صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 94

موضوع: دلسپرگان | هانیه حدادی اصل

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -چرانیست؟ الان تابلوی «غذا حاضر است» رو میشه روی در همه رستورانها دید.برای چی موقعیت مناسب نیست؟
    -خونه اطلاع ندارن،ممکنه نگران بشن.
    -اینکه مشکلی نیست،بهشون تلفن می زنیم ومی گیم امروز ناهار بیرون هستیم.
    -خیلی خوب.
    -پس بریم اول یک تلفن بزنیم وبعد بریم رستوران.
    -قبول. سوارشو.

    بعد ازتماس با منزل وصرف ناهار در یکی از رستورانهایی که همیشه من ومهتاب هر وقت هوس غذا خوردن در بیرون از منزل را می کردیم وبه آنجا می رفتیم،او را به منزلش رساندم و خودم هم راه خانه را در پیش گرفتم.وقتی به خانه رسیدم،دیدم مامان مشغول صحبت با تلفن است. به اتاق رفتم و بعد از تعویض لباس به سالن برگشتم و دیدم مامان صحبتش تمام شده و در آشپز خانه مشغول شستن ظرفهای ناهار است.بعد از سلام گفتم:

    -مامان جان،واقعاً معذرت می خوام. تقصیر مهتاب شد.
    -هیچ عیبی نداره ،مگه روزهایی که تا عصر کلاس داشتی من ظهرها با کسی ناهار می خوردم؟خوب اون موقع هم تنها بودم، حالا هم خیال می کنم کلاس داشتی و دیراومدی.
    -چایی می خوری برات بریزم؟
    -شما زحمت نکشین،خودم می ریزم.
    -پس دوتا بریز.
    -چشم،شما بفرمایین بنشینین.من الان دوتا چایی می ریزم.
    -راستی نازنین نمی خوای بپرسی وقتی اومدی من داشتم با کی صحبت می کردم؟

    -اگه لازمه بدونم خوب بگین.
    -با عمه شکوه.

    -جدی؟ خوب چه کار داشت؟
    -می خواست ما رو برای مراسم بله برون بیژن دعوت کنه.

    سینی را روی میز گذاشتم و خودم هم مقابل مامان نشستم وگفتم:

    -راست می گین؟ دیدین بهتر از من پیدا کردن؟
    -چی می گی نازنین؟ مگه تو چی کم داری که بخوان بهتر از تو پیدا کنن؟

    -فقط....
    -فقط بی فقط ،دیگه نمی خوام ادامه بدی.
    -چشم.

    این طور که عمه ات می گفت دختره بد نیست. از وقتی که تلفن زد مرتب داشت ازش تعریف می کرد، این طور می گفت از دوستان بهارکه، خانواده خوب و محترمی هستن. عمه شکوه می گفت از هر انگشتش هزار هنر می باره، مثل پنجه آفتاب می مونه. خلاصه اینقدر از تعریف کرد که داشتم کلافه می شدم.

    خیلی خوب، امیدوارم خوشبخت بشن. راستی نگفت اسمش چیه؟
    - گیتی. اسمش گیتیه.
    -حالا مهمونی کی هست؟
    -پنج شنبه همین هفته.سه روز دیگه.
    -انشاءالله زندگی خوب وسعادتمندی داشته باشن.
    -الهی آمین!نازنین،توکی می خوای فکری به حال خودت بکنی؟
    -مامان،شما تا حالا صبر کردین،یک سال دیگه هم صبر کنین به امید خدا درسم تموم بشه.در ثانی مامان،مگه من چند سالمه؟ به این زودی از دستم خسته شدین و می خواین بیرونم کنین؟
    -این حرفها چیه می زنی؟ کدوم پدرو مادر دلشون میاد بچه شون رو حتی یک لحظه هم از خودشون جداکنن؟ اگه بهت می گیم برای اینه که آرزو داریم، دلمون می خواد تنها دخترمون رو توی لباس عروسی ببینیم، گناه که نمی کنیم.
    -می بینین. ان شاء الله هم عروسی تنها دخترتون رو می بینین هم نوه و نتیجه، نبیره ندیده.
    -همون نوه رو ببینیم هنر کردیم، ندیده رو کی دیده؟
    -شما می بینین من مطمئنم.
    -نازنین، نمی دونی چه آرزوهایی برات دارم.
    -فقط برای من؟ راستی مامان چرا اینقدر که به فکر ازدواج من هستین به فکر سر و سامان دادن پسرهاتون نیستین؟ دیگه دارین پیر می شین ها.
    -فکر اونا رو هم کردم. برای اوناهم نقشه ها دارم.
    -جدی می گین؟
    -چرا شوخی کنم؟ البته در مورد امین زیاد مطمئن نیستم. هروقت با اون صحبت می کنم مثل تو دلیل و بهونه میاره، می گه هنوز دختری که بتونه در آینده بهش امیدوار باشه و در کنارش زندگی خوبی داشته باشه پیدا نکرده. من هم گفتم هر وقت چنین دختری پیدا کردی به ما بگو دست به کار شیم، ولی در مورد افشین نه، چون او خودش آمادیگی شو اعلام کرده. گفته من ببینم و بعد به اون بگم تا ببینه و نظر بده. من هم چندتایی رو بهش معرفی کردم ، ولی خوشش نیومده و قبول نکرده، اما نازنین، یکی رو براش انتخاب کردم که مطمئن هستم قبول میکنه.
    -از کجا اینقدر مطمئن هستین؟
    -مطئنم دخترم، مطمئنم.
    -من می شناسمش؟
    -بله، تو رو خدا بگین کیه، دارم گیج می شم.
    -نه، باید خودت حدس بزنی.
    -مامان، خواهش می کنم.
    -نه نازنین جان. دلم می خواد خودت حدس بزنی. می خوام ببینم می تونی بفهمی که زن برادرت کیه یا نه، خوبیش به اینه که خودت فکر کنی و بگی.
    -مگه شما می خواین این دختر رو برای من بگیرین؟
    -تا شب بهت فرصت می دم. اگه گفتی که هیچ، اما اگه متوجه نشدی و نگفتی اون وقت...........
    -چشم مامان، می دونم می خواین چی بگین. هر جور شده تا شب بهتون می گم.
    -حالا شد.
    در همین هنگام صدای زنگ در به گوشمان رسید. مادر گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -مادر جان بلند شو برو در و باز کن. فکرکنم بابات باشه.
    -بابا که الان نمیاد خونه.
    -امروز زنگ زدو گفت کارداره باید زود بیاد خونه.
    -در را باز کردم. ایستادم تا بابا وارد خانه شود. بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق رفتم تا بعد از یک مدت طولانی درس خواندن و امتحان دادن استرا حتی بکنم، ولی متاسفانه نتوانستم بخوابم. مدام فکرم در اطراف سوال مامان دور می زد.دلم می خاست هر طور شده تا شب بفمم که چه کسی قرار است وارد زندگی پنج نفره ما شود. از بس فکر کردم خسته شدم و چون به نتیجه نریسیدم تصمیم گرفتم حداقل مدتی کوتاه استراحت کنم. بعد از ظهر بود که بیدار شدم. وقتی به طبقه پایین رفتم دیدم امین و افشین هم آمده اند.

    -سلام.
    -سلام خانم عصر بخیر. شما اگه یکم وقت کردین یکم بخوابین.
    -اذیت نکن افشین تازه خوابم برده بود. حق ندارم حداقل یک ساعت استراحت کنم؟
    -چرا خانم، بله که حق دارین. شما حق دارین هر کاری که دلتون بخواد انجام بدین.
    -هر کاری که نه، تو هم شلوغش نکن.
    -نازنین حالا کی جوابتو می گیری؟
    -معلوم نیست امین جان. باید مرتب سر بزنم . هر کدوم رو که اعلام کردن بگیرم.

    مشغول صحبت بودیم که مادر ظرف میوه را روی میز گذاشت و پرسید:
    -نازنین هنوز به نتیجه نرسیدی؟
    -نه، دیگه دارم کلافه می شم، ولی بهتون قول می دم تا شب حتما بگم.
    -موضوع چیه؟
    -هر چیزی رو که نباید آقایون بدونند افشین خان.
    -راست می گه مامان؟
    -بله.
    -امین که مشغول خواند روزنامه بود ، آن را بست و کنار گذاشت و گفت:
    -افشین خان، ببینم شما باید از همه مسائل سر در بیارین؟
    -من اگه پرسیدم به این خاطر بود که تو هم بدونی.
    -من نمی خوام بدونم.
    -افشین رو به مادر کردو گفت:
    -بله دیگه، تا وقتی این آقا پسرتون پشتتون باشه بنده حق حرف زدن ندارم..
    -حق حرف زدن چرا اما حق پرسیدن نه.
    -چشم، چشم، بنده تسلیممو دیگه نمی پرسم، ولی به شرطی که وقتش شد به من همه چیز رو بگین.
    در همین فاصله تلفن زنگ زد. امین بلند شد و به طرف تلفن رفت و گفت:
    -مامان جان اگه می خواین افشین دست از سرتون برداره باید حرفشو قبول کنین.
    مامان خندید و گفت:
    -باشه قبوله چاره چیه؟
    بعد از صحبت کوتاه و رسمی امین متوجه شدم که شخص پشت تلفن با من کار دارد. چون او همیشه با دخترها خیلی خشک و رسمی صحبت می کرد.وقتی به طرف من آمد و گفت:
    -نازنین، تلفن با تو کار داره. مهتاب خانومه.
    از حدسم خوشم آممد. به طرف تلفن رفتم و گوشی را برداشتم:
    -الو بفرمایین.
    -سلام نازنین جان.
    -سلام حالت چطوره؟
    -ممنون خوبم.
    -چه کار می کنی با زحمتهای ما؟
    -چه زحمتی خانوم؟ شما رحمتین.
    -متشکرم.
    -نازنین جان غرض از مزاحمت اینکه ازت خواهشی دارم.
    -بفرمایین.
    -برای هفته آینده که مراسن عقد و عروسی مسعود و سیما ست، اگر برات زحمتی نیست چون تو وارد تری از همه ما هستی بیا که با هم خونه رو برای مراسم آماده کنیم.
    -باشه حتماً . خیلی هم خوشحال می شم بتونم کاری کنم.
    -ممنون نازنین جان ما که به جز زحمت فایده دیگه ای برات نداریم.
    -این چه حرفیه مهتاب؟ خیالت راحت باشه.
    -واقعاَ شرمنده ات هستم. امیدوارم عروسی خودت جبران کنم.
    بعد از گفتن این جمله سکوت بین ما برقرار شد. ناگهان به فکر فرو رفتم مهتاب که متوجه سکوتم شده بود گفت:
    -الو، الو نازنین هنوز پشت خط هستی؟
    سریع به خودم آمدم و گفتم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آره مهتاب جون. آره خوب می گفتی راستی ببینم کارتهاتون رو پخش کردین؟
    امروز مسعود کارتها رو آورد و از روی فهرست مهمونها پشت نویسی کرد. از فردا هم مشغول پخش می شه. راستی نازنین جان، شقایق تلفن کرد و گفت: پس فردا جواب دروس اصول حسابداری و اقتصاد خرد را اعلام می کنن. استاد ایزدی بهش گفته. شماره تلفن تو رو هم نداشت من با اجازه ات بهش دادم .حالا قراره بهت زنگ بزنه. می خواستم بگم اگه برات زحمتی نیست وقتی رفتی نمره خودتو ببینی نمره های منم ببین.تا معلوم بشه چه دست گلی آب دادیم چون من واقعاً اینجا درگیر شده ام.اصلا وقت سر خارندون هم ندارم.
    باشه. اگه رفتم نمره های تو رو هم می بینم ولی استاد ایزدی کی به شقایق گفت که ما نفهمیدیم؟
    وقتی از دانشکده بیرون اومدیم گویا از بچه های کلاس فقط شقایق را دیده بهش گفته و خواسته به بقیه هم خبربده
    نگفت چه ساعتی؟
    ساعت9صبح به بعد.
    باشه در هر صورت برای من مساله ای نیست. وقتی می رم نمره های خودمو ببینم مال تو را هم می بینم. تو به کارهات برس
    خیلی ممنون نازنین جون، دیگه مزاحمت نمی شم. از قول من به مامانت سلام برسون
    شما هم همینطور در ضمن یک خسته نباشین به همه اعضای خونه بگو
    باسه حتما خوب دیگه کاری نداری نازنین جان؟
    خوشحال شدم تلفن کردی.
    خواهش می کنم، خداحافظ.بهد از قطع تلفن در حالی که سخت در فکر بودم خواستم از پله ها بالا برومکه مادر گفت:
    نازنین کجا میری؟ بیا میوه بخور
    نه میل ندارم. بالا یک مقدار کار دارم.. انجام می دمم زود میام پایین
    وقتی پشت میز نشستم ، فکرهای عجیبی از ذهنم گذشتند، تا اینکه این فکرها بالاخره نتیجه دادند. با عجله از اتاق خارج شدمو از پله ها پایین آمدم. روی آخرین پله که رسیدم، امین را دیدمکه از پله ها بالا می رفت. او که از حالت من تعجب کرده بودپرسید:
    نازنین، چی شده؟
    نه چیزی نیست مامان کو؟کجاست؟
    توی آشپزخونه
    مرسی
    کم کم داره نظرم با افشین یکی می شه. دختر، تو چرا اینجوری شدی؟توی اون اتاق چه خبره که یکمرتبه تو رو عوض می کنه؟ هر دفعه بیرون میای یک جور دیگه می شی
    بعدا متوجه می شی، بالاخره می فهمی
    خداکنه که فقط خیر باشه
    خیره، مطمئن باش که خیره. با اجازه
    بفرمائین.
    وقتی که کنار در آشپزخانه ایستادم دیگر نتوانستم خودم رو کنترل کنمو فریاد زدم:
    مامان فهمیدم.
    مامان که مشغول خرد کردنسبزی بود ناگهانسرش را بلند کردو گفت:
    ترسیدم. این چه جور صدا زدنه؟
    صندلی پشت میز را عقب کشیدم، خندیدم و گفتم:
    ببخشین ولی اون قدر خوشحلم که نتونستم بیشتر از این خودمو کنترل کنم.
    خیلی خوب بگو ببینم چی رو فهمیدی؟
    مامان یعنی نمی دونین؟دوباره همون سوالی که بعد از ظهری ازتون پرسیدم و گفتین باید خودمو حدس بزنم.
    آهان ، خب بگو ببین بالاخره چطور متوجه شدی؟
    خیلی راحت. مثل یک جرقه از ذهنم گذشت. مامان واقعا به سلیقه تون آفرین می گم.
    خوب بگو ببینم چه کسی در نظرته؟
    مهتاب کوکبی، دوست چندین و چند ساله من.
    می دونستم بالاخره می فهمی .
    حالا درست گفتم یا نه؟
    بله درست گفتی.
    مامان حالا کی موضوع رو به افشین می گین؟ کی میریم خواستگاری؟
    دختر تو چقدر کم طاقتی. بالاخره می ریم. بذار عروسی برادرش برگزار بشه، بعد ما با هم دست به کار میشیم.
    بعد از کمی گفتگو درباره مهتاب و خانواده اش بلند شدمو گفتم:
    اگه با من کاری ندارین برم اتاقمو کمی مرتب کنم.
    پس تو از وقتی اومدی چه کار می کردی؟
    فکر کردم. امروز نصف بیشتر وقتم بی خودی سر یک اسم گذشت، ولی عیب نداره ارزشش و داشت
    خواستم از در بیرون بروم که یاد تلفن مهتاب افتادم، برگشتم و گفتم:
    راستی مامان، مهتاب ازم خواسته برای هفته آینده در تزئین خونه کمکشون کنم.
    مادر وسایل روی میز را جمع کردو به شوخی گفت:
    چه خوب، ولی یادت باشه طرح زیباتر رو بذاری برای زنداداش خودت.
    خندیدم و گفتم:
    حتماً حالا با اجازه .
    برو دخترم .
    شب موقع شام مدام حواسم به افشین بود و او را زیر نظر داشتم. بقدر نگاهش کردم که صدایش درآمد و پرسید:
    چیه نازنین؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ مگه دفعه اوله که منو می بینی؟
    چیزی مهمی نیست، می بخشی نارا حتت کردم.
    در حالی که ماتش برده بود گفت:
    خواهش می کنم،اشکالی نداره.
    مامان که متوجه شده بود گفت:
    چیزی نیست افشین جون. امروز نازنین متوجه یک جریانی شده که براش خیلی مهمه.
    و برای اینکه افشین به چیزی پی نبرد سریع بحث را عوض کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خواهش می کنم آقا ،منم بی تفصیر نبودم.
    بعد با هم خم شدیم تا کیفهای همدیگر را از روی زمین بر داریم و به هم تحویل بدهیم. وقتی خواستم کیف آن شخص را بدهم ناگهان نگاهمان برای چند لحظه بر هم ثابت ماند. پس از چند ثانیه به خودم آمدم . بلند شدم و سرم راپایین انداختم و گفتم:
    می بخشین آقا.
    خواهش می کنم.
    هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدای گیرایش ،قدمهایم را ثابت کرد. احساس کردم به طرفم می آید .
    <o></o>
    می بخشین خانم، مثل اینکه این سوئیچ مال شماست انگار از داخل کیفتون افتاده.
    به کیفم نگاه کردم و متوجه شدم زیپ جلوی آن باز بوده و هنگام پرت شدن، سوئیچ از داخل آن روی زمین افتاده است.با دستهای لرزان سوئیچ را گرفتم و بسرعت به راه افتادم.هنوز از او خیلی دور نشده بودم و فقط چند قدمی برداشته بودم. کمی سرم را خم کردم و زیر چشمی، طوری که کسی متوجه نشود پشت سرم را دیدم و متوجه شدم
    او هنوز ایستاده است. با عجله خود را به ماشین رساندم ومسیر شرکت را در پیش گرفتم.
    در راه یک لحظه هم از فکر آن چهره بیرون نمی آمدم.احساس می کردم تصویرش را جایی دیده ام،ولی هرچه به مغزم فشار می آوردم هیچ چیز به یادم نمی آمد. وقتی به شرکت رسیدم ،سعی کردم آن اتفاق را فراموش کنم. به اتاق کار پدر که رسیدم خبری از خانم سپهری ،منشی اش نبود. چند لحظه نشستم. پدر در حالی که شخصی را بدرقه می کرد از اتاق خارج شد.بعد از خدا حافظی آنها، بلند شدم وبه طرفش رفتم وسلام کردم. پدر از من خواست داخل شوم ومن پذیرفتم.
    پدر جون، خانم سپهری امروز نیومده؟
    چرا،فرستادمش بایگانی،الان بر می گرده .خوب حالت چطوره؟ جوابتو گرفتی؟
    بله. خدا رو شکر،نمره هام بد نشده.
    چه کار می کنی با زحمتهای ما؟
    این حرفها چیه پدر جون؟بفرمایین این هم امانتی شما.
    ممنون.
    راستی پدرحال کارمنداتون چطوره؟
    منظورت کدومشونه؟
    منظورم دوتا پسر عزیزتونه.
    خوبن،خوب خوب
    از کارشون راضی هستین؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    .
    چرا نباشم؟اونا مهندسای با لیاقتی هستن. دلم نمیاد جوابشون کنم. انشاءالله تو هم که درست تموم شد میای اینجا پیش خودم.راضی که هستی؟
    چرا ناراضی باشم؟
    بعد با شوخی اضافه کردم:
    به شرط اینکه حقوق خوبی برام در نظر بگیرین .
    حتما،ً خیالت راحت باشه.
    خب اگه اجازه بدین من دیگه برم.
    می نشستی می گفتم حداقل یه چایی بیارن.
    خیلی ممنون،مامان خونه تنهاست. اگه اجازه بدین برم.
    باشه برو به سلامت.مواظب خودت باش.
    چشم خدا حافظ.
    خداحافظ.
    از شرکت بیرون آمدم و یکسره به خانه رفتم.







    باز تصویرآن چهره در ذهنم مجسم شد و تا وقتی به خانه رسیدم دائما حواسم پیش او بود. ماشین را پارک کردم و وارد ساختمان شدم. خواستم از پله ها بالا بروم که صدای مادر مرا به خود آورد.
    نازنین، نازنین
    بله مامان، سلام . می بخشین حواسم نبود.
    از وقتی اومدی همین طوری دارم صدات می کنم. حالت خوبه؟ جوابتو گرفتی؟
    بله مامان جون، خدار رو شکر نمراتم عالی بودن.
    خوب خدا رو شکر، این قدر توی فکر بودی که فکر رکدم خدای ناکرده نمراتت کم شده ان.
    نه اصلا این طور نیست.
    مشکلی برات پیش اومده؟
    نه چطور مگه؟
    پس چرا هر چی صدات می کنم جواب نمی دی؟
    صداتون رو نشنیدم.
    فقط همین؟
    باور کنین فقط همین بود که گفتم. حالا با اجازه تون برم لباسمو عوض کنم. الان میام پایین.
    به اتاقم رفتم.کیفم را گوشه گذاشتم و لبه تخت نشستم و در فکر فرو رفتم که این شخص را کجا دیده ام . حدس زدم یکی از دانشجویان کلاس باشدو در دانشگاه دیده باشمش. بلند شدم تا لباسم را عوض کنم. مامان وارد شد و گفت:
    نازنین بیا پایین مهتاب و سیما اومدن.
    باشه الان میام.
    وقتی پایین رفتم، مامان با مهتاب و سیما مشغولگفتگو بود . سلام کردم و کنارشان نشستم.
    نازنین جان حالت چطوره؟خوبی؟ دیگه سراغی از ما نمی گیری.
    این حرفها چیه سیما جون؟ مشغول امتحانات بودم .
    حالا که تموم شده به ما سر بزنف خوشحال می شیم.
    چشم، بذار به امید خدا بری تو خون جدیدت بهت قول می دمهر روز با مهتاب بیام پیشت.
    هر روز که نمیای می دونم، اگه ماهی سه چهار بار هم بیای باید کلاهمون رو بندازیم آسمون.
    میام، قول می دم.
    خداکنه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هر وقت به یاد چشمهایش می افتادم. انگار قلبم را به آتش می کشیدند. هروقت به صدای گرمش می اندیشیدم، تنم به لرزه می افتاد و با خود می گفتم،« خدایا، این چهره با من چه می خواهد بکند؟ آیا می خواهد نابودم کند؟ خدایا چرا با یک بار دیدنش دگرگون شدم؟» [/color]
    دائما به خودم نهیب می زدم که،« نازنین تو دختری نیستی که به مردها میدون بدی، تو آدمی نیستی که به اونا روی خوش نشون بدی. تو کسی نیستی که مدام به اونا فکر کنی،خدایا کمکم کن همه چیز را فراموش کنم .خدا از تو در خواست می کنم دیگه اونو سر راه من قرار نده.
    هر چند ممکنه مورد امتحان قرار گرفته باشم،خدای من کمکم کن از این آزمایش سر بلند بیرون بیام،خداوندا شیطان رو به جانم راه نده، منو از اون در امان بدار.»
    با صدای مادر از اتاق خارج شدم وبرای ناهار به طبقه پایین رفتم. سعی کردم تا شب پا به اتاقم نگذارم. دلم نمی خواست چشمم به آن کیف وکتاب بیفتد،ولی شب،هنگام خواب ، باز این افکار در ذهنم راه پیدا کردند تا وقتی که خوابم برد.
    روز بعد، پدر زودتر از همیشه به خانه آمد تا خود را برای رفتن به مهمانی آمده کند.حدوداً ساعت هفت ونیم بعد ازظهر بود که مامان وبابا از خانه خارج شدند . بعد از رفتن آنها به سالن برگشتم.
    روبه امین وافشین که هر کدام مشغول انجام کاری بودند کردم و گفتم:
    خوب بچه ها، برای شام چی دوست دارین درست کنم؟
    افشین گفت:
    اگر از ظهر چیزی مونده می خوریم.
    چرا ؟
    برای اینکه جونم رو دوست دارم و دلم نمی خواد از دست بدمش.
    از ظهر چیزی نمونده. شما هم اگه غذای خونه میل ندارین می تونین برین بیرون.
    خیلی خوب، ناراحت نشو نازنین. با هم می ریم بیرون، شام بیرون می خوریم.کمی هم گشت می زنیم.
    ولی من شام درست می کنم.بچه ها باور کنین می تونم.
    می دونم به خاطر اینکه یک گردشی هم کرده باشیم می گم بریم بیرون.
    خیلی خوب.
    پس آماده شین بیریم. فقط یک یادداشت برای مامان و بابا بذارین که نگران نشن.
    آن شب هر سه با هم اول در یک رستوران غذا خوردیم و بعد امین ماشین را پارک کردتا کمی پیاده روی کنیم. شب خوبی را گذرانیدیم. وقت به خانه رسیدیم مامان بابا هوز نیامده بودند بودند.
    من خیلی خسته شده بودم، شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم، به بستر پناه بردم و خواب چشمانم را ربود.
    صبح وقتی از خواب بلند شدم دوشی گرفتم و در آشپزخانه مشغول چیدن صبحانه شدم . بابا و پسرها مثل همه جمعه ها به کوه رفته بودند. داشتم مربا را روی میز می گذاشتم که مامان وارد آشپزخانه شد.
    سلام مامان جون صبح بخیر .
    سلام خیلی وقته بیدار شدی؟
    یک ساعتی می شه. بفرمایئن بنشینین براتون چای بریزم.
    ممنون.
    بالاخره دیشب کی اومدین؟
    حدود ساعت دوازده نیم.
    ما دیشب رفتیم بیرون، وقتی برگشتیم شما هنوز نیومده بودین.
    فنجان چای را مقابلش گذاشتم و خود هم نشستمو گفتم:
    خوب مامان چه خبر؟ دیشب چه خبر بود؟ خوش گذشت؟
    بد نبود. مهمونی که به آدم بد نمی گذره.
    عروس و خانواده اش چه طور بودن؟
    خیلی خوب بودن. هم خوش و هم خانواده اش . به نظر من خیلی از بیژن سره.
    جدی می گین مامان؟
    آره هم خیلی خوشگل بود هم خانم و متین و باوقار. من که خیلی ازش خوشم اومد.
    امیدوارم خوشبخت بشن. پس بیژن حسابی شانس آورده.
    چه جورم. عمه ات دائما فخر می فروخت و با غرور را ه می رفت. با لحن خاصی صحبت می کرد و می خواست به ما بفهمونه که برای پسرش همیشهدختر هست.
    خب بهتر. اصلا به ما چه ارتباطی داره مامن جان؟ ما فقط براشون آرزوی خوشبختی کنیم.

    و بعد با تعریف کردن وقایع دیشب موضوع بحث را خاتمه دادم.
    آن روز تا شب هر وقت مامن می خواست درباره عمه و عروسش صحبت کند. سریع حرف توی حرف آوردم و جوموجود را عوض کردم. خلاصه هر طور بود موفق شدم.
    فردا صبح باید کتاب امانت گرفته شده را به کتابخانه تحویل می دادم. صبح زود بیدار شدم و بعد از آن طبق عادت هر روز ورزش کردم و دوش گرفت و برای مادر که هنوز خواب بود یاد داشت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای شقایق بود.
    سلام صبح بخیر
    سلام شقایق جان حالت چطوره
    ممنون تو چطوری؟
    منم خوبم.
    نازنین تو امروز اومدی جواب بگیری؟
    جواب کدوم درسا رو؟
    آمار و روش تحقیق.
    نه من امروز اومده ام کتابی رو که از کتابخون امانت گرفتم تحویل بدم.
    منم امروز متوجه شدم. فکر کردمتو می دونی.
    نه چهارشنبه که اومده بودم خبری نشینندم. حالا کی اعلام می کنن؟
    فکر کنم تا یک ساعت دیگه اعلام کنن.
    پس من هم برمکتاب رو بدم . تو هم میای؟
    نه من با استاد پناهی کار دارم. می خوام برم پیشش.
    خب کارت که تموم شد بیا کتابخونه. من اونجا منتظرت می مونم.>
    راستش نازنین ، پسر دایئمو گذشتم اونجا اگر بیا گیرم میندازه.
    برای چی گیرت بندازه؟ نترس من نمی زارم؟
    امروزقرار بود بیاد خونمون. با شهرام برادرم کار داشت.اینجا دیدمش گفتم بره کتابخونه سر خودشو به کتابها گرم کنه تا من هم کارم تموم بشه با هاش برم.
    الان یک ساعته که اونجا نشسته. منم هنوز موفق به دیدن استادو مراتم نشده ام. مجبور شدم فعلا سراغش نرم، هر چند می دونم خیلی عصبانی شده.
    مگه پسر داییت تو همین دانشکده اس؟
    نه توی دانشکده حقوق بود، البته الان درسش تموم شده و به خاطر پایان نامه و مدر کش بعضی وقتها به اینجا سر می زنه.
    از قضا امروز هم اومده بود که من نگهش داشتم. نازنین جان رفتی کتابخونه دیدیش یک وقتی نگی من رو دیدی؟ باشه؟
    خندیدم و گفتم:
    شقایق جان من که اونو نمی شناسم
    راست می گی ها، خیلی خوب برو نازنین جان دیگه مزاحمت نمی شم من هم برم ببیننم استاد و پیدا می کنم یا نه.
    باشه پس با اجازه ات من می رم.
    به کتابخونه که رسیدم، کتتاب را تحویل دادم . تا خواستم از در اصلی کتابخانه خارج شوم، صدای آشنایی توجهم را به خود جلب کرد.
    ایستادم تا ببینم باز آن صدا را می شنوم یا نه اما این بار با خود صاحب صدا که قصد داشت خارج شود برخورد کردم.
    وقتی سرم را برگرداندم، ناگهان او را دیدم . پا هایم یار ام نمی کردند که حرکت کنم. خود را کنار کشیدم که او رد شود.وقتی مات و مبهوت نگاهش می کردم لبخندی زدو گفت:
    بفرمایین خواهش می کنم.
    خودم رو جمع جور کردم و گفتم:
    خواهش می کنم شما بفرمایین.
    بفرمایین خانمها مقدم تر هستن.
    ببخشین با اجازه.
    خواهش می کنم.
    وقتی هر دو خارج شدیم او گفت:
    خانم.................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خانم، من واقعا از پیشامد اون روز شرمنده ام .
    خواهش می کنم آقا، من مقصر بودم
    وقتی صحبتمان تمام شد، خواستم حرکت کنم که سر و کله شقایق پیدا شد و با عجله خود را به ما رساند.
    نفس نفس زنان رو به آن مرد کرد و گفت:
    واقعا شرمنده ام، معذرت می خوام امید جان
    من دیگه داشتم می رفتم. اگر ککمی دیرتر اومده بودی از من خبری نبود.
    وقتی شقایق متوجه چهره بهت زده من شد خندید و گفت:
    نازنین جان اجازه بده معرفی کنم ایشون آقای امید متین پسر دایی من هستن.
    و بعد نگاهی به قیافه متعجب امید انداخت و گفت:
    امید خان، ایشون هم نازنین خانم مبینی یکی از دوستان خوب بنده.
    و بعد اضافه کرد:
    مثل اینکه من بیخودی معرفی کردم، چون به نظر میاد شما از قبل با هم آشنایی دارین
    لبخندی زدم و گفتم:
    نه شقایق جان. من با آقای متین فقط یکی دو تا برخورد کوتاه داشته ام. همین.
    و بعد رو به مرد جوان کردم و گفتم:
    هر چند که قبلا همدیگه رو ملاقات کردیم ولی از آشنایی با شما خوشوقتم.
    من هم همینطور.
    بعد از مدتی شقایق گفت :
    امید جان من هنوز کارم تموم نشده می تونی باز هم صبر کنی؟
    هر چند خیلی کار دارم ولی باشه صبر می کنم.
    شقایق جان شما بهتره بیش از این منتظر نمونی من خودم نمراتتو یادداشت میکنم شب باهام تماس بگیر تا بهت بگم.
    جدی میگی نازنین جان ؟ یعنی این کار رو می کنی؟
    بله تو برو خیالت راحت باشه.
    خانم مبینی شما چرا زحمت می کشین ؟ من تا حالا ایستادهام باز همم صبر می کنم.
    نه آقا شما بفرمایین . فکر کنم تا حالا خیلی معطل شدین.
    آخه برای شما زحمت می شه.
    خواهش می کنم . هیچ زحمتی نیست. شما بفرمایین خیالتون راحت باشه.
    پس با اجازه تون اگه امری ندارین ما مرخص می شیم.
    ممنون عرضی نیست.
    نازنین ازت ممنونم باعث زحمتت شدم.
    این چه حرفیه دختر ؟ برو به سلامت.
    شب منتظر تلفنم باش.
    باشه حتما.
    خوب اگه کاری نداری ما بریم.
    برو عزیزم.
    خانم مبینی با اجازه تون.
    خواهش می کنم بفرمایین.
    نازنین جان خدا حافظ.
    خداحافظ.
    بعد از رفتن آنها به سمت دفتر دانشکده حرکت کردم و متوجه شدم لیست نمرات را زده اند.
    نمرات خودم و مهتاب و شقایق را یادداشت کردم . با سرعت خارج شدم تا نمره شقایق را به او بگویم.
    ولی آنها رفته بودند.سوار ماشین شدم و باز با افکاری پریشان به سمت خانه خاله حرکت کردم .بقدری بهم ریخته بودم که نزدیک بود تصادف کنم، تا اینکه بالاخره به مقصد رسیدم. پیاده شدم و زنگ در را فشردم. خود خاله در رادر را به رویم باز کرد و ارد شدم .
    وقتی داخل خانه شدم به خاله که متعجب نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم:
    سلام خاله جون چرا اینجوری نگاهم می کنین؟
    آخه اومدنت خیلی غیر منتظره بود .چرا از قبل اطلاع ندادی؟
    امروز رفتم جوابمو بگیرم ،گفتم یک سری هم به شما بزنم.
    خوش آمدی ،بیا تو.
    ممنون.
    حال مامانت چطوره؟ بابا خوبه؟
    همگی خوب هستن .سلام دارن خدمتتون.
    برادرهات چطورن؟چه کار می کنن؟
    اونا هم خوبن.مشغول کاراشون هستن.
    خوب خداروشکر. بشین من الان میام.
    خواهش می کنم زحمت نکشین.من اومده ام ببینمتون،زود برم.
    این حرفها چیه؟بعد از عهدی نازنین خانوم اومده اینجا،مگه می ذارم به این زودیا بری؟
    بعد ازچند دقیقه ،خاله با ظرف میوه از آشپز خانه خارج شد وکنارم نشست. پرسیدم:
    خاله مثل اینکه تنها هستین، بچه ها نیستن؟
    نه،تابستون که میشه،کلاسهای تابستونی هم شروع می شه. از صبح تا شب برای خودشون برنامه می ذارن. سرشون گرمه.خوب نازنین خانم چی شده یاد خاله ات کردی؟
    من همیشه یاد شما هستم.
    چه خبر از درس ودانشگاه؟
    بد نیست.جواب چند تا از درسامو گرفتم. خدا رو شکر خوب بود.
    خب،خدا روشکر،موفق باشی.
    ممنون
    بعد از چند ساعت که منزل خاله بودم ؛ به دلیل حال خوبی که نداشتم،اصرار وتعارف او را نپذیرفتم و به منزل بازگشتم. وقتی پا به خانه گذاشتم ،سعی کردم کاری نکنم که مامان متوجه حالم شود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با نزدیک شدن عروسی سیما ومسعود،همه چیز را فراموش کردم.روز چهار شنبه که قرار بود برای تزئین بروم فرا رسید.
    آماده رفتن شدم،وقتی به منزتشان رسیدم ،فقط مهتاب وسیما آنجا بودند وبقیه هرکدام برای انجام کاری ازمنزل خارج شده بودند. باکمک آنها ،خانه را آماده کردیم.
    سعی کردم تا آنجا که درتوانم است ،آنجا رازیباتزئین کنم.هرجایی راکه می شد از هر وسیله ای غیر از گل استفاده کرد،آماده کردیم.گلها را به سلیقه سیما آماده کردم و
    در جای خنکی گذاشتم وتوصیه کردم چند ساعت قبل از مراسم در جاهای تعیین شده قرار دهند.
    حدوداً ساعت 7 بعد از ظهر بود که کارم تمام شد. خیلی خسته بودم و بعد از اتمام کارم بسرعت به خانه باز گشتم .
    روز خوبی را در کنار آنها سپری کرده بودم. سیما واقعاً دختر خوب وخانمی بود. شب،هنگام خواب در لباس عروسی تصورش کردم.
    هر باراو را زیباتر از قبل می دیدم. برایش آرزوی خوشبختی کردم و به خواب رفتم.
    پنج شنبه عصر،همگی به خانه آقای خرسندی رفتیم. وقتی رسیدیم،عروس و داماد هم آمده بودند وسر سفره عقد نشسته ومنتظر عاقد بودند.
    سیما مثل فرشته ها زیبا شده بود.بالاخره عاقد آمد وخطبه عقد را خواند وعروس خانم بعد از سه بار،بله را گفت. صدای دست وهلهله بود که به هوا می رفت.
    همه خوشحال بودند وبرای عروس وداماد آرزوی خوشبختی کردند وهدایای خود را به آنها دادند.
    وقتی مادر هدیه خود را داد،برگشت وکنار من نشست وگفت:
    واقعاًقشنگ شده،مثل یک پری.
    بعد از ساعتی ،همه به خانه ی آقای کوکبی رفتیم تا بقیه جشن را آنجا ادامه دهیم.همه غیر از عروس وداماد که قراربود ساعتی بعد به مهمانان ملحق شوند،آمدند. بعد از دقایقی که نشسته بودیم ،مهتاب کنارما ن آمد وپرسید:
    نازنین جان، تو رو خدا امشب این قدر پیش بزرگترها نشین بلند شو بریم توی جمع ما.
    باشه مهتاب جون،اجازه بده چند دقیقه دیگه میام. تو اگه کاری نداری چند لحظه اینجا بشین.
    نه کاری نیست. هر چی هم که باشه چه کاری بهتر از این که هم صحبت شما باشم؟
    مهتاب جون ،حتماً توی این چند روز خیلی خسته شدی.
    خسته که شدم خانم مبینی ، ولی خیلی لذت داره. برادر خیلی برای خواهر عزیزه . آدم هرکاری براش بکنه پشیمون نمیشه، مگه نه نازنین؟
    آره خیلی؟
    بذار برادرهای خودت هم ازدواج کنن، اونوقت بیشتر به حرف من پی میبری.
    البته به شرط اینکه اجازه بدی زحماتتو جبران کنم.
    چه حرفهایی میزنی ؟
    من ئهر کاری کردم وظیفه ام بود.
    نازنین جان لطف داری.
    مادر که با حالتی خاص مهتاب را نگاه می کردگفت:
    مهتاب جون بذار انشاهالله عروسی خودت بشه، اونوقت می بینی که نازنین جون چه طور کار مکنه.
    خیلی ممنون تا حالا هم خیلی به نازنین مدیون هستیم.
    مهتاب جون از این جهت می گم که نازنین هم می خواد تجربه ای رو که شما به دست اوردین به دست بیاره.
    برای اینکه مهتاب سرخ شده بود هیچ نگفت و فقط پوزش خواست و بلند شدو رفت.
    بعد از رفتن او رو به مامان کردم و گفتتم:
    مامان جان، حالا چه وقت این حرفاس؟دختره داشت از خجالت آب می شد.
    دختر جون بالاخره یک جوری باید یواش یواش موضوع رو گفت یا نه؟
    بله مامان جان ولی الان........................
    ناگهان صدای دست مهمانها به ما فهماند که عروس و داماد آمده اند و صحبتم نا تمام ماند.
    شب بسیار زیبایی بود.
    خاطه آن شب را هیچ گاه فراموش نمی کنم. آخر شب وقتی به خانه رسیدیم از فرط خستگی همگی سریعا به اتاق خوابهایمان رفتیم.
    وقتی لباسم را عوض کردم و مقابل آینه نشستم تا موهایم را باز کنم.
    مرتب فکرم در اطراف مسائل مختلف دور می زد. در اطراف سیما مسعود و مهتاب خودم.
    با خودم فکرمی کردم اگر مهتاب به همسری افشین در آید چقدر خوب می شود.
    من و او از دوران دبیرستان با هم بودیم و هیچ وقت از هم جدا نشدیم .
    حالا هم خیلی دلم میخواست باز با هم باشیم خدایا یعنی می شود قبول کند؟
    وقتی از مقابل آینه بلند شدم، یادم افتاذ کفشهایم را از پایین نیاوردهام. از اتاق خارج شدمم. چراغ اتاق امین و افشین خاموش بود.
    متوجه شدم خوابند. ولی چراغ اتاق خواب مامان و بابا هنوز روشن بود و مشغول گفتگو بودند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پایین که رفتم فکر کردم درباره مهمانی صحبت می کنند،ولی وقتی برگشتم وبه سمت اتاقم حرکت کردم ،احساس کردم موضوع چیز دیگری است.کنجکاو شدم وپشت در اتاق رفتم ،از آنچه که آن شب شنیدم نزدیک بود بیهوش شوم،مامان به بابا می گفت :
    خوب حالا چی باید بهشون بگم؟ اون شبی هم که برای سیما مهمونی گرفته بودن ،موضوع رو بهم گفت .گویا دفعه اول نازنین رو،وقتی مهتاب وسیما رو رسونده خونه شون دیده ،بعد در موردش از مهتاب اطلاعات کامل رو می گیره،بنابراین تصمیمش رو می گیره وبه مادرش می گه درباره نازنین با من صحبت کنه.
    بار اول وقتی بهم گفت جواب قطعی ندادم وگفتم باید با پدرش صحبت کنم .در ثانی نظر خودش هم مهمه .فردای اون شب هم که خواهرت اومد اینجا واون موضوع پیش اومد،ترسیدم بهت بگم.بعد هم که امتحاناتش شروع شد.خانم خرسندی هر چند وقت یک بار زنگ می زد وجواب می خواست. هربار من یک جواب سربالا بهش می دادم تا اینکه امشب بهم گفت هر طورشده با نازنین صحبت کنم.
    تا دوروز دیگه هم زنگ می زنه وجواب می خواد .حالا نمی دونم چه جوری بهش بگم که عصبانی نشه. هر وقت که حرف ازدواج و خواستگاری رو می زنم از این رو به اون رو می شه.
    خوب خانم بگو دخترمون قصد ازدواج نداره.
    چی میگی؟باور کن چند بار گفته ام ،ولی می گه حالا شما باهاش صحبت کنین.سعید پسر خوبیه.من توی این چند برخوردی که باهاش داشتم خیلی ازش خوشم اومده. به دلم نشسته.
    به نظر من که هیچ عیبی نداره،تحصیلات ،خانواده،شغل ومادیات،شکل وقیافه وتیپ وشعور،همه رو یکجا داره.من که دلم نمیاد ردشون کنم. درثانی ما اگر هم بگیم نه،این قدر میان ومیرن ،این قدر تلفن می کنن تا موفق بشن .
    خوب مریم جان،زوری که نمی شه. باید خود نازنین هم راضی باشه یا نه؟
    ما که هنوز با اون صحبت نکردیم .شاید نظرش مثبت باشه.
    مگه نمی گی فعلاً قصدشو نداره؟خوب برای چی بهش بگیم فکرشو خراب کنیم؟
    می دونم.حالا تو با هاش صحبت کن .اگر جوابش مثبت بود وراضی شد می گیم بیان. بعد همه صحبتهامونو باهاشون می کنیم.بهشون می گیم تا نازنین درسش تموم نشده،هیچ مراسمی رو نمی پذیره.
    باشه،من فردا با نازنین صحبت می کنم،ولی اگه گفت نه، تو رو خدا زیاد کشش نده. بذار به درسش برسه.برای ازدواج هیچ وقت دیر نیست.بعدها ممکنه بشینه وافسوس این زمانها رو بخوره که چه جور سر هیچ وپوچ از دستشون داده.
    قبول. اگه مخالفت کرد من دیگه هیچی نمی گم.حداقل باید یک جواب منطقی داشته باشم بهشون بدم.
    خانم ،حالا دیگه تو رو خدا این چراغ رو خاموش کن بذار بخوابیم ،دیگه به صبح چیزی نمونده.
    باشه شب بخیر.
    شب بخیر.
    بعد از پایان صحبتهای آنها به اتاقم رفتم، روی تخت نشستم و فقط فکر کردم. پس همه خبر داشتند الا خودم.
    یاد آن روز افتادم که داشتم برای مهتاب از خواستگاری بیژن صحبت می کردم و او چطور با هول و هراس دوست داشت نظر مرا بداند .
    به یاد نگاه های مادر سیما که چطور مرا برانداز می کرد، به یاد طعنه های مادر که می خواست به من بفهماند،ولی من اصلاًمتوجه نمی شدم وبه یاد صحبت های سیما که بیشتر به قربان صدقه شبیه بود که نثارم می کرد.خدایا تو به من بگو چه کنم؟
    اگر بگویم نه،دل خیلی ها را می شکنم،اگر هم بگویم بله که الان اصلاًآمادگیش را ندارم. هر چند سعید را از هر جهت مناسب می دیدم،با خود می گفتم اگر بتواند صبر کند تا درسم تمام شود حرفی ندارم.نه،نباید جواب دهم.من که درباره خصوصیات اخلاقیش چیز زیادی نمی دانم .
    باید او را از همه جهات امتحان کنم،بعد یک جواب قطعی به آنها بدهم. ممکن است نظرم عوض شود.اگر بابا بگوید،می گویم نه،نمی خواهم. اصلاً خدا کند بابا درباره اش صحبت نکند
    .خدا کند فراموش کند.خدا کند خودشان منصرف شوند.اگر مهتاب به طور سر بسته بخواهد به من بفهماند که می خواهند دنبال دختری بگردند،من شقایق راپیشنهاد می کنم ،چون او هم دختر زیبایی است وهم خانم ومتین است. خدایا چه کنم؟
    نمی دانم چرا با آوردن اسم شقایق آن تصویر گیرا ،مقابل چشمانم قرار گرفت؟نه نمی توانم،با وجود او نمی توانم قبول کنم.
    هر وقت به یادش می افتادم،اراده تصمیم گیری، قدرت صحبت،درک و فهمیدن در من از بین می رفت وفقط به او می اندیشیدم. خودم هم از این رفتار تازه ی خودم تعجب می کردم.
    نازنین!اگر تو را نخواهد چه؟اگر جلو نیاید چه می کنی؟ آیا می خواهی تا ابد با یاد چشمهایش زندگی کنی؟اگر زمانی هم او را با آن چهره زیبا کنار دیگری ببینی باز هم می توانی تحمل کنی ولب باز نکنی؟تو فقط تا آخر امسال بهانه درس خواندن را داری. از لحاظ کار هم مشکلی نداریکه بخواهی بهانه تراشی کنی؟آیا می خواهی بگویی من همیشه به یاد شخصی رویایی زندگی می کنم؟ آیا می خواهی بگویی همیشه به یاد لبخند شیرینش نفس می کشم؟نه نازنین تو آدمی نیستی که این طور فکر کنی وتصمیم بگیری.خدای من!اوبا من چه کرده؟من فقط او را دوبار دیده ام.آیا با همین دوبار باید از پا در آیم؟نه نازی تو دختری نیستی که این گونه نابود شوی. غرورت همین بود که بین همه زبانزد بود؟پس فقط با دیدن او وفقط با دانستن نام او به این روز افتادی؟
    دائم خود را نهیب می زدم ،خودم را سرزنش می کردم،با خودم دعوا می کردم،ولی فایده نداشت.از وقتی دیده بودمش هر شب به یاد چشمهایش به خواب می رفتم واین چهره اش بود که به من آرامش می داد. هرگز در این چند سال زندگیم آدمی مثل او ندیده بودم. مدام به خودم می گفتم،«نکن نازنین،با خودت این کار رو نکن. اونکه با وجود شقایق هیچ وقت به طرف تو نمیاد.می دونی دختر،اگر کسی بفهمه،چه بلایی سرت میاد؟ دیگه هیچ کس روت حساب نمی کنه.خدایا،خداوندا،دیگه هرگز نبینمش .من فقط دوباردیدمش،وای به حال و روزی که دوباره ملاقاتش کنم.دیوونه می شم. خدایا فکرشو از سرم بیرون کن،تصویرشو از جلوی چشمام محو کن. خداوندا امیدم
    به توست.»
    آن شب تا صبح پلک برهم نگذاشتم. ساعت تقریباًپنج صبح بود. چشمهایم از فرط کم خوابی این چند شبه به سوزش افتاده بودند.نزدیک اذان بود،وضو گرفتم ونماز خواندم وآن وقت بود که کمی آرام گرفتم. به بستر رفتم وزمانی خوابم برد که آفتاب به روز سلام گفته بود.
    نزدیکی های ظهر بود که از خواب برخاستم.با چشمهای پف آلود بعد از اینکه دوش آب سردی گرفتم،پایین رفتم ودیدم بابا مشغول خواندن مجله ای است وپسرها هم در حیاط هستند.به آشپز خانه رفتم.مادر مشغول تهیه ناهار بود.
    سلام مامان،صبح بخیر.
    سلام نازنین جان،ظهر بخیر مادر.
    می بخشین مامان. دیشب دیر خوابیدم ،به خاطر همینه که الان بیدار شدم.
    خیلی خوب بشین برات صبحانه بیارم.
    نه ممنون،الان دیگه ناهار می خورم.
    گرسنه ات نیست؟
    نه ،اگه شما کاری ندارین می رم یک دقیقه پیش بابا بشینم.
    نه کاری ندارم ،برو.
    وقتی مقابل بابا نشستم پرسید؟
    نازنین جان چرا اینقدر چشمهات پف کرده؟مگه دیشب نخوابیدی؟
    چرا بابا جون ولی دیر خوابیدم. شما امروز کوه نرفتین؟
    برای اولین بار خواب موندیم. مجبور شدیم توی خونه ورزش کنیم.
    احساس کردم اگر چند دقیقه بیشتر بنشینم بابا متوجه حالم می شود. بنابراین از بابا عذر خواهی کردم و به اتاق خودم رفتم.
    آن روز تا عصر بابا صحبتی به میان نیاورد . عصر که مامان آماده رفتن به خانه سیما بود به اتاقم آمدو پرسید:
    نازنین مگه تو نمیای؟
    کجا مامان؟
    خونه سیما دیگه. می خوام چشم روشنی شو نو ببرم.
    مامان من اصلا حالم خوب نیست. سرم خیلی درد می کنه.
    از طرف من از شون عذر خواهی کنین. خودم بعدا یک روز می رم خونه شون .
    مطمئنی نمی خوای بیای؟
    آره مامان نمیام. شما برین یه سلامت.می خواین بیام برسو نمتون؟
    نه مادر جان با افشین می رم. وقتی خواستم برگردم زنگ می زنم بیاد دنبالم تو استراحت کن تا حالت خوب بشه.
    چشم شما برین.
    کاری با من نداری؟
    نه.
    خیلی خوب خداحافظ.من رفتم
    به سلامت.
    بعد از رفتن مامان روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم. مدتی گذشته بود. خسته شدم . سردردم بیشتر شده بود. برای اینکه دست از افکار پریشانم راحت شوم به طبقه پایین پیش امین و پدر رفتم. امین که متوجه تغییر حال من شده بود گفت:
    نازنین چی شده از صبح تا حالا خیلی تو خودتی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    چیز مهمی نیست. فقط به خاطر بی خوابی دیشبه.
    یه بی خوابی که اینقدر اثر از خودش به جا نمی ذاره. اگه مشکلی پیش اومده به ما بگو. مطمئن باش حلش می کنیم. مگه نه بابا؟
    آره دخترم امین راست میگه اگه برات مسأله ای پیش آمده بگو خیالت راحت باشه در رفع مشکلت از هیچ کوششی دریغ نمی کنیم.
    خندیدم وگفتم:
    نه با با جون من مشکلی ندارم. باور کنینن هیچ مسئله ای هم برام پیش نیومده من حالم خوبه خیالتون راحت .
    باور کنم دخترم؟
    باور کنین بابا جون راست می گم.
    پس حالا که حالت خوبه می تونم چندقیقه ای رو با هات صحبت کنم؟
    صحبت راجع به چی پدر؟
    راجع به یک مسئله.
    چه مساله ای؟
    در باره آینده ات اگه مایل باشی. در همین هنگام امین از جای خود برخاست و خواست به بهانه آب خوردن خارج شود که بابا گفت: نه پسرم بنشین خیلی خصوصی نیست.
    ولی پدر.
    ولی نداره امین جان بنشین. البته اگه از نظر نازنینایرادی نداشته باشه.
    نه بابا جون چه ایرادی؟امیر جان بنشین خواهش می کنم.
    چشم.
    پدر شروع به صحبت کرد. صحبتهایی که من از همه اطلاع داشتم. در هنگام صحبت پدر فقط گوش می دادم.نمی توانستم جواب بدهم حرفهای پدر به اتمام رسیدند، سرم را بالا گرفتم و بعد از چند ثانیه گفتم:
    بابا جون من موظفم همین حالا جواب بدم؟
    نه دخترم. البته اگه جوابت منفی است بله. الان بگو ولی اگه مردد هستی ومی خوای فکر کنیهر وقت دلت خواست جواب بده.این رو هم بگم که من اصلاً دلم نمی خواست این موضوع رو بهت بگم،چون با خصوصیات اخلاقیت کاملاً آشنا هستم اما بدلیل اصرار زیاد این خانواده تصمیم گرفتم با هات صحبت کنم.
    فکر کن دخترم خو بفکر هاتو بکن. تا هروقت که شده و تا هر زمان که دلت خواست. تو می تونی حتی بعد از اتمام در سات بهشون جواب بدی.
    آن روز تا شب و قبل از آمدن مامان در حیاط روی تاب نشسته بودم و در افکارم غوطه ور بودم . تنها از خدای خود کمک می خواستم تا آن چهره را از ذهنم محو وا راده تصمیم گیری را در من قوی کند و آن چرا که صلاح است پیش رویم قرار دهد . وقتی مامان به خانه آمد متوجه من شد وبه خاطر اینکه سکوتم را برهم نزند ؟آهسته داخل شد. ساعتی بعد احساس کردم کسی کنارم نشست وقتی سرم را برگرداندم متوجه حضور امین شدم با همان لبخند همیشگش اش گفت:
    نازنین بلند شو بیا می خوایم شام بخوریم.
    الان میام.
    نارنین می تونم ازت یه سوال بپرسم؟
    با لبخند گفتم:
    بپرس.
    سر دو راهی گیر کرده ای؟
    با تعجب گفتم:
    نه،چطور مگه؟
    سعید رو قبول نداری؟
    برای چی این سؤال رو می پرسی؟
    چند وقته حالت مثل قبل نیست.یکمرتبه می ری توی خودت،از صبح تا شب خودت رو توی اتاقت حبس می کنی،با کسی زیاد حرف نمی زنی ،نا زنین تو این جوری نبودی.
    یک کمی نگران جواب درسهایم بودم ،فقط همین.
    نه،نازنین به من دروغ نگو .اگه سعید رو نمی خوای یک کلام بگونه. مطمئن باش اگه تو مخالفتتو اعلام کنی هیچ خدشه ای به دوستی تو و مهتاب وارد نمی شه.
    مهتاب فهمیده تر از این حرفهاست،هم خودش ،هم خانواده اش. مشکل من اینه که نمی خوام روی بابا رو زمین بندازم یا اینکه مدام از مامان خجالت بکشم .اون باید صد بار رنگ بذاره و ورداره تا به خانواده خرسندی جواب بده.هم دوست دارم غرور پدر ومادرم حفظ بشه، هم اینکه خودم از درسم عقب نیفتم.
    نازنین مگه تو بچه شدی ؟پدر ومادر سطح فکرشون خیلی بالاتر از اینهاست.تو رو خدا این مسائل پوچ رو برای من بهانه نکن. البته موضوع درس و دانشگاه خیلی مهمه.اگه تو نمی خوای بهشون بگی ،خوب من یک جوری می گم.
    نه امین جان،اجازه بده فکر کنم.
    باشه فکر کن. پدر که گفت تا هر وقت که دوست داری فکر کن،ولی نازنین می خوام یک سؤال دیگه ازت بپرسم.می تونم؟
    بپرس.
    تو گرفتار شدی ،درسته؟
    ناگهان احساس کردم همه دنیا بر سرم خراب شده است.بزحمت خودم را کنترل کردم وگفتم:
    نه امین،نه دیگه راجع بهش صحبت نکن ،خواهش می کنم.
    باشه ،هر جور راحتی.
    بعد گل سرخی را که در دست من بود گرفت،سرش را پایین انداخت وگفت:
    به این دلیل پرسیدم که احساس کردم تا حدودی با هم همدردیم ،همین.
    خواستم منظورش را از حرفی که زده بود بپرسم که بلند شد وگفت:
    شام سرد می شه. بلند شو بریم.
    خودش جلوتر از من حرکت کرد ورفت.آن شب هم به خاطر او فکرم مشغول بود ونتوانستم بخوابم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/