صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 107 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #101
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    دکتر حمیدی را گرفتم. سریع جواب داد.
    «سلام خانم سبحانی، ممنونم تماس گرفتین.»

    «این هفته سالگرد پدرمه و حسابی گرفتارم.»

    «خدا رحمتش کنه»

    «خدا پدر شما رو هم بیامرزه. من حوالی پنج شمرون هستم، نیم ساعت دیگه خدا بخواد می رسم خونه.»

    «بهتره مزاحم آقای دکتر نشیم.»

    «دلم شور افتاد. موضوع چیه؟»

    «زیر پل سیدخندان می بینمتون.»

    حواسم پاک پرت شده بود و کلاج و ترمز را قاطی کرده بودم. با آن ترافیک سنگین به سختی کنار کشیدم. دکتر حمیدی زیادی منتظرم نگذاشت. تا از تاکسی پیدا شد سوارش کردم. وارد خیابان خواجه عبدالله شدم و به زور جای پارک گیر آوردم و به دکتر حمیدی که نگرانی از اعضای صورتش می بارید خیره شدم.

    پرسیدم: «موضوع چیه؟»

    «حرفام رو خلاصه می کنم. می دونین که من و امیر سالهاست با هم دوستیم... توی این چند سال که بین شماها جدایی افتاده بارها خواستم پادرمیونی کنم، اما امیر زیر بار نرفت. الان هم سر خود اومدم که ببینمتون و...»

    وسط حرفش پریدم و گفتم: «با اینکه براتون احترام قائلم، اما مجبورم ازتون خواهش کنم حرفاتون رو همین جا قیچی کنین.»

    با تعجب نگاهم کردو گفت: «من که هنوز حرفی نزدم!»

    «شما حرف بدی نزدین، اما من آدم صبوری نیستم و دلم نمی خواد حرفی از من و اون زده بشه. من با امیر هیچ مشکلی ندارم.»

    «گوش کنین خانم سبحانی، من آدم بی کاری نیستم و برای فضولی کردن و سرک کشیدن تو زندگی خصوصی دیگران هم وقت ندارم. حرفای من آینده به مربوط می شه، اما متأسفانه مجبورم برای روشن شدن موضوع چند سالی به عقب برگردم. نمی خوام ناراحتتون کنم، اما چاره ای نیست. شما باید به حرفای من گوش بدین.»

    با خونسردی گفتم: «منم دوست ندارم بقچه دلم رو پیش شما باز کنم. متوجه هستین آقای دکتر؟»

    «اگه تا این حد بی تفاوت هستین، بهتره حرفی نزنم. وظیفه ام بود چیزی رو به دست شما برسونم و مرخص بشم. ببخشین.»

    گیج و منگ نگاهش می کردم که از کیفش سند منگوله داری با جلدی رنگ و رو رفته درآورد و روی داشبورت گذاشت. خیلی غمگین نگاهم کرد و گفت: «خونه مادربزرگتون به اسم شما به ثبت رسیده، فقط باید به نشونی که پشت جلدش نوشتم مراجعه و چند جا رو امضا کنید. قرار بود به دکتر بدمش، اما فضولی کردم و شماره تون رو از دکتر گرفتم.»

    در را باز کرد. می خواست پیاده شود که گفتم: «دکتر کجا؟»

    در را بست. پرسیدم: «موضوع این سند چیه؟ از کجا به دست شما رسیده؟»

    «امیر فکر می کرد این هدیه شما رو خوشحال می کنه!»

    «اما این خونه رو کس دیگه ای خریده بود!»

    بغض عجیبی گلویم را فشار می داد. داشتم با خودم فکر می کردم او چقدر بی انصاف است که پانزده سال چشم انتظاری ام را با سند


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #102
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    خانه ای که هزار خاطره مشترک در آن داشت تاخت می زند . اشکم جاری شد . چشمهایم به سند چسبیده بود که دکتر حمیدی پرسید : « چتون شد ؟ »
    سند را بوسیدم و به دکتر پس دادمش . « خیلی با ارزشه ، اما نمی تونم قبولش کنم . »
    « برخورد شما ذهن آدم رو آشفته می کنه . فقط دلم می خواد حقیقتی رو براتون روشن کنم و بعد برم . مربوط به امیر می شه . »
    اشکهایم را پاک کردم و به شیشه جلو زل زدم . « مطمئن باشین با اتفاقاتی که برام افتاده هیچ موضوعی شگفت زده ام نمی کنه . . . راحت حرفتون رو بزنین . »
    دکتر حمیدی بریده بریده گفت : « حتی اگه . . . به سلامتی امیر مربوط بشه ؟ »
    در حالی که واکنشم را زیر نظر گرفته بود وا رفتم و به نفس نفس افتادم . دکتر حمیدی گفت : « تنها چیزی که اهمیت داره بازگشت امیر به ایرانه . . . همه چیز به اراده شما بستگی داره . مطمئنم از پس این مسئله مهم بر می آین خانم . »
    « سر در نمی آرم دکتر ، شما آن قدر پراکنده صحبت می کنید و این شاخ و اون شاخ می پرین که من نفهمیدم این وسط چه کاره هستم . »
    « حال امیر خوب نیست . چند ساله مریضه . خواهش می کنم راضیش کنین برگرده ایران . حیفه اون همه دانش و نبوغ امیر در کشور بیگانه به هدر بره . »
    تصورش را هم نمی کردم از شنیدن اخباری در رابطه با او تا آن حد دست و پایم را گم کنم . به صورت مهتابی رنگ و کلافه دکتر حمیدی نگاه کردم و گفتم : « منظورتون از بیماری چیه ؟ من به علم پزشکی و نبوغش کار ندارم و برام مهم نیست کجای دنیا زندگی می کنه . فقط می خوام بدونم چشه ! »
    دکتر حمیدی چند بار سرفه کرد و گفت : « اطلاع دارین که زمان جنگ با هم جبهه می رفتیم ! »
    « اون زیاد حرف نمی زد ، چون می ترسید به گوش پدرش برسه و آزادیش رو بگیره . ما اون موقع خیلی جوون بودیم . . . امیر هم رفتار مرموزی داشت . »
    « امیر با نفس خودش جنگید تا تونست از شما بگذره . گفتنی زیاده ، اما می ترسم حوصله تون سر بره . »
    جلوی خودم را گرفته بودم که نگرانی و دلهره درونی ام لو نرود ، اما دکتر حمیدی زرنگ تر از آن بود که بشود جلویش تظاهر به آرامش کرد . سریع به هم ریختگی ام را تشخیص داده بود و ذره ذره داشت به من آمادگی می داد تا خبر ویران کننده و خانمان بر انداز بیماری امیر را به گوشم برساند . کم مانده بود فریاد بکشم که دوباره به حرف آمد .
    « در جنگ ایران و عراق هزاران ایرانی به هدف دفاع از ناموس وطن و حفظ و حراست از خاک کشور شهید شدند . عده ای هم مثل من و پدرم و . . . امیر بیمار شدند . بیماری امیر تا موقعی که ایران بود نهفته بود ، اما مال من و پدرم ، خیلی زود خودش رو نشون داد . »
    ناگهان از بدنم مثل آبکش عرق بیرون زد و لباسم به تنم چسبید . با وجود سردی هوای آن روز انگار در حوض آب جوش فرو رفته بودم . حرفهای دکتر حمیدی که خیلی ساده از زبانش جاری می شد مثل میله ای فولادی به قلبم فرو رفته و ذره ذره داشت در اعماق رگ و پی بدنم جا باز می کرد . تمام سلولهای بدنم عزا دار بودند و چشمهای بدون اشکم به شیشه رو به رو خیره مانده بود . مات و مبهوت در خیالم امیر را با تاولهای پوستی پر از چرک و خون می دیدم . او جلوی چشمم پر پر زد ، مچاله و له شد و بعد مثل بخار به سرعت در هوا گم شد .
    دکتر حمیدی چند با پرسید : « حالتون خوبه خانم سبحانی ؟ »
    زبان لخت و سنگینم به سقف دهانم چسبیده بود . به سختی روی صندلی جا به جا شدم و سرم روی فرمان افتاد . دکتر حمیدی گفت : « انگار امیر یه چیزی می دونست که موضوع رو از همه پنهان کرد ! نباید زیاده روی می کردم ، فضولی من رو ببخشین . »
    دستهایم از اشک سیل مانندی که روی فرمان جاری شده بود خیس شد . دکتر حمیدی چند برگ دستمال کاغذی از قوطی بیرون کشید و گفت : « حقیقت تلخه ، اما دونستنش بهتر از ندونستنشه . »
    بدون نگاه کردن به او دستمالها را گرفتم . همه فریاد ها ، غصه ها ، درد ها و غمهای دنیا یک طرف و خبر تکان دهنده ای که قلبم را پاره پاره کرده بود طرف دیگر . فکم قفل شده بود . ناگهان چیزی مثل حباب در سرم ترکید . گردنم چنان تیر کشید که بی اراده گفتم : « آخ ! »
    دکتر حمیدی دستپاچه شد . پرسید : « کاری از دست من بر می آد خانم ؟ »
    به سختی سرم را بالا آوردم و چند بار چپ و راست کردم . دکتر آه کشید و گفت : « متأسفم . برخورد چند دقیقه قبل شما حسابی گمراهم کرد . نمی دونستم تا این حد نسبت به امیر حساسین . »
    می خواستم حرف بزنم . بپرسم و فریاد بکشم ، اما تار های صوتی ام به هم چسبیده بودند . چند بار سینه صاف کردم . با صدای دو رگه ای پرسیدم : « کی دکتر ؟ کی بیمار شد ؟ کی فهمید ؟ حالا که گفتین ، همه رو بگین . به ظاهر پریشان من نگاه نکنین . آن قدر صدمه خوردم که استقامتم از چند تا مرد هم بیشتره . »
    « به نظر نمی رسه خانم سبحانی ! شما چیزی می گین که خودتون هم باورش ندارین . »
    چند بار نفس عمیق کشیدم و با بغض گفتم : « مگه نگفتین تلخه ، اما باید بدونم ! خب من آماده ام . »
    « یادتونه که پدرش بههر بهونه ای کتکش می زد ، اونم فرار می کرد و می اومد خونه ما . آن قدر تو دار و کم حرف و نجیب بود که بابا اسمش رو گذاشته بود کفتر جلد . می گفت از هر جایی پر می کشه و به خونه ما پناه می آره . دو سه روز که پیداش نمی شد بابام دلواپس میشد و می گفت برو دورا دور سر و گوش آب بده ببین کجاست . مثل برادرم عضوی از خونواده ما بود . اون موقع پونزده سالش بود . نم دانشجو بودم . هفده هجده سالش که شد رفت و آمدش قطع شد . رفتم دنبالش . . . بابا با دو سه کلمه از زیر زبونش کشید بیرون که عاشق شده . سرتون رو درد نمی آرم . آن قدر به هم ریخته بود که بابا مجبور شد نصیحتش کنه . گفت درس بخون تا به آرزوهات برسی . اون چند روز چند جلد کتاب من کف اتاق ولو بود . امیر پرید کتاب آناتومی من رو برداشت ورق زد . پرسید : سخته . . . گفتم معلومه سخته . . . پرسید : دیکشنری تخصصی داری ؟ گفتم : ادای پرفسور ها رو در نیار امیر . تو چی رو می خوای ثابت کنی ! گفت : یک هفته به من کتاب و دیکشنریت رو قرض بده . . . گفتم : زده به سرت ؟ سر هفته اومد ، کتابا رو روی طاقچه گذاشت و مثل بلبل درسا رو به بابا تحویل داد . وقتی رفت بابا متحیر نگاهم کرد و گفت : « حیفه این همه استعداد که به هدر بره ، هر چی بلدی یادش بده . . . امیر نابغه است . »
    صحبتهای دکتر گل انداخته بود و دلم نمی آمد حرش را قطع کنم ، اما دلواپس بودم . یکهو به سمت من برگشت و گفت : « روده درازی کردم ؟ »
    « من به نبوغش کار ندارم دکتر . . . نگران چیز دیگه ای هستم . »
    « فکر می کنین اومدم براتون خاطره تعریف کنم این همه آدم شیمیایی تو مملکت داریم که بی سر و صدا دارن زندگی می کنن . امیر هم یکی از همون آدماست . نه تافته جدا بافته و نه عزیز تر از کسای دیگه . . . مهم برگشتنش به ایران و خدمت به هموطنانشه ، همین ! به من چه مربوط که در گذشته بین شما چه رخ داده و با ندونم کاری امیر همه برنامه هاتون به هم ریخته . من جای امیر بودم ملاحظه شما رو نمی کردم . حقیقت رو بهتون می گفتم و میزان عشق و ایثار شما رو می سنجیدم ، نه اینکه این همه سال شما رو چشم انتظار بگذارم و دلم خوش باشه که زن مورد علاقه ام با یک مجروح جنگی ازدواج نکرده و زجر دیدن بیماری او رو تحمل نکرده . شما می تونی برگردونیش . این یک وظیفه بزرگه که خدا شما رو مسئول انجامش کرده . »
    بدون اراده فریاد کشیدم : « این قدر راحت و بی خیال از مریضیش و زندگیش حرف نزنین ! اگه چاره داشتم همین الان شما رو از ماشینم پرت می کردم بیرون . »
    « زحمت نکشین ، خودم پیاده می شم . »
    « من نگران بیماری امیرم و شما از نبوغ و تحقیقات کوفتیش می گین ؟ شما یه ذره احساس و عاطفه ندارین . . . چطور ادعا می کنین دوست امیر هستین ؟ »
    « جمله ای که در مراسم تشییع جنازه پدرم گفتم یادتونه ؟ »
    « یادمه ، اما . . . در حال حاضر من با یه دیوونه هیچ فرقی ندارم . حالا باید چی کار کنم ؟ »
    « آرزوش خرید خونه مادر بزرگتون برای شما بود که انجام شد . خارجیها خیلی لطف بکنن جنازه اش رو تحویلمون می دن . »
    « تو رو خدا این جوری حرف نزنین . گفتم طاقتم زیاده ، اما نه تا این حد ! دارم دیوونه می شم . »
    « بی پرده بگم که هر بار اومد ایران ، برای فرار از شما برگشت . ثانیه های زندگی امیر برای علم پزشکی ارزشمنده . شما می تونید تو ایران نگهش دارید . اسم این کار خدا پسندانه هم ایثاره . »
    پس از اتمام آخرین پرده نمایشنامه زندگی پر دردسرم ، دکتر حمیدی حقایق و اسرار نهانی زیادی را پیش چشمم آشکار و معمای پیمان شکنی مرموز امیر را حل کرد . رها شده از زندانی که سالها در آن به اسارت کشیده شده بودم بار سنگینی از روی قلبم برداشته شد . تنها چیزی که برایم اهمیت داشت خود او بود و گذشتی که بابتش سالها صدمه خورده بود . تنها غمی که جان و تنم را می آزرد بیماری او بود . با آن همه ادعای عاشقی در مقابل از خود گذشتگی او کم آوردم .
    دکتر حمیدی رفته بود و چشمهای من به سند خانه مادر بزرگ چسبیده بود . تا سند را برداشتم ورق زدم آخرین جمله دکتر حمیدی در گوشم پیچید . جلوی امیر اسمی از من نبرید . یادتون باشه که امیر نباید بفهمه این حرفها رو به شما زدم .
    همان لحظه احساس نیاز به او مثل خون در رگهایم جوشید . شیشه را پایین کشیدم و چند بار نفس عمیق کشیدم . درست مثل چوب پنبه شناور روی آب سرگردان بودم . بهترین وعده گاه ، خانه پر از خاطره مادر بزرگ بود . تلفنم زنگ زد . شماره شیوا را دیدم ، اما چانه ام حس حرف زدن نداشت . دکمه خاموش را فشار دادم . خیابانها مثل تو در تو های کابوسهای شبانه پایانی نداشت . جانم به لبم رسید تا عاقبت به آبسردار رسیدم .
    جلوی در که رسیدم یادم آمد کلید خانه را ندارم ، اما همان موقع چشمم به سکوی چپ و راست در افتاد . دو لا شدم و دستم به گود رفتگی عمیق سمت راست رفت . در میا انبوهی تار عنکبوت کلید را پیدا کردم . کلید زنگ زده به سختی در قفل فرو رفت و چرخید . تو که رفتم از پشت پرده ای اشک تصویر مادر بزرگ را میان راهرو دیدم . اثاثیه قدیمی ، بی قاری من ، نا باوری و شوق دیدار او . . . احساسم می گفت آنجا تنها جای امن در تمام دنیاست ، اما بدون او چطور می شد احساس امنیت کرد ! من تمام لحظه های زندگی ام را با او تجربه کرده بودم و با وجود آن همه خاطره خوش که لا بلای در و دیوار پنجره ها مخفی بود ، بدون او دلتنگ بودم .
    فرش نخ نمای قدیمی و طرح سنتی پرده ها درست شبیه به پرده های مادر بزرگ بود . پشتی و سماور برنجی گرد و قلنبه کنار پنجره رو به حیاط ، مردنگی و آفتابه لگن مسی کنگره دار روی رف ، پرده اسفندی کنار عکس قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگ با چار قد ململ سفید رنگ . . . نا خود آگاه گفتم : « چطوری این همه وسیله قدیمی پیدا کردی ! بزرگ ترا که همه رو فروختن و زندگی اونا رو آتیش زدن . . . لابد کلی پول بالای این خرت و پرتها دادی ، به خاطر چی ؟ ! به خاطر من ؟ ! بدون تو اینا یه مشت آشغالن . »
    قلبم مثل گنجشک بی پناهی که زیر باران تند پاییزی قدرت پر کشیدن ندارد پر از رنج و اندوه بود . بدون او حتی نمی توانستم قدم از قدم بردارم .
    آن قدر به ذهنم فشار آوردم تا شماره تلفنش در خاطرم نقش بست . خدا خدا می کردم خودش گوشی را بردارد . شماره را که می گرفتم نمی دانستم چطور باید با او حرف بزنم . نفسم تنگ بود . وقتی جواب داد به سختی آب دهانم را قورت دادم . فقط توانستم نامش را به زبان بیاورم . امیر چند بار سرفه کرد و گفت : « شمایین خانم سبحانی ! »
    بغضم ترکید و گفتم: « خیلی غریبی می کنی ! سرمه هستم . »
    « داری گریه می کنی ؟ چی شده ؟ »
    « تو خونه مادر جونم ، می آی پیشم ؟ »
    صدایش لرزید . « بی کلید چطوری رفتی تو ؟ »
    « کلید مخفی رو یادت رفته ؟ معطل نکن . . . منتظرتم . »
    چشمم به عقربه های ساعت بود که با هر حرکت لحظه ای از عمر کوتاه او را کوتاه تر می کرد . زانوهایم توان ایستادن نداشت . دلم می خواست زمین را به آسمان می دوختم و عجزه ای رخمی داد و از آن خواب کابوس مانند بیدار می شدم . دراز کشیدم و تا آمدنش اشک ریختم . صدای زنگ در را که شنیدم بلند شدم ، لباسم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم . همان موقع با کلید در را باز کرد و میان چهار چوب با دیدن من خشکش زد . من اشک می ریختم و به مو های جو گندمی و هیکل لاغرش نگاه می کردم که هنوز هم برازنده و مقبول بود و او آشفته به نظر می رسید . هیجانی درد آلود قلبم را به تلاطم انداخت .
    پرسید : « چرا گریه می کنی ؟ »
    بغضم تمامی نداشت و مجال سلام کردن نمی داد . جلو تر که آمد برق چشمهای اندوهگینش دلم را لرزاند . مو های جلوی سرش مثل همان وقتها روی پیشانی اش سرگردان بود . چند بار پلک زدم ، حوادث درد آلود چند ساعت گذشته با دور تندی از جلوی چشمم رد شد . هر دو در سکوت بیچاره کننده ای به هم زل زده بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم که دستش به میان مو هایش لغزید و گفت : « غافلگیرم کردی . »
    رفتار او سرد و من هیجان زده بودم . پرسیدم : « چرا به اسم من ؟ »
    چند بار سرفه کرد و پرسید : « از وسایل قدیمی خوشت اومد ؟ »
    « هیچ کس نمی تونه به اندازه تو دقیق باشه . همه چی همون طوری که باید باشه . »
    همان طور که نگاهش می کردم نا خود آگاه به کنج اتاق خزیدم و او به عادت آن وقتها کنار پنجره رفت . پشت به من رو به حیاط ایستاد و کیفش را زمین گذاشت . دلم داشت می ترکید . او آرام و بی دغدغه دستهایش را به جیبهای شلوارش فرو برد و زیر لب گفت : « درست مثل گذشته اینجا پراز آرامشه . »
    « خیلی گرون خریدیش ؟ برای چی این کار رو کردی ؟ »
    « برای تو خریدمش . ارزشش بیشتر از پولیه که بابتش دادم . حیف بود از دست بره . »
    « تو رویای بچگی و نوجونیمون رو زنده کردی . انگار دارم خواب می بینم . »
    « پس آخرش تونستم خوشحالت کنم ! شایعاتی شنیدم ، چرا سرمه ؟ »
    « مثل همیشه زندگیم با تصمیم گیری یک طرفه مردی خود خواه خراب شد . این ماجرا برای من تازگی نداره . پیش از این هم تجربه اش رو داشتم . »
    به سمت من برگشت و لب پنجره نشست . رنگ به رو نداشت و حرف نمی زد . فقط نگاهم می کرد . با بغض گفتم : « طلاقم داد و رفت پی کارش . » سرم را پایین انداختم و اشکم جاری شد . در تب و تاب شنیدن صدایش بودم . گذشت لحظه ها خنجر به قلبم می زد . دلم می خواست نامش را بار ها و بار ها تکرار کنم و او با مهربانی به من پاسخ دهد . شکوه لحظه ای با او بودن در واژه های ناتوان و ضعیف نمی گنجد و بیان آن همه دلدادگی با مشتی کلمه خیانت به آن همه احساس زیبا و ابریشمی بود .
    با قدمهای سنگین جلو آمد . وقتی کفشهایش را دیدم سرم را بالا آوردم . دو زانو مقابلم نشست . « می خواهی درباره اش صحبت کنی ؟ »
    « هیچی من و رضا رو به هم وصل نمی کرد . با این همه سعی خودم رو کردم . امیر ، تو با مرجان خوشبختی ؟ »
    « داریم با هم زندگی می کنیم . »
    وقتی بلند شد پرسید : « سند خونه رو کی بهت داد ؟ »
    « چه فرق می کنه ! فکر کن دکتر داده . »
    « نکنه مجتبی . . . آره ، باید حدس می زدم . دیگه چی گفت ؟ »
    مقابلم نشست . « بگو ، راحت باش . بی جهت اسم مرجان رو وسط نکشیدی . »
    « حالا وقت این حرفا نیست . از خودت بگو ، چطوری این همه وسیله تهیه کردی ! دو روز بیشتر نیست برگشتی . کسی کمکت کرد ؟ »
    « حرف تو حرف نیار ، بگو چی شد که یهو هوس دیدن من به سرت زد . »
    « بعد از این همه سال جدایی حرف دیگه ای نداری ؟ »
    « باید می دونستم . . . کار خودشه . . . نمی شه بهش اعتماد کرد . »
    « مهم اینه که در حال حاضر هر دو تامون آزادیم . »
    « بحث رو عوض نکن . تو منظورم رو می فهمی . . . چرا زنگ زدی ؟ »
    « ناراحتی پیش منی ؟ بیشتر از این اذیتم نکن . »
    بلند شد . دور اتاق راه رفت و سرفه کرد . نفس نفس می زد . گفتم : « بیا بنشین حرف بزن ببینم از چی ناراحتی ؟ منو باش که هزار تا حرف تو سرم ردیف کرده بودم بهت بزنم . . . خسته ام امیر ، بی وفایی تو منو کشت . . . منتظرم درباره اش توضیح بدی ! »
    ایستاد و نگاهم کرد . « هیچی تغییر نکرده سرمه . تو قربانی عشق قلابی من شدی ، وقتی فهمیدم زندگی موفقی نداری این خونه رو برات خریدم تا کمی جبران کرده باشم . »


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #103
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بعد از شنیدن ماجرای پیچیده و شکنجه آور بیماری او و دلیل رفتن و بازنگشتنش، انتظار نداشتم باز هم از دهان او دروغ در بیاید. از سردی رفتارش به تنگ آمدم و بی اراده لرزیدم. افکار گوناگونی از ذهنم گذشت. نزدیک تر آمد و دقیق نگاهم کرد. «تو داری می لرزی؟ اینجا خیلی سرده.»
    به آشپزحانه رفت و کبریت به دست برگشت. خونسرد در بخاری را باز کرد و کبریت کشید. «انگار مادرجون وسط اتاق، حرف اون روزش هنوز تو گوشمه... پسر، بیخود دختر داییت رو هوایی نکن. آسمون جُل تو که می دونی داییت جنازه دخترش رو هم روی دوش تو نمی گذاره... من احمق چی خیال کردم که با احساس تو باز کردم! کاشکی لال می شدم و حرف دل وامونده ام رو به تو نمی گفتم.»
    بی اراده فریاد زدم. «بس کن دیگه! اون همه سال جدایی رو با قدرت عشق عشق از دست رفته تو دوام آوردم. انگیزه زنده موندنم انتقام گرفتن از بی وفایی و نامردی تو بود و ظلمی که در حقم روا داشتی! اما دیگه نمی خوام ادامه بدم. خسته شدم. به محبت احتیاج دارم.»
    خشمگین نگاهم کرد و گفت: «حقیقت اونی نیست که مجتبی به تو گفته. بازم داری اشتباه می کنی.»
    «من به هیچی اهمیت نمی دم. همه چی رو همون طور که هست می خوام. از تنهایی دارم می پوسم امیر.»
    «بس کن سرمه، بازم رفتی تو خواب و خیال!»
    «ببین کی از خواب و خیال حرف می زنه! کسی که دو جمله اش یکیش شعر سهراب بود. کسی که با حرفاش من رو به آسمون برد تا با ستاره ها نجوا کنم. هیچی رو گزدن دکتر حمیدی ننداز. او فقط من رو از سرگردونی نجات داد. هیولایی که سالها ذهنم رو تسخیر کرده بود به همت دوستت رفت به جهنم. دیگه هیچی نمی تونه منو از تو دور کنه. تو مال منی، می فهمی چی می گم؟ آسمون به زمین بیاد ازت جدا نمی شم. هر جا بری دنبالت می آم.»
    عصبی بود. چند بار سرفه کرد، بعد با صدای بلند گفت: «مرده زنده من برای مجتبی یکیه. فکر کردی دلش به حال من و تو سوخته! اون ممرد که پیش تو مظلوم نمایی کرده و احساسات تو رو با یک مشت حرف صدمن یه غاز به بازی فقط به فکر علم پزشکی و تحقیقاتیه که متعلق به کشورهای دیگره! داره زور ِ خودشو می زنه که منو برگردونه ایران، اما نمی دونه من به تنهایی هیچ کاری از دستم بر نمی آد! خواهش می کنم واقع بین باش، من تو ایران بند نمی شم.»
    با گریه گفتم: «یعنی می خوای بازم از من فرار کنی! خیلی بی انصافی، من دیگه طاقتشو ندارم.»
    «تو رو خدا دست روی نقطه ضعف من نذار. خودت که بهتر می دونی... نمی تونم اشک تو رو ببینم. بهتره منطقی باشی. نیت من دور نگه داشتن تو از مرد بیماری بود که زندگیش قرار نبود طبیعی طی بشه.»
    «پس تکلیف من با اون همه آرزوی برباد رفته چیه؟ برای چی گذشته رو جلوی چشمم مجسم کردی! مهره اصلی داستان زندگی من تو هستی امیر. بگو، بگو که به خیال ازدواج با من برگشتی ایران، بگو که وقتی شنیدی از رضا جدا شدم وسوسه شدی بیای... تو از شیوا شنیدی که من سرمه گذشته نیستم. مطمئنم بهت گفت که ممکنه بیام فرودگاه. بگو که همه اش برنامه بوده و چه برنامه حساب شده و پراحساسی! چرا تظاهر به بی خیالی می کنی، این حق منه که بعد از سالها چشم انتظاری عشق تو رو داشته باشم. محبتت رو ازم دریغ نکن امیر. یه روزی تو اصرار می کردی و من مردد بودم، حالا این من هستم که دارم به تو التماس می کنم با هم باشیم.»
    «التماست از سر ترحمه. وسوسه ام نکن. قسم می خورم نیومدم زندگیت رو خراب کنم. به فکر تنها چیزی که نیستم ازدواج دوباره است.»
    «تو داری باز هم زندگیم رو خراب می کنی. این بار دیگه اختیار رو به دست تو نمی دمکه بری و پشت سرت رو نگاه نکنی. دکتر حمیدی هر نیتی داره مهم نیست. برای من بودن با تو اهمیت داره.»
    آرام مقابلم نشست. «تا حالا مریض شیمیایی دیدی؟ فقز یه سرفه نیست که! یه عالمه استفراغ و غش و ضعف و نفس تنگی... رعشه و فلج و عضلات... با اثرات گاز خردل آشنایی؟ اختلال در بینایی، تاول پوستی، عفونت شدید دستگاه تنفسی، خشکی پوست، صدمات غیر قابل باور در غدد، خارش پوست و مهم تر از همه اختلال در سیستم عصبی... خیلی چیزای دیگه هم هست که خجالت می کشم بگم! فکر می کنی دروغ می گم؟ به ظاهر م نگاه نکن عزیزم. به خداوندی خدا اگه می دونستم این خونه خاطرات گذشته رو به یادت می آره و عذابت رو زیاد می کنه محال بود همچین غلطی بکنم. متأسفم که هر کاری می کنم نتیجه عکس می ده!»
    همان طور که به نگاه هم درآمیخته بودیم به یاد شعری از فرهاد شیبانی افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
    «عشق ما چون هیمه ای افسرده، اما گرم
    با نیفسره فروغی زیر خاکستر
    انتظار کنده های خشک تر را می کشد بیتاب
    یک نفس ای باد کولی پای
    دامن پرچشن و مهرافزای خود بگشای
    تا که آن ار پر ز بار شعله های عشق گردانیم
    من ستبر شانه هایم را به خرمنهای آتش وام خواهم داد
    قلبت آیا مهر با من هیچ خواد داشت؟
    چسمت آیا راست با من هیچ خواهد گفت؟
    کاش با من مهربان بودی!»
    چشمهایش پر اشک شد. انگار ضربان قلبش هم بالا رفت که به نفس نفس افتاد. «تو می خوای چی رو ثابت کنی؟ می دونم که فقط فداکاری تو رو مجبور کرده به من التماس کنی. تصویر تو در خسال من همون دختر پرغروره، از خودراضی و دیرباوره! خودت رو جلوی من کوچیک می کنی که چی بشه!»
    «تا آخر عمرت هم نمی تونی بفهمی که نبودنت چه بلاهایی سرم آورد. از اون همه غرور که ساخته و پرداخته ذهن تو بود هیچی برام نمونده که بهش افتخار کنم. خیال می کنی در حقم خوبی کردی؟ من دیگه اغون دخر ساده لوح پخمه نیستم که با حرفای قشنگت خامم کنی و بزنی به چاک آقای دکتر!»
    پس از سکوت طولانی گفت: «بهتره برم که تصویرم توی ذهنت خراب نشه. هر کی منو به اون حال ببینه پا می گذاره به فرار. نمی خوام ناراحتت کنم، اما مجبورم روشنت کنم. مجتبی تو رو آلت دست قرار داده تا به هدفش برسه. تو هم داری با احساسات من بازی می کنی که خودت ور دستی دستی بدبخت کنی.»
    داشت به سمت در می رفت که بلند شدم. «کجا می ری؟»
    «باید برم خونه. تو کارو زندگی نداری! به دکتر گفتی اینجایی یا مثل اون شب...»
    «متلک بارم کن! همه سرگردونیام به خاطر توست. اون شب تا صبح با خودم کلنجار رفتم و سبک و سنگین کردم ببینم می تونم از خطایی که مرتکب شدی بگذرم یا نه!»
    «خوب تونستی؟ دِ اگه می تونستی که جواب تلفنم رو می دادی! پس خودت نتیجه بگیر که تحت تأثیر لحظه ای دو سه کلمه چرت و پرت مجتبی رو داری واکنش نشون می دی.»
    جیغ کشیدم و گفتم: «به من نگاه کن، بگو دوستم نداری تا برم گم شم و دیگه رنگم رو نبینی.»
    نگاهش را دزدید و گفت: «داری به من فشار می آری، اذیتم نکن سرمه.»
    «فقط یه کلمه بگو از من بدت می آد تا برای همیشه از جلوی راهت کنار برم.»
    «آخه مگه دیوونه شدم همچی حرفی بزنم.»
    «پس بگو توی اون نامه چی نوشته بودی. نامه رو نخونده پاره کردم، بعد هم پشیمون شدم.»
    «کدوم نامه؟ نامه شب خواستگاریت؟ یعنی شیوا اتاق من رو گشته؟»
    «باید بگی چی نوشته بودی.»
    «پیله نکن... حرف اون روز چه ربط ی به قضیه امروز داره! دکتر آریان بهم گفته بود قراره با صارمی ازدواج کنی. خب منم برات آرزوی خوشبختی کردم. اون شب فکر کردم دیگه ازم دلخور نیستی که به مجلس خواستگاریت دعوتم کردی.»
    «اگه راست می گی چرا پاشدی رفتی؟ شیوا به من گفت تو امیر رو کشتی.»
    «شیوا غلط کرد. رفتن من هیچ ربطی به ازدواج تو نداشت. فقط نتونستم طاقت بیارم، همین.»
    جواب امیر بال و پرم را سوزاند. گوشه اتاق کز کردم و زیر لب آهسته گفتم: «چه خوش خیال بودم که فکر می کردم به رضا حسادت می کنی. از اولش هم برات مهم نبودم. روی من تمرین عاشقی کردی و محبتت رو به پای مرجان ریختی، اینم از آخر و عاقبت هردومون. چه احمق بودم که عشقت رو باور کردم.»
    کنارم نشست و آرام گفت: «حالا از این مرد نفس بریده بی معرفت چه انتظاری داری؟ من جز گرفتاری و بدبختی و دردسر هیچی برات ندارم. حالا که فهمیدی ذره ای جان سالم تو بدنم نیست، اجازه نمی دم خودت ور بدبخت کنی. می خوام عشقمون تا ابد پایدار بمونه. زندگی من طبیعی نیست. مردن برای من آسون تر از دیدن نفرت و پشیمونی توی چشمهای قشنگ و معصوم توست. اون هم هسال شکنجه شدم یه همچی روزی راحت بتونم ازت صرفنظر کنم. حالا مختاری، هر چقدر دلت می خواد از من متنفر باش.»
    «آزارم نده... من از تو نمی گذرم.»
    «گفتم که... من یه نفس بریده به درد نخورم.»
    «می خوام بقیه نفسهام رو با تو تقسیم کنم، اختیار زندگیم رو که دارم... اون همه سال جداییمون با تصمیم تو بود، از حالا به بعد باید به میل من باشه. من برای هر مصیبتی آماده ام. فقط منو از خودت دور نکن. هر چی بگی نمی تونی منصرفم کنی.»
    تلفن همراهش زنگ زد. از طرط سلام و احوالپرسی کردنش دستگیرم شد با دکتر حرف می زند. برگشت نگاهم کرد و گفت:
    «اینجاست. بله، پیش منه... نمی دونم والله، شاید موبایلش خاموشه... نگران نباشین، خودم می رسونمش... باشه، پیغامتون رو می رسونم... ممنون.» تلفن را قطع کرد و گفت: «دکتر گفت خودش دنبال سارا می ره. پاشو تا شب نشده برسونمت خونه، یادم بنداز کلیدا رو از توی ماشین بدم بهت.»
    «برای من برنامه نریز. من امشب اینجا می مونم و... و دلم می خواد تو هم بمونی.»
    «سرمه، انگار به سرت زده... بهتره واقعیت رو بپذیری و دست از لجبازی برداری. تو تلاشت رو کردی عزیزم، نمره فداکاریت بیسته... حالا دختر خوبی باش و پاشو بریم بسونمت خونه.»
    «مگه اینجا خونه من نیست؟ مگه برای من نخریدیش؟ تو می خوای از خونه خودم بیرونم کنی؟»
    «یادت باشه که من و تو در وقعیت خطرناکی قرار گرفتیم. امشب حال هیچ کدوممون خوش نیست.»
    «می دونی چیه؟ من این خونه رو بدون تو نمی خوام. اینجا خونه هردوی ماست و اجازه نمی دم پاتو از اینجا بیرون بگذاری.»
    با نگاهی آکنده از شرم و حیا به صورتم خیره شده بود که تلفنش زنگ زد.
    «سلام شیوا، چطوری؟»
    اشاره کردم نگو اینجا هستم.
    «چه کار داری... یه جایی هستم دیگه... نه مجتبی رو ندیدم... الان کار دارم... خودم باهات تماس می گیرم.» تلفن را قطع کرد و گفت: «برای سالگرد دایی کاری از دست من بر می آد؟»
    «می خوای بری؟»
    «بعد از مراسم برمی گردم آلمان.»
    با عصبانیت گفتم: «الان رو گفتم، مگه از روی نعشم رد بشی و بری آلمان. یا با هم یم ریم یا هرگز نمی ری! دیگه اشتباه چند سال پیش رو تکرار نمی کنم. تو یه موجود سرد، بی احساس، بی روح، بی عاطفه، ضدبشر، دل سنگ، گنددماغ...»
    امیر ادامه داد: «آره عزیزم، مزخرف، مریض، یکدنده و لجباز، غد و عصبی، دروغگو و پشت هم انداز رو هم بهش اضافه کن. من یه شارلاتان به تمام معنی هستم.»
    «ماتم که چطور عشق همچی آدمی رو باور کردم. چه ابلهانه قلبم رو بهت باختم و تو رد کمال بی رحمی پرتش کردی توی سطل آشغال.»
    آن قدر نزدیکم بود که هُرم نفسهایش به صورتم می خورد. نگاهش به طرز وحشتناکی تغییر حالت داده بود. «بهت هیچی نمی گم تا همه حرفاتو بزنی و کلمه ای رو جا نندازی.»
    فریاد زدم: «فکر می کنی من چی هستم؟ من بی شعور دارم سعی می کنم غیرت و تعصب برباد رفته ات رو برمی گردونم. نمی دونم چرا هیچ کدوم از حرفام روت اثر نمی گذاره!»
    بلند شدم و گفتم: «من این حرفا سرم نمی شه، هر جا بری، دنبالت می آم.»
    «باز که سر حرف اولتی! تو از جون من چی می خوای؟»
    همان طور که در نگاه هم غرق شده بودیم کیف دستی اش را بداشتم و باز کردم. بلیت و پاسپورتش را درآوردم. از او فاصله گرفتم و گفتم: «اینا می خوان تو رو از من بگیرن؟ همین الان پارشون می کنم.»
    هول شد و به طرفم آمد. «بدش به من. تو آن قدر دیوونه نیستی که پاسپورتم رو پاره کنی.»
    در حال دویدن به سمت حیاط بلیتش را پاره کردم. فریاد زد: « فکر می کنی نمی تونم دوباره بگیرم؟ پاک بچه شدی.»
    روی لبه حوض نشستم، تصویر غمزده اش بر سطح آب افتاد. با صدایی لرزان گفت: « خدا من رو مرگ بده که مایه دردسرت شدم. به خدا فقط به خاطر تو از خودم متنفرم.»
    قطره های اشکم بر سطح آب حوض امواج دایره مانند ایجاد کرد. با ناامیدی گفتم: «نباید می اومدم اینجا که خاطرات گذشته داغ دلم رو تازه کنه. این خونه رو نمی خوام. می ترسم توش دیوونه بشم. تو هم برو تا یادم بره که وجود داری.»
    تلفن همراهش زنگ زد. دکتر حمیدی بود. امیر شروع کرد به گله گذاری. «به تو هم می شه گفت رفیق! تو عزیزترین موجود عالم رو رنجوندی... که چی بشه... کار رو از اونی که هست خراب تر کردی... معلومه نه، دلم نمی خواست بفهمه مُردنی هستم، حتا دلم نمی خواست بفهمه چرا ولش کردم... همون بهتر که من رو نامرد می دونست... نباید آلت دست می کردیش مجتبی. حالا زنگ زدی چی بشنوی... بلیت رو پاره کرد... نخند، فردا که مجبورت کردم بری بلیت بگیری حالت جا می آد.»
    سایه او در تاریکی حیاط به حرکت درآمد. صدای در راهرو و قدمهایش داشت دور و دورتر می شد و بعد باز و بسته شدن در حیاط.
    از بس به فکم فشار آورده بودم مزه خون در دهانم پیچید. فکری به مغزم رسید. به سمت کیفم رفتم و تلفنم را درآوردم. دکمه روشن را زدم و منتظر نشستم. کمی بعد زنگ زد. او بود.
    گفتم: «باور نمی کردم بری امیر... حالا زنگ زدی که چی بگی!»
    «دلم شور می زنه اما نمی تونم بیام پیشت. هنوز توی خیابونم... دارم می رم سمت خونه.»
    «من امشب اینجا می مونم... ولی فردا خونه رو تحویلت می دم.»
    «شوخیت گرفته، خونه مال خودته. خواهش کردم امشب اونجا نمونی.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #104
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    زیادی به حرفات گوش کردم که کارم به اینجا کشید.الان هم به هیچ قیمتی نمی رم خونه.اینجا هم سرده و هم تاریک و هم ترسناک...منم که دلم پره و می خوام تا صبح زار بزنم.یه وقت دلت به حالم نسوزه برگردی.به فکر خودت باش که یه وقت خدا نکرده دچار لغزش نشی.
    سر به سرم نذار.سر فرصت با هم حرف می زنیم،من قرصام رو نیاوردم.باید برم خونه.تو هم نباید اونجا بمونی.با کی لجبازی می کنی؟
    از این به بعد دیگه به تو ربط نداره.به من هم دستور نده.خداحافظ برای همیشه.
    تلفنم را خاموش کردم و کف اتاق دراز کشیدم.آن قدر به برگشتنش اطمینان داشتم که وقتی صدای در امد با خودم گفتم:چاره اش همین بود.به تو باید زور گفت!
    همان طور که پلکهایم بسته بود صدای قدمهایش را تا نزدیک اتاق تعقیب کردم.
    نزدیکم امد و پرسید:لبات خونیه یا تو تاریکی سایه روی صورتت افتاده!
    فهمیدم بالای سرم ایستاده است.چشمهایم پر از اشک بود.تا پلکم باز شد شرشر اشکم جاری شد.عاقبت اومدی سراغم مرد من!
    کنارم نشست و آه کشید.گفتم:دلم میخواد امشب تا صبح زیر آسمون بشینیم و حرف بزنیم.چی می شد اگه هوا کمی گرم تر بود و مهتاب هم بود و تو برام شعر می خوندی!هنوز هم شعرهای سهراب و نادرپور و مشیری یادت مونده یا همه شون زیر میکروب و قلب و رگ و خون غرق شدن...آه...چرا حرف نمی زنی.جوونیت اون همه بلبلی می کردی و به من که می رسیدی فرصت نمی دادی دو کلمه حرف بزنم.حرف بزن،بگو،شعر بخون...داغونم کن.
    زندگی واقعی خشن تر از این حرفاست.اون موقع منم جوون بودم و دنیا رو یه جور دیگه می دیدم.
    دل من هنوز به اندازه همون روزا،شایدم بیشتر،تو رو می خواد.
    اگه می دونستی با این حرفات داری زجر کشم می کنی راتو می کشیدی می رفتی سراغ زندگیت.
    صدام کن امیر،می دونی چند ساله منتظر این لحظه باشکوهم که با تو تنها باشم!دیگه مادر جون هم نیست که بترسه از کنار هم بودن گر بگیریم.
    سرفه کرد و گفت:بس کن تو رو خدا،فکر می کنی من چی هستم؟از من نخواه خلاف میل و اراده ام عمل کنم.
    پاشو برو تو حیاط هوایی تازه کن.منم می رم آشپزخونه آب می آرم.
    تا رفتم و برگشتم او در دستشویی داشت استفراغ می کرد.چند ضربه به در زدم.میان سر و صداهای عجیب و غریب فریاد زد:اینجا نمون سرمه،خواهش می کنم برو تو حیاط.
    در حالی که بدنم رعشه گرفته بود گفتم:مگه سرفه کردن خجالت داره؟
    پشت سرم وارد ایوان شد و گفت:هوا سرده سرما نخوری؟
    دلم تو اتاق بند نمی شه،دارم دنبال ستاره می گردم،اما...
    کتش را روی شانه های لرزانم انداخت.آسمون امشب ابریه عزیزم.تمام وجودت لبریز از عشق و عاطفه است.من مردنی رو میخوای چی کار؟
    فجیع ترین مرگ،مرگ باورهاست.با همه بدبختیهایی که کشیدم هنوز باور نکردم دوستم نداری.
    در تاریکی برق چشمهایش را می دیدم.گفت:سردت نشه.
    دستهایم را در آستینهای کتش فرو کردم.محاله کتت رو بدم.این جوری خودم رو گول می زنم که بغلم کردی.
    ای خدا،من باید با تو چه کار کنم؟بریم تو؟دارم یخ می زنم.
    وارد اتاق مادربزرگ که شدیم گفتم:دلم از گرسنگی داره شعف می ره.
    پس از صرف شامی که از بیرون تهیه کردیم به او گفتم:امشب شب قصه گفتن و قصه شنیدنه.شب عاشقانه من و تو،دور از همه دغدغه ها و دلواپسیها.
    روزی که امدم ایران انتظار هر اتفاقی رو داشتم مگر اینکه این فاصله چندین ساله از بین بره.
    دیدی که رنج فاصله را فقط با یک نگاه می توان طی کرد.
    فکرشم نمی کردم این قدر شیرین زبون شده باشی،اون وقتا خیلی ساکت و محجوب بودی.
    زندگی عصاره وجودم رو دراورد.از سرمه هیچی نمونده جز یه زبون تلخ و تیز،اما تو،هنوزم بلدی برام بلبل زبونی کنی؟
    وقتی یاد اون روزا می افتم...رفتنم،اعتمادم به مهندس اصلانی،مرد فرصت طلبی که فکر می کرد توی مغزم گچ پنهان کردم و وقتی فهمید خبری نیست پشتم رو خالی کرد...و اون دختر بیچاره که به من دل باخته بود!انگار همه اش خواب و خیال بود.اگه مجبور نمی شدم به دایی قادر پناه نمی بردم.گفتم بهش که مریضم،باور نکرد،اما مرجان وقتی فهمید ترس برش داشت نکنه بیماریم واگیر داشته باشه و اونم مریض بشه.از همه جا رونده و مونده شده بودم.تنها کاری که از دستم بر می اومد کار کردن بود.گوش کن سرمه جان،تو صدمه روحی زیادی خوردی،حق نیست بقیه عمرت پرستار من باشی.
    لحظه ها دارن می گذرن و باز حرف از بی وفایی و دوری و جدایی می زنی؟همه جوره باهات می مونم عزیز دلم.
    دوست داری پر پر زدن من رو با چشم خودت از نزدیک ببینی؟
    یعنی می خوای بقیه عمرت رو توی اون مرکز تحقیقات بگذرونی؟
    همین طوری که نمی تونم کارم رو ول کنم.باید برم باهاشون تسویه حساب کنم و برگردم.
    انتظار نداشته باش به حرفت اعتماد کنم.
    مرخصی ام تموم بشه و برنگردم اسمم رو به پلیس بین الملل می دن و می شم مجرم فراری.
    تو رو خدا بذار احساس آرامش کنم.مجتبی ادم دروغگویی نیست.گفت اگه بری محاله برگردی.می ترسم امیر...می ترسم به خاطر دل من قصه سرایی کنی و بعد هم جیم بشی.
    تو حرف من رو قبول نداری،ولی به مجتبی اعتماد داری!خیله خوب،الان شماره اش رو می گیرم و مجبورش می کنم همه چیز رو اعتراف کنه.
    در حال شماره گرفتن گفت:به حساب خودش تو رو ترسونده که به من سخت بگیری.بعد کنارم دراز کشید و گوشی رو نزدیکم اورد.دکتر حمیدی که جواب داد امیر پرسید:خونه ای؟
    می خواستی کجا باشم گند دماغ؟پشیمونم پادرمیونی کردم از خریتت بگذره.
    مرض داشتی زابراش کردی؟واسه چی بهش گفتی اگه برم آلمان دیگه بر نمی گردم،مگه تو علم غیب داری؟
    وقت تنگه امیر،من و تو که عمر جاودانه نداریم...همه اون طرح توی سرته.تا نمردی فکری به حال اخرتت بکن.
    اگه گیرپلیس بین الملل بیفتم لابد تو به دادم می رسی!همین مونده تو روزنامه ها جار بزنن دزدی اطلاعات کردم!می رم قانونی استعفا می دم و بر می گردم.
    فکر کردی به همین راحتی دست از سرت ور می دارن.تا جون به لبت نرسیده شیره تو می کشن.
    از حرفهایشان که بوی مرگ و نیستی می داد دلهره گرفتم.چشمهایم پر از اشک بود و به لبهای امیر نگاه می کردم که لبخند تلخی زد و گفت:از کجا می دونی من مردنی هستم؟
    به دل نگیر.حالا اول راهی.تازه به یاد باوفات رسیدی و باید زندگی جدیدی شروع کنی.
    پس از قطع تلفن هر دو به سقف زل زدیم.سکوت،لحظه های زود گذر را شیرین تر نشان می داد.ناخوداگاه به صدای نفسهایش گوش می دادم و انها را می شمردم.آرزو می کردم هرگز آن صدا قطع نشود.امیر اه کشید.گفتم:این چند روز که ایرانی پیش من بمون.
    کار سختی ازم می خوای.دعا می کنم هیچ وقت من رو به اون حال نبینی.
    فردا سه شنبه...پنجشنبه هم مراسم سالگرد بابا...جمعه هم که هیچی،یعنی شنبه...
    صدایی از غیب در گوشم زمزمه می کرد اگر برود هرگز نمی بینمش.
    با بغض گفتم:ار اتفاقی بیفته،نمی ذارم بری.این چند روز باید من رو تحملک نی.دلم روشنه که دنیای من و تو به اینجا ختم نمی شه.
    منتظر معجزه نباش مهربونم،دنیا پر از فساد و منم غرق گناهم.
    معجزه توی دل آدم اتفاق می افته.از همین امشب دارو نخور،اگه حالت بد شد با من.
    خمیازه کشید.بدبختی رو می بینی؟امشب که دلم می خواد بیدار باشم دارم از خستگی بیهوش می شم.
    استراحت کن،حرف بزن،شعر بخون،می خوام صداتو بشنوم.خوابت هم برد که برد.
    یک پتو در جا رختخوابی پیدا کردم.مانتوام را تا کردم و زیر سرش گذاشتم.پتو را تا زیر چانه اش کشیدم.صورتش خسته و از حال رفته شبیه به مسافری بود که پس از سالها دوری از خانه و کاشانه خود به منزلگاه راحت و آرامی رسیده باشد.
    هوا صاف شد و نور ماه از پشت پرده اتاق را روشن کرد.پرده ها را کنار کشیدم و انوار شیری رنگ مهتاب را به میهمانی عاشقانه خود دعوت کردم.پس از سالها در اولین شب آرامشی که کنارش بودم دلم می خواست زندگی من قبل از او در کنارش به پایان برسد،اما رفتنش را به چشم نبینم.
    سرمای بیرون از درز پنجره ها تو می زد.از دلواپسی تا صبح پلک نزدم.چند دقیقه یک بار که به پاهایش دست می کشیدم گرمی پوست بدنش به شفای ناگهانی او امیدوارم می کرد.سالها بود که وقت اذان خواب مانده بودم.قرصهای آرام بخش چنان منگم می کرد که ساعتی پس از طلوع خورشید هم از رختخواب دل نمی کندم،اما آن روز با زمزمه اولین مرغ در سحرگاه نماز خواندم.صدای اذان امیر را هم بیدار کرده بود،اما نای بلند شدن نداشت.داشت غلت می زد که وحشت زده بالای سرش رفتم.لای پلکهایش را باز کرد و پرسید:تو بیداری؟مگه ساعت چنده؟
    به پهلو برگشت.پتو را روی بدنش صاف کردم و گفتم:هنوز صبح نشده.بخواب،سردت نیست؟
    لبخندش در تاریک روشن سحرگاهی دلم را زیر و رو کرد.مچ دستم را گرفت و گفت:چند سال بود این موقع صبح از خواب نپریده بودم.
    دیشب مثل بچه تا صبح خوابیدی،حتا یه بار هم سرفه نکردی.
    بلند شد نشست.راستی تو کجا خوابیدی؟آخ...عجب احمقی هستم.یادم نبود فقط یه پتو داریم.
    من نخوابیدم.راستش نخواستم وقت رو هدر بدم.می ترسم این دو سه روز تموم بشه و تو بری.
    موهای سرش را صاف و صوف کرد.اون موقع من حرف می زدم و تو سکوت می کردی،حالا تو حرف می زنی و من عرضه ندارم جواب این همه مهربونی و احساس قشنگت رو بدم،آخه من مردنی به چه دردت می خورم،به چی من دل خوش کردی؟
    پاشو وضو بگیر،مواظب باش هوا سرده،جانمازت رو دم بخاری پهن می کنم.
    نخواه برام مادری کنی.مواظبت هم حدی داره.
    خیله خب غر غرو.دلم سوخت که دیشب رو زمین سفت خوابیدی.
    دیشب استثنا بود که بدون آرامبخش راحت و آسوده خوابم برد.فکر همه چی رو کرده بودم جز خرید رختخواب.
    امروز می ریم تختخواب می خریم.
    شیطون نشو...انگار باورت شده اینجا موندگاریم.
    بی خود بهانه نیار،این چند روز پیش من باش،بعد هر جا می خوای برو.فقط یه قولی به من بده.اگه این چند روز حالت بد نشد باید تا اخر عمر پهلوی من بمونی.من برات کلی نذر و نیاز کردم و مطمئنم حاجتم رو می گیرم.
    هاج و واج نگاهم کرد.بدون هیچ حرفی رفت لب حوض وضو گرفت برگشت و گفت:زندگی رویا نیست عزیزم.قبول کن که من مریضم.
    هر اتفاقی بیفته مهم نیست،مگه تا الان دارو نمی خوردی،الانم می خوری.فرقش اینه که حالا من داروهاتو می دم.می شه امیر؟
    نه خیر نمی شه.نمی تونم مسئولیت زندگی تو رو هم به عهده بگیرم.نشنیدی مجتبی چی گفت؟
    اگه بگم می خوام زنت بشم چی می گی؟روت می شه پیشنهادم رو رد کنی؟
    رنگش سرخ شد.حوله رو از دستم گرفت و گفت:دیوونه شدی سرمه!
    آره،روانی،دیوونه،خل و چل،بذار چند روزی زنت باشم.عمری در حسرت زندگی کردن با تو سوختم و ساختم و هیچ کس نفهمید.چرا مخالفت می کنی؟
    بس کن تو رو خدا،یه دیشب اینجا موندنمون که نباید احساساتیت کنه.یادت باشه من همون مردی هستم که رغبت نمی کردی نگاهم کنی!از دلسوزی خوشم نمی اد.
    به همین اذون صبح از ته دل می خوام زنت بشم،حتا اگه قرار باشه یک ساعت با هم زندگی کنیم.
    به صورتم خیره شد.زیر یه سقف،خاطرات شیرین،من و تو تنها،یاد گذشته ها و عشق خاکستر شده...تو خام لحظه های به ظاهر شیرین شدی سرمه.به خودت بیا و یه کم فکر کن،فریب لحظه های زودگذر رو نخور عزیزم.به خدا از روت خجالت می کشم،فکر می کنی اگه مریض نبودم و شرایطم ایجاب می کرد می گذاشتم کار به این حرفا بکشه؟می دونستم با هم بودن کار دستمون می ده،بهخ دا دلم نمی اد گیر یه آدم مریض بیفتی.چرا متوجه نیستی عزیزم.دارم خیلی سعی می کنم دست از پا خطا نکنم،اما تو داری به هیجان من دامن می زنی.
    نفس امیر بدجوری تنگی می کرد.آرام گفت:از جونت سیر شدی دیگه...باشه،بذار ببینم تا امشب اتفاقی می افته یا نه.انگار لازمه یکبار هم که شده حقیقت رو با چشم خودت ببینی،اون وقت هر تصمیمی گرفتی انجام می دیم.
    ناخوداگاه فریاد زدم:امروز و فردا نکن.اگه قراره یه روز از سه روز باقیمونده رو از دست بدم،همون بهتر که همین الان بری و پشت سرت رو نگاه نکنی.
    به سمت آشپزخانه رفتم.امیر گفت:به نفعته بیرونم کنی،چون یه خرده دیگه بگذره با لگد هم از اینخ ونه بیرون نمی رم.من اگه پابندت بشم...یعنی تا امشب هم نمی تونی به من مهلت بدی؟
    سرم پایین بود و بغض داشتم.جوابش را ندادم،اما او بدجور وسوسه شده بود و دست بر نمی داشت.یخچال رو روشن کن،می ریم بلیتو می گیریم،بعدش یه کم خرید می کنیم...هنوز سر حرفتی؟پشیمون بشی چی؟می دونی چه ضربه ای به من می خوره.
    هر چی باشه کمتر از ضربه ایه که توی جوونیت به من زدی.
    راست می گی آهوی من،چه احمقم که به فکر خودم هستم.باید چی کار کنیم؟دلت می خواد پیوندمون چطوری باشه؟
    وقتی گفت اهوی من مغزم قفل شد.سکوت کردم،بعد هیپنوتیزم شده گفتم:بی سر و صدا،مثل همه اتفاقهای خوب دنیا.منفی بافی هم نکن.من برای یک عمر زندگی با تو عهد و پیمان می بندم.می فهمی چی می گم؟
    به دکتر زنگ می زنم و خواستگاریت می کنم،بهتره حقیقت رو بدونه.
    حقیقتی جز شروع زندگی من و تو وجود نداره.دلم نمی خواد حرف دیگه ای زده بشه.
    با آنکه طعم ازدواج راچشیده بودم،حرف نزدیک شدن من و او منقلبم کرد.
    وقتی تلفن همراهم زنگ زد دکتر با گلایه گفت:معلوم هست کجایی دختر؟انگار یادت رفته خونواده داری.
    اتفاقاتی افتاده که اگه بخوام پای تلفن بگم وقتتون رو می گیرم.
    رضا از دیروز صبح تا حالا کلافه ام کرده.پشیمونه.خواهش کرده اجازه بدم تو رو ببینه.
    انگار شما تهدیدم کردین که حتا جواب تلفنش رو هم ندم.
    حالا کجایی؟دیشب چرا نیومدی خونه.
    با امیر بودم.الان هم اینجاست،می خواد با شما حرف بزنه...گوشی...
    امیر گوشی را از دستم گرفت،در حالی که نگاهش می کردم با دکتر سلام و احوالپرسی کرد.گفت:خوشحال می شیم تو مراسم عقدمون شرکت داشته باشین.
    وقتی تلفن را قطع کرد پرسید:چطور بود؟مختصر و مفید...طوری حرف زدم که جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمونه.
    گستاخانه ترین خواستگاری!امیر تو فهمیدی چی کار کردی یا نه.
    صدای موبایلت خیلی بلنده.وقتی اسم رضا رو شنیدم جوش آوردم.پاشو حاضر شو که کلی کار داریم.سر راه باید خونه هم سر بزنم.
    خواهش می کنم دور داروهاتو خط بکش.برای من مهم نیست چه اتفاقی بیفته.
    می ترسم تو ناراحت بشی،وگرنه خودم که عادت دارم.عجیبه که آدم در عین خوشبختی گوشه سرنوشتش کج می شه تا لذت واقعی رو نچشه.زندگی عین یه پازل گیج کننده است که با هزار دردسر و زحمت تکه هاشو بغل هم می ذاری.به اخرش که می رسی می بینی تیکه اخر گم شده.
    فلسفه نباف،پازل ما تکمیل شده...تکه اخر هم خطبه عقدمونه.
    تو فرشته نجات منی،حیف که زمان از دستم رفت...دنبالم می ای؟
    از حالا به بعد همه جا با تو هستم.برو به کارات برس و زود برگرد.
    نزدیک ظهر برگشت.دست به جیب بغل کتش برد و بسته کوچکی بیرون امد.تقدیم به تنها عشق زندگیم...بازش کن،حلقه نیست.
    جعبه را باز کردم،یک جفت گوشواره قشنگ با نگینهای الماس بود.خیلی قشنگه.
    تمام اون سالها آرزو می کردم زمان زود بگذره،اما الان...دلم می خواد لحظه های زندگیمون طولانی بشه...تو نمی دونی چقدر دوستت دارم.نمی دونم چطوری برگردم المان...دلم شور وقتی رو می زنه که باید ازت جدا بشم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #105
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و شش



    دکتر حمیدی را سوار کردیم و وارد خیابان یخچال شدیم.دکتر جلوی در بود.وقتی چشمش به روسری آبی رنگ من افتاد لبخند زنان گفت:
    آخرش یکی زورش به تو رسید مقنعه مشکی رو از سرت در بیاره!
    دکتر حمیدی خندید و گفت:امروز روز ابی آسمون و نیلی دریاهاست.
    امیر چند بار سرفه کرد و رنگ به رنگ شد.راستش من یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم...باید می اومدم بهتون التماس می کردم تا اجازه ازدولج من و سرمه رو بدین...گستاخی من رو ببخشید.
    درستش همین بود پسرم.
    باور کنین از ته دل راضی نیستم گرفتارش کنم،اما انگار دیگه کاری از دستم...
    دکتر حمیدی گفت:تقصیر خانم سبحانیه که از همون سال اول جلوشو نگرفت.اگه گیر ادمای فرصت طلب نمی افتاد کار به اینجا نمی کشید.الان هم خودم دربست مخلصشم.دنبال کارات چهار نعل می دوم به شرطی که فکر رفتن رو از سرت بیرون کنی.
    همان طور که به دکتر چشم دوخته بودم گفتم:ما به توافق رسیدیم.امیر خودش می دونه چی کار باید بکنه.
    دکتر حمیدی ساکت شد،اما دکتر تا دم در دفترخانه زیر چشمی مرا زیر نظر داشت.وقتی پیاده شدیم در فرصت کوتاهی که امیر و مجتبی با هم گفتگو میک ردند نزدیکم امد و آهسته پرسید:این دو روز چه اتفاقی افتاد که یهو تغییر عقیده دادی!متوجه هستی که داری شتابزده عمل می کنی؟
    امیر جلو امد.دکتر با لبخند گفت:چرا با این عجله...خب می رفتی کاراتو راست و ریس می کردی و بر می گشتی.
    امیر چشم از صورتم بر نمی داشت.برای رهایی او از تنگنای پاسخ دادن گفتم:اصرار من باعث شد...مطمئنم کارم اشتباه نیست دکتر.
    دکتر حمیدی از ته دل خندید و گفت:به قول دکتر اریان درستش همین بود عروس خانم.
    مراسم عقد آسمانی من و امیر در محیطی امن و شاعرانه با حضور دو مرد بزرگ و قابل اعتماد با حلقه قشنگ و گرانبهایی که امیر خریده بود و مهریه ارزشمند یک جلد کلام الله مجید و هزار دسته گل نرگس برگزار شد.در راه بازگشت،در حالی که روحم در اسمانها پرواز می کرد دکتر حمیدی سر شوخی را باز کرد و دوباره به دنیای خاکی برگرداندم.
    داماد،شام عروسی چی می شه؟این بار نمی تونی قسر در بری.
    امیر لبخند زد و گفت:طلبت تا برم و برگردم،شامی بهت بدم که مزه اش تا اخر عمرت زیر دندونت بمونه!
    به خانه دکتر که رسیدیم امیر پیاده شد.با هم روبوسی کردند و در حالی که حس می کردم می خواهد به دکتر چیزی بگوید پیاده شدم و گفتم:دکتر،جون شما و جون سارا.
    دکتر پیشانی ام را بوسید و برایم آزوی خوشبختی کرد.دست امیر را فشرد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:وظیفه سنگینی داری،متوجه هستی چی می گم؟باید گذشته ها رو هم جبران کنی.
    مطمئن باشین.
    به سمت خانه مادربزرگ که می رفتیم امیر بدجوری در خودش فرو رفته بود.برای نجات او از پریشان حالی و دلهره گفتم:سر راه دو سه تا پتو و یه تشک بخریم که امشب رو زمین نخوابیم.
    امیر سکوت کرده بود و دل من بی تاب شنیدن صدای او و اولین جمله ای بود که بعد از مراسم عقد از زبانش جاری شود.
    پرسیدم:نمی خوای حرف بزنی؟چته امیر؟ناسلامتی داماد شدی...به عروس چی می خوای بگی؟
    آه کشید و گفت:وقتی به دکتر گفتم مطمئن باشین از خجالت آب شدم.آدم از من بی وجدان تر دیدی؟آرزو می کنم بمیرم و مجبور نباشم یه روزی بابت اطمینانی که بهش دادم ازش معذرت بخوام.کافیه ازم بپرسه تو که شعور داشتی چرا به خاطر دلت دختری رو که ادعا می کردی عاشقشی بدبخت کردی!یعنی دل وامونده تو واجب تر از سلامتی محبوبت بود؟
    باز که شروع کردی؟اگه دکتر خوشبختی رو تو چشمای من نمی دید با ازدواجمون مخالفت می کرد،فکر می کنی با کسی رودرواسی داره؟دکتر خیلی باهوشه.
    مطمئنم اگه می فهمید داماد شیمیاییه،محال بود اجازه همچین کاری ر وبده.
    دکتر رو نشناختی.معیارهای اون مرد چیزی فراتر از این حرفاست.
    به این دو روز دل خوش کردی کبوتر من؟آخ که اگه بدونی این دل وامونده چه حالی داره بی خیال به قضیه نگاه نمی کنی.
    من به بقیه عمرمون دل خوش کردم.تو هم اگه مثل من ایمان داشتی این حرفها رو نمی زدی،حالا هم بهتره به جای این حرفها من رو برای ناهار دعوت کنی که اگه گرسنه باشم به تو هم رحم نمی کنم.
    تنها چیزی که هر دو به آن نیاز داشتیم آرامش خیال بود و لذت بردن از لحظه های گرانبهایی که پس از سالها نصیبمان شده بود.وقتی به آن همه فشار و ناراحتی در گذشته فکر کردم باورم شد برای رسیدن به خوشبختی واقعی هر دو باید موانع زیادی را پشت سر می گذاشتیم.رو به امیر گفتم:تعجب کردم تنها رفتی حلقه خریدی و درست اندازه دستمه!
    انگشتت به همون ظرافت هجده سالگیته.بند بند انگشتای سفیدت توی ذهنم حک شده.خدا می دونه چند بار توی خواب حلقه دستت کردم و وقتی بیدار شدم به خودم و سرنوشتم فحش دادم.
    این حرفا رو دیروز می گفتی چی می شد؟
    تصمیم نهایی رو تو باید می گرفتی.
    پس از سالها دوری و زجر تنهایی،در مدت کوتاهی به اوج خوشبختی رسیدیم.احساس با هم بودن چنان سرمستمان کرده بود که گذر زمان را فراموش کردیم.من نیز باور کردم آن معجزه ای که انتظارش را داشتم رخ داده،اما تک سرفه های مزاحم او،در عرض چند ثانیه به تنگی نفس و بعد استفراغ تبدیل شد و در مدت چند دقیقه چنان سیاه و کبود شد که از ترس نفسم بند آمد.
    کاری از دست من بر نمی آمد.دست و پایم را گم کردم.او داشت روی زمین بال بال می زد که فریاد زدم:خدایا تو کجایی؟کمکم کن!
    امیر به سمت دستشویی رفت و من شماره تلفن همراه دکتر را گرفتم.پرسید:چی شده،چرا گریه می کنی؟
    به دادم برس دکتر،حال امیر به هم خورده.
    هزار بار مردم و زنده شدم تا آمبولانس رسید و امیر را با ماسک اکسیژن به بیمارستان بردند.در راه با چشمهای اشک الود دستهایش را گرفته بودم.او چشم بسته عرق می ریخت و ناله می کرد.
    دکتر به سرعت از مطب به بیمارستان آمد و چند دقیقه طول نکشید که امیر در بخش مراقبتهای ویژه بستری شد.از پشت شیشه دیدم چطور دستگاههای مختلف حیات بخش را به او وصل می کنند و در عرض چند ثانیه صورتش زیر ماسک اکسیژن مخفی شد.
    دکتر که از در بیرون آمد پرسیدم:چطوره؟
    می شه بگی چطوری به این روز افتاد؟صبح که حالش خوب بود!چقدر گفتم این سرفه ها رو سرسری نگیر!
    روی نیمکت کنار در نشستم و زار زار گریه کردم.دلم می سوخت که هر چه گفته بود باور نکرده بودم.با آنکه تصمیم گرفته بودم صبور باشم از بی عرضه بودنم کفرم در امد.خودم را لعنت کردم که نگذاشتم داروهایش را به موقع بخورد.پرستار بخش ازاتاق بیرون امد و گفت:بی قراری شما روحیه مریضا رو خراب می کنه.
    پرسیدم:جایی سراغ دارین که با خیال راحت بشه توش زار زد؟
    برو نمازخونه.
    آهسته به انجا رفتم.یکی دو نفر خواب بودند و دو سه نفر هم سر سجاده نشسته و داشتند ذکر می گفتند.کنج دیوار رو به قبله نشستم.دلم پر بود و جز خدا فریاد رسی نداشتم.به کاشیهای آبی رنگ سر در ورودی و کلمه الله چشم دوختم و ناگهان نجوای ویران کننده ای در ذهنم پیچید.خدایا،راضی نباش عمر خوشبختی من و امیر فقط یک ساعت باشه.شکست خورده و بدبخت و بی کس پونزده سال خون دل خوردم و هیچ وقت چیزی ازت طلب نکردم.فقط یه جای امن می خواستم که حالا توی آغوش گرم امیر پیداش کردم.خیلی غر زدم چرا امیر رفت،نفرینش کردم،به بخت سیاهم بد و بیراه گفتم و گرفتاریهای زندگیم رو انداختم گردن سرنوشت شومم.غلط کردم خدایا!عمر من،عشق من و زندگی من داره اون بالا پر پر می زنه و هیچ کاری از دست کسی برنمیاد جز تو،ناامیدم نکن.
    از سرما بیدار شدم،دست و پایم مچاله شده و گردنم کج روی دستم افتاده بود.با عجله رفتم بالا.پشت در اتاق مراقبتهای ویژه شلوغ بود.
    به سختی از میان جمعیت راه باز کردم و از لای در تو رفتم.دکتر و پزشک دیگری که تا ان روز ندیده بودمش بالای سر امیر ایستاده بودند.
    جلو رفتم و دست امیر را گرفتم.چشمهایش از نم اشک براق شد و بغض من در حال ترکیدن بود که آهسته گفتم:خودت رو نباز عزیزم.همه چی درست می شه.
    پزشکی که دکتر آریان عباس صدا می زدش خندید و گفت:چرا دست و پاتو گم کردی؟
    دکتر گفت:طفلکیها عروس و داماد دو ساعت پیشن.
    خب،معما حل شد دیگه!کمی بی قراری و اضطراب خیلی هم عجیب و غریب نیست،به خصوص که از نگاه کردنشون به همدیگه معلومه رومئو ژولیت هم هستن.بعد به من نگاه کرد و گفت:هیجان زده شده دخترم.
    چشمهایم به صورت دکتر مات مانده بود و دلم داشت زیر و رو می شد.ماسک اکسیژن امیر را برداشت و از او پرسید:برای سرفه هات چی می خوری؟دارویی همراهت هست یا نه؟
    امیر جواب نداد و به من خیره شد.با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کردم.آهسته گفت:برو بیرون عزیزم.
    دکتر خندید و گفت:یه چیزی نگو که نه بشنوی...چه کار به سرمه داری!حرفت رو بزن.
    راستش...من زمان جنگ جبهه بودم.می دونین گاز خردل چیه...معذرت می خوام دکتر.
    رنگ دکتر مثل گچ سفید شد،اما خیلی زود به خودش مسلط شد و گفت:عباس،از عکس و آزمایش خون چی دستگیرت شد؟
    آزمایشش که موردی نداره...فقط ریه اش عفونت داره.
    تمام عضلاتم در عرض چند ثانیه قفل شد.ضعف عجیبی در ماهیچه های دست و صورتم حس می کرد.در همان لحظه که به اندازه یک عمر دلواپسی به همراه داشت مردم و زنده شدم.ناخوداگاه پلکهایم بسته شد و خدا را شکر کردم.دکتر عباس گفت:یه ارام بخش ضعیف و قرض ضد حساسیت رو به راهت می کنه تا بعد برای عفونت ریه هات فکری بکنیم،نخوردی هم مهم نیست،چون می دونم عروس خانم از داماد خوابالو خوشش نمی اد.
    از خوشحالی نمی توانستم طبیعی حرف بزنم،انگار زبانم فلج شده بود.به سختی پرسیدم:کی مرخص می شه دکتر؟
    عجله نکن،خونه هم می اد.یه روزی بشه که با لنگه کفش بندازیش بیرون.
    دکتر گفت:عباس،حقیقت اینه که داماد صبح شنبه پر.
    اه...مردای امروز چه زرنگن.ما رو باش که ببو بودیم و بعد از چهل سال زندگی یه بارم تنهایی نپریدیم.فقط الدوروم بلدوروم الکی.
    اگه بدونی داماد عزیز من کیه بهش تعظیم می کنی.بعد باد به غبغبش انداخت و گفت:عینکت رو بزن و خوش تماشاش کن تا برم مجله پزشکی چند ماه قبل رو بیارم.مطمئنم که می شناسیش.
    بعد از چند ساعت اضطراب دکتر برگه مرخصی او را امضا کرد و ما را تا جلوی خانه رساند.وقتی پیاده شدیم گفت:مشکلی پیش اومد زنگ بزن سرمه.
    وارد خانه که شدیم امیر دراز کشید و به سقف اتاق زل شد.کنارش نشستم و گفتم:معجزه رو دیدی؟
    برگشت نگاهم کرد و گفت:
    یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
    و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
    که بر دریچه گذر داشت با دلم گفت
    نگاه کن
    تو هیچ گاه پیش نرفتی
    تو فرو رفتی.
    یعنی فکر می کنی دکتر عباس هیچی سرش نمی شه؟
    سابقه بیماری منو که نمی دونن
    چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد
    و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد
    چگونه ایستادم و دیدم
    زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
    و گرمی تن جفتم
    به انتظار پوچ تنم ره نمی برد
    من نمی گم اونجا اشتباه کردن،اما مطمئنم الان چیزیت نیست،تو شفا پیدا کردی امیر.
    خوبه به چشم خودت یه چشمه دیدی.مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش،ای نعلهای خوشبختی.
    دستم روی لبهایش لغزید.تو رو خدا به چیزهای خوب فکر کن.چیزیت نیست.خدا قهرش می گیره...تازه،یه نعل اهنی زنگ زده هم تو پاشنه در خونه هست.
    انگشتانم را بوسید و به صورتم لبخند زد.خدا با هیچ کس قهر نمی کنه فرشته من.توی اون حال خراب،فقط به فکر تو بودم.کاشکی به حرفم گوش کرده بودی و خودت رو توی هچل نمی انداختی.
    تمام روزگار من
    به چشمهای زندگی ام خیره گشته بود
    به آن دو چشم مضطرب ترسان.
    تو به من زندگی دادی!خیلی بی انصافی اگه مایوس بشی.مطمئنم اگه دکترت معاینه ات کنه از تعجب شاخ در می آره.
    تا این حد خوشبینی سرمه؟
    تمام شب آنجا
    میان سینه من
    کسی ز نومیدی
    نفس نفس می زد
    کسی به پا می خواست
    کسی تو را می خواست
    هوا چون آواری به روی او می ریخت.
    نمی دونم باید به خاطر خوشبختی خودم مجتبی رو دعا کنم یا به خاطر بدبخت شدن تو نفرینش کنم.
    دعای خیر من دنبالشه،هیچ وقت در زندگیم تا این حد خوشبخت نبودم،تو هم اگر به ادامه زندگی و خوشبختیمون علاقه داری با تمام وجودت فریاد بزن من خوشبختم.
    آن قدر نگران تو هستم که فرصت نمی کنم به خوشبختی فکر کنم.
    گوش کن،صدای پای لحظه ها را می شنوی.دقیقه های گریز پا دارن از من و تو فرار می کنن،چون تو دوستشون نداری.باید بگیریمشون و نذاریم الکی از چنگمون در برن.
    خندید و بغلم کرد.ای خدا،حیف این دختر شاه پریون نبود که پونزده سال تموم خودم رو از وجودش محروم کردم!هنوزم اواره ام،چون باور نمی کنم مال من شده باشی.با دوست عشق زیباست و با یار بی قراری.سایه خدا فقط در پناه بودن با تو دیده می شه،چون تو پاک و معصومی.
    می دونی چیه امیر،فکر می کنم چه خوشبخته بچه ای که تو پدرش باشی.قهرمان جنگ،نابغه علم پزشکی...در ضمن شوهر نمونه و عاشق و بی قرار که با حضورش دلم نمی اد بخوابم.
    دوردستها رو خیلی آسون در دسترس می بینی عزیزم.اقرار می کنم که دیگه نمی خوام بمیرم.
    ای آرزوی تشنه به گرد او
    بیهوده تار عمر چه می بندی؟
    روزی رسد که خسته و وامانده
    بر این تلاش بیهوده می خندی
    آن شب تا صبح نخوابیدم.زمان با شتاب حیرت انگیزی می گذشت و من در تب و تاب از دست دادن فرصتهای طلایی با او بودن بی قرار و کلافه بودم.
    تا روز جمعه که به مسجد رفتیم از خانه بیرون نیامدیم.انگار دنیا در همان چهاردیواری امن خلاصه شده بود و برای خوشبختی من و او کافی به نظر می رسید.
    عصر جمعه مسجد پر از جمعیت بود.در قسمت زنانه شیوا و عمه نازنین و عمه نیره در صدر مجلس رو به روی افراد فامیل نشسته بودند.کنارشان یک صندلی خالی بود.شیوا با عمه نیره جا عوض کرد و کنارم نشست.کنجکاو و خشمگین نگاهم کرد و اهسته پرسید:معلوم هست تو و امیر کجا غیبتون زده!موبایلتم که خاموش بود!کارد به مامان بزنی خونش در نمی آد!
    پس قضیه لو رفته،آره؟!خدا به داد امیر برسه!
    کدوم قضیه؟
    جات خالی،من و امیر عروسی کردیم.
    شیوا به صدای بلند گفت:ها؟!
    عمه نیره چشم غره رفت و آهسته گفت:چتونه،ناسلامتی مجلس عزاست.
    شیوا از زیر چادر نیشگونم گرفت.سرتق خانم،کارات رو یواشکی کردی؟مگه من بخیلم که خبرم نکردین!
    چادرم را توی صورتم کشیدم و آرام گفتم:عجله ای شد به خدا،تو که می دونی،من هیچی رو ازت پنهون نمی کنم.
    مگه امیر رو نبینم!خوبه یه خواهر بیشتر نداره،اون از زن گرفتن اون ور ابش و اینم از دسته گل اینجاش.آدم این قدر بی معرفت!
    شیوا به حالت قهر تا اخرین لحظه مجلس یکوری نشست.موقع خداحافظی هم ندیدمش،اما من سرخوش از ازدواج پنهانمان منتظر معجزه ای بودم تا برای همیشه من و امیر را در کنار هم خوشبخت کند.معجزه ای که باید اتفاق می افتاد و از چشمهای نابینای من مخفی بود دلگرمی من و او به زندگی اینده و ادامه عشقی بود که زیر خاکستر زمان منتظر لحظه ظهور نشسته بود.امیر صدای قدمهای سلامتی را نمی شنید،اما من سرخوش از اتفاقات شیرین و آب حیات که از چشمه زلال احساس پاک و دست نخورده او می چشیدم فقط دلواپس لحظه ای بودم که قرار بود بار دیگر سرنوشت ما را از هم دور کند.
    تصویر تلخ جدایی از زمان برگشتن از مسجد آرام و قرارم را گرفت.وارد خانه که شدیم قهوه غلیظی درست کردم و گفتم:امشب تا صبح حق نداری بخوابی.
    لبخند غم انگیزش مثل تیر به قلبم فرو رفت.گفت:سرمه،من هزار تا حرف جدی دارم که باید تا صبح نشده همه رو بهت بگم.تو رو خدا بشین بذار فکرم جمع و جور بشه...
    غمگین نگاهش کردم.او جمله ناتمامش را پس از سکوت کوتاهی تمام کرد.من هم مثل تو دوست دارم تا صبح با هم شعر بخونیم و دل بدیم قلوه بگیریم.اما،زندگی فقط غرق شدن تو رویاهای نشدنی نیست.تو باید یه قولی به من بدی.
    من باید به تو قول می دادم تا آخرین نفس کنارت می مونم که فکر می کنم حرفش رو زدیم.یادت باشه که التماس کردم تا منو گرفتی نابغه!
    خواهش کردم جدی به حرفم گوش بدی.دیگه هم نگو التماس کردی،چون خودت بهتر از همه می دونی که برای داشتن تو سر از پا نمی شناختم.
    اگه در این شرایط که دارم با زندگیم عشق می کنم توی ذوقم بزنی پا می شم می رم می خوابم.
    گوش کن،پام به آلمان برسه می رم پیش دکترم.نمی دونم نتیجه معایناتش چی می شه و چه اتفاقی می افته...با عقل جور در نمی اد چند ساعت پشت سر هم حال من به هم نخوره.من همیشه با دارم سر پا بودم...ممکنه تنها عامل ارامش من حضور تو باشه،فکر می کنم حتی خدا هم دلش نمی اد تو ازار ببینی.
    حالا دیگه تنها نیستی،تو مسئول زندگی من هم هستی.احساس من وتو مثل زن و شوهرهای دیگه نیست.از اول عمرمون با هم پیمان قلبی بستیم،الان تازه می خوایم روح،جسم و احساسمون رو رد و بدل کنیم.دیگه هیچ مانعی بین من و تو جدایی نمی اندازه.چطور دلت می آد در چنین شبی که احساس من خیلی شکننده است دست روی نقطه ضعفم بذاری!یه امشب رو بذار فکر کنم فردایی وجود نداره و دنیای من و تو همین جوری ادامه پیدا می کنه.
    بلند شد نشست.نمی خوام شب قشنگتو خراب کنم،اما دکترم اگه بگه هنوز آلوده ام و مهم تر اینکه اگه بگه سلامتی تو از بودن با من به خطر می افته...
    خیله خب امیر،ادامه نده.اگه قرار بود همچی حرفی بزنه موقع ازدواجت با مرجان جلوت رو می گرفت.
    اون موقع من بهتر از الان بودم.سلولهای بدن من مقاومت قبلی رو ندارن و فرسوده شدن.می فهمی چی می گم؟
    بی اختیار فریاد زدم:بازم بی وفایی؟برنگشتن تو و انتظار برای من!از دستت دق نکنم خوبه.اگر برنگردی خودم می ام سراغت.دکتر هر نظری بده به حال من فرق نمی کنه.دیگه موضوع رو کش نده.اگه برنگردی،به خدا نمی تونم تحمل کنم.اگه بلد نیستی حرف امیدوار کننده بزنی ساکت شو و بذار تو خیالم سرحال ببینمت.
    کف اتاق دراز کشید و گفت:حالا که حرفام برات مفهوم نیست سکوت می کنم و نگاهت می کنم.می خوام فقط تو رو نگاه کنم،پس لطف کن از جلوی چشمام دور نشو!
    آن شب امیر چیزی جز یک انسان خاکی،عاشقی پاکباخته و دلسوخته،غرق در عوالم مسحور کننده ماورایی بود.از نیمه شب به بعد هم حال و هوای مسافر بدون بازگشت را داشت.
    زخم خورده و ناتوان کنارش نشستم.در تاریکی با حضور او عشق کردم.خواستم چراغ را روشن کنم تا او را بهتر ببینم،اما مانع شد.این جوری بهتره،امشب تو رو با چشم دل واضح تر از همیشه می بینم.
    ای شب از رویای تو رنگین شده
    سینه ام از عطر تو سنگین شده
    ای به روی چشم من گسترده خویش
    شادی ام بخشیده از اندوه بیش
    همچو بارانی که شوید جسم خاک
    هستی ام ز آلودگیها کرده پاک.
    سرم روی سینه اش قرار گرفت.صدای قلبش برای من نوید زندگی بود.دستهای او دور گردنم حلقه شد و گفت:
    با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
    هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
    حتا خوشبختیت هم با درد همراهه؟امیر نرو تو رو خدا.پشیمونم رضایت دادم بری.
    درد تاریکیست درد خواستن
    رفتن و بیهوده خود را کاستن.
    بیصبرانه منتظر بودم باز هم به زبان شعر با من گفتگو کند،اما ساکت شد.از او پرسیدم:امیر،تو هنوز هم مثل گذشته ها نگاهم می کنی یا فکر می کنی پیر شده ام.
    آه،ای روشن طلوع بی غروب
    آفتاب سرزمین های جنوب
    آه،آه ای از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر،سیراب تر.
    تا سحر چیزی نمونده.حیف که همه اش به فکر جدا شدن ورفتن به این سفر لعنتی هستی،حتا یه بارم نگفتی دوستم داری.
    عشق دیگر نیست این
    این خیرگیست
    چلچراغی در سکوت و تیرگیست
    عشق چون در سینه ام بیدار شد
    از طلب پا تا سرم ایثار شد
    این دگر من نیستم،من نیستم
    حیف از آن عمری که با من زیستم.
    حیف که هوا داره روشن می شه،خوش به حالت که خونسرد و بی خیالی.
    تو گفتی حرف نزن،منم سعی می کنم با شعر جوابتو بدم.رگ خوابتو می دونم،باور کن دلم خونه.
    آه،می خواهم که برخیزم ز جای
    همچو ابری اشک ریزم های های.
    چراغ بالای سرش را روشن کردم.نگاهم کرد.گفتم:اگه رگ خوابم رو می دونستی،ترکم نمی کردی.خواسته من توی چشمهام معلومه.
    ای نگاهت لای لایی سحربار
    گاهوار کودکان بی قرار
    ای نفسهایت نسیم نیمخواب
    شسته از من لحظه های اضطراب
    خفته در لبخند فرداهای من
    رفته در اعماق دنیاهای من.
    بعد لبخند زد و گفت:دست و پا شکسته یه چیزایی یامه ها!
    دیدی...یادمون رفت این مدت موسیقی گوش کنیم.
    تو خودت مجموعه ای از همه شاهکارهای طبیعتی عزیزم.هنر بزرگ تو به زانو دراوردن آدم کله پوکیه که فکر می کرد هیچ کس نمی تونه روی تصمیمش اثر بگذاره.بعد از پونزده سال جهنمی تو من رو از قعر گور بیرون کشیدی.
    آخ که اگه این زبون چرب و نرم رو نداشتی به دامت نمی افتادم و الان آن قدر احساس خوشبختی نمی کردم.متشکرم صیاد من!
    فقط دعا کن این وضعیت استمرار پیدا کنه.
    منو باش که به فکر جواب دادن به مادر شوهرم هستم،اون وقت تو به فکر چیزی که نیستی سوال و جواب فک و فامیلمونه!
    بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
    در گوش هم حکایت مدام عشق ما.
    تو می ری و سرت به کار گرم می شه،اما وای به حال من تنها.
    پس از طلوع آفتاب و سپری شدن شبی عاشقانه امیر تلفنی با شیوا و عمه نازنین که هزار سوال از او داشتند خداحافظی کرد و به سمت فرودگاه حرکت کردیم.وقتی منتظر اعلام لحظه پرواز بودیم تک سرفه هایش به طور ناگهانی بیشتر شد.دستمان در دست هم و انگشتانمان به هم فشرده بود.امیر رنگ به رو نداشت وانگار همه انرژیهای وجون من نیز ته کشیده بود که نای حرف زدن نداشتم.بیشتر نگران تنها ماندن او در هواپیما بودم تا تنهایی خودم.وقتی دکتر را بین جمعیت دیدم خودم را جمع و جور کردمو از امیر فاصله گرفتم.دکتر با امیر دست داد و گفت:فکر کردم رفتی...دو ساعته تو راه بندونم.هنوز که سرفه می کنی!
    سرفه به درک...حال روحی ام خوش نیست.
    دلت شور سرمه رو نزنه.نگرانی برات سمه.
    قلبم داشت از حرکت می ایستاد.دلم نمی خواست به برنگشتن او فکر کنم.
    دکتر گفت:یادت باشه این بار اختیارت دست خودت تنها نیست.از همان الان غمم گرفته چطوری سر زنت رو گرم کنم.
    خودم هم دست کمی از سرمه ندارم.پام نمی ره،اما خودتون که بهتر می دونین.بی خبر نمی تونم کار اونجا رو تعطیل کنم.
    از بلندگو اعلام کردند:مسافران پرواز فرانکفورت...
    یکهو گوشهایم کر شدند.نگاهم به صورت او چسبیده بود و گریه امانم نمی داد.امیر جلو آمد و دستم را گرفت.از حرکت لبهایش فهمیدم چه می گوید.نمی تونم اشک ریختنت رو ببینم.بهخ دا فقط جسمم از تو جدا می شه.
    با دکتر دیده بوسی کرد و از در شیشه ای تو رفت.تا وسط پله ها رفته بود که برگشت.دستش را به شیشه چسباند.من هم کف دستم را روی شیشه گذاشتم.گریه می کردم و او کلافه بود.دکتر دستم را کشید.
    بس کن دیگه،نمی بینی از ناراحتی داره پس می افته.اگه تو راه عصبی بشه کی به دادش می رسه؟
    او رفت و میان جمعیت گم شد.روی پله ها دوباره دیدمش.دست تکان داد و چند دقیقه بعد از نظرم محو شد.قلبم درد گرفته بود و زانوهایم می لرزید.صدای دکتر را به سختی می شنیدم.
    بریم سرمه،دیگه رفت تو و نمی بینیش...بسه دیگه.
    پشت شیشه نشستم و گفتم:زانوهام حس ندارن،نمی تونم راه بیام.
    دکتر به سختی بلندم کرد و از میان جمعیت راه باز کرد.جلوتر سرم گیج رفت و پخش زمین شدم.وقتی به هوش آمدم روی صندلی عقب نشسته و مچ دستم در دست دکتر بود.عرق می ریختم و سرم به دوران افتاده بود.دکتر به صورتم خیره شده بود.
    لابد این چند روز خواب و خوراک نداشتین!نبضت کند می زنه.امیر هم که عین مرده متحرک بود.خوبه بچه سال نیستین که آدم بگه دست و پاتون رو گم کردین!
    چانه ام حس نداشت حرف بزنم.تلفن همراهم که زنگ زد حس نداشتم از کیفم دربیارمش.دکتر زیپ کیفم را باز کرد و گوشی را دراورد.شماره را که دید گفت:حرف بزن،امیره.
    با شنیدن صدایش بغضم ترکید.دستپاچه شد و گفت:تو رو خدا به جای اشک ریختن حرف بزن که صدات رو بشنوم.
    صدای باد می اید،عبور باید کرد
    و من مسافرم،ای بادهای هموار
    مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
    مرا به کودکی شور آب ها برسانید
    و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور
    پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
    دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
    در آسمان سپید غریزه اوج دهید
    و اتفاق وجود مرا کنار درخت
    بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
    دارم سوار می شوم و تو حتی یک کلمه هم با من حرف نزدی.آن قدر گریه کردی که خون به جیگر شدم.خودم به درک هر بلایی سرم بیاد.با تو چی کار کنم که طاقت این همه رنج رو نداری!امیر رو کفن کردی دیگه گریه نکن،بر می گردم...مگه دیوونه ام که زنی بهخ وبی و مهربونی تو رو به تنهایی و غربت اون جهنم ترجیح بدم.
    ارتباط تلفنی که قطع شد به هق هق افتاده بودم.دکتر گوشی را از دستم گرفت و خاموشش کرد.با حرص آن را به داخل کیفم پرت کرد و باع صبانیت گفت:شورش رو دراوردی...مگه رفته جنگ؟
    نه روح در بدن داشتم و نه خونی در رگهایم جاری بود.حرفهای عاشقانه اش در ذهنم می چرخید و نمی گذاشت ارام بگیرم.انگار روحم همراهش پرواز کرده بود که حتا ضربان نبضم را حس نمی کردم.لَخت و سنگین روی صندلی عقب دراز کشیده بودم.دکتر آرام تر از همیشه رانندگی می کرد.پرسید:ماشینت رو توی پارکینگ فرودگاه گذاشتی؟
    نه،تو حیاط دکتر حمیدیه.
    بریم خونه؟
    باید یخچال رو خالی کنم.
    دکتر ساکت شد.حدس زدم از بیماری امیر و وخامت وضع ریه او باخبر است.با صدایی بغض آلود گفت:یخچال رو فردا هم می شه خالی کرد.سارا چند روزه بهونه می گیره و دلش هواتو کرده.منم از تنهایی خسته شدم.
    سعی می کنم تا شب نشده بیام خونه.نمی خوام سارا منو این جوری ببینه.
    در خانه سوت و کورمان جای امیر خالی بود.بوی ادوکلنش همه جا شناور بود.لباسهایش را با هزار آه و ناله جانسوز تا کردم و در کمد گذاشتم.مثل دیوانه ها بلند بلند با خودم حرف می زدم و گریه می کردم.
    صدای زنگ در را که شنیدم به ساعت نگاه کردم و دیدم دو ساعت است دارم گریه می کنم.صورتم را با عجله شستم و رفتم در را باز کردم.دکتر حمیدی بود که هر چه تعارف کردم تو نیامد.او هم مثل من پریشان بود و برخلاف روز قبل که شوخی می کرد و سر به سر امیر می گذاشت حوصله حرف زدن نداشت.پلاک فلزی زنجیرداری،شبیه به همان پلاکهایی که در اتاق پدرش دیده بودم را از جیب کتش دراورد.روی آن نام امیر حک شده بود.آن را که به دستم داد سردم شد.دکتر حمیدی گفت:این نشونه افتخارامیز سالها پیش پدرم بود.حالا باید پیش شما باشه.شما به خونواده جانبازان و ایثارگران ملحق شدین،تبریک می گم.
    چشمم به پلاک فلزی بود و داشتم نام امیر را لمس می کردم که از دهانم پرید:امیر مدت کوتاهی جبهه بوده...خودش گفت!
    آن در طبع امیر بلنده که کارهاش به نظر خودش کم اهمیتن.مطمئن باشین همچین پلاکی رو الکی به کسی نمی دن.
    وقتی رفت پشت در نشستم.پلاک او را به لبهایم چسباندم و در فراق او گریه کردم.حوادث آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که تشخیص بیمار بودن و سلامتی او غیر ممکن بود.قران را برداشتم و رو به قبله نشستم.ساعت دیواری روی دیوار مقابلم بود.چشمهایم را بستم و نیت کردم.کتاب آسمانی را باز کردم.آیه شصت و پنج سوره نحل آمد.و خداوند فرستاد از آسمان آبی،پس زنده ساخت بدان زمین را پس از مردنش...همانا این است آیتی برای قومی که می شنوند.
    یادم آمد دکتر تلن همراهم را خاموش کرده.از وقت جدا شدن من و او فقط سه ساعت گذشته بود من آن طور دیوانه شده بودم.روشنش کردم.
    تلفنم زنگ زد.شماره شیوا را که دیدم با عجله دکمه سبز رنگ را فشار دادم و احوالپرسی کردم.گفت:زنگ زدم کسی خونه نبود،تلفنتم که انگار تازه روشن کردی.
    نمی دونی در این یک هفته گذشته چقدراتفاق برام افتاده!خودمم باور نمی کردم روزی گذرم به خونه مادرجون بیفته.آرزو داشتم مال من باشه که همین طور هم شد،آرزو داشتم با امیر مثل گذشته توش قرار بگذارم که همین اتفاق افتاد،من الان آنقدر خوشبختم که واژه ای مناسب پیدا نمی کنم تا احساسم رو بهت منتقل کنم.چشم انتظاری من همون طور که از توی این خونه شروع شد در همین جای امن هم تموم شد!اما از اونجا که هیچوقت هیچی کامل نیست،پازل زندگی من یه تیکه گمشده داره،امیر...امیر رفته و تنهام گذاشته،شیوا دارم دق می کنم به خدا.
    گریه نکن،حالا که عروسی کردین بر می گرده.منو باش که زنگ زدم بپرسم تو که چشم نداشتی داداشم رو ببینی چطوری از تو بغلش سر در آوردی!
    اول بگو ببینم مامانت چیزی فهمیده یا نه؟
    امیر خیلی زرنگه...مثل اون موقع که کسی از کارش سر در نمی اورد.الانم کسی چیزی نمی دونه.
    منتظر زنگ امیرم...سر فرصت مو به موی جریان رو برات توضیح می دم.
    چند دقیقه بعد دکتر تماس گرفت.بیداری بابا،حالت خوبه؟
    تا باهاش حرف نزنم خیالم راحت نمی شه.امشب ممکنه خونه نیام.
    نیای می آم سراغت و اگه خوب باشی زابرا می شی.کاشکی کلید داشتم.
    زیر سکوی سمت راست خونه یه کلید اضافه هست.فقط یادتون باشه هر موقع ازش استفاده کردین سر جاش بذارینش.
    سرتو به کار گرم کن.راستی عمه ات زنگ زد؟
    نه،چطور؟نمی دونه من کجام.
    شماره موبایلت رو ازم خواست.مجبور شدم بهش بدم.گفتم که خونه نیستی.
    تا امیر برنگرده تکلیف هیچی روشن نمی شه.درست مثل پونزده سال پیش رفت و دست من رو توی پوست گردو گذاشت.مشکل امیر اینه که فکر می کنه منم مثل خودش هستم و به هیچ کس جواب پس نمی دم.
    شماره تلفن خانه مادربزرگ را به دکتر دادم و سرم را با جمع و جور کردن ظروف آشپزخانه گرم کردم.گاه شعر می خواندم و گاه از ته دل زار می زدم که با صدای زنگ تلفن مثل تیری که از چله رها شود از آشپزخانه بیرون جستم و گوشی را برداشتم.نفس زنان و بدون انکه به ساعت نگاه کنم به تصور آنکه امیر پشت خط است فریاد زدم:امیر...امیر تویی؟
    صدای عمه بند بند وجودم را لرزاند.که منتظر تلفنشی!هنوز نرفته و به خونه اش نرسیده باید به تو زنگ بزنه؟بچه ام رو چیزخورش کردی که پاش به آلمان نرسیده آب پاکی رو روی دست داداشم ریخته؟
    به تته پته افتادم.عمه جون...راستش سر در نمی آرم چی می گین.
    داداش پاش به ایران برسه پوست هر دوتون رو غلفتی می کنه.دعا کن بلایی سر مرجان نیاد.
    شما کجای کاری عمه!مدتهاست مرجان از امیر طلاق گرفته.به شما نگفتن که حفظ آبرو کنن.
    دروغ می گی مثل سگ!
    اعصاب امیر از زندگی مزخرفی که با مرجان داشت به هم ریخته...پسرتون احتیاج به آرامش و سکوت داره.
    از داداشم پرس و جو می کنم و ته وتوی قضیه رو در می ارم.بی ربط گفته باشی یه مو به سرت نمی گذارم.
    تلفن عمه اعصابم رو به هم ریخت و تا چند دقیقه تپش قلب داشتم.در عین ناامیدی،با جسم خسته و روح زخم خورده کنار تلفن دراز کشیدم.بدنم انگار زیر هوار رفته بود که حس حرکت نداشتم.کم کم چرتم گرفته بود که تلفن زنگ زد.با خودم گفتم:این دیگه خودشه.
    گوشی را برداشتم،اما حرفی نزدم.صدای دلنشین او در گوشی پیچید.
    سرمه،چرا حرف نمی زنی،صدام رو می شنوی؟
    با بغض فریاد زدم:رسیدی؟مردم امیر.
    من همین الان رسیدم خونه.
    عمه گفت با عمو قادر تماس گرفتی!
    ساعت ورودم رو می دونست.باهام تماس گرفت و دعوتم کرد برم خونه اش.گفتم کار دارم.پاپیچم شد و منم قضیه رو بهش گفتم.حالا مگه چی شده؟مامان چیزی بهت گفته؟مشکلی پیش اومده؟
    نه،مشکلی ندارم،فقط زود بیا.
    حالم خیلی خرابه.
    باور نمی کنم...یعنی استفراغ کردی؟
    نه بابا،تا از تو دور شدم دلم گرفت.
    اینجا ستاره ها همه خاموشند
    اینجا فرشته ها همه گریانند
    اینجا شکوفه های گل مریم
    بی قدر تر ز خار بیابانند
    اینجا نشسته بر سر هر راهی
    دیو دروغ و نیرنگ و ریاکاری
    در آسمان تیره،می بینم
    نوری ز صبح روشن بیداری.
    شماره خونه ات رو بده...می خوام ساعتی یک بار بهت زنگ بزنم.
    خیله خب،یادداشت کن،اما یادت باشه که فقط تا صبح فردا خونه هستم،بعدش می رم مرکز تحقیقات.
    قرار شد تمومش کنی و برگردی.
    خم رنگرزی که نیست!بعدشم انگار یادت رفته که باید برم پیش دکترم.
    باشه...اگه تو می تونی طاقت بیاری منم یه خاکی توی سرم می ریزم.
    باز شروع کردی!گوشی رو بذاری اوقاتم تلخ می شه.
    خسته شدم از بس التماس کردم و زار زدم.اگه می دونستم این قدر سخته محال بود بذارم بری.خام حرفات شدم.
    یه کم طاقت بیار،به خدای احد و واحد همون چند روز زندگی با تو همه غم و غصه ها و درد و مریضی رو از دلم پاک کرد.
    امشب،وقتی سرت رو روی بالش گذاشتی به حرفهای من فکر کن.اگه با قلبت معجزه رو حس کردی لازم نیست بری پیش دکترت.استعفا بده و برگرد ایران.یه عالمه نقشه برای آینده کشیدم.به امید خدا خونه رو می فروشیم و می ریم یه جای دورافتاده خوش آب و هوا زندگی می کنیم.آن قدر پول داریم که تا سلامتی کامل تو فقط استراحت کنیم.برای من هیچی به اندازه تو اهمیت نداره،شنیدی چی گفتم امیر؟
    اره،با هم سوار کالسکه رویاها می شیم و پرواز می کنیم.انگار فقط باید برات شعر بخونم.
    مسخره ام می کنی؟
    نه به خدا،سر به سرت گذاشتم بخندی.
    ارتباط تلفنی من و او قطع شد.تا نزدیک صبح خوابم نبرد.
    این بار چشم انتظاری خانمانسوزم با همیشه فرق داشت.نمی دانستم باید دلواپسش باشم یا به معجزه ای که احساس می کردم اتفاق افتاده ایمان داشته باشم.از دلشوره از این دنده به آن دنده غلت می زدم که دوباره زنگ زد و بی مقدمه برایم شعرخواند،انگار می دانست فقط با زمزمه های شاعرانه اش آرام می گیرم.
    پنجره را به پهنای جهان می گشایم
    جاده تهی است،درخت گرانبار شب است
    ساقه نمی لرزد،آب از رفتن خسته است.تو نیستی،نوسان نیست
    تو نیستی و تپیدن گردابی است
    تو نیستی و غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست.
    خواب نبودی؟من که هر چی جون کندم خوابم نبرد.
    همین شیرین زبونیت سرمه بدبخت رو جون به سر کرده.اونجا چه ساعتیه؟
    نمی دونم،هنوز تاریکه.گفتم تا هوا روشن نشده چند بار بهت زنگ بزنم.
    انگار ساعتهای آینده و روشنایی روز تو رو از من می گیرن.خونه برگشتی بهم زنگ می زنی؟
    دعا کن شب نمونم موسسه!به خدا بیچاره ام کردی.
    خوب کردم.تا تو باشی این همه سال دختر مردم رو چشم به راه نذاری.حالا فهمیدی چرا گیر دادم عقدم کنی؟
    چند بار بگم غلط کردم!من کاری رو کردم که شرافتم می گفت.
    با هم خداحافظی کردیم و با دلی ارام به خواب رفتم.نزدیک نه صبح دکتر از در اتاق تو آمد.
    پاشو عزیزم.نون بربری داغ گرفتم و حلیم...پاشو چایی دم کن که روده بزرگه کوچیکه رو خورد.
    پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:چطوری اومدین تو؟در باز بود؟
    ای بابا،انگار یادت رفته جای کلید یدکی رو لو دادی...بلند نمی شی؟
    وقتی بلند شدم یادم نمی امد چه ساعتی خوابیده بودم.دکتر در آشپزخانه بود.با صدای بلند گفت:دیشب رضا زنگ زد.از روزی که پاش به ایران رسیده دور و برم موس موس می کنه واسطه بشم آشتی کنین.
    چرا بهش نگفتین شوهر کردم!
    راستش دلم نیومد،نخواستم یهو خبر رو بهش بدم.اگه بفهمه با امیر ازدواج کردی واویلا می شه!
    از چی می ترسین...آخرش که چی؟
    صحبت ترس نیست،نگرانشم!
    دلتون به حال اون بی معرفت نسوزه.یادتونه چه آتیشی به دلم زد و رفت؟خواست خدا بود که به میل و اراده خودش طلاقم داد.به خودم بود ازش جدا نمی شدم و هیچ وقت به امیر نمی رسیدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #106
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و هفت



    پلاک امیر را به گوشه آیینه آویزان کرده بودم.هر بار باد می وزید زنجیرش تکان می خورد،جیرینگ جیرینگ صدا می داد و برق فلز نقره ای دلم را به تب و تاب عجیبی گرفتار می کرد.دلتنگی آن روزها باعث شده بود بیشتر به یاد زنان چشم به راهی بیفتم که سالها پس از تمام شدن جنگ تحمیلی،به امید بازگشت همسرانشان خواب و خوراک نداشتند و چه بسا پس از شنیدن خبر شهادت آنان باور نمی کردند برای همیشه شریک زندگی شان را از دست داده اند.همیشه چشم انتظاری و همیشه گوش به زنگ بودن...برای آن زنان درد کشیده فرقی نداشت بدن مردشان سالم باشد،چون جسم لباس کهنه ای بیش نیست و باید دور انداخته شود تا بپوسد.
    در همان چشم به راهی یک ماهه-در حالی که چند روز یک بار با هم تلفنی گفتگو می کردیم- به جایی رسیدم که باورم نمی شد همانا انتظار خود عشق است.من در امتداد زیستن با خیال او هم می توانستم به رستگاری برسم.
    پس از یک هفته بی خبری از او در شبی بارانی گریه می کردم که زنگ زد.آن قدر از دستش دلخور بودم که اگر دکتر و سارا خانه نبودند فریاد می کشیدم.گفتم:اینه رسم رفاقت؟مردم از بس چشم به تلفن دوختم...می دونی چند وقته ازت بی خبرم!
    خوبه گفته بودم برم موسسه معلوم نیست کی بیرون بیام.باور کن از اخرین تلفنمون تا الان حتا وقت نکردم لباسم رو عوض کنم.نیم ساعت نیست از آنجا اومدم.دلو هواتو کرده...بدون تو مریضم سرمه.روحم کسله.نمی دونم چی بگم،این قدر گریه نکن و جواب منو بده.
    داد زدم:استعفا دادی یا هنوز پات به اون مرکز لعنتی بنده؟
    انگار فقط با شعر دلت نرم می شه عزیزم...
    پس از لحظه های دراز
    سایه دستی به روی وجودم افتاد
    و لرزش انگشتانش بیدارم کرد
    و هنوز من
    پرتو تنهایی خود را
    در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
    که به راه افتادم.
    جوابم رو بده امیر...بگو چی کار کردی؟
    استعفا دادم عزیزم،همه هستیم رو تقدیمشون کردم.لخت و عور از مرکز تحقیقات زدم بیرون.
    از خوشحالی فریاد کشیدم.امیر گفت:آروم تر،مگه کسی اونجا نیست که این جور داد و فریاد می کنی؟
    دکتر جلوی در اتاقم بود.چند ضربه به در زد.هول هولکی پرسیدم:یعنی همه زحمتهات موند برای خارجیها؟
    یه نقطه کور در تحقیقاتمون هست که محاله بدون من بتونن کشفش کنن.یه جوری سر و ته پروژه رو هم می آرن،اما نه اون جور که باید...کار من از دست هیچ کدومشون بر نمی آد.
    مجتبی بشنوه از خوشحالی پر در می آره.
    دکتر از در تو امد.سرمه،چته بابا؟
    خندیدم و دهانی گوشی را گرفتم.امیره...
    دکتر گفت:ببخشین.و از در بیرون رفت.
    آهسته گفتم:دکتر بود امیر...رفت بیرون.چی گفتی؟
    گفتم نگران تحقیقات نباش.مجتبی با همه خریتش خوب حرفی زد،همه اش تو سرمه.
    بهت افتخار می کنم عزیزم.حالا بگو کی بر می گردی.چه روزی و چه ساعتی می تونیم همدیگه رو ببینیم.
    تو که صبر کردی،چند روز دیگه هم روش.شعری رو که چند سال پیش برات خوندم یادته؟
    از تو تا اوج،زندگی من گسترده است
    از من تا من،تو گسترده ای
    با تو برخوردم،به راز پرستش پیوستم
    از تو به راه افتادم،به جلوه رنج رسیدم
    با این همه ای شفاف
    مرا راهی از تو به در نیست
    زمین باران را صدا می زند،من تو را.
    با این خبر مسرت بخش چنان مست می ناب زندگی شدم که یادم رفت بپرسم دکتر رفته یا نه.او هم حرفی از دکتر و بیماری آزاردهنده اش نزد.انگار جز با هم بودن چیزی برای من و او مهم نبود و شفای هر دوی ما درون یکدیگر جاری بود.
    از همان لحظه و بعد از اخرین کلمه که مرا با شعر زیبایی باران زمین زندگی اش خواند به جنب و جوش افتادم.
    نیمه های فصل زمستان بود.خانه مادربزرگ مامن همیشگی عشق من و او،آماده پذیرایی از عزیزی بود که سالها در انتظارش لحظه شماری کرده بودم.نخستین داد و ستد عشق زمینی من و او در آنجا اتفاق افتاده بود.درخت عشق من و امیر در آن خانه قدیمی پر رمز و راز آبیاری شده بود و خاطرات زیادی در آن خانه داشتیم.آنجا درست مثل همان سالهای پر حادثه بوی صمیمیت و یکرنگی می داد و حال و هوای نوجوانی را در ذهنم زنده می کرد.
    چند روز مانده به آمدنش شیوا زنگ زد.با خوشحالی گفتم:همین روزا داداش جونت برمی گرده ایران،خوشحال نیستی؟
    شیوا بغض داشت.پرسیدم:چی شده؟داری گریه می کنی؟
    پازل رو یادته؟تیکه گمشده پازل زندگی رو می گم...مال منم همیشه یک تکه کم داشت...الان نصفش گم شد.امید برای همیشه منو ترک کرد و رفت.
    همین طوری بدون مقدمه؟شماها که با هم کنار اومده بودین!
    به اسم مسافرت خارج زد به چاک...می دونم دیگه نمی بینمش.
    آخه چطور همچی اتفاقی افتاد؟کی؟حرف بزن شیوا.
    همون روز که از دهنم پرید و قضیه ازدواج تو و امیر رو لو دادم به هم ریخت.یکی دو روز خونه نیومد،بعدش هم هر شب یه ساز زد و منم براش خوش رقصی کردم.بهانه جوییش هی بیشتر شد،بعد هم ماموریت خارج از کشور و فرار از زندگی.
    شیوا که گوشی را گذاشت تا چند لحظه منگ بودم،ذهنم آشفته بود و نمی توانستم فکرم را جمع و جور کنم.پس از ان همه شادی،شنیدن ان خبر تکان دهنده بدنم را سرد و بی حس کرد.برای رهایی از فکر و خیال به خانه پدری رفتم،ظروف مسی قدیمی مادرم در زیرزمین پر از خاک بود.همه را دراوردم،شستم و خشکشان کردم.از زیرزمین که بیرون می امدم بی مقدمه یاد حرفی افتادم که امید سالها پیش زده بود.می دونی اگه یه روزی تو و امیر با هم جفت و جور بشین چه پدری از من در می اد!تو و برادر زن بنده همیشه جلوی چشمم باشین1!فکر می کنی می تونم رفت و امد با شماها رو تحمل کنم!
    روی پله نشستم.هوا سرد بود و زمین نم داشت.با خودم گفتم:همه حادثه های زندگی مثل زنجیر به هم وصل هستن.

    در فروشگاه صنایع دستی صندوق طرح قدیم و سفره قلمکار و لباس سنتی پیدا کردم.خریدها و مسهای برق انداخته را به خانه مادربزرگ بردم،به وعده گاه همیشگی من و امیر،جایی که اولین تپیدنها و بی قراری دل را تجربه کرده بودم.
    تزیین اتاق رو به حیاط کامل شد.از نیمه شب هول و ولای دیدارش کلافه ام کرد و خواب زده شدم.لباس سنتی زنان قشقایی را پوشیدم،شمعهای داخل لاله های سرخ رنگ را روشن کردم و به انتظار لحظه ای که از در تو می آید نشستم.
    نزدیک صبح بود،اما نه خوابیده بودم و نه احساس خستگی می کردم.صدای باز شدن در که آمد چشمهایم را بستم و زیر لب گفتم:این بازگشت همون معجزه ایه که انتظارش رو داشتم...خدایا شکر.
    دستهای امیر از پشت سر روی چشمانم قرار گرفت.با تمام وجودم نفس کشیدم و گفتم:بوی زندگی می اد.بوی امیر...و اشکم در آمد.
    گفت:باز هم که گریه می کنی؟دق مرگ شدم.
    خندیدم.این دیگه اشک شوقه،با همیشه فرق داره.بوی گل از کجا می اد؟
    وقتی به هم نگاه کردیم آن قدر سر حال بود که باور نمی کردم او همان امیر بیماری است که وقتی رفت شک داشتم برگردد!سر و صورتم را غرق بوسه کرد.چقدر خوشبختم که تو رو دارم،یه بغل گل نرگس برات خریدم.تو آشپزخونه گذاشتم...برای همین نخواستم بیای دنبالم.
    خوبی؟سرفه هات...بیماریت بهتره؟راضی به زحمتت نبودم،آخه تو این هوای سرد...
    دوای دردم تو بودی که حالا پیشمی.وای چه لباس قشنگی!مثل همیشه آن قدر محو صورتت شدم که این همه رنگ رو ندیدم.
    به خونه خوش اومدی شوهر گریز پا.
    و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
    همیشه پنجره خواب را به هم می زد
    چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند
    درست فکر کن
    کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز
    چه چیز پلک تو را می فشرد
    چه وزن گرم دل انگیزی
    سفر دراز نبود
    عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
    و در مصاحبه باد و شیروانی
    اشاره ها به سر آغاز هوش بر می گشت
    کتاب فصل ورق خورد
    و سطر اول این بود:
    حیات،غفلت رنگین یک دقیقه حواست.
    و من هم زیر گوش او زمزمه کردم:به درستی که ریسمان از جایی پاره می شود که باریک است...من و تو دیگر تا پس از مرگمان به هم وصلیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #107
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پایان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/