صفحه 2 از 24 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نوزاد مرده‌ای که پس از نوازش های مادر زنده شد!

    یک نوزاد نارس در استرالیا که به گفته پزشکان مرده بود پس از آنکه مورد نوازشهای مادر قرار گرفت زنده شد.

    به گزارش مهر، والدین این نوزاد با شور و شوق از این معجزه شگفت انگیز و الهی یاد می کنند. این زوج جوان که کیت و دیوید اوگ نام دارند در سیدنی استرالیا زندگی می کنند. در این ماجرا که پایان خوشی به همراه داشت کیت که هفتمین ماه بارداری خود را پشت سر می گذاشت به بیمارستان منتقل شد و دوقلوهای وی به نامهای جیمی و امیلی نارس متولد شدند اما جیمی که در لحظه تولد تنها کمی بیش از 900 گرم وزن داشت پس از چند دقیقه مرد.

    پزشکان این خبر را به والدین آن اعلام کردند اما کیت و دیوید خواستند که چند لحظه ای نوزاد را در آغوش خود نگه دارند.

    اما پس از گذشت دو ساعت که جیمی در آغوش مادر بود و مادر نام آن را صدا می کرد اولین علائم حیات را از خود نشان داد.

    این زوج جوان بلافاصله به پزشکان اطلاع دارند و آنها پس از انجام معایناتی واکنشهای طبیعی عصبی نوزاد را تائید کردند.

    براساس گزارش دیلی میل، در این لحظه کیت تصمیم گرفت چند قطره شیر را روی لبهای نوزاد بریزد و این کار را تا زمانی که نوزاد بیدار شد ادامه داد و سرانجام این نوزاد پس از دو ساعت بدون هیچ گونه علائم حیاتی، زندگی خود را آغاز کرد و برای اولین بار نفس کشید.

    مادر این نوزاد در این خصوص گفت: "ما خوش شانس ترین آدمهای دنیا هستیم. این پایان خوش با درمانهای پوست به پوست و مادر- فرزند قابل توضیح است. این درمانها به کودکان بیمار کمک می کنند که زنده بمانند. این درمان در استرالیا با عنوان نوازش کانگرو شناخته می شود."

    این مادر استرالیایی افزود: "دستها و پاهای کوچکش بدون پاسخ به تحریکات افتاده بودند و حرکت نمی کردند. من آن را به خودم چسباندم و شروع به حرف زدن با جیمی کردم و اسمش را صدا زدم و به او درباره خواهرش و پروژه های آینده خانواده گفتم و بعد ناگهان اولین علائم حیات را نشان داد. کم کم چشمانش را باز کرد. من دکترها را صدا زدم اما هیچکس حرف من را باور نمی کرد."

    پزشکان معتقدند که اعلام خبر مرگ این نوزاد به دلیل تشخیص اشتباه پزشکی بوده است با وجود این، این زوج معتقدند که معجزه الهی جیمی را به آنها بازگردانده است.

    دیوید در این خصوص به تلویزیون استرالیا گفت: "ما خوش شانس ترین والدین دنیا هستیم. اگر کیت در کار خود پافشاری نمی کرد اکنون احتمالا جیمی در بین ما نبود."
    منبع : خبرگزاری مهر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ::حکایت دوستی ها ... ::







    یه دوست معمولی وقتی می آد خونت مث مهمون رفتار میکنه

    یه دوست واقعی در یخچال رو باز میکنه و از خودش پذیرایی میکنه

    یه دوست معمولی هرگز گریه تو رو ندیده

    یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه

    یه دوست معمولی حتی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه

    یه دوست واقعی اسم و شماره تلفن اون هارو هم تو دفترش داره

    یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت می آره

    یه دوست واقعی زودتر میآد و دیرتر می ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه

    یه دوست معمولی متنفره از اینکه وقتی رفته بخوابه بهش تلفن کنی

    یه دوست واقعی میپرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمی زنی؟

    یه دوست معمولی ازت میخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی

    یه دوست واقعی ازت میخواد که مشکلاتتو حل کنه

    یه دوست معمولی وقتی بینتون بحثی میشه دوستی رو تموم شده میدونه

    یه دوست واقعی بهت بعد از یه دعوا هنوز هم زنگ میزنه

    یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره

    یه دوست واقعی میخواد که تو همیشه رو کمکش حساب کنی

    یه دوست معمولی این حرف های منو میخونه و شاید هم خیلی زود فراموششون کنه

    یه دوست واقعی این اندرزها رو جهت یادآوری دوستاش هم که شده از اونها دریغ نمی کنه و واسه همه شون میفرسته

    و بالاخره :
    یه دوست واقعی شخصی است که وقتی همه تو را ترک کردند و دیگه حتی از اون دوست معمولی هم خبری نیست، با تو می مونه ...
    البته اینم بگم دوست خوب برای خیلیا فقط یه ارزو بیشتر نیست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قرتی خانم احمق..... !


    پسر جوان آدامس بزرگی را می جوید و مرتب پشت فرمان سرش را به سمت آینه کج می کرد و موهای غرق در ژل و سیخ سیخی اش را وارسی می کرد!

    . صدای آهنگ تند و تیز سیستم با کلاس ماشینش تا یک کیلومتری قابل شنیدن بود

    . پشت سرش دختر جوانی پشت فرمان بود
    . دختری زیبا با آرایشی جذاب .
    پسر برای مخ زدن دختر یک لحظه چراغ های پلیسی ماشین را روشن کرد .
    ولی فایده ای نداشت .

    دختر می خواست سبقت بگیرد ،
    اما پسر اجازه ی این کار را به او نمی داد .
    او می خواست به هر صورت یا دختر را به دست آورد یا او را اذیت کند .
    ناگهان در یک لحظه بر اثر بی ملاحظه گی پسر ،
    دخترک نتوانست کنترل ماشینش را حفظ کند و از عقب محکم به ماشین پسر زد.
    پسر دیوانه که موقعیت را مناسب می دید برای گرفتن ماهی از آب گل آلود با دادن فحش های رکیک از ماشین پیاده شد و به سمت دختر رفت .

    قرتی خانم احمق ، بی شعور عوضی تو که رانندگی بلد نیستی بهتره پشت همون میز توالت بشینی .
    دختر بیچاره نگاهی به پسر و مردمی که دور و بر ماشینش جمع شده بودن انداخت و گفت:
    آقای محترم شما یک ساعته داری منو اذیت می کنی... شما داری بد رانندگی می کنی....
    - بی خود حرف نزن بیا پایین ببین چه بلایی سر ماشین من آوردی....
    - خوب خسارتشو می دم ....
    - زحمت نکش ... گفتم بیا پایین .....
    دخترک دو عدد عصا از روی صندلی عقب برداشت و به زحمت پیاده شد.
    دختری معلول با دو پای قطع شده از زانو و اتومبیلی مخصوص معلولین .

    چشم های پسر نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. نگاهی از روی شرمندگی به دختر انداخت. سرش را پایین گرفت و رفت.

    دیگر نه صدای ضبط ماشینش به گوش می رسید و نه موهایش را مرتب می کرد.

    دختر لبخند تلخی زد و به راهش ادامه داد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    او لبخند مى زند و فقط مى گوید، "ركاب بزن..!!"

    ندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.
    اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت مى كند تا بعداً تك تك آنها را به رخم بكشد.
    به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.
    ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!
    اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى زد .
    یادم نمى آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى زدم.
    حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
    آن روزها كه من ركاب مى زدم و او كمكم مى كرد، تقریباً راه را مى دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده اى قابل پیش بینى كسلم مى كرد، چون همیشه كوتاه ترین فاصله ها را پیدا مى كردم.
    او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته مى توانست با حداكثر سرعت براند،
    او مرا در جاده هاى خطرناك و صعب العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى برد، و من غرق سعادت مى شدم.
    گاهى نگران مى شدم و مى پرسیدم، «دارى منو كجا مى برى » او مى خندید و جوابم را نمى داد و من حس مى كردم دارم كم كم به او اعتماد مى كنم.
    بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى گفتم، «دارم مى ترسم» بر مى گشت و دستم را مى گرفت
    او مرا به آدم هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى دادند كه به آنها نیاز داشتم.
    هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى، آنها به من توشه سفر مى دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما ؛ سفر من و خدا.
    و ما باز رفتیم و رفتیم.
    حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین اند!»
    و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
    او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
    او مى دانست چطور از پیچ هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند.
    من یاد گرفتم چشم هایم را ببندم و در عجیب ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
    این طورى وقتى چشم هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى بردم و وقتى چشم هایم را مى بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى داد .
    هر وقت در زندگى احساس مى كنم كه دیگر نمى توانم ادامه بدهم، او لبخند مى زند و فقط مى گوید،
    «ركاب بزن...»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بن بست رفیق (همون آخر رفاقت)

    زانوهامو بغل كرده بودمو نشته بودم كنار ديوار
    ديدم يه سايه افتاد روم
    سرم رو آوردم بالا
    نگاه كرد تو چشمام، از خجالت آب شدم
    تمام صورتم عرق شرمندگي پر كرد

    گفت:تنهايي
    گفتم:آره

    گفت:دوستات كوشن؟
    گفتم: همشون گذاشتن رفتن

    گفتي: تو كه مي گفتي بهترين هستن!
    گفتم:اشتباه كردم

    گفتي: منو واسه اونا تنها گذاشتي
    گفتم:نه

    گفتي:اگه نه،پس چرا ياد من نبودي؟
    گفتم:بودم

    گفتي:اگه بودي،پس چرا اسمم رو نبردي ؟
    گفتم:بردم، همين الان بردم

    گفتي:آره،الان كه تنهايي،وقت سختي
    گفتم:.....(گر گرفتم از شرم-حرفي واسه جواب نداشتم)
    -سرمو اينداختم پايين-گفتم:آره

    گفتم:تو رفاقتت كم آوردم،منو بخش
    گفتي:ببخشم؟

    گفتم:اينقدر ناراحتي كه نمي بخشي منو؟ حق داري
    گفتي:نه! ازت ناراحت نبودم! چيو بايد مي بخشيدم؟
    تو عزيز تريني واسم،تو تنهام گذاشتي اما تنهات نذاشته بودمو نمي ذارم

    گفتم:فقط شرمندتم

    گفتي:حالا چرا تنها نشستي؟
    گفتم:آخه تنهام

    گفتي:پس من چي رفيق؟
    من كه گفتم فقط كافيه صدا بزنی منو تا بيام پيشت
    من كه گفتم داري منو به خاطر كسايي تنها مي ذاري كه تنهات مي ذارن
    اما هر موقع تنها شدي غصه نخور،فقط كافيه صدا بزني منو
    من هميشه دوست دارم،حتي اگه منو تنها بزاري،
    هميشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودي،منو فراموش كردي تو اين خوشي
    اما من مواظبت بودم،آخه رفيقتم،دوست دارم

    ديگه طاقت نياوردم،بغض كردمو خودمو اينداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط كردم
    گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نكن كه تو خودم گم بشم
    گفتم دوست دارم...

    گفتم: داد مي زنم تو بهترين رفيقيييييييييييييييي
    بغلت كردم گفتم:تو بن بست رفيقي
    يك كلام،خدا تو بهتريني

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دختر سی دی فروش
    پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    می گوید در اون سال ها سرباز بگیری بود و من رو بردند به سرباز خونه ایدر مشهد…













    هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که دلم برای خانواده ام تنگ شد.


    اما مرخصی ندادن،منم بدون مرخصیو پای پیاده، از مشهد تا طرقبه ( ۱۸ کیلومتر ) دویدم و بعد از دیدنخانواده، دوباره از طرقبه تا مشهد را دویدم و رفتم پادگان …
    پادگان، که رسیدم دیدمگروهبان متوجه غیبت من و چند نفر دیگه شده ، که همه رو به خط کرد و گفت دور پادگان روباید بدوید …





    شروع به دویدن که کردیم بعد از 1000 متر سرباز های دیگه خسته شدند، امامن دور کامل دویدم و ایستادم…!






    فرمانده ی گروهان که دویدن من رو ندیده بود، گفت مگهنگفتم دور کامل باید بدوی؟

    گفتم دویدم قربان …

    گفت فضولی موقوف ..!

    دوباره بایدبدوی…!

    خلاصه، دو دور دیگه به مسافت 8 کیلومتر دویدم و سر حال، جلوی فرماندهایستادم و همین باعث شد مسیر زندگی ام تغییر کند…!

    یک روز، من رو با یک جیپ ارتشی به میدانسعد آباد مشهد بردند ، برای مسابقه…

    رییس تربیت بدنی تا من رو دید، گفت:

    چرا کفش و لباسورزشی نپوشیدی؟

    گفتم:

    ندارم …!

    گفت :

    خوب برو سر خط الان مسابقه شروع می شه ببینم چندمرده حلاجی ؟

    خلاصه با پوتین و لباس سربازی دویدم و دور اخر همه داد می زدن باریکلاسرباز …

    برنده که شدم دیدم همه می گن سرباز رکورد ایران رو شکستی …!

    من اون روز باپوتین و لباس سربازی رکورد ایران رو شکستم و بهم کاپ نقره ای دادن…!

    خبر رکورد شکنی من خیلی زود، به مرکزرسید و بهم امریه دادن تا برم تهران …

    با اتوبوس به تهران رفتم و پرسان پرسان، خودمرو به دژبانی مرکز رسوندم و با فرمانده ی لشگر که روبرو شدم، گفت:

    تو همون سربازی هستیکه با پوتین رکورد شکستی؟

    گفتم :

    بله قربان …
    گفت:
    چرا این قدر دیر امدی و سریع من روسوار ماشین کردند و به استادیوم امجدیه بردن، که قرار بود مسابقه بزرگی انجام بشه …!
    مسابقه ی دوی ۵۰۰۰ متر بود و من کفش و لباسی رو که رییس تربیت بدنی مشهد داده بود،پوشیدم و رفتم لب خط…!
    یک دفعه صدای تیری شنیدم و هراسناک این طرف اون طرف رو نگاهکردم ببینم چه خبره ؟ که دیدم رییس تربیت بدنی با عصبانیت می گه چرا نمیدوی؟
    بدو..!
    من نگاه کردم، دیدم، که اون 17 نفر دیگه، مسافتی از من دور شدن و من تازه فهمیدم ،کهصدای شلیک تیر برای اغاز مسابقه بوده و من چون در مشهد فقط با صدای حاضر رو ) مسابقه رو شروع می کردم اینجا هم منتظر همون کلمه بودم ،نه صدای تیر …
    خلاصه شروع کردمبه دویدن و یه عده هم من رو هو می کردن و می گفتن:
    مشهدی تو از اخر اولی …!
    دور سوم روکه دویدم تازه به نفر اخر رسیدم و تازه گرم شده بودم …!
    در دور بعد متوجه شدم، که نفرچهارم هستم و با خودم گفتم:
    خدا رو شکر لااقل چهارم می شم…!
    سه دور تا اخر مسابقهمانده بود، که دیدم فقط یک نفر با فاصله از من جلوتره…!
    دور اخر خودم رو به پشت سرشرسوندم…
    به خط پایان نزدیک می شدیم که جلو زدم و اول شدم …!
    باز هم رکورد ایران روشکسته بودم و از عزیز منفرد، که سال ها قهرمان ایران بود جلو زده بودم…!
    این ها حرف های استاد علی باغبان باشی، قهرمان دوی ایران است، که۲۹ سال متوالی بدون حتی یک باخت، مقام نخست مسابقات را در ایران داراست و جالب است، بدانید که تا به حال این رکورد در هیچ رشته ی ورزشی در دنیا شکسته نشده…!
    باغبان باشی ۲۱۹ مدال اسیایی و جهانی دارد و در 8 مسابقه ی المپیک شرکت کرده و اول شده!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادیب زاده می گوید:
    زمان شاه شنیدم ،که پای باغبان باشی شکسته …!
    با گروه فیلم برداری رفتیم و وقتی بااون مصاحبه کردم با ناراحتی گفت:
    دکتر ها گفته اند باید یک پای من رو قطع کنند …
    شب،که فیلم پخش شد ۵۰ خط تلفن جام جم توسط مردم اِشغال شده بود و همه با عصبانیتمی خواستن یه جوری به علی باغبان باشی کمک کنن …
    همون شب، رضا پهلوی، که در اون زمانولیعهد بود و نزدیک به ۱۷ سال داشت، به آقای جهان بانی، رییس سازمان ورزش (‌که اوایلانقلاب اعدام شد) دستوری داده بود، که او هم شبانه به در خانه ی باغبان باشی رفته بودو پاسپورتش را درست کرده بودند و روز بعد ساعت ۱۱ صبح از فرودگاه زنگ زد که :
    مثلاین‌که معجزه شده و من برای درمان به نیویورک می‌روم.
    درنیویورک پایش را یک پروفسور بزرگ عمل کرد، بعد از دو ماه، کهبرگشت از همانفرودگاه مهرآباد به ما زنگ زد، که من می‌خواهم به زودی در یک مسابقه‌ی دو و میدانیشرکت کنم و شما را هم دعوت می‌کنم.
    علیباغبان باشی، وقتی در زمان ریاست جمهوری خاتمی به مراسم تقدیر و نکو داشت پیش کسوتاندعوت شد، زمانی که نام باغبان باشی، در مراسم از طریق بلند گو اعلام گردید، خاتمی ازیکی از حاضرین پرسید:
    مگر باغبان باشی زنده است؟!
    و چه ضیافتی بود، در آغوش کشیدن واشک به چشم آوردن خاتمی برای قهرمانی که نام ایران را بر بلندای المپیک جهانی فریادکشید …!
    باغبان باشی، اکنون ۸۴ سال سن دارد و هنوز فعالیت ورزشی می کند …!
    اخرین باری، که باغبان باشی را دیدم، دور میدان دروازه قوچان بود؛ به گرمی حال و احوال کردم و او گفت:
    شما مگه من رو می شناسی؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    تمام دنیا شما رو می شناسن…! باغبان باشی، هنوز در طرقبه زندگی می کند و روحیه ی شاد و ورزش کاری دارد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بهشت و جهنم را ببینید


















    به نام خدا

    روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای

    داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و

    جهنم چه شکلی هستند؟



    خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی

    از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت،

    درست در



    وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که

    روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی

    خوبی داشت که



    دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته

    بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند،

    به نظر قحطی زده



    می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با

    دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به

    بالای بازوهايشان وصل شده



    بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند

    دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا

    قاشق خود را پر نمایند،



    اما از آن جايی که اين دسته ها از

    بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند

    دستشان را برگردانند و قاشق را در



    دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با ديدن

    صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند

    گفت: 'تو جهنم را



    ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به

    سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا

    هم دقيقا مثل اتاق قبلی

    بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و

    افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق

    های دسته بلند

    را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق

    بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی

    گفت: 'خداوندا



    نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده

    است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می

    بينی؟ اينها ياد گرفته اند که



    به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های

    طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می

    کنند!


    هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما

    می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می

    شد، به شما فکر می کرد،



    هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به

    شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است

    که آنها در دم آخر بر زبان



    آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار

    به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست

    داشته باشید، که به



    همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه

    خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به

    تنهایی وارد بهشت خدا



    (ملکوت الهی) نخواهد شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  11. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قصه گوشت
    توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت : آقا قربون دستت برام پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …
    آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش … همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت : چی میخوای ننه ؟
    پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت : همین رو گوشت بده ننه !
    قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت : پونصَد تومن فقط آشغال گوشت میشِه ننه … بدم ؟
    پیرزن یه فکری کرد گفت بده ننه!
    قصاب آشغال گوشت های اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن …..
    اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی میکرد گفت : اینارو واسه سگت میخوای مادر ؟
    پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت : سگ؟
    جوون گفت آره … سگ من این فیله هارو هم با ناز میخوره … سگ شما چجوری اینارو میخوره ؟
    پیرزن گفت : میخوره دیگه ننه … شکم گشنه سنگم میخوره …
    جوون گفت نژادش چیه مادر ؟ پیرزنه گفت بهش مگن توله سگ دوپا ننه …اینارو برای بچه هام میخوام آبگوشت بار بذارم !
    جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …
    پیرزن بهش گفت: تُو مگه اینارو برای سگت نگرفته بودی ؟
    جوون گفت: چرا!
    پیرزن گفت ما غذای سگ نمیخوریم ننه …
    بعد گوشت فیله رو گذاشت اونطرف و آشغال گوشتاش رو برداشت و رفت!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 24 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/