صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 17 , از مجموع 17

موضوع: برف و سمفونی ابری اثر پیمان اسماعیلی

  1. #11
    کاربر فعال
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    سه شنبه 21 بهمن:سطح هشياري من در اين روز بسيار پايين امده بود و قادر به تشخيص درست محيط اطرافم نبودم.نزديك صبح به نظرم امد صداي حرف زدن چند نفر را در نزديكي خودم مي شنوم.ولي مطمئن نبودم.كمي بعد توانستم چهره ي...كيافر و چند نفر از اعضاي تيم جست و جو را تشخيص دهم.در ان زمان نمي دانستم كه جسد شكيب مباشري قبل از من به وسيله ي تيم جست و جو كشف شده است.چند ساعت بعد هلي كوپتر امداد در نزديكي ما به زمين نشست.در ساعت نه و چهل دقيقه من و جسد شكيب به همراه سه امدادگر به مقصد قرارگاه رودبارك پرواز كرديم.

    مدرك ششم
    نتيجه ي بازجويي هاي اخذ شده از مطلعين پرونده در ارتباط با كشته شدن سمانه رهي.(اين گزارش دو ماه بعد از مرگ سمانه رهي نوشته شده و متاسفانه تا كنون در بايگاني دايره ي جنايي شهرستان پاوه مغفول بوده است.)
    بنا به اظهارات اهالي محل،سمانه رهي كه در هنگام مرگ شانزده سال داشته،از وضعيت اشفته ي خانوادگي بسيار در رنج بوده است.پر واضح است كه مرگ مادر در سن هشت سالگي و زندگي با پدري بسيار خشن كه سابقه ي استفاده از مواد مخدر را هم در پرونده اش داشته،زندگي تاريك و سياهي براي او رقم زده بود.در اين جا برخود لازم مي دانم توجه شما را به اظهارات ترگل غلامي دوست دوران مدرسه ي سمانه رهي جلب كنم كه ادعا كرده سمانه همواره از ازار و اذيتهاي خاص و مخالف شرع و انسانيت پدرش در رنج بوده است.البته در اين مقطع با توجه به حادثه ي پيش امده براي سمانه رهي امكان اثبات ادعاي طرح شده از طرف ترگل غلامي وجود ندارد،ولي با فرض پذيرش صحت چنين ادعايي،دليل ناهنجاري هاي رفتاري موجود در سمانه و برادرش-سليمان رهي-اشكار مي شود.موسي حميلي دوست سليمان رهي ضمن تاييد چنين احتمالي،ريشه ي رفتارهاي جنون اميز سليمان را در چند سال گذشته در خوف او از پذيرش چنين حقيقتي نهفته مي داند.بنا به اظهارات موسي حميلي،سليمان چند نفر از دوستانش را وادار مي كرده تا شبانه از صخره هاي سياه كوه بالا بكشند.سليمان حتي در چندين نوبت اقدام به اسيب رساني مستقيم به انها مي كند كه موفق هم مي شود.در اينجا ياداور مي شوم در صورت گزارش به موقع احوالات اين برادر و محرز شدن عدم تعادل رواني او،چه بسا امكان تشخيص به موقع و جلوگيري از چنين حادثه س اسفباري ممكن مي شد.مع الاسف به دليل متواري شدن متهم،امكان اظهار نظر قطعي درباره ي حادثه ي اتفاق افتاده وجود ندارد.ولي طبق اظهارات همسايه ها-خانم ها كاظمي و لواساني-در شب حادثه جدل لفظي بسيار شديد بين سليمان رهي و پدرش به گوش رسيده به طوري كه خانم لواساني با وجود فاصله ي نسبتا زيادي كه با محل رخداد حادثه داشته به وضوح فحش هاي رد و بدل شده ميان پدر وپسر را مي شنيده است.با توجه به گزارش پزشكي قانوني،قتل حدود ساعت چهار صبح حادث شده است.سليمان رهي بعد خفه كردن سمانه اقدام به اتش زدن خانه مي كند و سپس متواري مي شود.حعفر رهي به شكلي كه هنوز نامعلوم مانده از اتش سوزي جان سالم به در مي برد.ولي متاسفانه در حال حاضر دچار اختلال مشاعر شده و كمك چنداني به پيشرفت پرونده نمي كند.
    در بازجويي اخذ شده از موسي حميلي،وي به رابطه ي فردي به نام داوود علايي(مشهور به رازان)با سمانه رهي اشاره دارد.در تمامي بازجويي هاي انجام گرفته از مطلعين پرونده ذكري از اين مسئله به ميان نيامده و تنها در متن بازجويي نامبرده اشاراتي هست.به نظر اقاي حميلي دليل اقدام جنون اميز سليمان به رابطه ي خواهرش با داوود علايي مربوط مي شود.از نظر موسي حميلي جان داوود علايي نيز در خطر است و سليمان احتمالا به قتل او نيز اقدام مي كند.البته ترگل غلامي امكان وجود چنين رابطه اي را رد نميكند و معتقد است خوف بيش از حد سمانه از پدر،ممكن است او را به رابطه با شخص ديگري سوق داده باشد.هر چند ترگل غلامي مدعي است اين فرد سوم نه داوود علايي كه يكي ديگر از دوستان نزديك سليمان رهي بوده است.كسي كه علاقه ي بسيار شديدي به سمانه رهي داشته است.علاقه ديوانه وار كه گاه او را تا سرحد جنون مي كشانده است.ترگل غلامي مدعي است اين فرد سوم را بايد به عنوان متهم اصلي جنايت در نظر گرفت و سليمان رهي در اين قضيه بي گناه است.
    به نظر اينجانب نقش داوود علايي در اين پرونده و روابط او با متهم و مطلعين هنوز مبهم است و محتمل است ايشان اطلاعات دقيق تري از چگونگي جنايت داشته باشد كه هنوز ابراز نكرده اند.به ويژه اينكه با وجود ارسال احضاريه هاي متعدد هنوز جهت انجام بازجويي حاضر نشده است.از طرفي اين احتمال نيز وجود دارد كه نفر سوم درگير اين جنايت از طريق ايشان مورد شناسايي قرار گيرد.
    به عبارت دقيق تر ظن شخصي اين جانب بر احتمال دخالت داوود علايي در مرگ سمانه رهي دلالت دارد؛علي الخصوص اين كه امكان وجود يك رقابت عاشقانه ميان داوود علايي و نفر سوم ذكر شده در پرونده را نمي توان ناديده گرفت.لذا پيشنهاد مي شود از فرد ياد شده بازجويي تخصصي به عمل ايد.
    با تشكر
    سروان اكبر رزمي،دايره ي جنايي،شهرستان پاوه

    مدرك هفتم
    جست و جوي جسد مرحوم كامران سهيلي كه به وسيله ي جواد راستار مسئول گروه كوهنوردي سراب مكتوب شده است.هدف اصلي صعود اعضاي اين گروه به منطقه،بررسي احتمال زنده ماندن كامران سهيلي بود كه البته اين تلاش بي نتيجه ماند.در صبح روز چهارشنبه بيست و دوم بهمن ماه بالگرد نيروي انتظامي تيم چهار نفره ي گروه كوهنوردي سراب را در منطقه ي تخت سليمان(سياه غوك ها)پياده كرد.اين گروه در اولين اقدام،خود را به پناهگاه سرچال رسانده و در انجا مستقر شدند.
    در ساعت پنج و سي دقيقه ي صبح،گروه شناسايي پناهگاه سرچال را به قصد گردنه ي شانه كوه از طريق علم چال ترك كرد و در حدود ساعت چهارده از گردنه ي شانه كوه موفق به تماس با مركز شد.
    براساس ادرس و اطلاعات گرفته شده از عيسي فيض و در طي فعاليتي سخت،جسد مرحوم كامران سهيلي در عمق بيست سانتي متري برف و در پايين پرتگاهي چهل متري كشف شد.با توجه به وضعيت قرار گرفتن جسد و كوله پشتي به نظرمي رسد علت فوت سقوط از بلندي بوده است.
    گروه شناسايي حدود يك متر از برف و يخ احاطه كننده ي مرحوم سهيلي را جا به جا كرده تا جنازه را در شرايط مناسب تري قرار دهند.در جا به جايي انجام شده تلفن همراه مرحوم سهيلي به وسيله ي يكي از اعضاي گروه كشف شد.
    در بررسي محدودي كه در همان زمان روي تلفن كشف شده به عمل امد،نكات جالبي به چشم مي خورد.ظاهرا ادعاي همسر كامران سهيلي درباره ي روشن بودن چند ساعته ي تلفن همراه او بعد از وقوع حادثه صحت داشته است.در بررسي به عمل امده،ايشان موفق شده اند در ان فاصله ي زماني دو بار با تلفن همراه مرحوم سهيلي تماس بگيرند كه به هيچ كدام پاسخي داده نشده است.همچنين تعداد زيادي پيام كوتاه نيز به وسيله ي همسر مرحوم ارسال شده كه باز هم بي پاسخ مانده است.علاوه براين،يك تماس تلفني و چندين پيام كوتاه نيز بين مرحوم سهيلي و فردي به نام رازان علايي رد و بدل شده است.در متن پيام هاي كوتاه ارسالي،مرحوم سهيلي از رازان علايي خواسته است كه خودش را به منطقه ي تخت سليمان برساند.اخرين پيام كوتاه موجود در حافظه ي تلفن همراه نيز از طرف اقاي علايي ارسال شده است كه مرحوم سهيلي به ان پاسخ داده است.اقاي علايي نوشته است:غروب راه مي افتم.
    و مرحوم سهيلي در جواب نوشته است:قله ي تخت سليمان بيا.
    كه با توجه به موقعيت قرارگيري مرحوم سهيلي در منطقه ي شانه ي كوه بسيار عجيب به نظر مي رسد.
    در هر حال،در شرايط فعلي،هر گونه اقدام براي پايين اوردن جسد مرحوم سهيلي براي اعضاي تيم عملياتي مي تواند بسيار خطرناكه باشد و بهتر است تا رسيدن زمان مناسب صبر كرد.

    مدرك هشتم
    متن نامه ي اول سروان حسين كرمي به سرهنگ مهدي نراقي-دهم اسفند ماه هزار و سيصد و هشتاد و پنج.
    در بررسي به عمل امده از محل قله ي تخت سليمان و منطقه ي علامت گذاري شده به وسيله ي اقاي صارم كيانفر-ادعاي مطرح شده در مدرك پنجم در زمينه ي ملاقات با يك كوهنورد ناشناس-جسد يك كوهنورد سي تا چهل ساله مورد كشف قرار گرفت.كوهنورد مزبور-كه هنوز از طرف پزشكي قانوني و فدراسيون كوهنوردي مورد شناسايي قرار نگرفته-ظاهرا به دليل يخ زدگي فوت كرده است.البته در منطقه ي كشف جسد مقداري چوب و الوار به طور پراكنده ديده مي شود كه كوهنورد فوق مي توانست از انها براي برپايي اتش استفاده كند.ولي با وجود جست و جوهاي بسيار اثري از برپايي اتش در ان منطقه يافت نشد.اين مسئله با ادعاي اقاي صارم كيانفر مبني بر مشاهده ي اتش تطابق ندارد و لازم است بررسي هاي بيشتري در اين خصوص صورت گيرد.با توجه به اظهارات اقاي رازان علايي-مدارك دوم و چهارم-امكان اينكه جسد فوق متعلق به سليمان رهي باشد وجود دارد.از اين رو براي مختومه شدن هر چه سريعتر اين پرونده،لازم است نسبت به شناسايي جسد فوق اقدام عاجل صورت پذيرد.


    مدرك نهم
    بخشي از گزارش تاريخي محمود اجل از صعود به قله ي تخت سليمان كه به وسيله ي اقاي صارم كيافر در اختيار گروه تحقيق قرار گرفته است.
    غروب به قله رسيديم،چه بايد كرد؟مراجعت محال است،پس با خيال راحت بايد شب را در ارتفاع 4750 متري بدون بالاپوش و غذا و سرماي ده درجه زير صفر تا صبح با كمال نزاكت نوش جان كرد...ناگفته نماند مقدار زيادي تخته به عرض ده سانت و طول هشت متر از چه زماني و براي چه مصرفي به اين كوه اورده اند نمي دانم.ولي در اين شب لعنتي براي ما نعمت بزرگي بود...اول شب به ملااقاجان راهنما گفتم از اين تخته ها بشكن كه براي سوزاندن حاضر باشد،جواب داد اگر من از سرما بميرم دست به اين تخته ها نميزنم.اينها نظر كرده هستند و به غضب سليمان نبي گرفتار مي شويم.ما هم چيزي نگفتيم.بعد ادامه داد خود حضرت براي سوزاندنشان مي ايد.

    مدرك دهم
    متن نامه ي دوم سروان حسين كرمي به سرهنگ مهدي نراقي-پانزدهم اسفند ماه هزار و سيصد و هشتاد وپنج.
    با توجه به اين كه تمامي اعضاي خانواده ي متهم فوت كرده اند و دسترسي به رازان علايي نيز جهت شناسايي جسد ممكن نشده است،از اين رو پيشنهاد مي شود از اقاي موسي حميلي يا خانم ترگ غلامي(شهود نامبرده در مدرك ششم)جهت شناسايي جسد دعوت به عمل ايد.

    مدرك يازهم
    متن نامه ي سوم سروان حسين كرمي به سرهنگ مهدي نراقي.
    با توجه به اينكه خانم ترگل غلامي جسد كشف شده در منطقه ي قله ي تخت سليمان را به نام رازان علايي شناسايي كرده ضروري است هر چه سريع تر قرار تعقيب فردي كه خود را به نام رازان علايي معرفي كرده است صادر شود و نسبت به تشكيل مجدد اين پرونده اقدامات لازم به عمل ايد.

    باتشكر
    حسين كرمي
    پنجم فروردين ماه هزار و سيصد و هشتاد و شش
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #12
    کاربر فعال
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    مردگان

    تكنسيني كه رفته بود،سه ساعت بعد برگشت،يخ زده وبرف گرفته.روي صندلي يله شد و شال روي صورتش را باز كرد.
    -چاي بيار قاسم.بجنب.
    رييس روي صندلي نيم خيز شد.قاسم پريد توي ابدارخانه.رحمان از اتاق كنترل سرك كشيد.تكنسين سرش را پايين انداخته بود.خيره به اتش بخاري.
    -حبيب!
    -ها؟
    -حيراني؟
    حبيب خيره ماند به رييس.
    -از كجا رفته ان بالا؟
    رحمان گفت:كي رفته بالا؟
    رييس فنجان چاي را از قاسم گرفت و دست حبيب داد
    -فهميدي چه مرگش شده؟چرا وصل نمي شه؟
    رحمان هن هن كنان يكي از صندلي هاي ميز كنفرانس وسط اتاق را كشيد و رو به روي حبيب نشست.باسن گوشتي و بزرگش پهن شد روي نشيمن صندلي.كف دستش را روي گوشهاي حبيب گذاشت و مالش داد.
    -يخ زدي.نميري!
    راننده در را محكم پشت سرش بست و يك راست رفت سراغ بخاري.گاهي فين فيني مي كرد و اب دماغش را با استين مي گرفت.
    -حرف نمي زنه.از پاكوب تا كنار دكلها پياده رفت.گفتم بيام باهات؟نذاشت.
    رحمان فنجان چاي را از قاسم گرفت و روي لبهاي حبيب گذاشت.
    -ارام.بالا نري يهو.
    رييس گوشي تلفن را برداشت و روي فشاري كوبيد.صدايي ان ور خط نبود.بعد چندبار روي شانه ي رحمان زد تا از روي صندلي بلند شود.رحمان با اكراه بلند شد و كناري ايستاد.رييس هيكل دراز و استخواني اش را روي صندلي جابه جا كرد.از بالاي عينك خيره شد به حبيب،دستش را زير چانه ي حبيب گذاشت و سرش را بالا اورد.
    -چرا برق وصل نميشه.هر چه كليد مي زنيم؟سيم ها پاره شدن مگه؟دكل افتاده؟
    -يه چيزي رو سيمه.
    رحمان دستها را به كناره ي پا كوبيد.
    -تو اين سرما پرنده از كجا امده؟
    رييس برگشت طرف رحمان.
    -چرت مي گي تو هم.پرنده كجا بود؟درختي چيزي افتاده روي سيم.؟
    -ادمه
    رحمان رو به حبيب كرد
    -مخت يخ زده بردار.
    -ادم؟
    -ها.با شكم افتاده رو فاز بالايي.
    راننده زيرچشمي به قاسم اشاره كرد كه يعني چاي بده.
    -مسير بسته رييس جان.تا پاكوب هم به زور رفتيم.بعد پاكوب برف مي زنه رو كاپوت.چند تا درخت هم افتاده.فكر مي كنم صاعقه اي چيزي زده.
    رييس عينكش را انقدر جابه جا كرد تا جايي بين قوز بيني و پيشاني جاگير شد.
    -ادم رو دكل چهل متري چه مي كنه؟
    -با دكل كار نداره.رو سيم فازه.صد متر بعد دكل.
    رحمان ميز رييس را كمي هل داد جلو تا خودش را ان پشت جا كند.بعد دستش را روي ميز گذاشت و زل زد به حبيب.
    -اشتباه نديدي؟
    -رو سيم تكان مي خورد.جلو مي امد.
    -شايد يكي بعد قطعي رفته بالا؟
    رييس برگشت طرف حبيب.
    -پس قطعي از انحا نيست.
    -كل مسير را گشتم.جاهاي ديگه پاكن.
    رحمان گفت:اگه برق وصل شه كه كباب ميشه ان بالا.
    بعد گوشي ساكت تلفن را چسباند به گوشش و منتظر ماند.
    راننده از بخاري فاصله گرفت و امد نزديك پنجره.
    -توي اين ظلمات از كجا فهميدي ادمه حبيب اقا؟
    حبيب گفت:از ماشين بايد بنزين بكشيم برا موتور برق.
    رحمان گفت:راست ميگه حبيب.تو اين تاريكي...
    -طرف پاكوب اين طوري نيست.روشنه
    قاسم از ابدارخانه سرك كشيد.استكان كف مالي شده توي دستش بود.
    -جلللللوي.....ي...آآدم مععععلوم نييي....ازتتتتتا....ويك...
    رحمان گفت:يه جاي كارت خرابه حبيب.اتصالي فاز به فازه.بعد ميگي يارو زنده مانده؟
    -خودشو چسبانده بود به سيم.بين دو تا دكل.اولش فكر كردم مرده.مثل رازان.يادتان هست؟
    رحمان تنه ي بزرگش را پشت ميز تكاني داد و نگاهش را از روي رييس و حبيب گذراند.
    -چه ربطي داره براو.رازان سيم بان بود.بلد بود.همين طوري كه از اسمان نيفتاد روي سيم.
    قاسم استكان چاي را گرفته بود به طرف رييس.دستش معلق مانده بود بين زمين و اسمان.همه ي حواس رييس به رحمان بود
    رحمان گفت:او كه بلد بود ان جوري مرد.
    رييس بي انكه به قاسم نگاه كند استكان را از دستش گرفت
    رحمان سرش را خم كرد روي ميز.بعد به شيشه ها كرد.گفت:
    -ان بالا كسي دوام نداره.
    حبيب گفت:تو چشمم برف زد.صورتم را كه پاك كردم ديدم جلوامده.چند متري روي سيم سينه خيز امده بود.
    -پس نديدي زنده باشه؟فريادي چيزي بزنه مثلا؟
    راننده با سراستين روي شيشه پنجره ماليد و به تاريكي ان طرف نگاه كرد.
    -شايد باد زده امده جلو
    رييس چند قدم بلند برداشت طرف اتاق كنترل.رحمان از روي صندلي بلند شد و دنبال رييس سركشيد توي اتاق.
    -بايد ببين چه ديده ان بالا.
    رحمان گفت:چه جوري؟
    -از كنار چم كه رد شدم رسيده بود نزديك پاكوب.
    رييس كليدهاي قطع و وصل برق را چندبار بالا و پايين كرد.
    -چه ميگي حبيب؟
    -اگه تا اين جلو امد چه؟
    رحمان گفت:ادم نيست پس.كسي با اين سرعت رو سيم نمي ره.
    رييس عينكش را برگرداند روي قوز بيني.بعد كليدها را فشار داد پايين و همان طور نگه داشت.
    -راست مي گه رحمان.
    رحمان گفت:كفتاري چيزي بايد باشه.
    حبيب لامپها را نشان رحمان داد.
    -اين موتور يكي دو ساعت بيشتر بنزين نداره.بعد تاريك ميشه.
    رييس گفت:مي ترسي مگه؟
    -اگه تو تاريكي برسه اينجا چي؟
    رحمان گفت:يعني تا اينجا سينه خيزبياد روي سيم؟
    حبيب زيرچشمي رييس را نگاه كرد و بازوي خودش را چنگ زد.رييس كليدها را ول كرد و تند از كنار حبيب گذشت.
    -خواب زده شدي حبيب.
    بعد با دست روي شانه ي رحمان كوبيد.
    -شال و كلاه كن بريم ببينيم چه ديده اين.
    رحمان سرش را تكان داد و دهنش را پر باد كرد..بعد باد را با صداي سوت ملايمي از بين لب ها ريخت بيرون.
    -چيز خوبي نديد حبيب جان!
    رييس زيپ كاپشن درازش را تا زير چانه كشيد بالا.بعد زيرچشمي به راننده نگاه كرد وساكت ماند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #13
    کاربر فعال
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    ـ تو این برف صد متر هم جبو نمی ره. از پنجره نگاه کنین ببینین چه خبره.
    راننده به پنجره ی بخار گرفته اشاره کرد.
    ـ من نمی آم جان رئیس.
    رحمان کلاه پشمی اش را روی سر جا به جا کرد. بعد هم سنگین و نفس زنان چند قدم برداشت طرف راننده.
    ـ لازم نکرده تو بیای کلید را بده به من.
    رئیس عینکش را تا کرد و گذاشت توی جیبش بعد با انگشت جای عینک را روی قوز بینی مالش داد.
    حبیب گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. خیره به رحمان که لنگ زنان روی برف ها راه می رفت طرف ماشین.
    داد زد: «این موتور خاموش می شه تا یه ساعت دیگه.»
    ***
    همه جا آنقدر سفید بود که دو سه متر جلوتر را نمی شد دید. رئیس خیره ماند به رحمان و رحمان هم سنگ وسط جاده را ندید. چرخ سمت راست وانت روی سنگ رفت و ماشین یک وری شد، به چپ و راست چرخید و خورد به یکی از درخت های کنار جاده.
    رحمان سرش را از روی فرمان بلند کرد. رئیس انگشتش را روی زخم گوشه ی لبش گذاشت. رحمان منگ بود. سرش خورده بود به شیشه ی جلو ماشین و رد خون روی صورتش.
    رئیس گفت: « چه کار کردی رحمان؟»
    رحمان در ماشین را باز کرد و صورتش را گرفت و رو به سوز سردی که از جنگل می آمد. رئیس کلاه پشمی را کشید روی صورتش. فقط جای دو تا چشم خالی بود روی کلاه.
    ـ چیزی نداشتیم تا پاکوببرف تا بالای چکمه ها می آمد. چند قدم برداشت. به کاپوت ماشین نگاه کرد که نیم متری جمع شده بود و به بخاری که جلوی ماشین بیرون می زد.
    رحمان با آستین صورتش را پاک کرد.
    ـ سنگ بود؟
    رئیس جلوی ماشین ایستاد و به تنه ی له شده درخت دست کشید.
    ـ استارت بزنو
    رحمان سوئیچ را چرخاند. رئیس سرش را تکان داد و کاپوت ماشین را بالا زد. آب از توی رادیاتور فواره می زد بیرون.
    ـ شده چشمه ی آب گرم.
    رحمان از توی ماشین داد زد: »چه؟»
    رئیس دست هایش را به هم کوبید تا برف دستکش هایش را بگیرد.
    ـ بیا پایین پیاده می ریم.
    رحمان از ماشین پیاده شد و شال را روی دماغ و دهنش محکم کرد.
    گفت: « بگذار نگاه کنم.»
    رئیس خودش را کنار کشید تا رحمان سرش را ببرد توی موتور. چند قدمی کنار درخت های بلوط حاشیه جاده قدم زد. بلوط ها شیب می خوردند به پایین. طرف جایی که معلوم نبود. رئیس نور چراغ قوه را انداخت توی دره. خط باریکی سفید شد و بعدش فقط دانه های ریز و سفید برف بود.
    رحمان گفت: « سوراخ شده بی پیر.»
    رئیس گفت: « اگه از همین جا بریم پایین چه؟
    رحمان کاپوت ماشین را توی هوا ول کرد. هن هن کنان راهش را از میان برف ها باز کرد طرف رئیس.
    ـ ممکنه توی برف بمانیم. یخ می زنیم.
    رئیس پاهایش را چند بار روی برف ها کوبید. بعد دوباره زخم کنار لبش را لمس کرد.
    ـ اصلا همین جا باید می آمدیم.
    رحمان گفت: « هنوز مانده تا پاکوب.»
    رئیس دستش را گرفت و به یکی از درخت ها و یک قدم پایین رفت.
    ـ داره پایین می آد از رو سیم.
    رحمان پشت سرش پایین رفت.
    ـ باور کردی؟
    رئیس گفت: « همین دور و بر را می گردیم. پیدا نکردیم، برمی گردیم تو ماشین تا صبح.»
    رحمان سر بر گرداند تا ماشین را ببیند.
    ـ نباید می امدیم.
    رد باریک نور جلویش تکان تکان می خورد. پایش برای یک لحظه سر خورد روی برف. یک دستش را روی کلاهش گذاشت و دست دیگرش را ستون تنش کرد. رئیس ایستاد و چراغ قوه را گرفت طرف زحمان.
    ـ چیزی نمانده.
    رئیس چراغ قوه را داد به رحمان.
    ـ تو برو.
    رحمان دستش را به درخت ها می گرفت و قدم به قدم پایین می رفت. رئس هم پشت سرش. بعد یک محوطه ی باز بود که درخت نداشت. رحمان نور را توی هوا چرخاند. برف را دید و رئیس، که دو سه متر آن طرف تر ایستاده بود.
    رئیس چند قدم توی برف جلو رفت. پلک ها را تنگ کرد و خیره ماند به رو به رو.
    ـ رسیدیم تقریبا.
    رحمان سرش را بلند کرد رو به هوا تا شاید مسیر عبور دکل ها را ببیند.
    ـ نباید می فرستادیش رو سیم.
    بعد نور را انداخت توی صورت رئیس.
    رئیس سر جایش ایستاد، خیره به رحمان.
    ـ چه کارش می کردیم پس؟
    رحمان نور چراغ قوه را برگرداند روی برف ها.
    ـ این جوری نفرین شد. نباید آن طوری می مزد.
    رئیس کلاه پشمی اش را تا روی چشم ها بالا کشید. بعد از توی جیب شلوارش پاکت سیگار را در آورد و یکی آتش زد.
    ـ چه شد یاد رازان افتادی؟
    رحمان دستش را روی برف ها گذاشت و نرم از شیب پایین رفت.
    ـ باید توی خانه اش می مرد، نه آن جوری، تو هوا.
    رئیس روی سراشیبی سر خورد تا پایین. گوشه ی کاپشنش به تیزی سنگی گرفت و پاره شد.
    برف را از روی کاپشنش تکان بعد دستش را توی پارگی کاپشنش کرد و کمی از پشم شیشه اش را بیرون کشید. رحمان نور را روی صورت رئیس گرداند و به آسمان نگاه کرد.
    ـ داره روشن می شه.
    رئیس پک محکمی از سیگار زد. دودش را ولی بیرون نداد.
    ـ فهمیده بود.
    بعد پاکت سیگار را گرفت طرف رحمان و تکانی داد.
    ـ به کسی می گفت کار دوتامان تمام بود.
    رحمان دستش را توی برف کرد و یک مشت برداشت. بعد گلوله ی برف را انداخت توی هوا، جایی که معلوم نبود.
    ـ بین زمین و آسمان گیر کرد. ناتمام مرد.
    رئیس چند قدم توی برف ها برداشت. به نظرش آمد درخت های رو به رو را می بیند، سیاه و توی هم.
    ـ سر رازان کم بدبختی نکشیدیم.
    ـ نا تمام مردن نفرین می آورد برار. برای همه مان.
    رئیس پاکت سیگار را مچاله کرد و انداخت توی برف ها.
    ـ سوخت آن بالا. ناتمام نمرد.
    ـ پاش رو زمین نبود وقتی می مرد. بود؟
    رحمان به لامپ چراغ قوه نگاه کرد که چند بار هم روشن خاموش شد.
    ـ کار بلد بود. مخصوصا رو سیم.
    رئیس دست هایش را گذاشت توی جیب و پک دیگری به سیگار زد.
    ـ حبیب کفتاری چیزی دیده.
    رحمان به روشنایی کم رنگی نگاه کرد که توی هوا پخش می شد. بعد چراغ قوه ی خاموش را چند بار به زانویش کوبید.
    ـ هوا روشن تر شده انگار.
    رئیس سرش را بلند کرد. شبح سیم ها را دید که مثل چند خط سیاه موازی از آن بالا رد می شد.
    رحمان گفت: « حبیب دیده تنهای برگشتی اداره. رفتی سراغ کلیدهای قطع و وصل. رازان هم از آن بالا...»
    بعد چراغ قوه را فرو کرد توی جیب کاپشنش. سر برگرداند و زیر چشمی به رئیس نگاه کرد که هنوز همان جا ایستاده بود.
    گفت: « ای کاش کمی هم بنزین داده بودیم به حبیب.»
    رحمان چند قدم برداشت طرف جایی که برف ها کپه شده بودند روی هم. گفت: «شاید هم تا حالا برق را وصل کرده باشند.»
    رئیس رحمان را دید که از کپه ی برف بالا کشید. بعد هیکل بزرگی را تکانی خورد. دستش توی هم دور سرش چرخید و پاهایش از روی زمین کنده شد.
    چشم ها را که بست و باز کرد رحمان نبود. انگار سر خورده بود توی دره ای که از آنجا نمیشد دید. چند قدم بلند برداشت طرف کپه ی برف. داد زد: « رحمان.»
    جلوتر، از آن بالا، چیزی روی سیم ها تکان می خورد. رئیس عینکش را بیرون کشید و روی قوز بینی گذاشت. بعد خیره ماند به شبح بی شکلی که از سیاهی سیم ها بیرون زده بود. حس کرد شبح روی سیم جمع شد و خودش را کشید جلو. مثل آدمی که توی هوا سینه خیز برود. برای یک لحظه چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. بوی تندی توی دماغش پیچید. چیزی مثل بوی زهم ماهی. بعد ته سیگار را تف کرد روی زمین و دوید.
    ***
    به جنگل که رسید، نفس حبسشده اش را بیرون داد. سینه اش خس خسی کرد و چشم هایش سیاهی رفت.
    بعد دستشرا به درختی گرفت و دوباره نگاه کرد.
    آن بالا روی سیم چیزی می خزید و جلو می آمد؛ تند، مثل کفتاری که به دنبال شکارش باشد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #14
    کاربر فعال
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    یک هفته خواب کامل
    شاید رئیس شرکتی چیزی باشد. تا خرخره هم خورده. می گوید همین امشب باید برگردد نور. لحنش یک جورهایی است که خوشم نمی آید. من هم می گویم: « ما راننده نیستیم جناب.»
    می خواهم حالی اش کنم که اگر ساعت دو و نیم نصفه شب پاک کرده ام کنار میدان آرژانتین، از سر ناچاری نیست. اصلا امده ام هوا بخورم و مثل همان جوان ریشویی که سر ظهر خودش را یک دفعه ای انداخت توی ماشین کمی احساس شاعرانه پیدا کنم. یعنی خودم فهمیدم که خیلی احساس شاعرانه بهش دست داده بود. یک چیزهایی می خواند که یادم نیست. می گفت خودش گفته. بعد گفت: « چند سال است توی این خط می چرخی؟»
    گفتم: « پنج شش سالی هست.»
    گفت: « شش سال توی همین یک ذره جا... هوم... کم وقتی نیست.»
    بعد هم یک پاکت سیگار کنت لایت انداخت روی صندلی شاگرد. یعنی مچش را خم کرد پایین و یک جور آرامی سیگار را انداخت روی صندلی.
    گفت: « این هم سهم شما. ساره دیگر نمی کشد. ترک کرده.»
    از این کارش خیلی خوشم آمد. انگار کسی موقع رقصیدن مچش را توی هوا تاب بدهد.
    می گوید: « ممنون می شوم مرا ببری. خودم نمی توانم پشت فرمان بنشینم.»
    صاف زل زده توی چشم هایم و می گوید اگر خودش بنشیند پشت فرمان دخلش می آید. باید ماشینش را بگذارد ایناج و خودش برگردد نور. می گویم: « مهمانی تشریف داشته اید لابد؟» سرش را تکان می دهد و به ماشین اشاره می کند.
    ـ یک همچین چیزی. بشینم؟
    اگر آن جوانک ریشو به جای من بود، حتما می گفت: « بنشین. دوتایی می رویم توی دشت های سبز. آها...یادم آمد. یک شعری می خواند که تویش دشت سبز بود. دو تایی با هم می رفتند توی دشت.
    می گویم: « البته کار قشنگی است که یک دفعه همین جوری ول کنم و با شما بیایم نور. آن هم توی جامعه سبزی که مثل مار پیچ می خورند دور خودشان. کارهای این جوری را دوست دارم. همین جوری یک دفعه ای. ولی فردا باید بروم شرکت. می دانید کارمندها را نمی شود سر خودشان ول کرد.»
    نمی دانم این قضیه ی کارمندها و ماری که پیچ می خورد چه طوری حواله شد توی سرم. ولی انگار نمی شنود. در ماشین را باز می کند و می نشیند روی صندلی عقب.
    می گویم: « جناب! ظاهرا مهمانی کله را زیاد گرم کرده. عرض کردم تا فردا باید...»
    می گوید: « مسیر قشنگی است. حووصله ات سر نمی رود.» بعد دستش را به زیر پوست گلویش می کشد و آرام مالشش می دهد.
    می روم پشت فرمان می نشینم. با دست اشاره می کنم که در ماشین را ببندد. به خودم می گویم حالا که چیزی نگفته بیچاره. اصلا دوتایی با هم می رویم توی جنگل و دشت و گور پدر کارمندها.
    می گوید: « اگر جایی رفتی و آبساوت تعارف کردند نخور. به مزاج هرکسی نمی سازد.»
    می گویم: « آبسلوت نمی خورم من. خودم دست ساز می گیرم و توی میوه می خوابانم. توی هلو، آناناس، انگور، فوق العاده می شود. از رنگش هم که نگو. رنگ فیروزه ای اش چشم ادم را خیره می کند.» یعنی جوانک گفته بود رنگ فیروزه ای آینه های بغلت چشم ادم را خیره می کند. قبل از این که پاکت سیگار را بیندازد روی صندلی شاگرد.
    می گوید: « نمی خواهید به کسی خبر بدهید؟ به خانم تان مثلا؟»
    می گویم: « زن ندارم من جناب. این جور قیدها با روحیاتم سازگار نیست. البته من بارکش شما نمی شوم ها. متوجه اید که. هر چه قدر هم خوش بگذرد خرج تان را باید بدهید.»
    ***
    دم سحر از توی جاده ای رد می شویم که دو طرفش دشت است. از همان دشت های سبز. نزدیک نور. هر از چندی از توی جیب کتش ظرفی در می آورد و به لب ها می چسباند. از این ظرف های فلزی کتابی شکل. یکی دو قلپ می خورد و دوباره بر می گرداند سر جاش.
    می گویم: « شما که گفتید آبسلوت به مزاجتان نمی سازد؟»
    می گوید: « آبسلوت نیست.»
    ـ نکند از همان دست سازهای میوه ای ماست؟
    دستش را به شیشه کنارش می چسباند و بیرون را نگاه می کند.
    می گویم: « من چند تا مجموعه شعر چاپ کرده ام. دو تا هم مجموعه داستان. اهل این جور چیزها هستید؟»
    دقیق یادم نیست که جوانک پرسیده بود بود اهل این جور چیزها هستید؟ یا فقط گفته بود اهل شعر هستید؟
    از توی آینه می بینم که دستش را می برد جلوی دهانش. بعد بدون این که چشمش را از پنجره بردارد، می پرسد: « یادم رفت اسمتان را بپرسم.»
    ـ اصلا داستان و شعر می خوانید یا نه؟
    ـ خیلی نه.
    ـ حیف شد وگرنه کلی با هم اختلاط می کردی.
    ـ پس دست به قلم اید.
    ـ هی. یک چیزهایی گاهی می ریزد روی کاغذ. تا به حال اسم حلقه ی شاعران فردا به گوش تان خوره؟ من و ساره و چند نفر دیگر می رویم آنجا. می شناسید که؟
    سرش را تکان می دهد و زل می زند به من. به هر حال ساره اسم فامیل می خواهد. همین جوری که نمی شود.
    ـ یعنی نمی شناسید؟ شما مگر توی این کشور تشریف ندارید؟ به هر حال توی هر رشته ای دو سه نفری هستند که سرشان به تن شان می ارزد. ساره هم توی شعر برای خودش کسی است. هر چند خودم را فاکتور گرفتم. حالا شما هم توی کار خودتان یک اسم را بیاورید، ببینم من می شناسم یا نه؟
    ـ توی چه کاری؟
    ـ چه می دانم. مثلا توی همین خوش خوری!
    دوباره دهنه ی ظرف را چسبانده به لب هایش.
    ـ توی این رشته سر همه به تن شان می ارزد. نفر اول و دوم ندارد.
    می گویم: « شما ماشاءالله اصلا رعایت نمی کنید. ظاهرا یادتان رفته توی چه کشوری زندگی می کنیم؟ بع با دست به ظرفش اشاره می کنم.
    ـ اگر این جوری بگیرندمان که یک چند وقتی را باید توی زندان تشریف داشته باشیم!
    باران شروع کرده به باریدن. همه جا توی چند ثانیه خیس خیس می شود.
    می گوید: « عجب بارانی گرفته!»
    ـ بگذاریدش توی جیب تان. چیزی نمانده برسیم.
    از توی آینه می بینم که چطور قیافه اش در هم می رود. می خواهد ظرف را برگرداند توی جیبش که دستش وسط راه خشک می شود.
    ـ دو سه قلپ دیگر تمام است. این جا هم که کسی نیست. توی این جاده. همین دو سه قلپ...
    لحنش یک جورهایی التماسی است. دلم برایش می سوزد. بیچاره فقط می خواهد ظرفش را بچسباند روی سینه اش و گاهی لبی تر کند. اصلا شاید بشود این دور و برهاظرفش را دوباره پر کرد. اگر مغازه ای چیزی پیدا کنم، کار تمام است.
    ـ می خواهی جایی نگه دارم بتوانی دوباره پرش کنی؟ ظرفت را می گویم؟
    به جاده ی خیس نگاه می کنم. باران خیلی تند شده. آن قدر که برف پاک کن ها از قطره های باران عقب می مانند.
    می گویم: « من این جاها خیلی آشنا دارم. اصلا ناراحت خالی شدنش نباش. ولی توی این ساعت باز نیستند.»
    روی تابلو یکی از راه های فرعی نوشته علی آباد. این جا هرجایی که باشد حتما دو سه تا سوپری دارد. سوپری های این دور و اطراف هم که مخزن این جور چیزها هستند. بعد سرعت ماشین را کم می کنم و می پیچم آن طرف. او هم خودش را کشانده کنار شیشه و صورتش را چسبانده به آن. اصلا به قیافه اش نمی آید. مثل بچه ها شده. نمی دانم چرا، ولی دوباره یاد همان جوانک ریشو می افتم. اصلا شاید طرف دردی، مرضی دارد. مثلا سرطان. یک چیزی که تا دو سه ماه دیگر کارش تمام است. حالا هم دنیا به فلانش هم نیست. فقط می خواهد این چند وقت باقی مانده را با خودش حال کند و خلاص. باز هم دلم برایش
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #15
    کاربر فعال
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    می سوزد. وقتی می فهمم یکی دارد می میرد. دلم برایش می سوزد. نمی دانم ولی مثلا هیچ تضمینی نیست که همین باران را بشود توی آن دنیا هم دید. آها ... یادم آد همین را هم خواند.
    می گوید: خودم چند نفری را می شناسم. فقط باید صبر کنیم تا صبح. ممنون می شوم اگر ...
    ماشین را می کشانم کنار جاده و ترمز می کنم . شاید اگر کمی دیگر ادامه بدهد گریه ام بگیرد. بیچاره چیز زیادی نمی خواهد.
    می گوید: می بینی ؟ همه جا خیس شده.
    می پرسم: به نظر شما شش سال یعنی خیلی؟ یعنی زمان زیادی است؟
    _ چطور مگر؟
    _ همین جوری ...
    می گوید: بستگی دارد. نمی دانم.
    چند بار پشت سر هم گاز می دهم و بعد ماشین را خاموش می کنم.
    می گویم: باید کمی صبر کنیم تا باز کنند. هنوز زود است.

    *********

    در ماشین را باز گذاشته و صورتش را گرفته رو به باد. قطره های باران صورتش را خیس کرده.
    می بینم که کتش را چسب تنش می کند. کمی هم می رزد به نظرم. می گویم: آن در را ببندید. سرما می خورید این جوری.
    می گوید: نه خوب است.
    می پرسد: این ساره چه شکلی است؟
    اولش نمی فهمم. یعنی خرگوشی از عرض جاده رد می شود و می پرد توی دشت. می گویم: دیدی؟
    سرش را بر می گرداند طرف من: چی را؟
    _ خرگوش بود. ندیدی؟ رفت آن ور.
    بعد از ماشین پیاده می شوم و می دوم دنبال خرگوش. کمی بعد پشیمان می شوم. یعنی آ«قدر دور شده که دیگر نمی شود گرفتش. بر می گردم و می ایستم کنار در ماشین.
    _ حیف شد ندیدیش. خیلی قشنگ بود.
    _ رفت؟
    _ فقط یه ذره مانده بود بگیرمش. اگر باران نمی آمد کارش تمام بود.
    بر می گردم و می نشینم توی ماشین. لباس هایم خیس آب شده.
    می گویم: بهتر است یواش یواش راه بیفتیم. حتما تا حالا باز کرده اند. اگر نوع خوبش را نمی شناسید می توانم چند تا مارک خوب به تان پیشنهاد کنم. من خیلی وقت ندارم. باید برگردم.
    دوباره ظرفش را در آورده و توی دستش تکان می دهد.
    می گوید: نگفتی چه شکلی است. همین ساره را می گویم ...
    شاید هم دلم زیادی برایش سوخته. حالش خیلی هم بد نیست. فقط منگ افتاده روی صندلی عقب ماشین.
    می گویم: چه شکلی بود ...
    _ بود؟
    _ تصادف کرد. توی همین جاده شمال اتفاقا. تنها پشت فرمان بوده که خوابش می گیرد. من این طوری شنیدم. با ماشین سنگینی چیزی تصادف کرد.
    یک دفعه یک تریلی از نزدیکی مان رد می شود. کنار ما لاستیکش می افتد توی یک چاله آب و همه گل و لای را می پاشد به ماشینم.
    می گوید: خب. چه شکلی بود؟
    _ خوشگل بود. قدش بلند بود. مثل همین مانکن هایی که توی ماهواره نشان می دهند. چشم های سیاهی داشت. البته سیاه سیاه که نه. کمی به قهوه ای می زد. یک جور خاصی هم می خندید. نمی توانم ادایش را در بیاورم. این جوری تقریبا.
    _ چه جوری؟
    _ این جوری.
    _ نشانه خاصی نداشت؟ چیزی که یادت مانده باشد؟
    هوا دیگر روشن شده بود. باران ولی هنوز هم می بارد.
    می گویم: نشانه؟ خب چرا. وقتی می خندید گونه هایش گود می افتاد. این جوری.
    ظرفش را بالا می برد و می چسباند به دهنش. ولی انگار چیزی تویش نیست چون تکانش می دهد و بعد دهانه اش را جلو چشمش می گیرد تا تویش را نگاه کند. ماشین را روشن می کنم و چند بار گاز می دهم. می گویم: حالا برویم جلوتر. حتما جایی را پیدا می کنیم تا پرش کنی.
    سرم را که بر می گردانم می بینم با دست جلو دهنش را گرفته. بعد یک دقیقه در ماشین راب از می کند و می رد بیرون. چند قدم می دود توی دشت و خم می شود روی زمین. صدای عق زدنش می اید. فکر می کردم ظرفیتش را نداشته باشد. نگران می شوم نکند بلایی سرش بیاید. از ماشین پیاده می شودم و داد می زنم: خوبی؟
    دستش را بالا می آورد و توی هوا تکان می دهد بر می گردم توی ماشین و منتظرش می مانم. رادیو را روشن می کنم. مسابقه ای چیزی پخش می کند. یک دفعه حواسم می رود پیش او. زیر باران ایستاده و یک جور عجیبی اطراف را نگاه می کند. از سر جایش هم تکان نمی خورد. با دست اشاره می کنم بیاید توی ماشین.
    می گویم: حتما از این تقلبی ها خوردی که این جوری فیه ما فیه ات قاطی شده.
    می گوید: من هم دیدمش.
    _ چی را؟
    _ خر گوش ها. دو سه تایی می شوند.
    ماشین را خاموش می کنم و سوییچ را می کشم بیرون. بعد هم می روم طرف دشت. صدای دویدنش از پشت سرم می آید. می گویم: کدام ور؟ کجا رفتند؟
    داد می زند: آن جا. طرف چپت.
    برای یک لحظه می ایستم و به اطراف نگاه می کنم. خرگوش ها را نمی بینم. او هم چمباتمه زده روی زمین و نفس نفس می زند. بعد دستش را بالا می آورد و به جلو اشاره می کند: من نمی توانم. آ« جا.
    می دوم. طرف بته های تمشکی که نشان داده. شاخ و برگشان را می گیرم و کنار می زنم. چیزی زیرشان نیست. برگ هاشان خیس شده از باران. خیس و گلی. زیر بته بعدی را هم می گردم. چند تا از خارهایش می رود توی دستم.
    می گویم: عوضی دیدی حتما. این جا چیزی نیست.
    بعد انگار یک تکه زغال داغ گذاشته باشند روی کمرم تنم آتش می گیرد. برای یک لحظه فکر می کنم جانوری چیزی کمرم را گاز گرفته. دستم را روی پشتم می کشم و می مالم. حس می کنم سرم گیج می رود. به خودم فشار می آورم حرفی بزنم ولی نمی شود. صدا مثل چنگک گیر کرده توی گلوم. دست های خونی ام را جلو چشم ها می گیرم و نگاه می کنم. بهد بر می گردم.
    دو سه قدمی من ایستاده و با چشم های وق زده زل زده به من. یک دفعه زیر پایم خالی می شود و با پشت می افتم روی زمین. انگار افتاده ام توی یک دیگ بزرگ پر از آب جوش. دستم رار وی زمین فشار می دهم و تنم را بالا می کشم. بدنم را کمی عقب می کشم تا تکیه بدهم به بته تمشک پشت سرم.
    می گویم: داری چیکار می کنی؟
    چاقو راب ر می گرداند توی جیبش و یک قدم جلو می اید طرف من. بعد روی زمین خم می شود و دستش را می کند تی جیب شلوارم. مشتم را حواله می کنم طرفش. ولی وسط راه توی هوا شل می شود و می افتد روی زانوم. سوییچ را از آن یکی جیب بیرون می کشد. بعد بدون آن که چیزی بگویدمی دود طرف ماشین. می خواهم بلند شوم و بدوم دنبالش. اما نمی شود. پاهایم اصلا جان ندارند. تکان نمی خورند. ماشین را که روشن می کند چند بار پشت سر هم گاز می دهد. کمی جلو می رود و دوباره می ایستد. دستم راب لند می کنم و توی هوا تکان می دهم. یک بار دیگر هم تکانش می دهم. بعد ماشین سرعت می گیرد. همین طور هم سرعتش بیشتر می شود. دستم رار وی کمرم می کشم تا ببینم چقدر زخم شده. پشتم دوباره تیر می کشد. احساس می کنم تب دارم. از آن تبهایی که یک هفته تمام باد توی رختخواب خوابید. یک هفته خواب کامل. یکی هم بالای سر آدم بیدار بماند و تند تند پارچه خیس کند بگذارد روی پیشانی. به جاده خالی نگاه می کنم. چشم می گردانم ببینم ماشینی چیزی می آید یا نه؟ بدنم کرخت شده. یک جور بی حالی که قبل از خواب به آدم دست می دهد. باران هم بند آمده. نور کمرنگی پخش شده روی دشت. همه جا پر زا بته های تمشک است. توی این نور دم صبح یک جور خوش رنگی شده اند. دستم را به زور توی جیب کتم می کنم و کبریت و پاکت سیگارم را در »ی اورم. یکی می کشم بیرون و می گذارم گوشه لبم. نم خورده. کبریت ها هم همین طور. روشن نمی شوند. کبریت را می اندازم کناری و چند تا پک محکم از سیگار خاموشم می زنم. مزه خوبی دارد. خیلی خوب. به نظرذم می آید یک جفت گوش خرگوشی از پشت بته تمشک رو به رویی بیرون زده ولی نمی توانم بروم دنبالش. نور کم جان اول صبح نشسته روی پوشتم و گرمم می کند.
    از انتهای جاده سایه ماشینی را می بینم ولی هنوز خیلی دور است. نمی شود خوب تشخیص داد. بعد یک دفه ای یکی از شعرهای کتاب فارسی دوره دبستانم یادم می آید. مال سوم یا چهارم ابتدایی. عجب شعر معرکه ای است. عجب شعری!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #16
    کاربر فعال
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    یک تکه شازده در تاریکی

    سر جای تان بنشینید. می افقید.
    صدا از جای آمد و رفت. بعد" ‏می افتی اش"دوباره برگشت و باز رفت. آن قدر آمد و رفت تا کم جان شد. چند بار پلک می زند. هیچ چیز نیست. تاریکی ناب. زبانش را روی لب ها میکشد. شور است. یک قطره می افتد روی صورتش. دوباره نیم خیز می شود. زمین سرد و سفت. یک تکه سنگ. برای یک لحظه به نظرش می رسد نور کم رنگی آن بالا پیداست. خیره که می شود هیچ چیز نیست.
    ‏می گوید:" ‏کی هستی؟"
    کی هستی... هستی... تی.
    ‏یادش نیست کی بوده. کی هست. به بدنش دست می کشد. لخت است. فکر می کند مرده. وحثتش می گیرد. دستش را توی هوای بالای سرش می چرخاند. هیچ چیز نیست. نه لحدی ، نه مَلک بازپرسی. جریان هوای خنکی از روی صورتش رد می شود. پای چپش را کمی به جلو هل می دهد. صدای چیزی روی زمین می غلتد و می رود به جای که نمی بیند.
    ‏_من چیزی یادم نیست.
    ‏_ همیشه معین طور است.
    هزار نفر باهم حرف می زنند: همین طور است... همین طور...
    چرخش صدا نمی گذارد بفهمد از کجا می آ ید. دستش را روی چشم ها ‏می گذارد و فشار می أمد.
    ‏_ چرا این قدر تاریک است؟
    ‏_ به جایی راه ندارد، نه دری، نه پنجره ای.
    ‏کمی ساکت می مانند تا رفت و برگشت صدا آرام شود.
    _ فقط یک راه دارد. همانی که از آن تو آمدید.
    ‏_ من از کجا آمدم؟
    ‏_ من چشم ندارم حضرت والا.
    _ نداری؟
    ‏یک قطره آب روی دستش می چکد. نانحودگاه دستش را بالا می آورد و خیسی رویش را می مک.
    ‏_ آب از کجا می آید؟
    ‏_ حتمی یادتان رفته چه طور آمدید این جا. طول می کشد شکل اول تان بشوید.
    _ یعنی چه؟ چه قدر؟
    ‏_ یک بار یکی را انداختد این جا. همه چیز خاطرش بود.
    _ یعنی چه که میگویی چشم نداری؟ کدام وری تو؟
    ‏آن دیگری جواب نمی دهد. انعکاس ها ی آید و می روند. صدای ملایم باد می آید. صدای قطره های آب هم هست که روی زیمن یم چکد.
    ‏_الان کجا ست؟ همین کس که میگویی؟؟
    ‏_نوذر؟ چهل سالش بود.
    صدای صاف کردن سینه می آید. مچ دست راستش زق زق می کند. فشارش
    ‏که می دهد گر می گیرد. انگار که آب داغ روی پوست.
    _حه بلایی سرم آمده؟
    ‏_مچ دست تان را سوزانده اند. مرسوم است.
    ‏سرش گیج می رود. آب داغ تا ته گلویش می آید. بوی مُردار می پیچد توی
    ‏هوا. بی اختیار جای زخم را فشار می دهد.
    _چه کارم کرده ان بی اصل و نسب ها؟
    ‏_این جوری نشان می کنند. هر کسی بیفتد این جا نشان دارد.
    ‏چهار دست و پا روی زمین خم می شود. سرش گیج می رود و زهر اب داغ می ریزد روی زمین. نفسش بند آمده. حس می کند جانوری صد منی نشسته روی سینه اش
    ‏_حیف بود بالا آورد ید. غذا این جا کم است.
    صدای خزیدن می آید. انگار پوست مار روی خاک.
    _نوذر هم بالا می آورد. چیز نگه نمی داشت.
    ‏صدای جویدن می آید. دندان های که نمی بیند روی چیزی که معلوم نیست
    ‏فشار می دهندو خردش می کنند.
    ‏_غذا و اشربه ی توی معده اش را می گویم حضرت والا. زود ریقش درآمد.
    می گوید: "کدام گوری هستی؟چه می خوری ؟"
    ‏_من غذا نگه دارم. چیزی که رفت تو معده ام، بیرون نمی آ ید؟‏.
    ‏فکر می کند عمد دارد او را بترساند. یک گوشه ای توی تاریکی روی زمین می خزد و نمی گویا کجا ست.
    ‏_ یعنی به من داغ زده اند؟
    ‏_نوذر هم بلد نبود جلو خودش را بگیرد. مثل شما گیر کرده بود آن وسط و مکرر بالا می آورد.
    ‏_ تا کی این جا می مانم؟
    _ فوذر از قشون بود.
    ‏باز صدای خزیدن می آ ید. رفت و آمدهای صدا نمی گذارد بفهمد که از کجا به کجا می رود. دستش را روی زمین می کشد. چیزی سفت و مدور به انگشت هایش می مالد. پرتا بش می کند توی تاریکی، طرف ناکجا. وهمش می گیرد از این صدای خزنده.
    _ گور بابآیت. شاید کار خودت باشد بی ناموس!
    صدای خزیدن بند می آ ید. توی تاریکی گم می شود.
    _ اگر نظر شما این است لزومی ندارد حرف بزنیم.
    ‏صدای باد می پیچد توی سرش. بدتر از خزیدن پوست روی سنگ.
    _ نه. حرف بزیم. منظورم این است من چه طور آمدم این جا؟
    ‏_ نمی دانم چه طور خاطرش بود. نوذر را عرض می کنم. می گفت فرمانده ی قشون بوده.
    ‏صدای ملایم باد قطع شده. جایش را وز وز عجیبی گرفته که مدام کم و زیاد می شود. یک دفعه جریان داغی از هوا به صورتش می خورد. بخار داغی که آ تش می زند. پوست صورتش گر می گیرد. می چرخد. به همه طرف. هیچ چیز نیست. نیست. گر گرفته.
    _بچسبید به زمین.
    ‏به زمین... زمین... زمی...
    ‏سرش را می چباند به زمین. بوی کند تیز اب می ریزد توی دما غش. زمین ترشیده. همه جایش. هوای داغ با فشار از روی دست ها و گوش هایش رد می شود. نمی فهمد. توی سرش باد است. باد است.
    _ أن وسط بمانید کباب می شوید حضرت والا.
    ‏با انگشت پوست صورتش را لمس می کند. کنار لبش تاول زده. چندتا هم روی صورت و پیشانی.
    ‏_ تنم سوخته. صورتم...
    ‏_ زود زود می آ ید. باید گوش به زنگ باشید.
    ‏می خواهد جوابش را بدهد، اما نفسش پس می رود. سرگیجه دارد.
    ‏_ آدم را پاک می کنند با بخار. همه ی این کارها ترتیب دارد. ولی راه فرار هم
    ‏دارد. باید خودتان را بکشید کنار دیوار. نزدیک من.
    می گوید: "دیوار؟ کدام دیوار؟"
    ‏_ فقط حواس تان به زمین باشد. بالا بلندی دارد. یک دست نیست.
    _ یعنی باید چه کار کنم؟
    ‏_ با دست خوب وارسی کنید. حواس تان نباشد، زیر تن تان خالی می شود.
    با سر انگشت کف سرد و زیر زمین را وارسی می کند. از سنگ است. همه چیز. _ بوی زهر اب می دهد.
    ‏_ چه فرمو دید؟
    ‏_ زمین. تهوع گرفتم.
    ‏_ خیلی ها این بحا بوده اند حضرت والا. شما که اولی نیستید.
    ‏کف دست ها را به زمین می چسباند و تنش را جلو می کشد. شکمش را بالا
    ‏می گیرد تا به زمین نگیرد. می گوید: "تو چند وقت است این جایی؟"
    به یاد ندارم. خیلی قبل از نوذر.
    ‏_ بچرا فرار نکردی؟
    ‏_ نوذر می گفت مگر بال داشته باشی که بروی بیرون. از این جا که نمی شود فرار کرد.
    صدای حرف هاشان توی هواست. می رود و می آ ید. عادت کرده است به این توالی.
    ‏_ نوذر از این چیزها سر درمی آورد. معمار گران قدری بود.
    ‏_ تو گفتی فرمانده ی قشون بود؟
    ‏_ نه. نگفتم. حتمی اشتباه متوجه شدید.
    _تو از من مریضی تری.
    _با من خیلی بحث میکنید.. نوذر هم بحثی بود. هر چه می بچید توی ‏سرش، یک راست می رسید روی زبانش.
    _چه کارش کردی؟
    ‏_کی؟نوذر؟
    چشم هایش می سوزند. انگار براده ی سنگ پخشی کرده اند توی هوا. پلک هایش را می بندد.
    ‏_روی تنم دست می کشد و می گفت شده ام شکل مار. می گفت پوستم نرم و لزج شده ،خنده دار است.
    ‏بغضی بالا می آید و خفه اش می کند. تمام تنش بی حرکت است. فلج و
    ‏بی جان. حیوان صد منی برگشته و نشسته روی سینه اش.
    _نوذر مگر می دید؟
    ‏_خودتان را بکشید کنار من. نجنبید آن وسط تلف می شوید.
    ‏دست هایش را به سختی تکان می دهدوکنار بدنش ستون می کند. بعد خودش را از زمین می کند و سر پا می ایستد. مشت هایش را توی تاریکی رو به هوا حواله می دهد.چندبار.
    ‏می گوید: "من این بحا نمی مانم بی ناموس..."
    ‏زمین زیر پایش یک دفعه هوا می شود. یک لحظه بین سیاهی غلیظ غوطه می خورد و بعد با صورت می رسد به سنک. صدای شکستن استخوان توی سرش هست. سنگی کوبیده شده روی استخوان. درد می آید. پخش می شود. آن دریچه ای را میبندد که توی گلوی آدم کار گذاشته اند برای رفت و آمد هوا. یادش نیست کی هست. یادش نیست. یک تکه آدم است توی تاریکی. یک تکه ای که نیست. خون را تف می کند روی زمین. لبشی می سوزد. انگار که سیخ داغ روی گوشت.
    ‏_با خودتان چه کار کردید شازده؟
    صدای خزیدن دوباره شروع شود. هر چند ثانیه به چند ثانیه قطع شود و صدای جویدن می آید. بعد صدای ملایم باد کم و کمتر می شود. قطع می شود.
    _ قطع شد؟
    ‏_ بخوا بید... صورت تان را بچسبانید روی زمین.
    ‏بخار داغ زوزه می کشد و از روی سر و دست هایش می گذرد. معده اش
    ‏فشرده می شود و می چسبد به ستون مهره ها. چند مهره ؟ یک... دو... سه.
    _ گریه نکنید حضرت والا.
    ‏نمی کند. گریه نمی کند. او...
    ‏سرش را بالا می گیرد. اشک پوست را پایین می کشد و زخم ها را می سوزاند.
    _ گفتی شازده؟
    ‏_ من نگفتم. حتمی اشتباه شنیدید.
    ‏_ چرا با تو کاری ندارند؟ ها؟ این جوری می میرم.
    _ من از خودشانم حضرت والا. عصای دست شان.
    _ گوشت دستم پخته.
    ‏_ بخت تان بلند بود. فکر کردم تمام کرد ید آن وسط.
    _ پس چرا این جایی اگر آدم خودشانی؟
    ‏_ کجا باشم پس؟
    ‏_ دیوانه ای بدبخت؟ باقی أدم ها مگر کجا هستند؟
    ‏مچ دستش را به زمین فشار می دهد و خودش را جلو می کشد. صدای ‏کشیدن پوست تنش روی زمین. ولی چیزی حس نمی کند.
    ‏_ نمی شود حضرت والا. من باید این جا باشم. کارم همین است.
    _ بگو رگم را بزنند، خلاصم کنند.
    ‏_ نمی شود. مرسوم نیست این جا رگ بزنند.
    _ پس حه غلطی می کنند؟
    _ فقط بستگان نزدیک را می فرستند این جا. فقط بزرگان حضرت والا.
    _ دارم می میرم از درد.
    ‏_ اگر رگ بزنند با جنازه ی روی زمین چه کار کنند؟
    _ تو می بینی، مگر نه؟
    ‏_ من چشم ندارم. یعنی داشتم. به هم دوختند حضرت والا. به کارم نمی آمد. ترس غلیظی توی سیاهی می خزد. به نظرش می رسد صدا نزدیک تر شده.
    ‏مدت بیشتری طول می کشد تا توالی های صدا محو شوند.
    _ پلک هایت را به هم دوختند؟
    سر انگشت هایش به یک فضای خالی می رسند. اشتباهی خزیده روی یک ‏بلندی. روی شکمش می چرخد و سرازیر می شود پایین.
    _ مگر چه کار می کنی؟ توی این ظلمات؟
    ‏_ کار است دیگر شازده.
    ‏گریه می کند. نمی فهمد، ولی گریه می کند. می خواهد راهی پیدا کند برای فرار از این دخمه. فکر می کند برای هر کسی راهی هست قبل از این که بمیرد.
    ‏_ باید بیاید کنار من. راهش همین است.
    ‏باز هم یک بلندی دیگر. روی شکم می چرخد. پوست تنش از بی حسی درآمده و کز کز می کند. سر انگشتش به چیزی می رسد. با احتیاط لمسش می کند. بلند است. شکل استخوان. توی مشت فشارش می دهد. تن سوخته اش درد می گیرد. ولی بلندش می کند و مثل چماق توی هوا می گرداند.
    ‏_ عجله کنید. الان است که باز دم بگیرد. _کی تو را گذاشته تو این دخمه؟
    ‏_ فرمرده ی حضرت اجل است شازده. خیلی سال است.
    خودش را جلو می کشد. تکه های تیزی توی پرستش فرو می روند، مثل استخوان های ریز و خرد شده.
    ‏_ کجایی تو؟
    ‏_ بیاییا نزدیک شازده. کمی دیگر حضرت اجل سر می رسد.
    صدا خیلی نزدیک شده. انگار که از یکی دو قدمی حرف بزند.
    _ قر بان شان شوم غضب می گیرند اگر کار ناتمام باشد.
    ‏_ چه کار کرده ام من؟
    ‏_ رسیدید تقریبد. دست بکشید ببینید دیوار را پیدا می کنید؟
    ‏چماقش را بلند می کند و آرام به اطراف تکان می دهد. به چیزی گیر نمی کند.
    _ من از این جا سالم بیرون می روم.
    ‏_ نوذر هم می خواست سالم بیرون برود. ولی اول باید دیوار را پیدا کنید حضرت والا.
    ‏_ بعدش ؟ وقتی پیدا کردم؟
    ‏صدای خنده اش میپیچد توی هوا. نزدیک و بلند.
    ‏_ شده اید عین نوذر شازده. مثل خودش حرف می زنید.
    صدای نفس زدن تند کسی را می شنود. انگار با دست جلو دهن کسی را گرفته باشی و نتواند درست نفس بکشد. چماقش را بالا می برد و توی هوا می چرخاند. چند بار محکم به چپ و راست می گرداند. بعد محکم به سطح سختی می خورد و از دستش می کند. درد می پیچد توی پنجه ها. راه گلویش بسته. نفس نمانده تا برود و بیاد. بدنش کمی تکان می خورد و دست هایش روی سطحی صاف و سیقلی کشیده می شود. سطح مدوری که تا ناکجا کشیده شده. فکر می کند که دیگر رسیده. فکر می کند که این جا دیوار است. یک تکه شازده کنار دیوار.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #17
    کاربر فعال
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    گرای پنجاه و پنج
    دیروز سه تا مرده ی قدیمی پیدا کردم. پایین چال آب کنار مدرسه. دوتا رن و یک بچه. حدود سه ساله. احتمالاً مالِ ریزشِ پنج ماه پیش اند. آن طرف ها همیشه جا به جایی برف داریم. مرده ها پس می خوردند تا نزدیک سطح زمین. جهت حرکت شان نشان می دهد که می خواسته اند بروند توی مدرسه برای پناه گرفتن. هفتاد قدم فاصله داشتند که می خواسته اند بروند توی مدرسه برای پناه گرفتن. هفتاد قدم فاصله تا در ورودی مدرسه. بالا پوش زن ها راه راه سفید و سبز است. یکی شان قد بلند است با موهای سیاه. لب بالایی کمی افتادگی دارد. چشم چپش هم نیمه باز است. زیبا و کشیده. اسمش را گذاشته ام محبوبه.
    نقشه ی شهر را کوبیده ام به دیوار اتاق. منطقه ی شمالی زیر برف است. چند سال است. کوچه ها و خیایان های قدیمی را فقط از روی نقشه می شد پیدا کرد. این منطقه مشر است به کوه دوِاشکَفته. خط های روی نقشه نشان می دهند. که پنج خیابان اصلی نزدیک دو اشکفنه با هم تقاطع دارند. نرسیده به دامنه به خبابان مرکزی صدو سیزده فرعی وصل می شود. تمام شان زیر برف اند. خیلی پیش تر، این منطقه مرز بوده با یک کشور دیگر. حالا فقط بیابان سفید است.
    از امشب دوباره ریزش شروع شده. اگر به روال دو سال قبل باشد باید ماه طول بکشد بعد هفته نمی بارد. جلال دو ماه از اینجا رفت.یک روز صبح دو ماه پیش از اینجا رفت. یک رز صبح . بی خبر. فکر می کرد زیرش این منطقه دیگر بند نمی آید. از کسی شنیده بود. شاید یکی از همخانه ای هایی که هنوزکوچ نکرده اند به گرای پنجاه و پنج.
    بايد اول به دو اشكفته می رسيد، بعد آن را دور می زد يه سمت شمالو اين برج هم خالي شد. حالا فقط من اين جا هستم. تو بلندتريم برج ناحيه ی مركزی شهر. از روی پشت بام به تمام اين شهر بيابان مشرف مي شوم. به دو اشكفته و شش برج بلند برف اند. سياهي شان روي سطح سفيد توي چشم مي زند. شايد كسي آنجا باشد. زنده؟

    يادم نيست قبل از جلال كی صاحب طبقه ی هشت بود. به غير از من و جلال بقيه رفتند. يك عده خيلی سالِ پيش. از همان شروع ماجرا بعضی ها بعد از يخبندان پنج سال پيش. از همان شروع ماجرا. بعضي
    ها بعد از يخبندان پنج سال پيش. خيلي ها بعدِ ريزش سه سال قبل. بين هر ريزش فقط يك هفته فاصله هست. يعني جلال كجاست؟
    بعد از اين ريزش مي روم به گراي پنجاه و پنج. اگر نروم تبديل مي شوم به يك فسيل يخي. يك هفته وقت دارم. توي اين يك هفته يايد از اين شش برج بگذرم، دو اشكفته را ئور بزنم و بروم سمت شمال.
    خانه هاي اين برج همه شبيه هم اند. دو اتاق خواب، با يك هال دراز و مسطتيلي. جاي آسانسور يك حفره ي سياه خالي است. هر چيزي را كه مي شد سوزاند سوزاندم. همه ي اتاق ها خالي اند. فقط يك تخت چوبي مانده كه رويش مي خوابم.
    اين دفترچه توي جيبي بود كه محبوبه به بالا پوشش دوخته. نزديك شكاف آستينها. از زير شايد نوشته هايش را بخوابنم. حدود سي صفحه ورق سفيد باقي مانده. همه چيز را مي نويسم. مي خوابم.
    امروز جسد بچه را سوزاندم. گوشه ي همين اتاق. آتش لاشه ي آدم خيلي گرم نمي كند؛ ولي توي چوب صرفه جويي مي شود. روزي فقط يك الوار مي سوزانم. بقيه ي گرما را از چيزهايي مي گيرم كه پيدا مي كنم. روي لاشه كمي روغن مي مالم، بعد آتش مي زنم. اين كه روش جلال بود. مي گفت حواست باشد موقع سوختن به آنها نگاه نكني.
    ريزش سنگين شده. چهارطبقه ي اول رفته اند زير برف. محبوبه را خوابانده ام روي تخت. دست هايش لَخت و نرم آويزان شده اند. سرش خم شده طرف من. زير چشمي نگاهم مي كند. روي موهايش هنوز برف هست محبوبه امشب من است.
    زندگي در آب گرم بايد خيلي زيبا باشد. شنيده ام زماني آدم ها توي آب گرم زندگي كي كرده اند. يك خانه ي هجده طبقه توي آب. محبوبه هم ماهي بوده.


    محبوبه را برگرداندم توي برف. به مچ پايش پارچه بستم. طناب را روي پارچه پيچيدم. نمي خواهم رد طناب دو مچش بماند. سر طناب را گره زده ام به ستون وسط اتاق.
    جسد آن يكي زن را گذاشته ام كنار ديوار. به زودي نوبتش مي شود. اين بايد چهار قسمتش كنم. يك دفعه نمي سوزانم. چهار قسمت. محبوبه بين برف هاست.
    از روي نقشه مسيرهاي رسيدن به دو اِشكَفته را مرور مي كنم. هر روز غروب قبل ز آوردن الوار. مسيرهاي خطرناك را علامت زده ام. بيشتر مسيرهاي فرعي ريزش برف دارند. برف روان. جلال مي گفت تا كفِ سنگي پايين مي روي.
    جاي برج هاي بلندرا با نقطه هاي سياه معلوم كرده ام. شش نقطه سياه براي جان پناه از نقطه ي شش تا دو اشكفته دو كيلومتر راه است. هيچ حفاظي هم نيست. معلوم نيست كجا امن است، كجا برف روان دارد. اتاق الوارها خالي شده. هيچ جا گرم نيست. فقط يك هفته وقت دارم خودم را نجات دهم. جلال مي گفت يك هفته كم است. وقت كم مي آوريم براي رسيدن.
    فردا نوشته هاي محبوبه را مي خوانم.
    سمانه گفت تز راه قانوني چند ماه طول ميكشد. براي من دير است. نمي توانم اين همه وقت صبر كنم كه آخر سر ويزا بدهند يا نه. اين پاي ورم كرده منتظر نمي ماند. كسي را پيدا كردم كه آدم جا به جا مي كند. از مرز زد مي كند و تحويل مي دد بهرابط هاي خارجي.
    امروز رفته بودم بيمارستان. اي كاش بودي . ترسيم. آدم را توي تونلي مي گذارند و هي مي چرخانند. هنوز به اين وضعيت عادت نكرده ام. سمانه هم بود. با پسر كوچكش.
    دكتر مي گويد هنوز اميدي هست. هست واقعاً؟ از پايم نمونه برداري كردند. از مغز استخوان. بار چندم است؟ ورم پاي چپم بيشتر شده. ولي راه مي روم. جاي بوسه ات هنوز اين جا هست.همين جا.
    به سمانه گفتم چرا آمدي؟ جواب نداد. فكر مي كند ممكن است توي همين دو سه روزه بميرم بيشتر از دو سه روز طول مي كشد سمانه جان! گريه كرد. اي كاش اين جا بودي.

    بابا با سمانه حرف زده به گمانم. پرسيد مي خواهم خودم را آواره ي كجا كنم توي آن زمهربر؟ گفتم بايد بيايم دنبالتو. نمي فهميد. گفت شش ماه است نامه نداده اي. از كجا معلوم هنوز همان جا باشي؟
    خيلي شده. نه؟ هنوز همان جايي ؟ توي همان اتاقي كه عكسش را فرستاده بودي، با كاغذ ديواري هاي صورتي؟ رو به روي همان پارچه ي درياچه ي يخ زده اي كه دختر و پسرها رويش سر مي خوردند؟ با آن اندام درشت كشيده ي اسكانديناويي؟ همان هايي كه بعد ِ دو سال هنوز زبان شان را نمي فهمي؟
    سردم است. تنم يخ زده بود دوست دارم توي يك جاي گرم بخوابم.از باب پرسيدم چه قدر وقا دارم؟ فكر ميكند مي ترسيده ام. من وقت ندارم عريزِ دلم مي آيم پيشِ تو.
    آبِ گرم تمام تن آدم را توي خودش مي گيرد. گرمم مي كند. مامان خانه را پر گل كرده.
    شايد از گراي پنجاه و پنج برگشته. از هميت هايي كه كوچه كرده اند با آن جا و بعد به دليلي برگشته اند. زياد نمي فهمم. مثلِ نوشته هاي تاريخي است.
    طناب محبوبه را بازبيني كردم. پوسيدگي ندارد. از چندجا يخ زده بود. بريدم ودوبارگره زدم. تكه اول را روغن ماليدم و گذاشتم گوشه ي اتاق امشب مي سوزانم. ممكن است مجبور شوم چند طبقه بالاتر بروم. برف طبقه ي ششم را هم گرفته.
    سقف يكي از اتاق هاي طبقه ي هجده هم خراب شده اگر به بقيه ي جاها سرايت كند خطرناك مي شود تمام وسايلم را جمع كرده ام گوشه ي اتاق. راه جديدي روي نقشه پيدا كردم. بين برج هاي سوم و چهارم. سطح اين منطقه بالاتر از بقيه ي جاهاست. برف كمتري آن جا جا به جا مي شود. زمان عبور را مي شود كم كرد. سريع تر رد شد. براي گذشتن از هر پناهگاه فقط يك روز وقت دارم.
    همه ي كنسروها را ريخته ام توي يك كيسه ي پلاستيكي بزرگ. نمي دانم جلال به گراي پنجاه و پنج رسيده يا نه.
    ريزش نسبت به ديروز سبك تر شده. تكه ي چهارم را ديشب سوزاندم. يعني جلال آواره ي برف ها شده؟


    شب ها از درد خوابم نمي برد. ديگر نمي توانم راه بروم. سمانه دو تا چوب زير بغل آورده. درد دارم. مي فهمي؟
    مي خواهم توي يك فانوس دريايي باشم. نور فانوس ار روي صورتم بگذرد. برود يك چرخ بزند و باز از رويم رد شود. يك اتاق كوچك. يك تخت وسط اقيانوس. كجتيي تو؟
    امروز رفتم بيمارستان. دكتر كاياني دوباره آزمايش گرفت. گفت بايد با بابا حرف بزند. گفتم به خودم بگو/ اولش نمي خواست. گفتم مي خواهي چه كار كني؟ گفت بايد عملت كنيم. پرسيدم يعني چي دقيقاً گفت شايد مجبور شديم پايت را قطع كنيم. گفت ديگر به دردم نمي خورد. ممكن است ديگر جاهاي بدنم را هم خراب كند. پاي من را هم مي خواهد قطع كند؟ گفت زود عادت ميكنم به پاي مصنوعي. خيلي زود. گفتم چند روز وقت دارم؟
    به بابا گفتم بايد بيايم دنبال تو. خودم تنها قبول نمي كرد. مامان گريه كرد.
    سمانه مي خواند با من بيايد. گفت با اين پا تنهايي دوام ندارم. زمين گير مي شوم. زمين گير يا برف گير؟
    هنوز همان جا نشسته اي؟ كنارِ پنجره؟ با آن كلاه سرخ لبه دار؟
    قبول كردم سمانه بيايد. چوب هاي زير بغل را هم برداشتم. پسر كوچكش را تا مرز مي آورد بعد با بابا برمي گردد. وقتي تو رفتي، فقط شش ماهش بود.
    دكترگفته هر چيزي را كه حس مي كنم بنويسم. گفت اين جوري تحملش آسانتر است. نگفتم من هميشه مي نويسم. دوست نداشتم بداند.
    بابا پارك كرده كنار اين رود. اطرافش پر درخت است. روي شاخه هايشان برف دارد. سامان ظرف پر شنش را آورده بود براي من. دو برابر معمول مُسكن خورده ام. نمي خواهم درد بكشم. ساكت. آرام سمانه كمك كرد تا با اين چوب ها راه بروم. با هم ايستاديم كنار رود. گفت ديشب با يكي از دوستان تو حرف زده. همان همكلاسي ات توي دانشگاه. گفت خانه ي قبلي ات را ول كردي. حالا هم معلوم نيست آواره كجايي.


    همكلاسي ات گفته به هيچ كس خبر نداده اي. ناپيداي ناپيدا. گفته بعيد نيست رفته باشي يك كشور ديگر. سمانه گفت آن ها كه مرز ندارند مثل ما. توي دلِ هم اند.
    گفتم فكر مي كني چه قدر وقت دارم كه منتظر بمانم؟
    بابا سامان را ول كرده بود توي آب و به حرف هاي ما گوش مي داد.
    يك مشت آب به صورتم پاشيدم. سمانه گفت آدم يخ مي زند. گفتم اين آب حتماً ماهي دارد. سامان دويد توي آب دنبال ماهي. سمانه ترسيده بود.
    مي خوابيدم توي آب، اگر گرم بود. ت.ي آب. بين پيچ وخم هاي زمين.
    امروز سردباد شروع شد. از سمت مدرسه.دومين الوار را هم توي آتش گذاشتم. الوار زيادي نمانده. اگر ريزش قطع نشود، دوام نمي آورم. توي همين برج زير برف مي مانم. تكه اي از اين برهوت سفيد.
    با محبوبه چه كار كنم.
    طنابش را بالا كشيدم. از توي برف ها كه بيرون آمد، خواباندمش توي تخت. پايش سالم است. موهاي بلند و سياهش يخ زده تخت را كشيدم كنار آتشدان مي خواهم گرم شود. تن يخ زده اش آب شود. ربط نوشته ها را با خودش نمي فهمم.
    محبوبه دراز كشيده با پلك هاي نيمه باز. ساكت آرام دلربا. اين رودخانه و درختي كه نوشته مال من نيست. چيزهايي قبل از شروع يخبندان. قبل از ريزش ها. خيلي قبل تر. قبل از گراي پنجاه و پنج.
    محبوبه چند زائده ي نازك روي پوستش پشتش دارد. درست نزديك پهلوها. انگار يك لايه ي ظريف از پوست تنش باشد كه شفاف شده. تا حالا نديده بودمو يخ تنش كه آب شد معلوم شدند. نقص مادرزادي؟ ظريف تر قص است. جرئت ندارم نگاهش كنم. برش گرداندم توي برف ها.
    تمام تخت خيس است. قطره هاي آب هنوز از تنش مي چكد. الوار را از آتشدان برداشتم و نزديك پهلو هايش گرفتم. از بالا به پايين آتش را گرداندم. زائده ها را لمس كردم. مثل باله ي ماهي.

    فكر مي كردم زير ريزش پنج ماه پيش بوده كه دفن شده. ولي حالا مطمئن نيستم. شايد قديمي تر است. چه قدر؟ تا به حال نديده بودم كسي زائده اي مثل اين روي تنش باشد. جلال شش انگشت داشت. يك انگشت كوچك توي پاي چپش. حالا جلال نيست.
    تمام تن محبوبه را وارسي كردم. به غير از اين باله ها چيز عجيب ديگري روي بدنش نيست. زير سينه چپش يك خال دارد. دندان هايش همه سالم اند. يه رديف غضلاتش خشك شده، ولي چشم ها گود نرفته. نيمه باز و شفاف . سرما تنش را سالم نگه داشت.
    ديشب از خواي پريدم. از صداي سرد باد. الوار سوخته بودو آتشدان گرم نمي كرد. بالاپوش محبوبه را محكم دور خودم پيچيدم. فايده نداشت. سرد بود. بلند شدم و رفتم طبقه ي يازدهم. اتاق الوارها. فقط دو تا باقي مانده. ديگر نمي شود اين جا مانده.
    باله هاي رشد كرده اند. عين ماهي هاي آب گرم/ تز همين ختيي كه جلال عكس شان را كشيده و چشبانده به ديوار اتاق طبقه ي هشت باله هاي بزرگ و شفافي دارند زير اين پوست يخ زده چيزي هست كه نمي بينم. باله ها را اندازه مي گيرم. صبح، ظهر و شب. قبل از شروع سرد باد. امروز دو بند بزرگ شده اند. روي محبوبه برف مي ريزم. وسط اتاق آتشدان است.
    خانه چوبي است. وسط جنگل. فردا شب رابطمان را مي بينم. تا مرز راهي نيست. آن ور اين كوه پردرخت. صاحبخانه مي گفت با ماشين فقط يك ساعت راه است. يك ساعت فقط؟
    چيزي نوشته ام مثل داستان. وقتي پيدايت كردم نشانت ميدهم. به تو ربط داردوخودم هم نميدانم چرا، ولي به تو ربط دارد. براي خودم هم عجيب است. اگر كسي بخواهد خودش را از آخر دنيا نجاتدهد جه بايد بكند؟ آخر همه چيز سرد است عزيزدلم. پر از برف. يك جايي مثل آن جايي كه تو هستي.
    بابا رفته توي يكي از اتاق ها و بيرون نمي آيد. با من حرف نمي زند. گاهي با سمانه پچ پچ مي كند. مهم نيست. ياد گرفته ام با اين چوب هاي زير بغل راه بروم. سامان از دور به راه رفتنم مي خندد. مي ترسد حلو بيايد.

    ورم پايم بيشتر شده، اما درد ندارم. قرص مي خورم. پشت سر هم. صاحبخانه تعجب كرده بود آمديم اين جا. گفت فردا هوا برف دارد. فقط دو تا اتاق كوچك كنار هم.
    هرجا مي روم، سمانه پشت سرم هست. كنار پرچين استخر دارند. پُرِ ماهي. سمانه كفشم را در مي آوردو شلوارم را تا زد. پايم را توي آب گذاشتم. دكتر كاوياني مي گفت عصب پايم هنوز كار ميكند. سمانه گفت يخ مي زني. گفتم گرم است. باور نمي كند.
    گفت:«دوست نداري بروي توي آب؟»
    بعدِ مردنم ميخواهم ماهي باشم. با باله هاي بزرگ، توي آب گرم.
    آن جا حتماً استخر آب گرم هست وسط زمين هاي برفي. سمانه مي گفت خودش عكس استخرهاي شيشه اي آن جا را ديده. يك استخر بزرگ فقط براي چهار پنج نفر. مثل اين كه بلد نيستند با هم بخوابند. نه؟ هر سال تعدادشان كمتر مي شود. تو بهتر مي داني. استخر آب گرم با يك نفر شناگر.
    تنهايي رفتم توي جنگل. سمانه خواب بود. سامانديشب تا صبح گريه مي كرد. با اين چوب ها زياد نمي شود راه رفت. زمين يخ رده. ليز مي خورد. روي درخت ها برف هست.ولي شاخه هاي پايين خشگيده اند. سر چوب را توي زمين فرو كردم. آن پايين هم يخ زده. خاك نيست.
    عكست را ديدم. ساحل يخ زده ي شهر كه اسمش را هم نمي توانم بخوانم. سمانه عكس را چسبانده بود به آيينه اتاقم. ايستاده اي كنار دختري بلند قد با موهاي بود. دستت را كرده اي توي آستين پالتوِ خزش. دو ماه پيش. كنار يك برج بلند.
    درد ندارم. سرم دَوَران دارد. ديگر چيزي نمي نويسم.
    حبوبه كمي بزرگتر شده. اندازه ي باله ها ثابت است امابدنش قد كشيده. خوابانده امش روي يكي از الوارها. اندازه هايش را روي الوار علامت زده ام. پايش از قوزك تا مچ يم بند بلندتر شده. حدود نيم بند. نفس ولي نمي كشد. هوا را توي ريه نمي برد. ديگر رويش برف نمي ريزم. تنش سالم است.


    امروز صبح ريزش قطع شد. همه ي وسايلم را جمع كرده ام توي كيسه هاي پلاستيكي. كيسه هارا به خودم مي بندم و و روي برف مي كشم. تا ساختمان اول سه كيلومتر راه است. از كنار چال آب مي روم. امن تر
    است. سه مسير ديگر هم هست. اگر مشكلي پيش آمد از آنها مي رويم. نقشه را از روي ديوار كندم. فقط هفت روز وق دارم.
    محبوبه را توي بالا پوشش خواباندم. اگشت هايش بلند شده اند. پلك هايش هم شفاف شده اند. مردكچشم ها را از پشت پلك ها مي بندم، مثلِ ماهي. دو طرف بالاپوش را با طنابگره زدم. به كمرم بستم. كنار كيسه هاي پلاستيكي.
    محبوبه كشيده شده. تمام تنش انحناي خفيفي پيدا كرده.
    سه روز طول مي كشد تا به برج سوم برسم. اين ساختمان متوكه است. مدتهاست كسي اينجا نبوده. سقف طبقه ي بالايي ريخته و همه جا را بوي نا گرفتع. غذا هم نيست. خيلي گشتم. چيز به درد بخوري توي اتاق ها پيدا نمي شود. فقط يك تقويم كهنه كه مالِ خيلي وقت پيش است. روي ديوار اتاق خواب. كسي روي تمام روزها خط كشيده. امشب را توي طبقه ي يازدهم مي مانم. از اينجا ساختمانِ چهارم را مي بينم. دواشكفته هم هست.
    نزديك چالِ آب بالاپوش محبوبه پاره شد و سُر خورد توي برف ها چند ساعت طول كشيد تا سطح يخ زده ي چال را كندم. آب آن زير گرم بود. خيلي گرمتر از اين بالا. بخ زده ي چال را كندم. آب آن زير گرم بودخيلي گرم تر از اين بالا. يخ را از روي موهاي محبوبه تكاندم، بعد بلندش كردم و خواباندم توي آبِ گرم. تنش آن زير تكان خورد به نظرم آمد پاله هايش هم تكان خوردند، اما مطمئن نيستم.
    محبوبه را فرستائم توي آب.
    دو اشكفته را مي بينم. بزرگ، ميان اين برهوت سفيد. ريزش شروع شده. يك شب زودتر. هنوز دو كيلومترراه مانده.


    تنها، توي اين ساختمان متروك.
    توي آبم. آبِ گرم . ولي آن بالا، روي سطح، يخ هست. كسي ايستاده روي يخ ها. آدمي كه جسه ي بزرگ دارد. خيلي بزرگ تر از تو، جلال. بالاپوشي از پوست خز روي دوشش انداخته و صورتش را با پارچه
    هاي كنفي باند پيچي كرده. روي چشم هايش دو دايره ي سياه هست. يك جور عينك آفتابي ضخيم. روي يخ خا كه رود، آب اطرافم تكان مي خورد. دست هايش را به يخ مي كوبد و يخ ها را مي تراشد. پنجه ها را مشت مي كند و يخ بيرون مي كشد. عظيم است. مثلِ هيولاهاي اسكانديناوي.
    به پايم دست مي كشم درد ندارم.


    پايان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/