صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 88

موضوع: امانت عشق | فریده شجاعی

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهناز آرام گفت :" به خودت فشار نياور ." و سرم را در آغوش گرفت و در حالي كه روي موهايم را ميوبسيد گفت ك" تو علي را دوست داري اينطور نيست ؟1" به سرعت سرم را از |آغوشش بيرون كشيدم و با حيرت گفتم :" تو ميدانستي ؟" با نگاهي پر عاطفه گفت :
    حال دل سوخته را دل سوخته داند و بس
    شمع دانست كه جان دادن پروانه ز چيست ؟"
    با خجالت گفتم :گ پس چرا تا به حال چيزي نگفتي."
    نگاه عاقل اندر سفيهي به كرد و گفت :" من بايد به وت ميگفتم ؟ بايد صبر ميكردم تا خودت زبان باز كني ."
    دستش را گرفتم و گفتم :گ از كجا فهميدي ؟"
    مهناز با لبخند گفت:" نگاه شما دونفر گوياي همه چيز بود."
    از اينكه عاقبت راز بزرگ دلم را به كسي گفته بودم احساس سبكي خاصي ميكردم . باز شدم همان دختر شيطاني كه روي پا بند نبود . مهناز مرا كه بلند شده بودم دوباره نشاند و گفت :" سپيده راستش را بگو ، درباره ي سياوش چه نظري داري ؟"
    او را دوس دارم اما نه به عنوان همسر بلكه همان پسر دايي باشد بهتر است .مهناز سياوش حق توست." و بعد در حاليكه خودم را روي تخت رها كرده بودم نفسي كشيدم و گفتم :" آخيش راحت شدم . كاش زودتر با او حرف زده بودم."
    با صداي در پرسيدم بله بفرماييد . صداي سارا بود كه مبگفت:" بچه ها ما ديگر ميخوايهم برويم."
    " بياتو."
    سارا در را باز كرد و گفت :" خوب ديگر مارا تحويل نميگيريد."
    خنديدم و فگتم :گ چون نميخواهيم براي خودمان دشمن درست كنيم ."
    سارا گفت كگ كي؟"
    "آقا محسن."
    خنديد و گفت :گ ميخواهيم كم كم راه بيفتيم شما نمي آييد به اتاق پذيراي ؟"
    با غلتي از تخت بلند شدم و گفتم :" چرا برويم."
    وقتي وارد پيراي شدم خاله سيمين با ديدن من جايي پهلويش باز كرد و گفت :گ سپيده بيا اينجا عزيزم."
    با رغبت تمام پهلويش نشسيتم و دستم را دور كمرش حقه كردم و صورتش را بوسيدم. خاله سيمين مرا بوسيد و گفت:"سپيده جان انشا الله سپيد بخت شوي، با اين محبتي كه داري اگر بروي جايت حسابي خالي مي شود."
    "كجا بروم خاله حون ؟"
    خاله خنديد و گفت:گ خوب ديگه."
    ميلاد با لحن شوخ هميشگي اش گفت : " خوب كانادا ديگر ..."
    به تندي به او نگاه كردم و گفتم:" اگر سر به سرم بگذاري خفه ات ميكنم."
    ميلاد گفت :" اوه خلافت هم كه سنگين شده ..."
    رو به خاله پروين كردم و گفتم :" خاله جون، كي مرخصي ميلاد تمام ميشود تا از دستش راحت شويم ؟"
    خاله با خنده ي بلندي گفت :" چيزي نمانده دو يا سه روز ديگر بايد برود."
    به ميلاد نگاه كردم و گفتم:" آخيش از دستت راحت مي شويم."

    ولي دروغ ميگفتم وقتي ميلاد را براي رفتن بدرقه ميكرديم پا به پاي مهناز گريه كردم. او را خيلي دوست داشتم. درست بود كه بعضي اوقات در حد جنگ و دعوا با هم بحث ميكرديم ولي رديت مثل بردري او را دوست داشتم . ميلاد هم آن روز در لباس سربازي با حالتي غمگين كه كمتر در وجودش مي ديدم دستمالش را حلوي صورتم گرفت و با لحن شوخش گفت :" بيا آبغوره هايت را پاك كن."
    به دستمالش نگاه كردم و گفتم:" اگر خيال كردي با آن دستمال كيفت صورتم را پاك ميكنم كور خواندي."
    ميلاد با خنده گفت :" مرا بگو فكر ميكردم به خاطر من گريه ميكني."
    با بغض سرم را تكان دادم و گفتم :" فكر كردي خيلي تحفه اي؟ من از گريه مهناز اشكم در آمد."
    همه ي حتضران از اينكه حتي در لحظه ي وداع با وحود گريه كردنم با او اينگونه حرف ميزدم مي خنديدند.
    موقع خداحافظي ميلاد دستم را گرفت و گفت :" سپيده بي شوخي درست مثل مهناز برايم عزيزي ، اميدوارم خوشبخت شوي."
    با اينكه هنوز گريه ميكردم ولي نتوانستم جواب اورا ندهم و گفتم:" ميلاد توهم براي من خيلي عززيز مواظب خودت باش، در ضمن به تو نمي آيد اينجور حرف بزني..."
    اين بار خودم نيز در ميان گريه خنديدم . عاقبت ميلاد را روانه كرديم و براي اينكه خاله و مهناز احساس دلتنگي نكنند ، آن دو را به خانه خودمان برديم.
    يك هفته از روزي كه سارا و محسن را پا گشا كرديم ميگذشت . در اين مدت نه از علي خبر داشتم نه از او صحبتي به ميان مي آمد. زن داي سودابه يكبار به منزل ما تلفن زده بود تا جواب بگيرد . با اينكه پاسخم را به مادر گفته بودم ولي مادر نتوانسته بود پاسخ صريح مرا به اطلاع انان برساند و از من خواسته بود تا عاقلانه تر فكر كنم و تصميم بگيرم . در اين مدت با ميترا آشتي كرده بودم و جالب اينكه ديگر امير براي بردن ميترا به دبيرستان ما نمي آمد و من از اين بابت احساس راحتي مي كردم .
    بعد از ظهر آخرين روز هفته مادر مرا صدا كرد ، آن روز پدر براي كاري بيرون رفته بود . وقتي مادر گفت :" سپيده بنشين ميخواهم با تو صحبت كنم فهميدم موضوع مربوط به خواستگاري سياوش است . مادر در حاليكه روبه رويم مي نشست گفت :" سپيده جان خوب فكرهايت را كردي ؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مستقيم به مادر نگاه كردم و گفتم :" در مورد چي؟"
    " خوب در مورد سياوش."
    " مامان من كه جوابم را به شما گفته ام ."
    مادر نفس عميقي كشيد و فگت :" يعني..."
    بي درنگ گفتم :" يعني نه."
    مادر آرام گفت :" دليلت براي رد سياوش چيست ؟ ميخواهم بدانم."
    " دليل خاصي ندارم ، سياوش براي من فقط يك پسردايي است."
    مادر متفكرانه پرسيد :" س1يده با اين ضيه احساساتي برخورد نكن ، سعي كن از عقلت مه استفاده كني."
    نفس عميقي كشيدم تا افكارم را متمركز كنم و بعد گفتم :" مامان عززيزم خودتان خوب ميدانيد مسئله ي ازدواج ، مسئله ي مهمي است . من نميتوانم بر خلاف ميلم با كسي كه نميتوانم او را به عن.ان همسر آينده ام قبوي داشته باشم ازدواج كنم."
    " منظور من اين نبود ، سياوش تو را خيلي دوست دارد."
    سرم را تكان دادم و كفتم :" ولي من نه..."
    مادر بلند شد و با خونسردي گفت :گ پس جواب تو منفي است."
    " بله."
    ميدانستم مادر با تمام وجودي كه سعي ميكند بي تفاوت باشد ولي در ته قلبش ناراحت است . چون به راستي سياوش عيبي نداشت كه با آن بشود دست آويزي براي دادن پاسخ منفي داشت .
    غروب همان روز وقتي از حمام بيرون آمدم متوجه شدم مادر با تلفن صحبت ميكند . وقتي خوب گوش كردم فهميدم با دايي حميد صحبت ميكند . مادر با ناراحتي گفت :گ ...نميدانم .بله ...بله با او صحبت كردم اما نميدانم چرا..."
    صبر نكردم تا بقيه حرفهايشان را بشنوم و به اتاقم رفتم و در را بستم. وقتي براي خوردن شام سر ميز نشستم ، متوجه شدم مادر ميلي براي خوردن غذا ندارد و با غذايش بازي ميكند . به پدر نگاه كردم او نيز متوجه مادر شده بود ولي چيزي نگفت . ميدانستم ناراحتي مادر از موقعي است كه با دايي حميد حرف زده بود . اما به رو نياوردم. ديگر به مادر نگاه نكردم. نه به خاطر اينكه خودم را مقصر بدانم بلكه طاقت ديدن ناراحتي اش را نداشتم .
    جمعه برايم خيلي زود گذشت چون سخت مشغول يادگيري دستور زبان انگليسي بودم . روز شنبه زنگ تفريح دوم بود و من نزديك شير آب حياط مدرسه ايستاده بودم و منتظر بودم ميترا دست ورويش را بشويد كه شنيدم از دفتر مدرسه نامم را صدا ميكنند . به ميترا نگاه كردم . او نيز متوجه شده بود و به من نگاه كرد . اشاره كردم كه زود بر ميگردم . وقتي بع در رفتم خانم كياني ناظممان را ديدم كه با ديدنمن اشاره كرد داخل شوم ، وقتي جلوي ميزش رسيدم گفت :" خنم فراهاني ساعت پيش ازمنزل تماس گرفتند و كارتان داشتند .به منزلتان تلفن كنيد ."
    برايم غير منتظر ه بود . تا به حال سابقه نداشت مادر از مدرسه با من تماس بگيرد . در يك لحظه هزار فكر ناج.ر از مفزم گذشت . ناگهان به ياد بيماري قلبي مادر افتادم و در ذهنم دعا كردم كه اتفاقي نيافتاده باشد . تلفن را برداشتم و شماره ي منزل را گرفتم . پس از چند بوق ممتد مادر گوشي را برداشت .از شنيدن صدايش احساس آرامش كردم . زير لب خدا را شكر كردم . با صداي لرزاني پرسيدم :" مادر شما تلفن كرده بوديد ؟"
    مادر با خونسردي گفت :" بله عزيزم . من زنگ زدم . ميخواستم به تو اطلاع بدهم دايي حميد به منزل تلفن كردند نشاني دبيرستانت را خواستند .بعد از ظهر منتظر باش و نگران منزل هم نباش ."
    با تعجب گفتم :" دايي حميد ؟ براي چي؟"
    چرايش را نمبدانم . زنگ زدم تا مطلع باشي كه او به دنبالت مي آيد ."
    از لحن مادر فهميدم كه از موضوع مطلع است و نمخواست آن را به من بگويد . با شك و ترديد پرسيدم :" مادر اتفاقي افتاده ؟"
    خنده اي كرد و گفت:" نه عزيزم، وقتي آمدي خانه مفصل با هم صحبت ميكنيم . مواظب خودت باش ، خدانگهدار."
    گوشي را گذاشتم و تز خانم ناظم تشكر كردم و به طرف حياط راه افتادم . پيش خود فكر كردم لابد ايي حميد درباره ي سياوش ميخواهد با من صحبت كند .خدا كند مرا سين جين نكند . چون نميدانم به او چه بگويم .
    وقتي به حياط رسيدم ميترا با كنجكاوي گفت :" چه خبر؟"
    "چيزي نبود. مامان زنگ زده بود كه بگويد دايي حميدم امروز به دنبالم مي آيد تا برويم خانه اشان."

    ميترا پرسيد :گ همان دايي مجردت؟"
    با شيطنت خنده اي كردم و گفتم :گ خير خانم اين دايي بنده زن و بچه دارد . آن كه ميگويي دايي سعيدم است ، اگر دوست داري يك دفعه با او آشنايت ميكنم."
    ميترا به شوخي گفت :گ لازم نيست روز عروسي تو با امير او را خواهيم ديد."
    با تمسخر گفتم :گ مگر خوابش را ببيني .گ
    تا آخر زنگ با خودم تمرين كردم تا اگر دايي از من چيزي پرسيد بتوانم پاسخش را قانع كننده بدهم . ولي هر كاري ميكردم نميتوانستم عيبي براي پسرش پيدا كنم. و ميدانستم همه ي دليل هاي من احمقانه است كه حتي يك بچه را هم نميشود با آن گول زد . از طرفي هم نميتواستم حقيقت را بگويم و مهناز را خراب كنم . پيش خود گفتم زنگ كه خورد از كوچه پس كوچه ها مي روم خانه و ميگويم دايي را نديدم اما بعدش چي؟ عاقبت كه همديگر را ميبينيم ، نه بايد سعي كنم طوري موضوع را حل كنم كه باعث كدورت نشود ، چون مادر به خانواده اش عشق ميورزيد و من دوست نداشتم باعث ناراحتي خاطرش شوم.
    وقتي زنگ خورد ، با ثداي آن انگار با پتكي توي سر من كوبيدند ، شهامت را از دست داده بودم و راستش براي نخستين بار از دايي ترسيدم . نميدانم چرا ولي فكر ميگردم جرات ديدن ش را ندارم .
    ميترا از من خداحافظي كرد و گفت :" تا دم در با من نمي آيي؟"
    بهانه آوردم و گفتم :" ممكن است دير بيايد ، من صبر ميكنم. "

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنقدر نشستم كه وقتي به خود امدم ديدم كسي در كلاس نيست . به سرعت كلاسورم را برداشتم . وقتي وارد راهرو شدم از آن همه جمعيت دبيرستان فقط تك و توكي در راهرو بودند . با پاهاي لرزان تا نزديك در رسيدم و در انجا كمي ايستادم و به خودم تلقين كردم كه نميترسم ، چون كار بدي نكرده ام . دو سه بار اين جمله را تكرار كردم . به ساعتم نگاه كردم . مطابق معمول شنبه ها سه و بيست دقيقه تعطيل ميشديم و لي ساعت سه و چهل دقيقه بود و من بيست دقيقه تاخير داشتم . چادر برزنتي جلوي در مدرسه را كنار زدم و به اطراف نگاه كردم . ماشين پاترول دايي را نديدم . با خود گفتم خوبشد، ديده من نيامدم فكر كرده رفتم منزل.مغزم مثل يك رايانه غذري براي منزل تراشيد ... به مامان ميگويم در كلاس كمي معطل شدم وقتي آمدم دايي رفتهبود . با لبخند موذيانه ايبه طرف منزل راه افتادم كه در نخستين فرعي ماشين دايي را ديدم . وقتي جلو رفتم از تعجب نزديك بود شاخ در بياورم . به جاي دايي حميد سياوش پشت فرمان بود و به خيابن نگاه ميكرد . با ديدن من ماشين را روشن كرد و خم شد و در جلو را باز كرد . حركتي به خود دادم و افكارم را متمركز كردم . به خود گفتم شايد قانع كردن سياوش آسانتر باشد . وبا آرامش سوار ماشين شدم . سلام كردم و او به آرامي پاسخ داد . بلوز شلوار مشكي رنگ پوشيده بود كه او را فوق العاده جذاب نشان ميداد. با ديدن لباس مشكي لبهايم را فشردم تا مبادا بخندم. فكر كردم لابد عزادار پاسخ ردي است كه به او داده ام . مسافتي را با سكوت طي كرديم . نه او حرفي ميزد و نه من حرفي براي گفتن داشتم . مطمئن بودم خودش را صحبت كردن ميكرد . از سكوت كلافه شده بودم . دستم را جلو بردم و نواري را كه رو ي ضبط بود به داخل فشار دادم . صداي موسيقي بلند شد . كلاسورم را روي پايم گذاشتم و از درون آن كتاب زبانم را در آوردم و فكر كردم حالا كه او حرفي نميزند ، بهتر است كمي درس بخوام . وقتي سرم را بلند كردم ، احساس كردم از شهر دور ميشويم . با ديدن تابلويي كه با فلش جهت كرج را نشان ميداد پرسيدم :" سياوش كجا ميرويم ؟"
    او بدون اينكه سرش را بر گرداند گفت :گ حوصله ماندن پشت ترافيك شهر را ندارم . اين بزرگراه خلوت تر است . ميرويم يك دور ميزنيم ."
    با سرعت زياد ي در خط سوم آزاد راه پيش ميرفت كه نزديك پاركجنگلي چيتگر كنار كشيد و از راه فرعي وارد پارك شد .از كارش سر در نمي آوردم . او آنقدر خشك و جدي بود كه جرات پرسيدن هم نداشتم.در آن موقع سال و در آن موقع بعد از ظهر هيچ خودرويي به چشم نميخورد . پس از طي كردن مسافتي ايستاد و پس از مكثي ضبط را خاموش كرد و كتاب جلوي من را هم بست . فهميدم ميخواهد صحبت كند . نشان دادم آماده ي شنيدن هستم . پس از مكثي طولاني ، بي مقدمه پرسيد :" سپيده ، چرا حاضر نيستي با من ازدواج كني؟"
    با اينكه خودم را از پيش آماده كرده بودم ولي از حرفش جا خوردم . پاسخ قانع كننده اي نداشتم . سرم را پايين انداختم و سكوت كردم . به طرفم برگشت در حاليكه تاثر از صدايش پيدا بود گفت:" يعني من به انودازه ي آن پسرك احمق ارزش اين را ندازم كه چند كلام با من صحبت كني؟ اشتباهي از من سرزده كه اين قدر از من متنفري ؟"
    سرم را بالا اوردم و بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :" موضوع اين نيست باوركن از تو متنفر نيستم."
    با ناراحتي گفت:" اگر موضوع اين نيست ، بگو تا من هم بدانم ، ميخواهم بدانم چرا هميشه از حرف زدن با من طفره ميروي و چرا صحبت كردن با هر بي سرو پايي را به من ترجيح ميدهي." فهميدم از شب عروسي سارا سخن ميگويد .سكوت كردم. راستي پاسخي به ذهنم نميرسيد و دوست نداشتم برايتوجيه كردن خود جريان مهناز را پيش بكشم . در اين فكر بودم كه چه پاسخي بدهم . صدايش را شنيدم كه با كلافگي گفت :" ميگوي يا نه؟"
    كلاسورم را به سينه چسباندم و آن را با دستانم فشار دادم . بايد جيزي ميگفتم . با صداي گرفته گفتم :گ اين همه راه مرا به اينجا آوردي تا باز پرسي كني ؟"
    با حاضر جوابي گفت :گ خير خانم، تو را اينجا آوردم تا تكليفم را روشن كنم."
    به چشمانش نگاه كردم و گفتم :" سيا تكليف تو روشن است . تو ميتواني هردختري را كه بخواهي براي زندگيت انتخاب كني. هركس جز من..."
    پوزخندي زد و گفت:" آه از ياد آوري ات متشكرم . خودم هم اين را مي دانستم ولي بدبختانه چشمم دختري را گرفته كه حتي از حرف زدن با من گريزان است."
    نفس عميقي كشيدم و با خونسردي گفتم:گ سياوش ما نبايد با هم ازدواج كنيم ."
    چشمانش را تنگ كرد و سرش را تكان داد و پرسيد :" جرا؟ ميشود دليلش را به من هم بگويي؟"
    با سرگرداني دنبال پاسخي ميگشتم تا او را قانع كنم ، ناگهان فكري به خاطرم رسيد با لكنت گفتم:" چون...مافاميل...هستيم و ممكن است مشكل ژ نتيكي داشته باشيم."
    با خنده ي مسخره اي گفت ك" هه هه چه دليل محكمي ، لابد تازه درسش را خوانده ايد." و بعد با حالت حدي گفت:" گوش كن اگر مشكل ژنتيكي هم داشتيم كه احتمال آن بسيار كم است من قول شرف و يا حتي محضري ميدهم كه هبچ وقت از تو بچه اي نخواهم ، براي من خودت مهمي...باز هم مشكلي است؟"
    لبم را با شدت گاز گرفتم و از اينكه بحث را به اينجا كشانده بودم از خجالت سرم را زير انداختم و در فكر به خود ناسزا گفتم. وقتي ديدم او منتظر است آهسته گفتم :" فقط اين نيست ."
    نفس عميقي كشيد و گفت:"خوب." و منتظر ماند. نميدانستم چگونه خودم را از دستش خلاص كنم . به بيرون نگاه كردم ، هوا رو به غروب ميرفت و من ار تنها بودن با او در اين نقطه ي خلوت و دور افتاده احساس ترس ميكردم ، براي اينكه حرفي زده باشم گفتم :" من نميتوانم تو را به عنوان همسرم بپذيرم."
    با كينه توز ي گفت:" چرا؟"
    دلم را به دريا زدم و گفتم:" چون دوستت ندارم."
    كمي نگاهم كرد و با سماجت گفت:" مسئله اي نيست همانقدر كه من تو را ددوست دارم كافي است."
    از حرفهايش كلافه شده بودم با ناراحتي گفتم :" چرا نميخواهي بفهمي؟ تو مثل برادر من مي ماني و من..."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هنوز حرفم تمام نشده بود كه او مانند باروتي منفجر شد و با فريادي كه بند بند دلم را پاره كرد گفت :" همه دليل هاي احمقانه ات را گفتي ، دليل هايي كه به لعنت خدا هم نمي ارزد ، فكر كردي من بچه ام؟ يا يك احمق كه هر حرفي را باور كنم . چطور به تو بفهمانم كه من خواهر لازم ندارم ، فكر كردي نميتوانم كاري كنم خودت به پاهايم بيفتي . اما من نميخواهم تو را با غل و زنجير به خانه ام ببرم. چون دوستت دارم ميفهمي؟ دوستت دارم .تو چه ميخواهي كه من ندارم ...بي رحم بي احساس ...اي كاش ميتوانستم..." و با مشت گره كرده اش محكم به فرمان ضربه زد و سرش را روي فرمان گذاشت و از عصبانيت مي لرزيد . من هم از ترس به لرزه افتاده بودم . هيچ وقت او را اين گونه نديده بودم . نه طاقت اين را داشتم كه آنجا بمانم و نه شهامت داشتم پياده شوم. آنقدر كلاسورم را فشار داده بودم كه دستهايم بي حس شده يود . كم كم غروب نزديك ميشد و سايه درختان پارك وهم انگيز به نظر ميرسيد.از تنشي كه به وجود آمده بود به شدت دچار اضطراب شده بودم .تصميم گرفتم حقيقت را بگويم .با صدايي كه از شدت ترس براي خودم ناشناخته بود گفتم:"سيا، عصباني نشو، تو مرا ميترساني."
    او همچنان با عصبانيت نفس نفس ميزد.
    دوباره گفتم:" سياوش گوش كن بگذار حقيقت را بگويم ."
    سرش را از روي فرمان بلند كرد و به من چشم دوخت . رگه هايي از خون چشمان زيبايش را ترسناك كرده بد . عصبانيت او را با تمام زيبايي ترسناك جلوه ميداد . براي اينكه شهامت گفتگو پيدا كنم نفس عميقي كشيدم . دهانم از شدت ترس خشك شده بود . فكر ميكنم از ديدن چهره ي رنگ پريده و بدن لرزانم به خود مسلط شد و گفت :" متاسفم ، نميخواستم اينطور شود . من آماده ي شنيدن هستم." و بعد ادامه داد:" فقط دليل هاي بچگانه ات را براي خودت نگه دار . من فقط حقيقت را ميخواهم ."
    با من من گفتم :گ موضوعي كه ميخواهم بگويم بايد بين منو تو بماند و قول بده آن را هرگز و هرگز فاش نكني ."
    در حاليكه اخمي روي پيشانيش بود خيره نگاهم كرد و در حاليكه چشمانش را تنگ ميكرد پرسيد :"پاي شخص ديگري در ميان است ؟"
    سرم را به علامت نفي تكان دادم و با هر جان كندني بود آهسته گفتم :"سياوش، دليل مخالفت من با تو اين است كه نميتوانم به دخنري كه حتي از خودم بيشتر دوستش دارم ، خيانت كنم."
    با ناراحتي چشمهايش را بست و سرش را به جلو برگرداند و از بين دندانهاي به هم فشرده اش غريد :" او كيست؟"
    از ديدن حالت او ار گفتم پشيمان شدم و لي ديگر راه بازگشتي نبود و بايد اين راه را تا آخر ميرفتم. با ترديد گفتم:گسيا...مه...مهناز او تو را دوست دارد...من نميتوانم به او خيانت كنم . اميدوارم درك كنم ."
    وقتي صحبتم تمام شد سرم را بالا كردم و او را نگاه كردم تا واكنش او را ببينم. او چنان به رو به رو نگاه ميكرد كه فكر كردم با چشمان باز خوابش برده.خورشيد غروب كرده بود و هوا تاريك شده بود. با ناراحتي گفتم:" خوب حالا كه اعتراف گرفتي ، مرا به خانه برسان."
    به طرفم برگشت و با نگاه اسرار آميزي به من خيره شد . طوري كه فكر كردم صدايم .را نشنيده است. در حالي كه ميلرزيدم گفتم:" سيا، با تو هستم من از اينجا مي ترسم..."
    در همان لحظه صداي پارس چند سگ از فاصله ي دور به گوشم رسيد و من با شنيدن آن از ترس فرياد زدم و ناخود آكاه بازوي او را گرفتم و با گريه گفتم:"سياوش به خاطر خدا من را از اينجا ببير."
    با صداي گريه ي من تازه به خودش آمد و مانند انسانهاي مسخ شده ماشين را روشن كرد و دور زد و به طرف آزاد راه حركت كرد . از وحشت ميلرزيدم و بازوي او را محكم در چنگم گرفته بودم . تا موقعي كه چراغهاي آزاد راه را نديدم دلم آرام نشد . با رسيدن به جاده ي اصلي به هق هق افتاده بودم . سياوش زير لب با خودش صحبت ميكرد ولي من آنقدر وحشت زده بودم كه حرفهاي او را نميشنيدم . با سرعت زيادي پيش ميرفت، حالا ديگر ترس من از سرعت زياد بود. خوشبختانه نزديك عوارضي بوديم و اين باعث شد تا او كمي سرعتش را كم كند . وقتي به عوارضي رسيديم ، چشمان را پاك كردم و صاف نشستم . فكر ميكردم پلكهايم از شدن گريه ورم كرده بود چون چشمانم به زحمت باز ميشد . شيشه را كمي پايين كشيدم تا صورتم به حال اول برگردد . وقتي خوب آرام شدم ، به طرف سياوش برگشتم و گفتمك" تو بايد به جاي پزشك جراح ، بازپرس ساواك ميشدي."
    آرام نگاهم كرد و گفت:گ معذرت ميخواهم."
    آرامشي كه داشت با عث شد زمينه را براي صحبت مساعد ببينم . با ترديد گفتم :گ سيا، فراموش نكن قول دادي موضوع را به كسي نگويي."
    نگاه خيره اي به من كرد و گفت:" چزي يادم نمي آيد."
    با وحشت گفتم:گ اگر همين الان قول ندهي خودم را بيرون پرت ميكنم." و دستگيره يباز كردن را گرفتم.
    با پوزخند گفت:" بسيار خوب به كسي چيزي نميگويم."
    براي ادامه دادن حرفهايم نفسي تازه كردم و تمام قدرتم را به كار گرفتم و با ترديد گفتم:" يك قول ديگر هم به من بده." وقتي چيزي نگفت ادامه دادم:" اگر به راستي مرا دوست داري به خاطر من ...مهانز... مهناز را خوشبخت كن ...اين قول را به من بده..." و دستم را جلو بردم و انگشت كوچكم را به طرفش گرفتم . او فرمان ماشين را با دست چپش گرفت و با دست راست دست مرا گرفت و با خشم فرياد زد :" تو چطور چنين چيزي را ميخواهي ؟ به چه حقي براي من تكليف معين ميكني." سپس با سرعت زياد به كنار جاده رفت و در خاكي حاشيه ي آزاد راه تئقف كرد . سرش را روي فرمان گذاشت و با خشمي كه به التماس تبديل شده بود گفت:" سپيده ما ميتوانيم خوشبخت شويم."
    دستم را از دستش بيرون كشيدم تا اشكخايم را نبيند . پس از مدتي دوباره راه افتاديم و تا موقعي كه به شهر رسيديم صحتي نكرد . در خيابان ولي عصر جلوي رستوراني نگه داشت و در حاليكه پياده ميشد با صداي آهسته گفت:" پس از ان همه شكنجه درست نيست گرسنه به خانه بروي."
    آرام گفتم:" من گرسنه نيستم." ولي او پياده شد و من از ترس اينكه مبادا بار عصباني شود ، با بي ميلي پياده شدم . خود او سفارش غذا را داد. مي دانستم كه غذايي نخواهد خورد . من نيز اشتهايي براي خوردن نداشتم . روبه روي هم نشستم و پس از اينكه مدتي به غذاي جلويمان نگاه كرديم بدون اينكه حتي لقمه اي بخوريم بلند شديم . سياوش حساب را پرداخت و به طرف ماشين راه افتاديم . صاحب رستوران با تعجب نگاه ميكرد ، شايد در ذهنش مارا ديوانه فرض ميكرد . ديوانه هايي كه براي غذايي كه نخورده بودند پول ميپرداختند . بدون هيچ صحبتي در سكوت كامل به منزل رسديم . سياوش جلوي در منزل ماشين را نگاه داشت تا من پياده شوم و بعد بدون اينكه مرا نگاه كند با صداي بسيار آهسته اي گفت :" باز هم معذرت ميخواهم."
    لبخند زدم و براي اينكه او متوجه شود از او ناراحت نيستم با حالت شوخي گفتم:"سيا، نترس به عمه شيرينت نميگويم چه بلايي سر دخترش اوردي."
    چشمانش را بست و بدون اينكه حتي لبخند بزند :" بهتر است به او بگويي دخترش چه بلايي سر من آورده." و بعد با گفتن خدانگهدار، آماده ي حركت شد . من نيز ارام خدا حافظي كردم و پياده شدم . وقتي در ماشين را بستم، او روي پدال گاز فشار آورد و با سرعت دور شد . تا لحظه اي كه در خيابن اصلي نپيچيده بود نگاهش كردم و در دل دعا كردم بلايي سرش نيايد . وقتي وارد منزل شدم مادر را ديدم كه با نگراني منتظرم بود . حوصله ي تو ضيح دادن و توضيح خواستن نداشتم . خوشبختانه مادر اين را درك كرد و چيزي نپرسيد . فقط آرام گفت:"سپيده شام خوردي؟"
    در حالي كه به طرف اتاقم مي رفتم گفتم:" بله مامن، شام خورده ام. فقط خيلي خسته ام."
    پس از تعويض لباس رو ي تخت دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم، از اينكه در باره ي مهناز با سيوش صحبت كرده بودم ، احساس ارامش ميكردم و اميدوار بودم از بيان آن مطلب هرگز پشيمان نشوم .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز ها از پي هم ميگذشتند و من مساله ي سياوش را تمام شده تلقي ميكردم. در اين مدت فقط يكبار كه منزل سارا دعوت داشتيم علي را ديدم كه خيلي سرحال بود و باز سر شوخي اش باز شده بود و با دايي سعيد مستبقه ي تعريف كردن لطيفه گذاشته بود. با اينكه دايي حميد و زندايي سودابه هم آمده بودند ولي سياوش به بهانه ي كار در جمع حاضر نشد . من ميدانستم كه نخواسته با من روبه رو شود به هر حال اميدوار بودم با گذشت زمان از علاقه اش نسبت به من كم شود و به مهناز توجه پيدا كند . ماه بهمن به سرعت گذشت و ماه اسفند با تمام لطلفت و زيبايي از راه رسيد . از همان اول اسفند ميشد بوي عيد و بهار را استشمام كرد و اين ماه راي من مانند روز پنج شنبه بود . كم كم به امتحانات ثلث دوم نزديك ميشديم و من به شدت مشغول فعاليت درسي بودم . مادر براي اينكه خانه تكاني به دروس من لطمه نزند سعي ميكرد كارهاي خانه را كم كم انجام دهد و كارهاي كلي را روز جمعه با كمك پدر انجام دهد. هر چقدر اصرار ميكردم تا بگذارد من هم كمكي به او بكنم نميگذاشت و ميگفت :" درست واجب تر است . چون امسال سال آخر است و بايد تلاش بيشتري كني و به اجبار مرا روانه ي اتاقم ميكرد . از بس با درس و كتاب سرو كله زده بودم مخم سوت ميكشيد . دلم براي مهناز يك ذره شده بود . از وقتي كه او را در منزل سارا ديده بودم ديگر خبري از او نشنيدم . روز بيست و هشتم اسفند امتحاناتم به پايان ميرسيد . و من بايد تا روز عيد صبر ميكردم . چون ميدانستم مثل هميشه مگي در خانه مادر بزرگ جمع مي شويم. براي رسيدم روز اول فروردين لحظه شماري مي كردم .
    به خاطر دارم روز بيست و ششم اسفند بود كه مشغول حاضر كردن درس عربي بودم كه صداي تلفن تمركزم را به هم زد . براي رفع خستگي بلند شدم و كمي قدم زدم تا براي مطالعه آمادگي پيدا كنم . براي خوردن آب به آشپزخانه رفتم كه صداي مادر باعث شد تا با كنجكاوي به صحبتش گوش دهم . مادر با نگراني گفت :"كي؟چرا اينجور؟ آخر چرا؟"
    براي اينكه بفهمم چه خبر شده به هال رفتم . مادر پس از گذاشتن گوشي مات و مبهوت همان جا روي صندلي نشسته بود و به يك جا خيره شده بود. پدر منزل نبود و براي خريد بيرون رفته بود. با ديدن وضعيت مادر به طرفش رفتم و با نگراني او را صدا كردم . پاسخي نشنيدم . با ترس و با صداي بلند گفتم :" مامان، حالتان خوب است؟" و او مثل اينكه از خواب بيدار شده باشد به خود آمد و به من نگاه كرد و گفت:"بله."
    "چيزي شده؟"
    سرش را تكان داد .
    باز پرسيدم :" با چه كسي صحبت ميكرديد؟"
    با نگاه خيره اي به نقطه اي زل زده بود و پاسخ داد :"سودابه."
    "خبري شده؟"
    نگاهش را از نقطه به چهره من دوخت، در نگاهش سرزنش را ميديدم ، ميدانستم هر چه هست مربوط به سياوش است . خودم را به خيالي زدم و خواستم به اتاقم برگردم كه صداي مادر را از پشت سرم شنيدم كه ميگفت :"سياوش فردا شب عازم آمريكاست."
    قلبم فرو ريخت و در جا ميخكوب شدم.
    مادر ادامه داد:" او بي خبر تدارك سفرش ديده و تا موقعي كه بليط نگرفته چيزي به حميد و سودابه نگفته ..."
    وقتي مادر سكوت كرد ايستادن را جايز ندانستم و به اتاقم پناه بردم . حالا ديگر براي درس خواندن تمركز نداشتم . فكر سياوش لحظه اي مرا آرام نميگذاشت . ار فكرم گذشت كه چرا اينقدر ناگهاني تصميم به سفر گرفته است . پس مهناز چه مي شود ؟ خيلي بد بود از مهناز خبري نداشتم تا بفهمم او چه ميكند .
    صبح روز بعد امتحان عربي را كه خوشبخاتنه به خوبي يرگزار شد ، دادم خيلي زود به خانه برگشتم . از تصور ديدن سياوش و بدرقه ي او دلم گرفت . ار طرفي از ابن خوشحال بودم كه مهناز را ميبينم . وقتي به منزل رسيدم پدر و مادر درمنزل نبودند . با اينكه براي رفتن به منزل دايي حميد و بدرقه ي سياوش خيلي زود بود ، نميدانم چرا فكر كردم خودشان رفته اند و مرا نبرده اند . از اين تصور خيلي غمگين شدم . ولي پس از يكي دو ساعت هر دو به منزل برگشتند . مادر خيلي بي حوصله و كلافه بود و پدر سعي داست با سكوت كردن موجبات آرامش مادر را فراهم كند. در حال انتخاب مانتو براي رفتن به فرودگاه بودم كه پدر به اتاقم آمد و در حالي كه لبخندي آرامش بخش بر لبيانش بود روي تختم نشست و جوياي حالم شد . پدر دستش را روي شانه ام قرار داد و مرا به طرف خود كشيد و روي موهايم بوسه اي نشاند . من نيز سرم را روي سينه ي پر مهرش تكيه دادم و بوي خوش بدنش را تنفس كردم . پدر سرم را به سمت خودش بالا گرفت و گفت:"سيده ي عزيزم، ترجيح ميدهم براي بدرقه ي سياوش نيايي ."
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"چرا؟"
    پدر با مهرباني لبخند گرمي به رويم زد و گفت:گچون دلم نميخواهد كسي به دخترم به چشم يك مسبب نگاه كند."
    خيره به پدر نگاه كردم و آهسته پرسيدم :"شما و مادر چي؟ آيا مرا مقصر ميدانيد؟"
    پدر سرم را به سينه اش چسباند و گفت:"به هيچ وجه عزيزم، از اين بابت مطمئن باش ."
    من نيز به آرامي موافقتم را اعلام كردم .
    ساعت نه شب مادر به اتفاق پدر روانه منزل دايي حميد شدند . با وجود قولي كه به پدر داده بودم خيلي دلم مبخواست همراه آنان بروم . مادر هيچ اصراري در مورد همراهي من نكرد و من از بي اعتنايي او به شدت دچار افسردگي شدم . شايد هم مادر فكر ميكرد باعث رفتن سياوش من هستم . نميدانستم مهناز هم براي بدرقه ي سياوش ميرود يا نه ، پيش خود گفتم اي كاش خاله پروين تلفن داشت. آنوقت ميتوانستم اخبار جديد را از مهناز بشنوم . امتحان فردا ديكته ي فارسي بود و اين براي من آسانترين درس بود . چون همه رابلد بودم و احتياج به مطالعه ي بيشتر نداشتم . روي تخت دراز كشيدم اما فكرم به سوي منزل دايي پر ميكشيد . كم كم چشمانم گرم شد و به خوابي عميق فرو رفتم ...درخواب ديدم عقابي ، سياوش را به چنگال گرفته و او را به آسمان مي برد . من نيز براي نجات او گريه ميكنم و به دنبالش ميدوم .وقتي دقت كردم به جاي سياوش علي را يدم ، در همين لحظه پايم به سنگي گير كرد و از روي صخره اي به پايين پرت شدم ...از خواب پريدم، ساعت پنج صبح بود و ميدانستمهواپيماي سياوش يك ساعت پيش پرواز كرده است .احساس دلگيري شديدي كردم و از اينكه به فرودگاه نرفته بودم پشيمان شدم . آهسته به طرف اتاق پدر و مادر رفتم و متوجه شدم هنوز نيامده اند .چراغ هاي هال و آشپزخانه را روشن گذاشته بودم تا احساس ترس نكنم .بدون اينكه چراغي را خاموش كنم، دوباره به اتاق برگشتم و روي تخت دراز كشيدم و چشمانمرا بستم سعي كردم دوبار بخوابم . كم كم خوابم برد و با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم .ساعت هفت صبح بود، بلند شدم وحاضر شدم تا دير سر جلسه ي امتحان نرسم .وقتي به هال رفتم از كيف و مانتوي مادر و از كت پدر كه به جارختي آويزان بود فهميدم برگشته لند .
    بدون اينكه صبحانه بخورم آهسته و پاورچين از خانه بيرون آمدم . براي رفتم به مدرسه كمي زود بود ولي من احتياج به كمي هواي آزاد داشتم .
    پس از گذراندن آخريت امتحان ، رسيدن عيد را به دوستان و بعضي از معلمانم تبريك گقتم . و همچنين ميترا را بوسيدم و برايش سال خوشي را آرزو كردم . وقتي به منزل بر ميگشتم براي مدتي خوشحال بودم كه عيد به همراه سفره هفت شين و بوي خوش عود و تخم مرغ هاي رنگين و دعاي هنگام تحويل سال ، از راه ميرسد . بوي بهار به وضح از درو ديوار شهر به مشام ميرسيد و نسيم بهاري با اينكه هنوز سرمايي در خود داشت صورت را نوازش ميكرد . با سرخوشي به منزل رسيدم . جلوي در به ياد شب گذشته افتادم و تمام خوشي هاي چند دققه پيش مانند بخار آبي به آسمان رفت .نميدانستم چگونه با مادر كه فكر ميكرد در فتن سياوش من مقصرم ، رو به رو شوم .حداقل خدا را شكر ميكردم كه دست كم پدر منطقش را از دست نداده و مرا گناهكار نميداند .كليدم را در آوردم و در را باز كردم .وقتي وارد آشپزخانه شدم مادر را در آشپزخانه مشغول پختن ناهار ديدم .هنوز سفره ي صبحانه جمع نشده بود و سماور هم روشن بود و اين نشان ميداد كه مادر منتظر آمدن من بوده است .جلو رفتم وسلام كردم .با سنگيني پاسخ داد. چهره ي مادر خيلي خسته بود .چشمان زيبايش هنوز در اثر گريه اي كه احتمال ميدادم شب گذشته در فرودگاه كرده بود قرمز و پف كرده بود .وقتي لباسهايم را عوض كردم دوباره به آشپزخانه برگشتم و رئي صندلي نشستم .به مادر نگاه كردم تا شاد او هم به من نگاه كند، ولي او يا در عالم خودش بود و يا وجود مرا ناديده ميگرفت .خيلي دلم شكسته شد .پيش خودم تمام لحظه هاي خوب عيد را خراب شده مي ديدم .دلم ميخواست گريه كنم. مادر بدون توجه به من كارش را انجام ميداد .بدون اينكه چيزي بخورم ، بلند شدم و به اتاقم رفتم و روي تختدراز كشيدم و زدم زير گريه .تحمل همه چيز آسانتر از بي مهري او بود.
    اين بي محلي تا روز بعد ادامه داشت و من هم چيزي براي گفتن نداشتم و سعي ميكردم خودم را با شرايط جديد وفق بدهم .عاقبت سال نو از راه رسيد .مثل هميشه سفره ي هقت سين ما روي ميز پذيرايي چيده شده بود و مادر نيز قهرش را كنار گذاشته بود و با من آشتي كرده بود و من انقدر صورتش را بوسيدم ، كه باز مثل هميشه با خنده مرا از خود دور كرد .پس از تحويل سال نو به اتفاق هم به خانه ي مادر بزرگ سريديم ديدم دايي حميد و زندايي زودتر از ما آنجا بودند .خاله پروين و مهناز هم كه پيش از تحويل سال نو منزل مادر بزرگ بودند . با ديدن دايي حميد جلو رفتم و سلام كردم .برخلاف تصورم مثل هميشه و بدون اينكه تغييري در اخلاقش ايجاد شده باشد مرا بوسيد و سال نورا به من تبريك گفت .زندايي هم با بوسه اي نه چندان گرم سال خوشي را برايم آرزو كرد .با تك تك افراد خانواده روبوسي كردم .از ديدن مهناز آنقدر خوشحال بودم كه سر از پا نميشناختم و آروزي يك دقيقه تنها بودن با او را داشتم .هنوز مشغول احوالپرسي بودم كه خاله سيمين و آقاي رفيعي به همراهعلي از راه رسيدند . دوباره دور هم جمع شده بوديم ولي در اين ميان جاي خالي سياوش به وضوح حس ميشد .از طرفي جاي ميلاد هم خالي بود .علي با وقار و سنگيني پهلوي دايي سعيد نشسته بود .احساس مي كردم كمي گرفته است و حال او را به دوشب گذشته ربط دادم. پيش از نهار در فرصتي كه من و مهناز پيدا كرديم به حياط منزل مادر بزرگ رفتيم .حوض منزل مادر بزرگ پر از آب شده بود و ماهي هاي قرمزي درون آن در حال شنا بودند.باغچه كوچك ولي زيباي مادر بزرگ از گلهاي بنفشه پر بود و زيباي خاصي به حياط ميداد . من كنار حوض زيباي حياط نشستم و دستم را در آب تكان دادم ، ماهي ها با وحشت از اطراف دستم دور شدند . در همان حال رو به مهناز كردم و گفتم:"نميداني چقدر دلم ميخواست ببينمت، خوب برايم تعريف كن چه خبرهايي داري ؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهناز سرش پتيين بود و با پا سنگ ريزه هاي زمين را جابه جا ميكرد .كمي پكر بود و من ميدانستم از رفتن سياوش غمگين است .خاله پروين به مادر بزرگ خيلي نزديك بود ار اين جهت اغلب مهناز از خبر هاي زيادي مطلع بود .پس از مدتي به آرامي سرش را بلند كرد و در حالي كه به من نگاه ميكرد گفت:"مي اني سياوش به خاطر چه چيز رفته؟"
    سرم را تكان دادم و گفتم:"نه!"
    مهناز نفس عميقي كشيد و گفت:"تو آن شب نبودي .موقعي كه همه در فرودگاه جمع بوديم و يكي يكي با او خداحتفظي ميكرديم وقتي با دايي سعي دست مي داد آهسته به او گفت:" سعيد جان، به او بگو اين آخرين ديدار را هم از من دريغ كردي..." سپيده نميداني چقدر سخت بود .باور كن حتي زندايي اشك ميريخت ."
    با تعجب گفتم:"جدي ميگي؟"
    مهناز سرش را تكان داد و گفت :" بله. وقتي وارد سالن اصلي شد همه از پشت شيشه نگاهش مي كرديم .كمي كه رفت برگشت و به دايي سعيد اشاره كد .وقتي او كنار دررفت چيزي را به دايي داد كه او آن را در جيبش گذاشت .نفهميدم چه بود ولي فكر ميكنم كاغذي بود .ما آنقدر آنجا ايستاديم كه از بلندگو اعلام شد هواپيماي او بلند شده است .تازه آن وقت بود كه يادمان افتاد كه بايد به خانه برگرديم ."
    سرم را كه پايين بود بالا كردم و مهناز را ديدم كه اشك گونه هايش را خيس كرده بود .بلند شدم و دستم را دور شانه اش انداختم و در حالي كه بغضي گلويم را ميفشرد ، سعي كردم او را دلداري بدهم . به آرامي گفتم:" او بر ميگردد، من مطمئنم .عاقبت شما با هم..."
    حرفم را به تندي قطع كرد و گفت:"سپيده نه ...! من ديگر به سياوش فكر نميكنم."
    با تعجب به او نگاه كردم و گفتم:"براي چه؟!"
    همانطور اشك ميريخت گفت:"او انتخابش را كرده بود ...حالا اگر هم بخواهد با من ازدواج كند من قبول نميكنم .چون نميخواهم يك م در كنار مردي زندگي كنم كه قلبش در گرو محبت ديگري است ."
    سرم را پايين انداختم و گفتم:" مهناز زمان همه چيز را درست ميكند، عشق سياوش كم كم رنگ و لعاب خود را از دست ميدهد ."
    با صداي آرامي گفت :" فكر كردي ياوش بچه است يا فكر كردي هنوز جوان پانزده شانزده ساله اي است كه اگر اين نشد بگويد آن .فراموش كردي كه او بيست و نه سال سن دارد .سني كه عشق در آن به حد كمال خود ميرسد .عشقي كه باعث شد وطنش را ترك كند ."
    با اعتراض گفتم:گ بي خود سفر او را تقصير من نيانداز ."
    با پوزخند گفت:" پس خبر نداري / براي اينكه با تو ازدواج كند و در ايران بماند از گرفتن بورسيه انصراف داده بود."
    با حيرت گفتم:"نه..." و لبم را به دندان گرفتم و با ناباوري به مهناز نگاه كردم .پس از مكثي به خود آمدم و گفتم:"مهناز خواهش ميكنم حقيقت را بگو."
    او در حالي كه روي پله مي نشسنت گفت:" تا به حال از من دروغ شنيده اي ؟"
    با ناراحتي سرم را تكان دادم و گفتم:گ با اين حساب شك ندارم كه زندايي خيلي دلش ميخواهد سر مرا از تن جدا كند."
    وقتي به داخل منزل بر گشتيم، سعي ميكردم نگاهم را از داي حميد و زندايي حميد بدزدم . در هيچ كس اري از ناراحتي نبود .شايد همه وانمود ميكردند كه نااراحت نيستند و نمي خواستند وز اول عيد را خراب كنند .ولي من احساس بدي داشتم ، شكاك شده بودم ، هركس با من حرف ميزد فكر مي كردم طعنه ميزند ، يا هر نگاهي را بد تعبير ميكردم . بدتر از همه علي بود كه سعي ميكرد نگاهش را از من بدزدد .دلم ميخواست سرش فرياد بزنم تمام اين كارها به خاطر تو بود و تو هم با كم محلي مي خواهي چه را ثابت كني؟
    روز اول عيد با احساس خوبي آغاز شده بود ولي كم كم باعث غذاب من ميشد .به هرحال نميشد كاري كرد و با يتس اين چند ساعت عذاب را تحمل ميكردم .هر سال رسم خانواده ي مادر اين بود كه عيد همه خانه مادر برزگ جمع ميشديم .امدر به همراه خالهها، پخت و پز وحتي شستشو را انجام مي دادند و با اين كار دوران زندگي مجردي اشان را تجديد خاطره ميكردند .پس از جمع شدن سفر ناهار هركس مشغول كاري شد .خاله ها به همراه زندايي سودابه در آشپزخانه مشغول شدند ، مردها نيز به بازي شطرنج مشغول شدند . من و مهناز هم چون كاري نداشتيم به حياط رفتيم و زير آلاچيق كوچك نشستم .جز يك نيمكت چوبي زير آلاچيق نبود .
    مهناز روي نيمكت نشست و گفت:" تا چند وقت ديگر باز هم بساط عصرانه زير آلاچيق بر پا ميشود .
    من نيز به تاييد حرف او گفتم:"چقدر خوب است يادت مي آيد چقدر اينجا به ما خوش ميگذشت ."
    باصداي در حياط براي باز كردن آن رفتم و ازديدن محسن و سارا بسيار خوشحال شدم . پس از روبوسي و تبريك عيد با هم به طرف اتاق حركت كرديم .به سارا گفتم:گچرا براي ناهار نيامدي."
    "نا سلامتي امسال اولين عيد ماست و پدر و مادر محسن توقع داشتند ناهار را پيش آنها باشيم ."
    پس از سلام و احوالپرسي، محسن به مردها ملحق شد و سارا پيش من و مهناز آمد. و هر سه مشغول صحبت از دري شديم.
    "سارا امسال عيد به جايي نميرويد؟"
    با خنده گفت :"چراشيراز ."
    با خوشحالي گفتمك"خوش به حالت، رفتي يادت باشد از طرف من هم فاتحه اي براي حافظ بخواني ."
    مهناز گفت:"براي من هم يك فال بگير..."
    سارا چشمكي زد و گفت:" به نيت چي؟"
    "همين جوري..."
    من و سارا شروع كرديم به سر بهسر گذاشتن با مهناز. ناگهان سارا گفت:"راستي مهناز خبري برايت دارم."
    مهناز سرش را تكان داد و گفت:" چي شده؟"
    سارا گفت:" دوست محسن را ميشناسي ؟ همان كه شب عروسي من كت و شلوار شكلاتي رنگي تنش بود و به اصطلاح ساقدوش محسن بود."
    من فوري گفتم:" آره،آره، خوب."
    سارا با خنده گفت:"قرار است پس از تعطيلات عيد تشريف بياوردي خواستگاري حضرت عالي ."
    مهناز سرش پايين انداخت و من به جاي او گفتم:" واي چه خوب ميشود.گ
    سارا گفت:"صبر كن، بگذار حرفم تمام شود .محمود فارغ االتحصيل حقوق و وكيل پايه يك دادگستري است . سي و دوسال سن دارد و از نظر مالي هم در موقعيت خوبي است، خلاصه پسر بدي نيست..."
    با خنده گفتم :"خوب شد ، حالا اگر جايي دعوا كرديم يا آدمي را كشتيم يك وكيل خوب سراغ داريم تا آزادمان كند ."
    سارا و مهناز خنديدند.
    سارا دوباره گفت:" به همين خيال باش .خوب نظر تو چيه مهناز؟"
    او به آرامي گفت:"نميدانم...هنوز كه چيزي معلوم نيست."
    به سارا گفتم:"خاله پروين ميداند ؟"
    " تا حدودي در جريان هست .اليته محمود نيست."
    من و مهناز با چشمان گرد شده از تعجب به هم نگاه كرديم .به سارا گفتم:" يعني كس ديگري هم هست ؟"
    سارا گفت:گ البته قرار نبود اين را بگويم .چون از مامن شنيدم و فكر ميكنم مامان به خاله پروين گفته باشد ."
    دست سارا را گرفتم و گفتم:گ خوب چه كسي ؟"
    سارا با ترديد گفت:"دوست علي."
    فوري ياد صحنه اي كه علي با دوستش كنار در صحبت ميكرد فاتادم ، ولي هنوز در شك بودم كه آيا همان دوستش است يا نه . با عجله گفتم:" اين همان دوستش نيست كه كت و شلوار تيره اي پوشيده بود .فكر ميكنم اسمش هم رضا بود ، درسته ؟گ
    سارا با لبخند گفتك" آره ئلي شطون تو از كجا او را ميشناسي نكنه..."
    " فكر بد نكن، چند بار در حاليكه ميخ مهناز شده بود مچش را گرفتم."
    مهناز هيچ حرفي نميزد و فقط به ما دونفر نگاه مي كرد .
    به شوخي گفتمكگخوبه، ديگه ، مردم دو تا دو تا خواسنگار دارند ...هي جووني كجايي كه يادت بخير ..." و سرم را تكان دادم .از حرف من ، مهناز و سارا خنديدند . وسارا گفتكگتوكه هيچي، هركس سراغت را ميگرفت براي دست به سر كردنش ميگفتم نامزد داري ."
    به شوخي گفتم:" ا ، ا ، ا ، اقبال من را ببين، خوبه ديگه عوض تبليغ كردنته . تا دوستي مثل تو دارم ، ديگراحتياج به دشمن ندارم ." و بعد هرسه باهم خنديديدم .
    آن شب مشخص شد كه سارا و محسن به همراه خاله سيمين و آقاي رفيعي قرار است به شيراز بروند .علي هم قرار بود پس از تعطيلات براي سفري ده روزه به آلمان برود .بقيه ما هم قرار شد تهران بمانيم ولي زود زود همديگر را ببينيم .شب، هنگامي كه براي رفتن به منزل آماده مي شديم دايي سعيد با اشاره به من گفت كه به اتاقش بروم . من هم به بهانه براداشتن چيزي به اتاقش رفتم .چند لحظه بعد او آمد و در حاليكه سعي ميكرد كسي متوجه غيبتش نشود به سرعت كاغذي از جيب كتش كه در كمد آويزان بود در آورد و ان را به طرف من دراز كرد .
    "اين چيه؟"
    دايي با نگاهي نافذ گفت:" اين را سياوش داده كه بدهم به تو."
    از نگاه دايي شرمگين سرم را پايين انداختم و آرام گفتم:" من ... نميتوانم آن را قبول كنم ."
    دايي با لحن آمرانه اي گفت:گ من حامل پيام او ستم .خواهش مي كنم بگير."
    با خجالت نامه را گرفتم . دايي به سرعت اتاق را ترك كرد . من هم چند دقيقه بعد از اتاق بيرون رفتم و نامه را درجيب لباسم گذاشتم و تا موقعي كه به منزل نرسيده بوديم به آن دست نزدم .پس از اينكه به پدر و مادر شب بخير گفتم داخل اتاق شدم و در را از پشت بستم . روي صندلي نشستم و نامه را از جيبم در آرودم و ان را جلويم گذاشتم . تا چند لحظه نميتوانستم آن را باز كنم . پس از مدتي با دست لرزان آن را باز كردم . با خطي زيبا نوشته بود :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به نام همان که عشق را آفرید. سلام ...
    سلام به فرشته ای که با وجود لطلفت چهره اش قلبی به سختی سنگ دارد . خیلی با خود جنگیدم تا بدون نوشته ای ترکت کنم ولی هر چقدر که توانستم تو را از قلبم برانم در این کار نیز موفق شذم . سپیده باور کن هر روز به خود مشق میکردم تا فراموشت کنم و دیگر نامی از تو به میان نیاورم ولی این آموخته ها تا شب بیشتر دوام نداشت و شب هنگام احساس بر عقلم غلبه می کرد و یاد نگاهت وجودم را به آتش می کشید . و دلم چون دیوانه ای زنجیر می گسست و سر در پی ات می گذاشت . چه شبهایی که مثل شبگردی آواره در خیابان منزلتان پرسه می زدم و خودم هم نمیداتستم اگر در آن وقت شب با آشنایی مواجه شدم چه عذر موجهی می توانستم بیاورم . نمیدانم وقتی این هذیانها را میخوانی چه فکری میکنی ولی من به خودم قول داده ام حتی یک بار هم از روی نوشته های خود نخوانم چون پس از خواندن آن را پاره میکنم . پس تو حرفهای بی ربط مرا به هم ربط بده.. چون امشب در تب شدیدی میسوزم و نوشتن این هجویات هم دلیل بر تب است . به هر حال نوشته های مرا زمانی میخوانی که فرسنگها از تو دور شده ام و کیلومترها خاک و کوه و دریا بین ما فاصله انداخته است . دیگر نگران تمسخر کردنت نیستم که پسر دایی پزشکت از پس یک نامه ساده بر نیامده و تا توانسته چرت و پرت نوشته . فقط برای آخرین بار این را مینویسم که سپیده من دیوانه نشاط و سرزندگی ات بودم شاید اگر خیلی هم زیبا نبودی باز هم دوستت داشتم .خودت میدانی که من در خانواده ای ارام و ساکت بزرگ شده ام و این شیطنت های تو را تا حد جان دوست دارم . ولی افسوس اگر کمی با من مهربان بودی .. و اما در مورد مهناز . من نمیتوانم به خواسته تو عمل کنم . هر چند که برای مهناز احترام زیادی قائلم و او را خیلی دوست دارم ولی نمیتوانم او را به عنوان همسر بپذیرم که چه بسا در حقش ظلم میشود . مهناز دختری است که میتوناند هر مردی را خوشبخت کند و هر مردی میتواند او را عاشقانه دوست داشته باشد اما نه مردی مثل من که قلبش گرو دیگری است . پس امیدوارم که تو هم مرا درک کنی .. در آخر برایت آرزوی سلامتی دارم و تو را به خدای مهربان میسپارم .خدانگهدار سیاوش
    وقتی به خود آمدم شب از نیمه گذشته بود و من همچنان در حالی که نامه سیاوش رو در دست داشتم به یک جا خیره شده بودم . راستش دلم برای او تنگ شده بود . در نامه اش صداقتی پیدا میشد که قلبم رو به آتش می کشاند . فکرم مشوش شده بود . چشمانم را بستم و از خدا خواستم مرا به راه درستی هدایت کند . نامه را تا کردم و آن را لای کتاب دیوان حافظ گذاشتم و یادم افتاد که فالی از حافظ بگیرم . نیت کردم و کتاب رو باز کردم .
    این بیت شعر آمد:گفتم که تو را شوم مدار اندیشه *** دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه***کو صبر و چه دل کانچه دلش میخوانند*** یک قطره خونست و هزار اندیشه
    هر چه فکر کردم تا با این شعر و نیتم رابطه ای پیدا کنم نتوانستم. نفسی کشیدم و با خود گفتم:حافظ هم با من قهر کرده است. کتاب را بستم و آن را کنار بقیه کتابها گذاشتم . با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی من هنوز خوابم نمی آمدو پیش خودم فکر میکردم که چقدر بعضی شبها طولانی میشود.
    بی خوابی باعث شد روز بعد تا نزدیک ظهر بخوابم .نزدیکی ظهر با تکانهای ملایم مادر از خواب برخاستم . او را دیدم که لباس آبی زیبایی پوشیده بود و با صدای لطیفش گفت:خوش خواب نمیخواهی بیدار شوی؟مگر قرار نیست بریم مهمانی؟
    بی حال گفتم:مامان مگر قرار نیست برای شام برویم؟ حالا که خیلی زود است.
    مادر در حالی که لحاف رو از رویم کنار میزد گفت:چرا ولی پیش از آن باید به منزل خاله پروین برویم و آنان رو نیز با خود ببریم.
    با سستی بلند شدم و یکراست به طرف حمام رفتم و با گرفتن دوشی خستگی شب پیش را از تنم بیرون کردم . بعد ارظهر نخست به منزل خاله پروین رفتیم . مهناز در حالی که لباس قرمز رنگ زیبایی که خیلی هم به او میآمد به تن داشت به طرفمان آمد و به ما خوش آمد گفت. از میلاد پرسیدم. خاله گفت:
    -پس از تعطیلات ممکن است برای مرخصی بیاد.
    چند ساعت بعد به طرف منزل خاله سیمین حرکت کردیم .وقتی به آنجا رسیدم هنوز کسی نیامده بود . فقط خاله و اقای رفیعی و سارا در منزل بودند .محسن وعلی هم به اتفاق بیرون رفته بودند .مادر پرسید:حمید هنوز نیامده؟
    خاله سیمین پاسخ داد:حمید زنگ زد و گفت برادرهای سودابه به اتفاق خانواده اشان برای مهمانی به منزلشان آمده اند و از اینکه نمیتوانست بیاید معذرت خواستو گفت جای مرا حتماً خالی کنید .
    خاله پروین گفت:کاش میشد حمید هم بیاید . و مادر نیز سزش رو تکان داد و پرسید:راستی سیمین از مادر جون چه خبر ؟
    خاله پاسخ داد:علی و محسن رفتند که سعید و مادر جون رو بیاورند و
    من و مهناز و سارا با هم به اتاق سارا رفتیم . اتاق سارا درست مثل قبل بود وهیچ تغییری نکرده بود . ما نیز با تجدید خاطره عروسی کلی خندیدیم . ورود دایی سعید و مادربزرگ و محسن از اتاق بیرون آمدیم. علی هنوز داخل منزل نیامده بود .چند لحظه بعد او وارد شد و دوباره سال تو را تبریک گفت.علی خیلی ساکت بود و جز در مواقع لزوم حرفی نمیزد و. پس از شام محسن پیشنهاد کرد برای هوا خوری بیرون برویم .من و سارا و مهناز از این پسشنهاد محسن استقبال کردیم . علی هم رضایت خود را اعلام کرد ولی دایی سعید که کمی هم سرماخوردگی داشت ترجیح داد بماند . بزرگترها سفارش کردند که زود برگردیم . ما نیز سریع حاضر شدیم و بیرون رفتیم . علی خود پشت فرمان نشست و محسن نیز بغل دست او نشست .من و مهناز و سارا هم پشت نشستیم . علی پرسید:خوب کجا برویم؟
    هر کس جایی رو پیشنهاد کرد و قرار شد با اکثریت آرا به طرف پارک ساعی برویم .در بین راه از همه جا سخن گفته میشد و محسن نیز لطیفه های بامزه و دست اولی تعریف می کرد که ما سه نفر از خنده ریسه رفته بویدم .وقتی به پارک ساعی رسیدیم . علی ماشین رو در حاشیه خیابان پارک کرد و ما پیاده شدیم .کمی که قدم زدیم محسن دست سارا رو گرفت و گفت:ما که رفتیم . با اعتراض گفتم:قرار نشد کسی تکروی کند .محسن با خنده گفت:ولی شاید ما حرفهای خصوصی داشته باشیم . مهناز با لبخند گفت :ما با شما کاری نداریم بفرمایید بروید .
    محسن و سارا کمی جلوتر از ما حرکت کردند و ما سه نفر هم در یک ردیف قدم میزدیم .مهناز و0633 راه میرفت و من و علی هر دو طرف او قدم برمیداشتیم .گاهی مهناز سر صحبت رو باز میکرد و از ما چیزی می پرسید .در سر بالایی که به سمت بالای پارک میرفت مهناز گفت:آخ یادم رفت به سارا بگم که ...
    و به طرف سارا حرکت کرد .
    -مهناز چی رو؟
    -الان میام.
    و از ما فاصله گرفت . با اینکه همیشه آروز داشتم با علی تنها باشم ولی حالا ازتنها بودن با او معذب بودم . بلند گفتم:مهناز صبر کن من هم بیم .مهناز در حالی که تند راه میرفت گفت:کجا میای من الان برمیگردم .
    علی گفت: بسیار خوب پس ما روی این صندلی میشینم تا تو بیای.
    چاره ای نبود با فاصله روی نیکمت نشستیم و نمیدانم از کی این چنین خجالتی شسده بودم . سرم پایین بود و با دسته کیفم بازی میکردم علی سکوت رو شکست و گفت:سپیده .. میخواستم با تو کمی حرف بزنم .
    در یک آن متوجه توطئه سارا و محسن ومهناز شدم و درحالی که از شیطنتشان خنده ام گرفته بود سرم رو بالا آوردم و به علی گفتم: من حاضرم ولی قبلش بگو آیا این هواخوری نقشه بوده؟
    با خنده گفت: بله و طراح آن هم محسن بود.
    با تعجب گفتم:محسن؟ سرش رو تکون داد و گفت: بله محسن . من از او خواستم تا ترتیبی دهد تا بتوانم با تو کمی صحبت کنم و او این پیشنهاد رو کرد و سارا و مهناز رو هم در جریان برنامه گذاشت .
    -دایی سعید چی؟
    سرش رو به علامت نفی تکان داد و گفت: نه سعید خبر دارد و نمخواستم او نقش جاسوس دو جانبه رو بازی کند .منظورش رو فهمیدم .چون دایی واسطه سیاوش بود و علی نخواسته بود با مطرح کردن این برنامه باعث ناراحتی او شود .
    -من حاضرم حرفهایت رو بشنوم.
    پیشنهاد کرد راه برویم . در حالی که جهت مخالف بچه ها قدم میزدیم گفت:سپیده چرا پیشنهاد ازدواج سیاوش رو قبول نکردی؟
    با بیحوصلگی گفتم:وای چقدر باید حساب پس بدهم؟اصلاً چرا باید قبول میکردم؟ میدانی تا حالا به چند نفر توضیح داده ام؟
    علی با لحن آرامی گفت: اگر میشود آخرین توضیح را هم به من بده.
    نفس عمیقی کشیدم و در فکر به دنبال پاسخ قانع کننده گشتم که نه سیخ بسوزد نه کباب . به هیچ وجه نمیخواستم موضوع مهناز رو پیش بکشم و یا در مورد علاقه ام به او صحبت کنم .بنابراین گفتم:درست است که سیاوش مرد خوبی است و دارای موقعیت شغلی عالی و خوش قیلفه و دوست داشتنی و دارای اخلاق خوبی است ولی معیار من برای ازدواج فقط اینها نیست .
    با همان آرامش گفت: پس معیارت برای ازدواج چیست؟ - شرط اساسی فکر میکنم عشق و علاقه فی مابین باشد .
    مدتی بدون اینکه کلامی رد و بدل کنیم قدم میزدیم . علی رو به روی من ایستاد و گفت:سپیده اگر چیزی ار تو بپرسم حقیقت رو به من میگویی؟
    با تردید گفتم:بستگی به سوالت دارد .
    در حالی که نگاهش رو مستقیم به چشمانم دوخته بود گفت: پیشنهاد ازدواج مرا میپذیری؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    درست در لحظه ای قرار گرفته بودم که همیشه آرزویش را داشتمولی حالا که در آن موقعیت قرار داشتم دلم میخواست از ان فرار کنم .در نی نی چشمان سیاهش آرامشی بود که همیشه دنبال آن بودم . نمیخواستم با سرعت پاسخ دهم شاید بهتر بود در پاسخ دادن عجله به خرج ندهم ولی نمیدانم در چشمانش چه چیز بود که باعث شد بگویم:بله می پذیرم.
    در آن لحظه مطمئن بودم از پاسخی که می دهم هیچ وقت پشیمان نخواهم شد. چشمانش را که حالا درخشندگی خاصی پیدا کرده بود بست و سرش را بالا کرد و گفت:خدا رو شکر.
    در تمام این مدت فکر میکردم در خواب هستم . پس از لحظه ای دست در جیبش کرد و جعبه کوچکی در آورد و در حالی که آن را باز می کرد گفت:سپیده عزیزم ، دلم میخواست این موضوع را در جمع عنوان میکردم ولی با توجه به سفر سیاوش حالا زود است کسی این موضع را بداند . فقط برای اینکه دیگر کسی نتواند با عنوان کردن خواستگاری از او مرا به اضطراب بیندازد این نشانه نامزدی را از من بپذیر.
    و بعد گردنبندی را از داخل آن بیرون آورد و آن را جلوی صورتم گرفت و با خنده گفت:البته می بایست برایت حلقه می گرفتمک ولی به خاطر لو نرفتن موضوع این ناقابل برگ سبری است تحفه درویش.
    در حالی که هنوز فکر می کردم خواب می بینیم دستم رو جلو بردم و پلاک گردنبند رو لمس کردم . پلاک گردی بود که روی آن نوشته شده بود دوستت دارم . بعداً متوجه شدم پشت آن با خط زیبایی نوشته شده علی . او هنوز زنجیر رو در دست داشت . به او نگاه کردم و گفتم:خودم ببندم؟
    با خنده زنجیر رو دور گردنم انداخت و قفل ان رو بست. گردنبند از روی مانتو وروسری درست مثل مدال افتخاری بود که بر گردن قهرمانی می اندازند. در همان لحظه چند جواب که از پهلوی ما رد می شدند بلند بلند دست زدند و گفتند»بچه ها مبارک است . آن وقت تازه متوجه موقعیتمان شدیم . در حالی که هول شده بودم رویم رو برگرداندم . گردنبود رو داخل لباسم انداختم . علی نیز دست کمی از من نداشت ولی با لبخند به طرف آن چند جوان که با هورا ما رو نگاه میکردند برگشت و گفت:متشکرم.
    و پسرها باز کف زدند و با هلهله دور شدند . از خجالت لبم رو به دندان گرفتم و سرم رو تکون دادم و سعی کردم این روز رو برای همیشه به خاطر بسپارم .روز دوم فروردین مماه . ساعت نه شب. موقعیت پارک ساعی . زیر چراغ برق و در حضور چند جوان که نامزدی امان رو جشن گرفته بودند . آه خدایا متشکرم ...
    وقت آن بود که کم کم به فکر بازگشت باشیم .ولی هنوز از بچه ها خبری نبود . رو به علی کردم و گفتم:علی از بچه ها خبری نیست . با خنده گفت:این دیگر جزیی از نقشه نبود .. . و هر دو خندیدیم .
    پس از کلی گشتن علی پیشنهاد کرد به طرف ماشین برویم و گفت:شاید آنان هم به طرف ماشین رفته اند . حدس او درست بود . وقتی رسیدیم.دیدینم در حال خورن کافه گلاسه هستند .با اعتراض گفتم:بچه ها قبول نیست پس ما چی؟
    محسن با خنده گفت:قرار نیست ما شیرینی بدهیم.
    سرم رو پایین انداختم . محسن سوییچ رو از علی گرفت و در ماشین رو باز کرد و فگت:خانمها بفرمایید داخل ماشین تا سرما نخورید . و بعد دست علی رو گرفت و گفت:حالا من و علی می رویم تا یک شیرینی عالی به حساب علی آقا بگیریم.
    هر دو رفتند و آن وقت بود که مهناز و سارا مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند.سارا در حالی که از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:من همیشه آرزو داشتم تو و علی با هم ازدواج کنید و حالا آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد زار زار گریه کنم .
    با اینکه خودم هم احتیاج به جایی داشتم تا از خوشحالی گریه کنم اما با لبخند گفتم:چرتا؟ از اینکه برادرت بدبخت شده گریه میکنی؟
    سارا گونه ام رو بوسید و گفت:من هیچ وقت علی رو مثل امشب خوشحال ندیده بودم، سپیده علی خیلی دوستت دارد... خیلی...
    به چشمانش نگاه کردم و گفت:من هم دوستش دارم . خیلی .. خیلی زیاد.
    و ناخوداگاه اشکهایم جاری شد. مهناز که تا به آن وقت با لبخند ما رو نگاه می کرد با دستهایش اشکهابم رو پاک کرد و گفت:الان که وقت گریه نیست.
    سپس در رو بار کرد تا سوار شویم . این بار من وسط نشستم. چند دقیقه بعد محسن و علی به همراه جعبه برزگی آمدند. با نگرانی به سارا نگاه کردم و گفتم:وای ما که نمیتونیم این همه شیرینی بخوریم.
    سارا گفت:»خوب میبریم خونه...
    با نرگانی پرسیدم:و بعد می گوییم مناسبت شیرینی چیست؟
    با خنده گفت:میگوییم به مناسبت نامزدی تو و علی.
    با وحشت گفتم:وای نه.
    سارا از وحشت من خندید و گفت:شوخی کردم .
    وقتی محسن و علی سوار شدند محسن گفت:بچه ها به خاطر داشته باشید این راز تا وقت مناسب بین ما باقی می ماند.
    سارا و مهناز به علامت تایید گفتند:بله متوجه شدیم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي به منزل خاله رسيديم ، محسن مناسبت شيريتني را هفتاد و ششمين روز ازدواجشان عنوان كرد . واين تفريحي شد بين پدر و آقاي رفيعي كه هركدام سعي ميكردند روزهاي ازدواجشان را حساب كنند.
    آخر شب كه آماده ي رفتن بوديم قرار شد روز بعد به منزا دايي حميد برويم . زيرا روز چهارم خاله و آقاي رفيعي به همراه محسن و سارا عازم شيراز بودند و دوست داشتند پيش از آن به بازديد دايي حميد بروند مهناز و خاله پروين و مادر بزرگ ودايي شب همانجا ماندند .خاله سيمين خيلي اصرار كرد تا ما هم شب بمانيم ما پدر و مادر بهتر ديديند كه به منزل برگرديم.
    وقتي در ماشين نشستم، دستم را داخل لباسم كردم تا از وجود گردنبند اطمينان حاصل كنم .با لمس آن چشمانم را بستم و براي جلوگيري از بروز خوشحاليم لبهايم را به هم فشار دادم .آن شب نخستين شبي بود كه پس از اين مدت از خوشحالي خوابم نميبرد، چند بار گردنبند را لمس كردم و آن را بوسيدم .بلندي زنجير تا روي سينه ام ميرسيد . در فكر اين بودم كه چه كار كنم كسي متوجه آن نشود .خيلي دوست داشتم موضوع را با مادر در ميان بگذارم اما از واكنش او ميترسيدم .پس از كلي كلنجار رفتن با خود ، عاقبت تصمييم گرفتم در نخستين فرصت آن را با مادر در ميان بگذارم .
    روز بعد هم چند بار فرصت مطرح كردن موضوع پيش آمد ولي هربار نميدانستم چگونه آن را عنوان كنم .عاقبت در يك فرصت مناسب دلم را به دريا زدم و به مادر گفتم :گ مامان ميشود چند لحظه از وقتتان را به من بدهيد ؟"
    مادر از لحن رسمي من هم متعجب شد و هم خنده اش گرفته بود گفت:"بفرماييد."
    در حاليكه نميدانستم چگونه حرف را شروع كنم ، بي اختيار پريدم :" مادر عشق چيز بديست.؟"
    مادر در حاليكه از پرسش من متعجب شده بود يك صندلي پيش كشيد و روي ان نشست . در حاليكه با حالت به خصوصي به من نگاه ميكرد گفت:" عشق لازمه ي زندگيست ولي بستگي دارد اين عشق به چه چيز يا چه كسي باشد."
    دوباره پرسيدم:" شما و پدر كه زندگيتان را با عشق شروع كرديد آيا هيچ وقت پشيمان شديد؟"
    خودم هم از اينكه با اين مهارت موضوع را به سمت خودشان كشانده بودم در شگفت بودم .مادر كه از سياست من خنده اش گرفته بود گفت:" من و پدر هميشه ار اينكه با هم ازدواج كرده ايم راضي ستيم و هيچ وقت هم احساس پشيماني نكرده ايم . خوب فكر ميكنم ميخواهي موضوعي را مطرح كني من آماده ي شنيدن هستم."
    با ترديد دستم را به طرف گردنم بردم و زنجير را بيرون كشيدم .با دقت مواظب واكنش مادر بودم .مادر با ديدن گردنبند كمي مكث كرد و بدون اينكه خونسردي اش را از دست بدهد و يا حتي تعجب كند گفت:"خوب جريان چيست؟"
    و من جريان شب گذشته را با احتياط برايش تعريف كردم . مادر به من نگاه ميكرد ولي چيزي در چشمانش نميديدم .نه خشم> نه ترس ، نه تعجب، از اينكه تا اين حد خود دار و خونسرد بود تعجب كردم .پس از تعريف كردن ماجرا گفتم:"شما از من ناراحتيد؟"
    سرش را تكان داد و با لبخند گفت:گنه، به هرحال خوت بايستي انتخابت را مي كردي ولي من بايد مي فهميدم دليل جواب رد به سياوش اين موضوع بوده تا برخورد بتري با تو داشته باشم."
    با خجالت گفتم:" ولي آخر آن موقع من هنوز نميدانستم علي هم مرا دوست دارد."
    مادر با خنده گفت:"اميدوارم هميشه خوشبخت باشي ، علي پسر خوبيست و من از داشتن دامادي مثل او افتخار ميكنم . راستي سپيده در مورد اين موضوع بايد كمي صبر كني تا مسئله ي سياوش كمي فراموش شود."
    سرم را تكان دادم و گفتم:" بله ما هم قرار گذاشتيم تا مدتي اين راز بين خودمان پنج نفر بماند."
    مادر گفت:" اليته شش نفر، ولي تو به بچه ها نگو من اين موضوع را ميدانم.گ
    با خوشحالي بلند شدم و صورت مادر را بوسيدم ، او هم مرا بوسيد وبرايم آرزوي سعادت كرد.
    براي رفتن به منزل دايي فرصت زيادي داشتم ، پس به طرف تلفن رفتم و با چند تلفن به دوستانم نوروز را تبريك گفتم.خيلي دلم ميخواست به ميترا هم تلفن كنم ولي از ترس اينكه مبادا امير گوشي را بردارد ار تلفن كردن به او منصرف شدم .امدر و پدر هم براي ديد و بازديد به منزل چند تن از همسايه ها رفتند .مشغول مرتب كردن كتابخانه ام بودم كه زنگ تلفن به صدا در آمد. وقتي گوشي را برداشتم ، ميترا پشت خط بود.
    از شنيدن صدايش خيلي خوشحال شدم .ميترا گفت:گ تا به حال چند بار براي تبريك به منزلتان زنگ زدم ولي كسي گوشي را برنداشت."خلاصه پس از كلي صحبت خواحاظي كرديم. من هم براي تمام كردن كارم به اتاقم رفتم .بعد از ظهر به منزل دايي حميد رفتيم. فقط مادر بزرگ آنجا بود، دايي سعيد براي ديدن دوستانش رفته بود و بقيه هنوز نيامده بودند .زندايي با همان حالت هميشگي با لبخند كمرنگي به ما خوش آمد گفت ولي دايي حميد با خوشحالي مرا بوسيد و سال خوبي برايم آرزو كرد. پس از كمي نشستن با اشاره ي مادر بلند شدم و سيني را برداشتم و استكانهاي خالي را جمع كردم و به طرف آشپزخانه رفتم. زن دايي در آشپزخانه مشغول سرخ كردن سيب زميني بود .راستش از اينكه با او تنها باشم ميترسيدم .البيته نميدانستم چرا ولي فكر ميكردم او مرا به خاطر رفتن سياوش مقصر ميداند .وقتي ديد من با استكانهاي خالي چاي جلوي در آشپزخانه ايستاده ام لبخند زد و گفت:" زحمت كشيديد سيني چاي را روي ميز بگذاريد."
    از لحن آرامش به خود جرات دادم و سيني را به طرف ظرفشويي بردم و انها را شستم. سودابه از من تشكر كرد .از او پرسيدم:"شما كاري نداريد تا من كمكتان كنم."
    با كمال تعجب ظرف كاهو و گوجه فرنگي خيار را جلويم گذاشت و گفت:" زحمت درست كردن سالاد را بكش." تا من شام را آماده كنم.
    نفس راحتي كشيدم و شمغول به كار شدم .بين ما سكوت بود و هركس مشغول كار خودش بود .پس از چند لحظه زندايي صندلي تي را جلو كشيد و روبه روي من نشست تا در درست كردن سالاد به من كمك كند .سپس با صداي آرامي گفت:" سپيده جان ميتوانم با تو صحبت كنم؟"
    با تعجب به او نگاه كردم .چشمان زيبايش كه درست شبيه چشمان سياوش بود حالي غمگين داشت .مژگان بلند برگشته اش روي صورتش سايه انداخته بود. در دل زيباييش را تحين كردم . بدون اينكه نگاهي به من بيندازد گفت:" ديروز سهراب تلفن كرد."
    با خوشحالي گفتم:" واي چقدر خوب، حالشان چطور است."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخند زد و گفت:" خوب است، دخترش ارديبهشت ماه سه سالش تمام ميشود."
    از همسر سهراب پرسيدم.زن دايي گفت:" سوفيا هم خوب است و در حال يادگيري زبان فارسي است تا اگر به ايران آمدند از لحاظ زبان مشكلي نداشته باشد ."
    پس از كمي مكث گفت:" ولي موضوع اين است كه سهراب ميگفت از سياوش خبر ندارد."
    دوست نداشتم حرفي از او به ميان بيايد ولي چاره اي جز گوش دادن نداشتم و او ادامه داد:"الان چند روز است كه او رفته ولي هنوز نه تلفني زده و نه پيغامي داده و من نگرانم مبادا بلايي سرش امده باشد."
    سرم را پايين انداختم و احساس ميكردم تمام تقصير ها متوجه من است فكر ميكنم زندايي هم احساس مرا درك كرده بود زيرا با لحن مهرباني گفتك" سپيده جان نميخواستم تو را ناراحت كنم. ، منتو را مقصر نميدانم، زيرا ازدواج چيزي نيست كه بشود انسان را به زور به آن وادار كرد .ولي دوست داشتم چيزي را به تو نشان بدهم ."
    به آرامي گفتم:گ من متاسفم. باور كنيد نمبدانم چه بگويم، من هم نگران سياوش هستم ولي كتري از دستم بر نمي آيد ...." . بعد با ناراحتي چشمانم را بستم .زندايي با لبخندي كه كمتر از او ديده بودم شروع كرد به حرف زدن ، از خودش گفت و از عشق پرشوري كه به دايي حميد داشته و از سرسختي پدرش كه سرهنگ بازنشسته اي بوده و ميخواسته سودابه را مجبور به ازدواج با سرهنگي بكند كه بيست سال از او بزرگتر ب.ده است ...واز دوستي خودش با دايي حميد و...از شنيدن اين حرفها از زباناو به راستي متحير مانده بودم و فكر نميكردم سودابه هم بتواند احساسش را بيان كند .شيفته ي حرف زدنش بودم.
    " در مجموع دختر آرامي بودم و اين به خاطر جو نظامي اي بود كه در منزلمان حكم فرما بود . از همان كودكي ياد گرفتم كه خود دار باشم و احساسم را بروز ندهم و اين بعد ها برايم عادت شد ، حتي موقعي كه ميخواستم جواب نامه هاي حميد را بنويسم ، آنقدر رسمي مينوشتم كه بعدها حميد گفت كه فكر ميكرده پدرم نامه ها را ديكته مي كند . خلاصه با هر جنگ و سرسختي كه بود عاقبت توانستم همسر حميد بشوم و تا اين لحظه هيچ قت از زندگي با او احساس ناراحتي نكردم ولي متاسفانه هرگز نتوانستم اخلاق زمان دخري ام را تغيير بدهم .به همين خاطر سيائش وقتي تو را ميديد كه با سرندگي و سرحالي احساست را برزو ميدهي شيفته ي حركاتتت ميشد و احساس نشاط ميكرد و بيشتر اوقات درباره ي تو با من صحبت ميكرد ، از رفتار بي تكلفت از خنده اي بلندتو از ورجه ورجه هاي بچگي ات و از حاضر جوابي ها و شلوغ كاري هايت و هميشه ارزو ميكرد بتواند با ازدواج با تو سكوت حاكم بر خانه را از بين ببرد." سپس با كشيدن آهي حرفش را تمام كرد.
    آنقدر سرگرم شنيدن حفهاش بودم كه يادم رفت بايد چه كار كنم .نظرم درباره ي زندايي خيلي تغيير كرده بود و از اينكه بعضي اوفات در موردش بد قضاوت كرد بودم ، شرمنده شدم. راستي انسانها چه موجودات عجيبي هستند .گاهي اوقات در پس چهره ي سردشان قلبي سرشار از عاطفه و محبت پنهان شده كه سودابه هم از اين گونه افراد بود .با ديدن كاهوهايي كه بايد خورد ميكردم يادم افتاد كه بايد سالاد درست كنم و بعد مشغول به كار شدم .زندايي هم بلند شد تا سري به غذاها بزند .در اين موقع صداي زنگ در منزل خبر آمدن مهمانان را داد .سريع كارم را تمام كردم و براي ديدن مهمانان داخل هال رفتم .با ديدن خاله سيمين و بقيه به طرفشان رفتم و روبوسي كردم .علي را هم ديدم كه پيراهن زرشكي اسپرت و شلوار مشكي به تن داشت و خيلي جذاب شده بود . با خجالت به ا. سلام كردم و با لبخند پاسخ گرفتم .احساس زن جواني را داشتم كه همسرش را پس از مدتها دوي ميبيند .دلم خيلي برايش تنگ شده بود . در تمام مدت مهماني همه فكرم مشغول او بود ولي فقط او ا نگاه ميكردم . او هم همينطور بود، چون هربار كه چشمم به او مي افتاد، مي ديدم مرا نگاه ميكند . تا حدي كه محسن زير گوش او چيزي زمزمه كرد و او سرش را پايين انداخت .فكر ميكنم او را متوجه ديگران كرده بود .دلم نميخواست مهماني تمام شود، چون ميدانستم فردا خاله سيمين و سارا و محسن و آقاي رفيعي براي مسافرت به شيراز ميوند و براي مدتي علي را هم نميتوانم ببينم . وقتي ظرفهاي ميوه را به آشپزخانه ميبردم تا پس از تميز كردن آنها را بر گردانم ، زندايي پشت سر من وارد اشپزخانه شد .ظرفها را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت و بعد دستم را گرفت و گفت:" سپيده بيا چيزي را كه ميخواستم نشانت بدهم ببين."
    به دنبالش حركت كردم . او كليدي از اتاقش در آورد و در اتاق سياوش را باز كرد .دلهره برم داشت. ترسيدم داخل شوم، نميدانم چرا ولي احساس كردم با اين كار به علي خيانت ميكنم. با صداي زندايي كه ميگت:" بيا داخل." به خود آمدم و با بي ميلي داخل اتاق سياوش شدم .با ورود به اتاق او متجه ديوار ها شدم .اشعار از حافظ و مولانا را با خطر زيبايي خوشنويسي كرده بود و آنها را در قابها زيبايي به ديوار آوبخته بود . زندايي را ديدم كه نزديك كتابخاهنه بزرگ او ايستاده بود .به من اشاره كرد كه نزديك وم. وقتي جلو رفتم كش.ي كتابخانه او را كه كنار تخت خوابش بود بيرون كشيد . من با ديدن عكس هاي خودم كه در مراسم هاي مختلف گرفته بودم، آه از نهادم بر آمد .لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتي گفتم:"زن دايي..." ولي او مشغول بيرون آوردن دفتري از كمد سياوش بود . آن را به طرف من گرفت و گفت:" اين را هم ببين."
    با دستي لرزان دفتر را گرفتم و آن را باز كردم . طرح هايي در دفتر بود كه خودش را آن را كشيده بود و اشعاري هم در پايين آنها نوشته بود .دغتري شبيه دفتر خاطرات ولي نه به صورت كامل. فقط تاريخ زمانهاي خاصي در آن يا داشت شده بود .چشمم به نوشته اي اتاد كه آن را تاريخ زده و نوشتهبود : در مورخ 15/10 تز دكترايم كورد موافقت استادان قرار گرفت .تاريخ هايي را كه نوشته بود زمانهاي خاصي را نشان مي داد دفتر را ورق زدم كه چشمم به طرحي افتاد كه در آن قلبي طراحي شده بود كه نيم رخ زني در داخل آن بود و زير آن نوشته شده بود : عاقبت تصميمم را با مادر در ميان گذاشتم. به تاريخ آن نگاه كردم. تاريخ رز عروسي سارا را ياد داشت كرده بود .همچنين در صفحه بعد تاريخ روز خواستگاري را نوشته بود و جلوي آن نوشته بود: عاشقي منتظر وصال محبوب....و عاقبت تاريخ روز پروازش را نوشته بود و در جلوي آن چند نقطه گذاشته و نوشته بود : وافسوس پايان. و در زير آن با چند بيت شعر نوشته هاش را پايان داده بود .شعر را خواندم . نوشته بود :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/