صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24

موضوع: داستان های ترسناک!!!!!!!!!

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    داستان های ترسناک!!!!!!!!!

    مادر از پله ها پائین آمد، امیر را دید که هم چنان مشغول تعمیر آبگرمکن است . به گوشه
    امیرخان تو از ساعت چهار بعدازظهر توی این سرما داری با » : در زیرزمین تکیه داد و گفت
    این آبگرم کن ور می ری، آخه این چه کاریه؟ ول کن، خسته نشدی؟ ح الا حموم نرو، چی
    «. می شه به خدا خیلی حوصله داری، من به جای تو خسته شدم
    امیر جوان قوی هیکل و چهارشانه بوری بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و
    پیراهنش دودی و سیاه شده بود گفت:
    نه ننه، ببین اصلاً مشکلی نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو »
    سرویس کردم، نفت می آد، روشن می شه، تا بالای سرش هستم کار می کنه، باورت
    «. نمی شه دو قدم اونور می رم خاموش می شه
    خب مادر حالا نزدیک عیده خودتو حاجی فیروز کردی، برو بیرون یه کاسبی هم بکن، »
    ول کن دیگه شب شد . حتماً خرابه دیگه، شاید هم ایرادی داره تو ن م یدونی .... ولش کن، من
    روی اجاق گاز آشپزخونه آب گرم می کنم، بیا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده،
    « می چایی
    امیر با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهایش را به لبه در آن مالید و
    نه مادر زیرزمین گرمه، ساختمون خیلی قدیمی است، ببین چه پایه ها یی داره، این » : گفت
    قدیمی ها هم چه کارها می کردن . نزدیک یک متر پایه زده، زیرزمین رو طوری درست کرده
    که تابستون خنک، زمستون گرم باشه، این دفعه دیگه جوری سرویس کردم که خراب نشه،
    «. الآن تموم می شه
    «؟ م یخوای برات چایی بیارم »
    اگه بیاری که خیلی نوکرتم، داداش ما هم جا ب وده پیدا کرده، اومده کجا نشسته؟ این »
    خونه باستانیه، همه چیزش کهنه و عتیقه است، تو پنجره های زیرزمین رو ببین، یا این درشو،
    توی حموم هم سکو داره، می خواسته وقتی از گرما بیرون می آد، بشینه روی سکو خستگی
    « . درکنه، عرقش خشک شه، بیرون اومد نچاد
    158 دانستی هاو داستانها درباره جن
    آره مادر خونه کهنه ایه، دیگه مردم این جور جاها رو » : مادر نگاهی به دورو بر خود انداخت
    دوست ندارن همه دنبال آپارتمان جمع و جور و تر و تمیز و شیک هستن، بشین من برم چایی
    « بیارم
    « دستت درد نکنه »
    مادر از زیرزمین خارج شد . امیر آچار و پیچ گوشی را برداشت، کاربراتور را نصب کرد، بعد
    شیر آن را باز کرد، چند دقیقه گذشت، امیر سرخود را پائین گرفته و از محفظه آن به کوره
    نگاه می کرد. مادر با یک سینی در دست وارد شد. یک لیوان چای و یک قندان در سینی بود.
    بیا مادر باز که سرتو کردی تو اون ولش کن، بیا یه چایی بخور، من برم شام رو حاضر »
    کنم. این همسای ه بالایی هم نیست، اون هم شب عیده رفته شهرستان، داداشت هم که رفته
    مسافرت، ما که نمی تونیم عید را سراسر اینجا بمونیم . می تونیم؟ ما هم رفت و آمد و برو و
    بیا داریم. می گی چه کار کنیم؟
    هیچی داداش گفت بعضی وقتها یه سر بزنیم، نه این که دائم اینجا باشیم . ما هم ب اید به »
    بعد به طرف مادر آمد، «. زندگی خومون برسیم، دید و بازدید بریم عیدی بگیرم، این درسته
    بعد نگاهی به دست خود کرد . لیوان چای را برداشت، مادر قندی از قندان بیرون آورد . در
    دستت درد نکنه، سه ساعته که اینجا میخ این آبگرمکن شدیم، از سرما خشک » . دهان او نهاد
    شدیم. عجب آبگرمکن ناجوریه، همه چیزش سالمه، کهنه هم نیست، اما روشن نمی شه،
    اشاره به کبریتی کرد که «. عجیبه، خب حالا نفت رفت تو مخزن، اون کبریت رو به من بده
    گوشه دیوار بود، مادر کبریت را برداشت به او داد . امیر جرعه دیگری چای نوشید . سپس لیوان
    را در سینی گذاشت، کبر یتی روشن کرد، به سر فتیله ای که روی میله آهنی بود گرفت، بعد از
    مشتعل شدن آن را در سوراخ مخزن فروبرد . نگهداشت . سروصدایی بلند شد، نفت داخل
    مخزن مشتعل شد . امیر سیم را بیرون کشید، درپوش مخزن افتاد، لحظاتی به سوراخ های
    مخزن نگریست، آتش شعله ور بود، امیر مشغول ن وشیدن چای شد، تا لیوان را خالی کرد آن را
    «. دستت درد نکنه، عجب چسبید » در سینی گذاشت
    «؟ نوش جونت، اگه می خوای باز هم برات بیارم »
    «. نه مادر صبر کن ببینم چی شد، من خیلی خسته شدم، این دفعه حتماً می گیره »
    داستان حمام 159
    «. عیبی نداره، عوضش آب گرم شد، دوش گرفتی خستگی از تنت بیرون م یره »
    آبگرمکن صدایی کرد، بعد ساکت شد، امیر دوباره به کوره نگریست آتش از شعله افتاد و
    « خوابیده بود: ای که هی، سگ مصب، باز خاموش شد
    «. ولش کن مادر حتماً یه ایرادی داره که تو سر در نمی آری »
    نه مادر همه چیزشو بازکردم تمیز کردم . نفت رو عوض کردم، هیچ ایرادی ن داره اما چرا »
    «؟ کار نمی کنه، من موندم
    سلام داداش چه کار می کنی؟ از صبح تا حالا اومدی تو » : مریم وارد زیرزمین شد
    زیرزمین بیا بالا، تلویزیون فیلم داره، باز سرخودتو به یه چیز گرم کردی، ول کن، چه کار
    «. داری، حالا امروز حموم نرو، فردا می ریم خونه، م یری حموم، دیگه چرا پیله م یکن
    به سلام مریم خانم غرغرو .... باز اومدی، رسیدن به خیر، خوش اومدی، صفا آوردی، چی »
    چی می گی؟ بحث بر سر حموم نیست، بحث حیثیتی شده، باید روی این دستگاه رو کم کنم .
    «؟ خیال کرده، حریف من می شه
    این آبگرم کن خراب نبود، من تا حالا نشنیدم زن داداش بگه خرابه، همیشه هم روشنه، »
    «؟ شاید لوله گرفته
    «. کدوم لوله؟ لوله گازوئیل و نفت، نه همه رو دیدم »
    «. نه لوله بخاری رو می گم، لوله دیواری اش »
    ای بابا، راست می گن عقل هرکسی بهتر از مریمه، چرا به عقل من نرسید، برو کنار، »
    راست می گی شاید لوله گرفته، دوده زده، این س ینی رو بردار، مریم سینی را از زمین برداشت،
    راست گفتی دخترم، شاید علت گرفتگی لوله باشد . چون »: مادر خوشحال به دخترش نگریست
    امیر می گه چند دفعه سرویس کرده درست نشده، امیر لوله را از سر آب گرم کن جدا کرد، به
    داخل نگریست، باز و تمیز بود، سپس حلبی دور دیوار را بی رون آورد . آن را نگاه کرد، آنها هم
    نه همه اینها پاک و تمیزن، گرفتگی نداره، اما چرا » : تمیز بودند، دوباره آنها را نصب کرد
    « ، روشن نمی شه
    مریم گفت. « شاید توی نفت آب باشه »
    160 دانستی هاو داستانها درباره جن
    آب؟ توی نفت؟ ممکنه ... بذار دوباره نگاه کنم . به داخل مخزن نگاه کرد . چیزی معلوم
    نبود. بعد امیر گفت اون قیف و اون بشکه خالی، و اون تشت رو بیار.
    مریم تشت و قیف را « آزمایش ورود آب به نفت » : امیر گفت « ؟ می خوای چه کار کنی »
    آورد، امیر مخزن نفت را از آبگرمکن جداکرد، داخل تشت ریخت، اما نفت هم خالص بود و
    آب در آن نبود، دوباره مخزن را نصب کرد، و نفت در آ ن ریخت، دوباره شیرکاربراتور را زد،
    میله را برداشت نفتی کرد، روشن نموده داخل مخزن نمود، دوباره سروصدا بلند شد و نفت
    «. می گم داداش پای من خوبه ها، الآن می بینی که روشن شد »: مشتعل شد. مریم گفت
    «، ای آبجی، بحث قدم نیست، بحث لج و لج بازیه »: امیر با خونسردی گفت
    « شاید داداش راضی نبوده ما حموم بریم » : مریم با شیطنت گفت
    «. نه بابا این حرفو نزن، داداش خیلی آدم دست و دلباز و لارجیه » : امیر اخم کرد و گفت
    «؟ پس چرا این خاموش می شه »
    « کو این که داره با سروصدا می سوزه »
    «. دلت رو خوش نکن، الآن پت پت می کنه خاموش می شه »
    مریم دستی ب ه آبگرمکن کشید و گفت : خب ای آب گرمکن عزیز خواهش م ی کنم خاموش
    «. نشو. داداش من خسته و روغنی و نفتی شده بذار بیاد خودشو بشوره، بعد خاموش شو
    بارک ا ... حتماً هم الآن حرف تو رو شنید، دیگه خاموش نمی شه، ناگهان » امیر خندید
    صدایی از حمام خارج شد. گویی کسی گفت پس چی؟ همه به هم نگاه کردند.
    «؟ چی بود »
    « نمی دونم »
    « جواب منو داد »
    « گفت پس چی »
    امیر خندید، همه در اثر سرما و بی آبی خل شدن، این شیر آب حموم بود که گفت : دیگه
    خالی بندی موقوف، این دستگاه کار نمی کنه، منم خسته شدم، خواستی روشن شو، خواستی
    «؟ نشو، به جهنم، من با آب کتری خودمو می شورم، فهمیدی
    « باشه »: دوباره صدایی به گوش رسید که گفت
    داستان حمام 161
    داداش تو هم سربه سر ما می ذاری، چطوری این صدارو در می آری که از » : مریم خندید
    «؟ تو حموم شنیده می شه
    « من صدایی نکردم »
    «. نترسید، این صدا از خونه همسایه می آد » : مادر گفت
    بعد به طرف حمام رفت چراغ را « خونه همسایه؟ فکر نمی کنم، صدا از تو حموم می آد »
    روشن کرد وارد شد . کسی در آنجا نبود، اما برای لحظه ای احساس سنگینی کرد، گویی
    موهای بدنش سیخ شده و پوست آن بی حس شده است . بیرون آمد : اینجا هم کسی نیست،
    «. فکر می کنم صدا از خونه همسایه می آد، چون هیچ کس غیر ما نیست
    «. داداش بیا ول کن، بریم، به خدا تو هم حوصله داری ها »: مریم گفت
    هی سروصدا نکنید حموم روشن شده، گرگرفته، فکر می کنم درست شد . » : امیر گفت
    بعد به سوی پله ها حرکت کرد، روی پله اول نشست و .« اگه برم طرف پله ها معلوم می شه
    منتظر ماند، مادر و مریم روبروی آبگرمک ن نشسته، به شعله های آتش خیره شد بودند، مخزن
    به راحتی می سوخت دریچه لوله هم براثر حرکت دود و گرما تکان می خورد و صدا می داد.
    درست شد . حالاباید حوله بردارم بیام، شما هم بخواهید می تونید حموم برید، یعنی شما »
    «. اول برید
    نه داداش من که تازه حموم بودم، مامان هم نمی ره، خودت برو، ولی زود بیا شام بخور »
    «. الآن یه فیلم سینمایی خوب داره، نیای دیگه از دستت رفته، خودت می دونی
    امیر نگاهی به آبگرمکن انداخت، حالا مطمئن بود که درست شده است . خوشحال بود،
    خب بازم بگید، امیر کاری از دستش بر نمی آد دیدید آبگرمکن قراضه رو چط وری راه »
    «. انداخت. ای والله نداره وا... داره
    چرا ولی حوصله داری، چهارپنج ساعته تو با این آبگرم کن ور می ری، خسته » : مادر گفت
    شدی، پاشیم بریم بالا دختر، حوله و صابون و لباس باید برداری، وقتی بیرون م ی آی خودت را
    محکم بپوشون سرما نخوری . بچایی دیگه شب عید افتادی کاردست خودت و ما می دی،
    «؟. متوجه شدی؟ می خوای برات لباس بیارم
    162 دانستی هاو داستانها درباره جن
    نه مادر، مو اظب هستم، بچه که نیستم حواسم » : امیر نگاهی به خواهر و مادر خود انداخت
    جمعه، با هم بریم بالا، من لباس ها رو جمع کنم، با حوله و شامپو بیام فوری دوش بگیرم، بر
    «. می گردم
    «؟ نمی خوای درجه آب بالا بره »
    نه الآن رسیده به چهل، تابرگردم می آد روی شصت درجه، دیگه کافیه، بردار استکان و »
    «. قندون و سینی رو
    هر سه به راه افتاده از پله ها بالا رفتند، امیر وسایل خود را جمع کرد، به طرف زیرزمین
    بازگشت، از پله ها پائین رفت . وارد زیرزمین شد، ناگه ان احساس سنگینی کرد، حس کرد فضا
    روی بدن او فشار می آورد، تصور کرد بخاطر سوز و سرمای هواست، در حمام را بازکرد، وارد
    شد، در را بس ت، روی سکو نشست، وسایل خود را به کناری نهاد . لباس خود را بیرون آورد،
    پیراهن خود را کند . ناگهان احساس کرد که کشیده ای به پشت گردن او خورد، وحشت کرد،
    از جا پرید، قبل از آن که بجنبد، دو کشیده به صورت او اصابت کرد، بعد ضربه ای به پشت
    سرش خورد، و به زمین افتاد . فریاد کشید و کمک خواست، بعد کوشید از جای خود برخاسته،
    به سوی در برود، قبل از آن که به در برسد ضربات گوناگونی روی سروصورت و سینه و بدن
    خود احساس کرد، به در نزدیک شده بود، دوباره ضربه ای او را به عقب پرتاب کرد، کوشید با
    دقت به اطراف نگاه کند و ضارب یا ضاربی ن را بشناسد، اما تنها سایه هایی را می دید،
    صداهای زیری به گوشش می رسید، گویی نوار ضبط صوت گیر کرده است، صداها مفهوم
    مادر، مامان » . نبود. اما گاه صدای خنده ای می شنید . کوشید از جا بلند شود . دوباره فریاد زد
    اما مادر و خواهرش مشغول تماشای تلویزیون بودند، و به علاوه به دلیل سوز و سرما « بیا
    درها را محکم بسته بودند، و چون در حمام بسته بود، صد ای امیر هم از زیرزمین بیرون
    نم یرفت. برای لحظه ای به پشت روی زمین افتاد، یک نفر روی او افتاده و با شدت به او
    فشار می آورد . اما وقتی با دو دست خود می کوشید او را از خود دور کند چیزی نبود .
    هی چکس روی او نبود . اما در عین حال سنگینی یک نفر را واقعاً روی خود احساس م ی کرد. به
    علاوه یک نفر گلوی او را به سختی فشار م ی داد. احساس خفگی می کرد، در عین حال گویی
    چند نفر به او مشت و لگد زده و او را نیشگون م ی گیرند. فکر کرد الآن خفه خواهم شد. تمام
    داستان حمام 163
    قوای خود را جمع کرد، به سختی از جا برخاست . به هر زحمتی بود، خود را به در رساند، دست
    او روی در بود . ضربه ها قطع شد . در را گشود، تقریباً ل خت از پله ها بالا رفت . احساس
    م یکرد، هنوز مورد آزار و ضرب و شتم است، به حیاط که رسید دست به کمر نهاد، فریاد زد و
    چیه چی شده؟ چرا داد می زنی؟ بده » : کمک خواست، لحظه ای بعد مادرش پنجره را گشود
    بعد چشمش به وضع بدن لخت امیر افتاد . پنجره را بست و فوری به طرف حیاط دوید . امیر
    روی پله های ورودی افتاده بود، لباس به تن نداشت . اما تمام صورت و بدن او کبود و سیاه
    چی شده مامان؟ داداش چی شده، چرا این » : شده بود، به دنب ال مادر خواهرش وارد حیاط شد
    جوری شدی؟ اِتمام بدنش سیاه و کبود شده، نکنه آبگرمکن ترکیده؟ ها مامان؟ امیر با صدای
    گرفته و وحشت زده ای گفت:
    «، نه بابا آبگرمکن چیه؟ یه عده داشتند منو خفه می کردند، می زدند، می کشتند »
    «؟ وا به حق چیزهای نشنیده، کی تور رو می زنه؟ اونجا که کسی نبود »
    مادر نگاهی به او کرد : راست «. اگه نبود، این وضع من چیه؟ ببین تمام بدنم کبود شده »
    «... می گه، اما مادر حالا وقت سئوال جواب نیست، بچه سرما می خورده، بذار بریم تو اتاق
    هر سه با عجله از پله ها بالا رفته و ارد اتاق شدند . امیر کوشید لباس های خود را به تن کند .
    در همین حال سروصدای زیادی در حیاط بلند شد . هرسه با نگرانی به هم نگاه کردند . بعد
    ناخودآگاه به سوی پنجره آمده، پرده را کنار زدند، چشم های هر سه گرد شده، به هم
    نگریستند، باور کردنی نبود، در داخل حیاط تعداد زیادی اسب و الاغ دیده می شد . انواع
    مامان این ها » : دیگری از حیوانات ریز مثل موش و گربه و سوسک از درودیوار بالا می رفتند
    « ؟ کجا بودن
    «؟ اینا از کجا اومدن؟ این همه حیوون توی حیاط چه می کنن »
    امیر » ؟ نمی دونم مامان، ولی شاید خیالات می کنیم؟ یکی دو تا نیست، اینجا چه خبر ه »
    گفتم تو حموم چه خبره؟ داشتند منو می کشتن، یکی دو تا نبود، منو مثل » : با وحشت گفت
    مادر پرده راانداخت و عقب آمد . بسم الله گفت «. بادکنک به این ور و اون ور می کوبیدند
    مریم عقب تر آمد، دست مادر را گرفت، امیر پیراهن خود را پوشیده و به آنها نگاه کرد، تمام
    حالا می گی چی کار » . صورت او کبود و سیاه بود . احساس درد و گرفتگی در تمام بدن داشت
    164 دانستی هاو داستانها درباره جن
    «... نمی شه خونه رو ول کنیم . اینجا رو به ما سپرده ان »: مریم گفت، مادر گفت «؟ کنیم
    ناگهان صدای خنده عده ای از حیاط بلند شد . گویی درحال دست انداختن و مسخره کردن
    آنها بودند، مادر د وباره پرده را کنار زد، پشت پنجره موجودی عجیب و غریب ایستاده بود،
    تاحدودی شبیه میمون بود، ا ما گوش های بلند و لوزی شکل و صورتی بیضی شکل داشت،
    صورت او کاملاً چروکیده بود . که در آن فقط دو چشم دیده می شد . چشمانی گرد بدون پلک
    و ابرو . در داخل کاسه گرد چشم او مردم کی به سرعت می چرخید، دستهای او دراز بود،
    پاهایش هم چنین بود . آن موجود گویی پشت پنجره گوش ایستاده بود . مریم فوری پرده را
    «؟ مادر این چی بود؟ داداش تو هم دیدی » : انداخت
    دوباره صدای خنده ها بلند شد . «.... می گم جمع کنید بریم، اینجا بمونیم » : امیر می لرزید
    هر سه به سوی کیف و وسایل خود رفتند . همه را جمع کرده، از در بیرون آمدند . مادر گفت :
    نه مادر ول » : مریم به طرف در دوید «. بچه درها رو قفل کنید، گاز هم تو آشپرخونه روشنه
    مادر با تردید به سوی آشپزخانه رفت، دکمه زیر اجاق گاز را «. کن، الآن گرفتار می شیم
    غذا رو » : مادر گفت « ؟ بابا چی کار می کنی »: خاموش کرد، قا بلمه را برداشت . امیر داد زد
    بعد با سرعت بیرون آمد، هر سه به طرف در خروجی رفتند، در را به «. ببریم خراب می شه
    هم کوبیده و سوار ماشین شده فرار را بر قرار ترجیح دادند.
    ***
    آن شب امیر تب کرد . بدن او کاملاً ورم کرده و سیا ه شده بود . تمام گونه ها و صورت و
    زیرچشم های او هم پف کرده و به شکل وحشتناکی درآمده بود . موهای سرش همه سیخ
    سیخ مانده بود . تمام شب دچار تشنج بود و هذیان می گفت، مادر او را پاشوره کرد . کیسه
    آب سرد روی صورت و سر او نهاد، اما تب او پائین نمی آمد . صبح او را به نزد پزشکی بردند .
    پزشک در سه نسخه خود مقداری دارو نوشت و گفت بعد از خوردن داروها حداکثر درظرف 24
    ساعت بهبود خواهدیافت.
    امّا چهل و هشت ساعت بعد هنوز حال امیر نه تنها بهتر نشد، که به عکس شروع به
    دادوفریاد هم کرد . او از موجوداتی سخن می گفت که در اطراف او هست ند، و می کوشند او را
    اذیت و آزار نمایند . درحالی که هیچ کس در اطراف او نبود . تا آن که چند روز بعد آدرس
    داستان حمام 165
    فردی را به مادر دادند . مادر بلافاصله تلفن زد و به سراغ او رفت . قبل از رفتن آن مرد نام امیر
    و نام پدر و مادر او را سئوال کرده بود.
    ***
    «. آقای دکتر، دستم به دامن شما، جوون من داره از بین می ره، تو رو خدا یه کاری بکنید »
    نگران نباشید مادر، من احوال پسر شما را دیدم، وقتی به خونه برگشتید، این آب رو روی »
    «. بدن او بریزید، خوب می شه، خوب خوب نگران نباشید
    یعنی ممکنه، بچه ام داره از دست می ره، یعنی می گید کی اونو اذ یت م ی کنه، از ما »
    «. بهترونه
    نه از ما بهترون که نباید ما رو بزنن، باید مهربانی کنن، اونها هم یکی از موجودات خدا »
    «. هستند، اما از ما بهتر نیستند
    «؟ اونها کی هستند »
    «؟ اگه بگم نمی ترسید »
    «؟ نه بگید، چرا بترسم »
    خب، اونها جن هستند . اون خونه قدیمیه، سالهای درازی اس ت که جن ها اونجا ساکن »
    هستند، البته به کسانی که اونجا ساکن هستند، از این اذیت ها نمی کنند، اما، نه اینکه اصلاً
    اذیت نکنند، بلکه مثلاً بچه های اونا رو اذیت می کنن، وسایل اونها رو جابجا می کنند، یا
    نمی گذارند بچه های سالم توی اون خونه به دنیا بیاد، یا اگر زنی حامله شد، او را می
    ترسونن، تا بچه اش بیفته و سقط بشه، به هرحال مشکل شما حله، این شیشه آب رو ببرید،
    «. روی پسرتون بریزید، انشاءا... خوب م یشه، نگران نباشید، بفرمائید
    «. من خیلی از شما ممنونم، امیدوارم پسرم خوب بشه »
    «. اگه خوب شد، فردا یه قربونی کنید، گوشت اونو هم به فقرا بدید »
    مادر از دفتر دکتر خارج شد «. چشم، حتماً اگه خوب شد، به شما تلفن می زنم، خداحافظ »
    و رفت . فردای آن روز مادر امیر تلفن کرد و خبر بهبود پسرش را به دکتر داد . دکتر خدا را
    شکر کرد و خداحافظی نمود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کریستوفر قیصر جوان ۲۹ ساله امریکایی اهل کارولینای شمالی زمانی که قصد شکار قطار روح را داشت خود قربانی شده و زیر یک قطار واقعی له شد.
    داستان از این قرار است که ۱۱۹ سال پیش قطاری با ۱۰۰ مسافر در حال عبور از پل معروف بوستیان بود که از ریل خارج شده و از ارتفاع ۴۰ متری به پایین سقوط می کند. تمام مسافرین کشته شده و این حادثه در ذهن مردم محلی آن منطقه برای همیشه به خاطر سپرده شد. مردم کم کم به شایعاتی دامن زدند که جنبه تخیلی داشت. برخی اعتقاد پیدا کردند که قطار مذکور که در ۱۸۹۱ از ریل خارج شد همچنان وجود دارد و بعضی وقتها به صورت روح ظاهر شده و از روی پل عبور می کند. بر این اساس هر ساله عده ای اذعان می کنند که قطاری را در حالی که چرخ هایش صدای گوشخراش داده می بینند که مسافرانش در حال جیغ زدن هستند.

    از آن به بعد عده ای ادعا می‌کردند که می‌توانند قطار روح را با مسافرانش ببینند و برخی نیز ادعا داشتند که می‌توانند قطار روح را شکار کنند.
    کریستوفر بیچاره نیز جزو افرادی بود که ادعا می‌کرد می‌خواهد قطار روح را شکار نماید و برای همین ساعت ۲:۴۵ بامداد همراه عده‌ای از دوستان روی پل رفته و مدعی شد که می خواهد قطار را بگیرد.
    اما اینبار قطاری واقعی با سرعت ۴۰ مایل در ساعت به وی نزدیک شده اما وی به دوستان خود می گفت باید قطار روح را شکار کند. قبل از لحظه تصادم دوستانش از روی ریل کنار رفته اما وی و یک زن دیگر روی ریل ماندند. در اخرین ثانیه ها مهندس قطار ترمز را کشید اما فایده ای نداشت و کریستوفر خیالاتی زیر قطار له شد.
    زنی هم که در لحظه آخر توسط قربانی به بیرون ریل انداخته شده بود در بیمارستان ایالتی بستری شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.
    ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
    همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالي که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
    همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است! ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.
    خدایا کمکم کن.

    ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟
    ای خدا نجاتم بده.

    صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟
    البته که باور دارم.

    صدا همچنان كوهنورد را همراهي ميكرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن !

    یک لحظه سکوت . . . ! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
    گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟'
    خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!


    افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
    مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی!'

    آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
    افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: 'نمی فهمم!'

    خداوند جواب داد: 'ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!'

    وقتی که عیسی مسیح مصلوب شد، داشت به شما فکر می کرد!

    (تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر '7%' ارسال کنید!
    من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم.)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در زمان های قدیم، تاجری به روستایی كه ميمون هاي زيادي در جنگل هاي حوالي آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من ميمون هاي اينجا را خريدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتي معامله را قبول کردند.
    به نظر آنها قیمت بسيار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.

    فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائيان گفت: هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بكار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون هاي باقيمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
    روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساكنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز من در شهر کاری را بايد انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
    مردم روستا بسيار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و ديگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
    روستائيان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائيان گفت: این میمون ها را در قفس مي بينيد؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
    ظاهرا معامله ي پر منفعتي بنظر مي رسد، ولي غافل از حيله اي كه در آن نهفته است...
    بدين ترتيب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر ميمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خريداري كردند.
    بله. چشمتان روز بد نبيند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسيد! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمايه ي روستائيان دوباره در آن روستا ساكن شدند...


    نتیجه اخلاقی را كه ميتوان از اين حكايت گرفت اينست كه
    سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چيز كه باشد.
    چون شما با اندوخته هايي كه متعلق به سرزمين شماست ثروتمنديد
    و تا زمانيكه آنها را در محدوده ي خود دارید برنده اید ولی همین که
    آنها را از دست دادید در هر شرايطي بازنده خواهید شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درختان را احساس میکرد . می دوید ومی دوید ومی دوید ومی دوید و ...
    احساس میکرد دنیا برایش تیره و تار شده است . همه چیز برایش بی معنی است . صدای فرزندانش ، همسرش ، سوختن چوب در شومینه ، قلپ قلپ خوردن خون تازه ، همه در مغزش آشوبی به پا کرده بودند . سرش گیج رفت و با شدت هر چه تمام تر به تنه ی درختی کهن سال برخورد کرد .
    خودش نفهمید چقدر ، اما انگار زمان زیادی بود که نقش بر زمین افتاده است . از تاریکی هوا فهمید شب است .خوش را بغل میکند . خود را می فشارد . سرمایی تا مغز استخوانش حس میکند . سرمایی غیر قابل تحمل سرمایی که فقط با فکر کردن به یک چیز کمرنگ میشد ، انتقام !
    حال اودیگر هیچ چیز احساس نمیکرد .سنگین گام برمیداشت . زیر پایش جای پای خشونت میماند و از چشمانش شرارت میبارید . دستان مشت شده اش برای حمله آماده بود ؛ برای انتقام . حال او دیگر هیچ حس نمیکرد ، جز انتقام ...
    راه میرود و راه میرود تا بعد مدتی طولانی ، نیمه شب ، هنگام بدوکامل ماه ، به کنار جاده میرسد . خاطراتی از شب قبل در ذهنش شکل میگیرد .
    لبخندی آزار دهنده اما دلنواز بر صورتش نقش میبندد . طرح انتقام او میبایست بی نظیر باشد . مانند خود او .
    دستی بر انگشتر دست چپش نیکشد و زبا لحنی محزون زمزمه میکند : سارا تو از خشونت متنفری ؛ و من این را میدانم . اما چه کنم که خشونت تو را از صحنه ی زنگی بر کنار کرد . در راه انتقام خون بی گناهان هم ریخته خواهد شد . همان طور که خون تو بی گناه ریخته شد . خون ... خون ... خون ... . اما این فقط انتقام است که مرا آرام میکند . پس مرا ببخش ، سارا...
    سرش را بالا مگیرد و رو به ماه نعره میکشد : سوگند می خورم تا هنگامی که انتقام خون خانواده ام را از آن مردم بد صفت نگیرم شبی سر به خواب نگذارم .

    ***
    در برابر او کاخی ، نه بزرگ تر از کاخ خودش قرار داشت . معلوم بود کاخی است ازآن اشراف زاده ای بزرگ . زیرا این شهر آنقدر سرمایه دار نبود که چنین کاخی در بر داشته باشد . کمی در اطراف کاخ قدم برداشت . ظهر داغی بود و او سیر از خون . شاید در شرایطی عادی او بسیار آشکار مینمود ؛ اما او می توانست کاری کند که هیچ کس تا وقتی دنبالش نباشد او را نبیند . بالاخره در ضلع جنوبی کاخ می ایستد . به پنجره ای چشم می دوزد . در آنسوی پنجره دختری جوان روی نشیمنی در رو به روی آئینه نشسته بود و ندیمه ی سیاه پوست او در حال شانه کردن موهای اون بود .
    در کثری از زمان جای مرد ، کبوتری سفید در حال پرواز بود . کبوتری با چشمان خون فام . کبوتر بالی میزند و و بر لبه ی پنجره مینشیند . دختر اشراف زاده به محض دیدن کبوتر وقار خود را از دست میدهد و با هیجان می گوید : آه خدای من ... چه پرنده ی زیبایی ...
    ندیمه ی سیاه پوست با صدایی کلفت می گوید : بانوی من ، این پرنده هم برای دیدن زیبایی شما آمده است . » گوشزد میکند « اما شما نباید مانند دختری نوجوان بر خورد کنید ، بانو کاترین . شما تنها بازمانده ی پدرتان هستید و در این مدت کوتاه و بعد از آن اتفاق که در جاده برای شما افتاد به مانند یک فولاد آبدیده شده اید .
    کاترین با بد اخلاقی می گوید : من تازه 19 سال دارم و هیچ نمی خواهم مانند بانو های باسن گنده ی اشراف زاده فقط به فکر لباس های زربافت باشم . من می خواهم مهم باشم . فقط مردان نمی توانند مهم باشند .
    ندیمه با دلسوزی میگه : شما مهم ترین اتفاق دنیا هستید . فقط باید برای اثبات جایگاه خود در سرزمین تلاش کنید .
    کاترین تائید میکند : می خواهم اسمم در تاریخ این سرزمین برجسته باشد . وگر نه اصلاً برای چه به دنیا آمدم ؟ غذا خوردن و خوابیدن و پوشیدن لباس های رنگارنگ ؟
    ندیمه دستی به مو های کاترین میکشد و میگوید : شما می توانید ، بانو من .
    کاترین نیز لبخندی زیبا بر لب می آورد و با محبت میگوید : تو بهترین دوست من هستی ، پنی .
    ندیمه تعظیمی میکند و میگوید : اگر اجاز بدهید بروم .
    کاترین هم میگوید : برو ، پنی .
    بعد از بستن در کاترین کتابی را از روی میزش بر میدارد و آن را باز میکند . ناگهان صدایی از کنار دستش می شنود . در کمال تعجب می فهمد کبوتر سفید هنوز در کنار پنجره ایستاده است و به زیبایی به او خیره شده است . لبخندی از سر تعجب بر لب می آورد و زمزمه میکند : تو خیلی زیبایی ، اما چرا اینقدر به من علاقمند شدی ؟!
    کبوتر به داخل اتاق پر میزند . کاترین با شگفتی به او خیره میشود اما این شگفتی در کسری از زمان دو چندان شد . به جای کبوتر در اتاقش مردی سیاهپوش ، بلند بالا با چشمانی قرمز و مو هایی آشفته و بلند و سیاه قرار داشت . مردی که زیبایی خیره کننده در عین وحشب برانگیز بودن داشت . ناگهان صحنه ای در ذهنش جرقه میزند . و قبل از اینکه جیغ بکشد ناگهان حس خاصی به او دست میدهد . مرد به راحتی و فقط در یک نگاه مغز او را تحت کنترل قرار داده بود . اما کاترین ذهنی آماده داشت . زمزمه وار می گوید : من ... تو ... مرا رها کن !
    مرد در کمال شگفتی می فهمد که کاترین کنترل خودش را باز پس گرفت و بدون هیچ وحشت به او خیره شده است . با صدای تاثیر برانگیزش می گوید : کاترین ... زیبا ... جسور ... دانا ...
    کاترین حرف او را قطع میکند و با جسارت تمام میگوید : من همه چیز را از آن شب به یاد دارم . تو خون مرا خوردی . من بیدار و به هوش بودم .
    مرد بیشتر شگفت زده می شود و با لبخندی تحسین برانگیز میگوید : تو بسیار شجاع هستی . و می توانی آدمی مهم و مشهور در تاریخ تمامی جهان باشی . تمامی سرزمین ها . فقط باید به حرف من گوش بدی .
    کاترین چشم هاش را ریز میکند و میگوید : یعنی تو میتونی کمکم کنی ؟
    مرد ساهپوش با چشمانش او را برانداز میکند ، کمی به او نزدیک می شود و گونه ی کاترین را با دستانش نوازش می کند و زیر گوشش زمزمه میکند : بهتر از هر کس دیگری .
    کاترین برای جدا شدن از دست او هیچ کار نمیکند و فقط میگوید : اگر قبول نکنم چه می شو ؟
    مرد دندان های سفیدش را نمایش میدهد و می گوید : من می تونم تو را به راحتی کنترل کنم . اگر دیدی الان توانستی از دستم در بروی به خاطر این بود که منمقدار ناچیزی از قدرتم را بر تو چیره کردم . دو برابر این قدرت مغزتو را از بین می برد . می توانم کاری کنم که هر کار خواستم برایم انجا دهی . اما برایت ارزش قائل شدم . چون از تو خوشم آمد .برای همین مثل یک آدم بهت پیشنهاد دادم . و تو میتونی قبول کنی . نظرت چیه ؟
    کاترین با تردید میگه :چی توی سرته ؟
    مرد انگشتانش را روی لب های کاترین می کشد و میگوید : انتقام !
    کاترین با نگرانی می پرسد : آیا به کسی آسیب می رسد ؟
    مرد با نیشخندی میگوید: مثل جواب های قبلی صادقانه می گویم ، من به دنبال کشتار هستم .
    چشم های کاترین مملوء از نگرانی میشود . زمزمه میکند : باید فکر کنم .
    مرد سیاهپوش با خنده ای بی صدا مگوید : دختر عاقلی هستی .
    ناگهان در به صدا در می آید و صدای پنی از پشت در به گوش می رسد : بانوی من ، می تونم بیام تو .
    مرد زیرگوش کاترین زمزه می کند : امشپ هنگامی که ماه در آسمان بالا آمده است پشت کاخ تو زیر درخت کهنسال . خوب فکرات رو بکن ... شهرت ...
    در باز می شود و پنی به داخل اتاق می آید . قلب کاترین فرو می ریزد اما پنی بدون ترس و با نگرانی به سمت او می آید و می گوید : بانوی من ، چرا رنگتون پریده ؟
    کاترین با بیرن پنجره نگاه میکند و می بیند کبوتری سفید و زیبا اما ایندفعه شیطانی در حال پرواز است .





    شب سرد دیگری از راه رسیده بود . درخت پیر صاحب میهمانی بود . میهمانی خونسرد ، که در ذهنش هزاران نقشه داشت . نقشه هایی به خشونت تنه ی درخت پیر . مرد زیر درخت سخت در فکر بود . احساس تنهایی می کرد . یاد روز هایی می افتاد که با خانواده اش دور میز چوب بلوط گوساله ای بیگناه ، اما چاق و خوشمزه را به دندان میکشیدند . شاد بودند و هیچ غمی در دنیا نبود که بر آنان چیره شود . او مردی قدرتمد بود و هیچ کس نمی توانست آسیبی به او خانواده اش بزند . اما چه شد که ناگهان که چنین بلایی سر خانواده اش امد ؟ چرا نتوانسته بود از خانواده اش مراقبت کند ؟

    غرق در افکارش بود ، که صدایی او را به خود آورد . سر بر گرداند ، کاترین را که لباسی زخیم بر تن داشت ، در مقابل خود دید . سعی کرد گره اخمش را باز کند و حالت بی رحمانه ای به صورتش دهد . ذهنش را از افکار پاک کرد ، تا این کار برایش آسان تر شود . اما دلش مانع این کار میشد .

    بالاخره به خود آمد . نگاه سردش را تاثیر برانگیز بر چشمان کاترین دوخت . اما کاترین هیچ واکنشی از خود نشان نداد . مرد سرش را تکان داد و گفت : واقعاً چه فکری در سر داری ؟

    واکنش های او بی اثر شده بود ، لااقل بر روی کاترین . اما از خود هیچ ضعفی نشان نداد . انگار باید قبل از هر انتقامی حساب دخترک را برسد ، تا ادب شود .

    در چشم به هم زدنی رو به روی کاترین ایستاده بود ، و گردن سفید و بی حفاظ کاترین را می فشرد . کاترین پوزخندی میزند . مرد به نفس نفس افتاده و تمام صورت مرمرینش از خشم برافروخته و سرخ شده بود . لحظه ای حس کرد چقدر حقیر است که دختری از آدم به او میخندد . دختر را رها کرده و از خشم مشتی به زمین کوباند . کاترین که بر زمین افتاده بود با صدا خندید و با صدایی ضعیف گفت : تو برای مرگ خانواده ات ناراحتی ! انسان ها را مقصر میدانی و این فکرت تو را ضعیف کرده است .

    مرد آب دهانش را قورت داد . چهار زانو رو به روی دخترک روی زمین نشست . به او خیره شد و به آرامی زمزمه کرد : قبول ، تو در جنگ اعصاب پیروز شدی .

    کاترین روی زمین نشست و کمی به صورت او خیره شد .انگار با دیدن او آرامش میگرفت . زمزمه وار گفت : من به تو کمک میکنم . اما شرطی دارم ، باید کاری کنی که من هم مثل تو شوم .

    مرد مانند یک مجسمه بی حرکت بود . لحظه ای کوتاه اما بلند تامل کرد و پاسخ داد : تو شخصیت پیچیده ای داری دختر ، تو ...

    کاترین با تحکم حرفش را قطع کرد و گفت : اسم من کاترین است .

    مرد بیشتر به او خیره شد . همین طور که به او خیره شده بود گفت : کاترین ، کاترین ، کاترین ... از تو سوالی دارم .

    کاترین فکش را سفت کرد و با جرات گفت : بپرس .

    -: مردم تو برای چه به کاخ من حمله کردند ؟

    کاترین ادای افرادی را که بسیار متعجب هستند را در آورد و گفت : تو ... تو ... این سوال عجیبی بود ! تو از مردم باج و خراج میگرفتی . شب ها در جاده ها اونها رو شکار میکردی و خون اونها رو می خوردی ، توقع داستی اونها تا ابد در بند تو بمانند ؟

    مرد با تاسف سرش را تکان داد و گفت : فکرش را میکردم روزی چنین اتفاقی بیفتد . اما مردم از من می ترسیدند . فکر نمی کردم آن روز نزدیک باشد .

    کاترین با دلسوزی گفت : از دست دادن اعضای خانواده بسیار سخت است .

    مرد با کنجکاوی پرسید : پدر تو چگونه مرد ؟

    کاترین با اخمی در هم کشیده گفت : در جنگی سخت و با بی رحمی کشته شد .

    مرد این بار پرسید : تو برای چه به من کمک میکنی ؟

    چشمان کاترین در تاریکی شب و زیر روشنایی ستارگان برقی زد. او زمزمه وار گفت : قدرت ، قدرتی بی نهایت ،مثل تو !

    مرد با تاسف سری تکان داد و گفت : هیچ کس در این سرزمین علاقه ای به من ندارد . هیچ کس علاقه ای به نوع من ندارد . خانواده ی من را به آتش کشیدند . ومن نیز فقط به یک دلیل زنده ام ، انتقام .

    با گفتن کلمه ی آخر برافروخته شد . کاترین جرات کرد و دستی به صورت او کشید و با مهربانی گفت : من تو را کمک میکنم . من تو را .. دوست دارم !

    مرد که کمی آرام شده بود و گفت : وقتی مردم را دیدم که از به آتش کشیدم خانه و خانواده اما شادمان شده اند ، دوست داشتم همان لحظه به میان آنها روم و تک تک آنها را سلاخی کنم . اما ... من نمی توانستم آن همه مرد قوی و مسلح را از پای در بیاورم !

    کاترین با دلسوزی او را دلداری داد : اما انتقام خیلی زود فرا میرسد . من و تو ،انتقام خانوه ات را از آنها میگیریم !

    مرد خود را از پشت روی زمین انداخت و دراز کش ، روی زمین به آسمان بی کران خیره شد . کاترین هم به آرامی در آغوش او غلتید و زیر گوش او زمزمه کرد : من بعد از کمک کردن به تو ، در فکر مشهور شدن هستم . می خواهم کاری کنم در تمام قرون اسم من بر سرزبان ها بچرخد . کاترین ، کاترین ، کاترین ، کاترین ، همانی که از همه بهتر بود ، این کار را کرد ، اون کار را کرد ، و هیچ وقت از اذهان پاک نشوم .

    مرد با لحنی اطمینان بخش گفت : من هم تو را کمک میکنم .

    نزدیک به طلوع خورشید بود . چتر سیاه شب کم کم جایش را به دامن سفید روز میداد . ستاره ها رنگ پریده و خاموش میشدند .

    بالاخره کاترین از آغوش مرد بیرون می آید و میگوید : مرا مثل خودت کن !

    مرد بعد از چند روز غم و اندوه و خنده های الکی ، لبخندی راستین بر لب آورد و گفت : همین الآن ، کاترین !

    با ناخن بسیا تیزش خراشی بر کف دست خودش انداخت . خراشی عمیق ، که باعث شد خون از آن ناحیه به شدت بیرون بزند . به سرعت دست کاترین را در دست گرفت و بدون توجه به خونی شدن دست و لباس او به تندی خراشی ژرف بر کف دست او به جا گذاشت . سپس به تندی با دستش دست کاترین را می فشارد . . به طوری که انگار با با هم دست داده بودند .

    صورت کاترین به مانند گچ سفید شده بود . مرد با اطمینان به او گفت :از لحظه ای دیگر باید برای شکار به نقطه ای پست برویم . تو در این لحظه شدیداً به خون نیاز داری .

    » زمانی نه چندان دور در میان جنگلی سرسبز و نه چندان دورتر از کاخ کاترین . «

    دختری بر زمین چنبره زده بود و مرد با لذت به او خیره شده بود . قورت ... قورت... قورت ...قورت ... آآآآآه ه ه ه ه .
    کاترین سر از جسد مرد تبر زن بر آورد . لبانش خیس از خون و صورتش سفید به سان برف بود . چشمان آبی رنگش روشن تر از و نورانی تر نیز شده بود .

    مرد با هیجان گفت : تو واقعاً استعداد بالایی در این کار داری .

    کاترین که مانند مرد هیجان زده بود گفت : این تازه برای چاشت بود .

    و هردو با شدت زیر خنده زدند . کاترین بعداز کمی تامل میگوید :تو چجوری می خوای بیای پیش من ؟

    نمایان بود که مرد کاملاً برای جواب این سوال آماده است. گفت : تو الان به من پولی میدهی ومن با کالاسکه ای پر زرق و برق و لباسی شاهانه و خدمت کار به کاخ تو می آیم . تو هم برای استقبال من می آیی و می گویی : منتظر شما بودم ، کنت بلک ! قبلش هم باید همه رو از اومدن من خبر کنی . من فردا میام . من دوست قدیمی پدر تو هستم ، که برای اظهار تاسف از مرگ او اومدم پیش تو !

    کاترین ذوق زده گفت : تو خیلی باهوشی ، کنت بلک !!

    اما ناگهان با ترسی ساختگی گفت: من از کجا می تونم خون گیر بیارم ؟!

    مرد لبخندی زد و گفت : امشب میایم و میبرمت شکار . فقط یک نکته ، مواظب برخورد هایت با دیگران باش . من دوست ندارم تورا هم از دست بدهم !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پشت درهاي شب ::::::::::::::::::::::::::::::::::
    ساعت 3:00 صبح …در اتاق طنين تيك و تاك ساعت نقش بسته بود
    از پنجره تيرك برقي نور سفيد خود را در ميان شب پخش ميكرد
    كلاغي بدون اينكه صدايي از خود بروز بدهد بالاي تيرك برق نشته و برفهاي
    كوچكي كه رو بالش بود رو تكان ميداد….
    دانه هاي سپيد برف با آرامش و تمعنينه خاصي بر سر شهر فرود مي آمدند
    و نور سپيد لامپ از تيرك برق و با عبور از پنجره سايه هايي را در اتاق مي افكند.
    كودكي آرام در تخت خود آرميده و عروسكش رو در اغوش گرفته بود
    سايه ها در هم مي دويدند و اشكال وحشت انگيزي ايجاد ميكردند…
    قلب كودك از شدت ترس شروع به كوبيدن كرد.با اينكه بيدار بود اما جرعت اينكه
    چشمانش رو باز كنه نداشت….عروسك رو محكم به بدنش چسبانده بود
    آْرام پلكهايش رو باز كرد….كورمال كورمال سايه هيولاشكلي كه رو ديوار
    نقش بسته بود را نظاره كرد…آب دهانش را قورت داد دوباره چشمانش رو بست
    صداي گرومپ گرومپ قدمهايي از داخل ديوار بگوش رسيد…
    بار ديگر به پيكر بيجان عروسك چنگ انداخت..
    صدايي شبح مانند از دور دست صدايش كرد: سارااااااااااااا
    احساس سوز و سرماي عجيبي تمام بدنش رو فراگرفته بود
    چند لجظه ديگر گذشت…دندانهايش بر هم ساييده شد
    بار ديگر با وجود ترس فراواني كه داشت چشمانش رو باز كرد..
    اينبار داخل تختش نبود! بلكه روي كپه اي برف در جنگلي تاريك
    كه شاخوان درختانش در هم فرو رفته بود قرار داشت…
    جغد قهوه اي رنگي بر بالاي يكي از شاخه ها در حاليكه
    سرش رو برگردانده بود هو هو ميكرد…
    سارا كه حسابي دست پاچه شده بود سراسيمه از جا بلند شد
    محيط اطرافش رو بررسي كرد، همچنان عروسكش در آغوشش بود
    بي اختيار قدم برداشت و به انتهاي جنگل نگاه انداخت
    قصر تاريك و بزرگي آنجا قرار داشت...
    پاهايش ميلرزيدند و داخل چشمان كوچكش حلقه اي اشك موج ميزد.
    صداي خس خس چيزي از پشت درختان بگوش ميرسيد..
    از گوشه چشم نگاهي به درختان تنومندي كه در تاريكي ايستاده بودند كرد
    ناگهان در ميان آن تاريكي از ميان درختان صدها بشكل چندش آوري بيرون زد
    و مدام پنچه هايشان را تكان ميدادند و ناله ميكردند...
    سارا جيغ بلندي كشيد و با آخرين توانش شروع به دويدن كرد..
    عروسك از ميان بازوانش سر خورد و همانجا افتاد..
    سارا جرعت اينكه حتي سر برگرداند رو نداشت
    آنقدر دويد تا از جنگل به محوطه بيروني رسيد...
    درست روبروي قلعه سياه و بزرگي قرار داشت...
    دروازه هاي نرده شكلش از هم باز شد ، گويا به استقبالش آمده بودند
    سارا با ترديد نگاهي به پشت سر انداخت، صداي زوزه چندين گرگ
    در اندام برهنه جنگل طنين انداخت.. بي اختيار به داخل محوطه قصر رفت.
    در بزرگ قلعه قژ كنان باز شد و سارا كوچولو به آرامي داخلش رفت
    در و ديوار پوشيده از شمع هاي شعله ور و لوسترهاي بزرگ بود
    فرشهاي سرخ و كهنه اي كفپوش قصر بودند و ماكت چند شواليه زينت بخش ديوارها.
    روبرويش راهروي دراز و باريكي قرار داشت .. نيرويي نامرئي او را بسمت خود ميكشيد..
    سارا در ميان راهرو قدم برداشت و به انتهاي آن خيره شد...
    لحظات كوتاهي بيشتر نگذشت كه ناگهان ديوارهاي بلند راهرو شروع به تكان خوردن
    و بهم نزديك شدن كردند ، سارا با ديدن اين صحنه دست پاچه شد و زمين خورد
    ديوارها از دو طرف به هم نزديك و نزديك تر مي شدند...
    سارا دستش رو بروي گوشهايش گذاشت و بلند جيغ زد...
    زمين زير پايش شروع به لرزيدن كرد و همچون حفره اي نامرئي اورا بلعيد
    بروي تل عظيمي از خاك فرود آمد ...و مشغول بررسي محيط اطراف شد..
    در و ديوار را تار عنكبوت پوشانده و بوي نم عجيبي در فضا جاري بود
    سرداب دخمه شكل يا فاضلاب كاخ بهترين عنواني بود كه بروي آن مكان ميشد گذاشت
    صداي فس فس مارگونه اي بگوش ميرسيد چند ثانيه بعد ده ها مار عظيم الجسه
    از زير آب كدري كه بصورت ساكن روبرويش قرار داشت بيرون زدند.
    سارا بار ديگر شروع به جيغ كشيدن كرد اما هيچ فايده اي نداشت
    بسختي از جايش بلند شد و بسمت ديوارهاي پوسيده دويد..
    مارها همچنان اورا تعقيب ميكردند...در چوبي چند قدم انورتر قرار داشت
    سارا جهشي كرد و كلون آن را كوبيد ، بي درنگ باز شد داخلش پريد
    و در را محكم بست...از شدت ترس نفسش بالا نمي آمد.
    نگاهي به اتاقي كه داخلش قرار داشت انداخت...باز هم آن لوسترهاي
    شمع گونه نورهاي زرد رنگ خود را در هوا جاري ميكردند.
    چندين تابوت سياه رنگ كنار هم چيده شده بودند.
    هنوز اولين قدم رو برنداشته بود كه تابوت ها شروع به لرزش كردند
    و دست لزجي از داخل تابوت وسطي بيرون زد..
    از مارها به شكل وحشيانه اي خود را به در ميكوبيدند كه با هر ضربه
    شكافي برويش ايجاد ميشد و چند ضربه ديگر تا شكستنش كافي بود.
    سارا هراسان شروع به دويدن كرد دست لزج ديگري از زير تابوت سمت چپي
    پايش رو رفت و باعث شد زمين بخورد...تنها كاري كه ازش بر مي آمد جيغ كشيدن بود..
    آن دست قصد داشت سارا را به داخل تابوت خود بكشد و دست ديگري كه از تابوت
    وسطي بيرون امده بود موهاي سارا رو گرفت و اورا به سمت خود ميكشيد...
    در آنسوي اتاق دري شكسته شد و آب خروشاني تمام اتاق رو گرفت و با فشار
    موج گونه اش سارا را از دست مردگان داخل تابوت رها كرد..
    و سارا با جريان آب كدر به سمت ديگري سوق پيدا كرد.
    آنقدر ادامه داد تا اينكه جريان آب ضعيف و در نهايت مثل رود كوچكي
    آرام كف اتاقي فرود آمد....فرش سرخ رنگ آنجا شكل مرموزي به اتاق داده بود.
    آنقدر خسته و كوفته شده بود كه حتي ناي بلند شدن رو نداشت.
    در ديگري باز شد و مردي بلند قد با رداي بلندي وارد شد باد رداي بلندش
    و مخمليش را موج مي انداخت و دنبالش ميكشيد...
    موهايش صورت رنگ پريده اش رو پوشانده بود..
    به بالاي سر سارا آمد و دستش رو بسمت سارا دراز كرد..
    انگشتانش بيش از حد معمول كشيده و ناخنهايش شكسته وكج و ماوج بود.
    سارا از از پس گردنش گرفت و بلند كرد تغريبا تا زانوهايش بود.
    حدقه سفيد چشمانش از لابه لاي موهاي مشكي اش پيدا شد
    سارا آرام عقب عقب رفت و مرد شنل پوش به آرامي يك قدم بر ميداشت
    به نزديك پنجره بزرگي رسيدند سارا به ناچار از چهارچوب پنجره بيرون رفت
    مردك بلند قد لبخند سردي بروي لبش نقش بسته بود
    باد عجيبي مي وزيد سارا نگاهي به زير پايش انداخت...در بلند ترين جاي قصر بود
    با ديدن ارتفاع سرش گيج رفت و پايش ليز خورد با تنها جيغي كه ميتوانست بكشد
    از آن ارتفاع عظيم سقوط كرد.....و داخل رودخانه عميقي كه دور قصر بود افتاد
    اما شنا بلد نبود و مشغول دست و پا زدن شده بود كه صداي آشنايي
    از دور دست بهش نزديك شد...دست نامرئي او را از پشت گرفت و
    با سرعت زيادي از زير آب او را به سمت تاريكي كشاند....
    چشمانش رو باز كرد خيس عرق داخل رختخوابش بود
    و ساعت دينگ دينگ كنان رقم 7.: صبح رو نشان ميداد..
    از طبقه پايين صداي مادرش بلند شد: سارا زود باش مدرسه ات دير ميشه ها..
    نفس عميقي كشيد و آنقدر خوشحال بود از اينكه همه اينا خواب بوده
    كه انگار دنيا رو بهش داده بودند.از جا بلند شد و دست و صورتش رو آب
    زد ...روپوشش رو پوشيد..چند لقمه صبحانه خورد و بسمت مدرسه راه افتاد
    در راه مدام به كابوسي كه ديده بود فكر ميكرد...
    كه يكدفعه چيزي داخل جيبش سنگيني كرد...
    دستش رو در جيب فرو كرد دست پلاستيكي عروسك را كه داخلش آب كدري
    پر شده بود پيدا كرد...
    حتي از تصور اونچه كه به ذهنش آمده بود وحشت داشت..
    دوان دوان به سمت خانه برگشت و محكم در زد
    مادرش متعجب در رو باز كرد و گفت: چيه..؟؟؟ چرا برگشتي
    سارا سراسيمه به داخل خانه دويد و گفت: كتابمو جا گذاشتم
    پله ها رو دوتا دوتا طي كرد و به داخل اتاق رفت ..تمام تخت و كمدش رو زير و رو كرد
    اما هيچ اثري از عروسك نبود...يادش افتاد كه در كابوس، عروسك از دستش داخل
    جنگل افتاده بود...تنها حرفي كه زد اين بود: پس اين يه خواب نبود..!؟!؟!

    پايان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    انجلای 9 ساله در بعد از ظهری به یاد ماندنی در سال 1916 در منطقه ی کارلو وقتی گاو پدرش را به خانه میبرد با جنی 130 سانتی متری رو به رو شد که گویا اهمیتی نمیداد که با آمیزاد مواجه شده.

    وقتی دخترک به مزرعه رسید و منتظر بود تا گاو وارد شود مردی کوچک را دید که جلو گاو در حال بازیگوشی بود و با ترکه ای که در دست داشت آهسته روی دماغ گاو میزد و گاو هم سرش را این طرف و آن طرف میکرد جن کوچک کت قرمز دکمه دار و شلوار چسبان قهوه ای به تن داشت و کلاهی سیاه و لبه دار به سر داشت .

    وقتی جن از کنار دخترک رد میشد چیزی نمانده بود که به او برخورد کند در همین حال نگاهی به دخترک انداخت و از روی چاله ای پرید و ناگهان غیبش زد.

    او طوری قدم بر میداشت که انگار هیچ مانعی روی زمین نبود که البته احتمالا برای او همینطور بوده است.



    جان:زیر بوته پنهان شده بود



    35سال بعد در همان منطقه کارلو مرد کوچولوی قرمز پوشی دیده شد.

    در نوامبر 1951جان بیرنی با بولدوزرش بوته ای بزرگ را از جا در می آورد که دید مردی حدودا 120 سانتی متری از زیر بوته بیرون پرید سه مرد دیگر هم که آنجا حضور داشتند او را دیده بودند که از وسط مزرعه عبور و به آن طرف نرده ها رفت.

    آنها در زیر بوته قلوه سنگی بزرگ پیدا کردند که به نظر میرسید روی سوراخی را پوشانده است خیلی سعی کردند تا قلوه سنگ را تکان دهند اما نتوانستند آنها حتی با استفاده از مواد منفجره هم موفق به جا به جا کردن آن سنگ نشدند و بلاخره هم جان بیرنی بولدوزرش را از آنجا دور کرد و از خیر کار کردن در آن قسمت مزرعه اش گذشت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    برایان کالینز:پیپ ناپدید شد



    اوایل دهه ی 1990 برایان کالینز 15 ساله که تعطیلاتش را در جزیره ی آران در غرب دونگال میگذراند یک روز صبح برای دویدن بیرون رفته بود که دو مرد کوچک در حال ماهیگیری در کنار رودخانه ای مشرف به دریا دید.

    قد آن ها حدود 105 سانتیمتر بود سر تا پا سبز پوشیده بودند و چکمه های قهوه ای به پا داشتند یکی از آن ها ریش خاکستری داشت و کلاهی صاف روی سر گذاشته بود آنها میگفتند و میخندیدند و به زبان ایرلندی حرف میزدند.

    وقتی برایان جلو رفت ناگهان به میان رودخانه پریدند و غیبشان زد.

    اما آنها پیپ خود را جا گذاشتند که برایان آن را برداشت و به خانه ی محل اقامتش برد و در کشو کذاشت و در آن را قفل کرد و جالب اینجاست که آن پیپ به طور مرموزی ناپدید شد.

    برایان دوباره آن دو مرد کوچک را دید سعی کرد از آنها عکس بگیرد و مکالمه شان را ضبط کند اما نه در عکس تصویری معلوم بود و نه در ضبط صدایی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کشیش سرای بورلی "سال 1863 از سوی کشیش اعظم عالیجناب " هنری بال "در نزدیکی رودخانه ای به نام" استور "در" ساکس" انگلستان بنا گذاشته شد. این خانه بزرگ در پی یک آتش سوزی مهیب در فوریه سال 1939 نابود شد. این کشیش سرا, سالیان متمادی اقامتگاه کشیشها وراهبه ها بود.چنین شهرت داشت که زمینی که این خانه بر روی آن بنا شده است در تسخیر ارواح شرور میباشد, حتی قبل از اینکه این بنا احداث شود گزارش هایی از اهالی محل در خصوص پدیده های خارق العاده و عجیب که بر روی زمین این ملک روی می داد ارائه می شد. گفته میشود که" کشیش سرای بورلی "پذیرای ارواح متعددی از جمله روح" هنری بال "نخستسن کشیش ساکن در این خانه بود.دیگر ارواحی که در این خانه وجود داشتند عبارت بودند از روح و شبح یک راهبه و یک کالسکه که اشباح آن را هدایت میکردند که صدای آن در محوطه ساختمان شنیده میشد. همچنین بسیاری از ساکنان خانه از فعالیت ارواح شرور گله میکردند. از جمله اینکه وسایل خانه بدون هیچ دلیلی از جایشان حرکت میکردند. پنجره ها در حالی که بسته بودند خود بخود باز میشدند. عالیجناب" لیونل فوستر" از جمله کسانی بودند که به همراه همسر خود 5 سال در این خانه اقامت کردند. این دو در سال 1930 وارد این کشیش سرا شده و در حین اقامت آنها حدود 2000 حادثه توجیح ناپذیر اتفاق افتاد. این خانه در دوران حیاتش در انگلستان به عنوان" جنزده ترین" خانه در انگلستان معروف بود.این خانه توسط هری پرایس یکی از معروف ترین شکارچیان ارواح در انگلستان مورد بررسی قرار گرفت. البته یک سری از دانشمندان اظهارات" هری پرایس"را در مورد پدیده های این خانه اغراق آمیز دانستند. ولی اشخاص بسیاری از این خانه دیدن کردند و هیچ کس منکر پدیده های عجیب در این خانه نشد, در این خانه صدای ناله یک زن و رد پاهای عجیب وشبح یک راهبه که تقریبا تمام اهالی محل آن را دیده اند شنیده ودیده میشود. از دیگر فعالیت های ارواح در "کشیش سرای بورلی" میتوان به این موارد اشاره کرد: به هم خوردن ناگهانی درها وجای پاها و صداها و آتش سوزی های خود بخودی و دیوار نوشته ها که در عکسها مشاهده میکنید. آواز خوانی گروهی و موسیقی و نورهای عجیب . بوهای عجیب و دود های مرموز ضربات به دیوار های خانه و پرتاب اشیا به طور خود بخودی. یکی از پیام ها که در جلسات احضار ارواح توسط ارواح به افراد داده شده بود گفته می شد که تسخیر شدگی هنگامی به پایان میرسد که خانه کاملا سوزانده شود. سال 1939 هنگامی که" کاپیتان دبلیو.اچ.گرگسون" ساکن " کشیش سرای بورلی "در یک آتش سوزی عمدی این خانه را سوزاند و نابود کرد دلیل تسخیر شدگی آشکار شد و آن اسکلت زنی بود که در زیرزمین خانه مدفون شده بود. در یکی از عکسها آجری را مشاهده میکنید که به صورت معلق در هوا میباشد بدون دخالیت نیرو یا چیزی.این عکس در 5 آوریل 1944 گرفته شده است.این آجر به صورت خود بخودی در هوا بلند شده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/