صفحه 1 از 15 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 144

موضوع: سینوهه ، پزشک مخصوص فرعون

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    سینوهه ، پزشک مخصوص فرعون

    سلام خدمت دوستان عزيز


    متن كامل كتاب سينوهه نوشته ميكا والتري و به ترجمه قلم زيباي استاد ذبيح الله منصوري
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مقدمه كوتاه نويسنده
    نام من,نویسنده این کتاب(سینوهه) است و من این کتاب را برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ام.من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام.من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم . آن قدر در زندگی از فرعون ها و مردم زجز کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید سیرم . من این کتاب را فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم و تصورمینمایم که یگانه نویسنده باشم که بدون هیچ منظور مادی و معنوی کتابی می نویسم.هرچه تا امروز نوشته شده, یا برای این بوده که به خدایان خوشامد بگویند یا برای این که انسان را راضی کنند . من فرعونها را جزو انسان می دانم زیرا آنها با ما فرقی ندارند ومن این موضوع را از روی ایمان می گویم. من چون پزشک فرعونهای مصر بودم از نزدیک,روز و شب,با فراعنه حشر و نشر داشتم و می دانم که آنها از حیث ضعف و ترس و زبونی و احساسات قلبی مثل ما هستند.حتی اگر یک فرعون را هزارمرتبه بزرگ کنند واو را درشمارخدایان درآورند بازانسان است ومثل ما می باشد.آنچه تا امروزنوشته شده,به دست کاتبینی تحریرگردیده که مطیع امرسلاطین بوده اند وبرای این مینوشتند که حقایق رادگرگون کنند.من تاامروزیک کتاب ندیده ام که درآن,حقیقت نوشته شده باشد. درکتابها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعون.دراین دنیا تا امروزدرهیچ کتاب و نوشته,حقیقت وجود نداشته است ولی تصورمی کنم که بعد ازاین هم درکتابها حقیقت وجود نخواهد داشت. ممکن است که لباس و زبان و رسوم وآداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و درتمام اعصارمی توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت . زیرا همانطور که مگس,عسل را دوست دارد,مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند. آیا نمی بینید که مردم چگونه در میدان,اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهرمی زند و به مردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند. ولی من که نامم(سینوهه) می باشد از دروغ دراین آخر عمر,نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خود می نویسم نه دیگران. من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کند.نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویسند واز روی آن مشق نمایند.من نمی خواهم که خردمندان در موقع صحبت از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علم و خرد خود را به ثبوت برسانند. هرکس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعد از وی,کتابش را بخوانندوتمجیدش کنند و نامش را فراموش ننمایند.به همین جهت ایمان خود را زیرپا می گذارد وهمرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته ها را که خود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگران او را تحسین و تمجید نمایند.ولی من چون نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت نمی شوم و اوهام وخرافات او را تجلیل نمی کنم. من عقیده دارم که انسان تغییرنمی کند ولو یکصدهزارسال ازاو بگذرد.یک انسان رااگردررودخانه فرو کنید به محض اینکه لباسهای او خشک شد,همان است که بود. یک انسان را اگر گرفتاراندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می شود,ولی همین که اندوه او از بین رفت,به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود. چون شکل و رنگ بعضی از اشیاء و کلمات بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البسه امروز متداول می شود که دیروز نبود,مردم تصورمی نمایند که امروزغیراز دیروزاست. ولی من می دانم چنین نیست ودرآینده هم مثل امروز ومانند دیروز کسی حقیقت را دوست نمی دارد.بنابراین نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و میل دارم که در آینده گمنام بمانم. من این کتاب را برای این می نویسم که میدانم. ودانایی من مانند تیزاب قلب انسان را میخورد و اگر انسان دانایی خود را به دیگری نگوید,قلب او از بین می رود.من نمی توانم دانایی ام را به کسی بگویم و لذا آن را برای خویش می نویسم تا بدین وسیله خود را تسکین بدهم. من درمدت عمر خود چیزها دیدم.من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت. دیدم که فقرا علیه اغنیاء,حتی طبقه خدایان قیام کردند.دیدم کسانی که در ظروف زرین شراب می آشامیدند,کناررودخانه,با کف دست آب مینوشیدند.دیدم کسانی که زر خود با قپان وزن می کردند, زن خود را برای یک دستبند مسی به سیاهپوستان فروختند تا اینکه بتوانند برای اطفال همان زن, نان خریداری کنند. درگذشته جای من در کاخ فرعون در طرف راست او بود و بزرگانی که صدها غلام داشتند به من تملق می گفتند و برای من هدایا می فرستادند و دارای گردنبند زر بودم.امروز دراینجا,که نقطه ای واقع درساحل دریای مشرق است,زندگی می کنم ولی ثروت من از بین نرفته وهم چنان توانگر می باشم و غلامانم دو دست را روی زانو می گذارند و مقابلم سر فرود می آورند. علت اینکه مرا ازمصروشهرطبس تبعید کردند وبه اینجا فرستادند این است که من درزندگی,همه چیزداشتم,می خواستم چیزی به دست بیاورم,که لازمه به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را ازدست بدهد.من می خواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی دانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان,امری محال است و هرکس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده ام.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل اول - دوران كودكي
    مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا, طبیب فقرا بود,و زنی که من وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد.این مرد و زن, تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خودپذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خدایان برای آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد. مادرم مرا(سینوهه) میخواند زیرا این زن,که قصه را دوست می داشت اسم(سینوهه) رادریکی از قصه ها شنیده بود.یکی ازقصه های معروف مصر این است که(سینوهه) برحسب تصادف, روزی در خیمه فرعون,یک راز خطرناک را شنید وچون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده,ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود تا به موفقیت رسید. مادرم نیزفکرمی کرد که من ازمهلکه ها گذشته تا به او رسیده ام و بعد ازاین هم ازهر مهلکه جان به در خواهم برد. کاهنین مصرمی گویند که اسم هرکس نماینده سرنوشت اوست واز روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه می گذرد.شاید به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشور های بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای آنها,(اسراری که سبب مرگ میشد) پی بردم.ولی من فکر میکنم که اگرمن اسمی دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندارد.ولی وقتی یک بدبختی,یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش می آید با استفاده ازاین نوع معتقدات,دربدبختی خود را تسکین می دهند,ودرنیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که بدان رسیده اند می دانند. من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خود اهداء کند درآن سال یک پسرزایید.ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکه دوره آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم1.من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مراکناررود نیل یافت,من دریک زنبیل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخت مسدودکرده بودند که آب وارد نشود. خانه مادرم کناررودخانه بود ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شود.یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ها,بالای سرم پروازمیکردند وخوانندگی مینمودند زیرا طغیان نیل,آنها را به خانه ما نزدیک کرده بود.مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم شوم ودهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید,تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیرم.آنوقت من فریاد زدم ولی فریاد ضعیفی داشتم. پدرم که به محلات فقرا رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبارت از دو مرغابی و یک پیمانه آرد مراجعت کرد و وقتی صدای مرا شنید تصورکرد که مادر یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت این یک بچه گربه نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ایم.پدرم بدوا متغیرگردید ومادرم را ازروی خشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا مانند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد. روز بعد پدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حرف را پذیرفته باشند زیرا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند.مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هستم ثبت کنند. آنگاه پدرم چون طبیب بود خود,مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنه کردن بسپارد زیرا میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کند.ولی پدرم فقط برای احترازاز زخم چزکین,مراخود ختنه ننمود بلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست علاوه برظرف مس برای ختنه کردن بایدهدیه دیگربه عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بود.واضح است که وقتی این وقایع روی داد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم. تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی من سپری گردید و وارد مرحله شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این مرحله بریدند پدر و مادر حقیقت را به من گفتند.زیرا ازخدایان می ترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمایم.من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولی می توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل نبودم که اورا به نیل سپردند وآخرین طفل هم محسوب نمی شدم.درآن موقع طبس واقع درمصر,یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شده بود,و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آمد.آوازه طبس سبب شد که عده کثیرازخارجیان ازکشورهای دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدند که درآن شهرتحصیل ثروت نمایند.درکنار کاخهای اغنیاء و معبدهای بزرگ,دردو طرف رود نیل, تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبه ها یا فقرای مصری زندگی میکردند یا فقرای بیگانه.بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طفلی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و به دست رود نیل می سپردند.ولی چون یک مصری,کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کند,ومن ختنه نشده بودم,فکرمی کنم که والدین من خارجی بودند. وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولین کفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد.من دیدم که چوبهای زنبیل مزبور زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفت وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود.وضع زنبیل نشان میداد که والدین من غنی نبوده اندزیرا اگربضاعت داشتندمرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردند.امروزکه پیرشده ام,دوره کودکی من, بادرخشندگی,مقابل دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویک فقیرفرقی وجود ندارد و یک پیرمرد فقیرهم مثل یک توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کودکی بهتراز امروز است. خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معبد,دریک محله فقیرنشین بود,درجوار خانه ما,اسکله ای وجود داشت که کشتی های رود نیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند. در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکه خمرفروشی وجود داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند ونیزدرآن کوچه ها خانه هایی برای عیاشی موجودبود که گاهی ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا میرفتند.در آن محله فقیرنشین برجستگان محل عبارت بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل ساخته می شد چون یک کاخ بود.ما درخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه جدا می شد و وسط باغچه ما حوضی بودکه جزفصل پاییز,یعنی فصل طغیان نیل,نمی توانستیم آب به آن بیاندازیم.خانه ما دارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد. هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهای ما را می برد و کنار رودخانه می شست. من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چوبی را که بازیچه من بود به ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفال,با حسرت تمساح مزبور ار که دهانی سرخ رنگ داشت می نگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من میدانستم فقط فرزندان نجبا دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند.وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بود زیرا پدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کرد.صبحها مادرم مرا با خود به بازار میبردوگرچه اشیاء زیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزند.4ازوضع حرف زدن مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و می گفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد.ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و از گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید. ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآرزوی آن بود ولی چون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت. شبها مادرم برای من قصه میگفت, فراموش نمی کنم که درهوای گرم تابستان,وقتی ما درایوان می خوابیدیم و مادرم قصه ای را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه فکر این بچه را پرازچیزهای بیهوده می کنی؟مادرم براثراعتراض پدرسکوت می نمودولی همین که صدای خرخر پدرم بلند میشد,مادرم دنباله قصه ناتمام رامی گرفت.گاهی راجع به(سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها ودیوها و جادوگران حکایت می کرد ومن اینک می فهمم که خود اوازذکرآن داستانها لذت می برد.من این قصه ها را ازاین جهت دوست میداشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کنم.ولی گاهی باد بوی چوبهای سبزو زرین درخت را که ازکشتی خالی می کردند به مشام من می رسانند وزمانی ازتخت روان یک زن که عبور می نمود بوی عطر به مشام من میرسید. غروب آفتاب وقتی کشتی زرین خدای ما آمون (مقصود خورشید است- مترجم)بعد ازعبورازروی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قصد داشت, که در پایین تپه ها ناپدید شود از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده به مشام من میرسید و من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم. اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ما بود.شب,هنگام صرف غذا ما در ایوان خانه روی چهاپایه ها می نشستیم و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از اینکه پدرم شروع به صرف غذا کند آب روی دست او می ریخت. گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب یا آبجو نوشیده بودند از کوچه عبور می کردند و زیر درختهای اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودند.5پدرم که مردی با احتیاط بود درآن موقع چیزی نمی گفت ولی وقتی آنها می رفتنداظهارمی کردفقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند و یک مصری, پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می نماید.ونیزمی گفت هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب می افتند ووقتی به خودمی آیند می بینند که لباس آنها به سرقت برده اند. گاهی بوی یک عطرتند ازکوچه به ایوان میرسید وزنی که لباس رنگارنگ پوشیده وصورت ولب ومژگان را رنگ کرده وازچشمهای او یک حال غیرعادی احساس میشد از مقابل خانه ما می گذشت و من می فهمیدم که زنهایی که آنطورهستند و با زنهای عادی فرق دارند از خانه هایی که مخصوص عیاشی به وجود آمده,خارج می شوند و پدرم می گفت از زنهایی که به تو می گویند که یک پسر قشنگ هستی بر حذر باش و هرگز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها کمینگاه است و درسینه این زنها آتشی وجود دارد که تو را می سوزاند.و بر اثراین حرفها من ازکودکی از کوزه شراب,واز زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم. ازکودکی پدرم مرا به اتاق مطب خود می برد تا اینکه من طرزمعالجات او را ببینم.و من به زودی باتمام کاردها وگازانبرها ومرهمهای پدرآشنا شدم و وقتی اودرصدد معالجه یک مریض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می دادم.مادرم مثل تمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگزبه مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدا می زد. من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب میدهد,به بعضی ازآنها می گوید که بیماری شما معالجه میشود و به بعضی می گوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است وبه برخی دیگرهم یک قطعه پاپیروس(کاغذ معروف مصری- مترجم)می دهد و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا درآنجا شما را معالجه کنند وبیت الحیات جایی بود که بیماران سخت را درآنجا معالجه می کردند و هر دفعه که یکی ازآنها را روانه بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گفت(ای بیچاره). پدرم با اینکه طبیب فقرا بود گاهی بیماران با بضاعت نزد او می آمدند و بعضی از اوقات ازمنازل مخصوص عیش و طرب,کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس گرانبهای کتان در برداشتند. وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لنگ(با ضم لام)طفولیت را به من پوشانید ومرا به معبد (آمون) بزرگترین وزیباترین معبد خدایان مصری برد تا اینکه درآنجا یک قربانی را تماشاکنم. یک خیابان طولانی که دو طرف آن ابوالهول در فواصل معین نشسته بود تا معبد کشیده می شد و وقتی به معبد رسیدیم من دیدم که به قدری حصارمعبد بلند است که من بالای آن را به زحمت می بینم.وقتی وارد صحن معبد شدیم فروشندگان کتاب اموات(قدیمی ترین کتابی که در جهان نوشته شده کتاب اموات مصر است- مترجم) کتاب خود را به مادرم عرضه می داشتند ولی ما در منزل یک کتاب اموات داشتیم و محتاج خرید آن نبودیم.مادرم یک حلقه مس از دست خود بیرون آورد و برای حق حضوردرمراسم قربانی پرداخت و من دیدم که کاهنین معبد لباس سفید دربردارند و سر های تراشیده و روغن خورده آنها برق میزند و می خواهند گاوی را ذبح نمایند و وسط دوشاخ گاو مهری آویخته بود که نشان می داد در تمام بدن آن گاو یک موی سیاه وجود ندارد.من دیدم که وقتی گاو را ذبح میکنند چشم مادرم اشک آلود شد لیکن من توجهی به کشتن گاو نداشتم بلکه ستونهای بزرگ معبد,وتصاویرجنگها راکه روی دیوارها نقش کرده بودندتماشا می نمودم.بعد ااینکه از معبد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفش های نو به من پوشانید و وقتی به خانه رسیدیم,پس ازصرف غذای روز,پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تواکنون هفت ساله شده ای وبایدشغلی انتخاب نمایی,بگوچه میخواهی بشوی؟من گفتم که قصددارم سربازبشوم زیرابهترین بازی,که من درکوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود ومی دیدم که سربازهااسلحه درخشنده دارند و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگفرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ها, بیرق رنگارنگ آنها در اهتزاز است. دیگر اینکه می دانستم که سربازاحتیاج به خواندن و نوشتن نداردومن ازاطفال بزرگترکه به مدرسه می رفتند سرگذشتهای وحشت آورراجع به شکنجه خواندن و نوشتن شنیده بودم ومی گفتند که معلم موهای سرطفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکسته, یکایک می کند.پدرم ازجواب من متفکرو متأثر شد وبعد به مادرم گفت که سبوی سفالین به او بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و دردست دیگر سبو,مرا کنار نیل برد و من می دیدم که عده ای ازباربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند یک مباشربا شلاق بر پشت آنها میکوبد و آنها عرق ریزان و نفس زنان,بارها را خالی می کنند.پدرم گفت نگاه کن,اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب و باد خورده که از پوست تمساح ضخیمتر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب یر شلاق زحمت بکشند و شب که به کلبه گلی خود میروند غذای آنها یک قطعه نان و یک پیازاست.وضع زندگی زارعین نیز همینطور می باشد و به طور کلی هرکس که با دو دست خود کارمیکند این طور زندگی می نماید.گفتم پدرم من نمی خواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سرباز باشم و سربازان اسلحه درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده می شود و از جنگ زر و سیم و غلام و کنیزمی آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند. پدرم چیزی نگفت و مرا با خود برد وازآنجا دورشدیم و سبویی را که در دست داشت پر از شرابی که ازیک شراب فروشی خریداری کرد نمود و به راه افتادیم تا به یک کلبه گلی کنارنیل رسیدیم و پدرم سررا درون کلبه کرد و بانگ زد(این تب)...(این تب).مردی پیر وکثیف که بیش ازیک دست نداشت و لنگ اوازفرط کثافت معلوم نبود چه رنگ داشته از کلبه خارج شد ومن حیرتزده گفتم پدر آیا(این تب)سرباز معروف وشجاع همین است؟پدرم به پیرمرد سلام داد وآن مرد دست خود را بلند کرد و با سلام سربازی جواب گفت و چون مقابل کلبه او نیمکت و چهار پایه نبود ما روی زمین نشستیم وپدرم سبوی شراب رامقابل پیرمردنهادووی سبورا با یگانه دست خودبه لب برد وباحرص زیاد نوشید.پدرم گفت(این تب)پسرمن(سینوهه)میل داردسربازشود ومن او را نزد توآوردم تا اینکه تو را که یگانه بازمانده قهرمانان جنگهای بزرگ ماهستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنود.(این تب)سبوی شراب را از لبها دور کرد وبا نگاهی خشمگین و دهانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به (آمون)سوگند مگر دیوانه شده ای.بعد با دهان بدون دندان خود,خنده ای مهیب نمود وگفت اگرمن,برای هرنفرین وناسزا که حواله خودکردم که چراسربازشدم یک جرعه شراب دریافت میکردم,با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفرکرده پرکنم,بلکه قادربودم تمام سکنه شهرطبس را تامدت یک سال,با شراب سیر نمایم.من گفتم شنیده ام که شغل سربازی با افتخارترین شغلهای دنیا میباشد.(این تب)گفت افتخار وشهرت سربازی در این کشورعبارت از زباله و فضول حیوانات است که مگس روی آن جمع میشوند وتنها استفاده ای که من ازافتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم تا یک لقمه نان و یا یک جرعه شراب به من بدهند وآن هم ازصد نفرفقط یک نفرمی دهد و لذا من به تو میگویم ای پسر,دربین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدترازسربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی,این زندگی من است که مشاهده می کنی.بعد(این تب) سبوی شراب را تا قطره آخرنوشید وحرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد سررا بلند نمود و گفت آیا این گردن لاغر و پراز چین مرا می بینی,این گردنی است که روزی پنج طوق ازآن آویخته بود و خود فرعون این طوقها رابه گردن من آویخت ووقتی من ازمیدان جنگ برمی گشتم آنقدردستهای بریده می آوردم که مقابل خیمه من انبوه میگردید.ولی امروزازآن همه افتخارات و طلاها هیچ چیز برای من باقی نمانده است.طلاهای من از بین رفت و غلامان و کنیزانم از گرسنگی مردند یا گریختند و دست راست من درمیدان جنگ باقی ماند.تا وقتی جوان بودم روز و شب در بیابانها با گرسنگی و تشنگی میدان جنگ,مبارزه می کردم واینک پیرشده ام بازگرسنه و تشنه هستم.اگراز پدرت بپرسی که وقتی دست مجروح یک سربازرا قطع می کنند وبازمانده آن را درروغن داغ فرومی نمایند چه حالی به او دست می دهد او که طبیب است این موضوع را برایت شرح خواهد داد.هر قطعه از گوشت بدن من در یک میدان جنگ باقی مانده و دندانها و موهای سر را از دست داده ام وامروز اگر مردانی خیرخواه مثل پدر تو گاهی به من کمک نمی کردند,باید مقابل معبد(آمون)گدایی نمایم. بعدازاین حرفها(این تب) نظری به سبوی شراب انداخت وگفت متاسفانه تمام شد.پدرم یک حلقه مس ازمچ بیرون آورد و به او داد که خمرخریداری نماید و(این تب) بانگی ازشعف زد وطفلی را طلبید وحلقه مس را به او داد وگفت این سبو را ببروشراب خریداری کن وبه فروشنده بگو که لازم نیست شراب اعلی بدهد بلکه با شراب وسط,سبورا پرنماید وبقیه مس را برگرداند.طفل رفت و من گفتم فایده سربازی این است که یک سربازاحتیاجی به خواندن ونوشتن ندارد ونباید زحمت رفتن به مدرسه را تحمل کند.(این تب)گفت راست میگویی ویک سرباز محتاج خواندن ونوشتن نیست وفقط باید بجنگد,ولی اگرسواد داشته باشد,به سربازان دیگر حکم فرمایی میکند و دیگران تحت فرمان او خواهند جنگید.محال است که یک بیسوادصاحب منصب شود و حتی یک دسته صدنفری رابه کسی که نمیتواند بنویسد واگذارنمی نمایند6 وپیوسته اینطوربوده و بعد ازاین هم چنین خواهد بود. بنابراین ای پسر,اگر تو میخواهی درآینده به سربازان فرماندهی کنی باید نوشتن را بیاموزی و آن وقت کسانی که طوق طلا دارند مقابل تو سرتعظیم فرود خواهند آورد و در موقع جنگ,سوار تخت روان می شوی وغلامان تو را به میدان جنگ خواهند برد. طفلی که رفته بود شراب خریداری کند با سبوی پراز شراب مراجعت کرد وچشمهای پیرمرد از مسرت برق زد وسرباز قدیمی گفت: پدر توهرگز جنگ نکرده و نمی تواند زه یک کمان را بکشد ویک شمشیر را ازنیام بیرون بیاورد ولی چون می تواند بنویسد امروزبه راحتی زندگی می نماید و نظر به اینکه مردی نیک نهاد است من به او رشک نمی برم. من وقتی دیدم که پیرمرد سبوی شراب را بلند کرداز بیم آنکه مستی او در ما اثر کند و ما در جوی آب بیافتیم و دیگران لباس ما را به یغما ببرند آستین پدرم را کشیدم که از آنجا دور شویم و وقتی ما دور می شدیم(این تب) یکی ازسرودهای جنگی را می خواند و طفلی که برای او شراب خریداری کرده بود می خندید.
    ولی من که (سینوهه) هستم ازتصمیم خود که سربازشوم منصرف گردیدم و روزبعد مرا به مدرسه بردند.

  6. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم - ورود به مدرسه
    پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجودآمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنین درجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بود. آموزگارمن,یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب می گردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابستان در ایوان تحصیل می کردیم و فصل زمستان به اتاق می رفتیم. شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک, که پدران آنها آرزو داشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لوح,حساب اجناس دکان را نگهدارد یا اینکه بتواند حساب کند که درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است. درشهرطبس پایتخت بزرگ دنیا,ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمده زیاد یافت میشد و هزینه محصلین داین آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخودحلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پارچه می آوردند.مثلا پسر زغال فروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنساج,هرسال چند زرع پارچه به آوزگار تقدیم میکرد وپسرعلاف,به او گندم میداد. واما پدرمن هزینه تحصیل رابادوا میپرداخت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس میکردند برای آموزگارمی بردم.چون ما وسایل زندگی آموزگاررا فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفت و اگرطفلی روی لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد. در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه آبجو می آورد روز جشن ما بود زیرا آموزگارهمین که آبجو رامی نوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خود, برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقل می نمود و ما طوری می خندیدیم که آدمهایی که از کوچه می گذشتند توقف می کردند وگوش فرامی دادند که بدانندما برای چه می خندیم.ولی وقتی که من بزرگ شدم فهمیدم که آموزگار ما یک هدف عالی داشت و می خواست به وسیله آن حکایات مضحک ما را به وظایف زندگی آشنا کند وبفهماند که در بین خدایان یک خداهست که سرش مانند شغال میباشد واین خدا پیوسته,مواظب اعمال انسان است وهرکس که عملی بد بکند,خدای مزبوراو را به کام جانوری که نیمی شبیه به تمساح و نیمی شبیه به اسب آبی است می اندازد تا اینکه او را ببلعد.او می گفت یک خدای دیگرهست که روی رودها قایق می راند وبعد از مرگ,انسان را به جایی که باید به آنجا برویم تا سعادتمند شویم می برد. بعد ازاینکه مدتی من درآن مدرسه تحصیل کردم میتوانم گفت اعجازی به وقوع پیوست وآن اعجاز این بود که وقتی دو شکل را به هم متصل کردم معنای آن را فهمیدم.وقتی یک شکل را به وسیله پیکان روی لوح نقش می کنند,نفهم ترین افراد هم می توانند معنای آن را بفهمند.ولی فقط یک آدم با سواد می تواند بفهمد که معنای دویا چند شکل که به هم متصل میشود چیست.اگرشما شکل یک آدم را روی لوح بکشید و به دست یک نفربی سواد بدهید او می فهمد که او یک آدم است.اگرشکل یک تمساح راروی لوح بکشید وبه دست یک بی سواد بدهیداومیفهمد که یک تمساح است.ولی اگرکسی بود که معنای یک آدم ویک تمساح و یک درخت و یک ارابه را که به هم چسبیده شده است بفهمد, و بگوید که منظور شما از چسبانیدن آنها به یکدیگر چیست,این شخص را باسواد می گویند. ازروزی که من توانستم معنای دوشکل را که به هم چسبیده شده است بفهمم دیگرلزومی نداشت که آموزگارسالخورده مرا تشویق به فراگرفتن کند.خودمن طوری به ذوق آمده بودم که وقتی به منزل مراجعت می کردم ازپدرم درخواست می نمودم که اشکال رابه هم متصل نمایدکه من بتوانم معانی آنهارا بفهمم. در همان موقع که من در تحصیل پیشرفت می کردم متوجه شدم که شبیه به دیگران نیستم زیرا صورت من بیضوی ودست وپاهایم ظریف,ورنگ صورتم روشنترازدیگران بودواین موضوع سبب میشد که بعضی ازشاگردها مرا اذیت می کردند,و پسرعلاف,گلوی مرا می گرفت ومی فشرد و می گفت تو مثل دخترها هستی و من مجبور بودم با پیکان خود به او نیش بزنم که مرا رها کند. ولی درعوض یکی از شاگردها که پدرش افسر جزء بود مرا دوست میداشت این شاگرد هر روز مقداری خاک رس به آموزشگاه می آورد,و درآنجا,مجسمه حیوانات را میساخت ویک روزمجسمه مراساخت وبه من داد ولی وقتی مجسمه مزبوررا به خانه آوردم مادرم اندوهگین شد وگفت اینکار جادوگری است ولی پدرم او را ازاشتباه بیرون آورد وبه اوفهمانید که اگرساختن مجسمه جادوگری باشد,آن همه مجسمه رادرکاخ فرعون نصب نمیکنند.مدتی ازتحصیل من درآموزشگاه گذشت تا اینکه روزی پدرم جامه نوی خود را دربرکرد و دست مرا گرفت و به معبد آمون برد وگفت قصد دارم که تورا وارد دارالحیات کنم تا اینکه درآنجا طبابت راتحصیل کنی. برای ورود به مدرسه دار الحیات موافقت کاهنین معبد لزوم داشت ولی پدرم که درهمه عمر, گدایان را معالجه میکرد,از معاشرت با کاهنین محروم گردیده بود و این موضوع خیلی به زندگی او لطمه زد.چون در مصر, همه چیز وتمام کارها دردست کاهنین است وآنها هستند که شاگردان را برای ورود به مدرسه طب دارالحیات انتخاب میکنند ومالیات را وضع مینمایند وهنگام طغیان رود نیل,میزان طغیان را اندازه میگیرند وقدرت آنها به قدری است که اگرکسی را فرعون محکوم کند وآن شخص در بین کاهنین دوستانی داشته باشد,آنها حکم فرعون را لغومی نمایند.پدرم چون هیچ کس را در معبد نمی شناخت مجبورشد که درحیاط روی زمین بنشیند تا مثل سایرین نوبت پذیرفتن اوازطرف یکی از کاهنین برسدوما که صبح به معبد رفته بودیم تاعصرآنجا نشستیم ونوبت ما نرسید.دراین موقع مردی وارد معبد شد,و تا پدرم او را دید شناخت وگفت این(پاتور) می باشد که وقتی دردارالحیات تحصیل می کردم اوهم شاگرد من بود,واینک سوراخ کننده جمجمه فرعون است.من درآن موقع نمیدانستم که سوراخ کننده جمجمه چه میکند وچه شایستگی داردکه دیگران ندارند وبعدهاکه خود طبیب شدم فهمیدم که سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سرفرعون ودیگران را سوراخ می نماید وغده های زاید را که درون سرروی مغز به وجود می آید ازسر بیرون میکند.ازاین گذشته سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سر را سوراخ می نماید تا اینکه بخارهای خطرناک و مسموم کننده را که درون جمجمه جمع می شود و سبب ناخوشی انسان می گردد,از سر بیرون بیاورد. پدرم وقتی(پاتور) را دید برخاست و به اوسلام داد.و پاتوراو را شناخت و دستش را روی شانه او نهادوپرسید برای چه اینجا آمدی وچکارداری.پدرم گفت آمده است که ازکاهنین اجازه بگیردکه مرا وارد مدرسه دارالحیات کند.(پاتور) گفت اقدام شما بدون فایده است و به درخواست شما ترتیب اثر نخواهند داد ولی من خودم به منزل شما می آیم ودراین خصوص با شما مذاکره می کنم. روزبعد صبح زودپدرم به بازاررفت وبرای پذیرایی از(پاتور) یک غازوچند ماهی ومقداری عسل وآشامیدنی خریداری کرد وآنها را به مادرم داد که غازرا طبخ وماهیها را سرخ کند و با عسل نان شیرینی تهیه نماید.وقتی بوی مطبوع غازدرفضا پیچید,گداها وکورها مقابل خانه ما جمع شدند وهر چه مادرم به آنها گفت ازآنجا بروند نرفتند و مادرم مجبورشد که مقداری نان را در چربی غاز فرو کند و بین آنها توزیع نماید که بروند.پدرم یک سبو را پرازآب معطر کرد و به دست من داد گفت وقتی(پاتور) آمد روی دست او آب بریز,ومادرم یک قطعه پارچه کتان را که برای روپوش جنازه خود تهیه کرده بود درکنارمن نهادوگفت وقتی روی دست اوآب ریختی با این کتان دست او را خشک کن.ما تصور می کردیم که (پاتور) طبق معمول هنگام عصر به خانه ما خواهد آمد ولی ساعات عصرگذشت و شب فرارسید و(پاتور) نیامد.من چون گرسنه بودم ازتأخیر(پاتور)اندوهگین شدم زیرامیدانستم تااونیاید به من غذانخواهند داد.پدرم طوری ملول بود که بعدازفرودآمدن تاریکی چراغ روشن نکرد ومن و پدرم,درایوان خانه روی چهار پایه نشسته,جرأت نمی کردیم که نظر به صورت یکدیگر بیاندازیم و آن روز من فهمیدم که کم اعتنایی یا غفلت بزرگان نسبت به کوچکان, چقدر برای آنهایی که کوچک و فقیر هستند کسالت آور است. بالاخره درکوچه مشعلی نمایان شد ودرعقب مشعل تخت روانی به نظر رسید که دوسیاهپوست آن را حمل می کردند ولی مشعلدار مصری بود.وقتی(پاتور)قدم به زمین نهادپدرم دو دست را روی زانو گذاشت ومقابل او خم شد(پاتور) برای ابرازمحبت یا برای اینکه تکیه گاهی داشته باشد, دست را روی شانه پدرم نهاد.آنگاه(پاتور) وپدرم,به طرف ایوان رفتند ومادرم باعجله,یک هیزم مشتعل ازمطبخ آورد ودوچراغ ما را روشن کرد.پدرم(پاتور) را بالای صندلی نشانید ومن روی دست وی آب ریختم و با کتان دستش را خشک کردم.هیچ کس حرف نمیزد. تا اینکه (پاتور) نظری به من انداخت وبه پدرم گفت پسرتو زیبا می باشد وآنگاه اظهار تشنگی کرد و شراب خواست وپدرم به او شراب دادو قدری شراب را بویید ومزه کرد وبعد ازاینکه مطمئن شد خوب است آشامیدهنگامی که اومشغول آزمودن ونوشیدن شراب بود من به دقت اوراازنظرگذرانیدم ودیدم مردی است سالخورده که موهای سراو کوتاه میباشد وپاهایی کوتاه و سینه ای فرورفته و شکمی بزرگ دارد و یک طوق طلا ازگردن آویخته وروی لباس وی لکه های فراوان دیده می شد وبعد ازاینکه شراب نوشید پدرم مقابل او نان شیرینی و ماهی بریان و غاز و میوه گذاشت.با اینکه محسوس بود که(پاتور) قبل از اینکه به خانه ما بیاید در یک ضیافت حضور داشته برای ابراز نزاکت ازغذاها خورد وازمزه آنها تعریف کردومن متوجه بودم که مادرم ازتعریف(پاتور) خوشوقت شده است.(پاتور) گفت که مشعل دارمن به قدری غذا خورده که احتیاج به اکل ومشروب ندارد ولی بد نیست که برای دو سیاهپوست قدری غذا وآبجوببرید.من برای آنها غذا وآبجو بردم ولی آنها به اینکه خوشوقت شوند ناسزا گفتندو اظهارکردندآیا نمی دانید این پیرمرد چه موقع برمی خیزدکه ازاینجا برویم؟گفتم من ازاین موضوع اطلاع ندارم ومراجعت کردم و دیدم که مشعلدار(پاتور)زیر درخت نارون ما خوابیده است.آن شب پدرم به مناسبت اینکه میهمان خود را واداربه نوشیدن کند درنوشیدن افراط کردوبعدازاینکه شراب خریداری شده ازبازار را خوردند شرابهای طبی پدرم را نوشیدند وآنگاه یک سبوی آبجو را که در منزل بود خوردند وهردوبه نشاط آمدند وراجع به سنوات تحصیل خود دردارالحیات صحبت کردند وحوادث گذشته را به یاد آوردند و(پاتور)میگفت که شغل من یعنی سوراخ کننده سر فرعون برای یک آدم تنبل مناسب است زیرا در بین رشته های طبی هیچ رشته آسان تر از جمجمه و مغز سر به استثنای دندان و گوش و حلق نیست زیرا دندان و گوش وحلق احتیاج به متخصص جداگانه دارد. (پاتور)اظهارمیکرد من اگر مردی تنبل نبودم و رشته دیگر را انتخاب میکردم یک طبیب معمولی مثل تومیشدم ومی توانستم که مردم رامعالجه نمایم وبه آنها زندگی بدهم درصورتی که امروزکارم این است که مردم را بمیرانم.وقتی مردم از پیرمردان و پیر زنان و کسانی که مرض آنها معالجه نمی شود به تنگ می آیند,آنها را نزد من می آورند که من سر آنان را بشکافم.و من هم کاسه سررا می شکافم که بخارهای موذی را ازسربیرون کنم و پیران و بیماران میمیرند.آنگاه(پاتور)خطاب به پدرم گفت من اگرمانند پزشک فقرابودم دارای این شکم فربه نمیشدم واین شکم که مانع ازراه رفتن من شده ازاین جهت به وجودآمده که طبیب فرعون می باشم وپیوسته غذاهای مقوی ولذیذ میخورم ولی توچون کم بضاعت هستی غذاهایی را که محتاج سلامت توست تناول مینمایی ودر نتیجه شکم توبزرگ نمیشود ودو برابرمن عمرخواهی کرد زیرا برای کوتاه کردن عمرهیچ چیز موثرترازاین نیست که انسان غذایی بخورد که محتاج به پختن آنها باشد.پاتوردهان پدرم را بازکرد ودندانهای او را دید وبعددهان خود را بازنمود واظهار کرد نگاه کن,من دردهان خود بیش از سیزده دندان ندارم درصورتی که تودارای بیست و نه دندان هستی و دندانهای من قربانی غذای پخته شده ولی توچون کم بضاعت می باشی واغلب غذاهای ساده و طبیعی می خوری دندانهای خود را حفظ کرده ای. سپس سررا باحسرت تکان داد وگفت من بسیارتنبل وبی استعداد می باشم و زروسیم ومس فراوان, مرا چون یک حیوان کرده است. پدرم خطاب به من گفت(سینوهه)این حرفها را باورمکن برای اینکه(پاتور) امروز بزرگترین مغز شکاف جهان است و صدها نفر ازکاهنین و نجبا به دست او ازمرگ رهایی یافته اند و به قدری این مرد درفن خود بصیرت دارد که میتواند غده ای به بزرگی یک تخم مرغ را ازمغزبیرون بیاورد و کاهنین ونجبایی که ازمرگ رهایی یافته اند به او طوق زر وشمش نقره وظروف مس داده اند.ولی (پاتور)کماکان با حسرت سر را تکان داد و گفت درقبال هریک نفر که بعد از شکافتن سرزنده می ماند ده نفر بلکه صدنفربه دست من می میرند.آیا تو شنیده ای که یک فرعون,بعد ازاینکه سرش را شکافتند,بیش ازسه روز زنده بماند؟آنهایی که می گویند که کارد جراحی من از سنگ سماق است سعادت بخش میباشد,ازیک جهت راست میگویند زیرا کارد سنگی من, یک کاهن ویک شاهزاده و یکی ازنجبا را درظرف چندروز میمیراند و زروسیم وگاو و گوسفند وانبارهای غله اوبرای وراث باقی می ماند وآنها راسعادتمند می کند و هروقت که فرعون از یکی از زنهای خود به تنگ می آید به من مراجعه می نماید تا اینکه به وسیله کارد سنگی خود, او را آسوده کنم و حتی گاهی از اوقات خود فرعون را... ولی(پاتور) در این موقع مثل اینکه متوجه شد که نزدیک است چیزی بگوید که بعد,ازگفتن آن پشیمان شودسکوت کرد,و لحظه ای دیگر گفت من خیلی چیزها می دانم.., وبسیاری از رازها نزد من نهفته است و مردم که ازاین موضوع مطلع هستند از من می ترسند.ولی خود من بدبخت هستم برای اینکه خیلی چیزها می دانم وهرقدردانایی انسان زیادترشود زیادتراحساس اندوه می نماید. در این وقت(پاتور) به گریه درآمد واشک از چشم را با پارچه کتان مادرم پاک کرد وبه پدرم گفت تومردی فقیر ولی شریف هستی لیکن من ثروتمند و در عوض فاسد هستم.ومن از فضله گاو که در راه افتاده است پست ترمیباشم ودرحالی که این حرفها را میزد طوق طلای خود را ازگردن خویش خارج کردوبه گردن پدرم انداخت.ولی پدرم طوق مزبوررا نپذیرفت برای اینکه میدانست هدیه ای که درموقع مستی داده شود یک هدیه واقعی نیست وممکن است شخصی که هدیه را داده پشیمان گردد وآن را روز بعد مسترد بدارد. پدرم و(پاتور) کنار هم در اتاق خوابیدند ومن در ایوان به خواب رفتم.صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که(پاتور) بیداراست وبرخاسته و نشسته و سر را با دو دست گرفته می گوید اینجا کجاست, و چرا من دراینجا هستم.من به طرف او رفتم و دودست را روی زانو گذاشتم و تا کمرخم شدم و گفتم (پاتور) اینجا منزل یک پزشک می باشد که فقرای شهر را معالجه مینماید و تو دیشب دراین خانه میهمان بودی و اینک از خواب برخاسته ای.براثرصحبت من و(پاتور) پدرم از خواب بیدار شد و مادرم که قبل ازما بیدارشده بود یک کوزه دوغ و یک ماهی شور برای میهمان ما آورد.یک مرتبه دیگرمن روی دستهای(پاتور) آب ریختم,و او سر را خم کرد و گفت روی سرش آب بریزم و سرو دست او را باکتان خشک کردم.(پاتور)قبل ازاینکه جرعه ای دوغ و لقمه ای ماهی شور بنوشد و بخورد به طرف باغچه رفت ومشعلدارخود را با یک لگدبیدار نمود وبانگ زدای جعل کثیف(جعل بر وزن زحل حشره معروف است که درجاده ها فضلات حیوانات را جمع آوری میکند.-مترجم.) آیا همینطورازارباب خود مواظبت میکنی؟سیاهپوستان من کجا هستند؟برای چه تخت روان خود را نمیبینم؟مشعلدار برخاست و(پاتور) به اوگفت برود و سیاهپوستان و تخت روان او را پیدا کند وبعد معلوم شد که سیاهپوستان(پاتور)شب گذشته,بعدازخوابیدن ارباب خود به یکی از منازل عیش رفته تخت روان را درآنجا گروگذاشته,به اعتبارآن مشغول عیاشی بوده اند وهنوزبیدار نشده اند. (پاتور) یک حلقه مس به مشعلدارخود که این خبررا آورده بود داد که برود وتخت روان و سیاهپوستان را ازگرو بیرون بیاورد وبعد قدری دوغ نوشید و لقمه ای ماهی شورخورد و گفت دیشب ما نتوانستیم راجع به این پسرصحبت کنیم در صورتی که من برای همین موضوع آمده بودم... پسر...اسم تو چیست؟ گفتم اسم من(سینوهه)است.(پاتور) گفت آیا میتوانی بخوانی وبنویسی؟گفتم بلی گفت برو وکتاب اموات را بیاور.من رفتم ویک بسته(پاپیروس) که کتاب اموات روی آن نوشته شده بود,آوردم و او قسمتی را انتخاب کرد و من برایش خواندم.سپس چند جمله برزبان آورد ومن نوشتم واواشکالی را که ترسیم کرده بودم دید وپسندید وگفت تو خوب می خوانی و می نویسی و اینک بگو چه میخواهی بشوی؟ گفتم من میخواهم مثل پدرم طبیب بشوم و برای این منظور به مدرسه دارالحیات بروم.
    (پاتور)گفت(سینوهه) آنچه میگویم گوش کن وبه خاطربسپارولی گوینده آن را فراموش نما وهرگز مگو که این سخنان راازدهان سرشکاف سلطنتی مصرشنیده ای آنجا که توبرای تحصیل طب می روی قلمرو کاهنین است و زندگی و ترقیات تو بسته به نظریات آنها می باشد.ودرآنجا باید مطیع و سرافتاده وخموش باشی.زنهارهرگزازچیزی ایراد نگیروهیچوقت عقایدباطنی خودرا بروزنده وهر چه به تومیگویند بپذیربدان که انسان درزندگی خود به خصوص دردارالحیات باید مثل روباه مکار ومثل مارساکت باشد ولی به ظاهرخود را مانند کبوتر مظلوم,ومثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهد. فراموش نکن که انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همان طوری که هست به مردم نشان بدهد و آن هم زمانی است که قوی و زبردست شده باشد و تا روزی که قوی و زبردست نشده ای سرافتاده و تودار ومطیع محض باش ومن امروز توصیه می کنم که تو را درمدرسه معبد(آمون) بپذیرند و بعد ازطی یک دوره سه ساله وارد مدرسه دارالحیات خواهی شد.
    آن وقت(پاتور) از پدر و مادرم خداحافظی کرد و بر تخت روان خود نشست و رفت.

  8. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم - آموزشگاه مقدماتي پزشكي
    در آن موقع تحصيلات عاليه در طبس در دست كاهنين (آمون) بود و دارالحيات مدرسه و بيمارستاني بشماره ميآمد كه در معبد انجام وظيفه ميكرد. تمام مدارس عاليه طبس بوسيله كاهنين اداره ميشد و آنها نسبت به انتخاب كساني كه بايد در اين مدارس درس بخوانند بسيار دقت مي‌كردند تا كساني را كه مخالف آنان مي‌باشند از مدارس عاليه دور نگاه دارند. از مدرسه طب گذشته، مدرسه حقوق و مدرسه بازرگاني و مدرسه هندسه و رياضيات و مدرسه ستاره‌شناسي در معبد (آمون) بود. كاهنين از اين جهت در انتخاب محصلين دقت مي‌كردند كه نصف خاك مصر به روحانيون تعلق داشت يعني بظاهر متعلق به خداي (آمون) بود و آنها نمي‌گذاشتند غير از كساني كه طرفدار آنها هستند طبيب و حقوق‌دان و بازرگان و مهندس و ستاره‌شناس شوند و جون افسران ارتش قبل از اين كه وارد قشون شوند ميبايد يك دوره مدرسه حقوق را طي نمايند، كاهنين معبد (آمون) بتمام دستگاه اداري و نظامي مصر حكومت مي‌كردند. در بين اين مدارس، دو مدرسه بيش از ديگران اهميت داشت يكي مدرسه طب و ديگري مدرسه حقوق. دوره مقدماتي هر يك از اين دو مدرسه سه سال بود و شاگرد بايد سه سال در دوره مقدماتي بماند تا بعد از امتحان در صورتي كه خداي (آمون) بر او ظاهر ميشد، اجازه بدهند كه وارد مدرسه طب يا حقوق شود. من در فصول آينده خواهم گفت چگونه خداي آمون به محصل ظاهر مي‌شد و اكنون ميگويم كه منظور كهنه مصر از اين كه شاگرد را مدت سه سال در دوره مقدماتي نگاه مي‌داشتند اين بود كه هر نوع فكر و نظريه مستقل را كه با منافع كهنة مصري جور در نمي‌آمد در وجود شاگرد از بين ببرند. در اين سه سال شاگردان در دوره مقدماتي هيچ كار نداشتند غير از اين كه در معبد عبادت كنند و روايات مذهبي را بياموزند. روحانيون خوب ميدانستند شاگردي كه وارد دروه مقدماتي مي‌شود طفلي است كه تازه قدم بمرحله جواني ميگذارد. تا آن موقع بازي ميكرده و هيچ نوع فكر و عقيده مستقل نداشته و دوره ورود او بمدرسه مقدماتي معبد (آمون) دوره‌اي است كه ميرود داراي نظريه و راي شود. پس بايد در همين دوره، حريت فكر او را از بين برد و او را مبدل بيك موجود كرد كه بدون چون و چرا هر چه را كه ميشنود و ميخواند بپذيرد. و وقتي از اين مرحله سه سال گذشت و وارد مدرسه حقوق يا طب شد و دوره دروس هر يك از دو مدرسه را طي كرد، مبدل بيك جوان كامل ميشود ولي جواني كه غير از تعليمات كاهنان مصر چيزي نشنيده و نخوانده و فكر او طوري در چهار ديوار تعليمات كاهنان محبوس شده كه بعد از خاتمه تحصيلات عالي، نميتواند طور ديگر فكر نمايد. ما يك عده بيست و پنج نفري بوديم كه در دوره مقدماتي مدرسه طب شروع به تحصيل كرديم و من هر بامداد بمدرسه ميرفتم و غذاي روز را با خود مي‌بردم و قبل از غروب آفتاب بمنزل مراجعت مي‌نمودم. بعد از اينكه من وارد مدرسه مقدماتي معبد (آمون) شدم بزودي حس كردم كه سر شكاف سلطنتي حق داشت كه مي‌گفت تو بايد سر افتاده و مطيع باشي و هرگز ايراد نگيري و عقيده باطني خود را اظهار نكني. زيرا متوجه شدم كه كاهنين در بين محصلين جاسوس دارند و به محض اينكه يك محصل، راجع به موضوعي شك ميكند و مي‌گويد كه اين طور نيست و كاهنين دروغ مي‌گويند، آن محصل را از مدرسه بيرون مي‌نمايند و ديگر محال است كه محصل مزبور بتواند وارد يكي از مدارس عاليه طبس شود و براي بيرون كردن محصل هم عذري موثر دارند و اظهار ميدارند كه (آمون) مي‌گويد كه اين محصل استعداد ندارد. روزي كه من وارد مدرسه مقدماتي شدم سيزده سال از عمرم مي‌گذشت و با اينكه يكي از شاگردان خردسال مدرسه بودم بيش از ديگران كه اكثر فرزندان نجباء و كاهنين بزرگ بودند استعداد داشتم و من مي‌توانم بگويم كه اگر در آنموقع مرا وارد مدرسه طب مي‌كردند، من مي‌توانستم تحصيل كنم و همه چيز را بفهمم براي اينكه علاوه بر سواد خواندن و نوشتن، معلومات علمي داشتم. چون بطوري كه گفتم پدرم طبيب بود و من زيردست او اسامي بسياري از داروها را فرا گرفته بودم و ميدانستم چگونه يكزخم را كه جراحت ندارد با روغن معالجه مي‌نمايند و بچه ترتيب يكزخم را كه داراي جراحت است بعد از خارج كردن جراحت، بوسيله آتش مي‌سوزانند كه ديگر جراحت نكند. من ديده بودم كه پدرم بچه ترتيب گاهي به كمك يك قابله مي‌رود و بوسيله يك ابزار مخصوص از چوب محكم سدر، بچه را در شكم مادر قطعه قطعه مي‌كند و قطعات آن را بيرون مي‌آورد تا اينكه مادر را از مرگ نجات بدهد. ولي با اينكه من بيش از اكثر شاگردان براي ورود به دارالحيات استعداد داشتم مدت سه سال مرا در مدرسه مقدماتي معطل كردند. ولي شاگرداني كه پدرشان جزو كهنه بزرگ يا نجباء بودند پس از چند هفته به دارالحيات منتقل مي‌شدند و كاهنين مي‌گفتند كه (آمون) امر كرده كه آنها را به دارالحيات منتقل نمائيم. گرچه اوقات ما صرف عبادت و فراگرفتن روايات مذهبي مي‌شد ولي باز مقداري وقت باقي مي‌ماند و روحانيون بما دستور مي‌دادند كه كتاب اموات را بنويسيم و بعد آن كتابها را در صحن معبد بفروش مير‌ساندند. بعد از سه سال كه من جز اتلاف عمر كاري موثر نكردم، به آن عده از شاگردان، از جمله من، كه جزو اشراف نبوديم اطلاع دادند كه بايد خود را براي رفتن به دارالحيات آماده كنيم. قبل از رفتن به دارالحيات ما ميبايد مدت يكهفته روزه بگيريم و تمام مدت را در خود معبد بگذارنيم و از آنجا خارج نشويم. در شب آخر، ميبايد كه خداي (آمون) خود را بر ما آشكار كند و با ما صحبت نمايد و اگر آشكار مي‌نمود و صحبت ميكرد در آنصورت معلوم ميشد كه ما لايق ورود به دارالحيات هستيم. ولي بطوري كه خواهم گفت تقريباً محال بود كه بعد از اينكه مدت سه سال مغز شاگردان را با افكاري كه مربوط به (آمون) بود پر كرده‌اند، در آنشب (آمون) با آنها صحبت ننمايد. فقط من بين شاگردان مستثني بودم براي اينكه باتفاق پدرم بر بالين بيماران حاضر ميشدم و مرگ آنها را به چشم خود مي‌ديدم. من از كودكي تا سن شانزده سالگي بيش از پنجاه بيمار را ديده بودم كه مقابل چشم من مردند. من در همان موقع با وجود خردسالي، متوجه مي‌شدم كه هيچ چيز مثل مرگ، انسان را متوجه پوچ بودن بعضي از مطالب كاهنان نمي‌كند زيرا انسان با ديدگان خود مي‌بيند كه بين مرگ يك انسان و يك جانور فرق وجود ندارد و مي‌فهمد كه اگر كاهنين همانطوريكه مي‌گويند وكيل و نماينده مختار (آمون) در روي زمين هستند جلوي مرگ را مي‌گرفتند و لااقل خودشان نمي‌مردند. انسان وقتي مرگ را مي‌بيند و مي‌فهمد كه همه مطالب و معتقدات پوچ است، همه چيز را پوچ مي‌بيند. شاگردان ديگر مثل من بدفعات مرگ را نديده بودند و لذا نمي‌توانستند مثل من راجع به روايات كاهنان فكر كنند. باري بعد از اينكه يكهفته در معبد بسر برديم و روزه گرفتيم در روز هفتم موهاي سر ما را ستردند و ما را در استخر بزرگ معبد شستند، بعد يك لباس خشن كه لباس رسمي دارالحيات بود بر ما پوشانيدند. هنگام غروب وقتي (آمون) در قفاي تپه‌هاي غربي ناپديد شد (در اينجا مقصود از آمون خورشيد است كه در عين حال خداي بزرگ مصر هم بود – مترجم) نگاهبانان در بوق‌ها دميدند و درهاي معبد بسته شد و آنوقت يكي از كاهنين كه آنقدر نوشيده بود كه نمي‌توانست بطور عادي راه برود بما گفت بيائيد. ما براهنمائي كاهن مزبور، از يك دالان طولاني عبور كرديم و او دري را گشود و ما را وارد اطاقي وسيع كه يك فرش داشت كرد و من ديدم كه اطاق مزبور تاريك است ولي در صدر اطاق پرده‌اي آويخته‌اند كه قدري نور از پشت پرده باين طرف مي‌تابد. تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولي مي‌فهميدم كه آنجا اطاق آمون مي‌باشد. كاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت براي اولين مرتبه چشم من به خداي (آمون) كه شبيه به انسان بود افتاد و چون جوان بودم و اعتقاد به خداي (آمون) داشتم بدنم لرزيد. من ديدم كه (آمون) لباس در بر دارد و چراغهائي كه اطراف او نهاده‌اند، زر و سنگ‌هاي گران بهاي سر و گردن او را مي‌درخشاند. كاهن گفت شما بايد امشب در اينجا تا صبح بيدار باشيد و عبادت كنيد كه شايد خداي آمون با شما صحبت نمايد و اگر صحبت كرد دليل بر اين است كه شما را براي ورود به دارالحيات لايق مي‌داند و هرگاه لايق ورود به دارالحيات شديد، فردا صبح باتفاق من (آمون) را شست و شو خواهيد كرد و لباس او را عوض خواهيد نمود و آنگاه به دارالحيات ميرويد. بعد از اين سخنان كاهن مزبور پرده را مقابل آمون كشيد و بدون اينكه دست‌ها را روي زانو بگذارد و سر فرود بياورد از اطاق خارج شد و در را بست. بمحض اينكه كاهن از اطاق خارج شد شاگردهائي كه از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع بصحبت و خنده كردند و از جيب خود گوشت و نان بيرون آوردند و به خوردن مشغول شدند. يكي از آنها هم بيرون رفت و بعد شاگردان گفتند كه او باطاق كاهن مي‌رود كه در آنجا غذا بخورد و شب را نيز آنجا خواهد خوابيد زيرا نمي‌تواند اين جا روي سنگ بخوابد. ولي من روزه داشتم و حاضر نشدم كه از غذاي ديگران بخورم و خوردن غذا را در حالي كه (آمون) در پس پرده است كفر مي‌دانستم. جوانان ديگر بعد از غذا خوردن به بازي با استخوان (مقصود قاپ‌بازي است – مترجم) مشغول شدند و آنگاه هر يك از آنها روي سنگهاي مسطح و صيقلي كف اطاق دراز كشيدند و بخواب رفتند. ولي من نميتوانستم بخوابم و دائم در فكر (آمون) بودم و اوراد مذهبي خودمان را مي‌خواندم و گوش فرا مي‌دادم چه موقع صداي (آمون) را خواهم شنيد. تا اين كه سپيده صبح دميد ولي من صداي آمون را نشنيدم و نزديك طلوع فجر بطرزي مبهم حس كردم كه پرده‌اي كه مقابل آمون بود قدري تكان خورد. در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گرديدند و من صداي آنها را مثل همهمة امواج دريا كه از دور بگوش برسد مي‌شنيدم. وقتي آفتاب طلوع كرد كاهن باتفاق همان جوان كه شب رفته بود در بستري راحت بخوابد وارد اطاق گرديد و من از قيافه هر دوي آنها فهميدم كه شراب نوشيده‌اند. كاهن خطاب بما گفت اي كساني كه آرزو داريد وارد دارالحيات شويد آيا ديشب بيدار بوديد و عبادت كرديد؟ ما به يك صدا گفتيم بلي. كاهن گفت آيا (آمون) با شما صحبت كرد و صداي او را شنيديد؟
    قدري سكوت برقرار گرديد و بعد يكي از شاگردان بنام موسي گفت بلي او با ما صحبت نمود. ساير شاگردان هم اين حرف را تكرار نمودند ولي من چيزي نگفتم براي اينكه (آمون) با من صحبت نكرده بود و حيرت مي‌نمودم چگونه ديگران جرئت مي‌كنند دروغ بگويند. جواني كه شب باطاق كاهن رفته، آنجا خوابيده بود، با وقاحتي حيرت‌آور گفت (آمون) بر من هم آشكار شد و اسراري را بمن گفت ولي تاكيد كرد كه به هيچكس بروز ندهم و من از شنيدن صداي آرام و با محبت او لذت ميبردم. موسي گفت وقتي من (آمون) را ديدم او دست روي سرم گذاشت و گفت اي موسي، من بتو و خانواده‌ات بركت ميدهم و تو روزي يكي از اطباي معروف مصر خواهي شد. بعد از موسي يكايك شاگردان، داستاني راجع به اين كه (آمون) را ديدند و وي با آنها صحبت كرد جعل نمودند تا اين كه نوبت به من رسيد و كاهن گفت (سينوهه) آيا تو (آمون) را ديدي و او با تو صحبت كرد؟ گفتم نه... من نه او را ديدم و نه صدايش را شنيدم و فقط نزديك صبح حس كردم كه قدري پرده تكان مي‌خورد. كاهن نگاهي تند به من انداخت و سكوت برقرار شد. يكي از جوان‌ها كه از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست كاهن را گرفت و او را كناري برد و بعد آهسته با وي صحبت كرد و وقتي آن سه نفر مراجعت كردند كاهن با لحن خشم‌آلود گفت (سينوهه)،‌ چون در عقيدة صميمي و پاك تو هيچ ترديد وجود ندارد ممكن است (آمون) با تو صحبت كند. و آنگاه به اشاره وي همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه (آمون) برد و وادارم كرد كه طبق معمول سر بر زمين بگذارم و بهمان حال گذاشت. يك مرتبه، صدائي در اطاق پيچيد و خطاب به من گفت سينوهه ... سينوهه... من ديشب ميخواستم با تو صحبت كنم ولي تو كه تنبل هستي خوابيده بودي. من سر را بلند كردم و متوجه شدم كه صدا از دهان (آمون) خارج ميشود و بعد همان صدا گفت (سينوهه) من (آمون) هستم و بجرم غفلتي كه ديشب كردي مي‌بايد تو را در كام خداي بلع‌كننده بيندازم ولي چون ميدانم كه بمن اعتقاد داري اين مرتبه تو را مي‌بخشم و.... من ديگر متوجه نشدم كه آن صدا چه گفت زيرا فهميدم صداي مزبور كه من تصور ميكردم صداي (آمون) مي‌باشد غير از صداي همان كاهن نيست و از استنباط اين موضوع يك حال نفرت و خشم و عبرت شديد بمن دست داد. تا اين كه كاهن آمد و مرا از زمين بلند كرد و گفت بيا و در شست و شو و تجديد لباس (آمون) شركت كن. من درست نميدانم چگونه براي شستن و خشك كردن و تجديد لباس مجسمه (آمون) با ديگران كمك كردم زيرا حواسم پريشان شده بود و حس مينمودم كه يك ضربت بزرگ و غير قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است. آن روز روغن مقدس بر سر من و ديگران ماليدند و يك پاپي‌روس (كاغذ مصري – مترجم) بمن دادند كه حكم ورود من به دارالحيات بود و وقتي تشريفات ورود من به دارالحيات در آن روز خاتمه يافت و من از معبد خارج گرديدم كه بخانه بروم از فرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.

  10. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم - تحصيل در دارالحيات
    استادان مدرسه طبي دارالحيات، پزشكان سلطنتي بودند و كمتر در دارالحيات حضور بهم مي‌رسانيدند. براي اينكه بيماران توانگر به آنها مراجعه ميكردند و اوقات آنها طوري صرف مداواي بيماران مي‌گرديد كه فرصتي براي حضور در دارالحيات باقي نمي‌ماند. ولي گاهي از اوقات كه اطباي عادي از عهده مداواي بيماران بر نمي‌آمدند از اطباي مزبور درخواست مي‌كردند كه بدارالحيات بيايند و بيماران را مداوا كنند و بدين ترتيب در شهر طبس بي‌بضاعت‌ترين بيماران، در صورتي كه اطباي ديگر نمي‌توانستند آنها را معالجه كنند از علم و تجربه يك پزشك سلطنتي استفاده مي‌كردند. با اينكه در طبس فقيرترين اشخاص مي‌توانستند وارد دارالحيات شوند و در آنجا مورد مداوا قرار بگيرند من آرزو نمي‌كردم كه بجاي آنها باشم و از درمان مجاني استفاده كنم. براي اينكه اطباي جوان و محصلين دارالحيات انواع داروهاي جديد را در مورد اين بيماران فقير بكار مي‌بردند كه بدانند اثر دارو چيست؟ همچنين وقتي ميخواستند كه يك مجروح را مورد عمل جراحي قرار بدهند يا جمجمه يك نفر را بشكافند يا شكم بيمار ديگر را باز كنند بدون توسل به داروهائي كه درد را از بين ميبرد، مبادرت به اين عمليات مي‌نمودند. آن داروها گران تمام مي‌شد و فقراء قوه خريداري دارو را نداشتند و دارالحيات هم داروهاي مزبور را در دسترس بيماران نمي‌گذاشت و گاهي كه انسان وارد دارالحيات مي‌شد فريادهاي جگرخراش مجروحين را كه تحت عمل جراحي بودند مي‌شنيد. دوره تحصيلات مدرسه دارالحيات طولاني بود زيرا محصل علاوه بر فرا گرفتن علم طب و فنون شكافتن سر و شكم و معالجه ريه و كبد و كليه و مثانه و امراض زن‌ها و امراض مربوط به زايمان، مي‌بايد اثر تمام داروها را بداند و اطلاع داشته باشد چگونه داروهاي مزبور را از گياه‌ها بدست مي‌آورند و چه موقع بايد گياه را چيد و چگونه آن را خشك كرد. محصل مدرسه دارالحيات بايد بداند كه هر گياه طبي در كجاست و چه فصل چيده مي‌شود و در نظر اول بايد خود گياه را و خشك شدة آن را بشناسد. مثلاً سي نوع ريشه گياه طبي را مخلوط مي‌كردند و مقابل محصل مي‌گذاشتند و مي‌گفتند اين ريشه‌ها را از هم جدا كنيد و من بشما اطمينان مي‌دهم كه گاهي اطباي سلطنتي هم راجع به ريشة گياه‌ها اشتباه مي‌كردند زيرا ريشه بعضي از گياه‌ها طوري بهم شبيه است كه نمي‌توان آنها را تميز داد.
    در اين گونه مواقع وسيله شناسائي ريشه‌هاي گياه‌هاي طبي، اين است كه طبيب ريشه گياه را در دهان قرار بدهد و بجود و از روي طعم آن بفهمد كه از چه گياه است. بعضي از اطباي سلطنتي بر اثر سالخوردگي، دندان نداشتند و مجبور بودند كه ريشه گياه را بكوبند و وقتي خوب نرم شد آنرا بدهان ببرند و از روي طعم ريشه، بگويند كه از كدام گياه است. در دارالحيات مشگلترين موضوع‌هاي تحصيلي عبارت از اين بود كه ما بتوانيم بوسيله انگشتان و چشم‌هاي خود، رد بيماري را احساس كنيم و بدانيم كجاي بيمار درد ميكند و درد مزبور ناشي از كدام بيماري مي‌باشد. چشم‌ها و صورت او پي بمرض ببرد و هنگامي كه انگشت‌ها را روي بدن بيمار مي‌كشد درد او را احساس نمايد وبهمين جهت در بين محصليني كه وارد دارالحيات مي‌شدند جز چند نفر از آنها بقيه طبيب واقعي نبودند بلكه پزشك ظاهري بشمار مي‌آمدند. حتي اگر طبيب سلطنتي هم مي‌شدند، باز فاقد شم شناسائي امراض بودند. در دارالحيات دو نوع امراض مورد مطالعه قرار ميگرفت يكي بيماريهايي كه ناشي از جسم است و اين بيماريها بر اثر غذاي پخته و پيري توليد مي‌شود. و دوم بيماريهاي ناشي از روح زيرا روح مولد بيماري ميشود و براي اينكه توليد بيماري كند، اين وظيفه را بارواح كوچك مي‌سپارد و ارواح مزبور آنقدر كوچك هستند كه صدها هزار از آنها را مي‌توان روي وسعتي بقدر ناخن جا داد ولي هر يك از آنها به تنهائي مي‌توانند، مسبب يك بيماري شوند. ما در دارالحيات مي‌بايد بدانيم چگونه دردها را بوسيلة دواهاي مسكن تسكين ميدهند و چه بايد كرد كه وقتي سر يا شكم يك نفر را مي‌شكافند او احساس درد نكند. ما ميبايد بدانيم چگونه بايد بعضي از دردها را افزايش داد زيرا بعضي از امراض را نمي‌توان معالجه كرد مگر بوسيله افزايش درد. يكي از رشته‌هاي تحصيلي اين است كه چگونه ما يك مرض را بوسيلة ايجاد يك مرض ديگر معالجه نمائيم. بدين طريق كه يك مرض خطرناك را بوسيله ايجاد يك بيماري بي‌خطر درمان مي‌كرديم و بعد مرض بدون خطر را با سهولت معالجه مي‌نموديم. ما بايد بفهميم كه كدام قسمت از اظهارات بيمار حقيقي و كدام قسمت غير واقعي يعني ناشي از تصور و تخيل اوست. زيرا بيمار مثل موجودي كه گرفتار ارواح موذي شده دچار خيالات و تصورات وحشت آور ميشود و دردهاي واهي در كالبدش بوجود مي‌آيد و دردهاي مزبور را با دردهاي واقعي اشتباه مينمايد، آنوقت اظهارات او طبيب را دچار اشتباه مي‌نمايد و از روي سهو مبادرت بمعالجه مي‌كند و مريض را مي‌ميراند. وقتي من در دارالحيات بودم، باين حقيقت پي بردم كه مسئلة استعداد در تربيت پزشك بسيار اهميت دارد. من متوجه شدم آنقدر كه استعداد در تربيت پزشك اهميت دارد، تحصيلات داراي اهميت نيست. زيرا اگر محصل داراي استعداد نباشد، دارالحيات كه بزرگترين مدرسة طبي جهان است، نمي‌تواند او را يك طبيب واقعي كند. كسي كه وارد دارالحيات مي‌شود بايد عاشق طب و حاضر شود كه در راه اين علم، همه چيز خود را فدا كند و در درجة اول، بايد استراحت خويش را فدا نمايد. من در دارالحيات فهميدم كه موظع اعتماد بيمار نسبت به طبيب، از لحاظ معالجه بسيار مهم است و بيمار بايد ايمان داشته باشد كه طبيب معالج او حاذق و بصير و مصون از اشتباه است. بهمين جهت پزشك نبايد اشتباه كند چون اگر اشتباه كند اعتماد بيماران از او سلب مي‌شود و هر دوائي كه اين طبيب براي ناخوش‌ها تجويز نمايد بدون اثر است. من هنگام تحصيل در دارالحيات فهميدم كه معناي اين جمله كه (اطباء دسته جمعي بيماران خود را دفن مي‌كنند) چيست؟ زيرا در خانه‌هاي اغنياء كه چند طبيب براي معالجة بيمار احضار مي‌شوند، وقتي طبيب دوم و سوم مي‌آيند و مشاهده مي‌كنند كه طبيب اول اشتباه كرده اشتباه او را بروز نمي‌دهند تا اينكه اعتماد مردم نسبت به اطباء متزلزل نشود. اطبائي كه به منزل اغنياء مي‌روند طبيب سلطنتي هستند و وقتي كه مردم بفهمند يك طبيب سلطنتي اشتباه كرده اعتماد آنها نسبت به تمام اطباء متزلزل مي‌شود. عمده اين است كه مردم هرگز پي به اشتباه يك طبيب نبرند چون، اگر بدانند كه يك طبيب اشتباه كرده فكر مي‌كنند كه هر طبيب ممكن است اشتباه نمايد. اين است كه هر طبيب دقت دارد كه اشتباه طبيب ديگر را مسكوت بگذارد تا اينكه مردم نسبت بخود او بي‌ايمان نشوند و لذا مي‌گويند كه اطباء دسته جمعي بيماران را دفن مي‌كنند. در دارالحيات گرچه مستخدم هست ولي مستخدمين مزبور كار نمي‌كنند زيرا در آنجا تمام كارها بر عهده محصلين تازه وارد است. جواني كه براي تحصيل وارد دارالحيات مي‌شود از پست‌ترين مستخدمين جزء، پست‌تر مي‌باشد و بدترين و كثيف‌ترين كارها را باو رجوع مي‌نمايند. فقط فرزندان اشراف و كاهنين بزرگ به مناسبت اين كه ثروت دارند، مستثني مي‌باشند ولي آنها هم كارهاي خود را محول به محصلين كم بضاعت مي‌نمايند. در نتيجه يك محصل كم بضاعت، هم خدمتگذار دارالحيات مي‌شود و هم خدمتگذار توانگر. قبل از اينكه تحقيقات طبي در دارالحيات شروع شود، بايد شاگرد از فن نظافت مستحضر گردد و اين حقيقت در مغز او فرو برود كه هرگز، در هيچ مورد، نبايد يك كاردسنگي يا فلزي را بكار برد مگر اين كه قبلا در آتش نهاده باشند. و هرگز نبايد پارچه‌اي مورد استفاده قرار بگيرد مگر اين كه بدواً آنرا در آبي كه در آن شوره ريخته‌اند بجوشاند. تمام ابزارهاي چوبي كه نمي‌توان آنها را در آتش قرار داد، براي هردفعه كه مورد استعمال قرار مي‌گيرد بايد جوشانيده شود. موضوع نهادن كاردهاي سنگي و فلزي در آتش، و جوشانيدن پارچه‌ها در آب مخلوط با شوره، طوري حواس مرا پريشان كرده بود كه نيمه‌شب ، از وحشت از خواب مي‌جستم و تصور مي‌كردم كه كاردي را بدون قراردادن در آتش مورد استفاده قرار داده‌ام. من در خصوص اين مسائل كه در تمام كتابهاي طبي نوشته شده، زياد صحبت نمي‌كنم براي اينكه هر كس يك كتاب طبي بخواند مي‌تواند باين نكات پي ببرد. بلكه راجع به چيزهائي صحبت خواهم كرد كه هنوز در هيچ كتاب طبي نوشته نشده و ممكن است كه در آينده هم نوشته نشود. دارالحيات داراي لباس مخصوص بود كه ما وقتي وارد آن شديم لباس مزبور را پوشيديم اين لباس هم مثل تمام چيزهائي كه در دارالحيات بكار ميرفت در آب مخلوط با شوه جوشانيده مي‌شد. تمام محصلين در آنجا، يك شكل لباس مي‌پوشيدند ولي گردن‌بند آنها فرق داشت، و هر قدر محصل در تحصيلات خود جلو مي‌رفت گردن‌بندي ديگر از گردن مي‌آويخت. من بجائي رسيده بودم كه مي‌توانستم دندانهاي مردان نيرومند را بيرون بياورم و دمل‌ها را بشكافم و جراحات آنرا خارج كنم. و استخوانهاي اعضاي شكسته را طوري كنار هم قرار بدهم كه جوش بخورد و فرقي با استخوان سالم نداشته باشد. بطريق اولي مي‌توانستم اجساد را موميائي كنم زيرا موميائي كردن اجساد، نزد ما يك عمل طبي نيست بلكه افراد عادي هم كه سواد ندارند، مي‌توانند بدستور يك پزشك جسدي را موميائي كنند. من از هيچ زحمت سخت رو گردان نبودم براي اين كه طب را دوست مي‌داشتم و لذا داوطلبانه هنگام اعمال جراحي، در مورد بيماران غير قابل علاج، كثيف‌ترين كارها را تقبل مي‌نمودم تا ببينم كه پزشكان سلطنتي چگونه بيماران غير قابل علاج را كه از هر ده نفر آنها، 9 نفر مي‌مردند، مورد معالجه قرار ميدهند. پزشكان سلطنتي براي درمان بيماران غيرقابل علاج طوري معالجه مي‌كردند كه تمساح را هم نمي‌توان، آنطور بدون ملاحظه مورد مداوا قرار داد و من خوب مي‌فهميدم كه مردم بي‌جهت از مرگ مي‌ترسند، زيرا خود مرگ ترس ندارد بلكه براي بسياري از اشخاص موهبتي بزرگ شبيه به موهبت ديدار خداي (آمون) است. اين بيماران غير قابل علاج، تا روزي كه زنده بودند دائم از درد بر خود مي‌پيچيدند ولي وقتي كه مي‌مردند در قيافة آنها حال آرامش و آسايش پديدار ميشد بطوري كه هر كس آنها را مي‌ديد مي‌فهميد كه آسوده شده اند. در حالي كه من جهت فرا گرفتن فنون طب، زير دست اطباي سلطنتي، بيماران غيرقابل علاج را معالجه مي‌كردم ناگهان اعجازي شبيه به آن اعجاز كه در مدرسه ظهور كرده بود بر من ظاهر شد، و در روح من، اين فكر بوجود آمد: (براي چه؟) من تا آن موقع بفكر (براي چه) نيفتاده بودم و در آن وقت متوجه گرديدم كه (براي چه) كليد حقيقي تمام اسرار است و اگر كسي بتواند بخود بگويد (براي چه) و جواب اين سئوال را از روي صميميت پيدا كند مي تواند به تمام اسرار پي ببرد علت اينكه من توانستم متوجه شوم كه (براي چه) وجود دارد از اين قرار است:
    يك روز زني چهل ساله كه تا آن موقع فرزند نزائيده بود به دارالحيات آمد و وحشت‌زده گفت كه نظم ماهيانه او قطع شده و چون بچهل سالگي رسيده ديگر بچه نخواهد زائيد و سئوال كرد كه آيا قطع قاعدة زنانگي او ناشي از سالخوردگي مي‌باشد يا اينكه يك روح موذي در بدنش جا گرفته است. من بزن گفتم كه طبق كتاب عمل خواهم كرد تا بدانم قطع قاعدة زنانگي تو ناشي از آبستن شدن هست يا نه؟ ولي تو بعد از اين بايد هر روز باينجا بيائي و هر دفعه هنگامي وارد دارالحيات شوي كه بتواني ادرار خود را بما بدهي. زن پرسيد شما ادرار مرا چه خواهيد كرد؟ من گفتم با ادرار تو، گندم خواهيم رويانيد. بعد همانطور كه در كتاب نوشته‌اند، من دو پيمانه كوچك گندم را مقابل آفتاب در زمين كاشتم و روي يكي از آنها آب معمولي ريختم و روي زمين ديگر ادرار آن زن را پاشيدم و نشاني‌هاي دقيق گذاشتم كه دو مزرعه را با هم اشتباه نكنم. از آن پس هر روز، آن دو مزرعه كوچك را يكي با آب معمولي و ديگري با ادرار آن زن آبياري مي‌كردم. پس از چند روز مزرعه‌اي كه با ادرار آن زن آبياري مي‌شد، قوت گرفت و ساقه‌هاي گندم قوي گرديد، در صورتي كه گندم‌هاي مزرعه ديگر ضعيف بود و من بزن گفتم خوشوقت باش زيرا قطع قاعده زنانه تو ناشي از سالخوردگي نيست بلكه (آمون) نسبت بتو بذل توجه كرده و تو را باردار نموده است. زن از اين بشارت بگريه در آمد و يك حلقه نقره بوزن دو دنيه بمن داد. (دنيه – يا – دين – قدري كمتر از يك گرم يعني نهصد ميلي‌گرم است و گويا همين كلمه مي‌باشد كه در اعصار بعد دينار گرديد – مترجم) زيرا زن بدبخت اميدوار شدن فرزند را از دست داده بود و فكر مي‌نمود كه هرگز باردار نخواهد گرديد. بعد از من سئوال كرد كه آيا فرزند من پسر خواهد بود يا دختر؟
    من چون ميدانستم كه مادران بيشتر آرزو دارند كه داراي پسر شوند گفتم فرزند تو پسر خواهد گرديد. ولي اين قسمت را از روي خيال گفتم زيرا در كتاب راجع باين موضوع چيزي نوشته نشده بود ولي فكر مي‌كردم كه وقتي زني باردار است شانس اين كه نوزاد او پسر يا دختر باشد متساوي است. بعد از اين كه زن مزبور با شادماني از دارالحيات بيرون رفت، من به خود گفتم براي چه، يكدانه گندم از چيزي اطلاع دارد كه يك طبيب نمي تواند بدان پي ببرد. زيرا هيچ طبيب نمي‌تواند در ماه اول و دوم بارداري قبل از اينكه شكم زائو بالا بيايد بگويد كه زني باردار هست يا نه؟ فقط خود زن بمناسبت قطع نظم زنانگي مي‌تواند بدين موضوع پي ببرد ولي بعضي زنها، مثل آن زن قادر نيستند كه اينموضوع را دريابند. در آنروز براي اولين مرتبه مفهوم (براي چه؟) بذهن من رسيد و نزد يكي از استادان رفتم و باو گفتم براي چه دانه‌گندم مي‌تواند بفهمد كه زني باردار هست يا نه، ولي ما نمي‌توانيم بفهميم. استاد نظري از روي حيرت بمن انداخت و گفت براي اينكه اين موضوع در كتاب نوشته شده است. ولي اين جواب مرا قانع نكردو نزد استاد ديگر كه وي فرزندان سلطنتي را ميزايانيد رفتم و از او پرسيدم براي چه يك مشت گندم كه در زمين كاشته شده بما مي‌فهماند كه زني باردار هست يا نه؟ زايندة فرزندان سلطنتي گفت براي اينكه (آمون) كه خداي تمام خدايان است اينطور مقرر كرده كه وقتي گندم را بوسيلة ادرار زن باردار آب مي‌دهند بهتر رشد مي‌كند. وقتي اين جواب را بمن مي‌داد، من متوجه شدم كه مرا بنظر يك روستائي بي‌سواد مينگرد و من با اين سئوال نزد او خيلي كوچك شده‌ام. ولي جواب او مرا قانع نكرد و فهميدم كه او و ساير اطباي سلطنتي، فقط متن كتاب‌ها را مي دانند و از علت بكار بردن‌ دواها بدون اطلاع هستند و هيچ يك در صدد برنيامده‌اند كه از خود بپرسند براي چه بايد هر كارد سنگي و فلزي را قبل از بكار بردن در آتش قرار داد. يكروز از يكي از اطباي سلطنتي پرسيدم براي چه وقتي تار عنكبوت و كفك را روي زخم مي‌گذاريم معالجه مي‌شود و در جواب من گفت براي اينكه در كتاب چنين نوشته‌اند و رسم اينطور بوده است. در كتاب اجازه داده شده بود شخصي كه كارد سنگي يا فلزي را بكار ميبرد در بدن انسان مبادرت بيكصد و هشتاد و دو عمل جراحي نمايد. طرز هر يك از 182 عمل در كتاب ذكر شده بود و وقتي من پرسيدم كه براي چه نمي‌توان 183 عمل كرد بمن جواب مي‌دادند كه كتاب اينطور نوشته و رسم چنين است و بايد از رسوم و آنچه در كتاب نوشته شده پيروي كرد. اشخاصي بودند كه لاغر مي‌شدند و صورتشان سفيد مي‌گرديد ولي اطباء نمي‌توانستند كه مرض آنها را كشف نمايند. ولي در كتاب نوشته شده بود كه اين گونه اشخاص كه بدون هيچ بيماري، لاغر مي‌شوند و رنگشان سفيد مي‌شود بايد كبد جانوران را بدون اينكه طبخ نمايند بخورند. وقتي از اطباي سلطنتي سئوال ميكردم كه براي چه اين‌ها كه كبد خام جانوران را ميخورند فربه مي‌شوند و سفيدي صورت آنها از بين مي‌رود مي‌گفت براي اينكه در كتاب چنين نوشته شده يا اينكه رسم هميشگي اينطور بوده است. من متوجه شدم كه سئوالات من سبب گرديده كه شاگردها و استادان طوري ديگر بمن نظر مي‌اندازند و مثل اينكه در صحت عقل من ترديد دارند يا اينكه فكر مي كنند كه من احمق هستم و راجع بمسائل بديهي توضيح مي‌خواهم. ما هرگز از دارالحيات بيرون نمي‌رفتم زيرا بقدري كار داشتيم كه نمي‌توانستيم بيرون برويم و بعلاوه، در سال اول و دوم، خروج از دارالحيات ممنوع بود و نگهبانان بهيچ محصل اجازه بيرون رفتن نميدادند. ولي از سال سوم محصلين اجازه داشتند كه از دارالحيات خارج شوند مشروط بر اينكه لطمه‌اي به تحصيل آنها نزند. سال اول و دوم بر من گذشت سال سوم فرا رسيد و در همين سال بود كه آن زن يك حلقة نقره بمن داد و براي اولين مرتبه فكر (براي چه) در خاطرم پديدار گرديد. در سال سوم بين تمام محصلين دارالحيات من از حيث بضاعت از همه پست‌تر بودم و بهمين جهت حمل اجساد بمن واگذار شد. وقتي سري را مي‌شكافتند و شكمي را مي‌دريدند و آن شخص ميمرد من بايد لاشه او را از دارالحيات خارج كنم. ولي هيچكس غير از آنهائي كه خود كاركنان دارالحيات بودند نمي‌فهميدند كه من لاشه‌اي را خارج مي كنم. زيرا لاشه‌ها را از درب عقب دارالحيات خارج مي‌كردم و بعد از خروج هر لاشه، من در حوض خارجي دارالحيات كه پيوسته آب نيل از روي آن مي‌گذشت خود را مي‌شستم. يكروز بعد از خارج كردن يك لاشه و شست و شو در حوض لباس خود را پوشيدم و خواستم برگردم كه يك مرتبه صداي زني گفت اي پسر جوان و زيبا اسم تو چيست؟ من ديدم زني كه اسم مرا مي‌پرسيد جامه كتان در بر دارد و جامه او بقدري ظريف است كه سينه او ديده مي‌شود. معلوم بود كه زن مزبور ثروتمند است زيرا بيش از ده حلقه طلا و نقره در دست او ديده مي‌شد و لب‌هاي سرخ و چشم‌هاي سياه داشت و از موهاي سرش كه روغن بآن زده بود بوئي خوش بمشام من ميرسيد و نمي‌دانم چرا من، كه در دارالحيات زنهاي زياد را ديده بودم كه همه بيمار بودند وقتي آن زن را ديدم خجالت كشيدم در صورتيكه زنهاي ديگر، كه من كارد سنگي خود را روي بدن آنها بحركت در مي‌آوردم، سبب خجالت من نمي‌شدند. زن بمن تبسم كرد و گفت چرا جواب نمي‌دهي؟ و پرسيد اسم تو چيست؟ جواب دادم اسمم (سينوهه) است. زن گفت چه نام قشنگ داري، و تو كه با سر تراشيده اين قدر زيبا هستي اگر موي سر داشته باشي چقدر زيبا خواهي شد. من خيال ميكنم بعد از شنيدن اين حرف سرخ شدم زيرا اولين مرتبه بود كه زني آن طور با من حرف ميزد و براي اينكه خجالت خود را پنهان كنم و حرفي بزنم گفتم آيا تو بيمار هستي و آمده‌اي خود را معالجه كني؟ زن خنده‌كنان گفت بلي من بيمار هستم ولي نه بيمار معمولي و چون كسي را ندارم كه با او تفريح كنم امروز اينجا آمدم كه ببينم كدام يك از جوانان اين جا مورد پسند من قرار مي‌گيرد. وقتي آن زن اين حرف را زد من طوري شرمنده شدم كه ترسيدم و خواستم بروم و او پرسيد (سينوهه) كجا مي‌روي؟ گفتم كار دارم و بايد برگردم. زن پرسيد (سينوهه) تو اهل كجا هستي؟ گفتم من اهل همين جا هستم زن گفت دروغ مي‌گوئي زيرا رنگ بدن و صورت تو سفيد است و گوش‌ها و بيني و دست‌هاي كوچك و قشنگ داري و وقتي من از دور تو را ديدم تصور كردم كه دختري لباس محصلين دارالحيات را پوشيده است. وقتي اين حرف‌ها را شنيدم نمي‌دانم چرا قلبم بطپش در آمد و يك حال غير عادي و حيرت‌آور در خود احساس كردم و زن گفت (سينوهه) آيا تو هرگز لب‌هاي خود را روي لبهاي يك زن جوان نهاده‌اي و ميداني چقدر لذت دارد. گفتم نه... من هرگز لبهاي خود را روي لب يكزن جوان نگذاشته‌ام. .... زن گفت اسم من (نفر) است و چون همه مي‌گويند كه من زيبا هستم مرا باسم (نفر نفر نفر) مي‌خوانند ( كلمة نفر در زبان مصري قديم يعني زيبا و نفر نفر نفر كه تكرار سه كلمة زيبا مي‌باشد مبالغه صفت زيبائي بود و اين نوع مبالغه در زبان محاوره فارسي نيز هست مثل اين كه ميگويند (خيلي خيلي باهوش) اما در نوشتن اين نوع مبالغه دور از فصاحت است – مترجم) و من بعد از ورود باينجا، زيبائي تو را پسنديدم و از تو دعوت ميكنم كه بخانة من بيائي تا باتفاق بنوشيم و من بتو ياد بدهم كه چگونه بايد با يك زن جوان بازي كرد. يادم آمد كه پدرم گفته بود اگر زني بتو گفت كه تو زيبا هستي بايد از او بپرهيزي زيرا در سينه اين نوع زن‌ها آتشي شعله‌ور است كه تو را مي‌سوزاند و گفتم: نفر نفر نفر (و از تكرار اين اسم لذت ميبردم) در سينة تو آتشي وجود دارد كه مرا مي‌سوزاند. زن خنديد و گفت كه بتو گفت كه در سينة من آتشي وجود دارد كه تو را مي‌سوزاند؟ جواب دادم كه پدرم اين حرف را زد. دست مرا گرفت و روي سينه خود يعني روي پيراهن نهاد و گفت آيا تو در اين جا احساس وجود آتش مي‌كني و دست تو ميسوزد؟ گفتم نه.... زن پيراهن كتان خود را عقب زد و دستم را روي سينه خود نهاد و گفت شايد پيراهن من جلوي شعله‌هاي آتش را مي‌گيرد.... و دست خود را اين جا بگذار و ببين كه آيا آتش در سينه من وجود دارد يا نه؟ من نه فقط احساس آتش نكردم بلكه حس نمودم كه وقتي دست من روي سينة او قرار گرفت يك لذت بدون سابقه بمن دست داد و زن كه متوجه شد مقاومت من را در هم شكسته گفت (سينوهه) بيا برويم تا بنوشيم و من مثل كنيزي كه خود را در دسترس صاحب خود قرار مي‌دهد خويش را در دسترس تو قرار بدهم. من كه از پيشنهاد زن جوان ترسيده بودم گفتم: (نفر نفر نفر)، از من صرفنظر كن زيرا من مي‌ترسم. زن گفت از چه مي‌ترسي؟ گفتم از تو مي‌ترسم و بيم دارم كه بخانة تو بيايم. زن خنده‌كنان گفت پسر فرعون آرزوي مرا دارد و جوانان ثروتمند به من حلقة طلا ميدهند كه روزي يا شبي را با من بگذرانند و من درخواست آنها را نمي‌پذيرم و از اين جهت خواهان تو شدم كه تو زيباترين جوان مصري هستي، و من هرگز مردي را به زيبائي تو نديده‌ام. گفتم (نفر نفر نفر) بمن رحم كن و راضي مشو كه من مثل مردهاي ديگر بشوم و طهارت خود را از دست بدهم زيرا مردي كه با زني كه خداي (آمون) براي او در نظر نگرفته بخوابد، طهارت خود را از دست ميدهد زن خنده‌كنان گفت (سينوهه) تو بسيار ساده هستي و من حيرت مي‌كنم كه زن‌هاي طبس چگونه تا امروز تو را بحال خود گذاشته‌اند زيرا محال است يك پسر زيبا مثل تو، در كوچه‌هاي اين شهر حركت كند و چند دختر او را تعقيب ننمايند مگر اين كه پيوسته با پدر و مادر خود باشند. آنگاه گفت (سينوهه) اكنون كه نمي‌خواهي بخانة من بيائي و بگذاري كه من با تو تفريح كنم يك هديه بمن بده. مي‌خواستم حلقة نقره را كه زن باردار بمن داده بود بآن زن بدهم و او گفت اين حلقه شايستگي مرا ندارد و تو بايد هديه‌اي بمن بدهي كه شايسته من باشد. گفتم من يك جوان فقير هستم و پدر و مادرم نيز فقير مي‌باشند و نمي‌توانم بتو يك هدية گران‌بها بدهم. زن گفت در اينصورت هديه‌اي از من بپذير. و يك انگشتر از انگشت خود بيرون آورد و من ديدم كه روي انگشتر يك نگين سبز رنگ وجود دارد و آنرا بمن تقديم كرد. من خواستم از پذيرفتن انگشتر او خودداري كنم ولي گفت من يك زن ثروتمند هستم و دادن اين انگشتر بتو براي من تاثيري ندارد، ولي سبب خواهد شد كه تو مرا فراموش نكني و شايد روزي بيايد كه تو اين خجلت را كنار بگذاري و نزد من بيائي و در آن روز خواهي توانست در ازاي اين انگشتر هدايائي گران‌بها بمن بدهي. انگشتر را از او پذيرفتم و زن جوان با تبسم مرا ترك كرد و من حس مي‌نمودم كه بعد از خروج از معبد سوار تخت روان خواهد شد و بخانة خود خواهد رفت

  12. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم - اندرز هنرمند مجسمه‌ساز
    (پاتور) طبيب سلطنتي كه عنوان رسمي او سرشكاف بود روزي كه بخانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم بمن گفته بود كه در دارالحيات بايد مطيع و منقاد باشم و هرگز ايراد نگيرم و هر چه ميگويند بيذيرم ولي من كه نمي‌توانستم حس حقيقت‌جوئي خود را تسكين بدهم مي‌گفتم (براي چه). اطباي سلطنتي كه معلمين دارالحيات بودند و شاگردان آنجا از اين كنجكاوي بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصيل خود در دارالحيات فهميدم كه (پاتور) براي چه گفته بود كه نبايد ايراد بگيرم و هر چه بمن ميگويند بي‌چون و چرا بپذيرم. ولي گفتم كه دانائي مثل تيزاب است و قلب انسان را مي‌خورد و مرد دانا نمي‌تواند مثل ديگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند. كسي كه بذاقه احمق است از ناداني خود رنج نمي‌برد ولي آنكس كه حقيقتي را دريافته نمي‌تواند خود را همرنگ احمق‌ها نمايد. وقتي من مي‌ديدم اطبائي كه شهرت آنها در جهان پيچيده و بيماران آنها از بابل و نينوا براي معالجه نزد آنها مي‌آيند، آنقدر شعور ندارند كه بفهمند براي چه يك دوا را تجويز مي‌كنند و فقط مي‌گويند در كتاب چنين نوشته نمي‌توانستم خودداري و سكوت كنم. نتيجه كنجكاوي و ايرادگيري من اين شد كه در دارالحيات مانع از ترقي من گرديدند و نگذاشتند كه من وارد مراحل بعدي تحصيلات خود بشوم. محصليني كه با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پيش رفتند ولي من در سال سوم دارالحيات بجا ماندم در صورتيكه مي توانم بگويم كه در بين محصلين مزبور كه با من درس مي‌خواندند هيچ‌كدام استعداد مرا براي تحصيل نداشتند و هيچ‌يك مانند من عاشق طبابت نبودند. خوشبختانه در تمام مدتي كه من بحكم اطباي سلطنتي عقب افتاده بودم اسمي از (آمون) نبردم و فقط از سايرين مي‌پرسيدم براي چه؟ چون اگر نامي از (آمون) مي‌بردم و ميگفتم كه (آمون) نفهميده و چون خود بي‌اطلاع بوده، ديگران را دچار اشتباه كرده مرا از دارالحيات بيرون مي‌نمودند و من كه ديگر نمي‌توانستم در طبس تحصيل كنم، مجبور بودم كه بسوريه يا بابل بروم و زير دست يكي از اطباء بكار مشغول شوم تا بميرم.
    ليكن اطباي سلطنتي براي اخراج من از مدرسه طب دستاويز نداشتند و بهمين اكتفاء مي‌كردند كه مانع از ترقي من در مراحل تحصيل شوند. بعد از اينكه سالها از سكونت من در دارالحيات گذشت، روزي لباس مدرسه را از تن بيرون آوردم و خود را تطهير نمودم و با لباس عادي از مدرسه خارج شدم تا اينكه نزد پدر و مادر بروم. هنگامي كه از خيابانهاي طبس عبور مي‌كردم ديدم كه وضع شهر عوض شده و عده‌اي زياد از سكنه سوريه و سياه‌پوستان با لباس‌هاي فاخر در شهر حركت مي‌كنند در صورتيكه در گذشته شماره اين اشخاص زياد نبود. ديگر اين كه از هر طرف صداي موسيقي سرياني (موسيقي كشور سوريه – مترجم) بگوش مي‌رسيد و اين صدا از خانه‌هاي مخصوص عياشي بيرون مي‌آمد. با اين كه در شهر علائم ثروت و عشرت زياد شده بود مردم را نگران مي ديدم و مثل اين بود كه همه، جون انتظار يك بدبختي را مي‌كشند، نمي‌توانند كه از زمان حال استفاده نمايند و خوش باشند. من هم مثل مردم نگران و اندوهگين بودم زيرا مي‌فهميدم كه عمر من در دارالحيات تلف مي‌شود و نمي‌گذارند كه من ترقي كنم. وقتي به منزل رسيدم از مشاهده پدر و مادرم بسيار متاسف شدم كه هر دو پير شده‌اند. پدرم طوري كهن‌سال شده بود كه براي ديدن خطوط مي‌بايد كاغذ را طوري بصورت نزديك كند كه به بيني او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت مي‌كرد و دانستم كه او و پدر من، موفق شده‌اند كه با صرف تمام صرفه‌جوئي خويش، قبري را در طرف مغرب رود نيل، كنار قبرستاني كه كاهنين، اراضي آنرا ببهاي گزاف ميفروختند خريداري نمايند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اينكه قبر مادرم را كه پدرم نيز بايد در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و ميديدم كه قبر مزبور با آجر ساخته شده و يك عمارت كوچك است كه ديوارهاي آن داراي اشكال و كلمات معمولي مي‌باشد. پدر و مادرم از آغاز زندگي زناشوئي آرزو داشتند كه مقبره‌اي از سنگ داشته باشند تا اينكه در آينده، باران و آفتاب و طغيان‌هاي غير عادي رود نيل قبر آنها را ويران نكند. ولي به آرزوي خود نرسيدند و مجبور شدند كه يك مقبرة آجري بسازند. در آنجا كه قبر والدين مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشكل هرم از دور ديده مي‌شد و هر دفعه كه والدين من اهرام را ميديدند آه مي‌كشيدند زيرا مي‌دانستند كه اهرام هرگز ويران نمي‌شود، و باران و آفتاب و طغيان‌هاي غير عادي رود نيل، خللي در اركان آنها بوجود نمي‌آورد. من براي والدين خود يك كتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اينكه مردند، كتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدين من در دنياي ديگر بر اثر غلط بودن كتاب اموات، گم نشوند. بعد از اينكه از تماشاي قبر فارغ شديم بخانه مراجعت كرديم و مادرم بمن غذا داد و پدرم از تحصيلات من پرسيد و گفت فرزند، براي مرگ خود چه فكر كرده‌اي. (خوانندگان بايد متوجه باشند هر نكته‌اي كه در اين كتاب مي‌خوانند يك حقيقت تاريخي است و ارزش اين كتاب در دنيا و اينكه تاكنون بتمام زبانها ترجمه شده بمناسبت همين نكات تاريخي مي‌باشد و مثلاً در اينجا يك پدر پير كه در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال مي‌كند: (براي مرگ خود چه فكر كرده‌اي) چون در مصر باستاني، از آنموقع كه يكنفر بسن بلوغ ميرسيد تا آخرين روز زندگي در فكر تهيه وساثل زندگي بعد از مرگ بود و اهرامي كه در مصر ساخته شده نيز براي همين منظور بوده است – مترجم). گفتم پدر، من هنوز درآمدي ندارم كه بتوانم در فكر مرگ باشم و بمحض اينكه داراي درآمد شدم فكر زندگي دنياي ديگر را خواهم كرد.
    در غروب خورشيد از پدر و مادرم جدا گرديدم و به آنها گفتم كه بدارالحيات ميروم ولي بعد از خروج از منزل راه مدرسة هنرهاي زيبا را كه در يك معبد بود پيش گرفتم زيرا ميدانستم كه يكي از دوستان قديم من در آنجاست. اين شخص جواني بود موسوم به (توتمس) كه استعدادي زياد براي هنرهاي زيبا داشت و مدتي بود كه يكديگر را نديده بوديم. وقتي وارد مدرسة هنرهاي زيبا شدم ديدم شاگردان براهنمائي معلم خود مشغول كار هستند و تا اسم (توتمس) را شنيدند از نفرت آب دهان بر زمين انداختند و يكي گفت او را از اين مدرسه بيرون كرده‌اند. ديگري گفت اگر ميخواهي او را پيدا كني بجائي برو كه در آنجا بخدايان ناسزا مي‌گويند زيرا (توتمس) بخدايان ناسزا مي‌گويد سومي گفت هرجا كه نزاغ ميكنند (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح مي‌شود. ولي بعد از اينكه معلم بيرون رفت و شاگردها دانستند كه وي حضور ندارد بمن گفتند كه تو او را در دكه موسوم به (سبوي سوريه) خواهي يافت و اين دكه در انتهاي محلة فقراء و ابتداي محله اغنياء قرار گرفته و هنرمندان بي‌بضاعت و كساني كه از مدرسة هنرهاي زيبا رانده شده‌اند شب‌ها در آن دكه جمع مي‌شوند و پاطوقشان آنجا است. من بدون زحمت دكه مزبور را پيدا كردم و ديدم كه (توتمس) با لباسي كهنه، در گوشة آن نشسته و مثل اين كه بتازگي نزاع نموده زيرا يك ورم روي پيشاني او ديده مي‌شد.
    (توتمس) همينكه مرا ديد دست را بلند كرد و گفت (سينوهه) تو كجا و اينجا كجا، چطور شد كه باينجا آمدي؟ من فكر مي‌كردم كه تو يك پزشك بزرگ شده‌اي. گفتم قلب من پر از اندوه است و احتياج بدوستي داشتم كه بتوانم با او چيزي بنوشم زيرا پدرم گفته قدري نوشيدن براي رفع غم و شادمان كردن خوب است و از اين جهت اندوهگين هستم كه كسي نمي‌تواند جواب (براي چه) را بدهد ولي كساني كه از عهدة اين جواب بر نمي‌آيند مرا بچشم ديوانه مي‌نگرند. (توتمس) دستهاي خود را بمن نشان داد كه بفهماند براي خريداري آشاميدني فلز ندارد. ولي من دو حلقة نقره را كه در دست داشتم باو نشان دادم و يكي از آنها همان حلقة بود كه زن آبستن بمن داد و دكه‌دار را طلبيدم و او نزديك آمد و دو دستش را روي زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسيدم چه نوع آشاميدني داريد؟ وي گفت در اينجا هر نوع آشاميدني كه بخواهيد يافت مي‌شود و من آشاميدني خود را در ساغرهاي رنگارنگ بشما خواهم نوشانيد تا اينكه از مشاهدة ساغر قلب شما زودتر شادمان شود. (توتمس) دستور داد براي ما آشاميدني مخلوط به عطر نرگس بياورند و يك غلام آمد و روي دست ما آب ريخت و بعد يك ظرف تخمه برشته هندوانه روي ميز نهاد و سپس آشاميدني آورد و من ديدم پيمانه‌هائي كه آشاميدني در آن ريخته مي‌شود، شفاف و رنگين است. (توتمس) آشاميدني را بياد اينكه مدرسة هنرهاي زيبا و معلمين آن گرفتار خداي بلعنده شوند نوشيد و من هم بياد اينكه تمام كاهنين (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشيدم ولي آهسته صحبت كردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتري‌هاي اين دكه، مثل ما داراي فكر آزاد هستند. بعد از دو پيمانه، نور آشاميدني، قلب ما را روشن كرد و من گفتم در دارالحيات من از غلامان سياه‌پوست پست‌تر هستم و با من طوري رفتار مي‌كنند كه گوئي تبهكار ميباشم. (توتمس) پرسيد چرا با تو اينطور رفتار مي‌كنند؟ گفتم براي اينكه من ميگويم (براي چه). (توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترين مجازات‌ها هستي زيرا وقتي مي‌گوئي (براي چه) به آئين و معتقدات و ثروت واقتدار كساني كه در مصر حكومت مي‌نمايند حمله‌ور ميشوي... و آنها كه مي‌دانند سئوال تو پاية قدرت و ثروت و سعادت آنانرا متزلزل مي‌نمايد مجبورند كه تو را از در برانند و من حيرت مي‌نمايم چگونه تو را هنوز از دارالحيات نرانده و به سرنوشت من كه از مدرسة هنرهاي زيبا رانده شده‌ام مبتلا نكرده‌اند. اينها كه تو ميبيني گرچه از حيث شكل و قامت و رنگ پوست بدن و حتي معتقدات مذهبي با هم فرق دارند ولي از يك حيث با هم متفق‌العقيده مي‌باشند و آن اينكه اين موهومات و عقايد سخيف و اين تشكيلات را نگاه ‌دارند زيرا اين تشكيلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل اين سازمانها حكومت مي‌كنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است. ولي تو ميگوئي (براي چه) مي‌خواهي اساس اين تشكيلات را ويران كني و ناداني آنها را بثبوت برساني و لاجرم آنها اگر هم اختلافي با هم داشته باشند، باري عليه تو با يكديگر متحد مي شوند كه تو را از بين بردارند زيرا خطر تو، براي آنها، خيلي بيش از اختلافاتي است كه با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در اين كشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا كنند، اين تشكيلات را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقايد سخيف آن حفظ خواهند كرد و هر كس مخالفت كند او را بنام (آمون) يا بنام فرعون، نابود خواهند نمود. بعد (توتمس) گفت وقتي كه من وارد مدرسة هنرهاي زيبا شدم طوري مسرور بودم كه گوئي بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند كرد. من شروع بكار كردم و با قلم روي لوح تصاويري نقش نمودم و آنگاه خاك رست را براي ساختن مجسمه بكار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ريختم كه سپس از روي آن مجسمه سنگي را بسازم مثل تشنه‌اي بودم كه بآب رسيده باشد و هر كار را با شوق فراوان بانجام ميرسانيدم تا اين كه روزي در صدد بر آمدم كه طبق ذوق و تمايل خود مجسمه بسازم و شكل تصوير كنم.
    ولي در آنروز يكمرتبه آموزگاران مدرسة هنرهاي زيبا زبان باعتراض گشودند و گفتند اين مجسمه كه تو ميخواهي بسازي مطابق با قانون نيست زيرا همانطور كه هر يك از حروف خط، داراي شكل مخصوص است و غير از آن نميتوان نوشت هر يك از اشكال و مجسمه‌ها در هنرهاي زيبا نيز داراي شكلي مخصوص ميباشد و نميتوان از آن منحرف شد و شكلي ديگر ساخت و رنگي جديد بكار برد. در آغاز بوجود آمدن هنرهاي زيبا، طرز نشستن مردي كه روي زمين جلوس كرده يا ايستاده معلوم شده و ما هم بايد همانطور كه پدران ما كشيده‌اند آنرا بكشيم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند كردن دست و پاي الاغ را هنگامي كه راه ميرود در اشكال نقاشي معلوم كرده‌اند و اگر ما برخلاف آن بكشيم مرتكب كفر شده‌ايم، و نميتوان ما را يك هنرمند داشت و هر كس طبق قانون و رسوم، نقاشي كند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه مي‌پذيريم و براي كار، بوي (پاپي‌روس) و خاك رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاري ميدهيم و هر كس نخواهد كه طبق قوانين قدماء رفتار كند او را از مدرسه هنرهاي زيبا بيرون مي‌كنيم. اي (سينوهه) منهم مثل تو هستم و در مدرسه، به آموزگاران خود گفتم براي چه بايد اينطور باشد و براي چه آنطور نباشد؟ براي چه سينه يك مجسمه همه وقت با رنگ آبي ملون ميشود و چرا چشمهاي او را قرمز مي‌كنند؟ آيا بهتر اين نيست كه ما چشمهاي يك مجسمه را سياه كنيم و لباس او را برنگ پارچه‌هائي كه در بردارد در بياوريم؟ ولي كاهنين كه در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بيرون كردند و بهمين جهت تو اكنون مرا در اين دكه با اين ورم بزرگ، روي پيشاني مشاهده مي‌كني؟ ولي اي سينوهه، با اين كه كاهنين در معبد و مدارسي كه در اين معابد بوجود آورده‌اند دو دستي برسوم و آداب و شرايع و شعائر خود چسبيده‌اند و مي‌كوشند كه هر فكري جديد را در مشيمه خفه كنند و نگذارند كه هيچكس قدمي براي تحول و تغيير بردارد من خوب حس مي‌كنم كه دنيا طوري عوض شده كه حيرت‌آور است. اين مردم كه امروز در خيابانهاي طبس حركت مي‌كنند گرچه هنوز به (آمون) و ساير خدايان مصر عقيده دارند ولي از آنها نمي‌ترسند و در لباس پوشيدن بسيار لاابالي شده‌اند، و اين لاابالي‌گري بدرجة بيشرمي رسيده زيرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سينه و شكم خود را زير پارچه‌هاي رنگارنگ ميپوشانند در صورتيكه خدايان انسان را عريان آفريده‌اند تا اينكه پيوسته عريان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتي زنها هم مانند مردها وقيح شده، لباسهائي در بر مينمايند كه سينه و شكم آنها را پنهان مي‌كند. (خواننده بايد توجه كند كه آنچه در اين كتاب نوشته شده واقعيت‌هاي تاريخي است و در مصر قديم لباس مردم طوري بود كه سينه و شكم را نمي‌پوشانيد – مترجم). من هر وقت راجع باين اوضاع فكر مي‌كنم حدس ميزنم كه ما در دوره آخرالزمان زندگي مي‌كنيم و عنقريب دنيا بنهايت خواهد رسيد. اگر پنجاه سال قبل از اين يكزن، يا يك مرد لباسي در بر ميكرد كه سينة او را مي‌پوشانيد، بجرم اهانت بخدايان او را سنگسار مي‌نمودند و اينك همين زنها و مردها آزاد در خيابان‌هاي طبس حركت مي‌كنند. اوه! كه دنيا چقدر كهنه شده است و خوشا بحال كساني كه دوهزار سال قبل از اين هرم بزرگ، و هزار سال پيش اهرام كوچك را ساختند و رفتند و زنده نماندند كه اين اوضاع را ببينند. پيمانه‌هاي آشاميدني علاوه بر اين كه قلب ما را شادمان كرده بود، روح ما را طوري سبك نمود كه گوئي ما چلچله‌هائي هستيم كه فصل پائيز به پرواز در آمده‌ايم. ( در مصر چون شط نيل در فصل پائيز طغيان ميكرد چلچله‌ها در پائيز نمايان مي‌شدند. – مترجم). (توتمس) گفت خوب است كه برخيزيم و به يك منزل عيش برويم و رقص را تماشا كنيم تا اين كه امشب در خصوص (براي چه) فكر ننمائيم. من دكه‌دار را صدا زدم و او نزديك آمد و دو دست را روي زانوها گذاشت و خم شد و من يكي از دو حلقه نقره را بوي دادم كه بهاي آشاميدني و تخمة بو داده را بردارد و دكه‌دار بعد از كسر كردن بهاي آشاميدني و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من يكي از حلقه‌هاي مس را به غلامي كه براي ما شراب مي‌آورد و روي دست ما آب ميريخت بخشيدم. وقتي ميخواستيم از دكه خارج شويم ميفروش بمن نزديك شد و كمرخم كرد و گفت اگر شما ميل داشته باشيد با دخترهاي سرياني تفريح كنيد من عده‌اي از آنها را مي‌شناسم و حاضرم كه شما را راهنمائي كنم و خانه‌هاي اين دختران را بشما نشان بدهم و شرط ورود بخانه‌هاي آنها اين است كه شما يك كوزه آشاميدني از من خريداري كنيد و بمنازل آنها برويد و آنها همين كه آشاميدني را ديدند شما را راه خواهند داد. (توتمس) گفت من از دختران سرياني كه اكثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فكر مي‌كنم آنها كساني ميباشند كه وقتي پدرم جوان بود، با آنها عيش مي‌كرد. دكه‌دار گفت من بشما خانة دختراني را نشان ميدهم كه وقتي چشم شما برخسار آنها افتاد قلبتان آكنده از شادي شود و آنها با شعف حاضر هستند كه خواهر شما بشوند. ولي (توتمس) نپذيرفت و مرا از دكه خارج كرد و ما در خيابانهاي شهر بحركت در آمديم. شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خيابانها و كوچه‌هاي شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند. ثروتمندان عياش سوار بر تخت‌روان، از خيابانها ميگذاشتند و مقابل منازل عياشي و در سر چهارراه‌ها مشعل مي‌سوخت. از بعضي از خانه‌هاي آن محله صداي موسيقي سرياني (موسيقي سوريه) بگوش ميرسيد و از بعضي از خانه‌ها صداي طبل سياه‌پوستان مسموع مي‌شد و ما مي‌فهميديم كه زن‌هاي در آن خانه‌ها سياه‌پوست هستند و (توتمس) عقيده داشت كه بعضي از زن‌هاي سياه‌پوست زيبا مي‌باشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بكند خوشبخت خواهد شد. ( در چهار هزار سال قبل از اين در كشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمين جهت، مردها زوجة خود را به عنوان خواهر هم ميخواندند – مترجم). من بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، براي رفتن بخانة بيماران از خيابانهاي طبس گذشته بودم. ولي تا آنشب نميدانستم وضع داخلي خانه‌هاي عياشي چگونه است. (توتمس) مرا وارد خانه‌اي كوچك كرد كه بنام خانه (گربة انگور) خوانده مي‌شد و در آنجا فرش‌هاي نرم بر زمين گسترده و روي چراغها مردنگي‌هاي زرد نهاده بودند. ( مردنگي بر وزن همشهري همان بود كه امروز آباژور ميخوانند – مترجم). زن‌هاي جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زيباتر بنظر ميرسيدند و من ديدم كه بعضي از آنها مشغول نواختن ني و بعضي سرگرم زدن بربط هستند. يكي از دخترها بعد از اينكه مرا ديد ني را بر زمين نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روي دست من گذاشت و دختري ديگر به (توتمس) نزديك شد و دست خود را روي دست او نهاد. دختري كه دستش را روي دست من گذاشته بود، دست مرا بلند كرد و نگريست و بعد سر تراشيده‌ام را از نظر گذرانيد و پرسيد آيا تو در مدرسه طب تحصيل مي‌كني يا در مدرسة حقوق يا در مدارس بازرگاني و ستاره شناسي. و چون دست (توتمس) خشن‌تر از دست من بود همان دختر به وي گفت او محصل مدرسه هنرهاي زيبا مي‌باشد زيرا دست حجاران و مجسمه‌سازان خشن‌تر از دست اطباء و محصلين ديگر است. بعد بر اثر افراط در نوشيدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس ميكنم كه در آن خانه بين من و يك سياه‌پوست نزاع در گرفت و يك وقت بخود آمدم و خويش را در خارج خانه، درون جوي آب يافتم و مشاهده كردم كه حلقة نقره و حلقه‌هاي مس من از بين رفته وگفته‌ پدرم را بياد آوردم كه مي‌گفت وقتي انسان زياد بنوشد نتيجه‌اش اين است كه وقتي چشم مي‌گشايد خود را در جوي آب ميبيند و (توتمس) مرا به كنار نيل برد و در آنجا دست و سر و صورت گل‌آلود خود را بشويم. وقتي به دارالحيات مراجعت كردم صبح دميده بود و من با اينكه بر اثر افراط در نوشيدن، حالي خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانيدم زيرا در آن روز ميبايد در آن قسمت انجام وظيفه كنيم. در راهرو، معلم من كه طبيب سلطنتي و متخصص امراض گوش بود مرا ديد و نظري به لباس پاره و برآمدگي سرم انداخت و گفت (سينوهه) آيا تو ديشب در خانه‌هاي عياشي بودي؟ من سرم را پائين انداختم معلم گفت چشم‌هاي تو را ببينم من چشم‌هاي خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را ديد و نبضم را گرفت و گفت تو ديشب زياد نوشيده‌اي و براي يك محصل دارالحيات افراط در نوشيدن بسيار بد است زيرا وي را از كار باز ميدارد. و تو اگر خود را معالجه كني تا فردا صبح كسل خواهي بود و نخواهي توانست از روي دل كار كني و بيا تا من بتو مسهل بدهم تا اين اندرون تو را تميز كند و آثار آشاميدني را از بين ببرد ولي مشروط بر اينكه ديگر نگوئي (براي چه) زيرا در دارالحيات رفتن به منازل عياشي و نوشيدن عيب نيست ولي سئوال (براي چه) عيبي بزرگ مي‌باشد. من تا‌ آن شب معاشرت با يك زن را حس نكرده بودم و تصور نمي‌نمودم كه وجود زن، براي مرد، آن اندازه مايه رضايت است. بعد از آن از هر فرصت استفاده ميكردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عياشي ميرفتم و چون بعضي از بيماران در دارالحيات بما مس و بطور استثناء نقره ميدادند. بدست آوردن فلز براي ما اشكال نداشت. از آن ببعد من متوجه شدم كه معلمين مدرسه كه در گذشته نسبت بمن بدبين بودند با اين كه ميدانستند من به منازل عياشي ميروم، نيك‌بين گرديدند چون دريافتند كه من طوري مايل به خوشگذراني شده‌ام كه ديگر بفكر ايراد گرفتن نمي‌افتم. در خلال اين احوال فرعون بنام (آمن‌هوتپ) سخت بيمار بود و اطباي سلطنتي از عهده درمان او بر نمي‌آمدند و با اين كه در معبد (آمون) روزي يكمرتبه براي خداي معبد از طرف فرعون قرباني ميكردند اثر بهبود در مزاج او پديدار نمي‌گرديد. گفته مي‌شد كه سلطان با اين كه پسر خدا مي‌باشد نسبت به خداي (آمون) كه او را معالجه نمي‌نمايد بسيار خشمگين شده و هياتي را به نينوا واقع در بين‌النهرين فرستاده تا اين كه از خداي نينوا باسم (ايشتار) براي معالجه خود كمك بگيرد و آنقدر اين موضوع از لحاظ ملي ننگ‌آور بود كه كسي جرئت نمي‌كرد بصداي بلند بگويد كه فرعون براي معالجه خود از خداي نينوا كمك گرفته و پيوسته، آهسته، اين موضوع را بر زبان مي‌آوردند. يك روز مجسمه خداي نينوا وارد طبس شد و من ديدم يك عده روحاني كه ريش‌هاي بلند و مجعد دارند مجسمه مذكور را احاطه كرده‌اند. با اين كه من تصور مي‌كردم كه يك محصل منورالفكر هستم از اين كه خداي بيگانه آمده تا فرعون ما را معالجه كند، رنج ميبردم و متوجه بودم كه تمام محصلين و معلمين دارالحيات ناراحت هستند. خداي بيگانه تا يك هفته قبل از طغيان نيل در طبس بود ولي نتوانست كاري مفيد انجام بدهد و فرعون را معالجه كند و ما همه از عدم موفقيت خداي بيگانه خوشوقت شديم. (پاتور) سر شكاف سلطنتي مانند ساير اطباي سلطنتي به دارالحيات مي‌آمد ولي او هم مثل ديگران تا مدتي نسبت بمن توجه نمي‌كرد. وقتي دانست كه من ديگر چون و چرا نميكنم و نميگويم (براي چه)، نسبت به من بر سر لطف آمد و يك روز بمن گفت (سينوهه) پدر تو مردي بزرگ و شريف ولي مانند تمام بزرگان حقيقي فقير است و من بپاس دوستي با پدر تو و احترامي كه براي شرافت و برزگي او قائل هستم مي‌خواهم نسبت به تو مساعدتي بكنم.
    من نميدانستم كه (پاتور) چه مساعدت با من خواهد كرد تا اين كه يك روز خبر دادند كه (پاتور) براي شكافتن سر فرعون بكاخ سلطنتي ميرود

  14. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم - رفتيم تا سر فرعون را بشكافيم
    تمام اطباء از معالجه فرعون نااميد شده بودند، و فقط يك وسيلة معالجه باقي ماند و آن اين كه سرش را بشكافند و ببيند آيا مغز او عيب دارد يا نه؟ اين كار در هر حال مفيد بود چون اگر مغز او عيبي داشت، عيب مغز را بر طرف مي‌كردند و در صورتي كه عيبي نداشت بخارهاي مسموم كننده درون جمجمه خارج مي‌شد و سر فرعون سبك مي‌گرديد. در روزي كه قرار بود (پاتور) به كاخ فرعون برود و سرش را بشكافد صبح زود به دارالحيات آمد و مرا فراخواند و يك جعبه سياه بدست من داد و گفت ابزار جراحي من كه در آتش گذاشته شده يا جوشيده شده است در اين جعبه ميباشد و من ميل دارم كه امروز قبل از اين كه بكاخ سلطنتي بروم، در اين جا سر دو نفر را بگشايم تا اين كه دست‌هايم تمرين كند و ميخواهم كه تو ابزار جراحي را بمن بدهي. فهميدم مساعدتي كه ميخواهد بمن بكند همين است زيرا وقتي يك شاگرد از طرف طبيب سلطنتي، انتخاب شد كه ابزار جراحي او را بوي بدهد مثل اين است كه شاگرد مقرب او مي‌باشد و لياقت دارد كه پيشكار طبي او بشود. بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتي شديم كه بيماران غيرقابل علاج و مفلوجين و كساني را كه از سر مجروح بودند، در آنجا مي‌خوابانيدند. (پاتور) بعد از ورود بآنجا سر عده‌اي را معاينه كرد و دو نفر را براي شكافتن جمجمه انتخاب نمود. يكي يك پيرمرد غيرقابل علاج كه مرگ براي وي سعادت بود و ديگري يك غلام سياه‌ قوي هيكل كه بر اثر اين كه با سنگ ضربتي بر سرش زده بودند، نه ميتوانست حرف بزند و نه اعضاي بدن را تكان بدهد. هر دوي آنها را به تالار عمل بردند و بي‌درنگ عصاره ترياك را وارد عروق آنها كردند تا اين كه درد را احساس ننمايند. من بچابكي سر هر دوي آنها را تراشيدم و بعد روي سرشان محلول شنجرف و كفك ماليدم زيرا در كتاب‌ نوشته شده كه قبل از هر عمل جراحي بايد موضع عمل را بوسيلة اين داروها تطهير كرد. (پاتور) كارد خود را بدست گرفت و پوست سر را بريد و پوست را از دو طرف دو تا كرد. در اين موقع از دو لب پوست سر خون فرو ميريخت ولي (پاتور) توجهي بخون نداشت. بعد (پاتور) آلت شكافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو كرد و همينكه نوك آلت قدري فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوري كه يك قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمايان گرديد. (پاتور) نظري بمغز انداخت و گفت من در مغز اين مرد هيچ عيب نمي‌بينم و استخوان را در جاي آن نهاد و دو پوست را كه تا كرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولي هنگامي كه او مشغول بستن سر بود رنگ بيمار چون بنفشه شد و جان سپرد.
    وقتي لاشه آن مرد را بيرون بردند چون رئيس دارالحيات و عده‌اي از محصلين حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصين گفت يكي از شما كه از ديگران جوانتر است برود و براي من يك پياله آشاميدني بياورد زيرا دست من قدري ميلرزد. يكي از محصلين رفت و يك پياله آشاميدني براي او آورد و وي نوشيد و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر كرد كه غلام را براي عمل جراحي ببندند و آهسته افزود وسايل قالب‌گيري استخوان سر را آماده كنيد. يكمرتبة ديگر من ادوات جراحي را بوي تقديم كردم و وي بدواً پوست سر را شكافت ولي اينمرتبه بدستور او، دو نفر، يكي در طرف راست و ديگري در طرف چپ جلوي خون‌ريزي را ميگرفتند زيرا (پاتور) نميخواست كه خود باين كارهاي جزئي رسيدگي كند تا اين كه از كار اصلي باز نماند.
    در دارالحيات مردي بيسواد وجود داشت كه وقتي بر بالين مريض حاضر ميشد خونريزي زخم بيمار بند مي‌آمد ولي (پاتور) در آنموقع نخواست كه از آنمرد استفاده كند بلكه او را ذخيره نمود كه هنگام شكافتن سر فرعون، از وي استفاده نمايد. بعد از اين كه پوست شكافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و ديگران نشان داد و ما ديديم كه قسمتي از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگي پيدا كرده است. آنگاه با كارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آنرا طوري از جمجمه جدا كرد كه يك قطعه استخوان بقدر يك كف دست باستثناي انگشت‌ها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سياه‌پوست را كه سفيد بود و تكان ميخورد بهمه نشان داد. ما ديديم كه مقداري خون روي مغز فرو ريخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اينكه اين مرد نميتواند حرف بزند و اعضاي بدن خود را تكان بدهد وجود اين خون بسته شده، روي مغز او ميباشد. سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روي مغز برداشت و نيز يك قطعه استخوان كوچك را كه روي مغز افتاده بود دور كرد. در حالي كه وي مشغول اين كارها بود ديگران با شتاب از روي استخواني كه از سر جدا شده بود قالب‌گيري كردند بدين ترتيب كه با چكش چوبي روي استخوان زدند كه فرو رفتگي آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ريختند و نقره را در آب جوشيده سرد كردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را كه باندازه و شكل استخوان سر بود روي آن سوراخ بزرگ نهاد، و بوسيله گيره‌هاي كوچك نقره باطراف وصل كرد و پوست سر را روي نقره كشيد و دوخت و زخم را بست و گفت اينك اين مرد را هوشيار كنيد ولي وي نبايد تا سه روز حركت نمايد. مرد را بيدار كردند و وي كه قبل از شكافتن سر، نمي‌توانست حرف بزند و دست و پاي خود را تكان بدهد هم حرف زد و هم دست و پاي خود را تكان داد و (پاتور) بوي گفت كه تا سه روز نبايد سر را به حركت در آورد. وقتي غلام را بردند كه در اطاق ديگر بخوابانند (پاتور) بما گفت اگر اين مرد تا سه روز ديگر نميرد معالجه خواهد شد و ميتواند از دارالحيات خارج شود و برود و از كسي كه سرش را شكسته انتقام بگيرد، سپس محصلين را مرخص نمود و بمن گفت اينكه موقعي است كه شما ابزار مرا در آتش بگذاريد و بجوشانيد تا اينكه نزد فرعون برويم و شما هم با من خواهيد آمد. من با سرعت ابزار جراحي (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانيدم و از دارالحيات خارج شديم و در حالي كه من جعبه جراحي او را حمل ميكردم در تخت روان سلطنتي كه مقابل دارالحيات انتظار ما را ميكشيد نشستيم و باتفاق مردي كه حضور او سبب متوقف شدن جريان خون ميشد راه كاخ سلطنتي را پيش گرفتيم. غلام‌ها تخت‌روان را طوري مي‌بردند كه تكان نميخورد و من در خود احساس مباهات ميكردم زيرا ميدانستم عنقريب وارد كاخ سلطنتي خواهم گرديد و فرعون را از نزديك خواهيم ديد. بعد از اين كه قدري با تخت روان حركت كرديم بكنار رود نيل رسيديم و وارد زورق سلطنتي شديم و راه (خانه طلا) يعني كاخ سلطنتي را پيش گرفتيم. وقتي ما بآنجا نزديك شديم آنقدر قايق‌ها و زورق‌هاي گرانبها كه با چوب‌هاي قيمتي ساخته شده بود و قايق‌ها و زورق‌هاي ديگر ديده مي‌شد كه آب نيل بنظر نمي‌رسيد. مردم دهان بدهان مي‌گفتند كه سرشكاف سلطنتي آمد، و همه دست‌ها را بعلامت سوگواري بلند مي‌كردند و مي‌گريستند زيرا ميدانستند كه هنوز اتفاق نيفتاده بعد از اين كه سر فرعون را شكافتند وي زنده بماند. بزرگان و رجال درباري مقابل ما دو دست را روي زانوها ميگذاشتند و سر را خم ميكردند زيرا ميدانستند ما كساني هستيم كه حامل مرگ ميباشيم. ما را بطرف خوابگاه فرعون هدايت نمودند و من ديدم كه فرعون روي تخت خوابي دراز كشيده كه مخمل زرين دارد و پايه‌هاي تخت، مجسمه خدايان مي‌باشد. در آن موقع فرعون هيچ‌يك از علائم سلطنتي را نداشت و صورتش متورم گرديده، اندامش عريان بنظر مي‌رسيد و سر را به يك طرف برگردانيده، از گوشه دهانش آب فرو ميريخت. من وقتي فرعون را با آن وضع ديدم متوجه شدم كه قدرت اين جهان بقدري ناپايدار است كه فرعون در بستر بيماري و مرگ، با فقيرترين اشخاص كه در دارالحيات تحت معالجه قرار ميگرفتند و ميمردند، فرق نداشت. ولي تزئينات اطاق با شكوه بود و روي ديوار عكس ارابه‌هاي سلطنتي ديده ميشد و فرعون در آن ارابه‌ها بطرف شيرها تير مي‌انداخت. رنگ‌هاي طلائي و لاجوردي و سرخ روي ديوارها ميدرخشيد و كف اطاق را بشكل يك بركه بزرگ تزئين كرده بودند كه در آن ماهيها شناوري و مرغابي‌ها و غازها روي بركه پرواز مي‌نمودند. ما دو دست را روي دو زانو گذاشتيم و مقابل فرعون كمر خم كرديم. (پاتور) و من ميدانستم كه شكافتن سر فرعون بدون فايده است و وضع او نشان ميدهد كه خواهد مرد ولي رسم اين ميباشد، كه سر يك فرعون را قبل از مرگ بايد بشكافند تا اينكه بخارهاي سر خارج شود و نگويند كه اطرافيان از مبادرت بآخرين علاج خودداري كردند. من جعبه سياه رنگ (پاتور) را كه با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا اين كه ابزار كار را باو تقديم كنم. قبل از ورود ما، اطباي سلطنتي، سر فرعون را تراشيده براي شكافتن آماده كرده بودند. (پاتور) به مردي كه حضور او سبب مي‌شد كه از خون‌ريزي جلوگيري شود امر كرد كه بالاي سر فرعون قرار بگيرد و سرش را روي دو كف دست قرار بدهد. ولي در اين موقع ملكه مصر بنام (تي تي) جلو آمد گفت نه! تا آن موقع من به مناسبت اهميت موقع و عظمت مكان نتوانسته بودم ملكه و وليعهد مصر و خواهر او را كه همگي برسم سوگواري دست بلند كرده بودند ببينم. وليعهد مصر بطوري كه در آغاز اين كتاب گفتم در سالي كه من متولد شدم متولد گرديده ولي از من بلند قامت‌تر بود و زنخي عريض ولي سينه‌اي فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند كرده بود. خواهرش يكي از دخترهاي زيباي مصر بشمار مي‌آمد و چون عكس او را در معبد (آمون) ديدم از اين وضع اطلاع داشتم. در خصوص (تي تي) ملكه مصر، كه در آن موقع زني بود فربه و گندم‌گون تيره، خيلي حرف مي‌زدند و مي‌گفتند كه وي يكي از زن‌هاي عامه ناس بوده، و بهيمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمي برده نمي‌شد. مردي كه با حضور خود مانع از ريزش خون مي‌گرديد وقتي ديد كه ملكه گفت نه! دو قدم عقب رفت. آن مرد يك روستايي عامي و بي‌سواد بشمار ميامد و كوچكترين اطلاع از علم طب نداشت ولي چون با حضور خود مانع از ريزش خون ميگرديد او را در دارالحيات براي جلوگيري از خون‌ريزي زخم كساني كه تحت عمل جراحي قرار ميگرفتند استخدام كرده بودند. من فكر ميكنم علت اينكه مرد مزبور با حضور خود سبب ميشد كه ريزش خون متوقف گردد اين بود كه از وجود او، يك نوع بوي كريه و زننده و با نفوذ بمشام ميرسيد. اين رايحه بقدري تند بود كه هر قدر او را مي‌شستند بوي مزبور، از بين نميرفت و بوي مذكور مانند ميخي كه در مغز سر فرو ميرفت. بهمين جهت چون مغز و اعصاب حاكم به اعضاي بدن هستند از خونريزي جلوگيري مي‌شد. من بطور حتم نمي‌گويم كه بوي بدن او سبب وقعه خون‌ريزي مي‌شد ولي چون هيچ توضيح قابل قبول ديگري براي اين موضوع نميتوان يافت من تصور ميكنم كه بوي او جلوي خون‌ريزي را ميگرفت. ملكه گفت من اجازه نمي‌دهم كه اين مرد سر خدا را بدست بگيرد، بلكه خودم سر او را خواهم گرفت. (پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب ميشود كه خون فرو بريزد و مشاهده خون‌ريزي براي شما خوب نيست ولي ملكه گفت من از مشاهده خون خدا بيم ندارم و خود سرش را نگاه ميدارم. چون اطباي سلطنتي قبل از ورود ما فرعون را بيهوش كرده بودند و (پاتور) ميدانست كه وي صداي ما را نخواهد شنيد و اگر هم بشنود قدرت عكس‌العمل ندارد شروع به صحبت كرد و در همان‌حال با كارد سنگي خود پوست سر فرعون را شكافت و چنين مي‌گفت: فرعون كه از خدايان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرين (آمون)، پدرش جا خواهد گرفت. فرعون از آفتاب بوجود آمد و بآفتاب رجعت خواهد كرد و نام او، تا ابد باقي خواهد ماند... اي مرد متعفن ...تو كجا هستي. چرا نمي‌آيي كه خون متوقف شود. جملات اخير از طرف (پاتور) خطاب به مردي كه مي‌بايد با حضور خود خون را متوقف كند ايراد شد زيرا (پاتور) ميديد كه از پوست سر فرعون خون ميريزد و فهميد كه آن مرد حضور ندارد. معلوم شد كه آن مرد از ترس ملكه عقب رفته و بديوار تكيه داده و وقتي شنيد كه با او صحبت مي‌كنند به تخت خواب و سر فرعون نزديك شد و دست را بلند كرد و به محض اين كه دست وي بالا رفت خون سر فرعون كه روي بدن ملكه ريخته بود متوقف شد ولي بوئي كريه از بدن آن مرد در اطاق پيچيد. (پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بريدن استخوان جمجمه كرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولي او، فقط براي اين حرف ميزد كه چيزي گفته باشد زيرا ميدانست كه يك طبيب هنگام شكافتن سر، بايد با كسان بيمار صحبت كند تا اين كه حواس آنها را پرت نمايد و آنها متوحش و متاثر نشوند. (پاتور) گفت خانم، خدا بعد از اين كه بآسمان رفت از طرف (آمون) مورد بركت قرار خواهد گرفت. در آن موقع وليعهد به (پاتور) نزديك شد و گفت شما اشتباه مي‌كنيد و (آمون) او را مورد بركت قرار نخواهد داد بلكه وي تحت حمايت (آتون) قرار ميگيرد. (پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه كردم و پدر شما تحت حمايت (آتون) قرار خواهد گرفت من به (پاتور) حق ميدادم كه نداند كه فرعون به كداميك از خدايان بيشتر علاقه دارد زيرا قطع نظر از اين كه انسان نميتواند بفهمد كه خداي مورد توجه هر كس، كيست در مصر بيش از يكصد خدا موجود ميباشد و حتي كاهنين كه كار آنها اين است كه اسامي خدايان را بدانند نميتوانند ادعا كنند كه نام همه را ميدانند. وليعهد بگريه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلي ميداد تا اين كه استخوان سر فرعون را قطع نمود و يك قطعه استخوان كه از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد. من و (پاتور) بدقت مغز فرعون را مي‌نگريستيم و من ديدم كه مغز او خاكستري است و تكان ميخورد. (پاتور) گفت سينوهه چراغ را اين طرف نگاهدار كه من درون سر را ببينم من چراغ را طوري نگاهداشتم كه روشنائي آن بداخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسيار خوب، بسيار خوب، من كار خود را كرده‌ام و ديگر از من كاري ساخته نيست بلكه (آتون) بايد تصميم بگيرد زيرا از اين ببعد، ما وظيفه خود را به خدايان محول كرده‌ايم. آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جاي آن نهاد ولي بعد از اين كه استخوان برداشته شد من حس كردم كه حال فرعون با اين كه بيهوش بود قدري بهتر شده است. پس از اين كه (پاتور) زخم را بست بملكه گفت اگر خدايان اجازه بدهند و وي تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماند وگرنه ميميرد. (بطوري كه مي‌بينيد (پاتور) وقتي مي‌خواهد بملكه مصر بگويد كه فرعون فوت خواهد كرد هيچ ملاحظه نميكند كه او اندوهگين خواهد شد و بدون مقدمه‌سازي اين حرف را بوي ميگويد زيرا در مصر مردم روز و شب با فكر مرگ آشنا بودند كه كسي از شنيدن اين كه ديگري مرده يا ميميرد بلرزه در نمي‌آمد ولي متاثر مي‌شد – مترجم).
    آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند كرد و ما نيز چنين كرديم و من ابزار جراحي را جمع‌آوري نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهير در جعبه جا دادم. ملكه به ما گفت كه من هديه‌اي قابل توجه بشما خواهم داد و ما را مرخص كرد و ما از اطاقي كه فرعون در آن خوابيده بود خارج شديم و باطاق ديگر رفتيم و در آنجا براي ما غذا آوردند و غلامي روي دست ما آب ريخت. من از (پاتور) سئوال كردم كه براي چه وليعهد مي‌گفت كه پدرش طرفدار خداي (آتون) است نه (آمون). (پاتور) گفت اين موضوع داستاني طولاني دارد كه اگر بخواهم از آغاز شروع كنم طولاني خواهد شد و همين قدر بتو مي‌گويم كه (آمن‌هوتپ) كه اينك ما سر او را شكافتيم روزي تصور كرد كه خداي (آتون) بر او آشكار شده و براي اين خدا يك معبد در اين شهر ساخت كه اينك غير از خانوادة سلطنتي كسي قدم در آن نمي‌گذارد و كاهن اين معبد مردي است موسوم به (آمي) و اين شخص و زن او، پرستار وليعهد مصر بوده‌اند و وليعهد كه تو اينك وي را ديدي شير آن زن را خورده و آمي داراي دختري است باسم (نفر تي تي) و چون اين دختر با وليعهد همشير است ناچار روزي خواهر او خواهد شد. (اين اسامي كه شما در اينجا مي‌خوانيد اسامي تاريخي مي‌باشد و (نفر تي تي) همان است كه بعد ملكه مصر شد و مقصود (پاتور) از اين كه خواهر وليعهد خواهد شد اين است كه روزي زوجه او مي‌شود زيرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود – مترجم). (پاتور) پيمانه‌اي سر كشيد و گفت اي (سينوهه) براي يك پيرمرد چون من لذتي بالاتر از اين وجود ندارد كه غذا بخورد و بنوشد و در خصوص مسائلي كه مربوط باو نيست صحبت كند و پيرمردان حرف زدن را خيلي دوست ميدارند. من اگر پيشاني خود را بشكافم تو خواهي ديد كه اسرار زياد در اين پيشاني انباشته شده است آيا تو هرگز بفكر افتاده‌اي كه براي چه همة زن‌هاي فرعون همواره دختر ميزايند نه پسر. گفتم نه من در اين خصوص فكر نكرده‌ام (پاتور) گفت اين فرعون كه ما اكنون سرش را شكافتيم در جواني خود بيش از پانصد شير و گاو جنگلي در جنوب سودان شكار كرده است و مردي بود قوي كه در طبس هر روز با يك دختر بسر مي‌برد معهذا از تمام اين دخترها، غير از دختر متولد نشد و فقط از ملكه يك پسر آورد كه اكنون وليعهد است و آيا تو اين موضوع را يك امر عادي ميداني؟ علت اين كه هرگز از اين فرعون جز دختر متولد نگرديد اين بود كه ملكه بوسيله اطباي سلطنتي مانع از اين مي‌شد كه پسرهائي كه متولد مي‌شوند زنده بمانند و هر دفعه كه پسري متولد ميگرديد او را بمحض اين كه بدنيا مي‌آمد، به قتل ميرساندند. بعد (پاتور) چشمكي زد و گفت ولي اي (سينوهه) تو باين شايعات اعتناء نكن براي اينكه ملكه يكي از رئوف‌ترين و بهترين زن‌هائي مي‌باشد كه در مصر بوجود آمده است. ما مدتي مشغول خوردن و آشاميدن بوديم و من از خوردن اغذيه سلطنتي لذت ميبردم چون ذائقه من حكم مي‌كرد كه آن غذاها را طوري طبخ مي‌كنند كه لذيذتر از غذاهاي دارالحيات است. يك وقت متوجه شديم كه شب فرا رسيده است.
    (پاتور) گفت سينوهه دست مرا بگير و مرا از كاخ بيرون ببر، زيرا آشاميدني گرچه دل را شادمان مي‌كند ولي ماها را مست مينمايد و من بدون كمك تو ممكن است كه در راه بيفتم. من دست او را گرفتم و از كاخ بيرون بردم و وقتي بخارج رسيديم من ديدم كه روشنائي‌هاي شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن كرده است. و نظر باينكه من هم بيش از حد عادي نوشيده بودم، در خود احساس طرب ميكردم و قلب من خواهان يك زن بود و گفتم (پاتور) من بايد بروم و در يكي از خانه‌هاي عياشي يك زن را بدست بياورم و او را خواهر خود بكنم. (پاتور) گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتي كار روزانه او تمام مي‌شود بفكر عشق ميافتد ولي عشق وجود ندارد. گفتم آيا تو منكر وجود عشق هستي؟... پس اين چيست كه اينك مرا بسوي خانه‌هاي تفريح مي‌كشاند؟ (پاتور) گفت اينكه اكنون تو را بطرف آن خانه‌ها ميكشاند احتياجي است كه تو بزن داري زيرا مرد، اگر نتواند زني جوان را بدست بياورد و او را در كنار خويش بخواباند غمگين مي‌شود ليكن بعد از اينكه آن زن، خواهر او شد، بيش از گذشته غمگين ميشود. گفتم براي چه اينطور است و چرا مرد بعد از اينكه زني را خواهر خود كرد بيش از گذشته غمگين ميگردد. (پاتور) گفت اين سئوال كه تو از من ميكني پرسشي است كه خدايان هم نتوانسته‌اند بآن جواب بدهند. تا دنيا بوده چنين بوده و بعد از اين هم چنين خواهد بود و هر دفعه كه مرد با زني معاشرت ميكند و آن زن خواهر او ميشود، بيش از ساعاتي كه هنوز خواهر وي نشده بود دچار اندوه مي‌گردد. گفتم (پاتور)‌ آيا تو هرگز عاشق نشده‌اي؟ (پاتور) گفت اگر بخواهي راجع به عشق با من صحبت كني، مرا وادرا خواهي كرد كه سر تو را نيز مانند سر فرعون بشكافم تا اينكه بخارهائي سوزان كه در سرت جمع شده خارج شود زيرا آنچه سبب ميگردد كه تو راجع به عشق فكر ميكني همين بخارها ميباشد كه در سرت جمع شده ايت. زيرا عشق وجود ندارد و آنچه بنام عشق خوانده ميشود احتياجي است كه زن و مرد به يكديگر دارند تا اينكه خواهر و برادر هم بشوند. بعد (پاتور) كه زياد نوشيده بود ابراز خستگي كرد و گفت مرا ببر و در اطاقي كه در كاخ سلطنتي براي من تعيين شده است بخوابان و تو هم در همان اطاق بخواب زيرا ما امشب بايد در اين كاخ باشيم تا اين كه هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را از بيني او ببينيم. گفتم (پاتور) از مردي مانند تو پسنديده نيست كه مهمل بگوئي (پاتور) گفت آيا من مهمل ميگويم؟ گفتم بلي زيرا در موقع مرگ پرنده از بيني انسان خارج نمي‌شود بدليل اينكه خود من، قبل از ورود به دارالحيات و بعد از ورود به اين مدرسه عده‌اي كثير را ديدم كه مردند و از بيني هيچ يك از آنها پرنده خارج نشد و بعلاوه علم طب ميگويد كه در وجود انسان، فقط يك موضع است كه يك جاندار مي‌تواند در آن زندگي كند و آنهم شكم زن، در دوره‌ي بارداري مي‌باشد و جز شكم زن، هيچ نقطه در بدن وجود ندارد كه يك جانور در آن زندگي كند و در آين صورت چگونه پرنده ميتواند در بدن انسان زندگي نمايد كه سپس از راه بيني او خارج شود. (پاتور) گفت اي (سينوهه) با اين كه بر اثر اين نوع ايرادگيري‌ها، ترقيات تو در دارالحيات مدتي طولاني متوقف شد، باز از اين ايرادها دست برنداشته، متنبه نشده‌اي و بدان كه فرعون چون پسر خدا مي‌باشد غير از ديگران است و هنگام مرگ از بيني او پرنده خارج ميشود و اين پرنده روح اوست كه بعد از مرگ فرعون زنده ميماند.
    يكمرتبه ديگر (پاتور) چشمكي بمن زد و گفت اگر ميخواهي كه طبيب بشوي و بتواني مردم را معالجه كني و اكثر بيماران خود را بقتل برساني و از اين راه ثروت گزاف و غلامان زياد و كنيزان بدست بياوري و در طبس صاحب شهرت شوي و هر شب در ساختمان خود ضيافتي بر پا كني، بايد اعتقاد داشته باشي كه هنگام مرگ از بيني فرعون پرنده خارج ميگردد. ديگران هم مثل تو هستند و خوب ميدانند كه بين مرگ فرعون و پست‌ترين گدايان شهر از نظر مختصات جسمي تفاوت وجود ندارد ولي آنها زر وسيم و غلام و كنيز زيبا و غله و گوشت ميخواهند و سپس اين طور نشان ميدهند كه براستي قبول دارند كه فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از يبني وي پرنده خارج مي‌گردد. ولي اگر تو فردا در دارالحيات بگوئي كه امشب من اين حرف را بتو زده‌ام من انكار خواهم كرد و خواهم گفت كه تو بمن بهتان ميزني و مطمئن باش كه حرف من پذيرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم كردن يك طبيب سلطنتي و استاد دارالحيات از مدرسه بيرون خواهند كرد بدليل اينكه تمام اعضاي سلطنتي كه در دارالحيات كار ميكنند، مثل من، علاقه بزر و سيم و غذا و زنهاي زيبا دارند. بيا اي (سينوهه) و مرا بغل كن و باطاقم ببر كه در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زيرا در بامداد فردا، بايد ناظر خروج پرنده از بيني فرعون باشيم و با خط خود بنويسم كه پرنده را ديديم كه از بيني او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل يك غلام كه ارباب خود را بغل مي‌كند، و او را از نقطه‌اي به نقطه ديگر منتقل مي‌نمايد آن پيرمرد را كه سبك وزن بود در بغل گرفتم و بكاخ سلطنتي بردم و در اطاقي كه براي وي تعيين كرده بودند خوابانيدم. ولي خود نميتوانستم بخوابم زيرا جواني مانع از اين بود كه بخواب بروم و از كاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتي، درون گل‌ها، ايستادم و به تماشاي روشنائي شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گرديدم و در حالي كه بوي گلها را استشمام مي‌نمودم بياد آن زن زيبا افتادم كه روزي بدارالحيات آمد و خود را باسم (نفر نفر نفر) معرفي كرد و از من درخواست نمود كه به خانه‌اش بروم ولي من نرفتم زيرا بيم داشتم كه آن زن با من كاري بكند كه خواهران با برادران خود مي‌كنند. ولي در آن شب آرزوي آن زن را در دل مي‌پرورانيدم و بخود مي‌گفتم چقدر خوب بود كه وي نزد من ميآمد يا اينكه من ميدانستم كه خانه او كجاست و اكنون بخانه‌اش مي‌رفتم.

  16. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم - وليعهد مصر و صرع او
    يك مرتبه از گل‌ها صدائي شنيدم و متوجه گرديدم كه شخصي بمن نزديك مي‌شود و وي بمن نزديك شد و مرا نگريست كه بشناسد. من هم او را شناختم و دانستم كه وليعهد مي‌باشد و از مشاهدة آن مرد جوان، در آنجا حيرت و وحشت نمودم و دو دست را روي زانوها گذاشتم و خم شدم. وليعهد گفت سر بلند كن زيرا كسي در اينجا ما را نمي‌بيند و لازم نيست كه تو در حضور من ركوع نمائي آيا تو همان نيستي كه امروز،‌ در اطاق پدرم، باين ميمون پير كارد و چكش ميدادي؟ من كه از شنيدن نام ميمون پير حيرت كرده بودم سر بلند نمودم و وليعهد گفت منظور من از ميمون پير اين (پاتور) است كه امروز، سر پدرم را شكافت و اين اسم را مادرم روي او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بميرد به قتل خواهيد رسيد. از اين حرف بسيار ترسيدم چون نمي‌دانستم كه اگر سر يك فرعون را بشكافند و او معالجه نشود بايد سرشكاف وي را به قتل برسانند.
    (پاتور) اين موضوع را بمن نگفته بود و من متحير بودم چرا آن مرد سكوت كرد و ديگر اين كه من گناهي نداشتم كه مرا هم بقتل برسانند. شخصي كه در موقع عمل جراحي به طبيب كارد و چكش ميدهد بيگناه است و نبايد او را به قتل برسانند براي اين كه وي اثري در درمان بيمار ندارد. وليعهد گفت من ميدانم كه امشب خدا بر من آشكار خواهد شد ولي در كاخ سلطنتي خدا نزد من نمي‌آيد بلكه در خارج از كاخ بر من آشكار مي‌شود. من ميدانم كه در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گرديد و صدايم خواهد گرفت و بايد كسي باشد كه بمن كمك نمايد. و چون تو را در سر راه خود يافته‌ام و ميدانم كه پزشك هستي با خود مي‌برم... بيا برويم. من نميخواستم كه با آن جوان بروم براي اين كه (پاتور) بمن گفته بود كه در موقع مرگ فرعون ما بايد در كاخ باشيم ولي نميتوانستم از ا طاعت امر وليعهد استنكاف كنم و ناچار شدم كه با او بروم.
    وليعهد يك لنگ كوتاه پوشيده بود بطوري كه رانهاي او ديده ميشد و من مشاهده ميكردم كه وي بلندتر از من مي‌باشد و با قدم‌هاي عريض راه مي‌رود. وقتي كنار نيل رسيديم وليعهد گفت كه بايد از رودخانه بگذريم و خود را به مشرق آن برسانيم و يك قايق را كه كنار رود بود گشود و من و او در قايق نشستيم و من پارو زدم. هنگامي كه بآن طرف رود رسيديم وليعهد بدون اينكه قايق را ببندد ميرفت من مجبور بودم كه عقب او بدوم و بدنم عرق كرد تا اينكه بجائي رسيديم كه شهر طبس و باغهاي آن در عقب ما قرار گرفت و سه كوه كم ارتفاع كه در مشرق، نگاهبان طبس است نمايان شد. وقتي بجائي رسيديم كه ديگر كسي نبود و صدائي شنيده نميشد جوان روي زمين نشست و گفت در اين جاست كه خدا بر من آشكار خواهد گرديد. من حيران بودم كه چگونه خدا بر او آشكار مي‌شود و آيا من هم او را خواهم ديد يا نه؟ تا اينكه صبح دميد و بعد از آن خورشيد طلوع كرد و وليعهد بانگ زد (سينوهه) خدا آمد و دست مرا بگير براي اينكه دست من مي‌لرزد.
    من دست او را گرفتم و هر چه خورشيد بيشتر بالا ميآمد هيجان وليعهد بيشتر مي‌شد و روي خاك افتاد و بر خود پيچيد و آنوقت من كه از تغيير حال او وحشت كرده بودم آسوده خاطر شدم زيرا دانستم كه وليعهد مبتلا به صرع مي‌باشد و اين نوع مرض را در دارالحيات ديده بودم. وقتي اشخاص گرفتار حملة مرض صرع مي‌شوند ممكن است كه زبان خود را با دندان‌ها قطع نمايند و لذا يك قطعه چوب لاي دو رديف دندان آنها ميگذارند و من در آجا چوب نداشتم كه لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه وي زبان خود را قطع ننمايد و ناچار شدم كه قسمتي از لنگ خود را پاره نمايم و لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه زبان او قطع نشود. آنگاه بطوريكه در كتاب نوشته شده براي معالجه وي شروع به ماليدن بدنش كردم و در حاليكه مشغول مالش بدن او بودم، يك قوش مثل اينكه از خورشيد بيرون آمده باشد پديدار شد و بالاي سر ما پرواز كرد و مثل اين بود كه ميل دارد بر سر وليعهد بنشيند. من با خود گفتم شايد خدائي كه وليعهد در انتظار او بوده همين قوش است ولي چند دقيقه بعد جواني زيبا كه نيزه‌اي در دست داشت و مانند سكنه كوههاي سوريه نيم‌تنه پوشيده بود نمايان گرديد. بقدري آن پسر جوان زيبا بود كه من مقابل او ركوع كردم زيرا فكر نمودم كه خداي وليعهد اوست. جوان با لهجة ولايتي مصر از من پرسيد اين كيست؟ آيا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستي اين جوان را معالجه كن و اگر راهزن مي‌باشي، بدانكه ما چيزي نداريم كه بتو بدهيم قوش كه در آسمان پرواز مي‌كرد فرود آمد و روي شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نيستم و پسر يك زن و مرد پنيرساز مي‌باشم ولي توانسته‌ام كه نوشتن خط را فرا بگيرم و پيش‌بيني كرده‌اند كه من روزي فرمانده ديگران خواهم شد و اينك به شهر طبس مي‌روم تا اينكه نزد فرعون خدمت كنم زيرا شنيده‌ام فرعون ناخوش است و يك پادشاه ناخوش احتياج به كساني چون من دارد كه از او حمايت كنند. سپس نظري به وليعهد انداخت و گفت آيا او از اين ناخوشي خواهد مرد؟ گفتم نه... ناخوشي او مرگ‌آور نيست ولي انسان را بيهوش ميكند وانسان در بيهوشي اختيار از دست ميدهد. وليعهد بحال آمد ولي بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نيزه‌دار نيم‌تنه خود را كند و روي وليعهد انداخت و گفت اكنون چه ميكني؟ گفتم اگر تو به من كمك نمائي او را به شهر خواهيم برد و در آنجا يك تخت روان پيدا خواهيم كرد و او را در تخت خواهيم نشانيد و به منزلش خواهيم فرستاد. جوان نيزه‌دار گفت بسيار خوب من حاضرم كه به تو كمك كنم و او را بشهر ببرم. وليعهد نشست ولي ميلرزيد بطوري كه جوان نيزه‌دار كمك كرد تا اينكه نيم‌تنه را باو پوشانيدم و بمن گفت اين جوان جزء توانگران است زيرا پوست بدن او سفيد ميباشد و دست‌هاي سفيد و لطيف دارد و بعد دستهاي مرا گرفت و گفت تو هم داراي دست لطيف مي‌باشي شغل تو چيست؟ گفتم من طبيب هستم و طبابت را در دارالحيات در معبد (آمون) در طبس فراگرفته‌ام. جوان نيزه‌دار گفت لابد اين مرد جوان را آورده‌اي تا اينكه در اينجا وي را مورد معالجه قرار بدهي، ولي خوب بود كه باو لباس مي‌پوشانيدي، زيرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد ميشود.
    وليعهد بر اثر گرماي لباس و بالا آمدن خورشيد از لرز افتاد و يكمرتبه جوان مزبور را ديد و گفت اين پسر خيلي زيباست و از او پرسيد آيا تو از جانب خداي (آتون) نزد من آمده‌اي؟ جوان نيزه‌دار گفت نه... وليعهد گفت امروز من توانستم كه خداي (آتون) را ببينم و همينكه خورشيد طلوع كرد او را ديدم و فكر كردم كه شايد او تو را بنزد من فرستاده است. جوان گفت من از طرف خدا نيامده‌ام بلكه ديشب براه افتادم كه امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآيم و بعد از طلوع آفتاب ديدم قوش من بجلو پرواز كرد و فهميدم كه در اينجا چيزي ممكنست كه توجه قوش را جلب كرده باشد و وقتي آمدم شما را در اينجا ديدم. وليعهد گفت براي چه نيزه بدست گرفته‌اي؟ جوان گفت سر اين نيزه از مفرغ است و من آمده‌ام كه آنرا با خون دشمنان فرعون رنگين كنم. وليعهد گفت من از خون‌ريزي نفرت دارم براي اينكه ريختن خون بدترين چيزهاست جوان نيزه‌دار گفت من عقيده‌اي بر خلاف تو دارم و معتقدم كه ريختن خون سبب پاك كردن ملتها ميشود و آنها را قوي ميكند و خدايان خون را دوست دارند زيرا با خوردن خون فربه ميشوند و تا روزيكه جنگ ممكن است، خون‌ريزي ادامه دارد. وليعهد گفت من كاري ميكنم كه ديگر جنگ بوجود نيايد. جوان نيزه‌دار نظري به من انداخت و گفت گويا اين مرد ديوانه است زيرا جنگ همواره بوده و پيوسته خواهد بود و هر كار كه ملتها بكنند كه از جنگ پرهيز نمايند بيشتر به جنگ نزديك مي‌شوند زيرا جنگ مثل نفس كشيدن لازمة زندگي ملت‌ها ميباشد. وليعهد خورشيد را نگريست و گفت تمام ملت‌ها فرزند او هستند زيرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشيد اشاره نموده و افزود تمام زمان‌ها و زمين‌ها باو تعلق دارند و من در طبس يك معبد براي او خواهم ساخت و شكل او را براي تمام سلاطين خواهم فرستاد و من از او بوجود آمده‌ام و باو بازگشت خواهم كرد. جوان نيزه‌دار بعد از شنيدن اين حرفها گفت ترديدي وجود ندارد كه او ديوانه است و شما حق داشتيد كه او را به صحرا آورديد تا اينكه معالجه‌اش كنيد. من گفتم او ديوانه نيست بلكه در حال صرع توانسته خداي خود را ببيند ولي ما حق نداريم كه در خصوص آنچه وي ديده از او ايراد بگيريم زيرا هر كس ميتواند هر خدائي را كه ميل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل كند. ما وليعهد را بلند كرديم و بطرف شهر برديم و چون بر اثر حمله صرع ضعيف بود از دو طرف،‌ بازوهاي او را گرفتيم و قوش هم مقابل ما پرواز ميكرد و نزديك شهر من ديدم كه يك كاهن با يك تخت روان و عده‌اي از غلامان منتظر وليعهد هستند و از روي حدس و تقريب فهميدم كه كاهن مزبور بايد همان (آمي) باشد. اولين خبري كه (آمي) به وليعهد داد اين بود كه پدرش فرعون (آمن‌هوتپ) سوم زندگي را بدرود گفته است و باو لباس كتان پوشانيد و يك كلاه بر سرش گذاشت. (كلاه در اين جا اسم خاص است و به معناي تاج مي‌باشد و فردوسي در شاهنامه در بيش از پنجاه بيت اين موضوع را روشن كرده و هرجا كه صحبت از تخت و كلاه نموده نشان داده منظور او از كلاه غير تاج نيست – مترجم). (آمي) خطاب به من گفت (سينوهه) آيا او توانست كه خداي خود را ببيند. گفتم خود او ميگويد كه خداي خويش را ديده ولي من چون متوجه بودم كه آسيبي باو نرسد و وي را معالجه مي‌كردم نفهميدم كه خدا چه موقع آشكار گرديد ولي تو چگونه نام مرا دانستي زيرا من تصور نميكنم در هيچ موقع تو را ديده باشم.
    (آمي) گفت وظيفه من اين است كه نام تو را بدانم و از حوادثي كه در كاخ سلطنتي اتفاق ميافتد مطلع شوم و من فهميدم كه شب قبل وليعهد كه اينك فرعون است دچار مرض صرع مي‌شود و بايد تنها باشد زيرا هر وقت كه حس ميكند اين مرض باو رو مي‌آورد عزلت را انتخاب مينمايد اگر هم نخواهد تنها باشد ما مي‌كوشيم او را تنها كنيم. براي اينكه هيچكس نبايد كه صرع وليعهد را ببيند و مشاهده كند كه او از دهان كف بيرون ميآورد. و شب قبل وقتي من ديدم كه وليعهد بعد از خروج از كاخ به تو برخورد كرد آسوده خاطر شدم براي اينكه ميدانستم تو طبيب هستي و گرچه چون طبيب مي‌باشي كاهن معبد (آمون) بشمار ميآئي زيرا تا كسي كاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحيات نمي‌پذيرند و من كاهن معبد (آتون) مي‌باشم. ولي با اين كه من و تو پيرو دو خداي جداگانه هستيم من گذاشتم كه شب قبل وليعهد باتفاق تو بيرو ن برود تا اين كه يك طبيب از او مواظبت نمايد و من يقين داشتم كه وي دچار به صرع خواهد شد. آنگاه بطرف جوان نيزه‌دار اشاره كرد و گفت اين كيست گفتم كه او جواني است كه امروز صبح در صحرا بما برخورد كرد و يك قوش بالاي سرش پرواز مي‌نمود و همين پرنده مي‌باشد كه اينك روي شانه او نشسته است. (آمي) گفت آيا هنگامي كه وليعهد دچار مرض صرع شد اين جوان حضور داشت منظرة بيماري او را ديد. گفتم بلي گفت در اين صورت بايد اين جوان را بقتل رسانيد. پرسيدم براي چه؟ گفت براي اينكه وليعهد اكنون فرعون است و اگر مردم بدانند كه فرعون ما مبتلا به مرض صرع مي‌باشد و گاهي از اوقات دچار حمله اين مرض مي‌شود و عش ميكند به او اعتقاد پيدا نخواهند كرد. گفتم اين جوان كه مي بينيد امروز در صحرا نيم‌تنه خود را از تن بيرون آورد و بر وليعهد پوشانيد كه وي از برودت نلرزد و خود مي‌گويد براي اين آمده كه با دشمنان فرعون مبارزه كند و از اين‌ها گذشته جواني است خيلي ساده و عقلش نميرسد كه وليعهد مبتلا به مرض صرع مي‌باشد. (آمي) آن جوان را صدا زد و گفت شنيده‌ام كه تو امروز خدمتي به وليعهد كرده‌اي و اين حلقة طلا پاداش خدمت تو مي‌باشد. پس از اين حرف (آمي) يك حلقه طلا بسوي او انداخت ولي جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوري كه طلا روي خاك افتاد. (آمي) گفت براي چه طلائي را كه بتو ميدهم دريافت نميكني؟ مرد جوان گفت براي اينكه من فقط از فرعون امر دريافت مي‌نمايم نه از ديگران و گويا فرعون همين جوان است كه اكنون كلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبري كرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جديد رفت و گفت من آمده‌ام كه خود را وارد خدمت فرعون نمايم و آيا تو كه امروز فرعون هستي حاضري كه خدمت مرا بپذيري. فرعون جوان گفت آري، من تو را وارد خدمت خود خواهم كرد ليكن نيزه خود را بايد بدست يكي از غلامان من بدهي زيرا من از نيزه كه وسيله خون‌ريزي است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوي ميدانم زيرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هيچ يك از آنها نبايد ديگري را به قتل برساند. مرد جوان نيزه را به يكي از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پياده عقب وي براه افتاديم تا اينكه به نيل رسيديم و سوار زورق گرديديم و قدم به كاخ سلطنتي نهاديم. كاخ سلطنتي پر از جمعيت بود و فرعون بعد از اينكه وارد كاخ شد ما را ترك كرد و نزد ملكه يعني مادرش رفت. جوان نيزه‌دار از من پرسيد اكنون من چه كنم و بكجا بروم؟ گفتم همين جا باش و تكان نخور تا اينكه فرعون در روزهاي ديگر تو را ببيند و شغل تو را معين كند زيرا فرعون خداست و خدايان، فراموشكارند و اگر وي تو را نبيند هرگز بخاطر نخواهد آورد كه تو را بخدمت خويش پذيرفته است. جوان نيزه‌دار گفت من براي آينده مصر خيلي نگران هستم پرسيدم براي چه اضطراب داري، گفت براي اينكه فرعون جديد ما از خون مي‌ترسد و ميل ندارد كه خون‌ريزي كند و ميگويد تمام ملل با هم مساوي مي‌باشند و من كه يك جنگجو هستم نمي‌توانم اين عقيده را بپذيرم براي اينكه ميدانم اين عقيده براي يك سرباز خيلي زيان دارد و در هر حال من ميروم و نيزه خود را از غلام ميگيرم. گفتم اسم من (سينوهه) است و در دارالحيات واقع در معبد (آمون) بسر مي‌برم و اگر با من كاري داشتي نزد من بيا. من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقي كه (پاتور) شب قبل در آنجا خوابيده بود رفتم و او بمحض آنكه مرا ديد زبان باعتراض گشود و گفت (سينوهه) تو مرتكب يك خطاي غيرقابل عفو شده‌اي. پرسيدم خطاي من چيست؟ (پاتور) گفت در شبي كه فرعون فوت ميكرد تو از كاخ بيرون رفتي و شب را در يكي از خانه‌هاي تفريح گذرانيدي و بر اثر اينكه تو اينجا نبودي كسي مرا از خواب بيدار نكرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بيني او نديدم.
    من گفتم كه عدم حضور من در اين خانه ناشي از قصور من نبود بلكه وليعهد بمن امر كرد كه با او بروم و آنوقت جريان واقعه را از اول تا آخر براي او حكايت نمودم. (پاتور) وقتي حرف مرا شنيد گفت پناه بر (آمون) زيرا فرعون جديد ما ديوانه است گفتم او ديوانه نيست بلكه مبتلا به مرض صرع ميباشد و گاهي اين مرض باو حمله‌ور ميشود. (پاتور) گفت مصروع و ديوانه يكي است زيرا كسي كه مبتلا به صرع ميباشد عقلي درست ندارد و زود آلت دست ديگران ميشود و من براي ملت مصر كه بايد تحت سلطنت اين فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگين هستم. در اين موقع از طرف قاضي بزرگ اطلاع دادند كه بايد نزد او برويم تا اينكه قانون در مورد ما اجراء شود زيرا قانون ميگويد كه وقتي فرعون بر اثر گشودن سر فوت ميكند بايد كساني را كه دراين كار دخالت داشته‌اند به قتل رسانند. من از اين خبر لرزيدم ولي (پاتور) باز بمن چشمك زد كه بيم نداشته باشم و آهسته گفت اين قانون هرگز به معناي واقعي آن اجراء نميشود. يك عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضي بزرگ در كاخ سلطنتي بردند و من ديدم كه چهل لوله چرم، محتوي قوانين چهل‌گانه كشور مصر مقابل اوست و هر يك از لوله‌هاي مذكور طوماري بود كه قانون را روي آن مي‌نوشتند. (پاتور) بعد از ورود به محضر قاضي با وي صحبت كرد و ما سه نفر بوديم كه قانون ما را مستوجب مرگ ميدانست يكي (پاتور) و ديگري من و سومي مردي كه با حضور خود سبب قطع خون‌ريزي ميشد. بعد از اينكه ما وارد محضر قاضي شديم سربازان راه‌هاي خروج را گرفتند كه ما نتوانيم بگريزيم و بعد جلاد وارد شد. قاضي بزرگ گفت شما نظر باين كه نتوانسته‌ايد فرعون را معالجه نمائيد مستوجب مرگ هستيد و اكنون بايد بميريد. جوان بدبختي كه با حضور خود مانع از خون‌ريزي مي‌شد ميلرزيد و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسيد كه آيا مادر تو زنده است يا نه؟
    آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از اين فوت كرد. (پاتور) به قاضي گفت پس اول اين مرد را هلاك كنيد زيرا مادرش در دنياي ديگر براي او آبگوشت نخود و لوبيا پخته و منتظر ورود وي مي‌باشد. مرد بيچاره كه نميدانست آن حرف شوخي است مقابل جلاد زانو بر زمين زد و جلاد شمشير بزرگ سنگين خود را كه سرخ رنگ بود بحركت در آورد و آهسته روي گردن آن مرد نهاد و با اينكه شمشير او صدمه‌اي بآن مرد نزد آن مرد از هوش رفت. جلاد بسربازها گفت آن مرد را از مقابل وي كنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خنده‌كنان شمشير خود را روي گردن من نهاد و من بدون هيچ زخم و آسيب برخاستم. وقتي نوبت (پاتور) رسيد، جلاد بهمين اكتفاء كرد كه شمشير خود را روي سرش تكان بدهد. آنگاه به ما اطلاع دادند كه فرعون جديد ميخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضي خارج نمودند ولي هرچه كردند نتوانستند آن مرد را كه از حال رفته بود بهوش بياورند و با تعجب متوجه شدم كه وي مرده است. من نميتوانم بگويم كه علت مرگ آن مرد چه بود زيرا هيچ نوع ناخوشي نداشت مگر اين كه بگوئيم كه وي از ترس مرگ مرده است و با اينكه مردي نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زيرا ثاني نداشت و بعد از او در تمام مدتي كه من طبابت ميكردم نديدم كه مردي با حضور خود سبب وقفة خون گردد. فرعون جديد به (پاتور) يك قلاده طلا و بمن يك قلاده نقره داد كه از گردن ما آويختند و هر دو ملبس به لباس كتان شديم و وقتي من از كاخ سلطنتي به دارالحيات مراجعت كردم تمام محصلين مقابل من ركوع نمودند و استادان بمن تملق گفتند. نوشتن صورت‌مجلس عمل جراحي فرعون از طرف (پاتور) بمن واگذار شد و وي گفت (سينوهه) در اين صورت مجلس تو بايد چند چيز را بنويسي اول اين كه وقتي ما سر فرعون را باز كرديم از مغز او بوي عطر بمشام ميرسيد و دوم اينكه هنگام مرگ ديديم كه از بيني او يك پرنده خارج شد و مستقيم بطرف خورشيد رفت. گفتم (پاتور) اگر اشتباه نكنم موقعي كه فرعون فوت كرد هنوز خورشيد طلوع نكرده بود (پاتور) گفت ابله خورشيد هميشه هست ولي گاهي پائين افق است و زماني بالاي افق. گفتم بسيار خوب اين را خواهم نوشت (پاتور) گفت ديگر اينكه بنويس كه فرعون چند لحظه‌ قبل از اينكه بميرد چشم گشود و خطاب به خدايان گفت اكنون بسوي شما مراجعت خواهم كرد.
    من يك صورت‌مجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوريكه (پاتور) وقتي خواند به خنده در آمد و گفت خوب نوشته‌اي و بعد صورت‌مجلس مذكور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و ساير معبدهاي شهر طبس خواندند. در آن هفتاد روز كه جنازه فرعون در دارالممات براي زندگي در دنياي ديگر آماده ميشد و آن را موميائي مي‌كردند تمام دكه‌هاي آشاميدني و منازل عيش طبس بسته بود ولي در اين مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراء ميگذاشتند زيرا تمام دكه‌ها و منازل عيش داراي دو در بودند و مردم از درب عقب وارد اين اماكن مي‌شدند و آشاميدني مي‌نوشيدند و تفريح مي‌كردند. در همين روزها كه در دارالممات مشغول موميائي كردن جنازه فرعون بودند بمن بشارت دادند كه دوره تحصيلات من در دارالحيات تمام شد و من ميتوانم كه در هر يك از محلات شهر كه مايل باشم به طبابت مشغول شوم. دارالحيات داراي چهارده رشته تخصصي بود كه محصل هر يك از آنها را كه ميل داشت انتخاب مي‌كرد و من با خشنودي از اين مدرسه خارج گرديدم و با قلاده نقره كه فرعون جديد بمن داده بود يك خانه كوچك خريداري كردم و غلامي موسوم به (كاپتا) را كه يك چشم داشت ابتياع نمودم و او بعد از اينكه فهميد من طبيب هستم گفت من همه جا مي‌‌گويم كه هر دو چشم من كور بود و اربابم يك چشم مرا شفا داد و بينا كرد. از (توتمس) رفيق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسيله نقاشي تزئين كند و او خداي طب را روي ديوار اطاق من كشيد و شكل مرا هم تصوير كرد و خداي طب مي‌گفت كه (سينوهه) بهترين شاگرد من و حاذق‌ترين طبيب طبس مي‌باشد. ولي چند روز در خانه نشستم و هيچ بيمار بخانه من نيامد تا اينكه خود را معالجه كند

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم - من پزشك فقرا شدم
    يك روز كه در مطب خود بودم و انتظار بيماران را مي‌كشيدم كه يكي از نگهبانان دربار وارد شد و پرسيد (سينوهه) كيست؟ گفتم من هستم وي گفت شما را (پاتور) احضار كرده است. پرسيدم (پاتور) كجاست؟ جواب داد كه وي در كاخ سلطنتي منتظر تو ميباشد سئوال كردم آيا نميداني با من چه كار دارد وي گفت تصور ميكنم كه مربوط به جنازه فرعون سابق است. من برخاستم و به دربار رفتم و (پاتور) را يافتم و او گفت (سينوهه) بطوري كه ميداني ما آخرين كساني بوديم كه فرعون سابق را معالجه ميكرديم و بهيمن جهت موميائي كردن جنازه او بايد تحت نظر ما انجام بگيرد. گفتم چرا اكنون اين دستور را بما ميدهند زيرا اگر اشتباه نكنم مدتي است كه ديگران دست باين كار زده‌اند. (پاتور) گفت حضور ما در انجام مراسم موميائي كردن جنبه تشريفاتي دارد و من چون نميتوانم دراين كار شركت كنم اين امر را بتو واگذار مينمايم. گفتم اكنون من چه بايد بكنم؟ (پاتور) گفت تو اكنون بايد به (دارالممات) بروي و بهتر اين است كه غذا و لباس خود را ببري زيرا توقف تو در آنجا بيش از پانزده روز طول خواهد كشيد و در اينمدت تو ناظر آخرين كارهاي مربوط به موميائي كردن فرعون خواهي بود. گفتم آيا غلام خود را ببرم يا نه؟ (پاتور) گفت بهتر است كه از بردن غلام، خودداري كني زيرا او مثل تو پزشك نيست و از ديدن بعضي از چيزها در (دارالممات) حيرت خواهد كرد. من كه پزشك هستم، تا آن تاريخ، تصور ميكردم كه راجع به مرگ آنچه بايد ببينم ديده‌ام. فكر مي‌نمودم كه ديگر چيزي وجود ندارد كه با مرگ وابستگي داشته باشد و من آنرا از نزديك نديده باشم. در مقدمه اين سرگذشت گفتم كه ما اطباي مصر، موميائي كردن جنازه را جزء علوم طبي نميدانيم زيرا اين كار، عملي است كه اشخاص غير متخصص هم مي‌توانند انجام بدهند. ولي بعد از اينكه به (دارالممات) رفتم متوجه شدم كه سخت اشتباه ميكردم و اشتباه من ناشي از اين بود كه مثل تمام اطباي مصر، تخصص را منحصر بكساني ميدانستم كه از دانشكده دارالحيات خارج شده‌اند. ما اطباء از روي خودپسندي تصور مينمائيم كه تنها راه كارشناس شدن اين است كه انسان دوره مدرسه طب و دارالحيات را طي كند و اگر كسي اين مدرسه را طي ننمايد كارشناس طبي نخواهد شد. ولي وقتي من به دارالممات رفتم ديدم كه در آنجا كارگراني هستند كه هرگز قدم به دارالحيات نگذاشته‌اند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشريح بدن از من كه يك پزشك متخصص ميباشم بيشر است. (چون سينوهه نويسنده اين كتاب در يكي از فصلهاي آينده، بالنسبه، بتفصيل بمناسبت موميائي كردن جسد دو تن از عزيزانش راجع به موميائي كردن اجساد در دارالممات توضيح ميدهد دراينجا نميگويد كه جسد فرعون را چگونه موميائي ميكردند و بطور كلي، اسلوب موميائي كردن (در درجة اول) مخصوص فرعون و روساي بزرگ معابد و ثروتمندان اين بود كه اول هر چه در سينه و شكم و جمجمه بود خارج ميكردند وتخم چشمها را بيرون ميآوردند (چون فاسد ميشد) و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمك غليظ قرار ميدادند و بعد از اين كه جسد را از آب خارج مينمودند حفره‌هاي بدن و چشم را از نطرون (كربنات دوسديوم هيدارته) پر ميكردند و متخصصين مومياكار امروزي بطوري كه مترجم در گذشته در مجله گرير (معالجه كردن) چاپ فرانسه خوانده عقيده دارند كه مومياكاران مصري روغن نباتي كرچك يا روغن نباتي كنجد را بر (نطرون) مي‌افزودند و آنگاه جسد را دي يك اطاق گرم قرار ميدادند تا رطوبت آن كم شود و سپس با نوارهاي پهن كه روي آن موميا (قير طبيعي) ماليده بودند سراپاي جسد را نوارپيچ ميكردند و چند لايه نوار بر جسد پيچيده ميشد و جسد فرعون و روساي معابد و اغنياء را در هفت لايه نوارپهن مي‌پيچيدند و آنگاه جسد موميائي شده از دارالممات خارج ميشد و براي دفن به قبرستان منتقل ميگرديد – مترجم)
    من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خويش را تطهير ميكردم تا اينكه بوهاي ناشي از خانه مرگ از بين برود و اين مرتبه، بيماران بمن مراجعه كردند و براي دواي دردهاي مختلف از من دارو خواستند. من بزودي در طبس بين فقراي بي‌بضاعت محبوبيت پيدا كردم زيرا هرچه بابت حق‌العلاج بمن ميدادند ميگرفتم و مثل اطباي سلطنتي مغرور نبودم كه بگويم حق‌العلاج من زر و سيم است. شب‌ها به مناسبت اين كه قلبم داراي حركت جواني بود به دكه ميرفتم و با دوست خود (توتمس) آشاميدني مي‌نوشيدم و درباره اوضاع جاري صحبت ميكرديم. (آمن‌هوتب) سوم فرعون مصر كه من ناظر بر موميائي كردن جسد او بودم هرم نداشت تا اينكه وي را در آن دفن كنند و فرعون را در يكي از قبرهاي عادي دفن نمودند. ولي بعد از اينكه فرعون دفن شد پسرش وليعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند كه وي قصد دارد كه اول نزد خدايان خود را تطهير نمايد و بعد بطور رسمي فرعون مصر شود و در انتظار اينكه وليعهد تطهير شود، مادرش يك ريش بر زنخ نهاد و يك دم شير به پشت خود آويخت و وقتي راه ميرفت آن را دور كمر مي‌بست و بر تخت سلطنت نشست و بجاي پسر باداره امور كشور مشغول گرديد. مادر وليعهد اول كاري كه كرد اين بود كه قاضي بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجاي وي (آمي) را كه گفتم كاهن معبد (آتون) بشمار ميآمد قاضي بزرگ كرد و (آمي) بجاي قاضي سلف، مقابل چهل طومار چرمي محتوي قوانين مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
    بر اثر اين واقعه عده‌اي از مردم خواب‌هاي عجيب ديدند و بادهاي غيرعادي وزيد و مدت دو روز در طبس باران باريد و اين باران قسمتي از گندم‌ها را كه كنار نيل انبوه كرده بودند پوسانيد. ولي كسي از اين وقايع حيرت نكرد براي اينكه پيوسته چنين بوده و هر وقت كه كاهنين معبد (آمون) به خشم در ميآمدند از اين وقايع اتفاق ميافتاد و در آن موقع هم كاهنين معبد (آمون) به مناسبت اينكه (آمي) يك مرد گمنام قاضي بزرگ گرديد به خشم در آمدند. با اينكه كاهنين معبد (آمون) خشمگين بودند، چون حقوق سربازها مرتب ميرسيد و آنها از حيث غذا و آشاميدني مضيقه نداشتند واقعه‌اي ناگوار اتفاق نيفتاد. تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از كشورهاي مجاور الواح خارك رس پخته كه روي آنها كلماتي حاكي از ابراز تاسف نوشته شده بود براي مصر ارسال گرديد و پادشاه (ميتاني) دختر شش ساله خود را فرستاد كه خواهر وليعهد مصر، يعني فرعون جديد شود. (كشور ميتاني از كشورهاي معروف دنياي قديم در خاورميانه بود و باستان‌شناسان ميگويند كه مركز كشور ميتاني در قسمت عليايا در سرچشمه‌هاي دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطين ميتاني در بعضي از ادوار كشور خود را از طرف مغرب تا ساحل درياي مديترانه كه امروز ساحل كشور سوريه است وسعت ميدادند و كشور دو آب كه در متن ميخوانيم بين‌النهرين است كه دو رود فرات و دجله در آن جاري بود و هست – مترجم). كشور (ميتاني) در سوريه واقع شده و نزديك دريا ميباشد و حد فاصل بين سوريه و كشورهاي شمالي است و كاروانهائي كه از كشور دو آب ميآيند از كشور ميتاني عبور ميكنند و بدريا ميرسند. هر شب من و (توتمس) در دكه از اين صحبت‌ها ميكرديم و گاهي بر حسب دعوت (توتمس) به خانه عياشي ميرفتيم و من رقص دختران را در آنجا تماشا ميكردم ولي از رقص آنها زياد لذت نمي‌بردم. از روزي كه (نفر نفر نفر) را در دارالحيات ديده بودم ديگر هيچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زيبا هم مانند غذاي لذيذ است و وقتي انسان غذاي لذيذ خورد نميتواند غذاي بي‌مزه را تناول كند و گرچه (نفر نفر نفر)‌خواهر من نشده بود ولي شايد بهمين مناسبت كه وي خواهر من نشد من بيشتر در آرزوي آن زن بودم.
    شب‌ها وقتي به خانه مراجعت مي‌كردم بر اثر آشاميدني بسرعت خوابم مي‌برد و صبح كه بر مي‌خاستم مستي از روحم خارج ميگرديد و (كاپتا) غلام يك چشم من روي دست‌ها و صورت و سرم آب ميريخت و به من نان و ماهي شور ميخورانيد. بعد از اينكه لقمه‌اي از نان و ماهي شور مي‌خوردم از اطاق خواب به مطب خود ميرفتم و فقرا براي درمان دردهاي خود بمن مراجعه مي‌نمودند و فرزندان بعضي از زن‌ها بقدري ضعيف بودند كه من غلام خود را ميفرستادم كه براي آنها گوشت و ميوه خريداري كند و به آنها بدهد. اگر اين هزينه‌هاي بي‌فايده را نميكردم مي‌توانستم ثروتمند شوم ولي هر چه بدست ميآوردم يا صرف ميخانه و خانه‌هاي عياشي ميشد يا اينكه به مصرف دادن اعانه به فقرا ميرسيد. يك روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سينوهه امروز در منزل يكي از اشراف جشن اقامه مي‌شود و از چند نفر از هنرمندان دعوت كرده‌اند كه به آنجا بروند و وقتي از من دعوت نمودند من گفتم كه باتفاق (سينوهه) در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانيد. پرسيدم كه اين شخص كه ضيافت ميدهد كيست؟ وي در جواب گفت كه او يك زن مي‌باشد ولي زني است بسيار ثروتمند كه مي‌تواند حلقه‌هاي طلا را مانند حلقه‌هاي مس خرج نمايد (حلقه‌هاي طلا و نقره و مس مثل پول‌هاي رايج امروز وسيله معامله بود – مترجم). هر دو خود را تطهير كرديم و من و او عطر به بدن ماليديم و بطرف خانه‌اي كه (توتمس) مي‌گفت روان شديم و هنوز به خانه نرسيده بوديم كه صداي موسيقي به گوش ما رسيد و بوي عطر شامه را نوازش داد. وقتي وارد خانه شديم قدم به تالاري وسيع گذاشتيم و من ديدم كه در آن تالار عده‌اي كثير از زيباترين زن‌هاي طبس حضور دارند و بعضي از آنها داراي شوهر مي‌باشند و برخي بيوه بشمار ميآيند.
    مردهاي جوان و پير نيز حضور داشتند و بالاي تالار عكس خداي مراد دادن، كه سرش شبيه به گربه است نقش شده بود. بعضي از زن‌ها كه آرزو داشتند عاشقي ثروتمند نصيب آنها گردد جام آشاميدني را بلند ميكردند و بطرف خداي مزبور اشاره مي‌نمودند و مي‌نوشيدند. غلام‌ها در تالار با سبوهاي پر از آشاميدني حركت ميكردند و در پيمانه‌ها ميريختند و بقدري گل روي زمين ريخته بودند كه كف اطاق ديده نمي‌شد و (توتمس) گفت نگاه كن آيا در هيچ نقطه و هيچ يك از ادوار عمر اين همه زن‌هاي قشنگ ديده بودي؟ گفتم نه (توتمس) گفت تو كه ميتواني زر و سيم بدست بياوري و خواهر نداري يكي از اين زن‌ها را خواهر خود كن.
    يك مرتبه زني از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همين كه چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزيدن كرد و گفتم (توتمس) من تصور ميكنم كه خدايان هم عاشق اين زن هستند ... ببين چگونه راه ميرود و نگاه كن چه چشم‌ها و دهان قشنگي دارد. ولي من حيرت ميكردم چرا با اينكه زن مذكور از تمام زن‌هاي حاضر در آن مجلس زيباتر است مردها اطرافش را نگرفته‌اند. (توتمس) گفت اين زن، صاحب خانه است و اين جشن را بافتخار خدائي كه مراد ميدهد اقامه كرده تا اين كه زن‌هائي كه شوهر ندارند بتوانند در اين جشن از خدا بخواهند كه بآنها شوهر بدهد و آنهائي كه شوهر دارند و آرزو كنند كه شوهرهائي ثروتمندتر نصيبشان گردد. گفتم (توتمس) من اين زن را ديده‌ام و او را ميشناسم آيا اين زن (نفر نفر نفر) نيست؟ (توتمس) گفت بلي گفتم هنگامي كه من در دارالحيات بودم يك مرتبه اين زن آنجا آمد و با من صحبت كرد. (نفر نفر نفر) بما نزديك شد و بهر دو تبسم كرد و من با شگفت دريافتم با اينكه دهان او تبسم ميكند چشمهاي او نمي‌خندد و (نفر نفر نفر) دست را روي دست (توتمس) گذاشت و اشاره به يكي از ديوارهاي اطاق كرد و گفت من از تو كه اين ديوارها را نقاشي كرده‌اي خيلي راضي هستم آيا مزد تو را داده‌اند؟ (توتمس) گفت بلي من مزد خود را دريافت كردم و بعد چشمهاي زن متوجه من گرديد و متوجه شدم كه مرا نمي‌شناسد و خود را معرفي كردم و گفتم من (سينوهه) طبيب هستم و زن گفت من يك نفر را بنام (سينوهه) مي‌شناسم كه در دارالحيات تحصيل مي‌كرد. گفتم من همان سينوهه مي‌باشم زن چشم‌هاي خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ ميگوئي و تو (سينوهه) نيستي براي اينكه (سينوهه) پسري جوان بود كه در صورت او چين وجود نداشت و من اينك مي‌بينم كه وسط دو ابروي تو چين وجود دارد و سينوهه صورتي زيبا داشت ولي تو داراي قيافه‌اي پژمرده هستي. گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سينوهه) هستم و اگر باور نمي‌كني من يك دليل بتو ارائه ميدهم كه در هويت من ترديد نداشته باشي و آن دليل عبارت از انگشتري است كه در دارالحيات بمن دادي. آنگاه انگشتر را كه در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرت‌داري انگشتر خود را بگير كه ديگر يادگار تو نزد من نباشد و من ميروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد. (نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زيرا اين انگشتر براي تو گرانبهاست چون كمتر اتفاق مي‌افتد كه من به كسي هديه‌اي بدهم و از اينجا هم نرو و بعد از اينكه ميهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم كرد. آنوقت من به يكي از غلامان اشاره كردم كه در پيمانه من آشاميدني بريزد و آنچه كه وي بمن داد لذيذترين آشاميدني بود كه خورده بودم زيرا ميدانستم كه (نفر نفر نفر) مرا دوست ميدارد و اگر از من نفرت ميداشت بمن نميگفت كه تا خاتمه جشن در منزل او بمانم. بعضي از ميهمانان بر اثر افراط در نوشيدن آشاميدني گرفتار تهوع ميشدند و غلامان ظروفي را به آنها ميدادند كه در آن استفراغ كنند. حتي (توتمس) هم بر اثر افراط در آشاميدني دچار تهوع شد و اختيار از دست داد ولي در آن جشن دو نفر در صرف آشاميدني امساك كردند يكي زن ميزبان و ديگري من كه آرزو داشتم كه با وي صحبت كنم. وقتي كف اطاق با سبوها و پيمانه‌هاي شكسته مفروش شد و زن و مرد طوري بيخود گرديدند كه ديگر كسي نميتوانست نه صحبت كند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگي كشيدند و غلامان وارد شدند تا اين كه اربابان مست خود را به خانه‌هاي آنها ببرند. آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق ديگر برد و در كنار خود نشانيد و من از او پرسيدم كه آيا اين خانه بتو تعلق دارد؟ زن گفت بلي اين خانه مال من است گفتم از اين قرار تو خيلي توانگر هستي زن گفت در طبس هيچ يك از زنهائي كه حاضرند با مردها معاشقه‌ نمايند بقدر من ثروت ندارند. بعد دست مرا نوازش كرد و گفت براي چه آنروز كه بتو گفتم بخانه من بيائي نيامدي؟ گفتم در آن روز من از تو ترسيدم براي اينكه كودك بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اينكه مرد شدي با زن‌هاي زياد معاشقه كردي و هر شب به خانه‌هاي عياشي ميرفتي؟ گفتم آري هر شب به خانه‌هاي عياشي ميرفتم ولي تا اين لحظه كه من در كنار تو نشسته‌ام هيچ زن، خواهر من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ ميگوئي و چگونه ممكن است مردي هر شب به خانه‌هاي عياشي برود و زن‌هاي آن منازل خواهر او نشوند. گفتم هر دفعه كه يكي از زن‌هاي اين نوع منازل بطرف من مي‌آمدند من بياد تو ميافتادم و همين كه قيافه تو را از نظر ميگذرانيدم مي‌فهميدم كه ديگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئي هر گاه روزي من خواهر تو بشوم باين موضوع پي خواهم برد و خواهم دانست كه بمن دروغ گفته‌اي. گفتم من دروغ نميگويم و هرگز دروغ نگفته‌ام (نفر نفر نفر) پرسيد اكنون چه مي‌خواهي بكني؟ گفتم تا امروز من به خدايان عقيده نداشتم و اعتقاد به خدايان را جزو موهومات ميدانستم و اكنون ميروم و در تمام معبدها، بشكرانه اينكه خدايان مرا بتو رسانيدند و تو را ديدم قرباني مي‌نمايم و بعد عطر خريداري ميكنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اينكه وقتي از منزل بيرون ميروي بوي عطر به مشام تو برسد و گل از درخت‌ها و بوته‌ها خواهم كند تا اينكه وقتي از خانه خارج ميشوي زير پاي تو بريزم. زن گفت اين كار را نكن زيرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم داراي عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمي‌‌باشم و اگر ميل داري كه من خواهر تو بشوم بيا كه بباغ برويم تا اينكه من براي تو داستاني نقل كنم. گفتم (نفر نفر نفر) من تو را ميخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا مي‌خواهي بايد داستان مرا گوش كني و من چون ممكن است رضايت بدهم كه امشب با تو تفريح كنم ميل دارم كه باتفاق غذا بخوريم آنوقت بباغ رفتيم و من كه بوي گل‌هاي اقاقيا را استشمام كردم طوري بوجد آمدم كه ميخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگيرم ولي مرا از خود دور كرد و گفت اول داستان مرا گوش كن. نور ماه بر استخر باغ ميتابيد و گل‌هاي نيلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغ‌هاي شب شروع به خوانندگي كردند. بر حسب امر زن، غلامي براي ما يك مرغابي بريان و آشاميدني آورد و ما شروع به خوردن و نوشيدن كرديم و هر دفعه كه من ميخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگيرم او مي‌گفت صبر كن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسنديدي من خواهر تو خواهم شد. ولي باز هيجان جواني مرا وادار ميكرد كه او را در بر بگيرم و مانع از اين شوم كه داستان خود را بگويد و باو گفتم (نفر نفر نفر) آيا ممكن است كه من در اين شب در اين نور ماه بتوانم سر تراشيده تو را ببينم. زن گفت وقتي تو موافقت كردي كه من خواهر تو بشوم من موي عاريه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه ميدهم كه تو سر تراشيده مرا نوازش كني. (با اينكه تكرار توضيحات در اين كتاب از طرف مترجم خوب نيست و خواننده را ممكن است متنفر كند بايد بگويم كه در چهار هزار سال قبل از اين در كشور مصر زن‌هاي اشراف سر را مي‌تراشيدند و موي عاريه ميگذاشتند و يكي از بزرگترين موفقيت‌هاي يك مرد نزد يك زن اين بود كه بتواند سر تراشيده وي را ببيند و نوازش كند – مترجم).

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 15 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/