سلیم تهرانی: زیبایی بسیاری از تک بیتهای شاعران "طرز نو" که در زمانه ما

به "سبک هندی" نامبردار است، گاه با حلاوت غزلی شیوا برابری می کند. این

ابیات معمولا کشفی تازه را در خیال یا زبان شعر در بر دارند و چنانچه بخوبی

دریافته شوند ، تا مدتها دست از سر خواننده و خاطر او بر نمی دارند . این

ابیات این قدرت را نیز دارند که به سادگی وارد زبان مردم کوچه و بازار بشوند

و به عنوان ضرب المثل به کار روند.


سلیم تهرانی از معاصران کلیم کاشانی است و در بیتی او را با چنین ظرافتی

مورد تعریض قرار داده است:




بریده باد از آن طور پای همّت من

که گر عروج کند کار من ، کلیم شوم!



سلیم به سال ۱۰۵۷ ه ق در گذشت. مقبره کلیم و سلیم در کشمیر در کنار

یکدیگر قرار دارد. دیوان سلیم را آقای رحیم رضا به سال ۱۳۴۶ به عنوان

رساله دکتری تصحیح و سپس به چاپ رسانده است.



صورت نبست در دل ما کینهّ کسی

آیینه هر چه دید فراموش می کند


داریم شعله ای که ملایم تر از گل است

پروانه ای نسوخته است از چراغ ما


به صورت تو بتی کمتر آفریده خدا

تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا


ز باد صبح محیط کرم به جوش آمد

پیاله گیر که وقت گناه می گذرد!


می کنم در غبار خاطر خود

آرزوهای کشته را در خاک!


مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست

همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما نباش!


به راهش سر نهادیم و گذشتیم

نماز رهروان کوتاه باشد!


عشق آشوب دل و جوش درون می آرد

گل این باغ نبویی که جنون می آرد!


ز ناز و غمزه در آن چشم هر چه خواهی هست

ولی چه سود ، اسیران نگاه می خواهند!


در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی

در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟!


در باغ هر گلی ز تو در خون تازه ای ست

هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست


ای مرغ چمن از اثر باد خزان است

کاواز تو چون بلبل تصویر گرفته ست!


یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت

شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!


عشق را سلسله جنبان تویی امروز ای دل

بی تو زنجیر جنون کوچهّ خاموشان بود!


مرا معانی کوتاه دلپسند نباشد

چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد!


* * * * *



مسیح کاشانی از شاعران و طبیبان دوره صفوی است. او به سال ۱۰۶۶ ه ق

در کاشان درگذشته است. برای اطلاع از شرح احوال و آثار او می توان علاوه

بر تذکره ها به کتاب آقای امیرعلی آذر طلعت [ انتشارات سروش ، ۱۳۷۸]

مراجعه کرد. اینک نمونه ای از اشعار او:



کلید کهکشان در قفل گردون

شکستند و کنون در بسته مانده ست!


مگر به گمشدگی خویش را عزیز کنم

به هر که زود کند گم ، سپرده ام خود را!


جان ما در دل و ما در پی جان می گردیم

یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!


در گلشن سودای او چون خار عریانم مبین

آن غنچه ام کز بوی خود دارم گلستان در بغل!


در غربت مرگ بیم تنهایی نیست

یاران عزیز آن طرف بیشترند!


نه یوسفیم ولی در زمان این اخوان

کسی که چاه کَنَد بهر ما برادر ماست!


عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود؟!

دیوانه گشتن از نگه اولین خوش است!


تا چند گفتگوی تو بی هوشی آورد؟

کو حیرت وصال که خاموشی آورد


چو کبوتران وحشی همه می رمند از هم

ز فلک به گوش مردم چه صدا رسیده باشد؟!


انس، یک ساعت نمی گیرد دلم با شهر و کوی

شام شهری نیستم، صبح بیابان زاده ام!


گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش

شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش!


آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است

که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون


لنگ لنگان درِ ِ دروازه هستی گیرم

نگذارم که کسی از عدم آید بیرون!


جنون به رقص در آمد کجاست منصوری

که باز نوبت افشای راز نزدیک است!


* * * * *



واعظ قزوینی از عالمان و شاعران و خطیبان سده یازده هجری است. دیوان

او را مرحوم دکتر سید حسن سادات ناصری به سال ۱۳۳۹ به عنوان رساله

دکتری خویش تصحیح و سپس منتشر کرده است. گویا برگزیده ای از

سروده های او به سلیقه مرحوم سید محمد عباسیه کهن در دست چاپ

است و آقای محمد علی حضرتی نیز کتابی در شرح احوال و آثار او آماده

چاپ دارند. بعضی از ابیات او را بارها از زبان مردم کوچه و بازار شنیده اید:



ما را بغیر عمر که آمد به سر دگر

هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی!


روزگاری که منش سر به قدم می سودم

زلف او در عدم آباد کمر می گردید!


از پایهّ بلند ز خود بی خبر شدن

افتادم آن قدر که فتادم به فکر خویش!


ز خود هر چند بگریزم ، همان در بند خود باشم

رم آهوی تصویرم ، شتاب ساکنی دارم!


گفتم ز چه آیا طرب از ما رفته ست

شوق از سر و ذوق طلب از پا رفته ست


بر چهره چو نردبان چینها دیدم

معلومم شد که عمر بالا رفته ست!


گر شدم محروم دوش از خدمتت معذور دار

بود مهمان عزیزی همچو تنهایی مرا !


نالهّ من ز ناتوانی ها

بی صدا تر ز آب تصویر است!


بر درگه خلق بندگی ما را کشت

هر سو پی نان دوندگی ما را کشت


فارغ نشویم یک دم از فکر معاش

ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت!


* * * * *



کلیم کاشانی: شعر سبک هندی و ادبیات دوران صفویه نه تنها به خوبی شناخته

نشده و آثار آن ،چنان که باید ، مورد تتبع و تحقیق قرار نگرفته ، بلکه دیوار

بلندی از پیشداوریها و قضاوتهای غرض آلود آن را احاطه کرده است تامل در

نازک اندیشی های شاعران این دوران شاید روزنه ای فراروی شاعران جوان

ما بگشاید تا به جای روی آوردن به شعر "ترجمه ای" یا غرق شدن در

بازیهای زبانی که به سرعت رنگ می بازند و به جای دست و پنجه نرم کردن

بیهوده با قواعد دستور زبان و... فارغ از هر تقلیدی به درنگ در خویشتن و

کشف قلمروهای نامکشوف خیال و فضاهای ناشناختهّ احساس و اندیشه

بپردازند. ابیاتی که در اینجا آورده ام از ابوطالب کلیم (متوفی ۱۰۶۱ ه ق) ،

از مشهورترین سخنوران این شیوه است. تصور می کنم از بازخوانی

بیتهای او خسته نشوید.



ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم

اول و آخر این کهنه کتاب افتاده ست


سبک پی قاصدی باید که چون غمنامهّ ما را

به دست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد


پرپیچ و تاب و تیره و بی امتداد بود

این زندگی که نسخه ای از گردباد بود


این همسفران پشت به مقصود روانند

شاید که بمانم قدمی پیش تر افتم!


گرچه ز تمکین حسن کم سخن افتاده ای

بوسه فغان می کند در لب خاموش تو!


صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم

نام خود را از زبان هیچ کس نشنیده ام!


حدیث بحر فراموش شد که دور از تو

ز بس گریسته ام ، آب برده دریا را!


نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی

بی سجده می گزارم اکنون نماز خود را!


گر چه این ره را به سر طی می کنم همچون قلم

سرنوشت تازه ای هر گام در راه من است


دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست؟

بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست!


* * * * *



رفیع مشهدی از شاعران کم شناخته سبک هندی در قرن یازدهم هجری است.

جاذبه دیار افسانه ها او را که در زمره دیوانیان و منشیان بود ، چون بسیاری

دیگر از شاعران و سخنوران ، به هند کشاند. رفیع واپسین سالهای زندگی

را در شاهجهان آباد در انزوای درویشانه سپری کرد. دیوان او گویا هنوز چون

بسیاری آثار این دوره تصحیح و چاپ نشده است. اینک نمونه ای از تاملات

شاعرانهء اوکه از صیادان معنی برگزیده ایم:




دست صاحب همتان کشور دانش تهی ست

طرفه اقلیمی ست کز وی یک توانگر برنخاست


عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است

ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است


دیدم که در ره عشق تنها نمی توان رفت

همراه خویش بردم سوز و گداز خود را


سحر ز سجدهء بت باز ماندم از مستی

به عمر خویش گناهی که کرده ام این است!


من نه آنم که ز رخسار تو بردارم چشم

بلهوس بود کزین باغ گلی چید و گذشت!


نکته سنجان همه غارتگر مضمون هم اند

سخن تازه کم و دزد سخن بسیار است!


نه محبتی نه دردی نه غمی ، از این چه حاصل

که چو صبح آه سردی ز جگر کشیده باشی


بازیگران دهر ز خود غافل اند و ما

در گوشه ای برای تماشا نشسته ایم!


صد هنر چون خامهء مو دارم و نقاش دهر

انتقام از هر سر مویم به رنگی می کشد!


عیش و محنت چون گل و شبنم به هم وابسته اند

خندهء شادی بود با گریهء غم آشنا


خنده زد برق بر اساس جهان

ابر بهر چه می گریست بگو


بجز از مرگ دوستان دیدن

حاصل عمر خضر چیست بگو


خلق عالم بس که بی خود از شراب غفلت اند

مستم و از خود نمی بینم کسی هشیارتر!


ما قوت پرواز نداریم ، و گر نه

عمری ست که صیاد شکسته ست قفس را


چون ابر به هر وادی و چون سیل به هر دشت

می گریم و می نالم و فریاد رسی نیست


از بس که ستم دیده ام از مردم عالم

از مردمک چشم خودم هم گله دارم!


من یک شب از تو دور شدم ، سوختم ز غم

خورشید از فراق تو هر شب چه می کند


گفتی که چیست بی لب من پیشهء لبت؟

خون می خورد ز حسرت آن لب ، چه می کند؟!


پروای من سوخته دل نیست کسی را

خاکستر پروانه خریدار ندارد


* * * * *



قدسی مشهدی از شاعران مضمون پرداز سبک هندی در قرن یازدهم هجری

است. او در قالبهای مختلف طبع آزموده است ٬اما در قصیده و مثنوی تواناتر

می نماید. بیشتر قصاید قدسی در منقبت ثامن الائمه حضرت رضا (ع) است.

دیوان قدسی را استاد محمد قهرمان تصحیح و انتشارات دانشگاه مشهد

به سال منتشر کرده است. اینک نمونه ای از ابیات او:




در بزم جهان شمع شب افروزی کو

در هفت فلک اختر فیروزی کو


گویی : نبود به یک روش سیر فلک

عمری است که شب می گذرد روزی کو


من و تو چون قدح و باده آشنای همیم

من از تو چشم نمی پوشم و تو از من روی


چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال

که ره تمام شد و من به جای خویشتنم


بر لب شکسته می گذرد حرف توبه ام

چون کودکی که نو به سخن آشنا شود


شرح احوال اسیران سر به سر سوز دل است

نامه ما شعله در بال کبوتر می زند


آن سیه روز فراقم که قضا صبح ازل

روز من دید و سواد شب یلدا برداشت


پیوسته دیگران ز قدح باده می خورند

ما خورده ایم زین قدح واژگون شکست


سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می آید ز استغفار ما!


دلگرمی من ز دیدن توست

این آینه رو بر آفتاب است!


* * * * *



دانش مشهدی (درگذشت پس از ۱۰۸۳ ه ق) از لطیف گویان سبک هندی است.

دیوان او را استاد محمد قهرمان تصحیح کرده است. اینک ابیاتی از او :



چشم بر راه نسیم خوش خبر داریم ما

همچو بوی گل عزیزی در سفر داریم ما


شکسته بالی من عذرخواه پرواز است

نشسته ام که نگاهی کند شکار مرا


کجا پروای مردم هست چشم می پرستش را

بغیر از خواب شبگردی نگیرد چشم مستش را


تو رفتی سرگران از بزم و دور از دیده می گردد

ز بی جایی چو مرغ آشیان گم کرده ، خواب امشب


می رود هر شام از کویت به حسرت آفتاب

توشه راهش نگاه واپسینی بیش نیست


پیک یار آمد و تسکین دل نالان داد

برگ گل در قفس مرغ گرفتارم ریخت


شاید آن روی فلک بهتر از این رو باشد

پشت این آینه بر جانب ما افتاده ست


فتنه خیز است ره دیده و دامان ، بسیار

رفت صد قافله اشک و یکی باز نگشت


نشاط مرده و دل بی ترانه تاریک است

به چشم اهل مصیبت زمانه تاریک است


چراغ فیض در این بزم ، تیره می سوزد

ببند دیده و بگشا که خانه تاریک است !


گره نتواند از کارم گشودن

قلم در دستم انگشت زیاده ست !


سینه ما جانگدازان کربلای حسرت است

آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است


سرگذشت شیشه می خواب غفلت آورد

گوش بر افسانه ای افکن که بیدارت کند !


چنین مست از شبیخون گلستان که می آیی

که بوی خون گل از دامن پاک تو می آید


رنگ گل قطره شبنم شد و بر خاک چکید

چمن از روی که امروز طراوت دارد ؟


به امید وصالت در شب هجر

نمی خوابم چو خون بی گناهان


دلیل راه عدم کو که زحمت عجبی ست

به سوی منزل نادیده بی نشان رفتن !


همچو دزدی که به باغ از گذر آب رود

از رگ تاک به میخانه رهی پیدا کن


در این سودا نزد ناخن به دل افغان زنجیری

ندارد ناله های پیش پا افتاده تاثیری


می آید و گرم از برم می گذرد

چون اشک که از چشم ترم می گذرد


همچون مژه بس که در نظرها پستم

یک قطره آب از سرم می گذرد !


* * * * *



ظفرخان احسن از سرداران و والیان و شاعران قرن یازده هجری است.

صائب تبریزی از معاشران او بوده و وی را ستوده است. از او حدود ۳۸۰۰

بیت برجاست. ابیاتی از او :




گرچه همچون شانه عمرم در تهیدستی گذشت

یک سر مو از سر زلف تو درهم نیستم !


به مردم چنان این جهان تنگ شد

که خود را به ملک عدم می کشند


یک چند چو ما سلسله جنبان جنون باش

تا چند به تقلید خردمند توان بود !؟


با پستی همت چه زنی دم ز اناالحق!؟

این حرف بلندی ست که بر دار توان زد


بی تابی ام بجاست که دوش از هجوم غم

آمد خیال او به دل تنگ و جا نیافت !


در حیرتم که دشمنی کفر و دین چراست

از یک چراغ کعبه و بتخانه روشن است


گه پای بند خالم و گه کوچه گرد زلف

یک دم به حال خود نگذارد هوس مرا


ز دوری تو گرفت آن قدر ملال مرا

که جام باده نمی آورد به حال مرا


* * * * *



میرزا محمد علی شیرازی (متوفی حدود ۱۱۲۰ ه ق) معروف به نعمت خان

و دانشمند خان ، از شاعران و مترسلان و طنزپردازان قرن دوازدهم است.

نمونه ای از ابیات لطیف او را در اینجا می آوریم. دیوان او پیش از این در

هند چاپ شده است.




شد یقین از قصه یوسف که از اعجاز حسن

کف بریدن نیست مشکل ، دل بریدن مشکل است !


کارم ز بس گنه به سرافکندگی کشید

نقاش دید رویم و شرمندگی کشید !


عمری ست که کفرم به ترقی ست ز عشقش

تا حال عجب نیست که ایمان شده باشد !


دلم از بیم فراق تو به خود می لرزد

همچو آن قطره که از گل نچکیده ست هنوز


پیش عشق از عقل خود کی لاف دانایی زنم؟

این قَدَرها هم من دیوانه نادان نیستم !


یا رب نگاه کس به رخی آشنا مکن

گر می کنی، کرم کن و از هم جدا مکن !


پرده برداشت ز رخ شوخ ستمکاره من

می چکد رنگ گل امروز ز نظّاره من





نویسنده: دکتر محمد رضا ترکی