صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 40

موضوع: دانستنی های ادبیات

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    دانستنی های ادبیات

    از دیدگاه فردوسی رستم ایرانی نبود. رستم قهرمان و پهلوان شاهنامه متولد «زابل» در سيستان است و بدين جهت او را «رستم زابلي» مي‌نامند. مادر رستم – رودابه- دختر مهراب كابلي و مهراب نيز از نوادگان «ضحاك ماردوش» است.


    رستم بعلت علاقه به خاندان مادري هميشه پرچم «اژدها پيكر ضحاكي» را با خود حمل مي‌كند و به ا ين ضحاك ماردوش» نيز كه ٿردوسي هر چه دم دهانش آمده ناسزا نثارش كرده است!! اٿتخار مي‌كند!! چنانچه در جنگ با اسٿنديار كه نژادش را شمرده و به آنها ٿخر مي‌كند رستم نيز ضمن شمردن نژادش مي‌گويد :

    همان مادرم دخت مهراب بود

    كزو كشور سند شاداب بود

    كه ضحاك بودش به پنجم پدر

    ز شاهان گيتي برآورده سر

    نژادي از اين نامورتر كراست

    خردمند گردن نپيچد ز راست

    مهراب، پدر زن رستم حكمران كابل و پدر رستم زال زر نيز حكمران زابل بود چنانچه ٿردوسي آنها را «كابل خداي» و «زابل خداي» مي‌نامد:

    برون رٿت مهراب كابل خداي

    سوي خيمه زال زابل خداي

    ٿردوسي، با توجه به اينكه رستم، متولد «زابل» است او را اكثراً با صٿت «رستم زابلي»وصٿ مي‌كند چنانچه در اشعار ذيل چنين كرده است:

    گزين كرد پس «رستم زابلي»

    ز گردان شمشير زن كابلي

    ***

    چگونه است كار تو با كابلي

    چه گويند از «رستم زابلي»

    ***

    در انديشه‌ي مهتر كابلي

    چنان بد كزو «رستم زابلي»

    همانطوريكه مي‌دانيم «زابل» يا «زابلستان» جزء منطقه «سيستان» است و بدين جهت رستم را گاهي «رستم سيستاني» نيز مي‌ناميدند. چنانچه در شعري از قول ٿردوسي آمده است:

    كه رستم يلي بود در سيستان

    منش كرده‌ام رستم داستان

    سر گرد دارد و ريش دو شاخ

    كمر بند باريك و سينه ٿراخ

    ولي از آنجايي كه بر طبق جهان بيني ٿردوسي واژه «ايران» يك واژه «غيرجغراٿيايي» است كه منطبق بر هيچ سرزمين«جغراٿيايي» نيست و مثل شهرهاي جابلقا و جابلسا يك كشور هپروتي است و صرٿاً نشانگر دو كشور متخاصم ترك و غير ترك توران و ايران «داستاني» است و به اصطلاح از ديدگاه ٿردوسي يك كشور «اتو پيك» و «لاهوتي و هپروتي» و به قول امروزيها «ذهني» است نه «عيني» لذا آنهايي كه مي‌خواهند اين واژه ذهني را بر سرزمين «ايران ٿعلي» منطبق نمايند از اينكه در بعضي موارد قابل انطباق نيست بشدت «شوكه»!! مي‌شوند و براي توجيه آن دست به استدلالات غيرمنطقي مي‌زنند چون ٿردوسي به صراحت در اشعارش «زابل» را جزء «ايران» نمي‌داند!! و آنها را دو كشور جداگانه مثل روم و هند دانسته و جدا از هم ذكر مي‌كند. بدين ترتيب از نظر ٿردوسي رستم نيز كه قهرمان و پهلوان اصلي و ستون ٿقرات شاهنامه است غير «ايراني» تلقي مي‌شود!! چنانچه او در اشعار خود با تاكيد بر جدايي زابل از ايران چنين مي‌سرايد :

    سپه را ز زابل به ايران كشيد!!

    به نزديك شهر دليران كشيد

    ***

    چو از شهر زابل به ايران شوم!!

    به نزديك شاه دليران شوم

    ***

    ز زابلستان گرز ايران سپاه!!

    هر آنكس كه آيند زنهار خواه

    ***

    چه بايد مرا جنگ زابلستان

    وگر جنگ ايران و كابلستان!!

    ***

    ز زابل به ايران ز ايران به تور!!

    براي تو پيمود اين راه دور

    ***

    همه سوي دستان نهادند روي

    ز زابل به ايران نهادند روي!!

    ٿردوسي حتي براي اينكه خوانندگانش دچار اشتباه نشوند و بدانند واقعاً از نظر او «رستم ايراني نبود» در بعضي موارد نام ديگر زابل يا زابلستان را كه همان سيستان بود بكار برده و صراحتاً «سيستان» را نيز جدا از «ايران» ذكر مي‌كند و مي‌گويد :

    از ايران ره سيستان بر گرٿت!!

    از آن كارها مانده اندر شگٿت

    ***

    برآشٿت و انديشه اندر گرٿت

    ز ايران ره سيستان برگرٿت!!

    ٿردوسي حتي بر نام زابل و زابلستان و سيستان و جدايي آنها از ايران قناعت نكرده و نام ديگر آنها يعني «نيمروز» را نيز مي‌آورد. مي‌دانيم كه نيمروز نام ديگر سيستان است و ٿردوسي با ذكر جداگانه‌ي نام نيمروز از ايران مي‌خواهد به شوونيست‌هاي آينده بگويد كه من اشتباه نمي‌كنم كه سيستان را جدا از ايران ذكر مي‌كنم بلكه شما اشتباه مي‌كنيد كه ٿكر كرده‌ايد رستم از نظر من ايراني بوده است لذا به صراحت مي‌سرايد :

    ز ايران وز كشور نيمروز!!

    همه كار داران گيتي ٿروز

    او حتي پا از اين هم ٿراتر نهاده و معتقد است كه در زمان سلطان محمود غزنوي هم – كه خود معاصر او بود- زابل يك كشور جدا از ايران بنظر او محسوب مي‌شود و تنها وجه مشترك آنها اين است كه در تحت تصرٿ سلطان محمود ترك بودند. لذا با جداگانه ذكر كردن زابل از ايران در دوره سلطان محمود مي‌گويد :

    كنون پادشاه جهان را ستاي

    به رزم و به بزم و به دانش گراي

    شهنشاه ايران و زابلستان!!

    ز قنوج تا مرز كابلستان

    برو آٿرين باد وز لشكرش

    چه بر خويش و بر دوده‌ي كشورش

    البته اين «دسته گل به آب دادن» مختص «زابل و زابلستان و سيستان و نيمروز» - كه محل تولد رستم است- نيست بلكه از نظر ٿردوسي «اهواز» ، «مازندران»، «كرمان» و «مكران» نيز جزو ايران «ذهني و هپروتي» او نبودند چنانچه در پادشاهي دارا مي‌گويد :

    چو دارا از ايران به كرمان رسيد

    دو بهراز بزرگان لشكر نديد

    يا در پادشاهي خسرو پرويز اهواز را جدا از ايران مثل يك كشور مستقل ‌شمرده و مي‌گويد :

    چو صد مرد بيرون شد از روميان

    ز ايران و اهواز و زهر ميان!!

    كه اشعار ٿوق نشان مي‌دهد:

    اولاً : ٿردوسي بر خلاٿ كساني كه رستم را ايراني مي‌دانند و به زور مي‌خواهند رستم را ايراني معرٿي كنند بر خلاٿ پيروان شوونيست‌تر از خودش «رستم را ايراني نمي‌داند»

    ثانياً: از نظر ٿردوسي واژه «ايران» نه يك واژه «جغراٿيايي» منطبق بر مناطق جغراٿيايي بلكه يك نام« اسطوره‌اي» و «اتوپيايي» و در حقيقت يك «ايده شهر» «و آرمان شهر ذهني» است نه عيني.

    ثالثاً: از همه بدتر اينكه ٿردوسي حتي جغراٿياي «زمان» خود را نمي‌شناخت و سلطان محمود را هم «پادشاه ايران» و هم «پادشاه زابلستان» مي‌دانست و اين باز نشان مي‌دهد كه ٿردوسي چقدر واقع گريز بود و ٿكرش تماماً در كشورهاي خيالي سير و سياحت مي‌كرد نه در واقعيات روزمره.

    بنابراين از كساني كه او را بزرگترين «شاعر ملي ايران» تلقي مي‌كنند بايد پرسيد آيا اين اشعار«تجزيه طلبانه»!! را در شاهنامه ديده‌اند يا نه؟

    اگر نديده‌اند پس چرا «ايران شناس» ، «ٿردوسي شناس» و «شاهنامه شناس» شده‌اند؟! و اگر ديده‌اند چه جوابي براي اٿكار عمومي در اين رابطه دارند؟! چرا ساليان سال است كه ٿردوسي و شاهنامه را «چماق» سركوب ملتهاي غير ٿارس ايران قرار داده‌اند در صورتيكه بنا به اعتراٿ خود اين شاهنامه سرا «آرتيست» خود ساخته او يعني رستم خان – كه از روي الگوي هركولي يوناني ساخته و پرداخته شده است - «ايراني»، نبود!!

    پس فردوسي اولين «شاعر تجزيه طلب ايران» است نه يك «شاعر ملي ايران»!!

    منابع و مآخذ:

    بر خلاٿ مقالات قبلي كه از كتابها (سند و مدرك) ارائه مي‌شد، اين بار عزيزان را براي دسترسي بهتر و زودتر به منابع اين بخش به «اينترنت» ارجاع مي‌هم.

    عزيزان در اينترنت مي‌توانند روي متن شاهنامه‌ها «كليك» كرده و در قسمت «سرچ» واژه‌ي ايران و زابل و… را نوشته و اشعار اين قسمت را در آنجا ملاحظه فرمايند.


    منبع:شاهنامه.ایران و زابل

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهنگنامۀ زنان پارسی گوی میدانیم که جنس زنان در آفرینش، لطیف و ظریف، خلق شده است. به همین جهت از عهد جاهلیت و توحش، جنس مرد، با قدرت جسمانی و غریزی و خشونت و تحکم، رفتار میکرده است و زنان، در قبال قدرت جسمانی مردان، خود را عاجز و درمانده میدیده اند. و به ناچار و به تدریج، تسلط مردان را بخود، حق و بجا دانسته و عجز و ناتوانی خود را، به تمام معنی پذیرفته اند و این پذیرش راف حتی به امیال و ارزوها و افکار و عقاید و خواسته های درونی خود نیز تسری داده اند، در حالی که هنر شعر و صنایع ظریفهف جزو لطایف و ظرایف خلقت بشر « اعم از زن و مرد » بوده و قاعدتا زنان با طبع لطیف و اندیشه های ظریف که جزو غرایز آنها میباشد، در افرینش هنر و اندیشه های لطیف، بر مردان ارجحیت داشته اند...
    در اینجا، زندگینامه شاعران، به اعتبار شهرت یا تخلص آنان، با ذکر محل تولد، آورده میشود. این فرهنگنامه نمونه اشعار زنان پارسی گوی را شامل میشود.


    گردآورنده: نجف علی مهاجر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زرین تاج قزوینی، ملقب به طاهره قُرةالعَین

    زرین تاج را شیخیه «قرة العین» و بابیه «طاهره» لقب دادند. وی فرزند حاج صالح قزوینی و همسرملا محمد برغائی بود. در سال ۱۲۳۳ هجری قمری در قزوین به دنیا آمد. فقه و اصول و کلام و ادبیات عرب را نزد پدر آموخت. آثار شیخ احسائی و سید رشتی را مطالعه کرد و با سید رشتی مکاتبه و ارتباط برقرار کرد و سید در رسائل خود او را قره العین نامید.
    مطالعه آثار و عقاید شیخیه زندگانی او را دگرگون ساخت. دو پسر و یک دختر خود را به شوهر(پسرعموی خود) سپرد و به قصد دیدن سید رشتی به کربلا رفت. وقتی به آنجا رسید که سید در گذشته بود. قره العین در آن زمان ۲۹ سال داشت. در خانه سید اقامت گزید و از پس پرده به تدریس و افاده طلاب پرداخت.
    جمعی به خانه سید رشتی ریختند که قره العین در آنجا منزل داشت. ناچار به بغداد رفت و در آنجا نیز بدستور والی بغداد توقیف و بعد به فرمان سلطان عثمانی، در اوائل سال ۱۲۶۳ هجری قمری به اهرماهان به ایران اعزام شد. وارد قزوین شد. پس از کشته شدن عمو و پدرشوهرش بدست پیروان سید باب به تهران آمد و به دشت «بدشت» در هفت کیلومتری شاهرود رفت و در انجمنی که درآنجا برپا شده بود شرکت کرد. حضور بی حجاب او که نقاب زنانه را از پیشانی برداشته بود در آن انجمن غوغائی برپا کرد. از آنجا به قزوین بازگشت. بعد از کشته شدن باب او زا از قزوین به تهران آوردند و در باغ محمودخان، کلانتر تهران، در یک بالاخانه بی پله زندانی کردند. در آن جا زندانی بود تا وقتی که به ناصرالدین شاه تیراندازی شد. دراین زمان ۳۶ سال بیشتر نداشت. به امر شاه که دراین ترور جان بدر برده بود و وزیرش «میرزاآقاخانه نوری” او را در باغ ایلخانی»(محل کنونی بانک ملی ایران) کشتند.
    مفتی بغداد در ترجمه حال او می‌گوید:«من دراین زن فضل و کمالی دیدم که در بسیاری از مردان ندیده‌ام. او دارای عقل و استحانت و حیا و صیانت بسیاربود.»
    او در شعر سخت متأثر از، مولانا جلاالدین و جامی است.
    طبری می‌نویسد: درفقه، اصول، کلام، ادبیات عرب دستی قوی داشت و درکربلا هنگام اقامت در اندرون خانه حاج کاظم رشتی ازپس پرده تدریس می‌کرد و به سبب شعر و نثر استادانه خویش درسراسرایران معروف است. وی پس ازدعوی باب به او پیوست و جز۱۸ تن پیروان اولیه اوست.
    «سید کاظم رشتی» پیشوای شیخیه به وی لقب «قرةالعین» دادند و سید علی محمد باب او را «طاهره» نامید. قرة‌العین شاعری خوش ذوق بود و در میان زنان شاعر شهرت خاصی دارد. وی را در سال ۱۲۶۴ هجری قمری مدتی در باغ ایلخانی به جرم بابیگری محبوس و پس از چندی فراش‌های «عزیز خان» سردار کل که مامور تعقیب و کشتن بابیان بود دستمالی به گردن او بست و آنقدر کشید تا خفه شد و پس از آن جسدش را به چاهی افکند در حالی که ۳۶ سال بیشتر نداشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شعر زیبایی از بانو طاهره:

    گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو / شرح دهم غم تو را، نکته به نکته مو به مو

    می رود از فراق تو، خون دل از دو دیده ام / دجله به دجله، یم به یم، چشمه به چشمه، جو به جو

    از پی دیدن رخت، همچو صبا فتاده ام / کوچه به کوچه، در به در، خانه به خانه، کو به کو

    مهر تو را دل حزین، بافته با قماش جان / رشته به رشته، نخ به نخ، تار به تار و پو به پو

    گرد عذار دلکشت، عارض عنبرین خطت / لاله به لاله، گل به گل، غنچه به غنچه، بو به بو

    ابرو وچشم و خال تو، صید نموده مرغ دل / طبع به طبع، دل به دل، مهر به مهر و خو به خو

    در دل خویش « طاهره» گشت و ندید جز تو را / صفحه به صفحه، لا به لا، پرده به پرده، تو به تو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در ره عشقت اي صنم، شيفته بلا منم

    چــند مـغـايـرت کـنـي؟ بـا غمـت آشنـا منم

    پرده به روي بسته اي، زلف به هم شکسته اي

    از همه خلق رسته اي، از همگان جدا منم

    شير تويي، شکر تويي، شاخه تويي، ثمر تويي

    شمس تويي، قمر تويي، ذره منم، هبا منم

    نخل تويي، رطب تويي، لعبت نوش لب تويي

    خـواجــه بــا ادب تويي، بنده بي حــيــا منم

    کعبه تويي، صنم تويي، دير تويي، حرم تويي

    دلـــبــر محــتــرم تويي، عــاشــق بينوا منم

    شاهد شوخ دلبرا گفت به سوي ما بــــيــا

    رسته ز کــبــر و از ريــا، مــظــهــر کبريا منم

    طــاهــره خــاک پاي تو، مست مي لقاي تو

    مـنــتـظـر عطــاي تــو، مــعـــتــرف خطا منم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهستی گنجوی:

    مهستی گنجوی، همسر امیر احمد تاج الدین بن خطیب گنجوی، بانویی از اهالی گنجه، در سالهای پایانی سده ی پنجم هجری، چشم به جهان گشود. در باره ی وی، پاره ای بدیهه سراییها و مجلس آراییها بر سر زبانها افتاد. آنچه محقق است، وی بانویی زیبا و ادیب و سخن سرا بوده و عمری طولانی داشته و در سال (577- هجری قمری) در شهر گنجه، چشم از جهان فرو بسته است. پیکر وی، در جوار آرامگاه حکیم نظامی، دفن شده است. می گویند: دیوان اشعارش، در حادثه ی فتنه ی عبدالرضا ازبک در هرات، از بین رفته است. در حال حاضر، ابیات پراکنده ای از اشعار وی در تذکره ها و لغتنامه ها باقیمانده. از انواع شعر، بیشتر رباعی می سرود. رباعیاتی که از وی به یادگار مانده، بسیار لطیف و ماهرانه است. از آثارش، دویست رباعی جمع آوری و به کوشش طاهری شهاب و از آن پس فریدون نوزاد، منتشر شده است.

    چند رباعی از این بانو:

    هر شب زغمت تازه عذابی بینم / در دیده به جای خواب آبی بینم
    وانگه که چو نرگس تو خوابم ببرد / آشفته تر از زلف تو خوابی بینم


    شبها که به ناز با تو خفتم همه وقت / درها که به نوک مژه سفتم همه وقت
    آرام دل و مونس جانم بودی / رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت


    آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است / وز غمزه ی شوخ فتنه ی مرد و زن است
    دیدم به رهش ز لطف چون آب روان / آن آب روان هنوز در چشم من است


    غزل:

    در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن / خو گرفتم همچو نی با ناله های خویشتن

    جز غم و دردی که دارد دوستیها با دلم / یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن

    من کیم؟ دیوانه یی کز جان خریدار غم است / راحتی را مرگ می داند برای خویشتن

    شمع بزم دوستانم زنده ام از سوختن / در ورای روشنی بینم فنای خویشتن

    آن حبابم کز حیات خویش دل برکنده ام / زانکه خود بر آب می بینم بنای خویشتن

    غنچه ی پژمرده یی هستم که از کف داده ام / در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن

    آرزوهای جوانی همچو گل بر باد رفت / آرزوی مرگ دارم از خدای خویشتن

    همدمی دلسوز تا نبود «مهستی» را چو شمع / خود بباید اشک ریزد در عزای خویشتن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رابعه دختر کعب قزداری که به رابعه بلخی هم شناخته شده‌است بانوی شاعر پارسی‌گوی نیمه نخست سده چهارم هجری است. رابعه همدوره با سامانیان و رودکی بود. بسیاری رابعه را نخستین زن شاعر پارسی‌گوی می‌دانند. رابعه از عربهای کوچیده به خراسان بود. پدرش فرمانروای بلخ، سیستان،قندهار و بست بود. رابعه شیفته برده‌ای به نام بَکتاش می‌شود و برایش شعر می‌سراید. برادرش حارث که از این عشق آگاه می‌شود آشفته می‌شود و دستور می‌دهد که خواهرش را به حمام برند و رگهایش را بگشایند تا بمیرد. حکایت او را فقیر نظم کرده نام آن مثنوی را گلستان ارم نهاده.

    غزلی از رابعه:

    زبس گل که در باغ ماوی گرفت / چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت

    صبا نافه مشک تبت نداشت / جهان بوی مشک از چه معنی گرفت

    مگر چشم مجنون به ابر اندر است / که گل رنگ رخسار لیلی گرفت

    به می ماند اندر عقیقین قدح / سرشکی که در لاله ماوی گرفت

    قدح گیر چندی و دنیی مگیر / که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت

    سر نرگس تازه از زر و سیم / نشان سر تاج کسری گرف

    چو رهبان شد اندر لباس کبود / بنفشه مگر دین ترسی گرفت

    ---------------------------

    عشق او باز اندر آوردم به بند / کوشش بسیار نامد سودمند

    عشق دریایی کرانه ناپدید / کی توان کردن شنا ای هوشمند

    عشق را خواهی که تا پایان بری / بس که بپسندید باید ناپسند

    زشت باید دید و انگارید خوب / زهر باید خورد و انگارید قند

    توسنی کردم ندانستم همی / کز کشیدن سخت تر گردد کمن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  14. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کوه قاف، در فرهنگها و باورها در فرهنگها آمده است: «قاف» نام کوهیست که گرداگرد عالم است و گفته اند که از زمرد است و پانصد فرسنگ بالا دارد و بیشتر آن در میان آبست و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد شعاع آن سبز نماید و چون منعکس گردد کبود شود (آنندراج)- کوهیست از زبرجد که برگرد زمین است و پانصد فرسنگ بالای اوست گرد برگرد آب دارد و چون آفتاب بر وی تابد شعاع سبز آن بر آب آید و منعکس شود و آسمان از آن لاجوردی نماید و اگر نه آسمان بغایت سپید است (کشف).

    در کتب جغرافیای قدیم آمده است: «قاف» اگر عربی باشد از فعل ماضی گرفته شده است چنانکه گویند «قاف اثر. یقوفه قوفاً اذا اتبع اثره.» این کوه گرداگرد زمین کشیده شده است و نام آن در قرآن آمده است و مفسرین آن را کوهی می دانند محیط بر زمین و گویند از زبرجد سبز است و سبزی آسمان از رنگ اوست و اصل و اساس همه کوههای زمین است و بعضی گفته اند فاصله این کوه تا آسمان به مقدار قامت آدمی است و برخی دیگر آسمان را بر آن مطبق (پوشش) می دانند و زمره ای گمان کرده اند که در پس او عوالم و خلایقی اند که تعداد آن را جز خدای تعالی نمی داند و آفتاب از این کوه طلوع و غروب می کند و آن را قدما البرز می نامیده اند (معجم البلدان ج 7 ص 15).- در نزهة القلوب پس از نقل قول یاقوت که در بالا آمد،گفته شده است: «همه بیخ کوهها بدو پیوسته است حق سبحانه و تعالی را با قومی غضب بوده باشد و خواهد که بدیشان زلزله فرستد فرشته را که بر کوه قاف موکل است امر آید که تارک و بیخ آن کوه مطلوب را بجنباند و در آن زمین زلزله افکند. و العهده علی الراوی. چون کوه قاف را اصل کوهها نهاده اند اگر چه این از عقل دورست این قدر شرح آن نوشتن در خور بود (نزهة القلوب ص 198)- بعضی کوه البرز را کوه قاف شمردند (نزهة القلوب- ص 190) و در قرآن مجید آمده است «ق و القرآن المجید» (سوره ق آیه 1) بعضی از مفسرین در تفسیر آن آورده اند که «ق» نام کوهیست که صفتش در بالا ذکر شد (ابوالفتوح ج 1ص 131 و نیز رجوع شود به کتاب کشف الاسرار ج9 ص 273 و فخر رازی ج 7 ص 411 و بیضاوی ج 2 ص 455 و منهج الصادقین ج 3 ص 163).

    و نیز آورده اند که «ذوالقرنین» (اسکندر- پسرخاله حضرت خضر) گرد عالم می گشت تا بکوه قاف رسید و گرد کوه قاف کوههای خرد دید. رب العالمین کوه را با وی بسخن آورد تا از وی پرسید که ما انت؟ تو چه باشی و نامت چیست؟ گفت منم قاف گرد عالم در آمده . گفت این کوههای خرد چیست گفت این رگهای من است و در هر بقعتی و در هر شهری از شهرهای زمین از من رگی بدو پیوسته. هر آن زمین که بامر حق آنرا زلزله خواهد رسید مرا فرماید تا رگی از رگهای خود بجنبانم که با آن زمین پیوسته تا آنرا زلزله افتد ( کشف الاسرار ج 9 ص 274: و جهت اطلاع بیشتر از این کوه ر. ک.: دایرة المعارف اسلامی ج2 ص 614 ببعد ذیل کلمهkaf) بندهشن (فصل 12 بند2)

    در ضمن نام کوه هایی که از البرز روئید از کوهی بنام "کاف" نام می برد که پس از البرز بزرگترین کوه است و آن کوهیست که از سگستان (سیستان) شروع و به خجستان ختم می شود و آنرا کوه پارس هم نامند (فصل 12بند 9: و زادسپرم فصل 7 بند 7).

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  16. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در کتب جغرافیای اسلامی نیز آمده است که کوه قاف همان البرز است (ر. ک: یاقوت ج 7 ص15 و نزهة القلوب ص190). البرز کوه در آثار زردشتی در حقیقت کوهی است مذهبی و معنوی: ایزد مینوی مهر پیش از طلوع خورشید جاویدان از بالای این کوه بر آید و سراسر سرزمین آریائیان را روشن نماید و کوهی است بس بلند و درخشان که بر فراز آن نه شب است و نه تاریکی، نه باد سرد زننده و نه باد گرم مهلک و نه بیماری و آلودگی و منزلگاه ایزد مهر است (مهریشت بندهای 13 و 50 و 51 و118). کوهیست که هوشنگ پیشدادی بر فراز آن صد هزار اسب و ده هزار گوسفند برای ایزد آبان قربانی کرد (آبان یشت فقره21): و کوهیست که گرداگرد قله آن ماه و خورشید و ستارگان دور می زنند (رشن یشت فقره 25). در آثار پهلوی نیز کوهی است مذهبی و موضوع اساطیر مختلف.

    بنابر «دینکرت» یک سر پل چینوت (صراط) باین کوه پیوسته است (یشتها ج 2حاشیه ص 324). بنابر «بندهشن» روئیدن آن هشتصد سال طول کشید و کوههای دیگر جهان همه در 18 سال ازین کوه روئید. (فصل 12 بند1: زاد سپرم فصل 7 بند 1و2. برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به یشتها ج 2 ص 308 و حاشیه ص 324 و یادداشتهای گاتاها ص 158 و pahlavi textes ص 29و 34و 174و 175)

    صوفیان در توصیف این کلمه آورده اند: «جوانمردان طریقت و ارباب معرفت سری دیگر گفته اند در معنی "ق". گفتند آن کوه قاف که گرد عالم در کشیده نمود کاری است از آن قاف که گرد دل دوستان در کشیده، پس هر که در این دنیا خواهد که از آن کوه قاف در گذرد قدم وی فرو گیرند، گویند، و راه این قاف گذر نیست. همچنین کسی که در ولایت دل و صحرای سینه قدم زند چون خواهد که یک قدم از صفات دل و عالم سینه باتوایم: "انا عندالمنکسرة قلوبهم من اجلی» (کشف الاسرار ج 9 ص 283)- وادی کبریا و بی نیازی (اکبری دفتر 3ص 310).

    حاصل کلام آنکه «قاف» که ممکن است با کاف البرز مرتبط باشد و اساطیر آن از اساطیر مربوط به البرز سرچشمه گرفته باشد، اصل و اساس و پایه و مایه همه بلندیهای جهان و منزلگاه ایزد و مهر و فروغ و روشنی و صفا بوده است و در قرآن کریم مظهر قدرت و قدوسیت گردیده و در اساطیر با ذوالقرنین که به مطلع و مغرب شمس رسید سخن گفته است- صوفیان هم که همیشه اینگونه امور را با تغییرات دلکش خود بصورت خاصی در می آورند. "قاف" را سرزمین دل و سر منزل سیمرغ جان و حقیقت و راستی مطلق دانسته اند که همه سعی سالک صرف رسیدن به آن می شود اما رسیدن باین سرزمین مقصودها بدون زحمت و مشقت و گذشتن از عقبات صعب سلوک ممکن نیست و سالک ناگزیر است که برای گذشتن از این راه بی نهایت که هر شبنمی در آن صد موج آتشین است، همرهی خضر کند و دل و جان به هدهد سلیمان سپارد تا او که از مخارف این طریق هولناک آگاه است او را بقله این کوه بی زینهار برساند و کیفیت این منزلگاه عجیب را که قلب و فؤاد و دل از آن اصطلاح می کنند به او نشان دهد. "قاف" اغلب در آثار صوفیان به همین معنی، یعنی به اقلیم و فؤاد و کشور دل اطلاق شده است چنانه مولانا جلاء الدین محمد بلخی فرماید:

    جان که او دنباله زاغان پرد زاغ او را سوی گورستان برد

    هین مدو اندر پی نفس چو زاغ کو بگورستان پرد نه سوی باغ

    گر روی، رو در پی عنقای دل سوی قاف و مسجد اقصای دل

    (ج 3 نی ص 355)


    منابع:

    مثنوی معنوی- جلال الدین مولانا به اهتمام رینولد الن نیکلسون ، چاپ لیدن

    کشف الاسرار و عدة الابرار- معروف به تفسیر خواجه عبدالله انصاری، تالیف ابوالفضل رشیدالدین میبدی، به اهتمام و تصحیح علی اصغر حکمت

    گاتا- سرودهای زرتشت، تالیف و ترجمه استاد پورداود، چاپ تهران

    منطق الطیر مقامات طیور- شیخ فریدالدین عطار نیشابوری به اهتمام سید صادق گوهرین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  18. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من قهرمان داستان تو هستم"درباره مفهوم «همذات پنداري» در نقد ادبي" Untitled 1

    بارها در نقد داستان، به ويژه رمان، با جملاتي از اين دست برخورد مي کنيم که «نويسنده در پرداخت شخصيت ها چنان با مهارت عمل کرده است که خواننده به راحتي خودش را با آنها غيا يکي از آنهاف يکي مي داند»؛ «داستان چنان تصوير بي نقصي از واقعيت ارائه داده است که مي توانيم شخصيت هاي داستانش را در ميان آدم هايي که با آنها مواجه مي شويم، بيابيم». مفهوم «همذات پنداري» يا «همساني با شخصيت هاي داستاني» منحصر به منتقدان حرفه يي نمي شود، بارها در صحبت غيرمتخصصان نيز مي بينيم که خوانندگاني مدعي مي شوند که با فلان شخصيت داستان، عموماً قهرمان، چنان خود را يکي حس کرده اند که وقايعي را که بر او گذشته، به شکل وقايعي که براي خودشان رخ داده، تجربه کرده اند. از اين هم بيشتر، بسياري قوت يک داستان را در قابليتش در برانگيختن همين حس «همذات پنداري» مي دانند، در ارائه تصويري بي نقص و خدشه ناپذير از واقعيت و شخصيت هايي که خوانند گان بتوانند خود را به جاي آنها قرار بدهند. اين نگرش و مفهوم مستقيماً ما را به مساله «همساني يافتن» يا «هويت يابي» در سوژه هاي انساني متصل مي سازد و از اين منظر مي توان به گستره يي از بحث هاي نظري اشاره کرد که سنت هاي فلسفي بي شماري را شامل مي شود، از کانت و هگل گرفته، تا نيچه، فرويد و لاکان. اشاره يي سردستي به بصيرت هاي اين افراد، خودش کتابي چندجلدي مي شود؛ از طرف ديگر، چنين اشاره يي نيز عملاً خالي از فايده خواهد بود چراکه خواندن متون اين افراد و انواع تفاسيري که بر آنها نوشته شده است، به يقين از خواندن يادداشتي از اين دست، موثرتر و جذاب تر خواهد بود؛ از همين رو، در نوشته حاضر سعي مي شود با نگاهي اجمالي به اين مفهوم در نقد ادبي، توهم مستتر در آن آشکار شود.

    قبل از هر چيز شايد بد نباشد به چند رمان کلاسيک ارجاع دهيم که مضمون مرکزي شان همين مفهوم و يکي دانستن قهرمان رمان با شخصيت هايي است که در کتاب ها خوانده است. مشخص ترين رماني که به ذهن مي رسد، رمان «دن کيشوت» است که قهرمان متوهم داستان خود را با شهسواران حکايات دلاوري، همسان يا هم هويت يا «همذات» مي پندارد و فرجام رمان نيز چيزي جز مرگ قهرمان نيست، البته پس از مجموعه يي از رويدادهاي کميک- تراژيک که در آنها، قهرمان، ناتوان از درک واقعيت، در تحقق حکاياتي که در ذهن دارد، مرتباً شکست مي خورد، اگر چه هيچ گاه نمي تواند تشخيص دهد واقعيت تصويري را که او از شهسواري دارد، باطل مي سازد.

    نمونه مشخص ديگر، اما بوواري در رمان «مادام بوواري» است که مي خواهد زندگي خويش را به نمونه يي از رمان هاي عاشقانه يي که مي خواند، تبديل کند. فرجام او نيز مرگ است، در حالي که از تحقق آن رمان هاي عاشقانه در زندگي خويش شکست مي خورد. مثال ديگر، فيلم «باز هم بزن، سم» اثر وودي آلن است که در آن قهرمان روايت، روشنفکري نيويورکي، سعي در همسان شدن با سم (همفري بوگارت) در فيلم «کازابلانکا» دارد و از قضا، در نهايت، موفق به اين يکي شدن مي شود، آن هم با تکرار صحنه نهايي «کازابلانکا» در زندگي واقعي اش.

    در مثال اول و دوم، ما با نوعي همسان شدن يا هويت يابي «خيالي» رودرروييم، بدين معنا که قهرمان داستان، تصويري ايده آل در ذهن خويش دارد و تمام کوشش هايش مبتني بر آن است که خودش را با اين تصوير يکي سازد. در اين جا بايد بر اين مشخصه تصوير اشاره کرد که تصوير واجد حدود و ثغور مشخص بوده، فاقد هر گونه سوراخ يا شکاف است. در اين گونه همسان يابي، شخص (چه واقعي و چه داستاني) قهرماني بي نقص در ذهن خويش ساخته است و تمامي خصوصيات و صفات خوب و دوست داشتني (از منظر خويش) را به او منتسب کرده، سپس سعي مي کند خود را با اين مجموعه يکدست و دوست داشتني يکي سازد. اما در مثال سوم، همسان يابي «نمادين» است، بدين معنا که در نهايت مشخص مي شود شخص چه جايگاهي در نظام نمادين بيابد. در اين جا نيز اگر چه شخصيت مجموعه يي از صفات نيک و دوست داشتني را در قهرمان خويش برمي سازد، اما عاقبت، از قضا، تنها در لحظه يي موفق به همساني و هويت يابي مي شود که نه با تقليد از اين صفات مطلوب، که با تشخيص و پذيرش ويژگي هاي منفي قهرمان (زشتي و قد کوتاهي)، از سطح تقليد شباهت ها برمي گذرد؛ به عبارت ديگر، در همساني خيالي شخص با تقليد از صفات مطلوب به نوعي هويت (خيالي) مي رسد، حال آنکه در همساني نمادين، شخص از شباهت هاي صرف مي گذرد و با قهرمان در نقطه يي يکي مي شود که تقليدناپذير است، به عبارتي با تکرار عملي نمادين، به نوعي همساني ساختاري مي گذرد؛ در اولي، شخص از تصوير ايده آلي که در ذهن دارد، تقليد مي کند، در حالي که در دومي، جايگاهي را اشغال مي کند که مي خواهد از آن جايگاه به خويش بنگرد. از همين رو، در دو مثال اول، کوشش هاي قهرمان داستان معطوف به تقليد از ايده آل هاي خود است و از همين رو محکوم به شکست است که ناتوان از تصديق اين نکته است که اين ايده آل هايي که او منحصر به فرد و مختص خويش مي داند، صرفاً نمايشي براي «نگاه» ديگري است؛ ارزش هاي شهسواري دن کيشوت از آن خودش نيست بلکه متعلق به شبکه يي نمادين است که جايگاه شهسوار را چنان تعريف مي کند؛ معشوقي که اما بوواري در پي تبديل شدن به آن است، جايگاهي است که شبکه نمادين به ميانجي داستان هاي عاشقانه برساخته است. اما در مثال سوم، قهرمان داستان به تصديق اين نکته مي رسد که همساني با قهرمان مطلوبش، نه از طريق يکي شدن با مشخصه هاي ظاهري و بديهي اش، که به ميانجي ويژگي غيرقابل تشخيص ممکن مي شود و از همين رو، تنها با تکرار کنش نمادين او (رها کردن زن محبوبش يا قرباني کردن او در پاي ارزش دوستي) مي تواند به هويت مختص خويش برسد و در اين نقطه است که مي تواند ويژگي هاي نفرت انگيز قهرمان خويش را هم بپذيرد.

    پس از اين مقدمه طولاني، مشخص مي شود که مفهوم «همذات پنداري» در نقد ادبي، در وهله اول مبتني بر هويت يابي يا همسان شدن «خيالي» است. خوانندگان معتقد به اين آموزه، خود را با ويژگي هاي تشخيص پذير و ايجابي و مثبت شخصيت هاي داستان يکي مي کنند (همين جا بايد اشاره کرد اين تصوير ايده آل، تنها به دلاوران محدود نمي شود بلکه تصوير ايده آل خواننده يي ممکن است تصوير يک قرباني باشد) و منتقدان طرفدار اين مفهوم نيز در مقام عاملان ايدئولوژي مسلط، شخصيت هايي را برجسته مي سازند که با تصوير ايده آل، و در نتيجه کليشه يي خويش همخوانند (تصوير ايده آل از يک قديس، مبارز انقلابي، قرباني مناسبات اجتماعي يا خانوادگي و از اين دست). به همين دليل، جاي تعجب ندارد که ژانر مورد علاقه اين گونه منتقدان درام هاي خانوادگي يا روانشناختي است و نوشته هاي اين منتقدان سرشار از عباراتي چون «تصوير دقيق از درون شخصيت ها»، «نمايش هنرمندانه آدم هاي عادي»، «غيبت نويسنده و توصيف بي طرفانه او از شخصيت ها»، «ارائه دردها و رنج ها و دل مشغولي هاي ازلي تمامي انسان ها»، «داستاني که گويا عکسي دقيق از موقعيت بيروني و تحليلي از اعماق روان انسان کلي» و... است.

    منتقدان شاخص اين شيوه، کساني چون واليس بان، لايونل تريلينگ و الن تيت، عموماً پيرو «نقد نو انگليسي-امريکايي» هستند، شيوه يي که از اين نظر شبيه «فرماليسم روس» است که داستان را متني خودبسنده مي دانند، خودبسنده از اين ديدگاه که براي نقد داستان صرفاً بايد خود را محدود به همان داستان کرد و از هر گونه پيش داوري يا ساز و برگ غيرادبي دوري جست. توهم يا ايدئولوژي اين نگرش نهفته در اين واقعيت است که براي داستان (و اصولاً متن ادبي) هر گفتاري بيروني است، حتي گفتار ادبي، از همين رو تاکيد بر مفهوم «ادبيت» چيزي به جز تصديق فقر نظري نقد و عموماً فقر هنري خود متن است. از طرف ديگر، نگاهي به توليدات اين گونه نقد ما را با اين شگفتي روبه رو مي سازند که نقدي که اينقدر بر «ادبيت» و «خودبسندگي» متن ادبي تاکيد دارد، چرا تا بدين حد مشحون از کليشه هاي اجتماعي مبتني بر اخلاق خوب مرد سفيدپوست غربي و روانشناسي محافظه کارانه (عموماً امريکايي) است. اصرار بر اين امر هم که قوت يک داستان ناشي از برانگيختن حس هم دردي و تشابه بين شخصيت ها و خوانندگان است، نشأت گرفته از بديهي فرض کردن واقعيت است، اينکه واقعيت امري است که براي همگان به يک شکل درک مي شود. ناسازه يا تناقض اين ديدگاه آن است که اگر چه بر بيروني و عيني بودن واقعيت تاکيد مي کند اما مدافع سرسخت نمايش درونيات و روانشناسي اعماق شخصيت ها است. همين جا مي توان به پيش فرض دوم مستتر در مفهوم «همذات پنداري» رسيد، اين پيش فرض شکلي دوگانه دارد، از يک طرف معتقد است که بازنمايي ادبي واقعيت هنگامي به اوج موفقيت خود مي رسد که نقش عکس را بازي کند، به همين دليل نيز از نظر اين منتقدان بهترين نويسندگان کساني چون ارنست همينگوي و ريموند کارور هستند و موفق ترين نوشتار رئاليسم ميني ماليستي است. شکل ديگر اين پيش فرض معتقد است که اوج کاميابي بازنمايي ادبي واقعيت، نمايش اعماق روان شخصيت ها است به طوري که خواننده انگيزه هاي متنوع (و گاه غريب) شخصيت ها را به کل درک کند، از همين رو، اين گونه منتقدان داستايوفسکي، فاکنر و گاه در مدرن ترين شکل، ويرجينيا وولف و جيمز جويس را بهترين نويسندگان مي دانند. به رغم شکل متضاد اين دو نگرش، هر دو در اين پيش فرض شريک اند که کار اصلي ادبيات بازنمايي واقعيت از خلال شخصيت ها (در اولي اعمال و در دومي روان آنها) است و همين برجسته شدن شخصيت است که «همذات پنداري» را به دنبال مي آورد.

    در مقابل اين پيش فرض مي توان اين پرسش هاي ساده را پيش کشيد که «اگر وظيفه ادبيات نه بازنمايي واقعيت که ويران کردن آن باشد، چه؟» «واقعيت چيست؟» «واقعيت از «نگاه» چه کسي ديده مي شود؟» پرسش سوم از اين نظر مهم است که «نقد نو» بر موضوع «ديدگاه راوي» تاکيدي بارز دارد، البته تاکيدي که «ديدگاه» راوي را از «جايگاه» اجتماعي اش منتزع مي کند و آن را به صرف دستگاه ثبت رويدادها يا دوربين ذهني تقليل مي دهد؛ از همين رو، اين منتقدان هنگام بررسي آثار ديکنز بر انسان دوستي او تاکيد مي کنند، حال آنکه نمي پرسند نگاه ديکنز از چه جايگاهي است؛ چرا که با اين پرسش کل «انسان دوستي» ديکنز زير سوال مي رود چرا که نگاه «شفقت آميز» ديکنز چيزي جز نگاه همان بورژواها و کارخانه داراني نيست که امثال اليور تويست را به گدايي کشانده اند، چرا که اين نگاه شبيه نگاه قصابي است که بر گوسفندان بي زبان دل مي سوزاند. با اين صحبت ها مي توان گفت وظيفه ادبيات ايجاد شوک و تروما (آسيب ترميم ناشدني) در خوانندگان است، اينکه خوانندگان در پيش فرض هاي خود ترديد کنند. شخصيت هاي داستاني مي توانند يکي از نقاط تروماانگيز باشند، اينکه اعمال و انگيزه هايشان فانتزي هاي خوانندگان را رو کنند، اينکه خوانندگان از خلال شخصيت ها ناگاه با اين واقعيت روبه رو شوند که انسان دوستي ها يا خيال هاي عاشقانه شان مي تواند شامل چه تحريفات يا هسته هاي منحرفانه يي باشد؛ از اين منظر، شخصيت هاي متون فردينان سلين يا مارکي دو ساد نمونه هايي گويا هستند.

    درنهايت، مي توان به صحنه يي از فيلم «جاده مالهالند» اشاره کرد که زن موخرمايي داستان، نام و هويتش را از پوستري که ناگاه در حمام مي بيند، برمي گيرد. اين حادث و تصادفي بودن هويت و جايگاه نمادين شخصيت ها شوک به مخاطباني است که در هويت خويش، عنصري محتوم و تقديري مي بينند. توجه به همين نکته حادثي بودن هويت، تمامي بناي مفهوم «همذات پنداري» در نقد ادبي را به هم مي ريزد. «همذات پنداري» چيزي جز فرافکني ايده آل هاي خواننده نيست، از همين رو، عملي معکوس است، بدان معنا که بيش از آنکه افشاکننده استراتژي هاي داستان باشد، برملاکننده ايدئولوژي مخاطبان و منتقدان طرفدار وضع موجود است؛ از قضا، منتقد انقلابي بايد راهي معکوس را در پي بگيرد و به خوانندگان نشان دهد که چگونه شخصيت هاي محبوب داستان ها چيزي بيش از تجسم خواست هاي ايدئولوژي غالب و راهي براي استمرار انقياد در نظام نمادين و واقعيت موجود نيست.

    روزنامه اعتماد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  20. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/