من در دیاری مینویسم که در آن انسان را ور زباله و تشنگی،در سکوت و گرسنگی محصور میکنند.(فرانسوا لاکلر)

در چشمان تو یک کشتی
بر باد چیره میشد
چشمان تو دیاری بودند
که به یک دم آشکار میشوند
زیر درختان جنگلها
در باران وتند باد
بر برف قله ها
میان چشم ها و بازی های کودکان
چشمان صبور تو در انتظار ما بودند
دره ای بودند
ترد تر از یک پر کاه
آفتابشان خرمن ناچیز انسانی را
پر بار میکرد
همواره در انتظار ما بودند
چرا که ما عشق را به ارمغان آوردیم
جوانی عشق را
خرد عشق را
دانایی عشق را
و جاودانگی را..