم. فراری... حالا دختر من، دختر عبدالله خان تیموری رو هم با همین عنوان می شناسن.»
سپس سرش را پایین انداخت و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:« چه کنم محمد؟ چه کنم با این تقدیر؟ اگه کار رویا هم به اینجا کشیده شده باشه، چه کارش کنم؟»
محمد به آرامی شانه های او را مالش می داد و کلامی نمی گفت. می دانست هر کلامی برای آرام کردن او بر زبان بیاورد، خود را لو می دهد، و با خود گفت: تا من هستم، غصه ی هیچی رو نخور، عمو جان. صبر کن. چنان قهرمان داستان سرنوشتت بشم که خودتم باورت نشه.

sorna
02-27-2012, 11:45 AM
« پژمان! پاشو دیگه، پژمان!»
سودا بی قرار پژمان را تکان می داد و صدایش می زد، ولی پژمان در چنان خوابی فرو رفته بود که انگار خیال بیدار شدن نداشت. وقتی سودا دید کاری از پیش نمی برد، نیشگونی از بازوی او گرفت و گفت:« مرد خونه ی ما رو باش.»
نیشگون کار خود را کرد و پژمان با آخی بلند از خواب بیدار شد.
« نصف شبی شوخیت گرفته؟»
« پاشو. نا سلامتی تو مرد خونه ای. یه ربعه دارن زنگ می زنن.»
پژمان خمیازه کشان غلتی زد و گفت:« خوب جواب می دادی، حتما از بیمارستانه.»
« در می زنن، آقای دکتر، نه تلفن.»
پژمان با شنیدن این حرف به خود آمد و تردید رویا به او هم سرایت کرد. در حالی که انگشتانش را در موهای آشفته اش فرو می کرد، از تخت پایین آمد و همان طور که پیراهنش را به تن می کرد، گفت:« این موقع شب کی ممکنه باشه؟»
سودا به دنبال پژمان از تخت پایین آمد و گفت:« چه می دونم. از ترس داشتم پس میفتادم. تو هم که وقتی خوابت می بره، اگه توی دریا غرقت کنن، بیدار نمی شی.»
پژمان در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست، بی اعتنا به کنایه ی سودا راه هال را در پیش گرفت. قبل از اینکه به آیفون برسد، یک بار دیگر زنگ به صدا درآمد. او گوشی آیفون را برداشت و آرام پرسید:« کیه؟»
و صدای ملایمی که جوابش را داد، باعث شد او را سراسیمه تا پای در بکشاند. حتی گوشی آیفون را سر جایش نگذاشته بود. سودا که از این حرکت پژمان متعجب شده بود، گوشی را سر جایش گذاشت و به دنبال او راه حیاط را در پیش گرفت.
پژمان چنان دستپاچه بود که دمپایی اش را لنگه به لنگه پوشید و ذوق زده در حیاط پوشیده از برف به سمت در دوید. سودا که ترس از دست دادن پژمان یک لحظه راحتش نمی گذاشت، هراسان و حیرت زده از رفتار او در آستانه ی در راهرو ایستاد. و پژمان غافل از غوغایی که در دل همسرش بر پا بود، می دوید تا دری را که بین او و گمشده اش فاصله ایجاد کرده بود، بگشاید.
پژمان همچون کسی که دچار جنون شده است، چنان در را گشود که هر بیننده ای به آسانی متوجه می شد شخصیتی مهم پشت در ایستاده است. پژمان در را باز کرد و بیرون پرید. سودا با دیدن حرکات غیر عادی او، تا جایی که وضعیت جسمانی اش اجازه می داد، در حالی که سعی می کرد خود را با بالا پوشی که بر دوش داشت بپوشاند، به دنبال او به راه افتاد و وقتی به در رسید، نمی توانست آنچه را می دید باور کند. اما حقیقت داشت. رویا به تیر چراغ برق مقابل خانه تکیه داده بود و با پژمان حرف می زد. سودا به وضوح احساس می کرد عزیزش را از دست خواهد داد. نا باور و لرزان به جمع آن دو پیوست؛ جمعی که فروپاشی اش آرزوی او بود.
وقتی نزدیک رسید، با لحنی که سعی می کرد دلهره اش را آشکار نکند، گفت:« سلام، رویا جون. خیلی خوش اومدی.»
رویا در مقابل این خوشامد گویی، فقط سری تکان داد. حتی یک لبخند هم نثار او نکرد، ولی سودا همچون همیشه صبور و بخشنده، بی آنکه به روی خود بیاورد، گفت:« بی خبر رفتی، بی خبر هم اومدی!»
رویا به سردی گفت:« که بهتر بود صد سال سیاه نمیومدم،نه؟»
سودا یکه خورد. اصلا تعجب نکرد که رویا فکر او را خوانده بود. به خوبی می دانست رویا هم به اندازه ی خود او، یا شاید هم بیشتر، از رقیب بیزار است. نگاهی به پژمان انداخت و در حالی که سعی می کرد لبخندش واقعی به نظر برسد، گفت:« این چه حرفیه؟ ما واقعا تو رو دوست داریم.»
« آره جون خودت!»
« ولی...»
پژمان که میدید عنقریب است گفتگوی آنان به مشاجره بینجامد، حرف سودا را قطع کرد و گفت:« حالا بیاین بریم تو. همسایه ها خوابن.»
رویا نگاهی سرد به پژمان انداخت و گفت:« من نیومدم بمونم. فقط اومدم پولی بگیرم و برم.»
سودا خوشحال شد. برای او خبری خوب بود، اما برای پژمان که به فکر محمد بود، نا رضایتی به همراه داشت. به اطراف نگاهی انداخت و گفت:« دست از لجاجت بردار، رویا. کاری نکن مردم دور و برمون جمع بشن.»
رویا پوزخندی زد و گفت:« حق داری آبروتو دوست داشته باشی. مثل من آواره و بی کس و کار که نیستی.»
و در حالی که نگاه غضب آلودش را به او دوخته بود، ادامه داد:« خودتم خوب می دونی که فقط تقصیر تو...»
کلام هشدار دهنده ی او برای سودا در حکم تهدید بود. می ترسید رویا از این طریق بتواند پژمان را تحت تاثیر قرار دهد. بنابراین حرف رویا را قطع کرد و گفت:« به هر حال بهتره بریم تو، رویا جون. هوا سرده. خود تو هم داری می لرزی.»
رویا نگاهی به دستهای سرخ و بی حس خود انداخت و به آرامی گفت:« تن من از سرما نمی لرزه. از دست سرنوشت لاکردار عصبانیم.»
سودا زبان به دلداری گشود. « همه چی درست می شه. من و پژمان کمکت می کنیم.»
رویا چنان نگاهی به پژمان انداخت که باعث شد پژمان از ترس واکنش سودا نگاهی به او بیندازد، و گفت:« اون موقع که می تونستین کمکم کنین، نکردین. حالا که همه چی از هم پاشیده می خواین جمع و جورش کنین؟»
پژمان خسته از بگو مگویی که زیر برف انجام می گرفت، گفت:« اینقدر خیره سر نباش، دختر. بیا بریم تو.»
رویا عصبانی شد. « نمیام. زنت که نیستم بهم دستور می دی.»
و کلام رویا که آن را بی پروا بر زبان آورده بود، تنشهایی متفاوت در دل سودا و پژمان به وجود آورد. سودا ترسید که رویا با روشی که در پیش گرفته بود بتواند به حریم شخصی او وارد شود، و پژمان به یاد تصمیمی افتاد که در آن رویا را به همسری پذیرفته بود. در حالی که هر دو نمی دانستند چه جوابی به رویا بدهند، او به حرف آمد.
« فقط اومدم دویست- سیصد تومنی بگیرم و برم.»
و پس از مکثی کوتاه افزود:« نمی خوام زندگی شیرین و فرهاد رو خراب کنم.»
لحنش طعنه آمیز بود. سودا عصبانی شد. گفت:« چرا خیال می کنی رابطه ی من و پژمان اینقدر بی اساسه که هر کی از راه می رسه بتونه خرابش کنه؟»
رویا پوزخندی زد و گفت:« نه بابا! پس خوش به حالت شیرین خانوم. یا بهتره بگم لیلی. چون بیشتر با تو همخونی داره.»
سودا به خوبی کنایه ی رویا را درک می کرد. می دانست او مستقیم جذابیت خود را به رخ او می کشد و ناراحت و عصبی از اینکه رویا به نقطه ضعف او واقف است، از گفتن بازماند.
پژمان که متوجه رنجش و آشفتگی روحی سودا از این کنایه شده بود، سعی کرد موقعیت را به سمتی جهت دهد که خیال همه را راحت کند، و گفت:« ببین رویا، گمان نکنم محمد آقا خوشش بیاد زن آینده ش ساعت سه نصف شب توی کوچه و خیابون باشه.»
رویا به خوبی متوجه بود که پژمان به تلافی سودا این حرف را زده است و قصد آزار او را دارد. از اینکه او طرف رقیب را گرفته بود، دلخور بود. پس با لحنی عصبانی گفت:« احتمال اینکه تو زن محمد بشی بیشتره تا من.»
این دیگر خارج از تاب تحمل پژمان بود و چنان غرور مردانه اش را جریحه دار کرد که بی اختیار دستش را بالا برد تا کشیده ای نثار او کند، اما دستش را در میانه ی راه ثابت نگه داشت و پرخاش کنان گفت:« باشه. اگه خیال داری ولگرد باقی بمونی، هری، خوش اومدی.»
رویا جا خورد. در حالی که دستش را روی صورتش گذاشته بود، سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه کار کند. حق با پژمان بود. خودش هم از در به دری خسته شده بود، اما در عین حال شخصیتش اجازه نمی داد کوتاه بیاید. بنابراین با لحنی محکم گفت:« باشه. میام تو، ولی... ولی هیچکس نباید بفهمه من اینجام.»
پژمان پشیمان از خشونتی که به خرج داده بود، مهربانانه گفت:« باشه. هر چی تو بگی. بیا بریم تو. خواهش می کنم.»
رویا خیال نداشت به این آسانی تسلیم شود. در حالی که انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا آورده بود، گفت:« هر چی دلت خواست گفتی، هیچی نگفتم، اما یادت باشه، دیگه از اون رویایی که به راحتی از اعتمادش سوءاستفاده کردی و لوش دادی، خبری نیست. اگه کسی بفهمه من اینجام ، وای به حالت!»
و پشت سر سودا و پژمان به سمت خانه به راه افتاد. از اینکه دوباره به خانه ای قدم می گذاشت که روزی دلشکسته از آن گریخته بود، احساس خفگی می کرد. با ورود به خانه خاطرات تلخ و شیرین همچون سیل به ذهنش جاری شد. به خانه ای قدم می گذاشت که روزی قصر بلورین رویاهایش بود و به شوق ورود به آن، رنج فرار را بر خود هموار کرده بود. و این بار از اینکه هنگام ورود خجالت نمی کشید، متعجب بود.همراه با احساساتی دو گانه که سراسر وجودش را فرا گرفته بود، به دنبال باعث و بانی بد بختی اش که با شکمی بر آمده پیشاپیش او حرکت میکرد، از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد و در حالی که گرمای آرامش بخش خانه را روی پوست یخ کرده اش احساس می کرد، به اتاقی رفت که چند صباحی در آن ماوا داشت؛ اتاقی که در آن پی برده بود رویاهایش سرابی بیش نیست و برای اولین بار در آن به اشکهایش اجازه ی خود نمایی داده بود.
رویا به محض ورود به اتاق، در را محکم به روی سودا که کنار ایستاده بود تا ابتدا او داخل شود، بست و کلید را در قفل پیچاند. همزمان صدای پژمان را شنید که به سودا توصیه می کرد او را به حال خود بگذارد، وقتی مطمئن شد آن دو به اتاقشان باز گشته اند، آهسته در کمد را باز کرد، پتویی بیرون آورد، آن را دور خود پیچید و کنار پنجره ی رو به حیاط که از آنجا با بسیاری از حقایق تلخ زندگی آشنا شده بود، روی شوفاژ نشست. تن یخ کرده اش وادارش می کرد پتو را هر چه بیشتر دور خود محکم کند. حتی چراغ را روشن نکرده بود. حال و هوای اتاق تاریک که در زیر نور ضعیف چراغی که از کوچه می تابید، حالتی شاعرانه پیدا کرده بود، او را به مکانی فراتر از زمان حال برد؛ جایی که رد پایی از رویاهایش در آن وجود داشت.
دلش گرفته بود. از بلایی که دامنگیرش شده بود، بلایی که ادامه ی زندگی را برایش نا ممکن کرده بود، دلگیر بود. اگر از آن خانه فرار نکرده بود، چقدر راحت می توانست به زندگی باز گردد. اکنون با مصیبتی دست به گریبان بود که میبایست از ترس رسوا شدن، از همه بگریزد و برای همیشه تنها زندگی کند. ولی آیا می توانست ادامه دهد؟ آیا تاب تحملش را داشت؟
دیگر هیچ کس، نه پژمان و نه محمد و نه هیچ کس دیگر نمی توانست خوشحالی را به او بازگرداند. بلایی که به سرش آورده بودند، بلایی که می دانست حاصل آوارگی و بی کسی اس، تنها چیزی بود که برایش باقی مانده بود. وبا این یاد آوری تلخ، حضور اشک را بر پهنه ی صورتش احساس کرد. قطرات درشت و شفاف اشک بر روی گونه هایی که روزی شوق زیستن در آن هویدا بود و اکنون از شدت نا امیدی به زردی نشسته بود، پایین می غلتید. همچنان که آرام آرام می گریست، سر بر شیشه ی پنجره نهاد و چشمان آبی اش را روی هم گذاشت و به همان آرامی در خواب فرو رفت.

sorna
02-27-2012, 11:47 AM
نور شدید ناشی از هوای صاف پس از بارش برف، تمام اتاق را فرا گرفته بود، به طوری که چشمان خسته از گریه ی رویا نتوانست آن را تحمل کند و آهسته چشمانش را گشود. همچنان روی زمین کنار شوفاژ خوابش برده بود و خود نمی دانست چه موقع روی زمین دراز کشیده است. در حالی که به آرامی چشمان آبی خمار آلودش را می گشود، به اطراف نگاهی انداخت. ابتدا نفهمید کجاست، ولی هنگامی که موقعیت خود را به خاطر آورد، به سرعت سر جا نشست. درنگی کرد و خمیازه ای کشید. سپس با دست موهای آشفته اش را مرتب کرد، از جا بلند شد و نگاهش به حیاط افتاد.
حیاط پوشیده از برفهایی بود که یک شبانه روز بی وقفه باریده بود. او همیشه با دیدن برف به وجد می آمد. در حالی که روی بازوهایش دست می کشید، کنار پنجره ایستاد و به شکوه و عظمت طبیعت چشم دوخت. باغچه و تمام شاخه های درختان حیاط پوشیده از برف بود. فضای گرم اتاق قشری نازک از بخار روی شیشه ایجاد کرده بود و باعث می شد بیرون همچون رویا به نظر برسد. و رویا که تمام زندگی اش را فدای رویاهایش کرده بود، ناگهان همچون جنون گرفته ها روی دست کشید و همچنان که بخار را از روی آن پاک می کرد، با بغضی در گلو و چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:« دنیا واقعیه، خیال نیست. حقیقته، رویا نیست. پس باید با دنیای واقعی، واقعی رفتار کرد.»
ناگهان در میان نجوای خود، صدایی به گوشش خورد؛ صدایی که از شدت وحشت مو بر اندامش راست کرد. آهسته پشت در رفت و گوشش را به در چسباند. باور نمی کرد درست می شنود. صدا گنگ بود و در فراسوی شنوایی اش قرار داشت. پس به آرامی کلید را در قفل چرخاند، لای در را کمی باز کرد و آنچه دید، در جا میخکوبش کرد. با وجودی که پشتش به او بود، شانه های مردانه و موهای پر پشتش کافی بود تا محمد را بشناسد و ترس بر جانش مستولی شد. ترس از اینکه پدرش نیز آنجا باشد، دلشوره به جانش انداخته بود، ولی هر چه گوش خواباند، نه صدای او را شنید نه حرف و سخنی که حاکی از حضور او در آنجا باشد.
بی درنگ بارانی اش را پوشید. می بایست فرار می کرد، اما چطور؟ پنجره حفاظ فلزی داشت و تنها راه گریز همان دری بود که با عبور از آن همه را متوجه خود می کرد. چقدر از دست پژمان و سودا کفری بود که از اعتمادش سوءاستفاده کرده بودند. نمی توانست با محمد رو به رو شود. با چه رویی این کار را می کرد؟ چه داشت که بابت آن به خود ببالد؟
از پنجره نگاهی به در حیاط انداخت. هیچ راهی نداشت. دست آخر تصمیمش را گرفت، پشت در اتاق ایستاد، نفسی عمیق کشید، با یک حرکت در را گشود و پیش از آنکه بقیه بفهمند چه شده است، از مقابل آنان عبور کرد و به حیاط دوید.
محمد برای یک لحظه در جا خشکش زد. رویا را دید، اما فقط به یک نظر، آن هم بعد از فراقی طولانی مدت. ولی به سرعت به خود آمد و ترس دوباره از دست دادن او باعث شد سریع به دنبال او بدود، و زمانی به حیاط رسید که رویا از در بیرون رفته بود. پس تمام نیرویش را به یاری گرفت و سر به دنبالش گذاشت.
در این میان فقط سودا مات و مبهوت بر جا مانده بود. پژمان بی آنکه خود را ببازد، به سرعت کاپشنش را برداشت و قصد رفتن کرد. سودا که اکنون به خود آمده بود راه را بر او بست و گفت:« بذار تنها باشن.»
« ولی محمد به تنهایی حریف رویا نمی شه.»
« باید بشه، وگرنه چطوری می تونه یه عمر اونو توی خونه ش نگه داره؟»
پژمان سری تکان داد. قانع شده بود. بنابراین آهسته رفت تا در حیاط را که چهار طاق باز بود، ببندد.
وقتی برگشت، همان طور با کاپشن خود را روی مبل انداخت و گفت:« سودا، به نظرت آخرش چی می شه؟»
« بالاخره یه طوری می شه.»
« ولی چه طوری؟»
« چه می دونم؟ یه طوری می شه دیگه.»
سپس سودا نگاهی به اتاقی که رویا از آن بیرون آمده بود، انداخت و گفت:« حالا تو بگو گمان می کنی این دفعه چه بلایی سرمون بیاره؟»
« منظورت چیه؟»
« خوب، دفعه ی پیش که به آقا عزت خبر دادیم، زندگیمون داشت از هم می پاشید. به نظرم حالا که محمد آقا رو خبر کردیم، کارمون زاره.»
پژمان با صدای بلند خندید و گفت:« این رویایی که من دیدم، سر مونو گوش تا گوش می بره.»
پژمان می خندید، اما سودا نگران بود؛ نگران اینکه محمد نتواند رویا را پیدا کند و اگر پیدا کند، با دیدن او از تصمیمش برگردد و دوباره خطر از دست دادن پژمان زندگی اش را تهدید کند. و زیاد هم بیراه خیال نمی کرد، چرا که خنده ی پژمان صرفا برای آرامش دادن به سودا بود. او با تمام وجود از اینکه می خواست رویا را تحویل محمد دهد، ناراحت بود و ته قلبش احساس میکرد که رویا فقط و فقط باید به او تعلق داشته باشد.
صدای سودا رشته ی افکار او را از هم گسست. « به نظرت کار خوبی کردیم به محمد آقا خبر دادیم؟»
« نمی دونم. عقیده ی تو بود.»
« یعنی من مقصرم؟»
« نه. زیاد بد نشد. بذار با هم رو به رو بشن ببینیم محمد بازم شعار میده؟»
سودا بدون هیچ حرفی رو به روی پژمان روی مبل نشست.
پژمان لحظاتی طولانی در فکر فرو رفت و سپس گفت:« می دونی چیه، سودا!؟ امروز صبح که تلفن زدم محمد بیاد، آقای تیموری گوشی رو برداشت. احساس می کنم بو برده که من و محمد با هم سر و سری داریم.»
سودا از جا بلند شد، پشت پنجره ی رو به حیاط ایستاد و گفت:« خدا خودش به همه مون رحم کنه. امیدوارم هر طور هست، از این وضع خلاص شیم.»
محمد خسته شده بود اما همچنان رویا را تعقیب می کرد. از اینکه رویا می توانست با این سرعت بدود، تعجب کرده بود. از طرفی خجالت می کشید که مقابل چشمان حیرت زده ی مردم رویا را تعقیب می کند و از طرف دیگر، شوق دیدن رویا او را به این کار وا می داشت.
در همین لحظه، رویا وارد پارکی بزرگ شد و محمد فکر کرد اگر لحظه ای غفلت کند، دوبار او را گم خواهد کرد. رویا سریع می دوید و محمد هر چه می کرد، نمی توانست فاصله اش را با او کم کند. ولی دست آخر رویا روی برفها سر خورد و به زمین غلتید، و همین باعث شد محمد به او برسد.
رویا سعی کرد از جا بلند شود. مچ پایش درد گرفته بود. به زحمت ایستاد و همین که خواست به راه بیفتد، دستی بازوی او را گرفت و صدای محمد را شنید که فریاد زنان گفت:« از کی فرار می کنی؟ از چی؟ اصلا تا کی می خوای فرار کنی؟»
این اولین بار بود که رویا صلابت صدای محمد را می شنید و میخکوب در جا ایستاد. لحظه ای مکث کرد و سپس به آرامی در چشمان پر فروغ محمد نگاه کرد، چشمانی که به راحتی می شد شعله های گرم عشق را در آن دید.
ولی محمد احساسی دیگر داشت. با نگاه کردن به چهره ای که مدتها از دیدنش محروم بود، انگار تکه ای یخ روی قلبش نهادند. رویا همان رویا بود، با همان چشمان خمار آبی، همان صوت بیضی زیبا و گونه های صاف و گوشت آلود، همان لب و همان بینی، اما نگاهش... چیزی در نگاه او تغییر کرده بود. در نگاه چشمان پر فروغش هیچ اثری از صداقت پیشین نبود، بلکه دنیایی مکر و شیطنت در آن موج می زد. و ابروانش ... دیگر از آن ابروان پیوسته دخترانه هیچ اثری نبود و محمد با دیدن آن خنجری در قلبش فرو رفت. با این حال، وقتی به موهای طلایی رنگ او نگاه کرد که تکه هایی از آن به حالت پریشان از روسری بیرون ریخته بود، از خود بیخود شد.
لحظاتی طولانی نگاهش کرد و در حالی که همچنان چشم در چشم او دوخته بود، بالاخره بازویش را رها کرد و با لحنی آرام گفت:« تا کی می خوای ادامه بدی، رویا؟»
رویا که نگاههای سوزان آتش به جانش می زد، دیده از او برگرفت و در حالی که به سوی نیمکتی پوشیده از برف می رفت، جواب داد:« ا وقتی یا من تموم بشم، یا دنیا.»
رویا به نیمکت رسید و خم شد تا برفها را با دست کنار بزند، اما محمد بر او پیشی گرفت. سریع خود را به نیمکت رساند، برفهای روی آن را پاک کرد، کاپشنش را درآورد و آن را روی نیمکت پهن کرد و گفت:« حالا بشین.»
رویا شرمگین از کار محمد، با اشاره به کاپشن گفت:« ولی کثیف می شه.»
محمد لبخندی زد و گفت:« فدای سرت. یا به قول خودت، به درک.»
رویا خجالت کشید. محمد به خوبی با خلق و خوی او آشنا بود. به آرامی روی کاپشن نشست و نگاهی به محمد انداخت. اینکه محمد در آن سرما فقط با یک پیراهن بایستد، او را می آزرد. احساسی غریب داشت که حضور محمد را باعث آن می دانست. برای اولین بار از وقتی فرار کرده بود، احساس آرامش می کرد و خود را بی کس و بی پناه نمی دید. لب گشود تا این را به او بگوید، اما ترسید مبادا او را دلباخته تر کند. نمی بایست او را امیدوار می کرد. شرایطش ایجاب می کرد خلاف احساسش سخن بگوید. پس رو به محمد کرد که دست به سینه به درختی تکیه داده بود و خالصانه به او نگاه می کرد، و گفت:« چرا نمیری دنبال زندگیت؟»
محمد جواب داد:« درست همین کار رو کردم.»
و در حالی که با سر به سمت رویا اشاره می کرد، ادامه داد:« زیادم ازش دور نیستم.»
رویا گردنش را کج کرد و گفت:« ببین، دنیای من با تو فرق می کنه.»
« من فرقی نمی بینم.»
« فرق دیدنی نیست، حس کردنیه. شاید الان بگی می تونی با من زندگی کنی، اما نمی تونی. من دیگه اونی نیستم که...»
« برام مهم نیست.»
رویا حرصش گرفته بود. از حرفهای محمد می ترسید. می ترسید در تصمیمش به گریز از او سست شود و تسلیم محبت مردی شود که از او گریخته بود. به خوبی می دانست اگر هم بخواهد، نمی تواند. نه اکنون که همه چیزش را باخته بود و می دانست که محمد نیز تاب تحملش را نخواهد داشت. بنابراین با اعصابی در هم ریخته، دست در جیب کرد و د مقابل چشمان محمد به عمد سیگاری درآورد و آن را آتش زد. همچنان که به آن پک می زد، دستش می لرزید. گفت:« چرا نمی خوای بفهمی اون رویایی که می شناختی، مرد و تموم شد؟ اینی که می بینی، یه چیز دیگه س.»
وقتی محمد سیگار را در دست رویا دید، حال کسی را پیدا کرد که حکم اعدامش را به دستش می دهند. از اینکه می دید محبوبش این گونه بی پروا به سیگار پک می زند، از درون تهی شده بود، اما در حالی که سعی می کرد با آن وضع کنار بیاید، قیافه ای به خود گرفت که انگار دیدن سیگار کشیدن رویا برایش مهم نیست.
رویا دود سیگار را از بینی بیرون داد، دست آزادش را روی سرش گذاشت و گهت:« ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم چون به درد همدیگه نمی خوریم.»
محمد اخمها را در هم کشید و گفت:« این طور حرف نزن.»
« چرا باید همین طوری حرف زد. باید واقعیات را پذیرفت و دست از خیالبافی برداشت. شاید خیال کنی می تونی می تونی با من زندگی کنی، اما من مطمئنم نمی تونی یه عمر زنی رو تحمل کنی که تا گلو در لجن فرو رفته.»
محمد جوابی نداد.
رویا همچنان خیره در چشمان محمد ادامه داد:« چرا نمی خواب بفهمی؟ برو دنبال زندگیت. دنبال سرنوشتی که حقته. زندگی خودتو واسه خاطر لجنی مثل من خراب نکن. من دیگه اون رویایی نیستم که می شناختی.»
محمد باز هم حرفی نزد. انتظار شنیدن چنین حرفهایی را داشت و فکرهایش را کرده بود. بنابراین به حکم عادت سکوت پیشه کرد.
رویا با دیدن سکوت او فریاد زد:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا حرف دلت رو نمی گی و خلاصم نمی کنی؟ تا کی می خوای این و اون زبونت باشن؟مگه خودت زبون نداری؟»
محمد با وقوف بر این موضوع که رویا چه خصوصیتی را در او نمی پسندد، در حالی که احساس می کرد آتشفشان درونش در شرف فوران است، با فریادی که تن رویا را در آن سرما بیشتر لرزاند، گفت:« چرا دارم، ولی گوش شنوا پیدا نمی کنم. گوشی که وقتی حرفامو شنید، جواب سر بالا نده. گوشی که مرهم زخمهای کهنه م بشه، نه زبونی برای گوشه و کنایه. اگه می بینی همیشه سکوت می کنم، واسه اینه که کسی حرفامو نمی فهمه.»
رویا ماتش برده بود. باور نمی کرد این همان محمد آرام و سر به زیر باشد. یک ابرویش را بالا داد و گفت:« مگه حرفت چیه؟ بگو تا مام بفهمیم.»
« تو؟ امکان نداره بفهمی، چون اولین مخالف منی.»
رویا مات و مبهوت نگاهش می کرد.

sorna
02-27-2012, 11:47 AM
محمد مکثی کرد و در حالیکه نگاهش روی درختان پوشیده از برف پارک ثابت مانده بود با لحنی آرام تر ادامه داد:« کی می تونه درک کنه که من نمی تونم بدون رویا زندگی کنم؟ کی می فهمه که اگه رویا نباشه، منم نیستم؟ کی فهمیده فراق رویا داره منو می کشه؟ کی فریاد دلمو می شنوه و دردمو از چشمای منتظرم می خونه؟»
محمد بی وقفه حرف می زد و رویا فارغ از خود، در این فکر بود که اگر قبل از این وقایع شوم این حرفها را می شنید، چقدر همه چیز فرق می کرد. اما اکنون نمی توانست خلاف راه سرنوشت قدم بردارد. به آرامی از جا بلند شد، ته سیگارش را دور انداخت و همچنان که محمد حرف می زد، حرف او را قطع کرد و گفت:« بسه دیگه. تو رو خدا بس کن.»
محمد ساکت شد. رویا ملتمسانه ادامه داد:« اگه واقعا دوستم داری، با این حرفا آزارم نده. به زبون آوردن این حرفا بی فایده س و جز اینکه منو از کرده م پشیمون تر کنه، ثمری نداره. دیگه دیره، خیلی دیر.»
محمد گفت:« باید از نظر من دیر شده باشه که نشده.»
رویا مقابل محمد ایستاد، مستقیم در چشمان او نگاه کرد و گفت:« تو دروغ میگی. نمی تونم بهت اعتماد کنم، چون عاشقی.»
« باید چی باشم که بهم اعتماد کنی؟»
« عاقل . باید عاقل باشی که نیستی. اگه بودی، می فهمیدی که من به دردت نمی خورم.»
« ببین، رویا...»
رویا حرف او را قطع کرد و گفت:« رویا بی رویا. خداحافظ.»
و راهش را گرفت که برود. محمد راه را بر او بست و رویا مستاصل و درمانده روی برف زانو زد و همچنان که سرش را میان دستانش گرفته بود، فریاد زد:« چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا نمیذاری با درد خودم بمیرم؟ چرا می خوای سوهان روحم باشی؟ برو دنبال زندگیت بابا جون، دست از سرم بردار.»
ناگهان صدای فریاد محمد را شنید و در پی آن، او را دید که روی برفها در غلتید. رویا به سرعت به عقب برگشت و عطیه را دید که بالای سر محمد ایستاده است و کیف سامسونایت همیشگی اش را در دست دارد. در حالی که از دیدن عطیه به وجد آمده بود، نگاهی به سر خون آلود محمد انداخت و گفت« دیوونه، چه کار کردی؟»
« همون کاری رو که می بایست می کردم.»
رویا که هراسان دور و بر محمد می چرخید، گفت:« می دونی این کیه؟»
« مزاحم؟»
« این محمده.»
وقتی عطیه این حرف را شنید، کیفش از دستش پایین افتاد، در کنار رویا روی برف زانو زد و ناله کنان گفت:« رویا، به خدا خیال کردم مزاحمت شده که این طوری التماسش می کنی دست از سرت برداره.»
رویا نگاهی به عطیه انداخت. چقدر از دیدن او خوشحال بود. فکر کرد بدش نمی آمد به نحوی قضیه ی محمد فیصله پیدا کند. بنابراین لبخندی به روی او زد و گفت:« زیادم بد نشد. محمد هم به نوعی مزاحمه.»
« به هر حال ازت معذرت می خوام.»
رویا گردنش را کج کرد و پرسید:« ببینم، اصلا تو از کجا پیدات شد؟»
« ماموریت. شهین نشونی این پارک رو داد. باید یه بسته تحویل بدم. داشتم می رفتم که یهو شماها رو دیدم و بقیه شو هم که می دونی.»
رویا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« خیلی خوب. فعلا بیا از اینجا بریم.»
عطیه کیفش را برداشت و گفت:« آره. بهتره تا اون به هوش نیومده، بریم چون اگه به هوش بیاد، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.»
رویا خنده اش گرفت. بلند شد و همراه عطیه به راه افتاد. ولی بعد از چند قدم، از رفتن باز ایستاد و به چهره ی مهربان محمد نگاه کرد. آن همه عشق و محبت شرم زده اش می کرد. پس برگشت، کاپشن محمد را از روی نیمکت برداشت و به آرامی آن را روی محمد انداخت و زمزمه کرد:« محمد، برو دنبال کسی که لیاقت تو رو داشته باشه.»
سپس از جا برخاست و بی آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد، همراه عطیه راه خروجی پارک را در پیش گرفت. وقتی به خیابان رسید، باز نیروی عشق محمد او را از رفتن بازداشت و رو به عطیه گفت:« نکنه از سرما بمیره؟»
« باورم شد که نگرانشی.»
رویا نگاهی به دور و بر کرد و بی اعتنا به عطیه، به سمت چند پسر جوان رفت که به نظر می رسید دانشجو هستند و مضطربانه گفت:« ببخشین، یه مرد جوون اونجا توی پارک روی برفها افتاده. سرش خونی بود. راستش من...»
عطیه دخالت کرد و به پسرها گفت:« من راه رو نشونتون میدم.»
و پیشاپیش آنان به راه افتاد.
وقتی عطیه برگشت، هر دو به سرعت به خیابان دویدند و فقط وقتی از دویدن باز ایستادند که احساس کردند از خطر دور شده اند. لحظه ای ایستادند تا نفسی تازه کنند. سپس با قدمهای آهسته به راه افتادند. رویا که حالا به خود آمده بود، با یادآوری موقعیت خود و آنچه بر او گذشته بود، رو به عطیه کرد و گفت:« خوب، خانومی که ادعا می کردی ما خواهریم، این بود معرفتت؟»
عطیه عاجزانه گفت:« به خدا من بی تقصیرم. همون روز که گرفتنت، به ملکا گفتم، اونم شهین رو خبر کرد، اما عین خیالشون نبود. تازه شهین خوشحال هم شد.»
« شهین باشه تا حالشو جا بیارم. حالا چرا خونه رو عوض کردین؟»
« این طور که فهمیدم، دستوره که هر دختری رو به هر دلیلی بگیرن، دیگه حق نداره توی باند باشه، چون میگن شناخته شده س و مورد اعتماد نیست.»
« یعنی چی؟»
« چه می دونم. حالا چطوری اومدی بیرون؟»
« به قید ضمانت.»
« کی ضامنت شد؟»
« اگه بگم باور نمی کنی.»
« این محمد از کجا پیدات کرد؟»
« اینم اگه بگم باور نمی کنی.»
عطیه دستهایش را در جیب کاپشنش کرد و گفت:« ما که نفهمیدیم تو چی گفتی. اما خودمونیم، همه ش تقصیر خودته. دیگه شورش رو درآورده ی. یهو سیگاری شدی، لباس پوشیدن و آرایش کردنت هم واویلا شد. نمی گی مملکت قانون داره؟»
« چه فرقی می کنه. بی آبرو تر از اینی که هستم نمی شم.»

sorna
02-27-2012, 11:48 AM
عطیه آهی کشید و گفت:« با این حال خوش به حالت.»
« این دیگه از اون حرفا بود. خوش به حال چی چیم؟»
« اینکه کسانی رو داری که بهت اهمیت بدن.»
« می خوام صد سال سیاه اهمیت ندن. تو که بهتر از همه می دونی چه بلایی سرم اومده. این محمد دیگه داره کفرمو در میاره.»
عطیه لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:« بد جنس، این محمد هم خیلی خوشگله ها!»
رویا از سر بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت.
عطیه ادامه داد:« اگه من جای تو بودم، زنش می شدم.»
« برو بابا تو هم حوصله داری.»
عطیه نگاهی به رویا انداخت و گفت:« ببینم، انگار زیادم از اون بدت نمیاد ها!»
رویا دستپاچه شد. گفت:« نه. نه، اینطور نیست.»
عطیه با شناختی که از رویا داشت، ترجیح داد بحث را عوض کند. گفت:« تعریف کن این چند شب چی کار کردی؟»
« جز دیشب، بقیه شو توی زندان بودم.»
« دیشب چی؟»
« خونه ی پژمان.»
عطیه جا خورد. تعجب زده گفت:« چی؟ چطوری؟»
« اون ضمانتم رو کرد.»
« جدی میگی؟»
و رویا تعریف کرد که چطور آزاد شد، بین او و پژمان چه گذشت، چطور از او جدا شد و به خانه ی ملکا رفت، و دست آخر چون جایی رو نداشت، به خانه ی او رفت و او هم محمد را خبر کرد.
عطیه گفت:« عجب حقه ای! پس با محمد دست به یکی کردن.»
« آره. دست به یکی کردن من زن محمد بشم.»
عطیه ذوق زده شد.« وای، رویا، این که خیلی عالیه.»
رویا نگاه حسرت بارش را به عطیه دوخت و گفت:« با این وضع؟»
« چه اهمیتی داره؟ اگه محمد واقعا دوستت داشته باشه، قبولت می کنه.»
رویا کفری شد، آن قدر که دلش می خواست هوار بکشد. پس بی توجه به نگاه عابران فریاد زد:« نه! تمام خفت و خواریهای دنیا رو تحمل می کنم اما این یکی رو نه. نمی تونم از عشق اون سوءاستفاده کنم.»
مکثی کرد و همچنان که خاطرات تلخ گذشته را به یاد می آورد، گفت:« این آتیش رو من روشن کردم، فقط هم باید خودم توی اون بسوزم.»
« ولی، رویا...»
رویا خشمگین فریاد زد:« نمی تونم. تحمل نگاههای ترحم آمیز رو ندارم، عطیه. می فهمی؟ از ترحم متنفرم.»
عطیه به وضوح تارهای نامرئی بدبختی و استیصال را در چهره ی خوش نقش و زیبای رویا می دید. دلش می خواست به نحوی او را آرام کند. گفت:« پس می خوای تا آخر عمر واسه یه اشتباه بسوزی و بسازی؟»
« مگه راه دیگه ای هم دارم؟»
دقایقی طولانی بی هیچ حرفی راه می رفتند. وقتی به خیابانی دیگر پیچیدند، عطیه به حرف آمد و گفت:« گوش کن، رویا. من توی این خیابون با شهین قرار دارم. بسته رو هم که تحویل ندادم. حال نمی دونم چی بگم. فعلا بهتره از هم جدا بشیم. نمی خوام تو رو ببینه.»
رویا بی خیال گفت:« گور بابای شهین.»
« با تو کاری نداره. پدر منو در میاره. ببین، رویا، من عصری با لیلا و شاپرک قرار دارم. اونا رو که یادت میاد؟»
« آره. مگه آزاد شدن؟»
« شدن که باهاشون قرار دارم دیگه. ببین، من به اونا میگم تو میری پیششون.»
« کجا؟»
« همون جای قبلی، یه کم زودتر برو و منتظرشون باش.»
رویا سری تکان داد و گفت:« تو رو کی می بینم؟»
عطیه فکری کرد و گفت:« سه روز دیگه، ساعت چهار، همینجا. چطوره؟»
« خوبه.»
« پس می بینمت.»
عطیه بوسه ای بر گونه ی رویا زد و دور شد. رویا دوباره تنها ماند. از اینکه می دید مجبور است دوباره در خیابانها ول بگردد، کاری که پیش از این در حسرت یک لحظه اش می سوخت و حالا برنامه ی همیشگی اش شده بود، حالش به هم می خورد.

اتومبیل شهین سر خیابان پارک بود. شهین در حالی که از پشت فرمان عطیه را نگاه می کرد که نزدیک می شد، به زن چاق و درشت هیکلی که بغل دستش نشسته بود، گفت:« رویا رو دیدی؟»
زن گفت:« آره. عجب خوشگله.»
« تازه الان آرایش نداشت. وقتی آرایش می کنه، تیکه ای می شه.»
« پس چرا گذاشتی بره؟»
شهین استارت زد، موتور را روشن کرد و در حالی که چند نیش گاز می داد، گفت:« عطیه برش می گردونه. خودم حوصله ی یکی به دو کردن با اونو ندارم. بر خلاف صورت خوشگلش ، اخلاقش گنده.»
زن دستانش را با بخار دهان گرم کرد و گفت:« اصلا واسه چی گذاشتی بره؟»
« من کاری نکردم. اونو گرفتن. طبق دستور اگه کسی بازداشت بشه باید خونه رو عوض کنیم، همین کار رو کردیم تا نتونه پیدامون کنه. ولی نمی دونی وقتی رئیس فهمید، چه قشقرقی به پا کرد. همه رو بسیج کرده پیداش کنن. میگه رویا استثناس.»
سپس قهقهه ای زد و ادامه داد:« می دونی وقتی بهش گفتم این دختره برای باند خطرناکه چی جواب داد؟»
زن هیجان زده گفت:« نه. چی گفت؟»
« گفت اگه دیدم خطر آفرینه، می گیرمش. می گفت این باند وارث می خواد.»
و با این حرف شلیک خنده شان فضای اتومبیل را پر کرد.

sorna
02-27-2012, 11:49 AM
الا یا ایها الساقی ادکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
رویا که این بیت را زیر لب زمزمه می کرد، رو به سوی عطیه برگرداند و پرسید:« نظرت چیه؟»
« در مرد چی؟»
« این بیت شعر.»
« نمی دونم.»
« راستش منم نمی دونم، فقط این قدر می دونم که عشق به قدری شیرینه که آدم عیبهاشو نمی بینه.»
عطیه جوابی نداد و رویا هم ساکت شد. هر دو در طول خیابان در پیاده رو راه می رفتند و هر یک در خیال خود سیر می کرد.
پس از مدتی، عطیه پرسید:« راستی نگفتی اون شب که رفتی پیش لیلا و شاپرک چی شد.»
« استقبالی ازم کردن که نگو.»
« پس حسابی بهتون خوش می گره.»
« ای، فقط جای تو خالیه. بالاخره می خوای چی کار کنی؟»
عطیه چند لحظه ای در جمعیت چشم دواند. بالاخره به رویا نگاه کرد و گفت:« می ترسم.»
« از چی؟»
« از اینکه بلایی رو که سر تو آوردن، سر منم بیارن.»
جمله ی عطیه برزخم مرهم نیافته ی رویا نمک پاشید و به یاد آورد آن بلا، بلایی جبران ناپذیر است. ولی دلش نمی خواست خودش را بیچاره نشان دهد و حس ترحم عطیه را برانگیزد. بنابراین گفت:« از من می شنوی، بیا بیرون. بیا دوباره با شاپرک و لیلا کار کنیم.»
راستش اصلا دیگه دلم نمی خواد کارهای خلاف کنم. گاهی به سرم می زنه برگردم به شهر و دیار خودم.»
رویا احساس کرد بعید نیست عطیه را از دست بدهد و نومیدانه گفت:« می خوای منو تنها بذاری؟»
« نه خواهرم. اگه بریم، با هم میریم. تو شهر کوچیک خودمون بهتر می تونیم زندگی کنیم.»
رویا به خوبی احساس می کرد که باید از عطیه هم دل بکند و تصور دوری از او هر چه بیشتر بار غمش را سنگین تر می کرد. با این حال گفت:« نه،عطیه. من نمی تونم بیام. دست کم توی این تهرون دلم خوشه که کسی کاری نداره من کی هستم، ولی توی شهر کوچیک آدم زود لو می ره.»
عطیه نمی دانست چه جوابی بدهد. دلش برای او می سوخت که در عنفوان جوانی این طور بد بخت شده بود. به چشمان غمگین او نگاه کرد و گفت:« با محمد که عروسی نمی کنی، با منم که نمیای، پس می خوای چی کار کنی؟»
« نمی دونم. اگه می تونستم برگردم توی باند، خوب می شد. فعلا تنها جایی که احساس راحتی می کنم، همونجاس.»
« یعنی چه؟»
« چون اونقدر هرجایی و کثافت دور و برمه که وجود گند خودم به چشمم نمیاد. ولی بیرون، بین این جماعت پاک و بی گناه، کثافت بودنمو بیشتر احساس می کنم.»
عطیه در فکر فرو رفت، رویا هم ساکت شد. هر دو در سکوت سر به زیر انداخته بودند و طول خیابان را می پیمودند. برفهای به جا مانده از بارش چند روز پیش، به شکل تکه های یخ در گوشه و کنار به چشم می خورد. هوا صاف و آفتابی بود با این حال، سوزی سرد می وزید که تا مغز استخوان را می لرزاند.
بالاخره عطیه گفت:« اون روز که با هم بودیم، شهین دیده بودت.»
رویا با شنیدن نام شهین نا خواسته هول کرد و دلشوره به جانش افتاد.
پرسید:« خوب، چی بهت گفت؟»
« اولش غر زد. خیال می کرد با هم قرار داشتیم. اما آخرش بروز داد که خودشم داشته دنبالت می گشته.»
« واسه چی؟»
« گویا رئیس عصبانی شده که تو رو قال گذاشتن.»
رویا با شنیدن نام رئیس از سر بیزاری چهره در هم کشید و گفت:« چه عجب!»
« خلاصه شهین گفت بهت بگم رئیس کارت داره.»
« بیخود. من دیگه گول نمی خورم.»
« دیوونه، تلفنی، نه حضوری.»
رویا حرفی نزد.
عطیه تکه کاغذی از کیفش درآورد و گفت:« اینم شماره تلفنش.»
رویا تکه کاغذ را گرفت، نگاهی روی آن انداخت وبا لحنی مردد گفت:« حالا این شماره ی اونه؟»
« نه جونم. شماره ی اونو که همین طوری به هر کسی نمی دن. شماره ایه که با اون می تونی از طریق رابط با رئیس ارتباط بر قرار کنی.»
« اما این رو نوشته دو هفته دیگه زنگ بزنم.»
« آره. مثل اینکه رئیس رفته خارج.»
« اِ... نفله خارج هم میره؟»
رویا کاغذ را در کیفش گذاشت. عطیه همان طور که او را نگاه می کرد، پرسید:« حالا این رئیس چه شکلی هست؟»
کابوس آن شب برفی در ذهن رویا جان گرفت، شبی که دنبال آن تمام روزنه های خوشبختی اش با گل رسوایی گرفته شد، و در حالی که سعی می کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کند، با لحنی بیزار گفت:« شکل تمام دیوهای قصه ها، شکل شیطون، شکل بانی بدبختی و نکبت.»
رویا آشکارا عصبی بود. عطیه پشیمان از این پرسش، برای عوض کردن بحث گفت:« حالا توی این کیف چیه که خواستی فقط اونو برات بیارم؟»
« یادم نبود. ممنون که آوردیش.»
« نپرسیدم که ازم تشکر کنی. گفتم توش چیه؟»
رویا دستی به کیف کشید، دوباره بند آن را روی شانه اش انداخت و گفت:« یه امانتی. امانتی یه عزیز برای عزیزش.»
« من که از حرفات سر در نمیارم.»
رویا رویش را به طرف عطیه برگرداند تا ماجرای نامه ی سحر را برای او بگوید، اما همزمان چشمش به پیاده روی آن سوی خیابان افتاد، زبانش بند آمد و آشکارا رنگ از رویش پرید.
عطیه که متوجه شده بود حال رویا دگرگون شده است، زیر بازویش را گرفت.
گفت:« چی شده، رویا؟ چه ت شد؟»
رویا جوابی نداد. به شدت می لرزید. عطیه احساس کرد که او به زحمت روی پاهایش ایستاده است و نای حرکت ندارد. نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه به علت آشفتگی او پی ببرد، ولی چیزی ندید. رویا خود را به کوچه ای فرعی کشاند و روی پله ی اولین خانه نشست. رنگ به رو نداشت.
عطیه کنار او نشست و همچنان که پشتش را مالش می داد، گفت:« چی شده، رویا؟ چرا همیشه آدمو نصف جون می کنی تا حرفتو بزنی؟»
رویا با ترس و لرز از همانجا که نشسته بود نگاهی به سر کوچه انداخت و با صدایی گرفته گفت:« پدرم بود. اون طرف خیابون. با محمد بود.»
عطیه نگران حال رویا، گفت:« خیالاتی شدی.»
«نه. خودش بود. مطمئنم.»
« اونم تو رو دید؟»
« نمی دونم.»
« حتما ندیده، چون اگه دیده بود، میومد دنبالت.»
رویا بی توجه به جمله ی دلخوش کننده ی عطیه، دستان او را گرفت و همچنان که چشمان خیس از اشکش را به چشمان او دوخته بود، گفت:« عطیه، من چی کار کردم؟»
عطیه جوابی نداد.
رویا با بغض ادامه داد:« چرا پدرم این طوری شده؟ دیگه اون آدم سابق نبود. عطیه، من چی کار کردم؟ با خودم، با پدرم و حتما با مادرم؟ عطیه، بابام داغون شده. پیر و شکسته شده. ابهت و صلابتش کجا رفته؟ دیگه اون برق غرور هم توی چشماش دیده نمی شد.»
و این بار اشکهایش بر روی گونه جاری شد. نگاه از عطیه برگرفت و همچنان که بر آسمان عصر گاه نگاه می کرد، گفت:« من حق نداشتم این کار رو با اونا بکنم... حق نداشتم...»
و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه من کی ام؟»
عطیه با ملایمت گفت:« آروم باش، رویا جون. تقصیر تو که نیست.»
« پس تقصیر کیه؟ کی بود فرار کرد؟ وای... عطیه، حال پدرم که اینه، وای به حال مادرم.»
و این بار بلند تر و تلخ تر فریاد کشید:« خدا...! خدا، به دادم برس.»
عطیه نمی دانست چه بگوید. میان دنیای او و رویا فرسنگها فاصله بود. او کسی را نداشت تا بتواند احساس رویا را درک کند. و رویا بی توجه به سکوتی که عطیه در پیش گرفته بود، کماکان حرفهایی را که در دلش تلنبار شده بود، بر زبان می آورد.
« عطیه خیال میکنی چقدر دیگه می تونم طاقت بیارم؟ تا کی می تونم دوری مادرمو تحمل کنم؟ تا کی می تونم غمهاشو به هیچ بگیرم و به شکستن غرور پدرم اهمیت ندم؟»
رویا می گریست و می گفت، عطیه گوش می کرد و افسوس می خورد:« افسوس به حال رویا، رویاها و عطیه هایی که اینچنین زندگی را از کف می دهند و شنید که رویا زیر لب گفت:« چطور می تونم این طوری به زندگی ادامه بدم...؟»

محمد و عبدالله خان در طول پیاده رو پیش می رفتند. هر دو به ناگه دگرگون شده و سکوت کرده بودند. ولی به قدری در خود فرو رفته بودند که هیچ یک نخواست بداند دلیل سکوت دیگری در چیست.
محمد در دل خدا را شکر می کرد که عبدالله خان رویا را ندیده بود. تصمیم داشت هر طور که هست به بهانه ای از عبدالله خان جدا شود و تا دیر نشده است در پی رویا به آن طرف خیابان برود، غافل از اینکه چشمان نگران و منتظر عبدالله خان گم کرده اش را دیده و با دیدن او به عمق فاجعه پی برده بود، و خرسند از اینکه محمد او را ندیده است، سرش را پایین انداخته بود و به راهش ادامه می داد. دلش آشوب بود. یگانه دخترش را دیده بود و در عین حال که دلش برای او پر می کشید، نمی خواست به سراغش برود، چرا که اگر می رفت مجبور بود در حضور محمد کاری را انجام دهد که قولش را به همه داده بود، و این چیزی بود که خود راضی به آن نبود.
صدای محمد او را به خود آورد:« عمو جان!»
رویش را به سوی او برگرداند.« چیه، پسر جان؟»
محمد احساس می کرد لحن او تغییر کرده است، اما ذهنش درگیر تر از آن بود که به صرافت دلیل آن بیفتد. پس جواب داد:« عمو جان، الان دیگه نزدیک غروبه. اگر اشکالی نداره شما برین هتل، منم بعدا میام.»
عبدالله خان هم درگیر تر از آن بود که متوجه دستپاچگی محمد شود یا دلیل کارش را از او بپرسد. پس صرفا با تکان دادن سر اجازه ی مرخصی او را صادر کرد و خود به راهش ادامه داد، اما از آنجا که مردی مجرب و دنیا دیده بود، زیر چشم مسیر محمد را زیر نظر گرفت و دید که او عرض خیابان را طی کرد. با این حال هنوز مطمئن نبود که آیا محمد هم رویا را دید است یا نه.
وقتی محمد از نظرش ناپدید شد، ناگهان نیروی عشق پدری بر او غالب شد و یارای رتن را از او سلب کرد. انگار دستی نیرومند او را از رفتن باز می داشت. ایستاد و برای لحظه ای قصد کرد به دنبال او برود، اما همزمان تردید در جانش ریشه دواند. اگر او را می یافت، می بایست چه می کرد؟ و با یادآوری آنچه دیگران از او انتظار داشتند، اراده اش سست شد و زمانی را به یاد آورد که پدرش قصد کرده بود او و عزت را به تاوان گناه مادرشان از میان بردارد. او در آن لحظه با اینکه چندان سنی نداشت، به عمق بی ارادگی پدرش پی برده بود و نمی دانست چه چیز پدرش را از تصمیم باز داشته است. اکنون می فهمید آن نیرویی باز دارنده همانا عشق پدری بود و با وقوف بر این یافته، فکر کرد: آخه آدم چطور می تونه پاره ی جگرشو از بین ببره ؟
و پس از اندکی تامل، به مسیر محمد نگاهی کرد و زیر لب گفت:« برو، محمد، ولی آرزو می کنم رویا رو پیدا نکنی.»
و همچنان که سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد، راه هتل را در پیش گرفت.

sorna
02-27-2012, 11:49 AM
محمد در حالی که خدا خدا می کرد دیر نشده باشد، عرض خیابان را طی کرد. وقتی به پیاده رو رسید، در جهتی که رویا را دیده بود به آن سمت می رود، به راه افتاد. همچون روان پریشان سراسیمه به اطراف نگاه می کرد. احساس می کرد عنقریب دلش از سینه بیرون خواهد زد. سراپای وجودش از شوق دیدار دوباره به وجد آمده بود و بی محابا پیش می رفت.
کم کم نومیدی بر وجودش غلبه میکرد و قصد داشت آن خیابان را به هوای خیابانی دیگر ترک کند که ناگهان او را دید، در حالی که دختر همراهش زیر بازویش را گرفته بود، از کوچه ای بیرون آمد و ناگهان او نیز محمد را دید و سراسیمه به داخل کوچه برگشت.
محمد با چند گام بلند خود را به کوچه رساند. رویا حضور او را پشت سرش حس می کرد. می دانست هر قدر هم سعی کند، نمی توانست زیاد دور شود. اگر محمد در آن کوچه به او نمی رسید قدر مسلم در کوچه ی بعدی خود را به او می رساند. بنابراین خود را تسلیم سرنوشت کرد و دو زانو کنار دیواری نشست و به آن تکیه داد.
کوچه وسیع اما خلوت بود. رویا سرش را در میان دستهایش پنهان کرده بود، اما عطیه ورود محمد را با آن اندام بالا بلندش به کوچه دید و از ترس در پشت رویا پناه گرفت. و محمد بی اعتنا به او آهسته جلو رفت و مقابل رویا سرپا نشست. رویا به آرامی سرش را بالا کرد و وقتی محمد چشمان سرخ از اشک او را دید، با لحنی آرام و مهربان که عطیه را از خود بیخود کرد، گفت:« آخه چرا با چشمات اینطوری می کنی؟»
رویا نگاهش را پایین انداخت و وقتی پلک زد، اشک همبستر گونه هایش شد و عصبانی از دست حضور اشکهای بی موقع، رویش را به سمتی دیگر برگرداند. دیدن پدر تمام توانش را گرفته بود. از اولین لحظه ای که فرار کرده بود، تصور رویارویی با پدر مو بر اندامش راست می کرد، اما اکنون می دید اضطرابش از وحشت نیست، بلکه از دلتنگی است. آرزو داشت به آغوش گرم خانواده بازگردد و به خانه اش، خانه ای که روزی آن را کابوس می نامید و اکنون می دید که تعبیر پایان دادن به کابوسهایش را دارد.
محمد برای اینکه کمی حال و هوای رویا را عوض کند، با اشاره به سرش گفت:« خوب جواب عشقمو دادی. چیزی نمونده بود برم اون دنیا.»
با اینکه نگاه محمد به عطیه نبود، او سرخ شد و به جای رویا جواب داد:« معذرت می خوام. خیال کردم مزاحمش شدین. اصلا به ذهنم نمی رسید ممکنه...»
محمد نگاه مهربانش را به چهره ی خجالت زده ی او دوخت و به میان حرفش پرید:« اشکالی نداره. هر کی واسه خاطر رویا کاری کنه، پیش من عزیزه.»
رویا که از این حاشیه رویها کلافه شده بود، گفت:« تو کی می خوای بری دنبال زندگیت؟»
محمد رویش را به طرف او برگرداند و جواب داد:« هر وقت همسفرم باهام راهی بشه.»
« ولی خوب می دونی که راه من و تو از هم جداس. نمی دونم چرا نمی خوای بفهمی؟»
« اگرم جدا باشه، با همت و تلاش می تونیم یکیش کنیم.»
« نمی شه.»
« هیچی نشد نداره.»
« چرا، داره. راه من و تو با هم موازیه، یعنی اگه تا بی نهایت هم بریم، بازم به هم نمی رسیم.»
محمد لبخندی زد و گفت:« ولی من این قانون ریاضی رو تغییر میدم و ثابت می کنم که می شه دو خط موازی هم به هم برسن.»
حرفهای دلنشین محمد که با ملایمت ادا می شد، دل عطیه را به آتش می کشید. دلش می سوخت که رویا به چنین عشقی بها نمی دهد. بنابراین در حالی که سعی می کرد جانب هر دو را بگیرد، گفت:« آقای تیموری، رویا فرشته س. سعی کنین از دستش ندین.»
قبل از اینکه محمد لب باز کند تا جواب عطیه را بدهد، رویا از جا بلند شد و پرخاش کنان گفت:« آره. من فرشته م، اما یه فرشته ی بی بال و پر.»
و در حالی که از آنان دور می شد، بی آنکه به عقب نگاه کند، گفت:« فردا صبح همینجا می بینمت، عطیه.»
اما هنوز دو قدم دور نشده بود که محمد راه را بر او بست و با چشمانی که اکنون عصبانیت در آنها موج می زد، تشر زد:« تا وقتی عمو برگرده، تو میری خونه ی پژمان و تا وقتی من نگفتم، هیچ جا نمیری.»
رویا عصبانی از این امر و نهی، فریاد کشید:« من برده ی زر خرید تو نیستم که هر کاری میگی بکنم.»
لحن محمد آرام تر شد. گفت:« چرا می خوای وضع رو از اینکه هست بدتر کنی؟»
رویا غرید:« وضع بدتر از اونیه که خیال می کنی.»
و از کنار او گذشت که برود. محمد نمیتوانست بگذارد او به همین راحتی برود. بنابراین بازوی او را گرفت، به تندی روی او را به طرف خود برگرداند و گفت:« چرا می خوای آواره ی خیابونا باشی؟»
رویا تصمیم گرفت آب پاکی را روی دست او بریزد، و گفت:« برای اینکه از هرزگی لذت...»
و هنوز حرفش تمام نشده بود که محمد دستش را بالا برد و کشیده ای محکم بر صورت رویا نواخت؛ کشیده ای که نیروی عظیم غیرت همراهش بود. خون از بینی و گوشه ی لب رویا بیرون زد و در عرض چند ثانیه چانه اش را پوشاند و بر لباسش جاری شد.
محمد چنان خشمگین می نمود که رویا جرات نکرد واکنشی نشان دهد. در عین حال خود را مستحق چنین کشیده ای می دانست. تنها نگاه آبی اش را به آسمان دوخته بود و سعی می کرد اشکهایش را پس براند تا باقی مانده ی غرورش خدشه دار نشود. حتی وقتی عطیه جلو آمد تا با دستمال بینی خون آلود او را پاک کند، مانعش شد.
محمد که کمی آرام تر شده بود، پشیمان از آن همه خشونت، قدمی جلو گذاشت و در حالی که سعی می کرد در مسیر نگاه رویا قرار نگیرد، گفت:« رویا، این نه برای خاطر خودم، بلکه برای خاطر خودت بود.»
رویا بی آنکه حتی به او نگاه کند، رو به عطیه کرد و گفت:« عطیه، یه قلم و کاغذ در بیار و شماره ی پژمان رو بنویس، می دونی که منظورم چیه؟»
عطیه آهسته تکه کاغذی را از کیفش درآورد و به دنبال خودکار می گشت که محمد خودکارش را از جیب درآورد و به او داد.
رویا شماره را نوشت، کاغذ را به دست عطیه داد و گفت:« زود به زود بهم زنگ بزن. بهت احتیاج دارم.»
سپس عطیه را بوسید و رو به محمد گفت:« راه بیفت، آقای بروس لس.»
عطیه ایستاد و آنقدر نگاهشان کرد تا از پیچ کوچه گذشتند، سپس در حالی که سعی می کرد اشکهایش را پس براند، با کوهی از غم که بر سینه اش سنگینی می کرد، راه خانه را در پیش گرفت.
رویا بی هیچ حرفی در کنار محمد قدم برمیداشت، و این همان آرزویی بود که محمد را به این شهر کشانده بود. دلش می خواست با رویا همکلام شود و بگوید آنچه بر او گذشته است برایش مهم نیست و تنها در اندیشه ی فرداست، ولی همچون همیشه بر زبان آوردن احساساتش برایش دشوار بود.

sorna
02-27-2012, 11:50 AM
تا خانه ی پژمان، نیمی از راه را پیاده و نیمی دیگر را با تاکسی پیمودند و غروب بود که به آنجا رسیدند. وقتی محمد زنگ در را به صدا درآورد، رویا در این فکر بود که چگونه سرنوشت بارها آن خانه را پناهگاهش کرده است. وقتی وارد خانه شدند، در مقابل خوشامد گوییهای پژمان و سودا که همچون باران بهار بر سرشان فرو می ریخت، تنها محمد بود که علی رغم میل باطنی اش به پر حرفی، پاسخ می گفت.
به پیشنهاد محمد، سودا یکی از لباسهایش را آورد تا رویا لباس خون آلودش را عوض کند، اما رویا از پوشیدن آن امتناع کرد و گفت:« این اندازه ی من نیست. مگه لباس خودم چه ایرادی داره؟»
محمد به زور لباس را در دستهای رویا قرار داد و گفت:« فقط همین امشب اینو بپوش. فردا برات لباس می خرم.»
رویا که اصلا دلش نمی خواست به خصوص در حضور پژمان با او یکی به دو کند، لباس را از دستش گرفت و طرف اتاق همیشگی اش به راه افتاد. پژمان و سودا متعجب از اینکه رویا تا بدین حد رام شده است، نگاهی رد و بدل کردند.
وقتی رویا رفت، سودا به محمد تعارف کرد که بنشیند. محمد در حالی که روی مبل می نشست، گفت:« زیاد نمی تونم بمونم. باید برم. فقط یه خواهشی دارم.»
پژمان گفت:« هر چی باشه، روی چشمم.»
« می خوام یه جایی رو برام پیدا کنی تا کاری رو شروع کنم.»
« آخه چه جور جایی؟»
« یه جای بزرگ، واسه نمایشگاه ماشین.»
پژمان یک ابروی خود را بالا داد و گفت:« ولی اینکه خیلی سرمایه می خواد.»
« مهم نیست. از پسش بر میام. آنقدر دارم که به جای یکی، دو تا نمایشگاه دایر کنم.»
« ولی چرا توی تهرون؟»
« چون دیگه نمی خوام برگردم.»
« چرا؟»
« واسه خاطر رویا. خودت که می دونی شهرستان چه طوریه.»
پژمان کمی روی مبل جابجا شد و بعد از اندکی تفکر، گفت:« چند تا آشنا دارم. به همه شون می سپرم.»
« لطف می کنی، در ضمن یه خونه ی بزرگ هم می خوام.»
« این دیگه واسه چی؟»
محمد از جا بلند شد و در حالی که به اتاقی نگاه می کرد که رویا در آن بود، گفت:« نمی شه که همش یا سربار شما باشیم یا توی هتل. بالاخره باید یه خونه داشته باشیم.»
پژمان که یقین کرده بود از این پس باید رویا را به چشم خواهری نگاه کند، خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:« چشم، آقا داماد.»
محمد خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:« من دیگه میرم. باید برگردم هتل. عمو منتظره.»
« با رویا خانوم خداحافظی نمی کنی؟»
« نه. دل خداحافظی کردن از اونو ندارم.»

محمد در حالی که انگار روی ابرها پرواز می کرد، خود را به هتل رساند. تا وقتی به هتل برسد، در این فکر بود که از کجا شروع کند و چگونه این خبر را به عمویش بدهد. سرمست از باده ی عشق، جلوی هتل از تاکسی پیاده شد و وقتی از سالن هتل به طرف آسانسور می رفت، متصدی پذیرش او را صدا زد.
« آقای تیموری!»
راهش را به سمت میز پذیرش کج کرد و جلوی میز ایستاد.
« آقای تیموری، عموتون رفتن بیرون و این پاکت رو گذاشتن بدم به شما.»
و پاکتی را به سوی او دراز کرد.
محمد متعجب و کنجکاو از اینکه چه اتفاقی افتاده است، از متصدی هتل تشکر کرد و به سرعت به اتاقش رفت و کاغذ را گشود. دستخط عبدالله خان بود. نوشته بود:

عمو جان، محمد... ببخش که تو را تنها در این دیار رها می کنم. دیگر توان ماندنم نیست. دلم می خواد نزد تو اعتراف کنم قادر نیستم به آنچه گفته ام، عمل کنم. من می روم و به دیاری باز میگردم که دخترم از آن گریخت. او را به حال خود می گذارم و می روم تا به دیگر عزیزانم بپردازم. دلم می خواهد قبل از اینکه آنان را هم از دست بدهم، زندگی را به کامشان شیرین کنم. بر می گردم تا آسیه را که عمری از او غافل بوده ام، زیر چتر حمایتم بگیرم و پسرانم را که هرگز دست نوازش بر سرشان نکشیده ام، دریابم. گر چه می دانم با این اعتراف غرورم را به باد می دهم، عاجزانه اعتراف می کنم که توان رو به رو شدن با جگر گوشه ام را ندارم، چرا که مهر پدری نمی گذارد که زندگی تلخ شده ی او را به کامش تلخ تر کنم. و برای اینکه بعد از این چشمان منتظر آسیه به در خیره نماند، خبر درگذشت رویا را برایش می برم و با این کار دهان یاوه گویان را نیز می بندم و به زندگی ادامه می دهم، اگر چه همیشه کمبود رویا را احساس خواهم کرد.
به تو نیز توصیه می کنم که برگردی و خیال رویا را از سر بیرون کنی. دلم می خواهد عذر خواهی مرا به جای رویا بپذیری و از انتقام چشم پوشی کنی. یا اگر روزی او را پیدا کردی، نه به عنوان همسر، که چنین انتظاری ندارم، بلکه به عنوان انسانی که نیاز به حمایت دارد، او را زیر چتر حمایت خودت بگیر. و فراموش نکن که به تایید حرفهای من، تنها بگو که او را در سرد خانه ی پزشکی قانونی یافتیم و علت مرگش هم تصادف بوده است. و بگو که او را همانجا دفن کردیم و والسلام.
برایت نوشتم، چرا که نمی توانستم دیده در چشمانت بدوزم و حرف بزنم. پس مرا ببخش و تو نیز او را به حال خود بگذار، همچنان که من گذاشتم.

محمد دو بار پشت سر هم نامه را خواند و در فکر فرو رفت. متاسف بود که نتوانسته است آن خبر خوش را به پدری دلشکسته و منتظر برساند. احساساتی دوگانه بر وجودش حاکم شده بود. از سویی خوشحال بود که عبدالله خان رفته است و در غیاب او راحت تر می تواند زندگی اش را سر و سامان دهد و از سوی دیگر، از اینکه عبدالله خان دلشکسته و نا امید رفته بود و شاید هرگز از خوشبختی رویا مطلع نمی شد، عذاب می کشید.
همچنان غرق در دنیای تفکرات ضد و نقیض، از جا بلند شد و پنجره را باز کرد. سینه اش هوای تازه می طلبید. در این فکر بود که آیا صحیح است همه رویا را مرده بپندارند؟ و بعد از لحظه ای، زیر لب گفت:« این طوری به نفع همه س.»

sorna
02-27-2012, 11:51 AM
محمد همان طور که با احتیاط در پیاده روی یخ زده قدم برمیداشت، به رویا که دوش به دوش او می آمد، گفت:«مواظب باش.خیلی لیزه.»
ولی رویا بی توجه به سطح زمین، به آسمان خاکستری که پر از انبوه ابرهای تیره و در هم تنیده بود، نگاه می کرد. ابروانش کمی پر شده بود و کم کم شبیه همان می شد که قبلا بود، گرچه صورت بزک کرده اش هنوز محمد را می رنجاند.
محمد نگاهی به او انداخت. اکنون خود را فارغ از غم و نزدیک به آرزوهایش می دید. با لحنی آرام پرسید:« هی، چرا تو خودتی؟»
رویا بی اعتنا به نگاه و سوال محمد، گفت:« ببینم، تا کی باید خونه ی پژمان باشم؟»
« مگه چیزی بهت گفتن؟»
« نه، چیزی نگفتن، ولی از ریخت سودا پیداس خوشحال نیست که من اونجام.»
محمد ایستاد. رویا نیز به تبعیت از او ایستاد و گفت:« ببین، در کل ما باید از زندگی اونا خارج شیم. من از روز اولم دوست نداشتم بزم اونجا، ولی تو مجبورم کردی. تو که منو می شناسی. دوست ندارم سربار باشم؟»
محمد مکثی کرد و گفت:« اگه راستشو بخوای ، برای منم سخته که تو اونجا باشی، ولی هتل که نمی تونم ببرمت... خونه هم که فکر کردم شاید قبول نکنی بیای.»
رویا اخمهایش را در هم کشید و گفت:« خونه؟ کدوم خونه؟»
« راستش چند روز پیش یه خونه خریدم. منتظر بودم برام پول بفرستن. خونه رو با اثاثیه خریدم. صاحبش می خواست بره خارج.»
رویا ذوق زده گفت:« پس همین الان می ریم اونجا.»
این حرف رویا نور امیدی بود که به قلب محمد تابید. از شدت خوشحالی چیزی نمانده بود روح از کالبدش خارج شود. همین یک جمله ی کوتاه کافی بود تا تمام غمهایش به فراموشی سپرده شود و با صدایی لرزان گفت:« راست میگی؟ یعنی با من میای؟»
رویا از واکنش محمد تعجب کرده بود. اصلا تصور نمی کرد چیزی او را ذوق زده کند. برای لحظه ای به او نگاه کرد و به آرامی پرسید:« یعنی چی؟»
« آخه تمام فکر و ذکرم این بود چطور راضیت کنم قبل از عقد با من بیای توی اون خونه.»
سپس در حالی که سرش را از شرم پایین انداخته بود، ادامه داد:« نا سلامتی مرد هستم و غیرتم قبول نمی کنه که ناموسم خونه ی غریبه ها باشه.»
احساسی غریب به رویا دست داده بود. احساسی بود توام، از به دست آوردن و از دست دادن. دلش انگار قصد کرده بود از سینه بیرون بزند. چه موهبتی را سهل از دست داده بود. آرزو می کرد مدتها پیش این حرفها را شنیده بود و از سر تاسف، سری تکان داد.
محمد رو به او کرد و گفت:« حالا هم میریم ازشون خداحافظی می کنیم و میریم پی کارمون.»
رویا اخمهایش را در هم کشید و گفت:« من دیگه اونجا نمیام.»
« یعنی چی؟ می خوای بی خداحافظی بری؟»
رویا که دوباره خصلت تازه یافته اش بر او غالب شده بود، سر ناسازگاری گذاشت و محکم و راسخ گفت:« اگه نخوام ریخت اونا رو ببینم، به کی باید بگم؟»
« رویا، این طور حرف زدن درست نیست.»
و این جمله آتشفشان خاموش وجود رویا را شعله ور کرد؛ آتشفشانی که فورانش همه چیز را نابود می کرد، و پرخاش کنان گفت:« ببخشین، آقای تیموری. من که گفته بودم برازنده ی جنابعالی نیستم.»
سپس به تندی پشتش را به او کرد. خودش نیز نمی دانست چرا این گونه می شود. چرا در مقابل هر کلام محمد حساس بود؟
محمد هراسان و شرم زده از نگاه عابران، به طرف رویا رفت. از اینکه حرفی زده بود که دوباره نظر رویا را نسبت به خودش برگردانده بود، از خودش عصبانی بود. از طرفی هم می ترسید شاید نتواند رویا را بدلخواه خود تغییر دهد. پس بار دیگر نیروی عظیم عشق با شکوهش را به یاری طلبید تا از این دو دلی نجات یابد، و مهر رویا بر خشمش غلبه کرد و به آرامی گفت:« معذرت می خوام.»
رویا که نگاه غضبناکش را به خیابان دوخته بود، سرش را برگرداند و نگاهش را به سمتی دیگر دوخت و انگار بیشتر به قصد شکنجه ی خودش بود تا محمد، گفت:« من همینم که هستم. می تونی عذر منو بخوای و بری پی کارت.»
محمد ملتمسانه گفت:« یعنی چه؟!»
و رویا فریاد زد:« یعنی گورتو گم کن و دست از سرم بردار.»
و باز هم صبوری محمد به فریادش رسید و غرور شکسته اش را نادیده گرفت و برای اینکه جهت گفتگو را تغییر دهد، با متانت گفت:« بیا بریم توی پاساژ.»
رویا نگاه پرسشگرش را به او دوخت و محمد که انگار به منظور او واقف بود در حالیکه به مغازه های طلا فروشی داخل پاساژ اشاره میکرد، گفت:« بریم حلقه بخریم. لطف عروسی به همین چیزاشه.»
ولی رویا بی اعتنا شانه ای بالا انداخت. در واقع از طلا فروشی بیزار بود. فکر می کرد که اگر آن روز آن مرد طلاهایش را به یغما نبرده بود، وضع زندگی اش از این بهتر بود.
و محمد غافل از توفانی که در پس کوچه های سرنوشت تن رویا را لرزانده بود، به گمان اینکه او هنوز آزرده است، ناله کنان گفت:« من که معذرت خواستم.»
رویا غرید:« من ناراحت نیستم، فقط دلم نمی خواد بیام طلا فروشی.»
« پس چطوری حلقه بخریم؟»
لحن عاشقانه ی محمد بر رویا تاثیر گذاشت و او را آرام کرد. از سویی، می ترسید محمد را بیش از این برنجاند. به آرام حلقه ای نقره را که در انگشت داشت، درآورد، آن را کف دست محمد گذاشت و گفت:« اندازه ی این. به سلیقه ی خودت انتخاب کن.»
« پس تو...»
« من همینجا می مونم تا برگردی.»
محمد درنگ کرد. سپس بر تردیدش فایق آمد و به راه افتاد.
وقتی محمد از برابر دیدگان آسمانی رنگ رویا نا پدید شد، رویا چند لحظه ای به اطراف چشم دوخت و سپس شروع به دم زدن کرد. خیابان تقریبا خلوت بود و تعداد عابرانی که در رفت و آمد بودند اندک. هنوز تکه های یخ زده ی برف روی شاخه های کهنسال درختان باقی بود. رویا در حالی که دستان ظریف سرخ شده از سرمایش را در جیبهای پلیوور سبز رنگش کرده بود که سلیقه ی محمد بود، آهسته راه می رفت و هنوز ده- بیست متری از پاساژ فاصله نگرفته بود که مردی جوان راه را بر او بست. شال گردنی دور گردنش پیچیده بود که نیمی از صورتش را می پوشاند و رویا فقط می توانست چشمان سیاه و نافذ او را ببیند.
مرد با لحنی تمسخر آمیز گفت:« به، به. ببین کی اینجاس!»
رویا اخم آلود نگاهی به او انداخت و گفت:« گمشو کنار.»
« دِ نداشتیم خانوم خانوما.»
رویا عصبانی شد. پرخاش کرد:« گورتو گم کن، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
مرد با همان لحن گفت:« مثلا چه غلتی می کنی؟»
رویا دستش را بالا برد تا کشیده ای نثار او کند، اما مرد با حرکتی سریع مچ دست او را گرفت و با لحنی محکم گفت:« منو نشناختی، نه؟»
« باید بشناسم.»
و قبل از اینکه رویا بتواند واکنشی نشان دهد، مرد او را به داخل کوچه ای کشید که در فاصله ی یکی- دو متری آنان قرار داشت.
رویا پرخاش کنان گفت:« دستمو ول کن، عوضی.»
داخل کوچه، مرد در حالی که هنوز مچ رویا را در چنگ داشت، او را به دیوار تکیه داد و بی هیچ کلامی، به آرامی شال را از روی صورتش کنار زد. رویا خیره به چهره ی او، خطر را احساس کرده بود، اما هنوز نمی دانست او از جانش چه می خواهد.
مرد چشم در چشم رویا، صورتش را به او نزدیک کرد و گفت:« منو می شناسی؟»
رویا در حالی که سعی می کرد دست خود را آزاد کند، گفت:« باید بشناسم؟»
« آره. باید بشناسی.»
رویا برای لحظه ای به مرد که خشم آلود به او می نگریست، نگاه کرد و بناگه انگار که او را شناخته باشد، قیافه اش در هم رفت و دلهره همچون توری نامرئی وجودش را در بر گرفت. نمی بایست ضعف نشان می داد و کاری می کرد که او احساس برتری کند. بنابراین با لحنی که سعی می کرد بی اعتنا جلوه کند، گفت:« خوب که چی؟»
« پس شناختی؟»
« آره، شناختمت مست بی سر و پا.»
کیوان از اینکه میدید با وجودی که رویا او را شناخته، خونسرد باقی مانده است، کلافه شد. نمی دانست چه خیالی دارد، فقط دلش می خواست کاری کند که تلافی تمام متلک پرانیهای دوستانش را کرده باشد. برای لحظه ای نگاه غضبناکش را به او دوخت و همچنان که مچ دست او را محکم در دست می فشرد، گفت:« خوب، پس با هم میریم ته همین کوچه خونه ی یکی از دوستام و با هم گپی می زنیم.»
و رویا را به دنبال خود کشید.
رویا درحالی که سعی می کرد دستش را از دست او درآورد، با دست آزادش مشتی حواله ی پشت او کرد، که ناگهان کیوان از کوره در رفت و به تلافی تمام عقده هایی که از او داشت، رویش را برگرداند و مشت او را با مشتی بر چانه اش جواب داد. رویا که اکنون کیوان دستش را نیز رها کرده بود، تعادل خود را از دست داد و چند متر دور تر به زمین غلتید. گوشه لبش پاره شده بود و خون از آن بیرون می زد.
کیوان خرسند از این تلافی، خنده کنان به طرف او رفت و گفت:« همیشه هم مست بی سر و پا نیستم، خوشگله.»
حالا بالای سر رویا رسیده بود. انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به سوی او نشانه رفت و گفت:« حالا با زبون خوش دنبالم میای یا به زور ببرمت؟»
رویا با ابهتی که از دختری به آن سن و سال بعید می نمود، از جا بلند شد و بی اعتنا به صورت زخمی و خون آلودش، نگاه خشمناک خود را به چشمان کیوان دوخت و با لحنی محکم تر از پیش گفت:« خیالات خام، آقا کوچولو.»
کیوان زیاد از واکنش رویا تعجب نکرد. با شناختی که از او داشت، می دانست که به التماس نخواهد افتاد. اما به هر حال خون خونش را می خورد و به تندی گفت:« حالا می بینی میای یا نه، هرزه ی خیابونی.»
خون رویا به جوش آمد. تحمل چنین توهینی را نداشت. چشمانش را از شدت خشم تنگ کرد و همچنان که لبانش را محکم روی هم می فشرد، قبل از آنکه کیوان بفهمد چه شد، با نوک کفش چرمی سنگینش ضربه ای به ساق پای کیوان وارد آورد و به سرعت قدمی به عقب برداشت.
کیوان برای لحظه ای از درد خم شد. سپس خشمگین از این همه جسارت، همچنان که دستانش را بالا می آورد و به طرف او می رفت، با دندانهای بر هم فشرده از سر غیظ ، گفت:« خودم زبون درازتو قیچی می کنم، دختره ی...»
« زبون دراز زنم به من مربوطه. اگه مردی، بیا با من طرف شو.»

sorna
02-27-2012, 11:51 AM
این جمله که با لحنی خشمگین ادا می شد، دست کیوان را در هوا معلق نگه داشت و دل وحشت زده ی رویا را آرام کرد. کیوان و رویا، هر دو به سمت صدا برگشتند. محمد با همان صلابت همیشگی اش از سر کوچه به سمت آنان می آمد.
کیوان برای لحظه ای جا خورد، اما به سرعت به خود آمد و برای اینکه محمد را تحریک کند، گفت:« به، به یکی از آقایون گروه نجات. گفتی زنته؟ اگه زنته، واسه چی جمعش نمی کنی تا با مردا سر شاخ نشه.»
جمله ی آخر کیوان، کابوس آن شب برفی را در ذهن رویا زنده کرد و چنان دگرگونش کرد که به او حمله ور شد و به محض اینکه مشتهایش را بالا آورد، کیوان بار دیگر مچ دست او را گرفت و قبل از اینکه واکنشی دیگر نشان دهد، دستی از پشت یقه ی او را گرفت. محمد قوی تر از آن بود که کیوان بتواند در برابرش مقاومت کند و تا به خود آمد، با مشتی که محمد حواله ی چانه اش کرد، نقش زمین شد.
و آنچه بعد از آن رخ داد، خارج از تاب تحمل رویا بود. کیوان به سرعت از جا بلند شد و همچون هر ضعیفی در برابر قزی تر از خود، در حالی که عقب عقب می رفت، شروع به فحاشی و توهین کرد.
« اگه زنته، کلاهتو بذار بالاتر. این هرزه ی خیابونی رو...»
محمد با دو گام بلند خود را به او رساند.« حرف دهنتو بفهم بچه قرتی عوضی.» و دوباره مشتی نثار او کرد و با هم گلاویز شدند.
رویا احساس می کرد حالش به هم می خورد. سرش گیج می رفت. نسبتهایی که به او داده شده بود، خارج از تاب تحمل او بود و همچنان که دستان لرزانش را روی دهان گذاشته بود و صحنه را نگاه می کرد، چند قدمی عق عقب رفت و ناگهان رویش را برگرداند و به سمت خیابان دوید.
محمد در حین دعوا متوجه فرار رویا شد و از ترس اینکه بار دیگر او را از دست بدهد، مشت آخر را به دهان کیوان کوبید و به طرف سر کوچه شروع به دویدن کرد. در حال رفتن صدای کیوان را که همچنان ناسزا می گفت، می شنید.
بعد از طی مسافتی نه چندان کوتاه به رویا رسید و در حالی که سعی می کرد قدمهایش را با قدمهای او هماهنگ کند، گفت:« وایسا، رویا. همه چی تموم شد.»
رویا با بغضی در گلو جواب داد:« چی چی تموم شد؟ این لکه پاک شدنی نیست. دست از سرم بردار.»
محمد ملتمسانه گفت:« تا کی می خوای تلافی تمام مصیبتهایی رو که سرت اومده، سر من خالی کنی؟»
جمله ی کوتاه محمد همچون آب سردی که روی سر رویا بریزند، آتش خشم او را خاموش کرد و از سر دلسوزی برای کسی که بی گناه محکوم شده بود، ایستاد و رو به محمد کرد. سخنان کیوان تمام نیرویش را گرفته بود. احساس می کرد یارای ایستادن ندارد. با صدایی ضعیف و بی حال گفت:« خونه ت کدوم طرفه؟»
لبخندی نا محسوس بر لبان محمد نشست سرش را بالا کرد و مهربانانه گفت:« خونه مون!»
« خوب حالا، خونه مون.»
و هر دو با سینه ای مالامال از حسرتی که تنها وجه اشتراک تفاهم آمیز میان دلهایشان بود، به راه افتادند. محمد در حسرت این بود که چرا باید رسیدن به اوج تا ای حد طولانی باشد، و رویا در حسرت اینکه نمی تواند در این خوشحالی و مسرت همگام او قدم بردارد. با اینکه سعی می کرد احساسش را بروز ندهد، نمی توانست دردی را که از درون تهی اش کرده بود، پنهان کند. قادر نبود عمری نظاره گر این باشد که محمد گناهان او را با نیروی عشقش ببخشاید.
تاکسی مقابل برجی عظیم و با شکوه ایستاد. محمد پیاده شد و رویا هم به دنبال او، محمد کرایه را پرداخت و وقتی رو به رویا کرد، او را دید که حیرت زده برج را تماشا می کند و گفت:« طبقه ی پونزدهمه.»
به همین جمله ی کوتاه بسنده کرد. دلش نمی خواست سکوتی را که بر رویا حاکم شده بود و فریادها در گلو داشت، بشکند. به آرامی در ورودی را گشود و رویا را به سمت آسانسور هدایت کرد. بی هیچ حرفی به طبقه ی پانزدهم رسیدند و بعد از طی راهرویی مجلل، وارد آپارتمانی شدند که پس از آن خانه شان نام داشت.
رویا آنچه را می دید، باور نمی کرد. آپارتمانی بود وسیع و جادار که با اثاثیه ای زیبا و هماهنگ با یکدیگر تزیین شده بود. محمد در را بست و رو به رویا که همچنان محو تزیینات بود، پرسید:« خوشت میاد؟»
« باورم نمی شه. خیلی بزرگه.»
طوری حرف می زنی انگار توی عمرت خونه ی بزرگ ندیدی. نا سلامتی خونه ی خودتون چند برابر اینجاس.»
رویا به طرف او برگشت. محمد روی مبل نشسته بود. آهسته جلو رفت و پایین پای او روی فرش زانو زد و گفت:« گمون می کنی من... لیاقت این خونه رو داشته باشم؟»
محمد بناگه به جلو خم شد و گفت:« لیاقت تو خیلی بیشتر از اونه که از پس حقیری مثل من بر بیاد.»
رویا سرش را پایین انداخت. دلش نمی خواست محمد حسرت را در چشمان او ببند. چطور می توانست به محمد بفهماند که اشتباه میکند و او لیاقت این همه فداکاری رو ندارد؟
محمد لحظاتی طولانی به او خیره شده چقدر زیبا بود. نگاه محمد تاب تحمل دیدن این همه زیبایی را نداشت. ناگهان از جا بلند شد. آشکارا دگرگون بود. با ناشیگری به سمت تلفن رفت و برای اینکه حال و هوای موجود را تغییر دهد، گفت:« اصلا حواسم نبود باید به پژمان زنگ بزنم.»
و بی آنکه منتظر واکنش رویا بماند، شماره گرفت و بعد از چند لحظه مکث، شروع به حرف زدن کرد.
« سلام دکتر.»
همچنان که حرف می زد، نگاهش به رویا بود. رویا از جا برخاست و راه آشپزخانه را در پیش گرفت. وقتی از نظر نا پدید شد، محمد رو به پنجره کرد و در حال تماشای شهر که از آن بالا بسیار زیبا می نمود، به صحبت ادامه داد.
وقتی مکالمه اش پایان یافت، به دنبال رویا به آشپزخانه رفت، ولی او را آنجا نیافت. به تک تک اتاقها سر زد و دست آخر، او را دید که در بالکن اتاق خواب اصلی ایستاده است. پنجره ی بالکن باز بود و باد پرده ی زرشکی رنگ پنجره را تکان می داد. محمد آهسته جلو رفت و وارد بالکن شد. رویا رو به غروب ایستاده بود و غروب خورشید را تماشا می کرد.
محمد نجوا کنان گفت:« سرما می خوری.»
رویا بی توجه به هشدار او، همچنان که شفق سرخگون را نگاه می کرد، گفت:« می بینی؟ خورشید هم با این همه عظمتش غروب می کنه.»
محمد سری تکان داد.
رویا ادامه داد:« اگه عمر خورشید این قدر سریع می گذره، پس چرا عمر ما آدما این طور آروم و کسل کننده تموم می شه؟»
محمد ابرو در هم کشید و گفت:« مگه دوست داری عمرمون تموم بشه؟»
« آره. آرزومه. آدم از این زندگی نکبت بار فارغ می شه.»
« با این حساب مرگ رو به زندگی با من ترجیح میدی. یعنی من دارم زندگیتو خراب می کنم؟»
رویا همان طور آرام جواب داد:« نه، این طور نیست. زندگیمو خودم خرابش کردم.»
چند دقیقه ای به سکوت گذشت. بالاخره محمد پرسید:« گرسنه ت نیست؟»
« نه.»
« به پژمان گفتم که اینجاییم.»
« خوب؟»
« خیلی خوشحال شد. تبریک گفت.»
« زحمت کشید.»
« رویا، تو می دونستی دارن میرن شهرستان؟»
« آره، بوش میومد.»
« انتقالی گرفتن. به زودی میرن. بهش گفتم همین فردا پس فردا میرم وسایل تو رو ازشون می گیرم. می گفت با هم بریم تا ازمون خداحافظی کنن. راستش روم نشد بگم تو دلت نمی خواد اونا رو ببینی.»
رویا جوابی نداد.
محمد ادامه داد:« خلاصه اگه دلت بخواد، با هم میریم، وگرنه خودم میرم وسایلتو میارم.»
رویا به آرامی گفت:« آره. این طوری بهتره.»
شب به کندی از راه رسید و تاریکی سفره ی خود را به روی شهر گسترد. شبی آرام بود و رویا به دور از دغدغه های چند ماه اخیر برای خواب آماده شد. محمد او را تا جلوی در اتاق خواب اصلی بدرقه کرد و خود رفت تا در اتاقی دیگر بیاساید.
رویا روی تخت دراز کشید. خواب با او سر ناسازگاری گذاشته بود. غرق در اندیشه ی حادثه ی چند ساعت پیش، گرمی اشک را به روی گونه هایش احساس کرد. چگونه محمد می توانست تا بدان حد بخشنده و بزرگوار باشد؟ چقدر او با تمام کسانی که رویا تا کنون شناخته بود، فرق داشت. چگونه نتوانسته بود عمق مردانگی او را دریابد؟تحت چه انگیزه ای هستی خود را با رویای مردی تباه کرده بود که او را به هیچ می گرفت؟
با به یاد آوردن عامل بد بختی اش، روی تخت غلتی زد و از پنجره به آسمان شب خیره شد. می دانست دیگر هرگز پژمان را نخواهد دید. تحت انگیزه ای آنی از تخت به زیر آمد و آرام از اتاق خارج شد. از اتاقی که محمد در آن خوابیده بود، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. خانه در آرامش فرو رفته بود. آهسته وارد اتاق پذیرایی شد و در حالی که سعی می کرد سکوت خانه را بر هم نزند، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. احساس می کرد همچون کسی است که برای وداع با عزیزش آمده است.
پس از چند بوق پیاپی، صدای آرام و مردانه ی پژمان در گوشش شست. رویا به خوبی می دانست این آخرین بار است که صدای او را می شنود؛ صدای کسی که نه تنها زندگی خود، بلکه آمال و آرزوهای عاشقی جان بر کف همچون محمد را نیز فدای او کرده بود. سپس قبل از آنکه ارتباط از آن سوی خط قطع شود، به آرامی گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و همان طور آهسته، راه آمده را بازگشت و به اتاقش خزید.
و در نهایت، سپیده دم نزدیک بود که رویا با ترس و وحشت از تصمیمی که گرفته بود، خواب را در آغوش کشید.

sorna
02-27-2012, 11:51 AM
محمد زودتر از روزهای پیش از خواب برخاست، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی موقعیت خود را به یاد آورد، از ترس اینکه مبادا خواب دید باشد، به سرعت از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد.
خواب ندیده بود، کیف رویا روی میز اتاق پذیرایی بود. محمد در حالی که پنجه اش را در موهای آشفته اش فرو می برد، نگاهی به ساعت دیواری انداخت. کمی از هفت گذشته بود. به حمام رفت و وقتی بیرون آمد، خود را سر حال و شاداب یافت. دلش همچون کبوتری سبکبال در آسمان سینه اش به پرواز در آمده بود. از اینکه می دید به جای سراب به آب رسیده است، در پوست نمی گنجید.
سبکبار و سر خوش به آشپزخانه رفت و قبل از هر چیز کتری را روی اجاق گذاشت. سپس کاپشنش را پوشیده و به دنبال مایحتاج صبحانه و دیگر مواد لازم از خانه بیرون رفت. آرزو می کرد تا قبل از بازگشت او، رویا بیدار نشود.
وقتی وارد خیابان شد، لحظه ای ایستاد و با نفسی عمیق هوای سرد را به درون ششها فرستاد. آسمان ابری تیره خبری از بارشی دیگر می داد. آخرین جایی که برای خرید توقف کرد، نانوایی بود که مثل همیشه صفی طویل در مقابل آن دیده می شد. در صف ایستاد و از تصور اینکه اگر پدرش یداند او خود برای خرید نان رفته است، چه ها که نمی کند، خنده اش گرفت. اهمیتی نمی داد، زیرا این همان زندگی بود که نظیزش را در رویاهایش تجربه کرده بود.
سوزی سرد می وزید، اما نمی توانست تن سوزان از تب عشق محمد را به یخ بنشاند. هر چند خورشید بالا آمده بود، وجود انبوه ابرهای خاکستری – قرمز هوا را تاریک نشان می داد. صدای غار غار کلاغانی که چه بسا به شکایت از آسمان گرفته سر و صدا راه انداخته بودند، به محمد آرامش می بخشید. دلش می خواست فریاد برآورد و به همه بگوید که چقدر خوشبخت است، اما حجب و حیایی که در خونش بود، مانعش می شد.
صف همچنان جلو می رفت و با هر قدم گرمای تنور بیشتر به بیرون راه می یافت و احساس می شد. با اینکه بر خلاف انتظار، ماه اسفند سرد تر از دو ماه پیش خود را به مردم نمایانده بود، از نظر محمد خوش یمن تر از ماه های قبل بود، چرا که بعد از سه ماه جستجو و دلهره ی پس از آن، توانستهبود رویا را بانوی خانه اش کند. به اطرافش نگاهی انداخت. همه سر در گریبان فرو برد بودند و بی توجه به آنچه دور و برشان می گذشت، به انتظار نوبت خود بودند. بی اعتنایی انسانها به حال یکدیگر محسوس بود و محمد در این اندیشه که آنگاه که در غم خود غوطه ور بود هیچ کس به فریادش نرسید و اکنون که در بزم شادمانی اش به هیاهو افتاده است، باز کسی نیست که همراهی اش کند، در صف پیش می رفت.
وقتی گرمای نان سنگک را روی دستانش حس کرد و بوی آن را به مشام کشید، همچون پرنده ای که به سوی جفتش پر می کشد، راه خانه را در پیش گرفت. رویا زیبا تر از همیشه همچون ملکه ای با وقار روی مبل به انتظار نشسته بود و با ورود محمد از جا برخاست و به استقبالش شتافت تا بسته های خرید را از دست او بگیرد. محمد خوشحال از اینکه او هنوز آداب دانی را فراموش نکرده است، با لبخندی دلنشین صبح بخیر گفت و با هم به آشپزخانه رفتند.
هنگام صرف صبحانه، با اینکه محمد با تمام وجود دلش می خواست به نحوی سر صحبت را باز کند، هر چه فکر می کرد، چیزی به ذهنش نمی رسید. غرق در تفکر بود که صدای ملایم و دلنشین رویا در آشپزخانه پیچید.
« امروز بیرون نمیری؟»
« چطور مگه؟»
« همین طوری.»
« اگه می خوای جایی ببرمت بگو. کار من زیاد مهم نیست.»
رویا شانه ای بالا انداخت و گفت:« نه.»
و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:« کی توی این سرما حال بیرون رفتن داره؟!»
محمد در حالی که کره و عسل را روی نان می مالید، گفت:« قراره امروز برم بنگاه. پژمان یه مغازه ی بزرگ برام پیدا کرده. میرم قولنامه ش کنم. بیکار که نمیشه موند.»
سپس لقمه را در دهان گذاشت. رویا دیگر حرفی نزد. تا همین حد که فهمیده بود، برایش کافی بود. دلش می خواست هر چه زودتر محمد خانه را ترک کند تا او وقت بیشتری برای فکر کردن در مورد کاری که می خواست انجام دهد، داشته باشد. ولی محمد چنان سر فرصت صبحانه می خورد که انگار نه انگار که می خواست بیرون برود. رویا که چندان اشتهایی نداشت، از خوردن دست کشید و مشغول تماشای محمد شد. از طرفی، ترجیح می داد با بی محلی کردن به محمد، او را زیاد وابسته ی خود نکند و از طرف دیگر، این کار دل او را می شکند. پس با این تصمیم که دست کم در این چند روز آخر خاطره ای خوش از خود به جا بگذارد، دوباره سر صحبت را باز کرد.
« نمی خوای برگردیم شهر خودمون؟»
« نه، این طوری گذشته بر آینده مون حاکم می شه. مگه تو می خوای؟»
« نه. فقط پرسیدم.»
« ببین، رویا. هر چی تو بخوای، هر چی تو بگی و هر کاری دوست داشته باشی، همون کار رو می کنیم. من خودم نوکرتم.»
رویا اصلا تصور نمی کرد محمد از این حرفها هم بلد است، و تعجب کرده بود. وقتی خوب دقت می کرد، می دید قبلا هم شبیه این حرفها شنیده است، منتها از زبان پژمان و خطاب به سودا، که باعث می شد کفر او دربیاید.
بالاخره محمد نگاهی به ساعتش انداخت و مشغول جمع کردن میز صبحانه شد. رویا دست او را کنار زد و با لحنی گله مند گفت:« درسته چند ماه آواره بودم، اما هنوز زنم و خوشم نمیاد مرد تو کار خونه دخالت کنه.»
محمد متعجب از این حرف گفت:« آخر توی خونه ی خودتونم زینت همه ی کارها رو می کرد. تو هیچ وقت...»
رویا حرف او را قطع کرد:« پس خبر نداری. تمام این مدت همه ی کارهامو خودم می کردم.»
سپس سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام تر ادامه داد:« تنها حسنی که آوارگی برام داشت، این بود که خونه داری رو یادم داد.»
محمد که احساس کرد یادآوری گذشته، حال رویا را دگرگون کرده است، برای در هم شکستن حصار اندوه و پریشانی او، به شوخی گفت:« اگه بگم غلط کردم، قبوله؟»
رویا لبخندی زد و گفت:« لوس نشو.»
سپس محمد کاپشنش را برداشت و گفت:« حالا خانوم خانوما اجازه می فرماین؟»
رویا فقط لبخند زد.
محمد همچنان که به طرف در خروجی می رفت، پرسید:« چیزی لازم نداری؟»
« نه.»
« پس خداحافظ.»
محمد به در رسیده بود که رویا به سرعت قدمی به جلو برداشت و گفت:« هی، صبر کن.»
« بله.»
« کی بر می گردی؟»
محمد احساس کرد تمام تنش داغ شد. جواب داد:« حدود ظهر.»
و با لبخندی دلنشین از خانه بیرون رفت.
به محض اینکه در بسته شد، رویا بی اختیار به سوی پنجره کشیده شد . و همان طور که از آن ارتفاع وسعت زیر پایش را زیر نظر گرفته بود، محمد را دید که از محوطه خارج می شود. در حالی که به قامت بلند و استوار محمد در آن شلوار کرم رنگ و کاپشن سرمه ای نگاه می کرد، زیر لب زمزمه کرد:« نه... نه، محمد. من نمی تونم تو رو شریک دنیای کثیف خودم کنم. تو پاک تر از اونی که به پای زنی مثل من حروم بشی.»
واژه ی زن که نا خواسته آن را بر زبان آورده بود، اشک را میهمان گونه هایش کرد و آنقدر ایستاد و نگاه کرد تا محمد از نظرش ناپدید شد. سپس پشتش را به دیوار کنار پنجره تکیه داد و همان طور تکیه داده بر دیوار، زانوانش خم شد و سر پا نشست، سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی گرفته و بغض آلود نالید:« چطوری می تونم بهش بگم که من دیگه...»
و هق هق گریه امانش را برید. حتی پیش خود نیز نمی توانست به این حقیقت تلخ اعتراف کند. همچنان که اشک می ریخت، از جا بلند شد و از داخل کیفش که روی میز بود، پاکت سیگارش را درآورد، سیگاری آتش زد و همچنان که به آن پک می زد، بی هدف در اتاق شروع به قدم زدن کرد. راه می رفت، به سیگارش پک می زد و بر موهایش که بعد از رفتن محمد آن را روی شانه رها کرده بود، پنجه می کشید.
نمی دانست چه مدت گذشته است، اما وقتی به خود آمد و به ساعت نگاه کرد، متوجه شد که دو ساعتی از خود بیخود بوده است. ساعت ده و پانزده دقیقه بود. پس با عجله دوباره به سراغ کیفش رفت و این بار تکه کاغذی را از آن بیرون آورد. لحظه ای درنگ کرد و بعد گوشی تلفن را برداشت. ترس و دلهره به وضوح در چهره ی درهمش آشکار بود. در عرض همان چند لحظه ، عرقی سرد بر بدنش نشسته بود.
چند لحظه ای طول کشید تا ارتباط بر قرار شد و رویا به محض شنیدن صدای کسی که پشت خط بود، طبق آنچه روی کاغذ نوشته شده بود، گفت:« من دویست و دو هستم. قراره با رتیل حرف بزنم.»

sorna
02-27-2012, 11:52 AM
س از دقایقی نسبتا طولانی که به نظر رویا یک عمر رسید، صدایی در گوشی پیچید که در فراسوی ذهنش تاثیری نا مطلوب ایجاد کرد. دوست داشت سخن را کوتاه کند، چرا که حس می کرد با شنیدن هر ضرباهنگ آن صدا، بند بند وجودش به لرزه می افتد.
« تویی، رویا؟»
« بله.»
« کجایی؟»
« توی خیابون.»
« این مدت کجا بودی؟»
« خیلی جاها.»
« چرا این طوری حرف می زنی؟»
« چطوری حرف می زنم؟»
« طوری که انگار باباتو کشته م.»
رویا به شدت منقلب شد. از بی خیالی او کفرش درآمده بود، دلش می خواست فریاد بزند و بگوید که مگر نکشته است؟ مگر او را به خاک سیاه ننشانده و دنیا را برایش جهنم نکرده است؟ و هزاران مگرهای دیگر که در ذهن داشت. در عوض در حالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند، گفت:« منظوری نداشتم. می بخشین. با من کاری داشتین؟»
« می خوام بدونم خیال داری چی کار کنی؟»
« یعنی چی؟»
« یعنی چه برنامه ای برای آینده ت داری؟»
« برنامه ی بخصوصی ندارم.»
رئیس لحظه ای مکث کرد و بعد ناغافل گفت:« با من عروسی می کنی؟»
رویا یکه خورد. باور نمی کرد درست شنیده است. و اگر درست شنیده بود، می بایست چه جوابی می داد؟ ذهنش همچون ساعت به کار افتاد. بهتر از این نمی شد. رئیس او را می خواست و این او را به هدفش نزدیک تر می کرد.
مکثی کرد و جواب داد:« هر چی شما بگین.»
و رئیس طوری که انگار پیش بینی این جواب را کرده بود، گفت:« در این صورت فردا یه نفر رو می فرستم دنبالت.»
« نه!»
پاسخ تند و محکم رویا، رئیس را متعجب کرد و به تندی پرسید:« نه یعنی چی؟»
« یعنی جز با خود شما، با هیچکس جایی نمی رم.»
« ولی...»
« ولی نداره.»
رئیس مکث کرد. رویا به وضوح احساس می کرد که او بد گمان است. بنابراین ادامه داد:« خودتون خوب می دونین که جز ازدواج با شما چاره ای ندارم، و اگه قراره زن شما باشم، باید بهم اعتماد کنین.»
مکثی دیگر، و بعد رئیس گفت:« باشه. کجا بیام؟»
« فردا ساعت دوازده ظهر، سر پارک وی.»
« چرا اونجا؟»
« برام راحت تره... و مطمئن تر.»
رئیس باز هم درنگ کرد. سپس گفت:« باشه. تا فردا.»
و گوشی را گذاشت.
رویا پوزخندی زد و قبل از اینکه گوشی را بگذارد، مدتی به آن خیره شد. حالت تهوع داشت. تمام تنش خیس عرق بود. زانوانش می لرزید و توان ایستادن را از او گرفته بود. تصور آنچه رئیس از او خواسته بود، مو بر اندامش راست می کرد. بی حس و کرخت خود را روی مبل انداخت و خانه ای را که نمی توانست مالکیت آن را بپذیرد، از نظر گذراند. چقدر خسته بود. چشمانش را روی هم گذاشت. کاش می توانست بخوابد، در خواب می توانست از آنچه احاطه اش کرده بود، بگریزد. از عشق صادقانه ی محمد، از دلهره ی کاری که می خواست انجام دهد، از تصور رنجی که بر عزیزانش هموار کرده بود، از همه چیز و همه کس.
چشمانش گرم شده بود که صدای زنگ تلفن چرتش را پاره کرد. قلبش به شدت می زد و تنفسش تند شده بود. سراپا دلهره دستش دراز کرد و گوشی را برداشت.
« الو.»
و صدای گرم و دوست داشتنی عطیه گوشش را نوازش کرد. « رویا؟»
ذوق زده شد. « تویی، عطیه؟»
لحن عطیه گله مند شد. « آره، منم. تو که حالی از ما نمی پرسی، منم که دنبالت می دوم.»
« لوس نشو. شماره ی منو از کجا گیر آوردی؟»
« زنگ زدم خونه ی پژمان. شماره را از اون گرفتم.»
و با لحنی ذوق زده ادامه داد:« نمی دونی چقدر خوشحال شدم که شنیدم راضی شدی زن محمد بشی.»
رویا با شنیدن این حرف به زحمت توانست بغض خود را فرو دهد و در حالی که سعی می کرد خنده اش طبیعی جلوه کند، خنده ای کرد و گفت:« از خودت بگو.»
عطیه خنده ای کرد و گفت:« گفتنی که زیاد دارم.»
رویا در این فکر بود چطور می تواند او را وادارد از آن دار و دسته خارج شود. گفت:« اول بگو می خوای چی کار کنی؟ من که تکلیفم معلوم شد. تو هم باید فکری واسه ی خودت بکنی.»
« کردم.»
« جدی؟ می خوای چی کار کنی؟»
« زندگی.»
رویا به او حق می داد مشتاقانه در فکر زندگی باشد، چرا که مروارید هستی او را به تاراج نبرده بودند. در حالی که سعی می کرد لحنش شاد باشد، پرسید:« خوب، چطوری؟»
« یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟»
عطیه او را از چیزی منع میکرد که برایش حکم کیمیا را داشت. رویا فکر کرد چگونه ممکن است بخندد در حالی که گل خنده برای همیشه از روی لبانش محو شده است؟ به هر حال به خودش حق نمی داد خوشحالی عطیه را از او بگیرد و با همان لحن دوستانه ی همیشگی اش گفت:« به شرط اینکه خنده دار نباشه، چشم.»
عطیه مکثی کرد و گفت:« آخه روم نمی شه.»
رویا به شوخی گفت:« نکنه عاشق شدی، بد جنس!»
و عطیه باز هم مکثی کرد و گفت:« راستش... آره.»
رویا فارغ از تمام دردهایی که در روح و جسمش ریشه دوانده بود، فریاد زد:« عالیه! حالا اون کی هست؟»
« یکی مثل خودم. تا خرخره توی لجنه.»
« پس اونو واسه چی می خوای، علامه؟»
« داره آدم می شه. کمکش می کنم. تصمیم داریم عروسی کنیم و بریم جنوب.»
رویا در حالی که یک ابروی خود را بالا داده بود، گفت:« انگار قضیه جدیه.»
« خودمم باورم نمی شد. یعنی باور نمی کردم عطیه ی بد قدم برای یه بار هم شده، شانس بیاره. اون آدم خوبیه. یه قلب داره به بزرگی دریا. حتما باید اونو ببینی.»
رویا خوشحال از خوشحالی عزیزترین دوستش گفت:« البته. خودمم خیلی دلم می خواد ببینمش. با خود تو هم کار داشتم. یه امانتی دارم که باید بسپرمش به تو. شاید خودم نتونم برسونمش دست صاحبش.»
« چی هست؟»
« وقتی دیدمت،بهت میگم.»
« باشه. امروز عصر خوبه؟»
رویا چند لحظه ای فکر کرد و گفت:« نه. فدا ساعت ده صبح. شاید دیگه هیچ وقت...»
رویا جمله اش را نا تمام گذاشت. عطیه گفت:« شاید دیگه هیچ وقت چی؟»
« هیچی بابا. برو بذار به کارم برسم. الان محمد میاد و من هنوز بساط صبحونه رو جمع نکرده م.»
عطیه خندید و گفت:« بهت نمیاد از این حرفا بزنی. برو. خداحافظ تا فردا.»
رویا گوشی را گذاشت. برای عطیه خوشحال بود. او را جزئی از سرنوشت خود می دانست. دوستی که در لحظه لحظه ی در به دری در کنارش بود. اشکهای را همراهی کرده بود و با خنده هایش خندیده بود.
نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. نگاهی به درو و بر انداخت و قبل از اینکه به آشپزخانه برود، به سراغ دستگاه پخش صوت رفت. مشتی نوار کنار آن روی میز ریخته بود. نگاهی انداخت و یکی را انتخاب کرد. عنوانش « مسافر » بود. با حال و روز او همخوانی داشت. نوار را در دستگاه گذاشت، دکمه ی پخش را زد و با شروع آهنگ، راه آشپزخانه را در پیش گرفت.
خواننده می خواند:
مسا فر خسته ی من بار سفر را بسته بود
تو خلوت آیینه ها به انتظار نشسته بود
می خواست که از اینجا بره، اما نمی دونست کجا
دلش پر از گلایه بود، ولی نمی دونست چرا؛
خواننده میخواند و رویا همچنان که مشغول کارش بود، اشک می ریخت. و این در حالی بود که دانه های برف نیز به آرامی به شیشه ی پنجره ها اصابت می کرد و ردی از خود به جا می گذاشت.

sorna
02-27-2012, 11:52 AM
« حالا مطمئنی نمی خوای بیای؟»
« گفتم که نه.»
محمد کاپشنش را پوشید و قصد رفتن کرد. جلوی در دوباره ایستاد و در حالی که دستگیره ی در را در دست داشت، رو به رویا کرد که به گونه ای غریب به او خیره مانده بود، و گفت:« من که میگم سودا و پژمان ناراحت می شن.»
« به درک!»
این لحن رویا مثل همیشه دل نازک محمد را لرزاند، اما به روی خود نیاورد و ملام تر سعی کرد رویا را تشویق به آمدن کند و گفت« ممکنه تا هفت- هشت سال دیگه اونا رو نبینیم. میریم یه خداحافظی فوری می کنیم و میایم.»
رویا خسته از اصرارهای محمد، گره ی روسری اس را شل کرد، طوری که انگار همچون دستانی نیرومند دور گلویش را گرفته بود، و به حالت تهدید گفت:« ول می کنی یا نه؟»
و وقتی سکوت رعب آمیز محمد را دید، از ترس اینکه او از هراسش بویی ببرد، به زحمت خنده ای بی رنگ را بر لبانش نشاند و با لحنی آرام بخش گفت:« ما رو باش که دو روز دیگه عروسیمونه، اون وقت سر هیچ و پوچ به سر و کول هم می پریم.»
محمد هم لبخندی زد و گفت:« باشه، نیا. خودم میرم.»
و برای اینکه مبادا حرفی پیش بیاید که رویا را پشیمان کند، در را باز کرد و هنوز قدم بیرون نگذاشته بود که رویا صدایش زد.
« محمد.»
« جان!»
« شاید امروز یه سر برم بیرون. میرم خرید.»
محمد بی درنگ کیف پولش را از جیبش درآورد و پرسید:« چقدر لازم داری؟»
« پول نمی خوام.»
« پس چی؟»
« خواستم بهت گفته باشم.»
گرچه رویا این را برای آرامش خاطر خود گفته بود، در محمد تاثیری مطلوب گذاشت. احساس می کرد رویا غیر مستقیم از او اجازه می گیرد، در حالی که اجازه گرفتن را مغایر با شخصیت رویا می دانست. این حرکت رویا چنان هیجانی در او ایجاد کرده بود که به وصف نمی گنجید. در حالی که با تمام وجود خواستار این بود که به سوی رویا پر بکشد و اندام ظریف و شکننده ی او را میان بازوان مردانه اش جای دهد، گفت:« رویا...»
« چیه؟»
« دوستت دارم.»
رویا سرش را پایین انداخت و محمد شرمنده از حرفی که بی اختیار بر زبان آورده بود، به سرعت بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.
اگر چه محمد واکنش رویا را به حساب شرم گذاشته بود، رویا خود به خوبی می دانست که از ترس پشیمان شدن، از نگاههای عاشق محمد که عاجزانه به او دوخته شده بود، فرار کرده بود. می ترسید تحت تاثیر نگاه او که بدرقه ی کلامش کرده بود،از تصمیمش منصرف شود.
وقتی رویا صدای بسته شدن در را شنید، به خود آمد بی اراده به سوی پنجره دوید تا برای آخرین بار محمد را نگاه کند، اما در میان راه پشیمان شد و مردد سر جایش ایستاد. می ترسید با نگاه کردن به قامت مردانه ی مرد ترین مردی که تا کنون دیده بود، از تصمیمش باز گردد؛ تصمیمی که انجام دادن آن را تنها راه فرار و قرار خود می دانست. پس در حالی که به سختی می کوشید بر تمنای دل و چشم خود که دیدار محمد را می طلبید، فایق آید، روی زمین زانو زد، پیشانی اش را بر فرش نهاد و سعی کرد ترسی را که وجودش را به لرزه انداخته بود، سرکوب کند.
سرانجام با اندک اراده ای که در وجودش باقی مانده بود، از جا برخاست و روی پاهای لرزانش ایستاد. دلش می خواست می توانست با چشمهای بسته خانه ای را که حکم قصر بلورین رویاهایش را داشت، ترک کند، ولی هر چه کرد، نتوانست و عاجزانه چشمانش را به اطراف خانه چرخاند و سیل حسرت و ماتم را میهمان دل غمزده اش کرد. می بایست هر چه زودتر می رفت. می بایست قبل از آنکه خللی بر تصمیمش وارد شود، می گریخت. پس به سرعت مانتو روسری اش را پوشید و جلوی آیینه ی کنار در ورودی نگاهی به خود انداخت، باور نمی کرد آنچه در آیینه می بیند، چهره ی خود اوست. در عرض همین چند دقیقه ای که گذشته بود، نور زندگی از چشمان آبی پر فروغش رخت بربسته و زیر آنها گود افتاده بود. دستی به چهره ی رنگ پریده اش کشید. اصلا به نظر نمی رسید فقط هفده بهار از عمرش گذشته است. وحشت زده به آیینه پشت کرد و لحظاتی طولانی بی هیچ حرکتی ایستاد. سپس آهی عمیق کشید و عزم رفتن کرد. دلش نمی خواست دیر سر قرار حاضر شود.
دستگیره ی در را گرفته بود که میلی شدید در جا نگهش داشت . به آرامی برگشت و به سوی تلفن به راه افتاد. گوشی را برداشت و با انگشتانی لرزان شماره ای را گرفت که پیش از این از یادآوری هر رقم آن وحشت می کرد. در آن سوی خط، تلفن بی درنگ زنگ می خورد. چرا کسی گوشی را بر نمی داشت؟ رویا احساس می کرد عنقریب است قلبش حصار سینه را در هم بشکند. نفسش به شماره افتاده و کف دستانش عرق کرده بود.
و بالاخره صدای آرام و محزون مادرش را شنید.
« الو.»
سکوت.
« الو. چرا حرف نمی زنی؟»
سکوت.
« خدا رو خوش میاد اول صبحی مزاحم بشی؟»
رویا محکم دهانه گوشی را گرفته بود. تند و مقطع نفس می کشید و یقین داشت هر مادری حتی از صدای تنفس جگر گوشه اش نیز او را باز می شناسد. همچنان که گوشی را بر گوش می فشرد، آرزو می کرد که مادرش بیشتر حرف بزند و دل دردمند او را با صدای دلنشین خود آرامش بخشد، اما تنها صدایی که رویا پس از آن شنید، صدای گذاشتن گوشی بود. آسیه با گذاشتن گوشی، دخترش را در حصار تنهایی اش، تنها باقی گذاشت.
با اینکه رویا می دید مادرش گوشی را گذاشته و چه بسا این بار ارتباطشان برای همیشه قطع شده است. همچنان گوشی تلفن را محکم در دست نگه داشته بود و آن را می فشرد و سیل آسا اشک می ریخت. پس به آرامی بوسه ای بر دهانه ی گوشی زد، و این در حالی بود که لبانش، دستانش و قلبش از درد فراقی که آن را به جان خریده بود، می لرزید.
نفهمید چه مدت گذشت که بالاخره گوشی را سر جایش گذاشت و در حالی که نمی توانست مانع ریزش اشکهایش شود، کیفی را که حاوی امانتی سحر بود، برداشت و قصد رفتن کرد. جلوی در، یک بار دیگر رویش را برگرداند، نگاهی به خانه انداخت و به یاد قسمتی از ترانه ای افتاد که روز قبل آن را شنیده بود.[/justify]

دفتر خاطراتشو، تو طاقچه جا گذاشت و رفت
عکسای یادگاریشو، برای ما گذاشت و رفت
دل که به جاده می سپرد، کسی اونو صدا نکرد
نگاه عاشقانه اش برای اون دعا نکرد

احساس می کرد شاعر این شعر را برای دل او گفته است، چرا که می دانست می رود تا بار دیگر فراقی را تجربه کند که چه بسا به وصال نینجامد. نمی بایست می گذاشت اراده اش متزلزل شود. پس با پشت دست محکم اشکهایش را از دیده زدود، از در بیرون رفت و در را چنان محکم پشت سر خود بست که طنین صدایش در راهروی خلوت پیچید. شاید با این کار می خواست به خود بقبولاند که دیگر راه بازگشتی ندارد.
[justify]هوا به شدت سرد بود و رویا که شتاب زدگی باعث شده بود فراموش کند کاپشنش را بردارد، کیفش را محکم در بغل می فشرد و در پارکی که میعاد گاهش بود، قدم می زد تا بلکه راه رفتن کمی گرمش کند. یک ربع زود سر قرار رسیده بود و می بایست به نحوی با سرما کنار می آمد.
پس از مدتی، خسته از انتظار و کلافه از سرما، روی نیمکتی نشست و دستهایش را زیر بغل قفل کرد. چقدر فضا با حال و هوای او همخوانی داشت. ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده و فضای پارک متعاقب بارش شب قبل در مهی سنگین فرو رفته بود.
همچنان که سرمای طبیعت را با سردی وجودش در هم می آمیخت، دستانی گرم را روی شانه هایش احساس کرد، سرش را به عقب برگرداند و با دیدن عطیه از جا بلند شد. وقتی مقابل وجود مهربان و سر حال عطیه قرار گرفت، بدون واهمه از نگاه شخصی که همراه او بود، خود را در آغوش او جای داد و سر بر شانه اش گذاشت. چقدر دوست داشت می توانست تا ابد در آغوش پر مهر او پناه گیرد، ولی می دانست این نیز رویایی بیش نیست. به آرامی خود را از آغوش او بیرون کشید و دوباره به چهره ی مهربانش چشم دوخت. چشمان هر دو اشک آلود بود. اشکهای عطیه اشک شوق بود؛ اشتیاق برای آغاز، زندگیی تازه و متفاوت با آنچه تا کنون از سر گذرانده بود و اشکهای رویا...
همچنان که نگاهش را بر او دوخته بود، گفت:« خوشحالم که دوباره می بینمت.»
« نه به اندازه ی من، رویا خانوم.»
سپس عطیه به جوانی که همراهش بود، اشاره کرد و گفت:« این شهرامه. نامزدم.»
و رویا لرزه بر اندامش افتاد. باورش نمی شد. او بود. شهرام، دلداده ی سحر، گمشده ی رویا و یافته ی عطیه. در حالی که سعی می کرد بر احساساتش فایق آید، در مقابل سلام و احوالپرسی شهرام، سری تکان داد و گفت:« از آشناییت خوشحالم. امیدوارم عطیه رو دیگه تنها نذاری.»
رویا به شهرام خیره شد تا واکنش او را در مقابل این حرف ببیند.
و شهرام به خیال اینکه عطیه چیزی به او گفته است، گفت:« من با اون کار می خواستم خوشبختش کنم که امیدوارم کرده باشم. به عطیه گفتم، به شما هم میگم. عطیه با اون فرق می کنه.»
رویا به خیال اینکه او به سفسطه متوسل شده است، پرسید:« چه فرقی؟»
شهرام با لحنی آرام تر از پیش گفت:« فرقش اینه که اون مجبور بود یه عمر گناههای منو بلاعوض ببخشد. در حالی که در مقابل بخشش عطیه، منم می تونم با گذشته ی اون کنار بیام.»
رویا برای لحظه ای تصمیم گرفت به عهدش وفا کند، ولی به سرعت پشیمان شد. به خودش اجازه نمی داد خوشبختی تازه یافته ی عطیه را نابود کند. بنابراین لبخندی زد و گفت:« خوب ، به سلامتی کی هست؟»
عطیه گفت:« چی چی؟»
« عروسی دیگه.»
این بار شهرام جواب داد. شادمانه گفت:« هفته ی دیگر میریم محضر.»
« به سلامتی. خوشبخت باشین.»
و باز شهرام جواب داد:« ممنون. شما هم همین طور.»
عطیه با لحنی ناراضی ساختگی گفت:« یکی هم ما رو تحویل بگیره.»
رویا و شهرام خندیدن. سپس رویا رو به شهرام کرد و گفت:« می تونم خواهشی بکنم؟»
« البته.»
رویا چند اسکناس هزار تومانی از کیفش درآورد، آن را به سمت شهرام گرفت و گفت:« می شه بری یه روسری برام بخری؟»
شهرام تعجب زده گفت:« روسری!»
« آره. اگه ممکنه.»
« اشکالی نداره. چه رنگی باشه؟»
« یه روسری ساده. خاکستری، رنگ آسمون.»
شهرام هاج و واج ابتدا به عطیه و بعد به رویا نگاه کرد و گفت:« ولی رنگ آسمون که آبیه.»
رویا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:« نه. آسمون خاکستریه. رنگی تند که بی رحمانه همه ی رنگها رو در خودش داره.»
شهرام از حرفهای رویا سر در نمی آورد، اما با این حال راه افتاد که برود.
رویا با صدای بلند گفت:« پولش!»
شهرام همان طور که می رفت، سرش را برگرداند و گفت:« یعنی از پس یه روسری واسه خواهر خانومم بر نمیام؟»
و رفت.

sorna
02-27-2012, 11:53 AM
رویا نگاهش را از شهرام که دور می شد، برگرفت و به عطیه معطوف کرد. عطیه با نگاههایی عاشقانه دور شدن شهرام را نظاره می کرد؛ نگاههایی که برای رویا آشنا بود؛ نگاههایی که روزی خود بدرقه ی راه پژمان می کرد. پس منتظر ماند تا عطیه از نگاه کردن دل بکند و رو به سوی او برگرداند.
سپس پرسید:« اون مشکلی نداره؟»
« منظورت رو نمی فهمم.»
« یعنی... چطوری بگم... معتاد نیست؟»
عطیه متعجب از اینکه این تصور چگونه به ذهن رویا راه یافته است، مکثی کرد و گفت:« راستش بود، ولی حالا دیگه نیست.»
« یعنی چی؟»
عطیه به آرامی روی نیمکت نشست و گفت:« گویا یه ماه پیش اونو نیمه جون توی یه خرابه پیدا می کنن و می برنش آسایشگاه معتادها. ترکش دادن. خودش میگه معجزه بود.»
رویا با شنیدن این توضیحات اندکی آرام گرفت. می توانست به خوشبختی عطیه خوش بین باشد. با این حال گفت:« گمون نمی کنی دوباره شروع کنه؟»
« نه، رویا. بر خلاف همه، من عقیده ندارم توبه ی گرگ مرگه.»
رویا دیگر حرفی نزد و در فکر فرو رفت.
عطیه پرسید:« شماها کی عقد می کنین؟»
« یکی- دو روز دیگه.»
« مام دعوتیم؟»
رویا معذب از دروغی که خیال داشت به خورد عطیه بدهد، کنار او روی نیمکت نشست، دست او را در میان دستانش گرفت و گفت:« نه. هیچ کی دعوت نیست. راستش... قدغن کرده با دوستای سابقم رفت و آمد کنم. الانم یواشکی اومدم.»
« ولی چرا؟»
« نمی دونم. حتی با پژمان و سودا هم قطع رابطه کردیم. حالا هم... اومده م تا برای همیشه از هم خداحافظی کنیم.»
رویا هاله ی اشک را دید که به آرامی در چشمان به رنگ شب عطیه حلقه بست. با لحنی ملایم ادامه داد:« بهش گفتم عطیه فرق داره، اما قبول نکرد. میگی چی کار کنم؟»
عطیه قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش پایین می آمد، با پست دست پاک کرد و گفت:« عیبی نداره. تو خوشبخت باشی برام کافیه. با دوریت می سازم، هر چی هم سخت باشه.»
وبا این کلام، دوباره در آغوش یکدیگر فرو رفتند. رویا در آغوش عطیه، بوی آغوش مادرش را می جست؛ آغوشی که خود را از آن محروم کرده بود؛ آغوشی که آرزو می کرد در گرمای آن اشکهایی را که دیر زمانی بود در پس غرور پنهان مانده بود، بباراند.
هیچ از آن دو گذر زمان را احساس نمی کرد، تا اینکه صدای شهرام آنان را از آغوش یکدیگر بیرون کشید. « هی، من برگشتم.»
هر دو به شدت جا خوردند و شهرام که احساس کرد خلوت آنان را به هم زده است، سرش را پایین انداخت و گفت:« معذرت می خوام، آدم شدن وقت می بره.»
عطیه با لبخندی نیروی بخشش و گذشتش را به او ثابت کرد و رویا به سرعت رو برگرداند تا باقیمانده ی غرور پایمال شده اش را که حضور اشک قصد داشت آن را به یغما ببرد، حفظ کند.
شهرام در حالی که بسته ای روزنامه پیچ را جلوی رویا می گرفت، گفت:« سفارش شما.»
رویا بی آنکه به چشمان او نگاه کند، بسته را از دستش گرفت.
شهرام گفت:« نمی خواین نگاهش کنین؟»
« نه لازم نیست.»
« ولی شاید اونی نباشه که شما می خواین.»
« مگه خاکستری نیست؟»
« چرا.»
« پس فرقی نمی کنه.»
« ولی اگه زمینه ی رنگش همونی که می خواین...؟»
رویا حرف او را قطع کرد. « رنگ خاکستری زمینه ی رنگ نمی شناسه. همه شون از روشن گرفته تا تیره، سرد و خشک و نا مهربونه، مگه نه؟»
شهرام که اصلا سر در نمی آورد، گفت:« والله چه عرض کنم! هر چی شما بگین. به هر حال مبارکه.»
عطیه حرف را عوض کرد و گفت:« رویا، عروسیت که دعوت نداریم، تو که به عروسی دو نفره ی ما که میای؟»
« نمی تونم. منو ببخش.»
« ولی چرا؟»
« من که بهت گفتم.»
« آره محمد... باشه، رویا جون. ولی بهش بگو خیلی بد جنسه.»
رویا با شنیدن این حرف به شدت احساس گناه کرد. او بی رحمانه محمد را سپر بلا کرده بود. دلش می خواست جواب عطیه را بدهد و به او بفهماند در مورد محمد اشتباه می کند، اما نمی توانست. نه توانش را داشت، نه فرصتش را. دیرش شده بود. می بایست سر قرار بعدی اش می رسید.
از جا بلند شد و در حالیکه کیفش را به دست عطیه می داد، گفت:« اون امانتی که می گفتم، توی اینه.»
« چی هست؟»
رویا نگاهی گذرا به شهرام انداخت و گفت:« خیال می کردم مسئولیتی سنگین رو به عهده ت می ذارم، غافل از اینکه صاحبش را از قبل پیدا کرده ی.»
عطیه سر در نمی آورد. خواست در کیف را باز کند که رویا مانعش شد و گفت:« نه!»
و آرام تر ادامه داد:« با اینکه مدتها منتظر بودم واکنش صاحب این امانتی رو ببینم، الان نه حالش رو دارم، نه وقتش رو. صبر کن تا من برم.»
هر دو مات و مبهوت به او نگاه می کردند. عطیه از حرکات عجیب و غریب رویا سر در نمی آورد.
رویا از جا بلند شد و گفت:« من دیگه باید برم.»
عطیه سراسیمه از جا جست. « کجا؟!»
رویا به آرامی جواب داد:« یه قرار مهم دارم. باید کاری رو که شروعش کردم، تموم کنم.»
« واضح تر حرف بزن رویا.»
« واضح تر از این به عقلم نمی رسه.»
« رویا! تو چه ت شده؟»
« خوشبخت باشین.»
و راه افتاد که برود. عطیه به دنبالش دوید. « صبر کن، رویا. بی خداحافظی؟»
رویا ایستاد. اشک در گوشه ی چشمانش حلقه بسته بود. با صدایی لرزان گفت:« آره، بی خداحافظی. می ترسم خداحافظی کار دستم بده.»
سپس در حالی که بازویش را از دست عطیه بیرون می کشید، عاجزانه التماس کرد:« خواهش می کنم چیزی نپرس، عطیه. بذار برم.»
و عطیه همچون همیشه رام و خلع سلاح در مقابل رویا، دور شدن او را تماشا کرد.

[justify]مرسدس بنزی سیاه رنگ به سرعت در گذرگاه پیش می آمد. چیزی به مقصد باقی نمانده بود. راننده راهنما زد و اتومبیل را به خط کناری بزرگراه هدایت کرد. همچنان سرعت داشت. رئیس روی صندلی عقب لم داده بود و جلو را نگاه می کرد.
ناگهان عابری ظاهرا بی توجه به حرکت سریع خودروها به وسط بزرگراه دوید و بل از اینکه راننده بتواند واکنشی نشان دهد، به شدت با او برخورد کرد و در فاصله ی چند متری بعد از تصادف ناچار به توقف شد. راننده به سرعت از اتومبیل پایین پرید. رئیس گیج و مبهوت از شیشه ی عقب نگاهی انداخت. آنچه را می دید، باور نمی کرد. برای چند لحظه ذهنش از کار افتاد. وقتی به خود آمد و شیشه را پایین کشید تا راننده را صدا بزند، صدای آژیر خودروهای پلیس شنیده شد و در چشم به هم زدنی، خود را در محاصره ی پلیس دید.
ماموران پلیس مثل مور و ملخ از خودروها خارج شدند و راه عبور و مرور بسته شد. افسری که ظاهرا مسئول عملیات بود، به آرامی به سمت مرسدس بنز به راه افتاد. رئیس هراسان از اتومبیل پیاده شد و با صدایی لرزان گفت:« جناب سروان، خودش پرید جلوی ماشین.»
افسر پوزخندی زد و گفت:« به اون مورد بعدا رسیدگی می شه، جناب رتیل. ما کارهای مهمتری با تو داریم.»
رئیس خشکش زد. باور نمی کرد. چطور ممکن بود؟ زیر چشم نگاهی به جنازه ای که همچنان وسط بزرگراه افتاده بود، انداخت و در دل گفت: کثافت! گفته بودن تو خطرناکی، اما من باور نمی کردم.
رئیس و راننده اش هر یک دستبند به دست در میان دو مامور پلیس به خودروی پلیس منتقل شدند. افراد سوار خودروها می شدند تا محل را ترک کنند. فقط یک خودرو و دو مامور پلیس در محل باقی می ماندند.
افسر مسئول عملیات در حالی که همراه همکار خود به سمت مصدوم می رفت، رو به او کرد و گفت:« وقتی دختره خبر داد می تونیم این جانور رو اینجا دستگیرش کنیم، خیال کردم کلکی تو کارشه. بنده خدا راست می گفت.»
افسر دومی گفت:« بیچاره این دختره رو بگو! مرتیکه ی کثافت موقع دستگیر شدنش هم یه بی گناه رو نفله کرد!»
همزمان آمبولانسی آژیر کشان از راه رسید و به محض اینکه توقف کرد، دو پیراپزشک از داخل آن پایین پریدند.
افسر مسئول عملیات با فاصله ای کم از مصدوم ایستاد و در حالی که به جسم بی جان و غرق در خون دخترک نوجوانی نگاه می کرد که روسریی خاکستری رنگ به سر داشت، رو به پیراپزشک پرسید:« امیدی هست؟»
« پیرا پزشک از جا بلند شد. سری تکان داد و گفت:« متاسفم. تموم کرده.»
« ولی انگار داره گریه می کنه؟»
« گریه می کرده. اشکهاش گرمه، ولی تنش سرده.»
جسد را به آمبولانس منتقل کردند.
افسر مسئول غرق در تفکر به سمت خودرو پلیس به راه افتاد و در دل گفت: یعنی ممکنه همونی باشه که زنگ زد؟

sorna
02-27-2012, 11:54 AM
عطیه چشم به غروب و دل به اندوه سپرده بود. چنان محو آن عظمت بی پایان بود که انگار در این دنیا نیست. غروبی زیبا بود. ابرها در زمینه ی رنگهای خاکستری صورتی، زمستانی متفاوت را تفسیر می کردند. بادی سرد می وزید، اما عطیه سردش نبود. گرمای زندگی شیرینی که در پیش رو داشت، روح و جسمش را گرم کرده بود. صرفا احساسی غریب داشت. می بایست با گذشته و آنچه در این شهر بر او گذشته بود، وداع می کرد.
همچنان که به درختی تکیه داده بود و افق را می نگریست، به یاد روزی افتاد که با رویا به آنجا آمده بود. و اکنون شهرام همراهی اش می کرد که کمی دورتر در کنار مزار دخترکی که دیگر برای عطیه گمنام نبود، به درد دل نشسته بود.
چقدر دلش هوای رویا را کرده بود. از محمد متنفر بود که مانع دیدار او با تنها دوست تمام دوران زندگی اش شده بود. همچنان چشم دوخته به افق، زیر لب زمزمه کرد:« رویا، نمی دونم کجایی. ولی هر جا هستی، امیدوارم دیگه هرگز غم روی زندگیت سایه نندازه.»
نفسی عمیق کشید و به پشت سرش نگاهی انداخت. شهرام همچنان بی خبر از عالم و آدم به راز و نیاز مشغول بود. عطیه فکر کرد کدام نو عروس تنها چند ساعت بعد از عقد عازم گورستان می شود تا شاهد گریه ی تازه داماد برای معشوق دیرینش باشد؟ آرزو می کرد رویا در کنارش بود و می توانست با او درد دل کند و برایش بگوید که اکنون می داند تحمل رقیب، اگر چه مرده، چقدر سخت است.
نگاهی دیگر به سمت شهرام انداخت و نجوا کنان با خود گفت:« کاش به جای مرده ها، حال زنده ها رو می پرسیدی.»
سپس به آرامی به سمت او براه افتاد. غروب نزدیک بود و گورستان دلگیر در زیر چتر تاریکی دلگیر تر به نظر می رسید. شهرام روی گوری کنار گور سحر نشسته بود و وقتی صدای پای عطیه را شنید، با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و سرش را به طرف او برگرداند.
عطیه به او رسید. گفت:« نمیای بریم؟»
شهرام با صدایی گرفته جواب داد:« چرا.»
و مکثی کرد و ادامه داد:« عطیه، بابت همه چیز ممنون.»
« مهم نیست.»
شهرام از جا بلند شد و همزمان چشم عطیه بر سنگ قبری که کنار قبر سحر قرار داشت، خیره ماند.
شهرام که متوجه دگرگونی او شده بود، پرسید:« طوری شده؟»
عطیه گفت:« خدایا، اینم یکی دیگه!»
سنگ قبر هیچ تفاوتی با سنگ قبر سحر نداشت. سنگی خاکستری رنگ که به جز شماره قطعه و ردیف، فقط یک کلمه روی آن به چشم می خورد. گمنام.
عطیه کنار گور زانو زد و دستی روی سنگ کشید. بغض راه گلویش را بسته بود و نمی دانست چرا. به آرامی گفت:« تازه س.»
شهرام جوابی نداد.
عطیه ادامه داد:« اون روزی که با رویا اومده بودم اینجا بهش گفتم. بهش گفتم آخر و عاقبت این جور دخترا یکیه. فرار، آوارگی، مرگ در گمنامی.»
مکثی کرد و گفت:« کاش رویا هم اینجا بود تا می دید درست می گفتم.»
شهرام دست او را گرفت و به آرامی از کنار گور بلندش کرد. عطیه گریه می کرد. به شدت می گریست و نمی دانست چرا.
شهرام نگران شده بود. گفت:« عطیه چرا این طوری می کنی؟ چی شده؟ نا سلامتی امروز اولین روز زندگی مشترکمونه. باید بخندی.»
عطیه به زور لبخندی زد و گفت:« منو ببخش، یهو دلم برای رویا تنگ شد. چقدر خوشحالم که این بلا سر من و اون نیومد.»
و با سر به گور گمنام اشاره کرد.
شهرام بازوی عطیه را گرفت و در حالی که او را به دنبال خود می کشید، گفت:« بعضی وقتا خیال می کنم تو رویا رو بیشتر از من دوست داری.:
عطیه به لبخندی اکتفا کرد.
شهرام ادامه داد:« تا ساعت حرکت اتوبوس خیلی وقت داریم. می خوای ببرمت اونو ببینی؟»
عطیه دلش می خواست. خیلی هم دلش می خواست، اما گفت:« نه. نمی خوام زندگیشو خراب کنم.»
و همچنان که مراقب بودند قدمهایشان را روی سنگ قبرهای سر راه نگذارند، در سکوت گورستان را ترک کردند. هر یک در فکر عزیزی بود که برای همیشه از دیدارش محروم بود، غافل از اینکه نگاه بی فروغ چشمانی آبی رنگ نیز به همراه نگاه عاشق سحر که عشقش را بدرقه می کرد، دور شدن عزیزترین دوستش را نظاره می کرد.

محمد همچنان که کلافه و سردرگم طول پیاده روی برف گرفته را طی می کرد، گوشی تلفن همراهش را به گوش چسبانده بود و بی حوصله از مکالمه ای که در پیش داشت، گفت:« ببین، مادر. الان اصلا حوصله شو ندارم. بعدا برات توضیح میدم.»
مادرش با لحنی نا خرسند گفت:« آخه تا کی می خوای توی تهرون بمونی؟ اصلا اونجا چه کار داری، پسر؟ برگرد سر خونه زندگیت.»
« من نمی تونم بیام، مادر. الان نمی تونم. شاید هیچ وقت نتونم. سعی کن بفهمی.»
« چی رو بفهمم؟ آخه اینم شد زندگی؟! من نباید بفهمم واسه چی اونجا موندی؟»
محمد بی حوصله شده بود. پرخاش کنان گفت:« نه، نباید بفهمی. نمی تونی بفهمی. من بر نمی گردم. حرف حساب سرتون نمی شه؟»
و مادرش رنجیده از پرخاشگویی او، بی آنکه جواب بدهد، گوشی را محکم زمین گذاشت.
محمد کلافه تر از قبل و ناراحت از اینکه مادرش را رنجانده بود، تلفن همراه را خاموش کرد و آن را در جیب گذاشت. دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت. از روزی که رویا بی هیچ خبری ناپدید شده بود، تمام شهر را به دنبالش زیر پا نهاده و به تمام جاهایی که تصور می کرد شاید او را در آنجا بیابد، سر زده و هیچ اثری از او نیافته بود. در طول این مدت چنان شکسته و خمیده شده بود که به تصور نمی گنجید. تارهای موی سفید به طور پراکنده در لابه لای موهای پر پشت شبق رنگش خودنمایی می کرد و خود نمی دانست چه موقع به این شکل درآمده اند.
سردرگمی عذابش میداد. دلش می خواست می فهمید چه چیز رویا را از او گریزان کرده است و چرا. آیا او گریخته بود یا... نه، تصور اینکه اتفاقی برای او افتاده باشد، خارج از توان او بود. نمی توانست بدون او زندگی کند. می بایست او را می یافت.
همچنان بی هدف پیش می رفت تا شاید در گذر یکی از خیابانها محبوبش را بیابد. نمی دانست تا کی باید منتظر باشد و چه مدت از عمرش را در جستجو بگذراند. امیدوار بود با نیروی عشق بتواند مونع را پشت سر بگذارد و درد و رنج صبر را بر خود هموار کند. همچنان که راه می رفت و چشمان منتظرش را به این سو و آن سو می دواند، زیر لب زمزمه می کرد.

حالا دیگه تو غربت عشق، ستاره سر نمی زنه
تو لحظه های بی کسی، پرنده پر نمی زنه
با کوله بار خستگی، تو جاده های خاطره
مسافر خسته ی من، یه عمره که مسافره
ناگهان فکری شوم او را از رفتن باز داشت. دل آشوبه گرفت. حتی تصورش سخت و نفرت انگیز بود. اگه اتفاقی افتاده باشه...
تصور فرار رویا برایش آسان تر بود، اما اگر اتفاقی افتاده بود... آیا می بایست به بیمارستانها سر می زد؟ و یا شاید... به پزشکی قانونی؟

sorna
02-27-2012, 11:54 AM
»»»پایان«««