رباعیات فرخی سیستانی


گفتم رخ تو بهار خندان منست گفت آن تو نیز باغ و بستان منستگفتم لب شکرین تو آن منست گفت از تو دریغ نیست گر جان منست
***
غم دیدم از آن کس که مرا می‌باید ببریدم ازو تا دل من بگشایدنادیدن او مرا همی‌بگزاید گرگبدذد دذدقایبلذ
***
صدبار ز من شنیده بودی کم و بیش کایزد همه را هرچه کنند آرد پیشدر کرده‌ی خویش مانده ای ای درویش چه چون کندی فزون ز اندازه‌ی خویش
***
یاری بودی سخت بیین و بسنگ همسایه‌ی تو بهانه جوی و دلتنگاین خو تو ازو گرفته‌ای ای سرهنگ انگور ز انگور همی‌گیرد رنگ
***
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ یا او سر ما به دار سازد آونگالقصه درین زمانه‌ی پرنیرنگ یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ
***
گویند که معشوق تو زشتست و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناهمن عاشقم و دلم بر او گشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
***
با من چو گل شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو کارد با گوشت تبهروزی همه آری کنی و روزی نه یکره صنما بنه مرا بر یک ره
***
از بهر خدای اگر تویی سرو سرای یکباره ز من باز مگیر ای بت پایدیدار عزیز کردی ای بارخدای سیمرغ نه‌ای روی رهی را بنمایبرگرفته از «