توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : برگی از زندگی سید شهیدان اهل قلم
R A H A
01-20-2012, 12:06 AM
شهر ري در آرامشي خاص فرو رفته بود. مهتاب، آسمان شهر را پوشانده بود. زن از درد ميناليد. بوي خاك در مشام مرد پيچيد. اللهم لكالحمد حمد الشاكرين. او سر بر سجدهگاه نهاده بود. كبوتران، دلشان را به حرم امن عبدالعظيم (ع) گره زدند، نواي اذان مسجد محل، در كوچهها پيچيد. ناگهان صداي گريه نوزاد در فضاي اتاق طنينانداز شد. ملائك از دور عصارهي عشق خدا را به نظاره نشستند. نوزاد با چشماني باراني در آغوش پدر جاي گرفت. مرد با ترنّم دلانگيز اذان و اقامه در حالي كه شهد شيرين ايمان را نثار جان كودك ميكرد، نامش را سيدمرتضي نهاد و در پشت قرآن نوشت: « بيست و يكم شهريور ماه سال 1326، سيدمرتضي آويني چراغ خانه ما را روشن كرد.
R A H A
01-20-2012, 12:11 AM
من بچه شاه عبدالعظيم هستم و درخانهاي به دنيا آمده و بزرگ شدهام كه درهر سوراخش كه سر ميكردي به يك خانواده ديگر نيز برميخوردي.
اينجانب _ اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سي و چهار سال پيش يعني، درسال 1336 شمسي مطابق با 1956 ميلادي در كلاس ششم ابتدائي نظام قديم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگليس و فرانسه به كمك اسرائيل شتافته و به مصر حمله كردند و بنده هم به عنوان يك پسر بچه 13 _ 12ساله تحت تأثير تبليغات آن روز كشورهاي عربي يك روزي روي تخته سياه نوشتم: خليج عقبه از آن ملت عرب است. وقتي زنگ كلاس را زدند و همه ما بچهها سر جايمان نشستيم اتفاقاً آقاي مديرمان آمد تا سري هم به كلاس ما بزند. وقتي اين جمله را روي تخته سياه ديد پرسيد:« اين را كه نوشته؟» صدا از كسي درنيامد من هم ساكت ، اما با حالتي پريشان سر جايم نشسته بودم.
ناگهان يكي از بچهها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگيم؟ اين جمله را فلاني نوشته و اسم مرا به آقاي مدير گفت. آقاي مدير هم كلي سر و صدا كرد و خلاصه اينكه: «چرا وارد معقولات شدي؟» و در آخر گفت:« بيا دم در دفتر تا پروندهات را بزنم زير بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت يكي از معلمين، كار را درست كرد و من فهميدم كه نبايد وارد معقولات شد.
بعدها هم كه در عالم نوجواني و جواني، گهگاه حرفهاي گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه ميكرديم معمولاً به زبانهاي مختلف حاليمان مي كردند كه وارد معقولات نبايد بشويم. مثلاً يادم است كه در حدود سالهاي45_50 با يكي از دوستان به منزل يك نقاشكه همهاش از انار نقاشي ميكشيد، رفتيم. ميگفتند از مريدهاي عنقا است و درويش است. وقتي درباره عنقا و نقش انار سؤال ميكرديم با يك حالت خاصي به ما ميفهماند كه به اين زودي و راحتي نميشود وارد معقولات شد. تصور نكنيد كه من با زندگي به سبك و سياق متظاهران به روشنفكري نا آشنا هستم، خير من از يك راه طي شده با شما حرف ميزنم .من هم سالهاي سال در يكي از دانشكدههاي هنري درس خواندهام، به شبهاي شعر و گالري هاي نقاشي رفته ام.موسيقي كلاسيك گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بيهوده درباره چيزهايي كه نميدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوه فروشي و تظاهر به دانايي بسيار زيستهام. ريش پروفسوري و سبيل نيچهاي گذاشتهام و كتاب «انسان تك ساختي» هربرت ماركوز را _بيآنكه آن زمان خوانده باشماش_ طوري دست گرفتهام كه ديگران جلد آن را ببينند و پيش خودشان بگويند:«عجب فلاني چه كتاب هايي ميخواند، معلوم است كه خيلي ميفهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگي مرا به راهي كشانده است كه ناچارشدهام رودربايستي را نخست با خودم و سپس با ديگران كنار بگذارم و عميقاً بپذيرم كه«تظاهر به دانايي» هرگز جايگزين «دانايي» نميشود، و حتي از اين بالاتر دانايي نيز با «تحصيل فلسفه» حاصل نميآيد. بايد در جست و جوي حقيقت بود و اين متاعي است كه هركس براستي طالبش باشد، آن را خواهد يافت، و در نزد خويش نيز خواهد يافت.
و حالا از يك راه طي شده با شما حرف ميزنم. داراي فوق ليسانس معماري از دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران هستم. اما كاري را كه اكنون انجام مي دهم نبايد با تحصيلاتم مربوط دانست. حقير هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است. بنده با يقين كامل ميگويم كه تخصص حقيقي درسايه تعهد اسلامي به دست ميآيد و لاغير. قبل از انقلاب بنده فيلم نميساختهام اگر چه با سينما آشنايي داشتم. اشتغال اساسي حقير قبل از انقلاب در ادبيات بوده است. اگر چه چيزي _ اعم از كتاب يا مقاله _ به چاپ نرساندهام. با شروع انقلاب حقير تمام نوشتههاي خويش را اعم از تراوشات فلسفي، داستانهاي كوتاه، اشعار و .... در چند گوني ريختم و سوزاندم و تصميم گرفتم كه ديگر چيزي كه «حديث نفس» باشد ننويسم و ديگر از خودم سخني به ميان نياوردم. هنر امروز متأسفانه حديث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي«رحمهالله عليه»
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
سعي كردم كه خودم را از ميان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر بر اين تصميم وفادار ماندهام. البته آنچه كه انسان مي نويسد هميشه تراوشات دروني خود او است_ همه هنرها اينچنيناند كسي هم كه فيلم ميسازد اثر تراوشات دروني خود اوست_ اما اگر انسان خود را در خدا فاني كند آنگاه اين خداست كه در آثار ما جلوهگر ميشود. حقير اينچنين ادعائي ندارم اما سعيام بر اين بوده است.
با شروع كار جهاد سازندگي در سال 58 به روستاها رفتيم كه براي خدا بيل بزنيم. بعدها ضرورتهاي موجود رفته رفته ما را به فيلمسازي براي جهاد سازندگي كشاند. در سال 59 به عنوان نمايندگان جهاد سازندگي به تلويزيون آمديم و در گروه جهاد سازندگي كه پيش از ما بوسيله خود كاركنان تلويزيون تأسيس شده بود، مشغول به كار شديم. يكي از دوستان ما در آن زمان «حسين هاشمي» بود كه فوق ليسانس سينما داشت و همان روزها از كانادا آمده بود. او نيز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بيل بزند. تقدير اين بود كه بيل را كنار بگذاريم و دوربين برداريم. بعدها «حسين هاشمي» با آغاز *****ات مرزي رژيم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شيرين اسير شد _ به همراه يكي از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطي» _ ما با چند تن از برادران ديگر، كار را تا امروز ادامه دادهايم. حقير هيچ كاري را مستقلا˝ انجام ندادهام كه بتوانم نام ببرم. در همه فيلمهايي كه در گروه جهاد سازندگي ساخته شده است، سهم كوچكي نيز _ اگر خدا قبول كند _ به اين حقير ميرسد و اگر خدا قبول نكند كه هيچ.
به هر تقدير، من فعاليت تجاري نداشتهام. آرشيتكت هستم! از سال 58 و 59 تاكنون بيش از يكصد فيلم براي تلويزيون ساخته ام كه بعضي ازعناوين آنها را ذكر مي كنم: مجموعه«خان گزيدهها»، مجموعه «شش روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقيقت»، «گمگشتگان ديار فراموشي(بشاگرد)»، مجموعه «روايت فتح»_ نزديك به هفتاد قسمت_ و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نيز مشاور هنري و سرپرست مونتاژ بودهام. يك ترم نيز در دانشكده سينما تدريس كردهام كه چون مفاد مورد نظر من براي تدريس با طرح درسهاي دانشگاه همخواني نداشت از ادامه تدريس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثي را كه براي تدريس فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسير بيشتر در كتابي به نام «آينه جادو»_بالخصوص در مقالهاي با عنوان تأملاتي درباره سينما كه نخستين بار در فصلنامه سينمايي فارابي به چاپ رسيد _در انتشارات برگ به چاپ رساندهام.
منبع : كتاب همسفر خورشيد
R A H A
01-20-2012, 12:11 AM
زلال عشق با جان سيدمرتضي آميخت. راهي بس دشوار؛ سفرهاي مكرّر، زنجان، كرمان، تهران و پايان تحصيلات در مقطع دبيرستان. او سرگردان در صحراي سپيد كاغذ شد، تا هر آن چه در دل دارد، به تصوير بكشد. شعر، داستان، مقاله، نقاشي و ... گوشه هايي از رازهاي نهفته دلش، آرام آرام نقش مي بست ...
ترنّم عاشقانه احساس، زمزمه دلانگيز عرفان، شهر شلوغ تهران، در ميان آن يك ميدان و دانشگاه تهران، ميدان انقلاب ... دانشكده هنرهاي زيبا، آن جا مأمن دل بيتاب سيدمرتضي گشت، تا هنر را در حوزه معماري آزمايش كند. محراب ديدگانش را در كاشيكاريهاي مسجد قديمي شهر قاب كرد. همانجا سر به ديوار گذاشت و عشق را بوئيد.
R A H A
01-20-2012, 12:11 AM
شب شعر گالري نقاشي " حربرت ماركوز "، كتاب " انسان تك ساحتي " و سرانجام مباحثات بيهوده، اما هيچ كدام " سيدمرتضي " را به آرمانهايش نرساند. يك بار از درويشي از مريدان عنقا پرسيد: استاد ! چرا هميشه نقش امام بر سيطرهي بوم شماست ؟ نگاه استاد حكومتوار بر لبان سيدمرتضي نشاند و او بار ديگر فهميد: " نبايد وارد معقولات شود. " ريش پروفسوري و سبيل ، تظاهر به دانايي. كتابهايي در دستش بود كه هرگز نخوانده بود. صدايي در گوشش پيچيد: « عجيب ! آويني چه كتابهايي ميخواند؛ معلوم است كه خيلي ميفهمد. » زمان گذشت و او فهميد. تظاهر به دانايي، هرگز جايگزين دانايي نميشود. نفس عميقي كشيد؛ دانايي حتي با با تحصيل فلسفه نيز به دست نميآيد.
كنار پنجره نشست. آسمان شهر به نور زيباي مهتاب زينت يافته بود. آخرين ماه بهار سال 1357 و درخشش حلقه زردرنگ روز بعد ... سيد همراه و همسفر خويش را به منزل برد. " مريم اميني " همدل و همراه او بود
R A H A
01-20-2012, 12:11 AM
قيامي خونين؛ انقلابي سرخ، ايران اسلامي و تحولي عظيم در جان سيدمرتضي. دفاتر سفر، داستان و مقالات فلسفي در ميان آتش ... و چشمان سيدمرتضي خيره در خاكستر روزهاي گذشتهاش. بايد سخن از خدا گفت و درجلوه حضورش محو شد ...
جهاد سازندگي راهي براي خودسازي و خدايي شدن. مردي از سلاله ايثار قدم در راه نهاد. و اين بار ... سيدمرتضي مجري سنت عليمرتضي شد.
دشتهاي گلگون، سرزمين غرق در خون نگاههاي نگران فكه، ميعادگاه عاشقان، دلهرهاي ميان ماندن و رفتن، خون سرخ و سر بر سجدهگاه عشق نهادن. دوباره تهران مونتاژ، صدا، متن كبوتران هراسان پايان ماندن آغاز قصه هجران سرود سبز رفتن اتمام فيلم عاشورايي در قتلگاه بسيجيان بيستم فروردين سال 1372 و چشمان منتظر قافلهسالار شاهدان، زير آفتاب داغ روز انتهاي انتظار در غريو ندب هاي عاشقان منتظر، پيكرش به خون نشست، بغضها شكست، رهبري دلش گرفت. بالهاي مرتضي با دعاي نائب امام عصر (عج) پر كشيد به اوج. هر گوشه هر كنار قلبي تپنده قلبي بيقرار آواي يك عطش يك عشق ماندگار در حسرت حضور آن سرو سرفراز ماند بيبهار ماند بيبهار
R A H A
01-20-2012, 12:11 AM
ميزبان عشق بر صفحه سپيد سپيد كاغذ عرصه مطبوعات بايد هنر را به تصوير كشيد. مقالات سياسي، فلسفي، اعتقادي، ادبي و نقد سال 1362 ماهنامه اعتصام و سخن از مباني حاكميت سياسي در اسلام. ماهنامه سوره، ادبيات داستاني باز هم مبارزه و جهاد فرهنگي .
صداي چرخش فيلم در دوربين و فكر مغشوش آويني، آخرين كور سوي اميد، چشم در چشم خورشيد در جست و جوي حقيقت ماجرا ثبت ظلم خوانين رنج ملت ايران ... 8 سال عشق شاهد. و سرانجام روايت عشق.
R A H A
01-20-2012, 12:12 AM
صداي گنجشكها فضاي حياط را پر كرده بود,
باباي مدرسه جارو به دست از اتاقش بيرون آمد. مرتضي! مرتضي! حواست كجاست؟ زنگ كلاس خورده و مرتضي هراسان وارد كلاس شد.
آقاي مدير نگاهي به تخته سياه انداخت. روي آن با خطي زيبا نوشته شده بود: «خليج عقبه از آن ملت عرب است.»
ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضي نگاهي به بچههاي كلاس كرد. هنوز گنجشكها در حياط بودند. صداي قناري آقاي مدير هم به گوش ميرسيد. دوباره در رويا فرو رفت.
يكي از بچهها برخاست: «آقا اجازه! اين را «آويني» نوشته.» فرياد مدير «مرتضي» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهاي؟ بيا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زير بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدير چيزي گفت. چشمان مدير به دانشآموزان دوخته شد. قليان احساسات كودكانه مرتضي گوياي صداقت باطنياش بود و مدير ...
«سيد مرتضي» آرام و بيصدا سرجايش بازگشت. اما هنوز صداي گنجشكان حياط و قناري آقاي مدير به گوش ميرسيد. آزادي مفهوم زيباي ذهن كودك شد.
R A H A
01-20-2012, 12:21 AM
صفحه سپيد تقدير ورق خورد، اما سياهي گناهان من هر ساعت پاكي و صداقت اين دفتر را تيره ميساخت. سرخي افق دل آسمان را خونين ساخته بود.
كه من دل سيد را شكستم.
از شدت ناراحتي به حياط آمدم. نگاه هراسان، دل بيقرار و لبان لرزان من، همه گوياي ندامت بود. قدمي بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سيد مرتضي در را بست، به نماز ايستاد.
او هنوز دفتر اخلاصش سپيد بود. ساعتي بعد در خيابان در آغوشش بودم. گويي اتفاقي نيفتاده است.
R A H A
01-20-2012, 10:25 PM
به نماز سيد كه نگاه ميكردم، ملائك را ميديدم كه در صفوف زيباي خويش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ايستادم. اما دلم هنوز در پي تعلقات بود.
گفتم: «نميدانم, چرا من هميشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خيره شد.
«مواظب باش! كسي كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگي نيز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.» گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط ميان نماز و زندگي بودم. «نماز مهمترين چيز است، نمازت را با توجه بخوان» (1).
بار ديگر خواندم, اما نماز سيد مرتضي چيز ديگري بود.
R A H A
01-20-2012, 10:57 PM
سفر حج ، ميقات با خداي عشق با پاي دل راه سخت صفا و مروه را پيمودن كار عاشقان است. بين آنكه دلش مشتاق باشد، با آنكه پايش مشتاق باشد فاصلهاي است به وسعت آسمان تا زمين.
مرتضي كه از اين سفر بازگشت، به ديدارش رفتيم، در عرفات گم شده بود، ميگفت: «آنقدر گشتم تا توانستم كاروان خودمان را پيدا كنم.
خيلي برايم عجيب بود. من كه گم بشوم ديگر چه توقعي ازآن پيرمرد روستايي است.»
لبخندي بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد يادم آمد كه اي بابا! حديث داريم كه هركس در عرفات گم بشود خدا او را پذيرفته است.»
صحراي عرفات، حضور صاحبالزمان (عج) و دل بيقرار آويني، اگر تمام اشكهايش در جبهه بيشاهد بود، آنجا كه ديگر مولايش دل بي تاب سيد را ميديد. آنجا كه حجهبنالحسن(عج) اشك را از روي گونههاي مردان خدا پاك ميكند، دستانش را ميگيرد، تا راه را گم نكند سيدي دست در دست سيدي والامقام هفت وادي عشق را با پاي جان ميدود.
R A H A
01-20-2012, 10:57 PM
از شدت عصبانيت دستانم مي لرزيد. صورتم سرخ شده بود. كاغذ را برداشتم.لرزش قلم بر روي كاغذ و نوشتهاي تيره بر روي آن. اعترافي از روي ناداني به سيدي بزرگوار.
به خانه رفتم. خسته از سختيهاي روزگار چشمانم را بستم. در عالم رؤيا صديقه طاهره را ديدم، زهراي اطهر(س) در مقابلم ايستاد.
از مشكلاتم گفتم و سختيهاي مجله سوره.
حضرت فرمودند: با فرزند من چه كار داري؟
و باز گلايه از سيد مرتضي و حوزه هنري.
دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داري؟
و سومين بار ازخواب پريدم.
غمي بزرگ در دلم نشست، كاش زمين مرا ميبلعيد و زمان مرا به هزاران سال پيشتر پرت ميكرد.
مدتي بعد نامهاي به دستم رسيد :«يوسف جان! دوستت دارم، هرجا مي خواهي بروي برو، هركاري مي خواهي انجام بده، ولي بدان براي من پارتيبازي شده است، اجدادم هوايم را دارند» ساعتي بعد در مقابلش ايستادم.
سيد جان! پيش از رسيدن نامه خبر پارتي بازيات را داشتم.
منبع : برادر يوسفعلي ميرشكاك
R A H A
01-20-2012, 10:58 PM
شب جمعه و مردي در كنار محراب مسجد عشق (جمكران)
«يا غياث المستغيثين»
بغضي بود كه در گلو ميشكست.
صداي هق هق گريههاي مرد و شانههاي لرزانش مرا متوجه او ساخت. پس از اتمام دعا كنارش نشستم. معصوميت نگاه او و چهره من در مردمك چشمانش ناگهان تمام وجودم لرزيد با ديدن كتاب حافظ گفت: «برايم فال بگير.»
و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت.
«خرم آن روز كزين منزل ويران بروم.»
و حالا زمزم اشك بود كه غربتش را فرياد ميزد.
چند ساعت بعد عازم رفتن شد. پرسيدم: «نامت چيست؟»
گفت: «مهرهاي گم شده در صفحه شطرنج الهي»
دو سال گذشت. اما طنين صدايش در ذهنم بود.
بار ديگر او را در محفل عاشقان مولا يافتم. نامش را پرسيدم. گفتند: «سيدي از عاشقان سلسله ولايت است.»
در تكرار مكرر آن محفل شبي از شبها به اصرار دوستان فقط براي دل او سرودهاي را خواندم او برعكس سجادهنشينان خانقاهي بود كه دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند.
اي كاش من مريد اين يل پهنه عرفان و عشق حق بودم. او را دوست داشتم بدون اينكه حتي نامش را بدانم. سرانجام از اين منزل ويران رخت بربست. و من تازه فهميدم كه چه پربار بود, اين نخل تنومند و سر به زير.
منبع : همسفر خورشيد عشق
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.