صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 112

موضوع: شب بي ستاره | فریده شجاعی

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    شب بي ستاره | فریده شجاعی

    با صدای زنگ تلفن رشتۀ افکارم پاره شد. کم مانده بود بشقاب چینی از دستم بیفتد. شستن ظرفها را ادامه دادم و منتظر شدم مادر تلفن را جواب بدهد. در همان حال فکر کردم چه کسی ممکن است تلفن کرده باشد. الهام چند دقیقه بیشتر نبود که تلفنی با مادر صحبت کرده بود، حسام هم آن شب نوبت خدمتش بود و بعید بود دوستانش به منزل تلفن کنند. وقتی زنگ تلفن برای بار چهارم به صدا در آمد از آشپزخانه سرک کشیدم . مادر را دیدم که روی سجاده نمازش نشسته است و بدون توجه به صدای تلفن مشغول خواندن قرآن است. فهمیدم او هم منتظر است من تلفن را جواب دهم. به سرعت شیر آب را بستم و دستانم را با لباسم خشک کردم و به طرف تلفن دویدم. وقتی گوشی را برداشتم کسی جواب نداد. لحظه ای فکر کردم به علت تاخیر در جواب دادن تماس را قطع کرده ، اما همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم صدایی شنیدم. کسی از آن طرف سیم گفت: «الو ، الو مادر »
    قلبم فروریخت و همان لحظه صدای حمید را شناختم. آن قدر هول شده بودم که نمی دانستم چطور این خبر را به مادر بدهم. در حالیکه به او نگاه می کردم فریاد زدم: سلام داداش حمید شما هستید؟
    مادر تکان خورد ، انگار برق به بدنش وصل کرده باشند. فهمیدم کار ناپسندی کردم این طور ناگهانی فریاد زدم. به هر حال نمی شد کاری کرد . همان طور که تند و دستپاچه با حمید احوالپرسی می کردم به مادر نگاه می کردم و او را دیدم با نگاهی پرسشگر به من چشم دوخته است و می خواهد بداند آیا به راستی با حمید صحبت می کنم یا اینکه اشتباه کرده ام. نگاه مادر آنقدر مظلوم و منتظر بود که دلم را سوزاند . با تکان سر او را مطمئن کردم که حمید پشت خط است و اشاره کردم تا بیاید و با او صحبت کند . مادر سراسیمه بلند شد و به طرف تلفن آمد و با بی قراری صبر کرد تا صحبت من و حمید تمام شود . با حضور مادر که بی صبرانه مشتاق صحبت با پسرش بود تامل را جایز ندانستم و پس از چند کلام خداحافظی کردم و گوشی را به او سپردم.
    حمید ، برادر بزرگم ، سه سال پیش برای تحصیل در رشته معماری به ایتالیا رفته بود و مدتی بود که در یکی از دانشگاهای آن کشور فارغ التحصیل شده بود . همه ما به خصوص مادر بی صبرانه منتظر بازگشتش بودیم. اکنون او تلفن کرده بود تا به مادر اطلاع دهد یلی زود به آغوش خانواده بر می گردد.
    وقتی حمید خبر بازگشتنش را داد چنان ذوق و شوقی در وجود مادرم دیدم که لحظه ای برای سلامتش نگران شدم. تازه آن وقت بود که درک کردم طفلی مادر در این سه سال دوری از او چه زجری کشیده است. خوشحال بودم و می دانستم با آمدن حمید باری از دوش مادر برداشته خواهد شد و امیدوار بودم همید هم بتواند زحمتهایی را که مادر در نبود پدربرایش کشیده بود جبران کند. با افسوس فکر کردم ای کاش پدر نیز در کنارمان بود و در این شادی با ما سهیم می شد.
    پدر مردی مهربان و زحمتکش بود که چند سال پیش بر اثر سکته قلبی دار فانی را وداع گفته بود و افسوس که نتوانست ثمره تلاش و زحمت هایی را که برای آسایش و رفاه خانواده اش کشیده بود ببیند.
    مادر طبق معمول پس از تماس حمید بی درنگ به منزل خواهرم الهام زنگ زد و خبر بازگشتنش را به او داد. الهام بدون معطلی ، پس از یک ربع ساعت به همراه همسر و پسرش به خانه مان آمد. به محض رسیدن الهام او و مادر در آغوش هم فرو رفتند و با ریختن اشک ابراز خوشحالی کردند. الهام بی وقفه می گریست . می دانستم گریه او از سر شوق است. از دیدن اشک های مادر و الهام بغض گلویم را می فشرد . ولی دلیلی برای گریستن نمی دیدم به خصوص اکنون که دوران جدایی به سر آمده بود .
    الهام و مادر را گذاشتم تا خودشان را سبک کنند و چون می دانستم آن شب شام پیش ما خواهند ماند برای درست کردن غذا به آشپزخانه رفتم. الهام دومین فرزند خانواده و بیست و پیج سال سن داشت. پنج سال پیش ازدواج کرده بود و یک پسر سه ساله به نام مبین داشت. او با وجود داشتن همسر و رندگی مستقل هنوز هم به شدت به مادر وابسته بود و هر وقت که دلتنگ او می شد هر طور بود خود را به منزلمان می رساند . در این مواقع برای او نصف شب و کله سحر مفهومی نداشت . الهام خیلی راحت و بدون خجالت علاقه اش را به مادر ابراز می کرد و مرتب قربان صدقه اش می رفت که این کار گاهی حسادت مرا بر می انگیخت زیرا بر خلاف او من نمی توانستم راحت به دیگران ابراز علاقه کنم . از دیگر خصوصیات اخلاقی او این بود که می توانست خیلی راحت خود را با هر شرایطی وفق دهد، درست بر خلاف من که کاری را که بر خلاف میلم بود به سختی انجام می دادم. به همین دلیل بود که مادر همیشه الهام را برای من مثال می زد و می خواست من نیز مانند او باشم. خیلی دوست داشتم به گفته مادر عمل کنم و از روی او الگو برداری کنم ، اما مثل این بود که خمیرۀ او با من خیلی متفاوت بود . انعطاف پذیری بیش از حد او در برابر خواسته دیگران حرصم را در می آورد و نمی توانستم مثل او فکر کنم .
    آن شب الهام و آقا مسعود همراه پسر کوچکشان مبین تا دیر وقت منزلمان ماندند . ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که تصمیم گرفتند به منزلشان بروند. اصرار مادر برای اینکه شب همان جا بخوابند بی نتیجه ماند . پس از رفتن آنان با برداشتن یک پتو خودم را از دست انداختن رختخواب خلاص کردم و کنار بخاری هال دراز کشیدم . کم کم چشمانم گر شد و همان طور که در ذهن صحبتهای مادر و الهام را در مورد بازگشت حمید مرور می کردم به خواب عمیقی فرو رفتم. آخرین کلامی که ر مغزم تکرار میشد حرف مادر بود. وقتی حمید بیاد دیگه باید سر و سامون بگیره . این خواسته بابای خدا بیامرزتون بود .آخ که چقدر ارزو داشت حمید رو تو لباس دامادی ببینه ، الهی نور به قبرش بباره.
    چهره مهربان و چشمان خندان پدر جلوی دیدگانم نقش بست و بغضی خفه گلویم را فشرد . به یادش فاتحه ای فرستادم و چشمان را روی هم گذاشتم. آن قدر خسته و خواب آلود بودم که به محض بستن چشمانم دیگر چیزی نفهمیدم.
    هجوم ناگهانی هوای سرد به اتاق خواب مرا از خواب عمیق و دلچسبی بیرون آورد. صدای بسته شدن در اتاق و متعاقب آن صدای تکبیر آهسته مادر که برای نماز قامت بسته بود نشانه آغاز صبحی دیگر بود. با چشمانی نیمه باز نگاهی به پنجره انداختم . هوا هنوز تاریک بود و من خوشحال بودم هنوز فرصت دارم ادامه خوابم را ببینم . پتو را دور خودم پیچیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم . همان لحظه به خاطر آوردم امروز جمعه است و می توانم بدون دغدغه و نگرانی تا ظهر بخوابم . همه چیز برای دین خوابی راحت و شیرین مهیابود به جز یک چیز و آن آسودگی خیال و راحتی وجداد بود. صدای مناجات مادر به روجم تلنگر می زد که وقت نماز است ولی خستگی و از طرفی سرما حال بلند شدن و ترک کردن بستر گرمم را گرفته بود . بدتر از همه پلکهایم بود که گویی با چسبی قوی آنها را به هم چسبانده بودند . فقط پوشهایم بود که زمزمه دلچسب نماز مادر را می شنید و دلم بود که حسرت می خورد. می دانستم این سستی نتیجه بی خوابی شب گذشته است . خود را بی نقصیر می دیدم و برای اینکه از عذاب وجدان خلاص شوم این طور توجیه کردم که خواندن نماز قضا با سرحالی و توجه از خواب آلود نماز خواندن بهتر است. آن قدر دلیل و برهان آوردم تا توانستم با این استدلال خود را قانع کنم . سپس در حالیکه خیالم کمی راحت شده بود پتو را روی سرم کشیدم تا خواب شیرین و دلچسبی که ببینم که زیر پلکهایم پنهان شده بود.
    هنوز گرمی خواب در وجودم جاری نشده بود که صدای حسام چون کابوسی آرامش را از من گرفت
    - الهه بلند شو وقت نماز است
    خودم را چون مرده به خواب زدم ولی می دانستم حسام دست بردار نیست و می دانستم تا مرا روی سجاده نماز ننشاند دست از سرم بر نخواهد داشت. با بدخلقی چشمانم را باز کردم و گفتم: خوب بلند شدم . یک بار صدا کردی شنیدم. و در حالیکه نیم خیز می شدم زیر لب غر زدم: عجب غلطی کردم دیشب نرفتم تو اتاقم بخوابم.
    حسام را دیدم سجاده به دست به طرف دیگر اتاق رفت تا جانمازش را پهن کند . در همان حال اقامه را با صدای بلند ادا می کرد. معلوم بود تاه از سر کار برگشته ، زیرا هنوز لباس تنش بود . با وجودی که شب گذشته منزل نبود نمی دانستم آیا جریان بازگشت حمید را می داند یا نه. آن قدر بی حوصله و کسل بودم که حوصله فکر کردن به این موضوع را نداشتم. خیلی دوست داشتم خودم را لای پتو بپیچم و برای مدتی چشمانم را روی هم بگذارم. این را هم خوب می دانستم از دست این مومن سمج رهایی نخواهم داشت. با کشیدن خمیازه ای از جا بلند شدم و در حالیکه دستانم را زیر بغلم پنهان کرده بودم برای گرفتن وضو از اتاق خارج شدم. هوا سوز داشت و سردی صبحگاه چون سوزن به بدنم فرو می رفت. در حالیکه دندانهایم به هم می خورد وضو گرفتم و برای نماز آماده شدم.
    پس از خواندن نماز با آسودگی خیال به زیر پتو برگشتم و چشمانم را روی هم گذاشتم. با وجودی که گرمای پتو از بین رفته بود و پشمانم نیز لذت خواب پیش از نماز را نداشت اما دست کم وجدانم راحت شده بود و همین آرامم می کرد. چند دقیقه طول کشید تا گرمای پتو سردی بدنم را از بین برد. کم کم چشمانم گرم شد و بار دیگر به خواب رفتم.
    - الهه بلند شو دختر، چقدر می خوابی . نا سلامتی امروز کلی کار داریم
    صدای حسام مثل یک نوار خش دار در گوشک پیچید و مرا که غرق در خواب خوشی بودم آزار داد . خواب آلوده گفتم: نمازم را خواندم خودت که دیدی.
    صدای سرحال حسام بر خلاف صدای عنق من به گوشم رسید: قبول باشه ، ولی این دلیل نمیشه تا ظهر بخوابی . پاشو امروز سرمون شلوغه.
    دلم می خواست زار بزنم. می دانستم حسام دست از سرم بر نخواهد داشت . سرم را زیر پتو کردم و گفتم: حسام جون عزیز، ولم کن بذار کپه مرگمو بذارم. داداش حمید دو سه روز دیگه میاد ، تو از الان سرمونو شلوغ کردی.
    حسام که از چیزی خبر نداشت گفت : حمید؟
    فهمیدم برای خودم دردسر درست کردم و اکنون باید شرح ما وقع را به او بدهم. همان طور که سرم زیر پتو بود گفتم : آره .
    - الهه پاشو ببینم چی می گی؟ یعنی حمید قراره بیاد؟
    - آره.
    - کی؟
    - دو سه روز دیگه
    - راست می گی یا خواب دیدی؟
    با سین جیم حسام خواب از سرم پرید. حتی خواب خوشی را که دیده بودم از یاد بردم. با بد خلقی پتو را از روی سرم کنار زدم و گفتم: بابا ولم کن برو. ، هر چی می خوای بدونی از مامان بپرس. کله سحر منو از خواب بیدار کردی که چی؟
    - علیک سلام خیر باشه . کله سحر؟ امروز هوا ابریه . الان هم ساعت نه و نیم صبحه . عزیز هم خونه نیست. یعنی بیدار شدم نبود. حالا بگو ببینم جریان اومدن داداش چیه؟
    - زیر لب سلام کردم و گفتم: دیشب حمید زنگ زد و با مامان صحبت کرد . مثل اینکه می خواد بیاد . شرح اخبار رو رقتی مامان اومد ازش بپرس.
    حسام که با خوشحالی به فکر فرو رفته بود به خود آمد و گفت: چه خبر خوبی. حالا بلند شو به خاطر این خبر خوبی که دادی یک چایی دم کن بخوریم.
    بدون اینکه نگاهش کنم با بی حوصلگی از جا بلند شدم و پس از تا کردن پتو به دستشویی رفتم . چشمانم پف کرده بود و پلکهایم هنوز سنگین بود . صورتم را شستم و موهایم را شانه زدم و به دنبال گل سرم می گشتم که موهایم را ببدم که صدای مادر را شنیدم:
    - الهه ، الهه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    موهایم را همان طور رها کردم و از دستشویی بیرون آمدمو زنبیل مادر پر بود. علاوه بر آن چندید بسته نقل و شکلات هم در کیسه بزرگی کنارش بود. با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: مامان چه خبره؟ مگه قرار نبود کمی مراعات کمر دردت رو بکنی؟ باز می خوای مثل اون دفعه توی رختخواب بیفتی ؟
    مادر لبخندی زد و گفت: دیگه شد. تا به خودم اومدم کلی خرید کرده بودم. نمی تونستم اونا رو توی خیابون بذارم.
    - خب دست کم صبر می کردی با حسام بری خرید
    - عیب نداره مادر، انشاء الله چیزی نمی شه راستی حسام هست؟
    - تا چند دقیقه پیش که بود شاید تو اتاقش باشه
    - بهش گفتی دیشب داداش زنگ زد؟
    - یه چیزایی گفتم ؛ اما مثل اینکه خودش خبر داشت چون مرتب می گفت بلند شو کار داریم. مهمون داریم. سرمون شلوغه. خلاصه نگذاشت خوابم رو درست ببینم
    مادر لبخند زنان گفت: زنده باشه ان شاء الله . بچه دیشب تا صبح کشیک بوده ، لابد خیلی خسته شده . امروز هم که حسابی گرفتاره . الان که می آدم داشتند مسجد را چراغانی می کردند. آقای مظفری تا من را دید گفت به حسام بگم بر مسجد . عاقیت به خیر بشه الهی.
    با گیجی پرسیدم : برای چی مشجد رو چراغونی می کردند؟ مگه چه خبره؟
    مادر با تعجب نگاهم کرد و با خنده گفت: فکر کنم هنوز خوابی مادر . فردا اول ماه شعبان است. سه روز دیگه تولد آقا ابا عبد الله است. در مسجد برنامه جشن تدارک می بینن. داداشت هم عین هر سال این شبا خواب و خوراک نداره .
    من تازه به خاطر آورده بودم جریان از چه قرار است. با مادر کمک کردم و زنبیل را به آشپزخانه بردم. همان موقع صدای حسام را شنیدم و او را دیدم که جلو درگاه آشپزخانه ظاهر شد.
    - سلام عزیز جون خسته نباشی
    حسام مادر را عزیز جون خطاب می کرد. بین افراد خانواده فقط او بود که مادر را این گونه خطاب می کرد . همان لحظه نگاه حسام روی زنبیل خرید مادر ماسید و بعد با ناراحتی گفت : عزیز جون گفته بودم هر چی لازم داری خودم می خرم . باز زنبیل دست گرفتی با این حالت رفتی خرید؟
    مادر لبخندی زد و گفت : این خرید با خریدهای دیگه فرق داره مادر. این به نیت امام حسینه و از خودش می خوام که شما رو برام حفظ شده . بگذریم از این حرفا ، حاج آقا مظفری کارت داشت.
    می دانستم که مادر با این حرف می خواهد حواس حسام را پرت کند. حسام نفس بلندی کشید و گفت : چشم عزیز جون الان می رم . راستی از داداش بگین. شنیدم قراره بیاد . چشم و دلتون روشن.
    - سلامت باشی مادر ، روحت روشن
    - صبر کردم مادر وقایع شب گذشته را برای او تعریف کند ، سپس رو به حسام کردم و گفتم: در ضمن به خاطر این خبر یک مژدگانی به من بدهکاری.
    حسام لبخندی زد و گفت: تو که پیش از دادن خبر با طلبکاری از خواب بلند شدی
    بر خلاف شب گذشته بد خلق بودم و حوصله بحث با او را نداشتم. از خیر مژدگانی گذشتم و خواستم از آشپزخانه خارج شوم که حسام گفت : الهه من صبحانه نخوردم . سفرا رو پهن کن اما قبل از اون موهاتو ببند.
    از حرفش خیلی حرصم گرفت . از لج او همان طور که موهام دورم بود سفره را چهن کردم. می دانستم از بودن تار مو در سفره متنفر است. البته این تنها چیزی نبود که حسام به آن حساس بود . او نسبت به هر چیزی که به من مربوط می شد حساس بود و گاهی چنان ایرادهایی از من می گرفت که عرصه را برایم تنگ می کرد.
    حسام برادر دومم بود و بیست و دو سال داشت. اخلاق به خصوصی داشت،

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متعصب و شاید با بیانی خشک مذهب بود. از چند سال پیش عضو بسیج مسجد محل بود و به تازگی نیز به عضویت سپاه در آمده بود. جوان با ایمانی بود و تکالیف دینی اش را بدون کم و کاست انجام می داد. در محل نجیب و سر به زر بود و به قول دوست و آشنا باعث افتخار خانواده بود، ولی هر چه بود آب من و او در یک جوی نمی رفت. عقایدمان با هم فرق می کرد. کارهایی که مورد علاقه من بود مورد نفرت او قرار می گرفت. به همین خاطر میانه اش با من زیاد جور نبود. من نیز مرتب از سوی او مورد انتقاد قرار می گرفتم که البته این در رویه زندگی ام تغییری ایجاد نمی کرد و همان کاری را می کردم که مورد پسندم بود. البته در ظاهر جرات مخالفت با او را نداشتم و سعی می کردم دور از چشم او کاری را که می خواهم انجام دهم، ولی به هر حال او نیز کار خودش را می کرد و در این مورد موفق تر از من بود زیرا خانواده ام از هر جهت او را قبول داشتند و همیشه حق را به او می دادند.
    ظهر جمعه بود و برخلاف برنامه ریزی ام که می خواستم درسهای شنبه را مرور کنم مادر کلی ظرف و ظروف چینی جلوی رویم گذاشت تا گرد و غبارش را با دستمال مرطوبی بگیرم. به نظرم مادر از همان وقت تدارک بازگشت حمید را می دید. همان طور که مشغول پاک کردن بشقابهای میوه بودم صدای حسام را شنیدم که خطاب به مادر گفت: "عزیز جون، می رم یک دوش بگیرم کسلی از تنم درآد. قراره کوچه و جلوی در رو ریسه بزنیم، ریسه های چراغ رو گذاشتم تو حیاط، اگه عرفان اومد بگو مشغول بشه تا من بیام."
    باشه مادر، برو.""
    مشغول کار بودم و تصور می کردم چراغانی کوچه چه جلوه ای به آن خواهد بخشید، به خصوص که تا چند روز دیگر حمید نیز به منزل باز می گشت. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم و زیر لب شعری را زمزمه کردم.
    صدای مادر را شنیدم که گفت: "الهه جان بعد از پاک کردن بشقابها این چاقوها را هم تمیز کن. مراقب باش لک روی تیغه شون نمونه."
    سرم را تکان دادم. مادر برای کاری از آشپزخانه خارج شد. چند دقیقه بعد صدای زنگ در منزل مرا به طرف آیفون کشاند.
    " بله، بفرمایید."
    "سلام. خانم سعیدی منم عرفان. حسام هست؟"
    نمی دانستم چه بگویم. صدا و کلام عرفان برایم نامفهوم بود. سکوت کردم و برای گفتن کلمه ای به مغزم فشار آوردم. صدایش را شنیدم. با لحنی که مشخص بود متوجه تردید من شده گفت: "خانم سعیدی اگه بنده وقت بدی را برای مزاحمت انتخاب کردم عذر می خوام، قرار بود حسام ریسه های چراغ رو... البته زیاد مهم نیست، با اجازه تون وقت دیگری مصدع اوقات می شم."
    با دستپاچگی گفتم: "بله، نه، یعنی بفرمایید. چراغها تو حیاط است. خودتون زحمتشو بکشین. حسام هم..." رویم نشد بگویم حمام است و بدون تمام کردن حرفمم دکمه آیفون را فشار دادم.
    از واکنش که نشان داده بودم ناراحت و عصبی بودم. علت دستپاچگی ام برای خودم هم معلوم نبود. چند وقتی بود که هر موقع عرفان را می دیدم و یا صدای او را می شنیدم سیستمهای عصبی و مغزی ام به هم می ریخت در صورتی مع چندین و چند سال بود او را می شناختم، شاید هم تعریفهای مادر و حسام از او باعث این موضوع شده بود. بی تردید من متاثر از تعریفهای آن دو بودم و امیدوار بودم غیر از این چیز دیگری نباشد.

    منزلمان در انتهای یک کوچه سه متری و بن بست واقع شده بود. یک خانه نقلی و دو طبقه با حیاطی کوچک که باغچه ای قشنگ کنار آن بود و تنها گیاه آن یک یاس رونده قرمز رنگ بود که یادگاری از پدر. تا جایی که به خاطر دارم در همان کوچه و محله رشد کرده و بزرگ شده بودم. کوچه به نام شهید عادل محمدی ثبت شده بود و سر کوچه هم منزل دو نبش حاج مرتضی پدر شهید بود. عادل بزرگ ترین پسر حاج مرتضی بود که در یکی از عملیات جنوب به شهادت رسیده بود. او از دوستان برادرم حمید بود. هر دو با هم در دانشگاه قبول شدند. حمید در رشته معماری و عادل در رشته پزشکی. آن زمان کشورمان با عراق در حال جنگ بود و زمانی که ارتش از بین دانشجویان پزشکی نیروی داوطلب خواست عادل به جبهه رفت و نه ماه بعد به شهادت رسید. وقتی شهید شد من خیلی کوچک بودم و چیز زیادی از آن زمان به خاطر ندارم. پسر دوم حاج مرتضی، علی نام دارد که پس از شهادت عادل با نیروهای بسیج به جبهه رفت و چهار ماه پیش از خاتمه جنگ مجروح و از ناحیه پا قطع عضو شد. عرفان کوچک ترین پسر حاج مرتضی صمیمی ترین دوست حسام به شمار می آید که از دبیرستان تا کنون با هم هستند. حاج مرتضی یک دختر نیز دارد به نام عاطفه که او هم در دانشگاه درس می خواند. حاج مرتضی و خانواده اش غیر از آنکه خانواده شهید باشند از قدیمی ترین اهالی آن محل به حساب می آیند. او از معتمدان و از کسبه بازار است و مغازه فرش فروشی دارد. همسرش عالیه خانم که سادات است در محل اعتبار خاصی دارد و مشکل گشای دوست و آشنا است. هر جا که صحبت از تهیه جهیزیه و احسان به مستمندان است نام او به عنوان یکی از خیران در بین است. در کل خانواده محترم و سرشناسی هستند. از قضا حاج مرتضی یکی از دوستان گرمابه و مسجد پدرم بود. پس از فوت پدر نیز روابطمان هم چنان مانند سابق ادامه داشت و خدشه ای در آن به وجود نیامده بود.
    همان طور که کنار آیفون خشکم زده بود و به او فکر می کردم با صدای حسام از جا پریدم.
    " کی بود؟"
    " عِ... پسر حاج مرتضی."
    حسام نگاه سنگینی به من انداخت و گفت: "کی به تو گفت در رو باز کنی. صد دفعه گفتم تا آدم زنده تو این خونه هست تو حق نداری در رو باز کنی."
    خواستم بگویم مادر نبود من در را باز کردم، اما می دانستم حسام حرف خودش را می زند. من که این حرفها و حدیثها برایم عادی شده بود بدون اینکه چیزی بگویم به آشپزخانه برگشتم و مشغول کار شدم.
    ساعت از پنج گذشته بود و آفتاب کم کم رو به غروب می رفت. مادر بی وقفه کار می کرد و از عجله ای که داشت معلوم بود هنوز کلی کار مانده است که می بایست انجام شود. از حسام خبری نبود. او را از بعد از ظهر تا آن لحظه ندیده بودم. سراغش را از مادر گرفتم و او گفت برای خرید شیرینی و میوه بیرون رفته است.
    مادر که گویی چیزی به خاطر آورده بود گفت: "الهه تو دیگه خسته شدی، برو زودتر حاضر شو الان حسام میاد ببرتت خونه الهام. بدو مادر جون، اخلاق حسام رو که می دونی. منم یکی دو ساعت دیگه که کارم تموم شد میام."
    سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و ظرفها را روی میز چیدم و از آشپزخانه خارج شدم تا به حمام بروم و حاضر شوم. مجلسی که شب در خانه مان برگزار می شد مردانه بود. من و مادر قصد داشتیم به منزل الهام برویم، حوله ام را به دست گرفتم تا به حمام بروم که حسام وارد شد.
    " حاضری؟"
    " نه. می خوام برم حمام دوش بگیرم."
    با تندی و دستپاچگی گفت: "لازم نیست. تا حالا چه کار می کردی. الان دیگه دیره."
    " اوه... حالا کو تا ساعت نه. به خدا زود میام."
    حسام نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "ده دقیقه بیشتر نشه."
    " قول می دم."
    حسام به طرف آشپزخانه رفت و گفت: "عزیز جون، انبردست و پیچ گوشتی رو کجا گذاشتین، لازمشون دارم. در ضمن شما هم آماده بشین
    " تو جعبه ابزار همون جلوی انباریه. یک کم کار مونده که باید انجام بدم. تو الهه رو ببر من خودم یک ساعت دیگه می رم."
    " پس چرا به اکرم خانم نگفتین بیاد کمکتون."
    " مادر جون اون بنده خدا بچه اش مریضه، خودم نخواستم تو رودربایستی بیفته. کاری هم نیست، فقط می مونه پذیرایی که ماشاالله خودت ترتیب کارا رو دادی."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    " دست و پنجهتون درد نکنه، خیلی زحمت کشیدین، اجرتون با آقا سیدالشهدأ."
    " زنده باشیمادر. کاری که به نیت آقا باشه خستگی توش نیست، چون خودش لطف و نظر داره. راستی تایادم نرفته بگم تا در جریان باشی اگه خدا بخواد میخوام همین روزا نذرم رو اداکنم."
    " قبولباشه."
    وسط حرف حسامپریدم و از مادرم پرسیدم: " چه نذری کرده بودید؟"
    " نذر کرده بودم اگه حمیدم به سلامتی درسش روتموم کنه برگرده یک گوسفند بکشیم و گوشتش رو غذا درست کنیم به مردمبدیم."
    از شنیدن اینخبر ذوق زده شدم و با خوشحالی بشکنی زدم و دیگر صبر نکردم تا چشم حسام به من بیفتدو سرم غربزند که چرا لفتش می دهم و به سرعت وارد حمام شدم.
    از حمام که بیرون آمدم به اتاق رفتم تا آمادهشوم. نیم ساعت از ده دقیقه ای که حسام به من فرصت داده بود گذشته بود و هنوز خبریاز او نبود. بدون اینکه از پنجره اتاق به حیاط سرک بکشم می دانستم سخت مشغول کاراست و قراری را که با من گذاشته به کلی از خاطر برده است. من نیز از فرصت استفادهکرده با آرامش خیال حاضر می شدم. موهای بلندم خیس بود و به سختی شانه می شد. همیشهپس از استحمام از مادر می خواستم موهای لختم را پشت سرم گیس کند تا کمی حالت دارشود، اما می دانستم وقت به زحمت انداختن او نیست. موهایم را با گیره ای پشت سرم جمعکردم و مانتوام را پوشیدم. در حال سر کردن روسری زرشکی رنگی بودم که حسام وارد اتاقشد.
    با صدای خشکیگفت:" تو که هنوز جلوی آینه ای."
    به طرفش برگشتم و به چهره اش خیره شدم. اخمهایش در هم بود و مشخص بود سعی دارد یک امشب داد و فریاد راه نیندازد. حسام پسرجذابی بود و مطمئن بودم اگر این قدر خشک و بدقلق نبود دخترهای بی شماری عاشقش میشدند هرچند که باوجود همین اخلاق غیر قابل تحمل دخترانی بودند که آرزوی همسری او راداشتند. بیچاره ها خبر نداشتند که ازدواج با حسام آنان را محکوم به حبس ابد خواهدکرد. در این هنگام تا چشم حسام به روسری ام افتاد گفت: "بندازش کنار،فهمیدی؟"
    متوجه منظورششدم و با التماس گفتم:" حسام خواهش می کنم."
    " اصلا حرفش رو نزن."
    " آخه مگه چشه؟ از وقتی مامان خرید، حتی یکبار هم سرم نکردمش. جون عزیز بزار با همین بیام."
    " بی خود جون عزیز رو قسم نخور. چند دفعه بهتبگم این جور چیزا به درد تو نمی خوره اگه می خوای سرش کنی فقط تو خونه. بیخود همنقشه سر کردن اونو نکش."
    " مگه من چمه؟ دل ندارم؟ اگه خوب نیست پس چرا بعضیها سرشون می کنند، همیندختر مریم خانم، مژگان ..."
    نگذاشت حرفم تمام شود و با خشونت گفت:" حرف کس دیگر رو نزن، من به کسی کارندارم. کفتم بپوش، اما تو خونه."
    با حرص گفتم:" کدوم دیونه ای تو خونه خودشروسری سر میکنه؟ توقع داری برای در و دیوار هم حجاب داشته باشم. تو را به خدا بزارسرم کنم. ببین چقدر بهم میاد."
    " نوچ. همین که گفتم. نمی خوام سرت کنی دوستندارم خودت رو جلوی چشم هرکس و نا کسی قرار بدی."
    " آخه چه کسی؟ مگر خودت با من نیستی؟ غیر ازاون خونه غریبه که نمی خوام برم، خونه الهامه. تازه شوهرش هم میاداینجا."
    حسام که معلومبود حسابی کلافه شده گفت:" وای که از دست تو چی بگم. اون بی صاحب رو با خودت بیاراونجا سرت کن، اما حق نداری با اون پا از خونه بیرونبزاری."
    کوتاه آمدم. همان قدر که اجازه داده بود آن را خانه الهام سر کنم خودش کلی بود. روسری را تاکردم و در کیفم گذاشتم. مقنعه مدرسه ام را سر کردم. کتاب و دفتر زبانم را همبرداشتم. حسام مانند نگهبانی جلوی در اتاق ایستاده بود و کارهایم را زیر نظر داشت. نشان دادم که آماده رفتن هستم. از جلوی در کنار رفت تا من خارج شوم و خودش پشت سرمراه افتاد. مادر نیز آماده شده بود تا همراه ما به منزل الهامبیاید.
    از در راهرو کهبیرون آمدم هوای سرد لرزه بر تنم انداخت. احساس سرما کردم هنوز موهایم خیس بود.میدانستم اگر مادر بفهمد موهایم را خوب خشک نکرده ام کلی شماتتم میکند.
    به باغچه نگاهکردم. درخت یاس مثل چوب خشکی به دیوار آویزان بود، اما همین چوب کج و معوج در بهاردیدنی بود. با گلهای یاس قرمز رنگش چنان جلوه ای به حیاط می بخشید که حد نداشت. دراین هنگام متوجه در حیاط شدم که باز مانده و همان لحظه چشمم به عرفان افتاد کهمشغول نصب ریسه های چراغ به سر در حیاطمان بود. هنوز مرا ندیده بود و حواسش جمعکارش بود و توجهی به اطراف نداشت. این فرصتی بود که بهتر بتوانم او را زیر نظربگیرم. بلوز جلو بسته کرم رنگی به تن داشت که با رنگ مشکی موهایش تضاد دلنشینیایجاد کرده بود. همان طور که به او خیره شده بودم فکر می کردم سالهای سال بود کهخانواده اش همسایه مان بودند و چون خودش دوست حسام به حساب می آمد کماکان او را میشناختم، اما من هیچ وقت پیش نیامده بود که نسبت به او چنین توجه و گرایشی داشتهباشم. به تازگی حس می کردم نیرویی نا شناخته مرا به سمت او می کشاند. از این احساسجدید خیلی می ترسیدم. عرفان دوست حسام و مورد تایید او بود و من نمی خواستم عاشقکسی شوم که معیارهایش با من زمین تا آسمان فرق داشت.
    هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود، ولی می دانستمبه محض تاریک شدن هوا چراغهای رنگارنگی که سر تاسر کوچه نصب شده بود روشن می شود وجلوه ای جادویی به محیط می بخشد. ماه شعبان را خیلی دوست داشتم زیرا هر سال بهمناسبت رسیدن این ماه سرتاسر کوچه را چراغانی می کردند و گلدانهای گل وسط کوچه میگذاشتند و بساط شربت و شیرینی تا نیمه ماه برقرار بود. از یاد آوری جشن نیمه شعبانکه هر سال در محل برگزار میشد احساس شادی و هیجان وجودم را فراگرفت به خصوص کهامسال حمید هم به خانه بر می گشت.
    صدای مادر که به حسام سفارشات لازم را می کردمرا به خود آورد. چند قدم عقب گرد کردم و خودم را به راهرو رساندم. خم شدم و نشاندادم مشغول تمیز کردن کفشهایم هستم. چند لحظه بعد همراه مادر به سمت در حیاط رفتیم. می دانستم از کنار عرفان عبور خواهم کرد و سعی کردم خیلی متین و پر طمانیه این کاررا انجام دهم. دستی به مقنعه ام کشیدم و آن را صاف کردم و دور از چشم حسام کمی آنرا عقب کشیدم بدون آنکه دلیلش را بدانم آنقدر خوشحال و سرمست بودم که دوست داشتم بهجای راه رفتن پرواز کنم. شاید به خاطر همین احساس بود که متوجه رشته سیمی که جلویدر حیاط روی زمین افتاده بود نشدم. پایم به آن گیر کرد و کم مانده با سر زمین بخورمکه خوشبختانه تعادلم را حفظ کردم. اما سیم با شدت کشیده شد و دو لامپ آنشکست.
    مادر با صدایآرام، اما سرزنش بار گفت:" الهه حواست کجاست، زیر پاتو نگاهکن."
    از خجالت کممانده بود آب شوم. صدای سلام و احوالپرسی مادر را با عرفان می شنیدم، اما روی اینکهسرم را بلند کنم نداشتم. مادر به خاطر شکسته شدن لامپها از او عذر خواهی کرد. صدایشرا شنیدم که گفت:" حاج خانم چیزی نیست، فدای سرتون، لامپ که قابل این حرفا نیست. شکر خدا خودشون آسیب ندیدند."
    از ناراحتی و خجالت به خودم ناسزا می گفتم، عقب مونده دست و پا چلفتی ای کاشبه جای لامپ پاتمی شکست. صدای سلام کردن او را شنیدم و متوجه شدم مخاطبش من هستم. نیم نگاهی به او انداختم و زیر لب پاسخش را دادم. لبخندی کم رنگ روی لبانش نقش بستهبود و چشمان مشکی و نافذش مثل همیشه هزاران نکته در خودش داشت که برای درک آن عاجزبودم. صدای حسام از پشت سر لرزه ای بر اندامم انداخت.
    " عزیز جون چیزی شده؟"
    " هیچی مادر، پای الهه به سیم گیرکرد."
    دعا می کردمحسام جلوی عرفان چیزی نگوید که بیشتر ازاین شرمنده شوم. خوشبختانه چیزی نگفت فقطخطاب به مادر گفت:" عزیز شما بفرمایید سوار ماشین بشین منم الانمیام."
    مادر از عرفانخدا حافظی کرد و من بدون اینکه حتی کلمه ای بگویم جلوتر از او روانشدم.
    لحظه ای بعد حسامآمد و به محض اینکه خیالش راحت شد که غیر از من و مادر کسی صدایش را نمی شنود شروعکرد به سرزنش من. " صد دفعه بهت گفتم وقتی راه می ری سر تو بنداز پایین و این قدرسر به هوا راه نرو، کی می خوای آدم بشی."
    چند دقیقه بعد به منزل آقای صباحی، پدر شوهرالهام رسیدیم، الهام در طبقه دوم منزل پدر شوهرش زندگی می کرد و با ما چند خیابانفاصله داشت.
    آقایصباحی مرد مهربان و محترمی بود که خانواده بزرگی داشت. او سه پسر و دو دختر داشت. آقا مسعود، شوهر الهام، دو برادر بزرگ تر داشت که هر کدام نزدیکی منزل پدرشان صاحبآپارتمانی بودند. شوهر الهام هم آپارتمان مستقلی داشت که آن را اجاره داده بود و درمنزل پدرش زندگی می کرد. البته این به خواست آقای صباحی بود زیرا او وهمسرش هر دوسالخورده و بیمار بودند و لازم بود تنها نباشند و به حق که فرزندانش هیچ گاه آن دورا تنها نمی گذاشتند. هر وقت به منزل الهام می رفتم یکی از برادران آقا مسعود و یافرزندانشان را آنجا می دیدم. پسر بزرگ آقای صباحی، مجتبی، فروشگاه لوازم خانگیداشت. او یک پسر و دو دختر داشت. پسر دوم او محمود، تعمیرگاه اتومبیل داشت و یک پسرو یک دختر داشت. تنها آقا مسعود بود که شغل دولتی داشت. دو دختر بعد از آقا مسعودبودند به نام مونس و مهری که مونس چند سال پیش ازدواج کرده بود و در ارومیه زندگیمی کرد و مهری سه سال از الهام کوچک تر بود.
    کوچه ای که منزل آقای صباحی در آن بود ماشینرو نبود به همین خاطر حسام سر خیابان ما را پیاده کرده و طبق معمول سفارشاتش راتکرار کرد و آن قدر صبر کرد تا مطمئن شود ما نیمی از کوچه را طی کرده ایم. سپس حرکتکرد و از آنجا دور شد. با دور شدن خودروی حسام نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: خدارا شکر، تا چند ساعت از دست امر و نهی او خلاص شدم.
    هنوز به در منزل آقای صباحی نرسیده بودیم کهبا مهران، پسر آقا مجتبی، روبه رو شدیم. مهران یکی دو ماهی بود که از خارج برگشتهبود. این طور که از الهام شنیده بودم در کشور انگلیس تحصیل می کرد و اکنون تعطیلاتبین ترم را می گذراند. ابتدا او را نشناختم و با خود فکر کردم کیست که چنین صمیمانهبا مادر گفتگو می کند. زمانی که مادر حال پدر و مادرش را پرسید تازه متوجه شدممهران نوه بزرگ آقای صباحی است. او را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم و این مربوط بهچند سال قبل می شد. دیدن او برایم تعجب آور و سؤال برانگیز بود زیرا می دانستمخانواده صباحی خیلی مومن و متدین هستند
    مهران بلوزی سفید به تن داشت که تقریبا به تنشچسپیده بود. زیپ جلوی بلوزش تا روی سینه باز بود و برق زنجیر طلایی که به گردن داشتاز گوشه آن نمایان بود. شلوار جین تنگ و چسپانی هم به پا داشت که با رنگ کتانی آبیاش هماهنگ بود. موهایش را به طرف بالا شانه کرده و صورتش را سه تیغه اصلاح کردهبود. یک لحظه سرش را به طرف من چرخاند و مرا که در حال برانداز کردنش بودم غافلگیرکرد. برای دزدیدن نگاهم دیر شده بود او هم متوجه شد که با دقت تمام در حال کاویدنوی بودم.
    وقتی حالم راپرسید آن قدر سرخ شده بودم که متوجه نشدم پاسخش را چه دادم. سپس سرم را زیر انداختمتا مادر متوجه دستپاچگی ام نشود. شنیدم مادر به او گفت که به خانواده اش سلامبرساند و به این ترتیب از او جدا شدیم. چند قدم که دوز شدیم نتوانستم تعجبم را مهارکنم و به مادر گفتم:" پسر آقا مجتبی اصلا به خانواده اشنرفته."
    مادر آهی کشیدو گفت:" چی بگم والله، خدا آخر و عاقبت تمام جوونا رو ختم به خیرکنه."
    آن شب در منزلالهام خیلی سعی کردم از فکر او بیرون بیایم، اما افکارم مدام دور و بر او می چرخید. تیپ و قیافه مهران نظرم را خیلی جلب کرده بود. دیدن چهره ای جدید غیر از آنچه بینخانوداه عرف بود برایم جالب بود.
    آخر شب حسام به همراه آقا مسعود به آنجا آمدتا من و مادر را به منزل ببرد. همراه مادر و حسام و آقا مسعود که ما را بدرقه میکرد از منزل خارج شدیم. هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم که به خاطر آوردم کتاب ودفترم را منزل الهام جا گذاشته ام. هر چند آوردنشان بیهوده بود، چون حتی لای کتابرا هم باز نکرده بودم. حسام و آقا مسعود جلوتر از ما بودند. آهسته به مادر گفتم کهکتابهایم را جا گذاشتم و برای آوردن آنها به سرعت برگشتم. الهام در حال خواباندنمبین بود. نگذاشتم از جایش بلند شود. خم شدم مبین را بوسیدم و از الهام دوباره خداحافظی کردم، وقتی از پله پایین می آمدم با مهران روبرو شدم. یک پایش را روی پله دومگذاشته بود و در حال بستن بند کتانی اش بود. او هم قصد داشت منزل را ترک کند. لحظهای در پاگرد پله ها مکث کردم تا کارش را تمام کند و از منزل خارج شود ولی او کهصدای پایم را شنیده بود سرش را بلند کرد و مرا دید. آهسته سلام کردم. با لبخندپاسخم را داد و صاف ایستاد. نگاهش به من دوخته شده بود. از ترس نفسم بند آمده بودوقتی تردیدم را برای پایین رفتن دید قدمی به عقب برداشت و با دست اشاره کرد که میتوانم رد شوم. قدمی پایین گذاشتم. در همان موقع چون او را هم آماده رفتن دیدمترسیدم که همراه من از در منزل خارج شود، به خصوص که می دانستم حسام و مادرسرخیابان منتظرم هستند. صدای مهران مرا به خود آورد.
    " تشریف می برید؟"
    چند قدم دیگر برداشتم و با صدای لرزانی گفتم:" بله."
    سرم را زیرانداختم و بدون اینکه نگاهی به او بیاندازم از کنارش گذشتم و زیر لب گفتم:" خداحافظ."
    از در که خارجشدم صدایش را شنیدم که با لحن به خصوصی گفت:" به امیددیدار."
    به محض بیرونآمدن از منزل بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم شروع کردم به دویدن. خوشبختانه حسامهنوز مشغول صحبت بود و حواسش نبود. به خانه برگشتیم و بدون اینکه فرصتی برای مطالعهدرس فردا داشته باشم به رختخواب رفتم.
    صبح روز بعد حاضر شدم تا به مدرسه بروم. چونمسیر تا مدرسه ام طولانی بود گاهی وقتها حسام مرا می رساند، اما بیشتر اوقات که اونبود یا فرصت نداشت به همراه افسانه، دوستم، به مدرسه میرفتم.
    افسانه دوست وهمکلاسی ام بود که منزلشان با ما یک کوچه فاصله داشت. علاوه بر آن مادرش نیز ازدوستان مادر بود که با هم رفت و آمد و سلام و علیک داشتند. افسانه دختر با وقار ومتینی بود و با چادر به مدرسه می آمد. او تنها کسی بود که حسام ایرادی برای حشر ونشر با او نمی گرفت. هر چند که خیلی تقلا کرد مرا نیز مانند افسانه چادری کند، امااز بس بد رو می گرفتم ترجیح داد با مقنعه و مانتو باشم، ولی موهایم از گوشه و کناربیرون نزند.
    آن روزحسام خانه بود و من و افسانه را به مدرسه رساند و بعد از اینکه مطمئن شد داخل مدرسهشده ایم خودش رفت.
    منو افسانه پیش از زنگ به کلاس رفتیم تا تمرینهای زبان را که روز پیش نتوانسته بودمدر منزل انجام دهم به کمک او در کلاس بنویسم. همان لحظه ژینوس یکی از هم کلاسهایموارد شد. با دیدن او لبخند زدم و بعد از سلام و احوالپرسی مشغول کارم شدم. اما ازگوشه چشم او را زیر نظر داشتم. چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که ژینوس بهمدرسه ما آمد. از یکی از بچه ها شنیده بودم از مدرسه قبلی اش اخراج شده است، ولیدلیل اخراجش را نمی دانستم. خودش که چیزی نمی گفت، اما عده ای از بچه ها می گفتندبه خاطر مسائل اخلاقی اخراج شده است زیرا درسش بد نبود که بشود گفت مورد درسی داشتهاست. به هر صورت هر چه بود به نظر من دختر بدی نبود، اما افسانه از او خوشش نمی آمدو دلیلش هم طرز لباس پوشیدن و مقنعه سرکردن او بود. ژینوس همیشه روی روپوش مدرسهلباسهای عجیبی می پوشید که به قول بچه ها آخر مد بود. مقنعه اش همیشه تا فرق سرشعقب رفته بود و گاهی اوقات فقط پشت موهایش را می پوشاند. به قول خانم واسعی دبیرپرورشی مان اگر سر نمی کرد سنگین تر بود. با تمام این تعاریف خوش برخورد و اجتماعیبود و علاوه بر زیبایی ظاهری اش زبان شیرینی داشت که مرا هم مجذوب خود کرده بود آنروز بلوزی به رنگ قرمز گوجه ای روی لباس فرم مدرسه پوشیده بود که با کتانیهای زیباو قرمز رنگش هماهنگی داشت. شاید دلیل به تن کردن بلوز نازکی که گرمایی هم نمیتوانست داشته باشد همین بود. از تیپ جدیدش خیلی خوشم آمده بود، به خصوص که رنگ قرمزبه صورت سبزه اش جلوه خاصی بخشیده بود. بر خلاف من، افسانه بدون اینکه توجهی به اوداشته باشد مشغول حل کردن تمرین بود و گاهی هم با سقلمه ای توجه مرا به دفترم جلبمی کرد.
    زنگ خورد و سرو کله بچه ها در کلاس پیدا شد. زمزمه سلام و احوالپرسی شان همان ذره تمرکزی را همکه داشتم از من گرفت. کتابهایم را جمع کردم و خودم را وارد بحثهای آنان کردم. بحثسر امتحانات بود و اینکه با اتمام ماه آذر می بایست خود را برای امتحانات آماده میکردیم. تنها نگرانی من از بابت درس زبان بود زیرا همیشه در فهم گرامر دچار مشکلبودم. ژینوس به یک مؤسسه زبان میرفت و به همین خاطر مشکل نداشت. بعضی اوقات اشکالاتدرسی ام را از او می پرسیدم و اکثر اوقات تمرینها را از روی دفتر او کپی می کردمهمین موضوع باعث شده بود دوستی مختصری بین ما ایجاد شود که البته تا کنون از حدکلاس فراتر نرفته بود. آن روز هم درس انگلیسی داشتیم و معلم پیشنهاد کرد دانشآموزانی که ضعیف تر هستند با کسانی که دراین درس بهتر هستند کار کنند. بعد از زنگژینوس به من و یکی دیگر از دوستانم پیشنهاد کرد کمکمان کند. از اینکه خودش اینموضوع را مطرح کرده بود خیلی خوشحال شدم، چون خودم را هم می کشتم خجالت می کشیدم ازاو چنین چیزی بخواهم. همان موقع قرار شد بعد از مدرسه یک سر تا جلوی در منزل آنهابروم تا یکی از نوارهای آموزش زبانش را به من بدهد تا مدتی پیشم باشد.
    وقتی زنگ تعطیلیمدرسه به صدا در آمد مثل هر روز افسانه منتظر شد تا با هم به منزل بر گردیم. به اوگفتم برای گرفتن نوار آموزش زبان همراه ژینوس به منزلشان میروم.
    افسانه نگاهنگرانی به من انداخت و گفت:" خب به او بگو نوار را فردا به مدرسهبیاورد."
    فکری کردم وگفتم:" شاید بهش گیر بدن و نوار را ازش بگیرند."
    افسانه لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:" مدرسهاجازه خیلی چیزها را نمی دهد مثل فیلم، لوازم آرایش، عکس و چه می دونم خیلی چیزهایدیگه، اما بچه ها اونا رو با خودشون می آورند، حالا نوار آموزش زبان مشکل دارد کهمدرسه اونو بگیره؟"
    حرفش را قبول داشتم، اما راستش خجالت می کشیدم به ژینوس بگویم نمی توانم بهمنزلشان بروم و از او بخواهم خودش نوار را برایم به مدرسه بیاورد. به افسانه گفتم:" چون بهش گفتم میام دم خونتون می گیرم دیگه زشته بگم خودتبیارش."
    افسانه نفسبلندی کشید و گفت:" الهه خودت میدونی، اما به نظر من درست نیست با اون بریخونشون."
    خندیدم وگفتم:" خونشون که نمی رم، فقط تا دم درشون می رم خیلی هم زود بر میگردم."
    افسانه دیگرچیزی نگفت و خدا حافظی کرد. اما واضح بود از من دلگیر شده است. بااینکه متوجه اینموضوع شدم چیزی به رویم نیاوردم و بعد از خدا حافظی با او به کلاس برگشتم تا ژینوسرا پیدا کنم. همان طور که حدس می زدم داخل کلاس بود و چنان روی میز معلم نشسته بودکه گویی عجله ای برای رفتن ندارد. برعکس او من بودم که خیلی هول و هراس داشتم، زیرانمی خواستم زیادی تأخیر داشته باشم. ژینوس تا مرا دید از جا برخاست و با هم از کلاسخارج شدیم. پیش از خارج شدن از مدرسه در حالی که کیفش را به طرفم می گرفت گفت کهمنتظرش باشم و خودش به دستشویی رفت. مدتی طول کشید تا بیرون آمد. وقتی او را دیدمچشمانم از فرط تعجب گرد شده بود و تازه علت تأخیرش را فهمیدم. نمی دانم از کجالوازم آرایش گیر آورده بود. مژه های بلندش را سیاه و برگشته کرده بود و رژ صورتیخوشرنگی هم به لبانش زده بود. چون با او رودربایستی داشتم تعجبم را پنهان کردم وچیزی به رویم نیاوردم. اکثر بچه ها به خانه هایشان رفته بودند و فقط تک و توکی ازدختران فرم پوشیده مدرسه این طرف و آن طرف دیده می شدند. کمی احساس ترس کردم، امابه خودم نهیب زدم: دختر مگه روز روشنم آدم می ترسه. آن قدر در فکر بود که وقتیژینوس بازویم را گرفت تکان خوردم. به او نگاه کردم که با لبخند سرش را تکان داد وگفت:" چی شده؟ کشتیهات غرق شده؟"
    جوابی نداشتم، فقط لبخند زدم. بر خلاف من کهخیلی عجله داشتم، ژینوس با خونسردی تمام قدم بر می داشت. هیچ نگرانی از بابت گذشتنساعت نداشت. با آرامش حرف می زد و مدام این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. گوییدنبال کسی یا چیزی می گردد. آن قدر آهسته و با طمآنینه راه می رفت که کم مانده بوددستش را بگیرم و او را به دنبال خودم بکشانم و اگر رو دربایستی از او نبود این کاررا می کردم. در فکر علت خونسردی اش بودم که شنیدم گفت:" راستی الهه، دوستت چرااینقدر اُمله؟"
    نگاهشکردم و با تعجب پرسیدم:" کی؟"
    " اسمش چی بود، آهان علیپور، افسانه علیپور."
    " افسانه؟ دختر خیلیخوبیه."
    " به خوبیشکاری ندارم ... یه جوریه. خسته کننده و بی روحه."
    راستش از ژینوس دلخور شدم چون افسانه به راستیدختر خوبی بود. وقار و سنگینی اش همیشه زبانزد مادر و حسامبود.
    صدای او بار دیگرمرا به خود آورد:" ناراحت شدی؟"
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" نه هرکسیه عقیده ای داره. من که با اون راحتم. شاید اگر بهتر می شناختیش در موردش این طوریفکر نمی کردی."
    ژینوسبا صدای بلند خندید و گفت:" وای خدا به دادم برسه، همین رو کم دارم یکی دیگه همبرام بالای منبر بره."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همین که خواستم معنی حرفش را بپرسم متوجه شدم نگاهش به جایی خیره مانده است.جهت نگاهش را دنبال کردم. آن طرف بلوار چشم به خودروی پژویی افتاد که دو سرنشین داشت. صدای بلند موسیقی از داخل خودرو به راحتی به گوش می رسید. به ژینوس نگاه کردم. با حالت به خصوصی نیشخند می زد. سرم را زیر انداختم و دعا کردم زودتر به منزلشان برسیم.
    در خودم بودم که حرف او مرا حسابی تکان داد. الهه ، تا حالا بوی فرند داشتی؟
    قلبم فروریخت. انتظار چنین سؤالی را از او نداشتم. نمی دانم چرا داغ شدم در صورتی که می توانستم خیلی عادی فقط یک کلمه به او بگویم نه، شاید فکر می کردم پیش خودش می گوید چقدر امل و عقب مانده هستم. اما نمی توانستم برای اینکه او مرا متجدد و امروزی فرض کند به دروغ بگویم دوست پسر دارم. خوشبختانه تأخیری که در پاسخ دادم باعث شده خودش متوجه شود که تا آن لحظه حتی به این موضوع فکر هم نکرده ام.
    ژینوس با خنده بلندی گفت: این هم از اثرات هم نشینی با دخترای پنجاه سال پیشه، مگه میشه دختری به خوشگلی تو عاشق نداشته باشه.
    متوجه شدم منظورش افسانه است. شاید می بایست برای دفاع از او چیزی می گفتم، اما وقتی تعریف از خودم را شنیدم سکوت کردم تا لذت کاذبی که این حرف به وجود آورده بود از بین نرود.
    ژینوس به من نزدیک تر شد. در حالی که دستش را دور بازویم حلقه می کرد کنار گوشم گفت: الهه تو اون ماشین رو نگاه کن. اونکه پشت فرمون نشسته یک چیزیه که نگو. دیوونشم.
    رویم نشد به طرفی که اشاره کرده بود نگاه کنم، ولی از اینکه این قدر صمیمانه رازش را با من درمیان گذاشته بود احساس خوبی داشتم. آهسته پرسیدم: اونم تو رو دوست داره؟
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم، ولی فرقی نمی کنه، مهم اینه که من دیوونشم.
    خودرویی که ژینوس به آن اشاره داشت حرکت کرد و از مقابلمان رد شد و چند بوق پی در پی زد. با دور شدن آنها نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که موضوع به خیر گذشته، بدون اینکه بدانم تا چند لحظه دیگر آنان بلوار را دور می زنند تا سر راه ما قرار بگیرند.
    ژینوس که موضوع را می دانست گفت: می خواهی با ماشین برویم تا زودتر برسیم؟
    با نگرانی گفتم: مگه خونتون خیلی دوره؟
    نه زیاد، ولی اگه می خوای زودتر برسیم بهتره ماشین بگیریم.
    نمی دانستم چه بگویم از اینکه قبول کرده بودم با او به منزلشان بروم خودم را سرزنش می کردم، آن هم بدون اینکه به منزل اطلاع داده باشم. این را هم خوب می دانستم که نمی توانم از نیمه راه برگردم. ناچار گفتم: نمی دونم هر طور که خودت می دونی، اگه فکر می کنی خیلی طول می کشه ماشین بگیریم.
    آره بهتره ماشین بگیریم.
    معنی خنده ژینوس را زمانی فهمیدم که خودروی پژوی مشکی کنار ما توقف کرد. قلبم شروع به کوبیدن کرد. حتی نتوانستم به ژینوس چیزی بگویم. فقط بر و بر او را نگاه کردم. در عوض ، او مانند کسی که عالم را سیر می کرد چنان مست و مدهوش چشم به راننده پژو دوخته بود که نمی دانستم چه بگویم. صدایی از داخل خودرو نگاهم را به سمت آنان کشاند.
    دوشیزه خانمها می تونیم کمی در خدمتتون باشیم.
    کسی که این حرف را زده بود کنار راننده نشسته بود. به عوض او نیم نگاهی به راننده کردم تا بفهمم کسی که ژینوس شیفته و شیدایش شده چطور آدمی است.
    پسری که پشت رل نشسته بود حدود بیست و پنج شش سال سن داشت و عینک دودی به چشم زده بود. خیلی زود نگاهم را دزدیدم و سرم را زیر انداختم سپس چند قدم با خودرو فاصله گرفتم. صدای ژینوس را شنیدم که با لحن گرمی مشغول صحبت با آن دو جوان شد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم آن دو را خوب می شناسد. به حدی اضطراب و ترس وجودم را گرفته بود که نشنیدم به آن دو چه می گفت. چند لحظه ای که برایم هر ثانیه اش ساعتی بود سپری شد تا اینکه ژینوس به طرفم آمد.
    صورتش از هیجان سرخ شده بود و برق خاصی در چشمانش بود. با صدای آهسته ای گفت الهه سوار می شی؟
    لبم را به دندان گزیدم و گفتم: وای نه.
    سرش را تکان داد. چرا؟
    خنده کش دار ژینوس برایم بی معنی بود.
    چرا سوار نمی شی؟
    وای ژینوس ، خیلی بد شد، همه دارن نگاهمون می کنن، بیابریم.
    راستی که موقعیت بدی بود. کاملا تابلو شده بودیم . خودروهایی که از بلوار رد می شدند بوق می زدند تا به ما بفمانند که متوجه شده اند خودروی پژو در حال تور زدن ما می باشد. بار دیگر با التماس به ژینوس گفتم: تو رو خدا بریم الان یک آشنا ما رو اینجا می بینه و خیلی بد می شه.
    ژینوس لبهایش را جمع کرد و با بی میلی گفت: خوب حالا که نمی خوای بیایی پس بزار بهشون بگم. و بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد به طرف خودرو رفت و زود برگشت. هنوز قدمی برنداشته بودیم که خودروی پژو با سر و صدای زیاد از کنارمان گذشت.
    با گذشتن از بلوار و یک کوچه طولانی عاقبت به منزل ژینوس رسیدیم. او کلیدی از جیبش در آورد و در را باز کرد و تعارفت کرد تا داخل برویم. گفتم خیلی دیرم شده و چون به منزل اطلاع نداده ام بازد زودتر برگردم. خیلی اصرار کرد و گفت که می توانم از خانه شان به مادر زنگ بزنم و بگویم که کمی دیر می آیم، من که تا آن لحظه چنین کاری نکرده بودم و سر خود به منزل هیچ دوستی نرفته بودم به او گفتم که یک روز دیگر که فرصت بیشتری داشتم به منزلشان می آیم و می مانم. در همان حال فکر می کردم که هیچ وقت چنین چیزی پیش نخواهد آمد و این در حد یک تعارف باقی خواهد ماند. ژینوس که مرا برای رفتن مصمم دیدقبول کرد که نوارها را زودتر برایم بیاورد. وقتی بازگشت سه عدد کاست برایم آورد و گفت: الهه دو تاش نوار آموزشیه ، یکیشم جدیدترین نواره که تازه دو سه روزه گرفتمش. گوش کن بعد برام بیار.
    تشکر کردم و نوارها را از او گرفتم به او گفتم : از قول من به مادرت سلام برسان.
    با خنده گفت باشه، هر وقت دیدمش سلامت را می رسانم.
    با تعجب نگاهش کردم، اما رویم نشد چیزی بپرسم. خودش هم چیزی نگفت. از او خداحافظی کردم و همین که خواستم از او جدا شوم متوجه خودروی مشکی رنگی شدم که سر خیابان ایستاده بود. اول شک کردم، ولی خیلی زود فهمیدم همان پژوی مشکی رنگیست که در مسیر جلویمان ایستاده بود.ژینوس جلوی درگاه منزلشان ایستاده بود و نمی توانست سر خیابان را ببیند. من هم در این مورد چیزی به او نگفتم. در عوض نگاهی به طرف دیگر خیابان کردم و از او پرسیدم این طرف به خیابان اصلی راه دارد. ژینوس به نشانه تایید سرش را تکان داد. پرسید چرا می خواهم از ان سمت بروم در حالی که طرف دیگر نزدیکتر است. به او گفتم که کاری آن طرف دارم. خداحافظی کردم و با شتاب راه افتادم . بدبختانه ساعت نداشتم تا بفهمم چقدر تاخیر دارم. تمام طول راه دعا میکردم کسی متوجه دیر کردن من نشود و این موضوع به خیر بگذرد. بدبختانه مثل راه رفتن در خواب هر چه می رفتم نمی رسیدم. به نظرم این طور می رسید. عاقبت به منزل رسیدم و در همان لحظه ورود مادر را منتظر دیدم. سعی کردم خونسرد باشم، اما می دانستم صورتم سرخ شده است. چشمم به ساعت روی دیوار افتاد و متوجه شدم حدود بیست و شش هفت دقیقه تاخیر داشتم. صدای مادر رشته افکارم را پاره کرد.
    الهه ، هیچ معلومه کجاییف دختر نصف عمر شدم.
    از زبانم پرید و گفتم: مدرسه.
    پس چرا با افسانه نیومدی؟
    نفهمیدم مادر از کجا فهمیده است که من با او نبوده ام. طولی نکشید که مادر گفت: افسانه زنگ زد ببینه اومدی یا نه. پس چرا او مدرسه نموند؟ اصلا مدرسه چه کار داشتی؟
    از کار افسانه به حدی لجم گرفته بود که حد نداشت و به مادر گفتم: مگه افسانه بهتون نگفت؟
    از حرص کاری که افسانه کرده بود گفتم: عجب دختر گیجیه .بهش گفتم به شما بگه خانم اکبری ، دبیر زبانمون ، قراره به چند تا از بچه ها نوار آموزشی بده. وهمان لحظه نوارایی را که از ژینوس گرفته بودم بیرون آوردم و به مادر نشان دادم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادر که معلوم بود توجیه شده نگاهی به نوارها انداخت و گفت: خیلی خوب. حالا برو ناهارت رو بخور. اما دفعه دیگه وقتی خواستی مدرسه بمونی یک خبر به خونه بده تا این جور نگرانت نشم.
    از مادر معذرت خواهی کردم و نفس راحتی کشیدم که به خیر گذشت، اما هم چنان از دست افسانه شاکی بودم. احساس می کردم با تلفن کردن به خانه مان می خواسته مادر را در جریان تاخیرم بگذارد و مطمئن بودم غیر از این چیز دیگری نمی توانست باشد. دندانهایم را به هم فشردم و زیر لب خطاب به او گفتم: خانم خود شیرین، خوب می دونی چه جوری جاسوسی منو کنی و خودت رو پیش مامانم عزیر کنی.
    مشغول خوردن غذا بودم که بار دیگر افسانه زنگ زد تا ببیند آمده ام یا نه؟ این کار که بی شک از روی دلسوزی بود بیشتر حرصم را درآورد. خیلی سعی کردم تا حال طبیعی خودم را حفظ کنم و با لحن بدی با او حرف نزنم، اما وقتی صدای آرام و متینش را شنیدم فهمیدم نمی توانم از او کینه ای به دل داشته باشم.
    افسانه به نرمی پرسید : کی آمدی؟ خیلی نگرانت شدم.
    گفتم یک ربع می شود و چون دیدم مادر آنجا نشسته است به طوری که متوجه شود گفتم: راستی تو که به خونمون زنگ زدی چرا به مامانم نگفتی ممکنه کمی دیر بیام. طفلی خیلی نگران شده بود.
    افسانه متوجه منظورم نشده بود گفت : من که نمی دونستم. گفتم شاید خونه سپهری سر راه باشه و تو دیر نکنی.
    از اینکه به مقصودم رسیده بودم لبخندی زدم وبرای اینکه قضیه کش دار تر از این نشود گفتم: عیب نداره. زیاد مهم نیست. سپس سر و ته حرف را به هم آوردم و خداحافظی کردم.
    فردای آن روز حسام منزل نبود تا مرا به مدرسه برساند. من هم دنبال افسانه نرفتم. در طول ساعتهای مدرسه سعی کردم کمتر با او باشم و بیشتر با دوستان دیگرم گشتم. آن روز ژینوس مدرسه نیامده بود و واضح بود افسانه متوجه بی اعتنایی من شده است. ولی چیزی به رویش نیاورد و در هر فرصتی سر حرف را باز میکرد، با وجود سردی آشکاری که نشان می دادم نتوانستم زنگ آخر با او همراه نشوم، زیرا مثل همیشه او را نار در کلاس منتظر دیدم. وقتی به منزل برگشتم در همان لحظه وجود مادر را لبریز از شادی دیدم و فهمیدم خبری شده است که او چنین شادمان است. حدسم درست بود. مادر درحالی که سر از پا نمی شناخت گفت حمید دو روز دیگر به ایران می آید. با شنیدن این خبر کم مانده بود از خوشحالی بال در آورم. دلم می خواست هر چه زودتر زمان بگذرد تا بعد از سه سال دوری برادر عزیزم را ببینم. خوشحالی تمام وجودم را گرفته بود اما خبر دیگری که مادر داد مثل آبی بود که روی آتش هیجانم ریخته شد.
    راستی عمو احمدت هم پس فردا میاد فرودگاه. بهاره و زن عمو هم با او میان.
    در حالی که نمی توانستم نارضایتی ام را پنهان کنم گفتم: چه عجب عمو احمد یا فامیلاش افتاد. و زیر لب گفتم: سلام گرگ بی طمع نیست.
    تصور می کنم مادرم کلامم را شنید ، اما بدون اینکه به رویش بیاورد و یا جوابی به من بدهد مشغول کارش شد. من نیز مشغول خوردن غذایم شدم و در همان حال فکر کردم ای کاش مادر این قدر به آنها رو نمی داد و برای هر چیز آنها را خبر نمی کرد.
    عمو احمد برادر کوچک تر پدرم بود که در ورامین زندگی میکرد. یک عمه بزرگ هم به نام اقدس داشتم که او نیز همان جا زندگی می کرد. تا پیش از فوت پدرم عمو و عمه گاه گداری به ما سر میزدند به خصوص زمانی که کار و گرفتاری داشتند و یا پولی قرض می خواستند، اما بعد از مرگ پدر خیلی کم آنها را می دیدیم ، مثل عیدها. گاهی مادر از حسام می خواست ما را به ورامین ببرد تا دیداری تازه شود. خیلی پیش آمده بود که این دیدار ها بازدیدی نداشت. عمو احمد یک دختر به نام بهاره داشت که چند سالی از من بزرگتر بود. عمه اقدس هم دو پسر داشت به نامهای اردشیر و افشین و یک دختر به نام ارمغان. اردشیر همسر و دو فرزند داشت، اما افشین که دو سالی از حسام بزرگتر بود هنوز ازدواج نکرده بود. این اواخر زمزمه خواستگاری افشین از من سر زبانها افتاد که مادر به بهانه درس خواندن من محترمانه جوابشان کرد. بعد ازآن روابط عمه با ما بحد اعلای تیرگی رسید. دلیل آن هم این بود که چند سال پیش عمه، برای اردشیر از الهام خواستگاری کرده بود که آن موقع نیز پدر به بهانه ای پاسخ منفی داده بود. درست یکی دو ماه بعد از این قضیه مسعود به خواستگاری الهام آمد که مورد قبول الهام واقع شد. پس از این جریان عمه پاک قید ما را زد، اما مادر به احترام او رفتار ناخوشایندش را ندیده میگرفت و همیشه چه حضوری و چه تلفنی احوالی از او می پرسید و به ما نیز سفارش می کرد به او احترام بگذاریم.
    عمه را دوست نداشتم ، اما از عمو احمد بدم نمی آمد و در عوض از زن عمو و بهاره متنفر بودم.از زن عمو خوشم نمی آمد زیرا احساس می کردم خیلی موذی و آب زیرکاه است. از بهاره نیز متنفر بودم به دلیل اینکه گاهی نام او را کنار نام حمید می آوردند و این طور که می گفتند زمانی که او به دنیا آمده مادربزرگم به نام حمید نافش را می برد. شاید این قضیه خیلی هم جدی نبود ، اما همین که بعضی اوقات مطرح می شد اعصابم را به هم می ریخت به خصوص که گاهی از دوست و فامیل می شنیدم عقد پسر عمو و دختر عمو را در آسمان بسته اند. با اینکه کسی به طور مستقیم به این موضوع اشاره نمی کرد، اما از خودشیرینیهای بهاره جلوی مادرم و تحویل گرفتنهای موذیانه زن عمو بهجت پی می بردم که کم و بیش همه او را قسمت حمید می دانند. بدبختانه این حرفها و حدیثها در خانواده خودم نیز جریان داشت و یک بار شنیدم که مادر از بهاره پیش الهام حرف می زد و از او نظر می خواست. آن روز با کولی گری نگذاشتم حرف به حرف برسد. به نظر من هیچ تناسبی بین بهاره و حمید نبود. حمید صرف نظر از اینکه برادرم بود خیلی خوش قیافه و جذاب بود. در حالی که بهاره دختری سیه چرده و لاغر بود که چهره اش چنگی به دل نمی زد. گذشته از آن قد بلند و اندام درشت حمید هیچ تناسبی با جثه ریز بهاره نداشت و اگر آن دو کنار هم می ایستادند بهاره به زحمت به زیر بغل حمید می رسید. با وجود این مادر بهاره را دوست داشت و برای زن عمو هم احترام خاصی قائل بود که این موضوع به هیچ وجه مطابق میل من نبود.
    در روز بعد با اینکه دلم نمی خواست به مدرسه رفتم، اما دل دل می کردم زودتر شب شود و برای استقبال از حمید به فرودگاه برویم. آن روز ژینوس هم به مدرسه نیامده بود. علت غیبت سه روزه اش را نمی دانستم. خیلی دوست داشتم برای گرفتن خبری به منزلشان بروم، ولی می ترسیدم مثل دفعه قبل دیر شود و مادر به مدرسه تلفن کند وهمین باعث شود موضوع دفعه قبل هم لو برود. از یکی از دوستان صمیمی ژینوس شماره تلفنش را گرفتم تا به موقع به منزلشان زنگ بزنم.
    با اینکه فکر می کردم این چند ساعت خیلی دیر می گذرد ، اما وقتی از مدرسه به خانه آمدم آن قدر کار سرم ریخته شد که نفهمیدم زمان چطور گذشت. وقتی به خودم آمدم حاضر شده بودم تا همراه بقیه به فرودگاه بروم.
    وقتی به فرودگاه رسیدیم با اینکه هنوز یک ساعتی به نشستن هواپیما مانده بود، اما عمو احمد و خانواده اش را در سالن فرودگاه منتظر دیدم. با دیدن آنها طاقت نیاوردم و با نفرت گفتم: سر قسمت به موقع می رسند.
    صدای هیس مادر ونگاه تندحسام باقی کلامم را در حلقم خفه کرد. ناگریز به همراه مادر و حسام جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی عمو را بوسیدم . مادر برای بوسیدن زن عمو و بهاره جلو رفت و من سر خودم را با دسته گلی که در دستم بود گرم کردم تا قدمی جلو نگذارم، اما زن عمو و بعد از آن بهاره پیش قدم شدند و جلو آمدند. خیلی سرد با آن دو احوالپرسی کردم ، سپس همراه بقیه به طرف صندلیهای سالن رفتیم. هنوز ننشسته بودیم که الهام و آقا مسعود از راه رسیدند. مبین را نیاورده بودند. چشمان الهام سرخ بود و معلوم بود که از خانه تا فرودگاه را اشک ریخته است و مطمئن بودم این گریه حاصل شادی بی حد و حصر او بود. چند دقیقه بعد علی و عرفان نیز از راه رسیدند. علی پس از شهید شدن عادل ، با حمید خیلی صمیمی شد ، اما به هیچ وجه انتظار آمدن عرفان را نداشتم. باردیگر با دیدن او دست و پایم را گم کردم. نمی دانم آن لحظه چه احساسی داشتم. حسی بین غرور و دلهره و هیجان . نگاه گیرای عرفان هیچ گاه به من دوخته نمی شد، اما حس میکردم تمام حرکاتم زیر ذره بین نگاهش قرار دارد و این احساسی بود که با دیدن او لحظه ای ازمن جدا نمی شد.
    عاقبت بلندگوی سالن اعلام کرد هواپیمایی که قرار بود حمید با آن به ایران بیاید و به زمین نشسته. این قلبها تک تک ما را به تپش واداشت. حسام و علی و عرفان پشت در شیشه ای سالن ترانزیت ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند.مادر بی قرار و آشوب زده لحظه ای به این سمت و لحظه ای به سمت دیگر نگاه میکرد. از نفسهای بلندی که می کشید متوجه شدم چه غوغایی در دلش برپاست. الهام به نسبت آرام و متین کنار بهاره و زن عمو نشسته بود. عمو در سمت دیگر سالن تسبیح می انداخت. من لحظه ای به تلویزیون مدار بسته سالن نگاه می کردم و لحظه ای به انتهای سالن ترانزیت چشم می دوختم. صدای بهاره مرا متوجه او کرد.
    زن عمو ، اوناهاش ،فکر کنم آقا حمیده مگه نه؟
    مادر به تلویزیونی که بهاره به آن اشاره می کرد نگاه کرد و بعد چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند.
    صدای الهام تکانم داد: آره ، آره خودشه. مامان می بینی؟ اوناهاش، اونکه کت و شلوار طوسی تنشه.اوناهاش، اونجا.
    مادر هم چنان به دنبال حمید می گشت و چشمانش را روی صفحه دو دو می زد.
    هنوز نتوانسته بودم از بین جمعیتی که تلویزیون نشان می داد حمید را ببینم اما عاقبت هم زمان با مادر او را دیدم. کم مانده بود از شدت هیجان فریاد بزنم.
    چند دقیقه بعد حمید در انتهای سالن ترانزیت پدیدار شد. چرخی پر از چمدان را با خود حمل می کرد ، نگاه حمید در بین جمعیت دنبال ما می گشت. وقتی حسام دستش را در هوا تکان داد متوجه سمتی که ما ایستاده بودیم شد. باخارج شدن حمید از سالن ترانزیت هیچ کس به خود این حق را نداد که پیش از مادر جلو برود. حمید دستانش را برای در آغوش گرفتن مادر باز کرده بودو لحظه ای بعد آن دو چنان همدیگر را در آغوش گرفته بودند که گویی هیچ قدرتی قادر به جدا کردنشان نیست. از دیدن این صحنه بی اختیار گریستم و آنقدر از خودبی خود شدم که هیچ چیز نمیدیدم. چه صحنه با شکوهی بود. مادر چون بچه ای در آغوش حمید فرو رفته بود و سرش را میان سینه او پنهان کرده بود. حمید سر مادر رامی بوسید و قربان صدقه اش می رفت. نفهمیدم چه مدت طول کشید تا مادر به خود آمد و متوجه شد کسان دیگری هم هستند که دوست دارند به حمید خوش آمد بگویند. حسام بعد از مادر او را در آغوش گرفت و بوسید و الهام بعد از حسام.بعد هم عمو احمد و علی ، سپس عرفان و بعد زن عمو با او احوالپرسی کردند. حمید چشمانش را چرخاند و به من خیره ماند. با خوشحالی گفت: الهه بیا جلو ببینمت. وای چقدر بزرگ شدی در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود دستم را به گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم. حمید دستانش را دور صورتم گذاشت و با دقت به چهره ام نگاه کرد و بعد رو به مادر کرد و گفت: الهه خیلی بزرگ شده و چقدر هم خوشگل. سپس صورتم را بوسید و همان طور که دستش را دورشانه ام می انداخت با بهاره احوالپرسی کرد. از تعریف حمید بی محابا از زیبایی من پیش بقیه صحبت کرده بودحسام از غیرت سرخ شده بود. البته تنها چهره حسام نبود که سرخ شده بود، در این بین صورت بهاره هم مثل لبو قرمز شده بود. به خصوص وقتی حمید با او صحبت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    می کرد. من با حرص فکر می کردم لابد پیش خودش نقشه زندگی با حمید را می کشد.
    از سالن ترانزیت خارج شدیم. مادر لحظه ای چشم از حمید بر نمی داشت و مرتب قربان صدقه او می رفت. در فرصتی حسام کنارم آمد و آهسته گفت: "الهه موهات پیداست، مقنعه ات رو بکش جلو."
    زیر لب گفتم: "اَه، اینجا هم ولم نمی کنه."
    فکر نمی کردم صدایم را بشنود، اما با کمال تعجب دیدم اخمهایش را در هم کشید و همانطور که سرش پایین بود آهسته گفت: "اینجا مگه کجاست؟"
    از اینکه چنین گوش تیزی داشت حیرت زده شدم و در حالی که خودم را جمع و جور می کردم مقنعه ام را جلوتر کشیدم.
    عرفان و علی همان جا خداحافظی کردند و سوار خودروی خوشان شدند. تازه آن جا بود که علت آمدن عرفان را فهمیدم. چون علی نمی توانسته رانندگی کند همراه او آمده بود.
    مادر که از لحظه رسیدن حمید از او جدا نشده بود همراه او و الهام سوار خودروی آقا مسعود شدند و من و عمو، زن عمو و بهاره نیز سوار خودروی حسام شدیم. سر خیابان، عرفان با دو بوق از ما خداحافظی کرد.
    مادر به محض رسیدن اسپند دود کرد و بساط چای را فراهم کرد. شب از نیمه گذشته بود، اما مثل این بود که کسی نمی خواست استراحت کند. در چهره هیچ کس آثار خستگی نبود و فقط در این بین من بودم که کم کم طاقتم را از دست می دادم و مرتب خمیازه می کشیدم. عاقبت نتوانستم در مقابل خستگی مقاومت کنم و به بهانه اینکه فردا امتحان دارم و می خواهم درس بخوانم به اتاقی دیگر رفتم و بدون اینکه حتی به چیزی فکر کنم خوابیدم.
    صبح که از خواب برخاستم از خانواده عمو خبری نبود. الهام و شوهرش نیز به خانه خود رفته بودند. مطابق هر روز صبحانه آماده بود و صدای قل قل سماور و بوی نان بربری تازه در فضای اتاق پیچیده بود و اشتهایم را بر می انگیخت. می دانستم خرید نان کار حسام است و اوست که هر روز صبح بعد از نماز برای خرید نان تازه از خانه خارج می شود به خصوص که مشخص بود نان امروز سفارشی است زیرا کنجد فراوانی روی آن بود. به سرعت چند لقمه ای فرو دادم و چون دیرم شده بود به سرعت از خانه بیرون زدم.
    از فردای آن روز تا چند وقت مرتب مهمان داشتیم. از دور و نزدیک آشنایان و اقوام برای دیدن حمید و خوش آمد گویی به خانه مان می آمدند. از بخت بد من امتحانات نیم ثلث هم شروع شده بود. از یک طرف سینی چای برای مهمانان می بردم و از طرف دیگر کتابهایم را مرور می کردم. خستگی کار از یک طرف و درسهایی که در فهم آنها دچار اشکال بودم از طرف ئیگر امانم را بریده بود.
    دو روز بعد عمو احمد بار دیگر به خانمان آمد و این بار علاوه بر زن عمو و بهاره عمه اقدس و ارمغان هم با او آمده بودند و همان شب افشین نیز با جبعه ای شیرینی به خانه مان آمد. بدبختی روز بعد امتحان ریاضی داشتم با وجود این نمی توانستم مادر را دست تنها بگذارم و برای خواندن درس به اتاقم بروم. از همه بدتر نگاههای چپ چپ حسام بود که مرتب به من اشاره می کرد حواسم به روسری ام باشد که عقب نرود و این در حالی بود که بهاره و ارمغان خیلی راحت با بلوز و دامن و روسری جلوی دیگران می گشتند و کسی به آنها نمی گفت که موهایشان را که از جلو و پشت روسری بیرون زده بود بپوشانند. نگاههای زیر چشمی افشین و تیکه های معنی دار عمه کلافه ام کرده بود. عمه یک بار با لحن به خصوصی از من پرسی عمه جان چقدر دیگه مونده درست تموم بشه؟ نکنه تو هم مثل الهام می خوای خونه شوهرت دیپلم بگیری. فهمیدم با این حرف می خواهد جریان ازدواج و جواب ردی را که به خواستگاری اردشیر داده بودند به رخ مادر بکشد. اگر به مت بود جواب دندان شکنی به او می دادم، ولی می دانستم مادر خیلی خانم تر از این است که بخواهد مهمان را از خود برنجاند. غیر قابل تحمل تر از همه عشوه های بهاره و ارمغان بود که به نظرم می رسید هر کدام سعی می کنند بیشتر خودشان را بچسبانند تا قاپ مادر و حمید را بدزدند. خوشحال بودم که برادرم هیچ توجهی به آن دو نشان نمی دهد. خلاصه مهمانی آن شب با همه خسته کنندگی اش گذشت و عمو و عمه همان شب به ورامین برگشتند. پس از رفتن مهمانها تا نزدیکی صبح مشغول کلنجار رفتن با کتاب ریاضی شدم و صبح خسته و خواب آلود به مدرسه رفتم و همان طور که حدس می زدم نتوانستم امتحانم را خوب بدهم.
    با گذشت روزها به نیمه شعبان نزدیک می شدیم. مادر قرار بود روز نیمه شعبان نذری بپزد. یکی دو روز قبل همسایه ها برای کمک به منزلمان آمدند تا برای پاک کردن برنج و سایر کارها به مادر کمک کنند. عالیه خانم، همسر حاج مرتضی جزو کسانی بود که مثل همیشه برای کمک پیشقدم بود. آن روز عالیه خانم چند بار به منزلمان آمد تا به مادر کمک کند. خوشبختانه یک روز پیش از نیمه شعبان امتحاناتم تمام شو و خیالم راحت شد که دیگر دغدغه ای ندارم. یک روز پیش نیمه شعبان در حیاط خانه گوسفندی ذبح کردند که از دیدن آن صحنه و ریختن خون تا مدتی حالم بد بود. نزدیک غروب بود که دیگهای بزرگ برنج و سایر وسایل پختن نذری را به حیاط آوردند. آن قدر هیجان زده بودم که سر از پا نمی شناختم. همیشه پختن نذری احساس خوبی به من می داد. خیلی دوست داشتم من نیز مانند مادر و عالیه خانم و چند نفر از زنهای همسایه که برای کمک آمده بودند به حیاط می رفتم و از نزدیک شاهد جنب و جوش کسانی بودم که هر کدام کاری انجام می دادند، اما افسوس که حسام غدغن کرده بود حتی سایه ام نیز دیده نشود، زیرا چند نفر از دوستانش برای کمک آمده بودند تا وسایل سنگین را جابه جا کنند. هر چند لحظه صدای صلوات به گوشم می رسید و وسوسه اینکه در حیاط چه خبر است دیوانه ام کرده بود. آخر نتوانستم طاقت بیاورم و برای سرک کشیدن به حیاط و دیدن منظره آنجا کنار پنجره اتاق پذیرایی رفتم و از گوشه پنجره به نظاره ایستادم. خیلی سعی کردم دیده نشوم و به خاطر همین برای احتیاط بیشتر گوشه پده توری اتاق را روی سرم انداختم تا موهایم دیده نشود. چند نفر اطراف دیگ بزرگی را گرفته بودند که دو سه نفر به راحتی داخلش جا می شدند و با صلوات و به زحمت آن را داخل حیاط می آوردند. بزرگی دیگ و اینکه چطور می خواهند برنج را داخل آن بپزند به حدی فکرم را مشغول کرده بود که متوجه نبودم بی محابا محو تماشای جمعیتی شده ام که داخل حیاط رفت و آمد می کنند و فقط لحظه ای به خود آمدم که متوجه شدم عرفان به محض ورود به حیاط چشمش به بالا افتاد و مرا دید. در دستش اجاق بزرگی بود که معلوم بود خیلی سنگین است. با اینکه خیلی زود سرش را پایین انداخت، اما معلوم بود که مرا دیده است و همان لحظه بود که متوجه شدم پرده تور از سرم عقب رفته و موهایم مشخص است. به سرعت خودم را عقب کشیدم و با وحشت به فکر روزی افتادم که برای دیدن اینکه چه کسی به خانه مان آمده به همین صورت به حیاط سرک کشیده بودم. تازه آن روز پرده را مثل چادر روی سرم انداخته بودم و مهمانمان کسی جز الهام و شوهرش نبودند. به محض اینکه الهام مرا به آن صورت پشت پنجره دید سرش را تکان داد و زمانی که بالا آمد با حالتی ناراحت دست راستش را روی دست چپش زد و گفت: "دختر این کار چی بود کردی. آبروی منو جلوی مسعود بردی. فکر می کنی یک تکه تور جای روسری رو می گیره..."
    آن روز وقتی مادر موضوع را فهمید خیلی شماتتم کرد و من قول دادم دیگر آن کار را تکرار نکنم. از ناراحتی انگشت کوچکم را به دندان گرفتم و به خودم لعنت فرستادم. اخمهای عرفان درهم بود. شاید هم من این طور فکر می کردم و چهره درهم او به خاطر سنگینی اجاقی بود که در دست داشت، ولی هرچه بود در آن لحظه خیلی ترسیده بودم و با خود گفتم نکند به حسام بگوید که بی حجاب پشت پنجره بوده ام. دو روز پیش هم او مرا دیده بود که در راه مدرسه با یکی از دوستانم می خندیدم. از بد اقبالی من همان لحظه موتور سواری از کنار ما گذشت و متلکی بارمان کرد. آن روز به محض دیدن او که با نگاه نافذ و عمیقش مرا می نگریست خنده بر لبانم خشکید به خصوص که اخمی هم بر پیشانی داشت. خیلی ترسیدم که مبادا گزارش کارم را به حسام بدهد که البته به خیر گذشت و خبری نشد. زیر لب دعا کردم این بار هم به خیر بگذرد و عرفان چیزی به حسام نگوید. دیگر از ترس و تا زمانی که حیاط خلوت نشد حتی فکر دید زدن نیز به سرم نزد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  14. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فردای ان روز برخلاف انتظارم که فکر می کردم من نیز می توانم کاری انجام دهم حتی نتوانستم پا یه حیاط بگذارم چون مثل روز پیش دوستان حسام برای کمک امده بودند بوی خوش برنج و قیمه و صدای صلوات وو صحبتهایشان را می شنیدم دلم برای رفتن به حیاط پر می کشید و تا ان وقت چنین دلتنگ انجا نشده بودم ولی چه فایده مثل زندانیها محبوس چهار دیواری خانه بودم نذری پخته و پخش شد بدون اینکه حتی بتوانم چیزی از ان مراسم را ببینم درست مثل زندانیها ظرفی غذا برایم اوردند تا حسرت خوردن به دلم نماند حتی مهلت تمیز کردن حیاط نیز به من داده نشد زیرا خودشان انجا را شستند و تمیز کردند.
    فصل 2
    ماه رمضان از راه رسید و تا چشم بر هم زدیم نیمی از ان سپری شد پانزدهم ماه رمضان عالیه خانم نذری داشت و از مادر خواسته بود برای کمک به منزلشان برود من نیز به خواست مادر با او همراه شدم. برای رفتن به خانه حاج مرتضی احساس عجیبی داشتم می دانستم خواه ناخواه با عرفان روبرو خواهم شد با اینکه هیچ وقت چیزی از او ندیده بودم که یقین پیدا کنم مورد توجه او قرار دارم اما حس مرموزی در گوشم زنگ می زد عرفان نسبت به من بی تفاوت نیست. حدسم در مورد دیدن عرفان درست بود . به محض اینکه با مادر وارد حیاط بزرگ و باصفای حاج مرتضی شدیم او را دیدیم که استینها و دم پای شلوارش را بالا زده و در حال شستن گرد و غبار دیگ و سایر وسایل پختن نذری بود . دیدن او با ان حال برایم خیلی عجیب و باور نکردنی بود . چون حتی فکرش را هم نمی کردم او را در حین شستن ظرف ببینم عرفان با دیدن مادر صاف ایستاد و با احترام سلام کرد در حال احوالپرسی با مادر لبخندی روی لبش بود و مشخص بود او هم انتظار دیدن ما را نداشته است با امدن عالیه خانم برای استقبال از ما حواس مادر به سوی او جلب شد و من یک لحظه متوجه شدم عرفان به من نگاهی انداخت و در حالی که لبخند می زد شانه هایش را بالا انداخت از واکنش او دست و پایم را گم کردم و مانند بچه های که از مادر دور مانده باشد با شتاب به طرف مادر رفتم و به او چسبیدم ان قدر در فکر مفهوم کار بودم که متوجه احوالپرسی عالیه خانم نشدم و با صدای مادر به خودم امدم و پاسخ او را دادم تعدادی از همسایه ها برای کمک به عالیه خانم امده بودند کاری نبود تا من انجامش دهم روی تخت چوبی حیاط نشسته بودم و به خانمهایی که هر کدام گوشه ای از کار را گرفته بودند نگاه می کردم از بیکاری و یک جا نشستن حوصله ام سر رفته بود و دوست داشتم در ان لحظه خانه خودمان بودم و رمانی را که از ژینوس گرفته بودم بخوان به خصوص که به جای حساس داستان رسیده بودم با اینکه هنوز ظهر نشده بود دلم از گرسنگی مالش رفت بوی زعفران و گلاب و برنجی که عطر خوشش در فضا پیچیده بود هوش و حواس از سرم برده بو د دعا می کردم زودتر کار پختن نذری تمام شود و ما به خانه برویم حوصله شلوغی و سرو صدا نداشتم در همان حال بودم که عالیه خانم به طرفم امد و با لبخند مهربانی یکبار دیگر حالم را پرسید تشکر کردم و چون دیگر چیزی برای گفتن نداشتم با لبخند نگاه کردم عالیه خانم با محبت نگاهی به من کرد و گفت : ببخشید الهه جون می دونم حوصله ات سر رفته عاطفه هم که نیست حسابی تنها مامدی قرار بود امروز نره دانشگاه نمی دونم چطور شد گفت میره زود هم برمیگرده والله به خدا دختر دست راست مادره خدا تو را برای مادرت نگه داره. با خجالت گفتم : خیلی ممنون اگه کاری هست بگبد انجام میدهم. عالیه خانم لبخندی زد و گفت ممنون عزیزم زحمتت می دم. و بعد از گفتن این حرف به طرف منصوره خانم یکی دیگر از همسایه ها که از او برای اندازه اب جوش نظر می خواست رفت . چند دقیقه بعد که اب جوش امد شنیدم عالیه خانم به مادر گفت امروز عرفان رو خونه نگه داشتم کمکم باشه . مادر لبخند زد و گفت : چرا سادات خانم ما که بودیم می گذاشتی بره دنبال کارش .عالیه خانم خنده ای کرد و گفت دیگه بلند کردن ظرفهای سنگین که کار ما نیست حوریه خانم پس پسر زاییدم کی به دردم بخوره؟ مادر خندید و گفت : زنده باشه ان شاء ا.. خدا حفظش کنه. عالیه خانم عرفان را صدا کرد و من از همان جایی که نشسته بودم او را دیدم که با تواضع و سری به زیر افکنده به حیاط امد و بعد به راهنمایی عالیه خانم لگن بزرگی را که برنج خیس کرده در ان بود بلند کرد و ان را روی دیگ اب جوش خم کرد با ریخته شدن برنج در دیگ زنها صلوات فرستادند پس از اتمام کار خطاب به مادرش گفت : اگر با من کاری ندارید یک سر تا بیرون می رود زود بر میگردد. عالیه خانم گفت: مادر نری یک موقع دیر کنی برنج لعاب داد باید گاز رو عوض کنیم. عرفان سرش را تکان داد و گفت : یک ربع خوبه؟ عالیه خانم با خنده گفت : اگه از اون یک ربع های یک ساعته نباشه اره .
    عرفان لبخند زد و گفت : نه قول می دم. نگاه عالیه خانم به من افتاد و با خنده گفت : شاهد باش. به خودم امدم و متوجه شدم به ان دو خیره شده ام ناخوداگاه لبخندی بر لبانم نقش بست خودم را جمع و جور کردم و با خجالت سرم را پایین انداختم. چند دقیقه به کندی سپری شد و چون از وقتی که امده بودم صامت یک جا نشسته بودم بدنم خشک شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و از جا بلند شدم تا خستگی کمرم ازبین برود که شنیدم عالیه خانم صدایم کرد و گفت : الهه جون دورت بگردم مادر برو اشپزخانه یک ظرف زعفرون گذاشتم رو جاظرفی بردار بیار . از جا بلند شدم و با دستپاچگی گفتم : چشم الان میارم . سپس برای انجام دادن خواسته عالیه خانم به طرف در هال رفتم برای وارد شدن به منزل دلهره داشتم با اینکه می دانستم کسی داخل منزل نیست اما از وارد شدن به انجا واهمه داشتم البته بارها برای شرکت در جلسه های روضه و سفره های نذری همراه مادر به منزل عالیه خانم امده بودم و به تمام زوایای خانه اشنا بودم می دانستم از در راهرو که وراد شوم هال و پذیرایی بزرگ و ال مانند خانه قرار دارد سمت راست هال دو در قرار داشت که در اول به اتاق عاطفه راه داشت که چند بار انجا را دیده بودم در دوم اتاق مشترک علی و عرفان بود و چون همیشه در ان بسته بود هیچ وقت داخل ان را ندیده بودم سمت چپ هال نیز به اتاق دیگر ره داشت که حدس می زدم متعلق به عالیه خانم و حاج مرتضی می باشد اشپزخانه نیز انتهای هال قرار داشت.با اینکه می دانستم کسی داخل منزل نیست با گفتن سلام وارد خانه شدم در وهله اول چشمم به یاعت دیواری اتاق افتاد و با خود حساب کردم که هنوز چهار ساعت به افطار مانده است پایین تر از ساعت تابلو فرش بزرگی قرار داشت که روی ان ایات شریفه وان یکاد نقش بسته بود سمت راست تابلو عکس بزرگ قاب شده عادل به دیوار بود نگاهی به عکس انداختم سالها ان عکس را روی دیوار منزل عالیه خانم دیده بودم اما هیچ وقت به ان دقت نکرده بودم عکس عادل شباهت زیادی به عرفان داشت بخصوص حالت چشمان و مشکی بودن موهایش شاید اگر کسی نمی دانست که حاج مرتضی پسر بزرگی داشته که شهید شده تصور می کرد ان عکس متعلق به عرفان است ابروان عادل نیز مانند عرفان پیوسته بود و خوب می دانستم که ان دو به پدرشان رفته اند در صورت که علی و عاطفه به عالیه خانم شباهت داشتند صدای کلیدی که به در کوچه خورد مرا که وسط هال ایستاده بودم و به عکس عادل چشم دوخته بودم به خود اورد به سرعت وارد اشپزخانه شدم از دیدن تمیزی انجا حظ کردم همه چیز مرتب و پاکیزه سر جای خودش بود میز بزرگ شش نفره ای وسط اشپزخانه بود کاسه های یکبار مصرف روی ان چیده شده بود و مشخص بود برای ریختن نذری است غیر از اشپزخانه سایر قسمتهای خانه هم به حدی تمیز و مرتب بود که انگار نه انگار انها همیشه مهمام به خانه شان رفت و امد می کند و این مشخص می کرد عالیه خانم چقدر تمیز و با سلیقه است.پارچ شیشه ای محتوی زعفران اب زده را برداشتم و از اشپزخانه خارج شدم در همان لحظه چشمم به عرفان افتاد که از در هال وارد شد . حسابی غافلگیر شدم مشخص بود او نیز از دیدن من جا خورده است حال کسی را داشتم که بی خبر وارد منزل کسی شده است به همین خاطر پارچ را جلویم گرفتم تا به او نشان بدهم علت ورود من به خانه شان اوردن ان ظرف بوده است. او کنار در مکث کرده بود و نم دانست چه باید بکند. به خاطرم رسید هنوز سلام نکرده ام و درست لحظه ای که لبانم برای گفتن سلام به او باز شد شنیدم که او هم به من سلام کرد کمی بعد هر دو با هم جواب سلام یکدیگر را هم زمان دادیم و همین باعث شد با وجود دلهره ای که داشتبم خنده ای بی هنگام روی لبانم بنشیند . سرم را پایین انداختم و شنیدم که گفت: ببخشید که سر زده وارد شدم نمی دانستم شما اینجا تشریف دارید. در صدایش خنده موج می زد با اینکه سرم پایین بود و او را نمی دیدم اما می دانستم لبخند به لب دارد اهسته به طرف در هال رفتم و در همان حال گفتم ببخشید ترساندمتان.راستش این حرف را از روی شیطنت به زبان اوردم تا به او بفهمانم که متوجه شده ام با دیدن من جا خورده است عرفان برای باز کردن راه خود را از جلوی در کنار کشید و در همان حال با لحنی که معلوم بود هنوز متوجه تیکه پرانی من شنده است گفت : خواهش می کنم. از شیطنتی که کرده بودم پشیمان شدم و با خودم گفتم : دیونه این چه حرفی بود که زدی . حالا پیش خودش چه فکری می کنه . نکنه بگه این دختره چقدر جلفه. همان طور که فکر می کردم به طرف عالیه خانم رفتم و پارچ را به طرف او گرفت تشکر کرد .و گفت : که خودم ان را داخل دیگ نذری بریزم و هر حاجتی که دارم از خدا بخواهم . نمی دانستم چه چیز را از خدا بخواهم گویی در ان لحظه هیچ چیز به ذهنم نمی رسید حتی ارزوی قبولی در درسهایم را که همیشه سر نماز از خدا میخواستم از یاد برده بودم در حالی که محتویات پارچ را کم کم داخل دیگ خالی می کردم دردل گفتم : خدایا منو به هرچی که میخوام و الان یادم نیست برسون. یک ساعت به افطار مانده که زیر دیگ را خاموش کردند تا کمی سرد شود همان موقع مادر از عالیه خانم اجازه خواست تا به منزل برویم و بساط افطار خودمان را اماده کنیم . عالیه خانم با اصرار از ماخواست تا پیش انها بمانیم وقتی مادر حسام و حمید را بهانه قرار داد عالیه خانم گفت : عرفان میره حمید و حسام رو میاره همین جا دور هم هستیم به خدا حاج مرتضی خیلی خوشحال میشه. مادر تشکر کرد و گفت : ما که نمک پروده ایم ان شائ ا... وقت دیگری مزاحمتون می شیم ممکنه مسعود و الهام بیان خونه نباشیم و پشت در بمونن . عالیه خانم خیلی اصرار کرد اما مادر ان را به وقت دیگری موکول کرد و پیش از رفتن به عالیه خانم گفت : اگر کار دیگه ای مونده میخواهید الهه بمونه کمک کنه. عالیه خانم نگاهی به من انداخت و گفت اگه بمونه قدمش سر چشمام دخترم خیلی زحمت کشیده خسته شده حالا دیگه نوبت عاطفه است کمی کار کنه. گفتم : شما لطف دارید من که کاری نکردم. .لبخندی زد و گفت : ان شاء ا.. بتونم تو عروسیت جبران کنم. با خجالت سرم را پایین انداختم و زیر لب تشکر کردم بعد از خداحافظی از عالیه خانم به خانه برگشتیم چون تازه زیر دیگ شعله زرد را خاموش کرده بودند عالیه خانم گفت نذری ما را بعد به خانه مان میفرستد. به خاطر ماه رمضان فشار درسها کمتر شده بود و این فرصتی بود تا با خیال راحت کارهای عقب افتاده ام را انجام دهم می دانستم به محض خاتمه این ماه درسها و بدتر از ان امتحانات مانند قوم مغول هجوم بیرحمانه خود را اغاز خواهند کرد. کم کم به شبهای احیا نزدیک می شدیم هرسال برای برگزاری مراسم احیا به مسجد محل می رفتیم البته فقط شبهای نوزدهم و بیستم و سوم زیرا شب بیست و یکم حارج مرتضی در منزلش احیا می گرفت و ما هر سال انجا می رفتیم . شب نوزدهم از راه رسید با اینکه از سر ظهر تا نزدیک غروب خوابیده بودم تا بتوانم بیخوابی شب را تحمل کنم اما باز هم احساس خستگی می کردم و بعید می دیدم بتوانم تا سحر بیدار بمانم چند ساعتی بود که افطار کرده بودیم ساعت نه شب بود و وقت ان بود تا به مسجد برویم . زودتر حاضر شدم و منتظر ماندم مادر نیز اماده شود همان طور که روی مبل نشسته بودم و چرت می زدم صدای مادر را شنیدم که گفت : الهه برای چادرت کش دوختم تا راحت تر اونو سر کنی . بدون اینکه چیزی بگویم سرم را تکان دادم و خمیازه کشیدم حسام که مشغول مرتب کردن برگه های درس اش بود نگاهی به من انداخت و گفت : حالا خوبه دو ساعت خوابیده بودی . ان قدر بی حال و کسل بودم که حوصله حرف زدن نداشتم بنابراین چیزی نگفتم و سرم را به تکیه گاه مبل گذاشتم حمید از اتاقش بیرون امد در دستش کتابی بود با لبخند نگاهی به من کرد سپس خطاب به حسام گفت : هنوز نرفتی ؟ حسام گفت : هنوز دیر نشده تو هم میای؟ حمید پاسخ داد : اره یک دو ساعت دیگه میام مسجد . سپس نگاهی به من انداخت و گفت : الهه خوابت میاد؟ سرم را تکان دادم و گفتم : خیلی . حمید لبخند زد و گفت : مگه ظهر نخوابیدی ؟ گفتم : چرا شاید اگه نمی خوابیدم بهتر بود چون کسل شدم. مادر گفت : دیدی بهت گفتم خواب خواب میاره حالا عیب نداره یکی دو ساعت دیگه سرحال میشی.
    به دست چشمانم را مالیدم و گفتم : اگه بتونم تا دو ساعت دیگه طاقت بیارم خوبه . حسام گفت: میخوای سرحال بشی ؟ نگاهش کردم تا راه حلش را بگوید. حسام گفت: بلندشو چند مشت اب سرد به صورتت بزن تا حالت جا بیاد . پیشنهادش چنگی به دل نمی زد چون تازه وضو گرفته بودم و هنوز سردی اب روی پوستم باقی مانده بود مادر اماده شده بود و در حالی که کیف و جانماز و قرانش را به دست گرفته بود گفت : خوب بچه ها ما دیگه می ریم حسام جان وقتی خواستی بری سماور را خاموش کن چون ممکنه تا برگردیم ابش خشک بشه . سپس نگاهی به من کرد و در حالی که چادرم را به طرفم می گرفت گفت : الهه پاشو بریم . بلند شدم و چادر را از مادر گرفتم و بعد از خداحافظی از حسام و حمید از اتاق خارج شدم به محض اینکه در کوچه را باز کردم چشمم به افسانه و مادر افتاد که نزدیک منزلمان رسیده بودند با دیدن افسانه خواب از سرم پرید وقتی فهمیدم که انها نیز به مسجد می ایند خیلی خوشحال شدم زیرا با وجود افسانه کمتر حوصله ام سر می رفت اعظم خانم مادر افسانه بعد از احوالپرسی از مادر خواست تا اجاق و کفگیر بزرگی را که برای پختن نذری از ان استفاده می کردیم قرض بگیرد و گفت که برای فردا افطار اش نذری دارد مادر و اعظم خانم برای اوردن کفگیر و اجاق گاز به یزر زمین رفتند من و افاسنه کنار در کوچه منتظر شدیم و در همان حال با هم صحبت می کردیم. چند دقیقه بعد در تاریک و روشن کوچه متوجه شدم کسی به طرف منزلمان می اید همان طور که با افسانه حرف می زدم نگاهی گذرا به اوانداختم و به نظرم رسید اشناست همین که نزدیکتر رسید فهمیدم حدسم درست است عرفان بود . او را از طرز راه رفتنش شناختم مثل همیشه با طمانینه ولی محکم گام بر می داشت صدای فدمهایش در سکوت کوچه می پیچید سایه بلند او زیر نور چراغ برق روی زمین افتاده بود و اندامش را تنومند تر نشان می داد هر چه نزدیک تر می شد و لوله ای در جانم می افتاد خیلی دوست داشتم خودم را پنهام کنم خجالت می کشیدم مرا با چادر ببیند افسانه از نگاه خیره من به طرف او برگشت و اهسته پرسید : کیه ؟ زیر لب گفتم : عرفان.
    لحظه ای بعد نزدیک ما رسید من و افسانه در سایه در ایستاده بودیم و تاریکی مانع از دیده شدنمان می شد به عکس ما او در معرض دید قرار داشت و نور چراغ تمام هیکلش را روشن کرده بود بلوز و شلوار مشکی رنگی به تن داشت که فوق العاده جذابش کرده بود با وجود تاریکی هوا چهره اش جلوی چشمانم نقش بست چشمان ممشکی ، ابروان بلند و پیوسته موهای مجعد مشکی و ریش و سیبیل منظم و مشکی به رنگ پر کلاغ.تاریکی مانع از دیده شدن ما می شد عرفان وقتی به ما رسید گفت : سلام حاج خانم. فهمیدم او مرا با مادر اشتباه گرفته چون هیچ وقت مرا با چادر ندیده بود از طرفی خنده ام گرفته بود و از یک طرف دیگر حالک گرفته شده بود که چادر این قدر سنم را بالا نشان داده بود که او مرا با مادر اشتباه گرفته است . پاسخ سلامش را دادم واضح بود عرفان با شنیدن صدای من جا خورد و گفت : ببخشید الهه خانم نشناختموتون حالتون خوبه . با شنیدن نامم از زبان او چنان اشوبی در وجودم افتاد که حد نداشت زیرا تا ان لحظه سابقه نداشت مرا به نام بخواند و همیشه مرا خانم سعیدی صدا می کرد خیلی سعی کردم بر خود مسلط باشم ولی با تمام تلاشم زمانی که به احوالپرسی او پاسخ می دادم صدایم می لرزید با وجودی که من و افسانه در تاریکی قرار داشتیم و به طور مشخص دیده نمی شدیم اما عرفان سرش را زیر انداخت و گفت : اقا حسام تشریف دارند؟ گفتم : بله الان صداشون می کنم . و به سرعت داخل منزل شدم افسانه هم به دنبال من داخل حیاط شد و جلوی زیر زمین ایستاد به او گفتم زود بر می گردم و به طرف اتاق رفتم وقتی داخل شدم حسام را دیدم که فنجانی چای در دست دارد و مشغول تماشای مراسم عزاداری است که از تلویزیون پخش می شد با شتابی که برای وارد شدن به اتاق داشتم توجه او به سویم جلب شد و نگاه عمیقی به سراپایم انداخت فکر کردم باز میخواهد ایرادی از سرو وضعم بگیرد اما برخلاف تصورم گفت : الهه چقدر چادر بهت می اد. از تعریفش متعجب شدم زیرا کم پیش می امد ظاهرم مورد رضایت او قرار بگیرد با خودم گفتم به این وسیله میخواهد سرم را شیره بمالد تا از این به بعد
    چادر سر کنم . به رویم نیاوردم که چه شنیده ام و در عوض با لحنی تند و شتاب زده گفتم: عرفان دم در کارت داره. پرسید : عزیز کجاست؟ با اعظم خانم رفته زیر زمین تا اجاق گاز رو به اون بده فردا نذری دارن. حسام تلویزیون را خاموش کرد و تسبیح و کتش را برداشت قبل از او از اتاق خارج شدم چشمم به مادر و اعظم خانم افتاد که سر اجاق را گرفته بودند و به کمک هم ان را از پله ها بالا می اوردند افسانه میخواست برای کمک کردن به ان دو برود که حسام با گفتن یا الله از اتاق خارج شد افسانه رویش را کیپ گرفت و سلام کرد حسام خیلی متین و سنگین پاسخ او را داد و با دیدن مادر و اعظم خانم کتش را به من داد و برای کمک کردن جلو رفت اجاق را گرفت و با وجود اصرار اعظم خانم که نمی خواست به او زحمت بدهد گفت : ان را تا جلوی در منزلشان می برد پس از رفتن حسام مادر و اعظم خانم زیر شیر حیاط دستهایشان را شستند و همگی از منزل بیرون رفتیم همان لحظه متجوه شدم کت حسام در دستم مانده و او فراموش کرده است ان را با خود ببرد مانده بودم که ایا کت را در خانه بگذارم و یا ان را با خود ببرم مادر گفت : ممکن است حسام را جلوی در مسجد ببینیم و کتش را به او بدهیم سرکوچه اعظم خانم به مادر گفت که برای گذاشتن کفگیر به نزلشان می رود و زود برمی گردد و خواست افسانه را همراه خود به مسجد ببریم.فاصله منزل ما تا مسجد یک خیابان بود اما خانه اعظم خانم درست داخل کوچه مسجد بود و می دانستم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم او خود را می رساند. کت حسام در دستم سنگینی می کرد و مانع از این می شد بتوانم چادرم را جمع کنم دسته های چادر زیر پایم می رفت چند بار نزدیک بود زمین بخورم مادر مرتب تذکر می داد چادرم را جمع کنم می خواستم اینکار را بکنم ولی نمی شد زیر لب غر زدم : خوب چه کار کنم گیر می کنه من که گفتم بلد نیستم چادر جمع کنم تازه اقا حسام توقع داره چادر بشم. البته من نیز تقصیری نداشتم زیرا چادر برایم بلند بود ان را الهام برایم دوخته بود زمانی که میخواست چاد را اندازه بزند گفته بودم که پایم را بلند کنم تا چادر را اندازه کفش پاشنه دار ببرد ان زمان این فکر را نکردم که جز برای مهمانی رفتن کفش پاشنه بلند پایم نمی کنم. عاقبت به مسجد رسیدیم همانطور که فکر می کردم حسام را جلوی در مسجد منتظر خودمان دیدم . عرفان هم کنارش ایستاده بود زمانی که نزدیک حسام شدیم او با ما فاصله گرفت کت را به او دادم حسام ان را گرفت و گفت که چادرم را جلو بکشم از حرص دندانهایم را به هم فشردم و با لجبازی گفتم : چیه موهام پیداست ؟ حسام نگاه تندی به من انداخت ولی چیزی نگفت من نیز با اخم به طرف افسانه رفتم و همراه او داخل مسجد شدیم برخلاف تصورم مسجد شلوغ بود مادر جلوتر از ما بود و نمی دانستم برای چه به اطراف نگاه می کند جا برای نشستن زیاد بود حدسم زدم برای پیدا کردن دوستی یا اشنایی به این طرف و ان طرف نگاه می کند افسانه پشت سر من بود صدایش را شنیدم که در حال احوالپرسی با کسی بود برنگشتم تا ببینم با چه کسی صحبت می کند حوصله سلام و احوالپرسی نداشتم ساکت و صامت پشت مادر ایستاده بود م و برای اینکه چشمم به اشنایی نخورد به جایی نگاه نمی کردم در حالی که جز سیاهی چادر مادر چیزی نمی دیدم بی صبرانه منتظر بودم تا او جایی را برای نشستن پیدا کند در همان حال صدای او را شنیدم که با کسی احوالپرسی می کرد برکشت و به من و افسانه گفت : بچه ها بیایید.جلو رفتم و عالیه خانم را دیدم که در حال باز کردن جا برای ما می باشد. برگشتم تا این موضوع را به افسانه بگویم دیدم خودش زودتر از من متوجه شده است و با سر به عاطفه و عروس بردارش خوش و بش می کند عالیه خانم مادر را کنارش جا داد من نیز به او سلام کردم با لبخند جوابم را داد و دستم را گرفت صورتش را برای روبوسی جلو اورد از کارش کمی تعجب کردم زیرا او را صبح همان روز دیده بودم و به نظرم جایی برای روبوسی و این همه تحویل گرفتن نبود عالیه خانم و افسانه را هم بوسید و هر دو درست روبروی او و کنار عاطفه و معصومه ، عروس برادرش نشستیم . خیلی معذب بودم و دوست داشتم جایم را تغییر بدهم زیرا هر گاه سرم را بلند می کردم نگاه عالیه خانم را متوجه خود می دیدم از طرفی چون عاطفه کنارم نشسته بود نم یتوانستم به راحتی با افسانه حرف بزنم . برخلاف من افسانه از جایش بسیار راضی بود زیرا وقتی به او گفتم جایمان را تغییر بدهیم گفت : بهترین جا نشسته ایم با اینکه این درست مخالف نظر من بود ولی چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد اعظم خانم از راه رسید و کنار ماد رنشست. هنوز مراسم شروع نشده بود اعظم خانم با مادر صحبت می کرد و مشخص بود در مورد مقدار نخود و لوبیای اش نذری روز بعد صحبت می کننند افسانه قرانی را که با خود اورده بود از کیفش بیرون اورد سرش را جلو اورد و گفت : الهه بیا تا دعای جوشن کبیر رو نخونده سوره عنکبوت و دخان را بخوانیم. سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و شروع کردیم به خواندن . قرائت افسانه از من خیلی بهتر بود و قران را خیلی سلیس و روان می خواند به همین خاطر خیلی زودتر از من صفحات را تمام کرد و مجبور بود برای اینکه به او برسم صبر کند. هر دو سوره را خواندیم ولی هنوز مراسم شروع نشده بود کم کم خستگی بر من غالب می شد و دعا می کردم زودتر مراسم شروع .عاقبت از بلند گوی مسجد اعلام شد که دعای جوشن کبیر شروع می شود ابتدای دعا من نیز ار وری کتاب مفاتیح که جلوی افسانه باز بود دعا را میخواندم ولی از بس که سرم را خم کرده بودم گردنم درد گرفته بود و چشمانم سیاهی می ذفن صاف نشستم و ترجیح دادم فقط قسمتهای اخر دعا را با جمعیت تکرار کنم فضای مسجد گرم بود و همین باعث خواب الودگی ام می شد پس از چند خمیازه که به طور پنهای زیر چادر کشیدم با اشاره به مادر بیرون رفتم و به صورتم اب زدم اما فقط چند لحظه خواب از سرم پرید و به محض خشک شدن صورتم باز هم وسوسه خواب وجودم را فرا گرفت با وجودی که مقاومت می کردم ولی کم کم پلکهایم سنگین می شد صدای گرم و موزون مداحی که مشغول خواندن دعا بود چون لالایی خواب آلودگی ام را بیشتر می کرد . حسرت خواب چنان به وجودم افتاده بود که دوست داشتم همان جا دراز بکشم و برای چند لحظه چشمانم را روی هم بگذارم به اطرافم نگاهی انداختم بعضی با چه شور و شوقی مشغول دعا و نیایش بودند و سعی داشتند از این فرصتهای ارزمشند بهترین نتیجه را بگیرند اهی از سر حسرت کشیدم و ارزو کردم ای کاش من نیز چنین خلوص و ایمانی داشتم و خواب چون شیطان در وجودم رخنه نمی کرد و می توانستم بهره ای از این شب پر فیض ببرم با سقلمه ای که افسانه به پهلویم زد به خود امدم و همراه با او تکرار کردم : «الغوث الغوث خلصنا من نار یارب »ان قدر خواب الود و در حال چرت بودم که نفهمید چطور قران سر گرفتم فقط به خاطر دارم چادر ار روی سرم کشیده بودم و در حالی که چشمانم را بسته بود با دست قران کوچکی را که ماد ر داده بود روی سرم نگه داشته بودم و لذت خواب را با تمام وجود احساس می کردم گه گاهی هم زمانی که می رفت تا سرم به طرفی خم شود تکانی میخوردم و چرتم پاره می شد ان موقع از زیر چادر نگاه نمی کردم تا ببینم کسی متوجه من شده است یا نه وقتی می دیدم هر کس مشغول دعا و راز و نیاز است و توجهی به دیگران ندارد از خودم شرمنده می شدم و سعی می کردم با توجه بیشتری موقعیت را درک کنم اما گویی خواب لعنتی نم یخواست دست از سرم بردارد. مراسن تمام شد بعد از دعا و سلام جمعیت بلند شدند تا از مسجد خارج شوند قرار شد کمی صبر کنیم تا مسجد خلوت تر شود و از هجوم جمعیت جلوی در خورجی کاسته شود ولی من که دیگر طاقت نشستن نداشتم از جا بلند شدم و اهسته زیر گوش مادر گفتم : جلوی در می ایستم تا شما بیایید افسانه نیز با من همراه شد همین که هوای بیرون به صورتم خورد خواب از سرم پرید راهروی قسمت زنانه تنگ بود و برای اینکه مزاحم خروج بقیه نباشیم به حیاط رفتیم و جلوی در قسمت زنانه ایستادیم . وقتی کمی خلوت تر شد مردها از در کناری خارج شدند.افسانه گفت: بدجایی ایستادیم. الان دداشت بیاد ناراحت میشه.از افسانه رودربایستی نداشتم اما از اینکه همه عالم می دانستند زبان حسامبرای من دراز است حرصم گرفت . آهسته زیر لب گفتم: به جهنم که ناراحت میشه الکی که نایستادم.
    افسانه اصرار کرد به قسمت زنانه برگردیم اما من قبول نکردم و گفتم الان مادرهایمان می ایند در همین گیرو دار عرفان را دیدم که از قسمت مردانه خارج شد تا چشمش به ما افتاد دستی به موهایش کشید مشخص بود خیلی معذب شده است فهمیدم علت حضور من و افسانه در ان مکان است افسانه پشت به در قسمت مردانه و جلوی روی من ایستاده بود و رویش را سفت گرفته بود اما من که به نظرم دلیل موجهی برا یایستادن در انجا داشتم خیلی آسوده و راحت به مردهایی که از در خارج می شدند نگاه کردم زیر چشمی عرفان را هم می پاییدم . مثل مرغ سرکنده بال بال می زد و این طرف و ان طرف می رفت دست اخر طاقت نیاود و در حالی که به ما نزدیک می شد خیلی ارام ولی امرانه گفت : اینجا خوب نیست ایستاده اید خواهش می کنم بروید داخل . و در همان حال به قسمت زنانه اشاره کرد.
    افسانه دیگر صبر نکرد تا نظر مرا بداند و بدون اینکه حتی نگاهی به پشت سرش بیاندازد داخل قسمت زنانه شد . من نیز چاره ای جز رفتن به دنبال او نداشتم اما عجیب احساس کنفی می کردم بی شک حق با او بود و ما جای خوبی برای ایستادن انتخاب نکرده بودیم ولی در ان لحظه پذیرفتن این حرف برایم سنگین بود کارد می زدند خونم در نمی امد زیرا انتظار دستور دادن او را نداشتم به حدی حالم گرفته شده بود که دلم میخواست گریه کنم شاید اگر این اتفاق پیش از امدن به مسجد افتاده بود تمام مراسم احیا زار زار گریه می کردم بدتر از همه احساس می کردم جلو افسانه حسابی خیط شده ام تمام بدبختی ام را تقصیر حسام می دانستم چون اگر این قدر به من گیر نمی داد دیگران برایم شاخ نمی شدند بله بی شک تقصر حسام بود از ذلیلی خودم نفرت پیدا کرده بودم دلم میخواست آقا بالاسری مثل حسام نداشتم ان وقت راست و مستقیم توی چشمان عرفان نگاه می کردم و به او می گفتم به شما ربطی ندارد ما کجا ایستاده ایم.اما این فقط در ذهن ذلیل و تو سری خورم میچرخید و خوب می دانستم جرات چنین کاری را نداشته و نخواهم داشت . وقتی افسانه را دیدم رنگش به وضوح پریده بود فکر می کن رنگ من بدتر از او بود که بعد از دیدنم چیزی نگفت هر دو ساکت و متفکر در راهروی تنگ قسمت زنانه منتظر امدن مادرهایمان شدیم. چند لحظه بهد ان دو بیخیال و بی خبر از انچه اتفاق افتاده بود گپ زنان بیرون امدند و علت تاخیر خود را گم شدن کفش اعظم خانم عنوان کردند.
    وقتی به خانه رسیدیم به بهانه خستگی رفتم تا بخوابم هرچه مادر اصرار کرد برای خوردن سحری بروم به او گفتم که سیرم و اشتها ندارم بارها و بارها صحنه جلوی مسجد را در ذهنم مجسم کردم شاید مسئله ان چنان که فکر می کردم نبود و تذکر او به جا و دوستانه بود. شاید اگر حسام مرا انجا می دید خیلی بدتر رفتار می کرد . اما مسئله در ذهنم چنان بزرگ شده بود که فکر می کردم به من توهین شده است و او حق نداشت چنین حرفی به من بزند. به هر صورت تا چند روز پیش خودم درگیر این مسئله بودم و به خاطر همین موضوع حتی شب بیست و یکم به بهانه سردرد خانه ماندن و برای احیا به منزلشان نرفتم . از ان پس سعی کردم کمتر به عرفان فکر کنم زیرا نمی خواستم بعد از حسام اسیر دیگری شوم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  16. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزها ازپی هم می گذشت.دراین مدت روزبه روز با ژینوس صمیمی ترمی شدم. البته دوستیمان هنوزدرحد محیط مدرسه بود. ژینوس بارها ازمن دعوت کرد به خانه شان بروم، ولی من آن را به بعد موکول می کردم. یک روز وقتی خیلی اصرارکرد واقعیت را به او گفتم که خانواده ام اجازه نمی دهند به منزل دوستانم بروم. موقعی که این موضوع را به ژینوس توضیح می دادم درچهره اش خواندم که تعجب کرده است. شاید پیش خودش می گفت اینها دیگرچه جورآدمهایی هستند. افسانه چندباردررابطه با او به من هشدارداد تا کمتر با او بگردم، ولی من تذکرهای او را به حساب حسادتش می گذاشتم زیرا چیز بدی درژینوس نمی دیدم که بخواهم ازاو دوری کنم.
    اودخترشادی بود وکمی هم شیطنت داشت،اما این نمی توانست دلیل بربدی اوباشد. رابطه ام با افسانه کماکان مانند گذشته بود و همیشه با او به مدرسه رفت وآمد میکردم، ولی او نسبت به ژینوس خیلی حساس بود و گاهی اوقات که با اومی گشتم خودش را کنارمی کشید واین در حالی بود که دوستی با ژینوس برایم جذابیت بیشتری داشت. هر روز که می گذشت بیشترازاو و طرز فکرش خوشم می آمد. نگرش به خصوصی نسبت به زندگی داشت که مجذوبم می کرد. حس می کردم افکارش به من خیلی نزدیک است. با اینکه هنوز آنقدر با هم یکی نشده بود یم که از خانواده اش برایم صحبت کند،اما در قالب حرفهایی که میزد متوجه شدم مشکلات بزرگی درزندگی اش دارد و برایم عجیب بود چطورهمیشه شاداست. این روحیه قوی تائیر خوبی روی کسانی که با او دوست بودند می گذاشت ازجمله خود من.
    زیرا خیلی پیش آمده بود که ازفشارها وحساسیتهای به جا ونابجای حسام ناراحت بودم اما او با شوخیها و سربه سرگذاشتنهایش مرا ازآن حال خارج می کرد. ژینوس تا مرا ناراحت وگرفته می دید با خنده می گفت: «ازمن بدبخت ترتودنیا نیست،اما ببین چه بی خیالم. مگه چقدر میخواهی زندگی کنی که سرمسائل جزئی سگرمه هات روتوهم می کشی.» وقتی اینطورصحبت می کرد باخودم فکرمی کردم ژینوس راست می گه من که تا آخر عمرنمی خواهم با حسام زندگی کنم. پس چرا باید زندگی را به خودم زهرکنم. کلامش نفوذعجیبی درمن داشت وحرفهایش درذهنم ضبط می شد.یک بار با او ودیگردوستانم سرتساوی حقوق مرد و زن بحث می کردیم. ژینوس عقاید جالبی داشت که پس ازصحبتهای او به فکر فرو رفتم. او میگفت: «در جامعه حرف ازپیشرفت فرهنگ ومساوی بودن حقوق زن و مرد است، اما درعمل مردها حقی برای زنها قائل نیستند وآنها را درچهارچوب زندگی اسیروبرده می پندارند.» بعضی ازدوستانم به این گفته اعتراض می کردند،اما من یکی با اوموافق بودم زیرا هیچ حقی برای خودم نمی دیدم. سختگیریهای حسام که بیشترشان هم بی مورد واز روی تعصب شدیدش بود احساس اسیربودن به من میداد به خصوص که خانواده ام نیز طرف او را گرفته بودند وحق را جانب اومی دانستند انگار نه انگار که من نیزدرآن خانه زندگی می کنم وحداقل سهم من درآن خانه این است که ازنظر روحی تامین باشم. برای من شادی محدود بود. اگرزمانی حسام می دید که خیلی خوشحالم با نگاهی مشکوک به دنبال علت خوشی من می گشت وآنقدرسربه سرم می گذاشت تا اشک مرا دربیاورد و آن وقت بود که خیالش راحت می شد. رفت وآمد با دوستانم که به کلی غدغن بود، گوش کردن موسیقی ازجمله گناهان کبیره بود، پوشیدن روسری رنگی ممنوع بود زیرا ممکن بود جلب نظرکنم. پوشیدن دامن که واویلا، کفرمحض بود، حتی پوشیدن بلوزآستین کوتاه ممنوع بود زیرا عقیده داشت نمی توانم خودم را جمع کنم. جواب دادن به تلفن فقط زمانی که احدی غیرازمن منزل نبود مجازبود درغیراینصورت سروصدایش را نمیشد جمع کرد. شاید این چیزها به نظر بعضی واقعاً مسخره می آمد،اما حقیقت درمورد من این گونه بود. اززندگی تکراری و یک نواختی که در اطرافم جریان داشت خسته شده بودم ودلم لحظه ای آزادی می طلبید. آزاد بودن ازهرقید وشرطی، ژینوس درچنین مواقعی دری بازبرای تنهاییهایم بود،درصورتی که خودش دردنیایی ازمشکلات غوطه وربود.
    یک روز دیرتراز همیشه به کلاس آمد و برگه ای را که ازطرف دفتر برای توجیه تاخیر وروداز ناظم گرفته بود به طرف دبیرمان برد و بدون کلمه ای آرام و سر به زیر به طرف نیمکتش که دومیز عقبتر ازمن بود رفت. به محض اینکه دیدمش احساس کردم مثل همیشه نیست. برگشتم و او را نگاه کردم که مغموم وافسرده به کتاب باز پیش رویش خیره شده است، ولی مشخص بود فقط نگاه میکند وحواسش جای دیگریست. کلاس که تمام شد به طرفش رفتم. آنقدردرخودش بود که متوجه خوردن زنگ نشد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و کنارگوشش گفتم:«ژینوس»
    به خودش آمد و سرش را به طرفم چرخاند ونگاهم کرد. غم درچشمانش موج می زد. برایم باورش مشکل بود زیرا درمدت دوستیمان که تقریباً دوماه می شد هرگز او را چنین ندیده بودم. گفتم:«چیزی شده؟»
    با این حرف من توجه سمیه، یکی ازدوستان مشترکمان، به ما جلب شد اونیز نگاهی به ژینوس انداخت سپس به من نگاهی کرد و با اشاره گفت چی شده؟ شانه هایم را بالا انداختم. ژینوس آرنجهایش را روی میزگذاشت وسرش را به آن تکیه داد وخطاب به من وسمیه گفت:« بچه ها تنهام بزارین.»
    سمیه کتابهایش را جمع کرد و بدون کلمه ای ما را ترک کرد، ولی من دلم نیامد او را به آن حال بگذارم، زیرا چندبار وضع مشابهی برای خودم پیش آمده بود که با حرفهای او ازآن حال خارج شده بودم. صبرکردم بچه ها کلاس را ترک کنند سپس کنارش نشستم و گفتم:«ژینوس اگه فکرمی کنی باحرف زدن کمی سبک می شی من حاضرم حرفهاتوگوش کنم.»
    نگاهم کرد. لبخندغمگینی برلبش نقش بست وگفت:«حالا نوبت منه تا دلداریم بدی؟»
    دستم را روی شانه اش گذاشتم وگفتم:«اگه من روقبول داشته باشی.»
    لبخندی زدوگفت:«چراکه نه.»
    «خوب شروع کن باید بدونم درچه مورد باید دلداریت بدم.» وبا شوخی ادامه دادم:«چیه؟ نکنه کشتیهایت غرق شده معشوقت هم تو اون بوده.»
    ولی معلوم بود حوصله ندارد.لحظه ای سکوت بینمان بر قرار شد سپس به حرف آمد و گفت:«از کجا برات بگم.» و باز سکوت کرد و پس از لحظه ای ادامه داد:«ولش کن بزار از آخرش بگم، چون حوصله ندارم حرف کابوسی رو بزنم که هر روز برای خودم تکرار می کنم.»
    چیزی نمی گفتم تا خودش هرچه دوست دارد بگوید.
    پس ازمکثی طولانی گفت:« شاید باید اینو قبلاً بهت میگفتم،باید بدونی دوسال پیش پدرومادرم از هم جدا شدند.»
    لبانم را به هم فشاردادم تا مبادا آهی که ازدلم برآمده بود ازمیان آنها خارج شود. نمیدانستم این جور مواقع چه واکنشی باید نشان دهم و یا چه باید میگفتم. جای گفتن تبریک وتسلیت هم نبود. گنگ وگیج فقط سکوت
    کردم واو بدون اینکه حتی به من که درمانده به دنبال واکنشی بودم نگاه کند ادامه داد:«ازاولش هم باهم خوب نبودند. تا یادم میادهمیشه جروبحث و دعوا داشتند. گاهی اوقات می موندم، اوناکه اینقدرازهم بدشون میومد چرا این همه مدت باهم زندگی کردن. یک بارازمادرم همین رو پرسیدم واون گفت: به خاطرتو. خودم خوب میدونم من بهانه بودم. مادرم مجبوربود پدرم را تحمل کند، چون اگرپیش ازمرگ پدربزرگم ازپدرجدا می شد مثل حالا
    ارث ومیراثی به اونمی رسید که هوس زندگی خارج به سرش بزنه.»
    ناخودآگاه ازدهنم پرید:« به تنهایی؟»
    پوزخند ژینوس این معنی راداشت که سوال بی ربطی کرده ام،اما وقتی جواب داد متوجه معنی آن پوزخند شدم.«یکسال بعد ازجدا شدن ازپدرم با کس دیگری ازدواج کرد. با یک بچه که پنج سال ازخودش کوچیکتره.»
    خوب بود ژینوس به من نگاه نمیکرد،چون چشمانم ازحیرت گرد شده بود.تا آن موقع فکرنمیکردم چنین زندگیهایی دراطرافم وجود داشته باشد.
    با صدایی که ازشدت تاثر گرفته بود گفتم:« تو با پدرت زندگی میکنی؟»
    سرش را تکان داد وگفت:«آره،البته اگه بگی اسمش زندگیه. اونکه فقط فکرخودشه. ازقرارمعلوم چند وقت دیگه میخواد دخترعموی بیوه اش روعقد کنه.»
    «برای این ناراحتی؟»
    «نه من که آن قدر بی منطق نیستم بخوام اونو از حقی که شاید هم استحاقش رو نداشته باشه منع کنم، اما از جای دیگه حالم گرفته.»
    رویم نمی شد مثل باز پرس از او سوال کنم بنابرین صبر کردم تا خودش لب باز کند.
    «مادر هفته دیگه می ره.»
    با نگرانی گفتم:«کجا؟»
    «دانمارک. قراره برای همیشه اونجا زندگی کنه.»
    لبم را به دندان گزیدم و چون چیزی برای گفتن نداشتم سکوت کردم.
    «با اینکه هر چند وقت یک بار می دیدمش، ولی به همین هم راضی بودم. بعد از رفتن او خیلی تنها می شم. او منو بیشتر از پدر می فهمد. دست کم گوشی داست تا برایش حرف بزنم درحالی که با پدر هفتهای دو کلمه هم حرف نمی زنم چون شبا وقتی من خوابم خونه میاد و صبحها هم وقتی اون خوابه من میام مدرسه.»
    آن قدر غمگین بود که حال من نیز گرفته شد. دلم برایش سوخت. می دانستم نمی توانم در این رابطه کاری برایش انجام دهم. کمترین کاری که می توانستم بکنم این بود که خودم را در غمش شریک بدانم تا به این وسیله کمتر احساس تنهایی کند.
    کتاب جلوی رویش را بستم و دستش را گرفتم تا برای هواخوری به حیاط برویم. درهمین موقع زنگ خورد و ما سر جایمان نشستیم. در تمام طول دو زنگ باقی مانده من نیز مثل او مغموم و ناراحت بودم. فردای آن روز وقتی ژینوس به مدرسه آمد ار ناراحتی روز گذشته خبری نبود و درست مانند قبل شاد و سرحال بود به طوری که یک لحظه شک کردم مبادا او داستانی تخیلی از زندگی اش ساخته تا مرا سر کار بگذارد. به هر حال این نیز از خصوصیات اخلاقی او بود که غم را زیاد به خود راه نمی داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  18. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دوستی با ژینوس کم کم تحولاتی درمن پدیدآورد که خودم ازبروزآن تغییرات راضی بودم. ازجمله اینکه دیگرمثل برده هرچه که حسام می گفت انجام نمی دادم وبا چیزی که باب میلم نبود مخالفت می کردم. عقیده داشتم که ازحق خودم دفاع می کنم. از طرفی اونیز کوتاه نمی آمدو همین باعث شده بود مرتب باهم درجنگ ودعوا باشیم که البته بیشتراوقات تقصیر من بود زیرا جوابش را می دادم واو راعصبانی می کردم. به عکس حسام،حمید خیلی منطقی وآرام بود وگاهی به پشتیبانی ازمن با حسام
    صحبت می کرد وازاومی خواست کمترسربه سرمن بگذارد. ازآنطرف مادرو بعضی اوقات الهام مرا نصیحت می کردند که کمی عاقلانه تررفتارکنم وکاری نکنم که حسام را ناراحت کنم.
    یکروزفراموش کرده بودم کاستی را که ازژینوس گرفته بودم ومخفیانه آنرا گوش میکردم ازداخل ضبط صوت بردارم. عصرهمانروزحسام آنرا دید وزمانیکه فهمید نوارمجازنیست آنرا شکست. وقتی
    خرده های شکسته کاست را دیدم جیغ وفریاد راه انداختم وبرای نخستین باربه حسام توهین کردم. همین باعث شد سیلی محکمی ازاوبخورم که البته از رو نرفتم وچنان کولی بازی درآوردم که حمید را که همان لحظه ازبیرون رسیده بود به جان حسام انداختم.
    وقتی حمید سررسید وفهمید که حسام نوارکاستم را شکسته وبه صورتم سیلی زده با ناراحتی به حسام گفت:«بابا شورش رو درآوردی. این چه بساطیه راه انداختی!»
    حسام که هنوز آرام نشده بود وباعصبانیت نفسهای عمیق می کشید گفت: « داداش به قیافه مظلومش نگاه نکنی. من این جونور رو خوب میشناسم. یک چک خورده قشقرق راه انداخته.»
    حسام تاحدودی درست میگفت. ازقصد وبرای اینکه به حمید بفهمانم ازجانب حسام به من خیلی ظلم شده تکه های شکسته کاست راجلویم گذاشته بودم ومانند پدرازدست داده ها زارمیزدم. حسابم درست ازآب درآمد چون حمید نگاهی به من انداخت وباعصبانیت گفت:«یعنی چی،توکدوم مرام مردونگیه که دست روضعیف ترازخودت بلند کنی.»
    حسام سکوت کرد،نه برای اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشد،دلیلش این بود که نمیخواست جواب حمید را بدهد.
    حمید وقتی سکوت حسام را دید آرامترشد ودر حالی که دستی به صورتش میکشید خطاب به من گفت: «توهم بلندشو،مگه چی شده.صدات ده تاخونه اونورترمیره.»
    باگریه گفتم:«نواردوستم روشکسته. انشاءالله دستش بشکنه.»
    حمید با ناراحتی گفت:«بس کن دیگه. آسمون به زمین که نرسیده. نواردوستت شکسته خسارتش رو بده.»
    این راگفت وبه طرف اتاقش رفت. حسام هم نگاه غضبناکی به من انداخت وازاتاق خارج شد. مادردرحالی که حرص میخورد خطاب به من گفت: « راحت شدی؟ داداشهات روبه جون هم انداختی خیالت راحت شد. دختراین کارا آخروعاقبت نداره.»
    خرده ریزه های شکسته نواررا جمع کردم ورحالی که به طرف اتاقی می رفتم که به اصطلاح برای من بود،اما رختخوابها وکمد لباسها آنجا بود،با لجبازی گفتم:«تقصیرشماست که به حسام اینقدر رو دادی. به من چه که اون چی دوست داره وچی دوست نداره. منم آدمم وتواین خونه حقی دارم. همش
    نکن،نرو،نبین.»
    صدای مادررا شنیدم که گفت:«خوشم باشه. حرفای جدید میشنوم…»
    باقی حرفش را نشنیدم زیرا دراتاق را بستم وگوشهایم را با دست گرفتم.
    عذاب وجدان گریبانم راگرفته بود. به خاطرتشنجی که درخانه راه افتاده بود خودم را مقصرمی دیدم وبی شک غیرازاین هم نبود. تا آن لحظه هیچگاه پیش نیامده بود حمید وحسام رو در روی همدیگر قراربگیرند. می دانستم اگربه ژینوس بگویم نوارشکسته شده ناراحت نمیشد، زیرا آن را داده بود تا برای خودم باشد. من به خاطراینکه خودم نوار را خیلی دوست داشتم این شررا درست کرده بودم.
    آن شب حسام کشیک داشت ومنزل نیامد. حمید هم پکروگرفته بود. من هم بدون شام به رختخواب رفتم، زیرا طاقت دیدن چهره اخمو وناراحت مادررا نداشتم.
    فردای آنروز جریان را به ژینوس گفتم واومثل همیشه دلداری ام داد وگفت به خاطراین مسائل بی اهمیت وگذرا اوقاتم را تلخ نکنم وقول داد به جای آن کاست یک جدیدتربه من بدهد.
    هرچه باژینوس صمیمی ترمی شدم دوستی ام با افسانه کم رنگترمیشد. نه اینکه خودم بخواهم رابطه ام را با اوکم کنم،اما خود به خود فاصله ام با اوبیشتروبیشترمیشد. دیگرمثل قبل صبحها منتظر اونمیشدم تا دنبالم بیاید وخودم به تنهایی مسیرخانه تا مدرسه را طی میکردم. بعضی اوقات برای برگشتن به خانه با اوهمراه میشدم، ولی اکثراوقات چون درکلاس زیاد می ماندم افسانه صبرنمیکرد وبه خانه میرفت.
    یکروز که با افسانه به خانه برمیگشتیم احساس کردم میخواهد حرفی بزند،اما رویش نمیشود. چون مثل سابق با او راحت نبودم چیزی نپرسیدم تا خودش لب بازکند. شاید اونیز نسبت به من همین احساس را داشت،زیرا متوجه شدم برای گفتن حرفش دل دل میکند. عاقبت زبان بازکرد و با من من گفت:« میخواهم یک خبربهت بدم.»
    «خیره انشاءالله بگو.»
    افسانه مکثی کرد وبا خجالت گفت:«امشب قراره برایم خواستگاربیاد.»
    با تعجب به افسانه نگاه کردم. سرخی شرم روی چهره اش نشسته بود.
    لبخندی زدم وگفتم:«مبارکه،به سلامتی آقا داماد کی هست؟»
    افسانه با لبخند محجوبی سرش را پائین انداخت وآهسته گفت:«میشناسیش.»
    فکرم هزارجا رفت. نمیفهمیدم چرا احساس دلشوره میکردم،گویی به روده هایم چنگ می انداختند. احساس ناخوشایندی داشتم که دلیلش برایم روشن نبود.
    «کی؟»
    مکث افسانه به نظرم خیلی طولانی آمد،عاقبت ازمیان لبهایش که به خنده مزین شده بود شنیدم که گفت:«پسرحاج مرتضی.»
    قلبم فرو ریخت وحس کردم خون یک مرتبه به چهرهم هجوم آورد.
    خوشبختانه حواس افسانه پرت ترازآن بود که متوجه تغییرحالتم نشود. نمیخواستم با سکوتم او را متوجه چیزی کنم که ازافشای آن واهمه داشتم به همین خاطربا صدایی که به نظرخودم میلرزید گفتم:«مبارکه» به غیرازاین نتوانستم چیزدیگری بگویم. حس کردم بغض سختی به گلویم چنگ انداخته وآنرا میفشارد. افسانه باهمان صدای آرام گفت:«الهه نپرسیدی کدوم پسرش؟»
    با گیجی به طرفش برگشتم وگفتم:«کدوم؟»
    درحالی که نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخته بود گفت:«علی»
    تعجبم به حدی بود که نتوانستم مانع ازبروزاحساسم شوم وتا به خود بیایم«چرا اون» ازدهانم خارج شد. شرمگین ازخبطی که کرده بودم سرم را پایین انداختم وشنیدم که با لحنی سرشارازاحساس گفت: «چرا اون نه؟ کی بهترازاون؟ کی مردتروشجاعترازاون؟»
    این چند جمله که درهرکدام صدها معنی عمیق نهفته بود باعث شد بیش ازپیش شرمنده حرکت نسنجیده خود شوم. میدانستم افسانه دنیایی تفسیربرای چیزی دارد که من ازدرک آن عاجزم.
    برای جبران حماقتی کرده بودم گفتم:«مبارکت باشه. علی پسرآقایی است.»
    خیلی متین وبا وقارگفت:«متشکرم.»
    به جایی رسیده بودیم که همیشه ازهم جدامیشدیم. برایش آرزوی خوشبختی کردم وازهم خداحافظی کردیم. وقتی ازاوجدا شدم آنقدردرفکربودم که نفهمیدم چطوربه خانه رسیدم. وقتی به خود آمدم جلوی درخانه ایستاده بودم وبدون اینکه دربزنم به درحیاط خیره شده بودم.
    نمیدانم معیارانتخاب افسانه چه بود،هرچه بود مغزمن ازدرک آن عاجزبود.
    وقتی خودم راجای او قرارمیدادم…نه هرگز نمیتوانستم حتی برای لحظه ای خودم را جای اوبگذارم، زیرا داشتن همسری که ازداشتن پا محروم بود برایم چون کابوسی وحشتناک بود. نه،من نه افسانه بودم ونه روح ایثارو بزرگی او را میشناختم.
    وقتی به خانه رفتم مادرپرسید:«الهه،با افسانه اومدی؟»
    همین جمله به من فهماند که مادرنیزازموضوع خبردارد. برای اینکه بتوانم ازجیک وپوک موضوع با خبرشوم گفتم:«آره،چطورمگه؟»
    مادرلبخندی زد وگفت:«افسانه چیزی به تونگفت؟»
    سرم را تکان دادم وگفتم:«نه،مگه چه خبره؟»
    مادرغذایم را دربشقاب کشید وحرف راعوض کردوگفت: «چیزی نیست،میخواستم ببینم چیزی به تو گفته یا نه.»
    با موذی گری خندید موگفتم:«اگه شما بگید چه خبره منم میگم افسانه چی گفته.»
    مادرنگاهی به من کرد وگفت:«شرط میزاری؟»
    سرم را تکان دادم وخندیدم.
    مادرنفس عمیقی کشید وگفت:«قراره امشب برای علی آقا بریم خواستگاری.»
    هیجان زده گفتم:«بریم. یعنی منم بیام؟»
    «نه خیر،خودم رو گفتم،سادات خانم صبح اومد خونمون ازمن دعوت کرد امشب با اونا برم خونه آقای علیپور.»
    «چه خوب!»
    «حالا توبگوافسانه چی گفت؟»
    با شیطنت گفتم:«شما که کنجکاو نبودید،چی شده؟ میخواهید بدونید نظرافسانه چیه؟»
    مارد که کلافه شده بود گفت:«خیلی خوب نمی خوام چیزی بگی،زود ناهارت رو بخور برو سر کارات.»
    با خنده گفتم:«قهرنکنین. میگم افسانه چی گفت. فکرنمیکنم جواب مثبت بده. به من که گفت مگه آدم قحطه برم زن آدمی بشم که…»
    نگاه مات وحیرت زده مادرباعث شد نتوانم دروغی را که به شوخی عنوان کردم ادامه دهم وبی درنگ گفتم:«شوخی کردم. اینجورنگاه نکنین. جوابش مثبت مثبته. ازهمین الان توخونشون عروسی گرفتن.»
    مادرنگاه سرزنش باری به من انداخت وگفت:«به خدا تویک دونه آدم رو دیوونه میکنی.»
    باخنده گفتم:«جواب بله رو که راحت به آدم نمیدن. یک کم دلهره و ترس باید باشه.»
    مادرباحرص سرش را تکان داد وازآشپزخانه بیرون رفت.
    آن شب مادربه همراه حاج مرتضی وعالیه خانم ویکی دونفر ازفامیلهای نزدیکشان به منزل اعظم خانم رفتند. خیلی طول کشید تا برگردند. با اینکه خیلی خوابم می آمد به زورخودم را بیدارنگه داشتم تا مادربرگردد و بفهمم آنجا چه خبربوده است. وقتی مادرآمد سرحال وقبراق بود. مرتب ازنجابت افسانه وخونگرمی خانواده علیپور وسخاوت ومرام حاج مرتضی وعالیه خانم تعریف میکرد. به هرصورت معلوم شد افسانه مهریه اش را یک جلد قرآن وچهارده سکه به نیت چهارده معصوم تعیین کرده. وقتی مادراین را به زبان آورد با تعجب گفتم:«خود افسانه مهریه را اینقدرخواسته؟»
    مادربا لبخند سرش را به نشانه مثبت تکان داد ومعلوم بود کاراورا خیلی پسندیده است درصورتی که من کاراورا حماقت محض میدیدم وبدون ملاحظه حضورمادروحمید وحسام بی محابا گفتم: « عجب خریه،بدبخت سرش کلاه رفت. اونم با شوهری که یک پا…»
    ازدیدن نگاه تندوتیزمادرو سری که با تاسف تکان میداد باقی حرفم را خوردم. نگاهم را ازمادر دزدیدم وبه حمید نگاه کردم. اونیزبا نگاهی سرزنش بارسرش را تکان داد. سرم را زیرانداختم تا کمتربارخجالت را تحمل کنم. حمید هیچ چیزنگفت، ولی حسام طاقت نیاورد وگفت: «بیشعور، وقتی مغزپوکت برای درک این چیزا قد نمیده بهتره خفه بشی وحرف نزنی.»
    آنقدرکه نگاه حمید خجالتم داد حرف حسام تاثیری نداشت. بهتردیدم بلند شوم وبرای فرارازجوسنگینی که درست کرده بودم به دخمه خودم پناه ببرم. همین کاررا کردم،ولی شنیدم که حسام گفت: «نفهم هرچی که توکله پوکش میگذره به زبون میاره.»
    دردلم خطاب به اوگفتم: تویکی خفه شو. وهمان لحظه شنیدم که مادرگفت:«تازگی بی ادب هم شده. بزرگ وکوچیک حالیش نیست.»
    مادرحق داشت. درمدرسه آنقدر خر و دیوونه وعوضی واینجور چیزا با دوستانم رد وبدل کرده بودیم که زبانم هرزشده بود.
    پس ازشب خواستگاری علی،مادرهوس داماد کردن حمید به سرش زد. الهام هم با مادرهمصدا شده بود و روزی سه چهاردختررا برای او انتخاب میکرد. حمید عقیده داشت اول میبایست مسئله شغلش را حل کند،سپس برای ازدواج قدم بردارد. با این حال مادرو الهام بیکارننشستند وهر روز چند نفررا به حمید پیشنهاد میکردند. حتی یکبارالهام حرف بهاره را پیش کشید وازحمید نظرخواست.
    به جای حمید من با اعتراض گفتم:«آدم قحطه؟!»
    الهام با تاسف سرتکان دادوگفت:«الهه،خوب نیست اینجورحرف بزنی. بهاره روهم مثل دخترای دیگه به داداش پیشنهاد میکنیم. تصمیم باخودشه که انتخاب کنه یا نه.»
    حمید باخنده به من نگاه کردوگفت:«الهه،چه خصومتی با بهاره داری؟»
    شانهایم را بالا انداختم وگفتم:«اون اصلا به شما نمیخوره. نه قدش ونه قیافهاش. تازه زن عموبهجت ازاون آب زیرکاهاست. نگاه به دهنش نکنین که یک متربازمیکنه ومیخنده،ازاون بدجنساست.»
    «الهه بس کن.»
    به الهام نگاه کردم.«مگه دروغ میگم؟»
    «واقعا که. میبینی مامان،چیزی بهش نمی گین؟»
    «خودش باید بفهمه،من چی بهش بگم. به خدا زبونم مو درآورد ازبس گفتم اینقدرگوشت تن مردم و نخور.»
    قیافه گرفتم وچشم ازمادربرداشتم وبه حمید نگاه کردم. حمید با دقت به من نگاه میکرد ودرهمان حال خنده ای روی چهره اش نقش بسته بود. وقتی متوجه او شدم گفت: «حالا که الهه ازبهاره خوشش نمیاد برین همون رو برام بگیرین.»
    لبانم را جمع کردم وگفتم:«اِ داداش.»
    حمید آنقدرسربه سرم گذاشت که دست آخربا لج ازجایم بلند شدم وگفتم:«به جهنم.» برو بگیرش،اما اگه بدبخت شدی دیگه حق نداری اسم منوبیاری.» وبه طرف اتاق شش متری خودم رفتم. صدای خنده حمید خیالم را راحت کرد که اوقصد نداره بهاره را انتخاب کند.
    ازاین موضوع چندهفته گذشت. مادروالهام هنوزدست ازسرحمید برنداشته بودند و روزی نبود که دوره اش نکنند. عاقبت حمید زبان بازکرد وگفت که شبنم را میخواهد وهنوزهم چشمش به دنبال اوست. زمانی که حمید هنوز برای ادامه تحصیل به ایتالیا نرفته بود درشرکتی کارمیکرد وبا شبنم در همانجا آشنا شده بود. شبنم درآن زمان دانشجوی سال اول رشته مهندسی معماری بود و دوره کارآموزی اش را زیرنظرحمید میگذراند. به عبارتی ازشاگردان اوبه حساب میآمد. ما بعدها فهمیدیم دراین سه سال که حمید به ایتالیا رفته بود آن دو به وسیله نامه وتلفن باهم درارتباط بوده اند. انتخاب حمید مادروالهام را حسابی غافلگیرکرد،اما من یکی حسابی کیف کردم. شبنم دخترزیبا وقد بلندی بود که به نظرمن درست تیکه مناسب حمید بود به خصوص که عاشقانه حمید را دوست داشت. ازقبل او را میشناختم. یکی دوباری هم او را دیده بودم،حتی چندبارهم حمید حرف او را پیش کشیده بود وازهوش واستعدادش درکشیدن نقشه تعریف کرده بود. آن موقع با اینکه حمید حرفی نزده بود،ولی همه ما کم وبیش بو برده بودیم که به شبنم علاقه دارد. پس ازرفتن اوبه ایتالیا فکرکردیم علاقه اش گذری بوده وتمام شده است. واکنون میشنیدیم هنوزهم به اوعلاقه دارد و او را به عنوان همسرآینده اش انتخاب کرده است. مادربدون مخالفت اعلام کرد هرکسی را که حمید بخواهد مور دپسند او نیز هست. الهام با این که واضح حرف نمیزد،ولی معلوم بود زیاد راضی به این وصلت نیست. دلیلش هم چادری نبودن شبنم بود. استدلالش حرصم را درمی آورد. دراین بین من ازهمه خوشحالتربودم زیرا ازشبنم خیلی خوشم می آمد و او را تنها دخترشایسته ای میدیدم که میتوانست همسربرادرمحبوبم باشد.
    چند روزبعد مادربا خانواده شبنم تماس گرفت وقرارشد آخرهمان هفته برای خواستگاری به منزلشان برویم. مادرازعالیه خانم وحاج مرتضی نیز دعوت کرد شب خواستگاری همراه باشند. آنان نیز پذیرفتند. شبی که میخواستند به منزل شبنم بروند،الهام مبین را به من سپرد تا مراقبش باشم. آن شب حسام کشیک داشت ومنزل نبود. من ومبین تنها درخانه بودیم. فکرمیکردم درنبود مادر و بقیه خیلی حوصله ام سرمیرود،اما شیرین زبانیهای مبین آنقدرسرم را گرم کرد که نفهمیدم آن چند ساعت چطورگذشت. وقتی مادروبقیه به خانه برگشتند ازقیافهشان معلوم بود کاربه خوبی پیش رفته است وهمه ازاین وصلت راضی هستند. ازهمه خوشحالترحمید بود به خصوص که همه مهرتایید به انتخاب او زده وشبنم را پسندیده بودند.
    ازصحبتهایی که شد فهمیدم قراراست پیش ازعید آن دو بدون سروصدا وفقط درحضور چند نفراز فامیل نزدیک درمحضرعقد شوند وبعد ازماه صفرجشن عروسیشان را بگیرند. هیچ باورم نمیشد به همین سرعت حمید زن بگیرد،اما تا چشم به هم زدیم دو روز به عقد حمید وشبنم مانده بود. ازبداقبالی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  20. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/