دور از سرشت خويش،
مثال سنگي تنها
در انزواي خود ميمانيم.
درختي كه در ما بود، حالا
سايه اي آهنين است.
رطوبت درون، ديگر
به ندرت ميتواند ديدگان ما را تازه بدارد.
ريشه هاي درون، حالا
بند كفشي است كه لخ و لخ به دنبالمان كشيده ميشود.
پرندهي ميان، اكنون
در قفس خودش مرده است.
كهكشان به هيئت سقفي گچين در آمده است.
از حيواني كه در ما زيست ميكند،
تنها طويله اش را ميبيني:
آخوري با علفهاي پلاسيده.
آذرخش جان مان،
چونان كودكان دهل ميكوبد.
برف، چونان كاغذهايي پاره.
باران، شن ريزهاي در ساعتي شني.
كوه درون تپه اي از شن است -
شني روان كه خودروها را ميبلعد.
چشم بصيرت تكمه اي است
كه پوست را ميبندد.
لبها
اينك كيسه بند سرخ زباله است .
زيبائي ما
خميازه هايي بيش نيست
كه به سختي زبان سياهمان را تازه ميكند.
يار
و اما يار،
يار
با صورتي چون ماه،
در كافه ها و محافل عياش
و آبريزگاه ِ بنادر عمومي
رقص نور ميكند.
چشم براهيي مرگ منتظر،
در وقفه اي كه باز ميشود،
خود را نشان ميدهد -
در لحظه اي
به ناگهاني يك سانحه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)