صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 77 , از مجموع 77

موضوع: افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه مردم ایران

  1. #71
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3162
    Array

    پیش فرض

    باران مهر
    روزی که سپاه ایران خود را آماده می ساخت شر یونانی ها را پس از سالها بردگی از روی ایران کم کند باران بسیاری بارید یکی از جادوگران در بین مردم شایعه کرده بود این باران اشک آسمان بخاطر مرگ جوانان ما است و بزودی خبرهای بسیار بدی می رسد . این خبر را به اشک یکم نخستین پادشاه از دودمان اشکانیان دادند او هم خندید و گفت این شاد باش آسمانها به ماست باران مایه رحمت و رویش است نه پیام شوم . سپاه کوچک و پارتیزانی او خیلی زود بخش بزرگی از شمال خراسان را از شر یونان آزاد ساخت و دل ایرانیان میهن را در همه جا گرم نمود اشک های بعدی ایران را به شکل کامل آزاد ساختند .
    اندیشمند برجسته کشورمان ارد بزرگ می گوید : باران ، مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند .
    نکته ایی را باید در این جا بنویسم و آن واژه پارتیزان است در کشورمان بسیاری فکر می کنند این واژه مربوط به مبارزین کمونیست اروپای شرقی در 50 سال پیش است حال آنکه این واژه در واقع مربوط به سپاهیان اشک یکم بود چون آنها از خاندان پارت بودند و ارتش منظمی هم نداشتند و به شکلی چریکی به سپاه حمله می کردند به آنها پارتیزان می گفتند پارتیزان ها بسیار تیراندازان باهوشی بودند و با تعداد اندک توانستند به مرور دشمن را از ایران پاکسازی نمایند .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #72
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3162
    Array

    پیش فرض

    تاشلى پهلوان


    مردى بود به نام تاشلى که در اوبه‌اى در ترکمن صحرا زندگى مى‌کرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچ‌وقت از زنش دور نمى‌شد. زن که از دست تنبلى و ترس و هم‌چنين لاف‌زدن‌هاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديک‌هاى صبح خوابش برد. مگس‌ها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمى‌داد. بالاخره مگس‌ها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به‌ صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگس‌هاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
    به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را به‌عنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مى‌شناخت و مى‌دانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکست‌ناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را به‌دست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگ‌زده‌اى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوان‌هائى که از او شنيده بودند سخن‌ها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
    رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان به‌‌هم خورد. از صداى برخورد دندان‌ها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانى‌هاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مى‌آئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مى‌رفت. ديوها هم به‌دنبال تاشلي.
    رفتند تا رسيدند به نزديکى‌هاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مى‌ترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخه‌ها نشست. در اين موقع ببر نعره‌کشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آن‌چنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. به‌دنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مى‌گذاشتيد تا من رامش کنم و به‌جاى اسب بر پشت او سوار شوم!
    ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #73
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3162
    Array

    پیش فرض

    تقديرنويس

    روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافله‌اش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کاره‌اي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مى‌روم ثروت تو را براى پسر هيزم‌فروش بنويسم که تازه به‌دنيا آمده.
    تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزم‌فروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزم‌فروش کجا؟ اين چطور مى‌شود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اين‌طرف‌ها نمى‌افتد.
    مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آن‌طرف تاجر فرستاد هيزم‌فروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزم‌فروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟
    هيزم‌فروش گفت: بله.
    تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مى‌کنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي.
    هيزم‌فروش گفت: من نمى‌دانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزم‌فروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند به‌جائى نمى‌رسد. وقتى تاجر مى‌خواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزم‌فروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد.
    از آن‌طرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمى‌دارى و مى‌برى وسط بيابان و سرش را مى‌برى و از خونش توى اين جام مى‌ريزى و مى‌آورى براى من.
    نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکى‌ها پرواز مى‌کرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد به‌طرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگ‌چين کرد و آمد.
    تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند.
    از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزم‌فروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مى‌آيد. نزديک‌تر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت.
    يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهارده‌سالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزم‌فروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اين‌طور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن.
    بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشته‌ام که بچه را ببرم. هيزم‌فروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشته‌ام و خيلى برايش خرج کرده‌ام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مى‌دهي، پسر مال تو.
    تاجر دوباره پولى به هيزم‌فروش داد و هيزم‌فروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامه‌اى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مى‌برى و خاکش مى‌کنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مى‌برى خانهٔ من در فلان شهر و به‌دست پسرم مى‌دهي. جوان، نامه را برداشت و رفت.
    رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمه‌اى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مى‌کنم، بعد راه مى‌افتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد.
    از آن‌طرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد.
    ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت‌ شبانه‌روز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزه‌اش را پر کرد و برگشت.
    جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانه‌روز زدند و رقصيدند.
    از آن‌طرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مى‌آيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مى‌آيد.
    جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانه‌‌روز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت.
    چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مى‌فرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد.
    تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت.
    حمامچى ديد يک نفر دارد مى‌آيد. چشمش خوب نمى‌ديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام.
    بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون.
    شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت به‌طرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: به‌جاى يک نفر، دو نفر را کشته‌ام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمى‌آورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزم‌فروش.
    هر چه به آن جوان رسيد، به شما برسد و هر چه به تاجر، به دشمنانتان.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #74
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3162
    Array

    پیش فرض

    قهرمان های آدمهای کوچک
    نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر است. باید از او آموخت و گرامیش داشت.
    خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
    نادان گفت خوب گرامیش مدار، بزودی از گرسنگی خواهی مرد.
    خردمند خندید و از او دور شد. از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند. چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود. و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند. دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند. خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین، و با خنده از او دور شد.
    اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک، همانند آنها زود گذرند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #75
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3162
    Array

    پیش فرض

    شاهزاده ابراهيم و فتنة خونريز
    در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد.
    يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»
    وير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»
    پادشاه به گفتة وزير عمل كرد و خداوند تبارك و تعالي پس از نه ماه و نه روز پسري به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهيم.
    همين كه شاهزاده ابراهيم رسيد به شش سالگي, او را فرستادند به مكتب. بعد از آن هم اسب سواري و تيراندازي يادش دادند و كم كم جوان برومندي شد.
    روزي شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت «پدرجان! من مي خواهم تك و تنها بروم شكار.»
    پادشاه اول قبول نكرد. اما وقتي اصرار زياد پسرش را ديد, قبول كرد و شاهزاده ابراهيم رفت به شكار.
    شاهزاده ابراهيم در كوه و كتل به دنبال شكار مي گشت كه گذارش افتاد به در غاري و ديد پيرمردي نشسته جلو غار, عكس دختري را دست گرفته, هاي . . . هاي گريه مي كند.
    شاهزاده ابراهيم رفت جلو و گفت «اي پيرمرد! اين عكس مال چه كسي است و چرا گريه مي كني؟»
    پيرمرد گفت «اي جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گريه كنم.»
    شاهزاده ابراهيم گفت «تو را به هر كه مي پرستي قسمت مي دهم راستش را به من بگو.»
    پيرمرد گفت «حالا كه قسمم دادي خونت به گردن خودت. اين عكس, عكس دختر فتنة خونريز است كه همه عاشق شيدايش هستند؛ اما او هيچ كس را به شوهري قبول نمي كند و هر كس را كه به خواستگاريش مي رود, مي كشد.»
    شاهزاده ابراهيم از نزديك به عكس نگاه كرد و يك دل نه, بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با يك دنيا غم و غصه برگشت به منزل و بي آنكه به كسي بگويد بار سفر بست و افتاد به راه.
    رفت و رفت تا رسيد به شهر چين و حيران و سرگردان در كوچه پس كوچه ها شروع كرد به گشتن.
    نزديك غروب نشست گوشة ميدانگاهي تا كمي خستگي در كند. پيرزني داشت از آنجا مي گذشت. شاهزاده ابراهيم فكر كرد خوب است با پيرزن سر صحبت را واكند, بلكه در كارش گشايشي بشود. اين بود كه به پيرزن سلام كرد.
    پيرزن جواب سلام شاهزاده ابراهيم را داد و گفت «اي جوان! اهل كجايي؟»
    شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر غريبم و در اين شهر راه به جايي نمي برم.»
    پيرزن گفت «اگر خانه خرابة من را لايق خود مي داني, قدم رنجه بفرما و بيا به خانة من.»
    شاهزاده ابراهيم, از خدا خواسته گفت «دولت سراي ماست.»
    و همراه پيرزن راه افتاد و رفت به خانة او.
    شاهزاده ابراهيم همين كه رسيد به خانة پيرزن, از غم روزگار يك دفعه هاي . . . هاي بنا كرد به گريه كردن.
    پيرزن پرسيد «چرا گريه مي كني؟»
    شاهزاده ابراهيم جواب داد «اي مادر! دست به دلم نگذار.»
    پيرزن گفت «تو را به خدا قسمت مي دهم راستش را به من بگو؛ شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم. معلوم است كه از روزگار دل پري داري.»
    شاهزاده ابراهيم گفت «از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان, من روزي عكس دختر فتنة خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آن روز تا به حال از عشق او يك چشمم اشك است و يك چشمم خون و روي آسايش نديده ام و حالا هم به اينجا آمده ام بلكه او را پيدا كنم.»
    پير زن گفت «به جواني خودت رحم كن. مگر نمي داني هر جواني رفته به خواستگاري دختر فتنة خونريز كشته شده؟»
    شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر! همة اينها را مي دان؛ ولي چه كنم كه بيش از اين نمي توانم دوري او را تحمل كنم و اگر تو به داد من نرسي مي ميرم.»
    و دست كرد از كيسة پر شالش يك مشت جواهر درآورد ريخت جلو پيرزن.
    پيرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «اين جوان حتماً شاهزاده است؛ ولي حيف از جوانيش؛ مي ترسم آخر عاقبت خودش را به كشتن دهد.»
    بعد, رو كرد به شاهزاده ابراهيم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا كريم است؛ ببينم از دستم چه كاري ساخته است.»
    صبح فردا, پيرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبيح برداشت؛ سه چهار تا تسبيح هم به گردنش آويزان كرد. عصايي دست گرفت و به راه افتاد و همين طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسيد به قصر دختر فتنة خونريز و در زد.
    دختر يكي از كنيزهاش را فرستاد ببيند چه كسي در مي زند.
    كنيز رفت. برگشت و گفت «پيرزني آمده دم در.»
    دختر گفت «برو بيارش ببينم چه كار دارد.»
    پيرزن جواب داد «از كربلا مي آيم و زوار هستم. راه گم كرده ام و گذارم افتاده به اينجا.»
    خلاصه! پيرزن تمام مكر و حيله اش را به كار بست و در ميان صحبت پرسيد «اي دختر! شما با اين همه زيبايي و كمال و معرفتي كه داري چرا شوهر نمي كني؟»
    همين كه اين حرف از دهن پيرزن پريد بيرون, ديگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سيلي محكمي به صورت پيرزن زد كه از هوش رفت.
    كمي بعد كه پيرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و براي دلجويي او گفت «اي مادر! در اين كار سري هست. يك شب خواب ديدم به شكل ماده آهويي درآمده ام و در بيابان مي گردم و مي چرم. ناگهان آهوي نري پيدا شد و آمد پيش من و با من رفيق شد. همين طور كه با هم مي چريديم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت و هر چه تقلا كرد پاش را از سوراخ بكشد بيرون, نتوانست. من يك فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ريختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در كنار هم افتاديم به راه و چيزي نگذشت كه اين بار پاي من رفت در سوراخ و گير كرد. آهوي نر رفت به دنبال آب و ديگر برنگشت و من تك و تنها ماندم. در اين موقع از خواب پريدم و با خود عهد كردم هرگز شوهر نكنم و هر مردي را كه به خواستگاريم آمد بكشم؛ چون فهميدم كه مرد بي وفاست.»
    پيرزن تا اين حكايت شنيد, بلند شد از دختر خداحافظي كرد و راه افتاد به طرف خانة خودش.
    به خانه كه رسيد به شاهزاده ابراهيم گفت «اي جوان! غصه نخور كه قصة دختر را شنيدم و برايت راه نجاتي پيدا كرده ام.»
    و هر چه را كه از زبان دختر شنيده بود, براي شاهزاده ابراهيم تعريف كرد.
    شاهزاده ابراهيم گفت «حالا بايد چه كار كنم؟»
    پيرزن گفت «بايد حمامي بسازي و به تصويرگر دستور بدهي در رختكن آن پشت سر هم سه تابلو از يك جفت آهوي نر و ماده بكشد. در تصوير اول آهوي نر و ماده در كنار هم مشغول چرا باشند. در شكل دوم پاي آهوي نر در سوراخ موش گيركرده باشد و آهوي ماده از دهانش آب در سوراخ بريزد و تصوير سوم نشان بدهد پاي آهوي ماده در سوراخ گير كرده و آهوي نر رفته سر چشمه آب بياورد و صياد او را با تير زده.»
    شاهزاده ابراهيم دستور داد حمام زيبايي ساختند و رختكن آن را همان طور كه پيرزن گفته بود, نقاشي كردند.
    چند روزي كه گذشت اين خبر در شهر چين دهان به دهان گشت كه شخصي از بلاد ايران آمده و حمامي درست كرده كه لنگه اش در تمام دنيا پيدا نمي شود.
    دختر فتنة خونريز آوازة حمام را كه شنيد, گفت «بايد بروم اين حمام را ببينم.»
    و دستور داد جارچي ها در كوچه و بازار جار زدند هيچ كس سر راه نباشد كه دختر فتنة خونريز مي خواهد برود به حمام.
    دختر فتنة خونريز رفت حمام و مشغول تماشاي نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجراي آهوي نر و ماده را دنبال كرد و تا چشمش افتاد به آهوي تير خورده آهي كشيد و در دل گفت «اي واي! آهوي نر تقصيري نداشته و من تا حالا اشتباه مي كردم.»
    و همان جا نيت كرد ديگر كسي را نكشد و به دنبال اين باشد كه جفت خودش را پيدا كند.
    پيرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهيم رساند و به او گفت «امروز يك دست لباس سفيد بپوش و برو به قصر دختر و با صداي بلند بگو آهوم واي! آهوم واي! آهوم واي! و تند فرار كن كه دستگيرت نكنند. فردا هم همين كار را تكرار كن, منتها به جاي لباس سفيد, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تكرار كن؛ اما اين بار فرار نكن تا بيايند تو را بگيرند و ببرند پيش دختر. وقتي دختر از تو پرسيد چرا چنين كاري مي كني, بگو يك شب خواب ديدم با آهوي ماده اي رفيق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پاي من در سوراخ موشي رفت و همانجا گير كرد و هر چه زور زدم نتوانستم پايم را درآورم. آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ريخت در سوراخ تا من توانستم پايم را بياورم بيرون و نجات پيدا كنم. طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه ناگهان صياد من را با تير زد و از خواب پريدم. از آن موقع تا حالا كه چند سال مي گذرد شهر به شهر و ديار به ديار مي گردم و جفتم را صدا مي زنم.»
    شاهزاده ابراهيم همان روز لباس سفيد پوشيد؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي!
    دختر به غلام هاش دستور داد «برويد اين بچه درويش را بگيريد.»
    اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهيم پا گذاشت به فرار.
    روز دوم, شاهزاده ابراهيم لباس سبز پوشيد. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تكرار كرد و تا خواستند او را بگيرند, فرار كرد.
    روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي! اما اين دفعه همان جا ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند.
    همين كه چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهيم, دلش از مهر او لرزيد و پيش خودش فكر كرد «خدايا! نكند من دارم عاشق اين بچه درويش مي شوم؟»
    بعد, از شاهزاده ابراهيم پرسيد «اي بچه دوريش! چرا سه روز پشت سر هم آمدي اينجا و آن حرف ها را زدي؟»
    شاهزاده ابراهيم همة حرف هايي را كه پيرزن يادش داده بود از اول تا آخر براي دختر شرح داد. دختر يك دفعه آه بلندي كشيد و از هوش رفت. پس از مدتي كه به هوش آمد, گفت «اي بچه درويش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده كه من به خطاي خودم پي ببرم و از اين فكر كه مرد بي وفاست بيايم بيرون. پس بدان كه من نمي دانستم آهوي نر را صياد با تير زده و بدان كه جفت تو من هستم. حالا بگو كي هستي و از كجا مي آيي؟»
    شاهزاده ابراهيم گفت «اسمم ابراهيم است؛ پسر پادشاه ايرانم و براي رسيدن به وصال تو دنيا را زير پا گذاشته ام.»
    دختر قاصدي روانه كرد و براي پدرش پيغام فرستاد كه مي خواهد شوهر كند. پدر دختر وقتي خبر شد كه دخترش مي خواهد با پسر پادشاه ايران عروسي كند, خوشحال شد و زود حركت كرد, پيش آن ها آمد و مجلس شاهانه اي ترتيب داد و دختر و شاهزاده ابراهيم را به عقد هم درآورد.
    حالا بشنويد از پدر شاهزاده ابراهيم!
    همان روزي كه شاهزاده ابراهيم شهر و ديارش را ترك كرد و از عشق دختر فتنة خونريز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پيدا كنند. اما, وقتي كه غلام ها اثري از او به دست نياوردند, پدرش لباس قلندري پوشيد و شهر به شهر و ديار به ديار به دنبال پسر گشت.
    از قضاي روزگار روزي كه رسيد به شهر چين, ديد مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چين مي روند. از پيرمردي پرسيد «امروز چه خبر است؟»
    پيرمرد جواب داد «مگر نشنيده اي؟ امروز دختر فتنة خونريز با شاهزاده ابراهيم, پسر پادشاه ايران, عروسي مي كند.»
    قلندر تا اسم پسرش را شنيد از هوش رفت. همين كه به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چين, تا چشم شاهزاده ابراهيم افتاد به قلندر, او را شناخت و دويد به ميان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسيد. بعد, دستور داد او را بردند حمام و يك دست لباس پادشاهي تنش كردند.
    وقتي پادشاه ايران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهيم او را برد پيش پدر دختر و آن ها هم يكديگر را در بغل گرفتند.
    خلاصه! مجلس عروسي هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله.
    چند روز كه گذشت, شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملكت خودشان و خوش و خرم در كنار هم زندگي كردند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #76
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3162
    Array

    پیش فرض

    روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .
    او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وي مشورت خواست ...
    پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته هاي آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهي و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست .

    خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد .

    پيرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترين بالش پري را كه داري ، ‌برداشته و سوراخی در آن ايجاد ميكني ،‌ سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكني و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهي .
    بايستي دقت كني كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم ...!

    خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود .
    او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكي كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن خردمند بازگشت ...

    خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگي ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودي گفت :‌بالش كاملا خالي شده است !

    پيرزن پاسخ داد : حال براي انجام مرحله دوم بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد !!!

    خانم جوان با سرآسيمگي گفت : اما ميدونيد اين امر كاملا غير ممكنه ! باد بيشتر آن پرها را از محلي كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد !

    پيرزن با كلامي تامل برانگيز گفت : كاملا درسته !
    هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبري همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند .
    آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كساني كه به آنها عشق ميورزي ،‌ كلماتت را خوب انتخاب كن ...


    سخن روز :امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمارشاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #77
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3162
    Array

    پیش فرض

    سياوش * فردوسي


    روزي سپيده دم و هنگام بانگ خروس, گيو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و يوز شادان رو سوي نخجير آوردند. شكار فراوان گرفتند و پيش رفتند تا بيشه ‌اي در مرز توران از دور پديدار شد. طوس و گيو تاختند و در آن بيشه بسيار گشتند. ناگهان چشمشان بر دختر ماهرويي افتاد كه از زيبايي و ديدارش در شگفت ماندند. از حالش جويا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تيغ زهرآگيني بركشيد تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن نديدم كه به اين بيشه بگريزم . در راه اسبم بازماند و مرا بر زمين نشاند. زر و گوهر بي ‌اندازه با خود داشتم كه راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بيم تيغشان به اينجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسيدند خود را از خانوادﮤ گرسيوز برادر افراسياب معرفي كرد.
    طوس و گيو بر سر دختر به ستيزه برخاستند و هر يك به بهانـﮥ آنكه او را زودتر يافته ‌اند از آن خود پنداشتند.

    سخنشان بتندي به جايي رسيد
    كه اين ماه را سر ببايد بريد
    يكي از دلاوران ميانجي شد و گفت: «او را نزد شاه ايران ببريد و هرچه او بگويد بپذيريد.» همچنان كردند و دختر را پيش كاوس بردند.

    چو كاوس روي كنيزك بديد
    دلش مهر و پيوند او برگزيد

    همين كه دانست وي از نژاد مهان است او را درخور خويشتن دانست. با فرستادن ده اسب گرانمايه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خويش فرستاد.

    چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
    يكي كودك آمد چو تابنده مهر

    چون خبر زادن پسر به كاوس رسيد شاد گشت و نامش را سياوش نهاد و عزيزش داشت و ستاره شناسان را خواند تا طالع كودك را ببيننند. اختر شناسان آيندﮤ كودك را آشفته و بختش را خفته ديدند و در كارش به انديشه فرو ماندند. چون چندي گذشت, كاوس سياوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلواني بياموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواري و شكار و سخن گفتن آموخت.

    سياوش چنان شد كه اندر جهان
    بمانند او كس نبود از مهان

    روزي نزد رستم ديدار شاه را آرزو كرد و گفت:

    بسي رنج بردي و دل سوختي
    هنرهاي شاهانم آموختي

    پدر بايد اكنون ببيند زمن
    هنرها و آموزش پيلتن

    رستم فرمود اسب و سيم و زر و تخت و كلاه و كمر آماده ساختند و خود با سپاه, سياوش را به درگاه شاه برد.
    چون كاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پيشبازش شتافتند و به پايش زر افشاندند و همينكه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد ديد در شگفتي ماند و جهان آفرين را ستايش كرد و پسر را در كنار خود بر تخت نشاند و فرمود:

    به هر جاي جشني بياراستند
    مي و رود و رامشگران خواستند

    يكي سرو فرمود كاندر جهان
    كسي پيش از آن خود نكرد از مهمان

    هفته اي به شادي نشستند. كاوس در گنج برگشاد و از دينار و درم و ديبا و گهر و اسبان و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سياوش داد و منشور كهستان را بر پرنيان نوشت و به او هديه كرد, پس از آن شهريار از ديدار چنان پسر روزگاز به شادي گذراند تا روزي كه با پسر نشسته بود, سودابه زن كاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.

    چو سودابه روي سياوش بديد
    پر انديشه گشت و دلش بردميد

    پنهاني به او خبر داد كه شبستانش برود, اما سياوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نيم ».
    سودابه كه چنين ديد شبگير نزد كاووس شتافت و گفت: بهتر است كه سياوش را به شبستان خويش بفرستي تا خواهران خود را ببيند كه همگي آرزوي ديدارش را دارند. شاه پسنديد و سياوش را خواند و وي را به رفتن به شبستان و ديدار خواهران برانگيخت.

    پس پردﮤ من ترا خواهر است
    چو سودابه خود مهربان مادر است

    پس پرده پوشيدگان را ببين
    زماني بمان تا كنند آفرين

    سياوش در دل انديشيد كه مگر شاه خيال آزمايش او را دارد, پس پاسخ داد كه بهتر است او را نزد بخردان و بزرگان كار آزموده و نيزه داران و جوشنوران راهنمايي كند نه به شبستان و نزد زنان.
    چه آموزم اندر شبستان شاه
    به دانش زنان كي نمايند راه ؟

    شاه اگرچه جواب او را پسنديد, اما به رفتن نزد خواهران و كودكان آنقدر پا فشاري كرد تا سياوش پذيرفت و با هيربد پرده‌ دار روان شد. همينكه به شبستان رسيد و پرده به يك سو رفت همه به پيشباز آمدند. سياوس خانه را پر مشك و زعفران و مي و آواز رامشگران يافت. در ميان خوبرويان تخت زريني ديد به ديبا آراسته و سودابـﮥ ماهروي بر آن نشسته. چون چشم سودابه بر سياوش افتاد از تخت فرود آمد و به برگرفتش و چشم و رويش را بوسيد و از ديدارش سير نشد و يزدان را ستايش كرد كه چنان فرزندي دارد. اما سياوش كه دانست آن مهر چگونه است زود نزد خواهران خراميد و همه بر او آفرين خواندند و بر كرسي زرينش نشاندند. مدتي دراز نزدشان ماند و پيش پدر بازگشت و گفت:

    همه نيكويي در جهان بهر تست
    زيزدان بهانه نبايدت جست

    شاه از گفتار پسر شاد گشت و چون شب به شبستان در آمد از سودابه دربارﮤ سياوش و فرهنگ و خردمنديش پرسيد سودابه او را بيهمتا دانست و افزود كه اگر راي سياوش همراه باشد يكي از دخترانش را به او بدهد تا فرزندي از خاندان مهان بوجود آيد. شاه پسنديد و اين سخن را با سياوش در ميان نهاد. سياوش:

    چنين گفت من شاه را بنده ام
    به فرمان و رايش سرافكند ه ام

    مبادا كه سودابه اين بشنود
    دگرگونه گويد بدين نگرود

    به سودابه زينگونه گفتار نيست
    مرا در شبستان او كار نيست

    شاه ازگفتار سياوش خنديد چون «بند آگه از آب در زير كاه» و از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت كه گفتارش از روي مهرباني است و نيايد گمان بدبرد.
    سياوش بظاهر شاد گشت, اما در نهان همچنان از كارش دلتنگ ماند. چون شب در گذشت, سودابه دختران را پيش خواند و خود بر تخت نشست و افسري از ياقوت سرخ بر سر نهاد و هيربد را به دنبال سياوش فرستاد. چون سياوش به شبستان آمد, سودابه برخاست و بر تخت زرينش نشاند و دست بر سينه پيشش ايستاد و ماهرويان را يكايك به او نشان داد و گفت: خوب بر اين بتان طراز بنگر تا چه كس پسندت آيد سياوش چون اندكي چشم بر ايشان انداخت سودابه همه را روانه كرد و خود تنها ماند و پرسيد:

    از اين خوبرويان به چشم خرد
    نگه كن كه با تو كه اندر خورد

    اما سياوش كه دل به مهر ايران بسته بود فريب او را نخورد. داستانهاي شاه هاماوران و دشمني ‌هاي او را با پدر و گرفتاري كاوس همه را بياد آورد و دردل گفت:

    پر از بند سودابه گر دخت اوست
    نخواهد مر اين دوده را مغز و پوست

    سودابه كه ديد سياوش لب به پاسخ نگشاد نقاب از رخ به يك سو افكند و دلبري آغاز كرد. خود را خورشيد و دختران را ماه دانست و برتري خود را بر ايشان نمودار كرد:

    كسي كو چو من ديد بر تخت عاج
    ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

    نباشد شگفت از به مه ننگرد
    كسي را بخوبي بكس نشمرد

    پس از آن از سياوش خواست كه بظاهر دخترش را به زني بپذيرد, اما پيماني با او ببندد تا او جان و تن خود را نثارش بكند:

    من اينك بنزد تو استاده ام
    تن و جان شيرين ترا داده ام

    زمن هرچه خواهي همه كام تو
    بر آرم نپيچم سر از دام تو

    سرش را تنگ در آغوش گرفت و بيشرمانه بر آن بوسه ‌اي زد چهرﮤ سياوش از شرم خونين گشت و در دل گفت:

    نه من با پدر بيوفايي كنم
    نه با اهرمن آشنايي كنم

    با اينهمه نجابت و بلندي طبع, باز انديشيد كه اگر با اين زن بيشرم بسردي سخن گويد و خشمگينش سازد باشد كه جادويي بكار برد و شهريار را با خود همراه سازد, بهتر است به گفتار چرب و نرم دلش را گرم كند. پس گفت كه جز دختر او خواستار كسي نيست, اما از آنكه مهر او را در دل دارد بهتر است كه راز را بر كس نگشايد و خود نيز جز نهفتن چاره‌ اي ندارد.

    سربانواني و هم مهتري
    من ايدون گمانم كه تو مادرياين را گفت و بيرون رفت. سودابه شب به شاه مژده داد كه:

    جز از دختر من پسندش نبود
    زخوبان كسي ارجمندش نبود

    شاه چنان شاد گشت كه در دم در گنج گشاد و ديباي زربفت و گوهر و انگشتري و تاج وطوق بيرون كشيد. سودابه از آنهمه چيز خيره ماند و بر تخت نشست و سياوش را پيش خواند, از هر در با او سخن راند و گفت: شاه گنجي برايت آراسته است كه دويست پيل براي حملش لازم آيد. اكنون دخترم را به تو مي ‌سپارم و از آنچه شاه برايت آماده ساخته است فزونترمي‌ دهم.ديگرچه بهانه اي داري كه از مهرم سر بتابي . به پايش افتاد, درخواستها كرد و زاريها نمود:

    كه تا من ترا ديده ‌ام مرده ‌ام
    خروشان و جوشان و آزرده ‌ام

    همي روز روشن نبينم ز درد
    بر آنم كه خورشيد شد لاجورد

    يكي شاد كن در نهاني مرا
    ببخشاي روز جواني مرا

    پس از آنهمه درخواست او را ترساند كه اگر از فرمانش سر بپيچد روزگارش را تيره و تار
    مي سازد.
    اما سياوش كه از اين درخواست شرمگين گشته بود بهيچوجه سستي به خود راه نداد و سودابه را از خود راند.

    سياوش بدو گفت كاين خود مباد
    كه از بهر دل من دهم دين به باد

    چنين با پدر بيوفايي كنم
    ز مردي و دانش جدايي كنم

    تو بانوي شاهي و خورشيدگاه
    سزد كز تو نايد بدينسان گناه

    پس از آنبا خشم از تخت برخاست كه بيرون برود, ناگهان سودابه بر او آويخت و گفت: راز دل با تو گفتم اكنون رسوايم مي ‌كني. جامه بردريد و خروش برآورد. فريادش از شبستان به گوش شاه رسيد و شتابان نزد سودابه رفت, او را زار و آشفته ديد. سودابه همينكه چشمش به شاه افتاد روي خراشيد و گيسوان كند و گفت كه سياوش بر او نظر بد دارد, بر او دست يازيده و بر تنش آويخته, تاج از سرش بر گرفته و جامه‌ اش را چاك كرده است. شهريار از اين سخن پرانديشه گشت و سياوش را پيش خواند و راستي را جويا شد.


    سياوش بگفت آن كجا رفته بود
    وز آن كو ز سودابه آشفته بود

    اما سودابه همه را انكار كرد و گفت: خواستم دخترم را با چندين ديبا و گنج آراسته به او بدهم نپذيرفت و :

    مرا گفت با خواسته كار نيست
    به دختر مرا راه ديدار نيست

    ترا بايدم زين ميان گفت بس
    نه گنجم بكار است بي ‌تو نه كس

    پس گفت: شاها از تو كودكي در شكم دارم كه از رنج اين پسر نزديك به مرگ بود و دنيا از اين رنج به چشمم تنگ و تاريك آمد.
    شهريار از راه آزمايش و براي يافتن گنهكار انديشه اي بخاطرش رسيد. ابتدا دست و بر و بازو و سراپاي پسر را بوييد و بوسيد. هيچ جا بويي از او به مشامش نرسيد ‹‹ نشان بسودن نديد اندروي” و چون نزديك سودابه رفت سراپايش را پر بوي مشك و گلاب ديد, غمگين گشت و سودابه را گناهكار شناخت و چون خواست او رابكشد چند چيز به خاطرش رسيد. يكي آنكه از هاماوران آشوب و جنگ برخواهد خاست. دوم آنكه هنگامي كه در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاري نداشت. سوم آنكه چون دلش ازمهر او آكنده بود بخشايش را سزا دانست. چهارم آنكه كودكان خرد از او داشت كه تيمارشان آسان نبود, پس از كشتنش چشم پوشيد, اما خوارش داشت.
    سودابه كه دانست دل شاه با او دگرگون گشته است, مغزش از كينه آغشته شد و چارﮤ تازه اي بكار برد. در سرا پرده زن پر افسون حيله گري داشت كه آبستن بود, او را خواند و نخست پيمان استواري از او خواست. پس زرش بخشيد تا دارويي بچه را بيندازد و او به كاوس چنين وانمود كند كه بچه از اوست و سياوش موجب مرگش شده است. زن چنان كرد و از او دو بچه چون دو ديو جادو بر زمين افتاد. در حال طشت زريني آورد و بچه ها را در آن نهاد و خود خروشيد و جامه بر تن چاك زد تا فغانش به گوش شاه رسيد. سراسيمه به شبستان در آمد.

    برآنگونه سودابه را خفته ديد
    سراسر شبستان برآشفته ديد

    دو كودك بر آنگونه بر طشت زر
    نهاده بخواري و خسته جگر

    سودابه زار گريست و گفت: اين بدي از سياوش رسيده است و تو باور نكردي. شاه به انديشه فرو رفت و درمان كار خواست. اختر شناسان را خواند و پنهاني از كودكان و سودابه سخن گفت. پس از هفته ‌اي به حل معما پرداختند و گفتند:


    دو كودك زپشت كس ديگرند
    نه از پشت شاهند و زين مادرند

    كاوس از آن پس پيوسته درانديشه بود تا حقيقت را روشن سازد, مــﺅبدان را پيش خواند و در كار سودابه و سياوش با آنها شور كرد. ايشان چنين رأي دادند كه براي رهايي از اين انديشه بايد آزمايشي كرد. بدينطريق كه هر دو از آتش بگذرند تا بيگناه از گناهكار پيدا شود, زيرا هرگز آتش به جان بيگناهان گزندي وارد نمي ‌سازد. شاه سودابه و سياوش را پيش خواند و اين آزمايش را به گوششان رساند. سودابه كه در دل هراسان بود, موضوع كودكان را پيش كشيد و خود را بيگناه و ستمديده نشان داد و سياوش را نخست سزاوار آزمايش دانست:

    فكنده نمودم دو كودك به شاه
    از اين بيشتر خود چه باشد گناه

    سياووش را رفت بايد نخست
    كه اين بد بكرد و تباهي بجست

    اما سياوش خود را براي آزمايش آماده ساخت:

    به پاسخ چنين گفت با شهريار
    كه دوزخ مرا زين سخن گشت خوار

    اگر كوه آتش بودم بسپرم
    ازين ننگ خواريست گر بگذرم

    كاوس فرمود تا صد كاروان شتر سرخ موي هيزم گرد آوردند و از آن دو كوه بلند برپا كردند و همـﮥ شهر به تماشا شتافتند و بر زن بدكيش نفرين فرستادند.

    به گيتي بجز پارسا زن مجوي
    زن بدكنش خواري آرد به روي

    پس شاه دستور داد تانفت سياه بر چوبها ريختند و آتش افروزان شعله به آسمان رساندند چنانكه شب از روشني چون روز گشت. همـﮥ مردم از كار سياوش گريان شدند. سياوش با كلاه خود زرين و جامـﮥ سفيد و لبي پرخنده از اميد بر اسب سياه نشسته پيش شاه شتافت. پياده شد و نيايش كرد و چون پدر را شرمگين ديد:

    سياوش بدو گفت انده مدار
    كز اينسان بود گردش روزگار

    سري پر زشرم و تباهي مراست
    اگر بيگناهم رهايي مراست

    پس بسوي آتش روانه شد و با داور پاك راز گفت و زاري نمود و اسب برانگيخت سودابه از سوي ديگر به بام آمد و به آتش نگريست و در دل آرزو كرد كه بر سياوش بد رسد. مردم همه چشم به كاوس دوخته بودند و خشمگين مي‌ گريستند.
    سياوش با اسب خود را به ميان آتش انداخت و چنان در ميان شعله ‌ها مي ‌تاخت كه گويي اسبش با آتش سازش دارد, اما آتش چنان زبانه مي‌ كشيد كه اسب و سياوش را در خود پنهان كرد.
    يكي دشت با ديدگان پر زخون
    كه تا او كي آيد زآتش برون


    پس از لحظه ‌اي سياوش با لبان پرخنده از آتش بيرون آمد, همينكه چشم جهانيان به او افتاد ازشادي خروش برآوردندچنان آمد اسب و قباي سوار
    كه گفتي سمن داشت اندر كنار

    كمترين اثري از آتش در لباس و اسب و تن سياوش ديده نمي ‌شد. همه به يكديگر مژده
    مي‌ دادند كه خدا بر بيگناه بخشيد, اما سودابه از خشم موي مي‌ كند و اشك مي ‌ريخت. همينكه سياوش پيش پدر رفت و كاوس اثري از دود و آتش و گرد و خاك در او نديد از اسب فرود آمد و تنگ به برش گرفت و با او به ايوان شتافت و سه روز به شادي نشستند پس از آن در كار سودابه با ايرانيان شور كرد. همه او را سزاوار مرگ دانستند. شاه با دلي پردرد و رنگ رخساري زرد فرمان به دار ِآويختن او را داد. سياوش انديشيد كه روزي شاه از اين كار پشيمان مي ‌شود و او را مسبب اندوه خود مي داند پس از شهريار خواست تا سودابه را به او ببخشد شايد پند بپذيرد و از اين راه برگردد. شاه او را بخشيد و به شبستان فرستادش. چون روزگاري گذشت دل شاه بر سودابه گرمتر گشت.

    چنان شد دلش باز در مهر اوي
    كه ديده نه برداشت از چهر اوي

    اما سودابه باز جادويي ساخت تا دل شاه بر سياوش بد شود. كاوس از گفتار او در گمان افتاد و اين راز را با كسي نگفت تا حادثــﮥ تازه اي پيش آمد و آن لشكر كشي افراسياب بود. كاوس از اين خبر بسيار تنگدل شد و خود را آمادﮤ كارزار كرد, اما مـﺅبدان پندش دادند كه او خود به جنگ نرود و اين كار را به پهلواني دلير واگذارد. سياوش:

    به دل گفت من سازم اين رزمگاه
    به چربي بگويم بخواهم ز شاه

    مگر كم رهايي دهد دادگر
    ز سودابه و گفتگوي پدر

    دو ديگر كزين كار نام آورم
    چنين لشكري را به دادم آورم

    پس از پدر خواست كه او را به جنگ افراسياب بفرستد: پدر همداستان شد و او را نواخت و دلشاد گشت, رستم را خواند و سياوش را به او سپرد. تهمتن با جان و دل پذيرفت. شاه در گنج گشاد و شمشير و گرز و سنان و سپر و دليران جنگي و گردان نام آور و همه چيز و همه كس را در اختيار سياوش گذاشت و خود با ديدگان پرآب تا يك روز راه با او همراه شد. سرانجام يكديگر را در آغوش گرفتند و چون ابر بهار گريستند و زاري كردند.

    گواهي همي داد دل در شدن كه ديدار از اين پس نخواهد بدن

    بدين ترتيب پدر و پسر از يكديگر جدا شدند و سياوش و تهمتن با سپاه روي به جنگ افراسياب نهادند و آنقدر پيش رفتند تا به بلخ رسيند. از آن سو خبر به افراسياب رسيد كه سياوش و تهمتن با سپاهي ‌گران پيش آمدند. شاه توران گرسيوز را مأمور كار زار كرد و در دروازﮤ بلخ جنگ در گرفت تا سه روز جنگ كردند و روز چهارم سياوش با لشكر‌گران به شهر بلخ در آمد و نامه ‌اي به كاوس فرستاد و از پيروزي و پيشرفت سخن گفت:

    به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت
    به فر جهاندار با تاج و تخت

    كنون تا به جيحون سپاه من است
    جهان زير فر كلاه من است

    از سوي ديگر افراسياب از خبر جنگ سياوش و پيروزيش خشمگين گشت و نامداران را خواست و دستور كمك داد و شب با سري آشفته به خواب رفت‌, چون بهره‌اي ازشب گذشت افراسياب خروشي برآورد و از تخت بر زمين در غلطيد, همه از فرياد و غوغايش از خواب برخاستند. گرسيور نزد برادر آمد, چون او را لرزان ديد از حالش پرسيد. افراسياب پس از آنكه اندكي بهوش آمد گفت: خواب هولناكي ديده‌ام كه سخت پريشانم ساخت: بياباني پر مار ديدم و زمين و زمان را پر گرد و خاك. سراپردﮤ من در بيابان برافراشته بود و گردا گردش را سپاهي از پهلوانان فراگرفته بودند, ناگهان بادي برخاست و درفش مرا نگونسار كرد و سراپرده و خيمه سرنگون گشت. سپاهي از ايران برمن تاخت. از تخت به زيرم كشيدند و با دستهاي بسته پيش كاوس بردند. جواني چون ماه نزد كاوس بود. برمن حمله كرد و از كمر بدو نيمم كرد, من ناليدم و از خروش درد از خواب بيدار گشتم.
    پس از آن اختر شناسان و مـﺅبدان را خواست تا خواب را تعبير كنند. ايشان پس از زنهار خواستن او را حمـلـﮥ سپاه بيگران ايرانيان به سر كردگي شاهزادﮤ دلاورد راهنمايي جهانديده ‌اي آگاه ساختند و او را از كشتن شاهزادﮤ جوان بر حذر داشتند, زيرا فرجام اين كار را جز ويراني و تباهي نديدند. افراسياب آشفته دل گشت و راي خويش را از جنگ و كين برگرداند و به آشتي مبدل كرد و مصمم شد كه سرزميني را كه از دست داده است به ايرانيان واگذارد و بلا را از خود دور كند. پس گرسيوز با اسبان تازي و نيام زرين و شمشير هندي و تاج پر گوهر و صد شتر بار گستردني و غلام كنيز براه افتاد تا به لب جيحون رسيد و فرستاده‌ اي نزد سياوش گسيل داشت و پس از آن با كشتي از آب گذشت تا به بلخ در آمد. سياوش او را با محبت و نوازش پذيرفت و نزد خويش نشاندش. گرسيوز پس از تقديم هديه ‌ها درخواست صلح افراسياب را به گوش رستم و سياوش رساند. رستم هفته ‌اي مهلت خواست و با سياوش دور از انجمن به شور پرداخت. سرانجام قرار بر اين نهادند كه براي رفع بدگماني از افراسياب گروگاني از نزديكان خود بخواهد و سرزمين هايي كه از ايران در دست تورانيان بوده است به ايشان واگذارد و خود به توران زمين برود. افراسياب هردو پيشنهاد را پذيرفت. از خويشان نزديك صد نفر گروگان فرستاد و شهرهاي ايران را به ايشان واگذاشت. پس از آن رستم با نامه ‌اي از طرف سياوش به درگاه كاوس شاه رفت. چون شاه از مضمون نامه اطلاع يافت خشمگين گشت و از وضع آنها برآشفت و رستم را سرزنشها كرد. رستم با هيچ دليل و برهاني نتوانست شاه را خرسند سازد تا آنكه كاوس گناه اين كار را به گردن او انداخت و به تنبلي نسبتش داد.
    كه اين در سر او تو افكنده‌ اي
    چنين بيخ كين از دلش كنده‌ اي

    تن آسايي خويش جستي در اين
    نه افروزش تاج و تخت و نگين

    ترا دل به آن خواسته شاد شد
    همه جنگ در پيش تو باد شد

    فرمود تا طوس بجاي رستم به جنگ برود. رستم غمگين شد و پر از خشم از پيش كاوس بيرون رفت و روي به سيستان نهاد. كاوس از طرف ديگر نامه اي هم به سياوش نوشت و او را سرزنش كرد.
    تو با ماهرويان بياميختي ببازي و از جنگ بگريختي

    و او را به فرستادن گروگانها به دربار ايران و شكستن پيمان برانگيخت و او را نزد خود خواند.
    سياوش چون از نامه و خشم پدر بر رستم و گسيل داشتن طوس آگاه شد. بسيار خشمگين گشت و انديشيد كه اگر صد مرد گرد و سوار را كه همه از خويشان افراسياب هستند به دربار ايران بفرستد همه به فرمان پدر به دار آويخته مي ‌شوند و اگر هم پيمان را بشكند و با شاه توران بجنگد, زبان سرزنش به رويش گشاده مي ‌گردد, همه او را از عهد شكني ملامت مي كنند و خدا هم اين كار بد را نمي ‌پسندد و اگر جز اين كند و سپاه را به طوس بسپرد و نزد پدر باز گردد از او و سودابه هم جز بدي نخواهد ديد. سياوش با دل تيره اين راز را با سرداران خود در ميان نهاد و از بخت بد خود ناليد و روزگار گذشته را بياد آورد:

    بديشان چنين گفت گز بخت بد
    همي هر زمان برسرم بد رسد


    بدان مهرباني دل شهريار
    بسان درختي پر از برگ و بار

    چو سودابه او را فريبنده گشت
    تو گويي كه زهر گزاينده گشت

    شبستان او گشت زندان من
    بپژمرد از آن بخت خندان من

    از پيمان شكستن‌ و به جنگ‌ گراييدن با پيش پدر بازگشتن سرباز زد و تنها چاره را در گوشه گيري دانست.

    شوم گوشه‌ اي جويم اندر جهان
    كه نامم زكاوس ماند نهان

    دستور داد تا گروگان و خواسته ها همه را نزد افراسياب بفرستند و او را از پيش آمد آگاه گردانند‌, هرچه دلاوران پندش دادند و از چشم پوشي از تخت و تاج بازش داشتند, سودمند نيفتاد و خود را به افراسياب وفادار نشان داد و نوشت:

    از اين آشتي جنگ بهر من است
    همه نوش تو درد و زهر من است

    ز پيمان تو سر نكردم تهي
    و گرچه بمانم زتحت مهي

    از او راه خواست تا به شهر امني برود و زماني آسوده و از خوي پدر در امان باشد.
    افراسياب كه حال را چنان ديد پر درد گشت و با پيران به شور پرداخت و درمان كار خواست. پيران از سياوش و فرهنگ و شايستگي و خردش سخنن گفت و او را به خوي خوش و درستي پيمان ستود و چنان ديد كه شاه در كشور خود جايش بدهد و با ناز و آبرو نگهش دارد تا چون كاوس درگذرد و تاج شاهي به سياوش برسد, هردو كشور از آن او گردد. افراسياب پسنديد و نامه ‌اي به سياوش فرستاد و در آن از تيرگي دل پدر با پسر تأسف خورد و به مهر خود دلگرمش ساخت:

    تو فرزند من باش و من چون پدر
    پدر پيش فرزند بسته كمر

    سپاه و زر و گنج و شهر آن تست
    به رفتن بهانه نبايدت جست

    چون نامه به سياوش رسيد: از سويي شاد گشت و از سويي ديگر دردمند شد كه دشمن اگرچه بظاهر دوست شود جز دشمني از او نيايد. سرانجام نامـﮥ گله آميزي به پدر نوشت و با ديدگان پر اشك از جيحون گذشت. پيران با سپاه و پيل و تخت پيروزه و درفش پرنياني و صد اسب گرانمايه و شكوه بسيار به پيشبازش آمد و سراپايش را بوسيد. سياوش از آنهمه ناز و نوازش شاد شد ولي مهر ايران و دوري از سرزمين خويش همچنان غمگين و آزرده خاطرش مي داشت.
    پيران كه او را چنان دردمند ديد به مهر خود و افراسياب دلگرمش ساخت:

    مگردان دل از مهر افراسياب
    مكن هيچگونه به رفتن شتاب

    فداي تو بادا همه هرچه هست
    كز ايدر كني تو به شادي نشست

    سياوش از گفته ‌هاي پيران شاد شد و از انديشه آزاد گشت.

    به خوردن نشستند با يكديگر
    سياوش پسر گشت و پيران پدر

    پس از آن با خنده و شادي براه افتادند و جايي درنگ نكردند. از سوي ديگر افراسياب پياده به پيشباز رفت. سياوش به ديدن او از اسب فرود آمد و يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسه ‌ها بر چشم و سر هم زدند. افراسياب از اين آشتي آرام گشت و به سياوش مهربانيها كرد و فرمود يكي از ايوانها را با فرش زربفت پوشاندند و تخت زريني نهادند و سياوش را بر آن نشاندند, جشني ترتيب دادند و به شادي پرداختند و شبگير افراسياب هديه ‌هاي بسيار برايش فرستاد. هفته‌ اي بشادي گذشت. تا روزي افراسياب عزم گوي و چوگان كرد و با سياوش به دشت بيرون رفت. تا شب به بازي سرگرم شدند و شادان به كاخ بازگشتند, افراسياب كه از پهلواني و رشادت سياوش خيره گشته بود باز هديه ‌ها برايش فرستاد و عزيزش داشت و هر روز چنان دل به او گرم مي‌ داشت كه جز با او با ديگري شاد نبود.

    سپهبد چه شادان بدي چه دژم
    بجز با سياوش نبودي بهم

    سالي بدين ترتيب گذشت تا روزي كه پيران و سياوش با هم نشسته و به گفتگو پرداخته بودند, پيران سخن را به اينجا كشاند كه از سويي شاه جز بر تو بركسي نظري ندارد:

    چنان دان كه خرم بهارش تويي
    نگارش تويي غمگسارش تويي

    از سوي ديگر پسر كاوس هستي و بر همـﮥ هنرها چيره, پدر پير است و تو برنايي, نبايد كه از تاج كياني جدا ماني.

    برادر نداري نه خواهر نه زن
    چو شاخ گليبر كنار چمن

    يكي زن نگه كن سزاوار خويش
    از ايران بنه درد و تيمار خويش

    پس از آن گفت شهريار و گرسيوز هر كدام سه ماهرو در پس پرده دارند, من هم چهار دختر دارم كه همه بندﮤ تواند؛ بزرگتر جريره نام دارد كه ميان خو برويان بي‌ نظير است, يكي را برگزين.
    سياوش ميل خود را به دختر پيران نشان داد و گفت:

    زخوبان جريره مرا درخور است
    كه پيوندم از جان تو بهتر است

    پيران باشادي به خانه رفت و كار جريره را آماده كرد.

    بيار است او را چو خرم بهار
    فرستاد در شب بر شهريار

    اما حشمت و جاه سياوش بر درگاه افراسياب هر روز افزونتر مي‌گرديد. چندي هم بدين منوال گذشت تا روزي كه پيران به سياوش گفت مي ‌داني كه شاه از وجود تو سرافزاز است:

    شب و روز روشن روانش تويي
    دل و جان و هوش و توانش تويي

    چو با او تو پيوستـﮥ خون شوي
    ازين پايه هر دم به افزون شوياگر چه دختر مرا داري به فكر كم و بيش تو هستم و سزاوار تو مي دانم كه از دامن شاه گوهري جويي تا برگاه خود بيفزايي, فرنگيس از همـﮥ دخترانش خو بروتر و بهتر است. اگر بخواهي اين راز با شاه در ميان بگذارم تا با او پيوند كني. سياوش از مناعت طبع و نجابت و پاكي دل به اين كار تن در نداد و نخواست كه جريره را آزرده خاطر سازد. پس پاسخ داد:

    وليكن مرا با جريره نفس
    برآيد نخواهم جز او هيچكس

    نه در بند گاهم نه در بند جاه
    نه خورشيد خواهم نه روشن كلاه

    بسازيم با هم به نيك و به بد
    نخواهم جز او گر به من بد رسد

    اما پيران او را از جانب جريره آسوده خاطر ساخت. سياوش از اصرار پيران راضي گشت و گفت: ‹‹حال كه از ايران جدا ماندم و ديگر روي پدر و رستم دستان و پهلوانان را نخواهم ديد و بايد كه به توران زمين خانه گزينم پس بدين باش و اين كدخدايي بساز.”
    پيران نزد افراسياب شتافت و دخترش را براي سياوش خواستگاري كرد. افراسياب نخست به بهانـﮥ آنكه ستاره شناسان او را از داشتن نبيره ‌اي از نژاد كيقباد و تور بر حذر داشته اند از درخواست پيران سر باز زد. اما پيران گفتار ستاره شناسان را ناچيز دانست افراسياب را راضي كرد كه فرنگيس را به سياوش بدهد. پس با شادي بسيار بازگشت و سياوش را خبر كرد تا آمادﮤ كار شود. سياوش همچنان از عروسي تازه شرمگين بود, چون دل پاكش به او اجازﮤ بيوفايي به جريره را نمي داد.

    سياووش را دل پر آزرم شد
    زپيران رخانش پر از شرم شد

    كه داماد او بود بر دخترش
    همي بود چون جان و دل در برش

    پيران كليد گنج را به گلشهر بانوي خويش سپرد. او هم طبقهاي زبر جد و جامهاي پيروزه و افسر شاهوار و بارﮤ گوشوار و شصت شتر از گستردنيها و پوشيدنيهاي زربفت و تخت زرين و نعلين زبر جد نگار و صد طبق مشك و صد طبق زعفران با سيصد پرستار زرين كلاه آماده كرد و با عماريهاي زرين نزد فرنگيس برد و نثارش كرد. پس از آن:

    دادند دختر به آيين خويش
    چنان چون بود در خور دين و كيش

    فرنگيس را نزد سياوش فرستادند و مدتي چون ماه و خورشيد در بر يكديگر نشستند.
    يك هفته سراسر كشور در جشن و شادي بود و مردم از مي و خوان سير گشتند.

    چنين نيز يك سال گردان سپهر
    همي گشت بي رنج و با داد و مهر

    افراسياب كشور پهناوري را تا چين به سياوش سپرد. سياوش شاد گشت و با فرنگيس و پيران روان شدند تا به مكاني رسيد كه از سويي به دريا و از سوي ديگر به كوه راه داشت. آنجا را براي بناي عظيمي سزاوار دانست و فرمود تا كاخ و ايوان با شكوهي بنا كنند. پس از رنج بسيار گنگ دژ ساخته شد. بنايي بوجود آمد كه در شكوه و عظمت و خرمي و صفا بينظير بود.
    سياوش روزي با پيران به كاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته ديد. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ايشان پرسيد كه آيا از اين بناي با شكوه بختش به سامان
    مي‌ رسد يا دل از كرده پشيمان مي شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند.
    سياوش دل غمگين داشت و از آيندﮤ بد, تيره و دژم گشت. اين راز را با پيران درميان گذاشت كه اين كاخ و سرزمين آباد به ديگر كسان مي رسدو خود از آن بي بهره خواهد ماند. پيران آرامش كرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن كاخ و دستگاه با افراسياب سخن گفت. افراسياب كه از اين خبر شاد گشت هر چه از پيران شنيده بود با گرسيوز در ميان نهاد و او را به رفتن نزد سياوش و ديدن آن دستگاه وا داشت.
    برو تا ببيني سر و تاج او
    همان تخت فيروزه و عاج او


    به جايي كه بودي همه بوم و خار
    بسازيد شهري چو خرم بهار

    به او سپرد كه با نظر بزرگي و احترام بدو بنگرد.

    به پيش بزرگان گراميش دار
    ستايش كن و نيز ناميش دار

    گرسيوز با هديه و پيغام افراسياب براه افتاد. سياوش چون شنيد پيشباز آمد و يكديگر را در برگرفتند و به ايوان رفتند و به شادي نشستند. آنگاه گرسيوز به كاخ فرنگيس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شكوه فراوان ديد. بظاهر شاديها كرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد.

    به دل گفت سالي برين بگذرد
    سياوش كسي را به كس نشمرد

    همش پادشاهست هم تخت و گاه
    همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه

    از حسد برخود پيچيد و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادي نشستند و روز ديگر سياوش آهنگ ميدان و گوي كرد. گرسيوز با او همراه گشت و به بازي پرداختند. هر بار كه گرسيوز گوي مي ‌انداخت, سياوش بچالاكي آن را مي‌ ربود. سواران ترك و ايران نيز بهم آميختند و از هر سوي اسب مي تاختند. اما پيوسته دلاوران ايراني از تركان گوي مي‌ ربودند. سياوش كه از ايرانيان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرين نهادند و با گرسيوز به تماشا نشستند. گرسيوز سياوش را به زور آزمايي خواند و گفت:

    بيا تا من و تو به آوردگاه
    بتازيم هر دو به پيش سپاه

    بگيريم هر دو دوال كمر
    بكردار جنگي دو پرخاشگر

    گرايدون كه بردارمت من ز زين
    ترا ناگهان بر زنم بر زمين

    چنان دان كه از تو دلاور ترم
    بمردي و نيرو ز تو برترم

    وگر تو مرا بر نهي بر زمين
    نگردم بجايي كه جويند كين

    سياوش از بزرگواري دعوتش را نپذيرفت. بظاهر خود را كوچك شمرد و سزاوار زور آزمايي با او نديد, اما در واقع نخواست با گرسيوز كه برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست كه پهلوان ديگري را به نبرد با او بفرستد. گرسيوز دو پهلوان يل را بنام گروي زره و دمور كه در جنگ بيهمتا بودند برگزيد و به ميدان فرستاد.
    سياوش هماندم دوال كمر گروي را گرفت و بي ‌آنكه به گرز و كمند نيازي يابد او را به ميدان افكند. پس به سوي دمور رفت‌, گردنش را گرفت و از پشت زين برداشت و مانند آنكه مرغي به دست دارد پيش گرسيوز بر زمين نهادش و خود از اسب به زير آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادي به كاخ بازگشتند.
    گرسيوز پس از هفته ‌اي درنگ, آهنگ بازگشت كرد. در راه از سياوش هنر نماييهايش سخن گفت, اما از ننگ شكست شرمگين بود و كينـﮥ سياوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسياب رسيد, در گاه را از بيگانه پرداخت و سخن سياوش را به ميان كشيد و بد گفتن آغاز كرد كه گاه گاه از كاوس شاه فرستاده اي نزدش مي ‌آيد و از چين و روم پيامها برايش مي فرستند‌,به ياد كاوس جام به دست مي‌ گيرد و از شاه توران يادي نمي‌ كند. دل افراسياب از اين سخنان دردمند شد و گفت: «در اين باره سه روز مي‌ انديشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آساني از سياوش دل برگيرد. پس به گرسيوز گفت:

    چو او تخت پرمايه بدرود كرد
    خرد تار و مهر مرا پود كرد

    ز فرمان من يكزمان سر نيافت
    ز من او بجز نيكويي بر نيافت

    زبان برگشايند بر من نهان
    درفشي شوم در ميان مهان

    بهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسيوز رأي او را برگرداند و گفت: اگر به ايران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصيب ما نخواهد كرد .

    نداني كه پروردگار پلنگ
    نبيند ز پرورده جز درد جنگ

    آنقدر گرسيوز از سياوش و فرنگيس و نخوت و غرور و بيوفايي و ناسپاسيشان سخن گفت تا دل افراسياب پر درد و كين شد و سرانجام گرسيوز را به آوردن سياوش و فرنگيس برگماشت. گرسيوز با دلي پر كينه نزد سياوش شتافت و پيام افراسياب را برد كه چون ما را به ديدار تو نياز است با فرنگيس برخيز و نزد من آي و چندي با ما شاد باش و همين جا به نخجير پرداز.
    چون به درگاه سياوش رسيد و پيغام را رساندـ سياوش شاد گشت و دعوت را پذيرفت. اما گرسيوز انديشيد كه اگر سياوش با اين شادي و خرد پيش افراسياب برود, دل شاه بر او روشن
    مي شود و دروغ وي آشكار مي ‌گردد. پس چاره اي كرد و از چشم اشك فرو ريخت. سياوش از غم و دردش پرسيد گفت: افراسياب اگرچه بظاهر مهربانست, اما بايد پيوسته از خوي بدش بركنار بود. برادرش را بيگناه كشت و چه بسيار نامور به دستش تباه شدند. اكنون اهريمن دلش را از تو پر درد و كين كرده است من دوستانه ترا مي ‌آگاهانم تا چارﮤ كار خود كني. و چون سياوش او را آسوده خاطر ساخت كه دل پر مهر را بر رويش مي‌ گشايد و جان تيره‌ اش را روشن مي‌ كند, گرسيوز پاسخ داد: اين كار مكن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسنديده اش را با خويشان و پهلوانان در نظر بيارر و فريبش را نخور. صلاح در آن است كه به جاي رفتن
    نامه اي نويسي و خوب و زشت را پديدار كني. اگر ديدم كه سرش از كينه تهي گشت سواري نزدت مي‌ فرستم و جان تاريكت را روشن مي‌ كنم و اگر سرش را پر پيچ و تاب ببينم باز ترا مي‌ آگاهانم تا چارﮤ كار بكني.
    سياوش فريب گفتار او را خورد و نامه اي به افراسياب نوشت كه از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگيس رنجور است به بالينش هستم تا بهبود يابد. همينكه رنجش سبكتر شد به درگاهت مي ‌شتابم.
    گرسيوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز مي‌ رفت تا راه دراز را در سه روز پيمود. چون به درگاه رسيد افراسياب از شتابش در شگفت ماند. گرسيوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سياوش به پيشباز من نيامد و به من نگاهي نينداخت و پاي تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنيد و نامه ام را نخواند. از ايران نامه ‌هاي فراوان بر او فرستاده مي‌ شود و شهرش بروي ما بسته مي‌ گردد.

    تو بر كار او گر درنگ آوري
    مگر باد از آن پس به چنگ آوري


    اگر دير سازي تو جنگ آورد
    دو كشور بمردي به چنگ آورد

    از سوي ديگر سياوش با دل خسته نزد فرنگيس رفت و آنچه شنيده بود باز گفت: فرنگيس روي خراشيد و موي كند و گفت: چه مي ‌كني كه پدرم از تو دل پر درد دارد و از ايران هم سخني نمي تواني گفت, سوي چين نمي ‌روي كه از اين كار ننگست. پس

    زگيتي كه را گيري اكنون پناه
    پناهت خداوند و خورشيد و ماه

    سياوش او را تسلي داد و گفت:

    به دادار كن پشت و انده مدار
    گذر نيست از حكم پروردگار

    سه روز از اين واقعه گذشت. نيمه شب چهارم سياوش ناگهان از خواب پريد و لرزان خروش برآورد. فرنگيس شمعي افروخت و سبب پرسيد. گفت: در خواب ديدم كه رود بيكراني مي ‌گذرد كه در سوي ديگرش كوهي از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پيش همه افراسياب بر پيل نشسته است. چون مرا ديد روي دژم كرد و آتش بردميد. گرسيوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگيس او را دلداري داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسيد كه افراسياب با سپاه فراوان از دور تازان مي ‌آيد و سواري از طرف گرسيوز رسيد و پيام آورد كه نتوانستم دل افراسياب را روشن كنم, گفتارم سودي نبخشيد و از آتش جز دود تيره ‌اي نديدم. اكنون ببين چه بايد كرد. فرنگيس سياوش را پند داد كه بر اسبي نشيند و سرخويش گيرد و آني درنگ نكند. اما سياوش دانست كه خوابش راست گشته و زندگيش سر آمده است. خود را براي جنگ آماده كرد. با فرنگيس وداع كرد و گفت: تو پنج ماه آبستني. فرزندي بدنيا مي آوري كه شهريار ناموري خواهد شد. او را كيخسرو نام كن و چون بخت من به فرمان افراسياب بخواب رود

    ببرند بر بيگنه اين سرم
    به خون جگر برنهند افسرم

    نه تابوت يابم نه گور و كفن
    نه بر من بگريد كسي ز انجمن

    بمانم بسان غريبان به خاك
    سرم گشته از تن به شمشير چاك

    پس افزود :
    به خواري ترا روزبانان شاه
    سر و تن برهنه برندت به راه

    پس از آن پيران ترا از پدرت مي‌ خواهد و به ايوان خويش مي‌ برد و همانجا بارت را بر زمين
    مي‌ نهي و چون روزگاري سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلواني از ايران مي ‌رسد بنام گيو كه پنهاني ترا با پسر به ايران زمين مي ‌برد و او را بر تخت شاهي مي‌ نشاند. از مرغ و ماهي به فرمانش در مي‌آيد و پس از آن لشكري گران به كين خواهي من برمي‌ خيزد و سراسر زمين را پر آشوب مي‌ كند.
    سياوش با فرنگيس بدرود كردو او را با دل پردرد و رخساري زرد بر جاي گذاشت.

    فرنگيس رخ خسته و كنده موي
    روان كرده بر رخ ز دو ديده جوي

    سياوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازي گفت و به ميدان جنگ روي نهاد. چون با ايرانيان نيمه فرسنگي راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ايرانيان آمادﮤ خون ريختن شدند, اما سياوش به افراسياب گفت: چه شده است كه عزم جنگ كردي و بيگناه كمر بر كشتنم بستي ؟
    گرسيوز ناگهان فرياد زد: اگر بيگناهي پس چرا با زره و كمان نزد شاه آمدي؟
    سياوش دانست كه كار كار اوست. جواب داد:

    به گفتار تو خيره گشتم ز راه
    تو گفتي كه آزرده گشتست شاه

    پس از آن رو به افراسياب كرد و گفت :

    نه بازيست اين خون من ريختن
    ابا بي گناهان در آويختن

    به گفتار گرسيوز بدنژاد
    مده شهر توران و خود را به باد

    گرسيوز نگذاشت كه افراسياب با سياوش به گفت و شنود بپردازد, بلكه وادارش كرد تا جنگ را شروع كند و سياوش را دستگير نمايد. سياوش كه با افراسياب پيمان آشتي بسته بود دست به تيغ و نيزه نزد و كس را اجازﮤ پاي پيش گذاشتن نداد. اما افراسياب دستور داد تا همگي كشتي بر خون نهند. سپاهيان ايران همه كشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سياوش به زير باران تير دشمنان خسته شد و از پاي در آمد و بر خاك در افتاد. گروي زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پياده به زاري زار تا پيش افراسياب كشاندندش. شاه توران فرمود:

    كنيدش به خنجر سر از تن جدا
    به شخي كه هرگز نرويد گيا

    بريزيد خونش بر آن گرم خاك
    ممانيد دير و مداريد باك

    سپاهيان زبان به اعتراض گشادند :

    چه كردست با تونگويي همي
    كه بر خون او دست شويي همي

    چرا كشت خواهي كسي را كه تاج
    بگريد برو زار هم تخت عاج

    پيلسم برادر پيران نيز او را پند داد و از ين كار زشت بازداشت و شتابزدگي را كار اهرمن دانست. كين خواهي كاوس و رستم و پهلوانان ايران را گوشزد كرد و صواب آن دانست كه حالي به بندش دارند تا روزي كه فرمان كشتنش را بدهد. همينكه شاه نرم گشت, گرسيوز بيشرمانه كينش را برنگيخت و سياوش را چون ماري زخمي دانست كه ماندنش صدبار خطرناكتر خواهد شد.

    گر ايدو نكه او را به جان زينهار
    دهي من نباشم بر شهريار

    روم گوشه اي گيرم اندر جهان
    مگر خود بزودي سر آيد زمان

    گروي و دمور هم به اين ترتيبسخناني گفتند و به خون ريختن سياوش واداشتندش.
    افراسياب در انديشه فرو ماند. چون هم خون ريختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست.

    رها كردنش بدتر از كشتن است
    همان كشتنش رنج و درد منست

    فرنگيس كه اين خبر را شنيد بيمناك و خروشان نزد پدر رفت و خاك بر سر ريخت و از پدر آزادي سياوش را درخواست كرد و او را از كين پهلوانان ايراني برحذر داشت و به نفرين خلق گرفتارش دانست.
    كه تا زنده‌ اي بر تو نفرين بود
    پس از مردنت دوزخ آيين بود

    به سوك سياوش همي جوشد آب
    كند چرخ نفرين بر افراسياب

    پس از آن به سياوش رو كرد و اشك از ديده روان ساخت.

    هر آنكس كه يازد به بد بر تو دست
    بريده سرش باد و افكنده پست

    مرا كاشكي ديده گشتي تباه
    نديدي بدين سان كشانت به راه

    مرا از پدر اين كجا بد اميد
    كه پر دخته ماند كنارم ز شيد

    افراسياب كه از گفتار فرزند, جهان پيش چشميش سياه گشت چشم دختر خود را كور كرد و به روزبانان فرمود تاك كشان كشانش به خانه‌ اي دور ببرند و در سياهيش اندازند و در به رويش ببندند. آنگاه دستور داد تا سياوش را هم به جايي ببرند كه فريادش به كسي نرسد. گروي به اشارﮤ گرسيوز پيش آمد و ريش سياوش را گرفت و بخواري به خاكش كشاند. سياوش ناليد و از خدا خواست تا از نژادش كسي پديد آيد كه كين از دشمنانش بخواهد. پس روي به پيلسم كرد و پيامي به پيران فرستاد:


    درودي ز من سوي پيران رسان
    بگويش كه گيتي دگر شد بسان

    مرا گفته بود او با صد هزار
    زره ‌دار و برگستوان و سوار

    چو بر گرددت روز يار توام
    به گاه چرا مرغزار توام

    كنون پيش گرسيوز ايدر دمانپياده چنين خوار و تيره روان

    نبينم همي يار با من كسي
    كه بخروشدي زار بر من بسي

    همچنان پياده مويش را كشاندند تا به جايگاهي رسيدند كه روزي سياوش و گرسيوز تير اندازي كرده بودند. آنگاه گروي در همانجا طشت زرين نهاد و سر سياوش را چون گوسفندان از تن جدا كرد.
    جدا كرد از سرو سيمين سرش
    همي‌رفت در طشت خون از برش
    پس طشت خون را سرنگون كرد و پس از ساعتي از همانجا گياهي رست كه بعدها خون سياوشانش ناميدند.

    چو از سرو بن دور گشت آفتاب
    سر شهريار اندر آمد به خواب

    چه خوابي كه چندين زمان برگذشت
    نجنبيد هرگز نه بيدار گشت

    از مرگ سياوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگيس كمند مشكين كند و بر كمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشيد. چون نالـﮥ زار و نفرينش به گوش افراسياب رسيد به گرسيوز فرمود تا از پرده بيرونش كشند و مويش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا كودكش تباه گردد.

    نخواهم ز بيخ سياوش درخت
    نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

    ازسوي ديگر چون خبر به پيران رسيد از تخت افتاد و بيهوش گشت.

    همه جامه ‌ها بر برش كرد چاك
    همي كند موي و همي ريخت خاك

    همي ريخت از ديده ‌ش آب زرد
    به سوك سياوش بسي ناله كرد

    اما به او گفتند كه اگر دير بجنبد دردي بر اين درد افزون گردد, چون افراسياب بي مغز رأي تباه كردن فرنگيس را دارد. پيران تازان به درگاه رسيد و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام كار بيمناكش ساخت.

    بكشتي سياووش را بي ‌گناه
    بخاك اندر انداختي نام و جاه

    بران اهرمن نيز نفرين سزد
    كه پيچيده رايت سوي راه بد

    پشيمان شوي زين به روز دراز
    بپيچي همانا به گرم و گداز

    كنون زو گذشتي به فرزند خويش
    رسيدي به آزار پيوند خويش

    چو ديوانه از جاي برخاستي
    چنين روز بد را بياراستي

    پس او را از آزار فرنگيس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همينكه كودك به دنيا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بكند. افراسياب تن در داد و فرنگيس را به پيران سپرد. پيران هم:
    بي آزار بردش به شهر ختن
    خروشان همه درگه و انجمن
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/