صفحه 1 از 24 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    داستان های آموزنده

    پيرمرد و صندوق صدقات



    پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ايستاد.

    دست برد و از جيب کوچک جليقه‌اش سکه‌اي بيرون آورد.

    در حين انداختن سکه متوجه نوشته روي صندوق شد: صدقه عمر را زياد مي‌کند، منصرف شد!!!
    داستان مداد


    پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه اي مي نوشت .
    بالاخره پرسيد :
    - ماجراي کارهاي خودمان را مي نويسيد ؟ درباره ي من مي نويسيد ؟
    پدربزرگش از نوشتن دست کشيد و لبخند زنان به نوه اش گفت :
    - درسته درباره ي تو مي نويسم اما مهم تر از نوشته هايم مدادي است که با آن مي نويسم .
    مي خواهم وقتي بزرگ شدي مانند اين مداد شوي .
    پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد .

    - اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است که ديده ام .
    - بستگي داره چطور به آن نگاه کني . در اين مداد 5 خاصيت است که اگر به دستشان بياوري ، تا آخر عمرت با آرامش زندگي مي کني .

    صفت اول :
    مي تواني کارهاي بزرگ کني اما نبايد هرگز فراموش کني که دستي وجود دارد که حرکت تو را هدايت مي کند .
    اسم اين دست خداست .
    او هميشه بايد تو را در مسير ارده اش حرکت دهد .

    صفت دوم :
    گاهي بايد از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني . اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تيزتر مي شود .
    پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي .

    صفت سوم :
    مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه از پاک کن استفاده کنيم .
    بدان که تصيح يک کار خطا ، کار بدي نيست . در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري مهم است.

    صفت چهارم :
    چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست ، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است .
    پس هميشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

    صفت پنجم :
    هميشه اثري از خود به جا مي گذارد .
    بدان هر کار در زندگي ات مي کني ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کاري مي کني هوشيار باشي و بداني چه مي کني .
    رنجش

    روزي سقراط حکيم مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثر بود .
    علت ناراحتي اش را پرسيد . شخص پاسخ داد :
    در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم . سلام کردم.
    جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت .
    و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم .

    سقراط گفت : چرا رنجيدي ؟ مرد با تعجب گفت :
    خوب معلوم است که چنين رفتاري ناراحت کننده است .
    سقراط پرسيد : اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده
    و از درد به خود مي پيچد
    آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم .
    آدم از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود .

    سقراط پرسيد :
    به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي ؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزي و شفقت .
    و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم .
    سقراط گفت : همه اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي .
    آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود ؟
    و آيا کسي که رفتارش نا درست است ، روانش بيمار نيست ؟
    اگر کسي فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود ؟

    بيماري فکري و روان نامش غفلت است.
    و بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
    و به او طبيب روح و داروي جان رساند .
    پس از دست هيچ کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده .
    " بدان که هر وقت کسي بدي مي کند در آن لحظه بيمار است . "
    غروري بزرگ در جسمي کوچک
    قاسم منصور آل کثير


    با اينکه چند روزي از آن اتفاق نمي گذشت اما بسيار فکرم را درگير خودش کرده بود .

    همين دو سه روز پيش بود، داشتم از خيابان 24 متري به سمت فرودگاه مي رفتم .با دوستم بودم، سوار بر يک زانتيا.

    در مسير داشتيم در ارتباط با فقر گفتمان مي کرديم، دوستم پول را وسيله اي براي رسيدن به فرهنگ مي دانست و ميگفت که پول هر چه قدر بد باشه اما در اين جامعه پول از نظر اهميت هم رده اکسيژن است، نميدونم شايد دوستم درست ميگفت اما زياد موافق حرفاش نبودم.

    همينطور که گرم صحبت بوديم به چراغ راهنماي عامري (سي متري) رسيديم. شيشه ماشين رو پايين کشيده بودم آفتاب تيزي به صورتم ميزد، صداي موسيقي ماشين بغلي خيلي بلند بود و با صداي بوق و آژير پليس در آميخته بود و موسيقيه خشني را در فضا پخش مي کرد.

    توي همين لحظه بود که چند تا پسر با صورت هاي لطيف آفتاب سوخته با موهاي فر به سمت ماشين ها هجوم آوردن و مي خواستن که زود کاکائوهاشون رو بفروشن، يکي از کاکائو فروش ها که قامت کوچيک و صورت سبزه داشت به سمت من اومد و گفت: آقا کاکائو ببر 3 تا هزار تومن. بيشتر از هزار تومن بام نبود، گفتم کمتر حساب کن که ببرم، گفت نميشه. گفتم 2 تا بده که کمتر بشه من پوله زياد همراهم نيست گفت : چي ميگي عمو ماشينتون از اين گرون هاست، پول نداري؟
    نمي دونستم چطور بگم که باورش بشه.

    دوستم داشت با موبايل صحبت مي کرد، پسر کاکائو فروش هم سرش توي ماشين بود و داشت برانداز مي کرد همه جا رو، مثل اينکه سرش رو برده بود توي شهر فرنگ.

    خواستم دست از سرم بر داره گفتم : بگير پسر اين پونصد تومن اصلا کاکائو هم نمي خوام. مثل اينکه بدترين خبر دنيا رو به کوچولوي کاکائو فروش داده بودم صورت و سيرتش سرخ شد گفت برو عمو مگه من گدام؟

    چيزي نگفتم ،چکار بايد ميکردم ؟چطور بايد بهش ميفهموندم بابا منم زياد وضعم از تو بهتر نيست.

    يه لحظه توي صورت کوچولوي کاکائو فروش نيگا کردم .با صورتي سرخ مايل به سبزه به من خيره شده بود .گويي چشمهاي کوچيک و معصومش سکته کرده بودند بر روي چشمهاي من.

    دوستش صداش کرد علاوي بيا بيا اينجا اينا مشتري نيستن.

    تا به خودم اومدم چراغ سبز شد و دوستم زد توي دنده .همينطور که آرم آروم ماشين حرکت کرد پسر با چشمهاش منو دنبال کرد. بند وصل نگاهمون رو قطع کردم و جلو رو نگاه کردم که يه هو يک کاکائو پرت شد و خورد بالاي شيشه ماشين و آروم آروم اومد پايين و گير کرد روي برف پاک کن شيشه جلو نگاه به پسر کردم و زود نگاهش رو برگردوند و با دو به کنار خيابون رفت.

    رويم رو برگردوندم و همينطور که به کاکائوي گير کرده به برف پاکن خيره شده بودم بغضم همراه با سرعت گرفتن ماشين با سرعت در گلوم ترکيد و اشک هايم در چشمانم حلقه گرفند خيلي سعي کردم اشک هايم را در چشمانم قايم کنم اما............ .... .
    خدايا با من حرف بزن

    مرد نجواکنان گفت :« اي خداوند و اي روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکي با صداي قشنگي خواند ، اما مرد نشنيد .

    و سپس دوباره فرياد زد : « با من حرف بزن » و برقي در آسمان جهيد و صداي رعد در آسمان طنين افکن شد ، اما مرد باز هم نشنيد .

    مرد نگاهي به اطراف انداخت و گفت : « اي خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببينم .» و ستاره اي به روشني درخشيد ، اما مرد فقط رو به آسمان فرياد زد :

    « پروردگارا ، به من معجزه اي نشان بده » و کودکي متولد شد و زندگي تازه اي آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با نااميدي ناله کرد :« خدايا ، مرا به شکلي لمس کن و بگذار تا بدانم اينجا حضور داري .»

    اما مرد با حرکت دست ، حتي پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....
    تاجر ضرر بازرگان
    حکايتي از سعدي شيرازي

    بازرگاني را هزار دينار خسارت افتاد.

    پسر را گفت نبايد که اين سخن با کسي در ميان نهي.

    گفت: اي پدر فرمان تو راست، نگويم و لکن خواهم مرا بر فايده اين کار مطلع گرداني که مصلحت در نهان داشتن چيست؟

    گفت تا مصيبت دو نشود: يکي نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه.

    مگوي انده خويش با مردمان
    که لاحول گويند شادي کنان

    مرگ يک مرد

    مرد، دوباره آمد همانجاي قديمي
    روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگي ديوار
    يک جايي شبيه دل خودش،
    کارتن را انداخت روي زمين، دراز کشيد،
    کفشهايش را گذاشت زير سرش، کيسه را کشيد روي تنش،
    دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش.

    خيابان ساکت بود،
    فکرش را برد آن دورها، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد.
    در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را
    صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
    هوا سرد بود، دستهايش سردتر،
    مچاله تر شد، بايد زودتر خوابش ميبرد.

    صداي گام هايي آمد و .. رفت،
    مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسي از حال دلش خبر ندارد،
    خنده اي تلخ ماسيد روي لبهايش.
    اگر کسي مي فهميد او هم دلي دارد خيلي بد ميشد، شايد مسخره اش مي کردند،
    مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
    معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد مي خنديد،
    به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظي کرده بود براي آمدن به شهر.

    گفته بود: - بر ميگردم با هم عروسي مي کنيم فاطي، دست پر ميام ...
    فاطمه باز هم خنديده بود.

    آمد شهر، سه ماه کارگري کرد،
    برايش خبر آوردند فاطمه خواستگار زياد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار،
    تصوير فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه ديگر نمي خنديد.

    آگهي روي ديوار را که ديد تصميمش را گرفت،
    رفت بيمارستان ، کليه اش را داد و پولش را گرفت ،
    مثل فروختن يک دانه سيب بود.

    حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود براي يک عروسي و يک شب شام و شروع يک کاسبي.

    پيغام داد به فاطمه بگويند دارد برميگردد.
    يک گردنبند بدلي هم خريد، پولش به اصلش نمي رسيد،
    پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.

    صبح توي اتوبوس بود، کنارش يک مرد جوان نشست.

    - داداش سيگار داري؟
    سيگاري نبود، جوان اخم کرد.

    نيمه هاي راه خوابش برد، خواب ميديد فاطمه مي خندد، خودش مي خندد، توي يک خانه يک اتاقه و گرم.

    چشم باز کرد ، کسي کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گيج رفت ، پاشد :
    - پولام .. پولاااام .

    صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
    - بيچاره ،
    - پولات چقد بود؟
    - حواست کجاست عمو؟

    پياده شد ، اشکش نمي آمد ، بغض خفه اش مي کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فرياد کشيد، جاي بخيه هاي روي کمرش سوخت.

    برگشت شهر، يکهفته از اين کلانتري به آن پاسگاه، بيهوده و بي سرانجام ، کمرش شکست ، دل بريد ، با خودش ميگفت کاشکي دل هم فروشي بود.
    ...

    - پاشو داداش ، پاشو اينجا که جاي خواب نيس ...
    چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
    خودشو کشيد کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.

    در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها مي آمدند و مي رفتند.

    - داداش آتيش داري؟
    صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توي اتوبوس وسط پياده رو ايستاده بود ،
    چشم ها قلاب شد به هم ،
    فرصت فکر کردن نداشت ،
    با همه نيرويي که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
    - آي دزد ، آيييييي دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آي مردم ...

    جوان شناختش.

    - ولم کن مرتيکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
    پهلوي چپش داغ شد ، سوخت ، درست جاي بخيه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
    افتاد روي زمين.

    جوان دزد فرار کرد.
    - آييي يي يييييي

    مردم تازه جمع شده بودند براي تماشا،
    دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر ميشد ،
    - بگيريتش .. پو . ل .. ام
    صدايش ضعيف بود ،
    صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
    - چاقو خورده ...
    - برين کنار .. دس بهش نزنين ...
    - گداس؟
    - چه خوني ازش ميره ...

    دستش را گذاشت جاي خاليه کليه اش
    دستش داغ شد
    چاقوي خوني افتاده بود روي زمين ،
    سرش گيج رفت ،
    چشمهايش را بست و ... بست .

    نه تصوير فاطمه را ديد نه صداي آدم ها را شنيد ،
    همه جا تاريک بود ... تاريک .
    .........
    همه زندگي اش يک خبر شد توي روزنامه :
    - يک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همين...

    هيچ آدمي از حال دل آدم ديگري خبر ندارد ،
    نه کسي فهميد مرد که بود، نه کسي فهميد فاطمه چه شد
    مثل خط خطي روي کاغذ سياه مي ماند زندگي.

    بالاتر از سياهي که رنگي نيست ،
    انگار تقديرش همين بود که بيايد و کليه اش را بفروشد به يک آدم ديگر ،
    شايد فاطمه هم مرده باشد ،
    شايد آن دنيا يک خانه يک اتاقه گرم گيرشان بيايد و مثل آدم زندگي کنند ،

    کسي چه ميداند ؟!
    کسي چه رغبتي دارد که بداند ؟
    زندگي با ندانستن ها شيرين تر مي شود ،
    قصه آدم ها ، مثل لالايي نيست
    قصه آدم ها ، قصيده غصه هاست .
    دلهره امتحان

    زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
    در گوشه اي از حياط، خودم را گم و گور کردم. اما دلهره امتحان و جواب ندادن به سوالات جبر و نمره صفر ..

    اکنون چند سال از آن روز مي گذرد اما باز هم دلهره امتحان جبر آن روز را با خود دارم.

    به پسرم گفتم: «اگه بلد نيستي، اگه خواستي سر جلسه امتحان حاضر نشي، اشکالي نداره، يه راست بيا خونه، توي حياط مدرسه نمون، يه وقت غصه نخوري بابا!»

    پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجيد، همکلاسيم، قرار گذاشتيم که جواب سوالات رو به همديگه برسونيم.»

    حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه مي گذرد اما دلهره جلسه امتحان رهايم نمي کند!
    تكرار زمانه

    مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.

    پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.

    بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!

    پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.

    در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:

    امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
    هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم.
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  2. 2 کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    داستانهای جالب و اموزنده

    نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه


    یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

    اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

    زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

    وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"

    و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

    ***


    چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

    او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

    وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
    نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".


    همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
    "دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."
    به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمکميکنه و قول بديم كه
    نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همدلی با دیگران




    در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود

    ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد.
    از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می‌دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می‌زند و می‌میرد.
    علی‌رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می‌دانست وقت زیادی ندارد.
    در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
    او می‌بایست تصمیم خود را می‌گرفت. دستکش‌های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ‌زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.
    مرد یخ‌زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می‌کردند.

    کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می‌رفت ؟
    ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می‌کنیم.
    خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.
    به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می‌دهید نه تنها او به شما فکر می‌کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می‌کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان دختري كه خدا از او عكس ميگرفت

    به گزارش آخرین نیوز، دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
    بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
    مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
    اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.
    زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
    دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

    باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حموم رفتن حاج خانوم !


    یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
    دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
    بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟



    حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مچگیری مامان!!!

    خانم حیدری برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود.
    او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند.
    کاری از دست خانم حیدری بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی
    خوشگل بود.
    او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او
    می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت:من میدانم که شما چه فکری
    میکنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.
    حدود یک هفته بعد ویکی، به مسعود گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته،
    ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟
    مسعود جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل
    خواهم زد.
    او در ایمیل خود نوشت:
    مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در
    ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن
    ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.
    با عشق ، مسعود
    روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:
    پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش
    رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش
    می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.
    با عشق ، مامان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مامان پياده شو ديگه!!!

    - الو

    - سلام

    - سلام كجايي؟

    - تو تاكسي دارم مي رم خريد

    - همين الام پياده شو!

    - چرا؟ نرسيدم كه هنوز!

    - پياده شو، زود باش ، بهت مي گم همين حالا

    - مگه قراره ماشين منفجر بشه كه اينطوري مي گي؟

    - مامان پياده شو ديگه!

    - تا نگي چرا، پياده نمي شم، خُلم مگه وسط خيابون پياده شم؟

    - باشه برات توضيح مي دم به شرطي كه قول بدي برگشتنه با brt برگردي

    - وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نكنه دوباره درباره ي مزاياي حمل و نقل عمومي مطلب خوندي و جو گرفتت!؟

    - ببين مگه با brt بري زودتز نمي رسي؟

    - چرا.

    - مگه ارزون تر در نمياد؟

    - خوب چرا.

    - پس چرا با تاكسي مي ري كه ترافيك و آلودگي رو بيشتر مي كنه؟ ببين قاليباف با اين همه مشكلاتي كه داره نمي زاره پروژه هاش عقب بيوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از اين امكانات استفاده نكنيم؟درسته آخه؟

    - راستشو بگو ببينم چت شده؟ دردت چيه آخه؟

    - راستي مامان شنيدي تونل توحيد طبق برنامه اول مهر افتتاح مي شه؟

    - بحث رو عوض نكن دختر بگو ببينم چي شده؟

    - مامان مگه من مثل ليلاي اقدس خانم اينا ليسانس ندارم؟

    - خوب چرا؟

    - آخه من چيم از دختر اقدس خانم اينا كمتره؟

    -هيچي دختر.ولي اينا چه ربطي به تاكسي و ترافيك داره؟

    - آخه مي دوني چيه مامان؟ ديروز مامانه ليلا تو بي آر تي با يه زنه دوست شده ، زنه يه برادر زاده داره كه هم پولداره هم تحصيل كرده. امشبم قراره بيان خواستگاري، تو هم از اين به بعد با بي آر تي برو اينور اونور ديگه!

    - الو

    - سلام

    - سلام كجايي؟

    - تو تاكسي دارم مي رم خريد

    - همين الام پياده شو!

    - چرا؟ نرسيدم كه هنوز!

    - پياده شو، زود باش ، بهت مي گم همين حالا

    - مگه قراره ماشين منفجر بشه كه اينطوري مي گي؟

    - مامان پياده شو ديگه!

    - تا نگي چرا، پياده نمي شم، خُلم مگه وسط خيابون پياده شم؟

    - باشه برات توضيح مي دم به شرطي كه قول بدي برگشتنه با brt برگردي

    - وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نكنه دوباره درباره ي مزاياي حمل و نقل عمومي مطلب خوندي و جو گرفتت!؟

    - ببين مگه با brt بري زودتز نمي رسي؟

    - چرا.

    - مگه ارزون تر در نمياد؟

    - خوب چرا.

    - پس چرا با تاكسي مي ري كه ترافيك و آلودگي رو بيشتر مي كنه؟ ببين قاليباف با اين همه مشكلاتي كه داره نمي زاره پروژه هاش عقب بيوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از اين امكانات استفاده نكنيم؟درسته آخه؟

    - راستشو بگو ببينم چت شده؟ دردت چيه آخه؟

    - راستي مامان شنيدي تونل توحيد طبق برنامه اول مهر افتتاح مي شه؟

    - بحث رو عوض نكن دختر بگو ببينم چي شده؟

    - مامان مگه من مثل ليلاي اقدس خانم اينا ليسانس ندارم؟

    - خوب چرا؟

    - آخه من چيم از دختر اقدس خانم اينا كمتره؟

    -هيچي دختر.ولي اينا چه ربطي به تاكسي و ترافيك داره؟

    - آخه مي دوني چيه مامان؟ ديروز مامانه ليلا تو بي آر تي با يه زنه دوست شده ، زنه يه برادر زاده داره كه هم پولداره هم تحصيل كرده. امشبم قراره بيان خواستگاري، تو هم از اين به بعد با بي آر تي برو اينور اونور ديگه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  14. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گاهی خوبه کمی نبوغ به خرج بدیم!!!!!!!!!!!

    در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يك مورد به ياد ماندني اتفاق افتاد:

    شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد . او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است .

    بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي ، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد .

    مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند :

    پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايكس

    بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين ،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد .

    سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.

    نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا ، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد :

    تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطی خالی را باد ببرد !!!


    هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.
    آلبرت انشتین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  16. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شبی خوابدیدم که به دیدن خدا رفته ام:

    خدا از من پرسید: « دوست داری با من صحبت كنی؟»
    پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
    خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
    « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری كه دوست داری از من بپرسی؟»
    من سؤال كردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می كند؟»
    خدا جواب داد....
    « اینكه از دوران كودكی خود خسته می شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند كه روزی بچه شوند»
    «اینكه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می كنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
    «اینكه با نگرانی به آینده فكر می كنند و حال خود را فراموش می كنند به گونه ای كه نه در حال و نه در آینده زندگی می كنند»
    «اینكه به گونه ای زندگی می كنند كه گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند كه گویی هرگز نزیسته اند»
    سپس من سؤال كردم:
    «خدایا، دوست داری كه بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
    خدا پاسخ داد:
    « اینكه یاد بگیرند نمی توانند كسی را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاری كه می توانند انجام دهند این است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
    « اینكه یاد بگیرند كه خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه كنند»
    «اینكه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
    « اینكه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممكن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
    « یاد بگیرند كه فرد غنی كسی نیست كه بیشترین ها را دارد بلكه كسی است كه نیازمند كمترین ها است»
    « اینكه یاد بگیرند كسانی هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند كه چگونه احساساتشان را بیان كنند یا نشان دهند»
    « اینكه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یك چیز نگاه كنند و آن را متفاوت ببینند»
    « اینكه یاد بگیرند كافی نیست همدیگر را ببخشند بلكه باید خود را نیز ببخشند»
    باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
    «خدایا از تو سپاسگذارم»
    و پرسیدم: « خدایا چیز دیگری هم هست كه دوست داشته باشی بندگانت بدانند؟»
    خدا لبخندی زد و گفت...
    «فقط اینكه بدانند من اینجا هستم»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  18. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داماد عاشق در دام دختر فریبکار(قابل توجه خانومایی که فقط ضد اقایون پست میدنو میگن مردا سو استفاده میکنند

    داخل راهرو صدايم زد و گفت: ببخشيد چند جلسه غيبت کرده ام، ممکن است جزوه خود را در اختيارم بگذاريد تا از درس ها عقب نيفتم؟ من دفتر يادداشت هايم را از داخل کيفم در آوردم و به او دادم اما در اين لحظه نگاه و لبخندي که بر چهره داشت دلم را لرزاند.

    فرداي آن روز ياسمن دفترم را برگرداند، ولي وقتي دفتر را ورق مي زدم ديدم اشعار عاشقانه اي برايم نوشته است. مطالعه اين مطالب احساسي باعث شد هوش و حواسم را ببازم و شيفته اش بشوم.

    پسر جوان در دايره اجتماعي کلانتري جهاد مشهد افزود: چند روز بعد به بهانه اي دفتر ياسمن را گرفتم و روي آن نوشتم: «مطالب خيلي قشنگي نوشته بودي، با خواندن اين اشعار در نگاه تو ذوب شدم و فهميدم يک نفر را در اين دنياي بزرگ خيلي دوست دارم».

    به اين ترتيب بود که من و ياسمن به هم وابسته شديم و قرار گذاشتيم پس از تمام شدن درسمان با هم ازدواج کنيم. چهار ماه گذشت و در اين مدت من که حسابي درگير هيجان و احساس و روياهاي قشنگ شده بودم هداياي زيادي براي دختري که واقعا دوستش داشتم خريدم، ولي يک روز او با چشماني گريان گفت: خواستگاري برايش پيدا شده است و مادرش مي گويد هر چه زودتر بايد تکليف خودش را روشن کند.

    با شنيدن اين حرف يکه خوردم و با عجله به خانه رفتم.من موضوع را با خانواده ام مطرح کردم و خانواده ام نيز که انگار منتظر چنين پيشنهادي بودند و آرزو داشتند مرا در لباس دامادي ببينند، آستين هاي خود را بالا زدند و به خواستگاري دختر مورد علاقه ام رفتند.

    ياسمن که با مادرش زندگي مي کرد با رويي باز از ما پذيرايي کرد و تنها شرط آن ها اين بود که چون دخترشان مال و ثروت زيادي به ارث خواهد برد و از طرفي سايه پدر روي سرش نيست بايد مهريه سنگين تعيين شود. پدرم در برابر اين خواسته مادر ياسمن گفت: مهريه را چه کسي داده و گرفته؟ ايرادي ندارد چون دختر شما بيشتر از اين حرف ها ارزش دارد.

    متاسفانه در کمتر از چند روز مقدمات مراسم عقدکنان بدون انجام تحقيقاتي و شايد هم بيشتر به خاطر شرايط اقتصادي خوبي که اين خانواده دارند فراهم شد و من با ملکه روياهايم نامزد شدم. ولي هنوز چند ماه نگذشته بود که فهميدم چه اشتباه بزرگي کرده ام. چون مادر ياسمن به فساد اخلاقي آلوده است و با مردان غريبه زيادي رابطه دارد. اين موضوع خيلي عذابم مي داد و در مورد ياسمن هم دچار ترديد و بدبيني شده بودم، اما لحظه اي که مي خواستم با او چند کلمه در اين باره صحبت کنم سيلي محکمي به گوشم زد و گفت: اين فضولي ها به تو نيامده و پا از گليم خودت درازتر نکن.

    داماد پشيمان افزود: با غرور به او گفتم طلاقت را مي دهم و از خانه آن ها بيرون آمدم، اما امروز چند آدم شرور و خطرناک جلوي مرا گرفتند و گفتند: اگر مي خواهي همسرت را طلاق بدهي بدون سر و صدا و با پرداخت مهريه اش اين کار را انجام بده در غير اين صورت فک و چانه برايت نخواهيم گذاشت و مجبور خواهي شد از اين شهر بروي و پشت سرت را هم نگاه نکني. نمي دانم چه طور شد که چنين حماقت بزرگي کردم و خانواده ام نيز به طمع مال و ثروت فريب خوردند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  20. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 24 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/