صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 27

موضوع: داستانهای کوتاه انتوان چخوف

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    داستانهای کوتاه انتوان چخوف

    چاق و لاغر
    دو دوست در ایستگاه راه آهن نیكولایوسكایا ، به هم رسیدند: یكی چاق و دیگری لاغر. از لبهای چرب مرد چاق كه مثل آلبالوی رسیده برق میزد پیدا بود كه دمی پیش در رستوران ایستگاه ، غذایی خورده است ؛ از او بوی شراب قرمز و بهار نارنج به مشام میرسید. اما از دستهای پر از چمدان و بار و بندیل مرد لاغر معلوم بود كه دمی پیش از قطار پیاده شده است ؛ او بوی تند قهوه و ژامبون میداد. پشت سر او زنی تكیده ، با چانه ی دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزی بلندقد با چشمهای تنگ ــ فرزند او ــ ایستاده بودند. مرد چاق به مجرد دیدن مرد لاغر فریاد زد:

    ــ هی پورفیری! تویی؟ عزیزم! پارسال دوست ، امسال آشنا!

    مرد لاغر نیز شگفت زده بانگ زد:

    ــ خدای من! میشا! یار دبستانی من! این طرف ها چكار میكنی پسر؟

    دوستان ، سه بار ملچ و ملوچ كنان روبوسی كردند و چشم های پر اشكشان را به هم دوختند. هر دو ، خوشحال و مبهوت بودند. مرد لاغر ، بعد از روبوسی گفت:

    ــ رفیق عزیز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! می دانی ، این دیدار ، به یك هدیه ی غیرمنتظره میماند! بگذار حسابی تماشات كنم! بعله … خودشه … همان خوش قیافه ای كه بود! همان شیك پوش و همان خوش تیپ! خدای من! خوب ، كمی از خودت بگو: چكارها میكنی؟ پولداری؟ متأهلی؟ من ، همانطوری كه می بینی در بند عیال هستم … این هم زنم لوییزا … دختریست از فامیل وانتسباخ … زنم آلمانی است و لوترین … این هم پسرم ، نافاناییل … سال سوم متوسطه است … نافا جان ، پسرم ، این آقا را كه می بینی دوست من است! دوره ی دبیرستان را با هم بودیم.

    نافاناییل بعد از دمی تأمل و تفكر ، كلاه از سر برداشت. مرد لاغر همچنان ادامه داد:

    ــ آره پسرم ، در دبیرستان ، با ایشان هم دوره بودم! راستی یادته در مدرسه چه جوری سر به سر هم میگذاشتیم؟ یادم می آید بعد از آنكه كتابهای مدرسه را با آتش سیگار سوراخ سوراخ كردی اسمت را گذاشتیم هروسترات ؛ اسم مرا هم بخاطر آنكه پشت سر این و آن صفحه میگذاشتم گذاشته بودید افیالت. ها ــ ها ــ ها! چه روزهایی داشتیم! بچه بودیم و از دنیا بیخبر! نافا جان پسرم! نترس! بیا جلوتر … اینهم خانمم ، از فامیل وانتسباخ … پیرو لوتر است …

    نافاناییل پس از لحظه ای تفكر ، حركتی كرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالی كه دوست دیرین خود را مشتاقانه نگاه میكرد پرسید:

    ــ خوب ، حال و احوالت چطور است؟ كجا كار میكنی؟ به كجاها رسیده ای؟

    ــ خدمت میكنم ، برادر! دو سالی هست كه رتبه ی پنج اداری دارم ، نشان « استانیسلاو » (از نشانهای عصر تزار) هم گرفته ام ؛ حقوقم البته چنگی به دل نمیزند … با اینهمه ، شكر! زنم معلم خصوصی موسیقی است ، خود من هم بعد از وقت اداری قوطی سیگار چوبی درست میكنم ــ قوطیهای عالی! و دانه ای یك روبل می فروشمشان. البته به كسانی كه عمده میخرند ــ ده تا بیشتر ــ تخفیفی هم میدهیم. خلاصه ، گلیم مان را از آب بیرون میكشیم … می دانی در سازمان عالی اداری خدمت میكردم و حالا هم از طرف همان سازمان ، به عنوان كارمند ویژه ، به اینجا منتقل شده ام … قرار است همین جا خدمت كنم ؛ تو چی؟ باید به پایه ی هشت رسیده باشی! ها؟

    ــ نه برادر ، برو بالاتر. مدیر كل هستم … همردیف ژنرال دو ستاره …

    در یك چشم به هم زدن ،‌ رنگ از صورت مرد لاغر پرید. درجا خشكش زد اما لحظه ای بعد ، تبسمی بزرگ عضلات صورتش را كج و معوج كرد. قیافه اش حالتی به خود گرفت كه گفتی از چهره و از چشمهایش جرقه می جهد. در یك چشم به هم زدن خود را جمع و جور كرد ، پشتش را اندكی خم كرد و باریك تر و لاغرتر از پیش شد … حتی چمدانها و بقچه هایش هم جمع و جور شدند و چین و چروك برداشتند … چانه ی دراز زنش ،‌ درازتر شد ؛ نافاناییل نیز پشت راست كرد ، « خبردار » ایستاد و همه ی دگمه های كت خود را انداخت …

    ــ بنده … حضرت اجل … بسیار خوشوقتم! خدا را سپاس می گویم كه دوست ایام تحصیل بنده ، به مناصب عالیه رسیده اند!

    مرد چاق اخم كرد و گفت:

    ــ بس كن ، برادر! چرا لحنت را عوض كردی؟ دوستان قدیمی كه با هم این حرف ها را ندارند! این لحن اداری را بگذار كنار!

    مرد لاغر در حالی كه دست و پای خود را بیش از پیش جمع میكرد گفت:

    ــ اختیار دارید قربان! … لطف و عنایت جنابعالی … در واقع آبیست حیات بخش … اجازه بفرمایید فرزندم نافاناییل را به حضور مباركتان معرفی كنم … ایشان هم ،‌ همسرم لوییزا است … لوترین هستند …

    مرد چاق ، باز هم می خواست اعتراض كند اما آثار احترام و تملق ، بر چهره ی مرد لاغر چنان نقش خورده بود كه جناب مدیر كل ، اقش گرفت و لحظه ای بعد از او روگردانید و دست خود را من باب خداحافظی ، به طرف او دراز كرد.

    مرد لاغر ، سه انگشت مدیر كل را به نرمی فشرد ، با تمام اندام خود تعظیم كرد و مثل چینی ها خنده ی ریز و تملق آمیزی سر داد ؛ همسرش نیز لبخند بر لب آورد. نافاناییل پاشنه های پا را به شیوه ی نظامی ها محكم به هم كوبید و كلاه از دستش بر زمین افتاد. هر سه ، به نحوی خوشایند ، شگفت زده و مبهوت شده بودند.


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خوش اقبالقطار مسافری از ایستگاه بولوگویه كه در مسیر خط راه آهن نیكولایوسكایا قرار دارد به حركت در آمد. در یكی از واگنهای درجه دو كه « استعمال دخانیات » در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اكنون به پشتی نیمكتها یله داده و سعی دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.

    در باز میشود و اندامی بلند و چوبسان ، با كلاهی سرخ و پالتو شیك و پیكی كه انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد ، وارد واگن میشود.

    اندام ، در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس میكند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمكتها می دوزد و زیر لب من من كنان میگوید:

    ــ نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! كفر آدم در می آید!

    یكی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند:

    ــ ایوان آلكسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها!

    ایوان آلكسی یویچ چوبسان یكه میخورد و نگاه عاری از هشیاری اش را به مسافر می دوزد ،‌ او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم میمالد و میگوید:

    ــ ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم كه شما هم در این قطار تشریف دارید.

    ــ حال و احوالتان چطور است؟

    ــ ای ، بدك نیستم ، فقط اشكال كارم این است كه ، پدر جان ، واگنم را گم كرده ام. و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش كنم. بنده مستحق آنم كه شلاقم بزنند!

    آنگاه ایوان آلكسی یویچ چوبسان سرپا تاب میخورد و زیر لب میخندد و اضافه میكند:

    ــ پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را كه زدند پیاده شدم تا با یك گیلاس كنیاك گلویی تر كنم ، و البته تر كردم. بعد به خودم گفتم: « حالا كه تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب است گیلاس دیگری هم بزنم » همین جور كه داشتم فكر میكردم و میخوردم ، یكهو زنگ سوم را هم زدند … مثل دیوانه ها دویدم و در حالی كه قطار راه افتاده بود به یكی از واگنها پریدم. حالا بفرمایید كه بنده ، خل نیستم؟ سگ پدر نیستم؟

    پتر پترویچ میگوید:

    ــ پیدا است كه كمی سرخوش و شنگول تشریف دارید ، بفرمایید بنشینید ؛ پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهید! سرافرازمان كنید!

    ــ نه ، نه … باید واگن خودم را پیدا كنم! خدا حافظ!

    ــ هوا تاریك است ، می ترسم از واگن پرت شوید. فعلاً بفرمایید همین جا بنشینید ، به ایستگاه بعدی كه برسیم واگن خودتان را پیدا میكنید. بفرمایید بنشینید.

    ایوان آلكسی یویچ آه میكشد و دو دل روبروی پتر پترویچ می نشیند. پیدا است كه ناراحت و مشوش است ، انگار كه روی سوزن نشسته است. پتر پترویچ می پرسد:

    ــ عازم كجا هستید؟

    ــ من؟ عازم فضا! طوری قاطی كرده ام كه خودم هم نمی دانم مقصدم كجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و می بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزیز تا حالا برایتان اتفاق نیفتاده با دیوانه های خوشبخت روبرو شوید؟ نه؟ پس تماشاش كنید! خوشبخت ترین موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قیافه ی من چیزی دستگیرتان نمیشود؟

    ــ چرا … پیدا است كه … شما … یك ذره …

    ــ حدس می زدم كه قیافه ام در این لحظه باید حالت خیلی احمقانه ای داشته باشد! حیف آینه ندارم وگرنه دك و پوزه ی خودم را به سیری تماشا میكردم. آره پدر جان ، حس میكنم كه دارم به یك ابله مبدل میشوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرمایید ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم میفرمایید كه بنده یك سگ پدر نیستم؟

    ــ شما؟ مگر زن گرفتید؟

    ــ همین امروز ، دوست عزیز! همین كه مراسم عقد تمام شد یكراست پریدیم توی قطار!

    تبریكها و تهنیت گوییها شروع میشود و بارانی از سوالهای مختلف بر سر تازه داماد می بارد. پتر پترویچ خنده كنان میگوید:

    ــ به ، به! … پی بی جهت نیست كه اینقدر شیك و پیك كرده اید.

    ــ و حتی در تكمیل خودفریبی ام كلی هم عطر و گلاب به خودم پاشیده ام! تا خرخره خوشم و دوندگی میكنم! نه تشویشی ، نه دلهره ای ، نه فكری … فقط احساس … احساسی كه نمیدانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نیكبختی؟ در همه ی عمرم اینقدر خوش نبوده ام!

    چشمهایش را می بندد و سر تكان میدهد و اضافه میكند:

    ــ بیش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بكنید: الان كه به واگن خودم برگردم با موجودی روبرو خواهم شد كه كنار پنجره نشسته است و سراپایش به من تعلق دارد. موبور … با آن دماغ كوچولو و انگشتهای ظریف … او جان من است! فرشته ی من است! عشق من است! آفت جان من است! خدایا چه پاهای ظریفی! پای ظریف او كجا و پاهای گنده ی شماها كجا؟ پا كه نه ، مینیاتور بگو ، سحر و افسون بگو … استعاره بگو! دلم میخواهد آن پاهای كوچولویش را بخورم! شمایی كه پابند ماتریالیسم هستید و كاری جز تجزیه و تحلیل بلد نیستید ، چه كار به این حرفها دارید؟ عزب اقلی های یبس! اگر روزی زن گرفتید باید به یاد من بیفتید و بگویید: « یادت بخیر ، ایوان آلكسی یویچ! » خوب دوست عزیز ، من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یك كسی با بی صبری منتظر من است … و دارد لذت دیدار را مزه مزه میكند … لبخندش در انتظار من است … می روم در كنارش می نشینم و با همین دو انگشتم ، چانه ی ظریفش را میگیرم …

    سر می جنباند و با احساس خوشبختی می خندد و اضافه میكند:

    ــ بعد ، كله ام را میگذارم روی شانه ی نرمش و بازویم را دور كمرش حلقه میكنم. میدانید ، در چنین لحظه ای سكوت برقرار میشود … تاریك روشنی شاعرانه … در این لحظه هاست كه حاضرم سراسر دنیا را در آغوش بگیرم. پتر پترویچ اجازه بفرمایید شما را بغل كنم!

    ــ خواهش میكنم.

    دو دوست در میان خنده ی مسافران واگن ، همدیگر را به آغوش میكشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه میدهد:

    ــ و اما آدم برای ابراز بلاهت بیشتر یا به قول رمان نویسها برای خودفریبی افزونتر ، به بوفه ی ایستگاه میرود و یك ضرب دو سه گیلاس كنیاك بالا می اندازد و در چنین لحظه هاست كه در كله و در سینه اش اتفاقهایی رخ میدهد كه در داستانها هم قادر به نوشتنش نیستند. من آدم كوچك و بی قابلیتی هستم ولی به نظرم می آید كه هیچ حد و مرزی ندارم … تمام دنیا را در آغوش میگیرم!

    نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شادان به سایر مسافران واگن نیز سرایت میكند و خواب از چشمشان می رباید ، و به زودی بجای یك شنونده ، پنج شنونده پیدا میكند. مدام انگار كه روی سوزن نشسته باشد ، وول میخورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دستهایش را تكان میدهد و یكبند پرگویی میكند. كافیست بخندد تا دیگران قهقهه بزنند.

    ــ آقایان مهم آن است آدم كمتر فكر كند! گور پدر تجزیه و تحلیل! … اگر هوس داری می بخوری بخور و در مضار و فواید می و میخوارگی هم فلسفه بافی نكن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی!

    در این هنگام بازرس قطار از كنار این عده میگذرد. تازه داماد خطاب به او میگوید:

    ــ آقای عزیز به واگن شماره ی 209 كه رسیدید لطفاً به خانمی كه روی كلاه خاكستری رنگش پرنده ی مصنوعی سنجاق شده است بگویید كه من اینجا هستم!

    ــ اطاعت میشود آقا. ولی قطار ما واگن شماره ی 209 ندارد. 219 داریم!

    ــ 219 باشد! چه فرق میكند! به ایشان بگویید: شوهرتان صحیح و سالم است ، نگرانش نباشید!

    سپس سر را بین دستها میگیرد و ناله وار ادامه میدهد:

    ــ شوهر … خانم … خیلی وقت است؟ از كی تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدی شوهر؟! تو سزاوار آنی كه شلاقت بزنند! تو ابلهی! ولی او! تا دیروز هنوز دوشیزه بود … حشره ی نازنازی كوچولو … اصلاً باورم نمیشود!

    یكی از مسافرها میگوید:

    ــ در عصر ما دیدن یك آدم خوشبخت جزو عجایب روزگار است ، درست مثل آن است كه انسان فیل سفید رنگی ببیند.

    ایوان آلكسی یویچ كه كفش پنجه باریك به پا دارد پاهای بلندش را دراز میكند و میگوید:

    ــ شما صحیح میفرمایید ولی تقصیر كیست؟ اگر خوشبخت نباشید كسی جز خودتان را مقصر ندانید! بله ، پس خیال كرده اید كه چی؟ انسان آفریننده ی خوشبختی خود است. اگر بخواهید شما هم میتوانید خوشبخت شوید ، اما نمیخواهید ، لجوجانه از خوشبختی احتراز میكنید.

    ــ اینهم شد حرف؟ آخر چه جوری؟

    ــ خیلی ساده! … طبیعت مقرر كرده است كه هر انسانی باید در دوره ی معینی یك كسی را دوست داشته باشد. همین كه این دوران شروع میشود انسان باید با همه ی وجودش عشق بورزد ولی شماها از فرمان طبیعت سرپیچی میكنید و همه اش چشم به راه یك چیزهایی هستید. و بعد … در قانون آمده كه هر آدم سالم و معمولی باید ازدواج كند … انسان تا ازدواج نكند خوشبخت نمیشود … وقت مساعد كه برسد باید ازدواج كرد ، معطلی جایز نیست .. ولی شماها كه زن بگیر نیستید! … همه اش منتظر چیزهایی هستید! در كتاب آسمانی هم آمده كه شراب ، قلب انسان را شاد میكند … اگر خوش باشی و بخواهی خوشتر شوی باید به بوفه بروی و چند گیلاس می بزنی. انسان بجای فلسفه بافی باید از روی الگو پخت و پز كند! زنده باد الگو!

    ــ شما میفرمایید كه انسان خالق خوشبختی خود است. مرده شوی این خالق را ببرد كه كل خوشبختی اش با یك دندان درد ساده یا به علت وجود یك مادرزن بدعنق ، معلق زنان به درك واصل میشود. الان اگر قطارمان تصادف كند ــ مثل تصادفی كه چند سال پیش در ایستگاه كوكویوسكایا رخ داده بود ــ مطمئن هستیم كه تغییر عقیده خواهید داد و بقول معروف ترانه ی دیگری سر خواهید داد …

    تازه داماد در مقام اعتراض جواب میدهد:

    ــ جفنگ میگویید! تصادف سالی یك دفعه اتفاق می افتد. من شخصاً از هیچ حادثه ای ترس و واهمه ندارم زیرا دلیلی برای وقوع حادثه نمی بینم. به ندرت اتفاق می افتد كه دو قطار با هم تصادم كنند! تازه گور پدرش! حتی حرفش را هم نمیخواهم بشنوم. خوب آقایان ، انگار داریم به ایستگاه بعدی میرسیم.

    پتر پترویچ می پرسد:

    ــ راستی نفرمودید مقصدتان كجاست. به مسكو تشریف می برید یا به طرفهای جنوب!

    ــ صحت خواب! منی كه عازم شمال هستم چطور ممكن است از جنوب سر در بیاورم؟

    ــ مسكو كه شمال نیست!

    تازه داماد میگوید:

    ــ می دانم. ما هم كه داریم به طرف پتربورگ می رویم.

    ــ اختیار دارید! داریم به مسكو می رویم!

    تازه داماد ، حیران و سرگشته می پرسد:

    ــ به مسكو می رویم؟

    ــ عجیب است آقا … بلیتتان تا كدام شهر است؟

    ــ پتربورگ.

    ــ در این صورت تبریك عرض میكنم! عوضی سوار شده اید.

    برای لحظه ای كوتاه سكوت حكمفرما میشود. تازه داماد بر می خیزد و نگاه عاری از هشیاری اش را به اطرافیان خود می دوزد. پتر پترویچ به عنوان یك توضیح میگوید:

    ــ بله دوست عزیز ، در ایستگاه بولوگویه بجای قطار خودتان سوار قطار دیگر شدید. از قرار معلوم بعد از دو سه گیلاس كنیاك تدبیر كردید قطاری را كه در جهت عكس مقصدتان حركت میكرد انتخاب كنید؟

    رنگ از رخسار تازه داماد می پرد. سرش را بین دستها میگیرد ، با بی حوصلگی در واگن قدم میزند و میگوید:

    ــ من آدم بدبختی هستم! حالا تكلیفم چیست؟ چه خاكی بر سر كنم؟

    مسافرهای واگن دلداری اش میدهند كه:

    ــ مهم نیست … برای خانمتان تلگرام بفرستید ، خودتان هم به اولین ایستگاهی كه می رسیم سعی كنید قطار سریع السیر بگیرید ، به این ترتیب ممكن است بهش برسید.

    تازه داماد كه « خالق خوشبختی خویش » است گریه كنان میگوید:

    ــ قطار سریع السیر! پولم كجا بود؟ كیف پولم پیش زنم مانده!

    مسافرها خنده كنان و پچ پچ كنان ، بین خودشان پولی جمع میكنند و آن را در اختیار تازه داماد خوش اقبال میگذارند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از خاطرات یك ایده آلیست
    دهم ماه مه بود كه مرخصی 28 روزه گرفتم ، از صندوقدار اداره مان با هزار و یك چرب زبانی ، صد روبل مساعده دریافت كردم و بر آن شدم به هر قیمتی كه شده یك بار « زندگی » درست و حسابی بكنم ــ از آن زندگی هایی كه خاطره اش تا ده سال بعد هم از یاد نمیرود.

    هیچ میدانید كه مفهوم كلمه ی « یك بار زندگی كردن » چیست؟ به این معنا نیست كه انسان برای تماشای یك اپرت به تئاتر تابستانی برود ، بعد شام مفصلی بخورد و مقارن سحر ،‌ شاد و شنگول به خانه بازگردد ، و باز به این معنا نیست كه نخست به نمایشگاه تابلوهای نقاشی و از آنجا به مسابقات اسب دوانی برود و در شرط بندی شركت كند و پولی بر باد دهد. اگر میخواهید یك بار زندگی درست و حسابی كرده باشید ، سوار قطار شوید و به جایی عزیمت كنید كه هوایش آكنده از بوهای یاس بنفش و گیلاس وحشی است ؛ به جایی بروید كه انبوه گل استكانی و لاله عباسی از پی هم از دل خاكش سر بر آورده اند و چشمهایتان را با رنگ سفید ملایمشان و با ژاله های ریز الماسگونشان نوازش میدهند. آنجا ، در فضای وسیع و گسترده ، در آغوش جنگل سرسبز و جویبارهای پر زمزمه اش ، در میان پرندگان و حشرات سبز رنگ ، به مفهوم راستین كلمه ی « یك بار زیستن » پی خواهید برد! به آنچه كه گفته شد باید دو سه برخورد با كلاه های لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاه های سریعشان و همین طور چند پیش بند سفید نیز اضافه شود … و وقتی ورقه مرخصی ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جیب داشتم و عازم ییلاق بودم اقرار میكنم كه به چیزی جز اینها نمی اندیشیدم.

    به توصیه ی دوستی در ویلایی كه سوفیا پاولونا كنیگینا اجاره كرده بود اتاقی گرفتم. او ، یكی از اتاقهای ویلا را ــ با مبلمان و همه ی وسایل راحتی ، به اضافه ی خورد و خوراك ــ اجاره میداد. برخلاف انتظارم ، كار اجاره ی اتاق خیلی زود انجام شد ، به این ترتیب كه به پرروا عزیمت كردم ، ویلای ییلاقی خانم كنیگینا را یافتم و یادم می آید كه به مهتابی ویلا پا گذاشتم و … دست و پایم را گم كردم. مهتابی اش جمع و جور و راحت و دلپذیر بود اما دلپذیرتر و (اجازه بفرمایید بگویم) راحتتر از خود مهتابی ، خانم جوانی بود اندكی فربه كه پشت میزی نشسته و سرگرم صرف چای بود. زن جوان چشمهای خود را تنگ كرد و به من خیره شد و پرسید:

    ــ چه فرمایشی دارید؟

    جواب دادم:

    ــ لطفاً بنده را ببخشید … من … انگار عوضی آمده ام … دنبال ویلای خانم كنیگینا می گشتم …

    ــ خودم هستم … چه فرمایشی دارید؟
    دست و پایم را گم كردم … من همیشه عادت داشتم مالكان آپارتمانها و ویلاها را به شكل و شمایل زنهای پیر و رماتیسمی كه بوی درد قهوه هم میدهند در نظرم مجسم كنم اما حالا … بقول هاملت: « نجاتمان دهید ، ای فرشتگان آسمانی! » زنی زیبا و باشكوه و دلفریب و جذاب ،‌ روبروی من نشسته بود. مقصودم را تته پته كنان در میان نهادم. گفت:

    ــ آه ، بسیار خوشوقتم! بفرمایید بنشینید! اتفاقاً در این مورد نامه ای از دوست مشتركمان داشتم. چای میل میكنید؟ با سرشیر میخورید یا لیمو؟

    انسان كافی است چند دقیقه ای پای صحبت تیره ای از زنان (و بطور اعم ، زنان موبور) بنشیند تا خویشتن را در خانه ی خود بیانگارد و چنین احساس كند كه با آنها از دیرباز آشناست. سوفیا پاولونا نیز در شمار زنانی از همین تیره بود. پیش از آنكه بتوانم اولین لیوان چای را به آخر برسانم ، دستگیرم شد كه او شوهر ندارد و با بهره ی پولش امرار معاش میكند و قرار است به زودی عمه اش برای مدتی مهمانش باشد. در همان حال به انگیزه ی اجاره دادن یكی از اتاقهایش هم پی بردم ؛ میگفت كه اولاً 120 روبل اجاره ای كه خودش میپردازد برای یك زن تنها بسیار سنگین است و ثانیاً بیم از آن دارد كه شبها دزدی یا روزها دهقانی وحشت انگیز وارد ویلا شود و برایش دردسر ایجاد كند. از این رو چنانچه اتاق گوشه ای ویلا را به زن یا مردی مجرد اجاره دهد نباید از این بابت ،‌ مورد ملامت قرار بگیرد.

    شیره ی مربا را كه به ته قاشق ماسیده بود لیسید و آه كشان گفت:

    ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجیح میدهم! از یك طرف گرفتاری آدم با مردها كمتر است و از طرف دیگر وجود یك مرد در خانه ، از وحشت تنهایی میكاهد …

    خلاصه ، ساعتی بعد با سوفیا پاولونا دوست شده بودم. هنگامی كه میخواستم خداحافظی كنم و به اتاقم بروم گفتم:

    ــ راستی یادم رفت بپرسم! ما درباره ی همه چیز صحبت كردیم جز اصل مطلب! بابت اقامتم كه به مدت 28 روز خواهد بود چقدر باید بپردازم؟ البته به اضافه ی ناهار … و چای و غیره …

    ــ مطلب دیگری پیدا نكردید كه درباره اش حرف بزنید؟ هر چقدر میتوانید بپردازید … من كه اتاق را بخاطر كسب درآمد اجاره نمیدهم بلكه همین طوری … برای نجات از تنهایی … میتوانید 25 روبل بپردازید؟

    بدیهی است كه می توانستم. به این ترتیب زندگی ام در ییلاق شروع شد … این زندگی از آن رو جالب است كه روزش به روز میماند و شبش به شب ، و چه زیباست این یكنواختی! چه روزها و چه شبهایی! خواننده ی عزیز ، چنان به شوق و ذوق آمده بودم كه اجازه میخواهم شما را بغل كنم و ببوسم! صبحها ، فارغ از اندیشه ی مسئولیتهای اداری ،‌ چشم میگشودم و به صرف چای با سرشیر می نشستم. حدود ساعت یازده صبح ، جهت عرض « صبح بخیر » میرفتم خدمت سوفیا پولونا و در خدمت ایشان قهوه و سرشیر جانانه میل میكردم و بعد ، تا ظهر نوبت وراجی هایمان بود. ساعت 2 بعدازظهر ، ناهار … و چه ناهاری! در نظرتان مجسم كنید كه مانند گرگ ، گرسنه هستید ،‌می نشینید پشت میز غذاخوری و یك گیلاس بزرگ پر از عرق تمشك را تا ته سر میكشید و گوشت داغ خوك و ترشی ترب كوهی را مزه ی عرقتان میكنید. بعد ، گوشت قرمه یا آش سبزیجات با خامه و غیره و غیره را هم در نظرتان مجسم كنید. ناهار كه صرف شد ، خواب قیلوله و استراحتی آرام و بی دغدغه ، و قرائت رمان ، و از جا جهیدنهای پی در پی ، زیرا سوفیا پاولونا گاه و بیگاه در آستانه ی در اتاقتان ظاهر میشود و ــ « راحت باشید! مزاحمتان نمیشوم! » … بعد ، نوبت به آبتنی میرسد. غروبها تا دیروقت ،‌ گردش و پیاده روی در معیت سوفیا پاولونا … در نظرتان مجسم كنید كه شامگاهان ،‌ آنگاه كه جز بلبل و حواصلی كه هر از گاه فریاد بر میكشد ،‌ همه چیز در خواب خوش غنوده است ،‌ و آنگاه كه باد ملایم ، همهمه ی یك قطار دوردست را به آهستگی در گوشهایتان زمزمه میكند ، در بیشه ای انبوه یا در طول خاكریز خط راه آهن ، شانه به شانه ی زنی موبور و اندكی فربه ، قدم میزنید. او از خنكای شامگاهی كز میكند و سیمای رنگپریده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما میگرداند … فوق العاده است! عالیست!

    هنوز هفته ای از اقامتم در ییلاق نگذشته بود كه همان اتفاقی رخ داد كه شما ، خواننده ی عزیز ، مدتی است انتظار وقوعش را میكشید ــ اتفاقی كه هیچ داستان جالب و گیرا را از آن گریز نیست … دیگر نمیتوانستم مقاومت و خویشتن داری كنم … اظهار عشق كردم … او گفته هایم را با خونسردی ، تقریباً با سردی بسیار گوش كرد ــ گفتی كه از مدتها پیش منتظر شنیدن این حرفها بود ؛ فقط لبهای ظریف خود را اندكی كج و معوج كرد ــ انگار كه قصد داشت بگوید: « این كه اینهمه صغرا و كبرا چیدن نداشت؟ »



    28 روز بسان ثانیه ای گذشت. در آخرین روز مرخصی ام ، غمگین و ارضا نشده ، با سوفیا پاولونا و با ییلاق وداع كردم. هنگامی كه مشغول بستن چمدانم بودم ، روی كاناپه نشسته بود و اشك چشمهای زیبایش را خشك میكرد. من كه به زحمت قادر میشدم از جاری شدن اشكم جلوگیری كنم ، دلداری اش دادم و سوگند خوردم كه در تعطیلات آخر هفته به دیدنش بیایم و در زمستان هم ، در مسكو ، به خانه اش سر بزنم. ناگهان به یاد اجاره ی اتاق افتادم و گفتم:

    ــ آه عزیزم ، فراموش كردم حسابم را تسویه كنم! لطفاً بگو چقدر بدهكارم؟

    « طرف » من ، هق هق كنان جواب داد:

    ــ چه عجله ای داری … باشد برای یك وقت دیگر …

    ــ چرا یك وقت دیگر؟ عزیزم ، حساب حساب است و كاكا برادر! گذشته از این ، دوست ندارم به حساب تو زندگی كرده باشم. سوفیا ، عزیزم خواهش میكنم تعارف را بگذاری كنار … چقدر بدهكارم؟

    كشو میز را هق هق كنان بیرون كشید و گفت:

    ــ چیزی نیست … قابل تو را ندارد …. می توانی بعداً بدهی …

    لحظه ای در كشو میز كاوش كرد و دمی بعد ، كاغذی را از آن تو در آورد و به طرف من دراز كرد.

    پرسیدم:

    ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسیار هم عالیست! … (عینك بر چشم نهادم) همین الان هم تسویه حساب میكنم … (نگاه سریعی به صورتحساب افكندم) جمعاً … صبر كن ببینم! چقدر؟ … جمعاً … عزیزم اشتباه نمیكنی؟ نوشته ای جمعاً 212 روبل و 44 كوپك. این كه صورتحساب من نیست!

    ــ مال توست ،‌ دودو جان! خوب نگاهش كن!

    ــ آخر چرا این قدر زیاد؟ … 25 روبل بابت اجاره ی اتاق و خورد و خوراك ، قبول … قسمتی از حقوق كلفت ــ سه روبل ؛ اینهم قبول.

    با چشمهای گریانش ، شگفت زده نگاهم كرد و با صدای كشدارش پرسید:

    ــ نمی فهمم دودو جان … تو به من اطمینان نمیكنی؟ پس ،‌ صورتحساب را بخوان! عرق تمشك را تو میخوردی … من كه نمیتوانستم با 25 روبل اجاره ، ودكا را هم سر میز بیاورم! قهوه و سرشیر برای چای و … بعدش هم توت فرنگی و خیارشور و آلبالو … همین طور سرشیر برای قهوه … تو كه طی نكرده بودی قهوه هم بخوری ولی هر روز میخوردی! بهر صورت آنقدر ناقابل است كه اگر اصرار داشته باشی 12 روبلش را هم نمیگیرم ، تو 200 روبل بده.

    ــ اما اینجا یك رقم 75 روبلی هم می بینم كه نمی دانم بابت چیست … راستی این 75 روبل از كجا آمده؟

    ــ عجب! اختیار داری! خودت نمی دانی بابت چیست؟

    به چهره اش نگریستم. قیافه اش چنان صادق و روشن و شگفت زده بود كه نتوانستم حتی كلمه ای بر زبان بیاورم. صد روبل موجودی پولم را به او دادم ، صد روبل هم سفته امضا كردم و چمدانم را بر دوش گرفتم و به طرف ایستگاه راه آهن رهسپار شدم.
    راستی خوانندگان عزیز ، بین شما كسی پیدا نمیشود كه صد روبل به من قرض بدهد؟



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    1. Anton Chekhov آنتوان چخوف
    2. آدم مغرور
      این ماجرا در جشن عروسی تاجری موسوم به سینریلف اتفاق افتاد.

      ندورزف ــ جوانی بلند قامت با چشم های ور قلمبیده و كله ی از ته تراشیده و فراك دو دم ــ كه ساقدوش عروس و داماد بود ، در جمع دختران جوان ایستاده بود و داد سخن می داد:

      ــ زن ، باید خوشگل باشد ولی مرد ، اگر هم خوش تیپ نبود غمی نیست ؛ چیزی كه ارزش او را بالا می برد ، شعور و تحصیلات اوست. والا قیافه ی خوش را بگذار در كوزه و آبش را بخور! یك مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالی باشد ، به یك پول سیاه نمی ارزد! … راستش را بخواهید من از مردهای خوش قیافه خوشم نمی آید …! Fi donc (به فرانسه: اوف)

      ــ البته كسی كه قیافه ی جالبی نداشته باشد ، باید هم از این حرف ها بزند! ولی مردی را كه در آن اتاق نشسته و از اینجا پیداست تماشا كنید. این را به اش میگویند: مرد خوش قیافه! فقط حالت چشمهایش ، به هر چه بگویید می ارزد! نگاهش كنید! الحق كه خوش تیپ است! راستی ، ایشان كی باشند؟

      ساقدوش نظری به اتاق مجاور افكند و پوزخند زد. آنجا مردی گندمگون و خوش منظر و سیاه چشم ، روی مبلی لمیده بود ؛ پا روی پا انداخته بود و با زنجیر ساعتش بازی میكرد ؛ چشمها را تنگ كرده و نگاه آكنده از نخوتش را به مهمانها دوخته بود ؛ پوزخندی بر گوشه ی لبهایش پدید و ناپدید میشد. ساقدوش گفت:

      ــ چیز بخصوصی در او نمی بینم! ای … حتی میتوان گفت كه ریختش چنگی به دل نمیزند … قیافه اش حالت ابلهانه ای دارد … گردنش را تماشا كنید ــ سیبكی دارد قد دو ذرع و نیم!

      ــ با اینهمه ، خیلی تو دل بروست!

      ــ به نظر شما خوش تیپ است ولی به عقیده ی من ، نه. وانگهی اگر هم خوش قیافه باشد حتماً بیشعور و بیسواد است. راستی ایشان كی باشند؟

      ــ نمی شناسیم … به قیافه اش نمی آید از صنف تجار باشد …

      ــ هوم … حاضرم شرط ببندم كه احمق است … ببینید پایش را چه جوری تاب میدهد … حال آدم را بهم میزند … حلا از كارش سر در می آرم … رفتم پی كشفیات! … حلا بر میگردم.

      آنگاه تك سرفه ای كرد ،‌ جسورانه به اتاق مجاور رفت ، در برابر مرد گندمگون ایستاد ، یك بار دیگر سرفه كرد ، لحظه ای به فكر فرو رفت و پرسید:

      ــ حالتان چطور است؟

      مرد سراپای او را ورانداز كرد ،‌ پوزخندی زد و با بی میلی جواب داد:

      ــ ای ، بدك نیستم.

      ــ چرا بدك؟ آدم باید همیشه پیش بره.

      ــ چرا حتماً پیش؟

      ــ همین طوری گفتم … این روزها همه چی پیش می ره … هم برق ، هم تلغراف ، هم تیلیفون … بله! مثلاً خود پیشرفت را بگیریم … خود این كلمه چه معنی میدهد؟ معنیش این است كه هر كسی باید پیش بره … پس شما هم پیش بروید …

      مرد دوباره پوزخند زد و پرسید:

      ــ می فرمایید الان كجا پیش بروم؟

      ــ مگر جا قحطی است! آدم اگر دلش بخواد … جا زیاد است … مثلاً تشریف ببرید دم بوفه … راستی خوش ندارید به افتخار آشنایی مان نفری یك پیك كنیاك بزنیم؟ … ها؟ گپی میزنیم …

      ــ چرا كه نه!

      ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پیشخدمتی با سر از ته تراشیده كه فراك به تن داشت و كراوات سفیدی پر از انواع لكه زده بود ، برای آن دو كنیاك ریخت. پس از آنكه مشروب را سر كشیدند ساقدوش گفت:

      ــ كنیاك بدی نبود ، ولی چیزهای اساسی تر از این هست … بیایید به افتخار آشنایی مان شراب قرمز هم بزنیم …

      شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالی كه لب های خود را می لیسید گفت:

      ــ حلا دیگر با هم آشنا شدیم و می شود گفت كه گیلاس به گیلاس هم زدیم …

      ــ « حلا » غلط است ، باید گفت: « حالا! » هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید ولی راجع به تلفن اظهار لحیه میكنید. من اگر به اندازه ی شما بیسواد می بودم ، زبانم را گاز میگرفتم و خود را رسوای خاص و عام نمیكردم … حلا … حلا … ها ــ ها ــ ها!

      ساقدوش كه آشكارا رنجیده خاطر شده بود گفت:

      ــ اینكه خنده نداشت! محض شوخی این جوری حرف می زدم والا … لازم نیست نیش تان را باز كنید! خوش ندارم نیش آدم ، باز باشد … راستی شما كی هستید؟ با داماد نسبت دارید یا با عروس؟

      ــ به شما مربوط نیست …

      ــ اسم و رسمتان چیه؟

      ــ گفتم به شما مربوط نیست … من آنقدر بیشعور نیستم كه خودم را به هر رهگذری معرفی كنم … من آنقدر غرور دارم كه با آدمهای چون شما زیاد محشور نشوم ، من نسبت به شما و امثال شما كم اعتنا هستم …

      ــ آقا را باش! … هوم … پس نمی خواهید اسم و رسمتان را بگویید ، ها
    ــ نه ، مایل نیستم … اگر بنا باشد خودم را به هر كله پوكی معرفی كنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن ، من آدمی هستم آنقدر مغرور كه شما و امثال شما را در حد یك پیشخدمت می دانم … بی نزاكتها!

    ــ آقا را باش! … نجیب زاده را باش! … الانه روشن میكنم كه تو هنرپیشه ی كدام تئارتی!

    ساقدوش چانه ی خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپ های گلگون ، كنار عروس خانم نشسته بود و پلك میزد) و در حالی كه با سر به طرف مرد گندمگون اشاره میكرد پرسید:

    ــ نیكیشا! اسم آن آرتیسته چیه؟

    داماد سری به علامت نفی تكان داد و گفت:

    ــ نمی شناسمش ، باهاش آشنایی ندارم. لابد پدرم دعوتش كرده … برو از بابام بپرس.

    ــ بابات تا خرخره خورده و توی یكی از اتاق ها مست و پاتیل افتاده … و مثل یك حیوان وحشی ، خرناسه میكشد …

    سپس رو كرد به عروس خانم و پرسید:

    ــ شما چطور؟ یارو را می شناسید؟

    عروس خانم نیز جواب منفی داد. ساقدوش شانه های خود را بالا انداخت و درباره ی هویت مرد گندمگون ، از مهمانها پرس و جو آغاز كرد. هیچ كسی او را نمی شناخت. به این ترتیب ، ساقدوش نتیجه كرد: « لابد یكی از همان انگلها و ارقه هاییست كه بی دعوت به علفچری می آیند … بسیار خوب! الساعه « حلا » را به اش حالی میكنم! » پس به طرف مرد گندمگون رفت ، دست به كمر زد و پرسید:

    ــ ببینم ، شما كارت دعوت دارید؟ لطفاً نشانم بدهید.

    ــ من آنقدر غرور دارم كه كارت دعوتم را به هر كسی نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر كچلم بر نمی دارید؟

    ــ معلوم میشود كارت دعوت ندارید! … و اگر نداشته باشید معنی اش این است كه آدم ارقه و حقه بازی هستید. حلا ، یعنی حالا دستگیرم شد كی دعوتتان كرده و اسم و رسمتان چیه! شما حقه بازید همین!

    ــ این حرف ها را اگر از آدم باشعور و حسابی شنیده بودم ، دك و پوزش را خرد میكردم اما … جواب ابلهان خاموشی است!

    ساقدوش ، همه ی اتاق های خانه را شتابان زیر پا گذاشت ، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع كرد و به اتفاق آنها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت:

    ــ حضرت آقا ، اجازه بفرمایید كارت دعوتتان را ملاحظه كنیم!

    ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم بردارید وگرنه …

    ــ خوش ندارید؟ پس بی كارت تشریف آورده اید ، ها؟ چه كسی این حق را به شما داده ، ها؟ بفرمایید بیرون! بفرمایید! حقه باز! تمنا میكنیم تشریف ببرید بیرون! والا از همین پله ها …

    ساقدوش و دوستانش زیر بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را كشان كشان به طرف پله ها بردند. مهمانها همهمه كردند. مرد گندمگون نیز با صدای رسا از بی نزاكتی آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالی كه پیروزمندانه به سمت در خروجی می راند میگفت:

    ــ بفرمایید آقا! تمنا میكنیم! جناب خوش تیپ تمنا میكنیم! … امثال شما خوش قیافه ها را خوب می شناسیم!

    در آستانه ی در خروجی پالتوی مرد گندمگون را تنش كردند ، كلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پله ها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور ،‌ پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا كرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد ، به پشت بر زمین افتاد و از پله ها فرو غلتید. ساقدوش ، پیروزمندانه بانگ زد:

    ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان!

    مرد ، به پایین پله ها كه رسید به پا خاست ، گرد و خاك پالتواش را تكان داد ، سر را بالا گرفت و گفت:

    ــ رفتار آدم های احمق ، باید هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم كه احساس حقارت نكنم ؛ حالا بیایید پایین تا سورچی ام مرا به شما معرفی كند. بفرمایید پایین!

    آنگاه رو به سمت كوچه بانگ زد:

    ــ گریگوری!

    مهمان ها رفتند پایین ، لحظه ای بعد كالسكه چی هم از كوچه رسید. مرد گندمگون رو كرد به او و گفت:

    ــ گریگوری؟ من كی هستم؟

    ــ شما قربان ، ارباب سیمیون پانتله ییچ …

    ــ چه عنوانی دارم و این عنوان را بابت چه گرفته ام؟

    ــ عنوانتان شهروند افتخاریه قربان و بخاطر تحصیلات و علم تان گرفته اید …

    ــ كجا كار میكنم و شغلم چیست؟

    ــ شما قربان در كارخانه ی پادشچیوكین تاجر ، در قسمت مهندسی كار میكنید و سه هزار روبل مواجب میگیرید …

    ــ حالا فهمیدید من كی هستم؟ اینهم كارت دعوتم! مرا آقای سیزیلف پدر داماد ، كه حالا مست و پاتیل در گوشه ای افتاده است ، دعوت كرده و …

    ساقدوش با اضطراب و دستپاچگی گفت:

    ــ مرد حسابی ، عزیز دلم ، چرا این را قبلاً نگفتی؟

    ــ من آدم غروری هستم … خودخواهم … خداحافظ!

    ــ نه ، نه! محال است بگذاریم! صبر كن برادر! برگرد سیمیون پانتله ییچ! حالا دستگیرمان شده كه تو كی هستی! … برگرد به سلامتی علم و تحصیلاتت یك پیك دیگر بزنیم …

    مرد مغرور اخم كرد و از پله ها بالا رفت. دقایقی بعد در بوفه ایستاده بود و در حالی كه كنیاك می نوشید توضیح می داد:

    ــ در دنیای ما ،‌ آدم اگر غرور نداشته باشد ، روزگارش سیاه است. من كه شخصاً ، محال است در مقابل كسی سر خم كنم! تسلیم احدی نمی شوم! برای خودم ارزش قائلم. در هر صورت ، شما بیشعورها ، این حرف ها ، حالی تان نیست!

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نزد سلمانی
    صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دكه ی ماكار كوزمیچ بلستكین سلمانی ، باز است. صاحب دكه ، جوانكی 23 ساله ، با سر و روی ناشسته و كثیف ، و در همان حال ، با جامه ای شیك و پیك ، سرگرم مرتب كردن دكه است. گرچه در واقع چیزی برای مرتب كردن وجود ندارد با اینهمه ، سر و روی او از زوری كه میزند ، غرق عرق است. به اینجا كهنه ای میكشد ، به آنجا انگشتی میمالد ، در گوشه ای دیگر ساسی را به ضرب تلنگر از روی دیوار ، بر زمین سرنگون میكند.

    دكه اش تنگ و كوچك و كثیف است. به دیوارهای چوبی ناهموارش ، پارچه ی دیواری كوبیده شده ــ پارچه ای كه انسان را به یاد پیراهن نخ نما و رنگ رفته ی سورچی ها می اندازد. بین دو پنجره ی تار و گریه آور دكه ، دری تنگ و باریك و غژغژو و فرسوده ، و بالای آن زنگوله ی سبز زنگ زده ای دیده میشود كه گهگاه ، خودبخود و بدون هیچ دلیل خاصی تكانی میخورد و جرنگ و جرینگ بیمارگونه ای سر میدهد. كافیست به آینه ای كه به یكی از دیوارها آویخته اند ، نیم نگاهی بیفكنید تا قیافه تان به گونه ای ترحم انگیز ، پخش و پلا و كج و معوج شود. در برابر همین آینه است كه ریش مشتریها را میتراشد و سرشان را اصلاح میكند. روی میز كوچكی كه به اندازه ی خود ماكار كوزمیچ چرب و كثیف است همه چیز یافت میشود: شانه های گوناگون ، چند تا قیچی و تیغ و آبفشان صناری ، یك قوطی پودر صناری ، ادوكلن بی بو و خاصیت صناری. تازه خود دكه هم بیش از چند تا صناری نمی ارزد.

    جیغ زنگوله ای كه بالای در است ، طنین افكن میشود و مردی مسن با پالتو كوتاه پشت و رو شده و چكمه های نمدی ، وارد دكه میشود ؛ شال زنانه ای به دور سر و گردن خود پیچیده است.

    او ، اراست ایوانیچ یاگودف ، پدر تعمیدی ماكار كوزمیچ است. روزگاری دربان كلیسا بود اما اكنون در حوالی محله ی « دریاچه ی سرخ » سكونت دارد و آهنگری میكند. اراست ایوانیچ خطاب به ماكار كوزمیچ كه هنوز هم گرم جمع و جور كردن دكه است ، میگوید:

    ــ سلام ماكار جان ، نور چشمم!

    روبوسی میكنند. پدر تعمیدی ، شال را از دور سر و گردن باز میكند ، صلیبی بر سینه رسم میكند ، می نشیند و سرفه كنان مگوید:

    ــ تا دكانت خیلی راه است پسرم! مگر شوخی ست؟ از دریاچه ی سرخ تا دروازه كالوژ سكایا!

    ــ خوش آمدید! حال و احوالتان چطور است؟

    ــ مریض احوالم برادر! تب داشتم.

    ــ تب؟ انشاالله بلا دور است.

    ــ آره ، تب داشتم. یك ماه آزگار ، توی رختخواب افتاده بودم ؛ گمان میكردم دارم غزل خداحافظی را میخوانم. حالم آنقدر بد بود كه كشیش بالای سرم آوردند. ولی حالا كه شكر خدا ، حالم یك ذره بهتر شده ، موی سرم میریزد. رفتم پیش دكتر ، دستور داد موهام را از ته بتراشم. میگفت موی تازه ای كه بعد از تراشیدن سر در می آد ، ریشه اش قویتر میشود. نشستم و با خودم گفتم: خوبست سراغ ماكار خودمان برم. هر چه باشد ، قوم و خویش آدم ، بهتر از غریبه هاست ــ هم بهتر میتراشد ، هم پول نمیگیرد. درست است كه دكانت خیلی دور است ولی چه اشكالی دارد؟ خودش یك جور گشت و گذار است.

    ــ با كمال میل. بفرمایید!

    ماكار ، پاكشان خش خش راه می اندازد و با دستش به صندلی اشاره میكند. یاگودف میرود روی صندلی می نشیند ، به قیافه ی خود در آینه خیره میشود و از منظره ای كه می بیند خشنود میشود: پوزه ای كج و كوله ، با لبهای زمخت و بینی پت و پهن ، و چشمهای به پیشانی جسته. ماكار كوزمیچ ملافه ی سفیدی را كه آغشته به لكه های زرد رنگ است ، روی شانه های او می اندازد ، قیچی را چك چك به صدا در می آورد و میگوید:

    ــ از ته میتراشم ، پاكتراش!

    ــ البته! طوری بتراش كه شبیه تاتارها شوم ، شبیه یك بمب! بجاش موی پرپشت در می آد.

    ــ راستی خاله جان حالشان چطور است؟

    ــ زنده است ، شكر. همین چند روز پیش ، رفته بودش خدمت خانم سرگرد. یك روبل به اش مرحمت كردند.

    ــ كه اینطور … یك روبل … بی زحمت گوش تان را بگیرید و این جوری نگاهش دارید.

    ــ دارمش … مواظب باش زخم و زیلیش نكنی. یواش تر ، این جوری دردم می آد! داری موهام را میكشی.

    ــ مهم نیست. پیش می آد! راستی حال آنا اراستونا چطور است؟

    ــ دخترم را میگویی؟ بدك نیست ، برای خودش خوش است. همین چهارشنبه ای كه گذشت ، نامزدش كردیم. راستی تو چرا نیامدی؟

    صدای قیچی قطع میشود. ماكار كوزمیچ بازوان خود را فرو می آویزد و وحشت زده می پرسد:

    ــ كی را نامزد كردید؟

    ــ معلوم است ، آنا را.

    ــ یعنی چه؟ چطور ممكن است؟ با كی؟

    ــ پروكوفی پترویچ شییكین. همان كه عمه اش در كوچه ی زلاتوئوستنسكی سرآشپز است. زن خوبی ست! همه مان از نامزد آنا خوشحالیم … هفته ی آینده هم عروسی شان را راه می ندازیم. تو هم بیا ، خوش میگذرد.

    ماكار كوزمیچ ، مبهوت و رنگپریده ، شانه های خود را بالا می اندازد و میگوید:

    ــ چطور ممكن است این كار را كرده باشید؟ آخر چرا؟ این … غیر ممكن است ، اراست ایوانیچ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من می خواستمش … قصد داشتم بگیرمش! آخر چطور ممكن است؟ …

    ــ چطور ندارد! كردیم و شد! آقا داماد ، مرد خوبی ست.

    قطره های درشت عرق سرد ، چهره ی ماكار كوزمیچ را خیس میكند ؛ قیچی را كنار میگذارد ، مشتش را به بینی میمالد و میگوید:

    ــ من كه میخواستم … این ، غیر ممكن است ، اراست ایوانیچ! من … من عاشقش بودم … به اش قول داده بودم بگیرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما همیشه در حكم پدرم بودید ، به اندازه ی مرحوم ابوی ، به شما احترام میگذاشتم … همیشه مجانی اصلاحتان میكردم … همیشه از من پول دستی میگرفتید … وقتی آقاجانم مرحوم شد شما كاناپه ی ما را برداشتید و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتید و هیچ وقت هم پسش ندادید. یادتان هست؟

    ــ چطور ممكن است یادم نباشد؟ البته كه یادم هست! ولی خودمانیم ماكار جان ، از تو كه داماد در نمی آد! نه پول داری ، نه اسم و رسم ؛ تازه شغلت هم چنگی به دل نمیزند …

    ــ ببینم ، مگر شییكین پولدار است؟

    ــ در شركت تعاونی كار میكند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره ، برادر … وانگهی حالا دیگر این حرفها فایده ندارد … كار از كار گذشته … آب رفته كه به جوی بر نمیگردد ، ماكار جان … خوبست زن دیگری برای خودت دست و پا كنی … فقط آنا كه از آسمان نیفتاده … ببینم ، حالا چرا ماتت برده؟ چرا كارت را تمام نمیكنی؟

    ماكار كوزمیچ جواب نمیدهد. بی حركت ایستاده است. بعد ، دستمالی از جیب خود در می آورد و گریه سر میدهد. اراست ایوانیچ میكوشد دلداری اش بدهد:

    ــ بس كن پسرم! طوری شیون میكند كه انگار زن است! گفنم: بس كن! آرام بگیر! همین كه سرم را تراشیدی ، هر چه دلت میخواد زار بزن! حالا قیچی را بگیر دستت و تمامش كن پسرم.

    ماكار كوزمیچ قیچی را بر می دارد ، نگاه عاری از ادراك خود را به آن می دوزد و پرتش میكند روی میز. دستهایش میلرزد:

    ــ نمی توانم! دستم به كار نمی رود! من آدم بدبختی هستم! آنا هم بدبخت است! ما همدیگر را دوست داشتیم ، با هم عهد و پیمان بسته بودیم … ولی یك مشت آدم بی رحم ، از هم جدامان كردند … اراست ایوانیچ بفرمایید بیرون! چشم ندارم شما را ببینم.

    ــ باشد ، ماكار جان ، فردا بر میگردم. حالا كه امروز دستت به كار نمیرود ، فردا می آیم.

    ــ بسیار خوب.

    ــ امروز را آرام بگیر ، من فردا صبح زودترك می آیم.

    انسان از مشاهده ی نصف كله ی از ته تراشیده ی اراست ایوانیچ ، به یاد تبعیدی ها می افتد. خود او از این بابت سخت شرمنده است اما چاره ای ندارد جز آنكه دندان روی جگر بگذارد. شال زنانه را دور سر و گردن خود می پیچد و از دكه ی سلمانی بیرون میرود. و ماكار كوزمیچ ، در تنهایی خویش ، همچنان اشك میریزد.

    روز بعد ، اراست ایوانیچ صبح زود به دكه ی ماكار كوزمیچ می آید.

    ماكار با لحنی سرد می پرسد:

    ــ فرمایشی دارید؟

    ــ ماكار جان ، آمده ام كارت را تمام كنی. نصف سرم مانده …

    ــ اول دستمزدم را می گیرم ، بعد كار را تمام میكنم. سر هیچكی را مفت و مجانی نمیتراشم



    اراست ایوانیچ ، بدون ادای كلمه ای ، راه خود را میگیرد و میرود. تا امروز هم نصف موی سرش كوتاه و نصف دیگر ، بلند است. او ، پرداخت دستمزد به سلمانی جماعت را اسراف میداند ــ دندان روی جگر گذاشته و امیدوار است موی كوتاهش هر چه زودتر بلند شود. او ، با همان ریخت و قیافه هم در جشن عروسی دخترش ، آنا شركت كرد و خوش گذرانید.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گـنــاه‌كــار شـهـــر تـولــدو
    هركه‌ محل‌ ساحره‌ئی را كه‌ می گوید اسمش‌ ماریا اسپالانتسو است‌، نشان‌ دهد یا مشارالیها را زنده‌ یامرده‌ به‌هیأت‌ قضات‌ تحویل كند آمرزش‌ معاصی ی خود را پاداش‌ دریافت‌ خواهد نمود.

    این‌ اعـلان‌ به‌ امضای اسقف‌ و قضات‌ اربعه‌ی شهر بارسلون‌ مربوط به آن‌ گذشته‌ی دوری است‌ كه‌ تاریخ‌ اسپانیا و ای بسا سراسر بشریت‌ باقی را الی الابد چون‌ لكه‌ئی نازدودنی آلوده‌ خواهد داشت.

    همه‌ی شهر بارسلون‌ این‌ اعلامیه‌ را خواند و جست‌وجو آغاز شد. شصت‌ زن‌ مشابه این‌ جادوگر دستگیر و با خویشـان‌ خود شكنجه‌ شدند... در آن‌ دوران‌ این‌ اعتقاد مضحك‌ اما ریشه‌دار رواج‌ داشت‌ كه‌ گویا جادوگران‌ این‌ توانائی را دارند كه‌ خود را به‌ شكل‌ سگ‌ و گربه‌ و جانوران‌ دیگر درآورند، بخصوص‌ از نوع‌ سیاه‌شـان‌. درخبراست‌ كه‌ صیادی بارها پنجه‌ی بریده‌ی جانورانی را كه‌ شكار می‌كرد به‌ نشانه‌ی توفیق‌ باخود می‌آورد و هر بار كه‌ كیسه‌ را می‌گشود دست‌ خونینی در آن‌ می‌یافت‌ وچون‌ دقت‌ می‌كرد دست‌ زن‌ خود را بازمی‌شناخت‌.

    اهالی بارسلون‌ هر سگ‌ و گربه‌ی سیاهی را كه‌ یافتند كشتند اما ماریا اسپالانتسو در میان‌ آن‌ قربانیان‌ بیهوده‌ پیدا نشد.

    این‌ ماریا اسپالانتسو دختر یكی از بازرگـانان‌ عمده‌ی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانیائی. ماریا لاقیدی خاص‌ قوم‌ گل‌ را از پدر به‌ارث‌ برده ‌بود و آن‌ سرزندگی بی‌حـد و مرزی را كه‌ مـایه‌ی جذابیت‌ زنان‌ فرانسوی است‌ از مادر. اندام‌ اسپانیائی نابش‌ هم‌ میراث‌ مادری بود. تا بیست‌ سالگی قطره‌ اشكی به‌ چشمش‌ ننشسته‌ بود و اكنون‌ زنی بود سخت‌ دلفریب‌ و همیشه‌ شاد و هوشیار كه‌ زندگی را وقف‌ هیچ‌كاره‌گی سرشار از دل‌خوشی اسپانیائی كرده ‌بود و صرف‌ هنرهـا... مثل‌ یك‌ كودك‌ خوش‌بخت‌ بود... درست‌ روزی كه‌ بیست‌ ساله‌گی‌اش‌ را تمام‌كرد به‌ همسری دریانوردی اسپالانتسو نام‌ درآمد كه ‌بسیار جذاب‌ بود و به‌قولی دانش‌آموخته‌ترین‌ مرد اسپانیا و در سراسر بارسلون‌ سرشناش‌.ازدواجش‌ ریشه‌ در عشق‌ داشت‌. شوهرش‌ سوگند یاد می‌كرد كه‌ اگر بداند زنش‌ از زنده‌گی با او احساس‌ سعادت‌ نمی‌كند خودش‌ را خواهد كشت‌. دیوانه‌وار دوستش‌ می‌داشت‌.

    اما در دومین‌ روز ازدواج‌ سرنوشت‌ ورق‌ خورد: بعدازغروب‌ آفتاب‌ از خانه‌ی‌ شوهر به‌ دیدن‌ مادرش‌ می‌رفت‌ كه‌ راه‌ را گم‌كرد. بارسلون‌ شهر بزرگی است‌ و كم‌تر زن اسپانیائی‌یی هست‌ كه‌ بتواند كوتاه‌ترین‌ مسیر میان‌ دو نقطه‌ رابه‌ درستی نشان ‌دهد.

    سر راه‌ از راهبی كه‌ به‌ او برخورد پرسید:ـ "راه‌ خیابان‌ سن‌ ماركو از كـدام‌ سمت‌ است‌؟ "راهب‌ ایستاد، فكری كرد و مشغول‌ برانداز كردن‌ او شد... آفتاب‌ رفته‌ مـاه برآمده‌ بود و پرتو سردش‌ به‌چهره‌ی ماریا می‌تابید. بی‌جهت‌ نیست‌ كه‌ شاعران‌ در توصیف‌ زنان ‌از ماه‌ یاد می‌كنند!

    ـ زن‌ درروشنائی‌ی مهتاب‌ صد بار زیباتر جلوه ‌می‌كند... موهای زیبای مشكین‌ ماریا دراثر سرعت‌ قدم‌ها برشانه‌ و برسینه‌اش‌ كه‌ از نفس‌ زدن‌ عمیق‌ برمی‌آمـد

    افشان‌ شده ‌بود و دست‌‌های‌اش‌ كه‌ شربی را بر شانه‌ نگه‌ می‌داشت‌ تا آرنج‌ برهنه ‌بود.

    راهب‌ جوان‌ ناگهان‌ بی‌مقدمه‌ درآمد كه‌: "ـ به‌ خون‌ ژانوار قدیس‌ سوگند كه‌ تو جادوگری!"

    ماریا گفت‌:ـ اگر راهب‌ نبودی می گفتم‌ بی گمان‌ مستی!

    ـ تو ... جادوگری!

    راهب‌ این‌ را گفت‌ و زیرلب‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ اوراد كرد.

    ـ سگی كه‌ هـم‌الان‌ پیش‌ پـای من‌ دوید چه‌ شد؟ تو همان‌ سگی كه‌ به‌ این‌ صورت‌

    درآمدی! به‌ چشم‌ خودم‌ دیدم‌! من‌ می‌دانم‌...اگرچه‌ بیست‌ و پنج‌ سـال‌ بیشتر ندارم‌ تا به حال‌ مچ‌ پنجاه‌ جادوگر را گرفته‌ام‌. تو پنجاه‌ویكمی هستی! به‌ من‌ می‌گویند اوگوستین‌...

    این‌ها را گفت‌ و صلیبی به‌ خود كشید و برگشت‌ و غیبش‌ زد.

    ماریا اوگوستین‌ را می‌شناخت‌. نقلش‌ را به‌كرات‌ از پدر و مادر شنیده ‌بود. هم‌

    به‌ عنوان‌ پرحرارت‌‌ترین‌ شكارچی جادوگران‌، هم‌ به‌نام‌ مصنف‌ كتابی علمی كه‌ درآن‌ ضمن‌ لعن‌ زنان‌ از مردان‌ هم‌ به‌ سبب‌ تولدشان‌ از بطن‌ زن‌ ابراز نفرت‌ كرده‌ در محاسن‌ عشـق‌ به‌مسیح‌ داد سخن‌ داده‌است‌. اما ماریا بارها با خود فكر كرده‌بود مگر می‌شود به‌ مسیحی عشق‌ ورزید كه‌ خود از انسان‌ متنفر است‌؟

    چند صد قدمی كه‌ رفت‌ دوباره‌ به‌ اوگوستین‌ برخورد. از بنائی با سردر بلند و كتیبه‌ی طویلی به‌ زبان‌ لاتینی چهار هیكل‌ سیاه‌ بیرون‌ آمدند، ازمیان‌ خود به‌ او راه‌ عبور دادند و به‌دنبال‌اش‌ راه‌افتادند. ماریا یكی از آن‌ها را كه‌ همان‌ اوگوستین‌ بود شناخت‌. چهارتائی تا در خانه‌ تعقیبش‌ كردند.

    سه‌ روز بعد مرد سیاه‌پوشی كه‌ صورت‌ تراشیده‌ی پف‌ كرده‌ داشت‌ و ظاهرش‌ می‌گفت‌ كه‌ باید یكی ازقضات‌ باشد به‌ سراغ‌ اسپالانتسو آمد و به ‌او دستور داد بی‌درنگ‌ به‌ حضور اسقف‌ برود.

    اسقف‌ به‌ اسپالانتسو اعلام‌كرد كه‌: "ـ عیال‌ات‌ جادوگراست‌!

    رنگ‌ از روی اسپالانتسو پرید.

    اسقف‌ ادامه‌ داد كه‌:ـ به‌ درگاه‌ خداوند سپاس‌ بگذار! انسانی كه‌ از موهبت‌ پرارزش‌ شناسائی‌ی ارواح‌ خبیثه‌ در میان‌ عوام‌الناس‌ برخوردار است‌ چشم‌ ما و تو را باز كرد. عیال‌ات‌ را دیده‌اند كه‌ به‌ هیأت‌ كلب‌ اسودی درآمده‌، یك‌ بار هم‌ كلب‌ اسودی را مشاهده‌ كرده‌اند كه‌ هیأت‌ معقوده‌ی تو را به‌خود گرفته‌...

    اسپالانتسوی مبهوت‌ زیرلب‌ گفت‌:"ـ او جادوگر نیست‌ ... زن‌ من‌ است‌!"
    ـ آن‌ضعیفه‌ نمی‌تواند معقوده‌ی مردی كاتولیك‌ باشد! مشارالیها عیال‌ ابلیس‌ است‌. بدبخت‌! مگر تا به‌حال‌ متوجه‌ نشده‌ای كه‌ به‌ دفعات‌ به‌ خاطر آن‌ روح‌ خبیث‌ تو را مورد غدر و خیانت‌ قرارداده‌؟ بلافاصله‌ عازم‌ بیت‌ خود شو و فی الفور او را به‌این‌جا بفرست‌.

    اسقف‌ مردی فاضل‌ بود و از جمله‌ واژه‌ی Femina(یعنی زن‌) را به‌ دو جزء fe و minus تجزیه‌ می‌كرد تا برساندكه‌ ( feیعنی ایمان‌) زن‌، minus (یعنی كم‌تر) است‌...

    اسپالانتسو ازمرده ‌هم‌ بی‌رنگ‌تر شد. از اتاق‌ اسقف‌ كه‌ بیرون‌ آمد سرش‌ را میان‌ دست‌هایش‌ گرفت‌. حالا كجا برود و به‌ كی بگوید كه‌ ماریا جادوگر نیست‌؟ مگر كسی هم‌ پیدا می‌شود كه‌ حرف‌ و نظر راهبان‌ را باور نداشته‌ باشد؟ حالا دیگر دربارسلون‌ همه‌ به‌ جادوگر بودن‌ ماریا یقین‌ دارند. همه‌! هیچ‌ چیز از معتقد كردن‌ آدم‌ ابله‌ به‌ یك موضوع‌ واهی آسان‌تر نیست‌ و اسپانیائی‌ها هم‌ كه‌ ماشاءالله‌ همه‌ ازدم‌ ابله‌اند!

    پدر اسپالانتسو كه‌ داروفروش‌ بود دم‌ مرگ‌ به‌ او گفته‌بود:"ـ در همه‌ی عالم‌ بنی‌بشری از اسپانیـائی جماعت‌ ابلـه‌تر نیست‌، نه‌ به‌ خودشـان‌ اعتماد نشان‌ بـده‌ نه معتقدات‌ شان‌ را باوركن‌!

    اسپالانتسو معتقدات‌ اسپانیائی ها را باورمی‌كرد اما حرف‌های اسقف‌ رانه‌.

    زنش‌ را خوب‌ می شناخت‌ و یقین‌ داشت‌ كه‌ زن‌ها فقط در عجوزه‌گی جادوگر می شوند... از

    پیش‌ اسقف‌ كه‌ برگشت‌ به‌همسرش‌ گفت‌:"ـ ماریا، راهب‌ها خیال‌ دارند بسوزانندت‌!"

    می‌گویند تو جادوگری و به‌ من‌ هم‌ دستور داده‌اند تو را بفرستم‌ آن‌جا ... گوش‌كن‌ ببین چه‌ می‌گویم‌ زن‌! اگر راستی راستی جادوگری، كه‌ به‌امان‌ خدا: "بشو یك‌گربه‌ی سیاه‌ و دررو جان‌ خودت‌ را نجات‌ بده‌"، اما اگر روح‌ پلیدی درت‌ نیست‌ تو را به‌دست‌ راهب‌ها نمی‌دهم‌ ... غل‌ به‌گردنت‌ می‌بندند و تا گناه‌ نكرده‌ را به‌گردن‌نگیری نمی‌گذارند بخوابی.

    پس‌ اگر جادوگر هستی فراركن‌!

    اما ماریا نه‌ به‌ شكل‌ گربه‌ی سیاه‌ درآمد نه‌ گریخت‌ فقط شروع‌كرد به‌ اشك‌ ریختن‌ و به‌درگاه‌ خدا توسل‌ جستن‌... و اسپالانتسو به‌اش‌ گفت‌:"ـ گوش‌كن‌. خدابیامرز ابوی می‌گفت‌ آن‌ روزی كه همه‌ به‌ ریش‌ احمق‌های معتقد به‌ وجود جادوگر بخندند نزدیك است‌. پدرم‌ به‌وجود خدااعتقادی نداشت‌ اما هیچ‌ وقت‌ یاوه‌ ازدهنش‌ درنمی‌آمد. پس‌ باید جائی قایم‌بشوی و منتظر آن‌روز بمانی... چندان ‌مشكل‌هم‌ نیست‌. كشتی‌ی كریستوفور اخوی كناراسكله‌ در دست‌ تعمیراست‌. آن ‌تو قایمت ‌می‌كنم‌ و تا زمانی كه‌ابوی می‌گفت بیرون‌ نمی‌آئی. آن‌ جور كه‌ پدرم‌ گفت‌ خیلی هم‌ نباید طول بكشد."

    آن‌ شب‌ ماریا در قسمت‌ زیرین‌ كشتی نشسته‌ بود و بی‌صبرانه‌ درانتظار آن‌ روز نیامدنی‌یی كه‌ پدر اسپالانتسو وعده‌اش‌ را داده‌بود از وحشت‌ و سرما می‌لرزید و به‌ صدای امواج‌ گوش‌ می‌داد.

    اسقف‌ از اسپالانتسو پرسید : "ـ عیالت‌ كجا است‌؟"

    اسپالانتسو هم‌ به‌ دروغ‌ گفت‌: "ـ گربه‌ی سیاهی شد و در رفت‌.

    ـ انتظارش‌ را داشتم‌. می‌دانستم‌ این‌طورمی‌شود. لاكن‌ مهم‌ نیست‌. پیداش‌ می‌كنیم‌. اوگوستین‌ قریحه‌ی غریبی دارد! فی‌الواقع‌ قریحه‌ی خارق‌العاده‌ئی است‌! برو راحت‌ باش‌ و من‌‌بعد دیگر منكوحه‌ی جادوگر اختیار مكن‌! مواردی بوده‌ كه‌ ارواح‌ خبیثه‌ از جسم‌ ضعیفه‌ به‌قالب‌ رجل‌اش‌ انتقال‌ نموده‌... درهمین‌ سنه‌ی ماضی خودم‌ كاتولیك‌ مؤمنی را سوزاندم‌ كه‌ در اثر تماس‌ با منحوسه‌ی غیرمطهره‌ئی برخلاف‌ میل‌ خود روح‌اش‌ را به‌ شیطان لعین‌ تسلیم‌ نموده‌بود... برو!

    ماریا مدت‌ها دركشتی بود. اسپالانتسو هرشب‌ به‌ دیدن‌اش‌ می‌رفت‌ و چیزهائی را كه لازم ‌داشت‌ برای‌اش‌ می‌برد. یك‌ماه‌ به‌انتظار گذشت‌، بعد هم‌ یك‌ ماه‌ دیگر و ماه سوم‌... اما آن‌ دوران مطلوب‌ فرا نرسید. پدر اسپالانتسو درست‌ گفته‌ بود، اما عمر تعصبات‌ با گذشت‌ ماه‌ها به‌آخر نمی‌رسد. عمر تعصبات‌ مثل‌ عمر ماهی دراز است‌ و سپری شدن‌شان‌ قرن‌ها وقت‌ می‌برد...

    ماریا رفته‌ رفته‌ با زنده‌گی‌ی جدیدش‌ كنار آمده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ به‌ ریش راهب‌ها كه‌ اسم‌شان‌ را كلاغ‌ گذاشته‌ بود می‌خندید و اگر آن‌ واقعه‌ی خوف‌انگیز و آن‌ شوربختی‌ی جبران‌ناپذیر پیش‌ نمی‌آمد خیال ‌داشت‌ تا هر وقت‌ كه‌ شد آن‌جا بماند وبعد هم‌ به قول‌ كریستوفور، كشتی كه‌ تعمیر شد با آن‌ به‌سرزمینی دور دست‌ كوچ‌كند: "به‌جائی بسیار دورتر از این‌اسپانیای شعورباخته‌."

    اعلان‌ اسقف‌ كه‌ در بارسلون‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌گشت‌ و درمیدان‌ها وبازارها به‌ دیوارها چسبانده ‌شده ‌بود به‌دست‌ اسپالانتو هم‌ رسید. اعلان‌ را كه ‌خواند فكری به‌خاطرش رسید. وعده‌ی انتهای اعلان‌ درباب‌ آمرزش‌ گناهان‌ تمام‌ حواس‌اش‌ را به‌خود مشغول‌ كرد.
    آهی كشید و باخودش‌ گفت‌:"ـ كسب‌ آمرزش‌ گناهان‌ هم‌ چیز بدی نیست‌ها!

    اسپالانتـسو خودش‌ را غرق‌ در معاصی‌ی كبیره‌ می‌دانست‌. معاصی‌ی كبیره‌ئی بر وجدان‌اش‌ سنگینی می‌كرد كه‌ مؤمنان‌ بسیاری به‌خاطر ارتكاب‌ نظایر آن‌ برخرمن‌ آتش‌ یا زیر شكنجه‌ جان‌ سپرده ‌بودند. جوانی‌اش‌ در تولدو گذشته‌ بود: شهری كه‌ درآن‌ روزگار مركز ساحران‌ و جادوگران‌ بود... طی قرون‌ دوازده‌ و سیزده‌، ریاضیات‌ دراین‌ شهر بیش‌ از هر نقطه‌ی دیگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانیا هم‌ كه‌، از ریاضیات‌ تا جادو یك‌ گـام‌ بیشتر فاصله‌ نیست‌... پس‌ اسپالانتسو زیر نظر ابوی به‌ ساحری هم‌ پرداخته ‌بود.

    ازجمله‌ این‌كه‌ دل‌ و اندرون‌ جانوران‌ را می‌شكافت‌ و گیاهان‌ غریب‌ گرد می‌آورد... یك‌بـار كه‌ سرگرم‌ كوبیدن‌ چیزی در هاون‌ آهنی بود روح‌ خبیثی با صدای مخوف‌ به‌ شكل‌ دود كبود رنگی از هاون بیرون‌ جسته‌ بود! درآن‌ روزگار زنده‌گی در تولدو سرشار از این‌گونه معاصی بود. هنوز ازمرگ‌ پدر و ترك‌ تولدو چندی نگذشته‌ بود كه‌ اسپالانتسو سنگینی‌ی خوف‌انگیز بار این‌ گناهان‌را بر وجدان ‌خود احساس‌كرد. راهب‌ ـ اقیانوس‌العلوم‌ پیری كه ‌طبابت‌ هم‌ می‌كردـ بدو گفته ‌بود فقط درصورتی معاصی‌اش‌ بخشیده‌ خواهدشد كه‌ به‌ كفاره‌ی آن‌ها كاری سخت‌ نمایان‌ به‌منصه‌ بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه‌ چیزش‌ را بدهد و در عوض‌ روح‌اش‌ از خاطره‌ی زنده‌گی‌ی ننگین‌ تولدو و جسم‌اش‌ از سوختن‌ در آتش‌ دوزخ‌ نجات‌ پیداكند. اگر در آن‌ زمان‌ فروش‌ تصدیق‌نامه‌جات‌ آمرزش گناهان‌ باب‌ شده بود برای به‌دست‌آوردن‌ یكی ازآن‌ قبض‌ها، بی‌معطلی نصف‌ همه‌ی داروندارش‌ را مایه‌ می‌گذاشت‌. حاضر بود برای آمرزش‌ روح‌اش‌ پیاده‌ به‌زیارت‌ یكی از امكنه‌ی مقدسه‌ مشرف بشود، افسوس‌ كه‌ كارها و گرفتاری‌هایش‌ مانع‌ بود.

    اعلان‌ عالی‌جناب‌ اسقف‌ را كه‌ خواند با خود گفت‌: اگر شوهرش‌ نبودم‌ فوری می‌بردم تحویل‌اش‌ می‌دادم‌... ـ این‌ فكر كه‌تنها با گفتن‌ یك‌ كلمه‌ تمام‌ گناهان‌اش آمرزیده‌ می‌شود از سرش‌ بیرون‌ نمی‌رفت‌ و شب‌ و روز آرامش‌ نمی‌گذاشت‌... زن‌اش‌ را دوست می‌داشت‌، دیوانه‌وار دوست‌اش‌ می‌داشت‌... اگر این‌ عشق‌ نمی‌بود، اگر این‌ ضعفی كه‌ راهبان‌ و حتا طبیبان‌ تولدو چشم‌ دیدن‌اش‌ را نداشتند درمیان‌ نبود، میشد كه‌...

    اعلان‌ را كه‌ به‌ برادرش‌ نشان‌داد كریستوفور گفت‌:"ـ اگر ماریا جادوگر بود و این ‌همه ‌خوش‌گلی و تودل‌بروی نداشت‌ من ‌خود تحویل‌اش‌ می‌دادم‌... آخر آمرزش‌ گناه‌ معركه چیزی ست‌!... اما اگرحوصله‌ كنیم‌ تا ماریا بمیرد و پس‌ از آن‌ جنازه‌اش‌ را ببریم‌ تحویل كلاغ‌ها بدهیم‌ هم‌ چیزی ازكیسه‌مان‌ نمی‌رود. بگذار مرده‌اش‌ را بسوزانند. مرده‌ كه‌ درد حالی‌اش‌ نمی‌شود... تازه‌! ماریا وقتی می‌میرد كه‌ دیگر ما پیر شده‌ایم‌. آمرزش‌ گناه‌ هم‌ چیزی ست‌ كه‌ تنها به ‌درد دوران‌ پیری می‌خورد...

    كریستوفور این‌ها را گفت‌ قاه‌قاه ‌خندید و به ‌شانه‌ی برادره‌ زد. اما اسپالانتسو درآمد كه‌:"ـ اگر من‌ زودتر از او مردم‌ چه‌؟ به ‌خدا قسم‌ اگر شوهرش‌ نبودم‌ تحویل‌اش‌ می‌دادم‌ !"

    هفته‌ئی پس‌ازاین‌ گفت‌وگو اسپالانتسو كه‌ روی عرشه‌ قدم‌ می‌زد زیر لب‌ می‌گفت‌:"ـ آخ‌ كه‌ اگر الان‌ مرده‌ بود!... من‌ كه‌ زنده‌ تحویل‌اش‌ نخواهم‌ داد. اما اگر مرده ‌بود تحویل‌اش‌ می‌دادم‌. در آن‌صورت‌، من‌، هم‌ سر این‌ كلاغ‌های لعنتی را كلاه ‌می‌گذاشتم‌ هم‌ آمرزش‌ گناه‌های‌ام‌ را به‌ چنگ‌ می‌آوردم‌!"
    اسپالانتسوی بی شعور سرانجام‌ زن‌اش‌ را مسموم‌ كرد...

    خودش‌ جسد ماریا را برد برای سوزاندن‌ تحویل‌ هیأت‌ قضات‌ داد.

    معصیت‌ هائی كه‌ در تولدو مرتكب‌ شده ‌بود آمرزیده ‌شد. این‌ گناه‌اش‌ هم‌ كه‌ برای

    درمان‌ مردم‌ درس‌ خوانده‌ بود و ایامی از عمرش‌ را صرف‌ علمی كرده ‌بود كه‌ بعدها نام‌اش‌ را شیمی گذاشتند بخشوده ‌شد و عالی‌جناب‌ اسقف‌ پس‌ ازتحسین‌ بسیار كتابی از مصنفات خود را به‌ او هدیه‌داد... مرد عالم‌ دراین‌ كتاب‌ نوشته‌ بود جنیان‌ از آن‌ جهت‌ در جسم‌ ضعیفه‌گان‌ سیاه‌مو حلول‌ می‌كنند كه‌ لون‌ موی‌شان‌ با لون‌ خود ایشان‌ مطابقه‌ می کند




    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نقل از دفتر خاطرات یك دوشیزه

    13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ی مرا هم كوبید! می بینم و باورم نمیشود. زیر پنجره های اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سیاه چشم ، قدم می زند. سبیلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ی سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم میزند و از پنجره های خانه مان چشم بر نمیدارد. وانمود كرده ام كه بی اعتنا هستم.

    15 اكتبر: امروز از صبح ، باران می بارد اما طفلكی همانجا قدم می زند ؛ به پاداش از خود گذشتگی اش ، چشمهایم را برایش خمار كردم و یك بوسه ی هوایی فرستادم. لبخند دلفریبی تحویلم داد. او كیست؟ خواهرم واریا ادعا میكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زیر شرشر باران ، خیس میشود. راستی كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا دیده شده كه مردی گندمگون ، عاشق زنی گندمگون شود؟ مادرمان توصیه كرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم. میگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلی باشد اما كسی چه میداند شاید هم آدم خوبی باشد » حقه باز! … این هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستی كه زن بی شعوری هستی!

    16 اكتبر: واریا مدعی است كه من زندگی اش را سیاه كرده ام. انگار تقصیر من است كه « او » مرا دوست میدارد ،‌نه واریا را! یواشكی از راه پنجره ام ، یادداشت كوتاهی به كوچه انداختم. آه كه چقدر نیرنگباز است! با تكه گچ ، روی آستین كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روی دیوار مقابل نوشت: « مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد » و نوشته اش را فوری پاك كرد. نمیدانم علت چیست كه قلبم به شدت می تپد.

    17 اكتبر: واریا آرنج خود را به تخت سینه ام كوبید. دختره ی پست و حسود و نفرت انگیز! امروز « او » مدتی با یك پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره های خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه می چیند! لابد دارد پلیس را می پزد! … راستی كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفریب هستند!

    18 اكتبر: برادرم سریوژا ، بعد از یك غیبت طولانی ، شب دیر وقت به خانه آمد. پیش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتری محله مان احضارش كردند.

    19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ی نفرت انگیز! این موجود بی شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمین نشسته بود تا برادرم را كه پولی سرقت كرده و متواری شده بود ، دستگیر كند.

    « او » امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و می توانم ». حیوان كثیف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجی كردم!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به اقتضای زمان
    زن و مردی جوان ، در اتاق پذیرایی كه كاغذ دیواری آن به رنگ آبی آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.

    مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم می خورد:

    ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی كنم! قسم می خورم كه این عین حقیقت است!

    و همچنانكه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:

    ــ از لحظه ای كه شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید … عزیزم … آره یا نه ؟

    زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندكی باز شد و برادرش از لای در گفت:

    ــ لی لی ، لطفاً یك دقیقه بیا بیرون!

    لی لی از در بیرون رفت و پرسید:

    ــ كاری داشتی ؟!

    ــ عزیزم ، ببخش كه موی دماغتان شدم ولی … من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حكم میكند به تو هشدار بدهم … مواظب این یارو باش! احتیاط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.

    ــ او دارد به من پیشنهاد ازدواج می كند!

    ــ من كاری به پیشنهادش ندارم … این تو هستی كه باید تصمیم بگیری ، نه من … حتی اگر در نظر داری با او ازدواج كنی ، باز مواظب حرف زدنت باش … من این حضرت را خوب میشناسم … از آن پست فطرتهای دهر است! كافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد …

    ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتی … من كه نمی شناختمش!

    زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت. پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتی كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همدیگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سپاسگزار
    ایوان پترویچ یك بسته اسكناس به طرف میشابوبوف ، منشی و قوم و خویش دور خود ، دراز كرد و گفت:

    ــ بگیر! این سیصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمی خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگیرش … فراموش نكن كه این ، برای آخرین دفعه است … باید ممنون زنم باشی … اگر اصرار او نبود ، غیر ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …

    میشا پول را گرفت و چندین بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زبانی از ایوان پترویچ تشكر كند. چشمهایش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش میخواست ایوان پترویچ را بغل كند اما … كجا دیده شده است كه آدم ، رئیس خود را به آغوش بكشد؟

    آقای رئیس بار دیگر گفت:

    ــ تو باید از زنم تشكر كنی … او بود كه توانست متقاعدم كند … قیافه ی گریانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه باید ممنون او باشی.

    میشا پس پس رفت و اتاق كار آقای رئیس را ترك گفت. از آنجا ، یكراست نزد همسر ایوان پترویچ و به عبارت دیگر به اتاق قوم و خویش دور خود رفت. این زن مو بور و ریز نقش و تو دل برو ، روی كاناپه ی كوچكی نشسته و سرگرم خواندن یك رمان بود.

    میشا در برابر او ایستاد و گفت:

    ــ زبانم از تشكر قاصر است!

    زن ، با حالتی آمیخته به فروتنی لبخند زد ، كتاب را به یك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. میشا كنار زن نشست و گفت:

    ــ آخر چطور میتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ یادم بدهید ماریا سیمیونونا! لطف شما ، بیش از یك احسان بود! حالا با این پول ، میتوانم با كاتیای عزیزم عروسی كنم.

    قطره اشكی بر گونه اش راه افتاد. صدایش می لرزید.

    ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

    آنگاه خم شد و دست كوچك و ظریف ماریا سیمیونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسید و ادامه داد:

    ــ راستی كه شما موجود مهربانی هستید! ایوان پترویچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما باید به درگاه خدا شكر كنید كه چنین شوهری را نصیبتان كرده است! دوستش داشته باشید ، عزیزم! خواهش میكنم ، تمنا میكنم دوستش داشته باشید!

    بار دیگر خم شد و این بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسید. در این لحظه ، بر گونه ی دیگرش قطره اشكی جاری شد. در این حال ، یك چشمش كوچكتر از چشم دیگرش می نمود.

    ــ شوهرتان گر چه پیر و بی ریخت است اما قلب رئوفی دارد! قلبش كیمیاست! محال است مردی نظیر او را پیدا كنید! آری ، محال است! دوستش داشته باشید! شما زنهای جوان ، موجودات سبكسری هستید! بیشتر به ظاهر مرد توجه دارید تا به باطنش … تمنا میكنم دوستش داشته باشید!
    ساعدهای زن جوان را گرفت و آنها را بین دستهای خود فشرد. صدایش آمیزه ای شده بود از ناله و زاری:

    ــ هرگز به او خیانت نكنید! نسبت به او وفادار باشید! خیانت به این نوع آدمها ، در حكم خیانت به فرشته هاست! قدرش را بدانید و دوستش داشته باشید! دوست داشتن این انسان بی نظیر و تعلق داشتن به او … راستی كه كمال خوشبختی است! شما زنها ، خیلی چیزها را نمیخواهید بفهمید … من شما را دوست میدارم … دیوانه وار دوستان دارم زیرا به او تعلق دارید! من ، موجود مقدسی را كه متعلق به اوست ، می بوسم … و این ، بوسه ای ست مقدس … وحشت نكنید ، من نامزد دارم … هیچ اشكالی ندارد …

    لرزان و نفس نفس زنان ، لبهای خود را از زیر گوش ماریا سیمیونونا به طرف صورت او لغزاند و سبیل خود را با گونه ی زن جوان ، مماس كرد:

    ــ به او خیانت نكنید ، عزیزم! شما او را دوست می دارید ، مگر نه ؟ دوستش دارید ؟

    ــ بله ، دوستش دارم!

    ــ راستی كه موجود شگفت انگیزی هستید!

    آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را برای لحظه ای به چشمهای او دوخت ــ در آن چشمها ، چیزی جز روح نجابت مشاهده نمیشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:

    ــ واقعاً شگفت انگیز هستید! … شما آن فرشته ی … شگفت انگیز را … دوست دارید … آن قلب … طلایی را …

    ماریا سیمیونونا كمی جابجا شد و سعی كرد كمر خود را آزاد كند اما بیش از پیش در میان دستهای میشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به یك سو خم شد و روی سینه ی میشا آرمید ــ راستی كه كاناپه ، مبلی است ناجور!

    ــ روح او … قلب او … كی میتوان نظیر این مرد را پیدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنیدن تپش های قلب او … دست در دست او ، در راه زندگی قدم نهادن … رنج بردن … در شادیهای او شریك شدن … منظورم را بفهمید! دركم كنید!

    قطره های اشك از چشمهایش بیرون جستند … سرش با حالتی آمیخته به ارتعاش ، خم شد و بر سینه ی ماریا سیمیونونا ، فرود آمد … در حالی كه اشك میریخت و های های میگریست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

    نشستن روی این كاناپه ، راستی كه مكافات است! ماریا سیمیونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكینش دهد! … وای كه این جوان ، چه اعصاب متشنجی دارد! زن جوان ، وظیفه ی خود میدانست از آنهمه علاقه ی او به ایوان پترویچ ، اظهار تشكر كند اما به هیچ تدبیری نمیتوانست از جای خود بلند شود.

    ــ دوستش بدارید! … به او خیانت نكنید … تمنا میكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشریف دارید … نمی فهمید … درك نمیكنید …
    میشا ، كلمه ای بیش از این نگفت … زبانش هرز شد و خشكید …

    حدود پنج دقیقه بعد ، ایوان پترویچ برای انجام كاری به اتاق ماریاسیمیونونا وارد شد … مرد بینوا! چرا زودتر از این نیامده بود؟ وقتی میشا و ماریا ، چهره ی كبود و مشتهای گره شده ی آقای رئیس را دیدند و صدای خفه و گرفته اش را شنیدند ، از جا جهیدند …

    ماریا سیمیونونا با صورتی به سفیدی گچ ، رو كرد به ایوان پترویچ و پرسید:

    ــ تو ، چه ات شده ؟

    پرسید ، زیرا می بایست حرفی می زد!

    میشا هم زیر لب ، من من كنان گفت؛

    ــ اما … ولی من صادقانه … جناب رئیس! … به شرفم قسم می خورم كه صادقانه …




    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بی عرضه
    چند روز پیش ، خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسویه حساب كنم. گفتم:

    ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و كتابمان را روشن كنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید كه به روی مباركتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل …

    ــ نخیر 40 روبل … !

    ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت كرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم … خوب … دو ماه كار كرده اید …

    ــ دو ماه و پنج روز …

    ــ درست دو ماه … من یادداشت كرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … كسر میشود 9 روز بابت تعطیلات یكشنبه … شما كه روزهای یكشنبه با كولیا كار نمیكردید … جز استراحت و گردش كه كاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید …

    چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد ، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …

    ــ بله ، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی كسر میشود 12 روز … 4 روز هم كه كولیا ناخوش و بستری بود … كه در این چهار روز فقط با واریا كار كردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها كار كردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟

    چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای كرد و آب بینی اش را بالا كشید. اما … لام تا كام نگفت! …

    ــ در ضمن ، شب سال نو ، یك فنجان چایخوری با نعلبكی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه یك نی ، چه صد نی … گذشته از اینها ، روزی به علت عدم مراقبت شما ، كولیا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما ، كلفت سابقمان كفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید ، بابت همین چیزهاست كه حقوق میگیرید. بگذریم … كسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …

    به نجوا گفت:

    ــ من كه از شما پولی نگرفته ام … !

    ــ من كه بیخودی اینجا یادداشت نمی كنم!

    ــ بسیار خوب … باشد.

    ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14 …

    این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشك پر شد … قطره های درشت عرق ، بینی دراز و خوش تركیبش را پوشاند. دخترك بینوا! با صدایی كه می لرزید گفت:

    ــ من فقط یك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام …

    ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یكی را یادداشت نكرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 … بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسكناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسكناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل … بفرمایید!

    و پنج اسكناس سه روبلی و یك روبلی را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:

    ــ مرسی.

    از جایم جهیدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسیدم:

    ــ « مرسی » بابت چه ؟!!

    ــ بابت پول …

    ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدی كرده ام! « مرسی! » چرا ؟!!

    ــ پیش از این ، هر جا كار كردم ، همین را هم از من مضایقه می كردند.

    ــ مضایقه می كردند ؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید ، تا حالا با شما شوخی میكردم ، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاكتی است كه ملاحظه اش میكنید! اما حیف آدم نیست كه اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیكنید؟ چرا سكوت میكنید؟ در دنیای ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممكن است اینقدر بی عرضه باشد؟!

    به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »

    بخاطر درس تلخی كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئی ، تشكر كرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فكر كردم: « در دنیای ما ، قوی بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/