صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 88

موضوع: امانت عشق | فریده شجاعی

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد با گلو درد و عطسه از خواب بیدار شدم فهمیدم که شب قبل خودم را سرما داده ام. امیدوار بودم بیماری ام جدی نباشد . اما وقتی مادر ذدید تب دارم ، وادارم کرد در رختخواب بمانم و ظهر با سوپی که به خوردم داد احساس کردم که بهتر شدم . بعدازظهر جمعه میترا تلفن کرد و درباره دروس چیزهایی پرسید ووقتی فهمید حالم خوب نیست زود خداحافظی کرد. از ماندم در رختخواب خسته شده بودم . از طرفی گلودرد باعث اذیتم شده بود . شنبه صبح وقتی دیدم حالم بهتر است به مدرسه رفتم. میترا هنوز نیامده بود. روی پله های جلوی صف نشستم ومنتظر ماندم . زیاد طول نکشید تا میترا آمد و مرا درد وهمدیگر را در آغوش گرفتیم .
    میترا با لخن شوخی که حکایت از سرحالی اش داشت گفت :
    -اگر میدانستم از ذوق مریض میشی حرف امیر را به تونمی زدم
    با خنده به بازویش زدم و خندیدم . میترا را خیلی دوست داشتم. دختر خوب و متینی بود .همیشه با او احساس خوبی داشتم .
    در طول هفته اتفاق خاصی نیفتاد ، فقط هر روز امیر برای بردن میترا به مدرسه می آمد و من برای اینکه او برای بردنم اصرار نکند در کلاس با او خداحافظی می کردم دیگر عادت کرده بودم که تنها به خانه بروم . از آن جوانک مزاحم هم چند روزی بود که خبری نبود . پنجشنبه بعد از ظهر وقتی از کدرسه به خانه آمدم ، مادر یادداشتی گذاشته و در آن نوشته بود :
    -سپیده جان من رفتم خانه خاله جان. وقتی رسیدی ناهارت رو بخور و با تاکسی تلفنی به آنجا بیا . لباست را فراموش نکنی .
    پس از ناهار در کمد را باز کردم و نگاهی به لباسهایم انداختم . در انتخاب لباس مردد بودم . چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد . دلم برای پوشیدنش غنج می رفت . ولی باید آن را در جشن عروسی می پوشیدم . از میان لباسهایم پیراهن سفید و بلندی را که پدر در سال گذشته از کیش برایم خریده بود را انتخاب کردم. لباس از پارچه لطیف و بسیار زیبایی بود که روی یقه و حاشیه پایین دامن نوار نقره ای رنگی کار شده بود . دامن کلوش و بلند ان تا روی پاهایم می رسید .کمر لباس از چرم بسیار ظریفی بود که روکش نقره ای داشت و روی یقه لباس گل سینه ای نقره ای نصب شده بود که زیبایی آن راچند برابر می کرد. با احتیاط ان را تا کردم و در ساک کوچکی گذاشتم . کفش شیری رنگی که با رنگ لباسم خیلی جور بود از کمد کفشها برداشتم و سپس با تاکسی تلفنی تماس گرفتم . حدود یک ربع بعد به طرف منزل خاله سیمین در حرکت بودم .
    وقتی رسیدم در منزل باز بود و کارگرها مشغول بردن صندلی و جعبه های میوه به داخل حیاط بودند . آقای رفیعی جلوی در ایستاده بود و سفارشهای لازم را به کارگرها میداد. جلو رفتم و سلام کردم . او با محبت پاسخ داد و مرا به داخل راهنمایی کرد. وقتی داخل ساختمان شدم مادر با دیدنم با خوشحالی جلو آمد و صورتم را بوسید. برای دیدن خاله به آشپزخانه رفتم و پس از احوالپرسی به اتاق سارا رفتم و لباسم را در کمد او آویزان کردم تا چروک نشود سپس برای کمک به سارا و مارال به اتاق خاله که قرار بود اتاق عقد آنجا باشد رفتم . ساعتی بعد مهناز هم آمد و با خوشحالی گفت :
    -میلاد برای عروسی به مرخصی می آید .
    مقداری از وسایل اتاق عقد را قرار بود محسن و علی تهیه کنند . ولی هنوز نیامده بودند . سارا برای رفتن به آرایشگاه حاضر میشد . و از ما نیز خواست که همراه او به آرایشگاه بریم . بقیه کار اتاق عقد را به پسرها واگذار کردیم زیرا کاغذکشی به سقف از عهده ما خارج بود زیرا با آنکه روی صندلی چند بالش گذاشته بودیم باز هم دستمان به سقف نمیرسید .
    سارا با خنده گفت :
    -این دیگر کار سیاوش و دیی سعید است .
    وقتی از آرایشگاه به خانه برگشتیم ، هوا تاریک شده بود . از همان در حیاط صدای موسیقی گوش را کر می کرد . همراه با هلهله و دود اسپندی که بوی خوشش در فضا پخش میشد وارد منزل شدیم و من و مهناز زودتر ارفتیم تا مانتوهایمان را در اتاق سارا بگذاریم . از وقتی که رسیده بودم علی را ندیده بودم و دلم برای دیدنش پر میکشید . همین که از اتاق سارا خارج شدم او را دیدم که با دوستش در احوالپرسی بود . در یک لحظه با دیدن اومثل برق گرفته ها خشک شدم . او نیز مانند من ساکت و بصدا مرا نگاه میکرد ، به طوری که دوستش از خیره شدن او برگشت و با دیدن من سرش را پایین انداخت .مهناز هم که با ایستادن من جلوی در سد راه او شده بودم با فشار ملایمی به کمرم مرا به خودم اورد . برای داخل شدن به اتاق پذیرایی باید از کنار آن دو میگذشتم .وقتی نزدیک آن دو رسیدم آهسته سلام کردم . علی بهتزده پاسخ سلامم رو داد و دوستش هم با لبخندی پر راز به من سلام کرد . صدای مهناز را از پشت سرم می شنیدم که با علی سلام و احوالپرسی می کرد
    با وجودی که اتاق پذیرایی بزرگ بود ولی از کثرت جمعیت کوچک به نظر می رسید . دور تا دور آن را به ردیف صندلی گذاشته بودند و وسط اتاق فقط به اندازه چند متر جای رفت و امد وجود داشت . در گوشه اتاق ارگ بزرگی بود که شخصی با مهارت پشت آن موسیقی زیبایی می نواخت . اکثر صندلی ها اشغال شده بود .
    برای پیدا کردن جای مناسب به اطراف نگاه کردم .دو صندلی خالی در ردیف سوم نزدیک پنجره پیدا کردم و با مهناز به طرف آن رفتیم . وقتی نشستیم به اطراف نگاه کردم . خیلی از مهمانها را نمیشناختم . در ردیف اول صندلی روبه رو در نزدیکی ارگ چشمم به بهروز افتاد که با نگاه پر جذبه اش به من خیره شده بود . مثل دفعه قبل با لبخند سرش را به نشانه سلام خم کرد . با بی تفاوتی پاسخش را دادم و سرم را به طرف دیگری چرخاندم . علی از در وارد شد . در کت و شلوار دودی رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی بود. بلوز زرشکی رنگی به تن داشت که با کروات دودی رنگش هماهنگ بود . با ورودش حضار به افتخارش کف زدند . میتوانستم از همین فاصله برق عشق را در نگاهش بخوانک . دوست داشتم این نگاه تا پایان دنیا ادامه داشته باشد و دایی سعید خوش رو و دوست داشتنی دستش را روی شانه علی گذاشت و در گوشش چیزی زمزمه کرد و علی به طرف او برگشت و با خنده او را همراهی کرد . سارا د رلباس زیبای صورتی رنگش زیباتر از همیشه دست در دست محسن دور مجلس می گشت و به مهمانان خوش آمد میگفت . وقتی نزدیک ما رسید سرش را جلو آورد و آهسته گفت :
    -بچه ها شاهکار شدید تا حالا ده نفر از خواستگارهایتان را خودم جواب کردم .
    مهناز با خنده زیبایی گفت :
    -سارا اغراق میکنی، به زیبایی تو که نمیرسیم .
    در این میان دستی از پشت بر شانه ام خورد. برگشتم و دایی سعید را دیدم که با چشمان خندانش در حالی که ما را روی صندلی می نشاند گفت :
    -سارا خواهش میکنم این دو تابلوی نفیس را اینقدر سرپا نگه ندار . میخواهی بدردنشان؟
    برگشتم و در گوش دایی گفتم :
    -دایی جون آن خانم نیامده که اینقدر بلبل زبون شدی؟
    دایی با همان لبخند گفت:
    -کدام خانم؟
    من مشخصات خانمی را که روز جهاز بردن سارا با دایی گرم صحبت بود به او دادم .
    دایی با خنده به پشتم زد و گفت:
    -جاسوس شیطون ، آن خانم همکارم است و در ضمن متاهل است . پس اگر این دفعه خواستی شایعه پراکنی کنی اول طرف را بشناس
    از اینگه تیرم به سنگ خورده بود حالم گرفته شد سپس به یاد رویا افتادم . به دورو برم نگاه کردم . او را دیدم که وسط اتاق بود . رو کردم به دایی و گفتم:
    -نمیدانی موقعی که داشتی با آن خانم متاهل میگفتی و میخندیدی چه دلهایی را میشکستی و پر پر میکردی.
    دایی متوجه کنایه من نشد و با بیتفاوتی گفت:
    -اینکه تازگی ندارد .
    ولی وقتی نگاه موذیانه مرا دید ، مثل اینکه تازه متوجه شده باشد گفت:
    -خوب چه کسی؟
    -نمیگویم تا بمونی توی خماری
    ولی او پیله کرده بود تا از من حرف بکشد . و من برای سر به سر گذاشتن با او از پاسخ دادن طفره میرفتم .مارال به طرف ما آمد و از ما خواست تا مجلس را گرم کنم . به مهناز اساره کردم و گفتم:
    -مرا معذور بدار .
    مارال دست مهناز را گرفت و با خود برد . از دیدن مهناز با آن کت و دامن خوش دوخت زرشکی و زیبایی رویایی اش لذت میبردم . با چشمم به دنبال سیاوش گشتم و او را در طرف دیگر پذیرایی دیدم . با نظر میرسید سیاوش جذابترین مرد آن جمع باشد . موهای سرش را به طرز زیبایی آراسته بود و کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و بلوز نارنجی رنگی زیر کت به تن داشت . ساکت و صامت گوشه ای نشسته بود و به نظر می رسید به وسط اتاق نگاه میکند . ولی در حقیقت به فکر فرو رفته بود . با رفتن مهناز به وسط اتاق سیاوش متوجه او شد و نگاهش را به او دوخت . ته قلبم خوشحال بودم و به اونگاه میکردم .مراسم حنابندون با تمام مراسم زیبایش ادامه داشت . ساعتی بعد با اینکه هوای بیرون سرد بود ولی من داخل اتاق پذیرایی از شدت گرما عرق میریختم . مواهیی که با سشوار صاف کرده بودم و انتهای آن را به داخل فر داده بودم به گردنم چسبیده بود و مرا کلافه میکرد .کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . سرمای دلپسب بیرون را به جان خریدم .در یک لحظه سایه بلندی را نزدیکم حس کردم . سرم را بالا آوردم و از دیدن بهروز قلبم فرو ریخت . همان لبخند شیطانی روی لبش بود و با چشمانی که مانند نیروی مغناطیسی جاذبه داشت مرا نگاه می کرد . فکر کردم که او مرا جادو کرده است . به سختی از او چشم گرفتم و سرم را به طرف پنجره گرداندم . او با صدایی که به نظر گرم و عمیق می رسید . سلام کرد . با بی تفاوتی پاسخ سلامش را دادم و او ظرف میوه ای را که در دستش بود به طرف من دراز کرد و گفت:
    -شما از خودتان پذیرایی نمیکنید؟
    به سردی گفتم:
    -متشکرم میل ندارم .
    بشقاب را روی لبه پنجره گذاشت و خیلی راحت و خودمانی گفت:
    -من بهروز صابری پسر عمه محسن هستم .
    ناگهان و بی اراده گفتم:
    -بله میدانم
    او ابروهایش را بالا برد و با لحن شوخی گفت:
    -خوب دیگر چه میدانید؟
    فهمیدم بند را آب داده ام ، ولی راه برگشتی نبود . لبم را گاز گرفتم و در دل خود را نفرین کردم و سپس آرام گفتم:
    -آقا محسن شما را معرفی کرده اند .
    با همان لحن گفت:
    -آه چه بد که من در مراسم معارفه حضور نداشتم. شما نمیخواهید اسمتان را به من بگویید؟
    نگاهش کردم با جدیت گفتم:
    -فکر میکنم شما هم اسم مرا میدانید پس نیازی به معرفی دوباره خودم نمیبینم .
    بدون اینکه تغیرری در چهره اش ایجاد شود گفت:
    -چه کسی این اطلاعات را به شما داده است، در ضمن شنیدن اسمتان با صدای قشنگتان لطف دیگری دارد .
    خواستم رویش را کم کنم . بنابراین سکوت کردم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم و به حیاط خیره شدم . با جسارت پنجره را بست و گفت:
    -شما فکر نمیکنید اینطوری سرما میخوریئ؟ اگر خیلی احساس گرما میکنید با کمال میل حاضرم شما را تا حیاط همراهی کنم .
    دیگر وقاحت را از حد گذرانده بود . با خشم به طرفش برگشتم . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مودبانه رویش ا کن کنم .پیش خودم گفتم: پسره احمق فکر کرده اینجا اروپاست . در حالی که سعی میکردم در رفتارم متین باشم گفتم:
    -از اظهار لطفتتان ممنونم . اینجا به قدر کافی همراه وجود دارد ، فکر نمیکنم احتیاجی به همراهی شما داشته باشم .
    ابروهایش را بالا برد و خنده ای در صورتش ظاهر شد و با شوخی گفت :
    -آه بله متوجه ام . ولی باور کن همراهی من لطف دیگری درد .
    با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
    -این را کاملاً مطمئن هستم .
    و بعد به طرف صندلی ام حرکت کردم .از پشت سر صدای ملایمش را شنیدم که میگفت:-هر وقت مایل بودی من را خبر کن .
    از حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:-نکبت . حتی وقتی روی صندلی نشستم صدای خنده اش را میشنیدم ، فهمیدم تا به حال باعث سرگرمی اش شده بودم ، احساس کردم صورتم داغ شده ، مهناز سرش را جلو آورد و گفت:
    -سپیده هیچ معلوم است چکار میکنی؟
    -باور کن فقط رفتم کمی هوا بخورم .
    -هوا بخوری یا ...
    -هیچی ، یارو فکر کرده شهر هرته .منم رویش را کم کردم .
    مهناز با خنده گفت:
    -آره از خنده اش معلوم بود که رویش چقدر کم شده .
    با اخم به مهناز تگاه کردم .
    -خوب حالا برای من جذبه نگیر، وقتی جنابعالی کنار پنجره بودی محسن و سارا با نارحتی به هم نگاه می کردند .
    با تعجب گفتم:
    -از من ناراحت بودند؟
    -نمیدانم موضوع چیه . ولی مثل این است که سارا از بهروز خوشش نمی آید .
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
    -حق دارد .من هم از اوخوشم نمی اید خیلی وقیح است .
    -راستی این را نگفتم ، همان موقع سیاوش جوری شما دو نفر را نگاه می کردم که من به جای تو ترسیدم .
    -بیچاره من .چه تقصیری دارم؟
    آرام به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم . با خشم به بهروز نگاه می کرد .در نگاهش آتش خشمی بود که تا حالا هرگز ندیده بودم . لبم را به دندان گزیدم و رو به مهناز گفتم:
    -خیلی بد شد نکند الان دعوا بشود؟
    مهناز با آرامش خندید و گفت:
    -آن هم سیاوش؟ پسری با شخصیت ، عاقل ، نترس، اگر هم بخواهد دک و دنده یارو را خورد کند بیرون با او قرار دوئل میگذارد .
    و بعد هم با خنده گفت:
    -به نظر تو کدامشان قوی تر هستند؟
    با اینکه به مهناز گفتم: ولم کن تو هم چه حوصله ای داری ها . ولی خودم هم به این فکر افتادم ، هر دو از نظر قد یکسان بودند ولی بهروز از نظر جثه تنومندتر بود . در حالی که سیاوش اندام ورزیده و در عین حال ظریفی داشت . در این فکر بودم که دایی سیعد ر به مهناز گفت:
    -جایت رو با من عوض کن .
    برگشت و او را در صندلی پشت سرم دیدم . وقتی آن دو جایشان را با هم عوض کردند دایی گفت:
    -خوب تعریف کن .
    -چه چیز را تعریف کنم؟
    با حالتی شوخ گفت:
    -چی بهت میگفت؟
    متوجه منظورش شدم و با خنده گفتم:
    -چیز مهمی نیود که فابل عرض کردن باشد .
    دایی با همان شوخ طبعیش گفت:
    -نترس نمیرم چاقو چاقویش کنم .
    از طرز صحبت او از خنده ریسه ذفتم . دایی گفت:
    -هیس . دختر که این قدر نمیخندد . اگر میخواهی نروم و فکش را به چرم حرف زدن با تو پاینن نیاورم زود بگو آن طرفی که من دلش را شکستم کیست؟
    با خنده به صندلی روبه رو اشاره کردم .دایی یکی یکی نام برد .
    -آزاده؟
    با ابرو اشاره کردم نه.
    -افسانه؟
    -نه
    -مهری؟
    -نه
    دایی با تنگ کردن چشمانش گفت:
    -لابد عمه خانم سارا .
    به عمه بزرگ سارا که روی صندلی نشسته بود و در حال جا به جا کردم عینکش بود نگاه کردم و با صدای بلند خندیدم .از صدای خنده من چند نفر برگشتند . دستم را جلوی دهانم برم و کف دستم را گاز گرفتم .
    مهناز از پشت سر سرش را جلو آورد و گفت:
    -سپیده چته؟ مامانت اشاره میکنه ت را متوجه حرکاتت کنم .
    به مهناز گفتم:
    -خوب فهمیدم . ولی جرات نگاه کردن به مادر را نداشتم .و میدانستم که به ندرت روی صورتش ظاهر میشود مواجه میشوم . رو به دایی کردم و گفتم:
    -تقصیر توست .
    دایی نیز با بدجنسی ابروهایش را بالا برد .
    به مهناز گفتم:
    -بیا سرجایت بنشین اگر یک دقیقه دیگر اینجا بشینه پاک ابرویم را میبرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دايي بلند شد و با خنده به سمت ديگري رفت .به مسير حركت او نگاه كردم ،مستقيم به رف سياوش رفت و مشغول صحبت با او شد .هنوز همان اخم روي چهره ي سياوش بود .اخرشب وقتي جشن به پايان رسيد و مهمانان رفتند وما هم تا ساعتي پس از ان مشغول جمع و جرو كردن تاقها بوديم . احر قوت پدر و مادر به منزل مراجعت كردند اما من مزل خاله ماندم چون فردا صبح بايد با سارا به آرا يشگاه ميرفتم .همه به منزلشان مراجعت كرده بودند فقط خاله پروين و مادر بزرگ و مهناز مانده بودند .
    سياوش تا موقع رفتن همام اخم توي صورتش بود و خيلي بد اخلاق به نظر ميرسيد .وقتي من ومهناز و سارا براي خوايبدن وارد اتاق سارا شديم ،از اين كه ان شب اخرين شبيست كه سارا زندگي مجردي اش را ميگذراند ،بي اختيار بغض گلويم را گرفت . وقتي به سارا نگاه كردم ، احساس كردم اوهم همين احساس را دارد .در حاليكه اشك چشمان زيبايش را پر كرده بود ،به در و ديوار خانه نگاه ميكرد .از ديدن اين صحنه بغضم تركيد و شروع كردم به اشك ريختن . مهناز هم مثل اينهك منتظر چنيني چيزي بود ،در حالي كه به طرف سارا مي رفت اورا در اغوش گرفت و هر سه با هم گريه كرديم .سارا در حالي كه اشكهايش مثل باران بهاري بروي گونه هايش جار يبود ،درميان گريه لبخند زد و گفت :"بچه ها بس كميد اگر همين طور گريه كنيم ،فردا چشمانم پف ميكند و زشت مي شوم .من كه نميخواهم براي هميشه از اين جا بروم ،باز هم ميتوانيم با همديگر توي اين اتاق بخوابيم و تاا صبح وراجي كنيم .نا سلامتي امشب ،شب عروسي من است ، و نبايد با گريه اين لحظه هارا هدر بدهيم ."
    مي دانستم برعكس شده ،عوض اينكه ما به او دلداري بدهيم ،اوست كه ما را ارام مي كند . اشكهايم را پاك كردم و رفتم جلوي پنجره و آن را باز كردم .با برخورد هواي سرد روي صورتم احساس ارامش كردم ،مي دانستم سارا بار ديگر به اين اتاق مي ايد ، ولي ديگر تنها نيست و محسن همدم هميشگي او مي شود .از دست دادن او به اين معنا نبود كه ديگر اورا نميبينم ،فقط ميدانستم ديگر هيچ وقت مثل ان شب و شب هاي پيش از ان ديگر پيش هم نميخوابيم و تا صبح از هر در يسخن نميگوييم . اين بود كه قلبم را نا ارام مي كرد .سعي كردم خودم را از فكرخاي ناراحت كننده دور كنم ،با صدايي كه دورگه شده بود گفتم :"بچه ها همين چند لحظه پيش سه فرشته وارد اين اتاق شدند ، وفردا صبح سه دختر زشت با چشم هاي پف كرده و اخلاق عنق از /ان خارج مي شوند ..."
    از حرف من مهناز و سارا زدند زير خنده وتا موقعي كه خاله سيمين در اتاق را باز نكرده بود هرسه با هم ميخنديديم .همانطور كه چراغ اتاق خاموش بود ،خاله سرش را اورد داخل اتاق و با صداي اهسته اي گفت:" بچه ها هيچ معلوم است چكار ميكنيد ،صبح خواب ميمانيد ،بايد خيلي زود بلند شويد ." ودر را بست .ناچار با انداختن پتوي روي زمين هر سه پيش هم دراز كشيديم ،سارا وسط خوابيده بود و ما نيز او را چون كودكي در اغوش گرفته بوديم بدون هيچ حرفي خيلي زود خوابمان برد .
    صبح زود با كشيه شدن لحاف از رويم ،با زحمت چشمانم را باز كردم ،تا گوشه ي ان را بگيرم .ولي با شنيدن صداي خاله سيمين كه ميگفت :"بچه ها دير ميشود بلند شويد ." به زحمت سلام كردم ،خيلي دلم ميخواست بخوابم و حاضر بودم به خاطر نيم ساعت خواب اضافه سرم را هم بدهم .مهناز چابك تر از ما دو نفر بود ،با لبخند بلند شد و در رختخواب نشست .سارا نيز با كش و قوس نيم خيز شد .خاله كه مطمئن شده بود ما بيدار شده ايم بيرون رفت . لحاف را ويم كشيدم تا دوباره بخوابم .سارا دستش را روي بازويم گذاشت و مرا تكان داد ،با زحمت از جايم نيم خيز شدم ،چشمانم ميسوخت و ميدانستم در اثر گريه ي شب گذشته و كم خوابي است .با چشماني كه به زحمت باز ميشد به مهناز و سارا نگاه كردم . ان دوهم دست كمي از من نداشتند ،از ديدن چهره ي انان با وجود خواب الودگي نتوانستم از خنده خودداري كنم.زيرا شيار هاي سياهرنگي روي گونه هاي هردو بود ،كه اين سياهي ها روي صورت سارا پررنگ تر بود به وطري كه دور تا دور چشمش را گرفته بود . ان دو با تعجب به هم نگاه كردن تا دليل خنده ي مرا بفهمند ،از ديدن همديگر جا خوردن و خودشان نيز شروع كردن به خنديدن ، اين بار مادر كه تازه از راه رسيده بود ،داخل اتاق امد و ما نيز براي اينكه او قيافه ي مسخره يا را كه پيدا كرده بوديم نبيند ،لحاف را روي سرمان كشيديم و ريسه رفتيم .
    مادر با خنده گفت :"تازه ياد بچگيتان افتاديد ؟ بلند شويد ،بايد كم كم اماده ي رفتن شويد .:
    سارا گفت :"خاله جون شما برويد ،ما لالن مي اييم ."
    وقتي مادر رفت زود بلند شديم و با كمي پنبه و كرم صورتهايمان را تميز كريدم .
    وقتي براي صرف صبحانه وارد اشپزخانه شديم ، هرسه دوش گرغتهبوديم و براي رفتن حاضر و اماده بوديم.ب ساعت نگاه كردم ،با ديدن ساعت هشت و سي دقيقه با تعجل گفتم :"خاله جان اين وقت صبح كه ارايشگاه باز نيست ."
    خاله با خنده گفت :"تا شما راه بيفتيد ،تمام مغازه هاي شهر تهرتن باز ميشوند ."
    ....
    معذرت ميخوام كه شب نشد بذارم. يه كمي با سايت مشكل پيدا كردم. سعي ميكنم دفعه ي بعد بيشتر بذارم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از علي خبري نبود ،فهميدم هنوز خوابيده است .از شب پيش تا به حال جز همان سلامي كه در بدو ورود به او كرده بودم ،كلامي رد و بدل نكرده بوديم .ولي در عوض چند بار نگاه هايمان در هم گره خورده بود و همين قلب آشفته ي مرا راضي ميكرد .خيلي دوست داشتم زودتر بلند شود تا قيافه ي خواب الود او را ببينم .ولي تا موقعي كه محسن براي بردن ما امد او خواب بود .
    خاله سيمين راست مي گفت ،وقتي كه از در خانه بيرون رفتيم ،ساعت نه و سي دقيقه بود .مادر لباسهاي مرا اورده بود و قرار بود براي سر عقد ،بلوز قرمز رنگ و دامن مشكي رنگي بپوشم و لباس محبوبم را هم در شب جشن عروسي كه منزل اقاي رحماني برگزار مي شد به تن كنم. مارال همراه محسن امده بود. و ما با ساك لباسهاي من و مهناز و خرده ريز هاي سارا به ارايشگاه رفتيم. اينبار بر خلاف هميشه كه موهايم را با سشوار صاف مي كردم و در اطرافم پخش ميكردم ، خانم ارايشگر ان را جمع و به صورت حلقه هاي زيبايي روي سرم درست كرد . از ارايش موهايم خيلي خوشم امد چون هم تنوعي شده بود و هم اينكه از دست مزاحمت هاي موهايم خلاص شده بودم .پس از اتمام كار نيز خانم ارايشگر خط چشمي بر بالاي پلك هايم كشيد و رژ صورتي رنگي بر روي گونه ها و لبم زد ، وبه اصطلاح خودش دخترانه ارايشم كرد .از بكار بردن اين اصطلاح آرايشگر خنده ام گرفت .دختر و ارايش ، در اين دو تناقصي بود ، كه ديگر كسي به ان توجه نميكرد . وقتي كار تمام شد ، رو كردم به سارا كه زير دستگاه سشوار بود و پرسيدم :"خوبه ؟"
    سارا سرش را تكاني داد و گفت :"عاليه." و دستش را روي قلبش گذاشت و به شوخي گفت :"اخ قلبم ، چقدر خوشگل شدي !"
    با اداي خاصي گفتم :" اختيار داريد قربان ، بنده هميشه خوشگل يودم ." و با هم خنديديم .
    مارال و مهناز هنوز اماده نبودند با بي حوصلگي ساختگي گفتم :"اه ، شما چقدر دنگ و فنگ داريد ،چقدر بايد صبر كنم ،مرا ببينيد كه چقدر ساده ام ." مهناز برگشت تا پاسخي بدهد ولي وقتي ديد موذيانه چشمك ميزنم به لبخندي اكتفا كرد .
    حدود چهار ساعت در ارايشگاه معطل بوديم تا كار سارا تمام شود . وقتي او از اتاق مخصوص ارايش عرس بيرون امد ، هر سه از تعجب فرياد خفه اي كشيديم .سارا در لباس عروسي درست مثل فرشته اي زيبا شده بود . به حالت نمايشي دستم را روي قلبم گذاشتم و گفتم :"واي من كه طاقت ندارم ، و نزديك است در همين لحظه جان بسپارم .بيچاره محسن كه پيش از امدن قرص قلب بخورد ."
    از شوخي من سارا با احتياط تمام خنديد .خانم ارايشگر توضيح داد كه نبايد زياد بخندد و يا حرف يزند و يا حتي نگذارد كسي او را ببوسد .
    بي اختيار گفتم :"واي عروس شدن چقدر سخت است. اگر حرف زدن را از من بگيرند ،فوري خفه مي شوم ."
    سارا لبخندي زد و با اشاره اي به من به خانم ارايشگر گفت :"با وجود سپيده قول نميدهم زياد نخندم."
    مارال گفت :"سارا جان ،كاش پيش از ارايش كمي غذا ميخوردي ."
    از ياد اوري غذا در معده ام احساس ضعف كردم و به مارال گفتم :" لا اقل مي گذاشتي وقتي رفتيم خانه ، حرف غذا را مي زدي . الان از گرسنگي ضعف ميكنم."
    مهناز با خنده گفت :"چند لحظه ي ديگر صبر كن خانم شكمو ..."
    وقتي محسن براي بردن سارا وارد ارايشگاه شد ، احساس كردم از ديدن سارا جاخورده است . با نگاه مهبوتي كه عشق در ان موج ميزد به نگاه ميكرد و مثل مسخ شده ها به طرف او رفت ، دست گل زيبايي را كه در دستش بود به طرف سارا گرفت و بعد خم شد و صورت اورا بوسيد.با اعتراض گفتم:" قرار نيست كسي عروس را ببوسد ."
    از حرف من محسن با خنده بر گشت و به من نگاه كرد . بعد به مناز و مارال نگاه كرد و در حالي كه ابروهايش را بالا مي برد با لبخند گفت :"بيچاره جوانها ."
    خانم ارايشگر گفت :" شيطون ، اقاي دادماد استثناست ."
    ابروهايم را بالا بردم و سرم را تكان دادم و گفتم :"بله ، متوجه شدم ."
    براي بردن سارا فقط محسن با ماشين خودش كه ان را تزيين كرده بود و ماشين فيلم بردار كه دو جوان كه يكي راننده و ديگري فيلم بردار بود آمده بودند . محسن راضي نشد ما با ماشين فيلم بردار به خانه برگرديم بنابراين موقع رفتن محسن و سارا جلوي اوتمبيل و ما سه مزاحم هم عقب صندلي نشستيم . قرار شد وقتي از نزديك فيلم برداري ميكنند ما سه نفر سرمان را پايين ببريم كه مثلا ماشين خالي است . و اين كار براي ما تفريحي شده بود . در بين راه محسن با چند بوق پي در پي ايستاد . وقتي سرمان را بالا كرديم ،متوجه شديم علي به همراه سياوش براي بردن همراهان عروس و رفع مزاحمت ما امده اند . از ماشين پياده شديم . اول من سوار ماشين علي شدم و يعد مارال و در اخر سر مهناز سوار شد. با اينكه مارال را دوست داشتم ولي دلم ميخواست مهناز پيشم نشسته بود تا با فشار دادن دستش احساسم را بروز مي دادم .از اينه علي را مي ديدم ، او نيز از اينه به من نگاه كرد و يك ابرويش را بالابرد . در نگاهش چيزي بود كه مرا وسوسه ميكرد كه دستانم را از پشت دور گردنش حلقه كنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چشمانم را بستم ، از خدا خواستم كنترل غقلم را از دست ندهم . سياوش خوش قيافه تر از هميشه سرش را برگردادند و با نگاه خيره اي كه به من كرد با عث شد با سرعت چشمانم را از اينه دزدم و به پايين نگاه كنم. خوشبختانه سياوش متوجه نشد و فقط با لبخند نگاهم كرد . ولي من سرخ شدم و طبق معمول هميشه ان عادت لعنتي به سراغم امد و نا خود اگاخ لبم را به دندان گرفتم . سرم را به طرف پنجره برگردادندم و به بيرون نگها كردم . اعصابم به شدت تحريك شده بود به ان دو فكر ميكردم. يكي پسر خاله ام بود كه بسيار دوستش داشتم ، وديگري پسر دايي ام بود كه عاشقانه دوستم داشت. دلم ميخواست در را باز كنم و در يك لحظه از /ان بيرون بپرم . ديگر جرات نگاه كردن به اينه را نداشتم . از شدت گرما حالت بستني اي را داشتم كه در حال اب شدن بود و ميدانستم منشا ء اين گرما از قلبم مي باشد كه مانند كوه اتشفشاني اماده ي فوران بود. از مهناز و احساسش بي خبر بودم . ولي ميدانستم از اينكه اينقدر نزديك به سياوش است خوشحال مي باشد . صدايي از هيچ كس در نمي امد ، فقط صداي موسيقي ملايمي كه از دستگاه ضبط پخش مي شد هر كس را به حال خودش برده بود . خيلي زود به منزل خاله جان رسيديم . گوسفندي براي قرباني شدن و منقلي براي دود كردن اسپند جلوي در اماده بود . هنوز ماشين عروس نرسيده بود ولي همين كه از ماشين پياده شديم ، ماشين سفيد رنگ محسن كه با گل هاي زرد و قرمز به طرز زيبايي تزيين شده بود ، از سر كوچه نمايان شد .خاله سيمين يك مشت اسپند داخل منقل ريخت و چيز هايي هم زير لب زمزمه مي كرد . قصاب با چاقوي تيز شده مانند جلادي بالاي سر گوسفند استاده بود و اماده ي بريدم سر ان زبان بسته بود .براي اينكه منظره ي سر بريدن گوسفند را نبينم ، در حاليكه ساك به نسبت بزرگي را كه وسائلل شخصي سارا و لباسهاي خودم و مهناز در /ان بود حمل ميكردم به داخل حياط مزل رفتم. هنوز به پله اي بالكن نرسيده بودم كه ميلاد ، برادر مهناز را يدم . او كت و شلوار سرمه اي رنگ به همراه بلوز ابي و كراوات قرمزي بر تن داشت . موهايش هنوز كوتاه بود ومعلوم بود كه مي خواسته ان را بلند كند ولي عروسي غير منتظره مجال رشد كافي به موهاي او نداده بود. با خوشحالي با صداي لند سلام ركدم . ميلاد متوجه من شد و او نيز با خنده پاسخ سلامم را داد و بعد نگاه متعجبي به من كرد و گفت :"اه ، اين همان دختر كوچولوي زر زرو نيست كه حالا اينقدر بزرگ شده ؟"
    عادت ميلاد همين بود ، هميشه در صدد اذيت كردن و سربهسر گذاشتن من بود . خود را نباختم و با همان لحن خودش گفتم :" اه ، اين همان پسر سر تق و تخسي نيست كه هميشه مو هايش را كچل ميكرد .ا حالا هم كه همينطور است ."
    ميلاد با خنده و با حالت تهديد به طرفم دويد . من نيز همانجا ساك را گذاشتم و به طرف كوچه دويدم . در همين موقع سياوش داخل مي شد و من به شدت با او برخورد كردم و اونيز براي اينكه من زمين نخورم مرا نگه داشت و با تعجب از دويدن من به ميلاد نگاه كرد .
    صداي ميلاد را شنيدم كه با خنده مي گفت :" خوب شد ، دلم خننك شد ."
    از اينكه به سياوش برخورد كرده بودم از دست ميلاد عصباني بودم به همين دليل با خشم به طرفش برگشتم و گفتم :" كاش مي شد نمي گذاشتند مرخصي بيايي ، اصلا اي كاش يك گلوله توي كله ي پوكت ميخورد ."
    انقدر عصباني بودم كه حتي فراموش كردم از سياوش هم معذرت خواهي كنم . به طرف ساختمان منزل راه افتادم. .ميلاد همپاي من راه مي رفت و مي گفت :"زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد."
    با اخم رويم را برگرداندم و دسته ي ساك را گرفتم . سياوش به كمك امد و ساك را برايم به داخل اورد .ساك را به اتاق سارا بردم و از پنجره ي اتاق او به حياط نگاه كردم تا ورود عروس و داماد را ببينم. اول مهناز را ديدم كه با ورود به حياط و ديدن ميلاد ، با شتاب به طرف او دويد و او را در اغوش گرفت و شروع كرد به بوسيدن او .از دست ميلاد عصباني بودم ولي نميتوانستم از او نفرت داشته باشم. ميلاد حكم برادري را داشت كه هرگز نداشتم. چون ما از كودكي با هم بزرگ شده ب.ديم .مثل ساير خواهرها و برادرها با هم سر جنگ داشتيم. فقط از اين ناراحت بودم كه او باعث شده بود من به ان ص.رت به سياوش تنه بزنم .هنوز هم بوي ادوكلن سياوش را روي صورتم احساس مي كردم . با ورود عروس و داماد صداي هلهله و شادي برپاشد . آن دو بعد از كلي تفنن عاقبت به اتاق قد رفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي خطبه ي عقد خوانده ميشد ، من و مهناز و رويا و آزاده گوشه هاي پارچه ي سغيد روي سر عروس و داماد را گرفته بوديم و مارال نيز روي سر ان دو قند مي ساييد.لحظه اي كه خطبه ي عقد براي بار سوم خوانده ميشد به علي كه حالا جلوي در ورودي اتاق ايشتاده بود نگاه كردم ، او با چشماني كه رگه هاي خون در ان ديده مي شد به سارا نگاه ميكرد ، ميتوانستم احساسش را بفهمم. مي دانستم از اينكه پس از سالهاي شيرين با هم بودن حالا او در آستانه ي ازدواج بود ، دلش گرفته بود.من هم درست همين احساس را داشتم ، اشك در چشمانم پر شده بود و باري اينكه صحنه ي ديشب تكرار نشود ، لبهايم را به هم فشار مي دادم. پس از خواندن خطبه ي عقد براي سومين مرتبه سارا با صداي خفه اي بله را گفت و دريست در همين لحظه نگاه من و علي به هم گره خورد. در همان لحظه آرزو كردم من و او نيز روزي سر سفره ي عقد بنشينيم و براي اينكه او آرزويم را از نگاهم نخواند چشمانم را به زير انداختم.
    مراسم عقد تا نزديكي هاي غروب طول كشيد. براي برگزاري جشن عروسي همگي به منزل آقاي رحماني رفتيم .پيش از آن من و مهناز مكان خلوتي كه انباري منزل خاله بود گير آورديم تا لباسهايمان را عوض كنيم، وقتي لباس شبم را پ.شيدم ، مهناز با فريادي گفت :"واي چقدر ملوس شدي ، كاش پسر بودم ."
    مي دانستم اگر مهناز پسر بود خيلي شبيه علي مي شد و از تصور اينكه آن وقت كدامشان را بايد انتخاب ميكردم ،لبخندي زدم و با تمسخر گفتم:"چقدر خوب ميشد ."
    مهناز هم با پوشيدن لباسش مرا حيران مرد ، لباسش گيپور مشكي بلندي بود كه چاك زيبايي در پشت آن خورده بود و يقه ي بلندي داشت كه با موهاي مشكي و بلند او هماهنگ بود. با جيغ خفه اي خوشحالي ام را نشان دادم و بوسه محكمي از روي صورتش برداشتم. به سرعت مانتوهايمان را پوشيديم تا جا نمانيم. با وجود كفش هاي پاشنه بلندي كه به پا داشتيم نميتوانستيم بدويم تا زودتر خود را به خيابن برسانيم .مادر وقتي من و مهناز را ديد ، گفت :"بچه ها برويد سوار ماشين پدر شويد ."
    مادر وري صندلي جلو پهلوي پدر نشسته بود و من و مهناز هم عقب نشسته بوديم . خاله پروين با پاترول دايي و ميلاد هم جلوي ماشين علي نشسته بود.كمي بعد به خانه ي آقاي رحماني رسيده بوديم. خود آقاي رحماني به همرا عده اي براي استقبال از هانواده ي عروس جلوي در ايستاده بودند و گوسفند بزرگي نيز آما دهي ذبح بود. جلوي در ريسه هاي چراغ آويزان شده بود و دو لنگه ي در نيز باز بود. داخل حياط به صورا طاق نصرت چراغاني شده بود و حتي روي درختان نيز به طرز زيبايي چراغ هاي چشمك زن نصب شده بود. وقتي خبر ورود كاروان عروس رسيد ، مهمانان سر و صدايشان به هلهله بلند شد و اركستر نيز شروع به نواختن آهنگ عروسي كرد .مارال مانتوهاي مارا گرفت وبه داخل اتاقش بد و ما نيز با هيجان وارد پذيرايي بزرگ اقاي رحماني شديم .رو به روي در پذيرايي ميز بزرگي بود كه روي آن مبوه هاي زيادي براي پذيرايي چيده شده بود. با يانهك جمعيت زيادي داخل پذيرايي بودند ، هنوز هم جاي كافي براي نشستن وجود داشت .به طرف جاي دنجي كه زياد هم جلوي چشم نباشد رفتيم ، در حين راه رفتن صداي موسيقي لرزه براندامم انداخته بود .وقتي جابه جا شديم ، به مهمانان نگاه كردم . رويا و افسانه و آزاده و حتي دختر عموي خجالتي سارا ، آرزو را ديدم كه وسط سالن اين طرف و آن طرف مي رفتند .از ديدن لباس رويا خيلي تعجب كردم .كت و دامن مشكي از جنس چرم پوشيده بود كه دامن آن به زحمت به زانويش مي رسيد و چكمه اي هم از جنس چرم به پا داشت كه تا روي زانويش مي رسيد .موهاي مشكي اش را هم باز با بي سليقگي و مطابق مد روز درست ركده بود . فقط يك ماسك و كلاه كم داشت تا هيبت زرو را پيدا كند. وقتي نطره را در باره ي او به مهناز گغتم خنديد و گفت :"سپيده ، دوباره شروع كردي ؟1"
    مهناز بر خلاف دختر عموهاي سارا كه حتي نيم نگاهي به طرف من نمي كردند ، مرتب از لباس و چهره ام تعريف ميكرد ، به طوري كه گاهي فكر ميكردم زيادي اغراق مي كند. بلند شدم و به طرف ديگر اتاق رفتم و با دو بشقاب ميوه به طرف مهناز برگشتم.با شنيدن صداي سلامي برگشتم .بهروز را ديدم كه بدون دعوت صندلي كناري مرا اشغال كرده و با نگاه مرموز يگفت :"نميدانستم از هاليوود هم مهمان دعوت كرده اند ؟"
    خيلي سعي كردم نخندم اما با صدايي كه خنده در آن مشخص بود گفتم :"شما خيلي متملقيد."
    با حاضر جوابي كه از او سراغ داشتم ميدانستم كه جوابم را آماده در استين دارد . و در ايبن مورد حدسم درست بود .با لحن وسوسه اميزي گفت :"وقتي انسان شاهكار طبيعت را جلوي چشم دارد نا خود آگاه نطق تحسينش باز ميشود."
    صدايش به حدي گيرا بود كه احساس خلسه ميكردم.با اينكه ميدانستم با صحبت كردن با او خشم بعضي از اطرافيانم را برمي انگيزم ولي جاذبه اي در صدا و نگاهش بود كه مرا وادار ميكرد بدون اعتراض وجود او را تحمل كنم و حتي پاسخ پرسشهايش را هم بدهم .لبته از اينكه با اين جسارت با من صحبت ميكرد هم حرصم گرفته بود و هم خنده ام گرفته بود. متوجه نشدم چه مدت با صحبت ميكردم كه مهناز اهسته به باويم زد وبعد سرش را جلو آورد و گفت :"سپيده دايي سعيد كارت دارد."
    به اطراف نگاه كردم ولي او را نديدم .به مهناز رو كردم و گفتم :"پس دايي كجاست ؟"
    مهناز به در اتاق پذيرايي اشاره كرد و گفت :"رفت بيرون."
    با عذرخواهي بلند شدم و بيرون رفتم .در حال با داي سعيد مواجه شدم كه بائرم نشد او همان دايي سعيد خوش رو و خوش برخورد ميباشد و برخلاف هميشه با اخم به من گفت :"دنبالم بيا." و به طرف اتاقي كه در انتهاي هال و در گوشه ي دنجي بود حركت كرد .
    من نيز بدون اينكه بدانم چه شده به دنبال او رفتم .دايي وارد اتاق شد و وقتي من وارد شدم ار دكور ان فهميدم اتاق متعلق به محسن ميباشد .تعجبم بيشتر شد كه ديدم خود محسن هم انجاست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با حيرت سلام كردم و بعد روبه ايي سعيد كردم و گفت :"اتفاقي افتاده ؟"
    دايي در حالي كه با ناراحتي دستش را يمان موهايش فرو برده بود گفت :
    "سپيده از تو تعجب ميكنم."
    هاج و واج نگاهش كردم و وقتي ديد من متوجه منظورش نشدم ، نفسي كشيد و گفت :" منظورم از صحبت كردن تو با..." و به محسن نگاه كرد .از اينكه دايي سعيد به اين صورت جلوي محسن مرا توبيخ ميكرد، ناراحت شدم. محسن با لحن ارامي گفت :گمقصر من هستم كه به شما نگفتم. بهروز پسر عمه ي من است و مدتي است كه از فرانسه برگشته ، البته نبايد اين را بگويم ولي وجدان حكم ميكند كه شما را مطلع كنم .بهروز ادم خطرناكي است ، البته خطرناك نه به اين صورت كه قاتل يا راهزن باشد ، ولي چطور بگويم ، بي بند و بارو ..." وبراي پيدا كردن كلمه ي مناسب لب هايش را به هم فشار داد .
    سرم را پايين انداختم و گفتم :"ولي من صحبت خاصي با ايشان نكردم فقط جواب سوالاتشان را دادم ."
    محسن دستي به صورتش كشيد و با نگاه نگراني به من گفت :"مواظب صحبت هايش باشيد چون شگرد او همين است ، چرب زباني و سوال...".
    چشمانم را بستم و گفتم :" چشم آقا محسن ، ديگر با ايشان حرف نميزنم ." ميخواستم خارج شوم كه دايي گفت:"صبر كن كارت دارم."
    وقتي محسن رفت ، دايي سعيد نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت :
    "سپيده لباست ، مناسب اين مجلس نيست."
    با تعجب گفتم :"لباس من؟!"
    با حالت آمرانه اي گفت : "بهتر است لباست را عوض كني ."
    با خشمي كه كم كم وجودم را ميگرفت گفتم :دايي جان با اينكه احترام زيادي برايتان قائلم ولي نميتوانم به اين درخواستتان پاسخ مثبت دهم."
    دايي با حالت متفكري گفت :"چطور شيرين در مورد پوشيدن اين لباس به تو چيزي نگفته ؟"
    به تندي گفتم :"خواهش ميكنم پاي مادر را به ميان نكش ، من خودم اين لباس را انتخاب كردم ، مادر هم اعتراضي نداشت .تازه مگر لباسم چه عيبي دارد ؟":
    دايي با عصبانيت گفت :"هيچ، فقط عيبش اين است كه اندامت را كاملا نشان ميدهد."
    از لحن صريح دايي خجالت كشيدم و گفتم :"پس لابد كت روي ان را نميبينيد."
    "سپيده خودت را گول نزن."
    با استيصال گفتم :"ولي اخر من لباس ديگري نياورده ام ."
    دايي با اخم گفت :"برو حاضر شو ، با هم برويم منزل ."
    با ناراحتي بيرون رفتم ، مستقيم پيش مادر رفتم و جريان را به او گفتم ، مادر با تعجب نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت :"من سعيد را خوب ميشناسم ، به طور حتم دليلي براي اين حرفش دارد."
    با التماس گفتم :"مامان كاري كنيد دايي از خر شيطان پايين بيايد."
    مادر در حالي كه به طرف اتاق محسن ميرفت دستش را روي شانه ام گذاشت . برايم يك يال طول كشيد تا مادر از اتاق محسن بيرون بيايد .وقتي آمد با لبخندي كه سعي ميكرد و يا ترجيح ميداد كه ان را بر لب نياورد گفت :" دايي جان وقتي تو ومهناز وارد شديد ، شنيده چند جوان درباره ي شما صحبت ميكنند ، به همين خاطر روي لباس تو حساس شده ،"
    آهي كشيدم . گفتم :"بيچاره من چه اقبالي دارم. اين همه ادم ، دايي چسبيده به من ."
    مادر گفت:خوب حالا اگر قول بدهي مرتب اين طرف و ان طرف نروي و يك جا بنشيني، دايي با لباست كاري ندارد. "
    با خوشحالي صورت مادر را بوسيدم و همانجا كنار او نشستم ، حتي تا موقعي كه شام صرف شد و بعد از ان هم من و مهناز از كنار مادر دور نشديم. آخر شب وقتي آقاي رفيعي سارا و محسن را دست به دست هم داد و برايشان آرزوي خوشبختي كرد ، همراه با سارا من هم آهسته گريه كردم. پيش بيني اين لحظه را نميكردم و گرنه دستمالي با خود مي اوردم. همانطور كه سرم پايين بود از وجود دستمالي كه شخصي به طرفم گرفته بود خوشحال شدم . بدون اينكه سرن را بلند كنم دستمال را گرفتم و آرام چشمانم را پاك كردم. تازه ان قت سرن را بالا آوردم تا از آن شخص تشكر كنم .سياوش را ديدم كه با لبخندي كه سعي ميكرد آن را مخفي كند ، نگاهم ميكرد. گريه را فرتموش كردم و از يانكه او به گريه كردنم ميخنديد با اخم گفتم :"جاي ديگري نيست كه نگاه كني و اينطور زل زدي به من." چرخيدم و پشتم را به او كردم و براي شستن صورتم به دستشويي رفتم ، وقتي خودم را در اينه نگاه كردم ، از خجالت چشمانم را بستم .دليل خنده ي سياوش دو خط سياهي بود كه از بالاي چشمانم تا پايين ادامه داشت .به دستمال نگاه كردم .همراه با اشكها ، لكه هاي سياهي روي آن افتاده بود ، به سرعت صورتم را با آب و صابون شستم .و چشمانم را تميز كردم. از آثار سياهي خط قشنگي دور چشمم افتاده بود كه حيفم آمد ان را پاك كنم ، فقط پيش خودم گفتم ديگر نبايد گريه كنم تا ابرو ريزي شود.
    اغلب مهمانان رفته بودند و جز خانواده ي ما و چند مهمان از طرف آقاي رفيعي كسي در اتاق پذيرايي نبود .خاله سيمين و اقاي رفيعي هم اماده ي حركت بودند .از علي خبري نبود.
    مادر گفت :"سپيده اماده شو بايد حركت كنيم ."
    مهناز را ديدم كه گريه كرده بود > ولي چهره اش مثل من خنده دار نشده بود، او مانتو پوشيده و اماده بود. من نيز مانتويم را از داخل اتاق مارال برداشتم . وقتي براي خداحافظي به طرف سارا رفتم ، خيلي سعي كردم گريه نكنم ، البته بيشتر به خاطر اين بود كه صحنه تكرار نشود . او را بوسيدم با محسن دست دادم و برايشان ارزوي خوشبختي كردم .البته ديگر نايستادم تا اسكم در يبايد و به سرعت به طرف بيرون رفتم. با وجود كفش هاي پاشنه بلندم به تندي حركت ميكردم كه روي راه پله هاي بالكن پايم روي پوست ميوه اي ليز حورد و نزديك بود با سد توي حياط سقوط كنم كه شخصي از پشت بازويم را نگه داشت و به طرف خودش كشيد. با نگاه سپاسگذارانه اي به عقب برگشتم تا مجات دهنده ام را ببينم ، از ديدن بهروز به قدري جاخوردم كه يك قدم عقب برداشتم ، كه اگر مرا نگه نداشته بود سقوطم حتمي بود .در آن هواي سرد بلوز استين كوتا هي پوشيده بود و اندام ورزيده اش را به نمايش گذاشته بود . آهسته گفتم :"خواهش ميكنم مرا رها كنيد ." و با ترس به طرف در ورودي منزل نگاه كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از طرز نگاه كردنم مثل اينكه افكارم را خوانده بود در حالي كه خنده ي بلندي كرد گفت :" لابد شما را از حرف زدن با من منع كرده اند كه اين چنين هراسانيد و لابد گفته اند من يك دوجين وشايد به اندازه ي موهاي سرم دوست دختر دارم ولي دل زبا پسندم به اينها قانع نيست و حالا دنبال شكارتازه اي هستم."
    از اعتراف صريحش چندشم شد .ترجيح دادم با سر توي حياط مي افتادم ولي دست او به من نميخورد .از نگاه نفرت بارم خنديد. و من با حركتي سريع بازويم را از دستش رها كردم.
    او با خنده گفت :"با تمام اينها چيزي را كه ميخواهم به دست مب ِاورم و حالاهم..."
    ديگر صبر نكردم ات اراجيفش را تمام كند . با احتياط از پله ها پايين رفتم ، ولي ميدامستم چشمان وقيح او مرا بدرقه ميكند. جلوي در كوچه پدر را ديدم كه لا آقاي رفيعي صحبت ميكرد ، با ديدن من سوئيچ را به طرفم گرفت و گفت :"برو داخا ماشين سرما نخوري ."
    شوئيچ را گرفتم و با آقاي رفيعي خداحافظي كردم و به طرف ماشين حركت كردم ، علي در كوچه هم نبود تعجب كردم و به ماشين هاي پارك شده توجه كردم و ماشين علي را در ميان آنها نديدم . در طول برگزاري مجلس چند بار او را ديده بودم .حتي پيش از شام او را مشغول پذيرايي از خانم مسن كه يك دختر جوان همراهش بود ديدم . آن خانم را نشاختم و وقتي پرسيدم كيست پاسخ درستي نشنيدم و من نيز در موردشان زياد كنجكاوي نكردم .شيشه ي ماشين را كمي پايين كشيدم .صداي پدر را شنيدم كه ميگفت :" من ، پروين و سيمين و مهناز را مي رسانم ، شما هم با حميد به منزل بياييد اينكه مشكلي نيست." و اقاي رفيعي سرش را تكان داد.
    در اين موقع مهناز و پشت سر او مادر و خاله پروين را ديدم.چون ميدانستم او با ما خواهد امد دستم را تكان دادم و اشاره كردم كه بيايد . وقتي مهناز داخل ماشين شد پيش از اينكه مادر و خاله هايم سوار شوند پريدم :"مهناز نميداني علي كجا رفته ؟"
    مهناز با حالتي متفكر گفت :"مثل اينكه خاله گفت رفته خانم منشي و مادرش را برساند."
    با تعجب گفتم :"خانم منشي؟!"
    مهناز گفت:" بله و هنوز هم برنگشته ."
    فكرم به مهماني برگشت .پيش خانم مسن و دختر جواني كه پهلوي او نشسته بود و علي كه سعي ميكرد از ان ها پذيرايي كند .سعي كردم قيافه ي دختر جوان را بار ديگر به خاطر بياورم .تصوير كمرنگي از او به ذهنم امد ولي نه آنقدر كه بتوانم در ذهنم آن را تجزيه و تحليل كنم. با لحني كه سعي ميكردم بي تفاوت باشم پرسيدم:"يعني اين خلنم ها اينقدر واجب بودند كه علي ، خاله و آقاي رفيعي را اينجا رها كرده است."
    مهناز كه به جايي ثابت خيره شده بود گفت :"نميدانم."
    احساس كردم تمام شادي حاصل از جشن زايل شده است و از يانكه در چهره ي ان دختر جوان دقت نكرده بودم از خودم حرصم گرفته بود. به دليل كمبود ماشين دايي حميد ، مادر بزرگ و سودابه و خاله سيمين و آقاي رفيعي را به نزل رسانده و خاله پروين و مهناز و منو مادر نيز با پدر به منزل يرگشنيم .دايي سعيد و سياوش و ميلاد مه با تاكسي به منزل بر گشتند .از بي فكري علي خيلي ناراحت بودم و خيلي دلم ميخواست دليل كارش را بدانم.
    وقتي به خانه رسيدم از خستگي روي پا بند نبودم ، به اتاقم رفتم و لباسم را در آوردم و آنرا روي صندلي انداختم و لباس منزل پوشيدم و بدون اينكه چراغ را خاموش كنم روي تخت افتادم و ديگر هيچ چيز نفهميدم.
    دو هفته از آخرين روزي كه علي را ديده بودم گذشته بود. در اين دو هفته درگير امتحانات ثلث اول بودم و جز درس و كتاب به فكر چيز ديگري نبودم و كم و بيش از همه جا بي خبر بودم .بعد از ظهر روز سه شنبه وقتي به خانه آمدم موقع صرف ناهار مادر گفت براي جمعه ي همين هفته سارا و محسن را پاگشا ركده و در ضمن تمام اقوام را براي صرف ناهار به منزلمان دعوت كرده ست .خيلي خوشحال شدم وخيالم راحت بود كه تا آخر هفته امتحاناتم تمام ميشود.
    چهارشنبه اخرين امتحانم را دادم .ان روز از صبح هوا باراني بود .وقتي زنگ تعطيلي دبيرستان خورد، با خوشحالي از اينكه از دست دلشوره هاي امتحان خلاص شده بودم نفس راحتي كشيدم و گرم گفتگو با ميترا شدم و با هم تا كنار در دبيرستان حرف زديم، هنوز از در دبيرستان بيرون نرفته بوديم كه ماشين امير را ديدم كه درست جلوي در پارك شده بود و خودش هم بيرون ايستاده بود و به در ماشين تكيه داده بود. براي اينكه بي تفاوت رد شوم دير شده بود ، به خصوص كه ميترا هم با من يود. ديگر نميتوانستم امير را نديده بكيرم و خودم را به آن راه بزنم. اونيز متوجه ما شده بود. آهسته سلام كردم. و او به آرامي پاسخ داد مي خواستم خداحافظي كنم كه او پيشدستي كرد و گفت :" سپيده خانم ، امروز افتخار دارم كه شما را برسانم ؟"
    دنبال بهانه اي گشتم ولي متاسفانه چيزي به فكرم نرسيد.به زحمت گفتم :"ممنون ولي اخر..."
    نگذاشت صحبتم تمام شود، سرش را خم كرد و گفت :" آخر چي؟ لابد اجازه ي سوار شدن نداريد ."
    لبخندي زدم و گفتم :گنه موضع اين نيست ، بايد جايي بروم."
    امير فگت :"توي اين باران ؟!"
    در رودربايستي عجيبي گير كرده بودم، دنبال راه فراري ميگشتم، زير باران شديدي كه لز آسمان مي باريد ، داشتم خيس ميشدم و از اينكه آنان را معطل خود كرده بودم احساس ناراحتي كردم. با ترديد به ميترا نگاه كردم ، او سرش را به علامت تاييد تكان داد و در عقب را برايم باز كرد. با ناچاري تشكر كردم و سوار شدم. درحالي كه از دست ميترا حرص مي خوردم ، آرزو كردم اي كاش مثل روزهاي پيش از همان كلاس با او خداحافظي ميكردم ولي ديگر مكار از كار گذشته بود .فضاي ماشين از ادكلون مردانه اي پرشد بود. در حاليكه روي صندلي جابه جا مي شدم ، چشمم به بعضي از بچه هاي كلاس افتاد ، كه با شيطنت به ما نگاه ميكردند . با خود گفتم بيچاره شدم ، از فردا متلك هايست كه بارم ميگنند .صداي نسرين دخترك شلوغ كلاسمان را شنيدم كه بلند داد زد مبارك باشد .ناخود آگاه چشمم به آينه ماشين افتاد و امير راديدم كه موذيانه لبخند مي زد. از لبخندش خوشم نيامد ، سرم را به طرف پنجره رگرداندم. از بي ارادگي خودم خالم بهم ميخورد و اگر بي ادبي نبود همان موقع پياده ميشدم .ميترا به عقب برگشت و با خنده چشمكي به من زد . از حرصم واكنشي نشان ندادم ، هنگامي كه از سر خيابان مدرسه به خيابن اصلي مي پيچيديم ، چشمم به آن جوانك مزاحم افتاد كه در آن باران تند كه تمام لباسهايش را خيس كرده بود هنوز انجا ايستاده بود و چشم به راه مدرسه داشت .از حماقتش نا خود اگاه لبخند زدم . امير از آينه مرا مي پاييد ، چون احساس كردم ، ديدش به سمتي كه من نگاه ميكردم متمايل شده و با كنجكاوي به آن طرف نگاه كرد. نگاهم را برگرفتم و در حالي كه با كلاسورم بازي مي كردم با خود گفتم از ان مرد ها ي حسود و شكاك است .
    ميترا براي اينكه سكوت را بشكند گفت :"سپيده ، ديدي عاقبت با من امدي ." و بعد خنديد.
    در دل گفتم :"بي مزه ، بعد حسابت را مي رسم."
    براي حفظ ظاهر لبخند زدم و گفتم :"با عث زحمتتان شدم ."
    امير به جاي ميترا پاسخ داد :"اختيار داريد بايد از آسمان متشكر باشيم كه افتخار رستدن شما را پيدا كرديم ."
    اهسته گفتم :شما لطف داريد ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به جايي رسيديم كه من و ميترا هميشه در آنجا از هم جدا ميشديم . رو به امير كردم و گفتم :"به راستي از لطفتان متشكرم ، من ديگر رفع زحمت ميكنم ، همين جا نگه داريد ."
    ميترا گفت كگهنوز كه نرسيديم ."
    گفتم :"خيلي ممنون همين جا پياده ميشوم ."
    امير سرعت ماشين را آهسته كرد ، ولي ميترا گفت :"توي اين بارون ، فكر كردي رفيق نيمه راهم كه بگذارم باقي راه را پياده بروي ." و بعد بع امير اشاره كرد و او نيز دوباره به حركت در آمد .
    اعصابم به هم ريخته بود . نمي دانم چرا ميترا نميفهميد كه من دوست نداشتم امير با آن ماشين پرايد تابلواش توي محل بيايد و مرا انگشت نما كند. دستهايم را به هم فشار دادم و براي تخستين بار از ميترابه خاطر سمجي اش نفرت پيدا كردم. ولي ديگر نميشد كاري كرد و وارد خياباني كه منزلمان در آن قرار داشت شديم و او درست سر كوچه ماشين را نگه داشت . با حرصي كه از كارشان ميخوردم با خود گفتم جاي شكر دارد كه تا داخل خانه مرا نرساندند .بدبختانه جلوي چشم بچه هاي مدرسه يوار ماشين شدم و جلوي چشم بچه هاي محل از ماشين پياده شدم . موقع پياده شدن از امير به خاطر لطفي كرده بود تشكر كردم ، هرچند كه دلم نميحواست اين كار را بكنم . فكر ميكنم به خيال خودش خيلي ه من لطف كرده بود ولي خبر نداشت با اين كار با آبروي من بازي مبكند . وقتي ماشين حركت كرد ، به طرف منزل راه افتادم كه صداي يكي از بچه هاي محل را شنيدم كه مي گفت :"اي ماش ما هم پرايد داشتيم ."
    و ديگران كه يك صدا گفتند :"اه...".
    از ناراحتي دندانهايم را به لبم فشردم و از اينكه سوار ماشين امير شده بودم خودم را لعنت ميكردم .
    وقتي وارد منزل شدم ، مادر با ديدن من گفت :"سپيده جان علي نيامد داخل ؟!"
    با تعجب گفتم :"علي ...؟!"
    مادر گفت :"مگر با علي نيامدي ؟"
    ديگر داشتم ا ز حيرت شاخ در مي آوردم . با همان حال گفتم :"مگر قرار بود علي بيايد دنبال من ..."
    مادر لبهايش را جمع كرد و به نشانه ي تفكر اخمي به پيشاني انداخت و گفت :گ يك ساعت علي تلفن كرد و ساعت تعطيل شدن مدرسه ي تو را پرسيد و گفت مي روم دنبالش . قلبم يك مرتبه ريخت .پيش خود گفتم لابد آمده و مرا ديده كه سوار ماشين امير شدم ، واي چه بد شد ، حالا چه فكري ميكند . با بي حالي لباسم را عوض كردم و برخلاف هميشه اشتهايي براي خوردن نداشتم . ميدانستم علي هيچ حرفي را از مادر پنهان نميكند پس رو كردم به مادر و گفتم :"شما نفهميديد با من چكار داشت .گ
    مادر شانه هايش را بال انداخت و فگت :"نميدانم چيزي نگفت ."
    "جدي ميگوييد .گ
    "باور كن من چيزي نميدانم."
    حوصله ي هيچ كاري نداشتم .مثل ادم هاي خطا كار ي بودم كه هرلحظه منتظر مجازات ميباشند ، دلم ميخواست زمان زودتر ميگذشت .سرم توي كتاب بود ولي فكرم جاي ديگري ميپلكيد .دعا ميكردم علي نيامده باشد .پيش خود فكر ميكردم حالا چطور ثابت كنم با امير هيچ رابطه اي ندارم . از ناراحتي دلم آشوب ميشد و در فكر اين بودم كه چطور موضوع را درست كنم . از دست امير و بيشتر از دست ميترا كلافه بودم . تا شب سود مثل اين بود كه ماهها طول كشيد .
    صبح روز بعد ميترا زودتر از من آمده بود ، با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و سلام كرد . به سختي سلامش را پاسخ دادم. هر چقدر او سرحال و خوشحال بود ، در عوض من عنق و بد اخلاق بودم . هنوز متوجه ناراحتي من نشده بود . با خنده و هيجان خاصي گفت :"يك خبر دست اول ...گلوي داداشم حسابي پيش تو گير كرده ،تا چند وقت ديگر ميخواهيم بياييم خانه تان . "
    به سردي نگاهش كردم و گفتم :گاگر براي مهماني تشريف مي آوريد قدمتان روي چشم ..."
    از لحن سرد من كمي جا خورد و خواست سر شوخي را باز كند . بي اعتنا از مقابلش به به طرف كلاس رفتم . در حالي كه به دنبالم مي امد گفت ك"هنوز هيچي نشده خيلي خودت را گرفاي ..."
    دلم ميخواست سرش داد بزنم ولي برخود مسلط ماندم و با لحن خشكي گفتم :"گوش كن ميترا ، من كاري ندارم برادر جنابعالي شغل طلا فروشي را كنار گذاشته و تصميم گرفته است كه سرويس اياب و ذهاب مدرسه ي دخترانه راه بياندازد .ولي خواهش ميكنم ديگر اصرا نكن همراه شما بيايم ..."
    چشمانم را بستم تا بر خشمم كه رفته رفته بيشتر ميشد مسلط بمانم .
    ميترا با تعجب گفت ك"اتفاقي افتاده ؟ كسي حرفي زده ؟"
    "خير ، نه اتفاقي افتاده و نه كسشي چيزي گفته . فقط از اصرا بيش از حد تو خيلي ناراحتم ."
    ميترا سرش زا زير انداخت و چيزي نگفت . من هم نايستادم و رفتم داخل كلاس و تا زنگ اخر مثل برج زهر مار بودم . ميترا هم سعي كرد كاري با من نداشته باشد .وقتي زنگ تعطيلي مدرسه خورد به سرعت كلاسورم را برداشتم و بدون اينكه با ميترا خدا حافظي كنم از كلاس بيرون رفتم .
    ..............................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ماشين امير آن روز هم مثل روز پيش جلوي در پارك شده بود و خودش نيز داخل ماشين نشسته بود .سرم را زير انداختم و با دم هاي سريع از جلوي او رد شدم .با خود گفتم عجب كنه ايست. ولي ته دلم از اينكه ميترا را قال گذاشته بودم احساس ناراحتي كزدم .فكر كردم امسال توي دردسر بدي افتادم و با اينكه محيط دبيرستان را دوست داشتم ولي دلم ميخواست درسم زودتر تمام شود تا از شر تمام اين برنامه ها خلاص شوم. ولي حالا كو تا تمام شدن مدرسه ها ، تازه اواخر دي ماه بود .
    وقتي به منزل رسيدم بي حوصله بود . با بي حالي سلام كردم .
    مادر بي حوصلگي مرا به حساب خستگي ام گذاشت و گفت :"سپيده پس از ناهار كمي استراحت كن تا سرحال شوي. فردا مهمان داريم و من بايد تدارك مهماني فردا را ببينم .تو هم كمي كمك كن."
    سرم را تكان دادم. پس از ناهار به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم ، با اينكه قصد خوابيدن نداشتم ولي كم كم چشمانم سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفتم . وقتي بيدار شدم ، هوا تاريك شده بود . اول فكر كردم نيمه شب است و قتي چراغ بالاي تختم را روشن كردم ، متوجه شدم ساعت شش بعد از ظهر است .با تعجب از اينكه چطور سه ساعت و خورده اي خوابيده بودم ، بلند شدم و از اتاقم خارج شدم. صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم ، مادر تازه پاك كردن سبزي خوردن را تمام كرده بود . با ديدن من با خنده گفت :
    "ساعت خواب ، خوش خواب خانم."
    از اينكه نتوانستم كمكش كنم معذرت خواستم . مادر در حاليكه چاي تازه دمي دستم مي داد گفت :" شكال نداره عزيزم ، هنوز هم كارهايي براي انجام دادن وجود دارد."
    شب تا دير وقت خوابم نميبرد ، يكي به خاطر اينكه بعد از ظهر خوابيده بودم و ديگر اينكه از فكر مهماني فردا و رويارويي با علي دچار اضطراب بودم . صبح جمعه زودتر بيدار شدم و تا ظهر فرصت سر خاراندن نداشتم .
    نخستين مهمانان ما خاله پروين و ميلاد و مهناز بودند .ميلاد هنوز نيامده بود شروع كرده بود به اذيت كردن من . ومن هم با پارچ آب حسابي از خجالتش در آمدم .خاله سيمين و آقاي رفيعي و سارا و محسن هم ساعتي بعد آمدند . ولي علي همراه انان نبود .
    مادر كنجكاوي مرا ارضا كرد و پرسيد :"سيمين پس علي كجاست ؟"
    خاله گفت :"قرار بود بيايد ولي كاري برايش پيش آمد ، اگر بتواند حتما مي آيد."
    با شناختي كه از علي داشتم حدس ميزدم موضع به چهارشنبه مربو.ط ميشود و حالا او كار را بهانه قرار اداده تا با من روبه رو نشود .از تصور اينكه ممكن است علي مرا در ماشين امير ديده باشد چشمانم را بستم و بر خود لعنت فرستادم .مادر معتقد بود علي خودش را به مهماني ميرساند . ولي من مطمئن بودم كه او. نمي ايد . آخر سر مادر بزرگ و دايي سعيد و دايي حميد و خانمش و سياوش آمدند .
    سياوش كت و شلوار نوك مدادي رنگي به تن داشت كه بلوز روشني برازندگي آن را تكميل مي كرد . دسته گل بزرگي هم در دستش بود . از گل آوردن بي ربطش خنده ام گرفت و اهسته به مهناز گفتم :"جوري امده ، مثل اينكه ميخواهد برود خواستگاري ."
    مهناز لبخندي زد و گفت :"از كجا معلوم نيامده باشد خواستگاري ."
    با مسخرگي گفتم :" توهم دلت خيلي خوشه !"
    جمع گرمي بود ولي من خودم را در جمع احساس نميكردم . با انان ميخنديدم ولي اين خنده فقط روي لبهايم بود و به شدت دچار اضطراب بودم . در يك فرصت مناسب به اتاقم رفتم و شماره تلفن منزل خاله سيمين را گرفتم .پس از چند بوق كسي گوشي را برداشت با شنيدن صداي علي تپش قلبم شديد شد . جلوي دهانه گوشي را گرفتم . او پس از چند لحظه گوشي را قطع ركد . من نيز با دستي لرزان گوشي را گذاشتم . حالا حدسم به يقين تبديل شده بود . بغض عجيبي گلويم را گرفته بود ، دلم ميخواست كسي را پيدا ميكردم تا با حرف زدن خودم را سبك ميكردم .
    وقتي به حال برگشتم فكر ميكنم رنگم پريده بود ، چون مادر با نگراني گفت :"سپيده حالت خوب است ؟"."بله."
    كادر درحاليكه دستش را روي پيشانيم ميگذاشت گفت :"پس چرا اينقدر رنگت پريده است ؟ درست مثل گچ سفيد شدي ."
    "فكر ميكنم فشارم پايين آمده باشد ." و براي اينكه مادر استراحت تحويز نكند ر فتم پهلوي مهناز و سارا و پيش ان دو نشستم .
    سارا تاهز از ماه عسل برگشته بود و به نظرن رسيد كمي چاق شده است .فكر ميكنم خيلي به او خوش گذشته بود . از او پرسيدم :"فكر ميكنم خيلي بهت خوش گذشته باشد ."
    با خنده اي كه نشان ميداد خيلي سرخوش است گفت :" واي عالي بود."
    مهناز پرسيد :"سارا مگر قرار نبود براي ماه عسل به شيراز برويد پس چرا سر از شمال در اورديد ."
    بله قرار بود برويم شيراز ، ولي عمه خانم محسن كليد ويلايشان را در نوشهر به ما داد و از ما خواست به انجا برويم .واي نميدانيد چه جايي بود مثل بهشت زيبا بود .نميدانيد چقدر خوش گذشت ."
    مادر با شيطنت لبخندي زد و گفت :"مطمئن هستم بايد خوش گذشته باشد ."
    سارا متوجه كنيه مادر شد و با خجالت گفت :"خاله جون..."
    ساعتي بعد مادر ميخواست سفره را پهن كند ولي اول از خاله سيمين پرسيد :"علي هنوز نيامده ، بهتر است به منزل زنگي بزنم."
    از خدا ميخواستم مادر اين كار را بكند .
    خاله سيمين گفت :" فكر نميكنم علي منزل باشد ، چون حتما يكسره به اينجا مي امد .ولي بد نيست يك زنگي بزنم ."
    ميخواست بلند شود كه مادر گفت :"خودم اين كار را ميكنم ."و به طرف تلفن داخل هال رفت و من هم بلند شدم و به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم و از آنجا تمام حواسم را جمع تلفن مادر كردم .پس از چند لحظه مادر گوشي را گذاشت و گفت :" نه منزل كسي نيست. بهتر است سفره را پهن كنيم ."
    ميخواستم فرياد بزنم و بگويم من همين چند دقيه پيش صداي او را شنيدم . با حالت كلافه وسايل سفره را بردم . مهناز و سارا هم به كمك من امدند كه مادر سارا را برگرداد و گفت :"بچه ها هستند ."
    با اينكه مادر براي درست كردن غذا خيلي زحمت كشيده بود اما از مزه ي آن هيچ چيز نفهميدم .هر لحظه منتظر بودم زنگ در منزل زده شود و علي با آن لبخند جذابش وارد شود .
    پس از ناهار مهمانان به اتاق پذيرايي رفتند و من مادر را وادار به رفتن پيش ديگران كردم و با كمك مهناز سفره را جمع كرديم . در حاليكه ميخواستيم ظرفها را بشوييم ، ميلاد به آشپزخانه سرك كشيد و و با حالت شوخي گفت :
    "بچه ها كمك نميخواهيد ."
    مهناز گفت :گنه داداش جون خسته ميشوي ."
    با حالت نيمه جدي گفتم:" ولش كن خسته ميشوي يعني چه ؟ جرا كمك نميخواهيم. اگر راست ميگويي بيا كمك."
    ميلاد آستين هايش را بال زد و گفت :" بچه ميترسوني مثل اينكه توي سربازي به ما ياد داده اند چطور كار كنيم ."
    با خنده گفتم :" اره معلومه، ببينيم و تعريف كنيم . در ضمن من خودم ظرفها را آب ميكشم تا ببينم ظرفها را كيف نشودد."
    ميلاد هم با پوزخندي گفت :" خودت مواظب باش كف ظرف ها را تميز آب بكشي . "
    در حال جنگ لفظي بوديم كه مادر وارد آشپزخانه شد و با ديدن ميلاد كه ظرفها را ميشست با تعجب گفت :" ميلاد جان چكار ميكني ؟"
    ميلاد خودش را براي مادر لوس كرد و گفت :" خاله جون ببين سپيده با ملاقه مرا وادار كرده تا ظرفها را بشويم ."
    مادر به من نگاه كرد و چوه ملاقه اي دستم نديد ، متوجه شد ميلاد شوخي ميكند و بعد با خنده گفت :"خوب حالا بيا برو بگذار دخترها كارشان را بكنند ."
    من جلوي در را گرفتم و با لج گفتم :" نه ، حالا ديگر بايد ظرفها را بشويد ."
    مادر با خنده ي بلندي به طرف اتاق رفت . ميلاد ظرف ها را ميشست و من آنها را آب ميكشيدم و مهناز هم ظروف را دسته بندي ميكرد و در ظر فشويي ميگذاشت . در اين موقع سياوش جلوي در آشپزخانه امد ، دايي سعيد هم با او بود . سياوش و دايي با ديدن ميلاد كه پيش بند بسته بود خنديدند .
    سياوش گفت :گ من هم بلدم كار كنم ."
    ميلاد با خنده گفت :" برو بنده خدا، من را ببين يك تعارف كردم و به چه روزي افتادم."
    به سيائش نگاه كردم . امروز شنگول تر از هميشه بود . ديدم كتش را در آورده بود . آستين هايش را بلازده و جلو آمد . دستم را شستم و گفتم :" بفرماييد ."
    با لبخند جلو امد و بغل دست ميلاد ايستاد و شروع به ابكشي كرد . من رو به دايي سعيد كردم و گفتم :"شما ميل نداريد كار كنيد ."
    دايي با خنده گفت :" خيلي ممنون من به اندازه ي كافي در منزل كار ميكنم .حالا ترجيح ميدهم اينجا بايستم و نظاره گر ظرف شستن آقايان باشم."
    من نيز دست مهناز را گرفتم و يك صندلي پيش كشيدم و او را نشاندم و خودم هم وري صندلي بغل دست او نشستم . وقتي مادر با استكان هاي خالي به آشپزخانه امد ، از ديدن سياوش ، با تعجب به او نكاه كرد و گفت :" عمه جان دورت بگردم اين چكاريست كه ميكني ؟"
    سياوش خنديد و گفت :" عمه جان ناراحت نشويد ياد ميگيرم، در زندگي به دردم ميخورد ."
    مادر لبش را به دندان گرفت و گفت : سپيده عجب مهمان نوازي ميگني ."
    شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :" خودشان خواستند ، كسي مجبورشان نكرده بود."
    ميلاد گفت :" مرا كه مجبود كردي ."
    سرم را تكان دادم و گفتم ك"تو بله ، چون حقته ."
    دست اخر ظرفها تمام شد . هرچند كه نصف آشپزخانه را پر از كف كرده بودند و بدتر شلوغ كرده بودند ولي خوب درس خوبي برايشان شد .
    همه به اتاق پذيرايي رفتيم .خاله سيمين با خنده گفت :" آقاي دكتر خسته نباشد ."
    سياوش با تواضع سرش را پايين انداخت و گفت :" تفريح خوبي بود ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  14. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ميلاد با صداي بلندي رو كرد به مادر و گفت :" خاله شيرين اگر تمام ثروت دنيا را به من بدهيد كه با سپيده از دواج كنم ، هر گز اين كار را نميكنم."
    از حرف ميلاد همه خنديدند و من در حالي كه پرتقالي را برميداشتم آن را به طرف او نشانه رفتم و گفتم :"ميلاد مواظب حرف زدنت باش و گرنه ..."
    ميلاد با خنده گفت :" خوب،خوب، تسليم، حاضرم با تو ازدواج كنم."
    با اخم به او نگاه كردم خيلي دلم ميخواست پرتقال را به طرفش پرتاب كنم .
    دايي سعيد با خنده موضوع صحبت را عوض كرد . من هم به سارا نگاه كردم و گفتم :"سارا درست را چكار كردي ؟ آيا هنوز تصميم داري آن را ادامه بدهي ."
    در حال حاضر كه در حال استراحتم ، شايد يكي دوماه ديگر ترم جديدم را شروع كنم.تو چطور امتحاناتت را دادي؟"
    درحال تشريح وضعيت امتحاناتم بودم كه دايي حميد با صداي بلندي گفت :" خواهش ميكنم چند دقيقه گوش كنيد."
    همه متوجه او شديم . دايي صدايش را صاف كرد و گفت :" حالا كه همه اينجا جمع هستيم من با اجازه ي خواهرها و شوهر خواهر هاي عزيزم ميخواستم موضوعي را مطرح كنم."
    با كنجكاوي به مهناز نگاه كردم و او سرش را به علامت ندانستن تكان داد. به مادر نگاه كردم او با آرامش به دايي حمبد چشم دوخته بود ، حتي پدر با خونسردي متوجه دايي بود ولي من دلم بدجوري به شور افتاده بود . دايي پس از مكثي كه براي من خيلي طول كشيد گفت :" با اجازه ي شيرين و مهدي ميخواستم سپيده را براي پسرم سياوش خواستگاري كنم ."
    احساس تهوع شديدي كردم ، قلبم به شدت فشرده شد.فكر ميكنم رنگم حسابي پريده بود چون آنقدر احساس ضعف داشتم كه فراموش كردم در چه موقعيتي هستم . با زحمت زير چشمي به مهناز كه بغل دستم نشسته بود نگاه كردم . سرش پايين بود و هيچ واكنشي نشان نميداد. با سستش بلند شدم و از در اتاق خارج شدم و يكراست به دستشويي رفتم . دو سه مشت آب به صورتم ريختم و در آينه به خود نگاه كردم . رنگم به شدت پريده بود و رنگ چشمانم نيز تيره تر از پيش به نظر ميرسيد .سپس به آشپزخانه رفتم و ليواني آب برداشتم و تا ته سر كشيدم . سارا به دنبالم آمد. و قتي رما در آشپزخانه ديد جلو آمد و روي صندلي نشست و گفت :"سپيده تبريك ميگويم ."
    بغض گلويم را گرفت ، به سارا نگاه كردم. اشك در چشمانم پر شده بود. با حالت غمگيني گفتم :"براي چه ؟" سارا از حالت من جا خورد و سكوت كرد . پس از مدتي گفت ك" من هم وقتي محسن به خواستگاري ام آمد همين احساس را داشتم ، فكر ميكردم قرار است براي هميشه از خانواده ام جدا شوم ، ابن احساس طبيعي است..."
    او حرف ميزد ولي قلب من غمگين تر از آن بود كه با حرف هايش آرام شود . حالا دليل نيامدن علي را ميفهميدم . به طور حتم خبر داشته كه در اين مهاني موضوع خواستگاري عنوان ميشود . دلم عجيب گرفته بود و خيلي مايل بودم گريه كنم تا تسكين پيدا كنم . به سارا نگاه كردم و به آرامي گفتم :گ ولي من سيا وش را نميخواهم."
    سارا با چشماني كه از فرط تعجب گرد شده بود گفت :"چرا؟ مگر خل شده اي! كي از او بهتر..."
    چشمانم را بستم .سارا دستم را گرفت و گفت :" سپيده به من راست بگو ، كس ديگري را دوست داري ؟"
    چشمانم را باز كردم . اشكي از چشمم فرو چكيد ه بود پاك كردم ، خيل دلم ميخواست ميتوناستم به او بگويم : بله، بله من عاشق برادر تو هستم . عاشق علي ...ولي دهانم براي گفتن باز نشد .
    سارا همانطور كه دستم را گرفته بود ، سرش را پايين انداخته بود .
    مادر به آشپزخانه آمد و گفت :" سپيده ، سارا خوب نيست اينجا نشسته ايد ، بلند شويد و به اتاق پذيراي بياييد ."
    گفتم :" من نميتوانم بيايم."
    مادر با اخم گفت :" سپيده لوس نشو و مثل بچه ها رفتار نكن ." و بعد خودش رفت.
    ميدانستم بايد به اتاق پذيرايي بروم . به سارا گفتم :" قيافه ام چطوراست ."
    سارا گفت كگ خيلي عاليست."
    سعي كردم خونسرد و عادي به اتاق پذيرايي بروم . وقتي سر جايم نشستم جرات نگاه كزدن به بقيه را نداشتم . همه به طور عادي صخبت ميكردند . به مهناز نگاه كردم ، او نيز چهره ي خونسردي داشت ولي در فكر بود . خيلي احساس ناراحتي مي كردم . سرم را بالا كردم و به دايي سعيد نگاه كردم . در حين صحبت چشمش به من افتاد و لبخند زد . بدون هيچ واكنشي چشمانم را چرخاندم . زن دايي سودابه كنار خاله سيمين نشسته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد . از نگاه محبت آميزش تعجب كردم و برايم جالب بود ، چون تا به حال چنين نگاهي ار او نديده بودم . جاي تعجب داشت به هركس نگاه ميكردم با نگاه به من تبريك ميگفت و من چنين چيزي را نميخواستم ، نميدانم چرا همه فكر ميكردند پاسخ من مثبت است . دست آخر نگاه مهناز به من افتاد و من خنده را در صورا زيبايش ديدم . سرش را جلو اورد و با لحن شوخي گفت :"ديدي راست گفتم ، حالا معلوم شد براي خواستگاري آمده اند." با نااميدي به او نگاه كردم تا شايد مرا درك كند .لبخندي زد ولي ته چشمانش حالتي بود كه بيشتر مرا معذب ميكرد . چشمكي زد و سرش را برگرداند تا پاسخ دايي سعيد را كه از او پرسشي كرده بود بدهد . در فكر بودم كه چشمم به سياوش افتاد ، او نيز نگاهم ميكرد و انقدر شيفتگي در نگاهش بود كه من از ترس رسوا شدن سريع رويم را به طرف سارا بر گردادندم و خود را با حرف زدن با او سرگرم كردم .
    موقع رفتن مهمانان ، رندايي كه اين حركت را از او بعيد ميدانستم جلو امد و رويم را بوسيد . وگفت :گ سپيده جان خيلي وقت داري تا خوب فكر كني."
    سرم را زير انداختم . دايي حميد هم با من دست داد و صورتم را بوسيد . در حاليكه مادر بزرگ را ميبوسيدم آخسته در گوشم گفت :"خوشبخت بشي عروسكم."
    دوباره او را بوسيدم و گفتم :" هنوز مه چيزي معلوم نيست ماماني ."
    مادر بزرگ خنديد و ديگر چيزي نگفت.
    دايي سعيد هم جلو اكد و در حاليكه با من دست ميداد چشمكي زد و خنديد. اخمي كردم و او با خنده سرش را تكان داد.
    اخر از همه هم سياوش با لبخند زيبايي جلو امد و دستش را جلو اورد . با بي تفاوتي با او دست دادم . دستش درست برعكس دست من كه سرد بود خيلي گرم بود .سرش را كمي جلو اورد و گفت :" خداحافظ عشق من." احساس خفگي كردم و دستم را بيرون كشيدم و با اخمي لبم را گاز گزفتم و او با خنده و سرخوشي پايين رفت .
    ديگر براي بدرقه پايين نرفتم و برگشتم و به اتاق پذيرايي رفتم . خاله سيمين و آقاي رفيعي و محسن و سارا و بقيه نشسته بودند .كمي كه نشستم به مهناز اشاره كردم . باهم بلند شديم و به اتاق من رفتيم . او را روي تخت نشاندم و در حاليكه كنارش مينشستم گفتم :گ مهناز جون به راستي متاسفم ، باور كن من از برنامه ي امروز خبري نداشتم.گ
    با لبخند با سخاوتي گفت :" سپيده براي چي متاسفي ؟ سيوش انتخاب خودش را كرده من كه نميتوانم به زور خودم را به او قالب كنم."
    گوش كن من سياوش را دوست ندارم حالا او هر..."
    دستش را لوي دهانم گذاشت و گفت ك" تو گوش كن. من نه تنها از اين برنامه ناراحت نيستم ، بلكه خيلي هم خوشحالم و باور كن به روح پدرم قسم كوچكترين ناراحتي از اين بابت در دلم وجود ندارد."
    از اينكه حرف خودش را ميزد كلافه شده بودم ، با عصبانيت دستش را پس زدم و گفتم :" ساكت باش بگذار حرفم را بزنم."
    از لحن تند من سكت كرد . من اينطور ادادمه دادم :گ مهناز من كس ديگري را دوست دارم اين را در گوشت فرو كن."
    باحيرت گفت :" يعني چه ؟ چه كسي را؟"
    سرم را پاين انداختم و بي اراده گفتم :" تو او را نميشناسي ."
    سرم را با دستش بالا گرفت و گفت :گ ببينم سر به سرم مي گذاري يا ..."
    سرم را تكان دادم و گفتم :" نه ، باور كن راست ميگويم من هم مثل تو عاشقم."
    مهناز با افسردگي گفت :" پس چرا تا به حال به من چيزي نگفته بودي ؟ شايد مرا قابل نميدانستي!"
    از لحن محزونش دلم شكست . بغلش كردم و گفتم :" مهناز ، عزيزم ، دختر خاله ي نازم ، خواهر دوست داشتني ام بگذار راستش را بگويم ، ديگر نميتوانم پنهان كنم ...من ...من..." و ديگر نتوانستم ادامه بدهم و به گريه افتادم . مهناز چيزي نميگفت و مرا سخت در آغوش گرفته بود ، وقتي كمي آرام شدم سرن را بالا كردم و گفتم :" من به تو دروغ گفتم چون او را مي شناسي او..." برايم سخت بود نام علي را به زبان بياورم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  16. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/