پل یوزف گوبلز، فرزند سوم خانواده ای کاتولیک و بسیار مذهبی، در ۲۹ اکتبر سال ۱۸۹۷ زاده شد. در ۴ سالگی مبتلا به فلج اطفال شد و پای راستش برای همیشه ناقص گردید، اما او سرسختانه حاضر به استفاده از عصا نبود. همین نقص عضو، سبب شد برای شرکت در جنگ جهانی اول پذیرفته نشود و در پشت جبهه خدمت کند و وقتی از خدمت فارغ شد، در دانشگاه های بن، وورزبورگ، فرایبورگ و هایدلبرگ به تحصیل در رشته ی فلسفه و ادبیات مشغول گشت. او تز دکترایش را درباره ی «ویلهلم فون شوز» و آثار درام و رمانس او در قرن ۱۸، زیر نظر دو استاد یهودی ارائه داد. پس از گرفتن مدرک دکترایش، او یک رمان به نام «میشل» نوشت که به قهرمان داستان، تمام صفاتی که خود فاقدشان بود، نسبت داد. ناشران این رمان را ضعیف دانستند و هیچ کس حاضر به چاپ آن نشد. پس از این سرخوردگی او به روزنامه نگاری مشغول شد که در آن هم توفیق چندانی نیافت. بنابراین با آن که دکترای ادبیات داشت، به کارمندی در بانک مشغول شد.اما تصمیمی برای همیشه مسیر زندگی اش را تغییر داد. در سال ۱۹۲۳، نظر گوبلز جوان به سمت حزب نازی جلب شد. در آن زمان، قدرتمندترین مرد حزب «گرگور اشتراسه» بود که بر جنبه ی سوسیالیستی حزب تاکید داشت. گوبلز هم بسیار بر سوسیالیست بودن، بیش و پیش از ناسیونالیست بودن اهمیت می داد و دشمن سرسخت تفکرات کاپیتالیستی به شمار می آمد. در سال ۱۹۲۶، هیتلر که برای مدتی از حزب و فعالیت هایش کنار رفته بود، در بازگشتی دوباره با معرفی «کارل کافمن» با گوبلز آشنا می شود. این دو آن چنان شیفته ی هم شدند که در به زودی در مکالمات خصوصی، افکار و اهدافشان را برای هم ترسیم کردند. هیتلر به گوبلز گفت فکر می کند دشمنان بزرگ تر آن ها پیش از کاپیتالیست ها، یهودی ها هستند. تسلط و مرشدی او بر گوبلز چنان بود که گوبلز به سرعت این ایده را پذیرفت و شخصیت هیتلر برایش چنان شد که به او اعلام وفاداری کامل کرد. زمانی نوشت: «آدولف هیتلر، دوستت دارم چون هم زمان هم بزرگی و هم ساده. صفاتی که می شود به خاطر داشتنشان کسی را نابغه دانست.» هیتلر در همان سال گوبلز را برای تبلیغات خود برگزید.گوبلز قدم اول را با تاسیس روزنامه ی «حمله» (Der Angriff) برداشت. او تبلیغاتی را موفق می دانست که به هر روشی به موفقیت منجر شود. به زودی او توانایی دیگری هم در خود کشف کرد: استعداد خارق العاده در سخنرانی! او عملاً شنوندگانش را مسخ می کرد و می توانست باعث شود آن ها هر چه او می خواهد، انجام دهند؛ سرود بخوانند، شعار دهند، فریاد بکشند و تشویق کنند. پیش از آغاز فعالیت او، حزب نازی هرگز در انتخابات موفق نبود. اما با آغاز فعالیت های تبلیغاتی او ۱۰ نازی و از جمله خودش به مجلس راه یافتند. با رسیدن سال ۱۹۲۸، همه او را از سران اصلی حزب می شناختند و در سال ۱۹۳۰، جای اشتراسه را گرفت و تمام روزنامه های حامی نازی را تحت پوشش خود قرار داد. پس از آن، تمام تلاش خود را برای پیروز کردن هیتلر در انتخابات به کار بست. در ۱۹ دسامبر سال ۱۹۳۱، گوبلز با ماگدا ازدواج کرد.ماگدا، خود داستانی جداگانه دارد. او ۵ ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند و مادرش با مردی یهودی به نام «ریشارد فرایدلاندر» ازدواج کرد. ماگدا و ریشارد روابط خوبی با هم داشتند و حتی ماگدا نام خانوادگی او را برای خود برگزید. این ازدواج مادر ماگدا هم به طلاق انجامید. ماگدا، دختری دبیرستانی بود که با مردی متمول به نام «گونتر کوانت» آشنا شد. آن ها خیلی زود ازدواج کردند و ثمره ی ازدواج آن ها، پسری به نام «هرالد» شد. ازدواج گونتر و ماگدا، پس از ۸ سال شکست خورد و آن ها از هم جدا شدند. در ۱ سپتامبر ۱۹۳۰، ماگدا به حزب نازی پیوست و آن جا بود که با گوبلز آشنا شد. ماگدا و گوبلز در مزرعه ی شوهر سابق ماگدا با هم پیمان ازدواج بستند و شاهد عقد هم کسی نبود، جز هیتلر. هیتلر که نمی توانست ازدواج کند، به شدت به عقاید و وفاداری ماگدا علاقمند شد و همچون گوبلز، او را هم دوست داشت. بخاطر تجرد هیتلر، ماگدا به نوعی بانوی اول آلمان و الگوی شایسته ی زنان نازی به حساب می آمد.اما گوبلز در کار تبلیغات هیتلر، ایده های بدیعی را به کار می بست که تا پیش از او، کسی چنان نکرده بود. او ۵۰هزار صفحه ی گرامافون تبلیغاتی را بین مردم پخش کرد، برای هیتلر تورهای تبلیغاتی در نقاط مختلف آلمان برپا می داشت و در روزنامه، رایو و سینما به نفعش تبلیغ می کرد. و بالاخره در ۳۰ ژانویه ی سال ۱۹۳۳، هر دو به آرزویشان رسیدند: هیتلر، صدراعظم رایش شد و گوبلز را به عنوان دست راست خود و وزیر تبلیغات خود برگزید. از آن پس، گوبلز دست خود را در رسانه ها، بازتر از قبل می دید. ایام چنان به کام او می گشت که همان روزها را در خاطراتش نوشت: «ما رؤسای آلمان هستیم.» و در همان ابتدای قدرتش بود که یکی از سیاه ترین خاطرات بشری را رقم زد: مراسم کتاب سوزان!مراسم کتاب سوزان، چیز تازه ای نبود. حداقل برای آلمانی ها! در سال ۱۸۱۷، انجمن های دانشجویی آلمان سالگرد ارائه ی تزهای ۹۵ گانه ی لوتر را برگزیدند تا در وارتبورگ، جایی که لوتر پس از تکفیر به آن جا پناه برده بود، گرد آیند. آن ها در وارتبورگ تظاهراتی برای داشتن کشور متحد برگزار کردند –در آن زمان، آلمان به صورت ایالت های جدا از هم بود- و کتاب های ضد ملی را با نام ضد آلمانی سوزاندند. پس از گذشت سال ها، این بار در ۱۸ ایپریل ۱۹۳۳، دانشجویان تز ۱۲ گانه ای به تقلید از تز ۹۵ گانه ی لوتر ارائه دادند که مبتنی بر خالص سازی فرهنگ و زبان آلمانی بود. می شد در تمام بندها، ردی از تاثیر تبلیغات گوبلز بر دانشجویان یافت.چرا که در ۶ ایپریل ۱۹۳۳، از آلمانی ها خواسته بود علیه روحیه ی ضد آلمانی واکنش نشان دهند. در ۱۰ می ۱۹۳۳،۴۰هزار نفر برای شنیدن سخنرانی گوبلز با عنوان «نه به تباهی و فساد اخلاقی» در اوپرنپلاتز جمع شدند. گوبلز چنین آغاز کرد: «بله به نجابت و اخلاقیات در خانواده و کشور! من نوشته های هاینریش مان، ارنست گلاسر و اریش کاستنر را به آتش می سپارم.» و دانشجویان و استادانشان به تبعیت از او، ۲۵۰۰۰ جلد کتاب را به نام «ضد آلمانی» بودن سوزاندند و در آن حین با شادی سرود «سوگند آتش» را خواندند. در این مراسم کتاب های «برتولت برشت»، «آگوست بِبِل»، «کارل مارکس»، «ارنست همینگوی»، «توماس مان»، «جک لاندن»، «هلن کلر» و «هاینریش هاینه» سوزانده شد. هاینه، همان نویسنده ای بود که روزی نوشت: «جایی که کتاب ها را می سوزانند، دیر یا زود آدم ها را هم خواهند سوزاند.» این مراسم چنان واکنش های منفی ای را در جهان در پی داشت که گوبلز از ترتیب دادن دوباره ی چنین مراسمی صرف نظر کرد، اما همچنان بر ایده ی پاک سازی کتاب ها، اما بی سر و صدا تاکید داشت. رمان «فارنهایت ۴۵۱»، اثر «ری برادبری»، ملهم از همین حادثه است.گوبلز برای تبلیغات و پیش برد اهداف هیتلر، توجه ویژه ای به صنعت سینما داشت. باید گفت او حداقل تحمل دیدن فیلم های مخالف حزب نازی را در اکران خصوصی داشت و به دقت آن ها را می دید و نقد می کرد. او تا آن حد فیلم های ضد نازی را تحمل می کرد که ایده های هوشمندانه ای در آن ها ببیند و از دست اندرکاران سینمای آلمان بخواهد مشابه آن ها را به کار ببندند. اما محدودیت ها، سه، چهار سال پس از روی کار آمدن نازی ها آغاز گشت. گوبلز به سرعت بخش های نظارتی برای رادیو، تئاتر، روزنامه، سینما و موسیقی برپا کرد و همه ی یهودی ها، لیبرال ها و سوسیالیت های فعال در این بخش ها را بیرون راند. او حتی کنترلش را چنان گسترش داد که روزنامه های محلی و سرودهای گروه کُر روستاها را هم زیر نظر گیرد. از جمله اقدامات گوبلز، تهیه ی یک لیست از افراد مفید در هر بخش بود که اجازه ی فعالیت هنری و ادبی افراد، منوط بر بودن نامشان در این لیست بود. نقد فیلم های ضد منافع نازی ها هم در همان زمان ممنوع شد. در سال ۱۹۳۴ برای بخش سینما، گوبلز «اداره ی فیلم رایش» را تاسیس کرد که هر فیلم برای آغاز کار و نمایش، باید ابتدا از آن جا پروانه کسب می کرد. اما یک سال پیش از پاک سازی های او در سینما، یعنی در سال ۱۹۳۳، بخاطر ماجرایش با بارووا، و مرد شماره ی یک شدن هیتلر در آلمان به خدماتش نیاز کم تری حس می شد. او به دنبال یافتن راهی بود تا برای هیتلر، همان گوبلز همیشگی باشد. برای همین روی موضوع مورد علاقه ی هیتلر دست گذاشت: پاک سازی جامعه از یهودی ها. گوبلز در سال ۱۹۳۳ با گفتن: «یهودی ها گمان نکنند که مثل ما هستند.» پروژه اش را آغاز کرد و زندگی حرفه ای آن ها را با محدودیت های زیادی روبرو کرد، که طبعاً زندگی خصوصی آن ها را هم تحت تاثیر قرار می داد. در سال ۱۹۳۶ که آلمان میزبان المپیک بود، فشارها نسبتاً کاهش یافت ولی با آغاز سال ۱۹۳۷، دوباره بندها سخت تر کشیده شد. تا سال ۱۹۳۸ یهودی ها باید با بستن نواری به بازویشان خود را با دیگرْ افراد جامعه متمایز می کردند. گوبلز در مکالمه با هیتلر گفت که نفرت آلمانی ها از یهودی ها مدت هاست که رواج پیدا کرده و او را قانع ساخت که باید شدت عمل نشان دهند. در گردهم آیی «شب شیشه های شکسته» (Kristallnacht) افراد حزب نازی و S.A. به تظاهراتی ضد یهودی دست زدند که گفته می شود بین ۹۰ تا ۲۰۰ یهودی در آن کشته شدند. به هر حال، از میزان کشتگان آمار دقیقی در دست نیست. گوبلز در آن زمان میلیونر محسوب می شد. از روزگاری که یک کارمند جزء بانک بود، به روزهای نمایندگی با چک ۷۵۰ فرانکی رسید و حالا صاحب ویلاهایی با چشم اندازهای بدیع بود.از اواخر دهه ی ۳۰ که فکر جهان گشایی به سر هیتلر افتاد، تبلیغات گوبلز به نوعی دیگر در خدمت پیشوا قرار گرفت. او ماشین تبلیغاتش را این بار علیه لهستان روشن کرد. سال ۱۹۴۰ برای آلمان در میان ناآرامی های جنگ آغاز شد. هیتلر که بیش تر مشغول جنگ و جلسات مربوط به آن بود، حضور اندکی در میان مردم داشت و این نقش گوبلز را برای روشن نگاه داشتن شعله های ایدئولوژیک نازی میان مردم پررنگ تر می کرد. در همان حین و درون حزب، مشغول خالی کردن زیر پای رقبایی مانند گورینگ بود. گوبلز دوست داشت هیتلر از او در سیاست های جنگ استفاده کند. برای جلب کردن توجه هیتلر، در فوریه ی آن سال یک سخنرانی با محتوای در خطر بودن تمدن ۲۰۰۰ ساله ی غرب، نقش نجات بخش آلمان در این موضوع و خطر رواج بلشوویسم در تمام اروپا انجام داد. اما هیتلر از او کمکی در زمینه ی جنگ نخواست. لااقل نه در آن مقطع زمانی. در آن سال ها، گوبلز دست از ثبت کردن آثار وجودیش بر نمی داشت. او در ۱۲اُمین روز سال ۱۹۴۱ رسماً تئوری «دروغ بزرگ» را ارائه داد. در همان روز بود که در مقاله ای با عنوان «از کارخانه ی دروغ چرچیل» نوشت: «این البته چیزی است که کسانی را که درگیرش هستند ناراحت می کند. چیزی که نباید باشد مانند قانون مصونیت زندگی شخصی یک نفر، آن هم تا زمانی که ندانیم کی به آن نیاز می یابیم.راز حیاتی رهبری انگلیسی به هوش خاصی وابسته نیست، بلکه بستگی تقریباً قابل ملاحظه ای به حماقت دارد. انگلیسی اصلی را دنبال می کند که وقتی دروغی می گوید، باید بزرگ باشد و بر آن پای بفشارد. آن ها دروغ را تکرار می کنند، حتی اگر به نظر مضحک آید.» بعدها «جرج اورول» سه بار از ایده ی دروغ بزرگ، در «۱۹۸۴» استفاده کرد. هرچقدر گوبلز به تعلیم های پیشوا مؤمن بود، به نظر می رسید گاه تردیدهایی در ماگدا به وجود می آید. گفته می شود در ۹ نوامبر ۱۹۴۲وقتی همراه دوستانش یکی از سخنرانی های هیتلر را از رادیو گوش می داد، رادیو را خاموش کرده و گفته: «خدای من! چه مزخرفاتی!» ماگدا با آن که همواره به رهروی اش از هیتلر افتخار می کرد، اعتقاد داشت پیشوا تنها به سخنان کسانی گوش می دهد که باورش داشته باشند. در آن سال ها، پدرخوانده اش ریشارد هم به کمپ یهودیان بوشِنوالد منتقل شد، اما ماگدا عملاً کاری برای نجاتش نکرد و در نهایت، ریشارد همان جا مرد.اما سال های بعدی برای آلمان چندان شیرین نمی گذشت. سال ۱۹۴۴ و ۱۹۴۵ شکست های آلمان، پشت سر هم، آغاز شد. فشارهای اقتصادی و پیروزی متفقین و آمریکا در جبهه ها، آلمان را تهدید می کرد و مرزها بر آلمان بسته بود. این سال ها، سال های درخشان شیمی دانان آلمانی بود. بسیاری از واکنش هایی که من امروز در دانشگاه در بخش شیمی آلی می خوانم و نام های دانشمندان آلمانی را به خود گرفته اند، در همان سال ها و همان روزهای سخت انجام شد. حتی اگر دانشمندان آلمانی در یک تبدیل واحد ساده، عددی را در هزار ضرب نمی کردند، آن ها بودند که به بمب اتمی پیش از کشورهای دیگر دست می یافتند. اما در مقابل این ها، روزها برای سیاست مداران آلمان سخت می گذشت. گوبلز به هر روشی، سعی کرد هیتلر را قانع کند مذاکره را نپذیرد و منتظر پیروزی بزرگ آلمان باشد. در آن روزها، بالاخره هیتلر دست گوبلز را در سیاست های جنگ بازتر گذاشت، هرچند به وسیله ی بورمان، قدرت روزافزون گوبلز، اشپیر و هیملر را کنترل می کرد. وقتی «فون اشتافنبرگ» ترور ناموفقی به جان هیتلر انجام داد، تماس هیتلر با گوبلز بود که نظم در هم ریخته ی قرارگاه های ارتش را سامان بخشید و به اعدام صحرایی فون اشتافنبرگ منجر شد. گوبلز به هیتلر قول آماده کردن ارتش تازه نفس و ۱میلیونی می داد و هیتلر را امیدوار می کرد، اما حقیقت در آن سوی رود راین بود!۹ ماه پس از حادثه ی ترور، ارتش متفقین به رود راین رسیدند. رهبران نازی می خواستند برلین را ترک کنند و پایگاهشان را در شهر دیگری برپا کنند، این ایده با مخالفت شدید گوبلز روبرو شد.هیتلر می دانست هیملر دارد خیانت می کند و با متفقین رابطه دارد، ولی دیگر راهی نبود. او هم با گوبلز هم عقیده بود و می گفت برلین را ترک نمی کند و اگر لازم باشد، می میرد. دیگر گوبلز و خانواده اش و هیتلر، به پناهگاه مخصوص رانده شده بودند و صدای توپ و تفنگ را در چند قدمی می شنیدند. در ۳۰ آوریل، هیتلر پس از ازدواج با معشوقه ی دیرینه اش «اوا براون» همراه با او به زندگیش پایان داد و در وصیت نامه اش، گوبلز را جانشین خود تعیین کرد و از او خواست برلین را ترک کند و دولت تشکیل دهد. گوبلز اما، تصمیم خود را گرفته بود. او در خاطراتش این بار را، تنها دفعه ای می دانست که از فرمان پیشوا سرپیچی خواهد کرد. وقتی ژنرال های نازی برای آخرین بار نزد گوبلز رفتند تا او را همراه خود ببرند، گفت: «یک کاپیتان با کشتی اش غرق می شود. فکرهایم را کرده ام و تصمیم دارم بمانم. جایی برای رفتن ندارم. نه با این بچه های کوچکم.» حاصل زندگی او و ماگدا، اکنون ۶ فرزند خردسال بود.تصمیم آخر این زن و شوهر، این بود که هیچکدام از اعضای خانواده بدست متفقین زنده اسیر نشوند. این تصمیم را پیش مرگ هیتلر، ماگدا با پسرش، هرالد، از شوهر اولش که در شمال آفریقا خدمت می کرد، چنین در میان گذارد: «پسر عزیزم! با امروز شش روز است که در پناهگاه پیشوا هستیم. بابا، ۶ خواهر و برادر کوچولویت و من باید پایانی غرورآفرین به حیات ناسیونال سوسیالیستی خود دهیم… باید بدانی که در برابر خواست پدرت مقاومت کردم، حتی شنبه ی قبل پیشوا می خواست کمکم کند تا فرار کنم. تو که مادرت را می شناسی، ما از یک خونیم و می دانی هرگز تردید نکرده ام. باور شریفمان و به همراه آن هر چیز زیبایی که در زندگی ام می شناختم تباه شده. دنیایی پس از پیشوا و عقیده ی ناسیونال سوسیالیسم وجود نخواهد داشت و برای همین بچه ها را هم با خود می برم. برای آنها این طور بهتر است و خدای مهربانی هست که درکم کند که چرا نجاتشان می دهم… بچه ها فوق العاده اند، نه گریه ای و نه شکایتی. وقتی انفجارها پناهگاه را می لرزاند بچه های بزرگ تر مراقب کوچکترها هستند. وجودشان نعمتی است و گاهی باعث خوشحالی پیشوا می شوند. خداوند کمکم کند تا آخرین و سخت ترین کار را انجام دهم. ما تنها یک هدف داریم: وفاداری به پیشوا تا دم مرگ. هرالد، پسر عزیزم، می خواهم چیزی را که از زندگی آموخته ام به تو بیاموزم: وفادار باش، به خودت، به مردمت و به کشورت وفادار باش… به ما افتخار کن و سعی کن ما را چون خاطره ای عزیز به یاد آوری…». ساعت ۸ عصر روز اول می ۱۹۴۵، گوبلز با پزشک مخصوص اس اس، «هلموت کونز» تماس گرفت. ماگدا، کونز و پزشک مخصوص هیتلر، به فرزندان گوبلز، هلگا، هیلده، هلموت،هولده، هِدا و هایده ابتدا مورفین خوراندند و سپس ماگدا فرزندانش را در آغوش گرفت و در حالی که نوازششان می کرد و می گفت همه چیز درست می شود، در دهانشان آمپول سیانید تزریق کرد و آن ها را کشت. سپس گوبلز بازوی همسرش را گرفت و به باغ رفتند و آن جا ابتدا ماگدا و سپس خودش را کشت. به افسران پناهگاه دستور داده بود که پس از مرگ جنازه شان را بسوزانند. هرچند، جنازه ها به خوبی نسوخت و روسها بخوبی آنها را شناختند.