صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 67 , از مجموع 67

موضوع: شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ

  1. #61
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    امروز ار رختخواب برخاستم و به دانشکده رفتم ، پیتر مثل همیشه مرا تا جلو دانشکده رسانید و رفت . از او پرسیدم به دانشکده خودت می روی ، گفت : " نه می روم اشتات پارک " قدم بزنم ... گفتم عزیزم پس برای قوهای من هم غذا ببر ! .. جلو در ورودی ساختمان " کورت " را دیدم ، شیطان جسور دانشکده ، فکر کردم باز می خواهد مرا تهدید کند ، اما خیلی آرام دستش را جلو سینه ام گرفت و گفت :
    - شری ، می دونی از این ک با تو نیستم چقدر خوشحالم ؟!
    - جمله عجیبی می شنیدم ، گره به پیشانی انداختم و او را نگاه کردم . کورت دست هایش را به علامت تسلیم بالا گرقت و گفت :
    - - نه نه ... عصبانی نشو ... تو قشنگ ترین زنی هستی که در تمام عمرم دیدم ولی بچه ها می گن تو جادوگری ! امروز پسره دوستت را دیدم که مثل یه چوب خشک راه می رفت فهمیدم بچه ها راست گفتن ، دلم هیچ نمی خواست چوب بشم ....
    نمی دانم چرا اصلا عصبانی نشدم ، هر قدر مردم مرا بیشتر در فشار می گذارند بیشتر احساس عشق و محبت می کنم ، این رسم عشاق واقعی است که از رنج و اندوه استقبال می کنند . دیروز مونیکا را دیدم ، طبق معمول چند جای بدنش کبود شده بود ، و مدام سیگار دود می کرد ، مدتی کنار بسترم نشست و بعد ناگهان گفت :
    - شری .. ، من می خواهم رازی را برای تو فاش بکنم . وبعد بدون این که منتظر جواب من باشد ادامه داد :
    - من سه روزه از والتر بریدم ... -
    - پس با کی هستی؟-
    - با یک پسر شرقی؟-
    - ولی شرقی ها که بلد نیستن مثل والتر ...-
    مو نیکا پک عمیقی به سیگارش زد و گفت : درست به همین دلیل با اون هستم ... اون پسره با نگاهش منو کتک می زنه ... خدای من هنوز دو هفته از آشناییمون نگذشته من ، دیونه شم .
    و بعد در حالی که اشک چشمان قشنگش را پر کرده بود ، از اتاقم بیرون دوید و من از شدت شوق چشمانم را بستم ... مونیکا پادزهر بیماری خود را یاقته بود ، و من از ته دل خوشحال بودم .

    * * *

    امروز " پیتر " یادداشتی روی در اتاقم چسبانیده و رفته بود ، او برایم نوشته بود :
    کبوتر حرم من ، عزیز تر از جانم ، من کاری داشتم ، و رفتم بعد از ظهر پیش تو برمی گردم ... پیتر .
    این برای اولین بار بود که پیتر کاری را که داشت از من پنهان می کرد . نامه را از روی در کندم ، و در مشت گرفتم و بعد دزدانه آن را بوییدم ، بوی دست های پیتر را می داد ، راستی پیتر کجا رفته بود ؟
    ناگهان از دستش عصبانی شدم و تقریبا در خلوت اتاقم جیغ زدم ، پس اون کجا رفته ؟ حتی برای یک لحظه هم فکر این که رقیبدر کار است به مغزم راه نیافت اما در ته دلم چیز بدی را احساس می کردم ... چیزی که بسیار غم انگیز بود .

    * * *

    امروز هم پیتر باز یادداشتی روی در اتاقم چسبانیده و رفته بود دیشب وقتی از او پرسیدم پیتر کجا رفته بودی؟دستم را گرفت و بر لب گذاشت و گفت : شری من نمی خواهم به تو دروغ بگویم ... گفتم پس به همین دلیل نمی خواهی به من جواب بدهی ؟ ... پیتر گفت : بله عزیزم ... تو که دلخور نمیشی ؟
    من سکوت کردم اما چشمانش را بوسیدم ، او خوب می دانست که هر وقت چشمانش را می بوسم یعنی این که پیتر ، من عاشق تو هستم ، فدایی تو و همه هستی تو هستم . پیتر راضی و خوشحال دستم را گرفت و گفت :
    - عزیز دل من امشب دوست داری به کجا بری ؟
    گفتم : - دنسینگ " تاگوماگو " !
    پیتر سرش را تکان داد و گفت : اونجا خیلی ارزونه ... دلم می خواد گران قیمت ترین رستوران ها رو انتخاب کنی ! گفتم ، پیتر ما دانشجو هستیم ، یک زن و شوهر آریستو کرات که نیستیم ... پیتر مرا در آغوش کشید و گفت : دلم می خواهد تمام پس اندازم را برایت خرج کنم ... پرسیدم چرا عزیزم ؟ ما این پول را لازم داریم ! ... پیتر پرسید برای چه کاری پول رو لازم داریم ؟ جواب دادم برای تابستون ، من و تو تابستون به کشورم می ریم ، من می خوام به رسم مملکت خودمون با تو عروسی کنم .
    پیتر با نگاه غمگینش که از آبی به خاکستری می زد خیره خیره تماشایم کرد و من خجالت زده گفتم :
    من دختر خیره سری شدم مگه نه ؟ -
    پیتر مرا در آغوش کشید و من ادامه دادم ...
    من نباید این ازدواج را به تو تحمیل بکنم ... -
    پیتر سرش را توی موهایم فرو کرد و گفت : شری ، تو نمی دونی چقدر دلم می خواد همیشه مال هم باشیم...
    این جمله را پیتر طوری گفت که انگار هرگز این آرزو برآورده نمی شود ، گفتم پیتر تو چرا این طوری حرف می زنی؟تو را به خدا بگو ببینم چه اتفاقی افتاده .؟ پیتر مرا تنگ تر در آغوش فشرو و گفت :


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #62
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    عزیزم ، خواهش می کنم عینک سیاه را از چشم های قشنگت بردار و از مراسم عروسی شرقی ها بگو.
    دلم می خواهد تمام قواعد و رسوم عروسی مملکت شما را بدونم آخه ممکنه اشتباه بکنم و آبروی تو را بریزم ...
    آنوقت من و پیتر روی بستر دراز کشیدیم و من با شوق دخترانه ام از مراسم مخصوص عروسی در سرزمین هزار و یک شب حرف زدم ... وقتی حرف هایم تمام شد و به طرف پیتر برگشتم چشمان آبی و درشت او پر از قطرات اشک بود...
    ***
    تعطیلات آخر هفته را مثل یک زوج میلیونر گذراندیم ، پیتر تمام موجودی و پس انداز حساب بانکی خودش را بیرون کشیده بود و ما یک سره با اتومبیل پیتر به سوییس رفتیم ، بهار با رنگ های قشنگش تمام اروپا را مثل یک نقاش سورئالیسم تیکه تیکه رنگ زده بود . زمزمه جادویی بهار در گوش ما قشنگ ترین آواز ها بود ... دست های مهربان و عاشق ما در عطر و رنگ مو=ج جادویی بهار مدام در هم گره خورده بود ، خاک تنفس می کرد ، دختر آفتاب لبخند می زد ، سپیده در قلب ما روشنی می زد ، و ستاره ها مطمئنا به ما چشمک می زدند و اتومبیل ما از میان مزارع سبز و پر برگ مثل کبوتر سپیدی ، پر می زد ، پیتر تمام پنجاخ شصت ساعتی که ما در " ویک اند " بودیم به من چسبیده بود، یک لحظه چشم از من برنمی داشت ، رفتارش درست مانند یک شوهر حسود و بسیار عاشق شده بود ، یک بار به من گفت : دلم می خواهد درست مثل زن و شوهر ها با هم رفتار کنیم ... گفتم پیتر ما سال ها مثل زن و شوهر زندگی خواهیم کرد ، بگذار حالا مثل دو تا عاشق با هم زندگی کنیم ... پیتر مرا بیشتر به خود فشرد و گفت اگه مثلا من تصادف کردم و مردم فکر نمی کنی ناکام از دنیا رفتم و طعم زندگی زن و شوهری را نچشیدم ؟! . با حالتی پرخاشگرانه دستم را روی دهان پیتر گذاشتم و گفتم : پیتر مگر می خواهی " شری " تو هم بمیرد که از این حرف ها می زنی ؟
    پیتر چشمان را بر هم گذاشت ، خم شد و کف دست هایم را بوسید، هیچ لحظه ای شیرین تر از خلوت عشاق نیست ، حالا می فهمم در آن روزهایی که من معنی عشق را نمی دانستم چقدر کودن و ابله بودم . وقتی که عاشق هستی ، خورشید درخشان تر ، ابرها پر بار تر ، آسمان آبی تر و حتی غم ها عمیق تر و ژرف تر هستند اما آیا آسمان همه عشق ها یک رنگ هستند ؟ آیا آسمان عشق دخترها و پسرهایی که در اطراف ما می لولند درست به رنگ همان آسمان عشق من و پیتر است ؟ نه ، مطمئنا آسمان هر زوج عاشقی رنگی داردو آسمان ما رنگ مخصوص فیروزه خودش !
    برای یک لحظه دلم می خواهد در همین جا در آغوش پیتر و در اوج عشق و خوشبختی بمیرم و هرگز چشمانم آسمان دیگری غیر از آسمان فیروزه ای امروز را نبیند! راستی اگر می شد آدم در اوج خوشبختی بدون اینکه چشمش به دنبال بقیه زندگی و روزهای غم انگیز پیری باشد بمیرد چقدر خوب و قشنگ بود ...
    وقتی ما از مرز سوئیس به داخل آلمان برگشتیم ناگهان من از پیتر پرسیدم : عزیزم ، راستی اگر کسی از من پرسید سوئیس چه جور جایی بود چی بگم ...پیتر خندید و گفت : بگو سوئیس مثل " پیتر " بود ، همین طور که اگر کسی از من بپرسه می گم سوییس مثل " شری " بود ! ... براستی ما از سوییس هیچ ندیدیم چون یک لحظه هم چشم از هم برنداشتیم ... این روزها من و پیتر نمی دانم تحت تاثیر چه نیروی مرموزی می ترسیم که واقعه ای ما را از هم جدا کند و من حس می کنم پیتر ، بیشتر از من می ترسد ، در اوج شادی ها ، تفریحات و هم آغوشی ها نلاگهان چشمان آبی پیتر عزیزم پر از اشک می شود و چهره اش را از من پنهان می کند....

    حالا بیش از نیم ساعت است که " پیتر " مرا در اتاقم تنها گذاشته است ، او و من کاملا از سفر نسبتا طولانی خسته شده بودیم ، اما با این که عقربه ساعت از نیمه شب گذشته بود ، پیتر نمی خواست به اتاقش برگردد ، او قرار است فردا برای کاری به " لوبک " محل سکونت مادرش برود ، پیتر به من گفته که مادرش گرفتار یک مشکل خانوادگی شده است و باید فقط برای یک روز به لوبک برود و بگردد . اما من از این مسافرت او عمیقا نمی ترسم ، بیش از صد بار به او التماس کرده ام که آرام براند چون دلم گواهی بدی می دهد ، پیتر قرار است فردا صبح قبل از رفتن برای خداحافظی به اتاقم بیاید .
    ***
    امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم ، پیتر رفته بود و یاداشتی مثل همیشه روی در اتاقم چسبانیده بود، " پیتر " نوشته بود :

    عزیزم ، هر چه کردم نتوانستم از تو وداع کنم فقط به تو قول می دهم که هرچه زودتر پیش تو برگردم و برای همیشه و تا جاودان مال تو باشم ...

    پیتر تو

    نامه را در مشتم فشردم و دوباره به اتاقم برگشتم ، نامه پیتر ، طور عجیبی نوشته شده بود بیش از صد بار آن را زیر لب خواندم و کلماتش را تکرار کردم ، اگر چه متن نامه امید بخش بود اما نمی دانستم چرا از نوع کلماتی که پیتر در همین پیام کوتاه بکار گرفته بود خوشم نمی آمد ... خودم هم نمی دانستم چرا ، ولی حس می کردم سفر " پیتر " یک سفر معمولی نیست یک سفر سرنوشت است ... راستش نتوانستم به دانشکده بروم یک لباس بهاره پوشیدم و به طرف اشتات پارک به راه افتادم ، اشتات پارک من ، با چشمان سبزش به من خوش آمد می گفت ، دست های بلند و درازش را که سر به آسمان ساییده بود برایم تکان داد ، زندگی دوباره در تن مرده و قهوه ای درختان به حرکت افتاده بود ، از خودم می پرسم چرا ما انسان ها مثل درختان نیستیم ؟... چرا آن ها می میرند و زنده می شوند و ما فقط می میریم و هرگز دوباره بر خاک زمین نمی روییم ؟ چقدر دلم می خواهد بعد از مرگ دوباره زنده شوم و اولین نگاهم بر چهره محبوب پیتر بیفتد ... مدت ها در خیابان های پارک قدم زدم و سعی کردم حجوم افکار پریشان را لااقل با مشغول کردن خودم به سایر مسائل مهار کنم ، مثلا می توانستم به مادرم برادرم و خواهرانم و مسعود فکر کنم ، بیشتر لاز چهار هفته است که از هیچ یک از آن ها نامه ای نرسیده است آخرین نامه برادرم پر از دستورهای تند و بی پروا بود ، و در قسمتی از نامه اش نوشته بود ...
    خواهر عزیزم ، من ترتیب همه کارها را داده ام به محض شروع تعطیلات تابستانی به تهران حرکت می کنی ، با آقای مارتین صحبت کردم که مدارکت را از دانشکده بگیرد و مستقیما برای دانشکده علوم تهران بفرستد در این جا هم ترتیبی داده ام که واحدهایی که در آلمان گذرانده ای قبول کنند و احتمالا تو در سال دوم دانشکده علوم خواهی نشست ، ضمنا با موافقت مادرت قرار شد در هفته دوم بازگشت مجلس عروسی تو و مسعود را در باشگاه دانشگاه برگزار کنیم و تو و مسعود برای ماه عسل مدت یک ماه به آمریکا بروید ، امیدوارم که خواهر من آن قدر عاقل باشد که برای من جواب " نه " ننویسد چون چنین جوابی به معنی آن است که تو هرگز به داخل خانواده ات برنمی گردی...
    نامه برادرم به قدری سهمگین و زشت و مغایر با تمام شئونات انسانی بود که ان را به گوشه ای انداختم و در این مدت هرگز به فکر جواب دادن به ان نیفتاده ام ، ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #63
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    من فقط در این مدت یک بار برای مادرم نامه نوشته ام و بدون این که کوچکترین اشاره ای به نامه برادرم بکنم از وضه خودم برای مادر چند کلمه اینوشتم من تصمیم خودم را گرفته ام اگر برادرم برای قبولاندن تمایلات خودش به من فشار بیشتری وارد کند من هم از بازگشت به خانواده ام برای همیشه چشم می پوشم ... با این وجود به سفارش پدرم که همیشه می گفت : دخترم در حالت بحرانی و عصبانیت هرگز تصمیمی مگیر ، گذاشته ام یکی دو هفته دیگر بگذرد و بعد برای برادرم و مسعود هر دو نامه8 ای بنویسم و آن ها را متقاعد کنم که دست از لجاجت و پافشاری بردارند . اگر چه دلم برای مسعود می سوزد او هم عاشق است ، او هم مرا از صمیم دل دوست دارد ، اما من هرگز مردی که عشق را گدایی کند نمی پسندم .
    تمام روز را در " اشتات پارک " مثل ارواح سرگردان راه رفتم ، و غروب ، دوان دوان خودم را به خوابگاه رساندم ، قرار بود ساعت نه شب پیتر از " لوبک " برگردد ، چقدر حرف داشتم که با پیتر بزنم ... شام را با مونیکا و برگیت خوردم مونیکا کاملا تغییر رنگ داده است و دیگر از آن لکه های کبود حرکات عصبی در آن اثری نیست ، آرام مهتابی و بی سرو صدا شده است به مونیکا گفتم اسم آن پسر شرقی که تو را این طور آرام کرده چیست ؟ مونیکا لبخندی زد و گفت : علی ! پرسیدم می توانم علی را ببینم ؟ مونیکا گقت : حتما ! هفته دیگر می خوام یک ضیافت بدم ... وقتی به اتاقم برگشتم برای خوشبختی مونیکا و علی و خوشبختی همه عشاق خوب دنیا دعا کردم ، و از صمیم قلب نالیدم ... خدایا من و پیتر را هم خوشبخت کن ...
    ساعت روی عدد نه افتاد ، و من با عجله مقابل آیینه نشستم پیتر همیشه دوست داشت که من موهایم را روی شانه پریشان کنم آنوقت او خم می شد و چهرا اش را در میان موهایم مخفی می کرد و نفس های عمیق می کشید ... پیتر رنگ زرد را همیشه ترجیح می داد ، و من یک بلوز و شلوار زرد را که هدیه پیتر بود پوشیدم ، بعد پشت پنجره به انتظار ایستادم ... آسمان هامبورگ صاف و ستاره ها درخشان بودند ، بی اختیار خطاب به ستاره ها گفتم : خوش به حالتون حالا پیتر مرا هر جا که باشد می بینید .
    ساعت روی نه و سی دقیقه افتاد و من با نگرانی گردن می کشیدم ، محال بود پیتر با من بد قولی کند ، دقایق به سرعت می گذشتند ولی از پیتر خبری نبود ، کم کم دلم شور می زد و از خودم می پرسیدم نکند اتفاق بدی برای پیتر افتاده باشد ...
    نه این غیر ممکنه ، به من قول داده که کاملا مواظب خودش باشه ... ساعت از روی عدد ده و بعد ده و نیم گذشت قلبم در سینه بی تابی می کرد ، چند بار خواستم به رستوران بروم ، و با خانه پیتر تلفنی صحبت کنم اما به خودم گفتم اگر پیتر حرکت کرده باشد ممکن است ماریانه را پریشان کنم ، و جلو خودم را نگه داشتم ولی وقتی ساعت روی عدد دوازده افتاد مثل دیوانه ها به طرف تلفن رفتم من می دانستم که تلفن زدن آن هم در این موقع شب خارج از ادب و نزاکت است ولی حتما ماریانه می توانست بی نزاکتی یک عاشق را ببخشد



    پایان فصل نوزدهم



    تلفن چند بار دیگر زنگ می زند و باز هم هیچ کس گوشی را بر نمی دارد ، می خواهم تلفن را قطع کنم که صدای " ماریانه " ، پیر و خسته در گوشی می پیچد :
    _ الو ...
    _ خانم ماریانه من معذرت می خواهم ، من نگران بودم و هیچ کاری غیر از این نمی توانستم بکنم ... باید منو ببخشید " پیتر " به طرف هامبورگ حرکت کرده یا اونجا پیش شماست .
    ماریانه با لحن مهربانی جوابم را داد :
    _ شری من حال تو را خوب می فهمم ... به هیچ وجه از این که منو از خواب بیدار کردی ناراحت نیستم ، پیتر در اتاق بالا خوابیده خواهش می کنم فکر بد مکن .
    _ می بخشید مادر ، آخه پیتر به من گفته بود که امشب برمی گرده خوب می دونی که ما شرقی ها کمی آدم های دلشوره ای هستیم .
    ماریانه پشت تلفن آهی کشید و گفت :
    _ تو منو کاملا به یاد مادرم می ندازی ، آنوقت ها المانی ها هم همین طور بودن ، هر وقت من از مدرسه دیرتر از حد معهمول به خونه می اومدم مادرم نگران می شد ، ولی حالا مادرای آلمانی بچه شونو مثل گنجشک پرواز می دن .
    _ خوب مادر شب خوشی رو براتون آرزو می کنم .
    _ دنکه ، دنکه ، ( متشکرم ) راستی هیچ می دونی که امشب من و پیتر چقدر از تو حرف زدیم !
    _ آ ه خدای من یعنی من اینقدر بدم ؟
    نه تو مثل یه فرشته تو خونواده ما ظاهر شدی ... پیتر دیونه توست دخترم ... امشب می گفت من خوشبخت ترین موجود روی زمینم می گفت من هیچ وقت اینقدر خوشبختی را حس نمی کردم .
    _ منم همین طور مادر ... منم هیچ وقت خوشبختی رو این طور حس نکرده بودم ...
    حالا که تلفن را زمین گذاشته ام احساس آرامش مطبوعی می کنم ... نمی دانم شاید هم حرف های ماریانه حس خودخوای مرا تحریک کرده باشد... من واقعا خوشبختم همان طور که پیتر احساس خوشبختی می کند . حالا می فهمم که حرف پدرم تا چه اندازه صحیح بود که خداوند انسان را از روی خودش خلق کرد بنابراین همه انسان ها از یک نژاد و یک گوهرند ...چه کسی می توانست فکر کند ، که یک دختر شرقی و یک پسر غربی افسانه رومئو و ژولیت را تکرار کنند ...

    ***

    من مجبور بودم که ساعت هشت صبح سر کلاس بروم ، آن روز ما باید تا ساعت سه بعد از ظهر در آزمایشگاه کار می کردیم و دیگر نمی توانستم تا آن ساعت " پیتر " را که مطمئنا تا ساعت ده صبح به هامبورگ وارد می شد ببینم ، یاداشتی روی در اتاق پیتر چسباندم...
    پیتر عزیزم ورود تو را به هامبورگ خیر مقدم می گویم ، متاسفانه من تا ساعت سه بعد از ظهر کلاس و آزمایشگاه دارم ، بعد از ظهر عاشقانه همدیگر را در آغوش می گیریم .
    شری تو

    در تمام مدت کلاس و آزمایشگاه فقط به پیتر فکر می کردم ، اگر چه حرف هایی که دیشب از ماریانه شنیده بودم جای هیچ نگرانی باقی نگذاشته بود اما یک حس بیگانه و مرموز مثل یک خون سیاه و چرکین در امتداد رگ هایم می دوید و مرا می کاوید ، آنچنان در خودم غرق بودم که استاد با نیش و کنایه مرا به خود آورد و بچه ها با صدای بلند به من خندیدند ، اگر بگویم که من زمان را تا ساعت سه بعد از ظهر کشتم جای هیچ تعجب نیست ، ساعت سه تقریبا از کلاس بیرون دویدم ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #64
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ... با این که هیچ دانشجویی به خاطر کرایه گران سوار تاکسی نمی شود ، جلو اولین تاکسی را نگه داشتم و از او خواستم با حداکثر سرعت مقرر مرا به خوابگاه " گراندوک " برساند ، از پله های خوابگاه بالا دویدم ، وارد راهرو شدم ، اولین اتاق متعلق به پیتر عزیزم بود ، دستگیره را فشردم تا خودم را به داخل اتاق و آغوش پیتر بیاندازم که ناگهان چشمانم روی در ماسید ، یاداشت من هنوز روی در بود ، پیتر نیامده بود . نه خدایا این غیر ممکن است ..مثل مجسمه ای متحرک خودم را به اتاقم رسانیدم چرا پیتر با من چنان رفتاری می کند این گونه رفتار در حق دختر عاشق و حساسی مثل من بی رحمی بود ، خودم را روی بستر انداختم و به اشک هایم فرصت دادم تا ببارند ، ببارند... نمی دانم چند ساعت گریه کردم اما تصمیم گرفتم خودم را و پیتر را تنهبیه کنم با این که دلم برای پیتر و اطلاع از حال او غش می رفت اما تمام روز تا این لحظه شب که به گمانم از نیمه گذشته است در اتاق را روی خودم بستم و به ماریانه تلفن نزدم ، اما باید اعتراف کنم که با هر صدایی که از راهرو می شنیدم چون دیوانه ها از جایم می پریدم ، و می گفتم :
    _ خدایا ، این پیتر من است ، صبر کن بگذار بیاید پشتم را به او می کنم و می خوابم یک کلمه هم با او حرف نمی زنم .

    ***
    خوب ، در حقیقت امروز سومین روزیست که " پیتر" در شهر خودش مانده و کوچکترین تماسی هم با من نگرفته است ، من امروز صبح هم تا ساعت سه کلاس و آزمایشگاه دارم ، بنابراین با قابی که هزاران سوال خفه کننده در خود دارد باید به سر کلاس بروم نمی دانم بر سر پیتر من چه آمده است ، مطمئنا حالش خوب است چون شبی که به ماریانه تلفن زدم او با خیال راحت در اتاقش خوابیده بود در حالی که من این جا در آتش تب انتظار می سوختم ... پس برای چه در آن جا نشسته و خیال بازگشت ندارد؟ آیا ماجرایی در پشت پرده زندگی پیتر متولد شده که من نباید چیزی از آن بدانم ؟ یاداشتی که دیروز روی در اتاق پیتر زده ام و امروز هم به قوت خود باقی است بنا بر این دفترچه عزیزم من به دانشگاه می روم و تو دعا کن که در بازگشتم آن یاداشت لعنتی دیگر روی در مباشد.

    ***
    این یاداشت ها را بعد از آخرین یاداشت هایم یعنی دو هفته پیش دارم در دفترچه ام می نویسم و مطمئنا این آخرین یاداشت های من در این دفترچه است چون دیگر نمی خوام در این دفترچه چیزی غیر از ماجرای من و " پیتر " نوشته شود ... هرگز ... هرگز ...
    من در این چند روز به اندازه چند سال پیر شده ام ، مونیکا و برگیت وقتی امروز مرا دیدند وحشت زده فریاد زدند ، شری ، شری تو چقدر پیر شده ای ... آن ها حق دارند مرا زن شکسته و پیری ببینند . هر دختر ایرانی که به جای من بود ، همین طور پیر و شکسته می شد ...
    بگذار وقایع را همان طور کا اتفاق افتاده برایت تعریف کنم چون تنها کسی هستی که می توانم برایت به زبان مادری خودم درد دل کنم ...
    من با پیتر بیچاره دست به لج بازی عجیبی زدم ، وقتی در سومین روز هم خبری از او نشد بنده و اسیر حس اتنقام خود شدم ، چیزی که پدرم مرا همیشه از بازی با ان منع می کرد ، هفت روز تمام به او تلفن نزدم ، از او سراغی نگرفتم و خودم را در اتاق زندانی کردم اما در هفتمین روز بعد از آن که نماز عصرم را خواندم عکس پدرم را از دیوار برداشتم و در آغوش گرفتم و گریه کنان نالیدم : پدر ، مگر من چه عیبی داشتم که پیتر مرا این طور بی رحمانه ترک کرد ؟... چرا ؟... نمی دانم چه مدت در این حال بودم بران اشک من ، تمامی قاب عکس پدرم را خیس کرده بود ، ناگهان حس کردم از چشمان پدرم دو قطره اشک می ریزد و صدای او در گوشم طنین می اندازد ...
    _ بیچاره دخترم ... بیچاره پیتر ...
    نه باور کردنی نبود ، اشگهایی را که روی قاب عکس ریخته بودم با دست پاک کردم اما باور کن هنوز چشمان عکس پدرم مرطوب بود ... ناگهان دلم به شور افتاد ، بر احساس های بد و غریضی خودم پس از آن اشک هایی که باریدم مهار زدم ، به طرف تلفن دویدم شماره منزل پیتر را گرفتم ، ساعت پنج بعد از ظهر بود ، و از چشم اسمان هم یکریز و مدام اشک می بارید ، صدای ماریانه در گوشی تلفن پیچید...
    _ الو
    _ ماریانه ، من شهرزاد هستم ... شما را به خدا بگوید چرا پیتر به هامبورگ برنمی گرده ؟
    _ شری عزیزم ، پیتر دیگر هرگز به هامبورگ برنمی گرده ...
    _ چرا مادر ، چرا ؟ مگر من با او چه کردم ؟
    _ شری پیتر ... پیتر من مرد ... پیتر من به خاطر تو خودش رو کشت ، فردای همان روزی که تو به من تلفن زدی ... آن شب شب مرگ پیتر بود ..
    _ نه ... نه ... هرگز ... پیتر من هرگز نمی میرد ...
    و بعد بیهوش روی زمین غلطیدم ... وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک بود و من به زحمت چهره مونیکا و برگیت را بالای سرم تشخیص دادم ... نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ، سرم گیج می رفت و مغزم منگ و بهت زده بود ، به زحمت صدای مونیکا را شنیدم که می گفت :
    _ برگیت تو برو به اتاقت ، ساعت سه بعد از نیمه شبه ... من در اتاق شهرزاد می خوابم ، مثل این که دارد به هوش می آید ...
    در یک لحظه حس کردم که پیتر در منار بسترم ایستاده است ، با صدایی که گویی از ته چاه بالا می امد گفتم : پیتر ! پیتر ! مرا در آغوش بکش . تو نمردی ... نه هرگز نمی میری ... و بعد لبخند زدم آن تلفن دروغ بود ، مادر پیتر با من دشمنی کرده بود ، و دوباره از هوش رفتم ...
    این بار وقتی چشم باز کردم هفت صبح بود ، مونیکا کنار بستر من خفته بود ، من از روی بستر نیم خیز شدم ، پدرم از درون قاب عکس مرا نگاه می کرد ، می دیدم که همچنان از چشمانش دو قطره اشک سرازیر است ، من از جا بلند شدم ، در برابر پدرم ایستادم و به سبک و شیوه همیشگی او اقامه نماز بستم ، بنام خداوند بخشنده مهربان ... شکر می کنم خداوند عالمیان را ... و بعد دیگر فراموش کردم که نماز می خوانم ... با خدای خودم به راز و نیاز پرداختم ... خداوندا ... به من کمک کن ، سبه من نیرو و توان بده تا بار این مصیبت را بر دوش بکشم ... به من امید مردن بده ... امید روزی که من هم به دنیای دیگر بروم ... پدرم همیشه از من خواسته است که در برابر سختی ها خودکشی نکنم زیرا هر کس در این دنیا ، به فرمان تو ای خداوند بزرگ عمری دارد و هرگز نمی خواهم بر ضد خواست و رای تو گامی بردارم ...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #65
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    من چنان با خدای خودم در راز و نیاز بودم و چنان اشگ می باریدم که مونیکا از خواب بیدار شد و او نیز ان چنان تحت تاثیر این خلوص و پاکی روحانی من قرار گرفت که خودش را در آغوشم انداخت و نمی دانم چه مدت با هم گریستیم ... مونیکا اشگ ریزان به من گفت :
    _ ببین شری ..اتومبیل در اختیار توست تو باید بری ببینی چه بر سر پیتر آمده ؟تو تا هر وقت بخواهی می تونی اتومبیل منو داشته باشی ...
    حس می کردم خداوند به من توان تازه ای بخشیده است .. نرم و سبک و آرام شده بودم ، از جا برخاستم پیشانی پدرم را بوسیدم بعد لباس ساده ای پوشیدم ، مونیکا چند دست لباس برایم در ساک گذاشت و بعد سویچ اتومبیلش را به من داد و گفت :
    _ شری ، فقط از تو می خوام که دیوانگی نکنی ...
    من مونیکا را بوسیدم و به خانه پیترر به راه افتادم ...نمی دانم در راه چقدر گریه کردم ، من و آسمان ابری با هم مسابقه گذاشته بودیم ، غم من بسیار سنگین بود ، هنوز مثل آدمی بودم که عمق و فشار ضربه ای را که به او خورده بر اثر گرمی حادثه دقیقا درک نکرده است اما خوب می دانستم که من برای همیشه ناکام شده ام .
    حالا هوشیار تر از خودم می پرسیدم چرا ؟ چرا باید پیتر من بمیرد ؟ آخر برای چه ؟ مگر چه حادثه ای اتفاق افتاده بود؟ من چقدر خودخواه بودم که خیال می کردم پیتر در خانه خود به خوشگذرانی مشغول است در حالی که او در فردای همان روز زندگی را ترک گفته بود ، سه ساعت بعد از حرکت از هامبورگ من در خانه پیتر بودم ، ماریانه با لباس سیاه در راا به رویم باز کرد و من خود را بی اختیار در آغوشش انداختم ، ماریانه آرام آرام اشگ می ریخت و من بی ان که بفهمم دارم به زبان فارسی حرف می زنم مدام تکرار می کردم چرا ؟.. چرا ؟ سرانجام بر اعصاب خودم مسلط شدم و پرسیدم .
    _ مادر ، پیتر چرا خودش را کشت؟ من کار بدی کرده بودم ؟
    ماریانه اشگ ریزان مرا دوباره بغل زد و با صدای بغز آلودی گفت :
    _ بله به خاطر تو ..
    _ پس چرا منو نمی زنی ... پس چرا منو از خونه بیرون نمی کنی؟
    _ برای این که پیتر عاشق تو بود ، پیتر هیچ وقت مثل این چند ماه خوشبخت نبود .
    من در حالی که هق هق می زدم گفتم :
    _ ولی عشق من اونو کشت ..لعنت بر منن !
    ماریانه مرا با آرامش در آغوش گرفت و گفت :
    _ نه بچه من داوطلبانه به استقبال مرگ رفت ، من حالا توی این دنیای بزرگ فقط تو رو دارم که بوی بچه ام را می دی... اه نمی دونی وقتی پیتر کوچک بود چقدر شیطنت می کرد ، همیشه جور بخصوصی مرا صدا می زد ،هنوز وقتی به پله ها نگاه می کنم صورت قشنگ و کشیده اش را می بینم که به من غش غش می خندد.
    " ماریانه " همان طور که حرف می زد از جا بلند شد ، نامه ای را از کمد بیرون کشید و به دستم داد ... پیتر این نامه را برای تو نوشته .
    من نامه را تقریبا قاپیدم و به طرف پنجره رفتم ، از آسمان یک ریز باران می بارید ، حس می کردم پیتر ، در پشت پنجره زیر باران ایستاده و مرا تماشا می کند . نامه را گشودم :

    پایان فصل بیست

    شهرزاد عزیزم !

    می دانم که این عمل من چقدر برای تو غم انگیز و ناگهانی است ، می دانم که من زندگی آینده تو را از یک کابوس پر می کنم در این لحظه جز این که بگویم شری من تو را بیشتر از خودم دوست داشتم هیچ حرفی و هیچ بهانه و عذری برای گفتن ندارم ، شاید برای تو پذیرش کاری که من کردم غیر ممکن باشد ، اما وقتی دلیل مرا شنیدی شاید بتوانی در قلبت مرا ببخشی... قبل از این که دلیل خودکشی ام را برایت بنویسم بگذار موضوع دیگری را برایت بنویسم ، تا چند ماه پیش من هرگز به دنیای پس از مرگ فکر نمی کردم اما همین که از طریق کانال عشق تو با مشرق و حکمت مشرق زمین آشنا شدم امروز همان قدر به جهان پس از مرگ اعتقاد دارم که می دانم فردا حتما خورشید باز هم در مشرق طلوع و در مغرب غروب می کند ... بنابراین من از هم اکنون به روزی می اندیشم که در آن سرای باقی برای همیشه منن و تو دست در دست هم زندگی تازه و ابدی خود را آغاز کنیم .
    می دانم که بیش از آن چه طاقت و تحملش را داشته باشی تو را با این عمل شکنجه کرده ام ، اما عزیزم من در کوچه بن بست سرنوشت چه راهی غیر ازانتخاب این راه داشتم ؟... بر سر یک دوراهی هول انگیز قرار گرقته بودم که مرگ در هر دو سوی آن در کمین نشسته بود ، به من پیشنهاد کردند تو را برای همیشه ترک کنم ، و من خوب می دانستم که از لحظه جدایی ، من مرده ام فقط با این تفاوت که آن وقت تو مرا انسانی می دانستی که قابلیت و اهلیت عشق را نداشته است و من هرگز نمی خواستم تو چنین تصویر شومی از من در دل داشته باشی ، پس بهترین راه را انتخاب کردم ، مرگی زودرس که هم گواهی بر عشق پاک من باشد و هم مرا در صف انتظاری بنشاند که خیلی زود به انتها می رسد...
    تو با آن حس زنانه خود خیلی خوب فهمیده بودی که حادثه ای در پس پرده می گذرد ، دلت شور می زد ، سوال های عجیب و غریبی می کردی، و وقتی در چشمان من اشگ می دیدی بیشتر نگران می شدی ، و من نمی توانستم حتی یک کلمه از آن چه روزها می گذشت و قلب مرا به درد می اورد ، با تو در میان بگذارم چون صادقانه قسم خورده بودم که چیزی از حوادث پشت پرده به تو نگویم .
    درست ده روز پیش از این ، برادرت به اتفاق پسر جوانی به نام مسعود که معتقد بود نامزد توست از سرزمین قشنگ تو به هامبورگ آمدند و یکراست سراغ مرا گرفتند ، من در محوطه دانشکده قدم می زدم که آن ها به اتفاق آقای " مارتین " به دیدنم امدند ، من خیلی زود فهمیدم که ان ها از من چه می خواهند . برادرت به من گفت که خانواده تو هرگز و هرگز با ازدواج ما موافقت نخواهند کرد و اگر چنین اتفاقی بیفتد من ، یهنی پیتر ، بدترین جنایت ها را نسبت به زندگی موجودی که دوستش دارم مرتکب شده ام و تو را برای همیشه از خانواده و وطنت کنده ام ... پسر جوانی که خودش را نامزد تو معرفی می کرد گریه کنان روی دست و پای من افتاد و التماس می کرد که من تو را به او پس بدهم او می گفت اگر تو شهرزاد را از من بگیری بیشک یک قاتل حرفه ای خوای شد چون او حتمت خودکشی می کند چنان که یک بار هم وقتی تو در تهران بوده ای خودکشی کرده است ...
    شهرزاد عزیزم ... من در سه چهار روز اول خیلی مقاومت کردم ، خیلی جنگیدم ، برایشان دلایل زیادی آوردم ، از حق آزادی انتخاب حرف زدم ، اگر آن ها موافق با اقامت تو در کشور من نیستند من به ایران می آیم و برای همیشه ساکن کشور شما می شوم ، من به ان ها گفتم حاضرم با کمال میل طبق دین و ایین شما ازدواج کنم ، اما برادرت با بی رحمی تمام فقط یک جمله را تکرار می کرد ، اگر تو شهرزاد را دوست داری و حقیقتا عاشق او هستی نباید او را برای همیشه از خانواده و وطنش جدا کنی، ........


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #66
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    ... و آن پسر که مدام اشگ می ریخت می گفت : تو یک قاتل بی رحمی ... تو متعلق به ملتی هستی که به آسانی میلیون ها کودک و مرد و زن را در جنگ جهانی دوم کشت و خم به ابرو نیاورد و حالا هم به راحتی می خواهی یک جوان ایرانی را که در حق تو هیچ گناهی مرتکب نشده بکشی... من خوب می دانستم که این دور از انصاف است که من تو را برای همیشه از خانواده و وطنت جدا کنم ، اما مرگ مرزی نمی شناسد ، عشاق خوب و صادق می توانند خوشبختی را به آسانی در آن سوی دیگر جهان کنار هم بخواهند ... آه که چقدر دلم می خواست برای همیشه در همین دنیا مال هم بودیم ... یادت هست که ناگهان به من پیشنهاد کردی که بیا با هم عروسی کنیم ...؟ باور کن من برای پذیرفتن تمام شرایط پیشنهادی خانواده تو اماده بودم ... من از کلیسا به مسجد می آمدم و وطن تو را عاشقانه مانند وطن خودم دوست داشتم ، من از روزی که با حکمت شرق آشنا شدم خوب می دانستم که بنی ادم اعضای یک پیکرند... من حکمت مشرق را مشتاقانه پذیرفتم ، من چون هزاران عارف سرزمین تو در " طلب " بودم و تو مظهر همه شور و شوق های من بودی ... من عشق تو را از چهارچوب کوتاه و متحجر مغز و عقل ، به دریای بیکرانه دل و احساس برده بودم . در آخرین روزی که برادرت و آن پسر جوان به دیدنم آمدند آن قدر حرف زدند ، تقاضا کردند ، اشگ ریختند که من به ناچار به آن ها قول دادم که از زندگی تو برای همیشه خارج شوم زیرا هیچ راه دیگری وجود نداشت ... وقتی آن ها از پیش من رفتند فهمیدم چه قول وحشتناکی به ان ها داده ام ، من مرد جدایی از تو نبودم ... من چطور می توانستم با لبخند های قشنگ تو که از هزار جلوه بهار قشنگ تر است وداع کنم ... من چطور می توانستم دیگر عطر تن تو را نبویم ... اما قول داده بودم و باید به قولم عمل می کردم . ناگهان به فکر مرگ افتادم ... حالا که من به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارم چرا از این راه حل استفاده نکنم ، در این صورت من مجبور به ترک تو نمی شدم فقط عشق ما تغییر شکل می داد ... من به خود گفتم پیتر ... به محض آزادی از قید جسم چون موجی لطیف شهرزاد را در بر می گیرم ، همیشه با او هستم ، حتی وقتی که می خوابد می توانم ساعت ها بالای سرش بنشینم و آن چهره ملوس و آن موهای بلند و صاف و آن پیکر جادویی را تماشا کنم ... در آن صورت دیگر فریاد اعتراض برادرت هم بلند نمی شود که چرا دست از سر این دختر برنمی داری؟... حس می کنم که دیگر بیش از این فرصت گفتن ندارم چند قرصی که به زحمت تهیه کرده ام دارد اثر خود را می کند و من همانطور که ان روز برایت نوشتم و روی در اتاقت چسبانیدم ، تا چند لحظه دیگر به دیدنت می آیم و تا جاودان با تو خواهم بود ... چون هرگز تحمل وداع با تو را ندارم ... دلم برای " ماریانه " می سوزد ، او غیر از من هیچ کس را ندارد ، برای او نامه جداگانه ای نوشته ام ، او هرگز تو را به خاطر این که من خودکشی کرده ام سرزنش نخواهد کرد ، او موجود مهربان و دوست داشتنی است و معنی " عشق " را خیلی خوب می فهمد ، تنها خواهشی که از تو دارم این است که گهگاه به دیدن او بیا ، من برای شب های تنهایی مادرم به قول شما ایرانی ها دلواپسم ... کتاب هایم را لطفا به کتابخانه دانشگاه واگذار کن ، اتومبیلم را برای تو گذاشته ام خواهش می کنم این هدیه کوچولو را از من بپذیر ، اگر می خواهی خوشحال باشم و همیشه تو را با چهره ای باز تماشا کنم خواهش می کنم خودت را در زندان تنهایی اسیر نکن ... برای خوشبختی فراوانی که در این چند ماه به من دادی هزاران بار متشکرم ... تو در هیاهوی زندگی ماشینی به من طعم یک زندگی حقیقی را چشاندی و اگر چه زمانش کوتاه بود اما اگر از من سوال کنند که تو چند سال زندگی کردی ، من می گویم فقط چند ماه زنده حقیقی بودم و ان زمانی بود که در طلب عشق چون یک زائر به راه افتادم ، با خودم جنگیدم و به عشق پیوستم . یک بار دیگر هزاران هزار بار تو را می بوسم و خواهش می کنم برادرت و آن پسر جوان را هرگز سرزنش مکن ... به قول خودت دلم برای آن ها می سوزد .

    پیتر تو

    نامه را تمام کردم و دوباره خودم را به آغوش " ماریانه " انداختم :
    .. آه مادر... من باعث شدم که پیتر بمیرد ... تو رو خدا منو بکش...
    ماریانه مرا در آغوش گرفت ، بوسید و مرا بو کشید:
    _ شری ... تو بوی پسر منو می دی ... فقط خواهش می کنم به دیدنم بیا ...
    فردای ان روز من و ماریانه به گورستان رفتیم ، در میان گورهای متعددی که در یک باغ مشجر و قشنگ قرار داشت من خاک تازه گور پیتر را به هم زدم ، سانگار می خواستم دستم را زیر خاک به دست پیتر برسانم ...
    اتومبیل مونیکا را به وسیله یک شرکت مخصوص حمل و نقل به هامبورگ فرستادم و خودم با اتومبیل پیتر به یک سفر دور و دراز دست زدم ... برای من دیگر هیچ چیز باقی نمانده بود . پیتر هم خودش را از من گرفته بود و هم خانواده مرا ... من دیگر هرگز به دیدن خانواده ام نمی روم ... هرگز به چهره برادر زورگو و کله شقم ، نگاه نخواهم کرد ، دلم برای مادر بیچاره ام می سوزد اما سعی می کنم به خودم بقبولانم که او در این میانه تقصیری ندارد ... من با اتومبیل " پیتر " چندین شبانه روز بی هدف و مقصود معینی در جاده های بهار زده آلمان رانندگی کردم ، از شهرهای مختلف گذشتم ، گاهی حقیقتا حس می کردم که پیتر در فضای اتومبیل حاضر است و من بلند با او حرف می زدم ... در این لحظات مردم حیرت زده مرا می نگریستند و شاید هم مرا دیوانه فرض می کردند. اما برای من دیگر هیچ چیز مهم نیست ... مهمم پیتر بود که برای همیشه رفته است ... حالا من باید به کمک حکمت مشرق زمین به خودم بقبولانم که پس از مرگ ، دوباره و تا جاودان با پیتر خواهم بود ... در ابدیت مطلق دیگر از کینه و تحمیل عقیده و مقررات پوسیده ای که انسان ها بر دست و پای خود پیچیده اند خبری نیست ... من در آن جا لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد ، و بسیاری از عشاق ناکام جهان را دیدار خواهم کرد ... وعده دیدار من و زندگی در ابدیت.

    بدین ترتیب من " نویسنده " به پایان سرگذشت شهرزاد و پیتر رسیدم ... دو عاشق خوب و مهربان که یکی در آن سوی مرزهای ابدیت و یکی هنوز در این سوی مرز ، سبه خاطر هم زندگی می کنند . در این لحظه بی اختیار به یاد اخرین سوالاتی که از شهرزاد کردم می افتم ... از او پرسیدم حالا تو در آلمان چه می کنی؟...
    سرش را تکان داد ، سنگاه قشنگ و شفافش راا به من دوخت و گفت ک من تبدیل به روحی سرگردان شده ام ، یک لحظه آرامش ندارم ... نمی توانم یک جا ساکن شوم ماهی دو سه بار به خانه " ماریانه " می روم ، و ساعت ها بر گور بیتر اشگ می ریزم ، گاهی در " اشتات پارک " قدم می زنم و اغلب برای قو ها آذوقه می برم ... آن ها بهنرین و صادقانه ترین دوستان من هستند ، سمن روی رودخانه زندگی مثل قوها بالا و پایین می روم ولی هنوز غرق نشده ام چون پیتر را همیشه در کنار هودم حس می کنم ... سعی می کنم دوباره از افکار پدرم مدد بگیرم و علم محبت بیاموزم ، شاید روزی من به دیدن مادرم بروم . شاید هم یک روز برادر کله شق و متعصبم را ببخشم ... نمی دانم شاید گذشت زمان بر زخم های من مرهمی بگذارد ... زندگی ، چه بخواهم چه نخواهم در گذر است ، سبدون " پیتر " خورشید باز هم طلوع می کند ، خیابان ها شفاف و روشن است و شب ها چراغ های نئون خیابان ها را چون روز روشن می کنند تنها قلب من است که در اندوه مرگ صادقترین پسر عاشق مغرب زمین تا لحظه مرگ ، تاریک می ماند ...


    پایان – ر . اعتمادی

    آذرماه 1353


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #67
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پــــــایــــــان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/