صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 79 , از مجموع 79

موضوع: !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شما نه.تو!

    بدین ترتیب حرف زدن با او قدري برایم مشکل میشد
    .او از سکوتم بهره برد و گفت:
    _
    چرا صبحانه نخوردي ؟خانوم خانوما!
    _
    خودتون چرا نخوردین؟

    _
    شاید به همون دلیلی که تو نخوردي.

    قلبم فرو ریخت
    .تا آن روز آنقدر نزدیک او ننشسته بودم.نفسم به شماره افتاده بود و دستام ملرزید.
    _
    ببین من میخوام تو درست رو ادامه بدي.دوست ندارم این جریان به درس هات لطمه بزنه.
    _
    خودم هم همینو میخوام.
    _
    خوبه.لطفا اگه به کمکم احتیاج داشتی بگو.
    _
    ممنونم.
    _
    براي چی؟

    _
    به خاطر توجهتون.
    _
    حالا کجاش رو دیدي؟!

    هر دو خندیدیم
    .پرسیدم:
    _
    از پدرم چیز زیادي نگفتید.

    او مکثی کرد و گفت
    :
    _
    از چی بگم؟درباره ازدواجمون؟
    دوباره صورتم گر گرفت
    .او با لبخند گفت:
    _
    در عین اینکه کهیلی خوشحال شد.به یادت اشک ها ریخت.

    بغض گلویم را فشرد
    .
    _
    دلم نمیخواد با ناراحتی بشینی سر جلسه امتحان.
    _
    نه.اینطور نیست.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کردن مشغول است
    .او مرا براي استراحت روانه اتاقم کرد و خودش به کمک ایستاد.

    درست نمیدانام آنها چه مدت مشغول کار بودند اما زمانی به خود آمدم که کسی آرام به در ضربه زد
    .اول فکر کردم مادر است
    ولی با شنیدن صداي شهرام قلبم لرزید
    .
    _
    میتونم بیام تو؟
    با آهنگی لرزان در حال نیم خیز شدن روي تخت گفتم
    :
    _
    بله بفرمایید.

    او در حالی که دو ظرف میوه در دست داشت وارد اتاقم شد و گفت
    :
    -
    هنوز بیداري؟

    _
    بله.

    روي صندلی مقابل تختم نشست و گفت
    :
    _
    لباست رو هم که عوض نکردي؟

    _
    عوض میکنم اما شما حسابی خسته به نظر میرسید.
    _
    نه این طور نیست.
    _
    بقیه خوابیدند؟

    _
    بله.منم میخواستم برم به اتاقم،اما دیدم چراغ اتاقت روشنه،گفتم با هم میوه بخوریم.

    به اطرافش نگاه دقیقی انداخت،انگار بعد از مدتها این اجازه را به خودش میداد که درباره من کنجکاوي کند
    .در حالی که او به
    اطراف نگاه میکرد من با دقت به سر و گردن او نگاه میکردم
    .وقتی او به طرف من برگشت و نگاه مرا متوجه خودش دید
    لبخندي زد و گفت
    :
    _
    خیلی خسته به نظر میرسی.
    _
    نه به اندازه شما!
    _
    شما نه،تو!

    آنگاه به شوخی دسته کارد میوه خوري را به پشت دستم زد و گفت
    :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    چند بار باید بگم؟
    همان طور که سر به زیر داشتم گفتم
    :
    _
    طول میکشه تا عادت کنم.
    _
    دوست ندارم زیاد طول بکشه.خوب تو پوست میگیري یا من؟
    متعجب به صورتش خیره شدم
    .خندید و گفت:
    _
    خیلی خب.چرا انطوري نگام میکنی؟من پوست میگیرم.

    همچنان حیرت زده نگاهش میکردم
    .در حال پوست کندن پرتقال گفت:
    _
    ما رو بگو که میخواستیم بدونیم این همه خانومها میوه پوست میگیرند و آقایون میخورند،چه مزه ایه!

    گفتم
    :
    _
    بدین پوست میگیرم.

    او با لحنی شوخ گفت
    :

    گل
    .دست شما نباید سنگین تر از پر بلند کنه.نخند!جدي گفتم. ◌ٔ _نه نه.شما فقط میل بفرمایید خانوم
    در اینکه جدي حرف میزد حرفی نبود اما باز هم خنیدم و گفتم
    .
    _
    ولی این امکان نداره.
    _
    چرا امکان داره!وقتی...ازدواج کردیم میفهمی.

    صورتم گر گرفت
    .انگار هنوز در باور حقیقت تردید داشتم.او در ادامه گفت:

    میکنی و من وقتی از سر کار برگشتم به کارهاي خونه میرسم
    . ◌ٔ _تو فقط استراحت و مطالعه
    گفتم
    .
    _
    خیال میکنم زیاد دوست ندارید روي من حساب کنید.
    _
    چرا چنین فکري میکنی؟تو همین که به خودت و بچه هامون برسی کافیه.
    _
    بچه هامون؟!

    به صورتم نگریست و با لبخند گفت
    :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    خب آره.چرا تعجب کردي؟
    شرمزده گفتم
    :
    _
    مگه ما قراره چند تا بچه داشته باشیم؟

    _
    به نظر من دو تا کافیه.میدونی من چون همیشه تنها بودم از اینکه یک بچه داشته باشم متنفرم.نظر تو چیه؟
    سر به زیر افکنده و گفتم
    :
    _
    من؟والا من...نمیدونم چی بگم.آخه...ما هنوز ازدواج نکردیم.

    خندید و گفت
    :
    _
    راست میگی.حق با توست.مثل بچه ها شدم.

    منم خندیدم
    .او در حال پوست کندن خیار پرسید:
    _
    تو که خیال نداري امشب با همین لباس بخوابی.هان؟

    _
    البته که نه.

    ناگهان دست از پوست گرفتن میوه کشید و جدي گفت
    :
    _
    سیمین!

    به صورتش خیره شدم
    .خیره در چشمانم گفت:
    _
    سیمین،میدونم که نباید این سوال رو صد بار ازت بپرسم.اما...خوب...نمیدونم شاید اعتماد به نفس ندارم...یا نمیدونم
    چمه،اما میخوام به من بگی هیچوقت پشیمون نمیشی
    .

    نفس عمیقی کشیده و به صورتش خیره شدم
    .میکوشید که با انتخاب صحیح کلمات ،اسباب رنجش و حیرتم را فراهم
    نکند
    .چقدر مهربان و صادق بود.
    _
    باور کن،این سوال رو صد بار در خلوت از خودم پرسیدم که نکنه سیمین تصمیمش بر اساس احساسات باشه...نکنه بعدا
    پشیمون بشه
    ...نکنه...من در حقش ظلم میکنم؟به نظر تو...ما داریم کر درستی میکنیم؟یعنی من...دارم کار درستی میکنم؟
    چون با سکوت من مواجه شد،دستی میان موهاي نرمش کشید و متبسم گفت
    :
    _
    معذرت میخوام.حتما پیش خودت میگی من چرا اینجوریم اما...خوب...بیا اصلا فراموش کنیم و درباره چیزهاي دیگه حرف



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    بزنیم
    .

    من هم لبخند زدم
    .او دوباره پوست کندن میوه ها را از سر گرفت و گفت:
    _
    مادرم خیلی خوشحاله.امشب گفت انگار دارم خواب میبینم.

    گفتم
    .
    _
    زن عمو همیشه به من لطف داشتند.
    _
    میدونی،مادرم زن مهربون و زحمت کشیه.
    _
    زن عمو خیلی دوستتون داره.
    __
    اون تو رو هم به اندازه من دوست داره،سیمین.بنابر این ازت میخوام اگه بعدا به هر دلیلی ازش رنجیدي،به من بگی.
    _
    فکر نمیکنم این اتفاق بیفته.

    او خندید و گفت
    :
    _
    خوب بله اکثر عروشا و مادر شوهر ها تا قبل از ازدواج،خیال میکنند هیچوقت با هم مشکلی نخند داشت،اما وقتی وارد
    زندگی میشن انگار به اندازه یک عمر با هم فاصله دارند
    .
    _
    مطمئن باشید این موضوع درباره ما صدق نخواهد کرد.
    _
    پس چه مرد خوشبختیام من!تو چنان با جدیت میگی که همه عقایدي که ناشی از حس بد بینی و بی اعتمادیه در وجود آدم
    میمیره
    .

    صادقانه گفتم
    :
    _
    من زن عمو رو مثل مادر جونم دوست دارم.

    او ظرف میوه رو جلوم گرفت و گفت
    :
    _
    میل بفرمایید خانوم.

    آنگاه با شوخی گفت
    :
    _
    مطمئن باش دستم تمیزه.لااقل با شستن اون همه ظرف،کاملا تمیزه.

    خندیدم
    .او نیز خندید.چقدر محجوب و خواستنی بود.چطور میتوانست،وقتی آنقدر دوستاش داشتم آنتو غیر منصفانه از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    خودش بگوید؟مگر نمیدانست بند بند وجودش به من تعلق دارد؟نه نمیدانست
    .اکثر ما نمیدانیم که در اصل به کس دیگري
    تعلق داریم و شاید اگر میدانستیم اینقدر سبب آزار خودمان نمیشدیم و خوش به حال کسی که به حال بفهمد به چه چیز یا
    کسی تعلق دارد
    .ریشه همه خود خواهیها و در گیريها در همین حقیقت نهفته و مادامی که شخص به این وقعیت دست
    نایافته،قادر به باور خودش و دیگران نیست
    .

    آن شب تا پاسی از شب رفته باهم به گفتگو و صحبت مشغول بودیم
    .دیگر آن شب هاي بلند به نظرم غیر قابل تحمل نمیآمد
    و شاید آرزو میکردم اي کاش دقایق و لحظات آنقدر با سرعت نتازند
    .انگار رفته رفته با مصاحبت او مبدل به آدمی دیگر
    میشودم،کسی که حقایق را آنقدر مو شکافی نمیکرد و به خود سخت نگرفت
    .باور کردنی نبود،در عرض یک هفته ،دوباره
    اشتهایم را به دست آوردم،خوابم خوب شد و دیگر آن اندازه سبب آزار خود نمیشدم
    .البته در این میان رسیدگی زن عمو و
    مادرم و شهرام را نمیتوان نادیده گرفت
    .شهرام شب ها علی رغم خستگی،به درس هایم کمک میکرد،حالا که فکر میکنم
    میبینم شیری نترین لحظات زندگیم ما را همان لحظه ها تشکیل میداد
    .شب هاي سردي که او در اتاقش مرا نزدیک شومینه
    مینشاند و ربا دوشامبر بلندش را بر دوشم میانداخت و معادلات ریاضی را به آسان ترین شیوه حل میکرد و براي رفع کسالت
    جوك هایی تعریف میکرد که از فرط خنده دل درد میگرفتم
    .تا آن رو نمیدانستم او آنقدر شیرین و صمیمی است.خداوندا
    عجب شب هایی بود
    .او درباره فرمول ریاضی صحبت میکرد و من حواسم به بوي صمیمی او بود.به این که کم کم باید به این
    رایحه عادت کنم و حتی با این بو بمیرم
    .او براستی انسانی پاك و صادق بود.چرا که در طول آن مدت حتی یک بار هم حرکتی
    ناشایست مرتکب نشد
    .حریم ما حریم مقدس و بکري بود.با آنکه فرصت زیادي براي با هم بودن داشتیم ولی هرگز پا را فرا تر
    از آنچه شرع و وجدانمان تعیین میکرد،نمیگذاشتیم
    .حالا حتی مادر هم روي او بیشتر از گذشته حساب میکرد و از
    کوچکترین تا بزرگ ترین مسایل او را به مشورت میگرفت
    .من هم در کنار او کمتر از گذشته بابت پدر نگران بودم و اگر گاهی
    دلتنگ میشودم و درباره آینده اش میپرسیدم با محبت میگفت
    :
    _
    تو بهتره به چی زهاي دیگ هاي فکر کنی و این موضوع رو به من و آینده و خدا واگذار کنی.

    یکی از دفعات پرسیدم
    :
    _
    منظورت از چی زهاي دیگه چیه؟




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    با شیطنت گفت
    :
    _
    اي شیطون!تمام مدت در خلوت میشینی و دربرشون فکر میکنی،اونوقت وقتی باهات حرف میزنم،خودت رو به اون راه
    میزنی؟
    صورتم گر گرفت و دست پاچه گفتم
    .
    _
    من...نمیفهم درباره چی حرف میزنی؟
    خندید و گفت
    .
    _
    پس براي چی اینقدر صورتت سرخ شده و من من میکنی؟
    عصبانی گفتم
    :
    _
    اي بد جنس!چطور میتونی...

    حتی خودم نفهمیدم چه میخواهم بگویم
    .او مرا مثل کتابی باز میخواند.پس چه لزومی به آن همه پرده پوشی بود؟شعبی نبود
    گل وارد خانه نشود و روزي نبود که با زمزمه محبتش آغاز نکنم
    .به یاد میآورم یکی از شب هاي سرد ◌ٔ که او با یک شاخه
    اسفند ماه به شدت سرما خورده و تب کردم و او مثل پرستاري وظیفه شناس،با بالینم نشست و حوله مرطوب بر پیشانیام
    گذاشت و حتی براي لحظ هاي از کنارم دور نشد
    .و صبح از سر کار هر ساعت زنگ میزد و حالم را میپرسید.آن روز عصر،براي
    گل را در لیوان آب میگذاشت فکر کردم اگر روزي به بیماري صعب العلاجی دچار شوم چه
    ◌ٔ اولین بار در حالی که شاخه
    خواهد کرد؟تصمیم گرفتم براي عزیز تر کردن خود این سوال را از او بپرسم،اما با برخورد عجیبی از جانب او مواجه
    شدم
    .رنگش پرید و با آهنگ لرزنی گفت:
    _
    سیمین این چه حرفیه؟لطفا دیگه هم چین حرفی نزن!

    میان خنده گفتم
    .
    _
    فقط پرسیدم.مگه ایرادي داره؟

    _
    اگه فکر کردي با این سوال میتونی ازم اقرار بگیري ،راه خوبی رو انتخاب نکردي.قول بده دیگه از این سوالات نپرسی.

    _
    اگه بمیرم چطور؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    حالا آشکارا صدایش میلرزید
    :
    _
    سیمین خجالت بکش.

    او به شدت عصبی شده بود و من سرمست میخندیدم
    .

    شب هاي آن دوران به قدري پر خاطره اند که نمیتوانم به بین یکی یکی آنها بپردازم و اگر بخواهم بهترین آنها را انتخاب کنم
    قادر نخواهم بود،چرا که تک تک آنها لبریز از عشق و صفا و محبت اند
    .شب هایی که براي گردش بیرون میرفتیم و در آن
    ساعات سرد،لحظات گرم و دل پذیري را پشت سر میگذاشتیم
    .شب هایی که با آواي شب بخیر او میخوابیدم و با آهنگ دل
    نشینش دیده میگشودم
    .شب هاي که...چقدر عمر لحظهها کوتاهند؟چه میشد اگر زمان متوقف میشد؟چه میشد اگر وقتی
    آنطور عاشقانه میگفت و صمیمانه مینگریست در نگاه آتشینش ذوب میشدم؟چه میشد اگر از فرصت ها استفاده میجستم؟
    وقتی زمستان سپري شد و بهار از راه رسید،من و او یک روح بودیم در دو جسم و اگرچه دوران نامزدي طولانی را پشت سر
    گذاشته و در پیش داشتیم همچنان صادقانه در کنار هم میزیستیم و فاصله اندك سبب نمیشد،مرتکب اشتباه شویم
    .هر شب
    تا پاسی از شب گذشته دروس مرا کنترل میکرد و اگر از خودم سردي و بی علاقگی بروز میدادم،مجبورم میکرد جواب پس
    داده و توضیح بدهم
    .زن عمو براي صمیمی تر شدن جو چند بار سر بسته به من و مادر پیشنهاد عقد یا صیغه محرمیت داد و
    چون با تردید مادر و سکوت من مواجه شد،خیلی زود موضوع را به فراموشی سپرد
    .

    وقتی سر انجام امتحانات من با مواقیت به پایان رسید،زن عمو براي چندمین بار مساله را به میان کشید
    .آن شب همه براي
    صرف شام گرد هم نشسته بودیم که زن عمو بی مقدمه به مادر گفت
    :
    _
    اشرف جون،بالاخره چه باید کرد؟

    _
    درباره چی؟
    زن عمو با نگاهی پر مهر به من و شهرام گفت
    :
    _
    در مورد بچه ها.

    صورت من گر گرفت و شهرام با محبت بر اندازم کرد
    .زن عمو از سکوت مادر بهره برد و گفت:
    _
    میدونم که راضی نیستی در نبود ابراهیم آقا،سیمین جون رو عقد کنیم،اما آخه...بالاخره انطوري هم درست



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نیست
    .هردوشون جوونند.تا حالا میگفتیم سیمین جون درسش تموم نشده،اما حالا که به سلامتی درسش هم تموم شده،بهتر
    نیست بساط عقد رو بچینیم؟
    مادر سر به زیر افکند و کوشید چیزي بگوید،زن عمو دستش را فشرد و گفت
    :
    _
    به خدا قصدم ناراحت کردنت نیست.شما ماشالا خودتون صاحب اختیارید.اما مساله اینه که منم دوست دارم زودتر این دو تا
    جوون سر و سامان بگیرند و از این بلاتکلیفی در بیان
    .

    شهرام به مادر نگریسته و با محبت به مادرش گفت
    :
    _
    مادر ما از این وضعیت گله نداریم.
    _
    بله میدونم مادر جون،اما انطوري شما خودتون هم راحت ترید.میتونید با هم گاهی سفر برید،سیمین جون راحت تر
    باشه،خود اشرف خانوم هم راحت تر میشه و دیگه اینقدر معذب نیست
    .

    شهرام گفت
    :
    _
    البته باید به زن عمو و دختر عمو هم به خاطر این شرایط حق بدین.

    زن عمو ملتمسانه به مادر گفت
    :
    _
    اشرف جون،تو رو خدا بیا و قبول کن،یه عقد بی سر و صدا با اجازه عموش انجام میدیم و عروسی رو به بعد موکول
    میکنیم
    .انقدري که منم خیالم راحت باشه سیمین مال ماست.اومدیم و من نباشم..
    _
    خدا نکنه...
    _
    نه عمر دست خداست،اومدیم و اینطور شد.دلم نمیخواد حسرت به دل بمونم.
    _
    سیمین که مال شماست و در این بحثی نیست.

    مادر ادامه داد
    :
    _
    اما به هر حال نظر پدرش هم محترمه.

    زن عمو گفت
    :
    _
    البته که مهمه.من میخوام نظر خودت رو بدونم.بی رو دربایستی بگو مخالفتی داري؟

    _
    منم مثل تو شادي اولمه.معلومه که حسرت دارم،اما این وسعت مشکلی هست که...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/