صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: داستانهای کودکانه

  1. #1
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    داستانهای کودکانه

    بیگانه اگر وفا کند خویش من است
    یكی بود ، یكی نبود . ماری بود و سوسماری .
    آنها با هم دوست بودند صبح تا عصر توی بیابان می گشتند شب هم كه می شد توی یك سوراخ می خزیدند .
    نزدیكی های آن ها موشی لانه داشت .
    موشی با هوش كه همیشه می ترسید یك وقت خدا نكرده آن دو تا چشمانش به موش و بچه هایش بیفتد و كارشان زار شود .
    موش می دانست كه مارها از خوردن موش لذت می برند .
    در كنار آنها موجود خطرناك دیگری زندگی می كرد كه دشمن مار و سوسمار به حساب می آمد .
    خار پشتی كه دلش برای یك مار و سوسمار خوشمزه ، لك زده بود .
    از قضای روزگار یك روز خار پشت از جلوی لانه آنها عبور كرد
    و صدای مار و سوسمار را شنید .

    بسیار خوشحال شد و به فكر شكار آنها افتاد . با این فكر به لانه آنها حمله كرد و مار بیچاره و سوسمار بخت برگشته دشمن ر ا بالای سرشان دیدند و به سرعت به طرف صخره ها خزیدند . سوسمار كه تند تر از مار حركت می كرد شكاف سنگی را پیدا كرد و خودش را توی آن چپاند . مار هم به آن شكاف سنگ رسید و دوستش گفت : كمی جمع و جور شو تا من هم بیایم توی شكاف سنگ پنهان شوم . سوسمار گفت : شكاف سنگ باریك است و جایی برای تو نیست . مار گفت : چرا جا هست . اگر كمی خودت را جمع كنی برای من هم جا هست عجله كن الان خار پشت می آید و مرا می خورد . سوسمار گفت : پس زود باش فرار كن . اگر تو فرار كنی دنبال تو می آید و من از شرش خلاص می شوم . هر چه مار التماس كرد .
    سوسمار گفت : هر كس باید به فكر خودش باشد حرفهای مار و سوسمار را موش هم می شنید موش كجا بود ؟ موش توی همان صخره لانه داشت . دلش برای مار سوخت و با خودش گفت : از جوانمردی به دور است كه به او كمك نكنم . با این فكر مار را صدا كرد و گفت : هر چند تو دشمن موش هستی اما اگر قول بدهی كه با من و بچه های من كاری نداشته باشی تو را در لانه ام پنهان می كنم . مار قول داد و به لانه موش خزید ، خار پشت هرچه گشت مار و سوسمار را پیدا نكرد و برگشت . سوسمار از سوراخ بیرون آمد و مار را صدا كرد و گفت : بیا بیرون . خطر تمام شد یكی از موش ها را خودت بخور و یكی را بنداز پایین من بخورم . مار گفت : برو دیگر هیچ دوستی و رفاقتی میان من و تو وجود ندارد . من می خواهم با موش دوست باشم . سوسمار خندید و گفت : ما هر دو خزنده ایم . موش بیگانه است .
    مار گفت : تو بی وفایی . موش با وفا است . من هرگز به آنها آسیبی نخواهم رساند . دل موش آرام گرفت . از آن به بعد هر وقت بخواهند ارزش وفاداری را مثال بزنند می گویند ( بیگانه اگر وفا كند خویش من است ) .

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض سیاره ی سرد


    سیاره ی سرد






    sk05901


    هزاران مایل دور از زمین، آنطرف دنیا سیاره كوچكی بنام فلیپتون قرار داشت. این سیاره خیلی تاریك و سرد بود،بخاطر اینكه خیلی از خورشید دور بود و یك سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود.



    sk05902


    در این سیاره موجودات عجیب سبز رنگی زندگی می كردند


    آنها برای اینكه بتوانند اطراف خود را ببینند از چراغ قوه استفاده می كردند.


    sk05903


    یك روز اتفاق عجیبی افتاد. یكی از این موجودات عجیب كه اسمش نیلا بود، باطری چراغ قوه اش را برعكس درون چراغ قوه گذاشت.


    sk05904


    ناگهان نور خیره كننده ای تابید و به آسمان رفت ، از كنار خورشید گذشت و به سیاره ی زمین برخورد كرد.


    sk05905


    آن نور در روی سیاره ی زمین به یك پسر بنام بیلی و سگش برخورد كرد. نیلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش كرد ولی آن دو موجود زمینی بوسیله نور به بالا یعنی سیاره ی فلیپتون كشیده شدند. آنها در فضا به پرواز در آمدند و روی سیاره ی فلیپتون فرود آمدند.


    sk05906


    بیلی سلام گفت و نیلا هم دستش را تكان داد.


    بیلی گفت: وای، اینجا همه چیز از بستنی درست شده شده است.


    سگ بیلی هم پاهایش را كه به بستنی آغشته شده بود ، لیس می زد.


    sk05907


    نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ كس اینجا بستنی نمی خورد چون هوا خیلی سرد است.


    نیلا خیلی غمگین به نظر می رسید. او پرسید: آیا شما می توانید به ما كمك كنید، ما به نور خورشید احتیاج داریم تا گیاهان در سیاره ما رشد كنند؟


    بیلی گفت: من یك فكری دارم. آیا می توانی ما را به خانه امان برگردانی؟


    sk05908


    نیلا گفت: یك دقیقه صبر كن. سپس او باطریهای چراغش را برعكس قرار داد. زووووووووووم.


    بیلی و سگش به كره زمین برگشتند


    sk05909


    بیلی به حمام رفت و آینه را برداشت. او به حیاط آمد و آینه را طوری قرار داد كه اشعه خورشید كه به آینه می خورد اشعه هایش به سیاره فلیپتون برگردد


    sk05910


    با این فكر بیلی، سیاره فلیپتون دیگر سرد نبود. هر روز سگ بیلی آینه را در زیر نور خورشید قرار می داد تا نور و گرمای كافی به سیاره كوچك برسد.


    sk05911


    حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند.



    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. 2 کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض برق

    برق



    مرد ثروتمندی از تمامی لذتهای زندگی بهره مند بود. او اموال زیادی داشت . چندین ملك در شهرهای مختلف، ماشین های رنگ و وارنگ و كلی وسایل گران قیمتی و ارزشمند داشت. بعد از اینكه پیر شد، روزی فكر كرد كه نگاهداری این همه املاك در جاهای مختلف برای او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسی بخرد تا همه ی پول و ثروتش همیشه در كنارش باشد. او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسی بزرگ خرید . مرد فكر كرد كه الماسش را در جایی پنهان كند . او چاله ای در كنار درخت پشت حیاط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هیچ كس آنرا در این مكان پیدا نمی كند . او هر شب برمی گشت و چاله را می كند و نگاهی به الماسش می كرد وقتی خیالش جمع می شد دوباره آنرا در چاله می گذاشت و رویش را با خاك می پوشاند . اینكار هر شب تكرار می شد تا اینكه شبی دزدی به خانه او آمد . دزد دید كه مرد پولدار از اتاقش بیرون آمد و آهسته به حیاط رفت و چاله ای حفر كرد و از آن سنگی را بیرون آورد آنرا نگاه كرد و گفت : هنوز اینجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رویش را با خاك پوشاند. وقتی پیرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمین را حفر كرد و تكه الماس را پیدا كرد . او خوشحال شد و گفت حالا این سنگ مال من است و من دیگر مرد پولداری شدم .
    او از آنجا رفت و هیچوقت برنگشت. روز بعد وقتی پیرمرد چاله ای را در كنار درخت دید ، ترسید به سرعت به آن طرف دوید. زمین كنده شده بود و از آن سنگ قیمتی هیچ اثری نبود. باورش نمی شد شروع به كندن زمین كرد ولی الماس پیدا نشد كه نشد مرد با صدای بلند می گریست و فریاد می زد دیگر من الماسی ندارم دیگر مرد پولداری نیستم او كنار چاله نشسته بود و گریه و زاری می كرد . خدمتكاران به دوست او تلفن زدند . وقتی دوستش رسید و پیرمرد را در آن شرایط دید به او گفت : گریه نكن ، بیا این تكه سنگ بزرگ برای تو آن را بردار و در چاله بیانداز و رویش را با خاك بپوشان، سپس هر روز می توانی بیایی و آنرا از چاله در آوری و نگاه كنی یك تكه سنگ با یك تكه الماس وقتی درون خاك پنهان باشد برای صاحبش نباید فرقی داشته باشد
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض خود کرده را تدبر نیست

    خود کرده را تدبر نیست



    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود.
    یک روستایی یک خر و یک گاو داشت که آنها را با هم در طویله می بست خر را برای سواری نگاه می داشت اما گاو را به صحرا می برد و به خیش می بست و زمین شخم می زد و در وقت خرمن کوبی هم گاو را به چرخ خرمن کوبی می بست و به کار وا می داشت.
    یک روز که گاو خیلی خسته بود وقتی به خانه آمد هی با خود حرف غرولند می کرد.
    خر پرسید: « چرا ناراحتی و با خود حرف می زنی؟»
    گاو گفت: « هیچی، شما خرها به درد دل ماها نمی رسید، ما خیلی بدبخت تریم.»
    خر گفت: « این حرفها کدام است. تو بار می بری ما هم بار می بریم بهتر و بدتر ندارد و فرقی نمی کند.»
    گاو گفت: « چرا، خیلی هم فرق دارد. خر را برای سواری و می خواهند ولی دیگر هیچ کاری با شما ندارند ولی ما باید زمین شخم بزنیم، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبی را بگردانیم، چرخ عصار را هم بچرخانیم، شیر هم بدهیم، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب می افتد. همین امروز اینقدر شخم زده ام که پهلوهایم از فشار گاو آهن درد می کند، نمی دانم چه گناهی کرده ام که اینطور گرفتار شده ام.»

    خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. می خواهی یک کاری یادت بدهم که دیگر تو را به صحرا نبرند و از خیش زدن راحت بشوی؟»
    گاو گفت: « نمی دانم، می گویند خرها خیلی نفهمند و می ترسم یک کار احمقانه ای یادم بدهی و به ضرر تمام شود.»
    خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها که مردم می گویند خر نیستیم و برای همین است که ما را به خیش زنی و چرخ گردانی نمی برند. حالا تو یک دفعه نصیحت مرا امتحان کن ببین چه می شود. تا آنجا که من می دانم مردم کارهای سخت را به گردن گاوهای زورمند و سالم می گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکنی بیشتر ازت کار می کشند. به عقیده من باید خودت را به بیماری بزنی و آه و ناله کنی و از راه رفتن خود داری کنی، هیچ کس هم به زور نمی تواند از کسی کار بکشد.»
    گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر می دارند و می زنند.»
    خر گفت: « به عقیده من کمی کتک خوردن از بسیاری کارکردن بهتر است. اصلا پیش از راه رفتن باید جلوش را گرفت. صبح که می آیند تو را به صحرا ببرند باید یک پهلوروی زمین دراز بکشی و باع باع را سربدهی. چهار تا هم تر که بهت می زند و وقتی دیدند از جایت تکان نمی خوری ولت می کنند.»
    گاو گفت: « راست می گویی، با همه نفهمی اینجا زا خوب فهمیدی.»
    فردا صبح گاو یک پهلو روی زمین دراز کشید و شروع کرد به آه و ناله کردن. هر قدر هم مرد روستایی کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طویله بیرون رفت تا فکر دیگری بکند.
    خر گفت: « نگفتم! دیدی چه کار خوبی یادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمی فهمند!»
    چند دقیقه گذشت و مرد دهقان که گاو دیگری پیدا نکرده بود به طویله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بیرون برد. خر وقتی داشت بیرون می رفت به گاو گفت:« فراموش نکن که تو باید تا شب همین طور خودت را بیمار نشان بدهی وگرنه ممکن است وسط روز بیایند تو را به صحرا ببرند.»
    گاو گفت: « از راهنمایی شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زیاد کند.» مرد روستایی آن روز خر را به جای گاو به صحرا برد و به خیش بست و تا شب زمین شخم زد.
    خر با خودش فکر کرد: « آمدم برای گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستی که عجب خری هستم. یک کسی به من بگوید نانت نبود، آبت نبود، نصیحت کردنت چه بود.»
    خر قدری کار می کرد و هر وقت به یاد گاو می افتاد و از کار خسته می شد از راهنمایی خود پشیمان می شد و با خود می گفت« عجب خری هستم من». نزدیک ظهر خیلی خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصیحت خودم عمل کنم. همان جا گرفت خوابید و عرعر خود را سرداد.
    مرد دهقان رفت یک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، می بینی گاو مریض است تو هم حالا تنبلی می کنی؟ گاو را برای شیرش رعایت می کنم اما تو را با این چوب می کشم. نه شیرت به درد می خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را برای چه می خوری، اگر این یک روز هم کار نکنی نبودنت بهتر است.»
    خر دید وضع خیلی خطرناک است بلند شد و اول کمی با ناراحتی و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هی با خود می گفت: « عجب خری هستم من، عجب کاری دست خودم دادم، باید بروم با یک حیله ای دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»
    شب شد خر آمد به طویله و با اینکه نمی خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود این زیر لب همان طور که عادت کرده بود داشت می گفت: « عجب خری هستم، عجب خری هستم.»
    گاو این را شنید و گفت: « نه خیر شما هیچ هم خر نیستی و مخصوصاً این کاری که امروز به من یاد دادی خیلی خوب بود.»
    خر گفت: « تو همه چیز را نمی دانی و همین خوابیدن توی طویله را فهمیده ای، ولی امروز یک چیزی فهمیدم که به خاطر تو خیلی غصه خوردم.»
    گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشی حالا می دانی که چقدر شخم زدن زمین مشکل است.»
    خر گفت: « ولی برعکس، من رفتم و دیدم که کار مشکلی نیست، خیلی هم راحت بود، اما از یک موضوع دیگر غصه خوردم که می ترسم به تو بگویم ناراحت بشوی.»
    گاو پرسید: « هان، چه موضوعی؟ بگو نترس من ناراحت نمی شوم.»
    خر گفت: « هیچی، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفیقش می گفت که برای کار صحرا خر خیلی بهتر است. گاو هم بیمار است و می ترسم از دست برود، می خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولی باور کن من خیر تو را می خواستم و قصد بدی نداشتم که گفتم استراحت کنی. من نمی دانستم که او به فکر قصاب می افتد، حالا هم اگر صلاح می دانی چند روز استراحت کن.» گاو ترسید و گفت: « نه خیر، همین یک روز بس است، من می دانستم که راهنمایی خر به درد گاو نمی خورد. فردا می روم کارم را می کنم.» خر نفس راحتی کشید و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خیلی خوب است، خیش و چرخ خرمن کوبی هم خیلی عالی است.»
    گاو گفت: « من خودم می دانستم، تو مرا فریب دادی، من می دانستم که صحرا و خیش و گاو خیلی بهتر از قصاب است.»
    خر گفت: « حالا بیا و خوبی کن! من می دانستم که شما گاوها قدر خوبی را نمی دانید.»
    فردا صبح مرد روستایی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: یک خیش هم تو بردار و با این خر کار کن. یک تکه چوب هم دستت بگیر تا به فکر تنبلی نیفتد.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض خر دانا

    خر دانا2i2s18lohj4ydm6p8tsg
    یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
    خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
    روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.
    خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این
    بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان
    می سپارند و می روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
    گرگ درنده همینکه خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
    خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار
    می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود.» نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما
    نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او نزدیک شد خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام.»
    گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟» خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.»
    گرگ پرسید:«خواهش؟ چه خواهشی؟»
    خر گفت:«ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را
    نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
    گرگ گفت:«خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.»
    خر گفت:«صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و
    می بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
    همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
    گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:«عجب خری هستی!»
    خر گفت:«عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
    گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:«ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
    گرگ گفت:«شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
    روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
    گرگ گفت:«هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض گربه ی تنها

    گربه ی تنها

    sk0286
    در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .
    او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .
    یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
    پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .
    دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
    آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
    صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد
    خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
    از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
    روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست
    وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ كشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد .
    یكی از بالهایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد
    شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد .
    فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .

    فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر كسی باید همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . پرواز كردن كار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی .
    بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت
    صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .
    یاد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند .
    به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .
    در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
    گربه پشمالو كه از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی كرد و خودش را به دخترك چسباند
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  12. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض ماهی قرمز مغرور

    ماهی قرمز مغرور2s6obx0
    یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
    توی یک برکه بسیار زیبا دسته ای از ماهیها و قورباغه ها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند، توی کارها به هم کمک می کردند، حتی اگر یک دشمن مثل مرغ ماهیخوار یا موجودات دیگری به برکه آنها نزدیک می شدند قورباغه های نگهبان خیلی سریع به همه خبر می دادند تا فرار کنند، همه باهم خوب و مهربون بودند به جز یکی از ماهیها.
    توی این برکه زیبا یک ماهی قرمز کوچولو که دمش سه تا باله بزرگ و زیبا داشت زندگی می کرد، ماهی قرمز ما چون فکر می کرد با بقیه فرق داره و از همه زیباتره، مدام توی برکه این طرف و آن طرف می رفت و به همه می گفت: ببینید باله های من توی آب چه قدر قشنگ میشه وقتی شنا می کنم،می بینید من چه قدر از همه شما زیباترم، هیچکدام از شماها به زیبایی من نیستید.
    خلاصه ماهی قرمز قصه ما هرجا می رفت فقط از خودش تعریف می کرد، به خاطر همین هم بود که بقیه باهاش دوست نبودند و اون توی برکه به اون بزرگی تنهای تنها بود و هیچکس نبود تا باهاش بازی کنه.
    روزها همین طور می گذشت و می گذشت، تا اینکه یک روز، ماهی قرمز بر خلاف قانون برکه رفته بود روی آب تا به قورباغه های نگهبان باله هاش رو نشون بده، ولی ناگهان یک مرغ ماهیخوار بدون اینکه ماهی قرمز بفهمه نشست کنار برکه و خیره شد به ماهی قرمز.
    قورباغه های نگهبان حسابی ترسیده بودند، یکی از اونها خیلی سریع رفت توی آب و خودش رو به ماهی قرمز رسوند و آرام بهش گفت: ماهی گلی زود برو زیر آب الان ...
    اما قرمزی پرید وسط حرفش و گفت: چون من از تو زیباترم به من حسودی می کنی برای همین هم میخوای من برم زیر آب، اما اشتباه می کنی من زیر آب نمی رم.
    برای همین چرخی زد و کمی آن طرف تر رفت، غافل از اینکه مرغ ماهیخوار برای او چه نقشه ای کشیده.
    در همین هنگام ماهی قرمز به بالا پرید، بالا پریدن همان و شکار مرغ ماهیخوار شدن همان.
    مرغ ماهیخوار ماهی قرمز مغرور را در یک چشم به هم زدن خورد و از آنجا پرواز کرد و رفت.

    5zmlwfa

    بله دوستان عزیزم این است سرنوشت کسی که مغرور و ازخود راضی باشد.
    به خاطر همین هم هست که خداوند در قرآن می فرماید:

    « وَ اللّهُ لایُحِبُّ كُلَّ مُخْتال فَخُور»
    خداوند دوستدار هیچ متكبر خودستایى نیست.
    آیه 23 از سوره حدید
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  14. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض دوست کوچک من

    دوست کوچک من
    چاقالو دوست کوچک من است.
    او خیلی مهربان است.
    من این اسم را برایش گذاشته ام. چون او با اینکه کوچولوست، خیلی چاق است.
    وقتی دستم را روی سرش می کشم، گوشهایش را بالا می گیرد و هی تکان می دهد.
    او نمی تواند حرف بزند، برای همین با گوشهایش از من تشکر می کند.
    وقتی یک بار گوشش را تکان می دهد، یعنی یک تشکر از من می کند.
    وقتی چند بار گوشش را تکان می دهد، یعنی خیلی خیلی تشکر می کند.
    چاقالو کوچولو با من بازی هم می کند.
    او چشمهایش را می بندد و من می دوم و پشت مادرم قایم می شوم.
    آن وقت چاقالو کوچولو می گردد و آخرش هم پیدایم می کند.
    اما هر وقت او خودش را قایم می کند، من نمی توانم راحت پیدایش کنم.
    چون او می رود و گم می شود و دیگر یادش می رود که پیدا بشود.
    در همانجا که گم می شود، خوابش می برد.
    چاقالوی کوچولوی من، خیلی گم می شود. اما دوست خوبی است. فقط خیلی می خوابد و کمی تنبل است. خوب نیست که یک چاقالو کوچولو اینقدر بخوابد! وقتی می خوابد، یادش می رود که من دوستش هستم. هرچه تکانش می دهم که بیدار بشود، بیدار نمی شود، همه چیز یادش می رود.
    گاهی وقتها تنهایی می رود توی کوچه، یک روز به چاقالو کوچولو گفتم: چاقالوی کوچولوی من، اگر همین طور هرجا دلت خواست بروی، من دیگر با تو دوست نمی شوم.
    می دانید او چه کار کرد؟ به جای اینکه گوشهایش را چند بار تکان دهد و چند بار ازمن تشکر کند، با من قهر کرد. آخر او قهر کردن را هم خیلی خوب بلد است. او با من قهر کرد و رفت یه گوشه نشست، هرچه به او گفتم: بیا آشتی کنیم، قبول نکرد که هیچ تازه گفت: قهر قهر تا روز قیامت.
    من از دستش خیلی عصبانی شدم، گرفتمش توی دستم و از پنجره پرتش کردم توی حیاط.
    ولی دلم خیلی زود برایش سوخت. چون خیلی دردش گرفت. از کار خودم خیلی ناراحت شدم. آنقدر ناراحت شدم که گریه کردم. چاقالو کوچولو گردنش شکسته بود. دوست گردن شکسته ام را برداشتم و بردم و به مادرم نشان دادم.
    مادرم اصلا ناراحت نشد. گریه هم نکرد. نمی دانم چرا گریه نکرد! تازه کمی هم خندید و گفت: دخترم اینکه دیگر گریه کردن ندارد! من سر این خرس کوچولوی قشنگ را دوباره به بدنش می دوزم، مثل روز اول می شود.
    مادرم رفت نخ و سوزن آورد. بعد کله دوستم را به بدنش دوخت.
    گردن چاقالو کوچولو درست شد. یواشکی چشمهایش را باز کرد. وقتی فهمید من گریه کرده ام، گوشهایش را چندبار تکان داد. انگار داشت می گفت: زهرا جان، گریه نکن! من حالم خیلی خوب است.
    چاقالو کوچولو با من آشتی کرد و قول داد دیگر با من قهر نکند. من هم به او قول دادم که وقتی عصبانی می شوم، او را از پنجره توی حیاط پرت نکنم. راستی من به شما نگفتم که این دوست من اصلا کیست؟ دوست من یک خرس کوچولوی چاقالوست. دوست من از پارچه درست شده است. آن را دایی ام وقتی از سربازی برگشته بود، برای من سوغاتی آورده بود.
    من دوستم را خیلی دوست دارم.

    669209ryu1v130mw


    جعفر ابراهیمی(شاهد)
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  16. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض کبوتر نامه بر و هرزه

    کبوتر نامه بر و هرزه
    یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکس نبود .
    دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش «نامه بر» و یکی اسمش «هرزه» بود. یک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر می آیم.»
    نامه بر گفت:«نه، من می خواهم راست دنبال کارم بروم ولی تو نمی توانی با من همراهی کنی. می ترسم اتفاق بدی بیفتند و بلایی بر سرت بیاید و من هم بدنام شوم.»
    هرزه گفت:«ولی اگر راستش را بخواهی من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردی قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس می دهم. من بیش از تو با مردم جورواجور زندگی کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را می شناسم و خیلی از تو زرنگترم. وقتی گفتم می خواهم به سفر بیایم یعنی که من از هیچ چیز نمی ترسم.»
    نامه بر گفت:«همین نترسیدن خودش عیب است. البته ترس زیادی مایه ناکامی است ولی خیره سری هم خطر دارد. همه کسانی که گرفتار دردسر و بدبختی می شوند از خیره سری آنهاست که خیال می کنند زرنگتر از دیگرانند و آنقدر بلهوسی می کنند که بدبخت می شوند.»
    هرزه گفت:«نخیر، شما خیالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و همیشه می فهمم که چه باید کرد و چه نباید کرد.»
    نامه بر گفت:«بسیار خوب: پس آماده باش. باید آب و دانه ات را در خانه بخوری و حالا که همراه من هستی در میان راه با هیچ غریبه ای خوش و بش نکنی.»
    گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسیدند و رفتند و رفتند تا یک جایی که در میان زمین های پست و بلندی چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقیقه روی این درخت بنشینیم و خستگی در کنیم.
    نامه بر گفت:«کارمان دیر می شود ولی اگر خیلی خسته شده ای مانعی ندارد.»
    نشستند روی درخت و به هر طرف نگاه می کردند. هرزه قدری دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را می بینی؟ سبزه است و دانه است، بیا برویم بخوریم.»
    نامه بر گفت:«می بینم، سبزه هست و دانه هست ولی دام هم هست.»
    هرزه گفت:«تو خیلی ترسو هستی، یک چیزی شنیده ای که در میان سبزه دانه
    می پاشند و دام می گذارند ولی این دلیل نمی شود که همه جا دام باشد.»
    نامه بر گفت:«نه، من ترسو نیستم ولی عقل دارم و می فهمم که توی این بیابان کویر سوخته که همیشه باد گرم می آید سبزه نمی روید و دانه پیدا نمی شود. اینها را یک صیاد ریخته تا مرغهای بلهوس را به دام بیندازد.»
    هرزه گفت:«خوب، شاید خداوند قدرت نمایی کرده و در میان کویر سبزه درآورده باشد.»
    نامه بر گفت:«تو که سبزره و دانه را می بینی درست نگاه کن، آن مرد را هم که با کلاه علفی در کنار تپه نشسته ببین. فکر نمی کنی که این ادم آنجا چکار دارد؟»
    هرزه گفت:«خوب، شاید به سفر می رفته و مثل ما خسته شده و کمی نشسته تا خستگی درکند.»
    نامه بر گفت:«پس چرا گاهی کلاهش را با دست می گیرد واین طرف و آن طرف در سبزه و در بیابان نگاه می کند؟»
    هرزه گفت:«خوب، شاید کلاهش را می گیرد که باد نبرد و در بیابان نگاه می کند تا بلکه کسی را پیدا کند و رفیق سفر داشته باشد.»
    نامه بر گفت:«بر فرض که همه اینها آن طور باشد که تو می گویی ولی آن نخها را نمی بینی که بالای سبزه تکان می خورد؟ حتماً این نخ دام است.»
    هرزه گفت:«شاید باد این نخ ها را آورده و اینجا به سبزه ها گیر کرده.»
    نامه بر گفت:«بسیار خوب اگر همه اینها درست باشد فکر نمی کنی در این صحرای دور از آب و آبادانی آن یک مشت دانه از کجا آمده؟»
    هرزه گفت:«ممکن است دانه های پارسالی همین سبزه ها باشد یا شترداری از اینجا گذشته باشد و از بارش ریخته باشد. اصلا تو وسواس داری و همه چیز را بد معنی می کنی. مرغ اگر اینقدر ترسو باشد که هیچ وقت دانه گیرش نمی آید.»
    نامه بر گفت:«به نظرم شیطان دارد تو را وسوسه می کند که به هوای دانه خوردن بروی و به دام بیفتی. آخر عزیز من، جان من، کبوتر هوشیار باید خودش این اندازه بفهمد که همه این چیزها بیخودی در این بیابان با هم جمع نشده: آن آدم کلاه علفی، آن سبزه که ناگهان در میان صحرای خشک پیدا شده، آن نخها، آن یک مشت دانه که زیر آن ریخته. همه اینها نشان می دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند. تو چرا اینقدر خیره سری که می خواهی به هوای شکم چرانی خودت را گرفتار کنی.»
    هرزه قدری ترسید و با خود فکر کرد:«بله، ممکن است که دامی هم در کار باشد ولی چه بسیارند مرغهایی که می روند د انه ها را از زیر دام می خوردند و در می روند و به دام نمی افتند، چه بسیار است دام هایی که پوسیده است و مرغ آن را پاره می کند، چه بسیارند صیادهایی که وقتی به آنها التماس کنی دلشان بسوزد و آزادت کنند، و چه بسیار است اتفاقهای ناگهانی که بلایی بر سر صیاد بیاورند. مثلاً ممکن است صیاد ناگهان غش کند و بیفتد و من بتوانم فرار کنم.»
    هرزه این فکرها را کرد و گفت:«می دانی چیست؟ من گرسنه ام و می خواهم بروم این دانه ها را بخورم، هیچ هم معلوم نیست که خطری داشته باشد. می روم ببینم اگر خطر داشت برمی گردم، تو همینجا صبر کن تا من بیایم.
    نامه بر گفت:«من از طمع کاری تو می ترسم. تو آخر خودت را گرفتار می کنی. بیا و حرف مرا بشنو و از این آزمایش صرف نظر کن.»
    هرزه گفت:«تو چه کار داری، تو ضامن من نیستی، من هم وکیل و قیم لازم ندارم. من می روم اگر آمدم که با هم می رویم، اگر هم گیر افتادم تو برو دنبال کارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.»
    نامه بر گفت:«خیلی متأسفم که نصیحت مرا نمی شنوی.»
    هرزه گفت:«بیخود متأسفی، نصیحت هم به خودت بکن که اینقدر دست و پا چلفتی و بی عرضه ای، می روی برای مردم نامه می بری و خودت از دانه ای که در صحرای خدا ریخته است استفاده نمی کنی.»
    هرزه این را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتی رسید دید، بله یک مشت نخ و میخ و سیخ و این چیزها هست و قدری سبزه و قدری دانه گندم.
    از نخ پرسید«تو چی هستی؟» نخ گفت:«من بنده ای از بندگان خدا هستم و از بس عبادت می کنم اینطور لاغر شده ام.» پرسید«این میخ و سیخ چیست؟» گفت:«هیچی خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد.» پرسید«این سبزه ها از کجا آمده؟» گفت«آنها را کاشته ام تا دانه بیاورد و مرغها بخورند و مرا دعا کنند.»
    هرزه گفت:«بسیار خوب، من هم ترا دعا می کنم.» رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پایین نرفته بود که دام بهم پیچید و او را گرفتار کرد. صیاد هم پیش آمد که او را بگیرد.
    هرزه گفت:«ای صیاد. من نفهمیدم و نصیحت دوست خود را نشنیدم و به هوای دانه گرفتار شدم. حالا تو بیا و محض رضای خدا به من رحم کن و آزادم کن.»
    صیاد گفت:«این حرفها را همه می زنند. کدام مرغی است که فهمیده و دانه به دام بیفتد؟ اما من صیادم و کارم گرفتن مرغ است. تو که می خواستی آزاد باشی خوب بود از اول خودت به خودت رحم می کردی و وقتی سبزه و دانه را دیدی فکر عاقبتش را هم می کردی. آن رفیقت را ببین که بالای درخت نشسته است، او هم دانه ها را دیده بود ولی او مثل تو هرزه نبود...»
    نامه بر وقتی از برگشتن هرزه ناامید شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  18. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض غازی خان

    غازی خانi6cirt

    در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم .
    مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند .
    وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید .
    شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت .
    یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ...



    کماجدان = دیگ
    خام = خم . ظرف گلی استوانه ای شکل که در آن نان میگذارند
    لامذهبها= بی دینها
    پسین = سرشب

    o6l1ky




    [SIGPIC][/SIGPIC]

  20. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/