صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18

موضوع: با من بمان | مریم ابراهیمی | تایپ

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض با من بمان | مریم ابراهیمی | تایپ

    نام کتاب : با من بمان
    نویسنده : مریم ابراهیمی
    انتشارات : بیان الحق
    تعداد صفحات کتاب : 187 صفحه
    تعداد بخشهای کتاب : 9 بخش
    چاپ اول : 1385

    D8A8D8A7 D985D986 D8A8D985D8A7D986


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بخش اول


    قطرات باران آرام آرام به شیشه پنجره می خورد اما خیلی ملایم گویی صورت او را نوازش می کرد شاید هم او را می بوسید. خیلی دقت کردم تا متوجه گفتار و یا حرکات آنها شوم اما چیزی نفهمیدم در این میان حرفهایی رد و بدل می شد مثل اینکه بین عاشق و معشوق رازهایی بود اما دوست نداشتند کسی از سر و راز آنها مطلع شود، آخه عاشق فقط حرف خود را پیش معشوق می گوید. فهمیدم که باید از آن دسته عاشقان واقعی باشند. دستم را از شیشه پنجره اتاق بیرون بردم. سردی هوای بیرون اتاق خیلی محسوس بود به نحوی که خیلی سریع دستم را داخل کشیدم. نمی دانم چه حکایتی بود که با وجود این همه سردی باز همدیگر را در آغوش می کشیدند و نوازش می کردند. با همه این حکایات گرمی قلبشان به خوبی نمایان بود به همین خاطر بود که شیشه سردی دستان باران را به جان می خرید و او را در سینه جا می داد و آرام آرام با هم ترانه و آواز می خواندند. بر بی کسی خود محزون شدم و زمزمه بی کسی سر دادم. اشک ریختم و از ته قلبم آه گرمی خارج ساختم! ای کاش دستان گرمی دستان سرم را می فشرد و زمزمه بی کسی را با من سر می داد ترانه و آواز شیشه و باران را شنیدم و دوباره قلب مجروحم فشرده شد. در این میان فقط تاریکی مطلق را احساس می کردم و در آن تاریکی، بی کسی من موج می زد انگار کوه بزرگی بر روی دوشم سنگینی می کرد. اصلاً انگار درصدد گرفتن انتقام بود سنگینی آن کوه بزرگ لحظه به لحظه بر روی دوشم دو چندان می شد. سرم را از پنجره اتاق بیرون بردم و قطرات باران را دیدم که چطور از آسمان به سوی زمین در تعجیل اند. ای باران الهی جایگاه تو در عرش است. نمی دانم تواضع و فروتنی را از که آموختی که خود را فرش زیر پای انسانها قرار می دهی. ای کاش این تواضع و فروتنی را در وجود بعضی انسانها می یافتم. آنوقت هیچ محزونی نبود. ای کاش سعادت بین انسانها تقسیم می شد در این موقع دنیا چه لذت بخش می شد. ای باران تو مرا دریاب و در سینه ات جایگاهی برایم باز کن بگذار راز دلم را با تو بگویم تو خود قطره ای اما دلت دریاست و می توانی تمام اندوه و درد مرا بشویی و راهی دلت، که دریاست کنی.
    عزمم را جزم کردم و تصمیم قطعی گرفتم تا دنبال گمشده واقعی زندگیم بگردم و خلاء زندگیم را از ریشه بر کنم، اما چگونه؟
    دیگر فکر همه چیز را کرده بودم و در پی گمشده ام بودم. انگار خودم هم در میان تمام گمشده هایم گم بودم می خواستم او را بیابم و تمام حرفهایم را با او بزنم اما کی و چگونه، خودم هم نمی دانستم. این مطلب به وضوح برایم روشن بود که هر موقع خلوتی برایم پیش می آمد خود را متعلق به خود و یا متعلق به این دنیا نمی دانستم و سیل اشک از چشمانم جاری می شد. بغض گلویم را می فشرد و ضربان قلبم آنچنان تند می شد که صدای آن را به خوبی می شنیدم گویا می خواست قفسه سینه ام را بشکافد و بیرون آید همانند پرنده محاصره شده در قفس که در پی آزادی و راه نجات است و با تمام نیرو و شتاب خود را به در و دیوار قفس می کوبد و به هیچ چیز و هیچ جا فکر نمی کند به جز نجات و آزادی خود. لرزش تمام دست و پاها و تمام اعضای بدنم را احساس می کردم و با خود می اندیشیدم که اعتبار زندگیم کی و کجاست.
    با این سن کم که حدود 12 دوازده سال بیشتر از آن نمی گذشت روزهای سخت گذشته را بلعیده بودم. در افکار و رویاهای خام خود سیر می کردم که ناگهان دردی را در سرم احساس کردم دستان عمه ام بود که آنها را دور پیچ موهایم کرده بود:
    - دخترۀ بی عرضه اصلاً لیاقت این همه خوبی را نداری. تمام دخترها به سن و سال تو خرج شون رو خودشون درمیارن اما تو مفت مفت می خوری و ول ول می گردی. صبح که می شه میری مدرسه و ظهر میایی خونه، نهار می خوری و برای خودت راحت می گردی، پاشو پاشو ببینم تمام رختها توی انباری روی هم انباشته شده اونها دیگه سهم تو، بی سر و صدا برو رختها را بشور، نگین و ندا خوابند مواظب باش با سر و صدا اونها رو بیدار نکنی.
    آه سردی از سینه ام خارج کردم و جای خالی گم شده ام را بیشتر احساس کردم. تنها چیزی که در زندگیم خیلی محسوس بود ظلم وجودی بود که از طرف عمه ام بر من می شد. آن چنان موهایم را دور دستانش پیچاند که با یک چرخش مرا به بیرون از اتاق پرت کرد. برای چند لحظه بی حال روی زمین افتاده بودم و چیزی نمی فهمیدم و تنها چیزی که احساس می کردم، منگی سرم بود، درد شدیدی در گوشم احساس می کردم داغ داغ شده بود. دستم را به طرف گوشم بردم آغشته به خون شده بود وحشت شدیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود حتی جرأت گریه کردن نداشتم چون می ترسیدم با صدای ناله و زاریم عزیز دردانه هایش از خواب بیدار شده و بدبختیم چندین برابر شود. تند تند بغض گلویم را قورت می دادم و دم نمی زدم. در دلم گفتم از تواضع و فروتنی باران یاد بگیر، سر به زیر می اندازد و بر انسان سجده می کند اما تو آنقدر بی رحمی که دختران خود را در بستر گرم و راحت خوابانیده و در این هوای سرد مرا راهی حیاط کرده ای برای شستن لباسها. می خواستم با تمام وجودم از ته قلبم فریاد بکشم که تو خود چرکی، کثیفی، چرک تر و کثیف تر از لباسهای چرک، برو و روح و روان خود را در آب روان شسته و توبه کن. اما این فقط ندایی بود در درونم و جرأت برآوردن آن را نداشتم، نگین و ندا هر دو خواهرهای دوقلویی بودند که حدود چهار سال از من کوچکتر بودند اما از لحاظ هیکل هم قد یا شاید بلندتر از من...
    با درد و رنج فراوان از جا بلند شدم. روحیه ضعیف و شکست خورده ام به من این اجازه را نمی داد که حرکات زشت و زننده عمه ام را نادیده و یا فراموش کنم. اشکهای روی گونه ام را پاک کردم و با قلبی اندوهگین و غم گرفته صورت آغشته به خونم را شستم و با خود گفتم من که توی کارهای خونه مضایقه ندارم و تا جایی که عقلم می رسه کمک می کنم پس چرا باید این چنین رفتاری با من داشته باشه از این صحنه بسیار نگران و متوحش شده بودم و در حالی که گریه مجالم نمی داد خود را به آغوش لباسهای چرک انداختم و مشغول شستن آنها شدم. باران ای رحمت الهی مرا دریاب و تکیه گاه امیدها و آرزوهایم باش حدود 2 ساعت شاید هم بیشتر داخل حیاط مشغول شستن لباسها بودم. آنقدر ناراحت و عصبانی بودم که با آخرین قدرت پنجه هایم را تیز کرده و به ستیز و مبارزه با لباسها پرداختم و عقده دلم را به جان لباسها خالی کردم. نرم نرمک اشکهای گرم گونه های سردم را نوازش می کرد و این تنها راه التیام جان مجروح و روح شکست خورده ام بود این جور حکایت های سخت دختر بچه ها را در داستانها خوانده بودم و اصلاً فکر نمی کردم که روزی هم برسد تا پنجه تیز روزگار بدن ظریف و نحیفم را مورد تهاجم بی رحمانه خود قرار دهد و زندگیم قصه ای تلخ شود بر صفحه تاریخ و روزگار. آخر نمی دانستم عاقبتم به کجا بکشه؟ روحیه ام کسل شده بود احساس سرما و سردرد می کردم دستانم از سرما بی حس شده بود. قدرت حرکت نداشتم، انگشتانم به کبودی می زد. لبانم خشک خشک شده بود دستانم را جلو دهانم گرفته و مرتب آنها را هو، هو می کردم تا گرم شود. ابر سفیدی جلوی دهانم تشکیل شده بود تا گرمای وجودم را به من نشان دهد. قطره های باران از نوک موهایم می چکید اما خودم را دلداری می دادم و می گفتم شاید باران با من دوست شده باشد. او اندوه مرا دیده و مرا دریافته، با شیشه دوست بود او را در بغل می گرفت و نوازش می کرد و در گوش او ترانه می سرود. شاید با من هم عهد و پیمان و دوستی بسته باشد. آری او با نوازش موهایم آنها را خیس می کند، شاید هم بر غم هجران دلم می گرید اگر این طور باشد این دوستی را به جان می خرم و به او خوش آمد می گویم.
    در خلوت افکار خود تکان شدیدی بر من وارد شد به خود آمدم عمه ام بود او در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
    - ای دختر دیوونه اصلاً معلومه که تو چته! از دست تو دیگه خسته شدم زود لباسها را آب بکش و اونا رو توی انباری یه گوشه بذار تا آبش بره فردا صبح اگر باران بند اومد اونها رو روی طناب پهن می کنیم.
    و خیلی سریع خود را به داخل رسانید. لباسها را آب کشیده و داخل سبد گذاشتم. با زحمت فراوان سبد لباسها را که چندین برابر وزن خودم وزن داشت به داخل انباری رسانیده و با همان سر و وضع خیس خودم را به گوشه ای از اتاق رسانیدم. دستم را روی حرارت بخاری گرفتم تا گرم شود. بدنم از شدت سرما سوز سوز می کرد به نحوی که گرمای بخاری سوزش بیشتری بر دستانم قالب کرده بود کم کم بدنم گرم می شد، تا اینکه خود را در جایی سرسبز و خرم یافتم، فکر می کنم در آسمان بود نمی دانم، فقط این را می دانم که آن محل یک محل زمینی نبود اصلاً این جور جاها را من نه در خیالم دیده و نه در داستانها خوانده بودم. خانمی بسیار زیبا همراه با مردی قد بلند هر دو سوار بر اسب سفیدی بر پهنه ابرها هر دو لباس سبز حریر به تن داشتند، خوشحال و خندان اما اندوهی پنهان در زیر دیدگان هر دو قایم شده بود. خانم مهربان دستی به نشانه دوستی با من تکان داد. شاید می خواست که مرا پیش خود ببرد اما هرچه دستم را دراز کردم نتوانستم او را بگیرم اشک از دیدگانم جاری بود. التماس می کردم که مرا تنها نگذارد اما آنها دور و دورتر شدند تا به اندازه یک نقطه، آن یک نقطه هم محو شد. مثل این که باید بروند و بیشتر از این اجازه نداشتند که پیش من بمانند. گریه و زاری می کردم التماس و خواهش. اما بی فایده بود از صدای هق هق گریه هایم از خواب بیدار شدم. هیزم بخاری هم تمام شده بود اتاق هم کاملاً سرد بود و سرمای عجیبی بدنم را محاصره کرده بود. بدنم از شدت سرما می لرزید صورتم داغ داغ شده بود و گلویم درد می کرد از شدت درد گلو آب دهانم را نمی توانستم قورت بدهم راهی آشپزخانه شدم و می خواستم قدری آب بنوشم اما از شدت درد و ضعف سرم گیج خورد و به گوشه ای افتادم چند دقیقه ای روی زمین مانده بودم کم کم به خود آمدم کمی آب خوردم و دوباره به کنار بخاری آمدم با جابجا کردن هیزم بخاری خواستم به روشن شدن آن کمک کنم اما بی فایده بود. پتوی پاره ای که کنار اتاق به نیابت من انداخته بودند روی خود انداختم و خوابیدم. دوباره رسیدم به جایگاه و مکان اولی. نمی دانم چه رازی بود که هیچ کس نمی خواست از آن سر دربیاورم اما زمانه پرده از روی تمام مسائل کتمان شده برمی داشت آن الهه زیبایی و آن قد استوار و بلند دستم را گرفت و بوسه ای بر آن نشاند. قرمزی لبانش به رنگ یاقوت سرخ می درخشید دستش بسیار گرم بود آنقدر گرم که سردی دستانم در گرمی دستانش محو شد. از او گله می کردم که چرا در سفر و دیدار قبل که با او داشتم مرا با خود نبرده و سوار بر آن اسب سفید نکرده. لبخند زیبایی بر لبان سرخ یاقوتیش نشاند و گفت:
    "دختر مروارید هنوز خیلی زوده که تو این جا بیایی."
    - آخه! آخه می دونی چیه خانم من خیلی تنها هستم خیلی دلم می خواهد تا کسی باشد تا تمام حرفهایم را به او بزنم اما تا حالا اون یک نفر را پیدا نکرده ام. تو مدرسه هم دوستی ندارم بچه های مدرسه و هم کلاسیهایم به سر و لباسم می خندند. با اون روپوش پاره ای که بر تن دارم و وصله های جور واجوری که روی اون خودنمایی می کنه، آره وصله ها از خود روپوشم پاره تره. از کلاس اول کیف... کیف که چه عرض کنم همونی که از تکه های به هم دوخته شده گونی برنجی برام دوختن، اون هم پاره شده. درست پنج سال است که دارم ازش استفاده می کنم. بندش هم بریده اون را زیر بغلم می ذارم و به مدرسه می رم. مرجان دختر گیتی خانم را می گم؛ خیلی خوبه، بعضی وقتها با هم درس می خونیم زنگ تفریح هم با همدیگه بازی می کنیم بیشتر وقتها خوراکیهایش را با من تقسیم می کنه. اما پرستو خیلی حسوده همیشه مرجان را با من قهر می اندازه الان هم حدود 2 دو ماه می شه که با من قهره. نمی دونم چرا من هم منت کشی نکردم. خانم معلممون میگه دیگه چیزی به امتحانات ثلث نمونده. خوب درس بخونید مخصوصاً که امسال کلاس پنجم هستید امتحان نهایی دارین خیلی باید تلاش کنید.
    "ببین دخترم من تمام این حرفا را خوب می دونم اما مروارید جون، دخترم، تو باید قویتر از این حرفا باشی نباید هر چیزی را به دل بگیری به عمه نسرین احترام بذار. اون را دوست داشته باش و توی کارهای خونه به اون کمک کن خدا بزرگه من هم برات دعا می کنم. تو توی شهر بزرگ و مقدس مشهد زندگی می کنی. اصلاً هم تنها نیستی. اولاً خدا را داری که تمام هستی از آن اوست و تمام نیستی را خداوند به بهترین هستی تبدیل می کنه. با خدا صحبت کن درد دلت را با او بگو او بهترین رازدار انسانهاست و تنها اوست که در تمام مصائب و سختیها یاری رسان انسان است. اگر با تمام وجود صادقانه و خالصانه او را بخوانی حتماً جواب تو رو به بهترین نحو می دهد او تو ر ا دوست می دارد تو هم باید با تمام وجود خداوند را دوست داشته باشی. به او امیدوار باش عزیز دلم. مروارید جان خود خداوند فرموده است که «ادعونی استجب لکم : بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.» آری عزیز دلم حکایت و الطاف خداوند همیشه و همه جا روشن و معلوم است. او بهترین یار و یاور انسان است و بدون منت به خواهش و خواسته ات لبیک می گوید، پس اعتراض نکن و نگو تنهایی. حرف دلت را با خدا بگو. درد دلت را با غریب الغربا، امام رضا(ع) بگو، ضریح مطهرش را در آغوش بگیر و درد دل کن، اوست که با اطمینان کامل می توانی حرفهایت را به او بزنی و مطمئن باشی حرفت جایی درز نمی کنه. آری عزیز دلم به گونه ای زندگی کن که تنت در دنیا، و جان و روحت در عالم ملکوت باشد و در آسمان و در عرش الهی باشی و از این حالت دست ببری و دیگر گله مند و ناراحت نباشی. الان هم دیگه خیلی دیرم شده باید بروم وقت ندارم."
    با گفتن این حرف و اسم خداحافظی، اشک در چشمانم جاری شد نمی خواستم از او جدا شوم او صورتم را بوسید و گفت:
    "مواظب خودت باش. اگر قول بدی که دختر خوبی باشی و مرا ناراحت نکنی باز هم به دیدنت میام. درست سه سال است که از سن تکلیفت می گذره اما تا به حال ندیده ام نماز بخونی! خداوند نماز خونها رو دوست داره نماز ستون دین و تشکر بنده از پروردگارش به خاطر نعماتی است که به او عنایت فرموده است. به این همه لطفی که خداوند به تو کرده است سپاس و تقدیرت کجاست! مگر به جز این است که اگر کسی به تو هدیه ای بدهد از او تشکر و قدردانی می کنی پس جواب این همه نعمت و هدایایی که خداوند به تو ارزانی داشته است چیست؟ آیا باید با بی توجهی و غفلت از کنار آنها بگذری و آنها را ندیده بگیری و فکر کنی هر کدام طبیعی و خود به خود به وجود آمده است. نه عزیز دلم این ها هر کدام براساس انگیزه و هدف به وجود آمده. خداوند نماز خونها را دوست داره و دعاشون رو مستجاب می کنه و آنها را در دنیا و آخرت دستگیری می کنه."
    بدنم به لرزه درآمده بود هراس شدیدی پیدا کرده بودم از همه چیز و همه جا غافل بودم خودم در خودم گم شده بودم. حالت مه آلودی فضا را فرا گرفت و کم کم از دیدگانم محو شد تا جایی که دیگه چیزی ندیدم، دنبالش دویدم خیلی باهاش راحت بودم و خیلی چیزها ازش یاد گرفته بودم هر حرفی را می توانستم بهش بزنم اما اون مانند بخار به آسمون رفت و من هم چنان گریه کنان به دنبالش می دویدم اما دیگه همه چیز محو و ناپدید شده بود در حال دویدن بودم که ناگهان پایم به داخل چاله ای فرو رفت از شدت درد بی حال شده بودم آه و ناله سر داده بودم. درد امانم را بریده بود. چشمم به مار بزرگی افتاد که داخل چاله بود و می خواست مرا مورد هدف خود قرار دهد که ناگهان از خواب پریدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    از شدت ترس در عالم بیداری هم می خواستم فرار کنم. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. با خود فکر می کردم که او چه کسی است، اصلاً اسم مرا از کجا بلد بود. (دخترم مروارید) به خیلی از مسائل حساس و ظریف زندگیم اشاره می کرد اصلاً آنها را از کجا می دانست چرا مرا دختر خود خطاب می کرد از کجا می دانست که من نماز نمی خوانم و چرا این قدر به این مسئله اشاره می کرد چرا باید این مدت این قدر غافل باشم که روزها مخصوصاً در مواقع گرفتاری سری به حرم امام رضا بزنم دعایی، زیارتی و یا توسلی بخوانم درددلم را با او بگویم و خودم را سبک کنم وای بر من. من در شهر مقدسی زندگی می کنم که از سراسر ایران و از عالم و دنیا برای عرض ادب و احترام و زیارت به پابوسش می آیند و من در نزدیک ترین کوچه خیابان و محله باید غافل از این موضوع و امر باشم. غوغای بزرگی سراسر وجودم را فراگرفته بود قدرت فکر کردن از من سلب شده بود زبانم به لکنت افتاده بود کلمات را بریده بریده بر زبان می آوردم و به خوبی برایم روشن شده بود که او کسی نمی توانست باشد به جز مادرم. مادری که بارها و بارها در کنار او بودن و زندگی کردن با او را آرزو کرده بودم. چرا باید مرا تنها می گذاشت چرا باید پدرم مرا به دست غربت و بی کسی می داد و در این میان تنها یاری رسان و مدد رسان من ظلم و جوری بود که از طرف عمه ام بر من حاکم شده بود از اطرافیان شنیده بودم به خاطر بیماری صعب العلاجی که مادرم به آن دچار شده بود پدرم او را به خارج از ایران برده و باید مدتهای طولانی تحت مراقبت دکترهای خارجی در خارج از ایران به سر برند، اما اینها همه دلگرمی و دلخوشی هایی بود که در دوران کودکی می توانست آرام بخش روح رنج کشیده و چهره اندوه دیده ام باشد، اما اکنون دیگر به سنی رسیده ام که دیگر همه چیز را می توانم بفهمم و تشخیص بدهم و این را هم به خوبی می دانم که پدر و مادرم مورد حمله و تجاوز پنجه حسود روزگار قرار گرفته اند می دانم دستان یغماگر روزگار پدر و مادرم را به یغما برده است. فروغ خانم همسایه روبرویی می گوید که تا زمان برگشتن پدر و مادرت سرپرستی تو را عمه ات نسرین خانم به عهده گرفته است. دیگر حرف هیچ کس را قبول ندارم همه به من دروغ گفته اند چرا نباید حقیقت را به من می گفتند من دیگر به سنی رسیده ام که بتوانم حقایق و واقعیات زندگیم را قبول کنم مرگ پدر و مادرم هم گوشه ای از زندگی من بود. ای کاش قبر گم شده تان را می یافتم و شما را در آغوش می گرفتم. پدر و مادرم در کمال آرامش و آسودگی خاطر کنار هم در خواب ابدیت به سر می برند و من در حسرت دیدار آنها و حسرت و زیارت قبرشان.
    پدر جان دوست دارم... دوست دارم زنده بودی تا صورتم را به صورت رنج کشیده ات می چسباندم و بوسه ای بر روی پیشانی ات می نشاندم. مادر عزیزم دوست داشتم در کنارم بودی تا با نوازش های پی در پی به روی دستانت بوسه ای می زدم. زمانیکه من در بی خبری حیات شما به سر می بردم زندگی نعره های تلخی بر من کشید گویا می خواست مرا ببلعد به درستی که من با کوهی از درد و رنج در این دنیا تنها مانده بودم قطرات درشت اشک پی در پی از دیدگانم جاری می شد مادر عزیزم دلم برایت تنگ شده و آرزوی دیدن روی ماهت را دارم چقدر زیبایی تو آنقدر زیبایی که هر وقت تو را در خواب می بینم فکر می کنم حوری بهشتی هستی مخصوصاً با آن لباس سبز حریر که چقدر بر زیباییت می افزاید.
    آه سردی از سینه گرمم خارج شد بغض گلویم را می فشرد و سیل اشک در چشمانم حلقه زده بود قادر به نفس کشیدن نبودم دستم را روی دهانم فشار دادم تا صدای هق هق گریه هایم مزاحم سایرین نشود. ای امید تنهایی هایم کجایی مادرم دوست داشتم زنده بودی تا دستهایت را می فشردم. صورتت را می بوسیدم سرم را روی قلبت می فشردم و پاهایت را سجده گاهم قرار می دادم. ای قبله گاه آرزوهایم آرزوی زنده بودنت را دارم ولی آرزویی است بچه گانه و پوچ. شب را با همه تاریکیش دوست دارم چون می دانم بهانه ای است برای خوابیدن و دیدن تو در خواب. ای اعتبار زندگیم با تمام تنهاییم فقط دستان بی کسی را روی شانه هایم احساس می کنم.
    صدای زوزه باد نگاهم را متوجه آسمان ساخت باران بند آمده بود اما باران دیدگان من هنوز در حال باریدن بود. زمانیکه خود را نشناخته بودم در اولین روزهای زندگیم دستان تقدیر روزگار چنگ بر گلدان خانه مان انداخت و عزیزانم را از من گرفت و آنها را پر پر کرد. مادری که هنوز طعم و لذت مادر بودن را نچشیده و پدری که هنوز لبخند پدری بر لبانش نقش نبسته و بوسه بر گونه فرزندش ننشانده زبان بر خداحافظی همیشگی به دیار ابدیت باز می کند.
    چند ساعتی بیشتر از نیمه شب نگذشته بود اما با دیدن خواب پدر و مادرم دیگر خواب در چشمانم نبود و فقط با گریه های بی امانم غصه را از ته قلبم می شستم. وقتی که همراه با آواز غم انگیز دلم سرگذشت غم آلود گذشته را مرور می کردم سردی شبهای زمستان را در قلبم احساس می نمودم و از باغ خزان زده زندگیم گل اندوه می چیدم. وقتی که در آغوش تنهایی فرو می رفتم و در زیر تأثیر نیروی جادویی عشق به دنیای دیگری قدم می گذاشتم جای خالی پدر و مادرم را تا عمق جانم حس می کردم و غمی در ژرفای ابدیت، قلبم را از آتش جدایی می سوزاند هرچه در رویاهای تلخ گذشته و آینده بیشتر فرو می رفتم وحشت از شکست مجدد تنم را بیشتر به لرزه وامیداشت زیرا از هنگامیکه خود را شناخته بودم این باور بر من چیره شده بود که گل چین روزگار گلها و عزیزان زندگیم را پر پر کرده است از گذشته چه در دست داشتم هیچ با این سن کم که فقط دوازده سال از آن می گذشت فقط کتابچه تلخ ناکامیهای زندگی که با پر شدن بقیه صفحات آن می توانست بقیه عمرم را سپری سازد و زمان مرگم را نزدیک گرداند شاید به این طریق رشته وصال بین من و پدر و مادرم گره بخورد. گل های باغ زندگیم به غارت رفته بود و خورشید زندگی کوله بار گرم و پر حرارتش را به بوته زارهای خشک غم سپرده بود از خود بی خود شده بودم که صدای اذان صبح مرا به خود آورد... الله اکبر الله اکبر الله...
    به یاد حرفها و نصایح مادرم افتادم که می گفت: «دخترم مروارید سه سال است که از سن تکلیفت می گذره اما هنوز اقدام به خواندن نماز نکرده ای.» بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف حوض آب وسط حیاط رفتم. آری شب تا صبح صورتم را با آب دیدگانم شسته بودم اما...
    آستینها را بالا زدم و با توکل بر خداوند وضو ساختم و تنها راه وصال با پدر و مادرم را طی کردن مسیر قرب الهی دانستم وارد اتاق شدم مهر شکسته ای که روی طاقچه اتاق از مدتها قبل جا مانده بود برداشتم گرد و غبار فراوانی روی آن نشسته بود آنرا پاک کردم چادر مندرسی داشتم برداشتم و بر سر نهادم و راز و نیار را برای اولین بار در قبله گاه احدیت شروع کردم آخ که چه قدر شیرین بود، شیرین تر از عسل و گواراتر از آب.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بخش دوم

    بعد از یک شب زمستانی و طولانی، گریه و زاری هیچ چیز دلچسب تر از راز و نیاز با معبود نیست. خدایا، خداوندا با اندک دلگرمی به آینده آرامش بخش روح و روانم باش، خدایا، خداوندا شاهدی، ناظری که باغبان اندوه و غم وارد زندگیم شده و مرتب از باغ خزان زده زندگیم گل اندوه می چیند. خدایا به من قدرتی عنایت فرما تا آن گونه که دوست داری فرشته ای باشم در روی زمین و بتوانم رسالتی را که بر گردنم نهاده ای به نحو احسنت ایفا نمایم. سپیده زده بود و هوا کم کم روشن می شد از پشت در اتاق صدایی به گوشم رسید به عقب برگشتم عمه ام بود که از پشت شیشه در اتاق مرا نظاره می کرد.
    - بارک الله؛ حالا دیگه نماز خون هم شدی و ما نمی دونستیم. از کی تا حالا. اول یاد بگیر آب دماغت را جمع کمی بعداً وایسا و این ادا و اطوارها را از خودت دربیار. بلند شو بلند شو این مسخره بازیها به تو نیومده. برو نونوایی دو سه تا نون بگیر سر راهت که می آیی خونه دو تا شیر هم از مشتی حسن بقال بگیر بیار طفلکی بچه ام نگین سرما خورده می خوام براش یک کم شیربرنج درست کنم.
    با همون چادر سفید مندرسی که نماز خوانده بودم راهی خیابان شدم در خیابان رفت و آمد مردم و تردد ماشینها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری از روی پنجره و ویترین مغازه ها بالا می رفت و هر کسی خود را برای فعالیت و کار روزانه آماده می کرد. با عجله خود را به نانوایی رسانیدم. با قد و قامت و جثه ریزه ای که داشتم خود را به جلو صف رسانیدم و سه تا نون خریدم و برگشتم در بین راه مرتب دستهایم را هو هو می کردم تا با بخار دهانم گرم شوند. به مغازه مشتی حسن بقال رسیدم دو تا هم شیر خریدم و به خانه برگشتم حال و هوای عجیبی محاصره ام کرده بود انگار روی زمین نبودم و روی پهنه ابرها راه می رفتم. با سرماخوردگی که از شب قبل داشتم کسالت و ضعف شدیدی بر من غالب شده بود اما دل تنگی برای پدر و مادرم این موضوع را دو چندان می کرد به همین خاطر بدون اینکه صبحانه ای بخورم کیف و کتابم را برداشتم، راهی مدرسه شدم.
    از اون روز به بعد با خودم عهد و پیمان جدیدی بستم که هر روز بهتر از روز قبل درس بخونم تا با معدل خوب قبول شوم و به یاری خداوند در آینده بتوانم در کنکور شرکت کرده و در رشته مورد علاقه ام موفق شوم. شروع امتحانات ثلث دوم بود با پشتکار و توکل به خداوند امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم چهره طبیعت کم کم تغییر می کرد و رنگ و روی بهار را به خود گرفته بود. عید نوروز از راه رسید و باید چهارده روز تعطیلات را در خانه می گذراندم اما به خاطر پدر و مادرم و توصیه های آنها دیگه همه چیز را به جان می خریدم و خودم را برای تحمل سختیهای بیشتر آماده می کردم خرید نوروزی شروع شده بود اما مثل اینکه قرار نبود شروع سال نو برای من با رخت و لباس نو باشد. با اطمینان کامل بدبختی خود را تضمین می کردم و این هراسی بود همیشگی که ریشه در دل و جانم تنیده بود. بی اختیار از جا بلند شدم و چادر بر سر گذاشتم. در کوچه و پس کوچه های خیابان به جلو می رفتم اما هدفدار. رفتم و رفتم تا اینکه چشمم به گنبد بزرگ و طلایی که در زیر نور خورشید با تلألویی خیره کننده می درخشید افتاد دلم به سختی لرزید و اشک در چشمانم جوشید. یک دسته کبوتر سفید اطراف گنبد می چرخیدند و طواف می کردند. دسته دسته مردم مشتاقی که به زیارت آمده بودند با شتاب وارد حرم می شدند. من هم چادری که بر سر کرده بودم تنگ تر گرفتم و با پای لرزان و قلبی که به شدت از هیجان می زد پا به آستانه صحن بزرگ حرم گذاشتم چه صفا و امنیتی داشت. اولین باری بود که به آن مکان ملکوتی قدم می گذاشتم قبلاً فقط تصویر آن را در کتابها دیده و گاهی گنبد طلایی و گل دسته ها را از دور تماشا می کردم. ای وای بر تو مروارید هر چیزی لیاقتی می خواهد این همه سال کجا بودی چه بی خیر و چه قدر غافل مرتب خودم را نهیب می زدم. از خودم بدم آمده بود وقتی به در ورودی حرم که تماماً از طلای ناب ساخته شده بود رسیدم بعد از خواندن دعا در همان لحظه از خداوند خواستم تا در مسیری که خشنودی اوست مرا هدایت کند از خداوند خواستم به من کمک کند تا در روزمرگی زندگی و لذات ظاهر آن غرق نشوم و رسالتی که بر دوشم گذاشته است فراموش نکنم این جا آرامگاه مرد بزرگی است که از سرچشمه فیض و کمال سیراب شده و از آن آب حیات به همه تشنگان و طالبان حقیقت می بخشد. در همان جا با خودم و با خدای خودم در پیشگاهش عهد بستم همان راهی را بروم که او و همه اجداد و اسلاف بزرگش رفته اند و از او خواستم مرا در راه انسان کامل شدن و انسان وار زندگی کردن یاری کند.
    پسر بچه ای با سن و سال کم کنارم ایستاده بود مرتب با چادر مادر خود بازی می کرد. شال سبزی که به نشان سیدی بر گردن انداخته بود نگاهم را بیشتر متوجه او ساخت سرم را پایین بردم و یواش در گوش او گفتم: «عزیز دلم شما از من پاک تر و به خداوند نزدیک ترید به خصوص که شما زرییه و از شجره این خاندانید در دعای خود مرا هم فراموش نکنید.»
    سنگ های سفید مرمر و چلچراغ های بزرگ و متعددی که از سقف آئینه کاری شده آویزان بودند انعکاس نور آنها در قطعات بی شمار آئینه ها و بوی گلاب و صدای دعا و گریه های متضرعانه زائران و افراد زیادی که جا به جا مشغول نماز یا خواندن قرآن و دعا بودند شور و حالی در درون من برمی انگیخت که هرگز در عمرم آنرا تجربه نکرده بودم. با آنکه اولین باری بود که قدم به این فضای روحانی می گذاشتم اما احساس عجیبی در خود با آن محیط احساس می کردم گویی این جا را از قبل می شناختم و بارها به این مکان پا گذاشته بودم. حسی آشنا در من برانگیخته می شد و به نظرم می رسید قبلاً به مهمانی صاحب این خانه آمده ام اما چگونه؟ کجا؟ نمی دانستم.
    اما بوی آشنایی و عطوفت و مهربانی را از تمام زوایای آن استشمام می کردم وقتی جلوتر رفتم و به مقابل ضریح مقدس، با آن پارچه معطر سبز که بر روی آن کشیده بودند قرار گرفتم بی اختیار به گریه افتادم و اشک بر پهنای صورتم جاری شد. موج جمعیت مشتاق و هیجان زده مرا به این طرف و آن طرف می برد و مثل زورقی کوچک در دل این امواج گاهی به ضریح نزدیک می شدم و گاهی از آن دور می افتادم چه شکوه و جلالی داشت این بارگاه که قلبها را به آهنگ عشق در سینه ها می لرزاند و موج موج اشک شوق از چشمها بر روی گونه ها می فشاند.
    موجی آمده و مرا از جا کند و به جلو راند و دست مرا به ضریح رساند آنرا چسبیدم و پیشانی ام را بر میله های معطر آن گذاشتم و قطره های گرم اشکهایم را نثار آن کردم بر آن سنگ بزرگ با آن پارچه مخمل سبز که بر اقیانوسی از مهر و عشق و معرفت و نور، سر به سجده گذاشته بود غبطه می خوردم، ای کاش می توانستم از حصار این میله ها بگذرم و بر آن تربت پاک به سجده بیفتم و مشام جانم را از عطر آن پر سازم و بر پای مردانه اش بوسه زنم و در پیشگاهش زانو بزنم و بغضی را که سالیانی دراز در گلو داشتم بگشایم و با مروارید اشکهایم خاکش را شستشو دهم و از او شفای روح دردمند و دل بیمارم را طلب کنم. از او بخواهم تا چشم و دلم را به روی ذره ای از آن معرفت و آگاهی و ایمان او و خاندان پاکش بگشاید و از انفاس قدسی اش روح افسرده مرا منور سازد و مرا موفق به جبران دوران بی خبری و ناآگاهی کند نفهمیدم چه مدتی سر بر آن آستان ملکوتی، گریه و مناجات کردم که دوباره موجی آمد و دست مرا از آن ساحل نجات جدا کرد از داخل جمعیت خودم را بیرون کشیدم و گوشه خلوتی پیدا کردم و قرآن را گشودم و مشغول خواندن شدم. امروز کلمات با دل و جان او چه می کرد هر کلمه مثل پرنده ای در آن فضای ملکوتی و آسمانی پر می گشود و بر آشیانه قلبم فرود می آمد و با جانم در می آمیخت. اشک از روی گونه هایم می غلتید و قطره قطره روی چادرم می ریخت وقتی به خود آمدم بلند شدم و دوباره زیارتی کردم و بیرون آمدم. رواق ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم تا به کفش داری رسیدم کفشهایم را از کفش داری گرفتم و به پا کردم خیلی سبک بال شده بودم مثل اینکه بر پهنه ابرها راه می رفتم. آنروزها را به خوبی درک می کردم که دیگر هیچ پشتیبانی ندارم چه از لحاظ فکری و چه از لحاظ اقتصادی به همین خاطر باید با تمامی نیرو و توان شغلی برای خود پیدا می کردم تا در کنار درسم بتوانم به آن بپردازم شاید از این طریق حداقل خود را تأمین کرده و این همه مورد تحقیر و غرولندهای عمه ام واقع نشوم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بخش سوم

    اولین اشعه های خورشید به پشت شیشه پنجره می خورد با توکل بر خداوند روز را شروع کردم و خود را مشغول کارهای منزل کردم تا دیگر جای هیچ گونه عذر و بهانه ای برای عمه باقی نماند برایش چنان خوشایند نبود که من در جوار آنها و در منزل باشم به همین خاطر برای بیرون رفتن از منزل زیاد مزاحمم نبود و از این بابت بسیار خرسند و راضی به نظر می رسید. بعد از رسیدگی به یک سری از امورات مربوطه برای جستجوی کار راهی کوچه و خیابان شدم به هر کجا که فکر می کردم سر می زدم از منزل گرفته تا مغازه، بیمارستان، مطب و... برای هر کاری خود را آماده کرده بودم اما به هر کجا که سر می زدم به عناوین مختلف با مشکل روبرو می شدم. یک جا سن کم را بهانه می کردند و می گفتند که از عهده کار منزل و نگهداری بچه برنمی آیم جای دیگر رضایت پدر و مادر از من می خواستند و یا در جایی می گفتند که باید تمام وقت مشغول به کار باشم که با گفتن این کلمات بغض گلویم را بیشتر می ترکاندند. دنیا دور سرم می چرخید و دنبال مظهر محبت و گم شده زندگیم می گشتم دور و برم را دیدم که پر شده از سنبل های بی مهری سنبل های بی عاطفگی و سنبل های قهر و غضب با تمام معصومیت کودکانه این همه سنبل را به جان خریده بودم و آنها را ضمانتنامه زندگیم می دانستم و در امواج پر تلاطم زندگی آنها را ساحل نجات خود می دانستم یک روز نزدیک غروب که دیگر توان راه رفتن نداشتم کنار رستورانی ایستاده و از بیرون داخل را تماشا می کردم. به سر و لباس مندرس خود نگاه می کردم و به بچه های شیک پوشی که همراه پدر و مادرشان داخل رستوران در لژهای خانوادگی مشغول خوردن بهترین غذاها بودند پدر و مادر کودکان را می دیدم که از آنها دستور غذای مورد علاقه شان را می گرفتند و به گارسون سفارش می دادند و این چنین رفتارها دلم را می آزرد خودم را به جای آنها تصور می کردم اما من کجا و آنها کجا اصلاً من خواب این جور لباسهای شیک را هم نمی بینم چه رسد در عالم بیداری و واقعیت. بوی این جور غذاها هم فقط استشمام کرده ام از پنجره آشپزخانه مردم و یا از آشپزخانه عمه نسرین اما... از کنار رستوران رد می شدم که صدایی مرا متوجه خود کرد. آقایی که یک بسته اسکناس در دست داشت آنرا به طرف من گرفت و گفت:
    - بیا دختر جون این را بگیر و برای خودت سر و لباس مرتب تهیه کن.
    از رفتار او بسیار ناراحت و عصبانی شدم با نهیب به او خطاب کردم:
    - اشتباهی گرفتین من فقیر نیستم فقط... فقط دنبال کار می گردم.
    او که از کرده خود خجالت زده و شرمنده به نظر می رسید دستش را روی شانه ام زد و گفت:
    - با این سن کم دنبال کار می گردی مگه اجباری در این کاره.
    آنقدر دلم به تنگ آمده بود که بی درنگ زدم زیر گریه و گفتم:
    - راحتم بذارین من که تقاضای کمک از شما نکردم فقط پشت رستوران ایستاده بودم و داخل را تماشا می کردم و در رویای پر جوش و خروش زندگیم غرق بودم و ساحل نجات را نمی یافتم. ای کاش نهنگ بزرگی می رسید و مرا می بلعید شاید در شکم او احساس امنیت و راحتی می کردم و آنجا را مأمن خود می شمردم و این قدر مورد تهاجم و ترحم دیگران واقع نمی شدم.
    او که در صدد ساکت کردن من بود و به نحوی می خواست مرا آرام کند و قرار قبلی را بر من برگرداند به همین خاطر با اصرار فراوان از من خواست تا شام مهمان او باشم از این کار امتناع کردم و دعوت او را رد کردم اما با اصرار او که در خیالم مرد بیگانه ای بود داخل آن رستوران شدیم چه سر و لباس شیک و مرتبی، سر و صورت اصلاح شده همراه با عطر ملایمی که از موج گیسوان او بر می خواست مشامم را می نواخت و مرا از احساسی گرم و مهیج پر می کرد. کت و شلوار سرمه ای همراه با پیراهن سفید ابهت خاصی به او می بخشید کیف شیک و مشکی رنگی در دست داشت که ست کفشهایش بود اما من چی چادر رنگ و رو رفته، دم پایی پلاستیکی که پارگی آن در حدی بود که گاهی به زمین می افتادم همراه جورابی که نوک انگشتانم از سوراخ آن بیرون می زد. سعی می کردم خودم را در میان چادرم پنهان کنم اما هر کجا را قایم می کردم یک جایی دیگر ظاهر می شد و خودنمایی می کرد و حکایت از در به دری و آوارگی من می کرد دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد همه با نگاه خاصشان مرا همراهی می کردند پشت میزی که دو صندلی کنار آن بود نشستم. گارسون وارد شد و با احترام خاصی دستور غذا را گرفت آن آقا نظر من را خواست من که با این جور چیزها و جاها شناخت و آشنایی نداشتم انتخاب را به عهده ایشان گذاشتم از شدت خجالت داغی بدنم را احساس می کردم کف دستانم خیس عرق شده بود مژگانم را بر هم فشردم قطره ای اشک داغ روی گونه هایم نشست دلم آشوب زده و بیقرار بود. با سفارش آقا دو پرس ته چین مرغ برایمان حاضر کردند از بوی مرغ سرخ شده و زعفرانی که روی برنج داده بودند مست مست شده بودم با تعارف آقا مشغول خوردن غذا شدم خجالت می کشیدم اما بوی غذا مرا از خود بیخود کرده بود تا به حال غذای به این خوشمزه ای نخورده بودم آنقدر سرگرم خوردن بودم که دیگر متوجه هیچ چیز در اطرافم نبودم ظرف مدت کمی غذایم را خوردم نوشانه ماست و سالاد را هم خوردم اما وقتی به خود آمدم متوجه آن آقا شدم که هنوز نیمی از غذایش مانده بود:
    - ببخشید خانم اگر میل دارین بگم یک پرس دیگه بیارن خدمتتون...
    - نه نه ممنون مثل اینکه زیاده روی کردم ولی خوب اینقدر خوشمزه بود که نتوانستم از آن بگذرم.
    رستوران مجللی بود روی هر میز گلدان بزرگی از جنس بلور قرار داشت که با شاخه های رز و مریم آنرا آراسته بودند فضای داخل رستوران را بوی گل های رز و مریم پر کرده بود. تمام در و دیوارهای رستوران آئینه کاری شده بود به هر جهت که نگاه می کردم عکس خودم را با آن سر و وضع نامرتب می دیدم بعد از صرف غذا آقا جلو صندوق رفت و حساب غذا را پرداخت. از رستوران بیرون آمدیم از او تشکر کردم و اعتراف کردم که تاکنون غذایی به این لذیذی نخورده بودم. لبخند طلایی روی لبهایش نشست که حاکی از رضایت او از این کار بود، خواستم از او خداحافظی کنم اما او دوباره جلو آمد دستم را گرفت و گفت:
    - دخترجون به نیت بد نگیر و به دلت بد راه نده فکر کردم که شاید در این شهر غریبی و مشکلی برایت پیش آمده باشد به همین خاطر خواستم به نحوی به شما کمک کرده باشم شهر بزرگ و گرگهای گرسنه و زخمی هم زیاده. مواظب خودت باش.
    - خیلی خیلی از شما ممنونم سعی می کنم دیگه بیشتر از این مواظب خودم باشم.
    از او خداحافظی کردم و به سرعت از او جدا شدم. بی هدف و گیج طول و عرض خیابان را طی می کردم اما متأسف از کرده خود. ای کاش به او می گفتم که چرا دنبال کار هستم شاید در این راه کمکم می کرد به خودم نهیب می زدم که «ای مروارید احمق این در و اون در زدی التماس همه را کردی اما یک قدری تند رفتی.» اصلاً شاید او فرشته نجات زندگیم بود. چقدر شکل و شمایل او برایم آشنا بود احساس غریبی و بیگانگی نمی کردم یک لحظه مکث کردم و به پشت سرم برگشتم او را با همان حالت اولی پشت سرم دیدم.
    - ببین دخترجون این شماره تلفن منه اگر یک دفعه کاری داشتی با این شماره تلفن تماس بگیر.
    کارت را داخل جیبم گذاشتم.
    - ممنونم ولی، ولی ما توی خونه تلفن نداریم از بیرون هم برام سخته که بخواهم تلفن بزنم.
    - اشکالی نداره خوب فکرهاتو بکن اگر خواستی باز هم دنبال کار بروی فردا صبح ساعت 10:50 توی پارکی که پشت همین خیابان است منتظرت می مانم.
    و دوباره همون بسته اسکناس را از داخل جیبش خارج کرد و با خواهش فراوان آنرا به من داد حرفی برای گفتن نداشتم از او تشکر کردم و با سرور فراوان راهی منزل شدم هوا کاملاً تاریک شده بود. آسمان دلتنگ بود به نحوی که دیگر تحمل نیاورد و با غرش بارش خود را شروع کرد. برای گرفتن وضو راهی حیاط شدم باد و باران با هم آمیخته بودند. سرم را بالا برده و دهانم را باز کردم قطره های باران نم نم وارد دهانم می شد نمی توانستم چشمانم را باز کنم کمی آنها را باز کردم و خیلی زود و به سرعت بستم چه هوای لطیفی قطره های باران دانه دانه از نوک موهای تابدارم می چکید کمی با خود بازی کردم سریع وضو ساختم و راهی اتاق شدم. کسی منزل نبود می دانستم بالاخره راز و نیاز با خداوند بدون جواب نمی ماند نمازم را خواندم و از خداوند به خاطر فرشته نجاتی که سر راهم گذاشته بود سپاسگزاری کردم بعد از خواندن نماز تمام اتاق ها را جارو کردم تمام ظرفهای داخل آشپزخانه را شستم و با دستمال نمناکی همه جا را دستمال کشیدم. آنقدر خوشحال و شارژ بودم که تمام گلبرگهای گلدانها را یکی یکی پاک کردم و گردگیری نمودم. به قدری خرسند و راضی بودم که خستگی کار بر تنم نمی نشست. بالاخره عمه خانم نگین و ندا برگشتند. و جوری تظاهر می کردند که برای خرید نوروز بیرون رفته اند با صدای خش خشی که از به هم خوردن وسایل و پاکتهای آنها ایجاد می شد لباسها را یکی پس از دیگری بیرون آوردند و بر تن کردند. نگین و ندا لباس تور صورتی رنگ که با گلهای مرواریدی سفید تزئین شده بود و کمربند پهن سفید که از جنس چرم درست شده بود بر تن کردند. کفشهای سفید چرمی که از دور برق می زدند پوشیدند. هر دو روبروی آئینه ایستاده و طنازی می کردند. کمرهای لاغر با اندام های باریک و کشیده موهای بلند و تابدار مشکی که بر روی لباس و شانه هایشان پهن کرده بودند زیبایی آنها را دو چندان می کرد. صدای بلند و خشن عمه نسرین آرامش و ذوق نگین و ندا را درهم کوبید:
    - خوب بسه دیگه لباسهاتون رو جمع کنید این وسط بمونه خراب می شه.
    - نه مامان جون یک کمی دیگه اونها تنمون باشه بعداً جمعشون می کنیم.
    - نه بسه دیگه آخه بعضی ها چشم ندارند شما را شاد و شیک ببینند.
    با اصرار عمه بچه ها لباسهاشون را از تن بیرون آوردند.
    - برم واسه دخترهام اسفند دود کنم. آره بعضی ها چشم ندارند بهتر از خودشون را ببینند.
    دیگه این جور حرفها و حرکات برایم معنا و مفهومی نداشت. در دلم لحظه شماری می کردم که کی فردا از راه می رسد تا سر قرار بروم. «مروارید احمق نشو مگه خود اون نگفت که توی دنیا گرگهای گرسنه و زخمی زیادند از کجا معلوم که خود او هم یکی از این گرگها نباشد و خودش را در غالب بره نشان می دهد او الان تو را خام کرده دانه جلوت ریخته و برایت دام پهن کرده تا تو را صید کند.» اما نه چشم های او به من دروغ نمی گفت و موج فریب در آنها نمایان نبود. شاید این سمبل ایجاد دگرگونی و طوفان ناگهانی در زندگیم شود و مرا که این چنین دچار یک خلاء بزرگ فکری و عاطفی گردیده بودم نجات دهد.
    آیا احساساتم مرا فریب نمی داد همه بنیانهای فکری و اعتقادی به یک باره و با وزش یک طوفان ظرف مدت کوتاهی درهم ریخته و ناگهان در مقابل فرشته ای قرار گرفته که می خواهد آزادی و نجاتم را تضمین کند. قدرت تصمیم گیری از من سلب شده بود این مرد کیست که نیروی مرموز جادویی اش این گونه مرا تحت سلطه خود قرار داده. آن شب درونم صحنه جوشش چندین احساس متضاد بود و هیجان و بیتابی، خواب را از چشمانم گرفته بود چندین بار طول و عرض اتاق را طی کردم پنجره را گشودم اما چون هوای سردی به درون اتاق آمد آنرا بستم حال و هوای عجیبی داشتم آن شب حتی تماشای چشمک زدن ستارگان که در آسمان صاف و تیره می درخشیدند و همیشه تمامی آنها مرا به وجد می آورد و دنیایی از شور و الهام و رمز و راز برایم به همراه داشت در نظرم جاذبه ای نداشت دلم هوای گریه داشت آرزو می کردم آغوش گرم مادرم به رویم گشوده می شد و مرا چون کودکی پناه می داد. سرم را بر سینه اش می گذاشتم و دستان نوازشگرش موهایم را نوازش می کرد و با لالایی خود خواب را نرم نرمک به چشمانم می ریخت و به دنیای رویاهای کودکانه پروازم می داد اگرچه خاطره کمرنگ و دوری از گرمای آغوش مادر را داشتم اما با استفاده از تخیلات قوی خود می توانستم تصور این لذت بی انتها را در ذهن بپرورانم. و در آرزوی دستیابی به آن بسوزم مادرم هرچه بیشتر از تو می گویم بغض گلویم بیشتر می ترکد آن شب دوباره همه دردهای گذشته و احساس تنهایی به سراغم آمد و رهایم نمی کرد. حس می کردم گلوله سربی داغی راه گلویم را بسته اما وقتی قطره های گرم اشک از گوشه چشمانم می جوشید و روی گونه هایم می غلتید کمی از فشار آن کاسته می شد. سرم را میان دو دستم گرفته بودم و اشکها سیلاب وار روی دامنم می چکید. صدای هق هقم کم کم بلند شد ملافه ای را گلوله کرده و جلوی دهانم گرفته تا کسی متوجه نشود. ای دل بگذار سکوت کنم و راز را بر کسی فاش نکنم که این خود همه فریاد و نالۀ عزیزان از دست رفته ام است. از جا بلند شدم و پرده را کاملاً کنار زدم و در سکوت به تماشای آسمان پر ستاره و مهتاب درخشانی که نیمی از حیاط را روشن کرده بود و تصویر آن بر سطح آرام آب حوض منعکس می شد پرداختم. هق هق گریه هایم کمی آرام تر شده بود خودم را از کنار پنجره به عقب کشیدم تا صورت خیسم در نور مهتاب دیده نشود و پدر و مادرم از این صحنه نگران نشوند احساسات متضادی مرا عذاب می دادند سرم را بلند کردم و موهایم را که توی صورتم ریخته و از اشکهایم مرطوب بود کنار زدم از همه متنفر بودم از خودم از اجتماع و از...
    با آن همه حجب و حیایی که در خود سراغ داشتم چرا با آن مرد راهی رستوران شدم و مثل سگهای گرسنه که به جان مرغی می افتند و تا ریزه های استخوان آن را نخورده دست برنمی دارند با چنگ و دندان به جان تکه مرغی افتاده بودم و غافل از دور و برم. نور شمع روی میز در مردمکهای چشمانش می رقصید و نگاه پرسشگرش را از من برنمی داشت. اما دم نمی زد لحظاتی که با هم بودیم در سکوت سپری شد اما قرار فردا برای چی؟ نزدیک ترین کسان من یعنی عمه و... که آن همه انتظار محبت از آنها داشتم اولین تصویر زشت و خشن از زندگی روزگار و جامعه را در ذهن من ترسیم کردند و بعد از آن...
    آری در درون من چیزی نیست جز یک دنیای تاریک پر از بدبینی و سرخوردگی و تنفر... اصلاً آدرس و شماره تلفن را کجا گذاشتم بی اختیار در این طرف و آن طرف دنبال آدرس و شماره تلفن می گشتم. اتاق دور سرم می چرخید به خاطر بی احتیاطی و حواس پرتی همه چیز را از دست داده بودم. با یأس و ناامیدی به طرف رختخواب رفتم و خوابیدم. سرم داغ شده بود با تب شدیدی که بدنم را محاصره کرده بود به خواب رفتم و با کابوس فراوان شب را به صبح رسانیدم با گل بانگ اذان از خواب بیدار شدم. به طرف حوض آب رفتم و وضو ساختم و برای خواندن نماز راهی اتاق شدم. دوباره همان مهر شکسته و چادرم را برداشتم. خدایا چه می بینم واقعاً ازت ممنونم پول و آدرس آقا را لای چادرم گذاشته بودم خیلی خوشحال شدم نمی دانستم پولها را کجا قائم کنم این همه پول دست من؟ حتی تصورش هم مشکل بود یک برگ از این اسکناسها را هم تا به حال لمس نکرده بودم چه رسد به این که صاحبش شوم. نماز را خواندم و دوباره پولها را لای چادرم پنهان کردم کارت را برداشتم و با دقت روی آنرا خواندم دکتر حسین پویا. خدایا چه می بینم این چه لطف و یا چه احسانی است که از طرف ایشان به من رسیده اصلاً چه لزومی داشت که ایشان به من کمک کند. همین جور کارت دکتر پویا را جلو چشمانم گرفته بودم و با دستانم مرتب خطهای آنرا لمس می کردم. دکتر حسین پویا!
    به خودم نهیب می زدم هی مروارید احمق نشو حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است. از عمه ات که جزء نزدیک ترین افراد خانواده ات است و به اصطلاح سرپرستی تو را به عهده گرفته بود چه خیری دیدی که از بیگانه انتظار خیر و کمک داری احمق نشو اگر سر قرار حاضر شوی بی شعوری خودت را ثابت کرده ای اصلاً اگر کسی شما را آن جا ببینه در موردتون چه فکر می کنه. خر نشو و از تصمیم خودت منصرف شو زندگیت را بسپار دست خدا بنده کیه؟ بقول خودش توی این شهر و این دنیا گرگ گرسنه زیاده. خود اون هم یکی از همین گرگهاست با یک بسته اسکناس که به تو داده تو را خام کرده و عقل را از سرت دزدیده. اصلاً اگر قرار باشه این همه فضل و بخشش داشته باشد و این جوری احسان کند که سر و وضعش به این خوبی نمی شد ماشین زیر پاش رو دیدی این جور ماشینها را فقط توی فیلم های خارجی دیده بودم ول کن و دنبالش نرو و لکۀ ننگ به خودت نچسبون. یک بار قربانی یتیمی و ظلم مضاعف وارده از طرف عمه ات شدی و در وضعیتی قرار گرفته ای که گرگان گرسنه محاصره ات کرده اند غفلت کنی تو را پاره پاره می کنند. اما نه، دیروز را به خاطر بیاور که چطور با مهربانی طرفت آمد دست نوازش روی سرت کشید و تو را به مجلل ترین رستورانهای شهر دعوت کرد رستورانی که فقط مخصوص اعیان و اشراف است. آری گرمی دستش را هنوز بر روی سرم احساس می کنم. چقدر نجیب، شرافت از سر و صورتش می بارید به خودم اطمینان دادم که کلکی نمی تواند در کار باشد و هدفش فقط و فقط خیر و کمک من می باشد چرا که او یک پزشک است و اشاره کند بهترین ها تحت اختیار او قرار می گیرند اصلاً... از کجا معلوم شاید نقش یک پزشک را بازی می کند تو از کجا می دانی که او واقعاً یک پزشک است. دیوانه مگه عقل نداری کمی عاقلانه تر فکر کن. مبادا بری و بلایی بر سرت بیاورد اون موقع است که دیگه جنازه ات را هم پیدا نمی کنند. محکم زدم توی گوش خودم از شدت درد به خودم آمدم صورتم داغ شده بود بیدار بودم اما آنقدر با خودم کلنجار رفته بودم که احساس می کردم تمام این ها خواب و کابوس بوده است. با تمام خستگی که بر فکر و روانم وارد شده بود تصمیم قطعی گرفتم که خود را رأس ساعت مشخص شده بر سر قرار برسانم سرم را روی زانوهایم گذاشته و در هاله ای از غم چمباتمه زدم و آرزو می کردم که در قرارگاه مشکل حادی برایم پیش نیاید مردی بود بیگانه که هیچ گونه شناختی از وی نداشتم اما آنقدر در دنیای یأس و ناامیدی گم بودم که او را فرشته نجات خود می دانستم و به این امر راضی نمی شدم که او را از دست بدهم. آن ساعات باقی مانده را تا لحظه قرار با احساسی دگرگون شده و با خاطره شیرین دیدار آشنایی با دکتر پویا و خبر خوش دکتر در مورد کار دوباره سرم را روی بالش قرار دادم و در حالیکه برای قلب شکست خورده خود می گریستم به خواب رفتم. هوا کاملاً روشن شده بود با اولین تابش اشعه خورشید از خواب برخاستم و آماده برای رفتن شدم این لحظه را بهترین لحظه زندگیم می دانستم سرور و شادی که از داخل آتش بر جانم افکنده بود و دیگران شاهد دیدن آن نبودند.
    غرولندهای عمه خانم را می شنیدم که "باید صبحانه را آماده کنه تا ما بخوریم." اما من با عجله از خانه خارج شدم دو تا نان سنگک داغ خریده و به خانه آوردم خیلی سریع چند عدد تخم مرغ نیمرو کرده و عمه خانم، نگین و ندا را برای صرف صبحانه صدا زدم.
    - به به امروز مهمون مروارید خانم شدیم پول از کجا آوردی خرید کردی.
    اما من جوری وانمود می کردم که متوجه حرفهای او نشده ام مشغول خوردن نیمرو شدم تعادل روحیم را از دست داده بودم و اصلاً روی پاهایم قرار نداشتم از خداوند به خاطر روزی خوبی که برایم مقدر کرده بود تشکر کردم. در جمع آوری صبحانه به عمه خانم کمک کردم اما از شانس و اقبال بد من لیوان از دستم افتاد و شکست که ناگهان هوای خانه ابری شد آنچنان که صدای غرشش تمام محله را در بر گرفته بود:
    - آی دختره ولگرد به مفت خوری عادت کردی آره. عادت کردی مفت بخوری و ول بگردی اصلاً نمی دونی که زندگی چیه و از کجا مهیا می شه.
    تنم مثل بید می لرزید صدای ضربان قلبم را می شنیدم اما حرفی برای گفتن نداشتم:
    - عمه، عمه جون به خدا از قصد نبود. حواسم نبود از دستم افتاد تازه من دنبال کار می گردم به محض این که رفتم سر کار اولین حقوقم را می دهم به شما و یا خودم واستون یک سری کامل لیوان می خرم.
    که ناگهان دست عمه را دیدم عقب رفت و جلو آمد و به روی دهانم خورد و صورتم غرق به خون شد. تمام چشمانم را خون گرفته بود دیگر هیچ نفهمیدم صدای قار قار کلاغها از روی درخت بید مجنون داخل حیاط به گوش می رسید. یارای تکان خوردن نداشتم خون تمام صورتم را پوشانده بود از عمه و دخترهایش هم خبری نبود. خواستم از جا بلند شوم اما قادر نبودم دستهایم را ضامن پاهایم کردم و با تکیه بر دیوار بلند شدم داخل حیاط رفته و کنار حوض آب زیر درخت بید مجنون ایستادم عکس نحیف و رنجور خودم را همراه با آن صورت غرق به خون در آب مشاهده می کردم قطرات اشکم که گاهی موجی روی آب داخل حوض ایجاد می کرد تا نمایش صورت غرق به خونم را از من دریغ کند.
    صورتم را شستم و وارد اتاق شدم خودم را در آئینه شکسته گوشه طاقچه نگاه کردم از خودم، از زندگی، از عمه و از عید نوروز که در پیش بود از همه و همه بدم می آمد دور چشمانم به کبودی می زد با فشاری که به صورتم وارد شده بود دندانم داخل لبم فرو رفته و پارگی شدیدی ایجاد کرده و باعث تورم شدید روی لبم شده بود به ساعت نگاه کردم پانزده دقیقه به ساعت یازده بود. خدای من تنها فرصت طلایی زندگیم از دست رفت. با عجله چادر بر سر گذاشتم و از منزل بیرون رفتم درست تا خیابان بنفشه می دویدم. در بین راه کمی نفس تازه می کردم و دوباره به دویدن ادامه می دادم چون می ترسیدم سر قرار نرسم و موقعیت را از دست بدهم آنقدر عجله داشتم و با تمام قدرت می دویدم که بعضی از تاکسی ها بوق می زدند و می خواستند مرا سوار کنند بعد از حدود نیم ساعت دوندگی به محل قرار رسیدم گلویم می سوخت و تند تند نفس نفس می زدم آب دهانم خشک شده بود داخل پارک شدم دکتر پویا را دیدم که روی نیمکت زیر درخت کاج نشسته بود امروز روز نسبتاً سردی بود او دستهایش را به هم می مالید با بخار دهانش آنها را گرم می کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    - سلام، معذرت می خواهم که دیر کردم. خیلی شرمنده ام ببخشید.
    او به محلض اینکه مرا با آن سر و وضع دید، گفت:
    - خانم چی شده چرا رنگ و رویت پریده؟ چرا صورتت کبود شده. دور دهانت چرا خون جمع شده؟ چرا حرف نمی زنی آخه یک چیزی بگو اصلاً چرا دیر کردی؟
    - چیز مهمی نیست شما خودتون را ناراحت نکنید فقط یک اتفاق کوچیکه.
    سرش را میان دستش گرفت و نفس عمیقی که حاکی از شکایت وارده بود از سینه خارج کرد. دوست نداشتم با یکی دو برخورد اول پرونده زندگیم را باز کنم. اظهار ناراحتی دکتر از این قضیه مرا خوشحال می کرد. خوشحال از اینکه در موردش فکرهای کاذب و خامی کرده بودم و یقین پیدا کرده بودم که برداشتم غلط بوده و او واقعاً نگران حالم است به همین خاطر نور شادی و امید در قلبم می درخشید و از دوستی و آشنایی با او خرسند و راضی بودم.
    - نگفتی چه اتفاقی افتاده. باشه اگر دوست نداری اصرای برای گفتن شما در این مورد ندارم هر جوری که راحتید ولی شاید در این مورد می توانستم به شما کمک کنم.
    - گفتم که چیز مهمی نیست برخلاف دیشب که غذای به اون لذیذی خورده بودم نمی دانم چرا در بین راه سرم گیج خورد و به زمین افتادم.
    نگاه مشکوکی به چشمانم انداخت و گفت:
    - اما غم نهفته در چشمانت چیز دیگری را می گوید.
    - ولی، ولی...
    - من یک پزشکم و خیلی سریع و راحت دروغ و راست را از هم تشخیص می دهم اگر دوست داشته باشی از امروز من دوستی خود را به شما اعلام می کنم و قول می دهم در هر موقع و هر مکان تا جای ممکن به تو کمک کنم.
    بغض گلویم را می فشرد و انگار چیزی داخل گلویم گیر کرده بود. نگاهم به مسیری که در خیابان طی کرده بودم ماند. به سختی جلو گریه ام را گرفته بودم خیلی تحمل کردم اما دیگر قادر نبودم خودم را کنترل کنم بی اراده دستانم را روی چهره ام گذاشتم و ناله جانسوزی سر دادم.
    - خانم نکنه از حرفهای من ناراحت شدین. اگر این طور است معذرت می خواهم.
    با بی حالی و بی حوصلگی جواب دادم:
    - نه، کمی دلم گرفته بود بی اختیار شدم.
    او که ادامه دادن صحبتش را مناسب آن زمان نمی دانست سکوت را اختیار کرد و دیگر چیزی نگفت از خجالت و شرمندگی سرم را پائین انداخته و چیزی نمی گفتم و تنها قطرات گرم اشک بود که گونه هایم را نوازش می کرد سکوت سنگینی بین ما حکم فرما شد. بغض گلویم را قورت دادم و اشک چشمانم را با دو دست پاک کردم و گفتم:
    - از این که شما را ناراحت کردم معذرت می خواهم خواهش می کنم مرا ببخشید. قصد ناراحت کردن شما را نداشتم. ولی خوب بعضی مواقع پیش می آید. از این که شما را زیارت کردم خوشحالم اگر اجازه می دهید من از حضورتان مرخص شوم.
    منتظر بودم تا از طرف دکتر حرفی بشنوم اما مثل اینکه متوجه هیچ کدام از حرفهای من نشده بود. صورتم را به طرف او برگردانیدم او با حیرت چینی به ابروان پهنش داده بود و بی اختیار دیدگانش را متوجه یک نقطه خاص کرده بود، بدون اینکه متوجه حرفهای من باشد، به همین خاطر صحبت کردن را جایز ندانستم و روی همان نیمکت نشستم. دیدن چهره غم بار کسی که خود را به دریای پر تلاطم زندگیم وارد ساخته بود برایم سخت و سنگین بود و قلبم را به شدت مجروح و به درد می آورد و روح افسرده ام را دستخوش کشمکش های درونی می ساخت چشمان سیاه او را زیر ابروان گره خورده اش که گه گاه به من می نگریست، حرفهای ناگفتنی را برایم بازگو می کرد. اما افسوس که من نمی توانستم و نمی خواستم هیچ وقت راز پنهان زندگیم را برایش بخوانم و غمی بر غمهای او بیفزایم با این که مدت کمی بود که از آشنایی ما می گذشت اما روح بلند و فداکار او عشق ابدی و جاودانه ای شده بود در وجود من. کشمکش و ستیز با تقدیر و سرنوشت جنگی نبود که من با تجدید قوای تخیلی یا یک یورش ناگهانی بتوانم آنرا سرکوب کنم به کلی در خودم گم شده بودم نمی دانستم چطور راز سرنوشتم را بر دکتر آشکار سازم. یادآوری نگاههای پر مهر دکتر پویا که به نقطه خاصی خیره شده بود و حاکی از درد و حرفای وارده بود هرگز نمی توانست گرما و محبتی بر قلبم بنشاند و این خود مسئله ای بود که مدتی دراز ذهنم را مغشوش خود ساخته بود. خیلی آرام سرم را برگرداندم و به صورت دکتر نگاهی انداختم به شدت پریشان خاطر و دل نگران بودم. نمی دانستم چه بگویم و چه کنم که از این فضای سنگین خارج شویم که ناگهان چهره غمبار دکتر را دیدم که به طرف من برگشت و گفت:
    - ببخشید شما هنوز اسمتان را به من نگفته اید و من نمی دانم شما را چی خطاب کنم.
    اضطراب و دلهره امانم را بریده بود. اما می خواستم جوری وانمود کنم که کمی از ناراحتی دکتر کاسته باشم. کمی مکث کردم و گفتم:
    - مروارید، مروارید معین.
    - مروارید چه اتفاقی افتاده. نه، نه... به به از آشناییتون خوشبختم.
    نمی دانم چرا بعد از معرفی ام بیشتر در خود فرو رفت. یکه خوردنش به وضوح برایم روشن بود، غم در چشمانش سوسو می زد اما این همه غم و نگرانی حاکی از چه بود؟ من که هنوز چیزی برایش تعریف نکرده ام اما او به خاطر من ناراحت است. او که هنوز از سِر زندگی من بی خبر است نگاهی به چهره غم بار او انداختم و گفتم:
    - ببخشید شما از چیزی ناراحتید.
    اما او لبخند تلخی بر لب نشاند و گفت:
    - مسئله ای از این مهمتر که دختر بچه ای را با این سن و سال کم آواره در کوچه و خیابان برای پیدا کردن کار ببینم. در حالی که نمی دانم چه بلایی به سرش آمده متعلق به چه خانواده ای است.
    در حالیکه اشکهایم آرام و بی صدا بر روی گونه هایم می غلتید سرش را جلوتر آورد و گفت:
    - مایلید در پارک با هم قدم بزنیم.
    نگاهی زیرکانه به چهره اش انداختم و گفتم:
    - خیلی وقته که شما توی این هوای سرد نشسته اید بهتره دیگه برگردیم خونه مخصوصاً هم که امروز من حال خوشی ندارم و رفتن را بر ماندن ترجیح می دهم.
    اما او با لحنی مأیوسانه پرسید:
    - چیه؟ خیلی کسل به نظر می رسی.
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
    - نه چیزی نیست فقط کمی احساس خستگی می کنم.
    او متفکرانه سر جنباند و گفت:
    - پس بهتره با هم بریم داخل ماشین و با هم کمی صحبت کنیم.
    از نوک دماغ و گوش هایش معلوم بود که خیلی سردش شده بود. گفتم:
    - نه، بهتره من برگردم خونه. آخه...
    - آخه بی آخه.
    او که متوجه سرمای غالب بر من شده بود، گفت:
    - پاشو پاشو بریم داخل ماشین و با هم کمی صحبت کنیم.
    با اصرار دکتر به طرف ماشین به راه افتادیم. داخل ماشین شدیم عجب بنزی! رنگ متالیک روکش صندلی چرم سفید نشستم و در را یواش بستم احساس کردم که روی صندلی هواپیما نشسته ام راحت راحت. فلاکس چایی داخل ماشین بود. دو تا چایی ریخت:
    - بفرمائید.
    - ممنونم.
    - خواهش می کنم میل بفرمائید.
    مثل اینکه از قبل فکر همه چیز را کرده بود. من که خیلی خجالت می کشیدم ولی به هر نحو که بود چایی را خوردم. توی اون هوای سرد تنها چیزی که خیلی مزه می داد همین چایی گرم بود در حالیکه نیم نگاهی به لیوان چاییش انداخته بود. گفت:
    - دومین برخوردیه که با هم داریم، درسته؟
    گفتم:
    - بله، درسته.
    - خوب خانم مروارید معین نگفتی چند سالته؟
    - 12 سال و کلاس پنجم هستم.
    - آفرین، اصلاً بهت نمی خوره، خیلی کمتر از این نشون می دین. خوب حالا بگو ببینم کی و چرا به این روز افتادین؟
    چه سؤال سختی؟ چه می توانستم بگویم اصلاً چیزی برای گفتن نداشتم اگر لب تر می کردم اول از همه آبروی خودم می رفت. اصلاً از کجا معلوم شاید هم دکتر حرفهای مرا باور نکنه و فکر کنه که من فلسفه بافی می کنم او مصرانه سرش را به طرف من برگرداند و گفت:
    - نمی خواهی جوابم را بدهی؟
    با بغضی غریب و زیر لب گفتم:
    - اگر اجازه بدهید باشد برای دیدارهای بعدی.
    او با لبخند کم رنگی که نشانه رضایتش بود گفت:
    - هر جور راحتی.
    و دوباره سکوت مطلق تمام فضای ماشین را در برگرفت و تنها صدایی که شنیده می شد موسیقی آرام و ملایمی بود که از ضبط ماشینش به گوش می رسید هیچ حرفی برای گفتن نداشتم دلم می لرزید دست و پاهایم را گم کرده بودم خدایا عجب غلطی کرده ام و دوباره همان افکار احمقانۀ صبح به سراغم آمد. اصلاً این مرد کیه چرا بهش اعتماد کردم نکنه بلایی به سرم بیاره چقدر من احمقم که به یک مرد بیگانه که هیچ گونه شناختی از او ندارم به این زودی اعتماد کردم ای کاش به بهانه ای می توانستم از ماشین خارج شوم اگر عمه ام متوجه بشه چه خاکی بر سرم بریزم از زیر چشم یواشکی نگاهش کردم سرش را میان دو دستش روی رول ماشین گذاشته بود و گه گاهی نفس عمیقی از سینه اش خارج می کرد. یعنی ممکنه راز و نیازهایم به درگاه خداوند به اجابت رسیده باشد با خودم و با خدای خودم عهد کردم که اگر سالم به خونه برسم دیگه به هیچ کس اعتماد نکنم او که عمه ام و نزدیک ترین عضو خانواده ام است ببین چه به روزم آورده این که دیگه جای خودش را دارد. یک مرد بیگانه! آره تمامش حقه و ترفند بود. با ترفند خاص خودش را دکتر معرفی کرد و روز ملاقات را تعیین کرده. خاک بر سرم نکنه در ماشین قفل باشه و همین جا گیر بیفتم خدایا به دادم برس. برای یک لحظه خواستم در ماشین را باز کنم و فرار کنم که یک دفعه صدای دکتر مرا به خود آورد:
    - نگفتی چرا دنبال کار می گردی؟
    در آنوقت سکوت مطلق بین ما شکسته شد دلم کمی آرام گرفت کمی خودم را روی صندلی ماشین جا به جا کردم و گفتم:
    - خوب دیگه آخه کار کردن را دوست دارم.
    - با این سن کم؟ اجباری در این کار است؟
    - نه، نه.
    - مگه پدرت سر کار نمی ره.
    آه گرمی چون شمشیر برنده از سینه ام خارج شد. اشک چشمانم را محاصره کرده بود با به هم زدن مژگانم تمام گونه هایم خیس شد. اصلاً انگار اشک از چشمانم خارج نمی شد گویا سیل خروشان و جوشان خون بود که این چنین صورتم را داغ کرده بود و دیدگانم را محاصره کرده بود.
    - قبل ازا ینکه خود را بشناسم طعم و مزه یتیمی را چشیدم چقدر تلخ، تلخ تر از زهر هلاهل. هنوز دست چپ و راستم را نمی شناختم که پدر و مادرم گل چین روزگار شدند البته این را کسی به من نگفت و در این مورد تردید داشتم اما چند ماهی می شود که تردیدم تبدیل به یقین شده است. خوبیها و محبتهای پدر و مادرم زبانزد خاص و عام است اما چه می شود کرد که گل چین روزگار به آنها مجال نداده و آنها را به غارت برده. پدرم مرد سرشناسی بود صاحب عزت و ثروت اما با مرگ او سرپرستی و حضانت مرا عمه ام به عهده می گیرد و از این طریق به ثروت بی کران پدرم چنگ می اندازد.
    - معذرت می خواهم اگر می دونستم موضوع این است که اصلاً کنجکاوی نمی کردم و تو را به یاد گذشته ات نمی انداختم اما این را از صمیم قلب می گویم که صدای شکستن جام غم را در سینه مالامال از محنت و رنج تو می شنوم.
    حرفهایش به دلم نشسته بود فکر می کردم تصورم در موردش خام و کاذب بوده و در این مورد عجله کرده ام به همین خاطر و به خاطر قدردانی از همدردیش به او گفتم:
    - از همان لحظه اول که در ماشین، که دوست دارم او را کالسکه عشق بنامم، جای گرفتم زندگی را با تو باور نمودم و امیدوارم از این پس در کشاکش امواج طوفانی، تکیه گاه اعتبار و دوست خوبی برایم باشی.
    نگاههای صادقانه دکتر پویا همواره قلب عطش زده مرا سیراب می کرد.
    - احساس می کنم خوشبوترین عطر زندگی را به من هدیه داده ای فکر می کنم تو تنها کسی باشی که صحرای تشنه قلبم را با باران محبتت پذیرا باشی.
    حدود 2 ساعت از خارج شدنم از منزل می گذشت پس باید هر چه سریع تر به منزل برمی گشتم و از این بابت احساس ناراحتی و دلشوره داشتم دلم نمی خواست از دکتر پویا جدا شوم اما غرورم این اجازه را به من نمی داد که در اولین ملاقاتم بخواهم خودم را این قدر علاقمند نشان دهم.
    - خوب خانم مروارید معین گذشته ها گذشته.
    - اما... اما... نمی دونم...
    - می دونم می خواهی بگی که گذشته ها وصل است به آینده ولی سعی کن با تلاش و همت زیاد در امر تحصیل خودت را نشان دهی و افتخار کسب کنی موفق باشی ظاهرت نشان می دهد که باید دختر درس خوانی باشی از این پس دیگه دنبال کار نمی خواهد بروی من تازه از تهران به این شهر آمده ام چند روز می شود که فعالیتم را در مطب آغاز کرده ام دنبال منشی دیپلمه ای می گردم اما فکر می کنم که تو بتوانی منشی خوبی برایم باشی.
    - ولی من، من که...
    - اصلاً فکرش را هم نکن فقط به من قول بده که درست را خوب بخوانی. من صبح ها بیمارستان مشغولم ولی بعدازظهرها از ساعت چهار تا هشت شب مطب هستم. بعد از تعطیلات نوروزی بعدازظهرها به آدرس روی کارتی که دیروز دادم خدمتتون، توی مطب منتظرت هستم.
    خیلی خوشحال بودم سر از پا نمی شناختم و در مورد فکرهای خامی که در مورد دکتر کرده بودم شرمنده بودم من که به شدت غافلگیر شده بودم نمی دانستم چه جوابی بدهم کمی مکث کردم و گفتم:
    - باور کنید من اصلاً دوست ندارم کسی در حقم ترحم کند دیروز هم که دیدید فقط برحسب اتفاق به هم برخوردیم من فقط دنبال کار بودم اما فکر نمی کنم که بتوانم منشی ایده آل و گرداننده خوبی برای مطب شما باشم.
    اما دکتر می گفت که:
    - من دیگر به حدسم یقین پیدا کردم و مطمئنم که منشی ایده آل و مطلوب خود را پیدا کرده ام.
    او خوشحال و خندان سری تکان داد و گفت:
    - من دیگر وقت ندارم باید بروم بیمارستان ولی شما را تا دم در منزل می رسانم.
    همه چیز برایم غیرمنتظره بود خواستم منصرفش کنم اما او همچنان روی حرف خود تأکید می کرد خیلی آرام و بی صدا در حالیکه قطرات اشک روی گونه هایم فرو می چکید با خیره شدن به دکتر پویا از ته دل به او غبطه می خوردم خوبی چقدر؟ مهربانی چقدر؟ اصلاً تو چه تعهدی نسبت به من داری چرا دوست داری به من کمک کنی؟ واقعاً که او سنبل یک انسان ایده آل و کامل بود دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد تا این که بعد از چند لحظه سکوت را شکستم و گفتم:
    - دکتر معذرت می خواهم اگر اجازه بفرمایید من دیگه همین جا پیاده شوم.
    - خواهش می کنم هر جوری که راحتید.
    ماشین را در گوشه ای پارک کرد و گفت:
    - خانم معین دوست داشتم با هم می رفتیم بیمارستان تا شما را معاینه می کردم و داروهای لازم را تجویز می کردم.
    - نه نه ممنونم چیز مهمی نیست عمه ام خونه منتظره باید بروم.
    دستش را داخل کیفش برد و یک بسته قرص مسکن به من داد و گفت هر 6 ساعت یک عدد بخورم و با آب ولرم مرتب صورتم را بشویم و حوله ای گرم روی قسمتهای صدمه دیده صورتم بگذارم دنیایی امید در قلبم جای گرفته بود دوست داشتم روزی یک فصل کتک دیگر بخورم اما در عوض با دکتر پویا ملاقات داشته باشم بابت همه چیز از او تشکر کردم و تا رسیدن چهاردهم فروردین از او خداحافظی نمودم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای بوق ماشین دکتر پویا مرا به عقب جلب کرد به عقب برگشتم. بسته اسکناس دیگری را به طرف من دراز کرد و گفت:
    - این پیش شما باشه.
    - دکتر خواهش می کنم من هنوز آن مبلغ پولی را که دیروز لطف کردین دارم.
    - باشه شب عید نیازت می شود.
    نمی دانستم چه بگویم حرفی برای گفتن نداشتم آنقدر در زندگیم خلاء احساس می کردم که این جور برخوردها برایم دریای محبت بود قطره های گرم اشک بی امان روی گونه هایم می غلتید نگاه نگران و خسته دکتر مرا متوجه او ساخت او نگاهش را به طرف پنجره ماشین معطوف گردانید و با لحنی مهربان گفت:
    - خواهش می کنم این هدیه نوروزی را از من قبول کنید.
    از عمق قلبم روشنایی و امید در ضمیرم طنین انداز شد و بند بند وجودم به لرزه درآمد. دیگه هیچ توجهی نداشتم که در کجا و در حضور چه کسی هستم با صدای بلندی و با لحنی سوزناک گریه بلندی سر دادم و خودم را در میان روزنه امیدی که برایم گشوده شده بود احساس کردم. از دکتر تشکر کردم بسته اسکناس را از او گرفتم و راهی منزل شدم خوشحال و شاد. شاد از اینکه گم شده ام را پیدا کرده ام به خانه برگشتم و آن روز را بهترین روز زندگیم می دیدم و فقط ثانیه شماری می کردم برای چهاردهم فروردین خیلی آرام و بی صدا وارد اتاق شدم به در و دیوار اتاق نگاه کردم. دوباره صحنه جدال صبح یادم آمد که چطور زیر مشت و لگدهای عمه التماس می کردم و شاهد خوار و ذلیل شدن خود بودم دوباره درماندگی و ناامیدی آنچنان در وجودم رخنه کرده بود که آهنگ غم و رنج درونم را به وضوح می شنیدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    سکوتی مطلق در منزل حکم فرما بود مثل اینکه عمه و بچه ها از صبح تا به حال هنوز به منزل برنگشته اند شاید هم دوباره برای خرید نوروزی بیرون رفته اند. چهره مهربان و دوست داشتنی دکتر پویا یک لحظه از وسعت ذهنم خارج نمی شد آرام و بی صدا دراز کشیدم به یک باره به یاد صبح افتادم که چطور به خاطر من سر در میان دو دستش گرفته بود و اندوه و غم و محنت مرا در قلبش فرو می ریخت و دم نمی زد با این که یکی دو ساعت بود که از او جدا شده بودم اما جدایی از او چون نیشتر قلب خسته ام را می خراشاند. چشمانم را روی هم گذاشتم و روحم به همراه مشتی آرزوهای دور و دراز به سوی او پر کشید. ابهامی از گذشته مرا در هاله ای از آرزوهای دور و دراز فرو برده بود به نحوی که چون نیشتری ریشه در قلبم فرو برده و یا خواهان گرفتن جانم بود. احساس تنهایی، ترس شدیدی بر جانم انداخته بود از غیاب عمه و بچه ها خیالم راحت نبود و با اینکه از طرف ایشان صدمه فیزیکی شدیدی بر من وارد شده بود اما باز دلتنگ نگین و ندا شده بودم از جا بلند شدم و به طرف اتاق نگین و ندا رفتم اما در اتاق آنها بسته بود از پشت پنجره به عکس آنها خیره شدم باید اعتراف کنم که رشته رنگین عشق و علاقه همچون زنجیر آهنی مرا به سوی دو خواهر نگین و ندا پیوند زده بود اما نمی دانم چرا باید همیشه فرد مجهولی ما را از همدیگر جدا می کرد.
    تمام بدنم درد می کرد از شدت درد سر و صورتم به خود می پیچیدم به یاد بسته قرصی افتادم که دکتر پویا به من داده بود به طرف اتاق رفتم و یکی از قرصها را با مقداری آب خوردم خود را در آئینه شکسته اتاق نظاره کردم چقدر نحیف و لاغر شده بودم رنگ و روی زرد و چشمان گود افتاده و موهای ژولیده از خودم بدم آمده بود. با دست موهایم را مرتب کردم اما حوصله درست حسابی نداشتم وارد ایوان شدم نگاهم به حوض آب داخل حیاط افتاد جلو رفتم و به ماهیهای قرمز درون آب خیره شدم تلالوی انوار طلایی خورشید بر آب، آسمان را از رنگ مرده خاکستری به سایه رویایی و امید بخش کشانده بود کنار حوض آب نشستم و با دست ماهیها را به این سو و آن سو هدایت می کردم و جهت حرکت آنها را تغییر می دادم در آن روز شاد فراموش نشدنی که دکتر پویا با تمام قدرت نیروی زندگی و امید را در من زنده می گرداند خود به خود من افکار زجر دهنده گذشته را تبعید می کردم و در صداقت و پاکی این مرد ناشناخته که هر ثانیه خصلتی نیکو از او کشف می شد می سوختم تا جاییکه ادامه زندگی در کنار او از دعاهای مخصوصم شده بود صدای زنگ حیاط مرا از دنیای تنهاییم بیرون آورد با شتاب خود را به طرف در حیاط رسانیدم در را باز کردم.
    - سلام خانم، منزل رحیمی؟
    - بله بفرمائید.
    - یک بسته سفارشی از کویت دارین. به مامانت بگو بیاد امضا کنه بسته را تحویل بگیره.
    - آخه مامانم خونه نیست به من بدین امضا کنم.
    - دختر جون بسته سفارشیه مسئولیت داره.
    در همین گفت و شنود بودیم که عمه خانم با بچه ها سر رسیدند.
    - سلام آقا بفرمائید. انشاءالله که خوش خبر باشین.
    - یک بسته سفارشی از شوهرتون از کویت دارین. لطف کنین این جارو امضا کنین.
    - امضا که ندارم ولی انگشت می زنم.
    با اثر انگشتی که عمه به دفتر پستچی زد بسته را گرفت و داخل منزل شد عمه که سواد خواندن و نوشتن را نداشت، نگین و ندا هم که تازه کلاس اول بودند بسته را باز کرد و کمی این پا و اون پا کرد، بالاخره طاقت نیاورد:
    - دخترم مروارید، مروارید جان حالت چطوره؟ می دونی چیه؟ من صبح توی حال خودم نبودم که اون اتفاق افتاد. حالا هم خیلی ناراحتم اصلاً دست خودم نبود این دو تا بچه که دیگه برای من اعصاب و روان درست و حسابی نگذاشته اند ارزش نداره، فدای سرت، ولی خب بعضی وقتها کتک تجربه شیرین و به یاد ماندنی می شود که برای همیشه باعث می شود که حواست را بیشتر جمع کنی حالا بیا، بیا صورتت را ببوسم تا این شب عیدی با هم قهر نباشیم مخصوصاً هم که آقا بهرام برامون نامه و کادو فرستاده پس امشب را باید جشن بگیریم بیا، بیا بخون ببینم توی این کاغذ چی نوشته.
    به خوبی می دونستم که تمام این ها کلک است و می خواهد مرا خام کند اما باز همه چیز را به دست فراموشی سپرده و نامه را خواندم.
    به نام خدا
    سلام بر همسر خوب و عزیزم، نسرین خانم. امیدوارم شاد و خرسند باشید شرمنده محبتهای بی دریغت هستم می دانم مسئولیت بزرگی بر دوشت است دخترهای خوبم نگین و ندا و مروارید چطورند؟ دلم برای همگی خیلی تنگ شده است حدود 9 ماهی می شود که همدیگر را ندیده ایم نگین و ندا باید کلاس اول باشند، درسته؟ مروارید عزیزم هم باید کلاس پنجم باشد. حرفهای زیادی برای گفتن دارم اما وقت تنگ است و این مجال را نمی دهد سعی می کنم کارم که تمام شد به ایران بیایم و دیداری تازه کنم مهندس از کارم خیلی راضیه و می گوید در قرار بعدی سفارش تو را حتماً می کند کادویی ناقابل برای شما و دختران عزیزم فرستاده ام امیدوارم که نوروز خوبی داشته باشید به افراد فامیل سلام مخصوص برسان بچه ها را به تو می سپارم سعی کن دل مروارید را شاد نگه داری و روح برادر و زن برادرت را شاد و آرام کنی من هم سعی می کنم با تلاش فراوان آینده بهتری برای شما فراهم کنم دوستدار شما بهرام
    خداحافظ
    نامه را به دست عمه دادم اما او مثل گربه وحشی که گوشتی به چنگ بیاورد نامه را از دست من چنگ زد و قاپید. درست تا دو دقیقه پیش چقدر منت کشی می کرد. کادو نگین و ندا را که هر کدام پیراهن قرمز زیبایی بود به آنها پوشانید منتظر ماندم دل توی دلم نبود ولی نه مثل اینکه بی خودی انتظار می کشیدم بدون اینکه توجهی به من داشته باشد لباسی را که بهرام آقا برایم فرستاده بود از من قایم کرد و داخل کمد جای داد قلبم فرو ریخت اشک در چشمانم حلقه زد و پی در پی روی گونه هایم جاری می شد اما دم نزدم از حیله و ترفندهای عمه سرم به درد آمده بود و بر معصومیت کودکانه خود دردی را احساس می کردم که بر عمق جانم چنگ می انداخت خود را درمانده یافتم و در کنج خلوت رویاهایم روزهای غم انگیز و انتظار را رقم می زدم دلم می خواست به شب بیاویزم و در آغوش گرمش بخواب فرو روم به سختی از جایم بلند شدم. در یک لحظه حالت تهوع شدید باعث شد که از اتاق خارج شوم. خود را به کنار حوض آب داخل حیاط رسانیدم هوای بیرون کمی آرامم کرد بار دیگر چهره به غم نشسته دکتر پویا را در جلوی چشمانم مجسم نمودم اما افسوس که اینها همه خیال و توهم بود بی اختیار و بدون انگیزه از خانه خارج شدم خیابان در سکوت مرگبار تاریکی فرو رفته بود حالات و حرکات دکتر پویا در ذهنم حک شده بود که چطور سرش را بین دستانش قفل کرده بود و گه گاهی آه عمیقی از سینه خارج می کرد حتماً موضوع مهمی بود چرا باید نگران حال و اوضاع من باشد او می گفت که مواظب خودم باشم روزگار پر است از گرگان گرسنه که اگر گوسفند رمیده از گله ای را بیابند آنرا پاره پاره می کنند او می توانست خودش یکی از این گرگان باشد اما...
    در غمی گنگ و ناشناخته دست و پا می زدم هاله ای از غم و ناامیدی به چهره ام نشسته بود در دل می گریستم اما هیچ به زبان نمی آوردم دلم می خواست نعره ای جانسوز سر دهم و آشوب و غوغای درونم را بیرون بریزم اشکهای گرم و سوزانم را از روی گونه هایم پاک کردم و روانۀ منزل شدم و به سوی اتاقم رفتم. قلبم در التهاب شدیدی می سوخت. فردا روز اول سال جدید بود اما برای من همه چیز مثل گذشته و اصلاً هیچ تغییری نکرده بود با اندیشیدن به آینده و با آمدن فرد جدیدی در زندگیم غم رنج گذشته به تدریج برایم کم رنگ تر می شد دیگر صحبتهای اطرافیان و غرولندهای عمه خانم و بی توجهی نگین و ندا از موضوعات تکراری و همیشگی بودند به همین خاطر سعی می کردم خودم را با وضعیت موجود غریبه و بیگانه ندانم لبخند کم رنگی در کنج لبانم نشست چرا که احساس می کردم دکتر پویا نیمی از خلاء زندگیم را پر کرده و در خوشبختی زندگیم کمک وافری به من نموده است در بستر انتظار ثانیه ها را مانند سال می گذراندم که صدای غرش عمه مرا به خود آورد و خلوتم را برهم زد:
    - مروارید، مروارید مگه لالی؟ چرا جواب نمی دی؟
    بدنم مور مور می شد دست و پاهایم را گم کرده بودم بی اختیار از جا بلند شدم:
    - بله عمه جون.
    - می دونی فردا عیده، اما خرید خونه هنوز نصفه کاره مونده من و بچه ها برای یک سری از امورات خونه بیرون می ریم آخه سوم فروردین تولد دخترهای گلم است می خواهم براشون یک جشن مفصل بگیرم. شاید از اون راه هم یک سر رفتیم خونه خواهرم مهین. تو هم برو انباری را مرتب کن بعد هم تمام شیشه ها را تمیز کن.
    من که دیگه این جور چیزها برایم بازی بیش نبود اصلاً توجهی به این جور برخوردها نداشتم و آب توی دلم تکان نمی خورد فقط تنها چیزی که فکر و خیالم را مشغول و متوجه خود ساخته بود دکتر پویا بود لحظه شماری می کردم برای چهاردهم فروردین که کی آنروز می رسد. چند ساعتی بیشتر نبود که از دکتر جدا شده بودم ولی در تصورم هفته ها شاید هم ماهها بود. لحظه ها خیلی کند می گذشت در یک لحظه وابستگی به دکتر دلتنگی به پدر و مادرم را بوجود آورد فکر گذشته دور و مبهم و روزهای غم انگیز باعث شد در غمی فشرده گردم و دنیایی از رنج و ناامیدی در سراسر وجودم احساس نمایم. دنیایی که گسستگی از پدر و مادرم را نمی توانست برایم مجسم گرداند و قسمتی از هستی و وجودم را گسسته شده جلوه دهد. با مختصر اطلاعاتی که تا آن موقع از پدر و مادرم بدست آورده بودم دریافته بودم که بعد از مرگ پدرم که در اثر سانحه رانندگی اتفاق افتاده بود. عمه ام به خاطر سرمایه و ثروت پدرم مسئولیت و حضانت مرا قبول کرده بود اما افسوس که در وضعیت و موقعیتی قرار گرفته بودم که دریغ از یک سکه سیاه. از آینده مبهم خود نگران و گریزان بودم خواستم بلند شوم و خود را مشغول کاری سازم شاید بدین طریق سرگرم شده و از این فکرها بیرون آیم پاهایم بی حس شده بود زانوهایم خود به خود زیر فشار بدنم خم می شد و قدرت ایستادن را از من سلب می نمود به سختی خودم را به اتاق رسانیده و بی اختیار خود را به گوشه ای انداختم دیگر هیچ نیرو و قدرتی برای نفس کشیدن و زنده ماندن نداشتم چشمان نیمه بازم فقط سیاهی و تاریکی را می دید و افکارم در خاطرات گذشته و در مصیبتهای وارده جولان پیدا می کرد آن شب به راستی که من اولین برگ از دفترچه روزهای خوشبختی را با دکتر پویا باز کردم چرا که می دانستم نور شادی سرنوشت بلندتر از نوای حزن انگیز قلبهای عاشق است. بی اختیار از جا بلند شدم قدرت ایستادن نداشتم دستهایم را ضامن پشتم کردم و در حالیکه به آن تکیه می دادم خود را به پنجره اتاق رسانیدم با این که دیگر چیزی به عید نمانده بود ولی هوا سرد بود. در اندیشه ای ژرف فرو رفتم دوست داشتم به سفارش مادرم و توصیه دکتر جامۀ عمل بپوشانم و درسم را بیشتر از گذشته بخوانم به نحوی که جزء آن دسته از دانش آموزان موفقی بوده که در طول سال نمونه شناخته شده اند. تا این زمان دانش آموز موفقی بودم اما نه درجه عالی به همین خاطر عزمم را جزم کرده و راهی انباری شدم تا کف و کتاب خودم را مرتب کنم و در دو هفته تعطیلات نوروزی وقتم را صرف درسهای سخت تر و عقب افتاده هایم نمایم. همین که وارد انباری شدم به یاد حرف عمه افتادم که می گفت باید انباری را مرتب کنم. اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم بدون اینکه شامی خورده باشم. هر چند ضعف فراوانی بر من عارض شده بود اما توجهی نکردم و خود را مشغول مرتب کردن انباری کردم بخاری زغالی که از سالها پیش خراب شده بود در گوشه ای گذاشتم، میز و صندلی های شکسته را روی هم بغل بخاری چیدم چند تا پیت نفت بود با زحمت فراوان آنها را پشت در جای دادم تعدادی جعبه در انباری بود که هر یک به گوشه ای افتاده بودند داخل هر کدام وسایل زائد بود اما سنگین. جعبه ها بلندتر از قد و قواره خودم بود ولی خوب چاره ای نداشتم اگر غیر از حرف و گفته عمه عمل می کردم جوری با من رفتار می کرد که مرغ های آسمان به حالم گریه می کردند. با زحمت زیاد انباری را تمیز کردم به نحوی که حتی از عهده عمه هم خارج بود فکر و حرفهای دکتر پویا انرژی شده بود در قلب و تمام جوارحم خسته و کوفته از داخل انباری به همراه کیف و کتابم خارج و روانه اتاق شدم خیلی خسته بودم عمه و بچه ها هنوز به منزل نیامده بودند بی درنگ و بدون فوت وقت به سراغ رختخواب رفتم و خواب را بر همه چیز ترجیح دادم.
    هوا خیلی گرم بود لبهای خشکیده و پاهای بدون کفش قدرت راه رفتن در آن کویر خشک و شوره زار داغ را از من گرفته بود در تکاپوی آب به این سو و آن سو می دویدم اما نیتجه ای حاصل نمی شد ترس و نگرانی به نحوی به من غلبه کرده بود که برای فرار از اندیشه های خوب آور با دستانم چهره ام را پوشاندم و خودم را به دست سیل بی امان گریه سپردم. شعله های سرکش آتش هر لحظه با نسیم گرمی که وزیده می شد کم رنگ تر می گردید. رفته رفته تاریکی مطلق آسمان و سکوت هول آور آن محیط با وحشت درونم آمیخته گردید و آوازی محزون و غمناک را در گوشم زمزمه ساخت. اما دیری نپایید که نگاه گرم دکتر پویا به روی چهره ام مرا از آن وحشت گنگ و نامفهوم بیرون آورد وجودی که با تسلی و اطمینان از گرما و پشتگرمی او به یک باره از ذهنم پر گشود و مرا به دنیای دوست داشتنی ام فراخواند که یک باره با صدای گل بانگ اذان از خواب بیدار شدم قلبم تند تند می زد عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود با تمام وجود خدا را شکر کردم که هرچه بوده فقط کابوس است.
    خودم را به حوض آب داخل حیاط رساندم و وضو ساختم و برای خواندن نماز وارد شدم هرجا گشتم اثری از عمه و بچه ها نبود هراسان بودم با بیقراری تمام نماز خواندم و از خداوند سلامتی آنان را مسئلت نمودم بعد از خواندن نماز و راز و نیاز از غیاب عمه و بچه ها خواب به دیدگانم نیامد برای آب و جارو کردن حیاط از اتاق بیرون رفتم با دقت و وسواس زیاد حیاط را مرتب و آب و جارو کردم دلم خیلی شور می زد و ترس زیادی بر من حاکم شده بود اما قدرت فکر کردن نداشتم چند ساعتی صبر کردم تا هوا کاملاً روشن شود به همین خاطر برای گرفتن اطلاع راهی خانه عمه مهین شدم اما او اعلام بی خبری کرد و از این پس نگرانی من صد چندین برابر افزایش یافت. گریه کردم:
    - عمه جون مهین آخه عمه نسرین گفته بود که با بچه ها می آید این جا.
    اما عمه مهین با بی توجهی در حیاط را به هم کوبید و رفت. چه خاکی بر سرم بریزم به کجا پناه ببرم از کی و یا از کجا احوالشون رو بپرسم. مبادا توی راه اتفاقی براشون افتاده باشد. دلم برای نگین و ندا خیلی تنگ شده بود با این که هیچ موقع اجازه نداشتم با آنها حرفی بزنم و یا بازی بکنم اما باز بیقرار بودم. دوباره در زدم و با وحشت و سر و صدای فراوان به جان در حیاط افتادم و همچنان در را می کوبیدم. عمه مهین در را باز کرد:
    - باز هم که تویی مگه دیوانه شده ای دختر! این دیگه چه جور در زدنه.
    - عمه، عمه تو را به خدا بگو عمه نسرین کجاست.
    - اصلاً می دونی چیه بذار راستشو بهت بگم آنها خونه را با اسباب و اثاثیه اش فروخته و از این جا رفته اند و دیگه برنمی گردند.
    بغض گلویم را می فشرد. قطرات اشک روی گونه هایم نقش بسته بود قدرت ایستادن نداشتم صدای ضربان قلبم را می شنیدم همین طور که با نگاهم عمه نسرین را برانداز می کردم. ناباورانه بی محبتیش را تضمین می نمودم سرم را پایین انداختم و با بی حوصلگی و قیافه ای خجالت زده گفتم:
    - حداقل بگو کجا رفته اند.
    - می دونی آنها خونه و اسباب و اثاثیه اش را فروخته و دیروز عصر ساعت هفت و نیم به مقصد کویت پرواز داشتند و دیگه به ایران برنمی گردند.
    - آخه، آخه آقا بهرام همین یکی دو روز پیش نامه داده بود. اون توی نامه سفارش مرا به عمه نسرین کرده بود.
    - دختر تو چقدر ساده ای اونها همه نقشه بود تمام مدارک تحصیلی نگین و ندا را هم گرفته برده. صاحب جدید خونه هم همین روزها برای تحویل گرفتن خونه با وسایلش می آید و خونه را تحویل می گیره. تو هم برو یک فکری به حال خودت بکن که از گوشه خیابانها سر درنیاری تازه این را هم بهت بگم که تمام ارثیه پدریت را هم با برنامه ریزی قبلی فروخته اون نامه ای هم که چند روز پیش بهرام فرستاده بود بهانه ای بیش نبوده و فقط برای رد گم کردن بوده چون که از چند ماه پیش برای آنها ویزا فرستاده و عمه و بچه ها تمام کارهاشون را ردیف کرده بودن حالا دیگر برو دیگر بیشتر از این مزاحم من نشو چون ما هم چند روز دیگر بیشتر در این شهر نیستیم آقا توکلی را به شهر دیگری منتقل کرده اند.
    گیج گیج بودم سردرنمی آوردم سرم داغ داغ شده بود چشمانم به جز سیاهی جای دیگری را نمی دید صدای کوبیده شدن در خانه عمه مهین بدنم را بیشتر به لرزه درآورد به هر تقدیری می بایست بار سنگین سرنوشت را به دوش می کشیدم و واقعیت را می پذیرفتم در دل می گریستم و به زبان هیچ نمی گفتم اصلاً هیچ حرفی برای گفتن نداشتم از چه می توانستم گله کنم این سرنوشت شومی بود که در تاریخچه زندگیم باید گذرانیده می شد دیگر تحمل نداشتم با نامنظم شدن ضربان قلبم دیگه کنترلم را از دست دادم و تا آن جا که توان داشتم جیغ تلخی سردادم. خاطرات گذشته را در ذهنم مرور می کردم به درستی که من با کوهی از غم و درد و فصول بسته شده ای از کتاب زندگی در این دنیا تنها مانده بودم آشیانه گرم خانواده ام از هم گسسته بود دستان نوازشگر پدر از روی سرم بریده بود و چهره مهربان و دوست داشتنی مادر خود را به من نشان نمی داد. آره دریای بی رحم سرنوشت با طوفان حوادث عزیزانم را از من گرفته بود و زورق شکسته روحم را در این دریا تنهای تنها گذاشته بود باز این همه مصائب را به جان خریده بودم اما اکنون مانند سنگ روی یخ از این طرف به آن طرف سر می خوردم و جایی برای سکون نداشتم صدای نعره های تلخ زندگی را به خوبی احساس می کردم و با وضعی آشفته و پریشان بر سر و صورت خود می کوبیدم و با همان وضع راهی منزل شدم منزلی که از این پس دیگر متعلق به من نبود و باید هرچه زودتر جایی را برای اسکان پیدا می کردم وارد خانه شدم و خودم را به اتاق رسانیدم بی اختیار خود را به گوشه ای انداختم و هق هق گریه می کردم فضای غم گرفته زندگی محاصره ام کرده بود. دیگر زندگی برایم معنایی نداشت یأس و پوچی، غمی در ژرفای ضمیرم بر جای نهاده بود دوست داشتم بعد از خزان عمر خانواده ام مرگ آغوشش را به سویم بگشاید. دوست داشتم نبض زمان را برای همیشه در زندگیم قطع می گرداندم. دوست داشتم در شتاب خزان حزن انگیز پائیز همراه برگهای زرد روی زمین مدفون گردم. قلب به غم نشسته ام در سینه ام بهانه دیدن پدر و مادرم را می گرفت و روح شکست خورده ام به روی امواج پر تلاطم زندگی لحظه ای آرام و قرار نداشت هنگام غروب که بسیار احساس دلتنگی می کردم با خیالی گنگ و مبهم از خانه خارج شدم سر کوچه که رسیدم مردی با قد و قامت بلند و موهای سفید آدرس منزل ما را می گرفت در آن لحظه احساس همان زمانی را داشتم که عمه مهین در خانه اش را به رویم بست و گفت دیگر مزاحم آنها نشوم مثل این که درهای دنیا به رویم بسته شده بود با اشاره دست منزل را به آقا نشان دادم به سوی منزل حرکت کردیم و با دستی لرزان کلید را در قفل چرخانیدم و وارد خانه شدیم اما دوباره به یاد آوردم که به دنیایی تعلق دارم که بازگشتی برای کوچ وجود نخواهد داشت باید آوارگی کوچه و خیابان را باور می کردم به که پناه ببرم اما این را به خوبی می دانستم که تکیه گاهم مصائب پی در پی شده بود در همان سکوت و تاریکی در گوشه ای از اتاق زانوی غم به بغل گرفتم پدر و مادر عزیزم که می توانستند آرام روح و جانم باشند به جایی کوچ کرده اند که آرزو دارم...
    آه دل را با اشک حسرت پیوند دادم و در این رویاهای زیبا بود که پدرم به سراغم آمد: "مروارید عزیزم نذار گل زندگیت پژمرده بشه تو هنوز خیلی جوونی و راه موفقیت برایت باز است."
    با دور شدن و رفتن پر شتاب او نهیب و فریادی کشیدم دیگر همه چیز محو شده بود چیزی نمی دیدم دلهره سختی توأم با ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود دستان لرزانم را ضامن پاهایم کردم و از جا بلند شدم به یک باره گفته پدر در خواب و بیداری نیروی عجیبی در من بوجود آورد و باعث شد نقش زیبایی را در پیش رویم مجسم گردانم با عجله از اتاق خارج شدم و همون آقا را دیدم که از این اتاق به اون اتاق مشغول لیست برداری از اسباب و اثاثیه ها بود آنقدر سرگرم کار بود که اصلاً متوجه حزن و اندوه من نبود و سراغی از صاحب خانه نمی گرفت همه وسایل را لیست برداری کرد و تنها چیزی را که به من داد یک عدد آلبوم عکس بود چند صفحه از آلبوم را عکس پسر چهارده پانزده ساله ای پر کرده بود. خدایا چه می بینم یعنی ممکنه! فکرم بیشتر از هر زمان متوجه این موضوع روی عکسها شده بود اما در این میان تنها چیزی که دلم را به درد می آورد عکسی بود که مربوط به آخرین سالگرد ازدواج اشان بود پسرک جوان را می بینم که کنار پدر و مادرم ایستاده با دیدن عکسها ساکن برج خاطراتم شدم خاطراتی ذهنی و خیالی که همیشه آنها را در ذهن می پروراندم بوسه ای تلخ بر روی چهره پدر و مادرم نشاندم بوسه ای که سردی آن اشکی گرم و سوزان را التیام می بخشید و بخار حسرت و تأسف را روی چهره ام می نشاند به وضوح گرمی و محبت دستان مادرم را از روی عکس احساس می کردم انگار می خواست دست مرا بگیرد شاید هم می خواست مرا پیش خود ببرد و در آن لحظه من با تکرار نام پدر و مادرم پدر و مادری که دست بی رحم تقدیر آنها را از پله های زندگی به عقب زده ناله سر می دادم و اشک می ریختم اشکی که هرگز نمی توانست غم عظیمی را که در قلبم نشسته بود بشوید و ناله هایی که هرگز نمی توانست به گوش رقم زننده سرنوشت برساند هرگز...
    آواز دلنشین و خوش آهنگی از دریچه امید به گوشم می رسید و همین امر باعث شد بار دیگر زندگی را به خاطر عشق صادقانه پدر و مادرم و سفارشهای مکرر پدرم که می گفت: "مروارید عزیزم، نذار گل زندگیت پژمرده بشه. زندگی را از سر بگیر و از روزنه خوشبختی به جاده بلند و طولانی آرزوهایت قدم بگذار." از سر بگیرم. باید اعتراف کنم که این روزها خیلی وضع جسمی ام تحلیل رفته بود و اکثر اوقات با چشمانی قرمز و سردردهای شدید احساس کسالتی مفرط داشتم صاحب خانه جدید چند سؤال از من پرسید که به هر کدام از آنها یک به یک پاسخ دادم در پایان او به من گفت که تا شب به این جا می آیند در حالیکه یکی دو ساعتی بیشتر به شب و آغاز سال تحویل باقی نمانده بود کیف و کتابها و یکی دو دست لباس مندرسم را برداشتم و برای همیشه از آن منزل شوم و نکبت بار خداحافظی کردم و خود را به دست تقدیر و سرنوشت و آوارگی کوچه و خیابان سپردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    سال نو مبارک، آوارگی نو مبارک من می رفتم تا در کرانه ای از اقیانوس بیکران هستی خود را به گوشه ای از ساحل رسانیده، شاید هم این بار امواج پرتلاطم دریا مرا در کشیده و زنجیر گسستۀ اتصال بین من و عزیزانم مستحکم گردیده و گره بخورد، از این سو به آن سو در حرکت بودم به جایی که مقصدش نامعلوم بود. کودکی را دیدم که دستش در دست پدر گره خورده تنگ کوچکی که ماهی قرمزی رقص کنان در آن شناور بود در دست داشت. بی اختیار دنبال آنها به راه افتادم به منزل رسیدند با شادی در را باز کردند و داخل شدند اما غافل از این که در باز مانده است یکی دو قدم داخل شدم نیم نگاهی به داخل اتاق انداختم همه افراد خانواده با خرسندی و شادی دور هم جمع بودند چراغ های چشمک زن در اطراف سفره هفت سین انعکاس و زیبایی خاصی بوجود آورده بود پدر تنگ ماهی قرمز را داخل سفره هفت سین گذاشت. ظرف شیرینی در وسط سفره کنار بشقاب سبزی خودنمایی می کرد. همه با لباس نو دور سفره حاضر بودند صدای شلیک توپ که به نشانه تحویل سال نو بود از تلویزیون خارج شد همه با شادی صورت همدیگر را بوسیده و سال نو را به همدیگر تبریک می گفتند. پدر قرآن را باز کرد و از وسط قرآن به هر کدام از اعضای خانواده اسکناس نو تبرک شده هدیه داد. شور و غوغای فرا رسیدن سال نو و بهاری دوباره باعث شده بود که جنب و جوش و هیجان خاصی بین مردم ایجاد شود از این همه مهربانی و صمیمیت آنها بغض بر گلویم فشار آورد و قطرات درشت اشک از چشمانم جاری شد. آهسته آهسته خود را از کنار در بیرون کشیدم و دوباره وارد خیابان شدم آن شب در هوایی که چون آسمان دلم ابری و گرفته بود راهی کوچه و خیابان بودم.
    سرنوشتی که چون تندباد درگذر بود و لحظات حساسی از زندگی را برایم رقم می زد. روح ناآرام و بی قرارم لحظه به لحظه مشتعل تر می شد و مرا در کشاکش امواج طوفانی احساساتم غرق می ساخت نگاههای افسرده و خاموشی را می دیدم که بدرقه راهم بود و در مسیر راه همراهیم می کردند. نمی دانم روح زجر کشیده و عذاب دیده ام را کدامین شیطان، مسخ نموده است؟ آیا می توانم از این درماندگی، بی کسی، و آوارگی راه را با گرد روبی غبار خاطرات بر خود آشکار سازم؟
    کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری پائین کشیده می شد و هر کس با عجله سعی می کرد هر چه زودتر خود را به منزل برساند و شروع سال نو را در کنار اعضای خانواده باشد. بوی سبزی پلو با ماهی سرخ شده از پنجره آشپزخانه ها فضای خیابان را اشغال کرده بود. وحشت عجیبی وجودم را محاصره کرده بود. "خدایا به دادم برس به کی پناه ببرم." به یاد حرف دکتر پویا افتادم که می گفت مواظب خودت باش تو گوسفند رمیده ای و دور و برت پر است از گرگهای گرسنه در آن لحظه حرف دکتر برایم معنا و مفهوم خاصی نداشت اما در این زمان که در شهر خود غریب و بیگانه و در ظلمات شب آواره شده بودم همه چیز را به خوبی درک می کردم می خواستم به منزل برگردم و از صاحبخانه خواهش کنم که آن شب را آن جا بمانم اما اگر او در مورد خانواده ام پرسید چه جوابی بدهم بگویم قرعه فلک به نام پدر و مادرم افتاده. بگویم بعد از گل چین شدن پدر و مادرم عمه ام، قیمم شده بود بعد هم با حیله و نیرنگ خاص خود و معصومیت کودکانه من سرمایه پدریم را جمع کرده و بعد از چند صباحی مرا به دست غربت سپرده و از این سرزمین کوچ کرده است. فکر و خیالهای کاذب، و چه کنم چه کنم ها مانند زنجیر پیوسته از ذهنم می گذشت که ناگهان نور شدیدی شدیدتر از رعد و برق از جلو چشمانم گذشت و دیگر هیچ نفهمیدم از فرط درد نگاهم را باز کردم همه جا برایم غریب و ناآشنا بود خواستم دستم را بلند کنم اما قدرت و یارای حرکت نداشتم چشمم به وزنه ای افتاد که به پایم آویزان شده بود به سختی سرم را تکان دادم درد شدیدی را روی جمجمه ام احساس کردم هر دو دستم را گچ گرفته بودند خانم سفید پوشی در کنارم بود که مشغول وصل کردن سرم بود. خواستم چیزی بپرسم اما قوای مهاجم درد و سستی بر من چیره گشت و دروازه دیدگانم بسته شد حدود یک هفته در بخش آی سی یو به علت شکستگی جمجمه و خونریزی مغزی در حالت اغما میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم و به خنده های پیروزمندانه سرنوشت گوش می دادم و در حالیکه دستان بی رحم و خیانتکار روزگار این بار بر گردن من چنگ انداخته و مهر بمان و زجر بکش را به روی پیشانی ام داغ کرده است.
    هر وقت که به هوش می آمدم و می خواستم چیزی بپرسم اندیشه های گنگ زبانم را لال می کرد از اتفاقی که برایم افتاده بود هیچ نمی دانستم اما به خوبی دریافته بودم که این فضا، فضای بیمارستان است به سختی و ملتمسانه از پرستاری که مشغول مراقبت از من بود خواستم تا در مورد اتفاقی که برایم افتاده توضیح دهد و بگوید که چطور از این جا سردرآوردم اما او خونسردانه لبخندی زد و گفت:
    - عزیزم ضربه شدیدی به شما وارد شده نباید حرف بزنید.
    دیگر آرام و قرارم را از دست داده بودم اشک در چشمانم حلقه زده بود و پی در پی روی گونه هایم را نوازش می کرد دیگر از زنده ماندن خسته شده بودم.
    - آخه چرا تمام مصیبتهای دنیا فقط باید بر سر من پیاده بشه.
    خانم پرستار به آرامی دستی بر سرم کشید و گفت:
    - عزیزم شما عمل جراحی سختی داشتین، تمنا می کنم کمی آروم باشین حالا که می خواهید همه چیز را بدونیم برایم از شب حادثه صحبت کن و بگو چطور شد که اون اتفاق افتاد اصلاً اون موقع شب توی خیابان چی کار داشتی؟
    در حالیکه گریه مجال حرف زدن را از من می ربود با سختی تمام ماجرا را برای خانم پرستار گفتم در این هنگام دکتر تقریباً جوانی که دکتر قائمی نام داشت برای بررسی حالم به اتاق آمد و شاهد گفتگوی من با خانم پرستار شد بعد از اتمام گفته هایم دکتر نگاه معنی داری به چهره ام انداخت و گفت:
    - پس حق با راننده تاکسی بود. ببینم دختر جون اسمت چیه؟
    با کمی مکث گفتم:
    - مروارید، مروارید معین.
    - خانم معین شما با اون احساسی که از خیابان رد می شدید بدون شک اسیر توهم و خیال بودین.
    ناباورانه حرفش را قطع کردم و گفتم:
    - ولی دکتر...
    او سری تکان داد و گفت:
    - خواهش می کنم خانم معین بس کنید. شما، شما با این کارتون صدمه بزرگی به خودتون وارد کردید.
    متوحش و نگران فریاد زدم:
    - نه، نه. اصلاً نمی خواهم این جا بمونم اصلاً می خواهم بمیرم دیگه نمی خواهم هیچ کس را ببینم.
    دکتر قائمی که آثار اضطراب در چهره اش بیداد می کرد با کمی مکث گفت:
    - خیلی خوب، خودتو ناراحت نکن در اسرع وقت ترتیب رفتنت را می دهم.
    تعادل روحیم را از دست داده بودم درد شدید سرم را محاصره کرده بود نبضم کند شده بود. در یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و نفسم در سینه حبس گردید با باوری دردناک و فریادی بغض آلود مرگم را از خداوند خواستم و از هوش رفتم. آری من بار دیگر در عرصه امتحان روزگار قرار گرفته بودم اما این بار گردش روزگار چنگ بر حلقوم من انداخته و مثل اینکه این بار من باید در قرعه مرگ فلک قرار بگیرم. دوران سرد و سخت زندگیم را در روزها و ایام تعطیلات نوروزی در بیمارستان سپری کردم چطور می توانستم از بیمارستان خارج شوم بعد از مرخص شدن از بیمارستان دوباره راهی کدام کوی و برزن شوم و خود را دوباره به دست کدامین تقدیر شوم و نکبت بار بسپارم.
    اصلاً خرج و مخارجِ بیمارستان را چه کسی تقبل می کند و از کجا تهیه می شود. به راستی که من بدبخترین موجود روی زمین بودم بعد از گذشت چندین هفته روزی که می خواستم بیمارستان را ترک کنم دکتر قائمی که بسیار مهربان و دلسوز بود و نقش بسیار مهمی در روحیه دادن و زنده نگه داشتن من داشت و به خوبی از تمام ماجرای زندگیم اطلاع پیدا کرده بود مرا در آغوش کشید و گفت:
    - عزیزم سالها در انتظار فرزندی بودم که چراغ خانه ام را روشن کند اما این سعادت شامل حالم نشد اگر دوست داشته باشی به منزل من بیا و مرا خوشحال کن و مرا پدر خود بدان.
    من که گیجِ گیج بودم و اصلاً از حرفهای دکتر سردرنمی آوردم، گفتم:
    - پس خانمتون، خانمتون راضیه؟
    آه سردی از سینه خارج کرد و گفت:
    - خانمم هنگام زایمان از دنیا رفته است و از آن زمان به بعد دیگر هیچ وقت حاضر به ازدواج نشدم و جای خالی همسر و فرزندم در خانه خالی مانده است. اگر فرزندم زنده بود درست هم سن و سال تو بود فعلاً هم در منزلم پیرزن مهربانی هست که مشغول امورات منزل است.
    مثل اینکه تنها من نبودم که در این قمار بازنده بوده ام و خیلی ها بیشتر از من باخته اند. به یاد دکتر پویا و مهربانی هایش افتادم غمی بزرگ به بزرگی عالم در دلم افتاد صورتم را میان دو دستم گرفتم و بی اختیار شروع به گریه نمودم.
    - خوب پس دیگه راضی شدی؟
    دکتر مجدد مرا در آغوش کشید و دستی به روی موهای بلندم کشید و بوسه ای به روی گونه هایم نشاند.
    - خدایا از هدیه ای که برایم فرستادی ممنونم از امروز چراغ خانه ام روشن شد.
    تعطیلات نوروزی به اتمام رسیده بود و یک هفته از شروع مدارس می گذشت کم کم به زندگی جدید انس گرفته بودم اما سؤالهایی در ذهنم زنجیر وار تکرار شده بود که از پاسخ دادن به آنها عاجز بودم آیا بار دیگر درخشش نور گرم زندگی سایه ای از شادی و امید بر بام خانۀ مان منعکس می گرداند؟ آیا بار دیگر سکوت سرد و غم گرفته خانۀ مان را درخشش رعد عشق و محبت درهم خواهد شکست؟ آیا بار دیگر رنگهای بدیع و شاد زندگی به روی قلب داغ دارم نقش خواهد بست؟ آیا بار دیگر بوته خشک زندگیم به گل امید شکوفا می گردیم؟
    مهری خانم خدمتکار دکتر، تعطیلات نوروزی را در منزل نبود و طبق گفته دکتر به مسافرت در یکی از شهرهای شمال به منزل دوستش رفته بود و بعد از چند روز که از ورود من به آن خانه می گذشت به منزل بازگشت دکتر حکایت مرا برایش تعریف کرد و گفت:
    - از این به بعد مروارید دختر من است و تو هم مادربزرگ مروارید هستی.
    قطرات درشت اشک از گوشه چشمان مهری خانم به روی گونه هایش جاری گشت من به خوبی آنچه در درونش می گذشت احساس می کردم او در حالیکه نگاهش را به چهره من انداخته بود زیر لب گفت:
    - مروارید جان به منزلت خوش آمدی.
    چشمان پر از اشک و گود افتاده اش حکایت غم درونش را آشکارا می ساخت اتاق نسبتاً بزرگی را که پرده های سبز حریر در آن آویزان بود در اختیارم گذاشتند. تختی بسیار زیبا همراه با میز کوچکی که روی آن گلدان بلور با گلهای رز تزئین کرده بود در گوشه ای قرار داشت بوی گل های رز فضای اتاق را عطرافشانی کرده بود. یک عدد کمد کوچک که انواع اسباب بازی های جورواجور در آن قرار داشت کنار پنجره قرار داشت.
    اصلاً باورم نمی شد از کجا به کجا سردرآورده بودم بی اختیار جارختی کمد را باز کردم اما خالی بود و هیچ لباسی در آن آویزان نبود مثل اینکه قبلاً کسی از کمد استفاده نکرده بود. ضربه ای به در وارد شد:
    - بفرمائید.
    - با اجازه. سلام عزیزم از اتاقت خوشت می آید؟
    - ممنونم اتاق خیلی قشنگی است. همیشه آرزوی چنین اتاقی را داشتم.
    - بیا دخترم یکی دو دست لباس واست خریدم. آنها را بپوش بعد هم به اتفاق مهری خانم می رویم بیرون و به سلیقه خودت باز هم برایت لباس می خرم. اتاقت را هم می توانی با سلیقه خودت و کمک مهری خانم تغییر دکوراسیون بدهی من وقت زیادی ندارم و باید بروم بیمارستان اگر کاری داشتی به مهری خانم بگو شماره تلفن بیمارستان و اتاقم داخل دفترچه است زنگ بزن...
    - ولی... ولی... الان چند روزی می شه که از شروع مدارس گذشته من غیبت دارم.
    - ولی دخترم تو فعلاً در وضعیتی نیستی که بتونی مدرسه بری. اما خوب من با مدرسه ات هماهنگ می کنم و داخل منزل برات معلم می گیرم همین جا به درسهایت برس. موقع امتحان هم که شد می روی و امتحانهایت را می دهی.
    درد جمجمه و پاهایم هنوز بر من غالب بود و به سختی محاصره ام کرده بود ظاهراً ساق پایم از سه ناحیه شکسته بود و به استراحت طولانی مدت نیاز داشتم و باید تا مدتها از عصا استفاده کنم و به توصیه پدرم و دکتر معالجم ورزشهای لازم را انجام می دادم.
    - آره دخترم چند روز دیگر استراحت کن همسر دوستم معلم است با او صحبت می کنم که به تو در امور درسی کمک کند.
    - ببخشید آقای دکتر...
    - آقای دکتر نه، پدر.
    لبخند پررنگی که حاکی از رضایت بود روی لبانم نقش بست و گفتم:
    - ببخشید پدر اون شب موقع تصادف کیف و کتابهایم دستم بود از همه مهمتر خاطرات زندگیم که یک عدد آلبوم عکس بود...
    - دخترم ناراحت و نگران هیچ چیزی نباش. زندگی تو از این زمان شروع می شود تو دیگه متعلق به خاطرات گذشته و یا بهتر بگویم خاطرات گذشته به تو تعلق نداره. دیگه فکر گذشته ها را از ذهنت پاک کن و به فکر آینده آنهم آینده ای بهتر باش. من دیگه باید برم بیمارستان دیرم می شه. امروز یک عمل خیلی مهم دارم برام دعا کن.
    بی اختیار دستان دکتر را در دستم فشردم سرم را روی سینه اش گذاشتم و هق هق گریه کردم. گریه ای که این بار از سر شادی روح و روانم بود این بار بدون شک گم شده ام را یافته بودم و او را امید و آینده محکم و حصار بلند زندگیم می دانستم.
    - پدر جان دوستت دارم.
    - عزیزم من هم تو را دوست دارم.
    بوسه ای روی گونه ام نشاند و دستی روی موهایم کشید از من خداحافظی کرد و رفت.
    آری، به راستی که لحظه ها دقیقه ها و ساعتها در زیر طپش قلبم خرد می شد و دیگر صدای یأس و ناامیدی در ضمیرم منعکس نمی شد نور گرم امید و درخشش شادی را در بند بند وجودم احساس می کردم و هر بار شاکر خداوند بودم که خود را در میان گم شده ام یافته بودم. چرخ روزگار چرخید و چرخید تا مرا در دوازدهمین بهار زندگیم به دست یگانه مرد احساس و عاطفه که منشاء تمام محبتها و خوبیها بود رسانید. جای مهر داغ خوشبختی را روی پیشانی ام احساس می کردم او بت و من بت پرستم و دقیقاً همین حالات را در رفتار دکتر مشاهده می کردم. علاقه دو جانبه ما به جایی رسیده بود که زمانیکه دکتر در بیمارستان مشغول بودند دقایق برایم خیلی کند و سخت می گذشت و در این فاصله زمانی چندین بار به او تلفن می زدم و دقیقاً همین عمل را او به بهانه احوالپرسی از من انجام می دادند.
    آن شب دکتر دیر به منزل آمد و علی رغم گرسنگی شدیدی که بر من وارد شده بود ترجیح دادم شام را با دکتر بخورم ساعت دوازده و نیم شب بود که دکتر به منزل آمد از صدای ماشین به بیرون دویدم از خود غافل شده بودم عصایم را به گوشه ای انداختم و دستانم را دور کمر پدرم حلقه زدم.
    - مروارید عزیزم، دخترم هنوز نخوابیده ای.
    - نه پدر جون بیدار موندم تا با همدیگه شام بخوریم.
    آن شب شام را همگی با هم خوردیم اما با قولی که دکتر از من گرفت قرار بر این شد که دیگه منتظر دکتر نمانم و شام را با مهری خانم بخورم و بخوابم.
    آن شب با احساس دگرگون شده و با خاطره شیرین و دیدار با دکتر و مهری خانم سر به بالین نهادم و به پیشواز سپاه خواب رفتم. صبح روز بعد با اولین پرتو آفتاب از خواب بیدار شده و برخلاف گذشته که باید در امورات منزل و تهیه صبحانه به عمه کمک می کردم مهری خانم را دیدم که صبحانه را مهیا کرده و روی میز داخل آشپزخانه چیده است.
    - سلام.
    - سلام عزیزم صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
    - ممنونم، خیلی وقت بود که خواب به این راحتی نداشتم.
    - خوبه، خوبه خیلی خوشحالم. پس برو دست و صورتت را بشور و بیا داخل آشپزخانه با همدیگه صبحانه بخوریم.
    وارد دستشویی شدم خود را در آئینه نظاره کردم. کبودی صورتم هنوز رفع نشده بود اما رنگ رخسارم نشان می داد که تحلیل جسمی گذشته ام رو به جبران است صورتم را شستم و موهایم را برس کشیدم مهری خانم موهایم را بافت و با روبان قرمزی آنها را برایم بست.
    - مهری خانم؟
    - جانم.
    - پس دکتر...
    - اِوا... آهان پدرت را می گی.
    صدای قهقهه خندمان فضای اتاق را پر کرده بود. خیلی وقت بود که این جور از ته دل نخندیده بودم.
    - عزیزم دکتر صبح ها زود می ره بیمارستان.
    حالا فهمیدم بوسه داغی که در عالم خواب و بیداری به روی پیشانی ام حک شده بود رویا نبوده و جای لبهای عزیزم بوده که مهر دوستت دارم به روی گونه و پیشانی ام زده بود. ممنونم پدر من هم تو را دوست دارم و از راهی دور می بوسمت و برایت آرزوی موفقیت و بهروزی دارم.
    - آره مروارید جون دکتر رفته بیمارستان و سفارش عزیز دردانه اش را هم به من کرده است. امروز قرارِ معلم سرخونه بیاید منزل و در درسهایت به تو برسه. خب بیا، بیا و بیشتر از این معطل نکن صبحانه ات را بخور که من خیلی کار دارم.
    چقدر با سلیقه میز را چیده بود گلدانِ گل که پر شده بود از میخک و رز گوشه ای از میز قرار گرفته بود. پنیر و گردو، کره و عسل، تخم مرغ و شیر و نان سنگک داغ.
    - بخور عزیزم، بخور. با این همه درد و عذابی که تو کشیده ای باید خیلی به خودت برسی تا جبران بشه تو هنوز خیلی جوونی باید انرژی ذخیره کنی تا به سن و سال من که رسیدی از پادرنیایی.
    برخلاف همیشه صبحانه ام را با اشتهای فراوان و کامل خوردم و با کمک مهری خانم میز را جمع آوری کردم.
    - عزیزم شما زحمت نکش خودم جمع می کنم.
    - نه من کار خونه را دوست دارم. اصلاً عادت من اینه.
    - پس زیاد به خودت فشار نیار چون تو هنوز نیاز به استراحت داری.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    یک ماه از شروع فصل بهار می گذشت و من با پشتکار و همت هرچه تمام تر تلاش و کوششم را در درس با کمک معلم سرخانه خانم رسولی ادامه می دادم خیلی سریع کتابهایم را به اتمام رسانیدم و بیشتر وقتم را صرف دوره کردن کتابهای درسی می کردم و شب هنگام پس از خستگی مفرط از درس کنار پنجره اتاقم می نشستم و بر روی ورق سفید خیالم برای دکتر پویا که عزیزتر از جانم بود و اسمش روی قلبم حک شده بود نامه می نوشتم. گاهی با بال آرزوها به دنبالش می گشتم اما...
    وضع فیزیکی بدنم روز به روز بهتر می شد و کسالت ناشی از تصادف رفع می گردید. نمی دانم چرا هر موقع مهری خانم را می دیدم در جنگل خاطرات گذشته سیر می کردم و همیشه گونه های خیسش را می دیدم که در دریا و سیلاب اشک غرق شده و اینها همه حکایتهای سخت رقم خورده ای بود در روی قلب و پیشانی او در دلش جنگی بود مشتعل شده اما به زبان هیچ نمی گفت، در آن روزها درست نمی فهمیدم که ساعات چگونه می گذرد فصل امتحانات شروع شده بود و با کمک خانم رسولی امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتم و با خرسندی وافر به منزل برمی گشتم. سرانجام کارنامه ام را که با معدل عالی قبول شده بودم گرفتم. پدر و مهری خانم بسیار مسرور شدند و به همین منظور برایم جشن مفصلی ترتیب دادند. حدود سه ماه بود که از دکتر پویا بی خبر بودم در دلم آشوب بزرگی بیداد می کرد بعضی مواقع دوست داشتم از دکتر قائمی پدر خوانده عزیزم کمک بخواهم ولی خیلی زود منصرف می شدم و آن آشنایی و دوستی را جزء اسرار درونی و رازهای پنهانی و نهفته در دلم می دانستم هوای دلم آنچنان ابری و گرفته بود که بهانه دیدن او را می گرفت. با این که دیدار من با ایشان در یکی دو جلسه خلاصه می شد ولی احساس وابستگی عجیبی در دلم چنگ انداخته بود نمی دانم در مورد من چه فکر می کند شاید فکر می کند که او را به بازی و تمسخر گرفته ام در حالیکه شماره تلفن و آدرس ایشان روی کارت داخل کیفی که کتابها و آلبوم عکس ازدواج پدر و مادرم بود قرار داشت و همه چیز شب حادثه گم شده بود. روزها در پی هم می گذشت اما من همچنان در فکر دکتر پویا... آنچنان در فکر ایشان بودم که بعضی اوقات برگ سفید خیالم تمام شده و دیگر جایی برای نوشتن و ادامه خاطرات نداشتم و بناچار فقط اسمش را روی قلبم حک می کردم. تابستان از راه رسید و هوا روز به روز گرم و گرم تر می شد. تعطیلات تابستانی از راه رسید و باید برای سه ماه تعطیلات تابستانی به نحوی برنامه ریزی می کردم از طرف دکتر قائمی که اکنون او را به اندازه پدر واقعی ام دوست داشتم خیلی کمک فکری به من رسیده بود و در هر مورد مرا یاری می کرد اما در این مورد یعنی برنامه ریزی تعطیلات تابستانی دوست داشتم خودم تصمیم بگیرم و به نحوی فکر و سلیقه شخصی خود را نشان بدهم.
    کلافۀ کلافه بودم حال و حوصله هیچ کس را نداشتم اما باید جوری وانمود می کردم که دیگران از بی حوصلگی من مطلع نشوند به همین خاطر تصمیم گرفتم امروز را به تغییر دادن دکوراسیون اطاقم بپردازم شاید با جا به جا کردن وسایلم کمی روحیه ام عوض بشه.
    - مهری خانم، مهری خانم.
    - جانم، چیه دختر گلم؟
    - ببخشید کمک کنید تا جای تخت و کمدم را عوض کنم.
    - به به، چه فکر خوبی، معلومه خیلی باسلیقه ای. می خواهی تغییر دکوراسیون بدی؟
    - آره، اینقدر اتاقم را هر روز یک جور و یکنواخت دیده ام که خسته شده ام گفتم بهتره با کمک شما یک تغییر و تحولی به اتاقم بدهم.
    - اتفاقاً فکر خوبی کرده ای.
    با کمک مهری خانم وسایلم را جابه جا کردم تختم را گوشه راست اتاق مقابل پنجره گذاشتم به نحوی که صبح با اولین اشعه نور خورشید از خواب بیدار می شدم و شب هنگام تا دیر وقت به شمارش ستارگان چشمک زن که مشغول به خود نمایی روی چادر سیاه آسمان بودند می پرداختم.
    کمد را مقابل شوفاژ گذاشتم میز تحریر را بغل کمد جوری قرار دادم که از کنار پنجره اتاقم بتوانم بید مجنون را که هر روز تعداد زیادی گنجشک روی آن رقص کنان مشغول ترانه خواندن بودند را تماشا کنم.
    منظره اتاق تقریباً عوض شده بود اما حال و هوای دلم هنوز عوض نشده بود. دلم بهانه دیگری می گرفت و با این جور چیزها آرام و قرار نداشت روی لبه تختم نشسته و ساعتها نظاره گر بیرون اتاقم بودم اما هرچه نظاره می کردم بیشتر دلم می گرفت دلشوره و آشوب غریبی محاصره ام کرده بود دلم برای پدر و مادرم برای دکتر پویا که آنرا فرشته نجات زندگیم می دانستم تنگ شده بود. چقدر راحت اصلاً احساس نمی کردم که او یک بیگانه باشد مثل اینکه از سالها پیش او را می شناختم. دلم بیداد می کرد و دل تنگ آن روزها شده بود که چطور به خاطر من ساعتها در آن هوای سرد روی نیمکت پارک منتظر مانده بود. چه احساس و چه مسئولیت غریبی او را به این کار گماشته بود؟ چه علتی داشت که دو بار دو بسته اسکناس را به من بدهد در حالیکه من اصلاً قادر به شمردن آن همه مبلغ نبودم؟
    در حالیکه سرم را میان دو دستم قفل کرده بودم و آرزوی زیارت قبر گم شده خانواده ام را داشتم و می ترسیدم حتی در بغل گرفتن قبرشان هم برایم از آرزوهای به گور بردنی باشد فکر خیالهای سنگین زنجیروار از مغزم عبور می کرد جمجمه سرم درد گرفته بود مثل اینکه وزنه صد کیلویی روی سرم گذاشته بودند دلم می خواست خود را در بغل مهری خانم انداخته و از ته دل داد بزنم و عقده دل خالی کنم اما غم درون او را می دیدم که در چشمانش سوسو می زد، چشمان به گود نشسته و قرمزش و گونه های همیشه نمناکش این اجازه را از من سلب می کرد.
    پا به عرصه خانواده ای گذاشته بودم که حتی در خواب هم نمی دیدم همه جور امکانات و رفاهیات در اختیارم بود بی کم و کاست. در یک لحظه به خود نهیب زدم "ای مروارید خر نشو. نعمت از سر و رویت بالازده برابر با وزن خودت جواهر و زیور آلات به تو آویزان کرده اند در مجلل ترین مهمانیها و بهترین و به یادماندنی ترین عروسیها و جشن ها شرکت می کنی جوری که همه هم سن و سالهایت به تو غبطه می خورند. احمق نشو جوری رفتار کن که باعث ناراحتی دکتر و این پیرزن غم دیده و ستم کشیده نشوی." خدایا مانند کلاف سردرگم گیج و حیران شده بودم پدری به این خوبی به من عنایت فرموده ای و مهری خانم که مانند مادری مهربان و دلسوز حق مادری را گردنم تمام کرده و در خط تربیت کمک و مرشد ایده آلی برایم بوده.
    هوا کاملاً تاریک شده بود احساس ضعف و کسالت مفرط داشتم به نحوی که حتی حال و حوصله روشن کردن چراغ اتاق را هم نداشتم در خاطرات جنگل گذشته گم بودم و از این هراسان بودم که مبادا گذشت زمان فاصله بیشتری بین من و دکتر پویا ایجاد کند. چهاردهم فروردین کجا و بیست و هفت تیر کجا. تصمیم خود را گرفته بودم دوست داشتم مددرسان خود باشم و دکتر پویا را برای همیشه از ذهن مخدوشم پاک کنم پا به زندگی گذاشته بودم که اگر می خواستم او را حتی از طریق فکرم وارد زندگیم کنم شاید به نحوی باعث خرابی این کانون می شد. اما کمکها و محبتهای او این اجازه را به من نمی داد که او را فراموش کنم. صورتم را میان دو دستم گرفتم و بی اختیار هق هق گریه کردم. صدایی گرم و ملایمی خلوتم را برهم زد.
    در باز شد به آرامی به عقب برگشتم در یک لحظه مهری خانم را دیدم که اشتیاق تب آلود محبت و دوستی در عمق چشمان مرموز و غم گرفته اش نمایان بود در آن اتاق نیمه تاریک که با نور مهتاب اندکی روشن شده بود لحظه ای به چهره ام خیره شد و گفت:
    - مروارید جون، خیلی ناراحت و آشفته به نظر می رسی مشکلی پیش آمده است.
    در یک لحظه پیش خودم گفتم بالاخره او هم متوجه شد. باعجله در جوابش گفتم:
    - چیزی نیست، فقط کمی سرم درد می کنه.
    - مروارید جون اجازه می دین چراغ را روشن کنم اتاق خیلی تاریکه.
    - آخ ببخشید، اصلاً حواسم نبود که چراغ خاموشه.
    او که می خواست کنجکاوی بعمل بیاورد، گفت:
    - خوب علت سردردتون چیه؟
    با صدایی آهسته گفتم:
    - نمی دونم.
    او نزدیک شد و گفت:
    - حدس می زنم کسی باعث ناراحتیتون شده این طور نیست.
    من که هیچ جواب مناسبی نداشتم سکوت اختیار کردم و چیزی نگفتم. او مجدداً نفس عمیقی کشید و گفت:
    - ببینم نکنه از دست من ناراحتین.
    با شتاب سرم را بلند کردم و گفتم:
    - نه نه، اصلاً. به هیچ وجه.
    مهری خانم نگاهی کنجکاوانه به صورتم انداخت و گفت:
    - حالا که ترجیح می دین چیزی به من نگین دیگه اصرار نمی کنم و بیشتر از این مزاحمتون نمی شم.
    او از اتاق بیرون رفت و پشت سرش در اتاق را بست. از اینکه با احساسات درونی ام کاملاً آشنایی داشت در حیرت بودم. پیرزن ستم دیده دنیایی غم روی دوشش سنگینی می کرد. مصائب روزگار کمرش را فشرده و خم کرده بود اما باز جویای احوال من بود و می خواست به هر نحوی از غم من کاسته و در کشتی غم گسار خود بنهد پاسی از شب گذشته بود و من هم چنان در اتاق غرق در اندوه و غم بودم که ناگهان صدای زنگ تلفن سکوت غم بار فضای اتاق را در خود شکست.
    - الو
    - ...
    - سلام
    - ...
    - باشه چشم یک لحظه گوشی... مروارید، مروارید جون، عزیزم، آقای دکتره از بیمارستان تلفن می زنه می خواهد با شما صحبت کنه.
    با این که علاقه سرشاری به دکتر داشتم ولی اصلاً حال و حوصله صحبت کردن نداشتم. با زحمت و بی حوصلگی خود را به پای تلفن رسانیدم.
    - الو، سلام پدر جون، شب بخیر.
    - ...
    - خوبم.
    - ...
    - چی، چرا اینقدر بی خبر.
    - ...
    - باشه، چشم قول می دهم.
    - ...
    - خواهش می کنم، قربان شما خداحافظ.
    با تماس دکتر تنهایی و دلهره بیشتری بر من حاکم شد.
    - مهری خانم، مهری خانم.
    - بله عزیزم.
    - پدر گفت به خاطر یک جلسه فوری پزشکی لازم شده خیلی سریع با دو تا از همکارانش بروند کرمان. یکی دو روز دیگر هم برمی گردند.
    آنشب با بی میلی یکی دو لقمه شام خورده و بدون اینکه بین من و مهری خانم حرفی رد و بدل شود به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم خدایا چقدر فضای اتاق برایم دلگیر بود. دلم برای دکتر قائمی خیلی تنگ شده بود ای کاش باز برایم تلفن می زد. چقدر احمق بودم چرا اینقدر کم، پشت تلفن صحبت کردم.
    آسمان صاف صاف بود، صدای جیرجیرکها از باغچه حیاط به گوش می رسید. ضربه ای به در وارد شد:
    - بفرمایید.
    - دخترم بیداری؟
    - بله مهری خانم، بفرمایید.
    - مزاحم نیستم؟
    - نه خواهش می کنم.
    - می خواستم چایی بخورم تنهایی به دلم ننشست. گفتم بهتره بیام توی اتاق تو با همدیگه چایی بخوریم.
    - ممنونم، کار خوبی کردین. می دونید چیه مهری خانم، من خیلی اسباب زحمت برای شما شدم.
    ناگهان ابروهای مهری خانم را دیدم که با گفتن این جمله به هم گره خورد و گفت:
    - تو عزیز من هستی مبادا این حرف را یک بار دیگه تکرار کنی اون موقع که دکتر مأموریت می رقت من تمام وقت تنهای تنها بودم اما الان تو رحمتی که خداوند برای ما فرستاده است. هر چند من پیرم و همزبون تو نیستم ولی خوب در عوض تو مرا به کلی از تنهایی بیرون آورده ای.
    بیچاره این پیرزن مهربون که این جور دلش را به من خوش کرده بود. در دل کمی احساس خوشحالی کرده بودم که حداقل وجودم به درد یک نفر خورده.
    - خب حالا بگو ببینم چرا اینقدر به آسمون نگاه می کنی.
    - نمی دونم همش فکر می کنم که تعداد ستاره های آسمون امشب خیلی بیشتر است از ستاره های آسمون شبهای گذشته.
    - آخه مگه نمی دونستی؟
    - نه، چی رو؟
    - چاییتو بخور تا واست بگم.
    چند جرعه از چاییم را با بی میلی نوشیده و گفتم:
    - بفرمایید.
    - آره عزیزم، جونم واست بگه که مادر و مادربزرگهای ما واسمون تعریف می کردند که هر نوزادی که متولد می شه یک ستاره به ستاره های آسمون اضافه می شه. ببین، ببین الان دو تا ستاره اوناهاشن یکی دیگه هم از آسمون افتاد پائین معلومه سه نفر امشب از این دنیا رفته اند.
    - راست می گی مهری خانم!
    - آره جونم، هر ستاره توی آسمون واسه یک نفره که با تولدش به ستاره های آسمون اضافه شده و با مرگش از تعداد ستاره های آسمون کم می شه.
    - چه جالب موضوع قشنگ و جالبی بود.
    - آره عزیزم، حالا چاییتو بخور سرد نشه.
    خدایا چه شب سنگینی بود غوغای بزرگی در دلم نشسته بود یادم هست شبی که در کوچه و خیابان آواره و سرگردان بودم اینقدر آشفته حال و بیقرار نبودم. درست مثل مرغ سرکنده شده بودم. با تمام وجود مهری خانم را دوست داشتم ولی نمی دانم چرا امشب حوصله اش را نداشتم. در دلم بیداد بود، دل تنگ کسی بودم اما چه کسی...
    بی اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد دیگر تحمل نیاوردم و با صدای بلند زدم زیر گریه.
    - چیه عزیزم؟ مروارید جون به من بگو چی شده؟ امروز از همون اول صبح خیلی آشفته حال و دل تنگ بودی سردرد هم بهانه است. دیگه کم کم دارم نگرانت می شوم. به خدا غمی که تو سینه خودم لونه کرده اینقدر سنگینی می کنه که گاهی مواقع احساس می کنم قلبم می خواهد از توی قفسه سینه ام بیرون بپره، تو دیگه با این بی قراری هایت غم به دلم اضافه نکن.
    - نمی دونم مهری خانم، نمی دونم. دلم شور می زنه احساس می کنم توی پوست خودم نمی گنجم. درد عجیبی مغزم را احاطه کرده دست و پاهام می لرزه.
    مهری خانم بیچاره با آن دستان لاغر و لرزانش دستانم را در دست گرفت و گفت:
    - بمیرم چرا اینقدر دستهایت سرده فکر کنم که فشارت افتاده پایین برم یک لیوان آب قند واست درست کنم.
    - نه مهری خانم میل ندارم فشار خونم طبیعی است. فقط خیلی کلافه ام. دیشب در خواب دیدم در بیابانی کویری جایی که نه آبی بود و نه علف آواره و سرگردان بودم همه جا پر بود از خار و خاشاک. حیوانات وحشی را می دیدم که از هر طرف می دویدند و به دنبال سرپناه می گشتند. پاهایم از خار پر شده بود و آغشته به خون بود. مچ پاهایم ورم کرده بود. از فرط تشنگی و گرسنگی همه جا را سراب می دیدم دیگر نای راه رفتن و جستجو نداشتم بدنم از شدت گرسنگی می لرزید و لبانم از تشنگی خشکِ خشک شده بود با تمام ضعف و کسالتی که بر من عارض شده بود، دیدن غروب بر وحشت من صد چندان می افزود و می دانستم که با تاریک شدن هوا و رفتن خورشید حتماً طعمه این حیوانات درنده و گرسنه خواهم شد. به ناچار به جستجو ادامه دادم اما نتیجه ای حاصل نمی شد جز حمله ور شدن حیوانات وحشی به سویم. یکی از حیوانات عظیم جثه به من حمله کرد صدمه زیادی بر من عارض شده بود خون زیادی از سر و صورت و تمام بدنم جاری بود صورتم زخمی شده بود یارای تکان خوردن نداشتم در آن کویر بی آب و علف مادرم را صدا می زدم و از پدرم کمک می خواستم ندا رسید "دخترم مروارید تحمل و صبر را پیشه کن یک امتحان دیگر در پیش رو داری صبر کن، صبر کن فرشته نجات تو در راه است." لحظه ای نگذشته بود که مردی با قد و قامت بلند از راه رسید مرا به روی دوشش انداخت و به دیار دیگری رسانید. حتم داشتم که این مرد را جایی دیده بودم احساسم بین شک و یقین جولان می داد با حریری سبز روی سر و صورت خود را پوشانیده بود به همین خاطر یقینم صددرصد نبود با دست کمی از نقاب او را کنار زدم. آره، خودش بود دکتر پویا، بدون شک خودش بود. یقین دارم.
    - نه جونم حتماً زیاد شام خورده بودی سرشکمت سنگین شده بود. انشاءالله که خیره. اصلاً بگو ببینم دکتر پویا کیه؟
    آهی از سینه خارج کردم و گفتم:
    - یک بنده خدا.
    او دستی روی موهایم کشید و اشک گونه هایم را پاک کرد و گفت:
    - توکل بر خدا پاشو بریم بیرون شاید حال و هوایت عوض بشه.
    - نه همین جوری راحتم.
    - دخترم زیاد خودت را ناراحت نکن. هر کسی تو این دنیا سرنوشتی داره، خودت را بسپار دست تقدیر و سرنوشت. هر آنچه از خدا آید خوش آید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بخش پنجم

    آره مادر جون به درستی یادم نیست، مثل خواب و بیداری بود ولی همین قدر در ذهنم جای مانده که در جایی خیلی دورتر از روستایی که در آن زندگی می کردیم چاه آبی بود که مردم روستا برای تأمین آب باید به کنار آن چاه می رفتند و با دلو از آن چاه آب برمی داشتند. خیلی وقت بود که باران نباریده بود و تمام چشمه ها خشک شده بود تمام اهالی روستا برای رفع نیاز باید این کار را انجام می دادند. مادرم کوزه کوچکی را به نشانه سرگرمی به دستم داد و خود دو کوزه بزرگتری را برداشته و به سمت چاه آب که نزدیک یک جنگل در حوالی کوه بزرگی قرار داشت به راه افتادیم. در بین راه به سگ بزرگی با چشمان سیاه رسیدیم که مرتب لای علفها را بو می کرد و از این طرف به آن طرف می رفت. من که از وجود آن سگ می ترسیدم خود را به دامن مادرم چسبانیده و از او جدا نمی شدم. مادرم گفت که او با ما کاری ندارد. فصل زمستان بود و برف فراوانی باریده بود سگ به همراه توله هایش برای جستجوی غذا بیرون رفته بودند که توله هایش از لبه پرتگاهی به همراه خروارها برف به پایین افتاده بودند و دیگر هیچ موقع آنها را ندیده از آن موقع به بعد سگ بیچاره به هر طرف دنبال توله هایش می گردید. از چشمهای سیاه و اشک آلود او پیدا بود که چقدر از دقیقه ای که توله هایش همراه خروارها برف به پرتگاه سرازیر شده بودند عذاب کشیده است. با تمام وحشتی که از سگ داشتم دوست داشتم بایستم و او را نگاه کنم. او سرش را لای دستهایش فرو برده و پیوسته ناله و زوزه می کشید. گه گاهی نسیم و گاهی باد، با شدت بیشتری می وزید و انبوه علفها را به سوی زمین خم می کرد سگ بیچاره سرش را بلند می کرد و به تصور اینکه صدای توله هایش را شنیده است در حالیکه علفها را بو می کشید انتظار داشت که بوی توله هایش به مشامش برسد اما باد از توله های او برایش خبری نداشت آنچه باد با خود داشت عطر گل ها و علفهای وحشی زمستانی بود. او خیلی شبیه گرگ بود، مادرم می گفت عده ای از اهالی ده معتقد بودند که او اصلاً گرگ است او بچه گرگی بوده که بی پدر و مادر بزرگ شده، عده ای دیگر هم می گفتند که او سگ نجیب و آرامی است که خان و ثروتمندان به وجود او افتخار می کنند اما مثل اینکه او صاحب اصلی اش را گم کرده و در بیابان آواره شده بود. کم کم از او خوشم آمده بود، پس به او نزدیک شدم دوست داشتم با او بازی کنم اما او همچنان سرش را لای علفها کرده و آنها را بو می کرد و اصلاً متوجه اطرافش نبود. متوجه سر دمش شدم که بریده شده بود مادرم می گفت که بچه ها در عالم بازی این کار را با او کرده اند گاهی مواقع دمش را می دیدم که مانند عقربه ساعت می جنباند. مادرم می گفت هر موقع احساس خطر کند این کار را انجام می دهد مادرم دست مرا می کشید و می گفت دیر می شه بریم آب بیاوریم ولی من همچنان دوست داشتم که نزدیک آن سگ بمانم که ناگهان طوفان شدیدی که از دامنه کوه نزدیک جنگل شروع شده بود اوج گرفت و هنگامیکه دانه های تگرگ به درشتی گردو از دامن ابرها فرو می ریختند بادهای وحشی خشمگین و عنان گسیخته به درختها حمله می کردند. شاخ و برگ درختها را می کندند و برای تجدید قوا چند لحظه کوتاه متوقف می شدند و دوباره حمله را آغاز می کردند و انبوه برگها و شاخه ها را کشان کشان به دم پرتگاه می بردند و به پرتگاه سرازیر می کردند گاهی باد آنچنان وحشیانه حمله ور می شد که درختهای کاج را از ریشه بیرون می آورد قطرات پراکنده خاک در هوا پخش می شد گویی انفجاری رخ داده است و من همچنان زیر دامن مادرم به روی زمین لای علفها خم شده و جرأت حرف زدن و تکان خوردن نداشتم در همین اثناء درخت بزرگی را طوفان شکست صدای شکستن درخت وحشت خارق العاده ای را در من ایجاد کرد کم کم طوفان و باران متوقف شد حرارت آفتاب درخشان همه جا را خشک کرد باد هم از حرکت ایستاد سرم را از زیر دامن مادرم بیرون آوردم سگ را دیدم به این طرف و آن طرف بی هدف نگاه می کند به نظر می آمد که صخره های سپید که طوفان سپیدیشان را جلائی داده بود پاسخگوی نگاههای بی هدف سگ هستند بالاخره او از جا بلند شد و کمی به سمت ما نزدیک شد او شروع کرد به لیسیدن پاهایش و آهسته آهسته زوزه می کشید. «غصه نخور، غصه نخور توله هات پیدا می شه.»
    یک عدد نی را که مادرم به بهانه سرگرمی به من داده بود از داخل جیبم درآوردم و شروع کردم به نواختن. زوزه او قطع شد اما خیلی سریع از کنار ما رفت، رفت و رفت تا به لبه پرتگاه رسید. زوزه جانخراشی سر داد و خود را به داخل پرتگاه انداخت و دیگر از آن موقع به بعد هیچ کس آن سگ دم بریده را ندید گویا به توله هایش ملحق شده بود با مادرم به طرف چاه آب به راه افتادیم چوپانها را می دیدیم که چطور گله گوسفندان خود را برای چرا به چمنزار آورده و اکنون بعد از ساعت ها راه پیمایی برای تغییر حالت و فراموش کردن خستگی و درد بدن آتش روشن کرده و با کتری سیاه دودزده مشغول دم کردن چایی بودند. ناگهان صدای نعره گنگ و فروخورده ای از جنگل به گوش خورد ابتدا یک نعره ضعیف بود بعد زوزه های مقطع یک سگ مجروح سگهای شبان یکباره به طرف جنگل حمله ور شدند چوپان پیر، کلاه پشمی خود را برداشت تا صدای را که از جنگل می آمد بهتر بشنود به یک باره فریاد کشید: «این صدای سگ دم بریده است.» بلافاصله چماق خود را برداشت و بعد همه چوپانها را به کمک طلبید یکی از چوپانها گفت: «یک سگ ارزش این را ندارد که ما خودمان را به خاطر او به زحمت بیاندازیم.» بالاخره پیرمرد با یک چوپان به طرف پرتگاه به راه افتادند. عرق از پیشانی پیرمرد می بارید اما او همچنان جستجو می کرد و اهمیتی به عرق روی پیشانی یا به شاخه ها و بوته های خاردار که سر و صورت او و پاهایش را خونین می کردند نمی داد. پیرمرد لحظه ای توقف نمود و به اطراف خود نگاه کرد او تنها مانده بود. ناگهان ناله کوتاهی از یک طرف شنید و بلافاصله به آن طرف دوید و بالاخره از بالای پرتگاه متوجه جسد سگ دم بریده شده بود که مرده. ناله جانشکافی از سینه اش دمید. مثل اینکه می خواست به او بگوید بیا تو را به نگهبانی گوسفندانم انتخاب می کنم اما سگ بیچاره دیگر حرکت نمی کرد او به توله هایش پیوسته بود از پیاده روی زیاد خسته شده بودم دلم برای سگ می سوخت و بهانه گیری می کردم به ناچار مادرم مرا به پشت خود بست و کوزه را از دست من گرفت بعد از طی مسافتی به چاهِ آبی رسیدیم مادرم کوزه کوچک مرا پر آب کرده و به کناری گذاشت اما همینکه خواست کوزه خود را پر آب کند با همان دلو سیاه به داخل چاه آب افتاد و دیگر هرگز او را ندیدم. گریه و فغان سر داده بودم. ساعتها به این طرف و آن طرف می دویدم. هوا کاملاً تاریک شده بود در آن تاریکیِ همه گیر، پیدا کردن چیزی لا به لای انبوه درختان دشوار به نظر می رسید از فاصله دوری نور فانوس چوپانها را می دیدم و در خیالم چشمان حیوانات درنده و وحشی بود. به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم اما به جای دنج و مناسبی نمی رسیدم. دلتنگ مادر، وحشت از تاریکی و صدای زوزه حیوانات وحشی از هر طرف مرا در بند و حصار خود کشیده بود گه گاهی به داخل چاه سرک می کشیدم اما از برگشت و انعکاس صدای گریه ام خیلی سریع خود را به کناری می کشیدم. بیقرار و درمانده از هر طرف دور چاه به این طرف و آن طرف می رفتم، مادرم را صدا می زدم و با نفسهای بریده گریه می کردم پاسی از شب گذشته بود همه جا تاریک و فقط نور مهتاب بود که اندکی زمین را روشن کرده بود نور کوچکی از دور مرا متوجه خود ساخت نور نزدیک و نزدیک تر شد مردی اسب سوار که فانوسی در دست داشت و برای تهیه آب به کنار چاه آمد از او ترسیده بودم بنابراین پشت چاه سنگر گرفتم و مخفی شدم تا مرا نبیند اما چشم های نافذ او تیزتر از این حرفها بود. «خدایا چه می بینم دخترک به این کوچکی. این وقت شب تک و تنها. اینجا چه می کنی؟ نکنه راه منزل را گم کرده ای و از این جا سردرآورده ای.» با حرفهای مرد ارتعاش شدیدی در تمام بدنم پیدا شد. چشمها و گونه هایم می سوخت سرم را بلند کردم باورم نمی شد پسر خان بود خودم را به او نزدیک کردم و گفتم: «مادرم، مادرم توی چاه افتاد.»
    - نه این غیرممکنه.
    با عجله مرا سوار بر اسب کرد و راهی روستا شدیم و با تعدادی از اهالی روستا برای نجات مادرم به کنار چاه رفتند اما بی فایده بود من که دختر بچه ای سه ساله بودم سایه سنگین بی مادری بر سرم افکنده شد. در دلم صدای غم انگیز دردها و غم ها به گوش می رسید. آغوش بازی را نمی یافتم تا به او پناه ببرم جز آغوش تاریکی که آنرا بهانه ای برای خوابیدن می دانستم در آن سن و سال کم به یکباره لطف و محبت مادرم از من بریده شد بارها و بارها از زبان پدرم شنیده بودم که با مادرم جر و بحث می کرد و می گفت: «ای بی عرضه زنهای مردم واسه شوهرشون پسر به دنیا می آورند اما تو یه سر و پا لنگه خودت را توی این دنیا اضافه کرده ای.» به همین خاطر پدرم از وجود من در خانه چندان خرسند و راضی نبود و بارها و بارها مرگ مرا از خداوند طلب می کرد. دیگر من در آن خانه غریبه ای بیش به شمار نمی آمدم مرتب گریه و زاری می کردم و بهانه مادرم را می گرفتم. اما او مرا از منزل بیرون می انداخت و می گفت که حوصله اش را سر برده ام تا اینکه یک روز هنگام غروب دو نفر پسربچه را دیدم که کالسکه ای قراضه در دست و به طرف من می آمدند من که در حال بازی کردن با یک بچه گربه بودم و مرتب آن مادر مرده را سنگ باران می کردم متوجه پسرک شدم که می گفت: «آهای دختر اسمت چیه؟» گفتم: «مهری.» گفت: «دلت نمی خواد کالسکه سوار بشی؟ یک جعبه از اون شکلاتهای خوشمزه بهت می دم.» اما من به جای هر گونه پاسخ یکی از آن سنگها را که برای نشانه گرفتن گربه در دست داشتم به طرف پسرک پرت کردم. سنگ هم نامردی نکرد و یک راست خورد به چشم پسرک بدبخت. پسرک در حالیکه به طرف من می آمد، گفت: «باید جریمه این کار را بپردازی.» من که از پسرک می ترسیدم فرار کردم مدتی طول کشید تا آن دو توانستند مرا بگیرند و مرا به جایی که خودشان اسمش را پناهگاه گذاشته بودند بردند. آنجا کمی خارج از ده بود، در آنجا کوه بزرگی و در داخل کوه، غاری بود که مرا به آنجا بردند وقتی داخل غار شدیم پسرک در کناری نشسته و زخمهای سر و صورت خود را پانسمان می کرد. آن یکی هم با آتش ور می رفت دو تا پسر به تقلید از سرخ پوستها به سر خود پر زده بودند. همان پسر رو به من کرد و گفت: «ای جاسوس پست تو چطور جرأت کردی پا به کلبه رئیس سرخ پوستها بذاری؟ اصلاً به چه حقی به طرف من سنگ پرت کردی و مرا به این روز انداختی.» من که این جور چیزها برایم معنا و مفهومی نداشت بدون ترس گفتم:
    - میاین با هم بازی کنیم.
    - دختره پررو ما تو را دزدیده ایم.
    من که معنی دزدی را نمی دانستم و دلم هم برای پدرم تنگ نشده بود بدون بی قراری و احساس دلتنگی این جور مسخره بازی ها را نوعی بازی می دانستم آن یکی پسرک که رو به روی من نشسته بود چشم غره ای به این یکی کرد و گفت:
    - کجا شو دیدی، ناراحت نشو ما داریم با هم بازی می کنیم. او رئیس سرخ پوستهاست ما هم زندانی او هستیم. بناست فردا موقع طلوع آفتاب حساب ما را برسه و تکلیف ما را با زندگی یکسره کنه. دست به لگدش جداً عالیه.
    چه دردسرت بدهم در غار خیلی به ما خوش می گذشت. انگار نه انگار که مرا دزدیده بودند هر کاری که دلم می خواست انجام می دادم او خودش را رسماً رئیس سرخ پوستها می دانست و اسم مرا هم گذاشته بودند، جاسوس تازه. رئیس تصمیم جدیدی داشت که فردا صبح مرا بپزد.
    موقع شام که دهان پسرک پر بود از نان و پنیر یکریز حرف می زد و حرفهایش اصلاً سر و تهی نداشت فقط به عنوان رئیس می خواست که نطق کند حرفایی که می زد چیزهایی از این قببیل بود: «من این جا را دوست دارم، تا حالا فرصت نکردم که به اردو بروم، از مدرسه رفتن متنفرم، تو این جنگلها سرخ پوست حقیقی پیدا می شه، ما دو تا سگ داریم، راستی ستاره ها گرمند، من دخترها را دوست ندارم، پدرم کلی پول داره، یک طوطی می تونه حرف بزنه اما یک ماهی سی سال، ببینم این جا رختخواب کافی برای خوابیدن داریم...» ضمن نطق گرایی خود پسرک هر چند لحظه یک بار یادش می آمد که رئیس سرخ پوستهاست و یک دفعه از جا می پرید و بیرون غار را دید می زد که ببیند جاسوس دیگری غیر از من آن طرفها هست یا نه؟ همراه با این از جا پریدن ها و سر کشیدن ها مثل یک سرخ پوست با صدایی گوش خراش نیز جیغ می کشید و هر دفعه که او جیغ می کشید آن یکی پسرک بدبخت یک متر از جا می پرید رئیس سرخ پوستها از بدو ورودش به غار وحشتی وصف ناپذیر در دل آن یکی پسرک ایجاد کرده بود نطق پسرک که تمام شد از من پرسید:
    - میخوای بری خونه تون؟
    - خونمون ابداً!! مگه این جا چشه؟ جای به این خوبی با هم بازی می کنیم این همه خوراکی بهم دادین. تازشم بابام هم که این جا نیست سرم داد بزنه و یا کتکم بزنه من توی خونه دلخوشی ندارم. صبر کن ببینم می خوای منو ببری خونه؟
    - هنوز نه... مدتی این جا می مونیم بعد.
    قند توی دلم آب شد منی که تا حالا تو زندگیم این قدر خوش نبودم.
    بالاخره تصمیم گرفتیم که بخوابیم من را وسط خود قرار دادند. فکر می کردند که بخواهم فرار کنم ولی من از اونجا خوشم می آمد. خیلی طول کشید تا توانستیم به خواب برویم در طول این چندین ساعت پسرک، چپ و راست از رختخواب بیرون می پرید و آهسته می گفت: «آهای مث اینکه کسی داره میاد تو.» سرانجام خوابم برد در خواب دیدم که من خودم بچه ام و یک راهزن نیم وجبی مرا دزدیده و به درخت بسته و شکنجه می ده. صبح زود با صدای جیغ وحشت انگیز از خواب پریدم همون پسرک بود اسمش را نمی دونم داشت هوار می کشید. رئیس سرخ پوستها نشسته بود روی سینه ام با یک دست موهایم را محکم چسبیده بود و در دست دیگری کاردی را گرفته بود مرا تهدید به مرگ می کرد ظاهراً خیال داشت پوست از سرم بکنه چون قبلاً قول داده بود این کار را خواهد کرد کارد را از دست پسرک گرفتم و با خواهش و التماس گفتم: «بگیر بخواب.» پسرک رفت و خوابید اما از آن به بعد خواب برای همیشه از چشمانم پرید. آن یکی پسرک هم ترسیده بود چون به او هم قول داده بود که از او یک خوراک لذیذ درست کند. پسرک به من گفت: «نمی خوای بخوابی؟» گفتم: «خوابم نمی بره، اصلاً می خواهم سیگار پسرک را روشن کنم و بِکشم.»
    - عجب دختر نیم وجبی هستی، دختر سیگار واسه پسرهاست.
    - خب حالا توی بازی سرخ پوستی می کشم وگرنه راستکی که نمی کشم.
    - دروغ می گی تو از رئیس می ترسی. او بناست صبح تو را به آتش بکشه. ببینم دختر بابات چه کارست؟
    - تو مزرعه خان کار می کنه.
    - عجب شانسی ها ما تو را دزدیده ایم که پول کلان به چنگ بزنیم اگه این جوریه که بابات پول نداره به ما بده.
    رئیس از خواب بیدار شد و گفت:
    - این چه حرفهایی است که می زنید پدر و مادر هر چقدر هم که بی پول باشند و هرچه قدر بچه شون بد باشه باز هم اون را دوست دارند. به هر حال دیگه این حرفها را تموم کنید. پاشو صبحانه را حاضر کن. من میرم سری به اطراف کوه بزنم.
    - ببین رئیس من هم با تو بیایم بالای کوه.
    - بگیر بشین دختر ببینم، مثلاً ما تو را دزدیده ایم.
    از بالای کوه روستا کاملاً پیدا بود همه چیز را آرام دیدم هرچه نگاه کردم پدر و مادری را ندیدم که در جستجوی فرزندشان باشند حتی کدخدای ده را هم ندیدم که کسی را به اتهام بچه دزدی دستگیر کرده باشند پیش خود فکر کردم که لابد هنوز متوجه نشده اند که دختری دزدیده شده است.
    رئیس به غار برگشت و سیب زمینی را که پسرک روی آتش پخته بود برداشت که ناگهان آن یکی پسرک یک سیب زمینی را از یقه اش داخل لباسش انداخت و با مشت آنرا روی بدنش له کرد. رئیس با مشت زد توی کله اش و حالا می خواست تلافی کنه سنگ بزرگی به دست گرفت و پسرک را نشانه گرفت من که خیلی ترسیده بودم گفتم:
    - رئیس اونو ببخشید با هم آشتی کنین بیا صورت او را ببوس.
    - برو ببینم من رئیسم اون باید مرا ببوسه.
    رئیس رو به پسرک کرد و گفت:
    - از کار خودت پشیمون شدی یا نه. تا حالا کسی جرأت نکرده روی رئیس سرخ پوستها دست بلند کنه. هر کسی جسارت کرده تاوانشو داده.
    اون دو تا خیلی زود با هم دیگه آشتی کردند پس از صرف صبحانه پسرک گفت:
    - حالا دیگه می خوای چه کار کنی؟
    رئیس گفت:
    - تو نگران نباش مثل اینکه دخترک از خونه دلخوشی نداره وانگهی این جا بهش خوش می گذره. چیزی که هست حالا باید در فکر بقیه نقشه مان باشیم من گمان می کنم که پدرش هنوز متوجه این قضیه نشده شاید فکر کرده که مهری شب را در خانه عمه اش که نزدیک خانه خودشان است خوابیده به هر حال امروز همه چیز برایش روشن خواهد شد بنابراین باید برای پدرش نامه بفرستیم و دو هزار تومان بخواهیم.
    در همین موقع یک دفعه فریاد جنگ بلند شد پسرک جیغی کشید و من با تیرکمان خود سنگ بزرگی به طرف رئیس انداختم. سنگ خورد توی گوش رئیس و او یکراست افتاد توی آتش. پسرک دوید و او را از آتش بیرون کشید و به سر و صورتش آب پاشید. رئیس بیهوش بود بعد آهسته آهسته چشمانش باز شد. رئیس چشمهاشو به طرف من دوخته بود و ابروانش را درهم گره زده بود. پسرک گفت: «رئیس سخت نگیر این گرفتاریها زیاد طول نمی کشه.» و عاجزانه از رئیس خواست که مرا ببخشد. من رفتم بیرون و اصلاً برایم مهم نبود که برای رئیس چه اتفاقی افتاده. واقعاً که عقده بازی داشتم و تمام این کارها را جوری بازی می دانستم که ناگهان پسرک بیرون دوید و مرا تکان سختی داد و گفت:
    - اگر جلو این کارهاتو نگیری فوری می برمت خونه فهمیدی چی گفتم.
    - به خدا، به خدا من داشتم بازی می کردم خواهش می کنم منو نبر منزل.
    - عجب بدبختی!!! همه بچه می دزدن خانواده ها دنبالشون می گردن بچه گریه و زاری می کنه مامان و باباشو می خواد، ما هم بچه دزدیده ایم التماس می کنه که او را منزل نبریم!!!
    دلم می خواست از همون بالای کوه می انداختمش پائین.
    - اصلاً کاش یک پسر دزدیده بودیم.
    پسرک مرا وارد غار کرد و گفت که باید از رئیس عذرخواهی کنم و با او آشتی نمایم.
    - هرچه می گم بکن وگرنه... یکراست می ری منزل.
    من که از رفتن به منزل وحشت داشتم با رئیس آشتی کردم. رئیس خود را به کنار پسرک کشید و گفت که «امروز از نزدیک ترین باجه پستی نامه را به پدر مهری می فرستم در نامه به او می نویسم که دو هزار تومان را چگونه و کجا بفرستد تا دخترش را پس بدهیم.» پسرک گفت: «رئیس تو می دونی که من همیشه در کنار تو بودم و هیچ وقت و در هیچ شرایطی تو را تنها نگذاشتم. نه از کدخدای ده می ترسم نه از زندان اصلاً تا وقتی که این فشفشه دو پا را ندزدیده بودیم من از هیچ چیز نمی ترسیدم اما در مورد این دختره تو را به خدا منو با او تنها نذار.» رئیس می گفت: «خاطرت جمع باشه من بعدازظهر برمی گردم حالا بیا و نامه را بنویس.» آن دو کاغذ و خودکاری برداشتند و شروع کردن به نوشتن نامه پسرک می گفت: «من می ترسم بابای دختره حاضر نباشه برای آن گربه وحشی دو هزار تومان بده بیا بنویس هزار و پانصد تومان. هزار تومانش مال تو پانصد تومان هم مال من ما نخواستیم.» و این نامه ای بود که پسرک و رئیس نوشتند.
    "پدرمهری ما دختر شما را در گوشه ای پرت خیلی دور از روستای شما پنهان کرده ایم بیهوده در جستجوی او نباشید. نه شما و نه هیچ کس دیگری نمی توانید او را پیدا کنید بنابراین به خودتان زحمت ندهید. شما فقط می توانید با شرایط زیر دوباره صاحب دخترتان شوید. ما هزار و پانصد تومان برای برگرداندن دختر شما می خواهیم چنانچه موافقید یادداشتی بنویسید آنرا به پیشخدمت ارباب خودتان بدهید و سر ساعت هشت به این آدرس بفرستید. کمی دورتر از جنگل، سه درخت تک افتاده در جنگل هست روبروی این سه درخت نرده ای است و زیر آن نرده روبروی درخت سوم از سمت چپ صندوق کوچکی وجود دارد و پیشخدمت ارباب شما پاسخ شما را باید در آن صندوق بگذارد و بعد سر ساعت دوازده شب پول را به همانجا بیاورد. چنانچه بر حسب دستور بالا رفتار نکنید دیگر هیچ وقت دخترتان را نخواهید دید اما اگر پول را فرستادی سر ساعت بعد دخترتان را تحویل می دهیم. «امضا دو مرد بینوا»"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/