صفحه 3 از 15 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 147

موضوع: طنز های کوتاه

  1. #21
    afsanah82
    مهمان

    پیمانکار آمریکایی، مکزیکی، ایرانی ! ...

    تعمير و نگهداري از كاخ سفيد بصورت يك مناقصه مطرح شد.
    يك پيمانكار آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني در اين مناقصه شركت كردند.

    پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 900 دلار اعلام كرد.
    مسؤل كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت:
    400 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 400 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

    پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 700 دلار اعلام كرد.
    300 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 300 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.
    ..
    ..
    ..
    ..
    ..
    ..
    ..
    ..
    ..
    اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسؤل كاح سفيد رفت
    و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من 2700 دلار است!!!
    مسؤل كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا 2700 دلار؟!!!!!
    پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش ...
    ..
    1000 دلار براي تو ...... و 1000 براي من ....... و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي.
    و پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد !!!!

  2. 2 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض این بار اولت بود !

    این بار اولت بود ! روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

    سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انCartridge Revolverتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت. ..
    سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟" ..

    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بو

  4. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض نامه غضنفر به زنش

    نامه غضنفر به زنش روزی غضنفر برای کار و امرار معاش قصد سفر به آلمان میکنه و همسرش و نوزده بچه قد و نیم قد رو رها کنه. ..
    همسرغضنفر گفت :حال ما چه طور از احوال تو با خبر بشیم؟؟؟؟
    غضنفر گفت: من برای تو نامه مینویسم....
    همسرش گفت: ولی نه تو نوشتن بلدی و نه من خوندن !!!!!!!!!!!!!!!!!
    غضنفر گفت من برای تو نقاشی میکنم ... تو که بلدی نقاشی های منو بخونی مگه نه ؟؟؟؟؟؟
    غضنفر به سفر رفت و بعد از دو ماه این نامه به دست زنش رسید ..
    این شما و این هم نامه ببینید چیزی میفهمید!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
    001
    شما چیزی فهمیدید !!!!!!!من که نفهمیدم
    این نامه رو فقط همسر غضنفر میفهمه چی نوشته شده .

    حال ترجمه از زبان همسرش:
    خط اول :حالت چه طوره زن ؟
    خط دوم :بچه ها چه طورن ؟
    خط سوم : مادرت چه طوره ؟
    خط چهارم :شنیدم سر و گوش ت می جنبه!!!
    خط پنجم : فقط برگردم خونه....
    خط ششم : می کشمت
    خط هفتم :غضنفر از آلمان...
    __________________


  5. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض از فرصت ها استفاده کنید!

    از فرصت ها استفاده کنید! مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

    وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
    مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

    سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.

    او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

    مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!
    6qwup3

  7. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض چاره سرعت 180

    چاره سرعت 180 اتفاق جالبی که در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان
    با سرعت 180 کیلو متر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و
    ماشینش رو متوقف می کند. پلیس میاد کنار ماشین و میگه گواهینامه و کارت
    ماشین ! اصفهانی با لهجه ی غلیظی میگه :من گواهینامه ندارم.این ماشینم ..
    مالی من نیست.

    کارتا ایناشم پیشی من نیست.

    من صاحب ماشینا کشتم ا جنازاشم انداختم تو صندوق عقب.چاقوشم صندلی عقب ..
    گذاشتم.حالاوم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم که شوما منو گیریفتین.

    مامور پلیس که حسابی گیج شده بود بی سیم می زنه به فرماندش و عین قضیه رو
    گزارش میدهد و در خواست کمک فوری می کنه فرمانده اش هم به او می گه که
    کاری نکند تا او خودشو برسونه.

    فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل می رسوند و به راننده اصفهانی می گوید:

    اقا گواهینامه؟

    اصفهانی گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره و به فرمانده می دهد.
    فرمانده می گه اقا کارت

    ماشین؟ اصفهانی کارت ماشین که به نام خودش بوده در میاره و می دهد به
    فرمانده فرمانده که روی صندوق عقب چاقویی پیدا نکرده عصبانی دستور می دهد
    تا راننده در صندوق عقب را باز کند.

    اصفهانی در صندوق رو باز می کند و فرمانده می بینه که صندوق هم خالیست .

    فرمانده که حسابی گیج شده بود به اصفهانی میگه "پس این مامور ما چی میگه؟"

    اصفهانی می گوید :

    چی میدونم والا جناب سرهنگ.لابد الانم می خواد بگه من 180 تا سرعت می رفتم

  9. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض شنل قرمزی 2010!!

    شنل قرمزی 2010!! یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :

    عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده!
    هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمیده! online
    هم نشده چند روزه!
    نگرانشم!
    چند تا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر!
    ببین حالش چطوره



    شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم ، قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین اسکی.


    مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه



    شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم. فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین


    مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان می خوان ازت خواستگاری کنن واسه پسرشون.



    شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد. یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام



    شنل قرمزی با پژوی 206 آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه. بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه


    شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟


    حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن


    شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!


    حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی. بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت نکردن


    شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟


    حنا : آره با لوک خوشانس میان


    شنل قرمزی: برو دختره ی ...........................................

    ( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )

    شنل قرمزی یه take off میکنه و به راهش ادامه میده

    پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!

    ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن

    میره جلو سوارش میکنه ..


    شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!


    نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه. با اون مرتیکه ...... راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون


    شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود


    نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش. این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند


    شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید


    نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی. جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن


    شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!


    نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک می کنن. دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه



    شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ***؟؟؟؟


    نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد. بچه مایه دار شدی . بقیه همه بدبخت شدن . بچه های اين دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چيه . شخصيتهای محبوبشون شدن ديجيمون ها ديگه با حنا و نل و يوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن . ..

    155fs287321155fs287321155fs287321

  11. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض دلیل بزرگ

    دلیل بزرگ پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. .. ..

    Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق، پسرت، John

    پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوست دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!

  13. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض هیچ وقت زود قضاوت نکن ! ...

    هیچ وقت زود قضاوت نکن ! ...

    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...

    که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ .. ..
    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟


  14. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض جریمه شیرین

    جریمه شیرین
    مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد.
    BMW
    آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

    قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

    مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است ...

    مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

    ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می
    رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد. ..

    اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."
    ..

    مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

    افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت


  16. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,116
    تشکر شده در
    2,248 پست
    قدرت امتیاز دهی
    865
    Array

    پیش فرض افکار ديگران

    افکار ديگران مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت. ..
    چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند.
    او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود.
    خودش هم کنار دکه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي کرد و مردم هم مي خريدند.

    کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زيادتر کرد.
    وقتي پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

    سپس کم کم وضع عوض شد.
    پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي کشور به همين منوال ادامه پيدا کند کار همه خراب خواهد شد و شايد يک کسادي عمومي به وجود مي آيد.
    بايد خودت را براي اين کسادي آماده کني. ..

    پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
    بنابراين کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در کنار دکه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي کرد.
    فروش او ناگهان شديداً کاهش يافت.
    او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
    کسادي عمومي شروع شده است.

    آنتوني رابينز يک حرف بسيار خوب در اين باره زده که جالبه بدونيد: انديشه هاي خود را شکل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شکل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي کنند.

  18. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 15 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/