صفحه 1 از 24 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

    با صدای به هم خوردن در کوچه بچه ها مثل بره های سرگردان هر یک به سویی رفتند، حتی مهران که کوچکترین عضو خانواده محسوب می شد. انگار این بچه هم به رغم سن و سال اندکش کاملا متوجه مقرراتی که به محض ورود پدر بر خانه حاکم می شد بود . یک حکومت نظامی تمام عیار درست هموان طور که سرگرد می پسندید. بچه ها می بایست قبل از آمدن او که این اواخر دیرتر از سابق می آمد شامشان را می خوردند و طبق قوانینی که پدر حاکم کرده بود و مادر مو به مو اجرا می کرد به بستر می رفتند و چه اندوهی بود که حتی از محبت پدرانه ای که ولو در یک لبخند خشک و خالی هم خلاصه شده باشد بی بهره بودند! پدرشان سرگرد محمد فرخزاد یک نظامی به تمام معنا بود یک سرباز سخت کوش یک ارتشی فداکار و مستبد و یک وفادار به میهن تا آخرین قطره خون از نظر او حتی در کانون خانواده هم فرزندانش تفاوتی با سربازان پادگان نداشتند. هر چه می گفت بایست بی چون و چرا اجرا می شدو در این راه هیچ استثنایی قایل نمی شد حتی برای ته تغاری خانه که یقینا بیش از بقیه به محبت پدرانه نیاز داشت. مهران تنها شش سالش بود اما قانون ورزش صبحگاهی به شیوه ی نظامی شامل او نیز می شد. بچه ها باید مثل سربازان پادگان صبح خیلی زود رودتر از آنکه به مدرسه بروند بستر نرم و گرم خود را با صدای محکم و خشن سرگرد ترک می کردند و برای انجام نرمش صبحگاهی به حیاط نمیه روشن اما بزرگ خانه می رفتند از کوچک تا بزرگ پشت سرگرد می ایستادند هماهنگ با صدای گوینده ورزشی رادیو نرمش می کردند و بعد وقتی خلاص می شدند دوباره عجولانه در بستر می خزیدند بیچاره توران هر ورز صبح پشت پنجره ی رو به حیاط به صورت یک یکشان نگاه می کرد و قلبش در سکوت درهم می شکست....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    توران که خود سالها زندگی در کنار ارتشی قاطع و مستبدی چون سرگرد را تجربه کرده بود نه تنها مقابله و مخالفت را بی فایده بلکه همیشه در برابر حیرت فرزندانش تن به خواسته ها و دتسورات شوهرش می داد و لب به گلایه نمی گشود. او که ذاتاً زنی آرام و صبور بود فرزندانش را هم به احترام و اطاعت از پدر تشویق می کرد و برای فراهم کردن موجبات رضایت همسرش در نقش مدیر خانه ای بزرگ و پر رفت و آمد بخوبی می درخشید. باور کردنی نبود ولی از زن بی آزاری چون توران که حتی فرزندانش از او حساب نمی بردند لااقل چهار خدمتکار زن و مرد حرف شنوی داشتند . او با ساکنان خانه درست مثل مهره های یک شطرنج تا می کرد هر یک بجای خود زنی صبور و اهل زندگی بود حتی حالا که وجود زن دیگری را در زندگی شوهرش حس می کرد سرگرد از مدتها قبل به زن دیگری علاقمند شده و اکثر شب ها به منزل نمی آمد اما چه کسی شهامت اعتراض داشت. آنها حتی شهامت خیره شدن به صورت سرگرد را نداشتند. انگار پدر برای بچه ها خلاصه شده بود در نظم، خشونت و ...توران همواره متحیر بود که آیا هرگز در خارج از خانه از ته قلب می خندد ایا ان لبان کشیده و نازک حالت دیگری غیر از این حالت خاموش و مقتدر به خود می بیند؟
    توران که مثل هر زنی زندگی مشترکش را با عشق آغاز کرده بود با تغییرات تدریجی همسرش رنج کشید و عاقبت تسلیم تقدیر گردیده و گذشت زمان از او زنی صبور و آرام ساخته بود و مادری دلسوز و بردبار آیا فرزنداشن باور می کردند که روزگاری پدرشان پا روی غرورش گذاشته و برای بدست آوردن دلش او را تا مدرسه تعقیب می کرده اکنون توران با مرور خاطراتش هم با ناباوری پوزخند می زد بخصوص زمانی که حضور زن دیگری را در زندگی شوهرش حس کرده بود. با وجود 7 بچه ای که از سرگرد داشت دیگر مجالی برای مرور خاطراتش نمی گذاشت. البته به سر و وضع و تحصیل بچه ها خیلی اهمیت می داد اما این وسط نیمه گمشده ای داشت که توران و بچه ها همیشه در تاریکی بدنبالش بودند......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    او معتقد بود دختر باید درس بخواند تا به زندگی آینده اش کمک کند از این رو زمانی که سال گذشته از توران شنید فروغ خیال ترک دبیرستان و ادامه تحصیل در هنرستان فنی و حرفه ای در رشته ی خیاطی را دارد، مخالفتی نکرد.او به مطالعه فرزندانش اهمیت می داد ولی هر کتابی را در اختیارشان نمی گذاشت و با نظارت خودش برایشان کتاب تهی می کرد .
    فروغ در میان بچه ها عطش بسیاری برای فراگیری و آموختن داشت گاهی به این همه بسنده نمی کرد و چون به شعر و سرودن علاقه ای بسیار داشت دور از چشم پدر به کتاب اشعار شاعران معاصر که در کتابخانه پدرش موجود بود سرک می کشید و با ولع می خواند و گاهی مخفیانه شعری از خودش می نوشت . سرگرد با سرودن فروغ مخالف بود وقتی از این حقیقت مطلع شد فروغ را به سختی تنبیه کرد و چنان شدت عمل به خرج داد تا به حساب خودش او را از این مقوله دور کند اما این عمل وی نه تنها سد راه فروغ نشد بلکه این شعله سرکش را در او تقویت نمود به خصوص که فروغ آن روزها در هنرستان نقاشی با جوانی بنام سهراب سپهری هم دوره بود که علاوه بر نقاشی اهل شعر هم بود. آنها اکثر روزها پس از تعطیل شدن هنرستان گرد هم جمع می شدند و اشعارشان را برای هم می خواندند گاهی در منزل فروغ گاهی در منزل سهراب و گاه حتی زیر درختان خیابان کنار جوی آب. سهراب با حالت شاعرانه ای پاهای لاغرش را در آب فرو می برد و فروغ هم نوا با صدای دلنواز آب اشعارش را می خواند و این همه کاملا مخفیانه و دور از چشم پدر بود . بقیه بچه ها هم هوس ها و خیالات خاص خود را در ذهن داشتند ولی از ترس پدر جرات ابراز نداشتند اما حقیقت ان بود که فروغ سرکش ترین و عاصی ترین فرزند سرگرد بود آمیخته ای از جسارت و غرور خود سرگرد.او به لحاظ روحی نقطه ی مقابل خواهر بزرگترش پورادخت بود پوران آرام و مطیع و خجالتی درست مثل مادرشان بود.با سایر بچه ها مهربان بود و در دل فروغ را بخاطر شهامتش تحسین می کرد. اما امیر برادر بزرگتر نمونه ی کوچک شده ی سرگرد بود که با تبعیت از پدر و در نبود او نقش بدلش را ایفا می کرد. در حالیکه فریدون برادر کوچکتر فروغ که تنها یکسال به لحاظ سنی با فروغ تفاوت داشت بر عکس امیر موجودی احساساتی و آرام بود و از محبوبیت خاصی درخانه برخوردار بوداو نیز مثل فروغ اکثر اوقاتش به مطالعه سپری می شد وارتباط دوستانه ای با فروغ داشت و احساس وابستگی عمیقی نسبت به او داشت. در هر صورت حال و هوای فعلی خانه چنان حساس و غریب بود که خود به خود اینهمه را تحت الشعاع قرار می داد. فروغ بارها مادرش را در حال گریه کردن در تنهایی غافلگیر کرده وقلبش به سختی شکسته بود. و اکنون سرگرد پس از غیبتی طولانی….


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوباره به خانه بازگشته و حضور نا بهنگامش آنهم در نخستین ساعات شب همه را شگفت زده کرده بود. حتی توران ساده دل را که آمدن سرگرد را به فال نیک گرفت و با شادمانی که سخت هیجان زده اش کرده بود به استقبال سرگرد رفت . سرگرد به سردی سلام توران را جواب داد و همانطور که روی سبیل کوتاه و کم پشتش دست می شکید به اطراف نگاه کرد . خیلی عجیب بود که خود شرا در خانه ی خودش آن قدر بیگانه حس می کرد انگار چیزی در وجودش به التهابات درونش دامن می زد و او به سختی می کوشید نسبت به آن بی اعتنا باشد . آیا ندای وجدان بود که آنقد رعذابش می داد؟ مایل نبود احساس تقصیر کند . به توران نگاهی سرسری انداخت.تورا آرام و محتاط پرسید؟
    -شام خوردین؟ اگه نخوردین..
    سرگرد با عجله جواب داد :
    - نه نخوردم ...
    بعد پس از مکث کوتاهی که نشانه ی تردیدش بود پرسید:
    - چیزی کم و کسر ندارین؟
    توران با صدای لرزانی جواب داد:
    - نه فقط بچه ها ... دلشون تنگ شده
    لحنش به آهی کشیده بیشتر شبیه بود . سرگرد به سردی اما آرام گفت:
    - اومدم ببینمشون باید باهاشون حرف بزنم
    - خیره انشاء ا... میرم صداشون کنم
    - بشین
    اقتداری که در لحن سرگرد بود توران را بر جا میخکوب کرد و همه ی وجودش مثل یک جفت چشم دقیق به او خیره ماند در حالیکه دلش گواهی بدی می داد سرگرد بی آنکه به صورتش نگاه کند بی مقدمه گفت:
    - میخوام بچه ها را سرو سامون بدم دیگه بزرگ شدند
    توران با لبخندی گیج همانطور که مثل بچه مدرسه ای د ر برابر استاد دو زانو نشسته بود گفت:
    - بچه ها از سایه سر شما وضعشون بد نیست چه خیالی براشون دارید؟
    سرگرد با صدایی که به سختی شنیده می شد زمزمه کرد
    - بعد می فهمی......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پس از مدتها این نخستین باری بود که همه اعضای خانوده گرد هم جمع بودند . سرگرد بالای اتاق نشسته بود و بچه ها ساکت و خاموش در برابرش، فروغ دلش می خواست این برخورد گرمتر می بود اما بر خلاف انتظارش بچه ها به دلیل سردی پدر و ترسی که از داشتند به سلام لرزانی که جواب کوتاه و ساده داشت بسنده کرده و مصل بچه مکتبی های منضبطد رکنار هم نشسته بودند و پدر با اینکه روزهای بسیاری آنها را ندیده بود مثل بیگانه ای سرد حتی از نگریستن به صورتشان خودداری کرده و چشم به گلهای قالی دوخت. وقتی توران برای همه چای اورد و کنار بچه ها نشست سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد. فروغ به مادرش خیره شد اما وقتی نگاه نگران او را متوجه پدر دید دانست او نیز مثل بقیه از موضوع بی خبر است . حالا همه چشمها متوجه پدر بود. سرگرد یک حبه قند در چایش فرو کرد و بر دهان گذاشت و صدای سردش سکوت خانه را در هم شکست و به آنهمه انتظار پایان داد بی مقدمه شتابزده و عاری از مهر.
    - تصمیماتی گرفتم که به همتون ربط پیدا می کنه . می دونید که من همیشه صلاحتون رو خواستم و برای پیشرفتتون از هیچی مضایقه نکردم.
    بعد بصورت تک تکشان نگاه کرد همه سراپا گوش بودند از بچه های بزرگتر پرسید:
    - برای آینده چه برنامه ای دارید؟
    بدون شک این نوعی مشورت نبود چون آنها در طول زمان آموخته بودند بیشتر مطیع و شنونده باشند تا گوینده و تصمیم گیرنده. سرگرد که آنها را ساکت دید بی ملاحظه گفت:
    - به هر حال من دارم ازدواج می کنم اما میخوام قبل از اون شماها رو سر و سامون بدم چون دوست ندارم خیال کنید پدری سر به هوا و خودخواهم
    بغض گلوی فروغ را فشرد و وقتی به صورت مادرش نگاه کرد لرزش چانه و برق اشک را در چشمانش دید. سرگرد هم کاملا متوجه او بود به سردی گفت:
    - خیال می کردم بدونی چون میگن همچین اخباری همیشه زودتر از زمانش به آدم میرسه!
    توران سر به زیر انداخت و دست مهران را به دست گرفت سرگرد رو به امیر گفت:
    - تو دیگه واسه خودت مردی شدی میخوام ترتیبی بدم که بعد از خدمت سربازی برای ادامه تحصیل بری اروپا تو باید پزشک بشی.
    امیر بی هیچ حرفی سر به زیر انداخت و سکوت کرد درست مثل آدم آهنی چندان از خودش مطمئن نبود اما دستور پدر همیشه لازم الاجرا بود . سرگرد نگاهش را متوجه پوران و فروغ کرد و گفت: .....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - شمام دیگه بزرگ شدین واسه شمام خواستگارهای خوبی سراغ دارم که به نظرم مناسب میان. توران میان گریه گفت:
    - میخواین از تنهایی دق کنم ؟ من طاقت دوری بچه ها رو ندارم.
    سرگرد بی اعتنا به او به صورت بهت زده ی دخترها چشم دوخت و برای چند ثانیه سکوت اختیار کرد. فروغ زیر چشمی به پوران نگاه کرد به نظر او آرامتر از خودش بود . سرگرد گفت:
    - به هر حال من از اون پدرهای قدیمی و کوته فکر نیستم پس می تونید یک کم فکر کنید و بعد خطاب به فریدون که آرام کز کرده بود ادامه داد:
    - تو هم بعداً میری اروپا میخوام اونجا ادامه تحصیل بدی
    فروغ به خودش جرات داد و پرسید
    -اما پدرجون من میخوام درس بخونم
    سرگرد به سردی گفت:
    هر قدر خوندی کافیه تو بعداً وظایف مهمتری داری گمونم مادرت یادت نداده. بقیه که با تحیر به حاظر جوابی خواهرشون نگاه می کردند همچنان سکوت کردند و همین سبب شد سرگرد گفته های خودش را کامل و کافی ببیند. او که سایه خودش را درجمع سنگین می دید . در سکوت از جا بلند شد و بقیه هم به احترامش ایستادند و بچه های بزرگتر به شدت شوکه بودند. سرگرد به طرف توران برگشت و کوشید به چشمان اشکبارش نگاه نکند ولی وقتی به عقب برگشت تصویر تکان دهنده ای را در برابر چشمانش دید که بی گمان تا سالها در ذهنش باقی میماند . زنی جوان که کودکی خردسال به دامانش چسبیده بود و چند بچه ی قد و نیم قد پریشان و گیج در اطرافش. به امیر گفت:
    - سعی کن مرد باشی یک مرد واقعی
    گریه ی بی صدای توران به هق هقی بلند مبدل شد که ناخودآگاه اشک بچه های کوچکتر را هم سرازیر کرد ولی سرگرد در طول زندگی آموخته بود برود به دنبال دلش به سردی گفت:
    - به چیزی احتیاج داشتین خبرم کنید
    فریدون به طرفش دوید
    - بابا
    چنین حرکتی از یک نوجوان سیزده ساله دور از باور بود سرگرد دست راستش را روی شانه ی چپ فریدون گذاشت و در چشمانش خیره شد.........


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - یک مرد هیچ وقت گریه نمکنه
    فردون به سرعت رطوبت اشک را از چشمانش پاک کرد و کوشید آرام باشد. اما قطرات اشک بی وقفه از چشمانش فرو می چکید سرگرد دستمالی از جیب کتش بیرون کشید و به طرفش گرفت:
    - باید جلوی زنها از خودت خجالت بکشی تو یک مردی.
    نه ایفای نقش یک مرد واقعی سنگین تر از آن بود که فریدون از عهده اش بر بیاید . او بیشتر احتیاج داشت پس بچه ای عزیز دردانه باشد و پدر لوسش کند گویی خیال نداشت پدر را آنگونه که سالها دیده و شناخته بود باور کند
    - بابا دیگه بر نمیگردین میخواین ما را تنها بذارین؟
    انگشتان سرگرد روی شانه ی فریدون به سختی منقبض شد ولی حرفی نزد.
    فریدون صدا زد
    - بابا
    سرگرد بی هیچ حرفی به طرف در خروجی برگشت و مصمم آن را گشود باران با شدتی هر چه تمامتر می بارید فریدون به طرف در دوید اما سرگرد در تاریکی گم شده بود.خواست دوباره او را صدا بزند اما توانی در کلامش نبود . چگونه پدری که تا دیروز حتی تصمیم می گرفت چه بخورند و چه بپوشند و چه بگویند ناگهان آنها را به حال خود رها کرده و رفته بود؟سنگینی دستی را روی شانه ی خودش حس کرد و وقتی به عقب برگشت خودش را در آغوش مادر یافت. ملودی دردناکی بود آوای باران و صدای گریه ی بچه ها. توران از یکسو فریدون را در اغوش داشت و از سوی دیگر مهران . هیچ کس توضیحی برای گریه و اندوهش نداشت فروغ که تا آن روز قادر به بیان احساسش درباره ی پدر نبود حس می کرد همیشه او را با تمام خود محوری ها و سخت گیریها و خودخواهی هایش دوست می داشته. این حس مشترک همه ی بچه ها بود . پدر برای انها تکیه گاهی محکم و امن بود............



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آن شب فروغ تا پاسی از شب در بسترش غلت رد و خیلی دیرتر از بقیه خوابید. ترسی ناشناخته در وجودش می دوید که به شدت آزارش میداد هر گز فکرش را نمی کرد پدرش به این سادگی به خانواده پشت پا بزند و دنبال امیال خودش برود او که مادرش را مظلوم واقع می دید آرزو می کرد حتی یک لحظه جای او نباشد. زیرا مطمئن نبود اگر جای او بود همین عکس العمل را نشان می داد .مرور چنین افکاری سبب می شد از زن بودن خودش احساس ناخوشایندی کند . به نظرش زن بودن در بنده ی بی چون و چرا ی مرد و زندگی بودن خلاصه می شد و اگر زنی غیر از این باشد عاصی محسوب میشود و این در حالیست که یک مرد حق دارد هر تعداد زن می خواهد اختیار کند و این به نظرش بی عدالتی بزرگی بود.
    پس از آن شب بارانی که سرگرد به ناگفته های قلبش اعتراف کرد تا مدتها بچه ها کمتر او را می دیدند چون یا زمانی به خانه سر می زد که بچه ها مدرسه بودند و اگر هم شب به خانه سر میزد کوچکترها خواب بودند و از دیدنش محروم می ماندند ولی در هر صورت این دیدارها چون گذشته سرد و بی روح بود سرگرد اکثر شبها را در منزل همسر دومش به صبح می رساند وبرای فرزندانش حضور فیزیکی نداشت که همین موضوع به عصیان و سرکشی هر چه بیشتر بچه ها دامن می زد . آنها که در نبود پدر خود را آزادتر می دیدند هر یک در برابر این آزادی واکنش نشان می دادند.امیر با قلدر نمایی های خاص خودش بر بچه ها کوچکتر به خصوص دخترها حکومت می کردفروغ با ناآرامی و لجبازی ابراز وجود می کرد و از وجو فریدون به عنوان متحد خودش استفاده می کرد.
    پوران که دختری مطیع بود به میل پدر تن داده و به خواستگارش سیروس بهمن پاسخ مثبت داده بود امیر که بعد از سرگرد مرد خانه به حساب می آمد بدنبال انجام خدمت سربازی بزودی خانه را ترک می گفتو فروغ با لجاجت و یکدندگی خاص خودش امان توران را بریده بود او دختری صریح و رک و تهاجمی بود و توران با خستگی آشکاری در برابرش سکوت اختیار می کرد گاهی وقتی از دور به گلوریا و فروغ و پوران نگاه می کرد با آهی بی صدا افسوس میخورد که چرا فروغ به پوران و گلور شبیه نیست و اغلب می کوشید با نصایحی مثل اینکه من که به سن و سال تو بودم دو تابچه داشتم او را که در آن سن و سال مثل پسر بچه ای چابک پا بپای فریدون از درخت بالا می رفت به آرامش دعوت می کرد .................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ وقتی وارد کوچه شد امیر و دوستانش را در حال اذیت و آزار قوزپشت دید. قوزپشت زن میانسال مفلوک و درمانده ای بود که برای گذران زندگی رخت می شت و هفته ای یک یا دو بار برای شستن رخت های چرک به خانه ی سرگرد می آمد. او بینی و چشمانی عقابی داشت و چانه ی باریک و تیزش با آن موهای بلند روی فکش که بی شباهت به یش نبود به طرز مضحکی توی صورت کشیده و ظرفش خودنمایی می کرد.قوزپشت با خشم فریاد میزد:
    - الهی تیر غیب دچارتون بشه مگه شما بابا ندارید گم شین امیر آقای بالاخره سرگرد را می بینم
    - من چه تقصیری دارم
    فروغ به طرف امیر دوید و داد زد
    - تو خجالت نمیکشی لندهور زورت به اون رسیده؟
    - بتوچه مربوط کاسه داغتر از آش
    یکی از پسرها گفت
    - باز اومد خروس بی محل
    فروغ با عصبانیت جواب داد:
    - گمشو احمق
    امیر گفت: برو تو دخترم انقدر سرتق
    فروغ داد زد: واسه چی میزندیش اینا آدمند که تو باهاشون برو بیا داری؟
    -تا چشم تو کور شه فضول نبود گلستان بود واسه من آدم شده دم درآورده
    فروغ با گستاخی گفت:
    - خاک برسرتون فقط من ادمم امیر خیال نکن از صدای کلفتت می ترسم ها؟
    امیر که در حضور دوستانش تحقیر شده بودموهای بافته ی فروغ را میان دستانش گرفت و او را دنبال خود به حیاط کشید فروغ با صدای بلند داد و فریاد می کرد و از شدت درد به خود می پیچید. قوزپشت هم از عقب می دوید و فریاد می زد:
    - ولش کن موهاشو کندی خانوم توران خانوم ....ولش کن توران خانوم بیا اینو ازدست این بیرون بکش ..................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    امیر همانطور که با عصبانیت او را دور حیاط دنبال خودش می کشید تهدید می کرد.
    - بازم از این غلطها می کنی؟ آره؟ واسه من زبون درازی می کنی؟
    با صدای هیاهوی آنها توران و پوران به ایوان آمدند و توران پا برهنه به طرفشان دوید
    توران حالا که یک سر و گردن از امیر کوتاهتر بود آنها را از هم جدا کرد و به امیر پرید
    - چرا اینجوری می کنی نگاه کن موهاشو کندی
    فروغ همانطور که پشت مادرش ایستاده بود با صورت خیس از اشک امیر را ببه باد بد و بیراه گرفت
    - کثافت لندهور تمام کتابهام را خیس کردی نگاه کن مامان وحشی تمام موهام را کند
    امیر دوباره با قلدری گفت: به جهنم دختم انقدر فضول میاد خودشو نخود هر آش می کنه هرچی میخوام بهش هیچی نگم لیاقت نداره حمال
    فروغ داد زد: خودتی
    توران گفت: ا بسه خجالتم خوب چیزیه چتونه مثل خروس جنگی افتادین به جون هم؟ خوبه حالا چند وقت دیگه بیشتر با هم نیستین ابرومو تو درو همسایه بردین سر ظهری
    فروغ با خشمی سرشار گفت:
    - زودتر بره از شرش خلاص شیم
    توران این بار او را به بادسرزنش گرفت
    - خجالت بکش دختر امیر برادر بزرگته
    امیر دست پیش گرفت
    - مگه این کوچیک بزرگی سرش میشه هر چی میخوام بهش هیچی نگم
    فروغ جبهه گرفت
    - فکر کردی منم مثل بقیه ازت می ترسم
    امیر توران را مخاطب قرار داد:
    - مامان بهش بگو اگه یکبار دیگه پاشو بکنه تو کفش من یا جلو بچه ها زر زر زیادی بکنه پوستشو می کنم
    - فروغ داد زد تو غلط می کنی
    امیر به طرفش خیز برداشت و عصبانی گفت:
    حالا ببین ببین چقدر سرتق بازی در میاره................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 24 1234511 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/