با صدای زنگ تلفن رشتۀ افکارم پاره شد. کم مانده بود بشقاب چینی از دستم بیفتد. شستن ظرفها را ادامه دادم و منتظر شدم مادر تلفن را جواب بدهد. در همان حال فکر کردم چه کسی ممکن است تلفن کرده باشد. الهام چند دقیقه بیشتر نبود که تلفنی با مادر صحبت کرده بود، حسام هم آن شب نوبت خدمتش بود و بعید بود دوستانش به منزل تلفن کنند. وقتی زنگ تلفن برای بار چهارم به صدا در آمد از آشپزخانه سرک کشیدم . مادر را دیدم که روی سجاده نمازش نشسته است و بدون توجه به صدای تلفن مشغول خواندن قرآن است. فهمیدم او هم منتظر است من تلفن را جواب دهم. به سرعت شیر آب را بستم و دستانم را با لباسم خشک کردم و به طرف تلفن دویدم. وقتی گوشی را برداشتم کسی جواب نداد. لحظه ای فکر کردم به علت تاخیر در جواب دادن تماس را قطع کرده ، اما همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم صدایی شنیدم. کسی از آن طرف سیم گفت: «الو ، الو مادر »
قلبم فروریخت و همان لحظه صدای حمید را شناختم. آن قدر هول شده بودم که نمی دانستم چطور این خبر را به مادر بدهم. در حالیکه به او نگاه می کردم فریاد زدم: سلام داداش حمید شما هستید؟
مادر تکان خورد ، انگار برق به بدنش وصل کرده باشند. فهمیدم کار ناپسندی کردم این طور ناگهانی فریاد زدم. به هر حال نمی شد کاری کرد . همان طور که تند و دستپاچه با حمید احوالپرسی می کردم به مادر نگاه می کردم و او را دیدم با نگاهی پرسشگر به من چشم دوخته است و می خواهد بداند آیا به راستی با حمید صحبت می کنم یا اینکه اشتباه کرده ام. نگاه مادر آنقدر مظلوم و منتظر بود که دلم را سوزاند . با تکان سر او را مطمئن کردم که حمید پشت خط است و اشاره کردم تا بیاید و با او صحبت کند . مادر سراسیمه بلند شد و به طرف تلفن آمد و با بی قراری صبر کرد تا صحبت من و حمید تمام شود . با حضور مادر که بی صبرانه مشتاق صحبت با پسرش بود تامل را جایز ندانستم و پس از چند کلام خداحافظی کردم و گوشی را به او سپردم.
حمید ، برادر بزرگم ، سه سال پیش برای تحصیل در رشته معماری به ایتالیا رفته بود و مدتی بود که در یکی از دانشگاهای آن کشور فارغ التحصیل شده بود . همه ما به خصوص مادر بی صبرانه منتظر بازگشتش بودیم. اکنون او تلفن کرده بود تا به مادر اطلاع دهد یلی زود به آغوش خانواده بر می گردد.
وقتی حمید خبر بازگشتنش را داد چنان ذوق و شوقی در وجود مادرم دیدم که لحظه ای برای سلامتش نگران شدم. تازه آن وقت بود که درک کردم طفلی مادر در این سه سال دوری از او چه زجری کشیده است. خوشحال بودم و می دانستم با آمدن حمید باری از دوش مادر برداشته خواهد شد و امیدوار بودم همید هم بتواند زحمتهایی را که مادر در نبود پدربرایش کشیده بود جبران کند. با افسوس فکر کردم ای کاش پدر نیز در کنارمان بود و در این شادی با ما سهیم می شد.
پدر مردی مهربان و زحمتکش بود که چند سال پیش بر اثر سکته قلبی دار فانی را وداع گفته بود و افسوس که نتوانست ثمره تلاش و زحمت هایی را که برای آسایش و رفاه خانواده اش کشیده بود ببیند.
مادر طبق معمول پس از تماس حمید بی درنگ به منزل خواهرم الهام زنگ زد و خبر بازگشتنش را به او داد. الهام بدون معطلی ، پس از یک ربع ساعت به همراه همسر و پسرش به خانه مان آمد. به محض رسیدن الهام او و مادر در آغوش هم فرو رفتند و با ریختن اشک ابراز خوشحالی کردند. الهام بی وقفه می گریست . می دانستم گریه او از سر شوق است. از دیدن اشک های مادر و الهام بغض گلویم را می فشرد . ولی دلیلی برای گریستن نمی دیدم به خصوص اکنون که دوران جدایی به سر آمده بود .
الهام و مادر را گذاشتم تا خودشان را سبک کنند و چون می دانستم آن شب شام پیش ما خواهند ماند برای درست کردن غذا به آشپزخانه رفتم. الهام دومین فرزند خانواده و بیست و پیج سال سن داشت. پنج سال پیش ازدواج کرده بود و یک پسر سه ساله به نام مبین داشت. او با وجود داشتن همسر و رندگی مستقل هنوز هم به شدت به مادر وابسته بود و هر وقت که دلتنگ او می شد هر طور بود خود را به منزلمان می رساند . در این مواقع برای او نصف شب و کله سحر مفهومی نداشت . الهام خیلی راحت و بدون خجالت علاقه اش را به مادر ابراز می کرد و مرتب قربان صدقه اش می رفت که این کار گاهی حسادت مرا بر می انگیخت زیرا بر خلاف او من نمی توانستم راحت به دیگران ابراز علاقه کنم . از دیگر خصوصیات اخلاقی او این بود که می توانست خیلی راحت خود را با هر شرایطی وفق دهد، درست بر خلاف من که کاری را که بر خلاف میلم بود به سختی انجام می دادم. به همین دلیل بود که مادر همیشه الهام را برای من مثال می زد و می خواست من نیز مانند او باشم. خیلی دوست داشتم به گفته مادر عمل کنم و از روی او الگو برداری کنم ، اما مثل این بود که خمیرۀ او با من خیلی متفاوت بود . انعطاف پذیری بیش از حد او در برابر خواسته دیگران حرصم را در می آورد و نمی توانستم مثل او فکر کنم .
آن شب الهام و آقا مسعود همراه پسر کوچکشان مبین تا دیر وقت منزلمان ماندند . ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که تصمیم گرفتند به منزلشان بروند. اصرار مادر برای اینکه شب همان جا بخوابند بی نتیجه ماند . پس از رفتن آنان با برداشتن یک پتو خودم را از دست انداختن رختخواب خلاص کردم و کنار بخاری هال دراز کشیدم . کم کم چشمانم گر شد و همان طور که در ذهن صحبتهای مادر و الهام را در مورد بازگشت حمید مرور می کردم به خواب عمیقی فرو رفتم. آخرین کلامی که ر مغزم تکرار میشد حرف مادر بود. وقتی حمید بیاد دیگه باید سر و سامون بگیره . این خواسته بابای خدا بیامرزتون بود .آخ که چقدر ارزو داشت حمید رو تو لباس دامادی ببینه ، الهی نور به قبرش بباره.
چهره مهربان و چشمان خندان پدر جلوی دیدگانم نقش بست و بغضی خفه گلویم را فشرد . به یادش فاتحه ای فرستادم و چشمان را روی هم گذاشتم. آن قدر خسته و خواب آلود بودم که به محض بستن چشمانم دیگر چیزی نفهمیدم.
هجوم ناگهانی هوای سرد به اتاق خواب مرا از خواب عمیق و دلچسبی بیرون آورد. صدای بسته شدن در اتاق و متعاقب آن صدای تکبیر آهسته مادر که برای نماز قامت بسته بود نشانه آغاز صبحی دیگر بود. با چشمانی نیمه باز نگاهی به پنجره انداختم . هوا هنوز تاریک بود و من خوشحال بودم هنوز فرصت دارم ادامه خوابم را ببینم . پتو را دور خودم پیچیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم . همان لحظه به خاطر آوردم امروز جمعه است و می توانم بدون دغدغه و نگرانی تا ظهر بخوابم . همه چیز برای دین خوابی راحت و شیرین مهیابود به جز یک چیز و آن آسودگی خیال و راحتی وجداد بود. صدای مناجات مادر به روجم تلنگر می زد که وقت نماز است ولی خستگی و از طرفی سرما حال بلند شدن و ترک کردن بستر گرمم را گرفته بود . بدتر از همه پلکهایم بود که گویی با چسبی قوی آنها را به هم چسبانده بودند . فقط پوشهایم بود که زمزمه دلچسب نماز مادر را می شنید و دلم بود که حسرت می خورد. می دانستم این سستی نتیجه بی خوابی شب گذشته است . خود را بی نقصیر می دیدم و برای اینکه از عذاب وجدان خلاص شوم این طور توجیه کردم که خواندن نماز قضا با سرحالی و توجه از خواب آلود نماز خواندن بهتر است. آن قدر دلیل و برهان آوردم تا توانستم با این استدلال خود را قانع کنم . سپس در حالیکه خیالم کمی راحت شده بود پتو را روی سرم کشیدم تا خواب شیرین و دلچسبی که ببینم که زیر پلکهایم پنهان شده بود.
هنوز گرمی خواب در وجودم جاری نشده بود که صدای حسام چون کابوسی آرامش را از من گرفت
- الهه بلند شو وقت نماز است
خودم را چون مرده به خواب زدم ولی می دانستم حسام دست بردار نیست و می دانستم تا مرا روی سجاده نماز ننشاند دست از سرم بر نخواهد داشت. با بدخلقی چشمانم را باز کردم و گفتم: خوب بلند شدم . یک بار صدا کردی شنیدم. و در حالیکه نیم خیز می شدم زیر لب غر زدم: عجب غلطی کردم دیشب نرفتم تو اتاقم بخوابم.
حسام را دیدم سجاده به دست به طرف دیگر اتاق رفت تا جانمازش را پهن کند . در همان حال اقامه را با صدای بلند ادا می کرد. معلوم بود تاه از سر کار برگشته ، زیرا هنوز لباس تنش بود . با وجودی که شب گذشته منزل نبود نمی دانستم آیا جریان بازگشت حمید را می داند یا نه. آن قدر بی حوصله و کسل بودم که حوصله فکر کردن به این موضوع را نداشتم. خیلی دوست داشتم خودم را لای پتو بپیچم و برای مدتی چشمانم را روی هم بگذارم. این را هم خوب می دانستم از دست این مومن سمج رهایی نخواهم داشت. با کشیدن خمیازه ای از جا بلند شدم و در حالیکه دستانم را زیر بغلم پنهان کرده بودم برای گرفتن وضو از اتاق خارج شدم. هوا سوز داشت و سردی صبحگاه چون سوزن به بدنم فرو می رفت. در حالیکه دندانهایم به هم می خورد وضو گرفتم و برای نماز آماده شدم.
پس از خواندن نماز با آسودگی خیال به زیر پتو برگشتم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجودی که گرمای پتو از بین رفته بود و پشمانم نیز لذت خواب پیش از نماز را نداشت اما دست کم وجدانم راحت شده بود و همین آرامم می کرد. چند دقیقه طول کشید تا گرمای پتو سردی بدنم را از بین برد. کم کم چشمانم گرم شد و بار دیگر به خواب رفتم.
- الهه بلند شو دختر، چقدر می خوابی . نا سلامتی امروز کلی کار داریم
صدای حسام مثل یک نوار خش دار در گوشک پیچید و مرا که غرق در خواب خوشی بودم آزار داد . خواب آلوده گفتم: نمازم را خواندم خودت که دیدی.
صدای سرحال حسام بر خلاف صدای عنق من به گوشم رسید: قبول باشه ، ولی این دلیل نمیشه تا ظهر بخوابی . پاشو امروز سرمون شلوغه.
دلم می خواست زار بزنم. می دانستم حسام دست از سرم بر نخواهد داشت . سرم را زیر پتو کردم و گفتم: حسام جون عزیز، ولم کن بذار کپه مرگمو بذارم. داداش حمید دو سه روز دیگه میاد ، تو از الان سرمونو شلوغ کردی.
حسام که از چیزی خبر نداشت گفت : حمید؟
فهمیدم برای خودم دردسر درست کردم و اکنون باید شرح ما وقع را به او بدهم. همان طور که سرم زیر پتو بود گفتم : آره .
- الهه پاشو ببینم چی می گی؟ یعنی حمید قراره بیاد؟
- آره.
- کی؟
- دو سه روز دیگه
- راست می گی یا خواب دیدی؟
با سین جیم حسام خواب از سرم پرید. حتی خواب خوشی را که دیده بودم از یاد بردم. با بد خلقی پتو را از روی سرم کنار زدم و گفتم: بابا ولم کن برو. ، هر چی می خوای بدونی از مامان بپرس. کله سحر منو از خواب بیدار کردی که چی؟
- علیک سلام خیر باشه . کله سحر؟ امروز هوا ابریه . الان هم ساعت نه و نیم صبحه . عزیز هم خونه نیست. یعنی بیدار شدم نبود. حالا بگو ببینم جریان اومدن داداش چیه؟
- زیر لب سلام کردم و گفتم: دیشب حمید زنگ زد و با مامان صحبت کرد . مثل اینکه می خواد بیاد . شرح اخبار رو رقتی مامان اومد ازش بپرس.
حسام که با خوشحالی به فکر فرو رفته بود به خود آمد و گفت: چه خبر خوبی. حالا بلند شو به خاطر این خبر خوبی که دادی یک چایی دم کن بخوریم.
بدون اینکه نگاهش کنم با بی حوصلگی از جا بلند شدم و پس از تا کردن پتو به دستشویی رفتم . چشمانم پف کرده بود و پلکهایم هنوز سنگین بود . صورتم را شستم و موهایم را شانه زدم و به دنبال گل سرم می گشتم که موهایم را ببدم که صدای مادر را شنیدم:
- الهه ، الهه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)