صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 80

موضوع: قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنار هر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد.
    فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه و چای داد. همه روی نیمکتها نشستیم.
    حوض بزرگی بین دایره نیمکتها به چشم می خورد که داخل آن میوه های جورواجور و هندوانه ریخته بودند..
    همه دور هم نشسته بودیم و فرهاد جلوی من هندوانه و سیب و خیار همراه گیلاس گذاشت . تشکر کردم و زیر لب گفتم : امشب از پرخوری نمی توانم بخوابم.
    فرهاد لبخندی زد و گفت : تو که چیزی نخورده ای . تعارف نکن باید تمام میوه هایت را بخوری.
    مادر رو کرد به آقای شریفی و گفت : راستی امروز همسایه بغل دستی ما خبر داد که می خواهد خانه اش را بفروشد . چون شوهر بیچاره اش تصادف کرده و او باید دیه ای را که برایش بریده اند بپردازد و حالا مجبور شده که خانه را بفروشد و یک آپارتمان بخرد. آقای شریفی با خوشحالی گفت : همسایه سمت راست یا همسایه سمت چپ.
    مادر گفت : همسایه سمت چپ که خانه ای بسیار بزرگ و شیک دارد. همان خانه که ستونهای بلند و مرمر داره.
    مینا خانم با خوشحالی گفت : آن خانه دو طبقه و ویلایی است. اگه آن را بفروشد عالی می شود.
    آقای شریفی گفت : اول باید خانه را ببینیم حتی اگه قیمتش زیاد هم باشد آنجا را می خرم . چون بهترین حسن آن خانه این است که کنار خانه آقا مسعود و منیر خانوم قرار دارد و در آینده رامین جان مشکلی نخواهد داشت.
    همه متوجه منظور آقای شریفی شدند. مادر آهی کشید و سرش را پایین انداخت و رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید. در دل گفتم » آخه مامان به تو چه می رسه که خانه همسایه را به آنها پیشنهاد می کنی. حرصم از این کار مادر درآمد.
    رامین لبخند سردی زد و در حالی که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت .
    وقتی چشمم به حلقه دست رامین می افتاد غمی سنگین روی دلم سنگینی می کرد و او را به خودم نزدیک حس می کردم. احساس می کردم شکوفه هنوز زنده است و رامین را به چشم شوهر خواهر و دامادمان نگاه می کردم.
    در این فکر بودم که رامین اگر شکوفه را داشت چقدر زوج خوشبختی می شدند . شکوفه عاشق رامین بود و رامین او را می پرستید . یاد روزی که آن دو کنار سفره عقد نشسته بودند و یاد شادی های رامین که سر سفره عقد وقتی شکوفه با انگشت عسل را در دهانش گذاشت او انگشت او را به شوخی گاز گرفت و صدای شکوفه یکدفعه بلند شد. یاد همه چیز.
    در همان لحظه سوزشی در دستم حس کردم . چاقو را روی زمین انداختم .خیاری که پوست می کندم خونی شده بود. چیزی نگفتم. دستمال کاغذی را از جیبم درآوردم و روی کف دستم که با نوک تیز چاقو پاره شده بود گذاشتم. عمیق بریده بود و التهابش را حس می کردم.
    مادر متوجه شد گفت : چیه نکنه دستت را پاره کردی. ؟
    لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست زیاد عمیق پاره نشده است.
    در همان لحظه فرهاد به طرفم آمد و گفت : ببینم با خودت چیکار کردی؟
    گفتم : نگران نباش چیزی نیست نوک چاقو به کف دستم گرفته است . الان خونش بند میاد.
    مادر گفت : ای دختره دست و پا چلفتی تو حتی نمی تونی خیار پوست بکنی دختر هم اینقدر بی دست و پا می شه.
    دایی محمود با کنایه گفت : حالا خوبه اینقدر دستو پا چلفتی است و اینهمه خاطرخواه داره . حالا بگذار بعضی ها ببینند که همچین دختر زبرو زرنگی نیست که اینطور او را می خواهند.
    پروین خانوم گفت : خوب دخترم حواسش نبود چرا اینقدر اذیتش می کنید.
    شیما با شیطنت گفت : من می دانم حواس این دختره کجا پرسه می زنه.
    چشم غره ای به شیما رفتم .
    نگاهی به فرهاد کردم. فرهاد لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد خون دستم را بند بیاورد آرام گفت : اینطور نگاهم نکن و در همان لحظه مسعود گفت : تورو خدا ببین اصلا صدای این دختره در نمیاد آخه دختر تو چقدر پوست کلفت هستی خون دستت بند نمی آید ولی تو همینجور بربر ماها را نگاه می کنی.
    فرهاد گفت : اتفاقا من از این حالت افسون خانوم خوشم می آید. درست مانند مردها می مونه . حالا اگه شیما بود الان بایستی صدای جیغ و فریادش این محیط را برمیداشت.
    لیلا گفت : منکه اصلا طاقت دیدن خون را ندارم. اگه از جایی از دستم خبیاید غش می کنم.
    رامین گفت : اتفاقا دختر باید کمی حالتهای زنانه داشته باشد تا بین او و مرد اختلاف باشد. نکه ...
    با ناراحتی حرف رامین را قطع کرده و گفتم : به جای اظهار نظر کردن یک کاری برای دستم بکنید . چون خونش بند نمی آید این بسته دستمال کاغذی داره تموم می شه.
    رامین بلند شد دستم را گرفت و گفت : بلند شو برویم بیمارستان و یا درمانگاه فکر کنم دستت به بخیه احتیاج داشته باشد.
    رامین دستم را گرفته بود و فرهاد کمی عصبی به نظر می رسید فرهاد و مسعود با شیما همراه من و رامین سوار ماشین شدند. فرهاد رو به مادرش کرد و گفت : شما اینجا بشینید ما نیم ساعت دیگه بر میگردیم. و همه با هم به طرف نزدیکترین درمانگاه رفتیم.
    وقتی دکتر دستم را دید گفت : سه عدد بخیه احتیاج داره . و دستم را بخیه زد و بعد از پانسمان نگاهی به من انداخت و گفت : اصلا شما را ناراحت نمی بینم.
    لبخندی زده و گفتم : آخه چیزی نشده که ناراحت باشم.
    شیما گفت : دکتر جان تعجب نکنید این دوست ما آدم آهنی است. چون اصلا احساس نداره.
    دکتر به خنده افتاد.
    بعد از یک ساعت به پیش مادر و بقیه برگشتیم.
    رامین رفت برایم آب میوه گرفت و به دستم داد و گفت : خیلی ازت خون رفته است . این را بخور تا کمی حالت بهتر شود.
    درد دستم داشت کم کم شروع می شد.
    برگ نسخه دست رامین بود. رو به رامین کرده و گفتم : اقا رامین اگه می شه بروید داروهایم را بگیرید چون درد دستم داره شروع می شه.
    رامین گفت : من نیم ساعت دیگه بر می گردم. بهتره دستت را زیاد تکان ندهی.
    وقتی خواست نسخه را از روی نیمکت بردارد دوباره چشمم به حلقه اش افتاد . وقتی خواست برود صدا زدم آقا رامین مواظب خودت باش و زیاد عجله نکن.
    رامین لبخندی زد و گفت : نگران نباش زود بر می گردم و از ما دور شد.
    یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد . او خیلی عصبانی بود وقتی دید نگاهش می کنم اخم کرد . ولی من به رویش لبخند زدم.
    درد دستم داشت زیاد می شد. طوری که نزدیک بود ناله سر دهم. ولی هر طور بودخودم را منترل کردم.
    فرهاد همینطور اخم کرده بود و حسادت از چشمان میشی رنگش نمایان بود. پروین خانم متوجه ناراحتی پسرش شده بود و فرزاد زیر گوش فرهاد پچ پچ می کرد و بعد می خندید. ولی فرهاد ناراحت بود.
    رامین بعد از یک ربع آمد. او قرصهایم را به من خوراند . یک مسکن هم خوردم. رامین کنارم نشست و گفت : تا چند دقیقه دیگه درد دستت آرام می شود . و بعد دستم را در دستش گرفت و گفت : تا مچ دستت ورم کرده است.
    آرام دستم را از دست او بیرون کشیدم . رو به مادر کرده و گفتم : بهتره به خانه برویم.
    پروین خانم متوجه شد و گفت : نه دخترم هنوز زود است.
    گفتم : ولی من با خوردن مسکن خیلی خوابم می آید و خسته هستم.
    رامین گفت : بهتره من و شما به خانه برویم. منهم خسته هستم . شما زودتر بروید که استراحت کنید. و رو کرد به مادرم و گفت : شما می توانید اینجا بمانید و همراه آقا فرهاد به خانه برگردید . من افسون را به خانه می برم.
    مادر گفت : باشه شما بروید ما هم یک ساعت دیگه می آییم.
    بلند شدم و به طرف فرهاد رفتم . از پذیرایی که کرده بود تشکر کردم.
    خیلی سرد گفت : کاری نکرده ام می بخشید اگه به شما بد گذشت.
    گفتم : با شما بودن هیچوقت برایم بد نیست و آرام ادامه دادم : از کاری که کردم منظوری نداشتم. پوزخندی زد و گفت : من رامین نیستم که هر کاری دلت خواست با من و احساسم بکنی.
    با ناراحتی گفتم : ولی من منظوری نداشتم و نخواستم با احساست بازی کنم و سپس گفتم : خداحافظ. از پذیرایی شما ممنون هستم و همراه رامین به خانه برگشتیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به اتاق خودم رفتم . بعد از چند دقیقه رامین در زد و به اتاقم آمد. تعارف کردم که روی صندلی بشیند . رامین نگاهی به من انداخت و گفت : احساس می کنم فرهاد خیلی گرفتارت شده است.
    جوابش را ندادم.
    او ادامه داد : تو چرا داری با من دو رو برخورد می کنی. منو سر دوراهی گذاشته ای.
    با حالت عصبی گفتم : من فقط شما را به عنوان شوهر خواهرم یعنی شوهر شکوفه نگاه می کنم و شما را به همین عنوان دوست دارم.
    رامین با خشم گفت : ولی من دیگه شوهر خواهرت نیستم.
    با ناراحتی گفتم : ولی تا وقتی که ازدواج نکرده اید شما را به چشم شوهر شکوفه نگاه می کنم.
    رامین با ناراحتی بلند شد و دستی به موهایش کشید و گفت : با تو صحبت کردن بیهوده است و بعد شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.
    من چون قرص مسکن خورده بودم زود خوابم برد.
    صبح شیما زنگ زد و خواست حالم را بپرسد.
    تشکر کردم و گفتم : آقا فرهاد چطور هستند می خواستم از زحمتی که دیشب دادیم تشکر کنم . ولی انگار مایل نیست با من صحبت کند.
    شیما خنده ای کرد و گفت : فرهاد بد نیست فقط خیلی عصبانی است. هیچکس جرات نمی کنه نزدیکش بره. دیشب وقتی به خانه آمدیم در حالی که کتش را در می آورد با خشم گفت : پدر عشق بسوزه که اینطور آدم را بدبخت می کنه. . یه دختر سنگدل نوزده ساله امشب تونسته با غرورم بازی کنه و من نتونستم یک کلمه حرف بزنم.
    با ناراحتی گفتم : به فرهاد بگو رامین شوهر خواهرم است و من نخواستم با غرور جنابعالی بازی کنم.
    شیما گفت : ول کن می دان که آخر هم خود فرهاد به منت کشی میفته. حالا بگو ببینم دستت چطوره؟
    نگاهی به دست باند پیچی شده ام انداختم و گفتم : بد نیست دردش کمتر شده.
    شیما گفت : امروز بیست و دو روز از اول تابستان گذشته است و ما هنوز تصمیم نگرفته ایم کجا برویم فرهاد قرار بود ما را به اصفهان ببرد ولی دیدن تو همه این قرارها را به هم زد. و فکر نکنم او بدون تو از تهران خارج شود.
    گفتم : متاسفم برنامه هایتان را به هم خورد. ای کاش برای گرفتن کتاب به خانه شما نمی آمدم هم خودم از زندگی عادی افتاده ام و هم شما را تو دردسر انداختم.
    شیما به خنده افتاد و گفت : زن داداش جان مراقب خودت باش.
    با صدای بلند گفتم : شیما خودتو لوس نکن.
    صدای قهقه او داخل گوشی پیچیده بود.
    لبخندی زدم و گفتم : منهم می دونم چطور اذیتت کنم خداحافظ و به همه سلام برسان.
    شیما گفت : باشه زن برادر عزیز سلام گرمت را به برادرم می رسانم.
    به شوخی غریدم : شیما .
    شیما سریع خداحافظی کرد و با خنده گوشی را گذاشت.
    همان شب فرهاد همراه مادرش و شیما به خانه ما آمدند تا حال مرا بپرسند ولی فرهاد خیلی سنگین با من رفتار می کرد. منهم زیاد روبه روی او ننشستم و بیشتر خودم را در آشپزخانه مشغول کردم.
    آنشب وقتی آنها رفتند با خودم گفتم : نکنه فرهاد این موضوع را بزرگ کنه و همه چیز بین ما تمام شود. بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود. یک هفته گذشت و فرهاد نه تلفن به من زد و نه به خانه ما آمدند.
    آقای شریفی خانه آقا الیاسی را که همسایه ما بود خرید و با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمدند رامین به همه شیرینی تعارف کرد . خرید خانه را به آنها تبریک گفتم .
    بعد از ناهار بود که توی آشپزخانه داشتم ظرفهارا می شستم که رامین به آشپزخانه آمد روی صندلی نشست و در حالی که به من نگاه می کرد گفت : انگار از خرید خانه راضی به نظر نمی رسید .
    جواب دادم : برای چی راضی نباشم . اتفاقا خیلی خوشحالم چون مادرم دیگه تنها نیست.
    رامین نفس بلندی کشید و آرام گفت : خیلی به فرهاد علاقه داری؟
    سکوت کردم .
    رامین لبخند عصبی زد و گفت : نمی خواد انکار کنی من متوجه رفتارت شده ام و بعد کم کم صدایش عصبی شد و گفت : لااقل این رفتاری که با من داری با او نداشته باش چون او مانند من نیست. (الهی)
    گفتم : مگه شما چطور هستید؟
    سرش را پایین انداخت و گفت : تو هر کاری که می خواهی با احساس و روحیه من می کنی و من فقط چاره ای جز سکوت ندارم. چون هنوز تو مرا شوهر خواهرت می دانی.
    پیش دستی میوه را جلوی رامین گذاشتم و گفتم : داری صحبت می کنی دهنت خشک می شه لااقل میوه بخوذر.
    رامین با عصبانیت پیش دستی میوه را گوشه آشپزخانه پرت کرد و با صدای بلند گفت : آره زیاد حرف می زنم صدای من جز اینکه نفرت دلت را بیشتر کند چیز دیگه ای نیست. وقتی با فرهاد هستی دو ساعت تمام حرف می زنید و خسته نمی شوی ولی من تا می آیم حرف بزنم طفره می روی.
    با ناراحتی گفتم : آرام صحبت کن خوب نیست فرهاد مدام از شما حمایت می کنه و شما را ...
    رامین با خشم حرفم را قطع کرد و گفت : من به حمایت هیچکس احتیاجی ندارم . حامی من فقط خداست که خودش همه جوره این چرخ و فلک را می چرخونه و قضاوتش را هیچکس نمی تونه رد بکنه.
    با ناراحتی گفتم : آقا رامین.
    ولی رامین با خشم از آشپزخانه بیرون رفت.
    از اینکه کسی را نداشتم تا با او درد دل کنم بغضم گرفته بود. دوست داشتم خواهرانم زنده بودند تا من می توانستم با آنها صحبت کنم و هر چه در این سینه لعنتی انبار شده بود مانند یک سیب گندیده بیرون می انداختم.
    از آشپزخانه بیرون آمدم .
    رامین را دیدم که با ناراحتی توی حیاط نشسته بود و سیگار می کشید.
    مادر نگاه غمگینی به من انداخت . مینا خانوم و لیلا و آقای شریفی سکوت کرده بودند و با نگرانی روی مبل نشسته بودند .
    در حالی که از دیدن آقای شریفی خجالت می کشیدم به اتاقم پناه بردم می خواستم گریه کنم ولی جز اینکه بغض توی گلویم مانند یک سنگ سنگینی می کرد قطره ای از چشمانم لغزید. شاید این نفرت داشت مرا مانند یک کوه یخ می کرد. اصلا رامین را حتی به اندازه یک سر سوزن دوست نداشتم و ناراحتی او برایم اصلا مهم نبود ولی نمی دانستم چرا وقتی او را از خودم می رنجاندم از ته دل ناراحت می شدم و وجدانم عذابم می داد. احساس می کردم شکوفه تمامحرکاتم را زیر نظر دارد. و مرا می بیند.
    مدت یک هفته بود که فرهاد را ندیده بودم و مادر علت عصبی شدن مرا می دانست. غروب آنروز آقای شریفی همراه خانواده اش به خانه یکی از دوستانشان دعوت بودند و من تنها روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته بودم . به درخت تکیه دادم و زانوی غم بغل کردم. غرورم اجازه نمی داد که به شیما تلفن بزنم چون من هیچوقت به خانه آنها زنگ نزده بودم و اگر حالا زنگ می زدم آنها متوجه می شدند که به خاطر فرهاد زنگ زده ام تا سروگوشی آب بدهم. دلم بدجوری برای او تنگ شده بود . چرا بایستی اینطور گرفتارش می شدم. چشمان میشی رنگش جلوی چشمانم می درخشید سرم را میان دو دستم گرفتم و برای چند لحظه همان طور ماندم و اصلا متوجه دایی محمود نشدم که کنارم نشسته است.
    دایی با صدای ملایمی گفت : افسون.
    سرم را بلند کردم.
    دایی لبخندی زد و گفت : چرا زانوی غم بغل کرده ای ؟ اصلا خوش ندارم تو را افسرده ببینم .
    جواب دادم : چیزی نیست کمی دلم گرفته است.
    دایی لبخندی زد و دستم را آرام گرفت و گفت : خیلی احساس تنهایی می کنی.
    گفتم : با داشتن دایی مهربانی مانند شما چرا باید تنها باشم.
    دایی سرم را بوسید و گفت : منهم بعضی وقتا با داشتن خواهر و خواهرزاده عزیزی مانند شما خیلی احساس تنهایی می کنم.
    لبخندی زدم و به شوخی گفتم : انشاءالله تا چند وقت دیگه لیلا خانوم شما را از تنهایی در میاره.
    دایی آرام زد به پشتم و گفت : ای بدجنس کوچولو حرف نمی زنی و وقتی هم که شروع به حرف زدن می کنی برای سرخ کردن من دست به هر کاری می زنی و بعد ادامه داد : اینقدر حرف را عوض نکن بگو چرا اینقدر توی خودت هستی.
    آهی کشیده و سکوت کردم.
    دایی لبخندی زد و گفت : بگو که دلت برای فرهاد تنگ شده است.
    تا بنا گوش سرخ شده و سکوت کردم.
    دایی لبخند سردی زد و گفت : تقصیر از تو بود چرا بایستی با رامین آن طور برخورد می کردی که فرهاد حسادت کنه.
    با ناراحتی گفتم : ولی رامین شوهر خواهرم است و من هیچ عیبی ندیدم که با او آن طور صحبت کنم.
    دایی که مشخص بود خشمش را به اجبار کنترل می کند به ظاهر لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد متوجه شده است که رامین تو را به عنوان خواهر زن نگاه نمی کنه. چرا آن دو را به بازی گرفته ای. شانس آوردی که رامین مرد فهمیده ای است وگرنه اگه من بودم...
    حرف دایی را با بغض قطع کردم و گفتم : من تا حالا نسبت به هیچ مردی توجه نشان نداده بودم و اصلا نمی دانم با یک مرد چطور باید رفتار کرد تا دلش را به دست آورد.
    دایی خنده ای سر داد و گفت : لقب خوبی بهت دادم واقعا که در سینه تو به جای قلب فقط سنگ کار گذاشته اند.
    با ناراحتی گفتم : خیلی دوست دارم مثل دخترهای دیگه می توانستم حالتهای زنانه داشته باشم. لااقل الان که اینطور گرفتار شده ام . دیگه با مشکلی اینچنین دچار نمی شدم.
    دایی دستی به موهایم کشید و گفت : ولی فرهاد خودش گفت که این حالتهای تورا دوست دارد چون مانند یک مرد هستی.
    گفتم : پس چرا او از من زود ناراحت می شود.
    دایی جواب داد : او ناراحت نیست فقط خیلی حسود تشریف دارد . حق هم دارد . تو چه دلیل داشت که به رامین بگویی مواظب خودت باش. منهم یک لحظه جا خوردم . چون هیچوقت تو با رامین خوب نبودی.
    گفتم : وقتی حلقه شکوفه را در دست او می بینم یکدفعه تمام نفرتم به او فراموش می کنم . احساس می کنم آن حلقه با من حرف می زنه.
    دایی با ناراحتی دستی به صورتم کشید و گفت : تو دل پاکی داری و بعد ناخودآگاه خنده ای بلند سر داد و گفت : می خواهم بلایی سرت بیاورم.
    با تعجب به دایی نگاه کردم.
    دایی گفت : اینطور نگاهم نکن فردا شب فرهاد را با خانواده اش دعوت کرده ام به خانه خودم و تو باید از آنها پذیرایی کنی.
    با صدایی نیمه فریاد گفتم : نه دایی من نمی تونم.
    دایی به درخت تکیه داد و گفت : باید بتونی چون آبروی تو و من در میان است. تازه اینکه آقای شریفی را هم با خانواده اش همراه مادرت و مسعود را نیز دعوت کرده ام.
    در حالی که حیرت کرده بودم گفتم : وای دایی محمود توروخدا با من این کارو نکن.
    دایی بلند شد و از درخت چند عدد گیلاس چید و برد داخل حوض شست و آورد جلوی من گذاشت و گفت : دوست دارم فرهاد و رامین دست پخت تو را بخورند . تا فکر نکنند خواهر زاده من آشپزی بلد نیست.
    با ناراحتی گفتم : آخه من نمی تونم غذای اینهمه جمعیت را درست کنم. و اینکه غذا درست کردن بلد نیستم.
    دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن مادرت را هم نمی خواهم بیاورم تا کمکت کند. می خواهم ببینم عرضه داری از آنها پذیرایی کنی یا نه. ضمنا الان باید بروی درمانگاه و بخیه دستت را باز کنی و دیگه مشکلی و یا بهانه ای نیاری.
    با نگرانی از این وضع گفتم : تورو خدا دایی من تا حالا آشپزی نکرده ام و می ترسم.
    دایی اخمی کرد و گفت : می خواهم ببینم این همه خاطرخواه داری آیا برای خودت بزرگ شده ای که بتونی از عهده شوهر و مسئولیت زندگی بربیایی. یا اینکه فقط قد بلند کردی ولی... و بعد سکوت کرد.
    نگاهی به دایی انداختم و گفتم : پس می خواهی مرا آزمایش کنی.
    دایی خندید و گفت : درست حدس زدی.
    از روی نیمکت بلند شدم و گفتم : بی انصاف حالا نمی شود از طریق دیگه ای منو آزمایش کنی آخه اینجوری پای آبرو در میان است.
    دایی در حالی که ساعتش را در می آورد تا دستش را بشوید گفت : بهترین موقعی که می توانستم انتحانت کنم فردا است . لازم نیست برای یک مهمانی خودم را بدبخت کنم و زن بگیرم . بهتره خواهر زاده عزیزم این لطف را به دایی خودش بکند. و با خنده دستش را داخل آب حوض فرو برد و با شدت یک مشت آب به روی صورتم پاشید. جیغ کوتاهی کشیدم و سریع داخل خانه رفتم.
    فکر فردا شب آرامم نمی گذاشت . دلم بدجوری شور می زد . مادر در آشپزخانه بود . به آشپزخانه رفتم و رو به مادر گفتم : مامان شما از تصمیم دایی خبر دارید.
    مادر خنده ای کرد و گفت : چیه می ترسی؟
    با ناراحتی گفتم : مگه نمی خوای کمکم کنی ؟
    مادر جواب داد : دایی من را قسم داده که اصلا کمکت نکنم حتی مقدار غذاهایی که باید درست کنی را نباید بهت بگم.
    با اخم گفتم : نکنه شما هم قبول کردید.
    مادر در حالی که سیب زمینی خلال می کرد گفت : چیکار کنم دایی مرا قسم داده است.
    گفتم : شما چقدر بی انصاف هستید اصلا به فکر آبروی من بیچاره نیستید و با قهر بلند شدم و همراه دایی به درمانگاه رفتم تا بخیه دستم را باز کنم.
    آن شب گذشت و صبح فردا دایی به دنبالم آمد و مرا به خانه خودشان برد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دلم شور می زد و واقعا وحشت کرده بودم . رنگ صورتم پریده بود دایی با دیدن من در آن حالت خنده اش گرفت.
    چشم غره ای به دایی رفتم.
    دایی با خنده گفت : بالاخره امشب باید آبروی من و خودت را بخری. و اینکه من از قبل به چلو کبابی سرکوچه که رفیقم است سفارش آماده باش داده ام تا اگه دسته گل به آب دادی لااقل من از بیرون غذا بیاورم.
    با ناراحتی به دایی نگاه کردم : دایی خواهش می کنم کمی رحم داشته باش . اگه من نتوانم از عهده این کار برآیم دیگه نمی توانم تو روی شیما و خانوادش نگاه کنم. و می دانم شیما مدام سر به سرم می گذاره.
    دایی با خنده گفت : تو ازز شیما خجالت نمی کشی بلکه از فرهاد و شوخی های کنایه آمیز او ناراحت می شوی.
    دست دایی را گرفتم و گفتم : تورو جون لیلا برو مامان را بیاور.
    دایی خنده بلندی سر داد و گفت : امکان نداره و بعد دستم را کشید و مرا به آشپزخانه برد و گفت : همه چیز برایت آماده است فقط تو باید آنها را درست کنی.
    نگاهی به آشپزخانه انداختم . دایی همه چیز خریده بود. مرغ . گوشت وخیلی چیزهای دیگر.
    دایی با یک دست به پشتم زد و گفت : موفق باشی من دیگه باید سرکارم بروم و راستی تلفن خانه را هم قطع می کرده ام تا نتوانی با متدرت تماس داشته باشی.
    دلم فرو ریخت. با صدای نیمه فریاد گفتم : تو به تلفن چی کار داری تورو خدا تلفن را سرجایش بگذار.
    دایی خنده کنان در حالی که به طرف در خروجی میرفت گفت : باید خودت تنها تمام این کارها را بکنی. راستی خانه را هم تمیز کن . خداحافظ.
    وسط آشپزخانه مثل مجسمه ایستاده بودم و نمی دانستم از کجا شروع کنم.
    به اتاق رفتم و با ناراحتی روی مبل نشستم . یکدفعه به سرم زد که شاید دایی کتاب آشپزی داشته باشد. به اتاق خواب دایی رفتم و بین کتابهای او دنبال کتاب آشپزی گشتم. ولی کتاب آشپزی را پیدا نکردم.
    با خستگی روی مبل نشستم . به ساعتم نگاه کردم . ده صبح بود.
    با خود گفتم : اینجوری نمی شه باید کاری کنم . به آشپزخانه رفتم . نمی دانستم مرغ را چطور باید پاک کرد . من هیچوقت در آشپزی به مادر کمک نکرده بودم.
    چشمم به کاهو و خیار افتاد تنها کاری که کردم فقط توانستم در ساعت یازده ظهر سالاد درست کنم. از طرفی خوشحال بودم دایی مهمانها را برای شام دعوت کرده است. و من تا شب خیلی وقت داشتم با خودم گفتم تا شب فرجی می شود.
    از بسنگران مهمانی شب بودم نتوانستم چیزی برای ناهار بخورم.
    ساعت چهار بعد از ظهر بود و من فقط سالاد درست کرده بودم.
    روی صندلی نشسته بودم و به مواد خام بربر نگاه می کردم. یکدفعه زنگ در خانه به صدا درآمد. دلم هوری ریخت. با دستپاچگی بلند شدم و در آشپزخانه را سریع بستم و با ناراحتی به طرف در رفتم.
    در را با دستی لرزان باز کردم ولی با دیدن زن فقیری که برای کمک گرفتن آمده بود کمی آرام شدم. داخل خانه شدم و مقداری پول از کیفم بیرون آوردم ولی یکدفعه فکری در مغزم جرقه زد.
    پول را برداشتم و جلوی در رفتم پیرزن با لباسی کهنه و وصله دار که بیشتر لباس با وصله دوخته شده بود جلوی در همچنان ایستاده بود.
    پول را به طرفش دراز کردم . پیرزن پول را گرفت و گفت : انشاءالله خوشبخت شوی. خدا همیشه سربلندت کند. و تا خواست برود گفتم : مادربزرگ.
    پیرزن با تعجب برگشت نگاهم کرد.
    لبخندی زده و گفتم : شما آشپزی بلد هستید.
    پیرزن نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت : چطور مگه؟
    با خوشحالی دست پیرزن را گرفتم و در حالی که به اجبار او را به طرف خانه می بردم گفتم : تورو خدا به من کمک کنید اینجا نمی توانم برایتان موضوع را تعریف کنم.
    پیرزن در حالی که از حرکات من متعجب شده بود داخل راهروی خانه شد.
    بوسه ای به گونه پیرزن زدم و گفتم : تورو جون هر کی که دوست دارید اگه آشپزی بلد هستید به من کمک کنید.
    پیرزن لبخندی زد و گفت : آخه چی شده . شما چرا اینطور نگران هستید.
    با ناراحتی موضوع را برای پیرزن توضیح دادم.
    یکدفعه او به خنده افتاد و با صدای بلند قهقه سر داد.
    با دلخوری او را نگاه کردم . او متوجه شد . دستم را فشرد و گفت : ناراحت نشو. آخه خیلی برایم جالب است که دایی شما اینطور داره شما را آزمایش می کنه.
    آرام گفتم : حالا آشپزی بلد هستید یا اینکه ... و بعد سکوت کردم .پیرزن نفس بلندی کشید که از این نفس بوی غم او را حس کردم.
    در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت : دخترم تو الان منو نگاه نکن. من روزی برای خودم خانوم خانه ای بودم. خانه ای نه چندان بزرگ ولی گرم و باصفا که شادی آنجا را هر کسی نمی توانست به دست بیاره. با پسرم و شوهرم مانند هر انسان خوشبختی در گوشه ای از این جهان پهناور زندگی آرامی داشتیم. آشپزی من زبون زد خاص و عام بود و حالا به خاطر شوهرم به این روز افتاده ام.
    اشک مانند مروارید از صورت چروکیده اش که سختی روزگار را نشان می داد چون جویبار باریکی می چکید . آهی غمگین کشید و ادامه داد : خدا از عروسم و مادر بی انصافش نگذره که زندگی منو به باد داد.
    با تعجب گفتم : عروستون آخه چرا ؟
    پیرزن گفت : وقتی پسرم زن گرفت بدبختی چشمش را به خانه ما دوخت. و چرای آن را نمی دانم. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خانواده زن پسرم به خارج سفر کردند و همه مقیم آنجا شدند. عروسم هم روی یک پا ایستاد که حتما باید خانه را بفروشیم و بهخارج نزد پدر و مادرش برود.
    پسرم نیز که تمایل به این کار داشت خانه را فروخت و برای ما یک خانه کوچک کهنه اجاره کرد و خودش بار سفر بست و همراه زنش به خارج رفت و دیگه سراغی از مت نگرفت.
    دو سال تمام چشم انتظاری باعث شد که شوهرم سکته کرد و زمین گیر شد. منهم سواد نداشتم و کاری از دستم بر نمی آمد مجبور شدم وسیله خانه را فرروختم تا خرج دوا دکتر شوهرم را بدهم. ولی وقتی دیدم که چیز دیگه ای برای فروش نداریم دست به این کار زدم . کاری که هیچوقت فکرش را نمی کردم. حال باید گدایی کنم تا هم اجاره خاننه را بدهم و هم شکم خودم و شوهرم را سیر کنم.
    وقتی پیرزن سکوتم را دید و دید که چقدر از این سرنوشت ناراحت شده ام لبخندی زد و گفت : خوب غذا چی دوست داری برایت درست کنم. تا انگشتهایت را هم با غذا بخوری؟
    یکدفعه به خودم آمدم به ساعت نگاه کردم چهارو نیم بود گفتم : بیایید داخل خانه تا وسایل را به شما نشان دهم دیگه تصمیم با خودتان است که چی درست کنید.
    وقتی پیرزن داخل آشپزخانه شد گفت : بیچاره دایی شما چقدر وسیله خریده است. و بعد سریع دست و صورتش را شست و انگار که دوباره جوان شده است. و خودش را خانوم خانه می داند گفت : خوب حالا با این وسائل برایت چند نوع غذا درست می کنم. تا دهن همه مهمانها باز بماند. و بعد خیلی تند شروع کرد به پاک کردن مرغها.
    گفتم : اگه کاری دارید بدهید انجام دهم.
    پیرزن لبخندی زد و گفت : تو بادمجانها را پوست بگیر . با اینها کلی غذا درست می کنم که خودت تعجب کنی و ادامه داد : راستی مهمانها چند نفر هستند.
    جواب دادم با خودم دوازده نفر.
    نگاهی به صورت پیرزن انداختم . چقدر با خوشحالی کار را انجام میداد. خودش را خانوم خانه می دانست و با یک غرور خاصی کار می کرد. خیلی با سلیقه بود و کارها را به ترتیب انجام می داد.
    زنگ خانه به صدا درآمد . دلم فرو ریخت . پیرزن هم نگران شد.
    با پاهای لرزانی جلوی در رفتم . در را باز کردم. با تعجب دیدم رامین جلوی در است . لای در را طوری باز کردم که فقط هیکل خودم نمایان بود و در را با یک پا به خودم چسبانده بودم.
    لبخندی به ظاهر زدم و گفتم : سلام چقدر زود به مهمانی آمدی مهمانی شب است.
    رامین لبخندی زد و گفت : اومدم ببینم اگه کاری داری بهت کمک کنم منظورم کار بیرون است.
    لبخندی زده و گفتم : نه خیلی ممنون . دایی همه چیز خریده است.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : مادرم و مادر شما خیلی دلواپس هستند و چون مادر شما برای دایی قسم خورده که به شما در پخت غذاها کمک نکند مادر من این کار را قبول کرده و بعد کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت : مادرم تمام اندازه غذاها و طرز درست کردن آنها را برایت نوشته است. امیدوارم تونسته باشه به شما کمکی کرده باشد.
    لبخندی زده و گفتم : احتیاجی به این کاغذ ندارم. الان تمام غذاها روی اجاق است و تا شب خوب جا می افته.
    رامین با تعجب گفت : ولی دایی محمود می گفت : شما را به آشپزخانه برده بود خیلی ترسیده بودید.
    لبخندی زده و گفتم : من شوخی کزدم می خواستم دایی را کمی اذیت کنم.
    در همان لحظه صدای افتادن در قابلامه از آشپزخانه شنیده شد.
    رامین با کنجکاوی نگاهی به من انداخت و گفت : کسی توی آشپزخانه است.
    در را کمی جمع تر کردم و گفتم : نه فکر کنم در قابلامه را بد گذاشته ام اون افتاده و سریع گفتم : ببخشید می ترسم غذاها بسوزه از مادرتان هم تشکر کنید. خداحافظ تا شب که دوباره شماها را می بینم. و در را سریع بستم.
    داخل آشپزخانه شدم . پیرزن گفت : کی بود.؟
    جواب دادم : شوهر خواهرم بود.
    پیرزن با ناراحتی گفت : نمی دانم چی شد در قابلامه از دستم افتاد. نکنه او شنید.
    در حالی که به طرف ظرفشویی می رفتم گفتم : فهمید ولی یک جوری موضوع را سر هم آوردم.
    پیرزن چهار رنگ غذا درست کرده بود و عطر غذا اتاق را پر کرده بود.
    با خوشحالی گفتم : مادربزرگ شما آبروی منو امشب از دست بعضی ها نجات دادید چقدر خوشحالم که شما را دیدم.
    پیرزن در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت : این دومین بار است که مرا مادربزرگ خطاب می زنی.چقدر آرزو دارم اسم مادربزرگ را بشنوم . دوست دارم کسی مرا مدام مادربزرگ صدا بزنه و حالا تو و بعد مرا در آغوش کشید.
    صورتش را بوسیدم و گفتم : با اینکه بیشتر از دو سه ساعت نیست که با شما آشنا شده ام ولی احساس نزدیکی به شما دارم.
    پیرزن صورتم را بوسید و گفت : خدا هیچوقت بنده خودشو فراموش نمی کنه. و امروز او بزرگترین هدیه را به من داد. و اون هم تو هستی و بعد دستم را گرفت و گفت : بیا عزیزم بیا اینها را نشانت بدهم تا خیالت راحت شود و بعد در یک یک قابلامه ها را برداشت و گفت : این خورشت قرمه سبزی این زرشک پلو با مرغ و این هم از کباب ماهی تابه ای و این هم از کشک بادمجان.
    با حالت خوشحالی فریاد زدم وای مادربزرگ شما یک هنرمند هستید. فدات بشم . شما بهترین مادربزرگ دنیا هستی.
    پیرزن گفت : تو برو اتاقها را تمیز کن تا من هم برنج را دم کنم راستی می خواهم یک ماست و موسیر عالی هم که تو عمرتان نخورده اید درست کنم.
    با خوشحالی به پذیرایی رفتم و شروع کردم به تمیز کردن اتاقها.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت هفت شب بود که پیرزن مرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروم مواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن.
    گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذا کشیدم و گفتم : خودت زحمت کشیده ای . لااقل کمی برای خودت غذا ببر و مقداری پول خواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت :
    دخترم امروز بهترین روز زندگیم بود. من هیچوقت امروز را فراموش نمی کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت.
    آدرس خانه اش را گرفتم که هر چند وقت یک بار به دیدنش بروم.
    احساس رضایت می کردم پیش خودم گفتم : وقتی دایی اینهمه غذا را ببینه از تعجب شاخ در میاره.
    رفتم حمام کردم . هنوز موهایم خیس بود که زنگ در به صدا درآمد.
    دایی محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشی دایی جون عزیزم.
    دایی لبخندی زد و گفت : چیه سرحال هستی و ادامه داد : ببینم هنوز کسی نیومده ؟
    جواب دادم جز شما هیچکس در این خانه را به صدا در نیاورده است.
    دایی به پذیرایی آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سریع در آشپزخانه را کلید کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداری.
    دایی لبخندی زد و گفت : بروم چلو کبابها را بگیرم.
    اخمی کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هر چی درست کردم باید بخورید.
    دایی گفت : آخه من چون دایی هستم می خورم . ولی آن بیچاره ها چه گناهی کرده اند که باید تحمل کنند و ادامه داد : نمی دونم این بوی خوب غذا از خانه همسایه می آید یا اینکه از آشپزخانه جنابعالی.
    گفتم : نمی دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضای خانه از بوی آن پر شود.
    دایی با صدای نیمه فریاد گفت : چی ؟ کشک بادمجان درست کرده ای. دختر جان خجالت بکش من می روم چلوکبابها را از رستوران بیاورم. و با این حرف از خانه خارج شد.
    لبخندی زده و با خودم گفتم : اینطوری دایی تنبیه می شه و توی خرج می افته. اون باشه که دیگه منو نخواد امتحان کنه.
    میوه ها و شیرینی ها را روی میز چیده بودم و همه چیز برای پذیرایی آماده بود.
    در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقای شریفی به خانه آمدند.
    مادر پرسید :دایی کجاست؟
    جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگیره بیاره.
    مادر اخمی کرد و گفت : می دانستم دست و پا چلفتی هستی. امشب آبروی منو بردی.
    مینا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامین جان دادم چرا قبول نکردی؟
    جواب دادم: آخه اون موقع غذایم روی اجاق بود و احتیاجی به آن نداشتم.
    مادر با تعجب گفت : غذا چی درست کردی؟ نکنه غذاها را سوزاندی و دایی مجبور شده چلوکباب بخره.
    لبخندی زده و گفتم : تا حالا کی کشک بادمجان را سوزانده است که من دومیش باشم.
    مادر با فریاد گفت : نکنه می خواستی کشک بادمجان به مهمانها بدهی ؟
    گفتم : مگه چه عیبی داره کشک بادمجان هم یک نوع غذاست.
    رامین لبخندی زد و گفت : شما برای جواب دادن کم نمی آورید.
    لیلا خنده ای کرد و گفت : من فقط کشک بادمجان می خورم حتما خوشمزه است.
    در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسیدند.
    وقتی فرهاد را دیدم خیلی خوشحال شدم . با خوشحالی به او سلام کردم ولی او خیلی رسمی با من احوال پرسی کرد.
    چیزی نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در این آزمایش سر بلند شده ام. با اینکه می دانستم دارم خودم را گول می زنم ولی از اینکه آبرویم جلوی آنها نمی رفت خوشحال بودم.
    جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زیر لب گفتم : انگار از اومدن به اینجا راضی نیستی. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت او را آویزان کنم. (چه پرو)
    شیما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنیده ام دایی محمودت امشب می خواهد تو را امتحان کنه.
    گفتم : این حرف را کی به شما گفته ؟
    شیما خنده ای سر داد و گفت : دایی شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما.
    گفتم : خوب پس دایی به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا با من بود که آن پیرزن را برایم فرستاد وگرنه امشب می بایست مسخره دست دایی و اطرافیان مخصوصا فرهاد می شدم. و دوباره خدا را شکر کردم.
    فرهاد کنار تلوزیون روی مبل خیلی سنگین نشسته بود. رامین بدون توجه به او داشت مجله می خواند . پیش دستی برداشتم و همراه میوها جلوی فرهاد گذاشتم.(اه)
    وقتی داشتم پیش دستی را جلوی او می گذاشتم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : انگار خیلی سرحال هستی.
    جواب دادم : درست برعکس شما چون اینقدر اخم کرده ای که هر کی ندونه فکر می کنه ورشکست شده ای.
    فرهاد آرام صحبت می کرد. آرام گفت : کی باعث این اخم شده ؟
    گفتم : خودت چرا باید حسود باشی که حالا برایم اخم کنی و بعد لبخندی زده و رفتم کنار شیما نشستم.
    مسعود از دیدن شیما خیلی خوشحال بود ولی آن را بروز نمی داد.
    گلگون بودن صورتش خوشحالی درونش را نشان می داد.
    در همان لحظه دایی محمود با قابلامه بزرگی داخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهی به من انداخت و در حالی که لبخند روی لبهایش بود سری به عنوان تاسف تکان داد. از این کار او حرصم درآمد.
    رامین رو کرد به دایی و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادی. همان کشک بادمجان خیلی بهتر بود. غریبه که اینجا نبود چرا رفتی کباب خریدی.
    دایی لبخندی زد و گفت : دیدی بهتون گفتم این دختر فقط قد بلند کرده ولی از زندگی کردن چیزی نمی دونه.
    رامین لبش را گزید و چشم غره ای به دایی رفت و گفت : دیگه بی انصافی حرف نزن خوب نیست.
    دایی گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانه بگذارم. تو چرا اینقدر بی خیال نشسته ای. انگار نه انگار که برای ما جلوی اینهمه خاطر خواه آبرو نگذاشته است.
    سرخ شدم و اخمی به دایی کردم و گفتم : این قابلامه غذای شماست و غذای من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذایتان را در اتاق خواب بگذارید. اصلا خوشم نمیاد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذای شما آبروی غذای من را می برد.
    دایی با تمسخر گفت : اگه این حرف را نزنی چطور می توانی کمی از خجالتت را کم کنی. و بعد قابلامه را به اتاق برد.
    دایی گفت : ساعت هشت و نیم است بهتره شام را بیاوریم.
    گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را می آوریم.
    دایی با کنایه گفت : می ترسم خورشتهایی که درست کرده ای از دهن بیفته.
    در حالی که یک پایم را روی آن پای دیگر می گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چی بگذره غذا جا افتاده تر می شه.
    مسعود به شوخی گفت : مخصوصا کشک و بادمجان .
    شیما گفت : آبروی منو بردی . حالا از این به بعد آقا فرهاد باید همکلاس داشتنم و بی عرضگی اورا به رخم بکشه.
    اخمی به شیما کردم و گفتم : بی خود حرف نزن لطفا بعد از شام نظر بدهید تا دیگران هم بشنوند و بعد یک عدد شیرینی در دهانم گذاشتم .
    همه از اینقدر بی خیال بودنم تعجب کرده بودند.
    یک لحظه چشمم به رامین افتاد. نگاه او به من خیره ماند . لبخندی زد و گفت : می دانم غذاهای خوشمزه ای درست کرده ای.
    گفتم : خوشحالم که شما مانند بقیه مسخره ام نمی کنید . از اطمینان شما واقعا ممنون هستم.
    شیما آرام به پهلویم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روی رامین حساس است.
    به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : دایی جون لطفا سفره بزرگ را پهن کن غذاها جا بگیره.
    دایی با تعجب گفت : شوخی می کنی.
    گفتم : من درمورد آشپزی با کسی شوخی ندارم.
    مادر و شیما برای کمک به آشپزخانه آمدند از دیدن آن همه غذا شوکه شده بودند. دایی وقتی به آشپزخانه آمد با دیدن قابلمه ها چشمهایش گشاد شده بود. با خوشحالی گفت : ای بدجنس کوچولو. می خواستی من بیشتر تو خرج بیفتم. کلی پول کبابها را دادم.
    با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خیلی گرسنه هستم.
    دایی با خوشحالی سفره را پهن کرد. وقتی غذاها چیده شد همه تعجب کرده بودند.
    آقای شریفی گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟
    لبخندی زده و گفتم : به شما نگفتم تا برایتان سوپریز باشه.
    همه شروع کردند به غذا خوردن.
    آقای شریفی اینقدر تعریف دست پخت مرا کرد که یک لحظه خجالت کشیدم.
    دایی گفت : تو این همه غذا بلد بودی و خودت را به نادانی می زدی. و ادامه داد : ببینم نکنه از همسایه ها کمک گرفتی.
    به شوخی اخمی کرده و گفتم : دایی جون این به جای تشکر شماست. اگه دوست داری برو از آنها بپرس من حتی از خانه بیرون نرفته ام.
    رامین لبخندی زد و گفت : افسون خانم راست می گه وقتی من خواستم از طریق مادر به ایشون کمک کنم او قبول نکرد و اصلا صدایی هم از توی آشپزخانه بیرون نیامد.
    با نگرانی به رامین نگاه کردم.
    لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی دیدم همه از دست پخت من تعریف می کنند در دل مدام به پیرزن دعا می کردم که به کمک آمده بود.
    پروین خانم با هر قاشق غذایی که در دهانش می گذاشت مدام تعریف می کرد.
    نگاهی به فرهاد انداختم . او متوجه شد و لبخندی زد و گفت : انگار دایی محمود در این آزمایش شکست خورده است.
    گفتم : دیگه دایی حق نداره از این کارها بکنه که اصلا خوشم نمی آید. امروز از خستگی حال نداشتم ناهار بخورم.
    مادر گفت : قربونت برم. چقدر هم زحمت کشیدی .آخه این همه غذا چرا درست کردی.
    دایی لبخند موزیانه ای زد و گفت : آخه می خواست به ما ثابت کنه که آماده است که به خانه شوهر برود.
    یکدفعه هجوم خون را در صورتم احساس کردم و تا بنا گوش سرخ شدم.
    همه زدند زیر خنده.
    آقای شریفی گفت : انشاءالله تا یکی دو ماه دیگه لباس عروسی را توی تن افسون جان می بینیم و بعد نگاهی به رامین انداخت . ولی رامین آرام مشغول خوردن غذایش بود و سکوت کرده بود.
    دایی لبخندی به اجبار زد و گفت : انشاءالله رامین جان باید تا یکی دو ماه دیگه داماد بشه. دیگه داره خیلی برایش دیر می شود.
    فرهاد متوجه منظور دایی شد و رنگ صورتش به وضوح پرید.
    رامین به ظاهر لبخندی زد و گفت : من هنوز تصمیم به ازدواج ندارم لااقل تا سه چهار سال دیگه باید مجرد بمانم. ولی محمود جان فکر کنم تو هر چه زودتر ازدواج کنی بهتر است چون داری کم کم کچل می شوی.
    یکدفعه همه زدند زیر خنده.
    دایی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن موهای من اصلا نمی ریزه و هنوز سفت سرجایشان هستند.
    فرزاد با خنده گفت : آقا رامین راست می گه چون جلوی موی شما کمی کم پشت شده است.
    دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : پس اینطور است هر چه زودتر اقدام کنم.
    همه یکدفعه هورا کشیدند و تبریک گفتند.
    دایی با خنده گفت : منظورم از اقدام می کنم یعنی به دکتر می روم تا از کچل شدنم پیشگیری کنم.
    دوباره شلیک خنده بلند شد.
    دایی وقتی فرهاد را پکر و ناراحت دید دیس مرغ را جلوی او گرفت و گفت : شاه داماد آینده لطفا کمی از دست پخت خواهرزاده عزیزم بخورید ببینید چقدر دست پختش خوشمزه است . بالاخره نظر شما برای ما خیلی مهم است و بعد با کمی ناراحتی از این حرکاتش زیر چشمی به رامین نگاه کرد و نفس عمیق کشید که مجبور است جلوی رامین به خاطر من اینطور با فرهاد برخورد کند.
    فرهاد سرخ شد و کمی مرغ را از دیس برداشت.
    رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه اشتهایتان کور شده است بهتره از ماست موسیر کمی بخورید. برای تحریک اشتها مفید است و بعد لبخند شیطنت آمیز زدم.
    فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و بعد آؤام مشغول خوردن غذا شد.
    رو کردم به دایی و گفتم : تورو جون من راستش را بگو تا حالا توی عمرت ماست و موسیری به این خوشمزگی خورده ای.
    دایی لبخندی زد ودر حالی که یک قاشق از ماست و موسیر را برمی داشت گفت : الحق که عالی است. هنر تو حرف نداره خوش به حال مردی که با تو ازدواج کند.. فکر کنم در عرض یک ماه چاق شود.
    آقای شریفی گفت : راستی مینا جان وقتی به خانه رفتیم حتما از افسون جان طرز درست کردن این ماست و موسیر را بپرس چون خیلی عالی شده.
    در همان لحظه رنگ صورتم به وضوح پرید . پیش خودم گفتم : ای وای من که موقع درست کردن آن پیش پیرزن نبودم. رفتم که اتاقها را تمیز کنم. حالا چه خاکی تو سرم بریزم.
    رامین متوجه حالم شد لبخندی زد و گفت : افسون خانم چرا رنگت پریده.
    فرهاد با تمسخر گفت : شاید ماست و موسیر را تقلب کرده است.
    اخمی کرده و گفتم : اتفاقا خودم درست کردم الان هم که می بینی رنگم پریده به خاطر این است که از صبح تا حالا سرپا ایستاده ام و کمی خسته هستم.
    آقای شریفی به کمکم آمد و گفت : راست می گه دخترم این همه کار کرده است به خدا اگه لیلا بود با اینکه آشپزی بلد است نمی تونست اینهمه غذا درست کنه. لیلا حرف پدرش را تایید کرد.
    چشم غره ای به فرهاد رفتم
    فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
    شیما سرش را نزدیکم آورد و گفت : راستش را بگو این غذاها را تو درست کرده ای.
    در حالی که برای خودم سالاد میریختم گفتم : چیه حسودیت می شه که نمی تونی مانند من باشی. تو هم مانند برادرت حسود تشریف داری.
    فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد.
    همه از دست پختم تعریف می کردند. یاد پیرزن افتادم که می گفت دستپختش زبون زد خاص و عام است واقعا راست گفته بود.
    تصمیم گرفتم فردا حتما برای تشکر از او پیشش بروم.
    بعد از جمع کردن سفره جلوی در آشپزخانه ایستادم و رو کردم به مادر و بقیه زنها که می خواستند برای شستن ظرفها به آشپزخانه بیایند و گفتم : هیچ خانومی حق نداره ظرفهای دایی را بشوره. باید تنبیه بشه که دیگه منو اذیت نکنه و بعد در آشپزخانه را کلید کردم.
    دایی گفت : بی انصافی نکن تورو جون من بگذار ظرفها را بشویند تو به آنها چیکار داری.
    به شوخی اخمی کرده و گفتم : اصلا اجازه نمی دهم آنها به آشپزخانه بروند باید خودت آنها را بشویی.
    و بعد روی مبل نشستم و گفتم : من دیگه خسته هستم . لطفا دایی جان پذیرایی را به عهده بگیر که دیگه دست به چیزی نمی زنم. با این حرف من همه زدند زیر خنده.
    واقعا خسته بودم. پاهایم گزگز می کرد . با اینکه همه کارها را آن پیرزن بیچاره کرده بود ولی اینقدر که حرص و جوش می خوردم و هیجان داشتم مدام راه می رفتم و نمی نشستم وسعی می کردم که اتاقها تمیز باشد.
    نگاهم با ننگاه فرهاد خیره ماند
    یکدفعه احساس کردم کسی آرام به پهلویم زد . شیما بود. گفت : چیه با چشمهایتان حرف می زنید که اینطور همدیگر را نگاه می کنید.
    آرام گفتم : انگار خوشت می آید اذیتم کنی.
    شیما لبخندی زد و گفت : حالا که تو داداش عزیز منو آزار می دهی.
    یک هفته است که خواب به چشمهایش نیامده است. ما نمی توانیم با او حرف بزنیم . فرزاد جرات نداره او را صدا بزنه چون سریع به ما پرخاش می کنه.
    آهی کشیدم و گفتم : ای کاش هیچوقت به خانه تان نمی آمدم.
    شیما با خنده گفت : اتفاقا فرهاد هم می گه ای کاش روزی که افسون به خانه ما آمد من خانه نبودم که حالا اینطور گرفتار شوم.
    گفتم : راستی تو فردا می تونی از مادرت اجازه بگیری تا با هم برای ناهار بیرون برویم. می خواهم در مورد چیزی با تو صحبت کنم.
    شیما با خوشحالی گفت : منکه از خدام هست تا با تو بیرون بروم و اینکه مامانم چیزی نمی گه.
    شیما با خوشحالی فریاد کوتاهی کشید که همه با تعجب به طرف او برگشتند . با خجالت خودش را جمع و جور کرد و آرام معذرتخواهی کرد.
    لبخندی بر روی همه نشست.
    تا ساعت دوازده شب همه دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت می کردیم.
    فرهاد و خانواده اش بلند شدند و گفتند که می خواهند رفع زحمت کنند.
    من به اتاق خواب رفتم و کت فرهاد را برایش آوردم و دستش دادم.
    نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه. خوب داری با این حرکات مرا گول می زنی.
    آرام گفتم : گولت نمی زنم به شما احترام می گذارم.
    فرزاد داشت با بقیه صحبت می کرد و همه حواسها جمع او بود.
    فرهاد گفت : برادر خوبی دارم او همیشه هوای منو دذاره . ببین چه جوری حواس همه را به خودش جلب کرده تا من و تو راحت با هم خداحافظی کنیم. بعد آهی کشید و گفت : ای کاش همیشه همینجوری بودی و فقط به من توجه می کردی.
    به شوخی گفتم : اتفاقا الان می خواهم بروم کت آقا رامین را بیاورم.
    فرهاد با خشم نگاهم کرد و گفت : به خدا اگه این کار را بکنی دیگه با تو حرف نمی زنم.
    لبخندی زده و گفتم : باشه ناراحت نشو. کت او را نمی آورم.
    فرهاد لبخندی پیروزمندانه زد و گفت : دست پختت خیلی خوشمزه بود . جلوی همه مرا سربلند کردی.
    مادر گفت : بهتره ما هم برویم ساعت دوازده است.
    دایی با عجله به طرفم آمد وگفت : افسون جان تورو خدا اینجا بمون و ظرفها را بشور من تنهایی نمی توانم این همه ریخت و پاش را جمع و جور کنم.
    گفتم : دایی جان حرفش را نزنید من کار خودم را کرده ام .
    دایی لبخندی زد و ناخودآگاه گفت : آقا فرهاد خدا به داد تو برسه با این انتخاب وحشتناک.
    دایی یک دفعه متوجه رامین شد رنگ از صورتش پرید که چرا جلوی او این حرف را زده. با خشم نگاهم کرد و گفت : تمام ناراحتی های او تقصیر تو است . ای کاش او به ایران نمی آمد . و با ناراحتی به طرف او رفت.
    فرهاد نفس بلندی کشید و گفت : چقدر همه از رامین حساب می برند.
    در حالی که از حرکات دایی جلوی فرهاد ناراحت بودم گفتم : نه آنها خیلی رامین را دوست دارند و برایش احترام زیادی قائل هستند. بالاخره هر چه باشه شوهر خواهر مرحوم است و احترام واجب است.
    همه از دایی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم . فرهاد هم همراه خانواده اش به خانه خودشان رفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح از خواب بیدار شدم . از مادر اجازه خواستم که برای ناهار همراه شیما بیرون بروم.
    مادر قبول نکرد. وقتی به مادر گفتم : که می خواهم درمورد مسعود با شیما حرف بزنم خیلی خوشحال شد . قبول کرد و گفت : ولی باید مسعود همراهتان باشد. آخه خوب نیست دو تا دختر تنها تا ظهر توی خیبان باشند. گفتم : آخه نمی خواهم جلوی مسعود با شیما صحبت کنم.
    مادر گفت : اشکالی نداره مسعود از دور مراقب شماست و خودش را به شما نشان نمی دهد.
    مسعود را از تصمیم با خبر کردم . خیلی خوشحال شد و گفت : اگه این کار را بکنی همیشه ممنونت می شوم.
    رامین وقتی فهمید می خواهم با مسعود بیرون بروم سوئیچ ماشین خودش را به مسعود داد و گفت : با ماشین راحت تر هستی . بهتره با ماشین بروید.
    مسعود از رامین خواهش کرد که او هم با ما همراه باشد.
    گفتم : به شرطی هر تو با من می یایید که خودتان را به شیما نشان ندهید و گرنه نقشه هایم به هم می خورد.
    رامین با تعجب گفت : چه نقشه ای؟
    خندیدم و گفتم : بعدا می فهمی.
    و هر سه سوار ماشین شدیم و به جایی که با شیما قرار گذاشته بودم رفتیم.
    نزدیک محوطه ای که قرار بود آنجا همدیگر را ببینیم ماشین را نگه داشتیم و من پیاده شدم. با تاکید گفتم : که خودشان را نشان ندهند و آنها قبول کردند.
    شیما را از دور دیدم برایش دستی تکان دادم و به طرفش رفتم. با هم داخل پارک شدیم. شیما خیلی خوشحال بود و شروع کرد به صحبت کردن.
    روی نیمکت پارک نشستیم . نگاهی به چمنها انداختم تازه و شاداب بودند. و ساعتی نمی شد که به آنها آب داده بودند رو به شیما کردم و گفتم : دوست دارم روی چمنها راه بروم.
    شیما با خنده گفت : باغبان چشمهاتو درمیاره . مگه نمی بینی تازه به چمنها آب داده.
    کفشهابم را در آوردم و جورابم را به دست شیما دادم و شروع کردم روی چمنها راه رفتن . چشمهایم را بستم تا از لمس چمنها به کف پایم بیشتر لذت ببرم. احساس کردم چمنها زیر پاهایم لیز می خورند.
    شیما صدایم زد.
    چشمهایم را باز کردم . ولی یکدفعه رنگ صورتم پرید . باغبان رو به روی من ایستاده بود و نگاهم می کرد.
    وقتی من را با آن حالت دید لبخند زد و گفت : ما به بچه ها می گوییم داخل چمنها نیایند ولی نمی دانستیم به بزرگترها هم هشدار داد.
    وقتی لبخند باغبان را دیدم آرام گرفتم و با پرویی گفتم : آخه نمی دونی چقدر لذت بخش است وقتی آدم روی چمن خیس راه می ره.
    باغبان اخم کوچکی کرد و گفت : زود از چمن برو بیرون همه را له کردی.
    با صدای بلند گفتم : چشم قربان اطاعت می شود.
    و سریع از آنجا بیرون آمدم و جوراب و کفشم را پوشیدم.
    شیما گفت : یک لحظه فکر کردم الان باغبان حسابت را می رسه ولی بیچاره چیزی نگفت.
    در همان لحظه دو پسر ولگرد که کنار تیر چراغ برق ایستاده بودند با تمسخر گفتند : آخه باغبان به دخترهای خوشگل چیزی نمی گه.
    شیما خواست جوابشان را بدهد که چشم غره ای رفتم و آهسته گفتم : اگه جوابش را بدهی بدتر می شه. بهتره قدم بزنیم.
    شیما بلند شد و با هم به قدم زدن پرداختیم. آن دو پسر ولگرد همینجور با حرفهای پوچشان مزاحمت ایجاد می کردند .
    رو کردم به شیما و گفتم : شیما تو از مسعود خوشت میاد؟
    شیما سرخ شد و گفت : این چه حرفی است که می زنی . اونو مثل برادرم فرهاد دوست دارم.
    با خشم به عقب برگشتم . آندو مزاحم حرفهای مزخرف می زدند. با خشم گفتم : خفه شوید آشغالها و بعد قدمهایم را تند کردیم.
    روی نیمکتی نشستیم.
    گفتم : من بدون مقدمه حرف می زنم . چون خودت می بینی که این دیوانه ها نمی گذارند من مقدمه چینی کنم. می خواهم تو را برای مسعود خواستگاری کنم. یعنی اینکه می خواهم تو زن داداش من شوی. فهمیدی ؟
    شیما که حرفهایم را به شوخی گرفته بود گفت : دختر تو دیوانه شده ای.
    گفتم : به جون مسعود دارم جدی صحبت می کنم . مسعود خیلی خاطر خواه تو شده است . اگه قبول کنی خیلی خوشحال می شود.
    شیما سکوت کرده بود و گلگون بودن صورتش خجالت او را نشان می داد.
    گفتم : شیما جوابم را بده.
    شیما گفت : آخه تو مرا غافل گیر کرده ای نمی دانم چی بگم.
    گفتم : من تو را مجبور نمی کنم خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر. تو مسعود را می شناسی . نه سیگاری است نه دماغش گنده است و نه کچل است. نه چشمهایش چپ است.
    از این طور حرف زدن من شیما به خنده افتاد . منهم خنده ام گرفت و ادامه دادم : و اینکه مسعود دانشجو در رشته مهندسی شیمی است و انشاءالله تا یک سال دیگه برای خودش آقای مهندس است.
    شیما در حالی که سرخ شده بود گفت : اجازه بده که فکرهایم را بکنم.
    گفتم : هر چه زودتر فکرهایت را بکن چون من زیاد طاقت صبر کردن ندارم. و به اطراف نگاه کرده پرسیدم :ساعت چنده دلم داره ضعف میره.
    به جای اینکه شیما جوابم را بده یکی از آن پسرهای مزاحم گفت : عزیزم ساعت دوازده و نیم است. اگه به ما افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتون باشیم تا با هم لذت ببریم.
    اخمی کرده و گفتم : خفه شو تن لش.
    آنها به خنده افتادند.
    من و شیما هر دو بلند شدیم و به طرف رستوران روبه رویی پارک رفتیم.
    چشمم به ماشین رامین افتاد . در دل خدا را شکر کردم که آنها با من آمدند.
    داخل رستوران شدیم و جلوی پنجره میزی انتخاب کردم و با هم نشستیم. آن دو پسر مزاحم آمدند سر میز ما نشستند.
    انگار مسعود متوجه آن دو پسر شده بود چون شیشه ماشین را لحظه ای پایین کشید و به جایی که ما نشسته بودیم نگاهی انداخت.
    رو کردم به یکی از آن پسرها و گفتم : مگه شماها خواهر مادر ندارید که مزاحم می شوید.
    آن دو به خنده افتادند و یکی از آنها گفت : آنها هم برای خودشان دارند عشق می کنند. ما چکار به حال آنها داریم.
    با اخم گفتم : پس شماها آدمهای بی غیرتی هستید که وقتی به خانواده هایتان تعصب ندارید نمی شه توقع داشت که به دیگران احترام بگذارید.
    یکی از آن دو نفر خنده زشتی کرد و ردیف دندانهای سیاه و زشتش نمایان شد و گفت : آدم خوشگل تنها بیرون نمیاد.
    سکوت کردم.
    گارسون چهار تا شیشه نوشابه سرمسز ما گذاشت و گفت : تا ده دقیقه دیگه غذایتان آماده است.
    تشکر کردم.
    نوشابه را برداشتم و داشتم کم کم با نی آن را می خوردم که احساس کردم دستی روی رانم به حالت نوازش کشیده شد.
    تنم یخ کرد نگاه کردم و دیدم یکی از همان پسرها دستش روی را روی پایم گذاشته است. دیگه نتوانستم تحمل کنم. بلند شدم و یکدفعه با شیشه نوشابه چنان توی شرش زدم که شیشه توی سرش خورد شد و بعد هیاهویی به پا شد. (دمت گرم)
    مسعود که داشت ما را نگاه می کرد با رامین سریع از ماشین پیاده شدند و به رستوران آمدند.
    با کیفم همچنان توی صورتشان می کوبیدم. شیما فقط بلد بود جیغ بکشه.
    مسعود و رامین به داخل رستوران آمدند و تا قدرت داشتند آن دو ولگرد را آنقدر کتک زدند که آنها به التماس افتادند.
    در همان لحظه پلیس به داخل رستوران آمد و فریاد کشید : اینجا چه خبره چرا آشوب به پا کرده اید ؟
    مسعود و رامین آن دو را ول کردند.
    وقتی پلیس چشمش به پسری که من با شیشه توی سرش زده بودم افتاد گفت : اوه اوه چه بلایی سرش آوردید.
    نگاهی با نفرت به آن پسر انداختم . تمام صورتش پر از خون بود. من سریع جلو رفتم و گفتم : من اون کثافت را به این روز در آوردم.
    پلیس نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : مگه به شما چی گفت که این بدبخت بیچاره را به این روز دراوردی؟
    با خشم گفتم : حرف که زیاد زد ولی من به خاطر مزخرفاتش این کارو نکردم . نشسته بودم که خواست به من دست درازی کنه منهم این بلا را سرش آوردم.
    پلیس نزدیک آنها شد و یک پس گردنی به آنها زد و گفت : مردتیکه ها مگه شما ناموس ندارید و بعد به دستشان دستبند زد و آنها را برد.
    شیما به خودش آمد و مسعود و رامین را دید و گفت : ببینم شما از کجا سردرآوردید که به اینجا آمدید.
    من و مسعود هول کردیم و به من من افتادیم.
    رامین لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدیم . من چون می دانستم افسون خانوم با شما قرار داره به آقا مسعود گفتم برای تفریح ما هم به اینجا بیاییم ولی یکدفعه با منظره روبه رو شدیم.
    شیما با سادگی گفت : خدا را شکر که آمدید و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
    اخمی کرده و گفتم : مگه من مرده ام که بلا سرمان بیاید. تو هم دیگه خیلی ترسو هستی.
    رامین لبخند سردی زد و گفت : خوشا به حال آقا فرهاد با این انتخابش.
    سکوت کردم و شیما با خوشحالی دستم را گرفت و گفت : فرهاد همیشه در همه چیز برنده است مخصوصا ازدواج.
    مسعود خسارت میز و صندلی های شکسته را داد و بعد یک میز دیگر انتخاب کردیم و همه با هم نشستیم و چهار نفری ناهار خوردیم و دوباره به پارکی روبه روی رستوران بود رفتیم. روی نیمکتی که جلوی آن استخر بزرگی بود نشستیم.
    تصمیم گرفتم مسعود و شیما را با هم تنها بگذارم تا آنها کمی از نظرات همدیگر مطلع شوند .
    چشمکی به مسعود زده و گفتم : شیما جان با اجازه من می روم آب بخورم و بلند شدم و رو به رامین کرده و گفتم : اگه می شه شما با من بیایید . دیگه می ترسم تنهایی جایی بروم. رامین بلند شد و هر دو از آنها دور شدیم.
    رامین گفت : چه عجب برای یک بار هم که شده خواستی من همراهیت کنم.
    جواب دادم : آخه با هم حرفی نداریم که بخواهیم صحبتی کرده باشیم.
    رامین آهی کشید و گفت : شاید تو حرفی برای گفتن نداشته باشی ولی من خیلی حرفها برای گفتن دارم.
    وقتی خوب از آنها دور شدیم روی نیمکتی نشستم.
    رامین با تعجب گفت : مگه نمی خواستی آب بخوری.
    جواب دادم : نه فقط می خواستم مسعود و شیما کمی با هم تنها باشند .
    رامین متوجه موضوع شد و لبخندی زد و گفت : خوش به حال مسعود.
    گفتم : چطور مگه؟
    جواب دادم : آخه یک خواهر با عرضه داره تا برایش دست بالا کنه.
    لبخندی زده و گفتم : غصه نخور شما فقط انتخاب کن خودم برایت دست بالا می کنم.
    رامین کنارم نشست و چشمانش را به آسمان دوخت و گفت : ای کاش می شد ولی این کار تو نیست.
    خواستم حرف را عوض کنم چون از حرفهای آن می دانستم چه در دل دارد.
    گفتم : آقا رامین شما چطور با شکوفه آشنا شدید.
    رامین یکه خورد.
    نگاهش کرده و گفتم : شکوفه عاشق شمت بود. اگه اون زنده بود شما الان خوشبخت ترین مرد دنیا بودید.
    حلقه ای اشک در چشمان درشت و سیاهش درخشید و با بغض گفت : دوست داری از او برایت بگویم ؟
    نفسی با تمام قدرت کشیدم تا بغض در سینه خفه شود و گفتم : آره خیلی مایلم از او بیشتر بدانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رامین انگار به آن دوره برگشته بود ، در فکر فرو رفت و آرام گفت:شکوفه را در خانۀ دایی محمودت دیدم.آنروز آمده بودم تا به محمود خبر بدهم که شب خانۀ یکی از دوستانمان دعوت هستیم و شکوفه در را برویم باز کرده و همانجا مهرش در دلم نشست.متانت شکوفه زبانزد فامیل هایم بود.گفتم:شکوفه را خیلی دوست اشتی.
    رامین سرش را به طرفم برگرداند و در حالی که در صورتم خیره شده بود گفت:اون دختر بی نظیری بود ، هم حرمت مرا داشت و هم حرمت خانواده ام را.وقتی با او بودم ، انگار تمام دنیا مال من بود و روی ابرها راه میرفتم.وقتی با او پیش فامیل هایم که در تهران بودند میرفتم به وجود او افتخار میکردم.او هیچوقتی سعی نمیکرد دل کسی را بشکند.و هیچوقت نشده بود که با صدای بلند با من صحبت کند و حتی برای یک باز مرا عصبانی نکرده بود.آن مدت کوتاهی که عقد بودیم ، بهترین روزهای زندگیم بود.
    نمیدانم چرا یک لحظه به شکوفه حسادت کردم.
    کنار دست رامین بوته ای گل رز بود.یک شاخه از گل را کند و به طرف من دراز کرد.
    لبخندی به او زده و گل را گرفتم و آرام تشکر کردم.
    رامین با صدایی لرزان گفت:افسون ، تو حتی از شکوفه برایم عزیزتری.دوست دارم این را بدانی.
    سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:رامین ، فراموشم کن.چون هیچوقت نمیتونی در دلم جا باز کنی.بلند شده و ادامه دادم:بهتره برویم ، مسعود زیاد صحبت کرده میترسم روی دلش بمونه.
    رامین بلند شد و با هم به طرف آنها رفتیم.
    رامین گفت:شیما دختر خوبی است و به مسعود هم می خوره.
    لبخندی زده و گفتم:مگه من برای برادرم دختر بدی انتخاب میکنم.من می گردم و گل چین میکنم.تو هم باید این کار را بکنی.
    رامین آهی کشید و گفت:من گل چین کرده ام ولی گل مال من ، خار دارد و چیدنش مشکل است.
    لبخند سردی زده و گفتم:شاید این گل میداند که شما می خواهی او را بچینی خار دارد ولی شاید برای دیگران اینطور نباشد.
    رامین آرام گفت:آره همینطوره و این از بخت سیاه منه که اینطور است.
    به طرف آنها رفتیم و با هم سوار ماشین شدیم.
    اول شیما را به خانه اش رساندیم و بعد هر سه به خانه برگشتیم.سلام کرده و بعد با معذرت خواهی به اتاقم رفتم تا لباس را عوض کنم.
    صدای آقای شریفی را میشنیدم که به رامین گفت:پسرم به فرودگاه برو و برای فردا بلیط شیراز بگیر.
    از اتاقم بیرون آمدم و رفتم کنار لیلا نشستم و گفتم:شما که ماشین دارید چرا می خواهید با هواپیما بروید.
    آقای شریفی جواب داد:می خواهم ماشین را اینجا بگذارم چون تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم و بچه ها توی این رفت و امد با ماشین خسته میشوند.من با اسبابها می آیم و آنها با هواپیما بر میگردند.
    رامین گفت:فکر خوبیه چون مادر دیگه خسته نمیشه.
    بعد از استراحت کوتاهی ، رامین به دنبال بلیط رفت.غروب بود که توی حیاط روی نیمکت نشسته بودم که مادرم مرا صدا زد و گفت:فرهاد زنگ زده است و می خواهد با تو صحبت کند.
    سریع به اتاق رفتم.مادر غرغرکنان گوشی تلفن را به من داد و وقتی می خواست به آشپزخانه برود گفت:انگار این دختر تصمیم گرفته منو دق مرگ کنه.آخه طفلک رامین مگه چشه که اینقدر او را اذیت می کنه و داخل آشپزخانه شد.
    سلام کردم.
    صدای قشنگ فرهاد را شنیدم که گفت:سلام خانوم آرتیست.
    گفتم:نشستی پای حرف اون دخترۀ دهن لق و اون همه چیز را برایت تعریف کرد.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت:آخه چکار کنم ، شغلم ایجاب میکنه از زیر دهن مردم حرف بیرون بکشم.
    گفتم:خب ، با من چکار داشتی.
    فرهاد جواب داد:هیچی می خواستم ببینم حالت چطوره.زیر چشمت کبود که نشده.بعد با صدای بلند به خنده افتاد.
    گفتم:اگه بخواهی اذیتم کنی همون بلایی که سر اون پسرۀ بیچاره آوردم سر تو هم در می آورم.
    فرهاد خندید و گفت:اتفاقا کمی میترسم که نزدیکت شوم.چون تو مانند یک بمب می مانی و امکان داره که هر لحظه منفجر شوی.
    با ناراحتی گفتم:چه بهتر دیگه مجبور نیستم برات خم و راست شوم تا شما حسودی نکنی.
    فرهاد با نگرانی گفت:چیه ناراحت شدی.
    جواب دادم:نه.دارم جوابت را میدهم.اینکه اصلا از شوخی هایت خوشم نمی آید.
    فرهاد گفت:خب از شوخی بگذریم.برای این به شما زنگ زده ام که بگم مادرم پیشنهاد داده تا روز جمعه اگه مایل باشید با هم به جاده چالوس برویم تا کمی تفریح کنیم.
    با لحن سردی گفتم:لطفا گوشی دستت تا مادر را صدا بزنم.
    فرهاد با ناراحتی گفت:هنوز از من ناراحت هستی.
    جواب دادم:نه ناراحت نیستم.دیگه نماندم تا فرهاد ادامه بدهد.گوشی را نگه داشتم و مادر را صدا زدم.مادر با فرهاد صحبت کرد و بعد دوباره مرا صدا زد و گوشی را به من داد.
    فرهاد با حالت عصبی گفت:دختر مگه تو شوخی سرت نمیشه ، چرا زود ناراحت شدی.
    با دلخوری گفتم:تو خیلی شوخی های بی مزه میکنی و من اصلا خوشم نمی آید.
    فرهاد با همان حالت گفت:انگار تو خوشت میاد که حال آدم را بگیری و اینکه راستی امشب قراره من با خانواده ام به خانۀ شما بیایم.دوست ندارم برایم اخم کرده باشی.
    گفتم:به چه مناسبت می خواهی به خانۀ ما بیایی ما که دیشب همدیگر را دیده ایم.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت:همینجوری می خواهیم بیاییم.می خواهیم به آقای شریفی سر بزنیم.
    گفتم:بهانۀ خوبی است.
    فرهاد گفت:آخه چکار کنم ، اگه بگم بخاطر تو می آیم مغرور میشوی و برام ناز میکنی.
    با پوزخند گفتم:حالا خوبه تنها چیزی که بلد نیستم ناز کردن است.
    صدای فرهاد را شنیدم که آرام آهی کشید و گفت:من هم فقط این کارت را دوست دارم.
    گفتم:دیگه زیاد حرف زدیم.ساعت پنج است و من کار دارم.
    فرهاد خنده ای کرد و گفت:باشه.باشه.خانوم جان من شب میبینمت.خداحافظی کرد.
    دلم بدجوری هوای پیرزن را کرده بود.دوست داشتم از کمکی که او به من کرده بود تشکر کنم.مادر در حیاط بود و داشت به گل ها آب میداد.به حیاط رفتم و گفتم:مامان اجازه میدهی خانۀ یکی از دوستانم بروم.
    مادر نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت:این موقع روز کجا می خواهی بروی.گفتم:خونۀ فاطمه دوستم میروم.
    مادر با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:تو که اصلا با دوستانت رابطه نداری ، چطور شده که می خواهی پیش فاطمه بروی.
    جواب دادم آخه دلم گرفته ، حوصله ام سر رفته ، مگه بچه هستم که اینطور مهارم کرده اید.حالا خبه مانند دخترهای دیگه مدام تو کوچه و خیابان نیستم.
    مادر لبخندی زد و گفت:باشه دختر عزیزم ، برو ولی زود برگرد.
    خوشحال شدم و سریع به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم.مقداری پول برداشتم و از مادر خداحافظی کردم.تاکسی گرفتم و آدرسی که پیرزن به من داده بود به راننده دادم.
    سر کوچۀ تنگ و باریکی نگه داشت.پیاده شدم و با تعجب به کوچه نگاه کردم.چقدر کثیف بود.
    راننده گفت:خانوم مواظب خودتان باشید.اینجاها جای شما نیست.بهتره برگردید ممکنه ولگردهای این کوچه به شما آسیبی برسانند.
    لبخندی زده و گفتم:نه من نمیترسم.بهتره شما اینجا بمانید من نیک ساعت دیگه بر میگردم.راننده قبول کرد.
    داخل کوچه قدم گذاشتم.احساس میکردم که توی تونل تنگی گیر کرده ام.وسط کوچه جوی باریکی رد میشد.داخلش پر از آشغال بود.مگسها از سر و کول آدم بالا میرفتند.
    آدرس خانه را خواندم.بعد از دو تا کوچۀ باریک گذشتم ، جلوی در خانه ای ایستادم.آدرس درست بود.در چوبی کوچکی روبرویم به چشم می خورد.کمی وحشت کرده بودم.
    با دستی لرزان آرام به در نواختم.
    بعد از چند دقیقه پیرزن در را باز کرد.با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:فکرش را نمی کردم به این زودی به دیدنم بیایی.چون جوانها آدمهای پیر را زود فراموش میکنند.
    لبخندی زده و گفتم:شما بهترین مادربزرگ دنیا هستید.من واقعا شما را دوست دارم.
    پیرزن چشم هایش برقی زد و گفت:راستی دیشب چطور گذشت.
    گفتم:می خواهی جلوی در مرا بازخواست کنی.
    پیرزن انگار تازه متوجه شده بود ، آرام زد روی صورتش و گفت:خدا مرگم بده.اصلا حواسم نبود.بعد از جلوی در کنار رفت.داخل خانه شدم.
    خدای من.انجا خانه نبود.درست مثل آب انبارهای تاریک و مرطوب بود.تمام در و دیوارهایش دوده گرفته و سیاه بود.پله ها شکسته و با ارتفاع بلند از زمین که باعث میشد نتوانم راحت از آن پایین بروم.بوی نم تمام محیط را پر کرده بود.
    پیرزن در پوسیده ای را باز کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد.
    با دیدن آن منظره عرق سردی روی تنم نشست.
    توی اتاق اصلا فرش نبود ، فقط چند تخته پتوی کهنه که بیشتر جاهایش پاره شده بود وری زمین پهن بود و پیرمرد مفلوکی گوشۀ اتاق دراز کشیده بود و سرفه های پی در پی میکرد.
    زیر پیرمرد بالشی کهه و پاره پاره بود و یک لگن رنگ و رو رفته کنارش به چشم میخورد.اصلا فکرش را نمیکردم انسانی اینطور زندگی داشته باشد.
    با اینکه چیزی خانه نبود که جالب باشد ولی اینقدر تمیز آب و جارو شده بود که لذت بردم.
    به اجبار لبخندی زده و رو به پیرزن گفتم:مامان بزرگ شما خیلی با سلیقه هستید.دیشب وقتی همه از دست پخت شما می خوردند مدام تعریف میکردند.
    پیرزن گفت:خدا را شکر.ببینم متوجه کار من که نشدند.
    جواب دادم:نه اصلا متوجه نشدند.چقدر تعریف مرا کردند و من هم ذوق کردم.دستتون درد نکنه منو سر بلند کردید.
    پیرزن لبخندی زد و گفت:کاری نکردم.وظیفه ام بود.
    در همان لحظه پیرمرد به سرفه های پی در پی افتاد.
    به طرفش رفتم.سرش را بلند کردم و آبی بهش خوراندندم.
    پیرمزد تشکر کرد و گفت:دختری که بی بی تعریفش را میکرد شما هستید.
    به جای من پیرزن گفت:آره.اون بود که دوباره منو به گذشتۀ شادمان برگرداند.
    گفتم:پدر بزرگ خوش به حالتان.زن خوب و با سلیقه ای دارید.من زن روی دست مادر بزرگ ندیده ام.
    پیرمزد لبخندی به بی بی زد و گفت:بی بی بهترین زن دنیاست.در همان لحظه سرفه به یرمزد امان نداد.
    روی زمین نشسته بودم و از سرمای زمین پاهایم کرخت شده بود.رطوبت در آن زیرزمین خیلی بود.تمام اتاق بوی نم میداد.از اینکه دست خالی پیش انها رفته بودم خجالن کشیدم.به خورم گفتم:آخه دختر تو چقدر نادان هستی.مگه نمیتونستی کمی میوه یا چیز دیگری بگیری و با خودت برای آنها بیاوری.
    بعد به خودم جواب دادم:آخه اصلا حواسم نبود.اینقدر که دوست داشتم پیرزن را ببینم یادم رفت چیزی بخرم.حالا هم دیر نشده است میتونم کمک دیگری به آنها بکنم.
    رو به پیرزن کرده و گفتم:ببخشید که با دست خالی آمدم ، اصلا حواسم نبود که چیزی برایتان بگیرم.اینقدر که دوست داشتم شما را ببینم یادم رفت که...
    پیرزن لبخندی زد و گفت:دخترم تو که به اینجا آمدی انگاری تمام دنیا را به من دادند.بعد پیشانیم را بوسید پیرمرد همینجور سرفه میکرد.
    دلم از سرفه های او می گرفت.
    گفتم:مامان بزرگ شما چرا پدر بزرگ را به دکتر نمیبرید.
    اهی کشید و جواب داد:عزیزم دکتر رفتن پول می خواهد و من که میبینی...بعد سکوت کرد.
    یکدفعه فکری در من قوت گرفت.سریع بلند شدم و گفتم:مادر بزرگ شما پدر را آماده کن می خواهم او را دکتر ببرم.
    پیرزن لبخندی زد و گفت:نه عزیزم ، تو نمیتونی.بی خود خودت را توی زحمت نیانداز.
    در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم:من میروم ماشین بگیرم.شما هم او را اماده کنید.
    از خانه خارج شدم.هنوز تاکسی منتظر من بود.بطرفش رفتم و موضوع رابرایش تعریف کردم.مرد از تاکسی پیاده شد و برای کمک به من به خانۀ پیرزن آمد.وقتی داخل خانه شدیم ان دو اماده بودند.
    پیرزن با بغض بطرفم آمد و خواست که دستم را ببوسد.دستم را با ناراحتی کشیدم و گفتم:تورو خدا این کار را نکنید.من ناراحت میشوم.من شما و پدر بزرگ را دوست دارم و وقتی شما را دیدم احساس نزدیکی به شما کردم ، حالا دوست دارم شما مرا دختر خودتان بدانید و با من تعارف نکنید.
    پیرزن به گریه افتاد.
    من و رانندۀ تاکسی داخل اتاق شدیم و پیرمرد را لای پتو گذاشتیم و با هم سوار ماشین شدیم و به یک بیمارستان دولتی رفتیم.
    پیرمرد را بستری کردند.بایستی به بیمارستان مقداری پول می پرداختم.کیفم را بازدید کردم بیشتر پول را به راننده داده بودم و در کیفم پول کافی وجود نداشت.
    کمی دستپاچه شدم.پیرزن متوجه شد و گفت:دخترم ، تو زحمت افتادی.
    سرخ شده و گفتم:نه مادر بزرگ شما نگران هیچی نباشید.من جورش میکنم.و ادامه دادم:اگه میشه شما اینجا بمانید من زود بر میگردم.سریع به خیابان رفتم.
    نمیدانستم چکار کنم.اگه برای مادر زنگ میزدم و موضوع را می گفتم ، قضیه دیشب لو میرفت و دیگه از دست شوخی های اطرافیان آسایش نداشتم.
    به ساعت نگاه کردم.هفت شب بود.کمی در خیابان قدم زدم.یک لحظه شیطان بر من غالب شد و با خودم گفتم:که به خانه برگردم و کاری به کار انها نداشته باشم.به من چه که انها بیچاره هستند.ولی یکدفعه به خودم امدم و وجدانم از این فکر پست ناراحت شد و به خودم غریدم که چرا این فکر کثیف را کرده ام.با ناراحتی دستی به موهیم کشیدم.یکدفعه چشمم به دستبند طلایی که توی دستم بود افتاد.این دستبند را مادرم برایم خریده بود.وقتی کلاس اول نظری را قبول شدم و بعنوان هدیه به من داده بود.
    دوست نداشتم هدیۀ مادرم را بفروشم ولی از یک طرف هم دلم نمی امد پیرزن را ناامید کنم.سریع به طلافروشی رفتم ، دستبندم را در اوردم.دلم راضی به فروشش نبود.
    رو کردم به مرد طلافروش و با مین مین گفتم:ببخشید اقا.میشه به وزن این دستبند پول به من بدهید و این را گرو نگه دارید تا من فردا غروب برایتان پول بیاورم و بعد دستبند خودم را از شما بگیرم.
    طلافروش که از طرز صحبت کردن من تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت و گفت:شما اینقدر حرفتان را سریع زدید که من غافلگیر شده ام.یعنی اینقدر به پول احتیاج دارید.
    سرم را پایین انداختم و در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود گفتم:پدربزرگم در بیمارستان بستری شده است و من پول برای خرج بیمارستان کم اورده ام و اینکه این دستبند هدیه مادرم است و دلم راضی به فروش ان نیست.اگه بشه به وزن این به من پول بدهید تا فردا پول را فراهم میکنم.شما تا غروب صبر کنید و اگه نیامدم دستبند را بردارید.
    طلافروش لبخندی زد و گفت:پس من تا ساعت هفت شب فردا منتظرتان می مانم و اگه نیامدید دستبند را برای خودم برمیدارم.
    از لبخند طلافروش حرصم در امد.پول را گرفتم و سریع از انجا خارج شدم.به بیمارستان رفتم و پول صندوق بیمارستان را پرداختم.ساعت هشت و نیم بود.دلم شور میزد.میدانستم مادر نگرانم شده است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگ زدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجان

    گفت:الو بفرمایید؟
    گفتم:مامان.
    تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجا هستی؟همۀ ما را جون به لب کردی.
    گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم من یک ساعت دیگه خانه هستم.
    در همان موقع مسعود گوشی را از مادر گرفت و با عصبانیت گفت:تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
    -جواب دادم:نه شما زحمت نکش.من خودم دارم می آیم.زنگ زدم تا دلواپسم نباشید.فقط کمی دیر می آیم.
    مسعود با خشم گفت:برای چه می خواهی دیر بیایی؟آقا فرهاد با خانواده اش اینجا هستند و تو بیرون

    میگردی؟!و با خشم ادامه داد:راستی تو که خونۀ فاطمه نبودی پس کجا هستی؟
    جواب دادم:بعداً برایتان تعریف میکنم.اگه میشه از شیما و فرهاد معذرت خواهی کن.من هم خودم را

    میرسانم.بعد تلفن را قطع کردم.
    بیرون بیمارستان چشمم به سوپرمارکت افتاد.چند عدد کمپوت خریدم و پیش پیرمرد برگشتم.وقتی داخل اتاقی

    که پیرمرد بستری بود شدم دیدم مادربزرگ در حال نماز خواندن است.
    پیرمرد با دیدن من لبخندی زد و گفت:خدا تو رو به ما هدیه داده است.تو هدیۀ خدا برای من هستی.انشالله

    خوشبخت شوی.
    در حالیکه کمپوت را برایش باز میکردم گفتم:دوست دارم شما را سالم از اینجا بیرون ببرم و شما هم باید بخاطر

    من هر چه زودتر خوب شوید.بعد آب کمپوت را به پیرمرد خوراندم.
    مادربزرگ نمازش به اتمام رسید.
    گفتم:التماس دعا.
    پیرزن لبخندی زد و گفت:تمام دعاهای دنیا مال تو دختر عزیزم.
    گفتم:مادربزرگ من باید هر چه زودتر به خانه برگردم.خیلی دیر شده است.تورو خدا مواظب پدربزرگ باش

    و خوب از او مراقبت کن.
    مادربزرگ گفت:خدا پشت و پناهت دختر عزیزم.
    با او روبوسی کردم و از بیمارستان خارج شدم و ماشین گرفتم و به خانه رفتم.
    نمیدانستم به مادر چی بگم تا انها به موضوع پی نبرند بهانه ای به ذهنم نمیرسید.با تردید و ترس از مسعود داخل

    خانه شدم.
    همه با دیدن من بلند شدند.به اجبار لبخندی زده و سلام کردم.
    فرهاد خیلی عصبی بود ، نگاهی به من انداخت و با لحنی سرد و عصبی جواب سلامم را داد.
    رامین و اقای شریفی روی مبل نشسته بودند.رفتم کنار اقای شریفی نشستم.شیما از دستشویی بیرون امد و با

    هم روبوسی کردیم و او رفت کنار مادرش نشست.از خستگی حال نداشتم.ولی به روی خودم نمی اوردم.
    مادر که مشخص بود به اجبار خودش را کنترل میکند پرسید:تا حالا کجا بودی؟
    نمیدانستم چی جواب بدهم.یکدفعه یاد دستبندم افتادم.
    با مِن مِن جواب دادم:نمیدانم دستبندم را کجا گم کرده ام ، بخاطر همین خجالت کشیدم به شما بگویم دستبندم را گم

    کرده ام.خانۀ فاطمه را بهانه کردم تا دنبالش بگردم.
    مادر گفت:آخه تو نمیگی ما دلواپس میشویم؟اگه لحظه ای دیرتر تلفن زده بودی اقا فرهاد و مسعود و اقا رامین

    همراه دایی می خواستند دنبالت بگردند و میبایست در خیابان سرگردان میشدند.
    با خستگی گفتم:بخدا مامان اینقدر زمین را نگاه کرده ام تا دستبندم را پیدا کنم الان سرم گیج میره.
    فرهاد که تا ان لحظه سکوت کرده بود و نمیتوانست طاقت بیاورد با حالت عصبی ولی ارام گفت:میتونم بپرسم

    که شما کجا دنبال دستبندتون می گشتید؟
    نگاهی به ان چشمهای زیبا و میشی رنگش انداختم.لبخندی به رویش زدم ولی او توجهی نکرد.جواب دادم:

    پیش خودم فکر کردم که شاید وقتی با شیما توی پارک قدم میزدیم و یا توی رستوران وقتی دعوا کردم دستبندم پاره

    شده و افتاده آنجا.به این امید به رستوران هم رفتم ولی انها گفتند که چیزی ندیده اند.بخاطر همین در پارک

    خیلی دنبال ان گشتم ولی بی فایده بود.
    فرهاد پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:ولی دلیل نداشت تا ساعت ده شب در پارک دنبال دستبند بگردید!
    گفتم:آقای وکیل.مادرم شما را وکیل خودش کرده که شما اینقدر مرا سین جیم می کنید و زیر رگبار سوال

    گرفته اید؟
    در همان لحظه رامین لبخندی زد که از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
    اخمی کرد و گفت:ولی باید بدانیم که شما تا این وقت شب کجا بودید!
    یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و با خشم گفتم:همه شما خوب میدانید مه من اهل ولگردی نیستم.حتما

    برای خودم دلیلی داشتم که می خواستم تا این موقع شب بیرون بمانم.با یک معذرت خواهی کوتاه و عصبی بلند

    شدم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
    واقعا روز پر ماجرایی داشتم.انگار امروز از سمت چپ بیدار شده بودم که صبح آنجور گذشت و شب هم

    اینطور.
    لباسم را عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.چشمم به فرهاد افتاد که از ناراحتی صورتش سرخ شده

    بود.دست و صورتم را شستم و رفتم کنار شیما نشستم.
    لحظه ای سکوت بین همه حاکم بود.
    من سکوت را شکستم.آرام رو کردم به فرهاد و گفتم:ببخشید که یک لحظه عصبانی شدم.از صبح اعصابم بهم

    ریخته است.واقعا معذرت می خواهم.میدانم شما بزرگوارتر از ان هستی که من فکر میکنم.
    فرهاد نگاه سردی به من انداخت و با بی میلی جواب داد:مهم نیست.شناختن شما خیلی مشکل است.
    رو کردم به مسعود و گفتم:مسعود جان شما میتونی یک کار خوب مانند منشی گری برایم دست و پا کنی؟
    نگاه تعجب آمیز همه بطرف من برگشت و با ناباوری به من چشم دوختند.
    مسعود با ناباوری گفت:چی گفتی؟
    به اجبار لبخندی زده و گفتم:فکر کنم خودت متوجه حرفم شده ای که چی میگم.
    مسعود با حالت عصبانیت پرسید:کار برای چه می خاهی؟مگه مشکلی داری؟
    با ناراحتی گفتم:آخه این سه ماه تابستان که به این زودی تمام نمیشه.هنوز یک ماهش تمام نشده.دو ماه باقی

    مانده را چطور تحمل کنم.حوصله ام سر میره.بیکاری واقعا ادم را کلافه میکند.تورو خدا اگه میشه برایم

    کاری فراهم کن تا این دو ماه برای خودم سرگرم باشم.
    با خودم می گفتم:باید برای اون پیرزن و پیرمرد کاری کنم.انها نباید وقتی از بیمارستان مرخص شدند دوباره

    به ان خانه ی نمناک و سرد برگردند.باید برایشان کاری کنم تا اخر عمری احساس خوشبختی کنند و آرامش

    داشته باشند و اینکه اصلا نباید انها از پیرمرد و پیرزن چیزی بدانند وگرنه موضوع خانه دایی محمود لو میرفت

    و من بایستی مترسک و مسخره دست دایی و مخصوصا فرهاد میشدم.
    رامین با متانت پرسید:مگه شما مشکلی دارید که نمی خواهید بگویید؟اینجا کسی غریبه نیست و اقا فرهاد دیگه از

    خودمان است.
    میدانستم رامین خودش را قانع کرده است که من اصلا به او هیچ گرایشی ندارم و با کنایه این حرف را زدنگاهی

    به صورتش انداختم.لبخندی زد و دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر شد.
    جواب دادم:نه من هیچ مشکلی ندارم.می خواهم این دو ماه را سرگرم باشم.تا این تعطیلات تمام شود.
    اقای شریفی گفت:افسون جان راست میگه.ادم وقتی بیکار باشه حوصله اش سر میره.مخصوصا دختری

    جوان مانند افسون جان که فقط دوست داره که نیروی جوانیش را کمی به کار بیندازد.
    پروین خانوم حرف اقای شریفی را تأید کرد و فرهاد با خشم به مادرش نگاه کرد.
    رامین رو به من کرد و گفت:اگه دوست داشته باشی در شرکت از دوستانم بعنوان منشی شما را معرفی

    میکنم.اگه می خواهی جایی کار کنی بهتره در جایی مطمئن و شناس این کار را بکنی.تا خیال همه از بابت شما

    راحت باشه.
    با خوشحالی به رامین نگاه کرد.
    فرهاد با حالت عصبی گفت:ولی بهتره خوب فکرهایت را در این بازه بکنی ، کار مشکلی را میخواهی قبول

    کنی.و اینکه اگه بخواهی مدتی همه با هم به شمال و کنار دریا ویا اصفهان برویم تا کمی تفریح کرده باشید و

    خستگی تابستان...
    حرف فرهاد را قطع کردم و گفتم:نه اصلا حوصلۀ مسافرت بیرون از شهر را ندارم.و اینکه کار مشکلی فکر

    نکنم باشه.مخصوصا که معرف من اقا رامین است و نمی گذارد انها به من سخت بگیرند.
    رامین در حالیکه چایی می خورد گفت:پس من فردا شما را به شرکت دوستم میبرم تا شما را به دوستم معرفی

    کنم.
    گفتم:عالی میشه.بعد به فرهاد نگاه کردم.او خیلی ناراحت بود و شیما هم نگران او بود.
    مسعود گفت:شانس اوردی اقا رامین اشنا داشت وگرنه اجازه نمیدادم در جایی کار کنی.
    لبخندی زده و گفتم:اقا رامین لطف کردند.واقعا ایشون هیچوقت لطفشون را از ما دریغ نمیکنند.
    فرهاد اشاره ای به مادرش کرد تا بلند شوند و به خانه بروند.
    وقتی فرهاد می خواست برود ارام کنارش ایستاده و گفتم:اینطور اخم نکن.من بجز تو به هیچکس دیگه ای فکر

    نمیکنم.
    فرهاد با اخم نگاهی به من انداخت و گفت:ای کاش امشب به خانه تان نمی آمدم.اعصابم را خرد کردی.
    گفتم:از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.اصلا منظورم اذیت کردنت نبود.
    شیما با نگرانی به طرفم آمد و گفت:موضوع دستبندت راست است؟
    به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای وای دختر تو چقدر شکاک هستی.آره که درسته.تو هم مانند برادرت دیر

    باور هستی.بعد گونه اش را بوسیدم و با هم خداحافظی کردیم.
    صبح خیلی سرحال اماده شدم تا همراه رامین به شرکت دوست او بروم.
    همراه رامین سوار ماشین شده و راه افتادیم.در بین راه رامین پرسید:میتونم ازت سوالی بکنم.
    در حالی که به بیرون نگاه میکردم گفتم:بفرمایید
    رامین پرسید:تو مشکلی داری که می خواهی سر کار بروی؟
    نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:این چه حرفی است که میزنی؟تو خودت خوب میدونی که من مشکل مالی

    اصلا ندارم.فکر کنم بهتر از من بدانی که پدرم با عمو علی شریکی یک کارخانۀ پارچه بافی داشت و عمو علی

    هر ماه از سهم کارخانه پول زیادی به مادرم میدهد و ما هیچ مشکل مالی نداریم.فقط دوست دارم خودم سرکار

    بروم تا سرگرم باشم و کمی در اجتماع بین مردم باشم.می خواهم دختر پر تلاشی باشم و وقت گرانبهایم را بی

    خود هدر ندهم.
    رامین در حالیکه با یک دست آینۀ جلوی ماشین را درست میکرد گفت:ولی من چیز دیگه ای حس میکنم و این حس

    را هم فرهاد و بقیۀ خانواده ات میکنند.یکدفعه بدون انتظار من با خشم و صدای بلند گفت:افسون از تو

    متنفرم.
    با تعجب نگاهش کردم.تعجبم از این بود که او یکدفعه عصبانی شد.ولی منظورش را میدانستم و حرفی نزدم.
    وقتی دید سکوت کردم پرسیدم:نمیپرسی که چرا از تو متنفرم؟
    جواب دادم:آخه میدانم چه میخواهی بگویی.
    خنده ای عصبی سر داد . گفت:تو سنگدل ترین دختر دنیا هستی.تو احساس نداری.چرا با فرهاد اینطور

    رفتار میکنی؟چرا با احساس مردها اینطور بازی میکنی؟تو داری غرور او را خرد میکنی.فرهاد تو را دیوانه

    وار دوست دارد ولی تو به احساس و عشق او بی اعتنا هستی.دیشب بهانۀ دستبند را جور کردی ولی او فهمید

    که دروغ میگویی و خودت هم متوجه شدی که او حرفت را باور نکرده است.
    گفتم:تورو خدا اقا رامین بس کن ، اصلا حوصلۀ شنیدن این حرفها رو ندارم.
    رامین صدایش را ارام کرد و به حالت زمزمه گفت:آره باید سکوت کنم.چون تو از من متنفر هستی.باید فقط

    حرکاتت را نگاه کنم و حرفی نزنم چون قلب تو مملو از نفرت از من است.فقط سکوت.فقط سکوت.بعد سکوت

    کرد و آهی عمیق از ته دل کشید.
    منهم سکوت کردم.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم و از اینطور حرف زدنش اصلا دلم به رحم نیامد و از

    حرکاتم ناراحت نشدم.
    به شرکت رسیدیم.
    رامین مرا به دوستش اقای محمدی معرفی کرد و او راه و روش یک منشی را خلاصه برایم توضیح داد.
    اقای محمدی هم سن وسال خود رامین بود.بیست و نه سال داشت.مردی قد کوتاه و لاغر بود و صورتی مانند

    ژاپنی ها داشت.چشمهایی ریز و کشیده و صورتی گرد و سفید با موهای لخت و پپشتش خوب به چشم می

    امد.عینکی ریز و ته استکانی به چشم داشت.قیافه اش مظلوم و ارام به نظر میرسید.
    اقای محمدی رو به من کرد و گفت:اگه دوست دارید میتونید از همین امروز کارتان را شروع کنید؟
    اول خواستم قبول کنم ولی یادم امد که باید به پیرمرد سر بزنم.
    گفتم:اگه اجازه بدهید از فردا کارم را شروع میکنم.کمی در خانه کار دارم که باید انها را تمام کنم تا بتونم با

    خیال راحت کارم را شروع کنم.
    اقای محمدی قبول کرد و من و رامین خداحافظی کرده و از شرکت بیرون امدیم.
    با هم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
    رو به رامین کرده و گفتم:این اقای محمدی میتونه حقوق این ماه منو جلوتر بدهد؟
    یکدفعه رامین زد روی ترمز و ماشین با تکان شدیدی ایستاد.
    با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:تو داری به من دورغ میگی.تو حتما مشکلی داری که از ما چنهان

    میکنی.
    لبخندی زده و گفتم:نه بابا.فقط دوست دارم حقوقم را زودتر بگیرم.
    پیش خودم فکر کردم اگه امروز پول را به طلا فروش ندهم او دستبندم را برای خودش برمیدارد و من دوست

    نداشتم که هدیه مادرم را به همین راحتی از دست بدهم.وقتی دیدم رامین نگاهی عمیق به صورتم انداخته است

    سرم را پایین انداختم.
    رامین دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد و گفت:افسون تو رو جون شکوفه راستش را بگو.تو به

    چولی احتیاج داری که نباید کسی بدونه؟
    سکوت کردم و صورتم را از صورت پر از سوالش برگرداندم.
    راین دوباره پرسید:از تو نمی پرسم که پول را برای چه می خواهی ، ولی می خواهم مقدار پولی را که لازم

    داری به من بگویی تا شاید بتوانم کمکت کنم.
    دلم از خوشحالی فروریخت.نگاه شادی به او انداختم و گفتم:بخدا اقا رامین هر وقت حقوق گرفتم همه را یکجا

    به تو میدهم.فقط نمی خواهم کسی از موضوع پول دادن شما به من چیزی بداند.
    رامین نفس بلندی کشید و گفت:خیالم را نسبتا راحت کردی.حدسم درست بود که تو به ما دروغ میگفتی.حالا

    بگو چقدر احتیاج داری؟
    با شادی زیادی که در دل داشتم به تندی گفتم:ده هزار تومن.به جون مامان همه رو بهت بر می گردونم.
    رامین لبخندی زده و گفت:قسم نخور میدانم برمیگردینی و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:راستی تو نکنه

    دستبندت را فروخته ای؟
    جواب دادم:نه.اون رو گرو گذاشته ام و اگه تا غروب پول را به طلافروش ندهم او دستبند را برای خودش

    برمیدارد.
    رامین با خشم سرم فریاد کشید:تو خیلی نفهم هستی.درست مثل ادمهای ولگرد.بعد بقیه حرفش را خورد.
    رامین وقتی صورت بغض آلودم را دید دستم را گرفت و گفت:افسون معذرت می خواهم.یک لحظه عصبی

    شدم.حالا اینطور بغض نکن که خودم را نمیبخشم.آخه عزیز دلم چرا اینکار را کردی؟چرا چیزی به من نگفتی

    تا کمکت کنم؟آخه این مشکل تو چی هست که اینقدر خودت را عذاب میدهی؟
    ادامه دارد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آرام و با صدایی بغض آلود گفتم : نمی تونم چیزی از مشکلم را به تو بگم . ولی خیلی به این پول احتیاج داشتم. که مجبور شدم بدون مشورت با شما دستبندم را گرو بگذارم.
    رامین آرام دستم را فشرد و گفت : افسون جون شکوفه منو ببخش دوست ندارم تو را ناراحت کنم. اگه بدونی اخم و ترشرویی های تو چقدر برایم زجر آور است هیچوقت سعی نمی کنی برام اخم کنی تا چه برسه که برایم بغض هم بکنی. این چشمهای اشک آلودت زره زره وجودم را خرد می کند. پس لطفا حرفم را فراموش کن و منو ببخش.
    نفس بلندی کشیدم تا بغضم را بتوانم مهار کنم.
    نگاهی به صورت زیبای رامین انداختم و در دل گفتم : او واقعا دوستم دارد. با اینکه تا به حال کلمه دوستت دارم را به زبان نیاورده است ولی تمام حرفهایش بوی عشق و علاقه می دهد. پس چرا نمی توانم او را دوست داشته باشم . چرا اینقدر از او متنفر هستم. چرا او مارا به شیراز دعوت کرد. چرا پدرم مرد و چرا ... و یکدفعه با نفرت صورتم را از او برگرداندم و تمام وجودم از کینه پر شد.
    به خانه رسیدیم.
    مادر از دستم دلخور بود و از اینکه می خواستم سر کار بروم ناراحت بود. غرور مادر اجازه نمی داد که دخترش سر کار برود. می گفت که مردم چه فکری می کنند وقتی بدانند که دخترم سر کار می رود. هزار جور فکرهای ناجور درباره ما می کنند ولی من مادر را متقاعد کردم که فقط برای سرگرمی این کار را می کنم. نه چیز دیگه ای.
    غروب همان روز آماده شدم. نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم تا از خانه خارج شوم.
    مادر در حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس کنار رامین و مینا خانم نشسته بود و صحبت می کرد و رامین آرام میوه در دهان می گذاشت.
    وقتی به حیاط رفتم رامین نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست.
    کنار مادر نشستم .
    مادر گفت : مگه جایی می خواهی بروی که لباس بیرون پوشیده ای.
    نگاهی به مادر انداختم و گفتم : نه همینجوری لباس بیرون پوشیده ام. مگه عیبی داره . به ساعتم نگاه کردم و بعد نگاهی به رامین انداختم.
    مادر رامین توی پیش دستی برایم میوه گذاشت و گفت : عزیزم کمی میوه بخور و رو کرد به مادرم و گفت : افسون جان خیلی کم خوراک است به خاطر همین انقدر لاغر و ضعیف است.
    مادر گفت : از بس دختر بی فکری است نه به خودش می رسه نه اینکه کمی به فکر رفتار و کردارش است.
    رامین اخمی کرد و گفت : مادر این حرف را نزنید . شما خیلی افسون خانوم را اذیت می کنید. به خدا من از رفتار شما با افسون ناراحت می شوم و بعد رو کرد به مادرش و با ناراحتی ادامه داد : ببینم افسون کجاش لاغره که اینطور منیر خانوم را تحریک کردی که مجبور بشه به افسون حرف بزنه. نکنه چاقی چیز خوبیه که دوست دارید او چاق شود. نمی دانم چرا هر کس به افسون می رسه می خواد یک جور او را اذیت کنه.
    مینا خانم لبخندی زد و گفت : ببخشید پسرم والله من منظوری نداشتم که تو ناراحت شدی.
    رامین رو کرد به مادرم و گفت : مادر جان اجازه می دهید افسون خانوم را با خودم بیرون ببرم کمی حوصله ام سر رفته است و می دانم که او هم مانند من حوصله اش از این غروب دلتنگ سر رفته است.
    مادر لبخندی زد و گفت : باشه پسرم. بروید و لی تورو خدا افسون را تنها نگذار می ترسم ایندفعه خودش را گم کند و تا نیمه شب...
    رامین حرف مادر را قطع کرد و گفت : مادر جان اینطور حرف نزنید . شما درست دست روی نقطه ضعف من می گذارید.
    مینا خانوم با نیش خند گفت : می دانیم نقطه ضعفت افسون جان است ولی چکار کنیم که نقطه ضعف تورا فهمیده ایم و به خاطر همین اذیتت می کنیم.
    رامین تا بنا گوش سرخ شد و آراک گفت : مامان اذیتم نکن.
    صورتم را از آن دو برگرداندم و به حوض توی حیاط نگاه کردم تا شاهد نگاه شیطنت آمیز و خریدارانه مینا خانم نباشم. ناگهان یاد روزی افتادم که داخل دستشویی به خاطر فضولی بی هوش شدم. من را کنار حوض خوابانده بودند و مادر به صورتم آب می ریخت . یاد چشمان زیبای شکوفه افتادم که چطور به خاطر من اشک در آن جمع شده بود و پدرم چطور مانند پروانه دور سرم می گشت تا من را خوشحال کند. لحظه ای از تمام حرکات مینا خانوم و رامین حرصم گرفت و نفرت مانند سیل خروشانی در رگهای بدنم به گردش درآمد.
    رنگ صورتم پریده بود.
    مادر با نگرانی گفت : افسون چرا رنگت پریده است. چرا اینطوری عرق کرده ای.
    مینا خانم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت : عزیزم چی شده ؟
    با خشم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : دست بهم نزن. و به سرعت به اتاقم رفتم.
    روی تخت نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم . ده دقیقه همان طور روی تخت نشستم که احساس کردم کسی کنارم نشست . سرم را بلند کردم رامین بود.
    نگاهی به صورتم انداخت.
    آرام گفتم : متاسفم . دست خودم نبود.
    رامین با صدایی گرفته گفت : اگه مایل هستی با هم بیرون برویم. ساعت داره هفت میشه. ممکنه دستبندت را از دست بدهی.
    بلند شدم. او هم بلند شد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم رامین دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : افسون کینه را از دلت پاک کن . کینه تو مانع خوشبختی من است . مانع آرامش خیالم است . چون وقتی می بینم عزیزترین کس من یعنی تمام زندگی من اینطور از من متنفر است آرزوی مرگ می کنم . چیزی که تو آرزویش را برایم داری.
    از این حرف رامین تنم یخ کرد . چون من هیچوقت آرزوی مرگ او را نداشتم و هیچوقت حتی فکر مرگ برای رامین را نکرده بودم ولی او چرا اینطور فکر می کرد؟
    با اخم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : من هیچوقت آرزوی مرگ برای تو نکردم. دیگه هم دوست ندارم این حرف را بزنی.
    رامین آهی کشید و آرام گفت : امیدوارم اینطور باشه و ادامه داد : من تا ماشین را روشن می کنم تو هم آماده شو که برویم و به سرعت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
    آهی کشیدم و دوباره به اتاقم برگشتم. هیچوقت به مرگ او فکر نکرده بودم و حالا که او این حرف را زد احساس کردم قلبم از این حرف او فرو ریخت و این احساس برایم عجیب بود . چون هیچوقت قلبم برای او به طپش نیفتاده بود.
    به طرف میز توالتم رفتم . دو عدد گشواره و یک زنجیر و پلاک که عمو و دایی محمود برایم به خاطر جشن تولدم خریده بودند و مقداری پس انداز که در قلکم بود را برداشتم و در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
    به حیاط رفتم . مینا خانم خیلی پکر روی نیمکت نشسته بود و مادر داشت از او به خاطر حرکاتم معذرت خواهی می کرد. به طرف مینا خانم رفتم و ارام صورتش را بوسیده و گفتم : ببخشید که شما را ناراحت کردم. یک لحظه...
    مینا خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت : عزیزم تو منو ببخش. حرفی زدم که ناراحتت کردم. حالا برو که رامین منتظرت است.
    دوباره گونه اش را بوسیدم و از در حیاط بیرون رفتم . رامین به ماشین تکیه داده بود و سیگار می کشید و در عالم خودش بود. به طرفش رفتم و گفتم : اینقدر فکر نکن کچل می شوی.
    رامین به خودش آمد . نگاهی به صورتم انداخت. لبخندی زده و گفتم : نکنه پشیمان شدی با من بیرون بروی.
    رامین لبخند سردی زد و گفت : از کی تا حالا فکر کردن کچلی میاره؟ و دوم اینکه من هیچوقت از تصمیمی که می گیرم پشیمان نمی شوم.
    در حالی که در ماشین را باز می کردم گفتم : ولی من احساس می کنم کمی از موهای سرت کم شده.
    رامین داخل ماشین نشست. با نگرانی آینه جلوی ماشین را به طرف خودش کج کرد و دستی داخل موهایش کشید و گفت : دروغ نگو من حتی موهایم ریزش نداره. چطور دارم کچل می شوم.
    به خنده افتادم.
    رامین متوجه اذیتم شد . لبخندی زده و گفت: لطفا با موهایم شوخی نکن که اصلا خوشم نمیاد. من روی موهایم خیلی حساس هستم.
    به خنده افتادم.
    از اینکه رامین و مادرش را ناراحت کرده بودم از ته دل خودم را نمی بخشیدم . و از وقتی فهمیده بودم که رامین فکر می کند که من آرزوی مرگ او را دارم خیلی احساس گناه می کردم و دوست نداشتم رامین این حرف را می زد و یا این فکر را می کرد.
    رو به رامین کرده و گفتم : آخ جون نقطه ضعف شما را پیدا کردم.
    رامین در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت : انگار همه دست به یکی کرده اید تا نقطه ضعف هایم را پیدا کنید .
    گفتم : خیلی دوست دارم نقطه ضعف دایی محمود را پیدا کنم ولی او خیلی زرنگ است و به این زودی دم به تله نمی دهد.
    رامین به خنده افتاد و گفت : دوست داری نقطه ضعف محمود را بهت بگم. با خوشحالی فریاد زدم جدی میگی؟ تو می دونی او چه ضعفی داره؟
    رامین با خنده گفت : آره ولی بهت نمی گم . چون می دانم چه بلایی سرش می آوری.
    با دلخوری او را نگاه کردم و صورتم را از او برگرداندم.
    رامین متوجه شد . لبخندی زد و گفت : قهر نکن . باشه بهت می گم . تو هم از وقتی که نقطه ضعف مرا از مادرم شنیده ای چقدر بدجنس شده ای . با لبخند به رامین نگاه کردم و گفتم : خوب حالا نقطه ضعف دایی محمود عزیزم چی هست؟
    رامین زیر لب گفت : وای خدا به داد محمود برس و رو کرد به من و گفت : او از شلغم بد جوری بدش می آید و این موضوع را فقط من می دانم. او از من خواسته به کسی این موضوع را نگویم. ولی در برابر تو من هیچ اختیاری از خودم ندارم.
    دو دستم را به هم مالیدم و با خوشحالی گفتم خوب حالا فهمیدم چکار کنم. که دایی هوس نکنه اذیتم کنه.
    رامین به خنده افتاد.
    با هم به مغازه طلا فروشی رفتیم.
    درست پنج دقیقه به هفت شب بود.
    مرد طلا فروش وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چه به موقع آمدید.
    جواب دادم : آخه چیز عزیزی را پیش شما گرو گذاشته بودم و بعد گوشواره ها و گردنبند را از کیفم درآوردم و روی میز مرد طلا فروش گذاشتم و گفتم : اینها رو وزن کنید و برای خودتان بردارید و اگه کم بود بقیه اش را پول می دهم.
    رامین همچنان حرکاتم را زیر نظر داشت.
    دست در جیب کتش کرد و اسکناسهای درشت هزار تومانی بیرون آورد و روی میز مرد طلا فروش گذاشت و گفت : آنها را به این خانم پس بدهید . دستبندش را هم بدهید . این تمام پولتان است.
    گفتم : نه آقا رامین فکر کنم اینطور پولش جور بشه و دستبند را بگیرم.
    او اخمی کرد و گفت : قرار شد که سر ماه به من برگردانی . وبعد دستبند و گوشواره ها و گردنبند را از روی میز برداشت و در جبی کتش گذاشت و گفت : اینها پیش من می مونه تا یک بار به سرت نزنه که آنها را بفروشی.
    دسته پول را از روی میز برداشتم . شمردم و پنج هزار تومان به طلا فروش دادم.
    رامین با تعجب گفت : مگه نگفتی ده هزارتومان احتیاج داری؟
    جواب دادم : پنج هزار تومان پول دستبند و بقیه را برای خودم احتیاج دارم. و پولها را در کیفم گذاشتم. دز همان لحظه طلا فروش گفت : انشاءالله حال پدربزرگتان زودتر خوب شود.
    جا خوردم.
    رامین با تعجب پرسید : پدربزرگ؟
    لبخندی به اجبار زدم و گفتم : آره. آخه مجبور شدم به طلا فروش ردوغ بگویم که پدربزرگم مریض است تا او به من اطمینان کند.
    رامین در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت : بالاخره تو با این کارهای خودسرانه ات مرا دیوانه زنجیری می کنی.
    دوست داشتم به پیرمرد سر بزنم ولی وجود رامین مانع شد.
    داخل ماشین ننشستم . سرم را داخل ماشین کردم و گفتم : آقا رامین شما می تونید قدری اینجا بمونید تا من فقط نیم ساعت جایی بروم.
    رامین با حالت عصبی گفت : آخه مادرت تو را دست من سپرده است.
    با قهر گفتم : تو هم مانند بقیه با من مثل بچه ها رفتار می کنی . منکه بچه نیستم نوزده سال دارم. تورو خدا اجازه بده نیم ساعت برم زود برمی گردم.
    رامین دودل شد . از ماشین پیاده شد و به طرفم امد و گفت : افسون...
    حرفش را قطع کردم و گفتم : تورو جون شکوفه بگذار بروم.
    رامین اخمی کرد و گفت : اصلا اجازه نمی دهم بروی .بیا تو ماشین بنشین تا به خانه برگردیم.
    خیلی دوست داشتم مادربزرگ و پدربزرگ را ببینم شاید آنها به چیزی احتیاج داشتند.
    با قهر کیفم را عقب ماشین پرت کردم و رفتم داخل نشستم.
    رامین کنارم ایستاد و سرش را داخل ماشین کرد و گفت : باز که قهر کردی.
    با اخم گفتم : انگار دیگه جون شکوفه برات عزیز نیست.
    رامین گفت : آره درست فکر کردی. چون جون کس دیگه ای برایم عزیز است که زنده است و نفس می کشه. شکوفه الان یک خاطره شیرین و افسانه است. ولی من عاشق یک حقیقت هستم و دوست دارم عزیزم را در واقعیت داشته باشم و حالا بهت می گم که شکوفه در قلبم جای نداره. چون دوباره عشق واقعی به سراغم آمده است. نه عشقی که هفت سال است دارم آن را به پوچی در سینه حفظ می کنم. عشقی که می دانم آخرش به هیچی منتهی می شود.
    با خشم به رامین نگاه کردم و گفتم : آره باید هم فراموشش کنی. شما مردها همه اینطور هستید. مانند طوفان لحظه ای می مانید وقتی که طوفان از بین می رود دیگه یادتان می رود که چند لحظه قبل این طوفان باماها چه کرد و چه خرابیها و ردپاهایی از خودش گذاشت. تو می دونی شکوفه چقدر دوست داشت.
    با اخم گفت : بس کن طوری حرف می زنی که انگار من خیانت کرده ام.
    گفتم : مگه نکردی؟
    رامین آهی کشید و گفت : درسته که طوفان از خودش رد پا و خرابیها به جا می گذاره ولی به مرور زمان این رد پا و نشانی های طوفان از بین می رود و زندگی رنگ واقعی خودش را به دست می آورد. این را باید بدانی.
    خواستم به بحث خاتمه بدهم . رو به رامین کرده و گفتم : اجازه بده نیم ساعت جایی بروم زود برمی گردم.
    رامین گفت : اصلا حرفش را نزن.
    با ناراحتی گفتم : تورو جون من بگذار بروم. به خدا زود برمی گردم.
    رامین مکثی کرد و گفت : باشه برو چون جون خودتو قسم دادی بهت اجازه دادم ولی اگه دیر کنی نمی بخشمت و به ساعت نگاه کرد و گفت : ساعت هفت و نیم است درست نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی.
    با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و گفتم : بهت قول می دهم که سر ساعت اینجا باشم.
    رامین لبخندی زد و گفت : سعی می کنم خودم را یک جوری سرگرم کنم تا برگردی من همینجا هستم. مواظب خودت باش.
    از او جدا شدم وقتی خوب از رامین دور شدم ماشینی گرفتم و به بیمارستان رفتم. بیمارستان نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت ولی چون به رامین قول داده بودم که زودتر برگردم مجبور شدم ماشین بگیرم.
    وقتی مادربزرگ مرا دید با خوشحالی به طرفم آمد . با هم روبوسی کردیم . چند عدد کمپوت گرفته بودم . پدربزرگ گفت: دخترم چرا زحمت کشیدی هوا داره تاریک می شه . راضی نبودم این وقت شب به اینجا بیایی.
    لبخندی زده و گفتم : اتفاقا باید هر چه زودتر برگردم واینکه می خواستم بگم من دیگه نمی گذارم شما به آن خانه نمناک و تاریک بروید اگه خدا بخواهد می خواهم خانه کوچکی برایتان اجاره کنم تا شما راحت آنجا زندگی کنید.پیرزن به گریه افتاد و دوباره صورتم را بوسید.
    پیرمرد در حالی که بی اختیار گریه می کرد گفت : این بهترین هدیه خدا برای ماست. و بعد دستش را رو به آسمان دراز کرد و گفت : خدایا شکرت که او را به ما هدیه دادی.
    جلو رفتم و دست پیرمرد را بوسیدم . اودستی به موهایم کشید و گفت : فرشته کوچولو هرگز این مهربانیت را فراموش نمی کنم. ولی به خاطر ما خودت را عذاب نده. ما دونفر پیر هستیم و یک پایمان لب گو است.
    لبخندی زده و گفتم : این حرف را نزنید . لطف مادربزرگ بیشتر از این بود. او آبروی مرا جلوی خانواده ام خرید وگرنه آنشب بایستی مسخره دست همه مهمانها مخصوصا دایی محمودم می شدم.
    پیرزن دستم را گرفت و گفت : اگه نتونستی کاری انجام بدی تورو خدا خودت را ناراحت نکن و عذاب نده.
    گفتم : من دیگه باید بروم خیالتان راحت باشه که من می تونم و باید هم بتونم و گونه او را بوسیدم و خداحافظی کردم.
    .....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جلوی در بیمارستان تاکسی سوار گرفتم و کنار ماشین رامین پیاده شدم.رامین وقتی مرا دید که از تاکسی پیاده شدم عصبانی شد.داخل ماشین رفتم و سلام کردم.
    با خشم گفت:این چه مسخره بازی است که در آوردی؟اگه چیز مهمی هست بگو تا من هم بدانم.چرا قایم موشک بازی میکنی؟
    گفتم:آخه دوست ندارم کسی چیزی بدونه تا وقتی که خودم بخواهم.
    رامین غرغرکنان ماشین را روشن کرد و بطرف خانه رفتیم.بین راه رو به رامین کرده و گفتم:درست مانند پیرمردها رفتار میکنی.خیلی ایراد گیر هستی.
    رامین پوزخندی زد و گفت:یعنی از فرهاد بیشتر ایراد می گیرم؟
    گفتم:وای نه ، خدا نکنه تو مانند او باشی.فرهاد که راه میره از زمین و آسمان ایراد میگیره.
    رامین با لحن سردی گفت:پس خدا به داد تو برسه با این انتخاب.
    سکوت کردم.رامین هم سکوت کرد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود.
    آن شب رامین و خانواده اش بایستی به فرودگاه میرفتند تا به شیراز بروند که برای اسباب کشی آماده باشند.
    ساعت یازده شب پرواز داشتند.قرار شده بود دایی محمود ساعت ده شب انها را به فرودگاه برساند.
    رامین کلید ماشین را به مسعود داده بود تا اگه احتیاجی به ماشین پیدا کرد از آن استفاده کند.
    موقع خداحافظی رامین به طرفم آمد.رو به او کرده و گفتم:از کمکی که امروز به من کردید خیلی ممنون هستم ، انشالله بتوانم روزی جبران کنم.
    رامین لبخندی زد و گفت:هنوز نمی خواهی دربارۀ این راز چیزی به من بگی؟
    لبخندی به او زده و گفتم:هنوز نه.
    اخمی کرد و گفت:به من اطمینان نداری؟
    جواب دادم:از چشمهای خودم بیشتر بهت اطمینان دارم ولی موضوع را برایت تعریف نمیکنم.
    رامین با شیطنت گفت:من دیوانۀ اون چشمهاهستم.
    لحظه ای عصبی شدم.سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم:شیطونه میگه حرفی بزنم که او دیگه جرأت نکنه با من اینطور حرف بزنه.ولی به اجبار خودم را نگه داشتم.انها همراه دایی محمود به فرودگاه رفتند.فردا صبح به شرکت رفتم.اقای محمدی منتظرم بود.با خوشرویی جلو امد و بعد از احوال پرسی میزم را نشان داد و گفت:از امروز شما در شرکت من کار میکنید و باید به قوانین اینجا احترام بگذارید و حتما به دستورات من عمل کنید.
    لبخندی زده و گفتم:چشم قربان.
    صورتش گلگون شد و لبخندی زد و به اتاقش رفت.
    بیشتر به تلفنها جواب میدادم و لیست اسامی کسانی که قرار ملاقات با رییس داشتند را در دفتری مینوشتم و یا لیست خریدهای شرکت از کارخانه های داروسازی را ردیف میکردم و به دست رییس میدادم.ساعت یازده صبح بود که خواستم با فرهاد صحبت کنم.مادر فرهاد گوشی را برداشت.بعد از احوال پرسی با شیما صحبت کردم او خیلی خوشحال بود.بعد از کلی صحبت کردن شماره تلفن دفتر فرهاد را از او گرفتم.وقتی به دفتر کار او زنگ زدم دختری گوشی را برداشت.حدس زدم منشی او است.گفتم:با آقای وکیل کار دارم.جواب داد:اقای وکیل امروز کسی را نمی پذیرند.گفتم:شما لطف کنید به ایشون بگویید کسی پای تلفن است که شما بی صبرانه منتظرش هستید.
    صدای منشی گرفته شد ، معلوم بود بغض کرده است.گفت:گوشی دستتان.بعد از چند دقیقه صدای فرهاد در گوشی پیچید.قلبم به شدت شروع به زدن کرد.هجوم خون را در صورتم حس میکردم.او گفت:الو بفرمایید؟
    گفتم:سلام.حالت چطوره؟
    فرهاد با لحن سردی گفت:تواز کجا میدونی که متتظرت هستم؟
    گفتم:از اونجایی که امدی و گوشی را برداشتی!
    با لحن تمسخرآمیزی گفت:ولی فکر نمیکردم سرکار عالی باشی.
    گفتم:آخه تو به جز من به کس دیگه ای علاقه نداری.
    خنده تمسخرآمیزی سرداد و گفت:تو دختر خوش خیالی هستی که فکر کردی دوستت دارم.
    یک لحظه تنم یخ کرد ، حرفهای فرهاد را باور نمیکردم.به اجبار خونسردی خودم را حفظ کرده و گفتم:اشکالی نداره دوست داشتن یک طرفه خودش دنیایی داره.خدانگهدار و محکم گوشی را روی شاسی گذاشتم.بغض کرده بودم ولی نمیتوانستم گریه کنم.کمی جلوی پنجره راه رفتم و دوباره خودم را مشغول کار کردم.
    ساعت 3 بعد از ظهر شرکت تعطیل میشد.وقتی تعطیل شدم یک راست به بیمارستان رفتم.پدربزرگ می بایست دو هفته در بیمارستان بستری میشد و من فرصت زیادی برای پیدا کردن خانه نداشتم.به چند بنگاه معاملات ملکی سر زدم ولی همه جا پول پیش زیاد می خواستند و من نداشتم.تا یک هفته وقتی از سر کار مرخص میشدم به بنگاه ها سر میزدم و در ساعت هفت شب به خانه می امدم.دیگر خسته شده بودم.پنجشنبه بود که اقای محمدی پیشم امد و گفت:شما چرا مدتیه که ناراحت هستید و خیلی خسته به نظر میرسید.نکنه کارهایتان سنگین است؟من نگرانتان هستم.گفتم:چیزی نیست فقط کمی خسته هستم.اقای محمدی پرسید:چرا خسته هستید؟مگه مشکلی دارید؟نگاهی به ان صورت کوچولو و چشمان ژاپنی اش نگاه کرده و گفتم:به شرطی به شما میگویم که به اقا رامین در این باره نگویید.بعد ماجرای خانه را برایش تعریف کرده و گفتم:یک هفته است که دنبال خانه میگردم ولی بی فایده است.اقای محمدی لبخندی زد و گفت:چرا این موضوع را زودتر به من نگفتید؟من یک خانه تمیز ولی نقلی دارم که خیلی هم با صفا و زیبا است.من بیشتر از حیاط ان خانه خوشم امد که انرا خریدم.چون مانند یک بهشت زیبا میمونه.اگه مایل باشید خانه را نشانت بدهم؟
    از خوشحالی فریادی کشیدم ولی سریع خودم را جمع و جور کردم و معذرتخواهی کردم.او لبخندی زده و
    گفت:پس امروز بعد از ظهر از ساعت کار با هم به دیدن خانه میرویم.
    با خوشحالی قبول کردم.بعد از ساعت کار با همدیگر به انجا رفتیم.
    وقتی در خانه را باز کرد از زیبایی انجا لذت بردم.چقدر قشنگ بود.گفتم:وای چقدر اینجا زیباست.مانند یک رویا میمونه.
    درختان سر به فلک کشیده ، بیدهای مجنون ، گلهای لاله عباسی ، گلهای پیچک که به تمام در و دیوار خانه چسبیده بودند.گلهای رز و گلهای شب بو.بوی گل همه جا پیچیده بود.اینقدر غرق تماشا شدم که یادم رفت با کی امده ام و در کجا هستم.صدای اقای محمدی مرا به خودم اورد.او گفت:حالا تشریف بیاورید داخل خانه را هم ببینید.
    داخل خانه شدم.دو اتاق خواب آبی رنگ و گچ بری شده و تمیز بود.یک حمام کوچک و یک دستشویی گوشه اتاق داشت.آشپزخانه نسبتا کوچکی که تمام کابینت شده بود به چشم می خورد.پرسیدم اجاره اینجا چقدر است؟او لبخندی زد و گفت:اصلا حرفش را نزن.من همینجوری این را به شما میدهم تا استفاده کنید.
    گفتم:آخه من که نمی خواهم اینجا زندگی کنم.با تعجب پرسید:پس شما برای کی این را می خواهید؟!گفتم:برای پدربزرگ و مادربزرگم.
    لبخندی زد و گفت:انها هم از شما هستند.فرقی نمیکنه.
    گفتم:اگه اجاره اینجا را نگویید من قبول نمیکنم.وقتی اصرار مرا دید گفت:باشه میگویم.بعد مبلغی پایین تر از قیمتش گفت.گفتم:ولی بیشتر از این می ارزد!
    لبخند ملایمی زد و گفت:گفتم که من به پولش احتیاجی ندارم.ولی چون شما اینقدر اصرار می کنید من هم یک چیزی گفتم.
    تشکر کردم.آقای محمدی مرا جلو خانه مان پیاده کرد.وقتی پیاده شدم گفتم:اگه میشه موضوع پدربزرگ و مادربزرگم را به کسی ، حتی اقا رامین نگویید.
    نگاهی پر سوال به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:حتما.به من اطمینان کنید.بعد خداحافظی کرد و از من دور شد.
    وقتی داخل خانه شدم مادر خبر داد که قراره پروین خانم امشب برای شام به خانۀ ما بیاید.
    خیلی خوشحال شدم و از اینکه بعد از یک هفته فرهاد را می دیدم ، از ته دل بی قرار بودم و گفتم:چطور شد انها می خواهند برای شام بیایند؟
    مادر جواب داد:ساعت پنج بود که پروین خانوم زنگ زد و گفت که بعد از شام می خواهد به خانه ما بیاید و در باره تو با ما صحبت کند و من هم گفتم که حتما برای شام بیاید تا دور هم باشیم.با رفتم مینا خانوم من خیلی تنها شده ام.اصرار کردم پروین خانوم با خانواده اش برای شام به خانه ما بیایند.
    خیلی خسته بودم.به ساعت نگاه کردم هشت شب بود.به حمام رفتم و دوش گرفتم تا خستگی از بدنم بیرون کنم.وقتی روی تخت دراز کشیدم خوابم برد.
    با صدای نواختن به در بیدار شدم.خمیازه کشیدم.مادر وارد اتاقم شد و با عجله گفت:پاشو بیا برون الان نیم ساعت میشه که فرهاد با خانواده اش امده اند.
    گفتم:خب چرا زودتر بیدارم نکردید؟
    مادر گفت:اول اومدم ولی غرق خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم.پروین خانوم و شیما مدام از من سراغ تو را میگیرند.
    با خستگی بلند شدم.احساس میکردم به خواب خیلی احتیاج دارم.جلوی اینه خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.به پذیرایی رفتم.سلام کردم و بطرف شیما و پروین خانوم رفتم و با انها روبوسی کردم.فرهاد خیلی سرد با من احوال پرسی کرد و من سعی کردم با او خیلی بی تفاوت و خونسرد رفتار کنم.
    شیما لبخندی زد و گفت:چقدر خسته به نظر میرسی.ببینم از کار شرکت راضی هستی؟
    گفتم:اجازه بده کنارت بنشینم بعدا منو سین جیم کن.
    فرزاد گفت:این یکی از عادت های شیما است که باید هر چه زودتر خبرها را به دست بیاورد.
    لبخندی زده و گفتم:ترک عادت موجب مرض است و میدانم شیما نمیتونه این عادت بد را ترک کنه.
    مسعود چشم غره ای به من رفت و بعد رو به فرزاد کرد و گفت:به نظر من شیما خانوم خیلی از افسون جان بهتره ، اگه شما به جای من بودید این را خیلی خوب متوجه میشید و تحمل کردن یک خواهر خودسر برایتان...
    حرف مسعود را قطع کرده و گفتم:لطفا شما نظر ندهید.هر کس عیبی داره.کاری نکن عیبهای خودت را رو کنم.رو کردم به شیما و گفتم:یک رییس خیلی خوب و مهربان دارم که خیلی به من لطف دارد و اینکه خیلی از محیط کارم راضی هستم.
    پروین خانوم گفت:خدا را شکر.اگه راستش را بخواهید...
    در همین لحظه زنگ در به صدا در امد و دیی محمود وارد اتاق شد.همه به احترام بلند شدند.دایی کمی سرد با من برخورد کرد که خیلی تعجب کردم.
    وقتی دوباره همه دور هم نشستیم پروین خانوم شروع به مقدمه چینی کرد و درباره ازدواج صحبت کرد و رو کرد به من و گفت:دخترم غرض از مزاحمت این بود که من از روز اولی که شما را دیدم خیلی مهرت در دلم نشست.همینطور در دل فرهاد و خاوناده ام و خیلی دوست دارم ک ه عروس گل خودم شوی.بهت قول میدهم فرهاد شما را خوشبخت کنه.
    در حالی که صورتم سرخ شده بود سرم را پایین انداختم.
    فرهاد هم سرخ شده بود.
    دایی محمود لبخندی زد و گفت:چه بد موقع رسیدم.درست موقع سرخ شدن خواهر زاده ی عزیزم سر رسیدم.
    همه زدند زیر خنده.فرهاد سکوت کرده بود.
    مادر خیلی پکر بود ولی به اجبار لبخند میزد گفت:اگه شما اجازه بدهید برای خواستگاری عموهای افسون جان اینجا باشند.هر چه باشه عمهایش حق پدری به گردن او دارند.
    پروین خانوم گفت:میدانم.من فقط می خواستم خیالم از بابت افسون جان راحت بشه که تمایل به این وصلت دارد یا نه؟
    همه سکوت کردند تا من حرف بزنم.
    در حالی که عرق های صورتم را پاک میکردم گفتم:والله من الان نمیتوانم جواب قطعی را به شما بدهم.اصلا انتظار نداشتم که امشب شما بخاطر این موضوع اینجا امده باشید.بخاطر همین غافلگیر شده ام.
    شیما با خنده گفت:این عجله از طرف فرهاد بود.
    مادرم گفت:افسون جان لطفا جواب پروین خانوم را بده چون من نمیتونم از بابت تو حرفی بزنم.
    نفس بلندی کشیدم که بتونم کمی از دلهره ام بکاهم و گفتم:نمیدونم چی بگم؟ارام بلند شدم به اتاقم رفتم.
    لحظه ای بعد مسعود به اتاقم امد و کنارم نشست و گفت:چرا جواب انها را نمیدهی؟ما که میدانیم تو به فرهاد علاقه داری پس چرا جواب خواستگاری را نمیدهی؟
    با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:ولی احساس میکنم مارد از این خواستگاری ناراحت است.او را مین را خیلی دوست دارد.نمیدانم چکار کنم!
    مسعود دستش را روی شانه هایم گذاشت و مرا بطرف سینه اش کشاند.سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوسه مسعود را روی سرم حس کردم.
    مسعود گفت:خواهر کوچولوی من به قلبت مراجعه کن و حرف ان را بشنو.ما راضی نیستیم که تو بر خلاف میلت با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی.میدانم که برای مادر سخت است ولی او راضی به ناراحتی تو نیست.
    سرم را بلند کردم و به صورت مسعود چشم دوختم و گفتم:نظر تو دربارۀ فرهاد چیست؟من دوست ندارم برخلاف میل خانواده ام ازدواج کنم.
    مسعود لبخندی زد و گفت:فرهاد و رامین برایمان در یک سطح هستند.هر دو انسانهای با شخصیتی هستند و اصلا نمیشه به این دو ایراد گرفت.در زیبایی صورت هر دو به یک اندازه هستند و از نظر شغلی هم همینطور.پس خیلی سخت است بین این دو یک نفر را انتخاب کرد و این تصمیم با تواست که نفوذ یکی از این دو را در قلبت ببینی.
    ارام و با خجالت گفتم:من به رامین هیچ احساسی ندارم.همه این را خوب میدانند.
    مسعود گفت:به فرهاد چطور؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:دوستش دارم.همانطور که تو شیما را دوست داری.ولی نمیتونم جلوی انها جوابی بدهم.بهتره این مأموریت را تو به عهده بگیری.
    مسعود پیشانی ام را بوسید و گفت:بهتره به موضوع کمی بهتر نگاه کنیم.فردا قراره به جاده چالوس برویم.انجا بیشتر با فرهاد برخورد داریم و می توانیم بهتر او را بشناسیم.از کنارم بلند شد و گفت:بیا برویم سفره را می خواهیم پهن کنیم.امشب جوابی به انها نمیدهیم و سعی میکنم موضوع این خواستگاری را عوض کنم.
    با هم بیرون رفتیم و من به اشپزخانه رفتم.وقتی می خواستم از سر حوض حیاط اب بردارم دیدم فرهاد داره دست و صورتش را میشوید.رفتم سر شیر اب و در پارچ اب ریختم.فرهاد سرش را بلند کرد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:انگار محیط کار شما را افاده ای کرده است.خیلی خودت را میگیری!
    در حالیکه شیر اب را میبستم گفتم:با شما باید اینطور برخورد کرد.مگه یادت رفته با من پشت تلفن چطور برخورد کردی؟
    فرهاد بطرفم امد و گفت:چرا اینقدر برای جواب دادن به مادرم طفره میروی؟نکنه پشیمان شده ای؟!
    جواب دادم:نخیر.ولی حرکاتت مرا دو دل میکند.برای جواب دادن سر دو راهی میمونم.
    فرهاد پوزخندی زد و گفت:انگار تو یادت رفته جلوی رامین و خانواده اش چطور شخصیتم را زیر سوال بردی؟اصلا فکرش را نمیکردم با من جلوی ان همه ادم اینطور برخورد کنی و حالا دست پیش گرفتی تا عقب نیفتی؟و ادامه داد:لطفا به مادرم جواب بده ، نمی خواهم دست خالی از اینجا بروم.بعد پارچ اب را از دستم گرفت و داخل خانه شد.
    سر سفره و آخر غذایم بود که رامین زنگ زد و خواست که با من صحبت کند.فرهاد نگاهی سنگین به صورتم انداخت.بلند شدم و بطرف تلفن رفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/