آمرزشخواني اثری از آنا آخماتوا
برگردان شاپور احمدي
براي زنان افغان
نه، نه در زير آسماني بيگانه
نه، نه در پناه بالهاي بيگانــه
پس با مردمــــم بــــودم، من
با مردمم، آنجا، سوگــــواران
1961
به جاي ديباچه
در سالهاي دهشتناك وحشت يژوف هفده ماه در صف زندانهاي لنينگراد به سر رساندم. روزي شخصي مرا به جا آورد. آن گاه زني كه در پشت سرم ايستاده بود و از سرما كبود شده بود، كسي كه البته هرگز نام مرا
نشنيده بود، از آن حالت كرختي كه همه داشتيم به در آمد و در گوشم پرسيد (آنجا هر كسي زمزمه وار صحبت مي كرد):
- آه، مي تواني اين رو وصف كني؟
و من گفتم:
مي توانم.
آن گاه بر آنچه روزگاري چهره اش بود، چيزي مانند لبخندي اليم گذشت.
يكم آوريل 1957
Requiem
No, not under a foreign sky,
no not cradled by foreign wings –
Then, I was with my people, I,
with my people, there, sorrowing.
1961
Instead of a Preface
In the dreadful years of the Yezhov terror I
spent seventeen months in prison queues in
Leningrad. One day someone ‘identified’ me.
Then a woman standing behind me, blue with
cold, who of course had never heard my name,
woke from that trance characteristic of us all
and asked in my ear (there, everyone spoke in
whispers):
- Ah, can you describe this?
And I said:
I can.
Then something like a tormented smile passed
over what had once been her face.
1st April 1957
يادداشت
نيكلا يوژف رئيس پليس مخفي روسيه از سال 1936
دست به تصفي هاي ب يرحمانه زد، همسان انقلاب فرهنگي در چين، اتهامها وارد كرد و محاكم هها بر پا نمود. او خود در سال 1938 از سوي مولوتف تكفير و اعدام شد. سپسبريا را به جانشيني او گماردند. مردم در اتحاد شوروي
وحشت سنگين را چنين م ينامند: يوژف شچينا (عصر يژوف).
پيشكشي
در برابر اين اندوه كوهها سر خم مي كنند،
رودخانه ي بيكران از جريان باز مي ايستد،
چفت وبست همواره سخت زندان را در بر گرفته « دخمه هاي محكومين » اينك 5و به اراده اي مرگبار سپرده است.
نزد كساني خورشيد مي درخشد سرخ،
نزد كساني باد مي وزد لطيف-
اما ما هيچكدام را نمي شناسيم، در عوض فقط طنين گام سنگين سربازان را مي شنويم،
10 و كليدهايي كه مي چرخند برابر پيكرمان.
گويي براي نيايش بامدادي بر مي خاستيم،
از ميان شهر جانوران شتافتيم،
آنجا بي نفسي مانند مردگان ديدار كرديم،
Note
Nikolai Yezhov as head of the NKVD from
1936 instituted a savage purge, akin to the
Cultural Revolution in China, involving
denunciations and show trials. He was in turn
denounced in 1938 by Molotov, executed, and
replaced by Beria. People in the Soviet Union
came to call the Great Terror: Yezhovshchina
(the time of Yezhov).
Dedication
Before this sorrow mountains bow,
the vast river’s ceased to flow,
the ever-strong prison bolts
hold the ‘convict crews’ now,
5abandoned to deathly longing.
For someone the sun glows red,
for someone the wind blows fresh –
but we know none of that, instead
we only hear the soldier’s tread,
10keys scraping against our flesh.
Rising as though for early mass,
through the city of beasts we sped,
there met, breathless as the dead,
خورشيدي فروتر، نوايي مه آلوده تر. و پيشاپيش،
15 اميد هنوز آواز سر مي داد، همچنان كه مي گذشتيم.
ابلاغ حكم ..... اشكها پايين مي ريختند،
زن انديشيد سراسر هجران را مي شناسد.
از فرط درد، خون در قلب خشكيد.
گويي او را بر زمين به كناري كوبيدند.
20 هنوز گام مي زند .... مي لنگد ..... تكاني مي خورد ....
كجايند اكنون دوستاني كه اتفاقي يافته ام
در آن دو سال عزيمت اهريمني؟
كدامين طوفانهاي سيبري را آنها پاي مي دارند
و در كدام گوي ماهتابي يخ بسته مي زيند؟
25 به سويشان درود خود را بانگ بر مي كشم.
مارس 1940
پي شدرآمد
آن روزگار، زماني كه تنها مردگان
لبخند مي زدند، خشنود در آرامش خود،
و لنينگراد، بيهوده، سر بر افراشته بود
تا بازداشتگاهش را بگسترانَد-
30 هنگامي كه هنگهاي محكومان،
ديوانه از شكنجه، مي گذشتند
شرحه اي آوازهاي جدايي پس آن گاه،
سوت لوكوموتيوها سر مي دادند،
sun low, a mistier Neva. Far ahead,
15hope singing still, as we passed.
Sentence given…tears pour out,
she thought she knew all separation,
in pain, blood driven from the heart,
as if she’s hurled to earth, apart,
20yet walks…staggers…is in motion…
Where now my chance-met friends
of those two years satanic flight?
What Siberian storms do they resist,
and in what frosted lunar orb exist?
25To them it is I send my farewell cry.
March 1940
Prologue
Those days, when only the dead
smiled, glad to be at peace,
and Leningrad, unneeded, swayed,
throwing wide its penitentiary.
30When legions of the condemned,
maddened by torment, passed,
brief the songs of parting then,
the locomotives’ farewell blast,
ستارگان مرگ بر فرازمان آويختند،
35 و سرزمين معصوم روس چروكيد
در زير چكمه هايي با لكه هايي خونين،
و چرخهاي مارياس سياه.
1
سپيده دم تو را بردند،
گويي در بيداري دنبالت مي آمدم.
40 در خانه اي تاريك بچه ها مي گريستند،
در ميان شمايلها، شمعي مي گداخت.
بر لبهايت، سردي صليب،
بر پيشاني ات عرقي مرگبار.
چون زني پرتاب شده،
45 به سوي ديوار كرملين بانگ بر خواهم كشيد.
1932
2
به آرامي دن خاموش روان است.
مهتاب زردفام خانه را مي آكَنَد.
مي آكند آن را، و از گوشه ي چشم مي ريزد،
Dead stars hung above us,
35and blameless Russia writhed
under boots stained with blood,
and the Black Marias’ tyres.
1
They took you away at dawn,
as though at a wake, I followed,
40in the dark room weeping children,
among icons, the candle guttered.
On your lips, the chill of a cross,
on your brow a deathly pall.
I’ll be, like a woman to be shot,
45dragged to the Kremlin wall.
1935
2
Quiet flows the silent Don,
yellow moonlight fills the home.
Fills it, and falls askance,
شبح ماهوش زردي در برق نگاهش.
50 زني آنجاست، مويه مي كند،
زني آنجا، تنها دراز كشيده است،
پسر در زنجير، همسر در خاك،
برايش دعا بخوان، آه دعا.
3
نه من، كسي ديگر رنج مي كشد .
55 نمي توانستم طوري ديگر آن را برتابم،
بر آنچه رخ داده است بگذار روكشي تاريك بپوشانند،
بگذارشان برچينند روشناييهاي .....
شب را.
4
بايد نشانت مي دادند آزارنده ي كوچك را،
60 دلبند كوچك را، دوست همه،
شاهزاده ي سيلوان، دلرباي شادمان،
چه موقعيتي نصيبتان مي شد-
مانند آن سيصد نفر در صف
yellow moon-ghost in its glance.
50A woman there it is, makes moan,
a woman there, she lies alone,
Son in chains, husband clay,
pray for her, O pray.
3
No it is not I, someone else is suffering.
55I could not have borne it otherwise, all that’s happening,
let them grant to it a dark covering,
and let them take away the glittering…
Night.
4
They should have shown you, little teaser,
60little favourite, friend of all,
sylvan princess, happy charmer,
what situation would be yours –
as three-hundredth in the line
شما ايستاديد پاي صليب،
65 و شوراب گرم اشكهايمان
سراسر يخ سال نو را مي سوزانَد.
ببين سپيدارهاي زندان را كه مي جنبند،
بدون صدايي- آه چه انبوهي
از زندگانيهاي معصوم امروز به پايان مي رسد .....
5
70 هفده ماه است كه لابه مي كنم
برايت تا به خانه بازگردي.
خودم را به پاي جلاد انداختم
آه پسرم، اي هراسم.
و نمي توانم دريابم،
75 كه همه چيز اكنون جاودانه پريشان است
آن كه جانور است، آن كه آدمي است،
زمان مانده تا اعدام.
و تنها گُلهاي غبارآلود،
زينگ زينگ بخوردان، ردپاهايي راست
80 دوان به هر جا، هيچ جا، دور.
و ژرف در چشمانم خيره مي نگرد،
تند، كُشنده، هراسناك،
ستاره اي شگفت.
you’d stand, beneath the cross,
65and let your tears’ hot brine
burn through New Year’s ice.
See the prison poplars sway,
without a sound – oh what a crowd
of innocent lives all end today…
5
70Seventeen months I’ve pleaded
for you to come home.
Flung myself at the hangman’s feet,
my terror, oh my son.
And I can’t understand,
75now all’s eternal confusion,
who’s beast, and who’s man,
how long till execution.
And only flowers of dust,
ringing of censers, tracks just
80running somewhere, nowhere, far.
And deep in my eyes gazing,
swift, fatal, threatening,
one enormous star.
6
هفته ها نيز به سبكي ور مي پرند،
85 نمي توانم دريابم آنچه روي داده است.
درست همچنان كه، فرزند دلبندم، در زندان،
شبهاي سفيد خيره شدند بر تو،
همان طور اكنون دوباره خيره مي شوند،
شاهين چشم، سودايي چشم،
90 و از صليب بلندت،
و از مرگ، امروز مي گويند.
1939
7. حكم
خورده است واژه اي سنگي
بر سينه ي زنده ام، اكنون.
باكي نيست. آماده بودم. مي دانيد،
95 از پسش بر مي آيم هر جوري.
امروز كار زيادي دارم:
بايد خاطره را نفله كنم،
بايد قلبم را به سنگ تبديل كنم،
بايد زندگي را از سر بگيرم.
6
Lightly the weeks fly, too,
85what’s happened I can’t understand.
Just as, my darling child, in prison,
white nights gazed at you,
so now again they gaze,
hawk-eyed, passionate-eyed,
90and of your cross on high,
of death, they speak today.
1939.
7. The Sentencing
It has fallen, the word of stone
on my living breast, now.
No matter, I was prepared, you know,
95I’ll get by, somehow.
I’ve things to do today:
I must crush memory down,
I must turn my heart to stone,
I must try living, again.
100 و ديگر .... تابستان داغ زمزمه مي كند،
چنان چون در روزي تعطيلي كنار درياي سياه.
ديري، از گذشته اي دور، پيش بيني كرده ام اين را
اين خانه ي خالي، اين روز درخشان را.
تابستان، 1939
8. به مرگ
خواهي آمد سرانجام، چرا نه امروز؟
105 در انتظارت هستم- زندگاني بسي سخت مي گذرد.
چراغها را خاموش كرده ام، راه را پاكيزه
براي تو، چنين ساده، چنين شگفت.
هر شكلي كه مي خواهي به خود بگير.
بترك مانند كپسولي شيميايي،
110 مانند راهزني فرز يكور خودت را داخل بسران،
مانند ويروس تيفوسي از جهنم.
مانند داستاني ساختگي كه خود جور كرده اي،
و هميشه كسل كننده و تكراري-
آنجا كه كله ي پاسبانها را مي بينم،
115 و خبرچيني رنگ پريده از ترس.
همه چيز اكنون يكسان است. ين يسي مي خروشد.
همان دم ستاره ي قطبي مي درخشد.
و در وحشتي نهايي بسته مي شوند
100And then….Hot summer whispers,
as if for a Black Sea holiday.
Long, long ago, I foresaw this
this empty house, this shining day.
Summer, 1939.
8. To Death
You’ll come regardless – why not today?
105I await you – life is very hard.
I’ve killed the lights, cleared the way
for you, so simple, such a marvel.
Take on any shape you wish,
burst in like a poisoned shell,
110sidle in like a slick bandit,
or a typhus germ from hell.
Or a fairy-tale you’ve invented,
always sickeningly familiar –
where I see policemen’s heads,
115and a concierge white with fear.
It’s all one now. The Yenisey swirling,
while the Pole star’s alight.
And in final terror closing
چشمان خجسته، آبي و تابان.
نوزدهم آگوست
خانه اي در فنتانكا،
لنينگراد
9. به مرگ
120 الآن ديوانگي دست دست مي كند
و نيمي از جانم را گم وگور مي كند.
شرابش را سر مي كشم: زبانه اش
پيش مي بردم ميان تاريكي، كورمال.
به گمانم بايد واگذارم،
125 پيروزي را اكنون به ديوانگي.
بايد گوش بسپارم تا بگويد،
التهابي شگفت را بر پيشاني ام.
و نبايد چيزي از خودم
به همراهم داشته باشم.
130 (چقدر درخواست مي كنم،
چقدر از خود رد مي كنم!):
نه چشمان بيمناك پسرم-
كه از زجر، سنگ شدند،
blessed eyes, blue and bright.
19th August 1939
The House on the Fontanka,
Leningrad.
9. Already madness
120Already madness hovers
obscuring half my mind,
I drink its wine: its fires
bring on darkness, blind.
I realise, I must yield,
125the victory to it now,
must listen to it speak,
strange fever on my brow.
And I must take nothing
with me that’s my own
130 (how I am begging,
how I am disowned!):
not my son’s fearful eyes –
suffering, turned to stone,
نه آن روز، كه طوفان بر آمد،
135 نه اتاق ملاقات زندان،
نه سردي متبرك دستانش،
نه خروش سايه ي ليمو بنها،
نه صداهاي ملايم دوردست
بر آمده از واپسين استغاثه اش.
خانه اي در فنتانكا، چهارم مه 1940
10 . تصليب
مادر، بر من زاري مكن، »
«. كه در گورم
I
140 همسرايان فرشته وش، هنگامه ي شكوهمند،
و سپهر در ژرفناي آتشين به هم ريختند.
«! چرا مرا واگذاشتي » : نزد پدر
«..... آه، زاري مكن » : اما نزد مادر
II
مريم مجدليه بر سينه اش كوبيد و گريست،
145 حواري محبوب سنگ شد.
not the day, that storms rise,
135nor the prison meeting-room,
nor the blessed cool of his hands,
the lime-trees’ shady agitation,
nor the slender distant sounds
of his final consolation.
The House on the Fontanka. 4th May 1940
10. Crucifixion
‘Mother, do not weep for me,
who am in the grave.’
I
140Angelic choirs, the mighty hour of glory,
and heaven confused in the fiery deep.
To the Father: ‘Why hast thou forsaken me!’
But to the Mother: ‘O, do not weep…’
II
Magdalene beat her breast and wept,
145the beloved disciple turned to stone,
اما آنجا هيچ كس دلير نبود، هيچ كس نگاه نكرد
به جايي كه مادر هنوز ايستاده بوديم، و تنها!
1940-1943
مؤخره
I
آموختم بدانم چه سان چهره ها وا مي روند،
چگونه ترس، از زير پلكها، مي پويد،
150 چه سان سخت آن تيغه ي بران، آن صناعت
رنج را بر گونه ها قلم مي زند.
چگونه گيسوان سياه، جوگندمي،
يكباره نقره اي مي شوند،
آموختم چه سان لبهاي بردبار مي خشكند،
155 آموختم وحشت لبخند عذاب آور خشكي است.
نه فقط براي خودم دعا مي كنم،
بلكه براي همه ي كساني كه اينجا ايستاده اند، همگي،
در سرماي گزنده، يا جولاي سوزان،
در زير آن ديوار قرمز و بي روزن زندان.
II
160 ديگر بار، زمان يادآوري نزديك شد.
تو را مي بينم، احساس مي كنم، مي شنوم:
but there, no one dared, no one looked
where the Mother stood, still, and alone.
1940-1943
Epilogue
I
I learned to know how faces fall apart,
how fear, beneath the eye-lids, seeks,
150how strict the cutting blade, the art
that suffering etches in the cheeks.
How the black, the ash-blond hair,
in an instant turned to silver,
learned how submissive lips fared,
155learned terror’s dry racking laughter.
Not only for myself I pray,
but for all who stood there, all,
in bitter cold, or burning July day,
beneath that red, blind prison wall.
II
160Once more, the remembered hour draws near.
I see you, I feel you, and I hear:
تو را، آنها توانستند برهنه به داخل صف بكشانند،
و تو، كه زمين را پيش از وقتت مطالبه مي كردي،
و تو، كسي كه سر مهرانگيزت را تكان دادي،
«. گويي اين وطنم است، من اينجا هستم » : 165 و مي گفتي
دوست دارم همه تان را به نام فرا بخوانم،
اما سياهه ي نامها گم شده است، نايافتني، ديگربار.
من بافته ام كفني بزرگ براي همه، اينك،
خارج از واژگان ناچيزي كه اتفاقي شنيده ام.
170 پيوسته آنها را به خاطر مي آورم، هر جا،
بدون فراموشي در هر بيم از وحشتي تازه.
و اگر آنها لبهاي شكنجه ديده را مي بندند، مي بندند
دهانم را جايي كه يكصد ميليون انسان فرياد مي كشد،
بگذار به خاطر بياورند مرا، همچنين، امروز،
175 در آستانه ي روز يادآوري.
و اگر زماني در زادگاهم
آنها به فكر ساختن مجسمه اي از من بيفتند،
you, they could barely carry into line,
and you, whom earth claimed before your time,
and you, who shook your lovely head of hair,
165saying: ‘As if this were home, I’m here’.
I’d like to summon you all by name,
But the lists are lost, un-found, again.
I’ve woven a great shroud for all, here,
out of poor words I chanced to over hear.
170Remembering them always, everywhere,
unforgotten in each new terror’s care,
and if they shut my tormented lips, shut my
mouth where a hundred million people cry,
let them remember me, as well, today,
175on the eve of my remembrance day.
And if ever in this my native country
they think to erect a statue to me,
مؤافقم كه اين آداب برگزار شود،
تنها با اين شرط- نه آنجا
180 در كنار دريا، جايي كه زاده شدم:
آخرين دلبستگي ام با آن مدتهاست گسسته است،
نه در باغ امپراتوري، كنار آن درخت مرده
جايي كه سايه ي تسلي ناپذير مرا مي جويد،
اما اينجا، جايي كه من سيصد ساعت ايستادم،
185 جايي كه هيچ كس هيچ گاه درها را نگشود،
مبادا فراموش كنم در فراموشي خجسته ي مرگ
همهمه ي گوشخراش مارياس سياه را،
فراموش كنم بوق هولناك را، و دروازه هايي كه فرا مي خوانندمان
مانند جانوري زخمدار، و شيون پيرزني.
190 و از پلكهاي مفرغي و راكدم،
شايد برفدانه هايي مانند اشك بريزند، گدازان.
و كبوتران زندان دور از من بغبغو سر مي دهند،
و، بر رودخانه ي نوا، كشتيها به آرامي مي لغزند.
مارس 1940
I agree to that ceremonial honour,
but only on one condition – not there
180beside the sea-shore, where I was born:
my last ties with it so long outworn,
nor in the Imperial Garden, by that dead tree
where an inconsolable shade looks for me,
but here, where I stood three hundred hours,
185where no one ever opened the doors,
lest I forget in death’s blessed oblivion
the Black Maria’s screaming hum,
forget the terrible clang, the gates that hail
like a wounded beast, the old woman’s wail.
190And from my eyelids, bronze, unmoving,
may snowflakes fall like tears, melting,
and the prison pigeons coo far from me,
and, on the Neva, ships sail silently.
March, 1940
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)