صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 66 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

  1. #61
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (60)
    سعی کردم قوایم را جمع کنم و بگویم اما خواهر فعلاً نمی خواد ظریفه چیزی بفهمد باشد برای بعد ، وقتی که خوب ، خوب شدم . عفت با فرود آوردن سر قبول کرد و برای سر کشی به غذا اتاق را ترک کرد .
    صبح در کنار سفره ای که کنار بستر من گشوده شده بود تنها ظریفه را دیدم و پرسیدم پس خواهرم کو ؟ مغموم جواب داد : رفته شیر بگیره . لحنش موجب شد تا بپرسم اتفاقی افتاده چرا ناراحتی ؟ سر تکان داد و از پاسخ دادن امتناع کرد . گفتم : بگو تو که می دانی تا نفهمم دست بردار نیستم پس بگو چی شده ؟ آیا باز خواهرم اذیتت کرده ؟ به من نگاه کن و جواب بده ! به چهره ام نگاه کرد غمگین و افسرده گفت : قول می دهید به روی مادر نیاورید ؟ سر فرود آوردم و ظریفه گفت : دیشب موقع خواب وقتی شما خواب بودید مادر به من گفت که دیگر نباید شما را دایی خطاب کنم و باید به شما بگویم « علی آقا » من نمی دانم چه کرده ام که مادر از من رنجیده و دیگر نمی خواهد من شما را . . . گریه امانش نداد و از کنار سفره بلند شد و به حیاط پناه برد . خواسته عفت را درک می کردم اما نمی دانستم چگونه به ظریفه بفهمانم که حق با خواهرم می باشد و او دیگر نباید مرا دایی خطاب کند .
    وقتی عفت از خرید باز گشت ظریفه به ناچار وارد اتاق شد خواهرم یکی از دو شیشه شیر را به دستش داد و گفت : گرمش کن . بار دیگر که ظریفه خارج شد به آرامی به عفت گفتم : خواهر قول دیشب را فراموش کردی ؟ به نشانه نه سر تکان داد و گفت : مگه چی شده ؟ گفتم : تو چرا به ظریفه گفتی که مرا دایی خطاب نکند . عفت تا آمد لب باز کند گفتم : دلیلش را من و تو می دانیم اما ظریفه بر داشت دیگری کرده بهتر است تا بهبودی کاملم و طرح قضیه ، من هم چنان برایش دایی باقی بمانم . او دختر زود رنجی است که تا علت را نفهمد برای خودش خیالبافی می کند و زجر می کشد . عفت گفت : قصدم این بود که ظریفه عادت کند که به تو بگوید علی آقا تا بعداً دچار مشکل نشود . گفتم : ولی ما با اینکار برای او مشکلی به وجود آورده ایم که باید به نوعی حلش کنیم ضمن آن که نباید چیزی بفهمد . عفت گفت : خودم خراب کردم خودم هم درستش می کنم نگران نباش . ظریفه با شیر داغ وارد شد و کنار سفره نشست . عفت با گفتن دستت درد نکنه دخترم . روی صلح و آشتی اش را به ظریفه نشان داد و به هنگام ریختن شیر در فنجان من گفت : علی جان می دونی دیشب به ظریفه چی گفتم ؟ خود را به تجاهل زدم و پرسیدم چی گفتی ؟ خندید و گفت : به ظریفه گفتم که تو را دایی صدا نکند . البته نمی دونم چرا این را گفتم شاید دیوانه شده بودم یا اینکه به او حسادت کردم چون به نظرم رسید که تو به ظریفه بیش از من علاقه داری . با صدا خندیدم و گفتم امان از خواهر حسود . عفت به سوی ظریفه چرخید و سر او را به طرف خود کشید و پیشانی اش را بوسید و پرسید : مادر را می بخشی ؟ به جای ظریفه من گفتم : اگر نبخشد به راستی از او می خواهم که دیگر مرا دایی خطابم نکند . عتاب طنز آلودم موجب خنده ظریفه شد و با گفتن دایی جان شیرتان سرد نشود ، نشان داد که مادر را بخشیده است . همان روز دوباره مهمان داشتیم ، این بار صمصام با خود مادر و سایه را نیز همراه کرده بود . از دیدن مادر آن چنان خوشحال شدم که بی اختیار اشک به دیده آوردم . او با خود مقداری آب متبرک زمزم آورده بود که می گفت : نوشیدن این آب داروی هر درد بی درمانی است . سایه داداش خطابم نمود و این خطاب که از روی خلوص بود بر دلم نشست . دعوت به نهار را به شرطی پذیرفتند که هر دو دختر آشپزی را به عهده بگیرند و مادران در اتاق گرم باقی بمانند . صمصام این بار فرصت یافت تا با هم به گفتگو بنشینیم و او بیشتر از خودش گفت و از نقشه ای که پس از بهبودی من قصد اجرایش را داشت . او می خواست ما هم به پیروی از منصور دفتر تبلیغاتی دایر کنیم و کار چاپ و چاپخونه را به آقا رسول و کسی دیگر که به کار چاپ وارد باشد واگذار کنیم . بودن من در کار چاپ دیگر عاقلانه نبود و می بایست این حرفه را کنار بگذارم . صمصام معتقد بود که با بودن آقا رسول و یک کارگر تازه و دلسوز و البته با سرکشی خودش کار خوب پیش خواهد رفت و من فقط می توانم در دفتر پذیرش کار های چاپی خود را مشغول کنم . صمصام آن چنان با حرارت از نقشه اش صحبت می کرد که فهمیدم جایی برای پرسش و یا فکر باقی نگذاشته ، تنها حرفی که زدم این بود اگر آقا رسول موافق است من هم حرفی ندارم و به این ترتیب غروب همان روز با آمدن آقا رسول و تأیید نقشه صمصام ، علی چاپچی ماشین چاپ را بوسید و کنار گذاشت .
    با بارش اولین برف زمستانی مراقبتهای ویژه خواهر و ظریفه دو چندان شد . تمام درز ها و شکاف های پنجره که سوز و سرما را به داخل اتاق راه می دادند توسط چسب و کهنه پارچه مسدود گردید و در اتاق زندانی شدم . حالم به گونه ای بود که می توانستم راه بروم اما بنا بر توصیه خواهرم راهپیمایی فقط و فقط در طول و عرض اتاق انجام می گرفت و اگر به رأی او بود ترجیح می داد حمام کردنم هم در اتاق و زیر نظر او انجام بگیرد . اما صمصام هفته ای یک بار مجازم کرده بود که زیر نظر و مراقبت شدید خودش بتوانم برای حمام از خانه خارج شوم . این گونه مراقبت بیش از آن که مفید باشد روحیه ام را کسل می کرد و چون مرغی شده بودم که در حسرت آزادی روز را شب می کردم . صدای مرد برف پارو کن موجب می شد که به او حسادت کنم و با خود بگویم ای کاش به جای او بودم . ظریفه بیش از خواهرم متوجه دلتنگی ام شده بود اما او هم نمی دانست چطور می تواند سرگرمم کند . نزدیک غروب بود و من هم چنان در رختخواب خوابیده بودم عفت توی آشپزخانه بود و ظریفه توی پستو به گمانم دنبال چیزی می گشت چون صدای بهم خوردن چیز هایی به گوش می رسید . سعی کردم بخوابم اما دیگر خواب راحت به سراغم نمی آمد وقتی ظریفه پرده پستو را عقب زد و پا به اتاق گذاشت لبخند بر لب داشت و با دفتری که به سینه چسبانده بود کنار بسترم نشست و پرسید : دایی جان دوست داری برایت چیزی بخوانم ؟ پرسیدم : این چیز چیه ؟ صفحه اول را گشود و گفت : خودم نامش را هجویات گذاشته ام . گفتم : پس نوشته خود توست بخوان شاید خوابم ببرد . از حرفم رنجید و صورتش در هم رفت اما آن قدر با گذشت بود که رنجش خود را برای آرامش من فرو خورد و گفت : خدا نکند ! رنج و درد بیماری فراموشم شده بود چرا که ظریفه بدون آنکه بداند قوی ترین مسکن را به من خورانده بود ، خدا ، خدا می کردم که بتوانم از خلال نوشته هایش به دنیای درون او راه پیدا کنم و به احساسش واقف شوم . او نمی دانست که چشم فرو بستن من نه به علت بی خبر شدن از دنیاست بلکه می خواهم با تمام وجود گوش شوم و او را بشناسم . وقتی لب به خواندن گشود نفس آسوده ای کشیدم چرا که از تن صدایش در یافتم که راهی به اعماق قلب او یافته ام . ظریفه چنین آغاز کرد : من دختر غمگینی را می شناسم که در کنار خلیجی مأوا دارد . بی اختیا گفتم : شعر فروغ را جعل کردی و می خواهی به اسم خودت تمام کنی ؟ دیده ام باز بود دیدم که چند بار سر تکان داد و گفت : آیا الهام گرفتن از یک شعر جعل است ؟ متوجه شدم بی خود و بی جهت نطق ظریفه را کور کرده ام . به خود گفتم نمی شد دهنت را ببندی و ابراز فضل نکنی صبر می کردی تا آخرش را می خواند و بعد مچ گیری می کردی این بود که گفتم من اشتباه کردم ببخش ، بقیه اش را بخوان ! اما ظریفه منصرف شد و دفترش را بست و گفت : تمام نوشته هایم جعلی است و حوصله شما را سر می برد بگذارین برایتان مجله بخوانم . گفتم : نه ! مجله را خودم هم می توانم بخوانم دوست دارم تو نوشته ات را برایم بخوانی حالا شروع کنی یا نه ؟ دیدم ظریفه این بار از روی اکراه نه از میل صفحه را گشود و با آوایی سرد شروع به خواندن کرد . من دختر غمگینی را میشناسم که در کنار خلیجی مأوا دارد ، خلیجی که لباس آسمان را بر تن کرده و به زیبایی خود فخر می فروشد ، من آن دختر خلیجی را که هر صبح و شام در کنار اسکله می ایستد و چشم به آبهای نیلگون می دوزد می شناسم . نامش را گر چه نمی دانم ، اما از صورت و چشمان به انتظار دوخته اش او را می شناسم . چه فرق می کند که نامش چه باشد . عزیز باشد یا خوار و فراموش شده من او را با تمام اندوه نهانی اش می شناسم . وقتی خسته از انتظار چشم از اسکله میپوشد و در خود فرو رفته به راه می افتد سایه به سایه تعقیبش می کنم و تا کنار خانه بدرقه اش می کنم و خود باز می گردم . من حتی او را بهتر از خودش می شناسم . اگر چه او را هرگز هم گام پدر یا مادرش ندیده ام . اما نه ! او را هم گام مادر دیده ام ، زنی از تبار دیگر . اما چه فرق می کند مادر مادر است رو سینه پر مهر او سجده گاه پیشانی فرزند . من آن دو را در بازار به وقت خرید دیده ام اما مادر را در لحظات تنهایی دختر غمگین ندیده ام . نمی دانم او از چه رو تنها به خلیج دل بسته است . آیا چشم به راه مسافری است ؟ به گمانم باید چنین باشد چرا که با رسیدن هر اتوبوس آبی به اسکله رنگ چهره گلگون می کند و یا رسیدن هر لِنج چشم در میان مسافران می گرداند . شاید سفر کرده ای قلب او را با خود برده و او این گونه بی تاب در آرزوی در یافت قلب خویش انتظار می کشد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #62
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (61)
    صدای بلند خواهرم که چند بار پشت سر هم اسم ظریفه را بر زبان آورد شنیده شد ، ظریفه دفتر را بر هم گذاشت و از جا بلند شد و آرام به سوی در رفت گمان کرد که خواب مرا در ربوده است . صدایش را شنیدم که گفت : آرام مادر دایی خوابیده ! و صدای عفت که خدا مرگم بده شام نخورده خوابید ؟ ظریفه در اتاق را بست و پیش از آن که بیدارم کند سفره را گشود و آرام به اسم صدایم کرد . گفتم : خواب نیستم دارم چرت می زنم . و در همان حال نشستم . ظریفه سفره را تا نزدیک بسترم پیش کشید و پرسید : چطور بود ؟ آیا باز هم فکر می کنید که جعلی است ؟ سر تکان دادم و گفتم : قشنگه و اگر راستش رو بخوای کنجکاو هم شده ام که ببینم عاقبت این دختر غمگین به کجا می کشه . ظریفه از کنار سفره بلند شد و بی تفاوت گفت عاقبتی نداره ! متعجب پرسیدم : یعنی تموم شد ؟
    - چی تموم شد دایی جون ؟
    - منظورم نوشته توست . یعنی به همین جا ختم اش کردی ؟
    - اوه نه منظور من این بود که انتظار تموم شد .
    - پس چرا می گی عاقبتی نداره . حتماً اون مسافر شو پیدا کرده و قلبش رو پس گرفته . یا این که یک مبادله انجام گرفته و قلب ها شونو با هم عوض کردن که اگر این طور نوشته باشی بهتره و فرجام خوشی را برای دختر غمگین نوشته ای .
    - فرجام خوش برای دختر غمگین ؟ شما فکر نمی کنین که مرد مسافر هم به فرجامی خوش رسیده باشد ؟
    - این رو نمی دونم . چون مرد مسافر رو نمی شناسم و از حال و روزش خبر ندارم . اما اگر او هم مثل این دختر در تب انتظار سوخته باشه خب اون هم عاقبت به خیر شده . نوشته ، نوشته توست و خودت میدونی که با آن مرد مسافر چه کرده ای .
    ظریفه از روی تأسف سر تکان داد و همان طور که به طرف در اتاق پیش می رفت گفت : ای کاش مرد مسافر را می شناختم .
    دچار بد گمانی شدم و با خود فکر کردم که حتماً ظریفه در بندر دل در گرو عشقی دارد و چشم به راه بازگشت اوست . شاید هم سفرش به قشم و دیدن عمه بهانه ای بوده برای پیدا کردن و یا دیدن او . صورت غمگین اش را در اولین ملاقات به یاد آوردم و به یکباره تردید را به یقین تبدیل کردم و ظریفه را دور از خود دیدم . بار دیگر خار حسادت در دلم خلید که سوزش آن را با تمام وجود حس کردم . اشتها از دست داده در بستر دراز کشیدم . خواهر بیچاره ام به گمان اینکه تب به سراغم آمده نگران شد و دست سردش را روی پیشانی ام گذاشت . و گفت : علی جان ، خواهر ، چرا غذا نخوردی ؟ تب که بحمدالله نداری . آیا خوشمزه نشده بود ؟ دوست نداشتی ؟ می خوای یک چیز دیگر درست کنم ؟
    - خواهر می شه خواهش کنم اینقدر سر به سرم نذاری ؟ باور کن خیلی هم خوشمزه بود فقط گرسنه نیستم . این رو قبول کن که چون فعالیت بدنی ندارم زیاد گشنه نمی شم . خواهر غمگین دست از سرم بر داشت و با دادن دارو ها به کنج اتاق پناه برد . مثل اینکه رنجیده بود ، برای جبران به سویش نگاه کردم و پرسیدم : امشب از چای بعد از شام خبری نیست ؟ نکند با من قهر کرده ای ؟ روی زانو پیش آمد و کنار بساط چای نشست و گفت : من و قهر ؟ آن هم از تو ، نه خواهر به فدایت . فقط این که غذا نخوردی دلم گرفت . گفتم شاید بعداً گرسنه شوم . دلم نمی خواهد وقتی اشتهایی برای خوردن ندارم به زور بخورم . دیدم که ظریفه آرام سفره را جمع کرد و ظرف ها را با خود از اتاق بیرون برد . اتاق را خلوت دیدم تصمیم گرفتم از خواهرم بپرسم که آیا ظریفه دل در گرو کسی دارد که صدای زنگ در حیاط به گوش رسید .
    منصور و آقا رسول و صمصام هر سه با هم برای دیدنم آمدند و منصور با خود پیشنهاد همکاری هم آورده بود . جمع دوستانه موجب شد تا فکر ظریفه را به کنار بگذارم و از مصاحبت آنها لذت ببرم . بنا بر توافق آنها من پشت میز نشین شدم آنهم در دفتر منصور و او بازار یابی را برگزید . می دانستم که این فکر را آقا رسول به که آنها انداخته و باز هم مثل همیشه جوانب سود و زیان را سنجیده . در این گفتگو من ساکت بودم و به جای من آقا رسول حرف می زد و جالب این که خودش می برید و خودش هم میدوخت . گویی اطمینان داشت که من روی حرفش حرف نمی زنم و او هر چه بگوید همان کار را خواهم کرد . منصور سکوتم را دلیل رضایت دانست و با پیش آوردن دست و فشردن دست یکدیگر قاطعیت امر تضمین شد . خواهرم که در این گفتگو حاضر بود و حکم شنونده را داشت ، بعد از رفتن آنها با شادی کودکانه ای گفت : داداش چه دوست های با محبتی داری . حالا دیدی که خوبی جای دوری نمی رود . یک روز تو دست آنها را گرفتی و امروز آن ها دست تو را می گیرند . راه آدمی و آدمیت باید هم همین طور باشد و گر نه چه بی روح می شد زندگی و چه بی محتوا می شد آدمیت . من روزی که ظریفه را به فرزندی پذیرفتم به این هدف نبود که او روزی دستم را بگیرد و بار پیری ام را بر دوش بکشد و یا به این خاطر نبود که به زور در دامنم گذاشته شد . چرا که اگر طالبش نمی شدم هر آن و هر دقیقه دور از چشم دیگران می توانستم آن طفل را آزار و اذیت کنم ، اما با این هدف در آغوشش کشیدم و بزرگش کردم که معتقد بودم خدا مرا در معرض امتحان قرار داده و می خواهد ببیند آیا می توانم از مخلوق ناتوانش نگهداری کنم و از او انسانی شریف و خوب بلسازم یا نه ! به ظریفه به چشم یک هدیه نگاه کردم و تمام سعی ام را برای حمایت از او بکار گرفتم و دختری تربیت کردم که شایستگی اش مورد تعریف دوست و دشمن است و تا امروز کسی نتوانسته کوچک ترین عیب و ایرادی از ظریفه بگیره . دختری با خدا ، مؤمن و محجوب که میدانم چراغ خانه ات را با پاکدامنی اش همیشه روشن نگه می دارد و مادری خوب برای بچه هایت می شود و این حکمت خدا بود که این طور پیش آمد . کار خدا را می بینی ؟ ! تو اینجا باید در تنهایی بزرگ شوی و صیقل ببینی و من آنجا آب دیده شوم و بچه ای را بزرگ کنم که روزی همسر تو شود . اگر خواست خدا نبود تو هیچ وقت نمی توانستی مرا پیدا کنی و من حالا اینجا نبودم . فکر می کنم خدا می خواهد پاداش صبر و بردباریم را بدهد و عاقبت به خیرم کرده است . وقتی شما با هم ازدواج کنید دیگر هیچ تشویش خاطری ندارم و می توانم با خیال راحت دعوت حق را لبیک گویم . اگر روزی گفتم که زن بدبختیبوده ام کفر گفتم و نا سپاسی کردم من خیلی هم راضی چشم از دنیا می پوشم . نه حسرت دیدار تو بر دلم مانده و نه حسرت سر انجام گرفتن ظریفه و جاسم . دیگر از خدا چه می توانم بخواهم ؟
    با الهی شکر گفتن عفت جای خالی ظریفه را حس کردم و پرسیدم پس ظریفه کو ؟ خواهر پرده پستو را به گل میخ آویزان کرد و گفت : وقتی آقا رسول و دوستات آمدند ظریفه رفت اتاق پشت بام . دوست داشت کمی تنها باشه . این عادتشه بندر هم که بودیم دلخوشی اش این بود که یک مداد و دفتر برداره و بره یک گوشه دنج و چیز بنویسه . حالا می رم صداش می کنم . گفتم : تو اتاق خالی و سرد سینه پهلو می کنه ! عفت خندید و گفت : اتاق خالی نیست . توی این چند ماهی که تو تو بیمارستان بودی . ظریفه اتاق بالا را مثل اون وقت ها فرش کرده و برای خودش یک اتاق درست و حسابی درست کرده . انشاءالله وقتی حالت خوب شد و تونستی از پله ها بالا بری ، می ریم و می بینی که چیکار کرده .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #63
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (62)
    آن قدر کنجکاو شده بودم که از بستر بلند شدم و گفتم پا هایم که فلج نیستند و می توانند راه بروند . دلم می خواهد همین الان اتاق را ببینم . عفت زل زده گفت : اما با این هوای سرد چه می کنی ؟ نمی دونی بیرون چه سوز و سرمایی است این کار را بگذار فردا نزدیک ظهر که آفتاب هم باشد . شال گردنم را دور گردنم انداختم و همان طور که پالتو می پوشیدم گفتم : کار امروز را نباید به فردا موکول کرد مطمئن باش مواظب هستم ! عفت دنبال چیزی گشت تا خود را با آن بپوشاند و گفت : باشه هر طور که میل داری .
    آرام و آهسته از پله ها بالا رفتم و به یاد آوردم که زمانی نه چندان دور می توانستم با چالاکی پله ها را دو تا یکی کنم و خودم را به پشت بام برسانم . روی بام کمی صبر کردم تا عفت زود تر از من وارد شود و به ظریفه خبر از مهمان نا خوانده بدهد . وقتی اجازه داخل شدن صادر شد و قدم به اتاق گذاشتم تمام خاطرات گذشته پیش چشمم جان گرفتند . زیلو ، پیراموس ، قوری و کتری و حتی کارتنی که به عنوان جا ظرفی استفاده می کردم . فقط جای اثاث صمصام خالی بود و از او تنها یادگار سخن گهر بار مولای متقیان بود که هم چنان بر جای مانده بود . به دیوار تکیه دادم و نگاه کردم . ظریفه روی پا ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید و چه بکند . عفت پرسید : داداش نمی شینی ؟ گفتم : چرا به شر ط اینکه به یک چای مهمانم کنید . ظریفه با عجله پیراموس را بیرون گذاشت و تلمبه زد . نمی دانم چرا حس می کردم سالی پیش بود که خودم ساکن این اتاق بودم . ظریفه برای آوردن آب کتری را بر داشت و خارج شد . به عفت گفتم : این نوشته را بخوان ! روزی بود که به صمصام گفتم : قلب من حیران و سرگردان این دهلیز هاست جز دهلیز توانگری . اما امشب به تو می گویم که از این سرگردانی ها به سلامت رستم و به توانگری رسیدم ، اما نه توانگری مال و ثروت . توانگری ام به خاطر داشتن بهترین هاست که خداوند نصیبم کرد . دوستان خوب ، خواهر خوب و دلسوز و همسری مهربان که اگر خدا بخواهد دیگر کمبودی نخواهم داشت . ظریفه کتری را روی پیراموس گذاشت وخودش در کنار آن نشست . سوزی گزنده و موذی از لای در به درون می وزید . یادم آمد که برای جلوگیری از سوز چطور شبها یک پتو به جای پرده در مقابل در اتاق می آویختم و تا صبح راحت می خوابیدم . به ظریفه گفتم اگر می خواهی سوز برف لذیتت نکند یک پتو جلوی در آویزان کن خواهی دید که اتاق مثل حمام گرم می شود گفت : اگر مادر تبعیدم کرد و اگر مجبور شدم شبی در این اتاق بخوابم حتماً اینکار را خواهم کرد .
    ظریفه چای ریخت و من برایشان از خاطراتم گفتم از مولود خانم و از ترس و وحشتی که از او داشتم حرف زدم و بالاخره اقرار کردم که گاهی دلم می خواست سرم را کنار سرش بگذارم و چنین وا نمود کنم که سر بر بالین مادر گذاشته ام . این اعتراف عواطفم را تحریک کرد و برای اینکه اشکم جاری نشود اتاق را ترک کردم و پایین آمدم . در اتاق مولود خانم لحظه ای به جای خالی اش چشم دوختم و لگام اشک را رها کردم تا در آن خلوت به حال زنی دلسوخته و فقدان فرزند کشیده جاری شود .
    صبح آن شب صمصام دنبالم آمد . نوبت آزمایش و عکس رسیده بود . عفت می خواست همراهیم کند اما مانع شدم و ترجیح دادم دو نفری راهی شویم . دوست داشتم پس از دکتر به اتفاق صمصام راهی گورستان شوم و بودن عفت دست و پایم را می بست . صمصام متوجه شد که غمگین و افسرده ام . او افسردگی ام را به نگرانی از آزمایش ربط داد و سعی کرد که با جملاتی تسلی بخش خیالم را آسوده کند . وقتی گفتم وقت و حوصله اش را داری سری به اموات بزنیم ، یکه خورد و پرسید امروز شب جمعه است ؟ گفتم : نه ! اما مگر فقط باید شب های جمعه از اموات یاد کرد ؟ از دیشب دلم هوای قبرستان را کرده دوست دارم برم سر خاک پدرم ، مادرم ، نادر ، مولود خانم و بیشتر مولود خانم . چرا که نتونستم از اون حلالیت بطلبم و بخواهم که بدیهایم را حلال کند . صمصام جمله ام را تصحیح کرد و گفت : بدیهایمان را . منهم می بایست حلالیت می طلبیدم و به او می گفتم که دکتری هستم که بیمارانم را به جای مداوا راهی گورستان می کنم .
    - بس کن صمصام . اگر بخواهی این حرفها را تحویلم بدهی از رفتن صرفنظر می کنم و بر می گردم خونه .
    - تو چرا نمی گذاری من حرف بزنم ؟ باور کن دل من هم یک قلبه نه قلوه سنگ . اما خودم می دونم که چرانمی خوای حرف بزنم و به اشتباهاتم اقرار کنم . تو از من در ذهنت صمصامی ساخته ای کامل و بی عیب ونقص . دوستی به تمام فضایل انسانی آراسته . تو می ترسی ! آره تو می ترسی با چهره حقیقی من روبرو بشی و ببینی دوستی انتخاب کرده ای که چون بوقلمون رنگ عوض می کنه و هر لحظه به شکلی در میاد . اما آقا رسول چون تو بزدل و ترسو نبود و مرا به خودم شناسوند . او مرا مقابل چشمم برهنه کرد و خودم را به خودم نشون داد . نه اینکه فکر کنی نمی دونستم تو از من بت ساخته ای . چرا می دونستم و خوب هم می دونستم . از همان روز اول آشناییمان وقتی چشمم در چشمت افتاد فهمیدم که توانسته ام روی تو نفوذ کنم چرا که تو سعی ات را کرده بودی تا مثل من گردی . یادت میاد که چطور موی سرت رو به یک طرف شونه کرده بودی و برای این که مو هات به همان حالت بمونن بهشون پارافین مالیده بودی ؟ حرفهای روی پشت بام را به خاطر بیار . نامه نادر و تمام خاطراتی که برایت تعریف کردم می دیدم که تو داری از من الگو برداری می کنی و من مجبور شدم همیشه فقط یک رویم را به تو نشون بدم و آن نیمه دیگر را از تو مخفی نگهدارم . اما فکر نکن که این کار آسان بود . نه ! من خسته هم می شدم و چند بار هم تصمیم گرفتم که نگذارم بیش از این از من قهرمان بسازی و حتی به یاد دارم که این کار را هم کردم . از تو و خانواده بریدم و رفتم تا مگر این رشته پاره شود و تو قهرمان خیالی ات را فراموش کنی . اما بدل و ترسو تر از آن بودم که بتوانم مدتی در تنهایی سر کنم و روی پای خود بایستم . این بود که سر خورده باز گشتم و در کمال حیرت دیدم هم در چشم تو و هم در چشم دیگران عزیز تر شده ام . آره دوست من ، من بیشتر از تو به توبه و استغفار کردن نیاز دارم و خوشحالم که در این جمع ساده دل یکنفر پیدا شد که مرا از ادامه ایفای این رل بازی کردن باز بدارد و بگوید که هیچ شمشیری دسته خود را نمی برد . ضمن آنکه دیگر نمی خواستم ترا هم مثل نادر از دست بدهم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #64
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (63)
    - بس کن صمصام ! دیگه داره حالم بهم می خوره .
    - از چی ؟ از من یا از دوستی مون ؟
    - از خودم . نه از تو . ای کاش مرده بودم و امروز این حرفها رو از تو نمی شنیدم . اما حالا که زنده ام و تو بی رحمانه ساده و هالو خطابم می کنی ، بگذار پس من هم بگم که آره من هالو بودم و ساده . اما ساده ای که به عمد خود را به تجاهل می زد و چنین وا نمود می کرد که نمی بیند و نمی شنود . من به عمد چشم بستم و یک پل از رنگین کمان میان خودم و تو بستم . من نه عارف بودم و نه صوفی من فقط بچه یتیمی بودم که روی پوشالهای چاپخونه بزرگ شده بود و اطرافم را هم آدمهایی مثل خودم گرفته بودند که وقتی می گفتند در بست نوکرتیم راست می گفتن و شیله پیله تو کارشون نبود . من هیچ وقت هم نشین فردی بالا تر از خودن نبودم به همین خاطر هم به قول تو هالو باقی موندم . اما بهت بگم که من برای ساختن اعتقاداتم اونطور که دوست داشتم نقشه کشیدم و اجازه نمیدم که تحت تأثیر فرمول تو یا هر کس دیگر طور دیگری ساخته بشه . حالا نگهدار می خوام پیاده بشم !
    حرفهای صمصام پیش از آن که او را در نظرم خوار و حقیر کند خودم را از خودم بیزار کرد . از این که با نا آگاهی ام که صمصام اسم سادگی بر آن گذاشته بود و خودم خوب می دانستم که سادگی نبود بلکه نا آگاهی و بی تدبیری بود که موجب شده بود حکم کتاب بازی را داشته باشم که هر کسی بتواند آن را بخواند و به مضمونش آگاه شود . در صورتی که پیش از آن فکر می کردم کسی به آسانی نمی تواند به کنه درونم راه پیدا کند و مرا بشناسد . بله این واقعیت بود که سادگی اندیشه ام پسر بچه نا بالغی را می ماند که هنوز تجربه نیندوخته و افکارش بکر باقی مانده . آیا این حسن بود یت عیب ؟
    صمصام از من جدا نشد و تا آخر معاینه و آزمایش همراهم بود . اما جز در موقع ضروری آن هم با گفتن آره یا نه با هم صحبت نکردیم . از بیمارستان که بیرون آمدیم پرسید برم کجا ؟ گفتم : خونه . او هم با بالا انداختن شانه نشان داد که خیال منت کشی و عذر خواهی ندارد و من هم با بر هم گذاشتن چشم این احتمال ضعیف را هم از بین بردم و تا رسیدن به خانه به همان حالت باقی ماندم .
    در خانه صمصام خود را شاد و خوشحال نشان داد و به خواهر گفت همه چیز بر وفق مراد است و علی حالش خوب است . دیگر می توانید از لوس کردنش دست بر دارید . به چهره به ظاهر رنجیده خواهرم خندید و چنین وا نمود ساخت که هیچ کدورتی میان ما وجود ندارد . چایی که ظریفه آورده بود نوشید و به بهانه داشتن مهمان به پا خاست و هنگام خداحافظی بدون آنکه نگاهم کند گفت شب جمعه میام دنبالت و از اتاق خارج شد .
    * * *
    - دایی جان از جاسم نامه رسیده خیلی خیلی به شما سلام رسونده و جویای حالتون شده . بعدش هم پرسده که آیا برای تعطیلات عید میریم بندر یا اینکه اونها بیان تهران .
    - شما چی میگین ما میریم یا اونها بیان ؟ خواهرم در حالیکه لبخندی مرموز بر لب داشت پنهانی به دور از چشم ظریفه گفت :
    - به گمانم اونها باید بیان مگر نه علی ؟
    تازه در آن وقت بود که معنی لبخندش را فهمیدم اما به جای اینکه من هم با لبخندی به عفت بفهمانم که منظورش را فهمیده ام به سردی گفتم حالا تا آن وقت ! باید ببینیم چه پیش می آید و خدا چه می خواهد . شاید تا آن وقت من زنده نبودم . این حرف بی اراده از زبانم خارج شد و آه مادر و دختر را به هوا بلند کرد . به عینه دیدم که رنگ از رخسارشان پرید و عفت تموج کنان پرسید منظورت چیه داداش . مگه . . . مگه خدای نکرده باز هم . . .
    سر جنباندم و برای اینکه از نگرانی بیرونش آورم گفتم همینجوری گفتم . چه کسی می داند فردا چی پیش می آید ؟
    اما نه خواهر حرفم را باور کرد و نه ظریفه . هر دو خاموش و در خود فرو رفتند . به گمانشان من و صمصام چیزی را از آنها پنهان می کردیم . دست سوی قوری بردم تا برای خود چای بریزم که عفت پیش دستی کرد و در همان حال که چای می ریخت نگاه مو شکافش را به دیده ام دوخت و آرام پرسید :
    - علی مرگ من دکتر چی گفت ؟
    یک و به دو کردن من و صمصام واقعاً خسته و بی حوصله ام کرده بود و یارای توضیح و سؤال و جواب نداشتم . استکان چای را از دست عفت گرفتم گفتم شنیدی که صمصام چی گفت . اما او دست بر دار نبود و پرسید :
    - من به حرفهای آقا صمصام کاری ندارم خودت بگو که دکتر چی گفت .
    نگاهم به ظریفه افتاد که نگران چشم به صورتم دوخته بود و آشکارا قطرات اشکی را که در حال به هم پیوستن بودند دیدم و از مشاهده این منظره بر خود نهیب زدم که سنگدل مباش و حرف بزن . به چشم غم نشسته ظریفه خندیدم و گفتم باور کنید این آدمی که روبرویتان نشسته دیگر مسلول نیست و عزراییل را جواب کرده ! باور ندارید زنگ بزنید و خودتان از دکتر بپرسید . با این حرف فریاد شادی از گلوی عفت و ظریفه خارج شد و خواهرم با گفتن مرا نصف عمر کردی داداش خم شد و صورتم را بوسید . ظریفه به آرامی چهره از من گرداند و نشان داد که رنجیده خاطر شده است . به تمسخر پرسیدم :
    - چیه ظریفه دلت می خواست هنوز هم بیمار بودم ؟
    ظریفه طاقت نیاورد و از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت . با رفتن او عفت گفت :
    - چرا داداش اذیتش می کنی تو که از احساس او خبر داری !
    گفتم : آره می دونم خواستم بهانه ای به دستش بدهم تا بغض اش را خالی کند . ای کاش من هم می توانستم مثل ظریفه گریه کنم و خود را سبک سازم .
    عفت گفت : گریه خوشحالی که عیب ندارد ! گریه برای مرد وقتی بد است که به وقت سختی گریه کند ! بیچاره ظریفه از وقتی که تو و صمصام از خونه بیرون رفتید برای سلامتی تو دعا خواند و استغفار کرد . جاش نبود که او را برنجانی ! از جا بلند شدم و گفتم :
    - میرم از دلش در بیارم . من هم برای خالی کردن عقده هام دیواری کوتاهتر از او پیدا نمی کنم . اما باور کن خواهر نمی دانم چرا دوست دارم به هر بهانه تلنگری به احساسش بزنم و احساس غرور کنم از اینکه به من هم کسی علاقمند است و دوستم دارد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #65
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    (64)
    عفت پیشانی اش را پر چین کرد و گفت :
    - این دیگر چه جود اعتراف گرفتن است ؟ فراموش نکن که من همان قدر که تو را دوست دارم ظریفه راهم دوست دارم و هیچ مادری طاقت دیدن ناراحتی فرزندش را ندارد مخصوصاً ظریفه که به قدر کافی زجر دیده و محنت کشیده هم هست . او هم فقدان مادر دیده و هم کمبود محبت پدر چشیده . اگر قرار باشد مردی که دوستش دارد اسباب آزارش را فراهم کند پس به چی دلش خوش باشد ؟
    گفتم : صحبت از اقرار کردی پس بگذار پیش تو هم اقرار کنم که این علی ساده اندیش را فقط یک چیز می توانست دوباره به دنیا بر گرداند و آن هم علاقه ای بود که به این دختر داشتم و این تکه گوشتی که در قفس سینه جا خوش کرده اگر بهخاطر علاقه به ظریفه نبود تا حالا از تپیدن باز ایستاده بود . پس خاطرت جمع باشد که من به خاطر حیات خود هم که شده نمی گذارم ظریفه ناراحتی تحمل کنه . اینو به تو قول می دم .
    از پله ها بالا رفتم می دونستم که می تونم اونو تو اتاق روی پشت بام یا به قول صمصام انباری پیدا کنم . چراغ روشن بود اما در اتاق بسته بود . از شیشه دیدم که چمباتمه زده و سر به زانو گذاشته . حجاب داشت . در اتاق رو باز کردم و صدا کردم ظریفه ؟ جواب نداد و سرش را هم بلند نکرد . به چهار چوب در تکیه دادم و گفتم :
    - من پری کوچک غمگینی را می شناسم به اسم ظریفه که دل کوچکش طاقت شوخی ندارد و خیلی زود گریه سر می دهد . آن هم از مردی که به خاطر هر قطره که از چشم او بیرون می افتد یک روز از عمر خود را از دست می دهد . حال اگر آن قدر ستمگری که می توانی با فشاندن اشک عمر او را به باد دهی گریه کن و سر از زانو بر ندار .
    همان طور که سر به زیر داشت گفت :
    - چه باید بکنم که مثل سحابه عزیز گردم و به شنیدن نامم صورتتان سرخ شود و نفستان به شمارش بیفتد ؟ من یک دختر شهرستانی بیشتر نیستم و هیچ ترفندی هم نمی دانم . اگر چه همیشه بر این باور بوده ام که محبت خالصانه را نباید به ریا آلوده کرد اما مثل این که باور من غلط است و صدای ضعیف ، هیچ پرده ای را نمی لرزاند . به من بگویید سادگی را با چه معجونی در هم بریزم تا کمی فقط کمی عصاره محبت به دست بیاورم . آیا این خواهش بزرگی است از کسی که به دیگران قدح محبت ارزانی می کند و به امید هیچ چشمداشتی هم نیست ؟ اگر قطره ای از این قدح نصیب من شود سقف آسمان به زمین دوخته می شود ؟ به من نگویید که نا سپاسم یا نمک خور و نمکدان شکن ، ای کاش گوشه چشمی به سوز دلم می انداختید ! اما می خواهم بدانم که چه باید بکنم ؟ این را به من می گویید ؟
    خنده بلندم موجب شد سر از زانو بر دارد و نگاهم کند . گمان کرد که به کلامش خندیده ام اما وقتی گفتم من و تو چه معجونی می شویم ! چهره جدی اش رنگ باخت و از درجه غضبش کاست و پرسید :
    - من نمی فهمم !
    گفتم : من از دریای محبتم فقط قدحی به قول تو به دیگران تقدیم می کنم اما چشمه محبتم متعلق به دختری است که می دانم وقتی دست و روی در این آب بشوید آن را گل آلود نمی کند . همین امروز بود که گفتم به هیچ کس اجازه نمی دهم که خانه دلم را به ریا رنگ و لعاب بزند . حرفم را باور کن و به گوش بگیر که می گویم تو همان پری کوچکی هستی که آرزو دارم ساکن خانه دلم شوی . پس دیگر هیچ دختر یا زنی را با خودت قیاس نکن و آزارم مده ! و باید این را هم بدانی که چرا خواهرم خواسته دیگر مرا دایی خطاب نکنی . آیا باز هم به توضیح احتیاج داری ؟
    نگاهم کرد و مهربان و صمیمی گفت :
    - با این که فهمیدم اما قبول حرفهایتان برایم آسان نیست . اجازه بدهید کمی با خودم تنها باشم و فکر کنم .
    گفتم : باشه هر چقدر که دوست داری فکر کن و بعد جواب نامه جاسم را بنویس و به او بگو که چطور مرا با رفتار ساده ات در تور انداختی .
    شب جمعه صمصام به قولش وفا کرد و همگی ما را برای فاتحه خوانی به گورستان برد . در طول مسیر ، خواهرم که فیلش یاد هندوستان کرده بود با تعریف از دوران کودکی اش و بیان گذشته و مقایسه با حال این منظور را رساند که خود خواهی و به خود اندیشیدن آدمها موجب سردی دلها و بی عاطفگی گشته طوری که امروز زندگان دست کمی از مردگان خاموش در گور خفته ندارند . ظریفه و عفت را بر سر گور پدر گذاشتم و خودم با صمصام سر قبر نادر رفتیم . لحظاتی هر دو خاموش کنار مزار نشستیم و در دل فاتحه خواندیم . سکوتمان را صمصام با گفتن این که حالا راضی شدی ؟ شکست . گمان کردم که روی سخنش با من است اما وقتی به چهره اش نگاه کردم دیدم که نگاه به سنگ دارد گویی که آن موجود در خاک خفته را می بیند و با او همکلام است . غرق در اندیشه بود به اندازه ای که متوجه نشد بپا خاسته و از او فاصله گرفته ام دقایقی به انتظار گذشت . دریافتم که اگر حرکتی انجام ندهم او هم چنان در آن حالت خلسه خواهد بود . سوز سردی می وزید که زوزه کنان از میان شاخ و برگ درختان کاج عبور می کرد و به صورتمان شلاق می زد . نگران حال عفت و ظریفه شدم که تحمل این سرما در توانشان نبود . دست روی شانه صمصام گذاشتم تا به خود آید وقتی نگاهم کرد د چشمش حالتی نا شناس دیدم گویی مرا برای اولین بار بود که رؤیت می کرد . تکانی خورد و به خود آمد و پرسید :
    - برویم ؟
    گفتم : آره ، نگران حال خواهرم هستم .
    بدون حرف پیش افتاد و به سوی آنها حرکت کرد . عفت می خواست بدون توجه به سرما باز هم در خلوت خود باقی بماند اماصمصام با گفتن این که هوا برای سلامتی علی مضر است خواهر را از گور بلند کرد و به راه انداخت . مادر و دختر بر سر مزار مولود خانم هم اشک فشاندند و از خداوند آمرزش روحش را طلبیدند . احساس سبکی کردم و سعی نمودم افکار خوب و شیرین جایگزین غم و اندوه سازم .
    با آغاز آخرین ماه زمستان در صبحی روشن و آفتابی عازم دفتری شدم که از آن پس محل کارم به حساب می آمد . برای کسی که بهکار و تلاش عادت کرده باشد خانه و خانه نشینی دردی عذاب آور است و من هم از این قاعده مستثنی نبودم . به هنگام قدم گذاشتن به دفتر با استقبال آقا رسول و صمصام و منصور روبرو شدم و امواج گرم احساسلت پاک آنها چشم امیدم را به آینده ای روشن و تابناک دوخت و با این امید پشت میز نشستم که هنوز هم زیر این گنبد یخی افرادی پیدا می شوند که فقط به خود نیندیشند و به حال دیگران دل بسوزانند . من و ظریفه با رسیدن بهار و شکوفایی طبیعت به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را آغاز کردیم . یک روز دفتر خلوت شبها را در اوج نا امیدی آغاز کردم و اینک با هزاران امید و آرزو ، به این که ساحل نشستگان چشم به دریا داشته باشند تا به موقع برای نجات غریقی اقدام کنند این دفتر را به پایان می برم .
    مسلول نا امید دیروز و سلامت یافته امروز

    تهران – علی سیرتی




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #66
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پـــــایـــــان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/