صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دو روز بعد دوباره به دانشگاه رفتم تا جواب بقیه درسهایم را بگیرم. البته این بار با حضور مهتاب. دلم می خواست وقتی با او هستم همان نازنین قبل باشم تا او بویی از ماجرا نبرد. وقتی کارمان تمام شد از دانشکده خارج شدیم . مقابل درب اصلی شقایق را دیدم که می خواست وارد شود. با صدای مهناب که نامش را خواند ایستاد و به طرف ما آمد و گفت که او هم برای گرفتن جواب آمده است. بعد از چند دقیقه صحبت از هم جدا شدیم. در راه مهتاب گفت:
    نازنین نظرت درباره شقایق چیه؟
    برای چی نظرم رو می خوای تو که دیگه برادر مجرد نداری که بخوای براش کاندید پیدا کنی؟
    نه نازنین همین جوری پرسیدم. مگه آدم باید برادر مجرد داشته باشه تا درباره دختری صحبت کنه؟ در ثانی من دیگه برادر ندارم تو که داری؟
    بهتره نگران برادر های من نباشی بزرگه که فعلا قصد شو نداره اون یگی هم خودش یکی رو در نظر داره . همین امروز و فردا هم باید بریم خواستگاری .
    جدی می گی؟ پس یه عروسی دعوتیم.
    بله خانم . چه جورم دعوتین.
    خوب نازنین نگفتی نظرت در باره شقایق چیه؟
    نخیر تو امروز پیله کردی به اون بیچاره باشه می گم. به نظر من دختر بسیار خوبیه خیلی هم خانم و نجیبه درست مثل خودت.
    چرا من؟ دختر به این زیبایی هیچوقت کسی دیگه ای رو مثال نمی زنه
    راست می گی مهتاب ؟ پس من باید خیلی خوشبخت باشم که طرفدرای مثل تو دارم.
    همین قدر که هر جا میری همه را اسیر خودت می کنی کافی نیست؟
    بسه مهتاب جون، دیگه کافیه اگه ادامه بدی الان همین جا از حال میرم.
    جدی می گم. ب عروسی مسعود همه بیچاره ام کردن از بس پرسیدن این کیه،اسمش چیه، چه نسبتی با تو داره ، چند سالشه. وقتی فهمیدن تزئین سفره و خونه کار تو بوده دیگه بدتر شد. از بس به سوال این و اون جواب دادم کلافه شدم.
    یعنی توهمه چیز رو درباره من به همه گفتی؟
    همه رو که نه، مثلا فقط اسم و فامیل و نسبتت رو با خودم گفتم.
    خیالم راحت شد. حالا نگفتی خانم خانما برای چی نظر منو درباره شقایق پرسیدی؟
    راستش من شقایق رو مثل خودمون و واقعا از دوستی با اون لذت می برم.اون مثل من وتو خواهری نداره؛دلم می خواد برای هم خواهرهای خوبی باشیم. یادته پارسال تولدش دعوتمون کرد؟همون موقعی که تو مریض بودی وتوی بیمارستان بستری شدی ونیومدی ومن تنها رفتم؟
    -آره یادمه؛چطور مگه؟
    -اون شب شقایق چنان سنگین وبا وقار بود که من هیچ وقت فکر نمی کردم که این طور باشه.ولی اون به هیچ کدوم روی خوش نشون نمی داد؛حتی به امید پسر دائیش.البته امید هم اخلاقش مثل خود شقایق بود .به هیچ دختری اهمیت نمی داد.اصلاً انگار نه انگار که اطرافش این همه دختر بود.غروری داشت که همه شیفته ی این غرور می شدن.از زیبایی وجذابیتش هم هرچی بگم کم گفته ام.خلاصه یک مرد کامل بود.
    با خونسردی گفت:
    -می دونم!
    مهتاب با تعجب گفت :
    - می دونی؟مگه تو دیدیش؟
    - آره؛یکی دوبار تصادفی.توی یکی از این برخورد ها شقایق بهم معرفی اش کرد.همون روزهایی که برای گرفتن جوابمون می اومدم باهاش آشنا شدم.
    - خوب به نظرت چطور بود؟
    - بد نبود.به نظرم پسرخوبی بود. همون طور که تو می گی مغرور وخود خواه و...
    - جذاب؛درست می گم؟
    - نه جذابیتی که همه رو جذب کنه؛یک آدم معمولی بود مثل بقیه مردها.
    - نازنین واقعاًکه خیلی بی انصافی.
    - با خودم گفتم،« نه اینطور نیست مهتاب. بی انصاف نیستم . نظر من درباره خوبی اون صد برابر نظر توست همین غرورشه که دیوانه ام می کنه، همین جذابیتشه که آشفته ام می کنه. همین اخلاق ومردونگی شه که پریشونم می کنه.نه مهتاب؛ اصلاًاین طور نیست.باور کن هرگز چنین مردی رو به عمرم ندیده بودم،برام خیلی سخته که با دیگران مقایسه اش کنم. اون بهترینه مهتاب،بهترین،ولی چه کنم که برای حفظ غرور وآبروم مجبورم لب از لب باز نکنم.»
    مهتاب که دید در خودم هستم شانه ام را تکان دادوگفت:
    - نازی کجایی؟به چی فکر می کنی؟
    - هیچی مهتاب جون،هیچی.
    - اگه توی فکر نیستی بگو الان کجاییم؟
    به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم مسافت زیادی را از خانه شان دور شده ایم. مسیر رفته را باز گشتم واو را به منزل رساندم.
    روزها از پی هم می گذشتند ومن همچنان سردرگم وبلا تکلیف بودم .یکی از عصرهای گرم مردادماه بود. در تراس نشسته بودم وکتاب می خواندم .مادرپیشم آمد ومقابلم نشست.بعد ازکمی صحبت های معمولی وحاشیه روی گفت:
    - نازنین می خوام یه خبر خوش بهت بدم .
    - چه خبری مامان؟خیر باشه.
    - آره دختر خیره .با افشین صحبت کردم ،قبول کرد.
    - راجع به چی؟
    - مهتاب دیگه؟ انگار خودش هم از خداش بود.
    - راست می گی مامان؟حالا حتماً می خواین زنگ بزنین وقرار خواستگاری رو بذارین؟
    - آره می خوام امروز تلفن کنم.
    - عالیه خیلی خوبه.
    - شماره رو بده به من شمارشونو حفظ نیستم
    - باشه مامان جون یادداشت کن.
    بعد از یاد داشت کردن شماره با مامان به سمت تلفن رفتیم و او شماره خانه آقای کوکبی را گرفت و تقریبا پانزده دقیقه ای با مادر مهتاب صحبت کرد. قرار بر این شد فردا زنگ بزنیم و جواب بگیریم .
    شب بعد مامان دوباره تماس گرفت و چون جواب مثبت بود قرار خواستگاری برای پنج شنبه گذاشته شد .
    دو روز بعد در حلی که همگی آماده رفتن به خانه آقای کوکبی میشدیم دیدم امین خیلی خونسرد نشسته است و دارد روزنامه می خواند . پیشش رفتم و پرسیدم :
    - مگه تو نمیای؟ بلند شو حاضر شو دیر میشه.
    - کجا بیام؟ اونجا که جای من نیست. برای من که نمیرین خواستگاری . اصل داماد که اونم خیلی وقته حاضره.
    - تو برادر دامادی باید باشی.
    - نه نازنین جان؟ مامان و بابا وجودشون ضروریه تو هم که بالاخره هم دوست عروس خانمی و هم اینکه توی این مسائل هر چی خانم بیشتر باشه بهتره، باید بری. من بیام اونجا چی بگم؟
    - آخه......
    - آخه دیگه نداره ، برو دیگه دیر میشه
    - بقیه هم میدونن نمیای؟
    - آره، بهشون گفته ام.
    - خیلی خوب، پس اگه با من کاری نداری برم.
    - برو به سلامت.
    - خداحافظ
    - خداحافظ
    وقتی به خانه آقای کوکبی رسیدیم، با استقبال گرمی روبرو شدیم. تقریبا دو ساعتی آنجا بودیم و تمام قرار مدارها را گذاشتیم. قرار بر این شد که فعلا نامزد باشند تا درس مهتاب تمتم شودو بعد درباه مسائل عقد و عروسی صحبت کنیم. در راه بازگشت ، پدر رو به افشین کرد و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    افشین جان خوب انتخاب کردی، هم مهتاب دختر خوبیه ،هم پد ر ومادرش، انشاءا.. خوشبخت بشین.
    ممنون با با جون.
    با خنده گفتم :
    مثل اینکه مهتاب خانم دوست منه. نازنین هیچوقت دوست بد انتخاب نمی کنه. من از اون اول می دونستم بالاخره مهتاب زن یکی از برادر هام میشه.
    پدر هم با خنده گفت:
    باریکلا به این هوش تو دختر. از کجا این همه چیز رو فهمیدی؟
    با با جون چرا اینقدر اذیتم می کنین؟راست می گم باور کنیین.
    می دونم دخترم .
    وقتی به خانه برگشتیم همه جریانات را از اول تا آخر برای امین تعیریف کردم. او صورت افشین را بوسید و تبریک گفت و برایش زندگی خوب و سعادت مندی را آرزو کرد.
    تابستان روز های خوب و خاطر انگیزش را سپری می کرد.
    آخر تابستان مراسم نامزدی گرفتیم و نامزدی افشین ومهتاب را به دوستان و آشنایان اعلام کردیم. در همان دوران،مراسم ازدواج بیزن هم برگزار شد. هر چند دلم نمی خواست بروم، ولی به اصرار مامان و بابا در مراسم شرکت کردم.جدا که بیژن خانمی زیبا و باوقار داشت. وقتی با او آشنا شدم، متوجه همه جیز شدم و برایش آرزوی خوشبخت کردم واز خدا خواستم که بیژن قدر او را بداند
    با شروع سال تحصیلی کار و فعالیت من هم شروع شد.آنسال سال آخرتحصیلم بود. قبل از یازگشایی دانشگاها وقتی با پدر و مادر صحبت کردم قرار بر این شد بعد از اتمام درسم جواب قطعی را به خانواده خرسندی بدهم. زمانیکه مادر تصمیم من را به آنها گفت آنها هم قبول کردند.تعجب کردم فکر می کردم راضی نشوند وقتی خیالم از این بابت راحت شد عزمم را جزم کردم تا با تلاش و کوشش زیاد این یکسال باقیمانده را هم به اتمام برسانم و برای ادامه سرنوشتم تصمیم بگیرم با خیال آسوده و فراغ بال به استقبال آخرین سال تحصیلی و آخرین کتابها و جزوه هاینم رفتم.
    آن سال یکی از بهترین سالهای زندگیم بود.نمی دانم چرا وقتی به سراغ کتابه و درسها و کلاسهایم می رفتم هیچ چیز را به جز آنها نمی دیدم.
    همه هوش و حواسم به درسم بودو بس. هر روز وقتی به دانشکده می رفتم به قدری سریع ماشین را به حرکت در می آوردم که فکر می کردم گنجی در آن نهفته است و من دلم می خواهد زودتر ا زبقیه به آن برسم .
    چیزی که بیشتر رضایتم را جلب می کرد آرامش خانه بود. این آرامش، آرامش و سکوت همیشگی بود که خیلی شیفته اش شده بودم همه آرزویم این بود که بتوانم روزی از مدرکی که ثمره سالها تلاشم مبود استفاده کنمم و بهره اش را ببینم .در این فاصله پدر و مادر کوچکترین اشاره ای به اتفاقات گذشته نکردنو حرفی به میان نیاوردند. خودم هم سعی می کردم کمتر درباره اش فکر کنم هرچند برایم مشکل بود حالا که با خانواده کوکبی فامیل شده بوده ایم مهمانی های بین دو خانواده بیشتر شده بودند و بالطبع در بسیاری ازین مهمانی ها خانواده سعید نیز حضور داشتند.
    من سعی می کردم کمتر همراه خانواده ام بروم. وقتی از زبان مادر شنیدم که در یکی از همین برخوردها خانم خرسندی گفته " از قول ما به نازنین جان بگین تا هر وقتی دوست داره فکرهاشو بکنه ما منتظر جوابش می مونیم و صبر می کنیم تا هر زمانی که اون آمادگی و موافقت خودش رو اعلام کنه چون اصلا دلمون نمی خاد به درسش لطمه وارد بشه"
    خیلی خوشحال شدم و فهمیدم این خانواده هم مثل خانواده خودم وضعیت من را درک می کنند. با نیروی تازه ای به ادامه تحصیل پرداختم و باخود عهد بستم بعدئ از پیان درسم اگر جوابم منفی هم بود قانع کننده باشد تا دل هیچکس از من نگیرد.
    یک ترم را به دون هیچ مشکلی گذراندم باید خود را برای ارائه پایان نامه دانشگاه آماده می کردم.
    هر چند که به اندازه هفت ترم گذشته مشکل نبود ولی از اهمیت خاصی برخوردار بود.با مهتاب و شقایق مدام تحقیق و پرسجو می کردیم مصاحبه ، مطلعه پروژ های مختلف. هر سه هدفمان یک بود روزها گذشتند و ما غرق در مسائل درسی بودیم و به هیچ چیز توجهی نداشتیم . هر جای می رفتیم با هم بودیم کتابخانه برای مطالعه دانشگاه برای تحویل تحقیق نزد هر استادی برای رفع اشکال جاهای مختلف برای کسب اطلاعات بیشتر از صبح تا عصر با هم بودیم. بقدری به ما خوش می گذشت واز کارمان لذت می بردیم که متوجه گذشت زمان نبودیم.
    خانواده ما وآقای کوکبی که متوجه جدیت وپشتکار مهتاب شده بودند تاریخ مراسم را برای زمانی که درس او تمام شود گذاشتند.
    اواسط مرداد ماه بود که پایان نامه هایمان را تحویل دادیم ومراسم دفاعیه هم انجام و تقریبا همه کارها تمام شدند وما منتظر نتیجه کارمان ماندیم.دلم می خواست جشن فارغ التحصیلی ام را قبل از عروسی افشین ومهتاب بگیرم ولی چون مراسم آنها نزدیک بود این اتفاق نیفتاد.
    هم در خانه ما وهم در خانه آقای کوکبی همه مشغول تدارک جشن و سرور بودند. در خانواده ما بالاخره یکی از بچه ها ازدواج می کرد وما شاهد این شادی بودیم و خانواده کوکبی می خواست تنها دخترش را به خانه بخت بفرستد.
    روزهای خوشی بودند.زمانی که شادی پدر ومادر را می دیدم شادی خودم چند برابر می شد.صبحها مشغول کمک به هر دو خانواده بودم وشبها در پی یافتن راه حلی منطقی به خواستگاری سعید .کمتر وقت می شد استراحت کنم . شبها تا نزدیک صبح بیدار بودم.
    ***
    یک هفته بیشتر به جشن نمانده بود .باید سری به دانشگاه می زدم. صبح چهارشنبه بود که از خانه خارج شدم ودنبال مهتاب رفتم.
    کارمان که تمام شد هر سه مقابل درب دانشگاه ایستادیم ومشغول صحبت شدیم .ناگهان ماشین افشین مقابلمان ترمز کرد. شقایق که متوجه من شده بود خندید وگفت:
    چرا تعجب کردی؟برای چی این جوری نگاه می کنی؟
    این اینجا چی کار می کنه؟
    خوب شاید اومده دنبال خانمش ؛نازی جان.
    آخه شقایق جون قرار نبود بیاد.
    مهتاب خندید وگفت:
    مثل اینکه فراموش کردین نازنین خانم امروز قراره بریم لباس عروس رو بگیریم.
    مگه حاضره؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بله خانم خانما حاضره دیشب از طرف خیاطی که لباس رو سفارش دادیم تماس گرفتن منم به افشین زنگ زدم که امروز بیاد دنبالم .
    افشین که تازه از ماشین پیاده شده بود بعد از سلام واحوالپرسی با شقایق گفت:
    مهتاب سوار شو بریم دیر میشه من امروز به زحمت مرخصی گرفته ام.
    برو مهتاب جون اگه دیر برسیم از اون طرف همکارتون دیر تموم میشه انوقت ممکنه خدای نکرده رییس شرکت شوهر تو از کار بر کنار کنه و اول زندگی بیاد وردلت بشینه.
    نه نازنین جان من خیالم از بابت رییس شرکت افشین راحته. خوب اگه کاری ندارین من برم.
    برو به سلاممت خوش بگذره.
    بچه ها خداحافظ
    خداحافظ
    بعد از رفتن آنها شقایق گفت:
    ننازنین، مهتاب دختر خیلی خوبیه امیدوارم خوشبخت بشه خیلی به هم میان خوب ددختری رو انتخاب کردین.
    شقایق جان این سلیقه مامان و خود افشین بود هر چند که من هم از خدام بود که مهتاب عضو خانواده مون بشه راستی شقایق ماشین که نیاوردی بیا بریم برسونمت.
    نه نازنین جان خودم می رم.
    چرا تعارف می کنی دختر؟ بیا بریم خوبه حالا که مسیرمون تقریبا یکیه .
    بعد از کمی مکث گفت:
    نازنین من می تونم امروز چند ساعت وقتت رو بگیرم؟البته اگه کاری نداری.
    برای چی؟کار داری؟
    اره یک کار مهم،خیلی مهم.
    کاری که ندارم ولی باید به خونه اطلاع بدم که دیر میام. حالا چه کار داری؟
    اینجا که نمی تونم صحبت کنم بهتره بریم یه جای خلوت.
    یعنی اینقدر مهمه؟
    خیلی .امروز رساننده یک پیغام شده ام.
    دختر چرا این جور حرف می زنی ؟از حرف زدنت اصلا سر در نمیارم. پیغام از کی؟
    از آدمی که تو خیلی براش ارزش داری.
    شقایق اگه یک دقیقه دیگه اینجا بایستم دیوونه می شم.دختر تو با این حرف زدنت آدم رو می کشی خیلی خوب بیا بریم یه جا بشینیم و صحبت کنیم .
    در راه نه من سؤالی از شقایق پرسیدم ونه او حرفی به من زد. وقتی به پارک همیشگیمان رسیدیم هردو پیاده شدیم وداخل پارک روی نیمکتی زیر سایه درخت بید مجنونی نشستیم.
    من رو به شقایق کردم وگفتم:
    خوب خانم این هم یک جای خلوت بشین الان بر می گردم.
    کجا می ری؟
    می رم دوتا لیوان آبمیوه بگیرم باید یه تلفن هم بزنم زود برمی گردم.
    بعد از مدت کوتاهی با دو لیوان آب میوه به طرف شقایق آمدم وکنارش نشستم.
    زنگ زدی نازنین؟
    آره تلفن کردم وگفتم امروز دیرتر می رم خونه .بیا بگیر تا گرم نشده بخور.
    ممنون.
    بعد از چند دقیقه طاقتم تمام شد وگفتم:
    خوب شقایق خانم حالا می گی چه کار مهمی با هام داری یانه ؟
    می گم نازنین جان اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم اگه از دستم ناراحت شدی تو رو خدا صبر کن حرفهام تموم بشه بعد اگه خواستی برو باشه؟
    شقایق مثل اینکه امروز تو قصد داری منو دیوونه کنی.تو هر چقدر هم حرفهات ناراحت کننده باشه من تا نشنوم از این جا نمی رم.مطمئن باش.
    ممنون نازی جان.
    حالا می گی یا نه؟
    اره می کم راستش شخصی از من خواسته تا بهت بگم اگه مایل باشی ورضایت داشته باشی برای امر خیری مزاحمتون بشه.
    چه کسی شقایق جان؟من می شناسنش؟ دیدمش؟
    آره دیدیش.
    از بچه های دانشکده اس.
    نه.
    اونم منو دیده.
    آره دیده.
    با تو نسبتی داره؟
    آره داره.
    شقایق بگو دیگه کیه؟
    امید پسر دائیم .
    نا گهان احساس کردم قلبم گرفت ونفسم بند آمد لیوان از دستم پخش زمین شد .شقایق که من را در آن حال دید با نگرانی پرسید:
    نازی حالت خوبه؟ چی شده ؟ ناراحتت کردم؟بیا یک خورده بخور حالت خوب بشه. وای خدایا چه غلطی کردم.
    شقایق بزور مقداری از آب میوه خودش را به من خوراند و مرا به نیمکت تکیه داد وبا دلشوره نگاهم کرد.برای مدتی چشمهایم را بستم وبه حال خود افسوس خوردم. او تکانم داد ومرا از عالم خود بیرون آورد.آنقدر ترسیده بود که دلم به حالش سوخت.خودم را جمع وجور کردم وبا لبخندی تلخ به او فهماندم که حالم خوب است.
    نازنین آگه حالت خوب نیست دیگه نمی گم.
    نه شقایق جان خوبم بگو.
    ولی تو...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بگو دیگه .اصلا از اولش بگو.
    مطمئن باشم که خوبی؟چیزیت نیست؟
    مطمئن باش دوست دارم بدونم.
    باشه می گم.
    و بعد از کمی مکث دوباره شروع کرد:
    قضیه از اونجایی شروع شد که امید اولین بار تو رو توی دانشکده دید.اون موقع به هیچ کس حرفی نزد. اون خیلی پسرتو داریه وبزحمت می شه ازش چیزی پرسید.بار دوم که تو رو مقابل در کتابخونه دید ومتوجه شد ما باهم دوست هستیم موقع برگشتن به خونه راجع به تو از من پرسید.من هم کم وبیش خصوصیات اخلاقیت رو که توی مدت آشناییمون دستگیرم شده بود براش گفتم. اول متوجه نشدم برای چیاین چیزها رو می پرسه . آخه میدونی امید پسری بود که تا حالا از هیچ دختری خوشش نیومده بود و به هیچ کدوم از کسانی که قصد داشتن یک طوری توی دلش جا باز کنن، روی خوش نشون نمی داد.
    زندایی همیشه می گه من نمی دونم باید چه دختری براش بگیرم که بتونه باهاش کنار بیاد. همه فکر می کنن که خیلی بداخلاقه ولی این طور نیست.ما که از بچگی با اون بزرگ شدیم،می دونیم چه جور اخلاقی داره .بگذریم. می رم سر اصل مطلب . اون روز که بخونه رسیدیم احساس کردم امید، امید قبل نیست. هر چند سعی می کرد خودشو مثل سابق نشون بده، ولی برای من که از بچگی باهاش بودم و بهتر از خودش می شناسمش نمی تونست نقش بازی کنه.
    دو را دور تو بحر کاراش بودم تا اینکه متوجه شدم هر روز به بهانه ای میاد دانشکده تا تو رو ببینه و باهات صحبت کنه، اما موفق نمی شد. یا ساعتی که تو میومدی اون نیومده بود یا رفته بود. تا اینکه اواخر تابستون پارسال موضوع رو خیلی عادبی با هام در میون گذاشت و از خواست که با تو حرف بزنم و ازم قول گرفت که موضوع رو به هیچ کس نگم .من اون موقع چون جواب تو می دونستم گفتم در حال حاضر فقط به درست فکر می کنی و بس.
    الان هم اگه دارم موضوع رو مطرح می کنم می د.نم که هیچ فایده ای نداره . من به امید گفتم اگه واقعا به تو علاقه داره صبر کته تا درست تموم بشه و مدرکت رو بگیری اونم قبول کرد و گفت صبر می کنته توی این یکسال مادرش بیش از ده جا رفته خواستگاری، ولی امید یا روی هر کدوم عیبی گذاشته یا با هزار دلیل و برهان منصرفشون کرده. خلاصه که نازنین ، بدجوری گرفتارش کردی. من امید روهرگز این جوری ندیده بوم. هر وقت بهش می گم آخه تو دو جلسه که هر کدوم به یک ربع نکشیده آدم کسی رو نمی شناسه . میدونی چی جواب رو میده؟ میگه من شناختمش . من همون کسی رو که دنبالش بودم پیدا کرده ام. می گه نگاه پاکش همه چیز رو به من فهموند. می گه به جز اون حاضر نیستم به هیچ کس دیگه ای فکر کنم و تصویرکس دیگه ای روتوی ذهنم مجسم کنم . نازنین ، نم یدونی وقتی ای حرفها رو به من زد چه حالی شده بودم امید آدمی نبود که به همین راحتی سفره دلش رو اونم پیش کسی که از جنس خودش نیست باز کنه ولی به من راز دلش رو گفت چیزی که من همیش آرزو داشتم بدونم. همیشه دوست داشتم بفهمم توی قلب و مغز اون چی میگذره و بالاخره ففهمیدم. فهمیدم که گرفتار دختری زیبا و خانم و پاکی شده که حاضره به خاطر ش هر کاری بکنه فهمیدم خیلی چیزهارو فهمیدم......
    نازنین تنها خواهشی که از ت و دارم اینکه بزاری فقط یکبار با هات حرف بزنه حتی یک لحظه خواهش می کنم .
    می خوام بفهمه که من درحقش کوتاهی نکردم م یخوام اگه قراره جوابی هم بشنوه از زبون خودت باشه نازنین تو با این پسر چه کردی؟ مجنونشس کردی گرفتار و پایبندش کردی هرچند به زبون نمیاره و در میون مردم مثل سابقه و هیچکس متوجه تغییر حالش نمی شه ولی اگه به راز چشماش پی برده باشی به راز دلش هم دست پیدا می کنی نازنین ازت می خوام باهاش حرف بزنی وهمه چیز رو بهش بگی .هرچی که دلت خواست اگر هنوز قصدشو نداری بگو.شاید اگر از زبان خودت بشنوه قانع بشه.قبول می کنی؟اگه نپذیری من نمی دونم چی باید بهش بگم.
    بعد از مدتی سکوت در حالی که متوجه خودم وحرفها و حرکاتم نبودم فقط گفتم:
    چرا حالا شقایق؟چرا حالا؟
    او که برداشت دیگری از گفته من کرده بود گفت:
    می دونم نازی جان می دونم .الان شرایط مناسبی نداری و مشغول تدارک عروسی هستی.ولی چه کنم؟مجبور شدم.
    با خودم گفتم«منظور من این نیست .منظورم اینه که چرا زودتر بهم نگفتی؟قبل از خواستگاری سعید چرا زودتر پرده از رازش برنداشتی؟چرا نگفتی؟چرا؟چرا نگفتی تا بفهمم دردم با دردش ،فکرم با فکرش ،رازقلبم با راز قلبش یکیه،چرا شقایق؟چرا نگفتی؟هیچ وقت نمی بخشمت.»
    احساس کردم تحمل آنجا برایم سخت شده است دیگر نتوانستم یک لحظه هم بنشینم.بلند شدم وگفتم:
    شقایق جان امشب ساعت9 به بعد زنگ بزن خبرش رو بهت بدم.
    خبر چی رو؟
    قرار ملا قات رو.
    جدی می گی؟
    آره حالا بلند شو بریم.
    اورا به منزل شان رساندم وخودم هم به خانه رفتم. وقتی رسیدم شانس آوردم که مامان نبود.نمی دانم چرا تا به اتاقم پا گذاشتم دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشکهایم بی اراده از چشمهایم فرو ریختند. اشکهایی که پایانی نداشتند .خودم هم علتش را نمی دانستم.فقط سرم را میان دو دستم گرفته بودم و به قطرات اشکی که بر زمین می ریختند می نگریستم. از خدا می خواستم تا هیچ کس مرا در آن حال نبیند زیرا احساس می کردم غرور وآبرویم را زیر سؤال می برم.از خدا می خواستم تا راه صحیح را مقابلم قرار دهد.هروقت با خدای خود حرف می زنم چنان احساس آرامشی در من به وجود می آید که وصف ناشدنی است.از آن به بعد کمی احساس راحتی وسبکی کردم.در حالی که از فرط سوزش چشمهایم نمی توانستم لحظه ای آنها را باز نگه دارم به خواب رفتم.
    ساعت هشت بود که از خواب پریدم خودم را که توی آیینه نگاه کردم فکر کردم «اگه با این قیافه برم پایین همه متوجه می شن که اتفاقی افتاده»رفتم وصورتم را شستم و بعد به طبقه پایین رفتم ولی هنوز هیچ کس نیامده بود.دلشوره ی عجیبی پیدا کردم وحالم بدتر شد.دائما با خودم حرف می زدم وراه می رفتم. آرام وقرار نداشتم که تلفن زنگ زد.وقتی گوشی را برداشتم صدای ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای مامان را شندیم.
    الو مامان جان سلام شما کجایئن؟ دلم به شور افتاد.
    سلام عزیزم تو کجایی؟ هر چی زنگ می زنیم هیچ کس گوشی رو برنمی داره .
    من خواب بودم.
    خیلی وقته امودی خونه؟
    تقریبا ساعت یک و نیم بود .
    ناهار خوردی؟
    ناهار؟ بله خورده ام.
    من الان خونه خاله مهنازم. یک مقدارخرید داشتم. می مونم تا پدرت بیاد دنبالم.
    پس افشین و امین کجا هستن؟
    اونا هر کدوم مشغول کاران . شب همه با هم میاییم.
    خیلی خوب زود بیایین.
    باشه سعی می کنیم زود بیاییم کاری نداری؟
    نه به خاله سلام بسونین.
    با شه حتما تو هم مواظب خودت باش ، خداحافظ.
    خداحافظ.
    بعد از قطع تلفن تازه متوجه شدم از صبح تا حالا چیزی نخورده ام . احساس ضعف کردم . بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مقداری کیک وشیر از یخچال برداشتم و به هال برگشتم.
    تلویزیون را روشن کردم و ظاهرا مشغوال تماشای برنامه آن شدم .حواسم جا ی دیگری بود و داشتم در دل با خودم حرف می زدم ،« پس اونم به درد من دچار شده ،اصلا فکر نمی کردم دو تا آدم مغرور روزی از پا دربیان و گرفتار بشن و یکی از اون دوتا این غرور رو زیر پا بزاره و جلو بیاد. حالا هم اگه جواب نه بشنوه چقدر براش گرون تموم می شه، نازنین، تو خودت مثل اون هستی و دوست نداری کسی عرورت رو خدشه دار کنه، پس وضع اونو درک کن از هر دستی بدی از همون دست پس می گیری . مطوئن باش»
    با خودم فکر کردم چرا بعضی از افراد به مسائلی که خیلی مهم هستند اهمیت نمی دهند؟ چرا بعضی از آدمها وقتی در این شرایط قرار می گیرند موقسعت اجتماعی و خانواده و حتی نظریات دیگران را نادیده می گیرندو یا توجهی به تضادهای اخلاقی هم ندارند و برای هر کدام فقط یک لحظه اهمیت دارد و فقط به یک چیز فکر می کنند ؟فقط یه اواو که ممکن است به دلیل زیبایی ظاهری یا مسایل دیگر چشم طرف مقابلش را نسبت به بسیاری ازحقایق بسته باشد. کسی را دوست دارند که دوست دارد چشمهایش فقط یک چیز را ببیند و آن هم فقط او را.
    زمانی که دقیقترمی شوم متوجه این مساله می گردم که خیلی از این وصالها از همان روزهای اول ناپایدار هستند و زود از بین می روند . پس چرا آدمها باید کاری کنند که در؟ آینده از کرده خود پشیمان شوند ؟ چقدر از ین جمله بیزارم که همه می گویند« موضوع ما فرق می کنه ما مطمئن هستیم که هیچ وقت را همون به بن بست نمی رسه»
    من منکر عشق نیستم زیرا بی آن انسان کامل نیست ، اما می گویم راهی پایدار می ماند که روی پایه درستی بنا گذاشته شده باشد.
    من هیچ چیز نمی د انم ، فقط این را می دانم و عقیده ام این است کهدر زندگی هر که و هر چی هستی باش ، ولی راه و هدف و انتخاب درستی داشته باش و سعی من مسیر صحیحی برای خودت پیدا کنی تا ازین مسیر زودتر به مقصد برسی و هیچ گاه افسوس نخوری واحساس کناه نکنی.
    صدای زنگ تلفن مرا از عالم خود بیرون آورد . صدای تلویزیون را کم کرده و به سمت تلفن رفتم . این بار صدای شقایق در گوشی پیچید.
    الو نازنین جان سلام.
    سلام شقایق، خوبی؟
    ممنون تو چطوری؟
    منم خوبم تشکر .
    می بخشی مزاحمت شدم . طبق گفته خودت این موقع تماس گرفتم .
    چه دختر وقت شناسی شدی.
    من همیشه وقت شناس هستم خانم.
    شوخی کردم .
    خوب حالا بگو ببینم فکر هاتو کردی ؟
    فکر هامو که بعد از صحبت با پسر دائیت می کنم . باید ببینم چه صحبتهایی با من داره نقطه نظر هاشو بشنوم. منم حرفها مو بزنم بالاخره به یک نتیجه می رسیم.
    حق با تواِه. حلا کی قصد داری وقتش رو تعیین کنی؟
    هروقت باشه ایرادی نداره .من مشکلی ندارم .
    اون آمادیگیشو برای هر زمان که تو بگی اعلام کرده .
    همون طور که خودت می دونی هفته آینده مراسم عروسی افشین ومهتابه و من وقت ندارم.اگه توی همین هفته باشه بهتره.
    هر وقت تو بگی.
    فردا چطوره؟
    فردا؟ خوبه فقط بگو چه ساعتی ؟
    ساعت ده صبح همون جایی که امروز بودیم ، نزدیک رستوران پارک.
    باشه قبوله من به امید خبر می دم.
    خیلی خوب، پس یادت نره محل رو دقیق بگی .
    باشه همه چیز رو می گم ، خوب نازی جان دیگه مزاحمت نمی شم کاری نداری؟
    نه ممنون از این که زنگ زدی .
    خواهش می کنم خداحافظ.
    خداحافظ.
    شب هنگام خواب فکر می کردم فردا باید چه جوری حرف بزنم و چه باید بگویم؟ از کجا باید شروع کنم؟خدایا کمکم کن.
    صبح وقتی آماده رفتن شدم موضوع را با مامان در میا ن گذاشتم تا با خیال راحت بروم. از خانه خارج شدم و به سمت پارک حرکت کردم.
    پانزده دقیقه از وقت قرار گذشته بود که به پارک رسیدم. وقتی به محل نزدیک شدم دیدم روی نیمکت نشسته و مشغول خواندن روزنامه است . یکباره با دیدنش دلم در سینه تپید قدمهایم سست شدند و احساس وحشت عجیبی سرا پایم را گرفت . لحظه ای ایستادم تا حالم بهتر شود. و با گفتن " خدایا به امید تو " به طرفش رفتم.
    سلام.
    سرش را ا زرو یرونامه بلند کرد . وقتی متوجه حضور من شد ، خیلی آرام از جا برخاست ومقابلم ایستاد .
    سلام.
    بعد از چند ثانیه به صندلی اشاره کرد و گفت:
    بفرمایین
    مدتی گذشت و گفت :
    خانم مبینی من فکرمی کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نباشه اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه، بریم به رستورا ن پارک اونجا حرف بزنیم.
    ایرادی نداره بفرمایین.
    وقتی کنار هم راه می رفتیم حال غریبی داشتم. با او قدم زدن و راه رفتن هم به من آرامش می داد. به رستوران که رسیدیم دنج ترین جا را انتخاب کرد و نشستیم . دو تا بستنی سفارش داد و بعد رو به من کرد و گفت:
    می بخشین که مزاحمتون شدم .
    خواهش می کنم.
    من به شقایق گفته بودم هر وقت شما آمادگی دارین این قرار ملاقات رو بذارین . شما هم امروز رو تعینن کردین .
    راستش من به دلیل اینکه در گیر مراسم عروسی برادرم هستم، امروز رو که اتفاقا کمی سرم خلوت تر بود مناسبتر دیدم.
    کا رخوبی کردین، چون من هم هفته آینده مسافر هستم. باید برم سفر.
    سفر؟
    باید برم آمریکا برای انجام کاری .
    پس زمان خوبی رو انتخاب کردم. امیدوارم بهتون خوش بگذره.
    ممنون.بفرمایین میل کنین ، خواهش می کنم.
    متشکرم
    بعد از چند دقیقه سکوت گفت: نازنین خانم اجازه می دین شروع کنم؟
    بفرمایین.
    من نمی دونم شقایث چقدر در باره من براتون توضیح داده ، ولی من از ابتدا شروع می کنم . امید متین هستم، فارغ التحصیل رشته...........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فارغ التحصیل رشته حقوق . بعد از اینکه درسم تموم شد دفتر وکالتم رو دایر کردم و الن هم مدتیه که مشغول مار هستم . پدرم شرکت بازرگانی داره و مادر هم جراح قلبه. تک فرزند هستم از کودکی علاقه ی خاصی به کار وکالت داشتم وبه لطف خدا هم در انتخابم موفق بودم.من نمی دونم نظر شما درباره من چیه ودرباره ی من چی فکر می کنین ولی من نظر واحساس خوبی نسبت به شما دارم.وقتی با شما برخورد می کنم وقتی با شما صحبت می کنم خیلی راحت بگم وقتی با شما هستم از زندگی رضایت بیشتری دارم وآرامش وآسایش بیشتری نصیبم می شه.من توی زندگی هر چی که خواستم داشته باشم . خونه ، زندگی راحت، مادیات، محیط گرم و آرام خانواده.موقعیت درسی و شغلی خوب، محبت، همه چیز . برای همین خیلی بد عادت شده ام . میدونم حالا هم چیزی می خوام که نمی دونم بتونم بدست بیارمش یا نه . خانم مبینی من نمی دونم شقایق بهتون گفته یا نه من مردی نیستم که به هر دختری روی خوش نشون بدم.کسی که بتونه نجابت و شخصیت خودشو حفظ کنه کم پیدا میشه. ولی من خیلی زود اون کسی که فکرشو می کردم پیدا کرد. دختر رو پیدا کردم که با نگاه گرمش به من گرمای زندگی میده . دختر رو پیدا کردم که صحبتهای شیرینش به من آرامش می ده .همه فکر می کننن من آدم مغروری و بی احساس و بد اخلاقی هستم ولی اینطور نیست،ئیعنی اگر هم بودم حال می تونم قسم بخورم که دیگه اینطور نیستم. یعنی برای کسی که براش ارزش بیش از حد قائلم نیستم. باور کنین من حاضرم در زنگی هر کاری که لازم بشه انجام می دم تا شما رو به خوشبختی واقعی برسونم و راضی و شاد نگهتون دارم. دیگه خودتون می دونین این شما هستین که باید حرف آخر رو بزنین . من منتظر صحبتها و جواب شما هستم.
    در تمامی مدتی که صحبت می کرد دقیق به صحبتهایش گوش می کردم. فکر نمی کردم به این راحتی و زیبایی صحبت کند. او مردی بود که من همیشه در انتظارش بودم. مرد ی که بتوانم در اینده به او تکیه کنم و او را پشتیبان خود بدانم . کسی که واقعا مرا به خاطر خودم می خواست نه چیز دیگری و این راحت می شد از چشمهایش فهمید وقتی صحبتهایش به پایان رسید مدت کوتاهی سکوت کرد و بعد گفت:
    خانم مبینی شما نمی خواین صحبت کنین؟ من منتظر هستم.
    چرا راستش آقا ی متین شما بقدر راحت و خوب صحبت می کنین که آدم مجذوب گفته هاتون میشه . حقیقتش من احتیاج به فکر کردن دارم. باید فکر کنم و بعد نظرمو بگم. اگه اجازه بدین.
    شما تا هر وقت که دلتون خواست فکر کنین . من همیشه آماده شنیدن حرفتی شما هستم . هر وقت که شد البته اگه تا قبل از رفتنم باشه خیلی بهتره. دلم می خواد با خیال راحت سفر کنم.
    من تا اون موقع حتما جواب می دم.
    بسیار خوب ولی شما نمی خواین کمی از خودتون بگین؟ البته اگه اشکالی ندداره.
    من نازنین مبینی هستم. 22 سال سن دارم و فارغ تحصیل رشته حسابداری هستم. دو برادر بزرگتر از خود دارم که هر دو شون مهندس راه و ساختمان هستتن و توی شرکت پدرم کار می کنن. مادرم لیسانس ادبیات فارسیه . خانواده آرام و صمیمی دارم و کنارهم خوشبختیم . راستش من تا به حال بطور جدی راجع به این مساله فکر نکرده ام. فقط درس خوانده ام . به اون اهمیت داده ام .ولی حالا که این موضوع مطرج شد ه باید در با رهاش فکر کنم و تصمیم بگیرم .
    خانم مبینی نظرتون در مورد من چیه؟
    خیلی دوست دارین بدونینی؟
    بله اگه ممکنه.
    آقای متین من آدم رکی هستم و خیلی راحت حرفهامو می زنم اما این رو هم بگم که نمی ذارم طرف مقابل دلش از حرفهام بگیره.
    یعنی من ایتقدر بدم؟
    نه نه اصلا چطور مگه؟
    پس این مقدمه چینی برای چی بود؟
    همین طوری . آخا من عادت دارم قبل از صحبتهام همیشه این جمله رو بگم تا یه وقت خدای نکرده کسی از دستم ناراحت نشه . فقط همین. اتفاقا در مورد شما قضیه ماملا فرق می کنه . شما انسانی هستین پاک با صداقت و بی ربا و اجتماعی و تحصیل کرده.
    بعد از پایان صحبتهایمان نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
    خوب آقای متین اگه اجازه بدین من دیگه باید برم.
    خواهش می کنم خانم بفرمایین.می بخشین که امروز وقتتون رو گرفتم ومزاحمتون شدم.سرتون رو با حرفام درد آوردم.
    خواهش می کنم. از صحبتهاتون استفاده کردم.
    من منتظر پاسخ شما هستم اما نمی دونم چه طورپیغامتون رو می رسونین.
    به شقایق می گم بهتون بگه.خب با اجازه.
    استدعا می کنم .بفرمائین.
    راستی از پذیرایی تون متشکرم.
    خواهش می کنم .شما که چیزی میل نکردین.
    ممنون خداحافظ.
    خدا حافظ.
    بر گشتم و خواستم حرکت کنم که صدایم کرد.ایستادم ورو برگرداندم.لبخندی زد وگفت:
    خانم مبینی امیدوارم شقایق پیغام خوبی از شما به من برسونه یا اینکه در جلسه بعدی خودتون خبرهای خوشی داشته باشین.
    من هم پاسخ لبخندش را دادم وگفتم:
    سعی می کنم.خدا حافظ.
    به سلامت.
    تمام راه را با یاد حرفهایش با یاد نگاه مهربانش و صدای گرمش طی کردم. باید فکر می کردم وخود را از این مخمصه ودودلی نجات می دادم.باید تصمیم نهایی ام را می گرفتم.
    به خانه که رسیدم مادر به استقبالم آمد با نگاهش پرسشهایی زیادی از من داشت.سلام کردم پاسخم را داد وگفت:
    نازی جان خاله ات اینجاست.کاری نکن چیزی بفهمه.
    چشم مامان متوجه هستم.
    بعد از اینکه لباسم را عوض کردم نزد مامان وخاله بر گشتم و خدا را شکر تا موقع رفتن خاله نه حرفی از دهان من خارج شد نه مامان.بعد از رفتن خاله مامان مقابلم نشست و گفت:
    حالا تعریف کن.
    مامان چقدر کم طاقت شدین می گم.
    بگو زودتر بگو مادر دوست دارم بشنوم.
    باشه چشم.همین الان می گم.
    بعد از اول تا آخرش را بدون هیچ کم وکاستی برای مامان تعریف کردم تنها چیزی که نگفتم نسبت او با شقایق بود .فقط گفتم شقایق معرف بوده واین شخص یکی از آشنایان اوست.وقتی صحبتهایم تمام شدند مامان گفت:
    حالا چه کار می خوای بکنی؟
    نمی دونم باید کاملا فکرهامو بکنم بعد جواب می دم.
    به نظر خودت کدومشون بهتره؟
    این رو هم نمی دونم .به نظرم هر دو شون خوبن.نمی شه روی هیچ کدومشون عیب گذاشت ولی...
    ولی چی؟
    نمی دونم هیچ نمی دونم.
    نمی دونم که نشد جواب تو باید بالا خره به یکی شون جواب بدی این جور هم که من دارم می بینم هیچ کدومشون دست بردار نیستن.
    می دونم.
    چه عجب مادر جون این یکی رو می دونی.
    مامان یک سوالی دارم.
    بپرس .
    به نظر شما سعید خوشگله؟
    این چه سوالیه که می پرسی ؟ نازی نکنه یک مرتبه گول قیافه رو بخوری . نکنه یکمرتبه به خاطر قیافه انتخاب نادرست بکنی،نکنه...
    وای مادر جون این چه حرفیه که میزنین؟ مگه من بچه ام؟ مممن فقط یک سوال از شما پرسیدم همین.
    خب خوشگل که هست ولی ببین سیرتش هم مثل صورتش زیباست یا نه.
    همین منظورم همین بود.
    ببینم مگه این یکی چه شکلیه که یکمرتبه به فکر نظر خواهی افتادی ؟
    اینم خوبه اما من کمی از ذاتش هم اطلاع پیدا کردم.
    خوب با سعید هم صحبت کن شاید از حرفهای اونم بتونی چیزی بفهمی /
    بلند شدم وگفتم:
    آره باید همین کار رو بکنم.
    حالا کجا می ری؟
    می رم بالا . می خوام خوب فکرهامو بکنم، خوب خوب.
    می ترسم آخر از فکر زیاد مالیخولیای بشی.
    نترسین مامان جان، بادمجون بم آفت نداره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از آن روز به بعد فقط می نشستم و فکر می کردم. گاهی به نتیجه می رسیدم گاهی نه. بعضی وقتها سعید را شایسته می دانستم و بعضی وقتها امید را. دائما آرزو می کردم یکی از آنها پشیمان شود تا من راحت تر تصمیم بگیرم اما هرگز اینگونه نشد . دو روز بیشتر نمانده بود . داشتیم خانه را آماده می کردیم . هر کدام سرگرم انجام کاری بودیم. همه می گفتند و می خندیدند و شاد بودند تنها من بودم که میان آنها به خاطر اینکه کسی متوجه نشود حفظ ظاهر می کردم.
    یک روز قبل از مراسم عقد برای تزئین به منزل آقای کوکبی رفتم. وقتی رسیدم ماشین سعید را دیدم.خیلی خوشحال شدم چون احساس می کردم که امروز می توانم حسابی امتحانش کنم .
    وارد منزل شدم همه بودندبعد از سلام و احوالپرسی نازی اگه گفتی کی اینجاست ؟
    می دونم ماشینش رو دم در دیدم.
    آفرین دختر بیا بریم تو.
    مهتاب، می مونه؟
    آره قراره بمونه کمکون کنه.
    ولی ما احتیاج به کمک نداریم.خودمون انجام می دیم.
    چرا نداریم دختر؟ خیلی خوب هم داریم .بالاخره یکی باید باشه خرده فرمایشات ما رو انجام بده یا نه؟البته اگه از نظر شما ایرادی نداره.
    به من چه.
    شوخی کردم بابا.ناراحت نشوبیا بریم.
    آن روز با کمک بقیه کارها را انجام دادیم. وقتی کارمان تمام شد.از خستگی گوشه ای نشستیم وبه تلاش آن روزمان نگاه کردیم.سیما گفت:
    خیلی قشنگ شده مهتاب خیلی خوب شد سالن رو تزئین کردین. هم بزرگتره هم قشنگتر شده. نازی جان دستت درد نکنه.
    خواهش می کنم .من کاری نکردم فقط وظیفه مو انجام دادم.
    داشتیم حرف می زدیم که سعید با سینی شربت وارد جمعمان شد.
    بارک ا... آقا سعید. خودت درست کردی؟
    نه مهتاب جون از خاله گرفتم آوردم.
    می دونستم از این کارها بلد نیستی.
    سینی را مقابل من گرفت. وقتی خواستم یکی از لیوانها را بردارم احساس کردم نگاهش سنگین است. بسرعت سرم را پایین انداختم اما او همچنان در همان حالت بود. حتی تک سرفه های سیما ومهتاب هم او را به خود نمی آورد.
    سیما که دید هیچ نتیجه ای ندارد گفت:
    سعید جان نمی خوای به ما هم شربت تعارف کنی؟بخدا هم خسته شدیم هم تشنمونه.
    سعید که تازه به خود آمده بود گفت:
    بله چشم بفرمایین.
    و بعد از تعارف کنارمان نشست.ساعتی گذشت خواستم خانه آنها را ترک کنم که خانم کوکبی آمد واصرار کرد شب بمانم ولی چون خسته شده بودم نپذیرفتم. از جمع خدا حافظی کردم وبا مهتاب که برای بدرقه ام می آمد از خانه بیرون رفتم.وقتی خواستم سوار ماشین شوم یاد مطلبی افتادم. برگشتم و از او که هنوز کنار در ایستاده بود پرسیدم:
    راستی مهتاب ،شقایق رو دعوت کردین؟کارت بهش دادین؟
    آره نازنین جان با خانواده دعوتش کردم چطور مگه؟
    فکر کردم فراموش کردی.
    نه نازنین جون خیالت راحت باشه.مگه می شه آدم دوستای عزیزش رو فراموش کنه؟
    خدا کنه بیاد.
    میاد گفت که میاد.
    خوب اگه کاری ندارم من برم.
    نه فقط فردا زود بیا.
    برای چی؟
    برای اینکه بریم آرایشگاه دیگه دختره ی گیج.
    فهمیدم باشه حتما.خوب خدا حافظ.
    خدا حافظ.
    شب خیلی خسته بودم . شب به خیر گفتم و به بستر رفتم و زودتر از همیشه هم به خواب رفتم . صبح زود با صدای مادر از خواب برخاستم و مشغول آماده کردن بقیه وسایل شدم . وقتی تمام شد سریع حمام کردم وسایلم را برداشتم و برای رفتتم به آرایشگاه با افشین دنبال مهتاب رفتیم. ساعت دو بعد از ظهر بود کارمان تمام شد افشین و مهتاب زودتر به سمت منزلشان حرکت کردند. من هم منتظر امین شدم . کمی دیرتر از آنجا خارج شددم.عاقد هم برای خواند خطبه آمده بود و پس از کمی تشریفات خطبه جاری شد و مهتاب و افشین به همسری همدیگر درآمدند. بعد از مدت کوتاهی مهمانان برای دادن هدیه خود به عروس و داماد آمدند.
    نوبت من که رسید هدیه ام را دادم و صورت مهتاب را بوسیدمو گفتم:
    دیدی بالاخره عروسی داداشم اومدی ؟ بدون کارت دعوت مهتاب جون خوشبخت بشی.
    ممنون نازی جون انشاا... یک روز برای خودت باشه.
    مرسی عزیزم.
    بعد از دوساعت که آنجا بودیم همه مهمانها غیر از عروس وداماد به سمت خانه ما حرکت کردند .در آنجا مهمانان بیشتر شده بودند.شقایق و خانواده اش هم آمده بودند.وقتی برای خوشامد گویی رفتم دیدم مامان کنارشان نشسته است .بعد از سلام و خوشامد گویی گفتم:
    مامان جون فکر نمی کردم شما با خانم ایرجی آشنا باشین.
    شقایق جون رو که می شناختم وقتی دیدمشون متوجه شدم که این خانم وآقا باید خانم وآقای ایرجی باشن.
    خیلی خوش اومدین بفرمایین خواهش می کنم.
    کمی پیش شقایق نشستم ومتوجه شدم برادرش در جمع آنها نیست.پرسیدم:
    راستی شقایق ،شهرام خان کجا هستن؟قابل ندونستن تشریف بیارن؟
    نه نازی جون،براش کاری پیش اومده رفته سفر.
    با گفتن کلمه ی سفربه یاد جوابی که باید تا قبل از رفتن امید می دادم افتادم.پرسیدم:
    سفر به کجا؟لابد خارج از کشور.
    نه توی همین ایران رفته شیراز.
    امیدوارم بهشون خوش بگذره. خودت چطوری؟خوبی؟
    ممنون نازی جان خوبم ولی نه به اندازه شما عروسی برادر خوبه یا نه؟
    اره شقایق .وقتی مهتاب بهم می گفت فکر نمی کردم این جوری باشه.بذار عروسی برادر خودت بشه بفهمی چی می گم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امیدوارم راستی نازنین تو چقدر امشب خوشگل شدی چقدر پیراهن مشکی بهت میاد.
    شقایق چقدر غلو می کنی.
    نه حقیقت رو می گم.البته خوب بودی ولی الان خیلی بهتر شدی.تو چه کار می کنی هر روز قشنگتر می شی؟
    شقایق فکر نمی کنم اینجور که می گی باشه.
    چرا هست لباست رو کی برات دوخته که این قدر خوش ترکیبه.
    همون خیاطی که لباس عروس رو دوخته.بالاخره خواهر شوهریم وسر قباله ی عروس.
    خدا کنه.همه خواهرشوهرها مثل تو باشن.ببینم مهتاب چه شکلی شده؟پس چرا نمی یاد؟خیلی دلم می خواد ببینمش.
    میاد دیگه الان باید پیداش بشه.
    هنوز حرفم تمام نشده بود که عروس وداماد آمدند.
    بیا اومدن.اینم عروس.اگه اجازه بدی من برم ببینم کاری نیست.دوباره میام پیشت.
    برو نازی جون برو مزاحمت نمی شم.
    شب خیلی خوب وپر خاطره ای بود.وقتی مهتاب را بردم تا چند لحظه ای کنار شقایق بنشینیم صحنه خیلی دیدنی بود.سه دوست که ازهم جدا نمی شدند ودر طول دوران دانشکده همیشه با هم بودند کنار هم نشسته بودند و حالا یکی از آنها داشت با دوران تجرد خدا حافظی می کرد و از آنها جدا می شد.
    با صدای مادر آنها را تنها گذاشتم وبرای انجام کار به اتاقم رفتم تا وسیله ای را که مادر می خواست بیاورم.وقتی برگشتم وبه آشپز خانه رفتم متوجه شدم به جای مادر امین وسعید دارند با هم حرف می زنند.با گفتن ببخشین آنها را متوجه حضور خود ساختم.
    می بخشین مزاحمتون شدم. امین جان شما مامان رو ندیدین؟
    چرا الان اینجا بودن.فکر کنم رفتن توی حیاط .مثل اینکه می خوان میز شام رو بچینن.
    ممنون می بخشین.
    نازی؟
    بله.
    هیچی برو
    با اجازه
    وقتی مامان را پیدا کردم امانتی را به او داد م و او گفت:
    نازی جان، برو بگو عروس و داماد بیان میز آماده است.
    وقتی مهتاب و افشین سر میز شام رفتند من هم به تراس رفتم تا اگر چیزی احتیاج داشتند برایشان آماده کنم. همانجا ایستاده بودم که متوجه حضور سیما کنار خودم شدم اولش بقدری توی خودم بودم که نفهمیدم چه می گوید با تکان دادن شانه ام مرا به خود آورد و پرسیدم:
    بله چیزی گفتی سیما جون؟
    خندید و گفت:
    پرسیدم قشنگه؟
    چی قشنگه؟
    این لحظه ها رو می گم.
    خوب می تونه برای هر دختر و پسری قشنگ باشه.
    اگه میتونه خوب باشه پس چرا برای تو نباشه؟
    منظورت چیه؟
    منظورم رو خیلی خوب فهمیدی خانم.
    دلم می خواد واضح صحبت کنی.
    خیلی خوب اگه دوست داری، باشه می گم خانم خانما. شما خیال نداری به برادر من جواب بدی ؟ نکنه خیال داری از پا درش بیاری تا خیالت راحت بشه.
    سیما جون این حرفها چیه میزنی؟ من کوچکتراز اون هستم که بخوام کسی رو آزار بدم
    پس چرا جواب نمی دی ؟ گفتی درست تموم بشه گفتیم باشه، گفتی بعد از عروسی، گفتیم باشه. دیگه چه بهونه ای داری ؟ نازی سعید داره دیونه میشه . تو رو خدا یک جواب حسابی بده. بیشتر از این توی انتظار نذارش.
    سیما، من گفتم جواب می دم خوب می دم دیگه. قصدم که مردم آزاری نیست اجازه بدین کارهامون تموم بشه خیالمون که راحت شد چشم منم در خدمتتون هستم.
    مطمئن باشم؟
    مطمئن باش.
    دیشب خیلی با سعید صحبت کردم . بعد از رفتن تو، خودش سر صحبت رو باز کرد . گفت غیر از نازنین هیچ دختر دیگه رو نمی خوام .اگه یه روز از تو نه بشنوه خدا می دونه چه بلای سرش میاد . آدم تو داریه . رازش رو غیر از من به هیچ کس نمی گه. ما باهم پنج سال دور از پدر رو مادر زندگی کردیم.
    بعد از پدر و مادرمون همه چیز هم هستیم. صندوق اسرار هم هستیم.حتی با اینکه من الان ازدواج کرده ام هنوز با سعیدم.این مسعود هم می دونه که من واون هر گز از هم جدا شدنی نیستیم. دیشب دلم براش خیلی سوخت.تا حالا این جوری ندیده بودمش.مردی که اونجا می تونست خیلی راحت دختری از همون سرزمین به همسری انتخاب کنه ونکرد دست روی دختری گذاشته که باعث افتخار ما وخودشه که وارد خانواده مون بشه.ااون رو بیشتر از این در انتظار نزار . خاطرت خیلی براش عزیز بود که توی این یکسال چیزی نگفته و گذاشته راحت به تحصیلت ادامه بدی و مشغله ای نداشته باشی .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مي دونم سيما.هر چيزي رو که مي گي قبول دارم.فقط اجازه بده کمي بيشتر فکر کنم.
    باشه نازي جون. تا هر وقت که دلت خواست فکر کن.
    براي اينکه صحبت را عوض کنم پرسيدم:
    راستي سيما از تو چه خبر؟چيزي احتياج نيست؟همه چيز هست؟تو اينجا هستي من برم؟
    آره برو هستم.
    امشب اصلا فرصت نکردم پيش غزاله وبيتا وسروناز بنشينم با اجازه من برم.
    وقت همه مهمانها براي صرف شام بيرون رفتند من هم فرصتي پيدا کردم تا کمي با مهتاب باشم وقتي کنارش نشستم با خنده گفت:
    خسته نباشي نازنين جون اميدوارم ديگه اين دفعه بتونم براي خودت جبران کنم.
    ممنون مهتاب جون خستگي اين ايام هم شيرين و دلچسبه.
    از شقايق و خانواده اش پذيرايي کردين؟
    آره الان پيششون بودم. امين رو هم گذاشتم مواظب باشه چيزي کم و کسر نداشته باشن.
    نازي مي دوني امشب چقدر برات خواستگار پيدا شده؟
    حوصله داري ؟ ول کن تو رو خدا مهتاب. توي همين دوتا موندم.
    دوتا؟ چرا دوتا...؟ تا اونجا که من مي دونم فقط.....
    تازه متوجه حرفي که زده بودم شدم. نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و سريع گفتم:
    منظورم همون يکي بود ديگه . اصلا ببينم تو عروسي يا نه؟ حواست بايد به همه باشه؟کي اومد به تو گفت؟
    اونايي که خبر دار شدن اومدن به من هم گفتن.
    مثلا کي؟
    حالا.
    که اينطور باشه نگو ولي بالاخره از زير زبونت مي کشم بيرون. خودت هم خوب ميدوني.
    بله مي دونم خانم.خيلي خوب قبول بعدا بهت مي گم.
    حالا شد.
    راستس تو چرا چيزي نمي خوري ؟ مگه گرسنه ات نيست؟
    نه اصلا اشتها ندارم نمي تونم جيزي بخورم.
    هنوز همانجا نشسته بودم که ديدم با با از دور صدايم مي زند. از مهتاب معذرت خواستم و نزد بابا رفتم تا کاري را که خواسته بود برايش انجام دهم.
    بعد از صرف شام مهمانان به داخل سالن آمدند . در آخر مجلس هم پدرم دست مهتاب و افشين را در دست هم گذاشت و آنها را به سوي آشيانه تازه شان رهسپار کرد.
    موقع خداحافظي از شقايق گفتم :
    راستي شقايق مي خواستم يک سوالي ازت بپرسم.
    بپرس نازي جون.
    اقاي متين کي ميرن سفر؟
    پنج روز ديگه.
    ولي اينطور که گفتن فردا پرواز دارن.
    آره اما براي دايي کاري پيش اومد پروازشون کنسل شد وتونستن براي پنج روز ديگه بليط تهيه کنن.چطور مگه؟
    از قول من بهشون بگو قرارمون باشه براي پس فردا ساعت شش بعد از ظهر همون جاي قبلي.
    چه قراري؟
    جواب.مي خوام بهشون جواب بدم.
    اميدوارش کنم يا نه؟
    فعلا هيچ چيز نگو.دلم مي خواد جواب آخر رو خودم بهش بگم بعدا مي فهمي.
    هر جور خودت مي دوني.
    ببينم شقايق از صحبت هاي اون روز چيزي بهت نگفت؟
    نه هيچ چيز.گفتم که،اون به اين راحتي هت حرف نمي زنه.هرچند مطمئن هستم اعترافاتي رو که قبلا کرد بي علت ود ليل نبوده. اميد هيچ وقت بي فکر کاري نمي کنه. من هم ديگه حرفي به ميو ن نياوردم و راجع به اون روز چيزي نپرسيدم.از تو هم نمي پرسم چون تو از اون تو دار تري.از تو حرف پرسيدن وجواب گرفتن کار هر کسي نيست.
    واقعا ازت ممنونم که اين قدر درکم مي کني.
    اختيار داري عزيزم.خوب نازي جان خيلي زحمت داديم شب خيلي خوبي بود.اميدوارم خوشبخت بشن.
    تشکر شقايق جون.لطف کردين تشريف آوردين.مجلس ما رو گرم کردين.
    آخر شب غير از پدر ومادر وامين ومن هيچ کس نبود.هر چهار نفرخسته گوشه اي نشسته ودر افکار خود فرو رفته بوديم.پدر سکوت را شکست وگفت:
    جاش خيلي خاليه.اگه الان اينجا بود از دست حرفها وشوخيهاش يک لحظه هم ساکت نبوديم.
    آره جاش خاليه ولي خوب بالاخره بايد يک روزي مي رفت.مثل بقيه پسرها.اميدوارم در کنار هم خوشبخت بشن.
    مهتاب دختر خيلي خوبيه.حتما افشين رو خوشبخت مي کنه ولي مامان بهتره ديگه از فکر افشين بياين بيرون.بايد يه فکري براي اين يکي پسرتون بکنين.فکر مي کنم خيلي دير شده.
    امين خنديد وگفت:
    تو بهتره نگران من نباشي.من خودم بيشتر از همه به فکر خودم هستم.
    بعد در حالي که کرواتش را باز مي کرد گفت:
    نازي خانم يکي اين حرف رو مي زنه که...
    مطمئن باش تا هفته آينده همه چيز معلوم مي شه.اون وقت مي تونم تا دلم مي خواد بهت غر بزنم.
    امين بلند شد وبه طرف اتاقش حرکت کرد وگفت:
    از اين حرفها زياد زدي.ديگه حنات پيش من يکي رنگ نداره.با اجازه.شب بخير.
    برو بخواب مادر جون خيلي خسته شدي.
    بعد از رفتن او پدر گفت:
    نازي.يعني واقعا هفته آينده جواب قطعي رو مي دي؟
    بله بابا جون. ديگه تصميم گرفته ام همه رو از بلا تکليفي در بيارم حتي اگه جوابم هم منفي باشه.
    پدر آهسته گفت:
    آرره بابا کار خوبي مي کني.
    خوب اگه اجازه بدين منم برم بخوابم.پاهام داره فلج مي شه.شب بخير.
    شب بخير.
    ***
    فرداي آن شب بعد از اينکه از خانه افشين بر گشتيم،همه کارهاي منزل تمام ومثل قبل از مهماني شده بود.
    مادر که از تميز ومرتب شدن خانه کمال رضايت را داشت رو به شمسي خانم که زن فداکار ومهرباني بود وهميشه کمکمان مي کردگفت:
    دستت درد نکنه شمسي خانم خونه رو مثل دسته گل کردي.اما فکر نمي کردم باز به اين شکل در بياد.
    اين حرفها چيه خانم؟کاري نکردم.هر کاري هم کردم جز وظيفه چيز ديگه اي نبود.انشاءا...يک روز عروسي
    امين آقا ونازنين جون.
    ممنون.حالا بيا يک دقيقه بنشين کمي خستگي در کت خيلي خسته شدي.
    بعد از رفتن آنها به سالن....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از آنها معذرت خواستم وبراي تعويض لباس به اتاق رفتم .شب تا صبح پلک نزدم.پشت ميز نشسته وبه نقطه اي خيره شده بودم.فکرهاي زيادي به ذهنم خطور مي کرد.يا رفتارهاي سعيد جلوي چشمانم بود يا چهره اميد.ساعت4 صيح به نتيجه رسيدم وتصميم گرفتم ساعت 6بعد از ظهر همان روز که با آقاي متين قرار داشتم تمام حرفهايم را به او بزنم.هر چند از تصميمم رضايت نداشتم.ولي هر کاري مي کردم به خاطر خانواده ام بود.
    به خاطر اطرافيان وحتي به خاطر خود او.
    ***
    رأس ساعت6در پارک نشسته ومنتظرش بودم.ساعت از6 گذشته بود واو هنوز نيامده بود.دل توي دلم نبود.دلم شورميزدوهول وهراس عجيبي داشتم.فکرهاي عجيبي به ذهنم خطور مي کردند. سرم پايين بود وبا پا شنه ي
    کفشم با خورده سنگها بازي مي کردم که احساس کردم شخصي جلويم ايستاد.
    وقتي سرم را بلند کردم ديدم اميد با همان چهره جذاب و لبخنذ سنگين و با وقارش جلويم ايستاده است آرام برخاستم و مقابلش ايستادم.
    سلام خانم مبيني.
    سلام
    مي بخشين دير کردم ماشين وسط راه بنزين تموم کرد مجبور شدم همونجا پارکش کنم به همين دليل کمي دير شد.
    خواهش مي کنم مشکلي نيست دفعه قبل هم من دير کردم حالا بي حساب شديم.
    در هر حال مي بخشين . خانم مبيني بهتر نيست بريم جاي قبلي؟
    خواهش مي کنم من فقط به اين دليل اينجا نشستم که هم ديگه رو گم نکنيم.
    بفرمايين.
    وقتي پشت ميز رو بروي هم نشستيم خواست چيزي سفارش بدهد که گفتم :
    احتياجي نيست من بايد زود برم فقط اومده ام چند کلمه با شما صحبت کنم راستش کمي کار دارم بايد سريع حرفهام رو بزنم و رفع زحمت کتم.
    ولي خانم مبيني.
    خواهش مي کنم من چيزي ميل ندارم .
    هر جور ميل شماست . بفرمايين.
    آقاي متين من نمي دونم از کجا و چطور بايد شروع کنم چون نه مي تونم به راحتي . خوبي شما صحبت کنم و نه..
    اين حرفها چيه؟ خيلي هم بهتر از من صحبت مي کنين.بفرمايين . هر جور دلتون مي خواد حرف بزنين . من سر و پا گوش هستم .
    اگر نتونستم منظورم رو اونجور که مي خوام برسونم به بزرگواري خودتون ببخشين.
    بفرمايين خواهش مي کنم.
    آقاي متين من توي اين مدت کاملا فکرهامو کرده ام وبه نتيجه رسيده ام.البته شانس آوردم که سفر شما به تعويق افتاد ومن تونستم خودم باهاتون صحبت کنم.اول مي خواستم موضوع رو به شقايق بگم تا بهتون بگه اما بعد صلاح دونستم خودم بگم.من از هر لحاظ شما رو فردي خوب ومناسب مي دونم ويقين دارم که شما انسان با شعور وفهميده اي هستين.براي زندگي اي که حالا در کنار پدر ومادرتون وزندگي اي که در آينده تشکيل خواهيد داداهميت زيادي قائل هستين.من شما روفردي با سواد،خانواده دار ومحترم ديدم ودر طي اين جلسه متوجه شدم که شما مردي هستين که مي تونين هر کسي رو که به همسري انتخاب مي کنين خوشبخت کنين.به همين دليل کساني که در سن من واطراف شما هستن آرزو دارن به همسري شما در بيان.در هر صورت من اميدوارم که شما آينده روشن وخوبي داشته باشين و...
    منظورتون چيه خانم مبيني؟
    منظورم خيلي واضحه آقاي متين.من...من...راستش من تصميم گرفته ام... تصميم گرفته ام که...يعني اين طور بگم به اين نتيجه رسيده ام که من وشما براي هم ساخته نشده ايم.ما براي هم مناسب نيستيم.دنياي شما با دنياي من فرق داره خلاصه صحبتهام اينه من قصد ازدواج با شما رو ندارم وجوابم منفيه .من نمي تونم شمارو خوشبخت کنم يعني در خودم نمي بينم اون طور که شما مي خواين باشم.براي شما آرزوي خوشبختي وسعادت دارم واميدوارم هر جا که هستين سلامت باشين.
    در تمام مدتي که صحبت مي کردم سرم پايين بود.وقتي حرفهايم تمام شدند سرم را بلند کردم وهيچ چيز بجز دو چشمي که در آن هاله ي غم بود نديدم.اميد هيچ چيز نمي گفت وفقط مرا نگاه مي کرد.چند لحظه بعد متوجه شدم با صدايي که بزحمت از حنجره اش خارج مي شد گفت:
    چرا؟
    هيچ جوابي نداشتم بدهم.فقط مجددا سرم را پايين انداختم وگفتم:
    چاره اي ندارم.مجبورم.
    با صدايي که سعي مي کرد کمي بهتر باشد گفت:
    ولي من که از شما توقعي ندارم.من که چيزي نمي خوام.هر چه که مي خواستم در وجودتون پيدا کرده ام ديگه چيزي نمي خوام.براي چي فکر مي کنين نمي تونين من رو خوشبخت کنين و اون طوري که من مي خوام باشين؟
    شما هستين.همون طوري که بايد باشين.چرا فکر مي کنين نمي تونين من رو خوشبخت کنين؟مي تونين باور کنين،مي تونين.
    نه آقاي متين خواهش مي کنم بيشتر از اين موضوع رو ادامه ندين.فراموشش کنين.همون طور که من قصد دارم فراموش کنم.
    نه نمي تونم .باور کنين نمي تونم.
    چرا مي تونين.سخته.ولي موفق مي شيم هم من وهم شما.
    نه هرگز.
    بعد از کمي سکوت گفتم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/