صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    - مادرجون، با من کاری نداری؟ اجازه مرخصی می دی؟
    ‏سارا سبد سبزی خوردن را در سفره دمروکرد. وقتی آنها را جمع می کردم چشمم به امیر افتاد. غمگین تر از همه اوقات رنگ صورتش از ناراحتی کبود شده بود. نگاهم نمی کرد.
    ‏مادربزرگ گفت: ‏جوونی کجایی که یادت به خیر. ماکه از جو ونیمون هیچی نفهمیدیم، اما شماها قدر این روزارو بدونین و دلواپس هیچی نباشین. تا خدا نخواد برگ ا‏ز درخت نمی افته.
    ‏امیر کنار سفره نشست.گفت:مادرجون، سیبی که گفتی کجا می افته؟ کاشکی جاذبه ای وجود نداشت و سیبه رو هوا می موند. والله سرگردونی بهتر از توی هچل افتادنه.
    ‏مادر بزرگ هاج و واج نگاهش کرد و از من پرسید: ‏تو فهمیدی چی گفت سرمه؟
    ‏- منظورش اینه که من دارم تو هچل می افتم.
    ‏امیر زیر چشمی نگاهم کرد وگفت: خدا بهت چشم داده. اگه شرایط خواستگارت خوبه که مطمئنم دایی بی گدار به آب نمی زنه، همه چی رو بی خیال شو و به فکر منم نباش. یه خاکی توی سرم می ریزم.
    ‏بغضم نزدیک بود بترکد که بلند شدم از اتاق بیرون آمدم. پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و وارد اتاق پدر شدم. در را از تو بستم و دمرو روی تخت ‏افتا دم. آن قل ر دلم پر بودکه با یک شبانه روزگریه کردن هم سبک نمی شدم. بوی موهای پدر در لابلای درز و پرهای بالشش پر بود، به یاد آن همه عشقی که به او داشتم غمم صد برابر شد.
    ‏کمی بعد امیر داشت در را ‏از جا می کند، بلند شدم نشستم و صورتم را ‏با آستین روپوشم خشک کردم، امیر فریاد زد: باز نکنی دررو می شکنم سرمه. بازکن، آن قدر سر به سر من نزار. امروز دیو ونه ام کردی به خدا. ارواح خاک آقاجون بازکن تا نزدم به سیم آخر .
    ‏بلند شدم در را باز کردم. تا چشمم به چشمهایش افتاد اشکم سرازیر شد وگفتم: دست از سرم بردار، بذار به حال خودم بمیرم. من این زندگی رو نمی خوام. به خدا اگه بابا مجبورم کنه خودم رو می کشم.
    ‏دستهایم راگرفت.
    - آروم باش، آسمون به زمین نرسیده.
    - مگه نگفتی همه چی تموم شده.
    - ‏من کِی گفتم؟ غلط کردم، بابا مگه امیر مرده؟ من ساکت نمی شینم، می آم با مامانت صحبت می کنم، مامانم می گفت زن داییت مخالفه. تو که این بابا رو ندیدی، ازکجا می دونی آدم خوبی نیس؟
    ‏دستهایم را به زور از میان دو دستش بیرون کشیدم.
    - اینم داستان جدیدته؟ تاکی باید امتحان پس بدم؟من کدوم حرف تورو باور کنم، دیو ونه ام کردی مرد.
    ‏مقابلم نشست.
    - فقط تو نیستی که باید امتحان پس بدی. همه توی این دنیا در حال امتحان شدن هستیم، توکه از دل من خبر داری، اما در افتادن با بابات کار آسونی نیست. سبک سنگین کن ببین من ارزشش رو دارم در مقابل بابات وایسی یا بهتره از خیر این زندگی لنگ در هوا بگذری.
    - تو فقط برای عذاب دادن من به دنیا اومدی. از روزی که پا توگذاشتی تو حریم خلوت من، تا حالا یک قطره آب خوش ازگلوم پایین نرفته. دورادور که می بینمت باید آه بکشم. نزدیکت هم هستم هزار جور حرف ضد و نقیض می شنوم.
    - به خدا اشتباه می کنی. من صادقانه حرف می زنم. هنوز اخلاق سگی من دستت فنیومده. اگه دلم رو بشکنی، تا آخر عمر نمی تونم کمر راست کنم.
    - تو چی، تو چرا دل منو می شکنی؟
    ‏- من با طناب عشق تو به این دنیا آویز ون هستم، اما... هنوز حرف دلت رو به من نزدی، امیر حق نداره احساس تورو نسبت به خودش بدونه؟ همه چی باید توی گرفت وگیرکلمه هاگیرکنه؟ من انگار دارم توی مه راه می رم. مشخص نمی بینمت، قلبت رو برام بشکاف، همون طور که من جلوی پات تیکه پاره اش کردم.
    ‏- با این حرفا یی که می زنی نمی تونم جلوی گریه ام رو بگیرم... من جز تو هیچکس رو نمی خوام.
    - نشد، قرار بود به هم متعهد بشیم، درسته؟ تا حرف اصلی رو نزنی این اتفاق نمی افته. من هنوزم سردرگمم. بابا، چطوری بگم. این قشقرت به خاطر یه جمله راه افتاده، حرف دلتو بزن راحتم کن.
    ‏- اگه بابا بخواد به زور شوهرم بده گفتن این حرفا بی فایده است.
    - من فقط یه سؤال کردم، یه جواب می خوام. نترس، باورکن هیچ اتفاقی نمی افته، از روزی که گفتم دوستت دارم تا حالا مرتب دارم بهت جواب پس می دم. امیر لایق حرفای قشنگ نیست؟ یادته یه روزی ازم پرسیدی ‏کجای زندکیتم؟ یه دقیقه نکشید جوا بت رو دادم، اما تو هی این دس اون دس می کنی!گفتن حرف دلت این قدر سخته؟
    - یعنی تو هنوز نفهمیدی چقدر دوستت دارم! امیر، خجالت می کشم بگم که... تو همه زندگی منی. دل آدم دستمال نیست که هرلحظه جایی پرت بشه. تا آخر عمرم باهات می مونم
    ‏چشمهای او پر از اشک شد.کف اتاق دراز کشید وگفت: مرسی عزیز دلم. خدایا شکر.کمک کن قدر این همه خوشبختی رو بدونم.
    ‏از میان جیغ و داد سارا سرو صدای مادر بزرگ شنیده می شد که نگران غیبت من و امیر بود. به امیرکه آرام شده بود گفتم: مادرجون چه فکرا که نمی کنه. پاشو تا اون روش بالا نیومده بریم پایین. می دونی چند ساعته این بالا هستیم؟
    - تو برو پایین، منم چند دقیقه دیگه می آم.
    ‏بلند شدم. موقع خروج از درگفت: تا آخر عمر با هم می مونیم، دیگه هیچی نمی تونه مارو از هم جد اکنه عزیز دلم.
    ‏امیر سرنخ کلاف ابراز عشق راکه تا آن روز شرم داشتم حتا به آن فکر کنم، در ذهنم بازکرد. عجیب بودکه آرام و راحت تر از همیشه احساسم را بیان کردم و با صدای آرامی گفتم: مطمئن باش دوستت دارم امیر.
    ‏ناگهان لای پلکهایش باز شد.
    - سرمه، بیا پیشم.
    ‏با فاصله کنارش نشستم. لبخند عجیبی زد. - فکرکردی چی کارت دارم. خواستم بگم دارم روی پروژه مهمی کار می کنم.کاری می کنم که به وجودم افتخار کنی، فقط کمی به من مهلت بده.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل پنجم

    از صدای قیژ قیژ چرخ دستیها به خود آمدم. جار و جنجال استقبال کنندگان سرسام آور بود. به ساعتم نگاه کردم. سه ساعت و نیم میخکوب نشسته و به گزشته فکر کرده بردم. تلفن همراهم را از کیفر دراوردم ر تا روشنش کردم زنگ زد. شیوا بود.

    ‏- چرا تلفنت رو خاموش کردی؟ کی تا حالا دارم شماره می گیرم. صدامو داری؟
    ‏- حالم خوبه شیوا. کاری داری >؟
    ‏- صدات قطع و وصل می شه. زنگ زدم بگم دلواپس سارا نباش. از مدرسه آوردمش و ناهارش رو دادم. الان هم خوابیده. جون من تلفنت رو خاموش نکن. راستی امیررو دیدی؟
    ‏دکمه قرمز رنگ را فشار دادم. دلم شور می زد و فکرم آشفته بود. با خودم گفتم: یعنی رفته کجا؟ خونه شیوا که نرفته، لابد تا حالا رسیده خونه خودشون و توی اتاق خودشه. شایدم شیوا روز رسیدنش رو اشتباه کرده!
    ‏به اطلاعات مراجعه کردم و برسیدم: - ببخشید، پرواز فرانکفورت...- خیلی وقته نشسته. همه مسافرا رفتند.
    ‏- می تونم فهرست مسافر ارو ببینم.
    - اسم مسا فرتون؟
    - امیر شکوهی.
    ‏متصدی اطلاعات به صفحه نمایشگر رایانه خیره شد. چند لحظه سکوتش دلم را زیر ورو کرد. به لبهایش چشم دوخته بودم که گفت: دکتر... امیر... شکوهی، بله اومدن.
    ‏بدنم یخ کرد. افکار پریشان مالیخولیا یی پاک گیجم کرده بود. صبح که به فرودگاه می آمدم آن قدر عصبی بودم که اگر خودم رانندگی می کردم امکان نداشت تصادف نکنم. سوییچ که در دستهایم لرز ید فهمیدم قادر نیستم رانندگی کنم.تا سرخیابان رسیدم، هنوز مطمئن نبودم کارم درست است و آیا در آخرین لحظه از دیدنش منصرف خواهم شد یا نه. با آنکه شیوا قول داده بود مطمئن نبودم به او نگفته باشد به استقبالش می روم. فکر کردم طی این پونزده سال بارها اومد ایران و برگشت آلمان، یک بار هم دو کلمه باهآش حرف نزدم. طوری رفتار کردم که جرات نکنه حتا اسمم رو بیاره. یهو چه اتفاقی توی ذهنم افتاد که تصمیم گرفتم دلخوریهارمو دور بریزم.
    ‏شاید زخم غروری که به دست او شکست شده بود داشت التیام می یافت،یا شاید تنهایی تلنگری به خاطرات فراموش شده در ناخودآگاهم زده بود!
    ‏تاکسی فرودگاه در راه بندان گیر کرده بود. باران تندی می بارید. رعد و برق ناگهانی و بوی نم تلخ ترین خاطره دوران جوانی در آخرین پاییز پس از جد ایی من و او را به یادم آورد. پلکهایم روی هم افتاد و در سفری لحظه ای به دالان تنگ و تاریک خاطرات غم انگیزی رفتم که سالها از آن دوری کرده بودم. به آخرین ماههای زندگی شاعرانه خودم و امیر برگشتم.
    ‏بهار و تا بستان آن سال را با دید ارهای پشت سرهم به بهانه های کوچک، تلفنهای شبانه، شعرخوانی و نامه پرانی گذر اندیم. بازی شیرین عاشقی مجال فکرکردن به ناملایمات را نمی داد. سر خوش از قول و قرارها و تعهدات پی در پی که به هم داده بودیم در انتظار حوادث شیرین لحظه شماری می کردم، اما زمزمه های نگران کننده مادر در روزی گرم و سوزان تابستانی از خواب خوش یک ساله بیدارم کرد.
    ‏آن روزرفتار مادر با همه اوقات تفاوت داشت. از صبح که تک مضرابِ هر موقع وقت داشتی چند کلمه حرف دارم ک باید بهت بگم را زد. دلشوره گرفتم. آخر شب بعد از خوابیدن مارا به اتاقم آمد و لب تختم نشست. مدتها بود نه پدر و نه مادر، حتا لای در اتاقم را باز نکرده بودند. از نگاه مادر در آن شب تلخ فهمیدم موضوع پر اهمیت است که او را تا آن موقع شب بیدار نگه داشته بود.
    ‏پرسیدم:آاتفاقی افتاده؟ انگار می خواستین چیزی به من بگین.
    - از صبح که دیدی، مثل فرفره کار کردم تا خونه تمیز شد.
    - این روزا من فقط نگران رابطه شما و بابا هستم. مامان من بچه نیستم، ‏خیلی چیزا رو می فهمم و زجر می کشم، نباید می گذاشتین کار به اینجا بکشه. من همه اش منتظر شنیدن خبرای بد هستم. باور کنین خیلی به من سخت می گذره.
    ‏صورت مادر سرخ شد.
    - تنبلی ات روگردن من و بابات ننداز. فکرکن ببین چی حواست رو پرت کرده.
    ‏- فکر می کنین نمی دونم رفتار مشکوک بابا زندگیمون رو به آ تیش کشیده؟ حالا هی به من کنایه بزنین که دهنم بسته بشه.
    ‏مادر عصبانی شد و سیلی محکمی به گوشم زد.
    - ‏خجالت بکش و از خودت حرف درنیار.
    ‏اشکم درآمد.
    - ‏دیوارای اتاقتون خیلی نازکن. شما فکر می کنین صدا تون بیرون نمی آد؟
    ‏- تورو چه به این حرفا؟!
    - من جای شما بودم با جای قهر و دعوا مرافعه از راه صلح و دوستی کاری می کردم. شماها عاشق هم بودین.یادتونه؟
    - ‏فقط یه نصیحت بهت می کنم دختر. اول و آخر عاشق شدن همینه.گویا عشق وقتی جاودانه می شه که به ازدواج نرسه. اول که با پدرت آشنا شدم نمی دونستم در زندگی آدمی عصبانی و سختگیر و مستبده. اون موقع خشونتش هم برام جالب بود، اما زندگی مشترک با آدمی از خودراضی مثل جهنم می مونه. بابات پدر خوبیه، اما متأسفانه احساسات منو درک نمی کنه و به خواسته هام اهمیت نمیده. با همه این حرفها یادت باشه اگه روزی ببینم به پدرت احترام نمی گذاری از محبت و پشتیبانی من محروم می شی.
    ‏و بلند شد و به سمت در رفت.
    - ‏اگه پای سارا وسط نبود. خیلی وقت پیش ازش طلاق می گرفتم.
    - نگفتین چی کارم داشتین؟
    - یه خواستگار خوب برات پیدا شده. نترس... بابات بی گدار به آب نمی زنه،گرچه من باهاش مخالفت کردم، اما یک ساله داره تحقیق می کنه و مطمئنه که داماد مرد زندگیه. یادت باشه دور عشق و عاشقی رو خط بکش. مرد خوب کم پیدا می شه. اگه بابات تأییدش کنه به طور حتم مشکلی پیش نمی آد. آخه مردا همدیگه رو خوب می شناسن.
    ‏خواب از سرم پرید. دعا کردم قرص خواب مادر هرچه زود تر اثر کند که ساعت دونیم راحت با امیر حرف بزنم.
    ‏صدای زنگ تلفن که آمد سریع گوشی را برداشتم. تا سلام کردم از لحن صحبت کردنم حدس زد نگرانم. پرسید: اتفاقی افتاده؟ صدات می لرزه. قرار بود همه چی رو بگیم، شریک توی همه چیز... یادته؟
    ‏بغضم تر کید. امیر دستپاچه شد وگفت: تورو خدا کمی به فکر اعصاب من باش. چرا این جوری به هم ریختی؟
    - هیچی دیگه ... همونی که ازش می ترسیدم... ازدواج با یه غریبه.
    - پس حرفای مامان بیخود نبود. داشتم باور می کردم این یکی حرفش زاییده تصوراتشه.
    ‏- امیر این دست اون دست نکن. باید هرچه زود تر پاپیش بذاری.
    - پای من مدتهامت وسطه، اما متأسفانه بابات منو آدم حساب نمی کنه. از طریق مامان براش پیغام فرستادم. فکر می کنی چی فرمودن؟گفت دخترم هزار تا خواستگار داره. پسرتو عددی نیست. برو نصیحتش کن هوای سرمه رو از سرش دورکنه. تا من زنده ام نمی گذارم انگشت امیر به تار موی ‏دخترم بخوره. مامانم که سنگ روی یخ شد هیچ، خودمم از چشم همه افتا دم، چون برای همه خط و نشون کشیدم اگه شده با بزرگتر از دایی بجنگم، سرمه رو به دست می آرم.
    ‏- تو رو خدا یواشی تر، می ترسم عمه بفهمه و آبروی من بره
    - قرار ما عاشق بودن بود. بقیه ماجرا دست من و تو نیست. تا اون جایی که بتونم جلوی این قضیه وا‏می ایستم، بقیه با خدا ست.
    - لابد اسم اینو هم امتحان می گذاری!
    - برای من امتحانی بزرگ و برای تو تجربه ای بی نظیر. هر چیزی مقدمه می خواد و هر انتخابی قیمت خودش رو داره. من بابت انتخاب تو از جونم مایه گذاشتم.
    - باید کاری می کردی که بابام باور کنه می تونی مثل خودش پول در بیاری. تنها راه رسیدن به من همینه امیر.
    - گوش کن سرمه ، ساختار وجود من برای انجام هر نوع کاری برنامه ریزی نشده، نه می تونم یک شبه پولدار بشم و نه دلم می خواد تو روی بابات وایسم. من با هر نوع کینه توزی مخالفم. توی مرام من جنگ به مفهوم مرگ و نیستی و عشق ورزیدن و به آرامش رسوندنِ دیگرانه... این معنی واقعی انسان بودنه. برای رسیدن به روایت آرام زندگی سعی خودم رو می کنم که خلاف جهت معتقداتم عمل نکنم. سعی دارم رضایت پدرت رو جلب کنم، اما این کار در دراز مدت جواب می ده. با این سرعتی که بابات داره همه چی رو به هم میریزه جز خودت کس دیگه ای نمی تونه جلوی این قضیه وایسه. هنوز سر قول و قرار مون هستی؟ می دونی که من بدون تو می میرم. پس به هر قیمتی شده ردش کن. کافیه بفهمه دلت جای دیگه ای اسیر است.
    - نمی دونم تاکی باید با ترس و لرز با هم حرف بزنیم.
    ‏- اونایی که پیش هم هستن هم ممکنه همدیگه روبه اندازه من و تودرک نکنن. این خیلی ارزشمند و قشنگه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    حرفات مثل لالایی آرومم می کنه.کاشکی دنیا همین جوری ادامه پیدا می کرد و بدتر از این نمی شد. من به همین ارتباط ساده قانعم.
    ‏خندید وگفت: توقع من خیلی بالاست سرمه. من و تو باید یک وجود واحد بشیم. سهیم، سهیم، سهیم... بازم سهیم. متوجه شدی چی گفتم؟ از یکی شدن حرف می زنم.
    ‏نفسم بند آمد. داشتم فکر می کردم چطور واژه های ضعیف را پشت سرهم ردیف کنم تا لایق پاسخ دادن به او شوندکه حس کردم کسی گوشی را برداشته. از ترسم گوثسی راگذاشتم و به رختخواب خریدم. خدا خدا کردم شیوا به مکالمه من و امیر گوش نداده باشد. ضربان قلبم بالار فته بود. چراغ مطالعه را خاموش کردم و ملافه را روی صورتم کشیدم. دلشوره مثل خوره به جانم افتاده بودکه ناگهان در اتاقم باز شد و چراغ روشن. از قسمت توری ملافه چهره غضبناک مادرکه داشت به سمتم می آمد تا مغز استخوانم را سوزاند. ملافه راکه پس زد چشمهایم گرد و زبانم لال شد. هنوز جای سیلی دو سه ساعت قبل می سوخت. با خودم گفتم هر بلایی سرم بیاورد حق دارد، چون من به میم آخر زده ام، پس منتظر سیلی بعدی شدم. مادر فریاد زد: یعنی این قدر پست و حقیر شدی؟ امیر آدمه که باهآش نجوا می کنی؟ تف به روت بی حیا.
    ‏از خجالت صورتم را با دو دست پوشوندم وگفتم: مامان ببخشین.
    ‏هنوز داشتم معذرت خواهی می کردم که طعم سیلی دوم که محکم تر از اولی بود را چشیدم. با آن حرفها یی که مادر شنیده بود بخشیدن و چشم پوشی از خطای من غیرممکن به نظر می رسید. مثل برق گرفته ها به واکنش مادر خیره شدم. او به دیوار مشت می زدکه کتکم نزند.
    - تو آبروی چندین ساله منو به باد دادی. پس بگو نازنین چرا هی پیغوم پسغوم می ده خواستگاری بیاد. لابد قضیه رو می دونه و خبر داره هرشب پشت تلفن با پسرش درد دل می کنی. خدا مرگت بده، پسره آسمون جل یه لاقبا جلوی همه خودش رو به موش مردگی می زنه، آن وقت... اگه با گوشای خودم نشنیده بودم باورم نمی شد زبون باز باشه! پسره نمک به حروم. یه بارگفتم مواظب رفتارت باش. ای خدا، ای خدا با این بدبختی چطورکنار بیام.
    ‏- مامان، دیگه از این غلطا نمی کنم، تورو خدا آروم باشین.
    - مگه تو و اون بابای بی مسئولیتت می ذارین؟ دختر من؟ با پسر نامحرم؟ نادر حق داشت، منو باش که گفتم دخترم می خواد درس بخونه مهندس بشه. تو باید شوهر کنی که خیالمون راحت بشه. آدم بی خیال از همه جا یهو چشم باز می کنه می بینه از در و دیوار بدبختی ریخته. منو بگو که شبها قرص خواب کوفت می کردم و می کپیدم. آخه بچه، می دونی چند ساله دارم اخلاق تند باباتو به خاطر تو تحمل می کنم که وقتی می آن خواستگاریت نگن بابا ننه اش از هم جدا شدن.
    ‏در آن لحظه های سخت و طاقت فرسا انکارگوشهای مادرم نمی شنید. وقتی سکوت کرد و آمد بالای سرم ایستاد، وحشت کردم. دست زیر چانه ام گذاشت وگفت: هنوز این موجودات مرموز رو نشناختی. اول که می آن سراغ آدم از رومئو عاشق ترن. راست گفتن، از اون نترس که های و هوی داره. باید از این سر به توها ترسید. حالا صاف و پوست کنده بگو چند وقته مزاحمت می شه.
    ‏از ترس داشتم قالب تهی می کردم. هر حرفی می زدم و هر جوابی می دادم برای اوکه به شدت عصبی بود غیرمنطقی به نظر می رسید. با ترسی و لرزگفتم: مامان ببخشین، به خدا نمی خواستم ناراحتتون کنم.
    ‏وقتی به عدسی چشمهایش نگاه کردم نشناختمش. با صدای غمگینی گفت: باید جلوشوگرفت تا دیگه هوس مزاحمت به سرش نزنه.
    - مامان، شما دارین اشتباه می کنین. به خدا اون مزاحم نیست... شما .نمی شناسینش.
    ‏- بی خود ازش دفاع نکن. نگو دوستش داری که می دونم اهل این حرفا نیستی. یه سنک رو دلت بذار و صبوری به خرج بده تا نجاتت بدم. شکر خدا که تحفه ای هم نیست.
    بعد خم شد تلفن را برداشت وگفت: ببینم دیگه چطوری می خواد زیر پات بشینه.
    ‏از اتاقم که بیرون رفت تا چند لحظه بهت زده سرجایم ماندم. اتفاقا تی که مثل برق و باد از جلوی چشمم رد شده بود به طور حتم به همان جا ختم نمی شد. مطمئن بودم مادر به خاطر دلخوری از پدر هم که شده مسئله را بزرگ تر از آنچه بود لفت و لعابش می دهد که ثابت کند خانواده پدر غیرقابل اعتمادند.
    فصل شش
    هوای گُر تابستان از درز پنجره به سکوت اتاقم دویده و پیچیده دور اندامم.چشم هایم از لابلای چین پرده به پنجره نیمه بسته اتاق امیر چسبیده است.تا سایه او را پشت پنجره اتاقش دیدم بغضم ترکید.مادر داشت با سارا حرف میزد.
    "واکسنت رو که زدیم بستنی خوشمزه میخوریم.حالا چرا بغض کردی؟"
    صدای به هم خوردن در حیاط که آمد با عجله به سمت تلفن رفتم.امیر با اولین زنگ گوشی را برداشت.
    "یهو چاقو بردار منو بکش دیگه!منظورت از این کارا چیه؟یه هفته است از کا رو زندگی افتادم به خدا."
    "مامان اون شب همه حرفامون رو شنید.دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم.تلفن اتاقم رو برداشته.نمی دونی این هفته چقدر بهم سخت گذشته."
    "کاریت نداشت."
    "سیلی خوردم.دردم نیومد،اما بیشتر از هر موقع ازش خجالت کشیدم.آخرشم آنقدر گفت و گفت که کجبور شدم قول بدم دیگه باهات حرف نزنم."
    "حاضرم آسمون رو به زمین بدوزم و فقط یه نظر ببینمت.بازم به اونوقتا که می رفتیم خونه مادرجون.دلم میخواد از نزدیک ببینمت.مغزم فلج شده،تا حالا آن قدر هحساس تنهایی نکرده بودم.مامان با شیوا رفته خرید.هیشکی خونه نیست،جز امیر تنها و بی کس و دلتنگ.تو خلوت اتاقم جای تو خالیه.حاضرم همه عمرم رو بدم و تو اینجا باشی."
    "حیف که می ترسم پام رو از دربیرون بذارم و مامان یا بابا شر برسن.بابا یه هفته است خونه نیومده.اما ممکنه یهو پیداش بشه."
    "سرمه...در رو باز می گذارم."
    ضعف شدید و هیجان اعضای بدنم را می لرزاند.وسوسه دیدن او که با یک هفته محرومیت تمام سلول های وجودم را مشتاق کرده بود در ذهنم
    بیداد می کرد.با محاسبه ای سر انگشتی نتیجه گرفتم مادر زودتر از یک ساعت دیگر بر نمی گردد.شتابزده لباس عوض کردم و دسته کلیدم را برداشتم.کوچه خلوت و امیر میان پنجره اتاقش ایستاده بود.وارد شدم و در را پشت سرم بستم.داشتم از پله ها بالا می رفتم که با او روبه رو شدم.رنگش پریده بود:
    "خوش اومدی...بریم بالا."
    "باید برگردم خونه،می ترسم یکی بیاد و آبرومون بره."


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    "پشیمونی که اومدی؟خُب نمی اومدی که بهتر بود."عاجزانه نگاهم کرد و آهسته گفت:"فقط پنج دقیقه بیا بالا، مطمئن باش اتفاقی نمی افته."
    قلبم به شدت می تپید.نخستین بار بود که از آن پله بالا می رفتم.وارد اتاق که شدم بی اراده به سمت پنجره رفتم و از آنجا به پنجره اتاق خودم نگاه کردم.آهسته گفتم:"روحم از بدنم پر میکشه.سوار بر رنگین کمان عشق به پنجره نیمه باز اتاقت پُل می زنه و لحظه ای که می بینمت قلبم از جا کنده می شه.از احساسم،هیجانم،نیازم به با تو بودن وحشت دارم.از روزهای سختی واهمه دارم که تو نباشی و من تنها بمونم.این هفته سخت و طاقت فرسا ثابت کرد دوری از تو مثل مرگ تلخه.امیر حالا دیگه من دلسپرده ام."
    "من امانت دار خوبی هستم."
    برگشتم.او داشت عاشقانه نگاهم می کرد و اشک من نم نم جاری شده بود.جلو آمد و به چشمهایم خیره شد.گفتم:"یه چیزی بگو،وقت تنگه،باید زود برگردم و معلوم نیست دوباره بتونم ببینمت!"
    "هیس...بذار نگات کنم."
    "با این کارات داری دیوونه ام میکنی،میتونی یک شعر برام بخونی...زود باش."
    چشمم به عکس سهراب و احمد شاملو روی دیوار اتاقش افتاد،سجاده نیمه بازش هم ولو بود.آهسته گفت:"جایی که میشه نگاه کردِحرف زدن حرامه،حتا ممکنه واژه های پر معنی یک شعر هم نتونن احساس وافعی آدم هارو به هم منتقل کنن،اونوقت چی میشه!حتا جناب سهراب هم به حس من خیانت می کنه.پس بذار به عمق نگاهت فرو برم و احساسم رو آزاد بذارم تا هر طور دلش می خواد باهات درددل کنه."
    گرمی نگاهش وجودم را آتش می زد.سرم را زیر انداختم."آرزو داشتم اتاقت را ببینم."
    "حالا دیدی؟"
    "نه،ندیدم.حواسم به خودته و جانمازت که اینجا افتاده."
    "تا حالا دشت سجاده ام رو جمع نکردم.وقتی بازه ایمانم قوی تره.سجاده به صبوری دعوتم می کنه و سختی مهر استقامت یادم می ده.این همه سرم رو روش کوبیدم و یک بار هم اعتراض نکرد.فقط صیقلی شد و صیقلی شد و صیقلی...دشت سجاده تعبیر سهراب از سجاده است.او روح نماز رو در طبیعت جستجو میکنه،و جهان و شکوه این همه زیبایی رو بازتابی از قدرت الهی میدونه.قبله ام یک گل سرخ/جانمازم چشمه،مهرم نور/من وضو با تپش پنجره ها میگیرم/در نمازم جریان دارد ماه/جریان دارد طیف."
    "به حرفات احتیاج دارم،اما مدتی باید دست به عصا راه بریم تا آبها از آسیاب بیفته."
    "مجتبی میخواد پادرمیونی کنه،البته بعید می دونم دایی تحویلش بگیره،اما...هیچ موقع ناامید نمی شم."
    پشت سرم از پله پایین آمد.جلوی در گفت:"صبر کن یه نگاه به کوچه بندازم."رفت بیرون و برگشت."برو خونه و محض خاطر من پنجره اتاقت رو نبند.در ضمن ممکنه چند روزی نباشم."
    "دلم نمیخواد برم،نمی تونم ازت دل بکنم."
    به دیوار پشت سرش تکیه داد."تا پشیمون نشدم و جلوت رو نگرفتم برگرد خونه."
    با ترس و لرز وارد خانه شدم.با آنکه مطمئن بودم کسی خانه نیست به همه اتاق ها سزک کشیدم.تلفن زنگ زد.امیر بود.
    "به کنار تپه شب رسید
    با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست
    دستم را در تاریکی اندوه بالا بردم
    و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
    شهاب نگاهش مرده بود
    غبار کاروان ها را نشان دادم
    و تابش بیراهه ها
    و بیکران ریگستان سکوت را
    و او
    پیکره اش خاموشی بود
    نسیم اندوهی بر او وزید
    تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علفها آمیخت
    و ناگاه
    از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید
    در ته چشمانش،تپه شب فرو ریخت
    و من در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم."
    "خیلی قشنگ بود.مثل همیشه گویای احساس تُرد و شکننده تو."
    "اومدی قدم به تنهایی ام گذاشتی و عاشق ترم کردی.رفتی و تنهاتر شدم."
    "عاشقی گرفتاری شیرینیه."
    "اما یه عاشق واقعی نباید خودخواه باشه.تو به خاطر دل من تو دردسر بزرگی افتادی."
    "دِلِ خودم چی؟هیچ منتی سرت نمی گذارم و خوشحالم که منو انتخاب کردی."
    صدای باز شدن در که آمد گوشی را گذاشتم.مثل تشنه ای که با نوشیدن یک قطره آب عطشش بیشتر می شود هوس بیشتر بودن با او به سرم زد.بی تاب تر از همیشه،دلتنگ و غمزده روی تخت دراز کشیدم و چشمهایم را روی زندگی واقعی و دنیای بی رحم اطرافم بستم.ذهنم در ناخودآگاه به جستجوی تصویر اتاقش می گشت.گیج بودم و بی پروا،انگار دو سه سیلی محکمی که مادر ناجوانمردانه و بی هیچ دلیل منطقی به صورتم زد ترس را از سرم پرانده بود.حکایت عشق ما شبیه داستانهای شورانگیز بود و خیالپردازی من در انتهای داستان مرگ وصالی شیرین و پنهانی را منطقی می دانست.
    صدای ناله سارا در راهرو پیچیده بود.مادر بدون دستپاچگی حرف می رد."صبر کن لباست را عوض کنم،آها...هیچی نشده،ببین کمی قرمز شده که یه چرت بخوابی و بیدار شی خوب میشه."
    سارا که خوابید،خانه ساکت تر از همیشه شد.گیج و منگ از لای درز پرده به بیرون نگاه می کردم که صدای در آمد و سایه پدر کف حیاط افتاد.پی از یک هفته دوری از ترس دلم هوای دیدنش را نداشت.چیزی مگذشت که سکوت خانه در هم ریخت.سر و صدای مادر که داشت گناه خلافکاری من و امیر را به گردن نبودن او می انداخت و شکایت پدر که در تربیت من دقت نکرده،ستون های خانه را لرزاند.سارا در اتاقش گریه میکرد.دلم می سوخت که حتا یک نفر هم به فکر آرامش او نبود.تا به اتاق سارا رفتم پر در آورد و تا دستهایم را باز کردم به آغوشم پرید.آهسته گفتم:"چیزی نیست عزیزم،گریه نکن."
    در فاصله ای که آتش بس دادند،سکوت وهم انگیز خانه به دلم چنگ زد.دلواپس سرو صداهای بعدی و واکنش پدر بودم.تصمیم گرفتم گناه را یک تنه به گردن بگیرم تا کار به جاهای باریک نکشد.تصور اینکه پدر با احمدآقا وارد گفتگو شود و امیر از پدرش کتک بخورد و قضیه کش پیدا کند حالم را خراب می کرد.از واکنش پدر که همیشه قاطعانه عمل می کرد وحشت داشتم.اهسته به اتاقم خزیدم.صدای پای پدر پس از چند دقیقه به اتاقم نزدیک شد.نفسم بند آمد،هم از او می ترسیدم و هم خجالت می کشیدم.از لای در به اتاقم سرک کشید و تو آمد.بلند شدم نشستم.سرم را پایین انداختم و سلام کردم.صدای بسته شدن در که آمد نفهمیدم چطور بالای سرم طاهر شد.مجبور شدم سرم را بالا بیاورم.چشمهایش پر از خشم و نفرت بود.سیلی محکمی که جواب سلامم بود،سرم را چنان چرخاند که حس کردم گردنم رگ به رگ شد.بلند شدم ایستادم و تا نگاهم به نگاهش افتاد تعادلم به هم خورد و عقب عقب تا دیوار رفتم.پدر نزدیکم آمد و به التماش افتادم.
    "بابا،من کاری نکردم به خدا،ببخشین بابا..."
    "مادرت کم بهانه می گیره که تو بی همه چیز دست گذاشتی روی خواهرزاده من.این دسته گلی که به آب دادی همه رو به جون هم می اندازه."
    "باور کنین هیچ اتفاقی نیفتاده.کاری نکردم که انقدر عصبانی هستین."
    "دیگه میخواستی چه کار کنی؟باباش بو ببره طبل رسوایی ما رو توی هفت آبادی می زنه.تمام عمرم دست به عصا راه رفتم که گزک دست خونواده ام ندم،اون وقت تو یه الف بچه و اون پسره نمک به حروم واسه من لیلی و مجنون شدین؟با این بی سپاسیت پای همه خواستگارا رو بریدی دختر.نازنین محاله بذاره یه نفر درِ این خونه رو بزنه."
    اشکم بند نمی آمد.چهره پدر ناشناس تر از همیشه بود و من هزار حرف برای گفتن به او داشتم.
    :بابا،من و امیر با هم حرف زدیم،همین...کارمون زیاد هم وحشتناک نیست.امیر خلافکار نیست.:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    چشم های با نفوذ پدر به صورتم دوخته شد و تا مغز استخوان و رگ و پی ام را سوزاند."چی؟داری ازش دفاع می کنی؟نکنه وهم برت داشته می ذارم با هم ازدواج کنینوتو با این همه هوش و ذکاوت و زیبایی و خانمیت حتا نباید جواب سلام امثالِ امیرو بدی.می دونی ازدواج فامیلی فاجعه به بار می آره.اگه من و مامانت فامیل بودیم با این بگو مگوی ساده الان همه فک و فامیل لشکرکشی کرده بودن.با غریبه وصلت کردن کوچک ترین خاصیتش اینه که هر موقع دیدی نمیتونی بسازی جدا می شی و تو رو به خیر و مارو به سلامت می گی.تجربه نشونت می ده دنیا با منطق پیش می ره و احساس آدم هارو خاکستر نشین می کنه.دلم نمیخواد روزی زبونم لال پات به باتلاقی فرو بره که کسی نتونه نجاتت بده."
    از اتاقم که بیرون رفت مغز سرم گُر گرفت و توی دلم مثل کوره داغ بود. نفس های آتش گرفته ام انگار از تنور بیرون می آمد.
    نمیه های شب پرده را کنار کشیدم و به آسمان تیره شب خیره شدم که از پشت درختان سر به فلک کشیده حیاطمان پیدا بود.از زمزمه های درونم به ستوه آمده بودم.دلم می خواست سایه امیر را در قاب پنجره اتاقش می دیدم.
    از اتاق خواب پدر و مادر صدای جنگ و دعوا نمی آمد،انگار جُرم سنگین من و امیر خطای یک هفته غیبت پدر را کم رنگ تر از همیشه کرده بود.
    آفتاب که طلوع کرد با صدای جاروبرقی از خواب پریدم.از اتاقم که بیرون رفتم مادر سرحالتر از همیشه داشت نظافت می کرد.لبخند زد و گفت:"یه دوش بگیر و یه لقمه بذار دهنت تا چشات باز بشه،امروز هزار تا کار داریم."
    داشتم هاج و واج نگاهش می کردم که گفت:"بجنب دیگه،چرا ماتت برده؟"
    سارا جلو آمد و نوک زبانی گفت:"شب مهمون داریم."
    پرسیدم:"مامان مهمون دارم؟کی قراره بیاد که شما از صبج به فکر نظافت خونه افتادین؟"
    "کاریت نباشه کیه،کاری رو که گفتم بکن."
    جلو رفتم.دکمه جارو برقی را زدم و گفتم:"از صداش کلافه شدم،دیشب تا صبح نتونستم بخوابم.اینجا چه خبره؟"
    "بابات هیچی بهت نگفت؟"
    "دیگه میخواستین چی بگه.شما من رو آدم بی شعوری فرض کردین و فکر می کنین هیچی سرم نمیشه."
    "چقدر حرف می زنی دختر.حاضر شو باید بریم آرایشگاه.حموم نرفتی هم مهم نیست،می گم نورا سرت رو بشوره و درست کنه.با این وضع محاله بذارم خونواده داماد ببیننت."
    "امگار گفتین زیاد موافق شوهر کردن من نیستین."
    "واه واه،آدم جرات نداره انگشت تو دماغش بکنه.کی گزارش منو به تو داده؟"
    "همون شب که این خبر مسرت بخش رو دادین گفتین به نظر من تو وقت شوهر کردنت نیست."
    "گفتم که گفتم.دخترونی که کفتر پرونی می کنه لیاقت نداره بره دانشگاه.بابات آدم شناسه.صلاح تو رو بهتر از خودت می دونه،حتا منم نمی تونم رو حرفش حرف بزنم.وقتی می گه آدم خوبیه،یعنی بی بروبرگرد قبولش داره."
    اختیار زبانم از دست رفت و گفتم:"شماها اگه بلد بودین یه فکری به حال آشفتگی زندگی خودتون می کردین."
    دوباره از مادر سیلی خوردم.در حالی که سرم گیج می رفت مرا به سمت حمام هُل داد و گفت:"بلبل زبونی می کنی؟برو تو حموم خودتو بشور.جاروی من تموم شد بیا بیرون و لباش بپوش.فهمیدی چی گفتم."
    شُرشُرِ آب با هق هق گریه هایم در هم آمیخته بود.یکی به دو کردن با پدر و مادرم جز حساس شدن آنها به امیر نتیجه ای نداشت.بی سر و صدا لباس پوشیدم و با مادر همراه شدم.آرایشگاه مثل همیشه شلوغ بود.مادر بدون هیچ حرفی نشسته بود و تظاهر می کرد دارد ژورنال مدل مو تماشا می کند.از سرو صدای زنهایی که جز لباش و مدل مو آرایش چشم و ابرو جرفی برای گفتن نداشتند سرسام گرفته بودم.دلم پیش امیر بود.نورا که انگار از همه چیز خبر داشت وقتی روی صندلی مقابل آینه نشستم لبخند زد و گفت:"مبارکه عروس خانوم."بعد سیم سشوار را دور گردنش انداخت و گفت:"خب،امتحانات چطور بود؟"
    کمی بعد،وقتی مادر به دستشویی رفت،از فرصت استفاده کرد و پرسید:"چرا تو هَمی؟به هیسی مسیح یارو هم خرپوله و هم درس خونده.شکل و شمایلشم می بینی.مادرت که می گفت بابات خوب تیکه ای برات تور طده.امان از آسمون جلای پاپتی صفر کیلومتر.از این راه عاشق م یشن و دل دختره رو که بُردن می رن سراغ یکی دیگه.ما هم عین شما تا لقمه دهن گیر گیرمون می آد زود می بریمش کلیسا."
    موهای سرم مثل دُم گربه که ابریشمی و لَخت شده بود.وقتی بلند شدم نورا از مادرم پرسید:"یه کم ابروشو نازک کنم؟دختره مثل بِه می مونه.این همه ابرو واسه چی خوبه؟"
    منتظر جواب مادر نشدم.از نورا جدا شدم و به سمت مادر رفتم."مامان دست به صورتم بزنه جیغ می کشم.در ضمن چرا این موضوعِ پادر هوا رو به نورا گزارش دادین؟!"بعد به سمت در رفتم.
    از در بیرون می رفتم که نورا فریاد زد:"واسه عروسیت موهاتو همچین شینیون می کنم که دهن همه وا بمونه."
    لبخند های معنی دار مادر و آه کشیدن های مکررش دلم را به هول و ولا انداخته بود.به کوچه که رسیدیم رنگم خود به خود پرید.امیر که نبود کوچه بوی غربت می داد.ترچیح می دادم سال ها از پنجره به اتاق امیر نگاه کنم،اما در کوچه خلوتی که او حضور نداشته باشد قدم نگذارم.دلم بدجوری گرفته بود.ساعت ها و دقیقه ها بر عکس همیشه که زورشان می آید تکان بخورند،چهر نعل داشتند می دویدند و خیلی زود عصر شد و تاریکی به خانه هجوم آورد.صدای زنگ در که آمد مادر دست و پایش را گم کرد.به اتاقم رفتم.پدر آهسته به مادر گفت:"برو بهش بگو زیاد لِفتش نده."مادر که وارد اتاقم شد سر و صدای مهمانان در راهرو پیچید.در را بست و شروع کرد به سفارش کردن.
    "سگرمه هاتو وا کم و هر وقت صدات کردم بیا تو اتاق.جوری رفتارنکنی که فکر کنن بی کلاس و فناتیکی.با همه تک تک احوالپرسی کن.سَرِتم پایین ننداز که نگن ضِدِ آدمی."
    در مقابل توصیه های باریک تر از موی او فقط سر تکان دادم.با آنکه از فشار عصبی و غصه دلم داشت می ترکید تظاهر کردم خیلی خونسرد هستم.انگار مغزم طاقتِ آن همه ماجرا را نداشت که هیچ واکنشی نشان نمی دادم.
    سرو صدای احوالپرسی و خوش و بش پدر با مردی جاافتاده که مرتب قهقهه می زد و سراغ عروسش را می گرفت با تعارف تکه پاره کردن مادر درهم شده بود که چند ضربه به در اتاقم خورد.مادر از لای در سرک کشید و گفت:"چای رو با احتیاط بیار.استکانا سرخالی باشن که تو راه نریزن.ریخت تو سینی عوضش کم.چرا عزا گرفتی؟پاشو برس به موهات بکش بیا بیرون.قوز نکنی ها؟لولو خرخره نیستن که."
    بغض راه نفس کشیدنم را گرفته بود.جلوی اینه رفتم و از نیمرخ به پشتم نگاه کردم.وقتی مطمئن شدم لباسم عیب و ایرادی ندارد و سر وضعم مرتب است از اتاق بیرون رفتم.آشپزخانه از بخار کتری دم کرده بود.چای را با احتیاط ریختم و آرام وارد اتاق پذیرایی شدم.همان موقع چشمم به داماد افتاد که مقابل در نشسته بود.به نظرم ده سال از من بزرگتر بود او که بلند شد بقیه هم بلند شدند و تا سلام کردم همه با هم جواب سلامم را دادند.مادر به سمت راستش که زن جاافتاده ای نشسته بود و لبخند می زد اشاره کرد.جلو رفتم و سینی چای را مقابلش نگه داشتم.
    پدرِ داماد با صدای بلند گفت:"نادر،تو همچی دسته گلی داشتی و من خبر نداشتم!."
    زن جوانی که کنار داماد نشسته بود داشت زیر گوش او پچ پچ می کرد که سینی چای را به سمتش بردم.داماد به صورتم جوری زل زده بود که انگار داشت به موجود فضایی نگاه می کرد.فنجان چای را که برداشت سریع به آشپزخانه برگشتم.خیس عرق بودم و نفسم تنگ شده وبد.دلم پیش امیر بود.مطمئن بودم پدر به عمه نازنین خبر داده که خواستگار مورد نظر قرار است بیاید و همه شرایط برای ازدواج من مهیاست تا امیر موضوع را تمتم شده بداند و از من دل بکند.صدای قدم های مادر مثل پتک به مغزم کوبیده شد.وقتی برگشتم داشت لبخند می زد.
    "خیلی آقاست.لباساشونو دیدی؟یکی از یکی قشنگ تر.حالا چرا وایسادی اینجا؟برگرد برو تو اتاق و رو مبل دم در بشین.سرتم پایین ننداز که داماد صورتت رو ببینه."
    پشت سَرِ مادر از در اتاق پذیرایی تو رفتم و همان جا که گفته بود نشستم.داماد داشت زیر چشمی نگاهم می کرد که مادرش گفت:"سرمه خانوم وضعیت درست چطوره؟"
    مادر گفت:"سرمه ماشاءالله هم باهوشه و هم درسخون.سرش از تو کتاب بیرون نمی آد."
    خواهر داماد خندید و گفت:"ازدواج سدی برای ادامه تحصیل نیست،به خصوص که ما خانوادگی همگی دانشگاه رفته هستیم.مازیار آنقدر که به تحصیلات اهمیت می ده به مال و ثروت و پول جمع کردن فکر نمی کنه.عاشق درس و کتاب و قلم و دانشه.چاره داشت دکتراشم می گرفت."
    پدر پرسید:"کی سد راه مهندس شده؟"
    مادر گفت:"نادر،اجازه بده آقای داماد حرف بزنن."
    مادر داماد گفت:"مگه طاقت می آرن!محمود عهم خدا نکنه رو دور حرف زدن بیفته."
    پدر دوباره گفت:"این همه آدم چهار چشمی دارن عروس و داماد رو نگاه می کنن.شما توفع دارین سخنرانی هم بکنن؟"
    تلفن زنگ زد.سارا با صورت شکلاتی و دست هایی که پر از پوست آدامس بود از در اتاقش بیرون آمد.پدر مشغول صحبت کردن با آثای خرسند و مادر گرم گفتگو با مادر داماد بود.خواهر داماد خندید و گفت:"ای وای،اون کوچولو که نمی تونه جواب تلفن رو بده،سرمه جان خواهرته؟"
    "بله" و بلند شدم و خودم را به میز تلفن رساندم،پشت به اتاق پذیرایی گوشی را برداشتم.صدای امیر که پر از دلواپسی بود اشکم را در آورد.
    "می تونی حرف بزنی؟"
    تا صدای پا شنیدم گوشی را گذاشتم.مادر دست سارا را گرفته بود و داشت کشان کشان به سمت اتافش می برد.سارا نق می زد و مادر عصبانی بود.برگشت و گفت:"مهمونا دارن میرن."
    به اتاق برگشتم.پدر داشت با آقای خرسند صحبت می کرد و مادر و خواهر داماد کنار هم نشسته بودند.داماد به سمت من آمد.آهسته گفت:"این طور که پیداست من و شما باید قراری بگذاریم بیرون از خونه با هم جرف بزنیم.امشب نوبت بزرگ ترا بود که بله رو از هم بگیرن."
    مهمانان که رفتند.پدر شتابزده لباس پوسید و از در بیرون رفت.مادر به اتاق خوابش رفت و شروع کرد به گریه کردن.
    تلفن دم به دم زنگ می زد،ولی جرات نداشتم گوشی را بردارم.سارا را به زور خواباندم و به خلوت اتاقم پناه بردم.آن شب من و مادر هر دو به دلیل نگرانی های خودمان تا صبح نخوابیدیم.
    آفتاب تند تابستان از لای پرده کلفت اتاقم تو زده بود که بلند شدم پنجره را باز کردم.صدای سارا نم یآمد و مادر توی اتاقش داشت تلفنی درددل می کرد.هرچه فکر کردم یادم نیامد آنقدر با کسی صمیمی باشد که بی پروا سفره دلش را باز کند.یکریز حرف می زد و حرص می خورد.در طول روز از اتاقش در ینامد و کارِ خانه و غذا درست کردن گردن من افتاد.ناهار سارا را که دادم و خوابید رفتم از لای در اتاق نگاه کردم.اولین بار بود که سیگار لای انگشتش می دیدم.من را که دید فریاد زد" به چی نگاه می کنی؟"
    "خیال می کردم شما از دود متنفرین."
    "برو یه لیوان اب برام بیار."


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    سیگارش به ----ر رسیده بود که لیوان آب را دستش دادم.جاسیگاری کنار تختش پر از ته سیگار و صورت خیس از اشکش میان دود غلیظ گم شده بود.با صدایی گرفته گفت:"شیشه قرمزه رو از توی کشوی میزم بده."
    کشوی کنار تخت پر از آرام بخش و قرص اعصاب بود.گفتم:"اینارو با تجویز پزشک می خورین یا سَرِ خود هر موقع اوقاتتون تلخه میل می کنین؟"
    سه چهار تا ازقرص ها را با یک لیوان آب بلعید."می گی چیکار کنم؟هنوز بچه های و سرد و گرم نچشیده.چه می دونی تو دلم چه خبره."
    هم نگران مادر بودم و هم دلشوره همیر را داشتم.چشم هایم به عقربه های ساعت خشکیده بود دلم داشت زیرو رو می شد که تلفن زنگ زد.به سرعت گوشی را برداشتم،بعد آهسته رفتم از لای در اتاق نگاه کردم و برگشتم.امیر داشت سرفه می کرد.پرسیدم:"مگه سرما خوردی؟تو این هوای گرم بدجوری سرفه می کنی."
    "به فکر من نباشی ها!مُردم هم مهم نیس."
    "امیر دیشب..."
    "حرف دیشبو نزن.به اندازه کافی اعصابم خرد هست.همه چی رو می دونم،خبر از کانال خونه ما رد می شه،به گوش تو می رسه."
    "متاسفم،دلم نمیخواد ناراحتت کنم،خب این سرفه ها چیه که نمی گذاره راحت حرف بزنی."
    "فکر کنم عصبی باشه.از دیروز تا حالا آن قدر سرفه کردم که گلوم زخم شده."
    "تو که احساس منو میدونی.محاله جز تو به کسی جواب مثبت بدم."
    "انتظار نداشته باش خونسرد باشم.این اتفاقات بدجوری رو اعصابمه."
    "فکر می کنی من از این وضع راضی ام؟منو چه به شوهر کردن.اونم توی این موقعیت که بابا سَرِ ناسازگاری گذاشته و دمار از روزگار مامان درآورده."
    "هیچ کس حق نداره اشتیاق منو نادیده بگیره.عشق من ناچیز و بی ارزش نیست.حتا تو هم اندازه اش رو درک نمی کنی.ناچارم برم مستقیم باهاش حرف بزنم."
    "عاقل باش امیر.می ترسم کار خراب تر بشه.فکر نمی کردم یه خواستگاری معمولی این طور تو رو به هم بریزه.به نظرم تو قوی تر از این حرفایی."
    "شرایطش مناسبه...به من حق بده نگران باشم."
    "ما حتا با هم حرف هم نزدیم.پاش بیفته همه چیز رو بهش می گم تا خودش کنار بکشه."
    "واسه تو آسونه،واسه من دردناک!سرمه میخوام ببینمت."
    "نمیشه امیر،مامان وضع خوبی نداره."
    "فردا عصر،خونه مادرجون.مرگ من بیا."
    صدای ناله مادر که آمد گوشی را گذاشتم و رفتم از لای در نگاهش کردم.حتا در خواب هم آرامش نداشت.درِ اتاقش را بستم و به اتاقم برگشتم.آن روزها فکرم از چهار دیواری خانه بیرون نمی رفت و تصور اینکه پدر خانه دیگری داشته باشد در خیالم نمی گنجید.آنچه مسلم بود پای زن دیگری به حریم خصوصی پدر باز شده بود که مادر صبوری همیشگی اش را از دست داده بود.شوهر دادن من هم به اقتضای موقعیتی که هر لحظه خطرناک تر می شد به صلاح آنان بود.دست کم از شر من خلاص می شدند.
    نفهمدیدم کی خوابم برد.زنگ ساعت نزده بود که صدای سارا در آمد.مادر با آن همه قرصی که خورده بود تا ظهر خوابید.برای ناهار ته مانده غذاهای روز قبل را گرم کردم و به سارا دادم.با زبان شیرین کودکانه پرسید:"مامان مریضه؟"
    موهای فرفری اش را پشت گوشهایش زدم و گفتم:"نه عزیزم،خسته شده خوابیده."
    "بابا داد می زنه...بابا بده."
    نوازشش کردم."بابا خوبه،مهربونه و سارا خانم رو دوست داره."
    سارا با اینکه کم حرف می زد،اما با هوش و ذکاوتش بیش از بچه های هم سن و سال خودش بود.او حس کرده بود روابط پدر و مادرمان مثل گذشته گرم و صمسمس نیست.آن طور که پیدا بود سارا را من باید بزرگ می کردم.
    سینک ظرفشویی پر از ظرف های نشسته شبِ گذشته بود.سارا را فرستادم به اتاقش بازی کند و من مشغول شدم.تلفن که زنگ زد با ترس و لرز پریدم گوشی را برداشتم،امیر شتابزده گفت:"قرارمون یادت نره."
    تا گوشی را گذاشتم مادر از چهارچوب در آشپزخانه تو آمد."کی بود سرمه؟"
    دست و پایم را گم کردم."کی بیدار شدین؟غذا گرم کنم؟"
    "گفتم کی بود؟"
    "با اون همه قرصی که شما می خورین باید حسابی غذا بخورین.از فردا از روی کتاب آشپزی می کنم که غذای شب مونده نخوریم."
    مادر دَرِ کابینت ها را یکی یکی باز و بسته کرد.بعد گفت:"به اون پسره بگو دارم شوهر می کنم که ازت دل بکنه.یه کار نکن خودم باهاش تسویه حساب کنم...اَه این پاکت سیگارم کو؟"
    "مامان،شما که سیگاری نبودی!می دونی دودش برای سارا ضرر داره؟"
    "گوش کن دختر،واسه من دکتر بازی در نیار.کتاب آشپزی رو بردار به چیزی یاد بگیر که خودت و سارا از گشنگی نمیرین.به منم کار نداشته باش،فکر کن بابا ننه نداری!"
    مادر دنبال بهانه می گشت که دق دلی کارهای پدر را سر من خالی کند.فریاد کشید:"تو یه الف بچه میخوای پدر و مادرتو تربیت کنی؟دنبال چی هستی؟فکر کردی با این جفتک پرونی می گذاریم زن اون شارلاتانِ بی مصرف بشی؟حتا باباش هم قبولش نداره،اون وقت تو باهاش دل و قلوه ردو بدل می کنی؟دلت رو به چیش خوش گردی؟از قدیم گقتن خواهر زاده به داییش می ره.خب،اگه میخوای سرنوشتت مثل مادرت بشه،برو دنبال عشقت،همون طور که من رفتم و بدبخت شدم."


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    مقابلش روی صندلی آشپزخانه نشستم.چشم های پف کرده اش از پشت دود سیگار دل هر آدمی را می لرزاند،از ته دل به حالش تاسف خوردم.دود سیگار را در هوا فوت کرد و به صورتم خیره شد."این زندگی،درست بشو نیست.اون پسره نکبت دیده هوا پَسِه،اقتاد وسط که بیفته رو مال و منال بابات.خودش که عرضه نداره پول در بیاره،بابای پولدارش هم که نَم پَس نمیده،کی بهتر از تو!خوشگل،خوش آب و رنگ،خوش هیکل،با شخصیت و خونه دار.فکر کرده توی این آشفته بازار می تونه از آب گل آلود ماهی بگیره.اما کور خونده.آدم عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه.همین من یکی ساه بخت شدم بسه.مگه من نباشم و تو زن امیر بشی.به قد و هیکل و شکل و شمایلش نگاه نکن."
    سرم پایین بود و زیر چشمی داشتم به صورت پر از غمش نگاه می کردم که سیگار دیگری با آتش سیگار قبلی گیراند."حرف بزن.این طوری مگام نکن.بگو تو دلت چه خبره."
    "نمی خوام ناراحتتون کنم.اما طرز فکر من با شما فرق داره.چیزهایی که برای شما با ارزشه برای من ممکنه صدارزش باشه،الان هم بهتره به فکر سلامتی شما باشم."
    سیگارش را با حرص در جاسیگاری خاموش کرد و گفت:"دروغ می گی.من تو رو نشناسم... می دونستم دارم با دیوار حرف می زنم.می رم اتاقم،زنگ تلفن رو خفه می کنم شاید بتونم کپه مرگم رو بذارم."
    دلم پَر می زد سَرِ قراری که امیر گذشته بود حاضر شوم و چند لحظه ای به حرف های شیرینش دل خوش کنم.زندگی من و او با ریسمانی پیچیده از غم بی کسی و درد عاشقی در هم تنیده شده بود،بدون او توان رویارویی با ان همه مشکل را نداشتم.او مثل کوه محکم و استوار ایساده بود تا من احساس تنهایی نکنم،بیش از همیشه،دلتنگ بودم و عاشق.
    بی حرکت روی تخت افنادم و در ذهنم او را مجسم کردم که چشم به راه درِ خانه مادر بزرگ ایستاده است و به سر کوچه نگاه می کند.
    لحظه ها به کندی می گذشتند و من جرات نداشتم از خانه بیرون بزنم.صدای پای مادر خیالپردازی شیرینم را به هم ریخت.با سر و صدای سارا که از او عصرانه می خواست از اتاقم بیرون رفتم.مادر به اتاقش برگشت و من سارا را بغل کردم.زیر کتری را روشن کردم.سارا کفرش در آمده بود و جیغ می زد.لیوان چای را جلوی دستش گذاشتم پشت در اتاق مادر رفتم که آهسته با تلفن حرف می زد.تصور آنکه دارد با امیر گفتگو می کند تنم را لرزاند.صدا واضح نبود.نوک پا به آشپزخانه برگشتم.همان موقع صدای مادر را شنیدم که گفت:"سرمه،این بچه چشه؟"
    "چایی شیرین میخواد.شما برو استراحت کن،خودم عصرونه شو می دم."
    سارا با داد و فریاد گفت:"چاییش بده.مامان تو چایی بده."
    مادر گفت:"مادر جونت زنگ زد و گفت امشب بری پیشش.چی شده یهو عزیز شدی؟"
    انگار تمام وزن بدنم در کیسه ای پر از شن جمع شده بود که یکهو ترکید و از شکم تا نوک پنجه پاهایم فروریخت.در حالی که به لب های مادر چشم دوخته بودم و از رخوت گیج کننده ای مغزم گزگز می کرد پرسیدم:"شما نمی آین؟"
    نگاه مادر مرموزتر از همیشه به چشم هایم دوخته شد."نیگاش کن...هینزندانی که یهو خبر آزادیش رو می دن داره تو دلش قند آب می شه."
    "سارا رو ببرم؟"
    "میخوای نصفه شب همه رو زابرا کنه؟"
    مادر که به اتاقش برگشت از شادی نفهمیدم چطور به سارا عصرانه خوراندم.لباس راحتی،مسواک،دمپایی روفرشی هماهنگ با لباسم،کتاب شعر،برس موو حتا سنجاق سَرِ صورتی رنگم را که با بلوز گل بهی و دامن قرمزم خریده بودم همه را یکجا در کوله پشتی جا دادم و آماده رفتن شدم که مادر میان چهارچوب در اتاقم ظاهر شد.سکوتش کلافه کننده و نگاه کنجکاوش که روی سرتا پایم سُر می خورد آزاردهنده بود.ناخودآگاه دست و پایم را گم کردم و کوله پشتی از دستم کف اتاق پرت شد.مادر پرسید:"چیه؟انگار حسابی باروبندیل بَستی.سفر می ری؟"
    "شما همه اش دنبال یه چیزی هستین که با من دعوا کنین.خودتون اجازه دادین برم.اگه پشیمون شدین زنگ می زنم به مادرجون می گم نمی آم."
    "تو یه ریگی به کفشت هست که این طور به هول و ولا افتادی."
    "شما تقصیر ندارین،از وقتی میونه تون با بابا شرآب شده نسبت به همه بدبین شدین."
    مادر سرخ شد و دست راستش بالا رفت.اما میان زمین و هوا سرگردان ماند.برگشت و به سمت اتاق خودش رفت."رسیدی زنگ بزن.وای به حالت اگه یکی دیگه اونجا باشه.یادت باشه...پرسیدنش فقط چند ثانیه طول می کشه.زنگ بزنم از نازنین بپرسم امیر کجاست و بگه اونجاست مادرجون رو به عزای جفتتون می نشونم."
    ناگهان همه شادیهایم به یاس و نومیدی تبدیل شد.بدنم بی حس بود.مادر برگشت،جلو آمد به صورتم زل زد."اگخ به خودم بود نمی گذاشتم پا توی خونه اش بگذاریريالولی می ترسم فکر کنه به خاطر پسرش دارم لجبازی می کنم."
    از در که بیرون آمدم صدای مادر تا بیرون به گوش می رسید.
    "که عاشق اون آسمون جُل شدی،می دونم مشکلت چیه،یه هفته تو خونه موندی زده به سرت."
    در طول راه کلی گریه کردم.سر کوچه مادر بزرگ ایستادم و نفس عمیق کشیدم و به خودم یادآوری کردم به دیدار کسی می روم که از جان و دل دوستش دارم.
    تا در زدم امیر در را باز کرد.نگاهمان با هزار اشتیاق به هم گره خورد و آن قدر سحر تماشای هم شدیم که یادمان رفت سلام کنیم.صدای مادر بزرگ را شنیدم."چرا نمی آین تو؟تو پاشنه در وای نستین خوبیت نداره."
    از هیجان دیدار او کلافه بودم.به سختی از کنارش رد شدم.مادر بزرگ از در اتاق به راهرو سرک کشید."اومدی مادر؟"
    "سلام مادرجون."
    "دیر کردی.امیر پاک دیوونه شده.به زور نیگرش داشتم.داشت می اومد خونه تون."
    رفتم پشت شیشه و به او که لب حوض نشسته بود خیره شدم.مادر بزرگ مچ دستم را گرفت و کشید."بیا بشین دو کلوم باهات حرف دارم،حواست با منه یا نه؟"
    نفس مادر بزرگ تنگ شد.با روسری صورتی رنگش عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:"دلم واسه این بچه خونه.دستش خالیه،اما دلش مثل آینه صافه.اگه به فکرشی یه کار کن ازت دل بکنه."
    به چشم های خاکستری رنگش نگاه کردم و گفتم:"این یه دلخوشی رو هم شما میخواین از من بگیرین؟"
    "این جوری پیش بره این بچه مریض می شه.امروز آن قدر سرفه کرد که از گلوش خون اومد.چند شبه تا صبح بیداره...می ترسه تو رو شوهر بِدَن. به روش نمی آره،اما داره پَرپَر می شه.دوره زمونه فرق کرده.اون موقع که جوون بودم کوچک ترا رو حرف بزرگترا حرف نمی زدن.تو عمرم جز چَشم هیچ جوابی ندادم.حالا که پیر شدم هم باید به بچه هام چشم بگم.
    نازنین یه جوری التماس می کنه انگار من می تونم نادر رو راضی کنم.نیره می گه پادر میونی نکن که خوب بشه می گن قسمت بود و بد بشه سرت هوار می شن که تو کردی!قادرم که یه گندم خورد و از بهشت بیرون رفت.
    انگار نه انگار مارد خواهر داره!بازم به اون وقت که آهن فروشی می کرد و آواره ولایت غربت نبود.انگار گوشت خوک خورده که مِثِه خارجیا بی غیرت شده.چند دفه خواستم زنگ بزنم بهش بگم پادرمیونی کنه،راستش از اَخم و تَخم بابات می ترسم حرف بزنم هر تیکه از گوشت هر دوتونو سَرِ یه سیخ کباب کنه."
    مادر بزرگ حرف می زد و حواس من به امیر بود.ناگهان دست های استخوانی اش زیر چانه ام لغزید."حرفامو شنیدی مادر؟"
    اشکم روی دست هایش چکید.امیر از میان چهارچوب در گفت:"به اندازه کافی دلش پُر هست،شما سر به سرش نذارین."
    بغضم ترکید و سرم میان چین های دامن خالدار مادر بزرگ فرو رفت.دست مهربان او بر موهای سرم سُر م یخورد و من بی تاب تر از همیشه خودم را خالی کردم.
    صدای امیر را شنیدم."امیر نمرده که این قدر دلتنگی.گریه نکن سرمه.داری دق مرگم می کنی به خدا.یه کار نکن سر به بیابون بذارم."صدایش نزدیک تر شد."دلم ترکید.حالا که فرصت حرف زدن داریم چرا گریه می کنی؟مادرجون،چی بهش گفتین که بغضش ترکید."
    مادر بزرگ گفت:"کی گقت بیای تو اتاق؟این قدر هم زبون نریز.پسره جیا رو خورده آبرو رو قِی کرده.حجالت نم یکشی جلو چشم من از این حرفا می زنی؟"
    "مادرجون...من که حرفی نزدم."
    "نه خیر،حرفی هم بزن.من مسئولم مادر،حالیت هست چی می گم؟ هرکاری حساب و کتاب داره."
    "ببخشین،نمیدونستم واسه عاشق شدن هم باید به همه حساب پس بدم!"
    مادربزرگ عصبانی شد."برو بیرون تا به نازنین زنگ نزدم.می دونه اینجایی؟"یکهو سرم را بالا آوردم و گفتم:"امیر،مامانت می دونه اینجایی؟"
    "هیچ کس نمی دونه کجام،چیه؟اینم ترس داره؟"
    مادر بزرگ سرش را به چپ و راست تکان داد."چی بگم مادر،این پسر هیچی سرش نمی شه."
    گفتم:"ای وای...قرار بود تا رسیدم به مامان زنگ بزنم."
    امیر تلفن را آورد.گوشی را به دستم داد."بیا،ببینم خیالت راحت می شه تا دو کلام حرف بزنیم."
    مادر بزرگ گفت:"نه که نزدی.پاک خل و چل شدی پسر.فقط تو یکی عاقل بودی که با این خاطرخواهی از دست رفتی."
    شماره گرفتم.تلفن زنگ می زد و کسی گوشی را بر نمی داشت.هاج و واج به امیر خیره شدم."یعنی چه بلایی سرش آمده.امیر مامانم..."
    بلند شدم،کوله پشتی ام را برداشتم و به سمت راهرو دویدم.امیر پشت سرم از اتاق بیرون آمد.
    مادر بزرگ فریاد زد:"به منم بگین چی شده."
    با امیر همزمان به در رسیدیم."سرمه.بگو چی شده؟چرا یهو پاشدی؟نگه قرار نبود امشب اینجا بمونی؟"
    "تو نمیدونی امیر.مامان...ولش کن مادرجون بفهمه دلواپس میشه،دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه."
    "یه جوری بگو که مَنِ بدبخت بفهمم چشه."
    "مطمئنم خبری شده که مامان گوشی رو بر نمیداره."
    ضربان قلبم تندتر از همیشه بود.در حیاط را باز کردم.امیر با صدای بلند گفت:"وایسا منم می آم."
    تا مادر بزرگ به وسط چهارچوب در حیاط رسید من و امیر سر کوچه بودیم.فریاد زد:"پس منو بی خبر نذارین."


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل هفت
    امیر وارد اتاق خواب مادر شد و من سارا را بغل کردم.بوی دود همه جا رو پر کرده بود.امیر سرفه می کرد.فریاد می زد:"بچه رو ببر تو اتاق خودت و در رو ببند."
    سارا گیج بود.جلوی چشمهایش را گرفتم و به اتاقم رفتم.صدای امیر را شنیدم که با آتش نشانی حرف می زد و نشانی خانه را می داد.زانوهایم سست شد.گوشی را گذاشت پشت در اتاقم آمد."هول نشو سرمه.خوشبختانه به موقع رسیدیم،حال مامانت هم خوبه."
    جرات گریه کردن نداشتم.سارا به صورتم زل زده بود و قلب من از شدت اضطراب به سینه ام می کوفت.ماموران آتش نشانی با سروصدای زیاد و دادو بیداد همسایه ها وارد حیاط شدند.پرده ها را کشیدم و سارا را محکم در آغوش فشردم.کف رقیقی از زیر در تو زد.سارا وحشت کرده بود.ملافه تختم رو برداشتم،لوله کردم و زیر در گذاشتم.سارا بهانه مادر را می گرفت.صدای پزشک اورژانس را شنیدم که گفت:"خوشبختانه سوختگی به سر و صورتش آسیب نزده.شما پسرش هستی؟"
    صدای امیر از میان همهمه ماموران به سختی به گوش می رسید."بله،پسرشونم."
    "عجیبه که هنوز نفس می کشه!خوابه،فکر می کنم آرام بخش قوی خورده باشه."
    امیر پشت در اتاقم آمد."سرمه،همراه مامانت میرم بیمارستان.مامانم اینجاست،دلواپس هیچی نباش.فقط از در بیرون نیا،باشه؟"
    سارا را بغل کردم و کنار پنجره رو به حیاط نشستم.در تاریکی سایه عمه نیره را دیدم.هعمه نازنین که پشت در اتاقم آمد بغضم ترکید.گفت:"عمه ات بمیره سرمه جان،چه خطری از سرتون گذشت!خدارو شکر که سالمین."
    صدای شیوا و عمه نیره در راهرو پیچید.شیوا به در نزدیک شد و گفت:"سرمه خوبی؟"
    "هنوز زنده ام.مگه در حال مرگ باشم که تو سراغم رو بگیری."
    "بعد حسابت رو می رسم.الان دستم بنده."
    آن قدر در اتاق ماندیم که سارا کلافه شد و گفت:"میخوام برم دستشویی."
    پشت در رفتم و گفتم:"می تونم بیام بیرون؟سارا میخواد بره دستشویی.بیرون براش امنه؟"
    وقتی تایید عمه ها را گرفتم در را باز کردم.عمه نیره سارا را از بغلم گرفت.گوشی تلفن کف اتاق ولو بود،تا روی دستگاه گذاشتمش زنگ زد.سریع گوشی را برداشتم،امیر بود.
    "سلام،تلفن اشغال بود!"
    "گوشی رو زمین افتاده بود.مامان چطوره؟"
    "زیر نظر یه دکتر با تجربه است."
    "اگه تو نبودی چی میشد؟دست تنها هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.خوب شد دنبالم اومدی."
    "مامان اینا اونجان؟"
    "همه وشن به زحمت افتادن.به خدا ازشوون خجالت می کشم.کی می آی؟"
    "شاید فردا...نمی دونم،تا ببینم چی پیش می آد.راستی به مادرجون زنگ بزن،لابد تا الان دلش هزار راه رفته."
    گوشی را گذاشتم و پاورچین به ته راهرو رفتم.از لای در نیمه بسته اتاق خواب مادر عمه نازنین را دیدم که خم شده بود و وسایل خیس و سیاهِ زیر تخت را بیرون می کشیدند.یک باکس سیگار خیس خورده و شیشه قرص های پر و خالی،نوار کاست مچاله شده و مجله سوخته همه جا ولو بود.از صدای جیر جیر در برگشتند نگاهم کردند.سرو صورتشان سیاه و لباس هایشان کثیف و خیس بود.سلام کردم و گفتم:"شرمنده،نمیدونم چطوری جبران کنم."
    عمه نازنین گفت:"برو یه چایی دم کن تا گلومون وا بشه."
    منظره اتاق تکان دهنده بود.با خودم فکر کردم اگه دیر می رسیدیم و مادر و سارا می سوختند چه فاجعه ای به بار می آمد!داشتم چای دم می کردم که عمه نیره از لای در حمام صدا زد."سرمه،عمه کجایی...یه چیزی بیار دور این بچه بپیچ،حوله پیدا نکردم."
    به سمت کمد اتاق خودم رفتم و حوله بزرگی برداشتم.سارا را با حوله بغل کردم.عمه گفت:"گمونم ترسیده که صداش در نمی آد.سرشو گرم کن تا خودم رو آب بکشم بیام بیرون بگیرمش."
    بچه را به اتاقم بردم و روی تخت گذاشتمش.از اتاقش خرس پشمالوی قهوه ای رنگش را برداشتم،با چند تکه لباس به اتاقم برگشتم.تلفن که زنگ زد گوشس را برداشتم.مادر بزرگ بود.
    "دختر،مگه قرار نبود رسیدی خونه زنگ بزنی؟این تلفن هم که یکریز بوق می زنه.اونجا چه خبره؟نیره و نازنین هم که نیستن."
    "ببخشین مادرجون،لابد سارا با گوشی ور می رفته."
    "بر می گردی اینجا؟شام پختم."
    "الان که دیر وقته،بعد می آم پیشتون."
    شیوا آخر شب به خانه شان رفت،اما عمه نازنین و عمه نیره تا صبح کار کردند.اتاق مادر تمیز شده بود،اما آثار دود و سوختگی از در ودیوار پاک نشد.عمه ها وسایل سوخته را سر کوچه بردند و تا آنجا که می شد آنجا را نظم دادند.آفتاب که زد هر دو از حال رفتند.
    در خیالات در هم و برهم سیر می کردم که زنگ در را زدند.پا برهنه از راهرو رد شدم و سریع در را باز کردم.اکبرآقا بود.سلام کردم و گفتم:"ببخشین عمواکبر،لابد دیشب شما هم نخوابیدین."
    "وظیفه ام بود بیام کمک،اما ترسیدم افسانه و ایمان بیان توی دست و پاتون."
    نگاه مهربان اکبرآقا بغض را در گلویم خفه کرد.پرسیدم:"تو نمی آین؟"
    "زود باید برم که افسانه و ایمان رو به مادرم بسپرم.به نیره بگین خیالش از بچه ها راحت باشه."
    عمو اکبر داشت می رفت که سرو کله امیر پیدا شد،سلام و احوالپرسی کرد.عمو اکبر برگشت نگاهم کرد،بعد لبخند مشکوکی زد و ضربه ای به کتف امیر زد."موفق باشی پسر،ببینم چی کار می کنی."
    اکبرآقا که رفت امیر داخل شد.آنقدر خسته بود که حس نداشت راه برود.گفتم:"لابد دیشب تا صبح بیدار بودی."
    به صورتم خیره شد."تو حالت خوبه؟"
    "تو که هستی حالم خوبه،بریم تو."
    "باید برم دوش بگیرم و یه چرت بخوابم.کلید ندارم،مامان بیداره؟"
    "تازه خوابیدن،دیشب تا صبح کار می کردن.بیا بریم تو امیر،به خدا اگه بذارم بری."
    با دست به یقه پیراهنش اشاره کرد و گفت:"این جوری که نمی شه،خیلی کثیفم."بعد لبخندم را با لبخندی شیرین پاسخ داد و گفت:"بیام تو نمیتونی بیرونم کنی!"
    روی صندلی آشپزخانه نشست و من فنجان چای را در مقابلش گذاشتم،چشمهایش از خستگی قرمز شده بود.در مقابلش نشستم و به صورتش نگاه کردم،آهسته گفت:"منو باش که دلم رو صابون زده بودم یه شب تا صبح باهات حرف بزنم.انگار زلزله اومد همه چی به هم ریخت."
    فنجان را برداشت و گفت:"یه عکس از بچگیت گیر آوردم.اگه بشه بزرگش کرد خیلی خوب می شه."
    "حالا چرا بچگیم؟می خوای عکسم رو بهت بدم؟پس بذار برم آرایشگاه،موهامو رو درست کنم و آرایش بکنم،بعد عکس بندازم و ..."
    "اوه...تابلوی رنگ و روغن نمی خوام.خود واقعیتو میخوام.بدون آرایش و بدون ماسک."
    "امیر،می دونی تو با همه فرق داری؟شاید همین متفاوت بودنت تا این حد جذابت کرده!"
    به صندلی تکیه داد."پس نمی دونی تو چی هستی!فکر میکنی لنگه ات پیدا بشه؟"
    "همیشه جلوت کم می آرم.تو خیلی مهربونی و خوب بلدی احساست رو به زبون بیاری.باور کن گاهی خجالت می کشم که نمی تونم جوابگوی این همه عاطفه و مهربونی باشم."
    مسخ شده در عمق نگاهم فرو رفت و گفت:"وقتی نیستی دلتنگم وقتی هستی نگران لجظه ای که نیستی.زیر بار این همه دلواپسی دارم لِه می شم.فکرش رو هم نمی کردم روزی اینجور پا بندت بشم،حس دوست داشتن تو،اسارتی شیرین و دلچسبه."
    فنجان چای را زمین گذاشت."کیف مامانم رو بیار ببینم کلیدشو آورده یا باید تا شب علاف باشم؟"
    "همین جا حموم برو...پیراهن های بابا که بهت می خوره."
    "می خوای بابات سرم رو ببره؟باد به گوشش برسونه اینجام از تو بیمارستان پرواز می کنه می اد سراغم!نمی دوم چرا از من متنفره."
    "آدم باید دیوونه باشه که از تو متنفر باشه."
    نگاه کنجکاوش به چشم هایم دوخته شد و گفت:"حتا اگه پدرت باشه؟"
    وقتی کلید را برداشت و رفت از پشت شیشه نگاهش کردم.دم در برگشت،دست تکان داد و رفت.از اینکه داشت ترکم می کرد بی قرار بودم.دلم نمی خواست حتا لحظه ای از من دور شود.به آشپزخانه برگشتم و صندلی خالی او را جابه جا کردم.فکر او تمتم ذهنم را پر کرده بود.زیاد نگذشته بود که تلفن زد.گفت:"تنها نری بیمارستان؟زنگ بزن بیدارم کن."
    "دوش گرفتی؟چیزی خوردی؟"
    "تغذیه فقط از راخ شکم نیست.نگاه کردن خشک و خالی به تو روحم رو سیر می کنه."
    "ای بابا،من بلد نیستم مثل تو فلسفه ببافم،اما می دونم معده خالی باید با غذا پر بشه."
    "قاطی کردم...تقصیر خواستگارته که پاک خُل و چلم کرده."
    گوشی را گذاشتم.با آنکه دلواپس مادر بودم واژه های شیرین امیر ذهنم را پر از امید به آینده کرد.روی تخت دراز کشیدم.از سنگینی بار عشق او نای جنبیدن نداشتم.وقتی چشم باز کردم دیدم ظهر شده.با عجله بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.عمه ها سارا را با خودشان برده بودند.تلفن زنگ زد.امیر بود.گفت:"می ام دنبالت،با هم می ریم ناهار می خوریم و از اونجا می ریم بیمارستان."
    به بیمارستان که رسیدیم از شدت ناراحتی پدر را پشت در اتاق ندیدم.امیر رفته بود با سرپرستار چک و چانه می زد.آنقدر حرف زد تا پرستار بخش را راضی کرد برای چند دقیقه وارد اتاق شوم.
    پدر رو به امیر گفت:"باز که اینجایی پسر!"
    تازه متوجه پدر شدم و سلام کردم،بعد سراسیمه از در تو رفتم.صدای هیچ کس را نمی شنیدم جز ناله مادر که دلخراش بود.اشکم جاری شد.داشتم می لرزیدم که پرستار مچ دستم را گرفت و کشید."بسه دیگه،تمومش کن."بیرون که آمدم از پشت پرده اشک همه جا را تیره و تار می دیدم.امیر زیر بغلم را گرفت و با هم رفتیم روی صندلی کنار راهرو نشستیم.صورتم را با دو دستم پوشاندم.داشتم بی صدا اشک می ریختم که صدای خانم خرسند را شنیدم."گریه نکن دخترم،خدارو شکر که به خیر گذشت."
    آقای خرسند پشت در اتاق کنار پدر ایستاده بود.مهندس خرسند داشت به طرفم می آمد که به امیر نگاه کردم و رنگم پرید.امیر نزدیک تر آمدو پهلویم ایستاد.مهندس خرسند سلام و احوالپرسی کرد و گفت:"خیلی متاسف شدم خانم سرمه...این قضیه برنامه ما رو هم عقب می اندازه."
    رنگ امیر هم پریده بود.مهندس داشت نگاهش می کرد و منتظر بود به هم معرفیشان کنم که پدر جلو آمد."آقای مهندس،امیر پسر خواهر بزرگمه."
    دست مهندس خرسند در میان زمین و هوا سرگردان مانده بود که آقای خرسند پدر را صدا زد و از ما دور شد.مهندس خرسند خونسرد و بی تفاوت به واکنش امیر برگشت نگاهم کرد و گفت:"فرصت کردین گفتگویی با هم داشته باشیم.می دونین که،حساب بزرگترا از ما جداست."
    ناخودآگاه سرم به سمت امیر برگشت و صورت سرخ و برافروخته اش نگرانم کرد.مهندس خرسند به چهره او خیره شد و پرسید:"شما حالتون خوبه؟"
    لبهای امیر که به شدت به هم چسبیده بود به سختی باز شد."خیر آقا،انگار حال شما بهتره که توی این موقعیت دارین قرار ملاقات می گذارین."
    ترسیدم سر و صدا راه بیفتد.آهسته گفتم:"حالا وقت این حرفا نیست.خواهش می کنم بس کنین."
    مهندس خرسند گیج بود.به سمت من برگشت و گفت:"جسارت منو ببخشین."
    امیر گفت:"سرمه،جواب آقا رو بده."
    داشتم مِن مِن می کردم و خجالت می کشیدم حرف دلم رو بی رودرواسی بگویم که امیر گفت:"ما با هم نامزدیم.متوجه شدین؟"
    از وحشت آب دهانم خشک شد،داشتم فکر می کردم اگر مهندس خرسند به پدر قضیه را لو بدهد چه اتفاقی خواهد افتاد،که آهسته گفت:"این وسط من قربانی شدم.اون وقت شما عصبانی هستید؟"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پدر جلو آمد و گفت:"امیر،مهندس خرسند قراره همین روزا به جمع خونواده ما بپیونده."
    امیر سر به زیر و آشفته حال گفت:"سرمه بریم خونه."
    پدر آهسته گفت:"چی کار به سرمه داری؟تو برو خونه به مادرت بگو شام درست کنه،امشب مهمون داریم."
    خانم خرسند که از قضیه خبر نداشت در حال تعارف تکه پاره کردن همراه پدر و آقای خرسند به سمت میز پرستاری رفت.مهندس نگاه زیرکانه ای به امیر کرد و گفت:"حادثه تکان دهنده ای بود،خوشحالم که اتفاق ناگواری نیفتاد."
    امیر گفت:"آقای مهندس،مگه شما کار و زندگی ندارین؟مریض ملاقات ممنوعه.تا کی می خواین تو راهرو وایسین؟"
    از رفتار امیر غافلگیر شدم.می ترسیدم فاجعه دیگری بار بیاورد.داشتم به او اشاره می کردم که مهندس خرسند متوجه شد و گفت:"مشکلی نیست.من به ایشون حق میدم چشم دیدن منو نداشته باشن."
    امیر میخواست جواب او را بدهد که من پیش دستی کردم و گفتم:"راستش امروز،همه زحمت ها به گردن امیر افتاد.اگه امیر نبود،مامان الان اینجا نبود،الانم آن قدر خسته شده که ..."
    امیر ادامه داد:"که هر حرفی ممکنه بزنه و هر کاری ممکنه بکنه."
    مهندس با خونسردی نگاهش کرد و گفت:"درک دیوونگی شما کار سختی نیست.باید بگم خوشحالم که عاشق کسی نیستم و فکرم درست کار می کنه."بعد دستش را به سمت امیر دراز کرد و گفت:"آن قدر شعور دارم که حال شما رو بفهمم.مطمئن باشین محاله دست روی دختر مورد علاقه شما بگذارم."
    رنگ امیر پرید.دستش میان دست مهندس خرسند و چشمش به صورت من بود.با لکنت گفت:"انگار باید معذرت خواهی کنم."
    "منم اگه قلب دختری به خوبی سرمه خانوم رو در اختیار داشتم،نهایت سعی خودم رو می کردم کسی بهش نزدیک نشه."و رو به ن گفت:"خودم یه جوری قضیه رو ماست مالی می کنم خانم سبحانی."
    از ما که دور شد،امیر نفس عمیقی کشید و گفت:"امیدوارم دیگه نبینمش."
    خیابان شریعتی شلوغ تر از همیشه بود.با کلافگی در تاکسی نشسته بودم که چشمم به بیمارستانی افتاد که ماردم در آنجا بستری بود.دکتر آریان،پزشک با تجربه بیمارستان شریعتی،در شب خادثه آتش سوزی قرار بود با دکتر قادری،پزشک متخصص سوختگی شام بخورد که حضور ناگهانی مادر،هر دو پزشک را از دم در به قسمت اورزانس بیمارستان برگرداند.دیدار دکتر آریان و مادرم حوادث مهمی را در سرنوشت همه ما رقم زد.
    در فکر و خیال خودم بودم که چشمم به پیرزنی افتاد که شبیه مادربزرگ بود.در ذهنم چارقد ململ سفید رنگ مادر بزگ را با شال کلفت او جابه جا کردم و در یک لحظه ایمان وافسانه را کنارش دیدم.
    مادربزگ حوصله بچه داری نداشت،اما در مدتی که مادرم بستری بود به خاطر سارا شیطنت ایمان و افسانه را که از صبحِ زود به خانه ما می آمدند تحمل می کرد.زیاد که حرص و جوش می خورد و کسی اهمیت نمی داد دلش را به آینده از راه نرسیده خوش می کرد و می گفت:"بچه های شیطون بزرگ که بشن مظلوم می شن."
    مدتها بود که با خودم می گفتم:کاشکی مادرجون زنده بود و می دید ایمان که از در و دیوار بالا می رفت حالا دانشجوی پزشکی شده و یک پارچه آقاست.به قول عمه نیره خاک هم روی سرش بریزن اعتراض نمی کنه.
    ناخوداگاه یاد روزهایی افتادم که تا صبح با امیر نجوای عاشقانه داشتیم و صبح تا چشمم گرم می شد عمه نیره بچه ها را می آورد و از لای درِ حیاط می فرستاد تو و خودش می رفت.بچه ها از لحظه ای که قدم به خانه م یگذاشتند ورجه وورجه می کردند تا بعد از ناهار که مادر بزرگ به زور وادارشان می کرد بخوابند تا به عبادتش برسد.
    با جبغ افسانه و سارا از خواب پریدم.صدای مادربزرگ که به بچه ها صبحانه می داد از آشپزخانه به گوش می رسد.گاهی سرشان داد می کشید و چند لحظه بعد قربان صدقه شان نی رفت.ظرف یک هفته ای که در خانه ما بود علاوه بر پذیرایی از سه بچه شیطانِ زبان نفهم،حرص و جوش می خورد چرا پدر به خانه نمی آید!گاه صدایش را از اتاق عقب ساختمان می شنیدم که مخفیانه به پدر زنگ می زد و نصیحتش می کرد.به التماس که می افتاد بغضم می گرفت و دعا می کردم نصیحت های مادر بزرگ به گوشش فرو برود.دو سه باری که پدر را پشت در اتاق مادر دیدم،سر سنگین جواب سلامم را داد و دو کلمه حرف اضافی هم نزد.مدیدن او داشت عادت می شد،اما ندیدن امیر زجدآور بود.
    در حالی که تصور می کردم بهترین موقعیت برای دیدار من و امیر دست داده او به طور مرموزی از ملاقات با من طفره می رفت.شبها وقتی مادربزرگ میخوابید با زمزمه های شیرینش در رویای یکی شدن با او سر می کردم و به محض روشن شدن هوا از دلتنگی دوری از او دلم می گرفت.واژه های لطیف و شاعرانه ای که از پشت تلفن در گوشم زمزمه می شد و قلبم را تکان می داد روح زندگی داشت و انگیزه ای قوی برای ادامه آن شرایط سخت و طاقت فرسا بود.
    طاقتم که تمان شد به بهانه شمع روشن کردن شب چهارشنبه از خانه بیرون کشاندمش.به محله مادربزرگ رفتیم،در طول راه ساکت بود.به سقاخانه که رسیدیم دو سه بسته شمع از ساکم در آوردم.یکهو خندید.گفت:"فکر کردی روا شدن حاجت بستگی به تعداد شمع هایی که روشن می کنی داره؟"
    "تو همه اش واسه من فلسفه بباف.خوبه که این کارم باعث شد صدات رو بشنوم."
    "من که شب تا صبح سر تو رو می خورم.بازم کمبود داری؟"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    خونسرد جواب داد:« دلت رو به همچین فرصتهایی خوش نکن.»
    تا آخر شب از کنجکاوی رفتار و سکوت وقت و بی وقتش پرپر زدم. مادربزرگ از بخت بد آن شب نذر کرده بود جوشن کبیر بخواند. داشتم از خستگی پس می افتادم که چراغ اتاقش خاموش شد. من هم چراغ را خاموش کردم و خیلی زود تلفن زنگ زد.
    « چشمم به پنجره اتاقت خشک شد.»
    « مادر جون امشب دیر خوابید. طفلک هر شب یه نذری می کنه که اوضاع آشفته زندگیمون رو به راه بشه، اما انگار خدا از خونه ما رو برگردونده.»
    « خدا از هیچ بنده ای رو بر نمی گردونه. ما آدما برداشتمون از همه چیز غلطه. اون جور می بینیم که خودمون می خوایم. واقعیت از چشمای خیلی از آدمها پنهانه. فردا برای صبحونه بیام اونجا خوبه؟»
    در تمام آن سالها، امیر یک بار هم با من خداحافظی نکرد. همیشه به امید فردا بود و من در انتظار آخرین پرده از نمایشنامه زنگی خودم و او بودم. آن شب نیز با رویای صبح روز بعد، با هزار فکر و خیال آشفته خوابیدم. صدای الله اکبر مادربزرگ که بلند شد از خواب پریدم. وضو گرفتم و پشت سر او نماز خواندم. مادربزرگ داشت ذکر می گفت که به آشپزخانه رفتم و صبحانه مفصلی تدارک دیدم. در فاصله ای که مادربزرگ داشت نماز قضا می خواند به امیر زنگ زدم، قرار شد یک ربع بعد بیاید. به اتاقم رفتم و لباس عوض کردم. هوای دیدارش هیجان و سرمستی دوران جوانی را بیشتر کرده بود. صدای مادربزرگ را شنیدم که گفت:« چایی دم کردی؟» اوه... چه قدر خوراکی رو میز گذاشتی؟ مهمون داری مادر؟
    از اتاقم بیرون رفتم. مادربزرگ لبخند زد و چشمهایش بر صورتم ثابت ماند. زیر لب گفت:« تو که صبحونه خور نیستی، منم که دندون ندارم رنگ و وارنگ بخورم... آهان، بگو چرا امروز کدبانو شدی!» بعد همان طور که فنجانهای چای را آماده می کرد گفت:« هیشکی نمی دونه این پسر چه جواهریه.»
    با صدای زنگ مثل تیری که از چله رها شود دویدم به سمت راهرو و در یک چشم به هم زدن به حیاط رسیدم. صورت امیر پف داشت، اما چشمهایش مثل لبهایش می خندید. نگاهش مثل عاشقی بود که صبوری از دست داده بود. به سر تا پایم خیره شد و گفت:« خوب دیشب تو چرتم زدی! تا صبح کلافه بودم و نتوانستم بخوابم. آخه اون چه پیشنهادی بود؟»
    مادربزرگ وارد حیاط شد.« بیاین تو، چتونه صبح اول صبحی این قدر بلند حرف می زنین.»
    امیر دوید جلو رفت و گوشه چارقد مادر بزرگ را بوسید.« سلام مادر جون، دلم براتون یه ذره شده بود.»
    « برو حقه باز. یه هفته ای هست که غیبت زده. الانم واسه خاطر دلت اومدی اینجا.» مادر بزرگ محکم به پشت امیر زد و ناگهان پیراهن آبی رنگش قرمز شد. لکه خون هر لحظه بزرگ تر می شد. دلم ضعف رفت و گفتم:« پشتت امیر!»
    « چی شده؟»
    مادر بزرگ به آشپزخانه رسیده بود. امیر برگشت و نگاهم کرد.« صورتی بهت می آد، انگار یه جور دیگه شدی!»
    دوباره گفتم:« خبر داری پیراهنت خونیه؟»
    رنگش پرید.« چند تا جوش داشتم... لابد ترکیده.»
    « جون مادر جون بذار پشتت رو ببینم. بدجوری پیراهنت خونی شده.»
    « فرصت بده بریم تو... حالا جلوی مادر جون حرفی نزنی ها؟»
    حالم داشت به هم می خورد. حدس زدم باز هم از پدرش کتک خورده و علت غیبت یک هفته ای او همان زخمهای پشتش باشد. جلوی آشپزخانه گفتم:« لباست رو در بیار بشورم.»
    « خواهش کردم حرفش رو نزنی.»
    « اگه می خوای جلوی مادر جون حرفی نزنم برو از کمد بابا لباس بردار بپوش و پیرهنت رو بده ببرم خیس کنم. توضیح هم لازم نیست، خودم فهمیدم چه بلایی سرت آورده.»
    با اصرار من به اتاق پدر رفت و از کمد او پیراهنی برداشت. پشت در بودم که پیراهن خونی را به دستم داد.« خیلی سمجی دختر.»
    « اجازه بده بیام پانسمانت کنم.»
    « لازم نیست.»
    « خدا ازش نگذره...»
    « خجالت بکش. ا... انگار نه انگار بابامه.»
    از عصبانیت داشتم می لرزیدم، اما واکنش امیر غافلگیرم کرد. در را محکم به هم کوبیدم و به حمام رفتم. پیراهنش را در آب سرد خیس کردم و نشستم به لکه خونهای چسبیده بر پارچه خیره شدم. اشکم چک چک روی لباس می چکید که صدای مادربزرگ را از پشت در شنیدم.
    «چایی آب حوض شد. چرا تو حمومی؟ حالا وقت رخت شستنه؟»
    مثل فنر از جا پریدم. صورتم را شستم و از حمام بیرون زفتم. در به در به دنبال امیر می گشتم که از بالای پله ها صدای سرفه کردنش را شنیدم، پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و در میان راه با او رو به رو شدم. نگاه غمگینش را به من دوخت. با گریه گفتم:« می دونی این یه هفته چی به من گذشت؟»
    پلکهایش را چند بار باز و بسته کرد.« هر چی می گذره جدایی از تو برام سخت تر می شه. خودمم دارم اذیت می شم.»
    « یعنی می خوای بری؟»
    « راه دور نمی رم که!»
    « آها... همون غیبتهای هفته به هفته. فکر کردم به خاطر من گذاشتی کنار.»
    « تو راضی می شی من کارم رو ول کنم و مرتب پشت پنجره اتاقم بشینم؟ پس آینده مون چی؟ فکر می کنی واسه تفریح از خونه بیرون می رم.»
    « یه بار درست و حسابی توضیح بده داری چه کار می کنی که دیگه ازت سوال نکنم. از این وضعیت دارم خسته می شم..»
    با هم وارد آشپزخانه شدیم. مادربزرگ از پشت سرمان گفت:« شما کجا بودین؟»
    امیر گفت:« آنتن تلویزیون جا به جا شده بود، رفتم پشت بوم درستش کردم.»
    مادربزرگ به صورتش خیره شد و گفت:« آره جون خودت. فکر کردی پیر شدم هیچی سرم نمی شه. گوشام سنگینه، اما چشمام خوب می بینه. رفتم توی حموم پیرهن خونیت رو دیدم. می گی چی شده یا از مادرت بپرسم.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/