صفحه 3 از 24 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - مطمئنم اون مثل تو فکر نمیکنه
    - حالا پاشو لباست رو عوض کن اینطوری که توش زانو زدی از ریخت می اندازیش
    فروغ همونطور که لباسش را عوض می کرد گفت:
    - پوران یادته تا چند سال پیش چقدر به لباسای عیدمون ذوق می کردیم من هنوزم وقتی یه لباس نو می گیرم دچار همون حالت میشم
    - آره یادمه از یکی دو شب مونده به عید لباسهای عیدمون رو به دیوار آویزون می کردیم و با بی صبری نگاهشون می کردیم و بعضی وقتا دور از چشم مامان یکی دو بار تا قبل از عید تنمون می کردیم یادته یک دفعه مامان فهمید چه قشقرقی به پا کرد
    - یادمه فریدون چغلی کرده بود
    - یادته یکبار شیرینیهای توی کمد را ریختم توی آستین گشادم و با خونسردی از جلوی مامان رفتم تو اتاق.
    - آره بعدشم چه کتکی از بابا خوردی
    - ولی ارزشش را داشت شما همتون توی خوردنش با من شریک بودین ولی کتکش را من خوردم حالا که فکر می کنم من همیشه پیش مرگ شماها بودم بعد ناگهان با حالتی جدی گفت:
    - پوران؟ باید قول بدی زود به زود بیای اینجا قول میدی؟
    - قول میدم
    v
    حال و هوای آن روزها حال و هوای رفتن پوران بود از دو سه روز مانده به عروسی دو تا کلفت های خانه صغری و شوکت همه جا را برق می اندختند و رحمت باغبان پیر برگ های خشکیده ی توی باغچه را می سوزاند شاخه های خشک و اضافی را هرس می کرد و قوزی ملافه می شست توران جهیزیه عروس را سر و سامان می داد و پوران که مدتی قبل درس و تحصیل را رها کرده بود در شرم و سکوت به او کمک می کرد . او در دریایی از اضطراب و ترس شناور بود حس می کرد اینهمه را در خواب می بیند هر کسی به او می رسید تبریک می گفت و آرزوی خوشبختی می کرد سرگرد متفکر و ساکت نگاهش می کرد و توران که می کوشید خویشتن دار باشد از نگریستن به صورت معصوم و کودکانه اش پرهیز می کرد . به نظرش 15 سالگی سن کاملی برای ازدواج نبود و از این بابت درگیر تردید و ترس بود. ولی توان ایستادن در برابر سرگرد را در خودش نمی دید.............................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روزی که زنان فامیل برای دیدن جهیزیه عروس به منزل آنها آمدند فروغ هم به مدرسه نرفت و برای کمک به مادر در منزل ماند. افراد فامیل اعم از خاله و عمه و مادر بزرگ و ...یکی یکی تبریک گویان همراه با شیرینی از راه می رسیدند و عده ای به رسم معمول هدیه ای برای عروس می آوردند و روی جهیزیه اش قرار می دادند دختر خاله ی توران با مسرت گفت:
    - انشاء ا... عروسی فروغ جون
    توران با جدیت گفت:
    - زودشه خاله شمسی فروغ هنوز بچه است باید درس بخونه
    - کجاش بچه است توران جون؟ اینکه ماشاءا... یک خروار خانومه راسته که میگن دختر به چشم مادر همیشه بچه است بعد با صدای بلند خندید
    - آخه من خودم زود شوهر کردم نمی خواستم دخترامو زود شوهر بدم فروغ رو دیگه زود شوهر نمیدم
    مادر توران با اخمی ساختگی گفت:
    مگه میشه به جنگ پیشونی نوشت رفت دعا کن خوشبخت بشن سن که مهم نیست من خودم به سن پوران که بودم دو تا بچه داشتم. اون زمان دختر 14 ساله یعنی ترشیده.
    زنها همه یک پارچه خندیدندو فروغ و پوران هم لبخند زدند توران به مادرش گفت:
    - آخه عزیز جون دیگه دوره زمونه عوض شده دخترای الان دست چپ و راستشونم تشخیص نمیدن چه برسه به شوهرداری می ترسم از پسش بر نیان و واسه خودم لعنت پدر و مادر بخرم زندگی که شوخی نیست
    شمسی خندید و گفت:
    - خیال میکنی توران جون . جوونهای حالا آگاه ترند پوران هم که هزار ماشالا یک پارچه خانومه جلوش این حرفها رو نزن ترس برش می داره واسش دعای خیر کن
    - چه می دونم والا پناه بر خدا ایشالا همه ی جوونها خوشبخت بشن مال ما هم همینطور زنان حاضر همه با گفتن ایشالا حرفهای او را تائید کردند شمسی به فروغ گفت:
    - حالا پاشو برو یک سری چای بریز بیار ببینم فروغ جان میخوام ببینم مامانت درست میگه؟
    فروغ مطیعانه از اتاق به سمت آشپزخانه خارج شد و به حیاط رفت که صدای زنگ در را شنید توران از داخل خانه گفت: فروغ جان برو ببین کیه مادر. فروغ با عجله خودش را به در رساند و بی هوا بازش کرد و با دیدن مرد غریبه چنان جا خورد که تقریبا زبانش بند آمد مرد جان که او را به آن حال دید با لبخندی گرم پرسید:..............................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - منزل آقای فرخزاد اینجاست؟
    - بله شما؟
    - من چند لحظه با ماردم کار داشتم هنوز اینجاست؟
    - مادرتون؟
    - شمسی خانوم هستند؟
    فروغ حس کرد که همه وجودش گر گرفته چطور اور ار تا آن روز ندیده بود؟ دستپاچه پرسید؟
    - نمی فرمائید تو؟
    - فقط می دونم که محفل زنانه است ایشالا یک فرصت دیگه صداشون می کنید؟
    - چشم همین الان صداشون می کنم
    فروغ داشت با قدمهای لرزان راه آمده را بر می گشت که توران روی ایوان پرسید؟
    - کی بود مادر
    فروغ با صدایی که هم می کوشید مودبانه باشد و هم آرام از همان فاصله گفت:
    - با خاله شمسی کار دارند میگن پسرشونن!
    - تعارفشون کن بیان تو آقا همایونند یا آقا پرویز؟
    - نمی دونم مامان من نمی شناسمشون
    - پس کو چای؟ رفتی بکاری؟
    - اومدم خاله شمسی را صدا کنم
    - نمیخواد من خودم صداش میکنم تو برو چای بیار
    فروغ بی هیچ حرفی دوباره از پله ها پایین آمد و به طرف آشپزخونه رفت بوی ادکلن مرد جوان هنوزم در بینی اش پیچیده بود چه نگاه نافذی داشت در آن چشمان بادامیکشیده و سیاهرنگ، قدش از فروغ یک سرو گردن بلندتر بود ابروانش پرپشت بینی اش کشیده و قلمی و موهای مجعد سرش بهزحمت با روغن مهار شده بود. سبیلی مد روز و باریک بالای لبش بود که ابهت مردانه و جذابی به صورتش می داد و فرورفته در کت شلوار خاکستری راه راهش بیش از اندازه آراسته به نظر می رسید. حالا نسبت به چند دقیقه قبل آن نسیم ملایم در درون فروغ به طوفانی سهمگین مبدل شده بود . دلش می خواست آرام باشد اما دستش می لرزید و همانطور که در استکانها چای می ریخت سینی را با قطرات چای لکه دار می کرد . بی گمان اگر توران آنجا بود باز نصایحش را از سر می گرفت و به خاطر بی دقتی و سر به هوا بودن نصیحتش می کرد.عجولانه قوری را روی سماور گذاشت و با دستمال به گرفتن لکه های توی سینی سرگرم شد ولی فکرش به پرواز درآمده بود. ............



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    انگار روی ابرها بود و صدای قدمهای عجولانه ی خاله شمسی را که به طرف در می رفت در خواب می شنید. ناخودآگاه چایی را همانطور نیمه کاره رها کرد و خودش را کنار پنجره کشاند و تحت تاثیر نیرویی ناشناخته گوش تیز کرد. قلبش به شدت می تپید دهانش کاملاً خشک شده و زانوانش از فرط ضعف می لرزید ولی حاضر بود به بهای شنیدن دوباره ی صدای مرد جوان همه ی زندگیش را بدهد. خاله شمسی گفت:
    - سلام مادر کجا میری؟
    - میرم یکی از دوستامرو ببینم باهاش قرار دارم . اینم کلید گفتم بهتون بدم پشت در نمونید.
    - کی بر می گردی پرویز جان؟
    قلب فروغ فرو ریخت پس این پرویز بود گوشش را تیزتر کرد این با پرویزی که چند سال پیش دیده بود از زمین تا آسمان تفاوت داشت پرویز داشت به مادرش می گفت:
    - برا شام بر میگردم نگران نباشید
    - - در پناه خدا لااقل یک چیز گرمتر می پوشیدی مادر خودتو سرما میدی.
    - - نگران نباش مادر منکه بچه نیستم... راسیت مادر این دختری که در رو واسه من باز کرد کی بود ؟
    خاله شمسی با شیطنت گفت: کی ؟ فروغو میگی؟
    پس این فروغ بود هون فروغ کوچولو چقدر خانوم شده اصلاً باورم نمیشه دو سه سال پیش یک ذره بچه بود
    - حالا ماشالا 14 سالشه دیگه بچه نیست ولی به درد توام نمیخوره
    - ای بابا این حرفها چیه مادر فقط کنجکاو شدم اون پیش من هنوز بچه سات
    - برو پدر سوخته برو اگر سرگرد بفهمه پوستت را می کنه ازش کیف درست می کنه پرویز هم خندید . حالا فروغ هم میان آنهمه اضطراب می خندید و لب پایینش را می گزید. حالت غریبی بود انگار دلش می خواست با صدای بلند جیغ بزند حتی نفهمید خاله شمسی کی با پرویز خداحافظی کرد و در رو بست زمانی به خودش آمد که خاله شمسی داشت با توران در ایوان حرف می زد
    - خب تعارفش می کردی بیاد تو خاله آقاپرویز که غریبه نیست ما که آقای پرویز رو با اینکه تو یک محلیم درست حسابی نمی بینم مگه به این بونه ببینیمش
    - - آره والا قوم و خویش بی محبتی هستیم خونمون پشت به پشت همه اونوقت بچه هامون نباید همدیگه را بشناسن فروغ را نشناخته بود.
    - - آخه ماشالا آقا پرویز همش سرش به کارشه ما که هر وقت اومدیم ندیدیمش بیا تو خاله. فروغ ... فروغ پس این چایی چی شد........................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ همانطور که روی چای استکانها آب جوش می ریخت می کوشید علیرغم هیجان و اضطرابی که داشت آنچه را که شنیده بود طبقه بندی کند می دانست خاله شمسی دو پسر و یک دختر دارد و حتی دو سه سال پیش یکی دو بار پسرانش را دیده بود اما آنچه امروز دیده بود به نظرش نا آشنا می آمد. دخترش دخی را اغلب همراه خاله می دید. او همبازی گلوریا بود این را هم می دانست که هر دو پسر جوان با خاله شمسی زندگی می کنند اما در طول دفعاتی که همراه پدر و مادرش به منزل آنها رفته بود هیچ یک را ندیده بود.
    حالا داشت با سینی چای به مهمانخانه بر می گشت . صدای گفتگوها و خنده ها و شادباش ها را می شنید اما حواسش جای دیگه ای بود . خاله شمسی که داشت وسط اتاق می رقصید با دیدن او برای گرفتن سینی چای جلو رفت. حالا هم گرمتر شده بود و هم با دقت بیشتری براندازش می کرد
    - دست گلت درد نکنه به به چه چایی دختر پسندی!
    توران با نگاهی سرزنش بار گفت:
    - کجا بودی؟ داشتم پوران رو می فرستادم دنبالت
    مادر بزرگ به خاله شمسی که داشت چای می گرداندگفت:
    - تو چرا بلند شدی شمسی جون؟ فروغ می گردونه
    شمسی گفت: فرقی نمیکنه بذار بچه ام راحت باشه خاله
    - از این چایی بایدم شمسی تعریف کنه انگار آب زردآلو آوردی.
    - درست میشه خاله جون اذیتش نکنید آسیاب به نوبت
    فروغ خاله شمسی را که که زنی با روحیه و شاد و سرزبان دار بود دوست داشت اما آن روز طور دیگه ای به دلش نشسته بود و چنان با دقت نگاهش می کرد که انگار نشانه های پرویز را در او جستجو می کرد و شمسی هم به عمد یا غیر عمد با پیش کشیدن پرویز صحبت را به سمت او می کشید. مادربزرگ گفت:
    - می گفتی بیاد تو من ببینمش دلم برا به ام یک ذره شده
    - میاد دستبوس خاله جون اما الان وقتش نبود بچه ام قرار داشت
    - ایشالا عروسی آقا پرویز
    فروغ ایشالای محکمی گفت و دوباره فروغ را برانداز کرد پوران آرام پرسید:
    - کجا بودی ؟ من داشتم از خجالت آب می شدم
    فروغ بی دلیل خندید و گفت:
    - داشتم خرابکاریهام رو درست می کردم
    پوران پرسید: ................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - باز چیکار کردی؟
    فروغ که انگار حواسش جای دیگه ای بود عوض پاسخ به سئوال او پرسید:
    - ببینم تو پسرهای خاله شمسی رو جدیداً دیدی؟
    - فقط چند وقت پیش یک دفعه آقا همایون درو دیدم ولی آقا پرویز را تازگی ندیدم چطور مگه؟
    - من امروز پرویز رو دیدم خیلی خوش تیپ شده . همین جوری زل زده بود به من. داشت قلبم می اومد توی حلقم اما اون خونسرد بود بینم واسه عروسی دعوتند نه؟
    پوران متعجب نگاهش کرد.
    - تو چت شده فروغ ؟ میدونی آقا پرویز چند سالشه؟!
    فروغ زمزمه کرد: هیس خاله شمسی داره نگاهمون میکنه
    یکی از زنهای همسایه با دایره زنگی آهنگ شادی را ضرب گرفته بود خاله شمسی به فروغ گفت:
    - پاشو خاله مگه عروسی خواهرت نیست؟ پاشو قربونت برم...
    مهانها آخرین تبریکات خود را نثار عروس و داماد می کردند . سرگرد آنها را دست به دست می داد . توران و فروغ گریه می کردند و گلوریا که بچه تر بود و دلیل روشنی برای گریستن نداشت متاثر از گریه ی مادر و خواهرش بی هدف گریه می کرد مادر بزرگ با لحنی سرزنش بار گفت:
    - توران بسه چه خبره؟ مگه دور از جون اینجا مجلس عزاست؟ ناسلامتی عروسیه تو چرا گریه می کنی پوران تو چته فروغ؟ خواهرت داره میره خونه ی بخت خوشحال باش.
    نگاه فروغ در ان میان به پرویز افتاد نگاه او هم متوجه یفروغ بود فروغ سر به زیر انداخت . دوست نداشت او را در آن حالت ببیند. پرویز مثل دفعه قبل کاملاً آراسته و شیک به نظر می رسید و از اول مجلس نگاهش متوجه ی فروغ بود و وقتی فروغ را متوجه ی خودش می دید ناخودآگاه لبخند معنی داری به لب می آورد. در حقیقت او که از همان لحظه ی اول شیفته او شده بود مانده بود اگر مراسن عروسی نبود چه دلیل قانع کننده ای برای دوباره دیدنش داشت
    احوال فروغ هم بهتر از پرویز نبود و به رغم مشغله و آمد و رفت زیادی که آن روزها به خاطر عروسی پوران داشتند از یاد پرویز با آن چشمهای سیاه نافذ غافل نشده و یکی دوبار به بهانه های مختلف ولی به نیت دیدن پرویز به پشت بام رفته بود او که عشق را تا آن روز تجربه نکرده بود چنان در تب و تاب می سوخت که حتی خودش هم می ترسید. ....................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مانده بود چه چیز توانسته تا آن حد او را زیر و رو کند؟حالا پرویز با آن نگاه پر معنا دورتر در سکوت در برابرش ایستاده بود و با جسارت براندازش می کرد و لبخند می زد. فروغ طی آن دو سه روز با کنجکاوی فهمیده بود پرویز کارمند وزارت دارایی است با یک مجله طنز فعالیت دارد و هنوز با گذشت سی سال سن قصد ازدواج ندارد.در واقع آن لحظه احساس فروغ بقدری داغ و سوزان بود که به تنها چیزی که توجه نداشت تفاوت فاحش سنی خودش و پرویز بود و حتی وقتی سن و سال او را دانست کوچکترین تغییری در احساس خودش نسبت به او حس نکرد تنها این برایش مهم و جالب و هیجان انگیز بود که حضور پرویز تمام سردی و برودت درونش را عقب رانده و ناگهان پس از مدتها دوباره احساس سرزندگی می کرد درست بر عکس پرویز که در رابطه با احساسش نسبت به او نگران و مردد بود او که تا آنروز حضور هیچ زنی را در زندگی اش جدی نگرفته بود به ناگاه با دیدن فروغ زیر و رو شده و در خود فرو رفته بود و این سردرگمی وقتی شدت می گرفت که سن و سالشون را باهم قیاس می کرد.
    عاقلانه تر این بود که فکر او را از ذهنش دور کند اما چیزی در حرکات و چشمان فروغ بود که نمی گذاشت چیزی قوی که برای به زانو درآوردن یک مرد کافی بود مطمئن نبود فروغ همان باشد که در ذهن دارد اما تردید نداشت که دوستش دارد هر بار به او نگاه می کرد دستخوش تحول دلپذیری می شد . حسی که سبب می شد مثل سالها قبل احساس شور کند حسی که تا آن روز تجربه اش نکرده بود و در عین حال از تجربه کردنش پشیمان نبود.
    اوکه از سه چهار روز قبل دنبال فرصتی برای حرف زدن با فروغ بود آنشب از غفلت بزرگترها برای مشایعت عروس استفاده کرد و خودش را به نحوی به فروغ رساند. فروغ که با دیدن او در کنار خودش دستپاچه شده بود سلام داد و همین باعث خندیدن پرویز شد
    - سلام خانوم خانوما چند بار در طول یک روز سلام میدی؟ چرا گریه می کردی آدم که توی عروسی خواهرش گریه نمیکنه؟
    فروغ که صورتش سرخ شده بود سر به زیر انداخت و گفت: اشک شوق بود
    پرویز که انتظار چنان جوابی را نداشت به حاضر جابی او خندید و در حالیکه در دل او را تحسین می کرد فکر کرد بیشتر از سن و سالش حرف م زند بار دیگر با نگاه خریدارانه ای براندازش کرد و آرام گفت:..............................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - به هر حال به هر دلیلی که هست تو نباید گریه کنی حیف این چشمهای قشنگ نیست تو باید با این چشمها فقط زیبایی ها رو ببینی و از دیدنشون لذت ببری به نظر من تو یکی از قشنگترین چشمهای دنیا را داری میدونستی؟
    قلب فروغ به نحوی می تپید که حتی خودش هم میترسید ناگهان بی آنکه از پرویز خداحافظی کند و یا حتی جوابی به او بدهد وارد خانه شد و به اتاقش دوید اشکش همین طور می آمد و همه ی وجودش از حس غریب می لرزید. در واقع آنچه که پرویز گفته بود زیباترین کلماتی بود که فروغ از اولین مرد زندگیش می شنید حتی نمی فهمید برای چه گریه می کند همین قدر می دانست اگر آرام باشد منفجر خواهد شد حالا به این علاقه ی دو طرفه کاملا ایمان داشت و از این بابت هم احساس ترس می کرد و هم احساس گناه اگر پدرش می فهمید چه؟ اگر تصادفاً حرفهای پرویز را می شنید چه؟ اگر از رفتارش به راز درونش پی می برد چه؟اندیشه ی پدر عرق سردی پشت لبش نشاند و بدنش یخ کرد چقدر فکر کردن به پرویز و حرفهایش سبب آرامشش می شد در تاریکی اتاق دزدکی به طرف پنجره رفت صدای گفتگوی بقیه که بیرون از خانه بودند کاملاً شنیده می شد و در کوچه هنوز نیمه باز بود دوباره خودش را کنار کشید.
    انگار می ترسید وقتی دوباره به بیرون نگاه کند اورا ببیند « به نظر من تو یکی از قشنگترین چشمهای دنیا را داری» فروغ با شادی جسورانه ای لب پایینش را به دندان گرفت و چند لحظه چشم بر هم گذاشت فکر کرد.جداً چه خوب است هیچ کس از افکار دیگری با خبر نمی شود و یا افکار کسی بر پیشانی اش نقش نمی بندد اگر همان لحظه پرویز متوجه ی افکار و احساسات من می شد چه اتفاقی می افتاد؟ ناخود آگاه مو بر تنش ایستاد و قلبش فرو ریخت و با صدای بلند خندید. حالا به نوعی مساله رفتن همیشگی پوران از خانه ی پدری برایش در حاشیه بود یکی از کتابهایش را در تاریکی باز کرد و گوشه ی ان نوشت: پرویز و آنگاه با دقت به آن خیره شد کتاب را به صورتش نزدیک کرد و آن را با حرارت بوسید به نظر ش این یکی از قشنگترین و ماندگارترین اسمهایی بود که تا آن روز در عمرش شنیده و نا ابد بر قلبش حک می شد.
    پرویز مقابل پنجره ی رو به حیاط نشسته و متفکر در تاریکی سیگار می کشید افکارش مثل امواج متلاطم دریا بالا و پائین می رفت و او را به این سو و آن سو می کشیداز وقتی از منزل سرگرد به خانه بر گشته بوند یکراست به اتاقش رفته و بی آنکه به خودش زحمت دراوردن لباس مهمانی را بدهد گره ی کراواتش را شل کرده و خودش را روی صندلی مقابل پنجره رها کرده بود. دلش می خواست خیال کند گریبانگیر هیجانی زود گذر شده ولی حقیقت این بود که از همان نگاه اول بدون هیچ مقاومتی عاشق فروغ شده بود.....................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حالا با یاداوری برخورد آخر فروغ و سن و سال خودش کاملاً گیج شده بود. به سرخی آتش سیگارش در تاریکی چشم دوخت و دلش لرزید سیگار را نصفه در جاسیگاری لب پنجره خاموش کردو شروع به قدم زدن نمود سرش مثل کوه روی بدنش سنگینی می کرد.
    عصبی میان موهای زبرش دست کشید و دوباره نشست چطور عشق دختر کم سن و سال متحولش کرده بود؟ حتی خودش هم متعجب بود خواست سیگار دیگری روشن کند که در اتاقش باز شد. هیکل مادرش را در تاریکی شناخت
    - پرویز جان بیداری مادر هنوز نخوابیدی؟
    - چراغ روشن کن مادر بیدارم
    - هنوز لباست را عوض نکردی!؟
    - حال و حوصله نداشتم مادر
    - فکر کردم تا حالا خوابیدی دیدم سرو صدا یاد گفتم بیام ببینم چه خبره؟
    - تقریباً چشمم داشت گرم می شد شما چرا نخوابیدی؟
    - یک مادر وقتی اولادش نتونه بخوابه چطور می تونه آسوده باشه؟
    - چرا همچین حرفی می زنی مادر من فقط یک کم بد خواب شدم
    شمسی به تک و توک موهای سفید سرش نگاه کرد و بی مقدمه پرسید:
    - کی دامادیت رو می بینم مادر؟ کی بچه ات رو بغل میگیرم؟ می ترسم عمرم کفاف نده...
    - این حرفها چیه مادر؟ باز رفتین عروسی و داغ دلتون تازه شد؟
    - آخه تاکی؟ تا کی میخوای منو بازی بدی داری پیر میشی؟
    - شما اینو بگین دیگران چی میگن ؟
    - تو هنوز مردم رو نشناختی روت عیب میذارن میگن نکنه ایرادی داری.
    - ای بابا امان از حرف مردم
    - نخند مادر اگه بفکر خودت نیستی لااقل به فکر من باش این آرزوی هر مادریه
    - باز شروع شد مادر؟ یک مدت بود خیلی هوامو داشتین
    - یعنی اگه جلوت از زن و زندگی حرف نزنم مادر خوب و مهربون و دلسوزیم؟ والا به خدا داری گناه کبیره می کنی به پای منم که جوون عذب تو خونه نگه داشتم نوشته می شه!
    - چه حرفها
    - دختر دائیت دختر خوبیه تو اگه لب تر کنی نه نمیگن بیا و قبولش کن مادر من زیر زبون زن دائیت هم کشیدم بد میل نیستند تحصیل کرده است خوش برو رو و خوش هیکله................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  13. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پرویز بی اختیار گفت:
    - حالا چرا اونقدر راه دور میری مادر؟
    شمسی با شیطنت گفت:
    - راه دور؟ نکنه خودت کسی رو زیر سر داری ؟ هان
    پرویز با لبخند گفت:
    - شما هم اگه دقت کنی می بینی وقتی دور و برمون آنقدر دختر هست چرا بریم راه دور؟
    - پس جدی میخوای زن بگیری؟
    - والا اگرم نخوام انگار باید به زور بگیرمو گرنه شما دست از سرم بر نمیدارین
    - راستش را بگو مادر از همکارای اداره ات نیست؟
    - نه
    - پس کیه؟
    - خوب فکر کنید شما که چشمهای تیزبینی داشتین قبلا تا به یک مجلس می رفتین ده تا دختر واسم نشون می کردی.
    - فروغ؟ نکنه فروغ رو میگی؟
    پرویز سکوت کرد شمسی که هنوز ناباور بود گفت:
    - اون که هنوز بچه است توران می گفت دوسال از پوران کوچکتره. وانگهی بعیده که سرگرد دختر به خانواده ی شاپور بده
    - مگه خانواده ی شاپور چه عیبی داره؟
    - اون چیزی نگفته من خودم حدس می زنم
    - شما از کجا همچین حرفی می زنی مادرجون؟ اول بپرس بعد...
    - بپرسم چی بپرسم مگه من جرات می کنم برم تو دهن شیر؟
    - این حرفها چیه مادر؟ مگه قراره خلاف شرع کینم ؟ یا جوابشون آره ست یا نهدر ضمن ما هنوز نظر فروغ رو نمیدونیم
    - جواب سرگرد از حالا معلومه فروغم که بچه است
    - مگه شما همیشه نمی گی 10، 12 سالگی با پدرم ازدواج کردی حالا فروغ بچه است؟
    - پرویز جون عزیزم اون در قیاس با تو بچه است خدائیش هم اگه سرگرد بگه نه حق داره. ای داد بیداد من خیال می کردم اون روز به شوخی یک حرفهایی زدی نمیشه مادر اگه هر کسی دیگه بود نه نمی گفتم و با سر می رفتم جلو..................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 24 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/