صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    مشغول خوردن شد و چون گرسنه بود، غذا را با لذت خورد.
    صادق پرسید: «پری خانم، چطور ممکن است به این سرعت کسی بتواند غذا بپزد، شما چطور توانستید چنین کاری بکنید؟»
    محسنی با دست به پشت او زد و گفت: «پدر جان تو چکار داری چطور درست شده، فقط نوش جان کن. این از شگردهای پری خانم است، در غیر این صورت نمی گفتند پری خانم!»
    پری سر میز غذا نشست و با لبخند به صادق نگاه کرد. آرام گفت: «از دست پخت من خوشت نمی آید؟»
    صادق هنوز در تردید بود. محسنی گفت: «آقا صادق، غذا سرد شد، جواب پری خانم را بده.»
    صادق با تردید گفت: «نمی دانم چی بگویم، ولی چاره ای ندارم و باید شروع کنم.»
    غذا را به دهان گذاشت و طعم آن را چشید. خوشمزه بود. با علاقه به خوردن ادامه داد. پری لبخند شیرینی به لب داشت و گاهی او را نگاه می کرد. غذا در آرامش و با خنده و شوخی در مورد میترا و خواهرش خورده شد.
    پری گفت: «او خل است و عقل ندارد.»
    صادق آهی کشید و گفت: «حالا که از شر این دو خواهر خلاص شدیم، تا خدا کمک کند پدربزرگ هم این تحفه را طلاق بدهد.»
    کمی خندیدند و صحبت کردند. برای چرت بعدازظهر به اتاقهایشان رفتند. پری به جمع آوری ظروف و شستن آنها پرداخت. به یاد صادق و کنجکاوی و نگاههای او افتاد، ولی زیاد راضی نبود.
    صادق به اتاقش رفت. مدام در فکر پری بود. بعضی اوقات نگاهش به پاهای او خیره می شد که همیشه با لباس بلند و گشاد پوشیده شده بود. به راه رفتنش توجه کرد. با اینکه زیاد فرقی با دیگران نداشت باز صادق احساس می کرد او مثل آدمهای معمولی راه نمی رود. گاهی وقتی از بغل دستش می گذشت احساس دیگری می کرد، مثل حرکت باد یا مانند صدای به هم خوردن برگ درختان. بدون اینکه خودش بخواهد این احساس بیشتر به سراغش می آمد. فکر می کرد پری، دختری با نام فامیلی مثل خودش، یک جوری است و هر چه فکر می کرد باز نتیجه ای نمی گرفت. در مورد ناهار آن روز هم فکر می کرد چطور بدون هیچ معطلی و با این سرعت آماده شده بود. این محال بود آدم بتواند چنین غذایی را در مدت کمتر از نیم ساعت مهیا کند. خسته شده بود. روی تخت دراز کشید و چون شب قبل در بازداشتگاه نخوابیده بود به خواب عمیقی فرو رفت.
    نزدیکی های شب از خواب بیدار شد. دوباره چشمانش را بست. احساس کرد در به صدا در آمد. سرش را بالا گرفت. اما چیزی ندید. دوباره دراز کشید و چشمانش را بست. در فکر فرو رفت که باز صدای دیگری شنید. چشمانش را باز کرد. باز هم چیزی ندید. نیم خیز و با تعجب به تاریکی خیره شد. احساس کرد کسی یا چیزی در حال حرکت است. صدای پایی شنید تا خواست بلند شود چند ضربه به در کوبیده شد. صدای پری از پشت در به گوش رسید.
    «آقا صادق اجازه هست وارد شوم؟»
    صادق که ترسیده بود صدای پری برایش نعمت بود. گفت: «بفرمایید پری خانم.»
    دختر وارد شد. چراغ اتاق را روشن کرد و صورت رنگ پریده او را دید و با تعجب گفت: «چه خبر شده، چرا رنگتان پریده؟»
    صادق نفسی به رحتی کشید و گفت:«درست نمی دانم چه شده... احساس یا خیال نبود، من صدایی شنیدم. چشمانم را باز کردم، ولی چیزی ندیدم دوباره چشمانم را بستم، باز همان صدا را شنیدم... نیم خیز شدم، اما چیزی ندیدم. ناگهان صدای پایی مثل سم اسب شنیدم. کمی ترسیدم، تا اینکه شما وارد شدید. خدایی داشتم از ترس قالب تهی می کردم. نمی دانم چی شد... هنوز هم تنم گر گرفته و می لرزد.» و در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود و موهای سرش را نشان می داد گفت: «ببین موهای سرم سیخ شده.»
    پری خندید و گفت: «ما اینجا اسب نداریم که سم داشته باشد، ممکن است گربه آمده و صدای پای گربه شما را ناراحت کرده. خیالتان راحت باشد فکر کنم کمی خیالاتی شدید.»
    صادق با تعجب گفت: «یعنی چیزی نبوده؟»
    پری در حالی که هنوز لبخند به لب داشت گفت: «معلومه که چیزی نبوده.» دختر ادامه داد: «غرض از مزاحمت اینکه اگر خدا کمک کند امسال درسم تمام می شود. چون متفرقه امتحان می دهم کمی معطلی دارد. آمدم از شما خواهش کنم مرا راهنمایی کنی تا بتوانم در رشته پزشکی شرکت کنم.»
    صادق ترسش را فراموش کرد. لبخند زد و گفت: «مبارک باشد، پس شما هم خانم دکتر خواهید شد؟ چه خوب خانم پری محسنی. نکند تو عمه یا یکی از فامیلهای ما هستی که من نمی دانم، چون خانواده محسنی یا مهندس هستند یا دکتر. بقیه هم بدون استثنا کفاش... خدا را شکر که دختر هستی وگرنه کفاش می شدی.»
    پری گفت: «شما می دانستید من درس می خوانم؟»
    صادق گفت: «بله می دانستم که شما ممکن است امسال با شقایق کنکور بدهید، ولی رشته پزشکی را تصور نمی کردم.»
    پری خندید و گفت: «حالا کمک می کنید؟»
    صادق خیلی جدی گفت: «البته، هر کمکی بخواهید در خدمت شما هستم.»
    پری گفت: «از امروز هر زمان که شما وقت داشته باشید نزدتان می آیم.»
    «شما بگذارید من درسهایم را بخوانم، بعد در وقت اضافی در خدمت شما هستم.»
    «هر طور دوست دارید. سعی می کنم شاگرد خوبی باشم.»
    صادق لبخند زد و گفت: «شما همیشه بهترین هستید چون از غذا پختنتان معلوم است.»
    پری خندید و گفت: «آقا صادق، غذا پختن امروز من باعث تعجب شما شد؟»
    صادق گفت: «هر طور فکر می کنم می بینم به عقل جور در نمی آید. اول باید پیاز داغ کنی، بعد مرغ بپزد، بعد سرخش کنید. برنج را بپزید و سیب زمینی را پوست بکنید و سرخ کنید. حالا بقیه مخلفات بماند. شما تک تک این کارها را در نظر بگیری، دست کم دوساعت وقت می برد. حالا تو چطور این کار را کردی برایم تعجب دارد.»
    پری خندید و گفت: «می توانم از این زودتر هم انجام بدهم.»
    صادق خندید و گفت: «خدا به دادمان برسد؛ نپخته دل درد نگیریم خوب است.»
    پری خیلی جدی گفت: «حالا تصمیم بگیر چه غذایی می خواهی... اگر نپخته بود حاضرم مرا دار بزنید.»
    صادق گفت: «در انتخاب آن مانده ام.»
    پری اصرار کرد و گفت: «شما هر غذایی که دلت می خواهد بگو، شاید


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بتوانم درست کنم.»
    صادق کمی فکر کرد و با خنده گفت: «چون خودت اصرار داری می گویم... توی منزل مرغابی داریم؟»
    پری گفت: «قرار شد شما بخواهید، نه اینکه بپرسی.»
    صادق خندید و گفت: «آخه چیزی که نداشته باشیم که نمی شود درست کنید.»
    پری باز هم خنده ی شیرینی کرد و با هیجان گفت: « برای اینکه این مسئله از ذهن تو دور شود می خواهم این کار را انجام دهم. بعد اگر دوست داشته باشی برایت توضیح می دهم چگونه این کار را می توانم بکنم.»
    صادق همانطور که می خندید با تردید گفت: « اگر خورشت فسنجان با مرغابی و ماهی سفید باشدو البته برنج را فراموش نکنید... ماست و سالاد و سس مایونز و نوشابه هم آماده کنی بهتر است.»
    پری باز خندید و گفت: «همه را می خواهید تنهایی بخورید؟»
    صادق با قاطعیت تمام گفت: «چیزی خواستم که قادر نیستی مهیا کنی.»
    پری گفت: « پس شد فسنجان با مرغابی و ماهی سفید و برنج و سالاد کاهو با سس ابتکاری پری محسنی.»
    پری چرخی زد. دامن او کمی دور کمرش چرخید و کفشهای ساده سفیدش نمایان شد. با عشوه به طرف در رفت، اما برگشت و صادق را نگاه کرد. لبخندی بر لب راند و چشمکی زد و گفت: « بعد از رفتن من با انگشت تا صد بشمار و بیا آشپزخانه. اگر هم آقا را صدا کنی خوشحال می شوم، چون ماهی سفید خیلی دوست دارند.»
    صادق با ناباوری و خوشحالی کف دستهایش را به هم سایید و گفت: « صد که خوب است، حاضرم تا هزار هم بشمارم. تو قادر نیستی چنین کاری بکنی. چون مطمئن هستم ماهی سفید توی فریزر نداریم.»
    او تا صد شماره کرد. در را باز کرد و پدربزرگش را صدا کرد. چند بار نفس عمیق کشید. بوی ماهی سرخ شده را استشمام کرد. تعجب کرد.
    پدربزرگ با سرعت پایین آمد و گفت: « صادق، این پری خانم چه کرده... بیا برویم که خیلی گرسنه هستم.»
    صادق وقتی وارد آشپزخانه شد با کمال تعجب آنچه تقاضا کرده بود را روی میز آماده دید. غذا را بو کرد و لمس نمود. دید همه چیز طبیعی است. از بوی غذا طعم لذیذ آن را احساس کرد.با تعجب به دختر نگاه کرد و دید او با سرعت برنج را توی دیس خالی میکند. ته دیگ برشته سیب زمینی ورقه ای رادر ظرف دیگری گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست. او پدربزرگش را دید که چنان مدهوش غذاها شده که سرش را بالا نمی آورد و توجهی به تعجب او ندارد. مشغول خوردن شده بود.
    پری همانطور که لبخند فاتحانه ای بر لب داشت صادق را نگاه کرد. گفت: «آقا صادق، فکر کنم شما به صد نرسیده اید... سریع انجام دادم؟»
    صادق ابروانش را بالا کشید و با حیرت گفت: «آخر تو چگونه توانستی این کار را بکنی؟»
    پری گفت: «اول غذای درخواستی را مزه کن و بعد تعجب کن.»
    صادق روی صندلی نشست و به پدربزرگش نگاه کرد که با دست اشاره می کرد غذا بخورد. او برای خودش غذا کشید. اول کمی فسنجان و مرغابی را با اشتها خورد، بعد ماهی را مزه کرد. با خنده به خوردن ادامه داد. مرتب می گفت: « چقدر گرسنه بودم و خودم خبر نداشتم. پری جان دستت درد نکند.»
    دختر فقط با غذا بازی می کرد و میل نداشت. صادق گفت: «باید این کار تو را در کتابهای رکورد ثبت کنند.»
    محسنی سرش را بالا آورد و گفت: «اینجا بمانی عجایب زیاد می بینی،


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    گاهی لباسم را می خواهم اتو کنم، حرف نزده و تصمیم را هنوز نگفته برایم به یک چشم به هم زدن می آورد. من هم مثل تو از دست کارهای او دیوانه شده بودم. آن خدا بیامرز می گفت حالا یک هم دارد کارت را بر خلاف من که تنبل هستم تند انجام می دهد باز ت شاکی هستی. از آن به بعد زیاد پیگیر کارهایش نیستم، چون هر کاری می کند به نفع ما است مثلاً تصمیم می گیرم که ماشین را بشورم، می بینم تمیز و آماده جلوی در است.»
    محسنی همان طور که با مهربانی پری را نگاه می کرد با خنده گفت: «اگر پری خانم ماشین مرا به یک چشم به هم زدن بنزین می زد و روغنش را عوض می کرد چقدر قشنگ تر بود.»
    پری خندید و گفت: «آقا بنزین و روغن پول می خواهد... من وضع مالی خوبی ندارم.»
    محسنی نگاهش کرد و برای تشکر گفت: «غذایت حرف نداشت. دستت درد نکند دختر خوب و خانم.»
    «نوش جانتان آقا، این غذای درخواستی آقا صادق بود.»
    محسنی کمی صادق را نگاه کرد و گفت: «غذای گرانی تقاضا کردی صادق جان!»
    صادق که هنوز مشغول خوردن بود گفت: «پدر بزرگ، جریان غذا نبود من خواستم مشکل ترین غذا را سفارش بدهم که پری خانم نتواند درست کند، ولی او توانست چنین کاری را بکند. بعد هم بدون خستگی با ما در حال حرف زدن است. انگار او تنها نیست و عده ای دارند کمکش می کنند!»
    محسنی نگاهش کرد و با بی تفاوتی گفت: مثلا کی کمکش کی کند؟»
    صادق خندید و گفت: «والله چه عرض کنم، از ما بهتران.»
    محسنی با خنده گفت: «والله از تو چه پنهان، درست حرفی را که الان زدی من به مادر بزرگ چند سال قبل گفتم. آن قدر خندید که روده بر شد. من هم از خنده او می خندیدم... خدا رحمتش کند... حیف شد مرد.»
    دسته جمعی گفتند خدا رحمتش کند.
    صادق گفت: «البته به شوخی این حرف را زدم. راستش اگر قرآن درباره این جماعت حرفی نمی زد من اعتقادی به این چیزها نداشتم، ولی چون قرآن گفته قبول دارم.»
    محسنی خندید و گفت: «خدا را شکر که پری خانم مثل ما انسان است، ولی نمی دانم چطوری این کار را می کند. چون شکم ماسیر می شود زیاد به ریزه کاری او توجه ندارم.»
    صادق گرچه مردد بود سعی کرد بخندد. گفت: «مثل اینکه من هم باید کار شما را بکنم. فکر می کنم این جوری بهتر است.»
    پری از جا برخاست تا بقیه غذا را جمع کند و ظرفها را بشورد. به صادق نگاه کرد و گفت: «بهترین کاری که می کنید این است که کمتر فکر کنیدو زیاد بخورید و لذت ببرید. این هم به نفع شماست و هم به نفع من.»
    صادق خندید و گفت: «تکلیف ما روشن شده. هر چه تصمیم بگیریم بدون محدودیت موجودی مواد غذایی، شما قادرید آن را آماده کنید. فکر می کنم همین کافی باشد.»
    پری با متانت گفت: «حرف را عوض کنیم بهتر است . صادق جان، پری خانم با من صحبت کرد. بهتر است شما در بعضی از درسها برای کنکور کمک ایشان کنید.»
    «بله، بامن هم صحبت کرده. چشم پدر بزرگ، هر کمکی از دستم بر بیاید دریغ ندارم. مطمئن هستم این دوره را خوب طی می کند و در کنکور هم موفق می شود.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    4


    شقایق نوه دیگر محسنی و دختر عموی صادق است. او دختر شاد و سرحال و ساده و بی آلایش است که به جمع خانواده پدر بزرگ در تهران پیوسته تا به اتفاق پری در کلاس کنکور شرکت کند. او یک سال و نیم از صادق کوچک تر است.
    خوشبختانه هر دو دختر در رشته پزشکی قبول شدند. پری در واقع یکی از اعضاز خانواده آنان شده بود. برای کمک به او و اینکه بتواند به درسهایش برسد تصمیم گرفته شد مرد جوانی که آشنای همسر خدا بیامرزش بود را از مازندران به تهران بیاورند. نظافت خانه و حیاط و خرید خانه را به عهده او گذاشتند. یکی از اتاقهای زیرزمین را تمیز کردند تا او ساکن آنجا شود. محسنی که پس از مرگ همسرش نگران خلوت بودن خانه و تنهایی خود بود حالا منزلش شلوغ شده بود. همیشه نگران نوه ها بود که درست غذا بخورند و خوب درس بخوانند. پری هم از این ماجرا مستثنی نبود اهل خانه او را دختری با لیاقت و استثنایی می دانستند، چون با پشتکار توانسته بود در رشته پزشکی قبول شود.
    شقایق دختری بود قد بلند و چهار شانه با صورتی گرد و اندامی متوسط. سرخ و سفید، و وقتی می خندید دستهایش را جلو دهانش می گرفت و بعد چشمانش را می مالید. شاید این یک عادت بود. موهای لخت داشت و همیشه آنها را شانه کرده روی شانه اش می ریخت. شلوار جین و پیراهن مردانه چهارخانه می پوشید. دختری راحت و بدون قید و بند و شاداب بود. با صادق خیلی خودمانی حرف می زد. وقتی کاری نداشت به باغچه خانه رسیدگی می کرد. از روزی که وارد خانه پدر بزرگ شده بود باغچه ها رنگ دیگری به خود گرفته بودند. به کمک کارگر خانه گلهای فصل کاشت. تخم چمن جدید پاشید و درختهای کوتاه و بلند را هرس نمود. حوض را مرمت کرد و رنگ زد. در واقع آن را به شکل آبنما در آورد. می شود گفت رنسانسی انجام داد.
    شقایق برخلاف صادق توجهی به کارهای پری نداشت و برایش مهم نبود او در یک چشم به هم زدن غذا می پزد یا اینکه در طول روز این کار را می کند. او برای خودش مشغولیاتی درست کرده بود. اگر کاری نداشت به اتاق کار پدر بزرگش می رفت و با او در باره ساختمان و یا مصالح و فضاهای خانه صحبت می کرد. این جور مشکل اضافه وقت را حل می کرد. گاهی اوقات در مورد بعضی از خاطرات مشترکشان با صادق صحبت می کرد. شقایق سعی داشت بیشتر در باره پدر و مادرش حرف بزند.
    پری در کارش مصمم بود و در همه حال به نحو احسن از وقتش استفاده می کرد. اغلب وقتش را با صادق طی می کرد. پسر جوان هم در نهایت احترام با او رفتار می کرد. چون صادق گواهینامه داشت پدر بزرگ ماشین بی. ام. و همسر خدابیامرزش را به او داد تا همگی به دانشگاه بروند و بیایند. ممکن بود در طول هفته ساعت کلاسهایشان فرق کند که آن هم با هماهنگی جور می شد.
    آن روز هوا کمی ابری بود. صادق می دانست پری منتظر اوست. به علت داشتن کلاس جدید مجبور بود در دانشگاه بماند. به طرف پری رفت. او را دید و گفت: «پری خانم، اگر نیم ساعت همین جا بمانی من بر می گردم.»
    دختر گفت: «آقا صادق، شما را اذیت نمی کنم. اگر اجازه بدهید من می روم.»
    صادق گفت: «نه به خدا نیم ساعت بیشتر طول نمی کشد.»
    پری گفت: «تاخانه راهی نیست، من سریع می روم.»
    صادق خندید و گفت: «خدا پدرت را بیامرزد. یک ساعت با ماشین شخصی را می گویی راهی نیست. با تاکسی که حریف نمی شوی، چه برسد اتوبوس.»
    پری کتابهایش را جمع کرد و لبخند زد. چادرش را مرتب کرد و خرامان از مقابل صادق گذشت. هر چه صادق گفت اثری نداشت. به اجبار از رفتن به کلاس منصرف شد و گفت: «صبر کن تا ماشین را بیاورم.» پری برگشت، نگاهی به صادق انداخت. نگاهش جوان را لرزاند. نشانی از تهدید و قدرت داشت. صادق ساکت شد و دور شدن پری را نگاه کرد. متعجب بود از اینکه چرا گاهی اوقات حالت او فرق می کند. روی پله نشست و آهی کشید. به طرف تلفن رفت. صدای پدر بزرگ را که شنید گفت: «پدر بزرگ متاسفانه نتوانستم پری را بیاورم. ناچار خودش آمد. شاید با دو ساعت تأخیر برسد.»
    پدر بزرگ خندید و گفت: «صادق جان، حالت خوب است؟ پری خانم که الان در را باز کرد و آمد داخل. برایم دست هم تکان می دهد.»
    صادق یکه خورد. با تعجب گفت: «پدر بزرگ، این محال است. من همین الان دور شدنش را دیدم، آن وقت شما می گویید داخل خانه شده.»
    پدر بزرگ گفت: «گوشی دستت باشد با پری صحبت کن. من که نمی فهمم تو چی می گی.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پری گوشی را برداشت و گفت: «الو، آقا صادق.»
    صادق در جایش خشک شده بود. هر طور فکر می کرد می دید نمی شود...ولی این صدای پری بود که او را صدا می کرد. با تردید گفت: «پری خانم، تو چطوری رسیدی. من هنوز دارم بالا پایین آمدن دامن چادرت را میان باد می بینم؟! »
    دختر خندید و گفت:«حالا که رسیدم. شما بیشتر از چهار ساعت کار دارید. خواستم مزاحم شما نباشم. »
    صادق دیگر نتوانست حرف بزند. به کلاس برگشت. دوستانش متوجه شدند او به شدت به فکر فرو رفته. یکی با لودگی و تمسخر گفت: «آقای دکتر محسنی، درباره مسئله مهمی فکر می کنید؟ »
    دیگری خندید و گفت: « نه بابا، شاید عاشق شده و معشوقه رهایش کرده! »
    نفر بعدی جلو رفت. گفت: « صادق ما را اذیت نکنید، صادق جان برای صمیمی ترین دوستت تعریف کن کی دماغت را سوزانده تا برم دستش را ماچ کنم. »
    دیگری با صدای بلند خندید و دستهایش را بالا برد. گفت: « بچه ها، این پسر شهرستانی در عشق شکست خورده، مواظب باشید گول عشق دختر های تهرانی را نخورید. »
    یکی از بچه ها در حالی که دستش را روی قلبش می گذاشت شاعرانه و با هیجان گفت: « آه، ای تو سنگدل، ای عشق بی سر انجام...چرا با این بچه ساروی جفا می کنی و دیگری را بر او ترجیح می دهی. »
    همه خندیدند. صادق در کار پری مانده بود، بی توجه به شیرینکاریهای دوستانش به آنها نگاه کرد تا اینکه استاد وارد شد و درس شروع شد.
    پس از اینکه کلاس تعطیل شد به طرف منزل حرکت کرد. به علت شلوغی یک ساعت و نیم طول کشید تا به منزل رسید. پری در گاراژ و در خانه را برایش باز کرد. در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت گفت: « آقا صادق، نگفتم چهار ساعت طول می کشد...می خواستید مرا توی این سرما نگه دارید. »
    صادق نگاهش کرد. با تعجب گفت: « یا من خیلی نادانم که زمان و مکان را از دست دادم یا اینکه تو در دنیای ما تصرفاتی داری. حالا کدامش است، به من باید بگویی. »
    پری هنوز لبخند بر لب داشت. خیلی خونسرد گفت: « چی را می خواهی بدانی؟ »
    صادق با تعجب گقت: « یعنی تو نمی خواهی به من بگویی که چطوری در یک چشم به هم زدن به خانه برگشتی؟ »
    پری با عشوه ای که صادق را به وجد آورده بود خرامان دور خود چرخید. سریع برگشت و در مقابل او ایستاد، طوری که گرمای نفس یکدیگر را احساس می کردند. دختر به آرامی گفت: « به همین راحتی که دیدی آمدم.»
    صادق کمی عقب رفت و با هیجان گفت: « پری خانم، نمی شود،، ممکن نیست و با عقل جور در نمی آید. »
    پری به او نزدیک شد، انگار می خواست خود را در آغوش او بیاندازد صادق باز هم عقب تر رفت، ولی پری بازویش را گرفت و گفت: « آقا صادق، مرا آزار نده. اینکه پلو پختن نیست که اصرار داری بدانی. »
    صادق گفت: « نمی شود پری خانم، باید برای من روشن کنی. »
    پری بازویش را رهاکرد و آهی کشید. گفت: « خودت اصرار داری، پس تحملش را داشته باش. » سپس ادامه داد. « بهتر است شما بروید لباستان را عوض کنید. من در آشپزخانه منتظر می مانم تا همه چیز را توضیح دهم. »
    صادق خواست مخالفت کند، ولی پری دور شد. او ناچار برگشت. پس از تعویض لباس به طرف آشپزخانه رفت و صدای آوازی شنید. تا کنون چنین نوایی نشنیده بود. صدای زیر و کشیده ای بود که به زبان غیر فارسی خوانده می شد. صدا حالتی داشت که انگار از دنیای دیگری خارج می شد. کمی دقت کرد. از آواز خوشش آمد. از لحن آن مشخص بود که غم انگیز است، اما از معنی آن چیزی نمی فهمید. خیلی آهسته وارد آشپزخانه شد. پری را دید که صندلی را جلو پنجره گذاشته و پشت به در مشغول خواندن است. موهای بلند و زیبایش را که پر از گلهای زیبای لاله عباسی و بنفشه های وحشی به رنگهای سفید و بنفش بود پشت صندلی ریخته بود. لباسش با چیزهایی که همیشه می پوشید فرق داشت. از پارچه ای زیبا و زربفت دوخته شده بود که تلالو خاصی داشت. در طول این مدت آن را در تن او ندیده بود. دستهایش مرتب در رقص بودند و انگشتانش چیزی را می نواختند که انگار از حنجره او خارج می گردید. صادق مات و متحیر و آرام به طرف پری رفت. کمی مردد بود که آیا این همان دختر است یا شخص دیگری. کمی جلوتر رفت. انگار نیرویی او را به طر ف خودش می کشاند. نزدیک صندلی شد. هنوز موهای دختر را می دید و صورتش مشخص نشده بود. ایستاد و به اطراف نگاه کرد. در تردید بود که دختر صورتش را برگرداند. صادق دختری را دید که همتا نداشت، زیبا و دلربا با چشمانی مانند آسمان صاف. بوی خوش گلهای بهاری عمیق جنگلهای ساری در اطرافش پراکنده بود. بیشتر دقت کرد. آرام و با حیرت زیر لب گفت: « پری این تو هستی؟ »
    پری از جا بلند شد. حرکت کرد و خرامان از او دور شد. آوازش را ادامه داد. پیراهن بلندش مانع دیدن کفش یا پای او می شد. مانند نو عروسی که به حجله می رود آرایش کرده بود. دستهای زیبای خود را دور گردن صادق حلقه کرد، سپس دستش را گرفت و همان طور که آوازش را تکرار می کرد
    سبکبال او را ازفضای اتاقی به اتاق دیگر برد. وارد حیاط شدند. بدون اینکه صادق اراده ای داشته باشد در دست او به هر جا کشیده می شد. صادق تصوری جز خواب نداشت. به همان حال به آشپزخانه برگشتند. پری روی صندلی نشست و دست او را رها کرد. دیگر نمی خندید و عشوه نمی آمد. آواز هم نمی خواند. صادق در مقابلش ایستاده بود. با ناباوری سرش را چند بار تکان داد و گفت: « به عقل جور در نمی اید. تو کی هستی که چنین قدرتی داری؟ »


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پری خندید و گفت: « خدا را شکر که عقلت را از دست ندادی و همه چیز عادی است. من پری خانم محسنی هستم و تو هم صادق محسنی. »
    صادق به دختر خیره شده بود. می دید که لباسها و مو هایش و صندلی او آرام آرام در حال تغییر هستند و به صورت عادی بر می گردد. کمی عقب رفت و وحشت زده به این صحنه نگاه کرد. آرام گفت: « وای، چه می بینم....اگر برای کسی بگویم باور نمی کند.»
    پری کمی دامنش را تکان داد و پایش را درون کفش راحتی جابه جا کرد. آرام به طرف جواان رفت. صادق هنوز در بهت و حیرت و ترس بود. کمی خودش را کنار کشید. پری خنده ای کرد و آرام گفت: « آقا صادق، اگر قرار باشد از حالا بترسی، کارها جور نمی شود.»
    صادق سرش را تکان داد تا بفهمد خواب نیست و بیدار است. سعی کرد از آشپزخانه خارج شود. پری نگران او شده بود. همان طور که نگاهش می کرد خودش را جمع کرد و سرش را راست نگه داشت. آهسته گفت: « آقا صادق، چرا این طور ترسیدی؟ مگر خودت نخواستی همه چیز را بدانی؟ خوب من هم گوشه ای از قدرتم را به شما نشان دادم.»
    صادق جرات کرد و با چشمان از حدقه در آمده، در حالی که با انگشت به طرفش نشانه گرفته بود وحشت زده و با لکنت زبان گفت: « پری، تو راستی پری هستی ؟ »
    دختر سرش را پایین آورد وآارام گفت: « آقا صادق، بله، من پری خانم محسنی هستم، دانشجوی سال اول پزشکی دانشگاه تهران.»
    صادق باز سرش را تکان داد و چشمانش را باز و بسته کرد. گفت: « تو کی هستی؟ »
    «بیا بشین تا بیشتر با هم صحبت کنیم، چون ممکن است آقا بزرگ تشریف بیاورند. »
    صادق با اینکه می خواست هر چه را که او می گوید انجام دهد، ولی نمی دانست چرا می ترسید. پری جلو رفت و دستش را گرفت و گفت:« بهتر است گوش کنی آقا صادق. هم به نفع تو است و هم به نفع من. بیشتر از این در خودت فرو نرو که برایت ضرر دارد. »
    صادق تسلیم شد. همان طور که پری را نگاه می کرد گفت:« پری خانم، من که گیج شدم، باشد برای بعد. آنچه می خواستم بدانم را فهمیدم! »
    پری خندید و گفت: « آقا صادق، تو هیچ چیز را نفهمیدی. در غیر این صورت طور دیگری با من برخورد می کردید. »
    صادق انگار از حالت خلسه خارج شده باشد کمی خودش را رها کرد و نفسی کشید. گفت: « راست می گویی. چیزی نفهمیدم، نمی دانم چی شد. »
    پری با نگرانی گفت: « آقا صادق، هر چه با من راحت تر حرف بزنی بهتر است.»
    پری گفت: « به چند دلیل که حالا گفتنش ضروری نیست مرا در سن هشت سالگی از خانواده ام جدا کردند و تحویل مادربزرگ خدابیامرز شما دادند. او مرا با مهربانی بزرگ کرد. تنها کسی بود که همه چیز را دیده بود و به من آزادی عمل می داد و اجازه داشتم اقوام خود را به اینجا دعوت کنم. هم من راضی بودم هم اقوامم. حالا از روزی که خدابیامرز


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    مرحوم شده، من هیچ کدامشان را ندیدم . دلم برای مادرم تنگ شده... خواهرم الان باید شوهر کرده باشد... از همه شان بی خبر هستم.»
    اشک در گوشه چشمان او جمع شد. صادق نگاهش را از روی او برگرفت. گفت: «پری خانم، یعنی شما این قدر قدرت دارید؟!»
    پری آهی کشید و با سر پاسخ مثبت داد. گفت: «فکر می کردم می شود به شما اعتماد کرد، ولی الان متوجه شدم اشتباه کردم.»
    صادق بدون توجه به ناراحتی او گفت: «می گویند شما خیلی قدرتمندید... قادرید کارهایی را که بشر نمی تواند انجام دهد طایفه شما به راحتی انجام می دهد.»
    پری با کمی مکث گفت: «آقاصادق، این طور هم که می گویند نیست و کمی اغراق است. بله، هستند طایفه مخصوصی که می توانند هر کاری کنند، نه اینکه هر کداممان بخواهیم بتوانیم. ما در بسیاری چیزها از شما ضعیف تر هستیم.»
    صادق کم کم جرأت پیدا کرد تا با پری بیشتر حرف بزند. در مغزش دنیایی از سؤال بود، ولی هر چه می گشت نمی توانست آنها را پیدا کند. آهی کشید و گفت: «تو می توانی فکر آدم را بخوانی؟»
    پری کمی فکر کرد و گفت: «البته می شود از روی تجربه چیزهایی را فهمید، اما اینکه از درون کسی با خبر شویم فقط کار خدا و امامان است.»
    صادق گفت: «چطور توانستی مرا به این سنگینی باخودت بچرخانی:»
    پری آهی کشید و نگاهش کرد. آرام گفت: «باشد بعد برایت تعریف می کنم.»
    صادق با تردید و ترس گفت: «من از شما می ترسم پری خانم!»
    پری لبخند زیبایی بر لب راند و گفت: «تو کجا دیدی دو تا دوست از هم بترسند.»
    صادق کمی فکر کرد و گفت: «یعنی اینکه تو ما را دوست داری؟»
    پری ا خوشحالی گفت: «البته، من عاشق مادر بزرگ بودم. آقاجان را هم بیشتر از خودم دوست دارم و ....»
    پری سکوت کرد. صادق با هیجان گفت: «و چی؟»
    پری دستهایش را به هم قفل کرد. کمی شرم کرد و جواب نداد. صادق اصرار کرد و پری در همان حالت آهسته گفت: «وشما را.»
    صادق با تعجب آهسته گفت: «مرا دوست داری؟»
    پری با خجالت و شرم سرش را پایین انداخت و گفت: «بله.»
    صادق گفت: «آخه پری خانم، نمی شود.»
    پری با عجله گفت: «چرا نمی شود؟»
    صادق مکث کرد، سپس گفت: «به چند دلیل... اول اینکه نباید این کار بکنم، دوم اینکه تو امانت مادر بزرگ هستی و متعلق به طایفه دیگری هستی... مهم تر اینکه به خانواده ام چی بگم. چطوری به آنها بگویم... هنوز وقت زن گرفتن من نیست... فکرش را نکن.»
    پری ساکت شد و با حالتی غمگین آه کشید. به او نگاه کرد. صادق همیشه او را به عنوان یکی از اعضای خانواده نگاه می کرد و هیچ وقت در ذهن خود به غیر آن تصوری نداشت؛ اما حالا وضع فرق کرده بود. کمی در چهره او دقیق شد. آنچه یک دختر زیبا باید داشته باشد در او بهتر وجود داشت. قدی بلند و متناسب، بدنی کشیده و اندامی مناسب و کمی لاغر، صورتی سفید و سرخ و ابروانی به هم پیوسته. آهی کشید. او هم دیگر حرفی نزد تا اینکه صادق گفت: «همیشه وقتی به تو خیره می شدم حالت تو را غیر عادی می دیدم، ولی دیگر تا اینجا فکر نمی کردم. حالا هم نمی دانم چطوری باید با این وضع کنار بیایم.»
    پری از جایش بلند شد. با غمی بزرگ در دلش به او نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند به طرف در رفت. وارد حیاط شد و زیر سایه درختی نشست. انگشتهای کشیده و قشنگش را روی گلها کشید. مانند اینکه می خواهد آنها را نوازش کند. باد گلبرگی را جدا کرد. آن را برداشت و آه کشید. گفت: «تو هم از خانواده ات جدا شدی؟ از پدر و مادرت دور افتادی؟ حالا می میری و من کاری برایت نمی توانم بکنم ای گلبرگ کوچولو.»
    صدای در را شنید. شقایق بود. از جا بلند شد. شقایق گفت: «پری جان تو کجا رفتی. همه جا را دنبالت گشتم. این صادق بی معرفت مرا قال گذاشت. بیا برویم داخل تا چیزی را که اتفاق افتاده برایت تعریف کنم.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    صادف در اتاقش تنها بود. روی تخت دراز کشیده بود و به هزار چیز مختلف فکر می کرد، به قبیله، طایفه، در مغزش جستجو می کرد. گرچه این نامها را زیاد شنیده بود، اما هیچ وقت چنین اتفاقی برایش رخ نداده بود که مدتها با یکی از آنها زندگی کرده باشد، بدون اینکه بداند یا بترسد. از اینکه پدربزرگش چشم بسته در این ماجرا بود تعجب می کرد. مادر بزرگش چطور همه چیز را از پدر بزرگ مخفی کرده بود! حالا وظیفه او چه بود؟ اگر مسئله پری را برملا کند چه اتفاقی می افتد. او پدر و مادر داشت، ولی چرا در صدد دیدن او نیستند. او که این همه کار بلد است و می تواند در یک چشم به هم زدن نزد اقوامش برود... به یادش آمد پری می گفت اقوامش در این خانه رفت و آمد می کردند. برایش تعجب آور بود که پدر بزرگ آنها را ندیده بود، چون در این باره حرفی نمی زد. مدت زیادی با خودش فکر کرد. گاهی به زیبایی دختر فکر می کرد که نگاهی معصومانه و عاری از هر نیرنگ داشت. با خود گفت: پری من هم تو را دوست دارم، چون تو دختر با شخصیت و بسیار زیبایی هستی، من نمی دانم چه کنم. خیلی دلم می خواند همه چیز همین طور که بود بماند. تمام اینها فقط از کنجکاوی من ناشی شد. حالا باید کاری بکنم تا تو زجر نکشی.
    آهسته از جا برخاست و به طرف اتاق شقایق رفت. چند ضربه به در زد و آرام گفت: «می توانم وارد شوم.»
    شقایق در را باز کرد و با عصبانیت گفت: «صادق، چرا مرا قال گذاشتی؟ نمی دانستم آمدی، فکر کردم هنوز دانشگاه هستی.»
    صادق گفت: «والله یادم رفت. حواسم نبود»
    شقایق گفت: «حالا بیا تو، چرا اینجا ایستادی؟»
    «مزاحم نمی شوم. پری خانم پیش شما هستند؟»
    «نه خیر، مثل اینکه باید توی آشپزخانه باشد، چون چند لحظه ای آمد و به سرعت رفت.»
    صادق گفت: «باشد، به آنجا می روم.»
    وقتی وارد آشپزخانه شد پری را روی صندلی دید که پیشانی خود را مانند آدمهای خسته و خواب آلود روی میز گذاشته و در فکر بود. آهسته نشست و گفت: «پری خانم، چرا در فکر هست؟»
    دختر بدون اینکه سرش را بالا بیاورد شانه هایش را تکان داد و بی توجهی خود را نشان داد. صادق گفت: «بهتر است برایم بگویید که چرا به دیدن پدر و مادر نمی روی؟»
    پری در همان حال پاسخ داد: «باید اجازه داشته باشم.»
    صادق با تعجب پرسید: «از کی باید اجازه بگیری؟»
    پری سرش را بالا آورد و با چشمهای اشک آلود گفت: «من توی این خانه زندگی می کنم و این خانه هم صاحب دارد. تا او اجازه ندهد من حق رفتن ندارم.»
    صادق خندید و گفت: «پری خانم، این چه حرفی است که می زنی. تو با یک چشم به هم زدن دور دنیا را می گردی. هروقت بخواهی می توانی این کار را بکنی.»
    پری در حالی که با پشت دست اشکهایش را پاک می کرد و بینی خود را بالا می کشید گفت: «آقا صادق، این طور هم که تو فکر می کنی نیست. ما تابع مقررات سختی هستیم. اگر به من اجازه خروج ندهند پدر و مادرم حاضر نمی شوند مرا ملاقات کنند. پس به من حق بده.»
    صادق با تعجب گفت: «خوب آنها بیایند تو را ببینند.»
    پری آهی کشید و گفت: «شما بدون دعوت جایی می روی که پدر و مادر من بیایند؟»
    صادق گفت: «پس تکلیف چی است؟ مگر تو نگفتی اینجا رفت و آمد می کردند؟»
    پری گفت: «نمی دانم چطور برایت بگویم. اقوام من که می آمدند در غیبت آقا بزرگ بود و با اجازه خانم بزرگ. پدر بزرگ هیچی نمی داند.»
    جوان با تعجب به او نگاه کرد، سپس از جا برخاست و گفت: «پری خانم، تقصیر مادربزرگ بود که مخفی کاری می کرد. حالا برو همه چیز را برای پدر بزرگ بگو. اگر از ماجرا مطلع شود بهتر است و به شما کمک می کند.»
    پری به او خیره شد. با تأثر گفت: «من خیلی سعی کردم، اما موفق نشدم. او بی توجه تر از این حرفها است. به این نتیجه رسیدم تحمل او کم است و قادر به درک این موضوع نیست. ممکن است برای سلامتیش هم خطرناک باشد، به خصوص که بعد فوت خانم بزرگ نگران حالش هستم. به همین شکل که می بینی این دست و آن دست می کنم تا فرصتی پیش بیاید و موضوع را برایش بازگو کنم.»
    صادق گفت: «من می توانم به تو اجازه دهم؟»
    پری با خوشحالی گفت: «البته می توانی، اما...»
    دختر انگشتهای دستهایش را در هم کرد و با شرمندگی آهسته گفت: «اگر مرا تصاحب کنی اختیار دار من خواهی شد.»
    صادق عصبانی شد و گفت: «تمام نقشه تو این است که یک جوری قضیه را به آن طرف بکشانی.»
    پری سرش را با خجالت پایین آورد و سکوت کرد. کمی بعد گفت: «خدا را شاهد می گیرم که نقشه ای در کار نیست»
    صادق آرام تر از قبل گفت: «باید بشینیم فکری اساسی کنیم تا شما بتوانی هروقت دلت تنگ شد پدر و مادرت با ببینی، اما نه از این راهی که گفتی.»
    پری نگاهش کرد. سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. سعی کرد از آشپزخانه خارج شود، ولی صادق گفت: «من هنوز حرفهایم تمام نشده.»
    دختر برگشت و نگاهش کرد. به اتاق خودش رفت و صادق را تنها گذاشت. جوان به دنبالش رفت و وارد اتاقش شد. این نخستین بار بود که اتاق او را می دید. تابلویی روی دیوار نصب بود که منظره بدیعی از منطقه ای مسکونی را نشان می داد که در دامنه رودخانه ای پر آب بود و در کوره راهی که به آبادی وصل می شد دو مرد تعدای موجود چهارپا را هدایت می کردند. صادق آهسته زیر لب گفت: «جل الخالق، چه مخلوقاتی... چه منظره زیبایی.»
    پری نگاهش کرد و گفت: «اینجا محل تولد من است. زیر این درخت چشمه سار زیبایی قرار دارد که همگی از این آب استفاده می کنند. پشت ای درختها باغ ما قرار دارد به وسعت سه هکتار. اینها هم حیوانات اهلی دست آموز ما هستند، مثل گاو و گوسفند شما نیستند، ولی همان کار را می کنند. در این تابلو شما قادر به دیدن آن نیستی و فقط منظره ای می بینی، ولی عکس تمام خانواده ام دسته جمعی در این تابلو هست. من هر روز


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    می بوسمشان و یا آنها حرف میزنم.»
    صادق گفت:« آنها هم مثل شما قشنگ هستمد؟»
    پری آهی کشید و گفت:« اگر آنها را ببینی آنوقت می بینی قشنگی یعنی چه.»
    صادق به او نگاه کرد و گفت:« من راه حلی پیدا می کنم، به شما اطمینان میدهم. بهتر است زیاد خودت را ناراحت نکتی.»
    صادق از اتاق خارج شد و به طبقه بالا نزد پدربزرگش رفت و روی مبل نشستو لخظه ای بعد از آنجا به طبقه ی پایین برگشت و تلویزیون را روشن نمود، کمی بعد آنرا خاموش کرد و دویاره از جا برخاست و با ناآرامی به اتاقش برگشت. در فکر بود تا راه حلی مناسب پیدا کند. چون همه کاربر مینای اجازه بود به مشکل برخورد می کردو د این گیر ودار خوایش برد ناکهان صدای پدربزرگ را شنید. وقتی چشمهایش را یاز مرد صورت او را نگران دید. ناکهان صدای پدربزرگ را شنید. وقتی چشمهایش را یاز کرد صورت او را نگران دید. با عجله از جا برخاست و به اطرافش نگاه کرد و گفت:
    « پدربزرگ شما هستید؟»
    خندید و گفت:« چی شده آقا صادق، سر و صدای زیادی از اتاقت شنیدم. ترسیدم و آمدم ببیتم چی یود؟»
    « نمی دانم، مثل صدای بوق ماشین و همهمه. آندم دیدم تو خوابیدی تعجبم بیشتر شد به ناچار بیدارت کردم.»
    هر دو پشت پنجره رفتند و حیاط خلوط را نگاه کردند. چیزی توجه آن دو را جلب نکرد. همان موقع شقایق هم وارد اتاق شد و گفت:« چی شده؟»
    صادق گفت:« من خواب بودم. پدربزرگ صداهایی شنیده و آمد مرا بیدار کرد. تو چیزی نشنیدی؟»
    دختر با کمی مکث گفت:« نه، کم چیری نشنیدم.»
    صادق خندید و گفت:« تو که دیوار به دیوار من هستی نشنیدی، اما پدربزرگت ار طبقه بالا همه چیز را شنیده!»
    پدربزرگ با ناراحتی گفت:« عجب خکایتی است، یعنی من اشتیاه کردم؟»
    کسی جواب ندادو هر سه به طرف هال رفتندو شقایق گفت:« پدربزرگ خسته هستید. من برای همه تان چای می آورم.»
    از جا برخاست و به طرف راهرو رفت که وارد آشپزخانه شود که پری را دید. او سینی چای و طرف بیسکوییت در دست به اتاق آمد.
    « پری جان زحمت کشیدید.»
    پری جان سیتی چای و بیسکوییت را روی میز گذاشت و به اتاقش برگشت. غمگین و دل آزرده نغمه ای را زیر لب زمزمه می کرد. در گوشه چشمش اشک جمع شده بود. جلوی تابلو محل تولد خود استاد و آه حسرت کشید. صندلی را جلو برد و در مقابل پنجره نشست. با دستش اشکهایش را پاک کرد. غم ترزگی بر دلش سایه انداخته بود. غم دوری از پدر و مادر و غم عشق صادق او را آزار میداد. خودش را بی یار می دید. دستش را روی زاتو گذاشت و چشمهانش را بستو بع دور دستها فکر کرد، جایی که رویای سرزمین او واقعیت داشت. زیر درختان جنگل، وی چمنزار و بوته زارهای سرسبز و رودخانه های خروشان که با صدای بلند در تقلا بودند تا راهی از میان سنگلاخها باز کند و بع حرکت ادام دهد. همه چیزدر خاطرش مرور شد. نشیم ملایم صبحگاهی، خنده پدر و آغوش مادر، میان طایفه قدم زدن، با زبان مادری صحبت کردن، سوار بر اسب تندرو شدن، کردش بدوت هیچ گونه محدودیتی، و این خاطرات او را دلتنگ و متاثر می کرد. آهسته صدایش را با لحن مخصوصی از گلو خارج و در دهان چرخاند و بعد عین باد ملایم در فضا جاری کرد. آواری که از ته دل او بر می خاست و اشک از چشمانش جاری می شد و دلش را پر از غم می کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    آسمان و آفتاب در غم او شريك بودند.آرام آرام صدايش را از روي كوهها و دشتها و جنگل به مادرش رساند كه او هم نگران فرزندش بود.صدا در فضاي آبادي محل سكونتش پيچ و تاب راهها و ديوارها پراكنده شد.
    مادرش آهي از نهاد بركشيد و آهسته گفت:«دخترم،سرنوشت را نمي شود تغيير داد.»و آوازي سر داد كه سه برادر و دو خواهر پري در اين آواز شركت كردند.سعي داشتند با پري همدردي كنند و صدا را به او برسانند.او پاسخ داد.آنها متقايدش كردند كه چيزي نمانده و تو بايد صبر داشته باشي.
    مادر از دوري فرزند غمزده گريست.با دستش اشكهايش را پاك كرد.فرزندان،مادر را دلداري دادند.
    «كمي تحمل كن مادر.غم تو تحمل او را مشكل مي كند مادر.»
    پري آن سخنان را از باد شنيد و گفت:«من نگفتم كه از دوري مادر مي گريم،من از عشق بي ثمر مي گريم خواهر.عشق به يك انسان شريف و پاك كه اشرف است بر همه مخلوقات عالم.حالا فهميدي مادر،پرياي تو عاشق شده.پريا مي گريد از سوز عشق مادر.اگر از تجربيات خود من بياموزي شايد كمكم كند مادر.»
    مادر آهي كشيد و به فرزندش نگاه كرد.اشكش را پاك كرد و لبخند زد.سرش را حركت داد و گفت:«پرياي من عاشق شده،پرياي من خانم شده،پرياي من مردي را دوست دارد.او را مي خواهد به همسري بگيرد و از او بچه دار شود.پري من گوش كن،همه چيز را با منطق جور كن،غصه نخور و عاقل باش.هر وقت عاشق شديم همين شد...تو گرفتار شدي.پريا،دختر عاشق من تحمل كن و صبور باش.عشق چيزي نيست كه به اجبار بر دل كسي رود.صبوري كن پريا و غم به دلت راه نده.همه انسانها در عشق وفا ندارد پريا.آرام باش جان دلم،آرام باش دلبند محبوبم.دختر كوچكم در عشق رازها نهفته است پريا.»
    پدرش هم صداي فرزندش را شنيده بود.خود را به سرعت به منزل رساند.با صدايي رسا گفت:«دلبند نازنينم،جان و دلم،هر چه داري بگو...من هم روزگاري عاشق شدم.عشق همه چيز من است پريا.»
    صداي عشق قشنگ تر از ترنم باد و زيباتر از ستاره هاي شب است.من هم عاشق شدم پريا.»
    پري چشمانش را باز كرد،انگار صورت پدر را مي ديد.لب باز كرد و غم را با اشك نثار پدر كرد.با گلوي بغض گرفته گفت:«من اين را مي دانم پدرجان،تو هم عاشق مادر شدي.همه اين را مي دانند،ولي عشق تو سرانجام گرفت،اما عشق من نگفته پايان گرفت پدر.»
    پدر ناليد و گفت:«من چه بگويم كه چنين شد.شايد سرنوشت اين است پريا،شايد سماجت معشوق را به زانو دربياورد.مي شود بگويي او كيست پريا؟»
    همه باهيجان منتظر شدند تا پري نام معشوق خود را بر زبان جاري كند.پريا كمي صبر كرد و صدايش را با آواز بلندي به باد سپرد و گفت:«من عاشق صادق شدم،پدر.»
    پدر پري آهي كشيد.مادرش با شادي خنديد و خواهران و برادرانش هم شاد شدند،اما كسي پاسخي نداد.
    پري با سماجت اصرار كرد:«من او را مي خواهم مادر،كمكم كن،چاره اي يادم بده.او همه چيز من است مادر،شرين تر از جانم شده،آسمان بدون او ستاره ندارد.ماه و ستاره ها روشني ندارد مادر.»
    پاسخي نشنيد.پري فكر كرد آنها نگران اين عشق هستند،اما مادر گفت:«پريا بايد بيايي تا تو را بياموزم.»
    پدر گفت:«عشق تو با خون يحيي عجين مي شود پريا.پريا صبوري كن و به عقل عمل كن.»
    پريا خودش را جمع كرد و حرفي نزد.روي تخت افتاد و اشك ريخت.غمگين و متاثر به سرنوشت غم انگيزش فكر كرد.
    پدر و مادرش هر چه بانگ زدند جز صداي هق هق گريه و صداي آه چيزي نشنيدند.
    روز بعد پريدر سكوت عشق خود فرو رفته بود.با اينكه صادق مرتب دوروبر او پرسه مي زد،ولي حرفي كه باعث شادي دلش شود بر زبان نياورد.فكر كرد به همين راحتي پري عشق را فراموش كرده است.
    پري گاهي با شقايق گرم مي گرفت و باصداي بلند مي خونديد.او جوان بود و شاد و هم چنان در خلسه عشق صادق.از راه رفتنش،از حرف زدنش و از خنديدنش لذت مي برد.
    5
    پري دختري حسود و حساس بود،ولي سعي مي كرد حسادتش را بروز ندهد.وقتي فكر مي كرد اين عشقي است كه با تمام وجودش به آن علاقمند مي باشد صبوري مي كرد تا زمانش فرا برسد.پري با تمام وجود خانواده محسني را دوست داشت و باميل خودش آنها را انتخاب كرده بود تا به تحصيلش بپردازد.مي خواست مدرك طبابت بگيرد و مانند انسانها تابلو سر خيابون جلو كند.آدمها و همنوعان خودش را معالجه كند.حالا با اين وضعي كه به وجود آمده بود و با روحيه حساس و شكننده خودش نمي دانست چه كند.پشيمان شده بود كه با خانواده اش موضوع را در ميان گذاشته.خودش را روي صندلي جا به جا كرد و به ياد حرف مادرش افتاد كه گفته بود سرنوشت را نمي شود عوض كرد و صادق سرنوشت ديگري دارد.پري تصميم گرفت با خودش مبارزه كند و اين عشق را فراموش كند و يا دست كم در حال حاضر حساسيت خرج ندهد.
    صادق بدون هرگونه تشريفاتي در پي زندگي خودش بود.او براي يك هدف از دامن خانواده جدا شده بود.به تهران آمده بود تا مدرك دكتري اش را بگيرد و البته تصميم داشت تا جايي كه بشود ادامه تحصيل بدهد.بدون توجه به خواسته هاي دلش تمام وقت به درسهاش مشغول بود.اوايل در


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/