صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 77

موضوع: افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه مردم ایران

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه مردم ایران

    افسانه‌ها، عمرى به قدمت عمر 'انسان' دارند. از هنگامى که انسان‌ها قدرت کار و تفکر پيدا کردند، توضيح و تفسير طبيعت و جامعه را نيز آغاز نمودند و اين مقوله را در قالب اسطوره، نقاشي، پيکرتراشي، رقص و ... نسل اندر نسل به يکديگر منتقل ساختند و مى‌سازند. هنگامى که از شناخت قصه‌هاى عاميانه سخن مى‌رود، الزاماً به‌معنى يافتن رگه‌هاى (مردمي) در آنها نيست.

    قصه، توده‌اى‌ترين هنر است. طرح مسائل مردم در قالبى جذاب،
    پرکشش، سرگرم‌کننده و ساده، يکى از دلايل فراگير شدن قصه‌ها است. البته نبايد تصور کرد که صرف جذابيت و کشش، علت دوام حيات قصه‌ها است. آنچه قصه‌ها را تداوم حيات‌ بخشيده، ضرورتى دروني، مضاف بر سطح فرهنگى جامعه است. در زمان حاضر نيز با اشکال متفاوتى از افسانه‌سازى روبه‌رو هستيم که نشان‌گر بندهائى است که هنوز انسان را اسير خويش کرده است.

    نمونه‌هاى آنها را مى‌توانيم در فيلم‌هاى ويدوئى جديد با موجودات کامپيوترى مشاهده کنيم و متوجه مى‌شويم که 'افسانه‌ها' در اين زمان تغيير شکل داده‌اند. عليرغم اينکه افسانه‌ها، نشانگر روان انسان هستند، اما متعلق و موقوف به آنها نيستند.

    'ميرچاالياده' ، طبيعت و کارکرد اسطوره را با تأييد نظر 'بوينسلاو مالينوسکي' و به‌نقل از او بيان مى‌کند: 'اسطوره يک عنصر اساسى تمدن انسانى است و به هيچ‌وجه افسانه‌سازى و قصه‌پردازى بيهوده نيست، بلکه برعکس واقعيتى زنده است که على‌ادوام به آن رجوع مى‌کنند و از آن استعانت مى‌جويند...' .

    واژهٔ افسانه به‌معنى داستان، سرگذشت و قصه است. در زبان فارسى اصطلاحاً افسانه را به سه معنى آورده‌اند. يکى به‌معنى گونه‌اى از شعرهائى هجائى که براى سرگرمى کودکان مى‌خوانده‌اند. دوم گونه‌اى قصهٔ منثور است که اغلب از زبان حيوانات گفته مى‌شود و سرگذشت آنها را بيان مى‌کند. اين‌گونه را 'داستان' و 'افسانه' هم مى‌گويند که داراى ويژگى‌هائى است که از آن جمله، کهنگى و قدمت آن است، ديگر آن که غالباً براى سرگرمى و نوعى آموزش فراز و نشيب‌هاى زندگى براى کودکان گفته مى‌شود.
    اين افسانه‌ها در فارسى بيشتر با جمله‌هائى مثل 'يکى بود يکى نبود' . 'روزى بود روزگارى بود' ، 'سال‌ها پيش از اين' ، 'بودند و ما نبوديم' و مانند اينها آغاز مى‌شود که بخشى از ادبيات عاميانه و اساطير کهن قومى است. گونه سوم داستان‌هاى منظوم و منثورى است که در کتاب‌هاى ادبى آورده شده است. بعضى از اين داستان‌ها، مانند 'کليله و دمنه' در اصل هندى است و برخى ديگر چون 'مرزبان‌نامه' به‌کلى ايرانى است. اين گونهٔ آخرى را مى‌توان در رديف افسانه‌هاى تمثيلى گذاشت. افسانهٔ تمثيلى آن‌گونه افسانه يا قصه‌اى است که به‌صورت منظوم يا منثور آورده مى‌شود و شخصيت اول و اصلى آن مى‌تواند از ميان خدايان، موجودات انساني، حيوانات و گاهى هم از اشياءِ بى‌جان برگزيده شود. در اين نوع افسانه جانوران طبق خصلت طبيعت و واقعى خود رفتار مى‌کنند و تنها تفاوت آنها با وضعيت واقعى خود آن است که چون انسان سخن مى‌گويند و به بيان نکته‌هاى اخلاقى مى‌پردازند.

    واژهٔ قصه به‌معنى سرگذشت و حکايت است و اصطلاحاً به آثارى گفته مى‌شود که در آنها تأکيد بر رويدادهاى خارق‌العاده است تا تحول و تکوين شخصيت‌ها و افراد. در قصه‌ها يا حکايت‌ها، اصل ماجرا بر رويدادهاى خلق‌الساعه مبتنى است. رويدادها، قصه‌ها را به‌وجود مى‌آورد و در واقع رکن اساسى و بنيادى آن را تشکيل مى‌دهد بدون آنکه در گسترش و بازسازى قهرمان‌ها و آدم‌هاى قصه نقشى داشته باشد. اساس جهان‌بينى در قصه‌ها اغلب بر مطلق‌گرائى استوار است. يعنى اينکه قهرمان‌هاى قصه يا خوب‌ هستند يا بد. قهرمان‌هاى نه خوب و نه بد يعنى اين که متوسط و بينابين، در قصه‌ها پيدا نمى‌شوند و تعارض و تضاد بين خوبى و بدى يا قهرمان خوب و آدم بد، رويدادهاى قصه‌ها را تشکيل مى‌دهند. مثلاً در قصهٔ معروف 'امير ارسلان' عنصر شر، قمر وزير بدانديش است و طرف خير، فرخ‌لقا است که قمر وزير براى به‌دست آوردن او به حيله‌هاى مختلف دست مى‌زند. در اين بين نقش قهرمان يعنى اميرارسلان شناختن طرف شر و کوشش براى از بين بردن او است.
    قهرمانان قصه‌ها، آدم‌هاى معمولى نيستند. آنها معمولاً نمونه‌هاى کلى از خصلت‌هاى عمومى بشر را ارائه مى‌دهند. حادثه‌ها و ماجراهاى قصه‌ها، تابع رابطهٔ علت و معلولى نيست بلکه از اصل برانگيختن اعجاب پيروى مى‌کند و توالى رويدادهاى خلق‌الساعه و غير عادي، هيچ‌گونه رابطه‌اى منطقى را دنبال نمى‌کند. محتوا و مضمون قصه‌ها، معمولاً مربوط به زمان‌هاى دور و جوامع گذشته از ياد رفته است.
    ناگفته نماند که اسطوره، افسانه، سرگذشت و افسانهٔ تمثيلى از اشکال گوناگون قصه است. قصهٔ عاميانه به انواع قصه‌هاى کهن گفته مى‌شود که به‌صورت شفاهى يا مکتوب در ميان اقوام گوناگون از نسلى‌ به‌ نسل ديگر منتقل شده است. قصهٔ عاميانه انواع متنوعى است از اساطير، قصه‌هاى پريان و نيز قصه‌هاى مکتوبى که موضوعات آن از فرهنگ قومى گرفته شده است. بسيارى از نويسندگان و شاعران قصه‌هاى عاميانه را اقتباس کرده و در آثار خود آورده‌اند. مثل قصهٔ حسن کچل در فارسى و قصه‌هاى سفيدبرفى و سيندرلا در ادبيات غرب يا قصهٔ طوطى و بازرگان در مثنوى مولوي. قصهٔ عاميانه نيز با جمله‌هائى شامل کلمات ثابت و بدون تغيير آغاز مى‌گردند از آن جمله: 'يکى بود يکى نبود' که غالباً آن را با جملهٔ 'غير از خدا هيچ‌کس نبود' گسترش مى‌دهند. علاوه بر اين جملهٔ معروف، اقوام مختلف ايراني، هر کدام بنا به موقعيت تاريخى و جغرافيائى خود، جمله‌هاى گوناگونى براى آغاز قصه دارند مثلاً با جملهٔ 'اى برادر بد نديده' يا 'بودند و ما نبوديم' و از اين قبيل که شايد ترجمه‌اى از جملهٔ 'کان‌ماکان' عربى باشد يا برعکس.
    در پايان قصه نيز جمله‌ها و عبارت‌هاى شخصى مى‌آورند. از قبيل 'قصهٔ ما به سر رسيد، کلاغه به خانه‌اش نرسيد' يا 'قصهٔ ما خوش بود، دسته گلى جاش بود' و نيز 'دستهٔ گل دسته‌ٔ نرگس، داغ‌ات را نبينم هرگز و هرگز' يا 'هرچه رفتيم راه بود هرچه کنديم چاه بود، کليدش به‌دست ملک جبار بود' . عبارت معروف ديگرى نيز اغلب در پايان قصه‌ها مى‌آورند که منحصراً در مورد قصه‌هائى به‌کار مى‌رود که در آنها دو دل داده پس از گذراندن ماجراها و حادثه‌هاى زياد، عاقبت به يکديگر مى‌رسند آن عبارت چنين است: 'همان‌طور که آنها به‌مراد دلشان رسيدند، انشاءالله شما هم مراد دلتان برسيد' . قصه‌هاى ايرانى يکى از کهنترين نمونه‌هاى اصيل تفکر و تخيل مردم اين سرزمين و نشان دهندهٔ کيفيت و مباحث ذهنى و شادى و اندوه اين قوم به‌شمار مى‌آيد.
    مردم اين مرز و بوم، از روزگاران بسيار دور پندارها، باورها، افکار، آرزوها و تجربه‌هاى خود را در قالب قصه ريخته و آنرا مانند گوهرى ناياب و عزيز به مرور تراش داده‌اند و سطوحى بر آن افزوده‌ و اجزائى از آن کاسته‌اند تا سرانجام به اين شکل زيباى تحسين‌انگيز درآمده و به دست ما رسيده‌است که هرکدام از آنها در عين سادگى و صفاى بى‌پيرايه چنان لطيف و دلکش است که خواننده و شنونده را بى‌اختيار مجذوب مى‌سازد يعنى همان رمز و رازى که در آفرينش بهت‌آور مينياتور ايران و رنگ‌هاى جادوئى آن، همان طراوت و جلاى خيره‌کننده‌اى که در نقش‌ها و رنگ‌هاى بديع کاشى‌کارى اين ديار نهفته‌است، همان ظرافت‌ها و انحناهائى که از انواع خط فارسى خوانده مى‌شودو تلألؤ غوغائى و خاموش تذهيب و نقاشى هم بر دلربائى و چشم‌نوازى آن مى‌افزايد، همان زيبائى نجيب و تنوع خيال‌انگيزى که در طرح‌هاى قالي، اين شاهکار هنر ايران ديده مى‌شود و جمله آنها بينندهٔ هنر شناس را به تحسين و اعجاب وامى‌داردو به دنياى رازها و حال‌ها مى‌برد، در تار و پود اين قصه‌ها هم وجود دارد و به همين جهات است که بى‌اينکهثبت ضبط شده باشد همواره نقل شده و روايت شده تا به زمان حاضر رسيده است. قصه‌هاى عاميانهٔ ايرانى نيز مانند ساير قصه‌ها داراى تعدادى ثابت از اشخاص هستند که با نقش‌هاى نوعى (تيپيک) خود، از اسباب و لوازم ثابت و بدون تغيير قصه‌ها به‌شمار مى‌روند. مهم‌ترين آنها عبارتند از: قهرمان نوعى اصلى شاهزاده است که معمولاً پسر کوچک يا سومين پسر شاه است و دو برادر بزرگتر او اغلب نقش‌هاى منفى به‌عهده دارند. قهرمان قابل توجه ديگر، کچل است که غالباً شغل او چوپانى يا غازچرانى است. کچل در آغاز، موجودى است مطرود که تنبل و ترسو و اغلب فقير و تهى‌دست است. از او هيچ‌گونه انتظارى براى کارهاى خارق‌العاده و پهلوانى نمى‌رود، اما چون از او انجام کارى خواسته شود، با به کار بردن حيله و زيرکي، بى‌باکى و جسارت، خود را از ديگران متمايز مى‌کند. به اين ترتيب او سخت‌ترين وظايف را به انجام مى‌رساند و عاقبت با شاهزاده خانم عروسى مى‌کند و خودش شاه مى‌شود.

    در این تاپیک سعی کردم نمونه ای از این قصه ها و افسانه های بومی را برای خوانندگان عزیز ،به صورت یکجا جمع آوری کنم.دوستان میتوانند چنانچه قصه های خاصی با توجه به موقعیت و محل جغرافیایی که هستند و یا به نحوی در فرهنگ آنان جا افتاده در اینجا بگذارند تا بقیه دوستان هم از خواندن آنها فیض ببرند.
    باتشکر
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 4 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض قهرمانها و شخصیت های قصه ساز

    قهرمان نوع ديگر، کوسه است که شباهت به تيپ کچل دارد. اين شخصيت نقش اصلى را ندارد.
    قهرمان مهم ديگر، خارکن پير، خارکش يا پسر او است. پينه‌دوز نيز در اين رديف است که همه نمايانگر مردم فقير و محروم هستند. اين خارکن در عين تهى‌دستى با کار و کوشش و ايمان و توکل سرانجام به ثروت و سعادت مى‌رسد.
    شخصيت ديگر افسانه‌هاى عاميانهٔ ايراني، درويش است که نمونهٔ اروپائى آن‌را مى‌توان راهب متکدى دانست. درويش مردى است تنگ‌دست اما مؤمن که ايمان او به خدا باعث مى‌شود که داراى صفاتى سحرآميز باشد.
    بعضى از مقامات و مشاغل در قصه‌هاى عاميانه، داراى محاسن و مزايائى نيستند. قاضى اغلب رشوه‌خوار است و مال و امانت مردم را بالا مى‌کشد و اصولاً از همهٔ مردم بدتر است.
    مالک ستمگر و جابر است و از زيردستانش تا بتواند کار مى‌کشد. زن در افسانه‌هاى عاميانهٔ ايراني، به‌دو مورد تقسيم مى‌شود: - به‌عنوان شخصيت اصلى و در نقش فعال که داراى صفاتى از قبيل حيله‌گري، توطئه‌چيني، فريب و تهمت زدن است. اما به‌ندرت در نقش فعال به‌صورت مثبت و با صفات مطلوب ديده مى‌شود. - در نقش منفي، زن به‌ندرت چيزى بيش از يک موجود خواستنى است که شاهزاده مى‌خواهد جسم او را در تملک خود بگيرد.

    در قصه‌هاى عاميانه ديوها و اشباح به‌دو تيپ محدود مى‌شوند: پرى‌ها که اغلب داراى خصايل مثبت و ممتاز هستند و به قهرمان داستان در تنگناها کمک مى‌کنند.
    شخصيت ديو به‌صورتى که در قصه‌ها مى‌آيد. چندين جنبه دارد. در عقيدهٔ عوام، ديو داراى خصايل موجودات متعددى است که با هم فرق دارند. ديو اصلي، بدخواه آدميزاد است و اغلب دختران را مى‌ربايد و مى‌کوشد تا آنها را به ازدواج خود درآورد، اما نه با زور بلکه با به‌دست آوردن رضايت و خرسندى دختر. روح اين ديو در شيشه‌اى است که در بدن يک جانور يا داخل چيزى پنهان است، به‌طورى که با پيدا کردن اين شيشه و شکستن آن مى‌توان بر ديو چيره شد. اما اين موضوع غالباً فراموش مى‌شود و کار به جنگ تن‌به‌تن مى‌کشد و ديو شکست مى‌خورد. ديو با وجود قدرت فوق‌العاده خود، موجودى است نادان و کندذهن در نهايت در اثر اين بلاهت راز و نهانگاه شيشهٔ عمر خود را در اثر چرب‌زبانى‌هاى محبوبه، برملا مى‌کند و باعث نابودى خود مى‌شود.
    از ويژگى‌هاى پراهميت قصه‌هاى عاميانه تأکيد و تصريح بر تفوق و برترى قدرت سرنوشت است. نقش نوعى مقابل قهرمان قصه اغلب به‌عهدهٔ خويشاوندان قهرمان قصه است و باز بيش از همهٔ اعضاءِ مؤنث خانواده، داراى خصلت‌هاى منفى هستند.
    شخصيت اصلى ديگر مخالف و مقابل قهرمان قصه، شاه است که صفت‌هاى بد و نامطلوبى از قبيل حسد، غرور و ستمگرى به او نسبت داده مى‌شود. او قدرت و توانائى ابراز عقيده و رأى ندارد. تحت تأثير حرف‌هاى زيرگوشي، نجواها و بدگوئى‌هاى زيردستان و مشاوران خود و بيش از همه وزير او مى‌باشد. گاهى هم شاه فرمانروائى دانا و عادل است و اين نمونه در مورد شاه‌عباس که شخصيتى تاريخى است صدق مى‌کند.

    اولريش مارزلف فولکلورشناس آلمانى قصه‌هاى عاميانهٔ ايرانى را از نظر مضمون به‌ترتيب زير تقسيم مى‌کند: - قصه‌هاى حيوانات - قصه‌هاى سحر و جادوئي - قصه‌هاى مقدسين و قصه‌هاى تاريخي - قصه‌هائى با جنبه‌هاى داستان کوتاه - قصه‌هاى خنده‌دار و لطيفه‌ها - قصه‌هاى مسلسل و دنباله‌دار گرچه افسانه‌ها از سرزمين‌هاى گوناگون آمده‌اند، اما وطن خاصى ندارند و متعلق به همهٔ مردم جهان هستند. در هر افسانه‌اى حادثه و ماجرائى مخصوص نقل مى‌شود که بيانگر غم‌ها، شادى‌ها و مبارزهٔ هميشگى انسان‌ها است و اين است راز ماندگارى و ديرپائى افسانه‌ها. زبان افسانه‌ها نيز خصلتى دوگانه دارد، در همان حال که هزاران رمز و راز در دل پنهان داشته است اما ساده، صميمى و گاه بى‌قيد و ولنگار است. هر چند زمان‌هاى متفاوت از سه هزار سال به بالا را براى پيدايش افسانه‌ها ذکر کرده‌اند اما افسانه‌ها مقيد به تاريخ معينى نيستند. خلق افسانه‌ها از روزگار زندگانى ابتدائى بشر آغاز مى‌گردد. يعنى از دوران دگرگونى حيات که شامل دوره‌هاى گردآورى خوراک، دورهٔ شکار، گله‌دارى و کشاورزى است. بايد توجه داشت که پديده‌ها و عوامل طبيعى و طبيعت قابل لمس، براى انسان ابتدائى دوران‌هاى نخستين، هميشه سرچشمهٔ الهام و کتابى آموزشى بوده است. خشم و مهربانى طبيعت، گردش منظم شب و روز و ماه و سال و حوادث متنوع طبيعي، هميشه فکر و خيال او را به‌سوى خود جلب کرده است و او را وادار ساخته که اين پديده‌ها را تبيين و تفسير کند و در نتيجهٔ اين عمل به خلق افسانه‌ها که در حقيقت توجيهى از حوادث مختلف دنياى اطرافش است بپردازد. پس پديده‌ها و عوامل طبيعى موجد بخشى از افسانه‌هاى فولکوريک هستند، اما به‌تدريج که زندگى انسان دچار دگرگونى شد و جامعهٔ بشرى شکل گرفت آفرينش‌هاى هنرى انسان در مسير جديدى افتاد و سرچشمهٔ الهام تازه‌اى پيدا کرد. اين سرچشمهٔ الهام نو، همان عوامل و رخدادهاى اجتماعى است.

    طى قرن‌ها، افسانه‌ها و قصه‌هاى عاميانه، چون ارگانيسمى زنده، تأثيرات جهان در حال تغيير پيرامون خود را جذب کرده‌اند. شاهان و شاهزادگان، باغ‌هاى پرشکوه و فرح‌بخش، کاخ‌ها، مبارزه براى به‌دست آوردن تخت و تاج و به‌دست آوردن دختر پادشاه؛ همهٔ اينها از مظاهر قرون وسطى است. تکامل روابط اجتماعي، قهرمانان جديدى وارد افسانه‌ها کرد و منشاءِ آداب و رسوم و تغييراتى در فرهنگ بعدى شد. افسانه‌ها، چيزى فراتر از خيال‌بافى يا پژواک سنت‌هاى گذشته است. بيش از هر چيز اين افسانه‌ها بازتاب رؤياهاى کسانى است که آن را پرداخته‌اند. گفته‌اند و شنيده‌اند. رؤياهائى از داشتن عدالت اجتماعي، زندگى سرشار از کار لذت‌بخش، زيبائى و صلح و آرامش و در نهايت، آرزوى آزادى و رهائي. افسانه‌هاى ملل مختلف، به‌روشنى نمايانگر ويژگى‌هاى ملى و قومى مردم است که در آنها از طبيعت، شيوهٔ انتخاب پوشاک، آداب و رسوم و سنت‌هاى خود سخن مى‌گويند. به اين جهت چنين تصور کرده‌اند که شکل اوليه ترانه‌ها و قصه‌ها و اعتقادات بشر به زمانى مى‌رسد که خانواده‌هاى گوناگون اين ملل با هم مى‌زيسته و هنوز از يکديگر جدا نشده‌اند. بنابراين فولکور (فرهنگ عامه) دشمنى و کينه‌توزى با ساير ملل را از بين مى‌برد و همبستگى نژاد بشرى را نشان مى‌دهد. افسانه‌ها، داراى ويژگى‌هاى مخصوص به‌خود است. از ويژگى‌هاى کاملاً آشکار افسانه‌ها، خصلت جمعى بودن، شفاهى بودن، تنوع بيان و انعکاس بقاياى اساطير و آداب و سنن گذشته است. به احتمال بسيار زياد اين آثار، مدت‌ها پيش از آن که سينه‌به‌سينه نقل شوند و به‌صورت نوشته و مکتوب درآيند، ساخته و آفريده شده‌اند. حتى مى‌توان گفت که قسمتى از اين آثار مربوط به پيش خط و کتابت است. اين افسانه‌ها، پس از پيدايش خط به‌علت‌هاى مختلف، در حافظه‌ها نگهدارى شده، طى قرون متمادي، از نسلى به نسلى ديگر انتقال يافته است. به همين سبب، يکى از ويژگى‌هاى اساسى آن شفاهى بودن آن است. روند تکامل تغيير و تحول ادبيات شفاهي، از طرفى به حافظه، عقايد، طرز تفکر، توانائى ذهنى و درک بيان‌کنندگان آن بستگى داشته و از سوى ديگر با شرايط محيط زيست و ذوق ادبى و هنرى آنها در ارتباط بوده است. قصه‌هاى عاميانه از چنان اهميتى برخوردار هستند که نمى‌توان آن‌را انکار کرد. برخى سرمنشاء ادبيات مکتوب را قصه‌هاى عاميانه مى‌دانند و عده‌اى عقيده دارند که ريشهٔ قصه‌هاى عاميانه در اساطير هر قوم است. گروهى نيز قصه‌هاى عاميانه را يادمانى از زندگى ابتدائى بشر مى‌دانند. افسانه‌ها و قصه‌هاى عاميانه، بى‌تاريخ و بى‌زمان هستند. عشق و علاقه به قصه‌گوئى و افسانه‌پردازى و شنيدن قصه در تمام طول تاريخ تمدن با آدمى همراه بوده است. قصه‌هاى عاميانه به آسانى با هر محيط اجتماعى و محلى قابل انطباق هستند و از اين جهت در عين کهنگي، تازه و امروزين هستند. انديشه‌هائى که در پى اين قصه‌ها نهفته است در همان حال که در ريشه در ناخودآگاه آدمى و ژرفاى فرهنگ مردم دارند، دائم تعبير و تفسير تازه مى‌پذيرند. افسانه و قصه‌ بخشى از ميراث فرهنگى هر قوم و ملتى به‌شمار مى‌آيد. کشور ما ايران سرزمينى است که در منطقهٔ خاورميانه شکوفاترين فرهنگ‌هاى قديم را به‌خود اختصاص داده است. اين شکوفائى همراه با مقام و اهميت خاص خود در اوايل قرن بيستم که تحقيق تطبيقى دربارهٔ قصه‌ها در اروپا رواج يافت، کاملاً واضح و آشکار است. ايران، در زمينهٔ فرهنگ عاميانه، از بسيارى سرزمين‌هاى ديگر، غنى‌تر و پرمايه‌تر است.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. 4 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض 'شَل' و دختر شيخ

    شَل پسر غلام يکى از شيوخ عرب بود. به اين غلام يا نوکران شيوخ به عربى 'لَفاده' مى‌گفتند.
    اينان غلامانى بودند که معمولاً پس از هر ميهمانى شيخ به جان غذاهاى پس‌ماندهٔ سفره مى‌افتادند. روزى شَل بيمار شد. همه نوع داروى محلى به او دادند اما خوب نشد. پس از مدتى که حالش به وخامت گرائيد، او را به شهر عماره بردند اما تأثيرى نبخشيد.
    سپس او را به اهواز بردند. باز هم اثرى نداشت. سرانجام پيرمرد عارفى به پدر و مادرش گفت که بيمارى شل جسمى نيست بلکه بيمارى روحى است، بيمارى عشق است.
    موضوع را از شل جويا شدند، چيزى نگفت. به او فشار آوردند باز هم چيزى نگفت چون مى‌ترسيد رازش فاش شود.
    وقتى ديدند حالش روزبه‌روز وخيم‌تر مى‌شود با اصرار فراوان او را به حرف درآوردند. شل اعتراف کرد که عاشق است. پدرش پرسيد: 'خب حالا نام معشوقه‌ات را بگو شايد بتوانيم او را خواستگارى کنيم.
    ' شل گفت: 'ممکن نيست، اگر اسم او را بگويم ممکن است نابود شوم.'
    به هر ترفندى بود نام معشوقه‌اش را از زير زبانش کشيدند.
    تقيه دختر شيخ طايفه. همگان مبهوت شدند. باورکردنى نبود. همه مى‌دانستند که اگر اين مسئله به گوش شيخ برسد حداقل کارى که مى‌کند کپرهايشان را آتش مى‌زند.
    در حالى‌که خانوادهٔ شل جائى جز اين کپرها براى سکونت نداشت. راز عشق شل و تقيه مثل باد در تمامى آبادى پيچيد.
    شيخ نيز از موضوع آگاه شد لذا به غلامانش دستور داد تا شل و پدرش را آن‌قدر زدند که دنده‌هايشان شکست. کپرهايشان را آتش زدند و آنها را از آبادى بيرون کردند.
    شل و خانواده‌اش در روستائى دور از آنها مسکن گزيدند. شيخ از اينکه دخترش عاشق غلامى از غلامانش شده بود رنج مى‌برد. از اين رو برادرش را که شيخ آبادى ديگرى بود احضار کرد و از او خواست تا تقيه را براى پسرش خواستگارى کند.
    عموى دختر موافقت کرد و عروسى انجام گرفت. شب عروسي، عروس و داماد مشغول شام خوردن بودند که کاسهٔ چينى از دست عروس بر زمين افتاد.
    عروس ناخودآگاه با خود گفت: 'شل عزيزم، ديدى چه شد؟' پسرعموى تقيه از اين سخن تعجب کرد و از خود پرسيد: 'شل ديگر کيست؟' اما از عروس چيزى نپرسيد و خاطرش را آزرده نکرد. در پى آن شد که شل را بشناسد.
    وقتى داماد از اتاق عروس بيرون آمد، مهمانان منتظر بودند مردان مى‌خواستند يزله کنند. پسر شيخ به آنان گفت: 'يزله نکنيد. من يک بيت شعر مى‌گويم، هر کس جواب اين بيت را بدهد، هديهٔ مهمى به او خواهم داد.' مهمانان به او گفتند: 'بفرما.'
    پسر شيخ چنين سرود: به شما مى‌گويم: مسئوليتى به گردن شماست اى شل و چه بسا زخم‌هائى که بر من گرانند اى شل(۱) (۱). اخبر زودوک الِلَزم يا شل و چثيره اجروح تعصب على يا شل
    شل که در ميان مهمانان بود، پيام را گرفت و فى‌البداهه بيت زير را در تکميل بيت فوق سرود: چه چيزى از دست محبوبم بر زمين افتاد که گفت اى شل دلِ من از کارهاى تقيه آگاه است(۲). (۲). اشوگع منى حبيبى و گال يا شل بدرى الگلب ماتفعل
    تقيه پسر شيخ به شل دستور داد تا وارد اتاق عروس شود. او دست عروس را در دست شل گذاشت و خود خارج شد و با خود گفت: 'حيف است عاشق و معشوق به‌خاطر خودخواهى پيرمردى به هم نرسند.
    اين از جوانمردى به دور است.

    ' ـ شل و دختر شيخ ـ افسانه‌هاى مردم عرب خوزستان ـ ص ۳۵ ـ گردآوري: يوسف عزيزى بنى‌طرف و سليمه فتوحى ـ نشر سهند ـ چاپ اول ۱۳۷۵ ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. 3 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آب حيات و بختک

    مى‌گويند اسکندر که بر عالم حکم مى‌کرد، شنيد که آب حيات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاويدان مى‌کند. عزم کرد که آب حيات را به‌دست بياورد. با سپاه بسيار به‌سمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بيشتر لشکريان او در راه تلف شدند تا به دهانهٔ غار رسيد. هر چه کوشش کردند اسب‌ها به غار نرفتند زيرا تاريک بود و مى‌ترسيدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا اين که به سراغ پدر پير خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود.
    پير گفت: 'ماديان‌ها را جلو بکشيد تا اسب‌ها به‌دنبال آنها بروند' . همين کار را کردند و نتيجه داد.
    اسکندر گفت: 'بى‌پير مرو به ظلمات - گرچه اسکندر زماني' بعد از رسيدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حيات نمايان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و به‌دوش خود آويخت و به‌همان طريق که رفته بود برگشتند.
    آمدند تا به مرتعى رسيدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمى‌بايست زمين بگذارد که مبادا اثر آن از بين برود، آن‌را به درختى آويخت. غلام سياه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند.
    غلام بيچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد. کلاغى که از آنجا مى‌گذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آن‌را سوراخ کرد و آب حيات گران‌قيمت‌ را به زمين ريخت.
    غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و به‌صورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوان‌ها مى‌افتد اما چون دماغ او بريده نمى‌تواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوان‌ها نبايد توى اطاق‌ها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مى‌گيرد.
    خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد.
    ولى اسکندر حريص، هيچ‌چيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.

    - آب حيات و بختک - قصه‌هاى ايرانى. جلد دوم به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. 4 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آبجى قورباغه

    در روزگاران خوب گذشته فقيرى بود که از بداقبالى يا شايد هم خوش‌اقبالى زن ساده‌لوحى و ابلهى نصيبش شده بود. يک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بريسد تا بلکه بشود با فروش نخ‌ها کمک خرجى براى دخل هميشه خالى خودشان پيدا کرده باشد. زن ابله همين که چشم شوهرش را دور ديد پشم‌ها را بغل زد و به آبگير نزديک خانه‌شان برد و خطاب به قورباغه‌هائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت 'سلام دختر خاله‌هاى عزيزم. بيائيد اين پشم‌ها را بگيريد و تا فردا همين دقيقه و ساعت همه را برايم دوک کنيد و بريسيد' . و بلافاصله تمام پشم‌ها را در آب ريخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغه‌ها رفت ديد آبگير خشک شده و از قورباغه‌ها هم خبرى نيست. زن به خيال اينکه دخترخاله قورباغه‌ها به او کلک زده و پشم‌ها را برده و فلنگشان را بسته‌اند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانه‌ى قورباغه‌ها به جان کف خشک آبگير افتاد. کند و کند تا اينکه خشک طلائى از زير خاک بيرون افتاد. زن در خيال خودش خطاب به قورباغه‌ها گفت: ديديد که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانه‌تان را خراب و داغان کردم. الان هم اين خشت را با خودم مى‌برم تا ديگر هيچ‌گاه نتوانيد لانه‌هايتان را دوباره بسازند.

    شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشه‌اى از حياط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مى‌رسيد بى‌کم و کاست براى شوهرش تعريف کرد. مرد خوشحال از يافتن خشت طلا به زنش گفت: پشم‌ها را برده‌اند فداى سرت. در عوض ما صاحب يک خشت طلا شده‌ايم که به مراتب از قيمت پشم‌ها بيشتر مى‌ارزد. وقتى رمضان آمد مى‌فروشيمش و به زخم زندگيمان مى‌زنيم.

    فرداى آن شب مرد دوره‌گرى که خرده‌ريزهائى مثل النگو گوشواره‌ى بدلى و... مى‌فروخت توى کوچه پيدا شد و زن ساده‌لوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چيست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنيدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جيغى کشيد و به داخل خانه پريد و فى‌الفور خشت طلا را بيرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ريز بى‌ارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.

    شب وقتى شوهر زن ابله را ديد که گوشواره و النگو به خودش آويخته با تعجب پرسيد اينها را از کجا آورده‌اى زن؟ زن با غرور هر چه تمام‌تر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد ديد حريف ابلهى اين زن نمى‌شود. پس او را زد و از خانه بيرون انداخت.

    زن رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسيد. گوشه‌اى کز کرد و ناگاه صداى ميو ميوى گربه‌اى را شنيد. زن ساده‌لوح گفت: 'پيشت گربه‌ى فضول. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه‌اش برگردم ولى کور خوانده. من ديگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت' و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: 'اى سگ فضول مى‌دانم که شوهرم تو را به‌دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من ديگر قدم به آن ماتم‌سرا نخواهم گذاشت' . در اين حيص و بيص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مى‌گذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را نااميد نمى‌کنم. بفرما برويم. افسار شتر را به‌دست گرفت و به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از ديدن شتر و محموله‌ى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حياط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. ديد که به‌به. عجب تحفه‌ى خداداده‌اى برايش رسيده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو اين شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چاله‌اى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زير خاک دفن کنرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد.



    از آن‌طرف هم شاه ناراحت از اينکه آن همه ثروت از دستش بيرون رفته، پيرزنى را مأمور کرد که در کوچه‌هاى شهر دوره بيفتد و به بهانهٔ اينکه دخترش ويار گوشت شتر دارد به در خانه‌هاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسيله پيدا کند. پيرزن وقتى به خانه‌ى زن ابله رسيد و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسه‌اى بزرگ از قورمه‌اى گوشت شتر پر کرد و به‌دست پيرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمينان نداشت دم به ساعت به خانه مى‌آمد و سر و گوشى آب مى‌داد. در اين نوبت سر بزنگاه رسيد و قبل از اينکه پيرزن پا از خانه‌شان بيرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت. شاه که ديد خبرى از پيرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانه‌ى زن ابله رسيدند. مأمور از زن پرسيد: 'پيرزنى به اين شکل و شمايل را نديده؟' گفت چرا ديده‌ام. اما شوهرم او را توى چاه انداختم' . مأموران از زن پرسيدند 'گوشت شتر چي، داريد؟' زن گفت داريم. آنها هم بى‌معطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چيز را منکر شد و به شاه عرض کرد: قربان زن من ديوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمى‌کنيد کسى را با من بفرستيد تا به شما ثابت کنم. شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: 'ببينم پشم‌هائى را که برايت خريده بودم چکار کردي؟' زن خنده‌اى کرد و گفت: 'به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برايم بريسد ولى او پشم‌ها را برداشت و فرار کرد' . مرد دوباره پرسيد: 'خشت طلا را چه کردي؟' زن گفت: 'به رمضان دادم و اين النگوها را گرفتم' . مرد مجدداً پرسيد: 'آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم' . زن اخمى کرد و جواب داد: 'عوعو خانم و باجى ميو ميو و خاله خانم شتر' . مرد رو به مأموران کرد و گفت: 'ملاحظه فرموديد قربان، حالا صبر کنيد اين يک چشمه را هم ببينيد تا بيشتر به کارهاى زن من ايمان بياوريد' . بعد رو به زنش کرد و گفت: 'خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغه‌خانه مى‌روم تو مواظب در خانه باش' . زن گفت: 'اى به چشم' . وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغه‌خانه انتظارشان را مى‌کشيد زن را ديدند که در خانه را به دوش گرفته و نفس‌نفس‌زنان مى‌آيد. مرد از او پرسيد: 'اى زن کم‌عقل چرا لنگه در حياط را به دوش گرفته‌اي؟' زن جواب داد: 'مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشت‌ها و وسايل زندگيمان را زير خاک قايم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حياط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببينم سرنوشت به کجا مى‌کشد؟' شاه با شنيدن اين حرف‌ها قاه قاه خنديد و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به ديوانگى زن يقين پيدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بيرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن ديوانه را رها کرد و به ديار ديگرى رفت و سال‌ها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد.

    - آبجى قورباغه - قصه‌هاى مردم، ص ۳۳۵ - سيد احمد وکيليان - نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. 4 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آخروس

    از اين قصه روايت‌هاى مختلفى در دست است که وجه مشترک همهٔ آنها حق‌ستانى از پادشاه يا حاکمى ظالم است.
    جوجه خروسى براى گرفتن انتقام خون پدر خود که توسط پادشاه پامال شده، به‌راه مى‌افتد. در بين راه شير، گرگ، روباه و دريا خشک‌کن به او محلق شده و در پائين تنه او مى‌نشينند. هنگامى که آخروس با پادشاه روبه‌رو مى‌شود؛ شاه حکم مى‌کند که او را به خزينهٔ حمام بيندازند. در خزينه، دريا خشک‌کن به کمک آخروس مى‌شتابد و تمام آب خزينه را خالى مى‌کند.
    پس از آن آخروس را به حکم شاه در ميان مرغ و خروس‌ها مى‌اندازند. و آخروس با بيرون فرستادن روباه همه مرغ و خروس‌ها را از بين مى‌برد. گوسفند‌هاى پادشاه هم به‌وسيلهٔ گرگ دريده مى‌شوند. همچنين گاوها و شترها را شير پاره مى‌کند و نابودشان مى‌سازد. شاه به فکر چاره مى‌افتد و ناچار چون به اين نتيجه مى‌رسد که اين خروس بيش از يک شاهى نمى‌تواند از خزانه بردارد، وى را به خزانه مى‌فرستد.
    آخروس نيز همهٔ پول‌ها و جواهرات خزانه را به پائين تنهٔ خود کشيده و مى‌‌رود.

    - آخروس - قصه‌هاى ايرانى: جلد اول بخش دوم - ص ۳۱۷ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. 3 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آدم بدبخت

    مردم فقيرى از دست طلبکار خود به شهر ديگرى مى‌گريزد. مى‌رود و روى سکوى مسجدى مى‌نشيند. زنى به طرف او مى‌آيد و احوال او را مى‌پرسد. مرد تمام ماجراى خود را به زن مى‌گويد: زن به او پيشنهاد مى‌کند که من دو دينار به تو مى‌دهم به‌شرط آنکه نزد ملا آمده و بگوئى که من زن تو هستم و مى‌خواهى مرا طلاق بدهي. مرد قبول مى‌کند. آن‌دو نزد ملا مى‌روند. ملا صيغه طلاق را مى‌خواند و آنها را از يکديگر جدا مى‌کند. همين که زن مطمئن مى‌شود که مرد ديگر نمى‌تواند رجوع کند، بچه‌اى از زير چادر خود درآورده و به‌دست مرد بيچاره مى‌دهد و مى‌گويد: 'پس بفرمائيد بچه‌اش را هم بگيرد و بزرگ کند.

    خلاصه مرد بچه به بغل به گوشهٔ مسجد مى‌رود و مى‌خواهد بچه را در گوشه‌اى گذاشته و فرار کند، طلبه‌اى متوجه مى‌شود و با داد و فرياد ديگران را نيز متوجه قضيه مى‌کند و اظهار مى‌دارد که اين همان کسى است که هر روز يک بچه را به اينجا آورده، رها کرده و فرار مى‌کند. به‌هر حال مردم هشت بچهٔ ديگر در سبدى گذاشته و به مرد بيچاره مى‌دهند. مرد مى‌رود و تمام بچه‌ها را يک‌جا نزد ميوه‌فروشى مى‌گذارد و مى‌گريزد. در حال فرار بر لب رودخانه‌اى مى‌رسد و مشغول شست‌وشوى دست و صورت خود مى‌شود که سوارى از دور مى‌رسد و به مرد مى‌گويد: 'اين قمقمه را پر از آب کن و به من بده.' همين‌که مرد بدبخت مى‌خواهد قمقمه را از آب پر کند، قمقمه را آب مى‌برد. سوار نيز مرد بيچاره را به زير تازيانه مى‌گيرد. مرد فرار مى‌کند و هنگام گريختن از روى بام‌ها ناگهان سقف خانه‌اى پائين مى‌ريزد و مرد درون اتاق مى‌افتد و خود را کنار سفره‌اى مى‌يابد و مى‌نشيند و يک شکم سير نان و روغن مى‌خورد. تا اين که پيرزنى متوجه او مى‌شود و مرد دوباره پا به فرار مى‌گذارد و به لب رودخانه مى‌رود. در اين هنگام مرد سوار را مى‌بيند که بازى شکارى بر سر دست دارد و يک سگ تازى هم در عقب اسب او مى‌رود. مرد بدبخت قبول مى‌کند که نوکر سوار بشود. قرار مى‌گذارند که او باز شکارى و سگ تازى را با خود به خانهٔ سوار برده و با کمک کلفت خانه شامى براى ارباب و ميهمانان او فراهم کند.

    در بين راه سگ‌هاى محله، تازى را مى‌کشند و باز شکارى نيز خفه مى‌شود. کلفت براى تهيه شام بچهٔ خود را به‌دست مرد مى‌سپارد . مرد نيز براى اين که بچه کمتر سر و صدا کند مقدارى ترياک به بچه مى‌خوراند. بچه مى‌ميرد. شب هنگام که ارباب به خانه مى‌آيد. اسب خود را به‌دست مرد مى‌دهد و مى‌گويد او را به اصطبل ببرد. چاقوى تيزى نيز به او مى‌دهد و مى‌گويد که گاو مريض است اگر حال او خيلى بد است او را بکش تا تلف نشود. مرد احمق درون طويله مى‌خوابد. نيمه‌هاى شب سروصدائى مى‌شوند و به خيال اين که گاو حالش بد شده سر او را مى‌برد و دوباره مى‌خوابد. صبح که از خواب برمى‌خيزد مى‌بيند که اشتباهاً سر اسب را به‌جاى گاو بريده است، مرد ناچار پا به فرار مى‌گذارد.
    آدم بدبخت - قصه‌هاى ايرانى - جلد اول - بخش اول - ص ۲۶۴ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. 3 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آدميزاد

    از اين افسانه روايت‌هاى مختلف در دست است.

    در جنگلى بزرگ حيوانات با هم زندگى مى‌کردند. اما آدميزاد آنها را راحت نمى‌گذاشت. هر روى عده‌اى از آنها را شکار مى‌کرد. حيوانات از دست آدميزاد به تنگ آمده بودند و تصميم گرفتند که از اين وضع شکايت به شير ببرند. حيوانات جنگل نزد شير رفتند و گفتند که آدميزاد با تفنگ خود زندگى را به ما و بچه‌هاى ما سياه کرده است

    شير از شنيدن درد دل حيوانات خيلى ناراحت شد و به آنها گفت من او را پيدا مى‌کنم و به سزاى اعمالش مى‌رسانم برويد و خيالتان راحت باشد. شير رفت و رفت و به گاوميش بزرگى رسيد اما گاوميش گفت که من آدميزاد نيستم. آدميزاد از من بزرگ‌تر است. اگر آدميزاد مرا ببيند شيرم را مى‌دوشد و عاقبت هم مرا مى‌کشد و گوشتم را مى‌خورد. شير دوباره به‌راه افتاد و به يک فيل رسيد. فيل هم از دست آدميزاد ناليد و گفت آدميزاد موجود عجيب و غربى است. شير به‌راه افتاد و به شترى رسيد شتر هم از دست آدميزاد آه کشيد و گفت که آدميزاد اگر او را ببيند به گرده‌اش بار خواهد گذاشت. شير رفت و به خرى رسيد. اما خر هم دل پرى از آدميزاد داشت. شير باز هم رفت و رفت تا به نجارى رسيد که جعبهٔ نجارى‌ خود را در کنار خود گذاشته و مشغول کار بود. نجار از شير ترسيد. شير نزديک نجارت رفت و گفت تو آدميزادي. آدميزاد گفت بله خودم هستم. شير گفت تو با اين جعبه‌ات چرا حيوانات را آزار مى‌دهي؟ نجار فکرى کرد و گفت حالا تو از جان من چه مى‌خواهي. شير گفت بايد تو را نزد حيوانات ببرم تا ببينند چگونه تنبيه مى‌شوي. نجار گفت تو نمى‌توانى مرا تنيبه کني. شير گفت به چه دليل. نجار گفت کمى صبر کن. سپس جعبهٔ ابزار خود را خالى کرد و گفت اول بيا توى اين جعبه برو تا ببينم جاى تو مى‌شود يا نه. بعد معلوم مى‌شود که راست مى‌گوئى يا نه

    شير غرشى کرد و داخل جعبه شد و نجار بلافاصله در جعبه را ميخ کرد و يک ديگ را که آب جوش در آن بود برداشت و آن را بر سر شير ريخت. شير تمام بدنش سوخت و با يک ضربه جعبه را شکست و فرار کرد. در راه شيرهاى دوست و رفيق او، او را ديدند و احوال پرسيدند. شير گفت آدميزاد اين‌طور به من کرده است. شيرها به‌دنبال شير سوخته به‌راه افتادند تا انتقام او را از آدميزاد بگيرند. آدميزاد که از دور شيرها را ديد از درختى بالا رفت. شيرها به پاى درخت رسيدند. شير سوخته در زير قرار گرفت و بقيه شيرها روى هم سوار شدند تا آدميزاد را از درخت پائين بکشند. هنگامى که شير بالائى پنجه‌اش را براى گرفتن نجار دراز کرد فرياد زد: ديگ آب جوش. شير سوخته که اين جمله را شنيد خود را از زير ساير شيرها بيرون کشيد و فرار کرد. شيرهاى بالائى همه با سر و دست شکسته فرار کردند و به شير سوخته رسيدند و جريان را پرسيدند. شير گفت: ديگ آب جوش همان بود که مرا به اين روز انداخت.


    آدميزاد - افسانه‌هاى مازندران به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. 3 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آدى و بودى

    زن و شوهرى بودند به‌نام آدى و بودي. يکى از روزها به‌قصد ديدن دخترشان که زن تاجر ثروتمندى شده بود، به‌راه افتادند. در آغاز سفر به بابادرويشى برخوردند و به او گفتند: 'اى بابادرويش ما به ديدن دخترمان مى‌رويم کليد خانه را هم دم در زير يک سنگ گذاشته‌ايم. توى تنور هم کله‌پاچه‌اى دارد مى‌پزد. کيسهٔ پولمان را هم در گوشهٔ اتقا مخفى کرده‌ايم. مبادا بروى و آنها را دست بزني

    بابادرويش عصبانى شد و گفت: 'مگر من بيکارم از اين کارها بکنم.'

    آدى و بودى به‌راه افتادند و بابادرويش هم رفت و کيسهٔ پول را برداشت و خالى کرد. کله‌پاچه را خورد و ديگ را پر از چيز ديگرى کرد. آدى و بودى به خانه دخترشان رسيدند. شب اول رختخواب آن دو را در اتاق هل و ميخک و انداختند. نيمه‌هاى شب آن دو از بوى هل و ميخک بيدار شدند و به گمان اين که دخترشان در اثر کار زياد نمى‌تواند به دستشوئى برود و در آن اتاق قضاى حاجت مى‌کند تمام هل و ميخک‌ها را دور ريختند. دختر براى آنکه شوهر او از ماجرا بوئى نبرد مجبور شد دوباره هل و ميخک تهيه کند و اتاق را با آنها تزئين نمايد. شب بعد آدى و بودى را در اتاق آينه خواباندند و آدى و بودى به خيال آنکه تصاوير درون آينه‌ها دشمنان دخترشان هستند همهٔ آينه‌ها را شکستند و ... تا اينکه دختر از دست آنها ذله شد. مقدارى چيت و دوشاب با يک اسب به آنها داد و آنها را راهى کرد که به خانه برگردند. در بين راه آدى و بودى به زمين که نگاه کردند ديدند زمين ترک خورده است. دلشان به رحم آمد و دوشاب را روى زمين ريختند. به خارى رسيدند که در اثر باد تکام مى‌خورد. به تصور اينکه خار از سرما مى‌لرزد چيت را بر خار کشيدند. کلاغ لنگى رسيدند و اسب را به او دادند تا دير به خانه‌اش نرسد! در ميان راه بابادرويش را ديدند و به او گفتند: 'يک وقت نروى و چيت را از خار و اسب را از کلاغ بگيري!

    بابادرويش گفت: 'مگر من بيکارم از اين کارها بکنم'

    اما تا آدى و بودى دور شدند بابادرويش رفت و اسب و چيت را صاحب شد

    آدى و بودى چون به خانه رسيدند ديدند که نه کيسهٔ پول هست و نه کله‌پاچه و توى ديگ هم چيز بدى است

    آدى و بودى - افسانه‌هاى آذربايجان - ص ۲۸ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. 3 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آرزو

    پادشاهى در کوچه و بازار گردش مى‌کرد. از داخل خرابه‌اى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد ديد دو دختر و يک و يک مرد دور هم نشسته‌اند و حرف مى‌زنند. مرد از زن خود پرسيد: تو چه آرزوئى داري؟ زن گفت: دلم مى‌خواهد گيس سفيد اندرونى شاه بشوم و تو هم يکى از قراوالان قصر شوي. مرد از دخترها پرسيد شما چه آرزوئى داريد؟ يکى گفت دلم مى‌خواهد يکى از زنان حرم‌سراى شاه باشم. دختر ديگر گفت: دلم مى‌خواهد سوگلى حرم‌سراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قاليچه مرا به‌دوش بگيرد و براى من ببرد سربينهٔ حمام.

    شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى ديشب زده‌ايد الان هم بگوئيد وگرنه گردنتان را مى‌زنم. آنها حرف‌هاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قاليچه‌اى برايش سربينه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندروني، دختر را به حرم‌سرا و مرد را به قراول‌خانه فرستاد. وزير دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولايت برود او را رها کرد.
    دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکيه داد و با چوب‌دستى که داشت شروع کرد به خراشيدن زمين. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همين‌طور که فکر مى‌کرد چوب خود را به زمين مى‌کشيد. ناگهان چوب او به زنجيرى گير کرد. آنجا را کند تا به خمره‌اى پر از زر رسيد. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. يک سال گذشت و قصر دختر آماده شد.

    يک روز شاه در پشت‌بام قصر خود قدم مى‌زد. ديد در جاى دورى چيزى مى‌درخشد. چند سوار فرستاد تا ببيند آن چيست. سوارها رفتند تا به قصر رسيدند. پرسيدند قصر مال کيست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغرب‌زمين‌ هستم. از پدرم قهر کرده‌ام و به اينجا آمده‌ام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند.

    صبح فردا پادشاه به‌همراه وزير و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دل‌باخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مى‌کنم اما بايد آداب مغرب‌زمين را به‌جا آوريد. اين رسم ما است که موقع عروسى داماد بايد قاليچه‌اى را بر دوش بيندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد

    پادشاه که سخت شيفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قاليچه را به‌دوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقيقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: 'ديدى که من به آرزويم رسيدم و تو خودت قاليچه را به‌دوش گرفتى و به حمام بردي؟'

    شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

    - آرزو - افسانه‌هاى ايرانى - ص ۹۷ - گردآورنده: صادق همايوني به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. 3 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/