صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 85

موضوع: فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش

  1. #1
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش

    فروغ فرخزاد

    فروغ فرخزاد در دی ماه سال 1313 هجری شمسی در تهران متولد شد. پس از گذراندن دوره های آموزش دبستانی و دبیرستانی به هنرستان بانوان رفت و خیاطی و نقاشی را فرا گرفت.
    شانزده ساله بود که به یکی از بستگان مادرش-پرویز شاپور که پانزده سال از وی بزرگتر بود- علاقه مند شد و آن دو با وجود مخالفت خانواده هایشن با هم ازدواج کردند. چندی بعد به ضرورت شغل همسرش به اهواز رفت و نه ماه بعد تنها فرزند آنان کامیار دیده به جهان گشود. از این سالها بود که به دنیای شعر روی آورد و برخی از سروده هایش در مجله خواندنیها به چاپ رسید. زندگی مشترک او بسیار کوتاه مدت بود و به دلیل اختلافاتی که با همسرش پیدا کرد به زودی به متارکه انجامید و از دیدار تنها فرزندش محروم ماند.
    نخستین مجموعه شعر او به نام اسیر به سال ۱۳۳۱ در حالی که هفده سال بیشتر نداشت از چاپ درآمد. دومین مجموعه اش دیوار را در بیست ویک سالگی چاپ کرد و به دلیل پاره ای گستاخی ها و سنت شکنی ها مورد نقد و سرزنش قرار گرفت. بیست و دو سال بیشتر نداشت که به رغم آن ملامت ها سومین مجموعه شعرش عصیان از چاپ درآمد.
    فروغ در مجموعه اسیر بدون پرده پوشی و بی توجه به سنت ها و ارزشهای اجتماعی آن احوال و احساسات زنانه خود را که در واقع زندگی تجربی اوست توصیف می کند. اندوه و تنهایی و ناامیدی و ناباوری که براثر سرماخوردگی در عشق در وجود او رخنه کرده است سراسر اشعار او را فرا می گیرد. ارزش های اخلاقی را زیر پا می نهد و آشکارا به اظهار و تمایل می پردازد و در واقع مضمون جدیدی که تا آن زمان در اشعار زنان شاعر سابقه نداشته است می آفریند.
    در مجموعه دیوار و عصیان نیز به بیان اندوه و تنهایی و سرگردانی و ناتوانی و زندگی در میان رویاهای بیمارگونه و تخیلی می پردازد و نسبت به همه چیز عصیان می کند. بدینسان فروغ همان شیوه توللی را با زبانی ساده و روان اما کم مایه و ناتوان دنبال می کند. از لحاظ شکل نیز در این سه مجموعه همان قالب چهار پاره را می پذیرد و گهگاه تنها به خاطر تنوع ، اندکی از آن ..... می کند.
    فروغ از سال ۱۳۳۷ به کارهای سینمایی پرداخت. در این ایام است که او را با ابراهیم گلستان نویسنده و هنرمند آن روزگار همگام می بینیم. آن دو با هم در گلستان فیلم کار می کردند.
    در سال ۱۳۳۸ برای نخستین بار به انگلستان رفت تا در زمینه امور سینمایی و تهیه فیلم مطالعه کند. وقتی که از این سفر بازگشت به فیلمبرداری روی آورد و در تهیه چند فیلم گوتاه با گلستان همکاری نزدیک و موثر داشت. در بهار ۱۳۴۱ برای تهیه یک فیلم مستند از زندگی جذامیان به تبریز رفت. فیلم خانه سیاه است که بر اساس زندگی جذامیان تهیه شده ، یادگاری هنری سفرهای او به تبریز است. این فیلم در زمستان ۱۳۴۲ از فستیوال اوبرهاوزن ایتالیا جایزه بهترین فیلم مستند را به دست آورد.
    چهارمین مجموعه شعر فروغ تولدی دیگر بود که در زمستان ۱۳۴۳ به چاپ رسید و به راستی حیاتی دوباره را در مسیر شاعری او نشان می داد. تولدی دیگر ، هم در زندگی فروغ و هم در ادبیات معاصر ایران نقطه ای روشن بود که ژرفای شعر و دنیای تفکرات شاعرانه را به گونه ای نوین و بی همانند نشان می داد. زبان شعر فروغ در این مجموعه و نیز مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که پس از مرگ او منتشر شد ، زبان مشخصی است با هویت و مخصوص به خود او. این استقلال را فقط نیما دارا بود و پس از او اخوان ثالث و احمد شاملو ﴿در شهرهای بی وزنش﴾ و این تشخیص نحصول کوشش چندین جانبه اوست: نخست سادگی زبان و نزدیکی به حدود محاوره و گفتار و دو دیگر آزادی در انتخاب واژه ها به تناسب نیازمندی در گزارش دریافت های شخصی و سه دیگر توسعی که در مقوله وزن قائل بود.
    فروغ پس از آنکه در تهیه چندین فیلم ابراهیم گلستان را یاری کرده بود در تابستان ۱۳۴۳ به ایتالیا، آلمان و فرانسه سفر کرد و زبان آلمانی و ایتالیایی را فرا گرفت. سال بعد سازمان فرهنگی یونسکو از زندگی او فیلم نیم ساعته تهیه کرد، زیرا شعر و هنر او در بیرون از مرزهای ایران به خوبی مطرح شده بود.
    فروغ فروخزاد سی و سه سال بیشتر نداشت که در سال ۱۳۴۸ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپرده شد.

    تولدی دیگر
    همه هستی من آیه تاریکی ست
    که ترا در خود تکرارکنان
    به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم
    زندگی شاید
    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیل از آن می گذرد
    زندگی شاید
    ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
    زندگی شاید
    طفلی ست که از مدرسه بر میگردد
    زندگی شاید
    افروختن سیگاری باشد، در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی
    یا عبور گیج رهگذری باشد
    .........

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #2
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    اری، اغاز دوست داشتن است...
    فروغ فرخ زاد

    کاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قایل بشوم.
    در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن ـ قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد
    چه دنیای عجیبی است من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد
    من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه ار آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند_ رندگی کنم
    فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم انرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظزر خرد کننده ای روی هم بگذارم.
    "به نظر من حالا دیگر دوره ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. وزن باید باشد، من به این قضیه معتقدم. دزر شعر فارسی وزن هایی هست که شدت و ضربه های کمتری دارند و به اهنگ گفتگو نزدیک ترند، همان ها را میشود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را می سازد باید اداره کننده وزن باشد(برعکس گذشته)زبان است،حس زبان، غریزه کلمات و اهنگ بیان طبیعی انها. من نمیتوانم در این مورد قضایا را فرمول وار توضیح بدهم به خاطر این که مساله وزن یک مساله ریاضی و منطقی نیست(هر چند که می گویند هست) برای من حسی است. گوشم باید ان را بپذیرد. وقتی از من می پرسید درل زمینه زبان و وزن به چه امکان هایی رسیدم من فقط می توانم بگویم به صمیمیت وسادگی. نمی شود این قضیه را با شکل های هندسی ترسیم کرد.باید واقعی ترین و قابل لمس ترین کلمات را انتخاب کرد،حتی اگر شاعرانه نباشد. باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب. زیادی های وزن را باید چید ودور انداخت. خراب میشود؟بشود!"
    "اگر حرف با قالب هماهنگی داشته باشد و در ان بگنج، طبیعی است که می شود حرف زد. شعر، قالب و فرم نیست، بلکه محتوا است. اما ان عاملی که شاعر امروزی را وادار به دستکاری در وزن ها میکند و موجب توسعه و تغییر انها می شو، روحیه واقعیت ها و مسایل زندگی امروز است که به هیچ وجه مناسبتی با این قالب ها ندارد. یک حرف کهنه و پیر و مرده را به کمک مدرن ترین قالب ها هم نمی شود به عنوان یک شعر صمیمی و زنده و هوشیار جار زد..خیلی ها این کار را کردند و می کنند و با ورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالی که روحیه شعرشان ادامه ی همان روحیه ی کهنه و پوسیده ای است که قرن های متمادی ، <مجنون> را با گروه کلاغان و اهوانش، در بیابان های ادب فارسی، به کار خواستن و از جا نجنبیدن واداشت"
    "برای من کلمات خیلی مهم هستند. هر کلمه ای روحیه خواص خودش را دارد... و البته لازم نیست که حتما عین کلمه را در گذشته بکار برده باشند. به من چه که تابه حال هیچ شاعر فارسی زبان مثلا کلمه ((انفجار)) را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هرطرفی که نگاه می کنم، می بینم چیزی دارد منفجر می شود و وقتی می خواهم شعر بگویم دیگر به خودم نمی توانم خیانت بکنم. اگر دید ما دید امروزی باشد، زبان هم کلمات خودش را پیدا می کند و هماهنگی در این کلمات را وقتی زبان ساخته و یک دست و صمیمی شد وزن خودش را با خودش می اورد و به زبان های متداول تحمیل می کند. من جمله را با ساده ترین شکلی در مغزم می سازم و به روی کاغذ می اورم و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده، بی انکه دیده شود و فقط انها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتند. اگر کلمه ی انفجار در وزن نمی گنجد و مثلا ایجاد سکته می کند بسیار خوب، این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گره های دیگر میشود اصل ((گره)) را هم وارد وزن کرد. از مجمموع گره یک جور هم شکلی و هماهنگی به وجود می آید."
    "شعر برای من عبارت از زندگی کردن کلمه ها در درون ادمی است و بازنوشتن این کلمه ها به صورت زنده و جاندار در روی کاغذ.بنابراین از هرنع سکته یا توقف که باعث بی جان شدن کلمه ها بشود باید خودداری کرد. یک وقت شما می بینیند همین طور که با خودتان هستید کلمات مثل مورچه ها که یک روز افتابی از سوراخ بیرون می ایند به دنبال هم و با یک نظم منطقی ردیف می شوند. این نظم کلمه ها اگر بنتواند در همان لحظه بیان کنده مفهوم ذهنی شما هم باشد بدون تردید شعر خواهد شد. من حالا اینطور شعر میگویم، دیگر مدتهاست که دنبال کلمه نمی گردم، بلکه منتظر می شوم کلمه جای خودش را پیدا کند، به وجود بیاید، ان وقت من او را به یک نظم دعوت می کنم
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #3
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    زندگینامه

    فروغ در ظهر ۸ دی‌ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد.
    پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پیش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقیق خواست تا این اشتباه را تصحیح کنند.

    فروغ فرزند چهارم توران وزیری‌تبار و محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
    فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
    ازدواج با پرویز شاپور

    220px Parviz Shapour and Forough Farrokhzad
    فروغ فرخزاد و همسرش پرویز شاپور که بعد از وی جدا شد


    فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، یک پسر به نام کامیار بود.
    فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام "اولین تپش‌های عاشقانهٔ قلبم" منتشر گردید. فروغ فرخ زاد با ابراهیم گلستان رابطه نامشروع داشت.
    سفر به اروپا

    پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تئاتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی در این دوره زبان ایتالیایی، فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.
    آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ

    آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.
    در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم «خانه سیاه است» برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.
    پایان زندگی

    آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد. در بین سالهای ۱۳۴۲-۴۳ فروغ یکبار دست به خودکشی زد که یک جعبه قرص گاردنال را خورد ولی کلفتش در هنگام غروب متوجه شد و او را به بیمارستان البرز برد. فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: «آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است» «من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می‌برند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به کار می‌برم.آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت‌های علمی هنری و اجتماعی زنان است .»


    Foroogh tomb


    450px Foroogh


    450px Foroogh01

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #4
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ فرخزاد به سه روایت
    (روایت اول) ضیاء موحد
    می‌خواهم نشان دهم كه «فروغ» در «تولدی دیگر» همان‌گونه شروع كرد كه شاعران پیشرو و راستین شروع می‌كنند؛ اما آن‌گونه پایان نداد كه در‌خور آن شروع باشد. بررسی این موضوع، در واقع، مقدمه بررسی آسیب‌شناسی شعر ماست در طول قرن ها.
    شروع فروغ شروعی بود رو به فراز، عصیانی، معترض، شجاع، روشن و نیرومند، با پیوستن به «چراغ و آب و آینه» و «تولد و تكامل و غرور»، «سلامی دوباره به آفتاب» و پیوستن «به سحرگاه شكفتن‌ها و رستن‌های ابدی». شروعی با شلاق‌های آتشین بر رگ‌های آنانی كه «مصرف مدام مسكن‌ها» از آنان می‌خواست «عارفان پاكی» بسازد «خمیده و لاغر و افیونی». شروعی با حساسیتی نافذ كه از هر گوشه صدای انفجار را می‌شنید و همه را دعوت به شنیدن آن می‌كرد.

    همه حواسش بیدار بود. بوی پوسیدگی را می‌شنید، شب را با دستش لمس می‌كرد. به راستی زنده یعنی شاعر بود، به همان معنایی كه باید شاعر باشد. انسانی برتر از حقارت‌ها، زنجموره‌ها، بر خود گریستن‌ها، خودزنی‌ها، مرثیه‌سرایی‌ها، فراتر از «آه، من حرام شدم». صدایی كه خواننده را به تأمل می‌خواند بی‌آنكه از او بخواهد بر او دل بسوزاند. اعتراضش هشیاردهنده بود. «تولدی دیگر» چنین فریادی بود. پر از انرژی، پر از جوش و خروش، شاعری بود كه فرامی‌‌رفت و فرامی‌خواند و فریب نمی‌داد. «عروسك كوكی» او كه «با هر فشار هرزه‌دستی»، بی‌سبب فریاد می‌كرد كه «آه من بسیار خوشبختم» جوابی بود دندان‌شكن به آنانی كه به زور می‌خواستند امیدهای دروغین تزریق به مردم كنند.

    اما چگونه شاعری با چنان فرازی، ناگهان به فرودی چون «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» می‌افتد با مرثیه‌ها و بر‌خودزاری كردن‌‌هایی چون:
    چرا مرا ته دریا نگاه می‌داری
    و سطرهای به اصطلاح ترحم‌برانگیزی چون:
    به مادر گفتم: «دیگر تمام شد»
    گفتم: «همیشه پیش از آنكه فكر كنی اتفاق می‌افتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»
    یا
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
    كه زیر بارش یكریز برف مدفون شد

    سطرهایی كه گویی برای سوزاندن دل خواننده نوشته شده و دریغا كه ما چقدر آمادگی داریم برای لذت بردن از این‌گونه شعرها كه دفترهای شعر معاصر را پر كرده است.
    اینها از همان‌گونه شعرهایی است كه «رابرت لوول»، استاد «سیلویاپلات»، سیلویاپلات را برای سرودن نظایر آنها محكوم كرده بود. رابرت لوول اینگونه شعرهای او را زندگینامه‌ای (autobiographical)، اعترافی (self-confessional)، احساساتی (sensational) و شخصی (personal) نامیده بود و با كمال تاسف باید بگویم اینها همان‌گونه شعرهایی هستند كه نمی‌دانم به چه دلیل تاریخی بیشترین خواننده و طرفدار را در ایران دارند.
    نكته محل تامل این است كه شعر ایران در دوران نخستین با شاعرانی چون «رودكی»، «فرخی»، «منوچهری»، «عنصری»، «سعدی» و «مولوی» و حتی «حافظ» كه آخرین حلقه این زنجیره بزرگ است، شعری است با فضاهایی روشن، سالم و دور از این آه و ناله‌های قراردادی معمول. «مولوی» به آواز بلند می‌گفت:

    زین خلق پر شكایت گریان شدم ملول
    شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
    یا حافظ كه «صبح‌خیزی و سلامت‌طلبی» می‌كرد و می‌سرود:
    دلا زرنج حسودان مرنج و واثق باش
    كه بد به خاطر امیدوار ما نرسد

    با این گذشته، باید بررسی كرد چرا شعر ما دچار این همه آه و ناله‌های اغلب دروغین و اظهار فقر و فلاكت‌های اغلب كاذب شد كه نمونه اعلای آن را باید در شاعران سبك هندی یافت. همین میراث است كه در دوران مشروطه هم به اوج تازه‌ای می‌رسد؛ تو گویی كه شاعران با هم مسابقه بدحالی گذاشته‌اند. چرا دور برویم. غزلسرایی معاصر هم دچار همین مرثیه بر خودسرایی‌هاست. كافی است دیوان شاعرانی چون «رهی معیری»، «امیری فیروزكوهی»، «شهریار»، «هوشنگ ابتهاج» و بسیاری دیگر را ورقی بزنیم و دریابیم كه چگونه اغلب، آن هم به اقتضای ردیف و قافیه شاعران خوشبین و بدبین می‌شوند.

    از شاعری كه می‌گوید و می‌خندد و محفل‌آرایی می‌كند بخواهید غزلی بخواند. آنگاه خواهید دید چگونه لحنش تغییر می‌كند، گردن كج می‌گیرد و با آه و ناله مصیبت‌نامه‌ای می‌خواند دلخراش.
    و این، البته، تنها ویژگی شعر ما نیست. موسیقی ما هم همیشه در معرض این انتقاد بوده است و از همه واضح‌تر فیلم‌های ما. اگر بخواهید بدانید فیلمی فارسی هست یا نیست، ببینید مقدار اشكی كه بازیگران در آن می‌ریزند چه اندازه است.
    بدیهی است كه شعر فروغ این‌گونه نبود. از دردی نمی‌نالید كه نداشت؛ اما شعر را محمل درد دل كردن هم شایسته او نبود. البته با شعر و در شعر از هر چیزی می‌توان گفت، اما به گونه‌ای كه خواننده را به تامل وادارد نه به دلسوزی و ترحم.

    میوه بر شاخه شدم
    سنگپاره در كف كودك
    طلسم معجزتی
    مگر نجات دهد از گزند خویشتنم
    چنین كه دست تطاول به خود گشاده منم

    در این شعر، «شاملو» هم سخن از ظلمی می‌رود كه شاعر بر خود روا می‌دارد، ظلمی كه چیزی شخصی و خصوصی است اما بیان همچنان حماسی و دور از آه و ناله و به اصطلاح دور از زنجموره است و یا این چند سطر پایانی از آخرین شعرهای شاملو:
    فرصت كوتاه بود و سفر جانكاه
    اما یگانه بود و هیچ كم نداشت
    به جان منت پذیرم و حق گزارم
    (چنین گفت بامداد خسته)
    و البته به قول فروغ:
    و بدینسانست
    كه كسی می‌میرد
    و كسی می‌ماند



    (روایت دوم) عبدالجبار كاكایی
    لحن و صدای فروغ را در «ایمان بیاوریم...» كاملا واضح می‌شنوم. اگر این دفتر آخر او نبود و «تولدی دیگر» پایان كارنامه فروغ بود، به معجزه مرگ در شهرت او تردید نداشتم. اما این دفتر آخر حكایت غریبی‌ست. فروغ را در «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» باور نمی‌كنم. حتی گزینه قطعات این كتاب به همت «نشر مروارید» به نوعی اظهار لطف به گذشته ادبی این شاعرست. مشق سالهای جوانی او در انجمن‌های ادبی‌ست بازبانی سست، تقلیدی و موضوعاتی معمولی و پیش‌پا‌افتاده. فروغ نادرپور‌زده در چهار‌پاره‌ها و قدمهای لرزان مشیری‌وار در نیمایی‌ها. و بدعتهای زبانی سپهری‌گونه در برخی فرازها.

    اما تولدی دیگر، وادی طلب و اراده فروغ است و ایمان بیاوریم، مقام فنا و كمال او و به این دلیل تلخی و سنگینی مرگ را پس از چهار دهه در حق شاعری كه به شكفتن رسیده بود عمیقا احساس می‌كنم. انصاف اینكه بندهایی در این اندازه:
    تو را می‌خواهم و دانم كه هرگز/ به كام دل در آغوشت نگیرم
    تویی آن آسمان صاف و روشن/ من این كنج قفس، مرغی اسیرم
    ...
    در این فكرم كه در یك لحظه غفلت/ از این زندان خامش پر بگیرم
    به چشم مرد زندان‌بان بخندم‌/ كنارت زندگی از سر بگیرم.
    گزینه اشعار/ ص 63 و 64
    شعر اسیر

    انشاهای خام و ناپخته جوانی و نوجوانی شاعر است و حتی پیش‌بینی آینده روشن برای او نامحتمل به نظر می‌رسد. اما فروغ در مسیر آگاهی به زبان جادویی خاص از نوع زبان سپهری رسید. ماورائی شدن لحن شاعر به متن موضوعات سرایت كرد، «من»‌های شخصی تعمیم یافت و حكم‌اندازیهای تاریخی آغاز شد و شمیم زبان كتب مقدس در بیان او جاری شد و او را از ابتلا به نادرپورزدگی و نادرپور‌شدگی نجات داد. بین قفس و آزادی میله‌ها حایل شده‌اند و این فاصله نزدیك حیرت‌آور است. بسیار شاعران جوان را می‌شناسم كه دفترهای آغازینشان فراتر از اسیر و عصیان و دیوار است اما به تولدی دیگر و ایمان بیاوریم نمی‌رسند و فروغ این توفیق معجزه‌وار را داشت.
    فروغ در تولدی دیگر مسیر جاودانگی را آغاز می‌كند. «آنروزها رفتند...» به نوعی خاراندن زخم‌های خاطرات است كه موضوع بر زبان غلبه دارد و البته تحریك احساسات نوستالژیك آدمها كار ساده‌ای‌ست. آن روزها رفتند‌/ آن روزهای برفی خاموش‌/ كز پشت شیشه در اتاق گرم‌/ هر دم به

    بیرون خیره می‌گشتم.
    تولدی دیگر، ص 140
    در «آیه‌های زمینی»، فروغ باورهای اجتماعی را تجربه می‌كند و نفحات لحن مقدس، كلام او را بارور می‌سازد.
    آنگاه/ خورشید سرد شد/ و بركت از زمین‌ها رفت.
    تولدی دیگر، ص 178

    شاعر به چشم‌اندازی عظیم و بی‌مرز رسیده است. نقش آدمها، ارتباطات و بحرانهای زندگی طی این مسیر بسیار اهمیت دارد. «زندگی شاید»، «من از نهایت... حرف می‌زنم»، «من خواب دیده‌ام»، «كسی می‌آید»، «این منم»، «ایمان بیاوریم به...»، «می‌توان ساعات طولانی...»، «آن روزها رفتند»
    این كلمات و تركیبها در آغاز شعرهای آخر فروغ مبدل به كهن‌الگوهای جامعه روشنفكری ما از این شاعر شده است. نقش كلمات آغازین در خلق یك شعر بسیار مهم است. كلمه آغاز تا حدودی حاصل اصلی‌ فكر و احساس شاعر است و این تعابیر در كنار هم، چشم‌انداز ماورائی شعرهای فروغ را ترسیم می‌كنند.

    یكی از موضوعات زبانی در شعر فروغ كه برخی از مدیران فرهنگی و نویسندگان بعد از انقلاب را از او رنجیده‌خاطر كرده است، بی‌پروایی در نگاه به موضوعات مغازله‌ای بود كه ندرتا در برخی دفترها دیده می‌شود و نگاه منتقدانه به رابطه انسان و خدا كه طرح این موضوعات در نمایشنامه‌ها، رمان و داستان و آثار ادبی دهه سی‌و‌چهل به طور معمول اتفاق می‌افتاد و مصونیت از این خطا می‌توانست جایگاه بهتری در خاطرات قومی ایرانیان از این نویسندگان و شاعران باقی بگذارد. چنانكه سهراب سپهری این ویژگی را داشت.

    در هر حال به عنوان یك تست اخلاقی برای سنجش حساسیت تاریخی مردم از سوی جامعه روشنفكری ما اتفاق افتاد و واكنش شدید اخلاق‌گرایی پس از انقلاب حساسیت نسبت به این تست بود. تا زمینه برای تعادل دوباره ایجاد شود هنوز زمان داریم. اما در شرایطی كه رویایی، نادرپور و گلستان به عنوان دوستان نزدیك فروغ نسبت به طرح این قبیل موضوعات در شعر فارسی پیش‌قدم بودند، تجربه فروغ در این فضا را بایستی كاملا طبیعی و معقول و متناسب با شرایط تاریخی او دانست. طرح این موضوعات فضیلتی برای كسی نیست اما طرح عالمانه به قصد آموزش نكات علمی، دینی و اخلاقی در ادبیات ما ریشه دارد چنانكه مولانا از رویایی در طرح این موضوعات بی‌پرواتر بوده است بنابراین داستان كنیزك و خاتون می‌تواند مصداقش برخی از نوقلمان جامعه جدید ادبی ما در مقابل بزرگان سنت ادبی گذشته باشد. اما در هر حال این اتفاق را هم می‌شود به فال نیك گرفت و به پای شهامت زبانی فروغ گذاشت.
    با این قطعه شعر فروغ كه این روزها زمزمه‌اش به دل می‌نشیند حرفم را تمام می‌كنم.

    پشت شیشه برف می‌بارد
    پشت شیشه برف می‌بارد
    در سكوت سینه‌ام دستی
    دانه‌اندوه‌ می‌كارد

    (روایت سوم) محمد آزرم
    جایگاه «فروغ فرخزاد» در شعر پس از نیما، جایگاهی یگانه است. اما این یگانگی را می‌توان به كل تاریخ شعر فارسی هم تسری داد. چرا كه فرخزاد، نخستین صدای زنانه در تاریخ سراسر مردانه شعر فارسی است. سراسر تاریخ و ادبیات جهان، از «زبان» پدید آمده و زبان، صدایی مردانه بوده كه مدام صدای زن را در تاریخ به غیاب انداخته است. صدای انكار شده زن در زبان فارسی هم، باید از مفاهیم پشت پرده و اسرار ناگفته می‌گذشت و به حنجره‌ای كه قدرت بیان آن‌ را داشت، می‌رسید و این حنجره، شعر فروغ فرخزاد بود. تا پیش از فرخزاد اگر زنی شاعر زبان به گفتن باز می‌كرد، صدایی مردانه از شعرهایش به گوش می‌رسید. چرا كه صدای شاعر زن، تسلیم زبان مسلط مردانه بود و در حضور قاهر او پذیرای غیبت می‌شد. نام نمی‌برم، می‌شناسید.

    فرخزاد هم مثل هر شاعر دیگری نخست باید در جمع شاعران تثبیت می‌شد و بعد در جایگاه صدایی مستقل، شعرش را به رسمیت می‌شناختند، بنابراین در آغاز راه به شاعران محافظه‌كار پس از نیما اقتدا كرد. شاعرانی مثل توللی و نادرپور كه هرگز اهمیت جنبش رادیكال نیما در شعر فارسی را درك نكردند و كوشیدند با معیارهای شعر كلاسیك، به زعم خودشان شعری نو بسرایند. اما این راه سرتر از آن بود كه حفظ تعادل كنند و ناچار سقوط ‌كردند. فرخزاد سه كتاب تمرینی و بیشتر در قالب چارپاره نوشت: «عصیان»، «اسیر» و «دیوار». سه كتابی كه فقط در بیانگری از امور زنانه حرف می‌زدند و دركی شكل‌شناختی از شعر یا زبان زنانه نداشتند.

    اما نام كتاب‌ها موقعیت فروغ در جامعه مردانه شعر و در مقیاسی بزرگتر، موقعیت زن در جامعه مردسالار را نشان می‌دهد. فرخزاد در همین سه كتاب هم اگر شاعری جدی نیست، اما قواعد و قوانین جامعه مردانه را به محاكمه می‌كشد. هدف اصلی این شعرها هنوز چیزی غیر از خود شعر است. شعر در این سه كتاب امری درجه دو است، مثل موقعیت زن در جامعه‌ مردانه. ولی از آغاز دهه چهل خورشیدی، در شعر فروغ تحولی رخ می‌دهد كه نتیجه‌اش ظهور یك صدای زنانه در شعر فارسی برای نخستین بار است.

    فرخزاد با رها كردن سرمشق‌های محافظه‌كارش در شعر، جذب حركت رادیكال نیما و سركشی‌های شاملو در شعر فارسی می‌شود. اگر چه آشنایی با شعر مدرن اروپایی هم به بینش او وسعت بیشتری می‌بخشد. نكته جالب این‌جا است كه بنیان‌های حركتی رادیكال، مثل انقلاب نیما در شعر، به او یاد می‌دهد به تنهایی در برابر كل باورهای ادبی و فرهنگی عصر خودش بایستد. باورهایی كه ریشه در فرهنگ و تعصب سنتی جامعه داشتند. كتاب «تولدی دیگر» اگر چه كتاب تردید و شك نسبت به دستاوردهای قالبی شعر فارسی است و می‌كوشد قالب‌های كلاسیك شعر را با زبان و بیان امروز تركیب كند، اما دربردارنده نخستین صدای زنانه تاریخ شعر فارسی هم هست: «سفر حجمی در خط زمان/ و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن/ حجمی از تصویری آگاه/ كه ز مهمانی یك آینه برمی‌گردد/ و بدین‌سان است/ كه كسی می‌میرد/ و كسی می‌ماند» (شعر تولدی دیگر)

    این صدای زنانه كاری مهم‌تر هم صورت می‌دهد: به صدای انسانیت فراموش شده تبدیل می‌شود و جنگ ....تی را هدف خود نمی‌بیند. شعر «دیدار در شب» مثالی از این صدای انسانی است كه شكل دیگر آن در شعر «آیه‌های زمینی» و با طنین نوشتاری كتاب مقدس هم به گوش می‌رسد: «شاید هنوز هم/ در پشت چشم‌های له شده، در عمق انجماد/ یك چیز نیم‌زنده‌ مغشوش/ برجای مانده بود/ كه در تلاش بی‌رمقش می‌خواست/ ایمان بیاورد به پاكی آواز آب‌ها/ شاید، ولی چه خالی بی‌پایانی/ خورشید مرده بود/ و هیچ‌كس نمی‌دانست/ كه نام آن كبوتر غمگین/ كز قلب‌ها گریخته، ایمان است»
    این صدای انسانی كه طنین كتاب مقدس را به خود گرفته است در شعر مشهور «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» همچنان شنیده می‌شود. اما با دیگر تجربه‌های كلامی فرخزاد هم تركیب می‌شود و «سرزمین هرز» فارسی او را پدید می‌آورد.

    پس از مرگ فرخزاد، شعر امروز كه برای تثبیت موقعیت خود نیاز به اسطوره‌سازی داشت، اسطوره «فروغ فرخزاد» را پدید آورد، فرخزاد به عنوان موضوع سخن سال‌ها است كه ویژگی‌های ساختاری گفتار اسطوره‌ای را به نمایش گذاشته است: معنایی كه همان فرخزاد واقعی و تاریخی شعر فارسی است، «دالی» كه تقدیس فرخزاد و نتیجه صفات شاعرانه گرداگرد نام او است. مدلولی كه آرزوی رسیدن به جوهره شعری، شجاعت و زبان زنانه است و شاعران مدرن پس از او حتی مردانی كه شعر می‌نویسند در وضعیتی معین آن را امر شخصی خود قلمداد می‌كنند؛ و سرانجام دلالتی كه فرخزاد تقدیس شده است و در آن تعریف‌های شاعرانه به عرصه اجتماعی راه پیدا كرده‌اند و پشت اسم نابغه‌ای به نام فروغ فرخزاد، تصعید ‌می‌شوند. به بیان دیگر فرخزاد تبدیل به امری تفسیرناپذیر شده است.

    زمانی «پل ریكور» روایت‌شناس فرانسوی گفته بود:
    «انسان مدرن نه می‌تواند از اسطوره رهایی یابد و نه می‌تواند آن را در شكل ظاهری‌اش قبول كند، اسطوره همیشه همراه ما خواهد بود، اما همواره باید با آن رفتاری انتقادی داشته باشیم.»
    ما آدم‌هایی كاملاً مدرن یا تماماً سنتی‌ نیستیم و در جامعه‌ای ناهمگون زندگی می‌كنیم. از سویی به برابری و دیدن امر واقعی و داشتن نگاهی انتقادی باور داریم و از دیگر سو دلباخته اسطوره‌سازی از آدم‌هایی هستیم كه بیرون از هزارتوی بی‌پایان تصویرهای ذهنی ما، هرگز وجود نداشته‌اند. نابغه‌هایی كه قدرت‌شان در مجموعه تصویرهایی است كه از آنها ساخته‌ایم و آنقدر آشنا هستند كه فراموش كرده‌ایم واقعی نیستند. اما اجتماع فرهنگی ما همواره مشغول اسطوره‌سازی بوده، بدون این كه رفتاری انتقادی داشته باشد. چرا كه بروز رفتار انتقادی نیازمند داشتن فلسفه انتقادی است كه جایی در فرهنگ و گذشته ما نداشته است. چه در عصر پس از «نیما» و چه دورتر در عصر كلاسیك شعر فارسی.

    اما چطور می‌توان در برابر اسطوره شاعرانه رفتاری انتقادی داشت: شاید به یاری زبان شعر. اسطوره شاعرانه فرخزاد چیزی جز زبان شعرهای متاخر او نیست. می‌توان این نظام دلالت‌مند معنا شده را دوباره معناگذاری كرد. می‌توان استراتژی خوانش شعر را رسیدن به معنای خود چیزها در شعر او قرار داد و نه معنای كلمات و با این كار زبان شعر او را آشفته كرد و تا حد امكان، مفاهیم انتزاعی آن را افزایش داد. كلمات نشانه‌هایی قراردادی هستند پس می‌توان در این نظام دلالت‌مند، قراردادی بودن نشانه را تشدید كرد و ارتباط بین دال/ مدلول را گسترش داد و به یك ضدزبان دست یافت. امری كه دلالت‌مندی نظام اسطوره‌ شده را مورد تردید قرار می‌دهد و آن را دچار فروپاشی می‌كند. باید به زبان اسطوره شده، چهره واقعی‌اش را نشان داد: «سرد است/ و بادها خطوط مرا قطع می‌كنند/ آیا در این دیار كسی هست كه هنوز/ از آشنا شدن/ با چهره فنا شده خویش/ وحشت نداشته باشد؟»




    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #5
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    تولدی دیگر
    همه هستی من آیه تاریكیست
    كه ترا در خود تكرار كنان
    به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من در این آیه ترا آه كشیدم آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم
    زندگی شاید
    یك خیابان درازست كه هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
    زندگی شاید
    ریسمانیست كه مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
    زندگی شاید طفلی است كه از مدرسه بر میگردد
    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشی
    یا عبور گیج رهگذری باشد
    كه كلاه از سر بر میدارد
    و به یك رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
    زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
    كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
    و در این حسی است
    كه من آن را با ادراك ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
    در اتاقی كه به اندازه یك تنهاییست
    دل من
    كه به اندازه یك عشقست
    به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
    به زوال زیبای گلها در گلدان
    به نهالی كه تو در باغچه خانه مان كاشته ای
    و به آواز قناری ها
    كه به اندازه یك پنجره می خوانند
    آه ...
    سهم من اینست
    سهم من اینست
    سهم من
    آسمانیست كه آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
    سهم من پایین رفتن از یك پله متروكست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدایی جان دادن كه به من می گوید
    دستهایت را دوست میدارم
    دستهایم را در باغچه می كارم
    سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
    و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت
    گوشواری به دو گوشم می آویزم
    از دو گیلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هایم برگ گل كوكب می چسبانم
    كوچه ای هست كه در آنجا
    پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریك و پاهای لاغر
    به تبسم معصوم دختركی می اندیشند كه یك شب او را باد با خود برد
    كوچه ای هست كه قلب من آن را
    از محله های كودكیم دزدیده ست
    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن
    حجمی از تصویری آگاه
    كه ز مهمانی یك آینه بر میگردد
    و بدینسانست
    كه كسی می میرد
    و كسی می ماند
    هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد
    من
    پری كوچك غمگینی را
    می شناسم كه در اقیانوسی مسكن دارد
    و دلش را در یك نی لبك چوبین
    می نوازد آرام آرام
    پری كوچك غمگینی كه شب از یك بوسه می میرد
    و سحرگاه از یك بوسه به دنیا خواهد آمد




    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #6
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    کارنامه سینمایی فروغ
    فروغ فرخ زاد
    فروغ علاوه بر شعر به موسیقی، نقاشی و سینما علاقه زیادی داشت. او پس از گذراندن نخستین دوره شاعری خود ـ سرودن مجموعه اشعار اسیر (۱۳۳۱) و دیوار(۱۳۳۵) و عصیان (۱۳۳۶) ـ در شهریورماه ۱۳۳۷ به واسطه رحمت الهی و سهراب دوستدار ، که با محافل ادبی و هنری تهران محشور بودند؛به ابراهیم گلستان معرفی شد تا برای او در «سازمان» فیلم سازی خود کاری در نظر بگیرد. در آن ایام گلستان گروهی از هنرمندان و شاعران و نویسندگان ، از جمله مهدی اخوان ثالث،نجف دریا بندری،ایرج پزشک نیا و کریم امامی،را در سازمان خود گردآورده بود و از ذوق و طبایع متمایز آنها در ساختن فیلم و ترجمه متن گفتار فیلم مستند خارجی استفاده می کرد.
    فروغ در «سازمان فیلم گلستان» ،که کارگاه شعر و ادب نیز بود،چند ماهی به کار ماشین نویسی و بایگانی اسناد و اطلاعات سینمایی پرداخت،و پس از مدتی مسئولیت بخش مهمی از امور فنی سازمان به او محول شد.
    در نوزدهم فروردین ماه ۱۳۳۷ ، پنج ماه قبل از آن که فروغ به «سازمان فیلم گلستان» برود،چاه نفت شماره شش اهواز،که به آخرین مرحله حفاری رسیده بود،طعمه حریق مهیبی شد،و چنان که گفته شده است در آنجا یکی از بزرگترین آتش سوزی های تاریخ نفت رخ می دهد. به سفارش «شرکت های عامل نفت ایران» دو گروه فیلمبرداری،به طور مستقل،به اهواز اعزام می شوند تا از عملیات اطفای حریق فیلم بگیرند،تا به عنوان سندی «آموزنده» از تلاش و تهور شصت و پنج روزه کارگران و مهندسان و متخصصان ایرانی و خارجی در مهار حریق چاه نفت در اختیار شرکت های نفتی قرار بگیرد

    فروغ تدوین یک آتش را دنبال می کند. تدوین نهایی یک آتش،آهسته و ناپیوسته ادامه می یابد؛زیرا کار به دلیل برنامه ریزی و اجرای طرح های دیگر دچار وقفه می شود،و انجام آن نزدیک به سه سال به درازا می کشد.

    یک آتش در تیرماه ۱۳۴۰ به دوازدهمین جشنواره فیلم ونیز فرستاده شد و در بخش مسابقه فیلم های مستند به نمایش در آمد و برنده مجسمه مرکور طلایی و مدار شیر سن مارکو شد.

    چشم انداز آب و آتش نخستین تجربه کمابیش مستقل فروغ در ساختن فیلم است،و همین تجربه موجب می شود تا او،و گلستان،در برداشتن گام های بلند عزم خود را جزم کنند؛گام هایی که به پرورش ذوق سینمایی فروغ و ساخته شدن خانه سیاه منجر می شود.
    در سال ۱۳۴۰ فروغ بار دیگر،با هزینه «سازمان فیلم گلستان» به انگلستان می رود تا درباره امور فنی ساختن فیلم یک دوره آموزش فشرده ببیند.
    در نخستین ماه های سال ۱۳۴۰ ، پس از بازگشت فروغ به ایران ، «موسسه ملی فیلم کانادا»

    (National Film Board Of Canada)ساختن فیلمی به نام خواستگاری را به «سازمان فیلم گلستان» پیشنهاد کردو موسسه سفارش دهنده تهیه یک مجموعه چهار قسمتی را در دستور کار خود قرار داده بود که موضوع آن مطالعه و تحقیق درباره طرز معاشرت و زندگی زناشویی زوج های جوان در کانادا،هند،ایتالیا و ایران بود. در ساختن فیلم کوتاه خواستگاری گلستان در مقام نویسنده فیلم نامه و کارگردان و فروغ در مقام دستیار کارگردان و بازیگر نقش عروس بود. برای ایفای نقش داماد جلال آل احمد در نظر گرفته شده بود،که او نپذیرفت و پرویز داریوش ـ نویسنده و مترجمی که بعدها با انگلستان در افتاد ـ جای او را گرفت. سایر بازیگران فیلم: طوسی حائری (همسر احمد شاملو) ، محمود هنگوال(صدابردار سازمان فیلم گلستان) و هایده تقوی (دختر عموی گلستان) بودند. خواستگاری در زمستان سال ۱۳۴۰ در چهل و سومین جلسه «کانون فیلم» به نمایش درآمد.
    در اوایل سال ۱۳۴۱ از طرف مسئولان موسسه روزنامه کیهان به «سازمان فیلم گلستان» سفارش می شود که از افتتاح بیمارستانی در مشهد و هم چنین درباره وضع بیماران جذامی گزارش مصوری تهیه کند. گلستان بردارش را با یک دستیار به مشهد می فرستد،و پس از بازگشت او با دیدن « راش» ها به صرافت می افتد تا فیلم مستندی درباره جذامی ها بسازد. در آن ایام «سازمان فیلم گلستان» در اوج فعالیت های سینمایی خود بود و گلستان ترجیح می داد که کسی غیر از خودش فیلم پیشنهاد شده را بسازد،به ویژه این که قرار بود فیلم در خارج از تهران ،در تبریز،ساخته شود. در آن زمان مناسبترین آدم برای ساختن فیلم فروغ فرخ زاد بود. در تابستان ۱۳۴۱ فروغ سفر مقدماتی خود را به تبریز ، برای آشنایی با وضع جذامیان «باباداغی» و محیط زندگی آنها ، آغاز می کند.
    فروغ و پنج نفر از همکارنش در مهر ماه همان سال وارد باغ جذام خانه در حومه شهر تبریز می شوند و این بار تنها کسی که از دیدن جذامیان به وحشت نمی افتد خود او است.


    در حقیقت می توان گفت که خانه سیاه است نخستین آزمایش فروغ در تلاقی سینما و شعر است؛و این فیلم نماینده برخورد شاعرانه او با سینما است. خانه سیاه است سینمایی است که شعر می شود یا سینمایی است که از شعر مایه می گیرد.
    خانه سیاه است فیلمی تلخ «وحشتناک» درباره زندگی آدم هایی است که «همه خصوصیات و احساسات یک انسان را دارند،اما از چهره انسانی محروم اند». فروغ کوشیده است این «محرومیت » ، یا «تراژدی» زندگی جذامیان، را به صورتی برهنه و خالص به تصویر درآورد،بی آنکه خواسته باشد به تلخی و سیاهی طبیعی آن چیزی بیافزاید. فروغ جز هنرمندانی نیست که با تراژدی های زندگی از نظرگاه دور دستی می نگردند، و کنار می ایستند و در آرامش می اندیشند. پیدا است که او خانه سیاه است،و نیز اشعارش،را از سر فراغت نساخته است، و بدیهه و بدعت،یا جوشش طبع و درزندگی او،در اثرش محسوس است. او عقیده نداشت که هنرمند می تواند هنرش را از خودش جدا کند،و «شاعر بودن» را فقط به معنای شاعر بودن در تمام لحظه های زندگی می دانست.
    خانه سیاه است نخستین بار در سی ام بهمن ۱۳۴۱ در هشتاد و دومین جلسه «کانون فیلم» به همراه سه فیلم کوتاه خانم بوده خندان (ژرمن دولاک،۱۹۲۲) ، واقعه (کلو داوتان لارا،۱۹۲۳) و بازگشت به عقل(من ری ، ۱۹۲۳) به نمایش در آمد. فروغ و گلستان،کارگردان و تهیه کننده فیلم،که در جلسه حضور داشتند،پس از نمایش فیلم به پرسش های بینندگان پاسخ دادند.
    پس از نمایش خانه سیاه است در «کانون فیلم» ابراهیم گلستان، درمقام تهیه کننده فیلم را به شانزدهمین جشنواره بین المللی فیلم کن (مه ۱۹۶۳/ اردیبهشت ۱۳۴۲) می فرستد تا در بخش مسابقه نمایش داده شود. اما وقتی فیملم پذیرفته می شود گلستان تلگرافی به دبیرخانه جشنواره می فرستد و درخواست خود را برای نمایش فیلم در بخش مسابقه جشنواره پس می خواند.
    مسئولان جشنواره کن در تلگرافی به تاریخ چهاردهم مه ۱۹۶۳ به «سازمان فیلم گلستان» اعلام می دارند که با درخواست آنها موافقت می نماید،به این ترتیب خانه سیاه است از بخش مسابقه جشنواره کن حذف می شود.
    اما پس از آن تهیه کننده و سازنده خانه سیاه است برای شرکت در دهمین جشنواره بین المللی فیلم «اوبرهاوزن» (آلمان غربی) اعلام آمادگی می کند، و فیلم در بخش مسابقه جشنواره شرکت می کند و به عنوان بهترین فیلم مستند انتخاب می شود. این جایزه،چنان که انتظار می رفت،سازنده فیلم را ذوق زده نمی کند. فروغ گفته است: راستش اصلا قضیه برایم بی تفاوت بود. من لذتی را که باید می بردم از کار برده بودم؛ممکن است یک عروسک هم به من جایزه بدهند. عروسک چه معنی دارد؟ جایزه هم یک عروسک است. مهم این است که من به کارم اطمینان داشته باشم و احصاص رضایت بکنم حالا اگر تمام مردم دنیا هم جمع بشوند و مثلا تخم مرغ گندیده به من بزنند،مهم نیست. اگر این اطمینان و رضایت شخصی نباشد،تمام جایزه های فستیوال های دنیا را هم که توی سینی بریزند و برایم بیاورند ارزش ندارد.
    فروغ پس از ساختن خانه سیاه است علاوه بر ساختن فیلم تبلیغی کوتاهی درباره روزنامه کیهان در فیلم خشت و آینه،ساخته ابراهیم گلستان،در دو صحنه کوتاه ظاهر شد.
    فروغ در دی ماه ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده،نوشته لوییجی پیراندللو ، به ترجمه و کارگردانی پری صابری،در کنار مسعود فقیه ، پرویز فنی زاده ، پرویز پورحسینی و شهلا هیربد بازی کرد. این نمایش نخستین بار در روز پنجشنبه ۱۹ دی برای خبرنگاران و نویسندگان مطبوعات در «انجمن فرهنگی ایران و ایتالیا» اجرا شد.
    ابراهیم گلستان در سال ۱۳۴۴ به «جشنواره سینمای مولف» در پزاروی ایتالیا دعوت شد،و در آنجا با برناردو برتولوچی دیدار کرد. برتولوچی در آن ایام دستیار پیر پائولو پازولینی بود،شعر می سرود ، برای تلویزیون ایتالیا فیلم های مستند و کوتاه می ساخت، و در تدارکات ساختن فیلم مستند راه نفت برای یکی از شرکت های بزرگ نفتی بود. سال بعد فروغ به جشنواره پزارو دعوت شد،و خانه سیاه است او مورد تقدیر داوران جشنواره قرار گرفت.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #7
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    قطعه ائی ازشعر "تولدی دیگر" بادستخط فروغ فرخزاد
    فروغ فرخ زاد
    ff tavalodi p3

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #8
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ فرخزاد به روایت احمد شاملو

    فروغ شاعره ای جستجوگر
    32
    شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
    فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنان که در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.
    من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.

    451 119x167

    احمد شاملو


    نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا “خوشبختی” نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
    ما پس از این که فروغ را به قول اخوان “پریشادخت” می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
    کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
    من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
    فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!
    ( مجله فردوسی- اول اسفند ١٣۴۶)

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #9
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    سالمرگ فروغ فرخزاد, کسی مثل هیچ کس
    بی بی سی:
    رها یگانه
    روزنامه نگار

    گفتگو با آیدین آغداشلو درباره فروغ فرخزاد

    مصاحبه با آیدین آغداشلو، گرافیست و نقاش معاصر درباره فروغ فرخزاد پیشنهاد احمدرضا احمدی بود. آغداشلو به عنوان یکی از دوستان بسیار نزدیک فروغ فرخزاد و آشنا به وجوه شخصیتی او، گزینه خوبی برای گفتن حرف های تازه در مورد فروغ بود.

    به همین خاطر در یکی از غروب های سرد تهران به گفتگو از زنی پرداخت که حضور تاثیر گذاری در جریان ادبی و روشنفکری ایران داشته است. این مصاحبه به مناسبت سالمرگ فروغ فرخزاد انجام شد تا بلکه بتواند دریچه تازه ای به شخصیت و زندگی او بگشاید. اویی که مثل هیچ کس نبود.

    آشنایی شما با فروغ فرخزاد از چه زمانی آغاز شد؟
    آشنایی من با فروغ فرخزاد به واسطه یک دوست آغاز شد. دوستی که مهرداد صمدی نام داشت و همراه همسرش از دوستان بسیار نزدیک فروغ به شمار می آمدند و همین طور دوستان صمیمی من. در نتیجه ما با هم آشنا شدیم و برای من بسیار باعث افتخار بود که با شاعر مهم دوران خودم آشنایی نزدیک داشته باشم. این آشنایی تا وقتی که او درگذشت ادامه پیدا کرد و هر لحظه و هر روزش برای من مغتنم بود.

    این آشنایی از چه مقطعی بود ؟ قبل از چاپ دفتر "تولدی دیگر" یا بعد از آن؟
    بعد از انتشار "تولدی دیگر". سالی که من با او آشنا شدم احتمالا ۲۴ ۲۵ سال بیشتر نداشتم. ما آن زمان مجله اندیشه و هنر را در می آوردیم که مجله ادبی بسیار معتبری بود و یکی دو سال بعد از شروع این کار بود که با او آشنا شدم.

    در مورد فروغ اولین خصوصیتی که به ذهن تان می آید چیست؟ چیزی که با هر بار یادآوری او بلافاصله به ذهن تان خطور می کند؟
    خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم. ولی ببینید ممکن است شما با کسی که مثلا شاعر مهمی است آشنا شوید ولی این آشنایی دوستی شما را تضمین نمی کند.
    aghdashloo

    فروغ خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم
    آیدین آغداشلو


    مهم بودن یک شاعر یا نقاش اثر عمده ای در تداوم یک رابطه ندارد. برای خیلی ها بسیار ارزشمند بود که هنرمندی در ابعاد فروغ فرخزاد را از نزدیک بشناسند ولی این به تنهایی واقعا کافی نبود. به خاطر خصوصیت شاعری و یگانه بودن طبع و سرشت اش این بسیار جذاب بود که آدم بشناسدش، ولی این دوام نمی آورد مگر اینکه صفات دیگری در کار می آمد.

    فروغ اگر با کسی طرح دوستی می ریخت دوست بسیار خوبی بود. به پای او می ایستاد. محضر بسیار مطبوعی داشت. خیلی بامزه بود. می توانست هر کسی را که دوست نداشت دست بیندازد و بامزه هم این کار را می کرد. در دوستی تقریبا سنگ تمام می گذاشت و در مجموع همه خصلت های مردانه دوستی بین دو مرد را داشت. در واقع عنصر زنانه اش را به دوستی تحمیل نمی کرد. نه از آن سوءاستفاده می کرد و نه اجازه می داد این عنصر باعث تضعیف دوستی اش شود. درعین حال طبیعتا زن مردانه ای نبود. یعنی عنصر زنانه اش را با وجود این که به دوستی اش تحمیل نمی کرد ولی در تمام حرکاتش این خصوصیت متبلور بود. مخفی و پنهانش هم نمی کرد.

    بین شما و فروغ فرخزاد ، چه خصوصیات مشترکی وجود داشت که باعث ادامه این دوستی می شد؟
    طبیعتا من به عنوان یک جوان ۲۳ ساله با بانویی در آن اندازه و ابعاد و اعتبار و شهرت نمی توانستم یک رابطه برابر برقرار کنم. اما اگر این رابطه به یک دوستی نسبتا مساوی تبدیل نمی شد به آن رابطه هایی شبیه می گشت که فروغ با خیلی ها داشت. یعنی رابطه مرید و مرادی. کسانی که دوروبرش بودند و خودشان را منصوب به او می کردند . حتی بسیاری از هنرمندان همان دوره، شعرا یا روشنفکران طراز اول آن دوران در نهایت پستی طبع خودشان را در قواره بیشتر از یک دوستی معمولی به او منصوب می کردند.

    وقتی که کتاب "تولدی دیگر" را به ا.گ تقدیم کرد یک آقای گوینده رادیو تلویزیون که اسمش با همین ا. گ آغاز می شد ادعا کرد که فروغ این کتاب را به او تقدیم کرده است.

    من خصوصیت خیلی چرک و پستی در رفتارهای آدم های اطرافش دیدم و همیشه تعجب می کردم که او با چه بزرگواری این پستی طبع و دروغ را تحمل می کند. چون که به گمان من او همیشه زنی مستقل، معتبر و با وفاداری به انتخاب های مهم زندگیش بود. به واقع هر کسی غیر از این بگوید به نظر من دروغگویی بیش نیست. و این بحث هایی که در اطراف شخصیت فروغ بعدها یا همین الان به صورت سلبی مطرح می شود پایه ای جز دروغ ندارد.

    دروغی که آدم ها اول به خودشان می گویند و بعد آنقدر به خودشان این دروغ می قبولانند که باورش می کنند. نقاط مشترک واقعا قابل توجهی بین ما وجود داشت. من نقاش بودم، یک نقاش روشنفکر که فقط کارگر نقاشی نبود، می دانستم در این حوزه چه می گذرد. این به نظرم برای فروغ یک امتیاز بود. البته او دوستان نقاش معتبر دیگری هم داشت مثل سهراب و خیلی های دیگر. تحسین بی حد مرا نسبت به خودش با خوشحالی می پذیرفت. ما چون یک مجله ادبی در می آوردیم در نتیجه مباحث مربوط به فرهنگ و شعر معاصر، مباحث معمولی بود که بین ما رد و بدل می شد در نتیجه در آن هم وجه مشترک عمده ای را سراغ می کردیم.

    بهرحال من جوان خیلی خوش قیافه ای هم بودم (می خندد) ولی این خوش قیافگی هیچ تاثیری و ربطی در دوستی ما نداشت. من هیچ وقت بیشتر از یک حدی به خودم اجازه ندادم که به ساحت او نزدیک شوم و اگر اجازه می دادم هم شاید نمی شد. این را می گویم تا از مقوله کسانی که اشاره کردم نباشم.

    در آن دوره زنان زیادی بودند که در حوزه های مختلف هنری فعالیت می کردند اما هیچ کدام مثل فروغ فرخزاد این افسانه ها در موردش شکل نگرفت. من البته نمی خواهم در مورد صحت و سقم این افسانه ها صحبت کنم چون بی گفتگو معلوم است که بر بنیان راست بنا نشده اند. چیزی که برای من جالب است خاص بودن فروغ فرخزاد است، اینکه بعد از همه این سال ها هنوز هم که هنوز است همان میزان توجه و حساسیتی که در زمان حیاتش نسبت به او وجود داشت حالا هم هست. شما فکر می کنید علت چیست؟
    علتش همیشه برای من هم یک سئوال بوده، این که یک هنرمند چطور اسطوره می شود. گمان می کنم از میان صدها علت، دو سه علت را بیابیم. دلایلی که قطعا فروغ فرخزاد آنها را داشت. در میان شاعران دوران خودش شعر او خاص بود. یادمان باشد درباره چه سال هایی داریم صحبت می کنیم. درباره سال های دهه ۴۰.

    فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد

    وقتی که هنر "متعدد" و "متعهد" و چپ روی و چپ زدن مرسوم همه بود. نمی خواهم بگویم فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد.

    در واقع فروغ شعرش را به صورت یک ترنم و زمزمه شخصی در آورد و از این نظر است که شاید با سهراب شباهت هایی داشته باشد. او در شعرش درباره خودش صحبت کرد و درباره جهان به داوری نشست. شعرهای عاشقانه اش از "تولدی دیگر" به بعد زیاد نیست، شعرهای تغزلی دارد ولی شعرهای عاشقانه که به نام و نشان باشد ــ مثل شاملو که مدام اسم آیدا را می آورد ــ در آثارش نداشت. چون چنین آدمی نبود.

    من فکر می کنم در فضایی که این چنین سیاست زده و چپ زده بود این نوع شعر فروغ فرخزاد نمایش و جلوه دیگری داشت و در جهانی که همه داشتند درباره یک "او" که یا جفا کرده یا وفا کرده یا دارد می آید یا دارد می رود سخن می گویند، او چنین چیزی را مشغله اصلی اش قرار نداد. زبان شاعرانه خاصی داشت. زبانی که هیچ کس در آن زمان نداشت. نه زبان مطنطن خراسانی اخوان را داشت یا زبان ساخته شده شاملو و شاید ـ این داوری شخصی من است ــ در تمام این سالیان از ۱۳۳۰ که بالاخره حافظه ام درست کار می کند تا به امروز اگر بخواهم دو شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه دیگرتری نگاه می کنند.


    اگر بخواهم دو شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه دیگرتری نگاه می کنند
    آیدین آغداشلو


    جنبه دیگر مسئله ستیزه جویی فروغ بود. حالا من نمی گویم که با آداب اجتماعی ستیزه می کرد، نه، اما در بسیاری از شعرهایش ما متوجه نوعی از تناقض می شویم میان آن نوعی که زندگی می کند و آن زندگی آرمانی که پشت سر گذاشته. در واقع میان حال و گذشته نوعی آمد و شد هست.

    در خیلی از شعرهایش به چیزهای خیلی ساده ای مثل صدای چرخ خیاطی یا به هم خوردن دیگ ها و قابلمه ها اشاره می کند و با دلتنگی از آنها یاد می کند. بنابراین منظورم از ستیزه جویی واقعا این نیست که همه چیز را به هم بریزد و به کلی از گذشته و از موقعیت معمول خودش جدا شود، ولی در عین حال استقلال خودش را حفظ کرد. کار کرد و وابسته به کسی و جایی نبود، این استقلال بسیار برایش مهم بود.

    نکته دیگر مسیری بود که طی کرده بود. این مسیر، مسیر جالبی بود که از یک شعر خیلی ساده تغزلی شروع کرد و رسید به جایی که هم زبانش و هم نحوه تفکرش و هم تخیلش به کلی متحول شد. بنابراین مسیر رو به تکامل او هم به نظر من مولفه مهمی بود. شاید اگر جستجو کنیم علت های دیگری هم می توانیم علاوه کنیم ولی بخاطر همین چیزهاست که اسطوره شد.

    به محض این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم من می شناسم که در حال مرگ اند

    البته او تنها نبود. خود شاملو هم اسطوره شد و اخوان ثالث هم شاید کمتر. بنابراین به محض این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم من می شناسم که در حال مرگ اند. من فکر می کنم آن هاله اسطوره ای که گرداگرد احمد شاملو هست، دارد کمرنگ می شود.

    در مورد فروغ این هاله تا بحال دوام آورده. از سوی دیگر فروغ به نوعی نماینده جایگاه و تصور زنان دوره خودش شد و این تصور به صورت مداوم تقریبا ادامه پیدا کرد و در روح زنان و دختران این سال ها جاری شد. او با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است.

    بر اساس شعرها و نوشته هایی که از فروغ فرخزاد به جا مانده او زندگی غمناکی را پشت سر گذاشته است، تنهایی های وحشتناکی که بسیار اذیتش می کرد و من شنیدم که گاهی این تنهایی و افسردگی منجر به این می شد که چند روز متوالی در را به روی کسی باز نکند.اما آدم های آشنا با فروغ اکثرا از شادابی و سرزندگی او یاد می کنند و این کمی عجیب است. شما در رفتار او متوجه این تناقض می شدید یا شاهد آن زندگی غمناک بودید؟
    زندگی فروغ فقط غم انگیز نبود. مالامال بود از لحظه های نشاط، جستجو، کنجکاوی و به دست آوردن امتیاز و امکاناتی که او را شاد می کرد، مثل امکان فیلم ساختن یا آدمهایی که کشف می کرد و دوست می داشت.

    نیروی عظیمی در درون او بود و او را سر پا نگه می داشت تا بتواند با مشکلات متعدد روبرو شود. ولی قطعا این اشاره درستی است. روزهای پیاپی و لحظه های زیادی داشت که خیلی تلخ می شد. در تلخی معمولا در را به روی خودش می بست و آن را با کسی قسمت نمی کرد. به همین دلیل است که من از او در طول سال هایی که شناختمش شکوه و شکایتی نشنیدم چز یکی دو بار که از رفتار اهل محل و همسایه ها شکایت می کرد یا پاسبان هایی که مزاحمش می شدند.

    گاهی اوقات همسایه ها چیزی را آتش می زدند و توی خانه اش می انداختند یا بارها و بارها پاسبان ها به بهانه های واهی آمده و مزاحمت ایجاد کرده بودند. اینها چیزهای خیلی عادی بود ولی مطمئنا غمگینش می کرد و احساس خاص بودن به معنای انگشت نما بودن به او می داد. اگرچه زن جنگنده ای بود ولی اینها احساسات مطبوعی نیستند.

    مسائل شخصی و درونی خودش و بالا و پایین های رابطه های عاطفی اش را هرگز اظهار نمی کرد. من تا به این لحظه که دارم درباره اش فکر می کنم ندیدم به دلبستگی خیلی زیادش به آدمی که دوستش می داشت اشاره ای کرده باشد. این چیزها را حوزه شخصی خودش می دانست، هر چند در جامعه روشنفکری آن دوران، آدم صاحب حوزه شخصی نمی شد ولی با علم به این موضوع، مسائل شخصی خودش را سعی می کرد شخصی نگه دارد، در عین اینکه به مختصات جامعه روشنفکری واقف بود ولی اگر چیزی را نمی پذیرفت می توانست با طنز به مقابله خودش اکتفا بکند و وارد بحث های وقت گیر نشود.

    مناسبات جامعه روشنفکری در دهه ۳۰ و ۴۰ تکرار شدنی نیست. چون آن زمان جمع های روشنفکری بیشتری وجود داشت و ارتباطات گسترده تری بود. نقش فروغ در این جمع ها چه بود و همین طور میزان تاثیرگذاری و تاثیرپذیری ؟
    در این حلقه های روشنفکری فروغ یکی از سردمداران بود. هم مرید زیادی داشت و هم...

    یعنی آدم مرید پروری بود؟
    دوست داشت که آدم هایی اطرافش باشد. نه به شدت جلال آل احمد و نه به انزوای کسانی دیگری که اصلا این خصلت را نداشتند. ولی دوست داشت اطرافش شلوغ باشد. بسیار تاثیرگذار بود قطعا ، ولی به اندازه ای که تاثیرگذار بود، ندیدم تاثیر بگیرد.

    فروغ با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است

    شاید همکاری با ابراهیم گلستان در اعتلای زبان شعری اش موثر بود ولی من به وضوح کسی را نمی شناسم که بگویم فروغ از او تاثیر گرفت.این تاثیری هم که از ذهن و زبان گلستان گرفت، تاثیر مستقیمی به مثابه رابطه شاگرد و معلمی نبود نه، این حضور و دیدگاهی که با آن همجوار شده بود این امکان را فراهم آورد که کارش را جدی تر بگیرد دقیق تر کار بکند. شاید به علت حضور ابراهیم گلستان بود که دیگر آدمهای پرت را نپذیرفت به این ترتیب بله، شکر خدا از تاثیرهای سوء مصون ماند.

    اینکه فروغ "دیوار"، "اسیر" و "عصیان" چطور تبدیل می شود به فروغ "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" یکی از سئوال های اساسی در مورد فروغ فرخزاد است. درست است که ابراهیم گلستان در جایی گفته است اگر من می توانستم این قدر در زندگی یک آدم تاثیرگذار باشم روی زندگی خودم تاثیر می گذاشتم اما به نظر شما واقعا چه چیزی باعث این تحول شد؟
    تحولش در دو سه وجه صورت گرفت ولی یک وجهش در تداوم شعرهای قبل از تولدی دیگر ادامه پیدا کرد و آن جنبه مقابله گر با دروغ ، پلیدی و حماقت است.

    واقعا حضور ابراهیم گلستان اینقدر کارساز بود؟
    بله من فکر می کنم فروغ اگر قرار بود از نادر نادرپور تاثیر بگیرد ــ که احتمالا هم مقداری گرفته بود ــ این فروغ فرخزادی که ما می شناسیم نمی شد. او نیاز به یک فضایی داشت ــ من گلستان را بخشی از این فضا می شناسم ــ...

    یا در واقع کسی که این فضا را در اختیار فروغ گذاشت.
    بله، کمک کرد این فضا را به دست بیاورد. خب فقط خود ابراهیم گلستان نیست.همراه ابراهیم گلستان بهمن محصص هم می آید که از روشنفکران ممتاز زمان خودش و دوست نزدیک فروغ بود. یا هنرمندان دیگری که در سینما شناخت و اصلا کشف سینما به نوعی به فضایی که ماحصل حضور ابراهیم گلستان بود مرتبط می شود.


    فروغ مثل کسی است که از خانه بیرون می آید یا می رود بالای پشت بام و دنیا را تماشا می کند


    من قسمتی از شعر و احساساتی بودن و غمگین بودنش را در امتداد همان شعرهای قبلی فروغ می دانم، اما در قسمتی دیگر با نگاه گسترده تری به جهان نگاه می کند، وقتی این جهان و ابعاد مختلفش را کشف کرد شعرش ارتقاء پیدا کرد. یا این که با لغات بهتری کار کرد و این زبان را در یک کشف مجدد به صورتی در آورد که یک شاعر نیاز دارد.

    متوجه شد ممکن است آدم حواسش اگر پرت باشد، جنگ های کوچک را ببرد ولی نبرد اصلی را ببازد در نتیجه دیگر خودش را خیلی وقف این نکرد که مثلا من گنه کردم یا ... او اعتبار را در جای دیگری جستجو کرد. شعرهای آخر فروغ تا حدودی حتی ..... هستند یعنی نگاهش به جهان و جستجوی درستی و عدالت در اواخر عمر کاریش، وسعت و اهمیت می گیرد.

    من فکر می کنم فروغ همان آدم است منتها چون در فضای درست تری قرار گرفته، با آدم های درست تری آمد و شد پیدا کرده، متون بهتری را خوانده و راهنمای متشخص و ممتازی مثل ابراهیم گلستان داشته و از همه مهم تر درون و باطنش مثل اسفنجی بوده که خوبی ها را گرفته و به خود جذب کرده و حماقت ها را پس زده، قاعدتا باید این طور شود.

    یادمان باشد فروغ مثل کسی است که از خانه بیرون می آید یا می رود بالای پشت بام و دنیا را تماشا می کند. پروین اعتصامی به نظر من شاعر خیلی بزرگی است ولی از خانه بیرون نمی آید.

    مکاشفه در دو حالت رخ می دهد. در وجه فروغ فرخزاد این مکاشفه به صورت تماشای جهان است. کاملا بیرونی. به همین دلیل است که در شعرهای مهم بعدی اش "من" درونش تخفیف پیدا می کند. نمی گویم از یاد می رود. اما مکاشفه پروین اعتصامی اصلا از نوع و جنس دیگری است. او آدمی است که به حرکت مورچه ها، نخود و لوبیا و صحبت میان سیر و پیاز توجه می کند و این هم جهان شگفت انگیزی است. اگر شعر پروین درست خوانده شود آن وقت متوجه می شویم کسی که توی یک چاردیواری است چطور دیوارها را نگاه میکند، چطور آجرها را می شمرد و چطور نخود و لوبیای بی قابل، جایگاه سخن گفتن پیدا می کنند.

    یکی از چیزهایی که به نظر من متاسفانه به نحو غیرمنصفانه ای صورت می گیرد این است که این دو شاعر را با هم مقایسه می کنند. انگار این دو در یک جهان واحد به سر می برند یا رقبای همدیگر هستند یا نظرهایشان به یک سو و سمت است، نه واقعا اینطوری نیست. قطعا پروین اعتصامی از محدوده خودش یک وسعت شگفت انگیزی می سازد و فروغ فرخزاد وسعت شگفت انگیز جهان اطراف را با جان و من خودش همراه می کند و چیز فوق العاده ای می شود.


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #10
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    حرف هایی با فروغ فرخزاد / محمد تقی صالح پور
    فروغ فرخ زاد
    نظر شما به طور کلی در مورد "شعر امروز" چیست؟
    شعر هم، مثل هر هنر دیگری، یک جور بیان کردن و در نتیجه خلق مجدد زندگی است، و چون از زندگی مایه می گیرد، طبیعی است که باید هماهنگ با ماهیت متغیر و تاثیر پذیر ان باشد. "شعر امروز" زاییده ی شرایط زندگی امروز و ترسیم کننده خطوط مشخص این زندگی است، و چرا که نباشد؟ من تصور می کنم گفت و گو درباره ی حقانیت این موجود زنده، کار عبث و غیر لازم باشد. همین که به دنیا آمده است علی رقم نصایح پدر بزرگ های اشراف زاده و درویش مسلک و فاضل نمایش، هم چنان به ایجاد رابطه با مردم کوچه و بازار مشغول است، خود دلیل روشنی است به لزوم زنده بودن راهش، و واقعی بودن تجربه هایش. و اما این که این موجود زنده در چه مرحله ای از مراحل عمر خویش است و تا چه حد به زندگی معرفت پیدا کرده است؟... من فکر می کنم که شعر ما از "نیما" که آغاز کننده بود و آزاد کننده، یک دوره بحرانی و شلوغ را پشت سر گذاشته است که نتیجه مستقیم برخورد ناگهانی اوست با مسیله آزادی در بیان وفرم. شعر ما، همه ی معلق هایش را زده است، و بندبازی هایش را کرده است. نامه های عاشقانه را نوشته است و از جریانات زود گذر تاثیرات زودگذری برداشته است. و به مقتضای خامی و جوانی اش به جامه های مختلف در آمده است: اجتماعی شده است، انقلابی شده است، اخلاقی شده است، حتی بد اخلاق هم شده است! فلسفی شده است. پیچیده شده است، درد کشیده است و عصیان کرده است و در عصیان گری تا حد به دور انداختن وزن پیش رفته است. و حالا لحظه ای رسیده است که باید بنشیند و در آرامش و اطمینان و آگاهی، به خلاقیت های واقعی و عمیق بیندیشند. از میان همه ی آن هایی که شعر می گویند، آن کس سرنوشت شعر ما را مشخص خواهد کرد و آن را به کمال خواهد رساند که بر این لحظه فایق شود و انبار ذخیره های فکری و روحی اش پیش از رسیدن به این لحظه، خالی نشده باشد. خیلی ها رسیده اند و من امیدوارم این رکود و سکوتی که بر محیط شعری ما حکومت می کند نوعیمرگ نباشد، بلکه استراحتی باشد و ذخیره کردن نیرویی برای ادامه دادن.
    گفتید رکود، به عقیده ی شما چه چیزی باعث این رکود شده است؟
    این رکود و عدم تحرک در تمام جنبه های مختلف زندگی ما به چشم می خورد. خاص هنر نیست. فقط شاید هنر بیش از هر چیز دیگری نسبت به آن حساسیت نشان می دهد. طبیعی است که ما برای خودمان شعر می گوییم، چرا که این نیاز وجود ماست. اما بعد... بعد که گفتیم چه؟ احتیاج داریم به این که قضاوت شویم و حس کنیم که تاثیر گذاشته ایم و رابطه ایجاد کرده ایم و مسئولیم. اما از اجتماعی بی شکل که هیچ گونه ایده آلی ندارد و نسبت به هیچ چیز احساس مسئولیت نمی کند، و تنها حرکت زنده اش حرکت از فصل جفت گیری به فصل چراه گاه است، چه گونه می شود توقع پاسخ و نگاهی داشت و چه گونه می شود به آن پاسخ و نگاه دل خوش کرد. کار هنر، در این جا کاری است خصوصی و فردی. و این که آدم چه قدر می تواند در این خصوصیت و فردیت دوام بیاورد و به مصاحبت در و دیوار وقت بگذراند؟ این سوالی است که فقط با ظرفیت های روحی مان می توانیم به آن پاسخ دهیم. آن ها که ساکت می شوند، یا دیگر چیزی برای گفتن ندارند که همان بهتر که ساکت شوند، و یا این که توانایی سازش شان با این خلا وحشتناک، به پایان می رسد و خود را با تمام ایده آل های شان تنها و بی هوده می یابند.
    تنها راه نجات این است که انسان به آن حدی از بی نیازی و بار آوری برسد که بتواند در یک لحظه ی واحد، هم سازنده و بیان کننده ی دنیلی خود باشد و هم تماشاگر و قاضی این دنیا. از خود تغضیه کند، چرا که هاچه در بیرون است بوی گندیدگی و فساد می دهد. و در خود اوج می گیرد، چرا که اگر آسمانی هست آسمانی است که هنوز به مرحله ی تقسیمات سماواتی نرسیده است!
    -به نظر شما می توان در فرم های کلاسیک مثل، غزل و مثنوی سخن گفت و توفیقی به طور کلی یافت؟
    اگر حرف با قالب هماهنگی داشته باشد و در ان بگنج، طبیعی است که می شود حرف زد. شعر، قالب و فرم نیست، بلکه محتوا است. اما ان عاملی که شاعر امروزی را وادار به دستکاری در وزن ها میکند و موجب توسعه و تغییر انها می شو، روحیه واقعیت ها و مسایل زندگی امروز است که به هیچ وجه مناسبتی با این قالب ها ندارد. یک حرف کهنه و پیر و مرده را به کمک مدرن ترین قالب ها هم نمیشود به عنوان یک شعرصمیمی و زنده و هوشیار جار زد..خیلی ها این کار را کردند و می کنند و با ورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالی که روحیه شعرشان ادامه ی همان روحیه ی کهنه و پوسیده ای است که قرن های متمادی ، <مجنون> را با گروه کلاغان و اهوانش، در بیابان های ادب فارسی، به کار خواستن و از جا نجنبیدن وا داشت. و با چنین روحیه ای مدعی آشنا بودن و بازگو کردن دنیای "لیلی" هایی هستند که اگر تاکسی سوار نمی شوند، ماشین کورسی سوار می شوند و با سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت می رانند و هر وقت هم که به فکر مطالعه می افتند به عوض این که شعرهای آقایان را بخوانند، مجله ی "زن امروز" می خوانند!
    -اعتقاد شما در مورد شعر سپید، و شاعرانی که به این شیوه شعر می گویند چیست؟
    من در این مورد، اعتقاد به خصوصی ندارم، سلیقه ی به خصوصی دارم. من این نوع شعرها را نمی پسندم.
    یک کار هنری تمام و کامل، کاری است که نتیجه جفت شدن و آمیخته گی صد درصد محتوی و قالب باشد، به طوری که بعد از تمام شدن دیگر نتوان در آن دست برد. شعر بی وزن این ضعف را دارد که همیشه، برای هر تغییر و تبدیلی، آمادگی نشان می دهد. پس می شود گفت تا حدی کامل نیست. شعر بی وزن برای ورود به دنیای شعر پذیرفته شده، یک چیز کم دارد و آن وزن است. اما نگفته نماند که من بسیاری از شعرهای ظاهرا نا موزون را، شعر تر از بسیاری از موزون های ظاهرا شعر یافته ام. مثلا بسیاری از نا موزون های "شاملو" (باغ آیینه - هوای تازه) که گرچه تابع هیچ یک از وزن های متداول در شعر نیستند اما در نظم روشن و مشخص قالب گیری شده اند که لازمه ی هر کار هنری است. و آن وقت مقایسه کنید این ناموزون ها را با بسیاری از موزون های معاصر!
    روزنامه بازار رشت، ویژهنامه هنر وادبیات -مهر 1344

    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/