صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

موضوع: با من بمان | مریم ابراهیمی | تایپ

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    نامه را در پاکت گذاشت، آدرس خانه مان را رویش نوشت و گذاشت توی جیبش. وقتی می خواست برای پست کردن نامه راه بیفتد پسرک به او نزدیک شد و گفت: «مواظب باش.» من نزدیک پسرک شدم و گفتم:
    - خوب حالا که رئیس رفته بیا با هم بازی کنیم.
    - چه بازی؟
    - بازیش خیلی قشنگه فقط یک اسب هم لازم داریم.
    پسرک گفت:
    - خب من چیکاره ام؟
    گفتم:
    - تو اسبی. خم شو... آها... با دست و پا راه بیفت من هم سوارت می شوم.
    پسرک گفت:
    - چقدر راه باید طی کنم.
    گفتم:
    - صد و پنجاه کیلومتر، همه اش صد و پنجاه کیلومتر. خم شو... خم شو می خواهم سوارت بشم.
    - اصلاً کاش صد هزار تومان می خواستیم.
    رئیس روانه شهر شد به نزدیک صندوق پست که رسیده بود شنیده بود که دو نفر راجع به ربوده شدن مهری حرف می زدند او خوشحال شده و پاکت را انداخته بود توی صندوق. وقتی به غار برگشت از من و پسرک خبری نبود سیگاری روشن کرده و نشسته بود. بعد از نیم ساعت سر و کله ما پیدا شد. رئیس پسرک را دید که خیلی سرحال و شنگول به نظر می رسد. او ایستاد خسته و کوفته بود من هم پشت سرش. پسرک با شرمندگی شروع کرد به حرف زدن و گفت:
    - رئیس حقیقت اینکه تقصیر من نبود چاره نداشتم همه نقشه هامون نقش بر آب شد. من مهری را رد کردم رفت گورش را گم کرد. ای بابا سوارم شده و درست 145 کیلومتر سواری کرده. اون وقت به جای یونجه خاک به خورد من داده. هر وقت هم که یواش می رفتم تا دلت بخواد لگد و توسری به من می زد بحمدالله که رفت. به جهنم که پول گیرمون نیامد.
    رئیس گفت:
    - قلب تو که ضعیف نیست.
    پسرک گفت:
    - چرا؟ نه! چرا ضعیف باشد؟
    رئیس گفت:
    - اگه نیست پس یواش برگرد و عقب سرتو نگاه کن.
    او برگشت و تا چشمش به من افتاد سست شده آهسته نشست زمین. مدتی طول کشید تا از جا بلند شد. رئیس گفت:
    - هرچه هست باید این سه چهار ساعت را هم صبر کرد.
    بالاخره نزدیکیهای ساعت هشت و نیم رئیس به سراغ سه درخت تک افتاده رفت. برای اینکه کسی متوجه او نباشد، رفت بالای یکی از درختها و منتظر نشست. سر ساعت هشت و نیم یک نفر دوچرخه سوار آمد و پاکتی را در صندوق تعیین شده گذاشت و رفت بعد از رفتن او رئیس یک ساعت دیگر روی درخت ماند که مبادا حقه ای در کار باشد سرانجام پایین آمد و رئیس و پسرک شروع کردن به خواندن نامه و این بود آنچه پدر مهری نوشته بود:
    "آقایان دو نفر بینوایِ بدبخت، نامه شما امروز به دستم رسید شما 1500 تومان برای برگرداندن دخترم خواسته اید من فکر می کنم این مبلغ خیلی زیاد باشه و برای همین است که خودم پیشنهاد متقابلی می دهم که امیدوارم مورد قبولتان واقع شود. شما دخترم را به خانه بیاورید و 250 تومان فقط 250 تومان به من بپردازید تا شما را از دست او خلاص کنم. البته نیمه شب این کار را بکنید که گرفتار همسایه و مأمور ده نشوید، چون ممکن است شما را ببینند و بکشند.
    ارادتمند شما پدر مهری."
    - خدایا یعنی چه؟ پدر مهری دیوونه شده.
    بعد برگشت رو به پسرک کرد تا ببیند که در چه حالیست. تا آن وقت قیافه ای به آن بدبختی ندیده بود. پسرک با همان قیافه فلاکت بار گفت:
    - رئیس 250 تومان که چیزی نیست این مدت هرچه قدر بچه دزدی کرده ایم 250 تومان شده، من گمان می کنم که باید با پشنهاد انسانی پدر مهری موافقت کنیم اگر یک شب دیگه این بزمجه این جا باشه من کارم ساخته است. خواهش می کنم رئیس بیا پول را بدهیم و از دست این گربه وحشی راحت بشیم. تمام سر و صورت مرا زخمی کرده. بهتره هرچه زودتر از این خراب شده بریم.
    رئیس گفت:
    - حقیقت اینکه منم از دست این دختره زله شدم بریم پول رو بدیم و بزنیم به چاک.
    سر ساعت دوازده شب مرا بردند دم منزلمان در زدند و پدرم آمد در را باز کرد. رئیس با کمال ادب 250 تومان به پدرم تقدیم کرد اما من وقتی که فهمیدم مرا آورده اند تحویل بدهند و می خواهند بروند، گریبان رئیس را چسبیدم. پدرم به زور مرا از او جدا کرد. رئیس گفت:
    - تا چند دقیقه قدرت دارید دخترتون رو همین طوری محکم بگیرد که تکان نخورد.
    پدرم گفت:
    - فکر کنم ده دقیقه.
    رئیس گفت:
    - بسه برای هفت پشت ما بسه. در عرض ده دقیقه تمام ایران را زیر پا می گذاریم و می ریم به تهران. خداحافظ.
    این را گفت و یک دفعه چنان خیز برداشت و فرار کرد و مرتب داد می زد: «من دیگه غلط بکنم بچه دزدی کنم. من دیگه...» پدرم مرا به داخل خانه برد و تا قدرت داشت و من جان داشتم کتکم زد تمام بدنم مجروح شده بود با اون سن کم با تمام معصومیت کودکانه ام زیر مشت و لگدهای او التماس می کردم و می گفتم که: «اشتباه کرده ام دیگه گم نمی شوم. اصلاً من که گم نشدم اون پسرها مرا بردند داخل غار و گمم کردند.» اما پدرم دست بردار نبود و مرتب داد می زد که من آبروی او را پیش مردم روستا و از همه مهمتر پیش ارباب برده ام. حسابی مرا کتک زده و بعد هم مرا داخل اسطبل زندانی کرد و تا فردا صبح همانجا ماندم. از اون موقع به بعد هر موقع که پدرم می خواست به سر زمین برود در حیاط را به رویم قفل می کرد و دیگه حق بازی کردن داخل کوچه را هم نداشتم بعدها فهمیدم که با 250 تومانی که بابت برگرداندن من به پدرم از پسرها گرفته بود، چند جریب زمین را از ارباب خریده و تا حدودی برای خود کسی شده. هنوز چند صباحی از فوت مادرم نگذشته بود که پدرم بهانه بی سرپرست بودن مرا گرفت و خواست که به قول خودش سرپرست و مادری برایم پیدا کند اما افسوس که سایه ای سنگین تر از سایه بی مادری بر سرم نشست. روزها زیر حرفهای دردناک و سرزنش های اقدس خانم قرار می گرفتم و شبها باخبر چینی و دو به هم زنی او زیر مشت و لگدهای پدرم التماس و ناله می کردم و تا صبح با بدنی مجروح و خون آلود در انباری و یا اصطبل ناله می کردم. برنامه زندگی ما همین شده بود خودم به خوبی می دانستم که به محض ورود پدرم به خانه چه قیامتی بر پا می شود دریغ از یک استکان چایی گرم که پدرم با آن لبی تر کند و خستگی از تن بزوداید. پدرم رعیت جزیی بیش نبود و در مزرعه خان و چند جریب زمینی که به تازگی خریده بود مشغول کشاورزی بود.
    روزگار روز به روز بر من تنگ و تنگ تر می شد بعد از دو سال در خانواده نوزادی متولد شد که آتش کینه و حسرت نامادری را برعلیه من بیشتر و بیشتر کرد. دیگر تمام امورات منزل از ریز و درشت بر گردن من افتاده بود هر روز صبح سبد بزرگی پر از لباسهای چرک را برداشته و به کنار چشمه می رفتم و تا ساعتها مشغول شست و شوی آنها بودم اما موقع برگشت وزن لباسها چندین برابر شده و با زحمتی بیشتر از قبل باید آنها را به منزل می رساندم. با هزار ترس وارد خانه می شدم و از شدت ترس تمام دندانهایم به هم می خورد اما دوباره غرغر و کتک کاری اقدس خانم شروع می شد:
    - ای بی سر و پا تا حالا کجا بودی. مگه دو تا تکه لباس شستن این همه دَنگ و فَنگ داره. بگو نمی خواهی کار کنی. بگو تنبلی. بگو دنبال بازی می ری...
    و من همچنان التماس می کردم و با سر جوابش را می دادم که جایی نبوده ام. از سنگینی حرفهایش بندبند وجودم به لرزه درمی آمد و داغی و سرخی شدیدی بر روی گونه هایم می نشست یک روز صبح از شدت درد از خواب بیدار شدم. پدرم با پا به پهلویم می زد و می گفت:
    - دختره نره غول یک سر و گردن از من درازتر شده هنوز باید بهش بدم بخوره. پاشو پاشو ببینم از امروز باید خودت خرج خودت را دربیاوری من پول مفت ندارم که بخوام خرج یک لاقبایی مثل تو بکنم.
    با پدرم راهی مزرعه خان شدم پدرم مرا به خان معرفی کرد و او مسئولیت هرس علفهای هرز را به من گمارد. مدت پنج سال با پدرم در مزرعه خان مشغول بودم از لحاظ رنگ و رو و جثه وضعیت بهتری پیدا کرده بودم کار در مزرعه هرچند سخت و طاقت فرسا بود اما آن را به ماندن در خانه ترجیح می دادم و آن را رهایی از زندان می دانستم به همین خاطر با دل و جان کار را دوست داشتم و به آن عشق می ورزیدم.
    یازدهمین بهار زندگیم از راه رسیده بود و اکنون به سنی رسیده بودم که در چیدن و درو کردن گندم می توانستم نقش به سزایی داشته باشم و از این بابت حقوق بهتری دریافت می کردم. پدرم از اینکه می دید حقوق بگیر خان شده ام بادی به غَبغَب خود می انداخت . مخصوصاً که هر چند ماه یکبار خان به عنوان پاداش یک کیسه گندم به من انعام می داد و می گفت که برخلاف سن کمم خوب کار می کنم. یک روز صبح برخلاف روزهای گذشته زودتر از پدرم از خواب بیدار شدم اما هرچه منتظر ماندم بیاید که به مزرعه برویم خبری نشد. نزد پدرم رفتم دیدم هنوز خوابیده جلوتر رفتم تا او را بیدار کنم و به مزرعه برویم اما با چهره رنگ و رو پریده و سرفه های مکرر او رو به رو شدم. چند قطره خون کنج لبانش جمع شده بود چند قطره هم روی بالشش چکیده بود. گیج شده بودم و خیلی می ترسیدم به طرفش رفتم دستش را گرفتم صورتش را لمس کردم داغ داغ بود. اقدس خانم را صدا زدم اما او با بی اعتنایی گفت:
    - اینها همه بهانه است برای اینکه به مزرعه نرود. ایرادهای بنی اسرائیلی می گیره کمی سرما خورده خودش خوب می شه.
    از کنج دهانش خون بیرون می زد. به سر و صورت خود کوبیدم شانه های او را در دست گرفتم و به شدت او را تکان دادم و از او توضیح خواستم که چه اتفاقی برایش افتاده است اما جوابی نشنیدم با گریه و زاری به طرف منزل خان دویدم و موضوع را به او گفتم. خان سوار بر اسب تیزروش شد و در بین راه طبیب را به منزل آورد. سکوت غم زده ای فضای اتاق را اشغال کرده بود. همه دور و بر پدرم جمع بودند به جز اقدس که پسر عزیز دردانه اش را بالا و پایین می انداخت و با او بازی می کرد.
    رنگ و روی پریده و صورت غرق به خون پدرم باعث شد نفسم در سینه حبس شود و چشمانم سیاهی برود. طبیب را دیدم که خود را مأیوسانه کنار کشید و گفت که دیگه همه چیز تموم شده. فریادی دردناک و بغض آلود سر دادم و خود را روی جنازه پدرم انداختم با این که در دنیای بی محبتی پدرم بزرگ شده بودم اما باز او را دوست داشتم درست در دوازدهمین بهار زندگیم چرخ روزگار با تمام کینه و حسادتش پدرم را از من گرفت.
    به راستی که بدبخت ترین موجود روی زمین بودم سه ماه از مرگ پدرم می گذشت که خواستگاری برایم پیدا شد. برخلاف میل خودم و به میل و اراده اقدس خانم به عقد مردی که بیست سال از خودم بزرگتر بود درآمدم و بعد از چند روز رسماً با خسرو ازدواج کردیم. با این که اصلاً هیچ علاقه ای به او نداشتم اما گذشت زمان و لطف و کَرَمهای بی دریغ او همه چیز را برایم عوض کرد و از این زمان بود که روز به روز به او علاقه مندتر می شدم. او که در یک شرکت مهندسی فعالیت می کرد روز به روز تشکیلات زندگی را برایم فراهم می کرد. یکی دو ماه اول را در روستا بودیم صبح که می شد خسرو به شهر می رفت و شب هنگام به روستا برمی گشت اما بعد از سه ماه منزلی در شهر خرید و به آنجا اسباب کشی کردیم و رفتیم. هنوز داغ مرگ پدر در سینه ام بود و با یادآوری آنروزها چیزی مانند گلوله ای آتشین قلبم را می خراشید. بعد از گذشت یک سال و اندی خداوند فرزندی به ما عنایت فرمود.
    ماه محرم بود به اصرار و سلیقه من و به یاد پدرم که نامش حسین بود اسم فرزندم را حسین گذاشتم و از خداوند خواستم که به برکت این ماه شریف و به آبروی امام حسین فرزندم حسین گونه بزرگ شود و قدم در قدمگاه اما حسین بگذارد.
    وجود فرزندی زیبا و شیرین چون حسین زندگی را به کامم شیرین کرده و تجلی روح و روانم شده بود. ساعتها روزها و ماهها چه زود می گذشت. حسین 4 ساله و خیلی بازیگوش شده بود. یک روز صبح با اصرار و پافشاری راهی کوچه شد و خواست که با هم سن و سالهایش بازی کنه هنوز چند دقیقه ای از خروجش از منزل نمی گذشت که پیغام آوردند حسین زمین خورده و خون زیادی از بینی او خارج شده است. در یک لحظه انگار دنیا دور سرم چرخید. تمام وجودم را وحشت گرفته بود دست و پاهایم می لرزید و قادر به حرکت نبودم یارای حرف زدن نداشتم و در حالیکه بر سر و صورت خود می کوبیدم تمام نیروی بدنم را در پاهایم جمع کرده و خود را به حسین رسانیدم. خون زیادی از گوش و بینی اش خارج شده و بیهوش وسط کوچه افتاده بود. خودم را به روی حسین انداختم و او را در بغل گرفتم. بی قرار و بدون اینکه متوجه اطرافم باشم مرتب شانه هایش را تکان می دادم و از او می خواستم که حرفی بزند. با جیغ و داد و فریاد من همسایه ها از خانه هایشان بیرون ریختند و با کمک آنها حسین را به بیمارستان رساندیم.
    از نظر پزشکان مصدومیت حسین مهمتر از آن بود که من فکر می کردم و اصلاً به خاطر بیماری که حسین داشته به روی زمین افتاده است و به خاطر ضربه وارده نبوده که دچار خونریزی شده بود. باید او را هرچه سریع تر تحت عمل جراحی قرار می دادند اما رضایت پدر لازم بود. با التماس فراوان و با رضایت و مسئولیت خودم فرزندم را راهی اتاق عمل نمودند. سیل اشک تمام صورت مرا غرق خود ساخته بود و مجال حرف زدن با یگانه فرزندم و عزیزدلم و میوه زندگیم را از من گرفته بود. پاره تنم را می دیدم که چطور بیهوش با صورت غرق به خون در لا به لای ملافه ای سفید پیچیده شده است دستان کوچک او که نوازشگر صورتم بود اکنون در سیلی از خون گم بود. چشمانم قادر نبود چشمان خمار و ابروان پهن و مشکی او که بهم گره خورده بود را ببیند. کنج دهانش مقداری خاک جمع شده بود با دستانم آنها را پاک کردم صورتم را به دیده اش نزدیک کردم و با اشک دیده صورت ضرب دیده و گم شده در خونش را شستم.
    خانم سفید پوشی نزدیکم شد و مرا به عقب کشید و با امید و توکل به خداوند مرا دلداری می داد و به فرمان دکتر مرا از داخل سالن اتاق عمل خارج و در را بستند. مانند مرغ سر کنده شده بودم. خود را به این طرف و آن طرف می کوبیدم بی قرارِ بی قرار بودم و از خداوند می خواستم که از عمر و سلامتی من بردارد و بر عمر و سلامتی حسین عزیزم بگذارد. چند ساعتی از ورود ما به بیمارستان می گذشت که سر و کله خسرو پیدا شد تا او را دیدم عقده دلم بیشتر ترکید. اما ناراحتی و بی قراری خسرو هم کمتر از من نبود چشمانش را می دیدم که قرمز و از حدقه بیرون زده است دستان لرزان او را روی شانه هایم احساس کردم که مرا از روی زمین بلند و به روی نیمکت نشاند لحظه ها به سختی می گذشت و ما هم چنان پشت در اتاق عمل این پا و اون پا می کردیم. بی رمق شده و ضعف و سستی عجیبی بر من غالب شده بود بعد از چند ساعت پزشک جراح از اتاق عمل خارج و به خسرو گزارش داد که عمل جراحی لازم را روی جمجمه و مغز حسین انجام داده اند.
    - مشکل حادی بود که به یاری خداوند تا حدودی برطرف شده اما یک عمل مهمتر دیگر باید روی چشم حسین انجام بشه که در غیر این صورت بینایی اش را برای همیشه از دست می دهد ولی متأسفانه بیمارستانهای ایران فاقد اینگونه جراحان و تجهیزات پزشکی هستند و باید هرچه سریع تر او را به لندن بفرستند.
    با تعجب و حیرت خاصی پرسیدم:
    - لندن؟ آخه واسه چی؟ تو را به خدا بگین مشکل پسرم چیه؟
    اما دکتر با خونسردی گفت:
    - خانم اگه می خواهید که پسرتون خوب بشه باید هرچه سریع تر او را به خارج از ایران منتقل کنید.
    «خدایا چه خاکی بر سرم بریزم این دیگه چه بلایی بود که به سرمون اومد. ای کاش من می مردم و این روز را نمی دیدم.» در حال جنگ و وجدان روحی با خودم بودم که حسین عزیزم را از اتاق عمل بیرون آوردند او که بیهوش روی تخت دراز کشیده بود با مظلومیت و معصومیت کودکانه اش چنگ به عمق وجودم انداخت و جگرم را پاره پاره کرد. با اصرار و بی قراری فراوان خود را لحظه ای به عزیزم رسانیدم دستان نرم و لطیف و کوچکش را به چشمانم می مالیدم و او را غرق بوسه می کردم اما خیلی سریع او را از من دور کرده و راهی بخش نمودند. او که با تمام شیرین زبانی و بازیگوشیش یک لحظه آرام و قرار نداشت اکنون بی هوش روی تخت افتاده بود، بدون اینکه من، پدرش و یا خودش بدانیم که چه بلایی به سرش آمده.
    بعد از اینکه حسین را وارد اتاق مراقبتهای ویژه نمودند، خواستم از بیمارستان خارج و روز مقرر جهت ملاقات عزیزم به بیمارستان بیایم که یک دفعه ضعف فراوانی بر من عارض شد سالن بیمارستان دور سرم چرخید و چرخید و دیگر هیچ چیز نفهمیدم و زمانیکه به هوش آمدم سِرم را در دستم دیدم و پزشکی که کنارم ایستاده بود و مشغول گرفتن فشار خونم بود. به آرامی چشمانم را باز کردم احساس می کردم زبانم سنگین است تمام دست و پاهایم گزگز می کرد دهانم خشکِ خشک شده بود و عرق سردی روی پیشانی و کف دستانم نشسته بود با زحمت فراوان گفتم:
    - دکتر، حسین... حسینم کجاست؟
    اما او خیلی ملایم و آرام گفت:
    - حسین حالش خوب شده و داره توی کوچه بازی می کنه.
    - پس من اینجا چی کار می کنم؟
    - کمی ضعف داشتین و فشار خونتون افتاده بود پائین که شکر خدا با وصل این سرم همه چیز رو به راه شده.
    با گذشت دو سه ساعت حالم کم کم بهتر شد و راهی منزل شدم اما هم چنان نگران گل بوته امید زندگی ام بودم با اتفاق نظر با خسرو منزل را با کلیه اثاثیه اش فروخته تا مقدمات لازم برای انتقال حسین به خارج از کشور داده شود. غوغای درونم غریب و بیگانه بود حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم از خواب و خوراک افتاده بودم و مرتب بازی گوشی ها و شیرین زبانیهای حسینم جلو چشمانم نمایان می شد و گاهی مواقع صدای او را از گوشه خانه می شنیدم که مرا صدا می زد. بی هوا به دنبال صدا می دویدم اما می فهمیدم که همه احساس است، خیال است و توهم. و این نیشتری بود بر عمق وجودم یک روز بر حسب اتفاق خود را در آیینه دیدم از خودم بدم آمده بود چشمانم به گودی نشسته بود و قرمزی آن به قرمزی خون بود. دور چشمانم حلقه ای از کبودی نمایان بود گونه های زرد و از همه مهمتر موهایم که در این مدت سفید شده بود به خوبی محسوس بود. کمرم خم شده و قدرت راه رفتن را نداشتم اما همه اینها را به جان می خریدم و با عجز و ناتوانی از هرجا چنگ به دامان خداوند انداخته و سلامتی و زنده ماندن عزیزم را مسئلت می نمودم و به اصرار خودم یکی دو روز حسین را به منزل آورده ساعتها کنار او نشسته و اشک فغان می ریختم.
    سرانجام روز موعود فرارسید. حسین به اتفاق پدرش راهی فرودگاه شدند. من که دیگر حتی هزینه ای برای کرایه ماشین نداشتم ترجیح دادم از داخل ماشین با آنها خداحافظی کنم و دیگر آنها را بدرقه نکنم. لحظه به لحظه التهاب و طپش قلبم زیاد و زیادتر می شد. حسین عزیزم، پاره تنم را به سینه فشردم و برای آخرین بار صورتش را غرق بوسه کردم و او را به دست خداوند سپردم و از همدیگر جدا شدیم. با هماهنگی قبلی از طرف یکی از همسایه ها قرار شد در منزل یک مهندس خدمت کنم. بعد از جدایی از حسین و خسرو با اینکه ضعف زیادی بر من عارض شده بود اما به ناچار راهی منزل مهندس شدم و با همدیگر آشنا شدیم و در مورد مقدمات کار با یکدیگر صحبت کردیم و از همان ساعت کار را شروع کردم شب هنگام بود که از فرط دلتنگی و بی حوصلگی رادیو را روشن نمودم. اخبار ساعت هشت بود که خبر سقوط هواپیمایی را که به مقصد لندن در پرواز بوده به داخل اقیانوس را اعلام کردند. به سر و صورتم کوبیدم. بی اختیار شده بودم. مهندس و خانمش به اتاقم آمدن و در صدد ساکت کردن من بودند اما بی فایده بود با اطلاعی که مهندس از اطلاعات برج فرودگاه گرفت شَکم به یقین تبدیل شد بعد از یک هفته جنازه خسرو را با کمک غواصان امداد از اقیانوس پیدا کرده اما اکنون حدود بیست و پنج سال است که از تنها پسرم حسین بی اطلاعم مدتی در منزل مهندس خدمت کردم اما پس از چند صباحی آنها هم عازم دیار خارجه شده و من آواره این خانه و آن خانه و حاضر به انجام سخت ترین کارها شدم.
    مدتی را در یک رستوران مجلل در آشپزخانه کمک می کردم و با پس انداز کمی که کرده بودم عکس حسین را به روزنامه دادم تا اگر کسی او را پیدا کرده به من خبر دهد اما بی فایده بود. بعد از یکسال جستجو و نیافتن سرنخی از آن شهر نفرین شده کوچ کردم و به مشهد آمدم. آری از همان موقع که به این شهر آمدم اولین قدمم را به حرم امام رضا و به آن مکان مقدس و روحانی و ملکوتی گذاشتم و با اینکه خبر مرگ حسینم را به من داده بودند اما ندای درونم چیز دیگری را گواهی می داد. دست به دامان امام رضا شدم و عاجزانه از امام خواستم که حسینم را به من برگرداند، حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد. آری به این شهر مقدس آمدم شاید بتوانم گذشته ها را فراموش کنم. همه می گویند که او در اقیانوس غرق شده اما نمی دانم چرا ناخودآگاه دلم گواهی می دهد که او زنده است به گونه ای که حتی دلم راضی نشد که برایش مجلس ترحیم و قبر یادبود بگذارم.
    مهری خانم بی اختیار از اتاق خارج شد و با یک روزنامه پاره که گذشت زمان رنگ آنرا به زردی برگردانده بود به پیش من برگشت و آنرا به من نشان داد. آنقدر دست به دست شده بود که جای انگشتان و چرکی دستان روی روزنامه نمایان بود مبهوت عکس شده بودم. خدایا چه می دیدم چقدر به اون عکسی که از پدر و مادرم در آخرین سالگرد ازدواجشان گرفته بودن و پسر چهارده پانزده ساله ای کنار آنها بود شباهت داشت نمی دانم یعنی ممکنه...
    متن پائین عکس را خواند. "حسین پویا کودک چهار و نیم ساله ای که بر اثر سقوط هواپیما..." دیگر قادر به خواندن نبودم حدسم درست بود دکتر حسین پویا، باید او را پیدا کنم و این مادر غم دیده را به تنها فرزندش برسانم تا مرحمی شود بر روی زخمهای او. حالا می فهمم آن روزی که سرگذشتم را برای دکتر پویا تعریف می کردم چرا دنیایی غم بر دیده اش هجوم آورده بود و بی اختیار و بدون اینکه خودش متوجه باشد به گوشه ای چشم دوخته بود. آری او هم غرق در دنیای پرتلاطم غمهای خود بوده، حرفی نمی زد یعنی ممکنه نه. شاید هم فقط یک تشابه اسمی باشد ای کاش گوشه ای از زندگی دکتر پویا را می دانستم ولی درسته سنی که مهری خانم در مورد پسرش می گفت با سن دکتر پویا یکی است روزنامه را از دست من گرفت بوسه ای بر روی عکس فرزندش نشاند و گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    - حسین من هر کجا هستی خدا یارت. پسرم زندگی بکامت... آره دخترم، هر کس توی این دنیا یه سرنوشتی داره با تقدیر که نمی شه مبارزه کرد باید راضی باشیم به رضای خداوند. خداوند می تواند پسر مرا زنده و سالم نگه دارد، هرچند دور از من و در سختی باشد همانگونه که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. آره عزیزدلم روایت از حضرت علی (ع) است که می فرماید: "برای هر اجتماعی از دوستان جدایی و فراق است." و از قول امام حسین (ع) آمده که: "شیرینی و تلخی دنیا همه اش خواب است. دنیا خلق شده برای بلا و مغرور کسی است که دنیا او را گول بزند." آره مروارید جون ما هر کدام در حیطه امتحان هستیم تا در کنکور موفق نشویم وارد دانشگاه نمی شویم تا نماز خون نباشیم موفق به رفتن به مسجد نمی شویم و تا در امتحانات خداوند کسب رتبه نکنیم بهشتی نمی شویم.
    حرفهای مهری خانم خیلی به دلم نشسته بود و در عالم کودکی از دوران کودکی مهری خانم از زمانیکه پسربچه ها او را دزدیده و خود را سرخ پوست معرفی کرده بودند، خوشم آمده بود. می خواستم یکبار دیگر برایم تعریف کند اما او به ساعت نگاه کرد و گفت:
    - ساعت سه و نیم شب است پاشو پاشو مثل اینکه خیلی حرف زدم گوشه ای از زندگیم را برایت تعریف کردم بدونی.
    دل بی غم در این عالم نباشد
    اگر باشد بنی آدم نباشد
    - نه مهری خانم من از همون روز اول که شما را دیدم فهمیدم که شما هم غمی در دل نهان دارین به قول معروف رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون.
    چراغ اتاق را خاموش کردم و خودم را به روی تخت انداختم. حرفهای مهری خانم امان خواب را از دیدگانم ربوده بود. از شدت غم و اندوه و تحمل این پیر ستم کشیده قوه فکریم مختل شده بود. بغض شدیدی گلویم را می فشرد و در قلبم غوغای مهلکی بوجود آمده بود دستان لرزان مهری خانم آن زنی که چون سنگ صبور در برابر مشکلات مقاومت کرده بود، جلوی چشمانم خودنمایی می کرد. معمای بزرگی برایم طرح شده بود و حل آن بسیار مشکل بود به خوبی برایم روشن شده بود که حکایت آن همه مشکل و درد و رنجی که این زن ستم کشیده دیده بود. در چشمانش سوسو می زد و خانمی در این سن و سال کم که هنوز پنجاه سال از سنش نمی گذره چرا باید کمرش خمیده و تار موی سیاهی در سرش نباشد. داغ فراق، داغ فغان، داغ هجران...
    در هاله ای از تردید و ابهام فرو رفته بودم قطرات درشت اشک که از گوشه چشمانش به روی گونه هایش جاری می گشت دیگر برایم ایجاد سؤال نمی کرد، او غم درونش را با اشک چشمانش می شست و بیرون می ریخت اما این غم تمامی نداشت و بر جسم بی روح او خلاصی نمی بخشید. در کنار زنی که تکیه گاه زندگی و پاره تنش را از دست داده بود و سر پناهی برای آرمیدن نداشت.
    احساس خوشبختی می کردم و او را معنای آن می دانستم و زیر چتر مادریش دیده فرو می بستم و بعضی مواقع در عالم خواب مرواریدهای گم شده ای را می یافتم که آنها را از آن خود می دانستم. آن شب خواب به چشمانم راه نیافت و غم مهری خانم مضاعف بر غم و دلشوره روزانه ام شده بود. با تمام خستگی روحی و کسالتی که بر جانم حاکم شده بود خود را به بستر خواب انداختم و سر بر بالش نهادم. اما وقتی به آرامی چشمانم را روی هم گذاشتم خاطرات گذشته بر ذهنم هجوم آورد، خاطراتی که بدون شک مرا به یاد محبتهای گرم و خالصانه دکتر پویا می انداخت. صدای زنگ حیاط پرواز خاطراتم را شکست. نگاهی به عقربه ساعت انداختم ساعت هشت صبح بود. مثل اینکه مهری خانم هم از فرط خستگی و شب زنده داری خواب مانده بود. پشت آیفون رفتم، صدای مردی بود خواست که پشت در حیاط بروم به سرعت خود را به در رسانیدم و در حیاط را باز کردم. مردی که یونیفرم نظامی بر تن داشت، کلاهش را از سر برگرفت و گفت:
    - ببخشید خانم این جا منزل دکتر قائمی است؟
    با تعجب و حیرت او را برانداز کردم و گفتم:
    - بله، بفرمایید. درسته.
    - ببخشید خانم لطف کنین برین بزرگترتون را صدا بزنید بیاید دم در.
    - اگه کاری دارین به من بگین.
    - نه جونم باید با بزرگتر از خودت صحبت کنم.
    - آقا به خدا من هم بزرگم، فقط قدم کوچک مونده.
    - اشکالی نداره قدت هم بزرگ می شه. حالا برو و بزرگتر خونه را صدا بزن.
    گیج گیج بودم.
    - آخه می دونین چیه؟ فقط مامان بزرگم خونه است. اون هم خیلی پیره و خوابیده.
    - اشکالی نداره من فقط چند تا سؤال در مورد دکتر از ایشون می پرسم.
    با عجله خودم را به اتاق مهری خانم رسانیده و موضوع را برای او تعریف کردم. مهری خانم چادر بر سر گذاشت و روانه دم در حیاط شد:
    - سلام علیکم، بفرمایید.
    - سلام مادر، ببخشید این جا منزل دکتر قائمی است؟
    - چطور مگه اتفاقی افتاده؟
    - نه، نه...
    - پس چی؟
    - اتفاق مهمی که نه ولی...
    در یک لحظه ذهنم به حول موضوع وحشتناکی چرخید و لرز سراسر وجودم را فراگرفت با دستپاچگی پرسیدم:
    - آقا تو را به خدا بگین موضوع چیه؟ مامان بزرگم ناراحتی قلبی داره می ترسم سنگ کوب کنه.
    مهری خانم که رنگ صورتش مانند گچ سفید شده بود گفت:
    - شما بفرمایید کارتون چیه، من خودم راهنماییتون می کنم.
    - از همکاری شما ممنونم می خواستم ببینم دکتر کی و به قصد کجا در حرکت بودند...
    - والله... من که ایشون را از دیروز صبح که رفته بیمارستان دیگه ندیدم ولی دیشب موضوع مسافرتش را تلفنی به دخترش مروارید گفتند. ظاهراً به خاطر یک کمیسیون پزشکی دو روزه به قصد کرمان مسافرت کرده اند.
    دلم شور می زد، غوغایی افزون بر غوغای دیروز در دلم حاکم شده بود. یقین داشتم که اتفاقی افتاده است. بدنم می لرزید و عرق سردی در کف دستانم جمع شده بود.
    - ماشینشون چی بود؟
    مهری خانم که به مِن و مِن افتاده بود، بنابراین با عجله به وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - پیکان، یک دستگاه پیکان سفید. پدرم با دو تا از همکاراش با هم بودند. کت و شلوار بابام سرمه ای بود، پیراهن سفید بر تن داشت، کفش مشکی، موهای جوگندمی و پرپشت، ساعت بند چرمی و حلقه ازدواجش و...
    - خانم بسه دیگه خونسردی خودتون را حفظ کنید. اطلاعات دقیق و خوبی بود. با کمال تأسف باید خدمتتون عرض کنم که آنها دیشب در حین رانندگی با یک دستگاه کامیون تصادف کرده و سه سرنشین از بین رفته اند. لطفاً برای شناسایی اجساد به کلانتری آمده تا همراه مأمور به سردخانه بیمارستان اعزام شویم.
    - شما... شما از کجا فهمیدین؟
    - از پلیس راه کرمان.
    از شدت وحشت قادر به حرف زدن نبودم پاهایم سست شده بود، بی اختیار روی زمین افتادم و گریه تلخی سردادم. حالا دیگر خوب فهمیده بودم که اضطراب و دلشوره و بی قراری دیروز و دیشب حاکی از وقوع این موضوع بوده است. آری بار دیگر پنجه حسود و بی رحم روزگار یکی دیگر از عزیزانم را از من گرفت. مثل اینکه دنیا سر سازش و آشتی با من ندارد و هر کس بخواهد در این راه مرا از تنهایی رهایی بخشد و حصار غم های من گردد و چتر محبت بر سرم افکند خیلی سریع او را کنار می زند و دوباره خود را با همان قیافه کریه و زشت جلو می اندازد.
    بر سر و سینه خود می کوبیدم و دعا می کردم که ای کاش اشتباه باشد. با صدای جیغ و داد من، همسایه ها از خانه هایشان بیرون آمدند و یکی یکی از موضوع مطلع شدند. در آن لحظه همه از سخاوت و مهربانی و مدد دکتر صحبت می کردند و می گفتند: حیف شد، حیف... یکی از همسایه ها دستش را به زیر شانه ام انداخت و گفت:
    - پاشو، پاشو دخترم با گریه کردن که کاری درست نمی شه.
    نگاه گریانم را به چهره مهری خانم دوختم. بیقرار روی زمین افتاده بود. نسیم صبحگاهی هق هق گریه هایم را در خود خفه می ساخت و صورت تب دار و اشک آلودم را نوازش می کرد در آسمان رویایی خیالم عزیزانم را پدر و مادر و دکتر قائمی عزیزم را می دیدم که چطور به سوی خط ابدیت پیش رفته اند و خاموش گشته اند. بر اثر گریه های مکرر چشمانم متورم شده بود به نحوی که نمی توانستم به خوبی و وضوح همه جا را ببینم. احساس ضعف سراپای وجودم را گرفته بود. حالت تهوع و سرگیجه وضع جسمی ام را تا به حد مرگ کشانده بود. آخرین برگ خاطراتم را به یاد آوردم و با خود گفتم: "همین دیشب بود که برایم تلفن زد. چقدر مهربان حرف می زد. «دخترم مروارید» بعد از قطع تلفن دوباره دلم برای او تنگ شده بود. شاید این دل صاحب مرده می دانست که این حرفها و صحبتها، آخرین کلماتی است که بین من و عزیز از دست رفته ام رد و بدل می شود. اکنون او رفته و معلوم نیست که در کدامین گوشه و کنار به خواب ابدیت فرو رفته."
    درد شدیدی به عمق جانم چنگ انداخته بود و بر بندبند وجودم حکم فرما شده بود با ماشینی که یکی از همسایه ها تهیه کرده بود به طرف کلانتری حرکت کردیم و به همراه مأموری راهی سردخانه بیمارستان شدیم. صورتم غرق در سیلاب اشک بود بی اختیار چشمم به ساعت روی دستم افتاد، عقربه های ساعت مانند هیکلی غول آسا در حرکت و جنب و جوش بودند. از آن بدم آمد آنرا از دستم جدا کرده و به بیرون از ماشین پرت کردم. همین گذشت زمان است که خوبان را گل چین کرده و به یغما می برد.
    به بیمارستان مورد نظر رسیدیم. آقای راننده به همراه کسی دیگر وارد بیمارستان شده تا اطلاعات لازم را بگیرد. بار دیگر چهره مهربان و دوست داشتنی دکتر جلو چشمانم مجسم شد اما افسوس، افسوس که اینها همه خواب و خیال و توهم و احساس بود.
    آقای راننده باعجله و اضطراب خودش را به ما رسانید و بدون اینکه حرفی بزند آه سردی از سینه خارج ساخت و به در ماشین تکیه داد در غمی گنگ و مجهول دست و پا می زدم با عجله گفتم:
    - پدرم، پدرم کجاست؟ چرا حرف نمی زنی؟ مگه لالی؟ خوب حرف بزن دیگه لعنتی.
    او نگاه آکنده از ناامیدی و غم به چهره ام انداخت. سرش را به زیر انداخت و گفت:
    - متأسفم.
    حرفهای راننده برایم سنگین و غیرقابل هضم بود به سختی آب دهانم را قورت دادم به طرف بیمارستان شروع به دویدن کردم اصلاً تحمل چنین فاجعه ای را نداشتم فقدان دکتر قائمی را تا عمق جانم احساس می کردم و در غم هجران او می گریستم. مهری خانم و راننده هم پشت سر من وارد شدند. باید تا ساعت سه بعدازظهر صبر می کردیم تا جنازه ها را تحویل بدهند. لحظه ها به سختی می گذشت. بالاخره ساعت سه بعدازظهر شد. با وضعی آشفته و موهای پریشان بدون اینکه متوجه اطرافم باشم به سر و صورتم می کوبیدم داخل سالن سردخانه شدیم. راننده شماره هایی را به آقای قدبلندی داد او هم کشوی آهنی را بیرون کشید. با پاهای لرزان یک قدم به جلو برداشتم ضعف و سستی تهوع و سرگیجه مرا در آغوش خود محاصره کرده بود. قدم به قدم جلو رفتم به یکباره با چهره خون آلود دکتر روبرو شدم او با آن همه مهربانی و صمیمیت با آن همه غرور سر از کجا درآورده بود. مردی که خود فرشته نجات دیگران بود اکنون کارش به جایی رسیده که دریغ...
    او اکنون در خواب عمیقی فرو رفته، خاک و شن زیادی همراه با خون کنج دهانش نشسته بود. دستان بی روحش را گرفتم اما او در کمال آرامش و آسودگی به خواب ابدی فرو رفته بود. چهره ام را به صورت سرد و رنج کشیده دکتر چسبانیدم و بوسه های پی در پی به روی پیشانی اش می نشاندم. در گوش او زمزمه کردم: "پدرم، به اندازۀ دختر واقعیت برایت اشک می ریزم. به اندازه آرزوهایی که تنها از داشتن یک فرزند که چراغ خانه ات باشد، ولی ممکن نشد، برایت ناله می زنم. به اندزاه تمام محبتهایی که در طول این مدت که برابر با تمام سنم شد و برایم انجام دادی، یادت را گرامی می دارم و نامت را جاودان."
    در آن هنگام به یاد روزی افتادم که دستانم را دور کمرش حلقه زده بودم و با تمام وجود و از ته دل او را پدر خطاب می کردم اما امروز چی باید دستان لرزانم را دور سینه بی روح و جانش گذاشته و با اشک دیده خون از چهره اش بشویم. ناباورانه پیکر بی جان دکتر را در دستان کوچکم می فشردم و با نوازشهای پی در پی روی دستان و گونه اش بوسه می نشاندم. تعادل روحی و قوای جسمانی ام را از دست داده بودم. بی اختیار خود را روی جنازه دکتر انداختم و از ته دل جیغ تلخی سر دادم و از هوش رفتم.
    در مدت زمانی که من در بیهوشی به سر می بردم. مراسم تشییع دکتر با تجلیل فراوان از طرف کادر پزشکی و کلیه بیمارستانهای تهران، کرمان، مشهد و سایر شهرها انجام شده بود. بیرحم تر از دریای بی رحم سرنوشت ندیده بودم. چه غاصب، چه سرکش، چه بی رحم...
    یگانه مرد تاریخ را که به نوبه خود بی نظیر بود و با چتر پدری اش سایه بر سرم افکنده بود از من گرفت و کالسکه نجات خوشبختی مرا واژگون ساخت و این چندمین بار بود که این بی رحم، آشیانه خانواده ام را از هم گسسته بود و مرا هر بار بی خانمان تر از قبل کرده بود چهره رنگ پریده و وضع پریشان مهری خانم بیش از پیش مرا آزار می داد غم جانسوز و جانکاه را در دیدگان بی فروغ او می دیدم که چه طور مظلومانه آشیانه کرده. زورق شکسته روحش را می دیدم که روی امواج پر تلاطم دریا به این سو و آن سو کشیده می شود. ناله های مکرر مهری خانم مرتب به گوش می رسید:
    - ای کاش من هم همراه حسین و خسرو مرده بودم. اصلاً ای کاش من هم همراه دکتر مرده بودم.
    با تمام درد و غمی که وجودم را محاصره کرده بود، مهری خانم را درک می کردم. اشکهای گرم و سوزان مهری خانم احساس عجیبی در من بوجود آورده بود به خاطر این که تسلی بخش روح رنج کشیده مهری خانم شوم از او خواستم که به قبرستان برویم بار دیگر خاک قبر دکتر را سرمه چشمانمان کنیم. به طرف قبرستان به راه افتادیم بر سر قبر دکتر رسیدیم بی اختیار آغوش باز کردم و قبر دکتر را در بغل گرفتم و اشک حسرت افشاندم و ناباورانه مرگ دکتر را پذیرفتم. با بازگشتمان به خانه زندگی رنگ دیگری به خود گرفته بود جای خالی دکتر واقعاً محسوس بود. دیگر چیزی به شروع فصل مدارس باقی نمانده بود اصلاً حال و حوصله درس خواندن را نداشتم. در این مدت به قدری لاغر و نحیف شده بودم که هر کس مرا می دید بسیار متعجب می شد. دیگر زندگی برایم معنا و مفهومی نداشت احساس یاس و پوچی در ضمیرم سایه افکنده بود. چند ماهی از مرگ دکتر می گذشت که از طرف اوقاف به منزل ما آمدند و منزل و کلیه دارایی دکتر را که از مدتها پیش وقف بهزیستی شده بود را مصادره کردند و از این پس بود که من و مهری خانم دوباره خانه به دوش شده بودیم. تنها سرمایه و پس انداز من مبلغ پولی بود که دکتر در جشن قبولی ام به من هدیه داده بود و آنرا در بانک به صورت حساب پس انداز قرار داده بودم.
    به این ترتیب روزها از پی هم سپری می شد و آهنگ گرم زندگی جای خود را به آهنگی سرد و بی روح داده بود. موجودی خود را از بانک گرفته و با فرصتی که از بهزیستی گرفته بودیم، هر روز صبح آواره کوی و برزن به دنبال منزل و سرپناهی مناسب می گشتیم. بالاخره بعد از گذشت چندین روز دورتر از آن نقطه منزل کوچکی اجاره کرده و برای همیشه با خانه ای که خاطراتش با گوشت و پوست و خونم عجین شده بود وداع و خداحافظی کردم. بی اختیار خود را بر چهارچوبه در حیاط انداختم و بوسه بر آن نشاندم و از این که این مدت میزبان خوبی بوده و خاطرات خوبی را برایم به جای گذاشته تشکر نمودم. دلم نمی آمد از آن خانه خارج شوم گوشه گوشه منزل حیاط و اتاقها، دکتر را می دیدم که چطور پا به پای من از این اتاق به آن اتاق قایم موشک بازی می کند و برای این که دل من نرنجد، جوری رفتار می کرد که من برنده و دکتر بازنده شود. از این پس باید در صدد پیدا کردن کاری برمی آمدم تا از این طریق بتوانم خودم و مهری خانم را تأمین نمایم. صبح که می شد از خانه خارج می شدم و بدون اینکه با مهری خانم در مورد پیدا کردن کار صحبت کنم، به هر کجا که عقلم می رسید سر می زدم. بیمارستان، مطب، منزل، مغازه و رستوران و... اما بعد از ساعتها دوندگی و پیاده روی و سرگردانی دست از پا درازتر به منزل برمی گشتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بخش ششم

    روزها در پی هم می گذشت و من هم چنان در صدد پیدا کردن کاری هر چند با حقوق اندک بودم. مقدار موجودی و پس انداز بانکی هم رو به پایان بود. در قبال زحمتها و لطفهای مادرانه ای که این زن ستم کشیده برایم انجام داده بود، خود را مدیون و بدهکار ایشان می دانستم.
    یک روز ظهر خسته از دوندگی و جولان زدن توی خیابانها خسته و کوفته ایستاده بودم. گرسنگی شدیدی بر من حاکم شده بود. رایحه مرغ سرخ شده که از آشپزخانه رستوران مجاور تمام فضای خیابان را اشغال کرده بود به مشامم می رسید و باعث شده بود گرسنگی بیشتری را احساس کنم. از شدت خستگی و ناراحتی و گرسنگی فکرم کار نمی کرد. چشمانم به این طرف و آن طرف دو دو می زد. ناگهان چشمم به یک کاغذ پشت ویترین آن طرف خیابان افتاد که به یک خانم فروشنده نیازمندیم. بسیار خوشحال شدم، آنچنان که گرسنگی و خستگی تمام پیاده روی های این چندین روزه را فراموش کردم. وارد مغازه شدم و خود را به عنوان فروشنده معرفی کردم. آقایی که صاحب اصلی بوتیک بود گفت یکی دو هفته آنجا مشغول شوم در صورت رضایت از کارم می توانم در آنجا به صورت دائمی استخدام شوم. در مورد حقوقم هم بعد از گذشت این دو هفته با همدیگر صحبت می کنیم. با تمام این شرایط پذیرفتم و راضی شدم که این دو هفته را در آنجا افتخاری کار کنم. با خوشحالی وافر به منزل برگشتم و مهری خانم را از این موضوع باخبر کردم. رنگ صورتش به قرمزی می زد. دست بلند کرد و با تمام وجود از خداوند تشکر کرد. خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها پیدا کردن کار بهانه ای شده بود تا بتوانم مهری خانم را خوشحال کنم و گل لبخند بر روی لبانش بکارم. صبح شده بود از شدت خوشحالی قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و خیلی زودتر از ساعت تعیین شده به راه افتادم. کرکره بوتیک پایین و قفلِ بزرگِ زرد رنگی روی آن زده شده بود. فهمیدم که خیلی زود آمده ام اما اصلاً برایم مهم نبود یک ساعت بیشتر این پا و اون پا کردم.
    کم کم کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری بالا زده می شد. بالاخره صاحب بوتیک سر رسید با تعجب از من پرسید:
    - چرا اینقدر زود!
    او لبخندی که حاکی از رضایت ایشان بود بر لب نشاد و گفت:
    - فکر کردی این جا مغازه کله پزی است که باید صبح به این زودی باز بشه.
    هر دو از ته دل خندیدیم. داغی بدنم نشان می داد که صورتم سرخ شده.
    - خوب حالا خجالت نکش، اشکالی نداره برخلاف سن و سال کم و جثه ریزه ات معلومه که به کار خیلی علاقه مندی.
    - از این که درک می کنید ممنونم.
    قفل مغازه را باز کرد، کرکره را بالا زد و وارد شد.
    - بفرمایید.
    او وارد مغازه شد و بلافاصله دستمالی برداشت و ویترین را تمیز کرد با یک تکه روزنامه نم دار شیشه بیرون را هم برق انداخت و بعد با یک عدد تی کف مغازه را حسابی تمیز کرد. خوب فهمیدم که از این به بعد این کارها را باید انجام بدهم. از همان روز کارم را با آقای عباسی و راهنمایی های ایشان شروع کردم و به خاطر اینکه در مورد قیمت اجناس اشتباهی رخ ندهد، تمام قیمتها را با برچسبی مشخص و بر روی اجناس زد.
    در همان روزهای اول آقای عباسی رضایت خود را نسبت به من به خاطر اخلاق و رفتارم و برخورد با مشتریان اعلام کرد. من که از این بابت بسیار خوشحال و راضی بودم در کنار کارم خیلی جدی به درسم هم می رسیدم. روحیه نسبتاً خوبی پیدا کرده بودم از اینکه توانسته بودم به نحوی گوشه ای از زحمات مادرانه مهری خانم را جبران کنم خرسند و راضی بودم و یاد و خاطره پدر و مادرم و دکتر قائمی جگرم را پاره پاره می کرد. بعضی مواقع با یاد دکتر پویا و روزهای کوتاه اما خوشی که با هم داشتیم افکارم را متوجه خود می ساخت اما می دانستم که فکر کردن به او فقط یک نوع احساس بیشتر نیست. دوست نداشتم او را فراموش کنم و این چیزی نبود به جز ندای قلبم اما خوب زمانی که افکارم متوجه اش می شد جز آزار و شکنجه روحی چیز دیگری عایدم نمی شد به همین خاطر تا حدودی به خود می قبولاندم و در صدد فراموش کردن او بودم اما احتمال اینکه ایشان چند درصد می توانست پسر مهری خانم باشد مرا از این فکر منصرف می کرد.
    امروز سالگرد درگذشت دکتر قائمی بود به خاطر فداکاریها و مهربانی های ایشان مجلس یادبودی در منزل محقرمان تشکیل دادیم و با عده ای از همکاران ایشان درگرد مزارش جمع شده و خاک مزارش را سرمه چشمانمان کرده و با آب دیده سنگ قبرش را شستشو دادیم. روزها پی در پی می گذشت و مهری خانم روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و اکنون من به سنی رسیده بودم که باید خود را برای امتحانات دیپلم آماده می ساختم. درسهایم به قدری فشرده و سخت شده بود که بیشتر اوقات کتابهای درسی ام را به داخل بوتیک می بردم و در اوقات فراغت همانجا به دروسم می رسیدم. موقعیت درسی ام خیلی تنگ شده بود و فشار فراوانی بر جسم و روحم وارد شده بود. نه می توانستم درسم را رها کنم و نه می توانستم کارم را ترک کنم. این دو مکمل همدیگر بودند به نحوی که یکی ضامن دیگری بود و بدون یکی وجود دیگری اصلاً ارزش و جایگاهی نداشت و بعضی وقتها از فرط خستگی زمانیکه به خانه برمی گشتم میل به غذا خوردن نداشتم. گاهی آنچنان خسته و کوفته بودم که همان جا خوابیده کتاب را مقابل صورتم گرفته و درسهایم را مرور می کردم گذشت ساعات در آن روزها برایم روشن نبود و فقط به تنها چیزی که فکر می کردم کنکور بود کتاب درس و تستهای کنکور به نحوی برایم تکراری شده بود که همه جا و همه چیز را تست کنکور می دیدم که جلو چشمانم قد علم کرده.
    امتحانهای دیپلم را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. شکر خدا با معدل بالا قبول شدم به نحوی که خودم هم باورم نمی شد. این موفقیت را فقط و فقط مدییون زحمات مهری خانم می دانستم چون یار و مشوق بسیار خوبی برایم بود به خصوص که در امور منزل کمک حال من بود به اصرار مهری خانم که می گفت خودم را برای کنکور آماده کنم، اما برخلاف علاقه فراوانی که به درس و دانشگاه داشتم و از زمانهای کودکی دانشگاه آرزوی دیرینه ام بود اما... او را قانع کردم و گفتم که:
    - از لحاظ مالی شرایط ادامه درس و تحصیل را ندارم و بهتره در این زمان به کارم بچسبم تا حداقل از این طریق خود را تأمین کرده و جلو دیگران سر کج نکنیم.
    با گفتن این حرف سیل خون به چهره مهری خانم هجوم آورد و گفت:
    - بسه، بسه دیگه از امروز به بعد من خودم دنبال کار می گردم و دوباره توی خونه ای و یا جای دیگر مشغول می شوم تو هم باید به درست برسی و خودت را برای کنکور آماده کنی. هیچ موقع یادم نمی ره که می گفتی یکی از آرزوهای دیرینه ات موفقیت در دانشگاه به خصوص در رشته مورد علاقه ات پزشکی است. شکر خدا معدل دیپلمت هم که عالی بوده و با توجه به این همه رنج و عذاب و سختی کار بی وقفه به درس و امتحانهایت خوب رسیدی پس حیف نیست الان به این راحتی درس را کنار بگذاری و خیلی راحت بگی شرایطش را نداری! غیرممکنه.
    - می دونین مهری خانم شما به سنی رسیده اید که به استراحت و توجه بیشتری نیازمندید شما بیشتر از سن و قدرت بدنی خود کار کرده اید و رنج فراوانی را متحمل شده اید مگر اینکه من بمیرم و اجازه بدهم شما برین و دوباره در خونه ها را با عجز و ناتوانی بزنید، سر خم کنید، و به خاطر چندرغاز پول هر نوع زحمت و کار طاقت فرسا را به جان بخرید.
    - خیلی خوب پس اگه نمی خواهی که من دنبال کار بروم دختر خوبی باش و همان طوری که تا الان بوده ای با برنامه ریزی دقیق و پشتکار فراوان درست را بخوان و خودت را برای کنکور آماده کن.
    با توجه به علاقه وافر خودم، و اصرار فراوان مهری خانم تصمیمم عوض شد و قرار بر این شد که جهت ادامه درس و ورود به دانشگاه تلاش خود را آغاز کنم. ذهنیت ناباورانه ای مغزم را احاطه کرده بود تنها آرزویم موفقیت در رشته و شغل مقدس پزشکی بود. از بچگی این تنها آرزویم بود به همین خاطر خود با آرزوی بزرگم که پزشکی بود بزرگ شدم و اکنون به سنی رسیده بودم که به قول معروف این گوی و این هم میدان پس هر چقدر تلاش می کردم نتیجه اش در آینده نه چندان دور عاید خودم می شد به بوتیک که می رفتم بیشترین وقت فراغت خود را صرف خواندن و مرور درسهایم می کردم یک روز بر حسب اتفاق چشمم به گوشه ای از روزنامه افتاد که قید شده بود کلاس تقویتی جهت کنکور. آدرس دقیقاً در همان خیابانی بود که در بوتیک مشغول به کار بودم خیلی خوشحال شدم برای کسب اطلاعات بیشتر به آنجا رفتم و در چند تا از دروسم ثبت نام کردم. با حقوق اندکی که از بوتیک دریافت می کردم مبلغی از آن را برای شهریه کلاس کنار گذاشته و مابقی را صرف خرج و مخارج زندگی می کردیم.
    روز موعود فرا رسید و امروز روزی بود سرنوشت ساز اضطراب شدیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود. صدای گروپ گروپ قلبم را می شنیدم با اینکه دیشب اصلاً خواب به چشمانم نیامده بود اما اصلاً احساس کسالت و خواب آلودگی نداشتم با بدرقه مهری خانم و گرفتن آب و قرآن بر سرم از خانه خارج شدم، راهی دانشگاه شدم. گذشت ثانیه ها را می دیدم که چطور جلو می روند. روز سرنوشت سازی بود. من می رفتم تا بزرگترین ارمغان را برای عزیز دلم و سنگ صبورم و مادر فداکارم مهری خانم به یادگار بیاورم و بزرگترین هدیه برای پدر و مادرم. و می دانستم تنها از این طریق است که می توانم روح پدر و مادرم را شاد کنم و به قولی که به آنها داده ام جامه عمل بپوشانم. آن روز صبح با اشتیاق و اضطرابی وصف ناشدنی با اتکای به نفس و غرورم که نسبت به هدف اصلی ام در خود احساس می کردم امتحانم را پشت سر گذاشتم و با روحیه ای شاد که حاکی از رضایت کاملم بود از دانشگاه خارج شدم اما... اما... در روبروی در خروجی دانشگاه با چهره ای روبرو شدم چهره ای که هرگز فکرش را نمی کردم حتی در رویاها و خیالم هم نمی گنجید چه رسد در عالم واقعیت یعنی ممکنه باورم نمی شد. اصلاً این غیرممکنه!! دکتر این جا جه می کنه؟ دست و پاهایم را گم کرده بودم بی اختیار با خیالی گنگ و مبهم داد زدم: «دکتر، دکتر پویا.» به عقب برگشت و لحظه ای را ساکت و بی حرکت ماند. دوباره صدا زدم: «دکتر پویا» و به طرفش دویدم اشک در چشمانم پی در پی می جوشید.
    - سلام دکتر، منم مروارید، مروارید معین.
    - اوه خانم معین! خدایا اصلاً باورم نمی شه! شما... شما این جا چه می کنید؟
    - آخه امروز کنکور داشتیم به همین خاطر آمده بودم که...
    - خانم معین شما چقدر عوض شده اید. اصلاً فکرش را نمی کردم چقدر غیرمنتظره! گذشت زمان را ببین. مثل اینکه همین دیروز بود اصلاً باورم نمی شه که اینقدر بزرگ شده باشی. کلاس پنجم ابتدایی کجا و امتحان کنکور کجا از اون روزی که شما را دیدم تا به امروز همه اش به فکر شما بودم چه روزهایی را گذراندم لحظه شماری می کردم چهاردهم فروردین برسد و شما را در مطب زیارت کنم. اما 14، 15، 16 و... فروردین پشت سر هم گذشت و خبری از شما نشد. خیلی منتظر شما بودم هرکس تلفن می زد فکر می کردم که شما باشین.
    عرق گرمی روی صورتم نشسته بود و حرفی برای گفتن نداشتم لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما شد.
    - خیلی خوب بهتره بریم سوار ماشین بشیم بعداً همه چیز را برایم تعریف کن.
    - نه ممنونم شما بفرمایید به کارتون برسین.
    - زیاد مهم نیست فردا را اختصاص می دهم به کارم بعد از قریب هفت سال دوست عزیزم را پیدا کرده ام به این راحتی او را از دست بدهم! محاله. من هیچ موقع نقد را رها نمی کنم که به نسیه بچسبم.
    با اصرار دکتر سوار ماشین ایشون شدم کمی روی صندلی ماشین جا به جا شدم.
    - معذرت می خوام دکتر آخه می دونین...
    - می دونم.
    در بین تمام راه وقایع این چندین و چند ساله را برایش تعریف کردم دکتر نیم نگاهی به من انداخت و سری تکان داد، آه گرمی از سینه خارج ساخت.
    - عجب! که این طور من فکر می کردم که شاید از این شهر رفته باشید.
    - آره دکتر رقم زن روزگار هم سرنوشت مرا این گونه رقم زده است. اما با تمام این مصائب و سختی ها شاکر خداوند هستم و دستان رقم زنش را می بوسم و قلمِ قلم زنش را قاب طلا گرفته و به قلبم نصب می کنم. به یاد دارم شبی را که دچار آوارگی حسرت و تأسف بودم و چطور مانند غریبه ای بی پناه سر گردان از خانه ای که محل استراحت و آسایشم بود خارج شدم و در مسیر بلند پیاده رو سرگردان از این طرف به آن طرف سر را به طرف آسمان بلند کرده و با خدای خود شروع به راز و نیاز کردم و از او تقاضای کمک و نجات خواستم. "پروردگارا ای کاش اجازه می دادی که از درگاه مقدست بخواهم مرا زودتر نجات دهی و در مورد آینده ام زودتر تصمیم بگیری. تمام دریچه های امید به روی سرنوشتم بسته شده خواهش می کنم خدا زودتر هرچه زودتر تصمیم بگیر چرا که روحم خسته شده." ناگهان متوجه ستارگاه چشمک زن که روی چادر سیاه شب خودنمایی می کردند شدم، بعضی از آنها را دیدم که در بغل بعضی دیگر جای گرفته و بیشتر خودنمایی می کردند تا از این طریق خود را در نظر بقیه بیشتر جلوه دهند. ای کاش مادرم و پدرم بودند و این گونه مرا در آغوش خود جای می دادند... در همین افکار و خیالات خام در آرزوهای بچه گانه و غافل از اطراف خود بودم که ناگهان ماشینی مرا زیر گرفت و سرنوشت شوم من ورق دیگری خورد... و به مصیبتهای تازه ام سلام و خوش آمد گفت.
    اشکهای گرم و متوالی روی گونه هایم قلت می خورد و مانند صحنه سینما تمام آن روزها را عیناً به چشم می دیدم.
    - ببخشید خانم معین مثل اینکه شما را ناراحت کردم نمی خواستم شما را به گذشتتون برگردونم اگر می دونستم این جوری میشه اصلاً چیزی نمی گفتم.
    - نه، نه، من خودم خواستم تا حکایت زندگیم را در طول این چندین و چند سال برایت تعریف کنم. آری زمانیکه عمه ام با دخترهایش با ترفند خاص ارثیه پدری ام را از من گرفته و در غفلت من عازم دیار خارج شدند. زمانیکه با عجز و ناتوانی و با التماسهای مکرر در خانه عمه مهین را کوبیده و از او تقاضای کمک می کردم اما او با بی ادبی در خانه را به روی من بست، یاد یوسف گمگشته یعقوب افتادم که چطور برادرانش بر او مکر و حیله و حسد برده و به قصد بازی و تفریح در چمنزار او را از پدر جدا کرده و در چاهی انداختند... اما مژده خداوند یوسف را دلشاد ساخت. مدتها گذشت کاروانی از آن جا می گذشت سقا را برای آب فرستادند. دلو را داخل چاه انداخت اما همین که دلو را از چاه برآورد، دید غلامی زیبارو خود را به طناب دلو گرفته و بیرون آمد. کاروانیان به یکدیگر مژده دادند که این غلام را پنهان داشته که سرمایه تجارت کنند. آری خداوند به آنچه خلق می کند آگاه و بیناست. کاروانیان یوسفِ یعقوب را به عزیز مصر فروختند. سالهای متوالی یوسف در دربار عزیز مصر با گذراندن سخت ترین امتحانهای الهی به سر می برد و همه شاهد پاکدامنی و خلوص یوسف بودند تا جاییکه خداوند علم تعبیر خواب به یوسف عنایت فرمود. در فراق یوسف، یعقوب آنقدر گریست تا چشمانش نابینا شد و همیشه به فرزندان خود می گفت: "من با خدای خود غم و درد و دل می گویم و از لطف بی حساب خداوند چیزی می دانم که شما نمی دانید." پس از آنکه بشیر بشارت یوسف را آورد و پیراهن او را به رخسارش افکند دیده انتظارش به وصل روشن شد.
    یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
    کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
    به آرامی سرم را به طرف دکتر چرخانیدم. نگاه پرسشگرانه او را دیدم که چطور دیدگانم را تعقیب می کند.
    - خیلی جالب بود. معلومه که مطالعه غیردرسی هم داری و از همه مهمتر سرگذشت ها را تجربه زندگی خود قرار داده و به همین خاطر است که به این خوبی و محکم و استوار مانده ای و در جا نزده و عقب نشینی نکرده ای. خانم معین قلب پر غبار و مالامال از رنج زندگی شما را در چشمانتان می بینم اما خوب توی این دنیا قلب بدون غم پیدا نمی کنی.
    اگر غم را چو آتش دود بودی
    جهان تاریک بودی جاودانه
    در این گیتی سراسر گر بگردی
    خردمندی نیابی شادمانه...
    تمام این ها امتحانهای الهی است ناراحت نباش. هرکس به نوبه خود باید به نحوی سختی بکشه اما خوشا به حال کسی که در این امتحان برنده و کارنامه قبولی بگیره اما من می دونم که شما از دسته قبول شده گانید.
    شکست و محنت روزگار به قدری حساس و آسیب پذیرم کرده بود که مانند حبابی شده بود که با کوچکترین اشاره بترکد. دلم می خواست بلندترین فریادهای دنیا را بزنم آنقدر فریاد بزنم تا سبک شوم اما حرفهای دکتر آنقدر حساب شده و دقیق بود که آرامم می کرد. آنقدر آرام که گاهی مواقع شک می کردم که حرفهایش جادویی است و مانند آبی که آتش را خاموش می کند چطور با حرفهایش قلب به غم نشسته و مشتعل شده ام را مرحم می بخشد.
    - خانم معین زیاد ناراحت نباشید شما راوی خوبی هستید و داستان جالب حضرت یوسف را خیلی زیبا نقل کردین ما، هر دو وجه اشتراکی داریم هر دو یوسفی هستیم گم گشته و به دنبال یعقوب.
    - ممنونم. دکتر شما خیلی به من دلگرمی می دین و باعث امید من شدین. شما دریچه امید هستید به روی درهای بسته ناامیدی قلبم. دیگه داریم کم کم می رسیم لطف کنید سر همین چهارراه نگه دارین من پیاده می شوم. خونه ما توی همین خیابان است کوچه چمن پلاک 4. منزل خودتونه هر موقع که دوست داشتین می تونین تشریف بیاورین. خوب حالا بفرمایید برویم منزل.
    - نه، باشد برای یک وقت دیگه.
    - هر جور که راحتین از همراهیتون بی نهایت ممنونم خداحافظ.
    - خانم معین، راستی فردا پنج شنبه است و من معمولاً شبهای جمعه بر سر قبر پدرم می روم اگر دوست داشته باشین فردا را هم می تونیم با هم دیگه باشیم.
    از این موضوع خیلی خوشحال شدم. بدون فوت وقت جواب مثبت دادم و قرار ما رأس ساعت هشت صبح شد.
    - پس خداحافظ تا فردا صبح.
    - مهری خانم.
    - چیه، چیه عزیزم؟
    - سلام، خسته نباشید.
    - به به، دختر گلم امتحان چطور بود؟
    - خوب بود. خوب این نتیجه زحمتهای شبانه روزی ماست.
    - نه عزیزم پشتکار و همت خودت باعث موفقیتت شد.
    در دلم غوغایی بود دلم می خواست همه چیز را برای او تعریف کنم اما نه باید صددرصد اطمینان حاصل کنم و بعد خبر زنده بودن یوسف را به یعقوب بدهم به درستی که فردا همه چیز روشن خواهد شد. فردا بشیر پیراهن یوسف را برای یعقوب به ارمغان می آورد و با بوی پیراهن یوسف گم گشته دیده های خاموش یعقوب روشن می شود. فردا روزی خواهد بود که این زنجیر گسسته دوباره دانه هایش به هم پیوند می خورد و فردا روزی خواهد بود که اشکهای شوق وصال به روی دیده ها نقش می بندد. در همین افکار بودم که مهری خانم لیوان شربت را به دستم داد و گفت:
    - بیا عزیزم، بیا بگیر بخور خستگی از تنت بیرون بره.
    - ممنونم. اجازه بدین دست و صورتم را بشویم، چشم.
    داخل دستشویی شدم خودم را در آئینه برانداز کردم پیشانی ام را دانه های ریز و درشت عرق محاصره کرده بود التهاب و شور و شوق فردا زینت بخش گونه های رنگ پریده ام شده بود. دست و صورت خود را شستم و راهی اتاق شدم و با عجله و عطش فروان لیوان شربت را خوردم و از مهری خانم خواهش کردم که عکس تنها فرزندش حسین را یک بار دیگر به من نشان بدهد، اما مهری خانم بیچاره بدون اینکه از من عذر و بهانه ای بگیرد اشکهایش را لا به لای روسری سفیدش پنهان کرد و خیلی سریع عکس را آورد. او در حالیکه با دستهای رنجور و لاغرش صورت حسین را نوازش می کرد و مادر مادر می گفت او را به من نشان داد در این کار شکی نبود، خال درشت مشکی که درست روی گونه چپ حسین بود، ابروان پهن مشکی گره خورده، چشمان درشت و خمار، موهای پرپشت مشکی تابدار همه و همه سند معتبری بود برای اثبات تمام این حقایق به مادر رنج دیده اش. این عکس با عکسی که در آلبوم پدرم بود همان عکسی که در آخرین سالگرد ازدواجشان گرفته بودند خیلی شبیه بود این عکس 4 ساله و آن عکس 14 ساله. اما با یک شکل و شمایل فقط در یک قالب کوچکتر این دو چه ارتباطی می توانستند با همدیگر داشته باشند.
    - مهری خانم، خسرو، خسرو شوهرتان را می گویم او کجا دفن شده است؟
    - سرخس خیلی وقت می شه که سر قبرش نرفته ام همون سالهای اول که تازه فوت کرده بود یه چند باری سر قبرش رفتم ولی مثل اینکه کسی قبل از من بر سر مزارش آمده و مزارش را شسته و حتی برایش گل هم آورده بود. هر چقدر فکر می کردم چیزی به عقلم قد نمی داد. آخه خسرو هم بی کس و کارتر از خودم بود و کسی را نداشت تا برایش گل بیاورد ولی خوب فکر می کردم شاید یک بنده خدایی دلش بر بی کسی او سوخته و شب جمعه خواسته تا ثواب کند. الان هم که دیگه خیلی وقت می شه که بر سر قبرش نرفته ام. اصلاً دیگه یادم نیست که در کدامین قطعه بود. شاید از روی نام و نشانی قبرش بتوانم آنرا پیدا کنم اما دیگه حال و حوصله این جور کارها را ندارم از همین جا براش فاتحه می فرستم، می رسه. آره دخترم اون رفت و به خونه اصلی اش رسید اما من چی؟
    چه بهانه ای می توانستم برای رفتن فردا داشته باشم به دکتر قول داده بودم و از همه مهمتر باید راز این معما را کشف می کردم. من خودم گمشده ای بودم در میان گمشده ها، بارها و بارها کسی را پیدا کرده بودم و به خیال خودم گمشده ام بوده است... اما این بار قضیه فرق می کرد این بار باید گمشده ای را به دست گمشده دیگر می رساندم.
    - مهری خانم فردا صبح با چند نفر از دوستانم قرارِ یک اردوی دوستانه را گذاشتیم. تا عصر هم برمی گردیم.
    - باشه عزیزم، بعد از این همه درس و تلاش در کنکور کمی تفریح هم لازمه خوب فکری کردین فرصت خوبیه من هم می رم سر قبر دکتر خدابیامرز. دلم برایش خیلی تنگ شده یک کمی شیرین پلو واست درست می کنم ببر با دوستات بخور.
    - نه ممنونم. یکی از دوستانم گفته مهمون اون باشیم.
    - آخه این جوری که نمی شه.
    - خوب خواستۀ خودش بوده.
    روز را با تمام تب و تاب و شب را با شور و اشتیاق فراوان به صبح رسانیدم. فردا صبح، زودتر از هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم. در چیدن صبحانه و کمی از امورات منزل به مهری خانم کمک کرده و رأس ساعت هشت سر خیابان منتظر دکتر ماندم. درست رأس ساعت هشت بود که دکتر رسید و از دور به نشانه احترام و سلام چراغ ماشین را مرتب روشن و خاموش می کرد.
    - سلام خیلی به موقع اومدین.
    - خیلی وقته که منتظرین؟
    - نه، نه. تازه اومدم.
    سوار ماشین شدم و دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد و سکوت دلگیری بین ما حاکم بود و برخلاف دیروز که این همه حرف برای گفتن داشتیم، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. به سر چهارراه رسیدیم و پشت چراغ قرمز توقف کردیم. مرد مسنی که از ناحیه پا مشکل داشت به تمیز کردن شیشه اتومبیل مشغول شد.
    - خانم معین ببخشید کیف پول من داخل داشبورد ماشین است لطف کنید یک اسکناس 100 تومانی بدین به این بنده خدا.
    با تعجب پرسیدم:
    - 100 تومان؟ 100 تومان که خیلی زیاده!
    - ایرادی نداره نیازمنده که با این وضعیت تن به این جور کارها می دهد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    داشبورد را باز کرده و کیف دکتر را بیرون آوردم که ناگهان متوجه عکس داخل کیف شدم غیرممکنه خدایا ازت ممنونم. مات و مبهوت متوجه عکس شده بودم.
    - چیه؟ چی شده خانم معین.
    - هیچ چی، ببخشید افکارم متوجه جای دیگری بود. ببخشید دکتر این عکس پسرتون است.
    - نه خانم معین، من ازدواج نکرده ام. این عکس دوران کودکی خودم است. این هم عکس یعقوبم، گم شده ام، مادرم است 25 سال پیش یک سانحه ما را از هم جدا کرد.
    اسکناس را به مرد دادم چراغ راهنما سبز شد و حرکت کردیم. رشته کلام باز شده بود. درست همونجوری که دوست داشتم و به همان نحوی که می خواستم تیر به هدف خورده بود.
    - من اصلاً نمی دانستم که شما پدر ندارید در این مورد شما به من چیزی نگفته بودید.
    - من به شما گفته بودم که من و شما وجه اشتراکی با هم داریم و یکی از وجه ها همین است. 4 ساله بودم که بر اثر صدمه ای که به مغزم در حین بازی وارد شده بود تا حدودی بینایی ام را از دست داده بودم. پزشکان معالج مرا به خارج از ایران اعزام کردند اما در حین راه هواپیما سقوط کرده و به اقیانوس افتاد. پدرم در اقیانوس غرق شده و با کمک غواصان امداد جسد غرق شده پدرم را پیدا کرده و در قبرستان سرخس به خاک سپرده اند.
    - اما بعد از غرق شدن و کشف جسد پدرتان، بین شما جدایی افتاده بود! پس این همه اطلاعات را شما چگونه بدست آورده اید؟
    - گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم.
    من که از گفته خود پشیمان شده بودم خجالت زده شدم و دیگر هیچ بر زبان نیاوردم.
    - در آن سانحه فقط من و مرد جوانی به نام آقای علی معین زنده ماندیم در فرودگاه با این بنده خدا آشنا شدیم. پدرم تا حدودی مشکل و هدف ما را از این مسافرت برای آقای معین تعریف کرده بود. در داخل هواپیما هم روی صندلی مقابل ما نشسته بود. یادم هست که در داخل هواپیما گاهی به طرف من خم می شد و دست بر سرم می کشید و می گفت ناراحت نباش پسرم انشاءالله که خوب می شی و از همون داخل هواپیما بود که از کل ریز و درشت زندگی ما باخبر شد. در آن سانحه فقط من و مرد جوان که آقای علی معین نام داشت زنده ماندیم. من که از ناحیه چشم مشکل حادی داشتم بعد از نجاتم از آن حادثه با کمک آقای معین دو روز در بیمارستان مشهد بستری شدم آقای معین مسئولیت حضانت و سرپرستی مر ابه عهده گرفت خیلی به دنبال مادرم گشت اما او را پیدا نکرد. پس بنابراین مرا به پسر خواندگی خود قبول کرد و با کمک و همراهی ایشان مرا به لندن برده و حدود یکسال در آنجا تحت مراقبت و مداوا بودم بعد از یک سال مشکل من به کلی رفع شده بود به ایران بازگشتیم آقای معین که از خانواده من آدرس و نشانه ای نداشت عکس مرا به اطلاعات روزنامه داد اما مثل اینکه این صفحه خواننده ای نداشت. شاید هم مادرم از آن شهر رفته و یا شاید هم از دنیا رفته بود. آقای معین مرا به قبرستان سرخس برد و با زحمت فراوان قبر پدرم را پیدا کرد و همانجا بر سر قبر پدرم قول داد که مانند پسر خودش از من مراقبت نماید و حتی بهتر. 10 سال با آن خانواده زندگی کردم و در این مدت این پدر و مادر مهربان چون اختری تابنده در آسمان زندگیم درخشیدند و برایم پدری و مادری کردند.
    به خوبی دریافته بودم که یک ارتباط خانوادگی بین من و دکتر وجود دارد ولی چه ارتباطی؟؟؟
    - آره خانم معین اکثر شبهای جمعه به همراه آقای معین و خانمش...
    که یک دفعه وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - شهرزاد خانم، شهرزاد را می گی؟
    - ولی شما از کجا اسم خانم ایشون را می دونید.
    - هیچ چی، یکهو از دهنم بیرون پرید.
    - ولی خیلی خوب و درست گفتین، چون اسم اون خدابیامرز شهرزاد بود. آره داشتم می گفتم اکثر شبهای جمعه به همراه این خانواده محترم بر سر مزار پدرم می آمدیم و به پدرم ثابت می کردند که چه امانتداران خوبی هستند و از این امانت کوچک چه بزرگ و خوب نگهداری می کنند با تمام معصومیت کودکانه ام و با آن سن و سال کم مرگ پدرم را باور کرده بودم. بر سر قبر پدرم که می رفتم خود را روی قبر او انداخته و اشک فراق و تألم می ریختم. دوست داشتم قبر پدرم شکافته می شد و پدرم مرا در آغوش خود جای می داد گاهی مواقع احساس می کردم که از میان قبر پدرم، دو دست بیرون آمده، و گویا می خواهد مرا در آغوش خود جای دهد اما اینها همه خیال بود.
    گونه هایم در سیلاب اشک غرق شده بود که ناگهان صدای ترمز ماشین دکتر مرا به خود آورد من که همچنان سرم را در میان دو دستم گرفته بودم و اشک می ریختم به گفته دکتر از ماشین پیاده شدم و راهی قبرستان شدیم. وحشت و دلهره عجیبی سراپای وجودم را گرفته بود. قدم در دیار خاموشان گذاشته بودم. همه جا پر بود از سکوت و خاموشی تنها چیزی که به گوش می رسید، صدای جیرجیرکها بود که این بر وحشت و ترس من بیشتر می افزود.
    - خانم معین لطف کنید این دو تا دسته گل را شما بگیرین. این را هم من می آورم.
    - ولی چرا سه تا دسته گل؟
    - خوب آخه من هر موقع که می آیم داخل این قبرستان سه تا دسته گل می آورم و این از عادات دیرینه من است.
    - شما به کلی مرا غافلگیر کردین من اصلاً حواسم نبود که باید گل بخریم ولی مثل اینکه شما از قبل فکر همه چیز را کرده بودید.
    - آره من شبهای جمعه را اختصاص به این مکان می دهم و سعی می کنم چند ساعتی را با پدرم خلوت کنم. اون قبر را می بینی سمت راست سنگ سفید داره از بقیه قبرها هم بلندتره؟
    - آره، آره.
    - اون قبر پدرم است خسرو پویا.
    قدم به قدم به قبر نزدیک شدیم اما روی قبر نوشته شده بود. علی معین قبر بغلی هم شهرزاد نیک سرشت. قبر آن طرفتر هم خسرو پویا یک نگاه به قبرها و یک نگاه به دکتر پویا و دوباره باورم نمی شد، گیج گیج بودم، یعنی ممکنه!!! بارها و بارها در بغل گرفتن قبرهای گم شده عزیزانم را آرزو کرده بودم؟ خدایا گم شده های واقعیم چه کسی هستند. سرم را مکرر تکان می دادم و مانده بودم خود را به آغوش کدام یک بسپارم. 15 سال فراق، 15 سال آرزو. مادر خوبم و پدر عزیزم شما در کنار هم راحت و آرام آرمیده اید اما من در کوچه پس کوچه های شهر غریب اسیر و آواره ام و در لا به لای صدای مادران که لالایی گوی فرزندانشان هستند دنبال صدای پرمهرت می گشتم. اما این صدا و نوا برایم خیلی گنگ و گاهی مواقع اصلاً به گوش نمی رسید. عزیزدلم سنگ صبورم تو در زیر خروارها خاک آرام و آسوده آرمیده ای اما من در پای گهواره کودکان بی مادر به دنبال توأم فکر می کردم که شاید برای کودکانی که مهر مادری برایشان آرزو شده مادری کنی مادر خوبم...
    بی امان خود را به آغوش قبر مادر سپردم و های های گریه سر دادم عزیز دلم سنگ صبورم تو همان حوری بهشتی هستی که شبانگاه در کنار بسترم آمده و مرا به فرایض الهی و انجام واجبات تشویق می کنی همش فکر می کردم که شاید در بغل گرفتن مزارت هم برایم از آرزوهای به گور برده باشد. دستم را به روی سنگ قبر پدرم گذاشتم پدر عزیزم، دلم می خواهد سنگ مزارت را بردارم تا شاهد سنگینی و فشار روی سینه ات نباشم. برای من جایگاهی باز کنید و مرا در آغوش خود بکشید چرا که مرده ها خیلی خوشبخت تر از زنده ها هستند.
    15 سال است که در پهنه آرزوی بستۀ لالائی نیمه شب مادرم مانده ام. 15 سال است که تمام دریچه های امید به رویم بسته شده. مادر عزیزم و پدر خوبم، سنگینی سنگهای روی قبرتان را بر روی جسمتان احساس می کنم پس اجازه بدهید در زیر این سنگها قرار گرفته تا فشار کمتری به شما وارد آید. توصیفات شما زبانزد خاص و عام است شنیده ام که همیشه پذیرای افراد فقیر و بیچاره بوده اید پس چرا حالا باید سنگ قبر پذیرای شما باشد.
    دست دکتر را به روی شانه هایم احساس کردم با اصرار او از جا بلند شدم و در حالیکه دسته گل ها زیر دست و پاهایم له شده بود آنرا روی سینه به خاک سپرده عزیزانم گذاشتم. آری سنگ مزارشان را با آب دیده شسته بودم و خاک قبرسان را سرمه چشمانم کرده بودم و به خوبی دریافته بودم که دعوتم به این مکان از طرف دکتر بهانه ای بیش نبوده. چه سینه بزرگی و چه قلب پاکی اما چگونه پی به شهرت خانوادگی من با این دو قبر گمشده برده بود و اصلاً از کجا می دانست که عزیزان من در این دیار خاموش هستند. برخلاف میل باطنی ام قدم به قدم از عزیزانم دور شده و تا دیدار آینده با آنها وداع نموده گورستان بزرگی بود غرق در سبزه های سرکش هزاران گور قدیمی و تازه، در قسمتی گورهایی بود که بر سر آنها صلیب شیر بزرگ سنگی نصب شده بود از دکتر پرسیدم گفت که: «آنجا مختص مسیحیان است.» دوست نداشتم از آنجا خارج شویم. آنجا جایی بود که هیچ کس مزاحم کسی نمی شد. نه فریادی، نه غرولندی، نه بدگویی. از این حرفها اونجا اصلاً خبری نیست چشمم به باغبان گورستان افتاد که مشغول پاک کردن علفهای هرزه گورستان بود. خیلی خسته بودم و اصلاً حال و حوصله هیچ کس را نداشتم روی علفهای هرز در کناری دراز کشیدم. رویای ملکوتی خود را هر چند دقیقه یکبار صدای تیز کردن داس باغبان گورستان برهم می زد. باغبان گورستان مشغول کار بود و مرتب داس را تیز می کرد. از جا بلند شدم و به همراه دکتر به این طرف و آن طرف قبرها نوشته روی سنگها را می خواندیم به قبر فقیری رسیدیم معلوم بو دکه دیر زمانی است که کسی به آنجا نیامده با پاروی سنگ گور را پاک کردم و نوشته روی سنگ را خواندم: "مروارید معین" جیغ تلخی سر دادم: "نه... نه... نه" و بی امان خود را روی سنگ قبر انداختم و برای خود گریستم. درست تاریخ تولد اون با تاریخ تولد من یکی بود حتی روز و ماهش. در حالیکه اشک می ریختم به او گفتم که: "مروارید جان آرام بخواب" و فکر کردم که اون مروارید چقدر راحته روی سنگ قبر دراز کشیدم. درست هم قد خودم بود وحشت بیشتری مرا فرا گرفت. آری، اشتباه نکرده بودم با تمام وحشتی که داشتم اما احساس می کردم که آن قبر و صاحب قبر و مروارید قبر را دوست دارم. سرم را و لبانم را به سنگ قبر نزدیک کردم و با صدایی حزن آلود گفتم:
    - اسم من هم مروارید است.
    از جا بلند شدم و فکر کردم که چرا باید قبر من آنقدر پرت باشد و یک شاخه گل هم روی آن نباشد؟ و چرا باید این همه تنها باشد؟
    چند شاخه لاله صحرایی از گورستان چیدم و به روی قبرم گذاشتم. از قبر خداحافظی کردم و به او قول دادم که از این پس هر موقع این جا آمدم حتماً به او هم سری بزنم با تمام خستگی مفرط که بر روح و جانم مانده بود از قبرستان خارج شدیم و به دکتر گفتم که هر موقع خواست به این جا بیاید حتماً مرا خبر کند. در بین راه به رستوران مجللی رسیدیم دکتر از من خواست که برای صرف نهار به آنجا برویم اما با بی حوصلگی که من از خود نشان دادم دکتر هم از خوردن غذا منصرف شد و هر دو راهی منزل شدیم در بین راه دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد اصلاً حوصله حرف زدن نداشتم پس از طی کردن مسافتی طولانی به مقصد رسیدیم از دکتر خداحافظی کردم و بدون تعارف کردن ایشان به منزل راهی خانه شدم. مهری خانم هم از قبرستان از سر مزار دکتر برگشته بود. با چهرۀ منقلبِ من که روبرو شد بسیار نگران شد و احوالم را پرسید:
    - مروارید جون چیه؟ اتفاقی افتاده؟
    - نه مهری خانم فقط سرم درد میکنه و کمی خسته ام می خواهم استراحت کنم.
    راهی اتاقم شدم و خود را به بستر انتظارم رسانیدم و در آغوش همیشگی و در عالم رویا فقط پدرم و مادرم را می دیدم و حرفای دکتر از دوران کودکیش نیشتری بود بر روح و جان مجروحم. چه ارتباطی می توانست بین من و دکتر و خانواده ام وجود داشته باشد. یعنی واقعاً پدر و مادر من، پدر و مادر خوانده دکتر بودند و او را تحت مراقبت خود قرار داده بودند. فکرم کار نمی کرد و انگار چیزی در درون گوشم وز وز می کرد و اصلاً قادر به شنیدن چیزی نبودم حدود دو ماه از دکتر بی خبر بودم و اصلاً حال و حوصله بیرون رفتن از منزل را نداشتم و بیشتر وقت خود را صرف نوشتن خاطرات گذشته و آنچه از پدر و مادرم به یاد داشتم و یا شنیده بودم و سعی می کردم چیزی را از قلم نیندازم تا به راز مهم این معمای بزرگ پی ببرم تا اینکه یک روز عصر زنگ در حیاط به صدا درآمد مهری خانم از پشت در حیاط جواب داد، گفته بود که با من کار دارد.
    - مادرجون مروارید، مروارید... آقایی پشت در حیاط است و با شما کار داره.
    - کیه؟
    - نمی دونم مادر جون میگه دکتر پویاست.
    - شما ایشون رو دیدین؟
    - آره مادر جون خودم در حیاط را باز کردم، تعارفش هم کردم، نیامد داخل.
    - چیز دیگری نگفت؟
    - نه مادر، فقط میگه می خواهد شما را ببینه.
    چه تصادفی، ای روزگار به چرخِ چرخونت بچرخ و یوسف گم شده را به یعقوب منتظر برسان.
    خود را به پشت در حیاط رسانیدم.
    - سلم علیکم، بفرمایید، چه عجب، خیلی ممنون.
    دسته گل زیبایی که ترکیبی از رز و مریم بود با روبانی سفید به همراه جعبه شیرینی. مرا دستپاچه و متعجب ساخته بود.
    - خانم معین بهتون تبریک می گویم.
    - تبریک؟ تبریک واسه چی؟
    - قبولی شما در کنکور آنهم در رشته پزشکی.
    - خدایا ازت ممنونم. ولی شما، شما از کجا می دونین.
    - آخه من این یکی دو روزه را تهران بودم. نتیجه ها در تهران زودتر اعلام شد. اسم شما را در روزنامه خواندم این هم روزنامه، ردیف 58 اسم شماست؟
    - آره.
    - خواستم اولین کسی باشم که قبولیتان را بهتون تبریک می گه.
    - ممنونم، ممنونم، بی نهایت ممنونم. آقای پویا بفرمایید داخل خواهش می کنم.
    - این شیرینی باید از طرف من تقدیم شما می شد.
    - متشکرم.
    - قابل شما را نداره خانم معین. اگر وقت دارین دوست دارم عصر ساعتی را با هم باشیم. موضوعاتی هست که بین من و شما نگفته مونده، دوست دارم هرچه سریعتر آنها را به شما بگویم تا بار دلم سبک شود و یا به قولی ایفای مسئولیت کرده باشم.
    عصر همان روز به اتفاق دکتر بیرون رفتیم. چند دقیقه ای بین ما هیچ حرفی رد و بدل نشد تا اینکه من سکوت را شکسته و گفتم:
    - مثل اینکه شما می خواستید حرفهایی را به من بزنید درسته؟
    دکتر دستش را به طرف داشبورد ماشین دراز کرد و عکسی را بیرون آورد دقیقاً همان عکسی بود که پدر و مادرم در آخرین سالگرد ازدواجشان قبل از مرگ گرفته بودند. اول نمی دانستم اون پسرک جوان کیست که در کنار پدر و مادرم ایستاده اما حالا به خوبی فهمیده بودم او کسی نیست به جز دکتر پویا. دستانم را دور سرم قفل کردم و با گریه های بی امانم آرام بخش قلب محزونم شدم. صورتم را به طرف دکتر برگرداندم و خواستم تا عکس را از او بگیرم اما او در حالیکه بغض مجالش را بریده بود گریه ای تلخ سر داد و گفت:
    - این عکس را می بینی این تو و این هم مادرت خانم شهرزاد است. این عکس هم که کنار مادرت هستی عکس دوران نوزادی تو است.
    - ولی، ولی تو از کجا می دانی که اینها خانواده من هستند. اصلاً تو از کجا هویت مرا پیدا کرده ای؟
    - زمانی که تو به دنیا آمدی پدرت در انتخاب نامت نظر مرا خواست و انتخاب اسم مروارید سلیقه شخصی من است. در کنار اسم خانوادگیت کردستانی است، درسته؟
    - بله.
    - شما هشت ماهه بودی که بر اثر بازیگوشی کتری آب جوش روی دست راستت ریخت و آثار سوختگی روی دستت نشانه آن موقع است. خال بزرگ قهوه ای رنگی روی بازوی راستت بالای سوختگی است. درسته؟
    - ولی... ولی...
    - خواهش می کنم اگر اشتباه می کنم بگو اشتباهه.
    - نه... نه. دکتر واقعاً که از هوش و ذکاوت فوق العاده ای برخوردارین.
    - در اولین قراری که در پارک و خیابان بنفشه گذاشتم بعد از معرفی خودتان و این که با عمه تان زندگی می کنین فهمیدم که باید خودتان باشید. مروارید فرزندِ علیِ معین، نامِ مادر شهرزادِ نیک سرشت. تاریخ تولد 3/3/1210 درسته؟
    - بله. پس حالا فهمیدم، شما در قبال زحمتها و لطفهایی که پدرم و خانواده ام در حق شما داشته احساس دین به من داشتین و هر بار مبلغ قابل توجهی پول به من دادید؟
    - آره، پدرت مرد محترم و سرشناسی بود. برای من زحمت فراوانی کشید از همان موقع به من می گفت پسرم تو باید امتیازات اجتماعی زیادی کسب کنی و چشم و دل پدر و مادرت را روشن کنی. مادرت در حق من مادری کرد و همیشه می گفت حسین پسر من است و تا زمانیکه او را به جایی برسانم دلم آرام و قرار ندارد. سالهای خیلی خوب و راحتی را در کنار هم بودیم. گه گاهی حال و هوای دلم ابری و گاهی بارانی و یا شاید غرش شدیدی می کرد اما در کنار پدر و مادر مهربانی چون آقای معین و خانم شهرزاد خیلی زود همه چیز را فراموش می کردم. درست کلاس دوم دبیرستان بودم که مرغ بدبختی به روی شانه ام لانه کرد و برای دومین بار یتیم و آواره شدم در آن موقع تو تقریباً سه ساله بودی اصلاً نمی توانستم باور کنم که آقای معین و خانم شهرزاد از منزل بیرون رفته و به جای بازگشت آنها خبر مرگشان را دم در منزل بیاورند. در این هنگام من وارد مدرسه شبانه روزی شدم و حضانت تو را عمه ات به عهده گرفت بعد از گذراندن دوران دبیرستان در مدرسه شبانه روزی دیپلم دریافت کردم و بعد از دیپلم و قبولی در کنکور وارد دانشگاه تهران شدم و از این زمان بود که بین من و شما جدایی کامل ایجاد شد و دیگر نتوانستم از شما سرنخی پیدا کنم اما مرتب در فکر شما بودم. دیگر هیچ موقع شما را ندیدم تا آن روز در کنار رستوران صدف چنان بینی و دستهایت را به شیشه در رستوران چسبانیده بودی و داخل را تماشا می کردی که ناگهان آثار سوختگی روی دستت مرا متوجه تو ساخت بیشتر دقت کردم و بدون اینکه تو را بشناسم به یاد عزیز دردانه مادرم افتادم، غافل از اینکه او خود، مروارید گم شده من بود در کنار رستوران صدف. آری، اینها و حرفهای نگفتنی دیگر، دردهایی بود در سینه ام که همیشه آرزو می کردم روزی برسد تو را بیابم و همه چیز را برایت تعریف کنم تا اینکه بالاخره دعاهایم مستجاب شد و بعد از گرفتن دکترای پزشکی برای گذراندن دوره طرح دوباره به این شهر آمده اما تصمیم گرفتم که بعد از گذراندن دوره طرح باز هم در این شهر باقی بمانم. خانم معین از گفته های من که ناراحت نشدید. اینها همه حقایقی بود که باید برایت تعریف می کردم.
    - از شما خیلی ممنونم شما بار دلم را سبک کردید و مرا به هدفم نزدیکتر گردانیدید.
    به ساعت روی دستم نگاه کردم دقیقاً سه ساعت بود که از منزل خارج شده بودم.
    - دکتر ازتون خیلی ممنونم اجازه بدهید من برگردم خونه.
    - نه خودم می رسونمت.
    - نه، ممنونم. دوست دارم کمی قدم بزنم.
    - هر طور که مایلید. وقت کردی بیا مطب منتظرت هستم.
    - چشم خداحافظ.
    خوشا به حالت که در انجام رسالتت موفق شدی ولی من چی؟ چطور می توانستم این مادر و فرزند رنج کشیده را با هم روبرو کنم مادر و فرزندی که در آتش عشق دیدار یکدیگر می سوزند و می سازند. ساعتی پیش با یکدیگر روبرو شده اما به خیال اینکه هر یک بیگانه و نامحرمند خود را در پرده حیا و حجاب مخفی و قایم نموده و دیده از دیدار آن یکی برگردانده. هر یک به خیال اینکه دیگری مرده، و پَر گرفته از این دنیایند. اما باز احساس قلبی این اجازه را از آنها صلب نموده و از خداوند روز وصال را آرزو می کنند. حسین میوه دل مهری خانم و پرورش یافته دامان پاک مادرم و تربیت شده روح بزرگ پدرم. حسین بوی دامان مادرم را می داد، حسین بوی قلب پاک پدرم را می داد. دوست داشتم باز او را می دیدم و او را می بوئیدم و رنگ پدر و مادرم را در وجودش نظاره می کردم. در طول پیاده روهای خیابان بدون هدف از این سو به آن سو در حرکت بودم تا این که مقابل مغازه ای تقریباً قدیمی رسیدم. پشت در مغازه کاغذ رنگ و رو رفته ای بود که به سختی قابل خواندن بود. "یک عدد کیف مدرسه پیدا شده با دادن نشانی آن را دریافت کنید."
    آره، درسته. خیابان همان خیابانی بود که شب عید، حادثه تصادف اتفاق افتاد. درست 6 سال پیش. یعنی ممکنه! شاید هم کیف مدرسه خودم باشد.
    بی اختیار به طرف مغازه رفتم و گفتم:
    - آقا ببخشید این کیف چند وقته پیدا شده؟
    - خانم خیلی وقته، سه سال، چهار سال، پنج سال و شاید هم بیشتر.
    اگر این همه وقت است که پیدا شده، حتماً کیف منه. شب حادثه، صحنه تصادف، نشانی کیف و از همه مهمتر آلبوم عکس را نشانی داده و کیف را گرفتم.
    صاحب مغازه بسیار خوشحال بود.
    - خدایا شکر بالاخره صاحب این امانتی هم پیدا شد.
    - آقا ازتون خیلی ممنونم شما باعث شدین که خاطرات زندگیم به من برگردد.
    با تشکر فراوان از صاحب مغازه خداحافظی کردم و رفتم. هوا کاملاً تاریک شده بود. ابرها چپ و راست در آسمان در تعقیب هم بودند مثل اینکه تصمیم گرفته بود بار خودش را سبک کند. در یک لحظه باران بیداد می کرد با آن سیل باران سرسام آور امکان نداشت کسی پای خودش را از خانه بیرون بگذارد حتی سگها هم چنین جرأتی نمی کردند. شیشه های پنجره، دیوارها، پشت بام، درختها، همه و همه زیر تازیانه باران ناله می کردند. شعله های آتش بخاری از ترس باران جرأت سر کشیدن و پر گرفتن را نداشتند. بیچاره مهری خانم با آن هیکل ریز و نحیفش که انسان به حیرت می افتاد که چطور این همه زحمت می کشه، ناله کنان گوشه ای کز کرده بود و از شدت درد قلبش به خود می پیچید.
    - مهری خانم تو را به خدا پاشو بریم دکتر.
    - نه عزیزم خودش خوب می شه فقط اون قرص زیر زبونیم رو بده کم کم حالم جا می یاد.
    قرص را برایش آوردم و زیر زبانش گذاشتم و شانه هایش را ماساژ دادم. چند دقیقه گذشت حالش بهتر شد اما از او قول گرفتم که بیماری اش را جزیی نگیرد و حتماً تحت یک بررسی دقیق پزشکی قرار گیرد. بارش باران بیداد می کرد. نمی دانم در دل آسمان چه غوغایی به پا بود که تمامی نداشت. سنگینی اندوه بار در دلش زمین را تا سرحد صمیمیت اندوه یک قلب عاشق بستوه آورده بود. از ستاره ها در پهنه ابدیت سپهری خبری نبود، فقط و فقط از چپ و راست آسمان یورش ابرها به چشم می خورد که باعث غوغای بیشتر باران می شد. زیر چشمی نیم نگاهی به مهری خانم انداختم بعد از مصرف قرصش آرام خوابیده بود اما رنگ در رخسارش نبود و هنوز دانه های ریز عرق روی صورتش به چشم می خورد. از خداوند خواستم تا اتفاق ناگواری برای مهری خانم نیفتد تا من هرچه سریع تر برنامه ریزی کرده و او را با یگانه فرزندش روبرو سازم و این دو را به آرزوی دیرینۀ شان که دیدار و وصال یکدیگر است برسانم. به همین خاطر سعی کردم به یگانه آفریدگارم نامه ای بنویسم و از او تقاضای کمک نمایم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بخش هفتم

    نامه ای به خدا...
    ادعونی استجب لکم. مرا بخوانید. روی نیاز به درگاه من آرید. البته برای شما می پذیرم.
    پروردگارا، هم اکنون که این نامه را به تو می نویسم، سراپای وجودم منقلب و مظهر التهاب و سرشک آوارگی ایست که جز دامن رحمت بی منت الهی دامن دیگری نمی تواند نوازشگر تلخکامی سرنوشت بدفرجامم باشد. مدتهاست شب از نیمه گذشته اکثریت بندگان تو، هم آنها که گنه کارند هم آنها که نیستند در خلوت بستر یک مرگ موقت، در بستر خلوت خواب، کوفتگی تب و تاب و تلاش نان و آب روزانه را به رویاهای همیشه سیراب تحویل می دهند. پروردگارا، در احادیث خوانده ام که دعا موقع بارش باران، مستجاب می شود. عاجزانه از تو مسئلت می کنم که اسباب خیری فراهم سازی تا مهری خانم با یگانه فرزندش حسین روبرو شوند. پروردگارا، در چنین شبی که باران رحمت الهی را بر بندگانت ارزانی داشته ای می خواهم از بستر آشفتۀ به خاک خفتۀ یک قلب بیمار، کلامی چند با تو حرف بزنم. باور کن خدایا همین حالا دارم با تو حرف می زنم. نمی دانم چرا سرخی تب آفرین شرمی مطلوب پریدگی رنگ گونه هایم را زینت بخشیده است. از این که این عظمت را در روح خود یافته ام که دقیقه ای چند با تو راز و نیاز کنم ارتعاشی مبهم هماهنگی طپیدن قلبم را بر هم زده است. پروردگارا، گفتم که از بستر خاک بر سر یک قلب بیمار با تو حرف می زنم، اما... باور کن خدا! بیماری، مخصوص به خود من نیست. بیماری من... خدایا کمکم کن. خودت فرمودی بخوانید مرا اجابت می کنم شما را. خود را در برابر حوادث ناتوان می بینم اسباب و وسایل موجود در جهان مادی برای حل مشکلم به کار گرفته نمی شود و راه چاره جوئیش به پرتگاه ژرف ناامیدی منتهی گردیده. خداوندا، نیازمندم و نمی دانم به چه زبان به گوش رأفت و مهربانیت برسانم اما در این راه طنین ناله هایی که از دل برآمده می دانم که به پیشگاه لطف حضرتت حجاب و مانعی نخواهد بود.
    بارالها اگر تمام موانع و پرده های میان من و تو برداشته شوند و من تو را چنانکه هستی مشاهده کنم به یقینی که به یگانگی عظمت کبریایی تو دارم افزوده نخواهد شد. پروردگارا مرا دریاب و در راه رسیدن به هدفم کمکم کن.

    سالهای متوالی پشت سر هم می گذشت و مهری خانم روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و من هم چنان در همان بوتیک قدیمی به عنوان یک فروشنده مشغول بودم، در حالیکه در سال چهار دانشگاه علوم پزشکی مشغول تحصیل بودم و دیگر فرصت و وقتی نداشتم تا بتوانم جویای حال دکتر پویا شوم. فشار درس و کار آنچنان بر من وارد شده بود که روز به روز وضع جسمانی ام رو به تحلیل می رفت. بعضی مواقع از فرط خستگی قادر به نشستن نبودم و به همان نحو خوابیده کتاب را مقابل صورتم گرفته و مشغول مطالعه می شدم و گاهی مواقع هم هنگام مطالعه خوابم می برد. فشار اقتصادی زندگی آنچنان بر روی دوشم سنگینی می کرد که گاهی مواقع برخلاف میل باطنی ام ترجیح می دادم درس و دانشگاه را رها کرده و دنبال کاری تمام وقت باشم، اما جرأت عنوان این گونه مطالب را در منزل و در حضور مهری خانم را نداشتم، زیرا می دانستم که او به شدت مرا نهیب می کند. دستان لرزان و کمر خمیده و موهای سفید شده و از همه مهمتر قلب آکنده از عشق و امید و به غم نشسته مهری خانم جلو چشمانم خودنمایی می کرد برای منِ ستم کشیده و بی سرپناه، قابل هضم نبود که اگر برای او اتفاقی بیفتد و دوباره مرغ شوم نکبت و بدبختی بر روی شانه هایم لانه کند این بار به که پناه ببرم. مخصوصاً که در موقعیت و سنی بودم که هر کسی می توانست هر حرفی و هر وصله ناجوری به من ببندد. آن شب با خود خیلی کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم که با تماس تلفنی به دکتر پویا از او خواهس کنم تا آدرس دکتر متخصص قلب و عروقی را برای مهری خانم به من داده تا از این طریق عزیزدلم و سنگ صبورم و تکیه گاه امیدها و آینده ام را تحت یک بررسی دقیق و کامل قرار داده تا دیگر جای هیچ گونه نگرانی و ناراحتی برایم باقی نماند. مدتها بود با دکتر تماس نگرفته بودم به همین خاطر به یاد نمی آوردم که آدرس و شماره تلفن او را کجا گذاشته ام تمام کیف و لای کتابها و جا رختی و کمد لباسهایم را گشتم اما اثری از آدرس و شماره تلفن دکتر نبود. غمی در ژرفای وجودم سوسو می زد و آه و ناله این پیرزن دردمند طنین انداز روح و جانم شده بود. دیگر قرصهای زیرزبانی هم فایده ای نداشت با مختصر علمی که از رشته پزشکی کسب کرده بودم دریافته بودم که ناراحتی مهری خانم یک ناراحتی و بیماری ساده نیست. خدایا می دانم که خیلی مهربانی، مهربانتر از آنی که بخواهم اعتراف کنم اما نمی دانم چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز جواب نامه ام را نداده ای. به حساب بی ادبی و گستاخی من نگذار، ولی اگر اجازه بفرمایی نامه ای دیگر حضورتان بنویسم و به تو بگویم، عاجزانه بگویم، اگر می شود لطفی عنایت فرما از عمر من کاسته و به عمر این پیرزن ستم کشیده گذار تا فقط برای یک بار هم که شده یوسف گمگشته اش را در آغوش بکشد تا به آن احساس قلبی خودش که می گوید حسین زنده است دست یابد و ببیند که آن احساس حقیقتی بوده که در کنج قلب به هجران نشسته اش لانه کرده بود. خدایا آرزوها و خواسته های من هر چقدر هم که بزرگ باشند ولی تو بزرگتر از آنی و به خوبی از عهده ادای آنها برمی آیی.
    خاطرات گذشته را در ذهنم مرور کردم کوهی از غم و غصه روی دوشم سنگینی می کرد. بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف کیف دوران دبستانم رفتم. همان کیفی که بعد از سالها گمشدن، آن را در مغازه بقالی پیدا کرده بودم. آلبوم عکس را جلو چشمانم گذاشتم و بی اختیار شروع به ورق زدن کردم که ناگهان چشمم به کارتی افتاد که در اولین برخورد و آشناییمان با دکتر به من داده بود. خیلی خوشحال شدم از خداوند به خاطر اینکه این بار جواب نامه ام را به این زودی داده بود تشکر کردم بدون فوت وقت از جا بلند شدم و به سراغ تلفن رفتم زنگ زدم.
    - الو، بفرمایید.
    - الو، سلام علیکم. ببخشید خواستم با دکتر حسین پویا صحبت کنم.
    - خانم ایشون خیلی وقته که برای گرفتم بورد تخصصی به خارج از ایران رفته و مطب را به شخص دیگری واگذار نموده اند.
    می دانستم، خیلی خوب می دانستم دکتر خیلی بامعرفت تر از این حرفها بود که این همه وقت سری به من نزند و یا احوالی از من نگیرد. اگر ایران بود حتماً سری به من می زد. ولی چرا بی خبر؟ چرا بدون خداحافظی؟ شاید نخواسته مرا ناراحت کند. مجدداً تماس گرفتم.
    - الو.
    - الو، خانم ببخشید ایشون چند وقته برای گرفتن بورد عازم خارج شده اند؟
    - فکر می کنم یکسال دیگر برگردند.
    مسئولیتم خیلی سنگین تر شده بود. سنگین تر از آن که فکرش را هم نمی کردم. روزهای آفتابی و گرم تابستان سپری می شد. گل های سفید و آبی صحرایی با نوسانی که سنگینی زنبورهای عسل به آنها تحمیل کرده بود چنانکه گویی معجزه ای رخ داده باشد یکباره از لا به لای علفها سر بیرون کشیدند، در بستر انتظار و کنار پنجرۀ امید نگاهم را در فضای دوردست و تا جایی که امکان داشت در آن جایی که رنگ خاکستری مرواریدگون آسمان با خاکستری لاجوردی آب به هم می آمیخت و آن را فرو می برد، روشنایی و سردی هر گونه ناهمواری را محو می کرد، رنگها را می کشت و روحم را به سوی افسردگی سوق می داد. بیماری مهری خانم خیلی برایم مهم بود در مورد بیماری او تا حدودی با یکی از اساتید دانشگاه صحبت کردم اما او با زبان بی زبانی اعلام خطر می کرد و می گفت که لازم است هرچه سریع تر تحت یک عمل جراحی قرار بگیرد. اما هزینه جراحی را از کجا و چگونه تهیه کنم؟ با این چندرغاز که من از بوتیک می گرفتم فقط خرج بخور و نمیر ما بدست می آمد نه منزلی که بفروشیم نه درآمدی نه پس اندازی. خدایا ای کاش پایانی بود برای ظلمت بی پایان من.
    درد آنچنان بر مهری خانم غالب شده بود که خیلی از شبها تا صبح نمی خوابید اکثر شبها تب می کرد و گاهی مواقع طپش قلبش بیشتر می شد. روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شد تا جایی که حتی لکه های کوچکی روی صورتش نمایان شده بود.
    سر درس و دانشگاه که حاضر می شدم، دلم پیش مهری خانم بود. خیلی سریع خودم را به منزل می رساندم و خود را به بالین او می انداختم و با چشمان اشک آلود بالای سرش می نشستم و از لطف خداوند در حق بندگانش او را نوید می دادم اما او هر بار دستان لاغر استخوانیش را بر روی گونه هایم می کشید و اشک از گونه هایم می ستود و می گفت:
    - عزیزم جلوتر بیا تو را ببوسم همش احساس می کنم که تو بوی حسینم را می دهی. خوب شاید این هم خواست خداوند بوده که دیده من به جمال عزیزم روشن نشود و دیدار ما به قیامت بیفتد.
    بغض شدیدی مانند زنجیر آهنی به دور گلویم فشار می آورد و پی در پی اشک از چشمانم سرازیر بود.
    - نه مهری خانم شما باید زنده بمونید. من می دونم که شما زنده می مونید و حتماً میوه دلت را در آغوش می گیری. این را به شما قول می دهم.
    خودم را به کنار پنجره رسانیدم و این بار عاجزانه تر از هر بار از خداوند مسئلت نمودم فرجی حاصل نماید تا بتوانم او را تحت مداوا قرار دهم و عمل جراحی لازم به روی قلبش انجام شود. همین طور که به نظاره آسمان پر ستاره مشغول بودم تا سپیده دم خواب به چشمانم راه نیافت و صدای آه و ناله مهری خانم طنین انداز جانم شده بود. صبح شد با انوار طلایی آفتاب از جا بلند شدم و دیگر تصمیم قطعی گرفتم که مهری خانم را به نزدیکترین پزشک شهر برده و او را مداوا کنم. با اصرار من و عدم رضایت ایشان راهی بیمارستان شدیم. پزشک پس از معاینه و انجام بررسی دقیق و لازم دستور بستری و عمل جراحی فوری ایشان را دادند. عرق سردی از پیشانی مهری خانم می بارید و از شدت درد تمام بدنش می لرزید. به دستور پزشک آمپولی به او تزریق کرده و لحظه ای بعد او را وارد اتاق عمل نمودند. با صدایی که از بلندگوی بیمارستان به گوش می رسید مرا به اطلاعات بیمارستان خواستند. در آنجا هزینه بستری و جراحی مهری خانم را باید پرداخت می کردم. اندکی پول با کارت شناسایی ام تحویل داده و گفتم که بقیه پول را فردا به حساب بیمارستان واریز می نمایم. خیلی سریع خود را پشت در اتاق عمل رسانیدم. عرق سردی در کف دستانم جمع شده بود. سیلاب اشک، گونه و صورتم را غرق خودش ساخت. مرتب این پا و اون پا می کردم و از خداوند نجات مهری خانم و رساندن مددش را می خواستم. لرزش عجیبی تمام بدنم را محاصره کرده بود. حالت تهوع و سرگیجه مجالم را بریده بود. دیگر تاب و توان نداشتم نگاهم به ساعت داخل سالن بیمارستان افتاد. چهار ساعت و اندی بود که پشت در اتاق عمل به انتظار ایستاده بودم در یک لحظه خواستم به اتاق عمل حمله کنم که ناگهان در اتاق باز شد و دکتر جراح بیرون آمد. خود را جلو انداختم و ناله کنان به دکتر گفتم:
    - از مادرم بگو.
    - الحمدالله که به خیر گذشت. حتی اگر یک روز دیگر می گذشت دیگر فایده ای نداشت. در طول سی سال خدمتم عمل جراحی به این سنگینی نداشتم.
    آه جانشکافی از سینه خارج ساختم.
    مهری خانم را دیدم که روی تخت خوابیده و ملحفه ای سفید بر رویش کشیده بودند در حالی که سرم به دستش وصل بود همراه دو پرستار او را به داخل بخش بردند. خواستم به همراه ایشان بروم اما اجازه ندادند و گفتند که باید مدتی تحت مراقبتهای ویژه بستری باشد. پاهایم قدرت حرکت نداشت تا حدودی از بابت مهری خانم خیالم راحت شده بود و تنها چیزی که فکرم را به خود مشغول ساخته بود، تأمین مابقی هزینه بیمارستان بود. ماندن من در بیمارستان بی فایده بود. به منزل برگشتم و تا می توانستم از ته دل های های گریه کردم. جای خالی مهری خانم را نمی توانستم ببینم درست یادم هست که حتی دم رفتن هم سفارش گلهای گلدان را می کرد که مبادا بدون آب بمانند. با این که صبح موقع رفتن خودش این کار را انجام داده بود اما باز دلم راضی نشد. از جا بلند شدم و به تک تک گلدانها آب دادم. صدای قورت قورتِ آب، که لای ریشه ها کشیده می شد به گوش می رسید. "بخورید، بخورید. نوش جان این سفارش صاحبتونِ." بغض تمام گلویم را می فشرد آنچنان که داخل گوش هایم پت پت صدا می کرد. بی اختیار بغض گلویم را ترکاندم و اشک دیدگانم را جاری ساختم و گفتم:
    - برای مهری خانم دعا کنید اگه مهری خانم خوب نشه دیگه هیچ موقع بهتون آب نمی دهم تا اینکه خشک بشین و بمیرین.
    با انگشت روی برگ گلها می کشیدم و نرمی و لطافت آنها را احساس می کردم و برای لحظه ای حس کردم که لپهای نرم و چروکیده مهری خانم را نوازش می دهم.
    صدای زنگ در حیاط خلوتم را برهم زد. خیلی سریع صورت اشک آلودم را پاک کرده و چادر بر سر گذاشتم و راهی در حیاط شدم. پستچی بود.
    - خانم چه عجب!! تا حالا این بار سوم است که می آیم و کسی منزل نیست.
    - خوش خبر باشین.
    - منزل خانم معین همین جاست؟
    - بله بفرمایید.
    - یک بسته سفارشی از کانادا دارن.
    - کانادا؟
    - بله ظاهراً از طرف دکتر پویاست.
    خیلی تعجب کردم، تشکر کرده و بسته را گرفت و دفتر پستی را امضا کردم. وارد اتاق شدم برایم ایجاد سؤال شده بود در این مدت حتی دکتر یک نامه هم برایم نداده بود چی شده حالا بسته سفارشی فرستاده. با عجله بسته را باز کردم. خدایا! چه می دیدم. مبلغ قابل توجهی دلار بود. باید آنها را به ریال تبدیل می کردم. نامه را خواندم خیلی جالب نوشته بود، چند جلد کتاب نوشته و با خود عهد کرده که درآمد حاصل از فروش آنها را تقدیم به من کند به خاطر زحماتی که پدر و مادرم برای او کشیده اند و از همه جالبتر این که دکتر چند ماه دیگر بورد تخصصی اش را در رشته قلب و عروق گرفته و به ایران برمی گشت. چه به موقع! اصلاً دکتر همیشه تمام حرفها و کارهایش سنجیده و به موقع بود، مانند همین فرستادن پول و در نامه قید کرده بود که در صورت تمایل این مبلغ را صرف خرید خانه و رسیدگی به بعضی امورات کنم. خدایا از این که جواب نامه ام را دادی بی نهایت ممنونم. کمی دیر شد ولی خوب در عوض چرب و چیله دادی.
    به روی ساعت نگاه کردم فقط یک ساعت دیگر بانک باز بود. خیلی سریع و بدون فوت وقت به بانک رفته و تمام دلارها را به ریال تبدیل کردم. هزینه بیمارستان را واریز و بقیه را در منزل گذاشتم تا بعد به هر نحوی که مهری خانم دوست دارد خرج کند. مهری خانم جگر گوشه ام با قلبی آنچنان صاف و چشمانی آنقدر مهربان در سر راه زندگیم قرار گرفته و از این بابت بی نهایت احساس آرامش خاطر می کردم. او کسی بود که قلباً دوستش داشتم. به طرف پنجره اتاقم رفتم و آن را باز کردم. باد با خود رایحه ای داشت که تنها به مشام عاشقان و دل سوختگان می رسید. غروب شد... انوار طلایی آفتاب آهسته آهسته غروب می کرد و در چادر اطلسی ابرهای مغرب رخنه می کرد. ستاره غروب در پهنه آسمان لنگر انداخت. چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود، از شدت خوشحالی خواب از دیدگانم فرار کرده بود. شفای مهری خانم یکی از آرزوها و شاید گوشه ای از زندگی و حیاتم بود و فردا روزی بود که باید به دیدار و ملاقات او می رفتم اما در مورد پرداخت هزینه بیمارستان به او چه بگویم؟
    این را به خوبی می دانستم که به محض روبرو شدن با او این اولین سؤالی است که از من می پرسد همین خواهد بود. آیا راز نامه پسرش را فاش کنم؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بخش هشتم

    با تابش اولین اشعه انوار طلایی خورشید از جا بلند شدم آنقدر خسته بودم که به همان نحو نشسته و در همان فکر و خیالها، خوابم برده بود. خیلی سریع خود را آماده کرده و بدون اینکه صبحانه ای بخورم راهی بیمارستان شدم. در بین راه چند عدد کمپوت و یک دسته گل رز و میخک خریده و به طرف بیمارستان حرکت کردم وارد سالن بیمارستان شدم و با گرفتن شماره اتاق مهری خانم از اطلاعات راهی اتاقش شدم اتاق 34 تخت 6.
    با چند ضربه ای که به در اتاق وارد کردم خیلی آهسته وارد اتاق شدم یکی دو نفر از بیماران بیدار بودند و بقیه خواب. به احترام آنها روی تخت هر کدام یک شاخه گل گذاشتم و سلامتی آنها را از خداوند خواستم یواش یواش به طرف تخت عزیزم به راه افتادم چشمان بی رمقش را دیدم که چطور مظلومانه بسته و خوابیده بود. در دست لاغر و استخوانیش که پوستش مانند آلوی خشک چرکیده بود، سرمی وصل بود. دلم نیامد او را بیدار کنم یکی از بیماران می گفت دیشب تا صبح بیدار بود و مرتب ناله می کرد و دخترش را صدا می زد اما صبح بعد از اینکه دکتر به سراغش آمد و او را بررسی کرد و یک عدد آمپول به او زد تا حالا خوابیده. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک شاخه گل رز روی قفسه سینه اش گذاشتم و در دل گفتم: "تو خود گلی زیباتر از گل عزیزتر از گل و خوشبوتر از گل اما امیدوارم که عمرت عمر گل نباشد." چند دقیقه ای کنار تختش نشسته بودم که یواش یواش تکانی خورد و پلکهایش را باز کرد. خیلی خوشحال شدم بی دریغ خود را به آغوش او انداختم و تا می توانستم او را غرق در بوسه کردم.
    - سلام علیکم مادر عزیزم. تولدت مبارک.
    او که غافلگیر شده بود و نمی توانست چیزی بگوید، گفت:
    - مگه امروز روز تولد منه.
    - آره مادر جون دوست داشتم خونه بودی تا برایت یک جشن مفصل ترتیب می دادم.
    - آره اگر هم امروز تولدم نبود ولی در واقع عمری که خداوند به خاطر زحمت تو به من بخشید همانند این است که تازه از مادر متولد شده ام و از امروز باید تولدم را تولد دوباره حساب کنم.
    او که نفسهایش به شماره افتاده بود با کلماتی برده بریده گفت:
    - مروارید جان خیلی برایم زحمت کشیدی ازت ممنونم.
    - خواهش می کنم قابل شمارو نداره شما مادر من هستید، عزیز من هستید. شما خیلی بیشتر از این حرفها گردن من حق دارید حالا هم ازتون خواهش می کنم که توی صحبت کردن مواظب خودتون باشین. وقت برای حرف زدن زیاده.
    او دستش را به طرف گلها دراز کرد.
    - به به، چه گلهای قشنگی.
    - می دونستم از رز خوشتون می آید. به همین خاطر واستون خریدم در کمپوت را باز کردم و به همان نحو خوابیده چند جرعه از آب کمپوت را به او دادم.
    - ببینم مروارید جون، هزینه عمل و بیمارستان را چی؟ می دونی...
    - حالا وقت این حرفا نیست شما خودتون را ناراحت نکنین از قبل همه چیز ردیف شده با دکترتون هم صحبت کردم خوشبختانه خطر رفع شده و چند روز دیگر هم مرخص می شین.
    - خدا عمرت بده مادر. از این پس من هر چقدر عمر کنم اون رو مدیون زحمتها و لطفهای تو می دونم.
    بعد از گذشت چند روز مهری خانم از بیمارستان مرخص شد. حال او روز به روز بهتر و بهتر می شد مخصوصاً با پولی که از طرف دکتر رسیده بود سر و سامان بهتری گرفته بودیم و در تهیه مواد غذایی سعی می کردم غذای بهتری برایشان فراهم سازم. راز هزینه بیمارستان و بهتر شدن مخارج منزل را فاش نکرده و گفتم هدیه ای بود از طرف خداوند. به خاطر عدم مشکل اقتصادی در منزل کار در بوتیک را رها کرده و بیشتر سعی می کردم به دروسم برسم. مخصوصاً که این دو سال آخر درسهایم از حجم بیشتری برخوردار بود اوقات فراغت را هم سعی می کردم در امورات منزل به مهری خانم کمک کنم. طبق گفته دکتر که نوشته بود سه ماه دیگر بورد تخصصی اش را گرفته و به ایران برمی گردد. لحظه شماری می کردم و هر کس که تلفن می زد و یا زنگ در حیاط را به صدا درمی آورد فکر می کردم که ایشان باشد به یاری و لطف خداوند تمام کارها خیلی جالب و سریع پیش می رفتند. امتحانات دانشگاه را به اتمام رسانیده بودم و در استراحت تعطیلات دانشگاهی بودم تا اینکه یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد.
    - الو، الو.
    - ...
    - سلام علیکم.
    - ...
    - بله، بله یک لحظه گوشی حضورتان... مروارید، مروارید عزیزم با شما کار دارن.
    - کیه مهری خانم؟
    - نمی دونم مادر، مثل اینکه می گه دکتر پویاست.
    دلم با گفتن این حرف به لرزه درآمد خدایا چه می شنوم.
    - شما، شما با ایشون صحبت کردین.
    - بله، تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم خودش را معرفی کرد و گفت با شما کار داره.
    - الو سلام حال شما؟
    - ممنونم شما چطورین؟
    - کی به ایران برگشتین؟
    - یک هفته ای می شه، خواستم احوال شما را بپرسم. همه اش خدا خدا می کردم که تغییر مکان نداده باشین.
    - راستی موفقیت شما را در گرفتن بورد تبریک می گویم.
    - ممنون. چند سال دیگه از دانشگاه شما باقی مانده؟
    - دو سال.
    - انشاءالله که موفق باشید.
    - متشکرم. در ضمن از لطفی که کرده بودید و آن بسته را فرستاده بودید بی نهایت ممنونم.
    - خواهش می کنم قابل شما رو نداره این هدیه ای بود ناقابل از طرف من به خاطر موفقیت شما در رشته پزشکی. چند جلد کتاب در زمینه قلب و عروق نوشته بودم با خودم عهد کردم که به محض فروش کتابها تمام مبلغ آنرا خدمت شما فرستاده شاید از این طریق مشکل مسکن شما حل شود و از مستأجری راحت شوید.
    - می دونید دکتر من خیلی حرف برای گفتن دارم ترجیح می دهم شما را حضوری زیارت کنم.
    - خواهش می کنم من در همان مطب قبلی هستم می تونین تشریف بیاورین.
    - پس تا بعد خداحافظ.
    وارد آشپزخانه شدم مهری خانم را دیدم که مشغول چیدن میوه در ظرف بلوری پایه دار بود استکانهای گالش دار را که یادگار مادر خدایامرزش بود در سینی نقره ای چیده و گلدان کوچکی کنار آن گذاشته بود که بر زیبایی سینی بیش از پیش می افزود. مهری خانم همین که مشغول کار بود گفت:
    - مادر نمی دونم چرا هر موقع این دکتر... این دکتر را می گم همین همکارت دکتر پویا، هر موقع تلفن می زنه و یا دم در پیدایش می شه غوغای بزرگی توی دلم به پا می شه، احساس می کنم که نیروی عجیبی داره.
    اما من زیاد توجهی نکرده و گفتم:
    - مهری خانم خبریه؟
    - خبر والله چه عرض کنم، مادر سیروس خان صبح آمده بود این جا و از تو برای پسرش خواستگاری می کرد و می گفت پسرش سی سالش است و صاحب خونه و زندگی است. فقط یک خانم باسلیقه و کدبانو می خواهد که این همه مال و منال را جمع و جور کنه. چند تا کارگاه طلاسازی توی بازار داره و ظاهراً تو خارجه هم کارواش داره خودش هم لیسانس میکانیک داره اما مادرش می گفت سیروس خان می گه ترجیح می دهم وارد بازار بشم تا جیره خور دولت باشم.
    - حتماً بهش گفتین که من درس می خونم؟ و اصلاً حاضر به ازدواج نیستم.
    - آره مادرجون من همه چیز رو بهشون گفتم ولی اونها اصرار داشتن که با خودت صحبت کنن.
    - مهری خانم شما مادر من هستید و تا الان هرچی که در مورد من گفتید، آنرا خیر و صلاح دانستم اما باید در این مورد از شما پوزش بخواهم و خدمتتون عرض کنم که اصلاً آمادگی و شرایط ازدواج را ندارم. فعلاً هم کاری برایم پیش آمده که باید یکی دو ساعتی بروم بیرون.
    - باشه مادر برو، فقط دم راهت که می یای خونه یک جعبه شیرینی بگیرو بیاور. این جوری خوبیت نداره.
    - چشم، ولی از طرف من به آنها جواب منفی بدهید.
    از مهری خانم خداحافظی کردم و راهی مطب دکتر پویا شدم بعد از عوض کردن چندین کورس ماشین به مطب دکتر رسیدم. در مسیر راه دسته گل زیبایی که ترکیبی از مریم و میخک بود تهیه کردم و به مطب دکتر بردم. از پله های مطب بالا رفتم خواستم در را باز کنم و وارد شوم اما نتوانستم. دور و برم را خوب نگاه کردم خبری از منشی نبود. دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم. اصلاً انگار برای اولین بار بود که می خواستم با دکتر روبرو شوم چشمانم را بستم آب دهانم را قورت دادم و با قدمهای محکم و استوار چند قدم جلوتر آمدم و در زدم.
    - اجازه هست.
    - بله، بله بفرمایید، خواهش می کنم بفرمایید، بفرمایید.
    وارد اتاق دکتر شدم چه اتاق شیکی. دکتر را دیدم که مشغول صحبت با تلفن است اما بلافاصله با عذرخواهی تماس را قطع کرد.
    - به به، سلام خانم معین. خواهش می کنم بفرمایید.
    بعد از سلام و تعارفات گرم و صمیمی دسته گل را خدمت دکتر دادم.
    - چرا زحمت کشیدین خانم معین. شما خودتون گل هستید. خوب حالا چرا نمی نشینید.
    - ممنونم.
    چقدر خوب و شاداب مانده بود. شاید هم در طول این مدت که من ایشان را ندیده بودم جوانتر شده بود. سر و صورت اصلاح شده و برق انداخته پیراهن سفید آستین کوتاه، شلوار و کفش مشکی، بوی ادکلنش که تمام فضای مطب را پر کرده بود، بیشتر بر جذابیت دکتر می افزود. در یک لحظه چشمم به قاب عکس چوبی قدیمی افتاد که گوشه میز دکتر بود خوب دقت کردم درسته اصلاً اشتباهی در کار نبود. عکس خود مهری خانم بود.
    - ببخشید دکتر، می تونم یک سؤال ازتون بپرسم.
    - خواهش می کنم.
    - این عکس خانم جوان که روی میزتون است عکس همسرتونه.
    - بس کنید خانم معین من که یک بار خدمتتون عرض کردم من ازدواج نکرده ام.
    - منظور خاصی نداشتم گفتم شاید این مدت که همدیگر رو ندیده ایم ازدواج کرده باشید.
    - نخیر، این عکس، عکس دوران جوانی مادر خدابیامرزم است.
    - مگه مادرتون فوت کرده اند.
    - در آن سفری که به سرخس برای رفتن به سر قبر پدرم با همدیگه داشتیم همه چیز را برایت تعریف کردم بعد از سانحه من هرگز پدر و مادرم را ندیده بودم. پدرم که در اقیانوس غرق شد اما از مادرم هم بی اطلاعم اگر زنده است خداوند عمر باعزت به او عنایت فرماید و اگر مرده خداوند او را بیامرزد و غریق رحمت خود بفرماید. من که نهایت سعی خودم را برای یافتن او انجام داده اما بی نتیجه بوده.
    - نه دکتر این حرف را نزنید من یقین دارم که مادر شما زنده است و منتظر دیدار توست و حتماً این غم به هجران نشسته در سینه تو روزی به وصل تبدیل خواهد شد. اما نگفتی عکس مادرت را از کجا آورده ای؟
    - به یاد دارم زمانیکه می خواستم برای عمل جراحی عازم خارج شوم لازم بود مدتی را از مادرم دور باشم خیلی بی قرار بودم و گریه و زاری می کردم مادرم این عکس را به من داد و گفت که هر موقع دلتنگ او شدم عکس را ببینم. من عکس را داخل جیب لباسم گذاشتم و این تنها یادگار مادرم است که از او دارم.
    خیلی جالب بود بهترین راه بود که می توانستم وارد شوم دقیقاً همین عکس را مهری خانم قاب گرفته و روی میز اتاق گذاشته است.
    - خوب خانم معین من زیاد حرف زدم یک کمی هم شما صحبت کنید. نوبتی هم که باشد نوبت شماست. هنوز پیش همون خانمید، اسمش را یادم رفت، مهری خانم؟
    - آره، اون عزیزتر از جونمه. خیلی دوستش دارم مدتی بود که ناراحتی قلبی داشت به نحوی که دیگر نزدیک بود او را از پای درآورد. خانه نشین شده بود پزشکان توصیه کردن که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد. اما به خاطر موقعیت اقتصادی شرایط عمل جراحی را نداشتیم اما به لطف خداوند و کمک شما پولی را که فرستاده بودین صرف هزینه بیمارستان نموده و او جراحی شد. فعلاً رفع کسالت شده و از لحاظ فیزیکی وضعیت خوبی داره.
    - خانم معین ما که دیگه با هم غریبه نیستیم؟ نمی دانم چرا هر موقع تلفن می زنم و مهری خانم گوشی را برمی دارد احساس غریبی در قلبم چنگ می اندازد.
    خنده معنی داری کردم و گفتم:
    - دقیقاً همین احساس را هم مهری خانم به شما دارد.
    - خانم معین خداوند از همه چیز آگاه است. درست از زمانیکه کتابهایم را نوشته و به دست چاپ رسید ناخودآگاه با خود عهد کردم که هزینه فروش کتابهایم را به نیت شما بفرستم.
    - ممنونم شما لطف بزرگی به ما کردین و زندگی یک هجران کشیده را به او برگردانیدید.
    - منظورت از این حرف چی بود؟
    - هیچی، آخه اون بنده خدا هم توی زندگی مرارت و رنج فراوان کشیده مثل اینکه تقدیر بر اینه که غم دیده ها کنار هم جمع شده و روزگار سپری کنند.
    - می دونین خانم معین نمی دونم چرا امروز زمانیکه برای شما تلفن زدم و مهری خانم گوشی را برداشت و با من صحبت کرد احساس عجیبی به من دست داد با این که حرفی برای گفتن با ایشان نداشتم ولی دوست نداشتم تماسم با ایشون قطع شود. این احساس را درست همان روزی هم که آمده بودم دم در حیاط برای دادن خبر قبولی شما در کنکور داشتم. به محض روبرو شدن با اون بنده خدا، دست و پام رو گم کردم و مثل اینکه کسی قدرت تکلم را از من گرفته بود و بلافاصله هر دو دیده از دیدۀ دیگری برگرفتیم.
    کلافه کلافه شده بودم این همه زحمت کشیده بودم نمی خواستم به این جا که رسیده خراب بشه. کمی مِن مِن کردم و گفتم:
    - خوب معلومه آدمهای مهربون و مؤمن قوه جاذبه شان زیاد است.
    - نمی دانم شاید حق با شما باشه. شاید هم به خاطر این که اسم مادر من مهری خانم بود، این احساس را پیدا کردم.
    - اِ... اِ... تورو خدا اسم مادر شما هم مهری خانم بود؟
    - بله، شاید آن احساس غریبی که به محض روبرو شدن با ایشون در دلم چنگ می اندازد گرفته شده از این منشأ باشد.
    از جا بلند شدم و خواستم که از او خداحافظی کنم اما دکتر از من خواست که چند لحظه دیگر پیش او بمانم.
    - آخه می دونید چیه امشب مهمون داریم. باید زودتر بروم خونه، مهری خانم تنهاست.
    - خواهش می کنم.
    به اصرار دکتر چند لحظه دیگر نشستم.
    - خانم معین مدتهاست که این حرف روی دلم مونده. می خواستم با شما مطرح کنم. اما فکر می کردم که شما موقعیتش را ندارین و شاید از این بابت صدمه روحی بخورین.
    - کدوم حرف؟ کدوم موضوع؟ مگه بین و من و شما، از طرف خانواده ام هنوز حرف نگفته ای باقی مانده است؟
    - نه، ولی... می دونید می خواستم نظر شما را در مورد ازدواج با خودم بدونم.
    - از... از... ازدواج با شما؟
    - آره، مگه اشکالی داره؟
    - آخ... آخه...
    گیج گیج بودم دست و پایم را گم کرده بودم و به کلی غافلگیر شده بودم. در یک لحظه فکر کردم جواب رد به او بدهم اما دیدم بهترین بهانه است که از این طریق او را به منزل دعوت کنم و با مادرش روبرو سازم پس بنابراین برخلاف میل باطنی ام به او گفتم:
    - فردا شب تشریف بیارین منزل، در این مورد بیشتر با هم دیگه صحبت می کنیم.
    از او خداحافظی کردم و راهی منزل شدم در بین راه طبق دستور و فرمایش مهری خانم مقداری شیرینی خریده و به منزل بردم. چند لحظه بیشتر از ورود من به منزل می گذشت که سر و کله مهمانها هم پیدا شد. با صدای زنگ در حیاط مهری خانم چادر بر سر گذاشت و به طرف در حیاط رفت. در را باز کرده و با تعارفات گرم و صمیمی و طولانی مهمانها را به داخل راهنمایی کرد. یواشکی از پشت پنجره اتاق بیرون را برانداز کردم. سیروس خان با آن قد و قامت بلند سبد گل بزرگی در دست داشت. پروین خانم هم با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند جوری راه می رفت که مبادا به زمین بیفتند. مخصوصاً که مهری خانم تازه حیاط را شسته و تمام سنگ فرشهای حیاط خیس بود با راهنمایی مهری خانم وارد سالن پذیرائی شدند سبد گل را روی میز کنار اتاق گذاشتند. بوی گل های رز تمام اتاق را عطرافشانی کرد. مهری خانم از مهمانها عذرخواهی کرده و آنها را ترک کرد و راهی آشپزخانه شد. سیروس خان را دیدم که به همراه مادرش پروین خانم تمام اطراف سالن را برانداز کرده و با گوشه چشم و زیر زبانی چیزهایی به هم دیگر رد و بدل می کردند. مثل اینکه عوض اینکه برای خواستگاری آمده باشند برای خرید خانه آمده اند. در این فکر بودم که چه بهانه ای می توانستم داشته باشم که دست از سرم برداشته و برای همیشه پایشان را از این خانه کوتاه نمایم که با صدای مهری خانم رشته افکارم پاره شد. بیا عزیزم اصرار دارند که تو را ببینند با پوشیدن لباس نسبتاً مناسبی وارد آشپزخانه شدم و سینی چایی را به داخل بردم.
    - سلام، خوش امدین.
    - به به، عروس خانم گل، ماشاءالله قد و بالا را ببین. واقعاً که لیاقتش بود که دکتر بشه. حالا چرا نمی آیی تو عزیزم.
    سیروس خان را دیدم که چطور زیرچشمی گاهی من و گاهی مادرش را برانداز می کرد. بعد از پذیرائی رشته کلام باز شد.
    - خوب خانم دکتر چقدر دیگه از درستون باقی مونده؟
    - دو سال دیگه.
    - خوب مدت کمیه. بیشترین زمانش گذشته. ببینم از اون دانشجوهای پشت کنکوری که نیستی؟
    لبخند کم رنگی کنج لبانم نشست و خیلی ملایم و آرام گفتم: نه.
    - حالا بگو ببینم نظرت در مورد ازدواج با سیروس خان چیه؟
    - ببخشید من نشون شده پسرعمویم هستم.
    مهری خانم، پروین خانم و سیروس خان همه هاج و واج مانده بودند. پروین خانم جوری به مهری خانم نگاه می کرد که گویا این بنده خدا قصد بازی گرفتن آنها را داشته اما با چشمکی که من به مهری خانم زدم متوجه خیلی از مطالب شد و با عذرخواهی گفت:
    - من خواستم خدمتتون عرض کنم اما شما فرصت ندادین و اصرار داشتین که حتماً با خانم دکتر صحبت کنین به همین خاطر دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد.
    سیروس خان که چشمانش از حدقه بیرون زده بود با اشاره به مادرش گفت که منزل را ترک کنند. با عذرخواهیهای مکررِ مهری خانم از جا بلند شدند و منزل را ترک کردند. مهری خانم که از کارهای من سر در نمی آورد کمی از دست من عصبانی بود و گفت که باید او را زودتر در جریان این ماجرا می گذاشتم.
    - باور کنید مهری خانم این تنها فکری بود که به نظرم رسید تا اینکه بروند و دست از سرمان بردارند. تازه خودتون که خوب می دونین من اصلاً عمویی ندارم که پسرعمو داشته باشم. بقیه فامیل هم که خودت خوب می دونی.
    اما من اصلاً ناراحت این قضیه و حرکت نبودم و فقط به تهیه و تدارک امورات فردا شب فکر می کردم. نگاه نگران و خسته مهری خانم مرا متوجه او کرد او سرش را از پنجره اتاق بیرون برد و آهی از سینه خارج ساخت و گفت:
    - خواهش می کنم به خودت و آینده ات بیشتر فکر کن تو بدون این که روی این موضوع فکر کنی و جواب قانع کننده ای برای خواستگارت داشته باشی متوسل به دروغ شده به نحوی که با گفتن این حرف پشت پا به آینده ات زدی من عمر خودم را کرده ام و به قول معروف آفتابِ لب بومم اما تو چی باید به فکر خودت باشی. من اصرار ندارم که تو حتماً با سیروس خان ازدواج کنی ولی...
    - خواهس می کنم شما نگران من نباشید. من همین جوری هم خوشبختم و تا زمانیکه در کنار شما هستم هیچ گونه کمبود و یا ناراحتی ندارم حالا هم دیگه از فکر این حرفها و سخن ها بیرون بیا در ضمن تا یادم نرفته باید خدمتتون عرض کنم که فردا شب مهمون داریم یک مهمون خیلی محترم و عزیز.
    - اون کیه که هنوز نیومده تو رو اینقدر خوشحال کرده؟
    - حدس بزن.
    - چی بگم مادر؟ نه من فَک و فامیلی دارم و نه تو. فکرم به جایی قد نمی ده.
    - یک کمی فکر کن.
    - اذیت نکن مادر.
    - باشه خودم می گم، دکتر پویا.
    - آخ نگو مادر، نگو که هر وقت اسم این دکتر پویا اومده یاد حسین خودم افتادم.
    چشمان مضطرب و غرق به اشک مجالش نداد و پی در پی اشکهایش را روانه گونه هایش می کرد. بوسه ای روی گونه های نم ناکش نشانده و گفتم:
    - تو را به خدا مهری خانم بس کنید.
    بار دیگر یک کم خودم را لوس کرده و گفتم:
    - باشه اصلاً اگه می خواهی می روم با سیروس خان ازدواج می کنم و زن اون خپلو می شوم.
    که ناگهان با گفتن این حرف صدای شلیک خنده مان به هوا رفت.
    - ببینم مادر نکنه با دکتر پویا قول و قراری داری؟
    - این چه حرفیه که می زنین اون بنده خدا زن و بچه داره. اصلاً اون اهل این حرفها نیست.
    با گفتن این حرفا و گفت و شنودها پاسی از شب را گذرانیده و عازم بستر خواب شدیم. عشق و علاقه مهری خانم و دکتر پویا این مادر و فرزند رنج کشیده مانند زنجیری محکم و استوار بود اما یکی از دانه ها پاره شده و ایجاد گسستگی و فراق کرده بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بخش نهم

    با صدای جیک جیک گنجشکها که روی بید مجنون وسط حیاط آشیانه کرده بودند از خواب بیدار شدم پنجره اتاق را باز کرده تا کمی هوای اتاق عوض شود وارد حیاط شدم حیاط را شستم و برگ و خاشاک داخل باغچه را جمع آوری کردم. با صدای مهری خانم که برای صرف صبحانه صدایم می زد، دست و صورتم را داخل حوض وسط حیاط شستم و روانه اتاق شدم.
    - به به سلام مادربزرگ، مادر خوبم بگو ببینم امروز صبحانه چی داریم؟
    - نان و پنیر و چای شیرین داریم. مروارید جان خیلی شاد و شنگول به نظر می رسی.
    - درسته، کاملاً درسته فقط باید صبحانه را زودتر خورد و حسابی همه جا را تر و تمیز و مرتب کنیم که امشب یوسف به کنعان می رود.
    - چی؟ این حرفا چیه دیگه؟
    یک دفعه به خودم آمدم دستم را جلوی دهانم کوبیدم و گفتم:
    - هیچ چی بابا خواستم شعر بگم حرف زدم.
    مهری خانم خنده ای کرد و گفت:
    - از همون اولش هم حافظه شاعری نداشتی.
    مهری خانم حرفهای مرا باور کرد و گفت:
    - آخه آدم یا شاعر می شه یا دکتر ولی مادر قیافه ات به دکترها بیشتر می خوره تا به شاعرها.
    - درسته حق با شماست.
    خیلی سریع صبحانه را خورده و مشغول تر و تمیز کردن اتاقها و حیاط شدم همه جا را جارو زده و با شور و شوق فراوان تک تک گل برگهایِ گلهای داخل گلدان را گردگیری کرده و برق انداختم. با دستمالی نم دار لوستر کوچک وسط اتاق را تمیز کردم و سپس به تمیز کردن شیشه های در و پنجره اتاقها مشغول شدم همه جا را مثل گل برق انداخته بودم. صدای اذان از گل دسته های مسجد به گوش می رسید و مهری خانم داخل حیاط کنار حوض آب مشغول گرفتن وضو بود. ظهر شده بود چقدر سریع زمان می گذرد با انجام این کارها اصلاً خسته نبودم و برعکس انگار انرژی کسب کرده بودم شیرین ترین روزی بود که در عمرم می گذراندم حتی شیرین تر از آن روزی که خبر موفقیتم را در رشته پزشکی شنیدم. خود را برای خواندن نماز آماده ساختم و با توجه و خلوص نیت تمام با معبود خود راز و نیاز کردم چقدر خوش بود، اینقدر به خداوند نزدیک شده بودم که عطر او را استشمام می کردم و سردی دستانش را روی شانه هایم احساس می کردم از خود بی خود شده بودم اشک روی گونه هایم جاری بود. «پروردگارا از تو ممنونم به خاطر لطف و عنایتی که در حقم نمودی و جواب نامه را دادی. بار خدایا تو مهربان ترین مهربانانی و عزیزترین عزیزانی از این پس در هر مشکل و گرفتاری فقط دامان پاک تو را می گیرم و عاجزانه از تو کمک می خواهم. بار خدایا در چنین شبی که باران لطف و رحمت خود را در این خانه فرود آوردی از تو ممنونم می دانم که امشب فرشتگان عرشت دمِ درِ خانۀ ما صف کشیده تا بال بر سر این دو گم شده بگشایند. خدایا از تو سپاسگزارم به خاطر شفای این قلب مریض. خدایا به این قلب درد کشیده و هجران دیده آنقدر تحمل و طاقت عنایت فرما تا یگانه فرزندش و یوسف گم شده اش را که اکنون پیدا شده در آغوش بگیرد و از بوی پیراهنش شفای دیده یابد. خدایا تو سنگ را در بغل شیشه محفوظ نگه داشته پس مرحمت فرما تا صدمه ای به این قلب شکستۀ عاشق وارد نشده تا سالیان سال در کنار عزیزش روزگار گذراند. ای مهربان ترین مهربانان.»
    راهی اتاق شدم عکسی را که دکتر در دوران کودکی زمانیکه نزد پدر و مادرم بود از داخل آلبوم جدا کرده عکس مهری خانم را از داخل قابش جدا کرده و درست همان عکسی که نمونه اش روی میز مطب دکتر بود هر دو را داخل یک قاب گذاشته و درست روی دیوار روبروی در ورودی نصب کرده و برای جلب توجه بیشتر چند شاخه گل مریم که عطر خاصی به اتاق بخشیده بود کنار قاب چسبانیدم. لباس شیکی که فکر می کردم مناسب شب باشد را به سلیقه مهری خانم انتخاب و پوشیدم. مهری خانم از رنگ صورتی ملایم خیلی خوشش می آمد به همین خاطر اصرار در پوشیدن لباس صورتی رنگم داشت. من هم که از قبل فکر همه چیز را کرده بودم و برای مهری خانم یک پیراهن مخمل سرمه ای با گل های سفید و روسری هم رنگ لباس را تهیه کرده بودم به او هدیه دادم تا در این شب فرخنده نو نوا شود.
    - اوا خدا مرگم بده مروارید جون، چرا اینقدر زحمت کشیدی.
    - قابل شما رو نداره.
    - آخه عزیزدلم این مهمون به خاطر تو به این خانه می آید.
    - هیچ فرقی نمی کنه امشب یکی از بهترین شبهای عمر من است پس باید شیک ترین لباسها را پوشید و قشنگ ترین حرفها را بزنیم.
    - من که از کارها و حرفهای تو اصلاً سردر نمی آوردم.
    از جا بلند شد و به طرف اتاقش حرکت کرد تا لباسش را عوض کند و من فقط خدا خدا می کردم مهری خانم متوجه عکس روبرویی نشه که خوشبختانه دعایم مستجاب شد. من که دیگر از بابت پوشیدن لباس آماده بودم هر بار خود را در آئینه برانداز می کردم از ظاهرم راضی بودم. به طرف آشپزخانه رفتم و ظرف میوه را هم آماده کردم هوا کاملاً تاریک شده بود هر لحظه بر اضطراب و استرسم افزوده می شد به نحوی که دیگر اصلاً متوجه دور و بر و حرفهای مهری خانم نبودم نگاههای مهری خانم گاهی به سمت من دوخته می شد و می گفت که چرا این قدر بدون هدف دور و بر خودم می چرخم، ناگهان صدای زنگ در حیاط به صدا درآمد بلافاصله منقل و اسفند را داخل حیاط برده و از مهری خانم خواستم که او به پیشواز مهمان تازه وارد برود.
    - آخه مادر شاید اون نباشه.
    - چرا من یقین دارم که خودشه.
    - خوب حالا چرا اینقدر هول می کنی.
    احساس می کردم عوض گردش خون در عروقم سرب مذاب شده و اضطراب جریان دارد.
    - کیه، کیه؟ اومدم.
    - باز کنید خانم معین، منم پویا.
    هر لحظه اضطرابم بیشتر و بیشتر می شد و فکر می کردم عوض اینکه قلبم در سینه بزند در حلقومم گروپ گروپ می کند. چشمهایم جایی را نمی دید و گوش هایم اصلاً قادر به شنیدن هیچ مطلبی نبود. نگاههای آشنایی که گاهی احساس غریبی و گاهی احساس آشنایی می کرد در دیدگان هر دو موج می زد با دست و پایی لرزان به طرف در حیاط رفتم.
    - سلام دکتر، خوش اومدین بفرمایید داخل.
    چه دسته گل قشنگی، اینقدر بزرگ بود که گاهی من قادر نبودم صورت دکتر را ببینم اصلاً همون روبان دورش ارزش داشت به تمام سبد گل سیروس خپلو.
    با تعارفات گرم و خوش آمد گویی های فراوان مهری خانم دکتر را به داخل راهنمایی کرد و من که تند تند اسفند دود می کردم. در آن لحظه خدا واقعاً در میان دود ناشی از سوزاندن اسفند آمده بود. در دلم غوغایی بود و همچنین التهاب و شور و شوق نوید دهندۀ خوشبختی و سعادت حسین و مهری خانم. در دلم خدا خدا می کردم که دکتر متوجه عکس روبرویی بشه اما به محض اینکه دکتر اولین قدم را به داخل گذاشت متوجه عکس شد یک نگاه به عکس و یک نگاه به مهری خانم و دوباره نگاه تکرار می شد همه چیز در هاله ای از شک و حقیقت موج می زد. ضعف فراوانی تمام وجودم را فراگرفته بود نگاههای معنادار دکتر را می دیدم که چطور غرق اشک و امید به چهرۀ مهری خانم سوسو می زند اما مهری خانم غافل از همه جا. در یک لحظه دیگر تحملم تمام شد و گفتم:
    - دکتر به خونه مادرت خوش آمدی.
    مهری خانم که دستپاچه شده بود موج اشک به چشمانش هجوم آورد و گفت:
    - حسین، حسین، حسین من.
    دکتر را می دیدم که چطور روی شانه های مادرش را می بوسد گاهی دست، گاهی صورت و زمانی پاهای او را چون مهر نماز سجده گاه خود می کند. در این شب به یاد ماندنی همه اشک می ریختیم اشک شوق اشک وصال. خوشحال بودم از اینکه بشیری بودم که به جای پیراهن یوسف خود یوسف گم شده را به دست یعقوب رسانیده بود. اضطرابی توأم با اشتیاق سراپای وجودم را گرفته بود با چشمانی اشک آلود و زبانی لرزان از آنها خواستم که داخل اتاق شوند هر سه راهی اتاق شدیم اما دکتر همچون کودکی که بخواهد از سینه مادر تغذیه کند به سینه مادر و مادر به سینه حسین چسبیده بود و اشک می ریختند. سی سال جدایی، سی سال فراق و سی سال هجران و محنت. بار دیگر با قلبی آرام و ضمیری مطمئن سر به درگاه احدیت بلند کرده و از خداوند سپاسگزاری کردم. آن شب را با گفتن حرفها و دردهای مانده در دل تا صبح بیدار ماندیم. اصلاً هیچ کس دوست نداشت که از پای صحبت دیگری بلند شود.
    - آره مادرجون دنیا روی یک چرخ نمی چرخد زمانی آقای معین و خانم خدابیامرزش اختر تابناک زندگی تو بوده و زمانی من امانت دار آن دو خدابیامرز. خداوند شما دو نفر را وسیله ای ساخت که ما را جوری به هم بشناساند و از همه مهمتر مروارید که در آرزوی قبر گم شده پدر و مادرش بود بتواند آنها را در بغل خود بگیرد و آنها را زیارت نماید. خانم معین یک سؤال دیگه برای من باقی و بدون جواب مونده شما که به این راز تا حدودی واقف شده بودین، چرا اینقدر صبر و تحمل به خرج دادین در رساندن من به مادرم؟
    - همیشه فکر می کردم که حتی اگر یک درصد در این کار اشتباهی رخ دهد صدمه روحی خیلی بزرگی به مهری خانم وارد می شه. تا اینکه شبی که به مطب شما آمده و عکس مهری خانم را همین عکسی که بغل عکس شماست روی میزتان دیدم تمام شکهایم به یقین تبدیل شد و دانستم که در این کار کوچکترین تردید وجود ندارد. برای اینکه باز هم مطمئن شوم با اینکه قبلاً به من گفته بودید که ازدواج نکرده اید باز از شما پرسیدم که این عکس همسرتان است که جواب منفی شنیدم و گفتید که عکس جوانی مادر خدابیامرزتان است اسمش مهری خانم بود، مهری توحیدی.
    - ای مروارید ناقلا تو که گفته بودی دکتر ازدواج کرده و زن و بچه داره.
    - اِوا مهری خانم مگه دکتر حق داره بدون اجازه شما ازدواج کنه. اصلاً خود شما باید به تن دکتر کت و شلوار دامادی بپوشید.
    در این موقع صدای خنده سه تایی مان به هوا رفت. هزینه عمل جراحی که از طرف دکتر از کانادا فرستاده شده بود برای همیشه رازی نهفته ماند در سینه من و دکتر، و مهری خانم همیشه در صحبتهایش آنرا هدیه ای می دانست از طرف خداوند. بعضی مواقع نگاههای کنجکاوانه ای به دکتر می انداختم. باورش نمی شد که این چرخ روزگار به کام او چرخیده باشد و جرأت نمی کرد انتظار دیگری جز نگریستن به مادر داشته باشد. او غرق بود در زیارت مادر در آن موقع اشتیاق وصف ناشدنی دکتر را می دیدم که چطور با تمام وجود به چهرۀ مادر چشم دوخته و حاضر نبود این لحظه را با گرانمایه ترین چیزهای دنیا عوض کند. می دیدم که چطور صدای مادر و نفس نفس های مادر را در حفره حفره های قلبش حک می کند و می دیدم که چطور سرش را به سینه مادر چسبانیده و او را بو می کند و مرتب اشک دیدگانش به روی دستان پینه بسته مادر می چکد. گه گاهی بوسه بر دستان استخوانی و لاغر مادر زده و آنها را سجده گاه خود می کند در آن هنگام به یاد زمانی افتادم که همیشه در پای گهواره کودکان گوش به زمزمه مادران سپرده تا شاید صدای مادرم را در لا به لای صدای مادران بشنوم. اما افسوس و صد افسوس. با اینکه مهری خانم مرا در آغوش می کشید و بارها و بارها بوسه بر روی گونه هایم می نشاند اما در وجود پدر و مادر مهر و محبت ناگفتنی و توصیف ناپذیر وجود داشت دستهای پدر گرم و مهربان بود و بوی پدر که می آمد آسایش دنیا نصیبم می شد. صدای مادر آرام و لطیف و دوست داستنی بود. با اینکه هیچ موقع از این نعمت برخوردار نبودم ولی وجود آنرا به خوبی و از صمیم قلب می توانستم احساس کنم اما حالا پدر و مادرم کجایند. دوست داشتم از زیر خروارها خاک سر بلند می کردند و می دیدند که چطور فرزنده خوانده شان حسین به دامان و آغوش مادر بازگشته تا اولین تبریکات از زبان پدر و مادرم نثار ایشان می شد روزها و هفته ها هم چنان از پی هم می گذشت و درس و دانشگاه هم شروع شده بود. دکتر که دیگر یگانه محبوب خود را یافته بود دوست نداشت که به هیچ قیمتی گوهر نادر خود را از دست بدهد بنابراین تمام وقت خود را پیش ما می گذراند و فقط ساعات کار راهی مطب و بیمارستان می شد اما نمی دانم چرا روز به روز احساس غریبی و ناآشنایی به آن محیط و آن جا پیدا می کردم و در منزل و در جوار افراد خانواده راحت و آرام نبودم به خصوص که من و حسین هر دو نامحرم بودیم بنابراین به اصرار خودم خوابگاهی در دانشگاه گرفتم. اما مهری خانم از این موضوع بسیار ناراحت بود و می گفت نگران وضعیتم است ولی من ترجیح می دادم که در خوابگاه بمانم تا در خانه. دکتر از این موضوع کمی دلخور به نظر می آمد و می گفت در خانه بمانم. او هم مثل سابق به منزل خود می رود و گه گاهی به ما سر می زند ولی من قبول نکرده و گفتم به سنی رسیده ام که بتوانم مراقب خود باشم مخصوصاً که دیگر از طرف بیمارستان ماهیانه مبلغی حقوق دریافت می کردم و تا حدودی رفت نیازم می شد. تمام کیف و کتاب و لباسهایم را جمع آوری کردم. کل زندگیم در یک چمدان بسته بندی شد. راهی خوابگاه شدم و برخلاف میل باطنی ام از آن خانه و با خاطرات تلخ و شیرین و مادر عزیزم مهری خانم خداحافظی کردم احساس عجیبی داشتم حس می کردم صدایی از پشت مرا می خواند و التماس می کند که آنجا بمانم اما... صدایی بود که در گوشم طنین انداز شده بود و مرتب ندا می زد با من بمان.
    با من بمان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پـــایـــان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/